گئورگ ویلهلم فریدریش هگل ایرانیان
آسیا از دو بخش فراهم میآید-آسیای نزدیک و دور؛ایندو در ذات خود ناهمسانند.درحالیکه چینیان و هندیان-دو قوم بزرگ آسیای دور که پیشتر از آنان سخن گفتیم-به نژاد آسیایی به معنای ویژه،یعنی به نژاد مغولی،وابستهاند و ازاینرو خویی ویژه و متفاوت از خوی ما دارند،اقوام آسیای نزدیک،به تیرهء قفقازی یعنی اروپایی وابستهاند.اینان با غرب پیوستگی دارند،درحالیکه اقوام آسیای دور، مردمانی یکسره جدا افتادهاند.بدین دلیل هر اروپایی که از ایران به هند برود به ناهمسانی شگرفی میان هند و ایران پی میبرد.درحالیکه در ایران هنوز خود را در خانهاش احساس میکند و به سرشتها و جوانمردیها و عاطفههای انسانی برمیخورد، همینکه از رود سند بگذرد(و به ناحیهء چین و هند درآید)نکوهیدهترین صفتها را در هر گوشه و کنار جامعه مییابد.
با امپراتوری ایران نخستین گام را به پهنهء تاریخ پیوسته میگذاریم.ایرانیان نخستین قوم تاریخ هستند؛ایران نخستین امپراتوری از میانه رفتهء(تاریخ)است.درحالیکه چین و هند در وضعی ثابت ماندهاند و تا زمان ما همچنان به شیوهء طبیعی و گیاهی زیسته- اند تنها ایران میدان آن رویدادها و دگرگونیهایی بوده است که از وضع راستین تاریخی حکایت دارد.اگر امپراتوریهای چین و هند جایگاهی برای خود در تاریخ داشتهاند تنها از دیدگاه خودشان و ما(و نه همسایگان و جانشینانشان)بوده است.ولی از ایران است که نخستبار آن فروغی که از پیش خود میدرخشد و پیرامونش را روشن میکند سر بر میزند،زیرا روشنایی زردشت به جهان آگاهی،به روح،به عنوان چیزی جدا از خود متعلق است.در جهان ایرانی یگانگی ناب و والایی را مییابیم که هستیهای خاصی را که جزء ذات آنند،به حال خود آزاد میگذارد-همچون روشنایی که تنها نشان می- دهد که اجسام بخودی خود چه هستند-این یگانگی تنها از ان رو بر افراد فرمان می- راند که ایشان را برانگیزد تا خود نیرومند شوند و راه تکامل در پیش گیرند و فردیت خویش را استوار کنند.[1]روشنایی هیچگونه فرقی(میان هستیها)نمیگذارد:بر پارسا و گناهکار،و بلند و پست یکسان میتابد و بر همه به یک اندازه برکت و بهروزی ارزانی میکند.روشنایی تنها هنگامی جانبخش است که با چیزی(جز خود و)جدا از خود پیوند یابد و برآن تأثیر کند و آن را بپرورد.روشنایی ضد تاریکی است و این تضاد اصل کوشندگی و زندگی را بر ما آشکار میکند.اصل تکامل با تاریخ ایران آغاز میشود. پس آغاز تاریخ جهانی به معنای درست از اینجاست؛زیرا صلاح اصلی روح در تاریخ آن است که به(حالت)درون بودگی[2]بیپایان ذهنیت برسد و از راه تضاد مطلق(با طبیعت،سرانجام)بر سازگاری کامل دست یابد.[3]
بدینسان انتقالی که ما(از مرحلهء پیشین تاریخ به مرحلهء تاریخ ایران)باید انجام دهیم تنها در حوزهء مثال(و عالم نظر)است،و نه در اوضاع واقعی تاریخی.
اصل(حاکم بر)این انتقال آن است که ذات کلی،که پیشتر آن را در برهمای (هندوان)دیدیم،اکنون برای آگاهی انسان،دریافتنی میشود-(یعنی)متعلق (دانش)او میگردد و برای انسان معنایی مثبت مییابد.برهما را هندیان نمیپرستند؛ برهما چیزی نیست جز حالتی از زندگی فردی،یا احساسی دینی و وجودی غیر عینی؛ وضعی که به نسبت با زندگی محسوس در حکم نیستی است.ولی این ذات کلی چون عینی شود طبعی مثبت مییابد:انسان،آزاد میشود و بدینسان گویی رودروی هستی برینی جای میگیرد که برای او عینی شده است.اینگونه کلیت(مثبت)را در ایران می- یابیم و در نتیجهء آن میبینیم که انسان از ذات کلی جدا شده است؛و در همان حال، فرد انسان خود را با آن ذات همسان و همگوهر میشناسد.اصل و آیین چینی و هندی (میان انسان و ذات کلی)اینگونه جدایی نمینهاد.در آنجا(هستی)روحی و طبیعی باهم یگانه بودند.ولی روحی که هنوز پای بند طبیعت است باید خود را از آن برهاند.در هندوستان حقوق و تکالیف به طبقات(اجتماع)وابستهاند و ازاینرو ویژگیهایی هستند که به حکم طبیعت از آن انسان شدهاند.این یگانگی(روح و طبیعت)در چین به صورت نظام پدرشاهی نمودار میشود.انسان در اینجا آزاد نیست و هیچگونه عنصر اخلاقی ندارد،زیرا پیرو فرمان بیرونی است(یعنی بحکم طبیعت محض آن را بجای می آورد،همچون فرزندی که از پدر فرمان برد،نه آنکه از روی اندیشه و آیین چنین کند).در آیین ایرانی یگانگی(روح و طبیعت)نخست خود را به پایگاهی بر میکشد که در آن جدایی روح ازطبیعت محض آشکار میشود؛بدینگونه آن رابطهء نیندیشیدهای(که مثلا درفرمانبرداری فرزند از پدر)به اندیشه مجال نمیدهد تا میان شنیدن فرمان و بجای آوردن آن از روی خواست(و آگاهی)دخالت کند در اینجا نفی می شود.
