سیمای زن در آثار شفیعی کدکنی

 

در مسیر تحقیق و تألیف زنان مؤدب ایران: تاریخ شعر و ادب زنان ایرانزمین از آغاز تا 1320، به مقالۀ ”تخلّص“ اثر خامۀ دکتر شفیعی کدکنی دست یافتم. بسیار خوشه چیدم، اما از زن نشان ندیدم؛ مقاله‌ای نسبتاً جامع که جنس‌زدایی شده بود.

بررسی جایگاه مردان فعال در عرصۀ فرهنگ و ادب، نه از زاویۀ تکنیک و توانایی در ردیف کردن واژگان، بلکه نگاه آنها به نیمۀ دیگر هستی، یعنی زنان، همواره برایم جالب بوده است و سوالی بهتر از این نیست که از آنان پرسیده شود: زن چیست؟ و از آنجا که نمی‌توان پاسخ را از بن دندان افراد بیرون آورد، باید از ورای کلمات و نوشته‌هایشان بخوانیم که به این پرسش چه پاسخی می‌دهند و سوال از چونیِ زن مبحث عشق را پیش می‌کشد.

سنت ادبی‌ای که شفیعی کدکنی درون آن پرورش یافته حضور یاری از لون یار حافظ را مجاز می‌داند و این حضور در شعر کلاسیک م. سرشک رخ می‌نماید؛ فرمی که شاعر می‌تواند در امنیت وزن و قافیه و سنت ادبی مرسوم آن پنهان شود. به این لحاظ، در اشعار کلاسیک او رد بیشتری از عشق زمینی می‌توان دید که شاید حاصل پروازهای خیال در میدان مغناطیسی قافیه و ردیف شعر سنتی ایران باشد. شعر ”دیشب“ را می‌خوانیم:

دوش از همه شب‌ها شبِ جانکاه‌تری بود

فریاد ازین شب چه شب بی‌سحری بود!

دور از تو منِ سوخته تب داشتم اِی گل

وز شورِ تو در سینه شرار دگری بود

هر سو به تمنای تو تا صبح نگاهم

چون مرغک طوفان‌زدۀ دربدری بود

چون باد سحرگاه گذشتی و ندیدی

در راه تو از بوی گل آشفته‌تری بود

افسوس که پیش تو ندارد هنرم قدر

ای کاش به جای هنرم سیم و زری بود[1]

حضور عشق را در اندیشۀ شفیعی کدکنی از درون اشعار او به اختصار پی می‌گیریم. شاعر در شعر ”زمزمه 2،“ سرودۀ بهمن 1344، بدین‌گونه به عشق زمینی اعتراف می‌کند:

تو مده پندم ازین عشق که من دیر زمانی

خود به جان خواستم از دام تمنای تو رستن

دیدم از رشتۀ جان دست گسستن بود آسان

لیک مشکل بود این رشتۀ مهر تو گسستن

امشبت اشک من آزرد و خدا را که چه ظلمی‌ست

ساقۀ خرم گلدان نگاه تو شکستن

سوی اشکم نگهت گرم خرامید و چه زیباست

آهوی وحشی و در چشمۀ روشن نگریستن[2]

این عشق، زمینی است، چرا که هیچ عارفی رَستن از دام تمنای یار ازلی را به دعا نمی‌خواهد.شفیعی چند سال بعد (1348)، همچنان که خود گفته است، عاشقی است پشیمان:

بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز

زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران[3]

آیا می‌توان گفت که او در زمان سرایش این شعر از عاشقی با یاری زمینی پشیمان بوده است؟ چرا که عشق ازلی را پشیمانی نباشد.

در غزل ”زمزمه 1،“ سرودۀ بهمن 1344، با این مطلع و مقطع هم آورده است:

هرچند امیدی به وصال تو ندارم

یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم

از خویش گریزانم و سوی تو شتابان

با این همه راهی به وصال تو ندارم[4]

نگاه مردان به عشق، به‌خصوص با توجه به سابقۀ ادبی‌شان، به راحتی می‌تواند ازعشق زمینی به عشق آسمانی تفسیر شود و چنان که مشهود است می‌توان این شعر را عرفانی هم تلقی کرد.

