Iranians: The Lone Riders of Dualism
بیش از چهل سال است که من دربارهء ملیّت و فرهنگ ایرانی و پیوندشان با زبان پارسـی اندیشیدهام،و نیز:بیش از پانزده سال است که این هر سه را در خطر پنداشته و مـقالاتی به حکم پندار خـویش نـگاشتهام.آنچه در زیر میآید،تلفیق دو نمونه از همین مقالات است که یکی،زیر عنوان«هویّت ملّی و زبان مشترک»1و دیگری،به نام«ایران: خداوند دو فرهنگ»2قبلا به چاپ رسیده و اکنون،با افزودنها و کاستنهای لازم، بـه صورت چکیدهء تمام اندیشههای چندسال اخیر من دربارهء ارتباط ملّیت و فرهنگ ایرانی با زبان پارسی درآمدهاند.
چون قبلا صورت نخست مقالهء«هویّت ملّی و زبان مشترک»،به یادنامهای که برای استاد بـزرگ فـقید:«دکتر پرویز ناتل خانلری»فراهم میشد،اختصاص یافته بود و به سبب ممنوع الانتشار شدن آثار من در ایران،به کار چنان یادنامهای نیامد،اکنون به مناسبت چهارمین سالگشت فقدان آن زنده نـام3و نـیز:به پاس خدمات گرانبهای او به زبان و ادب پارسی و دلبستگیهای عاشقانهاش به ملیّت و فرهنگ ایرانی،این نوشته را به آن روان ارجمند تقدیم میدارم.
*** (*)از نادر نادرپور،دهمین مجموعهء اشعار و طفل صدسالهای به نام شعر نـو(گـفتگو با دکتر صدر الدیّن الهی)در دست تدوین و انتشار است.
امروز در زبانهای مهّم اروپائی،برای دو مفهوم”ملّیت”و”ملّیت پرستی”، واژههای متفاوتی وجود دارند که این مفاهیم را کاملا از یکدیگر جدا میکنند4امـّا آشـفته کـاری برخی از ایرانیان،غالبا هردو را در زبـان فـارسی بـه هم میآمیزد و چه بسا که یکی را در قالب دیگری میریزد.
من،ناگزیر،برای اجتناب از هرگونه سوء تفاهم در این نوشته،تصریح میکنم کـه:اوّلا واژهـء”مـلّیت”را به جای اصطلاح”هویّت ملّی”و در مقابل کلمهء انـگلیسی nationa1ity بـه کار میبرم و فعلا با اصطلاح”ملیّت پرستی”-که معادل واژهء nationa1ism و بیرون از حوزهء بحث من است-کاری ندارم.ثانیا،بـه مـنظور احـتراز از برانگیختن احساسات”سیاسی”خوانندگان،یادآور میشوم که واژههائی مانند”ریـشه”و”نژاد”و”تبار”را صرفا برای طبقهبندی خانوادههای گوناگون انسانی برگزیدهام و در این طبقهبندی به هیچوجه قصد ارزشگذاری نداشتهام و به هـمین سـبب،تـا حدّ ممکن،از استعمال کلماتی چون”ملّت”و”قوم”و”خلق” -که کمابیش،مـفاهیم”نـاسیونالیستی”دارند-پرهیز کردهام.امّا همهء این ملاحظات،مرا از توضیح نکتهای دربارهء واژههای”ملّت”و”ملّیت”باز نـمیدارد و آن نـکته،ایـن است که هرچند اطلاق کلمات مذکور و همانندان فرنگی آنها بر مجموعهای مـرکّب از:«یـک مـردم و یک حکومت و یک محدودهء جغرافیائی» نسبتا جدید است ولی مفاهیم این واژهها در ذهن آدمیان،سـابقهای دراز دارنـد. بـه عبارت سادهتر:اگر اصطلاحاتی مانند”ملّت یونان”و یا”ملّیت ایتالیائی” (و همچنین:”ملّت ایران”و یـا”مـلّیت ترک”)مولود تکوین”بورژوازی”-یعنی: شهرنشینی جدید-در دو قرن اخیر مغرب زمین بوده بـاشند،مـفاهیم آنـها از روزگاران کهن،واژهائی مانند یونانیان و رومیان و یا ایرانیان و ترکان را در زبانهای مختلف آفریدهاند،و این بـدان مـعناست که ویژگیهای نژادی و قومی،از دیرباز،آدمیان را به هم پیوسته و یا از هم گسستهاند و مـنافع مـشترک و یـا متضادّی برای آنان فراهم آوردهاند.
بنابراین،میتوان گفت که سابقهء مفاهیم”ملّت”و”ملّیت”،از پیشینهء واژگـائی کـه در هر زبان بر آنها اطلاق شده،بسیار کهنتر است و کسانی که بـرای تـوجیه عـقاید”خاصّ”خود،دیرینگی این مفاهیم را به بهانهء تعاریف اخیر و اصطلاحات جدید انکار میکنند،حقیقتی تـاریخی را مـیپوشانند.
امـّا چنانکه در آغاز این؟؟؟نوشتم،فعلا مرا با حقّانیّت یا بطلان این مفاهیم کاری نـیست،بـلکه فقط دربارهء ارکان”ملّیت”و”فرهنگ”و پیوندشان با”زبان” گفتگو میکنم و برای برآوردن این منظور،به تـعریف و تـحلیل عنصر”ملّیت”نیاز دارم و بهتر میدانم که هنگام پرداختن به این کار،از تـوانائی”تـمثیل”بهره جویم تا بیانی رساتر و روشنتر از حـدّ مـعمول داشـته باشم.
“کاخ ملّیت”بر سه ستون اسـتوار اسـت و آن ستونها،به ترتیب:”پیوندهای خاکی”،”پیوندهای خونی”،و”پیوندهای فرهنگی”نام دارند و هرکدام نـیز،بـه نوبهء خود،از سه واحد تـشکیل مـیشوند:
1.ستون پیـوندهای خـاکی،”تـاریخ”و”جغرافیا”و”دولت”هر کشور را بر سـر دسـت دارد و اگر ما این سه کلمه را از میان بشکافیم،به”خاطرات قومی”و”محلّ سـکونت”و”طـرز ادارهء”هر ملّت برخورد میکنیم و مـخصوصا در سوّمین واژه، یعنی”دولت”بـا نـهادهای اقتصادی و سیاسی مهمّی که اسـاس جـامعه را تشکیل میدهند روبرو میشویم،نه با نظامهای”سلطنت”و”جمهوری”که اشکال حکومت را مـیسازند.
2.سـتون پیوندهای خونی،از”ریشه”و”نژاد”و”تـبار”تـرکیب مـییابد و هریک از اینها،بـه تـوضیحی کوتاه نیازمند است”ریـشه”،نـخستین و بزرگترین واحد خانوادهء بشری است و از همین واحد است که اوّل،”نژاد”و سپس”تبار” پدید مـیآید.مـثلا وقتی میگوئیم:از”ریشهء”هند و اروپائی،چند”نـژاد”مـنشعب شده کـه آریـائی یـکی از آنهاست و از همیننژاد،”تبار”ایـرانی پدیده آمده است: نخست به بخش عظیمی از تودههای انسانی نظر داریم که در اعصار بسیار کـهن، بـه تدریج از نقاط مختلف کوچیده و برگرد مـحوری مـیان هـندوستان و اروپا اسـتقرار یـافتهاند،و آنگاه تودههای کـوچکتری را بـه یاد میآوریم که از آنها جدا شده و در سراسر فلات ایران و قسمتی از هندوستان مسکن گزیدهاند و سرانجام،به تـیرههائی از آن مـردمان اشـاره میکنیم که در محدودهء جغرافیائی قدیم یا جـدید ایـران سـکونت یـافتهاند و نـامهائی چـون”کرد”و”لر”و”بلوچ”و “آذری”دارند.
بنابراین،میتوان گفت که سیر”پیوندهای خونی”،از مبدأ”ریشه”آغاز میشود و از ایستگاه”نژاد”در میگذرد و به مقصد”تبار”میانجامد و مجموعا مراحل تداوم نسلهای انـسانی را در مینوردد.
3.در بادی امر به نظر میرسد که”پیوندهای فرهنگی”را میان”پیوندهای خاکی و خونی”به آسانی جای میتوان داد و نیازی به مجزّا کردنشان-برای ساختن سوّمین ستون”کاخ ملیّت”-نخواهد بود.امـّا بـا اندکی تأمّل،در میتوان یافت که چنین نیست زیرا بسا ممکن است که”فرهنگ”،ارتباطی صریح و مستقیم با”خاک”و”خون”نداشته باشد،و نیز:بسیار امکان دارد که همین “فرهنگ”،برای بـه هـم پیوستن واحدهای گوناگون بشری،عاملی بس قویتر از “خاک”و”خون”جلوه کند،و گمان دارم که در دنبالهء سخن،برای هردو مورد، مثالهائی خواهم آورد.
باری،اکنون بـاید گـفت که”زبان”و”هنرها”و”آداب و رسوم”،عـناصری سـهگانهاند که”پیوندهای فرهنگی”را ایجاد میکنند.گرچه به دلیل اهمیّت عنصر”زبان”،میباید که نخست بدان بپردازم امّا برای روشنتر کردن مبحث،و نیز:آسودهخاطر شـدن از نـکات فرعی آن،لازم میبینم که هـمینجا تـوضیحاتی دربارهء دو واحد دیگر”پیوندهای فرهنگی”،یعنی:”هنرها”و”آداب و رسوم” بر شما عرضه دارم.
“هنرها”بر دو نوعند:اصلی و دستی.هنرهای اصلی،آنهایند که در قلمرو خلاقیّت قرار دارند و شعر و موسیقی و نقّاشی و پیکر تـراشی و مـعماری نامیده میشوند و هنرهای دستی،آنهایند که در طول اعصار،بر اثر تمرین و تکرار نسلها کمال مییابند و معمولا در زندگی روزانه،خدمت یا مصرفی سودبخش دارند مانند قالیبافی و خاتمسازی و کنده کاری و جز ایـنها کـه در زبان فـرانسه”آرتیزانا”خوانده میشوند و اگر به اندازهء هنرهای اصلی،تمام ویژگیهای”ملّیت”را باز نمینمایند،بیگمان،بخش مهمّی از آن را نـشان میدهند.
و امّا مقصود از”آداب و رسوم”،همان است که اروپائیان به نام”فـولکور”6 مـیشناسند و شـامل مراسم جشن و عزا،اعتقادات خرافی،متلها و مثلها، افسانههای کودکانه و قصّههای شفاهی است و هریک از اینها،به منزلهء آئیـنهای اسـت که ابعاد گوناگون”ملّیت”را منعکس میکند و به همین دلیل،در خور ژرفنگری و کنجکاوی اسـت.
بـاری،پس از تـشریح عناصر دوگانهء”پیوندهای فرهنگی”(یعنی:”هنرها”و “آداب و رسوم”)به عنصر اصلی آن:”زبان”میپردازم و مطلبم را با ایـن نکته آغاز میکنم که”کلمات”فقط ابزار سخن گفتن نیستند بلکه وسیلهء انـدیشیدن نیز به شمار مـیآیند و مـجموعا:موجب”تفاهم”در میان آدمیانند،امّا همهء زبانها بر پیوندهای سه گانهء”خاکی”و”فرهنگی”تکیه ندارند بلکه گاهی از یک، و گاهی از دو پیوند نیرو میگیرند.مثلا زبان انگلیسی در ایالات متّحدهء آمریکای شمالی،فقط بـر”پیوندهای خاکی”(یعنی:”محدودهءجغرافیائی”،”پیشینهء تاریخی”و”شیوهء حکومت”)متکی است زیرا آمریکائیان امروز،از تبار مهاجران دیروزند که بسیارشان به نژادها و زبانهای دیگر تعلّق داشتهاند،و به اقتضای نژاد و زبان خویش،حامل فـرنگهای دیـگر بودهاند و میان آن فرهنگها با ملّت انگلیس(که زبانش را بر قسمتی از قارّهء نو ظهور تحمیل کرده)رابطهای چندان مستقیم،وجود نداشته است.
و یا فی المثل:زبان آلمانی در کشور اتریش،تنها بـر”پیـوندهای خونی”یعنی: “ریشه”و”نژاد”و”تبار”دلالت دارد و بر”پیوندهای خاکی و فرهنگی”متکّی نیست،زیرا اتریشیان و آلمانیان گرچه از یک ریشه و یک نژادند،امّا از یک خاک و یک فرهنگ نیستند و مخصوصا تفاوتهای فـرهنگی ایـن دو ملّت را در موسیقی و ادبیّاتشان باید جست.و باز،مثلا زبان عربی در کشورهای الجزایر و مراکش و تونس،صوفا نمودار”پیوندهای فرهنگی”این ممالک با مردمان شبه جزیرهء عربستان(یعنی:صاحبان اصلی زبان تـازی)اسـت،وگـرنه از وجود”پیوندهای خاکی و خونی”در مـیان آنـان حـکایت نمیکند زیرا که این سه کشور شمالی آفریقا نه در خاک عربستان قرار دارند و نه ازنژاد تازیانند.
