یادی از استاد
ذبیح الله صفا
یادی از استاد
دوست و همکار دانشمندم جناب دکتر جلال متینی،بعد از سلام از اینکه بر من منّت نهاده و آنچه را که از استاد خود شادروان ملک الشعراء بهار بیاد دارم،جویا شدهاید،سپاسگزارم.اما پیش از آنکه در اینباره سخنی بگویم باید اعتراف کنم که خاطراتم از استاد بهار چندان نیست که بکار نگارش احوالش آید،و بیشتر موقوف است به بازخوردهایی که در دفتر مجله مهر و در محیط درسی دانشگاهی داشتهایم،و شما خوب میدانید که بزرگان ادب دانش را در گیرودار زندگانی اجتماعی،چنانکه باید، نمیتوان شناخت بلکه برای ما آشنایی با آنان از راه آثارشان میسر است که در خصوصیترین اوقات تنهایی خود بوجود آوردهاند،و آنان آثار را که ار استاد بهار داریم من به همان میزان خواندهام که شما و نظایر شما،و از راه این آثار،بویژه اشعارش،همه او را در مقام استادی کم نظیر میشناسیم و میدانیم که او اشعر شعرای پارسی گوی عهد خود و از کسانی بود که توانست اندیشههای نو و بسیار تازهء غنایی و توصیفی و حکمی و سیاسی و اجتماعی را در قالب بهترین سخن دری بگنجاند و با ابداعات لغوی و آوردن ترکیبات نو بهمراه اندیشههای نو و برگزیدن موضوعات بدیع جدید به قصیده و غزل جانی تازه ببخشد.
او همچنانکه در قصیدههای«گیهان اعظم»و«دماوند»و«آفرین فردوسی»و چندین اثر مشهور دیگر خواننده را مسحور میکند،در محضر جذاب خویش نیز حاضران را محظوظ و بخود مشغول میکرد و فرصت آن نمیداد تا جستوجویی دربارهء حال و کارش کنند و از آن توشهای بربندند و امروز به خوانندهای که آن گویندهء توانا را فقط از خلال کلام فصیحش میشناسد بسپارند تا او را بهگونهای خصوصیتر بشناسانند.بویژه که بهار در معاشرتهای عادی برخوردی بسیار ساده با حاضران داشت،چنانکه گفتی گویندهء آن همه سخنان استوار که بقول خود او به پولاد خراسانی میماند،*نیست.
تحقیقات خود را تنها در کلاس درس و کمتر در مجالس عادی بیان میکرد و در محفلهای خصوصی با همنشینان از هر دری سخن میگفت و خشکیهای تحقیق و تتّبع را بدانها راه نمیداد.
به نظر حقیر بهتر آن میبود که اینگونه خاطرات را از نزدیکان مرحوم ملک میطلبیدید و شاید هم این کار را کرده باشید،تا آنچه را که من در این نامه مینویسم بر آن خاطرات که روشنگر احوال و ویژگیهای زندگانی بهار است بیفزاید.
نخستین بار،استاد خود بهار را در پاییز سال 1313 شمسی در ادارهء مجلهء مهر دیدم. در آن هنگام اندکی بیش از یک سال بود که دورهء تحصیلات متوسطه را در دار الفنون بپایان رسانیده بودم و در دار المعلمین عالی درس میخواندم.مجلهء ماهانهء مهر را مرحوم مجید موقر پسر ارشد موقر الملک بوشهری بسال 1312 شمسی در تهران تأسیس کرده و خانهای را در خیابان لالهزار که در عهد قاجاری بنا شده بود و تالارهای آیینه کاری و فضایی پهناور داشت برای آن باجاره گرفته بود و چاپخانهء مهر را نیز در همان محل و در اتاقهای همکف آن ساختمان دایر نموده بود.من در شهریورماه سال 1312 شمسی نخستین مقالهء تحقیقی خود را دربارهء جشن مهرگان به آن مجله داده بودم که شش ماه پیاپی چاپ میشد و در اوایل سال 1313 که مقالهء مفصل نوروز را به دفتر مجله بردم به دعوت مرحوم موقر به کار دعوت شدم و به همکاری استاد فقید عزیز نصر اللّه فلسفی سر دبیر آن مجله افتخار یافتم در حالی که هنوز بسیار جوان بودم و با خود میاندیشیدم که شاید این کار از من ساخته نباشد.اما مقدّر چنان بود که نخستین کار مطبوعاتی خود را زیر دست آن دو مرد شریف آغاز نمایم و از این راه شرفِ ملازمت عدهای از دانشمندان مشهور آن روزگار را حاصل کنم که مرحوم ملک الشعراء بهار یکی از آنان بود.براستی دفتر مجلهء مهر بصورت انجمنی ادبی و فرهنگی در سطحی بسیار بالا درآمده بود که از حدود چهار و پنج بعد از ظهر تا پاسی از شب گذشته دائر بود و در آنجا بسیاری از مباحث ادبی و تاریخی مطرح میگردید و برای من مدرسهای بود که بیقین نظیر آن را جای دیگر نمییافتم.
