“Unrequited Love” of Eshqi and “Consummated Love” of Nizami
به زیر خاک سیه فـام مـریم-ایـ.مریم چه خوب خفتهای آرام مریم ای مریم برستی از غم ایام مریم ای مریم بخواب دختر ناکام مـریم ای مریم بخواب تا تا ابد ای دختر اندرین بستر
زن نیز چون روشنائی آب و تاریکی شـب و فصلهای پیاپی یکی از پدیـدههای طـبیعت و،به عنوان معشوق،طبیعتی آرمانی است.به زبان دیگر،طبیعت در وجود معشوق بدل به آرمان میشود.خود کلمهی”نگار”نشان تصوری است که از زیبائی”یار”در اندیشه داریم،آنگاه که”دلدار”ماست و در ایـن دلبستگی ویرا که یاور ماست چو”بت”میپرستیم.دوست داشتن به حد پرستش میرسد و اینگونه از برکت عشق،همزمان در”طبیعت”(زن)و در”ما بعد”آنیم؛در عشق.و نیاز جسمانی عاشق(غریزه)جای خود را به شـیفتگی جـان میدهد.
در شعر نیما-از افسانه که بگذریم-دیگر از زن کمتر نشانب میتوان یافت.
هرچند او آدمی و زندگی را از راه طبیعت میشناسد و میشناساند امّا از برکت این وجود طبیعی ما را به«جهان و هرچه در او هست»راه نـمینماید و دم گـرم عشق جان جهانش نیست.او گوئی از همان جوانی میکوشد تا به جای فریفتگی (*این مقاله بخشی از کتابی است دربارهء پارهای از دگرگونیهای اساسی در فرهنگ و ادب ایران در آغاز سدهء کنونی که نـگارنده در دسـت نوشتن دارد.
به زن،عشق به طبیعت را در خود بپرورد که میگوید:«هر قدر بیشتر از تجمّلات و دلربائی زنها دور میشوم تماشای کوهها و صحاری مرا به خود مشغول داشته از این آلایش باز میدارد…[مـن]با کـمال احـتیاط با محبوبهء خد زندگی مـیکنم و از دور بـه عـشق خود سلام میفرستم ولی وطن دور دستم را با اطمینان دوست دارم.»1
در شعر دوران جدید،این رسالت را شاعر پیشرو و سنت شکن دیگری تعّهد مـیکند.عـشقی شـاعری انقلابی و در سیاست و ادبیات خواستار دگرگون کردن و برانداختن راه و رسـم دیـرین و گشودن راههای تازه است او در مقدمهء«ایدهآل پیرمرد دهگانی»میگوید:«من گمان میکنم که آنچه معاصرین برای انقلاب شعری زبـان فـارسی کـوشش کردهاند تاکنون نتیجهء مطلوبی بدست نیامده است…»2
آنگاه خود بـر آن شده است تا«موفق به ایجاد یک طرز نو و مرغوبی در اشعار زبان فارسی[بشود که]طرز فکرکردن و بکار انداختن قـریحه در پرورشـ افـکار شاعرانه بکلی با طرز فکر کردن سایر شعرای متقدّم یا مـعاصر زبـان فارسی تفاوت کلّی»3
داشته باشد.و سپس میافزاید:«فارسی زبانها!من شروع کردم به یک شکل نـوظهوری افـکار شـاعرانه را به نظم درآورم و پیش خود خیال کردهام که انقلاب ادبیات زبان فارسی بـا ایـن اقـدام انجام خواهد گرفت.»4
-عشقی دوست و همفکر نیماست.5″افسانه”که آغاز انقلاب شعر فارسی اسـت انـدکی پیـش از«ایدآل پیرمرد دهگانی»سورده شده بود ولی باوجوداین عشقی نیز راست میگوید.اگر”افسانه”بـا سـیر در طبیعت به عاشق و شاعر و شعر راه مییابد و از این راه دریچهای به روی جهان مـیگشاید،«ایـدآل پیـرمرد دهگانی» از سرگذشت زن به فساد،ستم اجتماعی،انقلاب و تبهکاری نوع بشر میرسد جوانی شهوتران و”خـودآرا”،مـریم دختردهاتی زیبا و معصوم را فریب میدهد و با اظهار عشق و وعدهی خواستگاری و همسری از راه بدر مـیبرد.پس از شـش مـاه کامجوئی و آبستنی مریم،مرد نه فقط وحشیانه زن را رها میکند بلکه در پاسخ او که میپرسد پس آن سوگندها ونـویدها چـه شد میگوید برو به فاحشه خانه(شهرنو)و به سراغ”زندگانی رنگین”.
دخـتر خـودکشی مـیکند.در”تابلو سوم”پدر دختر سرگذشت خود را برای شاعر حکایت میکند که در کرمان کارمند دولت بود روزیـ حـکمران از او بـه «شوخی و خنده خانمکب»میخواهد.مرد اینکاره نیست.حمکران میرنجد و به خدمتش خـاتمه مـیدهد.در عوض مرده شوی«رسوای زشتخوی بیشرمی»توقع زشت حکمران را برمیآورد.در نتیجه پس از دو ماه مقام دیوانی مـرد بـا ملک و آب و«زمام مردم کرمان»به مرده شور سپرده میشود.
سه سال بـه سـختی میگذرد.نهضت مشروطه آغاز میشود-مرد بـه مـبارزان نـهضت میپیوندد و همان مرده شور وی با را پسرانش از شـهر بـیرون میراند.آنها در سرمای زمستان بیتوشه و زاد راه خود را نیمه جان به نائین میرسانند و همانجا مـیمانند.مـرد زن میگیرد و مریم درست مقارن صـدور فـرمان مشروطیت بـه دنـیا مـیآید و او را از دو چیز خوشحال میکند:«یکی ز زادن مریم یـکی ز وضـع نوین.»
در استبداد صغیر برمرد ماجراها میگذرد،زندانی و آزاد میشود،به مجاهدان میپیوندد،دو پسـرش(از رن اول)در جـنگ گشته میشوند ولی چون در راه آزادی جان دادهـاند،او میگوید:«به طیب خـاطر فـدای آزادی.»نهضت پیروز و شاه مات مـیشود.امـّا امین خلوتهای درباری باز به قدرت میخزند و مرد پس از آنهمه فداکاری و جانبازی دستش بـه هـیچ جائی بند نیست.«شغل قـدیمی و رتـبهء دیـرین» او را نمیدهند.زنش مـیمیرد،در بـدر و گرسنه میماند و پس از تلاش و تـقلای بـیهودهء بسیار،سرانجام بیزار از شهر فاسد،دولتیان ستمگر و مستبدان آزادیخواهنما، به ده پناه میبرد و به آرزوی انـتقام زنـده است.انتقام«ایدال پیرمرد دهگانی» اسـت.6
«ایـدال پیرمرد دهـگانی»در سـه تـابلو،که در حقیقت سه طـرح آزاد گفتوگوست،به عنوان نمایشنامه ساخت و پرداخت درهم تنیده و یکدستی ندارد،نمایشنامه نیست.امّا بیگمان عـشقی نـیز مانند نیما در جستجوی آزادی بیان و رهـا شـدن از قـفس و شـعر کـهن به این”سـاخت”روی آورده اسـت.آنچه نیما در پیش درآمد”افسانه”گفته شاید دربارهء دوستش عشقی نیز درست باشد:
این ساختمانها کـه افـسانه مـن در آنجا گرفته…یک طرز مکالمهء طبیعی و آزاد را نـشان مـیدهد…امـّا یـگانه مـقصود مـن همین آزادی در زبان و طولانی ساختن مطلب بوده است بعلاوه یک رویّه مناسبتر برای مکالمه…زیرا که بطور اساسی این ساختمانی است که با آن به خوبی میتوان تئآتر صـاخت،میتوان اشخاص یک داستان را آزادانه به صحبت درآورد….
این ساختمان از اشخاص مجلس داستان تو پذیرائی میکند،چنانکه دلت بخواهد.برای اینکه آنها را آزاد میگذارد در یک یا چند مصراع یا یکی دو کلمه از روی اراده و طبیعت هـر قـدر بخواهند صحبت بدارند هرجا خواسته باشند سؤال و جواب خود را تمام کنند بدون اینکه ناچاری و کم و سمتی شعری آنها را به سخن درآورده باشد».7
چنین مینماید که عشقی نیز از همین پیروی کـرده و در سـرودن نمایشنامهء ایدآل دست خود را چنان آزاد گذاشته که شیرازهء نمایشنامه از هم گسیخته بطوری که دو تابلو سوم گفتوگو به درازا و به همه جا کشیده شده و بـه دور رفـته و به خلاف افسانه آزادی در بیان حـاصلی پراکـنده به بار آورده و شتابزدگی مایهء بیترتیبی درپارهای پیشامدها شده.
زبان عشقی شلخته و سرسری و شاعر خام و تازه کار است8و نایشنامهء او بیشتر چون سندی دربارهی وضع اجـتماعی و سـیاسی زمان سراینده و بازتاب آنـ در انـدیشه و احساس آزادیخواهان ارزشمند است نت اثری ادبی.زیرا صورت و محتوا رها از دیکدیگر هرکدام به سوئی میروند.او این گذشته پیمانهای که همهء اینها مییابند تا هستی پذیر و بیرونی شوند-یعنی زبـان-شـکسته بسته،بیمایه و علیل است.نتیجه آنکه از پیوند خجستهء حسیات و اندیشه در اینجا نشانی نیست و حقیقتهای شاعرانه به سخت زیبائی راه نمییابند و”ایدآل “از پایگاه والای شعر دور میماند.
امّا با وجود همهء ایـنها”ایـدآل “اثر شـاعرانهء مهمی است.برای اینکه عشقی در گرفتن و دریاقتن رنجهای همگانی حس و حساسیت شاعرانهء شدید و لبریزی دارد بطوری که پارهـای از دردهای بیدرمان زمانه در همین نمایشنامه آمده.دل شاعر به دردهائی گواهی مـیدهد کـه فـریادش ناتمام و گنگ به زبان میآورد.
جوانی،مریم دختر دهاتی زیبائی را که چون دهاتی است ساده و بیآلایش و «شـبیهتر بـه فرشته است تا به انسانی»فریب میدهد.جوان شهری زبان باز و پشت هـم انـداز و دروغـگوست و از مردمان حالا یا«کلاه ساده و شلوار و ژاکت و پوتین»که نشانههای نو خواهی و تجدد زمان اسـت.مرد شهری و زن دهاتی، مرد فریبنده و زن فریفته است.
از همان آغاز،شهر و ده رویاروی هم قـرار میگیرند.شهر که لانـهء فـساد و پرورندهء تبهکاران است به سادگی به صفای ده هجوم میآورد.در تابلو دوم پیر زنی دهاتی،که چون تمام عمرش را در دامن طبیعت گذرانده میتواند نشانهای از سادگی طبیعی روستا باشد،«صد هزار لعـنت به مردم تهران»میکند و به شاعر میگوید«ما مردمان شمرانی،ز دست رفتیم آخر ز دست تهرانی.»همین پیر زن است که،به دفاع از دهاتیان بیدفاع،شهریان را به سنگدلی،بیوفائی و دو روئی متهم و نفرین میکند:
مـگر بـه مردم تهران خدا دهد کیفر چه ما که زور نداریم و قادرند آنها هر آنچه میل کنند آورند برسرما
و میافزاید که این«به کور جوان رفتهء سیه اختر،چراغ روشن دربند»،ایـن دخـتر «خانه دار زحمتکش»یکی از آن بالهاست که حاصل زورمندی شهر و بیچارگی ده است.
