Mirza Hossein Khan Divansalar: Literature and Social Ethics
پسـ از جـنگ جهانی اول و بازپس رفتن نیروهای انگلیس و روس و عثمانی گروهی از سیاستمداران میهن دوست پیش از هرچیز در آرزوی آن بودند تـا کشوری تکّهپاره از خودسری گردنکشان داخلی و آسیب دیده و نیمه جان از دشمنان خارجی را سروسامان دهـند.رسیدن به این هـدف نـیازمند دولت مرکزی یکپارچهه و نیرومند بود و چنین دولتی بدون ارتش مجهّز،سازمان مالی و اداری کارآمد و خلاصه دیوانسالاری جدید امکان پذیر نبود.
نخستین کوششها برای سازماندهی نیروهای انتظامی(ژاندارمری،قزاق، نظمیّه)و مالیّه و گمرکات به یـاری مستشاران خارجی به سالهای پیش از جنگ بازمیگشت.اندکی بعد از کودتای 1299 رضا خان میرپنج،که به سرکردگی نیروهای قزّاق وارد تهران شده بود،وزارت جنگ یعنی سکّان اصلی قدرت داخلی را به دست آورد و سپس در دوران رئیـس الوزرائی،پس از مـبارزه با دربار (*).بخشی از کتابی است که نگارنده در دست نوشتن دارد.سه بخش دیگر این کتاب درشمارههای پاییز 1371،بهار و تابستان 1372 ایران نامه منتشر شده است. و گروههای سیاسی مخالف،فرماندهی کل قوا را نـیز از آن خـود کرد و سردار سپه شد؛رضاخان سردار سپه.
وی پس از رسیدن به پادشاهی به همان روال و با شتاب و شدّتی افزونتر نظام آموزش،دادگستری،دارائی و در یک کلام سازمان لشکری و کشوری را دگرگون ساخت و دستگاه اداری نـوینی بـه وجود آورد.دفتر و دستک دیوانی گذشته برچیده و دیوانسالاری تازه پی افکنده شد.در حقیقت دستگیری و زندانی کردن گروهی از درباریان و رجال و اعیان در اوان کودتا اگرچه دیر نپائید ولی چون ضربهای هشدار دهنده،پایان حکومت دولهـها و سـلطنهها و آغـاز راه و رسمی دیگر را خبر میداد.در زمـانی کـوتاه ارتـش نوین از بازماندهء صاحبمنصبان قزاق و ژاندارمری که،زد و خوردها و جنگ وگریزهای داخلی را آزموده اما از آیین سپاهیگری و سربازی بیخبر بودند،فراهم آمد.وزارت جـلیلهء مـعارف بـا گروهی از باسوادان و اهل ادب و چند تنی آشنا بـه آمـوزش جدید سامان یافت و عدلیه به دست فقها و آشنایان به علوم قدیمه.بر همین اساس مالیّه و سازمانهای دیگر آمیزهء نـاگزیری بـود از سـنّت و تجدد و کوششی در راه کاستن از وابستگان به سنّت پیشین و برکشیدن نـیروها و روشهای نو،البتّه با پشتیبانی و به زور شاه که قدرت تصمیمگیری را به انحصار خود در آورده بود.
رمان زیبای حـجازی کـه در نـیمهء پادشاهی و اوج قدرت بیچون و چرای رضاشاه(1312)منتشر شد داستان این دیوانسالاری و انـتقال روشـ حکومت «ایلی-روستائی»به دولت متمرکز سراسری است.نویسنده در همان آغاز میگوید«این کتاب شرح حوادثی اسـت کـه در سـالهای پیش از 1299 به شیخ حسین گذشته.»و بدون چنین تذکّری چگونه میتوانست در چنان دورهـای رمـانی در انـتقاد شدید از سازمان اداری کشور بنویسد.اگرچه شخصیتها و نام و نشانها و پارهای حوادث حکایت از آخرین روزهـای قـاجاریه دارد ولی تـقسیمبندی دائرهها و ادارهها،شیوهء اداره،تشکیل کمیسیونها و تقسیم کار و غیره از روزهای انتشار کتاب به دور نیست.ایـنست کـه باید گفت زیبا بجز روزگار گذشته،که با عمر سلسلهء پیشین به سـر رسـید،بـخشی از خصوصیّات دیوانسالاری همان دههء انتشار خود را نیز دربردارد.
دیوانسالاری،و بیش از همه سازمانهای بنیادی آن چـون ارتـش و دارائی، استخوانبندی و بازوی حاکمیّت دولت مرکزی است که همهء نیروهای مالی، قضائی،فرهنگی،و مانند آن را،در پایـتخت یـعنی در یـک شهر گرد میآورد تا از آنجا بر تمامی کشور فرمان براند،دولت(یا شاه)را بر گـردنکشان مـحلّی و شهر را بر ده مسلّط کند.و تسلّط شهر بر ده یعنی دگرگونی اخلاق و رفتار و پیـوندهای اجـتماعی،تـغییر حسّیات(احساسات و عواطف)و روحیّات و دگرگونی پر تلاطم راه و رسم زندگی.به یاد آوریم که در دورانهای گـذشته تـفاوت ذاتـی میان فرهنگ شهر و ده وجود نداشت.باورهای دینی و در نتیجه اخلاق و رفتار و نیز احـساسات و عـواطف رویهم رفته از یک سرچشمه سیراب میشد،نگرش روستائیان و شهریان به خود و برداشت آنان از زندگی و جهان کـمابیش هـمانند بود و اختلافی اگر بود در ماهیت نبود،در مراحل و درجات بود.
اما در دوران جـدید،شـهر آورندهء فرهنگ و تمدن دیگری است که بـا سـنّت دیـرپای گذشته سر جنگ دارد،از آن نیرومندتر است و سرانجام ویـرانش مـیکند.دراینحال تحولی که از این پدیدهء تازهء اجتماعی یعنی تسلط شهر بر ده بـه وجـود میآید دردناک و سرشار از کشش و تـنش بـین گروههای اجـتماعی، کـشمکش روانـی شهروندان و سردرگمی اخلاقی و عاطفی آنهاست.صـفای روسـتائی و اخلاق و حسّیات دیرین-که چون سنّتی است،آشنا،پسندیده و پذیرفتنی است-جـا تـهی میکند و راه و رسم جدید شهری-که چـون تازه است ناآشنا،نـاپسند و نـپذیرفتنی است-خواهناخواه جای آنرا مـیگیرد.بـه ویژه که شهر مرکز قدرت نیز هست و قدرت به خودی خود زایندهء فـساد اسـت.
انتقال از ده به شهر و افتادن د دامـگاه پر حـادثهء فـساد را-تا آنجا کـه آیـینهای بدنما و شکسته بسته نـشان مـیدهد-در سرگذشت شیخ حسین میتوان دید.بچّهء بلند پرواز،شرور و ریاست جوی رعیّتی ساده به سـرنوشت بـیشکوه پدر قناعت نمیکند،در آرزوی پیشنمازی و سروری ده را پشتسر مـیگذارد و بـه شهر مـیآید،نـخست بـه سبزوار و پس از هشت سال بـه پایتخت و مرکز کشور. در تهران بر اثر آشنائی با زنی فاحشه و به راهنمائی و پشتیبانی او عبا و عـمامه را کـنار میگذارد و کلاهی و اداری میشود و در زمانی کوتاه بـه ریـاست ادارهـء احـصائیه وزارت خـانهای میرسد بیآنکه تـا پایـان در جلد تازهء خود جا بیفتد.
سر در گمی و خود باختگی شیخ حسین از همان نخستین برخورد با تـهران آغـاز مـیشود:
از عظمت شهر چنان کوچک شدم که رشـتهء افـکارم از دسـت رفـت.وسـعت مـیدان مشق و دستههای قزاق که با توپ و تفنگ به هر طرف میدویدند و حمله میکردند.مبهوتم کرده بود. ..همهچیز در نظم بزرگ مینمود،پهنا و درازای خیابان و بازار،دیوارهای بلند و سردرهای آجـری…حتی ضخامت و وسعت گرد و خاکی که در معابر زمین را به آسمان وصل میکرد درنظرم شکوه و جلوهای داشت…با اینهمه گاهی دلم از غصه میگرفت زیرا میدیدم مردم به عجله و شتاب در اطراف من مـیآیند و مـیروند و هیچکس احوالی از من نمیپرسد سهل است نسبت به یکدیگر هم اعتنائی ندارند،گوئی دشمن به شهر نزدیک شده،همه در فکر جمعآوری و نجات خویشند…خودم را درمیان جمعیّتی مضطرب و وحشتزده غـریب و بـیکس دیدم.چیزی که به این حال اندکی تخفیف میداد،دیدن قطار شتر و حمار بود که درمیان این آشفتگی با همان آرامش و سکوت مـزینان و سـبزوار میرفتند و آن راحت و آسودگی خیال را بـه یـاد میآورند.1
شهری عظیم با مردمی شتابزده،بیآرام و دشمنخو و بیگانه از هم،و دهاتی تازه رسیدهای غریب و بیکس که آرامی گمشدهاش را نه درمیان آدمها بلکه در رفتار شـتر و حـمار باز میشناسد.جمعیّت هـرچه بـیشتر او تنهاتر و غریبتر!
بریدن از ده و سنّت و کار دین،پیوستن به شهر و تجدّد و کار دولت شیخ حسین را میرزا حسین خان قیاس الدوله میکند و این میرزا حسین خان یک تنه خود گرهگاه تناقضهای شهر و ده،سـنت و تـجدد و درهمی و پریشانی اخلاق و احساسات دوران تحوّلی است که ارزشهای کهن در سراشیب زوال و ارزشهای نورسیده هنوز بیگانه و لرزان و از استواری به دورند.اینروستائی شهری شده نیمی از اینجا و نیمی از آنجا نه اینجائیست و نه آنجائی.هرچه بـیشتر بـا دروغ،پشـت هماندازی و رشوه در دستگاه اداری پیشرفت میکند بیشتر اسیر همان دستگاه و بیشتر از حقیقت خود دور میشود و از خود میپرسد:
نمیدانم چـرا هرقدر درونم از دروغ و گناه سیاهتر میشود به جلوهء ظاهرم میافزاید.حس مـیکردم کـه دو نـفر شدهام یکی خودم و دیگری آن صورت ظاهرکه باید آراسته و بزک کرده به چشم دیگران بکشم.دیدم از بدبختی بـه ایـن صورت ظاهر بیشتر علاقمند شدهام و فریب دادن مردم را وظیفهء خود میدانم.2
اینک میرزا حـسین خـان،کـارمند وزارت خانه شخصیتی دوباره است؛یکی«خود»ی که از ده با خود آورده و یکی«صورت ظاهر فریب دهـنده»ای که از برکت شغل جدید در شهر به دست آورده.شرط پیشرفت که هیچ،حتی مـاندن در اداره دروغ و سیاهی گناه اسـت کـه هم از آن بیزار و هم به آن دلبسته است چونکه زن و پول و قدرت(مقام،ریاست)هرسه در اداره است و او در دام دلربای این هرسه گرفتار.
میرزا حسین خان در چرخ آسیاب دیوانسالاری،برای آنکه چون دانهای خرد نشود و غبارش را بـیرون نریزند،خود را دانا به چیزها و کارهائی که نمیداند وانماید،دروغ میگوید،دوروئی میورزد،در برابر زیردستان متکبّر و بیرحم و در برابر زبردستان سر به زیر و چاپلوس است،و دزد و رذل و زن به مزد!با آدم کشان مجاهدنما و هوچیان روزنامهنگار و سـیاستبازان هـمه فن حریف هم دست میشود با دشمنان روباهانه دوستی میکند و به دوستان از پشت خنجر میزند3.او خود در صحبت از پرویز خان،جوانی کاردان، خدمتگذار و صمیمی به زیبا میگوید:
خدمت وزارتخانه شایستهء هـمچو روح پاکـی نیست،اینجا زندانی است که جمعی گدایان بیعرضه و تنبل،جمع شده لاشی را درمیان گرفتهاند و از وجود او ارتزاق میکنند،بر سر هم میزنند و بناخن و چنگال،روی همدیگر را میخراشند،چشمشان بسته بدست یـکدیگر اسـت که مبادا یکی زیادتر برباید.اسباب نبرد و مرد انگیشان،تملق،دوروئی،دروغ،حیله، صبر و تحمل است.مثل گداها همه بیمصرف و زائدند،وجود هیچکدام لازم نیست باین دلیل که آنها در عقب کار مـیدوند،نـه کـار بدنبال آنها.هرکدام از بین بـروند،روح اجـتماع، نـفس بآسایش میکشد.مردمی که در ادارات ارتزاق میکنند،بندگان شکمند آزادی روزانه و شأن حریت و فضیلت ابتکار و شخصیت را بیک لقمه نان فروختهاند،میگویند،ما بـیچاره و بـیدست و پائیـم،بخودی خود کاری از ما نمیآید،این گردن مـا و ایـن شما.4
میرزا حسین خان اینها را میداند و افزون براین هربار با گرفتاری تازهای روبرو میشود که باید با نیرنگ و تـردستی از دام آن بـجهد.خـیال میکنند زبان خارجی،آمار،حسابداری یا کارهای اداری دیگر میداند.ولی او از هـمهء اینها چنان بیخبر بود که وقتی میشنید کمیسیون در جریان است«بی اختیار حالت سکون و احترامی به[او]دست میداد مـثل ایـنکه انـجمنی از ملائکه در مقدرات بشر به شور نشسته باشند.»5
او در تاریکی و ترس گام بـرمیدارد و زنـدگی اداریش تکرار یک نگرانی و ندانم کاری دائمی است و نمیتواند از آن دل بکند،چون باوجود زنبارگی اعتراف مـیکند کـه:
ذوق ریـاست در من از شور عشق سختتر است…شیرینی ریاست و حکمفرمائی که احتیاج به آنـ در نـهاد مـن سرشتهء گفتههای دلرا چاشنی میداد.زمزمهء احترام و تعظیمی که در اطراف وجود خود هر دم بلندتر بـه گـوشم مـیرسید سختتر از چشمان فتّان زیبا مرا به
264
زنجیر میبست.برتری و ریاست بر اهل تهران ذوق دیـگری داشـت…آری باعث اقامت من در این شهر پرآشوب تنها دلدادگی به زیبا نشد،لذت مبارزه و زورآزمـائی بـا اهـل تهران و هر روز غلبه بر آنها و بال گردن و قید پای سعادت من شد.ای کاش در کشتی اول زمـین خـورده و رفته بودم.
