باغی در دل کویر،باغی در کویر دل! شاهرخ مسکوب،گفتوگو در باغ
باغ،باغ،باغ… باغ اسطوره،باغ حماسه،باغ تاریخ… باغ خیال،باغ حماسه،بـاغ تاریخ… باغ خیال،باغ غرور،باغ آگاهی… باغی که”جمشید”کرد در”ایرانویج”تـا آفرینش”هرمزد”را از پتیارگیی زمـستان دیـو آفریده بپاید.باغی که”فریدون فرّخ”کرد در پای دماوند سرفراز تا”اژیدهاک”پتیارهی اهریمنی را در چاهسار آن به بند کشد.باغی که”پور دستان”به خون جگرگوشه آبیاری کرد تا”انیران”ناکام شود و”ایـران”برجای بماند.باغی که”سیاوش”کرد در سنگلاخ توران تا بذر زندگیی”کیخسرو” جاودانه را در آن بیفشاند.باغی که”کیخسرو”رهایی بخش کرد برجای “بهمندژ”جاودان تا دژخویی و خودکامگی از ایران زمین رخت بربندد و آزادگـی و مـردمی جایگزین آن شود.باغی که”زرتشت”کرد با سروهای سبز «اندیشه و گفتار و کردار نیک»برکرانهی چشمهسار”گاهان”.باغی که “فردوسی”کرد در فراخنای فرهنگ و خرد و آزادگی.باغی که”ابوریحان” فروغ کهکشان دانـش را بـر آن تاباند.باغی که”پورسینا”تناور درخت اندیشه را در خاک آن پرود.باغی که”ناصرخسرو”گلهای دانش و آزادگی را در آن
(*)ایرانشناس،محقّق،نویسنده و مترجم؛آخرین اثر جلیل دوستخواه به نام اوستا در دو جلد در تهران منتشر شـده اسـت.
شکوفان کرد.باغی که”نظامی”هفت گنبد سپهر را در آن آذین بست.باغی که “سعدی”سرود همیشه خوش مهر را در آن سرداد.باغی که”مولوی”در پرتو “شمس”فروزان در آن دست افشان و پایـکوبان شـد.بـاغی که”حافظ”در آن “گل بـرافشاند”و«مـی در سـاغر انداخت»تا«سقف فلک را بشکافد»و«طرحی نو در اندازد»و«عالمی و آدمی از نو بسازد».باغی که”نیما”ی بیدار دل در آن«نازک آرای تن ساق گلی»را«بـه جـان کـشت»و«به جان آب داد».باغی که “بامداد”در آن«آینهیی در برابر آیـنه»ی مـهربان خویش نهاد تا ازو«ابدیتی بسازد».باغ”امید”که با همهی خزانزدگی،زیباست.باغ گل سرخ همیشه بهار “فروغ”…
بـاغ،بـاغ،بـاغ…
باغ منش و گویش و کنش هزاران ایرانیی دل آگاه و رنج بردار از دشـتهای هموار اسطوره و افسانه تا سنگلاخ پرفراز و نشیب تاریخ و از پهنهی میهن و زیستگاه نیاکان تا دورترین کرانههای سرزمینهای انیران…
بـاغی کـه هـزاران فرهیخته و هنرمند نامدار یا گمنام،پلکانها،دروازهها، سرستونها،تالارها،سنگنگارهها،سـنگنوشتهها،سـردرها،رواقها،طاقنماها، شبستانها،محرابها،گنبدها،منارهها،گلدستهها،کتابخانهها،دستنوشتها، قلمدانها،مینیاتورها،و قالیهای آن را با گوهر اندیشه و هـنر و بـا شـور دل و جان آراستهاند.
چنین باغ سرسبز نورباران همیشه بهاری(انگاره و باز نمود هـمهی بـاغهای تـن و جان،باغهای صورت و خیال ما)ست که نویسندهی گفت و گو در باغ در سایهسار رامشبخش درخـتان بـرومند آن،بـه گفت و گویی درونی نشسته است.