در مهرماه سال 1313 بمناسبت هزارمین سال ولادت استاد ابو القاسم فردوسی و به دعوت انجمن آثار ملی کنگرهای در تهران(تالار دبیرستان دارا الفنون)تشکیل شد که (*)در قصیدهء بسیار استادانهء«آفرین فردوسی»میفرماید:
همچو پولاد خراسانی بود شعر بهار گرش برگیرد ز خاک و برکشد شاه زمین گروهی از دانشمندان ایرانی و ایرانشناسان معروف جهان در آن شرکت داشتند و من به انتخاب دانشمند فقید مرحوم دکتر عیسی صدیق اعلم رئیس دار المعلمین عالی و دبیر کنگرهء فردوسی اجازهء حضور در جلسات آن کنگره را حاصل کرده بودم.همین مجالس بزرگداشت فردوسی بود که به من سعادت دیدار استاد بهار را ارزانی داشت زیرا وی که در فرودین ماه سال 1312 زندانی و پس از آن به اصفهان تبعید شده بود،در حقیقت برای شرکت در این جلسات رخصت سفر موقت به تهران یافته بود و معافیت قطعی از تبعید را در اردیبهشتماه سال 1314 حاصل کرده به خانهء خود در تهران بازگشت و آمد و شد به ادارهء مجلهء مهر را تجدید کرد.در آن هنگام که شانزده سال پیش از وفات استاد بود وی مردی موقر با چهرهای گندمگون و اندامی نسبة باریک بنظر میآمد،ریش میتراشید و لباس خوش برش میپوشید و همیشه با عصایی حرکت میکرد که بنابر اظهار خود استاد فهمیدیم وسیلهای برای محافظت اوست و تیغهای شمشیر مانند در آن پنهان است.
مرحوم بهار در بازگشت از اصفهان به تهران تا شهریورماه سال 1320 جز به کار تدریس و تحقیق و نوشتن مقالات و تدوین کتاب سبکشناسی برای تدریس در کرسی درسی به همین نام در دو دورهء لیسانس و دکتری ادبیات فارسی،و تصحیح و طبع متون تاریخی از قبیل تاریخ سیستان و مجمل التواریخ و القصص و ترجمهء تاریخ طبری از ابو علی بلعمی،و سرودن اشعار،خاصه آخرین قصیدههای بسیار استادانهء مشهور خود،کاری دیگر نداشت،سمت رسمیش استادی دار المعلمین عالی(-دانشسرای عالی)و بعد از آن دانشکدهء ادبیات تهران بود و در دورهء دکتری ادبیات فارسی درس میداد.بعد از وقایع شهریورماه سال 1320 شمسی که به اشغال ظالمانهء ایران از طرف متفقین و استعفای رضا شاه انجامید،استاد بهار با حفظ سمت استادی به میدان سیاست بازگشت و طبع روزنامهء نوبهار را از سر گرفت و در همین اوقات بود که کتاب مشهور خود تاریخ احزاب سیاسی را نگاشت و بصورت پاورقی در روزنامهء خود چاپ کرد و ضمن فعالیتهای سیاسی که در پیش گرفته بود جمعیت طرفداران صلح را هم در سالهای قریب به موت اداره میکرد و چندگاهی هم در یکی از کابینههای مرحوم قوام السلطنه وزیر فرهنگ(آموزش و پرورش)بود تا آنکه در سال 1330 شمسی به بیماری سل در تهران درگذشت و جنازهء او با تجلیلی کم سابقه تشییع شد،ولی با همهء گرفتاریها و سرگرمیها که در اواخر عمر برای خود فراهم آورده بود از ادامهء تدریس تا آنجا که میّسر بود غفلت نداشت.
