مقايسۀ عناصر داستانی ”مجنون و فصاد“ در سه مثنوي

عبدالمجید یوسفی نکو <Abdol-Majid Yousefi-Nekoo <yo30fi@yahoo.com دانش‌آموختۀ دکتری زبان و ادبیات فارسی دانشگاه اراک است. حوزۀ تخصصی پژوهش‌های او عرفان و تصوف، ادبیات عرفانی و نقد ادبی است و در این زمینه مقالاتی منتشر کرده است که از آن جمله‌اند ”ریخت‌شناسی داستان پیامبران در تفسیر طبری و سورآبادی،“ ”آیه‌های شنگرفی،“ ”مضامین چوبین،“ ”سرود یمگان“ و ”اسطورۀ جمشید در دیوان خاقانی.“

مقدمه

جلال‌الدين مولوي (604-672ق) شاعري است كه همواره مورد توجه شاعران ديگر بوده است. روش او در نظم مثنوي سبب شد تا كسان بسياري در طول تاریخ ادب پارسی، پیروی از شیوۀ او را سرلوحۀ کار خود قرار دهند. در این جستار، دو تن از مقلدان دور و نزدیک مولوی معرفی می‌شوند. اين دو سراینده کوشیده‌اند از شیوۀ مولوي در سرودن مثنوي پيروي كنند. براي دريافت ميزان توفيق هر یک از آنها، يك داستان مشترك را از اين سه مثنوي براي مقايسه برگزيده‌ایم. به سبب اهمیت موضوع، طی جستار و در جایگاه مناسب، به ديگر داستان‌هاي مشترك اين سه مثنوي نيز اشاره‌اي خواهد شد.

نخستين مقلد مولوی، فرزند ارشدش سلطان ولد (623-712ق) است كه با نظم سه مثنوي ولدنامه (ابتدانامهرَبابنامه و انتهانامه و نيز آثاري به نثر، تشبه خود را به پدر نشان داد. سلطان ولد خود دربارۀ علت سرايش مثنوي رَبابنامه بيان مي‌دارد كه بزرگي از اهل دل از او درخواست کرد كه مثنوي‌هايي را به تشبه و بر سبيل متابعت از مثنوي مولانا، جهت رعايت خواطر دوستان، كه بر آن وزن خو كرده‌اند، بسرايد.[1] و او بدين علت سرايش اين مثنوي را آغاز مي‌كند. ولي به نظر مي‌رسد مقصود او از اين كار چيز ديگري بوده است. زرين‌كوب معتقد است: ”از سراسر اقوال و آثار ولد، چنين برمي‌آيد كه عشق فوق‌العاده‌اي به ذات خود داشته است.“[2] دكتر موحد نيز مي‌گويد:

سلطان ولد چنان مي‌پندارد كه جاذبۀ خاص مثنوي مولانا وزن آن است و در ابيات آغازين آن كه به نواي ني خوانده مي‌شود، پس مثنوي دوم را به همان وزن مثنوي مولانا مي‌سرايد و در افتتاحيۀ آن در برابر ني‌نامۀ مولانا: ”بشنو از ني چون شكايت مي‌كند“ رَباب‌نامۀ خود را مي‌گذارد: ”بشنويد از ناله و بانگ رَباب.“ تقلاي سلطان ولد براي رقابت با پدر حقيقتاً رقت‌انگيز است.[3]

ملا احمد نراقي (1185-1245ق) مقلد دیگری است كه با نظم مثنوی طاقديس، علاقۀ خود را به مثنوي مولوي نشان داده است. طرح اصلي مثنوي طاقديس، مطابق آنچه نراقي در پايان صفۀ (فصل یا بخش) نخست گفته است بر چهار صفه بوده است،[4] ولی به علت مرگ ناگهاني سراينده، در وباي عامي كه در سال 1245ق رخ مي‌دهد ناتمام مي‌ماند و فقط صفۀ نخست و تا حدودي صفۀ دوم آن به پايان مي‌آيد. صفۀ نخست طاقدیس داراي يك كلانْ‌پيرنگ است كه داستان‌هاي درونه‌اي فراواني را در خود جاي داده است. اين كلانْ‌پيرنگ داراي داستان اصلي ”طوطي و پادشاه“ است. صفۀ دوم پيرنگِ كلاني ندارد و از نظر ساختار به مثنوي مولوي نزديك‌تر است. در اين صفه، از حضرت امام عصر تقاضا مي‌كند كه دستوري دهد تا بتواند صفۀ دوم را آغاز كند. او مدعی است پس از مدتي سكوت، زبانش به لطف آن حضرت باز شده است. در مقدمه عشق را توصیف مي‌کند و نخستين داستان اين صفه ”حكايت زليخا و ملاقات او يوسُف عليه‌السلام را“[5] است كه در چند اپيزود بيان شده است و تا پايان ناتمام آن نیز داستان‌هاي فراوانی از طريق تداعي در آن بيان مي‌شود.

داستان در مثنوي معنوي و دو مثنوي ديگر

با توجه به تعليمي بودن اين سه مثنوي، مولوي و سلطان ولد و نراقي براي بيان مقصود خود از داستان بهره برده‌اند و در واقع، داستان پلي است براي رسيدن يا رساندن روايت‌شنو به مقصود. در اينكه داستان نزد اين سرايندگان داراي اهميت است ترديدي وجود ندارد، ولي چگونگي بهره بردن ايشان از آن موضوعي است كه در اين جستار بدان پرداخته مي‌شود. به‌منظور رسيدن به اين مقصود، برخي از عناصر داستان مانند پیرنگ (طرح، پلات)، تعليق، شخصيت و شخصيت‌پردازي، و گفت‌‌وگوها، در داستان ”مجنون و فصاد“ بررسي مي‌شود. در آغاز، داستان‌هاي مشترك این سه مثنوي را به اختصار و جداگانه یادآوری می‌کنیم.

داستان‌هاي مشترك مثنوي مولوي و رَبابنامه

1- داستان زندگي حضرت موسي(ع) و بيان معجزات او چون اژدها شدن عصا و درخشان شدنِ دست، سخن گفتن خدا با او، زندگي با فرعون در كودكي كه همگي منشأ قرآني دارند دو بار در رَبابنامه به صورتي مفصل آمده است.[6] این داستان‌ها در سراسر مثنوی مولوی به اشاره و تلمیح پراکنده‌اند.

2- داستان ”شاگرد احول و استاد“ هم در مثنوي[7] و هم در رَبابنامه[8] آمده است. قبل از مولانا، سنايي اين داستان را در حديقهالحقیقه،[9] عطار در اسرارنامه[10] و سعدالدين وراويني در مرزباننامه[11] آورده‌اند. فردي برايش ميهمان مي‌رسد و از شاگردش مي‌خواهد شيشۀ شراب را بياورد. شاگرد مي‌گويد: كدام‌ يك را بياورم؟ استاد، كه پيش مهمان شرمنده شده است، مي‌گويد يكي را بشكن و ديگري را بياور. شاگرد يكي را مي‌شكند، ولی ديگر شيشه‌اي وجود ندارد، زيرا او به دليل احول بودن يكي را دو مي‌بيند.

3- داستان موسي(ع) كه به خداوند عرض نمود الهي آدمي را به وجود آوردي و بعد نهال وجود او را با داس مرگ فاني نمودي، اين چه حكمت است. حضرت حق فرمود: اي موسي، صبر كن تا تو را معلوم شود. هنگام برداشت غله خداوند به ايشان فرمود: اي موسي، اين غله را پروريدي و به كمال رسانيدي، اكنون چرا آن را مي‌بُري؟ در جواب گفت آن را براي اين كِشتم كه چنين كنم تا دانه از كاه بيرون آيد و قوت عابدان باشد و از اين عروج نور حق گردد، بالاتر از اين چه فايده باشد.[12] اين داستان، به صورتي اجمالي، در دفتر چهارم مثنوي[13] و از بيت 3001 به بعد آمده است.

4- داستان ”مجنون و فصاد“ که در دفتر پنجم مثنوي (5/2000) و صفحۀ 348 رَبابنامه آمده و موضوع اصلی این نوشته است.

5- داستان ”مارگير و دزد“ كه سلطان ولد ابيات آن را عيناً از مثنوي اخذ و تضمين کرده است. اين داستان در دفتر دوم مثنوي (2/135) و در صفحهۀ 394 رَبابنامه دیده می‌شود.

6- داستان مرد لافي و دنبه كه با آن سبلت خود را چرب مي‌كرد. در دفتر سوم مثنوي (3/731) و صفحۀ 405 رَبابنامه آمده است.

7- يادكرد هلال و بلال به صورت تلميحي كه در دفتر ششم مثنوي (6/1111) آمده است:

عكس ايشان چون بلال و چون هلال
گرچه بودند از جهالت در ضَلال
درد در جانْشان چو شد يار و رفيق
راه بردند اندر آن نادر طريق[14]

داستان‌هاي مشترك طاقدیس با مثنوي

قصه و قصه‌گويي در نگاه نراقی اهميت بسیار ‌داشته است. اين مطلب از تعداد و تنوع داستان‌هاي مثنوي طاقديس به‌روشني معلوم مي‌شود. او تعدادي از داستان‌هاي مثنوي معنوي را نيز نقل کرده است. داستان آدم(ع) و شيطان و تمرد شيطان از امر حق، داستان موسي(ع) و فرعون، داستان ابراهيم(ع) و يوسف،(ع) ابرهه و اصحاب فيل (م:2/2908 و3443 .5/1469 .6/4374 و4381)، (ط:3261)، در جاهاي گوناگون از هر دو مثنوي آمده است. ديگر داستان‌هاي مشترك اين دو كتاب از اين قرارند:

الف. داستان‌هاي تلميحي

1- حبس در حبس و مضيق اندر مضيق

صحبت دباغ و عطار اي رفيق[15]

اين داستان را در دفتر چهارم مثنوي (4/257 به بعد) می‌توان خواند.

2- ياد كرد آن طوطي از هندوستان

داد هندستان به ياد طوطيان[16]

اين داستان مشهور نيز در دفتر اول مثنوي (1/1547 به بعد) آمده است. البتـه اين داستان را در مثنوي اسرارنامه عطار نيز مي‌توان ديد.[17]

3- از مَنَش هم اين خبر در خاطر است

ميهمان بنواز اگر چه كافر است[18]

اين بيت گرچه به حديث مشهور ”اَكرِمُوا الضيْفَ وَ لَوْ كانَ كافِراً“ اشاره دارد، ولي در دفتر پنجم مثنوي (بيت 65 به بعد) داستاني آمده است كه كافري پُرخوار ميهمان پيامبر اكرم(ص) شد و بيت فوق مي‌تواند اشاره‌اي به آن داستان داشته باشد.

4- بنـده‌اي روزي ز مولا گر گريخت

رشتۀ مهــر و محبت را گسيخت

چون كه باز آيد كند بازش قبول

بگذرد از ظلم و جهل آن جهول[19]

دو بيت‌ بالا احتمالاً به ”قصۀ وكيل صدر جهان كه متهم شد و از بخارا گريخت“[20] تلميح داشته باشد.

ب. داستان‌هاي مفصل

1- ”داستان لقمان و خربزۀ تلخ“[21] كه علاوه بر دفتر دوم مثنوي (2/1515)، با اندك اختلافي در حالات و سخنان ابوسعيد[22] و اسرارالتوحيد[23]، منطق‌الطير[24] و مصيبتنامه[25] نيز آمده است. در این داستان، روزي خواجۀ لقمان، به علت علاقه‌اي كه به او دارد، خربزه (يا خيارهايي) به او مي‌دهد تا تناول كند. او همۀ آن را با ولع تمام مي‌خورد، به‌گونه‌اي كه خواجه هم تمايلي به تناول آن پيدا مي‌كند. بنابراين، آخرين تكه را خود مي‌خورد و درمي‌يابد كه بسيار تلخ است. از لقمان مي‌پرسد: ”چرا تلخي را بروز ندادي؟“ و او مي‌گويد: ”بارها از دست تو ميوه‌هاي شيرين خورده‌ام. اكنون دور از جوانمردي است كه با يك‌بار ميوۀ تلخ خوردن، اعتراض كنم.“ مولوی براي تقويت عنصر حقيقت‌نمايي در اين داستان، ميوۀ یادشده را ”خربزه“ می‌گوید و روشن است اگر آن خربزه تلخ باشد و هفده تكه از آن را كسي بخورد، همۀ آن تكه‌ها براي او تلخ خواهد بود. ولی در روايت عطار ميوۀ يادشده ”خيار“ است و احتمال آنكه تمام آن‌ هفده خیار تلخ باشد كمتر است.[26] اين حقيقت‌نمايي در روايت اسرارالتوحيد نيز نسبت به مصيبتنامه بيشتر است، زيرا از ميوۀ مذكور نامي برده نشده است و از همان ميوه اندكي مي‌خورد و آن را تلخ مي‌يابد. در حالات و سخنان ابوسعيد نيز آمده است: ”پاره‌اي از آن خيار را تناول نمود.“[27] نحوۀ ميوه دادن شاه به غلام و خواجه به لقمان نيز قابل مقايسه است. در منطق‌الطير به سادگي گفته شده است كه ”چاكري را داد روزي ميوه‌اي،“ ولي در مثنوي در اين قسمت از موتيف تكرارشونده استفاده شده است؛ يعني خواجه خربزه را بُرش مي‌زند و يك بُرش به لقمان مي‌دهد و اين كار براي بار دوم و سوم، تا هفده بار، تكرار مي‌شود و به اين صورت، هم به هيجان داستان افزوده مي‌شود و هم از شخصيت‌پردازي غيرمستقيم و نمايشي استفاده مي‌شود. به اين معنا كه شخصيت لقمان و خواجه از طريق رفتارشان و به صورت نمايشي براي خواننده روشن مي‌شود، نه از طريق توصيف ساده و مستقيم.[28]

2- ”به آتش افكندن خليل‌الرحمن را“[29] که منشأ قرآني دارد، ولي در تفاسير بسياري و از جمله در ترجمۀ تفسير طبري[30] با روايات غير قرآني درآميخته است كه روايت نراقي نيز بر مبناي همين منابع است. نراقي اين داستان را بسيار مفصل و در چند اپيزود بيان كرده و چندين داستان درونه‌اي را در آن گنجانده كه تداعي‌هاي زيبايي آنها را به وجود آورده است. نكتۀ جالب آنكه در حديقه سنايي،[31] منطق‌الطيـر عطـار[32] و مثنوي مولوي (4/2974) فقط به بخشي از داستان كه جبرئيل از ايشان مي‌پرسد: ”آيا حاجتي داري؟“ و آن حضرت پاسخ مي‌دهد: ”خيــر“ اشاره شده و از بخش‌هاي ديگر داستان غفلت شده است.

3- ”حكايت آن عارفي كه شب به گدايي و دريوزه رفت“[33] در دفتر سوم مثنوي با عنوان ”حكايت آن درويش كه در كوه خلوت كرده بود و . . .“ (3/1613 به بعد) و با اختلاف زياد آمده است. در اين داستان، عارفي بود كه هماره روزي از غيب داشت و، به همين سبب خانه‌نشين بود. چند شبي براي آزمودن او روزيش نرسيد. همسرش به او عتاب کرد كه خانه جايگاه زنان است و مرد وظیفه دارد که در بيرون خانه كار كند. مرد مي‌گويد انسان‌ها با يكديگر متفاوت‌اند، پس روزيشان نيز از راه‌هاي گوناگون به آنها مي‌رسد. من اهل توكلم و نيازي به تلاش ندارم. زن مي‌گويد درست است كه راه توكل باز است، ولي خداوند راه كسب را نيز گشوده و در قرآن كريم به آن فرمان داده است. مرد از سر تحقیر پاسخ مي‌دهد که تويي كه سر‌و‌كارت با دوك و رشته است، از قرآن چه مي‌فهمي؟ زن بدون توجه به حرف‌هاي مرد، باز از آيات ديگري كه دليل بر سعي و كوشش‌اند براي او مثال‌هايي مي‌آورد. مرد با توجيهاتي پاسخ مي‌گويد که آري، توكل هم خود نوعي سعي و اجتهاد است. مرد براي گريز از زن به معجزات انبيا اشاره مي‌كند كه خارج از عرف و عادت است و زن مي‌گويد تو پيامبر نیستي و بنابراین، شایسته نیست كه چنين استدلال ‌كني؛ چون پيامبر نيستي پس بايد مريد پيامبران باشي. مرد در اينجا تسليم گفتار زن مي‌شود و چون گرسنگي هم بر او غلبه كرده است، شامگاهان به طلب زاد از خانه خارج مي‌شود. درِ خانه‌اي را مي‌كوبد و يك دو ناني ابتياع مي‌کند. از قضا، در آن روزها دزدان امنيت شهر را بر هم زده بودند، به‌طوري كه پادشاه حتي از مأموران حكومت نيز به‌علت كوتاهي در دستگيری دزدان خشمگین بود. مأموران كه به جِد به دنبال دزدان بودند، مرد عارف را به اشتباه دستگير كردند و به حكم شرع دستش را بريدند. در اين هنگام، شخصي كه عارف را مي‌شناسد از راه مي‌رسد و بر آنان بانگ مي‌زند كه مي‌دانيد چه كرده‌ايد؟ دست مرد خدا را قطع كرده‌ايد. همگی پريشان‌حال مي‌شوند و پادشاه فرمان به قطع دست مأموران مي‌دهد. عارف كه خود مي‌داند اين بلا از كجا بر او نازل شده است، مانع مي‌شود و مي‌گويد چون من به غير رو آورده‌ام، اين جزاي کردار من است. دست خود را به دورها پرتاب کرده و مناجات با خداي بي‌نياز را آغاز مي‌كند:

در ستايش بود عارف تا سحر

كردم اندر طاقديسش مختصر[34]

نكتۀ مهم آنكه گفت‌وگوهاي طولاني مرد عارف با همسرش–از هر جهت، خصوصاً از نظر موضوع-بسیار شبيه به گفت‌وگوهاي مرد اعرابي با همسرش در دفتر نخست (ص137) مثنوي است. برای روشن شدن اهمیت این گفت‌وگوها، و نیز برای جلوگیری از تکرار و درازگویی، در ادامۀ جستار و در بخش گفت‌وگوها به پاره‌ای نکات ظریف آنها اشاره خواهد شد. زرين‌كوب اصل اين داستان را مأخـوذ از حكايت ابوالخير تيناني اقطع (م. 349ق) مي‌داند.[35] اين داستان را در الهي‌نامه عطار نيز مي‌توان خواند.[36]

4- ”داستان آن گدا كه هر چه به او دادند، نگرفت“[37] داستان عارفي است که از راهي مي‌گذشت و ناگهان چشمش بر بامي افتاد و زيبارويي ديد. دل از كف داد. يك دو روزي شكيبايي كرد، ولي فراموشی ممكن نبود. دوباره به آنجا بازگشت، ولي نشاني از يار نديد. عاقبت چون عباس دوس زنبيلي برداشت و به سوي خانۀ او رفت و ”گفت ياران چيزي از بهر خدا.“ كنيزي پاره‌ناني برايش آورد و گفت بگير و اين جا ممان. نه نان را گرفت و نه پاسخي به او داد؛ بلكه تنها مي‌گفت: ”چيزي به خاطر خدا بدهيد.“ بار دوم و سوم نيز چنین كرد. هر چه به او دادند، از گرفتن آن خودداري مي‌كرد و هر شب بيست‌بار براي گدايي به آن سرا مي‌رفت. عاقبت اهل خانه از دست او به تنگ آمدند و گفتند گدايي گستاخ و بي‌شرم چون تو نديده‌ايم؛ آخر چه مي‌خواهي؟ مرد عارف گفت: من به خاطر نان به سراي شما نیامده‌ام. من عاشق خود گدايي هستم و سرانجام كشف راز كرد و گفت من عاشق روي يارم. جرعه‌اي از ديدار يارم بچشانيد. آري سرگذشت عاشقان را به آساني نمي‌توان بيان كرد، بلكه دفتري به پهناي جهان لازم است. احتمال اينكه اين حكايت مأخوذ از داستان شيخ سررزي باشد بسيار زیاد است.[38]

5- ”داستان مجنون و فصاد“[39] که در مثنوی مولوی در دفتر پنجم و از بیت 1999 به بعد دیده می‌شود.

پیرنگ

فورستر تعريفي از پیرنگ دارد كه پس از او در بسياري از كتاب‌هاي ادبيات داستاني نقل شده است. او مي‌نويسد:

طرح را تعريف كنيم. داستان را به‌عنوان نقل رشته‌اي از حوادث كه برحسب توالي زماني ترتيب يافته باشند، تعريف كرديم. طرح نيز نقل حوادث است با تكيه بر موجبيت و روابط علت و معلول. ”سلطان مُرد و سپس ملكه مُرد“ اين داستان است. اما ”سلطان مُرد و پس از چندي ملكه از فرط اندوه درگذشت“ طرح است. در اينجا نيز توالي زماني حفظ شده، ليكن حس سببيت بر آن سايه افكنده است.[40]

از ميان تعريف‌هاي گوناگون، تعريفي كه شهريار مندني‌پور برای پیرنگ به دست داده است، جامع‌تر و دقيق‌تر به نظر مي‌رسد. او مفهوم پیرنگ را بسي وسيع‌تر از آنچه فورستر نقل كرده است مي‌داند و مي‌نويسد:

به گمان من اما، مفهوم پلات را مي‌توان وسيع‌تر دانست. به اين معنا كه بنا بر خِرد برآمده از جهان داستان، پيرنگ كليۀ عناصر داستان (شخصيت، داستان، جاي-گاه، ديدگاه، نثر و . . .) را در بر مي‌گيرد. به بيان ديگر، مي‌توانيم اصل عليت را از كليۀ عناصر داستان توقع داشته باشيم يا پلات را ”علت‌العلل“ داستان بناميم. بدين ترتيب، آن ”چرا“ي بخردانه ديگر نه فقط از پس هر حلقه از زنجيرۀ حوادث، كه به دنبال ورود هر شخصيت در داستان، هر گزينش مكاني-زماني (جاي-گاه)، هر زاويۀ ديد و هرگونه راوي و . . . بايد به نحوي مطابق با منطقِ ”واقعيت داستاني“ پاسخ داده شود. به عبارت ديگر، همچنان كه عناصِر هر ساختاري در اين جهان با يكديگر رابطه‌اي اندام‌وار دارند و اصل عليت بر آن‌ها حاكم است، فيزيكِ «جهانِ داستاني» يا فيزيكِ «واقعيت داستانيِ» هر داستان هم مي‌بايست علت وجودي كليۀ عناصر خود را معين كرده باشد».[41]

در اين تعريف، نه فقط توالي حوادث و علل آنها داراي اهميت است، بلكه توجه به ديگر عناصر داستان، داراي كمال ارزش است. به عبارت بهتر، مندني‌پور داستان را يك هارموني و متنِ منظم در نظر گرفته است كه از مجموع اين عناصر پدید مي‌آيد و اگر عناصر آن را جداجدا بررسي کنیم، گويي يك نظام را جزء‌جزء وارسي كرده و از ارزش آن فروكاسته‌ايم. اكنون بر اساس اين تعريف‌ها، پيرنگ داستان‌ يادشده بررسی می‌شود.

پيرنگ داستان در مثنوي معنوي

سبب آمدن این داستان–همانند بسیاری داستان‌های دیگر-در مثنوي مولوي موج تداعي است. در مثنوي، بعد از بيت

داند او كان تيغ بر خود مي‌زنم

من ويم اندر حقيقت او منم[42]

و با آوردن اين سرفصل ”بيان اتحاد عاشق و معشوق از روي حقيقت اگر چه متضادند از روي آن‌كه نياز ضد بي‌نيازيست . . .،“[43] داستان آغاز مي‌شود: مجنون به ”علتِ“ رنج دوري دچار بيماري مي‌شود. طبيبي به نزد او ”مي‌آيد“ و علاج او را در رگ ‌زدن مي‌بيند. فصادي به نزد مجنون ”روانه مي‌شود“ و هنگامي ‌كه بازوي او را براي رگ ‌زدن مي‌بندد، مجنون فرياد برمي‌آورد:

مزد خود بستان و ترك فصد كن

گر بميرم گو برو جسم كهن

فصاد مي‌گويد: ”چرا مي‌ترسي در حالي‌كه از شير بيشه نيز هراسي نداري؟“ و مجنون در پاسخ مي‌گويد:

گفت مجنون من نمي‌ترسم ز نيش

صبر من از كـوه سنگين است بيش

. . .

ليك از ليلي وجـود من پُر است

اين صدف پُر از صفات آن دُر است

ترسم اي فصاد گر فصدم كني

نيش را ناگاه بر ليلي زني[44]

پيرنگ داستان در رَبابنامه

مجنون دچار تب و حرارت تن مي‌شود، و حال خويش به طبيب مي‌گويد (يعني به نزد طبيب ”مي‌رود“) و طبيب مي‌فرمايد:

گفت از خون است رنجت، فصد كن

سوي فصاد و دكانش ”قصد كن“

”رفت“ مجنون سوي فصاد و دكان

تا كند فصد و رود رنجش از آن

”دست مجنون را گرفت“ او در زمان

تا كند فصدش به‌زودي آن جوان

مجنون بر سر او فرياد مي‌كشد و مانع كار او مي‌شود و مي‌گويد: ”برای چه خون ليلي را مي‌ريزي؟“ فصاد پاسخ مي‌دهد: ”ليلي کجاست؟ مگر خوابي؟“ و مجنون پاسخ مي‌دهد: ”همۀ وجود من پُر از ليلي است.“ در اين لحظه فصاد نيشتر را مي‌اندازد و مجنون‌وار مجنون مي‌گردد و راه صحـرا و بيابان‌ها را در پيش مي‌گيرد.“[45] از مقايسۀ پيرنگِ (طرح) اين داستان در دو مثنوي، نتايج زیر به دست مي‌آيد و ضعف پيرنگ در رَبابنامه روشن مي‌شود:

1- مولانا سبب رنجوري مجنون را ”رنج دوري،“ در حالي كه ولد آن را از ”تب و حرارت تن“ مي‌داند.

2- در مثنوي طبيب به نزد مجنون مي‌رود و اين نكته نشان‌دهندۀ آن است كه مجنون حال مساعدي ندارد كه خود پيش طبيب برود. در حالي كه در رَبابنامه او خود به نزد طبيب مي‌رود، يعني آشفتگي چنداني ندارد.

3- در مثنوي، اين فصاد است كه به نزد مجنون مي‌رود و علاوه بر آنكه دلالتي است بر ناتواني او، بسيار طبيعي و پذيرفتني است. اما در رَبابنامه، اين مجنون است كه به نزد فصاد مي‌رود. و اين اشكال مهم براي خواننده پيش مي‌آيد كه مجنون كه از كار فصاد آگاه است براي چه به نزد او مي‌رود و از آن مهم‌تر اینكه، چرا مانع كار او شده و به او معترض مي‌شود؟ این نکته بزرگ‌ترين ضعف پيرنگ در اين داستان رَبابنامه است. جالب آنكه سلطان ولد، در معارف خود، همين داستان را به شيوۀ ديگري و مطابق روايت مولوی نقل کرده است و مي‌گويد فصاد را به نزد مجنون بردند: ”مجنون را گفتند كه: رگ ‌بزن تا درد سرت آرام گيرد، ’از سرمستي و بي‌خودي‘ از زبان او ’بجست‘ كه روا باشد. چون فصاد آوردند تا رگ او را بگشايد، افغان كرد كه . . .“[46]

4- در مثنوي، فصاد رگ مجنون را مي‌بندد، يعني هنوز تا اينجای داستان از خود بي‌خويش است و متوجۀ آنكه در اطراف او چه وقايعي در حال رخ دادن است، نيست. ولي در رَبابنامه، هنگامي‌كه فصاد دست او را مي‌گيرد، مجنون بي‌درنگ فرياد برمي‌آورد و دست خود را از دست فصاد بيرون مي‌كشد.

5- پايان داستان در مثنوي حقیقت‌نما، طبيعي و باورپذير است. پس از بيتِ ”ترسم اي فصاد . . .،“ مجنون مي‌گويد: ”داند آن عقلي كه او دل‌روشني است / در ميان ليلي و من فرق نيست“ و بدون فاصله، داستان معشوقي را مي‌آورد كه از عاشق پرسيد خود را دوست‌تر داري يا مرا؟ و او در پاسخ مي‌گويد: ”من از خود مرده‌ و به تو زنده‌ام“ كه اين داستان نيز با موضوع قبل كاملاً در ارتباط است. ولي در رَبابنامه، فصاد پس از شنيدن گفتار مجنون،

نيش را انداخت ، مجنون شد چو او

گشت جويان همچو مجنون سو به سو

كوه و صحــراها گـرفت او از جنون

سوخت او را شعله‌ي نــار جنـــون[47]

روشن است که اين‌گونه نتیجه‌گیری غيرمنطقي و از حقيقت‌نمايي به‌دور است و هيچ ظرافتی براي خواننده ندارد تا او را مجذوب خود كند. ولد در ادامه می‌‌گويد مجنون از عشق ليلي، كه زني عادي و كاملاً معمولي بود، با او يگانه گرديده بود و حال بايد قياس کرد كه اگر كسي عاشق ”ولي راستين“ شود چه‌ها خواهد شد، زيرا او حضرت حق را به چشم يقين ديده است. اين جملات نشان می‌دهد نتيجه‌گيري دو داستان نيز متفاوت است. مولوي داستان را با بيان ”اتحاد عاشق و معشوق“ به پايان برده است و داستان سپسين نيز در همين موضوع است: ”معشوقي از عاشق پرسيد كه خود را دوست‌تر داري يا مرا؟ گفت من از خود مرده‌ام و به تو زنده‌ام . . .“ حال آنكه ولد داستان را به موضوع ”ولي راستين“ ارتباط داده است.

پيرنگ داستان در طاقديس

در مثنوي طاقديس، همانند مثنوی مولوی، پیش از آغاز اين داستان بيت‌هايي آمده است كه سبب تداعي داستان شده است. نراقي جسم و جان را مغلوب عشق مي‌داند و مي‌سرايد:

عشق چون بر سينه پا بر جاي شد

پخته و جذاب و روح افزاي شد

كرد تسخير ديار جسم و جان

پس سپرد آن را به يار مهربان[48]

او رنج مجنون را ”از تب“ مي‌داند كه طبيب براي رفع آن حجامت را توصيه مي‌كند. هنگامي‌كه فصاد به نزدش ”مي‌رود،“ مجنون با چشماني گريان از او مي‌پرسد: ”بر كدامين رگ زني تيغ اي فلان“ و فصاد مي‌گويد: ”اين رگ.“ مجنون گفت: ”از ليلي پُر است.“ فصاد رگ ديگري را انتخاب مي‌كند كه باز با همين پرسش روبه‌رو مي‌شود. مجنون دستمزد او را مي‌پردازد و مي‌گويد: ”دارد اندر هر رگم ليلي مقام.“ من مجنون نيستم، هر چه هست ليلي است و هر تيغی که زني، بر تن او فرود خواهد آمد. رنجوري من اهمیتی ندارد، چشم بد از وجود ليلي به‌دور و هزاران جان فداي او باد. در اينجا داستان به پايان مي‌آيد و تداعي ديگري داستان ديگری را با عنوان ”در بيان گرديدن مجنون گرد سگ كوي دوست“ به دنبال مي‌آورد. نکات متفاوت و قابل تأمل پیرنگ این داستان در مثنوی مولوی و طاقدیس نراقی را به شرح زیر می‌توان برشمرد:

  1. نراقي مجنون را ”از تب“ ناتوان مي‌داند، حال آنکه مولوی رنجوري او را از ”رنج دوري“ بيان مي‌كند. خواننده به اين نكته توجه دارد كه رنجوري به علت تب باري عاطفي ندارد و يك بيماري كاملاً عادي تلقي مي‌شود، ولي رنجوري از دوري بار عاطفي عمیقي دارد كه بی‌تردید عواطف خواننده را تحت تأثير قرار مي‌دهد و او را با مجنون هم‌دل و همراه مي‌كند.
  1. نراقي از همان بيت نخستين به ناتواني مجنون از تب اشاره مي‌كند، بدون آنكه مانند مولوي شرحي دربارۀ اين رنجوري بدهد تا ذهن خواننده را آمادۀ شنيدن ادامۀ داستان کرده يا اوج و فرودي در آن ايجاد کند:

از قضا مجنون ز تب شد ناتوان

فصد فرمودي طبيب مهربان[49]

  1. نراقي از آمدن طبيب به نزد مجنن يا از رفتن او به نزد طبيب سخني نمي‌گويد كه اين ضعف بزرگي در عملِ داستاني (Action)، در مقايسه با روايت مولوی، محسوب مي‌شود. مولوی هوشيارانه از آمدن طبيب به نزد او سخن مي‌گويد.
  1. نتيجه در هر دو داستان يكسان و ”بيان اتحاد عاشق و معشوق“ است، با اين تفاوت كه مولوی فقط در يك بيت مي‌گويد: ”ترسم اي فصاد گر فصدم كني/ نيش را ناگاه بر ليلي زني،“ در حالي‌كه نراقي همين مطلب را مكرر و در چند بيت بيان مي‌كند كه از تأثير آن كاسته است.
  1. تفصيلي كه در روايت مولوی–در مقايسه با روايت نراقی-در گفت‌وگوي بين مجنون و فصاد و بستن رگ او وجود دارد، عمل داستاني را هيجانی و جذاب كرده است. در روايت نراقي هيچ‌يك از اين گفت‌وگوها نيست و بنابراین، از جاذبه هم نشانی دیده نمی‌شود.
  1. در مثنوی طاقديس، درست است كه مجنون با چشمي گريان فصاد را مي‌پذيرد، ولي بي‌خويشتن نيست و همان ضعفي كه دربارۀ روايت سلطان ولد گفته شد، در اينجا نيز راست است.
  1. در طاقديس، فصاد رگ‌هاي متفاوتی را براي حجامت انتخاب مي‌كند، ولي در مثنوي فقط همان يك رگ را. اين تكرار ظرافتي در پي ندارد.
  1. موج تداعي‌ها سبب بروز داستان در دو مثنوی است. مضمون ”اتحاد عاشق و معشوق“ اين داستان را براي مولوی تداعي کرده است و در متن نراقي سخن از عشقی است كه ديار جسم و جان را تسخير مي‌كند. دو نوع نگرش به موضوعی یکسان سبب تداعي داستان شده است.

مقايسۀ پيرنگ اين داستان در سه مثنوي

مولوي در آغاز داستان رنج مجنون را ناشي از دوري و سلطان ولد ناشي از حرارت مي‌داند. اين نكته خود نشان مي‌دهد كه مولوي به تأثيرگذاري داستان تا چه اندازه‌ توجه داشته است. رنج دوري عاطفۀ داستان را بيشتر مي‌كند و حرارت تن از بار عاطفي خالي است. علاوه بر آن، مولوي از آمدن فصاد به نزد مجنون سخن گفته، در حالي كه ولد از رفتن مجنون به نزد او سخن گفته است و اين نكته دقت مولوي و سهل‌انگاري ولد در نقل داستان را نشان مي‌دهد. آمدن فصاد پريشان‌حالي او را بهتر نشان مي‌دهد و رفتن او به نزد فصاد نشان از آن دارد كه چندان هم پريشان نيست. بستن چند رگ او نيز همين حالت را تشديد مي‌کند. پايان داستان در مثنوي طبيعي است، ولي ولد آن را به‌دور از حقيقت‌نمايي به پايان رسانده است و بدتر آنكه پس از پايان داستان دوباره پس از چند بيت به آن گريز مي‌زند، بدون آنكه ضرورتی نیاز به تکرار را ایجاب کرده باشد، گويي فراموش كرده است كه همين چند لحظۀ پيش داستان را به پایان رسانده و نتیجۀ آن را بیان کرده است.

پاره‌اي از ضعف‌هاي ولد در داستان‌پردازي نراقي هم ديده مي‌شود. مثلاً نراقي هم رنج مجنون را از تب مي‌داند و در نقل داستان نشاني از بي‌خويشتني مجنون به‌دست نمي‌دهد. از سوي ديگر، سبب تداعي داستان در مثنوي زيباتر از طاقديس است. نراقي از رفتن مجنون به نزد فصاد يا آمدن فصاد به نزد مجنون سخني نمي‌راند و همين نكته بخشي از عمل داستاني را معطل مي‌گذارد و ضعف مهمي براي نراقي محسوب مي‌شود. تفصيل مولوي در نقل داستان نسبت به نراقي بر جذابيت داستان در مثنوي افزوده است. با توجه به مجموع آنچه گفته شد، پيرنگ اين داستان در مثنوي مولوي محكم‌تر از دو مثنوي رَبابنامه و طاقديس است.

تعليق (تأخير)

تعليق يا تأخير يعني ندادن اطلاعات متن و كش دادن آنها تا مراحل بعدي داستان. تعليق بسته به بُعد زمان‌مند كه در اساس به اطلاعات دريغ‌شده از خواننده مربوط مي‌شود، دو گونۀ مختلف دارد. تعليق معطوف به آينده و تعليق معطوف به گذشته. تعليق معطوف به آينده از طرح پرسش ”بعد چه اتفاقي مي‌افتد“ ناشي مي‌شود. براي اينكه متن توجه خواننده را جلب کند، در وقوع رخداد بعدي داستان يا در روايت رخدادي كه خواننده هم‌اكنون دربارۀ آن كنجكاو شده است يا در روايت رخدادي كه موقتاً يا براي هميشه نقطۀ پاياني بر ماجراي مورد نظر مي‌گذرد، تأخير مي‌اندازد. در نتيجۀ تأخير، فرايند خواندن متن يا يكي از جنبه‌هاي آن را به نوعي بازي فكری (تلاش براي حل معما) بدل مي‌كند.[50] اين ويژگي فقط در داستان‌پردازي مولوي ديده مي‌شود و در هيچ‌يك از دو مثنوي ديگر به چشم نمي‌خورد. راوي اين داستان براي جذاب‌تر کردن اين داستان كوتاه كه فقط بيست بيت است، هنگامي‌كه فصاد از شجاعت مجنون سخن مي‌گويد، آن را كش مي‌دهد و ده بيت از سخنان فصاد مي‌آورد تا تعليقي در داستان ايجاد كند و خواننده را منتظر بگذارد تا او را به شنيدن ادامۀ داستان تهييج كند و او را تا حد ممكن از واكنش مجنون بي‌خبر بگذارد:

گفت آخر از چه مي‌ترسي ازين

چون نمي‌ترسي تو از شير عرين

شير و گرگ و خرس و هر گور و دده

گرد بر گرد تـو شب گرد آمده

مي نه آيدشان ز تو بوي بشر

ز اَنبُهيِ عشق و وجد اندر جگر

گرگ و خرس و شير داند عشق چيست

كم ز سگ باشد كه از عشق او عمي‌ست

گر رگ عشقي نبودي كلب را

كَي بجُستي كلب كهفـي قلب را

هم ز جنس او به‌صورت چون سگان

گر نشد مشهور هست اندر جهان

بو نبردي تو دل اندر جنس خويش

كي بري تو بوي دل از گرگ و ميش

گر نبودي عشق هستي كي بُدي

كي زدي نان بر تو و کي تو شدي

نان تو شد از چه ز عشق و اشتهی

ورنه نان را كي بُدي تا جان رهي

عشق نان مرده مي جان كند

جان كه فاني بود جاويدان كند[51]

شخصيت و شخصيت‌پردازي

نويسندگان داستان را با طرح پيش مي‌برند يا با شخصيت‌پردازي؟ پاسخ به اين سؤال چندان آسان نيست، زيرا انديشه‌ها و ديدگاه‌هاي مرتبط با طرح داستان همگام با شخصيت‌هايي كه درون آن‌اند جلو مي‌روند و خاستگاه شخصيت‌ها معمولاً تخيلات و تصورات ناشي از برخي مشكلاتي است كه نويسنده در طرح داستان با آنها دست به گريبان است. به عبارت ديگر، طرحي درست و استوار شخصيت‌هايي گيرا و جان‌دار را در بر مي‌گيرد و شخصيت‌هاي خوب و معتبر هميشه در طرحي كه قابليت‌هايشان را نشان دهد حضور مي‌يابند.[52] بسياري از منتقدان داستان‌نويسی شخصيت‌پردازي را هم‌عرض پيرنگِ (طرح) داستان مي‌دانند. در واقع، شخصيت و طرح داستان دو كفۀ يك ترازو هستند، يعني خميرمايۀ هر دو (شخصيت و طرح داستان) يكي است. هرگاه يك كفۀ ترازو را بالا يا پايين ببريم، طرف ديگر نيز یقیناً حركت خواهد كرد.[53] در یک تقسیم‌بندی، شخصيت‌هاي داستاني را به دو گروه تقسيم‌بندي مي‌كنند: الف. شخصيت‌هاي ايستا، و ب. شخصيت‌هاي پويا.

شخصيت ايستا شخصيتي است كه از اول تا آخر داستان تحولي در رفتارش روي نمي‌دهد، يعني همان‌طور مي‌ماند كه در ابتداي داستان بود. ولي شخصيت پويا در برخي از ابعاد شخصيتش تحولي دائم و ماندني روي داده و نوع نگرش و رفتارش را تغيير مي‌دهد. اين تغيير ممكن است خيلي زياد يا خيلي كم باشد.[54] از سوي ديگر، نويسنده مي‌تواند به دو روش مستقيم و غيرمستقيم شخصيت‌هاي داستانش را معرفي كند. در معرفي مستقيمِ شخصيت، نويسنده رُك و صريح با شرح يا با تجزيه‌و‌تحليل مي‌گويد كه شخصيت او چه‌جور آدمي است يا مستقيماً شخصيت داستان را از زبان كس ديگري در داستان معرفي مي‌كند. در معرفي غيرمستقيم، نويسنده با عمل داستاني شخصيت را معرفي مي‌كند، يعني از طريق افكار، گفت‌وگوها يا اعمال خود شخصيت او را مي‌شناسيم.[55] درست است كه توجه به شخصيت‌ها در داستان با شيوه‌هاي نو رمان‌نويسي مرتبط است، ولي اين امر به اين معنا نيست كه در داستان‌هاي كهن فارسي کلاً به شخصيت‌هاي داستاني بي‌اعتنايي شده است. اين ادعا را با توضيحاتي كه در پي مي‌آيد تا حدودي مي‌توان اثبات کرد.

شخصيت‌پردازي در مثنوي معنوي

اگر بپذيريم يكي از ويژگي‌هاي داستان‌هاي خوب داشتن شخصيت‌هاي پذیرفتنی است. اين ويژگي را در مثنوي معنوي به وضوح مي‌توان نشان داد. مولوي گاه از شيوۀ مستقيم براي معرفي شخصيت‌هاي داستانش بهره مي‌برد. مثلاً در همان آغاز مثنوي، شـاه در داستانِ ”پادشاه و كنيزك“ بـا صفات ”مالك دنيا و دين“ معرفي مي‌شود:

بود شاهي در زماني پيش از اين

ملك دنيا بودش و هم ملك دين[56]

توجه مولوي به روان‌شناسي شخصيت‌ها و توصيف احوال دروني آنان به اقتضاي موقعيت و مقام آنان، به‌خصوص تأثير اين مقام و موقعيت و احوال مختلف بر شيوۀ سخن گفتن آنها، از ديگر نكته‌هاي قابل توجه داستان‌پردازي مثنوي است. دقت و توجه به اين نكته‌هاي ظريف در كار داستان‌گويي، مثل گفت‌وگوهاي شخصيت‌ها، شيوۀ داستان‌پردازي مولوي را بسيار شبيه به داستان‌نويسي جديد مي‌كند. تعجبي كه در خواننده در نتيجۀ درك احاطه و شناخت مولوي از احوال روحي اصناف مردم در مقام و موقعيت‌هاي مختلف برانگيخته مي‌شود، نفس داستان‌ها و حكايت‌ها را براي خواننده بسيار جذاب مي‌كند و حس زيبايي‌شناختي او را به‌شدت تحت تأثير قرار مي‌دهد.[57]

مولوي براي پرداخت مستقيم يا غيرمستقيم شخصيت‌هاي مثنوي از دو عنصر ”توصيف“ و ”گفت‌وگو“ استفاده مي‌كند. مثلاً با بيان ويژگي‌هاي ظاهري يا باطني شخصيت‌ها، آنها را پرداخت مي‌کند:[58]

هفت سال ايوب با صبر و وفا

در بلا خوش بود با ضيف خدا[59]

نمونۀ ديگر در همين داستان ”مجنون و فصاد،“ شخصيت عاشق و پريشان مجنون است که اين‌گونه تصوير شده است كه از هيچ چيزي هراسي ندارد و وجودش لبريز از دلبر است:

گفت آخر از چه مي‌ترسي ازين

چون نمي‌ترسي تو از شير عرين

. . .

