هما سرشار،در کوچه پس کوچههای غربت
نـویسندهء کتاب در پیشگفتار خود مینویسند:«در کوچه پس کوچههای غربت نام سلسله نوشتههائی است که از ده سال پیش بـه صورت سرمقاله…و برنامههای رادیوئی پخش میگردید.»آنان که تجربهء بیشتری در ساخت برنامههای رادیـوئی دارند میدانند که نـوشتن بـرای پخش در رسانهای همگانی چون رادیو تفاوتهای فراوان با نوشتنی دارد که برای چاپ تهیه شده است.امّا خواننده باید بسیار کنجکاو و تیزبین باشد تا بتواند تفاوت این دو نوع نوشته را که برای چـاپ و یا برای خواندن و پخش از رادیو تهیه شده بودهاند در این دو جلد کتاب از یک دیگر تشخیص دهد.
اینکه نویسندهء این اثر یک زن است،و آن هم زنی از دنیای شرق،در همهء آنچه در این دو مجلد مفصّل،کـه مـجموع برگهای آن از 730 افزون است، نوشته شده به روشنی نمایان است.داستانها و تفسیرهای او بازتابندهء احساسات و عواطف زنی است که،به گفتهء خودش،آزرده کرد کژدم غربت جگر”ورا”.
بن مایهء مطالب این دو مجلّد،افـزون بـر نوشتههای پراکندهء نویسنده که به مناسبهای مختلف به رشتهء تحریر درآمدهاند،شامل سرمقالههای او برای ماهنامهء شوفار و،در دورهای دیگر،نوشتههائی است که در برنامهء هفتگی رادیو امید در لوس انجلس پخش شـده.زبـان در کوچه پس کوچههای غربت از زبان ادبی دوران تبعید ایرانیان نشأت گرفته است،زبانی برای تشریح و ترسیم فضایی (*)پژوهشگر،نویسنده و مشاور در رشتهء رسانههای همگانی. آکنده از احساسات و برداشتهای پیچیده و عواطف ژرف انسان بـریده از جـهان آشـنا.هما سرشار،ب اقتضای سابقهء خـود در کـار بـا رسانههای همگانی،آشکارا به برداشت و عکس العمل خوانندهء خود حسّاس است امّا میکوشد تا در داوریهای خود جانب عینیت و اعتدال را،که نـشان کـار روزنـامهنگاران آزموده و پر مایه است،از کف ننهد.او در این کوشش،بـا یـکی دو استثنا،کاملا موفق بوده است.
در آنجا که به پیامدهای انقلاب میپردازد،گوئی با خود نیز هنوز کنار نیامده اسـت و مـطمئن نـیست که چه شد و چرا شد و چه گونه شد.مینویسد:
انـقلابی که در ایران رخ داد گرچه برای همهء ما بسیار گران تمام شد ولی این امکان را هم به وجود آورد که…بفهمیم چـه بـسیار نـقشها که بر آب میزدیم و چه بیخیال تکیه بر باد داده بودیم.هـمهء ایـن فیلهائی که به دست خود هوا کرده بودیم،چه آگاهانه و چه ناخودآگاه، هیبت فیل داشتند و ارزش بـاد.تـلنگری کـافی بود که چوب حباب نابود گردند.گوئی همه انسانها دروغین بودند و دوسـتیها پوشـالی.پیـوندهای خانوادگی به سر موئی بسته بود و اعتبارها و آبروها دربند مقام و رتبهها آبکی.چه آسـان بـه هـمهء آنها پشت پا زدیم و چه آسان همهچیز را فراموش کردیم.(ج 1،ص 26)
دربارهء چگونگی برخورد با تنشی کـه مـیان فرهنگ و هویت ایرانیان مهاجر از سویی و ارزشهای فرهنگ میزبان،از سوی دیگر برخاسته است،دلسـوزانه سـخن مـیگوید:
…در این سرزمین اگر مهاجران هویّت و فرهنگ خود را فراموش کنند دچار سر در گمی خواهند شـد و سـپس با اشاره انتقاد آمیزی به آن گروه از ایرانیان که جذب فرهنگ میزبان شدهاند و گـذشته و هـویّت خـود را از یاد بردهاند،صحبت خودم را با بیت معروف خواجهء شیراز:«سالها دل طلب جام جم از ما مـیکرد/آنـچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد،» عاریت خواستن»به پایان رسانیدم.(ج 2،ص 285)
