Incidents of Iranian History in Bābāī ibn Lutf ’s 106 “Book of Forced Converts” (Kitāb-i Anusīm)
برخی از نوشتههای فارسیهود علاوه بر ارزشهای گوناگون زبانشناسی، مذهبی، ادبی و اجتماعی دارای ارزش تاریخیاند. از آن جمله کتاب انوسیم بابایی بن لطف است که در این مقاله به جزء کوچکی از آن میپردازیم که حکایت مهاجرت اجباری یهودیان از گرجستان به ایران در عهد صفویه است. کتاب انوسیم گرچه در چند دهۀ اخیر توجه پژوهشگران فارسیهود را جلب کرده است، از حیث ارزش تاریخی جز برای گروهی معدود ناشناخته است، در حالی که وقایع بسیاری از تاریخ ایران و ایرانیان یهودی در لابهلای صفحات آن به چشم میخورد.
انوسیم، سرودۀ شاعر یهودی بابایی بن لطف، شرح احوال یهودیان را در دوران صفویه از سال 1613 تا 1662م به نظم درآورده است. حوادث دوران شاه عباس دوم تا زمان حملۀ افغان و پایان سلسلۀ صفوی را نیز بابایی بن فرهاد، نوه یا نبیرۀ بن لطف، دنبالۀ آن و تحت عنوان فصل دوم با نام ”کتاب سرگذشت کاشان“ آورده است. در آخر هم شخصی با نام ماشیح بن رفائیل فصلی دربارۀ زمان نادر شاه به آن اضافه کرد.[1]
در خصوص بررسیهای قبلی دربارۀ ارزش تاریخی این کتاب در وهلۀ اول به نام حبیب لِوی برمیخوریم. ایشان بعضی از قسمتهای آن را به خط و نثر فارسی و با ذکر نمونۀ اشعار بازگو کرده است.[2] پس از آن، ورا مورین (Vera Moreen) در Hour of Peril and Heroism Iranian Jewry’s به این کتاب پرداخت. مورین در این اثر و مقالاتی که بعد از آن نگاشت گوشههایی از وقایع این دوران را به زبان انگلیسی برای پژوهندگان گزارش و نقد کرد.[3] مقالات آمنون نتصر نیز از جمله در دانشنامه ایرانیکا و تاریخ یهود در عصر جدید به هر دو زبان های فارسی و انگیسی روشنگر بعضی از این وقایع بود.[4]
دراین مقاله به گوشهای از این کتاب میپردازیم که چگونگی مهاجرت یهودیان را از گرجستان به ایران در زمان شاه عباس اول صفوی توصیف میکند و از شرایط زندگی، علت مهاجرت و روابط یهودیان با حاکمان وقت آگاه میشویم. شرح این ماجرا همچنین گوشههایی از چگونگی پیوستن یهودیان اسپانیا را به یهودیان مقیم ایران برای خواننده روشن میسازد. کتاب انوسیم محققاً یکی از منابع معدود دربارۀ شرایط زندگی یهودیان است که بابایی بن لطف در سال 1656م و پس از گذشت 40 سال از آغاز دورۀ صفویه آغاز به سرودن آن کرد.[5]
برای تأیید گفتار شاعر میتوان به منابع دیگری از جمله منبع مستند تاریخ دربار صفوی، تاریخ عالمآرای عباسی، نوشتۀ اسکندر منشی مراجعه کرد که گزارش وقایع آن دوران را سال به سال از منظر دربار صفویه منعکس کرده است.[6] همچنین، تاریخ آراکل تبریز که در زمان شاه عباس دوم در سالهای 1651 تا 1662م، با سه سال فاصله، نگارش یافته است میتواند با کتاب انوسیم مقایسه شود. تاریخ آراکل تبریز شرح مفصلی از تاریخ ارامنه در دوران شاه عباس اول را در اختیار میگذارد.[7] از مراجع معتبر دیگر، علاوه بر پارهای گزارشات پراکنده در پشت کتابهای مقدس، باید از یادداشتها و خاطرات جهانگردان و مسافرانی مانند پیترو دِلاواله ایتالیایی Pietro Della Valle, 1586-1652)) یا ژان شاردن فرانسوی
(Jean Chardin, 1643-1713) نام برد. برای مقابله و برگرداندن نمونههای اشعار از فارسیهود به خط فارسی از سه نسخۀ خطی کتاب انوسیم در مرکز فرهنگی بنصوی در اورشلیم، کتابخانه ملی مرکزی اورشلیم وابسته به دانشگاه عبری اورشلیم و نسخۀ شخصی حبیب لِوی استفاده کردهایم.[8]
ارزش تاریخی و ادبی کتاب انوسیم
اهمیت کتاب انوسیم به سبب ارزش تاریخی آن است، زیرا یگانه اثر تاریخی مستند فارسیهود در دوران ایران اسلامی است. با این همه، از منظر ارزش ادبی به علت اشکالات عروض و قافیه شاید ارزش چندانی نداشته باشد. هرچند شاعر کوشیده است روایت خود را در بحر عروضی هَزَج مسّدس محذوف ( مفاعیلن مفاعیلن فعولن) به نظم درآورد، شاید بهتر باشد در بعضی صفحات نثری موزون و مقفی دانسته شود تا شعر. به همین علت، ویراستار در تصحیح اوزان و قوافی آن کوششی نکرده و سعی شده است متن بدون ویرایش به خواننده معرفی شود. فقط در موارد لازم به تفاوت نسخ مختلف اشاره و به توضیح معانی لغات عبری یا مهجور فارسی در پانوشت بسنده شده است.
نگاهی به تاریخ اسکان یهودیان در ایران
یهودیان ایرانی در چهار دورۀ اصلی به صورت گروهی به خاک ایران بزرگ وارد شدند. اولین دوره دوران اسارت آشور در سال 722پم و اسکان یهودیان در نینوا بود که در سالهای 611 تا 609پم و در زمان مادها به ایران پیوست. دومین دوره زمان اسارت در بابل به سال 586پم و آزادی آنان به دست کورش بزرگ بود که کورش در خصوص ورود به خاک ایران یا بازگشت به اورشلیم به آنان حق انتخاب داد. سومین دوره پس از خرابی معبد دوم در سال 70م واقع شد. در این دوران، بعضی از یهودیان و بسیاری از دانشمندان اورشلیم به میل خود به مراکز علمی بابل در اطراف تیسفو ن نقل مکان کردند. آخرین دورۀ مهاجرت گروهی یهودیان به ایران در زمان صفویه و در دوران شاه عباس اول روی داد؛ دورانی که در این مقاله بدان میپردازیم و در مراجع ایرانی و غیرایرانی، به علت کمبود مرجع، کمتر به شرح آن پرداختهاند.
علت عدم توجه به این بخش شاید موقعیت زمانی این دوره، حدود یک قرن و اندی پس از تفتیش عقاید مذهبی اسپانیا و خروج اجباری یهودیان از آن سرزمین، باشد؛ دورانی که برای یهودیان غربی یکی از تاریکترین ادوار زندگی آنان بود و برای ایران دورۀ اوج گرفتن تشییع و جهانگشایی پادشاهان صفویه و پیکارهای آنان با امپراتوری عثمانی. از این دوران در یادداشتهای مسافران خارجی به ایران یا نوشتههای گروههای زرتشتی و مسیحی ایرانی کمتر میتوان نامی از یهودیان جست.
