Toward a “Geohistory” of Iran
تاریخ در جغرافیا تحقق میپذیرد.برای آنکه تاریخ به دنیا بیاید،ببالد و ادامه یابد نیازمند سرزمینی است.تاریخ هر قوم یا ملت جایگاه اوست در زمان،همچنانکه سرزمین یا کشور مأوای اوست در مکان.تاریخ و جغرافیا زمان و مکان هر ملتی را میسازند. اقوام نیز مانند آدمیان مشروط به زمان و مکانند و در این دو«بدیهی»که زندگی و مرگ آنها را میآفریند و به آن معنا میدهد بسر میبرند.زیرا زمان و مکان واقعیتهای یکسان یا حقیقتند،جدایی و تفاوتی میان واقعیت و حقیقت آنها که بدیهی،یکی،و ناگزیر است،وجود ندارد.شاید برای همین«بیمکانی»است که در اقوام بیابانگرد تاریخ جای خود را به نسبنامه وا میگذاشت.مثلا،در اعراب جاهلی تبارشناسی به خط عمودی-بیپیوند با زمین-پدر در پدر و پس از سیر دراز به نیاکان اسطورهای میپیوست و یا در مغولان به میانجی چند پشت به خدای آسمان(تنگری)میرسید.در این هردو نمونه«تاریخ»گسترش افقی و سرگذشت زمینی ندارد،از بالا آغاز میشود و به خط راست پایین میآید تا به سران قوم و قبیله برسد نه به سرزمین آنان.در اینها تاریخ یا در پشت پدران جای دارد یا بند نافش بیواسطه به آسمان بسته شده.ولی در اقوام ساکن پیدایش تاریخ و همراه با آن،تمدن نیازمند سرزمینی جغرافیایی است، سرزمینی با شرایط اقلیمی و طبیعی،با همسایگان و روابط اجتماعی و جز اینها.
پیدایش تمدنهای کهن در کنار نمونههای شناخته شدهای است.شرایط اقلیمی و بین النهرین و چین و جاهای دیگر نمونههای شناخته شدهای است.شرایط اقلیمی و طبیعی گوناگون،زندگی و مردمی سازگار با خود به وجود میآورد.به همین سبب کسانی جغرافیا را مهمترین پدیدهء تاریخساز میدانند و کارکرد عامل انسانی و نیروهای فراوان درهم تنیدهء دیگر را در قیاس با آن به چیزی نمیگیرند؛روشی که خواسته و پسندیدهء ما نیست.
باری،دربارهء تأثیر موقعیت جغرافیایی ایران جابهجا و در جزء کارهای دیگر گفتگوهایی شده که اینک این گفتار پراکنده نیز دنباله و زائدهای از آنهاست،امّا از دیدگاهی متفاوت و شاید وارونه.(معمولا به نقش ایران به عنوان گذرگاه تمدنها، پذیرنده،بازسازنده و بازدهندهء آن به کشورهای دیگر،به واسطهء میان حوزهء مدیترانه و چین و هند،به رابط میان ترکهای آسیای میانه و اعراب توجه شده،به زادگاه دینهای زرتشت و مهر و مانی و برندهء مسیحیت غرب به چین و آیین مهر به روم و حکمت یونان و اندیشهء نوافلاطونی به تمدن اسلامی،به نقش زبان فارسی در آسیای صغیر و هند و جاهای دورتر،و غیره و غیره.
موضوع گفتار ما نیز اثر موقع جغرافیایی ایران است ولی نه به سوی بیرون بلکه در درون در پیدایش و سیر تاریخ خود ما.بودن در این بخش آسیا،میان دو دریا،رویی به هند و رویی به یونان و روم،دستی به جیحون و سیحون و دستی به دجله و فرات داشتن، با تاریخ ما چه کرده و چگونه مخصوصا از شمال شرقی و جنوب غربی از دو سو در آن اثر گذاشته.البته نمیخواهیم به وسیلهء موقع جغرافیایی چگونگی یا چراییهای تاریخ ایران را بیان کنیم یا برای پرسشهای بسیار آن پاسخی بیابیم،زیرا توجیه تاریخ فقط به مدد جغرافیایی راه به جایی نمیبرد.اما از آنجا که اثر موقع جغرافیایی و شرایط اقلیمی و طبیعی. در تاریخ یک قوم انکار کردنی نیست،میکوشیم تا از این زاویه نیز آن را بنگریم.