امّا،زبان انگلیسی برای مـردم مـجمع الجـزایر بریتانیا،و زبان ژاپونی برای مردم مجمع الجزایر ژاپون،بـر پیـوندهای سهگانه تکیه دارند،چرا که هریک از این دو ملّت،دارای”خاک”و”خون”و”فرهنگ مشترک”یعنی:ملّیت کامل است و اصولا بـاید گـفت کـه ملّیتهای کامل و زبانهائی که بر هر سه ستون استوار بـاشن،فقط در سرزمینهائی یافت میشوند که”طبیعت”، برایشان سرحدّاتی دشوار(یا کمابیش:عبور ناپذیر)ایجاد کرده و به آنها، اشـکالی مـانند”جـزیره”و”شبه جزیره”و”مجمع الجزائر”بخشیده است.و از همینروست که علاوه بر دو مـجمع الجـزائر بریتانیا و ژاپن،شبه جزیرهء عربستان نیز-به رغم دولتهای گوناگونی که در آن تشکیل یافته-پایگاه ملّیت کامل اسـت، زیـرا پیـوندهای مشترک”خاکی”و”خونی”و”فرهنگی”اعراب را یک جا در آن میتوان دید.معنی مـستقیم ایـن سـخن،آن است که سرزمینهای بسته(مانند جزیرههاو شبه جزیرهها و یا اقالیم مرتفعی که مـیان کـوهساران صـعب العبور قرار گرفته باشند)حفاظی طبیعی برای ساکنان خویش ایجاد میکنند و از پیوندهای خاکی و خـونی و فـرهنگی در میان مردم آن سرزمینها استوار بمانند و از گزند آمیختگیهای مخرّب در امان باشند و”ملّیتهای”سالم و کـامل بـه وجـود آورند.و البتّه مفهوم مخالف این سخن نیز آن است که همهء”ملّیتها”کامل نیستند،یـعنی:بـجای تکیه داشتن بر سه ستون(که «پیوندهای خاکی و خونی و فرهنگی»باشند)فقط بـر یـک یـا دو ستون استوارند و بناگزیر،ماهیّتی که پدید میآورند،ناقص است.از نمونههای این نوع،یکی سوئیس را نـام مـیتوان برد که فقط بر ستون”پیوندهای خاکی”تکیه دارد،و دیگری:آرژانتین که بـر دو سـتون«پیـوندهای خاکی و فرهنگی»متّکی است و درست در اینجاست که میان”ملّیت”و”زبان”،مقایسههائی به شرح زیر مـیتوان کـرد:
1.”زبـان”نیز مانند”ملّیت”میتواند که نمودار یک یا دو و یا هر سه پیـوند بـاشد(و نمونههای هرکدام به ترتیب عبارتند از:زبان روسی برای ملّتهای مسلمان اتّحاد جماهیر شوروی پیشین که فـقط بـر پیوندهای”خاکی”استوار بوده است،زبان پرتقالی برای مردم برزیل که بـر پیـوندهای دوگانهء”خاکی”و “فرهنگی”متّکی است و زبانهای فـرانسه و آلمـانی و انـگلیسی که بر هر سه ستون ملّیتهای خـویش تـکیّه دارند)و البتّه،قلّت یا کثرت تعداد”پیوندها”در ضعف و قوّت”زبان”نیز-مانند”مـلّیت”-مـؤثّر است.
2.زبانهائی یافت میشوند کـه فـقط در محدودهء جـغرافیائی کـشورهای خـویش به کار میآیند و در خارج از آنها مـتکلّمی نـدارند(مثلا زبانهای سوئدی و نروژی) و برعکس:برخی از زبانها،سر حداّت فرهنگی بسیار وسـیعتری از مـرزهای سیاسی و محدودههای جغرافیائی موطن خویش دارنـد،فی المثل:زادگاه زبـان انـگلیسی،مجمع الجزائر بریتانیا(در شمال بـاختری اروپا)اسـت ولی شعاع نفوذش را در قارّهء استرالیا و ایالات متّحدهء آمریکا و بخش بزرگی از کانادا نیز مـیتوان دیـد،و همچنین:خاستگاه زبان اسپانیائی،شـبه جـزیرهء ایـبریا(در جنوب غربی هـمان قـارهّ)است امّا متکلّمانش را در مـمالک آمـریکای شمالی و مرکزی و جنوبی هم میتوان یافت و این،یا بدان سبب است که صاحبان چـنین زبـانهائی در روزگاران گذشته بر سرزمینهای دیگر تـسلّط داشـته و نفوذ فـرهنگی و کـلامی خـویش را بر مردم آن نقاط(حـتّی پس از رهائی) تحمیل کردهاند و یا پشتوانهء معنوی و ادبی این زبانها چنان نیرومند بوده که ملّیتهای دورتـر را بـه پذیرفتنشان برانگیخته است(مثل پارسی کـه قـبل از انـگلیسی،زبـان فـرهنگی شبه قارّهء هـند بـوده است)و این تنگی یا پهناوری دامنهء زبانها دربارهء ملّیتها نیز صدق میکند،زیرا برخی از اینان فـقط در مـحدودهء کـشورهای خویش سکونت دارند و برخی دیگر در میان چـند مـملکت تـقسیم شـدهاند(از مـلّیتهای نـوع دوّم:ترکها را ذکر میتوان کرد که به رغمنژاد و زبان واحد،زادگاههای گوناگون دارند و به علّت سر حدّات سیاسی مختلف،جدا از یکدیگر زندگی میکنند)و روشن است که دلیل ایـن گستردگی یا پراکندگی، هیچگونه عامل فرهنگی نبوده بلکه مهاجرتهای اجباری و اختیاری،یا تاخت و تازهای اعصار پیشین بوده است.
3.برخلاف”ملّیت”،اگر زبانی منحصرا ریشه در”پیوندهای فرهنگی”داشته باشد،از زبانهائی کـه فـقط بر پیوندهای”خاکی”یا”خونی”تکیه دارند(و ناچار در حّد”لهجه”و”گویش”باقی میمانند)قوّت و جاذبهای بیشتر خواهد داشت چنانکه زبان عربی برای ملّتهای شمال آفریقا(از مصر گرفته تا مـراکش)و زبـان پارسی برای تبارهای گوناگون آسیائی(چه در داخل محدودهء جغرافیائی ایران امروز و چه در شبه قارّهء هند و کشورهائی مانند افغانستان و تاجیکستان)از گویشهای بومی و حتّی زبـانهای مـحلّی،قویتر و پر جاذبهترند.
باری،من تـا ایـنجا،نمای عمومی و یا جهانی”کاخ ملّیت”را که بر ارکان سهگانهء پیوندهای”خاکی”و”خونی”و”فرهنگی”استوار است وصف کردهام و آنگاه،پس از برشمردن عناصری که هریک از ایـن ارکـان سهگانه را ساختهاند،به مـقایسهای در مـیان مفاهیم”ملّیت”و”زبان”پرداخته و شباهتهای این دو را نشان دادهام و اکنون،کسانی را در نظر خود مجسّم میکنم که چون جای”مذهب”را در این میان خالی میبینند:فریاد اعتراض برمیدارند که اگر برخی از خصائص”مـلّیت”حـتّی در اعتقادات خرافی مردم جلوه میکند،چگونه برخی دیگر از آن خصائص،در”مذهب”-که مورد اعتقاد راستین مردم است- تجلّی نمیتواند کرد؟پاسخ عامّ من به پرسش ایشان این است که مذاهب بزرگ، به حـکم خـصلت جهانگیرانه و یـا جهانگشایانهء خویش،حدّ و مرز نمیشناسند و تمام ملل عالم را-از پیش-“امّت”خود میدانند و همهء کشورها را در قلمرو نفوذ خـویش میخواهند و بنابراین،اگر در قطب مخالف”ملّیت”قرار نگیرند، بیگمان،در کنار و یـا در خـدمت او قـرار نخواهند گرفت چنانکه فی المثل در قارّهء اروپا،مسیحیّت یونانی و فرانسوی و دانمارکی وجود ندارد و آنچه هست: مسیحیّت عالمگیر اسـت کـه حتّی شعبههای کاتولیک و پروتستانش نیز از سرچشمهء هیچ ملّیتی نجوشیده است و اگر جوشیده بـود:مـثلا ایـتالیائی و اسپانیائی از یک سو،و آلمانی و انگلیسی از سوی دیگرسو،”همکیش”نمیشدند. چنین است که بهطور کلّی:”مـذهب”در پیوند زبان و ملّیت،محّلی از اعراب نمیتواند داشت.
امّا آنچه تا اینجا در جواب آنـ”پرسندگان خیالی”گفتم:پاسـخی عـام بود،و الاّ پرسش آنان،جواب خاصّی هم دارد که به وضع کشور ما مربوط میشود و آن،این است که مذهب اسلام در ملّیت ایرانی و زبان فارسی تأثیری قاطع نهاده و در طول سلطهء هزار و چهار صد سـالهء خویش،فرهنگی دوگانه برای”خواصّ”و “عوام”این سرزمین پدید آورده است.سبب این تأثیر قاطع-که هویّت ملّی و فرهنگ ما را به دو پاره تقسیم کرده است-در برخورد”ویژگیهای آریائی ایران باستان”و”خصائص سامی اسـلام”نـهان است و این معنی،به توضیحی بیشتر نیاز دارد:
چنانکه تاریخ گواهی میدهد،ایرانیان باستان از اقوام آریائی بودهاند و زبانهای گوناگونشان(از”اوستائی”گرفته تا”پارتی”و”پهلوی”)همه خویشاوندان”سنسکریت”-یعنی:یکی از کهنترین زبـانهای هـند و اروپائی-و مذاهبشان(از”مهری”گرفته تا”بهی”و”زرتشتی”)همه از کیشهای آریائی بوده و بانژاد ساکنان فلات”آریانا”تضادّ و تباینی نداشتهاند و ناگاه، در ترکیب یک پارچهء خویش با خصائص اسلام برخورد کردهاند که گـرچه مـانند همهء ادیان،مرز و ملّتی نمیشناخته و به جهانگشائی و جهانمیهنی متمایل بوده،امّا بیش از تما آنها بر وطن و ملّیتی خاص تکیه زده است زیرا میدانیم که زادگاه اسلام،شبه جزیرهء عـربستان اسـت و پیـغمبر و خلفاء و پیروان نخستینش همه عـرب بـودهاند و نـیز،کتاب مقدّس و اذان و نماز و دعاهایش به زبان تازی است.بدینگونه،همان قدر که خصائص سامی این دین با ویژگیهای آریائی ایران بـاستان مـغایرت داشـته است با ملّیت عرب تناقضی ندارد بلکه مـوجب قـوام و بقای آن است و این،حقیقتی است که تازیان غیر مسلمان نیز بدان معترفند و نمونهء این اعتراف را از زبان چند مـتفکّر مـسیحی لبـنانی در یادداشهای مرحوم”دکتر قاسم غنی”-به هنگام اقامتش در بیروت-مـیخوانیم و امروز هم میبینیم که اسلام،اقوام عرب را(باوجود همهء اختلافات)عمیقا به هم پیوسته و موجب اتّحاد غریزی آنـان در مـقابل مـلّتها و کشورهای دیگر شده است.امّا این دین،در زادگاه خود و میان اقـوام تـازی متوقّف نمانده و ممالک و ملّتهای گوناگون(از جمله:ایران)را تسخیر کرده و این تسخیر،فی المثل با چیرگی مـسیحیّت بـر قـارّهء اروپا تفاوت فراوان داشته است زیرا دین عیسوی،گذشته از اینکه به زور شمشیر بـر آن قـارّه مـسلّط نشده، بهای دخالتهای خود را در سیاست اروپای قرون وسطی،و همچنین:تاوان درازدستیهای خویش را نسبت بـه فـرهنگ قـدیم آن قارّه(که میراث”یونان”و”رم” بوده است)در رستاخیزی به نام”رنسانس”7کاملا پرداخته اسـت و حـال آنکه نظیر چنان رستاخیزی هنوز در ایران پدید نیامده،و بالنّتیجه،حساب مغایرتهای نژادی و مـلّی و فـرهنگی ایـران باستان با ویژگیهای بنیادی اسلام،تا کنون تسویّه نشده است.
بنابراین،علل تضادّی را کـه سـلطهء اسلام در ملّیت ایرانی پدید آورده،و نیز:دوگانگی شگفتی را که بر فرهنگ او تحمیل کرده اسـت در مـغایرت ویـژگیهای آریائی ایران باستان با خصائص سامی اسلام باید جست و برای پی بردن به این مقصود،عـلل چـیرگی اعراب مسلمان را بر ایران ساسانی،عمیقا بررسی باید کرد.
به گمان مـن:قـرائن و شـواهد تاریخی،غلبهء اعراب و تسلّط اسلام بر ایران را معلول دو علّت-یکی:اصلی،و دیگری:فرعی-نشان مـیدهد.عـلّت اصـلی: ناخرسندی شدید تودههای مردم ایران از تمرکز قدرت و تراکم امتیازات در نزد طبقهای واحـد و نـفوذ ناپذیر-مرکّب از موبدان زرتشتی و دولتمردان ساسانی- بوده که در قرون دوّم و چهارم حکومت ایشان به قیامهای مانوی و مـزدکی انـجامیده است.
