Bagher Parham on Amir-Parviz Pouyan
امیرپرویز پویان از چهرههای برجستۀ جنبش چپ نوین ایران است. به سال ۱۳۲۵ در تهران به جهان چشم گشود، در خانوادهای میانحال و نیمهمتجدد. پدرش کارمند دولت بود که در سال ۱۳۲۹ به مشهد منتقل شد. امیرپرویز دبستان و دبیرستان را در این شهر گذراند. در نوجوانی به اسلام سیاسی گروید و چندی با ”کانون نشر حقایق اسلامی“ ره سپرد. در شورش ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ مشهد شرکت داشت، اما رفتهرفته از جریانها و جرگههای دینی گسست. در سال ۱۳۴۴، دبیرستان فیوضات را به پایان برد و رهسپار تهران شد. در دانشکدۀ علوم اجتماعی دانشگاه تهران، آموزش دانشگاهی آغاز کرد. در این زمان، دیگر یک مارکسیست پر و پا قرص بود. با عباس مفتاحی، دانشجوی دانشکدۀ فنی، پیمان دوستی بست و به همیاری او و رفیق دیرینهاش، مسعود احمدزاده، یک محفل مطالعۀ کتابهای مارکسیستی درست کرد. از سال ۱۳۴۵، به برگردان متنهای ادبی و فلسفی از انگلیسی به فارسی روی آورد و نیز به نوشتن داستان کوتاه و نقد ادبی. در همین سال است که محفل روشنفکری صمد بهرنگی- بهروز دهقانی را شناخت، شناختی که پیوندی انداموار میان دو محفل فرارویاند. در سال ۱۳۴۶ با خوشه احمد شاملو به همکاری تنگاتنگ برآمد، اما نوشتهها و ترجمههایش با نامهای همشهری، علی کبیری، رسول هاشمی و . . . در دیگر نشریهها و جنگهای ادبی- اجتماعی آن دوران نیز به چشم میآمد، از جمله در جُنگ سپهر، آرش و کتاب آبان. در نشستهای تدراکاتی آغاز سال ۱۳۴۷ برای شکلگیری کانون نویسندگان ایران مشارکت داشت و از حامیان پرشور این حرکت به شمار میآمد. مرگ صمد بهرنگی در ۹ شهریور ۱۳۴۷، ”قلمرو تعهدش را وسعت میبخشد.“ در بزرگداشت دوست و همرزم نویسنده، منقد و پژوهشگرش، در آرش شمارۀ ۵ (آذر ۱۳۴۷) نقشی کارساز ایفا کرد و نوشتهاش زبانزد روشنفکران مخالفِ حکومت شد: ”کنون ره او برکدامین بینشان قله است، در کدامین سو؟“ در پی این رویداد و پس از شکستِ بهار پراگ، پاگیری جنبشهای اعتراضی در اروپا و امریکا و پدیداری مبارزۀ مسلحانه در گسترۀ جهان است که محفلِ اینک گستردۀ پویان- مفتاحی-احمدزاده، همگام با محفل تبریز به رهبری بهروز دهقانی، علیرضا نابدل و مناف فلکی، به تدراک جنبش چریکی شهری در ایران دست میزنند. درسال ۱۳۴۸، امیرپرویز پویان به نقد دیدگاههای واپسگرا و راه و روش سیاسی جلال آلاحمد نشست؛ خشمناک از امپریالسم و هراسان از انقلاب را به صورت نیمهمخفی پراکند و نیز دو داستان کوتاه ”بازگشت به ناکجاآباد“ و ”بازگردیم“ را در شمارۀ 2 فصلهای سبز (آذر ۱۳۴۸) انتشار داد. برای شناخت بیشتر ساختار اجتماعی- اقتصادی ایران به موسسۀ مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران راه جست، اما دیری نپایید که زندگی زیرزمینی پیشه ساخت. در سال ۱۳۴۸ ضرورت مبارزۀ مسلحانه و رد تئوری بقا را نوشت. این جزوه پس از درهمآمیزی گروه جزنی- ظریفی با گروه پویان-احمدزاده و پیدایش چریکهایی فدایی خلق در سال ۱۳۴۹، از سوی آن سازمان و دیگر جرگههای انقلابی بارها و بارها چاپ و در میان روشنفکران ناسازگار با نظم موجو، دست به دست شد. امیرپرویز پویان در کنار یکی از همرزمانش، رحمت پیرو نذیری، در سوم خرداد ۱۳۵۰ در درگیری مسلحانه با مأموران عملیاتی ساواک جان باخت.
گفتوگویی که پیشاروی دارید در دفتر اول مجموعۀ دو دفتری زندگی و جستارهای امیرپرویز پویان آمده است که نگارنده در دست انتشار دارد.
ناصر مهاجر: آقاى پرهام، در اريبهشتماه ١٣٥٠، شما را با گروهی از پژوهشگران و پرسشگران مؤسسۀ مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران بازداشت كردند؛ به هنگامى كه عازم یک سفر پژوهشى به منطقۀ زلزلهخيز طرود بودید.[1] اين درست در زمانى است كه ساواك سخت به دنبال اميرپرويز پويان مىگشت و براى سر اين ”خرابكار“ جايزه گذاشته بود. از شما كه با پويان دوستى داشتيد، جوياى اطلاعاتى دربارۀ او بودند. خواهش مىكنم ماجراى اين بازداشت و بازجويى را براى ما شرح دهيد؟
باقر پرهام: بله. عرض کنم، من در بخش شهری مؤسسه كار مىكردم. در آن تاریخی که شما به آن اشاره كرديد، مدیر مؤسسه آقای فيروز توفیق بود و من معاون ایشان بودم. به علت سفرهایی که به مناطق زلزلهزدۀ خراسان و جاهای دیگر کرده بودم، به اين نتيجه رسيده بودم که مؤسسۀ مطالعات و تحیقیقاتی اجتماعی باید تمام مناطق زلزلهزدۀ ایران را، بهويژه مناطقى که خاطرۀ زلزله هنوز از ضمیرها نرفته، بررسى كند—چه مناطق بازسازىشده و چه مناطق بازسازینشده—تا از راه این بررسی شناختِ جامع سوسیولوژیکى دربارۀ زلزله و مسایل و مشكلات مربوط به شيوههاى پيشگيرى، ويرانى كمتر و بازسازی بهتر، پیدا بشود. اولین نقطۀ ایران که انتخاب کرده بودم و مورد موافقت مؤسسه قرارگرفته بود، طرود بود.
ن. م.: در مرداد ١٣٤٩ هم در طرود زلزله شده بود و انبوهى كشته و زخمى بر جای گذاشته بود.[2]
ب. پ.: من دربارۀ اين زلزله كه شما مىفرماييد حضور ذهن ندارم. اما در زمان نخستوزيرى دکتر محمد مصدق، در طرود زلزلۀ شديدى شده بود.[3] مردم و دولت با کمک هم آنجا را بازسازی کرده بودند. من میخواستم با یک تیم تحقیقاتی، که زیر نظر خود من بود، بروم آنجا و مطالعه را از همانجا شروع کنیم. تا جايى كه به ياد مىآورم با مصطفى شعاعيان، هوشنگ كشاورز صدر و رحمت جواهرى قرار بود برويم؛ با یک جیپ که راننده هم داشت. قرار شد كه آنها بيايند منزل من که آن وقت در محلۀ نیروی هوایی بود و از آنجا با هم راه بیفتیم. دوستان همهچیز را آماده کرده بودند. من هم از مؤسسه رفتم خانه که نهار بخورم. با پیژاما نشسته بودم سر سفره كه يك دفعه دیدم در میزنند. فکر کردم كه دوستان هستند. داد زدم: ”بیایید تو، من دارم نهار میخورم.“ بعد دیدم به جای سر و کلۀ همکاران من، سر و کلۀ یک آدم ناشناس پيدا شد. اسم مرا صدا مىکرد. با همان پيژامايى كه به پايم بود رفتم دم در ببینم چه خبر است. آقایى که نامش سروان محمدی بود و از اطلاعات شهربانی تهران بود، کارت خود را نشان داد و گفت: ”از طرف اطلاعات شهربانی و کمیتۀ ضدخرابکاری آمدهایم. شما باید با ما بیایید به آنجا.“ پرسيدم: ”چه شده؟ قضیه چیست؟“ یکی از همراهان جناب سروان که آدم گردنکلفتی هم بود، خواست بیاید داخل خانه. زن من که در هال خانه ايستاده بود و ماجرا را زير نظر داشت به اعتراض درآمد كه ”آقا شما به چه حقی به خودتان اجازه مىدهید كه وارد خانۀ ما بشويد؟“ با اين اعتراض، جناب سروان محمدی دست همكارش را گرفت و گفت: ”آقا شما بيرون بمانيد. بیرون.“ بعد رو به من كرد و گفت: شما بیایید شهربانی، آنجا میفهمید قضیه چیست.