“شاهرخ مسکوب”نویسنده و پژوهنده و ترجمان هوشیار و چیرهدست روزگار مـا کـه از چند دههی پیش تاکنون،پژوهشها و تحلیلها و دریافتهای یگانه و ارجمندی در همهی پهنههای فرهنگ ایـرانی،از اسـطوره و حـماسه گرفته تا ادب عرفانی و شعر غنایی کهن و ادب امروز،ازو خواندهایم،یکی از فرهیختگان انگشتشماریست که بر خـودش بـا همهی دستاودهای اندیشه و فرهنگ و هنر و ادب ایان و جهان،برخوردی ریشگی و بنیادیست.او-به تعبیر”مـولوی”- پایـبند«نـگرش بیرون و قال»ن مانده و به«بینش درون و حال رسیده است. رویکرد وی همواره به جان جان و گوهر والای فـرهنگ آدمـیست.
“مسکوب”درین دفتر کوچکنمای گرانمایه،با خویشتن به گفت و گو نشسته اسـت.کـارمایهی نـوشتارش-به گفتهی خود او-«صحبت درونی و درازی است
با خود به صورت گفتوشنودی خیالی و آزاد،میان یک نـویسنده و یـک نـقاش درآمده.»[1]
“دایی فرهاد”(که ازو با حرف”ف”یاد میشود)نقّاشی انگاشته شـده کـه: «چندسال است که دارد باغ میکشد؛دارد به باغ فکر میکند و خیال باغش را به روی پرده میآورد؛روی تابلوهای کـوچک و بـزرگ…»(ص 7)نویسنده (که درین گفت و گو حرف”ش”نمودار نام اوست)به دیـدن تـابلوهای “دایی فرهاد”رفته است.فرهاد،امّا نـقاش مـنظرهیپردازی نـیست که باغهای زیبا و آراسته و بسامان و چشمنواز بـکشد یـا به باغ ویژه و جداگانهیی گوشهی چشم و تعلّق خاطری داشته باشد.او مینیاتورسازی نیست کـه بـاغی از روی”خیال باغ”بکشد:سـروی یـا بیدمجنونی بـر لبـجویی و«پیـرمردی ژولیده و با گردن کج، دست دراز و نـگاه پرتـوقّع به دختر یا پسری ایستاده در کنار با بدنی پر پیچ و تاب و تنگی بـه دسـت،یعنی شاعر و ساقی.»(ص 15)
“ش”میگوید کـارهای او(یعنی”ف”)«هیچکدام نـقش بـاغ با طرح و ساخت معیّن،بـاغچهبندی و درخـت و شاخ و برگ وپرنده با آبنما و چپر،پیچک و گل سرخ رونده،بید مجنون و فـوّاره نـبود.بیشتر خیالی از باغ بود در رنـگووارنگ چـند خـط…باغی در ذهن بـا خـط بلند افق در بالای تـابلو،نـزدیک آسمان و آسمانی کوتاه و باریک و دشت باز جلو.تابلوهای را یکییکی میدیدم؛همه یک جور بـودند و بـا اینهمه،هرکدام باغی دیگر…»(ص7)
“شـ”آنـگاه برداشت و دریـافت خـود از نـقاشیهای”ف”را با ایجاز هـرچه تمامتر به وصف درمیآورد.درین وصفها(همچنانکه در بسیاری دیگر از وصفها درین دفتر)زبان و بیان و بـازنمود خـیال،هیچ دست کمی از شعر ناب نـدارد: آسـمان کـوتاه اسـت و نـوری از جایی نمیتابد و بـا ایـنهمه،روشنی خاکستری و سردی، باغ وهمانگیز را در برگرفته؛مثل مهی در صحرا یا ملالی در روح.آسمان تهدیدآمیز، تیره،بارانی و زمـین سـیاه اسـت…(ص 9) باغ خالی از آدم است؛هیچکس!آدم در باغ نیست؛بـاغ در آدم اسـت.تـصویری در ذهـن کـه بـا چشم درون دیده میشود.زمینه،سبز لیمویی است و ردیف درختان پرپشت درهم دویده. از سرکوه نور تاریکی سرمیکشد و کوه سیاه است و سیاهی ضخیم و پر است.دل کوه بدجوری گرفته!(ص 11)