ریاست موجب دارندگی و برازندگی و مایه بزرگی و سروری و مهمتر از همهء اینها،ریـاست قـدرت اسـت.
اگر ریاست با قدرت توأم نبود اینهمهجانبازی و سوز و گداز مردم برای جاه و مقام برای چـه بـود.اجزاء یک اداره در حقیقت حکم اثاثیه را دارند جای هر اسباب و تشخیص ایـنکه زائد یـا لازمـ است بسته به نظر و ارادهء رئیس است7…رئیس میتواند اعضاء را مانند اشیاء به اداره بگذارد و بـر دارد بـنوازد یـا بیندازد…8
ولی این قدرت شمشیری چوبین است در غلافی پوک.رئیس در یک لحظه به خـود مـیآید و میگوید«خیال میکردم من بر محاسبات رئیسم…لیکن فهمیدم محاسبات بر وجود من رئیس ظالم و حـکمفرمای جـابر است.»9
قدرت واقعی از آن دستگاهی است که هر وقت بخواهد رئیس و مرئوس را بـا تـهمت و پاپوشی بیرون میاندازد،10دستگاهی که افراد را در چـرخهایش مـیگرداند کـمی را دستچین و بیشتری را تفاله کرده دور میریزد و دست آخـر هـمه را به شکلی که میخواهد به قالب میزند و اگر مردی شریف،خوشباور و دلسوز مـانند پرویـز خان روزی به تصادف در آن راه پیدا کـند نـاچار روزی دیگر بـاید از آن بـگریزد.
شـیخ حسین دیروز را ملیحهء اصفهانی دیروز و زیـبای امـروز در دستگاه اداری وارد میکند و شیخ دهاتی،میرزا و شهری و حتّی صاحب قلب قیاس الدوله مـیشود.امـا در عوض زیبا به او میگوید«تو را مـن آدم کردم باید تا زنـدهای خـدمتگذار من باشی.»11زیبا نه تـنها بـا میرزا حسین بلکه با «غامض الدوله»و کارکنان دیگر،با وزیر و وکیل سروسّری دارد و از گردانندگان دسـتگاه اداری اسـت و این دستگاه مرکز دزدی،پارتی بـازی،زنـبارگی،بـیکارگی، ندانم کاری و تـلف کـردن جان و مال مردم اسـت.بـه ویژه آنکه دیوان سالاری نودمیده در حال شکل گرفتن است و هنوز قانون،سلسله مراتب و سـنّت خـود را ندارد تا کارها و پیشرفت کارکنان(عـلیرغم بـیعدالتی و اعمال نـفوذی کـه در هـمهجا هست)بنابرقرار و آیینی بـاشد.با بهانهای،دستاویزی و یا حتّی بدون اینها،فقط به دلخواه میتوان یکی را آورد و یکی را برد.ولی بـاوجود هـمهء اینها برای برقراری حاکمیّت دولت جز هـمین دیـوانسالاری سـتمکار هـیچ وسـیلهء دیگری وجود نـداشت.
در چـنین دستگاهی فحشاء پنهان و آشکار نیز مانند اندازهء پول و پارتی در گردش کارها و آورد و برد آدمها اثر داشت.12دیوانسالاری و فـحشاء13دو پدیـدهء جـدید،درهم تنیده و بهم بستهاند.دیوانسالاری لازمهء دولتـ سـراسری مـرکزی اسـت کـه خـود حاصل انقلاب مشروطه و برچیده شدن شیوهء حکومت ایلی پیشین و واکنش هرجومرج سیاسی سالهای نخستین جنگ جهانی است.و فحشاء اخلاقی در زمینهء اجتماعی چهرهء دیگر (alterego) و جفت بدیمن آزادی سـقط شده و ناکام انقلاب مشروطیت است.بعد از انقلاب مشروطه سرانجام دولتی مرکزی و نیرومند جای استبداد مندرس قجری را گرفت.اما برقراری آزادی فردی(و دموکراسی)نیازمند فرهنگ ویژهء خود، تمرین و آموزش است که بـا انـقلابی نیم بند در زمانی کوتاه به دست نمیآید، همچنانکه نیامد.برعکس در سیاست و روزنامهنگاری،وکالت و وزارت و مقامهای عمومیو دولتی،و در تلاش برای رسیدن به قدرت(پول و مقام)،نوعی فحشاء اخلاقی در زمینهء اجتماعی حکمفرما شـد کـه در همین داستان «وزین الملک و میرزا باقر و قدیم السادات»از نمایندگان آنند.اوّلی کارچاق کن و تعزیه گردان سیاسی و بند و بست چی رجال و صاحب دولتان است و دیـگری بـه نام مجاهد آدم کشی را نیز بـه هـمهء آن«فضیلت»ها افزوده است.و سرانجام آخری روزنامهنگاری است که به کمک آن«مجاهد»آمده،پنجاه تومان میخواهد تا یک شماره را راه بیندازد.وقتی میپرسند خـرج شـمارهء دوم چه میشود جواب مـیدهد:
مـولا خرجش را میرساند،آخر این دهان ما را که از گچ قالب نگرفتهاند،چانه را میجنبانیم و یکی دو سه تا آدم پولدار بیزبانرا میگیریم بباد حمله،اگر همهشان نیایند لا اقل یکی میآید و خرج شمارهء دوم را میدهد.تو پنـجاه تـومان بده و کارت نباشد،من آدمش را دارم که بفحش اول مثل بید بلرزد و بیاید خر کریم را نعل کند.14
این فاحشههای سیاسی برای پول از هیچکاری و از جمله کشتن آدمها روگردان نیستند.حال زار وطن،بیدار کردن مـلت،نـجات مملکت،جـانفشانی در راه آزادی بهانه و دستاویز آدمکشی و زبان حال همه همان کلمهء قصاری است که زیبا به میرزا حـسین خان گفت:«از آتش عشق من یک جرقه کم نشده تو پول پیـدا کـن.»51او«پول لازم دارد کـه مثل ریگ خرج کند.»16همه همیناند،همهء این سیاستبازان به درد زیبا گرفتارند.
نویسنده علیرغم معدود سیاستمداران شـریف، کـاریکاتوری از سیاست بازان ترسیم میکند که نشانهء سرخوردگی از شکست آرمانهای مشروطیت و از سوی دیگر نـمودار اخـلاق و رفـتار روسپیوار بعضی کارداران آن روزگار است. در این میان یکی چون مصطفای جوان از ساده لوحی صـادق و پاکباخته در میآید وگرنه بقیّه همه شیاد و هفت خطّاند و به چیزی اعتقاد ندارند نـگر چپاول در بازار آشفتهء دزدان.بـاری،هـرجومرج و فحشاء همزادهای دیوگونهء آزادی ناتمامی هستند که در زمینهء اجتماعی و فردی شکست خورده و به ضد خود بدل شده.بی موجبی نیست که زنی فتنهانگیز،شهرآشوب و هرجائی همه کاره باشد.او دیگر اشرف یا عـفّت(فاحشههای بیگناه تهران مخوف)نیست که دیگران به روز سیاه نشانده باشندش،او زنی مختار و«آزاد»است که به میل خود بازگوشانه زندگی میکند.زنی که پیشترها از راه دسیسههای حرمسرا،جادو جنبل و فال و طالع و سـر کـتاب و نذر و نیاز و دخیل کار خود را به پیش میبرد «آزاد»شده،به زندگی اجتماعی راه پیدا کرده و چون گرگی در گلّه جانوران گرسنه افتاده.زیرا برای آزادی دیگران تجاوز کرد،آزادی خود سر و مرز نـاپذیر از راهـها و در چهرههای گوناگون به ضدّ آزادی تبدیل میشود.در اینجا زیبا با اعمال نفوذ در دستگاه دولت شرایط را به سود خود و زیان دیگران زیرورو میکند و برابری را که شرط آزادی اجتماعی است از میان میبرد و بدینگونه آزادی او مـوجب بـندگی دیگران میگردد.اندیشهء این آزادی نیامده در مهین (تهران مخوف)مایهء مرگ،و پیدایش واژگونهء آن در زیبا مایه خود فروشی است. فحشاء زیبا وجه ظلمانی و چهرهء اهریمنی آزادی زن اجتماعی است.
در تـهران مـخوف زنـ بازیچهء دست مرد است و در«زیـبا»مـرد بـازیچهء دست زن.در آنجا مرد آزاد و زن اسیر بود.در اینجا زن و مرد آزادان اسیرند، چونکه در حصار بستهء دیوانسالاری که تجسم پول و قدرت است همه«آزادانه»به جـان هـم افـتادهاند.گوئی مشتی کور حریص در تاریکی بههم دشنه مـیزنند، تـصویر از هرجومرج اجتماعی که نویسنده خود زمانی آنرا زیسته و پیآیند ناگزیرش دیکتاتوری را به چشم دیده.
میرزا حسین خان یکی از ایـن«اسـیر-آزاد»هـاست که باوجود ریاست و ترقی اداری«نه در غربت دلش شاد و نه روئی در وطن دارد.»عـشق زیبا که زمانی به وی بال و پری داده بود کمکم زائل میشود و میرزا رفته رفته نسبت به او نیز مانند شـهر تـهران و دسـتگاه اداری احساسات درهم و متناقضی پیدا میکند.این طلبهء محروم تا مدتها هـم تـن و بدن شهوتانگیز و همدستی «پر برکت»زن را میخواهد و هم از تاوانی که در عوض باید پرداخت به ستوه میآید.او که جـویای نـعمت بـیزحمت بود بهرهای جز معصیت بیلذت نمیبرد، زیرا گذشته از خطرهای اداری گریبانگیر،عشق فـاحشهای هـوسباز کـه هر روز دامی برای دیگری میگسترد مایهء پریشانی و دلمشغولی و خشم عاشق سودجوی «غیرتمند»ی است کـه مـیان دوسـتی و دشمنی و وفاداری و خیانت سرگردان مانده است.آندوگانگی که در«سه تابلو»عشقی میان ده و شهر،مـریم و جـوانک فکلی بروز کرده بود اینجا مانند بادی هرزه گرد در یک تن تنها افـتاده اسـت. مـیرزا حسین خان گره کور است.خاطرهء سادگی و آرامش ده هنوز از یادش نرفته اما چه کـند کـه در بستر گرم زیبا زمینگیر شده.مانند شناگری خسته اما شیفتهء آب-گرچه یاد سـاحل آرامـ در خـاطرش خلجانی دارد-بیاختیار به گردابهای دورتر میشتابد.میخواهد امّا میداند که نمیتواند به ده برگردد. «جنبشهای واپسـین کـه از شیخ حسین محتضر بروز میکرد دیگر قوتی نداشت. شهر تهران همچو عـنکبوت وجـودش را هـر روز به رشتهای تازه از هوای نفس بسته و جان پاکش را تا نفس آخر مکیده بود.»17شیخ دهـاتی مـیرزای شـهری شده و شهر با زیبا و وزارتخانه توام و هرسه با همند.
عشق که بـاید مـایه پیوند جان و تن باشد در شهر چنان آمیخته به پستی، سودجوئی و دوروئی است که بدل به زندان روح مـیشود.«عـشق ما زنجیر آهنینی بود که دو نفر محبوس را بهم بسته باشد زیرا آرزوی مـا هـردو آن بود که یکدیگر را دوست نداشته و از قید هـم آزاد بـاشیم.فـغان از عشق که روزهای خوب زندگیم را به حـرمان و هـدر برگزار کرد.»18در این گرگ آشتی روباهان، عشق-مانند مقام اداری و شهر-رای میرزا حسین خـان بـه صورت گودالی بیگریزگاه در میآید.«عـشق زیـبا پیکانوار در دلم نـشسته،بـیرون کـشیدنش از ماندن دردناکتر است.»19
با چنین عـشق ویـرانگر و بدفرجامی«عاشق»در عین وصل در آرزوی فرار و فراق است.