ن. م.: هیچ پيشزمینهای در روزهای گذشته، هفتههای گذشته . . .
ب. پ.: اصلاً. به هیچ وجه. واقعاً نمیدانستم چه خبراست، مقصود اینها چیست و چرا مىخواهند مرا به شهربانی ببرند. گفتم: ”بسیار خوب، من داشتم نهار میخوردم؛ اجازه بدهید بروم لباسم را عوض کنم.“ آن آقایی که میخواست به زور وارد خانه بشود گفت: ”نه، اين خانه به کوچۀ پشتى هم یک در دارد!“ سروان محمدى رو به مرد گردنكلفت گفت: ”یکی از شماها بروید در پُشتى را بپایید.“
بازگشتم به خانه. لباس پوشیدم و از زنم خداحافظی کردم. 4 نفر بودند. سروان محمدی جلو كنار راننده نشست و دو نفر هم عقب ماشین سوار شدند. من را در وسط این دو نفر نشاندند. راه افتادیم. پرسيدم: ”آقا، چه شده؟ ممکن است به من بگویید داستان چیست؟“ سروان محمدى پاسخ داد: ”وقتى رسيديم به کمیته، خودتان داستان را می فهمید.“
مرا بردند به شهربانی. از پلهها رفتيم بالا. طبقۀ دوم، پیچیدیم دست چپ. قیامتی بود! عدۀ زیادی جوان را که معلوم بود بیشترشان دانشجو بودند، گرفته بودند و در سالن بزرگى جمع كرده بودند. من را هم کردند توى آن سالن. چند تا از دانشجوها مرا میشناختند. آمدند جلو و گفتند: ”آقا، شما را ديگر برای چه گرفتهاند؟“ گفتم: ”والله نمیدانم.“ فرصت نشد از آنها بپرسم كه شما را برای چه گرفتهاند و آوردهاند اینجا. فرصت نشد بپرسم چه اتفاقى افتاده. تظاهراتی بوده؟ اعتصابى بوده؟ درگيرى پيش آمده؟ بلافاصله دیدم از در سالنى که در آن بودیم، دوستان من را هم آوردند: شعاعیان و کشاوزر و رحمتالله جواهری را. اما آنها را بردند به اتاق ديگرى كه سمت چپ سالن ما قرار داشت. هنوز چند لحظهای از ورود آنها نگذشته بود که دیدم دو نفر ديگر هم آمدند. بعداً معلوم شد كه يكى از این دو نفر ختایی است که رئیس عمليات ادارۀ اطلاعات شهربانى بود و ديگرى سرگرد نیکطبع، معاونش[4]. آقای ختایی تا چشمش به من افتاد، شروع کرد به توپ و تشر زدن به پاسبانى كه مواظب ما بود: ”این آقا را که آورده گذاشته اینجا؟“ پاسبان هم گفت: ”نمیدانم والله! آوردند اینجا تحویل ما دادند و ما هم کردیمش قاطی اینها.“ ختايى گفت: ”نه! این آقا را ببرید از اينجا بیرون و بگذاريد در یک اتاقی که درش بسته باشد و با كسى تماس نداشته باشد.“ مرا بردند به پستويى كه آبدارخانهشان بود و در را بستند و رفتند. سماوری غُلغُل مىكرد و قورى چای هم روى سماور بود. پستوى كوچكى بود. جا براى بيش از يك نفر نبود كه يا مىبايست سر پا بایستد يا چمباتمه بنشیند روی زمین. تا ساعت ده يازده شب مرا در آنجا نگه داشتند. بله، حدود ده يازده شب بود كه آمدند به سراغم. سر و صداها خوابیده بود. از آن جماعت صد نفرى كه بازداشت کرده بودند، کسى ديگر نبود. مرا بردند به اتاقى. یک میز تحرير بزرگ آنجا بود و یک صندلی هم جلوى میز. گفتند بنشین روی این صندلی، نشستم. روی میز تابلوی کوچکی قرار داشت که بر آن نوشته شده بود: رئیس عملیات. پاسبانى كه من را آورده بود رفت و در را از پشت بست. نگاه کردم به دیوار مقابلم. نمودارى را ديدم و عباراتى مثل چند نفر را دستگیر کردهایم، چند نفر را زندانی کردهایم، چند نفر را آزاد کردهایم، اين چند نفر تحت تعقیباند و اين چند نفر را برای همیشه آزاد کردیم و . . . مشغول خواندن نمودارها بودم كه همان آقای ختایی با آن آقای سرگرد نیکطبع وارد اتاق شدند. ختايى نشست پشت ميز و نیکطبع هم پشت سرش ایستاد. ختایی با لحن خیلی مهربان و دوستانه به من گفت: ”آقای پرهام، مثل اینکه شما خیلی مورد علاقۀ دانشجویان هستید. به شما احترام میگذارند و از كلاسهاى درستان تعريف مىكنند.“ گفتم: ”والله نمیدانم. آنطور که شما میگویید لطف دارند دیگر.“ بعد شروع کرد به اينكه: ”شما آدمی به نام ساعدی میشناسید؟“ من هم برگشتم و گفتم: ”بله، دو تا ساعدی هم میشناسم.“ خُب دو تا ساعدی داشتیم. يكى که دم مؤسسه دکهای داشت که پلیکپیها و جزوههای تحقیقاتیمان را میدادیم به او كه جلد كند و يكى هم غلامحسين ساعدى بود. گفتم: ”یک ساعدی داریم دم مؤسسه . . .“ حرفم تمام نشده گفت: ”نه، نه، نه، او را نمیخواهم.“ ساعدی نویسنده را میگویم. گفتم: ”چرا یک ساعدی نویسنده هم هست که من او را میشناسمش.“ گفت: ”از كجا این آقای ساعدی را میشناسی؟“ كمى فکر کردم و بعد گفتم: ”حقیقتش نمیدانم. به احتمال زیاد یا توی یک کتابخانه يا در يك کتابفروشی به هم برخورد کردیم و با هم آشنا شدیم یا مثلا ً در یکى از كافهرستورانهايى که در آن عرق میخوریم.“ خلاصه كنم، حوصلهاش سر رفت و يكباره گفت: ”برگرد پُشت سرت را نگاه کن.“ من برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. چارتی بود از 9 نفر ازچريكهاى سیاهکل. عکسهایشان را زده بودند به دیوار. گفت: ”این چارت را نگاه کن! این عکسها را نگاه کن.“ نگاه کردم. گفت: ”كدامشان را میشناسی؟“ من هم برگشتم و گفتم: ”آنکه در گوشۀ دست راست بالا است، امیرپرویز پویان، او را میشناسم.“ گفت: ”خُب، چه جوری با هم آشنا شدید؟ چه جوری میشناسیاش؟“ من هم خیلی طبیعی ماجراى دوستىمان را برای او گفتم.
اما پيش از اينكه به اصل ماجرا بپردازم، برایتان بگويم که مؤسسۀ مطالعات و تحقيقات اجتماعى دانشگاه تهران دو شیفته كار مىكرد. یک عده کارمند رسمی مؤسسه بودند كه از صبح میآمدند سركار تا ساعت 4 بعد از ظهر. یک عده پژوهشگرانى بودند که کارمند تماموقت مؤسسه نبودند و پارهوقت در آنجا كار مىكردند. اینها بعد از ظهرها از ساعت 4 تا 8 میآمدند و در طرحهای تحقیقاتی که دستگاههای دولتی به مؤسسه میدادند کار میکردند. من هم که سرپرست بخش شهری بودم و معاون مؤسسه، ناچار تا ساعت هشت، هشتونيم شب و بعضی اوقات تا 9 شب آنجا مىماندم. آخر شب که خسته از مؤسسه در میآمدیم، اغلب با دکتر توفیق و یکی دو نفر ديگر از همكاران میرفتیم به رستورانهای اطراف میدان بهارستان یا خیابان شاهآباد یا خیابان استانبول. شامى مىخورديم و به قول معروف دمی به خُمره میزدیم. یکی از اين شبها که با دكتر توفيق، محمد غروى و يكى دو نفر ديگر از دوستان رفته بودیم به یکی رستورانهای خیابان استانبول، تا وارد شدیم ديدم پشت يكى از میزها جمعى نشستهاند که من از بین آن جمع اسماعیل خوئی را میشناختم و كمى هم ناصر رحمانىنژاد را كه به مؤسسه رفتوآمدى داشت. پنج شش نفرى مىشدند. سلام و عليكى كردم و با دوستانم دور ميزى نزديك به ميز آنها نشستیم و غذا و مشروب سفارش دادیم. تا پيشخدمت رفت مشروب و مخلفات بياورد، خوئى آمد سر ميز ما. روبوسی و خوشوبشى كرديم. بعد خوئى مرا معرفی کرد به مرد جوانى كه كنارش ايستاده بود و گفت: ”آقاى پرهام.“ بعد هم رو به من گفت: ”اميرپرويز پويان.“ پويان خيلى با احترام سلاموعلیک گرمی با من كرد. به این ترتیب ما با هم آشنا شديم.