در پی دیدار نـویسنده و نقاش و توصیف کوتاهی از نقاشیها،گفتوگوی آن دو آغاز میشود که گرچه بهانهی آن،کارهای”ف”و چگونگیی نقش و نمای “باغ”یا”خیال باغ”در آنهاست،در دیدگاهی گستردهتر هنر نقاشیی ایران و دستاودهای دیگر نقاشان را در بـرمیگیرد و بـویژه در توصیف ساختار “مینیاتور”یکی زا دقیقترین و هوشمندانهترین تحلیلها را عرضه میدارد.امّا بحث درین راستا نمیماند و پیوسته به چشماندازهای دورتری میرسد و هرچه بیشتر رنگ اندیشهی ژرف فلسفی و هستیشناختی مییابد،بی آنکه بـه فـلسفهبافی و قلمبهگویی بکشد و از حسّاسیّت و شور و عاطفهی آدمی دور شود و یا زبان مفاضهیی فیلسوفانه جای نرم و رنگین و خیالانگیز شعر را بگیرد: ش:باغ کودکی تو شبهایی تنهایی دارد.
ف:شـب و روز تـنهاست؛چون در گذشتهی من-در یکی از مـنزلهای سـر راه-جا مانده و به اندازهی چندین سال دور شده.
ش:از این دید،باغ همیشه از ما دور است؛با اینکه درماست،در دسترس ما نیست. باغ در بهار گل میکند؛وقـتی آدم بـهخزان برسد،مهلت باغ سـرآمده.
ف:اشـکال کار این است که همیشه وقتی فصل گذشت،آدم یاد بهار میافتد.
ش:برای اینکه در جوانی،باغ در حال شدن و شگفتن است.باغ در تن است و تن جای آگاهی نیست.وقتی در روح جوانه میزند کـه کـار تن دارد ساخته میشود.آگاهی وقتی میآید که باغ رفته است.فقط آگاهی به باغ،یاد آن،در خاطره میماند.
ف:پس،این آگاهی باید با حسرت گذشتن و از دست دادن توأم باشد.
ش:و آرزوی محال باز یـافتن گـم شدهای کـه در ما حضور دارد.دستها از آن خالی و چشمها از آن پر است.برای همین،آرزویش رها نمیکند.
ف:مخصوصا برای ما مردم خشکیزده…»(صـص 16-17) نویسنده هیچیک از خاستگاهها و سرچشمههای فرهنگ ایرانی و یا آنچه را در گذشت روزگاران از فـرهنگهای دیـگر بـدین فرهنگ راه یافته و با آن همخانه شده است،از چشم دور نمیدارد.از”باغ جمشید”(ورجمکرد)گرفته تا«باغ جان زرتشت»درگـاهان پرشـور و نورباران او و از آنجا تا نقاشیهایی که: «زمینی فرهمند و مینوی را تصویر میکند؛کوه در کوه،هـمه البـرز بـلند و قلّههای مقدّس،آشیان”سیمرغ”و”زال”و زندان”ضحال ماردوش”،سرزمینی در آسمان، جایگاه ایزد آب و سرچشمهی آبها و رودها و درخـتی و دل و دریای فراخ، درمانبخش همهی دردها و دارندهی تخمهی همهی روییدنیها و از جمله سرو بهشتی”زرتـشت”،درخت همیشه سبز،هـمیشه جـوان،بهار جاوید و ایمن از آسیب روزگار.و خوشههای انگور که«آن را خدای از قبل شادی آفرید.»(ص 41)
