گل و گیاه در شاهنامه فردوسی
در بادي امر كمتر انتظار ميرود كه در شاهنامة فردوسي، اين تاريخ اساطير و حماسي ايران باستان و عرصة دلاوريهاي جنگ آوران اين سرزمين، تا اين حد سخن از گل و گياه رفته باشد. امّا مقالة حاضر گُواهي است در آستين كه چگونه حكيم توس با ظرافت طبع و باريك بيني، تشبيهات و استعاراتِ گلها و گياهان را براي شرح رويدادها و وصف حال كسان به كار گرفته است.
شاهنامة فردوسي، به كوشش دكتر جلال خالقي مطلق، در پي 40 سال كوشش و پژوهش، در 8 دفتر تنظيم و منتشر گرديده است.1 هدف از انجام اين كار سترگ، به نقل از دكتر احسان يارشاطر در مقدمة كتاب، اين بوده است كه «متني استوار از اين اثر بلندپايه، هرچه درست تر و نزديك تر به سخن اصلي فردوسي، در دسترس خواستاران قرار گيرد». در پيشگفتار شاهنامه، به قلم مصحّح آمده است كه:
از ميان چهل و پنج دستنويس … دوازده دستنويس اصلي اند كه ما اختلاف آنها را در زير صفحات دقيقاً ثبت كردهايم. گروه دوم سه دستنويساند كه با ترجمة عربي بنداري، دستنويسهاي غير اصلي را ميسازند … ما در تصحيح شاهنامه از يك سو دستنويس فلورانس 614 را كه فعلاً كهن ترين و معتبرترين دستنويس ماست، در نيمة نخستين كتاب اساس تصحيح قرار داديم، اما از سوي ديگر، از آن پيروي چشم بسته هم نكرديم و ضبط دستنويسهاي معتبر ديگر را بي اعتنا نگذاشتيم … بار متن تصحيح شده را بيش از نود درصد دستنويس اساس [فلورانس 614] و سه چهار دستنويس ديگر ميكشند.
همة اشعار در اين مقاله كلمه به كلمه از همين شاهنامه و با همان رسم الخط نقل شده، زيرا مقايسة نسخهها و انتخاب مناسب ترين ضبط در توان اين نگارنده نبوده است. اين شاهنامه را از جهت مقابلة بسيار دقيق با شماري از نسخههاي معتبر بايد طبعي جامع و بي نظير دانست، طبعي كه زمينة لازم و كافي را براي تهيّة متني نزديك به سخن اصلي فردوسي، با مشاركت كارشناسان عرصههاي مختلف علوم و فنون، فراهم آورده است.
علاوه بر هشت دفتر شاهنامه، چهار مجلّد جداگانه زير عنوان يادداشتهاي شاهنامه به شرح و توضيح بخشي از ابيات شاهنامه و نيز واژه نامهها اختصاص يافته كه در اين مقاله از آنها به صورت يادداشتهاو واژهنامهها ياد شده است.2 در اين مقاله، به سَبك و روال ديگر كارهاي اين نگارنده درباره گلها و گياهان در اشعار شاعران، پس از شرح مختصري دربارة گونة گياهي و اشاره به ويژگيهايي كه مورد توجّه شاعر بوده، ابياتي بهعنوان شاهد انتخاب و ارائه گرديده و شرح و معناي برخي لغات و عبارات، زير بيت آمده است. از حدود 240 بيت شاهد در اين مقاله، حدود نيمي از آنها با علامتِ / در پايان بيت مشخّص شدهاند، به نشانة آن كه اين ابيات در يادداشتها مورد بحث و اشاره قرار گرفتهاند. هرگاه توضيحي در يادداشتها يا تعريفي در واژهنامهها با نظر اين نگارنده همخواني نداشته، در همان جا آن اختلاف نظر نشان داده شدهاست. گونههاي گياهي به ترتيب الفبايي آمدهاند. براي هر بيت، عدد يك رقمي در سمت راست به شمارة دفتر و عدد ديگر به شمارة بيت در داستان نامبرده اشاره دارد.
آبنوس: درختي از جنس Diospyros، جنس درخت خرمالو، و گونة ebenum متعلّق به خانوادة Leguminosae يا تيرة بقولات. چوب سخت و بسيار سنگين آن، با وزن مخصوص 12/1، به رنگ قهوهاي تيره يا سياه، به خوبي جلا مييابد، دوام طولاني دارد و به لحاظ همين كيفيتهاي مطلوب در ساختن تخته نرد و شطرنج و ادوات موسيقي به كار ميرود. در بيت زير در خسرو پرويز (8/1522)، مهد يا تخت رواني كه با تزيينات و تجمّلات بر پشت پيلان و ستوران مينهادند از آبنوس ساخته شده است:
چهل مَهد ديگر بُد از آبنوس ز گوهر دُرَفشان چو چشم خروس3
نام گونه و نام انگليسي آن (ebony)، برگرفته از واژة آبنوس، خود به معني سياه و تيره است. بخش بزرگي از ابيات حاوي واژة آبنوس در شعر كهن فارسي از فردوسي است. در ابيات بسيار، تيره و تار شدن كوه و دشت و زمين و هوا و آسمان از گَرد سپاه و سواران و از نبرد جنگ آوران به آبنوس تشبيه شده است، با پنج بيت به ترتيب در فريدون (1/747)، منوچهر (1/1526)، داستان فرود سياوَخش (3/525)، داستان كاموس كشاني (3/2625) و داستان جنگ گشتاسپ با اَرجاسب (5/1157):
چُنو بست بر كوهة پيل كوس هوا گردد از گَرد چون آبنوس/
(چُنو = چون او. كوس = نقّاره و طبل بزرگ كه در جنگها بر پشت پيل ميبستند.)
چو زال آگهي يافت بربست كوس ز لشكر زمين گشت چون آبنوس
سپه برگرفت و بزد ناي و كوس زمين كوه تا كوه شد آبنوس
خروش آمد از دشت و آواي كوس جهان شد ز گَرد سياه آبنوس
در برخي نسخهها گَرد سپاه آمده است.
برآمد ز هر دو سپه بانگ كوس زمين آهنين شد، هوا آبنوس/
[زمين از رزم افزارِ سپاهيان پُر ز آهن و هوا از گَرد سپاهيان تيره و تار شد.]
در دو بيت زير در هرمزد انوشيروان (7/952) و خسروپرويز (8/18) پرده و چادر آبنوس استعارة شب است:
پديد آمد آن پردة آبنوس برآسود گيتي از آواز كوس
[شب شد و نبرد آرام گرفت.]
چو پنهان شد آن چادر آبنوس به گوش آمد از دور بانگ خروس
[چون صبح شد…]
در وصف لشكر شكست خورده در داستان فرود سياوَخش (3/775)، رخسارِ جان به دربُردگان به تيرگي آبنوس تشبيه شده اسـت:
دريده درفش و نگون كرده كوس رخ زندگان تيره چون آبنوس
سخن حكيمانة زير در ناپايداري دنيا در داستان عَرض كردن كيخسرو (3/344) آمده است:
مكن ايمني بر سراي فسوس كه گه سندروس ست و گه آبنوس/
(فسوس= مسخره بازي، نيرنگ. سراي فسوس = كنايه از دنيا. سندروس و آبنوس، صمغ زرد و چوب سياه، به ترتيب كنايه از روز و شب، روشني و تيرگي، و شادي و اندوه است.)
ارغوان: درختي از جنس Cercis و گونة siliquastrum متعلّق به خانوادة Leguminoseae يا تيرة بقولات. انشعابات فراوان آن، برخاسته از پايين ساقه، به تاج درخت شكلي نزديك به قيف با پاية كوتاه ميدهد. درخت ارغوان يكپارچه از گلهاي ريز سرخ رنگي پوشيده شده كه قبل از رويش برگها، به صورت مجتمع از خود شاخههاي چوبي ميرويد و به آن شكل درخت پر شكوفهاي را ميدهد كه رنگ سرخ بر سراسر آن غالب گرديده است. از اين روي، نام ارغوان در بيشتر اشعار به درخت يا شاخ آن ناظر است و اگر منظور گلِ آن باشد، گلِ ارغوان گفته ميشود كه به معناي گل درخت ارغوان يا گل شاخ ارغوان است. از سوي ديگر، وجود واو عطف بين گل و ارغوان، در واقع اشاره به دو نوع گل (گل سرخ و گل ارغوان) است كه كمتر مورد نظر شاعران قديم بوده است.4 دو بيت متوالي زير و دو بيت بعد در منوچهر (1/486، 487، 489، 493) در وصف رخسار زالِ سپيد موي، پدر رستم، است كه به ديدار رودابه ميآيد:
سراسر سپيدست مويش به رنگ از آهو همين ست و اين نيست ننگ
(آهو= عيب. عيب قابل اصلاح است و ننگ ماندني)
[همين يك عيب را دارد و آن نيز ننگ نيست.]
سر جعد آن پهلوان جهان چو سيمين زِره بر گل ارغوان
به ديدار تو داده ييمش نويد ز ما باز گشته ست دل پُر اميد
به ديدار شد چون گل ارغوان سهي قدّ و ديبا رخ و پهلوان/
[رويش به هنگام ديدار از شادي سرخ و گلگون گرديد…] در يادداشتها آمده است: «ديدار يعني رخسار… و رخسار را در لطافت به ديبا مانند كردهاند.»
تشبيه روي يار به ارغوان در بيت زير در منوچهر (1/342) از نوع تشبيه تفضيل يا برتري است:
رُخش پژمرانندة ارغوان جوان سال و بيدار و دولت جوان/
[در پيش رخ او ارغوان (از شرم) پژمرده ميشود.]
هم وزني و تشابه در لفظ دو واژة ارغوان و زعفران و نيز تضاد و تقابل در معناي آنها براي وصف رخسار گلگون از يك سو، و روي نزار و بيمار از سوي ديگر، متناسب با فصل ظهور آنها در بهار و پاييز، اين دو واژه را در سه بيت به ترتيب در منوچهر (1/1433)، اردشير (6/531) و نوشين روان (7/8) دست در دست يكديگر قرار داده است:
شكم كرد فربِي و تن شد گران شد آن ارغواني رُخش زعفران/
(فربِي = فربه، چاق) بيت بالا سنگيني و ناراحتي رودابه را در اواخر دورة بارداري او، سرِ رستم، وصف ميكند.
همان چهرة ارغوان زعفران سبك مردمِ شاد گردد گران
(مردم در اينجا مفرد و به معناي شخص است.) بيت از ناپايداري روزگار و تغيير حال مردمان ميگويد.
گل ارغوان را كند زعفران پسِ زعفران رنجهاي گران
(گران = سخت و سنگين.) بيت از تغيير حال در پيري حكايت ميكند.
دربيت زير در داستان عَرض كردن كيخسرو (3/132)، مُشبّه به رخسار شاه فقط يك نوع گل است و واو عطف در «گل و ارغوان» زايد است، در حالي كه در بيت بعد در اورمزدِ شاپور (6/28)، «گلِ ارغوان» درست است:
رخ شاه شد چون گل و ارغوان كه دولت جوان بود و خسرو جوان
بگسترد كافور بر جاي مشك گلِ ارغوان شد به پاليز خشك/
پاليز = باغ. [موي سياه سپيد شد و طراوت رخسار از ميان رفت.]
خون و خونِ ريخته بر خاك و زمين ميدان كارزار، به ارغوان تشبيه شده است، با دو بيت زير در داستان رفتن گيو به تركستان (2/203، 316) و سه بيت بعد به ترتيب در داستان كاموس كشاني (3/168)، داستان فرود سياوَخش (3/1078) و نوشين روان (7/1809):
همه غار و هامون پُر از كُشته بود ز خون خاك چون ارغوان گشته بود
كه گر دست يابم بَرو روز كين كنم ارغواني ز خونش زمين
زمين ارغوان و هوا آبنوس سپهر و ستاره پُرآواي كوس/
سراسر همه دشت پر كُشته ديد زمين چون گل و ارغوان كِشته ديد
در بيت بالا، شايد وجه «گلِ ارغوان» به معني «گلِ درخت ارغوان» نيز درست باشد.
