A Critical Investigation of Morteza Motahhari’s Viewpoint Concerning Islamic Mysticism

مقدمه

در این مقاله، دیدگاه مرتضی مطهری را دربارۀ عرفان اسلامی با رویکردی انتقادی بررسی می‌کنیم. از سویی، با مرور نوشته‌ها، درس‌گفتارها و سخنرانی‌های حجیم و پرشمار مطهری شاید بتوان گفت که عرفان اسلامی مهم‌ترین دغدغۀ او به شمار نمی‌رود و حجم مطالب مرتبط با عرفان اسلامی در آثارش، در قیاس با موضوعاتی همانند فلسفۀ اسلامی و قرآن‌پژوهی و مسایل اجتماعی-سیاسی، چه بسا چندان چشمگیر نباشد. اما از سوی دیگر، در میان آثار او، افزون بر چند کتابی که به موضوعاتی با ماهیت عرفانی اختصاص دارد، از جمله کلیات علوم اسلامی: بخش عرفان، عرفان حافظ و بخش‌هایی از خدمات متقابل اسلام و ایران و انسان کامل، در آثار دیگرش نیز که ارتباط مستقیمی با عرفان ندارند جسته و گریخته به این موضوع پرداخته می‌شود و این اشارات پراکنده در کنار نگاه مثبتش به عرفان نشان می‌دهد که این مقوله از دغدغه‌های فکری او بوده است.

در این نوشته، با توجه به جایگاه عرفان اسلامی در اندیشه‌های مطهری، در گام نخست با بررسی نوشته‌های او، خاصه نوشته‌هایی که به موضوع عرفان اسلامی اختصاص یافته‌اند، نمایی کلی از نگرش او به عرفان اسلامی و فهمش از این مقوله را به دست می‌دهیم. در گام دوم، رویکرد او به عرفان اسلامی را نقادی می‌کنیم. در این گام، با رویکردی تاریخی و انتقادی به میزان سازواری رویکرد، نحوۀ پرداخت به موضوع و شیوۀ طرح مسئلۀ عرفان در آثار او می‌پردازیم.

معرفی نگرش مطهری به عرفان

مطهری در توضیح آنچه از عرفان اراده می‌کند، نخست ذهن مخاطب خود را به دو وجه فرهنگی و اجتماعی این مقوله سوق می‌دهد. از نظر او، وجه اجتماعی عرفان در واقع وجه اختلاف اصلی عرفا با ”سایر طبقات فرهنگی اسلامی از قبیل مفسرین، محدثین، فقها، متکلمین، فلاسفه، ادبا، شعرا“ است. عرفا به زعم او ”علاوه بر اینکه یک طبقۀ فرهنگی هستند و علمی به نام عرفان به وجود آوردند . . . یک فرقۀ اجتماعی در جهان اسلام به وجود آوردند،“ در حالی که ”سایر طبقات فرهنگی از قبیل فقها و حکما و غیرهم . . . صرفاً طبقۀ فرهنگی هستند و یک فرقۀ مجزا از دیگران به شمار نمی‌روند.“ بر این اساس، مطهری در بعضی از آثارش به تفکیکی قراردادی دست می‌زند: ”اهل عرفان هرگاه با عنوان فرهنگی یاد شوند با عنوان ’عرفا‘ و هرگاه با عنوان اجتماعی‌شان یاد شوند غالباً با عنوان ’متصوفه‘ یاد می‌شوند.“[1] اهل تصوف از منظر وی نه انشعابی مذهبی تلقی می‌شوند و نه خود چنین مدعایی دارند. با این همه، در عرصۀ اجتماع گروهی به هم پیوسته را شکل می‌دهند و اندیشه‌ها، آداب مخصوص معاشرت، پوشاک و مناسک خاصی دارند.[2]

مطهری چند بار در آثارش تکرار می‌کند که در بحثش از عرفان اسلامی به جنبۀ اجتماعی و فرقه‌ای، یعنی به تعبیر قراردادی خودش به تصوف، نمی‌پردازد، بلکه فقط به وجه علمی-فرهنگی این تفکر نظر دارد و در بررسی جنبۀ فرهنگی نیز بیشتر از منظر ”تسلسل تاریخی“ بحث می‌کند.[3] او با توجه به پایگاه و پیشینه‌اش، در آثار پرشمار خود هدف و راه و وسیلۀ عرفان را از منظری فلسفی و به کمک گفتار رایج در فلسفۀ اسلامی توضیح می‌دهد. از نظر او، هدف عرفان معطوف به انسان و عبارت است از ”رسیدن انسان با کل وجودش به حقیقت (خدا)، [یا] فناء فی الله.“ عارف برای رسیدن به این هدف از مسیری می‌گذرد. این راه ”راه تزکیه و تصفیه و سیر و سلوک“ است. در این میان،‌ وسیله یا به تعبیر او ”مرکب“ نیز ”دل“ عارف است.[4]

در بررسی نسبت اسلام و عرفان، مطهری بیش و پیش از هر چیز عرفان را زاده و بالیده در دامن فرهنگ اسلامی می‌داند. عرفای اسلامی مدعی بیان سخنی فراتر از اسلام نیستند، بلکه به عکس، مدعی‌اند که ”حقایق اسلامی را بهتر از دیگران کشف کرده‌اند“ و در آثار خود همواره به کتاب و سنت رجوع و ارجاع می‌کنند.[5] مطهری تقابل میان اسلام و تصوف را بررسی و آن را قویاً رد می‌کند. از دیدگاه او، تعارضی میان اسلام و عرفان در کار نیست. در آثار عرفا چه بسا ”اشتباهات زیادی“ دیده شود، ولی تردیدی نیست که این طایفه با حسن نیت و ”خلوص کامل“ به ”اسلام“ پرداخته‌اند.[6]

همچنین، مطهری در قضیۀ ریشه‌ها و سرچشمه‌های اسلامی یا برون‌اسلامی عرفان مخالف دیدگاه‌هایی است که از ریشه‌های برون‌اسلامی عرفان اسلامی پشتیبانی می‌کنند.[7] او به جد بر آن است که شواهدی از سرچشمه‌های عرفان در درون اسلام در دست است. این شواهد شامل آیاتی از قرآن، برخی احادیث با مایه‌های عرفانی، برخی دعاهای اسلامی و خاصه برخی ”دعاهای شیعی“ منسوب به امامان شیعه است. این ادعیه، به زعم وی، حاکی از ”عالی‌ترین اندیشه‌های معنوی“ است. در نتیجه، او ”با وجود این همه منابع،“ به جستجوی منابعی بیرون از سنت اسلام نیازی نمی‌بیند.[8]

مسئلۀ دیگری که در آثار مطهری مدام تکرار می‌شود تفکیک رایج میان عرفان نظری و عملی است. این تفکیک در دل وجه فرهنگی یا علمی عرفان قرار می‌گیرد. به عبارت دیگر، این تفکیک ناظر به تفکیک میان وجه علمی-فرهنگی و وجه اجتماعی عرفان نیست، بلکه به دو وجه عرفان در دل جنبۀ علمی یا به تعبیر خود مطهری در ”جنبۀ فرهنگی“ عرفان اشاره دارد. مطابق این تفکیک ”بخش عملی عبارت است از آن قسمت که روابط و وظایف انسان را با خودش و با جهان و با خدا“ تبیین می‌کند. در این بخش، عرفان مانند اخلاق علم عملی است. مطهری عرفان عملی را علم سیروسلوک می‌نامد. در این بخش، به منازل، مراحل، احوال و وارداتی که پیش روی عارف و بر سر راه اوست پرداخته می‌شود.[9]

چنان که اشاره شد، بخش عملی عرفان از نظر مطهری مانند علم اخلاق است. در عرفان عملی نیز دربارۀ ”چه باید کردها“ بحث می‌شود. در عین حال، او در کلیات علوم اسلامی میان اخلاق و عرفان عملی دو تفاوت ذکر می‌کند: اولاً عرفان عملی تنظیم‌کنندۀ روابط انسان با خود، جهان و خداست و به ویژه، به تنظیم روابط با خدا می‌پردازد. در حالی که تنظیم روابط با خداوند به ضرورت در همۀ نظام‌های اخلاقی دیده نمی‌شود. ثانیاً سیر و سلوک عرفانی، چنانکه از نامش پیداست، مفهومی است پویا، در حالی که اخلاق علمی است ایستا.[10]

بخش دوم عرفان در این تقسیم‌بندی عرفان نظری است. عرفان نظری معطوف و موظف به ”تفسیر هستی“ است. به تعبیر مطهری، ”عرفان در این بخش خود مانند فلسفۀ الهی است.“ بدین ترتیب، همان‌طور که فلسفۀ الهی در مقام تفسیر و توضیح هستی برای خود موضوع و مبادی و مسایلی دارد، عرفان نظری نیز با زبانی فلسفی به موضوع و مبادی و مسایل می‌پردازد. فلسفۀ الهی با دلایل عقلی وجود را تفسیر می‌کند، در حالی که عرفان نظری ”مبادی و اصول به اصطلاح کشفی را مایه‌ی استدلال قرار می‌دهد“ و با زبان عقل تبیین می‌کند.[11] از همین رو، عرفان نظری نیز مانند فلسفه با موضوع و مسایلش شناخته می‌شود: ”موضوع عرفان وجود یا هستی مطلق است و مقصود از آن خداست.“[12] مطهری به مسایل عرفان نیز از منظر عرفان نظری ابن‌عربی می‌پردازد: ”مسایل عرفان صفات، اسما و تجلیات ذات حق است.“[13]

از دیدگاه مطهری، عرفان به مثابه علمی نظری از زمان محیی‌الدین ابن‌ عربی و شاگردانش در سنت عرفان اسلامی پدیدار و منتشر می‌شود.[14] به چشم وی، ابن‌عربی ”پایه‌گذار بینش عرفانی“ است که برخی آن را ”عرفان فلسفی“ می‌خوانند. ابن عربی از این دیدگاه، عرفان را ”متفلسف“ کرد و ”در مقابل فلسفه عرضه داشت.“[15]

پس از معرفی عرفان، شاخه‌ها، موضوع و مسایل آن، در گام بعدی زمان آن رسیده است که بدانیم از دیدگاه مططهری عارفان با چه ویژگی‌هایی شناخته می‌شوند. عارفان از منظر او ویژگی‌هایی دارند که در اینجا، فهرست‌وار به آنها اشاره می‌کنیم. عارفان کسانی‌اند که

– به وحدت وجود و وحدت تجلی قایل‌اند و نظام خلقت را بر مبنای تقسیم علت و معلول نمی‌بینند.[16]

– از سلوک قلبی دفاع می‌کنند و ”حل معمای ماوراءالطبیعه“ را نه به مدد عقل، که از راه ”دل“ شدنی می‌دانند و ”تنها سلوک مطمئن را سلوک قلبی“ می‌شمارند.[17]

– می‌خواهند به کنه هستی، یعنی خدا، برسند و به او بپیوندند و او را شهود کنند.[18]

– در اصلاح اخلاق و تهذیب نفس نیز عارفان به جای روش عقلی به ”راه محبت و ارادت“ می‌روند و در این راه ”رشتۀ محبت و ارادت“ یکی از ”کاملان“ را به ”گردن دل“ می‌آویزند.[19]

– رابطۀ خداوند و انسان از منظر عارف ”از نوع رابطۀ فرع با اصل، مجاز با حقیقت، و . . . مقید با مطلق است.“[20]

– درد عارفان درد رسیدن و یکی شدن است.[21]

– به باور عارفان، روح و جان واقعی نه از آن انسان، بلکه از آن خداست و به تعبیر برخی از ایشان ”من واقعی خداست».“ رسیدن به این حقیقت مستلزم آن است که انسان از خود فانی شود و تعیّنات را در هم بشکند تا ”از روح و جان اثری باقی نماند.“ در این مرحله است که عارف به خودآگاهی حقیقی رسیده است.[22]

– توحید عارف نیز از دیدگاه مطهری یعنی ”موجود حقیقی منحصر به خداست، جز خدا هرچه هست ’نمود‘ است نه ’بود.“‘ توحید عارف یعنی ”جز خدا هیچ نیست.“ بنا به ادعای مطهری، ”عرفا معتقدند توحید حقیقی همین است و سایر مراتب توحید خالی از شرک نیست.“[23]

مطهری در کنار تبیین موضوع و مسایل عرفان و نیز برشمردن برخی ویژگی‌های مشترک عرفا، در برخی آثارش گاه پراکنده و گاه کم‌و‌بیش پیوسته اصول جهان‌بینی عرفانی را از دیدگاه خود معرفی و تبیین می‌کند. این به اصطلاح اصول جهانبینی عرفانی عبارت‌اند از وحدت وجود، وحدت تجلی، عشق به مثابه راز خلقت جهان، سریان عشق در همۀ موجودات، عدل الهی، زیبایی و توازن کامل جهان یا به عبارت دیگر، نظریۀ نظام احسن و پاسخ به مسئلۀ شرور از این طریق، بازگشت اشیا به حق، نقش انسان به منزلۀ ”خلیفه الله الاعظم“ و مظهریت روح خدا در قالب نظریۀ انسان کامل،[24] مسئلۀ انسان قبل الدنیا و جنبۀ لاهوتی وجود انسان[25] و غربت انسان در جهان.[26]

 

نقد نگاه مطهری به عرفان

پس از بررسی اجمالی نگرش مطهری به عرفان اسلامی، اکنون می‌توانیم نقادانه به نگرش او به عرفان بپردازیم. بخشی از این انتقادات با مرور مطالبی به ذهن می‌رسد که در بخش قبل ذکر شد و بخش دیگری از این انتقادات، فرآوردۀ نگاهی دقیق و جزیی‌نگر به مجموعۀ آثار اوست.

یکی از نخستین انتقاداتی که با مرور نوشته‌های او به ذهن می‌رسد نقدی است که به نحوۀ طرح مسئله و رویکرد او به مسئلۀ عرفان اسلامی به چشم می‌خورد. به نظر می‌رسد نگاه مطهری به عرفان اسلامی و دیدگاه‌های مختلف دربارۀ ریشه‌ها، چشمه‌ها و مراحل تکوین آن گرفتار نوعی ساده‌سازی و نیت‌خوانی است.[27] برای مثال، وی در تبیین دیدگاه‌های مختلف دربارۀ عرفا به سه دیدگاه اشاره می‌کند: نظریۀ نخست ”نظریۀ گروهی از محدثان و فقهای اسلامی“ است که به باور ایشان ”عرفا عملاً پایبند به اسلام نیستند.“ دومین نظریه از آن ”گروهی از متجددان عصر حاضر“ است که ”با اسلام میانۀ خوبی ندارند و از هرچیزی که بوی ’اباحیت‘ بدهد و بتوان آن را به عنوان نهضت و قیامی در گذشته علیه اسلام و مقررات اسلامی قلمداد کرد به شدت استقبال می‌کنند.“ این گروه نیز ”معتقدند که عرفا عملاً ایمان و اعتقادی به اسلام ندارند، بلکه عرفان و تصوف نهضتی بوده از ناحیۀ ملل غیرعرب بر ضد اسلام و عرب، در زیر سرپوشی از معنویت.“ مطهری این هر دو دسته را به غرض‌ورزی متهم می‌کند و بدون آنکه با عرضۀ دلایل الهیاتی برای دستۀ نخست و طرح دلایل تاریخی برای دستۀ دوم به رد دیدگاه‌های ایشان بپردازد، دیدگاه سومی را با عنوان جانب‌دارانۀ ”نظریۀ گروه بی‌طرف‌ها“ مطرح می‌کند. مطابق نظریۀ سوم، در عرفان و تصوف بدعت‌های زیادی می‌توان یافت، ولی این نافی ”خلوص نیت“ عرفا نیست.[28] چنان که ملاحظه می‌شود، این نحوۀ طرح مسئله گرفتار نوعی ساده‌سازی، نیت‌خوانی و رد مدعی به جای طرد مدعاست.

افزون بر این، زبان و بیان او در طرح مطالب گاهی به دور از معیارهای علمی و لحنش تند و پرخاشجوست. مطهری در پاره‌هایی از آثارش دیگران را با تعابیر تند و خارج از اخلاق علمی می‌نوازد. مثلاً در کتاب فلسفۀ اخلاق، در توصیف و نقد گفتار و رفتار برخی از عرفا از تعابیری مانند ”حرف‌های مفت“ و ”کار احمقانه“ استفاده می‌کند که آشکارا به دور از اخلاق علمی است.[29]

همچنین، گاهی به مخالفان دیدگاه‌هایش در باب عرفان اسلامی برچسب می‌زند و در پس نظرهای مخالف جهل، بی‌اطلاعی، نفهمی، وابستگی یا غرض‌ورزی می‌بیند. در برخی آثارش، قایلان به دیدگاه مخالف را ”نوکرهای استعمار“ می‌خواند.[30]

به علاوه، در بسیاری از موارد در آثارش نمونه‌هایی از گزاره‌های بدون سور یا به تعبیر اهل منطق قضایای مهمله دیده می‌شود. این قضایای بدون سور گاهی به تعمیم‌هایی نابجا می‌انجامند. برای نمونه، در عبارت زیر، بی‌آنکه دقیقاً مراد خود را تبیین کند، به نحوی سخن می‌گوید که نتیجۀ آن تعمیم اتهامی اثبات‌نشده به همۀ شرق‌شناسان است: ”مستشرقین معمولاً برای اینکه اصالت علوم و معارف اسلامی را نفی کنند کوشش دارند به هر نحو هست برای همۀ علومی که در میان مسلمین پدید آمد ریشه‌ای از خارج از دنیای اسلام خصوصاً از دنیای مسیحیت بیابند.“[31]

از دیگر مسایلی که به نظر می‌رسد مطهری در آن بدون ارائۀ دلایل تاریخی و نیز بدون بررسی دیدگاه‌های مختلف به داوری می‌پردازد مسئلۀ تأثیر درون‌دینی و برون‌دینی بر تکوین عرفان اسلامی است. از دیدگاه مطهری، عارفان خود معتقدند که مایه‌های عرفان اسلامی مأخوذ از قرآن و سنت است و با ریشه‌های غیراسلامی مخالف‌اند، خلاف نظر برخی مستشرقان که برای عرفان اسلامی ریشه‌های مسیحی، نوافلاطونی، بودایی یا ایرانی قایل‌اند. در این میان، مطهری نظریۀ سومی هم مطرح می‌کند: ”عرفان مایه‌های اولی خود را چه در مورد عرفان عملی و چه در مورد عرفان نظری، از خود اسلام گرفته است و برای این مایه‌ها قواعد و ضوابط و اصولی بیان کرده است و تحت تأثیر جریانات خارج نیز، خصوصاً اندیشه‌های کلامی و فلسفی و بالاخص اندیشه‌های فلسفی اشراقی قرار گرفته است.“[32] از دید وی، قرآن و اسلام تعالیمی توبرتو و چندلایه دارند. از همین رو، نظر کسانی را که با استناد به سادگی تعالیم الهیاتی، جهان‌شناختی و مابعدالطبیعی قرآن این منبع را سرچشمۀ مناسبی برای تعالیم عرفانی نمی‌دانند رد می‌کند. در عوض، به زعم وی، تعالیم قرآن ”کافی بوده که الهام‌بخش معنویتی عظیم و گسترده در مورد خدا و جهان و انسان و بالاخص در مورد روابط انسان و خدا بشود.“[33] اما به نظر می‌رسد دلایلی که وی ارائه می‌کند برای اثبات مدعایش کافی نیستند. به عبارت دیگر، مطهری می‌کوشد از طریق نشان دادن غنای عرفانی-الهیاتی منابع اصلی اسلامی، یعنی قرآن و سنت، عرفان اسلامی را از تأثر از سنت‌های عرفانی دیگر ادیان بی‌نیاز نشان دهد. اما اثبات یا تقویت مدعایش، یعنی تأثیر انحصاری منابع اسلامی بر تصوف، نیازمند دلایلی بیش از این است. به عبارت دیگر، رد امکان تأثیر دیگر سنت‌های عرفانی بر عرفان اسلامی نیازمند ارائۀ شواهد تاریخی به سود مدعای اوست، شواهدی که ارائه نمی‌شوند. وانگهی، هنگام بررسی امکان تأثر عرفان اسلامی از منابعی بیرون از اسلام، محقق با نگاهی درجه دوم و از یک مرتبه بالاتر به عرفان اسلامی نظر می‌کند و در این میان، نظر خود عرفا در باب تأثیر پذیرفتن یا تأثیر نپذیرفتن از منابع غیر اسلامی قاطع دعوا نخواهد بود.

اشکال دیگری که به دیدگاه مطهری در باب عرفان وارد است اشکالی است که به تقریر او از تقسیم‌بندی عرفان به عرفان عملی و عرفان نظری وارد می‌شود.[34] روشن است که تقسیم‌بندی عرفان به عرفان عملی و عرفان نظری ابداع مطهری نیست. در اینجا، اصل تقسیم‌بندی عرفان به عرفان نظری و عرفان عملی، به نفی یا به اثبات، محل بحث نیست، بلکه آنچه در اینجا محل نقد است تقریر مطهری از این تقسیم‌بندی است. بنابراین، نقدهایی که در اینجا مطرح می‌شوند فقط به تقریرهای دیگری که در ضعف‌های خوانش مطهری از این تقسیم‌بندی مشترک‌اند سرایت خواهد یافت. به اختصار، می‌توان گفت بر خوانش مطهری از تقسیم‌بندی عرفان عملی/عرفان نظری چهار نقد عمده وارد است:

نخست اینکه در این خوانش، در پاره‌ای موارد به نظر می‌رسد مرز عرفان عملی و نظری برای خود مطهری هم روشن نیست. برای نمونه، گاهی مطهری ذیل بحث از عرفان نظری به مراحل سیر و سلوک اشاره می‌کند که بنا به تعریف، باید در بخش عملی عرفان از آن سخن گفت:

از نظر عارف، کمال انسان به این نیست که صرفاً در ذهن خود تصویری از هستی داشته باشد، بلکه به این است که با قدم سیر و سلوک به اصلی که از آنجا آمده است بازگردد و دوری و فاصله را با ذات حق از بین ببرد و در بساط قرب از خود فانی و به او باقی گردد.[35]

دوم، تفکیک این خوانش میان بخش عملی و نظری عرفان، چنانکه در بخش قبل نیز اشاره شد، تفکیکی است در دل وجه علمی یا فرهنگی عرفان. اما مطالعۀ آثار عرفا، از جمله دستینه‌هایی نظیر اللمع فی التصوف، التعرف و خاصه کشف المحجوب به ما نشان می‌دهد بررسی وجه عملی عرفان یا به عبارت دیگر، ورود به علم سیر و سلوک بدون بررسی جنبۀ اجتماعی زندگی صوفیان ناممکن است. بررسی سیر و سلوک ایشان فقط هنگامی میسر است که با رویکردی مردم‌شناختی، شیوۀ زندگانی خانقاهی، آداب خوراک و پوشاک و مسایلی از این دست بررسی شود. اما خوانشی که مطهری از این تفکیک به دست می‌دهد راه را بر بررسی‌های مردم‌شناسانه می‌بندد.

سوم اینکه همواره باید به یاد داشت که تعبیر عرفان عملی تا حدودی ممکن است گمراه‌کننده باشد. بخش عملی عرفان نیز همواره از رهگذر متون و تعابیر عارفان میسر است. به عبارت دیگر، ما در عرفان عملی نیز به یک اعتبار با امری ”نظری“ سروکار داریم. مطهری در اکثر موارد به این نکتۀ ظریف تفطن دارد، اما در مواردی به نظر می‌رسد خود نیز در این مسئله گرفتار خطا می‌شود. برای نمونه، در همسنجی عرفان عملی و علم اخلاق، اولی را پویا و دومی را ایستا می‌داند، در حالی که اگر بنا باشد عرفان عملی را نیز ذیل وجه علمی عرفان بررسی کنیم، همانند علم اخلاق با علمی ایستا مواجه خواهیم بود. پویا دانستن عرفان عملی در اینجا از قرار به سبب فراموش کردن خاستگاه تفکیک بخش عملی و نظری عرفان است.

چهارم، در خوانش مطهری، تفکیک عرفان به عملی و نظری همۀ جریان‌ها و سرفصل‌های عرفان اسلامی را در خود جای نمی‌دهد. برای نمونه، بخش‌هایی از آنچه در سنت عرفانی ما علم تصوف، در سنت عرفان مسیحی الهیات عرفانی و در نگاه و اصطلاح برخی اسلام‌پژوهان اروپایی-امریکایی الهیات عرفانی اسلامی نام می‌گیرد در هیچ یک از دو مقولۀ عرفان نظری و عملی نمی‌گنجد؛ از جمله سرفصل‌هایی که پیوندگاه اصول عقیدتی اسلامی و اعمال صوفیانه به شمار می‌روند. بدین ترتیب، حجم عمده‌ای از مطالب دستینه‌های نخستین تصوف که پیش از روزگار ابن‌عربی پدید آمده‌اند از این تقسیم‌بندی بیرون می‌ماند.

نقدهایی که تاکنون مطرح شد به بخش‌هایی از بدنۀ عرفان‌پژوهی مطهری وارد است. اما افزون بر این انتقادات، در ادامه به دشواری‌هایی پرداخته خواهد شد که در کلِ پیکرۀ عرفان‌پژوهی وی به چشم می‌خورند و اعتبار دیدگاه کلی او دربارۀ عرفان را با پرسش‌هایی جدی روبه‌رو می‌کنند. این دشواری‌ها را در سه دستۀ عمده می‌توان بررسی کرد: یکم. نگرش ذات‌باورانه و شیءشده به عرفان اسلامی، دوم. نگاه به کلِ تاریخ عرفان اسلامی با عینک قرائت شیعی از عرفان ابن‌عربی و سوم. اشتباهات تاریخی و سهوهایی که در اظهار نظر در خصوص برخی مبادی عرفان در آثار وی دیده می‌شود.

نگاه ذاتباورانه به عرفان و شیءشدگی عرفان

یکی از مهم‌ترین آسیب‌هایی که کل نگرش مطهری به عرفان اسلامی را تهدید می‌کند نگاه ذات‌باورانۀ او به عرفان اسلامی است. در کل، عرفان در سدۀ بیستم میلادی و در فضای دانشگاهی ایران، امریکای شمالی و اروپا به سبب پیش‌فرض‌های ذات‌باورانه‌ای که در آثار بسیاری از عرفان‌پژوهان مشاهده می‌شود آماج نقدهایی سهمگین و جدی بوده است. رویکردهای ذات‌باورانه‌ عرفان را مقوله‌ای واضح، بدیهی، بی‌معارض و همیشگی می‌پندارند. در این میان، پیکرۀ پژوهش‌های عرفانی کسانی نظیر مطهری نیز با نگاهی ذات‌باورانه برای عرفان هسته‌ای سخت و تغییرناپذیر در نظر می‌گیرند. در نگاه ذات‌باورانه، عرفان گویی در طول تاریخ پُرفراز و نشیبش گویی همواره شخصیتی ثابت داشته و با صدایی واحد سخن گفته است. به عبارت دیگر، در نگاه ذات‌باورانه اختلاف‌های درونی عارفان در طول تاریخ و در پهنۀ سرزمین‌های اسلامی تا حد زیادی کم‌اهمیت جلوه داده می‌شود. مفروض گرفتن این هستۀ سخت، که گاه رشدی نامتوازن نیز دارد، با نقادی رویکردهای تاریخ‌باورانه روبه‌رو می‌شود. از این لحاظ، مطهری نیز در جانب عرفان‌پژوهانی نظیر آنه ماری شیمل و رویکرد ذات‌باورانه به عرفان اسلامی جای می‌گیرد.[36] این رویکرد ذات‌باورانه نسبت به عرفان اسلامی، و در سطحی بالاتر نسبت به خود اسلام، در سراسر آثار مطهری به چشم می‌خورد.

.

دشواری دیگری که مجموعۀ آثار مطهری با آن دست‌وگریبان است، پدیده‌ای است که از آن می‌توان به شیءشدگی (reification) تعبیر کرد. دین و عرفان هر دو در آثار مطهری ماهیتی شی‌ءشده یافته‌اند. شیءشدگی دین و عرفان با نگاه ذات‌باورانه به دین و عرفان ارتباطی تنگاتنگ دارد. به عبارت دیگر، این دو پدیدار در آثار مطهری به نحوی توأمان‌اند و مصادیق مشترک فراوانی دارند. با وجود این، نگاه شیءشده به دین و عرفان و رویکرد ذات‌باورانه به دین و عرفان با یکدیگر تلازم منطقی ندارند. نگاه شیءشده، روی‌هم‌رفته، ویژگی‌هایی دارد: این نگاه پدیدارهای پویا را ایستا و به مثابه شیئی واحد و مشخص می‌بیند و طیف گستردۀ معانی و مفاهیم را نادیده می‌گیرد. بدین ترتیب، از این منظر، بی‌توجه به تفاوت‌های زمانی و فرهنگی و جغرافیایی، متدینان یا عارفان را یک‌دل و یک‌سخن دیده می‌شوند. به علاوه، در نگاه شیءشده یک وجه از وجوه دین یا عرفان از سایر وجوه برجسته‌تر نمایانده می‌شود. به عبارت دیگر، در این نگرش وجهی از وجوه گوناگون دین یا عرفان همچون نمایندۀ دین ظاهر می‌شود.[37]

نگاه مطهری در اغلب موارد گرفتار ذات‌باوری و شیءشدگی است. نمونه‌ای از آن را پیش‌تر ذیل نقد قضایای مهمله نشان دادیم. در نظرگاه او، عرفان و اسلام و فلسفه همگی هویت‌های شیء‌شده و متمایز دارند.[38] او در آثارش کمتر به اختلافات جریان‌های عرفانی توجه می‌کند. در عوض، بیشتر می‌کوشد اختلاف میان عرفا را به اختلاف میان متوسطان، مبتدیان و کاملان تعبیر کند. این نگاه به شیءشدگی دامن می‌زند. گاه این ذات‌باوری و شیءشدگی به حدی می‌رسد که از زبان اسلام و عرفان یا به نمایندگی از آنها سخن می‌گوید:

ما در این مکتب، که اسمش را مکتب عرفان و تصوف می‌گذاریم، در مرحلۀ جهاد با نفس و مبارزه با خودخواهی و خودپرستی و در هم کوبیدن ”خود،“ گاهی به جایی می‌رسیم که اسلام آن را تأیید نمی‌کند. البته می‌گویم گاهی، نمی‌خواهم بگویم حتی اکابر هم این اشتباه را می‌کرده‌اند، ولی این اشتباه در کلمات اهل این مکتب زیاد است.[39]

همین نگاه در مسئلۀ ربط و نسبت زهد، عرفان و اسلام دوباره دیده می‌شود. در اینجا نیز نگاه او به اسلام اسیر شیءشدگی است:

دو نوع زهد است که ما با مراجعه به نصوص قطعی اسلامی می‌توانیم بفهمیم که این دو نوع زهد در اسلام وجود ندارد، ولی در غیر اسلام این دو نوع زهد وجود دارد. یکی از آنها به این معناست که کار دنیا و آخرت از یکدیگر جداست . . . آن‌گاه زهد یعنی رها کردن زندگی دنیا برای اینکه انسان فراغت پیدا کند برای کارهای آخرت . . . پس زهد یعنی رها کردن کارهای دنیا برای رسیدن به آن دسته از کارها که اسمش را کار آخرت می‌گذاریم. آن‌گاه ما برای اینکه بتوانیم زاهد باشیم راهی جز جدا کردن خود از اجتماع نداریم. راهش عزلت و انزوا و رهبانیت و غارنشینی و دیرنشینی و صومعه‌نشینی است. نتیجه‌اش همان رهبانیتی است که می‌دانیم در دنیای مسیحیت چقدر رایج بوده است. آیا اسلام چنین مفهوم و تصوری را برای زهد می‌پذیرد؟ نه، این از واضحات است و احتیاج به استدلال ندارد.[40] (11: 70- 72).

او برای تخطئۀ ریاضت‌های سخت و رهبانیت نیز از زبان اسلام سخن می‌گوید: ”اسلام با ریاضت و رهبانیت یعنی با انعزال از اجتماع صد در صد مخالف است.“[41]

نمونۀ دیگری از نگاه شیءشده، منجمد و ناتاریخی او را در تحلیل رفتار ملامتیه می‌توان دید. از دیدگاه او، ملامتیه گروهی از متصوفه‌اند که تعالیمی شبیه به آموزه‌های کلبیون یونانی را رواج می‌داده‌اند. به تعبیر مطهری، توصیۀ ایشان به ”دنائت و پستی“ بوده است و وجهۀ همتشان ”تذلیل نفس امّاره.“ وی ایشان را به ”لگدمال کردن نفس“ متهم و به شیوۀ مألوف خود تصریح می‌کند که اسلام روش ایشان را نمی‌پذیرد.[42]

مرور پژوهش‌های تاریخی در باب ملامتیه بی‌دقتی -و حتی می‌توان گفت نادرستی- نگاه مطهری دربارۀ ملامتیان را نشان می‌دهد. اولاً مطهری در آثارش میان ملامتیۀ متقدم در سدۀ سوم و چهارم در خراسان و ملامتیه و قلندریۀ متأخر تفکیکی نمی‌گذارد. او فقط با عباراتی مبهم اشاره می‌کند: ”می‌گویند در میان متصوفه‌ی خراسان، ملامتیان زیاد بوده‌اند“[43] یا ”می‌گویند عرفای خراسان اکثر ملامتی بوده‌اند.“[44] چنان که از این عبارات برمی‌آید، تمایزهای تاریخی و دگردیسی‌های اندیشۀ ملامتیان برای او اهمیتی ندارد. به علاوه، مطهری نیز همچون برخی محققان، نظیر عبدالحسین زرین‌کوب، ملامتیه را سهواً گروهی از صوفیه دانسته است، در حالی که ملامتیه طریقه‌ای است موازی و در عرض تصوف بغداد که در فاصلۀ سده‌های سوم تا پنجم هجری در نیشابور و به‌طور کلی در خراسان حضور متمایزی داشته و از سدۀ پنجم به بعد در تصوف هضم شده است.[45] افزون بر این داده‌های تاریخی، آنچه سرلوحۀ عمل ملامتیان نیشابور بوده است نه دعوت به دنائت و تذلیل نفس امّاره، بلکه ”آشکار نکردن خوبی و پنهان نکردن بدی و نداشتن دعوی“ است.[46]

علاوه بر خوانش ناتاریخی جریان ملامتیه، سخن گفتن از زبان اسلام و به نمایندگی از اسلام همچنان در این قضیه نیز به چشم می‌خورد. این روش در طول تاریخ فرهنگ و تمدن اسلامی روشی سابقه‌دار است. با این همه، باید توجه داشت که در سراسر تاریخ تمدن اسلامی همواره محققان و بزرگانی بوده‌اند که دیدگاه‌های مختلف را در مسئله‌ای خاص به رسمیت شناخته‌اند. یکی از اسلام‌پژوهان معاصر دربارۀ تقابل دیدگاه انحصارگرایانه‌ و دیدگاهی که زوایای دید گوناگون را در نظر می‌گیرد به نکتۀ ظریفی اشاره می‌کند. به باور او، تصدیق و توثیق دیدگاه‌های گوناگون در آثار متفکری نظیر غزّالی نیز دیده می‌شود. او دربارۀ این روش، یعنی پذیرفتن دیدگاه‌های گوناگون دربارۀ مسئله‌ای واحد، می‌گوید:

این روش چه قدر متفاوت است با روش صاحب‌نظران مسلمان معاصر که کل یک سنت را به یغما می‌برند و یک تنه . . . سخنگوی همۀ مسلمانان می‌شوند: ”اسلام اظهار می‌دارد . . .“ نه بحثی، نه گفت‌وگویی نه طیفی از دیدگاه‌ها. اسلامِ مقتدر سخن گفته است یا به ما چنین گفته شده است، و ختم کلام.[47]

چنان که در این گفتاورد نیز ملاحظه می‌شود، نادیده گرفتن طیف مختلف تفاسیر به نگاهی انحصارگرایانه، انکار خوانش‌های گوناگون از اسلام و در نهایت به سخنگویی انحصاری به نمایندگی از اسلام می انجامد. مطهری در برخی مواقع خود به این سخنگویی از زبان اسلام تصریح می‌کند: ”من با معیار اسلام دارم نقد می‌کنم. در واقع اسلام است که دارد نقد می‌کند.“[48]

او گاه در نگاه شیءشده و انحصاری به عرفان تا جایی جلو می‌رود که حتی برخی رویکردهای کلان به عرفان را با ادبیاتی ناتندرست تخطئه می‌کند. برای نمونه، در عبارت زیر از اساس نافی وثاقت رویکرد ادبی به آثار حافظ است: ”از وقتی که حافظ از دست هم‌تیپ‌های خودش (عرفا) خارج شده و به دست ادبا و ادبیاتی‌ها و بدتر به دست روزنامه‌نویس‌ها افتاده، اصلاً مسخ شده و یک چیز دیگر است.“[49] به اختصار اشاره می‌کنیم که چشم‌پوشی آگاهانه و خودخواستۀ مطهری از بررسی جنبۀ اجتماعی تصوف و نادیده گرفتن رویکردهای فیلولوژیک، تاریخی، ادبی و مردم‌شناسانه به تصوف به شیءشدگی دین و عرفان در نگاه او دامن زده است.

در قضیۀ حلاج نیز نگاه مطهری فاقد دقت‌های تاریخی و گرفتار ساده‌سازی و رویکرد ذات‌باورانه است. وی اظهار می‌دارد که حلاج در زندگانی و آثارش ”شطحیات فراوان گفته است.“ سپس، بی‌آنکه دیدگاه‌های عارفان را در سده‌های مختلف و دیدگاه نحله‌های گوناگون صوفیه را از هم تفکیک کند یا به اختلافات درازدامن صوفیه بر سر حلاج اشاره‌ای کند، می‌افزاید: ”عرفا او را به افشای اسرار متهم می‌کنند . . . بعضی او را مردی شعبده‌باز می‌دانند. خود عرفا او را تبرئه می‌کنند و می‌گویند سخنان او و بایزید که بوی کفر می‌دهد در حال سکر و بیخودی بوده است.“[50]

همین نگاه را در توضیح تعامل عقل و دل یا عقل و عشق در آثار عارفان هم به کار می‌گیرد. در اینجا نیز به تفاوت‌های عارفان در جریان‌های مختلف و تحولات تاریخی عقاید اشاره‌ای نمی‌شود:

عرفا ”من“ انسان را عقل و فکر انسان نمی‌دانند، بلکه عقل و فکر را به منزلۀ یک ابزار آن هم نه ابزار خیلی معتبر می‌دانند و ”من“ حقیقی هرکس را آن چیزی می‌دانند که از آن به ”دل“ تعبیر می‌کنند. حکیم و فیلسوف ”من“ را آن چیزی می‌داند که از آن به عقل تعبیر می‌کند و عارف ”من“ واقعی انسان را آن چیزی می‌داند که از آن به دل تعبیر می‌کند . . . دل یعنی مرکز احساس و خواست در انسان . . . عارف برای احساس و برای عشق، به‌طور کلی، که قوی‌ترین احساس‌ها در انسان است، ارزش و اهمیت زیادی قایل است.[51]

فاحش‌ترین نمونۀ شیءشدگی دین و عرفان را در مسئلۀ ”انسان کامل“ و در کتابی به همین نام می‌توان دید.[52] در این کتاب، همواره چیزی به نام انسان کامل در اسلام مفروض و بر مبنای فاصلۀ انسان کامل دیگر مکاتب با انسان کامل اسلام، رویکرد مکاتب مختلف ارزیابی شده است. در این میان، به زعم مطهری، مکتب عرفان در جهان اسلام -بدون تمایز میان نحله‌ها و جریان‌های مختلف عرفان اسلامی- ”انسان کاملی“ دارد که هم با انسان کامل ”عرفان‌های دیگر“ متفاوت و از آنها ”غنی‌تر“ است و هم با انسان کامل در اسلام تفاوت دارد و از این رو ”قابل نقد“ است.[53]

تاریخچه‌ای که مطهری از عرفان اسلامی عرضه می‌کند نیز فاقد سازواری، پیوند و ارتباط معنادار است و ربط علّی و معلولی آثار صوفیه و سیر تحول اصطلاحات ایشان و جریان‌های مختلف درون سنت تصوف را به هیچ روی نشان نمی‌دهد. در این تاریخچه، در اکثر مواقع به ذکر نکاتی پراکنده و اغلب نقادی‌نشده از زندگانی برخی صوفیان بسنده می‌شود. به عبارت دیگر، این تاریخچه از نقل برخی گفتارها و رفتارها فراتر نمی‌رود و این گفتارها و رفتارها در چارچوبی گسترده‌تر با هم پیوند معناداری برقرار نمی‌کنند.[54]

همچنین، مطهری در توضیح تاریخ تصوف به دادوستدهای نظام‌های فقهی و کلامی با جریان‌های عرفانی نیز توجه نمی‌کند. برای نمونه، پیوند کلام ماتریدی، فقه حنفی و جریان‌های عرفانی در ماوراءالنهر یا پیوند فقه شافعی، کلام اشعری و تصوف در خراسان سدۀ پنجم هجری در نگاه مطهری به تاریخ عرفان اسلامی جایگاهی ندارد. همچنین، نگاه او به توضیح نحله‌ها و مباحث کلامی نیز، از جمله تقسیم‌بندی دوگانۀ جبری/اشعری و قدری/ معتزلی، فاقد دقت تاریخی است.[55] با وجود این، از این نکته نمی‌توان چشم پوشید که مطهری اختلاف را در ساحت کلام و تا اندازۀ کمتری در ساحت فقه به رسمیت می‌شناسد[56] و در ساحت عرفان تا حد ممکن از پرداختن به اختلاف میان عرفا می‌پرهیزد. در مقام مقایسه، نگاه مطهری به کلام تاریخی‌تر از نگاه او به عرفان است و این امر شاید به ماهیت علم کلام در عالم اسلام برگردد.[57]

سرانجام، نقدهای مطهری بر عرفان اسلامی نیز به ذات‌باوری و شیءشدگی گرفتار است. او در مجموع عرفان یا برخی از عارفان را به تحقیر عقل،[58] درون گرایی مطلق، اجتماعی نبودن و نفس‌کشی متهم می‌کند.[59] در اکثر این موارد، خطاهای عارفان یا برخی از ایشان را با اسلام می‌سنجد. نیز، علاوه بر اینکه خوانش‌ها و تفاسیر گوناگون از اسلام و گرانباری اسلام از تفاسیر را نادیده می‌گیرد، بر تاریخ عرفان اسلامی و نمونه‌های ناقض سخن خویش نیز چشم می‌پوشد. از جمله، هنگامی که عارفان مسلمان را به درون‌گرایی مطلق و اجتماعی نبودن متهم می‌کند، نقش صوفیان نخستین را نادیده می‌گیرد؛ صوفیانی که از دل نیروهایی اجتماعی بیرون آمدند که خود را به امر به معروف و نهی از منکر موظف می‌دیدند. همچنین، مطهری به جریان‌هایی عرفانی نظیر ملامتیۀ نیشابور در سدۀ چهارم یا پیروان ابن‌خفیف و میراث ایشان که در سنت کاملاً ”برون‌گرا“ی شیخ ابواسحق کازرونی بازتاب یافته است بی‌توجهی می‌کند.

نگاه به کل عرفان اسلامی با عینک قرائت شیعی از عرفان نظری ابنعربی

در سراسر مجموعۀ اندیشۀ عرفانی مطهری سایۀ یک تن بیش از دیگران سنگینی می‌کند: محیی‌الدین‌ ابن عربی. اندیشه‌های محیی‌الدین ابن عربی و مکتب فکری او از طریق شارحان سنّی و شیعۀ او و از میان آثار صوفیان، حکما و دیگر علما بر نسل‌های بعدی اثر گذاشته است. در آثار مطهری، این تأثیر بر همۀ عارفان پس از او تعمیم داده شده است. از منظر مطهری، همۀ عارفان بعد از قرن هفتم از جمله مولوی، ”بدون شک“ شاگردان مکتب ابن عربی بوده‌اند.[60] او از برخی متأثران مکتب ابن عربی از جمله قونوی، ابن فارض، شیخ اشراق، عبدالرزاق کاشانی، خواجه نصیرالدین طوسی، شبستری، جامی و ملاصدرا نام می‌برد[61] و بر آن است که ”محیی‌الدین ابن عربی خواه‌ ناخواه پدر عرفان اسلامی“[62] و ”مسلماً بزرگ‌ترین عرفای اسلام است،“ چنانکه ”نه پیش از او و نه بعد از او کسی به پایۀ او نرسیده است.“[63] تکامل تدریجی عرفان اسلامی در قرن هفتم هجری و به دست ابن عربی ”به نهایت کمال خود“ رسیده است. مطهری عرفای بعد از محیی‌الدین را ”ریزه‌خوار سفرۀ او“ می‌داند.[64] فصوص الحکم ابن عربی به نظر مطهری ”دقیق‌ترین و عمیق‌ترین متن عرفانی“ است.[65] گزاره‌های یادشده محل بحث و تردیدند و آن سان که مطهری قاطعانه بر زبان می‌راند یا بر قلم جاری‌ می‌کند مسلم به نظر نمی‌رسند. افزون بر این، این گزاره‌ها دست‌کم نشانۀ واقعیتی قطعی‌اند: نگاه مطهری به عرفان اسلامی از پس عینک عرفان نظری ابن عربی است.

در ضمن، آنچه در بررسی آثار مطهری بیشتر به چشم می‌آید، قرائتی شیعی از عرفان نظری ابن عربی است. این خوانش -چنان که مطهری خود نیز اشاره می‌کند- ناشی از پدید آمدن جریانی است که از پایان سدۀ نهم با صبغه‌ای شیعی برآمد و در سدۀ دهم نرم‌نرمک بند ناف خود را از سلسله‌های صوفیه برید و موازی با سلسله‌های صوفیۀ سنی و شیعی و عمدتاً در فضای مدارس علمیۀ شیعه رشد کرد. خوانش شیعی عرفان نظری ابن عربی از کسانی نظیر فیض کاشانی (م. 1091ق)، قاضی سعید قمی (م. 1103ق) و بیش و پیش از این دو از قرائت و روایت متأله روزگار صفوی، صدرالدین شیرازی ملاصدرا (م. 1050ق)، اثر پذیرفته است.[66] عرفان ابن عربی از مقومات و عوامل مؤثر در تکوین حکمت متعالیه ملاصدرا بوده است. مطهری خود به نقش عرفان نظری در کنار فلسفۀ یونانی و فلسفۀ فیلسوفان مسلمان در تکوین حکمت متعالیه اشاره می‌کند.[67]

آثار ابن عربی به همراه تفاسیر شارحان آثار او نظیر قونوی، سعدالدین فرغانی، مؤیدالدین جندی، عبدالرزاق کاشانی، داوود قیصری و عبدالرحمن جامی چنان نظام مابعدالطبیعه‌ای عرضه کردند که بدون مراجعه به آنها فهم تفکر ملاصدرا ناممکن است.[68] آغاز نوشته‌های حکمت شیعی در عصر صفوی را در آثار سیدحیدر آملی، خاصه جامع الاسرار و منبع الانوار، می‌توان دید. آملی در جامع الاسرار درصدد هماهنگ ساختن تصوف و تشیع و نشان دادن وحدت ذاتی آنها بود. همچنین، با تفسیر فصوص الحکم ابن عربی در جذب اندیشه‌های صوفیانۀ ابن عربی در چشم‌انداز عقلانی شیعی نقش داشت. آملی در این کوشش تنها نبود. کسانی نظیر رجب برسی و به‌ویژه ابن ابی‌جمهور احسایی نیز بر این راه می‌رفتند. کتاب المُجلی احسایی نیز مانند کارهای آملی تفسیری شیعی بود از عرفان ابن عربی. کوشش‌های متکلمان و حکیمانی نظیر صائن‌الدین ابن ترکه در آثاری نظیر تمهید القواعد نیز در همین مسیر بود. بدین ترتیب، از حملۀ مغول تا عصر صفویه با دو پدیده مواجهیم: بسط و تحول مکاتب و مذاهب فکری اسلامی از سویی و تلاش برای گرد هم آوردن این مکاتب و مذاهب از سوی دیگر. این تحولات همگی در نظام فکری ملاصدرا و فرآوردۀ آن یعنی حکمت متعالیه مؤثر بوده است.[69] این تحولات در مجموع به تکوین این خوانش تازه از عرفان اسلامی انجامید، خوانشی که آشکارا صبغه و سابقۀ شیعی داشت. نکته‌ای که در اینجا باید به آن توجه داشت این است که این خوانش، در بهترین حالت، قرائتی از عرفان و تاریخ پر پیچ و خمش عرضه می‌کند که با اهداف ملاصدرا هماهنگی داشته باشد. این خوانش از عرفان اسلامی با هدف ملاصدرا، یعنی جمع میان عرفان و برهان و قرآن، سازگاری دارد، اما اتخاذ این چشم‌انداز برای تفسیر تاریخ عرفان اسلامی پژوهشگر را با مشکلاتی مواجه می‌کند. مطهری نیز با اتخاذ این موضع با این دشواری‌ها روبه‌روست. قرائت شیعی از عرفان ابن عربی بر سراسر اندیشۀ عرفانی مطهری سایه افکنده و باعث شده است که اختلافات مشرب‌ها و جریان‌های عرفانی را تقریباً یکسره نادیده انگارد و از تحلیل و تبیین جریان‌های عرفانی از بدو پیدایش تمایلات باطن‌گرا تا روزگار خود صدرالدین شیرازی باز بماند. به همین سبب، دیدگاه مطهری و همفکرانش نمی‌تواند خوانش سازواری از روزگار تکوین و شکوفایی عرفان به دست دهد. دست این قرائت از عرفان اسلامی برای تبیین پیدایش و تحولات حلقات عرفانی، از جمله صوفیان بغداد و جریان‌های عرفانی اصلی موازی با آن در سدۀ سوم در بیرون از بغداد، در عراق سفلی، ملامتیۀ خراسان و حکمای فرارود، خالی است. همچنین، این دیدگاه توضیح یا تصوری از نحوۀ صدور تصوف بغداد به خراسان، امتزاج جریان‌های عرفانی محلی در دل تصوف بغداد و فراگیر شدن تصوف در کل جهان اسلام عرضه نمی‌کند. کوتاه سخن اینکه این دیدگاه نه فقط کل تاریخ پُرفراز و نشیب تصوف و اندیشه‌های پُربار عرفان اسلامی را از دریچۀ قرائتی شیعی از عرفان ابن عربی می‌نگرد، بلکه برای دگرگونی‌های فکری و اجتماعی نحله‌های عرفانی تا پیش از سدۀ هفتم نیز تحلیلی علمی پیشنهاد نمی‌کند.[70]

نمونه‌های تفسیر عرفان اسلامی با عینک عرفان نظری ابن عربی را شاید بیش از همه بتوان در عرفان حافظ سراغ گرفت. برای مثال، مطهری برای اثبات عارف بودن حافظ و نشان دادن مایه‌های عرفانی در اشعار او پیوسته از منظر عرفان ابن عربی به ماجرا می‌نگرد و غالباً به اشعار شاعرانی نظیر شبستری و شیخ بهایی استناد می‌کند که از مکتب ابن عربی متأثرند. این استنادها نشان می‌دهد که چارچوب اندیشه‌های مطهری را عرفان ابن عربی شکل داده است.[71] همچنین، زمانی که مطهری در صدد برشمردن ”اصول جهان‌بینی عرفانی“ برمی‌آید، اصول یادشده را از نظام فکری ابن عربی اخذ و اقتباس می‌کند و در بیشتر مواقع وقتی می‌گوید عرفان، مشخصاً عرفان نظری در مکتب ابن عربی را در نظر دارد.[72]

این نگاه به کل عرفان اسلامی از منظر قرائتی شیعی از عرفان ابن عربی با دشواری‌ای که پیش‌تر از آن سخن گفته شد، یعنی ذات‌باوری و شیءشدگی عرفان، ارتباط تنگاتنگی دارد، اما در عین حال این دو پدیده لازم و ملزوم یکدیگر نیستند. بدین ترتیب، نمونه‌هایی می‌توان سراغ گرفت که در آن رویکرد ذات‌باورانه به عرفان اسلامی به قرائت شیعی نمی‌انجامد. اما در آثار مطهری، چنانکه ملاحظه کردیم، گاهی معضلاتی به چشم می‌خورد که فرآوردۀ همنشینی ذات‌باوری، شیءشدگی و خوانش عرفان با عینک شارحان شیعی ابن عربی است.

اشتباهات تاریخیالهیاتی

یکی دیگر از نقدهای جدی‌ که به پیکرۀ عرفان‌پژوهی مطهری وارد است، وجود سهوهای تاریخی و الهیاتی در آثار اوست. این اشتباهات گاه از مقولۀ سهو قلم یا سهوهای زبانی است، اما گاهی در آثار او در خصوص برخی واقعیات تاریخی اطلاعات نادرستی طرح و بر اساس آن داده‌های نادرست، نتایج نادرستی گرفته می‌شود. برخی اشتباهات الهیاتی او نیز به عرضۀ اطلاعاتی نادرست دربارۀ برخی عرفان‌پژوهان می‌انجامد. نشان دادن این خطاها افزون بر آنکه تصویر زنده‌تر و شفاف‌تری از آثار او ارائه می‌کند، با مشی خود او نیز سازگار است. او در علل گرایش به مادّیگری تقسیم‌بندی‌های نادرست تاریخی و اشتباهات تاریخی فاحش دیگران را نقادی می‌کند.[73] ما نیز در این بخش به اختصار به برخی موارد اشاره خواهیم کرد.

یکی از سهوهای تاریخی او را در مسئلۀ تأثیر و تأثر تصوف و تشیع می‌توان دید. او در کتاب‌های ختم نبوّت و ولاءها و ولایتها ”به حکم قراین مسلّم تاریخی“ معتقد است که ”قطعاً“ عرفان است که از تشیع اقتباس کرده است و نه بالعکس.[74] این داوری تا حد زیادی شتابزده، یک‌جانبه و فاقد شواهد تاریخی است. برخی پژوهش‌های تاریخی نشان می‌دهند که هنوز مدارک و منابع کافی در خصوص تعاملات تصوف و تشیع در دوران تکوینشان در دسترس نیست. یکی از عرفان‌پژوهان معاصر مسئلۀ تأثیر و تأثر تشیع و تصوف را ”مسئله‌ای بغرنج“ دانسته است. گرچه میان این دو طایفه خاصه در نظریه‌های مربوط به ولایت و رویکردهای باطنی به تفسیر قرآن مشابهت‌هایی دیده می‌شود، ”پژوهش‌های موثق“ در این خصوص همچنان ناچیز است.[75]

ضعف اطلاعات تاریخی از دیگر دشواری‌های مشکل‌آفرین در آثار اوست. از جمله، در عرفان حافظ، دو شهاب‌الدین، یعنی شهاب‌الدین یحیی‌بن حبش سهروردی و شهاب‌الدین عمربن عبدالله سهروردی، را با هم خلط می‌کند: ”به احتمال بسیار قوی که این جهت بیشتر مورد غفلت است، جناب سهروردی حکمت ذوقی و اشراقی را بیشتر تحت تأثیر محیی‌الدین عربی بوده است تا دیگران. غرض اینکه محیی‌الدین حتی در حکمت اشراقی هم اثر فراوان داشته.“[76]

او ماجرای دیدار ابن عربی و عمربن عبدالله، صاحب عوارف المعارف، را به خطا به دیدار ابن عربی و شیخ اشراق تعبیر می‌کند و بر مبنای این دادۀ تاریخی نادرست، اثرپذیری شیخ اشراق و حکمت اشراقی از عرفان ابن عربی را نتیجه می‌گیرد. در حالی که ابن عربی بنا به شواهد تاریخی نمی‌توانسته است بر حکمت اشراق سهروردی اثری نهاده باشد، زیرا اولاً شیخ اشراق متوفی به سال 587ق است و ابن عربی متولد 560ق و تأثر شیخ اشراق از ابن عربی جوان با توجه به عقل سلیم نیز بعید به نظر می‌رسد. ثانیاً مطهری از قرار معلوم در گزارش دیدار صاحب عوارف المعارف با ابن عربی، شهاب الدین عمر را با شیخ اشراق اشتباه گرفته است.[77]

یکی دیگر از دعاوی مطهری در خصوص عرفان اسلامی -که دست‌کم شواهد تاریخی آن را در مقام عمل تأیید نمی‌کنند- مسئلۀ باور همۀ عارفان به نظام احسن است. از دیدگاه او امکان ندارد کسی هم‌هنگام عارف باشد و نظام هستی را ”نظام احسن و نظام اجمل“ نداند. بدین ترتیب، به باور او اگر کسی مدعی باشد که عارف است و قایل به نظام احسن نباشد یا تناقض‌گوست یا اصلاً عارف نیست.[78] اما مرور تاریخ عرفان اسلامی نمونه‌های فراوانی از اعتراض عارفان به نظام هستی و نزاع برخی از ایشان را با خداوند بر سر مسئلۀ شرور و عدل الهی را نشان می‌دهد. برخی از عارفان بیشتر به تلویح و از زبان دیگران، خاصه از زبان دیوانگان یا عقلای مجانین، باور به نظام احسن و نظام اجمل را به ریشخند گرفته‌اند.[79]

همچنین، خطاهای جزیی دیگری نیز در مجموعۀ آثارش به چشم می‌خورد. یکی از این سهوها در نقل داستان گروکشی خدا و ابوالحسن خرقانی رخ داده است.[80] مطهری این داستان را به اشتباه به بایزید بسطامی نسبت داده است.[81] در جای دیگری، حارث محاسبی را ”از دوستان و مصاحبان جنید“ می‌داند،[82] در حالی که محاسبی، مطابق منابع صوفیه، استاد جنید بوده است. مطهری خود نیز چند سطر بعد به شاگردی جنید نزد محاسبی اشاره می‌کند.[83]

افزون بر این چند قضیه، مطهری در خصوص ذوالنون مصری از خواجه عبدالله نقل می‌کند که ”اول کسی که به رمز سخن گفت ذوالنون مصری بود.“[84] این نقل قول عبارت چندان دقیقی نیست. خواجه عبدالله در کتابش، طبقات الصوفیه، در ذکر احوال و اقوال ذوالنون مصری، در مقام بیان مراحل تکوین زبان عرفانی است. خواجه در آنجا چنین می‌گوید: ”پیش از وی [=ذوالنون] مشایخ بودند، لکن پیشین کس که اشارت با عبارت آورد در این طریق و از این طریق سخن گفت و بسط کرد ذوالنون مصری بود.“[85] خواجه در اینجا بر آن است که ذوالنون در به تعبیر درآوردن احوال اهل عرفان از پیشگامان بوده است، اما از خصوصیت زبان رمزی ذوالنون به نفی یا اثبات سخنی به میان نمی‌آورد.

یکی دیگر از انتقاداتی که به برخی آثار مطهری وارد است، نگاه نادقیق و گاه نادرست به آثار و افکار برخی عرفان‌پژوهان امریکایی و اروپایی است. او نسبت به مطالعات شرق‌شناسانه و نیز عرفان‌پژوهی برخی پژوهشگران اروپایی و امریکایی توجه نشان می‌دهد. از جمله، برخی آثار شرق‌شناسان نظیر نیکلسون و ماسینیون را از طریق ترجمه‌های فارسی و احتمالاً عربی مطالعه می‌کرد. همچنین، به آثار محققان و فیلسوفانی نظیر ویلیام جیمز اشاره‌هایی دارد. اما همین مراجعۀ ناقص و باواسطه به آثار کسانی نظیر جیمز گاه به مدعیات و داوری‌های نادرستی انجامیده است. برداشت نادرست از دیدگاه جیمز باعث شده است که مطهری سیر و سلوک یا به بیان خودش عرفان عملی را ”یک مسئلۀ تجربی و آزمایشی“ بداند: ”در میان علومی که ما در گذشته داشته‌ایم، بیش از هر علم دیگری شبیه به علوم امروزی از نظر متکی بودن به نوعی آزمایش عملی و از همه نزدیک‌تر همین عرفان عملی است و احیاناً فرنگی‌ها هم اینها را به عنوان ’تجربیات درونی‘ تعبیر می‌کنند.“[86] چنانکه در همین عبارت می‌بینیم، او ”تجربه‌های دینی“ را نیز سهواً ”تجربیات درونی“ می‌خواند. اما در این خصوص به این مقدار بسنده نمی‌کند و می‌افزاید: ”تنها یک عالم روان‌شناس عارف سالک می‌تواند ادعا کند که من روان‌شناسی عرفانی را می‌توانم بیان کنم.“[87] در ادامه، برای تقویت نظر خود دربارۀ ماهیت تجربی و آزمایشی عرفان عملی به ویلیام جیمز استناد می‌کند:

در میان روان‌شناسان جدید یک نفر است که تا حدی اطلاعات و مطالعاتی در همین زمینه دارد . . . و او فیلسوف و روان‌شناس معروف امریکایی ویلیام جیمز است که قریب به زمان ما هم بوده و کتابی هم نوشته است که نام اصلی آن گویا ”آزمایش‌های عرفانی“ بوده است . . . این مرد شخصاً مذهبی و عارف‌مشرب بوده و روی مراجعه‌کنندگان خودش بیشتر از نظر عرفانی مطالعه کرده و سخت هم به حالات روانی عرفانی معتقد است.[88]

در همین چند سطر، مطهری مرتکب چند اشتباه می‌شود. نخست آنکه کتاب ویلیام جیمز، انواع تجربۀ دینی، را ”آزمایش‌های عرفانی“ می‌خواند. دوم اینکه جیمز را مردی مذهبی می‌داند و سوم اینکه معتقد است جیمز مردی عارف‌مشرب بوده است. در حالی که رجوع به آثار جیمز و پژوهش‌هایی که دربارۀ زندگی و آثار او صورت گرفته است دقیقاً ضد این مدعیات را نشان می‌دهد. باید توجه داشت که جیمز از تجربۀ دینی دفاع می‌کرد، اما از موضع روان‌شناس و فیلسوف و نه عالم الهیات. او استاد سکولار دانشگاه هاروارد بود که به دین نهادینه ایمان نداشت و چنان که خود اذعان کرده بود، به نظرش خلق‌وخو یا طبیعتش او را از بهره بردن از همان تجربه‌های دینی که درس می‌داد ناتوان ساخته بود. دیدگاه جیمز دربارۀ معنویت بیش از هر چیز در انواع تجربۀ دینی آمده است. او در این کتاب، میان تجربۀ دینی و کلیساپرستی (ecclesiasticism) تمایز می‌نهد و بر آن است که دین‌های نهادینه هم تجربۀ خارق عادت بنیادگذارانشان را فرو می‌مکند و هم ”پوسته‌های تاریخی“ و ”اضافه‌باور“ بر آن می‌افزایند. از این رو، تجربۀ دینی باید قلب زندگانی معنوی باشد و بدین ترتیب، اعتقادنامه و قوانین و آیین همه انحرافاتی ثانوی‌اند. موضع عرفانی و ضد کلیسایی جیمز در سراسر سدۀ بیستم همواره بر جریان‌هایی از معنویت مسیحی سایه گسترد که بیش از پیش خود را ”معنوی ولی نه متدین“ می‌دیدند.[89]

نمونۀ جیمز و استناد مطهری به او نشان می‌دهد دیدگاه‌های پژوهشگران اروپایی-امریکایی برای او اولویت نداشتند، اما به وقت مقتضی به آثار ایشان از طریق ترجمه رجوع می‌کرد. اما همین نکته جای این نقد را باز می‌گذارد که مطهری نسبت به پژوهش‌های عرفانی متقدمان و معاصران اروپایی-امریکایی تا حد زیادی بی‌خبر یا دچار بدفهمی بوده است. کافی است دقت کنیم که در آثار او رد پای پژوهش‌های روشنی‌بخش کسانی نظیر پل نویا، فریتس مایر و بسیاری دیگر از عرفان‌پژوهان و اسلام‌پژوهانی که آثار خود را به زبان‌های اروپایی نوشته‌اند، کمتر به چشم می‌خورد یا اصلاً به چشم نمی‌خورد.

 

جمعبندی و نتیجهگیری

در این مقاله کوشیدیم به اختصار رویکردی توصیفی و انتقادی را نسبت به دیدگاه مطهری دربارۀ عرفان اسلامی پیش نهیم. پس از برشمردن مؤلفه‌های اصلی نگرش مطهری به عرفان اسلامی، به نقد روش مطهری در طرح مسئله و ورود به بحث عرفان اسلامی پرداختیم و ضمن نقد لحن و ادبیات او و نیز اشاره به برخی دشواری‌ها در تقریرش از گسترۀ عرفان عملی و عرفان نظری، بر سه نقد عمده به آثار او انگشت تأکید نهادیم: نگاه ذات‌باورانه و شیءشده به عرفان اسلامی، نگرش به عرفان اسلامی از پس عینک قرائت شیعی از عرفان ابن عربی و سرانجام خطاهای تاریخی و اشتباهاتی که به آثار عرفان‌پژوهی‌اش راه یافته است.

در مجموع، به نظر می‌رسد نگاه ذات‌باورانه، ضعف نگرش تاریخی به پدیدارهای عرفان اسلامی، کنار نهادن رویکردهای فیلولوژیک، ادبی و مردم‌شناختی به عرفان اسلامی، شیءشدگی عرفان و دین در نگاه مطهری و نفی طیف خوانش‌ها و تفسیرهای ممکن از اسلام و عرفان اسلامی، او را به سمت اتخاذ موضع و روشی ”کلامی“ سوق داده است. بدین ترتیب، مطهری در مقام نماینده و مدافع اسلام و عرفان نظری گاه از زبان اسلام یا عرفان نظری سخن می‌گوید و قرائتی فروکاسته از اسلام و عرفان پیش می‌نهد، قرائتی که به عرض اندام طیف وسیع تفاسیر مجالی نمی‌دهد.

مطهری در برخی از آثارش، از جمله احیای تفکر اسلامی، در جست و جوی خاصیت ”حیات‌بخشی“ اسلام است و به همین جهت تأکید دارد که مسلمانان باید در معانی و مفاهیمی که در اختیار دارند بازنگری کنند. از نظرگاه او، احیای تفکر اسلامی مستلزم اصلاح طرز تفکر، برداشتن عینک‌ها و اصلاح زاویۀ دید است.[90] از قضا به نظر می‌رسد اتخاذ روشی توصیفی و تاریخی در مطالعۀ اسلام و عرفان اسلامی، در عوضِ رویکردی ذات‌باورانه، تدافعی و انحصارگرایانه، به تحقق خواسته‌های او کمک بیشتری خواهد کرد.[91]

 

 

[1] البته او خود همیشه به این تفکیک پایبند نمی‌ماند. برای نمونه بنگرید به تعبیر ”سوسیالیسم عرفانی“ در مرتضی مطهری، فلسفۀ تاریخ (تهران: صدرا، 1380)، جلد 3، 318.

[2] مرتضی مطهری، خدمات متقابل اسلام و ایران (تهران: صدرا، 1357)، 542-543؛ مرتضی مطهری، کلیات علوم اسلامی (تهران: صدرا، 1381)، 206.

[3] مطهری، خدمات متقابل اسلام و ایران، 543.

[4] مرتضی مطهری، مقالات فلسفی (تهران: صدرا، 1373)، 191.

[5] مطهری، خدمات متقابل اسلام و ایران، 545.

[6] مطهری، خدمات متقابل اسلام و ایران، 547.

[7] مطهری، خدمات متقابل اسلام و ایران، 547-548.

[8] مطهری، خدمات متقابل اسلام و ایران، 551.

[9] مطهری، خدمات متقابل اسلام و ایران، 543-544؛ مطهری، کلیات علوم اسلامی، 206.

[10] مطهری، کلیات علوم اسلامی، 207.

[11] مطهری، کلیات علوم اسلامی، 208-209؛ مرتضی مطهری، عرفان حافظ (تهران: صدرا، 1384)، 12.

[12] مطهری، مقالات فلسفی، 192.

[13] مطهری، مقالات فلسفی، 193 و نیز 190-205.

[14] مطهری، مقالات فلسفی، 191-192.

[15] مطهری، عرفان حافظ، 12.

[16] مطهری، عرفان حافظ، 121؛ مرتضی مطهری، شرح مبسوط منظومه (تهران: صدرا، 1384)، 173-175.

[17] مرتضی مطهری، علل گرایش به مادیگری (تهران: صدرا، 1372)، 12.

[18] مطهری، کلیات علوم اسلامی، 210.

[19] مرتضی مطهری، جاذبه و دافعۀ علی (تهران: صدرا، 1390)، 69-70.

[20] مرتضی مطهری، انسان در قرآن (تهران: صدرا، 1385)، 72-73.

[21] مطهری، انسان در قرآن، 72-73.

[22] مرتضی مطهری، فلسفۀ اخلاق (تهران: صدرا، 1390)، 76.

[23] مطهری، کلیات علوم اسلامی، 207.

[24] مطهری، عرفان حافظ، 91-132.

[25] مطهری، عرفان حافظ، 135-138.

[26] مطهری، عرفان حافظ، 139-140.

[27] مطهری، کلیات علوم اسلامی، 212.

[28] مطهری، خدمات متقابل اسلام و ایران، 545-546.

[29] مطهری، فلسفۀ اخلاق، 125-126.

[30] برای نمونه بنگرید به مرتضی مطهری، انسان کامل (تهران: صدرا، 1383)، 157؛ مطهری، مقالات فلسفی، 214-220؛ مطهری، عرفان حافظ، 59؛ مطهری، فلسفۀ اخلاق، 21.

[31] مطهری، کلیات علوم اسلامی، 162.

[32] مطهری، کلیات علوم اسلامی، 215.

[33] مطهری، کلیات علوم اسلامی، 215-217.

[34] مطهری، کلیات علوم اسلامی، 245 و بعد؛ مطهری، عرفان حافظ، 9.

[35] مطهری، کلیات علوم اسلامی، 20.

[36] Ahmet T. Karamustafa, Sufism: The Formative Period (Edinburgh: EdinburghUniversity Press, 2007), vii-xi.

[37] برای توضیحات بیشتر در خصوص مفهوم شیءشدگی بنگرید به این اثر کلاسیک:

Wilfred Cantwell Smith, The Meaning and End of Religion (New York: MacMillan, 1963).

من کتاب کنتول اسمیت را ندیده‌ام اما برای ملاحظۀ فشرده‌ای از مطالب این کتاب، خاصه در باب شیءشدگی، بنگرید به این نقد و بررسی مفصل:

Talal Asad, “Reading a Modern Classic: W. C. Smith’s The Meaning and End of Religion,” History of Religions, 40:3 (February 2001), 205-222

[38] مطهری، انسان کامل، 167.

[39] مطهری، انسان کامل، 197.

[40] مطهری، انسان کامل، 70-72.

[41] مطهری، انسان کامل، 72؛ مرتضی مطهری، سیری در نهجالبلاغه (تهران: صدرا، 1383)، 208-214.

[42] مطهری، علل گرایش به مادیگری، 123-124؛ مطهری، انسان کامل، 199-200؛ مطهری، کلیات علوم انسانی، 260-261.

[43] مطهری، انسان کامل، 200.

[44] مطهری، کلیات علوم انسانی، 260.

[45] نصرالله پورجوادی، پژوهشهای عرفانی (تهران: نی، 1383)، 15-18 و 36.

[46] پورجوادی، پژوهشهای عرفانی، 24.

[47] Omid Safi, Omid, Progressive, Muslims on Equality, Gender, and Pluralism (Oxford: Oneworld, 2003), 23.

[48] مطهری، انسان کامل، 168؛ مرتضی مطهری، آشنایی با قرآن (تهران: صدرا، 1381)، جلد 4، 125.

[49] مطهری، عرفان حافظ، 91.

[50] مطهری، کلیات علوم اسلامی، 230؛ مطهری، فلسفۀ اخلاق، 24.

[51] مطهری، انسان کامل، 146-147 و 149.

[52] این کتاب آکنده است از لحنی آمرانه، محتوایی ذات‌باورانه و رویکردی شیءانگارانه به دین. برای ملاحظۀ نمونه‌هایی از ذات‌باوری و شیءشدگی بنگرید به مطهری، انسان کامل، 153، 167، 170، 181، 198، 202. برای نمونه، مطهری در صفحۀ 198 این کتاب ”ریاضت‌های شاقه“ برخی عرفا را مخالف اسلام می‌داند. به نظر می‌رسد مطهری در انسان کامل گاهی خود نیز کم‌وبیش متفطن به این ذات‌باوری و نگاه شیءانگار است و برای فروپوشاندن نگاه شیءشده‌اش به عرفان گاه عقب‌نشینی مختصری می‌کند: ”البته این را هم عرض کنم، برای اینکه بعضی اگر تاریخچه‌هایی را خوانده‌اند [توهم نکنند]: نمی‌خواهم بگویم تمام عرفا این قدر اشتباه کرده‌اند؛ بلکه عرفای بزرگ گاهی لااقل در کلمات خودشان متوجه این نکته بوده‌اند، نه ترک جامعه‌گرایی کرده‌اند نه ترک طبیعت‌گرایی.“ بنگرید به مطهری، انسان کامل، 182. همچنان در این زمینه نیز ملاک تفاوت عرفا بزرگی و خردی ایشان است و نه تفاوت‌های مسلکی، تاریخی و جغرافیایی. به‌رغم همین عقب‌نشینی مختصر، دیگربار بی‌درنگ بر سر موضع پیشین خود باز می‌گردد: ”اگر ما قرآن را یک طرف و عرفان را در طرف دیگر بگذاریم و ببینیم که قرآن تا چه اندازه به طبیعت توجه دارد و عرفان تا چه اندازه به طبیعت توجه دارد، متوجه می‌شویم که قرآن بیش از عرفان به طبیعت توجه دارد، بدون آنکه قرآن مسئلۀ توجه به باطن نفس و رجوع به آن را به شکلی انکار کرده باشد.“ بنگرید به مطهری، انسان کامل، 183 و 187.

[53] مطهری، انسان کامل، 168.

[54] مطهری، کلیات علوم اسلامی، 227. از معدود مواردی که نقد و تحلیل تاریخی در آن دیده می‌شود، نفی شاگردی بایزید نزد امام صادق است. مطهری بر مبنای داده‌های تاریخی این احتمال را رد می‌کند. بنگرید به مطهری، کلیات علوم اسلامی، 228.

[55] مطهری، کلیات علوم اسلامی، 160.

[56] مطهری، کلیات علوم اسلامی، 165-166.

[57] مطهری، کلیات علوم اسلامی، 180-190.

[58] مطهری، انسان کامل، 160.

[59] مطهری، انسان کامل، 160-164.

[60] مطهری، انسان کامل، 205؛ مطهری، عرفان حافظ، 45.

[61] مطهری، عرفان حافظ، 16-17.

[62] مطهری، عرفان حافظ، 45.

[63] مطهری، کلیات علوم اسلامی، 237.

[64] مطهری، کلیات علوم اسلامی، 237.

[65] مطهری، کلیات علوم اسلامی، 237-238.

[66] مطهری، کلیات علوم اسلامی، 243-244.

[67] محمدحسین طباطبایی و مرتضی مطهری، اصول فلسفه و روش رئالیسم (تهران: صدرا، 1381)، جلد 1، 12؛ مطهری، مقالات فلسفی، 230.

[68] Seyyed Hossein Nasr, Ṣadr al-Dīn Shīrāzī and his Transcendent Theosophy, Background, Life and Works (Tehran: Institute for Humanities and Cultural Studies, 1997), 23.

[69] Nasr, Ṣadr al-Dīn Shīrāzī, 24-25.

دربارۀ سیدحیدر آملی و ابن ترکه بنگرید به مطهری، مقالات فلسفی، 240-241.

[70] Karamustafa, Sufism, viii-ix.

[71] مطهری، عرفان حافظ، 45-55.

[72] مطهری، عرفان حافظ، 93 به بعد.

[73] مطهری، فلسفۀ اخلاق، 28.

[74] مرتضی مطهری، ختم نبوت (تهران: صدرا، 1380)، 184؛ مرتضی مطهری، ولاءها و ولایتها (تهران: صدرا، 1387)، 85-86.

[75] Karamustafa, Sufism, x-xii.

[76] مطهری، عرفان حافظ، 15.

[77] کلودد عدّاس، در جستوجوی کبریت احمر، ترجمۀ فریدالدین رادمهر (تهران: نیلوفر، 1387)، 404-405.

[78] مطهری، عرفان حافظ، 120-122.

[79] برای نمونه بنگرید به هلموت ریتر، ”نزاع دیوانگان با خدا،“ ترجمۀ نصرالله پورجوادی، نشر دانش، شمارۀ 39 (فروردین و اردیبهشت 1366)، 6-17؛ هلموت ریتر، دریای جان، ترجمۀ عباس زریاب خویی و مهرآفاق بایبوردی (تهران: انتشارات الهدی، 1388).

[80] صورت صحیح داستان در چندین منبع آمده است. از جمله در ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی در تذکره الاولیاء: ”ازو می‌آید که شبی نماز می‌کرد، آوازی شنید که ’هان، بوالحسنو خواهی که آنچه از تو می‌دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟‘ شیخ گفت ’ای بارخدایا، خواهی تا آنچه از رحمت تو می‌دانم و از کرم تو می‌بینم با خلق بگویم تا هیچ کست سجود نکند؟‘ آوازی شنید که ’نه از تو و نه از من.“‘ بنگرید به محمدرضا شفیعی کدکنی، نوشته بر دریا: از میراث عرفانی ابوالحسن خرقانی (تهران: سخن، 1385)، 153.

[81] مطهری، علل گرایش به مادیگری، 207.

[82] مطهری، کلیات علوم اسلامی، 229.

[83] مطهری، کلیات علوم اسلامی، 229.

[84] مطهری، کلیات علوم اسلامی، 230-231.

[85] خواجه عبدالله انصاری، طبقات الصوفیه، به تصحیح محمدسرور مولایی (تهران: توس، 1386)، 150.

[86] مطهری، عرفان حافظ، 10-11.

[87] مطهری، عرفان حافظ، 10-11.

[88] مطهری، عرفان حافظ، 10-11.

[89] Butler Bass and Stewart Sicking, “Spirituality since 1700,” in The Blackwell Companion to Christian Spirituality, ed. Arthur Holder (Malden: Blackwell Publishing, 2005), 139-155; quote on 146-148.

[90] مرتضی مطهری، احیای تفکر اسلامی (تهران: صدرا، 1380)، 68.

[91] برای ملاحظۀ بحثی دربارۀ روش کلامی و روش توصیفی-تاریخی بنگرید

Safi, Progressive, 20-24.

Gender in a Justice-Centered Society: A Review of Abu-Hamid Ghazali’s Ethical Views

ادبیات اخلاقی مرتبط با جنسیت (gender) در دورۀ اسلامی را می‌شود بر حسب نزدیکی یا دوری از منابع فکری این دوره به آموزه‌های ایران باستان یا ایران پیش از اسلام، اندرزنامه‌ها، اندیشه‌های فلسفی یونانی و رومی و متون دینی/فقهی تقسیم کرد که انواع ادبی مشخصی را پدید آورده‌اند. پیوند میان چنین خاستگاه‌های فکری گوناگون گاه ادبیاتی را پدید آورده است که در حد فاصل میان اندرزنامه، فلسفه و فقه واقع شده‌ است. از جمله این متون می‌توان به احیاء علومالدین ابوحامد امام محمد غزالی (450-505ق/1058-1111م) اشاره کرد. غزالی در این کتاب هم از فهم و روش فلسفی و فقهی استفاده می‌کند و همزمان نیز نوعی دستورنامه و اندرزنامه برای همۀ شئون زندگی مسلمانان می‌پردازد که یادآور دستورنامه و شریعت‌نامه‌های فقهی پیش از اسلام است.[1] این اثر از مهم‌ترین آثار غزالی است و دربارۀ اهمیت آن گفته‌اند که اگر همه کتاب‌های اسلام از میان می‌رفت و فقط احیاء باقی می‌ماند، با داشتن این کتاب گویی چیزی از دست نرفته بود.[2] بعضی نیز گفته‌اند که با وجود احیاء علومالدین به هیچ‌یک از کتاب‌های اسلام نیازی نیست.[3] این اثر حاصل دوران پختگی فکری و روحی ابوحامد است و نوشتن آن را مؤلف پس از انقلاب روحی خود و روی آوردن به تصوف در 488ق و در دورانی آغاز کرد که در شام و قدس در عزلت به سر می‌برد.[4] غزالی خلاصه‌هایی از احیاء علومالدین را نیز شاید برای تفهیم عوام یا تسهیل در تدریس تهیه کرده که از آن جمله‌ است المرشدالامین الی موعظه المتقین.[5] همچنین، کتاب لب الاحیاء را از متن اصلی کتاب تلخیص و تدوین کرده است.[6] کیمیای سعادت نیز، که بر اساس احیاء علوم الدین بین سال‌های 490 تا 500ق تألیف شده است، متعلق به دورانی است که غزالی به خراسان آمد و به ارشاد مریدان ایرانی و فارسی‌زبان خود پرداخت.[7] غزالی در ابتدای کیمیای سعادت اشاره می‌کند که

و ما اندر این کتاب، جمله این چهار عنوان و چهل اصل شرح کنیم از بهر پارسی‌گویان؛ و قلم نگاه داریم از عبارات بلند و منغلق و معانی باریک و دشوار تا فهم توان کرد. و اگر کسی را رغبت به تحقیقی و تدقیقی باشد ورای این، باید که آن از کتب تازی طلب کند، چون کتاب احیاء علوم الدین و کتاب جواهر القرآن و تصانیف دیگر، که در این معنی با تازی کرده آمده است؛ که مقصود این کتاب عوام خلق‌اند که این معنی به پارسی التماس کردند، و سخن از حد ایشان در نتوان گذشت.[8]

به همین سبب، اگر کسی قصد تحقیق بیشتر دارد بایستی به سراغ اثر بزرگ غزالی، احیاء علوم الدین برود.[9] کتاب زاد آخرت نیز در سطحی عوامانه‌تر ”برای قومی از عوام که ایشان را قوت آن نبود که به کتاب احیاء علوم و کیمیای سعادت رسند“[10] نگاشته می‌‌شود. از این رو، مجموعه‌ای از آثار غزالی را می‌شود در ارتباط با همدیگر و با هدف‌گیری مخاطبانی متفاوت دید.

کیمیای سعادت، همانند احیاء علوم الدین، در عین برخورداری عمیق از شعب و مباحث عمومی علوم عقلی و نقلی، برای منظور عملی‌تری از مناظرات کلامی، مناقشات فقهی یا مباحثات فلسفی پرداخته شده است. مقصود از این مقولات بیشتر پرداختن به دایرۀ عملکرد و حوزۀ کاربرد سنن الهی است.[11] بایستی توجه داشت که غزالی اگرچه متحول شد و به سیر و سلوک و ارشاد مریدان پرداخت، اما علایق قبلی او به علوم ظاهری و فقه و کلام همچنان در او باقی بود. به همین علت، کتاب‌های احیاء علوم الدین و کیمیای سعادت، هر چند جنبه‌ای صوفیانه دارند، خالی از جنبه‌های فقهی و شرعی نیستند. به عبارت دیگر، غزالی در این آثار فقط صوفیه را مخاطب قرار نمی‌دهد، او عموم مسلمانان را در نظر می‌گیرد و سعی می‌کند مسایل دینی را به صورتی کلی و البته از دیدگاهی باطنی و صوفیانه روشن سازد.[12] از این منظر و بر مبنای نوعی تقسیم‌بندی متون اخلاقی به میزان نزدیکی به منابع فکری آن دوران، می‌توان احیاء علوم الدین و کیمیای سعادت را در نوعی ادبیات ”اخلاق فقهی“ قرار داد و انواع دیگر، همچون ”اخلاق اندرزنامه‌ای“ و ”اخلاق فلسفی،“ نیز متصور شد.[13] این متون به طرز قابل توجهی از همدیگر متأثر بودند و با آنکه در حوزه‌های گوناگونی از علم اخلاق نگاشته شده بودند و اتکای آنها بر مراجع عقلی و نقلی متفاوت بود، بالاخص در زمینه‌های جنسیتی مشابهت و نزدیکی‌های بسیاری داشتند. مثلاً غزالی که عمدتاً با فیلسوفان سر ناسازگاری دارد، آرای مسکویه رازی (325-421ق/937-1030م) از جمله در تهذیب الاخلاق را ”فی‌نفسه معقول و مستدل“ ارزیابی کرده و آنها را متناقض با کتاب و سنت نمی‌داند. او نه فقط در احیاء، بلکه در سایر مصنفات خود نیز از تهذیب الاخلاق متاثر بوده است.[14]

بررسی جنسیت در این دسته از آثار غزالی هم به سبب اهمیت و جایگاه غزالی است و هم به سبب بازتولید و نشر این مجموعه کتاب‌ها به شیوه‌های گوناگون که این متون را به نمونه‌های مهم و نمایای الگودهی اخلاق فقهی آن دوران تبدیل کرده است. به علاوه، از منظر برخی از پژوهشگران احیاء علوم الدین غزالی، بالاخص در ”ربع مهلکات،“ را می‌باید در زمرۀ آثاری دانست که به علم باه پرداخته‌اند. از قرن سوم قمری، بخش مهمی از فقه اسلامی به اخلاق طبی و شبه‌دانش نفس شباهت دارد که غالب اوقات شکل گفتمانی اروتیکی به خود گرفته و علم باه نامیده شده است. به اعتقاد صلاح‌الدین المنجد، مؤلف الحیاه الجنسیه عند العرب، قرن سوم قمری به واسطۀ هجوم زنان و بردگان و کنیزان سایر بلاد به داخل سرزمین‌های اسلامی انقلابی را در این نوع ادبیات موجب شد. این علم دانشی تجویزی و عملی است که موضوع آن منحصراً بدن و شناخت رموز و اسرار جسمانی زنان و کنترل آن بوده است و تأثیر فراوانی بر رفتار و برخورد با زنان در جوامع اسلامی داشته است. مروری بر حجم کتاب‌ها و مطالبی که در این زمینه نگاشته شده‌اند نشان می‌دهد که پرداختن به این نوع ادبی به هیچ‌رو صرفاً سرگرمی یا دلمشغولی تصادفی نبوده است.[15] المنجد تعداد کتب منتشرشده دربارۀ این موضوع را 39 و تعداد نسخه‌های خطی را 23 عنوان ذکر کرده است.[16] مجموع این موارد اهمیت مطالعۀ جنسیت در آرای اخلاقی غزالی را نشان می‌دهد.

در عین حال، با بررسی الگوهای رفتاری ارائه‌شده‌ در آثار غزالی با این مسئله‌ مواجه می‌شویم که به نظر می‌رسد توصیه‌های متن در حوزۀ جنسیت همدیگر را نقض می‌کنند. مثلاً با اینکه تجمل مرد ناپسند به شمار می‌آید، اما روایتی از عایشه نقل می‌شود که پیغمبر برای دیدن مردانی که به در خانه آمده بودند ”موی سر و محاسن راست می‌کرد. “عایشه از این امر متعجب می‌شود. ”گفتم یا رسول‌الله، تو بدین مشغول می‌شوی؟ فرمود: آری، حق تعالی از بندۀ خود دوست دارد که تجمل کند برای برادران خود چون به ایشان بیرون آید.“[17] چنین برخوردهای متناقضی امکان ارجاع به رفتارها را سخت می‌کند، اما چنین مواردی محل توجه غزالی بوده و بیان می‌دارد که امکان دارد جاهل دچار اشتباه در فهم آنها شود. ”و بسیار باشد که جاهل گمان برد که آن از دوستی تزین بود برای مردمان . . . هیهات، او مأمور بود به دعوت . . . و در مثل این کارها اعتماد بر نیت بود.“[18] بررسی چنین مثال‌ها و تمرکزی که بر نیت به مثابه معنای رفتار شده است، تحلیل این متون را از تحلیل رفتار به تحلیل معنایی می‌کشاند که در بطن رفتارها نهفته است. با این همه، این معنا در شبکه‌ای معنایی فهم‌شدنی است و چنین نیست که پسندیده یا ناپسند بودن رفتار نزد غزالی بی‌قاعده باشد یا بسته به زمینۀ اجتماعی که سوال در آن مطرح می‌شود، پاسخ‌ها متفاوت باشند، بلکه با شناخت این نظام معنایی توصیه‌های به ظاهر متفاوت متن فهم‌شدنی و حتی‌ پیش‌بینی‌پذیر می‌شوند و بر این مبنا می‌توان انتظار داشت که چگونه توصیه‌ها به سرانجام می‌رسند یا در هزارتوی قواعد این نظام معنایی و رفتاری به هم گره می‌خورند.

برای دست‌یابی به این نظام معنایی، خوانش هم‌زمان و چندبارۀ احیاء علوم الدین، کیمیای سعادت و زاد آخرت صورت گرفت و در مواقعی که لازم بود در خصوص دالّ عدل کنکاش بیشتری شود، رجوع به نصیحه الملوک غزالی امکان طرح روابط و ویژگی‌های ممکن این نظام معنایی را فراهم کرد تا یافته‌های پیشین با داده‌های جدید اصلاح شوند،[19] حرکتی پیوسته و مداوم میان تفکر استقرایی و قیاسی. استقرا به معنای بیرون کشیدن مفاهیم، ویژگی‌ها (properties) و ابعاد (dimensions) از داده‌ها و قیاس به معنای به کار بردن یک فرضیۀ‌ موجود در خصوص رابطۀ بین مفاهیم و در نهایت، تحلیل این متون با بهره بردن از تکنیک‌های گوناگون کدگذاری (coding)، چنان که اشتراوس و کربین به خوبی بدان پرداخته‌اند.[20] در نهایت، این تحقیق به نظم‌دهی مفهومی (conceptual ordering) جنسیتی آثار غزالی می‌پردازد. به این معنا که پس از سازمان دادن به داده‌ها در قالب دسته‌ها و مقوله‌های مشخص بر طبق ویژگی‌ها و ابعاد جنسیتی متفاوت، به نوعی رتبه‌بندی و در نهایت در‌هم‌پیچیدگی روابط میان این جنسیت‌ها اشاره می‌کند. شاید مناسب بود پس از این مقوله‌بندی و نظم‌دهی مفهومی کار را به پایان می‌رساندم، اما شاید توانسته باشم به روش نظریۀ بنیانی (grounded theory) این گزاره را پیشنهاد کنم که جامعۀ عدل‌محور است که نقش‌ها، انتظارت نقشی و بحران در روابط نقشی ارائه‌شده در متون اخلاقی غزالی را تنظیم، الزام‌آور و پایدار می‌کند. غزالی عدل را در روند ”کیمیاگری“ تحقق‌یافتنی می‌داند و این مفهوم در آثار او جایگاه ویژه‌ای دارد و عنوان یکی از مهم‌ترین آثارش، کیمیای سعادت، نیز با آن مرتبط است.

