چرا ضحاک در افسانۀ ایرانی کشته نمی‌شود؟

مقدمه

برای بسیاری که افسانۀ ضحاک و فریدون را در شاهنامه خوانده­اند، شاید این پرسش پیش آمده باشد که چرا ضحاک مردم­ستیز و جنایتکار به­جای آنکه به کیفر مردم­کشی‌هایش کشته شود، در غاری از غارهای کوه دماوند به بند کشیده می‌شود؟

نگارنده برای پاسخ به پرسشی که در خصوص زنده­ماندن ضحاک طرح می­شود، در آغاز میان فضای افسانه‌های[1] شاهنامه و فضای مه­آلود استپ­های اورآسیا که هندواروپاییان نخستین در دوران‌های پیش از تاریخ در آن می‌زیستند خط تشابهی می­کشد و سپس به شرح افسانۀ ضحاک و تحولات آن می‌پردازد. نگارنده این افسانه را بنا بر بیتی از فردوسی در آغاز شاهنامه افسانه‌ای نمادین می‌داند و ضمن بیان ماجراها، استعاره‌های به­کار­رفته در آن را بنا بر دریافت خود رمزشکافی می‌کند. افسانۀ تهمورس و جمشید در میان داستان ضحاک و برای تأیید دریافت‌های نگارنده شرح داده می‌شوند. نگارنده در شرح افسانه‌ها، هر جا که نیاز باشد، برای تأیید گفته‌هایش ابیات شاهنامه را نیز شاهد می‌آورد، در بخش استدلال‌ها از افسانۀ مانوی نیز یاد می کند و پس از آنکه ذهن خواننده را با زندانی­شدن ضحاک و اهریمن (دو عنصر شرارات) کاملاً آشنا کرد، زندانی­شدن ضحاک در چاهی از کوه دماوند و زندانی شدن اهریمن در چاهی آسمانی را شباهتی اتفاقی ندانسته و آن را مبتنی بر اصول اعتقادی زرتشتی و مانوی می‌شمارد و نتیجه­گیری خود را بر پایۀ تشابه این دو افسانه بنا می­کند.

افسانۀ ضحاک

 برخی از خیال­انگیزترین افسانه‌های شاهنامه را در آغاز این کتاب بزرگ می‌بینیم؛ افسانۀ پادشاهی تهمورس، افسانۀ پادشاهی جمشید و افسانۀ ضحاک (آژیدهاک). افسانۀ ضحاک شاید جذاب‌ترین و پرماجراترین افسانه‌های آغاز شاهنامه باشد که به خیزش کاوه و برآمدن فریدون می‌انجامد. این افسانه‌ها در شمار آنهایی­اند که باید با پرده­برگرفتن از راز و رمزشان معنایی دیگر از آنها گرفت، زیرا خود فردوسی نیز در آغاز شاهنامه گوشزد کرده است که بنا به صلاحدیدهایی برخی از داستان‌های خود را در پشت دود و مه راز و رمزها به صورتی آشکار و پنهان نهاده است:

کزین نامور نامۀ شهریار

به گیتی بمانم یکی یادگار

تو این را دروغ و فسانه مدان

به رنگ و فسون و بهانه مدان

از او هرچه اندر برد با خِرَد

دگر بر ره رمز معنی برد [2]

گاه این افسانه‌ها دوران پیش از تاریخ و روزگارانی مه­آلود را می­نمایند که اقوام آریایی در استپ‌های اورآسیا در کنار یکدیگر می­زیستند و به شاخه­های هندی و ایرانی و اروپایی تقسیم نشده بودند؛[3] زیرا که شخصیت جمشید را به شکل Yama در افسانه­های هندی نیز می­یابیم.[4] نیز، در افسانۀ فریدون می­خوانیم که او قلمرو گستردۀ خود را میان سه فرزندش، ایرج و سلم و تور، بخش می­کند؛ سرزمین‌های اروپایی را به سلم می‌دهد، سرزمین­های آسیایی را به تور و بهترین بخش جهان را که ایران است به ایرج می‌بخشد.