گرچه تنگ در بغل زیبا خـوابیده بـودم ولی جان و دلم پیش زینب بود،بدین مـعنی که روحم با روان زیـنب و بـدنم با جسم زیبا تماس داشـت.خـلقت یکی و خلق دیگری را دوست داشتم… از وسائل سعادت جز بدن بیروح زیبا چیزی نـداشتم.بـاقی اسباب دنیا همه آلات شکنجهء جـانم شـده بـود.20
تن بیروح زیـبا،بـا شهر جلوه فروش و تـمدّن و تـجدّد تغییر پذیرش سازگاری دارد و مهر و صبوری زینب،نامزد دوران کودکی با وفاداری روستای تغییر ناپذیر و پایـبند سـنّت.اما روستا در برابر هجوم بیرحمانهء شـهر از پا در مـیآید:زینب پس از چـند مـاه گـریه و زاری،در جستجوی میرزا از ده فـرار میکند و یک روز او را آبستن و گدا و از دست رفته در دامغان پیدا میکنند.مادر میرزا نیز از دوری فرزند دیوانه مـیشود.مـیرزا این دو شبح سمتدیده،دو پریشان پایمال سـرنوشت،دو روحـ سـرگردان ده را بـه شـهر میآورد تا پسـ از چـندی در نومیدی،فراموشی و رنج مانند سایهای درتاریکی عدم محو شوند.21
باری،جسم و روح میرزا حسین خان از هم دور افـتاده و از یـکدیگر بـیگانه شدهاند.روح،تشنهء مهربانی زلال،کنار نامزد آن روزها،در هـوای پاک ده پرواز مـیکند و جـسم در شـهر و تـنگاتنگ بـا لذتی پشیمان،وامانده است.اینک او مردی است با خویشتنی دوپاره یکی«راستین»و بازماندهء گذشته و دیگری«دروغین»و اکنونی.او در جائی دیگر نیز گفته است که حس میکند دو نفر شده،یـکی خود و دیگر ظاهر این خود که باهم نمیسازند ولی در یک وجود گنجیدهاند.22خود نخستینزاده و پروردهء ده اتس:«تا زمانی که در هوا و عادات و افکار سادهء مزینانی به سر میبردم کمال سیاست و تنها رمـز نـجاح را در علم و تقوا میدانستم و باز تازه این زندگی خالی از رنج و مقرون به عافیت و نشاط را مقدمهء سعادت جاودانی و بهشت ابدی میپنداشتم.»23
میرزا حسین خان با بیرون آمدن از ده نه فقط دنیا کـه آخـرتش را هم از دست میدهد.در آنجا هردو دنیا را داشت و در اینجا هیچکدام را.برای همین از بهشت مزینان و دوزخ تهران یاد میکند و به زیبا میگوید«تو مرا از راه بـهشت در بـردی و به سرازیری جهنّم انداختی،بـرای رضـای تو از صبح تا غروب کارم دروغ و دوروئی است.فرصت ندارم یک دقیقه خودم باشم.دائم به بازیگری مشغولم.»24
حیف که نمیتواند«بار سفر را ببندد و زنجیر اسارت را بـدرد و بـه سوی مزینان فرار کـند»ایـنروان پریشان آسودگی روزگار گذشته را مگر در خواب و آنهم خوابی آشفته ببیند:
چشمم بهم رفت،بهشت مزینانرا دیدم که زینب و حسین همدیگر را مثل دو قمری دوست دارند،روی شاخهها آواز میخوانند و شادی میکنند.عفریتی بـه صـورت زیبا با یک تیر زهرآگین هردو را زخمی کرد و انداخت،قمریها به خاک تپیدند و جان دادند،همان عفریت بر سرشان نشست به زخمشان مرهم میگذاشت.25
هر تلاش میرزا حسین خان بـرای بـازپیوستن به خـویشتن هدر و تباه است.او حتی وقتی که در خواب از جلد واقعیت کنونی خود به درآمده و به پاکی گذشته پنـاه میبرد تا شاید در مهر کودکانهء زینب دمی آن خویشتن گمشده را دریـابد، تـیر زیـبا را میبیند و به خاک افتادن دلدادگان را.و طرفه آنکه باز هم اوست که بر زخمهای افتادگان مرهم مینهد.زیـبا شـکارگری سنگدل و نیز پرستار شکار زخمدیده است،یا شاید«شکار»آرزو میکند که چنین بـاشد.او حـتی در خـواب هم از زیبا-عفریت شهر-رهایی ندارد؛عفریتی که ویرا از میان به دو نیم میکند و سپس دو پارهـء ناساز این وجود رنجور را چون وصلههای ناجور بهم میدوزد و آنگاه«در قعر جهنم»بـه هیأت ماری او را در آغوش مـیکشد.26
درد بـیدرمان میرزا حسین خان دو پارگی شخصیتی است که در خود جا نمیافتد.در سوئی احساسات ساده و«طبیعی»کسی که از ده بیرون آمده و در سوئی دیگر عقل خودپسند و زیرکسار کسی که در پیچوخم زندگی«ساختگی» شهر افتاده.نـاسازگاری ایندو در ماجرای پرویز خان و حاجی محمد حسین به روشنی نمودار میشود.پرویز خان در کار اداری بیریا و صادقانه در حق میرزا دوستی میکند.و میرزا دوستی را با دشمنی و ریا جواب میدهد و کاری میکند تا پرویـز-بـیآنکه بفهمد چهکسی برایش پاپوش دوخته-از دستگاه اداری و سر راه او برداشته شود،ولی در دل از دوروئی با پرویز شرمنده است و به خود میگوید:
آه پرویز جانم!تو جوانی مستعد و زحمتکش و وطندوست و پاکدامن،از من بیاطلاع فاسق خودنما و کـذّاب،اسـتدعا و استرحام میکردی!تف بر تو ای دنیای آشفتهء ما!
قلبم بزاری افتاد و استغاثه کرد که با اعتراف بنگاه خودت،حقیقت را بچشم این سادهلوح نابینا روشن کن که لااق بعد از این دچـار دیـگری مثل تو نشود!عقلم نهیب زد و دل را خاموش کرد.
از این لغزشهای فکری و سستی اراده همیشه برای من دست میداد و برای نگاهداشتن خود
از خطر افتادن،گرفتار اضطراب درونی و زحمتم میکرد.نمیدانم دیگرانهم مـثل مـن در عـمر اداری خود دچار زاریهای دل میشوند یـا آنـکه بـیدردسر و بیتزلزل از نردبان تعالی و ترقی بالا میروند و شک و تردید را بخود راه نمیدهند؟خوش بحال اینگونه اشخاص زیرا دلی که تحمل دیدن رشادتها و قصابیهای عقل را نداشته بـاشد دشـمنی اسـت خانگی،باید بیرونش کشید و دورش انداخت!27
«زاری دل»،«نهیب عقل»!تـزلزل مـیان عقل و دل و«سستی اراده»در داستان حاجی محمد حسین آشکارتر است.خیال میکنند حاجی مال و منالی دارد برایش پروندهای ساختهاند تا بدوشندش.پول مـیخواهند و هـرچه حـاجی بیچاره سوگند میخورد و زاری میکند که آه در بساط ندارد باور نمیکنند و مـرد بینوای درمانده را سر میدوانند.سرانجام،در بده بستانهای اداری غنیمت نصیب میرزا حسین خان میشود و اینبار اوست که،با هـمان شـگرد هـمکاران، دندان تیز کرده که تکهای از حاجی بکند اما او چیزی ندارد کـه بـدهد وگره کارش بسته میماند تا آنکه از بیماری و بینوائی جان میدهد.میرزا اتفاقا دم آخر شاهد مـرگ او و درمـاندگی خـانوادهء اوست:
حاجی روی حصیر و در رختخوابی که وصفش شرمآور است در وسط اتاق خوابیده بـود،چـند طـفل بکهنه پیچیده،در گوشهء اتاق تپیده بودند.از ورود من،چشمهای حاجی دو سه بار در حدقه غلتید و دهـانش کـمی بـاز شد،از تشنج عضلات صورت و حرکت خفیف لبها پیدا بود که میخواهد چیزی بگوید،امـا صـدایش شنیده نمیشد.از زحمت این کوشش جانش بلب آمد و درگذشت…منتظر بودم فغان و فـریاد زن و فـرزند،گـوشم را پاره کند،لیکن در کمال حیرت،زن را دیدم که پیشآمد و وحشیانه مرده را بهر طرف[جنبانید]و با صـدائی گـرفته و سهمناک گفت بچهها پدرتان مرد!…بیاختیار از آن منظره روگردانم اما دیدم چشمهای میت،خـیره و پر از کـینه بـمن نگاه میکنند!در آن یک لحظه هزار پیام تهدید و عقاب از آن دنیا بمن رسید،موی بر بدنم راسـت شـد،زانوهایم چنان میلرزید که قدرت فرار نداشتم،زبانم در دهان نمیگردید.چشم را بـیک نـقطهء دیـوار دوختم و از وحشت،جرئت مژه بهمزدن نمیکردم.فریاد مادر بخودم آورد که مرد که،دیگر از جانم چـه مـیخواهی!شـوهرم را که کشتی،بچههایم را یتیم کردی،دیگرچه خیال داری!الهی آن صد تومان به تـنت صـد زخم گوفت بشود!ای یرحم خدانشناس صد تومان را میخواستی بچه دردت بزنی که ما را مجبور کردی قالی زیـر پا و لحـاف و تشک بچههامان را بفروشیم!برو،برو که خدا زن و بچهات را بروز ما بیندازد!بـرو کـه خدا مثل ما بنان گدائی محتاجت بـکند!بـا دسـتی لرزان بیست تومانی را که از پول حاجی در جیبم مـانده بـود جلو مادر گذاشتم، گفتم اگر نسبت بشما تقصیری شده گناه من نیست.آن صـد تـومان را رئیس پیش از من گرفته،مـن تـازه آمدهام،مـن هـمانم کـه با حاجی همراهی میکردم و شما سـر سـفره بمن دعا میکردید.28
این حال میرزا حسین است از پریشانی و پشیمانی.باوجوداین بـیاختیار و«از سـر صدق»دروغ میگوید.آن صد تومان را کسی از او نـگرفته بود او خود آن را«زود در جیب بـغل پنـهان کرده و با مسرّت تمام بـه پهـلو میفشرد.»29چنین آدمی چه بگوید اگر دروغ نگوید،مگر آنکه شرمنده و تنها، در خود بـگرید.«وقـتی در کوچه تنها شدم اشکم مـثل بـاران مـیریخت.عذاب مرگ و عـقاب آخـرت را…عیان میدیدم و به روزگـار تـباه خویش میگریستم.»30 باوجود همهء اینها پس از تقلاّیی سرسری و بیثمر برای نجات بازماندگان حاجی،وا میدهد و آنـها را بـه دست لاشخورهای حریص و به امان خـدا رهـا میکند و بـار وظـیفه را بـه گفتهء خودش هنوز بـر نداشته به زمین میگذارد و فرار را برقرار ترجیح میدهد.31
او از فریفتن مردم،از دلاّلی مطلمه،ربودن بیت المال فـسق و فـجور و عیاشی،از اینکه آخرتش را به دنیا و دنـیا را بـه هـیچ و پوچ فـروخته نـاراحت است.32ولی امـان از«لغـرشهای فکری و سستی اراده»که نمیگذارد میرزا به ندای دلی که هنوز ارزشهای اخلاقی و انسانی در آن کورسوئی میزند،گـوش فـرا دهـد وجدان او نه تنها نمرده بلکه سخت آزارش مـیدهد و چـون زخـمی در گـرفتار آزار وجـدانند یـا همین من دچار عقاب و زجر این همنشین ناسازگارم؟ وای به روزگارشان اگر پیوسته در تمام عمر بدین درد بیدرمان مبتلا باشند. حمداری جهان به این زخم درونی نمیارزد.»33
با این وجـدان مزاحم،چون«ناسازگار»است،نمیتوان همدست شد،و چون همخانه است و نمیتوان از او جدا شد،درد بیدرمانی است که از باورهای دینی و اخلاقی پیشین،از تربیت کودکی و نوجوانی و محیط روستا و سنّتهایش سرچشمه میگیرد34و مایه و شـالودهء حـسّیات اوست و به تعبیر خودش در دلی که«دشمن خانگی»است جا دارد،زیرا در برابر عقل جاه طلب حسابگر و بیپروا که فقط به خواست زیانکار خود میاندیشد،خار راه است و از شتاب «عاقل عـجول»مـیکاهد.ولی با اینهمه هربار که احساسات میرزا در برابر نفع شخصی و مصلحت اداری وی قرار میگیرد،از برکت وجود«عقل»،اوّلی پایمال دوّمی میشود و وجدان«سست اراده»نفس راحتی مـیکشد.35مـثلا برای ربودن زیبای آنچنانی از چـنگ پرویـز میگوید«نیّت خود را با موازین اخلاقی سنجیدم و حق را به خود دادم که به هر وسیله باشد نگذارم یار عزیز مرا یک جوان بیعرضه و بیلیاقتی کـه هـمهگونه مدیون من است از خـانهام بـه خیانت ببرد.»36
بدین ترتیب با«رشادتها و قصّابیهای عقل»”پرویز جان،جوان زحمتکش وطندوست و پاکدامن،»37،بیعرضه و بیلیاقت و خائن میشود،«ملیحهء معروفه… که همچون عنکبوت در پس پردهء مکر و فریب برای مکیدن خون شـکار…چـنگ و دندان باز میکرد»38عزیز میشود و میرزائی که خود را مدیون پرویز میدانست اکنون او را مدیون خود میبیند.
ولی کار وجدان را به این سادگیها نمیتوان ساخت.این«درد بیدرمان»مانند اصل روستائی میرزا سـخت جـانتر از آنست کـه درنظر میآید. گاهوبیگاه در خواب که آزمندیهای روزانه سستی میگیرد و اسب خیال جولانی مییابد،میتوان دریافت که مـیرزا حسین خان قیاس الدوله چه تقلاّی بیثمری میکند تا اعتقادهای اخلاقی گـذشته را سـرکوب کـند و درکنه خاطر به خاک سپارد.
پس از آن داوری ظالمانه در حق پرویز برای تصاحب زیبای هوسباز، کابوس وجدان با چـهرهای هـولانگیز سر میرسد.میرزا«رویای صادقه»خود را چنین حکایت میکند:
گویا نزدیک صبح خـوابم بـرد یـک وقت از ناله و فریاد خودم بیدار شدم.از وحشت به خود میلرزیدم.خواب دیده بودم در صحرای مـزینان با زینب بدنبال گوسفندها میرویم و باهم ماچ و بوسه میکنیم.ناگهان صورت و هیبت گـربه بخود گرفت و در من افـتاد و بـدنم را بچنگال و دندان میدرید.دو میمون پیر و جوان بر شاخ درختی نشسته بودند و با دمهای بلندشان بتن مجروح من شلاق میزدند.
