گردشی در گرشاسپنامه* (1)
اسدی طوسی یکی از آن مردان بزگر زبان و ادب فارسی است که درخت هنر او دست کم سه شاخهء تناور دارد:شعر،لغت و خط.
در هنر شاعری از یک سو با سرودن گرشاسپنامه نه تنها افسانهء یکی از بزرگترین پهلوانان حماسی باستان را حفظ کرده است،بلکه از راه این کتاب میتوان به بسیاری از پرسشها و دانشواژههای فرهنگ و ادب ایران باستان پی برد و گذشته از این اسدی در این کتاب با شیوهء نوین و بیپیشینهای که در آفرینش تشبیهات باریک و خیالآلود در ادب فارسی گشوده است،سهم پیشرو و بسزایی در شعر خیالگرایانهء فارسی از نظامی تا سبک هندی دارد.و از سوی دیگر با سرودن مناظرات پنجگانهء خود آفرینندهء کهنترین نمونهء این کالبد ادبی در شعر فارسی است.
در دانش لغت،کتاب لغت فرس او کهنترین نمونه است از فرهنگنویسی در زبان فارسی که ما فعلا در دست داریم.ما نه تنها بسیاری از واژههای فارسی را،که نیز بسیاری از نمونههای شعر سدهء چهارم را تنها مدیون این کتاب هستیم.چرا که بسیاری از آنچه فرهنگهای پس از او در این دو زمینه بدست دادهاند از همین کتاب بدست آوردهاند. در فن خط،کتاب الأبنیه تألیف موفق الدین هروی تاکنون کهنترین دستنویس تاریخدار در زبان فارسی است که به خط زیبای اسدی بدست ما رسیده است،که چه از نگاه هنر خوشنویسی و چه از نگاه بررسی پیشرفت فن خط و قواعد آن،در زبان فارسی دارای ارزشی بیمانندست.
چنانکه میبینیم این طوسزادهء بزرگ نه تنها مردی چندین هنرست،بلکه هریک (*)این مقاله مشتمل بر پنج گفتارست.سه گفتار نخستین آن در این شمارهء ایران نامه از نظر خوانندگان میگذرد. گفتارهای چهارم و پنجم آن در دو شمارهء آینده مجله بچاپ خواهد رسید.
ایراننامه
از نمونههای هنر او به گونهای نوبنیاد و نوین نهادست.با اینهمه سرگذشت این مرد- مانند سرگذشت فرمانروایانی که اسدی در خدمت آنها درآمده بود-تاریک مانده است و در هنر شاعری او نیز پژوهشی ویژه کمتر انجام گرفته است.
نگارنده پیش از این در گفتاری که دربارهء اسدی نوشت،کوشید تا از راه اشعار او و گزارشهای پراکندهء دیگر،برخی از خطوط سرگذشت او را نمایان سازد و در آن فرصت کاملترین متن پنج مناظرهء او را نیز انتشار داد.موضوع اصلی این جستار که در پنج گفتار نگارش یافته است،بررسی گرشاسپنامه است از چند سوی گوناگون.
کتابها و نوشتههایی که در این پژوهش از آنها بهره بردهام،عبارتند از:
گرشاسپنامه-اسدی طوسی:گرشاسپنامه،به کوشش حبی یغمائی،تهران(چاپ دوم)، 1354.
شاهنامه-فردوسی:شاهنامه،به کوشش ژول مول،چاپ سازمان کتابهای جیبی،تهران 1354 (برطبق شمارهء فصل و شمارهء بیت)؛چاپ مسکو 1960-1971(برطبق شمارهء مجلد،صفحه، بیت).
رودکی-رودکی:دیوان،به کوشش سعید نفیسی،تهران 1341.
بوشکور-بیتهای پراکندهء بوشکور بلخی،در:اشعار پراکندهء قدیمیترین شعرای فارسی زبان،به کوشش ژیلبر لازار،تهران 1342،رویه 78-127(برطبق شمارهء بیت).
دقیقی-بیتهای پراکندهء دقیقی،در:اشعار پراکنده،به کوشش ژیلبر لازار،رویه 141-177 (برطبق شمارهء بیت)؛دیوان،به کوشش محمد دبیر سیاقی،تهران 1347.
تاریخ بلعمی-ابو علی محمد بن محمد بن بلعمی:تاریخ بلعمی،به کوشش محمد تقی بهار و محمد پروین گنابادی،1-2،تهران 1353.
قطران-قطران:دیوان،به کوشش محمد نخجوانی،تبریز 1333.
ویس و رامین-فخر الدین اسعد گرگانی:ویس و رامین،به کوشش م.تودوا-ا.گواخاریا، تهران،1349.
قابوسنامه-عنصر المعالی کیکاووس:قابوسنامه،به کوشش غلامحسین یوسفی،تهران 1352.
مجمل التواریخ-مجمل التواریخ و القصص،از مؤلفی ناشناس،به کوش محمد تقی بهار، تهران 1318.
تاریخ سیستان-تاریخ سیستان،از مؤلفی ناشناس،به کوشش محمد تقی بهار،تهران 1314.
هفت پیکر-نظامی:هفت پیکر،به کوشش هلموت ریتر،استانبول 1934.
خسرو و شیرین-نظامی:خسرو و شیرین،به کوش خه تاقوروف،باکو 1960.
شرفنامه-نظامی:شرفنامه،به کوشش علی زاده،باکو 1947.
تاریخ طبرستان-ابن اسفندیار:تاریخ طبرستان،به کوشش عباس اقبال آشتیانی،
تهران 1320.
بندهشن-بندهشن،به کوشش آنکلساریا،بمبئی 1956.
مینوی خرد-مینوی خرد،ترجمه به فارسی از احمد تفضلی،تهران 1354.
آذربد مارسپندان-اندرزهای آذربد مارسپندان و چند اندرزنامهء دیگر،ترجمه به فارسی از ماهیار نوابی،در:نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز،شمارههای سال یازدهم تا سیزدهم.
اسدی طوسی(و متن مناظرات او)-جلال خالقی مطلق:اسدی طوسی،1-2،در:مجلهء دانشکدهء ادبیات و علوم انسانی دانشگاه فردوسی،4/2536،643-678؛1/2537،68- 130.
لیلی و مجنون-نظامی:لیلی و مجنون،به کوشش اصغرزاده و بابایف،مسکو 1965.
نوروزنامه-نوروزنامه،منسوب به عمر خیام،به کوشش اوستا،تهران،بدون تاریخ انتشار.
تاریخ یعقوبی-احمد بن ابی یعقوب:تاریخ الیعقوبی،بیروت 1960.
مروج الذهب-ابو الحسن المسعودی:مروج الذهب و معادن الجوهر،به کوشش شارل پلا،1- 5،بیروت 1966-1974.
گفتار یکم-نگاهی به زندگی و آثار اسدی
1-زندگینامهء اسدی.برطبق پژوهشی که پیش از این نگارنده دربارهء زندگی و کوشش ادبی اسدی نمود،علی بن احمد اسدی طوسی در پیرامون سال 390 هجری در طوس دیده به جهان گشوده است.وی دو دههای از آغاز زندگی خویش را در طوس گذرانده و سپس بعلتی که بر ما روشن نیست زادگاه خود را بسوی شمال باختری ایران ترک گفته است.نخست در دهههای چهارم و پنجم سدهء پنجم(میان 430 تا 450)در طارم در دربار ابو نصر جستان گذرانیده و در همانجا در سال 447 کتاب الأبنیه را که چند سالی پیش از آن مؤلف آن موفق الدین ابو منصور علی هروی برای ابو نصر جستان تألیف کرده بود،برای یکی از بزرگان آنجا کتابت کرده است و در همانجا مناظرات مسلمان و مغ و شب و روز را سروده است.سپس در دههء ششم سدهء پنجم و محتملا پس از درگذشت ابو نصر جستان در سال 453 طارم را بسوی نخجوان ترک کرده است و در آنجا در سال 458 گرشاسپنامه را به نام ابودلف فرمانروای نخجوان بپایان رسانیده است.پس از این تاریخ لغت فرس را تألیف کرده است و در دههء هفتم این سده سفری به آنی نموده و زمانی را در دربار منوچهر بن شاور از فرمانروایان شدادی آنی بسر برده است و مناظرهء نیزه و کمان را به نام این فرمانروا سروده است و پس از آن در محلی نامعلوم پیرامون سال 465 هجری زندگی را بدرود گفته است.
در گرشاسپنامه جز گزارشی که در آغاز و پایان کتاب درسبب نظم کتاب و تاریخ نظم آن و هویت مشوقان خود میدهد،هیچگونه اشارهء دیگری به زندگی و احوال شخصی سراینده نیست.جز اینکه در پایان کتاب یک جا اشاره به پیری خود دارد(470/57- 59)و در پایان به مرگ یکی از نزدیکان خود اشاره میکند(ترا آنکه شد گوش دارد همی)که باید قاعدهء اشارهای به مرگ زن یا فرزند سراینده باشد.
کسانی که شرح حال اسدی را نوشتهاند اشارهای به مذهب و مشرب او نکردهاند.در مسلمان بودن او و اعتقاد استوار اسلامی او جای گمانی نیست.ولی سخن در اینجاست که آیا او مذهب تسنن داشته است یا تشیع؟در مناظرات او و در گرشاسپنامه جز ستایش اسلام و پیامبر آن هیچ کجا نه ستایشی از ابو بکر و عمر و عثمان است و نه ستایشی از علی.در مقابل در دیباچهء گرشاسپنامه هنگام ستایش پیامبر اسلام اشاره به موضوع شفاعت(2/11)و سپس در ستایش دین اشاره به ظهور مهدی در پایان جهان دارد(4/ 26-33)که دلیل بر تشیع اوست.چیزی که هست بلافاصله پس از اشاره به ظهور مهدی میگوید:
تو آنچ از پیمبر رسیدت به گوش به فرمان بجای آر و آن را بکوش بر اسپ گمان از ره بیش و کم مشو کت به دوزخ برد بافدم سر هر دوره راست کن چپ و راست از آن ترس کانجا نهیب و بلاست و زان بانگ کاید در آن رهگذار که ره دین مر این را و آن را بدار نشین راست با هرکس و راست خیز مگر رسته گردی گه رستخیز
5/34-39
چون این سخنان را زا پس شرح ظهور مهدی میخوانیم،باید به این نتیجه برسیم که اسدیزادهء شهر شیعی طوس،از خانواده دارای مذهب تشیع بوده است،ولی خود بخاطر تسنن محیط و ممدوحان خود و بیشتر بخاطر تفکر مذهبی خود،به هیچ یک از مذاهب اسلامی وابستگی نداشته،بلکه بیشتر پیرو محمد و قران او بوده است.در مناظرهء عرب و عجم نیز یکجا(بیت 61-62)به تازیان هم بخاطر کشتن علی و فرزندان او حسن و حسین و هم بخاطر کشتن عثمان میتازد.در برابر این بیاعتقادی و حتی بیتوجهی به مذاهب اسلامی،اعتقاد اسلایم اسدی در چارچوب رسالت محمد و کتاب او استوارست.ازاینرو در دفاع از دین اسلام به دیانت زردشتی تاخته است.ولی از سوی دیگر حس ملیّت او نیز تا آن پایه هست که مسلمان ایرانی را برتر از عرب میداند(موضوع مناظرهء عرب و عجم).
اسدی همچنین در برخی از مسائل فلسفی زمان خویش دارای پایگاهی استوارست. بویه در رد آرای دهری و دیرندی و مخالفت با عقیدهء شعوبی که آتش را برتر از خاک میدانستند،چه در مناظرهء مسلمان و مغ و چه در گرشاسپنامه(7/1-45،194/21- 25)مصمم است.
رویهمرفته این کش و واکش فکری میان تشیع و تسنن و ایرانیگری و اسلام،اسدی سفر کرده و گرم و سرد چشیده را در دو راههء ملیّت و دین مردی معتدل و میانهرو ساخته است.یعنی در یک جمله:اسدی مسلمانی معتقد و ایراندوست است.اعتقاد اسلامی او سبب شده است که گرشاسپنامه از اندیشههای ژرف و احساسات گرم میهنی که در یک حماسهء ملی فرض است،بیبهره بماند.ولی از سوی دیگر ایران دوستی او نیز از بروز عقاید اسلامی به اصل کتاب جلوگیری کرده است و در نتیجه دست کم اصالت ملی افسانهها محفوظ مانده است.
