پارتیان و گردآوری شاهنامههای مرجع گفتوگویی دربارة پهلوی، پهلوانی و پهلو
1. پارتيان و كشاكشهاي نسبي
اطّلاعات ناچيز ما از گسترة زبانهاي ايران در دورة باستاني پسين (400-900م)، غالباً متناقض، و عموماً مبهماند. دست كم 50 سال است كه شماري از دانشوران حوزة مطالعات ايراني از جمله نُلدِكه، ريپكا، دهخدا، قزويني، صفا، ناتل خانلري، يارشاطر، فراي، لازار، دوبلوا، اميدسالار و خالقي مطلق با مسائل بغرنج ناشي از اين وضعيت دست به گريباناند؛ اين فهرست حاكي از اهميت اساسي اين مقوله است و پژوهشگراني را كه به اين حوزه وارد ميشوند، ناگزير ميسازد كه در برابر اين نامها فروتن باشند. با اين همه، افزودن نكتهاي ديگر به اين گفتوگو از سوي يك مورّخ دورة باستاني پسين، كه نه زبانشناس است و نه پژوهشگر تاريخ ادبي، نه تنها نابجا مينمايد كه شايد حمل بر گستاخي شود. چه بسا فرضية ارائه شده در اين مقاله نيز اين داوري را تقويت كند.
با توجه به اين ملاحظات، موضوعِ بحث اين نوشتار به مثابه پيشنهادي قابل تأمّل و نه به عنوان ارزيابياي قاطع از جانب نويسنده ارائه ميشود. با اين همه، آن چه اساس اين پژوهش است و اميد است رسالت آن را تحكيم كند، دردرجة نخست، بستر تاريخي تحقيقي است كه در پژوهش اخير خود ارائه كردهايم.2 و ديگر چارچوب تاريخي كه در اين بحث به طور اجمالي مطرح خواهيم كرد.
موضوع اين مقاله، كاربرد اصطلاحات پَهلَو، پَهلَوي و پَهلَواني در شاهنامه و معادل آنها، فَهلَو و فَهلَويَّه در شماري ديگر از متون كهن عربي و فارسي است.3 در اين نوشتار به طرح دو مبحث ميپردازيم كه در پي نتايج پژوهش پيشين خود به آنها دست يافتهايم. نخست، اين كه بايد در دركِ ناروشن و متداول خود از اصطلاحاتِ پَهلَو، پَهلَوي و پَهلَواني بازنگري كنيم. ديگر آن كه جستاري دوباره پيرامون چگونگي فراهم آمدن دو شاهنامة مرجع: شاهنامة ابومنصوري و شاهنامة فردوسي (329ق/940م)،4 نقش بنيادين خاندانهاي پارتي تبار را ــ يا، دست كم خاندانهايي كه خود را به آنها منتسب ميكردند ــ در گردآوري اين متون تاريخي ملّي آشكار خواهد كرد.
از سويي، ادعاي حاميان گردآوري شاهنامه مبني بر نسب پارتي، نه تنها نمايانگر تداوم سنن پارتيان در دل قلمرو پهلو در سدة دهم5، بلكه روشنگر اين حقيقت است كه در آن زمان گرايش به پهلوها و ميراث دودماني آنها در محيط فرهنگي اين ناحيه باب روز بود.6 براي كندوكاو در اين موضوع، ابتدا شرحي مقدّماتي از بستر تاريخي اين جريان ارائه ميكنيم و سپس بحث خود را با طرح دلايلي مبني بر باور خود ــ به اين كه زبان پهلوي يا پهلواني دست كم تا سدة دهم به صورت زباني گفتاري در اين مناطق رايج بوده است ــ پي ميگيريم. پاية بنيادين بحث ما اين است كه واژگان «پهلوي» يا «پهلواني» در شاهنامة فردوسي و ديگر متون كهن عربي به گمان ما برابر «پارتي» در فارسي نو هستند، و به زباني اطلاق ميشدند كه زبان گويشي سرزمينهاي پارتي، يعني «خراسان داخلي»7 و تبرستان، و حتّي، به احتمال زياد، آذربايجان8 بوده است.
دربارة تاريخ سياسي و ادبي خراسان در فاصلة زماني سدههاي نهم تا يازدهم، بسيار نوشتهاند.9 در ضمن اين تحقيقات، علاوه بر ديدگاه پاراديمي كه پژوهشگران دربارة احياي سنن فرهنگي ايراني در خراسان و بيش از همه در دربار سامانيان (819-1005م) در سدههاي ياد شده ارائه كردهاند، موضوع مهم ديگري را نيز طرح كردهاند و آن اين كه دودمانهاي مهم و سران آنها در اين دوران درگير جرياني سياسي بودند كه هدف آن «مشروعيت بخشيدن» به تبار خود و يكي از جنبههاي آن «ساختن نسبنامههاي مشروعيت بخش» بود.10 نظري كه ما در اين پژوهش طرح ميكنيم اين است كه پا به پاى انتساب به اجداد پيشدادى، كيانى و ساسانى، رقابت بر سر اثبات نسب پارتي از ويژگيهاي اصلي اين نسبنامهها بود. به عبارت ديگر، به عقيده ما، ادعاي نسب پارتي، در گفتمان سياسيِ ايرانِ سدة دهم و در ميان خاندانهاي دولتي كاملاً معمول و رايج بود. بنابراين، بحث خود را با بررسي اين ادّعا آغاز ميكنيم.
ابوريحان بيروني،11 دانشمند بزرگ جهان ايراني در سدههاي مياني، از ميان درباريان و حامياني كه خواهان او و دانش او بودند، در دربار چند حكمران خدمت كرد. او به هنگام جواني در زادبوم خود، خوارزم، در دربار مأمون (385-408ق/995-1017م) آغاز به كار كرد.12 سپس، در دربار منصور بن نوح دوم ساماني (389-387ق/999- 997م)، در بخارا اشتغال يافت. و بالاخره در دربار شمسالمعالي قابوس بن وشمگير زياري (درگذشت 1012 م) در گرگان ماندگار شد. يادآور ميشويم كه گرگان يكي از شهرهاي باستاني قوم داهه13 بود كه بعدها دستكم سه خاندان از دودمانهاي بزرگ پارتي بر آن فرمان راندند.14 بيروني حدود 998م به دربار زياريان رفت و نخستين اثر مهمّ خود، آثارالباقيه را در دربار شمسالمعالي و «احتمالاً در 390ق/1000 م» در گرگان نوشت.15 همان گونه كه از موضوع اين كتاب ارزشمند، كه «گاهشناسي ملل كهن» است، برميآيد، مضامين باستاني از مهمترين گرايشهاي علمي ابوريحان بود. و از اين رو، فصلي پرشور از اثر خود را به «نسبنامههاي واقعي يا ساختگي» اختصاص ميدهد.
ابوريحان اين فصل را با انتقاداتي تند دربارة رواج نسبنامهنگاري، چه معتبر و چه دروغين، ميان سردمداران دورة خود آغاز ميكند و سپس مينويسد: «دشمنان همواره در پي ناسزاگويي دربارة اصل و نسب مردم، كم بها كردن نام نيك آنان، و تاخت و تاز به كردارها و شايستگيهاي آناناند».16 به بيان ديگر، كشمكشهاي اجتماعي بسياري در جريان بود و بحث بر سر نژاد، تخم و گوهر ــ نسب به تعبير اسلامي آن ــ به ابزار ادعا و اثبات برتري شخصيّتهاي سياسي بدل شده بود. بحث دربارة اصل و نسب آن قدر بالا گرفته بود كه به قول بيروني: «دوستان و پيروان پيوسته زشتيها را پيراسته، كاستيها را سرپوش گذارده و با ارجاع همه چيز به «اصل شريف» نياكانِ ممدوحان خود به تثبيت شايستگيهاي آنان همّت ميورزند… چه بسا پافشاري در اين امر مردم را وادار كرده است تا براي خود نسبي دروغين بسازند و تبار خود را به «اصلي شريف» برسانند.»17
بيروني پس از طرح اعتراضات و تذكّرات خود، از ميان نسبنامههايي كه به نظر او ساختگي بود، دو مورد را تفكيك و بررّسي كرد.18 نخستينِ آنها تبارنامة ابن عبدالرزّاق توسي است. هرچند، از اين كه منظور ابوريحان از شخص نامبرده ابومنصور محمّد بن عبدالرّزّاق بوده است يا پسر او اطمينان نداريم. چنان كه ميدانيم ابومنصور شخصيّتي سياسي و فرهنگي بود كه نزديك به 40 سال پيش از آن كه بيروني آثارالباقيه را بنويسد در 350 ق/961م درگذشته بود. اگر مقصود نويسنده پسرِ اين بزرگِ دودمان بوده باشد، كه خود در سدة دهم ميزيست، پاية استدلالي كه ارائه خواهيم كرد استوارتر خواهد شد. روشن است كه در ادّعاي نسب ابومنصور عبدالرزّاق (و مسلماً فرزند او) نكتهاي چشمگير وجود داشت كه گويا براي دانشمندي كه آثار الباقية خود را براي زياريان مينوشت، بهگونهاي ويژه، توهينآميز بود. وگرنه چرا بايد ابوريحان در اين نسب تا اين اندازه موشكافي ميكرد؟ از سويي، بيروني از نسب مورد ادّعاي زياريان، حاميان تازة خود، سخن ميگويد و چنان كه خواهيم ديد، ضمن مستثنيهايي، آشكارا از آن دفاع ميكند.
نسبنامة عبدالرّزّاق نسبتأ دور و دراز بود. كدام بخش از ادعاي نسب ابومنصور به مذاق بيروني اين همه ناخوش ميآمد؟ چنانكه او به صراحت تأكيد ميكند، اينكه «براي عبدالرّزّاق در شاهنامه نسبي ساختهاند و او را به منوچهر نسبت دادهاند.» گويا، از نظر بيروني اشكال كار تنها در اين بود كه عبدالرّزّاق خود را، بر خلاف واقع، به منوچهر منسوب ميدانست. همان گونه كه خواهيم ديد، بيروني به هيچ بخش ديگري از ادّعاي نسب دور و دراز عبدالرّزّاق معترض نبود. ضمن اينكه، جاي ترديد نيست كه بيروني از طريق منابع مكتوب مانند شاهنامه ــ منبعي كه به صراحت از آن ياد ميكند19 ــ و يا از راه نشر جداگانة اين گونه نسبنامهها، شجره نامة كامل اين خاندان را در اختيار داشت.
دوّمين نسبنامة ساختگي از ديدگاه بيروني، از آنِ رقيبِ اصليِ سامانيان، يعني دودمان بويه بود. چنانكه ميدانيم، اين دودمان از ميانة سدة دهم تا سدة يازدهم بر بيشتر نواحي غربي ايران و عراق فرمان راند و در پايان مدّعي فَرنامِ ايران باستاني «شاهنشاه» شد.20 به گفتة بيروني، گروهي نسب خاندان بويه را به بهرام گور (421-429 م) و دستهاي آن را به عربها ميرساندند. ابوريحان برخلاف اظهارات تند و نسبتاً گذراي خود دربارة شجره نامة عبدالرّزّاق، از نسبنامههاي ايراني و عرب، كه براي خاندان بويه ساخته شده بود، فهرستي مفصّل ارائه ميكند. افزون بر اين، وي ضمن بحثي دقيق دربارة سلسلة نياكان مختلفي كه به خاندان بويه نسبت داده ميشد، چنين ميگويد: «بر پاية داوري عادلانهاي در مييابيم كه نخستين عضو اين خاندان، كه بعدها نامدار شد، همان بُوَيّه بن فناخسرو بود.»21 ابوريحان تأكيد ميكند: «اين نيز بر ما دانسته نيست كه آيا قبايل [آل بويه]، در پاسداري و ماندگاري سنتهاي نياكاني خود دقّت ويژهاي به خرج دادهاند يا خير.»22 در ادامة سخن، بيروني هشدار ميدهد: براي ين كه ادعاي نسبي معتبر شناخته شود لازم است «همة افراد نسل مورد نظر دربارة آن همرأي و به آن راضي باشند...»23 بدين ترتيب، كدام ادعاي اصالت نسب ميتوانست بنابر تحليل بيروني «برحق» باشد؟
نويسندة ما، در ادامة بحث خود، فهرستي از سه تن و خاندانهاي آنها به دست ميدهد كه به باور او، نسبي انكارناپذير داشتند. نخستينِ اينها پيامبر اسلام، محمد بن عبدالله بن عبدالمطلّب بن … عدنان؛ دومين، حامي بيروني، امير شمس المعالي ابوالحسن قابوس بن وشمگير زياري (درگذشت 1012 م) و سومين، نخستينِ دودمانِ «شاهان خراسان»، يعني سامانيان، و نياي آنها اسماعيل.24 از اين ميان، با كنار گذاشتن مورد نخست كه با موضوع پژوهش ما بي ارتباط است، به دو مورد ديگر ميپردازيم. نخست، نسب زياريان، حاميان ابوريحان را بررّسي ميكنيم.
بيروني ضمن هشدار به خوانندگان خود مبني بر اينكه حتّي سلسلة نسب اين «خاندان ملوكانه [يعني زياريان] بدون گسستگي محفوظ نمانده است» ادامه ميدهد: «هيچ يك از دوستان او [: قابوس وشمگير] و هيچ يك از مخالفان او … نسب اصيل و ديرينة او را از هر دو سوي پدري و مادري انكار نميكند…»25 اما، نكتهاي كه از منظر اين پژوهش اهميت دارد و تاكنون به آن توجه نشده است، تأكيد بيروني بر تبار مادري قابوس بن وشمگير است. چنانكه وي پس از شرح اين مطلب كه نسب شمس المعالي «سوي پدري» به وردانشاه ميرسد كه «اصالت او در تمام گيلان مشهور است»، نسب اين امير را از «سوي ديگر» ،يعنى نسب مادرى، معرّفي ميكند. درحقيقت، به نظر بيرونى، ادعاي برتري نسبي زياريان به اعتبار تبار مادري آنهاست. به عقيدة ابوريحان، خاندان شمسالمعالي از اين «سوي ديگر» از اصل ملوك جبال [ماد] اند كه به اسپهبدان خراسان و شاهان پتشخوارگر ملقباند.26 او ادامه ميدهد: هرگز انكار نشده است كه آن دسته از آنان كه از خاندان سلطنتي ايران بودند، مدعي داشتن شجرهنامهاي بودند كه بستگي خانوادگي آنها را با كسراها نشان ميداد.27 در اينجاست كه بيروني ما را با نسب نامة درخور توجّه زياريان آشنا ، از سوى مادرى، ميكند: «زيرا دايي او [شمس المعالي] اسپهبد رستم بن شروين بن قارن بن شهريار بن شروين بن سرخاب بن باو بن شاپور بن كيوس بن قباد است كه پدر انوشيروان بود.»28 بدينترتيب، ابوريحان بحث نسبتاً مفصل خود را دربارة زياريان با دعايي به پايان ميبرد: «خداوند سرور ما را به سلطنت همة عالم از مشرق تا مغرب برگزيند، چنانكه او را از دو سوي پدري و مادري اصالت خانوادگي بخشيد.»29
و اما، زمان نگارش نسب شمسالمعالي زياري به روايت ابوريحان، ميانة سدة دهم است كه با دورة زندگي همة شخصيتها و دودمانهاي موضوع اين تحقيق همزمان است. اين نسبنامه، گذشته از سنجش درستي يا نادرستي آن ــ كه از حدود ملاحظات اين تحقيق بيرون است ــ، از ديد ما، موضوعاتي بسيار درخور توجّه در بر دارد. نخستين نكتهاي كه بيروني در روايت خود بيدرنگ و پيش از هر چيز ما را به آن متوجّه ميكند و از نظر ما اهميّت دارد، اين است كه هرچند نياكان شمس المعالي و لذا زياريان بر اساس اين نسبنامه در نهايت به دودمان ساساني پيوند مييابند، دعوي اشرافيّت زياريان، به مدد خاندان پارتي اسپهبدان ثابت ميشود. چنانكه اميدواريم در پژوهش اخير خود ثابت كرده باشيم، خاندان اسپهبدان در حقيقت يكي از نيرومندترين شهرياران (dynasts) پارتي در دورة ساساني و دورة باستاني پسين ايران بود. و همان گونه كه همه تصديق كردهاند، چند تن از پادشاهان ساساني: قباد (488-496م و 499-531 م)، خسرو اول انوشيروان (531-579 م)، و خسرو دوّم پرويز (590 تا 628 م) با اسپهبدان نسبت خويشاوندي داشتند.30
در شجرهنامهاي كه بيروني براي زياريان فراهم آورده است، نسب پارتي آنها اهميّتي همسنگ با تبار ساساني ايشان و بلكه بيش از آن دارد. چراكه، به بيان بيروني، “تا به حال، كسي منكر اين امر نشده است كه شجرهنامة زياريان آنها با كسراها هم طايفه ميسازد.31 بدينترتيب، خاندان حامي ابوريحان بيروني، همزمان مدّعي هر دو نسب پارتي و ساساني بود. براي مورّخان اين روزگار، كه حوزة مطالعاتشان دورة باستاني پسين و بخش آغازين سدههاي مياني است، ممكن است اين ادّعا تازگي داشته باشد. اما، چنانكه خواهيم ديد، با در نظر گرفتن رواج مدّعاي انتساب به پارتيان، به ويژه در مناطق پَهلَو يا فَهلَو كه از ديرباز سرزمين نياكاني خاندانهاي وابسته به دودمانهاي پارتي بود، اين ادّعا براي همروزگاران ابوريحان پديدهاي نوظهور نبود.32 نكتهاي كه بيروني در روايت خود از نسب شمسالمعالي بر آن پاي فشرده، اين است كه خاندان او «از اصل ملوك جبال[ماد]، ملقّب به اسپهبدان خراسان و شاهان پتشخوارگراند.»