گفت مجنون من نمي‌ترسم ز نيش

صبر من از كوه سنگين است بيش

. . .

ليك از ليلي وجود من پُر است

اين صدف پر از صفات آن دُر است[60]

شخصيت‌پردازي در رَبابنامه

با آنكه در مثنوی رَبابنامه داستان‌های چندانی دیده نمی‌شود، ولي بيشتر شخصيت‌هاي داستاني آن پويا هستند. در داستان ”مجنون و فصاد،“ فصاد در پايان داستان چون مجنون مجنون مي‌شود و سر به كوه و بيابان مي‌گذارد. اين شخصيت گرچه پوياست، ولي از ظرافت خالي و از حقيقت‌نمايي به‌دور است. نقطۀ ضعف ديگر ولد در شخصيت‌پردازي آن است كه با گفتن اين نكته كه فصاد سر به كوه مي‌نهد، در واقع ضربۀ نهايي را مي‌زند، ولي باز در چند بيت بعد دوباره به داستان باز مي‌گردد كه به نظر نمي‌رسد دلیل شایسته‌ای برای این تکرار داشته باشد.

در داستان ”شاگرد مدرسه“[61] شخصيت او مستقيماً معرفي شده است. اين معرفي مستقيم داراي اين ويژگي خوب است كه هنگامي كه مدرس از روزن با او سخن مي‌گويد و او گفتِ او را گفتِ حق مي‌پندارد، براي خواننده دور از انتظار نبوده و به نوعي باورپذير است:

ساده‌مردي بود در يك مدرسه

احمقي، بي حاصلي، پُروسوسه

روز و شب در حجره گفتي اي خدا

عالمم گردان و بر من در گشا

. . .

پس مدرس گفتش از روزن كه هان

روز و شب تكرار كن درست بخوان

او چنان پنداشت كان گفت از خداست

حرص تحصيلش ز جان چـون موج خاست[62]

شخصيت‌پردازي در طاقديس

شخصيت‌پردازي نراقي در اين داستان به سبب تناقضي كه در آن ديده مي‌شود، چندان جالب نيست. مجنون در حالي كه پريشان‌حال است و بايد در داستان بي‌خويشتن نشان داده شود، در آن حال از فصاد مي‌پرسد كه نيشتر را بر كدامين رگ او خواهد زد:

گفت مجنون با دو چشم خون‌چكان

بر كدامين رگ زني تيغ اي فلان[63]

در برخي از داستان‌هاي طاقديس، ظرافت‌هايي در شخصيت‌پردازي ديده مي‌شود. يكي از داستان‌هاي طاقديس كه مي‌توان در آن شخصيت پويا را به‌خوبي ديد، داستان ”گفت‌وگوي موسي(ع) و پيرمرد گبر“ است.[64] در اين داستان، گبر گستاخ از پاسخي كه از جانب حضرت حق دريافت مي‌كند متنبه شده، مؤمني راستين مي‌شود و از گذشتۀ خود پشيمان. نكتۀ ديگر در همين داستان آنكه نراقي علاوه بر آنكه از طريق اين گفت‌وگوها عمل داستاني را پيش مي‌برد، با زيركي شخصيت دروني او را كه فردي بي‌اعتقاد و گستاخ است، به خوبي نشان مي‌دهد؛ گرچه در همان آغاز داستان از او با عنوان ”گبر،“ ”بي‌حيا“ و ”گستاخ“ نام برده است:

دید موسي كافري اندر رهي

پير‌گبري، بي‌حيايي، گمرهي

. . .

گفت موسي هان پيامت چيست او

گفت از من با خداي خود بگو

كان فلان گويد كه چند اين گير‌و‌دار

هست من را از خدايي تو عار

ني خدايي تو نه من هم بنده‌ام

نـي ز بـار روزيت شرمنده‌ام[65]

گفتوگو در داستان

گفت‌وگو چهار عنصر اصلي داستان، يعني شخصيت، موقعيت/فضا، پیرنگ و درون‌مايه را در بر مي‌گيرد. گفت‌وگو مي‌تواند به مثابۀ وسيله‌اي براي زمينه‌سازي اين چهار عنصر به ‌كار رود.[66]

گفت‌وگو در دست نويسندۀ كارآزموده تقريباً به انجام دادن هركاري تواناست و وظايف مهمي مانند فاش نمودن شخصيت داستان، پيشبُرد عمل داستاني، كاستن از سنگيني كار، وارد نمودن حوادث در داستان، ارائۀ صحنه و دادن اطلاعات به خواننده را بر عهده خواهد داشت. به نوعي همۀ اين وظايف در اين يك جمله خلاصه مي‌شود: كارِ گفت‌وگو افزودن به ”حقيقت‌نمايي“ داستان است.[67]

با گفت‌وگوها مي‌شود شخصيت‌ها را ساخت، ماجرا را پيش برد و مكان و زمان و فضا را هم ساخت. طبعاً مهم‌ترين كار آن همان ساختن شخصيت است. نمايش تمام و كمال شخصيت به نحوي كه او به نظرمان كاملاً زنده شود و وجود پيدا كند از خصوصيات گفت‌وگوي خوب است. اما گفت‌وگو هم مانند بقيۀ عناصر داستان در درجۀ اول تابعي از نوع داستان و شيوۀ احياناً منحصر‌به‌فرد نويسنده است.[68]

گفتوگو در مثنوي

عنصر گفت‌وگو نيز از جمله مقولاتي است كه دغدغۀ ذهني محققان مثنوي است.

محور و پايۀ داستان‌پردازي مولوي، گفت‌وگوست. در بيان چارچوب هر داستان در مثنوي، محور و مدار ارتباط كه همانا انتقال مفهومي از ذهني به ذهن ديگر است، گفت‌وگوهاي شخصيت‌هاي داستان‌هاست كه شالوده و ساختمان حكايت را مي‌سازد، ولي مولوي در بسياري از داستان‌ها از نوع ارتباط ديگري هم به‌خوبي بهره برده است كه در علوم ارتباطات و جامعه‌شناسي امروز از آن به ”ارتباطات غيركلامي“ تعبير مي‌كنند. اينكه چرا وي در بيان نكاتي دقيق و عميق به يكباره به اين ابزار رومي‌آورد، نشان‌دهندۀ اين نكته است كه او از تفاوت‌ها و شباهت‌هاي ارتباطات كلامي و غيركلامي آگاهي كامل داشته است. قابل اعتمادتر بودن، استمرار بيشتر داشتن، چندسويه بودن، مرتبط بودن با فرهنگ، نمادين بودن آن و در عين حال قاعده‌مند بودن ارتباطات غيركلامي و به‌ويژه جلوگيري كردن از سوء‌برداشت‌هايي كه غالباً در ارتباطات كلامي رخ مي‌دهد، از جمله عوامل بسيار مهمي است كه مولوي را، مخصوصاً در مواقعي خاص، به بهره‌گيري از اين شيوۀ علمي وامي‌دارد.[69]

از جمله برجسته‌ترين اختلاف بيان مولوي با ديگران در شيوۀ بيانِ داستان و حكايت‌ها گفت‌وگوهاي طولاني است كه مولوي در ميان شخصيت‌ها برقرار مي‌كند تا از طريق اين گفت‌وگوها آرا و انديشه‌هاي خود و ديگران را بيان كند . . . بي‌ترديد طرح اين گفت‌وگوهاي مناظره‌گونه و مكرر و متنوع و طولاني كاري است بسيار دشوار كه جز از ذهني سرشار از اندوخته‌هاي فلسفي و كلامي و داراي قدرت تأمل و تفكر ساخته نيست. در هيچ‌يك از آثار داستاني ادبيات كلاسيك، چه به نظم و چه به نثر، چنين مناظره‌هايي را كه در بسياري موارد حاوي انديشه‌هاي مخالف و موافق دربارۀ موضوعي واحد باشد، مشاهده نمي‌كنيم. مقايسۀ بعضي داستان‌ها يا حكايت‌هاي مشترك ميان مثنوي مولوي و مثنوي‌هاي عطار و حديقه سنايي اين موضوع را كاملاً نشان مي‌دهد.[70]

در پاره‌اي از داستان‌ها، گفت‌وگوها در شخصيت‌پردازي يا در پيشبُرد عمل داستاني بسيار مؤثرند. در آغاز داستان ”اعرابي و سبوي آب،“ گفت‌وگوي زن اعرابي با همسرش به‌خوبي عمل داستاني را پيش مي‌برد:

يك شب اعـرابي زني مر شوي را

گفت و از حد بُـرد گفت‌ و گوي را

كاين همه فقـر و جفا مـا مي‌كَشيم

جمله عالم در خـوشي، ما ناخَوشيم

نانمان ني، نـان خورشمان درد و رشك

كوزه‌مان نه، آبمان از ديده اشك

جامۀ ما روز تاب آفتاب

شب نهالين و لحاف از ماهتاب

قُرصِ مَه را قُرص نان پنداشته

دست سوي آسمان برداشته[71]

اين مايه دقت و ظرافت مولوي در نقل گفت‌وگوها در داستان‌ها دقيقاً معادل گفتۀ يكي از داستان‌نويسان قرن نوزدهم انگلستان است كه مي‌گويد: ”گفت‌وگو بايد به نقل داستان كمك كند. در غير اين صورت فايده‌اي ندارد.“ بنابراين، جملات و گفت‌وگوهايي كه هيچ تأثيري بر روند داستان ندارند، بهتر است حذف شوند.[72] در داستان ”مجنون و فصاد“ اهميت گفت‌وگو به‌خوبي نشان داده شده است: از بيست بيتي كه همۀ داستان را تشكيل مي‌دهد، پانزده بيت آن گفت‌گوست. ده بيت آن پيش از اين نقل شد و پنج بيت ديگر پاسخ‌هايي است كه مجنون به فصاد مي‌دهد:

گفت مجنون من نمي‌ترسم ز نيش

صبر من از كوه سنگين است بيش

منبلم بي‌زخم ناسايد تنم

عاشقم بر زخم‌ها بر مي‌تنم

ليك از ليلي وجود من پُر است

اين صدف پر از صفات آن در است

ترسم اي فصاد گر فصدم كني

نيـش را ناگاه بر ليلي زني

داند آن عقلي كـه او دل‌روشني‌ست

در ميان ليلي و من فرق نيست[73]

در همین چند بیت، گفت‌وگوها در معرفی شخصیت مجنون در بیت نخست، پیشبُرد عمل داستانی، ورود حادثه در داستان در بیت چهارم و دادن اطلاعات به خواننده در هر پنج بیت نقش مهمی ایفا می‌کند.

گفتوگو در رَبابنامه

در سراسر مثنوي رَبابنامه، فقط گفت‌وگوهاي بين مجنون و فصاد طبيعي و به‌گونه‌اي است كه كنش داستاني را پيش مي‌بَرَد و بار اصلي داستان بر دوش همين گفت‌گوها نهاده شده است:

باز روزي از حرارت آن فتي

با طبيبي گفت حال خويش را

گفت از خون است رنجت، فصد كن

سوي فصاد و دكانش قصد كن

. . .

بانگ كرد و دست را با خود كشيد

گفت اي استاد داناي رشيد

. . .

گفت كو ليلي مگر خواب اندري

يا شدي صرعي ز آسيب پـري

. . .

گفت اي فصاد كو اينجا خيـال

عاشقان را بي‌خيالي هست حال

در وجودم نيست جز ليلي كسي

گر بجويي مو به موي من بسي[74]

جز این، گفت‌وگو در اين اثر جايگاه مطرحی ندارد. گفت‌وگوها هيچ نقشي در كُنش داستان بر عهده ندارند. از همان آغاز كتاب، گفت‌وگوهاي زبان حالي ديده مي‌شود. اين گفت‌وگوها گرچه تمثيلي‌اند، ولي با عواطف خواننده درگير نمي‌شود و لطفی در آنها نیست:

بشنويد از ناله و بانگ رَباب

نكته‌هاي عشق در هرگونه باب

با فغان و نوحه گويد دائما

اي خدا و اي خدا و اي خـدا[75]

گفتوگو در طاقديس

در برخي از داستان‌هاي طاقديس، عنصر گفت‌وگو اهميت ويژه‌اي دارد. نراقي نيز مانند مولوي بر اين نكته اشراف داشته است كه گفت‌وگوها در داستان علاوه بر آنكه داستان را جذاب‌تر مي‌كند، مانع ملال خواننده مي‌شود. در داستان ”آن عارفی که شب به گدایی و دريوزه رفت،“[76] گفت‌وگوهاي بسیاری ميان آن دو درمي‌گيرد. در گفت‌وگوهاي اين داستان كه داستان ”اعرابي و سبوي آب“ را به خاطر مي‌آورد، موضوعات فراواني ميان مرد و همسرش طرح مي‌شود كه ديدگاه هر يك را به‌خوبي نشان مي‌دهد. در اين داستان، مرد نمايندۀ توكل و زن نمايندۀ كسب و تلاش است. گفت‌وگوهاي آن دو تقابل دو انديشه را بيان مي‌كند و در نتيجۀ آن نمايندۀ كسب (زن) پيروز ميدان مي‌شود و مرد را روانۀ كسب روزي مي‌كند. اين گفت‌وگوها حركت در داستان ايجاد مي‌كنند و عمل داستاني (Action) را به زيبايي پيش مي‌بَرَد. عنصر حقيقت‌نمايي نيز به‌خوبي در آنها ديده مي‌شود. در اين داستان كه همانند مثنوي مولوي در بيست بيت روايت شده است، گفت‌وگو اصلي‌ترين جايگاه را داراست، زيرا هجده بيت داستان را گفت‌وگوهاي دو شخصيت تشكيل داده كه از آن ميان، پانزده بيت را مجنون بيان داشته است:

گفت مجنون با دو چشم خون‌چكان

بر كدامين رگ زني تيغ اي فلان

تيـغ بر ليلي كجا باشد روا

جان مجنون باد ليلي را فدا

. . .

درهمـي آنگه بـه آن فصاد داد

گفت اينك مزدت اي استاد راد

. . .

هـر سگـي در كوي او دارد گذار

درد او يارب بـه جـان من گذار[77]

زاويۀ ديد

زاويۀ ديد (زاویۀ روایت) يا زاويۀ روايت نمايش‌دهندۀ شيوه‌اي است كه نويسنده با آن مصالح و مواد داستان خود را به خواننده ارائه مي‌كند و در واقع، رابطۀ نويسنده را با داستان نشان مي‌دهد. هر سه داستان از ديد راوي داناي كُل بيان شده‌اند و از اين حيث هيچ‌يك با ديگري تفاوتي و بر دیگری مزیتی ندارد. راوي هر سه مثنوي از بيرون اتفاقات را مي‌نگرد و هيچ دخالتي در روند داستان ندارد.

نتيجه‌

در اين جستار، داستان ”مجنون و فصاد“ در سه مثنوي از نظر عناصر داستاني بررسي شد. پيرنگ اين داستان از جهاتي نظير توجه به بي‌خويشتني مجنون و به‌خصوص تعليق يا تأخيري كه ايجاد شده بود، در مثنوي مولوي محكم‌تر از دو مثنوي رَبابنامه و طاقديس بود. آغاز داستان در مثنوي مولوی داراي عنصر عاطفي قوي‌تري بود، زیرا به‌جای بیان رنج تن، از رنج دوری سخن گفته بود. شخصيت‌پردازي مولوي به دليل آنكه غيرمستقيم بود، پذيرفتني‌تر بود. گرچه در رَبابنامه از شيوۀ شخصيت‌پردازي پويا استفاده شده بود، به سبب دوري از عنصر حقيقت‌نمايي دلنشين و واقع‌گرا نبود. عنصر گفت‌وگو در هر سه مثنوي وجود داشت و با توجه به اينكه بخش بزرگي از داستان بر پايۀ آن بنا شده بود، در پيشبُرد عمل داستاني نقش مهمي ايفا کرده بود، ولی در مثنوی کارکرد گفت‌وگوها متنوع‌تر از دو مثنوی دیگر بود. از نظر زاويۀ ديد در هر سه مثنوي داستان از ديد سوم شخص يا داناي كُل روايت شده بود و از اين حيث هيچ‌يك بر ديگري امتيازي نداشت. در مجموع، توجه مولوي به داستان‌پردازي بيش از دو سرايندۀ ديگر بود و اين نكته با مقايسۀ داستان‌هاي ديگري كه از مثنوي در این جستار آمد قابل دفاع است.

[1]بهاءالدين محمد سلطان ولد، رَبابنامه، تصحیح علي سلطاني گِردْفرامرزي (کبک، کانادا: مؤسسۀ مطالعات اسلامي دانشگاه تهران-مك گيل، 1377)، 1.

[2]عبدالحسين زرین‌کوب، سرّ ني (چاپ 6؛ تهران: علمي، 1374)، جلد 2، 763.

[3]بهاءالدين محمد سلطان ولد، ابتدانامه، تصحیح محمدعلي موحد (تهران: خوارزمي، 1389)، 11.

[4]‌”صفه‌ای از چار صفه شد تمام / آن سه باشد تا تو را آید پیام.“ بنگرید به ملا احمد نراقی، طاقديس، تصحیح حسن نراقي (چاپ 3؛ تهران: اميركبير، 1382)، 178.

[5]نراقی، طاقدیس، 183.

[6]سلطان ولد، ربابنامه، 138، 216.

[7]جلال‌الدين محمد مولوی، مثنوي معنوي، تصحیح ر. ا. نيكلسون (تهران: توس [افست از روي نسخۀ چاپ 1925 مطبعۀ بريل]، 1375)، جلد 1، 327.

[8]سلطان ولد، ربابنامه، 306.

[9]ابوالمجد مجدودبن آدم سنایی غزنوی، حديقهالحقيقه، تصحیح محمدتقي مدرس رضوي (چاپ 5؛ تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1377)، 84.

[10]فریدالدین عطار نيشابوري، اسرارنامه، تصحیح محمدرضا شفيعي ‌كدكني (تهران: سخن، 1386)، 158.

[11]سعدالدین وراويني، مرزباننامه، تصحیح محمد روشن (چاپ 2؛ تهران: نشر نو، 1367)، 156-159.

[12]سلطان ولد، ربابنامه، 331-334.

[13]مولوی، مثنوی، 4، 455.

[14]سلطان ولد، ربابنامه، 425.

[15]نراقی، طاقدیس، 101.

[16]نراقی، طاقدیس، 266.

[17]عطار نیشابوری، اسرارنامه، 150.

[18]نراقی، طاقدیس، 92.

[19]نراقی، طاقدیس، 1470-1471.

[20]مولوی، مثنوی، دفتر سوم، 210.

[21]نراقی، طاقدیس، 131.

[22]جمال‌الدين لطف‌الله‌بن ابي‌سعد ابوروح، حالات و سخنان ابوسعيد ابوالخير، تصحیح محمدرضا شفيعي ‌كدكني (چاپ 4؛ تهران: آگه، 1376)، 71.

[23]محمدبن منور، اسرارالتوحيد في مقامات ابي‌سعيد، تصحیح محمدرضا شفيعي ‌كدكني. چاپ 6؛ تهران: آگه، 1385)، 78.

[24]فریدالدین عطار نيشابوري، منطق‌الطير، محمدرضا شفيعي ‌كدكني (چاپ 2؛ تهران: سخن، 1384)، 341.

[25]فریدالدین عطار نيشابوري، مصيبتنامه، محمدرضا شفيعي‌ كدكني (تهران: سخن، 1386)، 204.

[26]علي حیدری، ”تحول شخصيت در حكايات مشابه مولوي و عطار،“ پژوهش‌هاي ادبي، سال 4، شمارۀ 16 (1386)، 93-114.

[27]محمدبن منور، اسرارالتوحید، 71.

[28]سمیرا بامشكي، روايت‌شناسي داستان‌هاي مثنوي (تهران: هرمس، 1391)، 423.

[29]نراقی، طاقدیس، 301.

[30]ترجمۀ تفسير طبري، تصحیح حبيب يغمايي (چاپ 3؛ تهران: توس، 1367)، جلد 2، 468-482.

[31]سنایی غزنوی، حدیقهالحقیقه، 168.

[32]عطار نیشابوری، منطق‌الطير، 355-357.

[33]نراقی، طاقدیس، 105.

[34]نراقی، طاقدیس، 137.

[35]عبدالحسین زرين‌كوب، بحر در كوزه (چاپ 6؛ تهران: علمي، 1374)، 157.

[36]فریدالدین عطار نيشابوري، الهينامه، تصحیح محمدرضا شفيعي‌ كدكني (چاپ 3؛ تهران: سخن، 1387)، 216.

[37]نراقی، طاقدیس، 326.

[38]مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، 171.

[39]نراقی، طاقدیس، 186.

[40]ادوارد مورگان فورستر، جنبه‌هاي رمان، ترجمۀ ابراهيم يونسي (چاپ 5؛ تهران: نگاه، 1384)، 118.

[41]شهریار مندني پور، كتاب ارواح شهرزاد (چاپ 2؛ تهران: ققنوس، 1384)، 129

[42]مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، 126.

[43]مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، 127.

[44]مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، 128.

[45]سلطان ولد، ربابنامه، 348.

[46]بهاءالدين محمد سلطان ولد، معارف، تصحیح نجيب مايل هروي (تهران: مولي، 1367)، 30.

[47]سلطان ولد، ربابنامه، 349.

[48]نراقی، طاقدیس، 186.

[49]نراقی، طاقدیس، 186.

[50]ريمون-كنان، شلوميت، روايت داستاني: بوطيقاي معاصر، ترجمۀ ابوالفضل حري (تهران: نيلوفر، 1387)، 171-172.

[51]مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، 126.

[52]جک ام. بيكهام، راهنماي نوشتن داستان كوتاه، ترجمۀ مريم اسكندري  (اهواز: رَسِش، 1387)، 145.

[53]لارنس پرين، تأملي ديگر در باب داستان، ترجمۀ محسن سليماني (چاپ 7؛ تهران: سورۀ مهر، 1387)، 47.

[54]فورستر، جنبه‌های رمان، 55.

[55]فورستر، جنبه‌های رمان، 50.

[56]مولوی، مثنوی، دفتر اول، 36.

[57]تقی پورنامداريان، در سايۀ آفتاب (چاپ 2؛ تهران: سخن، 1384)، 285.

[58]علیرضا شوهاني، ”داستان پردازي و شخصيت پردازي مولوي در مثنوي معنوي،“ پژوهش‌هاي ادبي، سال ، شمارۀ  (1386)، 91-106.

[59]مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، 3619.

[60]مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، 127.

[61]سلطان ولد، ربابنامه، 378.

[62]سلطان ولد، ربابنامه، 378.

[63]نراقی، طاقدیس، 187.

[64]نراقی، طاقدیس، 249.

[65]نراقی، طاقدیس، 249.

[66]لوئيس توركو، گفت‌وگونويسي در داستان، ترجمۀ پريسا خسروي ساماني (اهواز: رَسِش، 1389)، 62.

[67]ابراهیم يونسي، هنر داستان‌نويسي (چاپ 8؛ تهران: نگاه، 1384)، 351.

[68]حسین سناپور، يك شيوه براي رمان‌نويسي (تهران: چشمه، 1390)، 131.

[69]محمد دانشگر، ”نقش ارتباطات غيركلامي در داستان‌پردازي مولانا،“ پژوهش‌هاي ادبي، سال 4، شمارۀ 16 (   )، 115-136.

[70]پورنامداریان، در سایۀ آفتاب، 271-272.

[71]مولوی، مثنوی، دفتر اول، 138.

[72]ويليام نوبل، تعليق و كنش داستاني، ترجمۀ مهرنوش طلايي (اهواز: رَسِش، 1387)، 82.

[73]مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، 128.

[74]سلطان ولد، ربابنامه، 348.

[75]سلطان ولد، ربابنامه، 5.

[76]نراقی، طاقدیس، 105.

[77]نراقی، طاقدیس، 187.

فوكو و انقلاب ايران از منظر تاريخ‌نگاري اسلامي

 مهدی شفیعیان aliteraturist@yahoo.com Mahdi Shafieyan استادیار دانشگاه امام صادق(ع) است. حوزۀ تخصصی ایشان فلسفۀ ادبیات، نقد ادبی، و هرمنوتیک اسلامی است. شعر تر و سیم و زر و ترجمۀ مفاهیم عرفانی در شعر دفاع مقدس، فرهنگ و فرافرهنگ و نظریهپردازان فرهنگ سایبری (رایافرهنگ) و مقالات متعددی به فارسی و انگلیسی از ایشان منتشر شده است که برخی از آنها عبارت‌اند از ”اکنون آخرالزمان: تأخیر اسلامی یا تعلیق دریدایی؟“ ”فرافرهنگ: بررسی تطبیقی فرهنگ‌سازی در نظریۀ نقادی و مطالعات قرآنی،“ ”اینترنت به مثابه متنی پسانوگرا: نقد ویژگی‌های پست‌مدرن در دنیای مجازی،“ “Disciplining the Devotees in The Temple: George Herbert as a Poet-Priest-Politician” و ”قضاوت: از اندیشۀ اسلامی تا ادبیات پسانوگرا.“

  

مقدمه

میشل فوکو (1926-1984) اندیشه‌ور معاصر پسانوگرا تأثیرات بسیاری بر حوزه‌های گوناگون داشت، اما شاید مباحث، نوع نقادی و روش‌شناسی‌اش از همه بیشتر در تاریخ، روایت و مسائل مربوط به آنها بروز پیدا کرده باشد، چنان ‌که او را طلایه‌دار و فرد متنفذ اصلی در نقد ”تاریخ‌گرایی ‌نو“ می‌دانند. از ”تبارشناسی“ و ”دیرینه‌شناسی“ او که بگذریم، فوکو از 1978 تا 1979 مقالات، گزارش‌ها، مصاحبه‌ها و پاسخ‌نامه‌هایی دربارۀ انقلاب اسلامی نوشت که همه‌ را می‌توان ذیل ”مکتوبات“ جمع کرد. اگرچه در آثار نظری خود از ایران و اسلام نامی نمی‌برد، اما روایت‌های او دربارۀ انقلاب ایران تأثیر فراوانی بر حوزۀ تاریخ، علوم اجتماعی-سیاسی و نقد داشته است. او دو مرتبه به ایران سفر کرد (از 16 تا 24 سپتامبر و از 9 تا 15 نوامبر 1978) که در آنها به‌‌نوعی مواضع و نظرات خود دربارۀ حکومت و قدرت را رد کرد. ممکن است به‌علت دو سفر او، روایت‌هایش نیز به دو گروه تقسیم شده و در قالب روایت‌های ”تمجیدآمیز“ و نوشته‌های ”انتقادی“ مطرح شوند.[1] طبقه‌بندی من جزئی‌تر و احتمالاً دقیق‌تر است، زیرا همۀ سخنان فوکو پس از سفر دومش انتقادی نیستند و نوشته‌های اولیه‌اش هم سراسر تمجیدآمیز. دستۀ نخست روایت‌های برگرفته از سفر اول و شامل ”گفت‌وگوی میشل فوکو و باقر پرهام،“ ”ارتش: وقتی زمین می‌لرزد،“ ”شاه صد سال دیر آمده است،“ ”تهران: دین بر ضد شاه،“ ”ایرانی‌ها چه رؤیایی در سر دارند؟“ ”شورش با دست خالی،“ ”آزمون مخالفان“ و ”پاسخ فوکو به آتوسا هـ..“ است. روایت‌های برگرفته از سفر دوم ”شورش ایران روی نوار ضبط‌صوت پخش می‌شود“ و ”رهبر اسطوره‌ای شورش ایران“ را در بر می‌گیرد. ”بشکۀ باروتی با ‌نام اسلام،“ ”پاسخ فوکو به کلودی و ژاک برویِل“ و ”ایران: روح یک جهان بی‌روح“ در زمرۀ دستۀ سوم یا نوشته‌های بینابینی هستند که متأثر از دو سفرند، اما چنان که در ذیل مشخص خواهد شد تماماً روایی نیستند. در نهایت، نوشتارهای پساانقلابی این دو را شامل می‌شوند: ”نامۀ سرگشاده به مهدی بازرگان“ و ”آیا شورش بی‌فایده است؟“ که به ‌زعم بسیاری با چاشنی نقد همراه‌اند و با دیگر نوشته‌ها فرق دارند. به این ترتیب، تقسیم‌بندی من مبنایی زمانی دارد. با این همه، اساس کار در این نوشته همان تقسیم‌بندی سابق تمجیدآمیز و انتقادی خواهد بود.

آنچه در این نوشتار خواهد آمد بحث و بررسی روایت‌های فوکو از منظر اصول شش‌گانۀ تاریخ‌نگاری اسلامی است تا ببینیم نگاه دینی چگونه سخنان او را تحلیل می‌کند. برای آنکه مسیر حاکی از بغض نسبت به یک‌سو و حُب به سوی دیگر را-که غربی‌ها انجام داده‌اند و در ذیل می‌آید-نپیمایم، محور بررسی‌ام مجموعۀ گفتار و نوشتار نخست، یعنی موارد تمجیدآمیز خواهد بود تا ملیتم در نقد و کاوش پژوهشی دخیل نباشد. اما لازمۀ نشان دادن جامعیت این بحث نمایش هم‌پوشانی هر دو گروه یا چهار دسته نوشتار در ابعاد متفاوت است تا خوانندگان دریابند که اگر گروه دیگری نیز برگرفته می‌شد نتایج مشابهی به دست می‌آمد. می‌کوشم نگاهم به مسئله بیرونی باشد، یعنی اصولی را مد نظر قرار دهم که با رویکرد غیرالهی نیز همخوانی دارند و هر منطق اخلاقی آنها را می‌پذیرد. حتی گاه به روش‌شناسی خود فوکو مراجعه می‌کنم تا از منظر خودش کاویده شود.

پیشینۀ پژوهش

با توجه به مواردی که خواهد آمد و بازنگری فوکو در نظریاتش را نشان می‌دهد، تحلیل روایت او از نگاه نظریات یا گفتمان پسانوگرا درست نیست. این روش مقالۀ ”میشل فوکو و انقلاب اسلامی: رهیافتی پسامدرنیستی از منظر تحلیل گفتمان“ جعفر خوشروزاده است که پهلویسم را یک گفتمان و انقلاب اسلامی را یک پادگفتمان می‌داند. از این گذشته، ایجاد این تقابل دوتایی با نظر فوکو دربارۀ ساختارگرایی و قطبیت نه فقط در مجموعه آثارش، که در مصاحبه با باقر پرهام نیز در تضاد است. در واقع، امثال فوکو اعتقادی به روابط دوتایی و تقابلی نداشتند. از آنجا که مفهوم گفتمان به قدرت وابسته است، در انقلابی که به گفتۀ فوکو مردم (افراد خارج از قدرت) شکل‌دهندۀ آن بودند، حتی اگر گفتمانی هم شکل ‌گرفته باشد قطعاً با جزئیات مفهوم فوکویی متفاوت است. کمااینکه او خود هیچ‌جا دربارۀ انقلاب صحبت از گفتمان نکرده است. ایراد دیگری که به این مقاله وارد است، نقل و ارجاع دست دوم به مطالب فوکوست. نکتۀ دیگر آنکه نویسنده سخن از هژمونیک شدن گفتمان انقلاب اسلامی از طریق مشروعیت و مقبولیت در تقابل با گفتمان پهلویسم می‌گوید و آن را معادل مستولی‌شده در نظر می‌گیرد،[2] حال ‌آنکه هژمونی بار معنایی خود را دارد. به‌علاوه، این واژه منفی است و با خوانش فوکو از انقلاب اسلامی تطابق ندارد.

داود فیرحی در قدرت، دانش و مشروعیت در اسلام و سپس در مقالۀ کوتاهی با عنوان ”کاربرد روش‌شناسی فوکو در مطالعات اسلامی: ورود به اقلیم اسلامی“ شباهت‌های اندیشۀ فوکویی و اندیشه‌وران اسلامی را بیان می‌کند و فوکو را از دو جنبه برای مسلمانان جذاب می‌داند: نخست اینکه او ضد گفتمان مدرنیته بود و دوم آنکه می‌توان نتیجه گرفت فرد ضدمدرنیته با جریان‌های ضدمدرنیته‌ای نظیر اسلام همسوست. اسلام هم همانند فوکو معتقد است لزوماً هر گفتمانی که بعد از گفتمان دیگری می‌آید بهتر از آن نیست و بنابراین، مدرنیته بهتر از ماقبل خود نبود. سپس، به مقایسۀ اندیشۀ فوکو با نظایر اسلامی او چون ابن‌خلدون، امر جاهز و جابری می‌پردازد و از ”الخطاب“ سخن می‌گوید که معادل عربی گفتمان است.[3] فیرحی تأثیرپذیری برخی عالمان اسلامی از فوکو را چنین بیان می‌کند که در اندیشۀ اسلامی، قرآن، فرقان و برهان یا به‌عبارتی، کتاب خدا، عدل و قواعد هستی یکی‌اند و این همان تفسیرپذیری کتاب و نص است که به‌زعم او فوکو به آن می‌پرداخت. فیرحی با طرح نظریۀ تمدن (ارادۀ تمدن و اقتضائات مدنی) که طبق آن قدرت بر دانش مقدم است، می‌گوید ابن‌طقطقی و ابوحامد غزالی این اندیشه را قبول داشتند.[4] همچنین، مدرسه در جهان اسلام ساختاری سیاسی است و نظام‌ها به‌دنبال نظم‌بخشی بوده‌اند، پس شمشیرها را غلاف کردند و علم تولید شد. البته دانش نیز به قدرت می‌انجامد، اما این قدرت است که دانش را می‌سازد. از سوی دیگر، قدرت تسهیل‌کننده یا محدودکنندۀ دانش نیست، بلکه هر دو بر یکدیگر دلالت دارند، یعنی هیچ قدرتی بدون ایجاد دانشِ هم‌بستۀ خود وجود ندارد. الهام نصیری‌پور در ارزیابی الگوی تحلیلی میشل فوکو در مطالعات دینی با رجوع به ”ملاحظاتی دربار‌ۀ کتاب قدرت، دانش و مشروعیت در اسلام“ به قلم سیدصادق حقیقت و احمد بستانی نظرات فیرحی را از جنبه‌های گوناگون نقد می‌کند.[5] او در کنار فیرحی به آرای محمدرضا تاجیک و حسین کچویان دربارۀ فوکو نیز می‌پردازد.

ملاحظات روش‌شناختی و بحث از خارج[6]

در این بخش اگرچه به مسائل روش‌شناختی می‌پردازم، قسمتی از بحث ارائه و به دو نکته پرداخته می‌شود. سعی می‌کنم در بحث از زاویۀ دید اسلامی به مسائلی استناد کنم که فوکو و غربی‌ها هم تأیید می‌کنند. ثانیاً، اگرچه شرایط لازم در تاریخ‌نگاری اسلامی در نوشتار‌های نخست بررسی می‌شوند، نشان خواهم داد که روایت‌ها در ظاهر متفاوت‌اند و در مبانی فکری ثابت مانده‌اند. در نتیجه، هر کدام از نوشتارهای دو گروه یا چهار دسته که انتخاب شوند به مقصود مشابهی می‌رسیم.

یکی از مواردی که از دستۀ اول تا چهارم تداوم دارد فاصله‌گیری فوکو از سخنانش در آثار قبلی‌اش است. او در انقلاب ایران تأکید فراوانی بر نقش مردم دارد: ”ارتش قفل است، نه کلید و از دو کلیدی که مدعی باز کردن آن‌اند، در حال حاضر، آنی که بهتر به این قفل می‌خورد کلید امریکایی شاه نیست، کلید اسلامی جنبش مردمی است.“[7] در اینجا، او جواب و راه‌ حل را مردمی می‌داند، نه امریکایی و وابسته به قدرت و حکومت که در کتاب‌های خود آن را ”مولّد“ (productive) می‌دانست.[8] گویی زمانی که فوکو دربارۀ قدرت نظریه‌پردازی می‌کرد، اساساً با ماهیت مردمی دین اسلام آشنایی نداشته و با دیدن این نظام جدید، فکری برخلاف نظرات قبلی‌اش را می‌پذیرد.

هنگامی ‌که توصیفات او دربارۀ همین مردم را در نوشته‌های متفاوت مقایسه می‌کنیم، درمی‌یابیم تأثیرپذیری یکسان بوده است: ”هزاران تظاهرکننده دست خالی جلوی سربازان مسلح در خیابان‌های تهران رژه می‌رفتند و فریاد می‌زدند: ’اسلام، اسلام‘“[9] یا ”این جمعیت فقط فریاد’ مرگ بر شاه‘ برنیاورده، بلکه فریادش ’اسلام، اسلام‘ . . . بوده است . . . شاه و قدیس، حاکم مسلح و تبعیدی بی‌سلاح، سلطانی مستبد و روبه‌روی او مردی که دست خالی و به پشتیبانی یک ملت به‌پاخاسته است“[10] یا ”این رویداد انقلابی ارادۀ مطلقاً جمعی را نمایان می‌کند.“[11] بسامد و تکرار کلمات و عباراتی چون ”دست خالی،“ ”به پشتیبانی یک ملت“ (”جمعیت“ / ”ارادۀ مطلقاً جمعی“) و ”اسلام، اسلام“ از شباهت روایت و نگارش حکایت می‌کنند که نشان از تأثیری ثابت دارد. چنان‌که در استنادها مشاهده می‌شود، این تأثیرپذیری در هر دو گروه روایتی ادامه دارد.

نمونۀ دیگر در خصوص نقش مردم و تعمق مداوم او دربارۀ حکومت و قدرت این بند معروف است که در دو مقاله تکرار می‌شود:

سرنوشت عجیبی دارد ایران. در سپیده‌دم تاریخ، این کشور دولت و حکومت را پدید آورد؛ بعدها نسخۀ آن را به اسلام هدیه داد و مقامات ایرانی در سِمت‌های دیوانی به خدمت امپراتوری عربی درآمدند. اما ایران از همین اسلام مذهبی بیرون آورده است که در طول قرن‌ها به هر چیزی که می‌تواند از اعماق وجود یک ملت با قدرت دولت دربیفتد نیرویی مقاومت‌ناپذیر بخشیده است.[12]

او پارس را مخترع حکومت می‌داند که به اسلام الگوهای حکومتی را ”هدیه داد.“ به‌‌عبارت ‌دیگر، اسلام را در جایگاه دین گفتمان قدرت محسوب نمی‌کند، چرا که ساختار آن تماماً بر پایۀ آرای مردمی است:

به‌ نوعی سازمان‌دهی خاص می‌رسیم. در روحانیت شیعه، مرجعیت دینی تابع سلسله‌مراتب نیست. هر کسی تنها از مرجعی پیروی می‌کند که خود بخواهد. آیات عظام امروزی را که در برابر شاه و پلیس و ارتش او ملتی را یکپارچه به خیابان‌ها کشانده‌اند، هیچ‌کس بر مسند ننشانده است، بلکه مردم به ایشان گوش کرده‌اند و این نکته حتی دربارۀ کوچک‌ترین اجتماعات هم صادق است. آخوندهای محله و دِه کسانی را بر گرد خود جمع می‌کنند که به‌سوی سخن ایشان کشیده می‌شوند، اسباب معاش ایشان را همین مردم داوطلب فراهم می‌کنند، از طریق همین مردم درمی‌یابند که چگونه باید مریدانشان را [که همین مردم‌اند] حمایت کنند، نفوذشان را هم از همین مردم دارند. اما باز به همین سبب است که روحانیان سرچشمۀ یک تسلای دائمی‌اند: ایشان باید بیداد را نفی کنند، از دولت انتقاد کنند، بر ضد اقدامات ناشایست برخیزند، نکوهش کنند و رهنمود بدهند. این مردان دین مثل پرده‌هایی هستند که خشم و خواست‌های مردم بر آنها نقش شده است. اگر بخواهند برخلاف جریان شنا کنند، این قدرتی را که عمدتاً در جریان گفت‌وشنود به دست آمده است از دست می‌دهند.[13]

حال ”سازمان‌دهی“ چیست؟ آیا مجدداً با نظام‌های قدرت در ارتباط است؟ پاسخ منفی است. او این مفهوم را با هم بودن و مکالمه تعریف می‌کند، نه گفتمان یک‌طرفه: ”سازمان‌دهی یک شیوۀ با هم بودن است، نوعی گفت‌وشنود، چیزی است که از راه آن می‌توان صدای خود را به گوش دیگران رساند.“[14] از این هم جلوتر می‌رود و برای ادامۀ بحث خود دربارۀ اهمیت حضور و نقش مردم حتی استدلال شیعی را بیان می‌کند که مردم ظهور امام غایب را میسر می‌سازند: ”امام دوازدهم، هرچند پیش از ظهور از چشم‌ها پنهان است، به‌طور کلی و قطعی غایب نیست. خود مردم‌اند که هرچه بیشتر نور بیدارگر حقیقت بر دلشان بتابد بیشتر اسباب بازگشت او را فراهم می‌کنند.“[15] اما نکتۀ مهم دیگری در گزارش فوکو هست و آن یکپارچگی ایرانیان است، مسئله‌ای که مجدداً در همۀ نوشته‌های او بسیار آمده است:

پدیدۀ متعارض‌نما این است که با این حال خواستی است جمعی و کاملاً یگانه. عجیب است که می‌بینیم این کشور پهناور که جمعیتش در حاشیۀ دو کویر بزرگ پراکنده است، . . . این کشوری که سانسور و نبود آزادی عمومی بند بر پایش نهاده است، با همۀ اینها چنین وحدت شگفت‌انگیزی از خود نشان می‌دهد. پزشک تهرانی و ملای شهرستانی، کارگر نفت و کارمند پست و دانشجوی چادری همه یک اعتراض و یک خواست دارند. این درخواست چیزی هست که مایۀ تشویش خاطر است.[16]

یعنی انضباط و نظارت بر مردم فقط با اِعمال قدرت میسر نمی‌شود، او به چشم خود می‌بیند که مردم همۀ آنچه را یک نفر می‌خواهد می‌کنند و این کار را آگاهانه و عاشقانه انجام می‌دهند. این روش قطعاً بسیار مولدتر از نگاه سراسربینی مورد تأیید فوکوست. جالب اینجاست که کشورِ تحت حکومت پهلوی یکی از جاهایی بود که از زندان و ساختار الگویی فوکو یا همان سراسربین (panopticon) استفاده می‌کرد؛ مکانی که همانند نگاه مثبت فوکو ”قصر“ نامیده می‌شد و امروز تبدیل به موزه شده است. حال، فوکو این حاکمیت را تقبیح می‌کند: ”حزب‌های سیاسی قربانی این ’دیکتاتوری وابسته‘ای شده‌اند که رژیم شاه نام دارد.“[17]

نمونۀ دیگری که او سخنان نظری خود را اگر نگوییم باز پس‌ گرفته است، دربارۀ آن به‌ جد تعمق کرده و به شک و تردید افتاده، بحث نظام حقیقت و تفسیر است: ”در نظر شیعه، قرآن حق است زیرا بیان ارادۀ الهی است. اما خدا خود خواسته است که حق باشد. حق است که قانون را پدید می‌آورد، نه که قانون حق را بسازد. البته می‌توان این حق را در ’کتاب‘ خدا که به پیامبر وحی شد یافت.“[18] او که اساساً به تفسیر به‌‌منزلۀ زمینۀ مشترک معنا اعتقادی نداشت،[19] حق را وابسته به متن می‌داند. شاید در ظاهر ارتباط حقیقت با گفتمان به ذهن آید که نظر فوکوست، اما او با سخن از ائمه که مفسران قرآن‌اند می‌گوید که آنها نور هدایت را می‌آورند: ”بعد از محمد دُور دیگری از وحی آغاز می‌شود که دور تمام‌نشدۀ امامانی است که با سخن خود، با سرمشقی که با زندگی خود می‌دهند و با شهادت خود حامل نوری هستند که همواره یکی است و همواره دگرگون می‌شود. این نور است که قادر است قانون و حقوق را از درون تبیین کند.“[20] طبعاً منظور از ”دُور دیگری از وحی“ وحی جدید نیست، زیرا به امام وحی نمی‌شود و او این مطلب را به‌‌خوبی می‌دانست که می‌گوید ائمه با گفتار و رفتار خود راهنمای وحی هستند. به دیگر سخن، منبع و متن یکی است، اما خوانش‌ها متفاوت و البته در یک راستاست: ”نوری . . . که همواره یکی است و همواره دگرگون می‌شود.“ از سوی دیگر، حق برخلاف گذشته وابسته به قدرت نیست، زیرا اسلام-چنان که در بالا آمد-گفتمان قدرت محسوب نمی‌شود، بلکه قانونِ نماد قدرت و حکومت برگرفته از حق است و حق تابع آن یا حکومت‌ساخت و انسان‌ساخت نیست.