همین میانهروی و دوری از خشک مذهبی،از اسدی شاعری سخت خیالباز و زیبا پرست و مردی بسیار خوش مشرب،دوستدار زندگی خوب و خوش،پیرو بیآزاری و جام آشنا ساخته است.گرچه به اسلام گرویده،ولی مهر از فرزند مجوس نبریده است:
جهان آن نیرزد بر پر خرد که دانایی از بهر او غم خورد همی می خور،از بن مخور هیچ درد که می سرخ دارد دو رخسار زرد جهان باد دان،باده برگیر شاد که اندر کفت باده بهتر ز باد همان خواه بیگانه و خویش را که خواهی روان و تن خویش را چنان زی که مور از تو نبود بدرد نه بر کس نشیند ز تو باد و گرد
384/47 بجلو
2-مناظرات.از اسدی پنج مناظره به نامهای:مسلمان و گبر،آسمان و زمین، شب و روز،کمان و نیزه و عرب و عجم بجا مانده است.نگارنده پیش از این هنگام انتشار متن این پنج مناظره با مقایسهای میان سبک سخن این مناظرات نشان داد که هر پنج جز از یک نفر نیست.همین مقایسه را میتوان میان این مناظرات و گرشاسپنامه کرد و به همان نتیجه رسید.مصحح گرشاسپنامه،استاد حبیب یغمایی،در مقدمهء کتاب میان مناظرات آسمان و زمین و مسلمان و گبر با گرشاسپنامه این مقایسه را کرده است و ما را در اینجا دیگر نیازی به بازگویی آن نیست.بلکه تنها چند گواه دیگر را بر آن میافزاییم. در مناظرهء مسلمان و گبر در وصف قلم میگوید:
به چهره زشتی خوب است رومی و هندو
میان کامش مانده به چاه،مسکین مور مقام خوابش ماند بجای زرّین مار
بیت 87 و 89
و در گرشاسپنامه در همین موضوع گوید:
تنش رومی و چهره از هندوان 417/4
خطش گفتی و خامهء درّ بار که از مشک مورست و از زرّ مار
366/33
در مناظرهء عجم و عرب در وصف قلم ممدوح میگوید:
ثعبان دمنده است قلمت و به عدو بر بشکفت که ثعبان بود از سهم تو هزمان زیرا که کفَت گنج سخا آمد و بیشی همواره بر گنج بود معدن ثعبان
بیت 112-113
و در گرشاسپنامه در همین معنی:
تو گفتی که تند اژدهایی ز زرّ که بر گنج دانش نهادست سر
365/8
در گرشاسپنامه میان فغفور چین و فرستادهء گرشاسپ مناظره گونهای بر سر برتری چین یا ایران درمیگیرد که هرکس آن را بخواند زود به یاد مناظرهء عرب و عجم میافتد.ما در اینجا تنها به نقل چند بیت از آنها بسنده میکنیم:
در مناظرهء عرب و عجم اسدی به مرد تازی میگوید:
کان شبه و معدن پیروزه بر ماست کان زر و سیم و گهر و کوه بدخشان پوشند مهین کسان کرباس اگر بُرد کمتر کس ما دیبه و خز پوشد و کتّان
بیت 70 و 77
و در گرشاسپنامه فرستادهء گرشاسپ به ففغور:
ز کان شبه و ز کُه سیم و زر ز پولاد و پیروزه و از گهر هم از دیبه و جامهء گون گون به ایران همه هست از ایدر فزون
370/97-98
اسدی به مرد تازی:
بر ما فکند نور پس آنگه به شما بر هر روز نخستین چو خور آید ز خراسان
بیت 75
و در گرشاسپنامه همین نازش را ففغور چین در برابر فرستادهء گرشاسپ میکند:
چو خواهد جهان خور به زر آب شست ز گیتی بر این بوم تابد نخست
368/72
و فرستادهء گرشاسپ در پاسخش میگوید:
اگر خور بر این بوم تابد نخست چه باشد نه تنها خور از بهر تست
370/104
اسدی به مرد تازی در بتپرستی تازیان و خداشناسی ایرانیان:
آنید شما گرنه به مر لات و عزی را کردید بر ایزد بدل از کفر و ز عصیان عبد الله و عبد الصمد اندر گره ما ما را بود اسم از شرف ایزد سبحان عبد الصنم و عبد مناف اسم شماراست کز کوری و جهلید همه بندهء شیطان
بیت 50،84،85
و فرستادهء گرشاسپ به ففغور در همین موضوع:
شما بتپرستید و خورشید و ماه در ایران به یزدان شناسند راه
370/96
مرد تازی به اسدی در وفاداری تازیان:
ماییم وفیتر کسی اندر همه پیمان
بیت 12
و فرستادهء گرشاسپ به ففغور در همین موضوع:
وفا ناید از ترک هرگز پدید وز ایرانیان جز وفا کس ندید
370/95
در عرب و عجم اسدی بخاطر رواج جامهء زیبا و زر و زیور و بوی و رنگ در میان ایرانیان نازش میکند،ولی در گرشاسپنامه فرستادهء گرشاسپ همین چیزها را در میان ترکان ننگ آنها میشمارد.اسدی بر مرد تازی:
پوشند مهین کستان کرباس اگر بُرد کمتر کس ما دیبه و خز پوشد و کتّان از بریون در خانهء ما فرش و ز زر تخت از پشت شتر فرش شما،تخت ز پالان از لبس تن ما دم مشک آید و عنبر وز لبس شما گندِ گرِ اشتر و قطران
بیت 77،89،81
و فرستادهء گرشاسپ به ففغور:
شما را ز مردانگی نیست کار مگر چون زنان بوی و رنگ و نگار هنرتان به دیباست پیراستن دگر نقش بام و درآراستن
فروهشتن تاب زلف دراز خم جعد را دادن از حلقه ساز سراسر به طاووس مانید نر که جز رنگ چیزی ندارد هنر خرد باید از مرد و فرهنگ و سنگ نه پوشیدن جامه و بوی و رنگ
370/100-104
بهمین گونه میتوان برخی از واژههای مناظرات را که اسدی با گرایش بیشتری بکار برده است،مانند گره(به معنی گروه)و گزین و گزینان و زمی(به معنی زمین)و مانند آنها(نک به:اسدی طوسی،رویه 678)در گرشاسپنامه نیز یافت.همچنین شیوهء ساکن بکار بردن صامتها برای ضرورت وزن که در همهء مناظرات اسدی بیش از اندازه دیده میشود،در گرشاسپنامه نیز فراوان بکار رفته است.
با توجه به آنچه رفت گمان نمیرود که جای کوچکترین گمانی در اویی سرایندهء هیچ یک از مناظرات پنجگانه مانده باشد.
3-گرشاسپنامه.همانگونه که در بخش یکم این گفتار رفت،اسدی در نیمهء دوم دههء ششم سدهء پنجم در نخجوان در دربار بودلف شیبانی میگذرانیده است.در دیباچهء کتاب(13/1-34)میگوید که روزی که در مجلس وزیر شاه بودلف به نام محمد، و برادرش ابراهیم،پسران اسماعیل حصّی(یا:حصنی)به می خوردن و شاهنامه خواندن میگذرانیدند،سخن از فردوسی و شاهنامهء او بمیان آمد و این دو تن به او گفتند که تو هم با فردوسی همشهری هستی و هم در شاعری با او همپیشهای.پس بیا و مانند او داستانی را بنظم درآور و به نام شاه بودلف کن.اسدی این پیشنهاد را میپذیرد و پس از برگزیدن افسانهء گرشاسپ آن را به همان وزن متقارب شاهنامه بنظم میکشد و این کار را در سال 458 هجری بپایان میرساند.
از کتاب گرشاسپنامه دستنویسهای چندی در کتابخانههای جهان هست که از میان آنها تا آنجا که من میشناسم چهار دستنویس از بقیه کهنتر و ارزمندتراند.نخست دستنویس استانبول،موزهء طوپقاپوسرای،به نشان خزانه 674،مورخ ماه رجب سال 755 هجری.این دستنویس دارای 92 برگ و چند تصویرست.دیباچهء کتاب را تا آغاز داستان ندارد و شمار بیتهای آن به پیرامون 7 هزار بیت میرسد.دوم دستنویس موزهء لندن (همراه با شهنشاهنامه و بهمننامه و کوشنامه)به نشار or.2780 ،مورخ ماه صفر سال 800 هجری،به خط محمد بن سعید بن سعد الحافظ القاری.این دستنویس نیز پیرامون 7 هزار بیت دارد.سوم دستنویس کتابخانهء مدرسهء سپهسالار تهران،مورخ دهم
محرم سال 860 هجری.چهارم دستنویس موزهء لندن به نشان or.11586 که تنها 22 برگ از آن مانده است و تاریخ هم ندارد.
گرشاسپنامه تاکنون دوبار چاپ شده است.نخستین بار بدست کلمان هوار فرانسوی با استفاده از چند دستنویس،از جمله دستنویس لندن مورخ 800 هجری همراه با ترجمهء کتاب به زبان فرانسه.از این چاپ بسبب مرگ مصحح تنها یک دفتر در 2543 بیت انتشار یافت(پاریس 1926)و سپستر هانری ماسه کار ترجمه را از روی چاپ یغمایی بپایان رسانید(پاریس 1951).چاپ دیگر توسط حبیب یغمائی در سال 1317 در تهران بانجام رسید و همین چاپ در سال 1354 افست شد.تصحیح یغمائی برپایهء دستنویس مدرسهء سپهسالار و دستنویس موزهء لندن و چند دستنویس دیگر انجام گرفته است.این چاپ با آنکه بطور کلی تصحیح ارزمندی است،ولی متأسفانه چند ایراد بر آن واردست.یکی اینکه دستنویس استانبول که گویا فعلا کهنترین دستنویس تاریخدار گرشاسپنامه است جزو دستنویسهای اساس تصحیح نبوده است.دیگر اینکه مصحح در ثبت نسخه بدلها شیوهء گزینش را برگزیده است.و سوم اینکه کتاب دارای نادرستیهای چاپی است و درست نامه هم ندارد.یک نقص دیگر که بر این کتاب واردست،روش شمارهگذاری بیتها برطبق فصلهای کتاب است و در نتیجه در بسیاری جاها در صفحهای واحد دو بیت دارای یک شمارهء واحداند.اگر خواست از شمارهگذاری بیتهای یک اثر برای این است که بتوان آسان به بیتی برگشت داد،پس باید بیتها را یا صفحه به صفحه از نو شمارهگذاری کرد و یا همهء بیتهای کتاب را پیدرپی شمارهگذاری نمود. شمارهگذاری داستان به داستان تنها در مورد کتابهایی چون شاهنامه درست است که داستانها بزرگ و مستقلاند.
گفتار دوم-مأخذ گرشاسپنامه
1-خلاصهء داستان گرشاسپنامه چنین است که جمشید پس از شکست از ضحاک به سیستان میگریزد و در آنجا به دختر شاه گورنگ دل میبازد و او را بزنی میگیرد و از او دارای پسری میگردد که نام او را تور مینهد.ولی در این میان ضحاک از جایگاه جمشید آگاه میگردد و جمشید ناچار دوباره میگریزد.نخست به هندوستان و سپس به چین میرود تا سرانجام ضحاک او را در چین گرفته و او را به ارّه از میان میبرد(43/ 22-شاهنامه 4/206).پس از جمشید پسر اوتور و همهء اخلاف او که بترتیب
شیدسپ،طورگ،شم و اثرط نام دارند در سیستان فرمانروایی میکنند تا آنکه از اثرط پسری میآید به نام گرشاسپ و از اینجا کتاب شرح داستان گرشاسپ است.نخستین کردهء گرشاسپ کشتن اژدهایی است در چهارده سالگی به خواهش ضحاک،در روزی که به مهمانی پدر او اثرط آمده است.از این زمان گرشاسپ به خدمت ضحاک در میآید و به هند لشکر میکشد.مهمترین کردههای گرشاسپ در هند یکی جنگ اوست با بهو،دیگر گفتگوی او با برهمن و سه دیگر دیدن شگفتیها در جزایر هند.گرشاسپ پس از بازگشت از هند به قیروان و سرزمینهای دیگر لشکر میکشد و منهراس دیو را میکشد و در این سرزمینها نیز شگفتیها میبیند و سپس به روم میرود و در آنجا دختر شاه روم را بزنی میگیرد و با برهمن رومی به گفتگو مینشیند تا باز دوباره به ایران باز میگردد.پس از بازگشت او به ایران پدر او از جهان درمیگذرد و در این میان پادشاهی نیز به فریدون میرسد و گرشاسپ به خدمت فریدون درمیآید.از این پس نریمان که در گرشاسپنامه برادرزادهء گرشاسپ است نیز وارد داستان میشود و او نیز بنوبهء خود دلیریها میکند و به توران لشکر میکشد و در آن سرزمین شگفتیها میبیند.نریمان نیز به خدمت فریدون درمیآید و دختر شاه بلخ را بزنی میگیرد و دارای پسری میگردد که نام او را سام مینهد.واپسین ماجرای گرشاسپ نبرد اوست در هفتصد سالگی با شاه طنجه.گرشاسپ در هفتصد و سی و سه سالگی از جهان درمیگذرد و با مرگ او کتاب نیز بپایان میرسد.