من بعالم رؤیا معتقدم از اینجهت که اغلب آنچه را در خواب میبینم بنوعی واقـع میشود ولی اینبار سعی میکردم که بضعف نفس خودم بخندم و بافکار پریشان مغزی که بدون ارادهء من در حرکت و سیر است،اهمیتی ندهم.39
مغز میرزا تابوت بستهایست که در غفلت خواب باز مـیشود و افـکار پریشان مانند گورزادهای سرگردان بیرون میریزند.تجسّم این وجدان شبحوار را تنها یکی دوبار در شخص شیخ شهاب میبینم که برقی میزند و به تندی شهابی در تاریکی ناپدید میشود.میرزا حسین خان وقـتی کـه از خانهء حاجی بیرون میآید از فرط پریشانی بیاختیار به سراغ شیخ شهاب که ساکن حجرهء سابق میرزاست میرود.و این شیخ مردی است«بلند قامت،درشت استخوان با گونههای سرخ و ریـش سـیاه تنک و چهرهای همچو گل شکفته باز از یک تبسم دائمی که باوجود کمال قدرت و نیروی بدنی و نهایت متانت و طاقت روحی، بسان دوشیزهای و الانژاد،شرمدار و کمرو»40و دانشمند و عارفی بیمانند است بـیآنکه دم از درویـشی و صـوفیگری بزند.گوئی میرزا خویشتن آرمـانی خـود را در وجـود جانشینش بازیافته بود.چون میگفت«شیخ را در ضمیر به استادی و ارشاد پذیرفته بودم اما نه آنکه خیال کرده باشم مثل او بشوم مـیدانستم شـایستگی آن سـعادت را ندارم.»41
میرزا به دستوپای شیخ میافتد و تمنای ارشـاد و راه نـجات دارد.اما این«وجدان جانشین»-که گوئی بهجای حجره،لحظهای در خانهء خراب جان میرزا نشسته-خاموش است و به کسی کـه«نـهادش بـا عشق مال و مقام و ریاست عجین شده»42راهی نشان نمیدهد.وجـدان میرزا در خواب بیدار و در بیداری خوابزده و در همه حال ناتوان است.زیرا ارادهای که باید وجدان را هستی بخشد و اعتقاد اخـلاقی را بـه رفـتار درآورد،در برابر سودای«عقل»،عاجز است و سرانجام با همهچیز میسازد و در نتیجه رفـتار بـه ضد احساسات و اخلاق در میآید.به خلاف این،در پرویز صاف و ساده و پرسوز و گداز که بدخواهانش را«برادران عـزیز»43مـیداند،تـا آخر عنان رفتار در دست اخلاق است.«وای بر کسی که برای رسیدن بـه سـعادت فـرضی وجدان را زیر پا بگذارد.»44و چون خود نمیگذارد چون جسمی خارجی از دستگاه اداری بیرون میاندازندش.
اینها دو نـمونه از تـحققّ بـیواسطهء اخلاقند45وگرنه در سراسر داستانی آموزشی،گروهی سودجو که در تجاوز به هیچچیز و هیچکس هیچ مـرزی نـمیشناسند،کفتار صفت به جان هم افتادهاند.بیاخلاقی آنها به واسطه و در آیینهء دیگری پیـوسته اخـلاق و نـیک و بدرفتار را در منظر چشم خواننده میگسترد.
باری میرزا حسین خان از آنهاست که«برای رسیدن بـه سـعادت فرضی وجدان را زیر پا میگذارد.»و همین میان او و شیخ شهاب چنان جدائی انداخته که پیـوستن یـکی بـه دیگری محال مینماید.میرزا گمان میکند که اشکال همه در «لغزشهای فکری و سستی اراده»غافل از آنکه دشـواری ژرفـتر از اینها، و از فکر و ارادهء او فراتر است.جوهر وجودی شیخ شهاب متعلّق به عـالمی اسـت کـه میرزا از آن بریده و اگر هنوز شیخ را چون سرمشقی شریف و با سعادت مینگرد برای آنست که خـود یـک چـند در هوای همان اقلیم نفس کشیده.حالا دیگر میرزا شهری و متجدّد شده بـیآنکه بـه راستی هیچیک از ایندو شده باشد بلکه گیج و گنگ در شهر و در دستگاهی ناتمامتر از خود و در آشفته بازاری که هـمهچیز آن نـاشناخته و در حال شدن است،افتاده و افتادن و خیزان در مسیل پر گلولای تجدد رانده میشود.شـهر هـنوز شهر نشده و آگاهی اجتماعیش را به دست نـیاورده تـا هـمشهریان نیز فرهنگ،اخلاق و رفتار تازهء خود را-خـوب یـا بد-بیابند و سامان دهند.
در چنین زمانهای که جامعه دارد پوست میاندازد و با خنجر از درون و بـیرون شـکافته میشود،احساسات و اخلاق همگان عـلیل و وجـدانشان سردرگم اسـت.زیـرا هـرکسی یا خود میرزا حسین خانی در حـسرت شـیخ شهاب است یا چون اویی در خانه و خانواده و میان دوستان و آشنایان دارد.و یا در کـوی و بـرزن میشناسد.زنان بیگناه جوانمرگ،زنده بـه گور یا سر بـه نـیست میشودند،46 مردان شریف حاشیه نـشین47و شـاعرانی چون عشقی و فرخی و عارف در آتش احساسات تند و اخلاق و رفتار انقلابی میسوزند.همه از دسـت خـود یا دیگران (اجتماع)به تـفاوت از هـمان«درد بـیدرمان و زخم درونی»مـیرزا حـسین خان در عذابند و چاره را در اصـلاح اجـتماع از راه احساسات بشر دوستانه و اخلاق درست میدانند.ادبیات این دوره آموزشی و لبریز از احساسات و اخلاق اسـت.
زیـبا تنها رمان مهم حجازی و میرزا حـسین خـوان«واقعی»تـرین شـخصیت آنـست که دارای احساسات و اخلاقی بـا کشاکش و روحیهای پیچیده و درهم است. دیگران یا پرویز و مصطفی خان-روزنامهنگار تازهکار ساده لوح-48هستند کـه از اوّل تـا آخر قلب حسّاس و وجدان سالمی دارنـد،یـا مـانند زیـبا،غـامض الدوله، میرزا باقر،قـدیم السـادات و بقیه،گوئی تبهکاران مادر زادند.مادر غمدیده و نامزد ناکام میرزا نیز نامد و تبلور همهء ستمها و سـیاهبختیهائی هـستند،کـه(به رغم یکی چون زیبا)بر انـبوه زنـان مـیرود.
نـویسنده مـیخواهد تـصویر واقعی برشی از اجتماع را ترسیم کند اما حادثههای اتّفاقی و بیموجب چنان سرزده به داستان هجوم میآورند که پیوند واقعیت را از هم میگسلند و آنرا از سامانی منطقی تهی میکنند چنانکه گـاه پوستهء پوکی از حقیقت اجتماع باقی میماند.کتاب ارزش ادبی و الائی ندارد ولی از آنجا که سنّت روستا و آشوب شهر،چگونگی دیوانسالاری نوپدید و پیامدهای همگانی و فردی آنرا باز مینماید و نیز از آنجا که احـساسات و اخـلاق را با تنشی فرساینده در یکتن گردآورده در جامعهشناسی و تاریخ ادب آغاز این قرن دارای جایگاه ویژهای است.49
از اینها گذشته،باتوجه به فراوانی آثار،چاپهای پیاپی و انتشار گستردهء آنها،دستکم در طی یک نسل،سـاخت سـاده و درست زبان حجازی بیگمان در بهبود و سلامت نثر متعارف و رسمی(کلاسیک)متأخر اثر مفید و ارزشمندی داشته است.
ادبیات آغاز قرن و دوران رضا شاهی به شـدّت احـساساتی و اخلاقی است.این دو موضوع وسـواس فـکری و دلمشغولی ادبیات آموزشی روزگاری است که حجازی یکی از سرآمدان و شاید بنامترین نویسندهء آن بود.بههمین سبب بررسی آنها در نوشتههای او خالی از فایده نیست و از جمله راهی بـه جـامعهشناسی ادبیات مینماید.
هدف حـجازی در بـیشتر داستانهای بلند،قصههای کوتاه و قطعههای ادبیاش،پرورش احساسات انسانی و آموزش اخلاق پسندیده است.در نزد او طبیعت جای پیدایش و پرورش احساسات،و پیش از همه عشق است و اجتماع میدان بروز اخلاق و رفتار.از اجتماعی که حجازی مـیشناسد بـه اندازهء کافی گفتوگو شد اینک به یاری«شیرین کلا»شمهای به طبیعت از دیدگاه حجازی میپردازیم و سپس از راه«صبح و شب»و«بابا کوهی»به پیوستگی احساسات و اخلاق،تا پس از آن در«آئینه»و«اندیشه»نگاهی به اخـلاق اجـتماعی او بیفکنیم.
در نـثر حجازی-مانند شعر نیما-با دریافت تازهای از طبیعت روبرو میشویم که در ادب رسمی و گذشتهء ما ناشناخته بود«شـیرین کلا»دهی است در مازندران همیشه بهار.نویسنده به آنجا میرسد و مـیگوید:
حـیفم مـیآمد چشم بهم بزنم خیره نگاه میکردم که مبادا یک قلم از این نقاشی سحرانگیز را نبینم.متّصل رنگ بـود کـه درهم ریخته میشد و نقشونگار بود که به آن رنگها جلوه میکرد و مرا چـون غـریقی در طـوفان خیال هر آن به عالمی میانداخت…51
در این ده دختری(لیلا)است با زیبائی طبیعی و مردّد مـیان دو عاشق(مراد و رستم)با زور بازو،مردانگی و عشقی غریزی،به نیرو و جوشندگی طبیعت وحـشی.و گاوی و کشتزاری و گلزار طـبیعتی سـحرانگیز.معشوق گلی است در میان گلها.نه آنکه به گل تشبیه شود بلکه«درمیان یک صحنه گل قرمز که از ترس باد دائم یکدیگر را در آغوش میکشیدند یک گل آتشین بزرگ دیدم که روی این و آن دامـن میکشید.»52
گلها مثل آدمها ترس آشنا و خواهان هماغوشیاند و آدم گل آتشینی است بزرگتر از گلهای دیگر.ناگهان«صدای محزون وگرفتهء گاوی بلند میشود.»گاو نیز مثل گل حالی انسانی دارد،غمگین است و نالهاش را چـون زنـگ«ناقوسی به معبد آسمان»میفرستد و گاو دیگر با«نغمهء دلکشی…با آهنگ و قوت بیشتری»پاسخش میدهد.آنها عاشقند و«مغازلهء گاوها[لیلا] را هم به یاد عشقش»میاندازد و عاشقانه«آواز لطیفی»میخواند و همینکه «غـزلش تـمام میشود صدای نری فضا را پر میکند.»،نه صدای مردی به نام مراد بلکه صدای«نری»در فضا میپیچد.«مرد آواز میخواند و گاوها به نوبه و گاهی باهم ترانه میزدند و کوهها و درهها و شاید گـلها و بـرگها به این نغمه جواب میدادند.لیلا هم خاموش نبود.»
همانطور که گل و گیاه و جانوران طبیعت سرشت انسانی مییابند آدمی نیز به سرشت طبیعت در میآید.طبیعت در کار عشق همدست و هـمدل،کـارگزار فـعّال است،فقط صحنهء کارپذیر احـساسات نـیست جـای ساخت و پرداخت آنها نیز هست.طبیعت پرورنده احساسات است.53در شیرین کلا عاشقان روستائیند نه شاهزاده،و مأوای عشق،کشتزار ده است نـه عـالم اثـیری رؤیا،و زیبائی در جنگل و رود و کوه و گل و گیاه خودروست نـه در بـاغهای آراستهء خیال.ادبیات از فراز اندیشهء بالانگر و ذوق نازکبین به سوی خاک ده و روستائی و گاو و گوسفندش فرود میآید.و گاو رفیق روستائی در کـار عـشق جـای بلبل باغ بزرگان را میگیرد.
چند سالی پیشتر همین توجه را در شـعر نیما میبینم که نعرهء طربآور گاو را میشنود و در خطابی دوستانه میگوید نگاه دهقان به تو نگاه پدر به فرزند اسـت.بـاشد کـه از برکت بهار تنآباد و پروار شوی و خانهای را که در آنیآبادان کنی.با برآمدن گـل و سـوسن و سبزه:
بانگ برداری زی ما از دور که پس خانه بماندن تا چند ما برآریم سوی وی،آوا از درآید بر ما چـون دلبـند ای طـربآور ای نعرهء گاو از ره دهکدهء دور بلند
نیما و حجازی هرکدام به شیوه و در حد تـوانائی هـنری خـود گاو خیامی را از آسمان به زمین میآورند:
گاوی است بر آسمان قرین پروین گاوی اسـت دگـر نـهفته در زیر زمین گربینائی چشم حقیقت بگشا زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین
ادبیات ایـن گـاو نجومی و افسانهای شاعران پیشین را از بام آسمان و زیر زمین،از فراسوی مرزهای طبیعت بیرون مـیکشد و در جـایگاه طـبیعیش مینهد.این گاو نه صورت فلکی است،نه زمین بر شاخش قرار گرفته و نـه مـانند گاو کلیله راه و رسم زندگی،حکمت عملی و رنگ و نیرنگ به خوانندگان میآموزد بلکه هـمان حـیوان مـفید ده است که در زمستان لاغر و پژمرده و در بهار پروار میشود، علف میخورد و نشخوار میکند و شیر میدهد.
نویسندهء روزگـار نـو نه فقط پیوند گاو را با عالم ماوراء طبیعت میبرد بلکه حسّیات و آرزوهـای خـود را نـیز در او حلول میدهد.گاوی عاشق(انگار «رستم»یا«مراد»گاوها)گرهگشای عشق و احساسات عاشقان است:رسـتم و مـراد هـردو پسر عمو و رقیب و هردو یکسان خاطرخواه لیلااند و چندبار بر سر او باهم جـنگیدهاند.مـعشوق نیز در این میان دودل مانده است زیرا عاشقان در نیرو و مردانگی و عاشقی،در همهچیز،همانند و یکساناند.سرانجام گاو کـه در صـحنهای پیشتر دارای عشقی آدمیوار بود در اینجا مشکلگشای عاشقان میشود.عاشقان قرار میگذارند گـاوهایشان را جـنگ بیندازند و صاحب گاو برنده در عشق نیز بـرنده و هـمسر لیـلا شود.قرعهء فال عشق آدم را به نـام گـاو میزنند.اما این هنوز پایان کار نیست:«رستم را راستم نمیرود»زیرا با گـاوش نـیم ساعتی پیشتر وارد میدان میشود و گـاو آنـجا«وطن مـیکند[و]گاوی کـه جـائی افتاد و آنجا را وطن کرد،آنوقت بـرای حـفظ وطن زورش ده مقابل میشود و دیگر هیچ گاوی نمیتواند او را بزند.»