به هر جاي بر، تودهاي كُشته بود ز خون خاك و سنگ ارغوان گَشته بود
انار: ميوة درختي از جنس Punica و گونة granatum متعلّق به خانوادة Punicaceae كه در شاهنامه فقط به صورت نار آمده است. خاستگاه انار را ايران ميدانند. گلِ انار يا گلنار به رنگ سرخ درخشنده است و بخش محدّب پاييني آن به برجستگي گونه يا رُخ ميماند و از اين جهت روي و رخسار به آن تشبيه شده است، با دو بيت زير در بهرام گور (6/850، 1014)، بيت بعد در اورمزد بزرگ (6/22) و دو بيت بعد در منوچهر (1/346، 495):
به گلنار مانَد همي چهر تو ز شادي بخندد دل از مهر تو
رخانت به گلنار مانَد درست چه گويي؟ به مِي برگ گل را كه شُست/
چو نُه سال بگذشت بر سر سپهر گلِ زرد گشت آن چو گلنار چهر
[رخسار گلگونش از غم و سوگ زرد و نزار گرديد.]
چو بشنيد رودابه آن گفت و گوي برافروخت و گلنارگون كرد روي/
همي گفت و يك لب پُر از خنده داشت رخان همچو گلنار آگنده داشت/
(يك لب = لبي، منظور هر دو لب است. آگنده = آكنده، پُر و سرشار. گلنار بدون كسر «ر» مُشبّه به رخان يا گونههاست، از جهت شكل و رنگ و سرشاري از شادابي، همچون ابيات ديگر در بالا). در يادداشتها آمده است: «گلنار بايد به كسر خوانده شود و خواست از گلنارِ آگنده، گلِ انار پُربرگ و شكفته است كه به نهايت سرخي رسيده باشد.» گلنار پُربرگ نيست و آگنده بودن توصيف گونة برجسته است كه به بخش محدّب پاييني گلنار ميماند. مسعود سعد و فخرالدين اسعد گرگاني آگنده را براي توصيف دل و بازو آوردهاند: «آگنده دل چو نار ز تيمار و هر دو رخ / گشته چو نار كفته و اشكم چو ناردان» و «دو رانش گِرد و آگنده دو بازو / درخت دلربايي گشته هر دو»
در دو بيت زير در منوچهر، غبغب به انار (1/522) و لب و سينه به دانه و ميوة انار (1/290) تشبيه شده است:
خم اندر خم و مار بر مار بر بران غبغبش نار بر نار بر/
رودابه (روسري از سر برگرفته و) گيسوان سياه همچون كمندش را از هم گشاده آن چنان كه هر رشتة آن پُر خم و چون مار پُرپيچ مينمايد. غبغب گوشت برجسته در زير چانه يا زنخ برخي كسان است كه، اگر نه آويخته باشد، در قديم «از لوازم خوب صورتي» بوده و در نظر پيشينيان بر زيبايي ميافزوده، و در اينجا به دو نارِ بر روي هم تشبيه شده است.
رخانش چو گلنار و لب ناردان ز سيمين بَرَش رُسته دو نار دان/
در بيت بالا، رُخ يا گونه به گلِ انار، لب به دانة انار و پستان به ميوة انار تشبيه شده است. وجه شبه لب و دهان با دانة انار در ادب فارسي، نه فقط سرخي دانه كه كوچكي آن و تنگي دهان نيز بوده است.5 «ناردان» در مصراع اوّل به معني «دانة انار» و در مصراع دوم به معني «همچون انار بدان» است.6 سرخي باده نيز به گل انار تشبيه شده است، با دو بيت در بهرام گور (6/665، 1691):
همه جويباران پر از مشك دُم بسان گل نارون مِي به خُم/
بيت بالا با شش بيت قبل و شش بيت بعد از آن در ميان چنگك شك […] آمده است. مُشك دُم، به معناي سياه دُم، صفت اسب است و دربارة اسب بهرام چوبينه در خسروپرويز (8/113) هم آمده است: «نشست از برِ ابلقِ مُشك دُم / خَنيده سرافراز رويينه سُم» كه وصف اسبي ست ابلق، دُم سياه، پُرآوازه، سرافراز و با سُمي سخت. در بعضي از نسخهها به جاي خَنيده، جهنده يا چمنده آمده است. در يادداشتها آمده است كه: «مُشكدُم نام پرندهاي ناشناخته است.»7 در هر حال، مفهوم مصراع اوّل با دُم مضموم بر نگارنده روشن نيست. در بيت بالا، ناروُن با ضمّ واو به معني ناربُن يا درخت انار است و رنگ باده به گلِ آن مانند شده است.8
سه من تافته بادة سالخورد به رنگ گلِ نار، اگر زرّ زرد/
(تافته = روشن و تابناك. اگر = يا. در چند ضبط ديگر به صورت «به رنگ گلِ نار با زرّ زرد» آمده است كه با دو بيت ديگر در بهرام گور (6/984) و داستان هفتخان اسفنديار (5/284)، هر دو بيت در بخش شنبليد اين مقاله، همخواني مييابد.)
در دو بيت زير، به ترتيب در اسكندر (6/1002) و خسروپرويز (8/3376)، ياقوت به دانة انار تشبيه شده است:
دو بودي به مثقال هر يك به سنگ چو يك دانة نار بودي به رنگ
[هر دانة ياقوت دو مثقال وزن داشت و به رنگ دانة انار بود.]
صد و شست ياقوت چون ناردان پسنديدة مردم كاردان/
(ناردان = ناردانه، دانة انار. در بيت بالا، ياقوت بخشي از ارمغانهاست و خوانش ياقوت با كسر آخر بيت را موزون تر ميكند.)9
بيت زير در يزدگرد شهريار (8/408) از فراهم آوردن انارِ دان كرده حكايت ميكند:
همان ارزن و پسته و ناردان بيارد يكي موبدي كاردان
برگ گل: با توجّه به اِطلاق لفظ گل منحصراً به گلِسرخ، برگ گل به معناي برگ گلِسرخ يا گلبرگ گلِسرخ يا گُل سرخ است. در واقع برگ در اينجا با گل برابر است، چنان كه رخسار لطيف و شاداب را «مِثل برگ گل» ميگويند.01 به همين طريق، لفظ برگ قبل از نام گلهاي ديگر نيز به معناي گلبرگ، يا در واقع خود آن گل، است. در ابيات زير، برگ گل (داستان رستم و اسفنديار، 5/5)، برگ گلنار (داراب، 5/136)، برگ گل شنبليد (هُرمَزدِ نوشين روان، 7/1905) و برگ سمن (داستان بيژن و منيژه، 3/168) به ترتيب به معناي گل سرخ، گلنار، گل شنبليد و سمن است:
همه بوستان زير برگ گلست همه كوه پُر لاله و سنبلست
بگفت اين و باد از جگر بركشيد شد آن برگ گلنار چون شنبليد
[اين را بگفت و آه عميقي كشيد و رخسار گلگونش زرد و تيره رنگ شد.]
از آشوب بغداد گفت آنچ ديد جوان شد چو برگ گل شنبليد/
به رخسارگان چون سهيل يمن بنفشه گرفته دو برگ سمن/
(سهيل يمن = ستارهاي كم پيدا در افق ايران و سرزمينهاي شمالي تر كه گمان ميكردند فقط در يمن ديده ميشود. بيت بالا در وصف رخسار بيژن از زبان منيژه است.) [… موي عارض به گِرد صورت درآمده است.]
به: ميوة درختي نسبتاً كوچك از جنس Cydonia وگونة oblonga متعلّق به خانوادة Rosaceae يا تيرة گلِسرخ. در شعر قديم فارسي غالباً به نام «آبي» يا «بهي» و در شاهنامه منحصراً «بهي» آمده و در خراسان نيز به اين نام معروف است. گل آن به رنگ صورتي ست كه در تداول عامه به «گلْ بهي» معروف است.11 ميوة آن در حالت رسيده به رنگ زرد روشن و بسيار معطر است. در برابرِ روي سرخ و گلگون، رخسار زرد و نزار به رنگ زرد بهي تشبيه شده است، با دو بيت در داستان جنگ بزرگ كيخسرو (4/2618) و اورمزد شاپور (6/33) با مضمون مشابه:
شده كوژ بالاي سرو سهي گرفته گلِسرخ رنگ بهي
[قامت او خميده گرديد و رويش به زردي گراييد.]
خم آورد بالاي سرو سهي گلِسرخ را داد رنگ بهي
بهي از ميوههاي مجلس باده نوشي بوده است، با بيتي در بهرام گور (6/1274):
كنون بر گل و نار و سيب و بهي ز مِي جام زرّين نبايد تهي
در ايران باستان، شاهان در نشستها و آيينها، بِهي يا ترنج زرّين، آگنده از بوهاي خوش، در دست ميگرفتند و ميبوييدند. در شيرويه (8/89-98، 110) آمده است كه پرويز برتخت شاهي لميده بود، دو مرد گرانمايه نزدش بار يافتند، شاه از حال لميده راست نشست، بهي را بر بالش نهاد تا از آنان احوالپرسي كند. بهي از بالش به بستر و از بستر به فرش (شادورد) و زمين غلتيد، بي آنكه آسيب ببيند. اشتاد (يكي از دو مرد) بهي را برداشت، از خاك پاك كرد، بوييد و بر فرش پيش پا نهاد. پرويز روي از اشتاد برگرداند، در فكر فرو رفت، و اين واقعه را به فال نيك نگرفت و احتمال زوال خويش در آن ديد:
بهي يي تناور گرفته به دست دُژَم خفته بر جايگاهِ نشست/
چو ديد آن دو مرد گران سايه را به دانايي اندر سرِ مايه را/
از آن خفتگي خويشتن كرد راست جهان آفرين را نهان يار خواست
به بالين نهاد آن گرامي بهي بدان تا بپرسد ز هر دو رهي
بهي زان دو بالش ز نرمي بگشت بي آزار گَردان ز مرقد گذشت/
بدين گونه تا شادورد مهين همي گشت تا شد به روي زمين
بپوييد اشتاد و آن برگرفت بماليدش از خاك و بر سر گرفت/
جهاندار از اشتاد برگاشت روي بدان تا بديد از بهي رنگ و بوي/
بهي را نهادند بر شادورد همي بود بر پاي پيش اين دو مرد
پُر انديشه شد نامدار از بهي نديد اندرو هيچ فال بهي/
……………………………….. ………………………………..
نهان آشكارا بكرد اين بهي كه بي بر شود تخت شاهنشهي/
بيد: درختي از جنس Salix متعلّق به خانوادة Salicaceae يا تيرة بيد كه متداول ترين گونة آن بيد مجنون (Salix babylonica) است. جاي بيد بيشتر در كنار نهر و جويبار و بِركه است. بيد درختي ست سايه گستر كه تاج آن شامل تركههاي باريك و بلند با برگ بسيار است و برگريز فراوان دارد، با دو بيت در داستان رستم و اسفنديار (5/1221) و داستان جنگ مازندران (2/778):
گرفتم كمربند ديو سپيد زدم برزمين همچو يك شاخ بيد
همي گرز باريد بر خود و ترگ چو باد خزان بارد از بيد، برگ
(خود = كلاه رزم. ترگ = ترك، نوعي كلاه رزم بزرگ)
بيد دو پايه است و گلهاي نر و ماده بر روي دو درخت جدا از هم قرار دارند و به فرض تشكيل ميوه بر روي درخت ماده، چون ميوة آن قابل استفاده نيست، در زمرة «درختان بيثمر» به حساب ميآيد، با دو بيت در داستان جنگ مازندران (2/207) و نوشين روان (7/1272):
به هشتم بغرّيد ديو سپيد كه اي شاه بي بَر به كردار بيد/
[ديو سپيد (پس از يك هفته) در روز هشتم غُرّيد كه اِي شاهِ بي سود و ثمر (ناكار و ناتوان) همچو بيد!]