این یگانگی در آیین ایرانی به صورت روشنایی نموار میشود،و(مقصود از روشنایی)در اینجا نه تنها روشنایی ساده و ناب(مادی یعنی)عام ترین عنص طبیعی بلکه پیراستگی روانی یعنی نیکی است.بدینسان،جزئیت-یعنی پای بندی به طبیعت محدود و متناهی-از میان بر می خیزد.ازاینرو،روشنایی،به هر معنای طبیعی و روانی،روح را برتری میبخشد(یا)آن را از طبیعت محض میرهاند.انسان با روشنایی-یا نیکی انتزاعی-همچون چیزی عینی که خواست او آن را گرامی می دارد و به کوشندگی برمیانگیزد،پیوند دارد.اگر به مراحلی که تا اینجا(در سیر تاریخ) پیمودهایم دوباره بنگریم-و این کاری است که آن را چندین بار نتوانیم کرد- و چین کلّ اخلاقی را در تمامیت خود مییابیم ولی از ذهنیت در آن نشانی نمیبینم؛ (یعنی)این تمامیت به اجزایی بخش شده است،ولی اجزاء گوناگون آن استقلالی از خود ندارند.در آنجا تنها نظم بیرونی این یگانگی را مییابیم.در هندوستان جداییها نمایان میشوند؛لیکن آیین جدایی در هندوستان باز خصلت غیر روحانی دارد.ذهنیت در آنجا به جلوهگری آغاز میکند ولی چیزی که راه تکامل را بر آن میبندد این است که جدایی میان(کاستها یا طبقات اجتماعی)از میان برداشتنی نیست و روح همچنان گرفتار محدودیتهای طبیعت است و ازاینرو با خود تناقض دارد.برتر از پاکی کاستها، پاکی روشنایی است که آیین ایرانیان است و آن نیکی انتزاعی و مجردی است که همگان توانایی یکسان برای دسترسی به آن دارند و همگان میتوانند از آن یکسان برکت جویند:بدینسان در ایران پیش از سرزمینهای دیگر،یگانگی به گونه و آیینی(معنوی)و روحی در میآید و نه به گونهء پیوند بیرونی منظومهای بیروح.اینکه هرکس از این آیین بهرهای دارد به او آزرم و آبرویی شخصی میبخشد.
از دیدگاه سیاسی،ایران زادگاه نخستین امپراتوری راستین و حکومتی کامل است که از عناصری ناهمگن[بیگمان به معنای نسبی]فراهم میآید.در اینجا نژادی یگانه مردمان بسیاری را در برمیگیرد(ولی این مردمان)فردیت خود را در پرتو حاکمیت یگانه،نگاه میدارند.این امپراتوری نه همچون امپراتوری چین پدرشاهی،و نه همچون امپراتوری هند ایستا و بیجنبش،و نه همچون امپراتوری مغول زودگذر،و نه همچون امپراتوری ترکان بنیادش بر ستمگری است.برعکس،در اینجا ملتهای گوناگون در عین آنکه استقلال خود را نگاه میدارند به کانون یگانگی بخشی وابستهاند که میتواند آنان را خشنود کند.ازاینرو،امپراتوری ایران روزگاری دراز و درخشان را پشت سر گذارده است و شیوهء پیوستگی بخشهای آنچنان است که با مفهوم(راستین)کشور یا دولت بیشتر از امپراتوریهای دیگر مطابقت دارد.
از دیدگاه جغرافیایی،ویژگی امپراتوری ایران در این است که اگرچه بلندیها و درهها در آن،مانند جاهای دیگر،با یکدیگر ناسازگارند،لیکن اصول(معنوی)مربوط به آنها باهم یگانه شدهاند.در چین و هند،رشد نیمه آگاهانهء روح در جلگههای بارور روی داده و نه در کوهستانهای بلند که نشیمنگاه قبایل سرگردان است.کوهستانیان چون جلگهها را به زیر فرمان خود درآوردند روح جلگهنشینان را دگرگون نکردند بلکه خود خوی ایشان را گرفتند.ولی در ایران،این دو اصل-در عین گوناگونی-باهم یگانه شدند و آیین مردم کوهستان فرمانروا گشت.دو بخش اصلی که در ایران باید از آنها یاد کنیم پشته(یا فلات)ایران و دشتهایی است که به زیر فرمان پشتهنشینان درآمدند.پشتهء ایران از خاور به کوههای سلیمان محدود است که در امتداد شمالی به هندوکش و بلورتاگ میپیوندند؛کوههای بلورتاگ سرزمین باکتریانا[بلخ]و سغد را که در دشتهای جیحون قرار گرفتهاند از پشتهء چین که دامنهاشتا کاشغر کشیده میشود جدا میکند. پشتهء ایران از شمال محدود به دشت جیحون است و در جنوب به سوی خلیج فارس شیب پیدا میکند.این وضع جغرافیایی ایران است.در شیب جنوب باختری،فارس و بالاتر از آن در شمال،کردستان و فراتر از آن ارمنستان قرار دارد.از آنجا سرزمینهای رودخانهای دجله و فرات به سوی جنوب باختری گسترده است.عناصر امپراتوری ایران عبارتند از نژاد زند-پارسیان کهن-سپس امپراتوری آشور و ماد و بابل در منطقهء یاد شده؛ولی امپراتوری ایران،آسیای صغیر و مصر و سوریه و خط کرانهای آن را نیز در بر میگیرد،و بدینگونه از پشته و جلگهها و نواحی کرانهای،هر سه فراهم میآید.