آنگاه راوی درسی را که از ایـن حـکایت بانتیجه گرفته اینطور پس میدهد:«گـوئی تاریکی زندگی برایم روشـن شـده باشد،از شک و تردید آزاد شدهام،مـیفهمم چـرا وطن را دوست دارم…خوب فهمیدم چرا افلاطون میگوید مهمترین علقهء زندگی مهر وطـن اسـت یا چرا امروز مردم دنـیا بـرای وطـن اینهمهجانفشانی میکنند.»در ایـن داسـتان عشق و میهن دوستی،دو احـساس زیـبا و چاره ناپذیر جائی سزاوارتر از دامن نگارین طبیعت ندارند همچنانکه برای زشت و زیبای اخلاق و رفـتار آدمـی نیز جائی مناسبتر از اجتماع بیبند و بـار نـابکار نمیتوان یـافت.
در نـوشتههای حـجازی پیوند این احساسات بـا رویهء بهم بسته و جدانشدنی دیگرش،اخلاق،بهتر از هر جای دیگر در«صبح و شب»و«بابا کوهی»دیـده مـیشود.54نخستین،قطعهء ادبی کوتاهی است کـه ایـنگونه آغـاز مـیشود:
بـه.چه صبح قـشنگی اسـت!تمام شب را ماه جلوه فروخته و طنازی کرده.اکنون شرمنده از گوشهء میدان بدر میرود.نصف صورتش پیـداست…شـاه جـهان از آرامگاه بیرون میآید. موجودات همه با شـور و ذوق مـنتظر و نـگرانند.55
در ایـن قـطعه«افـکار روشن صبح»و احوال شبانهء تاریکی روح پیاپی آمده است و درونمایههای زیر را میتوان در آن برشمرد:
-حیرت از زیبائی طبیعتی که به رویائی در عالم خواب مانندهتر است تا به دنیای ما؛
-زیـبائی موسیقی که چون نالهای از نفس روزگار برمیآید و انسان را محو جمال خود میکند؛
-نشاط مست کنندهء آهنگ طبیعت آنچنانکه«آرزوهای نشدنی و سوزناک»انجام شده و خوشبختی بیپایان به نظر میآید؛
-طبیعت مـایهء صـفای باطن،سلامت نفس،شادی روح،همدمی با فرشتگان و بخشندگی بیدریغ است؛
-در قبال چنین طبیعتی آدمی ناگزیر میگوید:«من عاشق بستانم، معشوقم مهربان و با وفاست…تنها معشوق نیست،آموزگار دانا و روحـپرور اسـت؛»
-عشق به طبیعت رفته رفته به یگانگی شیفتهوار با پدیدههای طبیعت و بیاعتنائی به مرگ میانجامدا:«من از مرگ چه میترسم از کجا که گل نـشوم؛»
-گـل از ما بهتر و بلبل از ما بـرتر اسـت.گل نیکی بیدریغ میکند. کار ما درندگی و آزار است و عشق بلبل شوریدگی و آزدادگی؛
-طبیعت بازتاب بهشت است بر زمین،زیبائی آن به وصف در نمیآید؛
-این زیـبائی جـای آرامش و سعادت آسوده اسـت بـاید در برابر شاهکار. عجیب آن محو و تسلیم بود و در این دریا غرق گشت تا سیراب شد؛
-اما به محض بیرون آمدن از این بهشت و پانهادن در اجتماع نقش دلفریب طبیعت در آئینه احساسات نیست میشود و دنـیای ددمـنش بیاخلاق سر بر میکشد.
و آنگاه میبینم که«همچشمی و رقابت جانستان»هر روزه دنیا را…به هزار صورت زشت درمیآورد و انسان را«از باغ خاطر بیرون میکشد و جان و تنش را از هم جدا[میکند]…در هیچ گوشهء عالم یـک نـقطهء روشن نـیست…آه که زندگی در تاریکی چقدر سهمناک است.»56سیل خصلتهای ضد اخلاقی «حرص،حسد،شهوت،خودبینی،ترس،تنبلی[مانند]…حـیوانات وحشتانگیز با ناخنها و دندانهای جانگذاز»به جانمان میافتند و روز روشنمان شب سـیاه مـیشود.هـمهء خوشبختی هدیه طیعت به دست و سبب رفتار آدمی سر به بدبختی میزند.در این قطعه که طبیعت کـه طـبیعت از فرط زیبائی«غیر طبیعی»است، احساسات چون روز و روشنائی آمیخته با زیبائی طبیعت اسـت.بـرعکس اخـلاق بدانیش و بدرفتار آلوده به زشتی زندگی اجتماعی(دنیا)است،شب و تاریکی است و احساسات و اخلاق چـون روزوشب دو چهره ناسازگار ولی توأمان وجودی یگانهاند.
در«صبح و شب»طبیعت از زیبائی بسیار-و نه بـه موجبی دیگر- «بهشت»اسـت،وگـرنه بستگی یا پیوندی با مابعد طبیعت و عالم بالا ندارد، دارای سرشت اینجهانی است نه مینوی و قدسی.از همین رو با قدرت و «معرفت کردگار»سنجیده نمیشود بلکه در آیینهء حسّیات(زیباشناسی) نگریسته و با آگاهی انسانی(دانـش)دانسته میشود و در همه حال سروکارش با شناخت،سود و زیان رفتار نیک و بد(اخلاق انسان است که ناگزیر اثرش را در احساسات به جا میگذارد.
در«باباکوهی»نیز همین بستگی احساسات و اخلاق را میبینیم که اوّل بـه صـورت عشقی پاک و فداکار بروز میکند و از برکت اخلاق متعالی به پایگاه معنوی گذشت و ایثار عارفانه میرسد.داستان نخست با زبانی سوزناک از طبیعت عشقانگیز که باید ما را از شور و مستی به زیباترین چشمانداز آسـمانی جـان برساند آغاز میشود:
باز بهار آمد و معنی زندگی عوض شد.چشم و گوشم دنیا را بشعر ترجمه میکنند و بآواز میخوانند،در خاطرم غوغاست:یادگارها بیدار شده لبخندزنان زمزمه میکنند و اشک میریزند،دلم از لذت غـم در سـینه جا نمیگیرد،چون تنها برای خودم غم نمیخورم،برای هرچه عاشق در عالم بوده میسوزم،برای آنها که مردهاند گریه میکنم.بدرماندگی هرکه یار ندارد مینالم،از اینهمه هوس و غصه کـه در دلهـاست درد مـیکشم.غمی که بخاطر دیگری بـاشد لذّت دارد.
نـالهء ذرات وجـود که تا یک لحظه باهم انس گرفتند باید از هم جدائی کنن،بیتابم میکند، غم بهار از اینهاست.هرکه از این غم سرشار شـد،زبـان کـوه و دشت و آب و آسمانرا میفهمد،سعدی و حافظ سر بگوشش مـیگذارند و رمـز سخن را بدلش میگویند.تا در خاطری بهار نباشد بوستان شعر،برگ و گل نمیکند،بلبل نمینالد،نسیم نمیزارد،دخترکان ژولیدهء مـهر و مـحبت،مـستی و شوریدگی نمیکنند…کسیکه شعرنفهمد،در خاطرش زمستان است.57
از همین اولین نـگاه کارگاه طبیعتی را میبینیم که فقط شاعرانه نیست بلکه شاعر پرور نیز هست و نگرندهء صاحبدل را غم پرست و عاشق نواز و غـمگسار بـیدلان تـنها میکند،رمز زبان خود را به او میآموزد بذر محبت را دردل و بهار را،هم راه بـا فـهم شعر،در خاطرش مینشاند.زبان طبیعت زبا شعر است«و کسی که شعر نفهمد در خاطرش زمستان است.»هـمهء ایـنها زمـینهسازی و پیش درآمد حکایت عشق پاک فداکار و ستمدیده و سنگلدلی معشوق ستمکار است،سـتمی کـه از خـلق و خوی دلداران بر احساسات دلدادگان میرود.
داستان بسیار بد سرهمبندی شده و به خودی خوددارای ارزشـی نـیست جـز آنکه نشان از وسواس فکری اجتماعی میدهد که در تار احساسات و اخلاقیات خود میتند و نویسندهء پر سـوز و گـدازش در حسرت طبیعت و عشق و زیبائی…به کوه میرود تا«چشم و ابروی ماه را بوسد و بـه تـخت آسـمانش بنشاند.»
در داستان«بابا کوهی»درویش علی ملاّئی سخت و سنگدل است.او در خانهء شیرازی«محتشمی،کـه در لبـاس توانگری پیشهء درویشی دارد و میداند که بر سر سفرهء خدا مهمان است»،پنج شـش نـفر شـاگرد دارد و با آنها به شدت و خشونت رفتار میکند،مخصوصا با اختر سیزده ساله.چونکه او جورکش هـمه اسـت.ملاّ هرکه را میزند اختر دردش میگیرد و داوطلب است که او را به جای خطاکار بـزنند و مـجازات کـنند!ملاّ از این حال به صاحبخانه شکایت میکند و میخواهد تا دختر را که پیشرفتی در درس ندارد از مکتب بـردارند. مـرد مـیگوید برعکس باید از او درس محبّت آموخت.ملاّ دگرگون میشود. شب خواب میبیند کـه اخـتر با انگشتهای ظریف زنجیرهای دور سینهء او را باز میکند و دختر زیبائی(عشق؟)از این قفس آزاد میگردد.دل پر مهر (احساسات)اختر اخـلاق و رفـتار ملاّ را دگرگون و او را شیفتهء دختر میکند، اهل عشق و طریقت میشود و از درس و بحث روی میگرداند.«از صـفای مـحبت مکتب بهشت شده،مثل مرغان مست کـه بـر سـر شاخها بخوانند، میخوانند و ذوقی دارند.»و اما رونـد داسـتان:
اختر فداکار عاشق پسر عمویش احمد است.احمد از اختر بیزار است و از هیج درشـتی و رفـتار زشت ناپسند در حق او خودداری نـمیورزد.حـسین پسرخالهء اخـتر و عـاشق اوسـت.اختر عشق او را نمیپذیرد.حسین از غم عـشق مـیمیرد.احمد اسیر عشق دختری سنگدل است.اختر برای آنکه دل معشوق(و رقیب)را بـه احـمد نرم کند حتّی به کلفتی بـه خانهء آن دختر میرود.احـمد از فـداکاری اختر آگاه میشود،اما خـیلی دیـر،وقتی که اختر ناکام در بستر بیماری افتاده و دارد میمیرد.سالی نمیگذرد که احمد هـم از غـصه میمیرد.هرسه عاشق مرده را در کـنار هـم بـه خاک میسپارند.
سـرگذشت عـاشقان در اینجا بر آخر مـیرسد و درویـش گریان شوریدهای که بر سر خاک آنها نشسته به نویسنده میگوید«من از برکت عـشّاق گـریه میکنم.از این اشک میریزم که چـرا عـاشق نبودهام،چـرا بـهجای یـکی از این سه عاشق زیـر خاک نیستم.»
در این رمانتیسم پر اشک و آه که احساسات و اخلاق بیمارگونه بهم گره خوردهاند،خوشبختی در خود فـراموشی و پرداخـتن به دیگری،در«شیوهء نیستی اختیار کـردن»اسـت.صـفای آسـمانی عـشق انسان را به تـرک خـود و مقامی از ترک تعلق میرساند که لذّت هستی او ر پیوستن به عاشقان رفته و در نیستی به سر بردن است.58
ایـن رابـطهء عـاطفی شورانگیز با طبیعت و تأثیرش در دگرگونی روان و رفـتار پدیـدهای تـازه اسـت کـه از نـخستین سالهای این قرن در اثر آشنائی با رمانتیسم فرانسه پیدا شد.جنبش رمانتیسم(در آلمان و فرانسه)خود واکنشی بود در برابر عصر روشنگری و فرمانروائی بیچون و چرای خرد(و دانش)و ارزش یـگانهء معیار عقل در همهء زمینههای مادی و معنوی جهان و هستی انسان.پیآمد منطقی چنین دریافتی ناچیز انگاشتن حسّیات و حالهای نفسانی آدمی و در عوض مبالغه در ارزش و اعتبار شرایط زیستی،تاریخی یا اجتماعی(شرایط مادی،عـقلانی،شـناختنی)بود که آنها را به وجود میآورند و زایل میکنند.
رمانتیسم،بعکس،برتری عواطف بر شعور،بیزاری از خرد سنجشگر پر مدّعا،بزرگداشت و ستایش احساسات و ارزش و الای«دل»روشنبین را در برابر خردورزی انسان اندیشنده تبلیغ میکرد.ایـن ادبـیات مستقیم یا از راه ترجمههای شکسته بستهء آثار سرآمدانش،چون شاتوبریان59،لامارتین و ویکتور هوگو،همزمان با پایان نخستین جنگ جهانی و در نومیدی از آرمانهای مشروطه، در دورهـای کـه دولت مرکزی و دیوانسالاری جدید داشت نـطفه مـیبست،به ایران رسید و یک چند به دل مردم اهل درد و اصلاحطلبان حسّاس که سخت از نابسامانیهای اجتماعی سرخورده بودند،نشست و با روز شد،زیرا آنها را از فساد دنیای بـیرون بـه خلوت امن درون،از هیاهوی فـاسد شـهر و تمدّن به صفای ساکت طبیعت و مردم«طبیعی»راه مینمود و در مأوای امن دل پناه میداد.60از این گذشته،شیوهء نگرش و برخورد رمانتیسم با جهان زیباشناسی تازهای(مفهوم و ادراک دیگری از زیبائی توام با لذّت فکری و حـسّی حـاصل از آن)را وارد دنیای ادب میکرد و به آن رنگ و روی تازه و دامنهء گستردهتری میبخشید،چشماندازهای دلپذیر به روی حسّیات دوستداران نوآوری که از تکرار مکرّر علوم بلاغی و معانی بیان دلزده بودند،میگشود.در این مکتب پدیدههای روانی چـون عـشق،غم و شـادی،با همی و تنهائی،رابطهء با خود و طبیعت،پوست میانداخت و جان تازه میگرفت،و در حالهایی درونگرا و احساساتی افقهای بـدیع و ناشناخته در منظر روح گشوده میشد.ولی از همه مهمتر آنکه بهجای آزادی پایمال شدهء اجـتماعی،آزادی دیـگر و از گـوهری«و الاتر»،آزادی جان زیبا را نوید میداد،پردههای گرد گرفتهء قدیمی را از جلو چشم دل بر میداشت و به کام تشنهء اهـل ذوقـ آبی گوارا میریخت.