به نابودنيها ندارد اميد نگويد كه بار آورد شاخ بيد
شاخ و برگ بيد به نسيم يا بادي ملايم ميلرزد. «چون بيد يا چون برگ بيد لرزيدن» مَثَل رايج شده، به طوري كه گفته ميشود «او بيدي نيست كه از اين بادها بلرزد»، و از اين رو بيد را نماد لرز دانستهاند، با سه بيت در داستان سياوَخش (2/2485)، داستان رزم يازده رُخ (4/799) و داستان جنگ بزرگ كيخسرو (4/1329):
تن پهلوان گشت لرزان چو بيد ز كيخسرو آمد دلش نااميد/
تن از درد لرزان چُن از باد بيد دل از جان شيرين شده نااميد
سواران تركان به كردار بيد نوان گشته، از بوم و بر نااميد
فردوسي باد و بيد را براي مضمون بي نتيجه و بي ثمر دانستن و حتي نااميد بودن و چشم اميد نداشتن به كار برده كه با ديگر شاعران متفاوت است. در شاهنامه، تقريباً در همة موارد، وجود دو واژة بيد و اميد در يك بيت به صورت قافيه آمده است، با سه بيت در داستان سياوَخش (2/2275)، نوشين روان (7/1203) و خسروپرويز (8/2542):
به پيران نه زين گونه بودم اميد همه پند او باد و من شاخ بيد/
(پيران = نام سپه سالار افراسياب). [به پيران چندان اميد نداشتم، زيرا همة اندرزهاي او، چون باد و بيد، هيچ و بي فايده بود.] در يادداشتها آمده است: «و امّا بيد در شاهنامه . . . به ويژه نماد ترس و هراس است . . . » با توجه به اين كه ترس و هراس از واكنشهاي انسان و ديگر جانوران است، نه گياهان، مقصود بايد نماد لرزيدن از ترس و هراس بوده باشد. در شعر قديم فارسي، لرزش بيد غالباً مشبّه به موجود ترس زده يا سرمازده است. در يادداشتها اين معني آمده است: «اميد من به پيران بدين گونه نبود كه اكنون به سبب پيمان دروغين و فريبندة او كه بلاي جان من شد (همان گونه ميلرزم كه بيد از باد)». پرانتز به نقل از متن است.
دگر كو ز نابودنيها اميد چنان بگسلد دل چُن از بادْ بيد/
كه بهرام دادش به ايران اميد سَخُن گفتن من شود باد و بيد/
در يادداشتها اين توضيح روشن كننده آمده است: «باد و بيد يعني هيچ و بي فايده. باد كنايه از هيچ و پوچ و بيد كنايه از بي ثمري.»
پنبه: گياهي از جنس Gossypium و گونة hirsutum يا barbadense متعلّق به خانوادة Malvaceae يا تيرة ختمي كه الياف نرم سفيد ميوه يا غوزة آن را ميريسند و از آن نخ درست ميكنند. در شعر قديم فارسي، مراد از پنبه گياه مولّد الياف و خود الياف پنبه تا مرحلة نخ و ريسمان بوده و معمولاً از جامه يا بافتة پنبهاي نام برده نشده است، بلكه بافته يا جامة ساخته شده از پنبه را كتان ناميدهاند. بنابراين، پنبه به الياف و گياه مولّد آن و كتان به بافته و جامة ساخته شده از پنبه گفته شده است، با اين يادآوري كه به گياه كتان در ادب فارسي اشاره نشده است.12 دربارة پنبه و رِشتن آن و جامه بافتن از آن دو داستان در شاهنامه وجود دارد: يكي «گفتار اندر داستان كرمِ هَفتواد» در اشكانيان (6/517-589) و ديگري «گفتار اندر فرستادن هرمز خلعتِ ناسزا از بهر بهرام چوبينه» در هرمزد نوشيروان (7/1372-1414) كه هيچ يك شرح و تشبيهي از پنبه به دست نميدهد. در شاهنامه، يك بيت در جمشيد (1/15) با واژة كتان وجود دارد:
ز كتّان و ابريشم و مويِ قَز قَصَب كرد و پر مايه ديبا و خز/
(كتان = بافته يا پارچة نخي. قَز با فتح اوّل = پيلة كرم ابريشم، ابريشم خام. قَصَب = جامة كتاني.) [از بافتة نخي و ابريشمي جامه درست كرد و با رشتههاي ابريشم آن را چون ديبا و خز آراست.] در يادداشتها آمده است: «قَز به معني ابريشم خام و پنبه است [كه پنبة آن زايد است]، قُطن … گمان نميرود كه چيز ديگري جز همان كتان باشد [كه قُطن همان پنبه در زبان عربي است] و از كتان (يعني الياف كتان)» ، كه بايد گفت منظور از كتان الياف كتان نيست، بلكه بافتة پنبهاي است.31
تُرنج: از جنس Citrus متعلّق به خانوادة Rutaceae كه به يقين دانسته نيست چگونه ميوهاي است، اما از تشبيهات و قراين در صدها بيت شعر كهن فارسي چنين برميآيد كه ميوهاي شبيه به پرتقال امروزي، به رنگ زرد تا نارنجي، با عطر و بوي خوش، و كمي تُرش مزه بوده است. تُرَنج در لغت به معناي چين و شكنج، تُرنجيدن به معناي سخت در هم فشردن و كوفته شدن، و تُرنجيده به معناي با چين و شكن و در هم فشرده است. شايد تسمية ترنج بر وجه پوست ناهموار و پُرچين آن باشد، يا ترنج و نارنج را براي رنج و بي رنجي توليد آنها نام نهاده باشند.14 در دست گرفتن و بوييدن ترنج زرّين نيز رسم شاهان و بزرگان در نشستها و آيينها بوده است، با دو بيت در داستان رستم و اسفنديار (5/626) و اسكندر (6/1599):
بيامد برآن كرسي زر نشست پر از خشم بويا تُرُنجي به دست
(بويا = خوشبو)
سكندر بيامد تُرُنجي به دست از ايوان سالار چين نيم مست
در برخي از شاهنامههاي چاپي، تلفّظ ترنج را در سه بيت زير در داستان رستم و سهراب (2/1) و كيقباد (1/51، 52)، با فتح «ر» دانستهاند و قافية آن را گنج پنداشتهاند، در حالي كه تلفظ اين ميوه در اين ابيات مانند تلفّظ آن در زبان عربي با ضمّ «ر» بوده و با كُنج قافيه شده است:
اگر تندبادي بر آيد ز كُنج به خاك افگند نارسيده تُرُنج/
(كُنج = گوشه، جاي پَرت و نامشخّص. تند باد = كنايه از بلاي آسماني. نارسيده تُرُنج = كنايه از نوجوان)
بران ترگ زرّين و زرّين سپر غمي شد سر از چاك چاك تبر/
تو گفتي كه ابري برآمد ز كُنج ز شنگرف نيرنگ زد بر تُرُنج/
(شنگرف = مادّة معدني سرخ رنگ. نيرنگ = رنگ و نگار، طرح و نقش. در دو بيت بالا، خود و سپر زرّين به ترنج، و خون ريخته بر آن به شنگرف تشبيه شده است.)
تَره؛ گندنا: گياهي از جنس Allium (جنس پياز) و گونة porrum متعلّق به خانوادة Liliaceae يا تيرة سوسن. برگ خام آن را به عنوان سبزي تازه مصرف ميكنند. تره پس از برداشت، دوباره به سرعت ميرويد. در گذشته، خوردن آن با نان و سركه غذاي بسيار ساده و فقيرانهاي بوده است. تره را در جويبار ميشستند و فقيران در پايين دست جويبار خُردههاي آن از آب ميگرفتند.51 ميگفتند فراهم آوردن ترة خودرو، يا برگرفتن آن از جويبار، حتي آسان تر از تهيه نان بوده است. تره تقريباً در همه جاي شاهنامه با تشديد «ر» آمده است، با دو بيت متوالي در بهرام گور (6/694، 695) كه خسته از راه در خانة پاليزبان (باغبان) منزل ميكند و زن پاليزبان براي شاه غذايي ساده فراهم ميآورد:
بياورد چَپّين و بنهاد راست برو ترّه و سركه و تازه ماست/
بخورد اندكي نان و نالان بخفت به دستار چيني رخ اندر نهفت
(چَپّين = چَبّين، چوبين، طَبَق بافته شده از چوب باريك درخت بيد. ضبط نان و ماست به جاي تازه ماست در بيت اول از دو بيت بالا مقبول تر مينمايد، زيرا گذشته از آن كه تأكيد بر تازه بودن ماست چندان معمول نيست، آوردن نان و تره در شعر كهن فارسي چون شاهنامه و مثنوي متداول بوده است. مهم تر آن كه بيت دوم به خوردن نان صراحت دارد.)
لختي بعد، زن پاليزبان برهاي كُشت و بريان كرد و همراه با آن (همانجا، 6/706):
بياورد چَپّين بر شهريار برو خايه و ترّة جويبار
(خايه = تخم مرغ)
در داستاني مشابه در يزدگرد شهريار (8/519، 520، 523) يزدگرد از دست دشمن به آسيايي پناه ميبَرد و آسيابان كه شاه را نميشناسد به او پناه ميدهد و برايش غذا فراهم ميكند:
اگر نان كشكينت آيد به كار وُ زين ناسزا ترّة جويبار/
بيارم جُزين نيز چيزي كه هست - خروشان بود مردم تنگ دست -/
سبك مرد بي مايه چُپّين نهاد برو ترّه و نان كشكين نهاد/
[اگر نان كشكين و اگر اين ترة جويبار ناقابل تو را به كار آيد…] همان طور كه اشاره شد، گاهي فقيران تره را از جويبار ميگرفتند.
در داستان مشابه ديگري در خسرو پرويز (8/667)، خسرو پرويز از بهرام چوبين ميگريزد و در بيابان به صومعهاي پناه ميبرد و از پيرِ صومعه خوردني طلب ميكند:
سُكوبا بدو گفت كاي نامدار فطيرست با ترّة جويبار/
(سُكوبا = صومعه دار، اُسقف. فطير = نان كم مايه كه خمير آن خوب وَرنيامده باشد.) در يادداشتها آمده است: «در نسخة لن 2 به جاي آن پودن آمده كه همان پودنه و پونه است كه در كنار جويبارها ميرويد و آن را پودنة جويباري نيز ميگويند. از اين رو دور نيست كه در بيت ما و در چند جاي ديگر در شاهنامه ترة جويبار، گشتة پودن جويبار باشد… در شاهنامه نيز جز يك بار كه ترة جويبار به معناي كاسني آمده در جاهاي ديگر ميان تره و ترة جويبار تفاوتي نيست… و محتمل است كه در همة اين موارد ترة جويبار همان است كه امروزه سبزي خوردن ميگوييم و از گياهان گوناگون تشكيل شده است.» همان طور كه اشاره شد، تره از تيرة سوسن، و پودنه از تيرة نعناع است و با هم قرابتي ندارند. ديگر آن كه صفت جويبار براي تره به معناي رويش آن در كنار جويبار نيست، 16با دو بيت متوالي زير در خسروپرويز (8/2569، 2570):
بفرمود تا آب نار آورند همان ترّة جويبار آورند/
كجا ترّهگر كاشني خوانَدش تبش خواست كز مغز بنشاندش/
(كجا = كه. ترهگر = ترهكار، سبزيكار. بر اساس ابيات قبل در متن، پزشك براي خاتون آب انار تجويز كرد تا به جاي سركة متداول، همراه با ترة جويبار بياورند… و خواست تب يا حرارت بدن بيمار را پايين آورد.) در يادداشتها آمده است: «تبش اسم مصدر شيني است به معناي تپش و اضطراب». اين نگارنده بي احتمال نميداند كه تبش، اسم مصدر شيني از فعل تبيدن (نه تپيدن) باشد به معناي حرارت و گرمي، و شاهد شعري اين معني در لغت نامة دهخدا همين بيت بالاست.