2-اگر روایات اساطیری و پهلوانی ایران بترتیب قدمت تاریخی طبقهبندی کنیم،به این نتیجه میرسیم که کهنترین بخش این روایات در اوستا برخورد شاهان و پهلوانان ایران با دیوان یا پیروان دین بودایی است که سرزمین آنها هند یا خاور ایران است.پس از آن هرچه روایات اساطیری کمکم به روایات پهلوانی تبدیل میگردد، توران کمکم جای هند را میگیرد.سپس در دورههای بیشتر تاریخی که ایرانیان با یونان و سپس روم سروکار دارند سرزمین روم جایگاه بروز هنرنماییها و دلیریهای پهلوانان ایرانی میگردد.در پایان دورهء ساسانیان و بویژه پس از گشودن یمن در زمان انوشروان نوبت به یمن و بطور کلی سرزمینهایی که در باختر ایران قرار گرفتهاند میرسد.
البته وضع بر این قرار نیست که با تغییر سرزمین افسانهها،همیشه افسانههای کاملا نو و تازهای نیز بوجود آید.بلکه بیشتر چنین است که همان کردههایی را که در پیش پهلوان در سرزمین دیگری انجام داده بود،اکنون با تغییراتی جزیی،خود یا پسر یا یکی از
نوادگان او و یا پهلوان دیگری که جای او را گرفته است،در سرزمین جدید انجام میدهند.به سخن دیگر:افسانههای حماسی کمتر نو آفریده میشوند،بلکه بیشتر از سرزمینی و پهلوانی بر سرزمین و پهلوان دیگری منتقل میگردند.ولی پیش میآید که پیکرهء آغازین یک افسانه از دست رفته است،ولی آنچه سپستر از روی آن ساختهاند و در سرزمینی دیگر به همان پهلوان یا به یکی از فرزندان او نسبت دادهاند،در دست استـ
تصویری را که ما در بالا در چگونگی گشت روایات حماسی با اشاره به موارد استثنائی آن کشیدیم،عینا میتوان در همهء آثار اصیل حماسی ما مشاهده نمود.هرکس که گرشاسپنامه را با دقت مطالعه کند میبیند که افسانههای بخش نخستین کتاب یعنی ماجراهای گرشاسپ در هند کهنترین افسانههای کتاب را تشکیل میدهدن.در این بخش روایات بیشتر دست اول و نوآفریناند و شگفتیهایی که گرشاسپ در جزایر هند میبیند کهنتر و افسانهایتراند.در عوض در بخش دوم کتاب بسیاری از کردههای گرشاسپ در روم و توران و سرزمینهای باختری رونوشتهای رنگ و رو رفتهای از افسانههای نخستیناند.برای نمونه گفتگوی گرشاسپ با برهمن در روم رونویسی است از گفتگوی گرشاسپ با برهمن در هند،و شگفتیهایی که گرشاسپ در قیروان و سرزمینهای دیگر میبیند رونویسی است از شگفتیهایی که پیش از آن در هند دیده بود،و اژدهایی که او در باختر میکشد رونویسی است از همان افسانهء اژدهاکشی او در آغاز داستان در چهارده سالگی که درواقع اصل بیشتر افسانههای اژدهاکشی در حماسههای ایرانی است.
با این حال همانگونه که گفته شد،در بخش دوم کتاب نیز گاه به افسانههایی کهنتر برمیخوریم که بهترین نمونهء آن رزم گرشاسپ با منهراس دیو است که درواقع، چنانکه سپستر خواهیم دید،جای اصلی آن در همان بخش نخستین کتاب است.
3-چنانکه در مقالهء فرامرزنامه دیدیم،از داستان فرامرز دست کم دو صورت منثور وجود داشته است که در نتیجه بعدا دو صورت منظوم نیز از روی آنها ساختهاند.برخلاف فرامرزنامه از گرشاسپنامه گویا تنها یک صورت منثور وجود داشته است که اسدی همان را با افزودن شاخ و برگهای شاعرانه بنظم کشیده است.دلیل ما بر این مدعا تاریخ سیستان است که نویسندهء آن ماجراهای گرشاسپ را در خطوط کلی از روی صورت منثور آن نقل کرده است و مطالب او عینا و با همان پیاپی با مطالب گرشاسپنامهء اسدی از
آغاز داستان گرشاسپ تا پایان کتاب میخورد.ما در زیر نخست مطالب تاریخ سیستان را میآوریم و آنها را گزارش به گزارش در درون کمانک با مطالب گرشاسپنامهء اسدی مطابقه میکنیم و پس از گفتگویی دربارهء اویی مؤلف گرشاسپنامهء منثور به مقایسهء روایات گرشاسپنامهء اسدی با روایات کهنتر در اوستا و ادبیات پهلوی میپردازیم.
در تاریخ سیستان(رویه 5-6)آمده است:«و قصهء گرشاسپ زیادست و به کتاب او تمام گفته آید،اما این مقدار اینجا بسنده کردیم تا کتاب دراز نگردد.اما از بزرگی و فخر اوی یکی آن بود که بر روزگار ضحاک که هنوز چهارده ساله بیش نبود یکی اژدها را که چند کوهیی بود تنها بکشت به فرمان ضحاک(-گرشاسپنامه،رویه 50-61)و پس از آن با اندک مردم زاولی و ایرانی برفت(-70/24)به فرمان ضحاک به یاری بهرام هندی(-مهراج در گرشاسپنامه)تا برفت و بهو را با دوبار هزار هزار سوار(-دوباره هزاران هزاران فزون 70/27)و هزار پیل بگرفت و بکشت و هندوان و آن دیار همه ایمن کرد و به سراندیب رفت(-رویه 63-125)و نسرین را آنجا بگرفت و بکشت(در گرشاسپنامه نیست)و پیرامون دریای محیط برگشت،و آن جزیرهها و عجایبها بدید(-رویه 148-197)و از آنجا به مغرب شد و کارکردهای بسیار کرد(-رویه 216-325)تا باز افریدون بیرون آمد-پسر عم وی-ضحاک را ببست(-328/1-4)و باز کسی فرستاد و گرشاسپ را بخواند و گرشاسپ برفت یا نبیرهء خویش نریمان بن گورنگ بن گرشاسپ،سوی افریدون شد(-رویه 329- 333)و افریدون پذیرهء او بازآمد و او را بر تخت نشاند و نریمان را اندر پیش تخت بر کرسی زرّین بنشاند(-332/67-69)و باز او را به چین فرستاد تا شاه چین را که به فرمان افریدون درنیامده بود بگرفت و با هزار پیلوار زر و جواهر به درگاه فرستاد به دست نریمان(-رویه 35-417)و خود به نفس خویش به چین بود و نامه کرد سوی افریدون که این مرد را گرفتم و بفرستادم و اینجا ببودم تا او اینجا بیاید.اما تو او را خلعت ده و بازگردان و عفو کن که مرد محتشم است،هیچ کس این ولایت را جز او نتواند داشت(-رویه 417-421)و افریدون همچنان کرد(-رویه 425-429)وز آنجا گرشاسپ به درگاه افریدون آمد و ز آنجا به سیستان آمد و نهصد سال پادشاه سیستان بود(در گرشاسپنامه در هفتصد و سی و سه سالگی از جهان درمیگذرد ئ46/2)و ضحاک را به روزگار او به سیستان هیچ حکم نبود و همه زابل و کابل و خراسان را که ضحاک داشت به گرشاسپ بازداشته بود،افریدون بر ولایتش زیادت کرد(-427/ 117-118).گورنگ بیش از سی سال زندگانی نکرد و به روزگار گرشاسپ فرمان
یافت(-328/15-16)و چون گرشاسپ به خداپرستی مشغول گشت،جهان پهلوانی را به نبیرهء خود نریمان که پسر گورنگ بود سپرد(در گرشاسپنامه کورنگ پدر نریمان و برادر گرشاسپ است و نه پسر او 328/15-18).»
از این هماهنگی که از آغاز افسانهء گرشاسپ تا پایان آن میان گرشاسپنامه و گزارش تاریخ سیستان در رؤوس مطالب دیده میشود،دو چیز روشن میگردد.یکی اینکه اسدی چیزی از پیش خود نساخته،بلکه از روی مأخذ مدون کار کرده است.دوم اینکه همهء روایات گرشاسپ،چه سفر او به هند و چه سفر او به روم و توران و قیروان و طنجه و سرزمینهای دیگر در یک مأخذ واحد گردآوری شده بوده است و اسدی نیازی به استفاده از مآخذ متعدد نداشته است.
و اما اینکه تاریخ سیستان گزارش خدو را از گرشاسپنامهء اسدی نگرفته،بلکه از یک مأخذ منثور که اساس کار اسدی هم بوده است،از اینجا روشن میگردد که با همهء سازواری میان مطالب گرشاسپنامه و گزارش تاریخ سیستان،چهار ناسازواری مهم که ما به آنها اشاره کردیم نیز هست که عبارت باشند از:بهرام بجای مهراج،نهصد سال بجای هفتصد و سی سه سال،نبیره بجای پسر برادر و نبودن روایت کشته شدن نسرین سراندیبی در گرشاسپنامه.
4-اکنون موضوعی که باید بدان پرداخت این است که کتاب منثوری که اسدی و مؤلف تاریخ سیستن از آن استفاده کردهاند چه نام داشته و مؤلف آنچه کسی بوده است؟
اسدی متأسفانه از مأخذ خود بآشکار سخنی نگفته است،ولی در تاریخ سیستان در جایی جز از گزارش بالا هنگام نقل روایت آتش کرکوی(رویه 35-37)از کتابی به نام کتاب گرشاسپ تألیف بو المؤید نام میبرد.و ازاینرو پژوهندگان پیشین مأخذ گرشاسپنامهء اسدی را همین کتاب دانستهاند.ولی این موضوع دارای دو اشکال بسیار بزرگ است.نخست اینکه روایت آتش کرکوی که مؤلف تاریخ سیستان به گفتهء خود آن را از کتاب گرشاسپ بو المؤید گرفته مربوط به زمان کیخسرو و رستم است و این روایت نه در گرشاسپنامهء اسدی آمده و نه در گزارش پیشین تاریخ سیستان که ما آن را نقل کردیم اشارهای به آن شده است.دوم اینکه در گزارش تاریخ سیستان که ما آن را نقل کردیم و درواقع آنجاست که باید نامی از مأخذ و مؤلف آن بیاید،تاریخ سیستان عینا مانند اسدی هیچ خبری دراینباره نمیدهد.