شهری که نیما،عشقی،مشفق کاظمی و سپس حجازی و جهانگیر جلیلی و محمد مسعود از آن بیزارند و بهار در آرزوی ویرانی آنست،”تهران مخوف”،شـهر سـیاسیت و جنایت و فساد است.پیشتر ها شهر یا پایگاه پادشاهی و کشورداری یا مرکز بازرگانی،نظامی،کسب و کار و از نظر راه و رسم زیستن و فرهنگ و آداب،نوعی گسترش ده بود و با آن تفاوت ماهوی نداشت.البـته شـهر بـه سبب زورمندی نظامی،اداری و مالی،زبـردست و سـتمگر و ده فـرودست و ستمکش بود.
امّا بطور کلی چگونگی دنیا و آخرت و جهان بینی و شالودههای اخلاقی هر دو همانند بود.شاید بتوان گفت که شهر پیـشرفت و تـمرکز چـند ده بود نه پدیدهای در برابر و به ضد آن.
امّا پس از انـقلاب مـشروطه و ضربهء ویرانگر جنگ اول که نظام اجتماعی را درهم ریخت،و هچنین به سبب گسترش دیوانسالاری و پیدایش نخستین جوانههای پژمردهی اقتصاد نـوین،رابـطهء بـیشتر با جهان خارج،فرنگی مآبی بعضی محافل اعیانی،و تبلور بـن بست سیاسی و اخلاقی در گرهکاه پایتخت،رفته رفته شیوهء زیست و اخلاق و رفتار تازهای متفاوت با گذشته و بیگانه با فـرهنگ و طـبیعت روسـتائی پیشین،در تهران آنروزگار سبز میشد که حاصل آن نوعی دوری تـدریجی شـهر و روستا از یکدیگر بود.رابطهء قبلی با طبیعت،رابطهء خود به خود،بیمیانجی و بدیهی جا تهی مـیکرد.بـرای شـهری دور یا بیرون افتاده از مأوای مأنوس و خودمانی همیشگی،حسرت گذشته و نیاز به بـازگشت بـه”سـادگی” طبیعی و احساس غربت و آزردگی از گزند شهر پیش میآمد.
در شاعران و نویسندگان ان زمان چنین بیزاری سـاده دلانـه و گـاه خشمگین از زندگی جدید شهری-و اروپاییگری-دیده میشد.چون گذشته از نوآوری و رفاه،فساد تمدن اروپائیـ هـم از راه شهر و شهریهائی چون«جعفر خان از فرنگ آمده»راه میجست و رخنه میکرد.البته پیـشرفت زنـدگی شـهری،به ویژه از نظر اقتصادی،در تهران سالهای هزار و سیصد،هنوز تا جدائی شهر و ده راه درازی در پیـش داشـت.امّا پایتخت برای کشت و پرورش فرهنگ و شیوههای شهری تازه زمین ورز دیده و آمادهای بود بـه ویـژه آنـکه پیشروان احساسات زمان (نظام وفا،نیما،عشقی و…)مستقیم و نامستقیم با رمانتیسم اروپائی آشنا شده و ستایش صـفای طـبیعت و نفی و انکار هیاهوی تمدن شهری را در ادبیات دیده بودند و نچه را که در نزد مـا داشـت رخ مـیداد حس میکردند.شاعران پیشگویان حسیات زمانند.
از سوی دیگر هم شاعران و نویسندگان این نسل فرزندان مـعنوی انـقلاب مـشروطه بودند که خود انقلابی شهری بود،انقلاب خواستها و اندیشههای نوپای شهریان بـه ضـدّ روشهای کشورداری روستائی و ایلی کهنسال.9امّا،در دوران تازه نیز،هر چون مرکز حکومت و پایگاه طبقهء حـاکم،بـرتودهی شهری و بیش از آن بر روستائیان ستم میکرد و آنها را به هیچ میرفت.و در شهر و روسـتا سـتمدیدهتر از زنان کیست؟ عشقی که در زندگی پرشور و کوتاهش در مـبارزه بـا سـتم سیاست بازان و گردانندگان اجتماع قرار و آرام نداشت،بـرای نـشن دادن ظالم و مظلوم جوانی شهری،فکلی،بیخیال،مرفه،رذل و بیکاره و دختری دهاتی،زیبا و بیگناه، قـرزند پدزیـ آزادیخواه را برگزید؛دختری همسن مـشروطیت!بـدینگونه میان تـولد مـرین و مـشرویت تقارنی تقویمی برقرار میشود.دختر را جـوانی تـهرانی میفریبد و به کشتن میدهد و آزادی(مشروطه)را رجال خائن تهران.گوئی فریب مـریم و تـجاوز به او در چارچوپ فردی همانند فریب آزادیـخواهان و تجاوز به آزادی است در پهـنهء اجـتماع.مریم و مشروطه نه تنها هـمسن،بـلکه همشیرههای توأمانند که باهم در رنج زاده،در سختی پرورده و به تلخی جوانمرگ شدهاند.
عشقی انقلاب مـشروطه و فـساد اجتماع را از راه و به یاری سرنوشت زنـ حـکایت مـیکند.هم در رفتار حـاکم مـستبد کرمان،هم در برکناری و بـیکاری مـرد و پیوستن او به انقلاب،و هم در پیشرفت حیرتانگیز جانشین اداری وی پای زن در کار است.منتها این بار بـارنگی دیـگر و نقشی وارونه-زنی که خورند حـاکم اسـتبدادی باشد-زن روسـپی بـیگناهی فـرد و گناه سازمان اجتماعی بـه وسیلهء دوگونه زن(عاشق و خود فروش(نموده میشود.جوان تهرانی و حاکم مستبد و دستیار مرده شورش بـرای تـصاحب این مال بیصاحب و مظلومتر و سیاه بـختتر از هـمه،جـنایت مـیکنند و بـرای همین عشقی-آگـاه بـا ناخودآگاه-درمقالهء عید خون میگوید:«باید طوری عقیدهء خونریزی را ترویج کرد که زنها اغلب به عـوض مـهریه از شـوهرشان ریختن یک خون پلید و خائنی را بخواهند.»10
بـگذریم از ایـنکه هـرچه احـساس درد شـاعر تـند و سوزان است به همان اندازه تشریح آن خام و درمان آن بدعاقبت و مهلک است ولی بهرحال جای درد را نشان میدهد؛قلب اجتماع بیمار است.چونکه در عشق و جز آن با زن رفتاری سنگدل و ستمگر داشـتهایم.
امّا برای آسودگی وجدان از جور و جفا و سنگدلی معشوق نالیدهایم و روش خود را پیوسته به او نسبت داده و خود را مظلومی وفادار و ملامتکش وانمودهایم در حقیقت زن را چون آئینه بازتابندهء کردار مرد،به کار گرفتهایم امّا چـون تـصویر را نمیپسندیدهایم ان نقش نا دلپذیر را از آن خود آئینه و اصیل انگاشته و خود از میانه ناپذیر شدهایم.ستمکار خود شیفته(مرد)جای ستمکش را میگیرد و مظلوم(زن)ظالم جلوه میکند،و این ستمی دیگر است در پهنهء احـساس و انـدیشه.در عزل و شمر عاشقانهء ما همیشه«عاشقان کشتگان معشوقند.»امّا حقیقت جز این است و میرزادهء عشقی راست میگوید نه ایرج میرزا.11
* اینک به آغـاز گـفتار و از اندیشههای اجتماعی به طبیعت بـاز گـردیم.
عشقی اندیشههای خود را به یاری زن در طبیعت هستی میبخشد:مریم در مهتاب شب کوهستان و”خسرو دخت”در صحرا و تاریکماه”سه تابلو مریم” مانند منظرهای که بر بـومی بـکشند برزمینهای از طبیعت ترسیم مـیشود:«اوائل گـل سرخ و انتهای بهاره است و دم غروب و دامنهء کوه.درکنارهء آسمان پاره ابرهای پریشان،سرخ و زرین درهم ریخته آتش گرفتهاند.رفته رفته آفتاب پنهان و ماه پیدا میشود.شبی است سفید و زیبا به روشـنی رویـ عروس و به رنگ خوش آروزمندی.در چنین شبی جهان نیز روشن و خیال پرور است و به اندیشههای”عارفانه”بلند و آسمانی دامن میزند.شاعر برتخته سنگی نشسته و چشماندازی باز در پیش رو دارد،دلش از شوق پرواز میتپد و در سرش از خـیالهای دور و دراز غـوغائی است.از سـایهء شاخ و برگ بید و پولکهای مهتاب برخاک،از سیاهی بیشه و سپیدی دشت به یاد سایه روشن عمر و شاد و نـاشاد گذشته میافتد.همچنانکه از شب تاریک افسردگی و ملال میتراود،در روشنی چنین شـبی کـبک شـاعر«خروس میخواند.»بجز مردم «موشکاف و نازک و بین.»چه کسی«حسن طبیعت»را قدر میداند و از برکت وجود این زیـبائی روحـش افسون و«رفیق عشقهای پنهانی»میشود!عشقی درآرزوی عشق است.
حباب سبز چه رنـگ اسـت شـب ز نور چراغ نموده است همان رنگ ماه منظر باغ نشانه آرزوی خویش این دل پرداغ ز لابـلای درختان همی گرفت سراغ کجاست آنکه بیاید مرا دهد تسکین طبیعت باغی اسـت که سرایندهء مشتاق،دلارام نـایافتهی خـود را در خلال درختان آن میجوید.
در چنین فضای عشق انگیزی است که دختری عاشق مانند طاووسی بیم زده کمکم از دور پیدا میشود و در کوهپایهای غرق مهتاب که صداب قهقههء کبک و ریزش آبشار و«زمزمه سوزناک تار»از دور مـیآید و نسیم خنک از لابلای شاخههای لرزان بوی عشق به ارمغان میآورد-در طبیعتی همراز و همدست.
عاقبت دل به دیا میزند و تن به عشق و مرگ میسپارد.
شبح بیاعتنای مرگ نیز در منظری از طبیعت نمودار میشود امّا در تـابلوئی دیـگر و در فضائی دلمرده،در سرمای«آذز،ماه آخر پائیز.»برگهای ریخته بازیچهء باد آوارهاند،پرندگان یر به زیر بال در خود تپیده و خاموشند و بجایشان کلاغها روی شاخههای برهنه نشسته و زاغهای سیاه پرهیاهو در هوا جـولان مـیدهند.آفتاب افسرده،گساهان خشک و پژمرده و سرشاخهها شکسته و افتادهاند.از خرمی و طراوت نشانی نیست.زردی پس از سبزی و پژمردن پس از شکفات سر رسیده است.شاعر دلتنگ و ملول گرچه در همان مکان پیشین برتخته سنگی نـشسته امـّا این،ان باغ آشنای مهربان نیست.جایگاهی بکلی دیگر است زیرا زیبائی طبیعت فرو ریخته و ویران شده:
بهار هرچه نشاط آور و خوش و زیباست بعکس پائیز افسردهاست و غم افزاست همین کـتیبهای از بـیوفائی دنـیاست از این معامله ناپایداریش پیدا اسـت.