بار بعد كه پويان را ديدم، در مؤسسه بود. فكر مىكنم ارديبهشت ١٣٤٩ بود. فريدون تنكابنى را گرفته بودند و كانون نويسندگان در دفاع از او اعتراضنامهاى نوشته بود كه قرار بود با امضاى اعضاى كانون منتشر شود.[5] اميرپرويز پويان و ناصر رحمانىنژاد و سعيد سلطانپور با هم به مؤسسه آمدند تا متن اعتراضنامه را امضا كنم، كه كردم. بعد گفتند برويم دمی به خُمره بزنیم. رفتيم. جزييات ماجرا را به ياد ندارم. واقعا 40 سال پیش است. اما حالا به يادم آمد كه يكى ديگر از كسانى که دور و بر پویان بود، مرحوم محمد مختاری بود كه در بعضی از رستوران رفتنها و عرق خوردنها و گپوگفتهاى ما حضور داشت. همان طرفهای میدان بهارستان و شاهآباد و گاهی اوقات چهارراه کالج میرفتیم و مىنشستیم، شامی میخوردیم و عرق مینوشيدیم. یک بار هم خوئی و سعید و اميرپرویز آمدند به خانۀ ما در همان محلۀ نیروی هوایی. اینگونه نشست و برخاستها شايد شش هفت بار تكرار شد، از اول سال 1349 تا اواخر 1349. همان وقتها بود كه مقالهای نوشتم، در واقع متن سخنرانی من بود در دانشسرای عالی سپاه دانش ورامین. این مقاله را هرمز رياحى از من گرفت و در فصلهای سبز، که نشریهاى ادواری بود و آقای هرمز ریاحی آن را درمی آورد، چاپ كرد تحت عنوان ”رسالت معلم امروز.“ بعدها كه مجموعه مقالاتم چاپ شد، عنوان اصلىاش را رويش گذاشتم: ”گفتارى در نیهیلیسم.“ حرفم این بود که بىتفاوت ماندن و منفىبافى خدمتی به مملکت نیست. ما معلمان، چه در سطح دبیرستان و چه در سطح دانشگاه، باید کارمان را جدی بگیریم. به جای صحبتهای کلی دربارۀ مسایل اجتماعی—در واقع عدهای این کار را میکردند. مخصوصاً امیرحسین آریانپور که میرفت سرکلاس، درس هم نمیداد و شروع میکرد به حرفهای سیاسی زدن و . . .— باید کار معلمیمان را درست انجام بدهیم.
از قضا در همان شمارۀ فصلهاى سبز، كه مقالۀ من چاپ شده بود، يا شمارۀ بعدى آن نشريه مقالهاى هم از اميرپرويز پويان بود.
ن. م.: گمان مىكنم مقالۀ او در شمارۀ دوم فصلهاى سبز چاپ شد.
ب. پ.: شايد حق با شما باشد، دقيقا ً به ياد ندارم. به هر حال مقاله به اسم خودش نبود، به اسم ”همشهری“ بود. به اين اسم مطالبى مینوشت يا ترجمه مىكرد، مربوط به امریکای لاتین. پس از چاپ اين مقاله بيشتر به من نزديك شد. خيلى هم به من احترام مىگذاشت. گاهی اوقات هم تنهایی میآمد به مؤسسه و مینشست پهلوی من و گپ میزديم و من احساس میکردم این آدم خیلی چپ است، مارکسیست است و علاقهمند به مسایل امریکای لاتین، چه گوارا و فیدل کاسترو.
ن. م.: آقای پرهام، او را كه میدیدید و حرفهايش را كه مىشنيديد، چه احساسى پيدا مىكرديد؟ سطح دانشش، شناختش نسبت به مسایلى كه پيش مىكشيد، هوش و استعدادش؟
ب. پ.: بسیار آدم باهوشی بود. بسیار آدم تیزی بود، برخلاف جوانهای همسن وسالش. انگلیسیاش بد نبود. میتوانست مطبوعات خارجی را بخواند و از همان مطبوعات خارجی هم اغلب داستانها یا نقدهاى ادبى مربوط به امریکای لاتین و انقلاب کوبا را ترجمه میکرد و در همان نشریات ادوارى منتشر میکرد. قد متوسط نسبتاً كوتاهى داشت. صورت روشن با عینک ذرهبینی. بسيار تيزهوش و زیرک و آگاه به نظر من میرسید. خیلی هم به من علاقه پیدا کرده بود و به من احترام میگذاشت. و چون به مارکسیسم هم علاقهمند بود، گاهی اوقات میآمد و مینشست و بحثهایی راجع به مارکسیسم مطرح مىكرد و نظر مرا میخواست. گاهی اوقات هم مىآمد و نوشتهاى به من داد و مىگفت: ”این را بخوانيد و نظرتان را به من بگوييد، رفيقى از آذربايجان آن را نوشته است.“ من هم آنها را مىخواندم و نظر خودم را به او مىگفتم. تا آنجا که به یادم مانده، يك بار به او گفتم: ”این حرفها خیلی ساده لوحانه است، نظریاتی که این رفیق تو اینجا نوشته سطحى است.“ گفت: ”من این نظریات شما را به او منتقل میکنم.“ گفتم: ”خُب، این دیگر به خودت مربوط است.“
ن. م.: مقولاتى در مارکسیسم كه به آن توجه داشت، دربارهشان با شما صحبت مىكرد و نظرتان را جويا مىشد، چه مقولاتی بودند؟
ب. پ.: دقیقا ً به یاد نمىآورم. فرض بفرمایید مفهوم طبقه و جامعۀ طبقاتی در ماركسيسم، نظریۀ دولت در مارکسیسم و اینگونه مقولات.
ن. م.: بحثهایتان به مسایل سياسى روز هم كشيده مىشد؟
ب. پ.: بعضى وقتها. اما من از او هیچ حرکتی ندیدم که دلالت بر این بکند که علاوه بر علاقۀ شخصی به مسایل نظرى، عضو یک گروه سياسى باشد يا كه مىخواهد دست به اقدامی بزند يا مثلاً حرکتی مىخواهد بكند. هرگز با من در این زمینهها مسئلهای مطرح نمیکرد.
ن.م.: در عين حال شما متوجه بوديد كه با روشنفكر جوانى روبهرو هستيد كه جدى است و جستجوگر و دل مشغولىاش، مسایل انقلاب و ماركسيسم . . .
ب. پ.: جوانى جدى! جوانی که به مسایل انقلابها و مارکسیسم و لنینیسم و اینجور چیزها علاقه دارد و میخواهد بداند و یاد بگیرد. آن موقع برداشت من این بود. سطح رابطۀ ما روشنفکری بود. خود پرویز هم چيزى نمىگفت که مثلاً من فکر کنم که علاوه بر علاقۀ شخصى و انتلكتوئل سرش به جایی بند است، دارد گروهی تشکیل میدهد یا فعالیت سیاسی میکند.
ن. م.: يعنى یک رابطۀ ناب انتلکتوئلی با هم داشتيد!
ب. پ: دقیقاً. رابطۀ ما یک رابطۀ انتلکتوالی بود. با هم بحث مىكرديم. اهل بحث بود. به بعضی از دوستانش که در شهرستانها بودند هم آدرس پستی مرا در مؤسسه، بدون اجازه گرفتن از من، داده بود. نامههایی میآمد آنجا پیش من. داستان یکیاش را حالا برایتان میگویم.
ن. م.: كه این هم نشاندهندۀ اعتمادى بود كه به شما پيدا كرده بود.
ب. پ.: اعتمادی بود که به من پیدا کرده بود. پرویز فهمیده بود که نمیتواند مسایل مربوط به مبارزۀ مسلحانه و اینجور چیزها را با من مطرح کند. تشخیص داده بود که من یک عنصر فرهنگی هستم و علاقهای به سیاست ندارم.