نهفته چو بیرون کشید از نهان

به سه بخش کرد آفریدون جهان

یکی روم و خاور، دگرترک و چین

سیم دشت گردان و ایران­زمین

نخستین به سلم اندرون بنگرید

همه روم و خاور مر او را سزید

. . .

دگر، تور را داد توران زمین

 ورا کرد سالار ترکان و چین

 . . .

ازایشان چو نوبت به ایرج رسید

مر او را پدر شاه ایران گزید[5]

اما گاه فضای افسانه به گونه­ای است که گویی رویدادش در ایران کهن پیش از تاریخ می­گذرد، زیرا که شاهنامه جمشید را از پیشدادیان و از پادشاهان ایران می­شمارد. به هر روی، در این افسانه‌ها زمان و مکان چندان اهمیتی ندارند، آنچه آنها را شیرین و خواندنی می­کند، حوادث و عناصر آنهاست که مرزهای زمان و مکان را از پیرامون داستان جدا می­کند و آن را بر فراز همۀ زمان­ها و مکان­ها قرار می­دهد و به همۀ اعصار و جای‌ها پیوند می­دهد.

افسانۀ ضحاک، که در واپسین سال‌های پادشاهی جمشید آغاز می‌شود، با ماجراهای شگفت­انگیزش از دلسردی‌های گسترده و از امیدها و خشم مردم ایران سخن دارد. این افسانه افزون بر دارا بودن کشمکش، تعقیب، اندوه از شکست، شادمانی از پیروزی و جذابیت­هایی که لازمۀ هر داستان شیرین است، دارای ابعاد سیاسی، مذهبی، اجتماعی و عبرت­آموزی تاریخی نیز هست. بسیاری از عنصرها و بخش‌ها و شخصیت‌های آن آشکارا جنبۀ نمادین می­گیرند و در قلمروی بیرون از گسترۀ زندگی مردمان عادی جریان می­یابند. برای نمونه، خود جمشید به پادشاهی دراز 700 ساله دست می­یابد و طی سه دوره از پادشاهی­اش، که هر یک پنجاه سال به درازا ­شد، به نوآوری‌های شگرف دست می­زند و مردمان را از روزگار بیابان­گردی، شکارگری و خوشه­چینی به دوران شهرنشینی و کشاورزی و صنعت­گری رهنمون می‌شود. جمشید با اختراعات و اکتشافات شگفت تا آستانۀ زندگی امروزین نیز پیش می‌رود. او رازهای گاهشماری را در می‌یابد، یعنی در دستگاه او ریاضی­دانان و ستاره­شناسان برجسته وجود داشتند. جمشید به فنون دریانوردی پی می‌برد و جهان را با کشتی می­گردد، یعنی که دریانوردان ایرانی دستگاه‌هایی ابداع کرده بودند که با آنها می‌توانستند طول و عرض جغرافیایی را در پهنهۀ بی‌نشان اقیانوس اندازه بگیرند و بدانند در کجا هستند و از چه راه به مقصد برسند. جمشید حتی به یاری دیوان و با پرواز به آسمان به آرزوی دیرین بشر برای نشستن بر فراز آسمان‌ها واقعیت می‌بخشد:

به فر کیانی یکی تخت ساخت

چه مایه در او گوهر اندر نشاخت

که چون خواستی دیو برداشتی

ز هامون به گردون برافراشتی

چو خورشید تابان میان هوا

نشسته بر آن شاه فرمان روا [6]