استاد بهار در طبع اشعار و مقالات خود،و همچنین متنهایی که مورد تحقیق قرار میداد،بسیار دقیق بود،و اگر احیانا در غلط گیری چاپخانه تساهلی رخ میداد سخت برافروخته و خشمگین میشد.به همین سبب هیچیک از شعرها و مقالههایش را بیاجازهء چاپ خود او در مجلهء مهر چاپ نمیکردیم.هرگاه میخواست شعر یا مقالهای به مجلهء مهر بدهد یا نمونههای چاپی آنها را تصحیح کند بعد از ظهرها عصا زنان و گردشکنان به ادارهء مجلهء مهر میآمد و بعد از مختصر گفت و گو با حاضران بکار میپرداخت و بعد از اتمام کار تصحیح،مرا که عهدهدار ترجمهء مقالهها از زبان فرانسوی و ضمنا متصدی تصحیح نمونههای چاپی مقالهها بودم بر آن میداشت تا دقیقا کلمات اصلاح شده را بهنگام چاپ وارسی و مقابله کنم و سپس اجازهء چاپ دهم و در این میان چون خسته میشد از من سیگار میطلبید.این عادت سیگار خواستن را مرحوم استادم حتی در کلاسهای درس دکتری ادبیات فارسی هم دنبال میکرد و من همواره مراقب بودم که در محضر ایشان سیگار مناسبی با خود داشته باشم،بی آنکه بدانم از این راه تندرستی آن بزرگوار عزیز را بخطر میاندازم.
از پاییز سال 1316 شمسی که تازه خدمت نظام را تمام کرده بودم بعلت کنارهگیری مرحوم نصر اللّه فلسفی از سر دبیری مجلهء مهر،ادارهء کارهای آن مجله را برعهده گرفتم و استاد بهار در تمام مدتی که امکان نشر مرتب مجلهء مهر را داشتم از ادامهء همکاری دریغ نفرمود و از جملهء مقالات بسیار سودمندی که در این مدت نوشت،سلسلهء مقالات مشهور بنام«شعر در ایران»بود که به همان شیوه و طریقهء سابق تصحیح و طبع میشد.از حدود سال 1317 ببعد مرحوم مجید موقر که هم گرفتار مشکلات طبع و نشر روزنامهء ایران(و بعد از آن مهر ایران و مهرگان)شده و هم سالها زیان مالی مجلهء بسیار وزین و سنگین مهر را با همهء تشریفات آن تحمل کرده و مردانه و یکتنه خدمتی بسیار بزرگ را نسبت به ادب و تاریخ و فرهنگ ایران عهدهدار شده بود،از ادامهء کمک مالی خودداری نمود و من هم پس از چندی پافشاری در راه نشر آن به کارهای دیگری از قبیل تأسیس مجلهء سخن و هفته نامهء شباهنگ و سرانجام به نشر آثار ناچیز خود سرگرم شدم بی آنکه رابطهء معنویم با استاد قطع شود،بویژه که در آنمیان سخن از تشکیل کلاسهای دکتری ادبیات فارسی بمیان آمد و استاد بهار در آن کلاسها به تدریس پرداخت و من که باطنا از سال 1313 در محضرشان سمت تلمذ داشتم عملا یکی از شاگردان ایشان شدم(سالهای 1317-1318).
