یادداشت ‏۵

احسان یارشاطر

یادداشت‌ 5

24-گزارش یک زندگی

دانشگاه طهران در 15 بهمن 1313 به پیشنهاد علی اصغر حکمت و با همکاری‌ هیأتی مرکب از محمد علی فروغی و غلامحسین رهنما و دکتر عیسی صدیق و دکتر علی‌ اکبر سیاسی و تصویب رضا شاه تأسیس شد و در 15 بهمن 1321 در کابینهء قوام که‌ دکتر ساسی در آن وزارت فرهنگ را داشت استقلال یافت.استقلال آن به این معنی بود که از حوزهء تصرف وزارت فرهنگ بعنوان یکی از ادارات تابعهء آن خارج شد و ادارهء آن به‌ استادان آن واگذار گردید.هیأت آموزشی و کارها را با شور و تبادل‌نظر بگذراند،بلکه باید چنین کند،تا از حالت سیاستهای وقت و فشار نمایندگان مجلس و هیأت دولت و تصمیمات فردی وزیر فرهنگ برکنار بماند.چهار سال بعد،یعنی در 15 بهمن 1325 در کابینهء بعدی قوام استقلال مالی دانشگاه نیز تأمین گردید.

بنیانگذار استقلال اداری و مالی دانشگاه دکتر سیاسی بود که از نامش بی‌اختیار دانشگاه طهران در دوره‌های بهتر آن بخاطر می‌آید.دوازده سال متوالی رئیس منتخب‌ دانشگاه طهران بود و در همهء این مدت آن را با سربلندی و کیاست و پایبندی به اصول‌ اداره کرد و آن را از صورت چند دانشکدهء پراکنده بصورت مؤسسهء آموزشی بزرگ و با حیثیتی درآورد؛و این میان سالهای 1321 و 1333 بود که ایران دورهء جوشان و پر آشوبی را می‌گذارند.در آغاز آن سپاه انگلیس و شوروی در ایران بودند و دولت مرکزی‌ قدرت چندانی نداشت و ایران دستخوش تلاطمات ناشی از جنگ بود.پس از آن صحنهء برخورد اغراض سیاسی و کشمکش احزاب شد،و در سالهای آخر آن مسائل نفت و زمامداری دکتر مصدق و سپس سقوط دولت وی و نفوذ روزافزون امریکا در ایران پیش‌ آمد.در این دریاری ناآرام دانشگاه طهران جزیره‌ای بود که دکتر سیاسی و همکارانش‌ سعی کردند آن را از اغراض سیاسی دور نگاهدارند و علی‌رغم مخالفان،اداره و حکومت‌ آن را براساس شور و انتخاب استوار سازند،نه امر و ایجاب.

این کار آسان نبود.از یک طرف امر مشورت و قبول و اجرای رای اکثریت در کشور ما سابقهء چندانی نداشت و از طرف دیگر وزرای فرهنگ و اعضای مجلس دست‌بردار نبودند،و مدعیان ریاست دانشگاه نیز دائما آب را گل‌آلود می‌خواستند.آنچه غریب‌ است این نیست که آن بنا که در ساختن و استوار کردنش آن همه کوشش بکار رفته بود و طوقی از امیدهای دانش دوستان و ترقی‌طلبان را بگردن داشت آخر استوار نماند و شکاف‌ برداشت و سست گردید؛غریب این است که دوازده سال خلاف شیوهء مرسوم عمل کرد و در راهی که پیش گرفته بود دوام آورد و برپا ایستاد.

ماجرای عبرت‌انگیز دانشگاه و استقلال یافتن آن موضوع عمدهء جلد اول کتابی است‌ که دکتر سیاسی در شرح زندگی خود از کودکی تا 1333 به نام گزارش یک زندگی‌ (لندن،1366)منتشر ساخته است.کتابهای سرگذشت،بخصوص از طرف کسانی که‌ در کارهای جامعه موثر بوده‌اند،بالاخص اگر نویسنده صادق باشد و قلم را بیشتر بمنظور توجیه اعمال خود و تحریف تاریخ بکار نبرد،بسیار مغتنم است؛و گزارش یک زندگی از این نوع است.

وقتی من در دانشکدهء ادبیات تحصیل می‌کردم دکتر صدیق رئیس دانشکدهء ادبیات و دانشسرای عالی بود و دکتر سیاسی کرسی روانشناسی را در اختیار داشت.

هنگامی که در 1332 از انگلستان برگشتم و در همان دانشکده با سمت دانشیار بتدریس‌ مشغول شدم دکتر سیاسی رئیس دانشگاه و هم رئیس دانشکدهء ادبیات بود.با قامت‌ کشیده و موی روش و بشرهء سفید و لباس آراسته و خرام موقر،دکتر سیاسی رئیس محترم و شایسته‌ای برای دانشگاه جوان و غربی مآب بشمار می‌رفت و وقار و متانت او در رفتار و گفتار به دلها می‌نشست.از ظاهر آرام و طبیعت عنان کشیده و خوددار او در بادی‌ امر بنظر نمی‌آمد که در مجحاهده سخت کوش و در پیگیری مقصود چنین پرشور باشد.اما کسانی که زندگی علمی و فرهنگی او را می‌شناختند می‌دانستند که در پس ظاهر آرام او عشقی پنهانی در جوشش است که او را در راه هدف استوار و در میدان عمل گرم‌ می‌دارد.دکتر سیاسی از جوانی و بخصوص پس از آشنایی با مدارس و دانشگاههای فرانسه،بطوری که از گزارش زندگی وی نیز برمی‌آید،پیشرفت جامهء نوین ایران را در یک چیز می‌دید و آن فرهنگ و توسعهء آموزش و پرورش بود.به این هدف دل بست و زندگی سیاسی و علمی و اداری خود را وقف آن کرد.

کوشش فرهنگی دکتر سیاسی غیراز تدریس و تألیف دور دو محور گردیده است.

یکی تعلیمات عمومی اجباری و دیگر توسعه و ترقی دانشگاه و حفظ استقلال آن.هدف‌ نخستین بشرحی که دکتر سیاسی نوشته است در عمل متاسفانه توفیق نیافت.قانون آن در مرداد 1322 در دولت قوام باهتمام دکتر سیاسی بتصویب مجلس رسید.اما ضعف بنیهء مالی کشور،و بخصوص مخالفت باطنی متولیان سیاسی مجلس که گمان داشتند سواد موجب خواندن آثار نامطلوب و انحراف سیاسی مردم خواهد شد اجرای آن را دچار مشکل‌ کرد و آخر به دست فراموشی سپرد.

هدف مردم با پایداری و کوشش مداوم دکتر سیاسی و به اعتبار احترامی که جامعه به‌ وی می‌گذاشت و با کمک دوستانی که در انجمن ایران جوان-که خود بنیان گذاشته‌ بود و رئیس آن بود-داشت بثمر رسید و دانشگاه بزودی قدم در راه توسعه گذاشت و جامعهء استادان احترامی حاصل کرد.دکتر سیاسی پیوسته چون سردار هشیاری مراقب بود تا این‌ مؤسسهء جوان و چشم چراغ دانش‌طلبان را صدمهء قوای مخالف مصون بماند و بر شأن و حیثیت آن افزوده شود.

در سال 1327 دولت دانشگاه را سخت زیر فشار گذاشت تا استادان توده‌ای را اخراج کند.دکتر سیاسی گرچه حسن ظنّی به مکتب سیاسی آنها نداشت سرباز زد و مقاومت کرد و گفت که اینها ملزم شده‌اند در محیط دانشگاه فعالیت سیاسی نداشته‌ شوند،نه بر حسب شایعه و به تصمیم فردی رئیس دانشگاه.این مقاومت بر احترام‌ دکتر سیاسی در نظر افراد قانون دوست افزود،وی زبان طاعنان را دراز کرد و از نفوذ و محبوبیت او در محافل سیاسی وقت و دربار کاست.

در همان سال شاه در طی جشن دانشگاه مورد سوء قصد قرار گرفت.پی‌آمدهای‌ این واقعه بر مشکلات دانشگاه افزود و اندیشهء استیلای دولت بر دانشگاه را قوّت بخشید.