داستان را ناچار از مهاجرت آریاها به ایران-که خود به منی سرزمین آریاهاست- آغاز میکنیم.آنها در دورانهای دور که به هزارهء اول و دوم پیش از میلاد میرسد در موجهای متناوب از دو جانب دریای خزر به این سرزمین سرازیر شدند.دستههایی از بالای ماوراء النهر به خراسان فرود آمدند و دستههایی از میان دو دریای خزر و سیاه،از کوههای قفقاز گذشتند و به آذربایجان رسیدند.گروهی ماندند و گروه دیگر دیرتر راهی فارس و خوزستان شدند.
این مهاجرت از دو سو به ایران از شمال شرق و شمال غرب،سرآغازی دوگانه به تاریخ ایران داد و سبب شد که از یک قوم دو سرچشمه در دو سرزمین جغرافیایی متفاوت برجوشد.مهاجران اگرچه آریایی و از این دست همانند بودند ولی هریک ویژگیهای خود را داشتند.
نخست از آن شاخهء شمال غربی،از مادها و پارسیان،بنیانگذاران پادشاهی ماد و امپراتوری هخامنشی میتوان آغاز کرد.مادها که فرمانروایی خود را با اتحاد چند قبیله استوار کردند،از همان روزهای اول گرفتار دولت نیرومند آشور بودند.آنها حکومت خود را در کشاکش با آشوریان و سرانجام با تصرف نینوا(در 612 ق.م.)و برانداختن آن تحقق بخشیدند و این در دنیای کهن رویداد بزرگی بود،چون ایرانیان را هزار سال(تا قرن چهارم در دورهء پابور ذو الاکتاف)از هجوم اقوام سامی در امان داشت.مادها اولین پادشاهی تاریخی ایران را بر پا کردند.آنها از نظر سازمان دادن و پیوند و همدستی قبیله- ها برای حکومت پیشدر آمد پارسیان بودند و بعدها خود بصورت همدستان و یاران ممتاز آنان درآمدند و پارسیان به کمک این خویشاوندان نزدیک اولین امپراتوری چند ملیّتی و چند فرهنگی تاریخ را بوجود آوردند.
کشور این پارسیان در دنیای باستان موقع جغرافیایی ویژهای داشت که در تشکیل دولتشان بیاثر نبود.مهاجرت آنان ظاهرا در قرنهای هفتم یا هشتم پیش از میلاد پایان پذیرفت و در«انشان»و«پارسه»،در سرزمینی که شمال خوزستان و نیز فارس امروز را در بر میگیرد،ماندگار شدند.انشان در نزدیکی شوش،پایتخت کهنسال و با شکوه عیلام،جای داشت که در دورانهای پیشتر بر سراسر جنوب و جنوب غرب ایران فرمان میراند.پارسیها در روزگار انحطاط عیلام در نزدیکی پایتخت آنجای گرفتند.
پادشاهان عیلام در غرب و شمال غرب سرزمین خود با بابل و آشور در رابطهای دائمی و بیشتر در کشمکش و جنگ بسر میبردند تا صلح و دادوستد.با نام پارسها نخستینبار در 844 ق.م.برمیخوریم.سپس در شمار سپاهیان عیلام با آشور میجنگیدند و پس از آن در کنار مادها نیز با آشوریان جنگیدند و از همان زمانها در سرنوشت سیاسی منطقه دستی پیدا کردند.
در میان همسایگان پارسها،دولتشهر بابل در جلگهء بارور بین النهرین،کنار دجله و نزدیک خلیج فارس،در یکی از دو انتهای هلال سبز،بر سر راه مدیترانه و دریای هند، گذرگاه کاروان و کالا،پایگاه فرهنگی بزرگ و وارث یکی از کهنترین تمدنها بود و عیلام در دوران شکفتگی و رونق تمدنهای هند و بین النهرین را به هم میپیوست.و اما دولت ستیزهجوی آشور از نظر نظامی و سازمان سپاهی زمانی سرآمد همسایگان بود و آخر کار نیز توانست دولت عیلام را نابود کند.