کیمیاگری

کیمیاگری غزالی آن است که ”گوهر آدمی“ را از ”خسیسیت بهیمیت،“ که وضعیتی حیوانی است، به ”صفا و نفاست ملکیت،“ که وضعیت ملایکه است، برساند و این مقصود را در لابه‌لای چهار رکن که ”ارکان معاملت مسلمانی“ نامیده است پیگیری می‌کند. بخش قابل توجهی از کیمیاگری در ”آدابی“ مطرح می‌شود که در ”اخبار و آثار آمده است“ ”و فرق میان آدمی و بهیمه بدین آداب پیدا آید.“[21] غزالی این کیمیاگری یا به تعبیر دیگر ”ادب“ شدن را لازم می‌داند و در اولین گام به ضرورت آن می‌پردازد. ”و همانا گویی ’من خویشتن را شناسم‘ و غلط می‌کنی، که چنین شناختن کلید معرفت حق را نشاید که ستوران از خویشتن همین شناسند که تو از خویشتن.“[22] غزالی سپس به تشریح آدمی یا مخاطبش می‌پردازد و او را به دو بخش کالبد ظاهر و معنای باطن تقسیم می‌کند و پس از آن تکلیفش را به طور کل با کالبد ظاهر یکسره می‌کند و می‌گوید؛ ”و حقیقت تو آن معنی باطن است و هر چه جز این است، همه تبع اوست و لشکر و خدمتگزار اوست.“[23] به تعبیری، دل شهریار تن است. ”بدان که مثال تن چون شهری است و دست و پای و اعضا چون پیشه‌وران شهرند و شهوت چون عامل خراج است و غضب چون شحنۀ شهر است و دل پادشاه شهر است، عقل وزیر پادشاه است. و پادشاه را بدین همه حاجت است تا مملکت راست کند.“[24] دل، عقل، شهوت، غضب و دست و پای و اعضا دال‌هایی‌اند که غزالی برای تشریح مخاطبش از آنها بهره می‌برد. دل در کیمیاگری غزالی در مقام پادشاهی است و قرار است به مأمن اصلی خود برگردد؛ ”پس دل را بیافریدند و این مملکت و لشکر به وی دادند و این مرکب تن را به وی سپردند تا از عالم خاک سفری کند به اعلی علیین.“[25] و در فهم آن بیان می‌دارد که ”حقیقت وی بشناختن دشوار است و در شرح کردن رخصت نیست. و در ابتدای رفتن راه دین، بدین معنی حاجت نیست که اول راه دین مجاهدت است.“[26] بدین ترتیب، دل در سراسر متن نسبتاً در وضعیت متعالی و مبهمی باقی می‌ماند که همچون گوهری قرار است به مقصد برسد. اعضای بدن هم پیشه‌وران شهرند یا به تعبیری دیگر، در سفر دل به عالم ملکوت پادشاه دل بایستی ”از دست و پای و اعضای خود شاگردان سازد“[27] و از این رو در پایین‌ترین سطح خدمت‌گزاران شاه قرار گرفته و او را همراهی می‌کنند. تا اینجا مشکلی در کار نیست، اما آنجا که غزالی را به کیمیاگری‌اش می‌کشاند، درگیری میان شهوت و غضب از یک سو با عقل از سوی دیگر است که پادشاه دل در نهایت باید طرف یکی را بگیرد، انتخابی بسیار مهم برای پادشاه، چرا که اگر ”پادشاه دل، چون کار به اشارت عقل کند و شهوت و غضب را زیردست و به فرمان عقل دارد و عقل را مُسخر ایشان نگرداند، کار مملکت تن راست بود . . . و اگر عقل را اسیر شهوت و غضب گرداند، مملکت ویران شود و پادشاه بدبخت گردد و هلاک شود.“[28] البته در اینجا تدبیر لازم است، چرا که نباید شهوت و غضب را کشت. ”و قصد کشتن و شکستن وی نکند که مملکت بی‌ایشان راست نیاید، بلکه تدبیر آن کند که ایشان را به حد طاعت آورد تا به سفری که در پیش دارد یاور باشد نه خصم و رفیق باشد نه دزد و راهزن.“[29]

کیمیا‌گری حرکتی است از اسفل‌السافلین تا اعلی علیین. حرکتی که در نهایت به جایگاه ملایکه ختم شده، فرد کیمیا می‌شود. غزالی این نزدیکی را به صفت می‌داند و نه به مکان. ”و هر آدمی که شهوت بر وی غالب بود، هم در درجۀ بهایم بود و چون شهوت وی کم گشت شباهتی گرفت به ملایکه و بدین سبب بدیشان نزدیک گشت – نزدیکی به صفت، نه به مکان – و ملایکه نزدیک‌اند به حق تعالی. پس وی نیز نزدیک گشت.“[53] اما در آداب دیگر هنگام صحبت از آسمان که جایگاه ملایکه دانسته می‌شود، راستای کیمیاگری را فراتر از تشبیه مطرح می‌کند. ”و در اثر است که چون بنده بنا از شش گز بالا دهد، فرشته منادی کند از آسمان. گوید ’ای فاسق‌ترین همۀ فاسقان، کجا می‌آیی؟‘ یعنی تو در زمین فرو می‌باید شد در گور، به جانب آسمان کجا می‌آیی؟ و حسن بصری می‌گوید ’در خانه‌های رسول(ص) دست بر سقف وی رسیدی.“‘[54] کیمیاگری غزالی همچون حرکت و روندی رو به بالاست. طی کیمیا‌گری، نیروی برانگیزانندۀ رفتار نیز تغییر کرده و در سطح ملایکه سخن از نیت به میان می‌آید و نوعی از نیروی برانگیزانندۀ رفتار، فراتر از شهوت و غضب، مطرح می‌شود که غزالی در سرانجام کیمیاگری‌اش خواهان دستیابی به چنین نیرویی است. ”همچنین، کسی که وی را شهوت فرا صحبت دارد، گوید نیت کردم که صحبت برای فرزند کردم. بیهوده بود. چون باعث وی بر عقد شهوت بود. گوید نیت کردم که عقد برای سنت شرع کنم. این بیهوده بود. بلکه باید که اول ایمان به شرع قوی بود، آنگه آنچه در اخبار آمده است در ثواب نکاح به سبب فرزند تأمل کند تا حرص آن ثواب در باطن وی حرکت کند، چنانکه وی را فرا نکاح دارد. و این خود نیت بود، بی‌آنکه بگوید.“[55] نیت نیروی برانگیزاننده‌ای است که خواستگاه آن دل است و عاملی متفاوت با شهوت و غضب در انجام رفتار معرفی می‌شود ”که نیت کششی و میلی باشد که در دل پدیدار آید که آن مرد را فرا کار دارد.“[56] از همین رو، رفتارهای از سر نیت، که به سطح ملایکه یا کمال درجۀ آدمی و وضعیت کیمیاشده اشاره دارد، با خواست‌ و لذت متفاوتی با آنچه از سر شهوت و غضب واقع می‌شود معرفی می‌شوند. ”و این شایستگی صفت ملایکه است و کمال درجه آدمی است و چون وی را لذت انس به جمال حضرت الوهیت حاصل شد، از مطالعت آن جمال حضرت یک لحظه صبر نتواند. و نظاره کردن در آن جمال بهشت وی شود و آن بهشت که نصیب شهوت چشم و فرج و شکم است، نزدیک وی مختصر شود.“[57]

در ادامۀ همین روند، در ”اندر اصل ریاضت نفس“ اشاره می‌شود که ”اول همۀ سعادت‌ها اعمال خیر است به تکلف،“[58] اما سپس بایستی ”همه اخلاق نیکو باید که طبع شود و تکلف برخیزد“[59] و آسان شدن چنین رفتاری را کمال خُلق می‌داند. ”پس همۀ اخلاق باید که طبع شود و تکلف برخیزد و بلکه کمال خُلق آن بود که عنان خویش به دست شرع دهد و فرمانبرداری بر وی آسان بود و اندر باطن وی هیچ منازعت بنماند.“[60] از این رو، سه سطح از شیوۀ بروز رفتار (حیوان ، آدمی و ملایکه) مطرح می‌شود. نوع ایدئال غزالی سطح ملایکه است، اما کیمیاگری غزالی در طول مسیر است و در سطح دوم رقم می‌خورد، جایی که دستورات عقلانی‌اش را عرضه می‌کند تا مخاطبش هر چه بیشتر از سطح حیوانی دور و به سمت ملایکه نزدیک شود. وقتی مخاطب غزالی شویم، از سطح اول جدا و با دستورات عقلانی آشنا می‌شویم و با متابعت از عقل و رفتار از سر نیت به مرحلۀ سوم رسیده و کیمیا خواهیم شد. سطح اول و سوم فقط دو نقطۀ ابتدایی و انتهایی در محوراند. این سه سطح به شیوۀ دیگری نیز مطرح می‌شوند. ”پس چون در تحت فرمان ساکن باشد و به سبب معارضۀ شهوت‌ها اضطراب از وی برود، آن نفس را مطمئنه خوانند . . . و چون سکونت او تمام نباشد، ولیکن با نفس شهوانی مدافعت نماید و بر وی اعتراض کند، آن را نفس لوامه گویند . . . واگر اعتراض بگذارد و منقاد شود و مقتضی شهوات و دواعی شیطان را فرمان برد، او را نفس اماره نامند.“[61]

 

 

 

 

سطح ملایکه(نفس مطمئنه): نیت/طبع

سطح حیوانی(نفس اماره): شهوت و غضب بی‌واسطه

جدای از آنچه به نزاع درون فرد برمی‌گردد، که بایستی عقل شریعت‌مدار در نهایت طبع وی شود، درگیری دیگری هم وجود دارد که در سطح رقابت گفتمانی رقم می‌خورد، جایی که غزالی به مدل‌های دیگری از کیمیاگری ناپسند اشاره می‌کند که دلایلی برای رفتارهای مخالف توصیه‌های او می‌آورند. سخن اباحتیان و زنان و مردانی که جامۀ صوفیان دارند، و نه صوفیانی که مورد احترام غزالی بودند، ازجمله رویکردهایی‌اند که معنای دیگری برای رفتارها طرح می‌کنند و غزالی شدیداً به آنها واکنش نشان می‌دهد. معاملت و نکاح با اباحیتان را حرام و ریختن خون صوفی‌نماهایی را که رفتارهای جنسی ناپسند اختیار کرده‌اند مباح می‌داند و تأکید می‌کند که ”پس هر که این کیمیا جز از حضرت نبوت جوید راه غلط کرده باشد و در موسم قیامت افلاس وی پیدا شود و قلابی وی آشکار گردد و پندار وی رسوا شود و با وی گویند ’فکشفنا عنک غطائک فبصرک الیوم حدید.‘“[62] غزالی همچنین هنگامی که سخن و دلایل آنها را ذکر می‌کند، با تثبیت معنای مد نظرش بر یک رفتار، از تغییر و لغزش معنا در نظر مخاطبش جلوگیری می‌کند. ”قوادگی را ظریفی و نیکو‌خویی نام کنند و فسق و لواطت را شور و سودا نام نهند و باشد که عذر خویش را گویند ’فلان پیرِ ما را به فلان کودک نظری بود و این همیشه در راه بزرگان می‌افتاده است و این نه لواطت است که شاهدبازی است.‘ و باشد که گویند ’عین روح‌بازی باشد.‘ و از این جنس ترهات به هم باز نهند تا فضیحتی خویش به چنین بیهوده‌ها بپوشند. و هر که اعتقاد ندارد که این حرام است و فسق است، اباحتی است و خون وی مباح است.“[63] غزالی همچنین بارها در کتابش با کنایه و سخره این گزاره را برای اشاره به عقاید نادرست بیان می‌کند. ”و مخنثان – با فضیحتی کار ایشان – با یکدیگر در مخنثی فخر آرند.“[64] همچنین، وقتی چنین برخوردهایی از طرف صوفیان مورد احترام او رخ می‌داد، پس از توضیحاتی پیچیده‌ای که در نهایت دیدن روی امرد را به دیدن ملایکه و ارواح انبیا پیوند می‌زند و پای شخصیت‌های برجسته‌‌ای به میان می‌آید،[65] دچار تردید می‌شود. البته او هیچ‌گاه جانب احتیاط را فرو نمی‌گذاشت.[66] ”و در جمله، کار صوفیان کاری عظیم باخطر است و به غایت پوشیده و در هیچ‌چیز چندان غلط راه نیابد که در این.“[67] تنش گفتمانی مذکور نسبت به درگیری درون آدمی به ندرت در این آثار مشاهده می‌شود. این متون در روند کیمیاگری با یکسان دانستن انسان کیمیانشده و حیوان و با ترسیم وضعیتی صرفاً تنانی (somatic) کیمیا‌گری را آغاز می‌کنند و همانند جراحی ماهر مخاطبش را شکافته، عقل را در بین شهوت و غضب و رفتار مخاطبش جاسازی و آرزو می‌کند عقل طبع او شود و بی‌هیچ مشکل و سختی کار کند، چنان که حتی نیروی برانگیزانندۀ رفتارش همان شود که عقل گفته است، یعنی نیت. در این خصوص، اگر صدای مزاحم رویکردهای دیگر به گوش رسد که پیشنهاد دیگری طرح می‌کنند، غزالی به تندی به آنها واکنش نشان می‌دهد. غزالی در کتاب قواعد عقاید به طرز شفاف‌تری به شیوۀ مواجه با دیگر رویکردها و تثبیت رویکردش اشاره می‌کند. ”اول تلقین چون تخمی باشد که در سینۀ وی اندازند. و این اسباب چون آب دادن و پروردن باشد تا نما پذیرد و قوی شود و شجرۀ طیبۀ راسخه‌ای گردد که بیخ آن استوار باشد و شاخ آن به شاخ عرش متصل. و سمع وی را از جدل و کلام نگاه دارند و در آن مبالغت نمایند. چه تشویش و افساد کلام بیش از تمهید و اصلاح است.“[68]

شهوت

بدان که معده حوض تن است و رگ‌ها از وی همی شود به هفت اندام، چون جوی‌هاست و منبع همۀ شهوت‌ها معده است. و این غالب‌ترین شهوتی است بر آدمی. چه، آدم که از بهشت بیرون افتاد به سبب این شهوت بیوفتاد. و آنگاه این شهوت اصل همۀ شهوت‌های دیگر است که چون شکم سیر شد، شهوت نکاح جنبیدن گیرد. و به شهوت شکم و فرج قیام نتوان کرد الا به مال. پس شره مال پدیدار آید. و مال به دست نتوان آورد الا به جاه و حشمت. پس شره جاه پدیدار آید. و مال و جاه نگاه نتوان داشت الا به خصومت با خلق و از آن حسد و تعصب و عداوت و کبر و ریا و کین و جدل همه پدیدار آید.[69]

به واقع، شهوت با خاستگاهی تنانی (معده) نقطۀ آغاز بسیاری از رفتارها و خواست‌هایی است که در سراسر متن با آنها مواجه می‌شویم و در ردیابی جنسیتی آرای اخلاقی غزالی نمی‌توان از شهوت گامی به عقب برداشت، بلکه می‌باید به مجموعه‌ای توجه کرد که وابسته به شهوت شکل‌بندی شده است. شهوت نیروی برانگیزانندۀ رفتاری است که میان حیوان و انسان مشترک است و باید تحت نظارت عقل قرار گیرد. چنان که در گزارۀ بالا نیز مشاهده می‌شود، روند حرکت شهوت بدون عقل به مجموعه‌ای منجر می‌شود که با عنوان مهلکات بدان اشاره می‌شود. شهوت همچنین در دوره‌های سنی متفاوت محل توجه است و بسته به دوره‌، برخی شهوت‌ها برجسته می‌شوند و برخی دیگر به حاشیه می‌روند. ”چه جوان از ترک شهوت زنا روا که عاجز باشد، و چون پیر شود و عقل او کمال پذیرد بر ترک آن قادر شود. و شهوت ریا و ریاست در پیری قوی‌تر شود و نه ضعیف‌تر.[70]

سه سطح از قوت شهوت وجود دارد: شره، عفت و سستی. وضع مطلوب کیمیاگری در عفت گنجانده می‌شود ”و اما قوت شهوت، چون به افراط بود آن را شره گویند، . . . و اگر ناقص بود، از وی سستی و نامردی و بی‌خویشتنی خیزد. و چون معتدل بود، آن را عفت گویند.“[71] کیمیا‌گری غزالی خواهان این است که افراد شهوت خود را در عفت بروز دهند، اما قرار گرفتن در وضع معتدل یا حد اعتدال (ترکیباتی از دالّ عدل) دشواری‌هایی برای بعضی از خلق دارد. ”همچنین اصل خشم و شهوت ممکن نیست به اختیار از آدمی بیرون کردن، اما خشم و شهوت را به ریاضت با حد اعتدال توان آورد. و این به تجربت معلوم است، اما اندر حق بعضی از خلق دشوارتر بود. و دشواری آن به دو سبب بود: یکی آنکه اندر اصل فطرت قوی‌تر افتاده بود. دُ دیگر آنکه مدتی دراز طاعت آن داشته بود تا مستولی شده باشد.“[72] در اینجا با اشاره به اینکه در برخی از خلق امکان دارد شهوت قوی‌تر باشد و این قوی‌تر بودن به علت اصل فطرت یا مستولی شدن شهوت پدید می‌آید، کیمیا‌گری با برخی دشورای‌ها روبه‌رو می‌شود. در عین حال، اینکه فردی نتواند اصل شهوت خویش را کنترل کند، اما در حوزه‌های دیگری کنترل داشته باشد، ممکن دانسته می‌شود. ”و من در اصل شهوت خود برنیایم، در زیادتی مِی‌ برآیم. و شرط نیست که چون شیطان مرا عاجز آورد از کاری که در آنچه عاجز نباشم، نیز موافقت وی کنم. این هم ممکن است.“[73] از این رو باید توجه داشت که گزاره‌های عقلانی بر مبنای تفاوت‌های فطری، قوت افراد و میزان استیلای شهوت بر افراد منعطف‌اند. این امر نکتۀ مهمی در فهم برخوردهای متفاوت با شهوت افراد است. چنین قوت یا استیلایی در خلق و میان مردان مطرح می‌گردد، اما در خصوص شهوت زنان، آنچه در وجه تنانی محل توجه است میزان ختنه اندام جنسی آنان است و توصیه می‌شود که ”و در ختنۀ زن مبالغت نباید“ و علت آن است که ”اندک بُر و در آن مبالغت مکن. چه ترک مبالغت در آن طراوت و تازگی روی اقتضا کند و دوستی شوی بار آرد. و مبالغت شهوت را فاتر کند و لذت مباشرت نماند.“[74]

یکی از مهم‌ترین اقدامات برای کنترل و بالاخص برای شکستن استیلای شهوت روزه است، زیرا روزه منبع همۀ شهوت‌ها (معده) را نشانه می‌گیرد ”و دیگر آنکه قهر دشمن خدای تعالی (ابلیس) است. چه، لشکر وی شهوات است و روزه لشکر وی را بشکند که حقیقت وی ترک شهوات است.“[75] شیوۀ دیگر کنترل شهوت رجوع به علم است. علم به مضرات شهوت ترسی در فرد ایجاد می‌کند که مانع بروز رفتارهای غیرعقلانی می‌شود. چنین ترسی همچون لشکر عقل عمل می‌کند و به مقابلۀ شهوت می‌رود ”و ترس لشکری شود عقل را و عُدّتی در قمع و قهر شهوت. و برای این عالم بر ترک معاصی قادرتر از عامی باشد، به سبب آنچه علم او به زیان معصیت قوی‌تر است.“[76] زهد نیز در کنترل شهوت به کار می‌آید ”و اگر شهوت غالب شود، زهد آن بود که زنی خواهد که باجمال نباشد که شهوت‌نشان باشد نه شهوت‌انگیز.“[77] اما در حوزۀ جنسی، پیشنهاد نهایی متن نکاح است. ”فایدۀ دوم در نکاح آن است که دین خویش را در حصار کند و شهوت را، که آلت شیطان است، از خویشتن باز کند.[78] اما گاهی نکاح به تنهایی باعث نمی‌شود فرد شهوت را از خویشتن باز کند و دینش در حصار بماند، از این رو متن برای اینکه نفس تسکین یابد، با خواست افراد همراهی می‌کند و راه‌هایی را پیش می‌نهد. ”و طبعی بوَد که شهوت بر آن غالب بوَد که نفس وی به یک زن نگاه داشتن سالم نماند، پس روا که زیادت کند از یکی، تا چهار مستحب بوَد. پس اگر حق تعالی وی را بر ایشان دوستی و شفقت بخشد و دلش بر ایشان قرار گیرد [فهو المطلوب]، والا مستحب بوَد که ایشان را بگذارد و نیکوان را خواهد.“[79] همین مقوله در ارتباط با تمتع نیز مصداق دارد ”و اما کسی که بی‌تمتع بر دین خود ایمن نباشد باید که جمال طلبد، که تلذّذِ نکاح حصن دین است.“[80] باید در نظر داشت که میزان خواست افراد بستگی به خودشان دارد و از همین روی کسی هم که قصد تمتع نداشته باشد، می‌تواند زنی زیباروی نخواهد، چنان که ”احمد حنبل زن یک‌ چشم کور را بر خواهر او که جمال رایق داشت اختیار کرد. چه پرسید که عاقل‌تر ایشان کیست؟ گفتند آنکه یک چشمش کور است. گفت او را به من دهید. و این آداب کسی است که مقصود او تمتع نباشد.“[81] در اینجا تسکین یافتن شهوت افراد دارای اهمیت است تا فرد از دین بیرون نرود. در عین حال، اگر میزان خواست مردان تا حدی است که حصن دین کند، برای زنان تا آن میزان است که ”تحصین ایشان حاصل آید.“ از این رو، اگر مردی توانایی تحصین زنان را ندارد، نبایستی طلب کند. و برای این ابراهیم ادهم – رحمه‌الله علیه – عذر خود بدین جمله فرمود که عورتی را به نفس خود نفریبم که مرا به ایشان حاجتی نیست. که یکی از حقوق ایشان آن است که ایشان را ممتَّع گردانند و با ایشان چنان مباشرت کنند که تحصین ایشان حاصل آید و من از آن عاجزم.“[82] بنابراین، حتی اگر مردی در کنار زن باشد، اما نتواند بر حق ایشان قیام نماید، همچون بندۀ گریخته است که ”و کسی که از قیام نمودن به حق ایشان عاجز آید اگر چه حاضر بود گریخته بود،“[83] چرا که پس از نکاح، نفس زن با نفس مرد گره می‌خورد و مسئولیت جدی مرد برای تحصین زن شکل‌بندی می‌شود. ”و چون نکاح کند، حق متضاعف شود و با نفس او نفسی دیگر ضم گردد. و نفس بدفرمای است و چون بسیار شود، بدفرمای بسیار شود و برای آن یکی از بزرگان عذر تزویج بر این جمله تقریر کرده است که من با نفس خود درمانده‌ام، نفسی دیگر با او چگونه ضم کنم . . . موش در سوراخ خود نمی‌گنجید، جاروبی به دم خود برآویخت.“[84]

در ارتباط با کنترل شهوت برخی موقعیت‌ها نیز مطرح می‌شوند. در این شرایط، فرد با موقعیت‌های شهوت‌انگیز مواجه می‌شود و باید رفتاری عقلانی بروز دهد. ”و رسول(ص) را یک روز اندر راه چشم بر زنی افتاد. از راه بازگشت و با خانه شد و با اهل خویش صحبت کرد اندر حال و غسل کرد و باز بیرون آمد و گفت: ’هر گه که زنی پیش آید چون شیطانی و شهوت حرکت کند، با خانه شوید، با اهل خویش صحبت کنید که آنچه با اهل شماست همچنان است که با آن زن بیگانه است.‘“[85] هر آنچه باعث برانگیختن شهوت شود با ابلیس و شیطان پیوست و نفی می‌شود. در اینجا زن، که باعث برانگیختن شهوت شده است، چون شیطانی معرفی می‌شود که باعث حرکت شهوت رسول شده است و از این رو پیوندی میان زن، شیطان و شهوت شکل‌بندی می‌شود. شهوت‌انگیزی برخی مکان‌ها و راه‌هایی که امکان جنباندن شهوت در آنها متصور است، محل توجه است که ”گرمابه جای شیطان است“[86] و ”نظر چشم پیکانی است از پیکان‌های ابلیس، به زهر آب داده.“[87] باید در نظر داشت که در برخورد با شهوت، تا آنجا که مردان تسکین یابند و حصن دین حاصل شود با خواست افراد همراهی می‌شود، اما به شدت با آنچه باعث برانگیختن شهوت شود و در تقابل با کیمیا‌گری باشد، مقابله صورت می‌گیرد. چنین برانگیختنی شیطانی دانسته و مقابله با آن، بالاخص به دست محتسب، توصیه می‌شود. چنین برانگیختنی را نه صرفاً زنان، بلکه مردانی نیز موجب می‌شوند که برای بیشتر کردن رغبت زنان ظاهر خود را تغییر می‌دهند که ”محاسن را به ناخن پیراه گرد بکردن، چون دم کبوتر، تا در چشم زنان نیکوتر نماید و به وی رغبت بیش کنند.[88] این اعمال نهی شده‌اند.

غضب

غضب به اندازۀ شهوت پرکاربرد و منفی نیست و چنان که خواهیم دید، در ترسیم مردی دالّ تعیین‌کننده‌ای است. غضب با خشم همپوشانی معنایی دارد. سویۀ منفی غضب آن است که فرد همچون سگ بر دیگران بیفتد. غضب به سه سطح تهور، شجاعت و بددلی تقسیم می‌شود. همانند شهوت، خشم را نیز نباید کشت یا ضعیف کرد ”که خشم سلاح است و از وی چاره نیست.“[89] غزالی علت برخاستن خشم را چنین بیان می‌کند ”که خشم از آن خیزد که چیزی که بدان حاجت بود کسی قصد آن کند تا ببرد.“[90] بنابراین، هنگامی که میزان حاجت فرد کمتر شود، خشم نیز کمتر خواهد شد و این مقوله به آزادی فرد نزدیک‌تر است. ”پس هر که را حاجت بیش بوَد خشم بیش بَود و وی بیچاره‌تر و درمانده‌تر بوَد که آزادی اندر بی‌حاجتی بوَد: هر چند حاجت بیش بود، به بندگی نزدیک‌تر بود.“[91] پس می‌شود با ریاضت از بسیاری خواسته‌های خسیس که باعث بروز خشم می‌شوند، دوری کرد ”که کسی به چیزی خسیس فخر می‌کند چون شطرنج و نرد و کبوتر بازیدن و شراب بسیار خوردن. و اگر کسی گوید که نیک نبازد و شراب بسیار نخورد خشمگین شود. و شک نیست که هرچه از این جنس باشد به ریاضت از آن بتوان رستن. اما آنچه لابدّ آدمی است اصل خشم در آن باطل نشود و خود نباید که شود و ستوده نبود، لکن باید که چنان نبود که اختیار از وی بستاند و خلاف عقل و شرع بر وی غلبه کند.“[92] وضعیت‌هایی که خشم در آنها لابد است حمیت بر حرم و حمیت دین‌اند. ”پس باید که قوت خشم نه به افراط بود و نه نیز ضعیف بود؛ و این نیز مذموم بود، که حمیت بر حرم و حمیت دین با کافران از خشم خیزد.“[93]

جنسیت‌ها

در کیمیای سعادت، ”مرد“ شهوت و غضب دارد، اما با طیفی از قوت شهوت و غضب مواجه‌ایم. در یک سوی آن مردانی قرار دارند که با شهوت و غضب بالاتر کیمیاگری غزالی را سخت می‌کنند و ”دشواری آن به دو سبب بود: یکی آنکه اندر اصل فطرت قوی‌تر افتاده بود. دُ دیگر آنکه مدتی دراز طاعت آن داشته بود تا مستولی شده باشد.“[94] و در سوی دیگر مردانی قرار دارند که عنین نامیده می‌شوند که ضعف شهوت و خشم دارند. این دو گروه دو سویۀ مردانگی را نشان می‌دهند که به نظر می‌رسد با ”مخنث،“ که جنسیت متفاوتی است، فرق می‌کنند. مخنث فاقد شهوت معرفی می‌شود. ”و این همچنان بود که مخنث که وی را باور نبود که در صحبت لذتی هست که آن لذت به قوت شهوت در توان یافت، چون وی را شهوت نیافریده‌اند چگونه داند؟“[95] مخنثان در آفرینش فاقد شهوت‌اند و با فقدان یکی از دو عنصری که کیمیاگری در آنها لحاظ می‌شود، در مردی به ذات ناقص مشخص‌اند. با این حال، متن مرزهای دقیقی میان ”مخنث“ و ”عنین“ نمی‌گذارد. همچنین، در صورتی که مرد در حمیت ضعف نشان دهد، ”خنوثت“ معرفی می‌شود و از این رو نزدیک شدن به مخنث برای مردی که حمیت ضعیفی داشته باشد نیز ممکن است. ”و اما ثمرۀ حمیت ضعیف بی‌ننگی است از آنچه مردمان ننگ دارند، از تعرض حرم [و همسر و کنیز] و احتمال مذلت از خسیسان و خردی نفس و خواری. و این نیز نکوهیده است، چه از ثمرات آن بی‌غیرتی است بر حرم و آن خنوثت است.“[96] از این رو، تشخیص مردی وابسته به شهوت و غضب و نقش‌هایی شناخته می‌شود که برای مردان ترسیم شده و در صورتی که مردان از مجموعۀ نقش‌ها و وظایفی که برای آنان مقرر است دور شوند، به عنین و مخنث نزدیک می‌شوند.

‌‌‌

جنسیت دیگر ”کودک“ است که با وضعیتی بالقوه در برخی شهوت‌ها مجسم شده است. آنها هنوز دریافتی از این شهوت ندارند ”که اگر چه کودک لذت جوز بازیدن بر لذت مباشرت و لذت ریاست تقدیم کند، ما در شک نیفتیم که از نقصان وی است که وی را آن شهوت نیست. به دلیل آنکه چون هر دو شهوت فراهم آید آن تقدیم کند.“[97] برای کودک، بالفعل شدن شهوت جنسی در پانزده سالگی صورت می‌گیرد، در حالی که تا قبل از آن کودک شهوت‌های دیگر دارد. ”بلکه اول شهوت کودک در خوردن بود و جز آن نداند و چون نزدیک هفت ساله شود شهوت بازی در وی پیدا شود. چنانکه طعام بگذارد و به بازی شود. چون نزدیک ده ساله شد، لذت زینت و جامۀ نیکو در وی پدیدار آید تا در آروزی جامه‌ بازی بگذارد. چون پانزده ساله شد، لذت شهوت و صحبت با زنان در وی پدید آید تا همه آرزوها در طلب آن بگذارد. و چون بیست ساله شد، لذت ریاست و مهتری و تفاخر و تکاثر و طلب جاه در وی پدید آید و این آخر درجات لذت دنیاست.“[98] برای کودکان پسر، شهوت جنسی تا پانزده سالگی بالقوه است و مسایلی تربیتی برای آنان پدید می‌آورد که به آن خواهیم پرداخت.

جنسیت دیگر ”زن“ است که همانند مرد شهوت دارد ”و ایزد تعالی که رَحِم بیافرید و آلت مباشرت بیافرید و شهوت را بر مرد و زن موکل کرد و تخم فرزندان در پشت و سینۀ مردان و زنان بیافرید، بر هیچ عاقل پوشیده نماند که مقصود از این چیست.“[99] زنان همچنین دارای غضب‌اند. ”عاقل داند که اگر برخاستن خشم از مردی بودی، بایستی که زنان و کودکان و پیران ضعیف و بیماران به خشم نزدیک‌تر نبودندی. و معلوم است که این قوم زودتر خشم گیرند، بلکه هیچ مردی اندر آن بنرسد که کسی با خشم خویش برآید.“[100] با این همه، زنان با دو دالّ مهم ضعف و عورت معرفی می‌شوند. ”در خبر است که ’زنان را از ضعف و عورت آفریده‌اند. داروی ضعف ایشان خاموشی است و داروی عورت ایشان خانه بر ایشان زندان کردن است.‘“[101] اگر مخاطب متن با شهوت و غضب معرفی می‌شود، زنان با ضعف و عورت ترسیم می‌شوند. متن نفی نمی‌کند که زنان دارای شهوت و غضب‌اند، بلکه ضعف و عورت را مطرح می‌کند. ضعف هم سطح پایینی از غضب است و هم به ضعف عقلی اشاره دارد و عورت هم وابسته به شهوت مردان معنا می‌یابد.

عورت

عورت به اندام جنسی مردان گفته می‌شود. ”عثمان(رض) گفت ’تا بیعت کرده‌ام با رسول(ص) عورت خویش به دست راست نسپوده‌ام.‘“[102] و همچنین به زن در سنی بین طفل و پیرزن ارجاع دارد. در ارتباط با زنان، عورت به بازه‌‌ای زمانی اطلاق می‌شود که می‌تواند باعث برانگیختن شهوت جنسی مردان شود. ورود طفل زن به مرحله‌ای که در آن عورت نامیده می‌شود با بلوغ شکل می‌گیرد و پس از بالغ شدن است که نکاح ممکن می‌شود. ”یا این زن یتیم باشد و طفل، که نکاح وی نشاید تا بالغ نشود.“[103] به واقع، دختر با بلوغ به قلمرو عورت وارد می‌شود که در نسبت با شهوت جنسی مردان معنادار است. از سوی دیگر، پیرزن از وضعیت عورت خارج و برخی احکام زنان نیز از او ساقط می‌شود. ”عایشه(رض) گفت ’اگر رسول بدیدی که زنان اکنون بر چه صفت‌اند، به مسجد نگذاشتی.‘ و امروز منع از مسجد و مجلس و نظاره اولی‌تر است، مگر پیرزنی که چادری خَلَق درپوشد که از آن خللی نباشد.“[104] در اینجا، از پیرزن خللی در جنباندن شهوت جنسی مردان و متعاقب آن، امکان خروج از دین وجود ندارد. بازۀ زمانی عورت بودن زن حاکی از وابستگی عورت به شهوت مردان است.

برانگیختن شهوت جنسی، چه در مردان و چه در زنان، اگر به منظور کیمیا‌گری باشد با دالّ حاجت بیان می‌شود. حاجت دارای کاربردهای گسترده‌ای از جمله قضای حاجت است که به بول و استنجا ارجاع دارد. از سوی دیگر، اگر برانگیختن شهوت در طریقی غیرکیمیا‌گرانه باشد، با دالّ فتنه معرفی شده است. به همین سبب، مجموعۀ وسیع‌تری از جمله آواز زنان و روی کودکان، در حالی که عورت نیستند و لزوما باعث برانگیختن شهوت جنسی مردان نمی‌شوند، در شرایطی که بیم فتنه‌ای باشد حرام دانسته می‌شوند. ”پس آواز زنان عورت نیست، چون روی کودکان، ولیکن نگریستن در کودکان به شهوت – جایی که بیم فتنه باشد – حرام است. و آواز زنان همچنین باشد.“[105] همین مقوله در خصوص عورت بودن مردان برای زنان نیز مصداق دارد. مردان برای زنان عورت نیستند، اما با این حال امکان دارد فتنه‌ای در کار باشد و برای آنکه فتنه‌ای رقم نخورد، بهتر است که زنان از دیدن مردان روی برگردانند. در اینجا امکان جنبیدن شهوت زنان و تمایل شهوانی آنها مطرح می‌شود، چرا که زنان هم دارای شهوت‌اند، اما تأکید می‌شود که زنان عورت نیستند و عورت فقط در تقابل با شهوت جنسی مردان معنادار است. ”و چون بیرون آید، چشم را از دیدن مردمان بخواباند. و نمی‌گوییم که روی مردان در حق او عورت است، چنانکه روی زن در حق مردان، بل آن چون روی کودک اَمرد است در حق مرد، که نظر در او آنگاه حرام بود که بیم فتنه باشد بس. پس اگر فتنه نباشد، باکی نبود که مردان همیشه روی برهنه بوده‌اند و زنان با نقاب بیرون آیند. و اگر روی مردان در حق زنان عورت بودی، ایشان را هم نقاب فرمودندی، والاّ از بیرون آمدن جز به ضرورت ممنوع بودندی.“[106] در اینجا اشاره می‌شود که امکان فتنه وجود دارد ”و هر جای که بیم فتنه باشد، روا نباشد زن را گذاشتن. و زن را باید که چشم نگاه دارد، که نابینایی در خانه رسول(ص) در آمد و عایشه و زنی دیگر نشسته بودند، برنخواستند و گفتند که ’نابیناست.‘ رسول(ص) گفت ’اگر وی نابیناست، شما بینایید.‘“[107] تصور فتنه که ممکن است به زنا منجر شود بسیار حساسیت‌برانگیز است و نظارت گسترده‌ای را در ابعاد گوناگون سبب می‌شود.

گفته شد آنچه باعث برانگیختن شهوت شود، با کیمیا‌گری مغایرت دارد و به شدت منفی تلقی می‌شود. عورت نیز که باعث برانگیختن شهوت جنسی مردان می‌شود و زنان مصداقی از آن‌اند باید پوشیده شود. ”و پیغامبر – صلی الله علیه و سلم – گفت . . . وقتی که زن به رضای خدای تعالی در آن نزدیک‌تر باشد آن است که در قعر خانۀ خود باشد و نماز او در صحن سرای او فاضل‌تر از نماز او در مسجد. و نماز او در خانۀ خود فاضل‌تر از نماز او در صحن سرای و نماز او در بُن خانۀ خود فاضل‌تر از نماز او در خانۀ خود. و این فضیلت برای پوشیدن باشد.“[108] بر پوشاندن اندام جنسی مردان نیز تأکید می‌شود. ”و منکرات گرمابه آن بود که عورت از ناف تا زانو پوشیده ندارد.“[109] پوشاندن عورت در عمل جنسی نیز محل توجه قرار می‌گیرد و در ”آداب مباشرت“ بیان می‌شود که ”سر بپوشیدی و آواز پست گردانیدی و اهل را گفتی که آرام و با وقار باش. و در خبر است . . . چون یکی از شما با اهل خود مباشرت کند، باید که برهنه نشوند چون دو درازگوش.“[110] از همین نظر، حوزه‌های نزدیک به عورت معادل‌های پوشاندن می‌یابند. ”و بدان که چنانکه حدیث مباشرت به کنایت باید گفت تا فحش نبود، اندر هر چه زشت بود هم اشارت باید کرد و صریح نباید گفت و نام زنان صریح نباید گفت بلکه پردگیان باید گفت. و کسی را که علتی زشت بود، چون بواسیر و برص و غیر آن، آن را بیماری باید گفت و ادب اندر چنین الفاظ نگاه باید داشت که این نیز نوعی از فحش است.“[111]وابسته به همین مقوله، آنچه افراد تمایلی برای برهنه گذاشتنش ندارند، عورت نامیده می‌شود ”و برای آن، کسی که بر وی خشم غالب باشد چون وی را بر خطا و جهل تنبیه کنی برنجد و در انکار حق پس از آنچه شناخته است بکوشد، از بیم آنکه عورت جهل او برهنه شود. و طبع‌ها بر پوشیدن عورت جهل حریص‌تر از آن است که در پوشیدن عورت حقیقی. زیرا که جهل زشتی است در صورت نفس و سیاهی در روی آن و صاحب آن را بدان ملامت کنند. و زشتی در عورت حقیقی به صورت تن رجوع دارد و نفس بسی شریف‌تر از تن است و زشتی آن صعب‌تر است از زشتی تن.“[112] عیب‌ افراد نیزکه تمایلی برای نمایش آن وجود ندارد در کنار عورت آنان در فضای واحدی ترسیم و توصیه به پوشاندن آنها می‌شود. در ”حقوق مسلمانان“ اشاره می‌شود که ”حق دوازدهم آنکه همۀ عیب‌ها و عورت‌های مسلمانان پوشیده دارد که در خبر است که ’هر که در این جهان ستر بر مسلمانی نگاه دارد، حق تعالی اندر قیامت ستر بر گناهان وی نگاه دارد.‘“[113]

عورت همچنین نقش تربیتی مهمی در ارتباط با کودکان پسر ایفا می‌کند. در بخش ”پیدا کردن، پروردن و ادب کردن کودکان“ اشاره می‌شود که کودک ”نقش‌پذیر است چون موم و از همه نقش‌ها خالی است“[114] و در جریان تربیت باید کودک را از عورت شدن دور کرد و به مردانگی سوق داد. ”و جامۀ سپید در چشم وی بیاراید و جامۀ ابریشمین و رنگین در چشم وی نکوهیده دارد و گوید که ’آن کار زنان باشد و کار رعنایان و خویشتن آراستن کار مخنثان بود و نه کار مردان.‘“[115] همچنین، رفتارها و واکنش‌های مردانه را نیز باید به کودک آموزش ‌داد که ”چون معلم وی را بزند بگوید تا فریاد و جَزَع بسیار نکند و شفیع نیانگیزد و صبر کند و بگوید که ’کار مردان این باشد و بانگ کردن کار زنان بود و پرستاران.‘“[116] کودکی تا بلوغ است و پس از بلوغ، ”چون چنین پروردند، هر گه که بالغ شد اسرار این آداب با وی بگویند.“[117] به واقع اسرار زمانی گفته می‌شود که کودک بالغ شده و شهوت جنسی‌اش بالفعل می‌شود که کیمیای سعادت مرز آن را برای پسران پانزده سالگی می‌داند. در خصوص تولد فرزند دختر، پیوستگی عورت و عیب به مفاهیمی همچون کراهیت افراد اشاره دارد و در حالی که هنگام تولد پسر توصیه این است که شادی بسیار نکنند، ”باید که به سبب دختر کراهیت ننماید و به سبب پسر شادی بسیار نکند که نداند که خیر در کدام است.“[118]

ضعف

در مردان، جز ضعف شهوت در حوزۀ جنسی به سبب روزه‌داری، بقیۀ ضعف‌های جنسی بار منفی دارند. ضعف با عجز هم‌پوشانی معنایی دارد و مهم‌ترین ضعف برای مردان ضعف در حمیت بر حرم و حمیت دین است. همچنین، ضعف در عدم توانایی برآوردن حاجت زن و تحصین ایشان را حاصل کردن و توجه نکردن به برخی رفتارهای جنسی در هنگام صحبت نیز بیان شده است. ”و آنگاه چون انزال کرد، صبر کند تا زن را نیز انزال افتد، که رسول(ص) گفته است که سه چیز از عجز مرد باشد. یکی آنکه کسی را بیند که وی را دوست دارد و نام وی معلوم نکند و دیگر برادری که وی را کرامت کند و آن کرامت رد کند و دیگر آنکه پیش از آنکه به بوسه و معانقه مشغول شود صحبت کند و آنگه که حاجت وی روا شود صبر نکند تا حاجت زن نیز روا شود.“[119]

ضعف در زنان و کودکان به ضعف عقلانی آنان اشاره دارد و از این رو نوعی شکاف میان فضای عقلانی مردانه با دیگر گونه‌ها ایجاد کرده و عقلانیت مردان را در وضعیت برتر قرار داده است. غزالی برخی پیشه‌ها را رکیک می‌داند و علت آن را معاشرت این افراد با ضعیف‌عقلان عنوان می‌کند که ”چهار پیشه رکیک داشته‌اند، جولاهگی و پنبه‌فروشی و دوک‌تراشی و معلمی. و سبب آن است که معاملت این قوم با زنان و کودکان باشد و هر که را مخالطت با ضعیف‌عقلان باشد ضعیف‌عقل شود.“[120] همچنین، اشاره به اینکه داروی ضعف ایشان خاموشی است، اشاره به ضعف عقلی زنان دارد.

مردی

خشم و غضب مفاهیمی تعیین‌کننده در شکل‌بندی مردی، مردانه و مردانگی‌اند. با این همه، غزالی تأکید بر آنها را، که باورداشت مردان است، نادرست تشخیص می‌دهد. ”حکایت کنند که ’فلان بزرگ به یک سخن فلان را بکشت و خان‌و‌مان فلان را بکَند و کس زهره نداشتی که برخلاف وی سخنی گفتی که وی مردی مردانه بود و مردان چنین باشند.‘ و فراگذاشتن آن را خوار خویشتنی و بی‌حمیتی و ناکسی دانند. پس خشم را، که خوی سگان است، مردانگی و شجاعت نام کنند و حِلم را، که اخلاق پیغامبران است، ناکسی و بی‌حمیتی نام کنند.“[121] حلم به پیغمبر منتسب می‌شود و همان وضعیتی است که از شجاعت یا ماندن در وضعیت میانۀ غضب حاصل می‌شود ”و از شجاعت کرم و بزرگ‌همتی و دلیری و حلم و بردباری و آهستگی و فروخوردن خشم و امثال این اخلاق خیزد.“[122] باورداشتی که خشم را در شکل‌بندی مردی مؤثر می‌داند به برخی قومیت‌ها نیز منتسب می‌شود که ”گروهی پندارند که وی را برای غلبه و قهر و استیلا کردن آفریده‌اند، چون کرد و ترک و عرب.“[123] غزا نیز در همین زمینه باورداشتی معرفی می‌شود که در میان مردان اعتبار دارد. ”و گفت(ص) روز قیامت یکی را بیاورند و گویند ’چه طاعت داری؟‘ گوید ’جان خویش اندر راه حق تعالی فدا کردم تا اندر غزا مرا بکشتند.‘ حق تعالی گوید ’دروغ می‌گویی. برای آن کردی تا گویند فلان مردی مردانه است.‘“[124] چنین باورداشتی از مردانگی نه فقط بر مردان تأثیرگذار است، بلکه چون گونه‌ای اثرگذار بر زنان نیز مطرح می‌شود. در مواجهه‌ای که رسول و عمر با زنان دارند و قیاسی که زنان بین رسول و عمر می‌کنند، دقیق‌تر ابعاد این مردانگی را ترسیم می‌کند. ”و نیکوخوترین خلق رسول ما(ص) بود و یک روز زنان در پیش وی بانگ همی‌کردند و غلبه همی‌داشتند. چون عمر(رض) اندر شد، بگریختند. عمر(رض) گفت ’ای دشمنان خویش، از من حشمت دارید؟ از رسول خدای تعالی حشمت ندارید؟‘ گفتند ’تو از وی تندتری و درشت‌تر.‘ رسول(ص) گفت ’یابن الخطّاب، بدان خدای که جان من در حکم وی است که هرگز تو را شیطان اندر راهی نبیند که نه آن راه را بگذارد و به راهی دیگر شود از هیبت تو.‘“[125] در اینجا ویژگی‌هایی چون درشت‌تر، تندتر، حشمت و هیبت بر زنان اثرگذارند و دربارۀ رسول مصداق ندارند. رسول همواره در تقابل با زنان در وضعیتی توام با نیکوخویی نمایش داده می‌شود. ”و رسول(ص) خشم و صفرای زنان احتمال کردی. و روزی زن عمر(رض) جواب وی باز داد در خشم. عمر گفت ’یا لعکاء، جواب باز دهی؟‘ گفت ’آری، که رسول از تو بهتر است و زنان وی را جواب باز دهند.‘“[126] ابعاد مواجه زنان با رسول تا حد درگیری نیز مطرح می‌شود. ”و یک روز زنی به خشم دست فرا سینۀ رسول(ص) زد. مادر وی با وی درشتی کرد که ’چرا کردی؟‘ رسول گفت ’بگذار که ایشان بیش از این نیز کنند و من در گذارم.‘“[127] با این حال، همواره گزاره‌هایی از رسول نقل می‌شود که برتری مردان بر زنان را مؤکد می‌سازد. ”رسول(ص) گفت ’تعس عبد الزوجه.‘ نگونسار است کسی که بندۀ زن باشد. چه، زن باید که بندۀ مرد باشد.“[128]

مرد ایدئال

از جمله مردانی که شهوت او باعث نمی‌شود از دین بیرون ‌رود جوانمرد است. جوانمرد دالّی است مرتبط با مردان که با ارجاع به لحظاتی که فتنه‌ای در کار باشد یا حرکتی غیرکیمیا‌گرانه رخ دهد، با ارجاع و یادآوری گزاره‌های عقلانی از آن دست برمی‌دارد. ”و بکردبن عبدالله المزنی گوید که مردی قصاب بود. بر کنیزک همسایه عاشق شد. روزی کنیزک را به روستایی می‌فرستادند، قصاب از پس وی بشد و در صحرا در وی آویخت. کنیزک گفت ’ای جوانمرد، من بر تو فتنه‌تر از آنم که تو بر من، ولکن از حق تعالی همی‌ترسم.‘ گفت ’تو همی‌ترسی من چرا نترسم؟‘ توبه کرد و بازگشت.“[131] در اینجا، جوانمرد با ذکر گزاره‌ای عقلانی از اقدام به رفتار جنسی بیرون از حوزۀ کیمیا‌گری (فتنه) خودداری می‌کند. در بخش‌های دیگر نیز همین مقوله در خصوص زنا مطرح می‌شود ”که برنایی به نزدیک او آمد و گفت ’یا رسول‌الله، مرا دستوری دهی تا زنا کنم؟‘ صحابه بانگ بر وی زدند و قصد وی کردند. رسول(ص) گفت ’دست از وی بدارید.‘ وی را به نزدیک خویش خواند تا از زانو به زانوی مبارک رسول باز نهاد. گفت ’یا جوانمرد، روا داری که کسی با مادر تو این کند؟‘ گفت ’نی.‘ گفت ’دیگران نیز روا ندارد.‘ گفت ’روا داری که با خواهر و دختر تو این کنند؟‘ گفت ’نی.‘ گفت ’مردمان نیز روا ندارند.‘ گفت ’روا داری که با عمه و خاله تو این کنند؟‘ گفت ’نی.‘ یک‌یک همی‌گفت و او گفت: ’نی.‘ آنگاه رسول(ص) دست به دل وی فرود آورد و گفت ’بار خدایا، دل وی را پاک کن و فرج وی را نگاه دارد و گناهان وی را بیامرز.‘ از آنجا بازگشت و هیچ‌چیز بر وی دشمن‌تر از زنا نبود.“[132] در این وضعیت، رسول با خطاب به برنا با جوانمرد و اشاره به تمامی زنان حرم او برنا را از اقدام به زنا به طرز قاطعانه‌ای منصرف می‌کند. باید توجه داشت که جوانمرد در ارتباط با مردانی که نزدیک به سویه‌های ضعف در مردی‌اند مصداق نمی‌یابد، بلکه در ارتباط با قصاب و برنا مطرح می‌شود. در واقع، مردانی در نظر گرفته می‌شوند که به‌رغم قوت بالای شهوت جنسی و با وجود قرار گرفتن در موقعیت‌های شهوت‌انگیز، حین مواجه با گزاره‌های عقلانی به کیمیا‌گری برمی‌گردند.

‌‌

حرم و نکاح/ زنا

غزالی در ”آداب نکاح،“ نکاح کردن را از جمله آداب راه دین معرفی می‌کند و علت را آن می‌داند که ”مباح کردن آن نه برای شهوت“ است، بلکه ”تا سالکان راه دین در وجود همی‌آیند.“[133] هر مردی که نکاح کند دارای اهلی می‌شود که عیال در آن قرار می‌گیرد. فرزند نیز از نکاح با عیال حاصل و معمولاًً در کنار اهل آورده می‌شود. فرزند‌آوری از جمله دلایل مهم نکاح است که از آن چهار ثواب برای مرد است. مادر، خواهر، دختر، عمه و خاله وابستگی‌هایی با اهل دارند و دارای صفتی در برابر مرد قلمداد می‌شوند که نکاح آنها ممکن نیست. صفت این گروه از زنان ”خویشاوند و مَحرَم مرد بود[ن]“[134] عنوان می‌شود. محرم‌های مرد در کنار اهل مرد معمولاً حرم نامیده می‌شوند. یگانه زن در حرم با کارکرد عورتی برای مخاطب متن عیال است. عیال به واسطۀ نکاح به حرم مرد راه می‌یابد. نکاح مقوله‌ای فراتر از عمل جنسی است. غزالی در یکی از صفاتی که نکاح بدان حرام شود، نکاح را از عمل جنسی تفکیک می کند. ”و یا با دختر و یا نواسه یا مادر و جدۀ وی نکاح کرده باشد و صحبت نیز کرده.“[135] در اینجا، عمل جنسی با دالّ صحبت از نکاح جدا می‌شود. همچنین، هنگامی که به عمل جنسی با حیوانات اشاره می‌شود از صحبت استفاده می‌شود ”که اگر دیوانه یا کودک را ببیند که با بهیمه‌ای صحبت می‌کند، منع باید کرد.“[136] عمل جنسی همچنین با دال­ّهایی همچون وطر، مباشرت و جماع نیز بیان می‌شود. به طور معمول، وقتی نکاح به کار برده می‌شود، عمدتاً عمل جنسی مد نظر و سبب وجه برجستۀ نکاح، یعنی صحبت، است. ویژگی متمایز نکاح به ورود یک زن به حرم یک مرد و شکل‌بندی اهل بر‌می‌گردد و از همین روست که نکاح با کنیز فقط در شرایط خاصی پذیرفته می‌شود. غزالی در یکی از صفت‌‌هایی که نکاح با آنان حرام است می‌گوید ”یا بنده باشد و مرد بر کابین آزادزنی قادر باشد و یا از زنا ایمن باشد بر خویشتن.[137] از این رو، اگر مرد بتواند کابین زنی آزاد را بدهد که همواره توصیه به کابین کم می‌شود ”و کابین گران کردن مکروه است“[138] یا اگر بتواند به زنا نیفتد، نباید با کنیز نکاح کند. این در شرایطی است که کنیزان برای تمتع و کارهای خانه خریدو‌فروخت می‌شدند و از این رو رابطۀ جنسی با کنیزان منعی نداشت. نکاح، فرزندآوری و شکل‌بندی اهل با توصیه‌هایی متفاوت با کنترل شهوت مطرح می‌شوند. ”و گفته است [پیغامبر] سَوداءُ وَلودٌ خَیرٌ مِن حَسناءَ لاتَلِدُ. ای، زشت زاینده به از خوب نازاینده. و این دلیل است که طلب فرزند در اقتضای فضیلت نکاح معتبرتر از دفع غایلۀ شهوت است، زیرا که برای نگاهداشت نفس و خوابانیدن چشم و قطع شهوت، خوبروی بهتر بود.“[139] مشاهده می‌شود که برای طلب فرزند و نکاح توصیۀ متفاوتی با قطع شهوت و خواباندن چشم بیان می‌شود. برای نکاح توصیه‌ می‌شود برای فرزندآوری زنی که از نسب شریف و خاندان صالح است انتخاب ‌شود. ”هفتم آنکه نسب شریف دارد. ای، از خاندان دین و صلاح باشد که آن در فرزندان سرایت کند.“[140] از این رو نکاح کارکرد ویژه‌ای در خصوص شکل‌بندی اهل و نسب و فرزندان دارد و از همین منظر می‌باید به دالّ‌های تعیین‌کنندۀ اهل و حرم توجه داشته باشیم که در کنار ضعف و عورت به ترسیم نقش‌ زنان می‌انجامد.

بوییدن و شنیدن هم از جمله مواردی است که مورد توجه قرار می‌گیرند. ”و به حقیقت واجب بود حذر کردن از نظر کردن اندر جامۀ زنان و شنیدن بوی خوش از ایشان و شنیدن آواز ایشان. بلکه پیغام فرستادن و شنیدن و به جایی گذشتن که ممکن باشد که ایشان تو را بینند، اگر چه تو ایشان را نبینی. که هر کجا جمال باشد، این همه تخم شهوت و اندیشۀ بد اندر دل افکند.“[144] نفوذهای غیرمشروع به حرم مرد حوزه‌های کلامی را نیز در بر می‌گیرد و با اینکه جواب دادن طرف مقابل، هنگامی که سخنی درشت گفته شود، رواست، اما تأکید می‌شود که ”چون دشنام دادن و نسبت به زنا نباشد“[145] ایرادی ندارد. آنچه در ذهن افراد نیز می‌گذرد مورد توجه قرار می‌گیرد و بیان می‌شود که ”اما شعری که در وی صفت زلف و خال و جمال بود و حدیث وصال و فراق و آنچه عادت عشاق است، گفتن و شنیدن آن حرام نیست. حرام بدان گردد که کسی در اندیشۀ خویش آن بر زنی که وی را دوست دارد یا بر کودکی فرود آورد، آنگاه اندیشۀ وی حرام باشد. اما اگر بر زن و کنیزک خویش سماع کند، حرام نبود.“[146]

زنا و لواط به صورت دو گناه کبیره مطرح می‌شوند. زنا در میان اعمالی که به مراقبت نکردن از شهوت مربوط می‌شوند، بیشترین حساسیت را برمی‌انگیزد و حتی می‌توان به محظوراتی برای مرتکب نشدن به زنا پناه برد. اما با این حال فردی که زنا ‌کند کافر نیست، بلکه در کیمیا‌گری و طی درگیری مداومی که میان شهوت با عقل وجود دارد، لحظه‌ای شهوت بر عقل غلبه می‌کند و زنا رخ می‌دهد، ”چنانکه رسول(ص) گفت ’کس زنا نکند و مؤمن بود در وقت زنا و دزدی نکند و مؤمن بود در وقت دزدی کردن.‘ و نه آن می‌خواهد که در این حال کافر بود، ولیکن ایمان را شُعب و شاخه‌های بسیار است و یکی از شاخه‌های وی آن بود که بداند که زنا زهر قاتل است. و هر که می‌داند که زهر می‌خورد، نخورد. پس در آن حال سلطان شهوت ایمان وی را در آنکه زنا مهلک است هزیمت کرده باشد تا به غفلت آن ایمان ناپدید شده بود تا نور وی در دود ظلمت شبهت پوشیده شده بود.“[158] سلطان شهوت، که به قدرت شهوت اشاره دارد، در زمان زنا توانسته است غفلتی در مهلک بودن زنا ایجاد کند و در نتیجه فرد زنا می‌کند. با این حال، این امکان برای فرد زناکننده وجود دارد که پس از شکست عقل در درگیری با شهوت، با توبه به راه کیمیاگری و پیروی از دستورات عقلانی برگردد و فرد توبه‌کننده نیز لزومی به اقرار پیش سلطان ندارد تا حد بر وی برانند. ”اگر کبیره کرده است، چون زنا و لواطه و دزدی و خمر خوردن و آنچه حد خدای تعالی بدان واجب آید، از همه توبه کند. و بر وی واجب نیست که اقرار دهد پیش سلطان تا حد بر وی برانند، بلکه پنهان دارد و تدارک آن به طاعت کردن بسیار می‌کند.“[159] توبه در کنار اعمال تنبیهی فرد نسبت به خود در گزاره‌های بسیار آمده است. ”یکی از عارفان دست فرا زنی کرد، دست خویش فرا آتش داشت تا بسوخت.“[160] در خصوص کنترل شهوت و مشخصاً رفتارهای جنسی، هیچ رفتاری مخاطب متن را از کیمیا‌گری، مؤمن بودن و مسلمان بودن بیرون نمی‌برد. در کیمیاگری، زنا قابل توبه و بخشش است، اما آنچه زنا را حساسیت‌برانگیز می‌کند، در جای دیگری باید جستجو شود.

 

عیال/کنیز

 

پیرزن

پیرزن برای مردان عورت نیست و ”از آن خللی نباشد.“ همین مقوله برای تشبیه پیرزن به دنیا به کار می‌آید و غزالی می‌گوید ”مثال دیگر سحر دنیا آن است که ظاهر خویش آراسته دارد و هر چه بلا و محنت است پوشیده دارد تا جاهل به ظاهر وی نگرد، غره شود. و مثل وی چون پیرزنی است زشت که روی دربندد و جامۀ دیبا و پیرایۀ بسیار بر خویشتن کند تا هر کسی از دور وی را می‌بیند بر وی فتنه می‌شود و چون چادر از وی باز کند، پشیمان شود و فضایح وی می‌بیند.“[170] پیرزن همانند دیگر زنان دارای ضعف است و در تناسب با مخاطب متن، زنی بیرون از حرم است و از این رو در پایین‌ترین سطح زنان قرار می‌گیرد و همراه با سخره و خفت مطرح می‌شود. ”و مثل این قوم چون پیرزنی عاجز بود که کلاه بر سر نهد و قبا در بندد و سلاح اندر پوشد و بیاموخته باشد که مبارزان اندر مصاحف لنجه چون کنند و شعر و رجز چون گویند و همه حرکات ایشان بدانسته باشند و چون پیش سلطان شود تا نام وی اندر جریده بنویسند، سلطان چنان بود که به صورت و جامه ننگرد، برهان خواهد. وی را برهنه کند تا با مبارزی در میدان بگردد. پیرزنی مدبر ضعیف بیند. بفرماید تا وی را فرا پای پیل افکنند تا نیز هیچ‌کس زهرۀ آن ندارد که به حضرت پادشاه چنین استخفاف کند.“[171] باید توجه داشت پیرزن به خاطر نداشتن کارکرد عورتی، عدم وابستگی به حرم و دارا بودن ضعف در پایین‌ترین مرتبه در متن غزالی قرار می‌گیرد و برای تشبیه به کم‌‌ارزش‌‌ترین جایگاه‌ها و نقش‌ها به کار می‌آید. ”بدان که چنانکه کیمیا در گنجینۀ هر پیرزنی نیابند، بلکه در خزانه ملوک یابند، کیمیای سعادت ابدی نیز هر جایی نباشد، در خزانه ربوبیت باشد.“[172]

 

زن ایدئال

متن گونه‌ای از زن را مجسم می‌کند که تفاوتی ویژه با نقش‌های قبلی دارد. چنین زنی اگر چه ”عورت“ است، اما ”ضعف“ نیست. شخصیت‌های برجسته‌ای همچون عایشه، رابعه، فاطمه و زن برخی از اصحاب از جمله این زنان‌اند که همانند مردان برجسته توصیه‌های کیمیا‌گرانه و عقلانی را بازگو می‌کنند و از این رو ضعف عقلانی نشان نمی‌دهند. ”و پیغامبر – صلی الله علیه و سلم – دختر خود فاطمه را – رضی الله عنها – پرسید که زن را چه چیز بهتر؟ گفت آنکه مردی را نبیند و مرد او را نبیند.“[173] چنین زنانی توصیه‌های متن را خودخواسته به کار می‌بندند. ”رابعه دختر اسماعیل خواست که احمد ابی‌الحواری را شوی کند و او را خوش نیامد، بدانچه مشغول بود به عبادت. و او را گفت به خدای که مرا در زنان همتی نیست، بدانچه مشغولم به حال خود. رابعه گفت من به حال خود مشغول‌تر از توام و مرا شهوتی نیست، ولیکن مال بسیار از شوی خود میراث یافته‌ام، خواهم که بر برادران و آشنایان تو از پارسایان خرج کنم و بر آن طریق ایشان را بشناسم و آن مرا راهی باشد به خدای عز و جل.[174] احمد سپس زندگی خود را با رابعه ترسیم می‌کند که ”و در خانۀ ما دوازده وسق گچ بود – و آن هفتصد‌و‌بیست صاع باشد – و آن همه در وجه دست شستن جماعتی که پس از نان خوردن برای بیرون آمدن استعجال نمودند صرف شد. بیرون از طایفه‌ای که به اُشنان دست شستند. و من سه زن دیگر بر وی به زنی کردم و او مرا طعام‌های خوش دادی و عطر کردی و گفتی با نشاط و قوت برِ زنان خود رو.“[175] زن ایدئال زنی است که به کامل‌ترین شیوه به ایفای نقش در توصیه‌های کیمیا‌گرانه می‌پردازد و توصیه‌های متن را تمام و کمال و خودخواسته اجرا می‌کند. به این سبب، هم زنان برجسته‌ای که نامشان رفت و هم کنیزانی که توصیه‌های کیمیاگرانه را عمل می‌کنند مطرح می‌شوند. ”و حسن‌بن صالح کنیزکی داشت. آن را بفروخت بر قومی و چون میانۀ شب بود، کنیزک برخاست و گفت ’ای اهل سرای، الصلوه الصلوه.‘ ایشان تعجب نمودند و گفتند ’آیا صبح بدمید و بامداد شد؟‘ کنیزک گفت ’شما جز فریضه نگزارید؟‘ گفتند ’نی.‘ کنیزک به حسن بازگشت و گفت ’ای خواجه، مرا از ایشان بازستان.‘ حسن وی را از ایشان باز ستد.“[176] در اینجا آنچه برای کنیز اهمیت دارد، نه کنیز بودنش، بلکه اجرای توصیه‌های کیمیا‌گرانۀ غزالی است.

نوع دیگری از زن ایدئال نیز وجود دارد که حور عین نامیده می‌شود. حور عین با اعمالی در کیمیاگری پیوند دارد و پاداش کیمیا‌گری است. ”و چیدن نان‌ریزه مَهر حور عین است.“[177] صفات حور عین چنین تصویر می‌شود: ”و گفته‌اند چون زنی خوبروی و نیکوخوی و سیاه‌حدقه و موی و بزرگ‌چشم و سفید‌پوست و دوستدار شوی و نظر بر وی مقصور دارنده باشد، بر صفت حور عین بود که حق تعالی زنان بهشت را بدین صفت یاد فرموده است و گفته خیرات حسان، ای نیکوخویان و نیکورویان.“[178] بدین ترتیب، حور عین نشانه‌های زن ایدئال را دارد، ضعف عقلانی ندارد، عورت است و خوبروی نیز هست. از این رو، بهترین نمونۀ زن است که معمولاً یا در خواب دیده می‌شود یا نوید دستیابی بدان در آخرت داده می‌شود.

 

زنان بدخوی و بدزبان

غزالی از شش نوع زن سخن می‌گوید که مصداق بدخویی‌اند ”و انّانه آن باشد که بسیار نالد و شکایت کند و هر ساعت سر به عِصابه بندد، چه در نکاح بیمار یا آنکه خود را بیمار نماید خیری نباشد. و منّانه آنکه بر شوی منت نهد و گوید برای تو چنین و چنین کردم. و حنّانه آنکه به شوی دیگر یا فرزندی دیگر که از شوی دیگر دارد آرزومند باشد. و از این نیز احتراز لازم بود. و حدّاقه آن است که چشم خود را به سوی هر چیزی اندازد و آن را آرزو برد و شوی را خریدن آن تکلیف کند. و برّاقه محتملِ دو معنی است، یکی آنکه همه روز به روشن کردن روی خود و آراستن آن مشغول بود تا آن را به صنعت بریقی حاصل آید. دوم آنکه در وقت طعام به خشم شود و جز تنها نخورد و نصیب خود از همه چیزها اندک شمرد . . . و شدّاقه آن باشد که در سخن گفتن لب را پیچد و اظهار فصاحت کند.“[179] در خصوص حنّانه تأکیدات بیشتری مطرح می‌شود و سه فایده‌ای که در دوشیزگی مطرح است به دوستی زن با شوی اشاره دارد. ”و طبع‌ها مجبول است بر آنکه با اول چیزی که الفت گرفت انس گیرد. و زنی که مردان را آزموده بود و ممارست حال‌ها دانسته، بسیار باشد که بعضی صفت‌ها را که مخالف مألوف وی بود نپسندد و شوی را دشمن گیرد.“[180] از همین روی بکر بودن زن نیز ارزشمند می‌شود. بکر بودن همچنین به این دلیل اهمیت دارد که ”طبع برنجد از کسی که دیگری را با وی مباشرتی بوده باشد و آن بر طبع گران آید هرگاه یاد آن کند. و نفرت بعضی طبع‌ها از این معنی در غایت قوت باشد.“[181] در اینجا، رنجیدن طبع مرد عامل دوری از چنین زنی است.

صبر کردن بر بدخویی و بالاخص بدزبانی زنان کاری سخت دانسته می‌شود. ”و صبر کردن بر زبان زنان از آن جمله است که اولیا را بدان بیازمایند.“[182] و البته ”صبر بر خوی‌های زنان انواع عبادت‌هاست که ثواب آن کم از عبادت‌های نافل نباشد“[183] و هر کسی نیز قادر به صبر بر بدخویی و بدزبانی زنان نیست. ”و از او مسلّم نماند مگر حکیمی عاقلِ نیکوخوی که عادات زنان نیکو داند و بر زبان‌آوری ایشان صبر کند و از متابعت شهوت ایشان متوقف باشد و بر وفا کردن به حق ایشان حریص بود و از زَلّت‌های ایشان تغافل کند و به عقل خود با اخلاق ایشان مدارا نماید.“[184] از این رو، در مواجهه با زنان بدخلق و بدزبان ”حکیمی عاقل نیکوخو“ لازم است و ”مرد باید که چون طبیب استاد بود که هر علاجی به وقت خویش نگاه می‌دارد.“[185] متن به صورت پراکنده علاج‌‌ها و سیاست‌هایی را که مرد باید همچون طبیب استاد اجرا کند بیان می‌کند. از جمله در خصوص مزاح و بازی زنان توصیه‌ می‌کند ”بدان حد نرساند که هیبت وی به جملگی بیفتد. و با ایشان در هوای باطل مساعدت نکند، بلکه چون کاری بیند که به خلاف مروت یا به خلاف شریعت بود، سیاست کند. چه، اگر فرا گذارد، مسخر ایشان گردد.“[186] یا می‌گوید ”با زنان مشاورت باید کرد و خلاف باید کرد به آنچه گویند.“[187] در صورتی که چنین سیاست‌ها و علاج‌هایی به کار نیاید، توصیه به زدن می‌شود. ”ادب نهم آنکه چون زن نافرمانی کند و طاعت شوهر ندارد، وی را به تلطف و رفق به طاعت خواند. اگر طاعت ندارد، شب‌ جامه جدا کند و در جامه پشت با وی کند. اگر طاعت ندارد، سه شب جامه جدا کند. پس اگر سود ندارد، وی را بزند و بر روی نزند و سخت نزند، چنانکه جایی بشکند.“[188] مجموعه پیشنهادها و سیاست‌هایی که دربارۀ زنان مطرح می‌شود، پراکنده و گاهی بی‌ارجاع به موقعیت مشخصی عرضه و در نهایت نیز با اشاراتی ذات‌انگارانه جمع‌بندی می‌شوند. ”و در جمله، صبر و احتمال غالب باید که باشد که در خبر است که مثل زن چون استخوان پهلو است، اگر که خواهی راست کنی، بشکند.“[189] پیشنهاد نهایی نیز خانه بر ایشان زندان کردن، خاموشی و صبر و احتمال است.

 

زن ناپارسا، جادوی دنیا

مجموعۀ سیاست‌ها، علاج‌ها و حمیت بر حرم که به مخاطب متن توصیه می‌شود، نقش‌ها و انتظارتی نقشی ایجاد می‌کند که به مهم‌ترین بخش هویت‌یابی مخاطب متن بدل می‌شود. اگر در این شرایط زن در تن خیانت کند، تمامی آنچه باید برای آن مجاهدت، سیاست و حمیت صورت گرفت شکست می‌خورد و بحران جدی هویتی مرد در میان خلق ایجاد می‌شود. مردی که با خیانت زن در تن مواجه می‌شود در چند‌راهه‌ گیر می‌افتد؛ وضعیتی که دیگر از دستورالعمل‌های صریح و کوتاه غزالی خبری نیست و کار کیمیا‌گری غزالی سخت می‌شود. برای مرد این بحران وقتی جد‌ی‌تر می‌شود که به‌رغم خیانت زن در تن، زن را دوست داشته باشد و بدتر آنکه زن نیکوروی هم باشد ”که زن ناپارسا . . . اگر در تن خویش خیانت کند، اگر مرد خاموش باشد، از نقصان حمیت و از نقصان دین بود و میان خلق سیاه‌روی و نکوهیده گردد و اگر خاموش نباشد، عیش همیشه منغّص بود و اگر طلاق دهد، باشد که به دل آویخته باشد و اگر با ناپارسایی نیکو بود، این بلا عظیم‌تر بود و هر چند که چنین بود، آن به که طلاق دهد، مگر که به دل آویخته باشد که یکی گله کرد از ناپارسایی زن خویش. رسول(ص) گفت ’طلاق ده وی را‘ گفت ’دوست می‌دارم وی را.‘ گفت ’نگاه دار.‘ چه، اگر طلاق دهی تو نیز در فساد افتی.“[190]

نتیجهگیری

آرای اخلاقی غزالی دربارۀ جنسیت را می‌توان در دستۀ اخلاق فقهی قرار داد. بررسی این آرا به شناسایی الگویی منجر شد که بر کل متن سایه افکنده و توضیح‌دهندۀ توصیه‌های به ظاهر متفاوت متن است. روشن شد که با ترسیم شهوت و غضب به منزلۀ نیروهای برانگیزانندۀ رفتار، خاستگاهی فطری، ذاتی و تنانی برای رفتار تعیین شد و وابسته به این دو، ضعف و عورت معرفی شدند. جنسیت‌ها از ترکیب این عناصر رقم خوردند و و ابسته به ارتباطشان با اهل و حرم، نقش‌های متفاوتی را در این جامعه به دست آوردند. در نمونه‌ای ویژه، در بخش زن ناپارسا، مشاهده کردیم که چطور این نظام اخلاقی در هزارتوی توصیه‌های خود گره می‌خورد و در مرزهای خشونت باقی می‌ماند؛ وضعیتی که نه برای مرد زناکرده، بلکه برای مردی که زنش در تن خیانت کرده است پدید می‌آید. مقوله‌ای آشنا که نمود عینی آن از سطح زبان گذر کرده و در سطح کردار گفتمانی تبدیل به مسایل اجتماعی (social problems) در جوامعی می‌شود که درآنها چنین نظام معنایی مسلط شده است. متن در نهایت با اولویت دادن به وضعیت عدل در برابر این مسایل واکنش نشان می‌دهد. در همین زمینه دیدیم که مرد زناکرده از دایرۀ مؤمن و مسلمان بودن بیرون نمی‌رود، بلکه طی درگیری و کشاکشی که میان شهوت و عقل درگرفته است، لحظه‌ای سلطان شهوت بر عقل غلبه می‌کند و زنا رخ می‌دهد و فرد باید پس از آن توبه کند و به سمت گزاره‌های عقلانی برگردد. به واقع، حتی زنا که شدید‌ترین واکنش‌ها را در چنین جامعه‌ای ایجاد می‌کند، باعث بیرون رفتن فرد از روند کیمیاگری نمی‌شود. نرمال کالدر در مقالۀ ”حدود درست کیشی در اسلام“ بیان می‌دارد که پیشنهاد اصطلاح درست‌کُنشی به جای درست‌کیشی که ف. م. دنی در مقدمهای بر اسلام مطرح شده است،[198] درست نیست، چرا که در اسلام اهل سنت ”اگر کسی ایمانش درست باشد، کردار نادرست مانع رستگاری او نمی‌شود . . . و کارهای نادرست آنها باعث نمی‌شود که مسلمان نباشند. فقهای مسلمان با دقت میان کسانی که مثلاً نتوانستند نمازهای پنج‌گانۀ روزانۀ خود را به جای آورند – اینان همچنان مسلمان‌اند – و کسانی که منکر فریضۀ نمازهای پنج‌گانۀ روزانه هستند – و تواند بود که مرتد به شمار آیند – تمایز می‌گذارند. بنابراین، من گمان نمی‌کنم اسلام چه در عمل اجتماعی‌اش و چه در سنت‌های کلامی و عقلانی‌اش دینی مبتنی بر ’درست‌کنشی‘ باشد، اسلام دین ’درست‌کیشی‘ است.“[199] این امر در متون اخلاقی غزالی نیز مصداق دارد. اگرچه این متون مجموعۀ وسیعی از رفتارها و کردارهای درست را مطرح می‌کنند، اما هیچ کردار نادرستی نیست که باعث شود فرد از دایرۀ اسلام بیرون رود. به واقع، مخاطب متن پس از ایمان به این نظام اخلاقی، میان شهوت و غضبش و توصیه‌های اخلاقی (عقل شریعت‌مدار) درگیر و گاهی غالب و گاهی مغلوب می‌شود. کردار نادرست در زمان مغلوب شدن عقل شریعت‌مدار اتفاق می‌افتد، اما پس از آن باید توبه کرد و به کیمیاگری بازگشت. این کشاکش تا زمان پیروزی قاطع عقل شریعت‌مدار ادامه می‌یابد.

بر قرار گرفتن در وضعیت عدل از درون فرد تا حوزه‌های اجتماعی و سیاسی تأکید شده است و مخاطب متن در نقش محتسب و مراقب جامعۀ عدل‌محور قرار می‌گیرد. از هیمن رو، نزدیکی پادشاه به عالم فقیه برای تنظیم سیاست بر مبنای شرع نیز تأکیدی بر نقش متقابل آن دو در تنظیم جامعه‌ای عدل‌محور است. این مقوله با نظریه‌های سیاسی غزالی که فقیهی شافعی است هم‌خوانی دارد. در این مکتب، سیاست به مقوله‌ای تبدیل شد که لازم بود بر مبنای شرع استنباط شود. به واقع، فقهای شافعی بودند که به نظریه‌پردازی فقه سیاسی اقدام کردند که مشخصۀ فقه در دورۀ سوم (از اوایل قرن دوم تا نیمۀ قرن چهارم قمری) است.[200] کالدر بیان می‌کند که ”اسلام اهل سنت دینی است که در آن، با آنکه همه‌چیز به یک معنا به قرآن رجوع داده می‌شود، به معنای دیگر دینی است که استمرار دارد. دینی است که از پیروان خود می‌خواهد که جامعه را همچنان که در طی زمان تحول می‌یابد، و به صورتی که به وسیلۀ علما عرضه می‌شود، به شایستگی تصدیق کنند.“[201] همین مسئله در متون بررسی‌شده نیز مشاهده شد که تلاش می‌کنند آنچه را علمای دینی می‌گویند در همۀ سطوح جامعه جاری و اعضای جامعه نیز آن را به شایستگی تصدیق و از آن پیروی کنند. کالدر مقاله‌اش را چنین به پایان می‌رساند که ”مایل بر آنم که بگویم واقعیت سنت اسلامی اهل سنت این است که ویژگی‌های معرفت‌شناسی کتاب مقدس و جامعه (قرآن و امت) را با هم ترکیب کنند، ولی بیشتر بر جامعه تأکید می‌گذارند.“[202] به نظر می‌رسد آنچه در این مقاله عرضه شد، با آنچه کالدر بیان می‌دارد هم‌خوان است. متون اخلاقی غزالی با ارجاع به مجموعۀ گستردۀ ادبیات اسلامی تلاش می‌کند برای همۀ ابعاد جامعه طرحی رقم زند و روابط و مناسبات را تنظیم کند، برای حفظ آن راهکارهای کنترلی، نظارتی و مراقبتی ترسیم کرده و بدین ترتیب، قرار داشتن در این وضعیت را الزام‌آور می‌کند و در جایی که توصیه‌ها در هم گره می‌خورند، حکم نهایی پایدار ماندن نظم اجتماعی موجود یا جامعۀ عدل‌محور است.

[1] فاطمه صادقی، جنسیت در آرای اخلاقی از قرن سوم پیش از اسلام تا قرن چهارم هجری (تهران: نشر نگاه معاصر، 1392)، 231.

[2] صلاح‌الدین الصفدی، الوافی بالوفیات، تصحیح هلموت ریتر (ب‍ق‍ی‍ب‍ادن ‌ف‍ران‍ز ش‍ت‍ای‍ن‍ر: ش‍رک‍ه‌ ال‍م‍ت‍ح‍ده‌ ل‍ل‍ت‍وزی‍ع‌، ۱۳۸۱ق)، جلد 1، 275.

[3] جلال‌الدین همایی، غزالینامه (تهران: کتاب فروشی فروغی، 1317)، 244، به نقل از طبقات الشافعیه و اتحاف الساده المتقین.

[4] نصرالله پورجوادی، دو مجدد، پژوهشهایی دربارۀ محمد غزالی و فخر رازی (تهران: مرکز نشر دانشگاهی، 1381)، 213.

[5] همایی، غزالینامه، 243.

[6] همایی، غزالینامه، 246.

[7] پورجوادی، دو مجدد، 11.

[8] ابوحامد امام محمد غزالی طوسی، کیمیای سعادت، به کوشش حسین خدیو جم (تهران: شرکت انتشارات علمی فرهنگی، 1386)، جلد 1، 9.

[9] جلال متینی معتقد است که اشارۀ غزالی به احیاء علوم الدین، که به زبان عربی نگاشته شده است، نوعی تحقیر عمق اندیشه و فهم فارسی‌زبانان است. بنگرید به جلال متینی، ”غزالی در پیشگاه فرهنگ ایران،“ ایراننامه، سال 4، شماره 16 (تابستان 1365)، 694-722.

[10] ابوحامد امام محمد غزالی طوسی، زاد آخرت (بی‌جا، بی‌نا: بی‌تا)، 4.

[11] برای مطالعۀ بیشتر بنگرید به حمید دباشی، ”جامعیت اخلاق عملی در ترکیب حکمت نظری: جوهر درایت در ’کیمیای سعادت‘ امام محمد غزالی،“ ایراننامه، سال 4، شماره 16 (تابستان 1365)، 680.

[12] پورجوادی، دو مجدد، 8.

[13] در این زمینه بنگرید به صادقی، جنسیت در آرای اخلاقی.

[14] Gibb R. Walzer, “Akhlak,” in Encyclopedia of Islam (Leiden: Brill, 1986), vol. 1, 328.

[15] صادقی، جنسیت در آرای اخلاقی، 250.

[16] Fatna A. Sabbah, 1984, Women in Muslim Unconscious, New York: Pergamon Press, 1984), 9-10.

[17] ابوحامد امام محمد غزالی طوسی، احیاء علوم الدین، ربع عبادات، ترجمۀ مؤیدالدین محمد خوارزمی، به کوشش حسین خدیو جم (تهران: علمی فرهنگی، 1386)، اسرار طهارت و مهمات آن، 308.

[18] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عبادات، 308.

[19] نصرالله پورجوادی با اشاره به استدلال‌های عبدالحسین زرین‌کوب در فرار از مدرسه و نظرات پاتریشیا کرون نتیجه می‌گیرد که بخش دوم نصیحه الملوک شامل ابواب هفت‌گانه از غزالی نیست. در این بخش، ناگهان مطالبی دربارۀ پادشاهان و وزرای قدیم ایران مانند گشتاسب و شاپور و اردشیر و ستایش از قوم ایرانی و پادشاهان قدیم ایرانی می‌شود که تا حدودی حکایت از تمایلات شعوبی نویسنده دارد که با روحیۀ غزالی ناهم‌خوان است. از این رو، در این تحقیق نصیحه الملوک را صرفاً تا قبل از ابواب هفت‌گانه در نظر آورده‌ایم. بنگرید به پورجوادی، دو مجدد، 413-418.

[20] انسلم استراوس، جولیت کربین، مبانی پژوهش کیفی، فنون و مراحل تولید نظریه بنیانی، ترجمۀ ابراهیم افشار (تهران: نی، 1390). برای تکمیل تکنیک‌های پژوهش متن از آثار نورمن فرکلاف (Norman Fairclough) نیز بهره برد‌ه‌ام. در بررسی متن به بررسی واژگان، ساختار گرامری و ساختارهای متن پرداخته‌ام که هر کدام زیرشاخه‌های گسترده‌ای را به خود اختصاص می‌دهند و در این کار، پیش‌فرض‌های مبتنی بر عقل سلیم را پیگیری کرده‌ام. فرکلاف در دو مقالۀ نسبتاً مفصل تکنیک‌هایی را برای تحلیل گفتمان انتقادی پیش نهاده است. این دو مقاله عبارت‌اند از ”تحلیل انتقادی گفتمان در عمل: توصیف“ و ”تحلیل گفتمان انتقادی در عمل: تفسیر و تبیین.“ فرکلاف این تکنیک را صرفاً نوعی راهنما می‌داند که هر پژوهشگر می‌تواند بنا به مقتضیات پژوهش آن را حک و اصلاح کند. بنگرید به نورمن فرکلاف، تحلیل انتقادی گفتمان، ترجمۀ گروه مترجمان (تهران: مرکز مطالعات و تحقیقات رسانه‌ها، 1379).

[21] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 289-290.

[22] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 13.

[23] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 15.

[24] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 19.

[25] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 21.

[26] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 17.

[27] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 21.

[28] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 20.

[29] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 21.

[30] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 22.

[31] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عبادات، 289.

[32] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 73.

[33] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 6.

[34] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 155.

[35] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 527؛ ابوحامد محمدبن محمد غزالی طوسی، نصیحه الملوک، تصحیح جلال‌الدین همایی (تهران: کتابخانه تهران، 1317)، 8.

[36] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 525.

[37] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 534؛ غزالی، نصیحه الملوک، 13.

[38] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 534؛ غزالی، نصیحه الملوک، 13.

[39] غزالی، نصیحه الملوک، 24.

[40] غزالی، نصیحه الملوک، 25.

[41] غزالی، نصیحه الملوک، 11-12.

[43] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 13-17؛ غزالی، نصیحه الملوک، 18-19.

[44] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 538؛ غزالی، نصیحه الملوک، 19.

[45] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 502.

[46] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 499.

[47] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 676.

[48] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 504.

[49] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 517.

[50] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 517.

[51] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 520.

[52] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 724-737.

[53] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 213-214.

[54] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 447-448.

[55] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 466.

[56] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 466.

[57] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 4.

[58] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 14.

[59] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 15.

[60] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 16.

[61] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع مهلکات، 9.

[62] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 5.

[63] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 486.

[64] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 12.

[65] ”در عرب هیچ کس نیکوروی‌تر از دحیه کلبی نبود و رسول(ص) جبرئیل را بر صورت وی دیدی.“ بنگرید به غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 487.

[66] نصرالله پورجوادی در این خصوص اشاره می‌کند که ”غزالی در شرح شرایط سماع در تصوف یک تقسیم دوگانه را نیز در نظر می‌گیرد، بدین معنی که وی اهل تصوف را به دو دسته تقسیم می‌کند، یکی مبتدیان و دیگر منتهیان. شرکت کردن در مجالس سماع برای دسته دوم، یعنی منتهیان یا به قول غزالی ’پیران پخته‘ جایز است؛ اما مبتدیان، یا به قول او ’نومریدان،‘ فقط در صورتی می‌توانند در این مجالس شرکت کنند که پیر حاضر باشد و به ایشان اجازه دهد . . . ضرورت حضور پیر در مجلس سماع ناشی از اشعاری است که قوال در مجلس سماع می‌خوانده است . . . این ادبیات ظاهراً و عمدتاً عاشقانه بوده است، ابیاتی که شاعر، در مقام عاشقی، به وصف معشوق می‌پرداخته است. این ابیات عاشقانه از نظر غزالی جنبه رمزی یا سمبولیک داشته است. معشوق انسانی بوده است که شاعر اجزاء بدن او را، بخصوص سر و روی او و زلف و چشم و خد و خال او را وصف می کرده است. ولی مستمع می‌بایست این اوصاف را به عنوان رمز و سمبل در نظر بگیرد. مشکلی که پیش می‌آمده است این بوده که مبتدیان همیشه قادر نبودند که این معانی را درک کنند و لذا پیر می‌بایست حضور داشته باشد تا این معانی را برای ایشان توضیح دهد.“ برای بحث مبسوط‌‌تر در خصوص اباحۀ سماع رجوع کنید به پورجوادی، دو مجدد، 9.

[67] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 487-488.

[68] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عبادات، 212.

[69] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 37.

[70] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عبادات، 199.

[71] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 8.

[72] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 10.

[73] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 341.

[74] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عبادات، 318.

[75] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 208.

[76] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عبادات، 199.

[77] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2،450.

[78] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 304.

[79] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 61-62.

[80] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 83.

[81] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 83.

[82] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 70.

[83] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 70.

[84] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 70.

[85] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 62.

[86] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 154.

[87] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 211.

[88] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 157-158.

[89] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 109.

[90] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 109.

[91] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 110.

[92] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 110.

[93] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 109.

[94] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 10.

[95] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 481.

[96] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 348.

[97] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 584-585.

[98] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 591.

[99] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 302.

[100] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 115.

[101] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 314.

[102] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 235.

[103] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 310.

[104] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 317.

[105] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 482.

[106] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 98.

[107] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 317.

[108] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 118.

[109] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 523.

[110] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 103.

[111] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 72.

[112] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 712.

[113] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 418.

[114] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 27.

[115] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 28.

[116] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 29.

[117] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 30.

[118] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 321.

[119] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 320.

[120] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 360-361.

[121] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 115.

[122] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 7.

[123] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 26.

[124] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 207-208.

[125] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 4-5.

[126] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 314.

[127] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 315.

[128] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 316.

[129] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 73.

[130] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 73-74.

[131] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 60.

[132] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 519.

[133] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 301.

[134] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 310.

[135] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 310.

[136] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 506.

[137] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 310.

[138] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 312.

[139] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 55.

[140] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 86.

[141] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 317.

[142] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 316.

[143] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 523.

[144] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 60-61.

[145] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 117-118.

[146] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 484.

[147] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 506.

[148] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 318.

[149] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 296.

[150] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 223-224.

[151] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عبادات، 512.

[152] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 260.

[153] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عبادات، 511.

[154] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 62.

[155] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 62.

[156] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 56.

[157] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 61.

[158] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 321.

[159] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 335.

[160] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 494.

[161] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 305.

[162] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 60.

[163] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 117.

[164] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 332.

[165] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 310.

[166] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 394.

[167] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 312.

[168] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 512.

[169] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 528-529.

[170] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 76.

[171] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 2، 307-308.

[172] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 5.

[173] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 97.

[174] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 119.

[175] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 119.

[176] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عبادات، 745.

[177] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 12.

[178] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 83.

[179] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 80.

[180] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 85.

[181] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 86.

[182] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 80.

[183] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 73.

[184] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 70-71.

[185] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 316.

[186] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 316.

[187] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 316.

[188] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 319.

[189] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 316.

[190] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 311.

[191] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 85.

[192] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 86.

[193] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 85.

[194] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 75-76.

[195] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 75.

[196] غزالی، احیاء علوم الدین، ربع عادات، 94.

[197] غزالی، کیمیای سعادت، جلد 1، 79.

[198] Frederick Mathewson Denny, Introduction to Islam )New York: Pearson, 1985).

[199] نرمان کالدر، ”حدود درست‌کیشی در اسلام،“ در فرهاد دفتری (ویراستار)، سنتهای عقلانی در اسلام، ترجمۀ فریدون بدره‌ای (تهران: فرزان روز، 1380)، 76.

[200] آدام متز، تمدن اسلامی در قرن چهارم هجری، ترجمۀ علیرضا ذکاوتی قراگزلو (تهران: امیرکبیر، 1362).

[201] کالدر، ”حدود درست‌کیشی در اسلام،“ 89..

[202] کالدر، ”حدود درست‌کیشی در اسلام،“ 97.

Premiership in Fifteenth-Century Iranian Provincial Dynasties: From the Decline of the Ilkhanids to the Rise of the Timurids

سابقۀ منصب وزارت در ایران به دوران پیش از اسلام برمي‌گردد. در دوران بعد از اسلام، اهمیت این منصب بیشتر هم شد. نیاز فاتحان عرب، ترك و مغول به تجربیات ایرانیان در ادارۀ امور از جمله عوامل این اهمیت روزافزون بود. در نتیجه، بیشتر مواقع این وزیران بودند كه ادارۀ امور را در دست داشتند. خلفا و سلاطین هم تا زمانی كه از جانب آنها احساس خطر نمي‌كردند، به این وضع رضایت مي‌دادند و حتی در صورت برانداختن بعضی از آنها، وزیران دیگری را به کار مي‌گماشتند. در آثار نظریه‌پردازان سیاسی مسلمان نیز جایگاه و كاركرد وزارت به ‌گستردگی مطرح شده است. به ‌هر روی، آنچه مسلم به نظر مي‌رسد این است كه به بیان غزالی، برای پیشرفت در كشورداری چاره‌ای جز تعیین وزیر نبود. به نظر او، مقدمه‌‌چینی برای فرمانروایی و استواری مبانی كشورگشایی با تعیین وزیر امكان داشت؛ اسباب سلطنت به كفایت وزیر وابسته بود و اجرای امور مملكت از درایت او ناشی مي‌شد.[1] اصفهانی، مؤلف قرن ششم هجری، نیز وزیر را برای پادشاه عادل ”ركن صلاح مهمّات و عمدۀ فلاح از صدمات معضلات و مقدّر اساس معالی و مهندس مبانی معانی“ معرفی کرده‌است.[2] نخجوانی و خنجی که به ترتیب در قرون هشتم و نهم با امور دیوانی و سیاسی سروکار داشتند، ریشۀ وزیر را از وِزر دانسته‌‌ و توضیح می‌دهند که وِزر در لغت به معنای سنگینی است و این معنی را مي‌رساند كه كسی كه متحمل بار وزارت مي‌شد، كاری سنگین را تحمل مي‌کرد. خنجی، که فقیه نیز بود، اضافه می‌کند که وزارت در شریعت عبارت از نیابت سلطنت و خلافت است.[3]

پس از حملۀ مغول و تشکیل حکومت ایلخانان، از آنجا که مهم‌ترین مسئله برای مغولان ادارۀ نواحی تصرف‌شده در ایران بود، توجه آنها نیز پیش و بیش از همه به دیوانیان ایرانی جلب شد. در چنین شرایطی بود که وزیران و دیگر دیوانیان کوشیدند با تسلط بر امور دیوانی خواسته‌های خویش را در زمینه‌های گوناگون عملی کنند. گرچه این تلاش‌ها بدون خطر نبود و، چنان که مشهور است، غالب آنها به قتل رسیدند. به ‌دنبال مرگ سلطان ابوسعید، آخرین فرمانروای ایلخانی، در 736ق و در نبود وارث مورد توافق برای نشستن بر تخت ایلخانی، زمینه برای درگیری امرا و مدعیان حکومتی در خاندان‌های گوناگون مغول و خاندان‌های محلی فراهم شد. مرگ ابوسعید از دیدگاه امیر انی که تا حدود سال 758ق قدرت را در دست داشتند، به معنای پایان حكومت ایلخانی تلقی نشد. آنها برای حفظ قدرت ومنافع خویش با برکشیدن یک ایلخانِ تحت نظر خود سعی کردند به قدرت خود مشروعیت بخشند، اما پس از آن رفته‌رفته قدرت مستقیماً و مستقلاً در دست این امرا یا خاندان‌های محلی قرار گرفت. در چنین شرایطی، امور دیوانی و در رأس آنها نهاد وزارت نیز دچار دگرگونی‌هایی مهم شد. فرازونشیب‌های سیاسی مداوم و آشفتگی اخبار تاریخی این دوره موجب شد تا گزارشی منسجم و فراگیر از وضعیت وزارت و وزیران در حکومت‌های محلی این عصر در دست نباشد.[4] چنان که در شرح‌حال‌نگاری‌های این دوره و حتی خاص‌ترین آنها یعنی تواریخ وزرا نیز فقط به اندکی از وزیران این دوره توجه شده ‌است.[5] با این وصف، مقاله حاضر بر آن است تا ضمن عرضۀ گزارشی روشن و منسجم از وضعیت نهاد وزارت در این عصر، به تبیین جایگاه و میزان اهمیت وزرا در این دورۀ پُرتلاطم بپردازد. بدین منظور، ‌کوشش کرده‌ایم با گردآوری و طرح آگاهی‌های پراکندۀ منابع، موضوعاتی چون مناسبات وزرای این عصر با سایر ارکان قدرت، خاستگاه‌های اجتماعی وزرا و کارکردهای حکومتی و فرهنگی- تمدنی آنها را به شیوۀ توصیفی – تحلیلی بررسی کنیم.

جایگاه وزیر در ساختار حكومتهای عصر فترت

از جمله مسایل مهم مرتبط با مقام وزارت موقعیت وزیر در ساختار قدرت هر عصر بوده است. تعیین این جایگاه می‌تواند مبنایی برای تبیین سایر کارکردهای نهاد وزارت باشد. در تاریخ ایران، وزرا از حیث جایگاه سیاسی، چندگونه وضعیت داشتند؛ گاه همچون خواجه نظام‌الملک طوسی و خواجه رشیدالدین رشتۀ اصلی امور کشوری و گاه حتی لشکری در دست آنها بود؛ گاه همچون جلال‌الدین سمنانی، وزیر دورۀ ایلخانی، در برابر پادشاه و درباریان و امرا در موضع ضعف بودند و گاه نظیر صدرالدین زنجانی، دیگر وزیر همین عصر، جایگاهی میانه و تقریباً برابر با سایر ارکان حکومتی داشتند. در عصر فترت میان دورۀ ایلخانی و تیموری، باتوجه به تفاوت حکومت‌های محلی از جهات مختلف، وزیران نیز وضعیت‌های متفاوتی داشتند. برای مثال، در قلمرو آل‌کرت خبر چندانی از حضور تعیین‌کنندۀ وزیران در صحنۀ سیاسی – دیوانی نیست و امرای هرات که در رأس آنها فردی با عنوان ”سالار“ قرار داشت، در تعامل با علما و اشراف شهری رشتۀ امور را در دست داشت.[6] در حالی ‌که در حکومت آل‌جلایر، که مهم‌ترین مدعی جانشینی ایلخانان بودند، شرایط برای دیوانیان مساعدتر بود[7] و ”دیوان بزرگ“ یا ”دیوان وزارت“ ادارۀ امور را در دست داشت.[8] در حکومت آل‌مظفر نیز که داعیه‌ای کمابیش مشابه داشت، دیوانیان و وزیران در مقایسه با سایر حکومت‌های عصر موقعیتی مناسب‌تر داشتند. با این ‌همه، چنان که خواهیم دید، در این دوره وزیرانی با اقتدار و نفوذ، نظیر خواجه نظام‌الملک یا خواجه رشیدالدین فضل‌الله همدانی، مجال ظهور نیافتند.

رابطه وزیر با فرمانروا

نخستین عرصه‌ای که جایگاه و میزان اقتدار وزیر در آن نمایان می‌شد، نوع تعامل و مناسبات او با رأس حکومت یا فرمانروا بود. پس از سقوط حکومت ایلخانان، گروهی از امیران قدرتمند کوشیدند با برکشیدن کسانی از چنگیزخانیان حكومت را به‌ نام آنها و کام خود در دست گیرند. سپس، ایلخان‌های نمادین كنار گذاشته شدند و امیران خود با عنوان‌هایی چون امیر ، سلطان، شاه، ‌شیخ، شاه‌شیخ و خواجه در مقام فرمانروا قرار گرفتند. این فرمانروایان جدید به‌رغم رقابت پیشین با دیوانیان، رفته‌رفته برای ادارۀ امور قلمروهای خویش به ایشان و در رأس آنها وزیران روی آوردند، گرچه نمی‌توان نقش پیشینۀ این حاکمان جدید را در نوع تعامل آنها با وزیرانشان بی‌تأثیر دانست که در این میان، رقابت با وزیران یکی از وجوه آن بود. رابطۀ حاکمان محلی یا فرمانروایان عصر فترت با وزیرانشان دوجانبه و مبتنی بر میزان قدرت و منافع دو طرف بود، اما در مجموع و باتوجه به بی‌ثباتی‌های سیاسی این عصر، موقعیت وزیران نیز همچون خود فرمانروایان از ثبات چندانی برخوردار نبود.

در آغاز دورۀ فترت، غیاث‌الدین محمد رشیدی، وزیر سلطان ابوسعید، در جلوس آرپاگائون به عنوان جانشین ابوسعید ایلخانی نقش مهمی داشت. او برای جلوگیری از آشفتگی امور همین‌ كه حال ابوسعید رو به وخامت گذاشت، آرپاگائون را خواست و با او قرار سلطنت گذاشت. سپس، با مرگ ابوسعید مطابق رسم و آیین مغول و با حضور خاتونان، دختران و دامادان خاندان ایلخانی، او را به تخت نشانید.[9]

نقش وزیر در جلوس سلطان در حرف‌شنوی و حمایت سلطان از او مؤثر بود. برای مثال، زمانی كه آرپاگائون تصمیم به برانداختن امیران مخالف خود و همگامی با امیرعلي‌پادشاه گرفت، غیاث‌الدین كه همچنان وزارت داشت، با آن موافقت نكرد.[10] همچنین، هنگامي‌كه شاه‌شجاع مظفری به سعایت مفسدان به پسر خود شبلی بدگمان شد (785ق) و او را در قلعۀ اقلید زندانی كرد، در حال مستی فرمان داد تا چشم او را میل كشند. خواجه جلال‌الدین تورانشاهِ وزیر التماس کرد كه از تقصیر فرزند درگذرد. شاه‌شجاع تقاضای وزیر را پذیرفت، گرچه فرمان او در خصوص لغو نابینا کردن شاهزادۀ مظفری دیرهنگام به قلعه رسید.[11] با این ‌حال، باید این‌گونه موارد را برای جایگاه وزیران در عصر فترت و نوع رابطۀ آنها با فرمانروا بیشتر استثنا دانست، زیرا وزیران دورۀ فترت در مقایسه با ادوار دیگر تاریخ ایران در مجموع در برابر حاکمان موقعیتی با‌ثبات نداشتند. چنان که پیش‌تر اشاره شد، بسیاری از فرمانروایان این عصر خود خاستگاه امیر ی داشتند و امیران همواره به وزیران به دیدۀ رقیب می‌نگریستند. دست‌کم یکی دو نسل طول می‌کشید تا این فرمانروایان از ذهنیت‌های خاستگاه خویش فاصله بگیرند و همچون پادشاهان به آنها بنگرند و این مدت کل این عصر را در حدود نیم قرن در بر ‌گرفت.

ظاهراً همین بی‌ثباتی بود که موجب می‌شد گاه وزیران در همان ابتدای کار از شخصی که قدرت را دست داشت امان و تعهد بگیرند، گرچه این قول‌و‌قرارها ضمانت اجرایی چندانی نداشتند. چنان که ملك‌اشرف چوپانی به‌رغم عهدی كه با وزیر خود خواجه عبدالحی كرده بود تا او را نكشد، وقتی در سال 750ق بر او خشم گرفت، به الموت تبعیدش کرد و شرایطی را ایجاد کرد که به مرگش منتهی شد.[12] او در همان ‌سال خواجه مسعود دامغانی وزیر دیگر خود را نیز در بند کرد و به روئین‌دژ فرستاد.[13] بنابراین، نظر لمبتون دربارۀ دوران طولانی‌تری از تاریخ ایران مبنی بر اینکه وزیر امنیتی نداشت و سلطان می‌توانست با ارادۀ خود و بی‌دلیل او را از کارها برکنار کند و قدرت او به مرحمت سلطان واگذار شده بود،[14] در خصوص وزیران این عصر بیشتر درست می‌نماید.

مانند دیگر دوره‌های تاریخ ایران، یکی از تهدیدهای متوجه وزیران افزایش بیش از حد قدرت آنها بود. خواجه قوام‌الدین صاحب‌عیار چنان اعتباری پیدا كرده‌بود كه گاهی بدون ‌مشورت شاه‌شجاع امور را صورت مي‌داد و به قولی ”صاحب‌اختیار“ ممالك فارس شده ‌بود.[15] همین امر بهانه‌ای شد تا شاه‌شجاع او را مقید و پس از شكنجۀ فراوان به قتل برساند.[16] همچنین، وزیران محبوب یک فرمانروا در معرض تهدید رقیبان مخدوم خویش بودند.[17]برای مثال، بعد از اسارت امیر مبارز‌الدین، خواهرزادۀ او، شاه‌سلطان، فوراً خواجه برهان‌الدین را که وزیر او بود به‌قتل رسانید.[18] سابقۀ خیانت وزیر از دیگر عللی بود که او را به مخاطرۀ فرمانروا دچار می‌کرد. چنان ‌که ملک‌اشرف چوپانی برای دربند کردن و تسلیم وزیرش شمس‌الدین صائن قاضی -که پیش‌تر مخدوم خود امیرپیرحسین چوپانی را واگذاشته و به او پیوسته ‌بود- به امیرمبارزالدین مظفری تردید به خود راه نداد.[19] با توجه به بی‌ثباتی سیاسی عصر فترت احتمالاً میزان بدبینی به دولتمردان و از جمله وزیران بسیار بود.

یکی از عواملی که در این دوره مانند بسیاری دیگر از ادوار به افزایش قدرت وزیر در برابر فرمانروا کمک می‌کرد، ضعف شخص حاکم یا اختلاف در میان اعضای خاندان حاکم بود. بعد از مرگ شیخ‌اویس جلایر و در زمان حكومت جانشین او سلطان‌حسین که درپی درگیری‌های خانوادگی به حکومت رسیده‌ بود، امیرزكریا، وزیر شیخ‌اویس، استیلایی تمام داشت. حتی اسماعیل، پسر زكریا، كه در زمان اویس به شام گریخته بود، از سوی پدر به بغداد فرستاده ‌شد تا در خدمت شیخ‌علي‌بن اویس باشد. اسماعیل به بغداد رفت و شیخ‌علی را در اختیار گرفت، چنان‌ كه بر او تحكّم مي‌كرد.[20]

روابط با امرا

یکی دیگر از ملاک‌های سنجش جایگاه و میزان قدرت وزیران بررسی مناسبات آنها با امرا و سرداران است؛ موضوعی که در تاریخ وزارت در ایران همواره بااهمیت بوده ‌است. قرن هشتم هجری را با توجه به خاستگاه بیشتر حاکمان محلی مي‌توان قرن غلبۀ امرای نظامی بر همۀ اركان قدرت دانست.[21] گرچه بسیاری از بنیادگذاران سلسله‌های محلی این عهد خود از امیران عهد ایلخانی بودند، با این‌ حال، آنها نیز پس از قرار گرفتن در مقام سلطنت امیرانی را به خدمت گرفتند كه در درجۀ نخست فرماندۀ سپاه بودند. منظور از امرا در بحث حاضر همین افراد است که با انتصاب وزرا ناگزیر از تعامل یا برخورد با آنها بودند.‌

خواجه غیاث‌الدین محمد، واپسین وزیر ابوسعید و نخستین وزیر دورۀ فترت، در روابط خود با امیران همچون پدرش می‌كوشید با مدارا رفتار كند؛ تا جایی ‌كه حتی با ناري‌طغای، یكی از بزرگ‌ترین امیران ابوسعید كه قصد قتل او را داشت، ‌چنان بزرگوارانه رفتار کرد كه تعجب ابوسعید را برانگیخت.[22] با این ‌حال، پس از مرگ ابوسعید كه مرتبۀ وزارت به مناسبت نقش غیاث‌الدین در تعیین آرپاگائون فزونی یافته‌ بود، گروهی از امیران بر غیاث‌الدین حسادت ‌كردند، زیرا غیاث‌الدین بی‌اطلاع امیران، ایلخان جدید را بر تخت نشانیده بود. بي‌توجهی غیاث‌الدین به امیران باعث شد در جنگ میان امیرعلي‌پادشاه و آرپاگائون، گروهی از امیران مثل محمود ایسن‌قتلغ و سلطان‌شاه‌‌بن نیكروز كه با وزیر مخالفت بودند، به یاری دشمن او یعنی امیرعلي‌پادشاه بشتابند.[23] بدین‌ترتیب بود که رقابت میان وزیر و امرا بالا گرفت. آرپاگائون قصد داشت امیران مخالف را دفع كند، اما غیاث‌الدین آنها را ناچیز ‌شمرد و در مقابل درخواست‌ها و تهدیدهای امیرعلی­‌پادشاه گفت:

نشوم خاضع عدو هرگز

ورچه بر آسمان كند مسكن

باز گنجشك را برد فرمان

شیـر روبـاه را نـهـد گـردن

یا به‌قول سمرقندی، ”از غرور دولت، لشكر اویرات را وجود ننهاد.“[24]جالب آنكه به‌رغم مخالفت‌های غیاث‌الدین با امیر علی ‌پادشاه، هنگامی كه وی به اسارت درآمد، امیر او را اکرام کرد؛[25] کاری که البته با مخالفت شدید امرای دیگر روبرو شد؛ آنجا که ”فریاد امرا بر‌آمد كه همه بي‌رسمی بر مغول او آورده است؛ باز بالا نشیند.“[26] با این ‌حال، امیر علی‌پادشاه شخصاً تمایلی به قتل او نشان نداد.[27] در توجیه این رفتار می‌توان گفت که به‌ نظر می‌رسد علی‌پادشاه به‌خوبی از توانمندی‌ها و جایگاه بالای وزیر در میان نخبگان و مردم آگاه بود و ”مي‌دانست كه مثل خواجه به قرن‌ها پیدا نمي‌شود.“[28]

علاء‌الدین محمد، وزیر خراسان و از وزرای ایالتی بازمانده از دورۀ ایلخانی، نیز چندان جانب امرا را نگه نمی‌داشت. به ‌نوشتۀ خواندمیر، امیران خراسان و طغاتیمورخان تابع رأی خواجه علاءالدین بودند. او به دعوت امیر شیخ‌حسن جلایر به غرب رفت و در مملكتی كه هنوز بر ایلكانیان قرار نگرفته بود شروع به كار كرد. او چنان سخت گرفت که بر بعضی از املاك شیخ‌حسن كه در زمان غازان‌خان از مالیات معاف شده ‌بود نیز خراج معین كرد و شیخ حسن از دعوت او پشیمان شد.[29]

نمونه‌های دیگری نیز از موضع برتر وزیران در برابر امیر ان در عصر حکومت‌های محلی قرن هشتم هجری شناخته شده‌ است، اما چنانچه این برتری به رویارویی با امرا و به منظور تهدید منافع و موقعیت آنها بود، وزیر فرجامی ناگوار می‌یافت؛ به‌ویژه اگر میان امرا اجماعی بر ضد وزیر شکل می‌گرفت. برای نمونه، هنگامی‌که امیرابراهیم صواب در شیراز به وزارت ابواسحاق اینجو رسید و همۀ امور در عهدۀ او قرار گرفت، با اصلاحات مالی خود دشمنی بسیاری از امیران و اركان دولت را برانگیخت و آنها بر ضد او توطئه كرده، به‌قتلش رساندند.[30] در نمونه‌ای دیگر، خواجه قوام‌الدین صاحب‌عیار، وزیر آل‌مظفر که در سال 764ق به اوج حشمت و اعتبار رسیده‌بود، ”امرا را وقع نمي‌نهاد.“[31] او در امور ملكی و دولتی چندان اقتدار داشت كه كسی را یارای مخالفت نبود و از آنجا که اعیان دولت را خوار و ذلیل مي‌پنداشت، جماعتی از اركان و خواص در خدمت شاه‌شجاع خیانت و نفاق و همدستی او با شاه‌محمود را ثابت كردند. شاه‌شجاع حكم به قتل او داد. وی را قطعه‌قطعه كرده، هر قطعه را به ولایتی فرستادند.[32] علت قتل او این دانسته شده که ”ابواب منافع سیف و قلم را فرو بست.“[33]

وزیر دیگری كه قربانی برتری‌جویی بر امیران و اشراف شد، شاه ركن‌الدین حسن، وزیر مظفریان، بود. منابع به تكبر و نخوت او اشاره كرده‌اند و اینكه هیچ‌كدام از اشراف و اعیان را احترام نمي‌گذاشت. وی که بعد از حبس خواجه قطب‌الدین سلیمان‌شاه، وزیر شاه‌شجاع مظفری، به تمشیت امور ملك‌ و مال پرداخته ‌بود، به‌واسطه توهمی كه از خواجه جلال‌الدین تورانشاه و خواجه همام‌الدین و دو تن از امیران شاه‌شجاع داشت، مكتوبی از زبان ایشان نوشته پیش شاه‌محمود فرستاد با این مضمون كه اگر وی حمله كند، این دو امیر دروازه‌ها را به روی او خواهند گشود. شاه‌محمود روز ورود خود را بر پشت آن نوشته و نامه را باز‌گرداند. ركن‌الدین حسنِ وزیر نوشته را به شاه‌شجاع نشان داد و دو امیر را به خیانت متهم کرد. شاه‌شجاع ابتدا درصدد قتل امرای مذکور برآمد، اما به‌زودی توطئۀ ركن‌الدین حسن كشف شد. در نتیجه، وزیر به قتل رسید و خواجه جلال‌الدین تورانشاه که در کنار امرا هدف توطئه بود، به وزارت رسید. اموال رکن‌الدین نیز مصادره شد.[34] تاریخ‌های محلی یزد قتل وزیر را با ابهام و تا حدودی جانبدارانه گزارش داده‌اند. جعفری قتل شاه‌رکن‌الدین را نتیجۀ تهمتی دانسته ‌است كه به ناحق در توطئه بر علیه شاه به وی بستند[35] و كاتب یزدی قتل او را به حسد دشمنانش نسبت داده و آورده ‌كه ”امیرركن‌الدین شاه‌حسن، وزیرِ بااستقلال پادشاه جلال‌الدین شاه‌شجاع بود و تمام قضایای امور در كفّ كفایت او بود و دشمنان بر او حسد برده، او را متهم گردانیدند و تهدید كردند.“[36] تعابیری چون ”وزیر بااستقلال“ و در دست داشتن ”تمام قضایا“ و همچنین استفاده از عنوان ”امیر “ برای او ممکن است حاکی از درگیری او با امرا باشد.