نام مردم زند برگرفته از نام زبان زندنامهها یعنی کتابهایی است که دین ایرانیان کهن بر بنیاد آنها استوار بوده است.از دین این ایرانیان یا آتشپرستان هنوز یادگارهایی هست.کوچندگانشان امروزه در بمبئی زیست میکنند،و بر کرانهء دریای خزر خانواده های پراکندهای یافت میشوند که به این آیین پرستش هنوز دلبستهاند.ولی مسلمانان بیشتر آنان را از میان بردند.زردشت بزرگ،که یونانیان او را«زورو استر»مینامیدند، کتابهای دینی خود را به زبان زند نوشته[4] است.[5]
کموبیش تا واپسین سه دههء قرن هیجدهم این زبان و همهء کتابهایی که به آن نوشته شده است بر ما ناشناخته بود تا آنکه آنکتیل دو پرون[6]فرانسوی از این گنجینهء پرمایه پرده برداشت.او سخت شیفتهء طبیعت خاور زمین بود ولی چون تهیدستی او را از(برآوردن آرزویش به دیدن خاور زمین)باز میداشت،به لشکری که از فرانسه رهسپار هند بود پیوست.بدینگونه به بمبئی رسید و با پارسیان آشنا شد و به پژوهش در اندیشههای دینی ایشان بدینگونه به بمبئی رسید و با پارسیان آشنا شد و به پژوهش در اندیشههای دینی ایشان پرداخت.با دشواریهایی بیشمار کتابهای دینی آنان را بدست آورد؛سپس در ادبیات ایشان ژرف بین شد و بدینسان میدان یکسره تازه و پهناوری را به روی همگان گشود،ولی به دلیل نارسایی دانش او در زبان(اوستایی)هنوز در این زمینه پژوهشی بایسته انجام نگرفته است.
به دشواری میتوان دانست که مردم زندی که در کتابهای دینی زردشت از آنان یاد شده است کجا میزیستهاند.دین زردشت در ماد و پارس روایی داشت و،به گزارش هردوت،کورش پیرو آن شد؛ولی نه ماد و نه پارس هیچیک را نمیتوان زیستگاه راستین مردم زند دانست.زردشت خود آنان را آریایی پاک خوانده است.در هردوت نیز به همین نام برمیخوریم،زیرا او میگوید که مادها در گذشته«آری»[7]نامیده میشدهاند و این نامی است که واژهء ایران با آن همریشه است.در جنوب جیحون رشته کوههایی در باکتریای کهن هست که دشتهای بلند از آنها آغاز میشود و جایگاه مادها و پارتها و هیرکانیها بوده است.گفتهاند که باکتریا-که شاید همان بلخ امروزی باشد-در منطقهای که به وسیلهء جیحون آبیاری میشود و در سرآغاز مسیر آن قرار داشته است. فاصلهء کابل و کشمیر از آن در حدود هشت روز سفر است.باکتریا بظاهر پایگاه مردم زند بوده است.در زمان کورش میبینیم که دین پاک و آغازین(مردم زند)و روابط سیاسی و اجتماعی کهنی که در زندنامهها وصف شده کمال پیشین را از دست داده است.این اندازه مسلم مینماید که زبان زند که با زبان سانسکریت پیوستگی دارد،زبان پارسیها و مادهاو باکتریا بوده است.قانونها و نهادهای مردم از سادگی فراوان(و شیوهء زندگی آنان)نشان دارند.(در میان این مردم)از چهار طبقه یاد شده است:موبدان و جنگجویان و کشاورزان و پیشهوران.تنها از بازرگانی نامی نیست و این نشان میدهد که ایرانیان در آن زمان هنوز جدا از مردمان دیگر بسر میبردهاند.از فرمانداران ناحیهها و شهرها و راهها یاد شده است؛و همهء اینها نشانهء مرحله اجتماعی(در سیر تحول)کشور است هنوز مرحلهء سیاسی پدیدار نشده است؛هیچ چیز بر پیوستگی با کشورهای دیگر گواهی نمیدهد.دانستنی است که در اینجا از کاست خبری نیست بلکه فقط طبقات گوناگون وجود دارند،و زناشویی میان این طبقات گوناگون آزاد است،اگرچه کتابهای زند قوانین و کیفرهای مدنی را در کنار احکام دینی گزارش میدهد.