و امّا علّت فرعی:گرایش ایرانیان ناخرسند به پیام”اخوّت و مساوات”-و یـا بـه کلام فارسی:برابری و برادری-بوده که نـه از لابـلای مـتون اسلامی،بلکه از نای مزدکیانی چون”سلمان فـارسی”بـرخاسته و به شعار سپاه مسلمانان بدل شده و سربازان ساسانی را در نبردهای”سلاسل”و”فتح الفتوح”بـه عـدم مقاومت در مقابل تازیان برانگیخته و”یـزدگرد سـوّم”-واپسین پادشـاه سـاسانی-را بـه دست هموطنانش به قتل رسانیده اسـت.بـهترین قرینهای که در اثبات این دو دلیل اصلی و فرعی میتوان آورد:روی گردانیدن ایرانیان از هویّت و زبـان خـویش،و آغوش گشودن بر کلام و کتابت تـازیان است زیرا در طول دو قـرنی کـه پس از هجوم اعراب بر این سـرزمین گـذشت،ایرانیان به زبان خود شعری نسودند و کتابی ننگاشتند امّا بهترین دستور صرف و نـحو را بـه همّت”سیبویه”،شیواترین ترجمهء کـلیله و دمـنه را بـه اهتمام”ابن مـقفّع”-(هـردو از مردم فارس)-برای زبـان عـربی فراهم آوردند و نه تنها دستوری برای زبان خویش ننوشتند بلکه چنان در اجتناب از فارسینویسی اصـرار ورزیـدند که خطّ پیشین را از دست دادند و شـصت درصـد از واژگان زبـان خـود-بـهویژه:حاملان مفاهیم ذهنی و عـاطفی-را از یاد بردند و کلمات عربی را جانشین آنها کردند.کوتاه سخن آنکه:در آن دویست سال نخستین(که یـکی از دانـشمندان این روزگار،دو قرن سکوت نامش داده اسـت)8 ایـرانیان شـیفته،مـیراث مـادّی و معنوی خود را-چـندانکه مـیتوانستند-به تاراج بیگانگان دادند و گمانشان این بود که گوهر یگانهء حقیقت را در صدف اسلام به چنگ آوردهـاند.تـنها در اواخـر قرن دوّم هجری بود که احساس فریب خـوردگی آزارشـان داد،زیـرا بـه تـدریج دیـده بودند و میدیدند که همان امتیازات و اختیارات طبقاتی،همان شکوه درباری،همان تبعیضها و ستمکاریهای دوران ساسانی،و نیز همان محرومیتّهای تودهء مردم هنوز برجاست و تنها تفاوتی که با زمان گـذشته دارد،تکیه زدن خلفای عرب بر تخت پادشاهان ایرانی است! چنین بود که علاوه بر قیامهای نظامی و سیاسی،شمار جنبشهای فرهنگی نیز رو به فزونی نهاد و پس از تجربهء موفّق”یعقوب لیث صفّاری”در زمـینهء تـشکیل حکومت و همچنین،آزمایش مظفّرانهء وزیرش:”محمّد وصیف سگزی”در قلمرو سخنسرائی به فارسی،آهنگ بازگشت به سوی هویّت ملّی ایرانیان و امیدواری به استقلال ایران نیرو گرفت و در اوائل قرن سوّم و با ظـهور سـامانیان،به اوج شدّت رسید.
امّا نکتهای که در این مبحث،بسیار مهّم-و به گمان من-قوّهء محرّکهء حوادث در تاریخ بعد از اسلام ایران است:آنـ آزار یـا عذاب وجدانی است که در حـافظهء مـلّی و تاریخی ما جای گرفته است و”ایرانی شیفته”را از”ایرانی فریب خورده” جدا میکند و در عین حال،به هم میپیوندد.”ایرانی شیفته”،نیمی از روح کسی است که در آغـاز،اسـلام را با آغوش باز پذیـرفته و آنـچه را که داشته،نثار قدمش کرده است،و”ایرانی فریب خورده”،دومّین نیمهء روح همان کس است که سرانجام،یعنی کمابیش بعد از دو قرن،از آنچه کرده پشیمان شده است.امّا بدبختانه،این پشـیمانی چـندان سودی برای او نداشته زیرانژاد و خطّ و زبان و فرهنگ و دستاوردهای دیگرش چنان با ویژگیهای عرب درآمیخته است که تصفیهء هیچیک امکان پذیر نیست و آئین آریائی قدیمش چنان به مذهب سامی اخیر جـای سـپرده است کـه بازگشتن از سوی این به سوی آن،محال مینماید.و از آنجا که هیچ”شیفته”ای خود را”فریب خورده”نمیخواهد و هیچ “فـریب خورده”ای خود را گناهکار نمیداند،روحیّهء ایرانی(مرکّب از دو پارهء ناهمگون)در میان دو قـطب حـسّی مـتضاد-که یکی به انکار و دیگری به توجیه خطای او میانجامد-جاودانه سرگردان مانده و سراسر تاریخ چهارده قرن اخـیرش را جـلوهگاه این دوگانگی شگفت-و غالبا خونین-کرده است.
هریک از این دو نیمه،فرهنگی خاصّ و نـمایندگانی ویـژهء خـویش پدید آورده است:نیمهء”شیفته”-که در قالب اکثریّت مردم جای دارد-اغلب به صورت ایمانی عـاشقانه به اسلام در میآید و بسیاری از اوقات،به تعصّب میگراید و مراسمی از قبیل عزاداری و سینه زنـی و روضهخوانی،و یامعتقداتی نظیر اجـتناب از شـادی کردن و پرهیز از شنیدن نوای موسیقی(مخصوصا در ایّام سوگواری)را پدید میآورد و در اوج خطرناک خویش،به تکفیرها و کشتنهای فردی و جمعی میانجامد و در دژخیمانی چون«امیر مبارز الدّین محّمد مظفری»(معروف به “محتسب”تجسّم مییابد کـه در میان رکعات نماز خویش،به اجرای”حّد شرعی” میپرداخت و به دست مبارک خود،سر گناهکاران را از تنشان جدا میکرد. همینجا باید گفت که پیشینان و پسینیان”امیر مبارز الدّین”کم نبودهاند و نیستند و در آیـنده نـیز کمتر نخواهند بود!9
جلوههای متنوّع و زمینههای گوناگون این”نیمه روح شیفته”را در طیف وسیع متکلّمان و فقیهان و نویسندگان و شاعران پیشین-از”منوچهری دامغانی” و”صاحب بن عبّاد”گرفته تا”«امام محمّد غزاّلی”و”ملاّ محمّد بـاقر مـجلسی”و “میرزا مهدی خان منشی استرابادی”-میتوان دید و سلسلهء آنان را تا معاصرانی چون:”جلال آل احمد”و”دکتر علی شریعتی”و”دکتر سیّد حسین نصر”10ادامه میتوان داد.
و امّا”نیمهء فریب خوردهء”روح ایـرانی(کـه به سبب خاصیّت”انفعالی”و “عقلانی”اش،در وجدان آگاه خواص،بیشتر از ضمیر نا آگاه عوام تجلّی میکند)غالبا در افکار و آثار برگزیدگان و فرهیختگان اعصار گذشته-از “فردوسی”و”خیّام”گرفته تا مشروطه خواهانی چـون”مـیرزا آقـا خان کرمانی” و”میرزا فتحعلی خـان آخـوندزاده”-جـای دارد و ادامهء آن را،به صورتهای گوناگون،در معاصرانی مانند:”صادق هدایت”و”ذبیح بهروز”و”احمد کسروی”میتوان یافت.
ویژگیهای اصلی این«نیمه روح فریب خورده»عـبارتند از:کـینه و نـفرتی دیوانهوار نسبت به اسلام و عرب که در گرایشی حـسرت آلود و عـاشقانه به سوی “ایران باستان”جلوه میفروشد و آن را به شکل”آرمانشهر”و یا”مدینهء فاضلهای گمشده”مجسّم میکند،و در زمینهء زبان فـارسی نـیز:بـه تصفیّه و تبعید واژهای تازی دست میزند و در برخی از قلمزنان این گـروه،وسوسهء”سره نویسی”را پدید میآورد.نمایندگان همین”نیمه روح فریب خورده”بودند که پس از شکستهای سپاهیان قاجار از لشکریان روسیّهء تـزاری و بـعد از اعـزام نخستین دستههای دانشجویان ایرانی به فرانسه در زمان فتحعلی شاه،اندک انـدک مـعتقد شدند که برای رسیدن به کاروان فرهنگ و تمدّن اروپا،چارهای جز”غربی شدن”برای ایرانیان نیست و از آنـجا کـه تـسلّط دین اسلام و احکامش موجب عقب ماندن این ملّت از ملل مترقّی بوده اسـت،در قـلمرو سـیاست،به دنبال نظامی باید رفت که مذهب را در حکومت دخالت ندهد و”هویّت ملّی”را جانشین”هـویّت دیـنی”کـند،و در زمینهء معنویّت نیز،میان فرهنگ”ایران باستان”(یعنی:مدینهء فاضلهء قدیم)و تمدّن”باختر زمـین”(یـعنی:آرمانشهر جدید)پلی باید ساخت و پس از عبور از فراز تمام دوران اسلامی تاریخ ایران،آن یک را به ایـن یـک مـتصّل باید کرد.11
و چنین بود که در قاموس برگزیدگان دوران مشروطیّت،رویگردانی از سنّتهای اسلامی و گرایش به مـظاهر تـمدّن اروپائی،”تجدّد”و”ترقّیخواهی”نام گرفت و در عرف عوام(یعنی نماینگان آن”نیمه روح شیفته”)،اصطلاح “فـرنگی مـابی”مـعادل”بیدینی”شناخته شد.
بنابر مقدّمات مذکور،این دو نوع فرهنگ-که یکی،”هویّت مذهبی”و دیگری،از”هـویّت مـلّی”ایرانیان سرچشمه گرفتهاند-نه فقط هرکدام نمایندگانی ویژهء خود دارند،بلکه غـالبا ایـن نـمایندگان را به ستیزه کردن با یکدیگر بر میانگیزند و همین ستیزههاست که سراسر تاریخ ایران اسلامی را آشـفته کـرده اسـت.
اگر قرنی پیش از این،”کارل مارکس”نوشت که:«تاریخ،جز مبارزهء دائمـی طـبقات محروم بر ضدّ طبقات حاکم نیست»اکنون میتوان گفت که:تاریخ ایران اسلامی جز پیکاری مـداوم در مـیان فرهنگ عوام(یا:”هویّت دینی”)و فرهنگ خواص(یا:”هویّت ملّی”ایرانیان سـرچشمه گـرفتهاند-نه فقط هرکدام نمایندگانی ویژهء خود دارنـد،بـلکه غـالبا این نمایندگان را به ستیزه کردن با یـکدیگر بـر میانگیزند و همین ستیزههاست که سراسر تاریخ ایران اسلامی را آشفته کرده است.
اگر قـرنی پیـش از این،”کارل مارکس”نوشت کـه:«تـاریخ،جز مـبارزهء دائمـی طـبقات محروم بر ضدّ طبقات حاکم نـیست»اکـنون میتوان گفت که:تاریخ ایران اسلامی جز پیکاری مداوم در میان فرهنگ عـوام(یـا:”هویّت دینی”)و فرهنگ خواص(یا:”هـویّت ملّی”)ایرانیان نبوده اسـت،و ایـن دوگانگی است که نه تـنها در مـیان سیاستمداران و کشورداران پیشین،فی المثل:”امیر اسماعیل سامانی”(دوستدار ایران باستان)را با”شـاه اسـماعیل صفوی”(متمایل به عرب و اسـلام)مـقابل نـهاده و یا در خیل فـرمانروایان مـعاصر:”روح اللّه خمینی”را با “رضـا شـاه پهلوی”به معارضه واداشته است،بلکه در عرصهء تفکّر و ادب نیز، طریقت(عرفان)را در برابر شریعت(مـذهب)عـلم کرده و یا فقیه ناحیهء “طابران طـوس”را بـه مخالفت بـا تـدفین”فـردوسی”در گورستان مسلمانان برانگیخته،و”شـیخ نجم الدیّن رازی”را بر ضدّ اندیشههای فلسفی”حکیم عمر خیّام”دربارهء آفرینش جهان شورانده،و شـرح ایـن دو مواجههء فرهنگی و عقیدتی را نیز در دو کتاب فـارسی قـرون شـشم و هـفتم اسـلامی،بر قلم مـؤلّفانشان جـاری ساخته است.