در طـبیعتی کـه گوئی در سوگ جوانی خود از پا درآمده و در جهانی که هیچ شادی بیغمی در آن نمیتوان یافت،دست مرگ بهاری”خوش و زیبا”را به گور پائیـزی “افـسرده و غـمافزا”میسپاردو بدینگونه است که عشق و مرگ را دز بهار و پائیـز و هـر یک را دز طبیعتی درخور و مناسب با خود مییابیم.در تابلو آخر ماجرای شکست انقلاب و اتقلابی شکست خورده را در همان پائیز مرگبار مـیشنویم.
* عـشق و مـرگ و انقلاب به صورت نمایشنامهای آزاد و در پهنهء طبیعت به روی صحنه مـیآیند.
تازکی شکل(نمایشنامه)و محتوای این اثر در ادب ما بدیهی است.بطور کلی یکی از آشنائی با ادبیات اروپائی به نـزد مـا راه یـافته و دیگری از پیامدهای فرهنگی مشروطیت است که”سه تابلو مریم”دربارهء آنـ سـروده شده.از اینها که بگذریم،اینگونه حضور اثربخش طبیعت در پروردن عشق،و حاصل ناگزیر آن، مرگ،نیز رویدادی تازه و در ادب مـا بـیسابقه اسـت.پیش از این در منظومههای عاشقانهء ما یا طبیعت دستی درکار نداشت و با اگـر داشـت،کـار او با سرشت و چگونگی دیگری دیده و دریافته میشد زیرا انسانی که در آن میزیست سرشت (طبیعت)دیـگر و مـتفاوتی داشـت.به عنوان مثال نگاهی به”خسرو و شیرین”و “همای و همایون”(دو عشقنامهء پر معنای ادب رسمی فارسی)و مـقایسهء آنـها با نمایشنامهء عشقی نشان میدهد که در انقلاب ادبی او ناگزیر چه چه تفاوتها در مـفهوم عـشق،زن و سـرگذشت عاشقان پیدا شده و دوران نوین رویکرد شاعر را به همهء آنها تا چه اندازه دگرگون کـرده اسـت.
در”خسرو و شیرین”نظامی که پس از وی نمونه و سرمشق سخن پردازی شاعران دیگر شد،”شـاپور”نـقاش،فـرستادهء خسرو در جستجوی شیرین، او را با ندیمانش سه بار در جایگاهی از این دست مییابد:چمنزاری درون بیشهای انـبوه،دم دسـت آسمان،بربام البرز،کوهی که مظهر و نماد شکوه و بلندی دست نیافتنی و جـاودانگی اسـت.خـورشید از بالای آن سر برزد و«جهان را تازه کرد آیین جمشید»،حمشیدی که پادشاه روشنائی و یابندهء شراب و آورنـدهء نـوروز بـیخزان و جوانی پایدار و فرمانروای آدمی و پریست.جهانی بدین آیین، «خالی ز دیو و دیو مـردم»بـا گلهای سرخ و نوای بلبل و آوای قمری و پرندگان بیپروا برشاخسار،«بساطی سبز چون جان خردمند/هوائی معتدل چـون مـهر فرزند.»12
کار شیرین و ندیمان در این مینوی میناگون باده نوشیدن و گل افشاندن، سـرمستی و دسـت افشانب و رقص و هم نوائی با مرغان خـوشخوان و هـمرنگی بـا گلهاست.شادی و خرمی است،فارغ از بد و نـیک و زشـت و زیبای روزگار.
؛ریاحین زیر پای و باده بردست»غم نبوده را فدای شادی موجود کردن.
بـاشندگان ایـن گلگشت شادی و جوانی گوئی پریـزاد و از سـرشتی دیگرند.
نـخست شـیرین خـود«پری دختی،پری یگذار ماهی»است که نـه تـنها در دیدار بلکه در اندام پری پیکر و در رفتار”پریوار”است.آنگاه که خسرو نخستین بـار او را در چـشمه میبیند جون”پری گرم خیزی”اسـت که از”دیو”گریزان بـاشد،در “یـک لحظه”ناپدید میشود و خسرو هـرچه مـیگردد و از هر سو تاخت میآورد او را نمییابد.«تو گوئی مرغ شد پرّید بر شاخ».
هـمراهان شـیرین نیز هفتاد دخترند همه«پریـرویان پریـوار»،«عـروسانی زناشوئی ندیده»و غـنچههائی از بـرگ درآمده برسبزه خرامیده.«بـه آیـین دوشیزگان همه تن شهوت[امّا]بکران چون حور»
بخوبی هر یکی ارام جانی است بزیبائی دلارای جهانی اسـت… اگـر حور بهشتی هست مشهور بهشت آنـطرف و آن لعـبتان حور
د رآسـمان ایـن یـهشت و در جمع این فرشتگان،شـیرین ماهی است در میان ستارگان.
شاپور ندیم ویژه خسرو نقاشی است”مانوی دست”و«استادی که در چـین نـقش بندد.»و نخستین روز پس از نهادن تصویر خسرو و درگـذرگاه شـیرین«از آنـجا چـون پری شـد ناپدیدار.»شیرین از نـدیمان خـواست تا صورت را بیاورند امّا آنجا از ترس شیدائی و گرفتاری بانوی خود آنرا از هم دریدند و گفتند که دیـوان آنـ نـقش زیبا را ربودند و بهتر است از این”صحرای پریـزاد”بـگریزیم.
روز دیـگر کـه شـیرین تـصویر دوم را دید باز یکی از دختران آنرا پنهان کرد و«بگفت این در پری برمیگشاید/پری زینسان بسی بازی نماید»و این صورت و هم و گمان است،حقیقت ندارد.برای رهیدن از این نیرنگ پریوار«تـا در دیر پری سوز/پریدند آن پری رویان به یک روز»،امّا بیهوده،چون سرانجام تردستی آن نقشپرداز سحر آفرین،شیرین را به جنون عشق مبتلا کرد.«در آن چشمه که دیوان خانه کردند/پری را بین که چون دیوانه کـردند.»صـورت و هم و گمان حقیقت یافت و دانستند که«آن کار پری نیست.»همهء اشارهها به ئیو و پری چنانست که گوئی پریان و فرشته صفتان در سرزمینی”آسمانی”عشق میورزند و افسانهء سرگذشت آنان از خلال فـضائی اثـیری چون نسیمی سبک بر ما میوزد.
خسرو نخستین بار شیرین را در چشمهء آب-که رمز و تشنهء زندگی جاوید (آب حیات)،روشنائی،دانائی،برکت و فراوانی،زنـانگی و پاکـی نخستین (دوشیزگی)است-میبیند کـه چـون«گلی در آب نیلگون یا تذروی برلب کوثر نشسته.»به تعبیر زیبای شاعر”ماه و مهتاب”(زن)و”خورشید پرآتش”(مرد) در کنار آب زلال-یاد آور نیلی باز آسمان و چشمهسار بـهشت اسـت-دمی یکدیگر را میبینند بـیآنکه بـشناسند.زمانی دیرتر آن دوشکاری عشق یکی گریخته از خانمان و دیگری سرگردان بیابان در شکارگاه همدیگر را مییابند و میشناسند.
در تمام این صحنهها طبیعت،آدمیان پریوار و عشق افسانهوار آنان،از زیبائی و کمال چون رویائی بهشتی است.امـّا هـماهنگی جوانی و یهار و طبیعت و آدمی در فصل«صفت بهار و عیش خسرو و شیرین»به غایت میرسد:
در بهار آسمان جوهر جوانی را از گیاه سبز بیرون میکشد،دل پیر و جوان از برکت ارغوان گلزار آباد میشود،بنفشه بـه رنـگینی پر طاووس در مـیآید و گلها از شادابی در پوست نمیگنجند.جان عاشق و جان جهان همزاد و همزمان هردو از یک نهاد و یک فصلند زیرا یـکی از عشق و یکی از بهار زنده میشود.
چو خرم شد به شیرین جـان خـسرو جـهان میکرد عهد خرّمی نو
و این بهار موسم عاشقی همهء جلوههای طبیعت است که در عشق و زیبائی شکفته مـیشوند، آن چـنانکه در باغ گل از شادی سر میکشد و میبالد.یاسمن و نرگس یکی ساقی و یکی جام در دسـت و بـنفشه خـمار و سرخ گل مست است.
نوازش نسیم سبکبال صبا بر روئیدنیها وزیده و باد رنگآمیز شمال پردهـی الوانش را در هر سو گسترده و زمین را از شقاسق پوشانده است.سر و بلند بالا از اطلس چـمن سر برآورده،زلف بنفشه بـرشانه ریـخته و گلبرگهای نسرین باز شده.
طبیعت سراسر در روئیدن و شکفتن است چونکه فرزندانش در عاشقی بارور میشوند و گل میکنند.ابر مروارید هوا را در دل زمّرد سبزه میریزد و زمین بارمیگیرد و از ناف خاک رستنیها روبهروشنائی میآورند.در مرغزار”غـزال شیر مست”با مادر بازیگوش در جست و خیز است.پرنده برگیاه نورسته پر میکشد و طراوت سبز بر بالهای رنگارنگ تذرو میتابد و چراغ دل افروز لاله برسینهء بارور خاک میدرخشد و جامهء گلبرگهایش از شوق فرو مـیریزد.از هـر شاخی بهاری سر میکشد و در کف باسخاوت هر گلی هدیهایست نثار پرندگان خوش الحان بیقرار.نه شیرین کم از بهار است و نه خسرو کم از سرو و تذرو.
چنین فصلی بدین عاشق نوازی خـطا بـاشد خطا بیعشقبازی اینگونه طبیعت و عشق و بهار و جوانی جفت و جورند و هریک دیگری را میپرورد و به کام دل میرساند.امّا این بهار بیزوال را که در نهایت همداستانی و سازگاری با آدمی است،در بیرون از خود نـمیتوان یـافت،تنها تصور هوش ربایش در عالم خیال پرورده میشود و در جان آرزومند گل میکند.
13
این طبیعت متعالی که آنسوتر از واقعیت و در ماوراء خود جای دارد مانند عاشقانی که در آن بسر میبرند آرمانی(ایدهآل)اسـت،”طـبیعت نـاکجائی”دلخواه است و آدمیانش آن«آرزوئی که یـافت مـینشود.»
شـیرین پریوار را پیش از این دیدهایم که ماهی با پریان گرداگرد،روشنی شب،آب زندگانی و بسیار شگفتیهای دیگر است.
خسرو نیز شاهزادهای به زیـبائی یـوسف مـصری،در کودکی با هنر و سخندان و خردمند است بطوریکه در نـه سـالگی بازی را رها میکند تا تیراندازی و کمانکشی و چند و چون دلیری و کارزار را بیاموزد.در چهارده سالگی از نیک و بدکارها آگاه و به رازهای آفـرینش دانـاست.ایـن عاشق«گلی بیآفت باد خزائی، نشان آفتاب هفت کشور[و]جمشید و خـورشیدی»با فرّه ایزدی است.