با این همه،استقامت و پایداری دکتر سیاسی اصول دانشگاهی را در برابر حملات‌ مخالفان محفوظ داشت و باوجود کوشش نهان و آشکار مدعیان و مخالفت روزافزون‌ دولت و دربار،دکتر سیاسی بار چهارم نیز به ریاست دانشگاه برگزیده شد.پس از سقوط دولت دکتر مصدق دولت باز دکتر سیاسی را زیر فشار قرار داد تا عده‌ای از استادان،من جمله دکتر عبد الله معظمی،دکتر سحابی،دکتر جناب،مهندس بازرگان، دکتر سنجایی،دکتر آلبویه،دکتر محمد قریب را بعلت نامه‌ای که در مخالفت با قرارداد نفت و اشاره به دخالت بیگانگان در سقوط مصدق منتشر ساخته بودند از دانشگاه اخراج‌ کند.دکتر سیاسی باز معترض شد که اگر اینها بعنوان افراد جامعه اظهارنظر سیاسی‌ کرده‌اند قانونا نمی‌توان آنها را اخراج کرد،مگر آن‌که جرم آنها در محکمه ثابت شود.

با این همه برای حفظ اساس دانشگاه این استادان را با استدلال متقاعد نمود تا نامه‌ای‌ امضاء کردند که قصد اهانت به دولت نداشته‌اند و ماجرا سوءتفاهمی بیش نبوده است.

اما این اقدامها مصلحین خیراندیش را خرسند نکرد و بر ناخشنودی دولت دربار افزود و دکتر سیاس مورد بیمهری قرار گرفت.با این همه،چون انفصال او وجه قانونی نداشت و سعی در اعمال نفوذ در شورای دانشگاه سودی ببار نیاورد سرانجام دولت برای خلاصی از دست وی به مجلس متشبث شد.صادق سرمد لایحه‌ای به مجلس برد که بموجب آن حق‌ انتخاب رئیس دانشگاه از شورای دانشگاه عملا سلب گردید و مدت ریاست نیز به دو بار محدود شد.با تصویب این لایحه انتخاب مجدد دکتر سیاسی نامقدور گردید،و وی از آن پس تا بازنشستگی همّ خود را به تدریس و تألیف و ریاست دانشکدهء ادبیات‌ موقوف نمود.به این ترتیب حصن استقلال دانشگاه شکسته شد و دانشگاه در مدار جریانهای سیاسی افتاد و پیرو تصمیمات سیاسی دولت گردید.

گرچه دکتر سیاسی در نوشتن شرح زندگی خود سبکی موجز و منضبط و خالی از چاشنیهای عاطفی اختیار کرده ایت،باز خواننده از احساس رنج و اندوهی که نظارهء فرو ریختن بنایی که با آن همه خون دل فراهم شده بود و تماشای نارواییهایی که بعدها در دانشگاه مکرر روی داد باید در خاطر وی ایجاد کرده باشد باز نمی‌ماند،و پیداست که‌ برخی اسفها و نکوهشها از خاطری اندوهمند و معترض برخاسته است.

*** در گزارش یک زندگی نکات جالب و فوائد تاریخی کم نیست.کمتر کسی می‌داند و من هم نمی‌دانستم که دکتر سیاسی با آن صورت و سیمای فرنگی‌نما و تسلط بر دو زبان فرانسه و انگلیسی و ریاست گروه پیشرو و ترقیخواه ایران جوان،از خاندانی مذهبی‌ برخاسته و پدرش که در دین راسخ و تا حدی قشری بوده است با رفتن او به فرنگ برای‌ تحصیل موافقت نداشته و ابتدا جدّ داشته که آخرین فرزندش در مدرسهء مروی به تحصیل‌ علوم دینی بپردازد؛و با این‌که دکتر سیاسی به کشیدن سیگار معتاد بوده،وی به نیروی‌ اراده آن را در 32 سالگی ترک گفته است.

وصف مکتبخانه(ص 6)و منزلی که مسکن قدیمی خانوادهء وی بوده(ص 23)و توصیف واگن اسبی(ص 21)و غیره مربوط به تاریخ دانشگاه و فراز و نشیب آن و قانون‌ تعلیمات اجباری از زبان آگاه‌ترین فرد در این کتاب آمده،نکات متعددی دربارهء دولتهایی ذکر شده است که دکتر سیاسی در آنها شرکت داشته و از نزدیک شاهد رفتار آنها بوده است.نمونه بارزی نیز از دخالت ناموجه و بی‌پروای سرریدربولارد،سفیر بریتانیا،در امور ایران بدست داده شده(ص 138 و بعد).

در طی کتاب مؤلف از چند تن از چهره‌های سیاسی و نیز دوستان و همکاران خود به‌ نیکی یاد می‌کند و آنها را می‌ستاید؛و این برای من بخصوص مغتنم بود،زیرا کمتر لذتی بزرگتر از این است که انسان صفات نیک کسانی را از ازبان فرد موثّقی بشنود و از درستی و خلوص و پاکی آنان مطمئن شود و بتواند آنها را محترم بشمارد و دوست بدارد.

از آن جمله یکی دکتر مشرف نفیسی برادر بزرگتر سعید نفیسی است که بطوری که دکتر سیاسی شرح می‌دهد مردی درستکار و وطنخواه و خوش فکر بوده است.بیاد آوردم که‌ مخارج طبع فرهنگ نفیسی را که ناظم الاطباء پدر آنان تألیف کرده است و از فرهنگهای‌ بسیار مفید فارسی است وی پرداخت ولی هرگز بدان تظاهری نکرد.دیگر«پرفسور» شمس استاد چشم پزشکی دانشگاه است که در تأسیس و توسعهء بیمارستان فارابی‌ کوشید.دیگر اسماعیل مرآت وزیر پیشین فرهنگ است که دبستانهای نمونه را در طهران‌ امر به ساختمان داد.دیگر دکتر غلامحسین صدیقی و دکتر یحیی مهدوی استادان‌ شریف دانشکدهء ادبیات و علوم انسانی‌اند که هردو در طی پست و بلندهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی چهل و پنج سال گذشته مثالی از استواری و دانش پروری و ادب‌ باطن در برابر دیدگان دانشجویان و همکاران بوده‌اند.دیگر دکتر عبد الحمید زنگنه وزیر مقتول فرهنگ است که به درستی و آزادگی ستوده شده است،و هم دکتر احمد فرهاد که چندی ریاست دانشگاه را داشت.مثالی نیز از مناعت و بزرگواری محمد قزوینی‌ بدست داده شده است که حاضر نشد استثناء لایحه‌ای برای استخدام او در دانشگاه به‌ مجلس داده شود،هرچند برای معاش بدان نیاز داشت،و مصّر شد تا دکتر سیاسی لایحه‌ را از مجلس پس گرفت.قضاوت دکتر سیاسی دربارهء علی سهیلی از همکاران نزدیک او در ایران جوان ترش و شیرین است.

*** دانشگاه طهران در آغاز نشانی از کوشش در جبران عقب‌ماندگی و همّت در کسب دانشهای غربی بود که از مشروطیت شروع شد.در آخر مصداق دیگری از تأسیسات‌ عمومی ما گردید:ظاهری آراسته و باطنی کاسته.در سال 1344 که باز در طهران بسر می‌بردم نیم سالی در دانشکدهء ادبیات تاریخ ایران باستان تدریس کردم.در میان همهء دانشجویان حتی یک تن که شوق تحصیل و کسب دانش داشته باشد ندیدیم.همه سخن‌ از نمره و امتحان و کم کردن تکالیف بود.دلم از آن همه بی‌دردی و بیحاصلی گرفت.

از یکی از همکاران که جامعه‌شناسی تدریس می‌کرد از وضع تحصیل در دانشگاه‌ پرسیدم،به امید آن‌که خلاف تجربهء خود چیزی بشنوم.گفت آن روزگاری که کسی‌ برای تحصیل به دانشگاه می‌آمد گذشت.حال اگر استثنائی دیدی در تأیید قاعده است.