پارسها که در پادشاهی مادها برآمدند و پروبال گرفتند،با دولتهایی همجوار شدند که دارای تمدنهای کهن،سازمان یافته،و قوام گرفته بودند و آیین جهانداری و سازماندهی کشوری و لشکری آنها میتوانست به عنوان نمونهء آمادهای به کار این نوخاستگان تازه نفس بیاید و یا دست کم به فراخور حال و به سود خود بعضی از جنبه- های آن را بگیرند و بکار برند.پارسها از همان زمان که فرمانگزار مادها بودند به سرزمین عیلامی انشان دست انداختند و خود را شاه آن دانستند.لقب هخامنشی سردودمان سلسله و کموجیهء اول،«شاه انشان»بود.همچنین میدانیم که داریوش پایتخت را به شوش برد و شهری که بیش از هزار سال مرکز امپراتوری بزرگی بود و آثار چند دورهء پیاپی تمدن بر لایههای چند گانهء آن رسوب کرده بود،مرکز هخامنشیان نیز شد که درست بر تختگاه پادشاهان عیلام نشستند و صاحب مرده ریگ تمدن پیشین شدند.آنها تاریخ خود را در پیکار با این همسایگان تحقق بخشیدند و چون برآنها پیروز شدند،این پیکار را به دورتر،به نزد بیابانگردان شمال شرق و شهرنشینان شمال غرب،به نزد ماساژتها و یونانیها بردند.
پارسیان اندک زمانی پس از جای گرفتن در میهن تازه توانستند نخستین امپراتوری جهانی را از اقوام و فرهنگهای گوناگون سازمان دهند.در این کار بزرگ بجز عوامل خودی و قومی،یعنی جهانبینی،فرهنگ و ساخت اجتماعی آریاییان،ویژگیهای اخلاقی چون شجاعت،راستی،و آسانگیری مذهبی،قدرت سازماندهی و شیوهء رفتار با مردم دیگر و جز اینها،عوامل بیگانه،تجربه و دستاورد تمدنهای همسایه نیز سهم سزاوار داشت.
وجود دبیران آرامی و رسمیت زبان و خط آنها در ادارهء امپراتوری،هنرهای مردم و سرزمینهای گوناگون در بنای تخت جمشید و یا ستایش ایزدان بابل و مصر به وسیلهء شاهنشاهان هخامنشی همه نشانهء پذیرفتن و درآمیختن دستاوردها و باورهای مردم سراسر. امپراتوری است.سنگنبشتهها،که رسمیترین و استوارترین منشورهای پادشاهی بود،به زبانهای پارسی،عیلامی،و بابلی نگاشته میشد و این امر نه فقط نشان رسمیت این زبانها بلکه نشانهء حسن قبول و حضور تمدنهای دیگر و دارندگان آنها در داخل مرزهای شاهنشاهی بود.
هرچند جدا کردن تمدن و فرهنگ دشوار و بیشتر کاری خودسرانه و دلبخواه است، اما برای آسانی بیان مقصود اگر تمدن را در آیین کشوداری،سازماندهی اداری،تولید کالایی و پیشهوری،بازرگانی،و ساخت و ساز زندگی شهری خلاصه کنیم و فرهنگ را اسطوره،دین و اعتقادهای ما بعد طبیعی،جهانبینی و آداب زیستن بپنداریم،آنگاه میتوان گفت که امپراتوری هخامنشی پارهای از عوامل سازندهء تمدن را از همسایگان وام گرفت و آنها را در ترکیبی سازگار با عوامل فرهنگ آریایی خود و در ساختی برتر و فرهیختهتر به همان همسایگان و اقوام دورتر باز گرداند.