برای بررسی مهاجرت یهودیان ساکن گرجستان به ایران باید ابتدا نگاهی به تاریخچۀ گرجستان و ارمنستان و روابط ایران با آنان و شرایط زندگی یهودیان در آن سرزمینها بیفکنیم .
شاه عباس اول و اسکان یهودیان در ایران: قایع مستند تاریخی سالهای 1611-1615م
گرجستان در قرون شانزدهم و هفدهم میلادی، یعنی از اوایل تشکیل دولت صفویه (1501-1731م) تا دوران شاه عباس اول ( 1581-1629م) در بسیاری از مواقع بین دو کشور پُرقدرت ایران صفوی و امپراتوری عثمانی دست به دست میشد. در اینجا مقصود از گرجستان در واقع قسمتی از ارمنستان است که ضمیمۀ گرجستان شده و فرمانروایی بر آن تحت نظر دو کشور ایران و عثمانی به فرمانداران محلی سپرده شده بود.[9
یهودیان ساکن گرجستان از ساکنان قدیم شیروان و قراباغ بودند که در زمان تسلط عثمانیها به ولایت کاختی (Kakhetia) در گرجستان مهاجرت کرده، تحت حمایت اسکندرخان، حاکم وقت، در کنار ارامنۀ ساکن گرجستان در آرامش زندگی میکردند.[10] پس از اسکندرخان و به دنبال نزاع بین فرزندان او در سال 1606م، بنا به درخواست اهالی و با پشتیبانی شاه عباس که گنجه را فتح کرده بود، حکومت به نوۀ اسکندرخان، تهمورس، رسید که از کودکی در دربار صفوی به گروگان رفته بود.[11]
در این فاصله، شاه عباس شهر فرحآباد یا طهان سابق را در مازندران به سال 1611م بنا نهاد.[12] در سال 1613م واقعهای رخ داد که مایۀ بر هم خوردن روابط دوستانۀ شاه عباس با امیران گرجستان شد. این اختلاف بر سر خوراشان، خواهر لوارسابخان امیر ولایت کارتلی (Kartelia)، بود؛ زنی که پس از شنیدن وصف او هم تهمورسخان و هم شاه عباس خواستارش بودند.[13] ازدواج خوراشان با تهمورسخان علیرغم مخالفت مکرر شاه عباس بدون اجازۀ پادشاه ایران سرگرفت. بنا به نوشتۀ آراکل تبریز، همین امر چنان خشم شاه را برانگیخت که به فکر لشکرکشی به گرجستان افتاد. از سوی دیگر، چون حاکمان گرجستان، یعنی تهمورسخان و لوارسابخان، پس از این ازدواج با هم نسبت سببی پیدا کرده بودند، در مقابل حملۀ احتمالی شاه عباس متحد شدند.[14]
شاه عباس پس از خبر اتحاد سلاطین گرجستان به منظور تنبیه آنان عازم گرجستان شد. اما بر این فکر بود که اگر در قراباغ به عذرخواهی نزد او آمدند، آنها را ببخشد. علت این لشکرکشی را اسکندر منشی صرفاً سرپیچی این دو حاکم از فرمانبرداری شاه ایران میداند، زیرا مطابق قرارداد آماسیا Amasya)) که بین ایران و عثمانی بسته شده بود، گرجستان به دو نیمۀ تحت نفوذ بین ایران و عثمانی تقسیم شده، ولایات کاختی، کارتلی و مسخیا (Meskhia) تحت نفوذ ایران درآمده بودند.[15]
پس از شنیدن خبر لشکرکشی شاه عباس، تهمورسخان مادرش، کتایون، و دو پسرش را با هدایا در تفلیس به نزد شاه عباس برای وساطت و طلب بخشودگی فرستاد، اما به علت سعایت دیگران این کدورت رفع نشد و پس از مدتی تهمورسخان شنیدکه مادر و دو پسر خردسالش به دستور شاه عباس به ایران فرستاده و پسرانش به اجبار مسلمان و مقطوعالنسل شدهاند. پس از شنیدن این خبر، از ترس نزد لواراسب، حاکم ولایت کارتلی، گریخت و از آنجا هر دو به امیر گرجستان عثمانی پناه بردند. لواراسبخان در 1614م به خدمت شاه عباس آمد و تسلیم شد، اما تهمورسخان پایداری کرد و مکرراً بسیاری از سرداران قزلباش و سربازان ایران را از بین برد و عاقبت نیز سلطان عثمانی را به جنگ با ایران برانگیخت. در همین سال (1614م) بود که شاه عباس با سپاه گرانی به گرجستان تاخت و فرمان قتل عام و غارتگری داد. نصرالله فلسفی از قول پیترو دِلاواله گزارش میکند که تهمورسخان در مقابل تهدید شاه عباس مقاومت کرد و در نتیجه کشورش را از دست داد، گرجستان به ویرانهای مبدل شد و بسیاری از رعایا و نزدیکانش به اسارت درآمدند.[16]
به دنبال همین لشکرکشی و پس از آنکه شاه عباس شیروان و قراباغ را گرفت، فرمانی صادر کرد که طبق آن، ساکنین کاختی که در گرجستان به دنیا نیامده بودند، اعم از مسلمان و مسیحی و یهودی، به شهرتازهساز فرحآباد در مازندران برده شدند. از اهالی متولد گرجستان نیز کسانی را که پشتیبان دولت عثمانی بوده یا در جنگ به آنان یاری رسانده بودند به فرحآباد منتقل کردند.[17] در واقع، سال 1614م آغاز اولین دورۀ انتقال یهودیان گرجستان به فرحآباد بود .[18]
وقایع مستند سالهای 1616-1617م
در سال 1616م، پیشرویهای حکومت عثمانی به سمت گرجستان ناآرامیهایی در منطقۀ مرزی پدید آورد و در داخل گرجستان هواداران تهمورسخان بر علیه قوای حکومتی شورش کردند و خواهان بازگشت او به کاختی شدند.[19] هیچ یک از این دو خبر شاه عباس را، که در مازندران بود، از ماندن در استرحتگاه خود بازنداشت، بهخصوص هنگامی که خبردار شد دولت عثمانی قصد حمله به ایران را ندارد. با این همه، سرداران خود را برای احتیاط از تبریز به قراباغ فرستاد و امیر قراباغ، علیقلیخان و اسفندیاربیگ را به منظور بستن راه تهمورسخان به سمت شیروان به نواحی کاختی و کارتلی گسیل کرد. اهالی گرجستان و طرفداران تهمورسخان شبانه او را از راهی که برای سپاه قزلباش شناخته نبود گذراندند و با گروهی مشتمل بر 5 تا 6 هزار سوارهنظام به قرارگاه قزلباش حمله کردند. پس از اندکی مقابله، سپاه قزلباس میدان را خالی کرد و سپاه تهمورسخان جایگزین سپاه قزلباش شد.[20]