در تاریخ سیستان در چهار جای دیگر کتاب نیز نام بو المؤید را آورده است:
یک-«بو المؤید بلخی و بشر مقسم اندر کتاب عجایب برّ و بحر گویند که اندر سیستان عجایبها بودست که به هیچ جای چنان نیست.یکی آن است که یکی چشمه از کوه برآمد و به هوا اندر دوازده فرسنگ بشد و آنجا به یکی شارستان همی فرود آمد و باز از شارستان بیرون شد و چهار فرسنگ کشتزار آن بود و اکنون هر دو جایگاه پدیدارست، آنجا که چشمه همی برآمد،و شارستان و کشتزار آن چشمه را افراسیاب پس از آنکه بسیار جهد کرد و نیارست بست تا دو کودک خرد تدبیر آن بساختند چون تمام شد هر دو را بکشت و دخمهء ایشان اکنون بر سر آن چشمهء بسته پیداست.»تاریخ سیستان،رویه 13-14
دو-«و دیگر بو المؤید بلخی گوید و اندر کتاب ابن دهشتی گبرکان(-بندهشن) نیز بازگویند که اندر شارستان سیستان که برکهء گرد گنبدست یکی چشمهای بودست که از زمین برآمد…از آن گردیدی هم افراسیاب ببست،و چنین گویند که پس از هزار سال اکنون که فراز رسد باز شود و منفعت آن فرادید آید به مشیّة الله تعالی.»تاریخ سیستان،رویه 16
سه-«اندر کتاب بلدان و منافع آنکه یاد کردهاند که از هر شهری چه خیزد، گفتهاند که از سیستان زر آبریز خیزد و ما را اصل آن معلوم نبود تا اکنون که بو المؤید گوید و اندر کتاب ابن دشتی گبرکان نیز بگوید که یکی چشمهای بود در هیرمند برابر بست،و آب همی برآمدی و ریگ و زر برآمیخته،چنانکه آن روز که کمتر حاصل شدی کم از هزار دینار زرّ ساو نبودی،افراسیاب آن را به بند جادویی ببست،گفت این خزینهای است،و چنین گفتهاند که هم به سر هزاره باز شود و باز منفعت بحاصل آید به مشیّة الله،و کوه توژ که خود معروف است و مشهور که نقره همی بیرون آمد و اکنون اگر خواهند هم بیرون آید.»تاریخ سیستان،رویه 17
چهار-«بو المؤید دیگر همی گوید که اندر سیستان یکی کوه است که آن همه خم آهن است و هر خم آهن که آن نیک است آن از آن کوه سیستان برخاسته به روزگار.» تاریخ سیستان،رویه 17-18
اگر این چهار گزارش را که مؤلف تاریخ سیستان از بو المؤید نقل کرده است با مطالب گرشاسپنامهء اسدی مطابقه کنیم،میبینیم با آنکه موضوع هر چهار گزارش شگفتیهای سیستان،یعنی سرزمین گرشاسپ است،باز هیچ یک از آنها در گرشاسپنامهء
اسدی که پر از شرح شگفتیهاست،نیامده است و در آن گزارش تاریخ سیستان هم که با مطالب گرشاسپنامه سازواری دارد،اشارهای به آنها نیست.پس به این نتیجه می رسیم که بو المؤید بلخی کتابی داشته دربارهء شگفتیهای سرزمینها که بخشی از آن نیز مربوط به شگفتیهای سرزمین سیستان بوده و این کتاب هر نامی که داشته بوده است(عجایب برّ و بحر یا عجایب البلدان)هیچ ارتباطی با مأخذ گرشاسپنامهء اسدی نداشته است.
پنجمین و آخرین باری که مؤلف تاریخ سیستان از بو المؤید به عبارت«بو المؤید اندر کتاب گرشاسپ گوید…»نام میبرد،چنانکه دیدیم هنگام نقل روایت آتش کرکوی است که موضوع آن گشودن دژ آذرگشسب است به دست کیخسرو و رستم که در پایان آن میگوید:«پس کیخسرو این بار به یک نیمهء آن شارستان سیستان بکرد و آتشگاه کرکویه…».این روایت نیز اگر باستناد موضوع سیستان در آن،مربوط به همان کتاب نخستین نباشد،پس باستناد وقایع مربوط به کیخسرو و رستم مربوط به شاهنامهء بو المؤید میگردد که ما در زیر از آن نام خواهیم برد،ولی باز هیچ ارتباطی با مأخذ گرشاسپنامهء اسدی پیدا نمیکند و چنانکه در پیش اشاره شد نه در گرشاسپنامهء اسدی از آن نامی رفته است و نه در گزارش همانند با آن در تاریخ سیستان.
5-بو المؤید بلخی بجز کتابی که در عجایب برّ و بحر تألیف کرده بوده،شاهنامهای نیز داشته است که در چند جا از آن نام برده شده است.
نخستین جایی که از این شاهنامه نام رفته است در تاریخ بلعمی است تألیف سال 352 هجری(یکم،رویه 132-133)بدین شرح:«و پارسیان گویند:بیرون ازین کتاب،که جم بگریخت و به زاولستان شد به حدیث دراز و گفتند دختر شاه زاولستان او را بیافت و بزن او گشت و پدر ندانست،و پدرس امر به دست دختر کرده بود،پس چون دست بدین دختر فراز کرد پسری آمدش تور نام کردش و او بگریخت و به هندوستان شد و آنجا هلاک شد.و آن پسر را پسری آمد شیداسب نام کرد،و او را پسری آمد طورگ نام کرد،وی را پسری آمد شهم نام کرد،و وی را پسری آمد اثرط نام کرد،وی را پسری آمد گرشاسپ نام کرد،وی را پسری آمد نریمان نام کرد،وی را پسری آمد سام نام کرد، وی را پسری آمد دستان نام کرد،وی را پسری آمد رستم نام کرد،وی را پسری آمد فرامرز نام کرد،و حدیثها و اخبارها و سرگذشتهای ایشان بسیارست و بسیار گویند.ابو المؤید البلخی یاد کند به شاهنامهء بزرگ.»
دیگر جا در قابوسنامه تألیف ساق 475 هجری(رویه 4).مؤلف کتاب عنصر
المعالی خطاب به فرزند خویش گوید:جدّت ملک شمس المعالی قابوس بن وشمگیر بود که نبیرهء آغش وهادان بود و آغش وهادان ملک گیلان بود به روزگار کیخسرو،و ابو المؤید بلخی ذکر او در شاهنامه آورده است.»
دیگر جا در مجمل التواریخ تألیف سال 520 هجری(رویه 2):«و از نثر ابو المؤید چون اخبار نریمان و سام و کیقباد و افراسیاب و اخبار لهراسف و آغش وهادان و کی شکن.»
دیگر جا در تاریخ طبرستان تألیف سال 613 هجری(رویه 60):«از خدای درخواست(فریدون)که خون ایرج هدر نشود،دختر او را به یکی از برادرزادگان خویش داد،به برکات عدل و احسان او دعا باجابت مقرون شد،از آن دختر پسری آمد،پیش فریدون شدند و او را بردند،گفت«ماند چهرش چهر ایرج و خواهد کینش»،چنانکه در شاهنامههای نظم و نثر فردوسی و مؤیدی شرح دادند کین ایرج بازخواست.»
از گزارشهای بالا برمیآید که بو المؤید پیش از سال 352 که سال ترجمهء تاریخ بلعمی است،شاهنامهای به نثر تألیف کرده بوده است که از یک سو بسیاری از مطالب شاهنامهء فردوسی را به نگارش دیگر و دگرگونیهای در خرد و ریز روایات دربرداشته،و از سوی دیگر گویا روایات رستم را به این اندازه که در شاهنامهء فردوسی آمده است نداشته است و بجای آن روایات جمشید و نوادگان او گرشاسپ و نریمان و سام را بیشتر از شاهنامهء فردوسی داشته است.به هر روی آنچه در تاریخ بلعمی دربارهء گریختن جمشید به زاول از شاهنامهء بو المؤید گزارش کرده است درست برابرست با داستان جمشید در آغاز گرشاسپنامه.از اینجا میتوان چنین نتیجه گرفت که چشمهء اسدی در سرایش گرشاسپنامه(و نیز چشمهء گزارش تاریخ سیستان)بخشی از شاهنامهء بو المؤید بلخی بوده است.ولی این نظریه دارای ناهمواریها و پای بستهایی نیز هست.نخست اینکه تاریخ بلعمی تنها به داستان جمشید در زاول اشاره کرده است که تنها با آغاز گرشاسپنامهء اسدی میخورد،و چیزی از جزئیات اخبار گرشاسپ در شاهنامهء بو المؤید بدست نداده است.دوم اینکه برطبق گزارش بلعمی در شاهنامهء بو المؤید-برابر گزارش تاریخ سیستان و شاهنامهء فردوسی-سام نوهء گرشاسپ است و نه چنانکه در گرشاسپنامهء اسدی آمده است پسر برادر او و یک چنین ناهماهنگی در نژاد نامهء پهلوانان چیز کوچکی نیست که بتوان آن را لغزش اسدی گرفت،بلکه ارتباط با مأخذ دارد.سوم اینکه در گزارش مجمل التواریخ دربارهء مندرجات شاهنامهء بو المؤید،نام گرشاسپ
بکلی افتاده است.چهارم اینکه چرا مؤلف تاریخ سیستان که هرجا مطلبی را از بو المؤید گرفته نام او را هم برده است،درست آنجا که چکیدهء مطالب اخبار گرشاسپ را نقل کرده است نامی از مؤلف کتاب که بو المؤید پنداشته شده است نیاورده است.و پنجم اینکه چرا اسدی در کتاب خود هیچ کجا از بو المؤید و کتاب او نام نبرده اس. اسدی یک جا دربارهء مأخذ خود میگوید:
ز کردار گرشاسپ اندر جهان یکی نامه بُد یادگار از مِهان پر از دانش و پند آموزگار هم از راز چرخ و هم از روزگار ز فرهنگ و نیرنگ و داد و ستم ز خوبیّ و زشتیّ و شادی و غم ز نخچیر و گردنفرازی و رزم ز مهر دل و کین و شادی و بزم که چون خوانی از هر دری اندکی بسی دانش افزاید از هر یکی
19/1-5
و در آغاز داستان گوید:
سراینده دهقان موبد نژاد ز گفت دگر موبدان کرد یاد
21/1
چون در این بیتها باریک بشویم باید از خود بپرسیم که اگر چشمهء اسدی شاهنامهء بو المؤید بوده است،چرا اسدی نام بو المؤید را که در یک لت متقارب بآسانی در دو جا میگنجد نیاورده است.دیگر اینکه اگر هم بو المؤید مانند فردوسی از طبقهء دهقانان بوده است،موبد نژاد نامیدن بو المؤید مسلمان شگفت مینماید.و سوم اینکه از بیت نخستین چنین میتوان خواند که اسدی از یک کتاب مستقل دربارهء گرشاسپ سخن میگوید و نه از بخشی از کتابی و این موضوع گزارش تاریخ سیستان را به یاد میاندازد که میگوید:«و قصهء گرشاسپ زیادست و به کتاب او تمام گفته آید…»که در اینجا نیز باز سخن از کتابی جداگانه و دربست دربارهء گرشاسپ است و نه بخشی از کتابی.همچنین آنجا که اسدی دربارهء مأخذ خود میگوید:«شده خشک و بیبار و پژمرده سخت»(20/18)اگر این خرده گرفتن و خوار شمردن دربارهء شاهنامهء بو المؤیدست که تا آغاز سدهء هفتم جزو آثار بسیار مشهور بوده است و نمونههای آن هم در دست،کمی بیانصافی است،ولی البته میتوان آن را در شمار بلندپروازیهای شاعرانه گرفت.
من چون همهء این دلایل را روی هم میکنم به این گرفت میرسم که اگرچه باز هم تواند بود که آبشخور اسدی در سرایش گرشاسپنامه شاهنامهء بو المؤید بوده باشد،ولی نیز
دور نیست که چشمهء او و گرفتگاه مؤلف تاریخ سیستان،کتابی جداگانه بوده دربارهء گرشاسپ که در سدهء چهارم به دست یکی از دهقانان زردشتی ترجمه و یا برپایهء مآخذ کهن تألیف شده بوده است.
6-خواه آبشخور کلک اسدی را شاهنامهء بو المؤید بگیریم و خواه کتابی دیگر،در اینکه اسدی اصل روایات کتاب خود را(و نه آرایشهای ادبی و صحنهآراییها و وصفهای بزرگ که همه پرداختهء خود شاعرست)از پیش خود نساخته،بلکه همه را از مأخذی ارزمند گرفته است،جای گمانی نمیماند.ما پیش از این گفتیم که در گرشاسپنامه عقاید اسلامی ناچیزست و آن نیز در اصل روایات کم راه یافته است.مثلا هر جا در گرشاسپنامه در رد آیین بتپرستی سخنانی میآید بیشتر زردشتی است نه اسلامی.و نیز فراوان سخن از پل چینودست و نه از پل صراط(اگرچه اصل این باور دینی از ریشهء زردشتی است و گویا واژهء صراط نیز تازی گشتهء واژهء پهلوی Sard است به معنی «راه،خیابان»،لاتینی Stra?ta ،آلمانی Strasse ،انگلیسی Street ). در گفتگوهای گرشاسپ با برهمن که جای درخوردی برای رخنهء باورهای اسلامی است،اندیشههای دینی همه زردشتی است و نیز شیوهء پرسشها در کالبد ادبی چیستان است که در اوستا و ادبیات پهلوی نمونهها دارد.و یا اینکه در یک جا گرشاسپ بتخاتههای دشمن را تبدیل به آتشکده میکند(418/27).البته در این کتاب تبلیغ مستقیم از آیین زردشت هم نشده است،و یک جا گرشاسپ پس از رد آیین بتپرستی و تبلیغ یکتایی خداوند میگوید:«به پیغمبرش بگروی هرکه هست»(402/92)،که شاید در اصل سخن از پیامبری زردشت بوده و اسدی آن را منافی اسلام خود و اسلام خوانندگان خود دانسته و آن را به این صورت برگردانیده است که شامل حال همهء پیامبران باشد.به هر روی در هیچ کجا تبلیغ آشکار باورهای اسلامی در روایات راه نیافته است.