عشق این دو دلداده نیز از جائی دیگر و به موهبتی ما بعد طبیعی مانندهتر است تـا بـه کـشش و کوششی دو سویه و جذبهء دردناک و لذت بخشی که در جوی رگها روان میشود و سرچشمهء دو جـان را بـهم میپیوندد.
در آغاز جوانی خسرو و همراهان در دهی به روستائیان ستم کردند و چیزی از کشت و کار آنان بردند و خـوردند.در آن آیـین کـشورداری که”داد”استوارترین ستون ملک و بیداد پادشاه از بیدینی و کفر او بدتر است،شاه بـه سـبب ایـن گناه نابخشنودنی فرزند را به سختی سیاست میکند که پدر آنرا از فرّ خدائی و نشان پشیمان مـیشود و از تـه دل تـوبه میکند که پدر آنرا از”فرّ خدائی”و نشان بخشایش الهی میداند.
شاهزادهء پشیمان شب پس از”نیایش یـزدان”نـیای خود انوشیروان(نمونهء کامل پادشاه دادگر)را به خواب دید«که گفت ای تازه خـورشید جـهانتاب»بـه پاداش آن توبه ترا به چهار چیز بشارت میئهم.نخست آنکه«دلارامی ترا در برنشیند/ کـزو شـیرین تری دوران نبیند»14عشق پاداش رستگاری و هدیهایست ایزدی که در تن و جان فرود میآید.از این پس خـسرو و سـزاوار و پذیـرای عشق است.اما کار شیرین و خسرو از دایدار و آشنائی به دوستی و مهر ورزی نمیانجامد.برعکس عشقی کـه از پیـش روح را فرا گرفته بود دوستان را به سوی یکدیگر راند و شیفتگان خواب و خیال شـیدای جـسم و جـان هم شدند.15
شاپور،منادی زیبائی بیمثال عاشقان،برانگیزندهء عشق و پیامآور آنست او صورتگری است به تـوانائی مـانی(پیـامآور نور و زیبائی و سر مشق ازلی نقاشان چین و ما چین)،جهاندیدهای دانای راز و با«خـیر از مـاه تاماهی.»عاشقان از هنر زیبای او،پیش از دیدن و شناختن،بهم دل باخته بودند.گوئی این دوست عشقانگیز نه فـقط در نـام همانند و هم معنای شاهزاده(شاپور-شاهزاده خسرو) و ندیم ویژه بلکه شخص نـورانی و”بـخت بیدار”خسرو خوابزده است که او را مبتلای عـشق کـرده از مـرگ ر زنگی میرهاند.16
کسی از عشق خالی شد فـسرده اسـت گرش صد جان بود بیعشق مرده است
از سوی دیگر شیرین در نخستین روز دیدار تـصویر خـسرو:
جو خود بین شد کـه دارد صـورت ماه بـرآن صـورتفتادش چـشم ناگاه
شیرین”خودبین”که به زیـبائی صـورت چون ماه خود مینازید پس از دیدن هنر شاپور از خود بیخود شد و از غفبت بـه هـوش آمد تا به زیباتر از خودی دل بـسپارد.آنگاه روز دیگر که«در آن تـمثال روحـانی نظر کرده و بار دیگر کـه «در آن تـمثال روحانی نظر کرد»،”مرغ جانش”به پرواز درآمد.سرانجام روز سوم که شمایل شاهزاده ا یـافت:
در آن آئیـنه دید از خود نشانی چو خـود را یـافت بـیخود شد زمانی
عـشق او را بـه خود باز میرساند زیـرا در آئیـنهء دیدار دوست نشان خود را مییابد.
بدینگونه شاپور عشقانگیز چون سرنوشت روحانی شیرین17ویرا از خـود پسـندی مسکینش نجات میدهد تا در ساحتی بـرتر جـان زیبای خـود را دریـابد.
از ایـنها گذشته شاپور”همزاد”فـرهاد میشناساند و آتش عشق را در جان دردمند وی روشن میکند.
* در داستان”خسرو و شیرین”عشق سیری است در جوانی تـن و طـبیعت برای رسیدن به کمال زیبای جـسم و جـان.بـرداشت شـاعر از عـشق جسمانی است امـّا احـساس او را زیبائی،و تصوری که از عشق خقیقی دارد،آتش زبانهکش خسرو و شهوت شیرین را به فراتر از بیتابی جسم بیروح،بـه سـوی روحـی سرشته از زیبائی جسم میکشاند.
در جهان بینی اشـرافی و پایـگانی شـاعر کـه هـر چـیز جایگاهی ویژه خود دارد، برترین عاشقان،دو شاهزاده،چون دو مرغ بلند در قلهء قاف،در مقامی شاهانه و دست نیافتنی جای دارند.ماجرای این عشق نیز در طبیعتی”برتر”و فراتر میگذرد که هـمهچیز آن در روئیدن و شکفتن است و از زمین به سوی آبی آسمان سرمیکشد؛در حال و هوائی به سبکی خیال و فارغ از ثقل سرد خاک و مانند نقشهای مینیاتور شناور در نوری ناب و رنگین! دراین زیبا شناخت مـتعالی کـه رو به عالم بالا دارد گوئی”شاپور مانی دست”، که حهان را در آئینهء خوش نمای ارژنگ مانی میبیند،فریننده و الهام بخش شاعر است نه برعکس.در عالمی بینایین و پریوار-گریزان از دیو و شتابان بـه سـوی فرشته-18افسانهء عشقی حکایت میشود که هم به اندازهء”خیال”به ما نزدیک و از آن ماست و هم به اندازهء عاشقانش از ما دور و بیگانه با ما.
* از ایـن دورتـر و بیگانهتر با ما سرگذشت عـشق”هـمای و همایون”خواجوی کرمانی است که باز در رؤیائی سرشار از نور و زیبائی مانیوار،گوئی از دل ظلمت سیری به سوی آسمان دارد.شاهزاده همای شبی تاریک تا بامداد«بـیابانی خـونخوار و مأوای دیو را در آن زهر سـو غـولان غریو برآوردهاند»پشت سر میگذارد و دم صبح به دشتی میرسد شکفته از جوانی بهار پر از سبزه و یاسمن و چشمهسار و”نالهء مرغزار”.در این دشت بوستانی مینوی است که جای آرام و کان پریان است،و در آن کاخی”چون بـهشت”وجـود دارد که با خشتهای زرین و دیوارهای عقیقش سر به سپهر میساید.آفتاب به مهربانی بر این کاخ میتابد.
همای چون خورشیدی که از”چرخ بلند”فرود آید از اسب پیاده میشود.
ماهی تـابان و بـلند بالا هـمانند سروی به سوی شاهزاده میخرامد و بادلی پر مهر ویرا خوشامد میگوید.
این سرو خرامان”پری”است نه آدمـی.همای در باغ پریان است.وی در این باغ تفرج کنان به کاخی دیـگر مـیرسد بـه خوشی و دلگشائی گلستان بهشت. طاق بلند ایوان کاخ پردهای پرنیان،زرنگار و نیلگون آویختهاند و بر آن”پیکری مـانوی” نـگاشته و نوشتهاند:«ای شاه روشن روان»نقشی از اینگونه«در کفر و دین»،در هیچ کچا نمییابی مگر در همایون«دخـتر فـغفور چـین»که رخش-اگر برآید-در شب،چون روز میدرخشد.
همای میبیند و یک دل نه صد دل عاشق میشود،چـنانکه از هوش میرود و میافتد.در باغ و کاخ رؤیائی پریان عشق از ناکجائی ندانستنی و نیافتنی،از غیب سـر میرسد و برصحرای مدهوش جـان خـیمه میزند.
عشقی که از آنجای دور بیاید به جانی دورتر میرود.معشوق خسرو در ارمنستان است و این یکی دختر خاقان و در چین.و چین بهشت مانی و قبلهء صورتگران زیبا نگاراست.همای در طلب تن همایون باید بـه آن سر دنیا برود امّا در طلب جان او راهی درازتر-تا کشور معنی-در پیش دارد،زیرا برهمان پردهء پرنیان نوشتهاند:
در این صورت از راه معنی ببین فرومانده صورت پرستان چین… نه هر صورتی را توان داشـت دوسـت درین نقش بین تا چه معنی در اوست… ز صورت ببر تا به معنی رسی چو مجنون شوی خود به دلیلی رسی ولی نقش خود گرنبینی نکوست چو از خود گذشتی رسیدی به دوسـت در ایـن نقش نقاش را نقش بند که با نقش لازم بود نقش بند19
با دیدن آن صورت و این اشارهها به معنی و گذشتن از خود برای رسیدن به دوست،شاهزاده”سرمست”می عشق از پا در میآید و چـون آفـتابی که به دریا افتد-رانده از کشور آگاهی،دور از قایق خرد و بیساحلی در افق- در موجهای مدهوشی و بیخویشی غوطه میخورد.در چنین حالی سروش فرخنده،پیک عالم غیب فرا میرسد و به وی میگوید«که از دسـت دادی دل و دیـن و هـوش».اینک از دل گذر کن تا بـه دلبـر و از صـورت به صورت نگار برسی.
اگر مرد راهی ز خود در گذر به منزلگه بیخودی برگذر به چین شوکه فالت همایون شود ز ماه رخـش مـهرت افـزون شود
مانند شاپور که با تعبیر خواب خـسرو پایـان فراق را به وی مژده داد،در اینجا نیز سروش مژده بخش در مدهوشی-که هشیاری به خواب رفته است-جلوه میکند،عاشق را بـه مـعشوق را مـینماید و او را از خطرها که در راه است آگاه میکند.
عشقی سر و شانه،از این دسـت،با آن اشارهها و هشدارها عارفانه20و گوهر آن در زیبائی جان است نه پیکر پریوار،و روی خوب آئینهایست که روح خوبتری را مینمایاند.از آنـچه بـه چـشم ظاهر میآید باید گذشت تا آنچه بح چشم باطن میآید پدیـدار شـود و آنگاه که چشم دل از شد،کار چشم سر پایان مییابد.21
در داستان نظامی،فرهاد نیز با شنیدن صـدای شـیرین آنـهم از پس پرده -صدای یاری نادیده-از شدت عشق آهی از جگر برآورد و«چو مصروعی ز پایـ افـتاد بـرخاک.»فرهاد پاک باختهء از جان گذشته آیا از«سخن سر و شانهء»شیرین چه دریافت که مـدهوش و بـیهوش(مـصروع)برخاک افتاد،از«صدای سخن عشق که ایزد سروش،پیک عالم بالا،نگهبان شب و بـیدار در خـواب خلق،به گوش عاشقان میخواند…؟ باری،این عشق”روحانی-جسمانی”که در تاریکی خـواب و بـیخبری چـون نور و به همان تندی در جسمی روحانی و روحی جسمانی میتابد سازگار با تصوّری است کـه یـگانگی دنیا و اخرت،زندگی و مرگ و وحدت انسان را با جهان باور دارد.در این ساحت معنوی عـشق آرمـانی اسـت که بر هرکه فرود آید عاشق را تا نهایت آرزو و معشوق را به کمال ریبائی میرساند.