دربارهء هخامنشیان و زرتشتی بودن یا نبودنشان نظرهای متفاوتی هست.اما هرچه باشد،مسلّم آنست که مزدا پرست بودند و ایزدان ایران آریایی چون مهر و ناهید را ستایش میکردند و در هوای اساطیر و باورهای مابعد طبیعی ایرانی نفس میکشیدند.توجه به متن سنگنبشتههای هخامنشی نشان میدهد که آنها اگر خط و کتبیهنویسی و ثبت وقایع و فرمانهای پادشاهانه را از دیگران آموخته باشند،پادشاهی را از کسی نیاموخته- اند،نژاد شهر یاران آشور و عیلام به خدایان میرسید؛در دولت دینی بابل کاهنان «دینشاه»بودند؛و در بنی اسراییل-که گروه بزرگی از آنان در همین شهر تبعید بودند -پیغمبری و پادشاهی یکی میشد.ولی پادشاه هخامنشی،گرچه کشور و تخت و بخت را از اهورا مزدا دارد،در مردی و نژادی چون دیگر پارسیان و مانند آنها آدمی زاده است، ه خدازاده.و این دگرگونی بزرگی بود در اندیشهء حکومت و جهانداری.داریوش خود را پارسی،پسر پارسی،آریا چهر(نژاد)میداند و پارس را سرزمین اسبان خوب و مردان خوب،و آرزو میکند که اهورا مزدا آن را از سپاه دشمن و بدسالی و دروغ بپاید و اهورا مزدا خدایی است که زمین و آسمان را آفرید و انسان را آفرید و شادی را برای انسان.این دریافت از هستی و برخورد با چیزها-این«فرهنگ»-از آشور و بابل و عیلام،از موقع جغرافیایی و رابطه با دیگران نیامده بلکه از آن خود پارسیان است در«اقلیم فارس» یادداشتهای باز و کوههای بلند و قلههایی در آسمان«به نزدیک خورشید فرمانروا».
***
و اما مهاجران شرقی که به خراسان بزرگ و سیستان فرود آمده بودند،در کشورداری و سازماندهی اقوام و سرزمینها هرگز به پارسیان نرسیدند(حتی پارتها که سراسر ایران به زیر فرمان درآوردند نتوانستند دولت مرکزی واحد و یکپارچهای ایجاد کنند). اما در عوض پادشاهی دیگری برپا کردند که روح قوم ایرانی را تسخیر کرد و فرهنگ ویژهء پیش از اسلام آن را ساخت و پرداخت و پس از اسلام نیز آثار آن در روح و جان ما تا امروز برخاست.اوستا و آیین زرتشت و چگونگی زندگی و مرگی که از جهانبینی این آیین زاده میشود،دستاورد و ارمغان آنهاست.امروز دیگر تردید نیست که اساطیر،آیین زردشت،و کتاب دینی ایرانیان از شرق و شمال شرقی آمده و کمکم در تمام این کشور پخش شده.گردآوری بخشهای اوستا و تدوین آن نیز،بنابر سنت زرتشتیان(دینکرت)، در دوران پارتها انجام گرفت که خود از مردم آن سامانند و نخستین بار در دورهء آنان کشور ما به نام«ایران»نامیده شد.
البته در شمال غرب،آذربایجان با«طایفهء»مغان،از زمانهای کهن تا پیروزی اعراب مرکز و پایگاه مذهبی بزرگی بود و به سبب اهمیت اقتصادی و بویژه موقعیت نظامی یگانهای همیشه دستگاه دولت به آن توجهی مخصوص میکرد،بطوریکه آتش ویژهء پادشاهان ساسانی،آذر گشپ،در شیز جای داشت و در سنت زردشتیان-چه بسا از دورهء ساسانیان-آنجا را زادگاه پیغمبر میپنداشتند،که این خود مایهء اعتبار معنوی بیشتر آن خاک میشد.ولی باز،بنا به همان سنت،وی نتوانست در زادبوم خود بماند و به زمین خاور به نزد گشتاسپ پادشاه در بلخ بامی رفت و افسانههای او با دریاچهء جهان را به عدل و داد بیارایند.