مقصر که بود؟دولت بود؟مجلس بود؟دربار بود؟رؤسای بی‌اعتقاد و جاه‌طلب‌ دانشگاه بودند؟استادان بودند؟مقصر یک تن بود یا چند تن؟

گمان من این است که به اعتباری همه و در حقیقت هیچ‌یک.در جوّ زندگی ما خاصیتی است که پولاد را پنبه می‌کند.پس از قرنها تلاش در صحنهء تاریخ،فرسوده‌ شده‌ایم و کوشش معدودی افراد جاهد و یا ایمان جز حرکت کوتاه مدت و بی‌پشتوانه‌ای‌ در اندام خستهء ما ایجاد نمی‌کند.تمدنهای درخشان مصر و بابل و یونان نیز به این آفت از پای درآمدند.

25-پرداخت

مشکل یافتن معادلی در فارسی برای editor و editing هنوز برجاست.«تهذیب» که ریشهء آن«هـ.ذ.ب»بمعنی پیراستن و آراستن و پاکیزه کردن و اصلاح است لغت‌ مناسبی است،بخصوص که صفت فاعلی آن«مهذّب»حق editor و صفت مفعولی آن‌ «مهذّب»حق edited را بدرستی ادا می‌کند و«تهذیبی»را می‌توان در ترجمهء editorial در عبارتی مثل editorial policy بکار برد.از«تصحیح»و«مصحح» درستتر و جامعتر و در نوشتن خوش صورت‌تر و در تلفظ آسانتر است و من هنوز در موارد لازم آن را بکار می‌برم.

اما تمایل دوران ما به اختیار لغات فارسی است و ازاین‌رو بسیاری در جستجوی‌ معادلی فارسی برای آن بوده‌اند.حال برخی«ویراستار»را برای editor بکار می‌برند.

به گمان من چندان مناسب نیست.معنی«ویراستن»ستردن و کم کردن و زدودن است‌ و از این لحاظ جامع نیست.از این گذشته به گوش خوش نمی‌آید،شاید از این جهت که‌ با«ویر»که فعلا از معانی آن معنی میل شدید وسواس‌آمیز متبادر به ذهن می‌شود آغاز می‌شود.اگر منظور چنین کلمه‌ای باشد«پیراستار»مناسبتر است که گرچه معنی فعلی‌ آن کاستن و هرس کردن و چیدن است بمعنی آراستن و زینت دادن هم در متون قدیم‌ بکار رفته و ازاین‌رو نه تنها به گوش خوشتر می‌آید و مأنوستر است بلکه معنی آن جامعتر هم هست.

اما«آراستن»و«آراینده»(یا«آراستار»)از آن هم مناسبتر بنظر می‌رسد،چون‌ بخلاف پیراستن معنی مثبت دارد و در معنی اصلی راست و درست کردن و در صف‌ آوردن است.اخیرا دیدم که آقای محمد روشن در تهذیب تاریخنامهء طبری آراستن را بکار برده‌اند(از جمله ص 23 و 25 مقدمه)و بسیار خوش‌آیند است.با این همه از بکار بردن‌ آن در صفحات عنوان باز ایستاده‌اند و«به تصحیح و تحشیهء محمد روشن»نوشته‌اند.علت‌ عمدهء مرسوم نشدن«آراستن»ظاهرا این است که بیشتر معنی زینت کردن از آن مستفاد می‌شود و در تداول فعلی اشاره‌ای به کاستن و پیراستن که ممکن است در تهذیب پیش‌ بیاید ندارد.

به گمان من لغتی که میان این دو و جامع معنی هردو است و مناسب می‌نماید ولی‌ تاکنون ندیده‌ام کسی بکار برده باشد و اگر قبول عام بیابد معادل خوبی برای منظور بدست می‌دهد«پرداخت»قالی پست و بلندی آن را با ستردن و چیدن سر رشته‌ها هموار می‌کند و پرداخت نقره آن را آب و صیقل می‌بخشد و درخشان می‌کند.کار مهذب هم همین است.این‌که این اصطلاح در صنایع دستی‌ بکار می‌رود نباید مانع بکار بردن آن در معنی تازهء مشابهی بشود.کلماتی که بر حسب‌ مورد در معانی مختلف بکار می‌روند بسیارند،مثل«حلّ»که هم بمعنی آب کردن است‌ و هم گشودن مشکل،و«فتح»که هم بمعنی گشودن است و هم پیروزی،و«عارضه» که هم بمعنی پدیده است و هم بمعنی بیماری و«غرض»که هم بمعنی هدف و فایده‌ است و هم نیّت ناصواب.پرداخت گذشته از مرسوم بودن و آسان فهم بودن،هم از لحاظ معنی خنثی است و هم خوش آهنگ است.ترکیبات آن هم آسان بکار می‌رود.

(پرداخت یا پرداختهء فلان- edited by ،پردازنده- editor ،پرداخت و پرداختن- editing چهار مقاله پرداخت یا پرداختهء قزوینی،شاهنامه پرداخت یا پرداختهء مسکو…)

26-عارفی از خراسان

از عارفان نامی ایران یکی ابو سعید ابو الخیر است که در قرن پنجم درگذشت.شهرت‌ این عارف بیشتر مدیون کتاب اسرار التوحید است که محمد بن منور،که نسبتش در چهار پشت به ابو سعید می‌رسد،در احوال و سخنان و ریاضات و مقامات وی تألیف کرده‌ است.کتابی است شیرین با نثری ساده ولی قدیمی که با اعتقادی خالص نوشته شده و آکنده است به حکایات و کرامات ابو سعید و لطایف و اشعاری که بر زبان او رفته است.

وقتی انسان به شیوهء نگارش آن عادت می‌کند لذت خواندنش افزون می‌گردد.

باب اول آن‌که مهمترین و جذابترین قسمت کتاب است سرگذشت مانندی است‌ از دوران علم آموزی و مریدی ابو سعید و استادانی که از آنها درس گرفته و پیرانی که در صحبت آنان بسربرده و ریاضتهای گوناگون که بر خود هموار کرده،از عبادت دائم و پیوسته روزه داشتن و در نماز رکعتهای بسیار گزاردن و ختمهای مکرر گرفتن و نیاسودن و سر بصحرا نهادن و خار بیابان خوردن و به پستترین کارها در خدمت درویشان تن دادن و حتی خود را شبها باژگونه در چاه آویختن و در آن حال ختم قرآن برداشتن،تا آن‌گاه که‌ «حالت و کشف»برای او حاصل می‌شود و از مجاهدت به مشابهت می‌رسد و ریاضات‌ را فرو می‌گذارد و پرهیز از فراخبالی و تنعم را بکناری می‌نهد.

مردی بوده است دانشمند و صاحب نفس و مردم‌شناس و صاحب ذوق و سخت‌ شیفتهء شعر و موسیقی.از کراماتی که به او نسبت داده‌اند،پیداست که استعدادی بیش از حدّ متعارف در شناخت خواطر و ما فی الضمیر مریدان و مخالفان و مدعیان داشته و بسا که آنان را از این راه به شگفتی می‌انداخته و از منرکان مرید می‌ساخته.دوازده سال‌ پیش فریتز مایر،استاد دانشمند سویسی کتاب مفصل و جامعی بنام ابو سعید ابو الخیر: حقیقت و افسانهمشتمل بر تحقیق حال ابو سعید و نقد اسرار التوحید و احوال کسانی که با ابو سعید ارتباطی داشته‌اند و مکتب تصوف ابو سعید و سوابق و خصوصیات آن انتشار داد و طالبان را مرهون تحقیقات بسیار دقیق و عالمانهء خود ساخت.

طبع جدید و بسیار منقّح و با ارزش اسرار التوحید در دو جلد(طهران 1366)بهمّت‌ دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی موجب شد که یک بار دیگر از مطالعهء این اثر دلپذیر برخوردار شوم.