مثلآ”ذر افـروز”یـا”فهرشاه”،از همراهان شاهزاده همای،هرچند عشق آنان خصلتی سر و شانه ندارد و نـدائی از جـائی در کـار نیست،ولی فریفتگی ناگهانی است و مانند فرهاد شور و حالی مدهوشانه دارند و شدت اشتیاق چندانست که خـود را از یـاد مـیبرند.
و امّا در زیبائی معشوقان!بهزاد خاطرخواه دختری میشود به نام آذر افروز.این دخـتر سـوری است بلند و آهو چشم با زلفی چون شب سیاه و سایبان روئی چون آفتاب دلگشا و گلستان دل افروز،لب یـاقوت جـان پرور،میان باریک، شهر آشویی که سپهرگردنده پرستار اوست.شاهزاده همای آنگاه کـه او را مـیبیند، حیرت زده میپرسد که تو حوری یا پری،مـاه نـخشب بـا بتی ساختهء آذر پیکر تراش:
ندانم بهشتی بـدین خـرمی و یا”حور عین”یا بنی آدمی؟ تو چیستی،خرمتر از بهشت و زیباتر از فرشته؟یا نه،هم آنـی و هـم این آدمیزاد فانی،یکی چـون مـائی،چیستی؟اگر معشوق حـورعین بـاشد نـاچار جایگاه او نیز باغ فردوس است.حـوریان بـهشتیاند.در این عالم خیال با آرمانهائی آزاد از واقعیت موجود، طبیعت هم به دلخواه و بـهاری هـیشمه بهار است و خود حال و هوائی عـاشقانه و عشق پرور دارد.22در سرگذشت همای مـیبینیم کـه به هوای یار،یک روز خـروسخوان کـه نفس عطر آگین هوا و دم روح پرور صبح نشان از گلزار فردوس میدهد به باغ مـیرود و«بـریاد همایون با ریاحین»عشق مـیبازد،از مـهر دوسـت بوسه بر رخـ سـنبل و سر و چمن میزند،از گـل و یـاسمن که به یار میمانند سرخوش است و لاله را دل سوختهای چون خود مییابد،هم آوای مرغ چمن و هـم نـفس آه سحر چون لالهء شبنم زده چـشمی پر از اشـک دارد.گل و گـیاه زمـانی خـبر از زیبائی و سرسبزی یار دارنـد و زمانی با عاشق دوست و همدردند.باهم غصّه میخورند و درد دل میکنند و از محنت جدائی مینالند.23
طبیعت در پرورش و افزایش عـشق دسـتی کار ساز دارد.همراهان شاهزاده همای،هـر دو یـاران خـود را در بـاغ مـییابند.عشق و باغ،جـوانی جـان و بهار طبیعت قرین یکدیگرند.
در داستان همای و همایون غایت هماهنگی عشق و بهار را در«رفتن به سمن زار نوشاب و یـزیم آراسـتن در فـصل بهار و صفت ریاحین»میتوان یافت.این یـزم نـیز بـا دمـیدن صـبح کـه”میمهر”در جام زرین آسمان میریزد،آغاز میشود.معشوق مهربان از خواب نوشین برمیخیزد و میگوید اکنون که چمن باغ بهشت و گلها چون پریان آن باغند و ساغر شقایق لبریز از ارغوان اسـت،باده بیگل حرام است.دلم در هوای”سمن زار نوشاب”پر میزند.
به باغ میروند.نوای پرندگان و آهنگ چنگ و سرود رامشگران درهم آمیخته و درختان با به رقص درآورده.می ارغوانی در جام گلبرگ و آب در چشمه روانـ و چـشم امید روشن است.گیاه لب جویبار به شیرینی جان بردمیده و از هر شاخی بهاری سرزده و پیام بهشت برین را به یاران میرساند:
که خوش باد این عیش بر دوستان که یاد اسـت بـیدوستان بوستان… چو دستت دهد بادهء خوشگوار غنیمت شمر خاصه از دت یار دمی خوش برآ برین خوش دمی است ز عالم برآسا که خوش عالمی اسـت… عـشق و باده و سرود در باغ آرزو و پیام عـالم بـالا که دوستان دریابید چنین دمی را در چنین جائی که گذشت ایام در ان راه ندارد و در نتیجه از دگرگونی و آفت باد خزائی در آن نشانش نیست و آنگاه که عشق سرزده پیدا شـود پرنـدهء آرزوی عاشقان همیشه در بهار سـرسبز لانـه دارد.در این فصل یکسان چیزها نیز در خوبترین حالی همان که هستند میمانندن:لاله همیشه داغدار،نرگس همیشه چشم و آنهم مست و ینفشه همیشه زلف و آنهم آشفته و پروانه و بلبل عاشق و کبک و قمری و فاخته خوشخوان و…
از آنـجا کـه زمان نه در انسان جاری است و نه در طبیعت و نسبت به آنها امر بیرونی است(نه بیگانه)،آندو نیز با یکدیگر پیوندی خارجی و از بیرون دارند،زیرا زمان که پیوندگاه آنهاست و انسان را در طـبیعت(و بـا آن)میآورد و مـیبرد در آنها هست امّا جریان ندارد و ما در این عشقنامهها نقشی را میبینیم که از عاشقان بازمانده نه زمینهای را که هـستی بیبقای ماست و با تار و پود زمان درهم بافته شده و نقش را در خود دارد.
نـه تـنها انـسان و طبیعت بلکه عشق نیز فارغ از زمان همان که هست میماند زیرا در مدهوشی یا رؤیا از ساحت ازلی غیب فـرود مـیآید و چون بیرون از قلمرو آگاهی است زمان پذبر نیست.زمان را در اندیشهء آگاه میتوان دریـافت و تـولد و مـرگ و زندهاش را در خلال چیزها حس مرد،نه در بیخویشی.در رؤیا نیز همهء زمانها یک”دم پیوسته”بیش نـیست که در آن تصوری از سیر زمان و رشتهای که گذشته را به آینده میپیوندد وجود ندارد.
در ایـن داستانها چگونگی پیدایش آنـی عـشق در ناخودآگاه،از همان آغاز انکار زمان(بیزمانی)را در خود دارد.امّا در حقیقت نه عشق فارغ از زمان است و نه آدمی و طبیعت و حضور آن هر زمان در همهچیز جلوه میکند.ولی این زمان ساکن و ایستاست نه گذرنده و گـذراننده که در گوهر چیزها باشد و همچنانکه سپری میشود آنها را تمام کند بیآنکه خود هرگز به آخر برسد.
زمان”ایستا”پیشتر و پستر ندارد،همهء سیر آن در لحظهء فشردهء اکنون گرد میآید که چون دمـی سـرمدی گوئی از آغاز تا انجام را در خود نهفته دارد، اگر حرکت زمان در مکان باشد،زمان ساکن در مکانی یکسان،در یک مکان جای میگیرد؛زمانی یگانه در مکانی یگانه خیال”محال”اندیش محال را ممکن میکند و خـوشترین بـرههای از زمان(جوانی و بهار)را در خوبترین بهرهای از مکان(تن آدمی و طبیعت)نگه میدارد و بدینگونه«همه کس طالب یار و همه جا خانهء عشق میشود.24 و امّا نقشی که شاعر در”همای و همایون”میپردازد مـانند”خـسرو و شیرین” و حتی بیش از آن متعالی است و درگریز از هستی هر روز رو به فراز دارد.
در این داستان عالم عاشقان و طبیعت و پدیدههای آن-مانند عشق-به ساحت آزاد و خیالی آرمان میرسند.نامهائی که در این سرگذشت عاشقان آمـده خـود نـشان از آسمان بلند و روشنائی برشونده دارد.نـخست”هـمای”:مـرغی شکاری، نادر و دورپرواز و ساکن آسمان و همدم آفتاب است و در افسانهها نشانهء بخت بلند خداداد آنچنانکه سایهاش مایه سروری و پادشاهی است.نام”همایون” فـرخنده و وابـسته و هـمای است همچنانکه خود او معشوق و در پیوند با تن و جـان اوسـت:”یکی مهر و یکی ماه”،هر دو روشن،هر دو شاهزاده و هم سرنوشت و مانند آفتاب و مهتاب آسمان!”آذر افروز”و”شمسهء خاوری”:با ایـن نـامهای نـورانی دو دلدار دیگر افسانهاند؛یکی آتش عذار«چراغ چگل،شمع توران،آفـتاب خاور»است و چهرهای فروزان و آذرگون دارد و آندیگری با«رخی دلفروز و فروزان چون نیمروز»،آفتاب روشنی بخش دل،شمع ایوان جـان و بـاغ بـهشت است.
در مأوای این عاشقان از طبیعت به معنای کلی نشانی نیست،آنـچه مـیبینیم گلستانی ساخته و پرداخته و سرائی پروردهء لذت شاد و شاهانه است؛با شراب و شبی بیمانند چون دو پدیدهء نمونهوار طـبیعت.شـراب شـاعر به روشنی از اینگونه است:«فروغ دل و نور چشم»،زلال روان بخش،عقیق مذاب،شمع جـمع،آبـی آتـشگون و آتشی کوثری،خور و ماه و انجم،آب بستان فروز و جان افروز،درخشنده با قوتی«به روز آفـتاب و بـه شـب ماهتاب،آب آتش شرار و آتش آبدار»و بسیار روشنیهای دیگر چون:
سهیل صراحی و خورشید طاس ثـریای خـمخانه و ماه ماس شبافروز رهبان و قندیل دیر چو سلطان سیّاره هنگام سیر درفشان و روشـن چـو شـمع فلک فروزان و صافی چو جان ملک
نه فقط شراب،شب”تاریک”نیز به هـمین روشـنی است و پیکر آنرا با تارهای نور درهم تنیدهاند.تافتهء جدا بافتهایست.در بزم شـاهزاده هـمای و بـهزاد «جهان روشن از نور تاینده ماه»،فروزندهء چون ید بیضای موسی و رأی روشن دلان میدرخشید.سـاغر بـلورین لبریز از شراب ارغوانی مانند جام جهان نما و آبگینهء آسمان بود و چهرهء فـروزندهء«شـاه روشـن ضمیر،چو خورشید بر لاجوردی سریر»و چراغ ماه بر سبزهء باغ کاری کرد که شـب،«نـه شـب گوئی از روشنی روز بود. شب تاریکی که هر شب در آن بسر میبریم دیگر اسـت و ایـن سراب آراستهء چراغانی از نهادی دیگر.همهء چیز به سبکی عشقی که در فضای رؤیائی پریان الهام شـده بـه سوی آسمان پروازی پروانهوار دارد.دنیای عاشقان،شب و شراب و گل گیاه و پرنده،غـرفه در نـوری سیّال از زمین برکنده شدهاند.افسانهء عشقی مـینوی در سـرزمینی مـینوی میگذرد؛در عالم مثال25
باری،چنین طبیعتی سـرشته از نـور و بهار چون باغی به سبکی نسیم میان زمین و آسمان شناور است.زیرا خـیال شـاعر طبیعت موجود را به فراتر از واقـعیت،بـه مابعد طـبیعت مـیبرد و آنـرا از روی آرمانهای خود،آنگونه که آرزد میکند،بـاز مـیآفریند و عشقان دلخواهش را در آنجای میدهد و از این راه آن باغ همیشه بهار(بهشت؟)را انسانی میکند.