گذشته از دین،«تاریخ»ملی ما نیز در شرق و شمال شرق تدوین میشود و سپس در تمام کشور و در باور همگان راه مییابد.پادشاهان افسانهای اوستا،پیشدادیان و کیانیان به صورت پادشاهان واقعی و تاریخی درمیآیند و سرگذشتشان در دورهء پارتها با داستانهای پهلوانان پیوند میخورد،و در این میان،از کارنامهء سیاوش و کیخسرو و گیوو گودرز و رستم زال و نامآوران دیگر،«تاریخ»ملی ما فراهم میآید.تاریخ واقعی با تاریخ«تاریخی»ما(مادها و هخامنشایان و جانشینانشان بجز اسکندر)از یاد میرود و تاریخ افسانهای جای آن را میگیرد.
در این دوره استقلال ایران در مغرب از سلوکیان باز ستانده و در مشرق در برابر هجوم- های پیدرپی کوشانیان و بیابانگردان نگهداری میشود.در تمام دورهء پارتها و ساسانیان،نزدیک به هزار سال،مایا گرفتار تاخت و تاز کوچ کنان شمال شرقی هستیم و یا جنگ با دولت نیرومند روم در مغرب،و سپس دشمنی و ستیز و گریز عربها در جنوب غربی.تاریخ ما-دستکم تا آنجا که به بیرون از مرزهایمان مربوط میشود- در کشمکش با این دشمنان تحقق میپذیرد.
موازی با این واقعیت تاریخی،تاریخ«حماسی ملی»ما(که چون حماسی است تنها در نبرد هستی میپذیرد)در جنگ با همین دشمنان،اما در بازتابی دیگر شده و افسانهوار شکل میگیرد.فریدون با تقسیم جهان میان ایرج(ایران)و سلم(روم)و تور (توران)کشورها را ایجاد میکند و نبردهای ایران و توران به خونخواهی ایرج،سرآغاز تاریخ حماسی ماست.منتها چون از دورهء ساسانیان عربها نیز به عنوان دشمنان تازه به میدان آمدند،پیروزی بر آنان نیز به تاریخ حماسی ما راه یافت و فریدون با تباه کردن آنان -ضحاک تازی-به صورت پادشاهی فرّهمند و جهانبخش درآمد. اگر پارس و خراسان را چون دو پایگاه و دو لنگر تاریخ ایران در نظرم آوریم، ساسانیان،که از مردم پارس بودند،به دشمنی و به ضدّ پارتها برخاستند.نیای اردشیر رئیس معبد آناهیتای استخر و این شهر زادبوم ساسانیان و مرکزی دینی و سیاسی بود. استخر در چند کیلومتری پاسارگاد و تخت جمشید است و ساسانیان اگرچه این «جمشید»افسانه یا هخامنشیان را نمیشناختند،اما همین قدر میدانستند که آنها از دریای روم تا دریای هند را به زیر فرمان داشتند و اردشیر بعد از چندین صد سال خواستار ایجاد همان فرمانروایی این نیاکان دور شد و شاهنشاهی بار دیگر از سرزمین پارس برآمد. شهر بابل که زمانی یکی پایتختهای کورش بود،مقام سیاسی خود را به سلوکیّه داد و سپس در دورهء پارتها تیسفون جای آن را گرفت.ساسانان پس از استخر و جندیشاپور(در کنار شوش)سرانجام باز تیسفون را به پایتختی زمستانی برگزیدند و در زمان عباسیان بغداد نزدیک ویرانههای تیسفون بنا شد.از آن روزگاران دور تا امروز این شهرها هریک در کنار یا به جای یکدیگر همگی در منطقهء جغرافیایی واحدی،در جنوب غرب فلات ایران،در جلگهء بین النهرین بر سر راه مدیترانه و خلیج فارس و هندوستان جای داشتهاند.عضد الدولهء دیلمی نیز،که خود را شاهنشاه مینامید و از تبار خسروان ساسانی میدانست،در شیراز و سپس بغداد به تخت مینشست؛در کنار پاسارگاد،تخت جمشید،استخر،و تیسفون.باری،شمال شرق و جنوب غرب فلات ایران به علت موقع جغرافیایی خود نقش اساسی در تکوین و ادامهء تاریخ ما داشتهاند؛بیآنکه بخواهیم اهمیت سیاسی،نظامی،و دینی شمال غرب،جایگاه پادشاهی ماد و به قولی زادگاه زرتشت،مأوای مغان باستانی و آتش پادشاهان ساسانی،بر سر راه در بند قفقاز و گذرگاه یونان و روم،یعنی آذربایجان را از یاد ببریم.