در راستای همین نگرش،وصفی دارد از مینیاتور نمایشگر”معراج”پیامبر اسلام یا به تعبیر وی”گلزار نور”: فرشتهها با بالهای بـاز طلایی و نارنجی،سبز و آبی،سفید و بنفش،زعفرانی و ارغوانی، بر زمینهی آسمان نیلی و ستارهنشان شب،”پیغمبر”را که سوار براق به آسمانهای بالا عروج میکند،در برگرفتهاند.در سپهر شبانه،با ابرهای پارهپاره و درهم دونـده،هـالهی ماه تمام، روشنی آبگونهای دارد.”پیغمبر”که از افق ماه گذشته،ردایی سبز بر تن دارد و براق با چهرهای زنانه و تاجی بر سر،سبک و آسان،افلاک را پشت سر میگذارد.گرداگرد”پیغمبر” و جبرییل را نـوری شـعلهور و زرّین گرفته و قندیلهایی همینگونه از آسمان بیسقف آویزان است.مینیاتور در حقیقت گلزار نور است در شب شفّاف و روشن.(صص 40-41)
نویسنده بخشی از«غزل غزلهای سلیمان»را میآورد و میگوید که باغ آرمانیی”سلیمان”،بـیش از آنـکه”باغ جان”یا”مأوای روح”باشد،”باغ تن”و توصیف دلدارست بسان زیباترین باغ جهان.آنگاه در سیروسلوک خود به باغ یگانگیی”مولانا”و”شمس”میرسد: باغ عجیبی است با آتش شـعلهور عـشق،جـوشیدن سرمست می و خروشیدن چنگ و زخـمههای دسـت نـوازندهای که همه زخمهها از اوست و رقصیدنی بیخویشتن زیر این گنبد گردنده و آوارگی در پرتو نور”شمس”و روشنی روی”یوسف کنعان”و دیدار خوب آنـکه هـمه دیـدهها از اوست و عشقی که از بالا و پست در چشمههای جان مـیجوشد و آرزوی بـاغ سبز و بیمنتها با گلها و میوههایی که در وهم نمیگنجد و سروی همبوی قامت یار در گلزار دل.»(ص 52) “مسکوب”این دوگونه”باغ”را با یـکدیگر مـیسنجد و در بـرداشتی ظریف، میگوید:«سلیمان جانش در باغ تن و”مولانا”تنش در باغ جـان است.»(ص 56)
نویسنده که به فرهنگ ایران به مثابه یک کل-بیغفلت از هیچیک از جزءهای آن-مینگرد،در سرزمینهای رؤیاگونهی اسطوره و حـماسه و یـا شـهرهای غبار گرفتهی تاریخ و کوچهباغهای ادب کهن و نهانگاههای خانقاه و خرابات جاخوش نـمیکند و زنـدگیی پرآشوب و توفان زدهی امروز را از دیده دور نمیدارد:
ش:در آنها(پیشینیان)واقعیّت و آروز و کویر و باغ،طبیعت و خیال،پیری جوانی، آزادی رؤیـا و مـرزهای ضـرورت،درهم آمیخته و یکپارچه شدهاند.گاه حتّا مرگ و زندگی در آنها…
ف:درست برخلاف مـا کـه آدمـهای دیگری هستیم در عالمی دیگر،که انگار از میان به دو نیم شدهایم.
ش:آرزو و عمل و رؤیا و واقعیتمان چـنان از هـم دور افـتادهاند ه همدیگر را نمیشناسند.از باغ جان پرت افتادهایم.
ش:خود”باغ”هم،آنجا که مأوای تن ماست-خـواه طـبیعت و خواه اجتماع-در خود گسیخته و ویران است.