به هر رو، از اوایل پاییز 1349، یکدفعه از او بیخبر ماندم تا زمستان 1349، احتمالاً اسفندماه یا اواخر بهمنماه يا اواسط آن ماه؛ حالا خوب یادم نیست. به هر حال، پنج ماهی بهكلى از او بیخبر بودم. روزی نشسته بودم در مؤسسه، در سالن دکتر باقر هوشیار، محل گروه مطالعات شهری که سالن بزرگى بود و دور تا دور آن را میز چيده بودند. اتفاقاً آن روز دکتر توفیق هم نزدیک من پشت میز دیگری نشسته بود و روی طرحی کار میکرد. همكاران ديگر هم پشت ميزشان نشسته بودند و هر كدام سرگرم كارشان بودند. یکدفعه دیدم که آقایی از در مؤسسه وارد شد. در مؤسسه رو به شرق بود و از در ساختمان تا میز من كه در كنارۀ دیوار شمالى قرار داشت، حدود 15 متر فاصله بود.. مثل اينكه کمی میشليد. دو نفر هم پشت سرش بودند، با فاصلۀ یک متری از او حركت مىكردند. وارد سالن شدند و در فاصلۀ هفت هشت مترى من ایستادند. آن آقایی که جلو بود و كمى میشلید، یک دفعه رو به من گفت: ”آقای پرهام، من حسن پویان هستم، برادر اميرپرویز پویان. این برادر ما پنج شش ماهی است که گم شده. ما هيچ خبری از او نداریم. خانوادۀ من که همراه من هستند [اشاره کرد به دو نفرى كه پشت سرش بودند] همه نگراناند. شنیدهام که شما با برادر ما آشنا هستيد. گويا امير گاهى میآمد اینجا، سری به شما میزد. آمدهايم پیش شما ببینیم آيا شما خبری از او دارید یا نه؟“ من خیلی طبیعی و بدون اینکه متوجه شده باشم که آن دو نفر اعضای خانوادهاش نیستند، بلکه مأمور سازمان امنیت و کمیتۀ مشترک هستند، گفتم: ”بله، آقای پویان. بله، من پرویز را میشناسم. گاهی اینجا میآمد و به من سر میزد. ولی الان هفت هشت ماهی است که من از او هيچ خبرى ندارم.“ البته هفت هشت ماه نمىشد، از اول پاییز او را نديده بودم که در واقع می شد چهار پنج ماه. بعد از انقلاب فهمیدم كه او از اول پاییز زده بود به زندگی زیرزمینی. به اين ترتيب، من پنج شش ماه بود كه از او بىخبر مانده بودم. ولی به آن آقا گفتم که هفت هشت ماهی است که پرويز را نديدهام.
گفت: ”خیلی خُب آقاى پرهام. ممکن است که از شما خواهش کنم اگر اميرپرويز اینجا آمد و به شما سر زد، شما به او بگویید که خانوادهاش نگران حالش هستند! به او بگوييد، خبری از خودش به ما بدهد.“ من هم گفتم: ”باشد آقا. اگر آمد اینجا بهش میگویم.“ واقعاً در یک حالت خیلی خیلی طبیعی به آن آقا گفتم، بدون اینکه متوجه شده باشم آن دو نفر همراهش مأموران امنیتی هستند.
ن. م.: به این ترتیب، شما روایتی را که حسن پويان، در ياد ايام جوانىاش به دست داده تصحيح و تدقيق مىكنيد. لابد مىدانيد پس از رويداد سياهكل در ١٩ بهمن ١٣٤٩، ساواك خيلى از اعضاى خانوادۀ او را دستگير كرد و زير فشار گذاشت، حتی خواهرش را. اما حسن را بيش از ديگران آزار دادند، به خاطر اينكه اميرپرويز اتاقى در خانۀ او داشت. چه بسا پيشينۀ تودهاى حسن هم در اين امر دخالت داشت. به هر رو، در سه چهار ماه آخر زندگى اميرپرويز، حسن را چهار بار دستگير مىكنند و هر بار چندين روز او را حبس و بازجويى مىكنند. بار دوم كه چندى پس از سياهكل بود، حسينى، يكى از سربازجويان ساواك، او را مجبور مىكند كه به سراغ شما بيايد و پس از شما به سراغ اسماعيل خوئى. حسن پويان شرح ماجرا را اين گونه نوشته كه با اجازهتان آن را مىخوانم:
صدای اذان مغرب به گوش میرسید که نقشهاش را شرح داد [اشارهاش به حسينى است]. قرار شد که دو مأمور، غیر از راننده، مرا به محل دانشکدۀ امیر همراهی کنند. عکسی از او به من داد و دستورش آن بود كه به سراغ آقاى دكتر پرهام، از استادان دانشكده، بروم و جویای خبری از برادرم شوم. تأکید کرد که عکس را فقط در صورتی که دکتر پرهام ادعا کند که امیر را نمیشناسد نشان بدهم. آقای دکتر پرهام در آن وقت شب، که قاعدتا ً ساعت کارش نمیتوانست باشد، در دفتر دانشکده حضور داشت. پیدا بود كه اين را حسينى از پيش مىدانست. مأموران وقتى كه وارد آنجا مىشدم به نوبۀ خود يادآورى كردند كه عكس را بلافاصله نشان ندهم، زيرا در آن صورت آقاى پرهام فوراً متوجه خواهد شد كه با برخوردى امنيتى سر و كار دارد. من او را تنها از روى اسمش مىشناختم و خود وى را هرگز نديده بودم. به يكى از كسانى كه در دفتر دانشكده حضور داشتند گفتم كه آقاى دكتر پرهام را مىخواهم ببينم. با اشارۀ دست نشانش داد. وضع روانى من به خاطر موقعيتى كه در آن قرارم داده بودند به چنان شدتى آشفته بود كه دقيقا به وارونۀ سفارش ”دكتر حسينى“ عمل كردم، بدين معنى كه در همان ابتدا عكس امير را نشان دادم. گفتم كه برادرش هستم و براى يافتن او كه از شاگردان شما است راهنمايى مىخواهم. دكتر پرهام با چهرهاى تلخ و حاكى از نفرت پاسخ داد كه اصلاً شاگردى به نام اميرپرويز پويان ندارد. با چنان لحن تندى آن چند كلمه را گفت كه جا براى هيچ پرسشى باقى نگذاشت. وقتى دست از پا درازتر دفتر دانشكده را ترك گفتيم، يكى از ماموران خطاب به من گفت كه يا خيلى بیشعورى يا خودت را به خريت زدى. مگر قرار نبود عكس را بلافاصله رو نكنى؟ همكارش گفت: ولش كن بابا. رنگش مثل مرده سفيد شده بود. انگار دكتر پرهام مىخواست دارش بزند.[6]
ب. پ.: اين گفته درست نيست. ايشان عكسى به من نشان نداد. عرض كردم كه اینها در فاصلۀ هفت هشت متری من ايستاده بودند. اصلاً نزدیک من نشد که عکسى به من نشان بدهد. تا وارد شد گفت: ”آقای پرهام من برادر پرویز پویان هستم.“ من هم گفتم: ”بله ايشان را مىشناسم.“ دوم اينكه آنجا دانشکده نبود و دفتر گروه شهرى مؤسسۀ تحقيقات اجتماعى بود. آن موقع من در دانشگاه درس نمیدادم و پرویز پویان هم نمىتوانست شاگرد من باشد. سوم اينكه چهرۀ من تلخ نبود. اگر من با چهرۀ تلخ پاسخ مىدادم كه نه من پرویز پویان را نمیشناسم، مرا با خودشان می بردند که! من خیلی طبیعی عمل کردم. آنقدر طبيعى رفتار كردم كه وقتی آنها از سالن خارج شدند، دکتر توفيق در حالى كه قاه قاه مىخنديد، رو به من گفت: ”مرد حسابی، تو چطور نفهمیدی که آنها مأمورین امنیتی هستند. آنها که فامیلش نبودند؛ مأمورهای امنیتی بودند.“ گفتم: ”چه مأمور امنیتی باشند چه نباشند، من به انگیزۀ طبیعی خودم رفتار کردم. نتیجۀ خوبى هم داد. قانع شدند و رفتند دیگر.“
من تعجب مىكنم كه آقاى پويان داستان را اینجور شرح داده. اتفاقاً بعد از انقلاب، فكر مىكنم سال 62 بود، در دفتر مدير انتشارات آگاه نشسته بودم. از ساعت 5/8 صبح میرفتم آنجا تا شش هفت بعد از ظهر و گروندرویسه ماركس را ترجمه و اصلاح میکردم. پشت يك ميز، آقاى حسينخانى مدير انتشارات آگاه نشسته بود و پشت يك ميز من نشسته بودم. یکدفعه یک آقايى در اتاق را باز کرد. به جای این که بیاید توی اتاق، دم در ايستاد و خيره ماند به من. بعد از چند لحظه -حالا آقای حسینخانی هم شاهد قضیه است- گفت: ”آقای پرهام مرا میشناسی؟“ یک خورده نگاهش کردم. دیدم قیافهاش شباهت عجیبی به پرویز پویان دارد. بعد از چند لحظه گفتم: ”شما برادر پرویز نیستید؟“ گفت: ”چرا. من حسن پویان هستم، برادر امير پرویز پویان. یادتان هست من آمدم مؤسسه سراغ شما؟ آن دو نفر هم که با من آمده بودند به عنوان خانواده؟ آن دو مأمور امنیتی بودند. ولی شما آنقدر خوب برخورد کردید که آنها دست از سر ما برداشتند و اتفاقی هم برای شما نیفتاد.“ گفتم: ”آره، یادم میآید.“ بعد گفتم: ”خُب بیا تو.“ آمد تو و او را به آقای حسینخانی معرفی کردم. داستان اینجور كه ایشان در كتابش شرح داده، نبود. درست نيست.