از همان ابتدا از این دو سرچشمهء تاریخ ما در دادوستدی دو سویه کویر مرکزی ایران را اکثرا از شمال دور زده و به سوی هم رونه بودهاند.حتی زمانی که کار به رقابت می- کشید،ساسانیان که به ضدّ پارتها خود را جانشین خاطرهء محو هخامنشیان می- پنداشتند،در عمل وارث همان پارتها درآمدند.در دورهء اسلامی نیز همچشمی سیاسی و تبادل فرهنگی همزمان عراق و جبال را با خراسان،که مرکز نهضتهای ملی و جدایی- خواه بود،میدانیم.ایران به دست اعراب از جنوب غرب گشوده شد.خلافت عباسیان به یاری ابو مسلم و سپاه خراسان،به دشمنی با خلافت دمشق(که بخش«رومی»خلافت اسلامی پنداشته میشد)،در همان منطقه با آداب و آیین دربار ساسانی استوار شد. خوزستان و فارس در کنار بغداد،مرکز خلافت،جا گرفتند.اما اندکی پیشتر از پیدایش ادب فارسی در خراسان،کتابهای دینی زردشتیان به زبان پهلوی در فارس تدوین شد و بازماندگان موبدان و دانندگان دانش و آیین گذشتگان در همین اقلیم بودند.
اما،از سوی دیگر،ادب فارسی از خراسان به فارس رفت.دربارهء منشاء زبان دری تا کنون نظریههای گوناگون و گاه متضادی ابزار شده.قدر مسلّم آنست که زبان ما، آنچنانکه از نامش برمیآید،از فارس میآمده،اما سرچشمهء فارسی دری،خواه فارس باشد یا نه،ادب فارسی-مانند آیین زرتشت در گذشتههای دورتر-از خراسان آغاز شد و بتدریج تمام ایران را دربر گرفت،و از جمله سبک عراقی جای سبک خراسانی را گرفت،سعدی و حافظ در پی رودکی و فردوسی آمدند و خاندان مولانا از بلخ به قونیه رفت؛از ماوراء النهر به روم!
در این بررسی کوتاه مجال پرداختن به اهمیت خراسان به عنوان«دارالمرز»خلافت اسلامی بغداد نیست.سفر هارون به آن دیار و ماندن مأمون در مرو و بازگشت وی به عراق و گشودن بغداد و نشستن به جای پدر به یاری مردان خراسان،نقش دودمان- های خراسانی از طاهریان و برمکیان و آل سهل و دیگران در دربار خلافت و جز اینها را میتوان فقط به عنوان چند نمونه یادآوری کرد،ولی توجه ما بیشتر به نقش بنیانگذار خراسان در تاریخ خودمان است.
نخستین دولتهای ملی ایران اسلامی،پس از مقاومتها و شورشهای ملی، سرانجام در قرن چهارم در خراسان تشکیل شد.همانطور که پارتهای خراسان،از جمله به سبب دوری از سلوکیّه،ایران را از دست جانشینان اسکندر نجات دادند،سامانیان و صفاریان نیز به علتهای گوناگون،که دوری از بغداد بویژه یکی از مهمترین آنها بود، در برابر خلافت و ریاست عرب،ایران را به پادشاهی خود باز آوردند.اما از مرزهای خراسان زیاد دور نشدند.این کار رقیبانشان،یعنی دیلمیان،بود که از کرانههای دریای مازندران فرود آمدند و پادشاهی آل بویه را در بقیهء خاک ایران و عراق برقرار کردند،در بغداد نشستند و خود را جانشین ساسانیان دانستند.