نكتة دوّم آن كه، مقايسة روايت نسبنامة زياريان و جايگاه باو در آن، با جدولي كه ما از سلسله نياكان خاندان اسپهبدان ترسيم كردهايم33 ــ البته با دشواري و بدون شور با آثارالباقية بيروني ــ نه تنها صحت بازسازي ما را از تبار اين خاندان نكته به نكته تأييد ميكند، كه مهمتر از آن اعتبار دستكم، بخشهايي از شجرهنامهاي را كه زياريان به خود نسبت داده بودند، را نيز تصديق ميكند.
چنانكه ديديم، دوّمين داعية نسبي كه بيروني با رضايت ميپذيرد، از آن سامانيان است كه به عقيدة او اصلى “شريف“ داشتند. بيروني قاطعانه اظهار ميكند كه «هيچ كس منكر نيست» كه اسماعيل «پسر احمد بن اسد بن سامان خداه بن… بهرام شوبين بن بهرام جشنس است كه مرزبان آذربايگان بود.»34 اين داعية نسب «بلامعارض» سامانيان را نرشخي35 و استخري36 نيز تكرار كردهاند. در اين نسبنامه، اين نكته كه سامانيان از ميان همة شخصيّتهاي تاريخي ايران، بهرام چوبين، قهرمان پارتي، را به عنوان نياي خود برگزيدند، توجه بعضي پژوهشگران معاصر، از جمله پروفسور ميثمي، را نيز جلب كردهاست.37 اما، دلايلي كه ما براي اختيار نسب پارتي از سوي سامانيان يافتهايم، با وجود نزديكي درخور توجّه آن به ملاحظات ميثمي در اينباره، از توجّهات وي فراتر ميرود. به هر روي، نكتة درخور توجّه در اين مقوله اين است كه، همانگونه كه ادّعاي نسب پارتي از سوي زياريان و همتباري آنها از سوي مادري با اسپهبدان خراسان و شاهان پتشخوارگر از نقطه نظر بيروني و كساني كه در مباحث نَسَبيِ فراگير روزگار او صاحب نظر بودند، پذيرفته شده بود، به همان منوال نيز ادّعاي نسب پارتي سامانيان و همنژادي آنها با بهرام چوبين در جامعة و در ميان صاحب نظران معاصر اين سلسله، پذيرفته و موجّه بود. بنا بر اين، تا اين جا، ادّعاي نسب پارتي از سوي دو تن از بازيگران سياسي اصلي در دورة مدّ نظر ما، يعني زياريان و سامانيان، تأمل برانگيز است.
پيش از آنكه به واكاوي انتقاد گذراي بيروني از داعية تباري خاندان عبدالرزّاق بپردازيم، لازم است در حاشيه از ادعاهاي نسب شايع دربارة دودمانهاي طاهريان (205-259ق/821-873م) و صفاريان (247-393ق/861-1003م) نيز سخني به ميان آوريم. چنانكه ميدانيم، خاندان طاهري، «خانداني ايراني كه اصالتاً اهل ناحية هرات و پوشنگ38 بود،39 مدّعي تولاي قبيلة عرب خوزَع بود و در نتيجه به نسب (لقب) خوزعي نيز مشهور بودند. هم چنين ميدانيم كه اين دودمان، در دورة استيلاي خود، كاملاً با قصد سوار شدن بر موج عربيسازي، كه در شرق آغاز شده بود، ادبيات عربي را به شيوهاي نظاممند گسترش داد.40 با اين حال، از ادعاهايي «هم زمان»41 كه طاهريان طرح كردند، يا از سوي آنها طرح شد، يكي اين بود كه آنها از زاد و رود رستم، قهرمان روايات ملّي ايران، هستند. بدين ترتيب، نسبنامة آنها در تاريخ مسعودي اين گونه آمده است: «طاهر بن حسين بن مصعب بن زُرَيق بن حمزه الرستمي، پسر رستم بن دستان شديد.»42 چنانكه اشاره شده است43، علان بن حسن بن ورّاق، شاعر ايراني شعوبي در پاسخ به طعنههايي كه به سبب ادعاهاي نسبي متناقض طاهريان به سوي اين خاندان سرازير ميشد، بر تبار رستمي اين خاندان پافشاري ميكرد.44 از سويي، همان گونه كه ميدانيم جايگاه طاهريان، شهر نيشاپور، در استاني بود كه در قلب قلمرو پارت قرار داشت.45 بنا بر اين، نسبنامهاي كه به رستم ميرسيد، نزد كساني كه ــ چنانكه در ادامة بحث خود به آن خواهيم پرداخت ــ اتباع پهلو اين قلمرو بودند، بايد حربة سياسي- فرهنگي بسيار مناسب و قاعدتاً مردمپسندي بوده باشد.46 بدينترتيب، طاهريان نيز پا به پاي زياريان و سامانيان در صحنة سياسي سدة نهم تا يازدهم ايران، نيز مدعي نسبي بودند كه به تعبيري، كاملاً پهلو بود. بنا بر اين، به ادّعاي نسب پارتي در ميان آل زيار و سامانيان، ادّعاي اين نسب را از سوي طاهريان نيز بايد افزود. اما، رواج تظاهر به گوهر پارتي در اين دوره به اينجا ختم نميشد.
اكنون در راهيابي داستانهاي رستم به زادبوم صفّاريان47 جاي ترديد نيست و اين امر در شمار فراواني از اسناد موجود، از جمله تاريخ سيستان، تاريخ محلّي اين ناحيه، منعكس است. بنابراين، با اينكه يعقوب ليث، به روايتي،48 به واسطة ساسانيان از تبار كيانيان و پيشداديان قلمداد ميشد، نسب ساير اعضاي دودمان صفاريان، مانند ابوجعفر احمد را برخي، به خاندان رستم دستان ميرسانيدند. گويا، رودكي، اديب نامدار (858-941م)، در دربار سامانيان قصيدهاي در اينباره سروده بود.49 در هر صورت، حتي اگر خود اين دودمان، به رستم منسوب نبوده باشد، زادبوم آن، هم در تاريخ سيستان، تاريخ سدههاي مياني اين ناحيه، و هم در پژوهشهاي معاصر، وطن رستم، قهرمان تاريخ ملّي ايران، و خاندان او، شناخته شده است.50 از اين رو، تاريخ سيستان نريمان، نياي جهان پهلوان رستم، و فرزندان او را يكّهتازان ميدان اقتدار سياسي در سيستان ميشناسد.51 بنابر بر اين تاريخ52 رستم، نمايندة تمام عيار اين خاندان، و فرزندان او همگي پهلو و مرزبان همة شهرهاي سيستان در دورة جاهليه بودند، از جمله پسر او، فرامرز ــ كه اخبار او «جداگانه در 12 مجلد»53 آمدهاست ــ و نيز بختيار، از فرزندان رستم، كه قصة او در بختيارنامه54 آمدهاست و او نيز به روزگار خسروپرويز جهان پهلوان و اسپهبد سيستان بود.55
همانگونه كه ميدانيم،اگر رستم را شخصيتى اسطورهاى بشناسيم كه پارتيان او را ازان خود كردند، و يا شخصيتى تاريخى با زيب و زيور اسطورهاى از دوره پارتى، جاى ترديد نيست كه،56 او به تمام معنا قهرماني پهلو بود،57 پهلوي كه زادبوم او سيستان بود. خواهيم ديد كه به ياد داشتنِ زادبوم اين قهرمان به اندازة تبار او براي مقاصد بعدي اين پژوهش راهگشا خواهد بود. رابطه رستم با ميراث پارتى رابطه اى دور و دراز بود. به باور روانشاد شهبازي: «رسمِ نهادن نام رستم بر فرزندان در ارمنستان در سدة پنجم، كه جايگاه تداوم ميراث پارتي بود، نشانة ديرينگي افسانههاي رستم در ميان مردماني است كه نسب پارتي داشتند.»58 افزون براين، ميدانيم كه سيستان يا «سكستان، وطن رستم در حماسة شاهنامه، جايگاه تاريخي خاندان سورِن بود كه از هفت خاندان بزرگ اشكاني بودند.»59 شايد ادّعاي همتباري با رستم از سوي طاهريان، دقيقاً به اين سبب بود كه آنها انديشة [حكومت بر] سيستان، زادبوم صفّاريان، را در سر ميپروراندند. به هر روي، داوري در اينباره را به پژوهشهاي بعدي ميسپاريم و بحث خود را پي ميگيريم.
دربارة گسترش فرهنگي (cultural vogue) رساندن نسب نه تنها به ساسانيان، كه همچنين و مهمتر از آن به دودمانهاي پارتي، در ميان فرمانروايان اين دورة تاريخي، از جمله زياريان، سامانيان، طاهريان و صفّاريان به اندازة كافي سخن گفتيم. بدين ترتيب، اكنون ميتوانيم به بحث خود دربارة بستر تاريخي گردآوري دو شاهنامة مرجع، يعني شاهنامة منثور ابومنصوري و شاهنامة فردوسي بازگرديم. در اين ميان، دو مسألة بسيار مهم نظر ما را به خود جلب ميكند: نخست و شگفتآور اينكه دو نمونه از بارزترين نمونههاي پافشاري بر نسب پارتي در همين مقطع زماني از سوي شخصيتهايي فرهنگي/سياسي طرح شد كه در آفرينش حماسة ملّي ايران و دو شاهنامة مرجع، نقشي بنيادين و محوري داشتند. هويّت اين اشخاص، يعني وابستگان دودمان ابومنصور محمّد بن عبدالرّزّاق و ابومنصور معمري، نزد همة شاهنامهشناسان معاصر نسبتاً معلوم و روشن است. چنانكه ميدانيم، هم خاندان عبدالرّزّاق و هم خاندان معمري نسب خود را به دودمان پارتي كنارنگيان60 ــ كه در پارتي بودن آنها ترديدي نيست ــ ميرساندند.61 مسألة پراهميّت ديگر اينكه فعاليت اين خاندانها در سدة دهم در مرز و بومي صورت ميگرفت كه از سدههاي پيش زادبوم خاندانهاي پارت بود. با اين ملاحظات، جاي آن دارد كه توجّه خود را به اين دو مسألة اساسي معطوف كنيم.
از زماني كه روانشاد محمّد قزويني در 1303ش/1934م ويرايش نقّادانهاي از «مقدّمة» شاهنامة ابومنصوري62 منتشر كرد، ميدانيم كه اين قطعة كوتاه باقي مانده، زماني، بخشي از نسخة مرجع بسيار مهم شاهنامه به نثر بود. همچنين ميدانيم كه بهامر ابومنصور محمّد بن عبدالرّزّاق بن عبدالله بن فرّخ (درگذشت 961 م)63 بود كه دستور يا«وزير» او،64 ابومنصور مَعمِري (درگذشت 350 ق/961م)، اين اثر را گردآوري و تأليف كرد. در ادامة اين نوشتار دربارة عبدالرّزاق بيشتر سخن خواهيم گفت. نگارش اين شاهنامة منثور در 957م در شهر توس پايان يافت. 65
شناخت ما دربارة ابومنصور محمّد بن عبدالرّزّاق نسبتاً ناچيز است. از زمان قزويني تا كنون، جز چند نكته، آگاهي مهم ديگري از او به دست نيامدهاست.66 چنين مينمايد كه بهرغم جاهطلبيهاي ابومنصور، اهداف او در تاريخ سياسي آشفتة سدة دهم ايران هرگز به تمامي تحقّق نيافت. مطالب ارزشمندي دربارة حمايت عبدالرّزّاق از اين كتاب و نيز دربارة نسب او در مقدّمة شاهنامة ابومنصوري آمدهاست. دربارة حكومت او در توس و آرمانهاي فرهنگي و سياسي وي نيز در شمار اندكي از منابع كهن به طور پراكنده اطلاعاتي موجود است.67 به زودي به چند و چون حمايت ابومنصور از شاهنامة منثور خواهيم پرداخت. اما پيش از آن جا دارد، به عنوان پيشزمينه، به چند نكته دربارة وضعيت ناپايدار سياسي او نيز اشاره كنيم.