در کلاسهای درس دورهء دکتری زبان و ادبیات فارسی مرحوم استاد بهار بسیار منظم و سر وقت حاضر میشد و درسهای خود را که قبلا آماده میکرد بسرعت املاء مینمود و این همان امالی بود که پس از جمعآوری بصورت کتاب سبکشناسی در سه مجلّد انتشار یافت.هنگامی که یادداشتهای مربوط به هر ساعت بپایان میرسید،استاد برای چند شاگرد معدود خود مطالب گوناگون ادبی را مطرح میکرد و اطلاعات و تجاربی را که در آن زمینهها داشت در اختیارشان مینهاد.گاهی هم قطعههایی از شعرهای خود را میخواند مثل قصیده بمطلع زیرین:
ضیمرانی در بُن معلق جا گرفت پنجهء نازک به خاک افشرد و کمکم پا گرفت
جامع دیوان بهار مینویسد که استاد این قصیده را در سال 1322 سرود،در حالی که بیاد دارم آن را در بهار سال 1318 برایمان خواند و من هنوز طنین صدای جذّابش را در حال خواندن آن قصیده در گوش دارم.بعید نیست که در آن هنگام هنوز قصیده ناتمام بود و بعدها قصیده را تکمیل کرده و بتاریخ 1322 تمام نموده و تاریخ گذاشته باشد.این قصیده در دیوان بهار(ج 1،چاپ چهارم،ص 733-735)چاپ شده و از امهات قصائد اوست.
در امتحانهای دشواری از نخستین دورههای دکتری ادبیات فارسی میبایست قسمتهایی از اثرهای معروف نظم و نثر پارسی که شمارهء صحایف آنها به چند صد میرسید خوانده و مشکلات آنها حل شده و در جلسات طولانی جواب داده شود.دو تن از استادان مسلّم ادب ما یعنی استاد بهار و استاد فروزانفر اجرای مراسم این امتحان را که به امتحان متون موسوم بود برعهده داشتند که هردو با بردباری تمام چندین ساعت از موعد امتحانات را برای امتحان چند محصل معدود دورهء دکتری ادبیات صرف میکردند و هر یک از شاگردان میبایست در یک جلسهء طولانی جوابهای خود را بدهد.چون نوبت به من رسید نخست از دیوان خاقانی شروع کردم اما شرمم میآمد که در حضور دو استاد شعر را با آداب و آهنگ مخصوصی که میان اهل ادب معمول است بخوانم،بعد از خواندن چند بیت،استاد بهار با لحنی اندک مقرون به شوخی به استاد فروزانفر گفت:آقای صفا خیلی شرم حضور دارد وگرنه شعر خواندن را میداند!و همین کافی بود که من لحن خود را تغییر دهم و سنّت دیرین ادیبان و شاعران را در چنین مواردی فراموش نکنم.راست بود، بقول فقها«لا حیاء فی الدّین».
هنگامی که در سال 1321 از رسالهء دکتری خود دربارهء«حماسهسرایی در ایران»دفاع میکردم استاد بهار یکی از اعضاء هیأت ممتحنین بود و چون نوبت نقد و سؤال به وی رسید از تشویق شاگرد خود باز نایستاد ولی من در رسالهء خود(کتاب حماسهسرایی در ایران،چاپ چهارم،ص 177-178)منظومهء«رزم بیژن با گرازان»(یا«بیژن و منیژه») را به چند دلیل از جمله نخستین منظومههای مستقل شاهنامه و از گفتههای دوران جوانی فردوسی معرّفی کردم و نوشتم که یکی از این دلیلها بکار رفتن الفهای اطلاقی بسیار در موردهایی است که اجتناب از آنها ممکن بود.استاد از این جسارتی که به همشهری بسیار بزرگوارش کردهام رنجیده خاطر بود و ضمن سخنانش گفت«…امّا آخر آقا جان، بگویید بکار بردن الف اطلاقی از کی دلیل جوانی شده است؟!»و موضوع به همین جا ختم شد.بعدها فهمیدم که مرحوم بهار چند قصیده با همین الفهای اطلاقی دارد که ظاهرا در روزگار جوانی برسم طبع آزمایی و از راه تفنن سروده است.یکی از آنها قصیدهء زیبایی است در وصف سپیده دم که چنین شروع میشود:
صبح دوم شد سپیده تابانا زهره هویدا و ماه پنهانا
این قصیده در مجلّد اول دیوان بهار،چاپ چهارم،ص 560 ببعد،طبع شده است.