حنظل (در عربي) و كَبَست (در فارسي): نام گياهي دارويي از جنس Citrullus متعلّق به خانوادة Cucurbitaceae يا تيرة كدوييان. ميوة بسيار تلخ و سمّي آن (با خاصيّت دارويي) مَثَلي از تلخي شده است، با دو بيت با واژة حنظل در زَوطهماسپ (1/42) و نوذر (1/527):
چُنين تا برآمد برين روزگار درخت بلا حنظل آورد بار
بدو گفت كين چيست كانگيختي كه با شهد حنظل برآميختي/
و نيز چهار بيت با واژة كبست در داستان سياوَخش (2/1493، 2013)، اورمزدِ شاپور (6/55) و نوشين روان (7/4419):
چرا كِشت بايد درختي به دست كه بارش بود زهر و بيخش كبَست/
(بيخ = ريشه، بُن، اصل. بارَش = ميوهاش) [چرا بايد كاري كرد كه از بُن و اصل نادرست و ثمر و نتيجهاش نامطبوع باشد.] در يادداشتها آمده است: «در اينجا اجزاي جمله قلب شده است… اگر به جاي بيخش، نويسشِ برگش را بپذيريم، جمله در وضع طبيعي خود است، منتها اولاً گشتگي برگ به بيخ، كمتر محتمل است تا عكس آن. دوم اين كه برگ درخت را كسي نميخورد… گويا همين قلب بودن جمله سبب گشتگي بيخ به برگ شده است.» در شرح بيت بالا و ابيات زير، بار يا ميوة تلخ حنظل معروف به هندوانة ابوجهل مورد نظر است:
درختي بُد اين برنشانده به دست كجا بار او زهر و بيخش كَبَست/
(كجا = كه. مصراع دوم اشاره به گياه كبست دارد كه ميوة سمّي ميدهد.) در يادداشتها آمده است: «كه ريشة آن حنظل و بار آن زهر است.»
درختي بُوَد سبز و بارش كَبَست وُگر پاي گيري، سرآيد به دست/
(پاي گيري = پاي گيرد، پاي گرفتن = پايدار شدن، پابرجا شدن. سرآيد به دست = هميشه خواهد ماند. براساس متن، فريب دشمن نبايد خورد كه چنين دشمني درختي ست سبز با ميوهاي تلخ كه اگر ريشه دواند [در سلك نزديكانت درآيد]، بايد به عواقبش فكر كرد.)
چو بد بود و بدساز با او نشست يكي زندگاني بُوَد چون كَبَست/
(نشست = مصاحبت، معاشرت).
شربتِ به غايت تلخ حنظل را شرنگ مينامند، با بيتي در فريدون (1/851):
زمانه به يكسان ندارد درنگ گهي شهد و نوش است و گاهي شرنگ/
خَو (با فتح اول): علف هرز مضر در باغ و كشتزار. گفته ميشود كه اگر به موقع از ميان برده نشود، مانع از رشد و نموّ طبيعي محصول ميگردد، با سه بيت در داستان رستم و اسفنديار (5/788)، يزدگرد بزه گر (6/588) و نوشين روان (7/3186):
همه روي پاليز بي خَو كنم ز شادي تن خويش را نَو كنم/
(پاليز = باغ) [باغ را از علف هرز پاك خواهم كرد… رستم به اسفنديار نويد روزهاي خوشي براي كشور ميدهد.]
به جايي كه چون من بوَد پيش رَو سنان سواران شود خار و خَو
[وقتي من در جلو لشكر باشم، تير و نيزة دشمن بي اثر خواهد بود.]
پياميفرستاد نزديك گَو كه اِي تخت را چون به پاليز خَو/
(گَو = نام پادشاه هند) [تو بر تخت شاهي چون علف هرزي هستي در باغ.] در يادداشتها آمده است: «براي تو تخت شاهي در كشور مانند هرزه گياه است در باغ.» اين توضيح در جاي ديگر از يادداشتها تغيير داده شده است.
خويد (بر وزن بيد): گندمِ خوشه نبسته يا گندم زارِ نوكِشته. با سه بيت در داستان جنگ مازندران (2/427، 429، 432) كه در آن رستم رَخش را در كشتزار رها كرده است و دشتبان لب به اعتراض ميگشايد كه چرا رستم دسترنج ديگران را پايمال كرده است:
لگام از سر رخش برداشت خوار رها كرد بر خويد در كشت زار
چو در سبزه ديد اسپ را دَشتوان گشاده زبان سوي او شد دوان
چرا اسپ در خويد بگذاشتي برِ رنج نابرده برداشتي
(در سه بيت بالا: خوار = به آساني. دشتوان = دشتبان. بَر = ثمر، نتيجه)
دِبق (با كسر اول و سكون دوم): گياهي شِبه انگلي از جنس Viscum و گونة album متعلّق به خانوادة Loranthaceae كه در داخل تاج درختان ميرويد.71 دِبق در فارسي دارواش ناميده ميشود. ميوة آن شامل يك حبّه يا دانة كوچك تر از نخود است كه لعابي سفيد و لزج و به غايت چسبنده دارد. دِبق در عربي به معني چسب و چسبيدن است. براساس سه بيت زير در داستان فرود سياوَخش (3/520) و داستان جنگ بزرگ كيخسرو (4/683، 2423)، دِبق به صورت مادة گياهي كه «در شستن و تطهير مرده به كار ميبردند» در واژه نامه تعريف شده است:
سرش را به كافور كردند خشك تنش را به دِبق و گلاب و به مُشك
سرش را به دِبق و به مشك و گلاب بشوييد و تن را به كافورِ ناب
برو تاخته دِبق و كافور و مشك تنش را بدو درنَوشتند خشك
(درنَوشتند = پيچيدند)
دِبق را به لحاظ چسبندگي براي گرفتن درز صندوق يا تابوت نيز به كار ميبردند، با دو بيت مشابه در هماي (5/30) و يزدگرد شهريار (8/703):
سر تَنگ تابوت كردند خشك به دِبق و به قير و به موم و به مُشك
سر زخم آن دشنه كردند خشك به دِبق و به قير و به كافور و مُشك
رَز (يا تاك): از جنس Vitis و گونة vinifera متعلّق به خانوادة Vitaceae. واژة رَز از آغاز شعر فارسي تا عصر حافظ به مراتب بيش از تاك زبانزد شاعران بوده، به طوري كه در شاهنامه واژة تاك نيامده است. در دورة بعد، اين روند معكوس شده است. در هرمَزدِ نوشين روان (7/259-263)، داستاني آمده است كه سواري از راهي ميگذشت:
به ره بر يكي رَز پُر از غوره ديد بفرمود تا كهتر اندر دويد
از آن خوشهاي چند بُبريد و بُرد به ايوان و خواليگرش را سپرد
بيامد خداوندِ رَز در زمان بدآن مرد گفت: اِي بدِ بدگمان
نگهبانِ اين رَز نبودي به رنج نه دينار سختي بها را ز گنج
چرا رنجِ نابرده كردي تباه بنالم كنون از تو در پيش شاه
(خواليگر = آشپز. سختَن (با فتح اول و سوم) = كشيدن يا وزن كردن. نه دينار سَختي بها را ز گنج = بهاي آن را كه از مالَت نپرداختي. در ادامة داستان، مردِ سوار كمربند زرّين دُرنشان خود باز كرد و به غرامت و جلب رضايت به صاحب باغ داد.)
در يك بيت در منوچهر (1/568)، واژة رَزان به همان معناي رَز، به لحاظ اهميّت، جدا از ديگر درختان ميوه آمده است:
بهار آرد و تيرماه و خزان برآرد پُر از ميوه دار و رَزان/
در بيت زير در نوشين روان (7/91)، ارزش رَز بارور چنان است كه گزيت يا جزية آن برابر با نخل بارده است:
گزيت رَز بارور شش درم به خرماسِتان بر همين بُد رقم
«آب رَز» در دو بيت زير در داستان رستم و اسفنديار (5/1311، 1371) به كنايه از شراب آمده است: نخست سيمرغ به رستم ميگويد كه در جنگ با اسفنديار تير گز را در «آب رَز» بپروراند و بعد رستم چنان ميكند:
به زه كن كمان را و اين چوب گز بدين گونه پرورده در آب رَز/
كمان را به زه كرد و آن تير گز كه پيكانْش را داده بود آب رَز
آب رَز ميتواند شيرة خام درخت انگور باشد كه در هَرَس سالانه از محل بريدگي شاخهها بيرون ميريزد و به اشك تاك نيز معروف است. شعر كهن فارسي سرشار از مضامين آب رَز است.
بسياري آب رَز را كنايه از شراب دانستهاند. به علاوه، رَز و آب رَز را به معناي زهر و آب زهر يا زهرآب هم گرفتهاند و دو بيت بالا را شاهد براي زهرآگين كردن تير رستم آوردهاند (لغت نامه دهخدا). در جاي ديگر18 نيز آمده است كه اگر كسي پيكان را به آب رَز آب دهد، هم كار آب خالص را كرده كه آهنگران، فولاد را به آن آب دهند، و هم كار زهر را كرده است كه فولاد را به زهر نيز آب ميدادهاند. در يادداشتها آمده است: «آب رَز كه رستم به دستور سيمرغ تير گز را در آن ميخواباند، ميتواند در اصل شيرة هوم باشد. اما در اينجا نيز در رابطه با همان آيين بَرسَم، محتمل تر است كه در اصل «آب زور» (پهلوي zohr) بوده كه تركههاي بَرسَم را در آن ميخواباندند و «آب زور» در دست فردوسي به «آب رَز» دگرگون شده است.»19
زعفران: گياهي چند ساله و پيازدار از جنس Crocus و گونة sativus متعلّق به خانوادة Iridaceae يا تيرة زنبق. بخش خوراكي زعفران شامل قسمتهاي بالايي خامه و كلالة گل است. يك مثقال زعفران حاصل برداشت از صدها گل با كار كمرشكن است و از همين رو گران ترين نوع ادويه در جهان است. در جشنها و شادمانيها، زعفران را براي رنگ و بوي خوش آن با مُشك و كافور و گلاب و گاهي همراه با سكههاي درهم و دينار در ظرفها ميريختند يا با عود و عنبر ميسوزاندند، با سه بيت به ترتيب در جمشيد (1/145)، فريدون (1/8) و داستان رفتن گيو به تركستان (2/481):
بدوي اندرون زعفران و گلاب همان سالخورده مي و مُشك ناب
بفرمود تا آتش افروختند همه عنبر و زعفران سوختند/
(فردوسي بيش از ديگر شاعران، در بيش از 20 بيت، «سوختند» را به معناي متعدي آن، «سوزاندند»، به كار برده است.)
نشسته به هر جاي رامشگران گلاب و مي و مُشك با زعفران
رنگ و روي زرد و غمين به زعفران تشبيه شده، با دو بيت در داستان كاموس كشاني (3/1753) و داستان كين سياوَخش (2/322) كه در آنها اشك خونين به سرخي لاله مانند گرديده است:
سراپردة او پُر از ناله ديد ز خون كِشته بر زعفران لاله ديد/
زمين سر بسر كُشته و خسته بود وُ گر لاله بر زعفران رُسته بود/
ساج: نام چوب و درختي از جنس Tectona و گونة grandis متعلّق به خانوادة Verbenaceae يا تيرة شاهپسند كه ارتفاع آن بيش از 30 متر است و نام گونة آن به تنومندي اين درخت اشاره دارد. فردوسي ساج را، بيش از ديگر شاعران، به عنوان چوبي تيره رنگ در ابيات بسيار آورده و احتمالاً هم وزن و قافيه بودن آن با عاج تقابل سياهي و سپيدي را در شعر آسان كرده است، با دو بيت در تشبيه قامت بلند به ساج در منوچهر (1/288، 411):
ز سر تا به پايش به كردار عاج به رخ چون بهشت و به بالاي ساج/
[اندامش سپيد، رخسارش با طراوت و قامتش بلند بود.]
به بالاي ساج است و هم رنگ عاج يكي ايزدي بر سر از مشك تاج/
(ايزدي = خدايي، خداداده) [قامتي بلند و رخساري سپيد و گيسواني سياه دارد.]