نام عبدالرّزّاق بن عبدالله بن فرّخ را نخستين بار در لشگركشي ابوبكر محمّد بن مظفّر بن محتاج چغاني68 به هرات از سوي نصر بن احمد ساماني (819-999م) در 320ق/932م ميشنويم.69 ظاهراً عبدالرّزّاق در اين لشكركشي، از فرماندهان اصلي بود. پس از اين زمان، به مدت 14 سال از احوال او كاملاً بي خبريم، تا سال 334ق/946م كه بار ديگر در منابع موجود پديدار ميشود. پژوهشگران، با قيد احتياط، هم داستاناند كه او از 946م از سوي محمد بن مظفّر حاكم توس شده بود. پيش از اينكه مسير زندگي سياسي عبدالرّزّاق را، تا آن جا كه امكان پذير است، دنبال كنيم، اين نكته شايان ذكر است: فارغ از اينكه قدرت سياسي او در توس رسمي بوده باشد يا خير، ترديدي نيست كه ابومنصور در اين مقطع زماني در زادگاه خود از پايگاه اجتماعي بالايي برخوردار بود. محمّد بن مظفّر چغاني، از طرف حكومت ساماني، والي (سپهسالار) خراسان بود. لذا، از دانستههاي اندك ما چنين بر ميآيد كه شخصيّت تقريباً ناشناختة ما با سامانيان و دودمان محتاج پيوند نزديك داشت. آل محتاج، چنانكه ميدانيم، از دودمانهاي محلّي و به احتمالي ايراني تبار بود، كه بر ناحية چغانيان فرمان ميراند.70
چند نكته در زندگي شغلي عبدالرّزّاق هست كه با كشمكشهاي سياسي جاري در ايران در روزگار او ارتباط مستقيم دارد و موضوع پژوهش ما بستگي تنگاتنگ دارند.عبدالرّزّاق، چنانكه از ظواهر امر و از زندگي شغلي او بر ميآيد، مردي بود آرمانگرا و بلندپرواز كه برنامة سياسي و فرهنگي روشني در دستور كار خود داشت. به دنبال شورش ابو علي چغاني بر ضد نوح بن نصر ساماني (943-954م) در 946م،71 ابومنصور نيز در 336ق/948 م بر سامانيان شوريد. هنگامي كه نوح ارتشي به سركردگي منصور بن قراتگين، سپهسالار تازة خراسان، براي سركوبي اين شورش فرستاد، ابومنصور به گرگان عقب نشست، اما گويا برادران او، رفيع و احمد، به اسارت قراتگين درآمدند. شايان توجّه است كه وشمگير زياري نيز در اين ماجرا در جرگة منصور بن قراتگين بود. درپي اين وقايع، ابومنصور، در 337 ق/949م، با پناه گرفتن در شهر مهّم ري به ركنالدّولة بويه (935-976م) پيوست.
از دانستههايِ اندكِ يادشده ميتوانيم چنين نتيجه بگيريم كه «عبدالرّزّاق با سامانيان مناسباتي بسيار ناپايدار داشت، به زياريان كششي نداشت، و با خاندان بويه دوستي داشت. در اين مقطع از زندگي سياسي او، مطلب ديگري نيز درخور توجّه است و آن اينكه ابومنصور، به همراهي ركنالدّوله، براي مقابله با آل مسافر به آذربايجان لشكر كشيد، پس از شكست آل مسافر، شاهنشاه بويه، منصب آن شورشي (مرزبان ابن محمّد از آل مسافر) را به عبدالرّزّاق پاداش داد. چنين پيداست كه محمّد بن عبدالرّزّاق در 337 ق/949م در مراغه به نام خود سكّه هم ضرب كرد.72 واقعهاي كه ظاهراً سبب شد ابومنصور به خواست خود از حكومت آذربايجان دست بكشد، درخور توجّه است: گفتهاند پس از اينكه ابومنصور، وزيرِ دَيسَم بن ابراهيم كُرد73 ــ والي پيشين آذربايجان ــ را به وزارت خود برگُمارد، كاتب ابومنصور، كه او را از خراسان همراهي كرده بود، آن قدر از اين كار «دل آزرده» شد كه با سپاهي به دَيسَم پناهنده شد. بنا بر اين روايت، ابومنصور عبدالرّزّاق آن قدر از ناسپاسي كاتب خود اندوهگين شد كه پس از يك سال از فرط آزردگي از حكومت آذربايجان دل بركند و به ري بازگشت. او در ري از نوح عذر خواست و نهايتاً به توس، زادگاه خود، بازگشت.
جابهجايي گستردة شغلي ابومنصور در شهرهاي توس و نيشابور، هرات، گرگان، ري و آذربايجان و مناسبات او با ركن الدّولة بويه و وشمگير زياري، شايان توجّه است. به خاطر داريم كه وشمگير همان دوده سالاري (dynast) است كه بيروني نسب او را به خاندان پارتي اسپهبدان رسانده است.
هنگامي كه عبدالرّزّاق، پس از ماجراهاي آذربايجان و پناهندگي به ري، به توس بازگشت، آتش دشمني ميان سامانيان و آل بويه دوباره شعلهور شده بود. ميگويند در آن زمان، عبدالرّزّاق باني انعقاد پيمان صلحي ميان اين دو دودمان شد. ابومنصور پس از حكومت كوتاه خود بر هرات در 347ق/959م، سرانجام در 349ق/960م از سوي عبدالملك ساماني (945-961م)، والي خراسان شد.
آن چه تا اين جا از نظر گذشت، چكيدهاي بسيار ساده بود از آگاهي ما دربارة چارچوب تاريخي آن زمان. هرچند كه جزئيات اين تاريخ، از بعدي كه ما با آن به آن نگريستهايم، نيازمند بررّسي بيشتر است، دادههاي زبانشناسي در شاهنامه و ديگر منابع فارسي و عربي بايد در اين بستر تاريخي بررسي شود. تا زماني كه در نگرش به اين روزگار، سنتها و ميراث پارتي را از آنِ گذشتههاي دور ميپنداشتيم، ارزيابي ما از گسترة زباني و شماري از ديگر موضوعات راهبردي در اين مقطع تاريخي، بر اساس آن انگاره، محدود ميشد. اما چنانچه اين اصل را بپذيريم كه حضور، يا ادعاي حضور پارتيان بين سدههاي نهم تا يازدهم واقعيت تاريخي داشت، اين ديدگاه تاريخي نو، منظر زبانشناسي اين دوره را نيز تحت الشعاع قرار داده و بايد به بازنگري دوبارهمان از گسترة زباني اين دوره بيانجامد.
هم ابومنصور محمّد بن عبدالرّزّاق بن عبدالله بن فرّخ،74 حامي شاهنامة ابومنصوري، و هم ابومنصور معمري، مؤلّف اين اثر بزرگِ مرجع، نسب خود را به خاندان كنارنگيان ميرساندند. به زودي دربارة اين خاندان بيشتر سخن خواهد رفت. به ياد داريم كه ابوريحان بيروني (973- 1048م)، دانشمند هم روزگار عبدالرّزّاق، به نسب نامة او معترض بود. همچنين به ياد داريم كه حاميان ابوريحان، يعني زياريان، دشمنان اصلي خاندان عبدالرّزّاقيان بودند. پيشتر، در پژوهشي استدلال كرده بوديم كه به رغم انتقاد ابوريحان، بخش تاريخي نسب نامة اين خاندان، كه در مقدّمة شاهنامه درج شده بود، و به گونهاي غيرمستقيم همان نسب نامه معمرى نيز ميبود، معتبر است. چنانكه خواهيم ديد، گذشته از بخشهاي اسطورهاي اين نسبنامه، كه نسب خانوادگي عبدالرّزّاق و معمري را نهايتاً به منوچهر، پادشاه يشدادى، ميرساند،75 بقية اين تبارنامه از نظر تاريخي درست بود. چنانكه پيشتر اشاره شد، چنين مينمايد كه معارضة بيروني با اين نسبنامه متوجّه بخشهاي اسطورهاي آن بود.
براي ارزيابي ساختار كلّي اين نسبنامه بد نيست در آن بازنگري كنيم. معمري اين بخش را با نكاتي مفصّل و فوقالعاده جالب، دربارة انگيزة نگارش اين شاهنامه،76 ساز و كار تأليف و تنظيم77 و مزاياي آن،78 شروع ميكند و بالاخره، به «آغاز داستان» ميرسد. در آغاز داستان، از تقسيمات جهان، جايگاه ايران در آن، حكايت نخستين انسان، عمر جهان، سرفصلهاي تاريخ ايران و مطالبي ديگر سخن ميگويد و بالاخره به نسبنامة عبدالرّزّاق ميرسد:
پيش از آن كه [تاريخ] سَخُن شاهان و كارنامة ايشان ياد كنيم، نژاد79 ابومنصور عبدالرزاق كه اين نامه را به نثر فرمود تا جمع كنند، چاكر خويش را ابومنصور المعمري و نژاد او نيز بگوييم [تا همه بدانند] كه چون بود و ايشان چه بودند تا بدين جا رسيدند [كه هستند]. اولاً نسب ابومنصور عبدالرزاق: محمد بن عبدالرّزّاق بن عبدالله بن فرّخ بن ماسا بن مازيار بن كشمهان بن كنارنگ بن خسرو بن بهرام بن آذرگشسب بن گودرز بن داذآفريذ بن فرّخزاد بن بهرام كه بگاه خسروپرويز اسپهبذ بود، پسر فرّخ بوذرجمهر كه دستور نوشيروان بود، پسر آذركلباد كه به گاه پرويز سپهسالار بود،80 پسر برزين كه به گاه اردشير بابكان سالار بود پسر بيژن پسر گيو.81
چنانكه ميبينيم در اين تبارنامه خاندان عبدالرّزّاقيان نسب بلافصل خود را به خاندان كنارنگيان ميرساند. اما كنارنگيان كه بودند؟ از تاريخ اين خاندان جز اين كه در بخش پسينِ حكومت ساساني مرزبان توس بودند، خبر بيشتري نداشتيم. اما در جستوجوي اخير خود دربارة هويّت اين خاندان در منابع بومي و خارجي، به اين مطلب پي برديم كه از دادههاي تاريخي كه در دست داريم چنين برميآيد كه «فرمانروايي خاندان كنارنگيان بر شرق [درحقيقت] به دورة پادشاهي يزدگرد اوّل (399-420 م) ميرسد.» افزون براين، در آن جا ثابت كرديم كه خاندان كنارنگيان «[درواقع] يكي از خاندانهاي شهرياري82 (dynastic families) بودند كه، بي ترديد، نسب پارتي داشتند.»83 هم چنين استدلال كرديم كه گسترة حاكميت كنارنگيان، سرزميني كه «در آن جايگاهي بلند داشتند، در بخش شرقي ايران، در قلمرو پرثَوَه بود، سرزميني كه خاندان شهرياري اسپهبدان نيز در آن حكمراني ميكردند. همچنين ميدانيم كه چنانكه بعضي اشاره كردهاند، در شاهنامة فردوسى بصورت پهلو و در و در ديگر منابع كهن بصورت فهلو آمده است»84 به هرروي، در پايان اين بررسي نتيجه گرفتيم كه «منصب كنارنگيان در قلمرو ساساني، منصبي بسيار بسيار مهم بود كه قانوناً و عرفاً در خاندان كنارنگيان موروثي بود…»85
تمامى مباحثى كه تا به اينجا به آن اشاره كردهايم به اين مسئله مهم مىانجامند كه ابو منصور محمّد بن عبدالرّزّاق، و نيز ابومنصور معمِري، كه اوّلي حامي و دومي مؤلّف شاهنامة ابومنصوري بودند، درحقيقت، نسب خود را به خانداني پارتي يا پهلوى ميرساندند كه همان خاندان كنارنگيان بود. دربارة خاندانهاي پارتي كنارنگيان و عبدالرّزّاقيان كه از شهرياران پهلو بودند، نكاتي ديگر نيز درخور تأمل است كه به زودي به آنها خواهيم پرداخت. اما تا اين جا، و برپاية نوشتة معمري ميتوان چند نكتة تازه و به نظر ما ضروري را دربارة نسب نامة عبدالرّزّاق و خاندان وي طرح كرد، نسبنامهاي كه، به شرحي كه گذشت، ميان عبدالرّزّاق توسي و ابومنصور معمري مشترك بود.
ازجمله موضوعاتي كه در ادامة بررّسيهاي خود دربارة خاندان كنارنگيان راجع به آن بحث كرديم، سرگذشت دو نسل از اين شهرياران، همراه با يك شاخة جانبي از آنها، در زمان پادشاهي بلاش، (484-488 م)، قباد (٤٨٨-٤٩٦، ٤٩٨-٥٣٠ م) و خسرو اوّل (٥٣١-٥٧٩ م) بود. دربارة جزئيّات تاريخ اين اشخاص در اين دوره، خواننده را به پژوهش اخير خود ارجاع ميدهيم.86 در اينجا توجّه خود را صرفاً به نام سه تن از اين خاندان معطوف ميكنيم. نخستينِ آنها گشناسپ داد است كه پروكوپيوس، مورّخ يوناني، آن را گوساناستادِس ناميده است. دوّمي، آذرگلباد، همان آدِرگودونبادِسِ پروكوپيوس است. و سوّمي، بهرام يا واَرّامِس پروكوپيوس، پسر آذرگلباد. همان گونه كه در پژوهش اخير خود آوردهايم، گَشناسپ داد از دولتمرداني بود كه خواستار قتل قباد، پادشاه ساساني، شد. اما اين پادشاه حتي پس از فاش شدن اين دسيسه از بيم قدرت كنارنگيان، پيش از آنكه عضو ديگري از خاندان كنارنگيان، يعني يكي «از خويشاوندان» گشناسپ داد به نام آذرگلباد در صحنة سياسي پيدا شود، نتوانست اين كنارنگِ توطئهگر را از ميان بردارد. آذرگلباد با كشتن گشناسپ داد سمت كنارنگيان را به خود اختصاص داد و جانشين او شد.
اكنون با بررّسي دوبارة شجرهنامة عبدالرّزّاق در متن معمري، به مسألهاي مهم برميخوريم و آن اينكه در اين متن نام سه تن از نياكاني كه عبدالرّزّاق را به كنارنگ پيوند ميدهند، يعني بهرام، آذرگشسب و آذَرگُلباد (آذركلباد)، با كمي جا به جايي در ترتيب، مانند همان نامهايي است كه در روايت پروكوپيوس آمده است، يعني، گَشناسپ داد يا گوساناستادِس، آذَرگُلباد (آذَركلباد) يا آدِرگودونبادِس، و پسر او، بهرام يا واَرّامِس. در ضمن، ترديدي نيست كه گوساناستادِس، تعبير يوناني و كوتاه شده واژة آذرگشسب و آدِرگودنبادِس، همان آذركلباد است.
آنچه كه صحت شجرهنامه درج شده در مقدمه شاهنامه ابو منصورى را آشكار ميكند همانا هماهنگى آن است با نسب نامهاى كه پروكوپيوس از كنارنگيان به جا گذاشته است: در يكى از نسخ مقدمه، نسخهاى كه نسخه مرجع شادروان قزوينى قرار نگرفت، نامهاى بين آذرگشسب تا “پسر آذركلباد“ (كه در متن بالا بصورت ايرانيك آمدهاند) درج نشدهاند. يعنى در اين نسخه فرعى توالى اين دو كنارنگ، آذرگشسب و آذركلباد، دقيقا از ترتيبى پيروي ميكند كه پروكوپيوس به كار برده است. آن چه ماية شگفتي است و به اين بخش از نسب نامة نوشتة معمري اعتبار دو چندان ميبخشد، اين است كه به گفتة پروكوپيوس، گشناسپ داد/گوساناستادِس فقط از خويشاوندان آذرگلباد/آدِرگلودونبادِس بود. لذا، چند خطّي كه در نسخة مرجع قزويني هست، اما در آن نسخة ديگر نيامده است، بهاحتمال زياد ناشي از افزودن توالي نسبي خانوادگياي است كه در نتيجة آن دو شخصيّت مدّ نظر با يكديگر خويشاوند ميشدند.
