Iranian Identity in Ancient Times

دربارهء هویّت قومی کتاب‌های بسیار نوشته شده‌ است‌ و چـنین‌ بـرمی‌آید کـه عوامل‌ متعدّدی در تکوین این مفهوم موثّر بوده‌اند.هدف این نوشته بحث درباره‌‌ تئوری‌های مختلف هـویّت یا مقایسهء مفاهیم مشخّص آن در سرزمین‌های متفاوت و در محدودهء‌ زمانی معیّنی نیست بلکه‌ هدف‌ تـمرکز بر ایران دوران باستان اسـت. حـتّی رسیدن به این هدف مشخّص نیز بسیار مشکل است،چه،از سویی منابع‌ مکتوب بومی در دسترس نیست،و از سوی دیگر،نوشته‌های خارجیان هم‌،مثل‌ آن چه یونانیان باستان به رشته تحریر درآورده‌اند،غالبا آلوده بـا پیشداوری‌ها و بنابراین به آسانی گمراه کننده است.چرا که خارجیان اوّلین گروه یا قبیله‌ای را که در مسیر برخورد‌ آنان‌ با ایران باستان قرار داشت به‌عنوان معیار شناخت تمام‌ اعضای آن خانوادهء بزرگ بـه کـار می‌بردند.بدینسان بود که یونانیان همهء ایرانیان را به ملاحظهء منطقهء پارس پارسیان( Persians )نامیده‌اند‌،همانطور‌ که‌ *** (*)استاد ممتاز دانشگاه هاروارد.

فرانسویان تمام ژرمن‌ها را آلمانی می‌دانستند زیرا اولین رویاروئی آن‌ها با قبیلهء آلمـانی بـود.مقصود من از معیار این است که خارجیان آداب و رسوم‌‌ و مختصّات‌ نخستین افرادی را که رویاروی خود می‌بینند به دیگر اعضاء قبیلهء بزرگ تعمیم می‌دهند و به این ترتیب همهء اعضاء گروه را در قـالب‌ و الگـوی واحدی می‌بینند.بنابراین بهتر است‌،حتّی‌ اگر‌ منظور فقط ارائه‌ یک نظریهء‌ سطحی‌ و مقدّماتی‌ هم باشد،تا آنجا که امکان دارد از منابع‌ محلی استفاده شود.این همه آن چیزی است کـه شـخص در مـوارد‌ کمبود‌ اطلاعات‌ می‌تواند انتظار داشـته بـاشد.مـسلما این روش ایده‌آل‌ نیست‌ و بازسازی برداشت‌هایی که مردم باستانی در مورد خودشان داشته‌اند،یا آنچه خارجیان واقعا درباره آن‌ها می‌اندیشیدند،نیز تقریبا غـیرممکن‌‌ اسـت‌.مـععذا‌ شاید بتوان تصویری براساس تعدادی داده‌های جزیی‌ تـرسیم کـرد.چنین‌ تصویری چیزی جز یک نتیجه‌گیری کلّی نمی‌تواند باشد که همواره استثنائاتی بر آن وارد است.در مورد ایران‌ این‌ استثنائات‌‌ بـی‌شمارند.

قـبل از هـرچیز باید مشخّص کنیم مقصود از”ایران‌”و”ایرانی‌‌”چیست‌.

وقتی رضاشاه فـرمان داد دولت‌های خارجی نام ایران( Iran )را به جای‌ پرشیا( Persia )به کار‌ برند‌ بسیاری‌ در غرب،که نمی‌دانستند”ایران‌”نام‌ قدیمی و بـومی ایـن کـشور بوده،تصوّر‌ می‌کردند‌ که‌ او نام جدیدی برای‌ کشورش خلق کرده اسـت.بـه خوبی می‌دانیم این نام مشتق‌ از‌ لغت‌‌ باستانی‌”آریان‌”است،که خود به‌”آیر”یا”ایرلند”مـی‌رسد،و در ریـشهء عـام‌ هند‌ و اروپائی‌ به‌معنای‌”مردانه‌”یا”اشرافیت‌”است.