از آنچه گذشت پیداست که گرچه گاه وزیران دورۀ فترت در مقام عمل بر امرا برتری‌هایی می‌یافتند، اما این روند غالباً به زیان ایشان تمام می‌شد. از این نمونه‌ها و احوال دیگر وزرا و امرای عصر برمی‌آید که همچون تمامی ادوار، فقط با رعایت جانب امرای بزرگ بود که وزیران در کار خود از دوام و امنیت بیشتری برخودار می‌شدند. در ارزیابی کلی می‌شود گفت میزان آسیب‌پذیری وزیران دورۀ فترت در برابر امرا بیش از دورۀ ایلخانی بود.

 

روابط با شاهزادگان و خاتونها

از آنجا که شاهزادگان و زنان خاندان حاكم و بستگان نزدیك آنها نیز در صحنۀ سیاسی از قدرت و نفوذ رسمی یا غیررسمی برخوردار بودند، نوع مناسبات آنها با وزیران نیز به تبیین مقام و موقعیت وزیران کمک می‌کند. وزیران می‌باید نسبت به آنها موضعی مناسب در پیش مي‌گرفتند تا بتوانند به كار خود ادامه دهند. در بسیاری مواقع، جلب نظر اعضای این گروه كارساز بود. از سوی دیگر، درگیر شدن با آنها مي‌توانست مشكل‌‌آفرین باشد. به نوشتۀ حسنی، در همان لحظه‌ای كه امیرمبارز‌الدین محمد مظفری را پسرانش فرو گرفتند، خواهرزاده‌اش، شاه‌سلطان، خواجه برهان‌الدین وزیر را كشت.[37] علت قتل وزیر به دست شاه‌سلطان تحریكات و دشمني‌هایی بود كه خواجه برهان نسبت به شاه‌سلطان بروز داده بود.[38] با چنین پیشینه‌ای بود كه به محض بركناری امیرمبارزالدین، شاه‌سلطان فرصت را برای انتقام‌جویی از وزیر غنیمت شمرد. دخالت همسران یا مادران فرمانروا نیز در صعود یا فرود وزیران نقش داشت. بعد از مرگ ابوسعید ایلخانی، حاجي‌خاتون، مادر ابوسعید، ابتدا بر جلوس آرپاگائون راضی نمي‌شد، ولی با نصایح غیاث‌الدین محمد به این کار راضی شد.[39] گاهی نیز مناسبات خاتون‌ها با وزیران در مخالفت با یكدیگر بود. برای مثال، در سال 767ق خان‌سلطان، همسر شاه‌محمود مظفری، صدر‌الدین اناری را كه در آن ایام در شیراز وزیر شاه‌محمود و متهم به دوستی با شاه‌شجاع بود، به قتل رسانید.[40]

روابط وزیر با زنان دربار گاه دستاویزی برای توطئه علیه وزیر می‌شد. چنان که جمعی از دشمنان سید غیاث‌الدین علی یزدی، وزیر امیر شیخ ابواسحاق اینجو، برای کاستن از قدرت او از روابط او با تاشی‌خاتون استفاده کردند و هنگامی که وزیر و تاشی‌خاتون در یک مجلس نشسته بودند، شیخ ابواسحاق را خبر کردند. وزیر که راه فراری نداشت، در میان گل‌هایی که در خانه ریخته بودند، پنهان شد و شیخ ابواسحاق او را شمشیرآجین کرد.[41] از آنجا که همسران سلاطین معمولاً بر آنها نفوذ فراوانی داشتند، وزیران می‌کوشیدند با نفوذ در حرمسرا به پیشبرد نیات خود کمک کنند. چنان که معین‌الدین جامی در نامه‌ای به ملکه‌سلطان‌خاتون، همسر معزالدین حسین کرت، تقاضای خود را به گوش او می‌رسانید؛ با این تعبیر ظریف که حتی گوشواره نفهمد.[42]

 

روابط با شرکای وزارت

موضوع دیگری که جایگاه وزیران را به چالش می‌کشید، شریکی برای مقام آنها بود. وزارت دوگانه یا اشتراکی که ظاهراً آل‌اینجو و آل‌مظفر به آن تمایل داشتند، باتوجه به محدودیت جغرافیایی عرصۀ عمل آنها در یک حکومت محلی باعث بروز اختلاف میان ‌دو وزیر، اختلال امور و کاستن از قدرت و مقام آنها مي‌شد.[43] زمانی كه امیرمبارزالدین محمد شمس‌الدین صائن‌ قاضی را بخشید، او با جدیت تمام كمر به خدمت بست. خواجه تاج‌الدین عراقی که او را شریک وزارت خود می‌دید، به ‌همراه بعضی از اعیان كرمان از امیر خواستند تا او را به رسم رسالت به سوی شیراز بفرستد تا كینه‌ای را كه بین امیرمبارزالدین و امیرشیخ ابواسحاق اینجو بود از بین برده، ابرقوه و شبانكاره را از حکومت فارس بگیرد و دوستی دو طرف با پیوند خویشی بین دو خاندان محكم شود.[44] امیرمبارزالدین با رسالت او موافقت كرد، اما ‌صائن‌ قاضی پس از رسیدن به فارس مأموریت خود را فراموش كرده، وزارت شیخ ابواسحاق را پذیرفت. هنگامی که امیرمبارزالدین دریافت دور كردن شمس‌الدین به توطئه تاج‌الدین بوده، حكم كرد خواجه را به سیاست رسانند. اگرچه ابتدا او را به التماس عفو كرد، اما چندی بعد به قتلش رسانید.[45]

در حكومت آل‌اینجو، بعد از قتل امیرابراهیم صواب وزارت به اشتراک به سیدغیاث‌الدین علی یزدی و شمس‌الدین صاین‌قاضی تفویض شد. شمس‌الدین بنای رقابت با سید غیاث‌الدین گذاشت، ولی پیوسته مغلوب مي‌شد و قدرت غیاث‌الدین فزونی می‌یافت. در نتیجه، شمس‌الدین از رقابت كناره گرفت و برای استخراج اموال ولایت هرمز به آنجا رفت. خواجه عمیدالملك، پسر شمس‌الدین، نیز پدر خود را تشویق به فتح كرمان مي‌كرد و مراجعت او را به شیراز مصلحت نمي‌دید، چرا كه سیدغیاث‌الدین در اوج اعتبار بود. شمس‌الدین سپاهی برای فتح كرمان فراهم كرد، ولی در رویارویی با سپاه امیرمبارزالدین شكست خورده، كشته شد.[46]

 

خاستگاه اجتماعی و خانوادگی وزیران عصر فترت

یكی از ویژگي‌هایی كه كارگزاران دیوانی و به‌ویژه وزیران را از دیگر حكومتگران متمایز مي‌كرد، خاستگاه اجتماعی و پیشینۀ خانوادگی آنها بود. دیوانیان و مخصوصاً وزیران معمولاً از خاندان‌هایی بودند كه مدت‌ها مصدر امور دیوانی بودند. گرچه تعداد اندکی از وزیران دورۀ فترت خاستگاه مبهمی داشتند، ولی بیشتر ایشان از پیشینۀ خانوادگی دیوانی برخوردار یا تربیت‌شدۀ خاندان‌های دیوانی بودند.

بیشترین وزیران برخاسته از خاندان وزیران دوران قبل بودند. رسم تداوم وزارت و اهمیت تجربه باعث شد تا در ابتدای دورۀ فترت نیز كسانی عهده‌دار مقام وزارت شوند كه خاستگاه وزیری داشتند. نخستین و مشهورترین این وزرا بازماندگان خواجه رشیدالدین فضل‌الله همدانی(مقتول 718ق)، وزیر برجستۀ دورۀ ایلخانی، است كه حدود ده سال بعد از قتل او محل توجه قرار گرفتند. در رأس آنها غیاث‌الدین محمد بود که مي‌توان وی را واسطۀ ارتباط و انتقال دیوان‌سالاری دورۀ ایلخانی به دوران فترت پس از آن دانست. ابوسعید، آخرین ایلخان مغول، پس از قتل دمشق‌خواجه پسر امیرچوپان (727ق) كه عملاً اختیارات وزیر را در دست گرفته بود، وزارت را به غیاث‌الدین داد، زیرا بر آن بود ”كه تا پدر او از دیوان برون رفته ‌‌‌است، من دیگر رونق كار ندیده‌ام و جمعی كه متصدی این منصب شدند جمله را بیازمودم، هیچ‌یك لایق این شغل نبودند.“[47] حمداله مستوفی نیز در معرفی او بر انتسابش به رشیدالدین تأکید دارد، آنجا که وی را ”الوزیربن ‌الوزیر“ می‌خواند یا می‌گوید ”در انتظام امور همانند پدرش بسیار ساعی بود.“[48] اصالت خاندانی خواجه غیاث‌الدین محل توجه دیگران نیز بوده و از جمله با این تعبیر از وی یاد شده که ”برحسب ارث و استحقاق بر مسند وزارت نشسته“ بود.[49]

از دیگر بازماندگان خواجه رشیدالدین یکی هم شمس‌الدین زكریا، خواهرزاده و داماد خواجه غیاث‌الدین، بود. او از سوی امیرشیخ حسن ایلكانی (جلایر- بزرگ) به وزارت محمدخان ایلخان دست‌نشاندۀ او در تبریز رسید. شمس‌الدین پس از مرگ شیخ‌حسن بزرگ به وزارت سلطان اویس، سلطان حسین و پسران او رسید.[50] وزیر دیگری كه با این خاندان پیوند داشت، جلال‌الدین مسعود، پسر ملك شرف‌الدین اینجو و داماد دیگر غیاث‌الدین، بود كه در زمان ایلخان‌خواندگی محمدخان به وزارت رسید.[51] البته می‌دانیم او از سوی خاندان اینجو نیز اعتبار یافته ‌بود. یكی دیگر از وزیران منتسب به خاندان رشیدی در عصر فترت امیرنجیب‌الدین بود. هنگام ورود ملك‌اشرف چوپانی به اصفهان در 751ق، امیرنجیب‌الدین خواهرزادۀ دیگر غیاث‌الدین و برادر شمس‌الدین زكریا، وزیر خواجه عمادالدین محمود كرمانی، حاكم شهر بود.[52] امیركمال‌الدین حسین رشیدی از دیگر افراد صاحب‌نام خاندان رشیدی بود كه به حكم شاه‌شیخ ابواسحاق اینجو به وزارت فارس رسید.[53] او که نوادۀ خواجه رشیدالدین فضل‌الله بود، با مشاركت خواجه ركن‌الدین عمیدالملك به وزارت منصوب شد.[54] بدین ترتیب ممكن بود در عصر فترت بازماندگان خاندان دیوانی در حكومت‌های متفاوت محلی به مقامات دیوانی و از جمله وزارت دست یابند. در جایی از این وضع با عنوان ”سیاست بومی‌سازی در خاندان جلایری“ یاد شده‌است.[55]

لیمبرت اصل و ریشۀ وزیران آل‌مظفر را در برابر وزیران اتابکان سلغری، که همه از اشراف بودند، مبهم ارزیابی مي‌كند.[56] با این‌ حال، خواجه برهان‌الدین فتح‌الله از وزیران این حكومت علاوه بر خاستگاه وزارتی نسب ظاهراً اصیلی نیز داشت كه به عثمان‌بن عفان رسانیده مي‌شد.[57] نطنزی زمان وزارت او را پس از فتح فارس و عراق گزارش کرده‌است.[58] علاوه بر این، پدر او یعنی خواجه كمال‌الدین ابو‌المعالی از علمای مشهور یزد بود. حمدالله مستوفی پدر و پسر را آراسته به كمالات نفسانی دانسته كه به نیكی با رعیت شهره بودند.[59] گفته شده که بعد از قتل خواجه رشید‌الدین در میان كسانی كه لیاقت وزارت داشتند، خواجه كمال‌الدین ابوالمعالی شایسته‌ترین فرد بود.[60] او به‌رغم سرباز زدن از پذیرش این منصب در آن زمان، بعدها وزارت امیر مبارزالدین مظفری را پذیرفت. بعد از درگذشت خواجه كمال‌الدین بود که امیر مبارزالدین ”به اصالت، كار وزارت به خواجه برهان‌الدین فتح‌الله سپرد.“[61]

یكی دیگر از وزیران این عصر كه نسبش به وزیران صاحب‌نام دوران پیش مي‌رسید، بهاءالدین محمود یزدی از نوادگان خواجه نظام‌الملك طوسی بود که احتمالاً به وزارت امیرمبارز‌الدین رسید. خواجوی كرمانی در گوهرنامه به اصل و نسب خواجه بهاءالدین محمود یزدی و تأثیر آن در امور دیوانی اشاره كرده‌است:

نظام‌الملك طوسش جد اعلاست

شود كار نظام ملك ازو راست

اباعن جد وزیربن الوزیر است

از آن در دادودانش بي‌نظیر است[62]

گروه دیگری از کسانی که در عصر فترت به وزارت رسیدند، افرادی بودند که سابقۀ فعالیت دیوانی جز وزارت داشتند. امور دیوانی همواره پلۀ صعود به مقام وزارت بود. امیر ظهیرالدین ابراهیم صواب که از ارکان و امیر ان پیرحسین چوپانی بود،[63] بعد از کشته شدن امیر پیرحسین به ‌دست شیخ‌حسن چوپانی، همراه با بسیاری از بزرگان حکومت به امیر مبارزالدین پیوست و به قول ابن‌شهاب یزدی امیر ظهیرالدین که ”سال‌ها دوستی ورزیده بود، به وزارت رسید.“[64] حضور در دستگاه حكومت ولایات نیز مي‌توانست گذرگاهی برای رسیدن به وزارت باشد.

پدر امیرجمال‌الدین‌بن تاج‌الدین‌علی شروانی كه از سوی امیرعلی پادشاه به سمت وزارت و تمشیت امور دیوانی برگزیده‌ شد، حاكم بعضی ولایات عربستان بود.[65] نمونۀ دیگر سیدعضد یزدی است. او در زمان حکومت ابوسعید ایلخانی مدارج عالی را طی کرد. در 737ق به حکومت یزد رسید و هنگامی‌که امیر‌مبارزالدین حکومت یزد را به‌ دست گرفت، به شیراز رفت. بالاخره امیر مبارز‌الدین بعد از تصرف فارس مقام وزارت را به او سپرد.[66] یكی دیگر از وزیران این دوره كه کار خود را از حكومت ‌بر یک شهر شروع كرد، خواجه جلال‌الدین تورانشاه بود. او در آغاز بر ابرقوه حكومت مي‌كرد. زمانی كه شاه‌محمود مظفری بر شیراز استیلا یافت، شاه‌شجاع به ابرقو رفت و از خدمات خواجه تورانشاه برخوردار شد. شاه‌شجاع منزلت خواجه را بالا برد و وی را وزارت داد.[67] خواجه تاج‌الدین محمدبن علی عراقی، وزیر امیر مبارزالدین، هم ابتدا در خدمت ملک قطب‌الدین نیکروز، حاکم کرمان، بود.[68]

بنا بر گزارش‌های موجود، اجداد خواجه قوام‌الدین صاحب‌عیار، از دیگر وزیران صاحب‌نام آل‌مظفر، همچون اعقاب خود آل‌مظفر در زمان فتوحات مسلمانان به ایران آمده بودند. آنها در زمان ایلخانان مغول به شغل صاحب‌عیاری اشتغال داشتند كه از مهم‌ترین مناصب دولتی بود. خواجه قوام‌الدین در 750ق سمت نیابت قلم یافت و در 755ق به نیابت سلطنت رسید كه به گفتۀ مورخان با وزارت هم‌طراز بود.[69] بعضی محققان فرد دیگری با ‌نام خواجه قوام‌الدین حسن تمغاچی را وزیر این زمان دانسته‌اند،[70] حال آنكه این شخص از اکابر حكومت آل‌اینجو بود که در 754ق، درگذشته‌ بود.[71] حافظ نیز با اینكه غزل‌هایی در مدح او دارد،[72] ولی یاد او را مانند دیگر وزیران ممدوح خود با عناوینی که نشان دهد سمت وزارت داشته نیاورده است.

گروهی از وزیران دورۀ حکومت‌های محلی نیز بودند كه پیش از آن نشانی از حضور آنها یا خاندانشان در وزارت یا امور دیوانی نبود. از اصل ‌و نسب خواجه عبدالحی حمامی تبریزی، وزیر آل‌چوپان، که پیش‌تر نیز وزیر انوشیروان ،ایلخان دست‌نشاندۀ ملک‌اشرف بود، اطلاعی در دست نیست.[73] وزیر دیگری که فقط نامی از او در تاریخ آمده نصیرالدین عمیدالملك است. چنین است خواجه ضیاءالدین دادیان که در زمان آل‌مظفر منصب وزارت داشت.[74]

سرانجام آنكه تعدادی از وزیران این عصر از خاندان مشایخ، علما وسادات بودند. منز معتقد است که احتمالاً این موضوع تا اندازه‌ای به‌ سبب گرایش خاندان‌های خدمتگزار برای برقراری پیوند ازدواج با خاندان‌های محلی بود. به‌نظر او، تعلق به نسل دانش‌آموختۀ مذهبی و نسل سادات ویژگی مطلوبی برای وزیران تلقی می‌شد و به حفظ آنها در بدترین پیامدهای کشمکش‌های داخلی در دیوان کمک می‌کرد.[75] هرچند این امر در خصوص وزیران دورۀ فترت کاملاً صدق نمی‌کرد و توطئه‌های این دوره گریبان‌گیر وزیران عالم و سید نیز شد. خواجه معین‌الدین جامی، که گاه از او با عنوان وزیر یادشده،[76] در بیشتر منابع یکی از بزرگ‌ترین مشایخ و اكابر علما معرفی شده‌است. نسب او با چهار واسطه به شیخ‌الاسلام احمد جام مي‌رسید. مادر او نیز دختر ملك شمس‌الدین محمد كهین كرت بود. معین‌الدین به‌ فراوانی فضل و دانش نیز معروف بود و از اشراف به‌شمار مي‌رفت.[77] پاتر که او را از زمینداران بزرگ، واسطۀ آل‌کرت با بستگان جامی خویش و از منشیان سرشناس دانسته، به وزارت او اشاره ندارد.[78]

یکی از وزیران متعلق به طبقۀ سادات و علما ركن‌الدین شاه‌حسن، پسر معین‌الدین اشرف، بود. شاه‌شجاع بعد از عزیمت به یزد، ركن‌الدین شاه‌حسن را وزارت داد و مصاحب خود در شیراز کرد.[79] سیادت یك وزیر در وجاهت او تأثیر بسیار داشت. به‌ همین سبب، منابع تأكید كرده‌اند كه وی ”شرف نسب با كمال حسب جمع داشت.“[80] ركن‌الدین احترام ویژه‌ای داشت، تا آنجا كه بعدها به علت توطئه‌ای كه علیه یكی از امیران كرده بود، با زه كمان خفه شد تا خونش به زمین نریزد.[81] وزیر دیگری كه نسب سیادت داشت، سیدغیاث‌الدین علی یزدی بود. او وزیر امیرشیخ ابواسحاق اینجو بود و چنان که گذشت، مدتی به اشتراك با شمس‌الدین صائن ‌قاضی وزارت را برعهده داشت. بعد از كشته شدن صائن ‌قاضی، سیدغیاث‌الدین به ‌تنهایی وزیر آل‌اینجو شد.[82] بالاخره آنکه به کار بردن عنوان ”مولانا“ برای شمس‌الدین صائن ‌قاضی نشان از مقام معنوی و علمی او دارد.[83]

 

وظایف و اختیارات وزیران در عصر فترت

در دورۀ حکومت‌های محلی نیز همچون دوران قبل وزیر در رأس ارباب قلم قرار داشت. اگر نمونه‌های مذکور در دستورالكاتب را تصویری از وظایف و اختیارات وزیر در این دوره بدانیم، حیطۀ آنها بسیار وسیع بوده‌است. به نوشتۀ او، تصمیمات وزیر در ادارۀ مملكت، زمینه‌سازی برای قواعد ملك و ملت و تقریر قوانین دین و دولت بود. از سخنان و صوابدید او در مصالح مملكت تجاوز نمي‌كردند و هیچ‌یك از قضایای مملكت از او پوشیده نمي‌ماند. همۀ مسایلی كه به امور كشور، محافظت ولایات و دفع دشمنان، اموال و متوجهات دیوانی مربوط مي‌شد، با وزیر و نوّاب و گماشتگان او در میان گذاشته مي‌شد. نصب و عزل دیوانیان، قضات، حكام، كُتّاب و بیتكچیان (مأموران مالیاتی) به رأی و تصمیم وزیر وابسته بود. بی‌حكم و امضای او هیچ منصب شرعی و دیوانی به كسی واگذار نمي‌شد و از همۀ درآمدها و امور مالی مطلع بود.[84]

لیمبرت دربارۀ محدودۀ عمل وزیر در این دوره توضیح مي‌دهد كه گرچه در شیرازِ این دوره مقتدرترین چهره شخص حاکم بود، اما او كمتر بر امور روزمرۀ شهر نظارت مي‌كرد و آنها را بر عهدۀ مأمورانی می‌گذاشت كه تحت نظر وزیر فعالیت مي‌كردند.[85] فرمانروا گاهی به مناسبت‌هایی به وزیر اختیارات ویژه مي‌داد. چنان که وقتی تاج‌الدین محمود مشیری برای خواستگاری دختر سلطان اویس روانه شد، ”شاه محمود فرمود كه هر چه خواجه تاج‌الدین نویسد، مهر كند.“[86] با همین اختیارات بي‌حد بود كه وزیر در این کار بر نمایندۀ شاه‌شجاع پیشی گرفت. همچنین، وزیر در غیبت سلطان یا امیر وظیفه داشت امنیت شهر را تأمین كند. در 747ق و با رسیدن خبر زخمی شدن امیرمبارزالدین در كرمان و در جنگ با اوغانیان، خواجه برهان‌الدینِ وزیر همگام با شاه‌شجاع برای محافظت شهر سوارانی به اطراف كرمان فرستاد. همچنین، برای احتیاط شهر را محكم گردانید.[87] لیمبرت نیز بر این وظیفه صحه گذاشته ‌است و معتقد ‌است كه یكی از وظایف اصلی وزیران در قرن هشتم با امنیت منطقۀ تحت پوشش آنها مربوط می‌شد.[88]

تعیین پرداخت‌هایی چون مراسم، ادرارات، معایش و انعامات نیز بر عهدۀ وزیر بود.[89] همچنین وزیر بر مأمورانی كه برای جمع‌آوری مالیات مي‌رفتند، نظارت داشت تا بیشتر از مقدار معین‌شده از مردم نگیرند. اگر آنها خلاف مي‌كردند، باید هرچه گرفته بودند، بازمي‌گردانیدند یا به مستحقان مي‌دادند.[90] در دستورالعمل‌ها پیش‌بینی شده بود كه وزیر یك‌ روز در هفته را به اتفاق امیران و قاضیان و ائمه در دیوان مظالم بنشیند تا احوال مردم را از مغول و تاجیك و دیگران بررسی كند و با ژرف‌نگری در احوال مردم داد مظلوم را از ظالم بگیرد. در مجموع، او بر متصدیان امور دینی هم نظارت داشت.[91] چنان که پیداست، در عمل حیطۀ کار وزیر بیشتر بر امور مالی متمرکز بود و بنابراین می‌توان سایر کارکردهای منسوب به وی را فرعی و گاه تشریفاتی به ‌شمار آورد. در ضمن باید توجه داشت كه عملی شدن همه وظایف و اختیارات وزیر الزاماً با آنچه در منابعی چون دستورالكاتب آمده یكسان نبود و بسته به شخصیت و اقتدار وزیر و مناسبات قدرت در هر حكومت با فرازونشیب‌هایی همراه بود. برای مثال، وزیر در امور مالي‌ باید منافع امیران و اركان دولت را مد نظر مي‌داشت. در غیر این ‌صورت، سرانجامی بهتر از امیر ظهیرالدین ابراهیم صواب، وزیر ابواسحاق اینجو، نمي‌یافت. او با استفاده از اختیارات مالی خود منافع و مداخل اركان دولت را بست و این گروه كه از این زیان مالی خشمگین شده بودند، فردی از اوباش شیراز را تطمیع كردند تا وزیر را به قتل برساند.[92] این نكته مي‌رساند كه وزیر به‌رغم اختیارات مالی گسترده همیشه قدرت لازم را برای استفاده از آنها نداشت.

 

رابطۀ وزیر با نهاد قضاوت

اگرچه منصب قضا و ریاست آن یعنی قاضي‌القضاتی بیشتر جنبۀ شرعی داشت و معمولاً جدا از وزارت بود، اما گاهی وزیران نیز به این عرصه وارد مي‌شدند. بعضی وزیران علاوه بر وظایف نظامی و مالی ریاست امور مذهبی را نیز داشتند. چنان که اشاره شد، صاحبان مناصب دینی با دستور و حكم وزیر منصوب و معزول مي‌شدند و متولیان اوقاف با محاسبات نایبان وزیر سروكار داشتند و نباید چیزی را پوشیده و پنهان مي‌داشتند.[93] لازم است توجه شود که در این خصوص و نیز سایر اموری که منجر به ورود وزیران به عرصه‌های دیگر کشورداری می‌شد، محدودیت قلمرو حکومت‌های محلی قرن هشتم تأثیر داشت که گاه چیزی بیش از یکی ‌دو ایالت عصر ایلخانی نبود. این مسئله یکی از تفاوت‌های نهاد وزارت در این دوره با سایر دوره‌ها را بازمی‌نماید.

چنین پیداست که منصب قضاوت وقتی به وزیر داده مي‌شد كه او مراحلی را طی می‌كرد و از توجه و اعتماد زیاد فرمانروا برخوردار می‌شد. خواجه برهان‌الدین در 742ق وزارت یافت و حدود ده سال بعد در 752ق قاضي‌القضات ممالك مظفری شد. ظاهراً به ‌همین علت بود كه او را جامع ‌ریاستین دینی و دنیایی مي‌دانستند.[94]

 

وزیر و امور لشکری

مشخص‌ترین وظیفۀ وزیر در حوزۀ نظامی تأمین مالی سپاه و ترتیب سلاح و مهمات لشكریان بود؛ موضوعی که مي‌توانست سرنوشت یك حاكم یا جنگ را تغییر دهد. خواجه صدرالدین محمد اناری، وزیر شاه‌محمود مظفری، به سبب اخلاصی كه نسبت به شاه‌شجاع داشت، وقتی كه شاه‌محمود به عزم تسخیر اصفهان راهی شد، از علوفه و سازوبرگ سربازان و لشكریان كم كرد[95] و بدین‌گونه به سپاه شاه‌شجاع یاری رسانید. در کل، نظم بخشیدن به امیران و امور مهم سپاه نیز از اندیشۀ وزیر سرچشمه مي‌گرفت.[96] در یک نمونۀ مشخص، در نامه‌ای كه پادشاه به خواجه شمس‌الدین وزیر نوشته، آمده ‌است كه ”صاحب‌اعظم خواجه شمس باید كه به جِدّ تمام به ضبط مهمات خزانه و تدبیر امور دیوانی و ترتیب عساكر منصوره اشتغال نماید و چنان سازد كه چون به وجوه خزانه و حضور لشكریان احتیاج افتد، مجموع مدبر و مرتب باشد تا به سیورغامیشی مخصوص شود».“[97] علاوه بر این، وزیر بر مواجب امیران و اقطاعات ایشان و وظایف ایناقان و مقربان و لشكریان نظارت داشت.[98] استفاده از عنوان ”امیر “ برای برخی وزیران نیز به نقش نظامی آنها در این عصر اشاره دارد. علاوه بر امیر رکن‌الدین که پیش‌تر بدان اشاره شد، برای خواجه غیاث‌الدین محمد نیز از این عنوان به ‌کرّات استفاده شده‌ است[99] که با توجه به حضور او در سپاه موجه می‌نماید. خواجوی كرمانی نیز در شعری از او با عنوان ”امیرِ فلك‌قدرِ كوكب‌سپاه“ یاد مي‌کند[100] و عبیدزاكانی در قطعه‌ای در مدح ركن‌الدین عمیدالملك او را صاحب شمشیر و قلم دانسته ‌است:

صاحب‌قران و صاحب‌دیوان عمیدِ مُلك

ای آن‌كه هرچه كرد ضمیرت صواب كرد

هر منصبی كز آصف و جم یادگار ماند

بازوی تو به تیغ و قلم اكتساب كرد[101]

نخستین نمونه از شركت وزیران در امور نظامی در دورۀ فترت زمانی است كه خواجه غیاث‌الدین رشیدی به امیرالامرایی علي‌پادشاه برای ترك مخالفت با آرپاگائون رضایت نداد.[102] در نتیجه، ناگزیر از نبرد با او شد و پس از شكست به ‌قتل رسید.[103] یكی دیگر از وزیران این دوره كه در زمینۀ نظامی شهرت یافت، خواجه قوام‌الدین صاحب‌عیار، وزیر شاه‌شجاع مظفری، است. او اغلب اوقات در لشکرکشی‌ها با شاه‌شجاع همراه بود. زمانی كه شاه‌یحیی، برادرزادۀ شاه‌شجاع، در یزد نافرمانی كرد، وزیر از سوی شاه‌شجاع برای محاصرۀ یزد رهسپار شد. او محاصرۀ یزد را با جدیت پیش برد. راه‌های ورود به شهر را بست و اوضاع بر ساكنان یزد سخت شد.[104]

گاه نیز وزیر را به رسالتی مي‌فرستادند كه جنبۀ نظامی داشت. برای مثال، زمانی كه امیرمبارز‌الدین محمد شیخ ابواسحاق را در اصفهان محاصره كرد، شیخ عمادالدین محمود را كه عنوان وزارت داشت، پیش ملك‌اشرف چوپانی فرستاد و تقاضای كمك كرد.[105] در رویارویی ملک‌اشرف با رقیب خانوادگی او، امیر پیرحسین چوپانی، نیز پیوستن صائن‌ قاضی، وزیر و شریک امارت لشکر پیرحسین، به او موجب پیروزی‌اش شد.[106] همین وزیر پس از آنكه به وزارت آل‌اینجو رسید و از رقابت با سیدغیاث‌الدین علی یزدی ناامید شد، با گروهی از هزاره اوغانی و جرمایی روانۀ تسخیر كرمان شد. امیرمبارزالدین به مقابله با صائن ‌قاضی شتافت، گرچه در جنگ كشته شد.[107]

 

نقش فرهنگی تمدنی وزیران عصر فترت

یکی از کارکردهای تاریخی و مهم وزیران ایرانی اهتمام ایشان در زمینۀ آبادانی کشور و پیشبرد علم، ادب و هنر بوده ‌است. چنان که در بیشتر مواقع می‌توان میان اموری چون معماری، نشر علم، رونق اقتصادی با نهاد وزارت پیوند معناداری برقرار کرد. جدا از انگیزه‌های وزیران، نتیجۀ توجه آنها به این امور برای فرهنگ و تمدن ایرانی چشمگیر بود. در بسیاری اوقات، عنایت فرمانروایان به پیشبرد این امور نیز ریشه در تأثیر وزیران بر آنها داشت. گرچه با توجه به محدودیت زمانی عصر فترت و نیز بی‌ثباتی‌های سیاسی، وزیران این عصر مجال کافی برای فعالیت در این عرصه‌ها را نیافتند، اما آنچه به‌ جا مانده قابل‌ توجه به ‌نظر می‌رسد.

یکی از عرصه‌های فعالیت فرهنگی – تمدنی وزیران را در مناسبات آنها با عالمان و شاعران می‌توان دید. وزیران در مجامع و جلسات علما حضور مي‌یافتند. همچنین، آنها را به مجالسی دعوت مي‌كردند که خود ترتیب می‌دادند. بیشترین روایت در این زمینه را دربارۀ خواجه غیاث‌الدین محمد رشیدی در دست داریم. ابن‌بزاز اردبیلی از مجلسی در عمارت جامع رشیدی یاد كرده كه در آنجا خواجه غیاث‌الدین با ارباب علوم مانند سیدبرهان‌الدین بحری، مولانا فخرالدین چاربردی، مولانا قطب‌الدین اخوین و مولانا عضدالدین شبانكاره مجالست داشت.[108] او دربارۀ علما سخاوت و رعایت بسیاری به‌خرج می‌داد، به‌گونه‌ای که تا سال‌ها بعد حکایت این رفتار او نقل مجالس علما بود. از جمله زمانی که شیخ ابواسحاق اینجو در شیراز در مجلسی قاضی عضدالدین ایجی از متكلمین بزرگ قرن هشتم را مخاطب قرار داد تا میزان رسیدگی به اهل فضل و هنر را در روزگار او با ابوسعید ایلخانی مقایسه كند، قاضی در پاسخ گفت که خواجه غیاث‌الدین محمد در یک ‌نوبت آن‌قدر به من اسباب و املاک عنایت کرد که حالا هر سال نواب شما عشر آن را سی‌هزار دینار حساب کرده، از من می‌گیرند.[109] این روایت در ضمن نشان می‌دهد که در دورۀ فترت نیز عنایت به عالمان مد نظر حاکمان و احتمالاً وزیران ایشان بوده‌است، گرچه نبود اخبار در خصوص پیوند دیگر وزرای این دوره با دانشمندان علوم الهی و طبیعی می‌تواند نشان از کاهش ارتباط آنها با یکدیگر در مقایسه با دورۀ ایلخانی داشته باشد. در خصوص حمایت خواجه غیاث‌الدین از عالمان روایات و نمونه‌های متعدد دیگری نیز وجود دارد، اما از آنجا که کارنامه‌اش در این زمینه بیشتر به عصر ایلخانی مربوط می‌شود، در اینجا به همین اندازه بسنده می‌شود.

 

اخبار فراوانی از ارتباط وزیران عصر فترت با شاعران در دست است. مدح و ستایش وزیران همگام با ستایش سلاطین یكی از موضوعات محل توجه شاعران قرن هشتم هجری بود که طبیعتاً با نوازش ایشان از سوی وزیران همراه بود. عبیدزاكانی، سلمان ساوجی، حافظ شیرازی و خواجوی كرمانی از شاعران مشهور در این زمینه‌اند. در دیوان خواجوی کرمانی قصایدی در مدح خواجه غیاث‌الدین محمد دیده مي‌شود.[110] او اشعاری نیز در مدح عزالدین مسعود وزیر ملك‌اشرف چوپانی، شمس‌الدین زكریا وزیر آل‌جلایر، عمیدالملك وزیر ابواسحاق اینجو، برهان‌الدین فتح‌الله و تاج‌الدین عراقی وزیران مبارزالدین محمد مظفری و شمس‌الدین صائن ‌قاضی وزیر شیخ ابواسحاق اینجو و امیرمبارزالدین دارد.[111] تنوع ممدوحان شاعران این زمان در ضمن نشان از آن دارد که مرزبندی‌های سیاسی منطقه‌ای تأثیر چندانی بر جدایی فرهنگی بخش‌های گوناگون ایران نداشته‌ است.

سلمان ساوجی شاعر دربار شیخ‌اویس نیز که خود خاستگاه دیوانی داشت و ابتدا تحت حمایت غیاث‌الدین رشیدی بود، در قصایدش بارها شمس‌الدین زكریا، وزیر آل‌جلایر، را ستوده و از جمله او را ”میر،“ ”خواجه شمس‌الحق‌والدین،“ ”پادشاه وزیران“ و ”آصف جمشیدبخت“ نامیده ‌است.[112] عبید زاكانی هم به‌رغم نگاه انتقادی به روزگار قصایدی در مدح ركن‌الدین عمیدالملك دارد. از جمله

ركن دین خواجه مه‌چاكر خورشیدغلام

كه دل و مرتبۀ حاتم و دارا دارد[113]

ابن‌یمین فریومدی، شاعر سربدار، بارها در دیوان خود علاءالدین محمد، وزیر طغاتیمور، را مدح گفته و از وی به ”علاء دولت و ملت،“ ”وزیر مشرق و مغرب“ و ”علاء دولت و دین“ یاد كرده ‌است.[114] قصیده‌ای هم در مدح یونس دامغانی، وزیر سربداری، با این مطلع گفته ‌است:

جلال دولت و دین یونس ای جهان كرم

تویی كه چون تو جوانمرد چرخ پیر ندید [115]

یكی دیگر از شاعران این دوره عطار شیرازی بود كه به روح عطار معروف شده ‌است. او در دیوان كوچك خود قصیده‌ای در مدح قوام‌الدین محمد صاحب‌عیار، وزیر شاه‌شجاع، سروده و وی را ”خدایگان وزیران،“ ”وزیر شاه‌نشان،“ ”معین دین عرب“ و ”حامی بلاد عجم“ نامیده‌است.[116]حافظ شیرازی، سرآمد شعرای عصر، نیز در دیوان خود اشعار فراوانی را به ستایش وزیرانی چون برهان‌الدین فتح‌الله وزیر امیرمبارزالدین، عمادالدین محمود، وزیر شاه‌شیخ ابواسحاق، خواجه قوام‌الدین صاحب‌عیار و جلال‌الدین تورانشاه وزیران شاه‌شجاع مظفری اختصاص داده‌است.[117]

نوری اژدری سرایندۀ غازاننامه نیز اثر خویش را با مدح وزیر زمان خویش به پایان ‌برده و از او طلب یاری كرده‌است:

وزیر زمان پشت تخت و سپاه

خردمند و بادانش و آب و جاه

ستوده‌گهر از نژاد بزرگ

پسندیده‌دستور ایران و ترك

مبارك‌پی و روی با رأی و راد

كه دارد هم از نامداران نژاد[118]

فرهانی منفرد با توجه به اینکه عبدالرزاق سمرقندی در خلال رویدادهای سال 762ق از فردی با نام امیر نجیب‌الدین یاد كرده که از سوی سلطان اویس به مقام وزارت منصوب شده بود، احتمال داده كه وزیر منظور نوری همین امیر نجیب‌الدین باشد.[119]

عرصۀ‌ دیگر فعالیت و در ضمن خودنمایی و رقابت وزیران مشاركت آنها در ساخت ابنیه و اقدامات عام‌المنفعه بود. یکی از پرسش‌های مهم در این زمینه وضعیت منابع مالی وزیران در این‌گونه امور است. علاوه بر منابع مالی حكومت كه وزیر بر ادارۀ آنها نظارت داشت و از آنها در این‌گونه امور بهره مي‌گرفت، شخص او نیز معمولاً از ثروتمندان عصر خویش به ‌شمار می‌آمد. وزیران دورۀ فترت همانند دورۀ ایلخانی غالباً از خانواده‌های ثروتمند بودند و در دوران وزارت نیز بر ثروت خود مي‌افزودند. غیاث‌الدین محمد رشیدی وارث باقي‌ماندۀ ثروت پدری بود. میزان اندوختۀ او چنان بود که پس از قتلش، از ربع رشیدی و خانۀ وزیر آن‌ مقدار نقود و پارچه و كالاهای گرانبها بیرون آوردند كه به گفتۀ حافظ‌ابرو ”شرح آن را مدتی مدید باید.“[120] یكی دیگر از وزیران ثروتمند این دوره خواجه برهان‌الدین بود كه به پشتوانۀ ثروت خود به وزارت امیرمبارزالدین محمد مظفری رسید. به گفتۀ كتبی، در بازگشت امیرمبارزالدین از نبرد با اوغانیان، او برای استقبال از امیر تعداد بسیاری شتر و استر و ظروف طلا و نقره و اسباب سلطنت ”از خاصۀ خود“ ترتیب داد.[121] لمبتون معتقد است با توجه به دسیسه‌هایی كه وزیران در معرض آن قرار داشتند، چاره‌ای جز انباشتن ثروت نداشتند تا در موقعیت مقتضی از این ثروت علیه رقبا استفاده كنند، هرچند بعضی وزیران نیز مقام را راهی برای رسیدن به ثروت مي‌پنداشتند.[122]

یكی از راه‌های به‌کارگیری ثروت وزیران ساخت بناهای عمومی و رفاهی مثل مسجد، حمام و مدرسه بود. غیاث‌الدین محمد در دورۀ‌ وزارت به تكمیل بناهای پدر و مرمت آثار ربع رشیدی پرداخت.[123] خواجه علاءالدین محمد وزیر خراسان در آنجا دست به آبادانی زد. او در قصبۀ فریومد شهرستانی بنا کرد که به گفتۀ دولتشاه سمرقندی عمارتی عالی بود. خواجه علاءالدین در مشهدالرضا نیز ایوان، مناره و عمارت ساخت.[124] او بر مزار احمد جام هم عمارت و گنبدی ساخت.[125] ابن‌یمین در یکی از اشعار خود ضمن مدح علاءالدین محمد وزیر به بنایی که او ساخته اشاره کرده‌ و آن را به بهشت تشبیه کرده ‌است.[126] امیر رکن‌الدین صاعد، وزیر شاه یحیی مظفری در مرکز شهر یزد مدرسه و بازاری بنا کرد که به ”بازار دلالان“ مشهور شد. در جنب مدرسه نیز حمامی مشهور به حمام وزیر ساخت.[127] همچنین، در محلۀ مخزن مدرسه‌ای ساخت که منقش به لاجورد و طلا و درگاهی مزین به کاشی الوان بود. او آبراه اشکذر را بر آن جاری ساخت و مزارع و باغاتی را بر آن وقف کرد.[128] خواجه ضیاءالدین دادیان از وزیران آل‌مظفر در یزد در 788ق در ”محلۀ سرپلوک“ مدرسه و بازاری ساخت. سیدعضد یزدی، یکی دیگر از وزیران مظفری، هم در یزد و توابع عمارات و باغات بسیار داشت. قنات عضدآباد به ‌سعی او جاری شد.[129]

بدین ترتیب نقش فرهنگی – تمدنی وزیران دورۀ فترت نیز برجسته بود. اهمیت این نقش هنگامی بیشتر درک می‌شود که به اوضاع عمومی ایران در این نیم قرن که ناامنی، رقابت و آشفتگی سیاسی از نشانه‌های مهم آن بود، توجه شود.

نتیجه

دوره‌ای حدوداً نیم‌قرنی میان سقوط حکومت ایلخانی تا برآمدن حکومت تیموری در ایران در قرن هشتم هجری یکی از ادوار تجزیۀ سیاسی و به ‌دنبال آن آشفتگی‌های اجتماعی – اقتصادی است. این وضع بر میزان آگاهی‌های تاریخی به ‌جا مانده و پژوهش‌های صورت‌گرفته دربارۀ این دوره نیز مؤثر بوده و دست‌کم موجب شناخت کمتر جنبه‌هایی از تاریخ این عصر شده ‌است. از جمله این جنبه‌های کمتر شناخته‌شده، سرگذشت وزیران و وضع نهاد وزارت در این عصر است. چنان که در منابع و تحقیقات فهرست کاملی هم از وزیران این دوره نیامده است. بر این مبنا، یکی از نخستین و مهم‌ترین نتایج پژوهش حاضر ارائه تصویری از وضع نهاد وزارت در این عصر بود. در این چارچوب، موضوعاتی چون جایگاه نهاد وزرات در ساختار قدرت سیاسی حکومت‌های محلی قرن هشتم و رابطۀ وزیر با دیگر ارکان قدرت و نیز نقش فرهنگی – تمدنی وزیران این دوره تبیین شد.

در این مقاله چند موضوع روشن شد. نخست آنکه نهاد وزارت به‌رغم بی‌ثباتی‌های زمانه و محدودیت قلمروهای حکومتی همچنان به حیات خود ادامه داد و فرمانروایان این عصر برای استحکام حاکمیت خود و رقابت با دیگر حاکمان محلی به توانمندی وزیران متکی بودند. باتوجه به جایگاه برجستۀ وزارت در حکومت ایلخانی و پیوند گستردۀ حکومت‌های محلی با این حکومت در زمینه‌های گوناگون چنین برمی‌آید که تأثیرپذیری گستردۀ این حکومت‌ها از میراث عصر ایلخانی در این خصوص اهمیت داشته‌است. با این ‌حال، در مجموع موقعیت وزیران این عصر نیز همچون بسیاری از فرمانروایان شکننده‌تر از گذشته بود. چنان که، برای مثال، هیچ‌یک نتوانستند در برابر قدرت و نفوذ امرا دوام زیادی بیاورند.

نتیجۀ دیگر آنکه وضعیت وزیران این دوره از حیث میزان قدرت و نفوذ تابعی از وضع عمومی حکومت‌ها بود و به عواملی چون میزان اقتدار فرمانروا و امرای سپاه، نوع نگرش حاکمان به جامعه و عرصه‌های گوناگون آن همچون فرهنگ و رفاه اجتماعی، جایگاه اجتماعی وزیران و هوشمندی و کیاست ایشان بستگی داشت. بدان‌گونه که قدرت سیاسی میان چندین خاندان تقسیم شده‌بود، چندین وزیر نیز در گوشه‌وکنار ایران هم‌زمان وجود داشتند. با این ‌حال، می‌توان گفت دوام و نفوذ وزیران در مقایسه با دورۀ ایلخانی به‌گونه‌ای محسوس کاهش یافت، گرچه میان حکومت‌های این عصر در این زمینه تفاوت‌هایی وجود داشت. برای مثال، وزارت و وزیران در حکومت‌های بادوام‌تر و دارای قلمروهای وسیع‌تر مانند ‌آل‌مظفر و آل‌جلایر با گرایشات فرهنگی- تمدنی مهم‌تر و در حکومت‌های کم‌دوام و بیشتر نظامی نظیر آل‌چوپان کم‌اهمیت‌تر بودند. در زمینۀ تداوم خانوادگی وزارت و خاستگاه اجتماعی وزیران نیز اگرچه پیوستگی‌هایی با دوران قبل وجود داشت، با گذشت زمان از میزان آن کاسته‌ شد. از سوی دیگر و به‌رغم محدودیت‌های یادشده، وزیران توانستند تأثیر خود را بر زمانه بجا گذارند. علاوه بر نقش‌آفرینی‌های پراکندۀ سیاسی، آنها در زمینه‌های اجتماعی – فرهنگی نیز آثاری از خود بجا گذاشتند که گستردگی ارتباط آنها با عالمان و ادیبان و اقدامات آبادگرانۀ ‌ایشان از نشانه‌های آن است.

[1] 1محمد غزالی، نصیحهالملوک، تصحیح جلال‌الدین همایی (تهران: انجمن آثار ملی، 1351)، 80.

[2] محمود اصفهانی، دستورالوزاره، تصحیح رضا انزابی‌نژاد (تهران: انتشارات امیر کبیر، 1364)، 18.

[3] محمدبن هندوشاه نخجوانی، دستورالكاتب فی تعیینالمراتب، تصحیح عبدالكریم علي‌اوغلي‌زاده (مسكو: انتشارات دانش، 1976)، جلد 2، 4-73؛ فضل‌الله‌بن روزبهان خنجی، سلوکالملوک، تصحیح محمدعلی موحد (تهران: انتشارات خوارزمی، 1362)، 84.

[4] 4در پژوهش‌های صورت‌گرفته دربارۀ حکومت‌های محلی ایران در این عصر بحث مهمی دربارۀ نهاد وزارت نیامده ‌است. فقط برخی از آنها در حد یکی ‌دو صفحه و به‌ صورتی کلی به موضوع پرداخته‌اند که بیشتر به مشاغل دیوانی مرتبط با وزارت مربوط‌اند و کمتر به شکلی مشخص به مقام وزیر، ویژگی‌ها و جایگاه او در ساختار قدرت توجه کرده‌اند. برای نمونه بنگرید به شیرین بیانی، تاریخ آلجلایر (تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1381)، 184-186؛ ابوالفضل نبئی، اوضاع سیاسی و اجتماعی ایران در قرن هشتم هجری (مشهد: انتشارات دانشگاه فردوسی مشهد، 1375)، 183-184؛ ابوالفضل نبئی، تاریخ آلچوپان (تهران: دانش امروز، 1352)، 320-322. در دو پژوهش جدیدتر دربارۀ آل‌کرت و آل‌جلایر نیز بحث مستقلی دربارۀ وزارت و وزیران این عصر وجود ندارد. بنگرید به

Lawrence Goddard Potter , The Kart Dynasty of Heart:Religion and Politics in Medieval Iran (Phd. Dissertation, Columbia University, 1992); Patrik Wing , The Jalayirids And Dynastic State Formation In The Mongol Ilkhanate (Phd. Dissertation, Department of Near Eastern Languages And Civilizations, University of Chicago, 2007).

[5] بر اساس پژوهشی که این مقاله بر اساس آن تنظیم شده، در دورۀ فترتِ میان عصر ایلخانی و عصر تیموری (حدود 736 تا 783ق) 50 نفر در حکومت مدعیان جانشینی ایلخانان و حکومت‌های محلی در گوشه‌وکنار ایران به وزارت رسیدند، درحالی که برای مثال در آثارالوزراء (نیمۀ دوم قرن نهم هجری) و دستورالوزرا (اوایل قرن دهم هجری) به ترتیب فقط از 4 وزیر آل‌مظفر [بنگرید به سیف‌الدین عقیلی، آثارالوزرا، تصحیح میرجلال‌الدین حسینی ارموی (تهران: دانشگاه تهران، 1337)، 323-326] و 3 وزیر آل‌اینجو و 12 وزیر آل‌مظفر [بنگرید به خواندمیر، دستورالوزراء، تصحیح سعید نفیسی (تهران: انتشارات اقبال، 1317)، 239-255] یعنی در مجموع 15 وزیر این دوران یاد شده ‌است که با افزودن نام خواجه غیاث‌الدین رشیدی که وزیر مشترک این دوره و اواخر دورۀه ایلخانی است، این تعداد به 16 می‌رسد.

[6] Potter,The Kart Dynasty, 132,147

[7] Wing, The Jalayerids, 175-7,223

[8] بیانی، تاریخ آلجلایر، 184.

[9] عبدالله حافظ ابرو، زبدهالتواریخ، تصحیح سیدكمال حاج‌سید جوادی (تهران: انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی،1380)، جلد 1، 48؛ غیاث‌الدین خواندمیر، تاریخ حبیبالسیر فی اخبار افرادالبشر (تهران: كتابخانۀ خیام، 1355)، جلد3، 222.

[10] كمال‌الدین عبدالرزاق سمرقندی، مطلعالسعدین و مجمعالبحرین، به‌اهتمام عبدالحسین نوایی (تهران: کتابخانه طهوری، 1353)، 125 .

[11] ابن‌شهاب‌الدین حسن حسنی، جامعالتواریخ حسنی (نسخۀ خطی شمارۀ 11330 کتابخانۀ ملی ایران)، فیلموتیک شمارۀ 516.

[12] عبدالله حافظ‌ابرو، ذیل جامعالتواریخ، تصحیح خانبابا بیانی (تهران: انتشارات انجمن آثار ملی، 1350)، 228.

[13] میرخواند، تاریخ روضهالصفا (تهران: انتشارات مركزی، خیام، پیروز، 1339)، جلد 5، 563.

[14] آن لمبتون، تداوم و تحول در تاریخ میانه ایران، ترجمۀ یعقوب آژند (تهران: نشر نی، 1372)، 50.

[15] عبدالله حافظ‌ابرو، جغرافیای حافظابرو، تصحیح صادق سجادی (تهران: مرکز پژوهشی میراث مکتوب، 1387)، جلد 2، 229.

[16] خواندمیر، تاریخ حبیبالسیر، جلد3، 297.

[17] جان لیمبرت، تاریخ شیراز در عصر حافظ: شكوه و جلال یك شهر ایرانی در سدههای میانه، ترجمۀ محمداسماعیل فلزی (تهران: زوّار، 1386)، 102.

[18] حافظ‌ابرو، جغرافیای حافظ ابرو، جلد 2، 220.

[19] حافظ‌ابرو، زبدهالتواریخ، جلد 1، 137؛ سمرقندی، مطلعالسعدین، 200.

[20] عبدالرحمن ابن‌خلدون، تاریخ ابنخلدون (العبر)، ترجمۀ عبدالمحمد آیتی (تهران: مؤسسۀ مطالعات و تحقیقات فرهنگی، 1368)، جلد 4، 794.

[21] Potter, The Kart Dynasty, 133.

[22] خواندمیر، دستورالوزرا، 328-329.

[23] حافظ ابرو، زبدهالتواریخ، جلد 1، 52.

[24] سمرقندی، مطلعالسعدین، 125-126؛ خواندمیر، دستورالوزراء، 33.

[25] قطبی اهری، تاریخ شیخ اویس، به کوشش ایرج افشار (تبریز: ستوده، 1389)، 219.

[26] اهری، تاریخ شیخ اویس، 219.

[27] سمرقندی، مطلعالسعدین، 128.

[28] تتوی و قزوینی، تاریخ الفی، تصحیح غلامرضا طباطبایی مجد (تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، 1382)، جلد 7، 4471.

[29] خواندمیر، تاریخ حبیبالسیر، جلد 3، 228.

[30] سمرقندی، مطلعالسعدین، 203.

[31] سمرقندی، مطلعالسعدین، 341.

[32] سمرقندی، مطلعالسعدین، 341؛ حافظ‌ابرو، زبدهالتواریخ، 355-356.

[33] تتوی و قزوینی، تاریخ الفی، 4640.

[34] حمدالله مستوفی، تاریخ گزیده، تصحیح ادوارد براون (تهران: دنیای کتاب،1361)، 706-707؛ حافظ‌ابرو، جغرافیای حافظابرو، جلد 2، 245-246.

[35] جعفربن محمد جعفری، تاریخ یزد، به کوشش ایرج افشار (تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب،1343)، 124.

[36] احمدبن حسین کاتب یزدی، تاریخ جدید یزد، به کوشش ایرج افشار (تهران: انتشارات فرهنگ ایران زمین، 1345)، 116.

[37] حسنی، جامعالتواریخ حسنی، 493.

[38] حسنی، جامعالتواریخ حسنی، 491.

[39] حافظ‌ابرو، زبدهالتواریخ، جلد 1، 49.

[40] حافظ‌ابرو، جغرافیای حافظابرو، جلد 2، 242.

[41] جعفری، تاریخ یزد، 119؛ کاتب، تاریخ جدید یزد، 141.

[42] جلال‌الدین یوسف اهل، فرائد غیاثی، به کوشش حشمت‌الله مؤید (تهران: بنیاد و فرهنگ ایران، 1356)، جلد 1، 239.

[43] حسینعلی ستوده، تاریخ آلمظفر (تهران: انتشارات دانشگاه تهران،1347)، جلد 2، 179.

[44] محمود کتبی، تاریخ آلمظفر، به اهتمام عبدالحسین نوایی (تهران: امیر کبیر،1364)،51؛ حسنی، جامعالتواریخ حسنی، فیلموتیک شمارۀ 470.

[45] معین‌الدین یزدی، مواهب الهی، تصحیح سعید نفیسی (تهران: انتشارات اقبال، 1326)، 156؛ خواندمیر، دستورالوزراء، 241-247.

[46] یزدی، مواهب الهی، 156؛ کتبی، تاریخ آلمظفر، 51؛ حافظ‌ابرو، زبدهالتواریخ، جلد 1، 169.

[47] حافظ‌ابرو، ذیل جامعالتواریخ، 171.

[48] مستوفی، تاریخ گزیده، 611.

[49] مستوفی بافقی، جامع مفیدی، به کوشش ایرج افشار (تهران: اساطیر، 1385)، جلد 3، 149.

[50] فصیح احمد فصیحی خوافی، مجمل فصیحی، تصحیح محمود فرخ (مشهد: کتابفروشی باستان،1339)، جلد 1، 49.

[51] حافظ‌ابرو، زبدهالتواریخ، جلد 1، 237.

[52] سمرقندی، مطلعالسعدین، جلد 1، 237.

[53] فصیحی خوافی، مجمل فصیحی، جلد 1، 73.

[54] خواندمیر، دستورالوزراء، 248.

[55] مهدی فرهانی منفرد، ”جلایریان و خاندان رشیدالدین فضل‌الله،“ نشریۀ مطالعات تاریخی ضمیمۀ مجلۀ دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه فردوسی مشهد، شمارۀ 11 و12 (بهار و تابستان 1385)، 91-100.

[56] لیمبرت، تاریخ شیراز در عصر حافظ، 102-103.

[57] یزدی، مواهب الهی، 138-140؛ کتبی، تاریخ آلمظفر، 46؛ حسنی، جامعالتواریخ حسنی، فیلموتیک شمارۀ 467.

[58] معین‌الدین نطنزی، منتخبالتواریخ معینی، تصحیح ژان اوبن (تهران: کتابفروشی خیام، 1336)، 185.

[59] مستوفی، تاریخ گزیده،635.

[60] کتبی، تاریخ آلمظفر، 46؛ عقیلی، آثارالوزراء، 324.

[61] فصیحی خوافی، مجمل فصیحی، جلد 1، 62.

[62] 62محمودبن علی خواجوی کرمانی، خمسۀ خواجوی کرمانی، تصحیح سعید نیاز کرمانی (کرمان: دانشگاه باهنر کرمان،1370)، 210.

[63] احمدعلی‌خان وزیری کرمانی، تاریخ کرمان، تصحیح محمد ابراهیم باستانی پاریزی (تهران: دانشگاه تهران، 1340)، 188.

[64] حسنی، جامعالتواریخ حسنی، فیلموتیک شمارۀ 468؛ مستوفی، تاریخ گزیده، 637.

[65] حسنی، جامعالتواریخ حسنی، فیلموتیک شمارۀ 468.

[66] مستوفی بافقی، جامع مفیدی، جلد 3، 152.

[67] خواندمیر، دستورالوزراء، 246.

[68] کتبی، تاریخ آلمظفر، 44؛ خواندمیر، دستورالوزراء، 246.

[69] یزدی، مواهب الهی، 211-212؛ کتبی، تاریخ آلمظفر، 58؛ حسنی، جامعالتواریخ حسنی، فیلموتیک شمارۀ 476.

[70] لیمبرت، تاریخ شیراز در عصر حافظ، 102؛ ستوده، تاریخ آلمظفر، جلد 2، 320؛ قاسم غنی، بحث در آثار و افکار و احوال حافظ (تهران: انتشارات هرمس، 1386)، 271.

[71] فصیحی خوافی، مجمل فصیحی، جلد 1، 182؛ کتبی، تاریخ آلمظفر، 62؛ مستوفی، تاریخ گزیده، 656.

[72] شمس‌الدین محمد حافظ، دیوان حافظ، به کوشش حسینعلی یوسفی،( تهران: نشرروزگار، 1381)، 481.

[73] قطبی اهری، تاریخ شیخ اویس، 231؛ حافظ‌ابرو، زبدهالتواریخ، جلد 1، 217.

[74] مستوفی بافقی، جامع مفیدی، جلد 3، 154.

[75] بئاتریس منز، قدرت و سیاست و مذهب در ایران عهد تیموری، ترجمۀ جواد عباسی (مشهد: دانشگاه فردوسی مشهد، 1390)، 162 و 159.

[76] یوسف اهل، فرائد غیاثی، جلد 1، 293 و 242؛ هانس روبرت روئمر، ایران در راه قرون جدید، ترجمۀ آذر آهنچی (تهران: دانشگاه تهران،1385)، 83.

[77] خواندمیر، تاریخ حبیبالسیر، جلد 3، 386.

[78] Potter, The Kart Dynasty, 114.

[79] حافظ‌ابرو، جغرافیای حافظ ابرو، جلد 2، 242.

[80] حسنی، جامعالتواریخ حسنی، فیلموتیک شمارۀ 505؛ خواندمیر، دستورالوزراء، 250.

[81] کتبی، تاریخ آلمظفر، 98.

[82] خواندمیر، تاریخ حبیبالسیر، جلد 3، 283.

[83] یزدی، مواهب الهی، 156؛ خواندمیر، دستورالوزراء، 241-247.

[84] نخجوانی، دستورالکاتب، جلد 2، 90-91.

[85] لیمبرت، تاریخ شیراز در عصر حافظ، 100.

[86] عقیلی، آثارالوزراء، 325-326.

[87] وزیری کرمانی، تاریخ کرمان، 192؛ سمرقندی، مطلعالسعدین، 222.

[88] لیمبرت، تاریخ شیراز در عصر حافظ، 103.

[89] نخجوانی، دستورالکاتب، جلد 1، 352.

[90] نخجوانی، دستورالکاتب، جلد 2، 77.

[91] نخجوانی، دستورالکاتب، 83-85.

[92] فصیحی خوافی، مجمل فصیحی، جلد 1، 70؛ سمرقندی، مطلعالسعدین، 203.

[93] نخجوانی، دستورالکاتب، جلد 2، 76.

[94] عقیلی، آثارالوزراء، 325؛ مستوفی، تاریخ گزیده، 636.

[95] خواندمیر، دستورالوزراء، 252.

[96] نخجوانی، دستورالکاتب، جلد 2، 81.

[97] محمدبن هندوشاه نخجوانی، الارشاد فیالانشاء (نسخۀ عکسی شمارۀ 354 کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران)، برگ 44.

[98] نخجوانی، دستورالکاتب، جلد 2، 88.

[99] نطنزی، منتخبالتواریخ، 172.

[100] محمودبن علی خواجوی کرمانی، همای و همایون، تصحیح کمال عینی (تهران: مؤسسۀ مطالعات و تحقیقات فرهنگی تهران،1370)، 12.

[101] عبید زاکانی، کلیات عبید زاکانی (تهران: انتشارات طلوع، 1354)، 96.

[102] خواندمیر، دستورالوزراء، 330.

[103] سمرقندی، مطلعالسعدین، 128.

[104] حافظ‌ابرو، زبدهالتواریخ، جلد 1، 354.

[105] قطبی اهری، تاریخ شیخ اویس، 235-236.

[106] حافظ‌ابرو، زبدهالتواریخ، 128.

[107] سمرقندی، مطلعالسعدین، 206-207.

[108] توکل‌بن اسماعیل ابن‌بزاز، صفوهالصفاه، تصحیح غلامرضا طباطبایی مجد (تبریز: تابش، 1373)، 464.

[109] خواندمیر، تاریخ حبیبالسیر، جلد 3، 224.

[110] محمودبن علی خواجوی کرمانی، دیوان اشعار، تصحیح احمد سهیلی خوانساری ( تهران: کتابفروشی بارانی، 1336)،111؛ خواجوی کرمانی، همای و همایون، 22.

[111] خواجوی کرمانی، دیوان اشعار، 122، 76، 69، 63، 49، 43-44؛ خواجوی کرمانی، گل و نوروز، تصحیح کمال عینی (تهران: مؤسسۀ مطالعات و تحقیقات فرهنگی، 1370)، 282 و 232؛ خواجوی کرمانی، روضهالانوار، تصحیح محمود عابدی (تهران: مرکز پژوهشی میراث مکتوب، 1387)، 10-11.

[112] سلمان ساوجی، دیوان سلمان ساوجی، اهتمام منصور شفق ( تهران: بنگاه مطبوعاتی فتحعلی‌شاه، 1336)، 443.

[113] عبید زاکانی، کلیات عبید زاکانی، 133.

[114] ابن‌یمین، دیوان اشعار، تصحیح حسینقلی باستانی راد (تهران: انتشارات کتابخانۀ سنایی، 1344)، 116 و 111.

[115] ابن‌یمین، 379.

[116] عطار شیرازی، دیوان روح عطار شیرازی، به کوشش احمد کرمی (تهران: انتشارات ما، 1369)، 98.

[117] حافظ، دیوان حافظ، 682، 670، 357، 269.

[118] نورالدین نوری اژدری، غازاننامۀ منظوم (تهران: بنیاد موقوفات محمود افشار یزدی، 1380)، 379.

[119] مهدی فرهانی منفرد، ”غازان‌نامه: شاهنامه‌ای از عصر مغول،“ کتاب ماه تاریخ و جغرافی، سال 7، شمارۀ 9-11 (تابستان 1383)، 20-25.

[120] حافظ‌ابرو، ذیل جامعالتواریخ، 196.

[121] کتبی، تاریخ آلمظفر، 53-54.

[122] لمبتون، تداوم و تحول در تاریخ میانه ایران، 43.

[123] حمدالله مستوفی، نزههالقلوب، به کوشش محمد دبیر سیاقی (تهران: کتابخانۀ طهوری، 1336)، 87.

[124] دولتشاه سمرقندی، تذکرهالشعرا، تصحیح محمد عباسی (تهران: انتشارات کتابفروشی بارانی، 1337)، 309.

[125] مستوفی، نزههالقلوب، 189.

[126] ابن‌یمین، دیوان اشعار، 173.

[127] کاتب، تاریخ جدید یزد، 88.

[128] جعفری، تاریخ یزد، 127؛ مستوفی بافقی، جامع مفیدی، جلد 3، 154.

[129] جعفری، تاریخ یزد، 126؛ مستوفی بافقی، جامع مفیدی، جلد 3، 154

علی نوراللهی

بررسي‭ ‬باستان‌شناختي‭ ‬قلعة‭ ‬تنگ‌قير‭ ‬شهرستان‭ ‬چرداول‭ ‬ايلام‭ ‬در‭ ‬غرب‭ ‬زاگرس‭ ‬مركزي

علي‭ ‬نوراللهي

باستان‌شناس

مقدمه

در‭ ‬سال‭ ‬1391ش،‭ ‬منطقة‭ ‬تنگ‌قير‭ ‬طي‭ ‬دو‭ ‬روز‭ ‬با‭ ‬همكاري‭ ‬ميراث‭ ‬فرهنگي‭ ‬شهرستان‭ ‬چرداول‭ ‬بررسي‭ ‬شد‭. ‬در‭ ‬طول‭ ‬اين‭ ‬مدت،‭ ‬سه‭ ‬محوطه‭ ‬مطالعه‭ ‬شدند‭ ‬كه‭ ‬شامل‭ ‬قبرستان،‭ ‬بقاياي‭ ‬آثار‭ ‬دورة‭ ‬تاريخي‭ ‬و‭ ‬قلعه‭ ‬يا‭ ‬محوطه‌اي‭ ‬بود‭ ‬كه‭ ‬در‭ ‬اين‭ ‬مقاله‭ ‬به‭ ‬آن‭ ‬پرداخته‭ ‬خواهد‭ ‬شد‭. ‬بديهي‭ ‬است‭ ‬كه‭ ‬بررسي‭ ‬سطحي‭ ‬و‭ ‬آثار‭ ‬باقي‌مانده‭ ‬نشان‌دهندة‭ ‬ارتباط‭ ‬و‭ ‬هم‌زماني‭ ‬اين‭ ‬محوطه‌ها‭ ‬با‭ ‬همديگر‭ ‬است،‭ ‬زيرا‭ ‬بقاياي‭ ‬ديوارها‭ ‬و‭ ‬برج‌هاي‭ ‬اين‭ ‬قلعه‭ ‬كه‭ ‬بر‭ ‬تيغة‭ ‬ديوارة‭ ‬دو‭ ‬طرف‭ ‬تنگ‌قير‭ ‬ساخته‭ ‬شده‌اند،‭ ‬همة‭ ‬اين‭ ‬آثار‭ ‬را‭ ‬در‭ ‬بر‭ ‬گرفته‌اند‭. ‬به‭ ‬علت‭ ‬اهميت‭ ‬اين‭ ‬تنگه‭ ‬در‭ ‬ارتباطات‭ ‬جغرافيايي‭ ‬بين‭ ‬شهرستان‭ ‬شيروان‭ ‬چرداول‭ ‬با‭ ‬دشت‌هاي‭ ‬منصوري،‭ ‬حميل،‭ ‬چيكان‭ ‬و‭ ‬اسلام‌آباد‭ ‬و‭ ‬از‭ ‬آنجا‭ ‬كه‭ ‬اين‭ ‬منطقه‭ ‬از‭ ‬حيث‭ ‬آثار‭ ‬و‭ ‬زمين‌ريخت‌شناسي‭ ‬وضعيتي‭ ‬مشابه‭ ‬با‭ ‬قلعة‭ ‬يزدگرد‭ ‬دارد،‭ ‬براي‭ ‬به‭ ‬دست‭ ‬آوردن‭ ‬اطلاعات‭ ‬از‭ ‬همة‭ ‬بخش‌هاي‭ ‬اين‭ ‬محوطه‭ ‬عكس‭ ‬و‭ ‬كروكي‭ ‬تهيه‭ ‬شد‭ ‬و‭ ‬همچنين،‭ ‬سفال‌هاي‭ ‬سطحي‭ ‬جمع‌آوري‭ ‬شدند‭. ‬علاوه‭ ‬بر‭ ‬اين،‭ ‬هم‭ ‬ستون‌ها‭ ‬و‭ ‬پايه‌ستون‌هايي‭ ‬كه‭ ‬در‭ ‬محوطه‭ ‬قرار‭ ‬داشتند‭ ‬و‭ ‬هم‭ ‬آنها‭ ‬كه‭ ‬در‭ ‬ساليان‭ ‬اخير‭ ‬به‭ ‬موزة‭ ‬مردم‌شناسي‭ ‬قلعة‭ ‬والي‭ ‬ايلام‭ ‬و‭ ‬پايگاه‭ ‬ميراث‭ ‬فرهنگي‭ ‬سرابله‭ ‬منتقل‭ ‬شده‭ ‬بودند،‭ ‬مطالعه‭ ‬شدند‭.‬

در‭ ‬اين‭ ‬نوشتار،‭ ‬پس‭ ‬از‭ ‬ذكر‭ ‬كليات،‭ ‬تاريخچة‭ ‬مختصري‭ ‬از‭ ‬فعاليت‌هاي‭ ‬باستان‌شناسي‭ ‬در‭ ‬شيروان‭ ‬چرداول‭ ‬آمده‭ ‬است‭. ‬سپس،‭ ‬محوطه‭ ‬توصيف‭ ‬شده‭ ‬و‭ ‬داده‌هاي‭ ‬جمع‌آوري‌شده‭ ‬توصيف،‭ ‬طبقه‌بندي‭ ‬و‭ ‬با‭ ‬داده‌هاي‭ ‬ديگر‭ ‬محوطه‌هاي‭ ‬شاخص‭ ‬غرب‭ ‬و‭ ‬مناطق‭ ‬ديگر‭ ‬ايران‭ ‬در‭ ‬دوران‭ ‬تاريخي‭ ‬مقايسه‭ ‬شده‌اند‭. ‬

موقعيت‭ ‬جغرافيايي

استان‭ ‬مرزي‭ ‬ايلام‭ ‬با‭ ‬وسعت‭ ‬20133‭ ‬كيلومتر‭ ‬مربع‭ ‬حدود‭ ‬1‭.‬2‭ ‬از‭ ‬مساحت‭ ‬غرب‭ ‬كشور‭ ‬را‭ ‬تشكيل‭ ‬داده‭ ‬است‭ (‬تصوير‭ ‬1‭). ‬اين‭ ‬استان‭ ‬در‭ ‬غرب‭ ‬رشته‌كوه‌هاي‭ ‬زاگرس‭ ‬بين‭ ‬45‭ ‬درجه‭ ‬و‭ ‬40‭ ‬دقيقه‭ ‬تا‭ ‬48‭ ‬درجه‭ ‬و‭ ‬3‭ ‬دقيقة‭ ‬طول‭ ‬شرقي‭ ‬و‭ ‬32‭ ‬درجه‭ ‬و‭ ‬3‭ ‬دقيقه‭ ‬تا‭ ‬34‭ ‬درجه‭ ‬و‭ ‬3‭ ‬دقيقة‭ ‬عرض‭ ‬شمالي‭ ‬قرار‭ ‬گرفته‭ ‬است‭.‬‭ ‬

در‭ ‬نواحي‭ ‬كوهستاني‭ ‬شمال‭ ‬استان‭ ‬ايلام‭ ‬دشت‌هاي‭ ‬محدود‭ ‬و‭ ‬كم‌وسعتي‭ ‬به‭ ‬صورت‭ ‬ميان‌كوهي‭ ‬واقع‭ ‬شده‌اند‭ ‬كه‭ ‬يكي‭ ‬آنها‭ ‬دشت‭ ‬چرداول‭ ‬است‭. ‬از‭ ‬لحاظ‭ ‬سياسي،‭ ‬اين‭ ‬بخش‭ ‬از‭ ‬شهرستان‭ ‬چرداول‭ ‬از‭ ‬چندين‭ ‬شهر‭ ‬و‭ ‬روستا‭ ‬تشكيل‭ ‬شده‭ ‬كه‭ ‬مركز‭ ‬آنها‭ ‬شهر‭ ‬سرابله‭ ‬است‭. ‬رودخانة‭ ‬چرداول‭ ‬از‭ ‬ميان‭ ‬دشت‭ ‬چرداول‭ ‬مي‌گذرد‭ ‬و‭ ‬كوه‌هاي‭ ‬خرمه‭ ‬به‭ ‬صورت‭ ‬مرز‭ ‬طبيعي‭ ‬اين‭ ‬دشت‭ ‬را‭ ‬از‭ ‬دشت‭ ‬منصوري،‭ ‬شيان‭ ‬و‭ ‬اسلام‌آباد‭ ‬جدا‭ ‬مي‌سازند‭. ‬يگانه‭ ‬معبر‭ ‬و‭ ‬راه‭ ‬طبيعي‭ ‬منطقه‭ ‬به‭ ‬اين‭ ‬دشت‌ها‭ ‬راه‌هايي‭ ‬است‭ ‬كه‭ ‬از‭ ‬تنگ‌قير‭ ‬مي‌گذرند‭ ‬كه‭ ‬شكافي‭ ‬طبيعي‭ ‬است‭ ‬كه‭ ‬كوه‭ ‬خرمه‭ ‬و‭ ‬كُلَه‌چمن‭ ‬را‭ ‬از‭ ‬كوه‭ ‬وَردِلان‭ ‬و‭ ‬بان‌هِزار‭ ‬جدا‭ ‬مي‌كند‭. ‬قبل‭ ‬از‭ ‬ايجاد‭ ‬راه‭ ‬آسفالته‭ ‬و‭ ‬تونل‌ها‭ ‬ارتباطات‭ ‬به‭ ‬سختي‭ ‬ممكن‭ ‬مي‌شد،‭ ‬زيرا‭ ‬در‭ ‬بعضي‭ ‬از‭ ‬نقاط‭ ‬اين‭ ‬تنگه‭ ‬عرض‭ ‬ديوارة‭ ‬صخره‌اي‭ ‬دو‭ ‬طرف‭ ‬تنگه‭ ‬به‭ ‬كمتر‭ ‬از‭ ‬صد‭ ‬متر‭ ‬مي‌رسد‭. ‬در‭ ‬ميان‭ ‬اين‭ ‬تنگه‭ ‬كه‭ ‬در‭ ‬جهت‭ ‬شمالي‌ــ‌جنوبي‭ ‬كشيده‭ ‬شده،‭ ‬رودخانة‭ ‬چنارآب‭ ‬جريان‭ ‬دارد‭ ‬كه‭ ‬بعد‭ ‬از‭ ‬طي‭ ‬طول‭ ‬اين‭ ‬دره‭ ‬در‭ ‬نزديكي‭ ‬روستاي‭ ‬كله‌شاخ‭ ‬به‭ ‬رودخانة‭ ‬چرداول‭ ‬مي‌ريزد‭. ‬همين‭ ‬شرايط‭ ‬طبيعي‭ ‬سبب‭ ‬دور‭ ‬از‭ ‬دسترس‭ ‬بودن‭ ‬اين‭ ‬منطقه‭ ‬است،‭ ‬چنان‭ ‬كه‭ ‬علي‌رغم‭ ‬نزديكي‭ ‬به‭ ‬شهر‭ ‬سرابله‭ ‬و‭ ‬شباب،‭ ‬اهالي‭ ‬روستاهاي‭ ‬منطقه‭ ‬قبل‭ ‬از‭ ‬ايجاد‭ ‬راه‌هاي‭ ‬جديد‭ ‬به‭ ‬شيوه‌هاي‭ ‬كاملاً‭ ‬ابتدايي‭ ‬روزگار‭ ‬مي‌گذراندند‭. ‬اين‭ ‬روستاها‭ ‬عبارت‌اند‭ ‬از‭ ‬روستاي‭ ‬تنگ‌قير‭ ‬كه‭ ‬در‭ ‬نزديكي‭ ‬آن‭ ‬چندين‭ ‬چشمة‭ ‬طبيعي‭ ‬قير‭ ‬وجود‭ ‬دارد‭ ‬و‭ ‬جزو‭ ‬چرداول‭ ‬محسوب‭ ‬مي‌شود‭ ‬و‭ ‬روستاي‭ ‬چيكان‭ (‬تنگه‭) ‬كه‭ ‬در‭ ‬تقسيمات‭ ‬جغرافيايي‭ ‬جزو‭ ‬بخش‭ ‬حميل‭ ‬اسلام‌آباد‭ ‬است‭. ‬شغل‭ ‬اصلي‭ ‬اين‭ ‬روستاييان‭ ‬كشاورزي‭ ‬آبي‭ ‬و‭ ‬ديم‭ ‬و‭ ‬دامداري‭ ‬است‭ (‬تصوير‭ ‬2‭).‬

قلعه‌ها

در‭ ‬ايران،‭ ‬استفاده‭ ‬از‭ ‬مسكن‌هاي‭ ‬گروهي‭ ‬حصاردار‭ ‬از‭ ‬سه‭ ‬هزار‭ ‬پيش‭ ‬از‭ ‬ميلاد‭ ‬با‭ ‬طرح‌ها‭ ‬و‭ ‬نقشه‌هاي‭ ‬متفاوت‭ ‬آغاز‭ ‬شده‭ ‬بود‭.‬‭ ‬قلعه‌ها‭ ‬را‭ ‬از‭ ‬نظر‭ ‬محل‭ ‬استقرار‭ ‬مي‌توان‭ ‬به‭ ‬دو‭ ‬دسته‭ ‬تقسيم‭ ‬كرد‭: ‬الف‭. ‬قلعه‌هاي‭ ‬كوهستاني‭ ‬و‭ ‬ب‭. ‬قلعه‌هاي‭ ‬دشتي‭ ‬يا‭ ‬جلگه‌اي‭.‬‭ ‬همچنين،‭ ‬هخامنشيان‭ ‬و‭ ‬بعداً‭ ‬سلوكي‌ها‭ ‬و‭ ‬اشكانيان‭ ‬تعداد‭ ‬زيادي‭ ‬قلعه‭ ‬در‭ ‬زمين‌هاي‭ ‬هموار‭ ‬ايران‭ ‬ساختند‭ ‬كه‭ ‬نقشه‭ ‬و‭ ‬طرح‭ ‬قلعه‌هاي‭ ‬متأخر‭ ‬از‭ ‬اين‭ ‬دست‭ ‬برگرفته‭ ‬و‭ ‬متأثر‭ ‬از‭ ‬فرهنگ‭ ‬هلني‭ ‬است‭ ‬كه‭ ‬برج‌هاي‭ ‬اين‌گونه‭ ‬قلعه‌ها‭ ‬به‭ ‬شكل‭ ‬مستطيل‭ ‬يا‭ ‬نيم‌دايره‭ ‬بوده‭ ‬بود‭.‬‭ ‬

محققان‭ ‬دربارة‭ ‬زمان‭ ‬آغاز‭ ‬استفاده‭ ‬از‭ ‬برج‌هاي‭ ‬مدور‭ ‬و‭ ‬جايگزيني‭ ‬آنها‭ ‬به‭ ‬جاي‭ ‬برج‌هاي‭ ‬مربع‭ ‬شكل‭ ‬در‭ ‬ايران‭ ‬نظريه‌هاي‭ ‬گوناگوني‭ ‬عرضه‭ ‬كرده‌اند‭. ‬از‭ ‬جمله‭ ‬گيرشمن‭ ‬معتقد‭ ‬است‭ ‬كه‭ ‬پيش‭ ‬از‭ ‬قرن‭ ‬سوم‭ ‬ميلادي‭ ‬معماران‭ ‬ايراني‭ ‬برج‭ ‬مدور‭ ‬يا‭ ‬نيم‌دايره‭ ‬را‭ ‬نپذيرفته‭ ‬بودند‭. ‬بعد‭ ‬از‭ ‬اين‭ ‬زمان،‭ ‬يعني‭ ‬در‭ ‬دورة‭ ‬ساسانيان،‭ ‬برج‭ ‬مدور‭ ‬جايگزين‭ ‬برج‌هاي‭ ‬چهارگوش‭ ‬يا‭ ‬مستطيل‌شكل‭ ‬مي‌شود‭.‬‭ ‬دياكونف‭ ‬اين‭ ‬نظر‭ ‬را‭ ‬نپذيرفته‭ ‬و‭ ‬مي‌گويد‭ ‬برج‌هاي‭ ‬مدور‭ ‬و‭ ‬بيضي‌شكل‭ ‬در‭ ‬اواخر‭ ‬دورة‭ ‬اشكاني‭ ‬رواج‭ ‬يافتند‭.‬‭ ‬كاوش‌هاي‭ ‬قلعة‭ ‬يزدگرد،‭ ‬به‌ويژه‭ ‬در‭ ‬محلة‭ ‬جاي‌در‭ ‬و‭ ‬گچ‌گنبد‭ ‬و‭ ‬بان‌قلعه‭ (‬قلعة‭ ‬بالا‭)‬،‭ ‬كه‭ ‬برج‌هاي‭ ‬مدور‭ ‬دارند‭ ‬و‭ ‬در‭ ‬اواخر‭ ‬دورة‭ ‬اشكاني‭ ‬تاريخ‌گذاري‭ ‬شده‌اند،‭ ‬نظر‭ ‬دياكونف‭ ‬را‭ ‬تأييد‭ ‬مي‌كنند‭.‬

قلعه‌هايي‭ ‬كه‭ ‬در‭ ‬زمان‭ ‬ساسانيان‭ ‬بنا‭ ‬شده‌اند‭ ‬داراي‭ ‬برج‌هاي‭ ‬نيمه‌گردي‭ ‬جلوتر‭ ‬از‭ ‬ديوار‭ ‬دفاعي‌اند‭ ‬كه‭ ‬بسيار‭ ‬نزديك‭ ‬به‭ ‬هم‭ ‬ساخته‭ ‬شده‌اند‭. ‬نزديك‭ ‬بودن‭ ‬برج‌ها‭ ‬به‭ ‬يكديگر‭ ‬علاوه‭ ‬بر‭ ‬افزايش‭ ‬قدرت‭ ‬دفاعي‭ ‬دژنشينان‭ ‬بر‭ ‬استحكام‭ ‬و‭ ‬زيبايي‭ ‬بنا‭ ‬نيز‭ ‬مي‌افزود‭. ‬همچنين،‭ ‬در‭ ‬اين‭ ‬دوره‭ ‬به‭ ‬گستردگي‭ ‬از‭ ‬عوارض‭ ‬طبيعي‭ ‬و‭ ‬شكل‭ ‬زمين‭ ‬بهره‭ ‬برده‌اند‭ ‬و‭ ‬ايجاد‭ ‬قلعه‭ ‬از‭ ‬ابتدا‭ ‬بر‭ ‬اساس‭ ‬نقشه‌اي‭ ‬دقيق‭ ‬طرح‌ريزي‭ ‬و‭ ‬اجرا‭ ‬مي‌شد‭. ‬محكم‭ ‬و‭ ‬مسلح‭ ‬كردن‭ ‬قلعه‌ها‭ ‬با‭ ‬برج‌هاي‭ ‬دفاعي‭ ‬مدور‭ ‬در‭ ‬زمان‭ ‬ساسانيان‭ ‬توسعه‭ ‬و‭ ‬تكامل‭ ‬يافت‭. ‬نمونة‭ ‬شاخص‭ ‬آن‭ ‬قلعه‌دختر‭ ‬فيروزآباد‭ ‬است‭ ‬كه‭ ‬در‭ ‬اواخر‭ ‬دورة‭ ‬اشكاني‭ ‬و‭ ‬اوايل‭ ‬دورة‭ ‬ساساني‭ ‬بنا‭ ‬شد‭. ‬اين‭ ‬قلعه‭ ‬داراي‭ ‬يك‭ ‬ديوار‭ ‬دفاعي‭ ‬است‭ ‬كه‭ ‬به‭ ‬شكل‭ ‬منظم‭ ‬در‭ ‬بعضي‭ ‬از‭ ‬قسمت‌ها‭ ‬جلوتر‭ ‬و‭ ‬در‭ ‬بعضي‭ ‬از‭ ‬قسمت‌ها‭ ‬عقب‌تر‭ ‬بنا‭ ‬شده‭ ‬است‭. ‬فن‭ ‬قلعه‌سازي‭ ‬با‭ ‬برج‌هاي‭ ‬مدور‭ ‬در‭ ‬دوره‌هاي‭ ‬بعد‭ ‬تأثيرات‭ ‬فراواني‭ ‬بر‭ ‬قلعه‌سازي‭ ‬در‭ ‬بخش‌هاي‭ ‬ديگر‭ ‬ايران‭ ‬بر‭ ‬جاي‭ ‬گذاشت‭.‬‭ ‬

پيشينة‭ ‬پژوهش‌هاي‭ ‬باستان‌شناسي‭ ‬در‭ ‬شيروان‭ ‬چرداول

باستان‌شناسان‭ ‬برخلاف‭ ‬ساير‭ ‬مناطق‭ ‬زاگرس‭ ‬مركزي‭ ‬به‭ ‬منطقة‭ ‬شيروان‭ ‬چرداول‭ ‬كمتر‭ ‬توجه‭ ‬كرده‌اند‭. ‬آنان‭ ‬بيشتر‭ ‬توجه‭ ‬خود‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬دشت‌هاي‭ ‬بيستون‭ ‬و‭ ‬قلعه‌هاي‭ ‬دوران‭ ‬تاريخي‭ ‬معطوف‭ ‬كردند‭ ‬كه‭ ‬در‭ ‬مسير‭ ‬شاهراه‭ ‬خراسان‭ ‬بزرگ‭ ‬قرار‭ ‬گرفته‭ ‬بودند‭. ‬از‭ ‬اين‭ ‬دست‭ ‬مي‌توان‭ ‬به‭ ‬كاوش‌ها‭ ‬و‭ ‬تحقيقات‭ ‬سال‌هاي‭ ‬1963‭-‬1967‭ ‬در‭ ‬بيستون‭ ‬به‭ ‬سرپرستي‭ ‬ولفرام‭ ‬كلايس‭ ‬اشاره‭ ‬كرد‭ ‬كه‭ ‬طي‭ ‬آن‭ ‬دژ‭ ‬مادي،‭ ‬تراس‭ ‬واقع‭ ‬در‭ ‬زير‭ ‬نقش‌برجستة‭ ‬داريوش،‭ ‬نقش‌برجستة‭ ‬داريوش،‭ ‬دامنة‭ ‬پارتي،‭ ‬نقش‌برجستة‭ ‬هركول،‭ ‬كاخ‭ ‬ناتمام‭ ‬خسرو‭ ‬دوم،‭ ‬كارگاه‭ ‬سنگ‌تراشي‭ ‬و‭ ‬استخراج‭ ‬سنگ‭ ‬ساساني،‭ ‬كاروان‌سرا،‭ ‬كاخ‭ ‬ايلخاني‭ ‬و‭ ‬پل‭ ‬بيستون‭ ‬بررسي‭ ‬شدند‭.‬‭ ‬

همچنين،‭ ‬از‭ ‬قلعه‌ها‭ ‬و‭ ‬محوطه‌هاي‭ ‬مهم‭ ‬تاريخي‭ ‬كه‭ ‬باستان‌شناساني‭ ‬ايراني‭ ‬و‭ ‬غيرايراني‭ ‬در‭ ‬چندين‭ ‬فصل‭ ‬آنها‭ ‬را‭ ‬كاويده‌اند،‭ ‬قلعة‭ ‬يزدگرد‭ ‬در‭ ‬نزديكي‭ ‬تنگة‭ ‬معروف‭ ‬پاتاق‭ ‬در‭ ‬نزديكي‭ ‬سرپُل‌ذهاب‭ ‬است‭ ‬و‭ ‬كاوش‌ها‭ ‬نشان‭ ‬دادند‭ ‬كه‭ ‬اين‭ ‬قلعه‭ ‬متعلق‭ ‬به‭ ‬دورة‭ ‬اشكاني‭ ‬است‭ ‬و‭ ‬در‭ ‬دورة‭ ‬ساساني‭ ‬بخش‌هايي‭ ‬از‭ ‬آن‭ ‬بازسازي‭ ‬شده‭ ‬است‭.‬‭ ‬بعد‭ ‬از‭ ‬انقلاب،‭ ‬مسعود‭ ‬آذرنوش‭ ‬و‭ ‬بعدها‭ ‬ناصر‭ ‬نوروززاده‭ ‬چگيني‭ ‬طي‭ ‬چندين‭ ‬فصل‭ ‬اين‭ ‬تنگه‭ ‬را‭ ‬كاوش‭ ‬كردند‭ ‬كه‭ ‬گزارشي‭ ‬از‭ ‬كاوش‭ ‬آنها‭ ‬منتشر‭ ‬نشده‭ ‬است‭. ‬همچنين،‭ ‬معبد‭ ‬آناهيتاي‭ ‬كنگاور‭ ‬چندين‭ ‬فصل‭ ‬قبل‭ ‬و‭ ‬بعد‭ ‬از‭ ‬انقلاب‭ ‬به‭ ‬سرپرستي‭ ‬سيف‌الله‭ ‬كامبخش‌فرد‭ ‬كاوش‭ ‬شد‭ ‬كه‭ ‬نتايج‭ ‬آن‭ ‬در‭ ‬مقالات‭ ‬و‭ ‬كتاب‌هايي‭ ‬منتشر‭ ‬شده‭ ‬است‭.‬‭ ‬

براي‭ ‬اولين‌بار،‭ ‬اشميت‭ ‬از‭ ‬اين‭ ‬منطقه‭ ‬در‭ ‬1931م‭ ‬عكس‌برداري‭ ‬هوايي‭ ‬كرد‭. ‬اريك‭ ‬اشميت‭ ‬در‭ ‬پرواز‭ ‬بر‭ ‬فراز‭ ‬شهرهاي‭ ‬باستاني‭ ‬ايران‭ ‬نوشته‭ ‬است‭:‬

خط‌‭ ‬سير‭ ‬خرم‌آباد‭ ‬به‌‭ ‬هليلان‌‭ ‬مرز‭ ‬جنوبي‌‭ ‬منطقه‌اي‌‭ ‬است‌‭ ‬كه‌‭ ‬نيازمند‭ ‬مجوز‭ ‬بود‭. ‬شاه‌آباد،‭ ‬هارون‌آباد‭ ‬سابق‌،‭ ‬محدودة‌‭ ‬غربي‌‭ ‬ما‭ ‬بود‭. ‬نمي‌خواستيم‌‭ ‬گوشة‌‭ ‬جنوب‌‭ ‬غربي‌‭ ‬قلمرو‭ ‬خود‭ ‬را‭ ‬از‭ ‬دست‌‭ ‬بدهيم‌‭ ‬و‭ ‬نقطه‌اي‌‭ ‬را‭ ‬كه‌‭ ‬مجبور‭ ‬شده‌‭ ‬بوديم‌‭ ‬پرواز‭ ‬روز‭ ‬قبل‌‭ ‬خود‭ ‬را‭ ‬در‭ ‬آنجا‭ ‬قطع‌‭ ‬كنيم‌،‭ ‬براي‭ ‬ازسرگيري‭ ‬و‭ ‬ادامة‭ ‬عكس‌برداري‭ ‬هوايي‭ ‬پيدا‭ ‬كرديم‭. ‬در‭ ‬مدت‌‭ ‬كمي‌‭ ‬بيش‌‭ ‬از‭ ‬نيم‭ ‬ساعت‌،‭ ‬با‭ ‬سرعت‌‭ ‬اكتشافي‌‭ ‬فزاينده‌اي،‭ ‬به‌‭ ‬جاي‌‭ ‬سفري‌‭ ‬حدود‭ ‬چهار‭ ‬روز‭ ‬با‭ ‬ماشين‌‭ ‬و‭ ‬اسب‌،‭ ‬باز‭ ‬هم‌‭ ‬در‭ ‬محل‌‭ ‬تلاقي‌‭ ‬سيمره‌‭ ‬و‭ ‬آب‌چناره‌‭ ‬بوديم‌‭. ‬آب‌چناره‌‭ ‬را‭ ‬در‭ ‬جهت‌‭ ‬غربي‌‭ ‬تعقيب‌‭ ‬كرديم‌‭. ‬به‌طوري‌‭ ‬كه‌‭ ‬نقشه‌‭ ‬با‭ ‬خط‌‭ ‬شكسته‌‭ ‬نشان‌‭ ‬مي‌دهد،‭ ‬مسير‭ ‬آن‌‭ ‬مستقيم‌‭ ‬نيست‌‭. ‬در‭ ‬نقشه‌،‭ ‬اين‌‭ ‬مسير‭ ‬در‭ ‬درة‌‭ ‬حاصلخيز‭ ‬آن‌‭ ‬به‌‭ ‬نوسان‌‭ ‬درمي‌آيد‭ ‬و‭ ‬با‭ ‬تعداد‭ ‬زيادي‌‭ ‬روستا‭ ‬كه‌‭ ‬نقشه‌‭ ‬نشان‌‭ ‬نداده‌‭ ‬است‌‭ ‬خالدار‭ ‬مي‌شود‭. ‬در‭ ‬اينجا‭ ‬متوجه‌‭ ‬چند‭ ‬ويرانة‌‭ ‬لاشه‌سنگي‌،‭ ‬مثل‌‭ ‬درة‌‭ ‬آسمان‌آباد‭ ‬كه‌‭ ‬دو‭ ‬تپه‌‭ ‬در‭ ‬آنجا‭ ‬نقشه‌برداري‌‭ ‬شده‌‭ ‬بود،‭ ‬شديم‌‭. ‬در‭ ‬امتداد‭ ‬سلسله‌جبال‌‭ ‬وردلان‌‭ ‬به‌‭ ‬گلوگاه‌‭ ‬چيكان‌رود،‭ ‬در‭ ‬حالي‌‭ ‬كه‌‭ ‬مسيرمان‌‭ ‬معكوس‌‭ ‬مي‌شد،‭ ‬منحرف‌‭ ‬شديم‌‭. ‬اما‭ ‬در‭ ‬تيغة‌‭ ‬جنوب‌‭ ‬شرقي‌‭ ‬كوهستان‌،‭ ‬نه‌‭ ‬چندان‌‭ ‬دور‭ ‬از‭ ‬روستاي‌‭ ‬داربادام‌،‭ ‬دوباره‌‭ ‬به‌‭ ‬سوي‌‭ ‬شمال‭ ‬‌درون‌چم‌‭ ‬راوند‭ ‬كه‌‭ ‬از‭ ‬شاه‌آباد‭ (‬هارون‌آباد‭) ‬مي‌گذشت‌‭ ‬برگشتيم‭.‬‌‭ ‬

كلرگاف‭ ‬ميد‭ ‬و‭ ‬پدر‭ ‬مورتنسن‭ ‬از‭ ‬1963‭ ‬تا‭ ‬1974م‭ ‬بخش‭ ‬هليلان‭ ‬را‭ ‬پيش‌تر‭ ‬از‭ ‬ديگر‭ ‬بخش‌هاي‭ ‬اين‭ ‬شهرستان‭ ‬بررسي‭ ‬كردند‭ ‬كه‭ ‬طي‭ ‬آن،‭ ‬محوطه‌هايي‭ ‬از‭ ‬دروان‭ ‬پالئولتيك‭ ‬تا‭ ‬دوران‭ ‬تاريخي‭ ‬كاوش‭ ‬شدند‭. ‬