شاه عباس که در جنگهای سال-های 1613-1614م در ناحیۀ گرجستان حدوداً 100 هزار زن و کودک ارمنی را به اسارت برده بود، هنگامی که خبر بازگشت تهمورسخان به گرجستان و شکست سپاه قزلباش را شنید، سخت برآشفت و فرمانی برای جمعآوری سپاه به منظور مقابله با او و اشاعۀ اسلام صادر کرد.[21] در نوروز سال 1616م از راه دریای مازندران به گنجه رسید و به امیران لشکرش، علیقلیخان و اسفندیاربیگ، ملحق شد. پس از رسیدن به تفلیس حکومت ولایت کارتلی را که تا آن زمان به نام لواراسبخان بود به میرزاخان، داوود بن لواراسب، سپرد که اسلام آورده بود و خود از تفلیس روانۀ ناحیۀ کاختی برای مقابله با تهمورسخان شد.[22]
شاه عباس سپاه خود را به دو بخش تقسیم و ناحیۀ کاختی را از دو طرف محاصره کرد. در این هنگام، اهالی گرجستان در میان جنگلها برای دفاع پنهان شده بودند. چون هنوز گروهی از اهالی گرجستان در ساحل دیگر رودخانه بودند و اهالی محل هم قایقها را پنهان کرده بودند، شاه عباس با سوارهنظام خود به آب زد. در آنجا سپاه قزلباش به همراه قورچیها بسیاری از افراد گرجی و مرکز سلاح آنان را تخریب کردند.[23] این نبرد خونین چند هفته ادامه داشت و مسیحیان شهر زَغَم نیز به گروهی از سپاه قزلباش حمله بردند. اسکندر منشی گزارش میدهد که ناحیۀ کاختی به علت سرپیچیهای تهمورس و شورش اهالی آن ناحیه شکستی را متحمل شد که شاید بعد از ظهور اسلام بیسابقه بود. بنا به گزارش اسکندر منشی، تعداد کشتهشدگان که زنان گرجی زیبایی هم در میان آنان بودند به حدود 60 هزار و تعداد زندانیانی که شاه عباس از آنها سان دید، قریب 100 هزار یا بیشتر بود که اسکندر منشی تعداد آنان را بیشتر تخمین زده است.[24] تهمورسخان تا سال 1626 همچنان به مخالفت با شاه عباس و جنگ و گریز پرداخت تا عاقبت از در اطاعت درآمد و شاه عباس نیز او را بخشید و در حاکمیت کاختی او را به رسمیت شناخت.[25] در خصوص لواراسبخان گفتنی است که هرچند شاه عباس او را در سال 1614م بخشید بود،[26] در آخر فرمان کشتن او را در جلوی گلابقلعه شیراز به سال 1622م صادر و پس از آن خود تفلیس را تصرف کرد.[27]
اعتبار تاریخی گفتههای بابایی بن لطف در مقایسه با سایر منابع تاریخی در شرح احوال یهودیان گرجستان
پژوهشگرانی چون آمنون نتصر و وِرا مورین در اکثر موارد سندیت کتاب بابایی بن لطف را تشریح و ثابت کردهاند.[28] با این همه در مواردی اندک نیز گفتههای شاعر با حقایق تاریخی متفاوت است. یکی از این موارد که ورا مورین آن را یادآور شده تاریخ بنای شهر فرحآباد است که بابایی بن لطف به اشتباه این تاریخ را پس از وقوع جنگ شهر زَغَم و به دست یهودیان میداند، در حالی که در تاریخ عالمآرای عباسی بنای این شهر را دقیقاً در سالهای 1611-1613م ذکر کرده است.[29] نباید از یاد برد که بابایی بن لطف معاصر آراکل تبریز بود و با توجه به زمان نگارش و نظم کتاب در 1656م، احتمال دارد که خود این اخبار را از شاهدان عینی شنیده باشد. شاعر دو فصل ازکتاب خود را به یهودیان مقیم گرجستان و چگونگی اسکان آنان در شهر فرحآباد مازندران اختصاص داده است. این دو فصل مربوط به وقایع حملۀ دوم شاه عباس به گرجستان، یعنی سالهای 1616-1617م، است. مطابقت و همخوانی گزارش بابایی بن لطف با جنگهای این دوره از ذکر نام شهر زَغَم پیداست که هم در اشعار بابایی بن لطف و هم گزارش اسکندر منشی در تاریخ عالمآرای عباسی در توصیف این جنگها آمده است.[30] در آغاز این فصل، شاعر از شرایط زندگی یهودیان در این شهر سخن گفته و زندگی آنان را در عین محدود بودن نسبتاً راحت توصیف کرده است، به طوری که در آنان هیچ تمایلی به مهاجرت مشاهده نمیشد. پس از دریافت خبر سرکشی تهمورسخان و لشکرکشی شاه عباس به شهر زَغَم، یهودیان نیز مانند سایر ساکنان شهر احساس خطر میکنند. در اینجا شاعر از شخصی با نام خواجه لالهزار در مقام رهبر جامعه سخن میگوید و او را مردی دوراندیش و تیزهوش دانسته که به فکر صلاح و موقعیت یهودیان بود. بنا به گفتۀ بابایی، خواجه لالهزار که قاعدتاً از لشکرکشیهای قبلی شاه عباس در سال 1614م خبر داشت از پیش میدانست که در این جنگ برنده و بازنده کیست و بر سر بازندگان چه خواهد آمد. بابایی مانند اسکندر منشی گزارش میدهد که منظور از حملۀ شاه عباس به ولایت کاختی در گرجستان، ”سرکوب کافران و گسترش اسلام“ بود و در لشکرکشی گذشته به آن ناحیه نیز بیش از 100 هزار زن و کودک خردسال گرجی به اسارت برده شده بودند.[31] لذا، خواجه لالهزار برای جلوگیری از نابودی جامعۀ خود و اجبار به خروج یا تغییر مذهب اجباری با عدهای از رهبران یهودی پیشاپیش به نزد پادشاه ایران میرود و عدم وابستگی قوم خود را به تهمورسخان، که شاعر او را تامورس گرجی میخواند، اعلام میدارد. آنان با اعلام ”شاهسون شدن“ مراتب اطاعت و شاهدوستی جامعۀ خود را طبق معاهدۀ آماسیا تأیید میکنند. [32] با این پیشدرآمد دربارۀ اعتبار تاریخی گفتار بابایی بن لطف، میتوان نظری به اشعار او در این زمینه انداخت. بابایی بن لطف زندگی یهودیان در شهر زَغَم و آغاز ماجرا را چنین آغاز میکند:
ياغی شدن جماعت زَغَم از تامورس گرجی و شاهسون شدن ايشان به درگاه شاه عباس ماضی در شب و انعام نمودن شاه عباس به ايشان[33]
کنون بشنو ز من يک فصل گفتار ز بهر شهر ديگر کردم الغار
فرح آباد را بشنو که چون شد دگر از گردش افلاک چون شد
بدُند اندر زَغَم دايم هميشه مثال ديو اندر توی بيشه
همی کردند عيش و کامرانی به پایتخت گرجی زندگانی
به زير سايۀ يک مرد عالی بُدند بنشسته اندر حوالی
بُدی خوش نام آن مرد بهران پدر بنهاده الِعازارش نام از جان
وليکن لال هزارش نيز خواندند همه از بهر او جان م یفشاندند
ميان گرجيان بودند همه شاه همی رفت ميغشان بر ماهی و ماه
قضا را شاه عباس مقدم هوای جنگ گرجی کرد آن دم
برفت با لشکر بي حد و اِشمار به جنگ گرجيان ديوکردار
چو بشنيد لال هزار آن بانگ لشکر جماعت را بخواند آن مرد مهتر
صلاح از کار جمع عبريان ديد در آن جنگ و بلا خود در ميان ديد
بگفت او با جماعت اندر اين وقت که شاه عباس تا بنشسته بر تخت
بُوَد صاحبقرانی چون سکندر برفت آواز هاش در بحر و در بر
همی آيد کنون چون شير شرزه که گرجی را برَد هر سو به هَجره
کنون بايد به فکر کار کوشيم که ما هم ضربت تيغش ننوشيم
بُوَد يسراييل بيچاره بی زور به زير دست و پا مالند چنان مور
بياييد تا رويمان جمله يکسر به پابوس شه دارای لشکر
که مي دانم يقين صاحبقران است ملک الموت جان گرجيان است
همی گفتند کای صاحب تو دانی اگر بخشی وگر هم مي کُشانی
بدین ترتیب، خواجه لالهزار با جمعی از سران قوم پس از پابوسی شاه عباس و ابراز فرمانبرداری از پادشاه در این جنگ از او درخواست حمایت کردند؛ امری که شاه عباس بسیار از آن استقبال کرد و قول محافظت از یهودیان را به خواجه داد و در مقابل از او خواست همراهان خود را به زَغَم بازگرداند، ولی خودش در جنگ مشاور و راهنمای شاه باشد و مسیر را برای ورود به شهر زَغَم به او نشان دهد. این دیدار را فقط بابایی بن لطف گزارش کرده است و علت آن هم احتمالاً خصوصی بودن این تقاضای شاه عباس و فردی بودن کمک راهنمای یهودی بوده است:
يهوديمان رعايت پيش گرجی به ظلم گرجيان گشتيم دوبُرجی
چو بشنيديم ما بانگ قزلباش کنيم بر گرجيان سازيم پرخاش
تمامی بندۀ درگاه شاهيم رعايت پيش شاه جمپناهيم
وطن اندر زَغَم داريم مادام دوباره از هزارانيم ناکام
همه شاه يسون گشتيم يک سر همه تنها برايت کرده بیسر
پناهی بر تو آورديم ای جَم مبادا از سر ما سايهات کم
چو اينها را از ايشان شاه بشنيد چنان گُل يک زمانی شاه خنديد
بگفت با لال هزار آن شاه شيردل که آوردی صفا ای مرد مُقبِل
بيا با من بَلد شو ای يهودی به جنگ گرجيان نحس گيتی
چو ميگشتی اَبا ايشان هميشه به من بنما تمامی راه بيشه
به ياری خدا ايشان بگيرم سرت از تربيت بر نقره گيرم
خورم سوگند به جان مصطفايم اُجاقِ شيخ صفیّ، آن خدايم
نیازارم يکی قوم يهودا ه مه ساله نه اين امروز و فردا
شما را سرفراز دهر سازم ز بهر خاطرت يک شهر سازم
خلاصيتان دهم ا ز دست دشمن شويتان خانهخواه و دوست با من
به هر کاری که خواهيتان دهم راه شما باشيد با من يار دلخواه
بنگذارم يکی ميخی ز ديوار ميان قوم شود در جنگ کشتار
همه مال و زر و اسباب و خانه نويسيدان يکايک ای يگانه
اگر يک پولتان جایی شود گم دهد اندر خزانه مال معصوم
دعا کردند تمامی بر دلاور که باشی بر عدو دايم مظفر
هميشه تيغ تو بر فرق دشمن بُوَد منصور و ناصر ای تهمتن
بشد خوشحال شاه و کرد معلوم که اسمت را بگو از کاف تا لام
بگفتا لاله زار کای شاه پُردل غلامی از شَهَم خواهم تو مُقبِل
بگفتا شاه کای مرد هنرور هزارت آفرين بر زاد و فرزند
بگو اسمت به من تا نيک دانم بگفتا لاله زار ای شه بخوانم
چو بشنيد شاه اسم آن دلاور بگفتا آوريتان يک تکاور
بياوردند اسب ديوپيکر به پشتش بود زينی جمله از زر
اَبا يک خلعت زربفت پُرکار بدادند جملگی بر خواجه اِلعازار
بفرمودش پس آنگه شاه عادل که بفرست آدمت را سوی منزل
خودت در پيش من ميباش يک چند که تا بر من دهی زين جنگها پند
روان کرد لالهزار آن مردُمانان به شهر خود شدند از گرجی پنهان
بماند در پيش شه او فرد و خالی که بودی او بلد در هر حوالی
بدین ترتیب، خواجه لالهزار پس از آنکه از پادشاه خلعت یافت، در مقام راهنما در کنار پادشاه اسب میراند و لشکریان قزلباش در پی آنان در حرکت بودند. در نزدیکی شهر زَغَم به جنگلهای تاریک و انبوه رسیدند. شاه عباس که از دیدن این جنگلها از جنگ مأیوس شده بود سرگردان ماند که چگونه سوارانش خواهند توانست از چنین جنگل انبوهی که زیستگاه حیوانات درنده هم بود بگذراند و با افرادی که در میان درختها پنهان بودند مبارزه کنند. در تاریخ عالمآرای عباسی هم اسکندر منشی به همین مشکلات و از جمله ”جنگلهای ضخیم“ و ”پنهان شدن گرجیان“ اشاره میکند. [47] بنا به گفتۀ بابایی بن لطف، شاه در فکر بازگشت بود که لالهزار پیشنهاد آتش زدن درختان را به او داد. این آتش سوزی دو ماه طول کشید و در مدتی که درختان میسوختند، آن محّل را قرق کرده بودند تا از آگاهی تهمورسخان و افراد شهر زَغَم جلوگیری کرده، به دستور شاه هر گرجی یا عابری را که میدیدند سربهنیست میکردند:
رسيدند چو به نزديکی بيشه درختان سر به سر بودند ز ريشه
دد و دام و شغال و نيز کفتار در آن بيشه بُدند گويی تو انبار