از این رو جمشید (جم درخشان) را می­توان نماد ترقی­خواهی و پیشرفت اقوام آریایی دانست. اما این جم درخشان مردم را به چهار طبقۀ ارتشتاران، آتوربانان (موبدان)، کشاورزان، و صنعتگران و پیشه­وران تقسیم می­کند که شاید این کارش به ذائقۀ مردمان فرودست جامعه خوش نیامده باشد، زیرا بر اساس این طبقه­بندی، سروری و رفاه و روزبهی از آن طبقاتی خاص و رنج و کوشش و کارهای دشوار نصیب طبقات دیگر بود و هر کس در طبقه‌ای به دنیا می‌آمد نمی‌توانست به طبقۀ دیگر پای گذارد و به ناچار می‌بایست در آن طبقه می‌زیست و می‌مرد. اما ناپسندیده­ترین کار او در فرجامین سال‌های پادشاهی­اش صورت می‌گیرد. او با به یاد آوردن دستاوردهای سرفرازانه­اش خود را یگانه و بی‌همتا می‌شمارد و از غرور و خودپسندی انباشته می­شود و شاید خود را با ایزدان آسمانی برابر می داند؛ سرنوشت گریزناپذیر همۀ خودکامگان و جباران. این­گونه خودپسندی‌ها فر ایزدی را از جمشید جدا می­کند.

چو این گفته شد فرایزد از اوی

بگشت و جهان شد پر از گفت­و­گوی[7]

جهان پر از گفت­وگوی یعنی نارضایی عمومی، قیام و کوشش برای براندازی حکومت موجود و برقرار کردن نظامی دادگر و مردم­دوست. ایرانیان به ”دشت سواران نیزه­گذار“ می‌روند؛ به سراغ پادشاه اعراب بیابان‌گرد، ضحاک بیوراسب، و از او می­خواهند فرمانروای آنان باشد و تاج پادشاهی ایران را بر سر گذارد.

ضحاک بیوراسب دارای سرشت نیکی نیست. او با کشتن پدرش، مرداس، به پادشاهی رسیده و با ورود به ایران، جم را که فرۀ ایزدی از او بر تافته است، گرفتار می‌کند و با اره از میان می‌بُرَد. در این افسانه، ضحاک نیز شخصیتی نمادین است و مظهر فرمانروایی ستمگرانه به شمار می‌آید. هنوز چندی از پادشاهی او نگذشته، به اهریمن دست دوستی می­دهد و از پی آن دو مار از شانه­هایش می رویند که این خود نماد دیگری از کژروی و مردم­ستیزی و تبدیل­شدن به پاره­ای از تن اهریمن است. نماد شگفت­انگیز دیگر این افسانه خوراک مارهای شانۀ ضحاک است؛ مغز سر جوانان آریایی. خوراک این مارها می­توانست همچون خوراک همۀ مارهای دیگر جهان گوشت باشد؛ گوشت موشی زنده، گوشت پرنده­ای کمیاب، گوشت یک ماهی زیبا و نادر که صیادان برای صیدش ناگزیر به پذیرفتن رنج سفرهای دریایی شوند  و حتی خوراک آن مارها می­توانست از گوشت ”تن“ جوانان باشد، از گوشت دست­هاشان یا حتا از گوشت قلب­هاشان. پس آفرینندۀ افسانه هدفی خاص را در نظر داشته که خوراک آن مارها را مغز سر جوانان آریایی نوشته است؛ ضحاک برای تداوم حکومتش می­بایست اندیشگی را ازجوانان آریایی می­گرفت. همان جوانان که با اندیشه‌های والایشان تحولی شگرف در زندگی آدمی پدید آوردند می­بایست به آیین ضحاکیان خوگر می­شدند. ضحاک بیابان­گرد و چادرنشین بود و مردمی می­خواست با ذهنیت و نگرش بیابان­گردان تا حکومت او و خاندانش بی­مقاومت جامعه تداوم یابد، اما جوانان آریایی که راه­های نوین زندگی را دیده و تجربه کرده بودند، راه و آیین بیابان‌گردانۀ او را بر نمی­تافتند و او برای ادامه­دادن به سنت­های چادرنشینی خود باید مغز جوانان را از کار می­انداخت . اکنون آن جوانان یا باید می­ماندند و مغز سرشان هدیه­ای می شد برای ادامۀ حیات حکومت صحرانشینان یا باید از ترس مرگ می­گریختند، دسته­دسته به کوه­ها پناه می­بردند و نژادی کوه­نشین (کردها) را پدید می­آوردند:

بدین گونه هر ماهیان سی جوان

از ایشان همی یافتندی روان

چو گرد آمدی مرد از ایشان دویست

بر آن سان که نشناختندی که کیست

خورشگر بدیشان بزی چند و میش

سپردی و صحرا نهاندند پیش

کنون کُرد از آن تخمه دارد نژاد

که ز آباد ناید به دل برش یاد [8]

فرمانروایی ضحاک یک­هزار سال به درازا می­کشد؛ نمادی دیگر در این داستان. به باور ایرانیان قدیم، در پایان هر هزاره فریادرس و نجات­بخشی آشکار می­شود. ضحاک در واپسین سال حکومتش از همگان می­خواهد نام خود را بر زیر طوماری بگذارند و گواهی دهند که او دادگرترین شهریار جهان بوده است و همین کار سرنگونی او را سرعت می‌بخشد و یکی دیگر از شخصیت­های نمادین را وارد داستان می­کند؛ کاوه را که آهنگری است ساده­دل و سپس به نماد دلاوری و بی­باکی تبدیل می­شود.

روزبانان (گارد سلطنتی ضحاک و پاسداران کاخش) پسر جوان کاوه را گرفته و به کاخ برده‌اند تا مغز سر او را نیز خوراک مارهای دوش پادشاه کنند. کاوه که فقط همین پسر را در زندگی سخت آهنگری یاور خود دارد، برای آزادکردن او به کنار دروازه­های کاخ شاهی می­رود تا فریاد دادخواهی سر دهد و از ضحاک بخواهد یگانه پسرش را به او ببخشد. در این زمان ضحاک بار عام بی­سابقه‌ای ترتیب داده، بزرگان کشور و اصناف و پیشه‌وران را به بارگاه خوانده تا طومار یادشده را امضا کنند و گواهی دهند که او دادگرترین شهریار گیتی است و فرمانروایی نیکخواه­‌تر از او در جهان نبوده است.

فریاد دادخواهی کاوه هنگامی در بارگاه به گوش حاضران می­رسد که ضحاک گرم سخنوری است و از مردم­دوستی و رعیت­نوازی خود قصه‌ها می‌بافد و پیشه­وران و اصناف با ناباوری به سخنانش گوش می­کنند و از ترس جان چاره‌ای جز امضاکردن طومار نمی‌بینند. با پیچیدن طنین فریادهای کاوه در بارگاه، حاضران در شگفت می‌شوند، لرزشی خفیف بر پیکر ضحاک می‌افتد و ترسی مرموز وجودش را فرا می‌گیرد، اما به زودی ترس را از خود می‌زداید و برای نشان­دادن دادگری و صحت گفته‌هایش  فرمان می­دهد مرد ستم­دیده را به بارگاه آورند. کاوه را بی­درنگ به بارگاه می­آورند. ضحاک، نشسته بر اورنگ بلند پادشاهی، به تحقیر در کاوه می‌نگرد که در انتهای بارگاه در آستانۀ در ایستاده است. حاضران نگاهی به کاوه می‌اندازند و سپس به ضحاک چشم می‌دوزند. ضحاک با ترش­رویی از کاوه می­پرسد که چه کسی بر وی ستم کرده است و کاوه که با ورود به بارگاه شجاعتی مضاعف یافته، با فریادی رعدآسا می­گوید که هیچ­کس جز شخص شاه بر وی ستم نکرده، زیرا به فرمان شاه است که یگانه فرزند او را گرفته اند تا مغزش را به مارهای شانه­هایش دهند.