سالهای 1360 شاهد بثمر رسیدن طبع دقیق و فاضلانهء چند متن مهم زبان فارسی‌ بوده است.از این جمله است دیوان حافظ بکوشش دکتر پرویز ناتل خانلری در دو جلد و بوستان بکوشش دکتر غلامحسین یوسفی و تاریخنامهء طبری(قسمت اسلامی)ترجمهء ابو علی بلعمی بکوشش محمد روشن در سه جلد.آغاز طبع تحقیقی شاهنامه بکوشش دکتر خالقی مطلق که جلد اول آن انتشار یافته و جلد دومش در دست طبع است نیز فصل‌ مهمی در تاریخ طبع متون فارسی بشمار می‌رود.یکی نیز طبع همین اسرار التوحید است.

طبع اسرار التوحید طبعی است دقیق و جامع با مقدمه‌ای مبسوط و حواشی و توضیحاتی موفور و فهارسی بیش از انتظار خواننده متنوع.مؤلف دانشمند آن در مقدمه‌ می‌گوید که«به لحاظ اشتمال بر تعلیقات و توضیحات…این چاپ در حدی است که‌ می‌توان گفت کمتر متنی از متون زبان فارسی،تا بدین پایه،درباره‌اش وسواس و دقت‌ بخرج داده شده است.کوشش مصحح بر آن بوده است که برای هیچ‌گونه خواننده‌ای-از حد دانشجوی علاقه‌مند تا محقق نقّاد نکته‌یاب در تاریخ تصوف و زبان فارسی و مسائل‌ شعر و عرفان ایرانی-هیچ‌گونه پرسشی باقی نماند.»(ص 6 مقدمه).

مهمترین نکته در این طبع تازه این است که براساس یکی از نسخ ترکیه در کتابخانهء راشد افندی،مورخ 701،قرار دارد که به تشخیص مصحح از سایر نسخ کتاب برتر است و تاکنون مورد استفاده قرار نگرفته بوده و از آن برمی‌آید که چاپی که این اواخر رواج داشت(بکوشش دکتر صفا،طهران 1332)بخلاف طبع ژو کوفسکی(پطرز بورع، 1899)براساس نسخهء ناقصی بوده است که حدود یک چهارم از آن تلخیص شده بوده‌ (ص 225 مقدمه).

نکتهء دیگر این است که پژوهش بیست سالهء مصحح محترم توانسته است تقریبا همهء مشکلات و مبهمات کتاب را که چندان کم نبود بگشاید و در این ضمن به بسیاری‌ نکات تازه دست بیابد و در روشن ساختن هویت افراد و محل امکنه و معنی برخی لغات‌ نادر و تعبیرات و اصطلاحات صوفیه کامیاب شود.در حقیقت با وفور توضیحات و حواشی،اسرار التوحید حال بصورت حلوای پخته‌ای درآمده که هرکس می‌تواند کام‌ خود را از آن شیرین سازد.باید ممنون مهذّب فاضل کتاب بود که با پژوهش ممتد خود کاری چنین تمام پرداخته است.خرده‌ای که بر کتاب می‌توان گرفت نقصی است که از حسن آن می‌زاید و آن این‌که فهرستها فقط ناظر به متن است و حواشی و مقدمهء سودمند کتاب را در برنمی‌گیرد.

*** در مقدمهء مفیدی که آقای کدکنی بر طبع مصحّح خود از اسرار التوحید نوشته‌اند،یکی دو نکته بنظرم کمی درخور تامل و تردید آمد.از جمله مرقوم داشته‌اند «اگر در جستجوی عناصر سازندهء هویت و معنویت ایران باشیم،در ترکیب پیچیدهء اندیشه‌ها و چهره‌هایی که سازندهء این معنویت‌اند،در کنار خیام و فردوسی و نظامی و حلاج و با یزید و رستم و سیاوش و بو ریحان و بو علی و سهروردی و هزاران هزار عنصر فرهنگی دیگر،از گاتاها تا مسجد شیخ لطف الله-بو سعید…یکی از مایه‌های اصلی این مفهوم و معنویت است»(ص پنج).در میان این اسامی جای دو تن از بزگترین و مؤثرترین آنها،مولوی و سعدی،خالی است.همچنین با همهء محبوبیتی که امروز خیام‌ در میان ما دارد باید توجه کرد که رواج رباعیهای منسوب به او به میزان کنونی و اصولا شهرتش بعنوان شاعر عمده نسبة تازه است،هرچند اندیشهء خیامی تازه نیست و از زمان‌ رودکی آغاز می‌شود.ازاین‌رو او را در ساختن هویت و معنویت ایرانی در کنار فردوسی گذاشتن خالی از مسامحه‌ای نیست،مگر آن‌که غرض هویت ایرانی در نظر خارجیان باشد.سهم بیرونی نیز در ساختن هویت و معنویت ایرانی،با همهء ستایشی که‌ باید برای این نابغهء پژوهشگر و واقع بین داشت روشن نیست.بیرونی خوارزمی و ایرانی‌ است ولی دوستداران زبان و انشاء عربی و حتی گریزان از فارسی،و علمش متعلق به عالم‌ اسلامی است و معلوم نیست که بیش از امثال مسعودی و یاقوت و ابن الاثیر که ایرانی‌ نیستند ولی آثارشان در ایران رواج وافی داشته سهمی در ساختن هویت و معنویت‌ ایرانی داشته باشد.اگر بدرستی جویا بشویم حق امثال شاه اسماعیل صفوی و محمد باقر مجلسی در ساختن هویت ما از غالب آن افراد بیشتر بوده است،هرچند آن هویت‌ شاعرانه نباشد و در چشم ما زیبا ننماید.و هر سهمی برای سهروردی و اقوال فریبا و مرموزش قائل بشویم مشکل بتوان سهم او را با خواجه نصیر طوسی،دانشمند و فیلسوف‌ رایج شیعی در خور قیاس شمرد.بی‌شک مؤلف فاضل کتاب نیز از این نکات غافل‌ نیستند و بی‌تردید منظورشان هم حصر یا استقصا نبوده است،ولی چون کتاب کتابی‌ تحقیقی است حق این است در این‌گونه افادات تعادل و موازنه از نظر دور نماند.هم باید توجه داشت که هزاران هزار چند میلیون است.شاید«صدها»در بیان مقصود مؤلف به‌ واقع نزدیکتر باشد.و نیز در این عبارت مؤلف محترم که«در کلّ زبان فارسی یکی دو کتاب دیگر می‌توان سراغ گرفت که بتواند به لحاظ ارزش ادبی و عرفانی با اسرار التوحید رقابت کند»(ص هفت)و در جای دیگر«بی‌هیچ گمان در طول تاریخ هزار و دویست سالهء زبان فارسی دری،اگر بخواهیم سه کتاب از شاهکارهای نثر فارسی‌ انتخاب کنیم یکی از آن سه کتاب اسرار التوحید است،و»ن دو کتاب دیگر به نظر من‌ تاریخ بیهقی و تذکره الاولیاء»(ص صد و شصت و سه)اثری از مبالغه مشهود است.تردید نیست که اسرار التوحید کتابی شیرین و خوش عبارت و در ادای مقصود خود رساست، ولی آن را یکی از سه مهمترین اثر ادبی فارسی شمردن مستلزم از نظر دور داشتن آثاری‌ در مقام مقایسه مثل قابوسنامه و کیمیای سعادت و سیاست‌نامه و لطائف عبید زاکانی و منشآت قائم مقام و آثار محمد علی فروغی و برخی دیگر از نویسندگان معاصر است که در دایرهء هزار و دویست سالهء ایشان قرار می‌گیرند(گلستان و کلیله و دمنه را ایشان بمناسبت‌ نثر«فنی»آنها مجزا شمرده‌اند.)من با همهء شیفتگی که نسبت به نثر محمد بن منور مؤلف اسرار التوحید و صفا و ادب باطن او دارم مشکل می‌توانم او را«در صدر میراث‌ ادبی زبان فارسی»قرار بدهم،چنان‌که مشکل می‌توانم بپذیرم که«ابو سعید در تصوف‌ و عرفان ایرانی،همان مقام را دارد که حافظ در قلمرو شعر»(ص بیست و سه)،چه‌ ابو سعید نه مانند جنید و با یزید و حلاج از مبتکران عالم تصوف است و نه عرفان ملامتی یا اباحی و یا شاعرانه به او ختم شده است.باید در نظر آورد که عطار و شمس تبریزی و مولوی و نجم الدین کبری همه بعد از او بوده‌اند.