بُدی يک بيشۀ پُرهول و تاری نبودی از درخت يک جای خالی
اگر از جای جنبيدی شه رُم اَبا لشکر همی گشتی درو گم
ز بس آن بيشه بودی از درخت تنگ نتانستی دو کس با هم کنند جنگ
چو ديد جايی چنان، شه کرد گفتار دريغ از راه دور و رنج بسيار
چو با گرجی کنم من جنگ بنياد گريزند در ميان بيشه چون باد
کدامين مرکبی اين راه پويد که گرجی در توی جنگل بجويد
چو ديد آن، خواجه شه را همچو غمناک بگفت شاها مبر زين بيشه ها باک
که من دارم علاج جنگلستان به من شد عهدۀ اين گرجیستان
بگفتا شاه چه خواهی کرد چاره مگرشان پا درآری، ضرب اره
بگفت شاها اگر بودی ده و بيست علاجش چاره کردی، اين سخن چيست
زنم يک آتشی در توی بيشه بسوزد آن درختان هم ز ريشه
بشد خوشحال شاه از روی شادی بگفتا لاله زاری، کي قبادی
همیدانم که يک رنگی اَبا من کنی غمخواريم در باب دشمن
بفرمود آنگهی شهباز قزلباش که هر نقشی نمايد يار نقاش
به آن نقش مبرّا سر برآريد تمامی بيشه را از پا درآريد
پس آنگه لاله زار آن مَردِ با فّر بگفت آتش زنيد در بيشه يکسر
زدند يک آتشی در جنگلستان که ميرفت شعلهاش در مُلکِ سيستان
بسوزاندند درختان را سراسر بيک دَم بيشه شُد صحرای محشر
اَگر مُرغی هوايِ او پَريدی ز پَر موندی و در آتش تپيدی
نشستند يک دو مهَ نزديکِ آن نار رعايت بهر تنباکو بُدند زار
قرُق بود دورِ آن شاهِ سرافراز نتانست کَس که قليانی کُند ساز
اَگر يک گُرجی را راه و بيراه همی ديدند قزلباشان به ناگاه
همی کردند دستگيرش ضربِ خنجر همی انداختند در توی آذر
بُدی مقصودشان از عالمِ جنگ که نَنيوشد خبر آن شاهِ پُرهنگ
[48][49][50][51]پس از پایان آتش سوزی، شاه عباس و سپاه قزلباش به شهر زَغَم راه یافتند و تهمورس خان راشکست دادند. تهمورس خان با همسرش فرار کرد و شاه عباس شهر را به تصرف در آورد. شرح همین شکست را مشروحاً از سوی اسکندر منشی نیز میشنویم.[52] شاه عباس همان گونه که قول داده بود به یهودیان آزاری نرساند ولی تصمیم گرفت که آنان را مانند سایر بازماندگانِ شهر زَغَم به فرح آباد بفرستد. مهاجرتی که یهودیان بآن راغب نبودند ولی بالاجبار پذیرفتند.شرح این لشکر کشی و شکست تهمورس خان را بابایی بن لطف چنین گزارش میدهد:
از آ ن جانب روان گشتند قزلباش به توی شب ابَا گرجی به پرخاش
برفتند نيمشب در مُلک ايشان بنا کردند جنگ، گرگ و ميشان
برآمد های و هوی شيرمردان خبر شد شاه گرجی باز گُردان
بگفتا چيست آن آشوب و غوغا مگر گرجی همی سازند توغما
بگفتا شاه چون بودی تو مُمسک کنون مرگ نُوَت بادا مبارک
ملک الموت آمد قصد جانت رفيقانش به قصد خانمانت
بيامد وارث مُلک فريدان که خوانند شاه عباسش، هژبران
چو تامورس در آن شب اين نيوشيد مثال بيد از آن باد لرزيد
ز جا برخاست آن بدکيش ملعون گرفت دست حرم چون برُد بيرون
صباحش روز شد، از شاه گردی نبود اندر زَغَم يک اهل دردی
برفتند بر سر تختش هژبران نشست بر جای او شاه دليران
زدند نقاره بر اسم شهنشاه سپردند بر نهنگان هر سر راه
اسير بیعدد کردند در آن روز فکندند هر شکاری در دم يوز
همه ايسرايلان را جمع کردند به دست لاله زار اِشمار کردند
دماغ هي چکس خون درنيامد در آن سودا تمامی را خوش آمد ۵۵
وليکن شاه فرمود اندر آن دم چنين امری به آن پير مقدم
همی بايد شمار آدمت را بری بيرون از شهر زَغَم را
که من از بهرشان يک شهر بنياد نهم نامش بخوانم، فرح آباد
هر آن نوشی، بوَُد يک نيش از پی هر آن شهدی خوری آخر کنی قیِ
اگر اول نشد يک تن گرفتار ولی آخر شدند از خويش بيزار
سَرا و خانمان و قصر و ايوان همه هشتند و رفتند ديده پُرخون
اَيا بابا ييا دنيا چنين است همه نيک و بدی در زير زين است
بابایی بن لطف درفصل بعد از انتقال موقت یهودیان شهر زَغَم به نقطهای بد آب و هوا در کنار دریای خزر سخن میگوید، ولی پس از درخواست خواجه لالهزار، شاه آنان را در فرحآباد اسکان میدهد؛ شهری که پیش از آن در سال 1611م ساخته شده بود و شاعر تاریخ بنای آن را سهواً به این دوره نسبت میدهد. گزارش این مهاجرت اجباری را علاوه بر بابایی بن لطف، آراکلِ تبریز در خصوص مسیحیان شهر زَغَم چنین نقل کرده است که
شاه عباش پس از شکست تهمورسخان و تسخیر شهر زَغَم، ابتدا فرمانی مبنی بر تهیه فهرستی کامل از مسیحیان شاهسون (شاهپرست) تهیه کرد و ابتدا آنها را به کنار رود کُر در شهر کوچکی به نام قربین برد و پس از مطابقت فهرست کامل شاهسونها، برای بار دیگر، آنان را به خاک ایران آورده، ابتدا به قزوین و سپس به فرحآباد برد.
آراکل تبریز ذکر میکند که مهاجرین فرحآباد شامل گروههای ارمنی، مسلمان و یهودی بودند که در آنجا و در دهات اطراف سکنا داده شدند.[58] بنا به گزارش آراکل تبریز، به علت بدی هوا و رطوبت و کمبود غذا، بسیاری از اهالی مسیحی گرجی مریض و تلف شدند و هنگامی که عریضهای در این باره به شاه میفرستند، شاه عباس چنین پاسخ میدهد که ”اگر دست از دین خود کشیده و به اسلام ایمان آورید، به شما همهگونه کمک خواهم کرد.“ آراکل مینویسد گروهی از مسیحیان که به اسلام گرویدند، اعم از پیر و جوان، چیزی بیشتر از یک سکۀ طلا نصیب نبردند.[59] بابایی بن لطف شرح اسکان یهودیان در فرح آباد را نیز آورده است.