ف:و تازه ما در«گسیختهی ویران»دیگران[2]افتادهایم(ص 56) آنـگاه بـا اشـارهیی به تابلو مشهور”پیکاسو”به نام”گرنیکا”،آن را نموداری از پراکندگی و تکّهپارگیی هستیی انسان امروز مـیبیند و دریـن میان،آزمون تلخ “آوارگی”و”غربت”را-که دردناکترین جنبهی زندگیی انسان کنونی(و از جمله بـسیاری از ایـرانیان)سـت-به بحث میگذارد: ف:پس طبیعی است که باغ سبز خاطرهی من،خزانزده روی پرده بیاید؛مـخصوصا کـه در غربت،همان باغ سوخته را نیز از دست دادهام
ش:میدانم.اساسا آدم امروز از زمین و آسـمان،از درون و بـیرون،تـهدید میشود و در جایی تکیهگاهی ندارد.هرکسی درخودش تنهاست.کسی با خودش هم نیست تا چه رسـد بـا دیـگران…(ص 58)
ف:در چنین دنیایی،ما که از خانه و کاشانهی خودمان بیرون افتادهایم،در خاک دیگران بـیباغتریم.ایـن حسرتخانه و خاک دامنگیر است و وقتی که گرفت،دیگر رها نمیکند…(صص 59-60)ما در گرماگرم زندگی از مکان خـودمان بـیرون افتادهایم و در سرگردانی،چهار اسبه میتازیم…»(ص 62) “مسکوب”برای پرهیز از کلّیگویی و ویژه نکردن بـحث بـه زندگیی فرهیختگان و روشنفکران به غربترانده و به مـنظور نـمایش گـوشهیی از زندگیی محنتبار سادهترین آوارگان و غریبان،به سـراغ دو تـن از آنان میرود و وصفی دردانگیز و عبرت آموز از چگونگیی گذران خفّتآمیز آن از ریشهبرکندگان و از”باغ”خود دورمـاندگان،بـه خواننده عرضه میدارد که در نـوع خـود نمونه اسـت.
“وازگـن”قـهرمان پیشین مشتزنیی ایران که در ده سال قـهرمانیی خـود، دو مدال طلا و چهار مدال نقره برای ایران آورده بود و در ایران شغل تراشکاری و زنـدگیی آبـرومندی داشته،اکنون که کارش به غـربت کشیده،از غم نان و بـرای زیـست حقیر روزمرّه ناگزیر شده اسـت در شـرایطی نابهنجار و در جایی پرت و دورافتاده،انباردار یک فروشگاه شود و گاه که فیلش به یاد هـندوستان مـیافتد، مشتش را حوالهی حریفی خیالی در خـالیی هـوا مـیکند!دوستش«حاج آقـا مـحمود جلیوند»،قهرمان پیشین زیـبایی انـدام ایران نیز ه در میهن،دارنده و رانندهی تریلی بوده،اکنون که بنابر ضرورتی به غربت افـتاده،نـاچارست سر پیری در کنار دست داماد خـود(کـه او هم مـهندس مـاشینست؛امـّا حالا کاشی میچسباند!)بـه عملگی و بندکشی کاشیکاریها بپردازد!او که در کابوسهای شبانهاش در جادههای سراسر ایران،رانندگی میکند و گاه در پی بگومگو بـا کـمک راننده،سراسیمه و فریادکشان از خواب میپرد،بـرای آرام کـردن تـن بـیتاب در شـبهای سیاه غربت،بـه زهـرابههای تباهکننده پناه میبرد.