حالا گوش بدهید و ببینید پس از اينكه برادر پويان و مأموران امنيتى رفتند چه اتفاقی افتاد. هفت هشت ده روزى بيشتر از آن ماجرا نگذشته بود كه روزى پرويز آمد به مؤسسه. من نشسته بودم پشت میز خودم در همان گروه شهری. یکدفعه دیدم پرويز وارد شد. يكراست هم آمد به طرف میز من. با همان حالت طبیعیاى که با برادرش و مأمورین برخورد کرده بودم، گفتم: ”اوهووو! مرد حسابی، کجا هستی؟ چند ماه است كه من از تو خبر ندارم. خانوادهات را هم نگران كردهاى. دو سه نفرشان آمده بودند اینجا سراغت را از من مىگرفتند! برادرت بود و دو نفر ديگر. کجا بودی اين همه مدت؟ چرا گم شدى يكدفعه! تو يكدفعه غيبت زد و من فکرکردم نكند تو هم رفتى هواپیماربايى!“ يادآورى كنم كه همان وقتها، مجاهدين خلق هواپیمایی را كه بر فراز خليج پرواز مىكرد ربوده بودند.[7]
جملۀ آخر و هواپيماربايى را با حالت شوخى و خنده گفتم و با صداى بلند. پرويز آناً متوجه قضيه شد. آدم بسيار باهوشی بود! تا گفتم برادرت آمده بود اینجا و نگرانت بودند، فهمید که مأمورین امنیتی رابطهاش را با من پیدا کردهاند. بلافاصله آمد جلو و گفت: ”پول داری؟“ من از جا بلند شدم و دست کردم توی جیب شلورام. 3 تا اسکناس 100 تومانی توی جیبم بود. آنها را درآوردم و گرفتم پيش رويش. دو تا از اسكناسها را برداشت و گفت: ”بعدا ً میبینمت.“ تا آمد خداحافظى كند، گفتم: ”وایستا اينجا، ببینم! یک نامه هم از طرفهای آذربایجان و تبریز برايت آمده. مدتها است پیش من است. اين را هم بگير.“ و دست كردم توی کشوى ميزم و نامه را درآوردم. نامه را گرفت. بند نشد ديگر. مثل برق رفت. اين آخرين ديدار من با پرويز پويان بود.
ن. م.: گفتيد این ماجرا كى اتفاق افتاد؟
ب. پ.: حدوداً هفت هشت ده روز پس از اینکه برادرش و مأمورین امنيتى آمدند به سراغ من. یعنی اوایل یا اواسط بهمن ماه یا اوایل اسفند ماه 13٤٩. خُب اینها را داشته باشيد.
ن. م.: دوباره مىخواهيد وارد اتاق بازجویی شوید؟
ب. پ.: بله. با یک حالت خیلی طبیعی به ختايى گفتم: ”آره این آقای پویان را من میشناسم.“ گفت: ”چه جوری با او آشنا شدى؟“ داستان آشنايىمان را برايش گفتم: ”به يكى از میخانههای خیابان استانبول رفته بوديم. دور میز كنار ما دكتر خوئی نشسته بود با چند نفر دیگر که يكىشان پویان بود. خوئى ما را به هم معرفی کرد. این معرفی باعث آشنايى ما شد و اينكه چند دفعهاى همدیگر را ببينيم. از اواخر تابستان 49 تا حالا هم او را ندیدهام.“ با اينكه با حالت بسيار طبيعى حرف مىزدم، نگران بودم. نگرانیام از اين بود که مبادا وقتى با صداى بلند به پویان گفتم که مرد حسابی کجا بودی؟ نکنه آن هواپیما را تو ربوده باشى، كسى حرفم را شنيده باشد و گزارش داده باشد. بعد از انقلاب فهمیدم که در همان بخش شهری ما ساواك 2 مأمور داشت. در عين حال، فكر مىكردم كه اگر اين ماجرا را خودم به زبان آورم، ديگر ولكن معامله نيستند و ولم نمىكنند. مىگويند تو حتماً بايد از نزدیکان چريكها باشى. اگر به تو اعتماد نداشتند که پويان در آن حالت و با خيال راحت نمىآمد پيش تو پول قرض کند. اين را هم مىدانستم كه اگر خودم ماجرا را تعريف كنم، میبرندم زیر اخيه كه عواقبش ناپیدا بود. با خودم گفتم هرچه بادا باد! بهتر است در اين باره فعلاً چيزى نگویم. در اين فكرها بودم كه از من پرسید: ”آخرینبار كه پویان را ديدى كى بود؟“ گفتم: ”هشت ماه پیش. از اواخر شهریور من دیگر او را ندیدهام و هيچ خبرى هم از او نداشتهام.“ پس از اين بود كه تهديدها شروع شد. بهخصوص از طرف آقای نیکطبع. چون ختایی مهربانتر و مؤدبانهتر حرف میزد. نیکطبع با تحقیر و تهديدآميز صحبت میکرد که ما شما را 24 ساعت بیشتر نمیتوانیم نگهداریم. میفرستیمتان به سازمان امنیت. سازمان امنیت هم مىدانيد که مثل ما رفتار نمىكند و بلاها سرتان می آورند و از اين جور حرفها. گفتم: ”آقا هربلایی می خواهید سر من بیاورید، بیاورید. شما از من پرسیدید که او را چه جوری می شناختم، من جریان آشناییام با او را برایتان تعريف كردم. بعد هم گفتم هفت و هشت جلسهاى با هم رفتیم عرقخوری و از تابستان، از شهریورماه، هم از او هيچ خبرى ندارم. رابطۀ ما رابطۀ عرقخوری بود و دوستى. من اصلا ً هیچ نشانهای، هیچ سوءظنی، هیچ چیزی که دال بر این بوده باشد که این آقای پرویز پویان مشغول فعالیت سیاسی است، از او ندیده بودم. به عنوان یک دوست با همدیگر میرفتیم به میخانهاى و عرق میخوردیم. دوستان دیگر هم گاهى با ما بودند. حالا هر کاری میخواهيد بکنید، بكنيد. میخواهید من را بفرستید ساواک، بفرستید. من همین حرفها را در ساواک هم تکرار میکنم.“
باز نيكطبع مقدارى تهدید کرد و براى من خط و نشان كشيد كه فايدهاى نداد. من همان حرفها را تكرار مىكردم. تقریباً يك صبح بود كه دوباره من را فرستادند به همان هلفدونی که سر پا بایستیم تا صبح كه ايستادم. با شكم گرسنه و بدون سيگار خیلی به من سخت گذشت آن شب. روز كه شد، دوباره آمدند و کار عادی خود را شروع کردند. يك چايى هم در همان هلفدونی پشت آبدارخانه به من دادند. ظهر شد و من همچنان سر پا و گرسنه و خسته ايستاده بودم. استواری که نهار پخش میکرد، دلش به حال من سوخت و یکی از ساندویچهايى را که برای همکارانش درست کرده بود به من داد. من هم دست کردم توی جیبم و دو سه تومنی را بابت ساندویچ به سركار استوار دادم. بعد خواستم بروم به دستشویی. دستشويى ته همان راهرويى قرار داشت که در يكى از اتاقهايش مرا بازجویی کرده بودند. به طرف دستشويى كه مىرفتم، دیدم بهروز دولتآبادی را هم گرفتهاند.