در‭ ‬سال1380ش،‭ ‬نريمان‭ ‬ملك‌احمدي،‭ ‬كارشناس‭ ‬ارشد‭ ‬مردم‌شناسي،‭ ‬بناي‭ ‬آتشكدة‭ ‬موشكان‭ ‬در‭ ‬شرق‭ ‬شهر‭ ‬سرابله‭ ‬را‭ ‬حفاري‭ ‬كرد‭.‬‭ ‬در‭ ‬1379‭ ‬و‭ ‬1380ش،‭ ‬هيئتي‭ ‬به‭ ‬سرپرستي‌‭ ‬عباس‌‭ ‬مترجم‌‭ ‬شهرستان‌‭ ‬شيروان‌‭ ‬چرداول‌‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬منظور‭ ‬‌شناسايي‌‭ ‬و‭ ‬ثبت‌‭ ‬محوطه‌ها‭ ‬بررسي‌‭ ‬كردند‭.‬‭ ‬من‭ ‬نيز‭ ‬در‭ ‬سال‭ ‬1382ش‭ ‬بخش‌هايي‭ ‬از‭ ‬اين‭ ‬شهرستان‭ ‬را‭ ‬بررسي‭ ‬كردم‭ ‬كه‭ ‬طي‭ ‬آن،‭ ‬محوطه‌ها‭ ‬و‭ ‬سكونت‌گاه‌هايي‭ ‬از‭ ‬دورة‭ ‬پالئولتيك‭ ‬تا‭ ‬دوران‭ ‬اسلامي‭ ‬شناسايي‭ ‬شدند‭.‬‭ ‬هرچند‭ ‬در‭ ‬سال‌هاي‭ ‬گذشته‭ ‬بارها‭ ‬ستون‌ها‭ ‬و‭ ‬سرستون‌هايي‭ ‬از‭ ‬تنگ‌قير‭ ‬به‭ ‬ادارة‭ ‬ميراث‭ ‬فرهنگي‭ ‬ايلام‭ ‬و‭ ‬سرابله‭ ‬منتقل‭ ‬شده‭ ‬بود،‭ ‬اما‭ ‬در‭ ‬سال‭ ‬1391ش‭ ‬و‭ ‬با‭ ‬همكاري‭ ‬كارشناسان‭ ‬ادارة‭ ‬ميراث‭ ‬فرهنگي‭ ‬شهرستان‭ ‬شيروان‭ ‬چرداول‭ ‬بود‭ ‬كه‭ ‬براي‭ ‬نخستين‌بار‭ ‬به‭ ‬صورت‭ ‬اختصاصي‭ ‬آن‭ ‬را‭ ‬بررسي‭ ‬كردم‭.‬

قلعة‭ ‬تنگه

قلعة‭ ‬تنگه‭ ‬در‭ ‬حاشية‭ ‬جنوبي‭ ‬رودخانة‭ ‬چنارآب،‭ ‬از‭ ‬جايي‭ ‬كه‭ ‬رودخانه‭ ‬با‭ ‬پشت‭ ‬سر‭ ‬گذاشتن‭ ‬يك‭ ‬پيچ‭ ‬به‭ ‬صورت‭ ‬مستقيم‭ ‬جريان‭ ‬مي‌يابد‭ ‬تا‭ ‬پيچ‭ ‬بعدي‭ ‬رودخانه،‭ ‬با‭ ‬بيش‭ ‬از‭ ‬40‭ ‬هكتار‭ ‬وسعت‭ ‬و‭ ‬در‭ ‬3‭ ‬كيلومتري‭ ‬جنوب‭ ‬شرق‭ ‬روستاي‭ ‬تنگه‌چكان‭ ‬و‭ ‬2‭.‬9‭ ‬كيلومتري‭ ‬شمال‭ ‬روستاي‭ ‬تنگ‌قير‭ ‬با‭ ‬مختصات‭ ‬جغرافيايي‭ ‬33‭ ‬درجه‭ ‬و‭ ‬47‭ ‬دقيقه‭ ‬و‭ ‬13‭,‬57‭ ‬ثانية‭ ‬شمالي‭ ‬و 46‭ ‬درجه‭ ‬و‭ ‬39 دقيقه‭ ‬و‭ ‬37‭,‬03‭ ‬ثانية‭ ‬شرقي قرار‭ ‬دارد‭. ‬اين‭ ‬قلعه‭ ‬در‭ ‬دامنة‭ ‬شمالي‭ ‬كوه‭ ‬خرمه‭ ‬واقع‭ ‬شده‭ ‬است‭ ‬كه‭ ‬از‭ ‬روستاي‭ ‬سنگ‭ ‬سفيد‭ ‬شروع‭ ‬مي‌شود‭ ‬و‭ ‬در‭ ‬منطقة‭ ‬پشته‭ ‬با‭ ‬جهت‭ ‬شمال‭ ‬غربي‭ ‬به‭ ‬جنوب‭ ‬شرقي‭ ‬كشيده‭ ‬شده‭ ‬است‭ ‬و‭ ‬پوشش‭ ‬جنگلي‭ ‬آن‭ ‬شامل‭ ‬درختان‭ ‬بلوط‭ ‬و‭ ‬ديگر‭ ‬درختان‭ ‬بومي‭ ‬زاگرس‭ ‬است‭. ‬اين‭ ‬منطقه‭ ‬جزو‭ ‬منطقة‭ ‬شكار‭ ‬ممنوع‭ ‬و‭ ‬حفاظت‌شدة‭ ‬استان‭ ‬ايلام‭ ‬و‭ ‬كرمانشاه‭ ‬است‭. ‬اين‭ ‬محوطه‭ ‬از‭ ‬چندين‭ ‬بخش‭ ‬دور‭ ‬از‭ ‬هم‭ ‬و‭ ‬در‭ ‬عين‭ ‬حال‭ ‬وابسته‭ ‬به‭ ‬هم‭ ‬تشكيل‭ ‬شده‭ ‬كه‭ ‬شامل‭ ‬لوت‌قلا،‭ ‬برج‌ها‭ ‬و‭ ‬ديواره‌هاي‭ ‬دفاعي‭ ‬اطراف‭ ‬و‭ ‬لبة‭ ‬صخره‌اي‭ ‬تنگ‌قير‭ ‬است‭ ‬كه‭ ‬از‭ ‬كنارة‭ ‬شكاف‭ ‬طبيعي‭ ‬جنوبي‭ ‬محوطة‭ ‬اصلي‭ ‬شروع‭ ‬مي‌شوند‭ ‬و‭ ‬تا‭ ‬ورودي‭ ‬تنگ‌قير‭ ‬ادامه‭ ‬دارند‭. ‬بقاياي‭ ‬برج‌هاي‭ ‬ورودي‭ ‬تنگ‌قير،‭ ‬محوطة‭ ‬قبرستان،‭ ‬بقاياي‭ ‬معماري‭ ‬نزديك‭ ‬مسافرخانة‭ ‬تنگ‌قير‭ ‬و‭ ‬محوطة‭ ‬اصلي‭ ‬قلعه‭ ‬به‭ ‬علت‭ ‬شكافي‭ ‬كه‭ ‬در‭ ‬قسمت‭ ‬جنوبي‭ ‬آن‭ ‬واقع‭ ‬شده‭ ‬به‭ ‬دو‭ ‬بخش‭ ‬شمالي‭ ‬و‭ ‬جنوبي‭ ‬تقسيم‭ ‬شده‌اند‭ ( ‬تصوير‭ ‬3‭).‬

دسترسي‭ ‬به‭ ‬اين‭ ‬قلعه‭ ‬از‭ ‬دو‭ ‬مسير‭ ‬امكان‌پذير‭ ‬است‭: ‬يكي‭ ‬از‭ ‬طريق‭ ‬جاده‌اي‭ ‬خاكي‭ ‬كه‭ ‬از‭ ‬روستاي‭ ‬تنگه‌چكان‭ ‬به‭ ‬سمت‭ ‬جنوب‭ ‬و‭ ‬موازي‭ ‬با‭ ‬رودخانة‭ ‬چنارآب‭ ‬كشيده‭ ‬شده‭ ‬است‭ ‬و‭ ‬از‭ ‬ميان‭ ‬زمين‌هاي‭ ‬كشاورزي‭ ‬عبور‭ ‬مي‌كند‭ ‬تا‭ ‬به‭ ‬سطح‭ ‬محوطه‭ ‬مي‌رسد‭ ‬و‭ ‬راه‭ ‬ديگر‭ ‬جادة‭ ‬آسفالتة‭ ‬سرابله‌ــ‌كرمانشاه‭ ‬در‭ ‬فاصلة‭ ‬11‭ ‬كيلومتري‭ ‬شهر‭ ‬شباب‭ ‬است‭ ‬كه‭ ‬در‭ ‬ضلع‭ ‬جنوبي‭ ‬آن‭ ‬قرار‭ ‬دارد‭.‬

امروزه‭ ‬سطح‭ ‬اين‭ ‬محوطه،‭ ‬به‌خصوص‭ ‬شمال‭ ‬و‭ ‬ميدان‭ ‬مركزي‭ ‬قلعه،‭ ‬به‭ ‬سبب‭ ‬كار‭ ‬ماشين‌هاي‭ ‬خاك‌برداري‭ ‬به‭ ‬منظور‭ ‬كشت‭ ‬غلات‭ ‬تخريب‭ ‬و‭ ‬تسطيح‭ ‬شده‭ ‬است‭. ‬علاوه‭ ‬بر‭ ‬اين‭ ‬تخريب‌ها،‭ ‬قاچاقچيان‭ ‬در‭ ‬جاي‌جاي‭ ‬محوطه‭ ‬چاله‌هايي‭ ‬حفر‭ ‬كرده‌اند‭. ‬همچنين،‭ ‬زير‭ ‬بعضي‭ ‬از‭ ‬ستون‌ها‭ ‬را‭ ‬نيز‭ ‬حفر‭ ‬كرده‭ ‬و‭ ‬ستون‌ها‭ ‬را‭ ‬شكسته‌اند‭.‬

بنا‭ ‬به‭ ‬گفته‭ ‬اهالي‭ ‬محل،‭ ‬در‭ ‬سمت‭ ‬راست‭ ‬رودخانه‭ ‬نيز‭ ‬آثار‭ ‬قلعه‭ ‬و‭ ‬بقاياي‭ ‬ستون،‭ ‬ته‌ستون‭ ‬و‭ ‬همچنين‭ ‬كتيبه‌اي‭ ‬وجود‭ ‬داشته‭ ‬كه‭ ‬طي‭ ‬عمليات‭ ‬راه‌سازي‭ ‬و‭ ‬تونل‌سازي‭ ‬كه‭ ‬از‭ ‬1375ش‭ ‬شروع‭ ‬شد،‭ ‬كاملاً‭ ‬از‭ ‬بين‭ ‬رفته‭ ‬است‭ (‬تصوير‭ ‬3‭).‬

قلعة‭ ‬تنگ‌قير

آثار‭ ‬و‭ ‬بقاياي‭ ‬سنگ‌هاي‭ ‬درهم‌ريختة‭ ‬اتاق‌هايي‭ ‬با‭ ‬پلان‭ ‬مربع‭ ‬و‭ ‬تأسيسات‭ ‬داخلي‭ ‬اين‭ ‬قلعه‭ ‬در‭ ‬دامنه‌هاي‭ ‬شمالي‭ ‬كوه‭ ‬خرمه‭ ‬واقع‭ ‬شده‭ ‬است‭ ‬كه‭ ‬به‭ ‬صورت‭ ‬ديواري‭ ‬نفوذناپذير‭ ‬جنوب‭ ‬و‭ ‬شرق‭ ‬آن‭ ‬را‭ ‬در‭ ‬بر‭ ‬گرفته‭ ‬است‭. ‬براي‭ ‬ساخت‭ ‬تأسيسات‭ ‬داخلي‭ ‬از‭ ‬مصالح‭ ‬لاشه‌سنگ‭ ‬و‭ ‬آجر‭ ‬و‭ ‬گچ‭ ‬استفاده‭ ‬كرده‌اند‭. ‬اين‭ ‬قلعه‭ ‬به‭ ‬وسيلة‭ ‬شكافي‭ ‬كه‭ ‬در‭ ‬ضلع‭ ‬جنوبي‭ ‬آن‭ ‬قرار‭ ‬گرفته‭ ‬و‭ ‬مسيل‭ ‬آب‭ ‬سيلابي‭ ‬است‭ ‬به‭ ‬دو‭ ‬بخش‭ ‬جنوبي‭ ‬و‭ ‬شمالي‭ ‬تقسيم‭ ‬مي‌شود‭. ‬در‭ ‬بخش‭ ‬جنوبي،‭ ‬امروزه‭ ‬بقايايي‭ ‬از‭ ‬ديوارهاي‭ ‬لاشه‌سنگي‭ ‬با‭ ‬ملاط‭ ‬گچ‭ ‬باقي‭ ‬مانده‭ ‬است‭. ‬در‭ ‬قسمتي‭ ‬از‭ ‬آن،‭ ‬بقاياي‭ ‬ديواري‭ ‬عظيم‭ ‬با‭ ‬ضخامت‭ ‬2‭ ‬متر‭ ‬و‭ ‬ارتفاع‭ ‬2‭.‬5‭ ‬متر‭ ‬باقي‭ ‬مانده‭ ‬كه‭ ‬در‭ ‬رج‌هاي‭ ‬پايين‌تر‭ ‬از‭ ‬سنگ‌هاي‭ ‬صخره‌اي‭ ‬و‭ ‬در‭ ‬در‭ ‬رج‌هاي‭ ‬بالايي‭ ‬از‭ ‬سنگ‌هاي‭ ‬تراش‌خورده‭ ‬استفاده‭ ‬كرده‌اند‭ (‬تصوير‭ ‬4‭). ‬همچنين،‭ ‬در‭ ‬اين‭ ‬قسمت‭ ‬از‭ ‬قلعه‭ ‬بقاياي‭ ‬اتاق‌هايي‭ ‬با‭ ‬اندود‭ ‬گچ‭ ‬به‭ ‬مساحت‭ ‬2×1.5‭ ‬متر‭ ‬ديده‭ ‬مي‌شود‭ ‬كه‭ ‬بر‭ ‬روي‭ ‬پرتگاهي‭ ‬بنا‭ ‬شده‌اند‭. ‬همچنين،‭ ‬در‭ ‬اين‭ ‬بخش‭ ‬آثار‭ ‬ديوارهايي‭ ‬با‭ ‬مصالح‭ ‬لاشه‌سنگ‭ ‬و‭ ‬گچ‭ ‬نيم‌كوب‭ ‬وجود‭ ‬دارد‭ ‬كه‭ ‬عرض‭ ‬آنها‭ ‬از‭ ‬1‭ ‬تا‭ ‬1‭.‬5‭ ‬متر‭ ‬متغير‭ ‬است‭. ‬علاوه‭ ‬بر‭ ‬اين،‭ ‬در‭ ‬پرتگاه‭ ‬صخره‌اي‭ ‬اين‭ ‬قسمت‭ ‬آثار‭ ‬ديواري‭ ‬لاشه‌سنگي‭ ‬روي‭ ‬ديوارة‭ ‬صخرهاي‭ ‬ديده‭ ‬مي‌شود‭ ‬كه‭ ‬احتمالاً‭ ‬براي‭ ‬ارتباط‭ ‬بين‭ ‬بخش‌هاي‭ ‬ساختماني‭ ‬پايين‭ ‬صخرة‭ ‬پرتگاهي‭ ‬و‭ ‬تأسيسات‭ ‬فوقاني‭ ‬بوده‭ ‬است‭ (‬تصوير‭ ‬5‭). ‬در‭ ‬ميان‭ ‬سنگ‌هاي‭ ‬ريخته‌شده‭ ‬در‭ ‬پي‭ ‬اتاق‌ها‭ ‬نيز‭ ‬دو‭ ‬پاشنة‭ ‬در‭ ‬وجود‭ ‬دارد‭.‬

مسيل‭ ‬آب‭ ‬اين‭ ‬قسمت‭ ‬را‭ ‬از‭ ‬بخش‭ ‬شمالي‭ ‬جدا‭ ‬مي‌سازد‭ ‬و‭ ‬براي‭ ‬جلوگيري‭ ‬از‭ ‬تخريب‭ ‬سيلابي‭ ‬با‭ ‬ديواره‌اي‭ ‬از‭ ‬سنگ‌هاي‭ ‬بزرگ‭ ‬تقويت‭ ‬شده‭ ‬است‭. ‬در‭ ‬اين‭ ‬قسمت‭ ‬بقاياي‭ ‬دروازه‌اي‭ ‬قرار‭ ‬داشته‭ ‬كه‭ ‬احتمالاً‭ ‬با‭ ‬پل‭ ‬كوچكي‭ ‬اين‭ ‬بخش‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬بخش‭ ‬شمالي‭ ‬وصل‭ ‬مي‌كرده‭ ‬است‭. ‬احتمالاً‭ ‬در‭ ‬فصول‭ ‬بارندگي‭ (‬زمستان‭ ‬و‭ ‬بهار‭) ‬امكان‭ ‬تردد‭ ‬از‭ ‬اين‭ ‬مسيل‭ ‬سخت‭ ‬بوده‭ ‬است‭. ‬در‭ ‬عين‭ ‬حال،‭ ‬پاشنة‭ ‬در‭ ‬سنگي‭ ‬مكعب‌مستطيل‌شكلي‭ ‬با‭ ‬ابعاد‭ ‬بزرگ‭ ‬در‭ ‬اين‭ ‬قسمت‭ ‬وجود‭ ‬دارد‭ ‬كه‭ ‬نشان‌دهندة‭ ‬وجود‭ ‬دربي‭ ‬محكم‭ ‬و‭ ‬سنگين‭ ‬براي‭ ‬جلوگيري‭ ‬از‭ ‬نفوذ‭ ‬احتمالي‭ ‬دشمن‭ ‬از‭ ‬راه‭ ‬اين‭ ‬مسيل‭ ‬است‭.‬

در‭ ‬قسمت‭ ‬شمالي،‭ ‬محوطة‭ ‬باز‭ ‬مستطيل‌شكلي‭ ‬در‭ ‬بين‭ ‬آثار‭ ‬اتاق‌ها‭ ‬ديده‭ ‬مي‌شود‭ ‬كه‭ ‬به‭ ‬نظر‭ ‬مي‌رسد‭ ‬اتاق‌ها‭ ‬و‭ ‬راه‌هاي‭ ‬مجموعه‭ ‬به‭ ‬اين‭ ‬قسمت‭ ‬منتهي‭ ‬مي‌شده‭ ‬و‭ ‬از‭ ‬اين‭ ‬قسمت‭ ‬نيز‭ ‬دسترسي‭ ‬به‭ ‬همة‭ ‬اتاق‌ها‭ ‬ميسر‭ ‬بوده‭ ‬است‭. ‬در‭ ‬بررسي‭ ‬سطحي،‭ ‬به‭ ‬علت‭ ‬درهم‌ريختگي‭ ‬آثار‭ ‬پي‭ ‬ديوار‭ ‬اتاق‌ها،‭ ‬ورودي‭ ‬آنها‭ ‬مشخص‭ ‬نبود،‭ ‬اما‭ ‬به‭ ‬نظر‭ ‬مي‌رسد‭ ‬كه‭ ‬اتاق‌ها‭ ‬از‭ ‬طريق‭ ‬ورودي‭ ‬يا‭ ‬دالاني‭ ‬به‭ ‬هم‭ ‬مرتبط‭ ‬بوده‌اند،‭ ‬زيرا‭ ‬اثري‭ ‬از‭ ‬كوچه‭ ‬يا‭ ‬معبري‭ ‬كه‭ ‬اتاق‌ها‭ ‬را‭ ‬از‭ ‬هم‭ ‬جدا‭ ‬سازد‭ ‬مشاهده‭ ‬نشد‭. ‬

بخش‭ ‬شمالي‭ ‬مسيل‭ ‬از‭ ‬شمال‭ ‬به‭ ‬رودخانة‭ ‬چنارآب‭ ‬و‭ ‬از‭ ‬جنوب‭ ‬به‭ ‬ديوارة‭ ‬صخره‌اي‭ ‬كوه‌‭ ‬خرمه‭ ‬منتهي‭ ‬مي‌شود‭. ‬در‭ ‬مركز‭ ‬اين‭ ‬قسمت،‭ ‬بقاياي‭ ‬ستون‌ها‭ ‬و‭ ‬بدنة‭ ‬ستون‌هاي‭ ‬تراشيدة‭ ‬سنگ‭ ‬آهكي‭ ‬در‭ ‬كنار‭ ‬بقاياي‭ ‬آثار‭ ‬معماري‭ ‬با‭ ‬مصالح‭ ‬آجر‭ ‬به‭ ‬ابعاد‭ ‬5×22×22‭ ‬يا‭ ‬5×21.5×21.5‭ ‬سانتي‌متر‭ ‬و‭ ‬لاشه‌سنگ‭ ‬ديده‭ ‬مي‌شود‭. ‬در‭ ‬اطراف‭ ‬اين‭ ‬قسمت،‭ ‬توده‌هاي‭ ‬به‌هم‌ريختة‭ ‬لاشه‌سنگ‌ها‭ ‬و‭ ‬بقاياي‭ ‬اتاق‌هايي‭ ‬مربع‌شكل‭ ‬با‭ ‬دو‭ ‬ورودي‭ ‬به‭ ‬صورت‭ ‬قرينه‭ ‬در‭ ‬جنوب‭ ‬و‭ ‬شمال‭ ‬به‭ ‬ابعاد‭ ‬380×380‭ ‬سانتي‌متر‭ ‬وجود‭ ‬دارد‭ ‬كه‭ ‬اندازة‭ ‬ورودي‭ ‬جنوبي‭ ‬آن‭ ‬92‭ ‬سانتي‌متر‭ ‬است‭ ‬كه‭ ‬بعدها‭ ‬با‭ ‬ديواره‌اي‭ ‬كوچك‭ (‬تيغه‭) ‬به‭ ‬طول‭ ‬24‭ ‬سانتي‌متر‭ ‬و‭ ‬ضخامت‭ ‬26‭ ‬سانتي‌متر‭ ‬كوچك‌تر‭ ‬شده‭ ‬است‭. ‬ورودي‭ ‬شمالي‭ ‬95‭ ‬سانتي‌متر‭ ‬عرض‭ ‬دارد‭. ‬در‭ ‬ساخت‭ ‬ديوارهاي‭ ‬اين‭ ‬اتاق‭ ‬يا‭ ‬هشتي‭ ‬از‭ ‬لاشه‌سنگ‭ ‬با‭ ‬ملاط‭ ‬گچ‭ ‬نيم‌كوب‭ ‬استفاده‭ ‬شده‭ ‬است‭. ‬همچنين،‭ ‬ديواره‌هاي‭ ‬لاشه‌سنگي‭ ‬را‭ ‬با‭ ‬اندود‭ ‬گچي‭ ‬به‭ ‬ضخامت‭ ‬3‭ ‬تا‭ ‬5‭ ‬سانتي‌متر‭ ‬پوشانده‌اند‭. ‬در‭ ‬شمالي‭ ‬اين‭ ‬اتاق‭ ‬يا‭ ‬هشتي‭ ‬به‭ ‬محوطه‌اي‭ ‬منتهي‭ ‬مي‌شود‭ ‬كه‭ ‬دو‭ ‬پايه‌ستون‭ ‬دارد‭ ‬و‭ ‬يكي‭ ‬از‭ ‬آنها‭ ‬شكسته‭ ‬است‭. ‬به‭ ‬احتمال‭ ‬فراوان،‭ ‬اين‭ ‬هشتي‭ ‬راه‭ ‬دسترسي‭ ‬به‭ ‬مجموعة‭ ‬ستون‌دار‭ ‬و‭ ‬آتشدان‭ ‬بوده‭ ‬است‭. ‬ضخامت‭ ‬ديوارهاي‭ ‬هشتي‭ ‬بين‭ ‬100‭ ‬تا‭ ‬110‭ ‬سانتي‌متر‭ ‬است‭ ‬و‭ ‬در‭ ‬ساخت‭ ‬ديوار،‭ ‬نماي‭ ‬بيروني‭ ‬را‭ ‬با‭ ‬لاشه‌سنگ‌هاي‭ ‬تراشيده‭ ‬ساخته‭ ‬و‭ ‬فضاي‭ ‬بين‭ ‬آنها‭ ‬را‭ ‬با‭ ‬لاشه‌سنگ‌هاي‭ ‬كوچك‌تر‭ ‬و‭ ‬ملاط‭ ‬گچ‭ ‬نيم‌كوب‭ ‬پر‭ ‬كرده‌اند‭. ‬بين‭ ‬رگة‭ ‬لاشه‌سنگ‌هاي‭ ‬نما‭ ‬با‭ ‬گچ‭ ‬نيم‌كوب‭ ‬بندكشي‭ ‬و‭ ‬پر‭ ‬شده‭ ‬است‭. ‬در‭ ‬نهايت،‭ ‬نما‭ ‬را‭ ‬با‭ ‬لايه‌اي‭ ‬از‭ ‬ملاط‭ ‬گچ‭ ‬نيم‌كوب‭ ‬براي‭ ‬پوشاندن‭ ‬زمختي‭ ‬ديوار‭ ‬پوشانده‌اند‭ (‬تصوير‭ ‬5‭). ‬اين‭ ‬شيوة‭ ‬ديوارسازي‭ ‬در‭ ‬دورة‭ ‬اشكاني‭ ‬ابداع‭ ‬شد‭ ‬كه‭ ‬در‭ ‬نما‭ ‬از‭ ‬سنگ‌هاي‭ ‬تراشيده‭ ‬استفاده‭ ‬و‭ ‬فضاي‭ ‬بين‭ ‬ديوار‭ ‬را‭ ‬با‭ ‬لاشه‌سنگ‭ ‬پر‭ ‬مي‌كردند‭. ‬در‭ ‬جاهايي‭ ‬كه‭ ‬دسترسي‭ ‬به‭ ‬سنگ‭ ‬وجود‭ ‬نداشت،‭ ‬در‭ ‬نما‭ ‬از‭ ‬آجر‭ ‬به‭ ‬جاي‭ ‬پركننده‭ ‬استفاده‭ ‬مي‌شد‭.‬‭ ‬اين‭ ‬شيوه‭ ‬در‭ ‬كاخ‌ها‭ ‬و‭ ‬ساختمان‌هاي‭ ‬الحضر‭ ‬و‭ ‬كاخ‭ ‬آشور‭ ‬ديده‭ ‬مي‌شود‭ ‬كه‭ ‬نماي‭ ‬آنها‭ ‬يك‌درميان‭ ‬سنگ‌هاي‭ ‬باريك‭ ‬و‭ ‬سنگ‌هاي‭ ‬است‭.‬‭ ‬همچنين،‭ ‬در‭ ‬ديوار‭ ‬ساساني‭ ‬كنار‭ ‬رودخانة‭ ‬بيستون،‭ ‬كه‭ ‬كاخ‭ ‬مغولي‭ ‬روي‭ ‬آن‭ ‬ساخته‭ ‬شده،‭ ‬چنين‭ ‬شيوه‌اي‭ ‬گزارش‭ ‬شده‭ ‬است‭.‬‭ ‬حصارهايي‭ ‬از‭ ‬جنس‭ ‬لاشه‌سنگ‭ ‬و‭ ‬ملاط‭ ‬گچ‭ ‬از‭ ‬ويژگي‌هاي‭ ‬سازه‌هاي‭ ‬معماري‭ ‬اشكاني‭ ‬و‭ ‬ساساني‭ ‬است‭. ‬در‭ ‬اين‭ ‬سازه‌ها،‭ ‬سنگ‌ها‭ ‬بنا‭ ‬را‭ ‬نمي‌سازند،‭ ‬بلكه‭ ‬عامل‭ ‬چسباننده‭ (‬گچ‭) ‬است‭ ‬كه‭ ‬به‭ ‬سرعت‭ ‬مي‌بندد‭ ‬و‭ ‬سنگ‌ها‭ ‬را‭ ‬در‭ ‬جاي‭ ‬خود‭ ‬نگه‭ ‬داشته،‭ ‬بنا‭ ‬را‭ ‬شكل‭ ‬مي‌دهد‭.‬‭ ‬همچنين،‭ ‬سبك‭ ‬و‭ ‬شيوة‭ ‬ساخت‭ ‬تأسيسات‭ ‬و‭ ‬برج‌ها‭ ‬و‭ ‬مصالح‭ ‬به‌كاررفته‭ ‬در‭ ‬آنها‭ ‬كه‭ ‬بومي‭ (‬بوم‌آورد‭) ‬منطقه‭ ‬است‭ ‬و‭ ‬تنوع‭ ‬استفاده‭ ‬از‭ ‬مواد‭ ‬و‭ ‬مصالح‭ ‬بومي‭ ‬و‭ ‬بهره‭ ‬بردن‭ ‬از‭ ‬شكل‭ ‬زمين‭ (‬توپوگرافي‭) ‬در‭ ‬ساخت‭ ‬قلعه‭ ‬نيز‭ ‬از‭ ‬ويژگي‌هاي‭ ‬معماري‭ ‬اواخر‭ ‬دورة‭ ‬اشكاني‭ ‬است‭. ‬ادوارد‭ ‬كيل‭ ‬نيز‭ ‬چنين‭ ‬سازه‌هايي‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬اين‭ ‬دوره‭ ‬نسبت‭ ‬مي‌دهد‭.‬‭ ‬با‭ ‬اين‭ ‬همه،‭ ‬با‭ ‬نگاهي‭ ‬به‭ ‬برج‌هاي‭ ‬چهارگوش‭ ‬در‭ ‬اين‭ ‬مجموعه‭ ‬مي‌توان‭ ‬گفت‭ ‬كه‭ ‬اين‭ ‬قلعه‭ ‬در‭ ‬دورة‭ ‬اشكاني‭ ‬و‭ ‬قبل‭ ‬از‭ ‬قلعة‭ ‬يزدگرد‭ ‬ساخته‭ ‬شده‭ ‬و‭ ‬احتمالاً‭ ‬در‭ ‬دورة‭ ‬ساساني‭ ‬و‭ ‬اسلامي‭ ‬نيز‭ ‬از‭ ‬آن‭ ‬استفاده‭ ‬مي‌شده‭ ‬است‭.‬

ستون‌هاي‭ ‬ريخته‌شده،‭ ‬شامل‭ ‬چندين‭ ‬بدنه‌ستون،‭ ‬در‭ ‬اضلاع‭ ‬شمالي‭ ‬و‭ ‬غربي‭ ‬اتاق‭ ‬يا‭ ‬هشتي‭ ‬قرار‭ ‬دارند‭ ‬كه‭ ‬به‭ ‬محوطه‌اي‭ ‬باز‭ ‬منتهي‭ ‬مي‌شود‭ ‬و‭ ‬هيچ‭ ‬رد‭ ‬ديوار‭ ‬يا‭ ‬بقاياي‭ ‬آن‭ ‬وجود‭ ‬ندارد‭. ‬به‭ ‬نظر‭ ‬مي‌رسد‭ ‬اين‭ ‬محوطه‭ ‬ميدان‭ ‬اصلي‭ ‬بوده‭ ‬و‭ ‬اتاق‌ها‭ ‬و‭ ‬سازهاي‭ ‬با‭ ‬بناي‭ ‬ستون‌دار‭ ‬در‭ ‬اطراف‭ ‬آن‭ ‬ساخته‭ ‬شده‭ ‬بود‭. ‬اين‭ ‬حياط‭ ‬يا‭ ‬صحن‭ ‬تا‭ ‬كنارة‭ ‬تراس‭ ‬رودخانه‭ ‬ادامه‭ ‬داشت‭. ‬اتاق‌هايي‭ ‬با‭ ‬ابعاد‭ ‬گوناگون‭ ‬در‭ ‬اطراف‭ ‬اين‭ ‬صحن‭ ‬يا‭ ‬فضاي‭ ‬خالي‭ ‬ساخته‭ ‬شده‭ ‬بود‭ ‬كه‭ ‬بزرگ‌ترين‭ ‬آنها‭ ‬ابعادي‭ ‬به‭ ‬اندازة‭ ‬16.3×22.1‭ ‬متر‭ ‬دارد‭ ‬كه‭ ‬ضخامت‭ ‬ديوارهاي‭ ‬لاشه‌سنگي‭ ‬آن‭ ‬از‭ ‬يك‭ ‬تا‭ ‬دو‭ ‬متر‭ ‬متغير‭ ‬است‭. ‬

سازندگان‭ ‬قلعه‭ ‬يا‭ ‬مجموعه‭ ‬براي‭ ‬جلوگيري‭ ‬از‭ ‬تخريب‭ ‬ناشي‭ ‬از‭ ‬سيل‭ ‬در‭ ‬زمان‭ ‬طغيان‭ ‬رودخانه‭ ‬تراسي‭ ‬پله‌پله‭ ‬در‭ ‬كنارة‭ ‬رودخانه‭ ‬با‭ ‬سنگ‌هاي‭ ‬بزرگ‭ ‬ايجاد‭ ‬كرده‭ ‬بودند‭ ‬كه‭ ‬بخش‌هايي‭ ‬از‭ ‬اين‭ ‬تراس‭ ‬باقي‭ ‬مانده‭ ‬است‭. ‬اين‭ ‬تراس‭ ‬هم‭ ‬سيل‌شكن‭ ‬بود‭ ‬و‭ ‬هم‭ ‬برداشت‭ ‬آب‭ ‬از‭ ‬رودخانه‭ ‬را‭ ‬تسهيل‭ ‬مي‌كرد‭. ‬در‭ ‬كنارة‭ ‬اين‭ ‬ديوار‭ ‬بقاياي‭ ‬خمره‌اي‭ ‬ديده‭ ‬مي‌شود‭ ‬كه‭ ‬در‭ ‬خاك‭ ‬به‭ ‬صورت‭ ‬ايستاده‭ ‬كار‭ ‬گذاشته‌اند‭ ‬و‭ ‬حفاران‭ ‬غيرمجاز‭ ‬آن‭ ‬را‭ ‬بيرون‭ ‬آورده‌اند‭ ‬و‭ ‬احتمالاً‭ ‬بخشي‭ ‬از‭ ‬وسايل‭ ‬تدفين‭ ‬خمره‌اي‭ ‬بوده،‭ ‬زيرا‭ ‬در‭ ‬كنار‭ ‬و‭ ‬داخل‭ ‬خمره‭ ‬بقاياي‭ ‬استخواني‭ ‬به‭ ‬همراه‭ ‬چند‭ ‬تكه‭ ‬شيشة‭ ‬شكستة‭ ‬ريز‭ ‬به‭ ‬صورت‭ ‬پراكنده‭ ‬ديده‭ ‬مي‌شود‭ (‬تصوير‭ ‬6‭).‬

كارگاه‭ ‬سنگ‌تراشي‭: ‬با‭ ‬بررسي‭ ‬بيشتر‭ ‬محوطه‭ ‬مشخص‭ ‬شد‭ ‬كه‭ ‬معدن‭ ‬و‭ ‬محل‭ ‬ساخت‭ ‬ستون‌ها،‭ ‬ته‌ستون‌ها‭ ‬و‭ ‬پاشنه‌هاي‭ ‬سنگي‭ ‬دروازة‭ ‬جنوبي،‭ ‬كه‭ ‬جنوب‭ ‬و‭ ‬شمال‭ ‬قلعه‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬هم‭ ‬مرتبط‭ ‬مي‌كند،‭ ‬در‭ ‬ابتداي‭ ‬شكاف‭ ‬شرقي‭ ‬محوطه‭ ‬و‭ ‬در‭ ‬حدود‭ ‬150‭ ‬متري‭ ‬محل‭ ‬قرارگيري‭ ‬ستون‌ها‭ ‬قرار‭ ‬دارد‭. ‬اين‭ ‬موضوع‭ ‬از‭ ‬بقاياي‭ ‬ستون‌هاي‭ ‬نيمه‌كاره‭ ‬و‭ ‬رهاشده‭ ‬در‭ ‬محل‭ ‬جداسازي‭ ‬سنگ‭ ‬خام‭ ‬براي‭ ‬ساخت‭ ‬ستون‌ها‭ ‬و‭ ‬شيوه،‭ ‬جاي‭ ‬و‭ ‬اثر‭ ‬قلم‌هاي‭ ‬سنگ‌بُري‭ ‬استفاده‌شده‭ ‬روي‭ ‬صخره‭ ‬كاملاً‭ ‬مشخص‭ ‬است‭. ‬

روي‭ ‬تخته‌سنگي‭ ‬بزرگ‭ ‬به‭ ‬طول‭ ‬260‭ ‬و‭ ‬عرض‭ ‬180‭ ‬سانتي‌متر،‭ ‬كه‭ ‬از‭ ‬ديوارة‭ ‬صخره‌اي‭ ‬اين‭ ‬قسمت‭ ‬جدا‭ ‬شده‭ ‬است،‭ ‬آثار‭ ‬جاي‭ ‬قلم‭ ‬و‭ ‬پتك‌هاي‭ ‬به‭ ‬كار‭ ‬رفته‭ ‬براي‭ ‬بريدن‭ ‬سنگ‭ ‬به‭ ‬صورت‭ ‬گودي‌هايي‭ ‬به‭ ‬طول‭ ‬23‭ ‬تا‭ ‬25‭ ‬و‭ ‬عمق‭ ‬18‭ ‬سانتي‌متر‭ ‬در‭ ‬خط‭ ‬مستقيم‭ ‬ديده‭ ‬مي‌شود‭ ‬كه‭ ‬سنگ‌بُرها‭ ‬به‭ ‬صورت‭ ‬منظم‭ ‬با‭ ‬زدن‭ ‬ضربه‭ ‬بر‭ ‬اسكنه‌هاي‭ ‬قرار‭ ‬گرفته‭ ‬در‭ ‬اين‭ ‬گودي‌هاي‭ ‬مستطيل‌شكل،‭ ‬سنگ‭ ‬را‭ ‬مستقيماً‭ ‬از‭ ‬تخته‌سنگ‭ ‬مادر‭ ‬جدا‭ ‬كرده‭ ‬و‭ ‬براي‭ ‬مراحل‭ ‬بعدي‭ ‬در‭ ‬اختيار‭ ‬حجاران‭ ‬و‭ ‬سنگ‌تراشان‭ ‬قرار‭ ‬مي‌دادند‭. ‬چنان‭ ‬كه‭ ‬گفته‭ ‬شد،‭ ‬در‭ ‬كنار‭ ‬اين‭ ‬تخته‌سنگ‭ ‬تعدادي‭ ‬بدنه‌ستون‭ ‬به‭ ‬صورت‭ ‬نيمه‌كاره‭ ‬وجود‭ ‬دارد‭ (‬تصوير‭ ‬7‭).‬

ستون‌ها‭ ‬و‭ ‬بدنة‭ ‬ستون‌ها‭: ‬بقاياي‭ ‬دو‭ ‬پايه‌ستون‭ ‬در‭ ‬بخش‭ ‬شمالي‭ ‬وجود‭ ‬دارد‭ ‬كه‭ ‬تقريباً‭ ‬سالم‭ ‬مانده‌اند‭. ‬پايه‌ستون‌ها‭ ‬به‭ ‬شكل‭ ‬مربع‭ ‬به‭ ‬ابعاد‭ ‬115×115‭ ‬و‭ ‬بلندي‭ ‬60‭ ‬سانتي‌متر‭ ‬از‭ ‬سنگ‭ ‬آهكي‭ ‬سفيدي‭ ‬به‭ ‬صورت‭ ‬مطبق‭ ‬تراشيده‭ ‬شده‌اند‭ ‬و‭ ‬آثار‭ ‬تيشة‭ ‬حجاري‭ ‬بر‭ ‬روي‭ ‬آنها‭ ‬ديده‭ ‬مي‌شود‭ ‬و‭ ‬قلم‌گيري‭ ‬نشده‌اند‭. ‬در‭ ‬بالاي‭ ‬ستون‌ها‭ ‬گودي‌اي‭ ‬به‭ ‬عمق‭ ‬16‭ ‬و‭ ‬قطر‭ ‬19‭ ‬سانتي‌متر‭ ‬به‭ ‬شكل‭ ‬كاسه‭ ‬ايجاد‭ ‬شده‭ ‬است‭ (‬تصوير‭ ‬8‭). ‬ابتدا‭ ‬بر‭ ‬اين‭ ‬عقيده‭ ‬بودم‭ ‬كه‭ ‬اين‭ ‬گودي‭ ‬روي‭ ‬دو‭ ‬تخته‌سنگ،‭ ‬كه‭ ‬پله‌پله‭ ‬و‭ ‬راست‌گوشه‭ ‬حجاري‭ ‬شده‌اند،‭ ‬براي‭ ‬نگهداري‭ ‬بدنة‭ ‬ستون‌ها‭ ‬با‭ ‬ميله‌اي‭ ‬احتمالاً‭ ‬چوبي‭ ‬يا‭ ‬با‭ ‬ايجاد‭ ‬زائده‌اي‭ ‬در‭ ‬انتهاي‭ ‬بدنة‭ ‬ستون‭ ‬بوده‭ ‬است‭. ‬اما‭ ‬با‭ ‬بررسي‭ ‬بدنة‭ ‬ستون‌ها‭ ‬متوجه‭ ‬شدم‭ ‬كه‭ ‬هيچ‌كدام‭ ‬از‭ ‬بدنة‭ ‬ستون‌ها‭ ‬حفره‭ ‬يا‭ ‬زائده‌اي‭ ‬به‭ ‬اين‭ ‬اندازه‭ ‬ندارند،‭ ‬بلكه‭ ‬حفرة‭ ‬آنها‭ ‬چهارگوش‭ ‬بوده‭ ‬و‭ ‬با‭ ‬حفرة‭ ‬روي‭ ‬پايه‌ستون‌هايي‭ ‬مطابقت‭ ‬دارند‭ ‬كه‭ ‬اكنون‭ ‬در‭ ‬موزة‭ ‬مردم‌شناسي‭ ‬قلعة‭ ‬والي‭ ‬ايلام‭ ‬نگهداري‭ ‬مي‌شوند‭. ‬بنابراين،‭ ‬اين‭ ‬دو‭ ‬تخته‌سنگ‭ ‬حجاري‌شده‭ ‬در‭ ‬اين‭ ‬قسمت‭ ‬كاركردي‭ ‬ديگر‭ ‬داشته‭ ‬و‭ ‬احتمالاً‭ ‬به‭ ‬منزلة‭ ‬آتشدان‭ ‬يا‭ ‬محلي‭ ‬براي‭ ‬پيشكش‭ ‬قرباني‭ ‬بوده‌اند‭. ‬وجود‭ ‬بدنة‭ ‬‌ستوني‭ ‬در‭ ‬ميان‭ ‬اين‭ ‬دو‭ ‬تخته‌سنگ‭ ‬مطبق‭ ‬نشان‭ ‬مي‌دهد‭ ‬كه‭ ‬آتشدان‭ ‬بوده‌اند‭. ‬اين‭ ‬سنگ‭ ‬از‭ ‬طول‭ ‬شكسته‭ ‬و‭ ‬چندتكه‭ ‬شده‭ ‬است‭. ‬از‭ ‬نظر‭ ‬شكل‭ ‬كلي،‭ ‬اين‭ ‬آتشدان‭ ‬مشابه‭ ‬تصوير‭ ‬آتشداني‭ ‬در‭ ‬نقش‌برجستة‭ ‬بيستون‭ ‬است‭ ‬كه‭ ‬در‭ ‬آن،‭ ‬شاهزادة‭ ‬پارتي‭ ‬در‭ ‬برابر‭ ‬آتشداني‭ ‬مشغول‭ ‬اجراي‭ ‬مراسم‭ ‬مذهبي‭ ‬است‭.‬‭ ‬آتشدان‭ ‬بيستون‭ ‬مشابه‭ ‬با‭ ‬تصوير‭ ‬آتشدان‭ ‬پشت‭ ‬سكة‭ ‬اوخاسرس‭ ‬و‭ ‬پشت‭ ‬سكة‭ ‬اردشير‭ ‬دوم‭ (‬ح‭ ‬179‭-‬224م‭)‬،‭ ‬از‭ ‬شاهان‭ ‬محلي‭ ‬پارس،‭ ‬است‭.‬‭ ‬اين‭ ‬آتشدان‌ها‭ ‬داراي‭ ‬يك‭ ‬پايه‭ ‬با‭ ‬بدنه‭ ‬و‭ ‬سرستون‭ ‬بوده‌اند‭. ‬اما‭ ‬در‭ ‬پشت‭ ‬سكة‭ ‬اردشير‭ ‬نقش‭ ‬آتشداني‭ ‬ديده‭ ‬مي‌شود‭ ‬كه‭ ‬داراي‭ ‬سه‭ ‬پايه‭ ‬است،‭ ‬ولي‭ ‬از‭ ‬زمان‭ ‬شاپور‭ ‬اول‭ ‬شكل‭ ‬آتشدان‭ ‬تغير‭ ‬يافت‭ ‬و‭ ‬به‭ ‬صورت‭ ‬ستوني‭ ‬با‭ ‬سرستون‭ ‬و‭ ‬پايه‌ستوني‭ ‬به‭ ‬شكل‭ ‬چند‭ ‬قطعة‭ ‬راست‌گوشه‭ ‬درآمد‭ ‬كه‭ ‬در‭ ‬طرفين‭ ‬آن‭ ‬شاهنشاه‭ ‬و‭ ‬ايزدان‭ ‬گوناگون‭ (‬اهورامزدا،‭ ‬ميترا‭ ‬و‭ ‬آناهيتا‭) ‬نقش‭ ‬مي‌شدند‭. ‬اين‭ ‬نقش‭ ‬سكه‌هاي‭ ‬ساساني‭ ‬كم‌وبيش‭ ‬تا‭ ‬زمان‭ ‬بلاش‭ ‬ادامه‭ ‬پيدا‭ ‬كرد‭.‬‭ ‬همچنين،‭ ‬نمونه‌اي‭ ‬از‭ ‬اين‭ ‬نوع‭ ‬آتشدان‭ ‬روي‭ ‬مهري‭ ‬سنگي‭ ‬حكاكي‭ ‬شده‭ ‬و‭ ‬در‭ ‬كتابخانة‭ ‬پاريس‭ ‬نگهداري‭ ‬مي‌شود‭. ‬در‭ ‬اين‭ ‬مهر‭ ‬سنگي،‭ ‬ايزد‭ ‬آتش‭ ‬در‭ ‬بالاي‭ ‬آتشدان‭ ‬نمايان‭ ‬است‭.‬‭ ‬اين‭ ‬تركيب‭ ‬از‭ ‬دورة‭ ‬هرمز‭ ‬دوم‭ ‬بر‭ ‬روي‭ ‬سكه‌ها‭ ‬ظاهر‭ ‬شد‭.‬‭ ‬در‭ ‬كنار‭ ‬آتشدان‭ ‬يا‭ ‬آتشگاه‭ ‬نام‭ ‬آتشكده‭ ‬نيز‭ ‬مي‌آمد‭.‬‭ ‬آتشدان‭ ‬اين‭ ‬محوطه‭ ‬مشابه‭ ‬تصوير‭ ‬آتشدان‌هايي‭ ‬است‭ ‬كه‭ ‬از‭ ‬اواخر‭ ‬دوران‭ ‬پارتي‭ (‬شاهان‭ ‬پارس‭) ‬بر‭ ‬پشت‭ ‬سكه‌ها‭ ‬ظاهر‭ ‬شدند‭ ‬و‭ ‬نمونه‌اي‭ ‬از‭ ‬آنها،‭ ‬كه‭ ‬قدمت‭ ‬آن‭ ‬به‭ ‬دورة‭ ‬اشكاني‭ ‬برمي‌گردد،‭ ‬در‭ ‬حفاري‌هاي‭ ‬كوه‭ ‬خواجه‭ ‬سيستان‭ ‬يافت‭ ‬شد‭.‬‭ ‬اين‭ ‬آتشدان‭ ‬از‭ ‬سنگ‭ ‬يكپارچه‭ ‬ساخته‭ ‬شده،‭ ‬در‭ ‬حالي‭ ‬كه‭ ‬در‭ ‬دورة‭ ‬ساساني‭ ‬آتشدان‌ها‭ ‬از‭ ‬چندين‭ ‬قطعة‭ ‬مجزا‭ ‬ساخته‭ ‬مي‌شدند‭ ‬و‭ ‬آتشدان‭ ‬چندقطعه،‭ ‬به‌خصوص‭ ‬بر‭ ‬پشت‭ ‬سكه‌هاي‭ ‬شاپور‭ ‬اول،‭ ‬با‭ ‬جزييات‭ ‬كامل‌تري‭ ‬نقش‭ ‬شد‭.‬‭ ‬در‭ ‬بيشاپور،‭ ‬آتشداني‭ ‬سنگي‭ ‬قرار‭ ‬داشت‭ ‬كه‭ ‬پايه‭ ‬و‭ ‬ستون‭ ‬و‭ ‬پهنة‭ ‬آن‭ ‬در‭ ‬بنايي‭ ‬از‭ ‬دوران‭ ‬اسلامي‭ ‬در‭ ‬نزديكي‭ ‬پرستشگاه‭ ‬پيدا‭ ‬شده‭ ‬است‭ ‬و‭ ‬گويا‭ ‬متعلق‭ ‬به‭ ‬پرستشگاه‭ (‬آتشكده‭) ‬بوده‭ ‬است‭. ‬بازسازي‭ ‬اين‭ ‬آتشدان‭ ‬تصويري‭ ‬مشابه‭ ‬آتشدان‌هايي‭ ‬به‭ ‬دست‭ ‬داده‭ ‬است‭ ‬كه‭ ‬بر‭ ‬پشت‭ ‬سكه‌هاي‭ ‬ساساني‭ ‬ديده‭ ‬مي‌شود‭. ‬مي‌بايست‭ ‬يادآور‭ ‬شد‭ ‬كه‭ ‬علاوه‭ ‬بر‭ ‬آتشي‭ ‬كه‭ ‬داخل‭ ‬پرستشگاه‭ ‬افروخته‭ ‬بود،‭ ‬آتش‭ ‬ديگري‭ ‬نيز‭ ‬روشن‭ ‬مي‌كردند‭ ‬كه‭ ‬بايد‭ ‬در‭ ‬بيرون‭ ‬و‭ ‬در‭ ‬معرض‭ ‬ديد‭ ‬قرار‭ ‬مي‌گرفت‭.‬‭ ‬

در‭ ‬شرق‭ ‬آتشدان‌ها‭ ‬بخشي‭ ‬از‭ ‬بدنة‭ ‬ستون‌ها‭ ‬ديده‭ ‬مي‌شود‭. ‬با‭ ‬توجه‭ ‬به‭ ‬بقاياي‭ ‬ستون‌هاي‭ ‬ريخته‌شده‭ ‬و‭ ‬افتاده‭ ‬مي‌توان‭ ‬گفت‭ ‬كه‭ ‬اين‭ ‬ستون‌ها‭ ‬را‭ ‬از‭ ‬چند‭ ‬بخش‭ ‬مي‌ساختند‭ ‬و‭ ‬بعد‭ ‬آنها‭ ‬را‭ ‬روي‭ ‬هم‭ ‬سوار‭ ‬مي‌كردند‭. ‬طول‭ ‬اين‭ ‬بخش‌ها‭ ‬102‭ ‬است‭ ‬و‭ ‬قطر‭ ‬آنها‭ ‬از‭ ‬59‭ ‬تا‭ ‬61‭ ‬سانتي‌متر‭ ‬متغير‭ ‬است‭. ‬متأسفانه‭ ‬فقط‭ ‬يكي‭ ‬از‭ ‬اين‭ ‬بدنة‭ ‬ستون‌ها‭ ‬سالم‭ ‬مانده‭ ‬و‭ ‬4‭ ‬بدنة‭ ‬ديگر‭ ‬شكسته‭ ‬شده‌اند‭.‬‭ ‬همچنين،‭ ‬حجار‭ ‬براي‭ ‬سوار‭ ‬كردن‭ ‬و‭ ‬استحكام‭ ‬بخشيدن‭ ‬اين‭ ‬بخش‌ها‭ ‬روي‭ ‬همديگر‭ ‬حفره‌اي‭ ‬مربع‌شكل‭ ‬به‭ ‬ابعاد‭ ‬7×10‭ ‬و‭ ‬عمق‭ ‬7‭ ‬سانتي‌متر‭ ‬در‭ ‬انتهاي‭ ‬اين‭ ‬بخش‌ها‭ ‬ايجاد‭ ‬مي‌كرد‭ ‬تا‭ ‬بخش‌هاي‭ ‬بدنة‭ ‬ستون‭ ‬با‭ ‬هم‭ ‬چفت‭ ‬شوند‭ (‬شكل‭ ‬9‭). ‬نكته‌اي‭ ‬كه‭ ‬لازم‭ ‬است‭ ‬بدان‭ ‬اشاره‭ ‬شود‭ ‬اينكه‭ ‬آثار‭ ‬تيشة‭ ‬حجاري‭ ‬بر‭ ‬روي‭ ‬اين‭ ‬بدنة‭ ‬ستون‌ها‭ ‬ديده‭ ‬مي‌شود‭ ‬و‭ ‬به‭ ‬نظر‭ ‬مي‌رسد‭ ‬كه‭ ‬قلم‌گيري‭ ‬نشده‌اند‭. ‬اين‭ ‬امر‭ ‬شايد‭ ‬دليل‭ ‬آن‭ ‬باشند‭ ‬كه‭ ‬اين‭ ‬ستون‌ها‭ ‬نيمه‌كاره‭ ‬رها‭ ‬شده‌اند‭ ‬كه‭ ‬نشانة‭ ‬توقف‭ ‬ساخت‌وساز‭ ‬يا‭ ‬بازسازي‭ ‬اين‭ ‬مجموعه‭ ‬است‭. ‬

پايه‌ستون‭ ‬با‭ ‬نقش‭ ‬گل‭ ‬پنج‌پر‭:‬‭ ‬پايه‌ستوني‭ ‬با‭ ‬نقش‌برجستة‭ ‬گل‭ ‬پنج‌پر‭ ‬از‭ ‬سنگ‭ ‬آهكي‭ ‬سفيد‭ ‬در‭ ‬بخش‭ ‬شمالي‭ ‬محوطة‭ ‬اصلي‭ ‬و‭ ‬در‭ ‬كنار‭ ‬رودخانه‭ ‬يافت‭ ‬شده‭ ‬و‭ ‬مسئولان‭ ‬ادارة‭ ‬ميراث‭ ‬فرهنگي‭ ‬شهرستان‭ ‬آن‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬پايگاه‭ ‬ميراث‭ ‬فرهنگي‭ ‬سرابله‭ ‬منتقل‭ ‬كرده‌اند‭ ‬كه‭ ‬شامل‭ ‬گوشه‌اي‭ ‬از‭ ‬يك‭ ‬پايه‌ستون‭ ‬است‭ ‬كه‭ ‬در‭ ‬كادرهاي‭ ‬حجاري‌شدة‭ ‬روي‭ ‬آن‭ ‬نقش‭ ‬دو‭ ‬گل‭ ‬پنج‌پر‭ ‬سالم‭ ‬و‭ ‬يك‭ ‬گل‭ ‬ديگر،‭ ‬كه‭ ‬نصف‭ ‬آن‭ ‬تقريباً‭ ‬سالم‭ ‬است،‭ ‬ديده‭ ‬مي‌شود‭. ‬گلبرگ‭ ‬گل‌ها‭ ‬با‭ ‬دقت‭ ‬حجاري‭ ‬شده‭ ‬و‭ ‬سعي‭ ‬كرده‌اند‭ ‬حاشية‭ ‬گلبرگ‌ها‭ ‬برجسته‌تر‭ ‬از‭ ‬بقية‭ ‬قسمت‌هاي‭ ‬آن‭ ‬باشد‭. ‬اين‭ ‬قطعه‌سنگ‭ ‬داراي‭ ‬41‭ ‬سانتي‌متر‭ ‬طول‭ ‬و‭ ‬33‭ ‬سانتي‌متر‭ ‬عرض‭ ‬و‭ ‬47‭ ‬سانتي‌متر‭ ‬ارتفاع‭ ‬است‭. ‬قطر‭ ‬گل‌ها‭ ‬15‭.‬5‭ ‬سانتي‌متر‭ ‬است‭ ‬كه‭ ‬در‭ ‬كادر‭ ‬مستطيلي‭ ‬به‭ ‬عرض‭ ‬17‭ ‬سانتي‌متر‭ ‬قرار‭ ‬دارند‭ ‬و‭ ‬طول‭ ‬كادر‭ ‬به‭ ‬علت‭ ‬شكستگي‭ ‬پايه‌ستون‭ ‬مشخص‭ ‬نيست‭ (‬تصوير‭ ‬10‭).‬

همچنين،‭ ‬در‭ ‬سال‭ ‬1375‭ ‬يا‭ ‬1376ش،‭ ‬هم‌زمان‭ ‬با‭ ‬آغاز‭ ‬عمليات‭ ‬راهسازي‭ ‬در‭ ‬اين‭ ‬تنگه،‭ ‬دو‭ ‬عدد‭ ‬پايه‌ستون‭ ‬و‭ ‬يك‭ ‬سرستون‭ ‬در‭ ‬سمت‭ ‬دامنة‭ ‬شرقي‭ ‬تنگ‌قير‭ ‬و‭ ‬سمت‭ ‬راست‭ ‬رودخانه‭ ‬سالم‭ ‬يافته‭ ‬و‭ ‬به‭ ‬ادارة‭ ‬ميراث‭ ‬فرهنگي‭ ‬ايلام‭ ‬منتقل‭ ‬شدند‭ ‬و‭ ‬اكنون‭ ‬در‭ ‬قلعة‭ ‬والي‭ ‬قرار‭ ‬دارند‭. ‬

پايه‌ستون‭ ‬شمارة‭ ‬1‭:‬‭ ‬از‭ ‬سنگ‭ ‬آهك‭ ‬كِرِم‌رنگ‭ ‬با‭ ‬طول‭ ‬و‭ ‬عرض‭ ‬60‭ ‬و‭ ‬ارتفاع‭ ‬40‭ ‬سانتي‌متر‭ ‬كه‭ ‬براي‭ ‬قرارگيري‭ ‬بدنة‭ ‬ستون‭ ‬بر‭ ‬روي‭ ‬آن‭ ‬حفره‌اي‭ ‬مربع‌شكل‭ ‬به‭ ‬ابعاد‭ ‬7‭.‬5×6‭ ‬سانتي‌متر‭ ‬ايجاد‭ ‬كرده‌اند‭.‬

پايه‌ستون‭ ‬شمارة‭ ‬2‭:‬‭ ‬از‭ ‬سنگ‭ ‬آهك‭ ‬كِرِم‌رنگ‭ ‬با‭ ‬طول‭ ‬و‭ ‬عرض‭ ‬و‭ ‬ارتفاع‭ ‬50‭ ‬سانتي‌متر‭ ‬كه‭ ‬قسمت‭ ‬پايين‭ ‬آن‭ ‬را‭ ‬مانند‭ ‬پايه‌ستون‭ ‬شمارة‭ ‬1‭ ‬مربع‌شكل‭ ‬و‭ ‬بخش‌هاي‭ ‬بالايي‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬صورت‭ ‬دايره‭ ‬تراشيده‌اند‭. ‬روي‭ ‬اين‭ ‬پايه‌ستون‭ ‬هيچ‭ ‬حفره‌اي‭ ‬براي‭ ‬قرارگيري‭ ‬بدنة‭ ‬ستون‭ ‬تعبيه‭ ‬نشده‭ ‬است‭. ‬اين‭ ‬دو‭ ‬پايه‌ستون‭ ‬مشابه‭ ‬با‭ ‬پايه‌ستون‭ ‬D‭ ‬بيستون‌اند‭ ‬كه‭ ‬لوشاي‭ ‬آن‭ ‬را‭ ‬متعلق‭ ‬به‭ ‬دورة‭ ‬سلوكي‌ــ‌‭ ‬اشكاني‭ ‬دانسته،‭ ‬ولي‭ ‬به‭ ‬نظر‭ ‬كلايس‭ ‬ممكن‭ ‬است‭ ‬از‭ ‬دورة‭ ‬ساساني‭ ‬بيستون‭ ‬باشد‭.‬‭ ‬به‭ ‬نظر‭ ‬مي‌رسد‭ ‬با‭ ‬توجه‭ ‬به‭ ‬حفاري‌هاي‭ ‬معبد‭ ‬لائوديسة‭ ‬نهاوند،‭ ‬كه‭ ‬پايه‌ستوني‭ ‬مشابه‭ ‬بيستون‭ ‬در‭ ‬آن‭ ‬به‭ ‬دست‭ ‬آمد،‭ ‬نظر‭ ‬لوشاي‭ ‬به‭ ‬واقعيت‭ ‬نزديك‌تر‭ ‬باشد‭.‬‭ ‬

سرستون‭ ‬شمارة‭ ‬3‭:‬‭ ‬از‭ ‬سنگ‭ ‬آهك‭ ‬كِرِم‌رنگ‭ ‬به‭ ‬ابعاد‭ ‬تقريبي‭ ‬60×60‭ ‬و‭ ‬ارتفاع‭ ‬44‭ ‬سانتي‌متر‭ ‬كه‭ ‬روي‭ ‬آن‭ ‬حفرهاي‭ ‬مستطيلي‭ ‬شكل‭ ‬به‭ ‬ابعاد‭ ‬5×8‭ ‬سانتي‌متر‭ ‬براي‭ ‬قرارگيري‭ ‬ستون‭ ‬ايجاد‭ ‬شده‭ ‬است‭. ‬به‭ ‬نظر‭ ‬مي‌رسد‭ ‬اين‭ ‬سرستون‭ ‬نيمه‌كاره‭ ‬رها‭ ‬شده‭ ‬و‭ ‬كامل‭ ‬نشده‭ ‬است،‭ ‬زيرا‭ ‬روي‭ ‬آن‭ ‬آثار‭ ‬لوزي‭ ‬كنده‌كاري‌شدة‭ ‬ساده‌اي‭ ‬ديده‭ ‬مي‌شود‭ ‬كه‭ ‬تكميل‭ ‬نشده‌اند‭ ‬و‭ ‬بر‭ ‬خلاف‭ ‬دو‭ ‬پايه‌ستون‭ ‬قبلي،‭ ‬آثار‭ ‬تيشة‭ ‬حجاري‭ ‬بر‭ ‬روي‭ ‬آن‭ ‬وجود‭ ‬دارد‭ ‬و‭ ‬قلم‌گيري‭ ‬نشده‭ ‬است‭. ‬اين‭ ‬سرستون‭ ‬مشابه‭ ‬سرستون‭ ‬بي‌تزيين‭ ‬محوطة‭ ‬بيستون‭ (‬سرستون‭ ‬باغ‭ ‬قاضي‌زاده‭) ‬است‭ ‬كه‭ ‬در‭ ‬دورة‭ ‬ساساني‭ ‬تاريخ‌گذاري‭ ‬شده‭ ‬است‭ (‬تصوير‭ ‬11‭).‬

پاشنة‭ ‬در‭ ‬سنگي‭ ‬شمارة‭ ‬1‭: ‬به‭ ‬شكل‭ ‬مكعب‌مستطيل‭ ‬و‭ ‬راست‌گوشه‭ ‬با‭ ‬عرض74‭ ‬و‭ ‬طول‭ ‬حدود‭ ‬120سانتي‌متر‭ ‬كه‭ ‬85‭ ‬سانتي‌متر‭ ‬آن‭ ‬بيرون‭ ‬از‭ ‬خاك‭ ‬است‭. ‬جاي‭ ‬قرارگيري‭ ‬محور‭ ‬درب‭ ‬داراي‭ ‬قطر‭ ‬25‭ ‬و‭ ‬عمق‭ ‬26‭ ‬سانتي‌متر‭ ‬است‭. ‬

پاشنة‭ ‬در‭ ‬سنگي‭ ‬شمارة‭ ‬2‭:‬‭ ‬يك‭ ‬پاشنة‭ ‬در‭ ‬سنگي‭ ‬تراشيده‌شدة‭ ‬ديگر‭ ‬مكعب‌شكل‭ ‬در‭ ‬بخش‭ ‬جنوبي‭ ‬به‭ ‬صورت‭ ‬افتاده‭ ‬وجود‭ ‬دارد‭ ‬كه‭ ‬ابعاد‭ ‬آن‭ ‬60‭ ‬×60‭ ‬و‭ ‬ضخامت‭ ‬آن‭ ‬30‭ ‬سانتي‌متر‭ ‬است‭. ‬جاي‭ ‬قرارگيري‭ ‬محور‭ ‬درب‭ ‬در‭ ‬اين‭ ‬پاشنة‭ ‬سنگي‭ ‬كاملاً‭ ‬سوراخ‭ ‬شده‭ ‬است‭. ‬اين‭ ‬پاشنة‭ ‬در‭ ‬شكسته‭ ‬شده‭ ‬و‭ ‬امروزه‭ ‬فقط‭ ‬يك‌چهارم‭ ‬آن‭ ‬باقي‭ ‬مانده‭ ‬است‭. ‬

پاشنة‭ ‬در‭ ‬سنگي‭ ‬شمارة‭ ‬3‭:‬‭ ‬در‭ ‬بخش‭ ‬جنوبي‭ ‬بخشي‭ ‬از‭ ‬تخته‌سنگي‭ ‬بيرون‭ ‬است‭ ‬كه‭ ‬داراي‭ ‬135سانتي‌متر‭ ‬طول‭ ‬و‭ ‬50‭ ‬سانتي‌متر‭ ‬عرض‭ ‬است‭ ‬و‭ ‬سوراخي‭ ‬به‭ ‬قطر‭ ‬25‭ ‬و‭ ‬عمق20‭ ‬سانتي‌متر‭ ‬دارد‭ ‬و‭ ‬شكل‭ ‬خاصي‭ ‬ندارد‭. ‬

تخته‌سنگ‭ ‬مكعب‌مستطيل‌شكل‭: ‬تخته‌سنگي‭ ‬به‭ ‬ابعاد‭ ‬123×74‭ ‬×35‭ ‬سانتي‌متر‭ ‬تراشيده‭ ‬شده‭ ‬كه‭ ‬براي‭ ‬كف‌پوش‭ ‬دروازه‭ ‬از‭ ‬آن‭ ‬استفاده‭ ‬مي‌شده‭ ‬است‭. ‬جاي‭ ‬تيشه‌هاي‭ ‬حجاري‭ ‬روي‭ ‬آن‭ ‬ديده‭ ‬مي‌شود‭ (‬تصوير‭ ‬12‭).‬‭ ‬

سيل‌شكن‭:‬‭ ‬معماران‭ ‬و‭ ‬سازندگان‭ ‬اين‭ ‬مجموعه‭ ‬براي‭ ‬جلوگيري‭ ‬از‭ ‬خسارات‭ ‬ناشي‭ ‬از‭ ‬طغيان‭ ‬رودخانه‭ ‬ديواري‭ ‬پله‌پله‭ ‬از‭ ‬تخته‌سنگ‌هاي‭ ‬بزرگ‭ ‬نتراشيده‭ ‬در‭ ‬ضلع‭ ‬شرقي‭ ‬مجموعه‭ ‬در‭ ‬حاشية‭ ‬رودخانه‭ ‬به‭ ‬ارتفاع‭ ‬حدود3‭ ‬متر‭ ‬ساخته‌اند‭ ‬كه‭ ‬اين‭ ‬قسمت‭ ‬را‭ ‬مستحكم‭ ‬كرده‭ ‬است‭. ‬اكنون‭ ‬فقط‭ ‬بخش‌هايي‭ ‬از‭ ‬آن‭ ‬باقي‭ ‬مانده‭ ‬است‭ (‬تصوير‭ ‬4‭). ‬همچنين،‭ ‬در‭ ‬دو‭ ‬طرف‭ ‬مسيل‭ ‬آبي‭ ‬كه‭ ‬عرض‭ ‬آن‭ ‬از‭ ‬3‭.‬5‭ ‬تا‭ ‬5‭ ‬متر‭ ‬متغير‭ ‬است‭ ‬و‭ ‬از‭ ‬ميان‭ ‬بخش‭ ‬جنوبي‭ ‬و‭ ‬شمالي‭ ‬مي‌گذرد،‭ ‬ديواري‭ ‬به‭ ‬ارتفاع‭ ‬حدود‭ ‬1‭.‬5‭ ‬تا‭ ‬2‭ ‬متر‭ ‬از‭ ‬تخته‭ ‬سنگ‌هاي‭ ‬نتراشيدة‭ ‬بزرگ‭ ‬ساخته‌اند‭ ‬كه‭ ‬بدون‭ ‬ملاط‭ ‬و‭ ‬خشكه‌چين‭ ‬است‭.‬

ديوار‭ ‬دفاعي‭ ‬و‭ ‬برج‌ها‭:‬‭ ‬قلعه‌نشينان‭ ‬و‭ ‬سازندگان‭ ‬قلعه‭ ‬روي‭ ‬ديواره‌هاي‭ ‬صخرهاي‭ ‬دو‭ ‬طرف‭ ‬تنگ‌قير‭ ‬را،‭ ‬هر‭ ‬جا‭ ‬كه‭ ‬امكان‭ ‬نفوذ‭ ‬وجود‭ ‬داشت،‭ ‬با‭ ‬ايجاد‭ ‬برج‭ ‬و‭ ‬بارو‭ ‬نفوذناپذير‭ ‬كرده‌اند‭ ‬كه‭ ‬بقاياي‭ ‬بخش‌هايي‭ ‬از‭ ‬اين‭ ‬ديوار‭ ‬عظيم‭ ‬كه‭ ‬در‭ ‬فواصل‭ ‬منظم‭ ‬با‭ ‬برج‌هاي‭ ‬مربع‌شكل‭ ‬تقويت‭ ‬شده‭ ‬هنوز‭ ‬باقي‭ ‬مانده‭ ‬است‭. ‬اين‭ ‬ديوار‭ ‬از‭ ‬شكاف‭ ‬غربي‭ ‬محوطة‭ ‬اصلي‭ ‬تا‭ ‬ابتداي‭ ‬ورودي‭ ‬تنگ‌قير‭ ‬در‭ ‬جنوب‭ ‬شرق‭ ‬قلعه،‭ ‬حدود‭ ‬8‭.‬5‭ ‬كيلومتر،‭ ‬كشيده‭ ‬شده‭ ‬است‭. ‬در‭ ‬اين‭ ‬قسمت‭ ‬كه‭ ‬عرض‭ ‬دو‭ ‬طرف‭ ‬تنگه‭ ‬به‭ ‬كمتر‭ ‬100‭ ‬متر‭ ‬مي‌رسد‭ ‬دو‭ ‬برج‭ ‬مراقبت‭ ‬ساخته‌اند‭. ‬

در‭ ‬اطراف‭ ‬محوطة‭ ‬اصلي‭ ‬هيچ‌گونه‭ ‬برج‭ ‬و‭ ‬بارويي‭ ‬نيست‭. ‬مكان‌يابي‭ ‬اين‭ ‬محوطه‭ ‬بيشتر‭ ‬بر‭ ‬اين‭ ‬اساس‭ ‬صورت‭ ‬گرفته‭ ‬كه‭ ‬به‭ ‬شكل‭ ‬طبيعي‭ ‬دسترس‌ناپذير‭ ‬باشد‭. ‬بنابراين،‭ ‬چنان‭ ‬كه‭ ‬گفته‭ ‬شد،‭ ‬ديوارهاي‭ ‬دفاعي‭ ‬و‭ ‬برج‭ ‬ديده‌باني‭ ‬در‭ ‬ارتفاعات‭ ‬ايجاد‭ ‬شده‌اند‭. ‬

در‭ ‬كنارة‭ ‬دره‭ ‬و‭ ‬شكاف‭ ‬واقع‌شده‭ ‬در‭ ‬غرب‭ ‬محوطه‭ ‬آثار‭ ‬ديواري‭ ‬با‭ ‬بقاياي‭ ‬7‭ ‬برج‭ ‬چهارگوش‭ ‬و‭ ‬مربع‭ ‬به‭ ‬ابعاد‭ ‬5‭.‬3×5.2‭ ‬متر‭ ‬وجود‭ ‬دارد‭ ‬كه‭ ‬ضخامت‭ ‬ديوارهاي‭ ‬آن‭ ‬به‭ ‬دو‭ ‬متر‭ ‬مي‌رسد‭. ‬اين‭ ‬برج‌ها‭ ‬با‭ ‬فواصل‭ ‬منظم‭ ‬حدوداً‭ ‬30‭ ‬متر‭ ‬در‭ ‬اين‭ ‬دامنه‭ ‬ايجاد‭ ‬شده‌اند،‭ ‬زيرا‭ ‬از‭ ‬اين‭ ‬قسمت‭ ‬كوه‭ ‬امكان‭ ‬نفوذ‭ ‬وجود‭ ‬داشته‭ ‬و‭ ‬معمار‭ ‬با‭ ‬ايجاد‭ ‬اين‭ ‬برج‭ ‬و‭ ‬باروها‭ ‬سعي‭ ‬در‭ ‬دفاع‭ ‬مؤثر‭ ‬از‭ ‬اين‭ ‬بخش‭ ‬داشته‭ ‬است‭ (‬تصوير‭ ‬13‭).‬

علاوه‭ ‬بر‭ ‬برج‌ها‭ ‬و‭ ‬ديوار‭ ‬مذكور،‭ ‬در‭ ‬ابتداي‭ ‬ورودي‭ ‬تنگ‌قير،‭ ‬جايي‭ ‬كه‭ ‬عرض‭ ‬تنگه‭ ‬به‭ ‬كمتر‭ ‬از‭ ‬100‭ ‬متر‭ ‬مي‌رسد،‭ ‬بقاياي‭ ‬دو‭ ‬برج‌ــ‭ ‬‌احتمالاً‭ ‬ايست‭ ‬و‭ ‬بازرسي‌ــ‭ ‬‌در‭ ‬دو‭ ‬طرف‭ ‬رودخانه‭ ‬مشاهده‭ ‬مي‌شود‭ ‬كه‭ ‬فقط‭ ‬بخش‌هاي‭ ‬كمي‭ ‬از‭ ‬آنها‭ ‬باقي‭ ‬است‭. ‬اين‭ ‬برج‌ها‭ ‬از‭ ‬لاشه‌سنگ‭ ‬با‭ ‬ملاط‭ ‬گچ‭ ‬ساخته‭ ‬شده‌اند‭. ‬همچنين،‭ ‬روي‭ ‬تيغة‭ ‬غربي‭ ‬بقاياي‭ ‬برج‌هايي‭ ‬وجود‭ ‬دارد‭ ‬كه‭ ‬احتمالاً‭ ‬براي‭ ‬ديده‌باني‭ ‬به‭ ‬كار‭ ‬مي‌رفتند،‭ ‬زيرا‭ ‬از‭ ‬آنها‭ ‬بر‭ ‬دشت‭ ‬چرداول‭ ‬و‭ ‬دشت‭ ‬شيروان‭ ‬و‭ ‬ديگر‭ ‬راه‌هاي‭ ‬منطقه‭ ‬اشراف‭ ‬كاملي‭ ‬وجود‭ ‬دارد‭. ‬در‭ ‬همين‭ ‬قسمت‭ ‬نيز‭ ‬چند‭ ‬آب‌انبار‭ ‬در‭ ‬صخره‭ ‬تراشيده‌اند‭ (‬تصوير‭ ‬13‭).‬‭ ‬برج‌هاي‭ ‬شهرهاي‭ ‬پارت‌ها،‭ ‬هترا،‭ ‬تيسفون‭ ‬و‭ ‬دورا‭ ‬اروپوس‭ ‬همه‭ ‬مثل‭ ‬شهر‭ ‬مرگيان‭ ‬تا‭ ‬قرن‭ ‬دوم‭ ‬ميلاي‭ ‬به‭ ‬شكل‭ ‬چهارگوشه‌اند‭. ‬شهرهاي‭ ‬ساخته‌شده‭ ‬در‭ ‬زمان‭ ‬پارت‌ها‭ ‬كه‭ ‬مجهز‭ ‬به‭ ‬برج‌هاي‭ ‬چهارگوشه‭ ‬بودند،‭ ‬به‭ ‬هنگام‭ ‬آماده‌سازي‭ ‬دفاعي‭ ‬در‭ ‬زمان‭ ‬ساسانيان‭ ‬داراي‭ ‬برج‌هايي‭ ‬مدور‭ ‬شدند‭. ‬اين‭ ‬امر‭ ‬در‭ ‬خصوص‭ ‬ديوارهاي‭ ‬دفاعي‭ ‬تيسفون‭ ‬و‭ ‬هترا‭ ‬نيز‭ ‬صادق‭ ‬است‭.‬‭ ‬پرسش‭ ‬اين‭ ‬است‭ ‬كه‭ ‬چرا‭ ‬در‭ ‬اينجا‭ ‬از‭ ‬برج‌هاي‭ ‬چهارگوش‭ ‬استفاده‭ ‬شده‭ ‬است؟

لوت‌قلا‭: ‬روي‭ ‬ارتفاعات‭ ‬كوه‭ ‬خرمه‭ ‬و‭ ‬بالاي‭ ‬روستاي‭ ‬زنجيره‭ ‬سفلي‭ ‬واقع‭ ‬شده‭ ‬است‭ ‬و‭ ‬شامل‭ ‬ديوار‭ ‬و‭ ‬برج‌هايي‭ ‬است‭ ‬كه‭ ‬براي‭ ‬جلوگيري‭ ‬از‭ ‬نفوذ‭ ‬دشمن‭ ‬به‭ ‬اين‭ ‬قسمت‭ ‬كوه،‭ ‬كه‭ ‬به‭ ‬شكاف‭ ‬و‭ ‬درة‭ ‬غربي‭ ‬محوطة‭ ‬اصلي‭ ‬منتهي‭ ‬مي‌شود،‭ ‬با‭ ‬لاشه‌سنگ‭ ‬و‭ ‬ملاط‭ ‬گچ‭ ‬ساخته‭ ‬شده‭ ‬است‭.‬

محوطة‭ ‬A‭: ‬اين‭ ‬محوطه‭ ‬در‭ ‬كنارة‭ ‬شرقي‭ ‬رودخانة‭ ‬چنارآب‭ ‬و‭ ‬نزديك‭ ‬مسافرخانة‭ ‬تنگ‌قير‭ ‬با‭ ‬مختصات‭ ‬جغرافيايي‭ ‬سي‌وسه‭ ‬درجه‭ ‬و‭ ‬چهل‌و‌پنج‭ ‬دقيقه‭ ‬و‭ ‬چهارده‌‭ ‬و‭ ‬پنجاه‌وهفت‭ ‬صدم‭ ‬ثانية‭ ‬شمالي‭ ‬و‭ ‬چهل‌و‌شش‭ ‬درجه‭ ‬و‭ ‬چهل‌و‌يك‭ ‬دقيقه‭ ‬و‭ ‬هفت‭ ‬و‭ ‬شانزده‭ ‬صدم‭ ‬ثانية‭ ‬شرقي‭ ‬قرار‭ ‬دارد‭ ‬كه‭ ‬بر‭ ‬اثر‭ ‬فعاليت‌هاي‭ ‬كشاورزي‭ ‬بخش‌هاي‭ ‬زيادي‭ ‬از‭ ‬آن‭ ‬تخريب‭ ‬شده‭ ‬است‭. ‬امروزه‭ ‬بقايا‭ ‬و‭ ‬پلان‭ ‬اتاق‌هاي‭ ‬مربع‌شكل‭ ‬آن‭ ‬ديده‭ ‬مي‌شود‭ ‬كه‭ ‬با‭ ‬لاشه‌سنگ‭ ‬و‭ ‬گچ‭ ‬ساخت‭ ‬شده‌اند‭.‬

محوطة‭ ‬قبرستان‭: ‬بعد‭ ‬از‭ ‬پشت‭ ‬سر‭ ‬گذاشتن‭ ‬ورودي‭ ‬تنگ‌قير،‭ ‬در‭ ‬دست‭ ‬راست‭ ‬جادة‭ ‬آسفالته‭ ‬و‭ ‬حاشية‭ ‬شرقي‭ ‬رودخانة‭ ‬چنارآب،‭ ‬بقاياي‭ ‬درهم‌ريخته‌اي‭ ‬با‭ ‬مختصات‭ ‬جغرافيايي‭ ‬33 درجه‭ ‬و 44 دقيقه‭ ‬و 37.33 ثانية‭ ‬شمالي‭ ‬و 46 درجه‭ ‬و 41 دقيقه‭ ‬و 2.91 ثانية‭ ‬شرقي‭ ‬ديده‭ ‬مي‌شود‭ ‬كه‭ ‬حفاران‭ ‬غيرمجاز‭ ‬كاملاً‭ ‬آن‭ ‬را‭ ‬تخريب‭ ‬كرده‌اند‭. ‬اين‭ ‬محوطه‭ ‬داراي‭ ‬قبرهايي‭ ‬با‭ ‬ديوارة‭ ‬لاشه‌سنگي‭ ‬است‭ ‬كه‭ ‬در‭ ‬پاي‭ ‬ديواره‭ ‬صخرهاي‭ ‬تنگ‌قير‭ ‬و‭ ‬موازي‭ ‬رودخانه‭ ‬ايجاد‭ ‬شده‌اند‭.‬

سفال‌ها‭ ‬

در‭ ‬دورة‭ ‬اشكاني‭ ‬ساخت‭ ‬سفال‭ ‬در‭ ‬محل‭ ‬صورت‭ ‬مي‌گرفت‭ ‬و‭ ‬بيش‌تر‭ ‬پيرو‭ ‬سنت‌هاي‭ ‬محلي‭ ‬و‭ ‬بومي‭ ‬بود‭.‬‭ ‬بنابراين،‭ ‬سفال‌هاي‭ ‬قلعه‭ ‬نيز‭ ‬بازنماي‭ ‬شرايط‭ ‬حوزة‭ ‬غرب‭ ‬و‭ ‬جنوب‭ ‬غرب‭ ‬ايران‌اند‭ (‬تصاوير‭ ‬14‭ ‬و‭ ‬15‭).‬

هجده‭ ‬قطعه‭ ‬سفال‭ ‬از‭ ‬بخش‌هاي‭ ‬مختلف‭ ‬اين‭ ‬محوطه‭ ‬جمع‌آوري‭ ‬شد‭ ‬و‭ ‬مطالعة‭ ‬مقدماتي‭ ‬سفال‌ها‭ ‬نشان‭ ‬داد‭ ‬كه‭ ‬متعلق‭ ‬به‭ ‬دوران‭ ‬سلوكي،‭ ‬اشكاني‭ ‬و‭ ‬ساساني‌اند‭. ‬سفال‌هاي‭ ‬سطحي‭ ‬به‭ ‬دو‭ ‬گروه‭ ‬كلي‭ ‬تقسيم‭ ‬مي‌شوند‭: ‬1‭. ‬سفال‌هاي‭ ‬نخودي‭ (‬12قطعه‭)‬؛‭ ‬2‭. ‬سفال‌هاي‭ ‬لعاب‌دار‭ (‬6‭ ‬قطعه‭). ‬سفال‌هاي‭ ‬نخودي‭ ‬هم‭ ‬به‭ ‬دو‭ ‬گروه‭ ‬تقسيم‭ ‬مي‌شوند‭: ‬سفال‌هاي‭ ‬نخودي‭ ‬ساده‭ (‬5‭ ‬قطعه‭) ‬و‭ ‬سفال‌هاي‭ ‬نخودي‭ ‬منقوش‭ (‬7‭ ‬قطعه‭).‬

سفال‌هاي‭ ‬نخودي‭ ‬ساده‭:‬‭ ‬اين‭ ‬گروه‭ ‬شامل‭ ‬ظرف‭ ‬لوله‌دار‭ (‬تصوير‭ ‬16‭)‬،‭ ‬ديس‭ ‬و‭ ‬كاسه‭ ‬با‭ ‬لبة‭ ‬تخت‭ ‬برگشته‭ ‬به‭ ‬داخل‌اند‭ ‬كه‭ ‬همگي‭ ‬چرخ‌سازند‭ ‬و‭ ‬از‭ ‬كاه‌ريز‭ ‬و‭ ‬ماسه‭ ‬به‭ ‬جاي‭ ‬مادة‭ ‬چسباننده‭ ‬استفاده‭ ‬كرده‌اند‭. ‬روي‭ ‬سفال‭ ‬لوله‌دار‭ ‬آثار‭ ‬حرارت‭ ‬ديده‭ ‬مي‌شود،‭ ‬به‌طوري‭ ‬كه‭ ‬رنگ‭ ‬اين‭ ‬ظرف‭ ‬سياه‭ ‬شده‭ ‬است‭. ‬خميرة‭ ‬اين‭ ‬سفال‌ها‭ ‬خوب‭ ‬ورز‭ ‬داده‭ ‬نشده‭ ‬و‭ ‬حرارت‭ ‬براي‭ ‬پخت‭ ‬آنها‭ ‬ناكافي‭ ‬بوده‭ ‬و‭ ‬به‭ ‬همين‭ ‬علت‭ ‬مغز‭ ‬سفال‌ها‭ ‬به‭ ‬رنگ‭ ‬سياه‭ ‬درآمده‭ ‬است‭. ‬اغلب‭ ‬اين‭ ‬نوع‭ ‬سفال‌ها‭ ‬كاربرد‭ ‬آشپزخانه‌اي‭ ‬داشتند‭.‬

سفال‌هاي‭ ‬نخودي‭ ‬منقوش‭:‬‭ ‬اين‭ ‬گروه‭ ‬شامل‭ ‬بدنة‭ ‬ظروفي‭ ‬با‭ ‬تزيينات‭ ‬طنابي،‭ ‬نقوش‭ ‬كندة‭ ‬شانه‌اي‭ ‬و‭ ‬شانه‌اي‭ ‬فشرده‭ ‬و‭ ‬مواج،‭ ‬كفة‭ ‬ظروف‭ ‬بزرگ‭ (‬ظروف‭ ‬ذخيره‭) ‬با‭ ‬نوار‭ ‬كنده‭ ‬و‭ ‬تزيينات‭ ‬نواري‭ ‬كنده‭ ‬به‭ ‬صورت‭ ‬جدا‭ ‬و‭ ‬در‭ ‬تركيب‭ ‬با‭ ‬همديگرند‭. ‬همه‭ ‬چرخ‌سازند‭ ‬و‭ ‬از‭ ‬شن‭ ‬در‭ ‬ظروف‭ ‬با‭ ‬بدنة‭ ‬خشن‭ ‬و‭ ‬از‭ ‬ماسه‭ ‬در‭ ‬سفال‌هاي‭ ‬ظريف‭ ‬به‭ ‬جاي‭ ‬مادة‭ ‬چسباننده‭ ‬استفاده‭ ‬كرده‌اند‭. ‬در‭ ‬بعضي‭ ‬از‭ ‬اين‭ ‬سفال‌ها،‭ ‬به‭ ‬علت‭ ‬حرارت‭ ‬كم،‭ ‬مغز‭ ‬سفال‭ ‬سياه‭ ‬شده‭ ‬است‭. ‬

سفال‌هاي‭ ‬لعاب‌دار‭:‬‭ ‬سابقة‭ ‬لعاب‭ ‬دادن‭ ‬ظروف‭ ‬سفالي‭ ‬به‭ ‬هزارة‭ ‬اول‭ ‬پيش‭ ‬از‭ ‬ميلاد‭ (‬قرون‭ ‬7‭ ‬و‭ ‬8پ‌م‭) ‬برمي‌گردد‭ ‬و‭ ‬در‭ ‬دورة‭ ‬هخامنشي‭ ‬اهميت‭ ‬بسيار‭ ‬داشت‭. ‬لعاب‭ ‬دادن‭ ‬سفال‌ها‭ ‬در‭ ‬دوران‭ ‬اولية‭ ‬اشكاني‭ ‬متداول‭ ‬شد‭ ‬و‭ ‬لعاب‭ ‬سفال‌ها‭ ‬به‭ ‬رنگ‌هاي‭ ‬سفيد،‭ ‬خاكستري،‭ ‬نقره‌اي،‭ ‬سبز‭ ‬و‭ ‬لجني‌رنگ‭ ‬بودند‭. ‬رنگ‭ ‬لعاب‌ها‭ ‬در‭ ‬دورة‭ ‬مياني‭ ‬اشكاني‭ ‬متنوع‌تر‭ ‬شد‭.‬‭ ‬رنگ‭ ‬لعاب‭ ‬اين‭ ‬سفال‌ها‭ ‬آبي‭ ‬فيروزه‌اي،‭ ‬آبي‭ ‬كمرنگ‭ (‬رنگ‌پريده‭)‬،‭ ‬سبز‭ ‬لجني‭ ‬يا‭ ‬سياه‭ ‬و‭ ‬سفيد‭ ‬است‭ ‬كه‭ ‬لعاب‭ ‬آنها‭ ‬تا‭ ‬حدي‭ ‬ريخته‭ ‬و‭ ‬صدف‌گرفتگي‭ ‬و‭ ‬ترك‌خوردگي‭ ‬نيز‭ ‬در‭ ‬آنها‭ ‬مشاهده‭ ‬مي‌شود‭.‬

فرم‭ ‬سفال‌هاي‭ ‬لعاب‌دار‭ ‬به‭ ‬دست‭ ‬آمده‭ ‬از‭ ‬بررسي‭ ‬سطحي‭ ‬بيشتر‭ ‬شامل‭ ‬كاسه‭ ‬با‭ ‬لبة‭ ‬تخت‭ ‬كه‭ ‬هنگام‭ ‬شكل‭ ‬دادن‭ ‬با‭ ‬انگشت‭ ‬به‭ ‬صورت‭ ‬مواج‭ ‬درآورده‭ ‬شده،‭ ‬لبة‭ ‬برگشته‭ ‬به‭ ‬خارج‭ ‬و‭ ‬ظروف‭ ‬پايه‌دار‭ ‬است‭ ‬كه‭ ‬داخل‭ ‬و‭ ‬بيرون‭ ‬آنها‭ ‬لعاب‌كاري‭ ‬شده‭ ‬است‭. ‬در‭ ‬برخي‭ ‬نمونه‌ها،‭ ‬طرف‭ ‬بيروني‭ ‬ظرف‭ ‬ساده‭ ‬رها‭ ‬شده‭ ‬است‭ ‬و‭ ‬فقط‭ ‬داخل‭ ‬آن‭ ‬لعاب‭ ‬داده‭ ‬شده‭ ‬است‭ (‬تصوير‭ ‬17‭ ‬و‭ ‬جدول‭ ‬1‭).‬

ديگر‭ ‬يافته‌ها‭: ‬چند‭ ‬تكه‌شيشة‭ ‬ريز‭ ‬به‭ ‬ضخامت‭ ‬1‭ ‬ميلي‌متر‭ ‬در‭ ‬كنار‭ ‬خمره‌اي‭ ‬تدفيني‭ ‬يافت‭ ‬شد‭ ‬كه‭ ‬به‭ ‬صورت‭ ‬ايستاده‭ ‬در‭ ‬نزديك‭ ‬تراس‭ ‬رودخانه‭ ‬كار‭ ‬گذاشته‭ ‬شده‭ ‬بود‭. ‬پوستة‭ ‬شيشه‌ها‭ ‬بر‭ ‬اثر‭ ‬مرور‭ ‬زمان‭ ‬به‭ ‬شكل‭ ‬پودر‭ ‬سفيدي‭ ‬در‭ ‬آمده‭ ‬است‭ (‬تصوير‭ ‬14‭).‬

جمع‌بندي

تنگ‌قير‭ ‬بريدگي‌اي‭ ‬طبيعي‭ ‬است‭ ‬كه‭ ‬دشت‌هاي‭ ‬شيروان‭ ‬و‭ ‬چرداول‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬دشت‌هاي‭ ‬شمالي‌تر‭ ‬زاگرس‭ ‬مركزي‭ (‬منصوري،‭ ‬حميل،‭ ‬شيان‭ ‬و‭ ‬اسلام‌آباد‭) ‬مرتبط‭ ‬مي‌سازد‭. ‬اين‭ ‬تنگه‭ ‬يگانه‭ ‬معبر‭ ‬طبيعي‭ ‬است‭ ‬كه‭ ‬دسترسي‭ ‬دشت‌هاي‭ ‬جنوبي‌تر‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬دشت‌هاي‭ ‬حاشية‭ ‬شاهراه‭ ‬خراسان‭ ‬بزرگ‭ ‬امكان‌پذير‭ ‬مي‌ساخته‭ ‬است‭. ‬همين‭ ‬عامل،‭ ‬در‭ ‬كنار‭ ‬عوامل‭ ‬طبيعي‭ ‬از‭ ‬جمله‭ ‬معدن‭ ‬قير،‭ ‬منابع‭ ‬فراوان‭ ‬آب،‭ ‬ديواره‭ ‬صخره‌اي‭ ‬و‭ ‬توپوگرافي‭ ‬منطقه‭ ‬كه‭ ‬به‭ ‬صورت‭ ‬دژي‭ ‬طبيعي‭ ‬است،‭ ‬سبب‭ ‬اهميت‭ ‬اين‭ ‬منطقه‭ ‬و‭ ‬انتخاب‭ ‬آن‭ ‬براي‭ ‬ساخت‌وساز‭ ‬در‭ ‬دورة‭ ‬تاريخي‭ ‬شده‭ ‬است‭. ‬

از‭ ‬طرف‭ ‬ديگر،‭ ‬اين‭ ‬منطقه‭ ‬جزو‭ ‬مناطق‭ ‬صعب‌العبور‭ ‬محسوب‭ ‬مي‌شود‭ ‬و‭ ‬امكان‭ ‬دستيابي‭ ‬به‭ ‬آن‭ ‬سخت‭ ‬بوده‭ ‬است‭. ‬در‭ ‬ضمن،‭ ‬هر‭ ‬جا‭ ‬از‭ ‬ديوارة‭ ‬اطراف‭ ‬قلعه‭ ‬كه‭ ‬امكان‭ ‬نفوذ‭ ‬دشمن‭ ‬وجود‭ ‬داشته،‭ ‬با‭ ‬ايجاد‭ ‬ديوار‭ ‬لاشه‌سنگي‭ ‬و‭ ‬برج‌هاي‭ ‬چهارگوش‭ ‬مسلح‭ ‬و‭ ‬نفوذناپذير‭ ‬شده‭ ‬است‭. ‬با‭ ‬توجه‭ ‬به‭ ‬تمهيدات‭ ‬انديشيده‌شده‭ ‬در‭ ‬اين‭ ‬منطقه،‭ ‬احتمالاً‭ ‬اين‭ ‬بناها‭ ‬از‭ ‬نظر‭ ‬مذهبي‭ ‬يا‭ ‬سياسي‭ ‬در‭ ‬دورة‭ ‬سلوكي‭ ‬و‭ ‬اشكاني‭ ‬اهميت‭ ‬فراواني‭ ‬داشته‌اند‭.‬

اين‭ ‬مجموعه‭ ‬شامل‭ ‬قبرستان‭ ‬و‭ ‬محوطة‭ ‬مسكوني‭ (‬A‭) ‬است‭ ‬كه‭ ‬با‭ ‬ديواري‭ ‬داراي‭ ‬برج‌هاي‭ ‬چهارگوش‭ ‬احاطه‭ ‬شده‌اند‭. ‬همچنين،‭ ‬در‭ ‬روي‭ ‬كوه‭ ‬خرمه،‭ ‬جايي‭ ‬كه‭ ‬كوه‭ ‬به‭ ‬كف‭ ‬درة‭ ‬پشته‭ ‬متصل‭ ‬مي‌شود،‭ ‬معماران‭ ‬با‭ ‬ايجاد‭ ‬ديوار‭ ‬و‭ ‬برج‌هايي‭ ‬اين‭ ‬قسمت‭ ‬را‭ ‬پوشش‭ ‬داده‌اند‭. ‬اگر‭ ‬نظر‭ ‬دياكونف‭ ‬را‭ ‬دربارة‭ ‬تاريخ‭ ‬برج‌هاي‭ ‬چهارگوش‭ ‬بپذيريم،‭ ‬با‭ ‬نگاهي‭ ‬به‭ ‬برج‌هاي‭ ‬دايره‌اي‭ ‬شكل‭ ‬قلعة‭ ‬يزدگرد‭ ‬كه‭ ‬مرحلة‭ ‬اوليه‭ ‬اين‭ ‬تغير‭ ‬را‭ ‬نشان‭ ‬مي‌دهند،‭ ‬مي‌توانيم‭ ‬ساخت‭ ‬اين‭ ‬مجموعه‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬اواخر‭ ‬دورة‭ ‬سلوكي‭ ‬و‭ ‬اوايل‭ ‬دورة‭ ‬اشكاني‭ ‬نسبت‭ ‬دهيم‭. ‬پايه‌ستون‌هاي‭ ‬شمارة‭ ‬1‭ ‬و‭ ‬2‭ ‬و‭ ‬پايه‌ستوني‭ ‬با‭ ‬نقش‌برجستة‭ ‬گل‭ ‬پنج‌پر‭ ‬نيز‭ ‬يادآور‭ ‬پايه‌ستون‌هاي‭ ‬دورة‭ ‬سلوكي‭ ‬است‭. ‬

همچنين،‭ ‬در‭ ‬ميان‭ ‬اين‭ ‬محوطه‭ ‬بقاياي‭ ‬آتشداني‭ ‬يافت‭ ‬شد‭ ‬كه‭ ‬شبيه‭ ‬آتشدان‌هاي‭ ‬تصويرشده‭ ‬بر‭ ‬پشت‭ ‬سكه‌هاي‭ ‬شاهان‭ ‬پارس،‭ ‬اردشير‭ ‬اول‭ ‬و‭ ‬شاپور‭ ‬اول‭ ‬و‭ ‬آتشدان‭ ‬بيشاپور،‭ ‬است‭ ‬كه‭ ‬از‭ ‬اهميت‭ ‬اين‭ ‬مجموعه‭ ‬در‭ ‬اوايل‭ ‬دورة‭ ‬ساساني‭ ‬حكايت‭ ‬دارد‭.‬

محل‭ ‬جداسازي‭ ‬سنگ‭ ‬خام‭ ‬براي‭ ‬ساخت‭ ‬ستون،‭ ‬بدنة‭ ‬ستون،‭ ‬سرستون‭ ‬و‭ ‬پاشنة‭ ‬دروازه‌ها،‭ ‬سنگ‌هاي‭ ‬مكعب‌مستطيل،‭ ‬تخته‌سنگ‌هاي‭ ‬جداشده‭ ‬و‭ ‬بدنة‭ ‬ستون‌هاي‭ ‬نيمه‌كاره‭ ‬نشان‌دهندة‭ ‬اين‭ ‬است‭ ‬كه‭ ‬همة‭ ‬مراحل‭ ‬ساخت‌وساز‭ ‬در‭ ‬محل‭ ‬صورت‭ ‬مي‌گرفته‭ ‬است‭.‬

در‭ ‬دوران‭ ‬ساساني،‭ ‬احتمالاً‭ ‬هم‌زمان‭ ‬با‭ ‬پروژه‌هاي‭ ‬ساختماني‭ ‬دورة‭ ‬خسرو‭ ‬دوم‭ ‬در‭ ‬بيستون،‭ ‬ساخت‌وسازهاي‭ ‬اين‭ ‬مجموعه‭ ‬نيز‭ ‬شروع،‭ ‬اما‭ ‬بعد‭ ‬از‭ ‬مدتي‭ ‬ناگهان‭ ‬نيمه‌كاره‭ ‬رها‭ ‬شد‭. ‬آيا‭ ‬مي‌توان‭ ‬گفت‭ ‬رها‭ ‬شدن‭ ‬ساختمان‌سازي‭ ‬در‭ ‬اين‭ ‬مجموعه‭ ‬همچون‭ ‬پروژه‌هاي‭ ‬خسرو‭ ‬دوم‭ ‬در‭ ‬بيستون،‭ ‬از‭ ‬جمله‭ ‬فرهادتراش،‭ ‬پل‭ ‬خسرو،‭ ‬پل‭ ‬بيستون،‭ ‬ديوار‭ ‬ساساني‭ ‬كنار‭ ‬گاماسياب‭ ‬و‭ ‬بناي‭ ‬كاخ‭ ‬خسرو،‭ ‬يك‌باره‭ ‬متوقف‭ ‬شده‭ ‬و‭ ‬قطعه‌سنگ‌هاي‭ ‬فراواني‭ ‬در‭ ‬كارگاه‌هاي‭ ‬سنگ‌تراشي‭ ‬و‭ ‬قطعات‭ ‬لازم‭ ‬در‭ ‬بناها‭ ‬چون‭ ‬بدنة‭ ‬ستون‌ها،‭ ‬پايه‌ستون‌ها‭ ‬و‭ ‬سرستون‌ها‭ ‬نيمه‌كاره‭ ‬رها‭ ‬شده‌اند؟‭ ‬نگاهي‭ ‬به‭ ‬صحنة‭ ‬شكار‭ ‬گوزن‭ ‬در‭ ‬ايوان‭ ‬بزرگ‭ ‬طاق‭ ‬بستان‭ ‬نيز‭ ‬به‌خوبي‭ ‬نشان‭ ‬از‭ ‬توقف‭ ‬هم‌زمان‭ ‬و‭ ‬ناگهاني‭ ‬ساخت‌وسازهاي‭ ‬خسرو‭ ‬دوم‭ ‬در‭ ‬كرمانشاه‭ ‬و‭ ‬اين‭ ‬منطقه‭ ‬دارد‭. ‬به‭ ‬هر‭ ‬روي،‭ ‬به‭ ‬سبب‭ ‬ناآرامي‌ها‭ ‬و‭ ‬اغتشاشات‭ ‬اواخر‭ ‬سلطنت‭ ‬خسرو‭ ‬و‭ ‬كشته‭ ‬شدنش‭ ‬به‭ ‬دست‭ ‬شيرويه،‭ ‬اهداف‭ ‬بزرگ‭ ‬ساختماني‭ ‬او‭ ‬براي‭ ‬هميشه‭ ‬در‭ ‬دورة‭ ‬ساساني‭ ‬ناتمام‭ ‬ماندند‭.‬

سفال‌هاي‭ ‬سطحي‭ ‬به‭ ‬دست‭ ‬آمده‭ ‬از‭ ‬اين‭ ‬محوطه‭ ‬و‭ ‬مطالعة‭ ‬ابزار‭ ‬تدفين‭ ‬خمرهاي‭ ‬تخريب‌شده‭ ‬نشان‌دهندة‭ ‬تداوم‭ ‬سكونت‌گزيني‭ ‬در‭ ‬اين‭ ‬محوطه‭ ‬از‭ ‬اواخر‭ ‬دورة‭ ‬سلوكي‭ ‬تا‭ ‬دورة‭ ‬ساساني‭ ‬و‭ ‬احتمالاً‭ ‬اوايل‭ ‬دورة‭ ‬اسلامي‭ ‬است‭. ‬بيشتر‭ ‬سفال‌ها‭ ‬متعلق‭ ‬به‭ ‬دورة‭ ‬اشكاني‌اند‭. ‬اين‭ ‬موضوع‭ ‬در‭ ‬كنار‭ ‬ساير‭ ‬مدارك‭ ‬نشان‭ ‬مي‌دهد‭ ‬كه‭ ‬از‭ ‬اين‭ ‬مجموعه‭ ‬در‭ ‬دورة‭ ‬ساساني‭ ‬فقط‭ ‬براي‭ ‬مدت‭ ‬زمان‭ ‬اندكي‭ ‬بهره‌برداري‭ ‬شده‭ ‬است‭. ‬

جدول‭ ‬1‭. ‬شرح‭ ‬سفال‌هاي‭ ‬سطحي‭ ‬قلعة‭ ‬تنگه

شماره

توضيحات

دوره

مرجع

1

لبه،‭ ‬خميره‭ ‬نخودي،‭ ‬ظريف،‭ ‬كاه‭ ‬خردشده،‭ ‬چرخ‌ساز،‭ ‬حرارت‭ ‬ناكافي،‭ ‬آشپزخانه‌اي‭.‬

سلوكي‌ــ‌‭ ‬اشكاني

عليرضا‭ ‬خسروزاده‭ ‬و‭ ‬ابوالفضل‭ ‬عالي،‭ ‬‌“توصيف‭ ‬و‭ ‬طبقه‌بندي‭ ‬سفال‌هاي‭ ‬سلوكي‭ ‬و‭ ‬اشكاني،”‭ ‬در‭ ‬بررسي‌هاي‭ ‬باستان‌شناختي‭ ‬ميان‌آب‭ ‬شوشتر،‭ ‬ويراستة‭ ‬عباس‭ ‬مقدم‭ (‬تهران‭: ‬پژوهشكدة‭ ‬باستان‌شناسي،‭ ‬1385‭)‬،‭ ‬شكل‭ ‬23،‭ ‬طرح‭ ‬2‭. ‬

2

لبه،‭ ‬نخودي،‭ ‬متوسط،‭ ‬كاه‭ ‬خردشده،‭ ‬چرخ‌ساز،‭ ‬حرارت‭ ‬ناكافي،‭ ‬آشپزخانه‌اي‭.‬

اشكاني

كامبخش‌فرد،‭ ‬كاوش‌ها‭ ‬و‭ ‬پژوهش‌هاي‭ ‬باستان‌شناسي،‭ ‬تصوير‭ ‬25‭.‬

3

لبه،‭ ‬خميرة‭ ‬كرم،‭ ‬ظريف،‭ ‬ماسةه‭ ‬نرم،‭ ‬چرخ‌ساز،‭ ‬حرارت‭ ‬كافي،‭ ‬لعاب‭ ‬آبي‭ ‬كمرنگ‭ ‬در‭ ‬بيرون‭ ‬و‭ ‬داخل‭ ‬ظرف‭.‬

اشكاني

هرينك،‭ ‬سفال‭ ‬ايران،‭ ‬111‭.‬

4

لبة‭ ‬تخت،‭ ‬خميرة‭ ‬نخودي،‭ ‬خشن،‭ ‬كاه‭ ‬و‭ ‬شن،‭ ‬چرخ‌ساز،‭ ‬حرارت‭ ‬ناكافي‭ (‬مغز‭ ‬تيره‭)‬،‭ ‬آشپزخانه‌اي‭.‬

اشكاني

5

لبه،‭ ‬خميرة‭ ‬نخودي،‭ ‬ظريف،‭ ‬كاه،‭ ‬چرخ‌ساز،‭ ‬حرارت‭ ‬ناكافي،‭ ‬آشپزخانه‌اي

اشكاني

لوشاي،‭ ‬‌“سرستون‌هاي‭ ‬ساساني،”‭ ‬171‭ ‬و‭ ‬شكل‭ ‬4‭.‬

6

لبه،‭ ‬خميرة‭ ‬نخودي،‭ ‬ظريف،‭ ‬ماسة‭ ‬نرم،‭ ‬چرخ‌ساز،‭ ‬حرارت‭ ‬كافي،‭ ‬لعاب‭ ‬سبز‭ ‬لجني‭ ‬به‭ ‬همراه‭ ‬سياه‭ ‬در‭ ‬بيرون‭ ‬و‭ ‬داخل‭.‬

اشكاني

هرينك،‭ ‬سفال‭ ‬ايران،‭ ‬111‭.‬

An Archeological Investigation of Tangqir Forth

مقدمه[1]

در سال 1391ش، منطقۀ تنگ‌قیر طی دو روز با همکاری میراث فرهنگی شهرستان چرداول بررسی شد. در طول این مدت، سه محوطه مطالعه شدند که شامل قبرستان، بقایای آثار دورۀ تاریخی و قلعه یا محوطه‌ای بود که در این مقاله به آن پرداخته خواهد شد. بدیهی است که بررسی سطحی و آثار باقی‌مانده نشان‌دهندۀ ارتباط و هم‌زمانی این محوطه‌ها با همدیگر است، زیرا بقایای دیوارها و برج‌های این قلعه که بر تیغۀ دیوارۀ دو طرف تنگ‌‌قیر ساخته شده‌اند، همۀ این آثار را در بر گرفته‌اند. به علت اهمیت این تنگه در ارتباطات جغرافیایی بین شهرستان شیروان چرداول با دشت‌های منصوری، حمیل، چیکان و اسلام‌آباد و از آنجا که این منطقه از حیث آثار و زمین‌ریخت‌شناسی وضعیتی مشابه با قلعۀ یزدگرد دارد، برای به دست آوردن اطلاعات از همۀ بخش‌های این محوطه عکس و کروکی تهیه شد و همچنین، سفال‌های سطحی جمع‌آوری شدند. علاوه بر این، هم ستون‌ها و پایه‌ستون‌هایی که در محوطه قرار داشتند و هم آنها که در سالیان اخیر به موزۀ مردم‌شناسی قلعۀ والی ایلام و پایگاه میراث فرهنگی سرابله منتقل شده بودند، مطالعه شدند.