از آنجائی که مهاجمان هند و اروپائی زبـان سـرزمین‌ هـند‌ خودشان‌ را آریایی می‌نامیدند و از آن‌جا که همین واژه در کتیبه‌های پارسی قدیم نیز توسط‌ ایرانیان‌ به کـار بـرده شـده است،شاید بتوانیم نتیجه‌گیری کنیم که‌ همهء هندو-ایرانیان‌ خودشان‌ را‌ آریائی می‌نامیده‌اند.این بـدان مـعناست که‌ همهء قبایل مختلفی که در آسیای مرکزی و فلات ایران‌ اسکان‌ یافتند در آغاز خـود را آریـائی مـی‌شمردند و این خود ریشه در عقدهء‌ نامعقول‌‌ “همبستگی‌‌”داشت که وجه مشترک همهء ایرانیان بود و بـعدها از سـوی‌ مسلمانان‌”عصبیّه‌”نامیده شد.همانطور‌ که‌ بعدا‌ اشاره خواهیم کرد آن‌ آریائی‌ها یـا ایـرانیانی کـه در غرب هندوستان اسکان‌ یافتند‌ نیز همین لقب را برای متمایز نمودن خود از بومیان منطقه به کـار بـردند.به‌هرحال،پس‌‌ از‌ مدتی،ساکنین بومی نیز چنان جذب مهاجمان شدند که خـودشان را آریـائی‌ یـا‌ ایرانی محسوب کردند.امّا درباره مفهوم خود‌ ایران‌ به‌عنوان‌‌ حامل هویّت جغرافیائی،سیاسی،فرهنگی چـه مـی‌توان‌ گفت؟در ایـن‌ مورد ضروری است که همهء ابعاد برداشتی را که شخص از هویّت خود‌ دارد‌ و نـیز وجـوه ارتباط او را‌ با‌ دیگرانی که‌ ممکن‌ است‌ معیارهای دیگری برای‌ بیان هویّت خود‌ داشته‌ باشند،در نظر گـیریم.

جـراردو نولی در کتاب جالب خود به نام‌‌”مفهوم‌ ایران‌”(رم،1989) نتیجه‌گیری می‌کند که‌ مـفهوم‌”ایـران‌”در نیمهء‌ اول‌ قرن سوم قبل از میلاد‌ در‌ نتیجهء تـبلیغات سـاسانیان بـوجود آمد.از نظر مفهوم سیاسی،او این‌ تفکّر را‌ از‌ زمـان سـاسانیان تاریخ گذاری می‌کند‌،گرچه‌ از‌ نظر مذهبی و محتملا‌ نژادی‌ قبل از آن نیز‌ وجود‌ داشته اسـت.بـه نظر من نتیجه‌گیری او در مجموع مـعتبر اسـت:

مفهوم ایـران بـه‌عنوان‌ یـک‌ تفکر سیاسی و مذهبی عملا در قرن‌ سـوّم‌ پدیـدار شد‌،در‌ عهد‌ ساسانیان اشاعه یافت و بعد‌ از انقراض امپراطوری آنان نیز جزء اصـلی مـیراثی باستانی‌ گردید که برای قرن‌ها اذهـان دانشمندان‌ و شعرا‌ را مجذوب خـود کـرد و،به جز‌ در‌ محدودهء‌ کوچکی‌ از‌ جـوامع زرتـشتی،رنگ‌ مذهبی‌ خود را از دست داد.آنچه در این مفهوم از دست‌ نرفت نوعی یگانگی گستردهء فـرهنگی‌ و در‌ حـقیقت‌ زبانی بود که امپراطوری سـاسانی مـجذوبش‌ شـد‌ پایدارش‌ کرد‌ و بـه‌ اخـلاقش‌ واگذاشت‌.(ص 183)

با این هـمه هـنوز در این مورد پرسش‌هایی به ذهن می‌رسد.به این پرسش‌ ها هنگامی می‌رسیم که بـه بـررسی مفهوم ارضی،قومی و مذهبی هویّت‌ ایـرانی‌،حـتّی قبل از امـپراطوری سـاسانیان-یـعنی دوره‌ای که در آن بعد سـیاسی هویّت ایران هم مورد تردید است-بپردازیم.