البته در ذوق شخصی جای بحث نیست و این طبیعی است که پس از آن‌که انسان‌ مدتی به اثر مطلوبی مشغول بود شیفتهء آن بشود،ولی به گمان من کسانی که در کار تدریس‌اند و آثارشان راهنمای دانشجویان است پسندیده‌تر است اگر در بحثهای تحقیقی‌ از سپردن عنان سخن به دست شوق بپرهیزد.و در این مقال همچنین باید گفت که‌ ابو سعید را که جز دو رباعی به او منسوب نیست و نویسندهء اسرار التوحید تصریح کرده‌ است که جز این دو رباعی شعری نسروده«در صدر شاعران زبان فارسی»قرار دادن و او را«یکی از معروفترین شاعران تاریخ ادب فارسی…و سرایندهء زیباترین رباعیات‌ عرفانی»شمردن(ص صد و پنج)خالی از مسامحه‌ای در بکار بردن لفظ شاعر و سراینده‌ نیست.البته منظور مؤلف محترم تاکید ذوق شاعرانه و کمال شعر دوستی ابو سعید و حفظ داشتن اشعار مؤلف بسیار و نقل آنها در هر مورد و محل است و به قول ایشان«استعداد بسیار بسیار عجیب با شعر زیستن و با شعر نفس کشیدن»(ص صد و هفت)و ازاین‌ روست که مرقوم داشته‌اند«تردیدی ندارم که هیچ کدام از بزرگان شعر فارسی…این‌گونه‌ با شعر نزیسته‌اند».بی‌شک ابو سعید عارفی بسیار شعر دوست و شعرشناس و شعر خوان و سریع التأثر از شعر بوده است،اما او را در این خصوصیات برتر از دیگران شمردن حاکی‌ از قطعیتی است که محتاج بیّنه‌ای مستند است و این در وضعی که ما از زندگی روزمرهء غالب بزرگان ادب و صاحب ذوقان گذشته بیخبریم مشکل بدست می‌آید.ما چه‌ می‌دانیم عطار که این همه غزل و قصیده و مثنوی سروده است بیش از ابو سعید با شعر نمی‌زیسته.از او سرگذشتی چنان‌که از ابو سعید در دست است در دست نیست؛اما این را می‌دانیم که مولوی غزلیاتش به دیوانی عظیم بالغ می‌شود و تعلیمات خود را عمدهء به شعر سروده و عدهء کثیری رباعی از او بجا مانده و نیز اهل سماع بوده که شعر از ارکان آن‌ بشمار می‌رود و بیشتر عمر خود را در عاشقی و شیفتگی و شیدای گذارنده است.حال چگونه می‌توان بو سعید را«بی‌تردید»از مولوی بر شعر عاشقتر و یا آن مأنستر شمرد.در این‌گونه موارد قید«بسیار»کاملا بجاست اما در بکار بردن صفات تفضیلی شاید امساک و احتیاط بیمورد نباشد.ابو سعید از«مؤسس شعر عرفانی»دانستن(ص صد و پنج)نیز محتاج اندکی تأمل است و قول دانشمند ایتالیایی،زنده یاد الساندر و بوزانی،در این بابچندان دقیق نیست،چه در خور اسرار التوحید می‌خوانیم(ص 19)که ابو سعید وقتی هنوز طفل بود روزی نزد ابو القاسم یاسین از عارفان رفت.ابو القاسم گفت«ای پسر، خواهی که با خدای سخن گویی؟»گفت«خواهم،چرا نخواهم».گفت هروقت در خلوت باشی این گوی و بیش از این مگوی:

بی‌تو جانا قرار نتوانم کرد احسان تو را شمار نتوانم کرد گر بر تن من زفان شود هر مویی‌ یک شکر تو از هزار نتوانم کرد.»

پیش از آن هم محمد منور یک رباعی عرفانی از سرود خوانی نقل کرده است هنگامی‌ که ابو سعید پنج ساله بوده(ص 16).اما البته اینها را هم نمی‌توان آغاز شعر عرفانی‌ شمرد.کوشش دریافتن نخستین شعر عرفانی مثل جستجوی شعر فارسی کوششی‌ بی‌ثمر است.

نکتهء دیگری که از مرور مقدمهء کتاب ناچار به ذهن می‌رسد تندی انتقادی است که‌ مؤلف محترم دربارهء آقای دکتر صفا و چاپ ایشان از اسرار التوحید رواداشته‌اند،و با آن‌که‌ مرقوم داشته‌اند«ما به هیچ روی قصد انتقاد از چاپ ایشان نداریم»(ص دویست و سیزده)شیوهء بیان ایشان در نمودن کمبودهای آن چاپ پای نقد را غالبا به طعن و شماتت‌ کشانده است.تحقیق ارزندهء مؤلف گرامی محتاج آن تفصیل نیست،چنان‌که محتاج‌ برشمردن مزایای آن در آغاز کتاب هم نیست.خوشبختانه ایشان نسخ بسیار بهتری در اختیار داشته‌اند و طبع متن را به زیور تحقیقات خود نیز آراسته‌اند.عطری است که خود می‌بوید.در شیوهء بیان،نگاهداشتن پاس کسانی مثل دکتر صفا که عمری خادم‌ فرهنگ و ادب ایران بوده‌اند رازنده‌تر است.

همچنین مؤلف گرامی محتاج توجیه و اعتذار برای پرداختن به اثری بدین شایستگی‌ نیستند و اگر از آشنایان یا همقدمان یا منتقدان کسانی هستند که با«اعتراض‌ و نق‌زدن ماوریا بنفشی که اصل موضوع را منکراند و این‌گونه متّه به خشخاش گذاریها را روانمی‌دارند و ترجیح می‌دهند با تورق نیمساعتهء اسرار التوحید یک مقالهء مدرن‌ روشنفکرانه در باب«عقدهء اودیپ»در ابو سعید یا«وابستگی طبقاتی»او به«حواشی‌ خرده بورژوازی شهری مهنهء قرن پنجم در نظام تولید فئودالی»و بعنوان«یک انتلکتوئل شیزوفرینک دور از ماس»بنویسند»(ص هفت و هشت)نظرشان در خور توجه آقای دکتر کدکنی نیست و ایشان نباید از کار بجای خود احساس مدیونیتی به کسی بکنند و توضیح‌ بدهند که«خانمها و آقایان ماوراء بنفش یادآور می‌شوم که تا متنی این مته به خشخاش‌ گذاریها درباره‌اش اعمال نشود،چنان مقالاتی را نمی‌توان نوشت.»کسانی که کار تدریس و تحقیق پیش می‌گیرند کار اساسی و شغل واجبشان همین است.آنها که کار اصلیشان سیاست است و یا روزی آنها از آن جاست حکم دیگر دارند.این‌گونه عبارات‌ در اثر پسندیدهء ایشان مثل خزفی در عقد مرجان است.

*** از مرور مجددی که بر اسرار التوحید و آن همه لطیفه‌های شیرین و نکته‌های بدیع و شعرعای پراحساس و داستانهای شگفت از یک طرف،و کرامات خردناپذیر و ریاضات‌ جانفرسا و سیر و سلوکی منافی طبع آدمی کردم،باز در اندیشهء تصوف افتادم.یادم از زنده‌ یاد علی دشتی آمد که خردپسند و خرافه ستیز بود و از اصول و استدلالات غیرعقلانی‌ بیزار.هنگامی که حدود پانزده سال پیش در طبع مرصاد العباد نجم الدین رازی که‌ بهّمت دکتر امین ریاحی انجام پذیرفت اقدام کردم معترض بود.می‌گفت مگر کتاب‌ قحط است که انسان این یاوه‌ها و گزافه‌ها را چاپ کند.گفتم طبع این آثار بیشتر از این‌ لحاظ است که غالبا نمونه‌های زیبایی از نثر فارسی‌اند و از مواریث فرهنگی ما بشمار می‌روند؛اما مجاب نمی‌شد.وقتی که در ترجمهء آن کتاب به انگلیسی که بهّمت‌ دکتر حامد الگار استاد دانشگاه کالیفرنیا در برکلی پایان گرفت اقدام نمودم اعتراض خود را از سر گرفت که آخر برای مرد بی‌حمیتی مثل نجم الدین رازی،مؤلف کتاب،که در حملهء مغول به تصریح خود برای حفظ جانش زن و فرزند خود را بی‌پناه و بی‌هزینه به‌ دست حوادث سپرده و خود به ترکیه گریخته است چه احترامی می‌توان قائل شد و چگونه‌ می‌توان اقوالش را راهنمای حیات معنوی قرار داد؛و از مشتی بیکارهء ساکن رباط و خانقاه که عمر را در عبادت باطلی که خدا از آن بی‌نیاز است می‌گذارنند و برای روزی‌ خود چشم به دست دیگران دارند چه خیری متصور است؟دو سالی که درسی در تصوف‌ اسلامی می‌دادم داوریم دربارهء سود و زیان اجتماعی آن یکدست نبود.