از قضا صفویان نیز که پس از اسلام وحدت سیاسی سراسر ایران را در حکومتی مرکزی فراهم آوردند،از مردم شمال غرب بودند.پیوستگی دین و دولت به یکدیگر،مقام قدسی شاه که مرشد کامل و فرزند پیغمبر دانسته میشد-فرّهء ایزدی ساسانی و سیادت صفوی-درگیری دائمی با ازبکان در شمال شرق یا رومیان(عثمانیان)در غرب،پاره- ای از شیوههای حکومت و آن عاقبت توأم با زبونی و ناچیز شدن به دست ناچیزتر از خودی،از جمله شباهتهای تاریخ آنان با سرگذشت دولت ساسانی است.به عقیده کسانی،جنگهای ایران و عثمانی تکرار زد و خوردهای هفتصد سالهء ایران و روم و درگیری با ازبکان دنبالهء همان گرفتاری ساسانیان با هپتالیان بود.
کورش در جنگ با ماساژتها کشته شد و یزد گرد در مرو در گریز از برابر اعراب. اسکندر و سعد وقّاص از همین گوشهء جنوب غربی به ایران سرازیر شدند و دولت عراق در جنگ اخیر با ما هوس تکرار«قادسیه»را در سر میپخت.و اما در شمال شرق،نخست همنژادان دیگر،سکاها و کوشانیان،سر میرسیدند و سپس ترکان آسیای میانه.از آن زمان تا ورود مغولان،ما با حملههای این بیابانگردان روبرو بودیم که مانند سیل سر می رسیدند و در خاک ایران تهنشین میشدند.غزنویان بدون کشمکش آمدند و بیشتر رو به مشرق داشتند،اما سلجوقیان که در دستههای چند هزار نفری هجوم میآوردند،به پشتیبانی سپاهیان و دیوانیان،در همدستی ترک و فارس،توانستند دولتی بزرگ برپا کنند.
در حقیقت،پس از صفویان و پایان هجوم ترکان و عثمانیان از دو سوی همیشگی،و بویژه از قرن هیجدهم پیوستگی تاریخ ایران به این موقعیت جغرافیایی دو جانبه دگرگون شد.قدرت روسیه و کمپانی کذایی هند شرقی و استعمار انگلیس تاریخ ما را از نظر جغرافیایی-تا قرارداد 1907 و 1919-به شمال و جنوب وابسته کرد.در این وابستگی ما به سبب جهل،عقبماندگی،و ناتوانی،در نقش سیاهی لشکر،بیرون از صحنهء تاریخ سرگردان و بهت زده افتاده بودیم.جنگهای ایران و روس آغاز تماس ما با غرب بود و در نیمهء دوم قرن گذشته چون اندیشههای نو از راه استانبول و قفقاز و مصر همه از شمال و غرب میآمد و دادوستد بازرگانی هم بیشتر با روسیه و اروپا بود، آذربایجان،بخلاف خراسان و فارس،موقعیت جغرافیایی ممتاز و یگانهای یافت و در پیدایش و پیشبرد مشروطیت نقش بزرگی به عهده گرفت و به انجام رساند.
در دوران اخیر آسیا دیگر تاریخساز نبود و سرنوشت تاریخیش به کار کرد تاریخ اروپا وابسته شد.از سوی دیگر،به سبب تحول وسایل ارتباطی و نظامی اثر واقعیتهای جغرافیایی و از جمله همجواری کشورها دگرگون شد و،مثلا،ما با انگلستان و اروپای غربی دور«همسایهتر»شدیم تا با کشوری چون افغانستان که در پستوی جغرافیای جهان گیر افتاده بود.بنابراین،مطالعهء«ژئو پلیتیک»ایران در تاریخ معاصر کاری دیگر است با برداشتی بکلی متفاوت با این ملاحظات اجمالی و فهرستوار که ما از دیدگاهی معین بیان کردیم.
*این مقاله در میزگرد ویژهء فارسی«بنیاد مطالعات ایران»در کنفرانس انجمن مطالعات خاورمیانه که در نوامر 1989 در تورنتو(کانادا)تشکیل شد خوانده شده است.