همین اتفاق در مقالۀ آخر او نیز می‌افتد که به‌‌زعم خیلی‌ها انتقادی بود. او مجدداً نظریه‌های خود دربارۀ قدرت و حکومت را نقض می‌کند و به نظریه‌ای جدید می‌رسد که بازتأیید انقلاب ایران است، چیزی که ”خارج از تاریخ“ می‌نامدش:

اگر جوامع تداوم و بقا داشته باشند، یعنی اگر قدرت در این جوامع ”کاملاً مطلق“ نباشد، به‌دلیل آن است که پشت تمام رضایت‌ها و اجبارها، فراتر از تهدیدها، خشونت و اقناع، امکان این لحظه وجود دارد که زندگی را نمی‌توان معاوضه کرد، جایی که قدرت بی‌قدرت می‌شود و در جلوی چوبۀ دار و مسلسل‌ها انسان‌ها قیام می‌کنند و می‌ایستند.

چون این مسئله این‌گونه هم ”خارج از تاریخ“ و هم در تاریخ است و چون هر فرد زندگی و مرگ خود را به خطر می‌اندازند، انسان می‌فهمد که چرا قیام‌ها قادر بوده‌اند بیان و داستان شورانگیز خود را چنان آسان در قالب‌های دینی بیابند. برای قرن‌ها تمام این وعده‌های زندگی اخروی و تجدید زمان، خواه با انتظار منجی، حکومت آخرالزمان یا سلطنت خیر مطلق، یک کلاه‌شرعی یا پوشش مسلکی از خود نساختند. در عوض، آنها مَنشی ساختند که با آن این قیام‌ها زنده ماندند.[21]

دیدن جوانان و پیرانی که جان خود را در کف دست برای پیروزی آرمانشان فدا می‌کردند حاکی از آن است که یک حکومت نمی‌تواند فقط با ”مراقبت و تنبیه“ دوام یابد. این مسئله ”خارج از تاریخ“ است، یعنی همان تاریخی که با ذهنیت صرفاً بشری درک نمی‌شود؛ و ”در تاریخ“ است، زیرا واقعاً اتفاق می‌افتد. او خود می‌گوید که نمونۀ این انقلاب را در جایی ندیده است، چون در تاریخ انقلاب‌های بزرگ مسائلی سطحی چون اختلاف طبقاتی انگیزۀ اصلی بوده که پس از مدتی فروکش کرده یا سرکوب و سرخورده شده است. فوکو اذعان دارد که این وجوه معنوی زندگی مسلمانان ایرانی برایش گنگ است و تازگی دارد: ”انسان دخیل در شورش به ‌غایت غیرقابلِ‌توضیح است. باید یک ریشه‌کنی وجود داشته باشد که پیشرفت تاریخ را قطع می‌کند و مجموعه‌ای طولانی از دلایل که چرا یک نفر ’واقعاً‘ خطر مرگ را به قطعیت اجبار به تبعیت ترجیح می‌دهد.“[22]

ملاحظۀ دوم روش‌شناختی عبارت از رویکرد فوکو به اسلام و قبول برخی اصولی است که می‌توان از این مجموعه نوشتارها فهمید. لذا اگر حتی فوکو را با نگاه صرفاً اسلامی ارزیابی کنم، نگاهی از خارج نخواهد بود و گویی با رویکرد خود فوکو نوشته‌هایش را بررسی می‌کند. برای مثال، در این زمینه، بسیاری از ارکان تفکر اسلامی را مطرح می‌کند. در برخی مواقع از شریعتمداری نقل ‌قول می‌آورد، اما گاهی هم مستقیماً دربارۀ مبانی اسلامی سخن می‌گوید، که البته برای کسانی که فوکو را ‌خوب می‌شناسند عجیب نیست، زیرا می‌دانند که قبل از سفر به ایران مطالعات مبسوطی دربارۀ اسلام داشته است.

این ملاحظه را با درنظرگیری ملاحظۀ قبلی در ذیل بررسی می‌کنم. یک‌بار نظرات فوکو دربارۀ حکومت را بازخوانی کنیم: هیچ‌چیز نباید در تقابل با قدرت باشد و حتی اگر دانش باشد، غیرمفید است. این نکته را می‌توان از عبارت ”دانشی مفید برای قدرت یا سرکش در برابر آن“[23] فهمید که در آن تضادی بین ”مفید“ و ”سرکش“ به وجود می‌آید. پس مقاوم در برابر قدرت غیرمفید است. اصلاً نظریۀ ”مراقبت“ یا ”انضباط“ (discipline) او برای جلوگیری از قیام و انقلاب است: ”انضباط باید اثرهای ضد قدرت را خنثی کند، اثرهایی که از آن کثرت سازمان‌یافته زاده می‌شوند و در برابر قدرتی که می‌خواهد بر این کثرت استیلا یابد به‌نوعی مقاومت می‌کنند: اغتشاش‌ها، شورش‌ها، سازمان‌های خودانگیخته و ائتلاف‌ها [و هر چیزی که همبستگی افقی ایجاد کند].“[24] اما اکنون هم مقاومت، هم شورش و هم سازمان‌دهی در برابر رژیم شاه خوب است.

او همین مسئله، یعنی نقض نظرات خود، را در نوشتارهای پساانقلابی و به‌اصطلاح غربی‌ها انتقادی هم تکرار می‌کند. او در نامه‌ای به نخست‌وزیر ایران پیشینۀ نظری خود دربارۀ متهمان و زندان را نقض می‌کند: ”آنها [انقلابیون] محاکمۀ یک جوان سیاه‌پوست در رژیم نژادپرست افریقای جنوبی را مشابه محاکمۀ یک شکنجه‌گر ساواک در تهران نمی‌دانند.“[25] او که انواع مجازات لازم برای مجرمان خبیث و در عین حال منفعل را در نوع دوم ذکر می‌کرد،[26] اکنون عقیدۀ ایرانی‌ها را به پرسش می‌کشد که چرا محاکمۀ یک ساواکی را با بی‌گناهی در افریقای جنوبی یکسان قلمداد نمی‌کنند. این در حالی است که در این نقل ‌قول سخن از محاکمه به میان می‌آید، نه مجازات یا شکنجه که در اسلام ممنوع است. بنابراین، لازم نیست مسئله را از دید اسلامی ببینیم که شکنجه‌گر قاتل را شایستۀ اعدام می‌داند و سپس حکم به رد نظرات فوکو دهیم. آنچه مهم است اینکه فوکو خود را نقض کرده و این در همۀ نوشتارهای او دربارۀ انقلاب ایران تداوم دارد.

واقعاً به نظر می‌رسد فوکو در روایت خود در حال بازاندیشی نظرات خود است. مجدداً عبارت‌های پایانی نوشتۀ ”تهران: دین بر ضد شاه“ را در ”ایرانی‌ها چه رؤیایی در سر دارند؟“ تکرار می‌کند، اما با اضافه کردن پرسش‌های نظری‌اش:

پیرامون این ”خواست سیاسی“ دو پرسش دیگر هم هست که توجه مرا بیشتر جلب می‌کند. یکی از این دو پرسش به ایران و سرنوشت یگانۀ آن مربوط می‌شود. در سپیده‌دم تاریخ، ایران دولت را اختراع کرد و الگوهای آن را به اسلام هدیه داد. مدیران ایرانی کارمندان دستگاه خلافت شدند. اما ایران از همین اسلام مذهبی بیرون آورده است که چشمه‌هایی خشک‌نشدنی برای مقاومت در برابر قدرت دولت در اختیار این ملت نهاده است. این ”خواست سیاسی“ را باید تلفیق در نظر گرفت یا تناقض، یا آستانۀ امری نو؟[27]

پرسشی که ذهن او را به خود مشغول کرده این است که چگونه ملت و دینی که مبانی و انواع حکومت را پایه‌ریزی کرده‌اند تقابل با حکومت را هم درون خود جای داده‌اند؟ شاید تا آن زمان تصور فوکو از حکومت صرفاً ساختاری مثبت بود که همه‌چیز را به نظم درمی‌آورده است، اما اکنون می‌پرسد که آیا بالاخره می‌توان در برابر نظام (ساختار انضباطی) ایستاد؟ آیا می‌توان هر دو (تشکیل حکومت و مقابلۀ با آن) را جمع کرد؟ یا این امر متناقض است؟ یا شاید مسئله‌ای جدید او را درگیر کرده که فعلاً گویا برای آن پاسخی ندارد یا به سبک نوشتارهای روشنفکری سعی می‌کند خود را پرسشگر نشان دهد، گرچه دربارۀ سؤال بعدی می‌گوید: ”جست‌وجوی چیزی که ما غربی‌ها امکان آن را پس از رنسانس و بحران بزرگ مسیحیت از دست داده‌ایم . . . جست‌وجوی معنویت سیاسی؟ هم‌اکنون صدای خندۀ فرانسوی‌ها را می‌شنوم، اما من می‌دانم که اشتباه می‌کنند.“[28] شاید او به نقطه‌ای رسیده است که رد و طرد اندیشه‌های اسلامی و ایرانی را اشتباه می‌داند و در واقع به آنها ایمان آورده است، چنان که خود تصدیق می‌کند که آیینی نو را پذیرفته است: ”من در این راه نوکیش هستم.“[29] یا شاید منظور او از ”امری نو“ بازاندیشی مثبت بودن ذاتی حکومت است. در حقیقت، حکومت به‌‌خودی‌خود مثبت و مولّد نیست و ماهیت آن را رفتار و نگرش او تعیین می‌کند.

استفادۀ فوکو از واژگان و استدلال دینی این مسئله را یادآوری می‌کند که حداقل آن برهه و گزارش‌های او دربارۀ ایران را می‌توان بر اساس نگاه دینی تفسیر کرد. عنوان مقالۀ ”ارتش: وقتی زمین می‌لرزد“ یادآور سورۀ زلزال است که خبر از حادثه‌ای بزرگ می‌دهد. همچنین، وقتی می‌گوید که سخن مارکس دربارۀ اسلام شیعی مصداق ندارد: ”من این را هم از بعضی از پیروان حکومت اسلامی شنیده‌ام که می‌گویند این جملۀ مارکس [که دین افیون توده‌هاست] شاید در مورد مسیحیت معتبر باشد، ولی در مورد اسلام، به‌ویژه در مورد تشیع، معتبر نیست. من کتاب‌هایی دربارۀ اسلام و تشیع خوانده‌ام و کاملاً با این حرف موافقم.“[30]

او در مطالعات و مشاهدات خود دریافت که اسلام دینی صوری نیست، بلکه آیینی است که حریمی امن و مراقبت و حفاظت را با خود به همراه دارد: ”کجا باید در پی حفاظت گشت و هویت واقعی خود را کجا باید سراغ گرفت؟ جز در اسلامی که از قرن‌ها پیش زندگی روزانه، پیوندهای خانوادگی و روابط اجتماعی را با مراقبت تمام سامان داده است؟“[31] در اینجا دیگر موضوع نقل ‌قول و روایت صرف نیست و سخن با تجربه همراه شده است. همچنین، در پاسخ به نوشتۀ آتوسا هـ.. علت نوع و جهت‌گیری روایت خود را چنین بیان می‌کند: ”مسئلۀ اسلام به ‌عنوان نیروی سیاسی برای زمان ما و سال‌های آینده بسیار مهم است.“[32] او پس از طرح مسئلۀ ”معنویت در سیاست“ یکی از مبنایی‌ترین اصول اسلامی (”سیاست ما عین دیانت ماست و دیانت ما عین سیاست ماست“) را بیان می‌کند: ”این جنبش‌ها دینی‌اند چون سیاسی‌اند، و سیاسی‌اند چون دینی‌اند.“[33]

به هر حال، صحبت از اسلام در مقام نظریه و عقیده برای او جذاب بود، اما اسلام در عمل و به‌‌صورت حکومت چنین نبود که همین امر حلقۀ اتصال این بحث با قسمت قبل است. به‌نظر می‌رسد او هم مثل دیگر غربی‌ها حکومت اسلامی را برنمی‌تافت: ”من دوست ندارم دربارۀ حکومت اسلامی به‌عنوان یک ’ایده‘ یا حتی ’آرمان‘ سخن بگویم، اما به‌‌عنوان ’خواست سیاسی‘ مرا تحت تأثیر قرار داده است . . . از این‌ جهت که کوششی است برای اینکه سیاست یک بُعد معنوی پیدا کند.“[34] این نقل‌ قول از روایت سفر اول در آخرین مجموعه نوشتار او نیز بازتاب دارد، آنجا که تلاش بسیار می‌کند تا بازرگان را متقاعد سازد صفت ”اسلامی“ برای حکومت ایران بلاوجه است و واژۀ ”حکومت“ خود دربرگیرندۀ همۀ وظایف لازم است. این موضوع را ذیل اصول شش‌گانه مجدداً از زاویه‌ای دیگر مطالعه خواهم کرد.

 

بحث و بررسی

در این قسمت به بحث دربارۀ نوشته‌های فوکو با توجه به شش اصل تاریخ‌نگاری از منظر اسلامی می‌پردازیم، زیرا روایت یک واقعه در باطن خود نوعی تاریخ‌نگاری است. بنابراین، ابتدا شش اصل را بیان و تبیین می‌کنم و سپس، هر یک را با مصادیقی از متون فوکو پی گرفته و تحلیل خواهم کرد. چنان‌که در بالا آمد، با آنکه به‌‌زعم من تفاوتی بین بررسی این شش اصل در روایت‌های گروه اول و دوم وجود ندارد، به همان روایت‌های گروه نخست می‌پردازم که غربی‌ها برای تمجیدآمیز بودنش فوکو را توبیخ می‌کردند. علت این است که در زمان نقد این ایراد وارد نباشد که پژوهشگر ایرانی نوشتارهای واپسین را برنتافته است. از سوی دیگر، لازم است بررسی پیوستگی‌ها و ناپیوستگی‌ها بین این دو گروه روایت و تحلیل ایراد تاریخ‌نگاری در متون او هم‌زمان صورت گیرد، زیرا این امر مطابق سبک تاریخ‌نگاری خود اوست که به دنبال گسست‌ها بود.

در اصل اول، سخن از تسلط نويسنده بر تاريخ و مسائل آن می‌رود.[35] تاريخي كه به نقل از كتاب این ‌و آن باشد متنی دست ‌دوم است كه نویسنده از صحت ‌و سقم آن خبر ندارد و مقلدانه ‌آن را به ذهن خواننده مي‌فرستد. تشخيص صحت یا عدم‌ صحت آرای مورخان يكي از مقدمات ضروري است. در میان مطالعات اسلامی، شاخۀ تنومندی با نام علم رجال به بررسی رُوات معتبر و غیر آن می‌پردازد. طبعاً گفت‌وگو دربارۀ روایت‌های یک غربی غیرمسلمان با معیارهای آن علم شدنی نیست، زیرا اساساً چنین فردی حائز شرایط لازم نیست. در نتیجه، متن باید لحاظ و داوری به آن محدود شود. شیوه‌ای دیگر که متن را می‌کاود، می‌سنجد که آیا بیانات یک نوشتار در متون دیگر هم یافت می‌شود یا خیر و میزان اعتبار متن تاریخی چیست. این روش نیز از دامنۀ پژوهش حاضر خارج است، زیرا مقصود من فوکوست. آنچه مسلم است آنکه فوکو فیلسوفی در حوزۀ تاریخ و به آن شهره بود و برای خود شیوه‌ای داشت که اگرچه گفته می‌شود به تأسی از فردریش نیچه (Friedrich Nietzsche, 1844-1900)، لویی آلتوسر (Louis Althusser, 1918-1990)، گاستون باشلار (Gaston Bachelard, 1884-1962) و جرج کانگییِم (Georges Canguilhem, 1904-1995) بوده است،[36] اما نزد فوکو رهیافتی عملی می‌یابد و در قالب تبارشناسی و دیرینه‌شناسی به کار بسته می‌شود.

به کسی که در متن جامعۀ ایران بوده و روال گزارش‌هایش محدود به توصیف نیست، بلکه همچون جامعه‌شناسی پژوهشگر به مصاحبه و نظرسنجی می‌پرداخته حداقل در ظاهر می‌توان اعتماد کرد. البته در اینجا مقصود هم روایت است و هم راوی. خلاف آنچه فوکو در نوشتارهای گروه نخست می‌گوید ثابت نشده و با دیگر متون تاریخی هماهنگی دارد، پس می‌توان به او نیز اعتماد کرد. بنابراین، او هم فیلسوف تاریخ بود و هم وقایع را از بطن حادثه روایت کرده است.

اصل دوم بر حفظ بی‌طرفی و دوری از تعصب و دور نشدن از جادۀ حقايق و وقایع تاريخي تأکید دارد. در اینجا نمونۀ فوکو ابعاد گوناگون دارد. در ظاهر، فوکوی اروپایی یا فرانسوی برای ایران و اسلام تعصبی ندارد که بخواهد از آنها طرفداری کند. او نه تعصب نژادی و نه قاره‌ای نسبت به ایران دارد. بنابراین، طبق این اصل آنجا که تمجید می‌کند، تمجیدش برخاسته از تعصب و جانب‌داری نیست. سؤال در جایی پیش می‌آید که سخن در نقد و تقبیح است. در اینجا هم احتمال دخالت ترفند رسانه‌های غربی هست که می‌کوشیدند نشان دهند انقلاب ایران چنان که فوکو می‌گفت خوب نیست. فوکو می‌گوید که این اتفاق برای روایت خانم خبرنگاری افتاد که حتی کلام او را تغییر دادند.[37] اینکه رسانه‌های غربی دو مقالۀ آخر را که به نظر آنها ضد انقلاب بود بیشتر مطرح کردند نمونۀ دیگری از این امر است و فقط سه مقاله از پانزده مقالۀ او در این زمینه به انگلیسی ترجمه شد.[38] شاید هم به‌سبب بزرگی فوکو نمی‌خواستند از دهان او انقلاب ایران ‌چنان بزرگ بنماید و باقی بماند. ممکن است دو نوشتۀ آخر واکنشی به انتقادها از او بوده باشد.[39]

یکی از نمونه‌هایی که در نوشتارها به عقیده و تعصب مرتبط است، سخنی است که در نامۀ به بازرگان می‌گوید: ”این ساحت معنوی معادل اشتیاق به رفتن به زیر لوای ’حکومت ملاها‘ نبود.“ فوکو بارها از حکومت روحانی و دولت اسلامی سخن گفته بود. اگر بگوییم که ناآشنایی او با ماهیت دین اسلام شیعی باعث چنین برداشتی شده که حکومت اسلامی به معنی حکومت روحانیان نیست، درست نیست. دیدیم که او مطالعات و گفت‌وگوهای فراوانی در این زمینه داشته است. حتی تحت تأثیر معنویت در سیاست و روحانیت روحانیان-که در میانشان سلسله‌مراتب یا به عبارتی بالانشینی و کوچک‌بینی وجود ندارد-قرار گرفته و معترف بود که این روحانیت و معنویت نوعی ژست نیست، بلکه باید روحانیت‌شان برای تأثیر راهنمایی و ارشاد مردم حفظ شود و به دور از مادیات و تبعات منفی قدرت باشند.[40] در حقیقت، فوکو در مباحث خود به قدرت روحانیان به شکلی سیاسی می‌نگریست و این فقط از باب روایت نبود؛ اعتقاد داشت که این نگاه به قدرت با نگاه غربیان متفاوت است و اساساً حکومت روحانیون مد نظر او بود.

همچنین، در همین نامه دربارۀ مشاهدات خود از ”تهران تا آبادان“ یا به عبارتی از شمال تا جنوب ایران می‌گوید که همه فقط می‌گفتند ما خمینی را می‌خواهیم. چطور می‌شود که امام خمینی روحانی باشد، اما ”حکومت ملاها“ نباشد؟ دیدیم که او درخواست جمعی مردم را ”مایۀ تشویش خاطر“[41] خواند و همانند دیگر اروپاییان نگران بود که شرایط به قدرت اسلامی بینجامد. در نامه به بازرگان می‌افزاید: ”چرا در عبارت ’حکومت اسلامی‘ همۀ سوءظن‌ها بلافاصله متوجه‌ صفت ’اسلامی‘ می‌شود؟ واژۀ ’حکومت‘ به‌‌خودی‌خود برای آنکه ما را گوش‌‌به‌‌زنگ نگه دارد کفایت می‌کند. هیچ صفتی– دموکراتیک، سوسیالیست، لیبرال، مردمی–حکومت را از الزاماتش معاف نمی‌کند.“ گویی اکنون که این نامه را در فرانسه می‌نویسد، تحت تأثیر نگاه غربی به دولت اسلامی است و تلاش می‌کند بازرگان را متقاعد سازد که صفتی برای حکومت لازم نیست. این در حالی است که قبلاً حکومت اسلامی مطلوب مردم را روایت کرده بود: ’”شما چه می‌خواهید؟‘ . . . از پنج مخاطب من چهار نفر جواب می‌دادند: ’حکومت اسلامی.‘ این جواب مرا غافلگیر نمی‌کرد. آیت‌الله خمینی همین جواب کوتاه را به خبرنگاران داده بود.“[42] او در نوشتۀ دیگری که کمتر از یک ماه بعد از این نامه نوشت می‌گوید باید به این تصمیم عمومی و خواست جمعی احترام گذاشت: ”ما در تهران و سراسر ایران با ارادۀ جمعی یک ملت برخورد کرده‌ایم. و خب باید به آن احترام بگذاریم.“[43] به دیگر سخن، فوکو بر اثر آنچه در ایران اتفاق افتاد سخن خود را پس نگرفته، بلکه عقب‌نشینی نظری او در خارج از ایران اتفاق افتاده است. عبارت ”مایۀ تشویش خاطر“ (déconcertant) را هم که در گروه اول از روایت‌های خود آورده است به ”حیرت‌آور“ یا ”غیرمنتظره“ نیز می‌توان ترجمه کرد.[44] حال اینکه چه اتفاقی برای او در فرانسه می‌افتد مسئلۀ دیگری است. از منظر تاریخ‌نگاری اسلامی، این سخنان نمی‌تواند مبنای تحلیل روایت‌های فوکو از انقلاب قرار گیرد، زیرا توالی آنها دلالت بر نگاه دیگری دارد و اگر بخواهیم فقط گروه اول نوشتارها را بررسی کنیم، روایت او خالی از تعصب بوده است. در ضمن، باید توجه داشت که آیا می‌توان یک نامه را روایت به حساب آورد یا خیر.

بر اساس اصل سوم، باید در نقل‌های تاريخي تحليلی موشكافانه داشت و به هر نوشته و هر نویسنده‌ای اعتماد نکرد. در ذیل این اصل، باید توجه داشت که برخی مورخان به متن واقع كمتر پرداخته‌اند. این اصل زیرمجموعه‌ای هم دارد و آن اینکه نباید مورخ یا راوی پيوستگي و ارتباط زنجيره‌اي ميان آراء و مكاتب و پيوند پديده‌ها و رويدادهاي تاريخي با يكديگر را ناديده بگيرد و هر واقعه يا عقيده و گفتۀ مجرد و مفرد را زير ذره‌بین تحقيق ببرد. آنچه در تاریخ‌نگاری مهم است جریان است، نه جرقه.

در این زمینه باید یکی از سخنان اساسی نظری فوکو در نوشتۀ آخر را دقیقاً ارزیابی کرد: ”من موافق نیستم با آنهایی که می‌گویند ’شورش کردن بی‌فایده است؛ همواره [نتیجه] یکسان خواهد بود.‘“ سپس می‌گوید که ”تمام توهم‌زدایی‌های تاریخ این رویه [فدا کردن جان برای هدف] را تغییر نخواهند داد، زیرا دقیقاً چنین صداهایی هستند که باعث می‌شوند زمان انسانی شکل تکاملی به خود نگیرد، بلکه ’تاریخ‘ این‌طور باشد.“[45] تاریخ از نگاه او معنای خاصی دارد و شاید بتوان این جمله را چنین واکاوید که در طول تاریخ انسانی می‌توان تکامل را دید، اما در زمانی خاص نه. می‌توان از متون نظری او فهمید که منظور از تاریخ حیات بشری است و نه تاریخ الهی که لایتناهی است.[46] او در کلمات خود به ابتدای تاریخ نیز اشاره می‌کند: ”سرنوشت عجیبی دارد ایران. در سپیده‌دم تاریخ، این کشور دولت و حکومت را پدید آورد.“[47] پس تاریخ نظامی دارای ابتداست و این با مفهوم ضمنی تاريخ موازي فوکو منافات دارد. به دنبال پیشرفت بودن در انقلاب ایران (زمان انسانی) از نظر او اساساً پرسشی بیجاست، اما عمل کردن بر مبنای شناخت و خواندن تاریخ گذشته (تاریخ) شاید بتواند به پیشروی بینجامد. بر همین مبنا، فوکو که بارها انقلاب‌ها را در اروپا ناموفق دیده بود،[48] مجدداً در انقلاب ایران به دنبال پیشرفت بود و در آخرین نوشتۀ خود پاسخی منفی به این پرسش می‌دهد که ”آیا شورش بی‌فایده است؟“ پرسشی باقی می‌ماند که چطور این سخنان با بیان او در نیچه، تبارشناسی، تاریخ قابل‌ِجمع است که می‌گوید ”پاول ریل در پیروی از رویۀ انگلیسی‌ها در توصیف تاریخ اخلاق به ‌صورت توسعۀ خطی و تقلیل تمام تاریخ و پیدایش آن به دغدغۀ خاص فایده اشتباه می‌کرد.“ او در همین‌جا روش خود، تبارشناسی، را ”مخالفت با جستجو برای سرآغاز“ معرفی می‌کند.[49] یا در ترتیب چیزها به بیان دیگری می‌گوید: ”تداوم˚‌ نتیجۀ آشکار یک تاریخ بنیادین نیست که در آن یک اصل زندۀ ثابت با محیط متغیر در ستیز باشد.“[50] جملات اول یا نقض آشکار سخنان خود است یا تکمیل نظریه‌های او که از اندیشه‌ای به اندیشۀ دیگر رسیده است. اما سؤال اساسی این است که چطور می‌شود در زمان انسانی تکامل وجود نداشته باشد، ولی خود او در نظریه‌اش به تکامل برسد؟

او از جملۀ آخر که مبتنی بر عدم ‌وجود اصلی ثابت برای محیط‌های متفاوت است، با این سخن فاصله دارد که حکایت از وجود قوانینی پایا در تاریخ می‌کند: ”این قانون تاریخ است: هر چه خواست ملتی ساده‌تر باشد، کار سیاستمداران دشوارتر می‌شود. شاید به این دلیل که سیاست آن چیزی نیست که وانمود می‌کند، یعنی تجلی یک خواست جمعی نیست.“[51] این جمله به‌ نوعی تکرار همان بی‌سابقه بودن یک خواست جمعی واحد است که خود نوعی قانون تاریخی در ذهن فوکو بود، اما اکنون نقض می‌شود. در حقیقت، در عین احتمال تکرار، هر قومی و دوره‌ای ممکن است ویژگی‌های خاص خود را نیز داشته باشد:

یکی از چیزهای سرشت‌نمای این رویداد انقلابی این واقعیت است که این رویداد انقلابی ارادۀ مطلقاً جمعی را نمایان می‌کند و کمتر مردمی در تاریخ چنین فرصت و اقبالی داشته‌اند. ارادۀ جمعی اسطوره‌ای سیاسی است که حقوق‌دانان یا فیلسوفان تلاش می‌کنند به کمک آن نهادها و غیره را تحلیل یا توجیه کنند، ارادۀ جمعی یک ابزار نظری است: ”ارادۀ جمعی“ را هرگز کسی ندیده است و خود من فکر می‌کردم که ارادۀ جمعی مثل خدا یا روح است و هرگز کسی نمی‌تواند با آن روبه‌رو شود.[52]

به ‌علاوه، فراتر از بیان و تأیید نگاه اسلامی در بحث حکومت که در قسمت قبل به آن اشاره شد، اندیشۀ اسلامی به کنه مکالمات فوکو با مردم نیز راه یافته بود. او که پیش از این تلاش نظری خود را معطوف بدان کرده بود تا بگوید تاریخ گسسته است یا علّی نیست، حال ناخودآگاه از تکرار تاریخ می‌گوید، به‌گونه‌ای که آیا نباید از آن عبرت گرفت؟ فوکو از سربازی می‌پرسد: ”آیا [امکان ندارد] یک ناصر یا قذافی از درجه‌داران ارتش دربیاید؟“[53] طبعاً تاریخی که موازی باشد علّی نیست، زیرا از نظام خطی تبعیت نمی‌کند و امور نامشخصی از جایی دیگر می‌توانند تأثیرگذار باشند و در ساختاری که نتوان سخن از علت و معلول به میان آورد، عبرت و درس‌آموزی بی‌معناست. لذا مجدداً نظرات خود را تغییر داده است و اینها بیشتر با نظرگاه اسلامی همخوانی دارند.

در نتیجه، تحلیل سخنان فوکو با نظرات قبلی‌اش آنها را نقض می‌کند، و چنان که گفته شد، جریان فکری مهم است، نه جرقه. حال باید پرسید که منظور از جریان تداوم یک اندیشه در طول زندگی یک فرد است یا یک مجموعه متون روایی؟ طبعاً گزینۀ نخست نمی‌تواند مقصود باشد، چرا که هر اندیشه‌وری در زندگی خود با دنیایی از مطالعات و ایده‌ها روبه‌رو می‌شود و بی‌تغییر ماندن بعید است. ثانیاً، منظور مقالۀ حاضر مطالعۀ مجموعه روایت فوکو دربارۀ انقلاب است و چنان که در بخش ”ملاحظات روش‌شناختی و بحث از بیرون“ آمد، در میان همۀ گفتارها و نوشتارها با هر نوع تقسیم‌بندی‌ تداوم به چشم می‌خورد. نکتۀ حائز اهمیت آن است که همۀ آثار نظری فوکو جز مجلدهای دوم و سوم تاریخ سکسوالیته قبل از انقلاب به چاپ رسیده‌اند و از آن پس نقض سخنانش در نوشتارهای مرتبط با انقلاب دربارۀ ساختار قدرت، حکومت، نظام حقیقت، تاریخ و غیره جایی از زبان او شنیده نشده است و بنا به این امر، ممکن است طبق روال عرفی فلسفه، دو فوکوی متقدم و فوکوی متأخر شناخت.

اصل چهارم دروغ‌شناسي و توجه به انگیزه‌ها در زمينۀ ذهني و فرهنگ مورخان است و براي دروغ‌شناسي در تاريخ بايد به خاستگاه مؤلف و فرهنگ و تاريخ او نظر داشت. فوکو در پاره‌ای از توصیفاتش دربارۀ جوامع اسلامی گویی به دنبال برخی گرایش‌های درونی خود بوده است. مسئلۀ میل به هم‌جنس که حتی شائبۀ مرگ فوکو به سبب بیماری‌های جنسی را پدید آورد،[54] در فرهنگ شرقی برای او خیلی جذاب بود: ”فوکو برای مثال ترکیب ظریف دوستی و شهوت در روابط میان مردان عرب را می‌ستاید، رابطۀ جنسی‌ای هم‌جنس‌گرا که در غرب نوین طبعاً رد و طرد می‌شود.“[55] البته این مسئله ربطی به اسلام ندارد و طبعاً طبق متن صریح قرآن مطرود است.

جنبه‌ای دیگر بر این مسئله مترتب است که احسان نراقی آن را در پاسخ به این سؤال مطرح می‌کند که علت علاقۀ فوکو به انقلاب اسلامی گرایش جنسی مذبور بود.[56] آنچه در اینجا موضوعیت دارد این است که در هیچ‌یک از مکتوبات او دربارۀ انقلاب این موضوع منعکس نشده است. بنابراین، همچنان دوری او از طرفیت و جانب‌داری نسبت به ایران و فرهنگ اسلامی آن تأییدشده است. او در عین روایت هرازگاهی از مکنونات ذهنی و قلبی خود دربارۀ حکومت اسلامی خبر می‌دهد و آن را باعث ”تشویش خاطر“ می‌داند، ولی از اینها هم رجوع به مسئلۀ جنسی استنباط نمی‌شود. ثانیاً، طبق همین اصل چهارم نمی‌توان به روایت نراقی نیز اعتماد کرد، زیرا دانسته نیست که با چه نیتی سعی داشت انگیزۀ فوکو نسبت به تمجید از انقلاب ایران را به چنین مسائلی ربط دهد. نراقی در پایان سخنان خود در همان مصاحبه می‌گوید که پس از اعدام هم‌جنس‌بازان بعد از انقلاب، همسرم از من نشانی فوکو را خواست تا به او بگوید که این همان کشور آرمانی‌ است که مورد تأیید تو بود. این بیان از مخالفت راوی (نراقی) با حکومت و احکام اسلامی خبر می‌دهد. علاوه بر این، نراقی در ابتدای سخن خود می‌گوید که همسرش نسبت به هم‌جنس‌بازان حساسیت منفی داشت. اینکه چطور همسرش در نهایت نگران هم‌جنس‌بازان شد مشخص نیست. بنابراین، نراقی در این مصاحبه به دنبال خدشه بر انگیزۀ فوکو و تخطئۀ انقلاب بوده است.

در اصل پنجم، سخن از مرجع و منبع‌شناسي می‌رود. تاريخ را يا از شواهد عینی راوی می‌توان به دست آورد يا از نقل؛ یعنی یا دست ‌اول است یا دست ‌دوم. اعتماد به منابع دست ‌دوم سبب افتادن به دام خلاف‌گویی مي‌شود. در نوشتارهای دستۀ سوم، از جملات می‌فهمیم که نوشته دیگر تماماً بر اساس حضور مستقیم و مشاهدۀ عینی نیست. مثلاً این جمله نشان می‌دهد که ”بشکۀ باروتی به ‌نام اسلام“ روایت نیست، بلکه مقاله‌ای بعد از وقوع رخداد است: ”در فوریه 1979، انقلاب ایران رخ داد. احساس می‌کنم این جمله را در روزنامه‌های فردا و در کتاب‌های تاریخ در آینده خواهم خواند.“[57] به‌ عبارت ‌دیگر، آنچه فوکو در دو مقالۀ آخر می‌گوید اگر حاوی نکتۀ منفی‌ای هم باشد، از منظر تاریخ‌نگاری دست ‌اول نیست و می‌تواند ایرادات و پیش‌فرض‌هایی داشته باشد و نمی‌توان به آن اعتنا کرد. اما روایت‌های گروه نخست نتیجۀ حضور او در ایران بود و بر اساس شنیده‌ها نبود. مقاومت او در برابر پاسخ روشن به انتقادات کلودی و ژاک برویل، که یک ماه قبل از دستۀ چهارم نوشتارهای فوکو نوشته و چاپ شد، تداوم موضع او را نشان می‌دهد.[58]

در نهایت، بر طبق اصل ششم درمی‌یابیم که راوی نباید از مسیر اخلاق و رعايت عفت قلم بيرون برود. مجدداً مشاهده می‌شود که این اصل هم همانند اصول قبلی کاملاً بر طبق منطق است و خارج از نگاه دینی نیز هر فردی ملاحظات اخلاقی را می‌پذیرد. این امر در گروه دوم نوشتارها مورد وثوق فوکو هم بود که می‌گوید از بلانشو ”اخلاق خوب“ در نقد را آموختم.[59] دربارۀ اخلاق روایتگری فوکو دو مسئله قابل ‌بررسی است: گایاتری اِسپیواک (Gayatri Chakravorty Spivak, b. 1942) در مقاله‌ای رفتار ژولیا کریستوا (Julia Kristeve, b. 1941) نسبت به چین را شبیه رفتار مستشرقین غربی می‌داند که ابتدا گذشتۀ شرق را می‌ستودند و مجذوب آن بودند، اما در برابر اکنون شرق با تحقیری سیاسی برخورد می‌کردند.[60] او سخن گفتن غربی‌ها از ”هزاره“های قبل و مقایسۀ آن با زمان حال را مطرح می‌کند که عیناً در روایت فوکو منعکس است. شاید بتوان گفت تمجیدهای فوکو از ایران در کنار جملاتی چون ”شیوه‌های زندگی‌ای که از هزار سال پیش ثابت مانده است“[61] دستخوش نقد اسپیواک قرار می‌گیرند. اما به‌‌زعم من، اینها برای نشان دادن تفاوت و در واقع پررنگ کردن ظلم حکومت پهلوی در عقب نگه داشتن مردم ایران است نه تحقیر، چرا که طبعاً مردمی که قیام کردند این شرایط را در شأن خود نمی‌دیدند و قبول نداشتند. با این همه، واقعیت آن است که تحقیر در کلام فوکو در جاهای دیگر دیده می‌شود. جالب ‌توجه است که نکتۀ کوتاهی را دربارۀ عنوان همین مقالۀ ”رهبر اسطوره‌ای شورش ایران“ بدانیم. عنوانی که فوکو برای آن پیشنهاد داد ”جنون ایران“ بود،[62] که ناشی از نگاه منفی اوست. استفادۀ از لفظ ”شورش“ به‌ جای ”انقلاب“ هم به همین سبب است. او در یکی از همین نوشتارها تلفیق این دو واژه را در رد ”انقلاب“ بودن رخداد ایران تکرار می‌کند: ”انقلاب نیست . . . شاید این نخستین قیام بزرگ بر ضد نظام‌های جهانی باشد، مدرن‌ترین و دیوانه‌وارترین صورت شورش.[63] با پیشینه‌ای که از رد مدرنیته به قلم فوکو در ذهن داریم، حتی واژۀ ”مدرن“ هم خالی از ابهام نیست.

نتیجه‌گیری

فوکو، در کسوت فیلسوف، آنچه دربارۀ انقلاب ایران گفت و نوشت به پشتوانۀ مطالعۀ تاریخی، مبتنی بر تجربۀ انقلاب‌های گذشته و دور از هیجان‌زدگی بود. بدبینی فوکو همچون دیگر پسانوگرایان به روایت‌های کلان و قالب‌های ثابت هم حکایت از آن دارد که نمی‌توان انقلاب ایران را-که او بارها بر یکتایی‌اش (singularité) تأکید می‌کرد-در قالبی کلی بی‌فایده تلقی کرد و سرنوشت آن را فقط پس از چند ماه محتوم و محکوم دانست. از میان شش شاخصۀ تاریخ‌نگاری اسلامی، روایت او بر اساس پنج اصل تسلط بر تاریخ، بی‌طرفی، نبود دروغ یا انگیزۀ سوء، دست ‌اول بودن روایت و تحلیل تداوم و پیوستگی مورد تأیید است و در مورد آخر ایراداتی به روایت او وارد است. آنچه در این نوشتار آمد، فارغ از نظرات فوکو در آثار قبلی‌اش است، و در آثار مرتبط با انقلاب چرخش نظری او محرز است که البته با نگاه اسلامی همخوانی بیشتری نیز دارد. حال اگر گروه روایتی را جابه‌جا کنیم، می‌بینیم که گروه دوم هم بر طبق پنج اصل مورد تأییدند، اما اصول مؤید متفاوت خواهند بود.

[1]آفاری و اندرسون ”نامۀ سرگشاده به مهدی بازرگان“ و ”آیا شورش بی‌فایده است؟“ را نوشته‌هایی انتقادی می‌دانند و آنها را جداگانه در نظر آورده‌اند. بنگرید به

Janet Afary and Kevin B. Anderson, Foucault and the Iranian Revolution: Gender and the Seductions of Islamism (Chicago: University of Chicago Press, 2005), 7 and 108.

[2]جعفر خوشروزاده، ”میشل فوکو و انقلاب اسلامی: رهیافتی پسامدرنیستی از منظر تحلیل گفتمان،“ پژوهشنامۀ متین، شمارة 31 و 32 (تابستان و پاییز 1385)، 59-86؛ نقل از 70.

[3]داود فیرحی، ”کاربرد روش‌شناسی فوکو در مطالعات اسلامی: ورود به اقلیم اسلامی،“ ماهنامۀ زمانه، شمارة 9 (بهمن 1389)، 60.

[4]داود فیرحی، قدرت، دانش و مشروعیت در اسلام (تهران: نشر نی، 1378)، 63-120.

[5]الهام نصیری‌پور، ارزیابی الگوی تحلیلی میشل فوکو در مطالعات دینی (تهران: مؤسسه بوستان کتاب، ۱۳۹۰)، 178-179.

[6]در برخی ارجاعات به ترجمه‌های متفاوت، تغییراتی ویرایشی و ترجمانی لحاظ شده است.

[7]میشل فوکو، ”ارتش: وقتی زمین می‌لرزد،“ در ایرانیها چه رؤیایی در سر دارند؟ ترجمۀ حسین معصومی همدانی (تهران: هرمس، ۱۳۷۷)، 9-16؛ نقل از 16. تأکید از من است.

[8]میشل فوکو، مراقبت و تنبیه: تولد زندان، ترجمۀ نیکو سرخوش و افشین جهاندیده (تهران: نشر نی، ۱۳۷۸)، 218.

[9]فوکو، ”تهران: دین بر ضد شاه،“ در ایرانیها چه رؤیایی در سر دارند؟ 25-32؛ نقل از 28.

[10]فوکو، ”ایرانی‌ها چه رؤیایی در سر دارند؟“ در ایرانیها چه رؤیایی در سر دارند؟ 33-42؛ نقل از 33-34.

[11]میشل فوکو، ”ایران: روح یک جهان بی‌روح،“ در ایران: روح یک جهان بی‌روح و نُه گفتوگوی دیگر، ترجمۀ نیکو سرخوش و افشین جهاندیده (تهران: نشر نی، ۱۳۸۰)، 53-70، نقل از 57.

[12]فوکو، ”تهران،“  32؛ فوکو، ”ایرانی‌ها چه رؤیایی در سر دارند؟“ 42.

[13]فوکو، ”تهران،“ 30-31.

[14]فوکو، ”تهران،“ 32.

[15]فوکو، ”تهران،“ 37.

[16]میشل فوکو، ”رهبر اسطوره‌ای شورش ایران،“ در ایرانیها چه رؤیایی در سر دارند؟ 61-65؛ نقل از 63.

[17]فوکو، ”رهبر،“ 63-62.

[18]فوکو، ”تهران،“ 30.

[19]میشل فوکو، دیرینه‌شناسی دانش، ترجمۀ عبدالقادر سواری (تهران: گام نو، ۱۳۸۸)، 21-22؛

Hubert Dreyfus and Paul Rabinow, Michel Foucault: Beyond Structuralism and Hermeneutics (Chicago: University of Chicago Press, 1983), 51 and 183.

[20]فوکو، ”ایرانی‌ها،“ 37.

[21]Michel Foucault, “Is It Useless to Revolt?” in Foucault and the Iranian Revolution, 263-267; quote on 263-264.

[22]Foucault, “Is It Useless,” 263.

[23]فوکو، مراقبت و تنبیه، 40.

[24]فوکو، مراقبت و تنبیه، 273.

[25]میشل فوکو، ”نامۀ سرگشاده به مهدی بازرگان،“ ترجمۀ حسام سلامت، دسترس‌پذیر در

 http://problematicaa.com/foucault-bazargan/.

[26]فوکو، مراقبت و تنبیه، 254-255.

[27]فوکو، ”ایرانی‌ها،“ 42.

[28]فوکو، ”ایرانی‌ها،“ 42.

[29]فوکو، ”رهبر،“ 61.

[30]میشل فوکو، ”مصاحبه با میشل فوکو،“ در باقر پرهام، باهم‌نگری و یکتانگری: مجموعه مقالات (تهران: آگاه، 1378)، 149-158؛ نقل از 154.

[31]فوکو، ”تهران،“ 27.

[32]Michel Foucault, “Foucault’s Response to Atoussa H.,” in Foucault and the Iranian Revolution, 210.

[33]فوکو، ”مصاحبه،“ 155.

[34]فوکو، ”ایرانی‌ها،“ 41.

[35]سیدمحمد خامنه‌ای، سیر حکمت در ایران و جهان (تهران: بنیاد حکمت اسلامی صدرا، 1380)، 12. بقیۀ اصول نیز از همین منبع، صفحات 13 تا 16، برگرفته شده‌اند.