ساج چوبي سخت و با دوام و تيره رنگ است و در گذشته از آن كرسي و تابوت و مهرة سياه شطرنج ميساختند، با چهار بيت در داستان رستم و سهراب (2/546)، داستان رستم و شغاد (5/244) و نوشين روان (7/2725، 3353):
نشسته سپهدار بر تخت عاج نهاده برِ تختْ كرسيِ ساج/
يكي نغز تابوت كردند ساج برو ميخ زرّين و پيكر ز عاج
مرا گفت كين مهرة ساج و عاج ببر پيش تختِ خداوندِ تاج
پس آنگه دو لشكر ز ساج و ز عاج دو شاه سرافراز با فرّ و تاج
در دو بيت مشابه زير در داستان كاموس كشاني (3/451) و داستان گشتاسپ و كتايون (5/602)، سياهي شب به ساج تشبيه شده است:
چو خورشيد تابنده بنمود تاج بگسترد كافور بر تخت ساج/
[خورشيد كه سر زد، گفتي كافور سپيد بر تخت سياه ساج پاشيده است.]
چو خورشيد بنهاد بر چرخ تاج به كردار زر آب شد روي ساج/
[خورشيد كه سر زد، مِثل آن بود كه بر روي چوب سياه ساج آب زر دادهاند.]
سرخ بيد: برخي آن را گونهاي از بيد با شاخ سرخ (طبعاً بي بر و بار) و برخي همان طبرخون يا عُنّاب (ميوهاي شبيه به سنجد با پوستة سرخ و برّاق) دانستهاند،20 با بيتي از گفتار بهرام در خسروپرويز (8/1651):
به ساسانيان تا نداريد اميد مجوييد ياقوت از سرخ بيد/
بيت بالا ميتواند در اشاره به هر دو معني باشد، زيرا نه از سرخ بيد انتظار ثمري هست و نه عُنّابِ سرخ و برّاق ارزش دانة ياقوت را دارد. در يادداشتها اين عبارت آمده است: «در بيتِ ما در اينجا بيد نماد بي بَري است و صفت سرخ اگر سخن عموماً از بار و بر بود حشو ميشد، اما چون سخن از ياقوت است، تشبيه ميان دو چيز است كه در عرض يكسان و در ذات گوناگون اند.»
سرو: درختي از جنس Cupressus و گونة sempervirens متعلّق به خانوادة Cupressaceae يا سوزنيبرگان كه تنهاي بلند و راست، و متقارن و بيانشعاب دارد. قد و قامت معشوق يا ممدوح را به آن تشبيه كردهاند. سرو را ثمري نيست، اما همه وقت تازه و سربلند است و اين را صفت آزادگان دانستهاند. واژة سرو به تنهايي يا به صورت تركيب، چون سروبُن (درخت سرو)، سروبالا، سروِ سهي، سروِ آزاد و سروِ بلند بيشتر براي استعارة شاهان و يلان يا خوبرويان در بيش از 200 بيت در شاهنامه آمده است، با سه بيت زير در منوچهر (1/507، 700، 701)و بيت بعد در داستان سياوَخش (2/2284):
برآمد سيه چشم گلرخ به بام چو سروِ سهي بر سرش ماه تام
(ماه تام = ماه تمام، قرص ماه).
ميان سپهدار با سرو بُن زني بود گويا و شيرين سَخُن/
پيام آوريدي سوي پهلوان هم از پهلوان سوي سرو روان
يكي تشت زرّين نهاد از برش جدا كرد از آن سرو سيمين سرش
فردوسي، داستان سرو كشمر را، كه در اشعار ديگر شاعران به صورت كاشمر آمده، در مجموعة تقريباَ هزار بيتي از دقيقي، در شاهنامة خود نقل كرده است (داستان گشتاسب با ارجاسب، گفتار اندر پديد آمدنِ زردشتِ پيغامبر، 5/39 – 85). ميگويند زردشت دو سرو بهشتي را در كاشمر و فريومد كاشت. بعدها به دستور متوكل عباسي سرو كاشمر را قطع كردند و براي او فرستادند، اما خليفه پيش از ديدن سرو به دست غلامان خود در 347ق كشته شد. تذرو نام مرغي است از جنس قرقاول و رنگارنگ با سرخي زياد كه آفتاب و آتش را به آن تشبيه كردهاند. ابيات بسيار در شاهنامه مؤيّد آن است كه تذرو نه بر شاخ، كه بيشتر در پاي سرو جاي دارد، آنجا كه ميخرامد و با ناز ميرود، با دو بيت در منوچهر (1/272) و داستان بيژن و منيژه (3/138):
به بالا به كردار آزاد سرو به رُخ چون بهار و به رفتن تذرو
خرامان به گِرد گلان بر تذرو خروشيدن بُلبل از شاخِ سرو
شايد همنشيني سرو و تذرو در شعر كهن فارسي بيشتر به لحاظ سهولت استفاده از آنها در قافيه بوده است.
سمن (مانند ياس، مخفف ياسمن): نام گل و گياهي از جنس Jasminum متعلّق به خانوادة Oleaceae يا تيرة زيتون. سمن خود به معناي گل سفيد و حتّي به معناي عمومي گل نيز به كار رفته است. روي و رخسار سپيد و لطيف به سمن تشبيه شده است، با بيتي در منوچهر (1/537) و داستان بيژن و منيژه (3/38):
دو رخساره چون لاله اندر سمن سرِ زلف جعدش شكن بر شكن
(رخ يا گونه به لاله تشبيه شده است.)
پريچهرگان پيش خسرو به پاي سرِ زلفشان بر سمن مشك ساي/
(مشك ساي = سايندة مشك، معطّر و خوشبوي، مانند مشك. زلف سياه به مشك تشبيه شده است.) در يادداشتها آمده است: «سمن كنايه است از رخسار يا شانه يا سرين… رخسار كمتر، و شانه بيشتر محتمل است. سر گيسوي سياه و خوشبوي پريچهرگان با شانة سپيد آنها تماس داشت، چنان كه گويي بر سمن سپيد مشك سياه ميساييدند.» گذشته از غريب بودن حضور زنان با شانههاي عريان در مجلس بزرگان، زلفِ سمن سا به معناي زلفِ ريخته بر رخسار در شعر كهن فارسي بسيار آمده است.
تن و آغوش سپيد و خوشبو نيز به سمن تشبيه شده، تا آنجا كه سمنبر و سمن بوي، استعارة معشوق و محبوب بوده است، با سه بيت در منوچهر (1/1110)، داستان بيژن و منيژه (3/217)و نوشين روان (7/1045):
سه بُت روي با او بيكجا بُدند سمن پيكر و سرو بالا بُدند
چو بيدار شد بيژن و هوش يافت نگار سمنبر در آغوش يافت
سمن بويْ خوبان با ناز و شرم همه پيشِ كسري برفتند نرم
واژة ياسمن در بيت زير (داستان عَرض كردن كيخسرو، بعد از بيت 3/260 در زيرنويس به عنوان بيت الحاقي) و براي استعارة رامشگر آمده است:
سران با فرامرز و با پيل تن همي باده خوردند بر ياسمن/
(پيلتن -يك كلمه – لقب رستم است.) و بيت زير (منوچهر، 1/63) در توصيف زالِ نوزاد، پدر رستم، است كه با موي سپيد زاده شد و ازين روي او را زال نام نهادند:
ازين بچّه چون بچُة اَهرِمَن سيه پيكر و موي سر چون سمن
سندروس (با تلفظهاي مختلف در فارسي و عربي و به صورت Sandarac در انگليسي، مشتق از اصل يوناني): صمغي به رنگ زرد تا نارنجي كه از درختي از جنس Tetraclinis متعلّق به خانوادة Cupressaceae يا تيره سروها به دست ميآيد. بوعلي سينا و ابوريحان بيروني از سندروس و خواص طبّي آن نام بردهاند. سندروس در واژه نامهها به صورت «نوعي سرو كوهي و كنايه از رنگ زرد و مات» و «نوعي سرو كوهي، كنايه از رنگ سفيد و روشن …» آمده و بر اين اساس ابيات مربوط به سندروس شرح گرديده است. نه سرو و نه ديگر درختان به رنگ سفيد يافت ميشوند. سندروس در شاهنامه صمغي زرد رنگ است، با دو بيت متوالي زير در داستان رستم و سهراب (2/424، 425) كه در آن جنگ افزار به ابر سياه برفراز ميدان جنگ، و سپر و كفش زرّين به باران زرد تشبيه گرديده و دو بيت متوالي بعد در داستان كاموس كشاني (3/162، 163) كه در آن كلاه و سپر و كمر سواران به ابر زردي تشبيه شده است كه بر عرصة تيره و تار ميدان ميبارد:
ز بس گونه گونه سنان و درفش سپرهاي زرّين و زرّينه كفش/
تو گفتي كه ابري به رنگ آبنوس برآمد، بباريد ازو سندروس
ز بس ترگ زرّين و زرّين سپر ز جوش سواران زرّين كمر
برآمد يكي ابر چون سندروس همي بوسه داد از برِ آبنوس/
در يادداشتها آمده است: «گويا ابري كه از گرد و غبار در آسمان بسته است، به سندروس زرد يا سفيد مانند كرده است كه بر زمين تيره چون آبنوس بوسه ميزند»، در حالي كه سندروس به سپر و كفش و كمر زرّين اشاره دارد.
آفتاب بامدادي بر بالاي كوه نيز به سندروس تشبيه شده است، با بيتي در داستان عَرض كردن كيخسرو (3/239):
چو از روز شد كوه چون سندروس به ابر اندر آمد خروش خروس
در چهار بيت متوالي زير در داستان گشتاسب و كتايون (5/723-726)، با غروب خورشيد نبرد متوقّف ميشود، شب فرا ميرسد و پردة سياه بر روز روشن ميكشد، خورشيد دوباره طلوع ميكند، و نبرد در روز روشن از سر گرفته ميشود:
چو خورشيد شد بر سر كوهْ زرد نماند آن زمان روزگارِ نبرد
شب آمد، يكي پردة آبنوس بپوشيد بر چهرة سندروس/
در يادداشتها آمده است: «… روز به رنگ سفيد گياه سندروس مانند شده است»، در حالي كه سندروس زرد است.
چو خورشيد از آن پوشش آگاه شد ز برج كمان بر سرِ گاه شد
ببُد چشمة روز چون سندروس ز هر سو برآمد دَم ناي و كوس
روي و رخسار زرد، غالباً از هول و هراس، نيز به سندروس تشبيه شده است، با دو بيت زير در منوچهر (1/446، 715)، سه بيت بعد در داستان كاموس كشاني (3/235، 726، 1302) و دو بيت ديگر به ترتيب در نوذر (1/337) و خسرو پرويز (8/651):
رخ لاله رخ گشت چون سندروس به پيش سپهبد زمين داد بوس/
در يادداشتها، در شرح اين بيت، به درستي آمده است: «در شاهنامه رنگ زرد (رخسار) بدان [به سندروس] تشبيه شده است.»
زن از بيم او گشت چون سندروس بترسيد و روي زمين داد بوس/
بدين گفت و گوي اندرون بود طوس كه شد گيو را رويْ چون سندروس
به لشكرگه آمد سپهدار طوس پُر از خونْ دل و رويْ چون سندروس
كمان را به زه كرد پس اشكبوس تني لرز لرزان، رخي سندروس
دريده درفش و نگونسار كوس چو لاله كفن، رويْ چون سندروس
هم آنگاه برخاست آواي كوس رخ خونيان گشت چون سندروس/
شنبليد: گياهي با گل زرد كه حدود 25 بار در شاهنامه به كار رفته و فقط در يك يا دو بيت در جايگاه قافيه نبوده است. در ادب فارسي، همة تشبيهات به شنبليد به گل زرد رنگ آن مربوط ميشود، از جمله طلوع و غروب آفتاب را به آن تشبيه كردهاند، با سه بيت در داستان كين سياوَخش (2/476)، داستان هفتخوان اسفنديار (5/374) و نوشين روان (7/256):
چو خورشيد رخشنده آمد پديد زمين شد بسان گل شنبليد/
چو خور چادر زرد بر سر كشيد ببُد باختر چون گل شنبليد/
پديد آمد آن تودة شنبليد دو زلف شب تيره شد ناپديد
در دو بيت مشابه زير در داستان هفتخوان اسفنديار (5/284) و بهرام گور (6/984)، جام زرّين به گل زرد شنبليد تشبيه شده است:
بدادش سه جام دمادم نبيد ميسرخ و جام از گل شنبليد/
(نبيد = شراب) در يادداشتها آمده است: «شنبليد كنايه از بلور است.»