از سوي ديگر، چنانچه اين احتمال را در نظر بگيريم كه اشتباه سادهاي در نسخهبرداري باعث وارونگي توالي بهرام و آذرگشسب شده باشد؛ به بيان ديگر، اگر توالي اين نسبنامه «آذرگشسب … بهرام پسر آذر كلباد/آذرگلباد» بوده باشد، آن گاه شجرهنامهاي كه معمري براي كنارنگيان تنظيم كرده است، دقيقاً رونوشت آن است كه پروكوپيوس گردآوري كرده بود. شايان ذكر است كه پروكوپيوس خود در روزگار آذرگلباد و بهرام ميزيست. حال اگر بخش مربوط به پايان سدة پنجم تا ميانة سدة ششم را در نسبنامهاي كه معمري براي خاندان كنارنگيان ارائه كردهاست، درست بدانيم، امكان پذيرش صحت بخشهاي مربوط به سدههاي پسين و ديرتر اين نسبنامه، يعني آن پاره از آن كه نياكان پيوستة عبدالرّزّاق را دربردارد، به غايت افزون ميشود.
اما در باب نسب پيوستة عبدالرّزّاق ميتوان به دو نكته نسبتاً باور داشت. نخست اينكه شخصيّتي سياسي/فرهنگي مانند عبدالرّزّاق، با چنان وسواس و خودآگاهي دربارة نسب و تبار خود، شخصاً ميتوانست، دستكم، چهار نسل پيش از خود را شناسايي كند. ديگر آنكه، شمار انسابي كه، به گفتة معمري، عبدالرّزّاق را در سدة دهم به كنارنگ در سدة هفتم وصل ميكرد، نيز موثّق است. دربارة اين نكتة دوّم يادآوري ميشود كه، چنان كه شادروان قزويني نيز ملاحظه كرده بود، معمري هشت نسل را در سه سدهاي جاي داده است كه سلسلة نسبي عبدالرّزّاق تا كنارنگ را در بر ميگرفت. خودِ عبدالرّزّاق و كنارنگ نيز در اين هشت نسل گنجانده شدهاند. حال اگر هر نسل را 30 تا 35 سال در نظر بگيريم، اين هشت شخصّيت از عبدالرّزّاق تا كنارنگ، اين فاصلة زماني ميانة سدة هفتم و ميانة سدة دهم را به راحتي پر ميكنند.
در صورتي كه اين توضيح براي اثبات اعتبار تاريخ نسبي عبدالرّزّاق و معمري كافي نباشد، ميتوان به اين نكته هم توجّه كرد: معمري در شرح نسب خود، از نقش كنارنگيان در تسخير توس و نيشابور به دست عربها به سرداري عبدالله بن عامر نقل مفصّلي آورده است. اين شرح، با حذف بعضي جزئيّات مهم، در بيشتر روايات فتوح نيز ديده ميشود.87 در اين جا جزئيات اين روايات، چه در مقدّمه و چه در ديگر روايات فتوح، مدّ نظر ما نيست. موضوع مورد توجه ما شرحي است كه در مقدّمة شاهنامة ابومنصوري دربارة تاريخ خاندان كنارنگيان آمده است. شرح معمري پس از وصف جزئيات نقش كنارنگ در فتح نيشابور و پس از تصريح اينكه توس به خاندان كنارنگيان تعلق داشت، مشتمل بر نقل زير است:
گويند توس از آن فلان [كنارنگ] است و نشابور به گروگان دارد، و حسن[بن] علي مروزي از فرزندان او بود و كنارنگ از سوي مادر از نسل توس بود و [او؟] صد و بيست سال بزيست و هميشه توس [خاندان] كنارنگيان را بود تا به هنگام حُمَيد طاعي كه از دست ايشان بستد و [آن گاه] آن مهتري به ديگري دوذه افتاد. پس به هنگام ابومنصور عبدالرزاق توس را بستدند و سزا بسزا رسيد، و نسب اين هر دو كس كه اين كتاب كردند چنين بود كه ياد كرديم.88
مدتها پيش استدلال كرديم و اميدواريم توانسته باشيم ثابت كنيم كه غير از طول عمر خيالي 120 سالة عبدالرّزّاق يا مادر وي، آن بخش از تاريخ كنارنگيان و عبدالرّزّاق كه در مقدّمة شاهنامة ابومنصوري از آن ياد شده است، مبني بر اينكه توس در حيطة قدرت كنارنگيان بود تا آنكه حُمَيد بن قَحطَبَه طاعي، سردار عباسي، آن را از دست اين خاندان درآورد، از نظر تاريخي صحت دارد.89 در اين مجال نميتوانيم به جزئيات آن تحليل وارد شويم و بار ديگر خواننده را به آن تحقيق ارجاع ميدهيم. اين جا به ذكر اين امر بسنده ميكنيم كه با انقلاب عباسيان و جنبش سپاهيان عباسي و سرداران آن ــ كه حُمَيد بن قحطبة طايي از مهمترين آنها بود ــ قدرت سياسي در «خراسان داخلي» به دست اين برگزيدگان نوظهور افتاد و « آن مهتري به ديگري دوده افتاد». لذا، چنانكه در مقدّمه آمده است، حُمَيد بن قحطبه از طرف عباسيان قدرت خاندان كنارنگيان را غصب كرد.
حال بايد به اين نكته نيز توجّه كرد كه، همان گونه كه از نام ابومنصور محمّد بن عبدالرّزّاق بن عبدالله بن فرّخ بر ميآيد، در زمان عبدالرّزّاق، سه يا چهار پشت، از گروش خاندان او به اسلام مي گذشت.90 در نتيجه، و به احتمال زياد، خاندان پارتي كنارنگيان پس از به قدرت رسيدن عبّاسيان در توس به اسلام گرويد.91 اين امر باز هم با نسبنامهاي كه معمري براي خاندان عبدالرّزّاق نوشته است همخواني كامل پيدا ميكند، چرا كه با درنظر گرفتن چهار نسل و محاسبة30 تا 35 سال براي هر نسل، زمان زندگي فرّخ حدوداَ به ميانة سدة هشتم ميرسد.
افزون بر اين، شواهد مستقلّي كه يعقوبي (درگذشت 283ق/897 م) فراهم آورده است، گزارش معمري را تأييد ميكند. يعقوبي با اينكه متأسّفانه مستقيماً از اين خاندان نامي نمىبرد، در گزارش خود زاد و رود خاندان كنارنگيان، نياكان عبدالرّزّاقيان، را تا اواخر سدة نهم پي گرفته و در البُلدان در ادامة بحث دربارة فتح توس به دست عبدالله بن عامر چنين مىآورد كه پيمان صلحي كه ميان ابن عامر و خاندان كنارنگيان بسته شده بود در زمان خود او، يعني روزگار يعقوبي، هنوز در دسترس بود. يعقوبي و ديگر مؤلّفان فتوح اين نكته را نيز تصريح ميكنند كه در ازاي همكاري كنارنگيان با فاتحان عرب، آنان در حقيقت تداوم حكمراني اين خاندان پارتي را بر توس و نيشابور پذيرفتند. به گفتة يعقوبي «عبدالله پادشاه توس را نوشتهاي داد كه تا امروز نزد فرزندان وي است».92
چنين مينمايد كه يعقوبي كه در پايان سدة نهم و يك نسل پيش از طبري كتاب خود را نوشت93 و بيشتر زندگي خود را در دربار طاهريان در خراسان و احتمالاً در پايتخت تازه تأسيس اين سلسله در نيشابور گذراند. در اين هنگام، چنانكه يعقوبي خبر ميدهد، خانداني در توس بود كه نامهاي را كه عبدالله بن عامر به نياي آنها نوشته بود، سندي براي پيوند خاندان خود با خاندان كنارنگيان و نيز دليلي بر اثبات حق خانداني خود بر شهرهاي توس و نيشابور تلقّي ميكرد. همان گونه كه اميد است تاكنون توانسته باشيم ثابت كنيم، فقط يك نسل بعد، خانداني دقيقاً با همين ادعا از توس سر برآورد. چنانكه ديديم، اين مطلب صريحاً در مقدّمه آمده است. به احتمال قريب به يقين خانداني كه يعقوبي به آن اشاره ميكند، همان خاندان ابومنصور محمّد بن عبدالرّزّاق، حامي نخستين نسخة منثور موجود شاهنامه، شاهنامة ابومنصوري است كه در روزگار يعقوبى نسب خود را به خاندان اشكانى كنارنگيان مىرساندند.
جالب آنكه روايت مقدّمه از نسب خاندان عبدالرّزّاق حاوي آگاهيهايي ديگر نيز هست كه از نظر تاريخي كاملاً درست مينمايد. به ياد داريم كه به شرح معمري شخصي به نام حُسَين بن علي مروزي، از «فرزندان كنارنگ» بود. چنانكه ميدانيم حُسَين بن علي مروزي از فرماندهان نيرومند سلسلة ساماني بود، كه، مانند عبدالرّزاق جاهطلبيهاي سياسي داشت و در دورة پادشاهي سامانيان بر سر حكومت سيستان با نصر بن احمد رقابت ميكرد.94 مروزي كه در خراسان «قدرت زيادي» كسب كرده بود، گويا بيشتر عمر خود را در دربار سامانيان در خراسان گذراند و پس از «گروش به فرقة اسماعيليه» در واپسين سالهاي سدة سوم قمري، در «طالقان، ميمنه، هرات، قَرجستان و گور» پيروان زيادي پيدا كرد.95 ظاهراً، مقدّمه يكي از شمار اندك منابعي است كه از پيشينة خانوادگي حُسَين بن علي آگاهيهايي به دست ميدهد.96 به جاست بار ديگر يادآوري شود كه شاهنامة ابومنصوري نه تنها اين داعي قدرتمند اسماعيلي را به خاندان عبدالرّزّاقيان و شهرياران پارتي سرزمينهاي پهلو در دورة ساساني، كنارنگيان،97 پيوند ميدهد، كه همچنين آگاهيهايي به ما ميدهد كه ميتوان واقعيت تاريخي آنها را با قاطعيت ثابت كرد. مقصود ما از بسط اين مسائل اثبات امري بوده است: چنانكه از [مقدمة] معمري بر ميآيد، عبدالرّزّاقيان، اين شهريارانِ توس، قلب پرثَوَه، نه تنها از تاريخ خود آگاه بودند، كه در نتيجة اين آگاهي توانستند در ميانة سدة دهم به دقّت شرح دهند كه بودند «تا بدينجا رسيدند [كه هستند]».
برآيند بررّسيهاي پيش گفته ما را به دريافت مهم ديگري نيز ميرساند كه پيش از ادامة مطالب بايد از آن سخن به ميان آيد. در پژوهش اخير خود بر پاية شواهدي كه به نظر ما قانع كننده ميرسيد، «حدس زده بوديم كه خاندان كنارنگيان، شاخهاي از خاندان اسپهبدان» بود.98 در پژوهشي پيش از افول و سقوط شاهنشاهي ساساني،99 شواهدي مبني بر احتمال بالقوّة خويشاوندي خاندانهاي كنارنگيان و اسپهبدان ارائه كرده بوديم، كه آنها را در اين كتاب تكرار نكردهايم. شايان ذكر است كه در نسبنامهاي كه معمري در مقدّمه آورده است، دو بار به نسبت خانوادگي كنارنگيان و اسپهبدان اشاره شده است، گرچه دومّين يادكرد از اين نسبت در بخشي از اين روايت نسبي آمده است كه به گمان ما افزوده است، البته افزودهاي كه، به شرحي كه گذشت، دليلي روشن دارد.100 نخستين اشاره به اين نسبت خانوادگي در بخشي از نوشتة معمري است كه در آن تصريح ميكند كه عبدالرّزّاق «نژادي بزرگ داشت به گوهر و از تخم اسپهبدان ايران بود».101 آشكار است كه نميتوان نسب اشخاص را به «تخمِ» يك منصب يا سمت پيوند داد؛ گوهر، نيز، به خويشاوندي پدري و گاهي مادري اشاره دارد؛ لذا در تشخيص منظور از «اسپهبدان» در شاهنامة ابومنصوري نبايد ترديدي باقي بماند: اسپهبدان مورد نظر در متن معمري، خاندان اسپهبدان پارتي بود و نه منصب ساسانيِ اسپهبد. به علاوه، همان گونه كه خواهيم ديد، فردوسي در پيشگفتار شاهنامه، آن جا كه داستان تأليف اثر حماسي خود را شرح ميدهد، به صراحت عبدالرّزّاق را پهلوان، يعني پارتي معرفي ميكند. معمري نيز از فرّ عبدالرّزّاق و دستگاه تماميكه از پادشاهي داشت سخن ميگويد.102 كوتاه سخن آنكه به نظر ما، به احتمال قريب به يقين، ابومنصور عبدالرّزّاق نسب پارتي داشت. مطالبي كه درادامه دربارة گردآوري شاهنامة منثور و نيز شاهنامة فردوسي بيان ميكنيم، اين نظر را تأييد خواهد كرد.
علاوه بر شواهدِ قانع كنندةِ بسياري كه از پيوند عبدالرّزّاقيان با خاندان پهلوِ كنارنگيان حكايت ميكنند، نبايد فراموش كنيم كه معمري نيز مدّعي تبار كنارنگيان بود.103 از اين رو، تا اين جا معلوم ميشود كه دو تن از شخصيّتهاي محوري كه در تأليف و آفرينش يكي از نسخههاي مرجع تاريخ ملّي ايران در ميانة سدة دهم نقش داشتند، يعني ابومنصور محمّد بن عبدالرّزّاق و ابومنصور معمري، نه تنها ادّعاي نسب پارتي ميكردند، كه مدّعي نوعي نسبت خانوادگي با يكديگر نيز بودند.
موضوع فقط اين نيست كه عبدالرّزّاق و معمري دو تن از فرهيختگان خراساني بودند كه در ميانة سدة دهم در سرزمينهاي پهلو ادّعاي تبار پارتي كردند و با آگاهي كامل از اين نسب، به آن ميباليدند و از همه مهمتر، به تأليف «نامة شاهان» منثور همت گماشتند. نگاهي كاوشگرانهتر به شخصيّتهايي كه به روايت به روايت مقدمه، عبدالرّزّاق و معمري براي تأليف اين اثر بزرگ گرد هم آوردند، جستار در خاستگاه محلّي اين اشخاص و بررّسي سهم ايشان در تأليف اين شاهنامه، واقعيّت شگرف ديگري را نيز نمايان ميكند: سه تن از دست اندركاران شاهنامه منثور اهل نواحى پهلو در شرق بودند و جالب اينكه همگي رواياتي را نقل كردهاند كه ميدانيم اصل پارتي دارند.
همان گونه كه ميدانيم، عبدالرّزّاق در 351ق/962م به معمري دستور داد تا «دهقانان، فرزانگان و جهان ديدگان شهرها» را گرد هم آوَرَد. در پي اين دستور، معمري دست به كار شد و نامههايي به دست پيغام براني به «شهرهاي خراسان» فرستاد و هوشياران هر قلمرو را فراخواند.104 همان گونه كه پژوهشگران بارها اشاره كردهاند، معمري در مقدّمه نام چهار تني را كه به منظور اجراي اين طرح گرد آمدند برشمرده است. چنانكه ديديم، به روايت مقدمة شاهنامه، «فرزانگان و چهانديدگان» ديگر نيز در اين مهم مشاركت داشتهاند، اما تنها نام چهار شخص و شهر به صراحت ذكر شده است. اين چهار تن، همان گونه كه بارها از آنها ياد شدهاست، عبارت بودند از: 1) شاج، پسر خراساني، اهل هرات؛ 2) يزدانداد، پسر شاپور، اهل نيشابور 3) ماهويه خورشيد، پسر بهرام، اهل سيستان؛ و بالاخره، 4) شاذان، پسر برزين، اهل توس. همان گونه كه ديگران توجّه كردهاند و چنانكه خواهيم ديد، اين فهرست، جز يك تن، با فهرستي كه فردوسي آورده است كاملاً همخواني دارد.