در این نوشتار، پس از ذکر کلیات، تاریخچۀ مختصری از فعالیت‌های باستان‌شناسی در شیروان چرداول آمده است. سپس، محوطه توصیف شده و داده‌های جمع‌آوری‌شده توصیف، طبقه‌بندی و با داده‌های دیگر محوطه‌های شاخص غرب و مناطق دیگر ایران در دوران تاریخی مقایسه شده‌اند.

 

موقعیت جغرافیایی

استان مرزی ایلام با وسعت 20133 کیلومترمربع حدود 1.2 از مساحت غرب کشور را تشکیل داده است (تصویر 1). این استان در غرب رشته‌کوه‌های زاگرس بین 45 درجه و 40 دقیقه تا 48 درجه و 3 دقیقۀ طول شرقی و 32 درجه و 3 دقیقه تا 34 درجه و 3 دقیقۀ عرض شمالی قرار گرفته است.[2]

در نواحی کوهستانی شمال استان ایلام دشت‌های محدود و کم‌وسعتی به صورت میان‌کوهی واقع شده‌اند که یکی آنها دشت چرداول است. از لحاظ سیاسی، این بخش از شهرستان چرداول از چندین شهر و روستا تشکیل شده که مرکز آنها شهر سرابله است. رودخانۀ چرداول از میان دشت چرداول می‌گذرد و کوه‌های خرمه به صورت مرز طبیعی این دشت را از دشت منصوری، شیان و اسلام‌آباد جدا می‌سازند. یگانه معبر و راه طبیعی منطقه به این دشت‌ها راه‌هایی است که از تنگ‌‌قیر می‌گذرند که شکافی طبیعی است که کوه خرمه و کُلَه‌چمن را از کوه وَردِلان و بان‌هِزار جدا می‌کند. قبل از ایجاد راه آسفالته و تونل‌ها ارتباطات به سختی ممکن می‌شد، زیرا در بعضی از نقاط این تنگه عرض دیوارۀ صخره‌ای دو طرف تنگه به کمتر از صد متر می‌رسد. در میان این تنگه که در جهت شمالی-جنوبی کشیده شده، رودخانۀ چنارآب جریان دارد که بعد از طی طول این دره در نزدیکی روستای کله‌شاخ به رودخانۀ چرداول می‌ریزد. همین شرایط طبیعی سبب دور از دسترس بودن این منطقه است، چنان که علی‌رغم نزدیکی به شهر سرابله و شباب، اهالی روستاهای منطقه قبل از ایجاد راه‌های جدید به شیوه‌های کاملاً ابتدایی روزگار می‌گذراندند. این روستاها عبارت‌اند از روستای تنگ‌قیر که در نزدیکی آن چندین چشمۀ طبیعی قیر وجود دارد و جزو چرداول محسوب می‌شود و روستای چیکان (تنگه) که در تقسیمات جغرافیایی جزو بخش حمیل اسلام‌آّباد است. شغل اصلی این روستاییان کشاورزی آبی و دیم و دامداری است (تصویر 2).

 

قلعهها

در ایران، استفاده از مسکن‌های گروهی حصاردار از سه هزار پیش از میلاد با طرح‌ها و نقشه‌های متفاوت آغاز شده است.[3] قلعه‌ها را از نظر محل استقرار می‌توان به دو دسته تقسیم کرد: الف. قلعه‌های کوهستانی و ب. قلعه‌های دشتی یا جلگه‌ای.[4] همچنین، هخامنشیان و بعداً سلوکی‌ها و اشکانیان تعداد زیادی قلعه در زمین‌های هموار ایران ساختند که نقشه و طرح قلعه‌های متأخر از این دست برگرفته و متأثر از فرهنگ هلنی است که برج‌های این‌گونه قلعه‌ها به شکل مستطیل یا نیم‌دایره بوده است.[5]

محققان دربارۀ زمان آغاز استفاده از برج‌های مدور و جایگزینی آنها به جای برج‌های مربع شکل در ایران نظریه‌های گوناگونی عرضه کرده‌اند. از جمله گیرشمن معتقد است که پیش از قرن سوم میلادی معماران ایرانی برج مدور یا نیم‌دایره را نپذیرفته بودند. بعد از این زمان، یعنی در دورۀ ساسانیان، برج مدور جایگزین برج‌های چهارگوش یا مستطیل‌شکل می‌شود.[6] دیاکونف این نظر را نپذیرفته و می‌گوید برج‌های مدور و بیضی‌شکل در اواخر دورۀ اشکانی رواج یافتند.[7] کاوش‌های قلعۀ یزدگرد، به‌ویژه در محلۀ جای‌در و گچ‌گنبد و بان‌قلعه (قلعۀ بالا)، که برج‌های مدور دارند و در اواخر دورۀ اشکانی تاریخ‌گذاری شده‌اند،[8] نظر دیاکونف را تأیید می‌کنند.

قلعه‌هایی که در زمان ساسانیان بنا شده‌اند دارای برج‌های نیمه‌گردی جلوتر از دیوار دفاعی‌اند که بسیار نزدیک به هم ساخته شده‌اند. نزدیک بودن برج‌ها به یکدیگر علاوه بر افزایش قدرت دفاعی دژنشینان بر استحکام و زیبایی بنا نیز می‌افزود. همچنین، در این دوره به گستردگی از عوارض طبیعی و شکل زمین بهره برده‌اند و ایجاد قلعه از ابتدا بر اساس نقشه‌ای دقیق طرح‌ریزی و اجرا می‌شد. محکم و مسلح کردن قلعه‌ها با برج‌های دفاعی مدور در زمان ساسانیان توسعه و تکامل یافت. نمونۀ شاخص آن قلعه‌دختر فیروزآباد است که در اواخر دورۀ اشکانی و اوایل دورۀ ساسانی بنا شد. این قلعه دارای یک دیوار دفاعی است که به شکل منظم در بعضی از قسمت‌ها جلوتر و در بعضی از قسمت‌ها عقب‌تر بنا شده است. فن قلعه‌سازی با برج‌های مدور در دوره‌های بعد تأثیرات فراوانی بر قلعه‌سازی در بخش‌های دیگر ایران بر جای گذاشت.[9]

​​

پیشینۀ پژوهشهای باستانشناسی در شیروان چرداول

باستان‌شناسان برخلاف سایر مناطق زاگرس مرکزی به منطقۀ شیروان چرداول کمتر توجه کرده‌اند. آنان بیشتر توجه خود را به دشت‌های بیستون و قلعه‌های دوران تاریخی معطوف کردند که در مسیر شاهراه خراسان بزرگ قرار گرفته بودند. از این دست می‌توان به کاوش‌ها و تحقیقات سال‌های 1963-1967 در بیستون به سرپرستی ولفرام کلایس اشاره کرد که طی آن دژ مادی، تراس واقع در زیر نقش‌برجستۀ داریوش، نقش‌برجستۀ داریوش، دامنۀ پارتی، نقش‌برجستۀ هرکول، کاخ ناتمام خسرو دوم، کارگاه سنگ‌تراشی و استخراج سنگ ساسانی، کاروانسرا، کاخ ایلخانی و پل بیستون بررسی شدند.[10]

همچنین، از قلعه‌ها و محوطه‌های مهم تاریخی که باستانشناسانی ایرانی و غیرایرانی در چندین فصل آنها را کاویده‌اند، قلعۀ یزدگرد در نزدیکی تنگۀ معروف پاتاق در نزدیکی سرپُل‌ذهاب است و کاوش‌ها نشان دادند که این قلعه متعلق به دورۀ اشکانی است و در دورۀ ساسانی بخش‌هایی از آن بازسازی شده است.[11] بعد از انقلاب، مسعود آذرنوش و بعدها ناصر نوروززاده چگینی چندین فصل این تنگه را کاوش کردند که گزارشی از کاوش آنها منتشر نشده است. همچنین، معبد آناهیتای کنگاور چندین فصل قبل و بعد از انقلاب به سرپرستی سیف‌الله کامبخش‌فرد کاوش شد که نتایج آن در مقالات و کتاب‌هایی منتشر شده است.[12]

برای اولین‌بار، اشمیت از این منطقه در 1931م عکس‌برداری هوایی کرد. اریک اشمیت در پرواز بر فراز شهرهای باستانی ایران نوشته است:

خط‌ سير خرم‌آباد به‌ هليلان‌ مرز جنوبي‌ منطقه‌اي‌ است‌ كه‌ نيازمند مجوز بود. شاه‌آباد، هارون‌‌آباد سابق‌، محدودۀ‌ غربي‌ ما بود. نمي‌خواستيم‌ گوشۀ‌ جنوب‌ غربي‌ قلمرو خود را از دست‌ بدهيم‌ و نقطه‌اي‌ را كه‌ مجبور شده‌ بوديم‌ پرواز روز قبل‌ خود را در آنجا قطع‌ كنيم‌، برای ازسرگیری و ادامۀ عکس‌برداری هوایی پیدا کردیم. در مدت‌ كمي‌ بيش‌ از نيم ساعت‌، با سرعت‌ اكتشافي‌ فزاينده‌اي، به‌ جاي‌ سفري‌ حدود چهار روز با ماشين‌ و اسب‌، باز هم‌ در محل‌ تلاقي‌ سيمره‌ و آب‌‌چناره‌ بوديم‌. آب‌‌چناره‌ را در جهت‌ غربي‌ تعقيب‌ كرديم‌. به‌طوري‌ كه‌ نقشه‌ با خط‌ شكسته‌ نشان‌ مي‌دهد، مسير آن‌ مستقيم‌ نيست‌. در نقشه‌، اين‌ مسير در درۀ‌ حاصلخيز آن‌ به‌ نوسان‌ درمي‌آيد و با تعداد زيادي‌ روستا كه‌ نقشه‌ نشان‌ نداده‌ است‌ خالدار مي‌شود. در اينجا متوجه‌ چند ويرانۀ‌ لاشه‌سنگي‌، مثل‌ درۀ‌ آسمان‌‌آباد كه‌ دو تپه‌ در آنجا نقشه‌‌برداري‌ شده‌ بود، شديم‌. در امتداد سلسله‌جبال‌ وردلان‌ به‌ گلوگاه‌ چيكان‌رود، در حالي‌ كه‌ مسيرمان‌ معكوس‌ مي‌شد، منحرف‌ شديم‌. اما در تيغۀ‌ جنوب‌ شرقي‌ كوهستان‌، نه‌ چندان‌ دور از روستاي‌ داربادام‌، دوباره‌ به‌ سوي‌ شمال ‌درون‌چم‌ راوند كه‌ از شاه‌آباد (هارون‌‌آباد) مي‌گذشت‌ برگشتيم.[13]

کلرگاف مید و پدر مورتنسن از 1963 تا 1974م بخش هلیلان را پیش‌تر از دیگر بخش‌های این شهرستان بررسی کردند که طی آن، محوطه‌هایی از دروان پالئولتیک تا دوران تاریخی کاوش شدند.

در سال1380ش، نریمان ملک‌احمدی، کارشناس ارشد مردم‌شناسی، بنای آتشکدۀ موشکان در شرق شهر سرابله را حفاری کرد.[14] در 1379 و 1380ش، هیئتی به سرپرستي‌ عباس‌ مترجم‌ شهرستان‌ شيروان‌ چرداول‌ را به منظور ‌شناسایي‌ و ثبت‌ محوطه‌ها بررسي‌ کردند.[15] من نیز در سال 1382ش بخش‌هایی از این شهرستان را بررسی کردم که طی آن، محوطه‌ها و سکونت‌گاه‌هایی از دورۀ پالئولتیک تا دوران اسلامی شناسایی شدند.[16] هرچند در سال‌های گذشته بارها ستون‌ها و سرستون‌هایی از تنگ‌قیر به ادارۀ میراث فرهنگی ایلام و سرابله منتقل شده بود، اما در سال 1391ش و با همکاری کارشناسان ادارۀ میراث فرهنگی شهرستان شیروان چرداول بود که برای نخستین‌بار به صورت اختصاصی آن را بررسی کردم.

قلعۀ تنگه

قلعۀ تنگه[17] در حاشیۀ جنوبی رودخانۀ چنارآب، از جایی که رودخانه با پشت سر گذاشتن یک پیچ به صورت مستقیم جریان می‌یابد تا پیچ بعدی رودخانه، با بیش از 40 هکتار وسعت و در 3 کیلومتری جنوب شرق روستای تنگه‌چکان و 2.9 کلیومتری شمال روستای تنگ‌قیر با مختصات جغرافیایی N”57.13 ’47 °33 و E” 37.03 ‘ 39 °46 قرار دارد. این قلعه در دامنۀ شمالی کوه خرمه واقع شده است که از روستای سنگ سفید شروع می‌شود و در منطقۀ پشته با جهت شمال غربی به جنوب شرقی کشیده شده است و پوشش جنگلی آن شامل درختان بلوط و دیگر درختان بومی زاگرس است. این منطقه جزو منطقۀ شکار ممنوع و حفاظت‌شدۀ استان ایلام و کرمانشاه است. این محوطه از چندین بخش دور از هم و در عین حال وابسته به هم تشکیل شده که شامل لوت‌قلا، برج‌ها و دیواره‌های دفاعی اطراف و لبۀ صخرهای تنگ‌قیر است که از کنارۀ شکاف طبیعی جنوبی محوطۀ اصلی شروع می‌شوند و تا ورودی تنگ‌قیر ادامه دارند. بقایای برج‌های ورودی تنگ‌قیر، محوطۀ قبرستان، بقایای معماری نزدیک مسافرخانۀ تنگ‌قیر و و محوطۀ اصلی قلعه به علت شکافی که در قسمت جنوبی آن واقع شده به دو بخش شمالی و جنوبی تقسیم شده‌اند ( تصویر 3).

دسترسی به این قلعه از دو مسیر امکان‌پذیر است: یکی از طریق جاده‌ای خاکی که از روستای تنگه‌چکان به سمت جنوب و موازی با رودخانۀ چنارآب کشیده شده است و از میان زمین‌های کشاورزی عبور می‌کند تا به سطح محوطه می‌رسد و راه دیگر جادۀ آسفالتۀ سرابله-کرمانشاه در فاصلۀ 11 کیلومتری شهر شباب است که در ضلع جنوبی آن قرار دارد.

امروزه سطح این محوطه، به‌خصوص شمال و میدان مرکزی قلعه، به سبب کار ماشین‌های خاک‌برداری به منظور کشت غلات تخریب و تسطیح شده است. علاوه بر این تخریب‌ها، قاچاقچیان در جای‌جای محوطه چاله‌هایی حفر کرده‌اند. همچنین، زیر بعضی از ستون‌ها را نیز حفر کرده و ستون‌ها را شکسته‌اند.

بنا به گفته اهالی محل، در سمت راست رودخانه نیز آثار قلعه و بقایای ستون، ته‌ستون و همچنین کتیبه‌ای[18] وجود داشته که طی عملیات راهسازی و تونل‌سازی که از 1375ش شروع شد، کاملاً از بین رفته است (تصویر 3).

 

قلعۀ تنگقیر

آثار و بقایای سنگ‌های درهم‌ریختۀ اتاق‌هایی با پلان مربع و تأسیسات داخلی این قلعه در دامنه‌های شمالی کوه خرمه واقع شده است که به صورت دیواری نفوذناپذیر جنوب و شرق آن را در بر گرفته است. برای ساخت تأسیسات داخلی از مصالح لاشه‌سنگ و آجر و گچ استفاده کرده‌اند. این قلعه به وسیلۀ شکافی که در ضلع جنوبی آن قرار گرفته و مسیل آب سیلابی است به دو بخش جنوبی و شمالی تقسیم می‌شود. در بخش جنوبی، امروزه بقایایی از دیوارهای لاشه‌سنگی با ملاط گچ باقی مانده است. در قسمتی از آن، بقایای دیواری عظیم با ضخامت 2 متر و ارتفاع 2.5 متر باقی مانده که در رج‌های پایین‌تر از سنگ‌های صخره‌ای و در رج‌های بالایی از سنگ‌های تراش‌خورده استفاده کرده‌اند (تصویر 4). همچنین، در این قسمت از قلعه بقایای اتاق‌هایی با اندود گچ به مساحت 2×1.5 متر دیده می‌شود که بر روی پرتگاهی بنا شده‌اند. همچنین، در این بخش آثار دیوارهایی با مصالح لاشه‌سنگ و گچ نیم‌کوب وجود دارد که عرض آنها از 1 تا 1.5 متر متغیر است. علاوه بر این، در پرتگاه صخره‌ای این قسمت آثار دیواری لاشه‌سنگی روی دیوارۀ صخره‌ای دیده می‌شود که احتمالاً برای ارتباط بین بخش‌های ساختمانی پایین صخرۀ پرتگاهی و تأسیسات فوقانی بوده است (تصویر 5). در میان سنگ‌های ریخته‌شده در پی اتاق‌ها نیز دو پاشنه در وجود دارد.

مسیل آب این قسمت را از بخش شمالی جدا می‌سازد و برای جلوگیری از تخریب سیلابی با دیواره‌ای از سنگ‌های بزرگ تقویت شده است. در این قسمت بقایای دروازه‌ای قرار داشته که احتمالاً با پل کوچکی این بخش را به بخش شمالی وصل می‌کرده است. احتمالاً در فصول بارندگی (زمستان و بهار) امکان تردد از این مسیل سخت بوده است. در عین حال، پاشنۀ در سنگی مکعب‌مستطیل‌شکلی با ابعاد بزرگ در این قسمت وجود دارد که نشان‌دهندۀ وجود دربی محکم و سنگین برای جلوگیری از نفوذ احتمالی دشمن از راه این مسیل است.

در قسمت شمالی، محوطۀ باز مستطیل‌شکلی در بین آثار اتاق‌ها دیده می‌شود که به نظر می‌رسد اتاق‌ها و راه‌های مجموعه به این قسمت منتهی می‌شده و از این قسمت نیز دسترسی به همۀ اتاق‌ها میسر بوده است. در بررسی سطحی، به علت در‌هم‌ریختگی آثار پی دیوار اتاق‌ها، ورودی آنها مشخص نبود، اما به نظر می‌رسد که اتاق‌ها از طریق ورودی یا دالانی به هم مرتبط بوده‌اند، زیرا اثری از کوچه یا معبری که اتاق‌ها را از هم جدا سازد مشاهده نشد.

بخش شمالی مسیل از شمال به رودخانۀ چنارآب و از جنوب به دیوارۀ صخره‌ای کوه خرمه منتهی می‌شود. در مرکز این قسمت، بقایای ستون‌ها و بدنۀ ستون‌های تراشیدۀ سنگ آهکی در کنار بقایای آثار معماری با مصالح آجر به ابعاد 5×22×22 یا 5×21.5×21.5 سانتی‌متر‌[19] و لاشه‌سنگ دیده می‌شود. در اطراف این قسمت، توده‌های به‌هم‌ریختۀ لاشه‌سنگ‌ها و بقایای اتاق‌هایی مربع‌شکل با دو ورودی به صورت قرینه در جنوب و شمال به ابعاد 380×380 سانتی‌متر وجود دارد که اندازۀ ورودی جنوبی آن 92 سانتی‌متر است که بعدها با دیواره‌ای کوچک (تیغه) به طول 24 سانتی‌متر و ضخامت 26 سانتی‌متر کوچک‌تر شده است. ورودی شمالی 95 سانتی‌متر عرض دارد. در ساخت دیوارهای این اتاق یا هشتی از لاشه‌سنگ با ملاط گچ نیم‌کوب‌[20] استفاده شده است. همچنین، دیواره‌های لاشه‌سنگی را با اندود گچی به ضخامت 3 تا 5 سانتی‌متر پوشانده‌اند. در شمالی این اتاق یا هشتی به محوطه‌ای منتهی می‌شود که دو پایه‌ستون دارد و یکی از آنها شکسته است. به احتمال فراوان، این هشتی راه دسترسی به مجموعۀ ستون‌دار و آتشدان بوده است. ضخامت دیوارهای هشتی بین 100 تا 110 سانتی‌متر است و در ساخت دیوار، نمای بیرونی را با لاشه‌سنگ‌های تراشیده ساخته و فضای بین آنها را با لاشه‌سنگ‌های کوچک‌تر و ملاط گچ نیم‌کوب پر کرده‌اند. بین رگۀ لاشه‌سنگ‌های نما با گچ نیم‌کوب بندکشی و پر شده است. در نهایت، نما را با لایه‌ای از ملاط گچ نیم‌کوب برای پوشاندن زمختی دیوار پوشانده‌اند (تصویر 5). این شیوۀ دیوارسازی در دورۀ اشکانی ابداع شد که در نما از سنگ‌های تراشیده استفاده و فضای بین دیوار را با لاشه‌سنگ پر می‌کردند. در جاهایی که دسترسی به سنگ وجود نداشت، در نما از آجر به جای پرکننده استفاده می‌شد.[21] این شیوه در کاخ‌ها و ساختمان‌های الحضر و کاخ آشور دیده می‌شود که نمای آنها یک‌درمیان سنگ‌‌های باریک و سنگ‌های است.[22] همچنین، در دیوار ساسانی کنار رودخانۀ بیستون، که کاخ مغولی روی آن ساخته شده، چنین شیوه‌ای گزارش شده است.[23] حصارهایی از جنس لاشه‌سنگ و ملاط گچ از ویژگی‌های سازه‌های معماری اشکانی و ساسانی است. در این سازه‌ها، سنگ‌ها بنا را نمی‌سازند، بلکه عامل چسباننده‌ (گچ) است که به سرعت می‌بندد و سنگ‌ها را در جای خود نگه داشته، بنا را شکل می‌دهد.[24] همچنین، سبک و شیوۀ ساخت تأسیسات و برج‌ها و مصالح به‌کار‌رفته در آنها که بومی (بوم‌آورد) منطقه است و تنوع استفاده از مواد و مصالح بومی و بهره بردن از شکل زمین (توپوگرافی) در ساخت قلعه نیز از ویژگی‌های معماری اواخر دورۀ اشکانی است. ادوارد کیل نیز چنین سازه‌هایی را به این دوره نسبت می‌دهد.[25] با این همه، با نگاهی به برج‌های چهارگوش در این مجموعه می‌توان گفت که این قلعه در دورۀ اشکانی و قبل از قلعۀ یزدگرد ساخته شده و احتمالاً در دورۀ ساسانی و اسلامی نیز از آن استفاده می‌شده است.

ستون‌های ریخته‌شده، شامل چندین بدنه‌ستون، در اضلاع شمالی و غربی اتاق یا هشتی قرار دارند که به محوطه‌ای باز منتهی می‌شود و هیچ رد دیوار یا بقایای از آن وجود ندارد. به نظر می‌رسد این محوطه میدان اصلی بوده و اتاق‌ها و سازه‌ای با بنای ستون‌دار در اطراف آن ساخته شده بود. این حیاط یا صحن تا کنارۀ تراس رودخانه ادامه داشت. اتاق‌هایی با ابعاد گوناگون در اطراف این صحن یا فضای خالی ساخته شده بود که بزرگ‌ترین آنها ابعادی به اندازۀ 16.3×22.1 متر دارد که ضخامت دیوارهای لاشه‌سنگی آن از یک تا دو متر متغیر است.

سازندگان قلعه یا مجموعه برای جلوگیری از تخریب ناشی از سیل در زمان طغیان رودخانه تراسی پله‌پله در کنارۀ رودخانه با سنگ‌های بزرگ ایجاد کرده بودند که بخش‌هایی از این تراس باقی مانده است. این تراس هم سیل‌شکن بود و هم برداشت آب از رودخانه را تسهیل می‌کرد. در کنارۀ این دیوار بقایای خمره‌ای دیده می‌شود که در خاک به صورت ایستاده کار گذاشته‌اند و حفاران غیرمجاز آن را بیرون آورده‌اند و احتمالاً بخشی از وسایل تدفین خمره‌ای بوده، زیرا در کنار و داخل خمره بقایای استخوانی به همراه چند تکه شیشۀ شکستۀ ریز به صورت پراکنده دیده می‌شود (تصویر 6).

 

کارگاه سنگتراشی: با بررسی بیشتر محوطه مشخص شد که معدن و محل ساخت ستون‌ها، ته‌ستون‌ها و پاشنه‌های سنگی دروازۀ جنوبی، که جنوب و شمال قلعه را به هم مرتبط می‌کند، در ابتدای شکاف شرقی محوطه و در حدود 150 متری محل قرارگیری ستون‌ها قرار دارد. این موضوع از بقایای ستون‌های نیمه‌کاره و رهاشده در محل جداسازی سنگ خام برای ساخت ستون‌ها و شیوه، جای و اثر قلم‌های سنگ‌بُری استفاده‌شده روی صخره کاملاً مشخص است.

روی تخته‌سنگی بزرگ به طول 260 و عرض 180 سانتی‌متر، که از دیوارۀ صخره‌ای این قسمت جدا شده است، آثار جای قلم و پتک‌های به کار رفته برای بریدن سنگ به صورت گودی‌هایی به طول 23 تا 25 و عمق 18 سانتی‌متر در خط مستقیم دیده می‌شود که سنگ‌بُرها به صورت منظم با زدن ضربه بر اسکنه‌های قرار گرفته در این گودی‌های مستطیل‌شکل، سنگ را مستقیماً از تخته‌سنگ مادر جدا کرده و برای مراحل بعدی در اختیار حجاران و سنگ‌تراشان قرار می‌دادند. چنان که گفته شد، در کنار این تخته‌سنگ تعدادی بدنه‌ستون به صورت نیمه‌کاره وجود دارد (تصویر 7).

 

ستونها و بدنۀستونها: بقایای دو پایه‌ستون در بخش شمالی وجود دارد که تقریباً سالم مانده‌اند. پایه‌ستون‌ها به شکل مربع به ابعاد 115×115 و بلندی 60 سانتی‌متر از سنگ آهکی سفیدی به صورت مطبق تراشیده شده‌اند و آثار تیشۀ حجاری بر روی آنها دیده می‌شود و قلم‌گیری نشده‌اند. در بالای ستون‌ها گودی‌ای به عمق 16 و قطر 19 سانتی‌متر به شکل کاسه ایجاد شده است (تصویر 8). ابتدا بر این عقیده بودم که این گودی روی دو تخته‌سنگ، که پله‌پله و راست‌گوشه حجاری شده‌اند، برای نگهداری بدنۀ ستون‌ها با میله‌ای احتمالاً چوبی یا با ایجاد زائده‌ای در انتهای بدنه‌ستون بوده است. اما با بررسی بدنۀ ستون‌ها متوجه شدم که هیچ‌کدام از بدنۀ ‌ستون‌ها حفره یا زائده‌ای به این اندازه ندارند، بلکه حفرۀ آنها چهارگوش بوده و با حفرۀ روی پایه‌ستون‌هایی مطابقت دارند که اکنون در موزۀ مردم‌شناسی قلعۀ والی ایلام نگهداری می‌شوند. بنابراین، این دو تخته‌سنگ حجاری‌شده در این قسمت کارکردی دیگر داشته و احتمالاً به منزلۀ آتشدان یا محلی برای پیشکش قربانی بوده‌اند. وجود بدنه‌ستونی در میان این دو تخته‌سنگ مطبق نشان می‌دهد که آتشدان بوده‌اند. این سنگ از طول شکسته و چندتکه شده است. از نظر شکل کلی، این آتشدان مشابه تصویر آتشدانی در نقش‌برجستۀ بیستون است که در آن، شاهزادۀ پارتی در برابر آتشدانی مشغول اجرای مراسم مذهبی است.[26] آتشدان بیستون مشابه با تصویر آتشدان پشت سکۀ اوخاسرس و پشت سکۀ اردشیر دوم (ح 179-224م)، از شاهان محلی پارس، است.[27] این آتشدان‌ها دارای یک پایه با بدنه و سرستون بوده‌اند. اما در پشت سکۀ اردشیر نقش آتشدانی دیده می‌شود که دارای سه پایه است، ولی از زمان شاپور اول شکل آتشدان تغیر یافت و به صورت ستونی با سرستون و پایه‌ستونی به شکل چند قطعۀ راست‌گوشه درآمد که در طرفین آن شاهنشاه و ایزدان گوناگون (اهورامزدا، میترا و آناهیتا) نقش می‌شدند. این نقش سکه‌های ساسانی کم‌و‌بیش تا زمان بلاش ادامه پیدا کرد.[28] همچنین، نمونه‌ای از این نوع آتشدان روی مهری سنگی حکاکی شده و در کتابخانۀ پاریس نگهداری می‌شود. در این مهر سنگی، ایزد آتش در بالای آتشدان نمایان است.[29] این ترکیب از دورۀ هرمز دوم بر روی سکه‌ها ظاهر شد.[30] در کنار آتشدان یا آتشگاه نام آتشکده نیز می‌آمد.[31] آتشدان این محوطه مشابه تصویر آتشدان‌هایی است که از اواخر دوران پارتی (شاهان پارس) بر پشت سکه‌ها ظاهر شدند و نمونه‌ای از آنها، که قدمت آن به دورۀ اشکانی برمی‌گردد، در حفاریه‌های کوه خواجه سیستان یافت شد.[32] این آتشدان از سنگ یکپارچه ساخته شده، در حالی که در دورۀ ساسانی آتشدان‌ها از چندین قطعۀ مجزا ساخته می‌شدند و آتشدان چندقطعه،[33] به‌خصوص بر پشت سکه‌های شاپور اول، با جزییات کامل‌تری نقش شد.[34] در بیشاپور، آتشدانی سنگی قرار داشت که پایه و ستون و پهنۀ آن در بنایی از دوران اسلامی در نزدیکی پرستشگاه پیدا شده است و گویا متعلق به پرستشگاه (آتشکده ) بوده است. بازسازی این آتشدان تصویری مشابه آتشدان‌هایی به دست داده است که بر پشت سکه‌های ساسانی دیده می‌شود. می‌بایست یادآور شد که علاوه بر آتشی که داخل پرستشگاه افروخته بود، آتش دیگری نیز روشن می‌کردند که بادی در بیرون و در معرض دید قرار می‌گرفت.[35]

در شرق آتشدان‌ها بخشی از بدنۀ ‌ستون‌ها دیده می‌شود. با توجه به بقایای ستون‌های ریخته‌شده و افتاده می‌توان گفت که این ستون‌ها را از چند بخش می‌ساختند و بعد آنها را روی هم سوار می‌کردند. طول این بخش‌ها 102 و قطر آنها از 59 تا61 سانتی‌متر متغیر است. متأسفانه فقط یکی از این بدنۀ ستون‌ها سالم مانده و 4 بدنۀ دیگر شکسته شده‌اند.[36] همچنین، حجار برای سوار کردن و استحکام بخشیدن این بخش‌ها روی همدیگر حفره‌ای مربع‌شکل به ابعاد 7×10 و عمق 7 سانتی‌متر در انتهای این بخش‌ها ایجاد می‌کرد تا بخش‌های بدنۀ ستون با هم چفت شوند ( شکل 9). نکته‌ای که لازم است بدان اشاره شود اینکه آثار تیشۀ حجاری بر روی این بدنۀ ستون‌ها دیده می‌شود و به نظر می‌رسد که قلم‌گیری نشده‌اند. این امر شاید دلیل آن باشند که این ستون‌ها نیمه‌کاره رها شده‌اند که نشانۀ توقف ساخت‌و‌ساز یا بازسازی این مجموعه است.

 

پایهستون با نقش گل پنجپر: پایه‌ستونی با نقش‌برجستۀ گل پنج‌پر از سنگ آهکی سفید در بخش شمالی محوطۀ اصلی و در کنار رودخانه یافت شده و مسئولان ادارۀ میراث فرهنگی شهرستان آن را به پایگاه میراث فرهنگی سرابله منتقل کرده‌اند که شامل گوشه‌ای از یک پایه‌ستون است که در کادرهای حجاری‌شدۀ روی آن نقش دو گل پنج پر سالم و یک گل دیگر، که نصف آن تقریباً سالم است، دیده می‌شود. گلبرگ گل‌ها با دقت حجاری شده و سعی کرده‌اند حاشیۀ گلبرگ‌ها برجسته‌تر از بقیۀ قسمت‌های آن باشد. این قطعه‌سنگ دارای 41 سانتی‌متر طول و33 سانتی‌متر عرض و 47 سانتی‌متر ارتفاع است. قطر گلها 15.5 سانتی‌متر است که در کادر مستطیلی به عرض 17 سانتی‌متر قرار دارند و طول کادر به علت شکستگی پایه‌ستون مشخص نیست (تصویر 10).

همچنین، در سال 1375 یا 1376ش، هم‌زمان با آغاز عملیات راهسازی در این تنگه، دو عدد پایه‌ستون و یک سرستون در سمت دامنۀ شرقی تنگ‌قیر و سمت راست رودخانه سالم یافت و به ادارۀ میراث فرهنگی ایلام منتقل شدند و اکنون در قلعۀ والی قرار دارند.

پایهستون شمارۀ 1: از سنگ آهک کِرِم‌رنگ با طول و عرض 60 و ارتفاع 40 سانتی‌متر که برای قرارگیری بدنۀ ستون بر روی آن حفره‌ای مربع‌شکل به ابعاد 7.5×6 سانتی‌متر ایجاد کرده‌اند.

پایهستون شمارۀ 2: از سنگ آهک کِرِم‌رنگ با طول و عرض و ارتفاع 50 سانتی‌متر که قسمت پایین آن را مانند پایه‌ستون شمارۀ 1 مربع‌شکل و بخش‌های بالایی را به صورت دایره تراشیده‌اند. روی این پایه‌ستون هیچ حفره‌ای برای قرارگیری بدنۀ ستون تعبیه نشده است. این دو پایه‌ستون مشابه با پایه‌ستون D بیستون‌اند که لوشای آن را متعلق به دورۀ سلوکی-‌اشکانی دانسته، ولی به نظر کلایس ممکن است از دورۀ ساسانی بیستون باشد.[37] به نظر می‌رسد با توجه به حفاری‌های معبد لائودیسۀ نهاوند، که پایه‌ستونی مشابه بیستون در آن به دست آمد، نظر لوشای به واقعیت نزدیک‌تر باشد.[38]

سرستون شمارۀ 3: از سنگ آهک کِرِم‌رنگ به ابعاد تقریبی 60×60 و ارتفاع 44 سانتیمتر که روی آن حفره‌ای مستطیلی شکل به ابعاد 5×8 سانتی‌متر برای قرارگیری ستون ایجاد شده است. به نظر می‌رسد این سرستون نیمه‌کاره رها شده و کامل نشده است، زیرا روی آن آثار لوزی کنده‌کاری‌شدۀ ساده‌ای دیده می‌شود که تکمیل نشده‌اند و بر خلاف دو پایه‌ستون قبلی، آثار تیشۀ حجاری بر روی آن وجو دارد و قلم‌گیری نشده است. این سرستون مشابه سرستون بی‌تزیین محوطۀ بیستون (سرستون باغ قاضی‌زاده) است که در دورۀ ساسانی تاریخ‌گذاری شده است (تصویر 11).[39]

پاشنۀ در سنگی شمارۀ 1: به شکل مکعب‌مستطیل و راست‌گوشه با عرض74 و طول حدود 120سانتی‌متر که 85 سانتی‌متر آن بیرون از خاک است. جای قرارگیری محور درب دارای قطر 25 و عمق 26 سانتی‌متر است.

 

پاشنۀ در سنگی شمارۀ 2: یک پاشنۀ در سنگی تراشیده‌شدۀ دیگر مکعب‌شکل در بخش جنوبی به صورت افتاده وجود دارد که ابعاد آن 60 ×60 و ضخامت آن 30 سانتی‌متر است. جای قرارگیری محور درب در این پاشنۀ سنگی کاملاً سواخ شده است. این پاشنۀ در شکسته شده و امروزه فقط یک‌چهارم آن باقی مانده است.

پاشنۀ در سنگی شمارۀ 3: در بخش جنوبی بخشی از تخته‌سنگی بیرون است که دارای 135سانتی‌متر طول و 50 سانتی‌متر عرض است و سوراخی به قطر 25 و عمق20 سانتی‌متر دارد و شکل خاصی ندارد.

 

تختهسنگ مکعبمستطیلشکل: تخته‌سنگی به ابعاد 123×74 ×35 سانتی‌متر تراشیده شده که برای کفپوش دروازه از آن استفاده می‌شده است. جای تیشه‌های حجاری روی آن دیده می‌شود (تصویر 12).[40]

 

سیلشکن: معماران و سازندگان این مجموعه برای جلوگیری از خسارات ناشی از طغیان رودخانه دیواری پله‌پله از تخته‌سنگ‌های بزرگ نتراشیده در ضلع شرقی مجموعه در حاشیۀ رودخانه به ارتفاع حدود3 متر ساخته‌اند که این قسمت را مستحکم کرده است. اکنون فقط بخش‌هایی از آن باقی مانده است (تصویر 4). همچنین، در دو طرف مسیل آبی که عرض آن از 3.5 تا 5 متر متغیر است و از میان بخش جنوبی و شمالی می‌گذرد، دیواری به ارتفاع حدود 1.5 تا 2 متر از تخته سنگ‌های نتراشیدۀ بزرگ ساخته‌اند که بدون ملاط و خشکه‌چین است.

 

دیوار دفاعی و برجها: قلعه‌نشینان و سازندگان قلعه روی دیواره‌های صخره‌ای دو طرف تنگ‌قیر را، هر جا که امکان نفوذ وجود داشت، با ایجاد برج و بارو نفوذناپذیر کرده‌اند که بقایای بخش‌هایی از این دیوار عظیم که در فواصل منظم با برج‌های مربع‌شکل تقویت شده هنوز باقی مانده است. این دیوار از شکاف غربی محوطۀ اصلی تا ابتدای ورودی تنگ‌قیر در جنوب شرق قلعه، حدود 8.5 کیلومتر، کشیده شده است. در این قسمت که عرض دو طرف تنگه به کمتر 100 متر می‌رسد دو برج مراقبت ساخته‌اند.

در اطراف محوطۀ اصلی هیچ‌گونه برج و بارویی نیست. مکان‌یابی این محوطه بیشتر بر این اساس صورت گرفته که به شکل طبیعی دسترس‌ناپذیر باشد. بنابراین، چنان که گفته شد، دیوارهای دفاعی و برج دیده‌بانی در ارتفاعات ایجاد شده‌اند.

در کنارۀ دره و شکاف واقع‌شده در غرب محوطه آثار دیواری با بقایای 7 برج چهارگوش و مربع به ابعاد 5.3×5.2 متر وجود دارد که ضخامت دیوارهای آن به دو متر می‌رسد. این برج‌ها با فواصل منظم حدوداً 30متر در این دامنه ایجاد شده‌اند، زیرا از این قسمت کوه امکان نفوذ وجود داشته و معمار با ایجاد این برج و باروها سعی در دفاع مؤثر از این بخش داشته است (تصویر 13).

علاوه بر برج‌ها و دیوار مذکور، در ابتدای ورودی تنگ‌قیر، جایی که عرض تنگه به کمتر از 100 متر می‌رسد، بقایای دو برج—احتمالاً ایست و بازرسی— در دو طرف رودخانه مشاهده می‌شود که فقط بخش‌های کمی از آنها باقی است. این برج‌ها از لاشه‌سنگ با ملاط گچ ساخته شده‌اند. همچنین، روی تیغۀ غربی بقایای برج‌هایی وجود دارد که احتمالاً برای دیده‌بانی به کار می‌رفتند، زیرا از آنها بر دشت چرداول و دشت شیروان و دیگر راه‌های منطقه اشراف کاملی وجود دارد. در همین قسمت نیز چند آب‌انبار در صخره تراشیده‌اند (تصویر 13).[41] برج‌های شهرهای پارت‌ها، هترا، تیسفون و دورا اروپوس همه مثل شهر مرگیان تا قرن دوم میلای به شکل چهارگوشه‌اند. شهرهای ساخته‌شده در زمان پارت‌ها که مجهز به برج‌های چهارگوشه بودند، به هنگام آماده‌سازی دفاعی در زمان ساسانیان دارای برج‌هایی مدور شدند. این امر در خصوص دیوارهای دفاعی تیسفون و هترا نیز صادق است.[42] پرسش این است که چرا در اینجا از برج‌های چهارگوش استفاده شده است؟

 

لوتقلا: روی ارتفاعات کوه خرمه و بالای روستای زنجیره سفلی واقع شده است و شامل دیوار و برج‌هایی است که برای جلوگیری از نفوذ دشمن به این قسمت کوه، که به شکاف و درۀ غربی محوطۀ اصلی منتهی می‌شود، با لاشه‌سنگ و ملاط گچ ساخته شده است.

 

محوطۀ A: این محوطه در کنارۀ شرقی رودخانۀ چنارآب و نزدیک مسافرخانۀ تنگ‌قیر با مختصات جغرافیایی 33 درجه و 45 دقیقه و 14.75 ثانیۀ شمالی و 46 درجه و 41 دقیقه و 7.16 ثانیۀ شرقی هقرار دارد که بر اثر فعالیت‌های کشاورزی بخش‌های زیادی از آن تخریب شده است. امروزه بقایا و پلان اتاق‌های مربع‌شکل آن دیده می‌شود که با لاشه‌سنگ و گچ ساخت شده‌اند.

محوطۀ قبرستان: بعد از پشت سر گذاشتن ورودی تنگ‌قیر، در دست راست جادۀ آسفالته و حاشیۀ شرقی رودخانۀ چنارآب، بقایای در‌هم‌ریخته‌ای با مختصات جغرافیایی N”37.77 ’44 °33 و E” 2.91 ‘ 41 °46 دیده می‌شود که حفاران غیرمجاز کاملاً آن را تخریب کرده‌اند. این محوطه دارای قبرهایی با دیوارۀ لاشه‌سنگی است که در پای دیواره صخره‌ای تنگ‌قیر و موازی رودخانه ایجاد شده‌اند.

 

سفالها

در دورۀ اشکانی ساخت سفال در محل صورت می‌گرفت و بیشتر پیرو سنت‌های محلی و بومی بود.[43] بنابراین، سفال‌های قلعه نیز بازنمای شرایط حوزۀ غرب و جنوب غرب ایران‌اند (تصاویر 14 و 15).

هجده قطعه سفال از بخش‌های مختلف این محوطه جمع‌آوری شد و مطالعۀ مقدماتی سفال‌ها نشان داد که متعلق به دوران سلوکی، اشکانی و ساسانی‌اند. سفال‌های سطحی به دو گروه کلی تقسیم می‌شوند: 1. سفال‌های نخودی (12قطعه)؛ 2. سفال‌های لعاب‌دار (6 قطعه). سفال‌های نخودی هم به دو گروه تقسیم می‌شوند: سفال‌های نخودی ساده (5 قطعه) و سفال‌های نخودی منقوش (7 قطعه).

سفالهای نخودی ساده: این گروه شامل ظرف لوله‌دار (تصویر 16)، دیس و کاسه‌ با لبۀ تخت برگشته به داخل‌اند که همگی چرخ‌سازند و از کاه‌ریز و ماسه به جای مادۀ چسباننده استفاده کرده‌اند. روی سفال لوله‌دار آثار حرارت دیده می‌شود، به‌طوری که رنگ این ظرف سیاه شده است. خمیرۀ این سفال‌ها خوب ورز داده نشده و حرارت برای پخت آنها ناکافی بوده و به همین علت مغز سفال‌ها به رنگ سیاه درآمده است. اغلب این نوع سفال‌ها کاربرد آشپزخانه‌ای داشتند.

سفالهای نخودی منقوش: این گروه شامل بدنۀ ظروفی با تزیینات طنابی، نقوش کندۀ شانه‌ای و شانه‌ای فشرده و مواج، کفۀ ظروف بزرگ (ظروف ذخیره) با نوار کنده و تزیینات نواری کنده به صورت جدا و در ترکیب با همدیگرند. همه چرخ‌سازند و از شن در ظروف با بدنۀ خشن و از ماسه در سفال‌های ظریف به جای مادۀ چسباننده استفاده کرده‌اند. در بعضی از این سفال‌ها، به علت حرارت کم، مغز سفال سیاه شده است.

 

سفالهای لعابدار: سابقۀ لعاب دادن ظروف سفالی به هزارۀ اول پیش از میلاد (قرون 7 و 8پ‌م) بر‌می‌گردد و در دورۀ هخامنشی اهمیت بسیار داشت. لعاب دادن سفال‌ها در دوران اولیۀ اشکانی متداول شد و لعاب سفال‌ها به رنگ‌های سفید، خاکستری، نقره‌ای، سبز و لجنی‌رنگ بودند. رنگ لعاب‌ها در دورۀ میانی اشکانی متنوع‌تر شد.[44] رنگ لعاب این سفال‌ها آبی فیروزه‌ای، آبی کم‌رنگ (رنگ‌پریده)، سبز لجنی یا سیاه و سفید است که لعاب آنها تا حدی ریخته و صدف‌گرفتگی و ترک‌خوردگی نیز در آنها مشاهده می‌شود.

فرم سفال‌های لعاب‌دار به دست آمده از بررسی سطحی بیشتر شامل کاسه با لبۀ تخت که هنگام شکل دادن با انگشت به صورت مواج درآورده شده، لبۀ برگشته به خارج و ظروف پایه‌دار است که داخل و بیرون آنها لعاب‌کاری شده است. در برخی نمونه‌ها، طرف بیرونی ظرف ساده رها شده است و فقط داخل آن لعاب داده شده است (تصویر 17 و جدول 1).

 

دیگر یافتهها: چند تکه‌شیشۀ ریز به ضخامت1 میلی‌متر در کنار خمره‌ای تدفینی یافت شد که به صورت ایستاده در نزدیک تراس رودخانه کار گذاشته شده بود. پوستۀ شیشه‌ها بر اثر مرور زمان به شکل پودر سفیدی در آمده است (تصویر 14).

 

جمعبندی

تنگ‌قیر بریدگی‌ای طبیعی است که دشت‌های شیروان و چرداول را به دشت‌های شمالی‌تر زاگرس مرکزی (منصوری، حمیل، شیان و اسلام‌آباد) مرتبط می‌سازد. این تنگه یگانه معبر طبیعی است که دسترسی دشت‌های جنوبی‌تر را به دشت‌های حاشیۀ شاهراه خراسان بزرگ امکان‌پذیر می‌ساخته است. همین عامل، در کنار عوامل طبیعی از جمله معدن قیر، منابع فراوان آب، دیواره صخره‌ای و توپوگرافی منطقه که به صورت دژی طبیعی است، سبب اهمیت این منطقه و انتخاب آن برای ساخت‌و‌ساز در دورۀ تاریخی شده است.

از طرف دیگر، این منطقه جزو مناطق صعب‌العبور محسوب می‌شود و امکان دستیابی به آن سخت بوده است. در ضمن، هر جا از دیوارۀ اطراف قلعه که امکان نفوذ دشمن وجود داشته، با ایجاد دیوار لاشه‌سنگی و برج‌های چهارگوش مسلح و نفوذناپذیر شده است. با توجه به تمهیدات اندیشیده‌شده در این منطقه، احتمالاً این بناها از نظر مذهبی یا سیاسی در دورۀ سلوکی و اشکانی اهمیت فراوانی داشته‌اند.

این مجموعه شامل قبرستان و محوطۀ مسکونی (A) است که با دیواری دارای برج‌های چهار‌گوش احاطه شده‌اند. همچنین، در روی کوه خرمه، جایی که کوه به کف درۀ پشته متصل می‌شود، معماران با ایجاد دیوار و برج‌هایی این قسمت را پوشش داده‌اند. اگر نظر دیاکونوف را دربارۀ تاریخ برج‌های چهارگوش بپذیریم،[45] با نگاهی به برج‌های دایره‌ای شکل قلعۀ یزدگرد که مرحلۀ اولیه این تغیر را نشان می‌دهند،[46] می‌توانیم ساخت این مجموعه را به اواخر دورۀ سلوکی و اوایل دورۀ اشکانی نسبت دهیم. پایه‌ستون‌های شمارۀ 1 و 2 و پایه‌ستونی با نقش‌برجستۀ گل پنج‌پر نیز یادآور پایه‌ستون‌های دورۀ سلوکی است.

همچنین، در میان این محوطه بقایای آتشدانی یافت شد که شبیه آتشدان‌های تصویرشده بر پشت سکه‌های شاهان پارس، اردشیر اول و شاپور اول و آتشدان بیشاپور،[47] است که از اهمیت این مجموعه در اوایل دورۀ ساسانی حکایت دارد.

محل جداسازی سنگ خام برای ساخت ستون، بدنۀ ستون، سرستون و پاشنۀ دروازه‌ها، سنگ‌های مکعب‌مستطیل، تخته‌سنگ‌های جداشده و بدنۀ ستون‌های نیمه‌کاره نشان‌دهندۀ این است که همۀ مراحل ساخت‌و‌ساز در محل صورت می‌گرفته است.

در دوران ساسانی، احتمالاً هم‌زمان با پروژه‌های ساختمانی دورۀ خسرو دوم در بیستون، ساخت‌و –سازهای این مجموعه نیز شروع، اما بعد از مدتی ناگهان نیمه‌کاره رها شد. آیا می‌توان گفت رها شدن ساختمان‌سازی در این مجموعه همچون پروژه‌‌های خسرو دوم در بیستون، از جمله فرهاد‌تراش، پل خسرو، پل بيستون، ديوار ساساني كنار گاماسياب و بناي كاخ خسرو، يك‌باره متوقف شده و قطعه‌سنگ‌هاي فراواني در كارگاه‌هاي سنگ‌تراشي و قطعات لازم در بناها چون بدنۀ ستون‌ها، شال‌ستون‌ها و سرستون‌ها نيمه‌كاره رها شده‌اند؟ نگاهي به صحنة شكار گوزن در ايوان بزرگ طاق بستان نيز به‌خوبي نشان از توقف هم‌زمان و ناگهاني[48] ساخت ‌و‌سازهاي خسرو دوم در كرمانشاه[49] و این منطقه دارد. به هر روي، به سبب نا‌آرامي‌ها و اغتشاشات اواخر سلطنت خسرو و كشته شدنش به دست شيرويه، اهداف بزرگ ساختماني او براي هميشه در دورة ساساني ناتمام ماندند.

سفال‌های سطحی به دست آمده از این محوطه و مطالعۀ ابزار تدفین خمره‌ای تخریب‌شده نشان‌دهندۀ تداوم سکونت‌گزینی در این محوطه از اواخر دورۀ سلوکی تا دورۀ ساسانی و احتمالاً اوایل دورۀ اسلامی است. بیشتر سفال‌ها متعلق به دورۀ اشکانی‌اند. این موضوع در کنار سایر مدارک نشان می‌دهد که از این مجموعه در دورۀ ساسانی فقط برای مدت زمان اندکی بهره‌برداری شده است.

 

 

 

 

تصویر 1. نقشۀ هوایی زاگرس مرکزی و وضعیت قرارگیری قلعۀ شازه، برگرفته از Google earth.

تصویر 2. موقعیت تنگ‌قیر و محوطه‌ها و آثار، برگرفته از Google earth.

تصویر 3. عکس هوایی از محوطۀ قلعۀ شازه و عکس هوایی قبل از ایجاد راه آسفالته. محل دیوار و برج‌ها در غرب محوطه با خط زرد نشان داده شده‌اند. برگرفته از Google earth.

تصویر 4. بقایا و آثار دیوارهای داخلی قلعه، عکس از علی نوراللهی.

تصویر 5. نمای بخش جنوبی همراه با دیوارها و پرتگاه و بقایای معماری شمال مسیل، عکس از علی نوراللهی.

تصویر6. نمای بخش شمالی: پی دیوارها، ستون‌ها و کارگاه سنگ‌تراشی، عکس از علی نوراللهی.

تصویر 7. کارگاه سنگ‌تراشی به همراه جزییات چگونگی جداسازی سنگ، عکس از علی نوراللهی.

تصویر 8. آتشدان سنگی و طرح آن همراه با طرح بدنۀ ستون‌ها، عکس از علی نوراللهی.

تصویر 9. بدنۀ ستون‌ها با حفرۀ انتهایی در بخش شمالی قلعه، عکس از علی نوراللهی.

تصویر 10. عکس و طرح پایه‌ستون شکسته با گل پنج‌پر، عکس از علی نوراللهی.

تصویر 11. عکس و طرح پایه‌ستون‌ها و سرستون موجود در موزۀ مردم‌شناسی ایلام، عکس از علی نوراللهی.

تصویر 12. پاشنه‌های در و سنگ مکعب‌مستطیل، عکس از علی نوراللهی.

تصویر 13. نمایی از برج چهارگوش و دیوارۀ دفاعی کنار درۀ غربی محوطه و محل قرارگیری برج‌های بازرسی و برج‌های بخش جنوبی، عکس از علی نوراللهی.

تصویر 14. سفال‌های سطحی محوطۀ قلعه، عکس از علی نوراللهی.

تصویر 15. سفال‌های لعاب‌دار و شیشۀ شکسته، عکس از علی نوراللهی.

تصویر 16. سفال لوله‌دار، عکس از علی نوراللهی.

تصویر 17. طرح سفال‌های سطحی محوطۀ قلعه، عکس از علی نوراللهی.

[1] لازم می دانم از آقای یارمحمدی، مسئول پایگاه میراث فرهنگی سرابله، و اعضای هیئت آقایان امین‌پرست، کارشناس باستان‌شناسی، و فریادیان، کارشناس ارشد گردشگری پایگاه میراث فرهنگی سرابله، که در طی این دو روز نگارنده را همراهی کردند تشکر و سپاس‌گزاری کنم.

[2] مدیریت اطلاعات سازمان جغرافیایی نیروهای مسلح، فرهنگ آبادیهای استان ایلام: شهرستانهای دهلران و مهران (تهران: سازمان جغرافیایی نیروهای مسلح، 1386)، 3.

[3] ولفرام کلایس، ”قلاع،“ ترجمۀ علیرضا میهنی، در معماری اسلامی ایران، ویراستۀ محمد یوسف کیانی (تهران: سمت، 1387)، 169.

[4] برای مطالعۀ بیشتر بنگرید به ناصر پازوکی، استحکامات دفاعی ایران در دورۀ اسلامی (تهران: سازمان میراث فرهنگی کشور، 1376)، 161 و بعد.

[5] کلایس، قلاع، 173.

[6] رومان گیرشمن، بیشاپور، ترجمۀ اصغر کریمی (تهران: سازمان میراث فرهنگی کشور، 1379)، جلد 1، 64.

[7] م. دیاکونف، اشکانیان، ترجمۀ کریم کشاورز (تهران: انتشارات علمی فرهنگی، 1381)، 131.

[8] Edward J. Kaell, “A Sasanian palace Stronghold in Persian Kurdistan,” Iran, 5 (1967), 99-123.

[9] کلایس، قلاع، 173-175.

[10] ولفرام کلایس، ”یادداشت‌های مربوط به گزارش‌ها و یافته‌های دهکده،“ در بیستون: کاوشها و تحقیقات سالهای 1963-1967، به کوشش ولفرام کلایس و پیتر کالمایر، ترجمۀ فرامرز نجد سمیعی (تهران: سازمان میراث فرهنگی کشور، 1385)، 379-295.

[11] Keall, “A Sasanian Palace,” 99-123; Edward J. Keall, “Qaleh-i Yazdigird: The Question of its Date,” Iran, 15 (1977), 1-9; Edward J. Keall and Marguerite J. Keall, “The Qaleh-i Yazdigird Pottery: A Statistical Approach,” Iran, 19 (1981), 33-81; Edward J. Keall, “Qaleh-i Yazdigird on Overview of the Monumental Architecture,” Iran, 20 (1982), 51-72.

[12] سیف‌الله کامبخش‌فرد، کاوشها و پژوهشهای باستانشناسی و احیای معماری معبد آناهیتای کنگاور و تاق گرا (تهران: سازمان میراث فرهنگی کشور، 1376).

[13] اریک ف. اشميت‌، پرواز بر فراز شهرهای باستانی ایران، ترجمۀ آرمان شیشه‌گر (تهران: سازمان میراث فرهنگی کشور، 1376)، 229-300.

[14] نریمان ملک‌احمدی، ”پاکسازی بنای تاریخی موشکان“ (آرشیو میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری استان ایلام، 1380).

[15] عباس مترجم، ”فصل اول بررسی و شناسایی باستان‌شناسی شیروان چرداول“ (آرشیو میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری استان ایلام، 1380).

[16] علی نوراللهی، ”بررسی باستان‌شناسی دشت قلی‌وند شهرستان شروان چرداول“ (آرشیو میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری استان ایلام، 1380).

[17] به علت وسعت زیاد قلعه و دیوارها و برج‌هایی که برای حفاظت از تأسیسات اصلی قلعه ساخته شده‌اند، امروزه اهالی روستاهای نزدیک به محل آن را با اسامی متفاوتی ازجمله شازه، چکان، تنگ‌قیر، لوت‌قلا و قلا می‌شناسند.

[18] به نقل از اهالی روستای چکان (چیکان).

[19] اندازۀ آجرهای ساسانی کوه خواجه 5×15×22 و 7×24×24 است. بنگرید به محمود موسوی، ”یادمان خشتی کوه خواجه زابل و خلاصه‌ای از نتایج مطالعات و کاوش‌های انجام‌شده در آن،“ در مجموعه مقالات دومین کنگرۀ تاریخ معماری و شهرسازی ایران، به کوشش باقر آیت‌الله‌زاده شیرازی (تهران: سازمان میراث فرهنگی کشور، 1375)، 81 و 84. اندازۀ آجرهای دستگرد عبارت است از 5×25.2×25.2 سانتی‌متر. بنگرید به

Keall, “A Sasanian Palace,” 109.

[20] در دورۀ ساسانی، مصالح اصلی ساختمان‌سازی عبارت بود از قلوه‌سنگ یا لاشه‌سنگ‌هایی که با ملات گچ یا گچ نیم‌کوب به هم متصل می‌شدند. قصر فیروزآباد با این شیوه ساخته شد. بنگرید به رومان گیرشمن، ایران از آغاز تا اسلام، ترجمۀ محمد معین (تهران: انتشارات علمی فرهنگی، 1379)، 388. استفاده از ملاط گچ برای چسباندن مصالح و تراز کردن دیوارهای لاشه‌سنگی از ویژگی‌های معماری اواخر دورۀ اشکانی و دورۀ ساسانی است. بنگرید به ه. هوکی، قلعهدختر، ترجمۀ فرزین فردانش (تهارن: سازمان میراث فرهنگی کشور، 1378)، 22.

[21] مالکوم کالج، اشکانیان (پارتیان)، ترجمۀ مسعود رجب‌نیا (تهران: هیرمند، 1380)، شکل 41.

[22] کالج، اشکانیان، 121-124.

[23] ولفرام کلایس، ”معماری بنای مغولی در روی دیوار ساسانی کنار رودخانه،“ در بیستون: کاوشها و تحقیقات سالهای 1963-1967، به کوشش ولفرام کلایس و پیتر کالمایر، ترجمۀ فرامرز نجد سمیعی (تهران: سازمان میراث فرهنگی کشور، 1385)، 285.

[24] Keall, “A Sasanian Palace,” 101.

[25] Keall, “Qaleh-i Yazdigird: The Question of its Date,” 2.

[26] رومان گیرشمن، هنر ایران در دوران پارت و ساسانی، ترجمۀ بهرام فره‌وشی (تهران: انتشارات علمی فرهنگی، 1390)، 53، تصویر 66.

[27] علی‌اکبر سرفراز و فریون آورزمانی، سکههای ایران از آغاز تا دوران زندیه (تهران: سمت، 1385)، 80-81، تصویر 2، طرح 8-9.

[28] ولادیمیر گریگورویچ لوکونین، تمدن ایران ساسانی، ترجمۀ عنایت‌الله رضا (تهران: انتشارات علمی فرهنگی، 1372)، 251-252؛ سرفراز و آوروزمانی، سکههای ایران، 87-88.

[29] گیرشمن، هنر ایران در دوران پارت و ساسانی، 243، تصویر 299.

[30] سرفراز و آوروزمانی، سکههای ایران، 88.

[31] لوکونین، تمدن ایران ساسانی، 251 و جداول 2-12.

[32] ارنست هرتسفلد، ایران در شرق باستان، ترجمۀ همایون صنعتی‌زاده (تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، 1381)، 307-308، شکل 397 و لوح 99.

[33] آتشدان نقش‌شده بر پشت سکه‌های اردشیر اول هم از چندین قطعۀ مجزا ساخته شده است. بنگرید به

Vesta Sarkhosh Curtis, “The Iranian Revival in the Parthian Period, The Age of the Parthians,” in The Idea of Iran, ed. Vesta Sarkhosh Curtis and Sarah Stewart (London: I. B. Tauris, 2007), vol. 2, 7-26, fig. 15-16; Michael Alram, “Early Sasanian Coinage,” in The Sasanian Era, ed. Vesta Sarkhosh Curtis and Sarah Stewart (London: I. B. Tauris, 2008), vol. 3, 17-31, fig. 2-11.

[34] سرفراز و آوروزمانی، سکههای ایران، 91-92، تصویر 1.

Alram, “Early Sasanian Coinage,” fig. 12-13.

[35] گیرشمن، هنر ایران در دوران پارت و ساسانی، 149-150، تصویر 192.

[36] به گفتۀ یکی از اهالی، روستاییان تعدادی از این ستون‌ها را برای خانه‌سازی شکسته‌اند و قاچاقچیان هم تعداد دیگری را تخریب کرده‌اند.

[37] کلایس، ”یادداشت‌های دهکده،“ 385-386.

[38] مهدی رهبر و سجاد علی‌بیگی، ”گزارش پژوهش‌های باستان‌شناختی به منظور مکان‌یابی معبد لائودیسۀ نهاوند،“ پیام باستانشناس، شمارۀ 15 (1390)، 142.

[39] هاینس لوشای، ”سرستون‌های ساسانی،“ در بیستون: کاوشها و تحقیقات سالهای 1963-1967، به کوشش ولفرام کلایس وو پیتر کالمایر، ترجمۀ فرامرز نجد سمیعی(تهران: سازمان میراث فرهنگی کشور، 1385)، 130، شکل 1 الف.

[40] روی هیچ‌کدام از این پاستون، سرستون و بدنۀ ستون‌ها و دیگر سنگ‌های تراش‌خورده علامت مشخصۀ حجار یافت نشد.

[41] به نقل از آقای امین‌پرست، کارشناس باستان‌شناسی ادارۀ میراث فرهنگی، گردشگری و صنایع دستی شهرستان چرداول.

[42] گیرشمن، بیشاپور، 63-64.

[43] ارنی هرینک، سفال ایران در دوران اشکانی، ترجمۀ حمیده چوبک (تهران: سازمان میراث فرهنگی کشور، 1376)، 272-273.

[44] هرینک، سفال ایران، 111.

[45] دیاکونف، اشکانیان، 131.

[46] Keall, “A Sasanian Palace,” 99-121.

[47] گیرشمن، هنر ایران در دوران پارت و ساسانی، 149.

[48] هاینس لوشاي، ”کارگاه سنگ‌تراشی ساسانی در دامنۀ کوه،“ در بیستون: کاوشها و تحقیقات سالهای 1963-1967، به کوشش ولفرام کلایس و پیتر کالمایر، ترجمۀ فرامرز نجد سمیعی (تهران: سازمان میراث فرهنگی کشور، 1385)، 176.

[49] هرتسفلد، ایران در شرق باستان، 335.

Pahlavi Quatrains in the History of Qum (Tarikh-i Qum)

زنده‌یاد دکتر احمد تفضلی در مقاله‌ای که به زبان انگلیسی در یادنامۀ استادش ژان دومناش نوشت، بعضی کلمات و جملات فارسی میانه را که در چند متن کهن عربی و فارسی یافته بود معرفی و بررسی کرد.[1] یکی از این متون ترجمۀ فارسی حسن‌بن بهاءالدین علی قمی در 805 و 806ق از  تاریخ قم، تألیف حسن‌بن محمد قمی در 378ق، بود. مأخذ اصلی دکتر تفضلی در بررسی این کلمات و جملات چاپ جلال‌الدین طهرانی در 1313ش بود و در مواردی به قدیم‌ترین دستنویس بازمانده از کتاب نیز مراجعه شده بود.[2]

از جمله عبارات مورد توجه در آن مقاله بیتی فهلوی است که راوی حکایت آن را بر زبان کیخسرو نهاده است. در تصحیح جدید تاریخ قم،[3] ضمن همین حکایت به یک بیت فهلوی دیگر برخوردم که تنها در دو نسخۀ متأخر کتاب آمده است. چون این هر دو نسخه در کتابخانۀ آیت‌الله مرعشی نگاهداری می‌شود، از دوست عزیزم دکتر جواد بشری خواهش کردم تا تصویر رنگی صفحات مربوطه را برایم بگیرد. او نیز لطف کرد و عکس دو سه صفحه از پیش و پس آن بیت را فرستاد و همین لطفش سبب شد تا دریابم آن فهلوی که دکتر تفضلی خوانده است، در واقع دو بند پایانی از یک فهلوی ظاهراً شش‌بندی است. با این حساب، در این حکایت یک قطعه فهلوی ظاهراً شش‌بندی و یک بیت فهلوی دیگر آمده که از این میان، چهار بند نخستین قطعه در تصحیح مجدد کتاب نیز وارد نشده است.

همۀ این فهلویات در ضمن حکایتی در ذکر بنا نهادن موضع ”آبه“ آورده شده و در بافت داستانی، سرودۀ کیخسرو شاه ایران است. در این یادداشت، متن حکایت و فهلویات مندرج در آن را بر اساس نسخۀ خط پسر مترجم و با مقابله با دو نسخۀ مذکور آورده و سپس به بحث دربارۀ فهلویات می‌پردازم. دو نسخه‌ای که مأخذ فهلویات نویافته‌اند دستنویس‌های شمارۀ 12404 و 7216 کتابخانۀ آیت‌الله مرعشی، به ترتیب مورخ 1281 و 1326ق، هستند. در نسخه‌بدل‌ها نشانۀ A برای نسخۀ اساس مورخ 837ق، نشانۀ B برای نسخۀ مورخ 1281ق، و نشانۀ C برای نسخۀ مورخ 1326ق به کار رفته است.

متن حکایت

راوی گوید که در آن روزگار به جبال به غیر از همدان و ری و اصفاهان[4] شهری دیگر نبوده است.[5] پس چون کیخسره[6] از همدان برخاست[7] و به جانب فراسیاب عزیمت کرد[8] در طلب خون پدرش سیاوُش،[9] چون به زرقار رسید – و این زرقار[10] به زبان عجم اسبفد نام بود[11]– نظر کرد با ساوه و قم. و در آن حال هر دو دریا یکی بودند. پس کیخسره به فهلوی مثل زد و گفت:

[فهلوی[12]

بخش[13] بفرغنده داد ا خوافرورمرد

ام بهمن رمی وس اف[14] ا وس اجیرئی[15] اعر ببیروح اؤم[16]

اج ار کنده[17] شهر ا توران][18]

خدش[19] درمان برم آفش[20] بوشاام[21]

بذش[22] کسخر[23] کرام ماوش[24] درنشانان[25]

و چون بیب بن جودرز[26] از کیخسرُه این فهلوی بشنید – و[27] بیب به نزدیک او فرود آمده بود- پسر خود بیزن[28] را گفت: ای پسرک من سخن و گفتار ملک شنیدی،[29] اینجا بباش و این آب را[30] بگشای.

راوی گوید که در آن روزگار هیچ مردی قوی‌تر و داناتر و به علم شناو استادتر از بیزن[31] نبود. پس بیزن30 از پذر و ملک باز پس استاد[32] و آنجا بماند و دو خیک را به باد پر کرد[33] و در هم بست و بر آن بنشست[34] و در آن دریا رفت و تا به میان آب[35] برفت و گِرد بر گِرد آن آب[36] برمی‌آمد و شناو[37] می‌کرد، تا آن‌گاه که جای گشودن آب[38] بدانست و بیافت. پس قنّاآن و قومشان را بر آن بداشت و[39] به گشودن آن آب امر کرد و ثقات و اهل اعتماد از وکلا و نُوّاب و معماران بر سر ایشان بازداشت تا آن آب را به جانب ناحیت خوی بگشادند و روان کردند. و[40] بعد از آن بیزن در عقب پذر و ملک بیامد و بذیشان پیوست. و از آن قصه ملک را خبر نکرد و آگاهی نداد، تا آن‌گاه که کیخسره[41] به فراسیاب ظفر یافت و او را بکشت و شهر او که معروف و مشهور است به زبان عجم به وهشت‌گنگ[42] خراب کرد و رستم‌بن دستان را و جمعی از اسپهبذه[43] با او آنجا بگذاشت.

و خود چون برسید به موضعی که آن را التویه گویند، از ناحیت خوی بر اندرون ساوه و آبه مشرف و مطلع شد. پس یافت آن ناحیت را که[44] از آب خشک بود. پس کیخسرُه[45] بیب بن جودرز[46] را گفت:[47] من چیزی از این عجیب‌تر[48] ندیدم. من این موضع را پرآب بگذاشتم و اکنون خشک شده است.

بیب ملک کیخسره[49] را گفت: یاد داری ای ملک که چون به قریۀ اسبفد[50] رسیدی مثل زدی که چون حق سبحانه و تعالی تو را ظفر دهد به فراسیاب[51] و مظفر و منصور بازگردی این آب را بگشائی و این موضع را عمارت کنی؟ چون من این فهلوی از تو بشنید،[52] بندۀ تو بیزن[53] را وصیت کردم به گشودن این آب. حق سبحانه و تعالی به دولت تو او را توفیق داد و او را[54] راه نمود به گشودن این آب.

پس چون[55] ملک سخن بیب بشنید شادمانه گشت و خرّم شد[56] و فرح افزود و بیزن[57] را به دعای خیر یاد کرد و ثنا گفت [و در حق او این فهلوی گفت:

پهلوی

خره وی بها کش تو پور زادا[58]

افرنک ا کشتحران تامی[59] نحیره[60] یوم][61]

و چهار خلعت فاخر[62] و چهار اسب با زین و لگام از طلا مکلّل به جواهر و لآلی و چهار شمشیر با کمر زرین کیخسرُه به بیزن[63] بخشید.

بحث دربارۀ فهلویات

پیش از هر چیز این پرسش ذهن را مشغول می‌کند که چرا بیشتر ابیات در نسخۀ خط پسر مترجم نیامده است. آیا ممکن است ابیات نویافته در متن عربی کتاب و ترجمۀ حسن‌بن بهاءالدین علی قمی وجود نداشته و افزودۀ خوانندگان باشد؟ پاسخ سؤال دوم قطعاً منفی است، زیرا در آخر حکایت بیب به کیخسرو می‌گوید ”یاد داری . . . که چون به قریۀ اسبفد رسیدی مثل زدی که چون حق . . . تو را ظفر دهد به فراسیاب و مظفر و منصور بازگردی این آب را بگشائی و این موضع را عمارت کنی؟“ این جمله در بندی از قطعۀ نخست که فقط در دو نسخۀ کتابخانۀ مرعشی آمده است دیده می‌شود (اغر بپیروج اوم . . .) و نشان از اصالت ابیات نویافته دارد؛ یعنی در متن عربی همۀ این ابیات وجود داشته است. اما پاسخ به سؤال دوم تا پیش از بررسی و تعیین خویشاوندی نسخ کتاب و اطلاع از اینکه آیا مترجم پس از اتمام کار ترجمۀ خویش را با نسخۀ دیگری از متن عربی مقابله کرده است یا نه، ممکن نیست.‌[64] شاید نسخه‌هایی از ترجمۀ کتاب پیش از بازبینی مترجم تکثیر و منتشر شده بوده و نسخه‌ای که اکنون به خط پسر مترجم باقی مانده از همین دست نسخ باشد.

چون این فهلویات به‌واسطۀ نسخه‌های خیلی جدید به ما رسیده و در طی استنساخ‌ها دچار تصحیف شده است، از پس خواندن همۀ ابیات برنیامدم و بعضی جاها به حدسی بسنده کرده‌ام.

اگرچه در متن، به پیروی از نشانه‌هایی که کاتب دستنویس C در پایان هر بند گذاشته است، قطعۀ فهلوی را در پنج بند آوردم،[65] اما احتمال دارد این قطعه در اصل متشکل از دو بند 12 هجایی در آغاز، دو بند 8 هجایی در میانه و دو بند 12 هجایی در پایان بوده باشد:

بخش بفرغنده داد ا خوافرورمرد

ام بهمن زمی وس آف ا وس اجیر

بی اغر بپیروج اوم

اج آن گنده شهر ا توران

خذش درمان برم آڤش بوشاام

پذش *کشکی کرام *مانش درنشانان

قرائت هیچ کلمه‌ای از بند نخست قطعی نیست. شاید ”فرغنده“ صورتی از ”فرخنده“ باشد. در این صورت ”بـ“ پیش از آن حرف اضافه و کلمۀ بعد، یعنی ”داد،“ احتمالاً موصوف ”فرغنده“ است، به معنی قسمت و تقدیر. کلمۀ آخر هم ممکن است ”اورمزد“ باشد.

از بند دوم چند کلمه خوانده می‌شود: ”زمی وس آف ا وس“ (zamī was āβ u was)، یعنی زمینِ بسیارآب و بسیار . . . ”ام“ در آغاز بند ظاهراً im، به معنی ”این،“ است. کلمۀ دوم نیز به احتمال زیاد صفتی برای ”زمین“ است. کلمۀ پایانی شاید تصحیف ”آخیز،“ گونه‌ای از ”آبخیز،“ باشد.

نخستین کلمۀ بند سوم هیچ معلوم نیست که چیست. حتی ممکن است بخشی از آخرین کلمۀ بند قبل باشد. من آن را بر اساس دستنویس B یک دندانه و یک ی می‌بینم. در دستنویس C نیز به ‌سختی می‌توان آن را ”بی“ خواند. از این کلمه که بگذریم، باقی مصراع به احتمال زیاد چنین است: ”اغر بپیروج اوم“ (aγar ba pērōj ōm)، یعنی اگر به پیروز [باز]آیم. تلفظ فعل جمله قطعی نیست. در دستنویس B ”اؤم“ و در C ”اوُم“ ضبط شده است و چیزی جز فعل اول شخص مفرد مضارع التزامی نتواند بود.

بند چهارم دنبالۀ بند پیشین است: ”اج آن گنده شهر ا توران“ (aj ān ganda šahr i Tōrān)، یعنی از آن گنده‌ شهرِ توران. قرائت ”آن گنده“ قطعی نیست. دکتر تفضلی دربارۀ کاربرد الف برای نمایاندن کسرۀ اضافه در مقالۀ خویش توضیح داده است. این شیوۀ نگارش در فارسیات ابونواس نیز دیده می‌شود.[66]

دو بند آخر را دکتر تفضلی خوانده است.[67] پس معنی قطعه چنین است: . . . به بخت فرخنده . . . اورمزد، این زمینِ . . . بسیار آب و بسیار آبخیز (؟) [را] اگر از آن گنده شهر توران پیروز بازآیم خودم آبادانش کنم و آبش را بگشایم (= جاری کنم) [و] در آنجا کوشکی بسازم و عمارتی بنا نهم.

اما فهلوی دوم:

خره وی‌بها کش تو پور زادا

افرنک ا کشتحران تامی نحیره یوم

مصراع نخست آن را به ظنّ قوی باید چنین خواند: ”خرّه وی‌بها کش تو پور زادا“
(xarrah wē-bahā ke-š to pūr zādā)، یعنی فرّهِ بی‌بها (= پربها) [بر او] که تو پسر را زاد. ”وی‌بها“ ظاهراً صفت ”خرّه“ است و نشانۀ اضافه در میانشان نیامده است. ضمیرِ -š در ”کش“ عامل است برای مادۀ ماضیِ zād-. الف پایانی مصراع نیز شاید الف اطلاق باشد.

از مصراع دوم تنها کلمۀ اول، یعنی ”افرنگ“ (aβrang) را با تردید می‌توانم بخوانم که احتمالاً همان ”اورند“ فارسی است که در شاهنامه چندین بار در ترکیب ”فرّ و اورند“ یا در کنار ”فرّ“ آمده است.[68] شاید ادامۀ مصراع دوم را متناظر با مصراع نخست بتوان چنین خواند: ”افرنگ ا کشتحران“ (aβrang o ke-š …)، یعنی اورند به (= برای) [او] که . . . احتمال دیگر این است که الفِ پس از ”افرنگ“ نشانۀ کسرۀ اضافه باشد و کلمۀ سپسین هم صفتی برای ”افرنگ.“

فهلویات تاریخ قم قدیم‌ترین نمونه‌ای است که صریحاً عنوان ”فهلوی“ دارد[69] و باید حسابش را از اشعار فارسی میانه یا نمونه‌های کهن شعر فارسی جدا کرد. دکتر تفضلی این اشعار را از جمله اشعار متأخر پهلوی و زبان آنها را گویشی از فارسی میانه که در نواحی ماد رایج بوده دانسته است. به گمان نگارنده، داستان بنای شهر آبه در اواخر روزگار ساسانیان یا یکی دو قرن اول اسلامی در افواه مردم آن منطقه متداول بوده[70] و این اشعار نیز سرودۀ یکی از اهالی همان منطقه است که داستان را بدین شکل ساخته و پرداخته و با خوش‌ذوقی ابیات را بر زبان کیخسرو نهاده و در داستان گنجانده است. بنابراین، زبان این اشعار زبان محلی مردم آبه است[71] و چون این دیه جزو فهله[72] بوده است بدین اشعار عنوان ”فهلوی“ داده‌اند.

مؤلف تاریخ قم بسیاری از اخبار را از کتاب البلدان گرفته است. به دلایلی، که جای تفصیلش اینجا نیست، گمان می‌کنم مقصود از ”راوی“ در این حکایت و دیگر حکایات احمدبن محمد فقیه همدانی، مؤلف کتاب البلدان، (تألیف حدود 289ق) باشد. پس می‌توان امیدوار بود که اگر روزی متن کامل البلدان پیدا شود، صورت درست این فهلویات نیز معلوم گردد؛ و این البته یکی از صدها فایدۀ چنین کشف مهمی خواهد بود.

تصویر نسخۀ B

تصویر نسخۀ C

[1] Ahmad Tafazzoli, “Some Middle-Persian quotations in classical Arabic and Persian texts”, Mémorial Jean De Menasce, eds. Ph. Gignoux et A. Tafazzoli (Paris: Louvain, 1974).

[2] ‌قدیم‌ترین دستنویس این کتاب، که به شمارۀ 2472 در کتابخانۀ ملی ایران نگهداری می‌شود، در 27 ذیحجه 837ق به دست پسر مترجم، بهاءالدین‌بن حسن‌بن بهاءالدین‌بن حسن‌بن عبدالملک الحافظ، در قم کتابت شده است. از دوست عزیزم علی صفری آق‌قلعه که با گشاده‌دستی تصویر این نسخه را در اختیار من قرار داد سپاس‌گزارم. نیز بنگرید به حسن‌بن محمدبن حسن قمی، کتاب تاریخ قم، ترجمۀ ح‍س‍ن‌ب‍ن‌ ع‍ل‍ی‌ب‍ن‌ ح‍س‍ن‌ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍م‍ل‍ک‌ ق‍م‍ی‌؛ ت‍ص‍ح‍ی‍ح‌ و ت‍ح‍ش‍ی‍ه‌ ج‍لال‌ال‍دی‍ن‌ طه‍ران‍ی‌ (تهران: چاپخانۀ مجلس، 1313).

[3] حسن‌بن محمد قمی، تاریخ قم، به کوشش محمدرضا انصاری قمی (قم: کتابخانۀ عمومی حضرت آیت‌الله العظمی مرعشی نجفی، 1385)

[4] ‌B، C: اصفهان.

[5] ‌B: شهری دیگر نبوده؛ C: شهری نبوده.

[6] ‌B: پس کیخسرو؛ C: پس کیخسره.

[7] ‌B و C: برخواست.

[8] ‌B و C: فراسیاب رفت.

[9] ‌C: سیاووش.

[10] ‌A: زرقاقا. متن تصحیح قیاسی است.

[11] ‌B: رسید بزبان عجم اسفندنام نام نهاد و؛ C: رسید بزبان عجم اسفندنام نام نهاد.

[12] ‌در C در حد فاصل بندها به سرخی نشانه‌ای گذاشته شده است. ما نیز در تقطیع از همین نشانه‌ها پیروی کردیم.

[13] ‌در B ظاهراً جای این کلمه بیاض مانده است.

[14] ‌C: آف.

[15] ‌در B حرف پنجم بی‌نقطه است؛ C: اجیرب (؟).

[16] ‌C: اوُم.

[17] ‌C: از کنده (؟).

[18] ‌آنچه درون کروشه آمده در A نیست.

[19] ‌C: خذش.

[20] ‌B: افش؛ C: آقش.

[21] ‌B و C: بوشاءم.

[22] ‌B و C: بندش.

[23] ‌B و C: کشخر.

[24] ‌B و C: مادش.

[25] ‌B: درنشایان؛ C: درنشابان.

[26] ‌B و C: جوذر.

[27] ‌B و C: – و.

[28] ‌B و C: بیژن.

[29] ‌B و C: بشنیدی.

[30] ‌B و C: باش و این آب.

[31] ‌B و C: بیژن.

[32] ‌B و C: افتاد.

[33] ‌B و C: پر کرد بباد.

[34] ‌B و C: نشست.

[35] ‌B و C: بمیان آن آب.

[36] ‌B و C: – آب.

[37] ‌B و C: شنا.

[38] ‌B و C: آب گشودن.

[39] ‌B: پس قنا و قومیشان بدان بداشت؛ C: پس قنا و قومشان بدان بداشت.

[40] ‌B و C: – و.

[41] ‌B: کیخسرو.

[42] ‌B و C: برهشت کنک.

[43] ‌B و C: – از اسپهبذه.

[44] ‌B و C: یافت که ان ناحیت.

[45] ‌B: کیخسرو.

[46] ‌B: بیب جوذر.

[47] ‌B و C: + که.

[48] ‌B و C: عجب‌تر از این.

[49] ‌B: کیخسرو.

[50] ‌B و C: اسفند.

[51] ‌B و C: بر افراسیاب.

[52] ‌B و C: چون این فهلوی از تو بشنیدم.

[53] ‌B: بیژن.

[54] ‌B و C: – او را.

[55] ‌B و C: چون.

[56] ‌B و C: شنید شاد شد.

[57] ‌B و C: بیژن.

[58] ‌C: رادا.

[59] ‌C: ئئمامی (بی‌نقطه).

[60] ‌C: تحیره (؟). در C در اینجا نشانه‌ای دال بر پایان مصراع گذارده شده و کلمۀ ”یوم“ پس از آن آمده است.

[61] ‌آنچه درون کروشه آمده در A نیست.

[62] ‌B و C: فاخره.

[63] ‌B: کیخسرو به بیژن؛ C: کیخسره به بیژن.

[64] این قدر معلوم است که دو نسخۀ کتابخانۀ آیت‌الله مرعشی از روی نسخۀ واحدی استنساخ نشده‌اند.

[65] به‌واسطۀ مقالۀ دکتر تفضلی دست‌کم از آغاز و انجام دو بند پایانی قطعه آگاهیم و چون کاتب دستنویس C نشانۀ پایان بندها را برای این دو بند درست گذاشته، ممکن است ساختار قطعه همان باشد که در متن حکایت آورده‌ام.

[66] بنگرید به مجتبی مینوی، ”یکی از فارسیات ابونواس،“ مجلۀ دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، سال 1، شمارۀ 3 (فروردین 1333)، 73.

[67] xwad-iš darmān bar(ā)m āβ-iš be-wišāyām/ paδ-iš *košk-ē karām *mān-iš (/*sāya-aš) dar nišānān.

[68] مثلاً بنگرید به ابولقاسم فردوسی، شاهنامه، به کوشش جلال خالقی مطلق (تهران: دایره‌المعارف بزرگ اسلامی، 1386)، جلد 3، 77؛ جلد 4، 339؛ جلد 5، 341.

[69] ‌دوبیتی منسوب به ابوالعباس نهاوندی (م. 331ق)، زیر تأثیر زبان فارسی و در اثر استنساخ‌های متوالی، ویژگی‌های زبانی کهن خود را از دست داده است.

[70] صاحب تاریخ قم چهار روایت دیگر در ذکر بنای آبه در ناحیت ساوه آورده است که همگی در طرح اصلی داستان اتفاق دارند و حتی در یکی از آنها (روایت برقی از بعضی راویان عجم) جمله‌ای به زبان عجم از کیخسرو نقل شده است: ”بذین آب ساای افااِستی. یعنی این آب محتاج است به سایه‌ای و بنایی و عمارتی.“ بنگرید به حسن‌بن محمد قمی، تاریخ قم، 226؛ با مقابله با دستنویس مورخ 837ق.

[71] از گویش آوی نمونه‌ای کهن می‌شناسیم: ”فلما دخلت علی ابی‌القاسم بن روح رضی الله عنه اقبل علیها بلسان آبی فصیح فقال لها: ’زینب چونا چون بدا کولیه چونسته‘ و معناه کیف انت و کیف کنت و ما خبر صبیانک.“ بنگرید به محمدبن حسن الطوسی، الغیبه (تبریز، 1324ق)، 210 و نیز مقایسه کنید با ابن‌بابویه القمی، کمال الدین و تمام النعمه، صححه و قدم له و علق علیه حسین الأعلمی (بیروت، 1412ق)، جلد 2، 456. اطلاع من به‌واسطۀ یادداشت‌های منتشرنشدۀ استاد فقید ایرج افشار است.

[72] آبه یک از دیه‌های ساوه و ساوه از روستاهای قم به شمار می‌رفته است. قم نیز از شهرهای فهله بوده است: ”فهله اسم یقع علی خمسه بلدان و هی اصبهان و الری و همذان و ماه‌نهاوند و اذربیجان.“ بنگرید به ابن‌ندیم، الفهرست للندیم، قابله علی اصوله ایمن فؤاد سیّد (لندن: مؤسسۀ الفرقان للتراث الاسلامی، 2009م)، 32، به نقل از ابن‌مقفع؛ نیز ”و فهله اسم یقع علی خمسه بلدان و هی اصبهان و الری و همدان و ماه‌نهاوند و اذربیجان.“ بنگرید به حمزه اصفهانی، کتاب التنبیه علی حروف التصحیف، به نقل از موبد المتوکّلی (نسخۀ شمارۀ 801 کتابخانۀ مروی، گ 15پ)؛ ”و کور الجبل ماسَبَذان و مِهرِجانقَذَق و ماه الکوفه و هی الدینور و ماه البصره و هی نهاوند و همذان و قم.“ بنگرید به ابن‌خرداذبه، المسالک و الممالک،  تحقیق م. ج. دوخویه (لیدن: بریل، 1889م)، 20؛ ”بلاد البهلویین الرّی و اصبهان و همذان و الدینور و نهاوند و مهرجانقذق و ماسبذان و قزوین و بها مدینه موسی و مدینه المبارک.“  بنگرید به ابن‌خرداذبه، المسالک و الممالک، 57؛ ”القول فی الجبل، و یسمی هذا الصقع بلاد البهلویین و هی همذان و ماسبندان و مهرجانقذق و هی الصیمره و قم و ماه البصره و ماه الکوفه و قرمیسین و ما یُنسب الی الجبل. و لیس منه الری و اصبهان و قومس و طبرستان و جرجان و سجستان و کرمان و مکران و قزوین و الدیلم و الطیلسان و الببر.“  بنگرید به ابن‌فقیه، کتاب البلدان، تحقیق یوسف الهادی (بیروت: عالم الکتب، 1996م)، 417؛ ”بهله اسم یقع علی خمسه بلدان اصفهان و الری و همدان و ماه‌نهاوند و اذربیجان.“ بنگرید به محمدبن احمد الخوارزمی، مفاتیح العلوم، قام بطبعه و تصحیحه و ترقیمه عثمان خلیل (مصر، 1930م)، 75؛ ”ناحیت قم از جمله بلدان جبل است و از اقلیم چهارم. و بلاد جبل عبارت از همدان است و ماسبذان که آن سیروان است و مهرجانقذق که آن صیمره است و قم و ماه البصره که آن نهاوند است و ماه الکوفه که دینور است و قرمیسین.“ بنگرید به حسن‌بن محمد قمی، تاریخ قم، 59-60؛ ”و قد بقی هذا الرسم باصفهان و الرّی و سائر بلدان فهله.“ بنگرید به ابوریحان بیرونی، الآثار الباقیه عن القرون الخالیه، تحقیق پرویز اذکائی (تهران: میراث مکتوب، 1380)، 285.

Plants and Flowers in Nizami’s Khamseh

شیون کردن شیرین از شنیدن خبر مرگ فرهاد[1]

ز سنبل کرد بر گل مُشک‌بیزی / ز نرگس بر سمن سیماب‌ریزی

دوتا کرد از غمش سرو روان را / به نیلوفر بدل کرد ارغوان را

سمن را از بنفشه طرف بربست / رُطب‌ها را به زخم استخوان خَست

سنبل = گیسو؛ گل = رخسار گلگون؛ نرگس = چشم؛ سمن = رخسار سپید؛ سیماب‌ریزی = اشک ریختن؛ دوتا = خم؛ سرو روان = معشوق بلندبالا؛ نیلوفر = روی کبود؛ ارغوان = رخسار گلگون؛ بنفشه = زلف و موی؛ رُطب = لب؛ استخوان = هستۀ خرما، (در اینجا) دندان

رُطب‌ها را به زخم استخوان خَست = لب به دندان گزید

الیاس‌بن یوسف، معروف به حکیم نظامی گنجه‌ای یا گنجوی، از بزرگان شعر فارسی‌ است. او حدود 535ق در گنجه تولد یافت و همۀ عمر را در زادگاهش گذراند تا حدود 614ق که در همان جا درگذشت و به خاک سپرده شد. از نظامی چند مثنوی بر جای مانده که در پهنۀ ادب فارسی جایگاهی بس والا دارند. در گسترۀ شعر فارسی مشکل بتوان در پاکی اخلاق و پاکیزگی کلام نظیری برای نظامی یافت. در اشعار او کلامی زشت یا بیتی هجا دیده نمی‌شود. روابط عاشقانه و نزدیکی‌ها و هم‌آغوشی‌ها را با کلامی عفیف و پوشیده شرح می‌دهد و ناگفتنی‏ها را چنان می‌گوید که در گفته‌های دیگران به چشم نمی‌آید. حسن وحید دستگردی طی شش سال، از آغاز 1313 تا پایان 1318ش، به تصحیح و تحشیۀ تمامی آثار نظامی همت گماشت و مجموعۀ آن را در هفت مجلد زیر عنوان سبعۀ نظامی به چاپ رسانید.

اشتهار نظامی به خمسه اوست که شامل پنج کتاب مثنوی ا‌ست. بر اساس تصحیح وحید دستگردی، مخزنالاسرار، در اخلاق و مواضع و حِکَم با 2263 بیت در 572ق؛ خسرو و شیرین، از دلکش‌ترین ماجراهای عشقی با 6512 بیت در 576ق؛ لیلی و مجنون، عاشقانه‌ای دل‌انگیز با 4718 بیت در 584ق؛ و هفتپیکر یا بهرامنامه یا هفتگنبد شامل هفت افسانه دربارۀ بهرام گور با 5136 بیت در حدود 593ق پایان پذیرفت. پنجمین کتاب خمسه، اسکندرنامه، شامل دو بخش شرفنامه و اقبالنامه است. او شرفنامه را پس از هفتپیکر شروع و با 6836 بیت به پایان رسانید و اقبالنامه یا خردنامه، شامل مطالب حِکَمی و اندرزهای فیلسوفانه، را با 3684 بیت در زمان سالخوردگی سرود. علاوه بر این مثنوی‌ها که مجموعاً بالغ بر 29149 بیت می‌شود، دیوان نظامی، شامل قصاید و غزلیات و رباعیات و قطعات، متجاوز از 20 هزار بیت بوده که امروزه کمی از آن در دست است. این باقیماندۀ اشعار همراه با فرهنگ لغات و شرح حال شاعر در یک مجلد، از مجلدات سبعۀ نظامی، زیر عنوان گنجینۀ گنجهای گِرد آمده است.

نظامی سه همسر، یکی بعد از مرگ دیگری، اختیار کرد. همسر نخست، آفاق، کنیزی بود که پادشاه دربند برای وی فرستاده بود و بعدها معشوق و محبوب او واقع شد تا آنجا که در خسرو و شیرین، در مرگ شیرین با حسرت از مرگ آفاق می‌گوید. نام دو همسر دیگر او معلوم نیست. همسر دوم در زمان سرودن لیلی و مجنون درگذشت. او از مرگ همسر سوم در اقبالنامه اظهار تأسف می‌کند. نظامی فقط از آفاق دارای یک فرزند شد که او را محمد نام نهاد. محمد در پایان خسرو و شیرین 7 ساله، در آغاز لیلی و مجنون 14 ساله و در آغاز هفتپیکر 18 یا 19 ساله بود.