و اثر کـوچیدن از ایـران را بـر روانی قلمش چنین شرح میدهد:
رابطهء من و قلمم رابطهء بسیار ویژهای است.ما دو باهم عـالمی داریـم،گـاه با هم آشتی هستیم، گاه قهر میکنیم،گاه سرسازش داریم و گاه نـاسازگار مـیشویم.گاه من قلم را کنار میگذاریم،گاه او از من فرمان نمیبرد…در ایران قبل از انقلاب من و قلمم این بـازی را کـمتر داشتیم.قلمم میدانست که در ازای دستمزد باید چیزی روی کاغذ تراوش کند و تـا نـکند چک آخرماه پرداخت نمیشود،در نتیجه زیاد نـاز کـه نـداشت،هیچ،سر بزیر و فرمانبردار هم بود،امـّا در ایـن سرزمین میزبان،قلم ناز و ادای بیشتری پیدا کرده است به راحتی و همیشه در دسترس نـیست.(ج 2،ص 1)
بـسیاری از نوشتههای کتاب،نه صورت خـاطراتی بـههم پیوسته دارنـد و نـه شـکل حکایت و تخیّلهای داستانوار.نویسنده در اغلب ایـن نـوشتهها،و در قالب مقولههایی چون زادگاه و دوستی و رویدادهای گوناگون اجتماعی،پرسشهایی تفکّربرانگیز را به پیـش مـیکشد،امّا بیشترین آنها را نیز بیپاسخ مـیگذارد؛ سبکی که خود هـم بـر تشنگی خواننده میافزاید و هم بـر خـشنودی او از آشنایی با نویسندهای که هنوز بیشتر مشتاق طرح پرسش است تا ارائهء پاسـخ و بـه هر حال ادّعایی در داشتن هـمهء پاسـخها در آسـتین ندارد.
این پرسـش نـیز،امّا،که آیا سـلسله مـقالات و یا گفتارهای تهیه شده برای رسانههای گروهی فارسیزبان در غرب آمریکا-آن هم آکنده از آن همه احـساس کـه از آزردگی غربت جوانه زده و از قلم انسانی در تـبعید تـراوش کرده-مـیتواند گـویای واقـعیّتهای پیچیده و هزار خم زنـدگی ایرانیان کوچیده و تبعیدی باشد پرسش آسانی نیست.و نیز این پرسش که آیا روزگاری پژوهشگری قـادر خـواهد بود در بررسی وضع ایرانیان مهاجر بـه کـالیفرنیای جـنوبی،از آنـچه کـه در این نوشتهها آمـده،بـا همهء آن سایه روشنهای احساسی و عاطفی،بهرهجویی کند؟
پاسخ این پرسشها هرچه باشد،مهارت هما سرشار در سادهنویسی و در بـه کـار بـردن ظرافتهای شیرین سبک روزنامهنگاری سالهای آخرین قـبل از انـقلاب در نـوشتن ایـن کـتاب،بـا چنان صمیمیّت و صداقتی همراه است که خواننده خود را بیاختیار با همهء آراء و احساسات باز تابیده در نوشتهها آشنا و موافق میبیند.اگر قلم شیرین و روان نویسنده چنین بر کتاب چیره نـبود و اینگونه خواننده را فریفتهء جادوی خود نمیساخت و بر بالهای عواطف لطیف به آن سو که میخواهد نمیکشاند،شاید که خواننده درنگ میکرد و در برابر برخی از ارزش گذاریها و داوریهای نویسنده احساس تردید به خود راهـ مـیداد و چه بسا بر انگیخته میشد.این بدان معنا نیست که هما سرشار از واقعیتها به دور افتاده و یا نادرست به داوری نشسته.بلکه در تأکیدی این نکته است که احساس یک نویسندهء زن مـهاجر و پا تـبعیدی ایرانی بقدری نزدیک به عواطف و احساسات اکثر مهاجران ایرانی در این گوشه از جهان به نظر میرسد که خواننده تحت تأثیر آنچه میخواند و با جـان و دل حـس میکند دیگر خود را از ضرورت تـردید در بـرخی داوریها بینیاز میبیند و به پرسش نمینشیند.