با توجه به تاریخ سروده‌ها، به نظر می رسد شاعر با افزایش سن گام به گام در اشعارش از عشق جنسی فاصله می‌گیرد، هرچند در شعر ”قصیده‌ای در ستایش عشق،“ سرودۀ 1374، با احترام عمیق او به عشق و آگاهی‌اش نسبت به عشق زمینی روبه‌رو هستیم. در فاصلۀ 30 سال معنایی از عشق انکشاف می‌یابد که دیگر یک واژه نیست و این واژۀ مبهم که فقط تجلی معناست، نردبانی است به عالم بالا که سقوطش نیز عروج است، ولی باز شاعر دچار تردید شده و می‌سراید که عادت دشمن عشق است و رسیدن به آن تباهی. بخشی از آن را با هم می‌خوانیم:

عشق آغاز می شود با تن

به کجا می‌رسد خدا داناست

خود عبوری‌ست از در ممنوع

آن دری که حضور در فرداست

. . .

عشق جان آفریدن است از تن

گرچه پایان آن تنی تنهاست

عطشی بهر نیم زادِ نهان

که رسیدن به او تمنّی ماست

عشق گم کردن من و تو و اوست

هرچه گم کرده‌ای همه آنجاست[5]

تظاهرات جنسی در اشعار شفیعی کدکنی، حدود 454 شعر در 12 دفتر، کمیاب است و به ندرت از بوسه و رپ‌رپ‌های دل حرف زده است. بوسه‌ای در شعر ”سرود،“ سرودۀ مرداد 1349:

خاموشم و انتظار

سر تا پا

تا سبزترین ترانه را

فردا

در چهچۀ بوسه تو بسرایم[6]

و بوسه‌ای دیگر در شعر ”مناجات،“ سرودۀ 1366:

و در آغاز، سخن بود و سخن تنها بود

و سخن زیبا بود

بوسه و نان و تماشای کبوترها بود[7]

و در شعر ”کتیبۀ سیال،“ سرودۀ 1367:

چون لحظه‌های بوسه و بدرود

بنمود روزگارم و بربود![8]

تغییر نگاه شاعر به بوسه در فاصلۀ زمانی سرایش اشعار به خوبی قابل رؤیت است، از جمله در شعر ”دیباچه،“ سرودۀ 1345:

در زیر آسمان

هرگز لبت تپیدن دل را

– چون برگ در محاورۀ باد –

بوده‌ست ترجمان؟[9]

در اشعارعاشقانۀ شفیعی رد آشکاری از محبوب شعری و عروس شعر نیست. به نظر می‌رسد زمین و زمانۀ او و سال‌های مبارزه در حذف عوالمی که بوی جنسیت بدهد دخیل بوده است. آیا می‌توان گفت که عشق مردمی جای عشق زمینی را گرفته است؟ در شعر ”پژواک“ به صراحت از کوتاهی نسبت به این عشق، عشق به مردم، پوزش می‌خواهد:

ببخشای ای روشن عشق بر ما! ببخشای

ببخشای اگر صبح را ما به مهمانی کوچه دعوت نکردیم

ببخشای اگر روی پیراهن ما نشان عبور سحر نیست

ببخشای ما را اگر از حضور فلق روی فرق صنوبر خبر نیست

و در پایان مرثیه می‌سراید که

فرو ریخت پرها و نکردیم پرواز[10]

با اعتراف در صیغۀ جمع، گویی می‌خواهد دیگران را نیز در این آغاز نکردن مبارزه همدست کند. به هر رو، او در آن سال‌ها که روی پیراهن بهترین جوانان این مرز و بوم نشان عبور سرخ فلق حک می‌شد، خوشبختانه در جمع بهترین استادان، بر کنار چو پرگار، مشغول تدریس بود. گرچه این نگارنده از حفظ این گنج برای ادبیات ایران خرسند است، اما انتقاد شفیعی از خود کمی بوی تواضعی دارد که مایل به تقدیر است. شفیعی در شعر ”نشانی“ شریک مبارزات قلمی سایر شاعران نیز بوده است:

با شعرهامان شمع‌هایی خرد

بر طاق این شب‌های وحشت برمی‌افروزیم

یعنی که در این خانه هم

چشمان بیداری

باقی‌ست[11]

و به سختی می‌توان این عشق مبارزاتی را در تفکر او کمرنگ کرد، چرا که ”به کجا چنین شتابان“ و محاورۀ گَوَن و نسیم جزیی از حافظۀ تاریخی مردم ایران است، گیرم همچون بیانیه‌ای چون سایر اشعار.