 یکی بی­زبان مرد آهنگرم

ز شاه آتش آید همی بر سرم

 اگرهفت کشوربه شاهی تو راست

چرا رنج و سختی همه بهر ماست؟

این فریاد کاوه لرزه‌ای دوباره بر پیکر ضحاک می­اندازد و به ناچار فرمان می‌دهد که فرزند او را آزاد کنند. روزبانان فرمان پادشاه را به سرعت اجرا می­کنند و پسرش را می‌آورند. زمانی که پدر و پسر در صحن بارگاه یکدیگر را در آغوش گرفته و از دیدار یکدیگر شادمانی می‌کنند، ضحاک موقع را مغتنم دانسته از کاوه می­خواهد که او نیز بر آن طومار نام خود را بگذارد و به دادگری و رعیت­پروری او گواهی دهد. کاوه با شنیدن این سخن آتش خشمش چندان بالا می­گیرد که طوماررا پاره می­کند، کاخ را در هم می­ریزد، تخت شاهی را می‌شکند و وقتی دستگاه ستمگری را چنان پوسیده و ضعیف می‌بیند، به همراه فرزندش بر سر بازار می آید، پیش­بند چرمین آهنگری­اش را همانند پرچمی بر سر چوبی می­زند و از مردمان می­خواهد که به زیر آن پرچم گرد آیند، به دنبالش روانه شوند و به سراغ فریدون روند تا به یاری او به یک­باره ستم ضحاکیان را براندازند.

این بخش از افسانه نگرش جدایی تبارها و جامعۀ طبقاتی را درروزگاران کهن ایران به خوبی باز می­تاباند، زیرا مردمی که به زیر پرچم کاوه گرد آمدند، توان آن را داشتند که به بارگاه ضحاک حمله کنند و سامانۀ فرمانروایی زور و بیداد را براندازند. اما مردم گردآمده زیر پرچم کاوه به جای حمله به کاخ ستم و در هم کوبیدن آن، به راهی نامعلوم می‌روند و سپس به راهنمایی فرشتگان به سپاه فریدون می‌رسند تا کارهای اصلی به دست فریدون شه­تبار و نژاده صورت گیرد. این نگرش روا نمی­بیند که کاوۀ آهنگر به یاری مردم و با جنبشی مردمی ضحاک را براندازد، زیرا در آن صورت پادشاهی و فرمانروایی از آن تودۀ مردم می‌شد. حال آنکه تودۀ مردم می­بایست همیشه در کار زمین و صنعت و داد و ستد می­ماندند و کار فرمانروایی و پادشاهی در دودمان برگزیدگان جریان می‌گرفت. برانداختن ضحاک برابر بود با پروانه­ای بی­چون­وچرا برای پادشاهی آینده و این کار، بر پایۀ این دیدگاه، می باید به دست فریدون صورت می­پذیرفت که از مه­تباران و از نژاد پادشاهان پیشین بود. به هر روی، مردمان پرشماری گرد کاوه را می­گیرند و برای یافتن فریدون به راه می­افتند و سرانجام او را می­یابند و به اومی­پیوندند.

فریدون از آن پس جنگ­هایی آزادی­بخش را دنبال می­کند و سرانجام ضحاک را در بیت­المقدس شکست می­دهد و با خواهران جمشید که در اسارت ضحاک بودند ازدواج می­کند. ازدواج فریدون با ارنواز و شهرناز، خواهران جمشید، نیز بخشی دیگر از نمادهای این افسانه است. این خواهران جمشید که فردوسی در این بخش از داستان از زیبایی و دلربایی­هایشان سخن می­گوید، با احتساب 700 سال پادشاهی جمشید و 1000 سال پادشاهی ضحاک اکنون 1700 ساله­اند، اما پُر آشکار است که در اینجا هم زبان رمز و راز سخن می­گوید و مقصود آن است که فریدون پادشاهی و سروری به گروگان گرفته‌­شدۀ آریاییان (خواهران جمشید) را از چنگ تازیان بیرون می­کشد، راه کشورداری ضحاکیان را در هم می­ریزد و شیوۀ پادشاهی جمشید را پی می­گیرد:

نشست از بر تخت زرین اوی

بیفکند ناخوب آیین اوی[9]

فریدون که نیمی از جهان را به دنبال ضحاک رفته و سرانجام او را شکست داده است، واپسین مرحلۀ پیروزی خود را کشتن ضحاک و نابود کردن جسم او می‌داند. مردی که سالیان دراز با ظلم و زور و کشتار فرمان رانده سزاوار مرگ است. اما هنگامی که می­خواهد با گرزۀ گاوسر مغز او را پریشان کند، سروشِ فرشته از آسمان فرود می­آید و ندا در می­دهد که زمان او هنوز به پایان نیامده و باید به جای کشتن، او را به بند کشید و در جایی دور به زندان افکند تا مردمان از گزندش آسوده باشند:

بیامد سروش خجسته، دمان

مزن، گفت: کاو را نیامد زمان

به کوه اندرون به بُوَد بند اوی

نیاید برش خویش و پیوند اوی[10]

و فریدون نیز بی­درنگ او را با دوال­هایی از چرم شیر می­بندد و به کوه دماوندش می­برد و در یکی از غارهای آن کوه به چارمیخ می­کشد.

کشته­نشدن ضحاک در این داستان را می­توان از دیدگاه­های مختلف بررسید. شاید بتوان این­گونه تصور کرد که کشتن ضحاک را از این رو درست ندانسته­اند که از انتقام روان او پس از مرگ می­ترسیده­اند؛ می­ترسیده­اند که روان او از پادشاه جوان و تازه­بر­تخت­نشسته انتقامی هراسناک بگیرد و آیندۀ کشور را به خطر اندازد. ترس از آسیب­رسانی روان‌های درگذشتگان در فرهنگ و آیین همۀ مردمان روزگاران کهن وجود داشته، نشانه­های آن در میان سنت­ها و باورهای دینی بسیاری از مردمان این روزگار هنوز برجاست.

نکشتن ضحاک را از این دیدگاه نیز می­توان بررسی کرد که به چهارمیخ کشیده­شدن او در دماوند هشداری بوده است برای مردم و برای پادشاهان. هشداری برای مردمان تا پادشاهان دادگر خود را ارج بگزارند و بدانند اگر گوش به فرمان پادشاه نیک­ورز نباشند، بندهای ضحاک گسسته می­شود و او باز می­آید و دوباره شیوۀ ستمگری پیش می‌گیرد؛ مغز جوانانشان را به خورد مارهای شانه­هایش می‌دهد و روزگارشان را همچون روزگاران پیشین پریشان می‌کند. از سوی دیگر، هشداری برای پادشاهان تا آنان نیز از راه دادگری به دور نروند و بدانند که اگر رسم ستمگری و بیداد پیشه کنند، چه بسا که بندهای ضحاک در دماوند گسسته شود و بیاید و با اره پیکرشان را به دو نیم کند. اما نکتۀ اصلی و درست­ترین دیدگاه در این زمینه را خود شاهنامه بیان می­کند. در دو بیت شعر پیش، فرود آمدن شتابان سروشِ فرشته از آسمان مطرح می­شود. سروش از آسمان فرود می‌آید و به فریدون می­گوید که عمر ضحاک به پایان نیامده و باید که او را در غاری به بند کشد. سروش یکی از فرشتگان بزرگ در دیانت زرتشتی است و در گاهشماری زرتشتیان یکی از روزهای ماه (روز هفدهم) به نام این فرشته خوانده می­شود. اوست که پیام اهورامزدا را از فراز آسمان برای مردمان برگزیده به زمین می­آورد. پس در این داستان، که گرچه حوادثش پیش از برآمدن زرتشت می‌گذرد ولی از آنجا که زرتشتیان آن را نوشته­اند، دیدگاه کیهان­زادشناسی زرتشتی را بازتاب می‌دهد. آنچه سروش به فریدون می­گوید در واقع دیدگاه و خواست اهورامزداست و آن چه اهورامزدا می­خواهد بنیاد گیتی و کیهان برآن است؛ او نمی­خواهد که بنیاد جهان هستی را در هم بریزد.