تصوف اسلامی از تکلف و مبالغه در زهد برخاست و در طی زمان از رهبانیت مسیحی‌ و سنت مذاهب عرفانی پیش از اسلام و مذهب مانوی و رسوم و اندیشه‌های بودایی که‌ زمانی در مشرق ایران رواجی داشت اثر پذیرفت.از یک سو راه و رسمی شبیه آنچه در دیرهای عیسوی و معابد بودایی و مانستانهای مانوی رایج بود،مبتنی بر فقر و ریاضت و پیروی بیچون و چرا از پیروی و مرشدی و اعاشه از دستگیری مردمان،پیش گرفت و زندگی‌ خانقاهی را بنیاد گذاشت.از سوی دیگر بتدریج به توجیه مبادی سلوک صوفیان بوسیلهء مخلوطی از حکمت مکتبهای عرفانی پیش از اسلام و فلسفهء نو افلاطونی پرداخت و از ترکیب این عمل و نظر مکتب مذهبی خاصی در درون اسلام بوجود آمد که شور عاطفی بر آن غلبه داشت و در مآل بیشتر به باطن عبادات ناظر بود تا به ظاهر آنها.نوجیهات خود را عمدهء در قالب رمز و استعاره و مثل و استان ریخت،و در ایران خاصه به زبان شعر گویا شد و شعر غنایی فارسی را بعدی تازه بخشید.سپس در قالب سلسه‌های تصوف درآمد.

کم‌کم روی و ریا در آن راه یافت و صورت نازل آن به فرسودگی و فسادگرایید و به‌ کشکول و بوق و تکدی انجامید و موجب اسف معدودی عارفان روشن بین و لایق طعن‌ شاعر وارسته و تیزبینی چون حافظ شد.

تصوف مثل خود هر مذهبی که در درون آن نمو کند طیفی گسترده و متنوع دارد و به رنگ‌ عاملان خود درمی‌آید.از یک طرف مثل مذهب عوام مجمع اعتقادات کهن و خرافی‌ است و پدیده‌های خردناپذیر و معجزآسا را صحّه می‌گذارد و نیاز مردم ده و کوچه و بازار را به خدایی محسوس و شنوا و شفاعت‌پذیر و بقعه‌ای مشکل‌گشا و معجز نشان و پیری خطا پوش و تسلا بخش برمی‌آورد.از طرف دیگر در طبعهای لطیف و ذهنهای‌ صافی مذهبی مبتنی بر صفای باطن و عشق و توحید و شوق خدمت و اعراض از آز و شهوت پدید می‌آورد.

بزرگترین خدمت اجتماعی تصوف ایجاد روح تحل و تساهل و صبر بر آراء دیگران‌ است.از این نظر ترقیاتی بوده است در برابر زهر تعصب و خامی و سخت کوشی قشریانی‌ چون خوارج و کرّامیه،و متعصبان دیگری از هر نوع،که امثال محمود غزنوی و نظام الملک‌ و حسن صباح و بعدها اسماعیل صفوی و سلطان سلیم عثمانی و اورنگ زیب از مصادیق‌ آن‌اند.

طبایع مختلف است و دین در قالب این طبایع به عدهء آنها متعدد می‌شود.اسلام ابن‌ سینا با اسلام«دوست دادا»خادم ابو سعید(ص 56-253)،نمی‌تواند یکسان باشد.اما از خصوصیات ادیانی که از خاورمیانه برخاسته و سنت مذهب یهود را دنبال کرده‌اند این‌ است که حقیقت را تنها یک نوع دانسته‌اند و خلاف آن را کفر پنداشته و در خور کیفر و عذاب شمرده‌اند و در پیروی بی‌چون و چرا از دستورهای دینی و اطاعت از مقامات‌ مذهبی اصرار ورزیده و چون و چرا در احکام و اعتقادات دینی را نشان فساد عقیده‌ دانسته‌اند.در ادیان خاور دور که پیرو سنتی دیگرند چنین سختگیری و تعصبی نیست و التقاط مذاهب مختلف امری رایج است و بسیار روی می‌دهد که مثلا کسی هم بودایی‌ باشد و هم از بعضی جهات پیرو کنفوسیوس و هم برای دعا و پرستش به کلیسا برود.

متصوفه-لااقل آنها که عارف بودند-با قبول این نکته که راه رسیدن به حقیقت یکی‌ کردن حدّت و سختگیری متعصبان کوشیدند و نسیمی از انسانیت و عطوفت در خشونت‌ مردمی و بردباری و گذشت و خدمت به خلق گردیدند و هم پناهی برای ستمدیدگان و حتی گاه زبانی برای اعتراض به امرای خود کامه شدند.

اما هرچند از نظر فایدهء اجتماعی و انسانی تصوف را باید قدر شناخت،از نظر عقلی‌ همان قدر می‌توان آن را موجّه شمرد که عقاید خرافی عامه را،حال چه مصاحبت ابو سعید با خضر باشد(ص 28)و یا راه سپردن او در هوا(ص 32)و یا پدید آمدن دستی از غیب‌ به فرمان شیخ و گرفتن طفلی را در حال سقوط میان زمین و آسمان(ص 58)و یا این‌که: از موجبات خلقت آن بود که خداوند«رحمتش بسیار بود،گناهکارش می‌بایست»(ص‌ 274)و یا این‌که سلطان غزنین چهل شبانه‌روز خواب بو سعید را می‌دید که وامی‌دارد و کسی را بر در سرای نشانده بود تا خادم بو سعید برسد و وام را به وی بپردازد(ص 355)؛ چه سخن گفتن اولیاء یا شیر و پلنگ و سایر حیوانات باشد و چه شطحیات حلاّج و با یزید و رمزگوییهای سهروردی و یا گفته‌های تب آلود فصوص معمّا وش ابن العربی(که همه‌ را ابن خلدون بی‌معنی و تفتازانی باطل شمرده است).در تجدید فلسفهء نو افلاطونی و هلنی،که همه مبتنی بر طرد عقل بعنوان وسیلهء معرفت و جانشین ساختن آن با کشف و شهود بر مبانی مبهم و مشکوک عاطفی است.

این‌که برخی مانند کسروی تصوف را موجب کاهلی و بیکارگی و از عوامل انحطاط شرق شمرده‌اند به گمان من نظری سطحی است.تصوف خود معلول بعضی عوامل نفسانی‌ و اجتماعی بوده است،هرچند به نوبهء خود در برخی امور،خاصه امور ذوقی،موثر شده.

ذمّ آن همان قدررواست که ذمّ عقاید عامه،و حکمت اشراق و شهود مآلا همان قدر عقلانی است که همهء فلسفه‌هایی که براساس تفکر و نظر قرار دارد،بدون پشتیبانی علم‌ و تجربه.زیرا اینها همه،چه فلسفهء غزالی و سهروردی و ملا صدرا باشد و چه فلسفهء فارابی و ابن سینا توجیه عقاید پیش ساخته است،با این تفاوت که فلاسفه به ظاهر استدلال منطقی را اختیار کرده‌اند و عرفا خیالشان را اول آسوده کرده و عقل را ناصالح و بی‌اعتبار شمرده‌اند.اگر اینان بیان خود را شعر بخوانند-چنان‌که گاه خوانده‌اند- پذیرفتن به مشکل محک عقلی برنمی‌خورد و گاه لذت‌بخش نیز هست.