در این‌جا ضروری است که به استفاده از منابع پارسـی قـدیم‌ باز‌ گردیم، گرچه سودی در این مـتصور نـیست کـه آنـچه را نـولی بررسی کرده و یـا سـخنان مشهور داریوش را،که یک پادشاه هخامنشی،یک پارسی و یک‌ آریائی بوده است،تکرار‌ کنیم‌.این اشـارات پیـوندهای خـانوادگی،قبیله‌ای،و نژادی او را مشخص می‌کند و به سادگی قـابل درک اسـت.امـّا آنـچه سـال‌ها تـوجّه مرا به خود مشغول‌ داشته‌ برخی قسمت‌های کتبیه‌های ایران باستان‌‌ است‌،بگذارید نگاهی به آنها بیفکنیم.

در کتیبهء داریوش در بیستون که به فارسی کهن نوشته شده و در آن‌ سـخنانش فرمول‌وار تکرار می‌شوند،او می‌گوید‌ که‌ هر طغیانگری به‌ پیروانش‌ دروغ‌ می‌گوید و دروغ‌گویی خود طغیان بر داریوش است.امّا در پنجمین ستون این کتیبه او از شورش ایلامیان و سکاها سخن می‌گوید،آنان‌ را بی ایـمان مـی‌خواند و به این متّهم می‌کند که‌ مانند‌ او اهور مزدا را نمی‌پرستیدند.این عبارت می‌تواند به چند شکل تفسیر شود.نخستین‌ معنا ممکن است این باشد که آن‌ها بی ایمان بودند و بـه شـورش برخاستند زیرا اهور مزدا‌ را‌ نمی‌پرستیدند.دیگر‌ این‌که آن‌ها اهور مزدا را می‌پرستیدند امّا شورش آنان ردّ این پرستش بود.در هردو صورت می‌توان‌‌ استنباط کرد کـه آنـ‌ها باید اهور مزدا را می‌پرستیدند.

از طـریق‌ الواحـ‌ ایلامیان‌ در تخت جمشید می‌دانیم که ایلامیانی که در آنجا کار می‌کردند؟؟؟خدای بزرگ ایلامیان،و پدیده‌های طبیعی مانند کوه‌ها و رودخانه‌ها‌ و ‌‌شاید‌ اهور مزدا را هم می‌پرستیدند.در مورد سکاها مـطمئن نـیستیم که چه چیز‌ را‌ مـی‌پرستیدند‌.امـّا بیشتر احتمال دارد پرستندهء خدایان قدیم آریائی‌ها مثل میترا و غیره باشند.از نقطه‌نظر زبانشناسی‌ ایلامی‌ها ایرانی نبودند امّا سکاها ایرانی بودند.اگر انتظار می‌رفت که هم سکاها‌ هم ایلامی‌ها اهور مزدا‌ را‌ هـمانطور کـه داریوش‌ می‌پنداشت بپرستند،چرا چنین انتظاری از بابلی‌ها و دیگر اقوام شورشی‌ نمی‌رفت.در این‌باره توضیحات مختلفی ممکن است وجود داشته باشد،امّا نظر من به شرح زیر است:

پس‌ از این‌که قبایل ایـرانی،در نـیمهء اول هزارهء پیـش از میلاد مسیح،در سرزمین‌های خود اسکان یافتند و دولت‌هایی براساس الگوی ایلامی‌ها در جنوب و مانیان( Mannaeans )و اورارتویی‌ها( Urartians )در شمال بنا نهادند‌، یـک‌ جامعهء کاملا قبیله‌ای و نژادی جای خود را-حداقل در گمان طبقهء اشراف-بـه یـک واحـد سیاسی و جغرافیایی داد.نسلی که حاصل پیوند میان ایرانیان و ایلامی‌ها در ایران و مانی‌هاو مادها در‌ سرزمین‌ ماد بود چه هـویّتی داشت؟می‌توان ‌ ‌فـرض را بر این گذاشت که گرایش حاکم قبول‌ هویّت قشر حاکم بوده است.مـحتملا ارزشـ‌ها و بـاورهای فاتحان و فرمانروایان به سرعت جایگزین ارزش‌ها و آرمان‌های تسخیر‌ شدگان‌ شده‌ است،چه،در زمان داریوش اعـتقاد به این‌که همهء ساکنین سرزمین پارس‌ ( Persis )باید”ایرانی‌”شمرده شوند در ذهن‌ها ریشه دوانـده بود.آیا داریوش هـم چـنین اعتقادی داشت؟