افزون براینها،با توجّه به سنّت درونگرائی،طرد عقل مـزاحم و پروردن احـساسات نـوازشگر در غزل عاشقانه و نیز نفی دنیای دون و ستایش سرچشمهء صافی دل در عرفان ایرانی،از پیش زمینهء آمادهای برای پذیـرش این شیوهء ادبی بیگانه فراهم بود.آنگونه که قصیده سرای سخندان و ادیب سـنّتگرائی چون بهار از خواندن«بـابا کـوهی»چنان به وجد میآید که در مقالهای مفصّل آنرا«شعری شیرین در صورت نثر»میداند و«یک رشته حقایقی… در جهانی که جز عدم حقیقت و هیچ و پوچی عمیق چیزی در آن نیست.»و آنگاه از حجازی میپرسد:
چرا شـبوروز و گاهوبیگاه نمینویسی…چرا هر شب و هر روز بابا کوهی نمینویسی چرا هر روز و هر ساعت هزار اختر و احمد از مریمکدهء خاطر یوسفزاری خویش بیرون نمیآوری[!]…سخنان تو ایدوست…به درد زندگی این دنیا نمیخورد،امـا مـثل اینست که از این دنیا بزرگتر است و از این سبب خواننده را به دنیای دیگری که اگر هم حقیقت نداشته باشد بسی زیبا و دلچسب است میبرد و لذتی که بالاترین لذتهاست(اما نه بـرای هـر کس)به خواننده از خواندن آن دست میدهد.61
گذشته از شیفتگی،در همین آغاز مقالهء بهار دو نکتهء اساسی میتوان یافت؛یکی آنکه این سخن تازه از جهان بیحقیقتی که در آنیم بزرگتر است،پسـ خـواننده را از«هیچ و پوچی عمیق»این دنیا آزاد میکند.و دیگر آنکه از برکت وجود زیبائی لذّتی بیمانند نصیب ما برگزیدگان-و نه هرکس-میکند.
گریز از تنگنای بیحقیقت و زشتی که در آن افتادهایم،دل خوش داشتن به زیـبائی جـهانی از ایـن بزرگتر،جان پناهی است بـرای جـاهای آزردهـ که از تلخی سرنوشت تر شروی خود به جان آمدهاند.داوری ملک الشعرا،سرآمد شاعران زمان،نشانهایست از دریافت جویندگان تشنه از ادبیات رمانتیک،از پسـند و ذوق و نـیاز آنـان به این زبان احساساتی تازه.62برای همین مـلاحظات حـجازی نیز مقالهء او را با قید«استاد سخن»در کتابش گنجانده است.
امّا حیف،از آنجا که این شیوهء ادبی جدید به خـودی خـود و از تـحوّل درونی اجتماع و فرهنگ ایران بر نیامده و کالائی وارداتی است،اکـثرا خامی و ساختگی بودن آن به چشم میخورد.طبیعت به جان آزموده نیست،احساساتی نماست و نویسنده برای نشان دادن احساسات ظـریف و نـازکش طـبیعت(و دل)را دستاویز میکند تا سیل سخن پرسوز و آه را به روی خواننده بریزد.63
بـاری در سـالهای 1300 تا 1330 نوعی رمانتیسم محلی،اشک آلود و شور افکن،باب روز بود.گروهی از نویسندگان،مترجمان،روزنامهنگاران و اهل ادب به ایـن سـبک نـگارش روی آوردند.64در این ادبیات،دل که پادشاه عقل و روح است طبعا زمام رفتار و کـردار آدمـی را بـه دست دارد و آن را به راههای دلخواه خود میراند.احساسات فرمانروای اخلاق و بستگی فرمانبر به فرمانروا نـاگزیر اسـت.نـیک و بد اخلاق از بلندی و پستی احساسات سرچشمه میگیرد.در سرمشقهای اروپائی نیز،آنها که احساسات ژرف و«آسمانی»دارنـد(چـون ورتر، رنه،آتالا،ژان و الژان)در عمل بزرگترین اخلاقیانند65اما به خلاف علمای«علم اخلاق»بـه اصـلهای نـظری و عقلی آن اعتنائی ندارند و در این باب داد سخن نمیدهند.
ولی نویسندگان میان مایهء آن عصر که داعیهء راهـنمائی خـوانندگان را در سر میپرورند و خود را مرّبی اجتماع میدانند-با کوله بار هزار سالهء ادب آمـوزشی-در مـقام نـاصرخسرو و سعدی،گوئی در نصیحت و موعظه شتاب زدهاند.غافل از آنکه چنین رفتاری با ترکیب زندهء رمان سـازگار نـیست، استخوانبندی آنرا بهم میریزد و از هم میپاشد و به صورت پوستهای خشکیده درمیآورد.حـتی در رمـانهای آمـوزشی66نویسنده مستقیما چیزی به کسی یاد نمیدهد بلکه قهرمان داستان در جریان آزمون واقعیت زندگی را مـیآموزد و، خـوب یـا بد،دگرگون میشود.خواننده با کشف این آموزش و دگرگونی،آنرا از آن خود مـیکند.ولی در رمـانهای این دورهء ما-مانند ادبیات ایدئولوژیک و تبلیغاتی-همیشه یک یا چند تن در حال تدریس پندار و گـفتار و کـردار نیک هستند.درمیان این ناصحان،نویسندهء ناکام،جهانگیر جلیلی،پر سوزترین آنهاست.در مـنهم گـریه کردهام دو شخصیت اصلی داستان(راوی و زنی فاحشه)،هـردو بـا احـساساتی لجام گسیخته و غیر واقعی،هردو ادیب،جـامعه شـناس،کارشناس آموزشوپرورشهردو دائم در حال درس اخلاق،راهنمائی به جامعه و جوانان و نطق و خطابههای سوزناک و دلخراشاند67.در نـزد جـلیلی مانند محمد مسعود آتشخوی شـورشی و دیـگران،کارگاه اخـلاق صـحنهء اجـتماع است.
حجازی نیز در راه همین هدف،بـویژه در آئیـنه و اندیشه،به موضوعهای اجتماعی رو میآورد.این هردو اثر جنگی است از مقاله،روایـت و حـکایت، گفتار و گزارش و توصیف باارزش هنری نـاچیز دربارهء چیزهائی از این دسـت در آئیـنه:فایدهء مذهب برای آسایش زنـدگی و عـفیف و مقید بار آوردن زن؛ یکرنگی و صفای زندانیان و کوردلی قانون؛فداکاری و صداقت در راه خدمت به مـیهن و زیـان شیادی و نابکاری و خود خواهی؛انـتقاد رفـتار اداری،دروغ و پشـت هم اندازی زیـر دسـتان به امید لفت و لیـس و پیـشرفت؛بیهودگی خودکامی و سروری و بیچارگی در برابر بازی سرنوشت؛و بالاخره،زیان تبلیغات،بی وفائی -در عشق،فـوائد و مـحاسن خنده،مضار عیبجوئی،معایب طمع،تـا بـرسد به«پول سـفید»کـه از خـواند آن نتیجه میگیریم:کمک بـه زیر دستان بهتر از جمع کردن مال است.اندیشه نیز چیزی نیست مگر دستورهائی از همانگونه.مـثلا: «چـگونه در معاشرت و آمیزش با دیگران کامیاب شویم؟مزایای کـوشش و پشـتکار،سـودمندی امـید و غـیره که به سـفارش وزارت فـرهنگ(آموزشوپرورشهردو) و برای آموزش انشاء به دانش آموزان نوشته شده.68
نویسندگان و سرایندگان دورهء رضاشاهی وجدان آزرده و بینش اجـتماعی سـردرگمی دارنـد.درد را حس میکنند و ریشههای آنرا نیز در اجتماع مـیجویند نـه در گـردش افـلاک.آنـان کـه صاحب دید و برداشت «سیاسی-انقلابی»اند،چون عشقی،لاهوتی،فرخی،ساخت و سازمان اجتماع و رهبران آنرا نشانه میگیرند و درمان را در سرنگونی و دگرگونی آنها میدانند و دیگران بهبود و اصلاح اخلاق و رفـتار افراد را موعظه میکنند و یکی چون محمد مسعود در ویرانی و بهم ریختن همهچیز شتاب دارد.
استقرار دیکتاتوری رضاشاه دهان گروه اول را بست.او در راه تمرکز و نو کردن کشور چهار اسبه میتاخت و در این شتاب هر مانعی زیـر سـم اسبان تازنده خاک و خرد میشد.سخن بر سر ارزشداوری و خوب و بد نیست،که پس از آن بیبند و باری داخلی،در آن شرایط جهانی و با امکانات ایران آنروزگار آیا راهی بهتر از این برای ادارهـء کـشور و سامان دادن به کارها بود یا نبود و اگر بود چه بود.که این خود داستان دیگری است.در اینجا سخن فقط بر سر امر واقـعی یـعنی وجود وضعی است که در آن هـرگونه چـون و چرا و حرف زدن از سیاست-به جز آنچه دستگاه حاکم میخواست-ممنوع بود،تا چه رسد به بحث در اندیشهء سیاسی و یا انتقاد روش کشورداری.بنابراین در بـرخورد بـا اجتماع رویاروی نویسندگان آرمـانخواه تـنها چشمانداز از اصلاحات فردی باز بود آنهم تنها از راه آموزش احساسات و اخلاق.آنها سرنوشت عشقی و فرّخی،لاهوتی و بهار،مرگ،فرار یا خاموشی را دیده و ترس را آزموده بودند.
ترس از زندان،ترس از مرگ مهمترینانگیزهء دوری از سـیاست و تـسلّط سکوت بود.اما برای«گریز از آزادی»بیگمان علّتهای دیگر هم وجود داشت.آرزوی مشروطیت برای بدن آوردن آزادی به شکست انجامیده بود.بدتر از آن،در سالهای جنگ و پس از آن همه از هرجومرج و ناامنی به جان آمده بـودند. کـوشش سیاستگران شـریف و مردم وطندوست حاصلی جز ناکامی نداشت. کسانی از تلاش سیاسی دلسرد و نومید شده بودند و در کسانی دیگر نومیدی سـر به بیزاری زده بود.زیرا انحطاط اجتماعی و فساد اخلاقی ما بارزتر و زنـندهتر از هـمهجا در سـیاست،در رابطهء زمامدارانت و صاحبان قدرت با ملت خود و دولتهای بیگانه و در حکومت ظالمانهء فرمانروایان جلوه میکند.آنچه در سراسر قـرن نـوزدهم و نخستین سالهای پس از مشروطیت در ایران گذشت مردم را عمیقا به آمیختگی دروغ،دوروئی،فریب و خیانت با سـیاست(پلتـیک)مـؤمن کرده بود.نفرت و سرخوردگی ما از«مشتی فرومایه»نه عجیب است و نه تازه.
حجازی در مقالههای گـوناگون بارها به«سیاست و سیاستباز»ها پرداخته و بیزاری و خشم خود را بیرون ریخته است.بـه اعتقاد او«سیاستمداران علنا بـرای اغـفال حریف دروغ میگویند و حیله میکنند زیرا اصول جنگ و سیاست،فن فریب و دروغ است.»69و سیاستباز برای رسیدن به هدف ننگین خود«از هزار ناکس تعلّق میگوید،با هزار لوطی زیر ورو میشود…بد میشنود،بـد میگوید، میزند،میخورد.»این دروغ هرچیز پسندیده را فاسد میکند و به ضدّ خود بر میگرداند تا آنجا که پزشک سیاستباز بجای درمان درد بیماران جلاّد و آدمکش از آب در میآید.71
در نوشتههای حجازی از اینگونه داوریها دربارهء سیاستمداران کـم نـیست.اما شاید سختتر از همه را در«قاموس چینی»بتوان دید.نویسنده معنای«سیاست و سیاسی»را در لغتنامهء چینی اینگونه یافته است:
سیاست(به معنی اول)کشورداری+تدبیر امور مملکت.
(به معنی دوم)زرنگی+پشت هم اندازی…
سـیاسی(بـمعنی اول)شخص خردمند و وطندوستی که بامور سیاست اشتغال دارد.
(بمعنی دوم)شخص بیحوصله و شتابزده که میخواهد خیلی زودتر از دیگران برسد،کسیکه دلباختهء عنوان و شهرت و عاشق قدرت و مال و منال است و مثل همهء عـشاق طـاقت صبر ندارد.میخواهد پیوسته اسمش بر زبانها جاری باشد و نور وجودش در دلها بتابد،همگی از نیش زبان و قلمش همچو از مار و عقرب بترسند،دانشمند و پرهیزکار و مهربان و هم شداد و منتقم و اهل زدوبـندش بـدانند،هـرچه هوس و اراده کند دولت بیچون و چرا بـپذیرد و هـمسایه و خـویش و بیگانه اطاعت کند…72
عاشق سیاست برای رسیدن بمقصود از دوست و رفیق و برادر و همهکس میگذرد،هر چه از مهر و اخلاق انسانیت و تمدن و ایمان در دل دارد فـدا مـیکند تـا جائیکه از شرارهء این عشق کر و کور میشود و وطـن را هـم میفروشد یعنی خانهایرا که در آن باید زندگی کند و بزرگ بشود بر سر خود خراب میکند!73
اینها که آمد بس نـیست و دل نـویسنده رضـا نمیدهد که رها کند ولی چون ناچار باید مقاله را به آخـر رساند میگوید:«در قاموس چینی در معنی سیاست هنوز ده صفحهء دیگر هست که من ترجمه نمیکنم.»این نوشتهها از آن زمانی اسـت کـه دیـکتاتوری رفته و ترس از آن دیگ وجود ندارد اما نفرت بیقیاس از سیاست که بـارها در«زیـبا»دیدهایم همچنان وجود دارد و به نهایت میرسد.