نکتهء اصلی که در اینجا به سخن ما ارتباط خاص دارد آیین زردشت است.در حالی که نزد هندوان روح به گولی و نادانی بد فرجامی دچار است،در اندیشهء ایرانی نفحهای پاک میوزد و روح دم برمیآورد.روح در این حال خود را از آن یگانگی گوهری طبیعت بیرون میآورد،(یعنی خود را)از آن بیمحتوایی گوهری که به دوگانگی دچار نشده و(در نتیجه)روح هنوز در برابر موضوع خود استقلال نیافته است،رها میکند.به سخن دیگر،ایرانیان(باستان)براین نکته آگاه میشوند که حقیقت باید به صورت کلیّت یا یگانگی باشد.این ذات کلی و جاودانی و بیپایان چون(بنابر فرض)هویت نامحدود داشت دارای هیچگونه تعیّنی دانسته نمیشد.چنانکه تاکنون بارها گفتهایم برهما در دین هندو،در اصل،همین صفت را دارد(یعنی بی تعیّن است)ولی نزد ایرانیان این ذات کلّی عینیت مییابد و روح(ایرانی)به مرتبهء آگاهی از این ذات میرسد.نزد هندوان،برعکس،این عینیت تنها به هیئت جسمانی برهمنان موجود است و تنها با فنای (نفس و)آگاهی،به منزلهء کلیت محض شناخته میشود.این رفتار منفی در میان ایرانیان جای خود را به رفتاری مثبت میدهد.انسان با ذات کلی،به گونهای رابطه دارد که خصلت مثبت خود را با وجود آن حفظ میکند.پیداست که(ایرانیان در این مرحله هنوز)این ذات کلی یگانه را به منزلهء یگانگی آزادانهء اندیشه در نمییافتند و آن را در روح و حقیقت(نابش)نمیپرستیدند؛بلکه ذات کلی هنوز به هیئت روشنایی در نظرشان شناخته میشد.ولی روشنایی همچون لاما(ی بوداییان)و برهمن،یا همچون کوهی یا درندهای،این یا آن ذات خاص و جزئی نیست،بلکه عین کلیت(به شکل) محسوس،و نمایش سادهء آن(در هیئت چیزی طبیعی)است.پس دین ایرانی با بت- پرستی میانه ندارد،و نه اعیان طبیعی منفرد،بلکه خود کلّی را میپرستد.وانگهی، روشنایی چیزی روحانی و معنوی است و نمودگار نیکی و راستی-(یعنی)گوهر دانش و خواست و نیز همهء چیزهای انسانی است.روشنایی آدمی را به گزینش راه راست توانا میکند.انسان تنها زمانی میتواند(راه راست)را برگزیند که خود را از آنچه مجذوبش کرده است بیرون آورد.ولی روشنایی در خور آن است که ضدی داشته باشد و آن تاریکی است،همچنانکه بدی ضد نیکی است.به همانگونه که اگر بدی نبود انسان قدر نیکی را نمیدانست،به همانگونه که انسان تنها زمانی میتواند براستی خوب باشد که ضد آن را آزموده باشد،روشنایی نیز بیتاریکی ممکن نیست.نزد ایرانیان،اهورا مزدا و اهریمن نمایندهءاین دو ضدند.اهورا مزدا خدای کشور روشنایی-نیکی-و اهریمن خدای کشور تاریکی-بدی-است.ولی ذات برتری نیز هست که این دو از آن پدید آمدهاند و آن زروان اکنارک یعنی تمامیت بیکران و بیپایانی است که از این تضاد برکنار است.[8]تمامیت،چیزی انتزاعی است و برای خود وجود ندارد،و اهورا مزدا و اهریمن از آن برخاستهاند؛این دو بنی[9]را معمولا عیب اندیشهء شرقی میدانند،و تا جایی که تضاد(میان این دو بن)مطلق دانسته شود تنها ذهن غیر دینی از آن خرسند می شود.ولی سرشت روح در خور آن است که ضدی داشته باشد،پس اصل دو بنی به مفهوم روح وابسته است و روح در شکل انضمامی خود ذاتا متضمن فرق و تمایز است.نزد ایرانیان پاکی و ناپاکی هردو موضوع آگاهی انسان میشوند و روح برای آنکه خود را دریابد ناگزیر هستی جزئی و منفی را در برابر هستی کلی و مثبت مینهد.تنها با از میان بردن این تضاد است که روح زندگی دوباره مییابد.نقص اصل(فلسفی دین)ایرانی تنها در این است که یگانگی اضداد در آن بطور کامل بازشناخته نمیشود،زیرا برطبق مفهوم نامتعیّن این دین از آن تمامیت ازلی که منشأ اهورا مزدا و اهریمن است،یگانگی اصلی(ساده و مجرد)است که اضداد را باهم سازگار نمیکند.اهورا مزدا به خواست خود همهچیز را میآفریند ولی از زروان اکنارک هم فرمان میبرد[شیوهء بیان این نکته پیوسته فرق میکند*]و سازگاری اضداد تنها به این صورت است که اهورا مزدا باید با اهریمن بجنگد و سرانجام بر او پیروز شود.
در فلسفه اضداد همیشه از راه جامع خود به یکدیگر میپیوندند.در دین ایرانی تضاد میان نیکی و بدی یا اهورا مزدا و اهریمن به گونهای است که دو ضد از یکدیگر مستقلاند.در فلسفه درست برعکس این است و تنها پدیدههای طبیعی بدینسان از یکدیگر اثر ناپذیرند.ولی نفس وجود این دوگانگی در دین ایرانی دلیل اهمیت این دین است.اینکه گوناگونی بیپایان چیزهای محسوس و آشفتگی آگاهیهای انفرادی و جزئی به گونهای که نزد هندوان دیدهایم،در این تضاد ساده از میان برخیزد خود نشانهء نیروی اندیشه است،این نیرو در دین ایرانی آشکار میشود.