بياورد جامي كنيزك نبيد مي سرخ، جام از گل شنبليد/
(در بيت بالا نيز شراب سرخ در جام زرّين آورده شده است.)
بيش از همه، روي و رخسار زرد، از غم و خستگي يا ترس و اضطراب، به گل شنبليد تشبيه شده است، با دو بيت متوالي زير در خسرو پرويز (8/1178، 1179)، دو بيت بعد در نوشين روان (7/1646، 2056)، و بيت ديگر در دارا (5/330):
چو قيصر بَران سان سخنها شنيد به رخساره شد چون گل شنبليد/
گل شنبليدش پُر از ژاله گشت زبان و روانش پُر از ناله گشت/
(ژاله = شبنم، كنايه از اشك)
چو شاه جهان اندرآن بنگريد برآشفت و شد چون گل شنبليد
چو خاقان چين آن سخنها شنيد بپژمرد و شد چون گل شنبليد
چو نزديك شد، روي دارا بديد پرُ از خون بَر و روي چون شنبليد
[… تن خون آلود و رخسار زرد.]
شيز: چوبي سياه كه در اشعار فردوسي بيش از ديگر شاعران آمده است. از چوب شيز كمان و ديگر چيزها ميساختند و اين نام را بر كمان نيز اِطلاق ميكردند، با دو بيت در داستان فرود سياوَخش (3/264) و نوشين روان (7/1736):
چو با تير نزديك شد ريونيز به زه بركشيد آن خمانيده شيز/
(ريونيز = داماد طوس. خمانيده = خم شده)
يكي گنبد از آبنوس و ز عاج به پيكر ز پيلَسته و شيز و ساج
(پيلسته = پيل + استه (مخفّف استخوان)، استخوان فيل، عاج) در واژه نامهها و يادداشتها شيز برابر با آبنوس دانسته شده، اما در بيت بالا هر دو نام آمده است. اندوه و تيرگي دل را نيز به سياهي شيز تشبيه كردهاند، با بيتي در داستان كاموس كشاني (3/2214):
ز بهرامِ گودرز و ز [وَز] ريونيز دلم تيره تر گشت بَرسانِ شيز
عُنّاب: ميوة درختي از جنس Ziziphus متعلّق به خانوادة Rhamnaceae شبيه به سنجد. لب معشوق را به پوستة سرخ و برّاق آن تشبيه كردهاند، با بيتي از رزم سهراب با گُردآفريد در داستان رستم و سهراب (2/222):
چو رخساره بنمود سهراب را ز خوشاب بگشاد عُنّاب را/
(خوشاب = مرواريد، استعارة دندان. ز خوشاب بگشاد عُنّاب را = لب به سخن گشود و دندانهايش از زير لب نمايان شد.)
عنّاب را طبرخون نيز ناميدهاند، با چهار بيت در داستان كاموس كشاني (3/290)، داستان جنگ بزرگ كيخسرو (4/1642)، داستان رستم و اسفنديار (5/1130) و شاپور ذوالاكتاف (6/52):
هوا تيره گشت از فروغ درفش طَبرخون به شنگرف برزد بنفش/
(شنگرف = مادّة معدني سرخ رنگ) در يادداشتها «شَنگَرف به معناي جيوه» آمده، در حالي كه جيوه چون نقره سپيد است و سيماب نيز ناميده ميشود.)
همه دشت مغزِ سر و خون گرفت رخ خاك رنگ طَبرخون گرفت
به رنگ طبرخون شدي اين جهان شدي آفتاب از نهيبش نهان
(در دو بيت بالا كه توصيف ميدان كارزار است، طبرخون به رنگ خون اشاره دارد.)
چو گلبرگ رخسار و چون مشك موي به رنگ طبرخون و چون مشك بوي/
[رخسارِ چون برگِ گل لطيف به رنگ سرخ و بوي موي چون مُشك سياه به مشك تشبيه شده است.]
عود: درختي تنومند و گرمسيري از جنس Aquilariaمتعلّق به خانوادة Thymelaeaceae. غدّهها يا گرههايي آكنده از صمغي تيره رنگ، بر اثر فعاليت نوعي قارچ، بر روي شاخههاي آن توليد ميشود. عود خام يا عود تر، به معناي عود خالص و خوب، سياه و بيرگه است. مرغوب ترين عود از ديار قمار در هند، معروف به عود قماري، بدست ميآمده است. چوب و صمغ عود كالايي كمياب و ارزشمند بوده است كه در جشنها و آيينها ميسوزاندند تا بوي خوش آن پراكنده شود، با سه بيت در جمشيد (1/42)، داستان جنگ بزرگ كيخسرو (4/1409) و داستان گشتاسپ با ارجاسب (5/936):
چو بان و چو كافور و چون مُشك ناب چو عود و چو عنبر، چو روشن گلاب/
(روشن = زلال، خالص. بان درختي است كه بَر و دانة خوشبوي آن را در آتش ميسوزاندند و گاه با شراب ميآميختند) (گل و گياه، ص 457).
به يك دست مجمر، به يك دست جام برافروخته عنبر و عود خام
و عودش بر آتش همي سوختند تو گفتي همي رامش افروختند
(رامش = شادي) [به خاطر اوعود در آتش افكندند و شادي برپا كردند.]
از چوب مرغوب عود تخت مرصّع ميساختند، با سه بيت در داستان جنگ هاماوران (2/384)، اسكندر (6/338) و نوشين روان (7/2226):
زعود قُماري يكي تخت كرد سر تختهها را به زر سخت كرد/
(سخت كرد = محكم كرد)
يكي مَهد پُرمايه از عود تر بر او بافته زرّ و چندي گُهر
(مَهد = تخت روان كه بر پُشت پيل مينهادند و بر آن مينشستند.)
يكي ديگر از عود هندي به زر برو بافته چند گونه گُهر
(يكي ديگر = براساس متن: مَهدي ديگر)
فَندُق: ميوة درختي از جنس Corylus متعلّق به خانوادة Corylaceae. بخشي از پوستة سخت آن با زمينة كدر و گاه شكاف كنار آن بسيار به پشت ناخن دست شباهت دارد و از اين رو سرانگشت و ناخن حنا بسته را از جهت شكل و رنگ به فندق تشبيه كردهاند، تا آنجا كه غالباً فندق خود به جاي سرانگشت يا ناخن به كار رفته است. سودابه در داستان جنگ هاماوران (2/169) و فرنگيس در داستان سياوَخش (2/2077، 2298) شيون كنان موي سر خود را ميكشند و رخسار گلگون خود با ناخن ميخراشند و خونين ميكنند:
به مشكين كمند اندر آويخت چنگ به فندق دو گل را به خون داد رنگ/
فرنگيس بگرفت گيسو به دست گل و ارغوان را به فندق بخست/
(خَستن = خراشيدن، مجروح كردن) در يادداشتها به درستي آمده است: «محتمل است كه شاعر گل ارغوان گفته بوده است، و در اينجا نيز مانند چند مورد ديگربه گل و ارغوان گشتگي يافته است.»
بُريد و ميان را به گيسو ببست به فندق گل و ارغوان را بخَست/
[فرنگيس در موية مرگ سياوُش، گيسوي بلند خود را بريد و به دور كمر بست و با ناخن صورت خود را خراشيد.] در يادداشتها به درستي آمده است: «گل ارغوان كنايه از گونة سرخ است و واو عطف زائد است.»
كافور: درختي از جنس Cinnamonum (جنس دارچين) و گونة camphora متعلّق به خانوادة Lauraceae يا تيرة برگ بو. با ايجاد شكاف در تنة درخت، يا از راه تقطير چوب آن، صمغ سفيد خوشبويي به دست ميآيد كه مصارف دارويي و غير آن دارد. موي سپيد به كافور تشبيه شده، با چهار بيت در فريدون (1/351، 737)، داستان جنگ بزرگ كيخسرو (4/694) و اردشير (6/84):
به بالا چو سرو و چو خورشيد روي چو كافور گِردِ گلِ سرخ، موي
چو كافور موي و چو گلبرگ روي دل آزرم جوي و زبان گرم گوي/
(آزرم جوي = مهربان)
جهاندار گشت از جهان نااميد بكَند آن چو كافور موي سپيد
مرا سال بر پنجه و يك رسيد ز كافور شد مشك و گل ناپديد/
(پنجه = پنجاه) [موي سياهم سفيد و روي گلگونم دگرگون شد.]
سپيدة صبح نيز به كافور تشبيه شده است، با بيتي در اسكندر (6/1016):
سپيده چو برزد ز بالا درفش چو كافور شد روي چرخ بنفش
(چرخ بنفش = آسمان نيلگون)
استفاده از كافور براي مردگان، غالباً همراه با مشك و عود و عنبر و گلاب، از رسوم باستاني بوده است، با دو بيت متوالي در داستان رزم يازده رخ (4/2413، 2414)، و سه بيت به ترتيب در داستان فرود سياوَخش (3/519)، دارا (5/392) و شيرويه (8/606):
بفرمود پس مشك و كافور ناب به قير اندر آميختن با گلاب
تنش را بيالود از آن سر به سر به كافور و مشكش بياگند سر
تن شاهوارش بياراستند گُل و مشك و كافور و مِي خواستند
تنش زير كافور شد ناپديد وُ زآن پس كسي روي دارا نديد
نشسته برِ شاه، پوشيده روي به تن بر يكي جامه كافور بوي/
(بيت بالا دربارة رفتن شيرين به دخمة خسرو، نشستن در كنار جسد او و خوردن زهر و جان دادن در همان جاست. شيرين در تدارك مرگ به جامة خود كافور زده بود.)
كافور براي خوشبوكردن جامه و بستر هم به كار ميرفته است، با بيتي در داستان بيژن و منيژه (3/213):
بگسترد كافور بر جاي خواب همي ريخت بر چوب صندل گلاب
(صندل چوب درختي از جنس Santalum كه نام گونهاي از آن (album) كنايه از سپيد مانندي چوب آن است.)21
كدو: گياهي از جنس Cucurbita متعلّق به خانوادة Cucurbitaceae يا تيرة كدوييان. نام جنس و خانوادة آن، مشتق از واژة سلتيك Cucc به معناي ظرف، با نحوة استفاده از آن در گذشته مرتبط است. درون نوعي كدو با شكم بزرگ و گردن باريك را از تخم خالي ميكردند، ميخشكاندند، روي آن را با نقش و نگار ميآراستند و به عنوان صراحي يا كوزة شراب از آن استفاده ميكردند. در تاريخ ادبي ايران (تأليف ادوارد براون، ج1) از شاهنامه نقل شده است: «… سپس شراب بيرون آوردند و بهرام[ چوبينه] از پيرزن پرسيد آيا چيزي نداري كه مشروب را با آن بنوشيم؟ پيرزن پاسخ داد كدوي كوچكي دارم و كدو را آورد، سر كدو را قطع كردند و از آن باده نوشيدند.» اصل ماجراي گريختن بهرام چوبينه از خسرو و باده نوشيدن او در كدو در خسروپرويز (8/1990-1993) آمده است:
بريدم كدو را كه نو بُد سرش يكي جام كردم نهادم برش/
بدو گفت بهرام: چون مِي بُود از آن خوب تر جامها كِي بود/
چو زن آن كدوي مِي آورد و جام از آن جام بهرام شد شادكام
يكي جام پُر بركَفَش برنهاد بدان تا شود پيرزن نيز شاد
و در دنباله (همانجا، 8/2003) آمده است:
بدو گفت بهرام: اگر آرزوي چنين كرد، گو مِي خور اندر كدوي
در داستان بهرام گور و زن پاليزبان (بهرام گور، 6/709) نيز آمده است:
چو شب كرد بر آفتاب انجمن كدويي مي و سِنجِد آورد زن
مصراع اول احتمالاً به هنگام غروب اشاره دارد. در شاهنامه، فقط در بيت بالا سِنجِد ديده شده است.