باری،به علّتهای اجتماعی و روانی که گفته شد در دورهء بـیست سـاله ادبـیات راهی به حریم سیاست ندارد.و خاموشی مایهء بیخبری است.نبود شعور و آگـاهی«سـیاسی-اجـتماعی»در ادب این دوره آشکار است.حجازی در همهء کارهایش سرچشمهء نابسامانیهای اجتماعی را در تباهی اخلاق فردی میداند.خـواننده در طـرح و پیـشرفت داستان زیبا اثر فساد اجتماع را در ویرانکردن شالودهء اخلاق میرزا حسین خان میبیند.امـا فـساد نهادهای اجتماعی -وزارت خانهها،و ادارهها-فقط از بدی اخلاق افرادزاده میشود و به جز اصلاح یـکایک آنـها راهـی به نظر نمیآید.در تهران مخوف و مهم گریه کردهام نیز مگر از همین روزن تنگ انفرادی نـور لرزان امـیدی بتابد وگرنه راه دیگری در چشمانداز نیست.در مسعود حتی این هم نیست.او در دشمنی با اجـتماع فـریادهای گـوشخراش میکشد و خودش را به در و دیوار میزند یاگاه به زور بیخیالی و خوشباشی میخواهد درد را به روی خود نیاورد(در تـلاش مـعاش).
در هیچیک از این نویسندگان دورنمائی که نشان از نوعی«دانش» سیاسی-اجتماعی و بینش سـازمند(organique)جـامعه شـناختی بدهد و منطقی در خود سازگار اجزاء آنرا بهم بپیوندد دیده نمیشود.75امّا،از سوی دیگر این ادبـیّات-هـمانگونه کـه پیشتر گفته شد-هم موضوع خود را از اجتماع میگیرد و هم کاربردی اجتماعی دارد.حـال اگـر چنین ادبیّاتی نتواند نهادها و دستگاههای فرمانروا،ساختار اجتماع وگردانندگان آنرا با دید و دریافتی سنجشگر بنگرد و بـکاود،بـرای دردهای همگانی چیزی جز داروی اخلاقیات فردی و برای ذوق و حال کاری جز پرورش احساسات در گـلگشت طـبیعت باقی نمیماند.راه آزادیهای اجتماعی که بـسته شـد راه رسـتگاری فردی باز میشود.و در نبود ما بعد طـبیعت و عـرفان،رستگاری فردی در طبیعت و عشق جسمانی تجلّی میکند.امّا باتوجه به«زیبا»ی شهوتانگیز و فـحشاء اخـلاقی اجتماع این عشق باید هـرچه بـیشتر پاک و بیشائبه بـاشد تـا عـاشق را از فساد دنیای بسته و بدسرشت بیرون بـر کـند و رهائی او را ممکن سازد.
نمونهء آرمانی این عشق خوش اخلاق را در قطعهء ادبی«آرزوی مـن» (آئیـنه)میتوان یافت:
آرزوی من یاری است کـه از سفیدی چهرهاش دلم روشن شـود و از تـماشای سرو قدش فکرم بلندی بـگیرد،ابـروانش نازک و از هم دور،صورتش کشیده،چشمهایش شوخ و گیرنده باشد. فربهی را نمیپسندم اما دوست دارم مـزاجش سـالم و اعضایش درشت و توانا باشد تـا از دیـدنش بـجانم قوت بیاید…
پیـش از آمـدن به خانه بار غـم و کـسالت را بیرون میگذارم و شاد و خرم به خانه میآیم،میل و هوسهای خود را ساکت میکنم و به هـرچه مـعشوق دوست دارد میپردازم و پیوسته مترصد اجرای خـواهش دل او مـیشوم.یک خـط از طـریق ادب و مـحبت بیرون نمیروم…
از همه مـهمتر آنکه بهیچ صورتی جز به معشوق خود نگاه نمیکنم و آستان دیگری را نمیبوسم،مانند بتپرست مـتعصب غـیر از معبود خود بر هرچه صنم اسـت چـشم مـیبندم و هـمه را بـاطل میخوانم…
از خلق خـوش و دل مـهربان روزگارش را بهار جاوید میسازم و بافکر درست و عقل روشنبین،چون آفتاب بر بهار روزگارش میتابم.
همسری،عـاشقی،دوسـت و مـردی از این مهربانتر و رفتاری از این دلگرم کنندهتر آیـا مـیتوان درنـظر آورد؟چه عـشق اخـلاقی بـیمانند و فرشته خصالی!
امّا،همین عاشق صادق که بر بال احساسات تا آن سوی چمنزارهای خرّم خیال پرواز کرده بود ناگهان به خود میآید،به یاد دنیای بیرون مـیافتد«زار میگرید»و به معشوق میگوید:
مرا از کینهء روزگار نگاه دارد،بدن سرد مرا در آغوش بگیر،روح ناتوانم را تسلی بده،من از دنیا میترسم…خودم را گدائی میبینم که بر خوان مردهای چشم دوختهام،از گدایان دشـنام و نـفرین میشنوم،پایم را لگد میکنند و بر سر و رویم مشت میزنند.مرا از گدائی نجات بده.»
امّا چه سود که«نجات دهنده»خود نیز«مسخ شده و به شکل شیطان»درآمده است.آنـگاه نـویسنده از نومیدی و پریشانی میگوید:
وای که من هم دیوانهشدهام…من ترسو و محجوبم،از دنیا و از آدمها میترسم و فراریم،فکرم ضعیف وگرفتار هوس جانکاه است،از نوک دماغم دورتـر نـمیبینم…پس از شنیدن این اقرار،معشوق بـحقارت نـظری بمن میکند و از کنام میرود و مرا بغم و اندوه میسپرد… نه،چنین نیست،معشوق من رحم دلست،مرا در بازوان گرم خود پناه خواهد داد…
این کیست کـه سـر خورده از عشق و معشوق،ایـنگونه مـیان امید و نومیدی دست و پا میزند؟که باوجود آن همه احساسات دلفریب تا پردهء غفلت کنار میرود معشوق را به صورت ابلیس میبیند؟تا چه رسد به دیگران!
اینکه آرزوهای دور و درازش چنین ارزان و آسان دود و هدر میشود کیست؟این محمّد حجازی،مطیع الدوله،نـویسندهء مـعروف،مرد موفق و مطیع دولت دورهء بیست ساله است یا میرزا حسین خان دیوانسالار؟آن میرزائی که نویسنده در جلدش رسوخ کرده بود،آیا اکنون خود در جلد سازندهاش افتاده؟ چرا اینها همه دست آخر ناکام و ناامیدند؟این کـجاست،چـه واقعیت شـوم،چه بیداری بدشگونی است که هر خواب خوشی را بدل به کابوس میکند؟
آیا این همان اجتماعی است کـه میرزای دیوانسالار و مطیع الدولهء نویسنده زاده و پروردهء آنند؟همان اجتماعی که هوای روز و روزگـاری نـو در سـر داشت، به پشتگرمی افتخارهای باستانی،رو به گذشته در راه آینده میدوید و سرانجام یکروز با سنگینی ضربتی بیرونی،از درون فـرو ریـخت و امیدش ناامید شد؟
پانویسها:
(1).محمّد حجازی،زیبا،انتشارات ابن سینا،چاپ یازدهم،تهران،1352،صـص 19.
(2).هـمان،ص 67.
(3).مـیرزا حسین خان خصوصیات ریاست را در خود پرورش میداد:
اتفاقا بختم یاری کرد و از حقارت عضویت بجلال ریـاست رسیدم،از همانروز آهنگ صدا را عوض کردم،مات و پر از تکبر و تحقیر در چشم دیگران مینگریستم و بـیک نگاه از سر تا پاشـانرا انـدازه میگرفتم.گاهی رو ترش میکردم باینمعنی که گوینده مطلب را آنقدر ناقص میگوید که قابل فهم نیست.گاه حرف مخاطب را بیده،میفهماندم که بیک اشاره تا آخر فهمیدم،احتیاج به پرگوئی و تصدیع نـیست!با هزاران ادا خود را از زیادی کار و هجوم افکار خسته وگرفتار نشان میدادم.هیچوقت در حضور اشخاص بحال طبیعی نمینشستم، همیشه یادم بود که رئیسم،کوشش داشتم غیر از خودم و مردم عادی باشم!اول جوابی کـه بـهر سئوال و تمنا میدادم منفی بود.متأثر شدن از پریشانی و آشفتگی حاجتمندان را دون مقام خود میدانستم،زودباری و رقت قلب را بخود راه نمیدادم و در خانهء خراب دلها داخل نمیشدم و هرگز یک پله از قصر بلند و باشکوه قـانون پائیـن نمیآمدم.همان،ص 132.
(4).همان،صص 267.
(5).همان،ص 74.
(6).همان،صص 102 و 93.
(7).همان،صص 109 و 114.
(8).همان،ص 135.
(9).همانجا.
(10).همان،ص 70.
(11).همان،ص 136.
(12).اتّفاقا همزمان با نگارش و انتشار زیبا،مقتدرین رجل کشور پس از شاه، زندوستترین آنها بود.او در وزارتخانهها بیشترین نـفوذ را داشـت و زیبارویان در او.
(13).دربارهء فحشاء نه از دیدگاهی اخلاقی بلکه به عنوان حرفه و پدیدهای جدید پیش از این بحث کردهایم.ن.ک.به:شاهرخ مسکوب،«قصّه پرغصّه یا رمان حقیقی،»ایراننامه،سال یازدهم،شمارهء 3،تـابستان 1372،صـص 451-480.
(14).حـجازی،همان،ص 343.
(15).همان،ص 99.
(16).همان،ص 106.غامض الدوله بـه مـیرزا حـسین خان،عاشق دلخسته میگوید:«ای بیچاره جوان صاف و ساده گرفتار چه گرگی شدهای»همان،ص 105.
(17).همان،ص 136.
(18).همان،ص 72.
(19).همانجا.
(20).همانجا.
(21).نمونهء دیگری از فـساد و شـهوترانی شـهریان،ظلم دستگاه اداری،تجاوز به زنان روستائی را میتوان در مـاجرای بـدبختی صفرای هشت ساله،خودکشی لیلا و سرگذشت مردم ده «کشار بالا»دید،همان.صص 234.
(22).همان ص 67.
(23).همان،ص 86.
(24).همان،ص 71.
(25).همان،ص 379.
(26).همان،ص 150.
(27).هـمان،ص 89.
(28).هـمان،ص 154.
(29).هـمان،ص 140.
(30).همان ص 156.
(31).همان،ص 186.
(32).همان،صص 351 و 176.
(33).همان،ص 187.
(34).بر همین اساس در عالم خـیال پرویز خوب و زیبای بد را اینگونه میبیند:
در ضمن این تفکر،بلا اراده پردههائی از خاطرات دیرین و تعالیم مذهبی و اخلاقی که در زمـان تـحصیل در ذهـنم رسوخ یافته بود،از نظرم گذشت،پرویز را دیدم که هالهای از نور،گـرد صـورتش دمیده!مولوی زرین کوچکی بسر و جامه طلائی رنگ درازی بتن دارد.با زهاد و عباد معروف بر طرف حـوض کـوثر،در سـایهء درخت طوبی نشسته،مناظره و مباحثه میکند، حوریان سیم پیکر،پیوسته بر آنـان شـراب خـوشگوار و اطمعهء بهشتی میخورانند…و من در قمر جهنم با ماری که سر آن شبیه بزیباست هم آغـوشم!هـمان،ص 150.
(35).از جـمله در مقایسهء خود با دیگران،همان،ص 100.
(36).همان،ص 222.
(37).همان،ص 89.
(38).همان،صص 120.
(39).همان،صص 222.
(40).همان،ص 157.
(41).همان،ص 158.
(42).هـمان،ص 159.
(43).هـمان،ص 266.
(44).همان،ص 266.
(45).در این متن منظور ما از اخلاق همهجا اخلاق کاربردی،تحقق اخلاق در رفتار اسـت نـه اخـلاق نظری یا دانش اخلاق(ethics)و بههمین سبب گاه اخلاق و رفتار باهم میآیند.
(46).مریم و مهین در«سـه تـابلو»عشقی و تهران مخوف»،شمس کسمائی یا همسر و معشوقهء عارف….
(47).مانند فرّخ و پرویز خـان در تـهران مـخوف و زیبا.
(48).همان،صص 358.
(49).برای نقد کلاسیک«زیبا»و حجازی نگاه کنید به: H.Kamshad,Modem Persian Prose Literature,Cambridge University Press,1966 .
(50).اگرچه بعضی از آثار حـجازی،دشـتی،مسعود،نفیسی و چند تن دیگر پس از شهریور 1320 نوشته و منتشر شد ولی اینها بیشتر جـزء نـویسندگان دوران بـیست سالهء رضاشاهی هستند زیرا پرورش حرفهای،محتوای اندیشه و کارمایه و دید و دریافتشان در اساس به همان روزگار تـملق دارد.
(51).حـجازی،آئیـنه،ابن سینا،تهران،چاپ نهم،1338،ص 1. درمورد داستانهای کوتاه و قطعههای ادبی آئینه و انـدیشه،پس از رجـوع دادن به آنها-که یافتنشان در کتاب دشوار نیست-هربار همهء مشخّصات دیگر را نمیآوریم.
(52).همان،«شیرین کلا».
(53).در رمـانتیسم آلمـان و نمونهء پیشرس آن رنجهای ورتر جوان اثر گوته یا در ستایش شب اثـر نـو والیس-به خلاف فلسفهء روشنگر فرانسه-انـسانیت انـسان بـه خرد او نیست به حسّیات (احساسات و عواطف)اوسـت کـه در طبیعت جوانه میزند،میبالد و برومند میشود.بدینسان طبعا عشق که ژرفترین سرچشمهء جـوشان هـستی در نزد رمانتیکهاست با طبیعت پیـوندی هـماغوش و جدانشدنی دارد.