نویسنده فاجعهی زندگیی این دو انسان را-که هزاران همانند دارد-با هوشیاری و دردمندی تحلیل مـیکند و مـینویسد: وقـتی که مأوایت را از دست بدهی،نمیدانی روی چه ایـستادهای و در کـجایی.مـنظورم جـای جـغرافیایی نـیست؛جای آدم است در برابر چیزها،دنیای اطراف،آدمهای دیگر با اعتقادها و رفتار و چگونگی بودنشان.آدم،نهالی بیرون از فصل و بیهنگام است؛در زمان خودش نیست؛خزان است در میانهی بهار با بـرعکس.در چشم تو که با نور دیگری دیدن را یاد گرفته و آزمودهای،آنچه میبینی،اگر دگرگونه و عجیب نباشد،دستکم غریب است و با کنه ضمیر تو از یک سرچشمه نیست.آنوقت برای خودت واقـعیّت دیـگری اختراع میکنی و با آن به سر میبری؛یک محیط یا فضای مصنوعی،ولی سازگار با حالوهوای روح خودت که چون ساختگی و تصنّعی است،به هر بادی فرومیریزد و روح ترا هم مثل دود،آشـوب و پراکـنده میکند.(صص 72-73) “مسکوب”در تجزیه و تحلیل فاجعه،ازین هم فراتر میرود و شکاف هولناک میان اکنون و گذشتهی آدمیزاد جدامانده از اصل را میکاود و به دریافتهای دهشتباری مـیرسد:
ف:گـمان میکنم در تو اتفاق عجیبی افـتاده،زلزلهـای شده و شکاف هولناکی میان تو و گذشته ات باز کرده؛شکاف عبورناپذیر با گذشتهای که نابود شده؛بهطوری که وقتی ازت میپرسم فاصله تهران و قزوین چـند کـیلومتر است،بدون توجه،مـیگویی صـد و سی کیلومتر بود. یادت میآید؟مثل اینکه چون تو از جای خودت پرت شدهای،زمان و مکان هم به هم ریختهاند؛یا نه،بهترست بگویم دستی نقشهی جغرافیای ذهن تو را مچاله و پاره کرده.امّا در عین حـال،ایـن گذشتهی نابود شده،با چنان شدّتی در تو حضور دارد که زمان حالت را درهم پیچیده.گاه آدم به یاد سایهای میافتد که فقط در گورستان گذشته پرسه میزند و کابوس تماشا میکند.(ص 80) امّا یاد ایـاد لحـظههای زندگیی پیـش از برکندگی از”باغ”خود در ذهن و ضمیر آدمیزاد آواره،همواره به کابوسهای سیاه شبانه نمیکشد و گاه،راه به روزهای روشن در دامـنهی البرز سرفراز میبرد؛آنجا که: …نورش را از فرط روشنی میتوان لمس کـرد و کـوهش از فـرط سنگبارگی وهمناکتر،با شکوهتر و کوهتر از کوه است.مثل تاج سفید”البرز”در آبی بیانتها…(ص 82-83) در شور و شیرینیی دمهای ایـن خـیال فریبنده است که انسان گرفتار غربت،همچون پرندهیی در قفس،خواب پرواز آزاد و دلخواه میبیند: …در بـیابان هـمواره و روز روشـن باز،فاصلهها از میان میرود و من هروقت که بخواهم،به هرجا که بخواهم میروم و باغم را هـرجور که بخواهم میسازم؛شبها میخوابانمش تا صبح با تکان نسیم بیدارش کنم.گـلهایی را که دوست دارم،در باغچههایش سـبز مـیکنم و پرندههای غریب مهاجر را روی شاخههای چنارهای کهن و تناور مینشانم.در سایهی درختهایش قدم میزنم.