ساختن شاه عباس ماضی فرحآباد را از برای خاطر جماعت زَغَم و بردن جماعت را در فرحآباد و هر ساله انعام نمودن به جماعت ايسرايلان زَغَم[60]
زَغَم را چون مسخر کرد يک سر شه جنت مکان آن شير صفدر
براند ايسرايلان را جمله يک جا بياورد تا کنار آب دريا
به ايشان داد جای بدهوایی زمين شور هزار بی صفايی
بگفت اينجا بسازيتان يکی شهر که ماند يادگارم اندرين دهر
بکرد انعام بر ايشان سراسر جريبی چند تومان، او دگر زر
بنا کردند يک شهر معظم نشستند اندر آنجا دل پر از غم
ز بس بُد بَدهوا آنجا و مأوا مفاجاتی ميانشان گشت پيدا
بسی مردند آن قومان عبری همی کردند از آن اندوه زاری
خبر شد لاله زار از آن حکايت بسی افسوس خورد از آن حمايت
برفت آن شهريار تيزرفتار بَرِ شاه جهان و کرد گفتار
که شاها ما شديمان جمله يک رنگ بکرديمان به پابوس تو آهنگ
بداديم مُلک و مال خود به تاراج همه گشتند يهودی نيز محتاج
بدادی يک زمين شوره زاری همه مردند از آن اندوه باری
زَغَم در سايهداری نيز کردی در آنجاشان به چنگ مرگ سپردی
علاجی بهرشان کن ای شهنشاه که ايشان جمله مردند قصه کوتاه
چو بشنيد اين سخن آن شاه پرُدل بسی آزرده شد زان کار مشکل
بگفت با لاله زار از روی نرمی در اين موضع همی بايد سهمی
زمين نو هوايی تازه دارد کنار دريا اين آوازه دارد
بگرديتان در آن سرحد سراسر بجويتان زمينی با مقرر
بسازم من در آنجا شهر عالی کنم آن شهر را آن گاه خالی
سوار بادپا شد خواجه آن دم اَبا جمع جماعت همره هم
بگرديدند در آن سرحد تمامی بجستند يک زمين بانظامی
بنا کردند در آنجا شهر ديگر که هست اکنون فر حآباد يکسر
نشستند خوش در آنجا تا به امروز اَبا کام و مراد و عيد نوروز
چنان در پيش شه گشتند مُقرّب که زين زر نهادندی به مرکب
سر جمشيد را گر مي شکستند به آزادی فراغت مينشستند
به بانگ ساز می چون ميکشيدند ز شير و ببر و گرگان کی رميدند
شدند در پيش شه همچون معظم که کس در پيششان نتوان زدن دم
چنان شد لال هزار اندر برش خاص که شد او خانه خواه شاه عباس
به هر وقتی که شه ميرفت به گيلان که در آنجا زند يک فصل دوران
اول دل مي کشيدش شاه عادل بسازد در فرح آباد منزل
همی بُردش حرم آن مرد با فند زنان پابوس م يکردند و فرزند
کشيدند بر رخش يک مجلس خاص زنان از بهر شاه بودند رقاص
شدند القصه هر يک مير و سردار گهی حاکم بُدند و گاه رَهدار
[61][62][63][64][65][66][67][68][69]
رابطۀ دوستی شاه عباس با خانوادۀ خواجه لالهزار به حدی بود که دو پسرش حنوکا و یعقوب و برادرش داوود در مواقع اقامت شاه در فرحآباد همگی در حضور او بوده، مورد مرحمت شاهانه قرار میگرفتند و با یکدیگر باده مینوشیدند.
بُدی آن خواجه را يک تا برادر دو پورش هم بُدی چو ماه خاور
يکی پورش حنوکا نام میبود يکی يعقوب و دادَر بود داوود
هر آن وقتی که شه ميرفت آنجا به عيش و کامرانی بود تنها
طلب ميکرد يعقوب و حنوکا اَبا داوود مردی با سِميخاه
این حٌسن رابطه چنان بود که شاه یک روز پدرانه به حنوکا گفت به آیین اسلام در آید تا او را به مقام حکمرانی گیلان برساند. حنوکا که نمیتوانست از خواستۀ پادشاه سر باز زند، ترسید و وعدۀ انجام آن خواسته را به بعد موکول کرد، ولی بالاخره اصرار شاه او را به این امر مجبور ساخت و شاه هم حکومت گیلان را به او واگذار کرد.
چنين ميکرد با ايشان هميشه ز دل در دل بُدش اينکار و پيشه
که سازد او حنوکا را مسلمان دهد بر او همه خانیِ گیلان
بدُش يکروز شاه از باده سرمست هوایی اين چنين اندر سرش جست
حنوکا را بگفت ای جانِ فرزند بيا بر دين من بهر خداوند
تو را خانی دهم بر دار دنيا بهشتت ميبرم با خود به عقبی
نتانست دم زند از ترس مرشد بگفت شاها شوم در روز شنبدِ
بشد خوشحال شاه از گفتۀ او مسلمان کرد حنوکا را به صد رو
همان دم داد سلطانی گيلان که مردم را کند از کيسه تالان
خدا داند که ميکردند شاهی همی رفت حکمشان بر مرغ و ماهی
چو اين دوران بدُيشان اندر آن وقت فتاد يک مشکلی بر عبريان سخت
بشد از يوم ايشان حال مشکل کجا باور کند اين گفته عاقل
مگر بشنفته باشی دور لاری چها کرد با همه قومان عبری
اگر نشنيدهای بشنو تو اکنون ز بابايی حکايتهای دوران
متأسفانه این روابط دوستی دیری نپایید و با وقوع واقعۀ ابوالحسن لاری،[76] شاه بر یهودیان فرحآباد خشم گرفت و رابطۀ نزدیک آنان با پادشاه به تیرگی گرایید. این تیرگی به حدی بود که سه سال بعد، طبق گفتۀ بابایی بن لطف و شهادت عینی پیترو دلاواله، در نوامبر 1621م، یهودیان به سبب عدم قبول اسلام طعمۀ سگان آدمخوار شدند. این همان رفتاری است که از زبان آراکل ارمنی در خصوص کشیش کاهان باغداسار (K‘ahnan Baghdasar) نیز گزارش شده است.[77] گروهی از جماعت یهودی فرحآباد بعدها، در آخر دوران سلطنت نادرشاه به سال 1746م، برای محافظت از جواهرات نادری در کلات نادری به قزوین و از آنجا به مشهد برده شدند تا در کلات نادری اسکان یابند، ولی به علت مرگ ناگهانی نادر هیچگاه به کلات نادری نرسیدند و در مشهد ماندند. اکثر جمعیت یهودیان مشهد فرزندان این گروهاند.[78]
هویت مذهبی و نسبت یهودیان ایرانی با آخرین گروه مهاجر گرجستان
در وهلۀ اول، پس از مقابلۀ دو فصل از کتاب انوسیم با سایر منابع مستند و معاصر به اعتبار تاریخی بیشتر پی میبریم؛ سندی که گوشهای از آن چگونگی مهاجرت یهودیان گرجی به ایران را توضیح میدهد. در این کتاب به وضوح میبینیم که این مهاجرت اختیاری نبوده و اراده و میل شاه عباس آنان را به این امر مجبور کرده است. شاه عباس با دوراندیشی خود در مملکتداری میخواست اهالی خارجی سرزمینهای تصرفشده را به داخل خاک ایران منتقل کند تا در صورت بروز اختلاف با کشورهای همسایه در آینده از کمک آنان برخوردار شود. همین نکته را از گفتار آراکل تبریز دربارۀ انتقال اجباری ارامنۀ گرجستان به فرحآباد و دهکدههای اطراف آن درمییابیم. بعید نیست که یفرمخان ارمنی، از قهرمانان مشروطۀ ایران، از فرزندان همین مهاجران اجباری به ایران باشد.