در آغاز دورهء اسلامی میان اساطیر ایرانی و سامی برپایهء برخی همگونیها سنجشهایی میکردند.اینگونه سنجشها را در یکی دو جا در گرشاسپنامه نیز میبینیم.مثلا در یک جا زردشت همان ابراهیم گرفته شده است(441/50)و در جایی دیگر پیامبر زمان جمشید هود نامیده شده است(36/31).
یکی از رخنههای افسانههای مسیحی-اسلامی در گرشاسپنامه روایت بیرون رفتن
آدم از بهشت است(126/5).همچنین چند جا نام آدم و یکجا نام حوا درون روایات شده است،ولی در بیشتر این موارد نیز باز روایات سامی با روایات ایرانی درهم آمیختهاند.از اینگونه است درهم آمیختن روایت سامی آفرینش آدم از خاک با روایت زردشتی آفرینش گیومرث از گیاه(143/11-18).
یکی دیگر از رخنههای افسانههای بیگانه در گرشاسپنامه،افسانهء مرغ فونیکس است که خود را میسوزاند تا باز از خاکستر خود برخیزد و زندگی را از سر گیرد.این افسانه از میان مصریان به میان یونانیان و از میان یونانیان به میان رومیان و از انجا به ادبیات جهان راه یافته است و در گرشاسپنامه نیز(رویه 160)دیده میشود.
در مقابل شباهتی که میان افسانهء کمان کشیدن گرشاسپ در روم(رویه 210 بجلو) و افسانهء کمان کشیدن ادیسه در حماسهء همرهست،شباهتی اتفاقی است.موضوع کمان زه کردن و کمان کشیدن برای نمایش نیروی پهلوان یک موضوع ساده و گستردهء حماسی است.مثلا در شاهنامه(3/88/1356 بجلو)گرسیوز از عهدهء زه کردن کمان سیاوش بر نمیآید ولی افراسیاب آن را زه میکند.و یا در گرشاسپنامه(30/174)کمان شاه زابل را جز جمشید هیچ کس نمیتواند زه کند.برطبق گزارش کتزیاس مورخ یونانی،بردیا تنها کسی است که میتواند کمان بزرگ شاه حبشه را زه کند.
اصالت روایات گرشاسپنامه را از راه سنجیدن برخی از آنها با اوستا و ادبیات پهلوی نیز میتوان نشان داد.ما در زیر به برخی از این هماهنگیها و نیز ناهماهنگیها اشاره میکنیم:
یک-دربارهء نژاد گرشاسپ میان گرشاسپنامه و اوستا و بندهشن تنها در مورد نام پدر گرشاسپ که در گرشاسپنامه اثرط و در بندهشن(35/22-33)اثرت و در اوستا (یشت 9/10؛وندیداد 20/1)ثریته( Thrita )است،سازواری است.در اوستا و بندهشن و گرشاسپنامه پدر گرشاسپ دو پسر دارد.یکی از آن دو گرشاسپ است و دیگری در اوستا اورواخشیه( U?rva?xs?aya )و در بندهشن اورواخس ( Urva?xs )و در گرشاسپنامه گورنگ.برطبق اوستا اورواخشیه قانونگذار است و گرشاسپ پهلوان.اورواخشیه به دست هیتاسپ زرین تاج( Hita?spa ) کشته میشود و گرشاسپ کین برادر را از کشندهء او بازمیستاند(یشت 15/28،19/ 41).این روایت در گرشاسپنامه و دیگر متون فارسی نیست.در مورد نژاد اثرط در اوستا چیزی نیامده است.ولی در بندهشن نژاد او را چنین آورده است:اثرت( Athrat ) پسر سام پسر توره( Tura )پسر سپانیاسپ( Spaenya?sp )پسر دوروساسپ
( Durosasp )پسر توژ پسر فریدون.این نژادنامه با آنچه در گرشاسپنامه آمده است:اثرط پسر شم پسر طورگ پسر شیدسپ پسر تور پسر جمشید،کمی اختلاف دارد. اگر شم گرشاسپنامه را همان سام بندهشن بگیریم هر دو نژادنامه تا طورگ یکی هستند. همچنین شیدسپ همان دوروساسپ است و تور همان توژ.ناسازواری اساسی یکی در نام سپانیاسپ است که در بندهشن آمده و در گرشاسپنامه نیست،و دیگر در نام فریدون به جای جمشید.در گزارش تاریخ سیستان چنانکه پیش از این دیدیم فریدون پسر عم گرشاسپ نامیده شده است،ولی در گرشاسپنامه(330/35)تنها به خویشاوندی آنها اشاره شده است.طبری نژاد گرشاسپ را چنین نوشته است:گرشاسپ پسر اثرط پسر سهم پسر نریمان پسر طورک پسر شیداسب پسر اروشسب پسر طوج پسر فریدون.این نژاد نامه به نژاد نامهء بندهشن نزدیکترست.در این نژادنامه سهم همان شم در گرشاسپنامه و سام در بندهشن است و طوج نیز همان توریا توژست.در شاهنامهء فردوسی(6/721)نیز گرشاسپ جم آمده است،یعنی در این کتاب نیز نژاد گرشاسپ به جمشید میرسد و نه به فریدون.بنابراین شاهنامه و گرشاسپنامه و مأخذ گرشاسپنامه نژاد گرشاسپ را به جمشید میرسانند و طبری و بندهشن به فریدون.دلیل این ناسازواری بزرگ چیست؟ در اوستا(یشت 19/38)آمده است که چون فرّ از جمشید بگسست،سومین بهرهء آن به پیکر مرغ وارغن درآمد و به گرشاسپ پیوست.به گمان من اینکه در شاهنامه و گرشاسپنامه و مآخذ آنها نژاد گرشاسپ به جمشید میرسد،چیزی جز نمایش دیگری از همین پیوستن بهرهای از فرّ جمشید به گرشاسپ نیست.
دو-نام گرشاسپ در اوستا کرساسپه( Keresa?spa )است به معنی«دارندهء اسب لاغر»،و لقب او نئیرمنه( Nairimana )است به معنی«نرمنش»و نام خانوادگی او سامه( Sa?ma )است به معنی«پرهیز»که در بندهشن و گرشاسپنامه و متون دیگر پهلوی و فارسی به گرشاسپ و نریمان و سام درآمده است و نریمان و سام در بندهشن و شاهنامهء فردوسی و شاهنامهء بو المؤید و بسیاری از متون دیگر بترتیب پسر و نوهء گرشاسپ شدهاند،ولی در گرشاسپنامه پسر برادر و نوهء برادر او.در برخی از متون پهلوی سام همان گرشاسپ است.همچنین در آثار الباقیهء بیرونی(رویه 104)گرشاسپ همان سام و پسر نریمان است و در مروج الذهب مسعودی نیز گرشاسپ پسر نریمان است. چنانکه میبینیم سام که در اوستا نام خانوادگی گرشاسپ است،سپس تریا همان گرشاسپ شده است،یا نوهء او و یا نیای او.و نریمان که در اوستا صف گرشاسپ است سپس تریا پسر او شده و یا پدر او و یا نیای او.
سه-از صفات گرشاسپ در اوستا یکی گئو است یعنی«دارندهء گیسو»و دیگر گذور یعنی«دارندهء گرز».صفت گیسودار بودن گرشاسپ یا یکی از نوادگان او را من در حماسههای فارسی در جایی ندیدهام.ولی در متون ارمنی در نوشتههای گریگور ماگیستروس صفت«راست گیس موی جنبان»که به رستم داده شده است باید از همان صفت گیسوداری گرشاسپ آمده باشد(نک به:نشریهء دانشکدهء ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تبریز،1/1353،رویه 73).در مقابل صفت گرزداری او مشهورست.در گرشاسپنامه گرشاسپ پس از کشتن اژدها به یادگار این نبرد گرزی میسازد اژدهاسار (269/10).در شاهنامه صفت گرزوری گرشاسپ به سام رسیده است و سام در نبرد اژدها از سلیح گرز استفاده میکند و چون اژدها را با یک زنش گرز از پای درمیآورد از اینرو به سام یکزخم(7/1208)و گرز او به گرز یکزخم(7/1061)نام گرفته است.
چهار-یکی از مهمترین کردههای گرشاسپ در اوستا کشتن اژدهای شاخدارست (یسنا 9/11)که شرح آن در متون پهلوی چون دینکرد(9/14)و مینوی خرد(26/50) و نیز در گرشاسپنامه(رویه 52-63 و 454-457)آمده است.در شاهنامه همان ادها به دست سام کشته میشود(7/1174-1211).در اوستا دربارهء این کردهء گرشاسپ آمده است:«او کشت اژدهای شاخدار اسب بلعندهء مرد بلعندهء زهرآلود زرد رنگ را که بر او زهر زرد رنگ به بلندی نیزه روان بود.گرشاسپ در نیمروز بر او در دیگی خورش پخت.آن بدکار تافته شد و عرق کرد.از زیر دیگ به پیش جست و آب جوشان را به این سوی و آن سوی پراکند.گرشاسپ نریمان ترسیده به پس تاخت.»و در دینکرد گرشاسپ به اورمزد میگوید:«من کشتم اژدهای شاخدار اسب بلعندهء مرد بلعنده را که دندانش به اندازهء بازوی من بود و گوشش به اندازهء چهارده نمد بود و چشمش به اندازهء گردونهای و شاخش به بلندی شاخه بود.به اندازهء نیمهای از روز بر پشت او تاختم تا سرش را بدست آوردم و گرزی بر گردنش زدم و بکشتمش.اگر آن اژدها را نکشته بودم،همه جهان ترا نابود کرده بود و تو هرگز چارهء اهرمن را نمیدانستی.»(نک به مینوی خرد،رویه 132).
بسیاری از این صفات اژدها در گرشاسپنامه و شاهنامه نیز هست.مثلا دربارهء جانور بلعیدن او:
به دُم رود جیحون بینباشتی به دَم زَنده پیلی بیوباشتی ز برش ار پریدی عقاب دلیر بیفتادی از بوی زهرش به زیر
گرشاسپنامه 53/60-61
هوا پاک دیدم ز پرّندگان همان روی گیتی ز درّندگان ز تفش هم پرّ کرکس بسوخت زمین زیر زهرش همی برفروخت نهنگ دژم برکشیدی از آب همان از هوا تیز پرّان عقاب زمین گشت بیمردم و چارپای جهانی مر او را سپردند جای
شاهنامه 7/1178 بجلو
و دربارهء چشم او:
دو چشم کبودش فروزان ز تاب چو دو آینه در تف آفتاب
گرشاسپنامه 53/65
چو دو آبگیرش پر از خون دو چشم
شاهنامه 7/1190
و دربارهء زهر زرد رنگ او:
دُم اژدها شد گسسته ز درد برافشاند با موج خون زهر زرد
گرشاسپنامه 59/6
کسف رود چون رود زرد آب شد
شاهنامه 7/1205
و دربارهء دندان او:
دویشکش چو شاخ گوزنان دراز
گرشاسپنامه 58/29
در گرشاسپنامه گرشاسپ پس از کشتن اژدها به یادگار این نبرد هم گرزی اژدهاسر برای خود میسازد و هم درفشی اژدها پیکر به رنگ سیاه دارای ماهچهای از شیر زرین و ماهی بر سر آن(63/35-36).این درفش اژدها پیکر سیاه رنگ درفش خانوادگی گرشاسپ میگردد و در شاهنامه رستم را همه جا با همین درفش اژدها پیکر سیاه رنگ با شیر زرین(2/214/566)میبینیم و همین درفش نیز درفش فرامرزست(4/29/ 345).در اوستا(یشت 13/136)نیز به«درفش پهن و برافراشته و گشوده و خونین» گرشاسپ اشاره رفته است.