ن. م.: چاى اغلو؟
ب. پ.: بله او تار میزد. جزو چپیها هم بود و از آشنايان جلال آلاحمد.
ن. م.: او از ياران صمد بهرنگى و بهروز دهقانى بود و عضو هستۀ تبريز چريكهاى فدايى كه مسئول سياسىشان اميرپرويز پويان بود.
ب. پ.: عجب. اين را نمىدانستم. به هر حال، دیدم او را هم گرفتهاند. او هم از دستشويى برمیگشت که برود به سلول خودش. من از کنارش رد شدم و آهسته گفتم: ”من تو را نمیشناسم.“ زود متوجه شد و ما بىآنكه آشنايىمان را به روى هم آوريم، از كنار هم رد شديم.
شب كه شد، باز من را آوردند در اتاق رئیس عملیات. ایندفعه دیدم که علاوه بر ختایی و نیکطبع، یک سرهنگ ارتش با 3 قپه هم آنجاست. بازجویی را به صورت كتبى و رسمی شروع کردند. پس از نام و مشخصات، دوباره پرسیدند: ”آیا اميرپرویز پویان را میشناسی یا نمیشناسی؟“ من جواب دادم: ”بله، میشناسم.“ پرسيدند: ”چگونه با او آشنا شدی؟“ همان داستان قبلی را تکرار کردم. پرسيدند: ”آخرینبار او را کی دیدی؟“ گفتم: ”حدود هشت ماه پیش دیدم و دیگر هم او را ندیدم.“ كاغذ را امضا کردم و آن را به دستشان دادم. نزدیک ساعت 2 صبح بود كه گفتند برو. دوباره من را بردند توی هلفدونی. خسته و گرسنه و بىسيگار شب دوم را هم به صبح رساندم. صبح روز سوم دستگیریام بود. ایندفعه كه مرا صدا کردند، جناب سرهنگ رفته بود. ختایی بود با نیکطبع. ختایی گفت: ”بفرمایید بنشینید آقای پرهام.“ نشستم. اينبار با احترام زياد با من رفتار مىكردند. متعجب شده بودم. بعدها فهمیدم که دکتر توفیق به دکتر هوشنگ نهاوندی، که در آن وقت رئیس دانشگاه بود، تلفن مىزند که معاون مرا گرفتهاند. دكتر نهاوندى هم گويا تلفن زده بود به سازمان امنیت كه دست از سر فلانى برداريد. ختايى با لحنى بسيار مودبانه گفت: ”آقاى پرهام، ما شما را محترم مىداريم و براى شخص شما خيلى احترام قائليم و . . . شما هم جريان آشنايىتان را با پرويز پويان به ما گفتيد و ما به درستى حرفهاى شما اعتماد پيدا كردهايم. حالا شما را رها میكنيم كه بروید سر خانه و زندگىتان. اين كارت من است [كارتش را به من داد كه شمارۀ تلفن مركز عملياتىشان روى آن نوشته شده بود.] اگر یک موقع آقای اميرپرویز پویان با شما تماس گرفت، شما به من خبر بدهید.“ من کارت را گرفتم و گفتم: ”چشم آقا!“ کارت را گذاشتم توی جیبم. پس از اين گفتوگو، یکى از نگهبانان را صدا کرد که آقای پرهام را راهنمایی کنید بروند خانهشان. نگهبان همراه من آمد تا پاگرد پلههاى شهربانی. یادتان میآید پله های شهربانی را؟ در خیابان سوم اسفند، نه خیابانی که می خورد به خیابان سپه . . .
ن. م.: بله.
ب. پ.: روی آن پلکان که آمد، جوری که مثلاً دارد با من خداحافظی میکند، دستش را بلند کرد و گفت: ”خداحافظ شما آقای پرهام.“ من فهمیدم این دستی را که اینجور بلند کرده یک علامت است. روی يكى از نمودارها که در اتاق آقاى ختايى دیده بودم، نوشته بود کسانی که دستگير و بازجويى شدهاند و مخفيانه تحت تعقیب مجدد قرار دارند؛ چيزى در اين حدود. متوجه شدم نگهبان به کسانی كه در ماشینى كه روبهروى ساختمان شهربانى نشسته بودند اشاره میکند که این آقا را تعقیب کنید. من هم پیاده راهم را گرفتم و در خیابان سوم اسفند پیچیدم که بروم به طرف فردوسی. همينطور كه مىرفتم، دیدم یک تاکسی از پشت سر میآید و چراغش روشن است. شب بود دیگر، ساعت 2 بعد از نصف شب. دست بلند کردم. تاکسی نگه داشت. كنار راننده هم يك نفر نشسته بود. گفتم: ”آقا من می خواهم بروم طرف نیروی هوایی. میرسانی مرا؟“ گفت: ”آره، سوارشو.“ من سوار شدم، نشستم عقب. گاهگاهی بدون اینکه آنها متوجه بشوند، سرم را برمیگرداندم عقب، ببینم ماشینی ما را تعقیب میکند یا نه. نزدیکیهای میدان ژاله تشخیص دادم که مثلاً در فاصلۀ 100 مترى ما، ماشینی دنبال ما میآید. همینطور که میرفتیم به طرف خانه، هرازگاهى برگشتم و نگاه کردم و هر بار مىدیدم که در خیابان هیچکس نیست و فقط آن ماشین است كه به دنبال ماست. بالاخره رسيديم به خانه. زن و بچهمان را خوشحال كرديم!
صبح كه بلند شدم بروم سرکارم، اولین چيزى که به ذهنم آمد اين بود كه ببینم ماشین مأموران اطلاعات شهربانى آن دور و برها كجاست. از خانۀ خودم راه افتادم به سمت میدان مادر كه جنب خانه بود. میدانکی بود به اسم میدان مادر كه کوچهای از طرف شمال از آن منشعب میشد. سر كوچه، ماشینشان را دیدم. پیکان نبود. چه بود، يادم نمىآيد. یک ماشین دیگر هم بود. دو نفر در ماشین آن گوشه منتظر من ايستاده بودند. با پیکان خودم پیچیدم که بروم به ميدان نیروی هوایی و ژاله و بعد به طرف مؤسسه. اینها هم دنبال من راه افتادند. آمدند. نه تنها آن روز، تا هفت هشت روز هر جا كه مىرفتم دنبالم مىآمدند. نه تنها سر كار كه هر كجا. با زن وبچهام كه میرفتم مهمانی، اینها دنبال ما بودند. به شوخی به بچهها میگفتم سرتان را برنگردانید، فرشتههای نگهبان همراه ما هستند. بعد از هفت هشت روز ديگر خسته شدند و ول کردند. این داستان ما بود با اميرپرويز پویان که بد عاقبتى داشت. عاقبتش این بود که من وارد لیست سیاه ساواک شده بودم.
بعد از انقلاب، آقای دکتر توفیق به من گفت كه ”من از همان روز دستگيرى تو تحت فشار شدید ساواک قرار گرفتم که تو را از معاونت مؤسسه بردارم. و چون نمی خواستم تسلیمشان بشوم، دنبال راه حلی گشتم. راه حلی که پیدا کردم این بود که تو را بفرستم خارج.“
داستان از اين قرار بود: یک روز كه من در مؤسسه نشسته بودم، دكتر توفیق مرا صدا کرد. من رفتم به اتاقش. گفت: ”فلانی، تو چرا نمیخواهی بروی تحصیلاتت را تمام کنی، دکترایت را بگیری و بیایی؟“ گفتم: والله من حقوقی كه میگیرم اینجا، همهاش ماهی 1500 تومان يا دو سه هزار تومان است. خرج خانوادۀ من سنگین است. چهار تا بچه دارم. چه جوری با این پول کم مىتوانم بروم درسم را در خارج ادامه دهم؟“ گفت: ”اگر من یک بورسی برایت درست بکنم، میروی؟“ گفتم: ”چرا نمیروم؟ من از خدا مىخواهم كه دکترایم را بگذرانم.“ این داستان تقریباً اوایل تابستان 1350 اتفاق افتاد. در جا تلفن را برداشت و شمارۀ شعبۀ فرهنگى سفارت فرانسه را گرفت به زبان فرانسه گفت: ”آره، من معاونم را می خواهم بفرستم برود فرانسه تحصیلاتش را تکمیل بکند، دکترایش را بگذراند. یک بورس میخواهم براى او بگيرم.“ طرف هم گويا جواب داد: ”اتفاقاً ما 10 تا بورس داشتیم. یکیاش مانده که مال شرکت نفت فرانسه توتال است.“ دكتر توفيق هم گفت: ”این را نگهدارید برای آقای پرهام.“ و بعد رو به من گفت: ”بفرما این هم بورست! بورست جور شد.“ و اين جور شد كه من رفتم به فرانسه. اما پيش از آنكه بروم فرانسه، تحقیقاتم در مورد مناطق زلزلهزدۀ طبس و فردوس و آن ناحيۀ زلزلهخيز را مىبايست به پايان مىرساندم. پرسشنامههایی تنظيم كرديم و با عدۀ زيادى از بچههاى مؤسسه، از جمله خانم ویدا حاجبی كه جزو پرسشگرهای من بود، مجيد احسن و ده دوازده نفر ديگر رفتيم به فردوس. مطمئن نيستم كه مصطفى شعاعیان هم بود يا نه. ما باید ظرف ده پانزده روز كار را تمام میکردیم. رفتیم فردوس. در خانهای که متعلق به وزارت مسکن و شهرسازی بود مستقر شدیم. تحقیقات محلیمان را راجع به بازسازی شهرها و روستاهاى زلزلهزده انجام داديم و پس از آن برگشتیم به تهران.