“نظامی عروضی”،در کتاب خود به نام چهار مقاله(تألیف 550 هجری)،چنین نوشته است:
«…جـنازهء فـردوسی بـه دروازهء رزان بیرون همی بردند.در آن حال،مـذکّری بـود در طـبران، تـعصّب کـرد و گـفت:من رها نکنم تا جنازه او در گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود.و هرچند مردمان بگفتند با آن دانشمند در نگرفت.درون دروازه،باغی بود ملک فردوسی،او را در آن باغ دفن کردند.امروز هم در آنـجاست…».12
و”نجم الدیّن رازی”،در رسالهء خود موسوم به مرصاد العباد(تألیف سالهای 620 و 621 هجری)،از«حکیم عمر خیّام نیشابوری»چنین یاد کرده است:
«…یکی از فضلا که به نزد نابینایان،به فضل و حکمت و کـیاست مـعروف و مشهور است و آن:عمر خیّام است،از غایت حیرت و ضلالت این بیت را میگوید:
در دایرهای کامدن و رفتن ماست آن را نه بدایت،نه نهایت پیداست کس مینزند دمی در این عالم راست کاین آمدن از کـجا و رفـتن به کجاست…».13
امّا نباید پنداشت که فقط”فردوسی”و”خیّام”-بر اثر گرایش آشکارشان به سوی تاریخ و فرهنگ ایران باستان-آماج کینه توزیهای”مـستعربان”قـرار گرفتهاند، بلکه”مولوی”و”حافظ”نـیز-عـلیرغم عنایتشان به متون و معارف اسلامی-از تکفیرهای رسمی و غیررسمی شریعتمداران معاصر خویش در امان نماندهاند، و روایات شفاهی یا کتبی درست یا نادرستی که فی المثل دربـارهء مـلحد قلمداد شدن”حافظ”بـه گـناه سرودن بیتی نظیر:
گر مسلمانی ازین است که حافظ دارد وای اگر از پس امروز بود فردائی
و یا”نجس”به شمار آمدن کتاب مثنوی مولوی توسّط فقیهان قشری موجود است، اختلاف فرهنگی ایـن دو تـن را با نمایندگان فرهنگ عوام گواهی میدهد.و حتّی اگر پای”سعدی”و”نظامی گنجوی”را نیز-که به اتّفاق چهار سخنور نامبردهء قبلی،جامعترین معرفّان فرهنگ خواص در ایران اسلامی شمرده میشوند-به مـیان آوریـم و نظری مـوشکافانه بر آثارشان بیفکنیم،در مییابیم که تخیّل شهوانی”نظامی”و حکمت عملی”سعدی”را با احکام اسلامی نسبتی نیست و هـرچند که هیبت مقام معنوی و احترام عمومی این دو سخنسرا،در زمان خویش،حـریمشان را از آسـیب تـوهینهاو تکفیرهای فقیهان محفوظ داشته، امّا آثارشان را از خردهگیری نمایندگان فرهنگ عوام،ایمن نکرده است.
بنابراین،باید پذیرفت کـه در ایـران بعد از اسلام،فرهنگ برگزیدگان:از ریشهء “ملّیت”،و فرهنگ تودهء مردم:از ریشهء”مذهب”تغذیه کـرده و در اغـلب اوقـات، روبروی یکدیگر قرار گرفتهاند.
سطری چند پیش از این،نمونههای مخالفت نمایندگان فرهنگ دینی عوام را بـا عقائد برگزیدگانی چون”فردوسی”و”خیّام”،از دو کتاب چهار مقاله و مرصاد العباد نقل کردم و اکـنون سه نمونهء قدیم و جـدید از تـنفّر خواص را نسبت به فرهنگ مذهبی عوام،در زیر میآورم:
1.همان شاعر بزرگی که در نظر”فقیه طابران”رافضی مینمود و “فردوسی”نام داشت،از زبان”رستم فرّخزاد”(سردار سپاه ساسانی در جنگهای ایرانیان و تازیان)اوضاع نـابسامان میهن خویش را بعد از چیرگی اعراب،چنین توصیف کرده است:
چو با تخت،منبر برابر شود همه نام،بوبکر و عمّر شود تپه گردد این رنجهای دراز شود ناسزا شاه گرد نفراز نه تـخت و نـه دیهیم بینی،نه شهر ز اختر،همه تازیان راست بهر از ایران و از ترک و از تازیان نژادی پدید آید اندر میان نه دهقان،نه ترک و نه تازی بود سخنها به کردار بازی بود زیـان کـسان از پی سود خویش بجویند و دین اندر آرند پیش14
تقریبا نهصد سال بعد،«میرزا فتحعلی خان آخوند زاده»(یکی از مبشّران اصلی مشروطیّت ایران)مشابه سخنان”فردوسی”را به شیوهء خود بر قلم آورده اسـت:
«…تـازیان سباع خصلت و وحشی طبیعت،علاوه بر کتبخانهء مصر،جمیع کتب و نامهء پارسیان را نیز سوخته،آثار پادشاهان فرشته کردار پارسیان را از دنیا نیست و نابود،و قوانین عدالت ایشان را بالمرّه از روی زمین مفقود،و رسـوم ذمـیمه،یـعنی:رسوم دیسپوتی را ثابت و برقرار کـردهاند.مـعهذا مـا:گولان،این دشمنان نیاکان خودمان را،و این دشمنان علم و هنر را بر خودمان اولیاء میشمریم بدان آرزوی ابلهانه که خداوند عالم در آخرت،به شـفاعت ایـن خـونخواران:به ما جنّت خواهد داد،آب سرد خواهد نوشانید…».15
و تـقریبا پنـجاه سال پیش،”صادق هدایت”(نویسندهء نامدار)،کسی را که “نجم الدّین رازی”در مرصاد العباد به باد سرزنش گرفته بود،چـنین سـتوده اسـت:
«…خیّام:نمایندهء ذوق خفه شده،روح شکنجه دیده و ترجمان نالهها و شورش یـک ایران بزرگ،با شکوه وآباد قدیم است که در زیر فشار فکر زمخت سامی و استیلای عرب،کم کم مـسموم و ویـران مـیشده…».16
از آوردن این چند نمونه،نتیجه میگیرم که ادّعای من دربارهء تضادّ مـوجود مـیان فرهنگ ملّی خواص و فرهنگ دینی عوام در ایران بعد از اسلام،همچنان پابرجاست و این تضاد،نه تنها در طـول قـرون مـتمادی کاهش نیافته بلکه بر اثر ظهور”تجدّد”(که نتیجهء گرایش برگزیدگان قـرن اخـیر ایـران به سوی تمدّن مغرب زمین است)رو به فزونی نهاده و کاملا به ایجاد فرهنگی دوگـانه انـجامیده اسـت.
امّا برای اینکه علل وجود این فرهنگ دوگانه بهتر شناخته شود،لازم میبینم که عـقائد سـه تن از دانشمندان برجستهء عربی دان و اسلام شناس معاصر را در اینجا نقل کنم.
نخست،”دکتر مـحمّد مـحمّدی مـلا یری”(استاد و رئیس سابق دانشکدهء الهیّات دانشگاه تهران)است که در جلد اوّل کتاب جدید الانـتشار خـود به نام تاریخ و فرهنگ ایران در دوران انتقال از عصر ساسانی به عصر اسلامی چـنین مـینویسد:
«…آنـچه سر انجام بر مدارس دینی ایران،بهعنوان سنّتی پایدار حاکم گردید همان دید علمای مـتأخّر و انـدیشههای دوران دکود و انحطاط علم بود…و به همین سبب،هم زبان و ادب فارسی در این مـدارس مـهجور مـاند و هم علم به همان مطالبی محدود گردید که در آن مدارس به زبان عربی تدریس مـیشد….».17
سـپس،شـادروان”جلال الدّین همائی”(استاد پیشین دانشکدهء ادبیّات دانشگاه تهران)است که در خـطابهء فـرهنگستانی خود،زیر عنوان«دستور زبان فارسی» چنین نوشته است: «…وقتی که تمام دورهها را از ظهور اسلام تـا حـال حاضر از مدّ نظر بگذرانیم،میبینیم که دانشمندان ما از قدیم تاکنون،متأسّفانه بـیشتر سـعی و کوشش خود را در زبانهای بیگانه شمردهاند…علمای قـدیم،تـمام هـّم خود را در تدوین و تکمیل زبان و ادبیّات عرب مـبذول داشـتند و به زبان فارسی چندان اعتنا نکردند…».18
و سرانجام،باز مرحوم”احمد بهمنیار”(استاد عـالیقدر هـمان دانشکده)است که در خطابهء فـرهنگستانی خـود،زیر عـنوان«امـلای فـارسی»چنین نگاشته است:
«…دانشمندان ما تـا حـدود یک قرن پیش،علوم ادّبیه را منحصر به علوم لفظی عربی میدانستند و فـارسی دانـی در نظرشان فضیلتی محسوب نمیشد….و اگر شـعر و شاعری در ایران اهمیّت خـاصّی پیـدا نکرده بود،این چند رسـاله و کـتاب هم که در بدیع و عروش و قافیّهء فارسی در دست داریم،به وجود نمیآمد…».19
و امّا،آنـان کـه به گفتهء استادان نامبرده:زبـان فـارسی را-در مـقایسه با زبان عـربی- خـوار میشمردند،چه کسانی بودهاند؟من بـهعنوان مـثال،از میان انبوهی از ایرانیان”عرب زده”و یا”تازی پرست”-نظیر”ابو نصر عتبی”و”دولتشاه سـمرقندی”-مـعروفترینشان را که همان”امام ابو حامد مـحمّد غـزّالی طوسی”بـاشد، بـرمیگزینم و عـباراتی از مقدّمهء کیمیای سعادت(یـعنی:یکی از دو کتاب مشهورش با زبان فارسی)را در اینجا میآوریم:
«…و ما اندرین کتاب،جملهء این چهار عـنوان و چـهل اصل شرح کنیم از بهر پارسی گـویان، و قـلم نـگاه داریـم از عـبارات بلند و منغلق و مـعانی بـاریک و دشوار تا فهم توان کرد.و اگر کسی را رغبت به تحقیقی باشد ورای این،باید که آن از کتب تـازی طـلب کـند چون:احیاء علوم الدّین و کتاب جواهر القـرآن و تـصانیف دیـگر کـه در ایـن مـعنی به تازی کرده آمده است،که مقصود این کتاب:عوام خلقند که این معنی به پارسی التماس کردند و سخن از فهم ایشان در نتوان گذاشت…».20
چنانکه میدانیم،”غزاّلی”اغـلب آثار خود(و از آن جمله:همان دو کتابی را که نام برده)به زبان عربی تألیف کرده و فقط کیمیای سعادت و نصیحت الملوک را به زبان مادری نگاشته،و شگفتا که این زبان را متعلّق به”عوام”دانـسته اسـت!در حقیقت،”غزّالی”را فرزند ناخلفی باید شمرد که از فرط سر سپردگی به “عربیّت”،زبان مادر خود و مادر وطنش را”عوامانه”خوانده،و شاید به سبب وجود همین احساس حقارت،”فارسی”را-چنانکه از هـمان چـند جملهء خودش پیداست-در مقایسه با مؤلّفان اسرار التّوحید و سفرنامه(یعنی:”محمّد بن منوّر”و “ناصر خسرو”)بسیار بد نوشته و طعنه و تعریض”حافظ”را در ابیاتی از دو غـزل مـعروفش،متوجّه خود ساخته است:
بـیاموزمت”کـیمیای سعادت”: ز همصحبت بد:جدائی،جدائی دریغ و درد که تا این زمان ندانستم که”کیمیای سعادت”:رفیق بود،رفیق
آری،”حافظ”،به شیوهء خاصّ خود،این مـعنی را بـه ما القاء کرده کـه:”کـیمیای سعادت”،آن نیست که”غزاّلی”نوشته است،بلکه این است که من میگویم!
و همهء اینها نشان میدهد که ایران اسلامی،خداوند دو فرهنگ است:یکی، فرهنگ برگزیدگان که از هویّت ملّی خـواص سـرچشمه گرفته،و دیگری:فرهنگ متدیّنان که در هویّت مذهبی عوام ریشه بسته است.امّا آنچه ایران را به جهان شناسانده،همان فرهنگ گروه نخست بوده که تاکنون،نمایندگانی چون “فردوسی”و”خیّام”و”هدایت”داشـته اسـت و نه آنـ فرهنگ دیگر،که”امام محمّد غزّالی”و یا”ملاّ محمّد باقر مجلسی”و”روح اللّه خمینی”را پرورده است،و اتّفاقی نیست که زبـان فارسی،به همان اندازه که مورد علاقهء گروه نخست(یعنی: بـزرگان انـدیشه و ادب ایـران)بوده،مورد بی اعتنائی دستهء دوّم(یعنی:فقیهان و عرب زدگان)قرار گرفته است.