اهورا مزدا خدای روشنایی است و آفرینندهء همهچیزهای زیبا و گوهرینی که شهر آفتاب را پدید میآورند.در همهء هستیهای تنی و مینوی،(هرچه)برین و خوب و مثبت است(از)اوست.روشنایی کالبد اهورا مزداست؛از همینروست که آتش پرستیده میشود،زیرا اهورا مزدا خود در همهء روشناییها هست.ولی او خود خورشید یا ماه نیست. ایرانیان،از اینهمه،تنها روشنایی را گرامی میدارند،زیرا روشنایی همان اهور مزداست. زردشت از اهورا مزدا میپرسد که کیست.اهور مزدا پاسخ میدهد:«نام من بنیاد و میانجای همهء هستیهاست-برترین فرزانگی و دانایی-نیست کنندهء تباهیهای جهان و برپای دارندهء کیهان(یعنی)فراوانی و خجستگی-خواست ناب»و جز آن.آنچه از اهورا مزدا پدید آید زنده و آزادکام و پایدار است.زبان به نیروی او گواهی میدهد؛ نیایشها همه آفریدهء اوست.تاریکی،برعکس،کالبد اهریمن است؛ولی آتشی جاودانه او را از پرستشگاهها بدور میراند؛غایت اصلی هستی هرکس آن است که خود را پاک دارد و این پاکی را در پیرامون خود بگسترد.دستورهایی که(دین ایرانی)به این قصدر می- دهد بسیار گستردهاند؛ولی در همهء تکلیفهای اخلاقی،میانهروی آشکار است.(مثلا یکی از آنها)چنین میآموزد که اگر مردی به تو ناسزا و دشنام گوید ولی سپس (پوزشخواهی و)فروتنی نماید او را دوست خود بخوان.در وندیداد میخوانیم که هدایا بیشتر به صورت گوشت جانوران پاک و گلها و میوهها و شیر عطریات داده میشود.و نیز در آنجا گفته شده است که چون آدمی پاک و شایستهء بهشت آفریده شده است دوباره در پرتو آیین اهور مزدا،که خود همان پاکی است،از پلیدیها خواهد رست،اگر پندار و گفتار و کردار خویش را پاک گرداند.«پندار پاک»چیست؟آنچه به سرآغاز چیزها فراز رود.«گفتار پاک»چیست؟سخن اهورا مزدا[سخن یا کلام بدینسان در شخص تجسم مییابد و از روح زندهء آیین او به تمامی خبر میدهد].«کردار پاک»چیست؟ پرستش خاکسارانهء پاسداران بهشت که در ازل آفریده شدهاند.معنای ضمنی این عبارتها آن است که آدمی باید پارسا باشد:خواست و آزادی ذهنی او در اینجا از پیش مسلّم گرفته میشود.کار اهور مزدا به صور جزئی هستی محدود نیست.خورشید و ماه و پنج ستارهء دیگر که به منظور از آنها(همهء)اختران-آن روشنی بخشان و روشنان سپهراند، نشانههای اصلی اهورا مزدا هستند.امشاسپندان نخستین پسران اویند.در میان اینها از مهر نیز نام برده شده است[10]؛ولی هویت ستارهای که به نام او خوانده میشود همچون ستارگان دیگر،دانسته نیست.نام مهر در زند نامهها در شمار ستارگان آمده است؛ولی در حقوق جزا برخی از بزهکاریها را«مهر دروغ»[11]مینامند،همچون پیمان شکنی که کیفرش سیصد تازیانه است و در مورد دزدی سیصد سال با دافره در دوزخ بر آن افزوده می شود.مهر در اینجا بظاهر فرشتهء نگاهبان زندگی درونی و برتر انسان است.بعدها او به نام میانجی اهور مزدا و مردمان،ارج بسیار مییابد.حتی هردوت از مهر پرستی سخن میگوید.در زمانهای بعد مهرپرستی در روم به شکل آیینی پنهانی رواج فراوان یافت؛حتی نشانههایی از آن را تا قرون وسطی باز مییابیم.گذشته از اینها فرشتگان نگاهبان دیگری نیز هستند که زیردست امشا سپندانند و فرمانروایان و پاسداران جهانند.انجمن هفت بزرگمردی که شاه ایران در خدمت خویش داشت بدینسان به تقلید از بارگاه اهورا مزدا بنیاد یافته بود.فروهران،که(کموبیش معادل)روح جهانی هستند،از آفریدگان جهان خاکی ممتازند.فروهران را بنابر تصور ما نمیتوان روح دانست زیرا در هر چیز مادی،خواه آتش یا آب یا خاک،وجود دارند.آنان از ازل وجود داشتهاند و در همه جا،در شاهراهها و شهرها و جز آن،آمادهاند تا به یاری ستمدیدگان بشتابند. جایگاه ایشان گروتمان(یا گرو زمان)است که بر فراز سپهر ساخته شده است و همهء امرزیدگان در آنجا گرد میآیند.پس اهور مزدا جمشید است که گویا همان کسی است که یونانیان او را«اخمنس»و[هخامنش[12]]مینامند و زادگانش پیشدادیان خوانده می شوند و آنان تیرهای هستند که کورش،چنانکه در داستانها آوردهاند،از میان ایشان برخاسته است.حتی در یکی از روزگاران بعدی یونانیان،ایرانیان را هخامنشیان می خواندند.[هوراس[13]،چکامهها،آی،44]میگویند که جمشید زمین را با دشنهای زرین سوراخ کرد،و معنی این سخن آن است که او کشاورزی را در میان مردم رواج داد. آنگاه میگویند که سرزمینهای گوناگونی را درنوردید و چشمهها و رودها کند و بدینسان زمین را بارور و درهها را از زندگانی پر کرد.در زند اوستا از گشتاسب نیز بارها یاد شده است که پژوهشگران زمانهای اخیر او را با داریوش پسر وشتاسب به نژاد کهن مردم زند وابسته بود یعنی تبارش به روزگار پیش از کورش میرسید.در زندنامهها از تورانیان یعنی قبایل بیابانگرد شمالی نیز نام برده شده است اگرچه هیچ نکتهء تاریخی از آن نمی- توان دریافت.