نـظامی و خـواجو طبیعت را از صافی مابعد طبیعت میگذرانند.در فـضای فرهنگی متعالی،حسیات آنـها در رویـکرد به جهان از”بالا”به”پائیـن”از خـلال روحی که آرمانهای آسمانی و قدسی خود را باور دارد،اندیشیده و دریافته میشود.طبیعت آنها صـاحب روحـی مابعد طبیعی و دارای آرمانی فـراتر از خـود اسـت تا از صورت بـه مـعنی و از نقش به نقاش راه یـابد.
درایـن آفرینش یگانه امّا دو رویه طبیعت و مابعد طبیعت،دنیا و آخرت و اینجهان و آنجهان،حقیقت هستی(بـه هـر نام که بنامیم)در جهان بالا،در آنـ جـای بیزمان و بـیمکان دیـگر اسـت:
کلام الهی از آنجا بـه پیغمبر وحی میشود.
نور معرفت از آنجا بر دل عارف میتابد.
عشق نیز از همانجا بر جان عـاشق مـیزند.
بدینگونه ه گوهر،سه اصل بنیانگذار یـک فـرهنگ:دیـن و دانـائی(عـلم حضوری نه حـصولی)و عـشق هرسه خاستگاه،سرچشمه و کارکردی همانند دارند و از آنجا که هرسه ناگهان و در بیخویشی آفریدگان و به خواست آفریننده نـازل مـیشوند،رابـطهء آدمیان(عاشق و معشوق یا عارف)با یـکدیگر بـه پیـوند آنـان بـا آفـریدگار شباهت مییابد و همهچیز و همه کس،هر ذره چون نور در کشش و کوششی است به سوی سرچشمهء خورشید.
د راین سیر آسمانی عشق با خقیقتهای متعالی دیگر از یک سرشت و خمیره اسـت بنابراین نه فقط در کامرانی بلکه در ناکامی عاشقان نیز نوعی هم نوائی و سازگاری با طبیعت گرداگرد و تمامی جهان وجود دارد و لذت وصل و رنج فراق هیچیک سرسری و بیحکمتی نیست.اگرچه ندانند.
د راین”هستیشناسی”،حـقیقت(کـه ریشه در”ناکجائی”بیزمان دارد) زمانمند نیست،زمان در پیدایش و کمال و زوال آن دستی ندارد حقیقت ابدی است.عشق نیز به مثابهء حقیقت-عشق خقیقی-چون در زمان جریان نمییابد، د رنتیجه تاریخ،یعنی زمان دگـرگون شـوندهء ویژه و از آن خود ندارد و آنچه در عشقنامهها میآید بیشتر سرنوشت آسمانی دلباختگان است نه سرگذشت زمینی آنها.
درست به خلاف این،در اندیشهء شاعر جدید،طـبیعت اگـر معنائی داشته باشد بیواسطه و درخـود دارای حـقیقت است و بینیاز و فارغ ار مابعد طبیعت حس و اندیشیده میشود.برای نیما و عشقی،طبیعت،اجتماع و انسان زمان پذیر و از اینرو”طبیعی”هستند،در زمان تکوین مییابند،پرورده ویـژ مـرده میشوند و میمیرند،زمان وجـودی بـیرونی نیست تا روزی در کرانهء آن پیدا شوند و روزی در کرانهء دیگر به پرتگاه عدم در افتند.زمان در گوهر چیزهاست و ساز و کاری ذاتی دارد با آنها هستی مییابد و با آنها نیست میشود.هرچند خود ادامه مییابد امـا آنـ”زمان”ویژه که در تن طبیعت،اجتماع یا آدمی”پیکرمند”شده و به جهان آمده بود(زمان این یا آن چیز)نیست میشود.آنها همچنانکه با “زمان خود”به دنیا میآیند،با زمـان خـود از دنیا مـیروند.از همین رو چیزها و پدیدههای جهان”تاریخدار”-صاحب تاریخی از آن خود-میشوند و سرنوشت نشناختنی مقدّر جای خود را به سرگذشتی مـیدهد که انسان میکوشد تا چگونگی و کار کرد آنرا بشناسد.
در سه”تـابلو”مـنظومه خـود با طبیعت آغاز و طبیعت در زمان پدیدار میشود:
طوائل گل و سرخ است و انتهای بهاره»! زمان وقتی مانند نـطفهای در زهـدان طبیعت جای گرفت با سیر خود آنرا دگرگون و دستخوش هستی و نیستی میکند.هـرچه در آن پدیـد آیـد هم،ناگزیر، ناپدید میشود.
همچنانکه بهار بسر میرسد تا پائیز بیاید عشق نیز پایانی دارد.مـرگ پیامد”طبیعی”عشق است.و طبیعت زمانمند،این جهانی و موضوع مشاهده و تجربه است،مـتعالی و آرمانی نیست و”مابعد”نـدارد.
اجـتماعی که در متن چنین طبیعت-و جهانی-نگریسته شود،مانند آن زمان پذیر،تاریخدار و در نتیجه دگرگون شونده است.(هرچند که دگرگونی اجتماعی خود موجب چنین دریافتی از طبیعت باشد).
زمان تاریخی مکان”جغرافیائی”را نیز در پی دارد.عـشقی که در چمنزار و گلزار یا در باغ پریان ظهور میکرد،اینک در دهی کنار شهر تهران-در مکانی ویژه-جای میگیرد.
در”سه تابلو”زن و عشق و انقلاب در زمان تاریخی و مکان جغرافیائی زاده و پرورده میشوند و میمیرند.
به سبب اخـتلاف شـهر و ده و اختلاف فرهنگی و طبقاتی عاشق و معشوق هالهء آسمانی و متعالی عشق محو شود و خصلتی اجتماعی مییابد.عشقی که با مژدهء سروش و در بیخویشی آمده بود،اینک در پردهء دروغ(مرد)و در سایهء غفلت(زن)راه خود را باز مـیکند و بـه جای فرجام رستگار پیک مرگ است.
فریب،غفلت و خودکشی؛واقعیت تلخ امروز در برابر خیال خوش دیروز! * با انقلاب مشروطه ما به حاشیهء تاریخ جهان راه یافتیم و باتیپای جنگ اول به مـیان مـعرکه پرتاب شدیم و از رخوت حلزونوار خود بیبهره ماندیم.عشقی مانند نیما،پروردهء انقلاب و جنگ است و از جهان دید و دریافتی تاریخی دارد.
طبیعت،عشق و اجتماعی که او در”سه تابلو”تصویر میکند زمانمند و تاریخی اسـت.
زن نـیز-زن سـتمدیده که شاعر به سبب بـیزاری از بـیداد سـنّت و اجتماعی بیشتر نگران اوست-در شعر عشقی وجودی تاریخی است.مریم در شبی تاریخی، همزمان با انقلاب به دنیا میآید،درکنار پدرش زندگی روسـتائی دشـواری را مـیگذراند،و در جوانی عاشق میشود و با تباهی عشق،خود را مـیکشد.
سـرگذشت او نمونهایست از بیدادی که در زمان و مکان معین،از تولد تا مرگ بر زنی میرود.
در سه”تابلو”تاریخ بک تن در یک بـرش از تـاریخ هـمگان-انقلاب-تصویر میشود.امّا در نمایشنامهء”کفن سیاه”سرنوشت(تاریخ)زنـان در طول تاریخ به میان کشیده میشود و سیاه بختی آنان با گذشتهء باشکوه،پیروزی عربها، چادر سیاه و بیچارگی و درمـاندگی هـمهء ایـرانیان از زن و مرد،گره میخورد.
آنگونه که در مقدمهء نمایشنامه آمده:«موضوع این مـنطومهء نـو و شیوا سرگذشت یک زن باستانی بنام خسرو دخت و سرنوشت زنان ایرانی در نظر او هنگام ورود به مه آباد اسـت.» شـاعر در راهـ سفر همراه با کاروانی به نزدیکیهای ده مدائن میرسد.دم غروب اسـت و هـرکسی در تـکاپوی جستن جائی ولی شاعر کنجکاو،در حسرت شکوه گذشته و دردمند روزگار خراب کنونی،آرام ندارد،به دیـدن ویـرانهها مـیرود و پس از تماشای کاخها و ایوانهای فرو ریخته به گورستان میرسد و«در اندیشههای احساساتی و عرفانی»غرق میشود،بـا خـود رازها میگوید و درد دلها میکند.
آنگاه در”قلمه خرابه”ای«جای پای عرب برهنه پائی»را”بر سـر تـاج کـیان” میبیند تا میرسد به«بقعهء اسرارانگیز»:
برسیدم و پس چند قدم بر درهیی وندر آن درّه عیان بـقعهء چـون مقبرهیی چار دیواری و یک چار وجب پنجرهیی27
شاعر وارد مقبره میشود و به جای خـیالهای گـوناگون آخـر میبیند آنچه دیده نعش زنی است در کفن سیاه با چهرهای تابانتر از سمع ولی افسرده،مـانند غـنچهای پژمرده و مادر داغ جوان دیده.سپس شاعر در«برزخ بیهوشی و هشیاری»میبیند که مـرده بـیدار شـده و به وی میگوید«ای خفتهء بیگانه از اینجا برخیز»که این بقعه طلسم است«روز و شب ایرانی»در اینجا بـسته شـده و بـه همین سبب ایران تو ویران است،تو سیاه بختی و من سیاه پوش و تـا مـن سیاه پوشم تو سیاه بختی.این سیاه که پوشیدهام کفن است،در یک قدمی گور ایستادهام تـا بـه خاکم بسپارند.
تا به اکنون که هزار و اندی سال است اندرین بـقعه در ایـنجامعه مرا این حالست
شاعر از او میپرسد که تـو کـیستی و پدرت کـیست و درمییابد که او دختر کسرا شاهنشاه ساسانی اسـت و بـه سبب ویرانی ایران به این ویرانه رو آورده.
آنگاه شکوه کشوری به آن بزرگی و توانائی را بـه یـاد میآورد و در حسرت آتشکدههای خاموش مـیگرید و از ویـرانی موجود دلخـون اسـت.از ایـن ماجرای باور نکردنی شاعر دیوانهوار از آنـجا مـیگریزد،زمین میخورد،صبح در کنار ده به خود میآید،چشم باز میکند،بـاز هـمان زن را میبیند،اوّل فکر میکند خواب و خیال اسـت ولی”خسرو دخت”را،بـا هـمان شکل و شمایل،در سه تن مـیبیند؛سـه”خسرو دخت”!سراسیمه به دهکده میدود،در هر سو همان را باز مییابد تا قـافله مـیرسد و آنجا:
باز دیدم هر زن کـه در آن قـافله بـود همه چون دخـتر کـسرا به نظر جلوه نـمود…
بـاری سه سال بعد شاعر از این سفر به وطن برگشت.در ایران:
هرچه زن دیدم آنجا هـمه انـسان دیدم همه را زنده دورن کفن آنسان دیـدم
در بـخش پایان داسـتان شـاعر مـیگوید:
آتشین طبع تو عـشقی که روانست چو آب رخ دوشیزهء فکر از چه فکنده است نقاب در حجاب است سخن گرچه بـود ضـد حجاب بس خرابی ز حجاب است کـه نـاید بـه حـساب
امـّا باوجوداین خرابی،بـیرون آمـدن از حجاب کاری خلاف عقاید و باورهای کهن و کاری سخت دشوار است.