به‌عنوان‌ بنیان‌گذار‌ یک‌ امپراطوری که بخواهد فرمانروائی‌اش بدون‌‌ چالش‌ و آشوب‌ باشد،او محتملا مایل به اعمال همان ضوابطی بود که‌ آشوریان برگزیده بودند:هرکس آرامی صحبت کند آشوری است و تحت‌ فـرمانروائی‌ پادشاه‌ آشور‌.این بدان معنا بود که ایلامی‌هائی که در‌ سرزمین‌‌ فارس بودند می‌باید فارسی یاد می‌گرفتند و دین و رسوم ایرانی‌ها را بپذیرند.آیا این ضوابط داریوش-اگر به راستی ضوابط‌ او‌ بود‌-مادها و دیـگر مـردمان فارسی زبان،مانند باحتریان،سغدیان و سکاها را‌ نیز در بر می‌گرفت؟آیا آن‌ها نیز باید بر این اساس ایرانی به حساب آیند؟در زمان‌ داریوش،در پایان قرن ششم‌ قبل‌ از‌ میلاد،محتملا ایرانیان خاوری مردمان‌ بومی را جـذب خـود کرده بودند‌-آنگونه‌ که ساکنان سرزمین بین‌ آمو دریا(جیحون)و سیر دریا(سیحون)سغدی نامیده می‌شدند-در حالی که‌‌ در‌ غرب‌ ایران،در فارس و همینطور در ماد،جریان جذب و استحالهء مردمان بومی هـنوز‌ پایـان‌ نیافته‌ بود.

ظاهرا داریوش می‌دانسته است که دیگر قبایل ایرانی مثل او ایرانی‌ بودند و اگرچه‌ با‌ لهجه‌های‌ متفاوت سخن می‌گفتند،با او ریشه‌های‌ فرهنگی و مذهبی مشترک داشتند.از نظر سیاسی،این‌ اعـتقاد‌ کـه هـمهء مردمی که در سرزمینی خاص زنـدگی مـی‌کنند رعـایای‌”پادشاه‌”همان‌ سرزمین‌اند‌،اعتقادی‌ است‌ که همواره در تاریخ ایران،چه در دورهء ساسانیان‌ و چه در عصر اسلام،اساس‌ هویّت‌ سیاسی ایرانیان بوده اسـت.بـه سـخن‌ دیگر،وفاداری ایرانیان معطوف به شاه و یا‌ سـلسلهء‌ پادشـاهی‌ بوده است و نه‌ به کشور.در عین حال باید تاکید شود که امپراطوری هخامنشی که‌ از‌ نیمهء قرن‌ ششم قبل از مـیلاد تـا غـلبهء اسکندر در سال 330‌ قبل‌ از‌ میلاد ادامه داشت، مفهوم جدیدی از کشور را در خـاور میانه بوجود آورد.قبلا فاتحان‌ قوانین‌‌ و رسوم‌ خود را به فتح شدگانی که می‌باید از آنان تبعیت کنند تحمیل‌ می‌کردند‌،امـّا هـخامنشیان ضـمن اجرای قوانین جهان شمول‌ “شاهنشاهی‌”در سرتاسر امپراطوری خود،کلّیه قوانین مـحلی سـرزمین‌های‌ تسخیر‌ شده را محترم می‌شمردند.به این ترتیب،نوعی نظام فدرال و ایالتی نه‌ چندان‌ بی شباهت بـه نـظام سـیاسی کنونی امریکا‌ به‌ وجود‌ آمد و این امپراطوری را برای بیشتر از‌ دو‌ قرن یکپارچه نـگاه داشـت.در ایـن‌ امپراطوری همهء رعایای امپراطور در برابر قانون‌ مساوی‌ بودند.وفاداری به‌ فرمانروا معیار‌ موفقیت‌ آنـان بـود‌.البـته‌،همانند‌ دیگر جاها تبعیض وجود داشت و اشراف‌ ایرانی‌ بر دیگران اولویت داشتند.امّا،هـخامنشیان مـبتکر اندیشهء قوانین عمومی بودند که‌ خود‌ سرچشمهء قوانین روم شد.با این‌ همه، واقـعیت سـیاسی در‌ وفـاداری‌ به پارشاه خلاصه می‌شد که‌ مهم‌ترین‌ عنصر هویّت در ایران و دیگر سرزمین‌های دنیای باستانی بـود.