ضحاک را در این داستان باید بیشتر در قالب موجودی فرامردمی یا در جایگاه نمادین در نظر آورد تا در قالب انسانی میرنده. چنان که در داستان می­بینیم، او هزار سال پادشاهی می­کند و تا پایان جهان هم در غاری از غارهای کوه دماوند در زندان می­ماند. پس آفرینندۀ داستان هم او را به چشم موجودی انسانی نمی­بیند و از ما نیز می­خواهد که او را به چشم پادشاهی عادی و میرنده نگاه نکنیم. ضحاک در واقع بخشی از وجود اهریمن است و اهریمن و بخش­های وجود او، بر پایۀ دیدگاه دوگانه­باوری زرتشتی، ازمیان­رفتنی نیستند. در دیانت زرتشتی چنین پنداشته می­شود که جهان بر پایۀ دو بُن نیکی و بدی شکل گرفته است و اگر نیمی از جهان سر به فرمان فروغ و نیکی دارد، نیم دیگرش زیر فرمان دروغ و تاریکی است. این دو بُن تا پایان جهان ماندنی و برقرارند، اما باید تا پایان جهان در ستیز باشند تا سرانجام یکی از آنها پیروز شود و مردمان باید برای پیروزی اهورامزدا در جبهۀ نیکی‌ها باشند و با دوری کردن از دروغ و فریب و بدی‌ها اهورامزدا را یاری کنند که بر اهریمن پیروز شود تا نیکی و روشنی سراسر جهان را فرابگیرد. ضحاک، از آنجا که بخشی از ناپاکی­ها و اهریمنی­هاست، باید دور داشته شود. از آنجا که به مردمان پند داده شده است که از گناه و دروغ و فریب و اهریمنی­ها دوری کنند، پس یکی از خویش­کاری‌های فریدون، در جایگاه پادشاه آریاییان، آن است که مظهر دروغ و گناه و فریب را از مردمان دور بدارد و بهترین راه دور داشتن آن پتیاره به چهار میخ کشیدنش در کوه دماوند بوده است تا بخشی از کوه گردد و از نظرها پنهان بماند.

درستی این دیدگاه با رویدادهای همانند در داستان‌های دیگر شاهنامه به اثبات می­رسد. یکی از این داستان‌ها که همانندی کم­رنگ اما نمادینی با سرنوشت ضحاک دارد، داستان تهمورس است که به نام تهمورس دیوبند شناخته می­شود. در این داستان، تهمورس اهریمن را به بند می­کشد، اما خونش را نمی­ریزد. در این داستان، که پیش از داستان جمشید در شاهنامه می­آید، تهمورس اهریمن را به افسون می­بندد و همانند باره­ای بر او سوار می­شود و گرد جهان را می­گردد. در اینجا نیز با سخن رمز گفته می­شود که با پرهیز از گناه و با نیایش اهورامزدا و دوری کردن از کارهای اهریمنی (بستن و به بند کردن اهریمن) می­توان بر اهریمن پیروز شد (همچون استری بر او نشست) و به شادی‌های بسیاری (مانند سفر به گرد جهان) رسید.

اما داستان دیگری که همانندی درخشانی با پایان کار ضحاک دارد، داستان پایان جهان درآخرت­شناسی مانوی است که خود نیز از آخرت­شناسی زرتشتی وام گرفته شده است. مری بویس، ایران‌شناس انگلیسی، با تکیه بر اسناد زمین­شناختی و باستان­شناختی متعدد روسی و آلمانی در بررسی زمان و زادبوم زرتشت دوران‌هایی را به زیر ذره‌بین آورده که در آن اقوام هندواروپایی پیش از آن که به شاخه‌های اروپایی، هندی و ایرانی تقسیم شوند، هنوز در استپ‌های اورآسیا در کنار یکدیگر می‌زیسته‌اند. او بر پایۀ آثار به­دست­آمده از گورها مختصری از باورهای دیرین آن مردمان را نیز به دست می­دهد.[11]

او در جای دیگر بر پایۀ داده­هایی که در آغازین سال‌های قرن بیستم از واحۀ تُرفان، در ایالت سین کیانگ چین، به دست آمد، به ­صورتی فشرده و جامع از دین مانی سخن می‌گوید که نزدیک به یک هزاره در گسترۀ پهناوری  در سه قارۀ آسیا، اروپا و افریقا رواج داشته است و در بخش آخرت­شناسی دین مانی، ضمن شرح چگونگی پایان جهان، از عاقبت کار اهریمن (ماده) و گرفتار آمدن و زندانی­شدنش در چاهی آسمانی می­نویسد.[12]