بکنم گر ز تن اینجامه گاه اسـت مـرا نـکنم عمر در اینجامه تباه است مرا
دین و دنـیا بـاهم نـمیسازند و تـناقضی اسـت مـیان خوشبختی زن و بهروزی اجتماعی از سوئی و ریضهای که ترک حجاب را گناه میداند،از سوی دیگر.
ولی باوجوداین،اگر روزی زنان از پس پرده بدرآیند و با مردان برابر و یکی چون آنان شوند زندگی اجتماعی جـانی میگیرد.
ورنه تا زن به کفن سر برده نیمی از ملت ایران مرده
از ساخت ناتمام و زبان”نو و شیوا”اما نارسای منظومه میگذریم زیرا مانند”سه تابلو”بینش بکر،احساسات غریزی و سلامت وحـشیوار انـدیشههای شاعر آنگاه که در زبان هستی میپذیرد به صورت نسنجیده و خامی در میآید.پیکر شعر را دستی تازهکار و نابلد میتراشد.28امّا از نظر محتوا در اینجا نیز آنچه به شاعر”الهام”میشود در حالی مـیان هـوش و بیهوشی است؛با این تفاوت که در گذشته بیخویشی موهبتی یزدانی و جذبهای معنوی بود و اکنون ناهشیاری پدیدهای روانی است که از وحشت برآمده و حاصلی جـز حـسرت و افسوس ندارد.
بیآنکه بخواهیم بـه گـفتههای پیشین باز گردیم فقط یادآوری میکنیم که همهء عواطف دورنی شاعر دربارهء زنان و اندیشههای اجتماعی او در متنی تاریخی به زبان میآید:
کشور ما ایران از پیـروزی عـربها تاکنون طلسم شده(نـاسیونالیسم عـشقی مانند بسیاری از معاصرانش ضد عرب است و پیروزی آنان را علت بدبختی و بیچارگی ایران میداند.)
چادر سیاه نشانه و نماد این طلسم است.
اگر زن از چادر بدرآید گناه است،و اگر نیاید عمرش تباه اسـت.چـنین زنی مردهای در زندگیست.
همهء زنان ایران چون دختر کسرا هستند با سرنوشت تاریخی یکسان.
مرد نیز با همین سرنوشت مردهء زنده نماست.سرنوشت دو نیمهء مردم ایران بهم بسته است.
پس مـردان نـیز طلسم شـدهاند و تا زنان در چادرند ایرانیان همه سیاه بختند.
با این برداشت،سیاه بختی زن تاریخ عقب ماندگی ایران و تـاریخ ایران سرگذشت سیاه بختی زن است.و این تاریخ در بن بست طلسمی افـتاده کـه نـه میتوان گشود و نه میتوان همچنان رهایش کرد.
-نمایشنامهء”کفن سیاه”فریاد خشم دردی جانسوز و غریزی و نشانهای از آگاهی وجـدان خـوابزدهء فرهنگی مرد سالار و خود پسند وبیمار است که در آن مردان همه کارهء بیکاره و زنـان هـیچکارهء نـیم بهار و در بهترین حال موضوع عشق و زیبائی در ادب رسمی و در همه حال رانده از زندگی اجتماعی و زندانی خـانهاند،به گفتهء عشقی:«در کیسهء سربسته،در کفن زنده به گور!» * همزمان با پیدایش انـدیشهء آزادی و عدالت اجتماعی و در متن بـیداری و تـجدد،روشنفکران و آزادیخواهان جسته گریخته و گاه ناخواسته امّا ناگزیر به این حقیقت تاریخی که دشمن هر دگرگونی و پیشرفت اجتماعی بود توجه کردند و از این گذشته آنرا از نظر عاطفی دردناک و از نظر اخلاقی ناپسند و در هـمه حال مایه بیزاری یافتند.گرفتاری زنان-به خلاف امروز که باید دست تنها خود را دریابند-دلمشغولی نواندیشان و آزادگان و از در و نمایههای عمدهء ادبیات آنروزگار بود.از میان شاعران زمان کسانی به انگیزهء شوخی،تـفنن یـا هوس به این موضوع پرداختند و کسانی جون عشقی از سر درد.
نمایشنامهء کفن سیاه مهمترین بیان نامهء”سیاسی-ادبی”است بضد حجاب و بیحقی زنان و”ایدآل پیرمرد دهگانی”اعتراضی خشمگین به فرجام بـد انـقلاب مشروطه و ناکامی ملت ایران.در”تابلو سوم”پیر مرد که همهچیز،زن و فرزند و یار و دیار و زندگیش را در راه مشروطیت از دست داده،میگوید:
چه گویمت من از این انقلاب بدبنیاد که شد وسیلهای از بهر دسـتهای شـیّاد چه مردمان خرابی شدند از آن آباد گر انقلاب بد این زنده باد استبداد که هرچه بود از این انقلاب بود بهین
بد بود و با انقلاب بدتر شد.
شاعر میپرسد در این حـال کـه تـوئی پس چرا با کمی مرفین کـار خـودت را نـمیسازی،برای چه زندهای و«به قول مردم امروز ایدآل تو چیست»؟
همینکه خواست بگوید که چیست منظورش بگشت منقلب آسان د وچشم پر نـورش کـه انـقلاب نماید،چو چشمهای لنین.
زنده است برای انـقلاب دیـگری،برای انتقام و کشتار همهء رجال خائن تا سراسر کشور از خون آنها سیراب گردد و«همی شود دگر ایران زمین بـهشت بـرین.»
عـشقی خطاب به برزگر(فرج اللّه بهرامی دبیر اعظم)رئیس کابینهء وزارتـ جنگ سردار سپه،که در پاسخ به نظرخواهی او سه تابلو سروده شد،29میگوید
جناب برزگر این ایدآل دهقان اسـت نـه ایـدآل دروغ فلان و بهمان است ز من هم از که بپرسی تو ایدآل آنست هـمین مـقدمهء انقلاب ایران است… عجب مدار اگر شاعری جنون دارد به دل همیشه نقاضای عید خون دارد. چگونه شرح دهـم ایـدآل خـود به از این “ایدآل پیر مرد دهگان”انقلاب لنینی و از آن عشقی نیز مانند او هـمان انـقلاب اسـت تا از برکت آن«همی شود دگر ایران زمین بهشت برین.»امّا عشقی خیال میکند انـقلاب او لنـینی اسـت.او میگوید در دل آرزوی عید خود دارد و چگونگی این عید را در دو مقاله به تفصیل شرح داده است:
از روزگاری کـه آدمـیزاد خودش را شناخته هر قومی یک ورزشهای تفریحی داشته…من میخواهم این چند روز عـید خـود نـاسخ تمام اعیاد و ورزشهای تفریحی برای جمعیتهای بشر باشد.[جا آن]نخستین روز ماه اول تابستان تا پنـج روز عـموم طبقات مردم هرکس در هر اقلیم و مملکت و شهر و قصبه و عشیره بدنیا آمده و سکنی دارد…در مـیدان عـمومی جـمع شده واز آنجا با خواندن سرودهائی که برای عید خود مخصوصا مهیا خواهد شد مبادرت بـه رفـتن خانههای اشخاص که در طی سال گذشته مصدر امور و امین قوانین جامعه بـوده و بـه جـمعیت خیانت کردهاند…خانهء آنها را با خاک یکسان کرده و خود آنها را قطعهقطعه نمایند.بسم اللّه،چه تـفریحی بـهتر از ایـن.31
در مقالهء دوم در کنار نام کسانی چون شیخ خزعل و قوام الملک و شجاع الدوله و غـیره کـشتن”فیلسوفهای پلید”نیز سفارش میشود:
رفقا باید به مردم منافع خونریزی را فهمانید،باید عقیدهء مقدس خـونریزی را طـوری تعریف کرد که جزء آمال و آروزی هرکسی ریختن خون پلید باشد.باید طـوری عـقیدهء خونریزی را ترویج کرد که کرد زنها اغـلب بـه عـوض مهریه از شوهرشان ریختن یک خود پبید و خـائنی را بـخواهند.32
همانطور که دیده میشود”ایدآل دهگانی”عشقی نه انقابی لنینی بلکه شورش کـور و بـیامان دهقانی است بضد فساد اخـلاقی شـهر و شهریان عـشقی هـمزیمان پیـرزنی دهاتی که از بیبند و باری مردم شـهر نـالان است میگوید:
تفو به روی جوانان شهری ننگین ندانم آنکه خود اینگونه مـردم بـیدین چه میدهند جواب خدای در محشر
شـورش دهقانی به سبب سـرشت مـنزه طلب و اخلاقیش در دشمنی با شـهر بـیدادگر و تبهکار که برهم زنندهء راه و رسم،آیین و ناموس پیشین است،رو به گذشته دارد،واپسگرا،سـنت پرسـت و خواستار عقاید و آداب”طبیعی”،مـاندگار و مـألوف پیـشین است،و معمولا بـینقشه و سـازمان،بدون نظریه(تئوری)راهـنما، بـیشتر به کشتن و سوختن و غارتی لجام گسیخته میانجامد تا هدفی اندیشیده و بسامان.
عشقی مانند عـارف و بـیشتر انقلابیان پس از جنگ اول،با اطلاعات پراکنده و بـدون هـیچ اندیشهء روشـنی از انـقلاب کـارگری روسیه،میپنداشت که قـیام و شورش بضد دولت ظالم،مالکان،حاکمان و ابابان استعمارگر آنان مایه رهائی زحمتکشان و آزادی ملت است و میتواند در انـدک زمـانی از کشوری ویران و آشوب زده”بهشت بـرین”بـسازد.33
عـشق آتـشین وبـیتاب شاعر به کـشور و مـردم چنان شتابزده و سراسیمه است که برای رهائی از پریشانی و فساد،هرجومرجی بدتر یعنی خونریزی بیحساب و دیوانهوار را پیـش پایـ هـموطنانش مینهد،تا آنجا که ریختن خون بـه خـودی خـود بـه صـورت آرمـان و آرزوس ستمدیدگان و از همه ستمدیدهتر زنان درآید.
پانویسها:
(1.نامه پرویز ناتل خانلری به تاریخ 15 مرداد 1307 در نامهها،صص 238 و 239.این نامه سرشار از بیاعتمادی نویسنده به زنان و عشق است.بجز این،در صـص 516،567 و 568 که در آن شاعر از زندگی پر ملال روزانه،که ویرا مثل مجسمه میخکوب و گرفتار کرده،مینالد و در آرزوی پاره کردن زنجیر پوسیده و رسیدن به آن طرف کوههاست،و نیز در جاهای دیگر نامهها شاید بتوان انگیزههای نیما را درگریز از زنـ و عـشق حدس زد.
(2.علی اکبر مشیر سلیمی،کلیات مصوّر عشقی،چاپ چهارم،تهران،1342،ص 171.