تصحیح وحید دستگردی مکرر به چاپ رسیده است. در این نوشتار همۀ اشعار، کلمه به کلمه، به نقل از مجموعه‌ای‌ است که به کوشش دکتر سعید حمیدیان از روی نسخۀ وحید دستگردی تهیه و منتشر شده است.[2] به سَبک و روال دیگر کارهای این نگارنده دربارۀ گل‌ها و گیاهان در اشعار فارسی، در این نوشتار نیز پس از شرح مختصری دربارۀ گونه‌های گیاهی زیر به ترتیب الفبایی و اشاره به ویژگی‌هایی که محل توجه شاعر بوده، ابیاتی برای شاهد انتخاب و عرضه شده است: آبنوس، ارغوان، انار، انجیر، بادام، بنفشه، به، بید، پسته، پنبه/کتان، پیلگوش، تاک/انگور، ترنج/نارنج، تره، چنار، خرزهره، خیری، زعفران، زیره، سرو، سمن/یاسمن، سنبل، سوسن، سیب، سیسنبر، شقایق، شمشاد، صندل، عناب، عود، فندق، کافور، کدو، کنجد، گل (گل سرخ)، گل زرد، گندم/جو، لاله، نارون، نخل (و رطب)، نرگس، نسترن، نیشکر و نیلوفر. به اَمرود یا گلابی، خدنگ و سنجد نیز در زیرنویس‌ها اشاره شده است. در پایان هر بیت یا نقل قول، حرف نمایندۀ نام کتاب به این ترتیب: ا (اقبالنامه)، خ (خسرو و شیرین)، ش (شرفنامه)، گ (گنجینۀ گنجهای)، ل ( لیلی و مجنون)، م (مخزنالاسرار) و ه (هفتپیکر) همراه با شمارۀ صفحه در آن کتاب آمده است. معانی بعضی کلمات و عبارات و شرح برخی ابیات نیز در زیر بیت آمده‌اند.[3]

آبنوس

آبنوس چوبی ا‌ست سخت و سنگین به رنگ تیره یا سیاه از درختی به همین نام از جنس Diospyros (جنس خرمالو) و گونۀ ebenum متعلق به خانوادۀ Leguminosae یا تیرۀ بقولات که در انگلیسیebony ، به معنی سیاه، نامیده می‌شود. از چوب آبنوس برای ساختن نرد و شطرنج و نِی و دیگر ادوات استفاده می‏کردند:

دو لشکر به هم برکشیدند کوس / چو شطرنجی از عاج و از آبنوس/ش/125

مصاف دو لشکر روم و زنگبار، از دو نژاد سپید و سیاه، به ترتیب به نبرد مهره‏های سپید و سیاه شطرنج، از عاج و آبنوس، مانند شده است.

به زیر تخته‌نردِ آبنوسی / نهان شد کعبتین سَندروسی/خ/58

سیاهی شب به آبنوس تشبیه[4] شده است. کعبتین = دو تاسِ بازی نرد، (در اینجا با مفهوم مفرد) کنایه از خورشید. سَندروس صمغی‌ است به رنگ زرد تا نارنجی که از درختی با نام علمی Tetraclinis articulata متعلق به خانوادۀ Cupressaceae یا تیرۀ سروها به دست می‏آید و در انگلیسی Sandarac نامیده می‏شود. سندروسی = زردرنگ: خورشید غروب کرد.

ز هندوزنی خانه پُرخون شده / همه آبنوسش طبرخون شده/ش/303

به نقل از حاشیۀ نسخۀ دستگردی: زگال برافروخته [زغال آتش‌گرفته] به زن هندو در زمان حیض و این خود به آبنوس سیاهِ آلوده به طبرخون یا عناب تشبیه شده است.

در این صندل‌سرای آبنوسی / گهی ماتم بوَد گاهی عروسی/خ/269

صندلِ سفید یا روشن به روز و آبنوسِ سیاه یا تیره به شب و صندل‌سرای آبنوسی به روزگار یا گردش روز و شب اشاره دارد که به قرینۀ روشنایی و تاریکی در آن گاه شادی و گاه ماتم است.

 

ارغوان

ارغوان نام درختی از جنس Cercis و گونۀ siliquastrum متعلق به خانوادۀ Legumoniseae یا تیرۀ بقولات است که در انگلیسی Judas tree و در عربی اُرجُوان نامیده می‌شود. تمامی درخت ارغوان از گل‏های ریز سرخ رنگی پوشیده شده که به صورت مجتمع بر روی شاخه‏های چوبی می‏روید و به آن شکل درخت پُرشکوفه‏ای را می‏دهد که رنگ سرخ بر تمامی درخت غالب شده است. گل‌های ریز ارغوان به قطره‌های بادۀ سرخ تشبیه شده است:

خورشید ز قطره‌های باده / خون از رگ ارغوان گشاده/ل/97

شراب سرخ رنگ و رخسار باده‌خوار و چهرۀ گلگون را نیز ارغوانی گفته است:

بیا ساقی آن ارغوانی شراب‌ / به من ده که تا مست گردم خراب/ش/50

بیا ساقی آن آب چون ارغوان / کزو پیر فرتوت گردد جوان/ش/365

به من ده که تا زو جوانی کنم / گل زرد را ارغوانی کنم/ش/365

شد چهرۀ زردش ارغوانی / بالای خمیده خیزرانی/ل/107

خیزرانی = مانند نِی قائم و راست: رخسار زردش گلگون شد و قامت خمیده‌اش راست.

انار

انار از جنس Punica و گونۀ granatum متعلق به خانوادۀ Punicaceae است که در انگلیسی pomegranate و در عربی رمّان (با تشدید م) نامیده می‌شود.[5] خاستگاه انار را ایران می‌دانند. انار را از نظر شکل و رنگ و اندازه و سفتی به پستان تشبیه کرده‌اند. ”نار‌پستان“ به معنی دختر نوپستان یا زن سخت‌پستان است که در منظومۀ خسرو و شیرین بسیار به آن اشاره شده است:

دو پستان چون دو سیمین‌نار نوخیز / بر آن پستان گل بستان درم‌ریز/خ/51

درم = پول نقره (دینار = پول طلا)؛ درم‌ریزی = شاباش‏دادن با زر و سیم؛ مراد از گل، گل سرخ است که پرچم‏های خود را چون خُرده‏های زر بر سینۀ او می‏ریزد و گل ‏سرخ در برابر آن پستان پَرپَر می شود.

کلید از دست بستان‌بان فتاده / ز بستان نارِ پستان در گشاده/خ/81

سینه‌هایش نمایان شده است.

وزآن سو آفتاب بت‌پرستان / نشسته گِرد او ده نارپستان/خ/133

بدان سیمین دو نار نرگس‌افروز / که گِردی بستد از نارنج نوروز/خ/368

قسم به آن دو پستان سپید که چون نارنج تازه گِرد است و چشم از دیدن آن روشن می‌شود.

گهی بر نار سیمینش زدی دست / گهی [که می][6] لرزید چون سیماب پیوست/خ/382

سیماب = جیوه.

هزاران لعبتان نارپستان / به رخ هر یک چراغ بت‌پرستان/خ/384

خسرو در بیت زیر و خطاب به شیرین، معشوقه اصفهانی خود، شکر، را به سرو بی‌بروبار تشبیه می‌کند و او را کمتر از شیرین می‏داند که بر قامت خود نار پستان دارد. در این بیت، ناروَن می‌تواند به معنی درخت انار نیز باشد.[7] در بیت بعد نیز ناربُن به معنی درخت انار و در اشاره به پیکر معشوق است که بر آن انار رُسته است:

سهی‌سرو آن زمان شد در چمن سست / که سیمین نار تو بر ناروَن رُست/خ/318

به هنگام خود گفت باید سخُن / که بی‌وقت بَر ناوَرَد ناربُن/ش/179

مجنون در دو بیت متوالی زیر سودای وصل لیلی در سر می‌پروراند:

با نارِ بَرَت نشست گیرم / سیب زنَخت به دست گیرم/ل/217

گه نار تو را چو سیب سایم / گه سیب تو را چو نار خایم/ل/217

خاییدن = به دندان گرفتن، خوردن.

گرفت آن نارپستان را چنان سخت / که دیبا را فرو بندند بر تخت/خ/154

به همان محکمی که روتختی را بر تخت می‌بندند، او را تنگ در بر گرفت.

شیرین به خسرو می‌گوید:

بهشت از قصر من دارد بسی نور / عیار از نار پستانم بَرَد حور/خ/316

دهان کوچک و لب لعل را به دانۀ انار یا ناردانه تشبیه کرده است:

لبِ چون ناردانم بین چه خُرد است / که نارم را ز بُستان دزد بُرد است/خ/333

فقط به دیدن رویم اکتفا کن، نزدیکم مشو که ”ممه را لولو برده“ است.

میوۀ انار بر سر شاخ می‌شکافد و می‏کفد[8] و چنین نار را کفیده یا کفته و خندان و مجروح می‌نامند. از آغاز شعر فارسی، دل پُرخون عاشق به انار تشبیه شده که در برابر غم عشق تاب و توان از دست می‌دهد و چون انار می‌کفد و می‌ترکد:[9]

دلی کان نار شیرین‌کار دیده / ز حسرت گشته چون نار کفیده/خ/81

شیرین‌کار = یار شیرین‌حرکات، اشاره به شیرین، معشوق خسرو. در جای دیگر نیز آورده است:

ز شیرین‌کاری شیرین دلبند / فروخواندم به گوشش نکته‌ای چند/خ/36

نار از جگر کفیدۀ خویش / خونابه چکانده بر دل ریش/ل/249

در بیت بالا، نار خود در هیئت عاشق است و نار کفیده دل پُرخون اوست.

نورُسته گُلی چو نارِ خندان / چه نار و چه گُل؟ هزار چندان/ل/59

کنیزک چینی در بیت زیر به اسکندر می‌گوید که وقتی نار پستانم برآمد، انار بستان دل‌شکسته یا کفیده شد:

چو شد نار پستانم انگیخته / ز بستان دلِ نار شد ریخته/ش/493

ز نارم که نارنج نوروزی است / که را بخت گویی؟ که را روزی است؟/ش/493

یعنی چه کسی را بخت آن است که (نارم) نصیبش شود؟

در بیت زیر هم شراب سرخ‌رنگ به دانۀ انار تشبیه شده است:[10]

ساقی! ز خُمِ شراب‌خانه / پیش آر میی چو ناردانه/ل/50

انار شیرین را شفابخش بیماران می‌دانستند:

آب از دل باغبان خورَد نار/ باشد که خورَد چو نُقل بیمار/ل/195

سرخی انار از خون دل باغبان است. باغبان انار را با خون دل می‌پرورَد تا بیمار آن را با حلاوت بخورد.[11]

اتحاد سیصد رزمندۀ بهرام گور در مقابله با 300 هزار سپاهی خاقان چین به همبستگی دانه‏های یک انار مانند شده است:

همه یکدل چو نار صددانه / گرچه صد دانه، از یکی خانه/ه/123

بیت زیر از انگشت‌شمار اشعار فارسی ا‌ست که در آن کنگرۀ میوۀ انار به تاج تشبیه شده و دانه‌های انار چون سنگ لعل در آن جای داده شده است:

شود چهرۀ نار افروخته / چو تاجی درو لعل‌ها دوخته/ا/233

چهرۀ گلگون را به گلنار یا گلِ انار[12] تشبیه کرده است:

همان نازنینان گلنارچهر / ز گلزار آتش بریدند مِهر/ش/240

بیت بالا در اشاره به ویران کردن آتشکده‌های ایران‌زمین به دست اسکندر است و دین ایزدی را جانشین آنها کردن.

شمشاد به جعد شانه کردن / گلنار به نار دانه کردن/ل/97

بیت بالا در توصیف بوستان است. ”شمشاد به شانه کردن گیسو و گلنار به ساختن ناردانه مشغول بود. کردن در مصراع دوم به معنی ساختن است، همچنان که، گفت آن‌ روز که این گنبد مینا می‌کرد (حافظ).“/ل/97 در زیرنویس.

انجیر

انجیر از جنس Ficus و گونۀ carica متعلق به خانوادۀ Moraceae یا تیرۀ توت است. نحوۀ تشکیل میوۀ انجیر در طبیعت به راستی پیچیده و بیرون از دایرۀ دانش عمومی است.[13] گیاهان این جنس در اندام‏های مختلف دارای شیرابۀ سفیدند که از محل زخم یا بریدگی گیاه و قطع برگ بیرون می‏زند. از یک سو درون میوۀ کال انجیر از این شیرابۀ سفید، که بعداً سرخ می شود، پُر شده است. پستان کوچک و تازه برآمده را به انجیر تشبیه کرده‏اند. بیت زیر ناظر بر این تشبیهات است:

بگیر آیین خرسندی ز انجیر / که هم طفل است و هم پستان و هم شیر/خ/442

بر جگر پختۀ انجیرفام / سرکه فروشند چو انگور خام/م/176

انجیرفام = سرخ‌رنگ؛ انگور خام = غوره. بیت بالا در توصیف خصایل ناپسند ابنای عصر است که به اصطلاح بر دل ریش نمک پاشند.

مرغ انجیرخوار از جنس Sphecotheres متعلق به خانوادۀ Oriolidae یا تیرۀ کلاغ‌هاست که به وضع غیرمعمول و واژگون بر روى شاخ قرار می‌گیرد یا به شاخ آویزان می‌شود و با منقار طویل و خمیده‏اش انجیرِ بر شاخ را از قسمت نرم پایین آن می‌خورد، زیرا نوک‏زدن بر بالاى میوه سبب جدا شدن آن از شاخ و افتادن بر زمین مى‏شود، و از همین جا مَثَل شده که ”مرغى که انجیر مى‏خورد نوکش کج است“ یعنی کار همه کس نیست یا ”مرغ این انجیر نیست“ یعنى مرد این میدان نیست. گاهی از غُراب، به معنی کلاغ یا زاغ، که از همان جنس مرغ انجیرخوار است نام می‌بَرد:

باغ ارچه ز بلبلان پُرآب است / انجیر نوالۀ غُراب است/ل/195

پُرآب = پُررونق؛ نواله = طعمه، غذا: اگرچه رونق باغ از بلبلان است، انجیر نصیب کلاغ می‏شود.

مگس بر خوان حلوا کی کند پشت؟ / به انجیری غُرابی چون توان کُشت؟/خ/188

به دزدی هم از شاخ انجیردار / درآویخته مرغ انجیرخوار/ا/234

گر انجیرخور مرغ بودی فراخ / نبودی یک انجیر بر هیچ شاخ/ش/95

انجیرخورمرغ = مرغ انجیرخوار؛ فراخ = فراوان، بسیار.

بادام

بادام از جنس Prunus (یا Amygdalus) متعلق به خانوادۀ Rosaceae یا تیرۀ گل سرخ است که در انگلیسی almond و در عربی لوز ‏نامیده می‌شود.[14] خاستگاه بادام ایران است. درخت بادام پیش از دیگر درختان میوه شکوفه می‏کند. بادام به تناسب شکل و مغز سپیدش مشبه‌به چشم بوده است. لب و دهان را، به جهت شیرینی بوسه و کلام، به شکر تشبیه کرده‌اند و همچنان که نُقلِ بادام مزۀ شراب بوده، چشم و دهان معشوق را تنقل بادۀ عشق دانسته‌اند. چهار بیت نامتوالی زیر از ”خلوت دوم در عشرت شبانه“ و نیز دو بیت بعد ناظر بر همین معنی ا‌ست:

  1. از پی نُقلانِ می بوسه‌خیز / چشم و دهان شکر و بادام ریز/م/62

در نسخۀ دیگر، ”از پی نقل آن صنم بوسه خیز“ است که مقبول‌تر می‌نماید.

  1. شکر و بادام به هم نکته ساز / زهره و مریخ به هم عشق باز/م/62
  2. فندقۀ شکر و بادام تنگ / سبزخط از پستۀ عناب رنگ/م/64
  3. چون رخ و لب شکر و بادام ریخت / گل به حمایت به شکر درگریخت/م/64

در بیت 2، شکر و بادام به دهان و چشم سخنگو و نکته‌پرداز اشاره دارند.[15] در بیت 3، لب عُنابی به فندق، چشم کشیده به بادام و دهان کوچک به پسته تشبیه شده و شکر به کلام شیرین و سبزخط به موی نورُسته بر پشت لب اشاره دارد. در بیت 4، بادام ریختنِ لب = سخن گفتن؛ شکر ریختنِ رخ = خِوی یا عرق کردن؛ گل به حمایت به شکر درگریخت = رخسار گلگون در زیر قطره های خِوی پنهان شده است./م/64 در زیرنویس

ز بهر شه آن ماه مشکین کمند / ز چشم و دهان ساخت بادام و قند/ش/253

ز چشم و لب در این بستان پدرام / گهی شکرگشایی گاه بادام/خ/329

پدرام = خُرم، نیکو؛ شکر و بادام، به ترتیب معکوس (لف و نشر مشوش)، به لب و چشم اشاره دارد.

نظامی استعارۀ بادام را در توصیف خلوت انس عشاق با کلامی عفیف و پوشیده چنان آورده که مشکل بتوان نظیرش را در هزار سال شعر فارسی یافت. در خسرو و شیرین، چون خسرو از باده سرمست و خواب آلود شد، معشوق اصفهانی او، شکر، شمع را برداشت و از خلوتخانۀ شاه بیرون آمد و کنیزی را، به اندام و رفتار همانند خود، زینت و زیور پوشاند و به نزد خسرو فرستاد و خسرو، به گمان شکر، کام دل از کنیز برگرفت:

  1. به خوش مغزی به از بادام تر بود / به شیرین استخوانی نیشکر بود/خ/281
  2. شبی کاسب نشاطش لنگ رفتی / کم این بودی که سی فرسنگ رفتی/خ/281
  3. هر آنروزی که نصفی کم کشیدی / چهل من ساغری در دم کشیدی/خ/282
  4. چو صبح آمد کنیز از جای برخاست / به دستان از مَلِک دستوریی خواست/خ/282
  5. به نزدیک شکر شد کام و ناکام / به شکر بازگفت احوال بادام/خ/282
  6. هر آنچ از شاه دید او را خبر داد / نهانی‏های خلوت را به درداد/خ/282

در ابیات 1 و 5، بادام به خسرو اشاره دارد. بیت 2 یعنی حتی در شب کم نشاطی، اسب تمنایش دست‌کم سی منزل راهِ وصل می‏پیماید. در بیت 3، نصفی = پیالۀ کوچک شراب؛ روز کم‌ نوشیدنش چهل من باده می‏نوشد. در بیت 4، دستان = مکر و حیله؛ دستوری = اجازه. در بیت 6، به درداد = فاش کرد.

در ”افسانه‌سرایی ده دختر“ نیز بادام به خسرو و شکر به عروسان اشاره دارد:

عروسان دگر با او شده یار / همه مجلس عروس و شاه بیکار/خ/141

شکر بسیار و بادام اندکی بود / کبوتر بی‌حد و شاهین یکی بود/خ/141

و زفاف خسرو و شیرین را با زیباترین تمثیل و عفیف‌ترین کلام توصیف می‌کند:

شده چنبر میانی در میانی / رسیده زان میان جانی به جانی/خ/393

چکیده آب گل در سیمگون جام / شکر بگداخته در مغز بادام/خ/393

در ”نشستن بهرام روز آدینه در گنبد سفید“ نیز بادام و شکر همان اشاره را دارند:

  1. بند صدرش گشاد و شرم نهفت / بند صدری دگر که نتوان گفت/ه/312
  2. خرمن گل درآورید به بر / مغز بادام در میان شکر/ه/312
  3. میل در سرمه‌دان نرفته هنوز / بازیی باز کرد گنبد کوز/ه/312

در بیت 1، صدر = مخفف صدره، سینه بند؛ شرم نهفت = شرم و حیا را کنار گذاشت؛ صدری دیگر = زیرلباسی دیگر. در بیت 3، کوز = گوژ؛ گنبد کوز = کنایه از آسمان و روزگار. هنوز کام برنگرفته بود که روزگار بی‏وقت بازی خود را کرد و چنان که داستان ادامه می‏یابد . . . چند روباه از خفا بیرون آمدند و عیش او را برهم زدند.

در بیت زیر نیز، که شیرین از دوری خسرو اشک می‌ریزد، گل سپید و صورتی بادام مشبه‌به رخسار است:

ز بادام تر آبِ گُل برانگیخت / گلابی بر گل بادام می‏ریخت/خ/170

بادام تر = چشم گریان؛ آبِ گل = گلاب، اشک.

گاهی هم درون یک بادام دو مغز درهم‌رفته وجود دارد که مجموعاً به شکل دل است:

همه رخ گل چو بادامه ز نغزی / همه تن دل چو بادام دو‌مغزی/خ/101

بادامه = ابریشم روی پیله: رخسار گلگونش چون پرنیان لطیف و سراپا چون دل پُراحساس بود.

خسرو در یک روز شکار شیرین را برای نخستین‌بار در حال آب تنی در چشمه می‏بیند. در دو بیت متوالی زیر بدن برهنۀ شیرین به مغز سپید و لطیف بادام تشبیه شده است:

در آب نیلگون چون گل نشسته / پرندی نیلگون تا ناف بسته/خ/80

همه چشمه ز جسم آن گل‏اندام / گل بادام و در گل مغز بادام/خ/81

بنفشه

بنفشۀ خودروی ایرانی از جنس Viola متعلق به خانوادۀ Violaceae است که از اجداد بنفشۀ فرنگی امروزی به شمار می‌رود. بنفشه را در انگلیسی viola یا violet، در عربی بنفسج و در تاجیکستان گل آدم‌رو می‌نامند. در بنفشۀ ایرانی، دو گلبرگ بالایی به رنگ بنفش یکدست و دو گلبرگ‏ طرفین و گلبرگ پایینی با زمینۀ بنفش روشن و خطوط شعاعی تیره‌رنگ است. موی سر، به ویژه موی جلو سر یا زلف نوجوان،[16] به بنفشه تشبیه شده و وجه شبه آن کبودی بنفشه و تیرگی زلف بوده است. در بسیاری از ابیات، بنفشه استعارۀ زلف است و خود به جای آن می‌نشیند:

سروبن چون به شصت سال رسید / یاسمن بر سر بنفشه دمید/ه/349

وقتی بهرام به شصت سالگی رسید و موی سپید در سرش نمایان شد.

چو خسرو در بنفشه یاسمن یافت / ز پیری در جوانی یأس من یافت/خ/397

یاسمن و یأس من (ناامیدی من) در بیت بالا جناس خطی است: تا خسرو در میان موهای سیاه خود تار موی سپیدی یافت، خود را پیر دید و از جوانی قطع امید کرد.

ز هر سو شاخ گیسو شانه می‏کرد / بنفشه بر سر گل دانه‌می‏کرد/خ/81

بنفشه و گل = گیسو و رخسار؛ دانه‏کردن = یک به ‌یک از هم جداکردن (مانند دانه‏کردن انار): مویش را شانه می‏کرد.

بنفشۀ باغ پیشرو گل‌هاست و با شکفتن یاسمن عمر بنفشه به ‌سر می‌آید، همچنان که دمیدن سپیده خبر از پایان شب می‌دهد. هر دو مضمون تمثیلی از پدیدآمدن موی سپید در پِی موی سیاه است، با دو بیت متوالی زیر:

بنفشه زلف را چندان دهد تاب / که باشد یاسمن را دیده در خواب/خ/395

ز شب چندان توان دیدن سیاهی / که برناید فروغ صبحگاهی/خ/395

تاب و جعد زلف نیز به بنفشه نسبت داده شده، ولی به یقین معلوم نیست که کدام ویژگی بنفشه با تاب و جعد زلف مربوط است:

جعد بر جعد چون بنفشۀ باغ / به سیاهی سیه‌تر از پر زاغ/ه/274

بند سر زلف تاب داده / گل را ز بنفشه آب داده/ل/97

از زلف دهد بنفشه را تاب / وز چهره گلِ شکفته را آب/ل/98

دو بیت بالا در وصف لیلی‌ست: زلفش به بنفشه تاب و شکن می‏دهد (یا بنفشه را از حسادت به رنج و عذاب می‏افکند) و چهره‏اش به گل طراوت می‏بخشد.

گلبرگ‏های بنفشه، بیشتر نزدیک به مرکز گل، دارای خطوط شعاعی تیره‌رنگ در زمینۀ بنفش روشن است که موی و خط عارض نوجوان را در ذهن می‌آورد:

ز بس کز گاز نیلش درکشیدی / ز برگ گل بنفشه بردمیدی/خ/130

جای بوسه و دندان بر صورتش چنان کبود شده بود که گویی از رخسار گلگونش بنفشه روییده بود.

رُخش بر بنفشه گل انداخته / بنفشه نگهبان گل ساخته/ش/413

ساقۀ گل یا دُمگل بنفشه نرم و ظریف است و در محل اتصال به گل خمیده است. این سر به زیری به خمار مستی و حزن و غمگینی تعبیر شده و بنفشۀ کبود و سر‌به‌زیر سوگوار و مغموم و شرمسار خوانده شده است:

سمن ساقی و نرگس جام در دست / بنفشه در خمار و سرخ‌گل مست/خ/126

در بیت بالا، جام نرگس به بخش زرد میانی آن اشاره دارد.

بر آن کس چون ببخشد نشو خاکی / که دارد چون بنفشه شرمناکی؟/خ/246

ز بی‌شرمی کسی کو شوخ‌دیده است / چو نرگس با کلاه زر کشیده است/خ/246

در دو بیت متوالی بالا، نشو = بزرگی و بالندگی؛ شوخ‌دیده = چشم‌دریده و بی‌حیا: زمانه خوشبختی و نعمت دنیا را کجا نصیب بنفشۀ باشرم می‌کند، بلکه کلاه زربفت را بر سر نرگس چشم‌دریده یا بی‌حیا می‌گذارد.

شبستانِ دارا ز ماتم بشُست / بجای بنفشه گل سرخ رُست/ش/247

جای ماتم را شادی گرفت.

به

بِه میوۀ درختی ا‌ست از جنس Cydonia و گونۀ oblonga متعلق به خانوادۀ Rosaceae یا تیرۀ گلِ‏سرخ که در انگلیسی Quince نامیده می‏شود. در شعر قدیم فارسی، از بِه بیشتر به صورت بهی و آبی نام برده‌اند. جستجو برای واژۀ بِه، به سبب شباهت با حرف اضافۀ به بسیار دشوار است.

کدو برکشیده طرب‌رود را / گلوگیر گشته بِه اَمرود را/ا/234

طرب‌رود سازی زهی، احتمالاً شبیه تنبور، است که در بیت بالا به کدوی شکم‏دار گردن‌باریک و نیز به اَمرود یا گلابی تشبیه شده که گویی میوۀ بِه در گلویش گیر کرده است:[17]

بِه چو گویی برآگنیده به مشک / پسته با خندۀ تر از لب خشک/ه/247

برآگنیده به = سرشار از. مصراع دوم به پستۀ باز و خندان اشاره دارد. در اشعار نظامی، واژۀ بهی دیده نشده و واژۀ آبی فقط در بیت زیر، مشبه‌به غبغب، آمده است:

به طوق غبغبش گویی که آبی / معلق گشته است از آفتابی/خ/368

آفتابی = رخسار نورانی. در بیت بالا، خسرو به غبغب شیرین قسم می‌خورد.

ابراز وفاداری شیرین باکره و عفیف به خسرو/خ/372-371

من آن باغم که میو‌ش کس نچیدست / درش پیدا، کلیدش ناپدیدست

کسی گر جز تو بر نارم کشد دست /به عشوه زآب انگورش کنم مست

جز آن لب کز شکر دارد دهانی / ز بادامم نیابد کس نشانی

اگر چون فندقم بر سر زنی سنگ / ز عُنابم نیابد جز تو کس رنگ

برآن کس چون دهان پسته خندم / که جز تو پسته بگشاید ز قندم

کسی کو با ترنجم کار دارد / ترنج‌آسا قدم بر خار دارد

رطب‌چینی که با نخلم ستیزد / ز من جز خار هیچش برنخیزد

دهانی کو طمع دارد به سیبم / به موم سرخ چون طفلش فریبم

اگر زیر آفتاب آید، زبر ماه / بدین میوه نیابد جز تو کس راه

 

بید

بید درختی‌ است از جنس Salix متعلق به خانوادۀ Salicaceae یا تیرۀ بید که متداول‌ترین گونۀ آن بید مجنون (Salix babylonica) است. نام جنس به معنی ”نزدیک آب،“ نام گونه برگرفته از شهر بابِل و نام انگلیسی آن (weeping willow) به معنی بیدِ گریان، هر سه به روایت تورات دربارۀ گریه ‏کردن در سایۀ بید در کنار رود فرات اشاره دارد. بید ‏همیشه سرسبز نیست و خزان می‌کند و بر و بار هم نمی‌دهد:

من که سرسبزیَم نماند چو بید / لاله زرد و بنفشه گشت سپید/ه/54

لاله و بنفشه استعارۀ رخ و موی هستند: من که جوانی‌ام پایدار نبود، رخم زرد و مویم سپید گشت.

خلاف آن شد که با من درنگیرد / گل آرد بید لیکن بر نگیرد/خ/331

به شرح صیدنه ابوریحان بیرونی، هر چیز تلخ طبیعت گرم دارد جز بید که تلخ است و طبیعت آن سرد و این خلاف باشد و بر این وجه بید را خلاف نیز می‌نامند.[18] بر نگیرد = میوه ندهد: وقتی شیرین کلام وسوسه‌انگیز خسرو را بی‌تأثیر یافت، در پاسخ گفت: برعکس، این حرف‌ها – با همۀ زیبایی– در من اثری ندارد، مثل گلِ بید که ثمر نمی‌دهد.

بید و مُشک‌بید، در مقابل سپیدی سمن و سرخی گل، نماد تیرگی بوده است:

چو بر شبدیزِ شب گلگون خورشید / ستام افگند چون گلبرگ بر بید/خ/140

شبدیز نام اسب سیاه خسرو و گلگون نام اسب سرخ شیرین است. ستام = ساق و یراق (مرصع). شب به شبدیز و آفتاب به ستام و یراقِ بر اسب به گل سرخ روییده بر بید تشبیه شده است: وقتی آفتاب سرزد . . . برگ بید به شکل سنان یا سرنیزه است:

بُدی گر خود بُدی دیو سپیدی / به پیش بیدبرگش برگِ بیدی/خ/42

در بیت بالا، شاید بید به نام دیوی در شاهنامه نیز اشاره داشته باشد: حتی دیو سپید هم در مقابل تیر او مثل بید می‌لرزد.

پس از آنکه خسرو شیرین را در چشمه‌سار دید، شیرین از چشمه درآمد و بر اسب نشست و ناپدید شد و خسرو در حیرت و اندیشه که چگونه یک‌باره او از نظرش دور شد. سه بیت متوالی زیر با واژۀ بید وصف حال خسرو است:

  1. شده زاغ سیه باز سپیدش / درخت خار گشته مُشک‌بیدش/خ/85
  2. ز بیدش گربه‌بید انجیر کرده / سرشکش تخم بیدانجیر خورده/خ/85
  3. خمیده بیدش از سودای خورشید / بلی، رسم است چوگان کردن از بید/خ/85

در بیت 1، بازِ سپیدش به زاغِ سیاه و مُشک‌بیدش به خار بی‌برگ و بار تبدیل شد: حالش دگرگون شد. در بیت 2، گربه‌بید (catkin) نام گل‌آذین بید در متون گیاه‏شناسی‌ست.[19] انجیر (کردن) = سوراخ (کردن). بید استعارۀ قامت خسرو است که گربه‌بید دو حفرۀ چشم در آن ایجاد کرده است. بیدانجیر = کرچک (از جنس Ricinus). دانه‌های اشک خسرو به دانۀ تیره‌رنگ و زهرآلود کرچک تشبیه شده است: اشک می‌ریخت. در بیت 3، خورشید استعارۀ رخسار شیرین است: قامتش از فکر و خیال شیرین چون چوگان خمیده شد؛ از رفتن شیرین غمگین شد.

شاخ و برگ بید با بادی ملایم یا نسیمی می‏لرزد و از این رو ترس و لرز به ”لرزیدن چون بید“ تشبیه شده است. بیت زیر زبان حال نظامی است که به نزد طغرل‌شاه بار می‌یابد و بیت بعد در توصیف دختر شاه است که مبتلا به بیماری صرع یا غش بوده و ”خیر“ به مداوای او می‌رود:

درون رفتم تنی لرزنده چون بید / چو ذره کو گراید سوی خورشید/خ/452

پیکری دید خیر چون خورشید / سروی از باد صرع گشته چو بید/ه/286

خیر = نام شخص؛ صرع = بیماری غش؛ چو بید = مثل بید (می‌لرزید)، تب و لرز داشت: بیماری او را از پای انداخته بود.

در داستان ”نشستن بهرام روز شنبه در گنبد سفید . . .،“ بهرام پس از به بستر رفتن و درآغوش گرفتن کنیز، او را به گل و گیسوانش را به شاخ و برگ بید تشبیه می‌کند:

یافتم خرمنی چو گل در بید / نازک و نرم و گرم و سرخ و سپید/ه/167

مصراع دوم در وصف بر و آغوش کنیز در بستر است.

پسته

پسته از جنس Pistacia و گونۀ vera متعلق به خانوادۀ Anacardiaceae است که در انگلیسی Pistachio و در عربی فُستُق نامیده می شود. پسته بومی ایران است. پوستۀ سخت یا شاخی آن هنگام رسیدن میوه معمولاً از سر شکاف می‏خورد و باز و خندان می‏شود. دهان تنگ و کوچک به پسته، زبان گویا و خاموش به پستۀ خندان و سربسته و دهان شکربار به نُقل پسته تشبیه شده است. تشبیه پسته به دهان کوچک شاید به سبب شباهت پسته به غنچه نیز باشد:

چو تَنگ شکر در عقیق آورم / ز پسته شراب رحیق آورم/ش/489

تَنگ شکر = بار یا محمولۀ شکر، سخن شیرین؛ عقیق = استعارۀ لب گلگون؛ رحیق = خالص، بی‌غش: کلام شیرینم مستی‌بخش است.

تنگی پستۀ شکرشکنش / بوسه را راه بسته بر دهنش/ه/275

تَنگ = کوچک، با ایهام به بار شکر؛ شکرشکن = شیرین زبان.

بر پسته که شد دهن‌دریده / عُناب ز دور لب گزیده/ل/249

بیت بالا در توصیف خزان است که میوۀ پسته بر روی درخت می‌شکافد و عناب، میوۀ لب‌بسته، از دور بر دریدگی پسته لب می‌گزد.

نکیسا از زبان شیرین عفیف و باکره خطاب به خسرو چنین می‏خواند:

بر آن کس چون دهان پسته خندم / که جز تو پسته بگشاید ز قندم/خ/372

پسته‌گشایی = وصل زفاف: هر که جز تو بخواهد از شهد وصل من نوشد، یا از دهان کوچک و لب چون قندم بوسه برگیرد، به خوش خیالی او خواهم خندید.

پنبه و کتان

در سراسر شعر قدیم فارسی، مراد از پنبه تودۀ سفید الیاف تا قبل از رشتن و نخ شدن است و هیچ‏گاه بافته و جامه‏ای مُتصف به صفت پنبه‏ای نبوده است. از سوی دیگر، همۀ بافته‏ها و جامه‏های ساخته شده از نخ پنبه را کتان و کتانی نامیده‌اند.[20] بنابراین، در ادب فارسی، مراد از پنبه و کتان یک گیاه است؛ پنبه به گیاه و الیاف پنبه و کتان به بافته و جامۀ ساخته شده از الیاف پنبه گفته می‌شود، با چهار بیت متوالی:

  1. از جهان این جنایتم سخت است / کز هنر نیست دولت، از بخت است/ه/48
  2. آن مُبصر که هست نقدشناس / نیم جو نیستش ز روی قیاس/ه/48
  3. وآنکه او پنبه از کتان نشناخت / آسمان را ز ریسمان نشناخت/ه/48
  4. پُرکتان و قَصَب شد انبارش / زر به صندوق و خز به خروارش/ه/48

ابیات بالا ناظر بر این است که در این دنیای بی‌حساب و کتاب، بی‌هنر ناسزاوارانه به دولت می‌رسد. مُبصر = با بصیرت، با بینش؛ قَصَب = جامۀ نخی یا کتانی: مال و منال، نه با دانش و بینش، که با بخت و اِقبال جمع می‌آید و بسا کسان که پنبۀ خام را از بافتۀ آن (کتان) نشناسند، ولی انبار از بافته و جامه پُر نمایند و صندوق زر و جامۀ خز برای خود فراهم آرند.[21]

پیلگوش

پیلگوش گلی ا‌ست احتمالاً از جنس سوسن که تسمیۀ آن باید بر وجه شباهت گلبرگ‏های آن به گوش فیل باشد. بر روی گلبرگ‏های آن رخنۀ کوچک تیره رنگی به شکل نقطه‏ای سیاه وجود دارد که به چشم گاو تشبیه شده و شاید گاوچشم یا عین‌البَقَر که همراه پیلگوش در وصف طبیعت و بهار آمده بی‌ارتباط با آن نباشد:

غنچه با چشم گاوچشم به ناز / مرغ با گوش پیلگوش به راز/ه/318

شَمال انگیخته هر سو خروشی / زده بر گاوچشمی پیلگوشی/خ/126

شَمال = باد.

تاک و انگور

تاک یا رَز به معنی درخت یا درختچۀ انگور از جنس Vitis و گونۀ vinifera متعلق به خانوادۀ Vitaceae است. برآورد تقریبی بسامدی دو واژۀ تاک و رز در شعر قدیم فارسی توسط نگارنده نشان داده که از ابتدای شعر فارسی تا عصر حافظ واژۀ رز بسیار بیش از تاک زبانزد شاعران بوده و در دورۀ بعد واژۀ تاک متداول‌تر شده است. این دو واژه در اشعار نظامی به تعداد انگشت‌شمار و تقریباً مساوی به‌ کار رفته است. با وجود دوری زادگاه شاعر از ری و اصفهان، او از اشتهار انگور و سیب این دو شهر می‌گوید:

میوه‏های لطیف طبع فریب / از ری انگور و از سپاهان سیب/ه/293

نظامی به تصریح خود لب به باده نیالوده است[22] و در اشعار او، برخلاف آثار بیشتر شاعران قبل و بعد از او، مفاهیم دختر رز یا تاک، پیر مغان یا خرابات، صوفی یا زاهد ریایی و نظایر آن بسیار نادر است، با بیتی با خون رز به معنی شراب:

در صبوحش که خون رز ریزد / زآب یخ‌بسته آتش انگیزد/ه/24

ولی اشعار او سرشار از اَمثال و حِکَمی ا‌ست که تا امروز زبانزد فارسی‌زبانان است و در این نوشتار به برخی از آنها اشاره شده است، از جمله ابیاتی با انگور و غوره:

مده مُدبِران را برِ خویش راه / که انگور از انگور گردد سیاه/ا/148

مُدبِر (با ضم اول و کسر سوم) = بخت برگشته؛ ”انگور از انگور رنگ گیرد“ مَثَلی رایج است به معنی شخص از همنشین اثر می‌گیرد.

تا می پخته یافتن در جام / دید باید هزار غورۀ خام/ه/345

شاید بیت بالا نزدیک به این معنی باشد که ”گر صبر کنی زغوره حلوا سازی (یا حلوا یابی):“ باید هزار خام ببینی تا پخته‌ای دریابی.

بس خوشۀ حِصرِم از نمایش / کانگور بود به آزمایش/ل/232

حِصرِم (با کسر اول و سوم) = غوره، خرمای نارس: بسا جوان که تجربۀ پیر داشته باشد.

در هرس تاک، به ویژه اگر تا اوایل بهار به تأخیر افتد، شیرۀ خام به مقدار زیاد از محل بریدگی شاخه‏ها بیرون می‏زند که در شعر قدیم فارسی به ”اشک تاک“ یا ”گریۀ تاک“ تعبیر شده است:

تاکِ انگور تا نگرید زار / خندۀ خوش نیارد آخر کار/ه/16

ترنج

ترنج از مرکبات است و مرکبات نام ‏گروهی از درختان میوۀ گرمسیری و نیمه‏گرمسیری از جنس Citrus متعلق به خانوادۀ Rutaceae است. از ترنج نشان درستی در دست نیست، ولی از تشبیهات و قراین چنین برمی‏آید که ترنج میوه‏ای بوده با پوست ناهموار و پُرچین و شکنج،[23] به رنگ زرد، نه چندان کروی، با عطر و بوی خوش، و کمی ترش مزه که درون خوراکی آن سپید بوده است:

ترشی کند از ترنج خویی / اما نکند ترنج بویی/ل/188

تلفظ ترنج در عربی و فارسی قدیم تُرُنج (با ضم اول و دوم) است که با کُنج قافیه شده است:[24]

شاخ نارنج و برگ تازه تُرُنج / نخلبندی نشانده بر هر کُنج/ه/248

نخلبند = آن که از موم درخت و میوه می‏ساخته است.

درختان مرکبات معمولاً خزان ندارند و برگ خوشبوی آنها در زمستان بر درخت می‏ماند و حتی می‏توان گل سفیدشان را، که ”بهار“ نامیده می‏شود[25] و از آن مربای بهار نارنج یا عرق بهار تهیه می‏کنند، هم‌زمان با میوۀ سال قبل بر روی یک درخت مشاهده کرد:

رسم ترنج است که در روزگار / پیش دهد میوه پس آرد بهار/م/12

واژۀ بهار ده‌ها بار در اشعار نظامی آمده که علاوه بر نام فصل، به معنی گُل و گاهی شکوفه بوده است، با دو بیت متوالی زیر و سه بیت دیگر:

وگرنی، بهاری بدین خرمی / چرا رایگان اوفتد بر زمین/ش/472

ز باد خزان هستم اندیشناک / که ریزد بهاری چنین را به خاک/ش/472

بنفشه نکرده سر غنچه تیز / چو برگ بهار آسمان برف‌ریز/ش/302

درخت آنگه برون آرد بهاری / که بشکافد سر هر شاخساری/خ/109

بهار سکندر چو از باد سخت / به خاک اوفتاد از کیانی درخت/ا/259

و چند شاهد دیگر برای بهار به معنی شکوفه: بهاری تازه چون گُل بر درختان/خ/390، نه هر روزی ز نو روید بهاری/خ/133، به میوه رسیده بهاری چنین/ش/134، بهاری یافتم زو بَر نخوردم/خ/86، بهاری داری، از وی بر خور امروز/خ/375. پادشاهان و بزرگان در مناسبت ها و ایام خاص، به نشانۀ پیروزی و نیکبختی، ترنجی زرین، ولی همچو موم نرم، و خوشبو و معنبر در دست می‌گرفتند و می‌بوییدند:

بر اورنگ شاهنشهی برنشست / گرفته معنبر ترنجی به دست/ش/282

به شادی بر آن تخت زرین نشست / ز کافور و عنبر ترنجی به دست/ش/409

غبغب گوشت برجسته در زیر چانه یا زنخ برخی کسان است که، اگر نه آویخته باشد، در گذشته ”از لوازم خوب صورت“ بوده و بر زیبایی می‏افزوده است. غبغب به ترنج تشبیه شده است:

زان زنخ گِرد چو نارنج خَوش / غبغب سیمین چو ترنجی به کَش/م/59

کَش = خوب و زیبا.نارنج میوه ای خوشبوست از مرکبات که در اشعار نظامی گنجه ای، پستان و زنخ به گِردی آن ورخسار زرد به رنگ آن تشبیه شده است.

ترنج غبغبم را گر کنی یاد / زنخ بر خود زند نارنج بغداد/خ/316

زنخ زدن = طعنه زدن؛[26] زنخ بر خود زند = خجل شود.

خسرو از شیرین می خواهد که قهر را کنار گذارد و به او مجال نزدیکی دهد:

درین بستان مرا گو خیز و بستان / ترنج غبغب و نارنج پستان/خ/329

در شعر و ادب فارسی چنین آمده که در داستان یوسف و زلیخا، زنان مجلس زلیخا با دیدن یوسف به غفلت دست خود را به جای ترنج یا با ترنج ‏بُریدند:[27]

خیز تا در تو یک نظاره کنند / هم کف و هم ترنج پاره کنند/ه/10

در سه بیت زیر، نارنج و ترنج به ترتیب به خورشید و ماه اشاره دارد:

برآمد یوسفی نارنج در دست / ترنج مَه زلیخاوار بشکست/خ/183

ز نارنج زرین و سیمین ترنج / فریب آمده با نظرها به غنج/ا/182

غُنج = ناز و کرشمه.

که خورشید نارنج زرین به دست / ترنج فلک را به دو سر شکست/ش/296

گاهی نظامی همۀ معلوماتش را در مورد خاصی، در ابیات زیر ترنج، مانند ترنج آفتاب، ترنج زنخ، بوی خوش ترنج، و ترنج بر کف (داستان یوسف و زلیخا) را به تصویر می‌کشد. ابیات متوالی زیر، از آغازِ ”عاشق شدن لیلی و مجنون به یکدیگر“ است:

  1. هر روز که صبح بردمیدی / یوسف‌رُخ مشرقی رسیدی/ل/62
  2. کردی فلک ترنج‌پیکر / ریحانی او ترنج از زر/ل/62
  3. لیلی ز سر ترنج‌بازی / کردی ز زنخ ترنج‌سازی/ل/62
  4. زان تازه ترنج نورسیده / نظاره ترنج [و][28] کف بریده/ل/63
  5. چون بر کف او ترنج دیدند / از عشق چو نار می‌کفیدند/ل/63
  6. شد قیس به جلوه گاه غنجش / نارنج‌‌رخ از غم ترُنجش/ل/63
  7. برده ز دِماغ دوستان رنج / خوشبویی آن ترنج و نارنج/ل/63

در بیت 1، یوسف‌رخ مشرقی = خورشید. در بیت 2، کردی = ساختی؛ ترنج‌پیکر = کروی؛ ترنج از زر = خورشید؛ ریحانی = شراب صافی، شاید آسمان آفتابی به شراب صافی تشبیه شده است. در بیت 3، ترنج‌بازی = نوعی بازی که گلوله‌های ترنج شکل را پشت سر هم به هوا می‌اندازند و باید مهارت داشت که گلوله ها به هم نخورند. در بیت 4، ترنج نورسیده = کنایه از لیلی. در بیت 6، نارنج‌رخ = زرد رخسار، غمگین؛ از غم ترنجش = از غم دوری لیلی. در بیت 7، بو کردن ترنج و نارنج آرامش می‌بخشد.

تره

تَره گیاهی ا‌ست از جنس Allium و گونۀ porrum متعلق به خانوادۀ Liliaceae یا تیرۀ زنبق که در انگلیسی leek نامیده می‏شود. تره در کمتر از دو ماه پس از کاشتن قابل برداشت است و پس از آن باز به سرعت می‏روید. خوردن تره با نان و سرکه غذای بسیار ساده و فقیرانه‌ای بوده و از این روست که وقتی می‏گویند ”کسی برای او تره خُرد نمی‏کند“ یعنی ساده‏ترین کار را در تهیۀ ساده‏ترین طعام، نان و تره و گاهی با سرکه، برای او انجام نمی‌دهد یا کسی برایش کمترین ارزشی قائل نیست.

تهی نیست از تره‌ای خوان من / ز ناتندرستی‌ست افغان من/ا/289

شاید این مَثَل رایج که ”تره به تخمش میره حسنی به باباش“ برگرفته از بیت زیر باشد:

تو نیکی، بد نباشد نیز فرزند / بود تره به تخم خویش مانند/خ/413

تو نیکی = اگر تو نیک هستی.

تره را گندنا نیز می‏نامند. پُرواضح است که برگ تره یا گندنا آن استحکام را ندارد که با آن چون ریسمان سر کیسه را ببندند. از این رو، سر کیسه را به گندنا بستن به معنی شُل بستن و به راحتی بازکردن و کنایه از آسان خرج‏کردن یا در اصطلاح سر کیسه را شل‏کردن است:

بزرگی بایدت دل در سخا بند / سر کیسه به بند گندنا بند/خ/275

اگر بخواهی بزرگت بدانند، باید سخی باشی.

چنار

چنار درختى ا‌ست پُر‌شاخ و برگ و تنومند از جنس Platanus متعلق به خانوادۀ Platanaceae که گونۀ عمدۀ آن orientalis همان چنار ایرانى‌ است. چنار را به انگلیسى plane tree مى‏نامند. باور داشتند که درون چنار آتشی نهفته است که گاه بیرون می‏جهد و شعله می‏کِشد. در سه بیت متوالی زیر، ضمن اشاره به این باور، برگ جوان چنار که بریدگی‌های آن هنوز عمیق نشده به پاى بط یا مرغابى تشبیه شده است:

  1. ز بُسد چناری برافراخته / بر او کبک نالنده چون فاخته/ش/305
  2. اگر پای بط بر سر آرد چنار / بر او سینۀ بط زند زیر زار/ش/305
  3. تن بط بود درخور آبگیر / چو بر آتش آری برآرد نفیر/ش/305

بُسد = مرجان، حجر شجری: چنار از مرجان آتش گرفته و کبک بر آن کوکو می‏زند. چنار که پای بط بر سرش آید، ناله‏اش هم از سینۀ بط برمی‏آید. جای بط در آب است و چون بر آتشش آوری فریاد برمی‏آورد. برخلاف برگ جوان که به پای مرغابی تشبیه شده، برگ کامل چنار شبیه به پنجۀ دست است:

تا نشود بسته لب جویبار / پنجۀ دعوی نگشاید چنار/م/151

تا جلو آب بسته نشود، چنار شاخ و برگ نخواهد داد.

ز باریدن ابر کافوربار / سمن رُسته از دستهای چنار/ش/302

ابر کافوربار = ابر برف‌زا: برف روی برگ به سمن روییده بر آن تشبیه شده است.

 

خرزهره

خرزهره درختچه‏ای ا‌ست زینتی از جنس Nerium متعلق به خانوادۀ Oleaceae یا تیرۀ زیتون یا بید که در عربی سم‏الحمار و در انگلیسی oleander نامیده می‏شود. در صیدنه ابوریحان بیرونی آمده: ”برگ آن بدبوست و شبیه به برگ زیتون یا خلاف [= بید] است،[29] طعم آن تلخ است و آن را به زبان فارسی خرزهره گویند، برای آنکه برای خر و مردم زهر کشنده‏ای است.“ وجه تسمیۀ آن در عربی نیز به سبب وجود ترکیبات سمی در اندام‏های هوایی آن است. در سه بیت متوالی زیر، به علت فراوانی گیاه خرزهره در منطقه و احتمال تغذیۀ دام‌ها از آن و سمی بودن شیر، با همۀ مشکلاتی که داشت، برای شیرین از دوردست شیر می‌آوردند:

از او تا چارپایان دورتر بود / ز شیر آوردن او را دردسر بود/خ/215

که پیرامون آن وادی به خروار / همه خرزهره بُد چون زَهرۀ مار/خ/215

ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت / چراگاه گله جای دگر داشت/خ/215

خیری

خیری (بر وزن پیری) گیاهی ا‌ست با گل زرد خوشبو از جنس Cheiranthus متعلق به خانوادۀ Brassicaceae یا تیرۀ خردل که در انگلیسی wallflower نامیده می‌شود و رنگ و روی زرد عاشق زار و نزار به آن تشبیه شده است:

پیرزنی ره به جوانمرد یافت / لالۀ او چون گل خود زرد یافت/م/164

بر تو جوان گونۀ پیری چراست؟ / لالۀ خودروی تو خیری چراست؟/م/164

دو بیت متوالی زیر وضع و حال مجنون را در فراق لیلی توصیف می‌کند:

نِی گشته قضیب خیزرانیش / خیری شده رنگ ارغوانیش/ل/183

خیریش نه زرد بلکه زر بود / نِی بود ولیک نیشکر بود/ل/183

قضیب = شاخ نرم و تازه: قامتش چون نِی، ولی چون نیشکر؛ زردی رخسار او، چون شمش زر.[30]

در بیت زیر، خط عارض دمیده بر رخسار محبوب به خیری تشبیه شده است:

خیره گشته ز خام‌تدبیری / بردمیده ز سوسنش خیری/ه/308

زعفران

زعفران گیاهى ا‌ست چندساله و پیازدار از جنس Crocus و گونۀ sativus متعلق به خانوادۀ Iridaceae یا تیرۀ زنبق که بخش بالایى مادگی گل، شامل خامه و کلاله، زعفران خوراکی را تشکیل می‌دهد. خوردن زعفران خنده مى‏آورد و ظاهراً موجب نشاط و شادى مى‏شود. از جوهر زرد زعفران[31] براى نوشتن دعا استفاده مى‏کرده‏اند و سپس دعا را با آب شسته و این آب را براى شفابخشى و مشکل‌گشایی مى‏خورده‏اند؛ تجویز عامیانه‌ای که با واقعیت علمی خنده‌زایی زعفران بی‌ارتباط نیست. دو بیت متوالی زیر، به صورت پُرسش و پاسخ، و نیز ابیات بعد ناظر بر همین مضمون است:

بپرسید کاین خنده از بهر چیست / به جایی که بر خود بباید گریست/ش/366

نمودند کاین زعفران‌گونه خاک / کند مرد را بی‌سبب خنده ناک/ش/366

چو بی‏زعفران گشته‏ای خنده‌ناک / مخور زعفران تا نگردی هلاک/ش/341

زردی است آنکه شادمانی از اوست / ذوق حلوای زعفرانی ازوست/ه/197

ذوق (ریشۀ ذائقه) = مزه، مزه‌آزمایی.

آنچه بینی که زعفران زرد است / خنده بین زانکه زعفران خورد‌ست/ه/197

لیک چون شه نشاط جان خواهد / وز پی خنده زعفران خواهد/ه/269

حال که شاه به دنبال شادی و خنده است،

بسی پالوده‏های زعفرانی / به شکرخندشان دادم نهانی/خ/453

زیره

زیره تخم گیاهى ا‌ست علفى و یک‌ساله از جنس Cuminum و گونۀ cyminum متعلق به خانوادۀ Apiaceae یا تیرۀ جعفرى که در انگلیسى cumin و در عربى کمون نامیده می‏شود. خاستگاه زیره ایران است. در گذشته باور داشتند که می‏توان زیره را با وعدۀ آب چند روزی فریب و پرورش داد: ”و در این وعده متابعت اهل این زمانه نمایند و به همان حرف قناعت کنند.“[32] از این روی، زیره آب دادن به معنی فریب دادن و وعده دروغ کردن آمده است، با سه بیت متوالی:

امید خورش بهتر است از خورش / به وعده بود زیره را پرورش/ا/162

نبینی که در گرمی آفتاب / حرام است بر زیره جز زیره آب/ا/162

چو زیره به آب دهن می‏شکیب / به آب دهن زیره را می‏فریب/ا/162

مراد از آب دهن لفظ آب است که از دهن بیرون آید.

زیربا و ناربا به معنی آش زیره و آش انار، همچون شوربا به معنی آش نمک‏دار معمول بوده است:

زیربایی به زعفران و شکر / ناربایی ز زیربا خوش‌تر/ه/258

سرو

سرو درختى ا‌ست از جنس Cupressus متعلق به خانوادۀ Cupressaceae یا سوزنى‏برگان که معروف‌ترین گونۀ آن sempervirens است. سرو را در انگلیسى cypress و در عربى همان سرو مى‏نامند. سرو بومى ایران است. قد بلند و قامت موزون معشوق بیش از هر چیز به سرو تشبیه شده است. سرو روان و سرو خرامان و حتی واژۀ سرو به تنهایی معشوق را توصیف مى‏کند:

به دست آوردم آن سرو روان را / بت سنگین‌دل سیمین‌میان را/خ/100

بساط شه ز یغمایی‌غلامان / چو باغی پُر سهی‌سرو خرامان/خ/94

یغمایی‌غلامان = غلامان اسیری در جنگ. تنۀ بزرگ و قامت بلند سرو بر روی یک پایۀ کوتاه و بی‌شاخ و برگ، شبیه ساق پای انسان، قرار دارد:[33]

بتان چین به خدمت سر نهادند / بسان سرو بر پای ایستادند/خ/73

سرو و تذرو بسیار با هم در شعر آمده‌اند و همراهی آن دو، نه از جهت عشق و مؤانست آنها، بلکه به لحاظ سهولت استفاده از آنها در قافیه است.[34] تذرو مرغی‌ است از جنس قرقاول، با پر و بال سرخ، که نه بر شاخ که بیشتر در پای سرو می‏خرامد:

چو شد نازپرورده آن شاخ سرو / خرامنده شد چون خرامان تذرو/ش/84

چمن باز نو شد به شمشاد و سرو / خرامش درآمد به کبک و تذرو/ش/300

و بادۀ گلرنگ و رخسار گلگون را به خون تذرو تشبیه کرده‌اند:

خانه سرسبزتر ز سایۀ سرو / باده گلرنگ‏تر ز خون تذرو/ه/139

خرمنی گل ولی به قامت سرو / شسته‌رویی ولی به خون تذرو/ه/199

سرو از آن جهت که میوه‌اش خوراکی نیست در زمرۀ درختان غیرمثمر است:

چون سرو روانی اِی سمنبر / از سرو نخورده هیچ‏کس بر/ل/147

سروی نه چو سرو باغ بی‌بر / باغی نه چو باغ خُلد بی‌در/ل/182

شیرین از اینکه در بند عشق خسرو گرفتار آمده شِکوه می‌کند:

چرا باید که چون من سرو آزاد[35] / بوَد در بند محنت مانده ناشاد/خ/315

سمن/یاسمن

سمن و یاس مخفف یاسمن (فارسی) و یاسمین (عربی) است و آن نام گل و گیاهی ا‌ست از جنس Jasminum متعلق به خانوادۀ Oleaceae یا تیرۀ زیتون که در انگلیسی jasmine نامیده می‏شود. اصل واژه فارسی و خاستگاه گیاه ایران است. این گیاه درختچه‏ای ا‌ست سریع‌الرشد و بالارونده که گل آن به غایت سپید و خوشبوست. در سه بیت زیر، رخسار سپید و زنخ و بناگوش و در پنج بیت بعد، ساق و سینه و بر و آغوش و پیکر معشوق سیم تن به سمن تشبیه شده است:

دگرباره جهاندار از سر مِهر / به گلرخ گفت کای سرو سمن‌چهر/خ/311

صبح که شد یوسف زرین‌رسن / چاه کَنان در زنخ یاسمن/م/58

یوسف زرین‌رسن = خورشید با انوار طلایی؛ چاه زنخ = فرورفتگی زیر لب؛ یاسمن = کنایه از سپیدۀ صبح: همان‌طور که چاه‌کَن با ریسمان به درون چاه می‌رود، خورشید با انوار خود به چاه شب فرومی‌رود و سپیدۀ صبح را پدید می‌آورد.

سمن کز خواجگی بر گل زدی دوش / غلام آن بناگوش از بُن گوش/خ/128

دوش‌زدن = دعوی برابری کردن؛ غلام از بُن گوش = فرمانبردار محض: سمن که در بزرگی دعوی برابری با او می‌کرد، پیش بناگوش (سپید او) غلامی بیش نبود.

زنان سمن سینۀ سیم ساق / به هر کار با او کنند اتفاق/ش/278

چون سمن‌سینه زین سخن پرداخت / شه در آغوش خویش جایش ساخت/ه/315

بگذشت ز عشقت ای سمنبر / کار از لب خشک و دیدۀ تر/ل/197

خوابگهی بود سمن‌زار او / خواب‌کنان نرگس بیدار او/م/54

با چشم و نگاه عاشق را به بر و آغوش سپیدش راه می‌داد.

قبا تنگ آید از سَروش چمن را / دِرم واپس دهد سیمش سمن را/خ/278

سرو قامتش در چمن نمی‌گنجد و با تن سیمینش پول نقره از سکه می‌افتد. سپیدۀ صبح نیز به یاسمن تشبیه شده است:

چو زلف شب از حلقۀ عنبری / سمن ریخت بر طاق نیلوفری/ش/324

در شعر قدیم فارسی، واژۀ سمن به معنی گل سفید و به معنی عمومی گل به کار رفته[36] و سمن و یاسمن/یاسمین نماد سپیدی در مقابل تیرگی بید و بنفشه بوده است:

یک درم‌وار دید نور سپید / چون سمن بر سواد سایۀ بید/ه/247

نوری مانند یک سکۀ نقره دید، همچون گلبرگ سمن بر سایۀ سیاه بید.

به هندوستان کاشتم مُشک‌بید / بکارم به چین یاسمین سپید/ش/376

یاسمنی چند که بیدی کنند / دعوی هندو به سپیدی کنند/م/149

ضبط نسخۀ 637 ق: ”دعوی هندوی سپیدی کنند.“ (هندوی سپیدی = یک هندوی سپید). بخش حاوی این بیت دربارۀ ”نکوهش رشکبران“ و مذمت پیران است و در بیت بعد نیز از ”دعوی پیری به جوانی“ می‌گوید. بیدی کردن – با توجه به بی‌بر و باری بید – به کار بی‌ثمر و بیهوده کردن کنایه دارد: تا کِی یاسمن (سپید) خود را بید (تیره) جلوه دهد، تا کِی هندوی (سیاه) دعوی سپیدی کند و تا کِی پیر با موی سپید جوانی کند.[37]

اسیر سمن‌برگ شد مشک‌بید / غُراب سیه صید باز سپید/ش/130

دو مصراع یک معنی دارند. بی‌توجه به متن، معنی هر مصراع می‌تواند چنین باشد: خط عارض بر رخسار سپید دمید، یا موی سیاه سپید گشت. در اینجا، سپاه زنگیان مغلوبِ سپاه روم شد.

چو سروی که پیدا کند در چمن / ز گیسو بنفشه، ز عارض سمن/ش/82

سنبل

سنبل نام گلى خوشبو از جنس Hyacinthus و گونۀ orientalis متعلق به خانوادۀ Liliaceae یا تیرۀ سوسنى‏هاست که در انگلیسى hyacinth نامیده مى‏شود. گلبرگ‏های لب‌برگشته و تابدار و حلقه‌حلقۀ سنبل و تراکم گل‏های کوچک آن به صورت خوشه‏، غالباً به رنگ بنفش و کبود، شکل طرّه و زلف را به ذهن می‏آورد. رنگ کبود سنبل همراه با عطرآگینی و خوشبویی آن سبب گردیده موی مشکین یار و زلف عنبرین محبوب را به آن تشبیه کنند. تا آنجا که سنبل خود بر جای زلف می‌نشیند:

سمنبر غافل از نظارۀ شاه / که سنبل بسته بُد بر نرگسش راه/خ/82

شیرین غافل از آن بود که شاه می‌بیندش، زیرا گیسوانش جلو چشمش را گرفته بود.

ز سنبل کرد بر گل مشک‌بیزی / ز نرگس بر سمن سیماب‌ریزی/خ/264

سنبل = موی سیاه (به قرینۀ مشک)؛ مشک‌بیزی = مشک‌بیختن، مشک‌افشانی. گل و سمن هر دو استعارۀ روی و رخسار هستند. نرگس = چشم؛ سیماب = جیوه، (در اینجا) اشک: موی بر صورت و اشک بر رخسار ریخت.

خط عارض محبوب جوان نیز به سنبل تشبیه شده است:

یکی را سنبل از گل برکشیده / یکی را گِرد گل سنبل دمیده/خ/116

سنبل دمیدن = برآمدن ریش یا خط عارض.

سنبل در مصراع اول به موی معشوقه و در مصراع دوم به خط عارض محبوب جوان اشاره دارد.

سوسن

سوسن گلى ا‌ست از جنس Lilium متعلق به خانوادۀ Liliaceae یا تیرۀ سوسنى‏ها که در انگلیسى lily و در عربى همان سوسن نامیده مى‏شود. گلبرگ‌های سوسن سپید است و بر و آغوش سپید و خوشبو به آن تشبیه شده‏است.[38] نوعی سوسن دارای نقاط و خطوط زرد بر روی گلبرگ‏هاست که به شوشه یا شمش طلا تشبیه شده است:

سوسن از بهر تاج نرگس مست / شوشۀ زر نهاده بر کف دست/ه/317

آنچه سوسن را در ادب فارسی از دیگر گل‌ها متمایز می‌کند شباهت گلبرگ‌های آن به زبان است:

درختش ز طوبی[39] دل‌آویزتر / گیاهش ز سوسن زبان تیزتر/ش/478

پردۀ سوسن که مصابیح توست / جمله زبان از پی تسبیح توست/م/10

مصابیح = (جمع مصباح) چراغ‌ها، انوار حقیقت.

به‌رغم شباهت گلبرگ‌های سوسن به زبان، چون سوسن، بیرون از تخیل شاعرانه، به واقع گویا نیست، او را خاموش و رازدار و مَحرم دانسته‌اند و به سبب همین دو جلوۀ زبانداری و زبان در دهان گرفتن سوسن را آزاد نامیده‌اند:

برو تنها دم از شادی برآور / چو سوسن سر به آزادی برآور/خ/197

گلبرگ‏هاى نوک‌تیز سوسن به تیغ و شمشیر نیز تشبیه شده‏است:

سوسن نَه زبان که تیغ در بر / نی‌نی غلطم که تیغ بر سر/ل/97

سوسن ز سر زبان درازی / شد در سر تیغ و تیغ بازی/ل/195

سوسن و سیر هر دو سفیدند، ولى اصطلاح ”سوسن و سیر،“ با توجه به بوى خوش و ناخوش آنها، کنایه از تضاد و ناسازگارى آن دو مِثل آب و آتش است. شکر، معشوقۀ اصفهانی، از خسرو ایراد می گیرد که دهانش بدبوست و خسرو از او چاره می‌پرسد:

به سوسن‌بوی شه گفتا: چه تدبیر؟ / سمنبر گفت: سالی سوسن و سیر/خ/282

یعنی شکر گفت یک سالی با هم نباشیم و خسرو سالی را دور از شکر گذراند و در این مدت دهانی خوشبو یافت:

به زیرش رام شد دوران توسن / برآوردش درخت سیر سوسن/خ/282

سیب

سیب میوۀ درختى ا‌ست از جنس Malus و گونۀ pumila متعلق به خانوادۀ Rosaceae یا تیرۀ گل سرخ که در گذشته بیشتر به رنگ سرخ دیده مى‏شده است. سیب اصفهان معروف است، ولی شیرین که خود را زیباتر از شکر، معشوق اصفهانی خسرو، می‌داند، با سیب رخسارش حریف را از میدان به در می‌کند:

چو سیب رُخ نهم بر دست شاهان / سبد واپس بَرد سیب سپاهان/خ/316

در بیت زیر، گونۀ گلگون و تب‌دار معشوق اسکندر به سیب سرخ تشبیه شده است:

نه آن سرخ سیب از تبش گشت به / نه زابروی شه دور گشت آن گره/ا/50

دو نیمۀ یک سیب یا سیبی که از وسط نصف کرده باشند تشبیهی‌ است متداول از شباهت بسیار دو نفر، ولی در بیت زیر که توصیف جمال شیرین از زبان شاپور ندیم خسرو است، دو گونه یا دو نیمۀ یک رخسار به دو نیمۀ سیب تشبیه شده است:

تو گویی بینی‏اش تیغی‌ست از سیم / که کرد آن تیغ سیبی را به دو نیم/خ/51

زنخ به معنی چانه و سیب زنخ یا زنخدان در اشاره به برآمدگی چانه است و لطافت آن به خوشرنگی و صافی سیب سرخ تشبیه شده است:

گهی سودی عقیقش را به انگشت / گه آوردی زنخ چون سیب در مشت/خ/382

گاه انگشت بر لبش گذاشتی و گاه چانه‌اش در دست گرفتی.

از ره سینه و زنخدانش / سیب و ناری خورَد ز بستانش/ه/310

موکل کرده بر هر غمزه غُنجی / زنخ چون سیب و غبغب چون تُرُنجی/خ/51

دو بیت متوالی زیر به شق‌القمر توسط پیامبر اسلام اشاره دارد:

کرده ناخن‌بُرای انگشتش / سیب مَه را دو نیم در مشتش/ه/8

سیب را گر ز قطع بیم کند / ناخنۀ روشنان دو نیم کند/ه/8

ناخن‌بُرا = قیچی؛ ناخنه = بیماری چشم که مانع از بینایی می‌شود؛ روشنان = ستارگان (به منزلۀ چشمان آسمان). وجود ماه که از روشنی ستارگان می‌کاهد به منزلۀ ناخنه برای آنهاست: با قیچیِ انگشت ماه را دو نیم کرد و با دونیم شدن ماه، روشنی ستارگان بیشتر شد.[40]

سیسنبر

سیسنبر یا پودنه (پونه) نوعی سبزی ا‌ست از جنس Mentha متعلق به خانوادۀ Lamiaceae یا تیرۀ نعناع که بوی تندی دارد. در مَثَل آمده که مار از پودنه بدش می‏آید، پودنه هم درِ لانه‏اش سبز می‏شود و همین مضمون برای گریز عقرب از بوی تند سیسنبر آورده شده ‏است:

بوی سیسنبر از حرارت خویش / عقرب چرخ را گداخته نیش/ه/318

ریخته نوش از دَم سیسنبری / بر دُم این عقرب نیلوفری/م/16

بیت بالا در بیان معراج پیامبر اسلام است: نَفَس خوشبوی او در آسمان (نیلوفری) مانع از نحوست عقرب فلک گردید.

شقایق

شقایق نام گل و گیاهى ا‌ست علفى و یک‌ساله از جنس Papaver و گونۀ rhoeas متعلق به خانوادۀ Papaveraceae یا تیرۀ خشخاش که در انگلیسى poppy flower نامیده مى‏شود. این گل دارای گلبرگ‌های بزرگ جدا از هم به رنگ سرخ درخشان است. شقایق در آغاز بهار و پیشاپیش بسیاری گل‌های دیگر ظاهر می‏شود:

چو شاپور آمد آنجا سبزه نو بود / ریاحین را شقایق پیشرو بود/خ/56

شقایق جمع شقیقه به معنی رخنه و شکاف میان دو کوه است که برای رویش گیاه مناسب باشد و شاید تسمیۀ شقایق بر وجه طبیعت خودروی آن در دشت و کوه و بستر سنگ‏ها بوده است. جام شقایق نسبت به ساقۀ گل‌دهنده قدری خمیده است و حالت سر به زیر و رکوع دارد:

شقایق سنگ را بتخانه کرده / صبا جعد چمن را شانه کرده/خ/62

در بیت زیر از زفاف خسرو و شیرین، در مغازلۀ قبل از وصال، بنفشه به خسرو و شقایق به شیرین اشاره دارد:

بنفشه با شقایق در مناجات / شکر می‌گفت: فی‌التأخیرِ آفات/خ/392

همچنان که پس از وصال می‌گوید:

شبانروزی دگر خفتند مدهوش / بنفشه در بر و نرگس در آغوش[41] /خ/394

شمشاد

نمی‌توان با اطمینان گفت که در گذشته چه درختی با چه ویژگی‏هایی شمشاد نامیده می‌شده، و تشبیهات و استعارات مربوط به آن بر چه اساس بوده است. آنچه امروزه به عنوان شمشاد معمولی یا جنگلی در ایران وجود دارد، از جنس Buxus متعلق به خانوادۀ Buxaceae است که در انگلیسى box و در عربی بَقس نامیده مى‏شود. در دو بیت زیر و بیت بعد، موی مجعد و خط عارض به شمشاد تشبیه شده ‏است، ولی وجه شَبَه این دو تشبیه به خوبی دانسته نیست:

شمشاد به جعد شانه کردن / گلنار به نار دانه کردن/ل/97

بیت بالا در توصیف بوستان است.. ”شمشاد به شانه کردن گیسو و گلنار به ساختن ناردانه مشغول بود.“/ل/97 در زیرنویس.

هنوزش گِرد گل نارُسته شمشاد / ز سوسن سرو او چون سوسن آزاد/خ/69

سرو کز سایه بادبانه زده / جعد شمشاد را به شانه زده/ه/316

بادبانه = سایه‌بان، خیمه: (سرو) سایۀ لطف بر سر شمشاد گسترده و او را در پناه خود محفوظ می‌دارد.

بیت زیر به دسته‏کردن شمشاد اشاره دارد که باید در اشاره به شاخ و برگ تازه و لطیف آن باشد:

به سرسبزی بر آن سبزه نشستند / گهی شمشاد و گه گل دسته بستند/خ/59

اگر خار و خسک در ره نمانَد / گل و شمشاد را قیمت که داند؟/خ/88

خدنگی[42] رُسته از زین خدنگش / که شمشاد آب گشت از آب و رنگش/خ/301

خدنگ رُسته از زین به بالای ستبر خسرو اشاره دارد که بر زین نشسته است و شمشاد در برابر رنگ و رخسار او از شرم آب می‌شود.

صندل

صَندَل نام درختی ا‌ست از جنس Santalum و گونه album (به معنی سفید) متعلق به خانوادۀ Santalaceae که از چوب آن روغنی با بوی تند استخراج می‏شود و اگر چوب آن را چون عود بسوزانند، بوی خوش بپراکند:

بباید یکی آتش افروختن / برو صندل و عود و گل سوختن/ا/21

آتش انگیخته ز صندل و عود / دود گِردش چو هندوان به سجود/ه/137

صندل و عود هر سویی برپای / باد ازو عودسوز و صندل‌‌سای/ه/159

گر عود نه صندل سپید است / با سرخ‌گل تو سرخ‌بید است/ل/149

سرخ‌بید در برابر روی گلگون تو چنان است که عود سیاه در مقابل صندلِ سپید.

در داستان ”نشستن بهرام روز چهارشنبه در گنبد پیروزه‌رنگ“ در هفتپیکر، پیری صاحب‌جاه مردی نیک‌منظر با نام ماهان را به سَرایش می‌خواند و در کنار ایوان کاخ بالای درخت صندل برایش تخت و نشستنگاهی درست می‌کند. خوبرویانی به باغ می‌آیند و در پای ایوان بساط می‌گسترند، با ابیاتی انتخابی از این داستان که شاید در برخی از آنها، صندل و عود کنایه یا اشاره ای به جنسیت زن و مرد داشته باشند:

پیش آن صُفۀ کیانی کاخ / رُسته صندل‌بُنی بلند و فراخ/ه/254

کرده بر وی نشستگاهی چُست / تخت بسته به تخته‌های درست/ه/255

شاخ صندل شمامۀ کافور / از دلش کرد رنج سودا دور/ه/256

در غم آن ترنج طبع‌گشای / مانده ماهان ز دور صندل‌سای/ه/258

شاه خوبان به نازنینی گفت / طاق ما زود گشت خواهد جفت/ه/259

بوی عود آیدم ز صندل خام / سوی آن عود صندلی بخرام/ه/259

عود‌بویی بر اوست عودی‌پوش / صندل‌آمیز و صندلی ‌بر و دوش/ه/259

شب چو عود سیاه و صندل زرد / عود ما را به صندلش پرورد/ه/259

نازنین رفت سوی صندل شاخ / دهنی تنگ و لابه‌های فراخ/ه/260

چون ز مستی درید پردۀ شرم / گشت بر ماه مِهر ماهان گرم/ه/260

چون دم صبح گشت نافه‌گشای / عود را سوخت خاک صندل‌سای/ه/268

و داستان در همین روز پنجشنبه بدین‌گونه پایان می‌یابد:

بر هوای درخت صندل بوی / جامه را کرده بود صندل شوی/ه/291

جز به صندل‌خری نکوشیدی / جامه جز صندلی نپوشیدی/ه/291

صندل آسایش روان دارد / بوی صندل نشان جان دارد/ه/291

صندل سوده درد سر ببرد / تب ز دل تابش از جگر ببرد[43]/ه/291

عناب

عناب (در فارسی با فتح اول و در عربی با ضم اول) میوۀ درختی ا‌ست از جنس Ziziphus متعلق به خانوادۀ Rhamnaceae که طبرخون/تبرخون نیز نامیده می‏شود. عناب را در انگلیسی jujube tree می‌نامند. عناب به اندازه و شکل سنجد است[44] و به لحاظ کوچکی و پوست نازک سرخ‌رنگش مشبه دهان و لب بوده که همراه با طبرزد، به معنی نبات، به شیرینی بوسه یا کلام اشاره دارد. شواهدی از این تشبیه در این بخش و در بخش فندق آمده است:

چو برزد دلاویز چنگی به چنگ / چنین قولی از قند عناب رنگ/ش/496

قول = آواز، سرود.

به سِحرِ آن دو بادام کمربند / به لطفِ آن دو عناب شکرخند/خ/368

کمربند = محبوب کمربسته:[45] قسم به دو چشم محبوب.

میوه بر میوه، سیب و سنجد و نار / چون طبرخون ولی طبرزدوار/ه/249

میوه‌هایی سرخ چون عناب و شیرین چون شکر.

دو بیت زیر در سودای وصال عاشق به معشوق است که در آن طبرزد و طبرخون یا عناب کنایه از مرد، و شکر و لاله کنایه از زن است:

دست بر گنجِ دُر دراز کند / تا در گنج‌خانه باز کند/ه/310

به طبرزد شکر برآمیزد / به طبرخون ز لاله خون ریزد/ه/310

در دو بیت متوالی زیر، خسرو به شیرین می‌گوید:

دگرباره جهاندار از سر مِهر / به گلرخ گفت کای سرو سمن‌چهر/خ/311

طبرخون با سهی سروت قرین باد / طبرزد با طبرخون همنشین باد/خ/311

عود

عود نام درختی ا‌ست تنومند، گرمسیری و همیشه‌سبز از جنس Aquilaria متعلق به خانوادۀ Thymelaeaceae که در انگلیسی aloewood یا agarwood نامیده می‏شود. در واکنش به فعالیت نوعی قارچ (Phialophora parasitica) بر روی درخت عود، غده‏هایی آکنده از صمغی تیره رنگ تولید می‌شود که به صورت گره‌هایی بر روی شاخه‏ها دیده می‏شود. این گره‌ها بیش از دیگر بخش‏های درخت صمغ دارند، صمغی که با سوختن، بوی خوش بیشتری می‌پراکند:

گر عود کند گره‏نمایی / تو نافه شو از گره‏گشایی/ل/206

اگر عود با گره‏هایش اظهار وجود می‏کند، تو همچون نافۀ آهوی ختن گره بگشا و مُشک بپراکن.

در توصیف غنایمی از سیم و زر و مشک و کافور، از عودِ گره نام برده می‌شود:

ز عودِ گره بارها بسته تَنگ / که هر بار ازو بود صد من به سنگ/ش/138

تَنگ = محکم و متراکم، بار و محموله (مانند تَنگ شکر یا آرد)؛ سنگ = (در اینجا) وزن.

ساده‌تر از شمع و گره‌تر ز عود / ساده به دیدار و گره در وجود/م/162

ز دود دل گره بر عود می‌زد / که عودش بانگ بر داود می‌زد/خ/357

عود در مصراع دوم بیت بالا نام ساز است.

از عود سوخته یا خاکستر عود برای سپید کردن دندان استفاده می‏کردند:

به ار ما در این مجمر نقره‌پوش / چو عود سیه بر نداریم جوش/ا/43

که خوبان به خاکستر عود و بید / کنند از سر خنده دندان سفید/ا/43

در دو بیت متوالی بالا، به ار ما = بهتر است که ما؛ مجمر نقره پوش = دنیای خاکی؛ چو عود سیه برنداریم جوش = با سیه بختی بسوزیم و دَم برنیاوریم.

سیاهی کنی، سوخته شو چو بید / که دندان بدو کرد زنگی سپید/ا/106

حالا که سیاه هستی (سیاه چون زنگیان مباش)، مانند زغال بید باش که زنگی دندان بدان سپید کند.

بُراده یا خردۀ عود را با آب قند می‏آمیختند و به صورت فتیلۀ درازی درمی‌آوردند تا به‌ تدریج بسوزد و عطر و بوی بیشتر بپراکند:

شکرریز آن عود افروخته / عدو را چو عود و شکر سوخته/ش/251

وآن تنگ دهانِ تنگ‌روزی / چون عود و شکر به عطرسوزی/ل/139

فندق

درخت فندق از جنس Corylus متعلق به خانوادۀ Corylaceae است که میوۀ آن را در انگلیسی Hazelnut و نوع اروپایی آن را Filbert می‏نامند. سرانگشت و ناخن حنا بسته را از جهت شکل و رنگ به فندق تشبیه کرده‏اند، زیرا بخشی از پوستۀ سخت فندق، با زمینۀ کدر، شباهت بسیار به ناخن دست دارد، تا آنجا که فندق خود استعارۀ سرانگشت حنابسته است:

گهی بر شکر از بادام زد آب / گهی خایید فندق را به عناب/خ/172

بیت بالا در ”نالیدن شیرین از جدایی خسرو“ و شیون و زاری اوست. خاییدن = جویدن، به دندان نرم‏کردن؛ فندق به عناب خاییدن = ناخن یا سرانگشت (از ناراحتی یا ندامت) به دهان گزیدن: گاه اشک بر صورت می‌ریخت و گاه انگشت حرمان به دندان می‏گرفت.

در استقبال از آمدن شیرین به مداین نزد خسرو، دُر یا مروارید درشتی که بر سر شیرین می‌ریخت به فندق تر یعنی مغز تازه و سفید فندق تشبیه شده است:

به جای فندق افشان، بود بر سر / دُر افشان، هر دُری چون فندق تر/خ/386

در بیت زیر باربَد از زبان خسرو به شیرین سوگند می خورد که نسبت به او وفادار خواهد ماند:

به فندق‏های سیمینش ده انگشت / که قاقم را ز رشک خویشتن کُشت/خ/368

قاقم = جانوری با پوست نرم و لطیف و به غایت سپید: سر انگشت (حنا نابستۀ) شیرین به مغز سپید و تازۀ فندق تشبیه شده است.

برخلاف بادام که معمولاً به صورت مغز عرضه می‏شود و برخلاف پسته که پوستۀ سخت آن دهان باز می‏کند و مغز آن به آسانی درمی‏آید، فندق را باید شکست.[46] شیرین در بیت زیر خسرو را از فکر نزدیک شدن با او، بدون پیوند زناشویی، برحذر می‌دارد و در بیت بعد نسبت به او ابراز عشق و وفاداری می‌کند:

مگر بر فندق دستم زنی سنگ / که عناب لبم دارد دلی تنگ/خ/333

دلِ تنگ هم به کوچکی دهان و هم به دلتنگی و ملال اشاره دارد: می‌توانی (فندق) انگشتانم را با سنگ بشکنی، اما نمی‌توانی از لبم بوسه برگیری.

اگر چون فندقم بر سر زنی سنگ / ز عنابم نیابد جز تو کس رنگ/خ/371

سرم را بشکنی.

دوبیت متوالی زیر، در وصف بوستان در تابستان، به بی‌دهانی و زبان‌بستگی فندق اشاره دارد:

لب لعل عناب شکر‌شکن / زده بوسه بر فندق بی‏دهن/ا/234

درختان مگر سور می‌ساختند / که عناب و فندق برانداختند/ا/234

شکرشکن = شیرین‌سخن؛ سور ساختن = جشن گرفتن. و دو بیت متوالی زیر در شِکوه از روزگار است:

روغن مغز تو که سیمابی است / سرد بدین فندق سنجابی است/م/113

تات چو فندق نکند خانه تنگ / بگذر از این فندق سنجاب رنگ/م/113

سیماب = جیوه؛ سنجاب = جانوری شبیه سمور تقریباً به رنگ فندق؛ فندق سنجابی یا فندق سنجاب رنگ = کرۀ خاکی، کنایه از دنیای فانی؛ تات = تا تو را. فندق درون پوست مَثَلی از تنگی جاست: این سردی و لرزانی مغز تو، که نشانۀ جنون توست، از سردی روزگار است. پیش از آنکه در این خانۀ تنگ در گور شوی، خود از آن بگذر و مصداق این حدیث نبوی: موتوا قبل ان تموتوا = بمیرید، قبل از آنکه بمیرید.

کافور

کافور نام درختى‌ است از جنس Cinnamonum (جنس دارچین) و گونۀ camphora متعلق به خانوادۀ Lauraceae یا تیرۀ برگ بو که در انگلیسى camphor نامیده می‌شود. با ایجاد شکاف در تنۀ درخت یا از راه تقطیر چوب، صمغ سفید خوشبویى به نام کافور به دست مى آید. سپیده و صبح به کافور تشبیه شده‌است، با دو بیت متوالی زیر که در آن شاپور به خسرو وعدۀ مِی صبوحی می‌دهد:

چو از مشرق برآید چشمۀ نور / برانگیزد ز دریا گَرد کافور/خ/354

مِی کافوربو در جام ریزیم / وزین دریا در آن زورق گریزیم/خ/354

بیت بالا مضمون آیۀ 5 از سورۀ 76/انسان را دارد که در آن به نیکان وعدۀ جام کافوری در بهشت داده شده است.[47]

در برابر سپیدۀ کافوررنگ، شب به زاغ و مُشک تشبیه شده است:

چو روز سپید از شب زاغ رنگ / برآمد چو کافور از اقصای زنگ/ش/325

اقصای زنگ = دوردست های تاریک: وقتی سپیده دمید.

دگر روز کز عطسۀ آفتاب / دمیدند کافور بر مشک ناب/ا/151

وقتی آفتاب دمید.

کافور طبیعتی سرد دارد و نماد سپیدی و سردی ا‌ست. این خاصیت و مفهوم کافورخواری، به معنی سردی و بی‌میلی و محرومیت، در مضامین گوناگون آورده شده است:

بسی تب‌زده قرص کافور کرد / نخورده، شد آن تب چو کافور سرد/ا/214

نخورده = تا خورد.

آتش طبع تو چو کافور خَورد / مُشک تو را طبع چو کافور کرد/م/95

طبع گرم جوان تو که به سردی گرایید، موی سیاه تو هم سپید گردید.

چو با لشکر فور کردم نبرد / ز مردانگی فور کافور خَورد/ش/434

فور = نام پادشاه هند معاصر اسکندر.

نظامی در توصیف آب‌تنی شیرین در چشمه، گیسو و بدن او را به مُشک و کافور تشبیه کرده و جهانی محروم از او را کافورخَورده خوانده است:

ز مُشک آرایش کافور کرده / ز کافورش جهان کافور خَورده/خ/78

همین معنی در دو بیت متوالی زیر از داستان ماریه زن قبطی آمده که آب به دست استاد پرهیزگارش داد و استاد بی‌اعتنا به دست سپید کافورفام زن و بی وسوسه فقط آب را دید و گرفت، گویی کافور خورده بود:

چو زن دید کاستاد پرهیزگار / ز کافور او گشت کافورخوار/ا/63

ز مِیلی که باشد زنان را به مرد / هوای دلش گشت یکباره سرد/ا/63

در بیت زیر، شیرین به خسرو می‌گوید که در این هوای برفی شایسته است که عشق ما نیز به سردی گراید:

هوا کافوربیزی می‌نماید / هوای ما اگر سرد است، شاید/خ/341

موی سپید هم، به کنایه از برف پیری بر سر بام یا سردطبعی در کهولت، به کافور تشبیه شده است:

سپهر با قد خم‌گشته می‌کَنَد لحدم / بیاض موی ز کافور می‌دهد خبرم/گ/308

روزگار با قامت کُلنگی‌ام گورم را می‌کَنَد و سپیدی مویم خبر از کافور حنوطم می‌دهد.[48]

همایون یکی پیر با فر و هوش / کلاه و سرش هر دو کافور پوش/ا/50

در بیت بالا، کافورپوش با نعت فاعلی کلاهِ پوشندۀ موی سپید و با نعت مفعولی سرِ پوشیده با موی سپید است.

برآمد ز کوه ابر کافوربار / مزاج زمین گشت کافورخوار/ش/35

برف بارید و زمین سرد گشت، یا: بر سرم برف پیری نشست و طبعم به سردی گرایید.

شستشوی مرده با آب کافور از آداب اسلامی ا‌ست، ولی براساس شاهنامه فردوسی، این رسم از عهد باستان در ایران جاری بوده است. چهار بیت متوالی زیر نیز گواه دیگری از این رسم در عهد و دیار ساسانیان ا‌ست.[49]

شیرین از خون گرم خسرو در بستر بیدار می‌شود و بدن بی‌جان او را در کنار خود می‌بیند. بر خود غلبه می‌یابد و

گلاب و مُشک با عنبر برآمیخت / برآن اندام خون‌آلود می‌ریخت/خ/419

فروشستش به گلاب و به کافور / چنان کز روشنی می تافت چون نور/خ/419

چنان بزمی که شاهان را طرازند / بسازیدش کزان بهتر نسازند/خ/419

چو شه را کرده بود آرایشی چُست / به کافور و گلاب اندام او شُست/خ/419

کدو

کدو

گیاهی‌ است از جنس Cucurbita متعلق به خانوادۀ Cucurbitaceae یا تیرۀ کدوییان که دارای ساقۀ نازک رونده با رشد سریع است، به طوری که بوتۀ کدو با تکیه بر درخت یا غیر آن در مدت کوتاهی به ارتفاع چند متر می‏رسد. همین ساقۀ باریک آب را تا بالای گیاه می‌رساند و موجب رشد سریع آن می‌شود. گیاه به بار می‌نشیند و کدوها به‌تدریج بزرگ می‌شوند، تا آنجا که ساقۀ سست و ضعیف گیاه، اصطلاحاً رَسَن، تاب نمی‌آورد و به پایین می‌آید. چهار بیت متوالی زیر به این فراز و فرود اشاره دارد:

  1. درخت کدو تا نَه بس روزگار / کند دعوی همسری با چنار/ش/181
  2. چو گردد ز دولابۀ نال سیر / رسن بسته در گردن آید به زیر/ش/181
  3. کدویی‌ست او گردن افراخته / ز ساق گیایی رسن ساخته/ش/182
  4. رسن زود پوسد چو باشد گیاه / دگرباره دَلوَش درافتد به چاه/ش/182

در ابیات بالا، همسری = هم قدی؛ دولابه = دولاب یا دَلو، کنایه از کدو؛ نال = لولۀ تو خالی، ساقۀ میان تهی و آبرسان به میوۀ کدو؛ سیر = سیرآب، رسیده؛ گیا = گیاه بی‏قدر: گیاه کدو که ادعای هم قدی با چنار می‏کند، وقتی بزرگ و رسیده می‏شود، با همان ریسمان گیاهی به زیر می‏آید. به ریسمانی آویخت و گردن فرازی کرد و همان ریسمان به زیرش ‏آورد.

سه بیت متوالی زیر از هفت‌پیکر بیان دیگری از این فراز و فرود گیاه کدوست:

  1. موش دشتی مگر ز تاک بلند / دیده بُد آخته کدویی چند/ه/309
  2. کرد چون مرغ بر رسن پرواز / از کدوها رسن بُرید به گاز/ه/309
  3. بر زمین آمد آن چنان حَبلی / هر کدویی به شکل چون طبلی/ه/309

در ابیات بالا، تاک = هر گیاه با ساقۀ رونده، (در اینجا) گیاه کدو؛ بُرید به گاز = با دندان پاره کرد؛ رَسَن = حَبل = ریسمان، ساقۀ نازک کدو: یک موش صحرایی بر بالای گیاه چند کدوی آویخته دید، از ساقۀ نازک آن بالا رفت، کدوها را با دندان از ساقه جدا کرد و کدوها چون طبلی بر زمین آمدند.

در گذشته، درون کدو را خالی می‌کردند، در زیر بدن قرار می‌دادند و با آن شنا می‌آموختند و از این رو آن را کدوی شنا می‌نامیدند:[50]

به که تهی مغز و خراب ایستی / تا چو کدو بر سر آب ایستی/م/157

چه بهتر که سبکبار و بی‌غم باشی تا غرقۀ این دنیا نشوی.

که آشامد کدویی آب ازو سرد / کز استسقا نگردد چون کدو زرد؟/خ/109

براساس متن، در این دنیا نیش و نوش، سوزن و نخ، و بد و خوب با هم‌اند: آب خنک گوارا از آنِ بیمار استسقاست.

کنجد

کنجد گیاهی‌ است از جنس Sesamum و گونۀ indicum متعلق به خانوادۀ Pedaliaceae که در عربی سِمسِم و در انگلیسی sesame نامیده می‏شود. گیاه کنجد پُردانه است و دانۀ آن بسیار ریز. در شرفنامه آمده که دارا قاصدی نزد اسکندر می‏فرستد و از وی خراج طلب می‏کند. قاصد پیمانه‌ای از کنجد بر زمین می‌ریزد که اگر اسکندر را هوای نبرد باشد دارا بیش از این دانه‏ها سپاه خواهد راند:

  1. یکی گوی و چوگان به قاصد سپرد / قفیزی پُر از کنجد ناشمرد/ش/159
  2. همان کنجد ناشمرده فشاند / کزین بیش خواهم سپه بر تو راند/ش/160

اسکندر دانه‏ها را بر ایوان ریخت و مرغان کنجدخوار را طلبید و چون مرغان زمین از کنجد پاک کردند، به قاصد گفت که او هم در نبرد چنین خواهد کرد. سپس اسکندر مقداری اسفند به قاصد داد تا دارا نیز سپاه او را چنین قیاس کند، شاید هم اسفند برای دفع چشم‌زخم بوده است:

  1. فروریخت کنجد به صحن سرای / طلب کرد مرغان کنجدربای/ش/161
  2. به یک لحظه مرغان در او تاختند / زمین را ز کنجد بپرداختند/ش/161
  3. جوابی‌ست گفتا در این رهنمون / چو روغن که از کنجد آید برون/ش/161
  4. اگر لشکر از کنجد انگیخت شاه / مرا مرغ کنجدخور آمد سپاه/ش/161
  5. پس آن گه قفیزی سپندان خُرد / به پاداش کنجد به قاصد سپرد/ش/161
  6. که شه گر کشد لشکری زان قیاس / سپاه مرا هم بدینسان شناس/ش/161

گل (گل سرخ)

گل از جنس Rosa متعلق به خانوادۀ Rosaceae یا تیرۀ گل سرخ (تیرۀ درختان میوۀ دانه‌دار و هسته‌دار مانند سیب و هلو) است که در بهار بر درختچۀ پُرخاری می‏روید، چند صباحی بیش نمی‏پاید، سرخ‏رنگ و خوشبوست، معشوق بی چون و چرای بلبل است و رنگ و رخسار یار به ‏آن تشبیه شده است. در سراسر شعر قدیم فارسی مراد از گُل، فقط گل سرخ بوده است، مگر آنکه به خلاف آن تصریح شده باشد. گل صدبرگ نیز همان گل سرخ است:

گلی صدبرگ، با هر برگ خاری / به زندان کرده گنجی در حصاری/خ/367

گنج در حصار به پرچم‌های زرد درون گل اشاره دارد.

مراد از غنچه، همیشه غنچۀ گل سرخ است که در زیر آن حلقه‏ای به شکل کمربند است و غنچه را آماده به خدمت نشان می‌دهد:

غنچه کمر بسته که ما بنده ایم / گل همه تن جان که به تو زنده ایم/م/9

غنچه به خون بسته چو گردون کمر / لالۀ کم عمر ز خود بی‌خبر/م/130

ز گریه بلبله، وز ناله بلبل / گره بر دل زده چون غنچۀ گل/خ/222

بلبله = صُراحی، به سبب صدای ریزش شراب از گلوی آن.

بیت زیر به این باور و پندار شاعرانه در گسترۀ شعر فارسی اشاره دارد که وزش باد یا نسیم، بند گره یا گره بند قبای غنچه را می‏گشاید و سبب باز شدن و شکفتن گل می‏شود:

سرخ‌گلی غنچه‌مثالم هنوز / منتظر باد شمالم هنوز/م/45

بیت زیر نخستین هم‌آغوشی خسرو و شیرین را در شب زفاف توصیف می‌کند:

خدنگ غنچه با پیکان شده جفت / به پیکان لعل پیکانی همی سُفت[51]/خ/393

نوکِ تیز پنج کاسبرگ سبزرنگ غنچه در یک نقطه به هم می‌آید و به غنچه شکل پیکان می‌دهد. لعل پیکانی نوعی لعل است. غنچۀ پیکانی و لعل پیکانی به ترتیب کنایه از اندام نهانی خسرو و شیرین است.

در ادب فارسی، برگ گل به معنی برگ گلِ سرخ یا گلبرگ گلِ سرخ است و در این ترکیب، واژۀ برگ ربطی به اندام سبزرنگ گیاه ندارد، بلکه در اشاره به خود گل است:

چو برگ گل سرخ بر شاخ سرو / برو گاه دراج و گاهی تذرو/ش/305

لب چو برگ گلی که تر باشد / برگ آن گل پر از شکر باشد/ه/199

توجه به این نکته برای شرح و معنی صدها بیت شعر ضروری‌ است که واژۀ برگ، نه فقط قبل از گل به معنی گلبرگ گلِ سرخ، بلکه قبل از نام گل‏های دیگر نیز به معنی گلبرگ آن گل است یا در واقع برگ برابر گل است:[52]

گرمای تموز ژاله را بُرد / باد آمد و برگ لاله را بُرد/ل/249

چو گلرخ پیش او آن قصه برگفت / نیوشنده چو برگ لاله بشکفت/خ/216

از پرندش غیار زردی شست / برگ سوسن ز شنبلیدش رُست/ه/214

غیار = وصلۀ زرد بر لباس یهودیان برای تمایز از مسلمانان؛ شنبلید = گیاهی با گل زرد: زن از دست یهودیان رهایی یافت و به جرگۀ مسلمانان پیوست.رخسار زرد و نزارش سپید و سرخوش شد.

بر او چادری از رُخام سفید / چو برگ سمن بر سر مُشک بید/ش/427

رُخام = مرمر. بیت بالا در مورد مجسمۀ زنی‌ است با حجابی از مرمر بر سر آن برای تذکر و تنبیه زنان شهر.

گل زرد

گل زرد یا زرد گل شبیه گل سرخ و از همان جنس Rosa است که عاشق را به آن تشبیه کرده‌اند و نیز استعارۀ خورشید است:

اگر فرهاد شد، شیرین بماناد / چه باک از زرد گل، نسرین بماناد/خ/265

خندیدن قرص آن گلِ زرد / آفاق به رنگ سرخ‌گل کرد/ل/129

هزاران نرگس از چرخ جهانگرد / فرو شد تا برآمد یک گل زرد/خ/77

هزاران ستاره فروخفت تا خورشیدی برآمد.

می سرخ از بساط سبزه می‌خَورد / چنین تا پُشت بنمود این گل زرد/خ/43

بر روی سبزه ها باده می‌نوشید تا خورشید غروب کرد.

گندم و جو

گندم از جنس Triticum و جو از جنس Hordeum هر دو متعلق به خانوادۀ Gramineae یا تیرۀ غلات هستند و شباهت ظاهری گیاه و دانۀ آنها تا آنجاست که گاهی می‏توان یکی را به جای دیگری به برخی از مردم فروخت. گندم نما یا گندم‌نمای جوفروش به معنی آدم دورو و ریاکار است، یعنی کسی که سخن نرم یا زبان گندمین دارد و اگر هم در ظاهر عمل به خیر کند، در باطن غیر از آن است، با سه بیت متوالی:

تو آن گندم‌نمای جوفروشی / که در گندم جو پوسیده پوشی/خ/110

چو گندم گوژ و چون جو زردم از تو / جوی ناخورده گندم، خُردم از تو/خ/110

تو را بس باد ازین گندم‌نمایی / مرا زین دعوی سنگ‌آسیایی/خ/110

در ابیات بالا، تشبیه تحدب دانۀ گندم به گوژ، در هزار سال شعر فارسی، فقط در این بیت دیده شده است. جوی ناخورده گندم = [حتی] دانه‏ای گندم نخورده – در اشاره به گندم خوردن آدم‌ابوالبشر– کمترین گناهی مرتکب نشده؛ خُردم از تو = مرا [به عقوبت] کوبیده‏ای.