پنج-دیگر از کردههای گرشاسپ در اوستا(یشت 5/37،15/28،19/ 41)کشتن دیوی است به نام گندرو( Gandarewa )زرین پاشنه آب زی و دهان گشاده،در کرانهء دریای فراخکرت.در متون پهلوی در دینکرد(9/15)و مینوی خرد(26/50)و در روایات پهلوی نیز از این کرده نام برده شده است(نک به مینوی خرد،رویه 133).در گرشاسپنامه این دیو همان دیو منهراس است که از دریا نهنگ را گرفته و جلوی خورشید کباب کرده میخورد(281/17)و در شاهنامه همان کندرو
وزیر ضحاک است(5/403 بجلو).
شش-دیگر از کردههای گرشاسپ در اوستا فریفته شدن گرشاسپ بدست خنه ثئیتی( Xnathaiti )است،یکی از پریان که اهریمن او را در هفتمین کشور اهورمزدا به نام واکرته( Vae?kerta )که همان کابل است،آفریده است (وندیداد 1/9،19/5).در گرشاسپنامه(رویه 21-42)این همان افسانهء مهر ورزیدن جمشید با دختر شاه زابل است.یعنی در گرشاسپنامه جای گرشاسپ را در داستان اوستایی به جمشید دادهاند،ولی این انتقال به دست اسدی انجام نگرفته،بلکه -چنانکه از گزارش تاریخ بلعمی برمیآید-در شاهنامهء بو المؤید هم بوده است. دگرگونی دیگری که در افسانهء اوستایی روی داده این است که چون میبایست نوادگان جمشید در زابل فرمانروایی کنند،ازاینرو جای افسانه را از کابل به زابل آوردهاند،ولی کابلی بودن دختر و جادو صفتی او را بر دایهء او منتقل کردهاند(23/36):
مر او را زنی کابلی دایه بود که افسون و نیرنگ را مایه بود
داستان اوستایی گرشاسپ و خنه ثئیتی نه تنها ریشهء داستان جمشید و دختر شاه زابل است،بلکه داستان مهرورزی زال با رودابه دختر مهراب شاه کابل نیز به همان داستان اوستایی برمیگردد.در اینکه در اوستا این زن از خیل پریان،یعین جادو زنی از آفریدههای اهریمن است،ولی در داستانهای فارسی زنی زیبا و والامنش است، مربوط به تکامل سپسین داستان است که در داستانهای دیگر نیز دیده میشود.همهء زنن بیگانه چون رودابه و تهمینه و منیژه و مانند آنها در اصل اسطوره جزو پریان و جادوان بودهاند(در این باره نگاه کنید به مقالهء نگارنده:یکی داستان است پرآب چشم،در: ایران نامه،2).
هفت-دیگر از کردههای گرشاسپ در اوستا(یشت 13/136)که بدان اشارهای کوتاه شده است،نبرد او با«راهزنان ویرانگر سهمگین مردان کش»است.در گرشاسپنامه نیز یکی از کردههای نریمان نبرد او با راهزنان و گرفتن دژ آنهاست(388/ 61-101).
هشت-دیگر از کردههای گرشاسپ در اوستا(یشت 19/41-44)کشتن گروهی از دشمنان است همچون:نه پسر پشنه( Pathana )،پسران نیویکه ( Nivika )،پسران داشتینائی( Da?s?tayanay )،هیتاسپ زرین تاج کشندهء برادر گرشاسپ،ورشوه( Vares?ava )از خاندان دانی( Da?nay )،پیتئونه
( Pitaona )بسیار پری دوست،آرزوشمنه( Arezo? S?amana )دارای دلیری مردانه و زیرک و کژ رونده و بیدار و زیوردار…،سناوید که ( Sna?vidka )شاخدار با دستهایی از سنگ که بر سر انجمن چنین میگفت که:من هنوز به سال برنیامدهام.چون برآیم،زمین را چرخ خود و آسمان را گردونهء خویش سازم.
در گرشاسپنامه گرشاسپ گردان بسیاری را از پای درمیآورد،ولی سنجیدن آنها با همنبردان اوستایی او کار سادهای نیست.دشواری چنین سنجشی بویژه در این است که در اوستا هیچ کجا روایتی کامل نقل نشده است،بلکه تنها هنگام برشمردن کردههای پهلوانان به اشارههایی کوتاه بسنده شده است که نشان شهرت این روایات پهلوانی در زمان تألیف اوستاست.با این حال همین اشارههای کوتاه اوستا را که میخوانیم نه تنها به کهنگی و گسترش روایات حماسی ایران پی میبریم،بلکه نیز درمییابیم که اندیشههای رنگین شعر فارسی دارای پیشینهای بس کهن است.
آنچه میان همنبردان گرشاسپ در اوستا و گرشاسپنامه قابل سنجیدن است،در درجهء نخست زور و صفات شگفتانگیز آنهاست.آروزشمنه در اوستا گویا همان شمن بت پرست در گرشاسپنامه است(402/84).همچنین در گرشاسپنامه به مردمان عجیب الخلقه و شگفتزاد که سلیح آنها سنگ و شاخ و استخوان و از اینگونه است بسیار بر میخوریم و سناوید که اوستا را باید در میان همین مردمان جستجو کرد.
نه-در متون پهلوی نیز کردههایی چند از گرشاسپ یاد شده است،مانند کشتن دیو بیابانی در مینوی خرد(26/50)که گویا همان زنگی بیابانی گرشاسپنامه است(رویه 231-234)،و دیگر کشتن مرغ کمک در مینوی خرد(26/50)و درصد در بندهشن (چاپ دابار،رویه 809،بند 37 بجلو)که گویا همان افسانه است که در فرامرزنامه به فرامرز نسبت داده شده است(نک به مقالهء نگارنده:فرامرزنامه،در:ایراننامه،1).
ده-مانند آنچه در گرشاسپنامه دربارهء مردمان سگسار و پیل گوش و گلیم گوش آمده است نیز روایاتی همگون در متون پهلوی چون بندهشن(14/13)و درخت آسوریک(بند 44)دربارهء مردمانی شگفتزاد به نام سگار و دوال پا داریم.همچنین در شاهنامه نیز سام که همان گرشاسپ است در مازندران که همان هندوستان است با مردم سگسار نبرد میکند(7/1047)و رستم در مازندران با سگسار و بزگوش و نرمپا روبرو میگردد(12/521-522 و c 13/294).
پس از آنکه ایرانیان اسکندر را در حلقهء شاهان ایرانی پذیرفتهاند،ناچار برای اثبات
سزاواری او برخی از کردههای گرشاسپ و پهلوانان و شاهان دیگر را بر او منتقل کردهاند،چون اژدهاکشی اسکندر و رفتن او به آسمان و دیدن شگفتیها و از آن میان دیدن مردم سگسار که همه در رمان اسکندر راه یافته و از آنجا دوباره از راه ترجمه به زبان پهلوی به ایران بازگشته است.
ایناه همسانیهای روشن و تاریکی است که میتوان میان روایات گرشاسپنامه و مآخذ دیگر تا برسد به اوستا دنبال کرد.در یکی از نسکهای از دست رفتهء اوستا به نام سوتگرنسک،فرگرد پانزدهم آن دربارهء کردههای گرشاسپ بوده است.از این فرگرد تنها یک بند آن در دینکرد(9/14)بجا مانده است.بیگمان اگر ما همهء آن فرگرد را در دست داشتیم آگاهی ما دربارهء مأخذ روایات گرشاسپ بیشتر از این میبوده که هست.
در پایان به یک جزاویی و ناسازواری مهم میان گرشاسپنامه از یک سو و اوستا و ادبیات پهلوی از سوی دیگر نیز باید اشاره کرد و آن اینکه در گرشاسپنامه گرشاسپ به خدمت ضحاک درمیآید،درحالیکه در اوستا(یشت 13/61)و بهمن یشت(3/ 58-62)و بندهشن(33/33)گرشاسپ یکی از جاودانان دین زردشت است که در پایان جهان هنگامی که ضحاک بند میگسلد،از خواب برمیخیزد و او را با گرز خویش از پای درمیآورد.شاید این موضوع که در تاریخ حماسی ما زمان جهان پهلوانی گرشاسپ با فرمانروایی ضحاک بر ایران در یک زمان افتاده است،سبب شده است که رفته رفته گرشاسپ را به خدمت ضحاک درآورند.این جزاویی و دهها بلکه صدها ناسازواری ریز و درشت دیگر همه اختلافاتی است که میان ادبیات دینی زردشتی از یک سو و ادبیات حماسی و تاریخنویسی از سوی دیگر بوده است و پژوهندگانی که این گونه ناسازواریها را زادهء دورهء اسلامی دانستهاند همه بیراه رفتهاند.به هر روی در گرشاسپنامه ضحاک نقش مهمی ندارد.
گفتار سوم-گرشاسپنامه و شاهنامه
1-اسدی دربارهء فردوسی.در گرشاسپنامه تنها جایی که اسدی از فردوسی و شاهنامهء او به نام یاد میکند سه بار در دیباچهء کتاب است.نخست در سبب گفتن داستان گرشاسپ میگوید که در شبی که در بزم محمد و ابراهیم پسران اسماعیل حصّی به میگساری و خواندن دفتر باستان که خواست همان شاهنامهء فردوسی است، میگذراندند،این دو تن به او گفتند:
که فردوسی طوسی پاک مغز بدادست داد سخنهای نغز به شهنامه گیتی بیاراستست بدان نامه نام نکو خواستست تو همشهری او را و همپیشهای هم اندر سخن چابک اندیشهای بدان همره از نامهء باستان به شعر آر خرّم یکی داستان
14/18 بجلو
سپس پایینتر در وصف مردانگی گرشاسپ و بالاتر داشتن او از رستم میگوید:
ز رستم سخن چند خواهی شنود گمانی که چون او به مردی نبود اگر رزم گرشاسپ یاد آوری همه رزم رستم بباد آوری همان بود رستم که دیو نژند ببردش به ابر و به دریا فگند سُتُه شد ز هومان به گرز گران زدش دشتبانی به مازندران زبون کردش اسپندیار دلیر به کُشتیش آورد سهراب زیر سپهدار گرشاسپ تا زنده بود نه کردش زبون کس نه افگنده بود به هند و به روم و به چین از نبرد بکرد آنچه دستان و رستم نکرد به شهنامه فردوسی نغزگوی که از پیشِ گویندگان برد گوی بسی یاد رزم یلان کرده بود از این داستان یاد ناورده بود نهالی بُد این رُسته هم زان درخت شده خشک و بیبار و پژمرده سخت من اکنون ز طبعم بهار آورم مر این شاخ نو را ببار آورم
19/6 بجلو
و سپس در پایان میگوید که شاه بودلف دبیر خود را فرستاد و پیام داد که:
اگر زان که فردوسی این را نگفت تو با گفتهء خویش گردانش جفت دو گویا چنین خواست تا شد ز طوس چنان شد نگویی تو باشد فسوس
21/33 بجلو
این گمان که اسدی در این بیتها خواسته است پایهء شاعری خود و ارزش گرشاسپنامهاش را برتر از فردوسی و شاهنامه نشان بدهد درست نیست.یک چنین گزارد نادرستی را شادروان وحید دستگردی نیز از بیتهای نظامی دربارهء فردوسی نموده بود. شاعران بزرگ سرایندگان پیش از خود را بویژه اگر در سبک و شیوهء کار خود از آنان پیروی میکردند،سخت بزرگ میداشتهاند،وگرنه هرگز دنبال سبک و شیوهء سخن آنها را نمیگرفتند.این خوی زشت زمانهء ماست که شاعران گذشته را پس آنکه استخوانشان هم خاک شده است به جان یکدیگر بیندازیم و بیشتر خواستمان از این کار این است که
میخواهیم سلیقه و برداشت ادبی خود را که میترسیم در خواننده نگیرد در دهان شاعران گذشته بگذاریم.چیزی که هست شاعری که سبک و شیوهء سخنسرایی شاعر پیش از خود را دنبال میکند،سخت از این اندیشه بیمناک است که کار او در کنار کار آن شاعر پیشرو نگیرد و نمیخواهد که دیگران او را مقلد محض گذشتگان بدانند و ازاینرو به این اندیشه میافتد که کمی دربارهء هنر خود تبلیغ کند.اسدی فردوسی را میستاید و هنر خود را نیز تبلیغ میکند.و اما آنجا که اسدی مقام پهلوانی و حماسی قهرمان کتاب خود گرشاسپ را بالاتر از رستم میشمارد،خواست او هرگز پایین آوردن ارزش شاهنامه نیست،بلکه یادآوردی حقیقتی است که داشت کمکم در زیر نفوذ شاهنامه فراموش میگشت.چون همانگونه که پیش از این اشاره شد در مآخذ حماسی ما پس از او باید از اسفندیار نام برد و نه از رستم.رستم درواقع به دست فردوسی و در شاهنامهء اوست که سرآمد پهلوانان حماسی ایران میگردد.اسدی که همزمان فردوسی است و مآخذ حماسی منثور سدهء چهارم را میشناسد به این مطلب آگاهی دارد.اشارهء اسدی به اینکه گرشاسپ پهلوانی بالاتر از رستم است با توجه به نقش گرشاسپ و رستم در این مآخذ است و نه سنجش میان کتاب خود و شاهنامهء فردوسی.و از همین روست که میگوید که من اکنون افسانههای این گرشاسپ را که در اثر پرداختن فردوسی به رستم و بیتوجهی او به گرشاسپ به فراموشی سپرده شدهاند،تازه خواهم کرد.تنها در آنجا که اسدی دلیل برتری پایهء پهلوانی گرشاسپ را در پیروزی او در هر نبرد میداند و رستم را به دلیل شکست او از اکوان دیو و سهراب و اسفندیار و چوب خوردن او از دشتبان مازندران در هفت خان و گرز خوردن از هومان(3/188/2884 بجلو)سرزنش میکند،سنجشی است دست کم از دید امروزی ما سادهلوحانه.