اوایل پاییز 1350 من روانۀ فرانسه شدم و بعد هم که زن و بچهام به من پیوستند. زمستان 1352، من در دانشكدۀ دكارت سوربن و در حضور پنجاه شصت نفر از ايرانيانى كه به عنوان تماشاچى آمده بودند از تز دکترایم دفاع كردم و با نمرۀ بسيار خوب قبول شدم. رياست هیئت ژوری با ژرژ بالانديه بود، استاد كرسى سوسيولوژى در سوربن.
ژانویۀ همان سال برگشتم به ایران. خُب، دکترایم را گرفته بودم. هيئت علمى دانشکدۀ علوم اجتماعی جلسهاى تشکیل دادند و تصویب کردند که من را به عنوان استادیار علوم اجتماعی استخدام کنند. این درخواست به دانشگاه تهران فرستاده شد و شورای عالی دانشگاه تهران هم آن را تصویب کرده بود و سپس طبق روتينى كه وجود داشت، درخواستنامه را برای تأئید فرستادند به سازمان امنیت. سازمان امنیت مخالفت کرده بود و گفته بود این آقا نبايد در دانشگاه استخدام شود.
هفت هشت ماه از اين داستان گذشت. رئیس دانشکدۀ علوم اجتماعی در آن زمان آقای دکتر نظامی ناو بود. یک روزی من نشسته بودم در دفتر كارم، آقای دکتر نظامی مرا صدا کرد. رفتم طبقۀ دوم، دفتر اتاق رئیس دانشکده. مرا نشاند در صندلی بغل میز خودش. بعد رفت در اتاق را از پشت بست که کسی وارد نشود. بعد آمد نشست پشت میزش. کشوی سمت راست میزش را باز کرد. نامهای درآورد و در دست راستش آن را در فاصلۀ یک متری دید من نگه داشت. به من ندادش. گفت: ”بخوان.“ دیدم نامه از ساواک است. زیرش هم مُهر سازمان امنیت و اطلاعات کشور را زده بودند. جواب کتبی و دستور کتبی ساواک بود به دانشگاه تهران که باقر پرهام نمیتواند در دانشگاه تهران و در هیچیک از دانشگاههای ايران به عنوان استاد حضور داشته باشد. در واقع مرا از دانشگاه بیرون کردند. در حالی که همان موقع که ساواک این نامه را نوشته بود که فلانی نباید در هیچیک از دانشگاههای تهران استخدام شود، آدمهایی مثل امیرحسین آریانپور و خدابیامرز سیاوش کسرائی که از چهرههای سرشناس حزب توده بودند، در دانشگاهها درس می دادند. حماقت ساواک را میبینید؟
از آن تاریخ به بعد، رفتم سازمان برنامه و یکی دو سالى آنجا بودم. بعد از برگزاری شبهای شعر در پائیز 1356، درخواست بازنشستگی کردم، با 20 سال خدمت. و چه خوب شد که از خدمت دولتى آمدم بیرون. برای اینکه اگر مانده بودم، بعد از انقلاب معلوم نبود این جماعت چه بلایی سر من مىآوردند.
ن. م.: متوجه نكتهاى كه مىگوييد هستم. اما اجازه بدهيد باز هم برگرديم به پويان. مىخواستم بدانم آيا به یاد داريد كه او هيچيك از نوشتهها و ترجمههايش را، چه آنهایی را که در خوشه و آرش چاپ شد، چه آنهایی که به شكل دستنویس پخش شد، مثل ”خشمناک از امپریالیسم و هراسان از انقلاب،“ به شما داده باشد که بخوانید و نظرتان را . . .؟
ب. پ.: اصلاً. من البته بعداً تشخيص دادم، بعد که آن طفلک در همان نیروی هوایی کشته شد. او آگاهانه هیچیک از مسایل سیاسی خودش را با من طرح نمىکرد؛ به دو دلیل. گفتم بسیار آدم باهوشی بود. دلیل اول این بود که تشخیص داده بود من یک عنصر انتلکتوئل فرهنگیام. علاقهای به سیاست ندارم. دلیل دومش این بود که تشخیص داده بود اگر با من مسئله را مطرح كند، من حتماً با او مخالفت میکنم. من پس از انقلاب كه تئوری بقا او را خواندم كه نه استراتژی بود و نه تاکتیک، خیلی تعجب كردم: ”ما خودمان را فدا میکنیم و سکوت جامعه مىشكند و مردم به حركت درمىآيند.“ این را اگر به من گفته بود، من مسلماً با او مخالفت میکردم. میگفتم پرويز جان، اکثریت این جامعه در حال و هوایی هستند که اصلاً به دنیای من و تو ربطی ندارد. من و تو به دنیای آنها ارتباطی نداریم. حتی اگر من و تو هم خودمان را فدا بکنیم، هیچ اتفاقی در این جامعه نمیافتد. تو چرا میخواهی بروی خودت را فدا بکنی؟ پویان این را تشخیص داده بود که نباید حرفش را به من بگوید. تصمیم خودش را گرفته بود، چون میدانست اگر این را به من بگوید، من با او مخالفت خواهم کرد.
ن. م.: اگر بخواهیم صحبت را جمع ببندیم، شما در چهرۀ این روشنفکر جوان آن زمان كه انتلکتوئل با استعداد و علاقهمندى مىشناختيدش، چه مىديدید؟
ب. پ.: یک بچۀ بسیار باهوش، بسیارحساس نسبت به سرنوشت میهنش و ملتش و بسیار علاقهمند به آزادی میدیدم. آدمی که از سانسور حاکم بر جامعه، از استبداد حاکم بر جامعه به جان آمده بود، درحدی که رفت و خودش را فدا كرد؛ مثل خيلى ديگر از جوانهاى آزادىخواه كه رفتند و خودشان را فدا کردند. جوانی با آن استعداد و با آن فهم و شعور و با آن علاقه به ملت خودش و با آن نفرتی که از حزب توده در او مى دیدم، از جریان قلابی چپ در ایران، واقعاً حيف شد. اگر فضای آزادی میبود، او و جوانهاى زيادى مثل او به این سرنوشت دچار نمیشدند که ما هرچه میکشیم از دست سانسور و آن سرکوب سیاسی مىكشيم. اگر آن سرکوب نبود و آن اختناق نبود و فضا نسبتاً آزاد بود، اجباری وجود نداشت که جوانهاى ما خودشان را به کشتن بدهند. این همه استعداد در راه شکوفایی دیگری شکوفا می شد، در راه خدمت به کشورشان شکوفا میشد.
[1] ”طرود دهستانى است از بخش مركزى شهرستان شاهرود. اين دهستان تقريباً در ١٥٠ هزار گزى جنوب باخترى شاهرود و ١٠٠ هزار گزى جنوب خاورى دامغان در حاشيۀ دشت كوير واقع شده [هر گز برابر يك متر است]. هواى آن زمستان معتدل و تابستان گرم است. آب قراى آن از قنوات تأمين مىشود. اين دهستان از هشت آبادى و چندين مزرعه تشكيل شده.“بنگرید به علیاکبر دهخدا، لغتنامه، زیر نظر محمد معین و جعفر شهیدی (چاپ 9؛ تهران: دانشگاه تهران و روزنه، 1373)، ١٣٦١٦.