برخلاف گندم‌نمایان جوفروش، ملامتیان آب از صُراحی شراب می‏نوشیدند و عمل به عکس ریاکاری می‏کردند. دو بیت متوالی زیر و بیت بعد ناظر بر همین معناست:

برآن گونۀ گندمی رنگ او / چو مُشک سیه، خال جوسنگ او/ش/362

نموده جو از گندم مشک‌سای / نه چون جوفروشان گندم نمای/ش/362

گونۀ گندمی = رخسار گندمگون؛[53] جوسنگ = واحد وزن برابر یک جو؛ مشک‌سای = خوشبو. خال در بیت اول به مشک و در بیت دوم به جو تشبیه شده است.

نمایم جو و گندم آرم به جای / نه چون جوفروشان گندم‌نمای/ش/42

موضوع خوردنِ آدم و حوا از درخت ممنوعه و رانده شدن آنان از بهشت برگرفته از آیۀ 19 از سورۀ 7/اعراف است. در این آیه به نام و نشان درخت یا گیاه اشاره نشده، ولی شاعران فارسی زبان خوردنی ممنوعه را به گندم تعبیر کرده اند. ابیات انتخابی زیر ”در آفرینش آدم“ است و تمثیل آدم ابوالبشر به دانۀ گندم که هر دو از خاک برآمده‌اند (شرح و معنی بیشتر ابیات زیر از متن اصلی/ه/72 در زیرنویس):

  1. گرمی گندم جگرش تافته / چون دل گندم به دوبشکافته/م/71
  2. زآرزوی ما که شده نو بَرو / گندم خوردن به یکی جو بَرو/م/72
  3. او که چو گندم سروپایی نداشت / بی زمی و سنگ نوایی نداشت/م/72
  4. تا نفگندند، نرُست آن امید / تا نشکستند، نشد رو سپید/م/72
  5. گندم‌گون گشته اَدیمش چو کاه / یافته جودانه چو کیمخت ماه/م/72
  6. چون جو و گندم شده خاک‌آزمای / در غم تو ای جو گندم‌نمای/م/72
  7. خوردن آن گندم نامَردمش / کرده برهنه چو دل گندمش/م/72
  8. آن همه خواری که ز بدخواه بُرد / یکدلی گندمش از راه بُرد/م/72
  9. گندمِ سخت از جگرافسردگی‌ست / خُردی او مایۀ بی‌خردگی‌ست/م/72
  10. مَردم چون خوردن او ساز کرد / از سر تا پای دهن باز کرد/م/72
  11. ای به تو سررشتۀ جان گم شده / دام تو آن دانۀ گندم شده/م/72
  12. قرص جُوین می‌شکن و می‌شکیب / تا نخوری گندم آدم فریب/م/72

در بیت 1، به‌ دوبشکافته = به دو نیم کرده. در ابیات 1 و 7 و 8، دانۀ گندم به دل و درز میان آن به دل دونیم یا دل غمین یا چاک‌دار تشبیه شده است.[54] در بیت 2، به یکی جو بَرو = برایش هیچ اهمیتی نداشت. در بیت 3، بی‌سروپا (صفت دانۀ گندم) = بی‌پدرومادر (آدم ابوالبشر)؛ هر دو به زیر سنگ آسیا و سختی‌ها می‌روند. بیت 4 یعنی هر دو از خاک برآمدند، آدم غرورش شکست و فروتنی یافت و گندم با شکسته شدن آردِ سپید شد. در بیت 5، اَدیم = سطح بدن، پوست؛ کیمخت = پوست، سطح لکه‌دار ماه. اشاره به بدن آفتاب خوردۀ آدم پس از خروج از بهشت دارد (م/72 در زیرنویس). گندم و جو هر دو از خاک‌اند و آدم خاکی گندم‌نمای جوفروش. در بیت 7، وقتی آدم گندم خورد، خود را برهنه دید. گندم هم با شکاف دل یا ناف برهنه می‌نماید.در بیت 8، بدخواه به شیطان و فریب او اشاره دارد. در بیت 9، سختی گندم و آدم از سنگدلی آنهاست و همین دانۀ خُرد آدم را به بی‌خردی کشاند. در بیت 10، مردم = (به صیغۀ مفرد) شخص، آدم و اشاره به حرص آدم در خوردن گندم.در بیت 11، خطاب به آدم است که سررشتۀ زندگی را از دست داد و در دام وسوسه افتاد. معنی بیت 12 آنکه به نان جو قناعت کن تا فریب گندم نخوری.[55]

لاله

لاله نام گلی‌ است از جنس Tulipa متعلق به خانوادۀ Liliaceae یا تیرۀ سوسنی‌ها که دارای گل منفرد با شش گلبرگ در انتهای ساقۀ گل‌دهنده است. گلبرگ‌های سرخ لاله طوری روی هم آمده که مجموعاً شکل جام بادۀ لعل را به گل می‏دهد:

به هر جایی چو باد آرام گیرد / چو لاله با همه کس جام گیرد/خ/279

ساقی! مِی لاله رنگ برگیر / نصفی به نوای چنگ برگیر/ل/52

نصفی = پیالۀ شراب.

رخ و گونۀ گلگون به لالۀ آتشین تشبیه شده‏ و لاله خود استعارۀ گونه و رخسار یار بوده است:

با سروبُنان لاله‌رخسار / آمد به نشاط و خنده در کار/ل/99

نمک در دیدۀ بی‌خواب می‌کرد / ز نرگس لاله را سیراب می‌کرد/خ/172

نمک به شوری اشک اشاره دارد: اشک بر رخسار می‌ریخت.

ز خون هر ساعت افشاندی نثاری / پدید آوردی از رخ لاله‌زاری/خ/223

خون می‌گریست و رخسار به خون می‌آلود.

از بس که سرشک لاله‌گون ریخت / لاله ز گیاه گورش انگیخت/ل/255

لب لعلی چو لاله در بُستان / لعلشان خونبهای خوزستان/ه/160

اشک خونین و لب لعل به لالۀ سرخ تشبیه شده است. لعل، نام سنگ سرخ قیمتی، معرب لال است و لال به معنی سرخ در فارسی با نام لاله مربوط است. خوزستان، مهد نیشکرکاری یا کان شکر، به لب و دهان اشاره دارد. لالۀ سرخ به مجمر یا آتشدان، و لکه های سیاه در قاعدۀ گلبرگ‌های آن احتمالاً به زغال، تشبیه شده است:

سِحرزده بید به لرزه تنش / مجمر لاله شده دودافگنش/م/56

بید از سحر و جادو می‌لرزید و برای دفع گزند اسفند در مجمر لاله دود کرده بود.

نارون

نارون درختی‌ است پُرشاخ و برگ از جنس Ulmus متعلق به خانوادۀ Ulmaceae که سایه‏انداز یا تاج آن به صورت مجتمع و متراکم در بالای تنه قرار دارد. نارون در انگلیسی elm نامیده می‌شود و قسمی از آن، معروف به نارون چتری، شبیه کسی‌ است که کلاه یا دو دست بر سر گذارده باشد. در دو بیت متوالی زیر، خسرو در بازگشت از قصرشیرین از قهر و تندی شیرین برای شاپور می گوید:

کله چون نارون پیشش نهادم / به استغفار چون سرو ایستادم/خ/346

تبر بر نارون گستاخ می‌زد / به دهره سروبن را شاخ می‌زد/خ/346

دهره = داس، تبر.

بیت زیر دربرگرفتن معشوق را تصویر می‌کند:

حمایل دستها در گردن یار / درخت نارون پیچیده بر نار/خ/141

نخل (و رُطب)

نخل خرما درختی ا‌ست از جنس Phoenix و گونۀ dactylifera متعلق به خانوادۀ Palmaceae که به لحاظ شباهت برگ آن به پنجۀ باز دست در انگلیسی palm نامیده می شود. خرما را date می‏نامند که برگرفته از dactylos یونانی به معنی انگشت است. تسمیۀ خانواده و گونۀ گیاه نیز بر همین وجه است. نخل با قامتی راست و موزون و بی انشعاب نمادی از قامت بلند است:

اگر نخل خرما نباشد بلند / ز تاراج هر طفل يابد گزند/ش/40

برگ نخل به شکل بادبزنی بزرگ است که از قاعدۀ آن تعداد زيادی رگبرگ اصلی به طور شعاعی می‌روید. نوک تیز این رگبرگ‏ها در برگ‏های قديمی به صورت خاری سخت درمی‏آيد. وجود اين خارها بالا رفتن از درخت و چيدن ميوه با دست را دشوار می‏کند. از اين رو شيرينی خرما و حلاوت رُطب را در مقابل زخم خار، همچون نوش در برابر نيش، به لطف و قهر معشوق و تحمل اين در برابر آن تشبيه کرده‏اند. خسرو دختری اصفهانی به نام شکر را به قصر می‌آورد. در بیت زیر خسرو در سودای عشق شیرین است و در بیت بعد شکر در غم آن که دل خسرو با او نیست:

چرا نخل رُطب بر دل خورد خار؟ / مگر کو هم به شیرین شد گرفتار؟/خ/321

شکر در تَنگ شه تیمار می‌خورد / ز نخلستان شیرین خار می‌خورد/خ/285

و از شیرین خطاب به خسرو است که

رُطب‌چینی که با نخلم ستیزد / ز من جز خار هیچش برنخیزد/خ/372

رُطب چيدن از نخل بلند را به دليل زخم خار و دشواری و نیز خطر سقوط غالباً به غلامان سياه می‏سپردند که بيشتر از زنگبار بودند و زنگی ناميده می‏شدند. شاپور در توصیف شیرین نزد خسرو، قامت او را به نخل و دو رشته گیسوی سیاه گِرد رخسارش را به دو زنگی رُطب‌چین در بالای نخل تشبیه می کند:

کشیده قامتی چون نخل سیمین / دو زنگی بر سر نخلش رُطب چین/خ/50

ز بس کآورد یاد آن نوش لب را / دهان پُرآب، شکر شد رُطب را/خ/50

در هفتپیکر، خال رخسار به سنگ سیاه نرم و براق شَبه، و رنگ و طراوت لب به عقیق و شیرینی آن به رُطب مانند شده است. در همین حال، خالِ لب تمثیلی از مُهر زنگی رُطب‌چین بر پای رُطب بوده، به نشانۀ آنکه رُطب را زنگی چیده و خود به پای نخل نریخته است:

شَبه خال بر عقیق لبش / مُهر زنگی نهاده بر رُطبش/ه/117

در شرح پیکار اسکندر با لشکر زنگبار و مقابلۀ او با یکی از زنگیان، نخل‌بن و نخل بالا به سیاه زنگی اشاره دارد که نخلبند[56] از دیدن او هراسناک می شود و جدا شدن سر زنگی از بدن و افتادن آن به زمین کارزار نیز به افتادن زنگی رُطب‌چین از بالای نخل تشبیه شده است:

سیاهی به کردار نخل بلند / هراسان ازو دیدۀ نخلبند/ش/116

چو دارای روم آن سیه را بدید / نهنگ سیاه از میان برکشید/ش/117

دارا = پادشاه؛ نهنگ سیاه = تیغ و شمشیر آبداده.

چنان ضربتی زد بر آن نخل‌بُن / که شیر جوان بر گوزن کهُن/ش/117

سر زنگی نخل‌بالا فتاد / چو زنگی که از نخل خرما فتاد/ش/117

رُطب به معنی خرمای رسیده و تر و تازه است و لب و دهان معشوق را به آن تشبيه کرده‏اند:

آفتابی، هلال غبغب او / رُطبی ناگزیده کس، لب او/ه/302

گاه رخ بوسه داد و گاه لبش / گاه نارش گزید و گه رُطبش/ه/233

سخن شیرین را شکر یا رُطب و شخص شیرین زبان را رُطب افشان گفته‏اند:

لب بگشا تا همه شکر خورند / زآب دهانت رُطب تر خورند/م/22

من که نقاش نيشکر قلمم / رُطب‌افشان نخل اين حرمم/ه/365

نيشکر قلم و رُطب‌افشان به معنی شيرين سخن و شيرين‌زبان است.

در قلمرو شعر فارسی، فقط نظامی گنجه‌ای‌ است که در کمال عفت و پوشیدگی، رُطب و رُطب خوردن را استعارۀ اندام نهانی و هم‌آغوشی قرار داده است. در خسرو و شيرين، استعارۀ نخل و رُطب جا به جا زبان اشارۀ آن دو دلداده است، با این ياد که شيرينِ عفيف و باکره جز با عقد و پيوند ازدواج به خسرو نزديک نمی‌شود:

نه آن طفلم که از شیرین زبانی / به خرمایی کلیجم را ستانی/خ/310

کلیج یا کلیجه = کلوچه، نان بزرگ روغنی. ”کلیجی به خرما ستاندن“ کنایه از فریفتن برای کامجویی است.

به فیاضی که بخشد با رُطب خار / که بی‏خارم نیابد کس رُطب‌وار/خ/310

رُطب بی‏استخوان آبی ندارد / چو مه بی‏شب بود تابی ندارد/خ/310

”رُطب بی‌استخوان یا خرمای بی‌هسته نوعی از خرماست، ولی لطافت و آب ندارد و گوارا نیست“/گ/171. ”رُطب بی‌استخوان رُطبی ا‌ست که مایۀ نخل نر (دانۀ گَرده) به او نرسیده باشد. چنین رُطبی خشک و بی‌آب است و قابل خوردن نیست./گ/1-280: رُطبی که هسته‌اش را درآورده باشند دیگر تازگی ندارد، همچنان که وقتی شب نباشد تابش ماه دیده نمی‏شود.

خسرو به شيرين پاسخ می‏دهد:

رُطب را استخوان آن شب شکستند / که خرمای لبت را نخل بستند/خ/319

رُطب بی‏هسته آن شب به وجود آمد که نطفۀ لب تو بسته شد.

خسرو، دلگیر از تندخویی‌ های شیرین، بدین‌گونه از معشوق باکره تمنای وصال دارد:

بهشتی‌میوه‌ای داری رسیده / به جز باغ بهشتش کس ندیده /خ/337

بهشت قصر خود را باز کن در / درخت میوه را ضایع مکن بَر /خ/337

رُطب بر خوان، رُطب‌خواری نه بر خوان / سکندر تشنه‌لب بر آب حیوان/خ/337

و شیرین پاسخ می‌گوید که خسرو نباید حرفی از او را به دل گیرد:

اجازت داد شیرین باز لب را / که در گفت آورد شیرین‌رُطب را/خ/340

چو نام من به شيرينی برآيد / اگر گفتار من تلخ است شايد/خ/342

شايد (بر وزن بايد) = شايسته است، جا دارد.

دو شيرينی کجا باشد بهم نغز / رُطب با استخوان به، جوز با مغز/342

درشتی کردنم نز خارپشتی‌ست / بسا نرمی که در زیر درشتی‌ست/خ/342

گهر در سنگ و خرما هست در خار / وزین سان در خرابی گنج بسیار/خ/343

که بی‏کاوين اگرچه پادشاهی / ز من برنايدت کامی که خواهی/خ/343

کاوين = کابين، مهريه: تا به عقدم درنیاوری، به وصلم نخواهی رسید.

خسرو نیز تلخی شیرین را فقط زبانی می‏پندارد:

دلش دادی که شیرین مهربان است / بدین تلخی مبین کش در زبان است/خ/345

اگر شیرین سر پیکار دارد / رُطب دانی که سر با خار دارد/خ/345

خسرو در آغاز شبِ زفاف با شیرین از مستی به خواب می‏رود.

  1. سحرگه چون به عادت گشت بیدار / فتادش چشم بر خرمای بی‏خار/خ/392
  2. عروسی دید زیبا، جان درو بست / تنوری گرم، حالی نان درو بست/خ/392
  3. مگر شه خضر بود و شب سیاهی / که در آب حیات افکند ماهی/خ/393
  4. نگویم بر نشانه تیر می‏شد / رُطب بی‏استخوان در شیر می‏شد/خ/393
  5. چکیده آب گل در سیمگون جام / شکر بگداخته در مغز بادام/خ/393
  6. شبانروزی به ترک خواب گفتند / به مرواریدها یاقوت سفتند/خ/394

ابیات 1 و 2، در وصف شیرین برهنه است و دیگر ابیات هم‌آغوشی شیرین و خسرو را توصیف می‌کند. در بیت 3، وصال خسرو به دست یافتن خضر به چشمۀ آب حیات در ظلمات تشبیه شده است. در بیت 4، استخوان = هسته. ”رُطب بی‌استخوان سخت و محکم است و استخواندار نرم و نااستوار. از آن سبب آلت تناسل را هنگام وقاع [آمیزش] به رُطب بی‌استخوان تشبیه کرده“/گ/281؛ نظر این نگارنده کاملاً به عکس است. در بیت 5، آب گل (گلاب) و مغز بادام در اشاره به خسرو و جام سیمگون و شکر گداخته در اشاره به شیرین است.

در شرفنامه، کنیزک چینی از عفاف خود با اسکندر می‏گوید:

درِ باغ ما را که شد ناپدید / به جز باغبان کس نداند کلید/ش/491

رُطب‏های تر گر چه دارم بسی / به جز خار خشکم نبیند کسی/ش/491

و وصف همخوابگی فیلقوس‌شاه، پدر اسکندر، با ماهروی یونانی و آبستن شدن او همه در یک بیت آمده که در آن خرما به مَردی، نخلبن به زن، و بَر به ثمر این هم‌آغوشی اشاره دارد:

به مهرش شبی شاه در بر گرفت / ز خرمای شه نخلبن بَر گرفت/ش/82

در هفتپیکر، معشوق عاشق بی‏تاب را به شکیبایی می‏خواند:

صبر کن کانِ توست خرمابن / تا به خرما رسی شتاب مکن/ه/174

و در داستانی دیگر، هم‌آغوشی پادشاه را با دختر چینی باکره چنین توصیف می‏کند:

ماهیی را در آبگیر افکند / رُطبی در میان شیر افگند/ه/196

بود شیرین و چربیی عجبش / کرد شیرین حوالت رُطبش/ه/196

در لیلی و مجنون، پدر لیلی او را به ازدواج ابن‌سلام درآورد و لیلی طی دو ماه که در خانۀ ابن‌سلام بود، به تمنای ”رُطب چیدن“ شوهر تن درنداد و نوازش‏های او را با ستیزه و سیلی (تپانچه) پاسخ داد:

با نخل رُطب چو گشت گستاخ / دستی به رُطب کشید بر شاخ/ل/141

زآن نخل رونده خورد خاری / کز درد نخفت روزگاری/ل/141

لیلیش تپانچه‏ای چنان زد / کافتاد چو مرده مرد بیخود/ل/141

و مجنون پس از آگاهی از رفتن لیلی به خانۀ شوهر به او می‏نویسد:

گر با دگری شدی همآغوش / ما را به زبان مکن فراموش/ل/147

خرمای تو گرچه سازگار است / با هر که به جز من است خار است/ل/147

و ليلی که در اين مدت به عشق مجنون پاک و پایبند مانده بود پاسخ می‏دهد:

از رنج دل تو هستم آگاه / هم چاره شکيب شد در اين راه/ل/189

آن نخل که دارد اين زمان خار / فردا رُطب تر آورد بار/ل/190

نرگس

نرگس گلی ا‌ست از جنس Narcissus متعلق به خانوادۀ Amaryllidaceae یا تیرۀ نرگس که در عربی نرجس و در انگلیسی narcissus نامیده می‏شود. نرگس ایرانی دارای شش گلبرگ سفید و یک بخش میانی زرد است. انواعی از نرگس را که قسمت میانی گل به صورت شیپور بزرگی درآمده نرگس شیپوری یا daffodil می‌نامند. شش گلبرگ سپید نرگس همراه با دایرۀ میانی گل و گاه تیرگی قعر آن مجموعاً شکل چشم را به ذهن متبادر می‏کند و بخش زرد میانی آن حالت بیمار و خمار و خواب آلود به چشم نرگس می‏دهد. در چهار بیت زیر، نرگس استعارۀ چشم گریان است و گلاب و مروارید استعارۀ اشک و قطرۀ اشک:

برافروخت آن ماهِ چون آفتاب / فروریخت بر گل ز نرگس گلاب/ش/416

در کنارش گرفت و عذر انگیخت / وآن گل از نرگس آب گل می‌ریخت/ه/119

چو تنها ماند ماه سرو بالا / فشاند از نرگسان لؤلوی لالا/خ/289

نشست و لؤلؤ از نرگس همی ریخت / بدان آب از جهان آتش برانگیخت/خ/327

و بیت زیر که خسرو در سوگ بهرام چوبین خون می‌گرید:

فرود آمد ز تخت آن روز دلتنگ / روان کرده ز نرگس آب گلرنگ/خ/190

بیشترین تشبیه گلبرگ‏های سپید نرگس و بخش زرد میانی آن به سیم و دِرهَم (پول نقره) و زر و دینار (پول طلا) بوده است:

زلف بنفشه رسن گردنش / دیدۀ نرگس دِرَم دامنش/م/130

مِی چو گل آرایش اقلیم شد / جام چو نرگس زرِ در سیم شد/م/65

حلقۀ زرد میانی در بیت زیر به جام و در بیت بعد به چراغ تشبیه شده است:

با نرگس تازه جام گیرد / با لاله نبید خام گیرد/ل/98

بنفشه طلایه کنان گِرد باغ / همان نرگس آورده بر کف چراغ/ا/199

طلایه کنان = پیشاپیش رفتن (طلایه = پیش قراول).

نسترن

نسترن نام گلی ا‌ست از جنس Rosa یا جنس گلِ سرخ متعلق به خانوادۀ Rosaceae یا تیرۀ گلِ ‏سرخ که نام علمی آن Rosa moschata nastarana و نام عمومی آن Persian musk rose به معنی رز معطر ایرانی ا‌ست. نسترن سفیدرنگ است و به غایت معطر و مو و رخسار سپید به آن تشبیه شده است:

سر نسترن را ز موی سپید / سیاهی ده از سایۀ مشک بید/ش/76

نسترن از بوسۀ سنبل به زخم / از مژۀ غنچه لب گل به زخم/م/56

نوک تیز کاسبرگ‏های سبز و بهم آمدۀ غنچۀ گل در هنگام باز شدن به گلبرگ‏ها زخم می‏زند، همچنانکه زلف یا موی عارض و نورُسته بر لب رخسار لطیف محبوب نوجوان را می‌خَلد.

نیشکر

نیشکر گیاهی‌ است با نام علمی Saccharum officinarum از خانوادۀ Graminae یا تیرۀ غلات که ساقۀ راست و نِی مانند آن گره‏دار و بندبند است و از محتوی شیرین آن قند و شکر درست می‏کنند:

گل ز کژی خار در آغوش یافت / نیشکر از راستی آن نوش یافت/م/146

در بیت زیر، شیرین را با شکر، معشوق اصفهانی خسرو، مقایسه می‌کند:

مگو شیرین و شکر هست یکسان / ز نی خیزد شکر، شیرینی از جان/خ/286

نمانیم نوشابه را زیر بند / چو وقت آید از نِی برآریم قند/ش/423

اسکندر در بازگشت از چین می‌گوید: نمی‌گذاریم نوشابه [اسم خاص] در بند کشور روس بماند، همچون قند از نیشکر او را از بند بیرون می‌آوریم.

هر بند از ساقۀ نیشکر کمربندی‌ است محکم که به ‏دور ساقه بسته شده و نشانۀ کمربستن و آمادۀ خدمت بودن است:

در ره دین چو نی کمر بر بند / تا سرآمد شوی چو سرو بلند/ه/54

گره بر دل چرا دارد نی قند؟ / مگر کو نیز شیرین راست در بند؟/خ/321

نِیِ قند = نیشکر: مگر نیشکر هم در بند عشق شیرین است که گره بر دل دارد؟

نیلوفر

مراد از نیلوفر، در ادب فارسی، نیلوفر آبی‌ است از جنس Nuphar (مشتق از نام فارسی) متعلق به خانوادۀ Nymphaceae یا تیرۀ نیلوفر آبی که در برکه‏ها و آب‏های راکد با عمق دو سه متر می‏روید و دارای ریزُم یا ساقۀ زیرزمینی یا در این مورد زیر‌‌آبی ا‌ست. آن را در انگلیسی lily water می‌نامند. گل زرد نیلوفر آبی به صورت منفرد با طلوع آفتاب کمی بالاتر از سطح آب پدید می‏آید و در غروب سر به آب فرو می‌برد. پهنۀ بزرگ و مسطح برگ با زمینۀ کبود با دُمبرگ بسیار طویل در سطح آب قرار می‏گیرد و همین کبودی برگ پایۀ تشبیهات نیلوفر به طاق و آسمان و به تیغۀ کبود و آبدادۀ شمشیر است:

چنان بستی آن طاق نیلوفری / که‏اندیشه را نیست زو برتری/ش/4

سحرگه که آمد به نیک‌اختری / گل سرخ بر طاق نیلوفری/ش/118

گل سرخ = خورشید. صبح که آفتاب برآمد.

به آب و رنگ تیغش برده تفضیل / چو نیلوفر هم از دجله هم از نیل/خ/27

آب و رنگ به ترتیب به آب دجله و رنگ نیل، با ایهام به رود نیل، اشاره دارد و تفضیل بردن = برتری داشتن.

برگ قلبی‌شکل و مسطح نیلوفربر سطح آب شباهت بسیار به سپر دارد:

چو عاجز گشت ازین خاک جگرتاب / چو نیلوفر سپر افگند بر آب/خ/44

نیلوفر از آفتاب گلرنگ / بر آب سپر فکند بی‏جنگ/ل/96

سپر فکند بی‌جنگ = تسلیم شد.

بیت زیر به آب بر صورت ‏زدن و خواب از چشم راندن اشاره دارد:

چشم نیلوفر از شکنجۀ خواب / جان درانداخته به قلعۀ آب/ه/316

ازرق به معنی کبود است و گل ازرق، به جهت پهنۀ کبود برگ آن، نام دیگر نیلوفر است. در ابیات متوالی زیر به پهنۀ کبود برگ نیلوفر، رنگ زرد گل و آفتاب‌رو بودن آن اشاره شده و آفتاب‌پرست نام دیگر نیلوفر دانسته شده است:

  1. ازرق آن است کآسمان بلند / خوشتر از رنگ او نیافت پرند/ه/267
  2. هر که همرنگ آسمان گردد / آفتابش به قرص خوان گردد/ه/267
  3. گل ازرق که آن حساب کند / قرصه از قرص آفتاب کند/ه/267
  4. هر سویی کآفتاب سر دارد / گل ازرق در او نظر دارد/ه/267
  5. لاجرم هر گلی که ازرق هست / خواندش هندو آفتاب پرست/ه/267

در اشعار نظامی گنجه‌ای از گونه‌های گیاهی زیر نیز نام برده شده‌است، ولی این نگارنده تشبیه یا استعاره یا نکتۀ بدیعی در مورد آنها ندیده است: ارزن یا گاوِرس از تیرۀ غلات که هر چیز بی‏مقدار یا کم‌مقدار را به دانۀ بسیار ریز آن مَثَل می‌زنند./خ، ه؛ برنج/خ؛ بَقَم درختی با چوب سرخ‌رنگ که خون به سرخی آن تشبیه شده است./خ؛ پلپل (فلفل) در آتش ریختن برای مهربان کردن معشوق یا بی‌قرارکردن عاشق/خ؛ تباشیر گرد سفید که از خاکستر جوف گره نی هندی یا خیزرانِ سوخته تهیه می‏شود و شربت آن با گلاب برای طبیعت گرم تجویز می‏شود./خ، م؛ توت یا تود میوۀ درختی که از برگ آن کرم ابریشم تغذیه می‏کند و پیله‏ای از تار ابریشم به‏ دور خود می‏تند./خ، ش؛ جوز (گردو) بر گنبد انداختن به معنی کار بیهوده و نشدنی انجام دادن/ش؛ جوز هندی یا نارگیل میوه‌ای که رخسار پیرزن فرتوت به الیاف میوۀ آن تشبیه شده است./خ؛ حنا برای بر دست گذاشتن/خ؛ حنظل میوۀ بسیار تلخ و سمی/خ؛ خار مغیلان/ا، خ؛ خربزه/خ، ه؛ خیار میوه‏ای که تازۀ آن به آسانی بریده می‏شود، چنان که می‌گویند ”مِثل خیار تر به دو نیم شد.“/ه؛ درمنه گیاهی کم‌قدر با مختصر مصرف دارویی/خ، ه؛ ریحان شامل هر گونه گل و گیاه، خاصه بهاری و خوشبو، که سبب رونق چمن و بوستان است./در همۀ خمسه؛ ژاژ گیاهی بی‏مزه که آب جذب نکند و هر چه بخایند نرم نشود و از این رو ژاژخایی به معنی لب جنبانیدن و یاوه گویی است./خ؛ سپند برای دود کردن و دفع چشم زخم/ا، خ، ش، ل؛ سُداب گیاهی با برگ‌های بدبو/ش؛ شفتالو/ه؛ شنبلید گیاهی با گل زرد که رخسار زرد و نزار به آن تشبیه شده است./ه؛ صنوبر/ش؛ قرنفل که احتمالاً همان میخک است./ه؛ گشنیز سبزی خوراکی که ریزش تگرگ بر خاک به ریختن تخم آن، که بوی تندی دارد، بر زمین تشبیه شده است./خ؛ مرزنگوش گیاهی علفی با خواص دارویی که زلف و خط عارض به شاخ و برگ آن تشبیه شده است./خ، ه؛[57] موز/ه؛ نسرین گلی از تیرۀ گل سرخ/خ،ل،م،ه؛ هلیله درختی با میوۀ ریز که مصرف دارویی دارد./خ

[1] با امتنان قلبی از آنا لیویا بیلِرت (Anna Livia Beelaert)، محمدحسین مصطفوی جباری و حسین‌علی یوسفی برای خواندن متن و طرح پیشنهادات سودمند و زهرا مجیدی برای بازخوانی متن نهایی.

[2] الیاس‌بن یوسف نظامی گنجه‌ای، گنجینۀ گنجهای: اقبالنامه، خسرو و شیرین، شرفنامه، لیلی و مجنون، مخزنالاسرار و هفتپیکر، با تصحیح و حواشی حسن وحید دستگردی، به کوشش سعید حمیدیان (تهران: نشر قطره، تهران، 1376).

[3] در ابتدا قصد بر آن بود که موارد اختلاف این نوشتار با شرح و معانی نسخۀ وحید دستگردی نشان داده شود، ولی فراوانی این موارد مانع از انجام این مقصود شد.

[4] تشبیه آن است که چیزی را (مُشَبّه) به چیز دیگری (مُشَبّه‏به) در وجهی مشترک (وجه شَبَه) با لفظی واسطه (ادات تشبیه) مانند کنند. در عبارت ”قد او چون سرو بلند است،“ قد او مُشَبّه، سرو مُشَبّه‏به، بلند بودن -اعم از اینکه ذکر شود یا نه- وجه شبه و چون از ادات تشبیه است. استعاره به معنی عاریت خواستن و استعمال لفظ به غیر معنی اصلی‌ست، یا در واقع مُشَبّه‏به خود به جای مُشَبّه می‏نشیند. در مصراع ”فروریخت بر گل ز نرگس گلاب،“ گل، نرگس و گلاب به ترتیب استعارۀ رخسار، چشم و اشک‌اند.

[5] واژۀ رُمان، با ضَم اول و بی تشدید م، مأخوذ از واژۀ Roman منسوب به داستان‏های رومی‌ است که امروزه به معنی کتاب داستان به کار می‏رود و برخی به این معنی آن را به اشتباه با تشدید م تلفظ می‏کنند.

[6] ‌”که می“ برگشتۀ ”کمی“ است که ”گهی“ نوشته‌اند. بنگرید به نظامی گنجه‌ای، خسرو و شیرین، تصحیح بهروز ثروتیان (تهران: امیرکبیر، 1386)، 796.

[7] نارون (با فتح یا ضم و) به معنی ناربُن یا درخت انار آمده است. بنگرید به لغتنامۀ دهخدا. بیت زیر از قصیده‏ای از ناصرخسرو با قافیه‏های رسَن و سمَن به روشنی نشان می‌دهد که مراد از ناروَن درخت انار است: از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر/ ای برادر همچو نور از نار و نار از ناروَن.

[8] امروزه با انتخاب ارقام مقاوم و تأمین عناصر غذایی لازم برای گیاه و برداشت به موقع میوه از کفیدن (ترکیدن) میوۀ انار جلوگیری می‏کنند.

[9] کفیدش دل از غم چو یک کفته نار/ کفیده شود سنگ تیمارخوار (رودکی)، تن مسکین من بگداخت چون موم/ دل غمگین من بشکافت چون نار (فرخی سیستانی)، در حسرت آن دانۀ نار تو دل ما/ حقا که چو نار است به هنگام کفیدن (سنایی).

[10] حافظ نیز بادۀ صافی را یاقوت رُمّانی یا لعل رُمّانی، به معنی دانه‌اناری، نامیده است.

[11] کجا شهد است، این اشک است / اشک باغبان پیر رنجور است / دل هر دانه را از اشک چشمان نور بخشیده / تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورده(”شعر انگور،“ نادر نادرپور).

[12] در درختان میوه، اگر گل قبل از برگ پدید آید آن را شکوفه می‏نامند، مانند شکوفۀ سیب و شکوفۀ بادام و اگر گل بعد از برگ پدید آید همان گل نامیده می‏شود، مانند گل به و گل انار.

[13] انجیر به دو شکل جنسی وجود دارد. نوع زراعی یا ماده که فقط دارای گل‌های ماده است و نوع وحشی یا نر که دارای تعداد کمی گل نر و گل‌های مادۀ بسیار است. شاید همۀ انجیرکاران گل‌های بسیار کوچک انجیر را که در اندامی به شکل و نام انجیر وجود دارد ندیده باشند. برای تشکیل میوه در انجیر، زنبور بسیار کوچکی که با چشم غیرمسلح به سختی دیده می‌شود، داخل تخمدان گل‌های مادۀ جنس وحشی تخم می‌گذارد و گل‌های بارورشده به صورت گال یا میوۀ سخت و غیر قابل خوردن درمی‌آیند. زنبورهایی که در گال سر از تخم درمی‌آورند، از روزنۀ کوچکی در بالای این انجیر خارج می‌شوند و در راه خروج بدن آنها به گردۀ گل‌های نر آغشته می‌شود. این زنبورها بر روی گل‌های مادۀ ارقام زراعی می‌نشینند و سبب باروری و تبدیل آنها به دانه و میوه می‌شوند. باید دانست که اندام تخم‌ریز زنبور کوتاه‌تر از آن است که به تخمدان گل در ارقام زراعی برسد و از این روست که زنبور فقط در تخمدان گل ماده در ارقام وحشی تخم‌ریزی می‌کند. حتی در تمدن‌های باستانی هم می‌دانستند که بدون این زنبور انجیر دانه‌دار تولید نمی‌شود. برخلاف انجیرهای دانه‌دار، امروزه انجیر بی‌دانه بدون واسطۀ زنبور و انتقال دانۀ گرده تولید می‌شود.

[14] ‌شکل هندسی لوزی و نیز لوزتین یا دو غدۀ بادامی‌شکل در گلو برگرفته از همین واژه است.

[15] Anna Livia Beelaert, “A Book Review on The Botany of Nizami’s Khamsa by Christine van Ruymbeke,” Middle Eastern Literatures, accessed online.

[16] زلف بیشتر به طره و کاکل و موی ریخته بر پیشانی و موی گِرد گوش -در محبوب مذکر- گفته می‏شود.

[17] امرود یا گلابی از جنس Pyrus و گونۀ communis متعلق به خانوادۀ Rosaceae یا تیرۀ گل سرخ است که در انگلیسی pear نامیده می‌شود. در التفهیم ابوریحان بیرونی ”امرود گلوگیر“ آمده که به امرود جنگلی تعبیر شده است. بنگرید به لغتنامۀ دهخدا.

[18] به عهد عدل تو اسم خلاف بر بید است/ ازین مخالفتش اوفتاده لرزه بر اعضاست (سلمان ساوجی).

[19] گر دَوَد بر سر هر شاخ دو صد گربۀ بید/ بلبل از مستی گل شیوۀ رَم نشناسد (سلیم، ل.ن.)، گربۀ ‌بید بر دریچۀ شاخ/ پنجه بگشود و در شکار آمد؛ چون گربۀ ‌بید خانش آراسته دید/ سر بر زد و بوی بُرد و چنگال گشاد (هر دو بیت از اوحدی مراغه‌ای).

[20] کتان گیاهی ا‌ست، متفاوت با پنبه، یک‌ساله از جنس Linum متعلق به خانوادۀ Linaceae (مشتق از واژه‏ای یونانی به‏معنی نخ یا رشته) که در انگلیسی flax و در عربی کتان (با تشدید ت) نامیده می‏شود. این گیاه منشأ تولید الیاف کتان است. به‌رغم شباهت تام نام این گیاه با نام پنبه در عربی (قُطُن) و انگلیسی (cotton) و به ویژه همنامی با بافته و جامۀ پنبه‏ای (کتان و کتانی)، به گیاه کتان در ادب فارسی اشاره نشده و مراد از کتان و کتانی، بافته یا جامۀ نخی و ساخته‌شده از الیاف پنبه بوده است.

[21] صدها بیت شعر قدیم فارسی طی قرن‌ها حاوی این مضمون است که نور ماه یا مهتاب کتان یا قَصَب (جامه یا بافتۀ نخی) را می‏فرساید و می‏پوساند یا تار و پود آن را از هم می‏ریزد و می‏پاشد یا چون آتش می‏سوزاند. ”شاعران پاره شدن آن [را] به سبب نور ماه گفته‏اند و . . . آن جامه در مهتاب قوت ندارد.“ بنگرید به لغتنامۀ دهخدا. در واقع، ابیات حاوی واژۀ کتان با مضمونی غیر از تأثیر مهتاب بر آن بسیار اندک‌اند،از جمله صائب حدود صد بیت شعر با واژۀ کتان یا قَصَب دارد که همۀ آنها با مضمون تأثیر مهتاب بر آن است. سال‌هاست که پرس‌وجوی این نگارنده در یافتن سابقۀ پیدایی یا چرایی این باور بی‌نتیجه مانده است: تُرک قَصَب‌پوش من آنجا چو ماه/ کرده دلم را چو قَصَب رخنه‌گاه/م/66؛ با تن من کرد نور عارضت/ آنکه با تار قَصَب مهتاب کرد (سنایی)؛ پرتو مهتاب می‌سازد کتان را تار و مار/ کِی شود پوشیده آن سیمین بدن در پیرهن(صائب).

[22] نپنداری اِی خضر پیروزپی / که از می مرا هست مقصود مِی / مرا ساقی از وعدۀ ایزدی‌ست/ صبوح از خرابی، مِی از بیخودی‌ست / وگرنه به یزدان که تا بوده‌ام/ به مِی دامن لب نیالوده‌ام/ش/38.

[23] تُرَنج در لغت به معنی چین و شکنج و تُرنجیده به معنی با چین و شکن است. ترنجیده رویش بسان ترنج/ درازست و باریک قد چون رَوَنج (طیان معروف به ژاژخای). رَوَنج = روده و امعای گوسفند که با گوشت و برنج پر کنند و بخورند.

[24] در شاهنامه فردوسی نیز همه جا تُرُنج با کُنج (نه با گَنج) قافیه شده است.

[25] نسیم صبح بر اندام نازکش بگذشت/ چو بازگشت به بستان، بریخت برگ بهار (سعدی).

[26] نقش وفا بر سر یخ می‌زنند/ بر مَه و خورشید زنخ می‌زنند/م/175؛ سیب از زنخی بدان نگونی/ بر نار زنخ‌زنان که چونی/ل/248؛ ابله اگر زنخ زند تو ره عشق گم مکن / پیشۀ عشق برگزین هرزه شمر دگر حِرَف (مولوی)؛ کسان به حال پریشان سعدی از غم عشق/ زنخ زنند و ندانند تا چه حال است این.

[27] به نقل از قرآن کریم، آیۀ 31 از سورۀ یوسف، ”چون زلیخا مکر زنان را شنید آنان را به ضیافتی فراخواند و برایشان ’تکیه‌گاهی‘ فراهم کرد و به دست هر یک کاردی داد و به یوسف گفت بیرون آی برای ایشان. پس چون زنان او را دیدند بزرگش داشتند و دست‏های خود بریدند و . . .“ با آنکه واژه متکا (با تشدید ت، نه با تشدید ک) در آیۀ مزبور و در زبان عربی جز تکیه‌گاه یا بالش معنی دیگری ندارد، با این حال، در اکثر ترجمه‏های فارسی قرآن کریم و در هزار سال شعر فارسی به جای متکا ترنج آورده‏اند. این سؤال برجاست که چگونه صدها قرآن‏پژوه عرب‏زبان از واژۀ مُتکا مفهوم میوه را دریافت نکرده‌اند.

[28] نظامی گنجوی، لیلی و مجنون نظامی گنجوی، تصحیح عباسعلی برات زنجانی (چاپ 3؛ تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1385).

[29] بیرونی هزار سال پیش به قرابت خرزهره و زیتون و بید اشاره کرده است.

[30] گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد / اکسیر عشق در مِسَم افتاد زر شدم.

[31] در زبان عربى رنگ زرد را اَصفر (مذكر) یا صفراء (مؤنث) مى‏گویند و تسمیۀ زعفران (saffron) و گلرنگ (safflower) و صفرا یا زردآب كه از كبد مترشح مى‏شود بر همین وجه است.

[32] محمدحسین نوری، مفاتیحالارزاق یا كلید در گنجهاى هنر، با مقدمه و تنقیح و توضیح هوشنگ ساعدلو و همكارى مهدى قمى‌نژاد (تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگى، 1381)، جلد 2، 294.

[33] سرو از آن پای گرفته‌ست به يک جای مقيم/ که اگر با تو رود شرمش از آن ساق آيد (سعدی).

[34] در خمسه نظامی حدود 15 بیت حاوی هر دو واژۀ سرو و تذرو وجود دارد و در همۀ آنها این دو واژه در جای قافیه قرار دارند.

[35] سرو را آزاد و آزادگی را صفت سرو دانسته‏اند. ”هردرخت را که بالطبع میوه ندهد آزاد خوانند.“ (ل.ن.) ”حکیمی را پرسیدند چندین درخت نامور که خدای تعالی آفریده است همه میوه‏دار یکی را آزاد نخوانده‏اند مگر سرو را که ثمری ندارد، در این چه حکمت است؟ گفت هر یک را دخلی معین است به وقتی معلوم، و گهی تازه‏اند و گاه پژمرده و سرو را هیچ ثمری نیست و همه وقت تازه است و این صفت آزادگان است.“ (گلستان سعدی)

[36] در مَثَل معروف ”آن قدر سمن هست که یاسمن گم است،“ سمن به معنی عمومی گل آمده است، در حالی که یاسمن به گلی مشخص اشاره دارد.

[37] یادداشت شخصی آنا لیویا بیلِرت. بنگرید به پانوشت ۱۵.

[38] سوسن‌بر کنایه از معشوق با بر و آغوش سپید و خوشبوست. گفتنی ا‌ست که واژۀ سوسنبر، برای نام گیاه، ساختگی‌ است و در شعر قدیم فارسی شاهدی ندارد، ولی همراه با سیسنبر (گیاهی شبیه پودنه از تیرۀ نعناع) به فرهنگ‌ها راه یافته است.

[39] طوبی (با تلفظ طوبا) واژۀ قرآنی، آیۀ 29 از سورۀ 13/رعد، به معنی سعادت و نیکبختی ا‌ست، ولی در لغتنامۀ دهخدا و فرهنگ‌های فارسی به بهشت یا درخت بهشتی معنی شده و به این معنی در صدها بیت شعر قدیم آمده است.

[40] به تابِ یک سر ناخن قوارۀ مَه را/ دو شاخ چون سر ناخن‌بُرا نمود بتاب (خاقانی).

[41] ضبط دیگر ”نسرین در آغوش“ است که مقبول‌تر به نظر می‌رسد.

[42] خدنگ نام درخت یا چوبی‌ست سخت که برای ساختن زین و نیزه و تیر معروف خدنگ به کار می‌رود، ولی هویت گیاهشناسی آن معلوم نیست.

[43] پیرمردی ز نزع می نالید/ پیرزن صندلش همی مالید(سعدی).

[44] فضل تبرخون نیافت سنجد هرگز/ گرچه بدیدن چو سنجد است تبرخون(ناصرخسرو).سنجد میوه درختی‌ است از جنس Elaeagnus متعلق به خانواده Elaeagnaceae نزدیک به تیرۀ زیتون که در انگلیسی Russian olive نامیده می‏شود. سنجد شبیه زیتون و عُناب یا طبرخون است، ولی میان‏بَر آن آردی و شیرین است.

[45] کمربند من آمد نزد من خنده‌زنان امشب/ توقف کن که لختی بنگرم پروین و جوزا را (امیرخسرو دهلوی).

[46] شاید به همین سبب اثر معروف چایکوفسکی (1892) با نام Nutcracker Ballet در فارسی به بالۀ فندقشکن ترجمه شده است.

[47] در زمان نزول قرآن، اعراب با کافور آشنا نبوده‌اند و احتمالاً نام کافور را از فارسی گرفته‌اند. گفته می‌شود مراد از کافور در قرآن گل خوشبوی حنا بوده است. بنگرید به

  1. I. H. Farooqi, Plants of The Quran (Luchnow, India: Sidrah Publishers, 2000), 107-113.

[48] این بیت بیرون از خمسه نظامی و متعلق به یک قصیده است و شرح آن از گ/308 گرفته شده است.

[49] در تاریخ طبری آمده که سربازان عرب در شهر تیسفون کافور را با نمک اشتباه گرفتند. بعد که دانستند، از آن خریدند و برای خلیفه عمر بردند.

[50] فرهنگ فارسی تاجیکی، زیر نظر محمد جان شکوری، ولادیمیر کاپرانوف، رحیم هاشم و ناصرجان معصومی، برگردان از خط سیریلیک و تصحیحات از محسن شجاعی (تهران: فرهنگ معاصر، 1385)، 1416.

[51] درون پردۀ گل غنچه بین که می‌سازد/ ز بهر دیدۀ خصم تو لعل پیکانی(حافظ).

[52] کلمه گل یا درخت قبل از نام گل یا درخت نمی‌آید. در تداول امروزی نیز غالباً از گل‌ها و درختان بدون ذکر کلمه گل یا درخت نام برده می‏شود: در سفرۀ هفت سین سنبل می‏گذارند یا امسال توی باغچه بنفشه کاشته‏ام یا چنار امامزاده صالح دیدنی بود.

[53] امروزه گندمگون، در مقابل سبزه، به رنگ پوست نسبتاً روشن گفته می‏شود، ولی در گذشته، گندمی يا گندمگون به رنگ نسبتاً تیره گفته می‌شده است.

[54] من چو گندم شده‌ام از غم او دل به دو نیم/ وین غم او را به یکی جو که نظامی چون است (نظامی)؛ آدم مسکین به یک خامی که در فردوس کرد/ چاک شد چون دانۀ گندم دل اولاد او (صائب).

[55] شنیدی روزی آدم چه شد از خوردن گندم/ به نان جو قناعت کن ز نان گندمین اینجا (صائب).

[56] در اینجا، نخلبند کسی‌ست که خوشه های گل‌آذین نر را بر روی گل‌آذین نخل ماده می‌تکاند. در مناطق نخل‌خیز می‌توان خوشه‌های پُرگردۀ نخل را از دستفروشان بازار محلی خرید.

[57] تسمیه مرزنگوش را بر وجه شباهت برگش به گوش موش دانسته‏اند. می‌گویند مرزن به معنی موش است و در مرزن‌آباد، از توابع مازندران نزدیک چالوس، موش فراوان وجود دارد.بنگرید به لغتنامۀ دهخدا.

Simulacrum in Mustafa Mastour’s Sophia

مقدمه

جنبش پسامدرن در ادبیات جهان، که تقریباً از ابتدای نیمۀ دوم قرن بیستم بر ادبیات سایه افکنده، در 30 سال اخیر منجر به خلق آثاری در خور توجه در ادبیات معاصر ایران شده ‌است. بی‌شک، نظرات و آثار فلاسفه، منتقدان، ادیبان و نویسندگان غربی قرن بیستم اروپا و امریکا، به‌ویژه بعد از جنگ جهانی دوم، بر داستان معاصر پارسی تأثیر شگرفی گذاشته ‌است. پیرو این تأثیرات در اروپا و امریکا،گرايش به جنبه‌هاي زيباشناختي داستان‌نويسي‌ به طرز برجسته‌ای در داستان‌هاي كوتاه سه دهۀ اخیر به چشم می‌آید. اين پندار وجود دارد كه نويسندگان دهه‌های اخیر ایران در آفرینش شيوه‌هاي نوین داستان‌پردازی و بهره‌گیری هوشمندانه از مضامین فلسفی و روان‌شناسی و کلامی متنوع غرب در آنها، ادبیات ایران را به سمت دنیای پسامدرن سوق داده‌اند. نويسندگان ایران پس از انقلاب، با رهایی از ”دغدغه‌هاي سياسي قبل از انقلاب“‌ بیشتر ”به چگونه گفتن“ تمایل پیدا کردند تا ”چه گفتن.“[1] به همین سبب، حرکت رو به رشد ادبیات پسامدرن پارسی همپای ادبیات جهان امری ضروری است و توجه بدان سهم بسزایی در معرفی آن به مخاطبان خواهد داشت. از این رو، درک آثار این نویسندگان نیازمند آشنایی با اصول ادبیات پسامدرنیستی و اساس موضوعات آن است.

از بارزترین ویژگی‌های ادبیات پسامدرن می‌توان به صورتی خلاصه و پیرو نظرات منتقدان مطرحی همچون دیوید لاج، ایهاب حسن، برایان مَک‌هِیل، ژاک دریدا، میشل فوکو، ژان بودریار، فرانسوا لیوتار، اومبرِتو اِکو، لیندا هاچن و هِیدِن وایت بدین موارد اشاره کرد: زما‌ن‌پريشي، تناقض، تکرار، بينامتنيت، پیرامتنیت، پارانويا، دورِ باطل، پيرنگ‌ستيزي، عدم قطعيت، فرجا‌م‌هاي چندگانه، تکثرگرایی، قاعده‌گريزي، تفنن‌گرايي، اتصال كوتاه، بازنمايي سلطۀ ايماژه، فراداستان، خرده‌روایت‌ها، وانمودگی (Simulation)و وانموده (Simulacrum)، بازی زبان، از‌هم‌گسیختگی و شالوده‌شکنی. تسلیمی، تدینی و پاینده در کتاب‌های خود به بررسی برخی از این موارد، چنان که در آثار برخی نویسندگان چند دهۀ اخیر ایران نمود پیدا کرده‌است، پرداخته‌اند.[2]

از جملۀ این نویسندگان مصطفی مستور متولد 1343ش در اهواز است. نخستین داستان او در سال 1370ش به چاپ رسید و از آن زمان همواره در حال نوشتن و نشر آثارش بوده است. او همچنین موفق به دریافت چندین جایزۀ ملی ادبی در زمینۀ رمان‌نویسی شده ‌است.[3] وجود عناصر گوناگون ادبیات پسامدرن در آثار مستور امری بدیهی است. یعقوبی جنبه‌سرایی و منتشلو با ذکر عناصر متفاوتی از ادبیات پسامدرن، چنانچه ذکر شد، وجود آنها را به صورت کلی در داستان‌های مصطفی مستور و چندین نویسندۀ معاصر دیگر امری آشکار می‌بینند.[4] از لابه‌لای مباحث موجود در کتاب سعی بر مدار اندوه: گفتارهایی دربارۀ آثار داستانی مصطفی مستور به کوشش فرشیدالسادات شریفی، که مجموعه‌ای از پژوهش‌ها در آثار مستور است، می‌توان به وجود عناصری پسامدرنیستی در آثار این نویسندۀ معاصر پی برد که از جملۀ آنهاست وجود عناصری چون تکرار، خرده‌روایت‌ها، جریان سیال ذهن، پارانویا در شخصیت‌ها، آشفتگی زبان، روایت‌پردازی‌های متنوع، و عدم قطعیت.

در خصوص عدم قطعیت و وانمودگی، ”پیچیده و بحث‌انگیز شدن مفهوم واقعیت“ از مهم‌ترین درون‌مایه‌های داستان‌های پسامدرنیستی است. داستان‌نویس پسامدرن‌گرا تلاش دارد تا ”واقعیت را مفهومی مناقشه‌پذیر و نه مفروض به شکل‌هایی نو بازنمایی کند و بویژه تمایزناپذیری آن از واقعیت را نشان دهد.“[5] ژان بودریار، جامعه‌شناس سرشناس فرانسوی و از نخستین نظریه‌پردازان پسامدرن، پسامدرنیسم را توصیف وضعیتی می‌داند که در آن تصویر، وانموده‌ و فراواقعیت (فوق واقعیت یا حاد-واقعیت، Hyper-reality) جای خود واقعیت را می‌گیرند. تصاویر گوناگون پیرامون ما از جمله تبلیغات خیابانی، مجلات و روزنامه‌ها، تصاویر تلویزیونی و سینمایی، بازی‌های دیجیتالی و غیره جنبه‌های مختلف زندگی بشر را در سیطرۀ خود گرفته‌اند. به همین علت، در جامعۀ معاصر و یا به عبارتی جامعۀ پسامدرن، دیگر نه با اصل مفاهیم، بلکه با ”بدل“ یا ”تمثال“ یا ”ایماژ“ یا ”رونوشت“ آنها روبه‌رو هستیم. این تصاویر در حقیقت نوعی فیلتر یا شبکه برای انتقال هرگونه تصویر از دنیای پیرامون به درون ما هستند و بنابراین، تصورات ما نه تنها تعلقی به ما ندارند، بلکه از قبل برایمان ساخته و پرداخته یا حتی شبیه‌سازی شده‌اند.[6] از این رو، ”تصویر بر امر واقع“ اولویت می‌یابد و حتی می‌توان گفت که «واقعیت معلول این تصاویر است.“ به این سبب است که پسامدرنیسم در نظریۀ بودریار به معنی ”از میان رفتن تمایز بین امر واقع و امر شبیه‌سازی‌شده“ است.[7] ”سیطرۀ وانموده‌ها (تصاویر شبیه‌سازی‌شده) در جامعۀ پسامدرن باعث می‌شود که فرق بین اصل و فرع را ندانیم.“ با سبقت گرفتن بدل از اصل، تصویر واقعی‌تر از خود واقعیت جلوه می‌کند.[8] این بدان سبب است که فراوانی تصویر از مرجع آن بیشتر است و در نتیجه مصرف‌کنندگان را در خود غرق می‌کند. بودریار در کتاب مشهورش با عنوان وانموده‌ها و وانمودگی می‌نویسد: ”موضوع دیگر تقلید از واقعیت، [رونوشت‌برداری دوباره]، یا حتی تقلید تمسخرآمیز از واقعیت نیست. بلکه موضوع عبارت است از جایگزین‌کردن نشانه‌های امر واقع به جای خود امر واقع . . . دیگر نمی‌توان توهم واقعیت را ایجاد کرد، زیرا [بازنمایی] امر واقع ناممکن شده‌است.“[9] بودریار بی‌مرزی بین واقعیت و فراواقعیت را از آن رو می‌داند کهنشانه‌ها به مرجعی واقعی اشاره ندارند. فراواقعیت به جای واقعیت می‌نشیند و مدلول محو می‌شود.[10]

از این نظرگاه، داستان کوتاه ”سوفیا،“ از مجموعه داستان حکایت عشقی بی‌قاف بی‌شین بی‌نقطه از مصطفی مستور،[11] داستانی است حول حقیقتی تصنعی که در نهایت به علت عدم اثبات وجودی خود منجر به حوادثی تلخ در داستان می‌‌شود، یا به عبارتی از ماجرایی ساده به ”پرتره‌ای از ناکامی‌های هستی‌شناسانه“ مبدل می‌شود.[12] اِسی، دوست راوی داستان، برای انتقام از فردی که نام وی را گلابی نهاده‌اند و توپ پلاستیکی آنها را پاره کرده‌ است، به دکان نجاری گلابی تماس گرفته و با لحنی زنانه خود را زنی مطلقه به نام سوفیا معرفی می‌کند که نیاز به همدردی با مردی چون او را دارد. گلابی ساده‌لوح با این صدا تا پایان داستان همراه می‌شود چرا که اِسی به همراه راوی داستان، رسول، و نیز غلام، که هردو از دوستان صمیمی او هستند، تا پایان داستان گلابی را با سوفیای جعلی خود در عشقی مجازی فرو می‌برند. سرانجام این حقیقت دروغین یا وانمودۀ اِسی و دوستانش چیزی جز سردرگمی آنها در ادامۀ بازی با گلابی نیست. از طرفی غلام دایم‌الخمر سوفیای انتزاعی را حقیقی پنداشته و ادعای مالکیت و به عبارتی تعصب کاذب خود را بر او با عربده‌کشی و چاقو‌کشی در جمع دوستانش بروز می‌دهد. در پایان، با اجیر‌کردن زنی نامحجوب با نام شهین طلا در نقش سوفیای مطلقه برای فریب دوبارۀ گلابی و خداحافظی حضوری برای ترک همیشگی او، اِسی و دوستانش به این ماجرا پایان می‌بخشند، حال آنکه پسامد آن دامنگیرشان می‌شود. گلابی دست چپ خود را بعد از سوراخ کردن آن با میخ و چکش، با اره قطع می‌کند و از حال می‌رود و پسرها دستگیر و مؤاخذه می‌شوند.

 

در این مقاله، دربارۀ چگونگی تبدیل سوفیای داستان طی فرایند وانمودگی از اسم یک بازیگر سینما به یک فراواقعیت و نقش آن در بر هم ‌زدن آرامش شخصیت‌های داستان به تفصیل و با توجه به اندیشه‌های بودریار در زمینۀ وانموده، وانمودگی و فراواقعیت بحث می‌شود. نگارندگان اعتقاد دارند که تاکنون پژوهشی دربارۀ وانمودگی در داستانسوفیابه رشتۀ تحریر در نیامده است. به همین سبب، خوانش پسامدرنیستی این اثر می‌تواند راهگشای خوانش نقادانۀ دیگر آثار مستور و نیز آثار دیگر نویسندگان معاصر ایرانی باشد، به‌ویژه نویسندگانی که در زمرۀ ادبیات پسامدرن قرار می‌گیرند.

 

وانموده، وانمودگی و فراواقعیت

  • بودریار در فصل دوم از کتاب مبادلۀ نمادین و مرگ سه ساحت یا نظم وانمودگی را بیان می‌کندکه در سه دورۀ تاریخی کلاسیک، صنعتی و پسامدرن به ترتیب تحت عناوین بدل‌سازی، تولید و شبیه‌سازی به وقوع پیوسته‌اند. در نظم یا ساحت اول، تقلید از امر واقع به صورت مصنوعی بوده و وانمودۀ حاصل تصویر یا نسخه‌ای بدلی به حساب می‌آید که از نسخۀ اصلی قابل تشخیص است. در نظم دوم، مرز میان امر واقع و بازنمایی آن غیرقابل تشخیص می‌شود به قسمی که نشانه‌های امر واقع نه تنها خود آن را پنهان نمی‌کنند، بلکه نبود آن را با وجود خود جایگزین کرده و تشخیص امر واقع را از امر شبیه‌سازی‌شده سخت می‌سازند. در ساحت سوم، این امر واقع است که با امر شبیه‌سازی‌شده مطابقت داده می‌شود.[13] در چنین وضعیتی، نشانه‌ها هیچ سنخیتی با امر واقع نداشته و وانمودگی منجر به ایجاد فراواقعیت می‌شود. در حالی که در نظم اول و دوم هنوز ارتباطی میان امر واقع و امر شبیه‌سازی وجود دارد، در ساحت سوم امر شبیه‌سازی بر امر واقع ارجح است و آن را تعریف می‌کند. به بیان بودریار، ”وانمودگی [تولیدشده‌ از] الگوهای امری واقعی است، امری فاقد خاستگاه و فاقد واقعیت: امر [فرا]واقعی.“[14] از نظر بودریار در کتاب وانموده‌ها و وانمودگی، زنجیرۀ مراحل پی‌در‌پی تصویر نشئت گرفته از امری واقعی به سمت فراواقعیت به این قرار است:
  • تصویر بازتابی از واقعیتی ابتدایی است.
  • تصویر واقعیتی ابتدایی را می‌پوشاند و تحریف می‌کند.
  • تصویر غیاب واقعیتی ابتدایی را می‌پوشاند.
  • تصویر هیچ‌گونه مناسبتی با هیچ واقعیتی ندارد: تصویر وانموده‌ای ناب از خودش است.

در مرحلۀ اول، تصویر جلوه‌ای نیک است – بازنمایی است متعلق به نظام عشاء ربانی. در مرحلۀ دوم، تصویر جلوه‌ای است اهریمنی- متعلق به نظام پلیدی. در مرحلۀ سوم، تصویر خود را به منزلۀ جلوه می‌نمایاند و متعلق است به نظام جادوگری. در مرحلۀ چهارم، تصویر دیگر به هیچ رو از آن نظام [واقعیت] نیست بلکه به نظام وانمودگی تعلق دارد.[15]

 

بودریار اصطلاح وانموده و وانمودگی را به معنای تظاهر به وجود چیزی که ناموجود استو پنهان ساختن این عدم در ورای وانمودهبه کار می‌گیرد. او معتقد است در عصر پسامدرنیته تصاویر جانشین واقعیت شده‌اند، واقعیت برای همیشه رخت بربسته است و آنچه به جای مانده تنها پوسته و ظاهری از آن است.[16] بودریار بر این باور است که وانمودگی الگوسازی واقعیت است در شرایط فقدان آن و از این رو، آن را فراواقعیت می‌نامد. این اصطلاح نشان‌دهندۀ شرایطی است که به گفتۀ بودریار،

 

نشانه‌های واقعیت خود واقعیت را مغلوب کرده‌اند و جایگزینش شده‌اند. یا به روایتی ریشه‌ای‌تر، وضعیتی که در آن اشارۀ نشانه‌ها به یکدیگر، در گردشی پایان‌ناپذیر، ناموجودی واقعیت را پنهان می‌کند و [فرافضا] فضایی است ساخته شده از [این] نشانه‌ها، نه چیزها.[17]

وانمودگی در داستان ”سوفیا“

اغلب راویان داستان‌های مستور با ”واقعیت تهی از معنا“ روبه‌رو بوده و کنکاش آنها همواره به شکست می‌انجامد.[18] این ”عدم قطعیت“ در بسیاری داستان‌های مستور خودنمایی می‌کند.[19] آنچه در داستان ”سوفیا“ بارز است، میل به وانمودسازی در اِسی و دوستانش برای بازی با فردی ساده‌لوح و خسته از پیرامون خود است. وقتی گلابی در بدو پیدایش خود در محلۀ بچه‌ها توپ آنها به دلیل آنکه ”خورده بود به شیشۀ کارگاه[ش]“ و باعث ترک خوردن گوشۀ پایینی آن می‌شود با اره پاره می‌کند و بازی آنها را به هم می‌زند، در واقع خود و آنها را درگیر بازی جدیدی به نام انتقام می‌کند، نوعی بازی که در حقیقت رقابتی برای برتری است. اینجاست که اِسی می‌گوید: ”سگِ کی باشه این گلابی منگل که توپ ما رو پاره کنه؟ دو روز نیست اومده این محل اون وقت می‌خواد بازی ما رو بریزه به هم؟ مادرش رو به عزاش می‌شونم.“ لحن اِسی لحن نوجوانی پر مدعاست که مقتضای سن و شخصیت اوست. با توجه به اقرار راوی در ابتدا و تکرار آن در پایان داستان، او و دوستانش هرگز به دنبال آسیب بدنی به کسی نبوده‌اند: ”نمی‌خواستم اینجور بشود. یعنی هیچ‌کس نمی‌خواست. نه من، نه اسی، نه رسول.“[20] از این رو ادعای اِسی ناشی از غرور نوجوانی اوست یا نشان از عزم وی برای ضرب شصت گرفتن از مخل بازی آنها دارد.

شخصیت گلابی برای پسرها ناشناخته است و در حالی که آنها جسم فیزیکی او را می‌بینند، آشنایی چندانی با کیستی او ندارند. از این رو، به گفته‌های دیگران درباره‌اش بسنده می‌کنند. راوی می‌گوید:

نمی‌دانم اسمش چه بود. یعنی گمانم هیچ‌کس نمی‌دانست. همه به‌اش می‌گفتند ”گلابی.“ غلام سگی می‌گفت زنش را توی بندر کشته و بعد فرار کرده و آمده است اینجا. پدر اِسی می‌گفت لابد از زنش طلاق گرفته. یک بار پدرم به عزیز گفت شاید از حبس آمده بیرون . . . بعد به مادرم گفت: ”به‌ش نمی‌آد قاتل باشه. یعنی قیافش به قاتل‌ها نمی‌خوره. بیشتر شبیه منگل‌هاس.[21]

 

اهالی محل از گلابی یک فراواقعیت ساخته‌اند، چون او را با حدس و گمان‌هایی که نسبت به او شنیده‌اند یا به او نسبت می‌دهند می‌سنجند. حدس و گمانه‌زنی‌هایی که مرجعی موثق ندارند خود نوعی فرو رفتن در وانمودگی و فراواقعیت است و تصویر پردازی از گذشته و حال شخصی ناشناس می‌تواند دربردارندۀ هر کدام از مراحل وانمودگی تصویر باشد. بدین صورت که نظرات شخصیت‌ها دربارۀ اینکه گلابی کیست و از کجا آمده می‌تواند هم درست و هم نادرست باشد. البته نادرستی آنها در عمل تبدیل به داستان‌پردازی دربارۀ گلابی می‌شود که الزاما نمی‌تواند داستانی حقیقی باشد.

 

سوفیا اسمی است که اِسی برای وانمودۀ زن‌وارۀ خود برای فریب گلابی برمی‌گزیند. اِسی به گلابی گفته بود اسمش، یعنی اسم زنی که ادایش را در می‌آورد ’سوفیا»‘ است. سوفیا را نمی‌دانم از کدام جهنمی پیدا کرده بود. توی کوچۀ ما که اسم هیچ کس سوفیا نبود. گمان‌ام اسم یکی از هنرپیشه‌هایی بود که رسول عکس‌هایشان را جمع می‌کرد. لابد اسمش را از رسول شنیده بود.[22] در چنین صورتی سوفیا پوشش و انحراف یک حقیقت ابتدایی است که هدفی جز جعل نام یک شخصیت حقیقی نیست. چرا که اِسی خود را سوفیا، زنی ایرانی و مطلقه، معرفی می‌کند و این در حالی است که در اصل، سوفیا نام هنرپیشه‌ای معروف در سینما است که اشاره‌ای به ملیت او نیز نشده است. بنابراین تولد اسمی زنانه برای هویتی که وجود ندارد خود وانموده‌ای آشکار است.

اِسی سپس با تقلید صدایی زنانه که می‌تواند خود را به هر اسمی معرفی کند گلابی را می‌فریبد. تولید صدایی زنانه از منبعی مرد برای زن‌واره‌ای که وجود ندارد خود وانموده‌ای ناب است، زیرا در حقیقت زنی پشت تلفن وجود ندارد و نیز صدایی که اِسی تولید می‌کند می‌تواند بسامد هرگونه صدای زنانه را داشته باشد. در نتیجه، اِسی صدایی را تولید می‌کند که منشأ واقعی نداشته و وانمودی از غیرحقیقت است.

 

از آنجا که سوفیایی وجود ندارد که اِسی آن را به گلابی عرضه کند، عمل اِسی در تقلید صدایی زنانه و هویت‌بخشی به آن برای گلابی مصداق این گفتۀ بودریار است که

 

پنهان‌کاری یعنی تظاهر به نداشتن آنچه داریم. وانمودن یعنی تظاهر به داشتن آنچه نداریم. یکی کنایه به حضور دارد و دیگری به یک غیاب. ولی مسئله از این پیچیده‌تر است، چرا که وانمودن به سادگی برابر تظاهرکردن نیست . . . تظاهر یا پنهان‌کاری اصل واقعیت را دست‌نخورده باقی می‌گذارد: تفاوت همیشه [بارز است] و فقط [پشت نقابی] پنهان شده‌ است، در حالی که وانمودن، تفاوت میان ”درست“ و ”نادرست،“ ”واقعی“ و ”تخیلی“ را تهدید می‌کند.[23]

تقلید صدای زن یک بازی برای اِسی و دوستانش است، حال آنکه گلابی آن را باور می‌کند. چنان که بودریار دربارۀ شبیه‌سازی یک سرقت مسلحانۀ بدون هیچ‌گونه قصدِ زدن صدمه و خسارت بدان اشاره دارد، احتمال موفقیت وانمود‌کننده در انجام چنین وانمودی غیرممکن است، زیرا ”شبکۀ نشانه‌های مصنوعی به گونه‌ای تفکیک‌ناپذیر با عوامل واقعی درگیر“ هستند و ”بدون اینکه خواسته باشید، خود را ناگهان در گسترۀ امری واقعی خواهید یافت، گستره‌ای که یکی از کارکردهایش دقیقاً بلعیدن هرگونه اقدام به وانمودن است و فروکاستن همه چیز به گونه‌ای [از] واقعیت.“[24] در حالی که مفهوم عشق از نظر این نوجوانان بازیچه‌ای بیش نیست و به قول راوی داستان، آنها قصد آزار جدی گلابی را نداشته‌اند، اما از دید گلابی ساده‌لوح و انزواطلب، ورود یک زن به زندگی شخصی، حتی اگر فقط نشانه و صدایی از آن وجود داشته باشد، غیر از بازی و تفریح است.

در ادامۀ ماجرا، گلابی بیش از پیش اسیر هویت و جسمیتی انتزاعی می‌شود. سوفیای داستان، یا همان اِسی قصه، در تماسی با گلابی با او قرار ملاقاتی را جلوی سینما مولن‌روژ می‌گذارد. اما در لحظۀ دیدار سوفیای جعلی حاضر نمی‌شود و این پسرها هستند که از پشت درختی در جلوی سینما به حماقت گلابی که به محل قرار آمده و منتظر سوفیا مانده می‌خندند، گویی گلابی را جلوی سینما به قول معروف فیلم کرده‌اند. ساده‌لوحی گلابی بیش از پیش در این صحنه روشن می‌شود، زیرا در گرمای شدید هوا با کتی پشمی و کلاه‌ شاپو به قرار سینما می‌آید.[25] رفتن گلابی جلوی در سینمایی که ممکن است اِسی نام سوفیا را از هنرپیشگان فیلم‌های نمایش داده شده در این سینما برداشته باشد، خود نکته‌ای ظریف است. موقعیی مشابه این قرار نیز بعد از این اتفاق رخ می‌دهد که باز اِسی با صدای سوفیا با گلابی تماس می‌گیرد و دلیل بدقولی‌اش در قرار سینما را فوت پدرش عنوان می‌کند و اینکه به همین علت باید به شیراز برود و در نتیجه گلابی می‌تواند او را در گاراژ مسافربری قبل از حرکت ملاقات کند. سوفیا نیز در خصوص کاری که در یک خیاطی پیدا کرده با گلابی بحث می‌کند. در پایان این تماس راوی متذکر می‌شود که ”وقتی اِسی دربارۀ خیاطی حرف می‌زد، انگار داشت با من یا رسول یا پدرش حرف می‌زد. صداش زنانه نبود.“ دلیل آنکه صدای اِسی در پایان تماس صدای خودش است می‌تواند دال بر ساده‌لوحی گلابی باشد، زیرا از آنجا که بعداً رسول هم صدای زنانه‌ای از پشت تلفن برای گلابی در می‌آورد، قادر به تمییز صدای زنانۀ رسول از صدای زنانۀ اِسی نیست. هنگام ملاقات، ”عصر توی گاراژ مسافربری ایران تور، گلابی تا غروب منتظر سوفیا ماند. سوفیا را ندیده بود و نمی‌شناخت، به همین خاطر طوری به زن‌های توی گاراژ نگاه می‌کرد که انگار هرکدام از آنها می‌توانستند سوفیا باشند.[26] و باز سوفیایی در کار نیست و امید گلابی نه تنها ناامید می‌شود، بلکه هنگامی که پسرها در گاراژ او را می‌بینند و اِسی با تقلید صدای سوفیای جعلی خود و تأکید راوی و به‌ویژه رسول بر قلابی بودن سوفیا گلابی را ناراحت می‌کنند، اعصاب و روان او نیز در هم شکسته و در حالی که گلابی به ضرب و شتم رسول که اسم سوفیا را آورده می‌پردازد، بقیه فرار می‌کنند. جالب آنجاست که گلابی آنقدر ساده است که می‌پندارد پسرها از رابطۀ پنهانی او با سوفیا باخبرند و ضرب و شتمی که راه می‌اندازد ناشی از غیرت کاذب او به معشوقه‌ای خیالی است و چنین نیست که پی به فریب پسرها برده باشد. در هر دو ماجرای سینما و گاراژ آنچه اِسی از سوفیای جعلی وانمود می‌کند وانموده‌ای ناب است و چیزی نیست جز سوفیا، که به شیوۀ برخی رمان‌نویسان پسامدرن غربی می‌توان بر روی اسمش خطی کشید تا وجودش در لحظۀ تولد نشان از عدم او نیز باشد. یعنی هویتی است که وجود خارجی ندارد، چه رسد به داشتن صدا و نمود فیزیکی. در اینجاست که روشن می‌شود گلابی واقعاً هویتی به نام سوفیا را حقیقی پنداشته و اسیر بازتاب آن، یعنی صدای او، شده است. اینک سوفیای جعلی در نظر دیگران برای او ”یک حقیقت ابتدایی“ است، حال آنکه سوفیا ”وانمود[ی] ناب“ بیش نیست.

در پس این ماجرا، رسول به تلافی کتکی که از گلابی خورده این بار خود نقش سوفیا را به منظور اذیت گلابی بازی می‌کند و این در حالی است که خود رسول مخالف قضیۀ قرار سینما بود. ”رسول گفت: ’به‌ش گفتم حسابی دلم – یعنی دل سوفیا – براش تنگ شده. واقعاً که خیلی خره. اصلاً صداها رو تشخیص نمی‌ده . . . به‌ش گفتم وقتی داشتی اون وروجک رو توی گاراژ کتک می‌زدی سوار اتوبوس شدم و تو من رو ندیدی.‘“ همۀ تلاش رسول در ماجرای گاراژ برای لو دادن و تمام کردن قضیۀ سوفیا در اینجا به هدر می‌رود. وانموده‌ای که سعی در بطلان آن داشت در این تماس تلفنی کاملاً به حقیقتی تبدیل می‌شود که گلابی را بیش از پیش به وجود سوفیا مطمئن می‌کند. رسول خود وانمودگی را پیچیده‌تر می‌کند و باعث می‌شود تا پوشش و انحراف یک حقیقت ابتدایی نمود دوباره ‌یابد، زیرا حقیقتی را که او در صدد فاش کردن آن بود پوشش داده و چیز دیگری به خورد گلابی می‌دهد.

روز بعد اِسی به گلابی زنگ زد و گفت مهین – خواهرش، یعنی خواهر سوفیا – دارد از شوهرش طلاق می‌گیرد و باید برود اصفهان. خبر برگشتنش را سه روز بعد رسول به گلابی داد. هفتۀ بعد اِسی به گلابی گفت مادرش – یعنی مادر سوفیا – مریض شده و باید برگردد شیراز. از شیراز که برگشت رسول تلفن زد و گفت با پریسا خانم دعواش شده و از خیاطی زده ‌است بیرون. گفت دنبال کار می‌گردد. بعد سوفیا اسباب‌کشی کرد و رفت به خانه‌ای که پشت مسجد فضلی بود. ماه بعد مهین از اصفهان آمد و همخانۀ سوفیا شد. بعد سوفیا توی آرایشگاهی کار پیدا کرد و دو هفته بعد مادرش مرد.[27]

داستان‌پردازی در پی داستان‌پردازی، و چنین وانموده‌ای به نام سوفیا گلابی را در دنیای خود غرق می‌کند. اِسی و رسول که بازیگردانان این دنیا هستند اکنون دیگر خسته شده‌اند و سعی در اتمام بازی دارند، اما بازیگری جدید وارد ماجرا می‌شود که کسی نیست جز غلام سگیِ دایم‌الخمر. غلام که به ظاهر در تمام داستان همواره مست است، مدتی است سوفیا را حقیقی پنداشته و در این قسمت از داستان که اِسی و رسول در مکان فعلی سوفیا ابهام دارند، خود را وارد ماجرا می‌کند.

اِسی گفت: ”من که پاک قاطی کرده‌ام، سوفیا حالا کجاست؟“

رسول گفت: ”گمونم رفته شیراز تشییع جنازۀ مادرش.“

. . .

غلام از توی تاریکی گفت: ”امشب از شیراز برگشت.“ و بعد بطری خالی عرقش رو پرت کرد توی رودخانه.[28]

خواه در عالم مستی و خواه در واقعیت، غلام شیفتۀ سوفیای جعلی شده است و از آنجا که مرتب مست است قادر به تشخیص حقیقت از خیال نیست. گمان می‌کند سوفیا را دیده است: ”ماه بود، لامسب. امشب دیدمش. توی گاراژ ایران تور. حیف این حوری نیست که بیفته چنگ گلابی بی شاخ و دم. تا غلام هست این یابوی بیایونی چه خریه.“ و سپس فریادکنان می‌گوید: ”سوفی لقمۀ اون حروم‌زاده نیس. مادرش رو به عزاش می‌نشونم کسی که بخواد چپ نیگا کنه به سوفی من. از فردا کسی اسم سوفی رو بیاره سیراب شیردونش دست خودشه. شیرفهم شد؟“ سپس ”چاقوی ضامن دارش را از جیب‌اش بیرون آورد و توی هوا چرخاند. بی‌خودی هوار می‌کشید. بس که کله‌اش داغ شده بود.“ غلام به‌شدت مست است و کم‌کم به هذیان‌گویی می‌افتد:

اونی که غلام یه عمر منتظرش بود حالا از شیراز برگشته . . . حوری چیه؟ ماه بود که از اتوبوس پیاده شد. از آسمون اومده بود تو اتوبوس، لامسب. واسه همینه که امشب تاریکه. وقتی ماه بیاد تو اتوبوس دیگه هر خری می‌دونه تو آسمون نیست. ماه یا تو آسمون باس باشه یا تو اتوبوس. من که می‌گم تو اتوبوسه . . . اگه تو آسمونه پس واسه چی این آسمون لعنتی عینهو قیر سیاهه؟[29]

مستی خود عالم وانمودگی است و فرد مست هر آنچه هست و نیست را به هست و نیست می‌گیرد، به قسمی که تمییز حقیقت از خیال پوچ می‌نماید. در چنین حالتی که غلام مست آن است، می‌توان گفت سوفیا برای او هم هست و هم نیست، با این تفاوت که غیرت کاذب و قلدری او دستِ بالا را گرفته و با اندکی احتیاط می‌توان گفت که سوفیای جعلی برای او ”بازتابی از حقیقتی ابتدایی است،“ یعنی تنها اسم سوفیا و صدای زنانه‌ای که او در حال مستی از دهان اِسی هنگام صحبت با گلابی شنیده است.

اِسی و دوستانش برای ختم به خیر کردن ماجرا تصمیم می‌گیرند این بار از یک زن واقعی کمک بگیرند. از آنجایی که این تصمیم با نقشۀ آنان می‌خواند، می‌توان حضور یک زن واقعی را پلی ضروری میان وانمودی از یک زن و مرد شیفتۀ او دانست.

هرچی پول توی قلک‌هایمان داشتیم روی هم گذاشتیم و دادیم به شهین طلا. به او گفتیم برود دکان گلابی و به او بگوید که اسمش سوفیا است. نجیب نبود، اما اگر کاری از دستش برمی‌آمد برای اهالی انجام می‌داد. گفتیم به او بگوید برای همیشه می‌خواهد از این شهر برود. اِسی گفت تا غلام بلایی سر گلابی نیاورده باید سوفیا از این شهر برود.[30]

شهین طلا زنی نامحجوب است که می‌بایست حلقۀ وانمودگی ماجرا را به نوبۀ خود کامل کند. او خود شخصی حقیقی است، اما آنچه به وی محول می‌شود پوشش ”غیاب واقعیتی ابتدایی“ است، زیرا می‌بایست گلابی را از فکر سوفیا برای همیشه برهاند. در اینجا عدم وجود سوفیا واقعیتی ابتدایی است که پوشش غیاب آن به عهدۀ شهین طلا است، حال آنکه شهین طلا خود تبدیل به فراواقعیتی از سوفیای داستان می‌شود. ”شهین طلا اول کمی با گلابی حرف زد و بعد دستش را گذاشت روی گونۀ او . . . گمانم گلابی حرفی نزد . . . بعد شهین طلا راه افتاد و رفت. شهین که رفت، گلابی نشست روی پیاده‌رو. انگار خبر مرگ مادرش را به او داده بودند.“ سپس گلابی به داخل کارگاهش می‌رود و بعد از سوراخ کردن دست چپ خود با میخ و چکش، ”اره را برداشت و رفت توی تاریکی ته دکان. از دکان که بیرون آمد از مچ دست‌هایش خون می‌ریخت روی زمین. همان‌جا آن‌قدر روی پیاده‌رو جلوی دکان‌اش ماند تا بی‌حال شد و افتاد روی زمین.“[31]

 

نقطۀ مشترک روابط عاشقانه داستان‌های مستور عدم وصال جسمانی عشاق است.[32] چنین عشق ناتمامیا عشق بی‌سرانجاماز نگاه ناظر بیرونی راه به جایی نبرده‌است، اما ممکن است شخصیت داستان عشق خود را دقیقاً پیش از پیوند جسمانی در اوج ببیند.[33] گلابی چنین شخصیتی است و پیش از دیدار سوفیا و تماس جسمانی چنان شیدای او شده که جدایی‌اش را در پایان داستان برنمی‌تابد. این بدان علت است که گلابی در شبکۀ فراواقعیت‌پراکنی چند نوجوان گرفتار شده است و از منظر بودریار، به علت تقرب با ایماژها و اطلاعات آنی و بی‌وقفه، به پرده‌ای برای نمایش تأثیر شبکه‌های شبیه‌ساز تبدیل می‌شود.[34] آنچه به منزلۀ اطلاعاتی از سوفیا از طرف بچه‌ها در اختیار گلابی قرار می‌گیرد، به عبارتی، صورت مصادره به مطلوب وقایعاست که نه فقط اطلاعات محضنیستند، بلکه تبیینی گفتمانی از وقایع‌اند.[35] گفتار بچه‌ها از پشت تلفن همانند رادیویی عمل می‌کند که گلابی را آماج حملات رسانه‌ای خود قرار می‌دهد. اکنون دیگر اخبار سوفیا حائز اهمیت است تا پوششی بر غیاب او باشد. به قول بودریار در توهم فرجام، اکنون دیگر خود رویدادها اهمیتی ندارند، بلکه معنای مورد انتظارشان، برنامه‌سازی برای آنها [در رسانه‌ها] و انتشار اخبار آنها اهمیت دارد.[36] از این رو، سرگشتگی در این ساحت‌های فراواقعی تفکر و رفتار فرد را تحت تأثیر قرار می‌دهد.گلابی نیز از این قاعده مستثنی نبوده و وحشتش در پی فقدان عشق رسانه‌ای‌اش و اقدام به قطع دستان به صورت نمادین اشاره به قتل امر واقعدارد که بودریار در کتاب جنایت تمام عیار بدان پرداخته است.

گلابی به عبت عدم وصال معشوق خیالی در مواجهه و سپس دوری از جسم و صدایی دروغین (جسم و صدای شهین طلا ) به خود آسیب می‌زند. ظاهراً شهین طلا به گلابی آنچه را گفته که به او دیکته شده، اما اینکه چه بلایی بر سر گلابی آمده و بعد از آن خونریزی شدید مرده است یا نه، روشن نیست. آنچه بدیهی است فرجام ناخوشایند این بازی است که طرفین همگی درگیر آن شده و در بازی گم می‌شوند و برخلاف آنچه اِسی در ابتدا مدعی آن شده‌ بود که مادر گلابی را به عزایش می‌نشاند، همگی شخصیت‌ها عزادار می‌شوند.گلابی در قطع دستانش، که به سبب عدم تحمل دوری سوفیا متحمل آن می‌شود، نمونۀ بارز حالتی است که بودریار چنین بیان می‌کند:

 

اگر وانمودکننده‌ [به یک بیماری] علایمی درسترا از بیماری تولید کند، آیا بیمار است یا نه؟ او را نمی‌توان، به گونه‌ای عینی، به منزلۀ بیمار یا نابیمار مداوا کرد. روان‌شناسی و پزشکی در این نقطه، در مقابل حقیقت کشف‌ناشدنی یک بیماری، متوقف می‌شوند. چرا که اگر بتوان علایم هرگونه بیماری را تولیدکرد، اگر دیگر نتوان آن علایم را به منزلۀ حقیقتی طبیعی پذیرفت، آن‌گاه هرگونه بیماری‌ای را می‌توان وانمودنی و وانمودشده انگاشت و پزشکی دیگر معنایی نخواهد داشت، چرا که تنها از راه علل عینی یک بیماری است که پزشکی می‌تواند به مداوای آن بپردازد. [و در باب روانکاوی اینکه] روانکاوی علایم بیماری را از رتبۀ آلی به رتبۀ ناخودآگاه می‌برد: بار دیگر انگاشته می‌شود که رتبۀ ناخودآگاه درست استدرست‌تر از رتبۀ آلیولی چرا وانمودگی باید در آستانۀ ضمیر ناخودآگاه متوقف شود؟ چرا کارناخودآگاه نمی‌تواند مثل علایم هرگونه بیماری دیگری در پزشکی کلاسیک تولیدشود؟ [رویاها از پیش موجودیت دارند].[37]

 

مسلماً نمی‌توان دردی در گلابی پیدا کرد که درمانش قطع عضو داوطلبانه باشد، جز دردی تلقینی که در ناخودآگاه تولید می‌شود: درد فراق که در گلابی با قطع دستانش آرامش می‌یابد، چرا که عاشقی است ساده‌لوح و اسیر نوعی روان‌رنجوری مازوخیستی.[38]

 

می‌توان از این قطع عضو وحشیانه به مثابه یأس متافیزیکینیز یاد کرد. به نوشتۀ بودریار، می‌توان همچنان با حقیقتی تحریف شده زیست،اما یأس متافیزیکی ناشی از اینکه تصاویر به هیچ رو چیزی را پنهان نمی‌کنندو در اینکه آنها در واقع تصویری شکل‌گرفته از الگویی بنیادین نیستند، بلکه در حقیقت وانموده‌هایی کامل‌اند،[39] باعث می‌شود تا تحمل زندگی در چنین وانمودگی طاقت‌فرسا یا غیرممکن باشد. بودریار در سایۀ اکثریت خاموش فرایندی را که منجر به از بین رفتن تفاوت‌های واقعیت و وانموده می‌شود، انفجار درون‌ریز“ (implosion) می‌نامد. در نتیجۀ فروپاشی درونی دنیای پسامدرن و گسستن مرزهای طبقاتی، نشانه‌ها [نیز] مرجع یا مصداق ندارند و نشانه‌های تهی، بی‌معنا، معناباخته و گنگ ما را در خود مستحیل می‌کنند.[40]

از طرف دیگر، غلام دایم‌الخمر که در عشق سوفیایی انتزاعی غرق شده و معلوم نیست از فراق او آرام شود، غرق فراواقعیتی است بی‌اساس. اِسی و رسول و راوی داستان نیز به دلیل بازی کردن با احساسات دیگران و مزاحمت در حال جواب دادن به مأمور پلیس یا قاضی‌اند. از این نظر آنچه بودریار می‌گوید قابل توجه است:

برای نمونه، جالب است بپرسیم که آیا دستگاه سرکوبگری به یک سرقت مسلحانۀ وانمودشده واکنش خشن‌تری نشان خواهد داد یا به یک سرقت واقعی. چرا که دومی تنها نظام چیزها را آشفته می‌کند و حق مالکیت را، در حالی که دیگری در خود اصل واقعیت مداخله می‌کند. تخطی و خشونت از اهمیت کمتری برخوردارند، چرا که تنها توزیع امر واقعی را زیر سوال می‌برند. اما وانمودگی بی‌نهایت خطرناک‌تر است، چرا که همیشه، گذشته از هدفش، اشاره به این دارد که نظم و قانون، به خودی خود، به راستی ممکن است چیزی بیشتر از یک وانمودگی نباشند.[41]

بدیهی است که با جایگزین کردن سرقت مسلحانه در این سخن با شیطنت اِسی و دوستانش مشخص می‌شود که ممکن است تاوانی سخت در انتظار آنها باشد که نشان از پیچیدگی شبکۀ نشانه‌ها دارد.

وانمودکردن به یک جرم، اگر به‌گونه‌ای آشکار صورت بگیرد، یا به‌گونه‌ای سبک‌تر مجازات می‌شود -اگر ”پیامدی“ نداشته است- و یا اینکه به منزلۀ جرمی بر علیه مقام دولتی مجازات خواهد شد -برای نمونه، اگر به یک سلسله عملیت پلیسی ”بیهوده“ انجامیده باشد- ولی این کار هیچ‌گاه تحت عنوان وانمودگی مجازات نخواهد شد، چرا که دقیقاً تحت این عنوان است که هیچ همگونی‌ای با واقعیت، و به همین دلیل هیچ‌گونه سرکوبگری‌ای، امکان‌پذیر نیست. چالش وانمودگی برای قدرت ناپذیرفتنی است.[42]

 

در واقع، دنیای نشانه‌ها در پسامدرن دنیای انگاره‌ها، شبیه‌سازی‌ها و تصاویر است. تاریخ و واقعیت هر دو به قالب متن ریخته شده‌اند یا به اصطلاح متنی شده‌اند و دیگر قابل اعتماد نیستند. اکنون به جای پرسش در مورد نفس حقیقت،باید به پرسش دربارۀ حقیقت چه کسیپرداخت.[43] این حقیقت انتزاعی سوفیا است که شخصیت‌های داستان را در فضای عدم قطعیت نشانه‌ها اسیر وهم و خیال می‌کند.

نتیجه‌گیری

دیدگاه مستور دربارۀ عدم قطعیت، داستان او را در زمرۀ آثار پسامدرن قرار می‌دهد. این بدان سبب نیست که اثرش در قرن بیست‌ویکم نوشته شده و در نتیجه از نظر تاریخی تحت نام داستان پسامدرن قرار می‌گیرد، بلکه رویکرد مستور در نگارش و پردازش موضوعی چون عدم قطعیت و وانمودگی دنیای پیرامون ما در سوفیارویکردی تازه نسبت به شناخت حقیقت است که در عصر پسامدرن به‌گونه‌ای خلاف سنت بدان پرداخته می‌شود. از این نظر، نام مستور را می‌توان در کنار سایر نویسندگان معاصری قرار داد که نگاهی نو به دنیا و حقایق آن دارند و سوفیای او بخشی از آن نگاه است.

سوفیا وانموده‌ای است که به عنوان حقیقتی محض از طرف عده‌ای برای فریب و آزار فردی که خود در چشم راوی و دوستانش گمنام و برانگیزانندۀ حدس و گمان‌های بسیار و به عبارتی یک فراواقعیت است، به او تحمیل می‌شود. ترکیب چنین وانمود‌ه‌های پدیدآمده از طرف شخصیت‌های داستان از جمله روند تبدیل سوفیا از اسم یک بازیگر زن مشهور به الگویی در ذهن اِسی، به یک صدای زنانۀ جعلی از او، به یک هویت جعلی برای گلابی، به بدل و فراواقعیتی ناپاک در شهین طلا و در نهایت، از هویتی انتزاعی به هویتی به ظاهر واقعی، اما دست‌نیافتنی که در نهایت همگی را اسیر عدم وجود خود می‌کند، از نظر بودریار محصول وانموده‌ای است که منشأ پیدایشی جز نیستی خود ندارد. پایان غمناک داستان نتیجۀ چنین غوطه‌وری در بازی وانموده‌های جهان پسامدرن است. مستور در سوفیابه چنین شبکۀ وانمودگی توجه داشته و با ترسیم دنیایی حقیقی، اما توهم‌محور، بدین مسئله پرداخته است که وانمودگی، از آنجا که پشتوانه‌ای حقیقت‌جویانه ندارد، همواره در حال ساختن بنیان خود بر پایۀ نشانه‌هاست و این نشانه‌ها باعث سردرگمی انسان می‌شوند، به‌گونه‌ای که تشخیص درست از نادرست غیرممکن بوده و حتی یک شوخی کاملاً ساده منجربه حادثه‌ای دهشتناک می‌شود. غول وانمودگی بدین سان شخصیت‌های داستان مستور را در زندان ایماژها اسیر می‌کند. امر مسلم آن است که قضاوت نیز در چنین نظام وانمودگی مشکل‌زا خواهد بود، چرا که سخت بتوان به حقیقت ماجرایی پی برد که همه‌چیز آن بر پایۀ توهم بوده است.

 

 

​​

 

[1] هلن اولیایی‌نیا، ”مدرنیسم و پسامدرنیسم در آثار داستان کوتاه نویسان معاصر ایران،“ کتاب ماه ادبیات، شمارۀ 44 (آذر 1389)، 84-95؛ نقل از 84.

[2] علی تسلیمی، گزارههایی در ادبیات معاصر ایران: داستان (تهران: کتاب آمه، 1388)؛ منصوره تدینی، پسامدرنیسم در ادبیات داستانی ایران (تهران: نشر علم، 1388)؛ حسین پاینده، داستان کوتاه در ایران (تهران: انتشارات نیلوفر، 1390)، جلد 3.

[3] فرشیدالسادات شریفی، سعی بر مدار اندوه: گفتارهایی دربارۀ آثار داستانی مصطفی مستور (تهران: انتشارات به‌نگار، 1392).

[4] پارسا يعقوبي جنبه‌سرايي و معصومه منتشلو، ”سهم علایم ويرايشي در داستان‌پردازي پسامدرن فارسي،“ ادبپژوهشی، شمارۀ 22 (زمستان 1391)، 155-171.

[5] پاینده، داستان کوتاه در ایران، 34-35.

[6] حسین پاینده، ”فراداستان: سبکی از داستان‌نویسی در عصر پسامدرن»،“ کتاب ماه ادبیات و فلسفه (مهر 1383)، 26-37؛ نقل از 29.

[7] پاینده، ”فراداستان،“ 30.

[8] پاینده، ، داستان کوتاه در ایران، 461-462.

[9] پاینده، ، داستان کوتاه در ایران، 462.

[10] تسلیمی، گزارههایی در ادبیات معاصر ایران، 287-288.

[11] مصطفی مستور، ”سوفیا،“ در حکایت عشقی بی‌شین بی‌قاف بی‌نقطه (چاپ 17؛ تهران: نشر چشمه، 1390).

[12] مهدی یزدانی‌ خرم، ”در ستایش گریستن،“ در سعی بر مدار اندوه: گفتارهایی دربارۀ آثار داستانی مصطفی مستور، به کوشش فرشیدالسادات شریفی (تهران: انتشارات به‌نگار، 1392) 177-179؛ نقل از 177.

[13] پاینده، داستان کوتاه در ایران، 462-463.

[14] مانی حقیقی، ”وانموده‌ها،“ در سرگشتگی نشانهها: نمونهای از نقد پسامدرن، به کوشش بابک احمدی و دیگران، ویراستۀ مانی حقیقی (چاپ 3؛ تهران: نشر مرکز، 1384)، 85.

[15] حقیقی، ”وانموده‌ها،“ 91-92.

[16] تدینی، پسامدرنیسم در ادبیات داستانی ایران، 119.

[17] حقیقی، ”وانموده‌ها،“ 100.

[18] زری نعیمی، ”داستان مذهبی مدرن: بررسی و نقد مجموعه آثار مضطفی مستور،“ در سعی بر مدار اندوه، 374-397؛ نقل از 380.

[19] نعیمی، ”داستان مذهبی مدرن،“ 378.

[20] مستور، ”سوفیا،“ 29.

[21] مستور، ”سوفیا،“ 29-30.

[22] مستور، ”سوفیا،“ 31.

[23] حقیقی، ”وانموده‌ها،“ 87.

[24] حقیقی، ”وانموده‌ها،“ 93.

[25] مستور، ”سوفیا،“ 32.

[26] مستور، ”سوفیا،“ 33.

[27] مستور، ”سوفیا،“ 35.

[28] مستور، ”سوفیا،“ 35.

[29] مستور، ”سوفیا،“ 36.

[30] مستور، ”سوفیا،“ 36-37.

[31] مستور، ”سوفیا،“ 37.

[32] اشکان بحرانی و فرشیدالسادات شریفی، ”بررسی سبک شناسی آثار داستانی مصطفی مستور،“ در سعی بر مدار اندوه، 249-272؛ نقل از 261.

[33] بحرانی و شریفی، ”بررسی سبک شناسی آثار داستانی مصطفی مستور،“ 270.

[34] پاینده، داستان کوتاه در ایران، 475.

[35] پاینده، داستان کوتاه در ایران، 469.

[36] پاینده، داستان کوتاه در ایران، 468-469.

[37] حقیقی، ”وانموده‌ها،“ 87-88.

[38] فریبا طیبی، ”عشق برای عشق؛ بی عین، بی شین، بی قاف: بررسی مفهوم عشق در داستان‌های مصطفی مستور، در سعی بر مدار اندوه، 292-305؛ نقل از 303.

[39] حقیقی، ”وانموده‌ها،“ 90.

[40] پاینده، داستان کوتاه در ایران، 466.

[41] حقیقی، ”وانموده‌ها،“ 92-93.

[42] حقیقی، ”وانموده‌ها،“ 94.

[43] تدیّنی، پسامدرنیسم در ادبیات داستانی ایران، 123.

Why the Fighting Cock? The Significance of the Imagery of the Khorus Jangi and its Manifesto “The Slaughterer of the Nightingale”

Abstract

In this essay I seek to explore the icon of the Fighting Cock movement (Khorus Jangi) and of its Manifesto, “The Slaughterer of the Nightingale,” in order to consider its implications and imagistic allusions. In outlining the background of the Khorus Jangi and associated movements, I discuss the imagery of the khorus both in ancient Iran and globally, and in the context of the ideology of the Khorus Jangi. The Manifesto is discussed and analyzed and it is seen that the khorus prefigured the Manifesto, and heralded the appearance of a new movement in painting, as distinct from what had already happened in surrealist and modernist circles in writing. The manifestation of surrealist and modernist ideology in imagery seems to have been a response to this wake-up call of the Khorus Jangi.

Introduction

European surrealist influences first impacted on Iran through literary works, primarily through the writings of Sadegh Hedayat (1903-1951). Surrealist ideas and techniques gradually came from literature to visual media during the 1940s and ’50s. This happened mainly through the activities of the Khorus Jangi (lit. “Fighting Cock”), which was the name given to a rebellious surrealist and avant-garde group of writers and artists, and also to the magazine in which they published their critical and creative works. Each issue of the magazine was emblazoned with the image of the Khorus Jangi created by Jalil Ziapour. One point of the present essay is to reflect on the symbolic importance of this image, and indeed the title of the movement. As a magazine, Khorus Jangi went through two series before it finally ceased activity. There were five issues in the first series (hereafter Khorus Jangi 1) published in 1950: each issue had an essay on painting, on surrealism and other styles. There was a hiatus when the magazine’s production was stopped by Government pressure. The second series (hereafter Khorus Jangi 2) contains a number of articles about the new art, and most importantly the Manifesto known as Sallākh-e Bolbol, “The Slaughterer of the Nightingale.” The vigorous flourishing of the Khorus Jangi at the beginning of the 1950s was therefore short-lived, but it contributed significantly to the manifestation of surrealism in visual form that had previously been in gestation for a period of several decades in literary form, in the novel and in poetry. First however, it is necessary to consider one of the main stimuli for the formation of the Khorus Jangi, namely the condition of the artistic establishment in Iran and the reactionary ideology promulgated in the visual arts by the painter and teacher Kamal-al-Molk.