اما، افزون بر اين نكته كه همگي اين چهار «مؤلّف» شاهنامه خراساني بودند، نكتهاي ديگر نيز شايان توجّه است و آن زادبوم هر يك از اين افراد است؛ بيجا نيست كه به جز هرات كه خاستگاه شاج خراساني بود، از سه ناحية ديگري كه زادگاه سه مؤلف ديگر اند، دو ناحيه، يعني توس و نيشابور، در قلب قلمرو پارت جاي داشت و سوّمي، يعني سيستان، در حيطة فرهنگي پارتها بود. همان گونه كه به پيروي از شاهنامهپژوهان و ايرانشناسان ياد كرديم، سيستان پايگاه خاندان پارتي سورِن، ناحيهاي بود كه در آن سنتهاي پارتي و روايتهاي «جهان پهلوان» رستم و خانوادة او غالب بود. از آن جا كه شادانِ برزينِ توسي نيز همشهري عبدالرّزّاق و معمري بود، تا اينجا ميتوان گفت كه دستكم سه تن از دستاندركاران بيواسطة گردآوري شاهنامة ابومنصوري اهل توس بودند. همان گونه كه خواهيم ديد، به فهرست توسيان دست اندركار تهيّه و تدوين شاهنامه باز هم افزوده خواهد شد.105 نيازي به توضيح نيست كه نيشابور، زادبوم ماهويه خورشيد، پسر بهرام، نيز در سرزمينهاي پهلو از اهميّت بسزايي برخوردار بود.
و امّا، در كندوكاو در گسترة زباني منابعي كه اين اشخاص براي شاهنامه فراهم كردهاند اين پرسش پيوسته پژوهشگران را به خود مشغول داشته است كه اين منابع به چه زباني بودهاند؟
ديري است كه يكي از پاسخهاي اصلي به اين پرسش بنيادين اين بوده است كه ايراني بودن نام اين اشخاص، نشاني از زرتشتي بودن آنهاست، و زرتشتي بودن آنها بايد نمايانگر توانايي اين «فرزانگان و جهانديدگان» در خواندن «پارسي ميانه» يا «پهلوي» تلقي شود. غافل از اينكه نه تنها ايراني بودن نام اين افراد لزوماً نشان دهندة زرتشتي بودن آنها نخواهد بود، بلكه زرتشتي بودن آنان نيز ضرورتأ تسلّط آنها را در خواندن «پارسي ميانه» يا «پهلوي» تضمين نميكند. به عبارت سادهتر، بنا بر اين نيست كه زرتشتي بودن اين افراد ماهيّت زباني متوني را كه آنها در دسترس معمري گذاشتند مشخص كند. بهگمان ما، اين روال پژوهش و نتيجهگيري نادرست و بيثمر است. چه، اگر موضوع تشخيص باورهاي ديني افراد و ارتباط اين باورها به زبان متون ارائه شده از سوي آنها باشد، چهبسا دو نكته در نام اين افراد بيشتر چشمگير بنمايد: يكي نام بالقوّه ميترايي ماهويه خورشيد106 و ديگري نشانة ديني آشكار موجود در نام شاذان برزين. در اين صورت، همان گونه كه در پژوهش اخير خود به تفصيل بحث كرديم، ميتوان استدلال كرد كه گزينش نام برزين رسم بسياري از پارتيان در قلمرو پهلو بود. آنها نامهايي تئوفوريك107 با تركيباتي از نام ايزد و آتشكدة بومي ناحية خود، آتشكدة ميترايي آذر برزين مهر، برميگزيدند. يادآوري ميكنيم كه اين آتشكده نزديك توس و نيشابور بود. به هر روي، دربارة نامهاي شاذان برزين و ماهويه خورشيد به همين بسنده ميكنيم كه نامهاي ايراني گردآورندگان شاهنامه صرفاً نشاندهندة كيش زرتشتي دارندة آنها نيست، و اگر بحث بر سر كنكاش در نامشناسي (onomastics) باشد، استدلال گرايش اين افراد به آيين ميترايي بيشتر باورپذير است. با توجّه به همة اين مقدمّات دربارة شاذان برزين، ميتوان پيشاپيش چنين انگاشت كه او نيز مانند همشهريان خود، عبدالرّزّاق و معمري، نسب پهلو داشت. جست و جو در ماهيّت بخشي از منابع شاهنامه كه آوردة او شناخته ميشود، اين گمان را به شدّت تحكيم ميكند.
همانگونه كه ميدانيم داستان كليله و دمنه را در شاهنامه آوردة شاذان برزين ميدانند. از سويي، شماري از نويسندگان كلاسيك كه دقّت بيشتري داشتهاند، مانند ابن نديم،108 به صراحت خاستگاه كليله و دمنه را دورة پارتي ميدانند. چنانكه خواهيم ديد، مجموعة بزرگي از متون ادبي در دورة پارتيان پديد آمده بود. بنا بر اين، نظر ابن نديم مبنى بر پارتى بودن كليله و دمنه آن قدرها هم نامتعارف نيست. حتي، اگر دربارة گردآوري اين متن در روزگار پارتيان ترديد داشته باشيم، بايد نقش خاندان كارِن از دودمان پارتي را در فراهم آمدن اين متن در دورة ساساني، احتمالي جدّي تلقي كنيم.
آنچه كه ميدانيم اينست كه به گفتة معمري در شاهنامة ابومنصوري، يكي از انگيزههاي اوّلية عبدالرّزّاق در حمايت از «نامة شاهان» اين بود كه يادگاري براي آيندگان بر جاي بگذارد. جالب آنكه الگوي او براي عملي كردن اين مقصود، برزويه بود، كه به روايت مقدّمة شاهنامة منثور، كليله و دمنه را در زمان نوشيروان فراهم آورد. ابن مقفّع، كه بر پاية شناختي نادرست، همروزگار خليفه مأمون (حكومت 813-833 م) دانسته ميشود، و امير ساماني، نصر بن احمد نيز؛ به روايت شاهنامه، به اندازة برزويه در گردآوري اين كتاب نقش داشتند. از سويي، چنانكه همه تصديق ميكنند، در شاهنامة فردوسي برزويه در كنار بزرگمهر نمايان ميشود، و من نميتوانم علّت غياب اين وزير را در شاهنامة ابومنصوري توضيح دهم.
در تحقيق ديگر خود، ما نيز اين فرضيّه را طرح كرده بوديم كه روايات موجود دربارة بزرگمهر، در حقيقت، بر پاية حكايات برزين مهر،109 وزير قدرتمند شاه ساساني، خسرو اوّل، نوشيروان، ساخته شده بودند.110 اما، آنچه ما در پژوهش خود به اين فرضيه افزودهايم، اين است كه، سپاهبد برزين مهر، بي ترديد، از سران دودمان پارتي كارن بود. اكنون، به گمان ما، نام پارتيان و بزرين مهر كارني آن قدر با فراهم آمدن كليله و دمنه پيوند داشت، كه خاندان اسپهبدان، بنا بر رقابت دودماني در فعاليتهاي فرهنگي و سياسي با خاندان كارن، و به پيروي از آنها، از جمله بانيان شاهنامه شدند. از آن جا كه خاندان كارن در ترويج علم و باستانپژوهي فعال بود، فرزندان كنارنگيان و اسپهبدان، نيز، سهم تاريخي خود را در اين فعاليتها به عهده گرفتند. از اين رو، به گمان ما، مشاركت شاذان برزين توسي و سهم او را، دستكم، در عرضة داستان كليله و دمنه به «نامة شاهان» بايد در اين بستر پارتي جست. به بيان ديگر، همه شواهد پيراموني از احتمال نسب پارتي شاذان بزرين حكايت ميكند، هرچند هيچ كجا مستقيماً به اين موضوع اشاره نشده است. در ادامه، تاريخ ترجمة كليله و دمنه و تصويري را كه خود اين داستان از منظر زبانشناسي در شاهنامة فردوسي ترسيم ميكند، در اين چارچوب بار ديگر بررسي ميكنيم.
اما، احتمال نقش اصولي خاندانهاي پارتي در شاهنامه نگاري در مناطق پهلو به اين جا ختم نميشود. هنگام آن است كه گذشته از نقش احتمالي يزدان داد، پسر شاپور سيستاني، در گردآوري داستانهاي رستم، قهرمان پَهلو شاهنامه، از سهم دو شخصيت مهم ديگر، يعني احمد بن سهل111 (درگذشت930 م) و آزاد سرو،112 نيز در اين راستا سخن بگوييم.113 چنان كه ميدانيم احمد بن سهل114 فرماندة شورشي ساماني و والي مرو بود.115 گويا، آزاد سرو، در منسب وزير در خدمت او بود. آوردهاند كه احمد بن سهل، آزاد سرو را مأمور جمعآوري داستانهاي رستم كرده بود. به ياد داريم كه دورة داستانهاي رستم، آشكارا و بيترديد، خاستگاه پارتي داشت، و به احتمال زياد خاندان سورن آن را اشاعه ميداد.116 آن چه بر همة شاهنامهپژوهان روشن است اين است كه نام آزاد سرو در آغاز داستان رستم و شغاد نمايان ميشود. حماسة دوازده جلدي دربارة پسر رستم، فرامرز، را نيز، نوشتة او دانستهاند. بدين ترتيب جالب توجه است كه، به تصريح خود شاهنامه، دو تن از دستاندركاران مستقيم تأليف اين اثر، يعنى آزادسرو و احمد ابن سهل، – شخصيتهايي كه صريحا تبار خود را به رستم نيز ميرسانيدند – تمام تلاش خود را معطوف به جمع آورى داستانهاى اشكانى خاندان رستم كردند.
در جمعبندى آنكه تا به حال گفته شد يك مسئله اساسى جلب توجه ميكند و آن اينكه: همدورههاي زير عبدالرّزّاق (درگذشت 962م) و معمري، كه نسب خود را به كنارنگيان و اسپهبدان ميرساندند، شاذان برزين اهل توس، كه گويا از خاندان پارتي كارن بود، وشمگير زياري (935-967 م)، كه خود را منسوب به باو و خاندان اسپهبدان ميدانست، و صفاريان (861-1003 م)، كه به تعبيري، از پشت خاندان رستم بودند، احمد بن سهل و آزادسرو، كه تبار خود را به «جهان پهلوان» پارتي، رستم، ميرساندند ميرساندند، همه و همه، يا ادعاى نسب پارتى داشتند و يا مستقيما با اشكانيان و دست آوردهاى فرهنگى آنان در ارتباط بودند. به ياد داريم كه سامانيان (900-999م) نيز كه احمد بن سهل و آزادسرو در دورة پادشاهي آنان ميزيستند، خود مدّعي تبار بهرام چوبين اشكانى بودند.
ادعاي نسب پارتي باب روز بود و شايد در خصوص بسياري از اين شخصيّتها بيجا نيز نبود. پيوستن احمد بن سهل و آزادسرو نيز به كشاكشهاي نسبي در ميانة سدة دهم كاملاً آگاهانه بود. بيترديد آنها نيز پا به پاى ابو منصور عبدالرزاق و معمرى، در برنامه در برنامههاي فرهنگي خود دستور كار روشني داشتند. شايستة ذكر است كه، به گفته دكتر خالقى مطلق، اقدامات احمد بن سهل و آزادسرو، از جمله انگيزههاي الهام بخش عبدالرّزّاق و معمري بودهاند.117 بدين ترتيب در زمان تأليف شاهنامه، آگاهي از نسب پارتي و ارائة تبارنامههاي پارتي، در ميان بخش مهمي از فرهيختگان سدة دهم خراسان متداول و رايج بود. به گمان ما چند و چون گردآوري «نامة شاهان» را بايد در متن اين وقايع درك كرد. احمد بن سهل، همچون عبدالرّزّاق در آذربايجان، در ابراز قدرت و مشروعيّت خود به ضرب سكه نيز اقدام كرد.118
به گمان ما مشخّصة بارز عبدالرّزّاق، معمري، احمد بن سهل، آزادسرو، شاذان برزين اهل توس، ماهويه خورشيد پسر بهرام، يزدان داد پسر شاپور اهل سيستان، و حتي شاج پسر خراساني اهل هرات ــ به عبارت ديگر مشخّصة بارز اشخاصي كه در برنامة تأليف شاهنامة ابومنصوري همكاري مستقيم داشتندــ تبار پارتي اين اشراف بود. طبيعتاً اين نظريه، نظريهاي غيرمحوري (antiaxiomatic) تلقّي خواهد شد. اما پيش از آنكه به كنج راحت باورهاي ديرينه برگرديم و بيدرنگ اين نظريّه را رد كنيم، بايد ببينيم كه آيا اذعان سهم به سزاي پارتها در ايجاد ادبياتي غني در ايران، نظريهاي نامعقول است يا خير. از آن جا كه اين موضوع از دامنة تخصّص ما بيرون است، براي تحليل گستردة آن، كه از ملاحظات اين نظريّه فراتر است، خواننده را به نظر متخصّصان اين موضوع ارجاع ميدهيم. با اين حال، در حدّ توجّهي كلّي، نكات زير شايان ذكر است:
ميدانيم كه پارتيان طي چند سده با جديّت مشغول پروراندن، پاسداري و اشاعة روايتهاي ادبي خود بودند. اين مقوله را با بررسي شواهد موجود در كتاب مجمل التّواريخ، آغاز ميكنيم كه نويسندهاي ناشناس آن كتاب را در سدة دوازدهم نوشته است. نويسندة مجمل التّواريخ پس از ذكر اين مطلب كه تعداد كتابهايي كه در دورة پارتي گردآوري شد، به 70 جلد ميرسيد، شمار اندكي از آنها را نام برده است. بر اين اساس، يادگار زريران، درخت آسوريگ، بيژن و منيژه، كتاب مَروك، كتاب لُهراسب، كليله و دمنه، و بالاخره كتاب بُلوهَر119، همه در دورة پارتيان تأليف شدهاند. عاشقانة حماسي بسيار مهم ديگري مانند ويس و رامين و همچنين داستان سمك عيار120 را هم، كه ميدانيم ريشه در روايات و تأليفات ادبي پارتي دارند، ميتوان به اين فهرست اضافه كرد. كتاب ديگر از اين دسته، ادب اشك بن اشك، نوشتة سهل بنهارون دستمِيساني، مترجم، شاعر و دانشمند شعوبي ايراني و مدير خزائن الحكمة مأمون بود.121
افزون بر نوشتههاي يادشده، شواهدي از عاشقانههايي ديگر موجود است كه احتمالاً از سرگذشت خاندانهاي پارتي گوناگون حكايت داشتند. از اين دسته ميتوان چند نمونه را نام برد: شهروراز و خسرو،122 كه به احتمال زياد از تاريخ شهروراز مهراني و خسروي دوّم ساساني (پرويز) الهام گرفته بود و نظر به سرنوشت خسرو، به ظنّ قوي روايتي مهراني بود؛ باوند نامه، كه ديگر موجود نيست، و ابن اسفنديار از آن در تاريخ طبرستان123 ياد كرده است،124 كه به احتمال زياد همان تاريخ آل باوند، از زاد و رود خاندان پارتي اسپهبدان125 بود؛ و بهرام چوبين نامه،126 كه به احتمال زياد همان اثري است كه به گفتة مسعودي نسبنامة بهرام به صورتي جداگانه در آن درج شده بود.127 همان گونه كه ميدانيم، سرگذشت اين قهرمان پارتي از بهرام چوبين نامه به گزارشهايي تاريخي كه به فرمان خسرو پرويز ساساني تنظيم شده بود و نيز حكايتهاي فردوسي، دينوري، و نويسندة ناشناس النّهايه نيز راه يافته است.128 افزون بر اين، چنانچه نظرية ما مبني بر يكي دانستن بزرگمهر با برزين مهر، وزير كارن تبار خسرو نوشيروان، صحيح باشد، ممكن است اندرزنامة بزرگمهر حكيم نيز به فرمان اين وزير قدرتمند پارتي تأليف شده و يا از سرگذشت او الهام گرفته شده باشد.129 نمونة ديگر از نوشتههاي پارتي، مجموعة روايات سيستاني است كه در چند كتاب، ازجمله، تاريخ سيستان از آنها ياد شده است و چنانكه ميدانيم تنها بخشي از آن به شاهنامه راه يافته است.130 يكي از اينها سكسيران است كه مسعودي دربارة آن گزارشي مفصل دارد.131 مورد ديگر، بخشي از نوشتههاي ماني در بخش آغازين دورة ساساني است، مانند ارژنگ132، زَبور133، شيماس يا سيماس134 كه به پارتي نوشته شده بودند و از اين رو، جا دارد از جمله تأليفات ادبي پارتي محسوب شوند.135
اما، دركنار اين تأليفات ادبي شايان ذكر، كه متأسّفانه بيشتر آنها به دست آيندگان نرسيد، موضوعات درخور توجّه ديگري نيز وجود دارد. يكي از پرسش برانگيزترين آنها اين است: اگر چنانكه همواره به ما گوشزد شده است، ساسانيان در عمل، آگاهيهاي مربوط به پارتيان را از صفحات تاريخ حذف كرده بودند، پس كتاب ملوك الطوايف هِشام كَلبي (120- 204 يا 205ق/737-819 يا820 م)،136 كه بين ميانة سدة هشتم تا اوايل سدة نهم نوشته شده بود، دربارة چه بود؟137 شايان ذكر است كه، بنا بر روايتي، جَبَلَه بن سالم138 دو متن پارتي، يكي بهرام چوبين نامه و ديگري كتاب رستم و اسفنديار را ترجمه كرده بود كه اين ترجمهها از مآخذ هشام كلبي در نگارش ملوك الطوايف بودند.139
با وجود همة آنچه مرور كرديم، كمبود آگاهي ما از تأليفات ادبي روزگار ساساني و پارتي وقتي آشكار ميشود كه به روايت مسعودي از رواج نقل داستانهاي ملوك الطوايف در روزگار او برميخوريم.140
دربارة تأليفات ادبي پارتيان كه در محدودة تاريخي تحقيق ما موجود بوده است، به اندازة كافي سخن رفت تا مسألهاي، به نظر ما بنيادين، را آشكار سازد. و آن اينكه در محيط فرهنگي سدههاي نهم تا يازدهم، گردآوري متون ادبي به دست پارتيان و، از منظر اين پژوهش، شهرياران پارتي، نه تازگي داشت و نه در جامعة معاصر خود باعث تعجّب بود. با توجّه به آنچه گذشت، زمان آن فرا رسيده است كه به مسألة دوّم اين نوشتار بپردازيم.