بعضی اوقات که به ادارهء مجلهء مهر میآمد قصیدهای را که بتازگی ساخته بود برای حاضران میخواند.یک بار که از سفر نورزی مازندران(تا چالوس)بازگشته بود قصیدهء بسیار مشهور خود:
هنگام فرودین که رساند ز ما درود بر مرغزار دیلم و طرف سپید رود
را خواند که بیدرنگ اجازهء طبع آن در مجله از او گرفته و چاپ شد،و یک بار دیگر این قصیده را:
شب خرگه سیه زد و در وی بیارمید وز هر کرانه دامن خرگه فرو کشید
که هم در مجلهء مهر و هم در دیوانش(ج 1،ص 572)میتوان دید.این قصیده باستقبال از قصیدهء مشهور کسایی مروزی است که آن هم از بدایع آثار فارسی است و بدین مطلع آغاز میشود:
روز آمد و علامت مصقول برکشید وز آسمان شمامهء کافور بر دمید
و شاید هم مرحوم استاد بهار از قصیدهء دیگری که همشهری کسایی یعنی بشار مرغزی بمطلع زیرین سروده:
رز را خدای از قِبَل شادی آفرید شادی و خرّمی همه از رز شود پدید
متأثر بوده باشد.به هرحال در پایان این قصیده استاد بهار به عجز شاعران عهد خود در این گونه استقبالها اشاره کرده و گفته است:
زین دست شعر گفت نیارند شاعران کز خشک بید بوی نخیزد چو مشک بید
اکنون که به چنین اشارهای از بهار رسیدیم بیادم آمد که در ایام جشن فردوسی روزی مرحوم بهار در ادارهء مجلهء مهر سرگرم تصحیح اشعاری بود که برای طبع در «فردوسی نامهء مهر»آماده کرده بود.در این میان مرحوم سرور گویا اعتمادی که یکی از نمایندگان افغانستان برای حضور در جلسات کنگره بود،به ادارهء مجلهء مهر آمد و با زیارت استاد بهار به گفت و گو با او نشست.سرور گویا مردی بسیار خوش نیت و خوش سخن و دوستدار ایران و ایرانیان بود و شعر بسیار از حفظ داشت.(طبعا از شاعران سدههای اخیر که عادهء آنان را هندی سرا میدانیم)،خیلی مشتاق اقامت در تهران بود و در محفلهای دوستانهای که شادروانان سید محمود فرخ(در فواصل سفر از مشهد به تهران)،سعید نفیسی،رشید یاسمی،نصر الله فلسفی،محمد معین،بدیعزاده،و آقایان مؤید ثابتی،دکتر حسین خطیبی،دکتر پرویز ناتل خانلری و نویسندهء این سطور بنوبت در خانههای خودمان تشکیل میدادیم،و به بحثهای ادبی و شعر خوانی میپرداختیم،سرور گویا هم هرگاه که در تهران بود،حضور مییافت و غالبا به عادت خویش یک مضمون شعری را انتخاب میکرد و از شاعران مختلف که همه یا هندی(بویژه بیدل عظیمآبادی)یا شاعرانی نظیر او از سدههای اخیر بودند بیتهای پیاپی در همان مضمون میخواند.در بحثهای ما هم همیشه شرکت داشت و ما او را دوست داشتیم.
به هرحال سرور گویا که من او را اولین بار در همانروز ملاقات با مرحوم بهار شناخته بودم،در خدمت بهار که سالار سخن خراسانی در عهد ماست،باز هم شروع به خواندن همان شعرهای مضموندار و ضمنا بعضی از گفتههای خود کرد،یعنی خواست در خدمت استاد خودی بنمایاند.بهار گوش میکرد و گاهگاه آفرینی میگفت.
سرانجام سرور گویا دلیر شد و گفت:بلی آقای بهار،شاعران آن طرف شعرهای ما را از سخنان امثال شما استادان بیشتر میپسندند!مرحوم بهار با نهایت ادب و خوشرویی جواب داد:نه آقا،آنها خیلی ناقلا هستند،شعرهای شما را هم نمیپسندند!