اسدی در جای دیگری از گرشاسپنامه،هنگامی که عقاید گوناگون را دربارهء سرشت جهان بررسی میکند،از جمله عقیدهای را دربارهء موضوع آفرینش جهان آورده است (134/8-34)که با آنچه در دیباچهء شاهنامه دربارهء همین موضوع آمده است موبمو سازوارست.این مبحث را اسدی با این بیت آغاز میکند:
ز دانا دگرسان شنیدم درست که یزدان خرد آفرید از نخست
به گمان من خواست اسدی از دانا که واژه فارسی حکیم و فیلسوف است فردوسی است و گفتههای او در آغاز دیباچهء شاهنامه که اسدی همه را نقل کرده است.نظامی نیز در شرفنامه(39/117)یک جا از فردوسی به نام دانای طوس نام برده است.
2-تأثیر سبک شاهنامه در گرشاسپنامه.در جایی که تأثیر سخن حماسی شاهنامه حتی در صفحه به صفحهء بوستان سعدی که یک منظومهء اخلاقی است دیده میشود، میتوان بآسانی به پایهء تأثیر آن در داستانهای حماسی که به تقلید از شاهنامه سروده شدهاند پی برد.البته یک مقدار از این تأثیر ارتباط با وزن متقارب دارد.خواست من این است که سبکی که ما سبک حماسی مینامیم تا اندازهای با وزن متقارب پیوند ناگسستنی یافته است.یعنی هر شاعری که وزن متقارب را بگزیند خواه ناخواه با این وزن مقداری از سبک سخن حماسی را نیز گرفته است حالا خواه داستانی که قصد سرودن آن را دارد حماسی باشد و خواه عرفانی یا عشقی یا اخلاقی.از سوی دیگر مقداری از آنچه ما امروز در شیوهء سخن حماسی به فردوسی نسبت میدهیم پیش از او نیز بوده است و اگرچه فردوسی شیوهء سخن حماسی را در زبان فارسی به نقطهء کمال خود رسانیده است،ولی او نیز بنوبهء خود از سخن پیشینیان خویش تأثیر پذیرفته بوده است.از ازن رو با آنکه تأثیر شیوهء سخن شاهنامه بر گرشاسپنامه حتمی و بزرگ است،ولی این تأثیر را نباید در هر واژه و ترکیب و اصطلاح حماسی جستجو کرد،بلکه اینگونه همسانیها را باید بحساب سبک واحد حماسی و وزن واحد متقارب گذاشت،و تأثیر را باید بیشتر در کالبدهای کلیتر و بزرگتر جست،مثلا در تمامی یک لت یا یک بیت و یا در تکنیک نمایش صحنهها و جز آن.ما در زیر نمونههایی چند از اینگونه تأثیرات بزرگ و نمایان را که شاهنامه بر گرشاسپنامه گذاشته است نشان میدهیم و از تأثیرات کوچکتر درمیگذریم:
اسدی گفته است:
شب تار و شبرنگ در زیر من که تابد بر گرز و شمشیر من
250/15
این بیت ما را فورا به یاد این بیت شاهنامه میاندازد:
مر این دست و گلرنگ در زیر من که آید بر گرز و شمشیر من
10/250
و یا این بیتها از نامهء فریدون به گرشاسپ:
گزارندهء خنجر سرفشان فشانندهء خون گردنکشان ستانندهء تاج هنگام رزم نشانندهء شاه بر گاه بزم
329/21-22
که ما را به یاد نامهء زال به سام در شاهنامه میاندازد:
چمانندهء دیزه هنگام گرد چرانندهء کرکس اندر نبرد فزایندهء باد آوردگاه فشانندهء خون ز ابر سیاه گرایندهء تاج و زرین کمر نشانندهء زال بر تخت زر
1/177/646 بجلو
و یا این بیت دربارهء گرشاسپ:
به گهواره در هند کودک خروش چو گیرد به نامم نباشد خموش
440/38
که گویا تقلیدی است از این بیت فردوسی در ستایش محمود:
چو کودک لب از شیر مادر بشست به گهواره محمود گوید نخست
1/26/201
و یا این بیت که اسدی در مرگ یکی از نزدیکان خود سروده است:
ترا آنکه شد،گوش دارد همی470/59
یادآور این بیت فردوسی است در مرگ فرزندش:
همانا مرا چشم دارد همی
9/138/2179
گاهی اسدی تکنیک فردوسی را در نمایش صحنهها و وصف عینا تقلید کرده است. از این نمونه است گفتگوی طورگ با پدرش شیدسپ دربارهء پهلوانی به نام سرند:
به پیش پدر شد طورگ دلیر بپرسید کای پرهنر گشته چیر سرند از میان سران سپاه کجا جای دارد بدین رزمگاه کدام است از این جنگیان چپ و راست سلیحش چه چیز و درفشش کجاست که گر هست بر زین کُه کینه کش هم اکنون کشان آرمش زیر کش بدو گفت آن کوبه قلب اندرون ستادست و بر کتف رومی ستون به سر بر درفشان درفشی سپید پرندش همه پیکر ماه و شید کلاه و سپر زرد و خفتانش زرد همان اسپ و برگستوان نبرد تو گویی که کوهی است از شنبلید که باد وزانش بر آتش دمید
46/41 بجلو
این صحنه عینا تقلیدی است از گفتگوی رستم با پدرش زال دربارهء افراسیاب:
چو رستم بدید آنک قارن چه کرد چه گونه بود ساز جنگ و نبرد به پیش پدر شد بپرسید از وی که با من جهان پهلوانا بگوی که افراسیاب آن بداندیش مرد کجا جای گیرد به روز نبرد
چه پوشد،کجا برفرازد درفش که پیداست تابان درفش بنفش من امروز بند کمرگاه اوی بگیرم کشانش بیارم به روی بدو گفت زال ای پسر گوش دار یک امروز با خویشتن هوش دار که آن ترک در جنگ نر اژدهاست دم آهنج و در کینه ابر بلاست درفشش سیاه است و خفتان سیاه ز آهنش ساعد،ز آهن کلاه همه روی آهن گرفته به زر نشانی سیه بسته بر خود بر ازو خویشتن را نگهدار سخت که مردی دلیرست و پیروزبخت شود کوه آهن چو دریای آب اگر بشنود نام افراسیاب
2/64/26 بجلو
این قطعهء شاهنامه که یکی از وصفهای استادانهء شاهنامه است،در اسدی بحق تأثیر بزرگی داشته است چون در گرشاسپنامه باز هم در ندین جا به تقلیدهایی از آن بر میخوریم.یکی در وصف پهلوانی به نام متوز:
درفشش نهنگ است و خفتان پلنگ سیاه اسپ و برگستوان لعلرنگ ز پولاد و دُر آزده مغفرش پرندین نشان بسته اندر سرش
444/113 بجلو
و باز در وصف پهلوانی به نام تکینتاش:
از آهنش ساعد وز آهن سپر ز زرّش کلاه و ز زرّش کمر
351/53
و باز در وصف پهلوانی به نام مبتر:
زده هم برش گاو پیکر درفش سپر زرد و برگستوانش بنفش ز ره زیر و خفتانش از بر کبود ز پولاد ساعدش و از زرّ خود
101/11 بجلو
یکی دیگر از قطعات شاهنامه که در گرشاسپنامه تأثیر نهاده است،داستان رزم رستم و اشکبوس است.ما در اینجا تنها به نقل بیتهایی که در آنها این تأثیر سخت آشکارست، بنده میکنیم.نخست از شاهنامه:
خروشید کای مرد رزمآزمای هماوردت آمد مشو باز جای کشانی بخندید و خیره بماند عنان را گران کرد و او را بخواند چو نازش به اسپ گرانمایه دید کمان را به زه کرد و اندر کشید بر او راست خم کرد و چپ کرد راست خروش از خم چرخ چاچی بخاست
اسدی به تقلید از قطعهء بالا در رزم نریمان با قلا چنین سروده است:
خروشید کای مرد جنگی بایست که از جنگ برگشتنت روی نیست نریمان بخندید و گفت از گزاف چه شوری هنر باید اینجا نه لافض چه نازی بدین اسپ و این خود و ترگ کت این تخت خون است و آن تاج مرگ دو خمّ کمان نون و زاه دال کرد خدنگش عقاب سبکبال کرد
378/40 بجلو
یک نمونهء دیگر از تقلید آشکار اسدی از شاهنامه وصف شب است در قطعهء زیر:
شبی همچو زنگی سیهتر ز زاغ مه نو چو در دست زنگی چراغ سیاهیش برهم سیاهی پذیر چو موج از بر موج دریای قیر چو هندو به قار اندر اندوده روی سیه جامه وز رخ فروهشته موی چنان تیره گیتی که از لب خروش ز بس تیرگی ره نبردی به گوش تو گفتی جهان دوزخی بود تار به هر گوشه دیو اندر و صد هزار از انگشت بُدشان همه پیرهن دمان باد تاریک و دود از دهن زمین را کُه از غار دیدار نه زمان را ره و روی رفتار نه به زندان شب در به بند آفتاب فروهشته بر دیدهها پرده خواب فرشته گرفته ز بس بیم پاس پری در نهیب،اهرمن در هراس بسان تنی بیروان بُد زمین هوا چون دژم سوگیی دل غمین بدان سوگ برکرده گردون ز رشگ رخ نیلگون پر ز سیمین سرشگ چو خمگاه چوگانی از سیم ماه در آن خم پدیدار گویی سیاه تو گفتی سپهر آینه است از فراز ستاره درو چشم زنگی است باز
250/17 بجلو
این وصف تقلید آشکاری است از وصف شب در آغاز داستان بیژن و منیژه در شاهنامه:
شبی چون شبه روی شسته به قیر نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر دگرگونه آرایشی کرد ماه بسیچ گذر کدر بر پیشگاه شده تیره اندر سرای درنگ میان کرده باریک و دل کرده تنگ ز تاجش سه بهره شده لاژورد سپرده هوا رابه زنگار و گرد سپاه شب تیره بر دشت و راغ یکی فرش گسترده از پرّ زاغ
نموده ز هر سو به چشم اهرمن چو مار سیه باز کرده دهن چو پولاد زنگار خورده سپهر تو گفتی به قیر اندر اندود چهر هر آنگه که برزد یکی باد سرد چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد چنان گشت باغ و لب جویبار کجا موج خیزد ز دریای قار فروماند گردون گردان به جای شده سست خورشید را دست و پای سپهر اندر آن چادر قیرگون تو گفتی شدستی به خواب اندرون جهان را دل از خویشتن پرهراس جرس برکشیده نگهبان پاس نه آوای مرغ و نه هرّای دد زمانه زبان بسته از نیک و بد نبد هیچ پیدا نشیب از فراز دلم تنگ شد زان شب دیریاز
5/6/1 بجلو
پیش از اسدی فخر الدین اسعد گرگانی نیز از این قطعهء شاهنامه تأثیر پذیرفته است، ولی سخن را چنان کشانده و به دانشواژههای اخترشناسی آکنده است که دیگر خواندن آن هیچگونه تأثیری بر خواننده نمیگذارد(ویس و رامین 87/53-108).هر سه این قطعات و بویژه قطعهء ویس و رامین بنوبهء خود در نظامی تأثیرگذاردهاند و او نیز در خسرو و شیرین(506/5-27)قطعهای بر همین سبک در وصف شب تاریک سروده است.نظامی کمتر از فخر الدین و بیشتر از فردوسی و اسدی اصطلاحات نجومی بکار برده است،ولی با این حال قطعهء او مانند قطعهء فردوسی پرتأثیرست.بجز این شاعران بهرام پژدو نیز در ارداویراف نامه(به کوشش رحیم عفیفی،مشهد 1343،19/355- 386)به تقلید فردوسی و فخر الدین قطعهای در وصف شب تاریک سروده است.همان گونه که در شاهنامه در پایان وصف شب تاریک یار فردوسی او را به سرودن داستان بیژن و منیژه برمیانگیزد،مادر بهرام پژدو نیز فرزند خود را به سرودن داستان ارداویراف تشویق میکند.