در وهلۀ دوم، متوجه پیشینۀ تاریخی این مهاجران و پیوستگی ریشهای آنان با یهودیان اسپانیا میشویم؛ یهودیانی که احتمالاً از نسل یهودیان راندهشده از اسپانیا بودند، زیرا در سالهای 1614-1617م حدوداً 120 سال از مهاجرت یهودیان اسپانیا به عثمانی گذشته بود. از سوی دیگر، اسکندر منشی نیز گزارش میدهد که قبل از دورۀ شاه عباس، گروهی از ساکنان یهودی شیروان و قراباغ در زمان تسلط عثمانیها به گرجستان مهاجرت کرده بودند و در آنجا زندگی آرامی داشتند و به مهاجرت مایل نبودند.[79] بنا بر این مشاهدات، میشود نتیجه گرفت که برخی از ساکنان زَغَم از نسل یهودیان اسپانیا بودند که در زمان شاه عباس در فرحآباد سکنا گزیدند. همزمان با این دوران، گروهی از یهودیان اسپانیایی نیز از راههای دیگر به ایران آمده، اکثراً در شهر کاشان سکنا گرفته بودند. هر دو گروه یهودیان اسپانیایی ساکن کاشان و مازندران، پس از 24 قرن با سایر یهودیان ایرانی آمیختند که برخی از دورۀ حکومت مادها یا از زمان کورش به ایران آمده بودند.
یهودیان اسپانیاییتبار، که به یهودیان سفارادی معروفاند، آداب و رسوم و فرهنگ مذهبی خود را به شرق آوردند. قوانین فقهی (هالاخا) آنان در مرحلۀ اول قبل از دوران صفویه در کتاب میشنه توراه، نوشتۀ موسیبن میمون (Rabbi Mosheh Ben Maimon, 1135-1204) یا رامبام تدوین شده بود. ابنمیمون متولد شهر کوردوبا در اسپانیا بود و پس از مهاجرت به مصر پزشک مخصوص صلاحالدین ایوبی شد. فقه مدون او از طریق افریقا و خاورمیانه در نیمۀ قرن دوازدهم میلادی در ایران شناخته شده بود. ژوزف کارو Joseph Caro, 1488-1575))، متولد شهر تولیدو اسپانیا، پس از مهاجرت به شهر صِفاد در عثمانی ترتیب و تفسیر این قوانین فقهی را بار دیگر در نیمۀ قرن شانزدهم میلادی در کتاب شولخان آروخ (Shulchan Aruch ) تدوین کرد. این مجموعه را رهبران یهودی ایرانی از اورشلیم به ایران آوردند. مسلماً ورود این گروه از یهودیان گرجی سفارادی در دوران صفویه در توسعه و اشاعۀ مراسم و رسوم یهودیان اسپانیایی در ایران بیتأثیر نبود. تأثیرات فرهنگی رسوم مذهبی یهودیان اسپانیایی بر یهودیان شرقی (میزراحی)، که خود قرنها قبل به اسپانیا رفته بودند، به اندازهای است که یهودیان شرقی (میزراحی) خود را سفارادی مینامند. با این تفاصیل، هویت یهودیان ایرانی ترکیبی از آداب و سنن 2500 سالۀ ایرانی و فقه تدوینشدۀ یهودیان اسپانیاست؛ فقهی که یهودیان اسپانیایی، ابنمیمون در قرن دوازدهم و ژوزف کارو در قرن شانزدهم، دو بار آن را تنظیم وتنوین کردند.
با این تفاسیر، نسخۀ کامل کتاب انوسیم سرودۀ بابایی بن لطف، نوه یا نبیره او بابایی بن فرهاد و در آخر ماشیه رفائل، در واقع سندی از وقایعی تاریخی است که به دست شعرای معاصر چند دهه بعد از زمان وقوع آنها به جا مانده است. این سند نه فقط مختص یهودیان ایران، بلکه گزارشی است از گوشهای از تاریخ سیاسی، اجتماعی و فرهنگی برای همۀ ایرانیان. از آنجا که این سند به خط عبری نوشته شده است تاکنون برای بسیاری از پژوهندگان ناشناخته مانده است.
[1] آمنون نتصر، پادیاوند (لوسآنجلس، مزدا، 1996)، جلد 1، 70؛
www.iranicaonline.org/articles/babai-ben-lotf; www.iranicaonline.org/articles/babai-ben-Farhad/.
[2] حبیب لوی، تاریخ یهود ایران (تهران: بروخیم، 1335-1339).
[3] Vera Basch Moreen, Iranian Jewry’s Hour of Peril And Heroism (New York and Jerusalem:The American Academy for Jewish Research, 1987).
[4] آمنون نتصر، تاریخ یهود در عصر جدید (چاپ 2؛ اورشلیم: بینا، 1998)؛
/. www.iranicaonline.org/articles/babai-ben-lotf
[5] www.iranicaonline.org/articles/babai-ben-lotf; Vera Basch Moreen, “An Introductory Study of the Kitāb-i Anusī by Bābāī ibn Lutf” (Ph.D. Dissertation, Harvard University, 1978).
[6] Eskandar Beg Monshi, Tarik-e Alamara-ye Abbasi (History of Shah ‘Abbas the Great), trans. Roger M. Savory (University of Toronto, Boulder: Westview Press, 1978);
اسکندربیگ منشی، تاریخ عالمآرای عباسی، تصحیح ایرج افشار (تهران: امیرکبیر، 1350).
[7] The History of Vardapet Arak’el of Tabriz, trans. George A. Bournooutian (Costa Mesa: Mazda Publisher, 2005).
آراکل نگارش این کتاب را در 1651م آغاز کرد، ولی پس از فوت استادش به مدت سه سال در نگارش آن وقفه افتاد تا بالاخره در سال 1662م به پایان رسید.
[8] مشخصات کتابشناختی نسخ استفادهشده عبارت است از نسخۀ مرکز بنصوی در اورشلیم # 917 (26803) Ben Zvi Institute, Jerusalem, ms.، نسخۀ حبیب لِوی از بنیاد فرهنگی حبیب لوی در لوسآنجلس و نسخۀ کتابخانۀ ملی مرکزی اورشليم Biblioteque Nationale ms. # 916، که برابر با نسخۀ مرکز الهیات یهودی در امریکا Jewish Theological Seminary of America ms. #144 است.
[9] از دوران سلجوقیان و پس از آن نیز در دورۀ مغول همواره قسمتهایی از ارمنستان در تصرف پادشاهان گرجستان قرار داشت که در آن زمان قدرت مقتدر مسیحی در منطقه بودند. در دوران عثمانی، از 1490م، گرجستان و قسمتهایی از ارمنستان به حاکمنشینهای متعدی تقسیم شد و همواره تحت فرمانروایی پادشاهان عثمانی و صفوی بود تا اینکه در سال 1801م رسماً به روسیه ملحق و ارمنستان بزرگ نیز بین روسیه و عثمانی تقسیم شد. بنگرید به
http://en.wikipedia.org/wiki/Armenia%E2%80%93Georgia_relations#Ottoman_and_Persian_domination; The History of Vardapet Arak’el of Tabriz, 80.
[10] Monshi, Tarik-e Alamara-ye Abbasi, 1059.
[11] Monshi, Tarik-e Alamara-ye Abbasi,883 and 902; The History of Vardapet Arak’el of Tabriz, 84.