[2]اين زلزله در بامداد روز پنجشنبه ٨ مرداد ١٣٤٩ رخ داد. روزنامۀ كيهان در اين روز نوشت: ”زلزلۀ صبح امروز يك فاصلۀ ٥٠٠ كيلومترى از سارى تا مشهد را لزراند.“ كانون زلزله در مراوهتپه، نزديك مرز ايران و شوروى، بود. بنا به نوشتۀ كيهان ١٠ مرداد ١٣٤٩، ”تلفات زلزله ١٧٥ كشته، ٥٠٠ مجروح و ٢٩ قريۀ ويران بود.“ كيهان آمار دقيقى از كشتهشدگان و ميزان ويرانى روستاها و شهرهاى زلزلهزده به دست نمىدهد.
[3]اول اسفند ١٣٥٢ش/١٢ مارس ١٩٥٣م، طرود در معرض زلزلهاى به شدت ٥/٦ ريشتر قرار مىگيرد. در جريان اين زلزله كه يكى از شديدترين زلزلههاى قرن بيستم برآورد شده است، ١٨٠٠ خانه ويران شد و ٩٧٠ نفر جان خود را از دست دادند. روزنامههاى وقت خبر اين فاجعه را چنين بازتاباندند: ”زلزله شديدى به مدت پنج دقيقه در قريۀ طرود، واقع در 72 كيلومترى شاهرود روى داد كه بر اثر آن قريۀ مزبور با خاك يكسان شد و قريب يك هزار نفر به هلاكت رسيدند . . . به مناسبت وقوع زلزلۀ طرود . . . عزاى ملى اعلام شد.“
بنگرید به
Abdalian ,S, La Nature, 81, 314, 1953 وJ.P. Rothe, La seimicicite du globe, UNESCO, Paris, 1969 و Major Earthquakes of the World, US Geological Science
پنجاه سال شاهنشاهى پهلوى (پاریس: سهیل، )، جلد 2، 608-609.
[4] سرگرد علينقى نيكطبع، مأمور عالىرتبۀ ادارۀ اطلاعات شهربانى و ساواك و سربازجوى كميتۀ ضد خرابكارى. او روز 9 دىماه ١٣٥٣ به دست چريكهاى فدايى خلق ترور شد.
[5]به دليل انتشار يادداشتهاى شهر شلوغ، فريدون تنكابنى در 31 فروردین 1349 به دستور ساواك دستگير مىشود. در اعتراض به اين دستگيرى، ٦٠ تن از اعضاى كانون نويسندگان ايران در 28 اردیبهشت 1349 اعلاميهاى مىدهند كه متن آن را مىآوريم: ”فريدون تنكابنى، نويسند ۀ معاصر ايران و دبير ادبيات، كه تاكنون كتابهاى مردى در قفس، پيادۀ شطرنج و يادداشتهاى شهر شلوغ از او منتشر شده، مدتى است كه بر اثر انتشار كتاب آخرش در بازداشت به سر مىبرد. بازداشت اين نويسنده نقض اصول آزادى و حقوق اهل قلم است. اين بازداشت ناروا باعث سرافكندگى ملتى است كه هميشه شاعران و نويسندگان خود را در سايۀ حمايت و حرمت و قدردانى و تفاهم خويش گرفته است. ما امضاكنندگان زير به اين بازداشت معترضيم و آزادى فريدون تنکابنى را در اسرع وقت خواستاريم.“ اعتراض نويسندگان ايران در داخل كشور و آزادىخواهان ايرانى در خارج از كشور به جايى نمىرسد و دادگاه نظامى فريدون تنكابنى را ”به جرم اقدام عليه امنيت كشور“ به شش ماه زندان محكوم مىكند.
نگاه كنيد به مسعود نقرهكار، بخشى از تاريخ جنبش روشنفكرى ايران، باران، سوئد، ٢٠٠٢، جلد ١ ص ٣٢٩ و جلد ٥ ص ١١٣.
[6]حسن پويان، ياد ايام جوانى (تهران: گام نو، ١٣٨٥)، 16-17.
[7] ايران در سال ١٣٤٩ با مسئلۀ تازهاى روبهرو مىشود: مسئلۀ هواپيماربايى. در ٣١ خرداد آن سال، يك فروند هواپيماى جت بويينگ ٧٢٧ هواپيمايى ملى با ٩١ مسافر، از جمله شهرام پهلوىنيا فرزند اشرف پهلوى، را كه در مسير تهران-آبادان پرواز مىكرد، سه سرنشين ايرانى مىربايند و به بغداد مىبرند. ”عراق پس از آنكه به سه جوان ربايندۀ هواپيما پناهندگى سياسى داد، هواپيما را به ايران بازگرداند.“ بنگرید به اطلاعات (سهشنبه ١٨ مهرماه ١٣٤٩). اين نخستين مورد هواپيماربايى در تاريخ هواپيمايى ايران است. دومين مورد هواپيماربايى در ١٨ مهر 1349 رخ مىدهد. هواپيماى ربوده شده كه ٤٤ سرنشين داشت و هشت خدمه ”همان هواپيمايى بود كه در روز ٣١ خرداد ماه گذشته در مسير تهران- آبادان . . . به بغداد ربوده شد و پس از آنكه ربايندگان آن در بغداد پناهندگى يافتند به تهران بازگشت. با اين تفاوت كه ربايندگان هواپيما اينبار علاوه بر تقاضاى پناهندگى، تقاضاى آزادى ٢١ نفر از زندانيان سياسى ايران را داشتند و در نخستين لحضات ورود به بغداد، با عنوان اين تقاضا تهديد كردند چنانچه خواستههایشان عملی نشود، هواپيما را با سرنشينان آن منفجر خواهند كرد.“ بنگرید به اطلاعات (يكشنبه ١٩ مهرماه ١٣٤٩). سومين هواپيماربايى سال 1349 در ١٨ آبان روى مىدهد. خبر اين هواپيماربايى را روزنامۀ اطلاعات روز دوشنبه ١٨ آبان به اين صورت بازتاباند: ”يك فروند هواپيماى داكوتاى مسافربرى از نوع دى. سى. ٣، متعلق به شركت ايرتاكسى ايران، بامداد امروز در مسير امارات دبى و بندرعباس با ٢٣ مسافر و سه سرنشين به زور اسلحه از مسير خود منحرف و پس از طى يك مسير طولانى و بنزينگيرى در امارات قطر به بغداد ربوده شد.“ شرح ماجرا را همان روزنامه در سهشنبه ١٩ آبان اينگونه به دست داده است: ”هواپيماى مذكور را شش نفر از مجرمين تحت تعقيب در ايران كه امارات دبى آنان را اخيراً به اتهام جعل و تزوير دستگير كرده بود و مىخواست به ايران مسترد دارد، با كمك سه تن از مسافران عادى هواپيما كه بعداً معلوم شد از همدستان اين مجرمين بودهاند، به سرقت بردند . . . ربايندگان هواپيما براى سرقت هواپيما از يك قبضه اسلحه، چاقوى ضامندار و قوطىهاى بنزين استفاده كردند. آنان بنزين مورد نظر را در داخل قوطىهاى آب پرتقال و همچنين فلاسك آب به داخل هواپيما حمل كردند . . . ١٤ مسافر آن را شش تن از مجرمين مستردشدۀ ايرانى و چهار مسافر ديگر ايرانى، دو مأمور گارد و پليس دبى و دو مسافر پاكستانى تشكيل مىدادند. حكومت دبى، دو مأمور را به اتفاق شش مجرم ايرانى، كه دستهاى آنان به زنجير بود، براى تحويل مجرمين به ايران همراه كرده بودند.“ اصل ماجرا اما چه بود؟ شش تن از مجاهدين خلق ايران كه براى كسب آموزش نظامى ساکن اردوگاههاى فلسطينى لبنان و اردن بودند، در جريان توقت موقتشان در دبى مورد سوء ظن پليس اين كشور قرار مىگيرند و روانۀ زندان مىشوند. همرزمان اينان به محض آگاهى از اينكه دولت دبى بر آن شده كه اين شش تن را به ايران بفرستد، برنامۀ ربودن هواپيماى حامل آنان را در دستور مىگذاردند و در جريان يك عمليات برنامهريزىشده، داكوتاى ايرتاكسى را بر فراز خليج فارس مىربايند و به عراق مىبرند. شرح ماجرا را محسن نژادحسينيان به دست داده است. بنگرید به محسن نژادحسینیان، پرواز بر فراز خليج (تهران: نشر نى، ١٣٧٩)، 139-152.