(3.همانجا.
(4.همان،ص 173.
(5.«اولین بار که افسانهی خود را به روزنامهی جوان معروفی دادم،او آن را به دست گرفته بود فکر مـیکرد ولیـ میفهمید.به من گفت خوب راهی را پیدا کردهای.بعدها ایدآل خود را ساخت و برای من خواند.این به طرز آثار من نزدیک بود…تـا ایـنکه حوادث ما را از هم دور کرد.رفـیق مـن خاموش شد و در دخمهی سرد و تاریکی منزل گرفت.»(نامهها،ص 263).
(6.ما در اینجا ناچار استخوانبندی داستان را در چند خط آوردهایم تا بتوانیم گفتار خود را دنبال کنیم.برای شـرح بـیشتر باید به اصل رجـوع کـرد.
برای تحلیل سیاسی«ایدال…»نگاه کنید به:ما شااللّه آجودانب تابلوی مریم در مجلهء آینده
قسال 12،شمارهء،وی میگوید:«عمدهترین تحلیل سیاسی ای که در چگونگی انحراف و انحطاط مشروطه در ادبیات منظوم این دوره مـیتوان سـراغ داد از میرزادهء عشقی است که تحت عنوان ایدآل او…به درج رسید….سرگذشت پدر مریم چنانکه در تابلو سوم تصویر شده است در حقیقت سرگذشت انقلاب مشروطه هم هست.»همان،ص 49.
تا آنجا که ما میدانیم«عـمدهترین تـحلیل سیاسی»از”ایـدآل “هم همین مقالهء ما شااللّه آجودانی است-که وجود آن ما را از بحث دربارهی محتواسی سیاسی”سه تابلو”بـینیاز میکند.بنابراین، بجز چند اشاره،میکوشیم به مطالب دیگری پردازیم کـه مـوضوع بـررسی آن مقاله نبوده است.
برای آگاهی از شرح حال و تحلیل آثار عشقی میتوان نگاه کرد به:یحیی آرین پور،از صـبا تـا نیما، تهران،کتابهای جیبی،ج 2.
(7.نیما یوشیج،مجموعهء آثار،دفتر اول،شعر،به کوشش سـیروس طـاهباز تـهران 13640،ص 30.
(8.بیتهائی از اینگونه در سه تابلو کم نیست:
زنم برای من از بسکه غصه خورد همی پس از سه مـه تب لازم گرفت و مرد همی یگانه دختر خود را به من سپرد.همی همان هـم آخر از دست من بـبرد هـمی
(9.انقلاب مشروطه چون با شکست و ناکامی روبرو شد،و بویژه پس از تجربهء دردناک جنگ جهانی اول و گسیختگی شیرازهء کشور،به صورت شورشهای فکری و عملی خود انگیخته و بی عافیت عشقی،لاهوتی،خیابانی،فرخی،کلنل مـحمد تقی خان پسیان و دیگران در آمد.
(10.کلیات مصوّر غشقی،ص 139.
(11.عاشقی محدث بسیار کشید/تا لب دجله به معشوق رسید.امّا هنوز از گل روی او سیراب نشده،زن هوسباز دستهء گلی را که فلک به آب داده و بر شـط روان اسـت از مرد پاک باخته، میخواهد.عاشق ستمکش خود را به آب میزند دسته گل را به معشوق ستمکار میرساند و خود غرق میشود.
(12.در این جستار از خمهء حکیم نظامی کنجوی تحریر و تصحیح سید حسن میرخانی،تـهران، چـاپ پنجم،1362،استفاده شده.
(13.فقط یکبار زمانی که شیرین از خسرو آزرده است،گفتوگوی آنان به مناسبت حال دلدادگان در برف و سرمای زمستان میگذرد؛طبیعت نیز چون عشق به سردی میگراید.
(14.پسـ از دلسـردی و قهر عاشقان و مدتها جدایی،مژدهی آشتی باز در خواب به خسرو الهام میشود.
(15.شاپور به شیرین میگوید که خسرو«خیانت را شبی در خواب دیدست/از آن شب عقل و هوش از وی رمیدست»،و نیز شیرین بـه شـاپور مـیگوید«در این صورت بدانسان مهربستم/کـه گـوئی روز و شـب صورت پرستم.»
(16.خسرو در آستانهء آشتی و پیوند همیشگی با شیرین خوابی دید و شاپور در تعبیر آن به وی
مژده داد که دیگر رنج فراق بسر رسـید.خـسرو:
سـتایش کرد برشاپور بسیار که ای من خفته و بختم تـو،بـیدار به اقبال تو خوابی خوب دیدم کز آن شادی به گردون سرکشیدم چنان دیدم که اندرپهن باغی بدست آوردمی روشـن چـراغی… بـهشتی رسته در هر میوهداری به شکل طوطئی هر شاخساری…
(17.شیربن دربـارهء شاپور میگوید:
قضای عشق اگرچه سرنبشت است مرا این سرنوشت او در نبشست
(18.خسرو که در فکر کام جوئی از شیرین اسـت:
دگـر ره دیـو را در بند میداشت فرشتهاش برسر سوگند میداشت
و شیرین”پریوار”در پاسخ به شـتاب و بـیتابی خسرو به وی میگفت:
جهان نیمی ز بهر شادکامی است دگر نیمه ز بهر نیکنامی است
همچنین یادآوری مـیشود کـه”پریـ”خود دارای ویژگی و سرنوشت دو گانهء”ایزدی اهریمنی”است.در این باره ن.ک.به:شاهرخ مـسکوب،«بـخت و کـار پهلوان در آزمون هفت خان»،ایران نامه،سال 10، شمارهء 1،زمستان 1370.
(19.در این جستار از خواجوی کرمانی،هـمای و هـمایون،بـا تصحیح کمال عینی،تهران،انتشارات بنیاد فرهنگ ایران،استفاده شده اشت. (20.«خواجو به فـرقهء مـرشدیه اختصاص داشته و از مریدان مستقیم شیخ امین الدین بلیانی بوده است،»ذبیح اللّه صفا،تـاریخ ادبـیات در ایـران،تهران،چاپ دوم،2535،انتشارات دانشگاه تهران،ج 3، بخش دوم،ص 893.
(21.پس از گفتار سروش،همای وقتی به خود میآید و سـر از خـاک بر میدارد نه گل میبیند و نه گلزار و نه اثری از بوستان و پریان.
در”ویس و رامـین”کـه دلدادگـی جسمانی و”طبیعی”است و از راه آشنائی و بتدریج وجود عاشق و معشوق را تسخیر میکند،عشق نامجاز،خطاکار و بدآیین از آب در مـیآید و سـرمشق سرایندگان بعدی نمیشود.
(22.در هفت اورنگ جامی یعنی در”سلامان و ابسال”،”یوسف و زلیخا”،و”لیـلی و مـجنون”،کـه عشقنامه های عرفانی و تمثیلی هستند و نیز در سلسلهء الذهب،تحفة الاحوار،صبحة الابرار و خودنامهء اسکندری از طـبیعت درکـار عـشق نشانی نیست و عشق با طبیعت رابطهای ندارد.همچنین است در”خسرو و شیرین”و”لیـلی مـجنون”از امیر خسرو دهلوی.
در”ناظر و منظور”و”فرهاد و شیرین”وحشی بافقی هم نشانی از طبیعت نیست مگر آنجا کـه شـیرین ملول و دلتنگ از بی وفائی و جدائی خسرو میخواهد جائی”بهجت انگیز”برایش بـیابند «کـه بر شیرین سرآید هجر پرویز».این نـزهتگاه غـیر طـبیعی توصیفی تکراری،باسمهای و بی خصوصیت از طبیعت اسـت بـرای فراموشی و از یاد بردن عشق،نه عاشقی کردن و کام ورزیدن.
(23.در”لیلی و مجنون”نظامی در فـصلهای«رفـتن لیلی به تماشای بوستان»و«نـیایش مـجنون با زهـره»و«نـیاش مـجنون با مشتری»گفتوگوی کوتاهی با پدیـدههای طـبیعت وجود دارد ولی کم مایه و گذرا.
در عشقنامهء زیبای”ویس و رامین”،«عاشق ز رنج عشق جـان بـر لب رسیده»در فراق یار به باغ مـیرود و دردمندی و بیتابی میکند،ولی در فـصل«گـردیدن رامین در باغ و زاری کردن از عشق ویـس»، درد دل او بـیشتر با بلبل عاشق است نه با گل و سبزه و درختان باغ.
(24.درست برخلاف ایـن،هـنر جدید زمان و مکانی دیگر،درهـم ریـخته،کـم گشته با غـایب دارد.
کـافکا و بکت در همهء نوشتههایشان،جـمیز جـویس در Ulysses ،و هدایت در بوف کور مشتی از خروارند.
(25.در”کل و نوروز”خواجو،صحنههائی از شکار و جز آن دیده میشود امـا طـبیعت و عشق بهم چندان ارتباطی ندارند.
(26.در”خـسرو و شـیرین”و”همای و هـمایون”،در و نـمایه شـکل،جهان بینی،جایگاه تـاریخی و زیبا شناختی و ارزش ادبی و موضوعهای دیگر سزاوار بررسی گسترده و شایستهایست.
انگیزه بررسی ما”سه تابلو”عـشقی بـود و تازگی و تفاوت مفهومی آن با عشقنامههای گـذشته.
بـه هـمین سـبب در ایـنجا فقط به چـند نـکته مشترک که یه کار این جستار کوتاه میآمد:طبیعت،عشق و زن پرداختهایم و بس.
(27.کلیات مصور عشقی،ص 212.
(28.عـشقی درسـی و یـکسالگی کشته شد.او در این عمر کوتاه سخت درگـیر مـسائل سـیاسی روز بـود و بـا وجـود توجهی که به نوآوری داشت فرصت زیادی نیافت تا زبان و فرهنگ شاعرانهء خود را تکامل بخشد.
(29.کلیات مصور عشقی،صص 172 و 192.
(30.دو مقالهء”عید خون”در دو شمارهء 4 و 8 جوزای 1301 در روزنامهء شفق سـرخ به عنوان سرمقاله منتشر شد.
(31.کلیات مصور عشقی،مقالهء اول،ص 125.
(32.همان،مقالهء دوّم،ص 139.
در برابر عید خون عشقی،عارف نیز”مارش خون”دارد که برای نمونه بند اول و چند بیت دیگر آن آورده میشود:
خون چـو سـرچشمهء آب حیات است پیش خون نقش هر رنگ مات است خون مدیر حیات و ممات است خون خضر راه نجات است… شهر خون،قریه خون،رهگذر خون کوه خون،دره خون،بحر و بـر خـون دشت و هامون ز خون سربسر خون رود خون چمشه خون تا قنات است خون به خون ریختن باید آمیخت.
سید هادی حائری،عارف قزوینی،شـاعر عـلی ایران،تهران،سازمان انتشارات جـاویدان،1364،ص 414.
(33.درسـت همان خیال خام که به سبب فقدان آگاهی و دانش سیاسی و نبود تجربهء اجتماعی و بیخبری از تاریخ گذشتهء نزدیک پس از یک نسل و در پایان جنگ دوم بار دیگر تـکرار شـد.