اگر معتقد باشیم که در این زندگی که نصیب ماست،اعضاء بدن برای بکار بردن‌ آنهاست،و بهره‌مندی از نعمات زندگی تا حدی که مایهء آزار دیگران نباشد حق ماست‌ باید تصّوف را در صورت حادّش که مستلزم ریاضتهای طاقت‌فرسا و ترک دنیا و کشتن‌ نفس و دوری جستن از لذائذ مجاز زندگی است نوعی انحراف بیمار گونهء ذهنی و عاطفی‌ شمرد که غالبا از حس عمیق گناهکاری و یا وحشت پنهان از سرکشی نفس و ارتکاب‌ گناه سرچشمه می‌گیرد.

*** از طنزهای ظریف ابو سعید طنزی است که نشان می‌دهد تنها در دورهء(ما نیست که دوزخ‌ منظور نظر صاحبنظران است:شیخ بو عبد الله باکو در مجلس شیخ ابو سعید نشسته بود،با تبختری.کسی شیخ را دعایی گفت که«خدایت در بهشت کناد».بو سعید گفت هرگز، «ما را بهشت نبایسد با مشتیلنگ و لوک و درویش.در آن‌جا جز شلاق و کوران و ضعیفان نباشند.ما را در دوزخ باید:جمشید درو،و فرعون درو،و هامان درو،و خواجه‌ درو»-و اشاره به شیخ بو عبد الله کرد-«و مادرو»و اشارت به خود کرد.شیخ بو عبد الله‌ بشکست…با خویشتن توبه کرد…و استعفار کرد و بعد از آن هرگز چنان ننشست.»(ص 208)

27-نکونامی

یکی از بیتهایی که آقای سلطان الخطاطین معلم خط ما در دبستان مکرر بعنوان‌ سرمشق به ما می‌داد این بیت سعدی بود که

نام نیکو گر بماند ز آدمی‌ به کزو ماند سرای زرنگار

در نتیجه این بیت در ذهن من بکلّی از اثر افتاده و حالت شعری خود را از دست داده‌ بود.اما این ایام بمناسبت درگذشت دوست ارجمند دیرینی این بیت در نظرم جان گرفت‌ و از صورت عبارتی موزون به صورت شعری گرم و گیرا درآمد.

هروقت به اندرزها و نصایحی مثل«چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون‌ بگذر»و«ای دل تو را که گفت به دنیا قرار گیر»و«نزاع بر سر دنیای دون مکن‌ درویش»

که ادبیات نظم و نثر ما بدانها انباشته است برمی‌خورم،با آن‌که از لطف‌ بیان آنها لذت می‌برم از توجه به این نکته نیز غافل نمی‌مانم که بیشتر این نوع اندرزها برای تسلی خاطر محرومان و به مقصد نرسیدگان است،و بسا که در تحلیل نهایی برای تلقین اصولی است که سواران را از مزاحمت پیادگان محفوظ بدارد و یا انگور شیرین دور از دسترسی را غوره جلوه دهد.با این همه اگر هم بتوان دعوت به ترک دنیا را از آن نوع‌ نصایح شمرد،این بدان معنی نیست که شیوهء درست زندگی سودجویی و خودپرستی و آز ورزی و ربودن حق دیگران است.نظم اجتماع بر پایهء خودداری و مهار کردن‌ خواهشهای تندرو و فزون طلب درونی استوار است.ایثار اگر در باطن به قصد خدنمایی‌ یا فرار از حس گناه نباشد صورت متعالی کف نفس و رعایت حق دیگران است.دشواری‌ آن است که عاملان آن را در نظر ما بزرگ می‌کند و ستایش ما را برمی‌انگیزد.ازاین‌ رو راستی-وقتی با خطر یا زیان همراه باشد،و درستی-هنگامی که حرامخواری به‌ عامل آن زیانی نرساند،و آزرم-زمانی که درشتی و شوخ چشمی و سماجت کارگشا باشد و دانش‌طلبی و هنرپروری-در مواردی که از تصادف و کار دیگر ندانستن و نامجویی برنخیزد،در دیدهء ما گرامی است و درستکاران و جوانمردان و فرهنگ دوستان و بخشندگان و پوزش‌پذیران و بی‌نیازان و دریادلان را ثنا می‌گوییم و آنان را سرمشق‌ فرزندان خود قرار می‌دهیم.

دکتر مهری آهی،استاد نکونام زبان روسی و ادبیات تطبیقی در دانشکدهء ادبیات و علوم انسانی و رئیس مؤسسهء زبانهای خارجی دانشگاه طهران،بانویی موقر و آراسته و با کمال و پرآزرم بود.امروز که در گذشته است خاطرهء او بیشتر از آن جهت در دل ما زنده‌ است که در کشاکش نزدیک به سی سال تدریس و خدمات اجتماعی احترام شغل خود را بدون ادعایی و تظاهری نگاه داشت و بر حسب تربیتی که یافته بود و تصوری که از رفتار درست و پاکیزه داشت در کار خود استوار ماند و باوجود امکاناتی که غالبا برای او فراهم بود نه در پی سودجوی از این امکانات برآمد و نه در پی‌شهرت یا ثروت از شاخی‌ به شاخی پرید و نه تن به جریانهای مطلوب‌نمای روز سپرد.

مهری آهی را من بار اول در کلاس مقدماتی دانشسرای عالی شناختم.دورهء متوسطه‌ را در مدرسهء ژان دارک بپایان آورده بود.لباسی ساده و غالبا روپوشی از ارمک با پیراهنی سفید که یخهء آن روی روپوشش برمی‌گشت می‌پوشید و موی خود را در پشت‌ سر گرد می‌آورد و با سنجاق ثابت نگاه می‌داشت.آرایش نمی‌کرد.سنگینی و لطف‌ رفتارش از نظر کمتر کسی دور می‌ماند.بزودی آشنایی ما به درستی و مودت کشید- مودتی که براساس یک رشته پسندها و اعتقادات مشترک قرار داشت.هردو به رشتهء ادبیات فارس رفتیم و آن را بپایان بردیم.من بعدا ضمن تدریس،در رشتهء دکتری زبان و ادبیات فارسی ثبت نام کردم و وی که پدرش آقای مجید آهی به سفارت ایران در شوروی منصوب شده بود در 1321 به روسیه رفت.پدر مهری مردی متین و خوشنام و درستکار و دانش‌پیشه بود.در زمان سلطنت رضا شاه در سالهای حساسی که برنامهء ساختن‌ راهها و راه آهن بثمر می‌رسید وزارت راه(طرق و شوارع)را بعهده داشت،و در دولت‌ منصور وزیر دادگستری و فرد متعیّن هیأت دولت بود.پس از آن‌که متفقین استعفای‌ رضا شاه را خواستار شدند،رضا شاه وی را برای نخست وزیری در چنان ایام باریکی نامزد کرد.اما زنده‌یاد آهی مصلحت کشور را برای مصالح مرجّح شمرد و به تفصیلی که آقای‌ عباسقلی گلشائیان به یادگار گذاشته(یادداشتهای دکتر قاسم غنی،جلد یازدهم،ص‌ 548 و بعد)باوجود اصرار رضا شاه،محمد علی فروغی را که خود تو و هم هیأت دولت‌ مناسبتر می‌شمرد پیشنهاد کرد و دلایل ترجیح او را توضیح داد و به اکراه رضا شاه فائق آمد تا فروغی را احضار کرد و کارها را بدو سپرد.هنگامی که ایران محتاج سفیری وطن‌ دوست و کاردان و در خور اعتماد بود سفر به شوروی و تحمل مضایق زندگی در روسیهء زمان جنگ را برعهده گرفت و چهار سالی در روسیه ماند و سلامت خود را بر سر آن‌ باخت و بیمار و بستری به ایران بازگشت و پس از چند هفته درگذشت.