[12] Monshi, Tarik-e Alamara-ye Abbasi,1059.
[13] نصرالله فلسفی، زندگانی شاه عباس اول (چاپ 5؛ تهران: انتشارات علمی، 1364)، 578-583؛ پیترو دلاواله، سفرنامۀ پیترو دلاواله، ترجمۀ شجاعالدین شفا (تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1348)، جلد 3، 35-36؛
The History of Vardapet Arak’el of Tabriz, 92-93.
[14] فلسفی، زندگانی شاه عباس اول، 583-584.
The History of Vardapet Arak’el of Tabriz, 90-92; Monshi, Tarik-e Alamara-ye Abbasi,1081-1083.
[15] Monshi, Tarik-e Alamara-ye Abbasi,1081-1082.
[16] فلسفی، زندگانی شاه عباس اول، 583-585؛
Monshi, Tarik-e Alamara-ye Abbasi,1082-1083; The History of Vardapet Arak’el of Tabriz, 99-101.
[17] Monshi, Tarik-e Alamara-ye Abbasi,1095-1096.
[18] اهالی گرجستان در دو مرتبه (1614 و 1616) به فرحآباد منتقل شدند. بنگرید به
The History of Vardapet Arak’el of Tabriz, 103, note 1.
[19] فلسفی، زندگانی شاه عباس اول، 585؛
Monshi, Tarik-e Alamara-ye Abbasi,1104-1105.
[20] Monshi, Tarik-e Alamara-ye Abbasi, 1107-1108.
[21] Monshi, Tarik-e Alamara-ye Abbasi, 1113.
[22] Monshi, Tarik-e Alamara-ye Abbasi, 1113.
[23] Monshi, Tarik-e Alamara-ye Abbasi, 1114.
[24] فلسفی، زندگانی شاه عباس اول، 584-585.؛
Monshi, Tarik-e Alamara-ye Abbasi, 1116.
[25] فلسفی، زندگانی شاه عباس اول، 586؛
Roger M. Savory, “The Safavid Administrative System,” in The Cambridge History of Iran: Volume 6. The Timurid and Safavid Periods, eds. Peter Jackson, Lawrence Lockhart (Cambridge: Cambridge University Press, 1986), 268.
[26] Monshi, Tarik-e Alamara-ye Abbasi, 1091.
[27] The History of Vardapet Arak’el of Tabriz, 109, note 1.
[28] برای شرح کامل تطابق تاریخی کتاب انوسیم با حقایق تاریخی بنگرید به نتصر، تاریخ یهود در عصر جدید، 226-231؛
Moreen, Hour of Peril, 55- 117.
[29] Monshi, Tarik-e Alamara-ye Abbasi, 1113 and 1059-1061; Moreen, Hour of Peril, 108.
[30] Monshi, Tarik-e Alamara-ye Abbasi, 1113.
[31] Monshi, Tarik-e Alamara-ye Abbasi, 1113.
[32] در آن زمان بنا به قرارداد آماسیا بین ایران و عثمانی، ولایت کاختی و شهر زَغَم واقع در آن تحت نفوذ ایران بود. بنگرید به
Monshi, Tarik-e Alamara-ye Abbasi, 1113 and 1081-1082.
در لغتنامۀ دهخدا، واژۀ ترکی شاهسون به معنی شاهدوستی و شاهپرستی است.
[33] نسخۀ بنصوی، 85ب-89ب؛ نسخۀ لوی، 136-143؛ نسخۀ اورشلیم، 79آ-83آ.
[34] الغار به معنی غارت و چپاول.
[35] نسخۀ بنصوی، 85ب.
[36] ميغ به معنی ابر و سحاب. نسخۀ لوی، 137.
[37] هَجره به معنی خروج از سرزمينی برای سکونت در سرزمين ديگر.
[38] نسخۀ کتابخانۀ اورشلیم، 80ب.
[39] نسخۀ بنصوی، 86ب.
[40] رعايت به معنی رعيت و خلق و منظور از بُرج اشاره به منزلگاه و موطن است.
[41] خاش به معنی جنگ است که در ترکیب با پُر به پرخاش بدل میشود.
[42] نسخۀ کتابخانۀ اورشلیم، 81ب.
[43] نسخۀ لوی، 139.
[44] نسخۀ بنصوی، 87ب.
[45] نسخۀ کتابخانۀ اورشلیم، 81آ.
[46] نسخۀ لوی، 140.
[47] Monshi, Tarik-e Alamara-ye Abbasi, 1113 and 1114-1115.
[48] این جمله را سالها بعد از زبان میرزاده عشقی در مسمط ”جمهورینامه“ میشنویم. این مصراع نقل قولی است که ملکالشعرای بهار از میرزاده عشقی آورده است: چه ذلتها کشید این ملت زار / دریغ از راه دور و رنج بسیار.
[49] نسخۀ لوی، 141.
[50] نسخۀ بنصوی، 88ب.
[51] نسخۀ کتابخانۀ اورشلیم، 82آ.
[52] Monshi, Tarik-e Alamara-ye Abbasi,1116.
[53] واژۀ ترکی توغَما همریشه با تُوغَم به معنی تغاتُل و مناظره در جنگ است.
[54] نسخۀ کتابخانۀ اورشلیم، 83ب.
[55] نسخۀ بنصوی، 89ب.
[56] نسخۀ لوی، 143.
[57] نسخۀ کتابخانۀ اورشلیم، 83آ.
[58] The History of Vardapet Arak’el of Tabriz, 102-103.
[59] The History of Vardapet Arak’el of Tabriz, 103.
[60] نسخۀ بنصوی، 89ب-91آ؛ نسخۀ لوی، 143-146؛ نسخۀ کتابخانۀ اورشلیم، 73آ-85آ.
[61] مفاجات به معنی مرگ ناگهانی.
[62] نسخۀ کتابخانۀ اورشلیم، 84ب.
[63] نسخۀ لوی، 144.
[64] نسخۀ بنصوی، 90ب.
[65] نسخۀ کتابخانۀ اورشلیم، 84آ.
[66] نسخۀ لوی، 145.
[67] در نسخۀ بن صوی، 86آ، 1-44، کاتب 14 بیت را مکرر نوشته است.
[68] این بیت در نسخههای لوی و بنصوی نیامده است.
[69] نسخۀ بنصوی، 90آ.
[70] نسخۀ کتابخانۀ اورشلیم، 85ب.
[71] دادَر در لهجههای قدیم به معنی برادر است.
[72] واژۀ عبری سِميخاه (סמיכה) به معنی گواهينامه و در اینجا منظور معتبر است. نسخۀ بنصوی، 91ب.
[73] تالان به معنیغارت و تاراج.
[74] نسخۀ لوی، 146.
[75] نسخۀ بنصوی، 91آ.
[76] برای شرح آن واقعه بنگرید به لوی، تاریخ یهود ایران، 238-246.
[77] The History of Vardapet Arak’el of Tabriz, 122.
[78] لوی، تاریخ یهود ایران ، جلد 3، 473؛
http://en.wikipedia.org/wiki/Mashhadi_Jews/.
[79] Monshi, Tarik-e Alamara-ye Abbasi,1095.