معنای برخی از اشعار شفیعی به‌رغم زبان ساده‌شان مبهم است و شاید سعی شاعر بر مخفی شدن را نشان دهد. در اینجا تأثیر شیوۀ هندی و تکریم نسبت به ویژگی‌های سبکی این طرز را در بررسی‌های تاریخی- ادبی نمی‌توان نادیده گرفت، اگرچه در چاپ مجدد زمزمهها بسیاری از اشعاری را که به این مکتب تمایل دارند حذف کرده است. تجدید نظر در عقاید و نوشته‌ها مخصوص شفیعی کدکنی نیست و دیگرانی هم در این دوران، و حتی حافظ در عصر خود، اشعار دوران جوانی یا آغاز ورودشان به صحنۀ ادبیات را از میانه جمع کرده‌اند. از این روی، حذف برخی قطعه‌ها به‌خصوص از دفاتر زمزمهها، شبخوانی و از زبان برگ می‌تواند با تغییر سلیقه و نگرش و مذاق هنری همراه باشد، اما پاکسازی عقاید و تمایلات همچنان با حک و اصلاح ادامه دارد. آیا با این حکاکی‌ها در کار تراشیدن تندیسی بی‌نقص نیست تا تصویری کامل از خود به یادگار بگذارد؟

توضیحات شفیعی کدکنی در آغاز چاپ دوم کتاب شبخوانی در سال 1361 حاکی از همین تغییر در عقیده است. او به صراحت تحت عنوان انتقاد از خود می‌نویسد:

به چیزهایی که زیاد هم برای من چندان مقدس نبوده اند – و آن جنبه‌های قبل از اسلامی ایران است – چه قدر تحت تأثیر اوضاع و احوال – و شاید وجود همشهری پیشکسوت بزرگواری که از صدور ائمۀ شعر معاصر است – از خود شیفتگی نشان داده‌ام، شاید هم در آن لحظات واقعاً حالاتی در من بوده است . اما در این لحظه، ایران، در جانب اسلامی‌اش و با فرهنگ اسلامی‌اش، با عین‌القضات و حلاج و سهروردی‌اش و با فضل‌الله حروفی تبریزی‌اش و هزاران هزار دیگرش بیا تا خیابانی و کوچک‌خان و دهخدایش بسیار مقدس‌تر است از ایران هوخشتره و کورش کبیر و مردی که بر دریا تازیانه می‌زد، و در آن جانب هم آن قسمتی را دوست دارم که در دورۀ اسلامی حیات خود را استمرار داده، مثل سیاووش و رستم و نه آنها که از میان سنگ‌نوشته‌های احتمالاً موهوم سر بدر آورده‌اند.[12]

به این طریق، خوانندگان اندک‌اندک گذار شاعر از عشق به سبک بیمارگونۀ هندی حاکم بر غزل‌های نخستین و نیز عشق به ایران باستان را مشاهده می‌کنند.

با این همه، به گواهی تعداد قابل توجهی از اشعار شفیعی می‌توان گفت که عشق او به طبیعت حقیقی‌ترین یادگاری است که تولد در کدکن و زندگی در خراسان برای او هدیه آورده است، تا آنجا که شعر نو او لونی از سبک خراسانی دارد:

سفر ادامه دارد و من از دریچۀ ترن

به کوه و دشت‌ها سلام عاشقانه‌ای

که جویبار جاری و جوان روشنی‌ست در کویر پیر سوختن

روانه می‌کنم

لطافت هوای باز و بامداد را

ز گیسوان دختری که از میان پنجره

فشانده جوی موی نرم خویش را به دوش باد

روایتی رها و عاشقانه می‌کنم

. . .

سفر ادامه دارد و پیام عاشقانۀ کویرها به ابرها

سلام جاودانۀ نسیم‌ها به تپه‌ها

در انتخاب واژه‌ها به زیبایی می‌اندیشد و چنین است که از منطقۀ جغرافیایی محل تولدش، که بین نیشابور و کاشمر و تربت حیدریه است، دو مکان اول در پیشانی کتاب اشعارش حک می‌شوند، ولی تربت حیدریه خیر.