[36]Ian Hacking, “The Archaeology of Foucault,” in Foucault: A Critical Reader, ed. David Couzens Hoy (New York: Blackwell, 1986), 27-40, quote on 30.

[37]فوکو، ”ایران،“ 53.

[38]Afary and Anderson, Foucault and the Iranian Revolution, 7 and 4.

[39]Afary and Anderson, Foucault and the Iranian Revolution, 7.

[40]فوکو، ”ایرانی‌ها،“ 36-37.

[41]فوکو، ”رهبر،“ 63.

[42]فوکو، ”ایرانی‌ها،“ 36.

[43]فوکو، ”ایران،“ 57.

[44]محمدرضا پارسایار، فرهنگ معاصر فرانسه-فارسی (تهران: فرهنگ معاصر، 1381)، 259 (معنای اول و دوم).

[45]Foucault, “Is It Useless,” 266.

[46]فوکو، دیرینه‌شناسی، 293.

[47]فوکو، ”تهران،“ 32. تأکید از من است.

[48]فوکو، ”مصاحبه،“ 151-152.

[49]Michel Foucault, “Nietzsche, Genealogy, History,” in Language, Counter-Memory, Practice: Selected Essays and Interviews, trans. Donald F. Bouchard and Sherry Simon (Ithaca: Cornell University Press, 1986), 139-164; quotes on 139 and 140.

[50]Michel Foucault, The Order of Things: An Archaeology of the Human Sciences (New York: Vintage, 1994), 152.

[51]میشل فوکو، ”شورش با دست خالی،“ در ایرانی‌ها چه رؤیایی در سر دارند؟ 43-48؛ نقل از 46. تأکید از من است.

[52]فوکو، ”ایران،“ 57.

[53]فوکو، ”ارتش،“ 15.

[54]David Macey, Michel Foucault: Critical Lives (London: Reaktion, 2004), 22.

[55]Ian Almond, New Orientalists: Representations of Islam from Foucault to Baudrillard (London: Tauris, 2007), 26-27.

[56]ابراهیم نبوی، در خشت خام: گفتوگو با احسان نراقی (تهران: جامعۀ ایرانیان، 1381)، 124-125.

[57]Michel Foucault, “A Powder Keg Called Islam,” in Foucault and the Iranian Revolution, 239-241; quote on 239.

[58]Michel Foucault, “Foucault’s Response to Claudie and Jacques Broyelle,” in Foucault and the Iranian Revolution, 249-250.

[59]Foucault, “Foucault’s Response to Claudie and Jacques Broyelle,” 250.

[60]Gayatri Chakravorty Spivak, “French Feminism in an International Frame,” in Yale French Studies, 62 (1981), 154-184; quote on 158-160.

[61]فوکو، ”رهبر،“ 63.

[62]Almond, New Orientalists, 22.

[63]فوکو، ”رهبر،“ 65. تأکید از من است.

در آینۀ زمان: دربارۀ داستان رستم و شغاد در شاهنامه فردوسی و «خوان هشتم» اخوان ثالث

”خوان هشتم“ را م. امید (مهدی اخوان ثالث) در سال 1347 نوشته است. اخوان در این شعر از داستان رستم و شغاد در شاهنامه فردوسی روایتی دیگر می‌دهد. روایت او از این داستان، در شیوه، ساختار و نگاهی که به آن دارد مستقل است. این دو شعر نزدیک به نُه قرن با هم فاصلۀ زمانی دارند. کانون اصلی و مضمون داستانی هر دو متن برادرکشی است.

هر روایت از هر متن که نوشته شود، روایتی است تازه از آن متن. می‌خواهیم ببینیم م. امید چگونه روایت می‌کند آن متن کهن را و در جستجوی چیست که سراغ آن متن رفته است. پس نخست روایت فردوسی را می‌آوریم و بعد روایت م. امید را.

قتل برادر به دست برادر داستانی است کهن. سِفر پیدایش، اولین فصل تورات، کتاب عهد عتیق، با قتل هابیل به دست برادرش قابیل آغاز می‌شود. در همین فصل، برادران یوسف نیز از حسد یوسف را به چاه می‌اندازند. در شاهنامه نیز پیش از داستان رستم و شغاد، داستان قتل ایرج است به دست برادرانش سلم و تور و داستان کشته شدن اغریرث به دست برادرش افراسیاب. حسد، جاه‌طلبی، آز و خودپرستی در وجود برادرکُش‌ها بنیاد چنین قتل‌هایی‌اند. قابیل هابیل را می‌کشد، چون خدا هدیۀ هابیل را شایسته‌تر از هدیۀ او دانسته. برادران یوسف به یوسف حسد می‌برند، چون می‌بینند پدرشان یعقوب او را بیشتر از آنان دوست می‌‌دارد. سلم و تور به ایرج کینه می‌ورزند، چون پدرشان فریدون در بخش کردن جهان بین فرزندانش ایران را که مهم‌ترین سرزمین بود به ایرج می‌بخشد.[1] و افراسیاب در جنگ بین ایران و توران برادرش اغریرث را به سبب خوی صلح‌آمیز و نفرتش از جنگ و خونریزی با شمشیر از میان دونیمه می‌کند.

همسانی موقعیت‌های اجتماعی و تاریخی یک ملت در دو زمان از هم دور و کارایی نگاه کردن به رویدادهای پیشین برای دیدن موقعیت‌های پسین، بعد از گذشتن نُه قرن، شاعری را واداشته که روایتی مکتوب و کهن را از نو در شعری تازه بازخوانی کند.

پیش از برابرهم ‌گذاری ”خوان هشتم“ و ”داستان رستم و شغاد“ و بررسی جداگانۀ هر کدام نگاهی می‌کنیم به چند متن کهن تا پیشنیه‌ای به دست دهیم از چگونگی دگرگونی‌های یک داستان در دو یا چند روایت‌ در زمان‌هایی متفاوت. کانون اصلی این متن‌های برگزیده روایت جنگ ارجاسب است با گشتاسب در یادگار زریران، ”پادشاهی گشتاسب“ در شاهنامه و متن‌هایی پیش از شاهنامه و هم‌زمان با آن، برای نمونه تاریخ بلعمی و تاریخ ثعالبی.

 

یادگار زریران

یادگار زریران متنی است که ”شکل‌گیری داستان آن“[2] پیشینه در دوران اشکانیان دارد، اما در زمان ساسانیان به زبان پهلوی برگردانده شد. بنیاد این روایت با روایت‌های دیگری که پس از آن آمده در کلیت خود یکی است. ”گشتاسب‌شاه با پسران و برادران و واسپوهران [= خاصگان] و همالان خویش این دین ویژۀ مزدیسنان“[3] را می‌پذیرد و همین کنش علت نبرد بین او و شاه خیونان (توران) می‌شود. در یادگار زریران، شاه توران آغازکنندۀ کینه‌ورزی و جنگ‌خواهی است. اوست که نامه‌ای برای گشتاسب می‌فرستد و می‌نویسد: ”اگر این دین بنهلید و با ما هم‌کیش نشوید، پس شما را بررسیم. خوید [= گندم و جو نارس] خوریم و خشک سوزیم و چهارپای و دوپای از شهر [= کشور] برده گیریم و پس شما را به بند گران و دشخواری کار فرماییم.“[4]

گشتاسب‌شاه بعد از شنیدن این سخنان ارجاسپ که پیک‌های او، ”بیدرفش جادو“ و ”نام خواست هزاران،“ برای او آورده‌اند به فکر فرومی‌رود. زریر پاسخگویی به این نامه را به عهده می‌گیرد و به شاه توران می‌نویسد که آنان این دین ویژه را ترک نمی‌کنند و با او می‌جنگند. جاماسب، وزیر و بزرگ‌دبیر گشتاسب، به خواست او رویدادهای این نبرد را پیشگویی می‌کند و به او می‌گوید در این جنگ ”تو را از پسر و برادر بیست‌وسه [نفر] بمیرند.“[5] این پیشگویی گشتاسب را بر سر دوراهی می‌گذارد که از دین بهی پاسداری کند و مرگ این عزیزان را بپذیرد یا ترک دین بهی کند. او بعد از لحظاتی تأمل و در خود فرورفتن، به پشتگرمی و پیشگامی زریر و دیگر برادران و پسرانش، از جمله اسفندیار، راه نخست را برمی‌گزیند و با این گزینش نبرد آغاز می‌شود.

یادگار زریران داستان دلاوری زریر، برادر گشتاسب‌شاه، و کشته شدن اوست در میدان جنگ. روایت این متن از شخصیت زریر و نبرد او با سپاه توران و چگونگی مرگ او روایتی است حماسی. صحنه‌آرایی مرگ زریر در میدان نبرد، سپس آمدن پسرش به میدان و دیدن نعش پدر که بر زمین افتاده و زاری‌های او بر مرگ پدر و بعد پرچم مبارزۀ پدر را به دوش گرفتن با سن کم، آن چنان تأثیرگذار و تراژیک آفریده شده که از یادگار زریران متن حماسی و نمایشی بسیار شکوهمند و یکتایی ساخته است. در این متن، با جنبه‌هایی از شخصیت گشتاسب آشنا می‌شویم که بعداً مفصل‌تر و به گونه‌ای دیگر در شاهنامه می‌آید. شخصیت‌ها در این متن بسیار گیتیانه و انسانی توصیف می‌شوند.

در پایان این نبرد، اسفندیار یگانه بازماندۀ سپاه خیونان (توران) را که ارجاسپ باشد، اسیر می‌کند و ”ازش دستی و پایی و گوشی بُرد و ازش چشمی به آتش سوزد و او را [سوار] به خر دُم‌بریده‌ای باز [به] شهر خویش فرستد.“[6]

 

تفاوتهای روایت یادگار زریران با متنهای دیگر

در یادگار زریران، گشتاسب شخصیتی جنگ‌طلب ندارد. او هرچند دین بهی را از هرمزد پذیرفته، اما در هیچ جای این متن نیامده که اندیشۀ گسترانیدن آن را در سر داشته است. ارجاسب، پادشاه خیونان، است که از پذیرفتن دین بهی از سوی گشتاسب به خشم آمده و او را به ترک آن می‌خواند و تهدید می‌کند که اگر گشتاسب این دین کنار ننهد، ”چهارپای و دوپای“ از کشورش برده گیرد. زردشت نیز نه فقط هیچ نقشی در برانگیختن گشتاسب به جنگ ندارد، بلکه در سراسر متن غایب است و نامی از او برده نمی‌شود. اما در تاریخ بلعمی و شاهنامه با گزارش‌های اندکی متفاوت از هم، زردشت از همان آغاز گشتاسب را به جنگ با ارجاسب ترغیب می‌کند.

در تاریخ بلعمی، زردشت با این بهانه که ارجاسب با گذاشتن اسب و رکاب‌دار گشتاسب بر آستانۀ در او را هر روز برابر رعیت‌هایش تحقیر می‌کند، گشتاسب را به جنگ با ارجاسب برمی‌انگیزد. ”پس زردشت گشتاسب را بفرمود که با خرزاسپ (ارجاسب) صلح کرده‌ای که او ترا دشمن است و به جادوی ایدون نمود است رعیت خویش را که گشتاسب چاکر من است و اسپی از مرکوبان خاص را نوبت خدمت من دارد.“[7]

گشتاسب معتمدی را بفرستاد به توران و معتمد بازگشت و سخن زردشت را تصدیق کرد. ”گشتاسب چون این سخن شنید تافته شد. زردشت او را فرمود که با خرزاسب (ارجاسب) حرب کن که با او صلح نشاید کردن. و آن اسب به نوبت از درگاه او دور کن. و ناموس او بشکن که او جادوست. گشتاسب فرمان زردشت کرد و صلح میان خویشتن و خرزاسپ بشکست.“[8]

در شاهنامه دقیقی نیز زردشت ناخشنود از باژ دادن گشتاسب به ارجاسب او را برمی‌انگیزد که پیوند خود را با او بگسلد:

چو چندی برآمد برین روزگار

بشد نزدش آن پیر آموزگار

به شاه جهان گفت زردشت پیر

که در دین ما این نباشد هژیر

که تو باژ بدهی به سالار چین

نه اندر خور دین ما باشد این

نباشم برین نیز همداستان

که شاهان ما در گه باستان

به ترکان ندادند کس باژ و ساو

که بودند بی‌دین و بی‌زور و تاو

پذیرفت گشتاسب گفتا که نیز

نفرمایمش دادن از باژ چیز[9]

در تاریخ ثعالبی به نقش زردشت در افروختن این جنگ اشاره‌ای نمی‌رود. ثعالبی بدعهدی و کینه‌ورزی ارجاسب را علت اصلی برافروزی دوبارۀ جنگ بین توران و ایران می‌داند؛ جنگ‌هایی که بعد از کشته شدن افراسیاب پایان یافته و به صلح بین دو کشور انجامیده بود. با این همه، در این کتاب می‌آید که نامه نوشتن  گشتاسب به ارجاسب و خواستن از او که دین زردشت بپذیرد، بهانه به دست ارجاسب داد تا جنگ را آغاز کند. زیرا ”در خیال او بدعهدی با گشتاسب راه یافته بود، بر ایرانشهر طمع بسته بود و می‌خواست که جنگ میان ترک و فارس از سرگیرد. گشتاسب به او نامه نگاشت و سفیری فرستاد و او را به کیش زردشت بخواند. ارجاسب ناآرام شد و به خشم آمد بهانه‌ای یافت و گفت دلیلی برای ستیز به دست آمد.“[10]

دگرسانی این روایت در زمان‌های متفاوت سرچشمه در دگرگونی‌هایی در فرهنگ و وضعیت‌های سیاسی و اجتماعی در جامعه دارد. یادگار زریران، که شکل‌گیری آن ریشه در دوران اشکانیان داشته و فرهنگ رواداری آنان در برابر دین و آیین‌های قوم‌های گوناگون،[11] عدم تحمل آیین‌های دیگر و جنگ‌طلبی را به ارجاسب نسبت می‌دهد. اما در روایت‌هایی دیگر از این داستان در تاریخ بلعمی و شعرهای دقیقی در شاهنامه، از آنجا که در ایران دوران چهارم و پنجم هجری سلطه با دینی بوده که در برابر آیین‌ها و ادیان دیگر رواداری نداشته، زردشت نیز طالب گسترانیدن دین خود و به زیر کشیدن و محو ادیان اقوام دیگر می‌شود.

 

ساختار داستانی و نقش تقدیر در یادگار زریران و شاهنامه

از آنجا که ساختار روایت‌های بلعمی و ثعالبی گزارش‌گونه‌اند، آنها را کنار می‌گذاریم و از زاویۀ ساختار داستانی و نمایشی و نقش تقدیر نگاهی کوتاه می‌کنیم به تفاوت‌های دیدگاهی در یادگار زریران و داستان نبرد گشتاسب و ارجاسب در شاهنامه به روایت دقیقی.

  1. ساختار داستانی در یادگار زریران بر بنیاد قهرمانی‌های زریر و مرگ حماسی اوست. این قهرمان پس از مرگ هم زنده است و روان او به پسرش در حال جنگ با بیدرفش جادو یاری می‌رساند که چگونه از تیردانش در نبرد استفاده کند.[12]

در شاهنامه، ساختار این داستان زمینه‌سازی برای نشان دادن شخصیت دروغگو و جاه‌طلب گشتاسب و نیرنگ‌های دینداری اوست. در گرماگرم حادثۀ مرگ زریر، وقتی اسفندیار در حال دلگرم کردن سپاهیان به نبرد است و خطاب به آنان می‌گوید: ”بدانید شاهان (یکسر) که روزی‌ است این / که بددین (کافر) پدید آید از پاک دین،“[13] بانگ پدرش گشتاسب را می‌شنود که می‌گوید:

به دین خدای و گو اسفندیار

به جان زریر آن گرامی سوار

که اکنون فرود آمد اندربهشت

که من سوی لهراسیب نامه نبشت

پذیرفته‌ام من از آن شاه پیر

که گر بخت نیکم بود دستگیر

که چون بازگردم ازین رزمگاه

به اسفندیارم دهم تاج و گاه

چنان چون پدر داد شاهی مرا

دهم همچنان تاج شاهی ورا[14]

و این پیمانی است که گشتاسب هرگز به آن وفادار نمی‌ماند.

  1. تقدیر یا اخترشماری چون قدرتی فراطبیعی در هر دو متن حضور آشکاری دارد و پیشاپیش سرنوشت رویدادها و آدمیان را در موقعیت‌های پیچیده و پر از خطر تعیین می‌کند. در یادگار زریران اما حضور تعیین‌کنندۀ تقدیر شکوهمندی انسان و خویشکاری او را در انجام وظیفۀ فردی کمرنگ و تاریک نکرده است. در این متن، وقتی گشتاسب از وزیر خردمندش جاماسب می‌شنود در این نبرد 23 تن از نزدیکانش و از جمله زریر و دو پسرش کشته می‌شوند، از جایگاهش به زمین می‌افتد. گشتاسب برنمی‌خیزد تا زریر، برادر و بزرگ‌پهلوان سپاه او، سپس پسران و چند تنی دیگر یک‌به‌یک برمی‌خیزند و برای ‌روحیه بخشی به او از چگونگی دلاوری‌های خود در این نبرد می‌گویند. همین سخن‌ها، به ویژه سخن اسفندیار که شکست نهایی ارجاسب را مژده می‌دهد، به گشتاسب روحیه و توانایی دوباره‌ای می‌دهد که از جای برخیزد و به تخت بنشیند.

این اتفاق در شاهنامه به گونه‌ای دیگر رخ می‌دهد. گشتاسب که با پیشگویی جاماسب بر خاک افتاده و بیهوش شده، پس از به‌ هوش آمدن به زاری می‌افتد و با این سخن جاماسب که این اتفاق مشیت ایزدی و رازی خدایی است و تو را جز پذیرفتن آن چاره‌ای نیست از جا برمی‌خیزد. برخاستنی که دنیایی تفاوت با برخاستن متن پیشین دارد.

تو زین خاک برخیز و بر شو به گاه

مکن فرۀ پادشاهی تباه

که راز خدای‌ است و زین چاره نیست

خداوند گیتی ستمکاره نیست

از اندوه خوردن نباشدت سود

کجا بودنی بود این کار بود

مکن دلت را بیشتر زین نژند

به داد جهان آفرین کن پسند

بدادش بسی پند و بشنید شاه

چو خورشیدگون گشت و بر شد به گاه

نشست از بر تخت و بنهاد دل

به رزم جهانجوی شاه چگل[15]

با این درآمد، اکنون سراغ داستان رستم و شغاد در شاهنامه و ”خوان هشتم“ اخوان می‌رویم.

 

داستان رستم و شغاد در شاهنامه به نقل از فردوسی و خوان هشتم به نقل از م. امید.

فردوسی نقل خود را از داستان رستم و شغاد بر بنیاد داستانی آورده از ”آزاد سرو“ که ”نامۀ خسروان“ داشته، اما سخن یا داستان را او خود ”یک اندر دیگر“ بافته است. با این گفته، داستان فردوسی نیز خود روایتی دیگر است از متنی کهن‌تر.

از اسفندیار آمد این داستان

به پایان شد از گفتۀ راستان

کنون کشتن رستم آریم پیش

ز دفتر همیدون به گفتار خویش

یکی پیر بُد نامش آزاده سرو

که با احمد سهل بودی به مرو

کجا نامۀ خسروان داشتی

تن و پیکر پهلوان داشتی

به سام نریمان کشیدی نژاد

بسی داشتی رزم رستم به یاد

بگویم کنون آنچه زو یافتم

سخن را یک اندر دگر بافتم

این پرسش که روایت آزاد سرو پیش از ”یک اندر دیگر بافتن“ فردوسی از آن چگونه بوده، پرسشی است که ما را با آن کاری نیست. آنچه می‌تواند در این جستار دستمایه‌ای برای تأمل ما شود این نکته است که فردوسی داستان رستم و شغاد را بلافاصله بعد از کشته شدن اسفندیار به دست رستم آورده است و در آغاز داستان می‌آورد که پس از مرگ اسفندیار، ”کشتن رستم آریم پیش.“

 

نقش تقدیر یا راز سپهر در مرگ اسفندیار و رستم

در نبرد اسفندیار با رستم تقدیری از پیش در چگونگی مرگ او رقم خورده بود. اسفندیار، آگاه بر این تقدیر، در پایان نبرد و به هنگام مردن به رستم می‌گوید مرگ او را زمانه تعیین کرده بود.

زمانه چنین بود و بود آنچه بود

سخن هرچه گویم بباید شنود

بهانه تو بودی پدر بُد زمان

نه رستم نه سیمرغ و تیر و کمان[16]

مسکوب می‌نویسد: ”و زمانه است که آن تیر گز را درست به چشم اسفندیار می‌رساند. رستم نیز همین را می‌داند و می‌گوید: زمان ورا در کمان ساختم / چو روزش سرآمد بینداختم.“[17] رستم نیز هنگام نبرد با اسفندیار و رسیدن به ناتوانی خود از پیروزی بر او، وقتی با تنی مجروح و خسته به سیمرغ روی می‌آورد و از او برای پیروز شدن بر اسفندیار راهنمایی و یاری می‌خواهد، از مرگ خود آگاه می‌شود.

چنین گفت سیمرغ کز راه مهر

بگویم کنون با تو راز سپهر

که هرکس که او خون اسفندیار

بریزد ورا بشکرد روزگار

همان نیز تا زنده باشد ز رنج

رهایی نیابد نماندش گنج

بدین گیتی‌اش شوربختی بود

و گر بگذرد رنج و سختی بود[18]

اگر در نبرد اسفندیار با رستم تقدیری از پیش در مرگ او رقم خورده که به آن آگاهی دارد، برای رستم نیز چنین است. در واقع، قهرمانان حماسی از پیش از مرگ خود آگاه‌اند. نبرد آنان نبردی است آرمانی. اسفندیار برای گسترانیدن دین بهی و ”کوتاه کردن دست پادشاهی اهریمنی از سلطنتی اهورایی“[19] تاج شاهی از پدر می‌طلبد و در پی تحقق این آرزو پایش به نبرد با رستم کشیده می‌شود و رستم برای پایداری نامش و دور کردن بلا از زابلستان به استقبال مرگ می‌رود و تن به بند اسفندیار نمی‌دهد.

هم از بند او بد شود نام من

بد آید ز گشتاسب فرجام من

به گرد جهان هر که راند سخن

نکوهیدن من نگردد کهن

که رستم ز دست جوانی نرست

به زابل شد و پای او را ببست

همه نام من بازگردد به ننگ

نماند ز من در جهان بوی و رنگ

و گر کشته آید به دست نبرد

شود نزد شاهان مرا روی زرد

. . .

و گر من شوم کشته بر دست اوی

نماند به زابلستان رنگ و بوی

گسسته شود نام دستان سام

ز زابل نگیرد کسی نیز نام[20]

قهرمانان حماسه آگاه از این راز و فرمان تقدیر به نبرد می‌روند. آنها در آن لحظه‌های پر از بیم و امید و فراز و فرودهای شکست یا پیروزی به رازهای نهفته در وجود خود و جهان نیز پی می‌برند. از ارتفاع حس و عاطفه‌هایشان به جهان و انسان آگاه می‌شوند و از گشودگی یا ناگشودگی جانشان به سوی جهان و رازهای آن.

هر متن ادبی تاریخ و فرهنگ مردم زمانه‌ای را که در آن آفریده شده درون خود نهفته دارد. اسفندیار در شاهنامه لحظه‌به‌لحظه به آز و کین‌توزی پدر پی می‌برد، اما راهی به تردید در دینی که پدر نگهدارندۀ آن است در اندیشه نمی‌گشاید. او انسانی است دیندار. با اینکه پدر را زمان و کشندۀ خود می‌داند، اما پیش‌تر نمی‌رود. فردوسی اما با تغییر وجودی گشتاسب اوستا از مردی نیکخواه، نیک‌اندیش و درستکار به شاهی گرفتار آز و مستبد و تاج‌وتخت‌خواه، دریچه‌ای در اندیشه برای ورود تردید به تنگناهای دین و پاسداران آن باز می‌کند و از این پادشاه دیندار گشتاسبی می‌سازد که پدر را به زور و تهدید به جنگ از سلطنت به زیر آورده و پسر را به سوی مرگ فرستاده است.

در چنین دورانی، اگر تصور شاهنشاهی در ذهن و اندیشۀ تودۀ مردم کمابیش مقدس بماند، در گذران روزانۀ زندگی دگرگونه و از آنان بیگانه می‌شود. و برای این دگرگونی و بیگانگی چه کسی سزاوارتر از گشتاسب که پادشاه مقدس دینی است محبوس دست‌های حریص شهریاران، موبدان و بزرگان. مردم این پهلوان دنیا و آخرت . . . را از فرازگاه مردانگی فرومی‌کشند. گویی عدالت این جهانی انوشیروان‌ها و بهشت آن جهانی موبدان چندان مطلوب رعایای افسانه‌پرداز نبود که گشتاسب اوستا به گشتاسب شاهنامه بدل شد.[21]

تغییرپذیری در زمان گوهرِ سخن و روایت است.

در همین راستاست که می‌بینیم ستوده‌ترین و شکوهمندترین شهریاران اوستا و دیگر متن‌های زردشتی در شاهنامه مردانی پُرنخوت و غرور و غرق در زر و گوهر، اما درون‌تهی و فرومایه و سبکسار و آزکامه و بیدادگر و آلوده به ناروا و ناشایستی وصف می‌شوند و در پهنۀ رویدادهای گوناگون، رودررویی تضاد آشکار آنان با پهلوانان -که نمایندگان آرمانی همۀ مردمان‌اند- سخت چشمگیر است. تو گویی که در دو رشته روایت‌های کهن و متن‌های دربرگیرندۀ گزارش آنها سخن از دو توس و دو کاووس و دو گشتاسب جداگانه و یکسره ناهمگون در میان است![22]

 

داستان رستم و شغاد در شاهنامه

شغاد فرزند زال و برادر ناتنی رستم است. مادر او کنیزکی بوده رودنواز که زال در پرده داشته.

که در پرده بُد زال را بنده‌ای

نوازندۀ رود سازنده‌ای

کنیزک پسر زاد روزی یکی

که از ماه پیدا نبود اندکی[23]

ستاره‌شناسان وقتی طالع این پسر را می‌بینند، پیش‌بینی می‌کنند:

چو این خوبچهره به مردی رسد

به گاه دلیری و گُردی رسد

کند تخمه سام نیرم تباه

شکست اندرآرد بدین پیشگاه[24]

شغاد با چنین طالعی بزرگ می‌شود، به کابل می رود، دختر شاه کابل به زنی می‌گیرد و سپس بدین بهانه که رستم بعد از وصلت او با شاه کابل همچنان از این کشور ”باژ“ می‌ستاند، کینۀ او را به دل می‌گیرد و با تبانی با شاه کابل، پدر همسرش، به ظاهر رنجیده از او، به زابلستان می‌رود و رستم را نخست برای گوشمالی دادن به او و بعد برای بزم و شکار به کابل دعوت می‌کند. اما پیش از رفتن به زابلستان به شاه کابل می‌گوید:

تو نخجیرگاهی نگه کن به راه

بکن چاه چندی به نخجیرگاه

براندازۀ رستم و رخش ساز

به بن در نشان تیغ‌های دراز

همان نیزه و حربۀ آبگون

سنان از بر و دسته زیر اندرون

اگر صد کنی چاه بهتر ز پنج

چو خواهی که آسوده گردی ز رنج

سر چاه را سخت کن زان سپس

مگوی این سخن نیز با هیچ‌کس[25]

این داستان ادامۀ داستان رستم و اسفندیار و داستان‌های پیش از آن است، از جمله داستان نبرد گشتاسب با ارجاسب و دلاوری‌های اسفندیار و پیمان بستن گشتاسب با اسفندیار برای بخشیدن پادشاهی به او. در واقع، داستان رستم و شغاد در شاهنامه حلقه‌‌ای‌ است از یک زنجیر بلند. تقدیری که سرنوشت نهایی اسفندیار را در نبرد با رستم تعیین کرده، مرگ رستم را نیز در همان نبرد رقم می‌زند. و این اتفاق یک امر محتوم است. در خصوص اینکه فردوسی در انتخاب جای این حلقه‌ها در این داستان‌های زنجیره‌ای چه اندازه عالمانه و آگاهانه کار کرده، پژوهشگرانی از جمله دیک دیویس بر این نظرند ”که چقدر از فردوسی در شاهنامه هست، عقاید متفاوتی وجود دارند، اما احساس شخصی من مبتنی بر سال‌ها استغراق در این شعر این است که شرکت او نه تنها عمده که قاطعانه است، که او بیش از آنکه بازیچۀ منابع خود باشد، حاکم و سازمان‌دهنده آنهاست، که در تمامی مواد جداگانه و بسیار ناهمگونی که در شاهنامه فراهم آورده شده‌اند، یک ذائقه با دل‌مشغولی‌های مکرر، به راستی وسواس‌زده، پیداست.“[26]

دوگانگی داستان‌های شاهنامه همان دوگانگی در آیین زردشتی است. همۀ آن قدرت‌های آیینی در این دین، چون اهورمزدا و اهریمن، تاریکی و روشنایی، در داستان‌های شاهنامه صورتی انسانی، مجسم و گیتایانه پیدا می‌کنند. تضاد و نبرد ایران و توران، فریدون و ضحاک، کی‌کاووس و افراسیاب شماری از این نمونه‌هاست. در دوره‌ای این به آن چیره می‌شود و در دوره‌ای دیگر، آن به این. این دوگانگی در رودررویی رستم و شغاد نیز خود را نمایان می‌کند. رستم، که وجودی آکنده از مهر دارد، همان نیروی روشنایی است و شغادِ مملو از حسد و توطئه نیروی تاریکی. در نبردهای رستم و دیگر نیروهای روشنایی با دیوان و نیروهای تاریکی هیچ‌گاه کشمکشی درونی یا تردید در وجود او یا آنان راه نمی‌یابد. آنان به روشنی می‌دانند که نیروی برابر آنان به دروغ و پلیدی آلوده است و باید نابود شود. اما در نبرد رستم با اسفندیار، از همان نخست، تردید در جان هر دو آنان خزیده است. نه اسفندیار به مطلق به درستی این نبرد باور دارد و نه رستم. چه بسا از نیروی همین تردید است که جایی از وجود اسفندیار زخم‌پذیر می‌شود و نیز رستم به پایان زندگی‌اش می‌رسد؛ به مرگی بیرون‌آمده از درون تردید و هراس از کشتن کسی که او را سزاوار مردن و کشته شدن نمی‌داند. آیا با بهره گرفتن از چگونگی ماجرای زاده شدن اهورامزدا و اهریمن از شکم زروان نمی‌شود به این فکر رسید که شغاد چون نیرویی اهریمنی از دل تردیدهای رستم زاده شده؟[27]

این درست که شغاد از همان زهدانی که رستم از آن زاییده شده بیرون نیامده، اما از نطفۀ همان پدری است که رستم از آن زاده شده است. پس، گویی شغاد تجسمی است از تاریکی و تردید برخاسته از وجود خود رستم در نبرد با اسفندیار که می‌تواند مرگ او را رقم بزند. همان مرگی که سیمرغ پیش‌تر در گفت‌وگو با رستم و زال برای او در نبرد او با اسفندیار پیشگویی کرده بود.

مرگ رستم آغاز دورۀ غروب و فلاکت ایران است و سلطۀ گام‌به‌گام اهریمن‌خویان بر آن. با مرگ رستم سلطنت بهمن آغاز می‌شود؛ شاهی بی‌خرد و انتقامجو که خاندانی قدیمی و نگهدارنده ایران را برای سال‌های متمادی از بین می‌برد. ایران بعد از رستم ایرانی است وارد تاریخ شده، ایرانی بی‌قهرمان و قهرمانی‌های اسطوره‌ای که پس از سپری کردن چند دوره، در پایان دورۀ ساسانیان، به سادگی از اعراب شکست می‌خورد.

پایان زندگی رستم مُردن در چاه است. چاه تاریکی است. رستم خورشید است. او سوار بر رخش است. اسب او رخشان و تابان است. این اسب رخشان و سوارش آفتابی هستند که غروب می‌کنند. اگر برادران یوسف برای کشتن یوسف او را در چاه می‌اندازند، شغاد نیز همان می‌کند و برادر در چاه می‌اندازد. یوسف هم خورشید است. او اما خورشیدی است که از چاه برمی‌آید و طلوع می‌کند. زندگی بعدی او در مصر و عزت و ارجی که می‌یابد نماد طلوع در زندگی اوست. مرگ رستم اما نماد به غروب رسیدن ملتی است. او که در طول سده‌ها رویاها، آرزوها و آرمان‌های حماسی ملتی را در وجود خود داشته، با افتادن در چاه پایان این دورۀ حماسی را نشان می‌دهد. او که از غدر و بدخواهی برادر به چاه افتاده دیگر برنمی‌آید. آفتابی است که غروب کرده. آخرین تیری که رستم از کمانش پرواز می‌دهد، همان آخرین شعاع و پرتو نور خورشید است که به سمت تاریکی می‌فرستد تا آن اهریمن، آن تاریکی، آن شب فرارسیده، آن شغاد برادرکش را بکشد که پشت تنۀ درختی ”تهی،“ خشکیده‌ و پوک پناه گرفته است. تهی بودن این درخت و پناه گرفتن کشندۀ رستم، قهرمان نگهدارندۀ این سرزمین، در پشت آن، با خود معنایی بسیار گسترده دارد، همچنان که کشتن این نابرادر در آن دم آخر. رستم که زمان تقدیرِ مرگ او را ساخته بود، همراه با رخشش در تاریکی می‌میرد، اما پیش از مردن به شغاد نیز فرصت زندگی نمی‌دهد. داستان رستم و شغاد در شاهنامه یک جمله، یک تصویر و یک حرف اضافی ندارد که ربط و پیوندی با ساختار داستان و جهان اندیشگی فردوسی نداشته باشد. نگاه فردوسی به زمانۀ خود و عناصر داستان چنان در هم تنیده شده‌اند که نمی‌توان آنها را از هم جدا کرد. بدین‌گونه است که زمان، این نیروی تعیین‌کنندۀ زندگی و مرگ پدیده و پدیدارها، نتوانسته این ساختمان محکم و در هم تنیده را ویران کند. داستان‌های شاهنامه زمان خود را پشت سر می‌گذارند و به عصر ما می‌پیوندند. با چنین درکی از این داستان است که روایت اخوان را در ”خوان هشتم“ به کاوش می‌گیریم.

 

خوان هشتم اخوان

”خوان هشتم“ روایت شاعر-نقالی است از داستان رستم و شغاد در شاهنامه و پیوند زدن آن با داستان هفت‌خوان رستم. زمینه و درون‌مایۀ روایت شاعر و نقال از این داستان موقعیت‌ها و رویدادهایی است تاریخی و اجتماعی که بارها برای مردم ما پیش آمده. در واقع، ماجراهای درون این روایت یک جزء از یک کل بزرگ‌تری است که شعر می‌خواهد به آن بپردازد. کاری که نقال اصلی با حرف و نقل و حرکت‌هایی نمایشی وظیفۀ تجسم‌بخشی به آن را در این شعر به عهده گرفته است. او یکی از آن نقل‌هایی را که از این داستان شنیده به شیوه خودش برای شنوندگان در قهوه‌‌‌خانه نقل می‌‌کند. شاعر، راوی و نقال در این شعر یکی می‌شوند. شعر از نقل راوی شروع می کند و به نقل نقال می‌پیوندد:

. . . یادم آمد، هان

داشتم می‌گفتم آن شب نیز

سورت سرمای دی بیداد می‌کرد

و چه سرمایی! چه سرمایی!

باد برف و سوز وحشتناک[28]

در این برهوت و سرما، راوی سرپناهی می‌یابد.

لیک، خوشبختانه آخر، سر پناهی یافتم جایی

گرچه بیرون تیره بود و سرد، همچون ترس،

قهوه‌خانه گرم و روشن بود، همچون شرم

گرم،

از نفس‌ها، دودها، دم‌ها

از سماور، از چراغ، از کپۀ آتش

از دم انبوه آدم‌ها

و فرون‌تر ز آن دگرها، مثل نقطۀ مرکز جنجال

از دم نقال.[29]

راوی گرفتار در برف و سوز و سرمای برخاسته از ”ترس“ و ”تیرگی،“ بعد از پناه بردن به قهوه‌خانه، خودش را می‌سپارد به دم نقالی که داستان رستم و شغاد را به شیوه‌ای نو روایت می‌کند.

درون‌مایۀ روز یا شبی برفی در زمستان و گرفتار شدن در سرمای نفسگیر و درماندگی‌آور، سپس جستجو برای یافتن سرپناهی گرم، در شماری از داستان‌ها و شعرهای بعد از کودتای 28 مردادماه 1332، چون نماد و کلیدواژه‌هایی ایماژین برای به تصویر در آوردن فضای این دوره، به کار برده شده و اشاره‌‌ای است به روحیۀ حاصل از شکست جنبش ملی و اجتماعی مردم در آن دوره. نمونه‌های این روایت را در منظومۀ آرش کمانگیر از سیاوش کسرایی (1338)، شعر ”زمستان“ از اخوان ثالث (1334) و داستان ”سراسر حادثه“ از بهرام صادقی (1338) می‌توان دید.

 

کودتای 28 مرداد 1332، سلطۀ فضای شکست بر روحیۀ روشنفکران دهۀ چهل و بازتاب آن در شعر و ادبیات داستانی

در آرش کمانگیر، راوی افتاده در خاموش‌جایی که از آسمانش ”برف می‌بارد“ و ”کوه‌ها خاموش“‌اند و “دره‌ها دلتنگ،“ سوسوی روشن چراغ کلبه‌ای را می‌بیند. در آن ”کولاک دل آشفتۀ دمسرد“ به زیر سقف آن پناه می‌برد. می‌بیند جمعی کودک آنجا نشسته‌ و گوش و هوش سپرده‌اند به عمو نوروز که از روزهای خوش آینده برایشان قصه می‌گوید.

برنمی‌شد گر ز بام کلبه‌ها دودی،
یا که سوسوی چراغی گر پیامی‌مان نمی‌آورد،
ردپاها گر نمی‌افتاد روی جاده‌ها لغزان،
ما چه می‌کردیم در کولاک دل آشفتۀ دمسرد؟
آنک، آنک کلبه‌ای روشن،
روی تپه‌، روبه‌روی من

در گشودندم
مهربانی‌ها نمودندم
زود دانستم که دور از داستانِ خشم برف و سوز،
در کنار شعلۀ آتش،
قصه می‌گوید برای بچه‌های خود عمو نوروز:
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته، ای بس نکته ها کاینجاست
آسمانِ باز؛
آفتابِ زر؛
باغ‌های گل؛
دشت‌های بی در و پیکر[30]

راوی شعر ”زمستان“ نیز، شعری که در درون‌مایه و نگاه به آینده تفاوت دارد با شعر آرش کمانگیر، در شبی سرد و زمستانی که ”ره تاریک و لغزان است“ و در زمانه‌ای که کسی ”به اکراه دست از جیب“ بیرون می‌آورد تا دست محبت کسی را بفشارد، به میخانه‌ای پناه می‌برد تا اندوه تلخ روزهای شکست را از یاد ببرد. او در این شعر، سوز شکست و سرمای روزگار خودش را پیوندی تاریخی می‌زند به همۀ روزگارهای شکستی که مردم این خاک در طول تاریخ طعم تلخ آن راچشیده‌اند. میخانۀ او همان میخانۀ حافظ می‌شود که حافظ به آن پناه می‌بُرد تا در صفای جان ساقی و همدمی و هم‌نوشی با او دردهای شکست تاریخی قرن‌ها را در جانش التیام دهد. راوی این شعر با نهیب به امیدپرورانی کاذب، چون راوی شعرِ ”آرش کمانگیر،“ فریاد می‌زند چه می‌گویید بیگه شده و بامداد آمده است:

حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می‌لرزد

تگرگی نیست، مرگی نیست

صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می‌گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟

فریبت می‌دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست[31]

 

بهرام صادقی در داستان ”سراسر حادثه“ همراه و هم‌نظر است با اخوان در شعر ”زمستان.“ فضای تیره و تاریکی که او از زندگی آدم‌های این دوره در این داستان خلق می‌کند، در نهایت به مضحکه‌ای از واقعیت زندگی آنها تبدیل می‌شود؛ مضحکه‌ای که در انتها و در پرتو برق زودگذری که همه‌جا را برای یک لحظه روشن کرده، جز سایه‌های سرگردانی که بر برف افتاده چیزی از بازیگران باقی نمی‌گذارد. در این داستان، مهمانی برادر بزرگ خانواده برای جمع کردن مستأجران خانه در شبی برفی به زیر یک سقف جز بدمستی و بیان تلخی‌های وجودشان حاصلی برایشان نمی‌آورد. مسعود، برادر کوچک‌تر و یکی از شخصیت‌های این داستان، بعد از شنیدن حرف برادر بزرگش که می‌خواهد آن شب مستأجران را برای شام به خانه‌ دعوت کند می‌گوید:

پس تکلیف درس‌های من چه می‌شود؟ هرشب که همین بساط است! فقط دنبال بهانه‌ای می‌گردید که این وضع را جور کنید. اول شب بحث سیاسی می‌فرمایید، به جهنم، می‌گوییم بگذار هرچه می‌خواهند فریاد بکشند و به سر و مغز هم بکوبند؛ بعد کارتان به دعوا می‌کشد، باز هم می‌گویم به جهنم؛ آن وقت آقای مهاجر که دلشان از خدا می‌خواهد پایین می‎آیند و صلحتان می‎دهند. خیلی خوب! تازه اول معرکه است: آقای بهروز خان با آن صدای نکره‌شان مثنوی می‎خوانند و جناب عالی هم . . . با دهانتان تار می‌زنید؛ مادر بیچاره‌مان خوابش می‌برد و بنده . . . بنده هم سر یک مسئله، یک مسئلۀ دومجهولی ساده، سر یک موضوع جزئی مثل خر در گل می‌مانم.

و از زبان همین شخصیت چند خط بعدتر می‌آید:

انصاف، عدل، انسانیت، دموکراسی، سوسیالیسم، هرچیز دیگر که فکر کنید . . . یک دقیقه هم به فکر من باشید، شما هیچ‌کدامتان درس ندارید، مسئله ندارید . . . بهروز سوزن‌زن است، برایش فرق نمی‌کند اتاق ساکت باشد یا نباشد، جنابعالی هم که صبح تشریف می‌برید شرکت، آنجا پشت دستگاه دواسازی، ظهر برمی‌گردید، باز بعدازظهر تشریف می‌برید عصر برمی‌گردید. نه حاضر و غایب دارید نه دبیر صدایتان می‌زند و نه موقع امتحانتان رسیده است. اما خانم والده، شما که دستورالعمل صادر می‌فرمایید، بگویید ببینم مگر ششم ریاضی هم شوخی دارد؟ نه، خودمانیم، جواب بدهید! بفرمایید این مسئلۀ فیزیک: مطلوب است تعیین چگالی . . . خیال می‌کنید تعیین چگالی آسان است؟ این شیمی: فرمول گستردۀ جسمی را که به دست می‌آید بنویسید. من چطور بنویسم؟ یا بحث است یا رادیو مسکو است یا صدای امریکا است یا مهمان می‌آید یا شب چله است یا کوفت است یا زهرمار است.[32]

 

مفهوم شکست در ساختار شعرهای اخوان ثالث

ساختار بیشترینۀ شعرهای اخوان ثالث بر بنیاد شکست انسان و فرو ریختن ”سقف بلند آرزوهای نجیب“ او و اندوه برخاسته از این شکست گذاشته شده است. او نه فقط در ”زمستان“ و ”خوان هشتم،“ بلکه در بسیاری از شعرهای دیگرش، از جمله ماندگارترین آنها، ”آن‌گاه پس از تندر،“ نشان داده که هستۀ بنیادین وجودی شعر و تخیل او، به همان گونه که در حافظ، نمی‌توانسته جدا و دور از مفهوم شکست به جنبش درآید. اندیشه و خیال او در این فضای تیره و تار جان و توان می‌گیرد و با جهان و تاریخ گذشتۀ ما گفت‌وگو می‌کند. از آنها تأثیر می‌گیرد و آن‌گاه به شیوۀ خودش حکایت این شکست و روزهای تیره و تار را بازگو می‌کند. اخوان در بیان روایت‌هایش از این شکست‌ها داستان‌گویی چیره‌دست است. ابزار و عناصر کارش را می‌شناسد و درست و به‌هنگام برای خلق موقعیت‌های تراژیک در شعر از آنها استفاده می‌کند. ناله و نفرین‌های او از ویران شدن آرزوهای نجیبش در بندهای پایان شعر ‌”آن‌گاه پس از تندر“ طنین سهمگین صدای درهم‌شکستۀ حافظ را دارد.