دیوارهایش را هوار میکنم و باغ را تا ریشهی کوه،تا دامنه، میکشانم و بالا میروم…(ص 83) دریغا که خیال رهایی و آزادی،دمی بیش نـمیپاید و پرسشی جانکاه چون ماری زهرآگین بر ریشههای روان انسان بی”باغ”ماندهی حسرت به دل نیش میزند و رهرو چالاک کوه و بیابان را از چکادهای روشن و برفپوش به پستوی تاریک و نمور دکّانی و کنارهی نکبتبار چاهکی در ژرفـای غـربت فرود میآورد: …گاه از خودم میپرسم:کجا هستم؟روی سرهی کوههای بختیاری که تا چشم کار میکند،تا آن طرف آسمان،کوه در کوه است:”سفید کوه”،”سیاه کوه”،بلندیهای”کوه رنگ”،و سرچشمههای”زایندهرود”…یـا در پسـتوی دکانی،در کنار چاه حیاط خلوتی تاریک با دیوارهای بلند؟میگویی با خودم چهکار کنم؛روحم را به کدام دیاری فرار بدهم؟(ص 83) امّا بهرغم همهی این تلخکامیها و شوربختیها،واپسین برگهای این دفتر ارجمند،بـه وصـف گونهیی کشف درونی و بازیافتن گمشدهیی رازآمیز و رسیدن آدمی به حالی بیان ناشدنی و به”باغی”جدا از همهی”باغ”ها که پناهگاه راستینست، ویژگی یافته است و این،همان”باغ”همیشه بـهار و جـاودانهی فـرهنگ ماست:
ف:هرکسی در ته دلش یـک بـاغی دارد کـه پناهگاه اوست.هیچکس از آنجا خبر ندارد:کلیدش فقط در دست صاحبش است.آنجا،آدم هر تصوّر ممنوعی که دلش میخواهد میکند.عشقهای مـحال،هـر آرزوی نـاممکن و هر خواب و خیالی خوش،هرچیز نشدنی،آنجا شـدنی اسـت؛یک بهشت-یا شاید جهنم-خودمانی و صمیمی که هرکس برای خودش دارد.این باغ اندرونی چهبسا از دید باغبانش هم پنـهان اسـت؛امـّا یک روزی و یک جوری آن را کشف میکند.
ش:یا باغ در او باز مـیشود.مثل جوشیدن آب در چشمه،یا پیدایش تصویر در آینه.
ف:گاه انگیزه یا تجربهای نفسانی،درهای آن را باز میکند؛سفر،زمان،مـرگ،درد یـا لذّت،درخـت و پرواز یک پرنده…
ش:یا دشمنی و دوستی،”مولانا”و”شمس”،شرق بیتاب دیدار جـام جـهانبین،نور و روشنی چشم دل در”زرتشت”…(صص 87-88) نویسنده آنگاه با بیانی سخت حسّی و تصویری،از آزمون”عشق”که مـیتواند روان آدمـی را بـه فراخنای گشایش و رهایی رهنمون شود،سخن میگوید و در واپسین سطرهای”گفتوگو”بایستگیی پایـداریی هـرکس در مـقام”باغبان”و داشتن هوای”باغ”خود در برابر”کویر”را یادآور میشود:
ش:به هرحال،اگر بخواهی بـمانی بـاید هـوای باغت را داشته باشی،شاخ و برگش را هرس کنی و ریشهها را-هرچند دیده نشوند-آبیاری کنی؛[بـاغ هـم]مثل پرندهمثل آدمیزاد است،پیری و بیماری دارد،توفان و تگرگ دارد،هزار آفت دارد.
ف:مخصوصا اگر کنار کـویر بـاشد.
ش:در کـویر،باغ دیگری هست که نهتنها پناهی نیست و بنهگاهی ندارد؛بلکه بیننده را از مأوای خودش بـیرون مـیکشد و تشنه و از دسترفته،زیر تیغ آفتاب،متلاشی میکند. نزدیک افق،در آیینه موّاج آفتاب،سـاقهی کـشیدهی درخـتها در کنار قلعه میا کاروانسرا و چند خانه و جوی و برکهی آب زلال،از فرط روشنی،شبحوار دیده میشوند؛صورتی از وهـم و گـرما و تشنگی،در آرزوی آب و آبادانی و پناه سایه که هرچه نزدیکتر شوی،دورتر میشود.
ف:باغ دل کـویر:سـراب!