از عشق جنسی و مردمی و ازلی بگذریم و به عشق مادر بپردازیم. شفیعی در تکریم مادر، کتاب‌های صور خیال در شعر فارسی و موسیقی شعر را به یاد مادر تقدیم می کند: ”آن بزرگ آموزگار زندگی و شعر و آن شیفتۀ سرودهای حافظ که نخستین نغمه‌های سخن پارسی را یک حرف و دو حرف بر زبانم الفاظ نهاد و گفتن آموخت.“ او در شبخوانی، در شعر ”آشیان متروک،“ خاطره‌اش را این‌گونه ثبت می‌کند:

در اینجا زادم از مادر زمانی

مرا این خانه مهد و آشیان است

نخستین آسمانی را که دیدم

خدا داند که خود این آسمان است

چه شب‌ها مادرم افسانه می‌گفت

از آن گنجشک آشی ماشی و من

به رویاهای شیرین غرقه بودم

نشسته محو گفتارش به دامن

اما در بیان جایگاه مادران در اشعار خود فقط به ترکیب ”آه مادران“ در شعر ”زاینده‌رود“ بسنده می‌کند. احترام به مادر که برخاسته از تعالیم مذهبی–سنتی است و نشان از حضور مؤثر مادری علاقه‌مند دارد، بیشتر با حذف و اندرونی کردن زنان همراه است، نه از حضور زنان در جامعه گفتن. شاید داشتن استادانی محافظه‌کار و محتاط در این نوع رفتار بی‌تأثیر نبوده است.

شفیعی در توصیف تابلومانند زنان موفق از کار بیرون می‌آید. در شعر ”هدیه“ گویی پرتره‌ای را وصف می‌کند:

شاخه‌ای گل، در کفش

خم کرده سر بر شیشۀ سردی

کز افق، در خویش دارد، قوسی از زنگار

زن به روی صندلی، خاموش

در کران بی‌کرانی، در زلال خواب

شسته خود ز اندیشه‌ها و کار.

همچنان آن شاخۀ گل

در کفش لرزان

گاه گه بیدار، گه در خواب

ایستگاهی

در قفای ایستگاهی

می‌رسد دشوار.

در کجاها مانده است آن گل؟

تا کجاها رفته است آن زن

در آن دیدار؟[13]

تکریم زنان در شعر شفیعی با توصیفی باستانی همراه است: توصیف نقوش مانده بر دیوارۀ جام‌ها و ظروف یا گزارشی ملایم از بلایای تاریخی و آنچه بر زنان در این ایلغارها رفته است، سرودۀ 1366:

بر خاک‌پشته ، تاک جوان، سبز و بارور

زنجیره‌های سبز به هر سوی بسته است

اینک تبارِ تاکِ کهن باغِ شادیاخ!

کز باده‌اش ترانۀ خیام رُسته است

وین زن که از میان سفال شکسته‌ای

گیسو گشاده چنگ به مضراب می‌زند

هم‌بزم باده‌نوشیِ آن هوش قرن‌هاست

کاین سان بر آتش غم او آب می‌زند

نیمی ز چنگِ او به دگر پارۀ سفال

در خاکریز وحشت غزها نهفته است

اما صدای چنگ وی از نیمۀ دگر

در گوش من به مویۀ محزون شکفته است

وآن آذرخش کز دل این ابر می‌جهد

گویی چراغ هوش و دلِ آگه وی است

وین سبزه‌ای که زار بر آن گرید ابر صبح

بذری ز سبزه‌های تماشاگه وی است[14]

در شعر ”پنجره‌های ابیانه،“ سرودۀ 1374، تکریم تاریخ باز به همان شیوه و آیین است و توصیف محترمانۀ ایستایی تاریخی:

پشت آن پنجره در ابیانه

برقی از آذر برزین باقی‌ست

جامۀ خویش دگرگونه نکرده‌ست و

هنوز

به همان شادی دیرین باقی‌ست

پشت آن پنجره در ابیانه

زنی استاده و می‌خواند راهاب رهایی را

کوک سازش را تغییر نداده‌ست و

صدا

در همان پردۀ شیرین باقی‌ست

پشت آن پنجره در ابیانه

آرزوها و نگاه آن زن

از پس گرد قرون و اعصار

به همان شیوه و آیین باقی‌ست[15]

و در ”زن نیشابور،“ سرودۀ 1366، گرچه کار و زحمت زنان را از قلم نمی‌اندازد، ولی باز به همان نقش‌های تاریخی اکتفا می‌کند:

می‌توان در خشکسالی‌ها

گرد خرمن

خوشه‌چینش دید

می‌توان با کودکی بر پشت

در دروزاران و آن گرمای گرم نیمۀ مرداد

داغ و

سوزان و

عرق‌ریزان جبینش دید

می‌توان با چادری فرسوده و تاریک

نوحه‌خوان

بر گورها

زار و حزینش دید

می‌توان در حملۀ غز یا تتار و ترک

در ستیز دشمنان بر پشت زینش دید

می‌توان در آن سفال آبی ساده

چنگ بر کف

نغمه‌گر

چون رامتینش دید

نغمۀ خویش

از حصار مسجد نور

ار برآرد

هر مخالف را کند مغلوب بیدادش

تا توان در حلقۀ شادی نگینش دید

این زن گُرد نشابوری‌ست

می‌توانی آن چنان یا این چنینش دید

می‌توانی بیش از اینش دید[16]

شاعر بیش از این ازنقش زنان وصفی نمی‌کند، چرا؟ علاقه‌ای ندارد یا باور ندارد؟ یا زنان نیشابوری بیش از این نیستند؟

البته که شفیعی شاعری حساس است و برای بیان درون مُجاز است که هر چه بخواهد تصویر بیافریند، ولی در ”پل خواجو،“ از مادران به آه آنان بسنده کرده و دعای بازگرداندن طراوت به اشعارش را با دوشیزگی روز نخستین تمنا کرده است. او برای گفتن از شدت اندوه به زنان ضجه‌زن بر گور، در ”صبح ماهان،“ و پیر شدن دختران جوان، در ”سورۀ برائت،“ اشاره کرده است و نام بردن از روسپیان، چون کلامی نفرینی، چنان عادی که در کتاب لغت بتوان یافت. کلام سرشک، کلامی است فاخر و بدون برانگیزانندگی؛ سخت و سرد نسبت به همۀ جهان. در ”صبح ماهان،“ سرودۀ 1373، پس از توصیف صبح و بیدار شدن گنجشک‌ها می‌نویسد:

با چادر مشکی

دو بانوی جوان

آنجا

بر روی گوری خم شده

حاجت ازو خواهان

با ضجه‌های ضجر

. . .

صبح دلاویزی‌ست در ماهان

صبحی میان سایه‌روشن‌ها

گر می‌توانستی، به غربالی، جدا کردن

موسیقی گنجشک‌ها را از ضجۀ زن‌ها[17]

 

در شعر ”در این قحط سال دمشقی،“ مخنّث نیز سهمی از حضور جنسیت را با خود دارد و البته دختر همسایه، که شاید بتوان او را به نوعی در ردیف عرایس‌الشعر این شاعر تلقی کرد، نیز:

چه شب‌هایی که رویا زورقم را

کنار زورق مهتاب می‌راند

دو گوشم بر ترانۀ دلنشینی

که تنها دخترِ همسایه می‌‌خواند

در بررسی اشعار شفیعی، به‌رغم سعی بسیار برای رمزگشایی زمینه‌های احساسی مورد علاقۀ شاعر، بیش از این به سیمای زن دست نمی‌یابیم.

در حاشیۀ شاعرانگی، غیر از دفترهای زمزمهها و خطی ز دلتنگی، که در آنها هیچ شعری به کسی تقدیم نشده، در ده دفتر دیگر همۀ تقدیم‌نامه‌ها برای مردان است که البته تعجبی ندارد. در کنار تقدیم‌نامه‌ها گاه اشعاری را با اشخاصی دیگر سهیم است یا نشانی می‌دهد که به آن فرد نظر داشته است، چون شعری در دفتر از بودن و سرودن که با دانته و ابوالعلا همراه است یا در دفتر غزلی برای گل آفتابگردان که با اوکتاویو پاز.

جالب است در شعری که جای پای رابعه بنت کعب قزداری به وضوح باقی است و به سبب احاطۀ سترگ شفیعی به این متون نمی‌توان او را بی‌اطلاع دانست، روشن نیست که چرا شعر را همراه با رابعه ثبت نکرده است؟ شاعر معاصر عرب، البیاتی، نیز شعری با نام ”مگس زرین“ دارد و شفیعی در کتاب آوازهای سندباد آن را ترجمه کرده است.[18] قرن‌هاست که شعر “”ملخ‌های زرین“ با نام رابعه قزداری همراه است و در اصل نیازی به طرح نام نیست، اما او در اشعار دیگرش با اندک ارتباطی شعر را تقدیم یا به شراکت عنوان کرده است، البته نه در همۀ موارد:

این بار هم ناگاه

زرین ملخ بارید

آری

اما نه بر ایوب

بر مشت کِرمی در کنار راه[19]

عوفی در کتاب خود دربارۀ رابعه می‌نویسد:

دختر کعب اگر چه زن بود، اما به فضل بر مردمان جهان بخندیدی و فارِس هر دو میدان و والی هر دو بیان، بر نظم تازی قادر و در شعر پارسی به غایت ذکاء خاطر و حدّت طبع، پیوسته عشق باختی و شاهدبازی کردی و او را مگس روئین خواندندی و سبب این نیز آن بود که وقتی شعری گفته بود:

خبر دهند که بارید بر سر ایوب

ز آسمان ملخان و سر همه زرین

اگر ببارد زرّین ملخ برو از صبر

سزد که بارد بر من یکی مگس روئین

شاید بتوان تکریم شعری نسبت به فروغ فرخزاد را جایگزین کرد و سوگ‌سروده‌اش را خواند:

یک لحظه در این معبر خاموش

– بندرگاه غوکان لجن‌خواره –

فواره‌ای در سینۀ مرداب قد برافراشت

با طیف بی‌آرام ناقوسی که دامن بر سحر زد

و آوازهایی نقره‌گون می‌خواند

رنگین‌کمانی داشت تا آن سوی دریاها

گسترده بر بالین فرداها

افسوس!

از هیبت تاریکی توفان

آن قامت رویندۀ روشن

– فوارۀ بالنده با رنگین‌کمان‌هایش –

به خاک افتاد

و اکنون

مرداب دیگر باره آرام است و شب تنهاست

تنها

بر پردۀ بی‌موج تاریکی

تصویری از آن روشنای رهگذر برجاست

شفیعی کدکنی احساسش را نسبت به وضعیت زنان در جامعۀ پس از انقلاب ایران در شعری، سرودۀ فروردین 1374، گفته است. حضور زنان در این عصر به قدری روشن و نورانی و واضح است که شاعر تاریخی ما را روزآمد می‌کند و وامی‌دارد رسالت تاریخی خود را به انتها برساند. سرانجام سرشک می‌رسد، اگرچه با تأخیر. تلاشش مأجور باد!

اگر مردی

بیا ای دوست، اینجا، در وطن باش

شریک رنج و شادی‌های من باش

زنان، اینجا، چو شیر شرزه کوشند

اگر مردی، در اینجا باش و زن باش![20]

[1] محمدرضا شفیعی کدکنی، آیینهای برای صداها: هفت دفتر شعر (تهران: سخن: 1376)، 63.

[2] شفیعی کدکنی، آیینهای برای صداها، 369.

[3] شفیعی کدکنی، آیینهای برای صداها، 365.

[4] شفیعی کدکنی، آیینهای برای صداها، 367.

[5] محمدرضا شفیعی کدکنی، هزارۀ دوم آهوی کوهی: پنج دفتر شعر (تهران: سخن، 1376)، 191.

[6] شفیعی کدکنی، آیینهای برای صداها، 332.

[7] شفیعی کدکنی، هزارۀ دوم آهوی کوهی، 350.

[8] شفیعی کدکنی، هزارۀ دوم آهوی کوهی، 234.

[9] شفیعی کدکنی، آیینهای برای صداها، 315.

[10] محمدرضا شفیعی کدکنی، بوی جوی مولیان (تهران: توس، 1355)، 13.

[11] شفیعی کدکنی، آیینهای برای صداها، 227.

[12] محمدرضا شفیعی کدکنی، شبخوانی (چاپ 2؛ تهران: توس، 1361)، 11.

[13] شفیعی کدکنی، هزارۀ دوم آهوی کوهی، 385.

[14] شفیعی کدکنی، هزارۀ دوم آهوی کوهی، 58.

[15] شفیعی کدکنی، هزارۀ دوم آهوی کوهی، 63.

[16] شفیعی کدکنی، هزارۀ دوم آهوی کوهی، 73.

[17] شفیعی کدکنی، هزارۀ دوم آهوی کوهی، 339.

[18] به نقل از کامیار عابدی، در روشنی بارانها: تحلیل و بررسی شعرهای محمدرضا شفیعی کدکنی (تهران: کتاب نادر، 1381) 102.

[19] شفیعی کدکنی، هزارۀ دوم آهوی کوهی، 368.

[20] شفیعی کدکنی، هزارۀ دوم آهوی کوهی، 142.