افسوس

باران جرجر بود و ضجۀ ناودان‌ها بود

و سقف‌هایی که فرومی‌ریخت

افسوس آن سقف بلند آرزوهای نجیب ما

و آن باغ بیدار و برومندی که اشجارش

در هر کناری

ناگهان می‌شد

صلیب ما

افسوس

انگار در من گریه می‌کرد ابر[33]

حافظ نیز به همین تلخی از درد شکست در بیتی از غزلی می‌سراید:

من آن شکل صنوبر را ز باغ سینه برکندم

که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می‌آورد[34]

این دو شعر نزدیک به هفت قرن از هم فاصله دارند. هر دو شعر با نماد و صور خیال‌هایی همسان چون ”باغ بیدار“ و ”باغ سینه“ و ”شکل صنوبر“ که در یکی به ناگهان ”اشجارش“ می‌شود ”صلیب“ آنها و در دیگری جز ”محنت“ هیچ برگ‌و‌باری برایشان ندارد، روایتگر روایت‌های مطلق شکست‌ در تاریخ مبارزاتی میهن ما هستند. تقدیری تاریخی است انگار که مردم ما با همۀ جان‌فشانی‌ها در راه آزادی نتوانسته‌اند از زندان آن رهایی یافته و راه به روزنی از امید بگشایند.

راوی ”خوان هشتم“ همان راوی شعر ”زمستان“ و ”آن‌گاه پس از تندر“ است. او در این شعر نه فقط از درد شکست و فضای سرد حاکم بر جامعه، به‌ویژه بر فضای روشنفکری، بلکه با زبانی باز از خیانت آشکار برادر به برادر هم می‌گوید. خیانت‌ها و لودادن‌هایی که در بهای آن چه سرهایی از مبارزان سیاسی بر سر دار رفته است. م. امید در این شعر نیمای ”مرغ آمین“ نیست که ”نشان از روز بیدار ظفرمند“[35]بدهد، او راوی افسانه‌های رفته از یاد است. او ”جغد“ این ویرانۀ نفرین‌شده و ”قمری کوکوسرای قصرهای رفته بر باد“ است.

راویم من، راویم آری

باز گویم، همچنان که گفته‌ام باری

راوی افسانه‌های رفته از یادم

جغد این ویرانۀ نفرین‌شدۀ تاریخ

بوم بام این خراب‌آباد

قمری کوکوسرای قصرهای رفته بر بادم[36]

نقال قهوه‌خانه پیش از روایت کردن داستان خوان هشتم، برای گرم کردن مجلس و ساختن فضایی که سخنان او را شنوندگانش به دل نیوشا شوند، با مکث و سکوت‌هایی بین حرف و حرکت‌های نمایشی مجذوب‌کننده، حوادث گذشته و حال را به هم ربط می‌دهد. از مرگ سهراب‌ها و سیاوش‌ها می‌گوید و تابوت تختی‌ها؛ اشاره‌ای به مرگ مشکوک جهان‌پهلوان تختی که به سبب رفتارهای مردمی‌اش ‌از محبوبیتی گسترده بین مردم و روشنفکران و مبارزان سیاسی برخوردار بود.[37]

این گلیم تیره‌بختی‌هاست

خیس خون داغ سهراب و سیاوش‌ها

روکش تابوت تختی‌هاست[38]

مهدی اخوان ثالث با همۀ چیره‌دستی در روایت کردن و چگونه به هم بافتن قصه‌، برای نمونه در ”آن‌گاه پس از تندر،“ ”مرد و مرکب“ و شعرهای بلند دیگرش، در این شعر در بیشتر جاها فقط به هیئت نقالی خشمگین ظاهر می‌شود تا شاعری که عزم کرده از مرگ غم‌انگیز قهرمان ملتی که به او خیانت شده موقعیتی تراژیک بیافریند؛ قهرمانی که مرگ او برخاسته از اعتماد بی‌حد او به برادر و یارانی بوده که نقشۀ قتل او را در سر داشته‌اند.

چرا اخوان نتوانسته آن فضای تراژیک مطلق شکست را که در جان شاعرانۀ او خانه دارد در این شعر بیافریند؟ کدام فضا، چه عناصر و مصالحی به کار گرفته که او را از رسیدن به مقصد و نزدیک شدن به کانون اصلی شعرش باز داشته‌اند؟ واکاوی این پرسش‌ها و تأمل بیشتر بر هرکدام چه بسا ما را نزدیک کند به یافتن پاسخی برای آنها.

 

ناتوانی‌های شعر خوان هشتم در ایجاد فضای تراژیک

  1. تأکید زیاده از حد و دلسوزانۀ راوی بر اندوه رستم به هنگام روبه‌رو شدن با خیانت شغاد در ”خوان هشتم“ و زاری و نفرین‌های طولانی و به ”خشم آغشتۀ“ نقال–راوی در این هنگام نه فقط به ایجاد فضای تراژیک برای آن امر واقع کمکی نمی‌کند، بلکه از ژرفای دردناک بودن آن هم می‌کاهد. رستم در شاهنامه آگاه از تقدیری است که برای او نوشته شده. او آگاه است از مرگ در عذاب و رنجی که پیش روی دارد. افتادن او در چاهی پر از دشنه و نیزه و تیغ تیز آیا نشان از همان مُردن در رنج و عذاب نیست که سیمرغ بعد از کشته شدن اسفندیار برایش پیشگویی کرده بود؟ او از افتادن در دوزخ تقدیری پس از مرگ هم آگاهی دارد. سیمرغ همۀ اینها را به روشنی به او گفته است. بی‌شک برای همین است که فردوسی چهرۀ او را در چاه و هنگام روبه‌رو شدن با شغاد و بعد شاه کابل که به ریا برای او دلسوزی می‌کند، غرق در اندوه و تسخیر شده در درد این نامردمی نشان نمی‌دهد. رستم در بُن چاه و در حال مرگ خطاب به شغاد، که به محض دیدن او بر سر چاه بدانست این ”چاره و راه اوست،“ می‌گوید:

. . . کای مرد بدبخت شوم

ز کار تو ویران شد آباد بوم

پشیمانی آید ترا زین سخن

بپیچی ازین بد نگردی کهن[39]

و هنگام که میانۀ این گفت‌وگو شاه کابل سر می‌رسد و ریاکارانه به او می‌گوید بهتر است برود و برای زخم‌های او پزشک بیاورد، در جواب می‌گوید:

سرآمد مرا روزگار پزشک

تو بر من مپالای خونین سرشک

فراوان بمانی سرآید زمان

کسی زنده برنگذرد ز آسمان

و با یادآوری مرگ جمشید و فریدون و سیاوش می‌گوید:

همه شهریاران ایران بدند

به رزم اندرون نره‌شیران بدند

برفتند و ما دیرتر مانده‌ایم

چو شیر ژیان بر گذر مانده‌ایم[40]

بعد از آنکه رستم موفق می‌شود با به کارگیری حیله، شیوۀ همیشگی‌اش در نبرد با دشمن، شِغاد را بکشد، فردوسی در شش بیت از مرگ او می‌نویسد. نه در این بیت‌ها و نه در پیش و پس از آنها، از آن همه آه و ناله و نفرین که در کار اخوان است اثری دیده نمی‌شود.[41]

فردوسی تأکید خود را در داستان بر حادثه ها و رویداده‌ها می‌گذارد، بر امور واقع‌شده. صدای امور واقع‌شده در نمونه‌هایی چون تبانی با شاه کابل برای کشتن برادر، دعوای به دروغ او با شاه کابل، چاه کندن، صد بهتر ز پنج و کاشتن تیغ و شمشیر درون آن خیلی قوی‌تر است از ضجه و نفرین‌های رستم در چاه در شعر ”خوان هشتم.“

آری اکنون شیر ایرانشهر
تهمتن گُرد سجستانی
کوه کوهان، مرد مردستان،
رستم دستان،
در تگ تاریک‌ژرف چاه پهناور
کشته هر سو بر کف و دیوارهایش نیزه و خنجر،
چاه غدر ناجوانمردان
چاه پستان، چاه بی‌دردان،
چاه چونان ژرفی و پهناش، بی‌شرمیش ناباور
و غم‌انگیز و شگفت‌آور،
آری اکنون تهمتن با رخش غیرتمند
در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان ، گم بود
پهلوان هفت‌خوان، اکنون
طعمۀ دام و دهان خوان هشتم بود
و می‌اندیشید
که نبایستی بگوید هیچ
بس‌که بی‌شرمانه و پست است این تزویر
چشم را باید ببندد، تا نبیند هیچ
بس‌که زشت و نفرت‌انگیز است این تصویر
و می‌اندیشید:
”باز هم آن غدر نامردانۀ چرکین
باز هم آن حیلۀ دیرین،
چاه سرپوشیده، هوم! چه نفرت‌آور! جنگ یعنی این؟
جنگ با یک پهلوان پیر؟“
و می‌اندیشید
که نبایستی بیندیشد
چشم‌ها را بست
و دگر تا مدتی چیزی نیندیشید.

  1. راوی در جاهایی دور می‌شود از خط اصلی داستان و نظر و نظریه‌هایی را بیان می‌کند که شاعر به نوعی از شعر و شاعران هم‌زمانش دارد. او با تحقیر از این شاعران یاد می‌کند و آنها را ”طلایی مخمل‌آوایان خونسردان“ و ”بی‌دردان“ می‌خواند، شاعرانی که شعرهای محض خوب و خالی می‌گویند.

قصه است این، قصه، آری قصۀ درد است
شعر نیست،
این عیار مهر و کین و مرد و نامردست
بی‌عیار و شعرِ محضِ خوب و خالی نیست
هیچ – همچون پوچ – عالی نیست.

یا

شعرهای خوب و خالی را
راست گویم، راست،
باید امروز از نوآیینان بی‌دردان
خواست
وز فلانک یا فلان مردان
آن طلایی مخمل‌آوایان خونسردان.

و در حمله‌وری به این ”بی‌دردان“ تا آنجا پیش می‌رود که آنها را در همدستی با شغاد برای چاه کندن برای رستم‌ها یکی می‌کند:

رستم دستان،
در تگ تاریک‌ژرف چاه پهناور
کِشته هر سو بر کف و دیوارهایش نیزه و خنجر،
چاه غدر ناجوانمردان
چاه پستان، چاه بی‌دردان.

  1. فرسودگی شعر از ادراک سیاسی روشنفکران در معنای شرق و غرب در آن زمان. اینکه شاعر روایت کهن را در موقعیتی بیامیزد که در آن می‌‌زید و روایتی نو کند و از داغ و دردهای زمان معاصرش بر آن نقش‌هایی بزند جای بحث نیست. پیوند زدن مرگ رستم با مرگ تختی، که هر دو جهان پهلوان بودند، و سخن را از خیانت برادر به برادر به بن‌بستی حسی از خیانت شدگی بُردن که از شکست مبارزه‌های ترقی‌خواهانه و جنبش ملی بعد از کودتای 28 مرداد 32 در جان جامعه و روشنفکران و مبارزان آن وقت رفته بود، از توانایی‌های این شعر است. اما در جاهایی مثل اینکه نقال منتشایش را به سوی غرب با تهدید و با نفرت و به سوی شرق با تحقیر لحظه‌ای می‌جنباند، جز فریادی ”به خشم آغشته“ یا توخالی و بی‌بُن که مایه‌ای از تفکر و آگاهی دقیق در آن نیست، صدایی از آن نمی‌ماند.[42] با اینکه نقال آن را به ”بیداری“ وصل می‌کند، اما نشانی از بیداری در آن نیست و طی زمان فقط همان ”به خشم آغشته“ بودن بیان‌کنندۀ معنای آن زمانی آن است.

”و شنیدن را دلی دردآشنا و اندُه‌اندوده
و به خشم آغشته و بیدار می‌جویم“
اندکی استاد و خامش ماند،
منتشایش را به سوی غرب با تهدید و با نفرت
و به سوی شرق با تحقیر،
لحظه‌ای جنباند.

  1. نگاه اخوان و نگاه فردوسی به مادر شغاد. فردوسی در شناساندن مادر شغاد نگاهی توضیحی و ارج‌گزارانه دارد و او را کنیزکی می‌‌خواند که رودنواز است و هیچ کلمۀ تحقیرآمیز و زشتی دربارۀ او و خاندانش نمی‌گوید.

چنین گوید آن پیر دانش‌پذیر

هنرمند و گوینده و یادگیر

که در پرده بُد زال را بنده‌ای

نوازندۀ رود سازنده‌ای

کنیزک پسر زاد روزی یکی

که از ماه پیدا نبود اندکی[43]

در شعر اخوان اما، با همۀ آنکه در آغاز شعرش گفته بود نقل خود را همیشه با سند همراه می‌کند، یکباره به خشم‌آمده از کار شغاد، از زبان رستم هرچه خشم و توهین است نثار مادر او می‌کند و این زن را حتی شایستۀ مادر بودن نمی‌داند و او را ”مادَندَر“ خطاب می‌کند:

نطفه شاید نطفۀ زال زر است، اما

کشتگاه و رستگاهش نیست رودابه

زاده او را یک نبهرۀ شوم، یک ناخوب مادَندَر.

حرف آخر

اخوان روایت خود را از داستان شغاد و رستم ”خوان هشتم“ نام گذاشته است. خوانی افزوده به هفت‌خوان شاهنامه که رستم از همۀ آنها پیروز برآمده بود. در پایان این شعر، اخوان می‌گوید رستم با اینکه توانایی آن را داشت که از چاه برآید، اما حس می‌کند جهان آن‌قدر از دورویی و خیانت‌های ”زشت و نفرت‌انگیز“ بویناک شده که مردن بهتر ز زیستن در آن است و می‌اندیشد: ”که نبایستی بگوید هیچ / بس‌که بی‌شرمانه و پست است این تزویر / چشم را باید ببندد، تا نبیند هیچ / بس‌که زشت و نفرت‌انگیز است این تصویر.“

خوان هشتم خوانی است که رستم احساس می‌کند میدانی برای نشان دادن قهرمانی‌های خود در آن ندارد. این نه میدان، بلکه گندابی است از ”غدرهای نامردانۀ چرکین“ و چاه‌های سرپوشیده.

و می‌اندیشید
باز هم آن غدر نامردانۀ چرکین
باز هم آن حیلۀ دیرین،
چاه سرپوشیده، هوم! چه نفرت‌آور! جنگ یعنی این؟
و می‌اندیشید
که نبایستی بیندیشد.
چشم‌ها را بست.
دگر تا مدتی چیزی نیندیشید.

و با این حس و اندیشه از جهان، مرگ را پذیرا می‌شود.

قصه می‌گوید
این برایش سخت آسان بود و ساده بود
همچنان که می‌توانست او – اگر می‌خواست –
کان کمند شصت‌خم خویش بگشاید
و بیندازد به بالا، بر درختی، گیره‌ای، سنگی
و فراز آید.
ور بپرسی راست، گویم راست
قصه بی‌شک راست می‌گوید
می‌توانست او اگر می‌خواست
لیک . . .

[1] سه فرزند بودیم زیبای تخت/ یکی کهتر از ما به آمد به بخت / . . . / چو ایران و دشت یلان و یمن/ به ایرج دهد، روم و خاور به من / سپارد ترا دشت ترکان و چین/ که از ما سپهدار ایران زمین. از پیام سلم به تور و رشک بردن به ایرج. بنگرید به ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه (تهران: شرکت سهامی کتاب‌های جیبی، 1363)، جلد 1، 71.

[2] ‌”یادگار زریران از آثار حماسی باارزش ایرانی است که در اوستا (آبان‌یشت، بند 109؛ گوش‌یشت، بندهای 29-31) اشاره‌هایی گذرا به آن شده است. بنیاد شکل‌گیری این داستان به دوران اشکانی بازمی‌گردد، اما نوشتار نهایی آن در روزگار ساسانی به زبان پهلوی (فارسی میانه) همراه با تأثیراتی از زبان پارتی شکل گرفته است.“ بنگرید به آرش اکبری مفاخر، ”یادگار زریران و رزمنامۀ کنیزک،“ ایران نامگ، سال 2، شمارۀ 1 (بهار 1396)، 130.

[3] یادگار زریران، ترجمۀ یحیی ماهیار نوابی (تهران: اساطیر ایران، 1374)، بند 1.

[4] یادگار زریران، بند 12.

[5] یادگار زریران، بند 49.

[6] یادگار زریران، بند 113

[7] ابوعلی بلعمی، تاریخ بلعمی، تصحیح ملک‌الشعرای بهار و محمد پروین گنابادی (تهران: هرمس، 1386)، 601.

[8] بلعمی، تاریخ بلعمی، 601-602.

[9] فردوسی، شاهنامه، جلد 4، 184.

[10] عبدالملک‌بن محمدبن اسماعیل ثعالبی نیشابوری، تاریخ ثعالبی، ترجمۀ محمد فضائلی (تهران: نشر نقره، 1368)، 172-173.

[11] برای آشنایی با فرهنگ دورۀ اشکانیان برای نمونه بنگرید به سیدمحمد ترابی، نگاهی به تاریخ و ادبیات ایران پیش از اسلام (تهران: انتشارات ققنوس، 1368). برای نمونه این چند سطر از صفحۀ 51 این کتاب را می‌آورم: ”اشکانیان زمانی که با سکاها آمیخته بودند، عناصر طبیعی و آفتاب و ماه و ستارگان را ستایش می‌کردند و به نیاکان و بزرگان خویش با دیدۀ احترام و پرستش می‌نگریستند. پس از آنکه به ایران آمدند و با سایر اقوام ایرانی درآمیختند، به دین زردشت گرویدند و به ستایش اهورامزدا پرداختند و اهریمن را دشمن می‌داشتند و آتش را مقدس می‌شمردند و طبقۀ مغان در دولت اشکانیان طرف احترام و صاحب نفوذ شدند و چون اسکندر به ایران تاخت و رب‌النوع‌پرستی یونانی به این کشور راه یافت، از آن آیین نیز تأثیر پذیرفتند. بعداً ستایش آتش در میان آنان منسوخ شد. اشکانیان به پیروان مذاهب دیگر در اجرای مراسم و آداب دینی خود آزادی می‌دادند.“ نیز این چند سطر را در اثری دیگر ببینید: ”این نکته فوق‌العاده جالب توجه است که معبد خدایان در شهرهای بین‌النهرین در عهد پارتیان نه تنها شامل خدایان کهنۀ محلی بود بلکه جایی در اختیار خدایان مصر و یونان نیز گذارده بود.“ بنگرید به نینا ویکتورونا پیگولوسکایا و دیگران، تاریخ ایران از دوران باستان تا پایان سدۀ هیجدهم میلادی، ترجمۀ کریم کشاورز (چاپ 4؛ تهران: انتشارات پیام، 1354)، 59.

[12] ‌”پس روان زریر بانگ کند که این ژوپین از دست بیفکن و از کنیر [= تیردان] خویش تیری ستان، این دُروَند را پاسخ کن.“ بنگرید به یادگار زریران، بند 104.

[13] کلمات داخل پرانتز تفاوت‌های بین شاهنامه چاپ شرکت سهامی کتاب‌های جیبی، نسخۀ ژول مول و شاهنامه چاپ مسکو را نشان می‌دهد.

[14] فردوسی، شاهنامه، جلد 4،  208.

[15]فردوسی، شاهنامه، جلد 4، 198.

[16] فردوسی، شاهنامه، جلد 4، 343

[17] شاهرخ مسکوب، مقدمهای بر رستم و اسفندیار (پاریس: انتشارات خاوران، 1369)، 102.

[18] فردوسی، شاهنامه، جلد 4، 335.

[19] مسکوب، مقدمه‌ای بر رستم و اسفندیار، 80.

[20] فردوسی، شاهنامه، جلد 4، 316.

[21] مسکوب، مقدمه‌ای بر رستم و اسفندیار، 21.

[22] جلیل دوستخواه، حماسۀ ایران: یادمانی از فراسوی هزاره‌ها (تهران: آگاه، 1380)، 50.

[23] فردوسی، شاهنامه، جلد 4، 353.

[24] فردوسی، شاهنامه، جلد 4، 353.

[25] فردوسی، شاهنامه، جلد 4، 355.

[26] بنگرید به نقدی بر کتاب حماسه و سرپیچی نوشتۀ دیک دیوس در علی فردوسی، ”نیاز و ناکامی قدرت،“ بررسی کتاب: ویژۀ هنر و ادبیات، سال 5، شمارۀ 17 (بهار 1373)، 1852.

[27] ‌”در آغاز تنها زُروان بود. او همۀ هستی و همۀ جوانب هستی را در خود گرد داشت. خوبی و بدی، روشنی و تاریکی، ماده و مینو، داد و بیدادگری و ظلم و ازلیت و ابدیت. او زمان درازی (یک هزار سال) آرزوی فرزند می‌کرد تا او را فرمانروای جهان سازد، اما دارای فرزند نمی‌شد؛ تا آنکه در امکان داشتن فرزند تردید ورزید، و آن‌گاه از آن آرزوی مقدس او هرمزد و از آن تردید نامقدس اهریمن در زهدان او پدید آمد.“ بنگرید به مهرداد بهار، ادیان آسیایی (چاپ 4؛ تهران: نشرچشمه، 1382)، 57.

[28] مهدی اخوان ثالث، ”خوان هشتم،“ در برگزیدۀ شعرهای اخوان ثالث (تهران: سازمان انتشارات بامداد، 1349)، 93.

[29] اخوان ثالث، ”خوان هشتم،“ 93.

[30] سیاوش کسرایی، آرش کمانگیر (تهران: انتشارات اندیشه، 1338).

[31] مهدی اخوان ثالث، ”زمستان،“ در برگزیدۀ شعرهای اخوان ثالث، 65.

[32] بهرام صادقی، ”سراسر حادثه،“ در سنگر و قمقه‌های خالی (تهران: کتاب زمان، 1349)، 132.

[33] مهدی اخوان ثالث، ”آن‌گاه پس از تندر،“ در برگزیدۀ شعرهای اخوان ثالث، 137.

[34] شمس‌الدین محمد حافظ شیرازی، دیوان حافظ، تصحیح پرویز ناتل خانلری (تهران: خوارزمی، 1362)، 301،  غزل 142ف.

[35] ‌”او نشان از روز بیدار ظفرمندی است.“ بنگرید به نیما یوشیج، ”مرغ آمین،“ در مجموعه آثار نیما یوشیج، به کوشش سیروس طاهباز و نظارت شراگیم یوشیچ (تهران: نشر مرکز، 1364)، دفتر اول، 606.

[36] اخوان ثالث، ”خوان هشتم،“ 93.

[37] مجله خوشه که در دهۀ 1340 به سردبیری احمد شاملو در‌می‌آمد، در همان هفته‌ای که خبر خودکشی جهان‌پهلوان تختی پخش شد، با این شعر از م. آزاد بر روی جلد منتشر شد: گل از شاخه افتاد و بر خاک شد/ شهیدان خاک این شهیدی دگر.

[38] اخوان ثالث، ”خوان هشتم،“ 93.

[39] فردوسی، شاهنامه، جلد 4، 358.

[40] فردوسی، شاهنامه، جلد 4، 359.

[41]  ”چنین گفت رستم ز یزدان سپاس/ که بودم همه‌ساله یزدان‌شناس / کز آن پس که جانم رسیده به لب / برین کینه من ناگذشته دو شب / مرا زور دادی که از مرگ پیش/ ازین بی‌وفا خواستم کین خویش / بگفت این و جانش بیامد ز تن / برو زار گریان شدند انجمن.“ بنگرید به فردوسی، شاهنامه، جلد 4، 360.

[42] اشاره به ”تنها صداست که می‌ماند“ شعری از فروغ فرخزاد.

[43] فردوسی، شاهنامه، جلد 4، 353.

عباس و نیمکتش: نگارنامهای از فیلم آخر و ناتمام عباس کیارستمی

حسین خندان در نُه فیلم سینمایی و دو سریال تلویزیونی دستیار اول کارگردان و برنامه‌ریز بوده و نیز سریال کمند خاطرات را مشترکاً کارگردانی کرده است. پیش از ترک ایران، دو دوره رئیس کانون دستیاران کارگردان و برنامه‌ریزان سینمای ایران بود. در 1373 و پس از شرکت در جشنوارۀ فیلم‌های ایرانی در شیکاگو به دانشکدۀ سینمایی کلمبیا رفت و ساکن شیکاگو شد. در سال‌های اقامتش در شیکاگو و سپس در چین، فیلم‌های داستانی و مستند‌های کوتاه و بلندی ساخته است که در جشنواره‌های بین‌المللی شرکت کرده‌اند که از آن جمله‌اند برقع امریکایی، حریر کلام، سلامی دیگر و در انتظار کیارستمی.

عباس کیارستمی بنا داشت به اصرار مارکو مولر و تهیه‌کننده‌ای چینی فیلمی در چین بسازد. در آخرین دیدارمان در تهران، که در مراسم رونمایی کتاب منتخب اشعار کلیات شمس او با نام آتش شرکت جسته بودم، به او گفته بودم که کماکان در چین زندگی می‌کنم. به همین سبب، از طریق دستیارش، مریم نراقی، با من در چین تماس گرفت که برای یافتن دختری ایرانی که هم چینی، هم فارسی و هم انگلیسی را خوب صحبت کند به یاری‌اش بشتابم که شتافتم. در کمتر از یک هفته، درسا سینکی را به او معرفی کردم و عکس‌هایی از درسا را به همراه خبر ابراز خشنودی والدینش برای ایشان فرستادم . کیارستمی باخبرم کرد که درسا بهترین گزینه برای ایفای نقش مورد نظرش است. چند ماه گذشت و در این فاصله کیارستمی تصمیم گرفت که فیلمنامه‌اش را از بنیاد تغییر دهد. لذا در فیلمنامه جدیدش، دانستن زبان چینی دختر ایرانی قهرمان داستانش دیگر مد نظر نبود و در نتیجه، حضور درسا در فیلمش رفته‌رفته منتفی شد. چند ماه بعد خبرم کرد که بازیگر فیلمش را هم از ایران خواهد آورد.

در 6 مه ۲۰۱۵ که برای دیدنش دعوت شدم، خود را با اولین قطار سریع‌السیری که به سمت هانگژو می‌رفت به هتل محل اقامت کیارستمی رساندم. تازه صبحانه‌اش را تمام کرده بود. در همان بدو ورود ازمن پرسید که آیا می‌دانم چرا به آنجا دعوت شده‌ام. شانه بالا انداختم و گفتم شاید به خاطر با معرفت بودنش خواسته دیداری تازه کنیم. خندید و گفت: ”نه. می‌خواهم که در فیلم جدیدم بازی کنی.“ بلافاصله به او پاسخ منفی دادم. پرسید آیا داستان فیلمش را می‌دانم که پیشنهادش را رد می کنم. اعتراف کردم که نه. توضیح داد که داستان فیلم سینمایی جدیدش دربارۀ فیلم‌سازی ایرانی است که برای ساخت فیلم مستندی دربارۀ بودیسم به چین آمده است و به دنبال مترجمی ایرانی می‌گردد. خانم مترجمی با نام افسانه را هم از ایران آورده بود. پیشنهادش این بود که در نقش خودم، یعنی آن فیلم‌ساز ایرانی، در مقابل افسانه پاکرو بازی کنم. در ادامۀ توضیحاتش، بابت حسن انتخابش برای برگزیدن من در فیلمش تبریک گفتم و به شوخی اضافه کردم که ”بهترین انتخاب را کرده‌ای!“ خنده‌ای کرد بسیار شیرین و گفت: ”می‌دانم.“ به محض اتمام صبحانه، با دیگر افراد گروه راهی معبدی بودایی شدیم و من که تا یک ساعت قبل نمی‌خواستم بازیگر شوم، خود را مقابل دوربین او و دستیارش یافتم که سخت مشغول ”بازی“ بودم.

من که بارها به دانشجویان کلاس فیلم‌سازی‌ام در چین فرمول موفق سینماگران ایرانی را گوشزد کرده بودم که اگر در صحنه‌ای از فیلمشان به یک پزشک احتیاج دارند، به جای آوردن یک نفر بازیگر نقش پزشک، سعی می‌کنند که از کادر پزشکان بیمارستان، پزشکی را بیابند که بتواند در مقابل دوربین راحت باشد و منی که در بیش از 20 سال دستیاری کارگردانان ایرانی از آدم‌های کوچه و بازار چندین بازیگر را برای سینمای ایران کشف کرده بودم که هنوز هم بازیگران پُرکاری‌اند، خود به دام بازیگری افتاده بودم. نمی‌دانم چرا با خود این بیت را زمزمه کردم که

بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر

دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟

کیارستمی که به سیاق سال‌های اخیر فیلم‌سازی‌اش -به قول خودش- با فیلمبرداری ویدئویی همۀ صحنه‌های فیلم، ابتدا ”ماکت“ فیلمش را می‌ساخت تا بعداً با دوربین و عوامل حرفه‌ای ”فیلم حقیقی“‌اش را بسازد، این بار هم طبعاً از من خواست که در مقابل دوربینش همۀ صحنه‌های مربوط به خودم را بازی کنم. از آنجا که من بازی نمی‌کردم و خودم بودم، از گفت‌وگوی بداهه‌پردازانه‌ای که با افسانه پاکرو داشتم بسیار خشنود بود و می‌خواست که آنها را برای اجرای اصلی فیلم هم بازآفرینی کنم. وقتی که دوربین فیلمبرداری‌اش را به من داد که برای آغاز فیلمش نماهایی مستند از معبد را فیلمبرداری کنم، در راهبرد بازیگری‌ام یگانه پند هوشمندانه‌ای که به من داد، این بود که سعی کنم از نگاه فیلم‌سازی که تازه به چین آمده به پیرامونم بنگرم و نه بر اساس هشت سال زندگی شخصی‌ام در چین. لذا، ”چشم‌هایم را شستم و جور دیگر نگاه کردم“ و جور دیگر فیلم گرفتم. قرار شد از همان نماها در شروع فیلم داستانی‌اش استفاده شود.

فردای آن روز که به محل دانشکدۀ نقاشی شهر رفته بودیم، من در هیچ صحنه‌ای بازی نداشتم و فقط از آتلیۀ نقاشی‌ای فیلمبرداری می‌کردم که افسانه پاکرو در آنجا از مدلی نقاشی می‌کرد، در وقت استراحت متوجه شدم کیارستمی سخت به نیمکتی که بر آن نشسته بود با دیدۀ خریدار می‌نگرد. نزدیکش شدم و پرسیدم که ”عباس جان، به چی فکر می‌کنی؟“ پاسخ داد آن‌قدر از آن نیمکت خوشش آمده که به چگونه بردن آن به ایران فکر می‌کند، به او گفتم حاضرم که با دست‌اندر‌کاران دانشکده در آن باره صحبت کنم. خندید و گفت که نیازی نیست، چون بردن  نیمکتی بدان اندازه بزرگ و سنگین کلی مکافات دارد. به او گفتم حالا که از آن نیمکت خیلی خوشش می‌آید و از خیر بردنش به ایران هم گذشته، بار دیگر روی آن بنشیند تا چند عکس به یادگار بگیرم. اگر به این نیمکت ساده با دقت بنگرید، در‌می‌یابید تنه‌های الواری را به هم کوبیده‌اند و طرحی نو درافکنده‌اند، اما جوانه‌هایی که از پیکر مردۀ درخت باز سر برآورده است آن را منحصربه‌فرد ساخته است.

بارها و بارها به هنگام وداع زودهنگام عزیزی از دست رفته، شعر سیاوش کسرایی را با جان و دل حس کرده‌ام که می‌گفت: ”نه، من مرگ هیچ عزیزی را باور نمی‌کنم.“ هرچند جای او در مقام استاد مسلم سینمای ایران و جهان در نیمکت ردیف اول کارگردانان مؤلف جهان بس خالی است، اما از دم جانبخش آثار سینمایی به جا مانده از او و دیگر آثار تصویری‌اش کماکان در دل و جان تماشاگران نسل سینمادوست هم‌عصرش و در دل و جان نسل‌های آینده نیز -هرگاه که به تماشای فیلم‌های انسانی او بنشینند- نهال‌های عشق، محبت و نوع‌دوستی جوانه خواهد زد.

پی‌نوشت: فیلم سینمایی‌ای که اخیراً با عنوان در انتظار کیارستمی ساخته‌ام هیچ ارتباطی به فیلم داستانی عباس کیارستمی ندارد، چرا که داستان ایشان را در آینده کسی ممکن است بسازد که حقوق مؤلف آن را خریده باشد. من بر اساس این واقعیت که او به دنبال بازیگری ایرانی بود، درامی را پی‌ریزی کردم. داستان این فیلم دربارۀ دختری است که برای بازی در فیلم کیارستمی دعوت شده است. پس از این دعوت، اختلاف عمیقی بین دختر و پدرش پیدا می‌شود و شخصیت اول داستان را در انتخاب مسیر زندگی‌اش بین هنر بازیگری و تحصیلات پزشکی به تردید وامی‌دارد. پرسوناژ این دختر را درسا سینکی بازی کرده است. پرسوناژ پدر با بازی فوق‌العادۀ هنرمند توانا همایون ارشادی و پرسوناژ مادر هم با بازی بسیار زیبا و دیدنی آنا بیات فیلمبرداری شده است.

طلاق از منظر سینمای زنان

درآمد

وضعیت زنان و  برخورد قانون با آنها از جمله‌ بحث‌برانگیزترین و نکوهیده‌ترین پیامدهای انقلاب 1357 به شمار می‌آیند. استقرار حکومتی مبتنی بر جمهوری اسلامی با هدف احیای ارزش‌هایی اسلامی‌ایرانی -که ادعا می‌شد بر اثر تلاش‌های صورت‌گرفته برای تقلید از غرب در ایرانِ پیش از انقلاب از میان رفته‌اند–  تقریباً در همۀ عرصه‌های زندگی و فرهنگ بر حقوق زنان تأثیرگذار بوده است. چنان‌ که هاله اسفندیاری خاطر نشان می‌کند، ”حکومت عامدانه و آگاهانه به بازسازی و بازتعریف جایگاه زنان در قانون و قلمرو عمومی و خصوصی مبادرت کرد.“[1] از جمله عرصه‌هایی که در آن قانون به ‌منظور تحدید حقوق زنان دستخوش تغییراتی شده است، مقررات مرتبط با طلاق و حضانت است. اگرچه قوانین طلاق در چند دهۀ قبل و در اواخر دهۀ 1340 تغییراتی کرد و دست‌کم ظاهری برابرخواهانه یافت، انقلاب باعث شد حتی همین اندازه از پیشرفت هم سیر معکوس پیدا کند. با این همه، زنان تسلیم قید و بندهای حقوقی جدید نشده‌اند. زنان ایرانی به منظور رهاسازی خود از قیود مرتبط با ازدواج، ضمن کاویدن خلأها و تناقضات موجود در قوانین طلاق به نفع خود، این قوانین را به چالش کشیده و کوشیده‌اند آنها را براندازند.

پاره‌ای از این قبیل چالش‌طلبی‌های زنان به عرصۀ بازنمایی‌های هنری راه یافته و موضوع فیلم‌های مستند و روایی کارگردانان زن شده‌ است. این امر حکایت از اشتغال فرهنگی گسترده‌ای دارد که برخوردهای صورت‌گرفته با زن در قوانین طلاق در ایران و مقاومت در برابر چنین برخوردهایی برانگیخته است. بازنمایی‌های بصری از اوضاع و احوالی که به طلاق منجر می‌شود و همچنین بازنمایی شرایطی که تحت آن قانون طلاق را به رسمیت می‌شناسد، صرفاً دریچه‌هایی به روی ”واقعیت‌های اجتماعی“ ایران نیستند. فیلم‌های کارگردانان زن را به تعبیری شایسته‌تر می‌توان عرصه‌هایی از بازنمود دانست که در آنها، جنسیت و نابرابری‌های حقوقی مجال بیان می‌یابند. در این مقاله، از طریق قرائت سه فیلم با موضوع طلاق، قصد دارم تفسیرهای متفاوت هنرمندان و فعالان زن از تأثیرات طلاق بر زنان ایرانی را بکاوم. در ابتدا قرائتی از مستند مردم‌نگارانۀ طلاق به سبک ایرانی، ساختۀ مشترک انسان‌شناس فرهنگی، زیبا میرحسینی، و فیلم‌ساز بریتانیایی، کیم لونجینوتو، به دست می‌دهم. گرچه طلاق به سبک ایرانی را نمی‌توان معرف همۀ انواع دادرسی‌های مربوط به طلاق در ایرانِ پس از انقلاب در نظر گرفت، مجموعه تصاویری که این مستند از رویدادهایی در یکی از دادگاه‌های خانواده در شهر تهران ارائه می‌دهد، مثالی گویا از ساختارهای قدرت علیه زنان و مقاومت زنان در برابر این ساختارها را در اختیارمان می‌گذارد.

در دومین مرحلۀ تحلیلم، به دو فیلم سینمایی خواهم پرداخت: یکی تخته سیاه (1379) ساختۀ سمیرا مخملباف و دیگری آتشبس (1385) به کارگردانی تهمینه میلانی. هیچ‌یک از این دو فیلم منحصراً بر موضوع طلاق متمرکز نیستند؛ با این حال، هر دو فیلم -گرچه از منظرهایی بسیار متفاوت با هم- ازدواج و طلاق را در کانون روایتشان قرار می‌دهند. وقایع فیلم تخته سیاه در روستایی در کردستان ایران روی می‌دهد، حال‌ آنکه داستان فیلم آتشبس در محله‌های متمول‌ تهران می‌گذرد. گرچه هر دو فیلم به مضامین متعددی می‌پردازند، من در این مقاله فقط بر موضوع طلاق در این فیلم‌ها تمرکز می‌کنم. اما به سبب رویکرد مردم‌نگارانۀ طلاق به سبک ایرانی، راجع‌به این مستند مفصل‌تر بحث خواهم کرد. به علاوه، ماهیت مداخله‌گرانۀ این مستند ایجاب می‌کند تحلیلی دقیق و عمیق از شرایط ساخت این مستند، از جمله انگیزه‌ها و تعاملات شخصی میرحسینی و لونجینوتو، به دست دهیم.

طلاق به سبک ایرانی (1377)

درک بنیادین قوانین جاری طلاق در ایران مستلزم وقوف به تعریف ازدواج در اسلام است:

در اسلام، ازدواج قراردادی مبتنی بر داد و ستد و دربرگیرندۀ نوعی مالکیت است که بر اساس آن، مرد در ازای پرداخت پول یا اقلامی باارزش به حق انحصاری رابطۀ جنسی دست می‌یابد. نحله‌های گوناگون فقه اسلامی متفق‌القول‌اند که ازدواج نوعی معاهده یا ”عقد“ است. این داد و ستد قراردادی، که بنیان ازدواج اسلامی را تشکیل می‌دهد، به چنین ازدواجی در منظر قانون و شرع مشروعیت می‌بخشد.[2]

با این حال، تفسیر این فهم بنیادین از ازدواج و طلاق و پیاده کردن آن در عمل امری ثابت و غیر پویا نیست. در این خصوص، ایران به‌ویژه نمونۀ جالب توجهی است، زیرا قوانین و مقررات ازدواج و طلاق در آن چندین بار تغییر کرده است.

زیبا میرحسینی بنا به پژوهشی که به سال 1372 راجع به طلاق در ایران و مراکش صورت داد، خاطر نشان می‌کند که در جامعه و فرهنگ ایرانی، مفاهیم ازدواج و طلاق سنّتاً در پیوندی تنگاتنگ با فقه اسلامی شکل گرفته‌اند. این بدان معناست که حق انحصاری طلاق در اختیار مردان است. با این حال، فقه اسلامی ذکر پاره‌ای شروط را در متن عقدنامه مجاز می‌داند. در سال 1310، از این امکان در مواردی به نفع زنان استفاده شد تا بتوانند تحت شرایطی خاص خود درخواست‌ طلاق کنند. این شرایط البته می‌بایست در ضمن عقد درج می‌شد و مورد موافقت طرفین ازدواج قرار می‌گرفت. پس از آن، در سال 1346، بار دیگر و  با اعلام ”قانون حمایت خانواده“ تلاشی برای اصلاح قوانین ازدواج صورت گرفت. در قانون یادشده تصریح شده بود که امور مرتبط با طلاق به طور اعم در حوزۀ عمل دادگاه‌های مدنی قرار می‌گیرد. لذا دادگاه‌های مدنی این اختیار را یافتند که در صورت فقدان رضایت طرفین دعوی گواهی عدم امکان سازش صادر کنند.[3] همچنین، با اتکا به مقررات فقه اسلامی به منظور درج پاره‌ای شروط، عقدنامه‌هایی جدید صادر شد که در آنها شروط زیر به زن اجازه می‌داد تقاضای طلاق کند: ناتوانی شوهر به حمایت مالی از زن، ازدواج مجدد شوهر و ناتوانی شوهر به برقراری عدالت میان همسرانش.

تعمیم مقررات مندرج در فقه اسلامی به همۀ عقدنامه‌ها با مخالفت عده‌ای از مقامات مذهبی مواجه شد. اصلاحات انجام‌شده از سازوکارهای موجود در فقه بهره می‌بردند، اما احکامی کلی را هم استنتاج می‌کردند که شروط مشخص‌شده را بر همۀ زنان و برای تمامی ازدواج‌ها ‌اعمال‌پذیر می‌ساخت. وانگهی، به موجب این اصلاحات، قدرت اِعمال قانون از فقه به دادگاه‌های مدنی انتقال می‌یافت. از این رو، جای شگفتی نیست که هفت ماه پس از انقلاب 57، لایحه‌ای جدید تصویب شد که مطابق آن ”به تقاضای شوهر برای طلاق فقط در صورتی ترتیب اثر داده می‌شد که وی رضایت همسرش را نیز کسب کرده باشد. در غیر این صورت، برای جاری کردن حکم طلاق به حکم دادگاه احتیاج می‌بود.“[4] جالب آنکه این مصوبۀ جدید، به‌رغم آنکه قانون حمایت خانوادۀ سال 1346 را رسماً لغو می‌کرد، همچنان به محدودۀ امکانات موجود در فقه اسلامی پایبند می‌ماند. بر اساس مادۀ 1119 قانون مدنی، اصلاح‌شده به سال 1371،

طرفین عقد ازدواج می‌توانند هر شرطی که مخالف با مقتضای عقد مزبور نباشد در ضمن عقد ازدواج یا عقد لازم دیگر بنماید، مثل اینکه شرط شود هرگاه شوهر زن دیگر بگیرد یا در مدت معینی غائب شود یا ترک انفاق نماید یا برعلیه حیات زن سوء قصد کند یا سوء رفتاری نماید که زندگانی آنها با یکدیگر غیر قابل ‌تحمل شود، زن وکیل و وکیل در توکیل باشد که پس از اثبات تحقق شرط در محکمه و صدور حکم نهایی، خود را مطلّقه سازد.[5]

شکل جدید مادۀ قانونی یادشده تا حدی دست طرفین ازدواج را باز می‌گذارد و همچنین، شروط متعدد دیگری را برمی‌شمرَد که تحت آن زن و شوهر می‌توانند به طریق قانونی ازدواجشان را فسخ کنند. برخی از زنان حاضر در مستند طلاق به سبک ایرانی از این شروط اخیر استفاده می‌کنند. در این مستند، زنانی را می‌بینیم که برای دفاع از شکایت خود در برابر یک مقام روحانی ظاهر می‌شوند.

فیلم به چهار پرونده می‌پردازد که همگی به تقاضای زنان به جریان افتاده و شامل درخواست طلاق، تقاضای حضانت و همچنین جلب سازش با شوهری بی‌توجه به همسر و فرزندانش می‌شوند. به گفتۀ میرحسینی، آنچه موجب همکاری وی با لونجینوتو شد، تمایل مشترک هر دوی آنها بود به ”زیر سؤال بردن کلیشه‌های غالب راجع به زنان و اسلام“[6] و به‌ویژه علاقه‌شان به برهم زدن این دیدگاه مسلط که تحت حاکمیت جمهوری اسلامی زندگی زنان به‌ تمامی تحت ستم و انقیاد می‌گذرد.