دکتر آهی بسیاری از صفات پدر خود را به ارث برده بود.همان متانت رفتار و بی‌ ادعایی و پایبندی به اصول در وی مشهود بود.کمی پس از آن‌که مهری آهی از روسیه‌ بازگشت،من برای ادامهء تحصیل عازم انگلیس شدم.محمود صناعی دوست مشترک ما دو سه سالی زودتر به لندن رفته بود.خانم آهی هم یک سالی بعد به ما پیوست و در دانشگاه لندن به ادامهء تحصیلات زبان روسی پرداخت.پس از چند سالی به پاریس رفت‌ و به ادامهء همان تحصیلات در آن‌جا پرداخت و با دکتری در زبان و ادبیات روسی در سال 1333 به ایران بازگشت و بزودی به دانشیاری در این رشته در دانشکدهء ادبیات‌ دانشگاه طهران انتخاب شد و سپس به درجهء استادی ارتقاء یافت و پس از چندسال بر حس قبول عام و احترامی که داشت به ریاست گروه زبانهای خارجه و سپس به‌ ریاست مرکز بانهای خارجی که عدهء دانشجویان آن بخصوص در رشتهء زبان انگلیسی‌ بفزونی می‌رفت منصوب گردید،و تا بازنشستگی در سال 1358 در این سمت باقی بود.

از آثاری که از وی بجا مانده یکی ترجمه‌های خوب اوست.هنگامی که بنگاه‌ ترجمه و نشر کتاب تأسیس شد من چند اثر روسی را برای ترجمه به وی پیشنهاد کردم و او پدران و پسران تورگینف را انتخاب کرد و ترجمه این اثر همراه با ترجمهء ویلهلم تل‌ (محمد علی جمالزاده)و تریستان و ایزوت(پرویز ناتل خانلری)و پنج رسالهء افلاطون‌ (محمود صناعی)و مکالمات کنفوسیوس(کاظم‌زاده ایرانشهر)جزو پنج اثر نخستین بود

که در سال 1335 یکجا منتشر شد.بعد دکتر آهی ترجمهء قهرمان عصر ما اثر لرمانتوف را نیز بانجام رسانید که در«مجموعهء ادبیات خارجی»بنگاه مزبور بطبع رسید.از این دو گذشته کتاب جنایت و مکافات و ابله اثر داستایفسکی را نیز ترجمه کرد که خوارزمی‌ منتشر ساخت.چند سالی نیز با همکاری نادر نادرپور به ترجمهء ابلیس لرمانتوف مشغول‌ بود،ولی بمرحلهء چاپ نرسید.

دکتر آهی نثر فارسی را بسیار خوب و شیوا می‌نوشت و این را گذشته از ذوق طبیعی‌ باید نتیجهء تربیتی دانست که پدر فاضل و ایران دوست وی مقرر داشته بود.تأکیدی که‌ زنده یاد مجید آهی برای آموختن زبان و ادب فارسی داشت آشکارتر می‌شود وقتی بیاد بیاوریم که زبان مادری دکتر آهی روسی بودو دبیرستان را در مدرسهء ژان دارک گذرانده‌ بود.در آن ایام هنوز خانواده‌ها میراث فرهنگی خود را برابر چشم داشتند و یکسره دل به‌ هوای فرنگ نسپرده بودند.

در کنار تدریس و تحقیق و ترجمه،دکتر آهی به خدمات اجتماعی نیز دلبستگی‌ داشت در سال 1334 در تأسیس«جمعیت راه نو»شرکت کرد و از اعضای مؤسس‌ «شورای عالی جمعیتهای زنان ایرانی»بود که بعدا به سازمان زنان ایران تبدیل شد.چند سالی رئیس کمیتهء روابط بین‌المللی آن سازمان بود و به نمایندگی آن چند بار در مجامع‌ بین‌المللی شکت کرد.اما از تظاهر و تفاخر و توجه به مقاماتی که به«سیاست»آمیخته‌ بود پرهیز داشت و ازاین‌رو همیشه محبوب و محترم ماند.بی‌آن‌که وارد مناقشات‌ سیاسی شود،دوستدار آزادی،درستی،و پاکیزگی در ادارهء جامعه بود.

چهار پنج سال پیش معلوم شد به سرطان مبتلا گردیده است.آخر سرطان به ریه او اصابت کرد.سال گذشته بیماریش شدت یافت و چند بار در بیمارستان بستری شد،تا آن‌که روز جمعهء هفتم اسفند 1366 در آپارتمان خود واقع در الهیه چشم از جهان پوشید.

دکتر آهی از آن دسته استادان دانشگاه بود که مقام آنها به آنان اعتبار می‌یافت،چه‌ در فرهنگ ما،لااقل فرهنگ دیرین ما،از مدرس و استاد نه تنها دانش،بلکه تقوی و قناعت و ادب باطن چشم داشتند.استادی که باوجود انتساب به مدرسه دل به دنیا خوش داشت و در دورن آرزوی فزونی می‌پخت و در این آرزو خود را به آب و آتش می‌ زد و از فضائلی که با مقام تعلیم و استادی ملازمه داشت دور می‌افتاد،پیمان ناگفته‌ای را که معهود جامعه بود شکسته و حیثیت صنف خود را متنزل ساخته بود.از این استادان، که دکتر سیاسی در گزارش زندگی خود از برخی نام برده است،در دانشگاه طهران کم‌ نبودند.در دوره‌های آشوب فرهنگی که فضیلتهای دیرین رنگ می‌بازد،اتصاف به این فضائل دشوارتر و گرامی‌تر است.دکتر آهی با آن نجابت رفتار و متانت و آزرم از این‌ استادان بود،و تا این صفا در نظر ما ارجمند است یاد او در خاطرها گرامی خواهد بود.

آری سرمشق درستی بود که:

نام نیکو گر بماند ز آدمی‌ به کزو ماند سرای زرنگار

28-باور

هر دمی از باغ بری می‌رسد و کلمه‌ای یا عبارتی بر سر زبانها می‌افتد و نشان عقب‌ نماندن از قافله می‌شود،برخی درست و بیشتر نادرست یا نالازم.چندین سال پیش‌ «رسالت»به بازار آمد و معلوم شد از شاعر گرفته تا معمار و کتابفروش و پینه‌دوز رسالتی‌ دارند یا باید داشته باشند.مقارن همان ایام گرفتار«دلهره»شدیم و کار هیچ نویسندهء اصیلی بی‌دلهره‌های فرهنگی و اجتماعی نمی‌گذشت.بعد در میان برخی که میان‌ اصطلاحات نوین و کهن معّلق بودند عبارت«در این برهه از زمان»یا«در این مقطع‌ زمانی»که ظاهرا ترجمه‌ای از یک عبارت اداری مآب و نافصیح انگلیسی است از راه‌ رسید و مدتی تازه‌جویان را بخود مشغول داشت.حال مدتی است که«باور»بر قلمها جاری است و از«باورهای اقوام بدوی»و«باورهای مذهبی»و«باورهای قرن نوزدهم» و جز اینها سخن می‌رود و حتی بعضی از فضلا نیز به استعمال آن تن در داده‌اند.معلوم‌ نیست«عقیده»و«اعتقاد»چه عیبی داشته است که باید باور را بوجهی که مرسوم نبوده‌ و به ذهن خوش نمی‌آید بکار ببریم.البته اگر مرسوم شد و سکّه خورد و نویسندگان‌ فصیح بکار بردند،چاره نیست.ولی هنوز آن روز نیامده و من هروقت به آن برمی‌خورم‌ خراشی در خاطر احساس می‌کنم.چه باور هرچند در فرهنگها بعنوان واژهء مستقل ذکر شده است در آثار استادان زبان بصورت اسم تنها بکار نرفته آنچه بکار رفته ترکیب این‌ کلمه با برخی افعال است:باور داشتن،باور کردن،باور(کسی)آمدن،(کسی را)باور بودن،باور(کسی)شدن یا بودن.همچنین در چند صفت:خوش باور،بد باور،دیر باور، و حتی ناباور که فصیح نیست(چون باور صفت نیست)،ولی نظامی بکار برده است:

سخن گر چو گوهر بر آرد فروغ‌ چو ناباور افتد نماید دروغ

(دهخدا،ذیل باور)

باید دید سال آینده شاهد چه ابتکار عبثی خواهیم بود.