آیین پرستش دین اهورا مزدا به انسان میآموزد تا به آیین کشور روشنایی رفتار کند.از اینرو دستور همگانی اصلی،چنانکه گفتیم،آن است که تن و روان پاکیزه نگاهداشته شود و این در نیایشهای بسیار به درگاه اهور مزدا آمده است.بویژه بر ایرانیان فرض بود که زندگانی را پاس دارند،درخت بکارند،چاه بکنند و بیابانها را بارور گردانند،تا زندگی، (یعنی عناصر)مثبت و پاک،پرورش یابد و دامنهء فرمانروایی اهور مزدا گسترده شود. دست زدن به مرده مایهء آلودگی تن است و تن را از اینگونه آلودگی به شیوههای گوناگون میتوان پاک کرد.هردوت در گزارش حال کروش میگوید که چون به جنگ بابل رفت و رود«گنید»یکی از اسبهای گردونهء خورشید را در کام خود فرو برد،کورش یکسال به کیفر دادن آن رود سرگرم بود،بدینسان که برای آنکه رود را از نیرویش محروم کند مسیرش را به آبراهههای کوچک کشانید.به هیچگونه چون دریا پلهایی را که خشایارشا ساخته بود درهم شکست،خشایارشا فرمان داد تا آن را همچون جانوری پرآزار و زیانکار و اهریمنی به زنجیر بکشند.
امپراتوری ایران
امپراتوری ایران،همچون امپراتوری گذشتهء آلمان و مملکت پهناور زیر فرمان ناپلئون، امپراتوری به معنای امروزی این واژه بود؛زیرا از کشورهای گوناگونی فراهم میآمد که هرچند(به شاهنشاهی ایران)وابستگی داشتند لیکن فردیت و عادات و قوانین خود را حفظ میکردند.قوانین عامی که وضع میشد در عین آنکه برای همگان الزامآور بود به ویژگیهای قومی گزندی نمیرساند بلکه حتی از آنها پشتیبانی و نگاهبانی میکرد، به نحوی که هریک از اقوام پدید آورندهء آن امپراتوری نظام سیاسی خاص خود را داشت. به همانگونه که روشنایی بر همه میتابد-و هریک را به شیوهای سرشار از زندگی میکند-امپراتوری ایران نیز اقوام بسیاری را در بر میگرفت و هریک را در خوی و منش ویژهء آن آزاد میگذاشت.برخی از آن اقوام حتی از شاهان خاص خود پیروی می کردند و نیز زبان و زین افزار و شیوهء زندگی و عاداتی جداگانه داشتند.و همهء اینها در پناه اقتدار بیطرف«روشنایی»به آرامش کنار یکدیگر میزیستند.امپراتوری ایران هر سه عنصر جغرافیایی را که پیشتر از یکدیگر باز شناختیم در برداشت.نخست کوهستانهای پارس و ماد؛دوم درههای دجله و فرات که ساکنانش در سایهء تمدنی پیشرفته باهم یگانه شده بودند،و نیز مصر-یعنی وادی نیل که فنون صنعتی و کشاورزی و انواع دانشها را در بستر خود پرورانده است؛و سرانجام از عنصر سوم امپراتوری ایران نیز باید نام برد و آن اقوامی بودند که به پیشباز خطر دریاها میرفتند- یعنی سوریان و فنیقیان و ساکنان مستعمرهء یونانی و ایالات کرانهای یونان در آسیای صغیر.ایران بدینگونه سه اصل طبیعی را در خود میآمیخت،و حال آنکه چین و هند با دریا بیگانه بودند.در ایران نه از آن تمامیت یکپارچهای که در چین دیدیم نشانی بود و نه از آشوبی که هوس در سراسر زندگی هندو بر پا میکرد.در اینجا حکومت هرچند همهء اقوامرا در وحدتی متمرکز گردهم میآورد،لیکن هریک از آنها را به حال خودوا- میگذاشت.و بدینگونه درنده خوییها و بیرحمیهایی که در ستیزههای مردمان با یکدیگر روا داشته میشد و کتاب پیامبران و کتاب شموئیل تورات گواه آنند،پایان گرفت.شکوههای پیامبران یهود و نفرینهایشان بر اوضاع موجود پیش از گشوده شدن(بابل به دست کورش)از سیهروزی و تباهکاری و آشفتگی حال آنان،و نیز از سعادتی که کورش بر سراسر آسیای غربی ارزانی داشت خبر میدهد.آسیاییان بدان خو نداشتند که استقلال و آزادی و چابکی اندیشه را با تمدن یعنی با دلبستگی به پیشهها و سرگرمیهای گوناگون و برخورداری از اسباب آسایش زندگی بیامیزند.دلیری جنگی نزد آنان تنها با درندهخویی سازگار است.این دلیری آنگونه دلیری آرام و استوار بر نظم نیست؛و چون پذیرای دلبستگیهای گوناگون(فرهنگی)شود بزودی مردانگی آنان روبه سستی مینهد و نیرویشان کاستی میپذیرد،و مردانی بندهء کامرانی میشوند.