علاقۀ میرحسینی به موضوع فیلم هم ریشه در تلاش‌هایش به عنوان انسان‌شناس، محقق و نویسنده‌ای دارد که به موضوعات جنسیت و طلاق در ایران و دیگر جوامع اسلامی پرداخته و هم معلول تجربۀ شخصی او از قوانین طلاق در ایران است. او در خلال مصاحبه‌ای به نتایج تکان‌دهنده‌ای اشاره می‌کند که هنگامی‌ که با ازهم‌پاشیِ ازدواج خودش مواجه شد و تقاضای طلاق کرد، آنها را دریافت:

بسیاری از زنان طبقۀ متوسط، مثل من، زندگی‌شان را با فرض وجود برابری و تفاهم کامل شروع می‌کنند. تصور من این بود که این قانون شامل حال ما نمی‌شود، چون به اندازۀ کافی با هم تفاهم داریم. اما وقتی رابطۀ ما به هم خورد، همسرم از طلاق دادن من خودداری کرد و می‌خواست مرا همان‌طور بلاتکلیف نگه دارد. موقع ازدواج فکر می‌کردم ازدواجمان بر اساس برابری صورت می‌گیرد، اما وقتی کار به طلاق کشید فهمیدم این‌طور نیست.[7]

با این حال، جالب است که مواجهۀ میرحسینی با واقعیت‌های ناگوار نظامی حقوقی که در آن علیه زنان بیش‌ از اندازه تبعیض روا داشته می‌شود، سبب نشده است که در مستندش زنان را مظلوم و قربانی تصویر کند. در حقیقت، چنان که منتقدی خاطرنشان کرده است، ”زنان فیلم، که هریک از آنها به طریقی از زندگی زناشویی خود ناخشنود است، می‌باید برای احراز طلاقشان به انواع و اقسام تدابیر متوسل شوند، از جمله به مذاکره، التماس، داد و فریاد، تعریف جزییات خجالت‌آور، مبالغه در حقیقت به منظور آبروداری و در نهایت، گفتن حقیقت.“[8] وجود دوربین و نیز حضور عوامل فیلم که همگی زن هستند، فضایی می‌آفریند که نه بی‌طرفانه است و نه معرّف همۀ دادگاه‌های ایران. این فضا در نهایت بر درایت و چاره‌جویی زنان شاکی حاضر در سالن دادگاه تأثیر مثبت می‌گذارد. به عبارت دیگر، انتخاب‌های سازندگان فیلم بر تلقی ما از آنچه می‌بینیم آشکارا اثرگذار است. چنان‌ که میرحسینی در جایی توضیح می‌دهد، به او و همکارش امکان فیلمبرداری در مکان‌هایی مختلف داده شد و ایشان ضمن وقوف به امکانات و محدودیت‌های هر یک از گزینه‌های ممکن تصمیم نهایی‌ را گرفتند:

ما با در دست داشتن مجوز وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و با حمایت روابط عمومی وزارت دادگستری از چندین مجتمع قوۀ قضاییه دیدن کردیم. در تهران، 16 مجتمع قضایی وجود دارد که هر کدام از آنها چندین دادگاه خاص دعواهای ساکنان محل را زیر اختیار خود دارند. این دعواها نیز بنا بر قشربندی اجتماعی موجود در تهران که به‌طورکلی در بخش شمالی آن طبقات مرفه‌تر و در بخش جنوبی‌اش طبقات کارگر زندگی می‌کنند، متفاوت است. این امر برای ما مشکل‌ساز بود: راهنمایان ما در وزارت ارشاد مایل بودند که ما تنوع دادگاه‌ها و موارد مختلف دعوا را نشان بدهیم. آنها آمادگی داشتند که ما هم از دادگاه‌هایی که به وسیلۀ قضات شرع اداره می‌شوند و هم از دادگاه‌های زیر ادارۀ قضات مدنی فیلمبرداری کنیم و دعواهای خانوادگی را در اقشار مختلف اجتماعی‌اقتصادی نشان دهیم تا بتوانیم تصویری عمومی از جامعه را به نمایش گذاریم. اما خواست ما آن بود که فقط دریک دادگاه کار کنیم تا بتوانیم حیات آن را به نمایش درآوریم. ما می‌دانستیم که در تهران بزرگ که جمعیت آن از ده میلیون فراتر می‌رفت، هیچ دادگاهی را نمی‌توان یک مورد کاملاً گویا تعریف کرد. افزون بر این، هدف ما آن نبود که از خلال فیلم نوعی ‌”نگاه عمومی ‌جامعه‌شناسانه“ به موضوع بیاندازیم. می‌خواستیم بر بعضی از شخصیت‌های محوری تمرکز کنیم و بر اساس همان‌ها نیز سناریوی خود را بپرورانیم. این را هم می‌دانستیم که پروژۀ ما تا اندازۀ زیادی وابسته به همکاری قاضی و پرسنل دادگاه خواهد بود: بنابراین، برای ما بسیار مهم بود که بتوانیم در جایی کار کنیم که پذیرفته‌شده باشیم، پروژۀ ما به خوبی درک شده و انگیز‌ه‌ای برای مشارکت افراد حاضر در آن وجود داشته باشد.[9]

در فیلم، همانند اکثر فیلم‌های مستند، اطلاعات حاشیه‌ای و موضوع جست‌وجوی کارگردانان برای صحنۀ مناسب گنجانده نشده است. با این ‌حال، صدای روی تصویر پاره‌ای اطلاعات مرتبط را در اختیار بیننده قرار می‌دهد. دوربین کم‌وبیش بی سر و صدا ما را با خود به فضایی واقعی به ابعاد 4 در 6 متر می‌برد که در عین حال فضای نمادین کوچکی است و در آن، زنان برای دفاع از حقوق محدودشان به مبارزه مشغول‌اند. گرچه فرایند فیلم‌برداری برجسته نمی‌شود، اکثر افرادی که در فیلم ظاهر می‌شوند از حضور دوربین و عوامل فیلم در دادگاه آگاه‌اند و بدان توجه دارند. در چند مورد، افراد حاضر در دادگاه مستقیماً خطاب به دوربین و فیلم‌سازان سخن می‌گویند، اگرچه عوامل فیلم هرگز مقابل دوربین ظاهر نمی‌شوند. دریک مورد نیز قاضی با طرح سوالی خطاب به دست‌اندرکاران فیلم، آنها را در فرایند دادرسی درگیر می‌کند. قاضی از ایشان می‌پرسد آیا ندیده‌اند شاکی مورد نظر یک فقره مدرک را بیرون از دادگاه پاره کند. در موردی دیگر هم یکی از افراد پشت دوربین با زنی متقاضی طلاق وارد بحث می‌شود. به عبارت دیگر، طلاق به سبک ایرانی حاوی لحظاتی است خودارجاع‌گر (self-reflexive). همین امر هرگونه ادعا مبنی ‌بر بی‌طرفی فیلم را -امری که سنّتاً با فیلم‌های مردم‌نگارانه مرتبط دانسته می‌شود- تضعیف می‌کند. الیوت واین برگر خامی این گونه ادعاها را اینچنین ریشخند می‌کند:

قبیله‌ای هست با نام ”فیلم‌سازان مردم‌نگار“ که گمان می‌کنند نامرئی‌اند. اینان وارد اتاقی می‌شوند که در آن ضیافتی برپاست یا بیماری تحت مداواست یا عده‌ای در سوگِ ازدست‌رفته‌ای نشسته‌اند. این فیلم‌سازان اما با آنکه انبوهی از وسایل عجیب و غریب و محصور در کابل و سیم به همراه دارند، تصور می‌کنند دیگران متوجه حضور آنها نمی‌شوند یا دست بالا فقط نیم‌نگاهی به آنها می‌اندازند یا اینکه بعد از چند لحظه به حضورشان عادت کرده یا آن را فراموش می‌کنند.[10]

سینمای مردم‌نگار البته به این پیشینه توجه داشته و، چنان ‌که در فیلم طلاق به سبک ایرانی شاهدیم، موضعی انتقادی‌تر در قبال سوژه‌ها و روال کار خود اختیار کرده است. به علاوه، همان‌گونه که جان کُرنِر در کتابش با عنوان هنرِ ضبط بیان می‌کند، تاریخچه و سیر تطور سینمای مستند نشان‌دهندۀ بحث‌های صورت‌گرفته راجع به محدودیت‌ها و باورپذیری بازنمود ”مطابق واقع“ و ”موثّق“ است.[11]

نظرات میرحسینی راجع‌ به تدوین فیلم طلاق به سبک ایرانی حکایت از وقوفش به این امر دارد که می‌بایست با مفهوم عینیّت و نیز فاصلۀ بین مشاهده‌گر و موضوع مشاهده همچون نوعی مشکل برخورد کرد:

 

برای اینکه به بینندگان در فهم موضعمان و در درک نحوۀ شکل‌گیری روایت فیلم کمک کرده باشیم، مداخله‌هایمان و همچنین سوالات و نظرات خودمان را در فیلم منعکس کردیم. می‌دانستیم این امر ممکن است خوشایند آن دسته از بینندگانی نباشد که در چنین فیلم‌هایی به غیاب کامل کارگردان عادت دارند. با این ‌حال، برایمان مهم بود همان‌گونه که با افراد حاضر در فیلم صادق بودیم، با مخاطبانمان نیز صداقت داشته باشیم. قصد نداشتیم چیزی را پنهان کنیم. می‌خواستیم مخاطبانمان نقش و سهم خود ما را هم در فرایند دادرسی ببینند، اینکه گاه با افرادی که از آنها فیلم می‌گرفتیم صمیمی می‌‌شدیم و خلاصه اینکه صرفاً تماشاگر رویدادها نبودیم. امیدوار بودیم بینندگانمان نهایتاً به درکی از این موضوع برسند که فیلم چگونه ساخته شده و دوربین چگونه با ایجاد پیوند بین امر عمومی و امر خصوصی و امر خودمانی و امر رسمی نقش عنصری پیش‌برنده را در روایت ایفا کرده است.[12]

انتخاب دادگاهی که عمدۀ رویدادهای فیلم در آن می‌گذرد اساساً حکایت از آن دارد که فیلمسازان قصد داشته‌اند مرز میان خودشان، قاضی و دیگر شخصیت‌های حاضر در فیلم را مخدوش کنند.

چنان‌ که پیش‌تر و در اشاره به جست‌وجوی فیلمسازان برای صحنه‌ای مناسب یاد شد، ایشان تمایلی به ارائۀ تصویری جامع از نظام قضایی ایران نداشته‌اند. در حقیقت، میرحسینی صراحتاً عنوان می‌کند که سالن دادگاه قاضی دلدار مشخصاً به سبب استقبال اعضای آن از پروژۀ فیلم‌سازان و عوامل فیلم انتخاب شد:

قاضی دلدار با همه نوع دعوای خانوادگی سروکار داشت. این امر به ما امکان می‌داد تا طیف بسیار گسترده‌تری از روایت‌ها را در محیطی طبیعی‌تر در اختیار داشته باشیم .وانگهی، پرسنل دادگاه به سهم خود شخصیت‌هایی بسیار جذاب بودند، به‌ویژه خانم ماهر، منشی دادگاه، که بیش از 20 سال سابقۀ کار در حرفه‌‌اش داشت .او فردی بسیار باقابلیت بود که پروژۀ ما را به خوبی درک می‌کرد. دخترش، پانیذ، هم یک فرشتۀ واقعی بود .هر دوی آنها خیلی زود به جزیی لاینفک از پروژۀ ما تبدیل شدند.[13] قاضی دلدار مرد پرهیزگاری بود و جلسات دادگاهش را با صبر و حوصله و رأفت برگزار می‌کرد و به هویت و باورهایش چندان ایمان داشت که بی هیچ نگرانی از حضور عوامل فیلم به کار خود مشغول می‌شد. بعد از گذشت یک هفته، خود ما هم به بخشی از حیات روزمرۀ دادگاه تبدیل شده بودیم.[14]

حضور یک قاضی دلسوز، که از قضا اسم بامسمایی هم دارد، به همراه منشی دادگاه و دخترش و همچنین اعضای زن گروه فیلمبرداری، همگی به شلوغ شدن فضای دادگاه کمک می‌کند. میرحسینی همچنین خاطر نشان می‌کند که ”حضور گروه فیلمبرداری، که همگی زن بودند، تا اندازه‌ای توزیع جنسیتی را در سالن دادگاه تغییر داده بود و بدون شک به برخی از شاکیان زن جرئت بیشتری برای دفاع از خود می‌داد.“[15] پیروز کلانتری نیز نظر مشابهی دارد. به عقیدۀ او، ”قطعاً حضور حداقل سه زن (میرحسینی، لونجینوتو و صدابردار) در پشت دوربین علت رفتار روان و راحت زنان جلوی دوربین را موجه می‌کند، چون به نظر می‌رسد لااقل به هنگام فیلمبرداری، همواره جمع عددی زنان غلبه داشته و همین یعنی شرایط روحی‌روانیِ متفاوتی با وضع معمول و مرسوم فضای چنین اتاقی.“[16] گرچه قوانینی که برای اِعمال در سالن دادگاه مقرر شده‌اند بر بی‌عدالتی میان زن و مرد استوارند، سالن دادگاه به فضایی تبدیل می‌شود که عمدۀ جمعیتش متشکل است از همان افرادی که قوانین یادشده قرار است برایشان محدودیت فراهم آورد. در حقیقت، تعادل به ضرر مردان به هم می‌خورد که اتفاقاً در فیلم غالباً درمانده و عاجز ظاهر می‌شوند. به گفتۀ یکی از منتقدان، ”مردان فیلم خجالتی و ترسو نمایان می‌شوند یا در حال اشک پاک‌کردن‌اند.“[17] البته این امر بدان معنا نیست که زنان فیلم صدایی واحد دارند یا نمایندۀ موضعی یگانه در خصوص طلاق و اختلافات زناشویی‌اند. مثالی جالب ‌توجه از وجود نظرات مغایر دربارۀ نقش‌های مجاز زن به لحاظ اجتماعی و فرهنگی در صحنه‌ای خارج از جلسات رسمی دادگاه رخ می‌دهد و مربوط است به مریم، زنی که از همسرش جدا شده تا از سر عشق با مردی دیگر ازدواج کند.

مریم، به محض جدا شدن از شوهرش، حضانت دختر بزرگ‌ترش را از دست داده و از این ‌رو به دادگاه آمده تا به طریقی حق سرپرستی دختر کوچک‌ترش را حفظ کند، زیرا دختر کوچک‌ او به‌زودی هفت ‌ساله خواهد شد و از آنجا که مریم مجدداً ازدواج کرده، قانوناً حضانت دختر به شوهر نخست او تعلق خواهد گرفت. داستان مریم حول یافتن راهکارهایی می‌گردد برای اینکه او بتواند دختر کوچک‌ترش را دیرتر به همسرش برگرداند. صحنۀ یادشده بعد از یکی از جلسات دادگاه مریم اتفاق می‌افتد. تصویر به خانم ماهر، منشی دادگاه، قطع می‌شود که با زیبا میرحسینی مشغول گفت‌وگو راجع ‌به مریم است و از حضور میرحسینی فقط به واسطۀ صدایش خبردار می‌شویم. خانم ماهر مریم را، در مقام مادر و به این علت که هنگام جدایی از همسر اولش به فکر فرزندانش نبوده مقصر می‌داند و استدلال می‌کند که مریم در ازدواج دومش صرفاً به دنبال امیال و علایق خودش بوده است، در حالی که مادر می‌بایست همواره فرزندانش را بر خودش مقدم بدارد.

کلماتی که خانم ماهر برای توصیف مادر بودن به کار می‌برد قویاً ریشه در پیشینۀ فرهنگی جامعۀ ایران دارند که در آن مادر خوب بودن با ازخودگذشتگی و کفّ نفس مترادف است. این قبیل توقعات در گفتمان‌های مربوط به جایگاه زن در میان ملتی متجدد در ایران قرن بیستم نقشی اساسی در آفرینش آحادی مسئول و تحصیل‌کرده ایفا کرد. چنان که افسانه نجم‌آبادی نشان داده است، خاستگاه مفاهیم یادشده به دورۀ انقلاب مشروطه و معرفی نقش‌هایی نو برای زنان، در تربیت فرزندانی فارغ از جهل و تعصب و تحصیل‌کرده برای ملتی متجدد، برمی‌گردد. به گفتۀ نجم‌آبادی، در میان مفاهیم هنجارین دورۀ پیشامدرن دربارۀ خانواده،

در رساله‌های پیشامدرن، مادر بودن را نه در وجود یک مربی یا معلم -همچنان که بعدها در خصوص مادر در متون فارسی اواخر قرن نوزده دربارۀ زنان و تعلیم و تربیت آحاد ملت باب شد- بلکه اساساً در زهدان باید جُست. گرچه در بخش عظیمی از ادبیات پیشامدرن راجع به فرزندداری، به مادر نقش پرورشی ثانوی داده شده است، همین متون بزرگ‌ترین سهم او در تربیت فرزند را تأمین مجرای رحم برای حمل و لذا پروراندن جنین پیش از تولد فرزند می‌دانند.[18]

نجم‌آبادی، به نقل از یکی از اصلاحگران تعلیم و تربیت در اواخر دورۀ قاجار، نشان می‌دهد که در فرایند انتقال به مدرنیته، ”[نهاد] خانواده خود از نو اِنگاشته شد و به لحاظ اجتماعی به‌ جای آنکه همچنان با گروه‌های قوم و خویش مرتبط دانسته شود، با اجتماع ملی پیوند خورد: ’خانواده زیربنای یک مملکت است‘ و در درون خود خانواده، شالوده را زن، در مقام مادر، تشکیل می‌داد.“[19]

جالب آنکه وقتی میرحسینی از خانم ماهر می‌پرسد چرا مسئولیت تربیت فرزند باید بر عهدۀ زن باشد، خانم ماهر موضوع بحث را عوض می‌کند و در اشاره به ارزش‌هایی که اصرار دارد در مریم بجوید، شخص خودش را مثال می‌زند. در این مورد خاص نه قاضی دلدار، که خانم ماهر به مسند قضاوت می‌نشیند. البته این را نیز اضافه کنم که خانم ماهر، همانند بینندگان فیلم، شاهد برخی از ترفندهای فریبکارانۀ مریم بوده است. چنان ‌که پیش‌تر اشاره شد، مریم مدرکی را بیرون از سالن دادگاه پاره می‌کند و دربارۀ این کارش به قاضی دروغ می‌گوید. درخور تأکید است که گفت‌وگوی منشی دادگاه، خانم ماهر و میرحسینی فرصتی برای خانم ماهر فراهم می‌آورد تا به بیان احوالات شخصی‌اش بپردازد و حتی مهم‌تر، خودش را، ولو مختصر در کانون روایت قرار دهد. داستان خانم ماهر همان‌قدر که دربارۀ توقعات اجتماعی مطلوب از دیدگاه خانم ماهر است، دربارۀ خود او نیز هست.

نکات مورد تأکید در این گفت‌وگو طرح این پرسش را پیش می‌کشد که چرا مادرِ خوب یا مسئولیت‌پذیر بودن الزاماً منوط است به اینکه زن امیال و نیازهای خودش را نادیده بگیرد. پرسش دیگری که به همان اندازه اهمیت دارد این است که وجود کدام شرایط خاص اجتماعی‌اقتصادی در وهلۀ نخست مانع از آن می‌شد که مریم در سنی کم در شرایط ازدواجی از پیش‌ تعیین ‌شده قرار گیرد؟ در صحنه‌ای از فیلم، مریم در خانۀ جدیدش می‌گوید از دنیا چیزی بیش از آنچه در دوران کودکی‌اش در ده کوچک زادگاهش دیده نمی‌داند. پیش از آنکه مریم در پی ازدواجش به تهران نقل مکان کند، خانواده‌اش همۀ تصمیم‌های زندگی‌اش را برای او گرفته بوده‌اند.

ازدواجِ از قبل تعیین شده یا مقرر مضمون اصلی یکی دیگر از پرونده‌های تصویرشده در طلاق به سبک ایرانی است. زیبا دختری جوان است که در 15 سالگی ازدواج کرده و با معضلات مربوط ‌به ازدواج مقرر از نزدیک آشناست. او بعد از ازدواج متوجه شده که شوهرش راجع به سنش به او دروغ گفته بوده است و ضمناً موافق ادامۀ تحصیل زیبا نیست. شگفت آنکه زیبا خود برای رهایی‌اش از قید و بند ازدواج به دروغ متوسل می‌شود. با این ‌حال، حتی این راهکار هم نتیجه‌ای نمی‌دهد و او دست‌ به ‌دامن مردانی می‌شود که قرار شده میان او و شوهرش میانجی‌گری کنند.

زیبا در همان حال که در جمع مردانی از فامیل محصور شده که به نمایندگی از او و شوهرش گرد هم آمده‌اند، خشم فروخورده‌اش را بیرون می‌ریزد. فریادهای زیبا را شاید بتوان تا حدی معلول حضور تشجیع‌کنندۀ دوربین به حساب آورد، اما وقتی صحبت‌های مردان حاضر در جلسه را می‌شنویم، این پرسش برایمان مطرح می‌شود که آیا خشم این زن همچنین خطاب به جامعه یا دست‌کم طبقه‌ای در جامعه‌اش نیست که اصرار دارد سرنوشت دخترانش را برایشان رقم بزند؟ تصویر زیبا، هنگامی‌که از کوره در رفته، با پس‌زمینۀ مردانی ظاهراً معقول و آرام که او را به سکوت و گوش‌ دادن فرامی‌خوانند، به‌خوبی نشان از درماندگی او دارد. طُرفه آنکه وقتی پدر زیبا نهایتاً لب به سخن باز می‌کند، دغدغۀ اصلی‌اش صدمه‌ای است که به زعم وی به شرافت و آبروی خود او وارد شده است. حتی در کلام پُرحرارت پدر زیبا، عاملیت زیبا تابعی از شرافت مردانۀ پدر قرار می‌گیرد. انفجارهای از سر خشم زیبا حکایت از سلسله‌مراتب جنسیتی‌ای دارد که وی برای مطالبۀ حقوقش می‌بایست بر آن فائق آید.

یکی از زنان شاکی، که جمیله نام دارد، تلاش می‌کند مفاهیم مردانۀ شرف و غیرت را به تصرف زنان نیز درآورد. جمیله پس از بگومگو و دعوا با شوهرش، بر سر غیبت طولانی شوهر از خانه، علیه او شکایت کرده و به همین سبب شوهرش شب را در زندان گذرانده است. صبح روز بعد، جمیله، شوهرش و دو نفر از فرزندانشان، از جمله پسری نوجوان که در جریان کشمکش خانوادگی مورد ضرب و شتم پدرش قرار گرفته است، در سالن دادگاه قاضی دلدار حاضر شده‌اند. جمیله به دادگاه آمده تا در خصوص عدم رسیدگی شوهرش به او و فرزندانش چاره‌جویی کند. جمیله، که از پشتگرمی قاضی دلدار و رفتار پذیرای زنان عوامل تولید فیلم برخوردار است، تمام تلاشش را به کار می‌بندد تا همسرش را به پذیرفتن شرایط یک قرارداد حقوقی جدید بین هردویشان متقاعد کند، قراردادی که مفاد آن تلویحاً بر حس شرافت خود جملیه صحه می‌گذارند.

جمیله از مسئولیتش در مقام مادر یاد می‌کند. با این ‌حال، هم‌زمان به عشق و علاقه به شوهرش نیز اذعان دارد و صراحتاً عنوان می‌کند که حاضر به از دست ‌دادن شوهرش نیست. او مصر است که زنان نیز همچون مردان واجد غیرت‌اند. استفادۀ جمیله از ابزار قانون و ارزش‌های فرهنگی غالب به او عاملیتی می‌دهد که آشکارا موجب خوشحالی اوست. او که به ‌دشواری می‌تواند شعف آشکارش را پنهان کند، رو به دوربین لبخند می‌زند. مخاطب اصلی لبخندهای جمیله در حقیقت دوربین است و او نظرات صمیمانه‌اش را با صدایی آهسته و مشخّصاً خطاب به فیلم‌سازان عنوان می‌کند، گویی سالن دادگاه به ناگاه به محیطی امن برای جمیله بدل شده تا او بتواند نهانی‌ترین امیال و آرزوهایش را در میان بگذارد. برای جمیله این لحظه همچنین لحظۀ پیروزی شخصی است و واضح است که او می‌خواهد مطمئن شود چنین لحظه‌ای را دوربین همراه با توضیحات خودش ثبت می‌کند. اینکه جمیله دوربین را مخاطب قرار می‌دهد نشان از میزان زیاد صمیمیت او با زنان تولیدکنندۀ فیلم دارد. این صحنه مشخصاً مثالی است جالب توجه از اینکه چگونه تعداد بیشتر زنان نسبت به مردان در سالن دادگاه بر امکانات و محدودیت‌های این محیط برای شاکیان زن تأثیر مثبت می‌گذارد. منظور من آن نیست که اگر دوربینی در کار نمی‌بود رنگ و بو و ماهیت تعاملات داخل دادگاه به‌ کلی تغییر می‌کرد. در حقیقت، تصویری که از دریچۀ نگاه پانیذ، دختر خانم ماهر، از دادگاه مشاهده می‌کنیم -پانیذ به تعبیری در این دادگاه بزرگ شده است- حکایت از آن دارد که این مکان واجد خلأهایی پرناشدنی است.[20]

در صحنه‌ای از فیلم، بعد از آنکه قاضی دلدار سالن دادگاه را ترک می‌کند، پانیذ بر صندلی او تکیه می‌زند و محاکمه‌ای ساختگی را به نمایش می‌گذارد. ماجرا از این قرار است که پانیذ دوست داشته از او فیلمبرداری کنند. فیلم‌سازان، برای اینکه پانیذ را راضی کرده باشند، وانمود می‌کنند مشغول فیلمبرداری از اویند. اما پانیذ به‌زودی متوجه شوخی‌شان می‌شود. میرحسینی وقایعی را که منجر به ضبط صحنۀ مربوط به پانیذ شده چنین توضیح می‌دهد:

[پانیذ] پیش من آمد و من از او بابت فریب دادنش عذرخواهی کردم. برایش راجع ‌به پروژه‌مان توضیح دادم و اینکه چرا نمی‌توانیم هر زمان که او مایل بود از او فیلمبرداری کنیم. بعد از آن، پانیذ دیگر از ما درخواستی نکرد، اما معلوم بود هنوز دوست دارد در فیلم باشد. در خلال آخرین هفتۀ فیلمبرداری، یک‌روز همان‌طور که خروج قاضی از اتاق دادگاه را ضبط می‌کردیم، پانیذ فرصت را غنیمت شمرد. در آن لحظه مادرش هم در دادگاه حضور نداشت. همین که قاضی از اتاق بیرون رفت، پانیذ به‌ سرعت بر صندلی او تکیه زد و بنا کرد به برگزاری محاکمه‌ای ساختگی.[21]

نمایش پانیذ نشان می‌دهد او تا چه انداره وجه بلاغی زبان متداول در دادگاه را فرا گرفته است. او برای آنکه هرچه بیشتر به قاضی شبیه بشود، کلاه پشمی‌اش را هم به جای عمامۀ قاضی روحانی بر سر می‌گذارد و تمام تلاشش را به خرج می‌دهد تا لحن و فحوای کلام قاضی دلدار در جلسات دادرسی را به خود بگیرد. جمله‌های پانیذ ناتمام می‌مانند و لزوماً از انسجام برخوردار نیستند، اما در آنها به همۀ اصطلاحات و عبارات مهمی که پانیذ در دادگاه شنیده اشاره می‌شود. اظهار نظرهای پانیذ خطاب به ”متهم“ فرضی‌ای بیان می‌شوند که طبق انتظار مردی است که با همسرش بدرفتاری می‌کند. صحنۀ دادگاه خیالی پانیذ الگوهای مناسبات جنسیتی غالب در سالن دادگاه را منعکس می‌کند. بعدتر، در یک صحنۀ بازیگوشانۀ دیگر، پانیذ بر اساس مشاهداتش از سالن دادگاه خطاب به قاضی دلدار می‌گوید که تصمیم گرفته است دیگر ازدواج نکند.

به نظر می‌رسد در پانیذ هم، همانند زنانی که گذرشان به سالن دادگاه قاضی دلدار می‌افتد، دیدگاهی ناخوشایند نسبت به نهاد ازدواج شکل گرفته است. پانیذ به یک تعبیر محصول نظام روابط و گفتمان رایج در دادگاه است، اما او در این میان هرگز تماشاگری صِرف نبوده است. در جست‌وجوی سیر ذهنیِ این کودک، از خلال صحبت‌های قاضی دلدار متوجه می‌شویم که پانیذ ابتدا ازدواج مطلوب را با جایگاه و قدرت قاضی دلدار مرتبط می‌دانسته است. قاضی دلدار به‌ شوخی سربه‌سرِ پانیذ می‌گذارد و به یادش می‌آورد که زمانی پانیذ گفته بوده می‌بایست با یک طلبۀ علوم دینی ازدواج کند که با قوانین شرعی آشناست. اینکه پانیذ صراحتاً اعلام می‌کند که به‌ سبب مشاهداتش در سالن دادگاه دیگر هرگز ازدواج نخواهد کرد، شاید مصداقی از شنیدن حرف حق از زبان کودکان باشد.

 باید پرسید پانیذ، با توجه به دانش محدودش از دنیای پیرامون خود، کدام نهاد اجتماعی دیگر را می‌تواند الگوی خود قرار دهد؟ شاید تصور شود مادر پانیذ می‌توانست سرمشقی مطلوب برای دخترش فراهم آورد، اما گویا پانیذ به اندازۀ کافی از دیدگاه‌های خانم ماهر اطلاع دارد که بفهمد مسیری که مادرش در پی گرفته نیز دشواری‌ها و ناامیدی‌های خودش را به همراه خواهد داشت. برجسته‌ترین دیالوگ خانم ماهر در فیلم حکایت از سرسپردگی او به ارزش‌های اجتماعی و فرهنگی و هنجارهای جامعه‌اش دارد. پانیذ اما برخلاف مادرش در نمایشی که اجرا می‌کند موضعی خیالی از قدرت اتخاذ کرده و بعدتر از همین موضع برای محاکمۀ خودِ نهاد ازدواج استفاده می‌کند. در مخیلۀ بازیگوش و بچگانۀ پانیذ انصراف کامل از قلمرو امر اجتماعی مورد توقع و هنجارین امکان‌پذیر است. شخصیت پانیذ خردسال، در مقام مشاهده‌گر دعاوی و دادرسی‌های دیگران در سالن دادگاه، نشان می‌دهد که چگونه خود او نیز فقط  تماشاگری صرف نبوده است.

 

 

 

تخته سیاه (1379)

در قیاس با مواضع مبتکرانه‌ای که شخصیت‌های زن در طلاق به سبک ایرانی اتخاذ می‌کنند، یگانه شخصیت زن در فیلم تخته سیاه، ساختۀ سمیرا مخملباف، ظاهراً منفعلانه عمل می‌کند. این شخصیت زن، که حلاله نام دارد، ممکن است حتی در روایت محوری فیلم، عنصری فرعی به نظر برسد. داستان فیلم حول محور گروهی از پناهندگان کُرد می‌گردد که در مناطق کوهستانی بین ایران و عراق در جست‌وجوی روستایشان در حلبچه سرگردان‌اند که در خلال جنگ ایران و عراق بر اثر بمباران شیمیایی ویران شده است.

حلاله پدر بیمار و پسر خردسالش را همراهی می‌کند و خود هم‌زمان هم سرپرست است و هم سربار. توجه فیلم وقتی به او جلب می‌شود که معلمی سعید نام، در جست‌وجوی دانش‌آموز و کار تدریس، در مسیرش به اعضای گروه پناهندگان برخورد می‌کند. معلم، که تخته‌سیاهی بر دوش حمل می‌کند، ابتدا می‌کوشد در گروه به معلمی مشغول شود و لذا به پناهندگان پیشنهاد می‌دهد در ازای دریافت غذا به آنان خواندن و نوشتن بیاموزد. این پیشنهاد بی‌نتیجه می‌ماند و نهایتاً قرار بر آن می‌شود که معلم اعضای سرگردان گروه را به خانه‌شان برساند. معلم مطلع می‌شود که این پناهندگان سرگردان بعد از بمباران حلبچه از آنجا گریخته‌اند و اکنون به سبب کهولت سن قصد دارند به موطنشان برگردند. یکی از روستاییان به سعید می‌گوید: ”دیگر پیر شده‌ایم. وقت مردنمان است و می‌خواهیم به خانه برگردیم و همانجایی که به دنیا آمدیم، بمیریم.“ به‌ علاوه، پدر حلاله قصد دارد برای دختر بیوه‌اش شوهری بیابد: ”می‌خواهد قبل از مرگش او را شوهر بدهد تا با خاطری آسوده بمیرد.“ معلم از امکان ازدواجش با حلاله می‌پرسد. به زودی، مراسم غیررسمی خواستگاری و ازدواج انجام و پس از برهه‌ای کوتاه از زندگی زناشویی، طلاق جاری می‌شود. سهولت انجام گرفتن عقد ازدواج و طلاق در این رویدادگاه مرزی و بینابینی تا حد زیادی معلول فقدان ساختارهای قانونی و قدرت است که، اگر وجود می‌داشتند، می‌توانستند فرایند‌های یادشده را پیچیده‌تر کنند. در فیلم، ازدواج و طلاق، در نبود دستگاه حقوقی به قراردادهایی بین دو فرد تقلیل یافته‌اند. با این ‌حال، حتی در داخل چنین بافتی، فرودستی و فرمانبرداری زن هویداست.

اینکه پدر حلاله قصد دارد پیش از مردن خود برای دخترش شوهری بیابد، نشان می‌دهد حلاله، در مقام زنی بیوه، موقعیتی مخاطره‌آمیز و توجیه‌ناپذیر دارد. اضطراری بودن امر ازدواج حلاله هنگامی محرز می‌شود که می‌فهمیم پدرش حاضر است حلاله حتی بدون مهریه ازدواج کند. از قضا، شوهر آیندۀ حلاله، یعنی معلم که ظاهراً هم از مسایل فقهی مرتبط آگاه است و هم به خواسته‌های همسر آیندۀ خود واقف، اصرار می‌کند مهریه‌ای در کار باشد: ”باید چیزی بخواهید. هرچه باشد، این زن هم نیازهایی دارد.“ معلم حتی می‌پرسد که آیا به اجازۀ پدر حلاله نیازی نیست. در پاسخ به او گفته می‌شود که چون حلاله بیوه‌زن است، در تصمیم‌گیری آزاد است. حلاله حق تعیین سرنوشت خود را به بهای ازدواج کردن و طلاق گرفتن در گذشته به دست آورده است. با این ‌حال، آزادی تصمیم‌گیری او محدود است به انتخاب همسر آینده‌اش، وگرنه مختار نیست همچنان غیرمتأهل باقی بماند.

آنچه در پی می‌آید به شکل خلاصه نشان می‌دهد شرایط بینابینی تا چه اندازه موجب تضعیف و در عین ‌حال بازنگاری فرایند توزیع قدرت در مناسبات جنسیتی می‌شود. پیرمردی که نقش واسطه میان سعید و حلاله را ایفا می‌کند، در ابتدای مراسم عقد، حائلی مصنوعی -همان تخته سیاه معلم- را میان آن دو قرار می‌دهد: ”به او [حلاله] نگاه نکن. تو هنوز به این زن نامحرمی.“ سپس، خطاب به حلاله ادامه می‌دهد: ”آیا حاضری با این مرد با مهریۀ این تخته سیاه ازدواج کنی؟“ حلاله، که حواسش پرت پسرش است، پاسخ می‌دهد: ”چی؟“ و بعد که پیرمرد دو بار دیگر کلمۀ ”تخته سیاه“ را تکرار می‌کند، حلاله با غُرغُر رضایت می‌دهد. طی مراسم موقتی که پس از آن اجرا می‌شود، پیرمرد عصایش را رو به آسمان بلند می‌کند و از سعید می‌خواهد دستش را بر عصا نگه دارد و به آسمان نگاه کند. بعد، از سعید می‌خواهد به تعهداتی پایبند شود: ”قول می‌دهی هرگز نگذاری این زن گرسنه بماند؟ . . . قول می‌دهی هرگز نگذاری تشنه بماند؟ . . . قول می‌دهی هرگز او را تنها نگذاری؟“

بعد از دریافت پاسخ‌های مثبت معلم، پیرمرد از حلاله می‌پرسد آیا حاضر است این مرد را، فقط با جهیزیۀ تخته سیاه، به شوهری قبول کند. بار دیگر جواب ملاله تُند و فی‌البداهه است. در حالی ‌که به مرد مسئولیت سرپرستی زنش داده می‌شود، به زن مسئولیت خاصی واگذار نمی‌شود. در معادلۀ یادشده، زن بار یا مسئولیتی است که از روی دوش پدرش گرفته و بر دوش شوهرش نهاده شده است. چنان ‌که سعید در صحنه‌ای قبل از این به ‌نحوی تأثرانگیز اشاره کرده بود، در این میان آنچه نادیده انگاشته می‌شود همانا خواسته‌ها و نیازهای زن است. اما حلاله، چنان که سعید در جریان زندگی مشترک‌ کوتاه‌مدتشان درمی‌یابد، هیچ علاقه‌ای به این پیوند ندارد و به قوانین متفاوت دیگری پایبند است.

در آغاز، سعید می‌کوشد محبتش به حلاله را با نقاشی کردن روی تخته سیاهش نشان بدهد. اما حلاله چندان علاقه‌ای نشان نمی‌دهد و وقتی آن دو با هم تنها می‌شوند، معلم از حلاله می‌خواهد ابراز عشق مکتوبش به حلاله را روی تخته سیاه بخواند:

چرا جواب نمی‌دهی؟ حرف بزن. چیزی بگو . . . نمی‌خواهی حرف بزنی؟ تو چه‌جور دانش‌آموزی هستی؟ بِت نمرۀ هشت می‌دهم، نَه، اگر هشت بدهم رفوزه می‌شوی. دَه می‌دهم که قبول بشوی. بگو دیگر؟ نمی‌خواهی بگویی؟ چه‌جور دانش‌آموزی هستی تو که جواب مرا هم نمی‌دهی؟ الآن بِت صفر می‌دهم. لااقل بگو دوستم نداری. خانم، بگو دوستم نداری. چرا نمی‌گویی؟ نمی‌خواهی بگویی؟ این هم صفرِ دومت. حالا به بچه‌ات هم صفر می‌دهم! خوب شد؟ این هم صفر بچه‌ات. باز هم نمی‌خواهی حرف بزنی؟ به پدرت هم صفر می‌دهم! این هم صفرِ پدرت! خانم، نمی‌خواهی حرف بزنی؟ به خودم هم یک صفر می‌دهم بابت خریتم که دنبال تو اینجا راه افتاده‌ام.

حلاله همچنان سکوت می‌کند و نهایتاً وقتی لب به سخن باز می‌کند، شرایط را به نفع خود عوض می‌کند و استعاره‌ای تحویل معلم می‌دهد که گویای سرگردانی همیشگیِ حلاله و عزم راسخ او در مواجهه با تغییرات دایمی است: ”قلب من به قطاری می‌مانَد که در هزاران ایستگاه توقف می‌کند. در هر ایستگاه یکی سوار می‌شود و یکی پیاده، اما یک نفر هست که هرگز پیاده نمی‌شود و عشق حقیقی من هم اوست. آن یک نفر پسرم است.“ این گفتۀ حلاله در خصوص آرمان‌های مادر از جان‌ گذشته، او را با خانم ماهر در فیلم طلاق به سبک ایرانی هم‌سو و هم‌داستان می‌کند. در دنیای حلاله، همچنان که در دنیای خانم ماهر، مادر بودن یگانه گزینۀ ممکن است. حلاله گرچه می‌پذیرد تحت احکام و فرامین مردسالارانه با سعید ازدواج کند، از تعهدش به قوانین مادر بودن عدول نمی‌کند. این گفتۀ حلاله پیشاپیش جدایی او از سعید را رقم می‌زند.

وقتی پناهندگان به حلبچه نزدیک می‌شوند، حلاله تصمیمش را به سعید تحمیل می‌کند. شوهر حلاله مایل نیست از مرز بگذرد، در حالی‌ که او می‌خواهد به حلبچه برگردد. جدا شدن راه این دو کار را به طلاق می‌کشاند و همان پیرمردی که آنها را به عقد همدیگر درآورده بود، طلاقشان را نیز جاری می‌کند. چون حق شوهر است که مجوز طلاق را صادر کند، پیرمرد از سعید می‌پرسد: ”مایلی او را طلاق بدهی؟“ پاسخ سعید نشان می‌دهد امیدی ندارد که حلاله متقابلاً به او علاقه‌مند باشد: ”اگر دوستم ندارد، طلاقش می‌دهم.“ پیرمرد، بعد از کسب موافقت هر دو به طلاق و تسویۀ جهیزیه، می‌گوید: ”شما هنوز زن و شوهرید. برای آخرین بار همدیگر را ببینید. حالا، هر دویتان عصای مرا بگیرید و به آسمان نگاه کنید. ای خدای عزیز، نگذار آنها گرسنه بمانند. خدایا، آنها را تشنه نگذار. خدایا، تنهایشان نگذار. بیا، این تخته سیاه هم هدیۀ توست. خدا نگهدار.“

سادگی این مراسم و سهولت ابراز تمایل حلاله به طلاق تأکیدی است بر زندگی میان‌مرزی و بینابینی پناهندگان که اگرچه فاقد ابزار و سازوکارهای رسمی قدرت‌اند، در چارچوب محدود زندگی کوچ‌نشینانه‌شان، قانون را کماکان حفظ و اجرا می‌کنند. به عبارت دیگر، بلاتکلیفی این پناهندگان میان مرزهای دو کشور آنان را از قید قوانین و مقررات درونی‌شدۀ ازدواج و طلاق رها نمی‌سازد. تصمیم حلاله به ترک شوهر جدیدش و برگشتن به حلبچه همراه با پیرمردان گروه، شاید یگانه چارۀ او برای رها شدن از خواستگارهای آینده در شهری متروک باشد که در آن به احتمال زیاد جز سالخوردگانی که سودای مردن در آن دیار را دارند، کسی دیگر رفت و آمد نخواهد کرد. از قضا، حلبچه که بر اثر فروریختن بمب‌های شیمیایی ویران شده و در آینده مدفن پدر حلاله خواهد شد، برای حلاله نیز فراتر از ازدواج، به منزلۀ ضرورتی اجتماعی، پناهگاهی امن خواهد بود، هرچند دیگران به آن همچون شهری متروک و مطرود می‌نگرند.

حلاله در همان حال که با مردان کهنسال گروه راه می‌پیماید، از آنان متمایز است. درحالی‌که دیگران همه لباس‌هایی خاکستری، به رنگ زمینی که بر آن قدم برمی‌دارند، به تن کرده‌اند، فقط حلاله است که جامۀ رنگین بر تن دارد. لباس‌های رنگارنگ و چشمگیر حلاله بر شخصیت منحصربه‌فرد، عاملیت و آسیب‌پذیری او دلالت دارند. سمیرا مخملباف در خلال مصاحبه‌ای به دلایل برجسته ساختن شخصیت حلاله اشاره می‌کند: ”تباین یک زن با یک عالمه مرد را دوست داشتم. چون زنان در ایران به شدت مورد غفلت واقع می‌شوند، می‌خواستم به این شخصیت زن، بیوه‌ای جوان به همراه یک فرزند، ارزش ویژه‌ای داده باشم.“[22] مخملباف با متمرکز کردن دوربینش بر روی حلاله، به بینندگان خود اجازه نمی‌دهد از او غافل شوند. مخملباف همچنین مسایل و مشکلاتی را برجسته می‌کند که زنان را به ستوه آورده‌اند. از یک سو حلاله را همچون بیوه‌زنی صاحب یک فرزند می‌بینیم و از سویی دیگر شاهدیم چگونه با زیرکی خواسته‌هایش را در درون نوعی نظام سلسله‌مراتبی مردسالار برآورده می‌کند. اما پرسشی که در پایان فیلم بی‌پاسخ می‌ماند این است که آیا پسری که حلاله قلب خود را وقف او کرده، در نهایت همان قوانینی را درونی و از آنها پاسداری خواهد کرد که زنان را وامی‌دارند تا به ‌ظاهر هم که شده اوامر و نواهی نظامی مردسالارانه را مراعات کنند.