اکنون باید دید که”فـارسی” چـیست و از کجا پدید آمده است.اگر لازم باشد که سرگذشت مختصری از این زبان بـه دسـت دهـم،بهتر است که از”استاد دکتر ذبیح اللّه صفا”یاری جویم که در مقدّمهء گنج سخن چنین نـگاشته است:
«…لهجهء ادبی ایران اسلامی را که از وسط قرن سوّم هجری(نیمهء دوّم قرن نـهم میلادی)به بعد در ایـران رواج یـافته و به:دری،پارسی دری،پارسی،مشهور است نمیتوان فقط از اصل فارسی میانه(پهلوی ساسانی)دانست…کلمهء”دری”،سابقهء تاریخی قدیمتری از قرن سوّم و چهارم هجری داشته است زیرا”ابن المقفّع”و بعد از او:”حمزه بن الحـسن اصفهانی”در شمار زبانهائی که میان ایرانیان پیش از اسلام رواج داشته،به زبانی بنام”لغت دری”اشاره کرده و آن را زبان شهرهای مدائن شمرده و از میان لهجههای مشرق ایران،لغت اهل بلخ را در آن غالب دانستهاند،و این زبـان عـمومی را از آن جهت”دری”میگفتند که در درگاه پادشاه بدان سخن میرفته است.سبب نفوذ لهجههای شرقی ایران در لهجهء دری مدائن(که زبان درباری ساسانیان و همچنین زبان پایتخت ایران شده بود)حکومت مـمتدّ اشـکانیان و استقرار شاهنشاهی آنان در تیسفون بود و سرّ اینکه نخستین کتیبههای شاهنشاهان ساسانی مانند کتیبهء اردشیر بابکان و کتیبهء شاپور اوّل در نقش رستم و کتیبهء دیگر شاپور در حاجیآباد و کتیبهء نرسی در پایکولی همه به زبـان پهـلوی شمالی نوشته شده،همین است و آن زبان عمومی مختلط که پیش ازین،منشاء آثار ادبی پارسی یا پارسی دری دانستهایم از چنین اصلی نشأت کرده و سپس،بر اثر آمیزش با لهـجهء پهـلوی جـنوبی(پارسی میانه)شکل تازهای یـافته و در اواخـر عـهد ساسانی بهعنوان زبان پایتخت شاهنشاهی ایران،وسیلهء ارتباط ایرانیان شده،و به نحوی که گفتیم،بعد از ظهور ادبیّات فارسی اسلامی،اساس و مـبنای سـخن در نـزد گویندگان شرقی قرار گرفته بود،لیکن چون مـحیط جـدید تداول آن در مدتّی متمادی، دربارهای مشرق ایران مانند دربارهای طاهری،صفّاری،سامانی،فریفونی،زیاری،چغانی، غزنوی و دستگاههای سپهسالاران خراسان بـود،طـبعا اثـرهای لغوی و صرفی و نحوی بسیار از لهجههای متداول خراسان و مشرق پذیرفت و از ایـن روی،در هیأت ابتدائی و قدیم خود به لهجههای خراسانی و تاجیکی ناحیهء شرقی پشتهء ایران و افغانستان و پامیر و ترکستان،و متون مانوی ارتـباط و شـباهت نـزدیکتری یافت و چون از قرن پنجم هجری(قرن یازدهم تأثیر لهجات مرکزی و جـنوبی ایـران قرار گرفت و از اصل خود درو افتاد.وجود همین تأثیرات دو جانبه در زبان ادبی فارسی و تأثّر آن از منشاءهای شرقی و غـربی اسـت کـه بعضی از زبانشناسان را وادار کرد تا هنگام بحث دربارهء این زبان،آن را”زبان فارسی”بـدانند(!)و در هـمان حـال،تأثیر لهجههای سغدی و پارتی و پامیری و امثال آنها را نیز در این زبان بپذیرند…».21
چنانکه در سطور بـالا خـواندیم،”اسـتاد دکتر صفا”به حکم تحقیقات گوناگونی که تاکنون دربارهء سرچشمههای زبان پارسی انجام گـرفته اسـت،منشاء واحدی برای آن قائل نیست و حتّی از زبانشناسانی که پارسی را”زبان مردم فارس”خـوانده انـد بـه سخره یاد میکند و اعتقاد دارد که این زبان،در آغاز-یعنی:قبل از اسلام-بر اثر آمـیختن دو لهـجهء رسمی اعصار اشکانی و ساسانی(که”پهلوی شمالی”و”پارسی میانه”نامیده میشوند)پدید آمـده و بـعد از اسـلام،به دلیل تغییر پایتخت و انتقال مرکز ایرانی حکومت از”مدائن”به نواحی خراسان و ماوراء النّهر،و مـخصوصا تـشکیل دربارهای صفّاری و سامانی در مشرق ایران،از لهجههای آن نواحی تأثیر پذیرفته و به تـدریج بـا واژگـان محلّی مخلوط شده و در اواسط قرن سوّم هجری،به هیأت زبان کتابت درآمده است.
و نیز،”اسـتاد دکـتر صـفا”به منظور اثبات این نکته که از آغاز تکوین زبان پارسی دری،و مقارن بـا دورانـهای تحوّل و تکامل آن،لهجههای فراوانی در نقاط مختلف ایران وجود داشتهاند که وسیلهء ارتباط و تفاهم در میان مردمان بـومی بـودهاند و هنوز هم هستند،فهرستی از آن لهجهها فراهم کرده و در همان مقدّمه،به شرح زیـر آورده اسـت:
«…لهجههای ایرانی جدید،لهجاتی هستند که در قـرنهای اخـیر مـتداولند و تاریخ بیشتر آنها را میتوان از عهد شیوع خـطّ عـربی به بعد آغاز کرد،و چون این خط برای نشان دادن بسیاری از حرکات و اصـوات لهـجههای مذکور،نارساست:در تحریر و حتّی تـلفّظ آنـها تغییراتی ایـجاد کـرد.گـذشته از این،با غلبهء عرب و شیوع دیـن اسـلام و قرآن و زبان عربی در میان ایرانیان،تدریجا بسیاری کلمات عربی،و در موارد متعدّد:قـواعد دسـتوری عربی در این لهجات نفوذ کرد.از حـدود قرون چهارم و پنجم بـه بـعد،مقداری از کلمات ترکی به وسـیلهء قـبائل زرد پوست آسیای مرکزی و مغول و تاتار هم در پارهای از این لهجات راه یافت.وقتی این عـوامل بـا عامل اصلی تحوّل و تغییر تـدریجی هـمراه شـد:به لهجههای ایـرانی،هـیأت کاملا جدیدی داد.با ایـن حـال،باید در نظر داشت که بعضی از لهجهها که هیچگاه مکتوب نبوده یا به عللی،کـمتر در مـعرض نفوذ زبانهای عربی و ترکی قرار داشـتهاند،سـالمتر و بهتر مـاندهاند.
لهـجههای مـهمّ ایرانی نو را میتوان بـه دستههای ذیل تقسیم کرد:
اوّل-لهجههای مرکزی ایران که از حدود آذربایجان و نواحی غربی خراسان و دامنههای جـنوبی البـرز تا حّد فارس و کرمان رواج دارد و خود بـه شـعبههای مـتعدّد مـنقسم مـیگردد و مخصوصا در روستاها و درهـّهای دوردسـت که با مراکز مهّم تجاری و سیاسی ارتباط کمتری داشته،به صورت بهتر و اصیلتری باقیمانده است.
دوم-لهـجههای جـنوبی ایـران،مانند لهجهء فارسی(یعنی:لهجات متداول فـارس)،بـشاگردی،دزفـولی،لری و بـختیاری و جـز آنـها.
سوّم-لهجههای شمالی ایران،مانند گرگانی،مازندرانی،گیلی،دیلمانی و طالشانی و بقایای لهجهء آذری.
چهارم-لهجههای غربی ایران،مانند کردی با شعب چندگانهء آن.
پنجم-لهجههای شرقی پشتهء ایـران،مانند پشتو،اورموری(در افغانستان)،پراچی (در هندوکش)،لهجههای پامیری:وخی،شغنی،اشکاشمی،منجی(در فلات پامیر)،بلوچی، یغنابی(در یغناب زراقشان)و جز آنها.
بعضی ازین لهجههای ایرانی نو که بدانها اشارهء مختصر کـردهایم،دارایـ آثار ادبی مکتوب یا شفاهی قابل توجّهی هستند:مانند کردی،پشتو،مازندرانی،گرگانی و دیلمانی…».22
با مطالعه و مقایسهء همین دو بخش کوتاه از مقدّمهء گنج سخن-که حاصل تحقیقات بسیاری از پژوهندگان ایـرانی و خـارجی است-به نتایج زیرین دست میتوان یافت:
1.از آنجا که اوّلا:محدودهء جغرافیائی و سیاسی ایران-همچون آکوردئونی که مدام باز و بسته شود-در طول قرون مـتمادی،دسـتخوش تغییرات بیشمار شده و به تـهاجمها و تـجزیههای فراوان گرفتار آمده،و ثانیا:شهر”مدائن”-که نخستین پایگاه زبان دری بوده است و”ماوراء النّهر”و”افغانستان”که جلوهگاه بعدی این زبان به شمار رفتهاند-هـمه از ایـران امروزین جدا ماندهاند،زبـان پارسـی کنونی(یا گویش رسمی و ادبی ایرانیان)را به ناحیهء خاصّی از این سرزمین،منسوب نمیتوان دانست و طبعا ویژگیهای بومی آن ناحیهء خاص را نیز در این زبان نباید جست،و مردمان نواحی دیگر را به”عقدهء حـقارت”دچـار نباید کرد.
2.چون،همانگونه که از نوشتهء”استاد دکتر صفا”دریافتیم،مقارن تکوین و تکامل زبان دری،لهجههای فراوانی در نقاط مختلف ایران و در میان تیرهها و تبارهای گوناگون این سرزمین رواج داشته است،”پارسی”را زبان مـادری هـیچیک از آن مردمان نـباید پنداشت و سر کوفت این تعلّق خیالی را به تیرهها و تبارهای دیگر نباید زد.
3.زبان پارسی دری،بیش از آنکه بر پیـوندهای”خاکی”و”خونی”ایرانیان متکّی باشد،بر وجوه مشترکی که فرهنگ اهـالی ایـن سـرزمین را به هم پیوسته، استوار است و به همین سبب،از آغاز پدید آمدنش تا امروز،نه تنها وسیلهء ارتـباط و تـفاهم در میان مردمان مختلف اللّهجهء ایران بوده،بلکه به علّت پشتوانهء ادبی و معنوی خـویش،پیـوند دهـندهء ساکنان اقالیم دیگر نیز شده است.
اصولا،به گمان من،اگر زبان پارسی در مدّتی کـمتر از یک قرن(یعنی:از نیمهء سدهء سوّم تا اوایل سدهء چهارم هجری)ناگهان بـه مرحلهء شکوفائی شگفتی راه بـرده و سـپس در طول قرون پنجم تا هشتم،تمام مراحل کمال را پشت سر نهاده و به اوج توانگری ادبی و معنوی خود رسیده است،به علّت عدم تعلّقش به ناحیه و نژادی خاص بوده و همین امر،علاقه و تـوجّه همهء نواحی و نژادها را به سویش جلب کرده و سیل آفرینشهای ادبی را از همه طرف به درگاهش روان ساخته است.
البتّه،این سخن بدان معنا نیست که”پارسی دری”:زبانی بی پدر و مادر بوده و ریـشه در هـیچ خاک و خونی نداشته،بلکه بدین معناست که در کودکی،از دو سو”یتیم”شده و به همّت دیگران پرورش یافته است،زیرا در نوشتهء”استاد دکتر صفا»خواندیم که پدر و مادر زبان”دری”:دو لهجهء رسمی اشکانی و سـاسانی در دربـار”مدائن”بودهاند و هردو،بر اثر انتقال پایتخت از مغرب به مشرق،ریشهکن شده و با لهجههای شرقی ایران در آمیختهاند،منتها،خوشبختانه آن کودک یتیم، دارای چنان حسن صورت و لطف سیرتی بوده که خـویشان و بـیگانگان،همه در مراقبتش به جان کوشیده و هیچ نکتهای را در تربیّت و تقویّتش فرو نگذاشتهاند و یا به عبارت دیگر:اغلب گویندگان و نویسندگان دور و نزدیک،گویش محلّی و لسان مادری خود را رها کرده و به”پارسی دریـ”سـخن گـفتهاند.بهطوری که اگر”عربی”:زبـان ادبـی و دربـاری اکثر کشورهای مسلمان شده است.بدیهی است که شواهد بسیار بر این مدّعا میتوان آورد،امّا من به ذکر نمونهای چند بـسنده مـیکنم:
الف-“نـاصر خسرو قبادیانی”،شاعر و نویسندهء معروف سدهء پنجم در سـفرنامهء خـود،از دیدارش با”قطران تبریزی”،سخنور نامدار آذربایجانی یاد کرده و نوشته است که چون زبان مادری این شاعر آذری بوده،مـعنی بـرخی از واژهـهای دری را در اشعار”منجیک”و”دقیقی”در نمییافته و از او(یعنی: “ناصر خسرو”)میپرسیده است.23مـعهذا،همه میدانیم که”قطران تبریزی”یکی از شاعران زبردست زبان پارسی است و هیچ انگیزهای جز علاقهء او،سبب سخن گـفتنش بـه ایـن زبان نبوده است.
ب-مادر”خاقانی شروانی”،سخنسرای نامی قرن ششم،کـنیزکی”رومـی” (یعنی:اهل آسیای صغیر،و به احتمال قوی:یونانی نژاد)بوده که از مسیحیّت به اسلام گرویده اسـت.طـبیعی اسـت که چنین زنی،”پارسی”نمیدانسته و به پسر خود نیز نمیآموخته است.امـّا”خـاقانی”،پارسـی را نزد عمو و پسر عمو و پدر زن خود فراگرفته و یکی از قصیده سرایان بزرگ این زبان شده و نـه فـقط سـراسر قرن ششم را به تصرّف سخن خویش درآورده،بلکه سایهء تأثیرش را بر قرون بعدی نیز گـسترانده اسـت.24
ج-“ابن بطوطه”،جهانگرد و جغرافیادان مراکش قرن هفتم در سفرنامهء خود،شرحی از ضیافت پسر فـغفور چـین نـگاشته و شبی را که با حضور رامشگران در زورقهای شناور بر امواج”رودخانهء زرد”گذرانده،وصف کرده اسـت و ضـمنا از اشعاری که خنیاگران چینی با نوای چنگ میخواندهاند،سخن گفته و این نکته را یـادآور شـده اسـت که هنگام شنیدن آواز،چند واژهء تازی را در میان آن اشعار،آشنا یافته و چون نام و نشان شاعر را پرسـیده اسـت،مطربان: اسم”سعدی شیرازی”را بر زبان راندهاند،و شگفت!که”سعدی”با”ابـن بـطوطه” مـعاصر بوده و آوازهء عالمگیر خود را-که بر رواج زبان پارسی گواهی میداده-با آواز خیناگران چینی به گـوش جـهانگرد مـغربی رسانده است.