پارس
پارسیان-این مردم کوهستانی و کوچنشین آزاده-هرچند بر سرزمینهای توانگرتر و با فرهنگتر و بارورتر فرمان راندهاند،ویژگیهای شیوهء زندگی کهن خویش را از دست ندادهاند.همیشه یک پایشان در سرزمین نیایی بود و پای دیگر در سرزمینهای گشوده شدهء بیگانه.شاه در این سرزمین نیایی،دوستی در میان دوستان بود،گویی که همپایگانش در پیرامون او گرد آمدهاند.بیرون از کشور خداوندگاری بود که همه از او فرمان می بردند و با پرداخت باج وابستگی خود را به او نشان میدادند.پارسیان که به دین زند وفادار ماندند،زندگی خود را به پرهیزگاری و پرستش بیپیرایهء اهور مزدا میگذراندند. گورهای شاهان در خود پاریس بود؛و شاه در آنجا گاه از هم میهمانانش دیدن میکرد و با آنان روابطی در نهایت سادگی داشت؛(در بازگشت از سرزمینهای بیگانه)برای آنان سوغات میآورد،درحالیکه اقوام دیگر مکلف بودند که به او پیشکش دهند.در دربار شاه،لشکری از اسواران پارسی بودند که هستهء ارتش ایران را تشکیل میدادند.آنان همگی در یک زمان برخوان مینشستند و بسیار با انضباط بودند.در نبردها به دلاوری شهرت داشتند و حتی یونانیان در جنگهای ماد جانبازیهایشان را ستودند.چون سراسر سپاه ایران،که این لشکر به آن وابسته بود،میخواست رهسپار نبرد شود،نخست فرمان احضار همهء مردمان آسیایی داده میشد.هنگامی که همهء جنگجویان گرد میآمدند، لشکرکشی با آن حالت ناآرامی و خوی کوچنشینی که ویژهء پارسیان بود آغاز میشد. بدینسان بود که ایرانیان بر سرزمین سکاها و تراس و سرانجام یونان،که مقدر آن بود که نیروی شگرف ایشان آنجا درهم شکسته شود،تاخت بردند.اینگونه لشکرکشی بیشتر به کوچی میمانست،زیرا خانوادههای سربازان با آنان به راه میافتادند.هر قومی ویژگیها و ساز و برگ قومی خود را نمایش میداد و به صورت گروهی رهسپار کارزار میشد.هریک نظم و شیوهء پیکار ویژهء خود را داشت.هردوت از این چشمانداز رنگارنگ بدانگونه که در لشکرکشی بزرگ ملتها در زمان خشایارشا نمایان بوده پردهای استادانه کشیده است[گویا دو میلیون تن در لشکر کشی همرا او بودهاند[14]]با این حال چون این اقوام از حیث نظم و نیز نیرو و و دلاوری نابرابر بودند،به آسانی میتوان دریافت که چگونه سپاه اندک ولی آزمودهء یونانیان که از همان روحیهء(میهن پرستی) الهام میگرفتند و رهبری بیمانند داشتند توانستند در برابر آن سپاهیان پر شماره ولی آشفته ایستادگی کنند.ایالات میبایست ساز و برگ اسواران پارسی را که در مرکز شاهنشاهی میزیستند فراهم کنند.بابل میبایست یک سوم ساز و برگ را بدهد و از اینرو بظاهر توانگرترین ایالت بوده است.و اما دربارهء درآمدهای دیگر نیز هر قوم می- بایست که بهترین فرآوردهء سرزمین خود را به پارس بفرستد:بدینسان عربستان عود می- فرستاد،شام پارچهء ارغوانی و جاهای دیگر چیزهای دیگر.