مرحوم سرور گویا با هموطنان افغانی خود،که اگرچه برادریم،گاه نا برادرانه به ما نگاه میکردند،زیاد همفکر و هماهنگ نبود.فراموش نمیکنم که در کنگرهء ایرانشناسی که در دانشگاه تهران(تالار فردوسی)تشکیل شده بود،من ضمن یک سخنرانی از دستهء لهجههای شرقی و غربی ایران سخنی بمیان آورده بودم.عصر همان روز در میهمانی وزارت امور خارجه حضور یافتم و همینکه وارد تالار شدم دانشمندان افغانی محاصرهام کردند و یکی از آنان فریاد برآورد که ایران را به شرقی و غربی هم که تقسیم کردهاید!گفتم:دوستان عزیز،این یک تقسیم زبانشناسی است نه سیاسی! کسی به زمینهای شما چشم ندوخته است،خیالتان راحت باشد.در این میان مرحوم سرور گویا نهیبی به همشهری خود زد و با لهجهء شیرین کابلی گفت:آقا صفا را نرنجان،چه شعرهای خوبی از بیدل در گنج سخن انتخاب کرده،مثل اینکه پنجاه سال است که بیدل شناس شده!…طبعا این بیان نوعی دلجویی از من بود.خدایش بیامرزاد.
برگردیم به حدیث بهار،او تنها شاعر قصیده گوی بزرگ نبود،مثنوی را بآسانی،مثل آب روان،و به استواری بیهیچگونه زحمت میساخت،غزلهای خوب دارد،فقط آثار شاعران پیشین را نمیخوان،بلکه دیوانهای استادان متأخّر را هم از نظر میگذراند،مثلا مرثیهای از او که در مجلهء یغما بیاد دانشمند فقید میرزا محمد خان قزوینی بدین مطلع چاپ شده:
از ملک ادب حکم گزاران همه رفتند شوبار سفر بند که یاران همه رفتند*
استقبالی است از غزل غزالی مشهدی شاعر سدهء دهم هجری بمطلع ذیل:
از بزم جهان باده گساران همه رفتند ما با که نشینیم که یاران همه رفتند*
و نسبت به بعضی از شاعران و نویسندگان هندینژاد مثل شیخ ابو الفضل علاّمی وزیر اکبر پادشاه(سدهء دهم)و برادرش فیضی فیاضی با احترام سخن میگفت.0
روزی در سال 1317 یک غزل از ساختههای خود را که میخواستم در مجلهء مهر چاپ کنم از نظرش گذراندم به این مطلع:
خواهم از کوی تو ای سرو خرامان بروم گرچه دانم که شوم بی سر و سامان بروم
تا آخر آن را خواند و گفت:پس تخلّصش کو؟و فورا افزود:ها.شما متجددین مخالف تخلصید!عیبی ندارد،چاپش کنید.
به هرحال بهار به تتبع دیوانها و سبکها توجه داشت و این لازمهء استادی در ادب سنتّی و شعر ماست و شاعر میبایست بیتهای فراوانی از استادان مختلف را بیاد داشته باشد.مرحوم بهار چنانکه گفتم عصایی داشت که در تیغهء نازکی بود،یا بهتر بگویم شمیشیری داشت بصورت عصایی،و میفرمود که چون خانه و باغم در بیرون شعر واقع است (این باغ و خانه بعدها با توسعهء شهر تهران در میان خیابانها و خانهها پوشیده شد)این (*)-این قطعه چنانکه جامع دیوان بهار نوشته اصلا در رثاء مرحوم عارف قزوینی سروده شده بود و مطلع اصلی آن در آن دیوان(چاپ سوم،2536 شاهنشاهی)ص 399 چنین است:
دعوی چه کنی،داعیه داران همه رفتند شوبار سفر بند که یاران همه رفتند
(**)دربارهء این غزل غزالی مشهدی رجوع شود به تاریخ ادبیات ایران،بخش دوم از جلد پنجم،تهران 1364،ص 710 و دو بیت اول آنکه از نخسهء023.25. Add کتابخانهء موزهء بریتانیا نقل شده بدینگونه است:
از بزم جهان باده گساران همه رفتند ما با که نشینیم که یاران همه رفتند نه کوهکن بی سر و پا ماند و نه مجنون از کوی جنون سلسله داران همه رفتند
(0)برای نمونهای در این باب،از آثار چاپ شدهاش بنگرید به کتاب سبکشناسی،ج 3 چاپ سوم،تهران 1349،ص 289.