د-نه تنها در اعصار متمادی،زبان پارسی بر شبه قارّهء هـند تـسلّط داشته و حتّی در سدهء هشتم هجری،به قول”حافظ”:طوریان آن سرزمین را”شکّر شکن” ساخته،و باز:نه فـقط دربـار پادشاهان هند(مخصوصا سلسلهء “گورکانی”)،مأمن بسیاری از سخنوران لفظ دری بوده است،بـلکه پس از اسـتیلای انگلستان نیز، شاعری مانند”محمّد اقبال لاهـوری”اشـعار خـود را به”پارسی”سروده و باوجود اینکه بدان تـکلّم نـمیکرده،هم بر زبان مادری و هم بر زبان انگلیسی(که در آن استاد بوده)،رجـحانش دادهـ است.25
هـ-گمان نباید کـرد کـه فقط هـمسایگان شـرقی ایـران به زبان پارسی علاقه داشتهاند،زیـرا اگـر از خلال حوادث تاریخی به سرزمینهائی بنگریم که در آن سوی سر حداّت غربی ایـران واقـع بودهاند،آسان در مییابیم که پس از انقراض خـلافت عبّاسیان در قرن هفتم،اغـلب فـرمانروایان بغداد،زبان پارسی را -که مـیان مـردشان نفوذ یافته بود-به دربارهای خود نیز راه دادهاند و بیهوده نیست که در اواسط قـرن هـشتم هجری،بیت زیرین بر زبـان”حـافظ”جـاری شده است:
عـراق و پارس گـرفتی به شعر خوش،حـافظ بـیا که نوبت بغداد و،وقت تبریز است
و بدیهی است که اگر در آن روزگار،ساکنان عرب زبـان بـغداد و مردمان ترک زبان تبریز با کـلام”پارسـی”آشنا نـبودند،شـعر خـوش”حافظ”در تسخیر دل آنان تـوفیق نمییافت،و در این میان،از یاد نباید برد که سالیان دراز،زبان رسمی “باب عالی”(یعنی:دربار سـلاطین عـثمانی)و همچنین:زبان شعر اکثر سخنوران تـرک(پیـش از زمـامداری مـصطفی کـمال پاشا)،”پارسی دریـ”بـوده است.
و از تمام این شواهد(که مشتی از خروار است)،چنین برمیآید که زبان پارسی،نه با پشـتوانهای نـظامی و نـژادی،بلکه به نیروی ادب و معنویّت خویش و در ظرف مـدتّی کـوتاه،اقـالیم پهـناور را گـشوده و دلهـای خودی و بیگانه را ربوده است.و این،پاسخی استوار به گفتهء کسانی است که با استناد به سیاست ناروای نظام پیشین دائر بر ممنوعیّت تدریس زبانهای محلّی،دم از«ستمگری فارسها»و «سـتمکشی سایر خلقهای ایران»میزنند و”پارسی”را زبان تحمیلی حکومت بر مردمان بومی،و مانعی بزرگ در راه آموزش زبانهای قومی(مخصوصا:ترکی و کردی)میخوانند و«فرمانروائی فارسها»را بر«اکثریّت تودههای زحمتکش ایرانی»ظالمانه مـیشمارند و بـا اینگونه سخنها،آب در آسیای تبلیغات بیگانگان میریزند و اشتیاق هزار سالهء اقوام گوناگون این سرزمین را برای فراگرفتن زبان دری،به بهانهء اصرار پنجاه سالهء رژیم پیشین در سرکوب گویشهای محلّی،نادیده میگیرند.
بـه ایـنان باید گفت که به گواهی تاریخ،بعد از تسلّط اسلام بر ایران،جز چند سلسلهء پارسیگو،مانند”طاهریان”و”صفّاریان”و”سامانیان”و”زیاریان” در سدههای نخست،و”زنـد”و”پهـلوی”در دو قرن اخیر،تمام دودمانهای سـلطنت(از”غـزنویان”گرفته تا”سلجوقیان”و”خوارزمشاهیان”و”چنگیزیان”و “تیموریان”و”صفویان”و”افشاریان”و”قاجاریان”)ترک زبان بوده و بر”فارسها” و دیگر مردم ایران حکومت کردهاند.اگر از«ستمکاری فارسها بر تـرکها»و سـایر«خلقهای محروم»سخن مـیتوان رانـد،چرا از فرض مخالفش دم نمیباید زد؟
امّا به رغم فریب خوردگان سیاسی،فریب دهندگان مردم خوب میدانند که اوّلا:اگر ستمی رفته،از دو سو رفته است و ثانیا:گناه سلطنتها و حکومتها را به گردن مردمان(اعـماز “تـرک”و”کرد”و”فارس”)نباید انداخت و ثالثا: حساب زبان پارسی را از حساب همهء این اختلافات جدا باید کرد و همیشه به یاد باید داشت که مثلا برخلاف گویش شمالی فرانسه و نیروی خشم و خشونت مـتکلّمانش کـه گویشهای جـنوبی را یکسره برانداخته است،زبان”پارسی دری”به یاری هیچ سپاه ستمکاری بر ایران و ایرانی چیره نشده و بـه حکم هیچ خودکامهای،ساکنان این همه سرزمینهای فراخ را در زیر فرمان نـیاورده اسـت، بـلکه شیرینی لفظ و معنی را با عطر عشق و عرفان به هم آمیخته و علاوه بر اینکه یکی از غنیترین مجموعههای ادب و مـعرفت جـهان را ساخته،بزرگترین امکان وحدت را برای اقوام گوناگون ایرانی فراهم کرده و بهترین وسیلهء تـفاهم را در مـیان هـمسایگان دور و نزدیک پدید آورده است و ازین روی به جرأت میتوان گفت که در کشاکش حوادث،هیچ عاملی به انـدازهء این زبان،ضامن یگانگی و یکپارچگی ایران نبوده و هیچ عنصری بیش از آن،در همبستگی ایرانیان مـؤثّر نیفتاده است.
بنابراین،بـی هـیچ مبالغه:زبان پارسی،عزیزترین میراثی است که از پیشینیان به ایرانیان امروزی رسیده و بزرگترین وظیفهء ایشان نیز،نگهبانی از این میراث و رساندنش به آیندگان است،و ازین روست که کوچکترین خیانت در چنین امانت، بـخشودنی نیست.
امّا،کسانی هستند که به بهانهء پیراستن زبان پارسی از واژههای تازی(و نه کلمات خارجی)،به میراث ملّی ایرانیان آسیب میزنند.اینکه میگویم:فقط «پیراستن از واژههای تازی»،سخنی از سر شوخی نـیست زیـرا این هواداران “پارسی سره”،به آسانی کلمات مغولی و فرنگی را میپذیرند و حتّی واژهای نظیر “کنکاش”را در معنای غلط”کاوش”و”تلاش”-و گاهی در معنای درست “مشورت”-به کار میبرند و کلمهء نا زیبای”کنکاشستان”را بـه جـای”مجلس شورا”مینشانند و یا استعمال واژههای فرنگی تحریف شدهای مانند”گالش”و “پوتین”را هم در نوشتههای خود و دیگران روا میدانند،امّا میکوشند که به جای کلمهء”کتاب”،معادلی نظیر”نامه”را بگذارند و از ایـن نـکتهء اساسی غافلند که”کلمات بیگانه”در هر زبان،به آنهائی گفته میشود که برای اهل آن زبان: غریب و نامفهوم باشند،وگرنه واژهای مثل”کتاب”که آشنای ذهن و گوش همهء پارسی زبـانان بـا سـواد و بیسواد است،به رغم تـازی بـودن،بـیگانه نیست و در عوض: کلمهء”آخشیج”-که پارسی سره است-هزار برابر از واژهء عربی”عنصر”،بیگانهتر است.وانگهی،از این آقایان باید پرسید کـه آیـا مـردمان ایران زمین،در گیرودار لشکرکشیهای فراوان و تاختوتازهای بیشمار،چـنان از اخـتلاط با بیگانگان پرهیز کردهاند که به پاس آن”پرهیزگاری”،راندن کلمات خارجی را از زبان خویش،وظیفهء ما میدانند؟و آیا اصولا،حضور ایـن کـلمات در زبـان پارسی، موجب خجلت ما و یا پدران ما تواند بود؟همه میدانیم که چـنین نیست،و همیشه این سخن”هربرت جورج ولز”(نویسندهء مشهور انگلیسی)26درست است که:«نژادها و زبانها به ابرها شبیهند کـه درهـم مـیآمیزند،و نه به شاخههای درختان که از یکدیگر جدا میمانند».
و از این گذشته،در عـصری کـه به دلیل تولّد روزافزون معانی و مفاهیم، زندهترین و پویاترین زبانهای دنیا(مانند انگلیسی و آلمانی و فرانسوی)به وامـ گـرفتن واژهـها از یکدیگر نیاز دارند و برخی از آنها،گاه در ظرف یک ماه، قریب نه کـلمه را از زبـانهای دیـگر”شکار”میکنند،بیرون راندن واژههای عربی از”پارسی”-اگر نا ممکن نباشد-بیگمان،باعث”فـقر لغـوی”ایـن زبان خواهد شد زیرا به گواهی تاریخ:در آن دویست سالی که پس از هجوم اعراب مـسلمان بـر مردم ایران گذشته است،27اوّلا:به سبب تغییر خط،و ثانیا:به دلیل اجتناب عـمومی از کـتابت،اغـلب واژگان ناب پارسی(مخصوصا:آنهائی که بر مفاهیم ذهنی-یا:
انتزاعی-دلالت میکردند)از یاد رفـتهاند و فـقط،کلماتی در مقابل خطر فراموشی تاب آوردهاند که بر مفاهیم عینی و مادّی(یعنی:اشـیاء.پدیـدههای مـلموس)اطلاق شدهاند و نمونهء اینگونه واژهها:”آب”و”آتش”و”خورشید”و “درخت”است.ازین روی،زبان”پارسی سره”،جـز واژهـهای انگشت شماری مانند”اندیشه”،”گمان”و”پندار”برای بیان محصولات ذهنی،و”شادی”و”رنـج”و “انـدوه”بـرای توصیف حالات نفسانی،چیزی در دسترس ندارد و ما ناگزیریم که مفاهیم”مجرّد”-یا:ناملموس-را در قالب کـلماتی مـانند”احـساس”و”تفکّر”و “تخیّل”و”ضمیر”و جز اینها(که همه از زبان تازی وام شدهاند)بریزیم و بـه کـار بریم.پس،کوشش برای تعیدست کردن زبانی است که گویندگان و نویسندگانش،در طول اعصار،تعدادی از واژههای پارسی و عـربی را بـه قصد بیان طیفی از مفاهیم مشابه،در آن به هم آمیختهاند و این بیت”سعدی”، نـمونهای از کـار ایشان است:
ای برتر از”خیال”و”قیاص”و”گمان”و”وهـم” وز هـرچه گـفتهاند و شنیدیم و خواندهایم
و هواداران”پارسی سره”-به بـهانهء پالایـش زبان-میکوشند تا همهء این درجات فهم را در یکی دو اصطلاح گنگ خلاصه کنند و مـثلا بـگویند که:فلان کار “به بـاور مـن”:درست،و یـا”بـه پنـدار من”:نادرست است!
با این هـمه،اگـر به گذشتهء نزدیک بنگریم و بزرگمردانی چون”میرزا آقا خان کرمانی”و”احمد کـسروی تـبریزی”را ببینیم که در همین کار،به خـطا کوشیده و نتیجهای نگرفتهاند،یـقین خـواهیم کرد که مجاهدت این کـسان نـیز در راه فقیر کردن زبان پارسی،به جائی نتواند رسید.
وانگهی،این نخستین بار نـیست و واپسـین بار هم نخواهد بود کـه افـراطیان و تـفریطیان،به میراث عـمومی ایـرانیان دست درازی میکنند و این مـیراث،هـمچنان جانب اعتدال را نگه میدارد،یعنی:نه به طرفداران استعمال بیجای لغات عربی روی خوش نـشان مـیدهد،و نه به شیفتگان کاربرد واژههای مـجعول پارسـی میگراید و هـمانگونه مـیماند کـه”فردوسی”و”سعدی”و”حافظ”خـواستهاند.
به تعبیر دیگر:نه تنها مؤلّفان تاریخ وصّاف28و درهء نادره29نتوانستهاند که پارسی را-به نـیروی اسـتعراب خود-مستعمرهء”غربی”کنند بلکه مـصنّفان آثـاری مـثل در راه مـهر30و زبـان پاک31هم در کـشاندن”پارسـی دری”به سوی”سره نویسی” توفیق نیافتهاند و این زبان،در حدّ فاصل میان افراط و تفریط،به پیـشرفت طـبیعی خـویش ادامه داده است.
شاید کسی بپرسد که:حـدّ فـاصل مـیان افـراط و تـفریط کجاست؟و مـن پیش از آنکه به او پاسخ دهم،این حکایت واقعی را برای شما نقل میکنم:
میگرفت شکل زیرین را داشت:«روز گذشته،رئیس الوزراء،جلسهء هیأت وزراء را افتتاح و در آن شرکت کرد»،امّا در اواخر آن دوران که واژهـهای مصوّب فرهنگستان به وسیلهء بخشنامه به ادارا و مطبوعات ابلاغ میشد،آن خبر به این صورت درآمد:«دیروز،نخست وزیر،نشست وزیران را باز و در آن انبازی کرد»! و این تغییر،نه فقط به نیروی طـنز روزنـامهنگاران روی داد،بلکه ذوق طبیعی مردم نیز در آن دخالت داشت و به همین سبب،چندی بعد،صورت معتدل آن عبارت،جای دو شکل افراطی و تفریطی پیشین را گرفت و به صورت زیرین در ستون اخبار روزنامهها نقش بـست:«دیـروز،نخست وزیر،جلسهء هیأت وزیران را گشود و در آن شرکت کرد.»