پهلواني، پهلوي و پهلو
در كتاب افول و سقوط ساسانيان، پس از اينكه نقش چند خاندان شهرياري پارتي را در تاريخ ساساني به تفصيل تحليل كرديم و شواهدي مبني بر استمرار پيوستة تاريخ بعضي از اين خاندانها در دورة پس از فتح ايران نشان داديم، به اين نتيجه رسيديم كه انقراض ساسانيان پس از فتح ايران به دست عربها، به منزلة پايان كار پارتيان و خاندانهاي پارتي در تاريخ ايران نبود. سپس، همچنين استدلال كرديم كه «خاندانهاي پارتي دقيقاً به واسطة حضور مستمرّ خود در سدههاي پس از فتح توانستند به گسترش روايات ملّي ايران همّت گمارند.»141 آنگاه، در آن تحقيق، پس از اظهار اين مطلب كه «به گواهي شاهنامه ترديدي نيست كه دودمانهاي پهلو تا پايان دورة ساساني و شايد سدهها پس از آن هم به زبان پارتي سخن ميگفتند»، بحث خود را رها كرده بوديم.142 اكنون، پس از طرح تحليل مقدّماتي خود از بستر تاريخي سدههاي نهم تا يازدهم ايران و حضور فعّالانة پارتيان و در نتيجه رواج ادّعاي نسب پارتي در اين دوره، آن مبحث رها شده را پي ميگيريم. پس، به بررسي دوّمين فرضيّة اصلي اين نوشتار ميپردازيم. بر مبناي اين فرضيه، نه تنها پهلوي/پهلواني ــ كه به گمان ما در فارسي نوِ متون در دست بررسي به معني پارتي به كار ميرفتند ــ دست كم، به عنوان زبان گفتاري در سرزمينهاي پهلو كاربرد داشته است و پارتيان، در سدة دهم، در گردآوري دو نسخة مرجع شاهنامه مستقيماً همكاري داشتهاند. براي گفت و گو در اين مبحث، كند و كاو خود را با بررسي متن شاهنامة فردوسي و كاربرد واژگان پَهلَو، پَهلَوي و پَهلَواني در اين اثر و همچنين كاوش در سرچشمههاي اساسي شاهنامه ادامه ميدهيم.
نويسندگان اثار كهن عربي فَهلَو را، بدون كوچكترين ابهامي، به معناي مردم و ناحيه پهلو و فَهلَوي را به معناي زبان به كار ميبردند. چنانكه ميدانيم، نخستين نمونة كاربرد فَهلَويَّه در معناي زبان پارتى در الفهرست ابن نديم آمده است.143 در آنجا، همانطور كه ميدانيم، ابن نديم از قول ابن مقفّع زبانهاي پارسي (لغات الفارسيًه) را به پنج شاخة پارتي (الفَهلَويَّه)، دري (الدَّريَّه)، پارسي (الفارسيَّه)، خوزي (الخوزيّه)، و بالاخره سريانى (السّريانيَّه) بخش ميكند. با اينكه محققان همواره كاربرد واژة پَهلَوي را نزد نويسندگان كلاسيك عربي كاربردي زير سؤال بردهاند، و درحالي كه بايد اذعان كرد كه دسته بندي زباني ابن نديم بي اشكال نيز نيست، به گمان ما اين را هم بايد پذيرفت كه دست كم بخشي از مفهوم فهرست زباني ابن نديم كاملاَ روشن است. و آن اينكه اولاً سه زبان پهلوي، دري و فارسي آشكارا متمايز شدهاند. دوّم آنكه، چنانكه در متن الفهرست «الفارسيَّه» برگردان عربي واژة پارسي است، الفَهلَويَّه نيز برگردان عربي واژة پارتي است. مطلب ديگري كه در چارچوب بحث ابن نديم جاي ترديد در اين معنا نميگذارد اين است: در همين متن، ابن مقفّع در ادامة ملاحظات خود و در توضيح واژة فهلويَّه ميگويد: «فهلويَّه (:پهلوي يا پارتي) به [ناحيهاي] معروف به فَهلَو [: پَهلَو] اطلاق ميشود كه بر پنج شهر اصفهان، ري، همدان، ماه نهاوند و آذربايجان مشتمل است (فامّا الفَهلَويَّه فَمَنسوب علي فَهلَو، اسمٌ يَقِع علي خَمسَتَين بُلدان و هيَ اصفهان والرَّيّ و هَمَدان و ماه نِهاوَند…).»
چنانكه لازار مدتها پيش ملاحظه كرد، اين نقل قول از ابن مقفّع بحث و جدل بسياري پيش آورده است144، اما در اين مباحثات چند نكتة مهم ديگر را نيز نبايد فراموش كرد. نخست آنكه، تقريباً مسلّم است كه وصف ابن مقفّع از چهرة زبان شناختي ايران، هم جنبة همزماني و هم جنبة تاريخي دارد. ابن مقفع از سويي از دري وصفي تاريخي ميدهد، چراكه ميگويد دري زباني بود كه «در دربار شاهان به آن گويش ميشد» (كان يَتَكَلَّم مَن بِباب المَلِك)، و از سوي ديگر به رواج اين زبان در بلخ در روزگار خود اشاره ميكند (و الغالِب عليها مِن لُغَتِ اهلِ خراسان و مشرق، لُغَتِ اهلِ بلخ145). افزون بر اين، وصف او از فهلويّه صرفاً همزمان است، از آن جا كه ميگويد پهلوي/پارتي زباني است كه در پهلو به آن گويش ميشود (فَاَمّا الفَهلَويَّه فَمَنسوب الي فَهلَو). اما شايد از همه مهمتر اين باشد كه، ابن مقفّع، چنانكه گذشت، از گسترة سرزميني ناحية پَهلَو (فَهلَو) و مرزهاي آن در روزگار خود شناخت كاملي داشت. از اين رو، حداقل نتيجهاي كه ميتوان از اين مبحث ابن مقفع گرفت، اين است كه فَهلَويَّه از نظر ابن مقفّع، زباني بود كه بوميان «فَهلَه» در روزگار او به آن سخن ميگفتند، و نه صرفاً زباني كه «در پايان دورة ساساني» رايج بود.146
اكنون، پرسشي كه از ديد ما بايد طرح شود اين است: اگر فَهلَويَّه در ميانة سدة هشتم، يعني دورة معاصر ابن مقفع، در سرزمينهاي پَهلَو زباني رايج بوده باشد، از كاربرد واژگان پَهلَو، پَهلَوي و پَهلَواني در زمان نگارش شاهنامه، يعني در سدة دهم، در سرزميني كه خود در قلب پهنة پَهلَو جاي داشت، چه برداشتي ميتوان كرد؟ براي كند و كاو دربارة كاربرد واژة پهلواني به معناي ويژة پارتي در شاهنامه، به جاست كه گفتوگوي خود را از آنجايي آغاز كنيم كه فردوسي اثر خود را آغاز كرد. پس در «گفتار اندر فراهم كردن كتاب» با فردوسي همراه ميشويم و در وصف او از عواملي كه در گردآوري اثر بزرگ او، در سالهاي پاياني 970 سهيم بودهاند، دوباره تأمّل ميكنيم. چنانكه ميدانيم و همان گونه كه از نظر منطقي مناسب است، اين حكايت در ديباچة شاهنامة فردوسي آمده است.
فردوسي، در اين ديباچه، حكايت خود را از چگونگي گردآوري شاهنامة منثور ابومنصوري به دست همشهري خود در توس آغاز ميكند. به ياد داريم كه توس، در قلب قلمرو پَهلَو، شهري بود با پيشينهاي ديرينه از فرهنگ پارتيان در اين ناحيه؛ به گفتة فردوسي در توس:
يكي پهلوان بود دهقان نژاد147 دلير و بزرگ و خردمند و راد148
در ادامه گفتار فردوسى متوجه ميشويم كه اين پارتيِ (پهلوان) شيفتة مضامين كهن و تاريخ شاهان، آرزومند بود كه دريابد كه شاهان چگونه جهان را اداره كردند كه چنين ويران براي آيندگان بازنهادند. با اين هدف، او، موبدان149 را از نقاط مختلف ايران جمع ميكند:
زهركشوري موبدي سالخوَرد بياورد كاين نامه را گرد كرد
پس از اينكه اين «بزرگان» (مهان)150 گرد هم ميآيند و داستانهاي خود را نقل ميكنند، «سپهبُد» پيش زمينة نگارش كتابي را فراهم ميكند كه اندك زماني بعد به نامة شاهان مشهور ميشود:
چو بشنود از يشان سپهبَد سَخُن يكي نامور نامه افكند بُن151
پژوهندگان شاهنامه تقريباً همداستانند كه فردوسي در اين جا تأليف شاهنامة ابومنصوري را مدّ نظر دارد و پارتي (پهلوان) مدّ نظر او نيز همان ابومنصور محمد ابن عبد الرّزّاق توسي است. در گام نخست و در مقام بازانديشي در چارچوب تاريخي اين بيت، در اين جا اين پرسش بايد طرح شود: اگر، چنانكه پيش تر ديديم، خاندان عبدالرّزّاق در روزگار خود مانند سامانيان، زياريان و خاندان معمري و ديگر شخصيتهايي كه ذكر آنان رفت، نسب خود را به خاندانهاي پهلو يا پارتى ميرساند، دگر در تعبير واژة پهلوان در پيشگفتار سنجيدة شاهنامة فردوسي چه جاي ترديد است؟ به نظر ما، يك امر ساده اما بنيادين را بايد در برداشت جديد خود از اين بيت شاهنامه دريابيم و آن اينكه: از جمله مقاصد فردوسي در اين پيشگفتار دادن اين آگاهي، آن هم به صراحت، به خوانندگان شاهنامه بود كه حامي شاهنامة ابومنصوري، در حقيقت، نسبي پارتي داشت، نه اينكه، چنانكه تاكنون تصور ميكرديم، مردي «پهلوان(paladin)» و «دهقان تبار» بود. چنانكه خواهيم ديد، در موارد مقتضي و پرشمار ديگري نيز فردوسي در شاهنامه واژة پهلوان را به معناي «پارتي» به كار برده است.
افزون بر اين، با توجّه به همة آنچه پيش تر دربارة محمّد بن عبدالرّزّاق گفته شد، اينكه فردوسي اين بزرگمرد پارتي را «اسپهبُذ» مينامد، نيز درخود تأمل است. چه، به گمان ما، اين وصف بازتابي است از شخصيتپردازي مقدّمة ابومنصوري دربارة عبدالرّزّاق، آن جا كه معمري او را از «تباري اصيل» معرفي ميكند و ميگويد كه ابومنصور «نژادي بزرگ داشت به گوهر» و از «تخم اسپهبدان ايران» بود. نكتهاي كه به ديدگاه پژوهش ما استحكام بيشتري ميبخشد، روالي است كه فردوسي در ادامة همين ديباچه، به پيروي از آن، از مهارتهاي زباني خود سخن ميگويد. اكنون جا دارد كه دادههاي فردوسي را دربارة قابليّتهاي زباني خود، در بستر تاريخي و زباني روزگار او بازخواني كنيم.
فردوسي پس از آنكه دربارة شاهنامة منثور و نقش عبدالرّزّاق در حمايت از آن سخن ميگويد، ما را از چگونگي دستيابي خود به نسخهاي از شاهنامة ابومنصوري آگاه ميكند، چنانكه ميگويد:
به شهرم يكي مهربان دوست بود كه با من تو گفتي زهم پوست بود152
اين دوست، فردوسي را در تصميم خود در به نظم درآوردن اثر منثور معمري تشويق ميكند:
مرا گفت خوب آمد اين راي تو به نيكي خرامد همي پاي تو153
او با برشمردن بعضي ويژگيهاي فردوسي، و مشخّصاً، توانايي سخن گفتن او به زبان پارتي (پهلواني)، او را بر سر ذوق ميآورد:
گشاده زبان و جوانيت هست سخن گفتن پهلوانيت هست154
بسياري ممكن است بي درنگ به خوانش ما از واژة پهلواني اعتراض كنند. اما، با آگاهي از اينكه هر كنش نو واكنشي برميانگيزد، و ضمن درخواست شكيبايي، سخن خود را پي ميگيريم.