آتشبس (1385)

فیلم آتشبس، در تباینی آشکار با فیلم تخته سیاه، به زندگی زناشویی آشفتۀ یک زوج متمول و تحصیل‌کردۀ تهرانی می‌پردازد. ایدۀ اصلی فیلم، همان‌گونه که کارگردانش تهمینه میلانی خاطر نشان کرده است، از کتاب مشهور شفای کودک درون نوشتۀ لوسیا کاپاچیونه الهام گرفته شده است. از نظر کاپاچیونه، سلامت عاطفی هنگامی حاصل می‌شود که فرد به عوض آنکه مهار رفتارهای خود را به دست کودک درونش بسپارد، با او آشتی کند. اینکه میلانی مفهوم کودک درون را برای پیشبرد روایت فیلم انتخاب کرده، حاکی از رونق گرفتن اَشکالی تازه از جریان‌های معنوی در ایران معاصر است.

معضلی که فیلم برای رفع آن بهبود سلامتی کودک درون را توصیه می‌کند، زندگی زناشویی آشفتۀ زن و شوهری جوان با نام‌های سایه نیازی و یوسف یوسفی است. سایه و یوسف در شغلشان موفق و به لحاظ اقتصادی بی‌نیازند، اما به‌رغم این موفقیت حرفه‌ای، زندگی زناشویی ناموفقی دارند. مواجهات یوسف و سایه، حتی قبل از ازدواجشان نیز، همیشه با جر و بحث و داد و فریاد همراه بوده و هر دوی آنها دائم به دنبال ضربه زدن به همدیگر و تسویه‌حساب با هم‌اند.

فیلم با نخستین اقدام سایه برای گرفتن طلاق آغاز می‌شود. او که در ساختمانی به دنبال دفتر وکالت مورد نظرش می‌گردد، اشتباهاً وارد مطب یک روان‌شناس می‌شود. روان‌شناس سر صحبت را با سایه باز می‌کند و ما از طریق تکنیک روایی بازگشت به گذشته، سری به مشاجره‌های سایه و یوسف می‌زنیم. یوسف هم که هم‌زمان به دنبال سایه می‌گردد، نهایتاً سر از مطب همان روان‌شناس در می‌آورد. روان‌شناس آنها را متقاعد می‌کند چند صباحی متارکه کنند و در عین حال به کودک فراموش‌شدۀ درونشان بپردازند. راه حلی که روان‌شناس پیشنهاد می‌کند این است که سایه و یوسف در اولین قدم، برای آنکه عشق وزیدن به خودشان را بیاموزند، کودک درونشان را تربیت کنند. او تأکید دارد که سایه و یوسف برای شروع این پروژۀ خودپروری می‌بایست آتش‌بس کرده و راه‌های جدیدی برای برقراری ارتباط با هم بیابند.

گرچه موضوع محوری فیلم مفهوم کودک درون است، هم‌زمان به استنباطی از طلاق پرداخته می‌شود که بر مبنای آن، طلاق معلول نیازهای برآورده‌نشدۀ مردان و زنان یا، دقیق‌تر بگوییم، پسران و دختران جوان است. چاره‌ای که روان‌درمانگر برای حل معضل زندگی سایه و یوسف پیش پای آنها می‌نهد مؤثر واقع می‌شود و آن دو را از مراجعات بعدی به وکیل و دادگاه طلاق بی‌نیاز می‌کند. در حقیقت، در این فیلم، روان‌درمانگر جای قاضی دادگاه خانواده را می‌گیرد و زن و شوهر را مأمور می‌کند نه فقط بکوشند با هم آشتی کنند، بلکه مهم‌تر آنکه بیاموزند به افرادی بالغ و قادر به شناسایی نیازها و عواطفشان تبدیل شوند.

فضا و لحن شاد و آمیخته به شوخی فیلم، فقدان اختلاف طبقاتی و اقتصادی بین سایه و یوسف و رفتار درخور تقلید عروس و مادرشوهر در فیلم، همگی دست به دست هم می‌دهند تا توجه مخاطب ما به کودکان بدرفتار درون این دو زن و شوهر، به منزلۀ موضوع اصلی فیلم، معطوف شود. با این‌ حال، تلاش برای پس راندن موضوع نابرابری جنسیتی در فیلم همواره موفقیت‌آمیز نیست. سایه و یوسف، هرقدر هم که به لحاظ تحصیلات و طبقۀ اقتصادی با هم برابر باشند، در خلال فرایندی اجتماعی شده‌اند که زنان را در مرتبه‌ای فروتر از مردان قرار می‌دهد. از این ‌رو، جلسات روان‌درمانگرانۀ سایه و یوسف معضلاتی را آشکار می‌کند که از کودک فراموش‌شدۀ درون فراتر می‌روند. برای مثال، یوسف در جریان جلسات روان‌ردمانی اعتراف می‌کند که تصویری که او از همسر مطلوب در ذهنش دارد به کلی متفاوت است با زنی که به دنبالش بود و نهایتاً با او ازدواج کرد. در حالی که یوسف در نظر زن تحصیلکرده، شاغل و به‌ لحاظ مالی مستقل را می‌پسندد، در عمل حاضر نیست همین ویژگی‌ها را در همسر خودش ببیند. سایه هم به نوبۀ خود اذعان دارد که علاقه‌اش به مردان را از دست داده است، چون پدرش همیشه دوست داشته فرزند پسر داشته باشد. سایه از تحقیر یوسف در جمع لذّت می‌برد و همین امر سبب می‌شود روان‌شناس به او نسبت به عواقب تهدید غرور مردانۀ یوسف هشدار دهد.

عدم توازن جنسیتی یادشده همچنین از کیفیت روند معالجۀ یوسف هم پیداست. سایه به سواحل دریای خزر و نزد یکی از اقوام می‌رود، اما یوسف بر حسب وظیفه درس‌ها و دستورالعمل‌های روان‌درمانگر بر روی نوار ویدیو را دنبال و به آنها عمل می‌کند. این دستورالعمل‌ها از یوسف بزرگسال می‌خواهند کودک درونش را صدا بزند. در قسمتی از این فرایند، روان‌درمانگر از یوسف می‌خواهد بر روی تخته سفید خطاب به یوسف خردسال پیام‌هایی بنویسد و سپس ماژیک را به دست چپش داده و به کودک درونش اجازه دهد به پیام‌های نوشته‌شده پاسخ گوید. این داد و ستد میان طرف راست و چپ مغز و میان بزرگسال و کودک موجب رهاسازی عواطف و سرازیر شدن اشک شده و به آشتی توأم با آرامش میان آن دو می‌انجامد. از خلال این دورۀ ده روزه، یوسفی مصمم‌تر و بالغ‌تر بیرون می‌آید که آمادگی پذیرفتن و زندگی کردن در کنار سایه در خانه‌شان را دارد. شاید سایه هم فرایندی مشابه را برای تحول درونی تجربه کرده باشد. با این حال، از آن در فیلم نشانی نیست. از این‌ رو، فیلم تلویحاً قسمت اعظم فرایند خودپروری یادشده را وظیفۀ مردان می‌داند.

پرداختن فیلم به روان‌شناسی عامه‌پسند خواه‌ناخواه پرسش‌هایی راجع به دلایل و ریشه‌های عمیق‌تر ناسازگاری‌های روان‌شناختی میان زوجین برمی‌انگیزد که از آن جمله‌اند تفکیک جنسی در برخی محیط‌های اجتماعی و نیز شرایط تحمل‌ناپذیری که برای حشر و نشر جفت‌های جوان غیرمتأهل تعیین شده. اگر قرار باشد پرورش کودک درون به مثابه نوعی معالجه را به تعامل موفقیت‌آمیز جوانان و بزرگسالان هم تعمیم بدهیم، آن‌وقت روند معالجۀ یادشده الزاماً به سایر حوزه‌های زندگی افراد نیز سرایت خواهد کرد.

فیلم آتشبس، به مثابه یک کمدی رمانتیک، از پاسخ دادن به این پرسش‌های دشوار طفره می‌رود و در عوض، چاره‌ای جهانشمول برای طلاق عرضه می‌کند. آری سیلتز در نقدی که بر این فیلم نوشته به‌ خوبی نشان می‌دهد چگونه فیلم از مواجهه با معضلات غامضی که گریبان‌گیر زنان است شانه خالی می‌کند: ”آتشبس به دست دوستی‌ای می‌ماند که زنی از سر استیصال رو به جامعۀ مردسالارش دراز کرده است. این کمدی متأسفانه حامل این پیام غیرواقع‌بینانه است که مسئلۀ انقیاد زنان در ایران را می‌شود پس از تحلیلی منطقی، ضمن جلب رضایت مردان و زنان، فیصله داد.“[23] در حالی ‌که آتشبس حکم نوعی سرگرمی و فراغت از واقعیت‌های ناگوار پیش روی بسیاری از زنان را دارد که چاره‌ای جز طلاق برای مشکلاتشان نمی‌یابند، طلاق به سبک ایرانی و تخته سیاه نمونه‌هایی انسان‌نگارانه و داستانی از زنانی به دست می‌دهند که با قانون در افتاده، آن را برانداخته یا پا را از قلمرو آن فراتر گذاشته‌اند. تصاویری که در این سه بازنمود سینمایی ارائه می‌شوند، گواهی‌ بر وجود نابرابری‌هایی جنسیتی و حقوقی‌‌اند که زنان ایرانی امروز با آنها مواجه‌اند.  

قوانین جاری طلاق در ایران بر مبنای همان آموزه‌های دینی‌ای شکل گرفته‌اند که پشتوانۀ بخش عظیمی از تاریخچۀ فرهنگی ایران مدرن را فراهم آوردند. انقلاب برخی تعارض‌های حل‌ناشده را هرچه برجسته‌تر نمایان ساخته است. اما چنان‌ که زیبا میرحسنی اشاره کرده است، انقلاب همچنین مفسران قوانین دینی را به پرداختن به واقعیت‌های اجتماعی و اقتصادی‌ای واداشته است که مستلزم مشارکت و مداخلۀ زنان‌اند:

یکی از پیامدهای ناخواستۀ تشکیل جمهوری اسلامی و اِعمال قوانین فقهی به واقعیات اجتماعی این بوده است که زنان و حقوق قانونی آنها اکنون در کانون گفتمان فقهی قرار گرفته‌اند. این امر بدان سبب است که نه فقط تا قبل از انقلاب زنان در همۀ زمینه‌های زندگی اجتماعی و اقتصادی فعال بودند، بلکه پس از انقلاب نیز مقامات مذهبی به منظور حفظ برتری سیاسی‌شان به نحوی روزافزون به حمایت‌های مردمی و از جمله حمایت زنان متوسل شدند. در نتیجه، نه زنان راضی می‌شدند از حقوق مرتبط با حیات اجتماعی‌شان صرف‌نظر کنند و نه روحانیون می‌توانستند زنان را به خانه بفرستند. از این رو، از درون حکومت دری باز شد که دیگر نمی‌شد آن را بست. زنان حضورشان را در ملأ عام و در جامعه تثبیت کرده‌اند.[24]

اگر انقلاب اخیر ایران و بازگشت به قوانین سختگیرانۀ اسلامی باعث ایجاد محدودیت در حقوق زنان شده است، تناقض‌هایی حل‌ناشده را نیز در مخیلۀ ملی ایرانیان برانگیخته و تلاش‌های مکرر آنان برای آشتی‌دادن سنت و مدرنیته را به موضوعات برجستۀ روز تبدیل ساخته‌ است. باید دید آیا نسل‌های بعدی اصلاح‌طلبان ایرانی به میراث نابرابری جنسیتی در تاریخ فرهنگی ایران توجه بیشتری خواهند کرد و آیا خواهند توانست زنان را به مثابه شهروندانی مستقل، و نه ابزارهایی برای تقویت ابراز وجودهای گوناگون ملت، در شمار آورند.

[1]Haleh Esfandiary, Reconstructed Lives: Women and Iran’s Islamic Revolution (Washington: Johns Hopkins University Press, 1997), 1.

[2]Shahla Haeri, Law of Desire: Temporary Marriage in Shi’i Iran (Syracuse: Syracuse University Press, 1989), 23.

[3]Ziba Mir-Hosseini, Marriage on Trial: A Study of Islamic Family Law (London: I.B.Tauris, 1993), 54–55.

[4]Mir-Hosseini, Marriage on Trial, 55.

[5]http://www.alaviandassociates.com/documents/civilcode.pdf/.

[6]Ziba Mir-Hosseini, “Negotiating the Politics of Gender in Iran: An Ethnography of a Documentary,” in The New Iranian Cinema: Politics, Representation, and Identity, ed. by Richard Tapper (London: I.B. Tauris, 2002), 168.

[7]Cynthia Joyce, “Marriage among the Mullahs,” at http://dir.salon//mwt/feature/1998/12/16feature.html/.

[8]Nick Poppy, “Irreconcilable Differences: Divorce Iranian Style,” at http://www.indiewire.com/film/interviews/int_Longinotto_MirH_981209.html/.

[9]Mir-Hosseini, Marriage on Trial, 182–183.

ترجمۀ ناصر فکوهی، با اندکی اصلاح. دسترس‌پذیر در

http://www.zibamirhosseini.com/wp-content/uploads/2012/03/ZMH-Farsi-Making-DIS.pdf/.

[10]Eliot Weinberger, “The Camera People,” in Beyond Document: Essay on Nonfiction Film, ed. Charles Warren (Middletown, Connecticut: Wesleyan University Press, 1996), 137.

[11]John Corner, The Art of the Record: A Critical Introduction to Documentary (Manchester: Manchester University Press, 1996).

[12]Mir-Hosseini, Marriage on Trial, 191.

[13] با استفاده از ترجمۀ ناصر فکوهی.

[14]Mir-Hosseini, Marriage on Trial, 182.

[15]Mir-Hosseini, Marriage on Trial, 185.

با استفاده از ترجمۀ ناصر فکوهی.

[16] پیروز کلانتری، ”زنانی آگاه، نه روشنفکر،“ ماهنامۀ سینمایی فیلم، شمارۀ 240 (1378)، 28-29.

[17]The Wolf, at http://www.insideout.co.uak/films/d/divorce_iranian_style/.

[18]Afsaneh Najmabadi, “Crafting an Educated Housewife in Iran,” in Remaking Women: Feminism and Modernity in the Middle East, ed. by Lila Abu-Lughod (Princeton: Princeton University Press, 1998), 92.

[19] Najmabadi, “Crafting An Educated Housewife in Iran,” 102–103.

[20] پانیذ همیشه بعد از مدرسه به محل کار مادرش در سالن دادگاه قاضی دلدار می‌رود و از کودکی شاهد دعاوی مطرح‌شده در آن بوده است.

[21]Mir-Hosseini, Marriage on Trial, 189

[22]http://www.geraldpeary.com/interviews/mno/makhmalbaf-samira.html/.

[23]http://www.arisiletz.com/movie-reviews/2006/07/ceasefire.shtml/.

[24]Ziba Mir-Hosseini, “Islam, Women and Civil Rights: The Religious Debate in the Iran of the 1990s,” in Women, Religion and Culture in Iran, ed. by Sarah Anzari and Vanessa Martin (Richmond, Surrey: Curzon Press, 2002), 186–187.

جایگاه شفیعی کدکنی میان شعر و نثر

از زمانی که عبدالحسین زرین‌کوب جایگاه شفیعی کدکنی را در ادبیات فارسی نشان داد زمان درازی می‌گذرد. با وجود این، امروز که می‌خواهیم از این مقوله سخن به میان آوریم، باز همان تصویر پیش روی ما نقش می‌بندد. زرین‌کوب در مطلب کوتاهی که برای سفرنامۀ باران: نقد و تحلیل اشعار دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوشته است می‌گوید: ”حق آن است که کمتر دیده‌ام محققی راستین در شعر و شاعری هم پایه‌ای عالی احراز کند و خرسندم که این استثنا را در وجود آن دوست عزیز کشف کردم.“[1] مفهوم دیگر این گفته آن است که پیدا کردن شخصیت دیگری در این جایگاه در فرهنگ‌های فارسی‌زبان در عصر حاضر ناممکن است. بنابراین، چنان‌چه بخواهیم فرد دیگری از نوع خودش را در کنارش جا دهیم لازم می‌آید از مرزهای فارسی‌زبان پا فراتر گذاریم. در این خیزش فرافرهنگی است که به دیدۀ من به شخص مورد نظر برمی‌خوریم و این فرد جز تی. اس. الیوت، شاعر و منتقد انگلیسی‌زبان، کس دیگری نیست. تی. اس. الیوت نیز مانند دکتر شفیعی ‌کدکنی نخبه‌ای است ممتاز که هم‌زمان در شعر و نقد نقش پیشتاز را ایفا کرده، با این تفاوت که الیوت در مقام بنیادگذار مدرنیسم ادبی در شعر غرب از موقعیتی جهانی برخوردار است، در حالی که شفیعی کدکنی زمانی به مدرنیسم فارسی پیوند می خورد که دست‌کم سه دهه از شعر نیما گذشته و مدرنیسم فارسی پس از نیما چهره‌هایی چون اخوان و شاملو و فروغ و سپهری را پشت سر گذاشته است. در این مدت، ایشان موفق می‌شود در شمار پیشتازان مدرنیسم جا گیرد. مرتضی کاخی، یکی از نظریه‌پردازان کاردیدۀ ادبیات فارسی، هر چند با شگفتی باید گفت اسماعیل خویی را از قلم انداخته است، در نوشتۀ کوتاهی که اخیراً به مناسبت سالگرد درگذشت قیصر امین‌پور در نشریۀ بررسی کتاب تهران به چاپ رسانده، جایگاه شفیعی‌کدکنی را چنین به تصویر می‌کشاند:

من اگر بخواهم دربارۀ امین‌پور در یک جمله صحبت کنم می‌گویم امین‌پور تک‌چهرۀ شفاف و درخشان و یک چهرۀ زلال نیمایی بعد از انقلاب است . . . اگر به دو پایۀ قبل از انقلاب که اخوان و شاملو بوده‌اند و دو پایۀ بعد از انقلاب که کسانی بودند مثل آتشی و شفیعی . . . در شعر امروز بخواهیم از شعر معتبر باحیثیت که یک مقداری بین انقلاب و بعد از انقلاب است نام بریم، اول منزوی است و الان قیصر امین‌پور است.[2]

نیاز به یادآوری است که در این گستره ده‌ها شاعر دیگر حضور دارند که هر یک با افزودن فصل درخشانی بر شعر معاصر فارسی، به مدرنیسم در ایران غنا بخشیده‌اند. اینکه شفیعی ‌کدکنی در چنین مجموعه‌ای می‌تواند یکی از قله‌های بلند ادبیات مدرن را در انحصار گیرد، خود دلیل برخورداری او از توان ویژه‌ای در خلاقیت شعری است.

پرسشی که بی‌درنگ به آن برمی‌خوریم این است که شفیعی ‌کدکنی در زمینۀ شعر و آثار انتقادی در چه جایگاهی قرار دارد. بی‌هیچ تردیدی می‌توان گفت درجۀ شناخت شفیعی‌کدکنی از ادبیات فارسی چنان است که مرجعیت او در زمینۀ نقد را، به‌رغم برخی از شعرهای ناب و نغزی که سروده ، برتر از جایگاه او در پهنۀ سرایش قرار می‌دهد. برخی از دوستداران شعر شفیعی‌ کدکنی بر این باورند که چنان‌چه توان و زمانی را که به پژوهش اختصاص داده بر سرایش متمرکز می‌ساخت، مقام بالاتری در شاعری کسب می‌کرد. به ‌راستی کمتر پژوهشگری را می‌شود پیدا کرد که توان نفوذ او را در تعیین مسیر جریان‌های ادبی ایران به دست آورده و به‌ویژه در میان دانشجویان و شیفتگان جدی شعر جایگاه ممتازی مانند او را از آن خود ساخته باشد. شفیعی ‌کدکنی نه فقط دیروز و امروز شعر فارسی را خوب می‌شناسد، بل انگار از فردای شعر به خوبی آگاه است. چارچوب شناخت او از شعر و ادبیات و قلمروهای وابسته به آن وی را در جایگاهی نشانده است که نام او در پیوند با بسیاری از کوشش‌های هنری و روشنفکری، از شعر گرفته تا فیلم و تئاتر و نقاشی و موسیقی و پیکرسازی و خوشنویسی و غیره، به چشم می‌خورد و در همۀ این زمینه‌ها با نام او در مقام نظرشناسی ممتاز روبه‌رو می‌شویم. شناخت او از لطیف‌ترین خیال‌های ادبی و نازک‌ترین مفاهیم شعری چنان می‌نماید که انگار مانند لحظۀ آفرینش شعر فقط از راه نوعی الهام امکان‌پذیر شده باشد. گستردگی دامنۀ پژوهش‌های او در شعر فارسی به گونه‌ای است که اظهار نظر دربارۀ همۀ آنها در یک بررسی ناممکن است. آنچه در اینجا مطرح است، اشاره به نکاتی است که او را در زمینۀ داوری‌های ادبی در بلندترین قلۀ انتقادی نشانده و هم‌زمان بر توسعۀ تئوری نقد اثرگذار بوده‌اند.

همچنان ‌که تی. اس. الیوت با نوشته‌ای جان میلتون را که تا پیش از آن در حیات ادبی انگلستان بر ”تخت شاهی“ نشسته بود معزول ساخت و جان دان، شاعر متافیزیکی، را در جایگاه او نشاند، شفیعی‌ کدکنی نیز در شناساندن بیدل دهلوی و اعتبار بخشیدن به سبک هندی در ایران چنین نقشی را ایفا کرده است. شفیعی ‌کدکنی دربارۀ بیدل می نویسد: ”از شگفتی‌ها اینکه در ایران، حتی تحصیل‌کردگان رشتۀ ادبیات، حتی دارندگان درجۀ دکتری ادبیات و بسیاری از شیفتگان جدی شعر او را نمی‌شناسند و حتی بسیاری از آنان نام او را نشنیده‌اند.“[3] امروز به اعتبار تحلیل درخشان شفیعی ‌کدکنی از شعر بیدل، به دیدۀ ایرانیان شعرشناس، بسیاری از غزل‌های او در شمار سروده‌های ناب فارسی جا گرفته‌اند. تجدید چاپ شاعر آیینهها بیش از پنج نوبت در دهۀ اول انتشار خود بهترین نشانی است که درجۀ شناخت جامعۀ کتاب‌خوان ما را از بیدل دهلوی، شاعری که تا پیش از انتشار این کتاب حتی کسی نامش را نشنیده بود، به نمایش می‌گذارد. بنا بر کلیدهایی که دکتر شفیعی ‌کدکنی از شعر بیدل به دست می‌دهد، پس از کوشش بسیار اگر معنی ابیات وی

بر ما روشن شد، ممکن است حالت شگفتی به ما دست دهد که ببینیم این گویندۀ قرن یازدهم چه تصویرهای دور از ذهن و چه عناصر پراکنده‌ای را با ریسمان بلند تداعی‌های خویش به یکدیگر پیوند داده که طی کردن فاصلۀ آن ممکن است برای بعضی ذهن‌ها ساعت‌ها وقت بگیرد و برای بعضی دیگر روزها و برای دسته‌ای فاصله‌اش غیرقابل وصول باشد.[4]

تحلیل‌های آموزنده و راهگشای این کتاب چنان‌اند که نه فقط بیدل را از گمنامی بیرون می‌آورند و او را در جایگاه واقعی‌اش، یعنی شاعر برخی از غزل‌های ناب فارسی، می‌نشانند، بل کلیدهایی به دست می‌دهند که همگام با بیدل اعتبار ناشناختۀ سبک هندی را نیز به آن باز می‌گردانند. شفیعی ‌کدکنی می‌نویسد:

اگر برای هر یک از شیوه‌های شعر فارسی بخواهم نماینده‌ای برگزینم که تمام خصایص آن شیوه را به گونه‌ای آشکار در آثار خویش نمایش دهد، بیدل را باید نمایندۀ تمام‌عیار اسلوب هندی به شمار آوریم، زیرا این گویندۀ پُرکار و نازک‌اندیش قرن یازدهم و دوازدهم راه و رسمی را که پیشینیان او، از یکی دو قرن پیش از او، بنیاد نهاده بودند، با مجموعۀ آثار خویش به مرحله‌ای رساند که هر یک از خصائص شعری گویندگان این اسلوب را باید به گونه‌ای روشن‌تر و مشخص‌تر در آثار او جستجو کرد.[5]

تا پیش از انتشار این کتاب و شناخت بیدل، تصور ایرانیان شعردوست و شعرخوان بر این بود که با پیدایش سبک هندی پس از حافظ، سنت بزرگ شعر فارسی شدیداً افت می‌کند و شاعران سبک هندی مانند صائب تبریزی و کلیم کاشانی به صورت افرادی جلوه می‌کنند که جز تصاویر عجیب و غریب و دور از هرگونه ذوق هیچ نشانی از خلاقیت شعری در آثارشان به چشم نمی‌خورد. رمزگشایی شفیعی‌ کدکنی نشان می‌دهد چنان‌چه از زاویۀ درستی به این شعرها نگاه کنیم، در برابر مدخلی جا می‌گیریم که ما را برای ”التذاذ از بخش عظیمی از شعر فارسی که ما آن را اسلوب هندی می‌خوانیم“[6] آماده می‌سازد.

قلمرو دیگری که شفیعی‌کدکنی در غنی ساختن تئوری نقد فارسی در آن اثرگذار بوده اصطلاحات فنی است که بر گسترۀ واژگانی نقد امروز افزوده است. مهم‌ترین اینان واژه‌ها و ترکیب‌هایی است که در زمینۀ موسیقی ساخته و به جای اصطلاحات سنتی ”نظام ایقاعی“ مانند وزن و قافیه و غیره رواج داده است. این اصطلاحات عبارت‌اند از

موسیقی بیرونی شعر (یعنی عروض آن)، موسیقی کناری (یعنی قافیه و ردیف و آن‌چه در حکم آنهاست، از قبیل تکرارها، ترجیع‌ها و برگردان‌ها)، موسیقی داخلی (که عبارت است از مجموعه هم‌آهنگی‌هایی که از طریق تقابل یا تضاد صامت‌ها و مصوّت‌ها در شعر به وجود می‌آید و انواع جناس‌ها یکی از جلوه‌های معین موسیقی داخلی به شمار می‌روند)، موسیقی معنوی (که منظور از آن همۀ ارتباط‌های پنهانی عناصر یک مصراع یا یک بیت است که از رهگذر ترکیب تضادها و مطابقه ها و . . . به وجود می‌آید).[7]

اگرچه اصطلاحات موسیقی متکی بر شعر مولاناست، اما دیری از انتشار آنها نمی‌گذرد که کاربردشان در حیات انتقادی شعر فارسی جنبۀ تام پیدا می‌کند و رواج گسترده‌شان را می‌توان در بسیاری از نوشته‌های انتقادی پیدا کرد.

لازم به توضیح است که آنچه در تعریف موسیقی معنوی آمده، به دیدۀ من، با واژۀ موسیقی قابل توجیه نیست. از منظر شفیعی ‌کدکنی، منظور از موسیقی معنوی، چنان‌چه دیدیم، ”همۀ ارتباط‌های پنهانی عناصر یک مصراع یا یک بیت است که از رهگذر ترکیب تضادها و مطابقه ها و . . . به وجود می‌آید.“ ”ارتباط‌های پنهانی“ نه فقط در این کاربرد کلی و نارساست و تفاوت چندانی با عناصر ”موسیقی داخلی“ ندارد، بل روشن نیست که ارتباط و وجه اشتراک آن با اصطلاح موسیقی دقیقاً در چیست؟ درست است که عناصر متضاد بخش مهمی از محتوای موسیقی را پدید می‌آورند، اما آیا می‌توان بر هر مقوله‌ای که عناصر متضاد دارد نام موسیقی گذاشت؟

واژۀ موسیقی در دوران مدرن را نخستین‌بار در ادبیات غرب آی. اِی. ریچاردز در پیوند با معنای شعر سرزمین هرز به کار گرفت. از آنجا که این شعر با شکل بی‌سابقه‌ای به میدان آمد، خوانندگان انگلیسی‌زبان از فهم آن ناتوان ماندند. ریچاردز نشان داد برای آنکه بتوانیم از این شعر لذت ببریم، لازم است آن را به صورت یک قطعۀ موسیقی تصور کنیم. به این معنا که در موسیقی، مخاطب به دنبال معنی نیست و می کوشد بداند آنچه از رهگذر آوا و معنای واژه‌ها دریافت می‌کند چه تأثیری بر او بر جا می‌گذارد. این تأثیر گاهی زاییدۀ کشف همانندی‌هایی میان برخی عناصر، به‌ویژه عناصر متضاد، و گاهی حاصل لمس تضادهایی میان عناصر، به‌خصوص بعضی از عناصر همانند، است. مجموع این حالت‌ها برانگیزانندۀ احساس لذتی است که از خواندن شعر به مخاطب دست می‌دهد. گاهی این احساس برخاسته از زنجیره‌هایی از تداعی میان مفاهیم دور از هم و بیگانه با یکدیگر است. ریچاردز نام شعر الیوت را، که بر همین اساس ساخته شده بود، به جای فراهم آورندۀ مفاهیم تازه و مدرن موسیقی مفاهیم (music of ideas) گذاشت و توضیح داد که این ”مفاهیم از هم نوع اند، انتزاعی و جامد، عمومی و جزیی، و مانند عبارت های موسیقی، بر این اساس سازمان نیافته اند که چیزی را به ما بگویند، بل تاثیر شان در ما در تمامیت مدونی از احساس و شیوه برخورد به همدیگر گره بخورند و رهایی خاصی از اراده را فراهم آورند.“[8] آنچه واژۀ موسیقی را در این کاربرد توجیه می‌کند، تأکید بر تأثیر واژه‌ها در مخاطب است، نه بر معنای واژه‌ها.

شفیعی‌ کدکنی خود در جای دیگری از شاعر آینهها تعریفی از شعر می‌دهد که با آنچه از ریچاردز باز گفتیم بسیار نزدیک است. می نویسد:

بسیاری از قدما به‌مانند ناقدان جدید اروپایی تصریح داشته‌اند که شعر خوب معنی ندارد. شبکه‌ای از تداعی‌ها – بعضی روشن، بعضی در ابهام– از ذهن عبور می‌کنند و التذاذ روحی شنونده یا خواننده را سبب می‌شود و اگر بخواهد همین خواننده یا شنونده اجزای آن شبکه تداعی را تجزیه کند و مورد تفسیر و توضیح قرار دهد، در همان آغاز کار ممکن است با اشکال روبه‌رو شود.[9]

دو اصطلاح دیگر که در این چارچوب جا می‌گیرند و بی‌هیچ تردیدی خلاقیت و ذوق شفیعی‌ کدکنی را به تماشا می‌گذارند اوزان ”خیزابی“ و ”جویباری“ هستند. منظور از خیزابی وزنی است که سبب می‌شود شعر با پروازی تند بال گشاید، برای نمونه،

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

نوعی شعر است که آهنگ خیزابی را هنگام خواندن نشان می‌دهد. برعکس، وزن جویباری وزنی است نرم و ملایم که مانند بیت زیر خوانش شعری را با حرکتی کند، اما همخوان با محتوای شعر ممکن می‌سازد:

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود

تا کجا باز دل غم‌زده‌ای سوخته بود

بی‌شک چنان‌چه این شعر در وزن خیزابی شکل می‌گرفت، شتابی به حرکت موسیقیایی بیت‌ها می داد که با آنچه به تصویر آمده در تضاد می‌افتاد. نکته اینجاست که پیش از این دو اصطلاح، نقد فارسی خالی از امکانات واژگانی بود که به منتقد توان بخشده‌اند تمایز میان این دو نوع آهنگ وزنی را با واژه‌هایی دلچسب و گویا توضیح دهند. فقط فردی با خلاقیت شفیعی‌ کدکنی و میزان دانش و بینش او می‌توانست جای خالی این اصطلاحات را پر کند. به سبب آنچه ایشان بر اصطلاحات موسیقایی شعر افزوده است، نقد فارسی به راستی از غنایی برخوردار شده که به واسطۀ آن، نوشته‌های انتقادی امروز در قیاس با گذشته هم طراوت بیشتری دارند و هم از نیروی کشف ظرفیت‌های تازۀ شعری بهره‌مندند.

خالی از طنز نیست بگوییم آنچه اجازه نمی‌دهد جایگاه شفیعی ‌کدکنی در سرایش از آنچه هست بالاتر رود، دانش ژرف و گستردۀ ایشان در حوزۀ ادبیات گذشته و حال است. شعر شفیعی کدکنی را در کسوت شاعری سرآمد زمانی در اوج آفرینش می‌بینیم که از تداخل ادبیات گذشته مصون مانده باشد. برای نمونه می‌خوانیم:

سفر بخیر

– ”به کجا چنین شتابان؟“

گون از نسیم پرسید

– ”دل من گرفته اینجا،

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان؟“

– ”همه آرزویم، اما

چه کنم که بسته پایم . . .“

– ”به کجا چنین شتابان ؟“

– ”به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم.“

– ”سفرت به خیر!

اما،

تو و دوستی، خدا را!

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی،

به شکوفه‌ها، به باران،

برسان سلام ما را.“[10]

این شعر با تمام کوتاهی و سادگی بیان شعری ما را با نمونۀ گویایی از کیفیت والای شعر مدرن فارسی روبه‌رو می‌سازد. می‌بینیم که ”کثرت استعمال“ این شعر را به کلیشه بدل نکرده است، چرا که هر بار به آن برمی‌خوریم، و روزی نیست که این پیشامد به گونه‌ای رخ ندهد، انگار با سروده‌ای تازه و طراوت‌بخش سرو کار داریم و این مهم‌ترین نتیجه‌ای است که می‌توان با آن میزان ناب بودن این شعر را آزمود. این نمونه شعری است که از هر نشانی از ادبیات گذشته خالی است و ذهن خلاق شاعر آزادانه دست به آفرینش زده است.

اینک شعر دیگری از شفیعی ‌کدکنی را از نظر می‌گذرانیم:

خموشانه

شهر خاموش من، آن روح بهارانت کو؟

شور و شیدایی انبوه هزارانت کو؟

می‌خزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان

نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو؟

کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن

شیهۀ اسب و هیاهوی سوارانت کو؟

زیر سرنیزۀ تاتار چه حالی داری؟

دل پولادوش شیرشکارانت کو؟

سوت وکور است شب و میکده‌ها خاموش‌اند

نعره و عربدۀ باده‌گسارانت کو؟

چهره‌ها در هم و دل‌ها همه بیگانه ز هم

روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟

آسمانت همه‌جا سقف یکی زندان است

روشنای سحر این شب تارانت کو؟[11]

”خموشانه“ یکی از شعرهای نمادین شفیعی‌ کدکنی است که برای نمادین ساختن آن از شعر دیگر شاعران بهره گرفته است. واژه‌های ”شب“ و ”خزان“ بنا بر سنت رایج در گسترۀ نمادین شعر فارسی نماد خفقان سیاسی و ”بهار،“ ”صبحدم“ و ”سحر“ اشاره‌ای سربسته به رهایی از اختناق و استقلال و هوای آزاد دانسته می‌شوند. ریشۀ این نمادها در غزلی از حافظ به چشم می‌خورد   که با مصراع ”روز هجران و شب فرغت یار آخر شد“ آغاز می شود و در آن می‌خوانیم:

آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود

عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

در معنای معنا: نگاهی دیگر توضیح داده‌ام که این غزل دارای چند لایۀ معنایی است که یکی از آنها بر فضای سیاسی غزل دلالت دارد. بنا بر آنچه در تاریخ عصر حافظ آمده، حافظ سال‌های جوانی خود را در دورانی از تاریخ سپری کرده که کشور ایران زیر حکومت خاندان چوپانی یکی از سیاه‌ترین دوران‌های خود را می‌گذرانید. یکی از فاسدترین و بی‌رحم‌ترین این سرداران، امیر حسین چوپانی، معروف به امیر پیر حسین، است که در سال 741ق ”مانند یک بلای ناگهانی“ بر شیراز مسلط شد و به مدت دو سال حکومت کرد. میزان مردم‌آزاری و خونخواری در دوران حکومت او بر شیراز چنان بود که ماجراهای ظلم و زورگویی آن دوره از نظر سیاح و مورخ معروف، ابن‌بطوطه، دور نمانده است. در سال 743ق، سرانجام دوران محنت به دنبال یک رشته حوادث خونین به دست شیخ ابواسحق اینجو، پادشاه بعدی مُلک فارس، پایان می‌پذیرد و چهره مهربان‌تری از تاریخ، گیرم برای مدتی کوتاه، بر مردم ستمدیدۀ شیراز رخ می‌گشاید. با توجه به تصویری که از امیر حسین چوپانی به دست دادیم، می‌شود تصور کرد که احساس رهایی ناشی از شکست و گریز او برای مردم آن دیار چه مفهومی داشته است. غزل مورد بحث بازگفت این احساس و نشان‌دهندۀ فریاد شادی برخاسته از این لحظۀ رهایی است. از این منظر با سیمایی از غزل روبه‌رو می‌شویم که هر یک از اجزای آن در ارتباط با این پیشامد تاریخی معنای تازه‌ای به خود می‌گیرد.

در این نمای تازه، اشاره به بهار را می‌توان بیان سربستۀ لحظۀ رهایی دانست که با پیروزی و ورود امیر جمال‌الدین شاه ابواسحق اینجو، پادشاه دلخواه حافظ، ممکن شده است. واژۀ خزان، برعکس، نماد دوران سیاه خفقانی است که در زمان حکومت امیر پیر حسین در فارس جریان داشت.[12]

دانسته است که واژۀ ”شب“ و مفاهیم وابسته به آن به منزلۀ عنصری برای بیان اختناق سیاسی به دست نیما رواج پیدا کرد. باید افزود که نیما خود در این خصوص مدیون حافظ است. در شعر ”چوک! چوک!“ نیما شب را به مثابه نمادی سیاسی به کار می‌گیرد و از آن به صورت زن آبستنی نام می‌برد که در حال زاییدن است، اما آنچه از او می زاید ”رنج“ است. می‌خوانیم:

چوک!چوک! در این دل شب که از او این رنج می‌زاید

پس چرا هر کس به راه من نمی‌آید؟

حافظ در ”ساقی‌نامه“ بیتی دارد که معنای این نماد را به روشنی نشان می‌دهد:

فریب جهان قصه‌ای روشن است

ببین تا چه زاید، شب آبستن است

اما شبکۀ نمادین شعر مدرن فارسی فقط به واژۀ ”شب“ و واژه‌های متضاد آن محدود نمی ‌شود، بل بسیاری از مفاهیم وابسته به آن مانند تاریکی، روشنایی، صبح، هوای سحری، مه، ابر، خزان، زمستان، بهار و مانند اینها را نیز در بر می‌گیرد که شعر فارسی را به امکانات نمادین گسترده‌ای مجهز ساخته است. این شبکۀ نمادین به دست شاعرانی که پس از نیما آمده‌اند رفته‌رفته گسترش یافته و سنت بزرگی را در زمینۀ تصویر فضای سیاسی در شعر فراهم آورده‌ است. بهار به منزلۀ نماد تجدید حیات سیاسی و بازگرداندن هوای آزاد به فضایی خفقان‌آور شعر شفیعی ‌کدکنی را با پاره‌ای از ممتازترین نمونه‌های شعر روزگار ما خویشاوند می‌سازد، هرچند چنین می‌نماید که ایشان در به کار گرفتن نمادهای ”بهار“ و ”خزان“ چشم به غزل یادشده از حافظ داشته است.

”خموشانه“ بی‌شک شعری ”خوب“ در چارچوب شعرهای نمادین ادبیات مدرن تلقی می‌شود. منظور از شعر نمادین این نیست که بگوییم شاعر برای بیان برخی از مفاهیم درون شعر از نماد یاری جسته است. در حقیقت، کمتر شعری را می‌توان در دوران معاصر پیدا کرد که در آن نماد به کار نرفته باشد. در اینجا، شعر نمادین شعری است که حیات معنایی آن، در کلیّت خود، با نماد شکل یافته باشد.

در این شعر با تصویر شهری رو‌به‌رو هستیم که در آن، عشق و دوستی از قلب‌ها رخت بربسته و دل‌ها همه با هم بیگانه شده‌اند. این ویژگی بیان واقعیت اجتماعی دردناکی در دوران خاصی از تاریخ جامعه است و می‌توان از آن به مثابه پیام غایی این شعر سخن گفت که با تکیه بر نماد به تصویر آمده است. بنابراین، باید گفت نخستین ویژگی شاخص این شعر پیام انسان‌دوستانۀ آن است که ژرف‌ترین لایه‌های ممکن آگاهی و حیات عاطفی خواننده را درگیر خود می‌کند.

آنچه به همراه این ویژگی حساسیت زیبایی‌شناسانۀ ما را برمی‌انگیزد، گوناگونی نمادها و تنوع تصاویر زنده‌ای است که نمادها را در خود شکوفا می‌سازند. ویژگی دیگری که به شعر تشخص می‌بخشد غنای موسیقایی آن است. بازگشت آوای ”ش“ را در واژه‌های ”شهر خاموش“ و ”شور و شیدایی“در نظر بگیرید که چگونه با تکرار آوای ”ز“ در ”هزارانت“ و ”می‌خزد“ و ”خزان“ تبادلی دلچسب برقرار می‌سازد و درک موسیقایی خواننده را از همان آغاز کار بالا می‌برد. همچنین، مصراع‌های درخشانی را در نظر بگیرید که مانند ”دل پولادوش شیرشکارانت کو“ یا واژه‌هایی چون ”تاتار“ و ”هیاهو“ و ”نعره و عربده“ به‌گونۀ مؤثری بر دریافت موسیقایی خواننده تأثیر می‌گذارند.

به‌رغم آنچه گذشت، اگر در متن این شعر دقیق شویم درمی‌یابیم که انگار دانش اندوخته‌شده در ذهن ناخودآگاه شفیعی کدکنی در لحظۀ آفرینش فروچکیده و هویت شعر را با جا دادن واژه‌هایی مخدوش ساخته است. برای اثبات این گفته کافی است شعر شفیعی کدکنی را کنار غزلی از حافظ با مطلع ”یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد؟“ قرار دهیم. چنین به نظر می‌رسد آنچه ابزار تداعی این غزل شده است نخستین بیت آن باشد که پیام نهایی شعر شفیعی کدکنی نیز بازگفت آن می‌نماید. به دنبال این تداعی، واژه‌هایی از غزل حافظ را در شعر شفیعی کدکنی می‌بینیم که بی‌آنکه هیچ پیوند زیبایی‌شناسانه‌ای با غزل حافظ برقرار ساخته باشند، ابیات شعر شفیعی را میدان بازگفت خالی و دور از بار معنایی لازم قرار داده‌اند. مصراع‌های زیر نمونه‌هایی‌اند که در آنها شاهد نفوذ بی‌هدف واژه‌های غزل حافظ می‌شویم:

حافظ: خون چکید از شاخ گل باد بهارانت چه شد؟

شفیعی کدکنی: شهر خاموش من، آن روح بهارانت کو؟

حافظ: عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد؟

شفیعی کدکنی: شور و شیدایی انبوه هزارانت کو؟

حافظ: خون چکید از شاخ گل باد بهارانت چه شد؟

شفیعی کدکنی: نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو؟

حافظ: کس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شد؟

شفیعی کدکنی: شیهۀ اسب و هیاهوی سوارانت کو؟

حافظ: کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد؟

شفیعی کدکنی: نعره و عربدۀ باده‌گسارانت کو؟

حافظ: مهربانی کی سرآمد شهریاران را چه شد؟

شفیعی کدکنی: روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟

شفیعی کدکنی به راستی مانند شاعری رفتار کرده است که به سبب عدم دسترسی به واژگان مورد نیاز خود از زبان آمادۀ شعر گذشته بهره برده و بی‌آنکه واژه‌ها را در هاضمۀ زیبایی‌شناسانۀ خود داخل سازد، آنها را به کار گرفته است. از آنجا که چنین رفتاری با شناختی که از شفیعی کدکنی داریم شدیداً در تعارض است، ناگزیر باید آنچه را در این شعر پیش‌آمده حاصل تداخل ناخودآگاه اندوخته‌های ذهنی شاعر دانست. نیاز به یادآوری است که غزل مورد بحث یکی از زیباترین غزل‌های حافظ است و به‌ویژه از زمانی که شجریان آن را خوانده، کمتر ایرانی شعردوستی است که با آن آشنایی نداشته باشد. وقتی چنین مخاطبی واژه‌های یادشده را دور از متن زیبایی‌شناسانۀ آنها می‌خواند، خود را در جایی می‌بیند که با تجربیات گذشتۀ او متفاوت است. باید توضیح داد که ایراد بر خود واژه‌ها وارد نیست. مشکل عدم وجود علتی است که انتقال آنها را از غزل حافظ به شعر شفیعی کدکنی توجیه کند.