اکنون،پاسخ من به آن پرسنده،این است که اگر زبان پارسی را ترازوئی دقیق فرض کـنیم و آثـاری مانند داستان بوسهء عذراء(بـه خـامهء دکتر شین پرتو)و یا حافظ چه میگوید(به قلم احمد کسروی)را به کفّهء تفریطی”پارسی گرائی” بسپاریم،بیگمان میبینیم که شاهین ترازو،در نقطهء عـدل،آثـاری مانند داستان تریستان و ایـزوت(بـه ترجمهء دکتر پرویز ناتل خانلری)و مقدمّهء کلیات سعدی(به قلم محمّد علی فروغی)را نشان میدهد و همین دو اثر و نظائر آنها،بر وجود«حدّ فاصل میان افراط و تفریط»-و یا:«گویش معیار»-در زبـان پارسـی گواهی توانند داد و این گویش،شامل همهء واژگان”خودی”و”بیگانه”،یا اصیل و دخیلی خواهد بود که هرچه بیشتر با ذهن و گوش مردمان مختلف اللّجهء ایران آشنا باشند،و بر همین اساس،کـلمهء”کـتاب”(با اصـل عربی خود)از واژهء”نامه”(که سره نویسان بهمعنای”کتاب”استعمالش میکنند)پارسیتر است زیرا نود درصد مـردم ایران،مفهوم درستش را در مییابند و حال آنکه”نامه”را به مفهوم”مکتوب” یـا”مـراسله”بـه کار میبرند و حتّی به یاد نمیآورند که این لغت در اعصار گذشته،پسوندی برای نام برخی از کتابهای مـشهور( مـانند شاهنامه و سیاستنامه) بوده است.
و امّا،دربارهء کلمات”مترادف”(که یکی:”پارسی”و دیگری:”تـازی”و هـردو: ظـاهرا دارای معنای مشترک باشند)این نکتهء لازم را باید گفت که”بار عاطفی” واژهها غیراز”مفهوم عـقلانی”آنهاست و فی المثل:”دل”و”قلب”را به جای یکدیگر به کار نباید نوشت:«دلم را شکافتند»،زیـرا کلمهء”قلب”،در پارسی امـروز،بـه بودند-نباید نوشت:«دلم را شکافتند»،زیرا کلمهء”قلب”،در پارسی امروز،به معنای عضو گوشتین تپندهای است که در قفسهء سینهء ما جای دارد،ولی”دل”، عضو خاصّی نیست بلکه آمیزهای از”احساس”و”عاطفه”و”ضمیر”است کـه در سراپای وجود آدمی جای میتواند داشت،و نمونههای آشکارتر:واژههای”صبح” و”بامداد”اند که از لحاظ مفهوم،یکسان به نظر میآیند امّا کوچکترین اختلافشان این است که”بامداد”:آغاز بیرنگ روز،و”صبح”:طلیعهء گـلگونش را نـشان میدهند و این تفاوت،در ابیات زیرین(که اوّلی از”سعدی”،و دوّمی از “حافظ”است)به خوبی هویداست:
بامداران که تفاوت نکند لیل و نهار خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار تو همچو صبحی و من شـمع خـلوت سحرم تبسّمی کن و جان بین که چون همی سپرم
و یک لحظه باید اندیشید که اگر سعدی به جای”بامداران”،”صبحگاهان” میگفت و اگر حافظ«تو همچو صبحی»را«به تو بـامدادی»بـدل میکرد،چه تغییری در معنای این ابیات روی میداد و چگونه تناسب مطلوب میان”بامدادان”و “یکسانی شب و روز”(در بیت دوّم)نابود میشد و عطر و طعم هردو شعر از دست میرفت.
بر این همه باید افـزود کـه ایـرانیان،اغلب واژههای دخیل را با هـمان مـعنای اصـلی، از”عربی”وام نکردهاند،بلکه به اقتضای مقصود خویش،تغییری در آنها روا داشتهاند و به همین دلیل،میتوان گفت که این واژهها،باوجود”تازینمائی”، “تـازی”نـیستند و دو نـمونهء بارز آنها،یکی کلمهء”شقاوت”است که در”عـربی” بـه معنی”بدبختی”(مقابل سعادت)به کار میرود امّا ایرانیان،به معنی “سنگدلی”(مرادف قساوت)استعمالش میکنند،و دیگری:لغت”انـقلاب”اسـت کـه آن را در برابر واژهء عربی”ثوره”نهادهاند.بنابراین،هر دخالتی که از طـریق کاربرد واژههای عربی یا پارسی،به تفاهم همگانی در زبان مشترک ایرانیان لطمه بزند و یا از قدرت آن بکاهد،نه تـنها بـه مـلّیت ما خدمت نمیکند بلکه در حقّش خیانتی عظیم روا میدارد زیرا اگر کـاربرد کـلمات غریب یا ساختگی، حتّی عدهء انگشت شماری از ایرانیان را در فهم زبان پارسی عاجز کند،میتوان پنداشت کـه اسـتعمال کـنندهء آن کلمات،همان عدّهء انگشت شمار را از مجموع مردم جدا ساخته و بدین طـریق،ضـربهای بـر پیکر هویّت ملّی ما وارد کرده است. همینجا،از یادآوری این نکتهء مهم پروا نباید کرد کـه گـروهی از هـواداران “پارسی سره”از انقلاب مشروطیّت به بعد،اینگونه سخن گفتن را لازمهء میهن پرستی شمرده و هـرگاه کـه فرصتی به دست آوردهاند،در اثبات این ادعّا کوشیدهاند.امّا،من گمان میکنم کـه بـه ارائهـء دلائل فراوان بر بطلان این عقیده نیاز نداشته باشم زیرا کافی است که نوشتهها و سـرودههای افـراطیترین میهن پرستان قرن اخیر ایران،نظیر”عارف”و”عشقی”و”دهخدا”و مخصوصا: نامبردگان را”میهن پرسـت”نـمیبایست شـمرد،و حال آنکه میهن پرستان راستین،همینان بودهاند که زبان پارسی را-بدان گونه که همه مـیشناختهاند- بـه کار برده و با هموطنان خود،همسخن شدهاند و این نکته را از آغاز دانستهاند کـه”زبـان”،بـه منزلهء قراردادی میان گوینده و شنونده است و اگر یکی از طرفین قرار داد،کلّ و یا جزئی از آن را به مـیل خـود نـقض کند،طرف دیگر نیز:پایبندش نخواهد ماند و علاوه بر همهء اینها،وامـ گـرفتن واژه از بیگانگان، صاحبان هیچ زبانی را به”بیگانه پرستی”متّهم نمیکند و آسیبی هم به زبان ایشان نمیرساند و اگـر کـاری در این قلمرو،”زیانبخش”و”بیگانه پسند”باشد، همانا پیروی از قواعد دستوری زبان دیـگر اسـت که نمونههای بسیارش را در آثار ادبی طراز اوّل مـا مـیتوان یـافت.
بنابراین،باید گفت که اگر برخی از ویـژگیهای صـرف و نحو عربی(مانند جمعهای سالم و مکسّر،کلمات تنوین دار،صیغهء تثنیّه،علامت تأنیث و امـثال ایـنها)32به زبان ما آسیبی مـیتوانست رسـانید،تاکنون رسـانده اسـت و ازیـن پس چارهاش نمیتوان کرد مگر ایـنکه هـمّت یکایک شاعران و نویسندگان امروز، چاره ساز آینده گردد و این احتمال معجزه آسـا،بـه هیچ روی در گرو کوشش هواداران”پارسی سـره”نخواهد بود.32
امّا آنـچه در ایـن میان،گفتنی است:ارتقاء تـنی چـند از«سره نویسان میهن پرست»به مقامات عالی علمی و آموزشی ایران در عصر پادشاهان پهـلوی بـوده است که از آن جمله،عضویّت در فـرهنگستانهای پیـشین و پیـشترین را ذکر میتوان کـرد و بـدیهی است که تکیّه زدن ایـن چـند تن را بر کرسیهای”آکادمی”، سرآغاز واژهسازی رسمی در زبان پارسی معاصر باید شمرد.
همینجا مـیگویم پدیـدههای جدید علمی و صنعتی و اداری که”حوزهء تـخصّصی زبـان” را میسازند و مـعمولا بـه بـستر گستردهء آن-که همهء لغـات و اصطلاحات را در برمیگیرد-وارد نمیشوند.در همین حوزه بود که فرهنگستان زمان رضا شاه توفیق نسبی یافت و واژهـهائی مـانند”تکیاخته”و”هواپیما”و”نبردناو”و”شهرداری” و”دادگستری”و بـسی دیـگر را سـکّه زد کـه هـمه،گواهان جاوید آن تـوفیقند و در “حـافظهء عمومی”مردم ایران جای گرفتهاند و برخلاف آنها،کلمات و ترکیبات خندهداری نظیر”تخشایی”و”پابرسران”و”شکم بر پایـان”از یـاد هـمه رفتهاند.
دوّم-در مورد مفاهیم نوظهور ادبی و هنری و اجـتماعی کـه«حـوزهء مـشترک زبـان» را تـشکیل میدهند و در بستر فراخش جریان مییابند:گرچه فرهنگستانیان زمان محمّد رضا شاه به پیروزی خود در این حوزه،امید بسیار بسته بودند امّا کارنامهء مجموعشان خلاف این توقّع را نـشان داد زیرا واژههای خوشایندی مانند”ماهواره”و”جشنواره”و”آینده نگری”(که در خارج از ساحت فرهنگستان پدید آمده بودند)بیش از”برساخته”های آنان نظیر”رسانه”و”فرایند”و”همایش” و”گردهمآیی”قبول عام یافتند و در محاورهء روزانه رواج گـرفتند،و مـن-باوجود همهء این ملاحظات-کوشش هردو فرهنگستان را در راه ابداع واژههائی که معرّف مفاهیم و پدیدههای نوظهور بودهاند تأیید و تحسین میکنم و چنانکه گفتم،هیچگونه مخالفتی با آنها ندارم.امّا بدبختانه،کار واژهـسازی بـه همین جا خاتمه نیافت و به زودی،شامل حال کلماتی شد که در اعصار پیشین،از تازی به پارسی راه یافته و در این زبان به خوبی جا افتاده بـودند.
لازم بـه گفتن نیست که اگر ایـن کـار،شایستهء فرهنگستانها بود،فی المثل: آکادمی فرانسه،قبل از همه میکوشید تا لغات یونانی را از زبان فرانسوی-که ریشهء لاتینی دارد-بیرون افکند و کلمات”همنژاد”را به جـای آنـها بنشاند ولی نه تنها هـرگز چـنین کاری نکرده،بلکه چندی پیش،قریب ده هزار واژهء انگلیسی را هم که در سالیان اخیر به زبان فرانسه راه یافتهاند،با افزودن حروف تعریف مذکّر و مونّث34،هویّت فرانسوی بخشیده و در جاهای خود نگهداشته اسـت. بـدیهی است که آنچه اعضای هردو فرهنگستان ایران را به راندن کلمات”دخیل” و ساختن واژههای”ثقیل”برانگیخته،همان اعتقادی بوده است که به رابطهای موهوم در میان«احساس میهن پرستی»و«شیوهء سخن گـفتن بـه زبان پارسـی سره» داشتهاند و آن اعتقاد،باعث شده است که نه تنها-مثلا-کلمهء رایج”اجازه”را به”پروانه”بدل کـنند و”پروانه”را بر گرد شمع طنز خرده گیران بسوزانند،بلکه واژهء کـهنسال و پرآوازهـء”درسـ”را از هیبت لغت مجعولی مانند”آموزه”بترسانند و بدینگونه،اندک،پارسی را به زبانی”من درآوردی”مبدّل سازند.باری، مـن در مـیان کار این گروه از واژه سازان فرهنگستانی و غیر فرهنگستانی که “میراث ملّی”ایرانیان را”ارث پدری”خـود مـیپندارند و هـرگونه دخالت ناروا را در آن روا میدانند،و کوشش آن دسته از مردمفریبان سیاست پیشه-که میکوشند تا«ستمکاری فارسها»را دسـتاویز تجزیّهء ایران کنند-هیچ تفاوتی نمیبینم زیرا اگر اینان خیال دارند که از طـریق برنشاندن گویشهای محلّی بـه جـای زبان مشترک ایرانیان،تودههائی از مردم این سرزمین را بفریبند و از مجموع ملّتشان جدا کنند،و نیز:دهان آنان را از پستان مادرانهء فرهنگشان تهی گردانند،گروه واژه سازان نیز(شاید نا آگهانه)کاری میکنند-هیچ تفاوتی نـمیبینم زیرا اگر اینان خیال دارند که از طریق برنشاندن گویشهای محلّی به جای زبان مشترک ایرانیان،تودههائی از مردم این سرزمین را بفریبند و از مجموع ملّتشان جدا کنند،و نیز:دهان آنان را از پستان مادرانهء فرهنگشان تـهی گـردانند،گروه واژه سازان نیز(شاید نا آگهانه)کاری میکنند که ملل دیگر پارسی زبان،معنای بسیاری از واژههای مهجور یا مجعول ایشان را نفهمند و به سبب دورماندن از کانون این واژهسازی خودسرانه،نسبت بـه زبـان مشترک اقوام ایرانی،احساس بیگانگی کنند و مآلا:بسیط فرهنگ ایران زمین را ترک گویند.