باید به یاد آورد که در کیش مانی هم پنداشته می­شود که جهان هستی بر دو بُن نیک و بد استوار است؛ درست همانند آیین زرتشت. با این تفاوت که فرمانروای نیکی و روشنی در کیش مانی زروان نامیده می­شود، ولی شهریار تاریکی‌ها و بدی‌ها همان اهریمن است. در کیش مانی هم مردمان وظیفه دارند که با روی گرداندن از گناهان و به جای آوردن کارهای نیک به پیروزی زروان در پایان جهان یاری رسانند. در پایان جهان، هنگامی که همه­چیز به مراد زروان به پیش می­رود و بیش­ترینۀ نیکی­ها (پرتوهای روشنی) به بهشت زروان پر می­کشند، سامان آسمان­ها و زمین­ها در هم می­ریزد، آتشی بزرگ افروخته می­شود که از رهگذر آن جهان مادی یک­سره نابود می‌شود و باقیماندۀ روشنی­ها به بهشت می­روند. پس از آن، ایزدان آسمانی اهریمن (ماده) را با بندهای سخت می­بندند و در یکی از غارهای آسمان به بند می کشند و دَرِ آن را با سنگی گران می­پوشانند که تا جاویدان جاوید در آن بماند، درست همان­گونه که در داستان ضحاک می­بینیم.

در دیدگاه مانوی نیز در پایان جهان اهریمن شکست می­خورد، اما کشته نمی­شود، زیرا اهریمن همچون زروان یا اهورامزدا وجودی ازلی و ابدی دارد و از­میان­رفتنی و کشته­شدنی نیست. اودر پایان جهان نیز برای همیشه نیمی از جهان هستی باقی می­ماند، اما با زندانی­شدن در دخمه‌ای آسمانی توانایی­اش برای دخالت در جهان نیکی­ها برای همیشه از میان برداشته می‌شود. به عبارت دیگر، کشتن و نابود کردن اهریمن که سنگینی نیمی از جهان هستی را بر دوش دارد، تعادل جهان را به هم می‌ریزد و بر دیدگاه دوگانه­باوری خط بطلان می‌کشد، زیرا بنا بر باور آنان جهانِ دارای دو بن نیک و بد باید تا فرشگرد پایان جهان ادامه یابد.

[1]در این گفتار، ”افسانه“ به معنی رایج آن در ادب فارسی به کار رفته است که شباهت‌هایی با واژه‌ی myth در ادبیات اروپایی دارد. بنگرید به محمدحسین­بن خلف تبریزی، برهان قاطع، به کوشش عبدالرحیم جعفری (تهران: انتشارات امیرکبیر، 1341) که آورده است: افسانه، بروزن مستانه، داستان و سرگذشت گذشتگان باشد.

[2]ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه، به کوشش جلال خالقی مطلق، جلال (نیویورک: Bibliotheca Persica، 1366)، دفتر 1، 11-12.

[3]بویس، آیین زرتشت، 79.

[4]بنگرید به”جمشید،“ در دانشنامۀ ایرانیکا.

[5] فردوسی، شاهنامه، 107.

[6] فردوسی، شاهنامه، 44.

[7]فردوسی، شاهنامه، 45.

[8]فردوسی، شاهنامه، 57.

[9]فردوسی، شاهنامه، 67-68.

[10]فردوسی، شاهنامه، 83.

[11]مری بویس، آیین زرتشت، کهن­روزگار و قدرت ماندگارش، ترجمۀ ابوالحسن تهامی (چاپ 3؛ تهران: نگاه، 1388)، 59- 88.

[12]مری بویس،  بررسی ادبیات مانوی در متن‌های پارتی و پارسی میانه، ترجمۀ امید بهبهانی و ابوالحسن تهامی (چاپ 2؛ تهران: انتشارات بندهش، 1386)، 21.