گُل (يا گلِسرخ): از جنس Rosa متعلّق به خانوادة Rosaceae يا تيرة گلِ سرخ. بر روى پاية چوبى مىرويد و چند صباحى بيش نمىپايد. لفظ گل هميشه و منحصراً به گلِسرخ اطلاق گرديده است و دربارة گلهاي ديگر از آنها نام برده ميشود (گل و گياه، ص 282). با اين حال، در شاهنامه از گلِ سرخ مكرّر نام برده شده است. بيت زير در نوشين روان (7/1250) به بوي خوش گل و بيت بعد در داستان كين سياوَخش (2/8) به رخسار گلگون در جواني اشاره دارد:
كه گر گل نبويد، به رنگش مجوي كزانپس [كزان پس] نجويي مگر آب جوي/
(به رنگش مجوي = در بندِ رنگش مباش.) [گلِ بي بو، به هر رنگ كه باشد، گلاب نخواهد داد.]
دريغ آن گل و مُشك و خوشاب سي همان تيغ برّندة پارسي/
(خوشاب = مرواريد، استعارة دندان. فردوسي در 58 سالگي بر عمر گذشته دريغ ميخورد كه طراوت روي و موي سياه و دندان سالم و زبان پُرقدرت پارسي گوي را از دست داده است.)
درختچة گلِسرخ خاردار است. ملازمت گل با خار در سراسر شعر فارسي به چشم ميخورد، با سه بيت در منوچهر (1/242)، داستان جنگ بزرگ كيخسرو (4/83) و نوشين روان (7/388):
ز گل بهرة من به جز خار نيست بدين با جهاندار پيگار نيست
[نصيب من در اين دنيا جز رنج نيست، اما تسليم رأي آفريدگار هستم.]
چنين پروراند همي روزگار فزون آمد از رنگِ گل رنجِ خار
(رنگ گل = زيبايي گل) [محنت اين جهان از خوشي آن بيشتر است.]
بدو گفت گوينده كاي شهريار به پاليز گل نيست بي زخم خار
در پندار شاعرانه، گل معشوق بي چون و چراي بلبل است و او را به نوا وا مىدارد. در ادب فارسي، هيچ منظومة عاشقانهاي طول و تفصيل عشق ميان اين دو دلداده را ندارد، با ابياتي در آغاز داستان رستم و اسفنديار (5/6، 7، 9، 13، 14):
به پاليز بلبل بنالد همي گل از نالة او ببالد همي/
شب تيره بلبل نخسپد همي گل از باد و باران بجنبد همي
بخندد همي بلبل از هر دوان چو بر گل نشيند گشايد زبان/
كه داند كه بلبل چه گويد همي به زير گل اندر چه مويد همي
نگه كن سحرگاه تا بشنوي ز بلبل سَخُن گفتن پهلوي/
گل كامگار (يا گل كامكار): گلي ست به غايت سرخ كه شواهد بسيار از مشابهت و همساني آن با گلِسرخ حكايت دارد.22 گاهي نيز، به تناسب متن، در اشاره به كامگاري و خوشبختي است، با دو بيت در اشكانيان (6/3) و شيرويه (8/275):
همي زرد گردد گل كامگار همي پرنيان گردد از رنج خار/
(بيت از سپري شدن جواني و كامراني و فرا رسيدن پيري و ناتواني ميگويد.)
كه ايران چو باغيست خرّم بهار شكفته هميشه گل كامگار/
گيا (يا گياه): در شعر كهن فارسي به معناي رُستني خودرو يا علف است كه قدر و قيمت گل و درخت را ندارد، با دو بيت در داستان رستم و سهراب (2/600) و داستان رزم يازده رخ (4/1384):
كه چون بَركَنند از چمن بيخ سرو سزد گر گيا را نبويد تذرو/
[اگر سرو را از جاي بركَنند، باز سزاوار نيست كه تذرو گياه را ببويد- به سراغ گياه برود.]
كه دانست هرگز كه سرو بلند بباغ از گيا يافت خواهد گزند
[چه كسي فكر ميكرد كه در اين دنيا چنان بزرگي به دست چنين كوچكي از ميان خواهد رفت.]
گيا به معناي علف و علوفة حيوان نيز هست، با سه بيت در نوذر (1/103)، بهرام گور (6/729) و نوشين روان (7/3521):
چراگاه اسپان شود كوه و دشت گياها ز يال يلان برگذشت
بياورد گاو از چراگاه خويش فراوان گيا برد و بنهاد پيش
ز هامون برِ مرغزاري رسيد درخت و گيا ديد و هم سايه ديد
لاله: نام گلي از جنس Tulipa و گونة sylvestris (لالة خودرو و صحرايي) يا گونة gesnerana (لالة اصلاح شده و بستاني) متعلّق به خانوادة Liliaceae يا تيرة سوسن. شش گلبرگ سرخ جدا از هم آن در مجموع شكل جام به گل ميدهد. خون به سرخي لاله و ميدان جنگ و عرصة كارزار به لاله زار تشبيه شده است، با سه بيت در فريدون (1/847)، داستان جنگ هاماوران (2/260) و داستان گشتاسپ با ارجاسپ (5/552):
بيابان چو درياي خون شد درست تو گفتي كه روي زمين لاله رُست/
برآمد درخشيدن تيغ و خشت تو گفتي هوا بر زمين لاله كِشت/
در و دشتها شد همه لاله گون به دشت و بيابان هميرفت خون/
بيت زير در آغاز داستان جنگ بزرگ كيخسرو (3/76) آمده:
بدين داستان دُرّ بارم همي به سنگ اندرون لاله كارم همي
(در اغلب نسخهها دُرّ ببارم هست. دُرّ باريدن = گُهرافشاني كردن، نغز گفتن) [در اين داستان چه حرفها خواهم زد و چه دلهاي سنگ را به خون خواهم نشاند.]
لالة خودرو در دشت و كوه و ميان سنگها ميرويد و دهها بيت شعر قديم فارسي از مجاورت سنگ و لاله حكايت ميكند. در داستان جنگ هاماوران (2/63) نيز ميگويد: تو گفتي هوا ژاله بارد همي / به سنگ اندرون لاله كارد همي.
بيت زير در قباد (7/27) دربارة قباد است كه در شانزده سالگي به پادشاهي رسيد و اكنون در بيست و سه سالگي شراب كهنه (هفت ساله) را مانَد:
چُنين بود تا بيست و سه ساله گشت به جام اندرون باده چون لاله گشت
بيت زير در خسرو پرويز (8/3120) در توصيف گربهاي است كه گوشواره به گوشش كردهاند و ناخنش را رنگ و حنايي به سرخي لاله زدهاند:
فروهشته از گوش او گوشوار به ناخن بر از لاله كرده نگار/
(نگار = حنا (با رنگ) در يادداشتها به عنوان نخستين معناي محتمل آمده است: «ناخنهاي گربه را با گلبرگهاي لاله آرايش كرده بود (و يا: ناخنهاي او را به رنگ لاله سرخ نموده بود).»
روي و رخسار به لاله سرخ تشبيه شده و لاله استعارة رخ و گونه بوده است، با دو بيت در داستان جنگ بزرگ كيخسرو (4/42) و داستان سياوَخش (2/2079):
رخ لاله گون گشت بر سان كاه چو كافور شد رنگ مشك سياه
شاعر در 65 سالگي خود را توصيف ميكند: [روي سرخ به زردي گراييده و موي سياه سپيد شده است.]
همي مُشك باريد بر كوه سيم دو لاله ز خوشاب شد به دونيم/
بيت بالا و ابيات قبل و بعد از آن همه دربارة مويه و زاري فرنگيس است (در ادامة بيت 2/2077 براي فندق). مُشك در اين بيت نابجاست و مطابق برخي نسخهها بايد به جاي آن اشك باشد. (كوهِ سيم = گونه يا رخسار سپيد) اشك بر رخسار به باران در كوهسار تشبيه شده است. خوشاب به معني مرواريد و استعارة اشك است. دونيم = دوبخش، با ايهام به پريشان و مضطرب.23 [بر رخسار سپيدش اشك ميريخت و هر يك از دو گونه با رشتة اشك به دونيم ميشد.] در يادداشتها آمده است: «مُشك كنايه از گيسو است. كوهِ سيم گويا كنايه از شانة سفيد است. لاله كنايه از رخ سرخ است كه اكنون به خون نيز آغشته شده و لالة داغدار گشته است… برداشت ديگر اين كه خوشاب را كنايه از دندان درخشان بگيريم و دو لاله را كنايه از دو لب: فرنگيس لب به سخن گشود. اما گذشته از اين كه با اين برداشت، جاي اين بيت در اينجا نيست، اصلاً چنين معنايي هم نميتوان از آن گرفت، بلكه بيشتر به معناي دندان نشان دادن خواهد بود تا لب به سخن گشودن. برداشت ديگر اين كه: لبها را به نشان خشم و درد و تأسف گاز گرفت. در هر حال نگارنده [خالقي مطلق] همان برداشت نخستين را محتمل تر ميداند: گيسوي مُشك بوي خود را بر تپة شانههاي سيمين پريشان كرد و دو لالة رخسار را به مرواريد غلتان اشك به دو نيم ساخت.» قبول ضبط اشك به جاي مُشك مانع از برداشتهاي بالا در يادداشتها ميگرديد.
مُعَصْفَر: برگرفته از عُصْفُر، نام عربي گل زرد رنگ كاجيره يا كافشه. اغلب براي رنگ زرد، و به ندرت براي رنگ سرخ به كار ميرود. با دو بيت زير در منوچهر (1/386، 839) براي توصيف رخسار زرد رودابه و بيت بعد در داستان كاموس كشاني (3/2677) براي زردي طلوع آفتاب:
لب سرخ، رودابه پُرخنده كرد رخان مُعَصْفَر سوي بنده كرد/
[وقتي رودابه موافقتِ اطرافيان را با همسري او با زال شنيد، خنديد و روي به آنان كرد.]
سوي خانه شد دختر دل شده رخان مُعَصْفَر به زر آزده/
(دل شده = دل باخته. آژده يا آزده (صفت مفعولي آژدن يا آزدن)= (در اينجا) اندوده يا رنگ كرده.) [پس از شنيدن مخالفت پدر با اين همسري، دخترِ دل باخته با روي زرد و نزار به سوي خانه رفت.] در برخي نسخهها، «به خون» به جاي «به زر» آمده است كه در اين صورت، دختر دلباخته با رخسار زردِ پوشيده از اشك خونين (ناشي از گرية بسيار) به سوي خانه رفت.
چو خورشيد بنمود تابان درفش مُعَصفَر شد آن پرنيان بنفش/
[وقتي خورشيد بالا آمد و آسمانِ نيلگون به زردي گراييد…]
نخل (يا نخل خرما): درختي از جنس Phoenix و گونة dactylifera متعلّق به خانوادة Palmaceae كه قامتي بلند و راست و استوار دارد. فردوسي با فروتني مرسوم زمان در ديباچه (1/108-110) ميگويد كه پيشينيان همه چيز را گفتهاند و از ميوة باغ دانش چيزي باقي نگذاشتهاند (سَخُن هر چه گويم همه گفتهاند / بَرِ باغ دانش همه رُفتهاند) و مرا كه توان بالا رفتن از درخت بارمند دانش نيست، دست كم به زير اين درخت بلند پايگهي بايد تا ساية آن مرا از گزند باز دارد، با بيتي از ديباچه (1/111):
كسي كو شود زير نخل بلند همان سايه زو باز دارد گزند/
رگبرگهاي اصلي برگ نخل به طور شعاعي قرار گرفتهاند. انتهاي رگبرگها به شكل خاري تيز و سخت در ميآيد كه بالا رفتن از درخت و برداشت ميوه را با دست دشوار ميكند،42 از اين رو، شيريني و حلاوت رطب را در مقابل زخم خار همچون نوش در برابر نيش دانستهاند، با بيتي در هُرمَزدِ نوشيروان (7/1605):
بكن كار و كرده به يزدان سپار به خرما چه يازي چو ترسي ز خار
(يازيدن = قصد و ميل كردن، روي آوردن)
بيت زير در خسروپرويز (8/673) حكايت از آن دارد كه درست كردن مِي (كشيدنِ عرق) از خرما متداول بوده است:
بدو گفت: ما مِي ز خرما كنيم به تمّوز هنگام گرما كنيم
(تموز = ماه هفتم در تقويم رومي، ژوئيه، فصل گرما)
نرگس: گلي از جنس Narcissus متعلّق به خانوادة Amaryllidaceae يا تيرة نرگس. گلبرگهاي سپيد آن با دايرة زرد مياني و گاه تيرگي قعر آن، در مجموع، شكل چشم مست و مخمور را به ذهن متبادر ميكند. بخش زرد رنگ مياني گل حالت بيمارگونه و مخمور و خواب آلود به چشم نرگس ميدهد،52 با بيتي در منوچهر (1/291):
دو چشمش بسان دو نرگس به باغ مژه تيرگي برده از پرّ زاغ/
[… مژهاش سياهي از پر زاغ گرفته يا مژگان سياهش گوي سبقت از پر زاغ ربوده است.]