ایـن اصل در زمان‌ ساسانیان‌-هنگامی که احکام مسیحیت،یهودیت‌ و زرتشتی‌گری‌ مدوّن‌ و نهادی شدند-مـورد‌ چـالش‌ مـذهب قرار گرفت.از‌ آن‌‌ پس وفاداری مردم خاورمیانه که تا آن زمان معطوف به پادشاه و خود عنصر اسـاسی‌ در‌ تـعیین هویّت آنان بود معطوف به‌ مذهب‌ گردید.با‌ تسلّط‌ اسلام‌، این تـحوّل تـشدید و تـثبیت‌ شد.باید توجه داشت که پس از اسکندر، فرمانروایان یونانی در خاورمیانه مدعی نقش و رسالت‌ مذهبی‌ شدند و خـود را”مـنجی‌”و در نـهایت‌ حتّی‌‌”خدا‌”خواندند‌.امّا‌ مذاهب جهانی دوران‌‌ ساسانیان‌ نظریهء فرمانروای خداگونه را رد کـردند.

پس چـه عاملی را باید در دوران قبل از اسلام‌ عامل‌ اساسی‌ در تعیین‌ هویّت دانست؟به عقیدهء من این عامل‌ در‌ حقیقت‌ عمل‌ سرزمین‌ یـا‌ قـلمرو، منتها قلمروی بدون مرز بود.این قلمرو-حتّی اگر یک حکومت مـرکزی‌ بـر سراسر آن فرمانروایی نمی‌کرد-در اذهان ساسانیان شامل بـین النـهرین‌ (عـراق امروزی)،قفقاز‌ و آسیای میانه بود.از زمان هـخامنشیان ایـن احساس‌ وجود داشت که ناحیهء غربی ایران قلب همهء ایران است،همانگونه کـه امـروزه‌ محور تهران،اصفهان،شیراز بـخش اصـلی کشور مـحسوب مـی‌شود‌ و نـواحی‌‌ شرق کشور مانند بلوچستان و سیستان نـواحی پیـرامونی به شمار می‌آیند. بازیگران اصلی این قلمرو مرکزی،مادها در شمال و ایرانی‌ها در جـنوب بـودند. سپس پارت‌ها جانشین مادها شدند و سـرانجام در‌ پایان‌ دوران ساسانیان‌ دوگانگی شـمالی جـنوبی پایان یافت و زبان فارسی و آداب و رسـوم و شـعائر ایرانیان همه‌جا گسترده شد.همانگونه که امروز نواحی پیرامونی چون‌ کردستان‌،بلوچستان‌ و افـغانستان جـزئی از حوزهء فرهنگی‌ و جمعیتی‌(و نه سـیاسی)ایـران بـه شمار می‌آیند،هـمانطور هـم در گذشته باختریان،سغدیان، خـوارزمیان و دیـگران بخشی از دنیای زبانی و فرهنگی ایران به شمار می‌رفتند.

در‌ این‌جاست‌ که سرانجام به عنصر‌ اصـلی‌ در هـویّت ایرانی-که در واقع‌ فرهنگ و زبان بـوده و هـنوز هست-مـی‌رسیم.ایـن نـشانی از بینش دقیق‌ نویسندگان مـتأخّر عرب زبان بود که می‌گفتند”ادب عندو الفارس‌”.ترک‌ها به سیاست‌ و فرمانروائی‌ و عرب‌ها به دین تـوجّه داشـتند امّا پایدارترین و جامع‌ترین تأثیر از آن فرهنگ بـود و از هـمین‌رو نـیز فـرهنگ و زبـان اساسی‌ ترین عـنصر تـکوین هویّت شد.این حقیقتی است که انسان همیشه‌ و همه‌‌ جا بهترین‌ پاسخ به نیستی را در شعر و سـرود جـسته اسـت.عظمت ایران‌ را هم همواره در این حقیقت‌ بـاید جـست.

***

(بـه تـصویر صـفحه مـراجعه شود)