در یادداشت مربوط به روز شنبه 3 نوامبر 1983،سرشار چنین مینویسد:
در طول هفته بیش از ده روزنامه و مجلّهء فارسیزبان که در خارج کشور چـاپ و مـنتشر میشود به دستم مـیرسد.در ایـن نشریات گذشته از غلطهای فاحش املایی و انشایی و چاپی و تصویری،به دلیل طرز تفکّر نویسندگان،مطالبشان نیز خواننده را عصبانی و کلافه میکند.صد بار با خویش عهد میکنم که دیگر آنها را نخوانم ولی حـریف خـودم نمیشوم. هربار به امید اینکه مطلبی آگاهکننده،نوشتهای روان و کم غلط،تفسیری صحیح و منطقی،بدون جبههگیری و خود سانسوری بیابم،به سراغشان میروم ولی کمتر مییابم.در گذشته ما روزنامهنگاران همیشه یک بهانه در آسـتین داشـتیم و آن هم سـانسور بود و ساواک، حال چه صابون این سانسور به تنمان خورده بود،چه نخورده بود.در مقابل انتقاد دیـگران که چرا مطالب اساسی نمینویسید؟یک بهانه پیش میکشیدیم،نمیگذارند آقا،سانسور مـیکنند.خـوب،حـالا چطور؟آیا امروز هم کسی سانسور میکند و نمیگذارد من و شما حرفمان را بزنیم؟(ج 1،ص 184)
نمونهای از روانی کلام و نکتهبینی نویسنده را در تصویر زیر مـیتوان دیـد:
تعمیر کار فر برقی آشپزخانه،درحالیکه با سیم و پیچهای فر ور میرود،گهگاه بـا لهـجهء غـلیظ اروپای شرقی خود چیزی میگوید.جوان،خوش قد و بالا و مرتّب است.از او میپرسم،وقتی اجاق تعمیر نـمیکنی چه میکنی؟گوئی میدانم برای این کار ساخته نشده است و مثل بسیاری از اهالی لوس انجلس مـوقتا این کار را انجام مـیدهد تـا اقبالش از راه برسد.با لبخند میپرسد،منظورتان این است که آیا هنر پیشه هستم؟سپس پاسخ میدهد نه هنرپیشه نیستم.سناریو مینویسم.میپرسم چه سناریوهایی؟
-داستانهای پلیسی و جنائی و آشغال…!
-خندهام میگیرد ولی با اشتیاق بـه ادامه صحبتهایش گوش میدهم.
-…هرچه این آدمها دوست داشته باشند مینویسم.آنچه مردم اینجا میخواهند آشغال است…من دنبال آن رفتهام.من برای پول کار میکنم.تنها چیزی که دوست دارم.اگر یک سـناریو بـفروشم راحت دویست هزار دلار به جیب زدهام.اگر میخواستم داستایفسکی بشوم میرفتم کتاب مینوشتم و با فقر هم میساختم.ولی من پول میخواهم و بخاطر همین هم به آمریکا آمدهام…میپرسم اگر پولدار بشری چکار میکنی؟می گـوید:«سـؤال خوبی است…سؤال خوبی است…نمیدانم!ولی نگران نباشید وقتی پول آمد راه خرج کردنش هم از راه میرسد!»همچنان با ناشیگری،با فر آشپزخانه ور می رود.حالا میفهمم چرا زیاد به کارش مـسلّط نـیست.او نیز چون بسیاری از مهاجران تازه وارد از هول حلیم توی دیگ افتاده است و در انتظار روزی که باید فرا برسد،سر خود را با رؤیای شیرین آمریکائی یعنی پولدار شدن گرم میکند.(ج 2،صص 210-211)
آنان کـه بـا نـوشتهها و برنامههای رادیوئی هما سرشار آشـنائی داشـتهاند صـدای در کوچه پس کوچههای غربت را صدایی گرم و آشنا خواهند یافت.و آنان که آثار او را نمیشناسند،در صفحات این کتاب-که چاپی زیبا دارد و فهرستی از نامها و مـکانهای یـاد شـده در نوشتهها-با حال و روزگار ایرانیان مهاجر از دیدگاه یـک نـویسندهء زن ایرانی آشنا خواهند شد که خود نیز در دیار غربت روزگاری دیگر دیده است.