اینکه آیا فردوسی نیز بنوبهء خود در سرودن قطعهء بالا از شاعران پیش از خود تأثیر پذیرفته است یا نه،بخاطر از میان رفت منظومههای پیش از او نمیتوان حکم قطعی کرد. تنها در میان بیتهای بازمانده از دقیقی بیتی هست که به لت یکم بیت ششم و لت دوم بیت نهم قطعهء فردوسی نزدیک است:
شب آمد جهان دیو دیدار گشت در و دشت و هامون همه قار گشت
دقیقی،بیت 303
تکنیکی که فردوسی و گرگانی و اسدی و نظامی و بهرام پژدو برای نمایش دیریازی
شب بکار بردهاند،بدینگونه که دیریازی شب را با بیجنبشی ماه و ایست ستارگان و به بند بودن خورشید تصویر کردهاند،در شعر پیش از فردوسی نیز بکار رفته است،چنان که باز دقیقی در قصیدهای در دیریازی شب گفته است:
درنگی که گفتم که پروین همی نخواهد شد از تارکم زاستر
دقیقی،بیت 138
و فردوسی خود این تکنیک را در شاهنامه فراوان بکار برده است،از آن میان:
شب تیره چون روی زنگی سیاه ستاره نه پیدا،نه خورشید و ماه تو خورشید گفتی به بند اندرست ستاره به خمّ کمند اندرست
2/99/427 بجلو
در گرشاسپنامهء باز هم قطعاتی هست که به تقلید از شاهنامه سروده شده است.از این نمونهاند:وصف خرد(316/12-23)که با وصف خرد در آغاز شاهنامه و دیگر جاهای این کتاب سازوارست؛دیگر گفتار در آفرینش جهان(134/8-34)که بیت به بیت با مطالب دیباچهء شاهنامه(1/14/35-39)میخواند.این قطعه را اسدی، چنانکه پیش از این اشاره شد،از شاهنامه گرفته است و از فردوسی به لفظ دانا یاد کرده است.همچنین صحنههای بسیار دیگری در گرشاسپنامه هست که ما را به یاد صحنههای همانندی در شاهنامه میاندازد.ولی همیشه نمیتوان حکم قطعی کرد که همسانی به دلیل تقلید اسدی از شاهنامه است و یا این همسانیها در مآخذ هر دو شاعر بودهاند.از این نمونهاند:افسانهء زاد گرشاسپ(رویه 49)و بویژه افسانهء زاد سام(432/ 52 بجلو)که ما را به یاد افسانهء زاد رستم در شاهنامه میاندازد.در شاهنامه پس از زاد رستم به بزرگی اندام او کودکی از حریر میدوزند و به دست او افزار جنگ میدهند و او را بر اسبی مینشانند وبه نزد سام نیای رستم میفرستند(1/229/1518 بجلو).در گرشاسپنامه نیز پس از زاد سام کودکی به همانگونه درست کرده به نزد گرشاسپ میفرستند.در گرشاسپنامه نامهیی نیز همراه کودک میکنند که در آن دست سام نوزاد را به زعفران آلوده و به پای نامه زدهاند.این صحنه در شاهنامه نیز پس از زاد فرود فرزند سیاوش آمده است(3/118/1816 بجلو).
دیگر از صحنههای همانند میان دو کتاب صحنهء آشنایی دختر شاه زابل با جمشید در گرشاسپنامه(رویه 24 بجلو)است که ما را به یاد صحنهء آشنایی منیژه با بیژن در شاهنامه میاندازد؛دیگر به تیر دوختن جمشید بالهای کبوتر را در حضور دختر گورنگ شاه(رویه
30)که صحنهء به تیر دوختن بهرام گور سم و گوش آهو را در حضور آزاده بیاد میآورد (7/273/165 بجلو)؛دیگر وصف زیبایی دختر شاه روم که چندان زیباست که چهرهء او را در ایوانها نگاریدهاند:
دل هر شهی بستهء مهر اوست بر ایوانها پیکر چهر اوست
218/32
که یادآور این بیت شاهنامه است در وصف زیبایی رودابه:
جهانی سراسر پر از مهر تست به ایوانها صورت چهر تست
1/162/396
ولی با وجود تأثیرهای فراوانی که شاهنامه از سوهای گوناگون در گرشاسپنامه کرده است،اسدی باز توانسته است در گرشاسپنامه بیش از دیگر پیروان فردوسی به سبک مستقلی برسد.ویژگیهای این سبک که ما در بخشهای دیگر این جستار به برخی از آنها خواهیم پرداخت عبارتند از:
یک-اسدی گرایش بسیار به صنایع لفظی و تشبیهات و مبالغههای دور از ذهن و ساختگی دارد و در شعر به شیوهء قصیدهسرایان از بکار بردن اصطلاحات دانشی زمان خود رویگردان نیست.
دودر گرشاسپنامه به برخی از ویژگیهای لغوی و دستوری شاهنامه کمتر بر میخوریم،مانند:بکار بردن ابر،ابی،ابا؛بکار بردن پیش واژکهای دو چند(حروف اضافهء مضاعف)چون:به سر بر،به کوه اندرون،بر اندازه بر،به دل در،به ابر اندر؛بکار بردن ناموارهء پیوستهء-ش در ایستش کنایی(ضمیر متصل-ش در حالت فاعلیت)که از ویژگیهای سبکی زمان جوانی فردوسی است؛بکار بردن گر در معنی یا؛بکار بردن الفهای اطلاقی که آن هم از ویژگیهای سبکی زمان جوانی شاعرست و انداختن کسرهء اضافه.
سه-اسدی از یک سو بیش از فردوسی واژههای نادر فارسی بکار برده است و از سوی دیگر بیش از او واژهء تازی.در مورد واژههای تازی گرشاسپنامه میتوان گفت که بیشتر واژههای تازی شاهنامه در گرشاسپنامه نیز آمدهاند،ولی در گرشاسپنامه برطبق برآورد نگارنده بیش از صد واژه تازی هست که در شاهنامه نیامده است،و اگر در نظر بگیریم که حجم شاهنامه شش برابر گرشاسپنامه است و در شاهنامه پیرامون پانصد واژهء تازی بکار رفته است،در این صورت گرشاسپنانمه بنسبت دو برابر بیش از شاهنامه واژهء
تازی دارد،همچنین دفعات کاربرد بیشتر واژههای مشترک تازی در دو تاب نیز باز در گرشاسپنامه بنسبت و یا حتی به رقم مطلق بالاترست تا در شاهنامه.برای نمونه واژههای منجوق،نقطه،طمع،تحفه،جزیره،عم،غول،فتح،مدهون،مصقول،معلق، نقل که در شاهنامه برطبق فرهنگ و لف تنها یک بار بکار رفتهاند،در گرشاسپنامه هر یک چندین بار و یا فراوان آمدهاند.البته باید در نظر داشت که به همانگونه که از 706 واژهء تازی که در شاهنامه شمردهاند،بیش از یک چهارم آنها الحاقی است،برخی از واژههای تازی گرشاسپنامه نیز نتیجهء دستبرد دیگران در متن کتاب است.برای نمونه لت دوم بیت زیر که در آن دو واژهء تازی بکار رفته است،سخنی است سست و بازاری که از نگاه سبکی نمیتواند سخن اسدی باشد:
کسی کو نکو نام میرد همی ز مرگش تأسف خورد عالمی
201/80
بیشتر واژههای تازی گرشاسپنامه که در شاهنامه نیامدهاند اینها هستند:
آدم،ادهم،ارکان،اکحل،إلا،آله،انبیا،انس،بایده،بخور،بدل،براق، بو العجب،تأسف،تقدیر،تماشا،جاسوس،جملگی(تازی-فارسی)،جوزا،حج، حجت،حدّت،حرف،حق،حلم،حلوا،حلّه،حوّا،حواصل،حورا،حوصله،دعا، دنیی،رمح،زرّافه،ساجد،سخا،سخاوت،سعتری،سعی،سفن،سکّه،سلب، سمانه،سموم،سیرت،شفاعت،صحف،صفّه،طعام،طعم،طیاره،عروسی(تازی- فارسی)،عرصه،عطّار،عقد،عقد،عکس،عیبه،غاب،غزا،غضبان،غمر،غوّاص، فانی،فن،قاب قوسین،قبّه،قعر،قفا،قنینه،قطر(-قطره)،قلعه(تازی گشتهء کلات)، کفر،کلّه،کن،کنیف،کوثر،لوح،مجرّه،محض،محیط،مخمل،مسجد،مشاطه، مصاف،معجز،معراج،منکر،مومیایی(تازی گشته از یونانی و شاید از فارسی موم)، میزر،ناموس(تازی گشته از یونانی)،نسناس،نصیب،نزل،هیولی.
در گرشاسپنامه همچنین چند واژهء ترکی هست که در شاهنامه نیامده است،از آن میان:طغرل،ایاغ.
نکتهای که در پایان این بخش باید به آن اشاره کرد نسبت دادن برخی بیتهای گرشاسپنامه به فردوسی و برخی بیتهای شاهنامه به اسدی است.مثلا در فرهنگها این بیت شاهنامه را در گواه واژهء نوشه از اسدی دانستهاند:
گرامیش دارید و نوشه خورید چو پرورده شد تن،روان پرورید
شاهنامه 1/100/355
و یا در برخی از دستنویسهای شاهنامه در قطعهء وصف شب تاریک در آغاز داستان بیژن و منیژه این بیت را که از اسدی است درون شاهنامه کردهاند:
چنان تیره یگتی که از لب خروش ز بس تیرگی ره نبردی به گوش
گرشاسپنانمه 250/20
و یا بسیاری این مصرع اسدی را از فردوسی میپندارند:
چه فرمان یزدان چه فرمان شاهگرشاسپنامه 330/37
و نیز این بیت را:
هنرها سراسر به گفتار نیست دوصد گفت چون نیم کردار نیست
گرشاسپنامه 371/112
و یا این بیت در گرشاسپنامه:
به تیری که پیکان او بید مرگ فرو دوخت بر تارک تُرک تَرگ
379/55
در شاهنامهء چاپ مول( e 12/325)و در برخی از دستنویسهای شاهنامه(چاپ مسکو 3/188/زیرنویس 14)نیز هست.همچنین در شاهنامهء چاپ کلکته بسیاری از بیتهای گرشاسپنامه را درون شاهنامه کردهاند.مثلا در داستان کیخسرو یک جا 26 بیت آمده است(-چاپ بروخیم 3/789/زیرنویس 12)که بیشتر آنها را از گرشاسپنامه گرفته و سرهم کردهاند(از آن میان:گرشاسپنامه 19/11 و 12،20/14،215/50، 263/52 و 55،264/60 و 71و 72)و نیز در داستان یزدگرد(-چاپ بروخیم 9/ 2974/زیرنویس 1)باز دو بیت دیگر را از گرشاسپنامه(370/100 و 101)درون شاهنامه کردهاند و اگر کسی بازبگردد بیتهای فراوان دیگری را خواهد یافت.به گمان نگارنده بسیاری از بیتهایی که در فرهنگها به فردوسی نسبت دادهاند،ولی در دستنویسهای کهن شاهنامه نیست،متعلق به حماسههای دیگر فارسی است.