(54).در«شـیرین کـلا»شـخصیتها از گاو تا آدم با اخلاق کاری نـدارند ولی رفـتار راوی به شدت اخلاقی است و تا میفهمد که دو پسرعمو هردو عاشق لیـلا هـستند بدون اینکه به او مربوط باشد بـیدرنگ دست به کار مـیشود:«گـفتم بگو لیلا بیاید صحبت کـنیم بـلکه بفهمیم کدامیک از عشاق را بیشتر دوست دارد یا لا اقل بهتر میپسندد…باید عروسی را با آنـکه بـیشتر دوست دارد راه انداخت و این سه نـفر جـوان را از ایـن محنت جانسوز خـلاص کـرد.
(55).آئینه،ص 217.
(56).در«بابا کوهی»نـیز در بـرابر زیبائی و صفای طبیعت زندگی«یدو عبوس»است. همان،ص 357.
(57).همان،ص 357.
(58).حجازی در زیبا واقعگرا و در دیگر آثـار یـاد شده رمانتیک است و در آثاری مانند پریـچهر یـا پارهای قـطعههای ادبـی،هـیچ کدام؛به شرط آنـکه دادن چنین عنوانهائی به نوشتههای او اساسا پذیرفتنی باشد.
(59).شاتوبریان پیشاهنگ نویسندگان رمانتیک فرانسوی خود از ورتر گـوته اثـر پذیرفته بود ولی روشنفکران و مترجمان فارسی را رمـانتیسم آلمـان بـیخبر بـودند و نـمایندگان آن(مانند شلینگ،نـووالیس،و بـرادران شلگل)را نمیشناختند.باید دانست که ارزش فرهنگی،ادبی و اجتماعی ورتر با آثاری چون رفه،آتالای شاتوبریان یـا اشـعار لامـارتین،متفاوت است.از آنجا که مقایسهء آنها بـرای خـوانندگان کـنجکاو شـاید بـیهوده نـباشد،بخشی از یادداشتهایم را که پس از خواندن ورتر،در ژوئیهء 1993،نوشته بودم نقل میکنم:
ورتر،(Dia leidendes jungen werther)را تمام کردم.یک وقتی در جوانی ترجمهای از آنرا خوانده بودم و چندان چیزی دستگیرم نشده بود…عجب داسـتانی است و عجب نویسندهای که در بیست و چهر سالگی نه فقط احساس عاشقانهء دردناک شدید(که طبیعی سرشت جوانی است)،بلکه چنین شناخت عمیقی از عشق دارد که گاه حیرتآور است و از کسی میتوان انـتظار داشـت،از هوشمند حساس و تیزبینی که عمری عشق ورزیده باشد.(مثلا نامههای 13،24،30 ژوئیه،8 اوت 1771 و 10 27 اکتبر یا 3 و 30 نوامبر 1772)…
یگانگی فرخنده و متعالی آگاهی و احساس در این اثر صورتمند شدهاند؛صاحب صورت یعنی دارای جسم،گوشت وگـرمای تـن و نبض تپنده!
همهء درونمایههای رمانتیسم بعدی،شیفتگی به طبیعت،صفای روستائی و کودکی،بیزاری از دولتمندان شهری،ارزش و الای قلب و حسّ در برابر جاه طلبی عقل زیر کـسار،آرزوی آزادیـ از بندهای اجتماعی و…همه را در ورتر مـیتوان دیـد.طبیعتی که در اینجا میآید فقط زیبا نیست-هرچند که توصیف زیبائی آن،مثلا در نامه 18 اوت 1771،گاه بینظیر است- مکمل و تمام کنند آدمی است،به وجود او مـعنی مـیدهد،گوئی بدون آن روح انسان در تـهی، در هـیچ گم میشود.همانطور که انسان در طبیعت جا دارد،طبیعت نیز-اگر پیش از این ناآگاهانه بود-اینکه در آگاهی ما محسوس و جایگیر میشود؛پیوند،یا بیش از آن،یگانگی توام با همدلی و همدردی(نامهء 18 اوت 1771).
ولی بـه خـلاف«رنه»،«آتالا»یا مقلّدان رمانتیک«ورتر»در فرانسه یا آلمان،این عشق به طبیعت مایه فراموشی و غیبت واقعیت اجتماعی نیست.ورتر را در متن زندگی اجتماعی و در رابطه با آن نیز میبینیم و در این رابطه اجـتماع را مـیشناسیم و مانند ورتـر از دستگاه آزادی کش و احمق پرور حاکم،خودپسندی اشرافیت بیمایه و فرمانروا،بیهودگی پر ملال اداری و…بیزار میشویم و به زندگی،کار و صفای مـردم ساده که در دامن طبیعت و با آن به سر میبرند دل میبندیم(نهایت بـیزاری ورتـر را از آئیـن و آداب حاکم بر اجتماع در نامههای 17 فوریه و 16 مارس 1772 میتوان دریافت)همین رابطهء اجتماعی رمان را به واقعیت سخت گره مـیزند و آنـرا از پرسهء سرگردان در فضای بیبندوبار احساسات رمانتیک باز میدارد.شاید تفاوت بنیادی«رمانتیسم»واقـعگرای گـوته،شـاعر و نویسندهء کلاسیک،با شاتوبریان در همین باشد… طبیعت شاتوبریان بیگانه از زندگی روزانهء بشری،دستنخورده و بیرون از دسـترس،طبیعت اولیّه امریکای شمالی آخرهای قرن 18 است(مثل نویسنده که از انقلاب فرانسه فـراری است) در نزد او طبیعت بـاید بـتواند جای اجتماع-آدمها-را بگیرد؛که نمیتواند.ورتر فرزند «پیشرو»اجتماع خود است.زندگی در آنرا میآزماید و راه و رسم حاکم بر آنرا نمیپذیرد. نسبت به آن دیدی انتقادی دارد.در ضمن هرچه رنه مردمگریز و«طبیعتپناه»است بـرعکس ورتر با طبیعت بر خوردی«رنسانسی»دارد(مثل خود گوته)و در آرزوی آنست که چون پرندهای بر فراز ساحل بیپایان دریاها پرواز کند(در فاوست اول هم صحنهای همانند، آرزوی همسفری با آفتاب تکرار میشود)،از جام پرجوش زنـدگی سـرشار از شادی بنوشد و در حد گنجایش ناچیز سینهء خود قطرهای از سعادت آن هستی سرمدی که هم صحنهای همانند، آرزوی همسفری با آفتاب تکرار میشود)،از جام پرجوش زندگی سرشار از شادی بنوشد و در حد گنجایش ناچیز سـینهء خـود قطرهای از سعادت آن هستی سرمدی که همه را در خود و به خود میآفریند،بچشد(نامهء 18 اوت 71)طبیعت در اینجا دستمایهء آگاهی،احساس و زیبائی است و شناخت و دمسازی با آن دمی از شادی ابدیت فرخنده را در جان انسان مـیدمد.تـفاوت گوته،در ورتر،با رمانتیکهای دیگر بویژه در فرانسه بسیار است.
و اما زیبائی نامه 30 نوامبر 72 یا مثلا تمثیل گویای نامه 26 ژوئیه 1771 و خلاصه سراسر کتاب هنوز تازه،امروزی و در حد کمال است.شـگردهای نـویسندگی-بـیخود نمائی و جلوهفروشی-که دیگر گـفتن نـدارد.فـقط به عنوان یک نمونه فصل colma از Ossian که ورتر برای Lotte میخواند بیان حال نامستقیم عاشق،گفتن سرّ دلبران است از زبان دیگران.
خود نـام Werther از«واقـعگرائی»نـویسنده نشانی دارد: WerterWert و شکل کهنتر آن Werther :حقیقیتر،ارزندهتر،پربهارتر.
(60).نـظام وفـا،استاد نیما،یکی از نخستین کسانی بود که گوشهء چشمی به رمانتیسم اروپائی داشت.پیوند دل،و حدیث دل از نامهائی است که بر دفـترهای شـعر خـود نهاده است. به گفتهء او«غزل نالهء دلهای سوخته و شکسته اسـت.دل آنرا میگوید و دل آنرا گوش میکند. اگر غزل واقعی امروز گفته نمیشود برای اینست،گلی ار که از آن دل میساختند تمام شـده و خـداوند از تـجدید این خلقت عجیب که اغلب زیر دست و پا شکسته و نابود میگردد صـرفنظر فـرموده است،»حدیث دل،تهران،بدون ناشر،1338،ص 20.شمار نظام وفا روی جلد کتاب حدیث دل:
نظام وفا را دل ار روشن است بـه مـهر خـدا و شه و میهن است همه آنچه گوید حدیث دل است که حرفی که نـبود ز دل بـاطل اسـت
(61).«بابا کوهی»حجازی»،به قلم استاد سخن مرحوم محمد تقی بهار،آئینه،ص 429.
(62).رمان فـرنگیس(1311)اثـر سـعید نفیسی نویسنده و ادیب مشهور نمونه گویای دیگری است از زبان شورانگیز عاشقانه و احساسات دردناک رمـانتیک در ادبـیات دوران بیست ساله.
(63).از میان نمونههای بسیار میتوان نگاه کرد به قطعهء«شعر»در آئینه کـه دو تـکّه کـوتاه آنرا در زیر میبینید.دریافت نویسنده از شعر و شاعری،و تفاوت آن با همین امر در ادب کلاسیک مـا،قـابل توجه است:
آنکه در سپیدهء صبح دل پاکان و روی خوبانرا میبیند،آنکه از وزش نسیم صحبت دور افتادگانرا مـیشنود و از دیـدن گـل،آرزوهای خواب رفتهاش بیدار میشود7صاحب حالیکه از افتادن برگ درخت دگرگون میگردد،آنکه از غصهء مـحبت و نـیکی و فداکاری گلویش از ذوق میگیرد و از ظلم و بیداد و بیحیائی اشکش در دل میریزد،مثل همه نـیست،شـاعر اسـت… آری شاعر میسوزد و روشن میکند.اما این سوختن بنعمت دیدن زیبائیها میارزد.بینصیب کسیکه اگر خـود نـسوزد،از ایـن پرتوگرم و نورانی نشود.آنکه انکار شعر میکند گلرا هم دوست ندارد یـا کـسی است که نمیداند اگر پرواز عقل بعلم است،پرواز دل بشعر است و عقل همیشه فرمانبردار دل خواهد بود.علم جـز بـرآوردن خواهشها و هوسهای دل مصرفی ندارد،دلست که میخواهد و عقلست که بجستجو میرود.دلسـت کـه بر بالهای شعر دایم در اعماق زمین و اوج آسـمانها پرواز مـیکند و بـخوبیها و خواهشها و هوسهائیکه میبیند اسم میگذارد و عقل اسـت کـه باین اسمها جسم میدهد و بخدمت دل میگمارد.
(64).جمالزاده،نیما و هدایت از این جریان همهگیر بـرکنار بـودند.
(65).اخلاق اینان غیر اجتماعی و گـاه ضـد اجتماعی اسـت(ژان والژان)و آیـینی دیـگر دارد.
(66).مثلا«سالهای کارآموزی ویلهلم مایستر»یـا«آمـوزش احساسات»و«سیدارتا»به ترتیب اثر گوته،فلویر و هرمان هسه.
(67).بهترین انتقاد پر از طـنز ایـن ادبیات را میتوان در کتاب وغ وغ ساهاب دید، مـخصوصا در قضیّههای تیارت طوفان عـشق خـون آلود،مرثیهء شاعر،تقریز نومچه،داسـتان بـاستانی یا رمان تاریخی،عشق پاک و نیز قضیه اختلاط نومچه.
(68).اندیشه رویهمرفته 57 موضوع انشاء اسـت.حـجازی در مقدمه میگوید:«بر ما و بـر آیـندگان اسـت که این مـایهء لفـظ و معنی یعنی چکیدهء روح بـشری را بـه نوبهء خود بورزیم و در آرزوی کمال آنرا به صورت خیال خویش در آوریم.از آنجمله این وظـیفهء سـنگین را وزارت فرهنگ بر دوش ناتوان بنده گـذارده…»و سـپس میافزاید:«ایـن گـردآورده را بـه منظور تحریک ایشان[جوانان] فـراهم آورده و مادهء آنرا از مشهودات روزانه گرفته[ام].»محمد حجازی،اندیشه،چاپخانهء مظاهری 1322،مقدمه.
(69).آئینه،«تبلیغات».
(70).همان،«مـناجات».
(71).هـمانجا.
(72).همان،«قاموس چینی».
(73).همانجا.
(74).در مقالهء«سـیاست و اعـصاب»(آئیـنه»،حـجازی بـرای«ثابت کردن»زیـانهای سـیاست، دست به دامن دانش پزشکی میشود و شرح میدهد که چگونه سیاست اعصاب را میساید و میفرساید و فرسودگی اعـصاب مـایه ضـعف تنفس و بیتربیتی ضربان قلب و غیره است…تـا بـرسد بـه آنـجا کـه:
در ایـن زمان انقلاب و هرجومرج…هرکس توانست به قصد چپاول وارد میشود و هرچه توانست میرباید…از این جهت است که ملاّ و طبیب و برزگر و بازرگان و پیشهور و کارچاق کن و ولگرد و بیعار و طبقات دیـگر به قصد ریاست و ثروت»پا به میدان سیاست میگذارد.«با سیاست بازان معاشرت کنید و…ببینید با چه مریضهای بزرگی رو به رو شدهاید.
برای انتقاد سنجیده از سیاست بازان آن زمان میتوان به داستان«رجـل سـیاسی»در یکی بود یکی نبود جمالزاده مراجعه کرد.
(75).حتّی چند شاعر یا ادیب انگشت شماری که به انقلاب اکتبر دل بسته بودند،از مارکسیسم و نظریههای انقلابی چیزی چندان نمیتوانستند و بیشتر بهانگیزهء احـساسات بـشر دوستانه در آرزوی واژگونی و آوردن آیینی تازه بودند.