ش:یـا باغی که در کویر دل سبز میشود؛بهشت.(صص 91-92) ***[3]
گفتوگو در باغ از آن کتابهایی نیست که خواننده بتواند از آغـاز تـا انـجام آن را در پیگیریی رویدادهای داستان بخواند یا با دقّتی پژوهشی و رویکردی دانشجویانه بـررسد و بـپژوهد و در هنگامهای ضرورت،یادداشتهایی برکنارهی برگهای آن بنویسد و آنگاه کنارش بگذارد تا مگر نیازی پیش آید و برای نـگاهی بـه بخشی یا بخشهایی از آن،دوباره بر دستش گیرد.نه،ازین دفتر سرشار از آگـاهی و شـور و تپش زندگی نمیتوان دل برکند و خواندن آن را پایان یـافته انـگاشت.بـاید آن را بارها و بارها خواند و با جزءبهجرء آن دمـساز شـد و در آن دم زد و به شور آمد تا بتوان هربار بیش از بار پیش به”باغ”راه یـافت و از”بـاغ”سرشار شد.
درونمایهی این دفـتر،اگـرچه به دیـدار سـاده مـینماید و نویسندهی فرهیخته و وارستهی آن ادّعای هیچ کـشف و کـرامتی ندارد،به تعبیر پیشینیان”سهل ممتنع” است و در عرصهی شناخت و هستینگری و ژرفکاوی در هـزار تـوی جان آدمی از پشتوانهی کوششی والا بهره مـیگیرد و نگرش و بینشی ممتاز را در گـسترهی انـدیشه و فرهنگ و هنر به نمایش مـیگذارد.
خـواندن گفتوگو در باغ برای نگارندهی این گفتار،یادآور خاطرهی خواندن رسالههای بلند آوازهی”افـلاطون”سـت با آن فضای فلسفیی دلپذیر گـفتوشنودهای”سـقراطی”کـه در چند دههی پیـش ازیـن،مدت زمانی سرگرمیی دلپذیـر هـرروزهی او بود؛با این تفاوت که درین دفتر،به جای نگرشها و تأملهای فلسفی و فرهنگیی روزگـار بـاستان و آن هم از ذهن و زبان فیلسوف و اندیشهوری یـونانی،بـا بینش و بـرداشت فـرهنگی و هـنریی فرزانهیی امروزین و ایرانی سـروکار داریم.به دیگر سخن،میان فضای آن رسالهها و جوّ این نوشتار، نهتنها بیش از دو هزار فاصلهی زمـانی هـست،بلکه دیگرگونیی مکانی و فرهنگی آن از یونان بـه ایـران و آن هـم از دیـدگاه نـویسندهی تیزبینی که جـهان امـروز را نیک میشناسد و چندین دهه آزمون پر فرازونشیب را در پویهی فرهنگیی خود،پشت سر گذاشته و در تنگنای”ایران”(به مـعنیی بـسته و مـحدود رایج در نگرش قومی)گرفتار نمانده است،بـدان ویـژگیی چـشمگیری مـیبخشد.
گـفتنی بـسیارست و مرا یاراییی گفتن نه.(«من چه گویم؟یک رگم هشیار نیست!»)پس،سخن را کوتاه میکنم و میگویم:
آفرین بر فرزانهیی چون”شاهرخ مسکوب”که درین روزگار “کویر”شدن”باغ”ها،بـا اندیشه و هنری والا و پویا و زبان و بیانی توانا و گویا، درهای همهی “باغ”های فرهنگ و زندگی و مهر و فروغ را ره روی مردم تشنهکام و سوختهجان عصر فریبها و سرابها گشوده است…
و بشارت باد گنجور زبان فارسی(قیمتی درّ لفـظ دری)و انـدیشه و فرهنگ ایرانی را به پدیداریی گوهری گرانمایه که بر تارک ما خواهد درخشید.
[1]. شاهرخ مسکوب:درآمدی بر بخشی از«گفتوگو در باغ»،ایراننامه 9:4،پاییز 1370، ص 533.
[2]. باریکی(؟)
[3]. نویسنده درین جا رویکردی دارد به زنـدگی و روزگـاز ایرانیان آواره از میهن و ناگزیر از گذران در سرزمینهای انیرانی،بویژه در چهارده سال اخیر که خود نیز در شمار آنهاست.