در تربیت شاهزادگان-بویژه وارثان تاج و تخت-دقت بسیار بکار میرفت. پسران شاه تا هفت سالگی نزد زنان میماندند و شاه آنان را نزد خود نمیپذیرفت.از هفت سالگی شکار و سواری و تیراندازی و نیز راستگویی به آنان میآموختند.همچنین گفتهاند که شاهزادگان آیین زردشت را از مغان فرا میگرفتند.چهار تن از بلندمنشترین پارسیان کار تربیت شاهزادگان را به عهده داشتند.مهان کشور در مهستان یعنی شورا به رایزنی مینشستند.مغان نیز در میان ایشان بودند.در وصف آنان گفتهاند که آزاد مردانی بودهاند بلندمنش و وفادار و میهنپرست.چنین بودهاند آن هفت بزرگمرد پارسی-همانند هفت امشاسپندی که بر گرد اهور مزدایند-که چون نقاب از چهرهء اسمردیس دروغین[بردیا(گوماتا)یعنی کسی که پس از مرگ کمبوجیه[15]خود را برادر او فرا نموده بود]برافتاد،برای گزیدن بهترین شیوهء کشورداری انجمن کردند.آنان دور از هرگونه تعصب و بیآنکه خود جویای جاه و نام باشند همداستان شدند که پادشاهی تنها شکل حکومت مناسب برای امپراتوری ایران است.(پس تصمیم گرفتند که بامداد پگاه اسب هرکس زودتر شیهه بکشد دارندهاش به پادشاهی برسد.)چون آفتاب برآمد و اسب داریوش شیهه کشید او را به جانشینی(کمبوجیه)برداشتند.پهناوری دامنهء امپراتوری ایران مایهء آن شد که حکومت ایالات بدست گماشتگان شاه یا شهربها [ساتراپها]سپرده شود،اینان اغلب به خودسری رفتار میکردند و بر یکدیگر رشک می بردند،و این سرچشمهء تباهیهای بسیار بود.لیکن شهربها فقط رؤسای عالی ایالات بودند و بطور کلی شاهان زیردست شاهنشاه را آزاد میگذاشتند تا امتیازهای سلطنتی خود را نگاه دارند.همهء زمینها و آبها از آن شاهنشاه ایران بود.«زمین و آب»چیزی بود که داریوش و خشایارشا از یونانیان میخواستند.ولی شاه فقط(به معنای)انتزاعی(و اعتباری)حق حاکمیت داشت،(وگرنه)حق بهرهبرداری از مملکت به خود اقوام (زیردست)تعلق داشت و تعهداتشان عبارت بود از فراهم کردن هزینهء دربار و شهربها و تسلیم پربهاترین خواستههای خود.مالیات به نرخ یکسان نخستین بار از جانب حکومت داریوش وضع شد.چون موکب شاه به راه میافتاد بخشهایی که او از آنها دیدن میکرد میبایست به شاه پیشکش دهند؛و از اندازهء این پیشکشها میتوان به ثروت ایالات نافرسودهء امپراتوری پی برد.
ایرانیان به عنوان پرستندگان روشنایی(در برابر دینهای دیگر)آسانگیر و شکیبا بودند.بدینسان شیوهء فرمانروایی ایرانیان(بر اقوام دیگر)چه در زمینه دینی و چه دنیوی، هیچگاه با زورگویی آمیخته نبود.از گزارش هردوت دربارهء داریوش،برعکس کمبوجیه،برمیآید که آنان این آسانگیری و شکیبایی را با آگاهی بکار میبستند.
(و نیز به گزارش هردوت)ایرانیان هرگز بتپرست نبودند و کار دیگران را در نمایش خدا به شکل آدمی تمسخر میکردند…هرچند گاهگاه نشانههایی از خشم ایشان در حق بتپرستان آشکار میشد،(چنانکه)پرستشگاههای یونانی را ویران و تندیسهای خدایان را خرد کردند.
(*)این گزیده برگرفتهای است از فلسفهء تاریخ هگل که شادروان حمید عنایت در سرآغاز ترجمهء خویش از کتاب عقل در تاریخ اثر هگل گنجانده است:
گ.و.ف.هگل،عقل در تاریخ،ترجمهء حمید عنایت،تهران،1356.
[1]. اشاره به شاهنشاهی هخامنشی بویژه در زمان کورش که در آن،ملتهای زیردست ایرانیان خود مختار بودند و آزادی آن را داشتند که دین و آیین و بسیاری از ویژگیهای خود را نگاه دارند.-م.
[2]. Insichsein.
[3]. در نخستین مراحل تکامل فرمانهایی که روح به صورت قوانین اجتماعی و سیاسی دریافت میکند از مقام و مرجعی بیگانه از خود،و از اجبار محض ریشه میگیرد.روح کم-کم به نادرستی اینگونه اعتبار قوانین پیمیبرد و آن فرمانها را همچون فرمانهای خود میشناسد و آنها را به صرافت طبع،به عنوان قانون آزادی،میپذیرد.آنگاه با ضدّ منطقی خود،یعنی با طبیعت تعارض آشکار می یابد.-یادداشت از ترجمهء انگلیسی.
[4]. Zendvolk
مقصود مردمی است که پیرو دین زردشتی بودهاند.زند به معنای درست این واژه،ترجمهء متون اوستایی با تفسیر و شرح آنها به زبان پهلوی ساسانی است،ولی هگل میان زند و اوستا فرقی نمی گذارد و چند سطر پایینتر بخطا مینویسد که زردشت کتابهای خود را به زبان زند نوشته است.-م.
[5]. به پانویس پیش نگاه کنید.
[6]. Anquetil-Duperron
[7]. Arii
[8]. هگل در اینجا زردشتگیری را با زروانگری یکی دانسته است.-م.
[9]. Dualismus
[10]. خطای نویسنده است.مهر از امشا سپندان نیست.-م.
[11]. در اصل: Mitrasundem
[12]. Achemenes
[13]. Horace
[14]. به درستی این شعار نمیتوان باور داشت.بیگمان یونانیان برای آنکه پیروزی خود را بزرگتر بنمایند در شمارش سپاهیان ایرانی مبالغه کردهاند.-م.
[15]. چنین است در متن nach dem Tode Konigs Kambyses