چنانكه باز در گفتار خود فردوسي آمده است، اين دوست، پس از تشويق او، «دفتر پهلوي» معهود را نزد او ميآورد و از او درخواست ميكند كه آن را به شعر برگرداند:
نبشته من اين نامة پهلوي به پيش تو آرم نگر نغنوي155
حال اگر آن گونه كه ما ميانگاريم، فردوسي واژة پهلوي را به طور معمول در معناي پارتي به كار ميبرد، «دفتر پهلوي» نيز در گفتار اين شاعر بايد همان «كتاب پارتي» باشد. اما، چنانكه ميدانيم، نسخة موجود مقدمة شاهنامة ابومنصوري مانع از اين نتيجهگيري ميشود. با توجّه به اين امر، و ضمن احتياط، اين نظريه را طرح ميكنيم كه ممكن است منظور فردوسي از «دفتر پهلوي» كتابي باشد كه در حقيقت «پهلوتباران گردآوري كرده بودند»156يعني در اين جا «دفتر پهلوي» در برابر اصطلاحي قرار ميگيرد كه فردوسي گاهگاه آن را به صورت «نامة خسروي» ثبت كرده است. به نظر ما، فردوسي در موارد مقتضي در شاهنامه اصطلاح «نامة خسروي» را در اشاره به معناي پارسيگ يا، دستكم، يكي از شيوههاي نگارش رايج در دربار ساساني به كار ميبَرَد. يادآوري ميكنيم كه چنانچه گمان ما درست باشد و مقصود فردوسي از «نامة پهلوي» همان «نامة پارتيان» بوده باشد، اين گمان آن قدرها هم دور از ذهن نخواهد بود. چه، همان گونه كه ديديم، شاهنامة ابومنصوري درواقع به دست معمري، عبدالرّزّاق، شاذان برزين، و ديگر همكاران پارتي (پهلو) آنها گردآوري شده بود. مهارت بالقوّة فردوسي در سخن گفتن به زبان يا لهجة پارتي نيز، يكي از مباحث دشوار ديگري است كه در ادامه بيشتر به آن خواهيم پرداخت. به هر روي، تا اين جا، به اين نكته نيز بايد توجّه كرد كه، به رأي اكثريّت، اين دوست نزديك فردوسي است كه شاهنامة ابومنصوري را براي او ميآورد.
در ادامة روايت ديباچة فردوسي، در بيشتر نسخههاي شاهنامه، مطلبي با عنواني شبيه به «گفتار اندر ستايش اميرك توسي» آمده است. در اين بخش، با پهلو يا پارتي ديگري آشنا ميشويم، كسي كه به هنگام آغاز نگارش نامة شاهان منظوم از فردوسي حمايت مالي ميكند. چنانكه ميدانيم فردوسي اين بخش را چنين آغاز ميكند:
بدين نامه چون دست بردم فراز يكي مهتري بود گردن فراز
جوان بود و از گوهر پهلوان خردمند و بيدار و روشن روان
«كه اين جوان هر چه نياز داشتم به من ارزاني داشت.»157 پس از توصيف اينكه اين جوان گوهر پهلوان، خداوند راى و خداوند شرم نيز بود، يعنى بر انديشه خود چيره بود و از اخلاق نيز بهرهمند، فردوسى چنين ادامه ميدهد:
مرا گفت كز من چه آيد همي كه جانت سَخُن برگرايد همي159
به چيزي كه باشد مرا دسترس به گيتي نيازت نيارم به كس160
به كيوان رسيدم ز خاك نژند از آن نيكدل نامدار ارجمند161
همگان همرأياند كه اين حاميِ جوان و مقتدر فردوسي همان پسرِ ابومنصور عبدالرّزّاق توسي، يعني منصور بن محمّد بن عبدالرّزّاق توسي بود كه پدرش، معمري، دستور خويش، را به گردآوري شاهنامة منثور گماشته بود. فردوسي كه به احتمال قوي، مستقيماً با رهبر خاندان پارتي عبدالرّزّاقيان، يعني ابومنصور محمّد بن عبدالرّزاق آشنا بود، اكنون حمايت پسر جوان او را پذيرفت. اما، چنانكه ميدانيم، بخت با او ياري نكرد و منصور جوان به گونهاي نامعلوم جان باخت و از ميدان به در شد. فردوسي ماند و آيندة پرتشويشي كه در انتظار او بود.162
دربارة مناسبات فردوسي با خاندان عبدالرّزّاق، به آنچه گفتيم بسنده ميكنيم. اكنون به جاست كه به گفتة خود در اين باره بازگرديم كه فردوسي زبان يا لهجة پارتي، يا به گفتار خودش «سخن گفتن پهلواني» ميدانست.
كاربرد واژة «پهلواني» به معناي پارتي در شاهنامه در موارد ديگر نيز صراحت دارد: يكي هنگامي كه با «پهلوي» جابهجا شدني است، و در نتيجه كاربرد اين واژه را نيز روشن ميسازد، و ديگر در مواردي كه در كنار زبانهاي ديگر، از جمله پارسي قرار ميگيرد. با اينكه اخيراً در معناي «پهلوي» اختلاف نظر پديد آمده است، روانشاد دهخدا مدّتها پيش دريافته بود كه «معناي نخستين و اصلي واژة پهلوي، پارتي است».163 در ادامة بحث بد نيست كه به تحليل چشمانداز زبان شناختي روزگار معمري، خاندان عبدالرّزاقيان، فردوسي، و همة ديگر پارتيان سهيم در تأليف دو شاهنامه بپردازيم.
ميدانيم كه در سالهاي پر نشيب و فراز پايان پادشاهي سلسلة ساساني، هنگامي كه شيرويه قباد، براي پدر در بند خود، خسرو پرويز، پيامي فرستاد، گالينوش/جالينوس ــ كه طبري او را فرماندة محافظان خسرو ميداند ــ به اين نگهبانان دستور داد كه به هوش باشند تا از آن چه به شاه گفته ميشود، خبردار شوند «خواه [آن پيام] به پارسي بوده باشد، خواه به پارتي(پهلوي)»:
مگر آنكه گفتار او بشنوي اگر پارسي گويد ار پهلوي164
همان گونه كه ميبينيم، در اين جا با نمونهاي از تمايز آشكار دو زبان گفتاري متفاوت در دورة پاياني روزگار ساساني مواجهيم، يعني پارسي و پارتي (پهلوي)، و فردوسي آگاهانه، با وفاداري به اصل منبع خود، اين تمايز را تصريح ميكند. با يادآوري اين نكته كه يك سده پس از زمان اين حكايت، يعني به روزگار ابن مقفّع (درگذشت 756م)، زبان پارتي به احتمال زياد هنوز در سرزمينهاي پهلو رايج بود، بررسي شاهنامة فردوسي و كاربرد فراوان و يكدست شاعر را از واژگان پارتيان، پَرثَوَه، و همچنين زبان پارتي در اين كتاب پي ميگيريم.
آگاهي فردوسي و مآخذ او از نوعي دوگانگي زباني، يعني تمايز آشكار بين پارتي(پهلوي) و پارسي، بيش از همه در جاهايي نمودار است كه اين دو زبان آشكارا تفكيك ميشوند و در كنار هم يا ساير زبانها قرار ميگيرند. به عنوان نمونه، در روايت برنامة آموزش زبان تهمورث، به فهرستي از زبانها بر ميخوريم كه ديوها شيوة نگارش آنان را به تهمورث آموختند. فردوسي ميگويد:
نبشتن به خسرو بياموختند دلش را چو خورشيد بفروختند
نبشتن يكي نه كه نزديك سي چه رومي ، چه تازي و چه پارسي
چه سغدي و چيني و چه پهلوي نگاريدن آن كج بشنوي165
با فرض اين كه فردوسي در سرودن شاهنامه منابعي نوشتاري در اختيار داشت، قعطة بالا حاوي چند نكتة قابل تأمّل است.166 پيش از هرچيز، متن بالا نشان ميدهد كه مآخذ فردوسي، دستكم، از گوناگوني شيوههاي نگارش زبانهايي كه از آنها نام بردهاند آگاه بودهاند. از اين رو، مآخذ اين بخش از شاهنامه در فهرستي كه از زبانهاي گوناگون ارائه ميكنند، ما را از تمايز موجود ميان زبان نوشتاري پارتي (پهلوي) و پارسي باخبر ميكنند. نكتة دوم نيز روشن است و آن اينكه دورة مدّ نظر، كه اين تنوّع زباني در آن رايج بود، طبيعتاً دورة تهمورث، يعني دورة اسطورهاي تاريخ ملّي ايران، و آموزش ديوها به او نبود! پس پرسشي كه در اين جا پيش ميآيد اين است كه آيا اشارة مآخذ اين بخش از شاهنامه به اين تنوّع زباني و تمايز ميان پارتي و پارسي، متوجّه زمان تأليف خود اين منابع است؟ يا برعكس، اين اشاره به دورهاي معطوف است كه معمري، يا حتي فردوسي، در تدارك شاهنامههاي مورد نظر ما بودند؟
دستيابي به پاسخ اين پرسش ميتوانست بسيار دشوار باشد، چرا كه براي اين منظور، لازم ميشد تاريخ راهيابي اين حكايت (transmission history)را به شاهنامه روشن و مشخص كنيم و نشان دهيم كه اين داستان با گذر از چه ادوار نقلي به شاهنامه رسيدهاست. اين كار در مقطع كنوني دانش ما شدني نيست. اما كليد بسيار مهمي كه در خود متن آمدهاست، ميتواند در اين جا به كمك ما بيايد و آن اشارة متن است به صورتهاي نوشتاري تركي و تازي. بنا بر اين آگاهي، روشن ميشود كه تاريخ انتقال اين گزارش را به شاهنامه بايد، دستكم، در دورهاي جست و جو كرد كه شكل نوشتاري زبانهاي تركي167 و عربي168 در شرق ايران موجود بوده باشد. با اين توجه، زودترين زمان ممكن، كه خود، كمترين احتمال را نيز دارد، سدة ششم است؛ سدههاي هفتم و هشتم پذيرفتني تر اند، اما باز هم بعيد مينمايند. بنابراين، متن تاريخي گزارش تهمورث، به احتمال زياد، از سدههاي نهم و دهم است، چه، در اين دوران است كه ميتوان از شكل نوشتاري زبان عربي يا تركي، به صورتي رايج، سخن به ميان آورد. اين زمان بايد قطعاً پس از اشاعة صنعت توليد كاغذ در باختر، يعني از سدة نهم به بعد، بوده باشد.169 آن چه اين فرضيه را قوّت ميبخشد، اشارة فردوسي به چندگانگي گفتاري/نوشتاري اين زبانها، در روزگار خود اوست، آن جا كه ميگويد:
چه سغدي و چيني و چه پهلوي نگاريدن آن كجا بشنوي170
روشن است كه در فضاي اجتماعي و زباني دو شاهنامه ــ يعني شاهنامة ابومنصوري و شاهنامة فردوسي ــ در سدة دهم، به اين زبانها گويش ميشده است.
در ادامه، در اثبات مدّعاي خود، نمونههاي بيشتري نيز ارائه ميكنيم. تا اين جا حتّي ميتوان اين فرضيه را طرح كرد كه تقابل زباني پارتي و پارسي تنها در دوگانة پارسي/پهلوي ظاهر نميشود، بلكه به صورت خسروي/پهلوي نيز نمود مييابد. همان گونه كه پهلوي به معني «پارتي» و نيز به صورت پهلواني آمده است، در نمونههاي ديگر، خسروي به خسرواني يا خسروان بدل شده است. كاربرد «خسروي» شايد به جاي «پارسي»، در نقل قول اسكندر به چشم ميخورد، آن جا كه از حركت او به سمت شرق و ناحيهاي باخبر مي شويم كه زبانشان چنين بود:
زبان شان نه تازي و نه خسروي نه تركي نه چيني و نه پهلوي171
اما در كند و كاو در محدودة زماني اين بيت نيز ميتوان همان ملاحظاتي را در نظر گرفت كه پيش تر از آن ياد شد. به اين معنا كه در اين جا نيز با دورهاي سر و كار داريم كه بنا به مناسبت مقاطع زماني و مكاني، به يكي يا چندتا از زبانهاي فارسي، عربي، تركي، چيني و پارتي در كنار هم گويش ميشده است. از اين رو، باز هم ، زودترين زمان متصوّر براي وجود اين وضعيّت زباني در شرق، دست كم و به احتمال ضعيف، ميتواند سدة هفتم و به احتمال خيلي بيشتر، بايد مدّتها پس از اين زمان باشد. همچنين ميتوان حدس زد كه اصطلاح خسروي و به ويژه نامة خسروي ــ كه اغلب در شاهنامه تكرار ميشود و كاربردهاي درون متني بسيار ويژهاي دارد ــ به نسخة ساساني روايت خداي نامه، در تقابل با نسخي اشاره دارد كه تأليف شهرياران پهلو بودند، يعني نامة پهلوي. در ادامة اين بحث بد نيست به بررّسي كاربرد پهلواني نزد فردوسي بپردازيم و نمونههاي اين كاربرد را بر شماريم.
نخست يادآور ميشويم كه، همان گونه كه بسياري مشاهده كردهاند، شاهنامه در موارد انگشتشماري در روايت خود، از رواج نغمهها و سرودهاي پارتي (پهلواني سرود) خبر ميدهد. جالب آنكه، اين مقاطع، دقيقاً همان جاهايي هستند كه شاعر سورهاي پهلوها را وصف ميكند. از سه موردي كه شاعر اصطلاح «پهلواني سرود» را به كار برده، يكي در توصيف سوري است كه پس از جنگ با خاقان چين براي رستم و ديگر سپهسالاران پهلو: فريبرز، گودرز، رَهام، گيو و ديگران برپاشده بود، در اين جشن:
سخنهاي رستم به ناي و به رود بگفتند بر پهلواني سرود172
پس بنا بر شاهنامه، در سوري كه براي بزرگداشت رستم، اين قهرمان تمام عيار پارتي (پهلوان) و بزرگترين «پهلوان» تاريخ ملّي ايران برپا كرده بودند، موسيقياي كه اجرا ميشد، سرودهاي پارتياي بود كه به آواي ناي و رود ميخواندند.