باری،سخن به دازا کشید و من هنوز بسیاری از گفتنیها را نگفتهام،لذا، این نوشته را با ذکر مهمترین نکاتی کـه شـایستهء یادآوری میدانم،به پایان میبرم و آن نکات را بدینگونه در سطور زیرین میگنجانم:
نخست آنکه:بیگمان،در آینده،مردمان مختلف اللّهجهء ایران را در کار گفتن و نوشتن به زبان مادری،آزاد باید گذاشت و گویشهای بومی را در مـدارس مـحلّی، بـه متکلّمانشان تعلیم باید داد و از انتشار مـطبوعات بـه زبـانهای گوناگون معانعت نباید کرد،امّا بیش از هرچیز و پیش از هر کار،”پارسی”را به همهء ایرانیان باید آموخت و فراگرفتنش را بهعنوان«زبان مشترک مـلّی»از هـمه بـاید خواست و در آموزشگاههای سراسر کشور،با جدیدترین وسائل دیـداری و شـنیداری،به تدریس و تقویّتش باید پرداخت،و نیز:از نیرنگهای دشمنان ایران-که این زبان زیبا و بیگناه را«افزار ستمکاری فارسها»میخوانند-غـافل نـباید مـاند و برای بدآموزیهای زهرآگینشان چارهها باید اندیشید.
دیگر اینکه:فرهنگستان ایـران را از نو بنیاد باید نهاد و کار پاسداری و گسترش زبان پارسی را به اعضایش باید سپرد و واژه ساختن برای مفاهیم و پدیـدههای تـازه را بـرعهدهء ایشان باید گذاشت امّا، اوّلا:هشدارشان باید داد که به حریم کلمات دخـیل کـهنسال در زبان پارسی تجاوز نکنند و آنها را به پاس اینکه در آثار بزرگان ادب ایران جای گزیدهاند، آسوده گذارند و نـیز:بـه شـکر آنکه در طول قرنها،هنگام گفتن و نوشتن،وسیلهء تفاهم مردم گوناگون ایران زمـین بـودهاند،مـحترم شمارند.
ثانیا:چه در زمان جستجو و چه در وقت گزینش کلمات و اصطلاحات تازه،با فرهنگستانهای مـلل دیـگر پارسـی زبان(مانند افغانها و تاجیکها)مشاوره باید کرد زیرا آنان،نه فقط مثل ما:صـاحبان زبـان پارسی به شمار میآیند و حافظان میراثی هستند که از نیاکان مشترکمان به ما رسـیده اسـت،بـلکه در تغییرات و تحوّلات این میراث هم،حقّ شرکت مستقیم دارند و هیچ بعید نیست که بـرخی از پیـشنهادها و پارهای از نظریّاتشان بهتر از گزینشهای شتابزدهء ما باشد،چنانکه اصطلاح”هوای فارم”(بهمعنای هـوای مـلایم و مـطبوع”و صفت”هوسکا”(به مفهوم”غیر حرفهای”یا”آماتور”)که هردو،در مکالمات روزانهء تاجیکها به کـار مـیروند،از اغلب واژههای فرهنگستانی ما شیواترند.
ثالثا:هر قلمزنی در خور آن نیست که بـه سـلیقهء خـود،واژههائی را برگزیند و یا بیافریند و آنها را به شیوهء بینادگذاران ادب ایران و سخنسرایان بزرگ پارسی، وارد این زبان کـند زیـرا هـمانگونه که تاکنون چند بار تکرار کردهام:”پارسی” میراث مقدّس همهء ایرانیان اسـت و اگـر من نیز،به نوبهء خود‘سهمی از آن داشته باشم میتوانم گفت که:”پارسی”به گوش جان من،در مـیان تـمام زبانهای جهان، «صدای سخن عشق»است و حیف است که به صداهای نـاخوشایند آلوده شـود،چرا که به گفتهء”حافظ”:
از صدای سـخن عـشق نـدیدم خوشتر یادگاری که درین گنبد دوّار بماند.
لوس آنـجلس-اردیـبهشتماه 1373-می 1994
پانوشتها:
*** (1).نگاه کنید به:کتاب نیما(از انتشارات کانون فرهنگی نیما).شمارهء 3،لوس آنـجلس،پائیـز 1369،از صفحهء 19 تا صفحهء 37.
(2).نگاه کـنید بـه:مهرگان(از انـتشارات جـامعهء مـعلّمان ایران)،سال اوّل،شمارهء 4،واشینگتن، زمستان 1371،از صـفحهء 62 تـا صفحهء 72.
(3).اوّل شهریورماه 1369.
(4).مانند واژههای nationalite? و nationalisme در زبان فرانسه(و با تفاوت املاء و تلفّظ،در زبان انـگلیسی).
(5). Artisanat
(6). FolkLore
(7). Renaissance
(8).دکـتر عبد الحسین زریّن کوب،در کتابی بـه همین نام.
(9).نگاه کـنید بـه:«تضادّ کفر و دین در شعر حـافظ»،نـادر نادرپور،کتاب نیما(از انتشارات کانون فرهنگی نیما)،شمارهء 2،لوس آنجلس،زمستان 1367،از صفحهء 11 تا صـفحهء 28.
(10).او،در یـکی از سخنرانیهای خویش که برای بـنیاد”ایـمان”(ایـرانیان مسلمان آمریکای شـمالی)در شـهر لوس آنجلس ایراد کـرده:”ایـالات متحدّه”را سرزمین مهاجرانی خوانده است که هویّت خود را با تأسیس مراکز دینی حفظ مـیکنند و بـراساس این اعتقاد،به ایرانیان یاد آور شـده اسـت که تـنها راه حـفظ مـوجودیّتشان تکیه بر”هویّت مـذهبی”،یعنی:”هویّت اسلامی”است.(نگاه کنید به:«انسان و دین در عصر حاضر»،متن سخنرانی دکتر سـیّد حـسین نصر،روزنامهء عصر امروز، لوس آنجلس،سـه شـنبه 18 اسـفندماه 1371،شـمارهء 869،صـفحهء 9).
(11).نگاه کنید بـه:«مـشرق در غربت در مغرب»،نادر نادرپور،ایران نامه(از انتشارات بنیاد مطالعات ایران)،سال دهم،شمارهء 2،واشینگتن،بهار 1371،از صـفحهء 251 تـا صـفحهء 264.
(12).نگاه کنید به:کلیّات چهار مقاله،نـظامی عـروضی سـمرقندی،بـا تـصحیح و مـقدمّهء محمّد بن عبو الوّهاب قزوینی،تهران،انتشارات اشراقی،صفحهء 51.
(13).نگاه کنید به:ترانههای خیّام،صادق هدایت،چاپ چهارم،انتشارات امیر کبیر،تهران، تیرماه 1324،صفحهء 12(به نقل از:مـرصاد العباد،نجم الدیّن رازی).
(14).نگاه کنید به:شاهنامهء فردوسی،انتشارات کتابهای جیبی،تهران،1363،چاپ سوّم،جلد هفتم،صفحات 219 و 220.
(15).نگاه کنید به:مکتوبات میرزا فتحعلی آخوندزاده،مقدّمه و تصحیح و تجدیدنظر از:م. صبحدم،چاپ اوّل،انـتشارات مـرد امروز،پاریس،خردادماه 1364،صفحهء 210.
(16).نگاه کنید به:ترانههای خیّام،صادق هدایت،چاپ چهارم،انتشارات امیر کبیر،تهران، تیرماه 1342،صفحهء 63.
(17).نگاه کنید به:تاریخ و فرهنگ ایران در دوران انتقال از عصر ساسانی بـه عـصر اسلامی،دکتر محمّد محمّدی ملا یری،انتشارات یزدان،جلد اوّل،چاپ اوّل،تهران،1372،صفحهء 139.
(18).همان،صفحهء 143(به نقل از:لغتنامهء دهخدا،مقدّمه،صفحهء 116،برگرفته از:مجلّهء فـرهنگستان).
(19).هـمان،صفحهء 144(به نقل از:لغتنامهء دهـخدا،مـقدّمه،صفحهء 156،برگرفته از:مجلّهء فرهنگستان).
(20).نگاه کنید به:کیمیای سعادت،ابو حامد محمّد غزاّلی،به کوشش حسین خدیو جم،جلد اوّل، تهران،1361،صفحهء 9.
(21).نگاه کنید بـه:گـنج سخن،ذبیح اللّه صفا،انـتشارات قـقنوس،جلد اوّل،چاپ هفتم،تهران، 1363،از صفحهء”نه”تا صفحهء”13″مقدمّه.(برای رعایت اختصار،برخی از جملات متن کتاب را از عبارات منقول برداشتهام و در یک جا نیز،فعل«سخن میگویند»را به«سخن میرفته است» تـبدیل کـردهام.امیدوارم که استاد دکتر صفا و خوانندگان گرامی،گناه این تغییرات ناچیز و ناگزیر را بر من ببخشایند.ن.ن.).
(22).همان،از صفحهء”هفت”تا صفحهء”نه”مقدّمه.
(23).نگاه کنید به:سفرنامهء ناصر خسرو،ابو مـعین نـاصربن خسرو قـبادیانی،تهران،1335،صفحهء 6.
(24).نگاه کنید به:گنج سخن،ذبیح اللّه صفا،انتشارات ققنوس،جلد دوّم،چاپ هفتم،تهران، 1363،صفحهء 63.
(25).گـرچه هندی در عذوبت شکّر است/طرز گفتار دری شیرینتر است(اقبال لاهوری).
(26).تـاریخ مـختصر جـهان( The outline of History )،هربرت جورج ولز( Herbert Geoge Wells ، 1946-1866).
(27).دو تن از متخصصّان برجستهء زبان و ادبیّات عرب،عقیدهء مرا دربارهء علّت سکوت دویست سالهء ایرانیان تـأئید مـیکنند.دکتر محمّد محمّدی ملا یری،در اینباره مینویسد:«….در اثر گرایش اسلامی ایرانیان،دانشمندان و اهـل فـکر و قـلم این سرزمین،با تمام وجود به دین نویافتهء اسلام و زبان عربی آن روی آورده و رفتهرفته،توش و تـوان و هوش و خرد خود را از آئین کهن خویش برگرفته و در خدمت این آئین نو گذارند….»،و شـادروان احمد بهمنیار،چنین اظـهار عـقیده کرده است:«…دانشمندان ما تا حدود یک قرن پیش،علوم ادبیّه را منحصر به علوم لفظی عربی میدانستند و فارسی دانی در نظرشان فضیلتی محسوب نمیشد،و بدین سبب:تمام همّت و سعی خود را در تدوین و تـکمیل و تعلیم و تعلّم قواعد زبان عربی مصروف داشته و آن زبان را در صرف و نحو و قواعد اشتقاق و معانی و بیان و بدیع و عروض و قافیه و رسم الخطّ و املاء و تجوید و دیگر علوم لفظی،بی نیازترین زبانها ساختند…»(نگاه کنید بـه:تـاریخ و فرهنگ ایران در دوران انتقال از عصر ساسانی به عصر اسلامی،دکتر محمّد محمّدی ملا یری،انتشارات یزدان،جلد اوّل، چاپ اوّل،تهران،1372،صفحات 58 و 144).
(28).تألیف وصاّف الحضر،از آثار قرن هشتم هجری.
(29).تألیف میرزا مهدی خـان مـنشی استرآبادی،از آثار قرن دوازدهم هجری.
(30).نمایشنامهای به پارسی سره،نوشتهء شادروان ذبیح بهروز.
(31).به قلم شادروان سیّد احمد کسروی تبریزی.
(32).نگاه کنید به:گنج سخن،ذبیح اللّه صفا،انتشارات قـقنوس،جـلد اوّل،چاپ هفتم،تهران، 1363،صفحهء”هفت”مقدمّه(پانوشت).
(33).اخیرا در”لوس آنجلس”،یکی از هواخواهان پالایش زبان پارسی و یکی از طرفداران اصلاح خطّ کنونی،فصلنامهای را بنیاد نهادهاند که بر کارناشناسی آنان،گواهی گویاست:اوّلیـ (کـه بـه روزگار قدیم،ذوق داستاننویسی و شغل مـدیر کـلّی داشـته است)در نوشتههای ثقیل خود، برای رساندن معانی واژههای”سره”به پارسی زبانان،”پرانتز”های متعدّد میگشاید و از معادلهای متداول و معمولا عربی آنـها یـاری مـیجوید،و دوّمی(که پزشک بیماریهای استخوان است) با حـذف حـروفی مانند”ث”و”ح”و”ص”و”ذ”و”ض”و”ظ”و”ط”و”ق”،مثلا کلمات”غذا”و “فضا”را به واژهء”غزا”مبدّل میسازد و لغاتی مانند”محمل”و”مـهمل”را یـکسان مـینویسد،و به خیال خود:خواندن و نوشتن زبان پارسی را آسانتر میکند.تـو خود حدیث مفصّل بخوان ازین مجمل…و حدیث مفصّلی که اخیرا من از این مجمل خواندهام این است که سـرانجام،”هـوا خـواه پارسی سره”به سبب مخالفت با عقیدهء”طرفدار اصلاح خط”کـه:دگـرگون نوشتن واژههای عربی را برای پارسی شمردنشان کافی دانسته بود،سردبیری آن”فسلنامه”را رها کرده است!
(34). laùle