عصا را همیشه بهمراه دارم تا شبانگاه که به خانه میروم مدافع و محافظ من باشد.
روزی جسارت کرده گفتم،قربان
عصا برگرفتن نه معجز بود همی اژدها کرد باید عصا
فرمود البته بجایش!-به هر صورت،این عصا را بدست میگرفت و آرام آرام چنانکه خود حکایت میکرد از کنار خیابانهای خلوت به جانب مرکز شهر سرازیر میشد و در راه هرروز قصیده و غزل و ابیات دیگری را که از حفظ داشت با خود تکرار و یا بقول خود «دوره»میکرد تا مبادا از یاد او سترده شود.این سنت همهء استادان سخن از قدیم الایام بود و تا به عهد ما ادامه داشت و آن را اصطلاحا تتبع میگفتند.*او خود در یک مستزاد که شاعران زمان خود را در آن ارزیابی میکند میفرماید:
من خود از اهل تتّبع بودهام جانب تقلید ره پیمودهام وز تعصب فرسودهام لیک در هر سبک من دارم سخن پیرو موضوع باشد سبک من سبک نو سبک کهن
(دیوان،ج 2،ص 237-238) و در قصیدهای بنام«خواطر و آراء»(ج 1،ص 34)گوید:
بهارا هستی جو اختلاطی کن به شعر نو که رنجیدم ز شعر انوری و عرفی و جامی مکّرر گر همه قنداست خاطر را کند رنجه ز بادامم بد آید بس که خواندم چشم بادامی
(دیوان،ج 1،ص 536) بهار در این سخن راست میگوید،اگرچه زبان بسیار فصیح او یادآور سخن شاعران استاد سدههای پنجم و ششم است ولی اولا بسیاری کلمات و ترکیبات نو در اشعار خود بکار برده و آنها را در ادب فارسی باب کرده است و ثانیا حتی بعضی از قصیدههای مشهور او بکلی دارای موضوعهای نو و تازه است مثل قصیدهء«دماوند»و قصیدهء«سینما»و«جغد و جنگ»و«گیهان اعظم»و منظومههای«شباهنگ»و «کبوتران من»و«افکار پریشان»و جز آنها،و از این روی،همچنانکه در یکی از سخنرانیهای سابق خود در تهران گفته بودم،اینک نیز میگویم که بهار در همان حال که سبک کلاسیک شعر فارسی را در نهایت مهارت پاسداری کرد،خود از پیشروان (*)فراموش نکنیم که تتبع منحصر به حفظ کردن آثار پیشینیان نبود،بلکه مطالعه و آشنایی با آن آثار و احیانا استقبال از بعض آنها را نیز تتّبع میگویند.
تجدید سبک و نوآوری در شعر فارسی است،منتهی باید متوجه این نکته باشیم که نوآوری در شعر فارسی آن نیست که بنای آن را از بنیاد ویران کنیم و بنای نوی که میخواهیم بر روی آن خرابه بسازیم شایستهء آن نباشد که نامآبادی بر آن نهیم.بهار بنای شعر فارسی را نه تنها با نوآوریهای خود ویران نکرد بلکه آن را بر آن نهیم.بهار مستحکمتر و پایدارتر ساخت.در این مورد فعلا بیشتر از این سخنی نمیگویم زیرا موضوع این چند سطر که نگارش یافته تنها تجدید بعضی خاطرات از استادم بود و تحقیق در ارزش ادبی آثار بهار از نظم و نثر بواقع محتاج رسالهای مبسوط است.
من دربارهء استاد فقید و عزیز خود بهار هنوز چند مطلب بیاد دارم ولی میترسم بیشتر از سهم خود صحایف ایران نامه را بگیرم.پس به همین چند صفحهء معدود اکتفا میکنم و از خداوند برای روان پاک استادم شادی و آرامش جاودانی خواستارم.
ذبیح الله صفا لوبک،12 خردادماه 1366