درخور توجّه است كه دوّمين نمونة استفاده از اصطلاح «پهلواني سرود»، يا ترانههاي پارتي، در شاهنامة فردوسي در حكايت باربد، خُنياگر محبوب خسرو دوم، است. چنانكه ميدانيم، فردوسي و ثعالبي تعدادي از نغمههاي باربَد را به شرح زير برشمردهاند: دادآفريد، پيكارِ گُرد، سبز در سبز.173 در اين باب دو نكته بر ما آشكار است. نخست اينكه نغمههاي باربد چنانكه از نامشان برميآيد، درون مايههاي ميترايي دارند؛174 دوّم آنكه، چنان كه روانشاد تفضلي ثابت كرده بود، ريشة خود نام باربد، كه در منابع عربي به صورت «فَهلبَد/ذ، بَهلبَد/ذ، فَهلَوَد/ذ»آمده است،175 در حقيقت به نام قومي اين خنياگر، يعني پارتي(فهلبد) باز ميگردد. در اين باره، از همة موارد ياد شده مهمتر، و آن چه تبار پارتي باربد را تصديق ميكند، تكرار «پهلواني سرود»، ترانة پارتي، در يكي از روايتهاي فردوسي از باربد است، آن جا كه شاعر از هنرنمايي اين خنياگر سخن ميراند:
«زننده بر آن سرو برداشت رود همان ساختي پهلواني سرود
چنانكه ميدانيم، در روايت فردوسي، هنگامي كه باربد از زنداني شدن خسرو پرويز باخبر مي شود، سراسيمه نزد او ميرود و از آن جا يي كه پهلوتبار است، به زبان پارتي مويه آغاز ميكند:
چو آكاه شد باربد زانكه شاه بپرداخت بىداد و بىكام گاه
ز جهرم بيامد سوى طيسفون پر از آب مژگان و دل پر ز خون
همي پهلواني بر او مويه كرد دو رخساره زرد و دلى پر ز درد176
علاوه بر داستان سور رستم و حكايت موية باربد، و گذشته از همة مواردي كه روشن است كه نوع سرود ذكر شده در شاهنامه، بسته به چارچوب داستان، همان «پهلواني سرود» است، اصطلاح ويژة «پهلواني سرود»، براي بار سوّم در داستان شورش بهرام چوبينه، سردار نامي پارتي، به كار رفته است. به گفتار شاهنامه، پس از آنكه گرديه، خواهر بهرام، او را سرزنش ميكند كه:
مكن بر تن و جان ما بر ستم كه از تو ببينم همي باد و دم
پدر مرزبان بود ما را به ري تو افكندي اين جستن تخت پي177
بهرام نيز دستور ميدهد تا بزمي به پاكنند و رامشگران بر نواي رود ترانة پارتيِ (پهلواني سرود) هفت خوان اسفنديار را بنوازند:
بفرمود تا خوان بياراستند مي و رود و رامشگران خواستند
به رامشگري گفت كامروز رود بياراي با پهلواني سرود178
پس همان گونه كه همة نمونههاي بالا نشان ميدهد و با توجه به بستر ظهور اين اصطلاح در شاهنامه، ترديدي نيست كه پهلواني سرود در شاهنامه به معني ترانة پارتي به كار رفته است. تا آنجا كه نويسنده آگاهى دارد، اين اصطلاح فقط سه بار در شاهنامه تكرار شده و هر سه بار، در ارتباط با پهلو بكار برده شده است.
اصطلاحي ديگر كه در اين مفهوم پارتي در شاهنامه به كار رفته، پهلواني سَخُن به معناي «گويش پارتي» است. يكي از موارد كاربرد اين اصطلاح در شاهنامه، هنگامي است كه موبد از نوشيروان پرسشي ميكند. فردوسي اين بخش را با اشارهاي به مأخذ خود آغاز ميكند:
يكي پير بد پهلواني سَخُن به گفتار و كردار گشته كَهُن
چنين گويد از دفتر پهلوان كه پرسيد موبد ز نوشيروان179
درخور توجّه است كه در اين جا، اين پيرِ پارتي حكايت خود را از كتاب پارتيان نقل ميكند. به بيان ديگر، چنان كه در موارد پيش نيز ديديم، باز كاربرد دو اصطلاح پهلواني سخن و دفتر پهلوان، بعدي منطقي و به گمان ما پارتي دارد. نمونههاي ديگري از كاربرد اين اصطلاحات در شاهنامه موجود است كه به نظر ما بايد به همين ترتيب «زبان پارتي» معني شود. آن جا كه سياوش از ايرانيان دلآزرده ميشود، به زبان پارتي آغاز سخن ميكند180:
سياوش غمي گشت ز ايرانيان سخن گفت بر پهلواني زبان181
اسكندر، نيز، ضمن اينكه حالتي شاهانه به خود ميگيرد، به پارتي سخن ميگويد:
سكندر دل خسرواني گرفت سخن گفتن پهلواني گرفت182
در كتاب اخير نويسنده، پژوهشي مفصّل دربارة شهروراز، شاهزادة پارتي مهراني و غاصب تاج و تخت ساساني، انجام گرفته است. فردوسي اين داستان را شرح ميدهد: خسروپرويز پس از آگاهي از سرپيچي فرماندة پارتي خود، به او نامهاي مينويسد، با اين قصد كه عوامل امپراتور روم شرقي آن را دريافت كنند. از اين رو، به اقتضاي امر، نامه به پارتي نوشته ميشود. هنگامي كه روميها پيغامرسان را دستگير و بازرسي ميكنند، بازجوي هوشمند، نامه را در دست او مييابد:
بجستند آن نامه از دست اوي گشاد آن كه دانا بد و راه جوي
اما از آن جا كه نامه به زبان پارتي نوشته شده بود، قيصر براي يافتن كسي كه اين زبان را بداند، با دشواري مواجه ميشود. در پايان امر، امپراتور روم مجبور ميشود تا در قلمرو خود كسي را بيابد كه به زبان پارتي آموزش ديده باشد و بتواند اين زبان را به خوبي بخواند:
از آن مرز دانا سري را بجست كه آن پهلواني بخواند درست183
گذشته از چارچوب تاريخي داستان و نقش اين سردار پارتي مهراني، پرواضح است كه منظور از پهلوي در اين قطعة تاريخي مندرج در شاهنامه، زبان فارسي ميانه نيست؛ چه، دولت روم شرقي، به سان دولت ساساني، از مجموعهاي نسبتاً كامل از مترجمان برخوردار بود كه به آساني ميتوانستند زبانهاي رسمي دولت همسايه را ترجمه كنند. اما گويش پهلوي زبان رسميديپلماتيك دولت ساساني نبود.
افزون بر موارد پيشين، نمونههايي هست كه فردوسي، به عنوان فردي پارتي زبان، برگردان پارتي نامهاي گوناگون را به كار ميبرد. موارد زير از آن جملهاند:
اگرپهلواني نداني زبان به تازي تو اروند را دجله دان184
يا:
ورا نام كُندِز بدي پهلوي اگر پهلواني سخن بشنوي
كنون نام كندز به بيكند گشت زمانه پر از بند و ترفند گشت185
يا:
كجا بيور اسپش همي خواندند چنين نام بر پهلوي راندند
كجا بيور از پهلواني شمار بود بر زبان دري ده هزار186
بيت آخر همان است كه بسيار نقل مي شود و از آن آموختهايم كه معناي بيورِ زبان پارتي (پهلواني)، در زبان دري «ده هزار» است.
به آنچه تا كنون در ارزيابي اصطلاح پهلواني در شاهنامه گفتيم، بسنده ميكنيم. واژة پهلواني در شاهنامه، به گمان ما، به معناي زبان پارتي است و يكي از مهمترين ابعاد درك اين معنا از اين اصطلاح اين است كه به ياري آن درمييابيم فردوسي نيز به زبان پارتي سخن ميگفت، حتي اگر در مهارت او در خواندن و نوشتن اين زبان ترديد كنيم. با توجّه به مناسبات فردوسي با خاندان عبدالرّزّاقيان، زادبوم او در توس، در دل گسترة پهلو و آشنايي او با زبان پارتي، منطقي است چنين بيانگاريم كه اين شاعر نسب پارتي داشتهاست ــ گويا كه اين مدعّا در بعضي زواياي شاهنامه پژوهي كفرگويي تلقي خواهد شد.
چنانكه ديديم، ارزيابي ما از اصطلاح پهلوي، پيرو بررسي ما دربارة اصطلاح پهلواني است. يعني، به گمان ما، به طور كلّي، پهلواني به معناي زبان پارتي است. نويسنده در اين موضوع كه كاربرد اين اصطلاح در شاهنامه يكدست بوده است يا خير، موشكافي نكرده است. اما به گمان ما، نمونههاي فراواني ميتوان يافت كه اين اصطلاح، جز در معناي زبان پارتي، مفهوم نميشود. افزون بر اين، همانگونه كه ديديم دو اصطلاح پهلوي و پهلواني، گاهي حتي دركنار هم نمايان ميشوند تا معناي زبان پارتي را برسانند. به عنوان سخن پاياني دربارة معناي زبان پارتيِ اصطلاح پهلوي، بحث خود را با ملاحظاتي دربارة داستان بيژن و منيژه، به روايت شاهنامة فردوسي، به انجام ميرسانيم.
به گماني، زني كه در آغاز داستان بيژن و منيژه پديدار ميشود، درحقيقت، همسر شاعر(فردوسي) بوده است. اگر چنين باشد، اين زن نه تنها به نظر يغمايي، بهار، صفا و خالقي مطلق، اديب و هنرمند بود،187 كه به احتمال زياد و به گمان ما از تبار پارتي نيز بوده و به زبان پارتي يا پهلوي سخن ميگفته است. از اين رو، پس از سرآغاز زيبا و تأثيرگذار داستان، هنگاميكه همدم شاعر متن پارتي (دفتر پهلوي) خود را پيش فردوسي ميآورد، به او گوشزد ميكند كه: در صورتي داستان را براي او حكايت خواهد كرد، كه شاعر آن را به نظم درآورد:
پس آن گه بگفت ار زمن بشنوي به شعر آري از دفتر پهلوي188
اكنون نكتة بسيار شايان توجّهي كه بايد در نظر بگيريم اين است كه ميدانيم داستان بيژن و منيژه، اصل پارتي داشته است. پس اين داده كه همسر فردوسي كتابي پارتي دراختيار داشت كه داستان بيژن و منيژه را در بر داشت، از نظر منطقي كاملاً توضيحپذير است. اين داستان، نظرية ما را مبني بر نسب پارتي فردوسي نيز قوّت ميبخشد، چه، تأييد ميكند كه دقيقاً به اين سبب كه شاعر ما پارتي زبان يا حتي پهلو نژاد بود، همدمي نيز داشت كه همجرگة خود او بود و از آن جا كه اين همپيمانِ شاعر، اديب و هنرمند نيز بود ــ هرچه باشد دهقان زاده با دهقان زاده دمخور ميشده است ــ نامهاي در اختيار داشت كه به احتمال قريب به يقين نسخهاي منثور از داستان پارتي بيژن و منيژه بود. بنا بر اين، به نظر ما، فردوسي كه بالقوّه تبار پارتي داشت، طبيعتاً همسري داشت كه او نيز پهلونژاد بود. و در پايان كار به اين ترتيب بود كه داستان اشكاني بيژن و منيژه به شاهنامه راه يافت.
هم چنانكه در ميان فرمانروايان و مردم گسترة پهلو، در سدة دهم، آگاهي از پهلوها و داشتن تبار و نژاد پارتي ــ يعني اهل پهلو بودن ــ بر شاهنامه فردوسي سايهگستر شد. سخن از پارتيان (پهلو و پهلوان)؛ داشتن نژاد پارتي (پهلونژاد و پهلوي) در برابرِ، مثلاً داشتن نژاد پارسي، افراسيابي، يا يَبغَوي؛189 داشتن پوشش پارتي (جامة پهلوي) در مقابل پوشش پارسي (جامة پارسي190 يا جامة خسروي)؛191 و سخن از تعلّق به سرزمين پهلو، مانند «چو آمد ز پهلو برون پهلوان»192، در شاهنامة فردوسي فراوان است. ابيات زير همين تصوير را ترسيم ميكنند:
گزين كرد از آن نامداران سوار دليران جنگي ده و دو هزار
هم از پهلوي، پارس، كوچ و بلوچ زگيلان جنگي و دشت سروچ193
نمونههاي فراواني نيز هست كه در آنها همة قهرمانان پارتي و چنانكه در تاريخ سيستان آمده است، به ويژه رستم، با نسب قومي خود، يعني پهلو يا پهلوان، پديدار ميشوند. چنانكه ميدانيم رستم را، به ويژه، پهلوِ نيمروز،194 يعني پارتي نيمروز، نيز خواندهاند.195 از ديگر شهرياران يا شخصيتهاي پارتي نيز با صفت پهلو ياد شدهاست. بر اين اساس، بهرام چوبين پهلوان خوانده شده است.196 در نمونهاي، پس از نام بردن از همه پهلوها، از كنارنگ نيز، چنانكه شايسته است، با عنوان قومي پارتي او ياد ميشود: «كنارنگ وز پهلوانان جز اين».197
پارتيان نيز بيواسطه به سرزمين خود وابستهاند. از اين جهت نيز به اصطلاحاتي نظير آنچه پيشتر گفته شد، برميخوريم: «چو آمد ز پهلو برون پهلوان».198 پارت در مقابل پارس قرار ميگيرد: «سوي پهلو و پارس بنهاد روي». جالب آنكه از «دين پارتي»! سخن به ميان ميآيد. ارجاسپ در نامهاي كه به گشتاسب مينويسد، ضمن سرزنش او به سبب پذيرش دين زرتشت، او را به ترك دين پارتي متهم ميكند: «رها كردي آن پهلوي كيش را».199 هنگامي كه بهمن با دختر خود، هماي، به سبب زيبائيش ازدواج ميكند، از رسوم «ديني كه پارتي خوانده ميشود» پيروي ميكند:
پدر در پذيرفتش از نيكويي بر آن دين كه خواني همي پهلوي200
و بدين ترتيب، پهلو بودن، به پهلوي يا پهلواني سخن گفتن، زندگي كردن در سرزمينهاي پهلو و پوشيدن جامة پهلوي، بر اثر بزرگ روايت ملّي ايران سايهگستر است.
اما مسأله، صرفاً يادآوري مضامين كهن از دوران باستان و پهلوانپروري نبود. موضوع اصليِ منازعات نسبي در سدههاي نهم تا يازدهم، مسألة هويّت و باورهاي مردمي بود. ساختن، ابداع يا صرفاً ادّعاي نسب پارتي، چنانكه زياريان، سامانيان، عبدالرّزّاقيان و به نوعي صفّاريان و طاهريان دستاندركار آن بودند، صرفاً تلاش در اثبات برتري به منظور منافع سياسي نبود. بلكه روزنهاي فرهنگي بود براي مخاطب قرار دادن مردمي كه در آن روزگار خواهان اين حكايتها بودند. برحسب تصادف نبود كه روايات ملّي ايران در سرزمينهاي پهلو شكل گرفت و فقط در نتيجة استمراري تاريخي نيست كه روايات ملّي ايران از فرهنگ پارتي آكندهاند. برنامة گردآوري روايت ملّي ايران بُعد همزماني نيز داشت كه با واقعيّت وضعيّت اجتماعي در سرزمينهاي پارتي هم گام بود.
دو شاهنامة مرجع به اين سبب از روايتهاي پارتي سرشارند كه پارتيان در تأليف و تصنيف اين دو اثر نقشي بزرگ ايفا كردهاند. براي دريافتن اين امر كافي است چشمانداز خود را كمي دگرگون كنيم و به همراهان آفرينش شاهنامههاي مرجع نگاهي بيفكنيم و سهم آنها را در برنامة نگارش تاريخ ملّي ايران ارزيابي كنيم: احمد سهل و آزادسرو، كه ميراثدار رستم و عهدهدار انتقال دورة داستانهاي «جهان پهلوان» پارتي، رستم به شاهنامه بودند؛ ابومنصور عبدالرّزّاق، پسرش منصور، و دستور او، ابومنصور معمري، منسوب به شهرياران پهلو، كنارنگيان و اسپهبدان، كه باني و مؤلّف شاهنامة منثور و حاميان فردوسي بودند؛ شاذان برزين كه اهل توس بود و داستان كليله و دمنه را به منابع شاهنامه و خود شاهنامه افزود، ماهويه خورشيد از نيشابور، شاج از هرات و يزدان داد از سيستان، كه همه از سرزمينهاي پهلو برخاستند؛ و در پايان، سَخُنگوي و اديب ايراني، فردوسي، و همسر و همراهِ پهلو زبان او كه در قلب قلمرو دودة كنارنگيان ميزيستند. و آن گاه بايد انديشيد: همانند شهرياران پارتيتباري كه به تبار پارتي خود ميباليدند، آيا سر و كار ما در اين حكايت با بازيگراني پهلو است؟