The Background: Kamal-al-Molk as a Stimulus for the Khorus Jangi

Whereas the European art tradition had been transformed over the centuries in a process whereby the individual artist emerged as the focus of artistic identity and fount of creativity, this was not the case in pre-modern Iran. Iranian artists of the nineteenth and early twentieth centuries had inherited nothing equivalent to the European legacy of developments in artistic styles, with their various systems of codifying visual language in symbols. As a result, such Iranian artists were fascinated by the European past and found themselves quite unattracted to the contemporary art of Europe. The art critic Karim Emami writes about the stasis of Iranian art in the early twentieth century in stark terms:

All through the twenties, thirties, and even forties, while in Europe cubists, surrealists, expressionists, abstractionists, etc. changed places at the vanguard of modernism, in Iran the accepted types of ‘modern’ painting were mostly academic renderings, in oils or water colors, of Iranian subject matter: family gatherings, street scenes, landscapes, and floral still lifes.

When modernity brought figurative, representational art into the Iranian milieu, Iranian artists saw an opportunity to embrace the representation of nature and the world, instead of idealizing it or escaping from it. Western techniques and rules of perspective, anatomy, light and shadow, and other ways of representing three-dimensionality, were most fascinating to them. For this reason, from the very beginning of modernization, Iranian artists in the nineteenth and early twentieth-centuries were more attracted to the naturalistic styles of eras long past, rather than to the more abstract, e.g. impressionist and symbolist, art of contemporary Europe. The most eminent of such naturalistic painters was Mohammad Ghaffari, known as Kamal-al-Molk (1852-1940), the last court painter of the Qajar dynasty: it was he who took Iranian art to the brink of a modern style. He was the first artist in Iran to change Iranian art radically, and though he himself was not a modern artist, he is said to have been the instigator of modern Iranian art. Kamal-al-Molk’s distinctiveness was that he completely detached himself from Iranian traditional techniques of painting and even, apparently, from conventional ways of seeing his surroundings. He was fundamentally influenced by European painting, in a way that cannot be found in the paintings of other artists of that period. In his naturalistic paintings, he developed a style of almost photographic realism, yet one which does not slavishly submit to the rules of perspective. The technique of representing reality quasi-photographically was happening for the first time in Iran, allowing artists a high degree of detail in visual documentation in their paintings (albeit photography was already practiced in Iran at the time). Most of his other work depicts scenes from ordinary life in Iran, in portrait, still-life and landscape painting.

Apart from his paintings, there is another aspect of Kamal-al-Molk’s legacy, namely his work as a teacher. The way he appreciated and wrote about Western art has profoundly affected popular Iranian artistic taste as he passed his understanding and experience on to later generations by establishing Iran’s first academy of fine arts in 1911. This was the School of Applied Arts and Crafts in Tehran, Madrese-ye sanāye‘-e mostazrafe, of which he was Director until his retirement in 1928. According to the art historian Ru’in Pakbaz, this event marked the beginning of contemporary and modern Iranian art. In this period, when mimicking Western culture was so fashionable, Kamal-al-Molk did so in terms of visual art by importing Western ways of seeing and portraying reality and by distancing himself from the non-realistic ways of his ancestors. However, his paintings had more of his own imaginative originality and less of naturalistic representation than is ordinarily assumed. Although Iranian artists and critics have blamed Kamal-al-Molk for his anachronistic preference for Western art, Iranian art remains indebted to him for his blending of Iranian and Western styles and ways of seeing in his work and teaching. It is in such an environment that Kamal-al-Molk’s art is considered by Western critics to be an imitation, and not even a good imitation, of Western art. Iranian critics blame Kamal-al-Molk for the failure of Iranian art to catch up with that of the West, as they focus on his preference for naturalism rather than impressionism. Yet, even after Kamal-al-Molk’s retirement from teaching at the School of Applied Arts and Crafts in 1927, his influence was continued by his students and followers, and his teaching method in painting and sculpture continued into the 1940s, and is still practiced today by some artists. In the 1940s important events on the international and national scene began to change the direction of Iranian art from that intended by Kamal-al-Molk. One of the matters of great contention of the modernists, which was rehearsed in the pages of the magazine Khorus Jangi, was that Kamal-al-Molk and his ilk were holding Iranian artists back in a dead art, and they opposed him to the last.

The Fighting Cock Art Society

The Anjoman-e Honari-ye Khorus Jangi (“Fighting Cock Art Society”), to give it its full name, can be compared, if not fully equated, with the surrealist or avant-garde movements of Europe. Like the Parisian avant-garde, the Khorus Jangi had several journals (though all had brief lives), but few available spaces for their meetings and for exhibiting their work. They wrote a manifesto and had connections with European art academies and groups of artists, but the cultural context and underlying art history are fundamentally different. The point of comparison is not to legitimize the Iranian group nor to regard the Parisian avant-garde as a prototype and exemplar for the Iranian. Partha Mitter has disputed the very legitimacy of notions such as the “originary” discourse of “the center” and the marginalized developments of “the periphery.” Mitter’s argument is that the Western avant-garde, despite its radical agenda, “failed to take into account either the progressive heterogenization of art or the richness and creativity of art practices in the periphery.” This failure, he also writes, “stem[s]from the monolithic linear narrative of an art history that does not allow for difference, in part a reflection of the unequal power relations between center and periphery.”

In Iran the Khorus Jangi has also been known as the sourre’ālist-hā-ye Khorus Jangi, “Fighting Cock Surrealists”; such is the identification put upon this short-lived but influential art movement in modern Iranian history. Something unique happened in the two years of its existence that has even weathered the Islamic Revolution, as it continues to be remembered by scholars, literary and art historians and artists in Iran today: for the first time, artists from different disciplines worked together as a group. This group of intellectuals strove to put their concerns into action, whereas previously artists and writers had acted individually and independently, or had depended on patronage by the aristocracy for their creative activity. The rationale for such a new group was, as Shiva Balaghi says, that “increasingly the role of the artist was fused with that of the poet, the long-standing conscience of Iranian society.” Such a fusion took place at the beginning of the 1950s in Iran in the collaboration between poets, painters, writers and critics, in the artists’ society and magazine, both named Khorus Jangi.

The title Khorus Jangi, “Fighting Cock” had been suggested by Gholamhossein Gharib: in the second issue Nima Yushij (1896-1960), the éminence grise of Persian poetry and ‘Father of the New Poetry’ (pedar-e she‘r-e nou), contributed a poem “From the City of Morning” (Az shahr-e Sobh) starting with the line qoo qoo li qoo or a ‘Cock a doodle doo’.

Cock-a-doodle-doo crows the cock,

from the hidden secret of the village

down the road which is like a dried up vein.

The blood leaps in the bodies of the dead

it creeps up the cold wall of the dawn

it leaks everywhere on to the plain.

In the first meeting of the group on 15 April 1949, there was discussion of the symbolic significance of the title Khorus Jangi, and it was said that they had chosen it for two main reasons: first, that in old Iranian literature khorus ‘cock’ is the symbol of wakefulness and is thought to be associated with Bahman, the spiritual being who is the protector of the creatures on earth, and who comes three times during the night to safeguard the universe. At dawn the cock, who is Bahman’s agent, announces the arrival of Bahman and the coming of the light to the world. As to the adjective ‘Fighting’, Ziapour says: “So we chose a cock (a fighting one), who represents beauty and also fights for our existence, because no thought can be established without a great effort and fight.” The cock’s ancient symbolism in Iran, overrides any latter-day, twentieth-century Freudian influence. In the Zoroastrian texts in Pahlavi, and in the Zoroastrian tradition in general, the cock is associated with the ‘spiritual being’ (yazata/yazad), known as Sraoša in Avestan (Srōš in Pahlavi, Soroush in modern Persian), as a hamkār ‘collaborator’ of Ahura Mazdā / Ohrmazd. According to the Zoroastrian texts the cock, khorus, ‘is created to oppose the demons and sorcerers… collaborator of Srōš’. Another text says: ‘that cock they call the bird of the righteous Srōš. And when it crows, it keeps misfortune away from the creation of Ohrmazd’. As Kreyenbroek says, ‘the cock… raises its voice at dawn to call men to prayer and to perform their religious duties, and to save the sacred fire from attack by the demons in the last part of the night’. Therefore the cock is not only a benign creature, on the side of good against evil, but also one who rouses men from their sleep to perform their proper duty. The symbolism is thus both ancient and powerful for Iranians. In Islamic symbolism the cock not only awakens Muslims for their morning prayer, but also, in mystical texts, it was understood as the soul of inspiration: the cock is the symbol of rude awakening. So, Khorus Jangi, “Fighting Cock”, is an idea that has both mythological and mystical roots in Iranian tradition. An important point to observe is that for the Khorus Jangi, the icon was not merely a historical figure as a symbol of the cock (Soroush) awakening, etc., nor of the ancient sport of cock-fighting, but the actual visual figure as drawn by Ziapour. This was a combative, aggressive image, marching forward.

Fig. 1 Jalil Ziapour, Image of Khorus Jangi logo, 1949, Ink on paper.

It is noticeable that in his proudly marching “Fighting Cock”, Ziapour seems to have borrowed from the shapes, curves and lines of Achaemenian art, as for example in the gryphons, and also the lions in the friezes at Persepolis (see Figures 2, 3, 4, 5). Mouths open, as if they speak out, they stride forward looking intently to the future. The lines of the Khorus Jangi even reflect the spears and bows of the archers in the Persepolis friezes, and the horns on the Mesopotamian gryphon from the frieze at Susa.

How different the Khorus Jangi is from the static and decorative Persian calligraphic rooster of this nineteenth-century Islamic example:

On the other hand, how much closer Ziapour’s image is to the modernist cockerel of Picasso. Both are full of the noise of the rooster, but yet Ziapour’s is devoid of Picasso’s animal phallicism – nor does it confront the viewer in three-quarter aspect, but is in formal military profile.

Picasso had been altogether fascinated by the image of the rooster in the war-torn period of German occupation of France in the Second World War. As Gertje Utley reports:

In the sketch for Le Charnier, crowing with open beak, the rooster is clearly also the messenger of dawn and resurrection, a symbol that – beyond its Christian implication – goes back to the sun bird of the Mithraic cult. Moreover, as nothing is ever one-dimensional in Picasso’s work, the rooster here also occupies the role of triumphant Gallic cock. During the spring of 1945 Picasso drew a series of no less than 21 roosters, of which 3 at least boast the Croix de Lorraine … de Gaulle’s Lorraine Cross, his symbol for the revival of France. Contemporary critics acknowledged the implication and acclaimed one of Picasso’s painted roosters as ‘le coq de la libération’ announcing the famous, much heralded ‘lendemams qui chantent’ … One particularly combative example, a pastel rooster dated 29 March 1938, had been exhibited at the Salon d’Automne of 1944 and … was accompanied by this caption: ‘After the Spanish bull appears the French rooster, always a symbol of vigor, of virile power, and bold action. As if it sang, with open beak and total dedication: ‘Aux armes! Aux armes, encore et toujours!

It is almost indubitable that Ziapour was affected by this combination of raw animal power and fervent patriotism, modeled on the cubist and surrealist depictions of the rooster in Picasso. Ziapour’s image thus draws on something very ancient and Iranian, in the imperial iconography of a royal procession, and at the same time he reflects a modern image, and thus presents something both monumental and contemporary in its revolutionary forward momentum. The image thus predates and anticipates the verbal articulation of the Manifesto in Khorus Jangi 2.

The Khorus Jangi presented the most organized rejection of two forms of what it saw as repressive influence, coming from opposite directions: on the one hand from the Soviet-inspired politicizing propaganda of the Tudeh party, and on the other from the reactionary and traditionalist views of those of the school of Kamal-al-Molk. Accepting the surrealist dogma that art should not be for the sake of any kind of social improvement, the Khorus Jangi announced: “writing, before anything else, is for soothing the inner desires of the writer, and nothing else.” The geographical and social space of the modern city allowed artists and writers a form in which to associate with one another at a time when there was still no official support for modern art. “Surrealism” was discussed for the first time in the first series of the Khorus Jangi , by Jalil Ziapour (1922-1999), who is said to have been “the standard bearer of modern art in Iran.” Ziapour was in fact the author of all the essays on painting in Khorus Jangi 1, which had an enduring influence on what artists think of as “modern”, “art” and, in particular, “surrealism”, in Iran. The five issues of Khorus Jangi 1 were moderate in size, running to between 40-60 pages. Their writings were juxtaposed with the poetry of Nima Yushij who had revolutionized Iranian poetry by emancipating it from centuries of the constraints of classical meter and rhyme. The first series was terminated when the magazine was closed down after issue 5. Ziapour left Khorus Jangi at this point, and started another magazine called Kavir, “The Desert”. Soon this also was stopped by the government, and Ziapour went on to start yet another short-lived magazine, entitled Panje Khorus, “The Cock’s Claw.”

The energy of this time seems to have been irrepressible and Khorus Jangi was revived for a second series in 1951, by Gholamhossein Gharib and a different group of artists. After Ziapour had left the Khorus Jangi, he had been succeeded by the artist and poet Hushang Irani and two other important artists, the surrealist painter Bahman Mohassess and Sohrab Sepehri. Irani transformed the Khorus Jangi from being just another literary magazine into a radical modernist journal. The group knew itself as the immediate successors of Hedayat, who had died in the April of 1951, in Paris:

We are a circle, who connect the art and ideas of Hedayat to the art of tomorrow – a group that wants to redeem itself from the old, rotten limitations. So it should be confident to play its part on the path of the perfection of art.

Irani was the principal author, along with Gholamhossein Gharib and Hassan Shirvani, of a controversial manifesto that was published in KJ2, known as Sallākh-e Bolbol, “Slaughterer of the Nightingale.” This manifesto of 13 articles, which is discussed later in this essay, was deemed to be so worthy of attention that it was printed on the back cover of all four issues of the new series.

Transition: The Project of Surrealism According to the Khorus Jangi

The raison d’être of the Khorus Jangi was to reject the dominant ethos of established art and literature. For this group the medium of surrealist visual art as independent of the literary was still under construction. Ziapour, as a painter, felt an obligation to write about the evolution of European artistic styles, from primitive to surrealist, i.e. to give a narrative coherence to the transition from ancient art to surrealist art. He did this by adding his Iranian perspective on this story, adding his own criticisms, understandings and perspectives. The motto they chose, from the poem of Farrukhi Sistani, expresses the fascination with the new and the desire to break all the old rules for the sake of a marriage with an unknown future:

The tale of Alexander turned to legend and grew old,

Bring new words! – for in newness is another sweetness told.

Khorus Jangi 1 had featured the poetry of a distinguished elderly poet, Nima Yushij, who, however forward-looking he was in his ideas, belonged to the past and did not wish to offend others. As the magazine progressed from series 1 to 2, it became more radical in its outlook, culminating in an angry manifesto that is worthy of the European avant-garde of the 1920s.

After Ziapour had returned from Paris in 1948, he had been determined to pass on what he had seen in Europe and had wanted to reform the state of art in Iran. He was in sympathy with younger artists and writers associated with the Khorus Jangi who wanted to change things radically. However, he had a message for young painters who had studied in Europe and returned to Iran, whether or not they were radical: he warned them not to ‘sell out’ to the art traditions of Europe, but to reflect on what was worth celebrating in Iranian culture. His question to them was: where is the message that you, personally, are trying to put across? His response to his question was “We should be moving to link up with world culture and we should try at the same time to preserve our identity.” From his own experience in Europe he believed in what he called “the universal language of painting” and he emphasized the need to reconcile the best of Iranian art with this universal language. Early twentieth-century intellectuals such as Seyyed Hassan Taqizadeh had suggested that everything should be adopted in imitation of the West, with the exception of the Persian language. Here, however, Ziapour was making the case for the urgent need to preserve what was still living in Iranian visual art, i.e. that visual language is as essential as spoken and written language. This demonstrates the tension Ziapour sees between the need for Iranian artists to learn from the West in terms of theory and technique, and for them to apply this to develop a modern Iranian national and cultural identity through their art. Yet, he talks about the excessive influence of Western art on modern Iranian art, caused by lack of knowledge of their national tradition. Ziapour believed that Iranian art had indeed been the inspiration for some modern Western art, and that before Europeans invented those art movements, Iranian artists had, so to say, been there before them. Ziapour was quite convinced of this pre-existence of elements of traditional Persian painting being not just antecedents of, but also influences upon, later Western art techniques and stylistic devices:

The cubist and surrealist imagery of Iranian painters in the school of miniature painting has been the best evidence for Iran’s artistic legacy before the work of the Europeans began.

Here Ziapour is saying that there are traces of these modern movements to be found in the art of pre-modern Iran. Although Ziapour insists that they did not have political aims, but wanted solely to enlighten people on the art of the day, he was interrogated by the government as to why he was bringing “cubism” to Iran, and he was subsequently suspected of being a communist sympathizer or Communist Party member. In fact the association between cubism and Communism was known in Iran, and was alluded to in Panje Khorus. Ziapour’s attitude was that the Government and society were merely ignorant. According to him the only groups they were fighting against were 1) the politicians who thought the art should be produced for people and 2) the naturalists and Kamal-al-Molk’s pupils and fans.

Ziapour wrote a number of articles for Khorus Jangi 1, none of which have been translated into English, all in a style of writing that is challenging even to the native speaker-translator: they are badly punctuated, idiosyncratic in spelling, old-fashioned in style, and devoid of all references. In the first issue of Khorus Jangi 1, Ziapour, who was known as a cubist painter, wrote about cubism, but although he did so from an avowedly surrealist point of view, he is not uncritical of it:

From the surrealist point of view cubism included all the conventions of the old movements, with a few exceptions… …With all its restrictions, the innovations that cubism brought into existence were more in accord with the time and represented the spirit of its artists better than any other movement could express.

In an article in the second issue of Khorus Jangi 1, Ziapour reflects on how art could be improved in Iran, and mildly chastises the self-excusing attitude of those who complain about conditions for the artist in Iran:

These inappropriate complaints arise mainly because… they are unaware that the favorable artistic environment has to be prepared by the artist himself and not by [other] people.

In later articles, he criticizes old-fashioned attitudes and backward-looking views, impressionism and other, older styles, yet at the same time he stresses the value of Iran’s artistic traditions. In issue 5 of Khorus Jangi 1, immediately after a poem by Nima Yushij, in his longest and most controversial article, Ziapour alludes to surrealism and the surrealists. Unfortunately, because of his lack of referencing, it is not clear to what period of surrealism in Europe he is referring:

Surrealism, after a series of weak manifestations that happened in unfortunate times, could not establish a firm foundation. But occasional manifestations sowed their seeds so that it could have relatively more success in its later manifestation.

Ziapour was influenced by his French painting teacher, André Lhote, who had been critical of the surrealists and had admired the artists of the previous era. Lhote believed that the better survival of artistic influences of Van Gogh and his era would have much improved and benefitted the new art, surrealism or anything else. Ziapour quotes Lhote as saying that the surrealist paintings are pleasing only to the few, not to the many, are full of falsehood and melancholy, and “speak mostly about terrifying nightmares.” Lhote concedes, says Ziapour, that “all masterpieces are mixed with some sort of falsehood and exaggeration,” but he also questions thus:

‘why cannot an artist invent a lie that is pleasing to a greater number of people? Why cannot he invent lies in a way that is not disgusting and unacceptable?’ … If we go back to the masterpieces, we can see that the best, most pleasant exaggerations and lies can be easily accepted as existing in such masterpieces.’

Ziapour reports this not in order to condone Lhote’s disapproving views on the surrealists, and responds to such remarks and to other critics of the surrealists, defending them:

If the surrealists had come up with another kind of falsehood, out of the myriad possible falsehoods, which might have pleased the Lhotes of this world, would not someone like Lhote then chide them that there are thousands of other falsehoods that would be even more pleasing, …so then why didn’t surrealists use them, as their predecessors did? Surely such petulant, nagging objections have always been made against those who take the lead?’

In discussing Breton’s Second Manifesto, Ziapour once again seems to be on the side of surrealists as he celebrates and defends them. According to Ziapour, the surrealists as far as possible rejected the actions and conventions of their predecessors and threw away the “mended wheels” that remained for them in the form of a memento: “Such reactionaries,” and perhaps he has Lhote in mind, “in being conservative and cautious to such an extent, are the enemies of the arts.” Ziapour then asks a series of rhetorical questions in a monologue in the persona of “the surrealist.” The surrealist is clearly Breton, as Ziapour is quoting directly from the words of Breton’s First Manifesto:

Let us not mince words: the marvellous is always beautiful, anything marvellous is beautiful, in fact only the marvellous is beautiful.

Ziapour says (with a little Persian poetic license and expansion):

The surrealist says the fine arts should be the instrument of pleasure which is one of the essential necessities, and particularly it should become the motivation of a marvel, a new marvel, because it is the marvellous that is beautiful. This marvellous in any kind and any form is beautiful. There is never any marvel which is not beautiful. When a little breeze of a marvel arrives it is enough to fill a breath of fresh air and refresh a soul.

This article is the first text written by an Iranian that attempts to express how the surrealist thinks and what surrealism is about, but now it is time to move on to the central piece of evidence of this discussion, namely the manifesto of the Khorus Jangi.

The “Slaughterer of the Nightingale” Manifesto of Khorus Jangi 2

The second series of the magazine Khorus Jangi had a more unconventional format from that of the first series, was more controversial and, according to the claims of the writers, it was intended to make its readers curious about and amazed by what was written. Gholamhossein Gharib, one of the members of the group who had survived the transition from the first to the second series, and a principal author of the Manifesto, states:

in an environment alienated from art, this behavior, of the artist’s escaping from public trivialization and mockery, is unavoidable.

They were influenced by the teachings of the surrealists and denied art for the sake of any kind of social improvement. Gharib, in an article entitled “The Unconscious in Literature,” writes:

At the time of writing we should plunge into the depths of ourselves and avoid mental control and let our minds function freely in its mechanical activity and let wondrous images continue to emerge.

He was perhaps the first to talk about surrealist techniques such as automatic writing. Gharib’s stories were much inspired by the writings of Hedayat and were written in an epic style combining poetry and prose. They are inspired folkloric stories with a surrealist atmosphere: according to him all his fantasy is expressed freely and with no regard to the rules and conventions of art and everyday life. Gharib, Irani and Shirvani are named as the authors of the manifesto “Slaughterer of the Nightingale”: it is a title that is perhaps lost on those who are unfamiliar with Persian poetic tropes: the nightingale stands for the romantic tradition of Persian classical poetry, the symbol of the tragically love-stricken “lover who lives only to adore the rose.” The nightingale is therefore an iconic symbol of something sublime from the past, yet which has become banal in the present. Breton referred to such a thing:

The marvellous is not the same in every period of history: it partakes in some obscure way of a sort of general revelation only the fragments of which come down to us: they are the romantic ruins, the modern mannequin, or any other symbol capable of affecting the human sensibility for a period of time.

The nightingale was just such a Persian “romantic ruin” and Iranian “modern mannequin”. The text of the Khorus Jangi 2 Manifesto “The Slaughterer of the Nightingale” is given below in an English translation by the present writer:

1. The art of Khorus Jangi is the art of the living. This screeching will silence all the voices who try to wail at the grave of the old art.

2. We have begun, in the name of the dawn of a new artistic period, our brutal fight against all the old artistic traditions and rules.

3. The new artists are the children of time, and the right of artistic life belongs only to its pioneers.

4. The first step of any new movement is followed by the smashing of the old idols.

5. We condemn to oblivion those who worship the past in all kinds of art: theatre, painting, the novel, poetry, music, sculpture, and we smash the old idols and parasitic (flesh-eating) imitators.

6. The new art that considers intimacy with the inner self as the pathway to artistic creation, has within itself all the verve and leaping of life and cannot be separated from it.

7. The new art moves over the graveyard of idols and ill-fated imitators in order to destroy the chain of traditions, and to reinforce the freedom of expression of emotion.

8. The new art tears apart all the old bonds and announces the new as the location of beauty.

9. The existence of art is dynamic and progressive. The only artists who are alive are those whose ideas are reinforced by the new knowledge.

10. The new art is inconsistent with all the claims of those who support art for society, art for art, art for whatever.

11. For the progress of the new art in Iran it is necessary that all the groups that are in favor of the old art must be abolished.

12. Creators of artworks should be informed that the Khorus Jangi artists will fight the dissemination of obsolete and trivial works in the most extreme way.

13. Death to all fools!

This text shares many characteristics with other manifestoes of avant-garde movements. Several types of language typical of such manifestoes occur in various combinations. To begin with, there is a predominance of romanticized, poetic idealization :“wail[ing] at the grave of the old art” #1; “dawn of a new artistic period” #2; “the children of time”, “pioneers” #3; “the verve and leaping of life” #6. Another dominant style is angry, heroic, violent, revolutionary language: “brutal fight” #2; “smashing” #4,5; “condemn to oblivion” #5; “chains” #7; “freedom” #7; “bonds” #8. Sub-themes of the manifesto are from religion: “worship #5 of idols” #5, and #7, an evangelistic proclamation of “the new location of beauty” #8; “new knowledge” #9. He also refers to death and morbidity: “grave” #1; “graveyard” #7; “parasitic, flesh-eating imitators” #5. Lastly, there is cursing, dehumanizing and threatening language typical of revolutionary slogans: “Death to all fools!”

The characteristics of avant-garde publications and their manifestoes have been identified by Renato Poggioli in his study of the theoretical basis of the avant-garde. In brief they are:

…activism, or the spirit of adventure; agonism, or the spirit of sacrifice; futurism, or the present subordinated to the future; unpopularity and fashion, or the continual oscillation of old and new; finally, alienation as seen especially in its cultural, aesthetic, and stylistic connections.

These culminate in what Poggioli sees as one of the primary characteristics of avant-gardism, i.e. “experimentalism”. All six are emphatically articulated in the Khorus Jangi manifesto, as well as the seventh which Poggioli had previously mentioned as a sine qua non of such publications, i.e. their non-commercialism, and hence their short lives. Poggioli also accounts for a contradictory tone which is clearly present in the Khorus Jangi manifesto, which results from a paradox of the disparagement and encouragement that sit together in such manifestos:

it works directly, as an emotional leavening, on the mentality of the artist in our time, making him assume arbitrary and paradoxical positions in the face of his own work. Thus it is seldom expressed in critical theory, but often lyrically, as a poetic confession.

The only element in the manifesto which has a surrealist ring to it, apart from its vivid title and the group’s identification with surrealism, is article 6, which appears to address the unconscious, bringing the psychological depth of the artist to the fore. This particular psychological, quasi-mystical element does not feature in Poggioli’s checklist of concepts that characterize avant-garde movements, but it is easily reconciled with many surrealist statements of artistic intent and accords with much that is familiar in Persian poetry and culture generally.

However strident and forward-looking the words were, they did not result in surrealist images in actual graphic depiction, i.e. in paintings in the journals. The only manifestation in graphic art was that of the modernist artist, Hossein Kazemi (1924-1996), who was Ziapour’s contemporary and peer. Kazemi, had moved from figurative painting to abstract design, but his Two Figures, painted in the late 1940’s was inspired by Hedayat’s Blind Owl. Yet, ironically, there is no image extant of this painting: other pictures of this artist that survive seem to represent the theme of duality, but they are not surrealist paintings. The first ever recorded surrealist works are those of Jalil Ziapour, the artist of the image Khorus Jangi, in 1959, namely the painting, “Hope” (“Omid”), and a drawing, “Inner Pain” (“Dard-e Darun”), but again, unfortunately, they have not survived.

Conclusion

In this essay I have tried to substantiate the late flowering of Surrealism in visual art as a matter of art historical fact. After the early spring of surrealist writing of Hedayat, and later that of his followers who contributed to the Khorus Jangi in the early 1950s, it took a decade more for any kind of surrealist paintings to appear. The restriction of public spaces in Tehran for the exhibition of visual art was a factor in this – artists and other critics of society must always struggle for their voice to be heard. The important point is not merely one of available space in Tehran, but rather that Iranian culture was such that what could be tolerated in the written word in one period could not be countenanced at all in visual form at that time. The idea of Hedayat’s painting a work such as The Blind Owl in the 1930s, ’40s or even ’50s in Iran is unthinkable. Even the literary work was unpublishable in unexpurgated form in Iran until the era of Mohammed Reza Shah in the 1950s; but how much later would any graphic realization of its themes and contents have been? Surrealist painting, as distinct from surrealist writing, seems to have been unacceptable until the 1960s, and was still deemed undesirable as a graphic representation – although the ideas behind it were by then in currency. Even with its relatively minimalized accentuation of the carnal, the sexual and eroticism in general, surrealism could not take place on the painter’s canvas in Iran until after a change in the moral climate had swept the West (as late as the 1960s even in Britain and North America) and began to have its impact on Iran. In Iran it was not just modesty and reluctance to unveil the body that delayed modernism in visual art, but also, as discussed above, the conservatism spear-headed by Kamal-al-Molk and those who followed him. The only surrealist artist who had belonged to the Khorus Jangi and the Panje Khorus was Bahman Mohassess, but his work had not taken its mature shape in this period.

In The Blind Owl Sadegh Hedayat wrote within the novella form, i.e. within the protective boundaries of a declared work of fiction. His work itself was a combination of nationalism, surrealism and classicism. Jalil Ziapour, by contrast, in writing about surrealism, in discussing it and exposing it as a subject, was not creating a surrealist work; indeed, he never claimed to be a surrealist artist. What he was doing, for the first time in Iran, in writing about surrealism, was perhaps more dangerous because it exposed the conceptual nature of surrealist ideology, whereas the surrealist literary work itself is deliberately evasive and more difficult to interpret conceptually. Khorus Jangi 2 took this even further and in its manifesto presented critics with ideology “on a plate” so to speak, or at least on its back cover. This complexity of Hedayat’s work had not protected it from expurgation and being banned for many years. Visual art was a step further in this process of manifestation of radical ideas, as it is not a silent, ideologically neutral medium: painting is of course as much a work of thought as the written word: indeed, one of the characteristics of surrealist painting that makes it vulnerable to censorship is that its most striking features is the effect to shock. The juxtaposition of disparate elements, techniques of fictive layering and collage, estrangement and alienation, and above all the distortion and disfigurement of “reality” all symbolize to the viewer discontent with what is and urge the need to transform to something else envisaged, whether that is self or society.

It is debatable how far the legacy of the Khorus Jangi movement accurately conveyed what Hedayat and other surrealist writers had intended. Similarly, what they understood by surrealism may not be what Western art history understands by the term: rather it was what the Khorus Jangi had selected to pass on. By far the clearest indication of what they stood for and what they wanted is seen in the image on the front cover, and the manifesto on the back cover. What lay between the covers still has to be evaluated by posterity.

1See also the recent article by Bavand Behpoor, comparing the Sallākh-e Bolbol manifesto with the Manifesto of the Azad Art Group for the 1976 exhibition Volume and Enviroment II, “Introduction to ‘The Nightingale’s Butcher’ and ‘Volume and Environment II’”, ARTMargins 3.2 (June 2014), 118–128.

2Karim Emami, “Art in Iran, XI: post-Qajar (painting),” in Encyclopaedia Iranica, ed. Ehsan Yarshater, vol. 2 (1986), 641. This article is now available, like all Encyclopaedia Iranica articles, in updated online format at www.iranicaonline.org/, (accessed July 2016).

3Fereshteh Daftari, “Another Modernism: An Iranian Perspective,” in Picturing Iran: Art, Society and Revolution, eds. Shiva Balaghi and Lynn Gumpert (London: I.B. Tauris, 2002), 39-48.

4Emami, “Art in Iran, XI: post-Qajar (painting),”in Yarshater, 640.

5According to Ru’in Pakbaz, “Contemporary Art of Iran,” Tavoos Quarterly 1 (1999), 168.

6See Iraj Afshar, “Some Remarks on the Early History of Photography in Iran,” in Qajar Iran: Political, Social, and Cultural Change, 1800-1925, eds. Edmund Bosworth and Carole Hillenbrand (Costa Mesa, CA: Mazda, 1983), 261-90.

7See Hasan-Ali Vaziri, Kamal al-Molk (Tehran: Hirmand, 1987).

8See Pakbaz, “Contemporary Art of Iran”, 168.

9Daftari, “Another Modernism”, 43.

10See Kishwar Rizvi, “Arthur Upham Pope and the Discourse on Persian Art,” Muqarnas 24 (2007), 55.

11See Daftari, 43.

12SSee e.g. Shahin Saber-Tehrani, ed., The Collection of Art Historical Speeches of the Late Master Jalil Ziapour: The Renaissance of Art (Majmo’e sokhanrāni-hā-ye honari-tahqiqi zendeh-yād ostād Jalil Ziāpur (ronesāns-e honar) (Tehran: TMoCA and Eslimi, 2003). See also Layla D. Diba, “Qajar Photography and Its Relationship to Iranian Art: A Reassessement,” History of Photography 37, no.1 (2013), 59; Fereshteh Daftari and Layla S. Diba, eds., Iran Modern (New York: Asia Society, 2013), 29.

13Partha Mitter, “Interventions: Decentering Modernism: Art History and Avant-garde Art from the Periphery,” Art Bulletin 90.4 (December 2008), 544. He argues for the need to shift the center of gravity from “the originary discourse” to “a more heterogeneous definition of global modernism, incorporating the changes that have taken place in the twentieth century.”

14Mitter, “Interventions.” See also Partha Mitter, The Triumph of Modernism: India’s Artists and the Avant-garde 1922–1947 (London: Reaktion Books, 2007), 8-12.

15See Hassan Mir-Abedini, A Hundred Years of Story Writing in Iran (Sad sāl dāstān nevisi), vol. 1 (Tehran: Cheshmeh, 1998), 192.

16See Golrokh Boroumandi, “Khorus Jangi and the Dawn of the Art of Iran” (“Khorus jangi va sahar-e honar-e irān”), Tandis 162 (Ābān 1388 [November 2009]), 12.

17Shiva Balaghi, , in Balaghi and Gumpert, 31.

18Saber-Tehrani, Majmo’e sokhanrāni-hā, 55.

19Greater Bundahišn 24.28; see B.T. Anklesaria, ed., trans., Zand-ākāsīh, Iranian or Greater Bundahišn (Bombay, 1956).

20Jawišt i Friyān 2.25, cited in Philip G. Kreyenbroek, Sraoša in the Zoroastrian Tradition (Leiden: Brill, 1985), 118.

21Vendidād 18.15, 22-23, cited in Kreyenbroek , Sraoša in the Zoroastrian Tradition, 172.

22Annemarie Schimmel, “Poetry and Calligraphy: Thoughts about their Interaction in Persian Culture,” in Highlights of Persian Art, eds. Richard Ettinghausen and Ehsan Yarshater (Boulder, CO: Westview Press, 1979), 207.

23E.g. as in Rumi, Masnavi III.3339. Mohammad Este‘lami, ed., Masnavi-ye Ma‘navi, 7 Vols. (Tehran: Zavvar, 2000-2001).

24This image has been published in Daftari and Diba, Iran Modern; Balaghi and Gumpert, Picturing Iran.

25I would like to record my gratitude to Professor Mohamad Tavakoli who recently mentioned to me in conversation that he had long ago been reminded of the Khorus Jangi when he had viewed Picasso’s A Rooster (Le coq), and encouraged me to look into this subject, which has resulted in the present article.

26Gertje R. Utley, Picasso: The Communist Years (New Haven and London: Yale University Press, 2000), 60-1.

27Gholamhossein Gharib, in Khorus Jangi 2 (1951), cited in Mir-Abedini, Sad sāl dāstān nevisi, 192.

28Hassan Shirvani et al., Khorus Jangi 1, 1-5 (1950).

29This idea of Ziapour’s being such a “standard-bearer” is not attributable to a precise original source but has been repeated in several secondary sources, e.g., Iran (newspaper), 3533, 5, 26 December 2006, and Ayande-no, 25 December 2006, and also in various online sources, for example Hamshahri, 20 February 2011, hamshahrionline.ir/details/128749. See also Ziapour’s own website, ziapour.com/khoroos-jangi/.

30The main writers of the magazine were Hassan Shirvani (playwright), Jalil Ziapour (painter), Manouchehr Sheibani (poet), and Gholamhossein Gharib (novelist).

31Sheibani had already left the magazine after issue 4 in 1328/1950.

32Bahman Mohasses, ed., Panje Khorus (1953).

33Gholamhossien Gharib et al., Khorus Jangi 2.1-4 (1951).

341925-1973, Hushang Irani is famed as the enfant terrible and pioneer of the New Poetry in Iran, who is remembered as a Dadaist, avant-garde poet, and Sufi with an enthusiasm for Buddhism. After the closure of Khorus Jangi 2, Hushang Irani continued to write in other periodicals such as Apadana.

35Gholamhossein Gharib, in Khorus Jangi 2-3, cited in Mir-Abedini, Sad sāl dāstān nevisi, 194.

36The number 13, believed to be inauspicious in Iran as elsewhere, was a favorite of the numerologically aware Hedayat, and, as in the minds of his followers, signified his flouting of convention.

37See Javad Mojabi, Pioneers of Contemporary Persian Painting: First Generation, trans. Karim Emami (Tehran: Iranian Art Publishing, 1998), 12-13.

38fesāne gasht o kohan shod hadis-e eskandar/ sokhan-e no ār ke no rā halāvati degar ast.

39Alireza Rezaei, “A Conversation with Jalil Ziapour about the Khorus Jangi Movement” (“Goft-o-guyi bā Jalil Ziāpur dar zamine-ye nehzate khorus jangi”), Rastakhiz 625 (Khordād 1356 [June 1977]), 7.

40Mojabi, Pioneers of Contemporary Persian Painting, 12.

41“…the unconditional adoption and promotion of the European civilization, a total submission to Europe, cultural assimilation of habits and customs, of organization, of the sciences and the arts, of European life and its life styles as a whole, with the sole exception of language… Iran has to become Europeanized in appearance and in reality, body and soul, that’s all.” See Kaveh 36 (1920), cited e.g. by Djamshid Behnam, “The Eastern Perception of the West,” in Globalization and Civilizations, ed. Mehdi Mozaffari (London: Routledge, 2002).

42Jalil Ziapour, “Goft-o-gu bā khorus jangi,Ferdowsi (Khordād 1346 [June 1967]), goo.gl/TQDQjf; also in Saber-Tehrani, Majmo’e sokhanrāni-hā, 274-277.

43See Ziapour, “Goft-o-gu bā khorus jangi”. Picasso’s involvement with communism was mentioned in an article by Helen Turner, “Picasso Under Criticism,” trans. Sohrab Sepehri, in Panje Khorus, ed. Bahman Mohassess (30 April 1953), 6. It is true that the only major artist who was influenced by surrealism in this period was Bahman Mohassess (and also his cousin Ardeshir Mohassess) but, as I have argued in the latter chapters of my PhD thesis, a considerable number of artists began to display surrealist tendencies, in different ways, using surrealist styles and incorporating surrealist techniques in the period after the Iranian Revolution.

44See Jalil Ziapour, “The Old Painters of Iran and their Survivors” (“Naqqāshi-e qadim-e irān va bāzmāndegāneshān), Tandis 65 (6 Dey 1384 [27 December 2005]), 6.

45Jalil Ziapour, “Painting” (“Naqqāshi,”) in Khorus Jangi 1, eds. Hassan Shirvani et al, 1(1950), 31; trans. A. Foroutan. All translations of such modern prose literature are by this writer, unless otherwise indicated.

46Ziapour, “Painting,” in Khorus Jangi 1, 2 (1950), 12.

47Ziapour, “Naqqāshi,” in Khorus Jangi 1, 3 and 4 (1950), 4.

48Ziapour, “Naqqāshi,” in Khorus Jangi 1, 5 (1950), 3.

49Ziapour, “Naqqāshi,” in Khorus Jangi 1, 5 (1950), 5.

50Ziapour, “Naqqāshi,” in Khorus Jangi 1, 5 (1950), 4-5.

51Ziapour, “Naqqāshi,” in Khorus Jangi 1, 5 (1950), 10.

52André Breton, Manifestoes of Surrealism, trans. Richard Seaver and Helen Lane (Ann Arbor: University of Michigan Press, 1969), 14.

53yek shegefti, shegefti-ye tāze.

54Ziapour, “Naqqāshi,” in Khorus Jangi 1, 5 (1950), 9.

55Cited in Mir-Abedini, Sad sāl dāstān nevisi, 193.

56Mir-Abedini, Sad sāl dāstān nevisi, 192.

57Mir-Abedini, Sad sāl dāstān nevisi,, 193.

58Persian bolbol, which entered English as ‘bulbul’.

59Breton, Manifestoes of Surrealism, 16.

60Sirus Tahbaz, The Unique Fighting Cock: The Life and Art of Hushang Irani (Tehran: Farzan, 2001), 8.

61Renato Poggioli, The Theory of the Avant-Garde, trans. Gerald Fitzgerald (Cambridge: Harvard University Press, 1968), 131.

62Poggioli, The Theory of the Avant-Garde, 22.

63Poggioli, The Theory of the Avant-Garde, 71.

64See Ehsan Yarshater, “Contemporary Persian Painting,” in Highlights of Persian Art, Ettinghausen and Yarshater, 1979, 368 – however no image of this painting could be found.

65Dard-e daru, Jalil Ziapour’s website, www.ziapour.com/artworks/ (accessed July 2016).

66I.e. in comparison with the situation of surrealism in the West.

67See Aida Foroutan, “Fictive Layering and Inversion in the Surrealist Paintings of Ali-Akbar Sadeghi,” Iranian Studies 49.4 (July 2016), 533-53.

Ali Akbar Dehkhodā: Literary Accomplishments and Religious Reforms of Sur-e Esrafil

Ali Akbar Dehkhodā (1879–1956) a gifted linguist and well-known constitutionalist, is primarily remembered for his extensive Persian language lexicon, Loghatnameh, published in the mid 20th century. In fact, he was a true renaissance man who was well-versed in a number of fields and pioneered a dramatic number of discourses in the early 20th century. Dehkhda was an intellectual with a classical and a Shi‘i Islamic education, a former diplomat, a poet and wordsmith, a social democrat activist, and polemicist, an early advocate of women’s rights, and a journalist with a deadline, among others.

In the early years of the Iranian Constitutional Revolution (1906-11), Dehkhodā began contributing to the weekly social democratic paper Sur-e Esrāfil. He published a series of satirical columns under the title Charand-o Parand and penned a number of editorials. Sur-e Esrāfil refers to the trumpet call of the archangel (Qur’an 18:99; the “last trump” of I Corinthians 15:52, to be sounded on the day of bodily resurrection, when humankinds are to answer for their deeds in this world.

Sur-e Esrāfil began publication in 1907, ten months after the August 1906 revolution. The eight- to ten-page weekly paper was issued on Thursdays (the day before the Friday weekend). As with other popular newspapers of the period, a few hours after it appeared, each issue was sold and resold and the contents shared by thousands of literate, semiliterate, and even illiterate citizens. The masthead of the paper, “Liberty, Equality, and Fraternity,” is an obvious reference to the 1789 French Revolution, though the paper’s ideology was a mix of liberal, populist, and socialist positions.

The borders between Iran and the Caucasus and Central Asia were quite porous in this period and there was a great deal of interaction between the Shi‘i/Azeri speaking population of Iranian Azerbaijan and the region that today includes the republics of Azerbaijan, Georgia, and Armenia. Many, if not all Azeri intellectuals were trilingual. They spoke Azeri, Persian and Russian and often also communicated in Armenian and Georgian languages. There was also a great deal of economic interaction across the border among merchants of cities such as Tabriz, Baku, and Tiflis (Tbilisi) and Iranian peasants who became seasonal workers in the oil fields of Baku.

These ties influenced intellectual and discursive exchanges across the border. Of these the social democratic newspaper Mollā Nasreddin, which had begun publication in Tiflis in 1906, had a significant influence on Sur-e Esrāfil. Crucially, the Russian rulers (since 1800) were nominally committed to supporting the modernist, liberal, and secularist aspirations of the Mollā Nasreddin and its readers, and though their suspicions of Pan-Turkist plots did lead them to censor or close the journal at times. It survived well into the Soviet period. In Iran, the vacillating Qajar establishment, resisting intermittent pressure from European diplomats to liberalize, tried desperately to stop Mollā Nasreddin from crossing the border, and eventually clamped down and silenced the constitutionalists and their loudest voice Sur-e Esrāfil.

Both the editor of Mollā Nasreddin Jalil Mammed-Qolizādeh (d. 1932), and the poet and satirist Ali Akbar Taherzādeh Sāber (d. 1911) knew Persian and belonged to Shi‘i and Azeri-speaking families with deep roots in Iran. Qolizadeh moved to Tabriz after the Bolshevik Revolution, and briefly published Mollā Nasreddin in that city. Sāber had traveled to Iran in his youth. A third member of the editorial staff, Mohammad Sa‘id Ordubādi, a socialist playwright, later joined the Iranian civil war of 1908-1909 and wrote a novel about his experience. So the relationship was extremely close and there were extensive cultural and political exchanges between Mollā Nasreddin and Sur-e Esrāfil as the two bantered back and forth on major issues of the time.

Despite their many common interests and similarities in tactics, Mollā Nasreddin and Sur-e Esrāfil were quite different in several respects. From the outset, the Tbilisi paper was strikingly modern-looking, with its cover and content in both Arabic and Cyrillic scripts, and abounding in color and illustrations. It specialized in humorous cartoons, skillfully drawn and mostly in color, appealing to the illiterate as well as the educated public. Its Tehran counterpart Sur-e Esrāfil was in black-and-while, written in uncompromising lines of Arabic script with only the masthead offering a patch of calligraphy and illustration. Whereas Mollā Nasreddin, written in Turkish, the vernacular and/or literary medium of most of the Ottoman realms, the Caucasus, and Central Asia, became “the satirical journal for the whole Muslim East.”[FN] Sur-e Esrāfil in Persian was more restricted territorially. Persian was still widely read in Afghanistan, India, and Central Asia, and the journal was of great interest to Iranians of all classes, sex, and religion and residents of the South Caucasus familiar with Persian.

Like Mollā Nasreddin, Sur-e Esrāfil adopted an uncompromising anticolonialist position and routinely commented on the machinations of Western diplomats in Iran, specifically those of Russia and Great Britain. Sur-e Esrāfil was also critical of the new monarch, Mohammad-Ali Shah (r. 1907–9), who took the reins after the death of his father in January 1907 and immediately began a relentless battle against the new constitutional order. Both journals supported women’s rights, though Mollā Nasreddin was by far more outspoken in this area with its graphic caricatures.

In Iran, Sur-e Esrāfil stood out for initiating a new discourse that combined elements from the French Enlightenment and European social democracy. It freely referenced icons of Western liberalism such as Jean-Jacques Rousseau, and also dabbled in contemporary European discussions on social democracy. Sur-e Esrāfil initiated an epistemological debate on concepts such as knowledge (‘elm) and freedom (āzādi). The paper routinely discussed tenets of social democracy, such as greater respect for the labor and dignity of workers and peasants. It called for the free distribution of crown and waqf (religious endowment) lands and the sale to the peasants who tilled it of land owned by major landowners. Dehkhodā and Sur-e Esrāfil’s other writers called upon the Majlis deputies to set up a national bank that would facilitate such an agenda, by purchasing the land of major landlords and distributing it among the cultivators. The paper also called for an eight-hour workday, free education, and universal suffrage for both men and women.

But the paper reserved by far its harshest criticisms for the clerical establishment, both the lowest-ranking members of the caste of mullas, who were blamed for propagating ignorance and superstition, and those belonging to the highest echelons (mojtaheds), such as Shaykh Fazlollāh Nuri, who had openly sided with the anticonstitutionalist faction.

The literary accomplishments of Sur-e Esrāfil remains highly underestimated to this day. We have tried to remedy this situation by translating Dehkhda’s columns in its entirely into English in a volume that will appear under the title Charand-o Parand (Stuff and Nonsense) in May 2016. This translation hopefully alerts a new generation of scholars of modern Iran to the immense accomplishments of Dehkhodā. Our work should be of interest to both Persian and non-Persian speakers, since we have attempted to explain the many ambiguities of the text, the puns, the allusions, and the myriad historical references that were aimed at an Iranian audience of more than a century ago and are often not appreciated by the contemporary reader.

By drawing parallels between Persian proverbs or folkloric witticisms and the contemporary situation, Dehkhodā broke with the ornate and abstruse style of Persian literature and discussed complicated political issues of the time in an easily accessible language. No one was excused. Not the despotic shah and the royal elite, who lived extravagant lifestyles (“[The Shah on the Warpath],” Sur-e Esrāfil no. 32), nor the clerics who labeled as blasphemy any reform or innovation in the law (“[Religion for the Elite, Religion for the Masses],” no. 14), nor the simple peasants and illiterate mothers who, despite a lot little better than slavery, perpetuated the superstitions and acquiesced in the injustices that reinforced their bondage (“Reply to Letter,” no. 11; “Reply from the Newspaper,” no. 13).

Primarily because of the popularity of the Charand-o Parand columns, Sur-e Esrāfil became a harbinger of modern journalism in Iran. At this time, Revue du monde musulman translated some of the essays into French and called it “the most literary, the best written, the best composed, and the most vehement of the newspapers that appear in Iran today.”4 Edward Granville (“E. G”) Browne, the Cambridge scholar of Persian and vociferous supporter of the Constitutional Revolution, called Charand-o Parand “the best specimen of literary satire in Persian,” and published his English translations of five extracts (from Sur-e Esrāfil nos. 1, 2, 4. 17 and 24) in his Literary History and Press and Poetry of Modern Persia. These accolades continued decades after the demise of the paper. Sorour Soroudi wrote that classical Persian literature had provided few examples of social satire, and when it did their scope was limited. In contrast, Dehkhodā’s satirical columns “form a turning point in the literary history of Iran in both their content and style.” Likewise, Touraj Atabaki wrote recently that Sur-e Esrāfil was the first Iranian newspaper to understand the dual meaning of modernity, “self-determination of the individual and critical thinking.” Several critics have expressed the view that Dehkhodā’s prose works form a bridge between journalism and the modern short story in Persian.

Challenges in Translation

The phrase charand-o parand has a range of meanings, from the neutral or condescending “(idle) chit-chat, prattle” to the skeptical, dismissive, or indignant “bull, balderdash, stuff and nonsense.” Etymologically, it derives from the Persian participles for “grazing” and “flying”; Steingass’s Persian–English Dictionary of 1892 glosses it only as “beasts and birds,” which—coincidentally or not—brings to mind the English phrase “cock and bull” or the American “horsefeathers.”

Browne’s translation of the title, “charivari,” boldly goes beyond dictionary synonyms to between-the-lines interpretation. His word is originally the French expression (in US English, “shivaree”) for a noisy folk ritual of late medieval to early modern times, in which a community expressed its disapproval of an inappropriate marriage or other social infraction with satirical songs and jests. Le Charivari was the apt title of a Paris satirical newspaper famous for its political cartoons (1832–1937), and the English humorous weekly Punch appeared in 1841 with the subtitle “The London Charivari.” Quite consciously, Sur-e Esrāfil and its impertinent “prattle” declared themselves the scions of a venerable line of middle-class troublemakers.

Cultural differences are of course the chief source of problems and misjudgments in a translation. And when cultural norms or shibboleths are themselves the target of satire, the translator (or the reader) is virtually predestined to lose, or at least blunt, the point of the barb. An instance here is the stock Persian phrase din raft, “religion has gone (away),” as repeated by Muslims at numerous junctures where conventional morality is flouted in the story told by the country boy Āzād Khan Kerendi in Sur-e Esrāfil no. 6. At the time of the Constitutional Revolution, conservatives also used the expression to criticize the progressive views of their opponents. The English cultural equivalent of this universal grouse (and the real meaning of the Persian phrase, unknown to Āzād Khan)—that people are not as honest, kind, modest, reliable, and so on, as they used to be—could be “religion is dead” or (depending on context) “God has forsaken us.” But neither of these translations will work in every case, for several reasons. First, the base meaning of raft is “went, has gone (away), disappeared”: contextual connotations such as “died, is dead” or “(has) left, deserted (us)” will sometimes ring false. Uppermost in the context of the story is that religion (din) for Āzād Khan is a mysterious something that his sketchy schooling has taught him he must possess in order not to end up in hell. His naïve accounts of half-understood experiences as a waif astray in the city (into which Dehkhodā, of course, injects clues to corruption and scandals that were obvious to his readers) convince the boy that “religion” must be one of a succession of material, financial, or sexual advantages that he and others have missed out on. Raft in these cases cannot always reasonably connote “died” or “left (of its own volition),” and the mysterious “religion” cannot be glossed by the familiar term “God.” In this dilemma, a quasi-literal rather than an idiomatic rendition of the lament seems the only workable one.

This miniature first-person bildungsroman is perhaps Dehkhodā’s most daring departure from verisimilitude among the many elastic near-fantasies in the Charand-o Parand narratives; at least so it might appear in translation. The polysemy of the verb raft, “has gone; disappeared; deserted (us); is dead,” in the author’s cannily manipulated scenarios, is the primary reason for this. Suffice it here to note that the naïve young Kerendi, or Candide, makes his mystified way after a perfunctory religious “education” through a selfish and corrupt society where “religion” (din, an unidentifiable object which he has been told is essential for his salvation) eludes him, as it seems to elude so many others. At least he is a sufficiently modern creation to send his cri de coeur to a newspaper, where his correspondent—perhaps feeling obliged to heed the censor—is sympathetic but enigmatic. Below we provide excerpts from this column:

People, for God’s sake help me! Newspaperman, for fear of the dawn of doomsday write to me, a Kurdish country boy, a response to my question!

My name is Āzād Khan Kerendi. My father fled with me from the oppression of Hosayn Khan Qal’eh-zanjiri in Kerend [a district in Kermanshah province, in the west of Iran] to Tehran, and he died there. I was a child; I went to stay as a houseboy with an ākhund who taught elementary school, and whenever I was free I sat in with his students. The ākhund saw that I was eager to learn and taught me to read. I became a mulla.

It was written in the book that you had to have religion; anyone who didn’t would go to hell. I asked the ākhund what religion was. He told me it was Islam. I asked him what “Islam” meant. He said a few words, which I memorized; he said that this was the religion of Islam.

Then I grew up. The ākhund told me, You’re no use to me anymore. I need a houseboy at home that my wife needn’t veil herself in front of. You’re a grown man; go away! So I left the ākhund’s home and went begging. Another ākhund told me to go the house of the emām-jom‘eh, the leader of the Friday prayer: he would feed me and give me some money.

It seems that [the Mojtahed] Mirza Hasan Āshtiyāni had taken the endowment of the Marvi School from the emām-jom‘eh and was now feeding those who came to his house and also paid them some cash.

When I got to the emām-jom‘eh’s house I saw a crowd of people in the courtyard. They were all lamenting, “Religion has deserted us!” I was at a loss to understand how religion could have left. I remembered the words that the teacher-ākhund had said to me and wondered if maybe he didn’t know that religion is actually the endowment fund. . . .

Not long after, Mirza Hasan died. His son took over the Marvi School. One day about that time I was at the Shah Abd al-Azim shrine when a crowd of divinity students arrived, crying, “Religion is no more!” Later I found out that Sālār al-Dowleh had summoned the coffee shop lad Ahmad Qahvechi to Arabistan [Khuzistān], and Mirza Hasan’s son had sent the students to Shah Abd al-Azim to turn him back. So now I thought that Ahmad Qahvechi was religion. As it happened, when I saw Ahmad I fell for him. I told myself the students must be right, but I could never have him. This [handsome] boy would have cost me a fortune. I was a beggar. On top of that, how could a boy who was the object of a feud between Sālār al-Dowleh and Mirza Hasan’s son ever be mine? I saw that I was bound to go hell, since I had no way of getting religion.

After that I became an errand boy for a dealer in secondhand goods. He had a very pretty daughter and had made a temporary marriage [sigheh] with a pretty girl. Khadijeh the singer charmed his temporary wife, who left the dealer for Ayn al-Dowleh. The dealer had also arranged the marriage of his daughter to a sayyid whose brother was a mojtahed[ranking cleric], but later the girl was abducted from her husband’s house. The dealer lamented that religion had forsaken him, though I couldn’t figure out which girl he meant. Whichever one it was, I reckoned religion was a good thing! Since I despaired of ever getting it for myself, I resigned myself to hell and gave up hankering after religion. . . .

Anyway, I’m at a complete loss to fathom which of all these is meant by “religion.” Is it what the teacher-ākhund told me? Or the funds of pious endowments? Or the beautiful Ahmad Qahvechi, the coffee shop lad? Or the broker’s sigheh and his daughter? . . . . Or something else? For God’s sake, and for fear of the dawn of doomsday, tell me, because I’m terrified of going to hell!

The Beggar Gholām Āzād Khan Ali-Allāhi

As seen from the excerpt above, by far the paper’s harshest criticisms were reserved for the clerical establishment. Those from the lowest ranking members of the caste of mullā, who were blamed for propagating ignorance and superstition, and those belonging to the highest echelons such as mojtaheds and emām-jom‘ehs were equally blamed for misleading ordinary people.

A similar theme appears in a column titled Qandarun. This column—continued in the next issue of Sur-e Esrāfil but lacking the promised third episode in subsequent issues—differs substantially from all other Charand-o Parand items in being less diffuse and more focused and having in every way the makings of a serialized short story or novella. Social criticism—of the ulama and the situation of women—is still firmly lodged in the subtext, and the authorial voice-over begins and punctuates the tale at intervals. The life of Hajii Abbās to date is seen in flashback, a retrospective reverie triggered at the end of the first episode by the sight of the hajji’s attractive neighbor Roqiyeh.

Everybody knows that among us, calling a woman by her own name is wrong. Not just a little wrong, but egregiously wrong. Actually, what’s the point of a man calling his wife by her name? Until she has children, he says, Hey! And when she has children, he uses the child’s name to call her, as for example: Abul! Fāti! Abu! Roqi! and so on. The wife answers, Uh-huh! Then the man says his piece, and that’s it. Otherwise, to call a wife by name is plain wrong.

In the month of the sacrifice [Dhu’l-Hijja] last year, on a Thursday, Hajji Mulla Abbās came home around noon after several nights spent away. At the doorway he coughed twice, said once, Yā Allāh, and called, Sādeq!

His wife came bustling from the brazier, on which she was roasting indigo leaves for eyeliner, toward the hallway, and the neighbor women in the courtyard, two of whom were applying eyeliner in their indoor clothes [a pleated overskirt over pantaloons] while a third combed her hair in the sun, ran into their rooms. But one of them, at the moment when Hajji Mulla Abbās entered, tripped and fell flat on the ground, and her short jacket (as all Muslims have seen happen) was forced over the top of her skirt and rode up as far as her shoulder blades. She cried out, Woe! Shame on me! A strange man has seen me undressed! Woe! Oh God, I want to die! And as fast as she could she got up and, clutching a corner of her headscarf tightly over her face, rushed into her room. The hajji’s wife meanwhile laughed out loud and said, It doesn’t matter, Roqiyeh! Hajji is your brother, in this world and the next.

Hajji Mulla Abbās gave his wife the two loaves that he held in his right arm and the piece of sesame halva wrapped in blue paper clutched in his left hand. They both went into their room, though Hajji Mulla Abbās’s eyes were still fixed on Roqiyeh’s room.

Hajji Mulla Abbās was originally from Kand, a landless peasant. Up until the year of the last glanders outbreak he had eked out a living with his late father as a muleteer, hiring out the few donkeys they owned to the villagers. When his father caught glanders and died, that was the end of them as a family; he sold the donkeys and came to Tehran to work as a tradesman. For a few days in Tehran he sold sieves from Istanbul, fans for keeping braziers alight, and pajama drawstrings and at night went to the mosque of the Yunos Khan madrasa to sleep. His merchandizing did not prosper, what with the high cost of living in Tehran and his own profligate leanings. For instance, somehow or other he had to have a chelow kebab once a week, and on the other days two sangak loaves and a one-abbāsi pot of soup hardly sufficed him.

Finally, one Friday afternoon he went into the courtyard of the madrasa to take a nap and happened to see some unexpected things that set him thinking. So he went to see one of the ākhunds and got him to spill the beans by asking, That woman who was just here—was she your wife?

The ākhund said, Muslim, what would I want with a wife? With all these women hanging around Tehran, what would I need a wife for?

Abbās understood all that he needed to and without any shyness asked about the rates. The cleric told him, Five shāhis, ten shāhis, and if she’s very young, one qerān tops.

Abbās heaved a sigh and said, You ākhunds have it made.

The cleric asked, What’s the matter, don’t you have a place to live?

No, Abbās told him.

Do you have any money? asked the cleric.

Yeah, said Abbās hesitantly.

OK, said the cleric. Since you’re a stranger here, my cell is your home. Friday and Saturday are my days off, when some postmenopausal women hoping for marriage, sometimes widows, and young virgins too, come around; you can come—I am at your disposal.

Abbās thanked the cleric and thereafter submitted more or less to his will, and bit by bit the money from the sale of his donkeys was running out.

One day he asked the ākhund, I wish I could become a theology student.

No problem, the latter replied. You can read, can’t you?

Of course, replied Abbās. I learned a little bit of reading in the village because my father forced me to. I can read Yā Sin and Al-Rahmān and Yusabbah very well.

Very good, that’s enough, said the cleric. Immediately he brought out an old outfit of his own and a tattered turban, saying, The cost of these is two tumans—I’ll give them to you on credit; pay me when you have the money.

And indeed, in a few minutes Abbās was a full-fledged ākhund, quite delighted at the way he looked. Starting the next day, he attended the course on exegesis taught by the madrasa’s mojtahed and was allocated a half cell and a one-tuman monthly stipend plus two qerāns and five shāhis for lamp oil. Six months later, Ākhund Mulla Abbās was participating everywhere in the commemorative prayer gatherings held at annual and forty-day intervals, banquets, and rowzeh-khwānis. He also read the prayers at funerals and performed, on commission, proxy fasts and prayers and the recitation of the whole Qur’an during special periods. From his contact with the other students he learned to thicken the Arabic consonants, overdoing it so as to pronounce the ordinary consonants like the emphatic and guttural one; then he presided as Qur’an reader in the [major] mourning rituals.

But the real rise of Āqā Shaykh began when he heard that the mojtahed of the madrasa was appropriating half of the waqf revenues for himself, contrary to the will of the donor and indeed in contravention of the regulations governing pious endowments. So he gradually started to mutter insinuations and then openly to defy the teacher, and one by one the other students joined in. The mojtahed realized he would have to buy off the ringleader of the rebellion, who was Mr. Mulla Abbās. Accordingly he gave the ākhund a three-hundred-tuman stipend out of the tithe paid by one of the neighborhood magnates, in order to make the hajj; Mulla Abbās took the cash and set off for Mecca. He made sure, of course, to beg at least two-thirds of his expenses for the journey from his fellow-pilgrims.

When the ākhund retuned from Mecca, with just those liras he had earned by conducting rowzeh-khwānis for Iranian merchants resident in Istanbul and Egypt, he had left, all expenses paid, 225 tumans. He went straight to his old madrasa, but the mojtahed—ostensibly to comply with the waqf regulations; in reality to get rid of that nuisance Hajji Mulla Abbās—had given his half cell to somebody else. He made a fuss and expostulated, and might have been able to get his room back somehow, but his heart wasn’t in it. Because now Hajji Mulla Abbās was rich, a man of some consequence. It was time for Hajji Āqā to get married and settle down in a house of his own with a life of his own. How long was he supposed to squat in a corner of a madrasa waiting for Thursdays and Fridays? Hajji Āqā decided to get married and asked all his friends and acquaintances, if they came upon an attractive and well-to-do virgin, to let him know.

One day a local grocer informed Hajji Āqā that there was an orphan girl on his street whose father had been a merchant, and though young, she was of a noble family and, so far as he had heard, pretty; it seemed to be not a bad match. Hajji Āqā followed up on this, and he brought home a girl of eleven, with a dowry of five hundred tumans. This was that same Sādeq whose maiden name was Fātemeh and who was now known by the name of the son she had borne to Hajji Āqā. . . .

Dehkhodā was arguably the founder of modern Persian prose fiction and satire. Not only in language, where his fluid semi-colloquial style and transcribed reproduction of everyday speech, and apt use of proverbs, catchphrases, and folklore anticipated better-known writers (Mohammad-Ali Jamālzādeh by more than ten years, Sādeq Hedāyat by twenty); but also in satirical technique and subject matter. His unfinished story “Gum” (Qandarun) is a tantalizing glimpse of the full-length fiction he might have produced. (Indeed, it may have been intended as a bid to break free of the stigma of journalism for the more prestigious category of a writer of serious literature.)

As we saw in excerpt above, the opening episode begins, and ends, with a pointed jab at the etiquette of a man’s not addressing even his own wife by name—not even by her title of “wife,” but one step removed, by the name of her (or rather, his) son. This indirection is not limited to Iran, or even other Muslim countries, but occurs also in some English-speaking societies (“Muvver!” in the stereotyped Cockney’s summons to his wife). Generally seen as a euphemism in the cause of public modesty, it is in effect an overt denial of a woman’s identity and autonomy.

Interestingly, inappropriate use of a wife’s name springs the plot in Hedāyat’s short story “Hajji Morād” (1930), The protagonist, a bazaar shopkeeper who had inherited his title from his father without having made the pilgrimage to Mecca, is nevertheless respected in his milieu and proud of himself. On his way home one evening he muses over the good and bad points of his wife, settling on the bad ones (her acid tongue—for which he beats her—and her scorn for his fake title), working himself up into a quiet rage and resolving to beat her when he gets home. Suddenly he sees what he takes to be his wife (recognizable by the white trim of her chādor), evidently outdoors without his permission and now passing him without an acknowledgment. Seeing red, he calls her by name: “Shahrbānu!” The woman rounds on him for his impertinence and threatens to call the police. Convincing himself that she has disguised her voice (a trick of hers, as he claims to himself, and to the onlookers), he slaps her. Of course she turns out not to be his wife, and the police—oh so politely, but to his mortification and humiliation—fine and publicly flog him.

Hajji Mulla Abbās, the semi-literate ex-seminarian in “Qandarun,” is a genuine hājji (having blackmailed his teacher into giving him a stipend to make the pilgrimage), and has climbed the pecuniary and social ladder by small-time religious transactions rather than commercial steps. He tolerates his wife with a contempt similar to that of Hajji Morād, but we are not privileged to witness the results of this (if any). Hedāyat’s other fictional hajji, the anti-hero of his later and well-known novella, “Hajji Āqā” (1945), is another fake—a devious bazaar-raised businessman whose wealth and connections make him a sought-after player in political circles of World War II Iran. Here the overriding vice on display is hypocrisy, which Charand-o Parand columns also pillory constantly in the actions of real persons.

Religion, and in particular Imami Shi‘ism, in the form of ignorant and hypocritical mullas, and patriarchal prejudice and primitive superstitions promoted to the status of divine laws, provide a frequent target for both of these satirists. Hedāyat’s “Alaviyeh Khanom,” “Talab-e Āmorzesh,” and “Mohallel” echo many of the abuses highlighted by Dehkhodā in his short, fictional “letters to the editor” and domestic dramas that populate the Charand-o Parand columns. In both, women are the most frequent victims of lower-rank clerics, their own superstitions, or respected members of society with pious labels. The hajji in particular seems to have become a stock character in early modern fiction, portrayed as “fanatical, conservative, and stingy” and representing “a social force inhibiting progress” by Jamālzādeh, Sādeq Chubak, Iraj Pezeshkzād, and Ja’far Shahribāf, as well as Hedāyat and Dehkhodā.

Dehkhodā as Religious Reformer

The columns cited above might give the impression that Dehkhodā was not just anti-clerical but anti-religious. In fact, Dehkhodā was equally committed to reforming Islam. He wrote a series of editorials (Sur-e Esrāfil, Nos. 12 through 16) that called for the establishment of a rationalist Islam based primarily on the Qur’an and the legacies of early Islam. These editorials wove a new narrative about the history of humanity, where Dehkhodā referenced the Qur’an and prophetic hadiths, ignoring most other Shi‘i sources. Indeed, except for the figure of Ali, other Imams or Shi‘i hadiths were rarely referred to.

Sur-e Esrāfil’s criticism of the religious establishment centered on the argument that popular and ritualistic Shi‘ism, which focused on veneration of the Imams, was anathema to both early Islamic principles and the requirements of a modern rational religion. In their rituals, Shi‘i believers prayed to the Imams and offered them sacrifices so that the Imams might intercede on their behalf, grant their wishes in this world, and secure them salvation in the next. In a new interpretation of Qur’anic verses on tawhid and shirk, Dehkhodā criticized the notion of intercession and the rituals that facilitated them as a form of shirk.

He also offered a dramatic reinterpretation of the concept of khātamiyat” the notion that the Prophet Mohammad was the Seal of the Prophets. The ulama had maintained that humanity had reached its highest degree of perfection with Islam and the task of the mojtaheds was simply to safeguard this knowledge. Dehkhodā challenged this interpretation. With Islam, he said, human beings had achieved the stage of ensāniyat and gained the potential to decide important matters of life on their own. There was no limit to human progress. No one could predict when human beings might reach a state of perfection. No “mojtahed,” “governor,” or “doctor” could predict such a time. This statement was not “injurious to our Muslim religion.” It only harmed “those who had convinced others that they had reached the state of perfection—that no one else was worthy of such a high rank and dignity” in the universe.

This new rational discourse attempted to bridge the divide between the Shi’i and Sunni worlds. Dehkhodā proceeded to argue that early Islam had a constitutional form of government and that after the Rāshidun Caliphate (the first four caliphs of Islam) the practice was lost to Muslims. By invoking the legacies of all four early Muslim caliphs respectfully and not just Ali, whom Shi‘ites revere as the sole legitimate heir to the Prophet, Dehkhodā was signaling that modern Shi’ism ought to be tolerant of the religious views of Sunnis, Iran’s largest religious sect.

He also established continuity between early Islam and modern (Christian) constitutional forms of government, suggesting that Christianity had only perfected early Islamic principles. Today “we need to borrow terms from Western languages,” where much effort has been exerted to “further” the notion of constitutionalism, and new terms had been borrowed directly from the French such as “politique” “réactionnaire,” or “conservateur,” terms which still had no Persian equivalents. “Politics,” for example, referred to issues pertaining to one’s livelihood and not matters of “Judgment Day or somebody’s religion.” In its efforts to castigate superstitious beliefs, Sur-e Esrāfil was simply following the examples of the Qur’an, while discussing contemporary political issues in Western terms.

In Sur-e Esrāfil No. 16, in an editorial titled “Muslims and Shirk,” Dehkhodā criticized another central tenet of Shi‘ism, the concept of the religious intercession (shafā‘at) of holy figures (such as Shi‘i Imams) or of ritual practices. He linked the very notion of intercession, a central tenant of Shi‘ism, to shirk. He claimed that according to the Qur’an one could appeal to God or Mohammad, but not to anyone else for intercession. To prove his point, he quoted a number of suras from the Qur’an, as he generally did with other arguments. These included Yūnus (Jonah) 10: 3: “Surely, your Lord is Allah, who created the heavens and the earth in six days, then was established on the throne, regulating all things. No intercessor (can plead with him) except by His leave. That is Allah, your Lord; so worship Him.” In addition, Islam approved of only one manner of intercession, i.e., repentance (tawba), by which the believer promised not to engage in the same act again and to observe other requirements. Furthermore, the possibility of repentance was open only to the living and not the dead. The sura Ghāfir (“Forgiver [of sins]”; also called al-Mu’min “The believer”) had warned about Judgment Day, “when the hearts will be choking the throats. The wrong-doers (zālimīn) will have no friend nor intercessor who might be heeded” (40: 19). From these and many other verses where the term shafā‘at appears, Dehkhodā concluded, “appeals to those other than God, in any name or any manner, suggested belief in the power of intercession.” And according to the Qur’an, belief in intercession is tantamount to shirk (polytheism). Finally, in other columns and essays he directed a veiled attack on a third central tenet of Shi‘ism, the belief in the reemergence of the Twelfth Imam as Mahdi on Judgment Day. Thus Dehkhodā was undermining three central pillars of Shi‘ism—the notions of khātamiyat, shafā‘at, and mahdaviyat.

These essays ended after several public attacks on the offices of the newspaper and the temporary closing of the journal. Dehkhodā lamented that he and his colleagues were too frightened to open up this discussion as they had planned and “compare the beliefs of contemporary Muslims with the teachings of early Islam. Since neither was the public ready to hear such things nor had we remained courageous and brave.” Instead he turned to a social democratic discussion of the economy and the nature of work and capitalism in Iran, an apparently safer topic than religious reform.

Dehkhodā and Other Muslim Reformers

How groundbreaking were Dehkhodā’s ideas on religious reform? If we compare Dehkhodā to the Egyptian Muslim reformer Muhammad ‘Abduh (d. 1905), who was roughly his contemporary, we do see some possible overlap. Dehkhodā might have been influenced by ‘Abduh, but again the writings of Dehkhodā are unique in terms of content, style, and the intended audience. In his Risālat al-Tawhid, published in 1897, ‘Abduh wrote about the Qur’an as a logical text, “which spoke to the rational mind and alerted the intelligence” (p. 32). He condemned the rote memorization of religious texts and blind adherence to religious leaders (taqlid), insisting that “Man was not created to be led by a bridle” (p. 127). He also argued that the Qur’an had anticipated the Christian Reformation in ensuring that divine scripture was available for all to read, and even quoted a “western philosopher” to the effect that intellectual awakening came to Europe as a result of increased contact with Islamic culture and scholarship in the sixteenth century (p. 128). ‘Abduh similarly devoted much space to the doctrine of free will and its discussion and limits in the Qur’an (p. 32). Finally, he emphatically denounced the practice of intercession (shafā‘at):

[Through Islam] man’s initiative was released from its captivity to mediators, intercessors, divines, initiates, and all who claimed to be masters of ‘hidden’ cults and pretended to authority over the relations men have with God through their works. These ‘mediators’ set themselves up as disposers of salvation with the power of damnation and bliss. In sum, man’s spirit found freedom from the slavery of deceivers and charlatans (p. 125).

However, we should remember that ‘Abduh was a Sunni Muslim who found an easy scapegoat in non-Muslims and Shi‘i Muslims for the downfall of the Muslim Empire. He maintained that Shi‘ites had caused the first civil war (fitna) in the Muslim community after the death of the third caliph, Uthman, and “exalted Ali and some of his descendants to divine or near-divine status.” (p. 33). ‘Abduh also managed to find a Jewish culprit for this religious transgression, so that he could spare Ali. He pointed to a certain Jewish convert Abdallāh ibn Sabā, who had embraced Islam, and was “an excessive admirer of Ali (whose face God honors)” as the true cause of the fitna. (p. 32).

In contrast, Dehkhodā called for a vision of reform that was non-sectarian vis-à-vis Sunnis and respectful toward non-Muslims. He was far too sophisticated to blame the derailment of early Islam, or the fall of the Muslim Empires, on Sunnis, non-Muslims, or foreigners. His praise of early Islam included the first three Caliphs, also claimed by the Sunnis. Nor did he blame only non-Muslims for Iran’s past or present problems. In revealing the machinations of the Great Powers, he never reduced Western politics to Christianity’s hostility toward Islam, though he was fully cognizant of anti-Muslim prejudices from having lived in the West. Instead, he always looked for native shortcomings when responding to Western adversaries. His various references to recognized minorities of IranــArmenians, Zoroastrians, and Jews – was also always full of compassion, as he insisted on legal equality (mosāvāt) for non-Muslims. The one exception lay in his characterization of the Azali Bābi and Bahā’i communities of Iran. Because conservative clerics routinely accused Sur-e Esrāfil writers of harboring Bābi religious tendencies, and because the paper’s manager Mirza Jahāngir Khan Shirāzi had espoused Bābi sympathies before establishing the paper, Sur-e Esrāfil’s writers found no option but to be prudent in this one arena and simply denied the accusation that they were Bābis.

It seems a pity that these remarkable contributions of Dehkhodā were lost to subsequent generations and not built upon. This includes both his enormous literary breakthrough which preceded the work of Muhammad Ali Jamalzadeh’s Yeki Bud Yeki Nabud (1921) by more than a decade, and that of Sadeq Hedayat (Hajji Morad, by nearly three decades, as well as Dehkhodā’s pioneering discourse on the need for a Rationalist Islam in the Shi‘i world. Was it because these essays were deemed journalistic pieces since they were not published in book form? Did Dehkhodā’s anti-intercessionist stance imply an attack on visits to shrines, a major element of popular Shi‘ism? Or were Dehkhodā’s attempts to bridge the gulf between Enlightenment thought and Islam equated with the Pahlavi era ban on mourning rituals of Muharram and other forms of popular Shi‘ism? What can be stated unequivocally is that Dehkhodā was the founder of a new Rationalist Discourse on Shi‘ism in Iran and his pioneering contribution needs to be recognized.

Times have changed since the twilight of the Qajar dynasty. Seventy years after the Constitutional Revolution, the political upheaval later to be known as the Islamic Revolution inspired a new crop of critical and humorously satirical journals in exile, aimed not at the defeated regime but at its successors; notable was Asghar Āghā in London, edited by Hādi Khorsandi, which (with an online edition) is published still. Today, in Iran as elsewhere, print journalism as a medium for satire has largely given way to the Internet. In addition to blogs, choice television skits and homemade videos (and, of course, poetry), with a critical and mocking message find a discerning audience there. The Islamic government remains just as concerned with this new generation of poets as Mohammad-Ali Shah was with Dehkhodā. The state continues to arrest poets such as Hila Sedighi and Haloo (Mohammad Rezā Ali Payām), an act that only boosts the status of these brave women and men in the public’s eyes.

Submission Guidelines

ایران نامگ فصل‌نامۀ ایران‌شناسی در دانشگاه تورنتو است. این فصل‌نامه مقالات بدیع علمی و پژوهشی‌ای را برای چاپ می‌پذیرد که بر پایۀ معیارهای پژوهشی و ضوابط معمول در رشته‌های گوناگون علوم انسانی و اجتماعی نوشته شده باشند. مقالات دریافتی را دست‌کم سه داور متخصص ارزیابی می‌کنند. مقالاتی برای ارزیابی ارسال می‌شوند که پیش‌تر به هیچ شکل منتشر نشده و بر اساس شیوه‌نامۀایران نامگ تنظیم شده باشند. پس از ارزیابی و پذیرش، مقالات ویرایش و چاپ می‌شوند.

 

ساختار و بیان

از آن جهت که ایران‌شناسی گستره‌ای چندرشته‌ای است و هر رشته‌ای مبانی و روش خاصی دارد،ایران نامگ ساخت و بافت خاصی را برای مقالات پیش نمی‌نهد. با این همه، ایراننامه مقالاتی را می‌پذیرد که به بازگویی یافته‌های موجود در علوم انسانی و اجتماعی نپرداخته باشند.

مقالات ایران نامگ معمولاً با پیشگفتاری دربارۀ اهمیت موضوع آغاز می‌شوند و بر اساس تقسیم‌بندی مطالب متن، با بحث دربارۀ شیوۀ پژوهش و کیفیت منابع ادامه می‌یابند و با چکیدۀ یافته‌ها و نتایج برآمده از پژوهش پایان می‌گیرند. زبان و نحوۀ بیان مطلب هر چه روشن‌تر و ساده‌تر باشد و جمله‌ها هرچه کوتاه‌تر، بهرۀ خواننده از مفاهیم و مطلب نیز آسان‌تر خواهد بود. شورای دبیران ایران نامگ در ویرایش زبانی نوشته آزاد است. اگر نوشته‌ای در نظر داوران نیازمند ویرایش ساختاری و محتوایی باشد، هر تغییر و اصلاحی در این زمینه‌ها موکول به نظر و موافقت نهایی نویسنده خواهد بود.

رسم الخط

رسم‌الخط پذیرفتۀ ایران نامگ همان دستور خط فارسی مصوب فرهنگستان زبان و ادب فارسی است.

 

نشانه‌‌های سجاوندی

در این خصوص اصل بر سادگی و پرهیز از افراط و تفریط است. نشانه‌های سجاوندی (نقطه برای پایان جمله، ویرگول برای جداسازی عبارات و نقطه‌ویرگول برای پیوند دو جملۀ پیوسته و نیز نشانه‌های پرسش و تأکید و دونقطه) فقط در جای مناسب به کار می‌روند. در این میان، استفاده بی‌رویه از ویرگول پسندیده نیست. از یاد نمی‌بریم که ویرگول افتاده بهتر از ویرگول اضافه است.

 

نکتهها

  • از کشیدن خط زیر کلمات یا سیاه کردن آنها برای تأکید پرهیز می‌شود. تأکیدات ضروری در مواقع استثنایی در میان دو نشانۀ ” “ می‌آیند. به این ترتیب، لازم است که هنگام آوردن نقل قول مستقیم همواره تُک ارجاع به شمارۀ صفحۀ دقیق منبع بیاید.
  • اعداد در متن با نشانۀ ریاضی می‌آیند و شماره‌های ترتیبی با حروف.
  • برای یادکرد افراد از آوردن عناوین پرهیز می‌شود و افعال نیز برای احترام به صورت جمع نمی‌آیند.
  • نقل قول‌ها به دو صورت مشخص می‌شوند:
  1. نقل قول‌های کوتاه‌تر از سه سطر بین دو نشانۀ ” “
  2. نقل قول‌های بیشتر از سه سطر با فرورفتگی متن، بدون علایم نقل قول.

در این حالت قبل و بعد از پاراگراف تورفتۀ نقل قول یک سطر خالی می‌آید.

  • پاراگراف‌ها با دندانه شروع نمی‌شوند و بین دو پاراگراف یک سطر خالی می‌ماند.
  • تُک‌های پانوشت‌ها همواره بعد از یکی از علایم سجاوندی می‌آیند و به کلمۀ تأکیدشده، نقل‌ قول یا اسم یا مفهوم آن جمله یا عبارت ارجاع می‌دهند.
  • اسامی ماه‌های فرنگی به تلفظ فرانسه می‌آیند.
  • برای اسامی آشنا در زبان فارسی تلفظ متعارف و برای اسامی دیگر ضبط مبداء مبناست: بودریار (Baudrillard) به جای بودریلارد. در این زمینه، مبنا و ملاک فهرست‌نویسی کتابخانۀ ملی است.
  • نام‌های خاص فقط برای بار نخست به صورت کامل می‌آیند و پس از نام، تاریخ تولد و مرگ در کمانک و از راست به چپ آورده می‌شود: ابوالقاسم فردوسی (329-411ق/941-1020م).
  • ق برای هجری قمری، ش برای هجری شمسی، م برای میلادی و ق‌م برای قبل از میلاد می‌آید. در هر صورت، برای آوردن تاریخ، مبنا آن است که اول تاریخ متعارف‌تر در زمینۀ بحث به قمری یا شمسی و سپس تاریخ میلادی می‌آید و همۀ تاریخ‌ها از راست به چپ مرتب می‌شوند.
  • ح. برای معین کردن دورۀ حکومت، ز. برای تاریخ تولد و م. برای معین کردن تاریخ مرگ فرد می‌آیند.
  • نام‌ها و اصطلاحات لاتین اول بار در مقاله به خط اصلی و پس از برابرنهاد فارسی‌شان در کمانک می‌آیند: گفتمان (discourse).
  • از به کار بردن ”باشیدن“ در معنای ”استن“ یا ”هستن“ پرهیز می‌شود: ”آ از ب کوچک‌تر است،“ نه ”آ از ب کوچک‌تر می‌باشد.“
  • ”ها“ همواره جدا نوشته می‌شود، مگر در آنها و اینها.
  • ”تر“ و”ترین“ همواره جدا نوشته می‌شوند، مگر در مهتر، کهتر، بهتر، کمتر، بیشتر، بهترین، کمترین و بیشترین.
  • اجزای افعال مرکب، تا حد ممکن که موجب بدخوانی نشود، بی‌فاصله می‌آیند: درپی‌داشت، دم‌درکشید، دل‌برکند.

ارجاعات و یادداشتها

نکات، یادداشت‌ها و ارجاعات کتابشناختی و استنادی همه در پانوشت و با قلم متن می‌آیند. شمارۀ ارجاعات در کل مقاله پیایند خواهد بود. شیوه ارجاع‌دهی به شرح زیر است:[1]

در ارجاع نخست، برای کتاب این ترتیب را رعایت می‌کنیم: نام و نام‌خانوادگی نویسنده، عنوان کتاب به قلم ایرانیک، نام مترجم یا ویراستیار (نوبت چاپ؛ محل نشر: ناشر، تاریخ نشر)، شمارۀ جلد، شمارۀ صفحه یا صفحات. در پایان همه ارجاعات نقطه می‌آید. مثلاً

محمد قزوینی، یادداشتهای قزوینی، به‌کوشش ایرج افشار (چاپ 3؛ تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1346)، جلد 1، 7.

در ارجاعات بعد: نام خانوادگی نویسنده، خلاصۀ نام کتاب با قلم ایرانیک، شمارۀ صفحه. مثلاً

قزوینی، یادداشتها، 4.

برای کتاب لاتین در ارجاع نخست

Michael Walzer, The Revolution of the Saints: A Study in the Origins of Radical Politics (Cambridge: Harvard University Press, 1981), 4.

برای ارجاعات بعد

Walzer, The Revolution of the Saints, 4.

برای مقالۀ فارسی یا عربی یا اردو این ترتیب را حفظ می‌کنیم: نام نویسنده،”عنوان مقاله،“ نام نشریه به قلم ایرانیک، دورۀ نشریه، شمارۀ نشریه (تاریخ نشر)، شمارۀ صفحه یا صفحات، نقل از شمارۀ صفحه.

مثلاً

محمدجعفر محجوب، ”هشت‌بهشت و هفت‌پیکر،“ایران نامگ، سال 1، شمارۀ 3 (بهار 1362)، 346-387، نقل از 346.

و در ارجاعات بعدی،

محجوب، ”هشت‌بهشت و هفت‌پیکر،“ 346.

برای ارجاع به مقاله‌ای در یک کتاب:

کامران افشارمهاجر، ”نگاهي به صفحه‌آرايي قرآن‌هاي خطي و كاربرد آن در گرافيك معاصر،“ در ساية طوبي: مجموعة مقالات همايش نخستين دوسالانة بينالمللي نقاشي جهان اسلام، ويراستة حبيب‌الله صادقي (تهران‌: موزة‌ هنرهاي‌ معاصر، 1379)، 47-85، نقل از 47.

و در ارجاعات بعدی،

افشارمهاجر، ”نگاهي به صفحه‌آرايي قرآن‌هاي خطي،“ 47.

برای ارجاع به مقالات لاتین در مجلات

Ervand Abrahamian, “The Crowd in the Persian Revolution,” Iranian Studies, 2:4 (Autumn 1969), 128-150, quote on 131.

و در ارجاعات بعدی،

Abrahamian, “The Crowd,” 131.

برای ارجاع به مقاله‌ای لاتین از یک کتاب

Paul Sprachman, “Persian Satire, Parody and Burlesque: A General Notion of Genre,” in EhsanYarshater (ed.), Persian Literature (New York: Bibliotheca Persica, 1988), 226-248, quote on 226.

و در ارجاعات بعدی،

Sprachman, “Persian Satire,” 226.

پس هرگاه مقاله از کتابی باشد بعد از نام مقاله در فارسی ”در“ و در انگلیسی “in” می‌آید و سپس اطلاعات کتابشناختی مطابق قاعدۀ کتاب نوشته می‌شود.

از کوتاه‌نوشت نام نویسندگاه پرهیز شود (م. ج. محجوب) و نام نویسندگان به صورت کامل نوشته شود: محمدجعفر محجوب.

هر گاه مقاله یا کتاب دو نویسنده داشته باشد، بین نام ایشان ”و“ قرار می‌گیرد. مثلاً

رضا جم و زهرا روزبه، مفاهيم کتابخانۀ دیجیتالی (تهران: صدف، 1381).

هرگاه مقاله یا کتاب چند نویسنده داشته باشد، در اولین‌بار نام و نام خانوادگی همۀ نویسندگان به صورت کامل آورده می‌شود و هر یک، جز آخرین که پیش از آن ”و“ می‌آید، با کاما از هم جدا می‌شوند. در ارجاعات بعدی فقط نام خانوادگی نویسندگان می‌آید. مثلاً

محمدتقی اکبری، احمد رضوانی، محمدتقی منشی طوسی، حسن سلطانی‌فر و احمدنمایی، فرهنگ و اصطلاحات علوم و تمدن اسلامی (مشهد: بنیاد پژوهش‌های آستان قدس رضوی، 1372).

برای منابع اینترنتی آوردن آدرس پایگاه اینترنتی الزامی است که پس از آوردن صورت کتابشناختی می‌آید. مثلاً

محمود بابایی، نشرالكترونيكي، ويراستة علي‌حسين قاسمي (تهران: پژوهشگاه اطلاعات و مدارك علمي ايران، 1382)، در

http://www.irandoc.ac.ir/data/books/E_p/contents.htm

 

تصاویر و جداول

برای تصاویر و جداول منقول از منابع دیگر، که آفریدۀ مؤلف یا مؤلفان مقاله نیستند، لازم است اطلاعات منبع‌شناختی به صورت کامل و مطابق با شیوۀ ارجاع‌دهی ایران نامگ بیاید.

تصاویر مرتبط با هر مقالۀ بایستی به صورت TIFF یا JPG با تراکم 400 تا 600 دی‌پی‌آی (dpi) باشند. لازم است تصاویر به صورت جداگانه ارسال شده، جای دقیق آنها نیز در مقاله، همراه با شمارۀ تصویر، توضیح و اطلاعات منبع‌شناختی، معین شود.

شماره و نام جدول در بالای جدول و منبع در پایین آن می‌آید.

شماره و نام تصویر در پایین تصویر و منبع تصویر به دنبال توضیح آن می‌آید.

از افزودن تصاویری که داده‌ای به متن مقاله نمی‌افزایند و جنبۀ تزیینی دارند خودداری فرمایید.

 

پیشینۀ علمی و دانشگاهی نویسندگان

ارسال فشرده‌ای از پیشینۀ علمی و دانشگاهی نویسندگان به همراه مقاله ضروری است. این پیشینه معمولاً شامل آخرین رتبۀ تحصیلی و سال اخذ آن، پیوستگی دانشگاهی یا سازمانی و برخی از آثار برگزیده و علایق علمی و پژوهشی نویسنده در حد پنج سطر است. آوردن نشانی رایانامۀ‌ نویسنده لازم است. مثلاً

 

احسان یارشاطر (دانش‌آموختۀ دکتری زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران​ و دکتری ایران‌شناسی دانشگاه لندن) صاحب کرسی ایران‌شناسی دانشگاه کلمبیا، بنیادگذار و سرویراستار دانشنامۀ ایرانیکا و مؤسس مرکز ایران‌شناسی نیویورک است. در کنار فعالیت‌های فرهنگی و ادبی فراوان او، می‌باید به تأسیس بنگاه ترجمه و نشر کتاب و نیز نشریۀ راهنمای کتاب اشاره کرد. مجموعه‌های ایران‌شناسی، فهرست کتاب‌های چاپی فارسی و ادبیات خارجی از کارهای عمدۀ او در بنگاه ترجمه و نشر کتاب بوده است. برخی از آثار فراوان او عبارت‌اند از شعر پارسی در نیمۀ دوم قرن پانزدهم میلادی، لهجۀ تاتی جنوبی، ادبیات فارسی و ویرایش 40 جلد ترجمۀ تاریخ طبری و نیز همکاری در تألیف و ویرایش تاریخ ایران کمبریج.

[1] مبنای ارجاع به منابع دیگر همواره جدیدترین ویراست راهنمای آماده ساختن کتاب شیکاگو خواهد بود.

Iran Namag

An Alchemist of Happiness

پنجاه سال تمام با ایرج افشار زندگی کردم یک روز هم نشد که مورد اختلافی پیدا شود. ایرج افشار مثل حقیر رادیو و تلویزیون و ماهواره نداشت و یک دقیقه از عمر خود را صرف این دستگاه ها نکرد. مثل مخلص یک کلمه از سیاست نمی دانست و کارش خواندن کتاب و نویسندگی بود.

The Memorable Iraj Afshar

در اینکه مرگ زنده نام ایرج افشار یک ضایعه بزرگ و به قول طلاب ثُلم های برای امور کتابداری و ایرانشناسی این کشور بود جای هیچ گونه شک و شبهی نیست و هر پندار خلاف آن در نظر کسانی که با کارهای کتابداری و ایرانشناسی و فهرست نگاری سر و کار دارند مکابره ای است با عقل. لذا آنچه در اینجا باید به آن توجه کرد این است آیا ثُلمه، ثلمتی است که به قول معروف “لاکیُسّدُ مُسَدّها شیء” یا آنکه چنین نیست. آنچه به تحلیل عقلی بازگشایی این پرسش می پردازد آنست که “شیء” که فاعل “یَسُدّ” است ارجاع
به زنده یاد افشار شود.

A Mountain Taper on Afshar’s Grave

در جزء صد جورو هزار جور علاقه و ارتباطى كه ميان من و ايرج افشار بود، يكى و مهمتر از همه، علاقه او به كرمان، و بالاتر از آن علاقة من به يزد بود دو سرزمين بيابانى پيوسته به هم كه حيات يكى مرهون پيوند با ديگرى است، اين علاقه حتى مربوط به ايامى پيش از ملاقات من و ايرج افشار میشود، ايامى كه من در كرمان دانش آموز دانشسراى مقدماتى كرمان بودم و ايرج افشار در تهران تحصيل مى كرد و هيچكدام از وجود يكديگر خبرى نداشتيم.

The Ever-lasting Journals of Iraj Afshar

به نظر میرسد اکثری از حرفه ها را باید از نو تعریف کرد. از جمله، نامهایی ست که بر پیآیندهای )روزنامه ها
و مجله ها( مختلف می نهند؛ یعنی آنچه به صورت
کاغذی یا رایانه ای در زمان معین انتشار می یابد و
مخاطبان پرشمار دارد.

The Ferdowsi Millennium: Culture Pruned and an Identity Adorned

جشن هزارۀ فردوسی به مناسبت نهصدمین سال تولد این شاعر بزرگ و ورود به هزارۀ فردوسی در سا
۱۳۱۳ ش. ) ۱۹۳۴ م.( در ایران و سایر کشورهای جهان از جمله اتّحاد جماهیر شوروی، آمریکا، آلمان، انگلستان، فرانسه، ایتالیا، سوئد، و مصر برگزار شد.
فردوسی که به دلیل روایت افسانه های کهن و تاریخ ملی ایران و تلاش برای پرهیز از به کار بردن واژه های عربی در شاهنامه، همواره مورد تقدیر وطن پرستان ایرانی قرار گرفته بود، در دوره پهلوی به دلیل سیاستهای ملی گرایانه این دولت بیش از پیش مورد توجه قرار گرفت‪.‬

Attar and Mystical Madness

صوفیان اهل سکر، گاه در بیخودی و گاه در هشیاری با منطقی هنجارشکن، سخنانی بر زبان رانده، یا رفتاری ازخود نشان داده اند که نامتعارَف و غریب جلوه کرده است. عطار نیز از جمله صوفیانی است که گاه در غیبت حواس و گاه با منطقی عادت شکن، سخنی بر لب آورده که نشان دهندۀ روحی عاصی و طغیانگر است.

Writing Censures in Kerman

از آغاز دعوت سید علیمحمد باب تا زمان حاضر بابیت و بهاییت همواره از جانب اکثریت شیعه اعم از شیخی و متشرعی مردود دانسته شده است. شیخیه به رغم توان عددی، اقتصادی و سیاسی محدودتر نسبت به جریان اکثریت )متشرعی( آغازکنندۀ این راه بودند و مبارزه را در قالب ردیه هایی آغاز کردند که در سالهای بعد سنت غنی برای مبارزۀ دینی، اثبات راست آئینی و نتیجتا طرد این دو اقلیت فراهم کرد.

Female Genital Mutilation in Qeshm

با آنکه گه گاه خبرهایی از ختنه دختران و اجرای این سنّت در ایران، به ویژه در کردستان و جزایر و بنادر خلیج فارس، به گوش می رسد، عموم مردم اطلاع چندانی از این جنایت ندارند، شاید به این دلیل که تا کنون جنسیت کمتر موضوع کتاب های پزشکی قرار گرفته و در مورد زنان فقط پیرامون مجاری تناسلی و رحم و تخمدان، در ارتباط مستقیم با تولید مثل، بحث شده است.

A Spread for Food, A Spread for Love: Food in Iranian Cinema

محمد حسن خان اعتمادالسلطنه، وزیر انطباعات ناصرالدین شاه، در سه شنبه، 7 شوال سنة 1299 ق/ 17 مرداد 1260 در روزنامة خاطرات 1 خود در باب مراسم معروف آشپزان
ناصرالدین شاه چنین می نویسد: خلاصه تفسیر آش از این قرار است: تصور شود
شخصی از جزایر ماله یو یا از اقصی بلاد جنوبی کره تفنناً به بالون سوار شود و باد مخالف بالون او را طرف سمت شمالی کره براند و به ایران آورده بالای کوه البرز هبوط نموده چهار ساعت
از دسته گذشتة روز سه شنبه هفتم شوال 1299 شخص مسافر در بالون یک دفعه در چادری ]که[ خارج عمارت شهرستانک طرف شرقی زده اند ورود نماید و این اوضاع آشپزی و ترتیبات حقه بازی که فراهم آمده است ملاحظه نماید و دوباره با همان بالون نشسته به هوا رود ]و[ باد او را به وطن اصلی خود برساند.

Representation of Space in Contemporary Iranian Cinema

موفقیت در فیل مسازی از دستاوردهای مهم فرهنگ معاصر ایران است؛ تعاملی میان هنرمند و جامعه با استفاده از فناوری پویایی که حاصل ادغام هنرهای مختلف کلامی، تصویری و صوتی است.

Home, Family, and City: The Modernist Narrative of Bahram Bayzai’s Crow and Maybe Some Other Time

تأدیب به ساختاری نیاز دارد که در آن، با زیر نظر قرار دادن افراد، هنجارهای رفتاری تحمیل می شوند. در قرن 18 م شاهد ایجاد گونه هایی از «مشاهده » هستیم که پیش از آن بی سابقه بود. هم زمان با ایجاد فن آوری های کلان مربوط به تلسکوپ، عدسی و تابش نور، و تبدیل شدن آن ها به بحث های کلیدی فیزیک و جهان شناسی، روش هایی نیز برای مشاهده چند لایه و متقاطع و دیدن بدون دیده شدن به وجود آمد و فن آوری ناشناخته نور و دیدن با روش های مطیع سازی و بهره کشی آمیخت تا به تدریج نگرش و دانشی جدید به وجود آید که موضوع آن انسان بود (میشل فوکو، تأدیب و تنبیه: تولد زندان).

Cityscape in the Cinematic Works of Rakhshan Banietemad

موضوع نوشتار حاضر بررسی چگونگی انعکاس نمودهای شهر و شهرنشینی در فیلم های رخشان بنی اعتماد، از سینماگران معتبر و فعال سینمای معاصر ایران است. در این مقاله ابتدا ضمن بازخوانی مفاهیم نظری دربارۀ مفهوم شهر، روند انعکاس آن در آینه سینمای قبل و بعد از انقلاب ایران به اجمال مرور خواهد شد و سپس در تحلیل این نمود در سینمای بنی اعتماد، 8 محور، پایه تحلیل قرار خواهند گرفت:
حاشیه نشینی، شکاف طبقاتی، بزه های اجتماعی، اقتصاد ناسالم، پیچیدگی دیوان سالاری، سیاست زدگی، فزون شهری شدن، و گسست های خانوادگی و عاطفی. در پایان، به نگرش کلی فیلم ساز به شهر اشاره میشود.

Urbanism and the Representation of Reform in ‘Under the Skin of the City’ by Rakhshan Bani-Etemad

رخشان بنی اعتماد، کارگردان سینما، در مصاحبه ای با مجله دید و صدا ) Sight and Sound ( گفت: “یقین دارم اگر محمد خاتمی به ریاست جمهوری برگزیده نمیشد، این فیلم )بانوی اردیبهشت 1376 ش( هرگز روی پرده نمی آمد”. او با بیان این نکته، پلی میزند میان جنبش اصلاح طلبی و سینمای ایران؛ هرچند، این گفت هاش به تنهایی دربرگیرنده پیچیدگی برهم کنش های این دو نهاد نیست. سینما نه تنها از این رابطه بهره مند از تساهل فزاینده سود برد، بلکه جنبش اصلاح طلبی را به عنوان نیرویی عمده در فیلمها به خدمت خود درآورد.