نرگس استعارة چشم است و خود به جاي چشم به كار رفته است، با چهار بيت به ترتيب در ضحاك (1/332)، منوچهر (1/731، 740) و يزدگِرد شهريار (8/539):
پس آن خواهران جهاندار جم به نرگس گلِسرخ را داد نم/
(نم دادن = آب دادن (پاي گياه). نرگس، گل سرخ و نَم استعارة چشم، گونه و اشك است.)
دو گل را به دو نرگس خواب دار همي شُست تا شد گلان آب دار/
(دو گل= گلان = دو گونه. خواب دار = خواب آلود، خمار. آبدار = شاداب و با طراوت.)
فرو ريخت از ديدگان آب مِهر به خونِ دو نرگس بياراست چهر
[خون گريست.] در جاي ديگر نيز ميگويد: بسي آب خونين ز نرگس بريخت.
دو نرگس چو ترآهوي اندر هراس ميانه چو از شب گذشته سه پاس/
(ميانه = ميان چشم، مردمك. پاس = يك هشتم شبانه روز، يك چهارم شب. سه پاس از شب گذشته = منتهاي سياهي شب) در يادداشتها آمده است: «بيشتر دستنويسها نرآهو دارند، اما روشن نيست كه چرا چشم آهوي نر در هراس است و نه چشم هر آهويي. ما ترآهو را كه تنها در يك نسخه آمده است، به معني آهوي نوزاد و جوان گرفتيم… مانند كردن چشمان پر هراس يزدگرد به چشمان آهوي نوزاد توصيفي بسيار استادانه است.» در ادب فارسي، نرگس و آهو غالباً به چشم معشوق خوبروي اشاره دارد. در اينجا، شايد نرآهوي تأكيدي بر يزدگرد باشد.
نسرين: گلى از جنس Rosa يا جنس گلِسرخ، به رنگ سفيد يا صورتى كمرنگ، خوشبو، كم پَر و كوچك، و خاردار كه بر پاية چوبي مىرويد.62 در شاهنامه فقط در يك بيت نسرين آمده است، در داستان كين سياوَخش (2/9):
نگردد همي گِرد نسرين تذرو گُلِ ناروُن خواهد و شاخ سرو/
در يادداشتها آمده است:
نسرين نوعي نرگس زرد و كنايه از رخسار زرد و پژمرده است، برعكسِ نسترن كه گل سرخ است و كنايه از رخسار سرخ و شاداب (دلدار)… شايد «گل و» درست باشد كه در اين صورت گل به معناي گل سرخ است. نارون ميتواند به دو معني باشد: درختي با شاخههاي انبوه و چتري، و ديگر به معناي درخت انار. اگر به معناي نخستين بگيريم، به سرو بهتر ميخورد و در اين صورت بهتر است «گل و» بخوانيم. اما اگر به معناي دوم بگيريم، گل نارون همان گل انار، گلنار، است كه در شاهنامه گونههاي سرخ بدان مانند شده است و در اينجا در برابر نسرين قرار ميگيرد و مناسب تر مينمايد. شاخ سرو كنايه از اندام برافراشتة روز جواني است: تذرو شادي و كامراني از نسرين رخ پير من گريزان است و گلنار رخسار و سرو اندام جواني ميجويد.
بايد گفت: نسرين نوعي نرگس و كنايه از رخسار زرد نيست. نسترن نيز سپيد است و كنايه از رخسار سرخ نيست. گلِ نارون در اين بيت، به معناي گلنار درست است. شاعر 58 ساله شده است و افسوس ميخورد كه تذرو سرخوشي و شادماني، كه زماني از روي گلگون و قامت چون سَروَش دور نميشد، اكنون به سراغ او نميآيد كه رخساري رنگ پريده و قامتي پَست و خميده دارد.
نِي (يا خيزران): گياهي از جنس Phyllostachys و گونة bambusoides متعلّق به خانوادة Graminae يا تيرة گندميان، با رشدي شتابان، ساقهاي راست و محكم، ميان تهي و بندبند، و زرد رنگ كه معمولاً در مناطق گرم و در تالابها و كنار جويبارها ميرويد، با بيتي در داستان رستم و سهراب (2/38) و دو بيت متوالي در اسكندر (6/1151، 1152):
كنون تا سمنگان نشانِ پِي ست بدان سر كجا جويبار و نِي است/
(بدان سر = تا بدان جا) [رَدّ پاي رخش تا سمنگان پيداست، تا آنجا كه جويبار و نيزار است.]
وز آن جايگه لشكر اندر كشيد يكي آبگيري نو آمد پديد
به گِرد اندرش نِي بسانِ درخت تو گفتي كه چوب چنارست سخت/
رنگ و رخسار زرد را به نِي تشبيه كردهاند، با بيتي در اشكانيان (6/333):
بيامد دو رخساره همرنگ نِي چو شب تيره گشت اندر آمد به ري
نِي خشك است و جرقهاي مختصر نيستان را به آتش ميكشد، با دو بيت در داستان رستم و سهراب (2/347) و داستان رزم يازده رخ (4/2388):
خود از جاي برخاست كاوسِ كي برافروخت برسانِ آتش ز نِي/
كه اِي نامداران فرخنده پِي شما آتش و دشمنان پاك نِي/
نِي يا نايِ ميان تهي را غَرو (با فتح اول) مينامند و ميان يا كمرِ باريك به آن تشبيه شده، چنان كه باريك و لاغر مثل نِي هميشه زبانزد بوده است، با سه بيت در منوچهر (1/1144)، داستان كاموس كشاني (3/2539) و شاپور ذوالاكتاف (6/202):
به رُخ چون بهار و به بالا چو سرو ميانش چو غَرو و به رفتن تذرو
يكي كودكي بود برسانِ ني كه من لشكر آورده بودم به ري/
كنون چنبري گشت بالاي سرو تن پيل وارت به كردار غَرو
(چنبري = خميده)
نيل: گياهى از جنس Indigofera متعلّق به خانوادة Leguminoceae يا تيرة بقولات. از برگ آن مادة آبى رنگى به نام نيل يا لاجورد (در شاهنامه لاژورد) استخراج مىشود. فردوسي حدود هفتاد بار واژة نيل را به كار گرفته كه بعد از صائب تبريزي بيش از ديگر شاعران آن را به كار برده است. او حدود صد بار هم واژة لاژورد را به كار برده است (تقريباً هميشه در جايگاه قافيه) و بيش از شاعران ديگر. بيشترين تشبيه به نيل در شاهنامه، براي تيره و تار شدن زمين و آسمان از سپاه و لشكر و از نبرد آنان بوده است، با دو بيت در داستان كاموس كشاني (3/891) و خسروپرويز (8/1793):
بدو گفت: چندان سپاه است و پيل كه روي زمين گشت برسان نيل
در بيت بالا، سيل خروشان سپاهيان و پيلان بر روي زمين به رود نيل، و سياهي لشكر به كبود نيل يا لاژورد تشبيه شده است.
بفرمود تا كوس بر پُشت پيل ببستند و شد گرد لشكر چو نيل/
شب و تيرگي آسمان نيز به لاژورد تشبيه شده است، با دو بيت در داستان كاموس كشاني (3/564، 965):
كنون چون شود روي خورشيد زرد پديد آيد آن چادر لاژورد،
چو خورشيد بر كشور لاژورد سراپردهاي زد ز ديباي زرد،
رنگ كبود و نيلى براى جامه، نشانة ماتم و عزا بوده است. حتي به نشانة سوگ و اندوه، خط و خالي از نيل بر رخ مىكشيدند.72 تشبيه روي و رخسار پُر درد و رنج يا سوگوار به كبود لاژورد نيز مربوط به همان رسم بوده است، با دو بيت در دارا (5/264) و بهرام اورمزد (6/43):
يكي نامه بنبشت با داغ و درد دو ديد[ه] پُر از خون و رُخ لاژورد
نشستند با او بِدان سوگ و درد دو رخ زرد و لبها شده لاژورد
از گياهان زير در شاهنامه نام برده شده است، اما مضامين يا نكات چندان قابل توجّهي نداشتهاند:
• ارزن، براي نان پختن: بهرام گور (6/1190).
• اُشنان (با ضمّ اول)، گياهي كه با كوبيدة آن تن و جامه شويند: هماي (5/322).
• بادام، براي خوردن مغز آن با نان و پنير: بهرام گور (6/610، 612، 634، 639).
• بادرنگ، ميوهاي از مركّبات كه رخسار زرد به آن تشبيه شده است: گيومرت (1/40) و داستان سياوَخش (2/978).
• بنفشه، گُلي كه خط عارض (بيژن) به آن تشبيه شده است: داستان بيژن و منيژه (3/168).
• پسته: يزدگرد شهريار (8/408).
• جُو، كنايه از مقدار اندك: داستان سياوَخش (2/1416). خوراك حيوان: طهمورث (1/10). نان جو: خسروپرويز (8/2004، 2583).
• چنار: اسكندر (6/1152).
• خدنگ، درخت و چوبي براي ساختن تير معروف به خدنگ: منوچهر (1/900) و نوذر (1/413). ساختن زين: داستان بيژن و منيژه (3/1041). ساختن دوكدان: اشكانيان (6/522).
• زرير، گياهي با گل زرد كه رخسار زرد و پريده به آن تشبيه شده است: يزدگرد بزه گر (6/264) و اردشير (6/188). نام زرير، پسر لهراسب و برادر گشتاسب، نيز در ابيات بسيار آمده است.
• زيتون: نوشين روان (7/92).
• سپند، براي دفع چشم زخم: زَوطهماسب (1/126).
• سنبل، گلي خودرو در كوه و دشت.
• سيب، داستان كِرم (درون سيب) هَفتواد: اشكانيان (6/517 –589).
• صنوبر، براي تشبيه قامت بلند: فريدون (1/211).
• كاه، براي تشبيه رنگ زرد: داستان بيژن و منيژه (3/480). آب در زير كاه: داستان سياوَخش (2/233).
• گل زرد، براي تشبيه رخسار زرد: اورمزد بزرگ (6/22).
• گندم.
• گَوز (گردو)، گَوز بر گنبد فشاندن به معني كار بيهوده و ناممكن انجام دادن: داستان جنگ مازندران (2/454) و داستان رفتن گيو به تركستان (2/50). گَوزبُن به معناي درخت گردو: بهرام گور (6/820، 821).
• مغيلان، خار بيابان: خسروپرويز (8/222).
• نسترن، گلي سپيد و به غايت خوشبو از جنس گل سرخ: داستان بيژن و منيژه (3/37).
نگارنده گونهاي از گل و گياه در شاهنامة فردوسي نميشناسد كه در اين مقاله از آن نام برده نشده باشد. نامهاي گونههاي گياهي زير در واژهنامهها نيامده است: ارزن، بادام، بهي (= به)، پسته، پنبه، چنار، سنبل، سنجد، صنوبر، كافور، كتان، گل زرد، گندم، گيا (= گياه)، مغيلان، نسترن و نسرين.