فزون بر این، در ابیات پایانی شعر ”خموشانه“ خود را در فضای نمادین شعر ”زمستان“ مهدی اخوان ثالث می‌بینیم. در این شعر می‌خوانیم:

هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دست‌ها پنهان

نفس‌ها ابر، دل‌ها خسته و غمگین،

درختان اسکلت‌های بلورآجین،

زمین دل‌مرده، سقف آسمان کوتاه،

غبارآلوده مهر و ماه،

زمستان است.

شفیعی کدکنی این فضا را چنین در شعر خود بازتاب می‌دهد:

چهره‌ها درهم و دل‌ها همه بیگانه ز هم

روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟

آسمانت همه‌جا سقف یکی زندان است

روشنای سحر این شب تارانت کو؟

در اینجا نیز کوشش چندانی برای کمال بخشیدن به فضای نمادین شعر صورت نگرفته و آنچه می‌بینیم از بازگفت زبان اخوان پا فراتر نمی‌گذارد.

در نبود علتی برای شیوۀ برخورد شفیعی کدکنی در این شعر، این اندیشه به ذهن راه می‌یابد که شاید منظور ایشان از این کار بهره گرفتن از ”آشنایی‌زدایی“ به معنایی بوده است که در مجلۀ بخارا در این باره به چاپ رسانده است. اگر به راستی ایشان چنین فکری را در نظر داشته است، باید گفت برخورد ایشان خالی از ایراد نیست. در نوشتاری با عنوان ”استاد شفیعی کدکنی و آشنایی‌زدایی: پاسخی به استادم دکتر شفیعی کدکنی در مورد بحث ایشان پیرامون آشنایی‌زدایی،“ این ایراد را بازگو کرده‌ام و از تکرار آن خودداری می‌کنم. اما طرح خلاصه‌ای از آن در اینجا راهگشا به نظر می‌ر‌سد . وقتی سخن از آشنایی‌زدایی در میان است، منظور نو کردن بیانی است که بر اثر بسامد فراوان جذابیت خود را از دست داده و مخاطب را نسبت به خود بی‌اعتنا کرده است. اینک باید پرسید آیا غزل ”یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد؟“ به راستی دچار چنین مشکلی شده است و دیگر خواننده از خواندن یا شنیدن آن لذت نمی‌برد؟ به دیدۀ من، مشکل بتوان این غزل را مصداق این ویژگی دانست.

اگر بخواهیم تفاوت این شیوۀ برخورد را با نمونه‌ای نشان دهیم که سلطۀ شفیعی کدکنی را بر فرآیند آفرینش آشکار می سازد، بجاست به ظرافت ایشان در شعر ”حتی به روزگاران“ اشاره کنیم و منظور اشاره به غزلی از سعدی است. در شعر شفیعی کدکنی می‌خوانیم:

گفتی به ”روزگاران مهری نشسته“ گفتم:

”بیرون نمی‌توان کرد، حتی به روزگاران“

شفیعی کدکنی با تغییری کوچک فضای معنایی بیت سعدی را به کلی زیرو زبر ساخته است، در این معنا که واژۀ ”حتی“ را به جای ”الا“ نشانده و با این ظرافت کوتاه، عشق را از تجربه‌ای محدود به احساسی جاودانه مبدل ساخته است. توان شفیعی کدکنی در کسوت شاعری ممتاز را در ظرافت‌هایی از این دست می‌توان دید و برخورد با این ظرافت‌ها در شعرهای او پیشامد نادری نیست.

از آنجا که بخش عمده‌ای از این نوشته به جایگاه شفیعی کدکنی در مقام منتقد اختصاص یافت، بجاست سخن با یادآوری خلاقیت ایشان در مقام یکی از شاعران سرآمد روزگار ما خاتمه یابد. به این منظور کافی است چند نمونۀ درخشان از شعر ایشان را بیاوریم که نمونه‌هایی ماندگار از شعر مدرن فارسی‌اند:

آخرین برگ سفرنامۀ باران این است:

که زمین چرکین است

چون صاعقه در کوزۀ بی‌صبری‌ام امروز

از صبح که برخاسته‌ام ابری‌ام امروز

آه از این قوم ریایی که درین شهر دوروی

روزها شحنه و شب باده‌فروشند همه

تو در نماز عشق چه خواندی

که سال‌هاست

بالای دار رفتی و این شحنه‌های پیر

از مرده‌ات هنوز

پرهیز می‌کنند؟

مهم‌ترین معیار سنجش این نمونه‌ها، که شمارشان در شعر شفیعی کدکنی اندک نیست، این است که به‌رغم بسامد چشمگیرشان در نوشته‌ها و نشریات هرگز به کلیشه بدل نشده‌اند و هر بار به آنها برمی‌خوریم برایمان تازگی دارند.

سفر ادامه دارد و

پیام عاشقانۀ کویرها به ابرها

سلام جاودانۀ نسیم‌ها به تپه‌ها

تواضع لطیف و نرم درّه‌ها

غرور پاک برف‌پوش قله‌ها

صفای گشت گلّه‌ها به دشت‌ها

چرای سبز میش‌ها و قوچ‌ها و برّه‌ها

[1] عبدالحسین زرین‌کوب، ”           ،“ سفرنامۀ باران: نقد و تحلیل اشعار دکتر محمدرضا شفیعیکدکنی، به کوشش حبیب‌الله عباسی (تهران: نشر روزگار، 1378)، یادآوری.

[2] مرتضی کاخی، نقد و بررسی کتاب تهران، شمارۀ 48، 5.

[3] محمدرضا شفیعی کدکنی، شاعر آینهها: بررسی سبک هندی و شعر بیدل (چاپ 4؛ تهران: نشر آگه، 1376)، 9.

[4] شفیعی کدکنی، شاعر آینهها، 16.

[5] شفیعی کدکنی، شاعر آینهها، 15.

[6] شفیعی کدکنی، شاعر آینهها، 14.

[7] محمدرضا شفیعی کدکنی، (مقدمه، گزینش و تفسیر)، مولانا جلالالدین محمد بلخی: غزلیات شمس تبریز (تهران: سخن، 1387)، جلد 1، 114.

[8] I. A. Richards

[9] شفیعی کدکنی، شاعر آینهها، 106.

[10] عباسی، سفرنامۀ باران، 326.

[11] عباسی، سفرنامۀ باران، 349.

[12] رضا قنادان، معنای معنا: نگاهی دیگر (     : مهرویستا، 1391)، 64.

حدیث عشق: از سقراط تا سارتر

حمید صاحبجمعی <Hamid Sahebjami < hsahebjami@fuse.net (دانش‌آموختۀ فوق‌تخصص پزشکی دانشگاه جورج واشنگتن، 1973) در 1973 به هیئت علمی کالج پزشکی دانشگاه سین‌سیناتی پیوست، در 1987 به مقام استادی رسید، و در 2002 استاد ممتاز (Professor Emeritus) شناخته شد. بیش از 50 مقالۀ پژوهشی و بالینی در حوزه‌های پزشکی و فیزیولوژی از او در نشریه‌های علمی معتبر امریکایی و اروپایی به چاپ رسیده است. او همچنین در زمینه‌های فلسفه، متافیزیک و نقد ادبی به پژوهش پرداخته و آثار بسیاری از او منتشر شده است، از جمله‌ وداع با تجدد: فراز و فروپاشی جهانبینی مدرنیته، خانۀ هستی: زبان، اندیشه و خرد و عشق در گلستان: ساختشکنی رویکرد سعدی با مفهوم عشق.

یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب
از هر زبان که می‌شنوم نامکرر است

حافظ

از دوران باستان تا زمانۀ ما دراندیشی در زمینۀ معنی و ماهیت مفهوم عشق در متن حیات و هستی آدمی الهام‌بخش اهل اندیشه بوده است. طیف گستردۀ نظریه‌ها در باب عشق حوزه‌های فلسفه، ادبیات، علم کلام، و روان‌شناسی را شامل می‌شود. شاید به درستی بتوان گفت که مفهوم عشق یکی از درونمایه‌های چیره در پهنۀ میراث عظیم شعر فارسی است. اما تا آنجا که من آگاهم، بررسی جامع و روشمندی در باب سیر تحول اندیشه‌های فلسفی در زمینۀ عشق در گسترۀ تاریخ فرهنگ ایرانی در دست نیست. بدین قرار، سنجه و رهنمونی به قصد نقد و تفسیر مفهوم عشق در مقطع‌های تاریخی، و قیاس روشمند آنها در دوران‌های مختلف، وجود ندارد. در نتیجه، بررسی اندیشه‌ها در این زمینه صرفاً به نحوی منزوی و مجرد، در گونه‌ای خلأ تاریخی می‌تواند صورت بگیرد. دلیل این کمبود هم بسیار روشن است: به غیر از فیلسوفان ایرانی-اسلامی در سده‌های میانه—رازی، فارابی، ابوعلی سینا، غزالی، سهروردی، شبستری، . . .—که الهام‌گرفته از اندیشه‌های فیلسوفان یونانی نظریه‌های خود را در قالب دکترین اسلامی بازنگری و بیان می‌کردند، از میراث فلسفی در پهنۀ زبان فارسی نمی‌توان سخن گفت-شاید یگانه استثنا در این زمینه صدرالدین شیرازی، ملاصدرا، در دوران صفویه باشد. به عبارت دیگر،‌ در قیاس با میراث عظیم فلسفه در قلمرو زبان‌های ریشه‌گرفته از لاتین، از فیلسوف/مکتب فلسفی قابل ذکری در پهنۀ زبان/اندیشۀ ایرانی در شش سدۀ گذشته نمی‌توان نام برد. رکود اندیشۀ فلسفی-تحلیلی-منطقی در این دوران با رکود سیاسی، علمی، اجتماعی، و به طور کلی در همۀ قلمروهای فرهنگی همزمان بوده است. جالب اینکه اوج شعر کلاسیک فارسی نیز به حافظ (سدۀ هشتم قمری/چهاردهم میلادی) ختم می‌شود. پس از او از شاعران و به‌ویژه نظم‌پردازان بسیاری می‌توان نام برد، اما هیچ‌کدام را در تراز شاعران بزرگ پیشین نمی‌توان به شمار آورد—تا زایش شعر نو فارسی در سدۀ بیستم میلادی به یُمن نوآوری‌های نیمایوشیج که در آثار شاعرانی چون شاملو و فروغ و اخوان ثالث و سپهری و بسیاری دیگر بشارت‌دهندۀ گونه‌ای رنسانس در قلمرو شعر فارسی شد. از درونمایه‌های چیره در شعر کلاسیک و شعر نو فارسی شرح عشق بوده است؛ با این تفاوت که حدیث عشق از زبان اغلب شاعران کلاسیک معطوف به عشق الهی-عرفانی بود، در حالی که شاعران نواندیش، رها از قید و بندهای دینی-عرفانی و الهام‌گرفته از شاعران غربی، در شرح عشق انسانی-عاطفی-جنسی و تجربه‌های عاشقانۀ شخصی خود می‌سرایند. به هر حال، تنها مرجع من در اشاره به حدیث عشق در قلمرو زبان فارسی شعر شاعران کلاسیک است. با توجه به این هشدار خطیر که گرچه شاعران در همۀ زبان‌ها و زمان‌ها از بیان اندیشه‌های فلسفی در قالب شعر هرگز نهراسیده‌اند، نظریه‌پردازی‌های آنان را صرفاً به منزلۀ اشاره‌های تمثیلی/نمادین/تجریدی باید به شمار آورد. زبان فلسفه زبان نثر است، و بس؛ زبانی که زیر بار اندیشه‌های پیچیده و درهم‌تنیدۀ فلسفی گاهی تا سرحد فروپاشی تحت تنش قرار می‌گیرد.[1]

از سوی دیگر، پژوهش‌های پُرمایه و روشمندی در زمینۀ عشق در قلمرو زبان‌های غربی در دست است که بررسی سیر تحول رویکردها در این زمینه را در گسترۀ تاریخ و با توجه به روح غالب زمانه در دوران‌های مختلف میسر می‌کند. از جمله، استاد فلسفه در مؤسسۀ تکنولوژی ماساچوست (MIT)، ایروینگ سینگر (Irving Singer, 1925-2015)، در اثر بزرگ و استثناییِ خود، ماهیت عشق (The Nature of Love)، در سه جلد به تفصیل و با دقتی عالمانه و روشمند سیر تحول تاریخ اندیشه در غرب در زمینۀ عشق را از دوران باستان تا زمانۀ ما نقد و بررسی کرده است. مرجع اصلی این نوشته کتاب‌های سینگر است.

 گرچه دامنۀ دادوستدها و تأثیرات متقابل فرهنگی در سده‌های میانه (سدۀ پنجم تا پانزدهم میلادی) بسیار محدود بود، اما حکیمان شرقی نه تنها با آثار فیلسوفان یونانی آشنا بودند که متأثر از اندیشه‌های آنان نظریه‌های خود را در قالب علم کلام اسلامی بازگو می‌کردند. به نظر برخی اندیشمندان غربی، از جمله سینگر، رواج اندیشه‌های یونانی در نواحی جنوب اروپا از طریق آشنایی با آثار حکیمان اسلامی میسر شد، زیرا ترجمۀ این اندیشه‌ها از زبان یونانی به لاتین هنوز در دسترس نبود.

در آغاز باید یادآوری کنم هر چند توصیف مفهوم ”عشق“ در قالب زبان فراگیر و همه‌پسندی میسر نیست، امر مسلم این است که تجربۀ عشق عنصر بنیادینی در ساختار نظام ذهنی-روانی آدمی است. عشق چونیِ رازناکی است که در تراز حسیات و عواطف درک شدنی است، نه الزاماً در حوزۀ شعور آگاه و ذهن بیدار آدمی. به عبارت دیگر، عشق پدیده‌ای منطقی یا اخلاقی نیست.

به نقل از سعدی در بوستان (باب ”در عشق و مستی و شور“):

بسا عقل زورآور چیردست

که سودای عشقش کند زیر دست

چو سودا خِرد را بمالید گوش

نیارد دگر سر برآورد هوش

 مسئلۀ بحث‌انگیز در بحث عشق، پیوند آن با غریزه‌ها و گرایش‌های جنسی است. بر اساس اصول روان‌شناختی، این غریزه‌ها و گرایش‌ها از جمله عناصر بنیادین در ساختار شخصیت آدمی‌اند، عناصری که بر شیوۀ رفتار و کردار آدمی حُکم می‌رانند. خواهیم دید که بر اساس نظریۀ فروید، رشد روانی-جنسی (psychosexual) و انگیزۀ جنسی (libido) به نحوی چیره در ساخت نظام ذهنی-روانیِ آدمی تأثیرگذارند. به عبارتی، این جنبه‌های حیاتی را از ارزش‌های اخلاقی نمی‌توان جدا انگاشت. جالب آنکه از طریق سازگاری انگیختارهای روانی-جنسی با مفهوم متعالیِ عشق، تمایلات جنسی را انسان به عنوان یک الزام زیستی بازآفرینی می‌کند و با آرمان های دیگر، از جمله اخلاقیات، پیوند می‌دهد. بدین قرار، غریزه‌های جنسیِ خام و افسارگسیخته تا حدی رام و سرکوب می‌شوند.

در ادامۀ سخن خواهیم دید که طیف نظریه‌ها در باب معنی و مفهوم عشق بسیار گسترده است. از یک سو، به نظر افلاطون عشق ”حقیقی“ به معنی پی‌جویی در طلب زیبایی و نیکیِ ”مطلق“ است و در ادامۀ سخن در باب مشکلات ناشی از کاربرد صفت‌هایی چون ”حقیقی و مطلق“ توضیح خواهم داد. از سوی دیگر، در مکتب فرویدی عشق صرفاً بازنمود تمایلات جنسی است که در برخی موارد در جهت آرمان‌های والاتری والایش (sublimation) پیدا می‌کند. افلاطونیان بر این باورند که حتی هدف انگیزه‌های جنسی دستیابی به آرمان‌های والاتری فراسوی آمیزش جنسی است؛ در غیر این صورت، آن را دیگر عشق نمی‌توان به شمار آورد. به نظر هواداران فروید، همۀ آرمان‌های مورد نظر افلاطونیان در واقع به نیت ارضای نیازهای جسمانی‌اند؛ نظر افلاطون در این زمینه را نیز باید در همین تراز فروکاست. برخی بر آن‌اند که عشق سازوکاری است روانی که از طریق آن به نحوی عینی و حسی انسان برای سوژۀ عشق قدر و ارزش قائل می‌شود. به باور برخی دیگر، عاشق آنچه را که از پیش ارزشمند می‌داند در سوژۀ عشق می یابد و طلب می‌کند. به هر حال، مسلم این است که خاستگاه عشق همواره کشف و شناخت ارزش‌هایی در مقصود عشق است که مطلقاً جنبۀ شخصی دارند.

محتوی این نوشته شرح کوتاهی از بحث بلند سیر تحول رویکردهای فلسفی با مفهوم عشق در دوره‌های گوناگون تاریخی در غرب است، همراه با ذکر نمونه‌هایی از شعرهای عاشقانۀ شاعران  فارسی‌زبان که با برخی از نظریه‌ها سازگارند. پیش از آغاز بحث تأکید بر این نکته ضروری است که نویسندۀ این نوشته هرگز نظریه یا باورداشت خاصی را ترویج و تبلیغ نمی‌کند و همواره می‌کوشد که معرفی و نقد و تفسیر مفاهیم تحت تأثیر گرایش‌های ذهنی او تحریف نشوند. منظور من از این نوشته بررسی سیر تحول مفهوم عشق از زبان اندیشمندان بزرگ تاریخ، و نقد و تفسیر آنهاست آن‌گونه که در حد توانمندی‌های روشنگرانۀ این نویسنده است. بر عهدۀ خواننده است که پس درک و قیاس مفاهیم، و بر حسب گرایش‌های ذهنی ویژۀ خود، ارزشیابی و داوری کند. به غیر از موارد آشکار، نقد و تفسیرهای شخصی من درون کروشه‌ها آورده شده‌اند که از نظریه‌های سینگر متمایز باشند.

نکتۀ مهم دیگر اینکه عشق به خانواده، میهن، هنر، ادبیات، طبیعت، حقیقت، عدالت، و مانند اینها مورد نظر این نوشته نیست. بحث عشق صرفاً محدود به عشق انسانی است؛ گرچه خواهیم دید که در متن توصیف این‌گونه عشق از دیدگاه دینی، ناچار باید به بررسی عشق الهی-آسمانی نیز پرداخت. توضیح ضروری دیگر اینکه بازبردها در این نوشته تنها به دستچینی از اندیشه‌های برخی فیلسوفان بزرگ تاریخ است، نه به اهل هنر وادب؛ به جز اشاره‌های گذرا به شعر شاعران بزرگ فارسی‌زبان در تأکید برخی جنبه‌های جهانشمول عشق در فرهنگ‌های دیگر.

مفهوم عشق از دیدگاه فیلسوفان یونانی

عشق آرزوی مالکیت جاودانۀ نیکی است.

سقراط

در فرهنگ غربی،‌ بحث حدیث عشق با افلاطون، فیلسوف عشق، آغاز می‌شود.[2] در گسترۀ تاریخ، اندیشه‌های او تأثیرات پایداری در رویکرد اهل فلسفه و ادب به مفهوم عشق داشته است. بسیاری از اندیشه‌های افلاطون در باب عشق در اثر بزرگ او، سمپوزیوم (Symposium)، ثبت شده‌اند.[3]  در این کتاب، سقراط به منزلۀ نماد آن مقام و مرتبت انسانی تصویر شده است که تجلی و تجسم عشقی است که افلاطون در نظر دارد. به گفتۀ سقراط، انگیزۀ عشق آرزو و اشتیاق در طلب نیکی است. در واقع، یگانه مقصود عشق خودِ نیکی است. درست است که همۀ انسان‌ها آرزومند کسب نیکی‌اند، اما فقط فیلسوفان توان ارضای این اشتیاق را دارند زیرا فقط آنان از ”معرفت متعالیِ زیبایی مطلق“ که خاستگاه این اشتیاق است بهره‌مندند. جالب اینکه الهام‌بخش سقراط در کسب ”معرفت متعالیِ زیبایی مطلق،“ [معنی این توصیف هر چه باشد] آن‌گونه که در سمپوزیوم آمده، زنی است با نام دیوتیما (Diotima) که سقراط او را مربی خود در امر هنر عشق ورزیدن توصیف می‌کند. در این دیالوگ، دیوتیما در مقام مرجعیت نظریه‌پردازی می‌کند، در حالی که سقراط با احترام و تمکین، همچون نادانی صِرف، مشتاق در آموختن اما ناتوان در پُرس‌وجو معرفی می‌شود.

از زبان آریستوفانس (Aristophanes)، اسطورۀ عشق را افلاطون به عنوان جستجو در طلب نیمۀ دیگر شخص، وجود مکملی که در نبودش کسب کلیت و تمامیت انسان میسر نیست توصیف می‌کند. بدین قرار، بنیاد رویکرد افلاطون با مفهوم عشق طلب نیکی است که در تصویر اسطورۀ اِروس (Eros) معرفی می‌شود. گرچه اِروس اشاره به یک پسر بچه است، اما مادر اسطوره‌‌‌‌ای او آفرودیتِ حوری‌وش (Aphrodite) است که نماد و تجسم عشق روحانی و معنوی است. خواهیم دید که ابهام در رویکرد افلاطون به مفهوم عشق، در این‌گونه گفتمان‌های ضد و نقیض به اوج می‌رسد. جالب اینکه در زمانۀ سقراط و افلاطون، پدیدۀ عشق صرفاً از ویژگی‌های جنس مذکر به شمار می‌آمد. تمایلات جنسی بین زن و مرد به عنوان یک الزام زیستی مجاز و محترم بود، اما نه به منزلۀ بخت و فرصت معنوی. در جمهوری (The Republic)، افلاطون می‌گوید که زن و مرد می‌‌توانند در فاصله‌های زمانیِ معینی به قصد تولید مثل همخوابگی کنند. اما در بحث عشق، تمایلات جنسی در حُکم نوعی اندیشۀ جانبی و ثانوی است؛ وسیله‌ای در خدمت ازدیاد نسل انسانی. عشق راستین ماهیتی است ذاتی در طبیعت آدمی که مقصود آن طلب نیکی و بنیادش بر مبنای خِرد است که صرفاً در وجود مردان نیک‌سیرت و خِردمند متجلی است. این‌گونه عشق نیز می‌تواند پُرشور و هیجان باشد، اما قطعاً والاتر از ”غرایز حیوانیِ ناشی از جنسیت“ (sexuality) است.

باید یادآور شد که رویکرد افلاطون به مسئلۀ جنسیت مبهم و متناقض است. از یک سو، بر اساس نظریۀ پاک‌دینانۀ او، عنصر جنسیت را از مفهوم عشق باید پاکسازی کرد. عشق ناب پیوندی است معنوی و عاطفی که فراسوی وسوسه‌ها و ناپاکی‌های تن بر جان آدمی چیره می‌شود؛ آنچه ”عشق افلاطونی“ (amour platonique) می‌خوانند. در نظریۀ دیگری که با عنوان amour platonicien معروف است، انگیزه‌ها و انرژی‌های حیاتی ناشی از گرایش‌های جنسی به منزلۀ بخش معتبری از هستی آدمی مورد عنایت قرار می‌گیرند. در فِدروس (Phaedrus) افلاطون تأکید می‌کند که انگیزه‌ها و نیازهای جنسی باید مهار شوند نه سرکوب.[4] چون غریزه‌های جنسی عناصر بنیادینی در طبیعت آدمی‌اند، تا زمانی که با آرمان‌های والاتر انسانی در ستیز نیستند باید ارضا شوند. به عبارتی، افلاطون در تلاش ایجاد نوعی هماهنگی مابین جسم و روح، و نیازهای حسی و معنوی است؛ رویکردی انسانی‌تر و خِردمندانه‌تر از جنبه‌های خشکه‌مقدس و ناکارآمد دیگرِ او. در دیالوگ فِدروس او ارواحی را توصیف می‌کند که از طریق فعلیت بخشیدن به گرایش‌های شورانگیز جنسی در طلب هم‌آمیزی با عشق ناب‌اند. با این همه، عشق آرمانیِ افلاطونی از گرایش‌ها و وسوسه های جنسی رهاست. تنها از طریق هم‌آمیزیِ جان فردی با مبانی تجریدی و معنوی‌ای که فراسوی کُنش‌های جنسی در جان‌های فردیِ دیگر متجلی است طلب این‌گونه عشق به کسب وحدت می‌انجامد.

 تناقض‌ها و ابهام‌های یادشده به کنار، امر مسلم این است که در اندیشۀ افلاطون سخن از تن اشاره به تن‌های مذکر است. در هیچ گفته‌ای از او اشاره‌ای به شایستگیِ زنان در تجربۀ عشق ناب یا اینکه مقصود این‌گونه عشق‌ورزی باشند یافت نمی‌شود. بر تمایل جنسی مابین زنان و مردان ایرادی وارد نیست، اما چنین تجربه‌ای را با آرمان عشق افلاطونی نمی‌توان سازگار دانست. [به عبارت دیگر، روح غالب زمانه در آن دوران، و خواهیم دید که تا سده‌های بسیاری پس از آن، نیمی از جامعۀ بشریت را شایسته و آمادۀ تجربۀ عشق راستین به شمار نمی‌آورد.] برداشت خواننده از فحوای کلام افلاطون در سمپوزیوم و فِدروس این است که گویی او رابطۀ جنسی مابین ذوات مذکر را می‌پذیرد. اما در کتاب قوانین (Laws) که از آثار دوران کهنسالی اوست، افلاطون همجنس‌گرایی را با صراحت سرزنش و محکوم می‌کند، و حتی به منزلۀ جُرم و جنایتی علیه نظام حاکم به شمار می‌آورد.[5] عشق آرمانی تنها از طریق همنشینی و همدلیِ یاران مذکر و پیوند روحانی و معنوی آنها، بدون هرگونه وسوسۀ کامیابی‌های جنسی، میسر است. بدین طریق، همچون یاران همدلی که به اتفاق در طلب نیکی‌اند، عاشقان به وحدت می‌رسند. چون عشق به معنی نیاز پیوسته و پایدار به کسب نیکی است، پس در واقع تلاش پیگیری است در پیوند با یک اصل متافیزیکی که صرفاً در عوالم کشف و شهود فلسفی تظاهر می‌کند. از این روست که از دیدگاه افلاطون، عشق واقعی تنها در وجود فیلسوفان می‌تواند متبلور و متجسم باشد.

گرچه ارسطو برخی اندیشه‌های افلاطون را از دیدگاهی تحلیلی و نقدآمیز وامی‌زند، با این حال فلسفۀ او در زمینۀ عشق ادامۀ سنت اِروس افلاطونی است. در توصیف عشق، ارسطو مفهوم ”دوستیِ آرمانی“ را معرفی می‌کند: چون صرفاً ذات‌های بافضیلت و نیک‌سیرت نماد آرمانیت‌اند، پس تنها آنان را شایستۀ چنین توصیفی می‌توان به شمار آورد. عاشقان ارسطویی مردان فرهیخته و نیک‌نهادی‌اند که در جوّی از ستایش و بزرگداشتِ دوسویه، با خاطری آسوده و خوشنود، از همنشینی با یکدیگر بهره‌مندند؛ بدون چشمداشت کسب لذت‌های جسمانی. در قیاس با عاشقان افلاطونی که گه‌گاه در تب و تاب جنونی الهی و دلبستگی‌های جنسیِ مبهمی سخت گرفتارند، عشق آرمانیِ ارسطویی منحصراً بر بنیاد فضیلت و خِرد استوار است. اصطلاح اِروس را ارسطو تنها در توصیف نوع فرومایه‌ترِ روابط انسانی، به عبارتی عشق شهوانی، به کار می برد، و اصطلاح ”فیلیا“ (philia) را در توصیف عشق آرمانی پیشنهاد می‌کند.[6]

فیلیا نه تنها از درگیری‌های عاطفیِ جنسی به کلی رهاست، از نوعی کیفیت سازمانی حساب‌شده برخوردار است. یاران ارسطویی در حُکم سوداگرانی‌اند که در داد و ستد فضیلت و خِرد سهیم‌اند. آنان خُلق و خوی یکدیگر را ارج می گذارند و از مزیت‌ها و امتیازهای مشترک به نحوی دوسویه بهره‌مندند. اما واکنش‌های احساساتی در این داد و ستد نقشی ندارند. با همۀ نوآوری‌های نظری، بسیاری از اندیشه‌های ارسطو در زمینۀ مفهوم فیلیا ملهم از سنت اِروس افلاطونی است.‌ گرچه او برخلاف افلاطون مقصود غایی عشق را طلب نیکی نمی‌داند، اما همچون او بر این باور است که هیچ‌کس ارزش عشق‌ورزی ندارد مگر نیک باشد. پس از گذشت سده ها، کلام‌شناسان مسیحی پیوند عاشقانۀ دو سویه مابین خدا و انسان را در متن مفهوم فیلیای ارسطویی توجیه و توصیف کردند؛ در حالی که از دیدگاه افلاطون و ارسطو، تصور عشق دوسویه مابین خدا و انسان بی‌شک کُفرآمیز می‌بود. چون اِروس به معنی نیاز ابدی به مالکیت نیکی است، تنها در ذات‌های ناقص و ناکامل، به عبارتی انسان‌ها، می‌تواند جلوه کند. از آنجا که خدایان، بر حسب تعریف، نماد کمال و عاری از هرگونه کمی و کاستی اند، پس به نحوی ذاتی نیک‌اند؛ به عبارتی، هرگز نمی‌توانند عاشق باشند. درست است که افلاطون عشق را واسطۀ مهمی مابین خدا و انسان می‌دانست، اما این عشق صرفاً یک سویه می‌توانست وجود داشته باشد. انسان عاشق خداست، اما خدا پاسخگوی این عشق نیست.‌ [می‌بینیم که نظریه‌های این فیلسوفان بزرگ و پُرآوازه، با همۀ زیبایی‌های شاعرانه، نمایندۀ تخیلات استعلایی و متافیزیکی آنهاست که خودْ فرآوردۀ پیش‌فرض‌ها و پیش‌دریافت‌های اثبات‌ناپذیر، واهی، و تجربه ناشدنی‌اند. در این باره باز هم سخن به میان خواهد رفت.]

فیلسوف یونانی فلوطین (Plotinus, 205-270 A.D.) از طریق ترکیب و سازگاری اندیشه‌های افلاطون و ارسطو، فلسفۀ یونانی در زمینۀ عشق را با علم کلام مسیحی پیوند زد.[7] از یک سو، ایدۀ اِروس افلاطونی را او نه فقط به عنوان آرمانی استعلایی و متافیزیکی بلکه در قالب رویکرد رهایی‌بخش فراگیری که در بر گیرندۀ همه چیز در عالَم هستی است گسترش داد. از سوی دیگر، مفهوم فیلیای ارسطویی را او نه تنها به عنوان پیوند دوستی و اخوت مابین ذات‌های بافضیلت و خِردمند بلکه در طلب ”کل بی‌کران“ معرفی کرد. از دیدگاه فلوطین، عشق نه در طلب معبودی پارسا و پرهیزکار که در جستجوی زیبایی بی‌کرانی است که در همۀ پدیده‌های جهانی متجسم است؛ زیبایی‌ای باشنده و ذاتی، نه صرفاً متافیزیکی و استعلایی. می‌بینیم که فلسفۀ تلفیقی فلوطین اندیشه‌های متافیزیکی افلاطون است که از خلال روزنۀ نگاه تحلیلی ارسطو بیان شده است. به نظر او،‌ عشق توانمندی شناخت و ستایش زیبایی همه‌چیز و همه‌کس را در انسان ممکن می‌سازد. در پیش یاد شد که به باور افلاطون چون خدا نماد کمال و از این رو فراسوی عشق است، نمی‌تواند به کسی یا چیزی عشق بورزد. در حالی که به نظر فلوطین خدا سزاوار عشق ورزیدن است، عشق به خودْ؛ چرا که تنها اوست که در خودْ زیباست—خدا همان عشق است. ارسطو می‌گفت که طبیعت یک انسان آرمانی را از چیزی به لطافت عشق نمی‌توان محروم کرد؛ فلوطین این نظر را به الوهیت گسترش داد.

همان‌گونه که در پیش اشاره کردم، با همۀ زیبایی‌های شاعرانۀ ناشی از تخیلات عرفانی، این‌گونه گفتمان‌های به ظاهر اندیشه‌برانگیز را فقط از طریق ایمان راسخ به پیش‌فرض‌ها و پیش‌‌دریافت‌ها می‌توان پذیرفت. اما، تلفیق اندیشه‌های تخیلی حاصلی جز فرآورده‌های تخیلی به بار نخواهد آورد. به نظر من، ایرادهای منطقی چندی بر نظریه‌های افلاطون و ارسطو و فلوطین در زمینۀ مفهوم عشق وارد است. اول اینکه، گرچه عشق افلاطونی و ارسطویی انسان‌مدار توصیف شده‌اند، اما این‌گونه عشق صرفاً در ذوات مذکر فرهیخته—به عبارتی اهل فلسفه، و در عوالم خلسۀ فلسفی—می‌تواند متجلی باشد. به دیگر سخن، به نظر این بزرگان تجربۀ عشق که عنصری بنیادین در ساختار نظام ذهنی-روانی آدمی و در شکل‌گیری ماهیت و شخصیت اوست، فقط در انحصار گروه اندکی نخبگان خودگماشته است که در محدودۀ عُزلت حبابچۀ فضای آرمانیِ زیست خود، بی‌اعتنا به هیاهوی جامعۀ انسانیِ پیرامونی، به یکدیگر عشق می‌ورزند. بدین قرار، اکثریت قریب به اتفاق نژاد انسانی و کل جنس مؤنث به سبب نبود ارزش و آمادگی روشنگرانه، از تجربۀ عشق نیز الزاماً محروم‌اند. تجربۀ جهانشمول عشق در انبوه نژاد انسانی ادعای باطلی بیش نیست؛ آنها خیال می‌کنند عاشق‌اند! دوم اینکه جامعۀ آرمانی و نخبه‌گرای مورد نظر افلاطون و ارسطو تک‌واحه‌ای منزوی در برهوت بی‌کران جامعۀ انسانی است که به جز ارضای

عطش معنوی، و گه‌گاه جسمانیِ، ساکنانش، بود و نبود آن کوچک‌ترین تأثیری در حیات انسان‌های دیگر و در ساختار و کارکرد جامعۀ انسانی نخواهد داشت. تصور این‌گونه آرمان‌شهرها/مدینه‌های فاضله (utopia) چیزی جز خواب و خیال نبوده و نخواهد بود. سوم اینکه، ادعای فیلسوفان یونانی در باب کمال، نیکی، و زیبایی ذاتی ”خدایان،“ در متن آیین چندخدایی (polytheistic) زمانه، اشاره به انواع خدایان می‌بایست بوده باشد، از جمله خدای شکار (Artemis)، خدای جنگ و خشونت (Ares)، خدای عالَم مردگان (Hades)، خدای شراب (Dionysus)، و دیگران. برچسب کمال و نیکی و زیبایی به این‌گونه قدیسین پرسش‌هایی را دربارۀ مفهوم عشق در مکتب این بزرگان پیش می‌آورد؛ مگر اینکه اشارۀ آنان صرفاً به خدایِ خدایان، Zeus، می‌بوده باشد.

مفهوم عشق در اندیشۀ فلوطین در متن علم کلام مسیحی شکل می‌گیرد؛ در ادامۀ مباحث در این زمینه باز هم گفته خواهد شد. همین‌قدر باید اشاره کنم که از دیدگاه فلوطین عشق همان پیوند با کل بی‌کران، والاترین اصل خِردمندی، و نماد غاییِ آرمان‌های معنوی است؛ به عبارتی، پیوند با ذات خداوندی. می‌بینیم که بنیاد تصور و تخیل او از مفهوم عشق بر واژه‌ها و اصطلاحاتی استوار است که خودْ تعریف‌ناپذیرند: کل بی‌کران، اصل خِردمندی، نماد غاییِ آرمان‌های معنوی. چون تعریف فراگیرِ پذیرفته‌شده‌ای برای این‌گونه بازبردهای پُرتکلف و پُرمدعا هرگز وجود نداشته و نخواهد داشت، پس نظریه‌هایی که بر پایۀ آنها استوار باشند را نیز نمی‌توان جدی در نظر گرفت. این قبیل ادعاهای توهمی و تخیلیِ بی اصل و بنیاد را تنها با توسل به ایمانِ بی چون و چرا به آموزه‌ها و جزم‌های دینی می‌توان پذیرفت. بر اساس باورداشت‌های فلوطین و دیگرانی چون او، شرط عاشقی نخست مشروط به شرط عشق‌ورزی به خداست، که خودْ همان مفهوم عشق است. بدین قرار، خیل اهل شک و خداناباور به نحوی ذاتی و اجتناب‌ناپذیر از تجربۀ شریف عشق محروم‌اند! در وازنش نخبه‌گرایی‌های افلاطون و ارسطو، و خُشکه‌مقدس‌نمایی‌های فلوطین و همانندانش، حافظ شیرازی در این دو بیت به راستی ”از رُخ اندیشه نقاب“ برکشیده است:

همه‌کس طالب یارند، چه هشیار و چه مست

همه‌جا خانۀ عشق است، چه مسجد چه کِنشت

ناامیدم مکن از سابقۀ لطف ازل

تو پسِ پرده چه دانی که که خوب است و که زشت

اصولاً منظور افلاطون از ”عشق حقیقی“ چیست؟ سنجه‌های تمایز مابین این‌گونه عشق با وجه متضادِ آن، ”عشق کاذب،“ کدام‌اند؟ و حق داوری با کیست؟ عشق کاذب را که دیگر عشق نمی‌توان خواند. این حُکم که هدف انگیزۀ جنسی دستیابی به آرمان‌های والاتری فراسوی آمیزش جنسی است بر اساس کدام شاهد و مدرکی است؟ مگر تجربۀ عشق را از انگیزه‌ای جنسی می‌توان جدا انگاشت؟ ”معرفت متعالی زیبایی مطلق“ به چه معنی است؟ مگر زیبایی نسبی هم وجود دارد؟ زیبایی آن است که در نگاه بیننده متجسم و متجلی است؛ به عبارتی، ناشی از سلیقه و ساختار ذهنی-روانیِ آدمی. پس همواره و در مورد هر فردِ خاص ”مطلق“ است، نه الزاماً در چشم بینندۀ دیگر. به گفتۀ حافظ، چه خِردمند (هشیار) یا نابخرد (مست) و چه نیک‌سیرت (خوب) یا بدسگال (زشت): هر انسانی در طلب معبود (یار) آرمانیِ خود در جست‌وجوست. و در همه‌جا می‌توان موهبت عشق را تجربه کرد: چه در محراب (مسجد) یا چه در میکده (کِنشت)؛ عشق الهی (لطف ازل) همه‌چیز و همه‌کس را سرشار می‌کند.

مفهوم عشق در دینهای توحیدی

خدا نماد والاترین نیکی و خِرد و در واقع ذات عشق است.

آگوستین

در متن سه دین بزرگ ابراهیمی—بر حسب پیشینگیِ تاریخی: یهودیت، مسیحیت، و اسلام—بحث عشق به نحوی چیره در بازبرد به پیوند عاشقانه مابین خدا/آفریدگار و انسان/آفریده توصیف شده است، و بنا بر دلایل آشکار باید جدا از بحث عشق انسانی در این نوشته بررسی شود. بر اساس تعریف، ذات الهی هویتی است قدسی و ازلی، نه تنها فراسوی درک و تصور ذهن آگاه که حتی بیرون از قلمرو تخیلات و توهمات آدمی؛ آن‌گونه که سعدی به درستی و زیبایی در دیباچۀ گلستان توصیف کرده است:

ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم

از آنچه گفته‌اند و شنیدیم و خوانده‌ایم

  مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر

  ما همچنان در اول وصف تو مانده‌ایم

پس تصور وجود خداوندگار امری انتزاعی و استعلایی است که صرفاً در عوالم شهود و مکاشفۀ عرفانی در ذات‌های نادری ”ممکن است“ میسر باشد. پیوند عاشقانه با چنین معبودی تنها در اوج وجد و خلسۀ عرفانی ”به احتمال“ برقرار می‌شود. از این گذشته، کل مسئلۀ پیوند عاشقانه مابین آفریدگار و آفریدگان سخت بحث‌انگیز است: آیا این پیوند صرفاً یک سویه از جانب انسان است، یا خدا نیز می‌خواهد/می‌تواند عاشق مخلوق ناچیزِ انسانی-خاکیِ خود باشد؟ دیدیم که بنا بر تعریف عشق در اندیشۀ افلاطون، فقط انسان می‌تواند به خدا عشق بورزد. در این زمینه باز هم گفته خواهد شد.

در میان دین‌های توحیدیِ ابراهیمی، تنها در چارچوب جزم‌ها و آموزه‌های علم کلام مسیحیت شاید بتوان پاسخی برای پرسش‌های یادشده در نظر گرفت. مفهوم ”تثلیث” (Trinity) در این دین—مسیح در مقام پدر، پسر، و روح القدس—تصور وجود ”خدای شخص‌وار“ (Personal God) را جایگزین ”نیکی“ در سنت افلاطونی کرد. جنبۀ شخص‌واریِ خدا امکان پیوند عاطفی-عاشقانۀ دوسویه با انسان را میسر می‌کند. از این روست که مسیحیت به”دین عشق“ معروف است. به عبارتی، در آیین مسیحیت عشق اصل چیره در همۀ حوزه‌های جزم/ایمان است. در واقع، در مسیحیت مفاهیم خدا و عشق هم‌معنایند.‌ [بگذریم از فاجعه‌ها و بی‌رحمی‌هایی که به نام پاسداری از عشق الهی/ایمان دینی به دست دینداران مسیحی در درازنای تاریخ صورت گرفته است.]

باید یادآور شوم در حالی که در انجیل به تکرار به عشق اشاره رفته است؛ در تورات و قرآن گه‌گاه، آن هم در متن معانی دیگری از آنچه مورد نظر این نوشته است، از عشق سخن به میان می‌رود. به فرض، شاید معروف‌ترین اشاره به عشق در تورات این حُکم معروف باشد که ”همسایه‌ات را همچون خود دوست بدار،“ ( Love your neighbor as you love yourself) که در متن آن ”دوست بدار/love“ اشاره به مسئولیت‌ها و تعهدات اخلاقیِ انسان در جامعه است، نه تب و تاب عاشقانه. به عبارت دیگر، حتی اگر همسایه‌ات را نمی‌شناسی، باید ملاحظات ناشی از شهروندی و همسایگی را در مورد او مراعات کنی. این حُکم تورات در واقع وجه دیگری از اصل اخلاقیِ ”قانون طلایی“ (The golden rule) است: ”آنچه بر خود نپسندی، بر دیگران نیز مپسند.“ در قرآن نیز واژۀ عربی ”حُب“ به معنی عشق و دوستی به کار رفته است. در این هر دو کتابِ مقدس، اشاره به عشق در متن فرمانبرداریِ بی چون و چرا از احکام الهی و تسلیم مطلق به ارادۀ اوست که پاداشش حق ورود به روضۀ رضوان/بهشت موعود و پرهیز از هبوط در آتش دوزخ است. (نباید از یاد برد که توصیف بهشت در یهودیت با همان در اسلام به کلی متفاوت است.) در ضمن اشاره به این نکته ضروری است که در دین اسلام پیوند زناشویی نه صرفاً به عنوان یک همبستگی عاشقانه مابین زن و مرد، بلکه بیشتر به منزلۀ نوعی داد و ستد قراردادی و سازمانی به شمار می‌آید که بر اساس قوانین دقیق و صریحی از جنبه‌های زیستی، عملی، مالی، و قانونی استوارند.

به هر حال، شرح کوتاه عشق در علم کلام مسیحی نه تنها از جنبۀ سیر تحول مفهوم عشق ضروری است که همچنین حاوی مفاهیم زیبا و شاعرانه‌ای است. بحث عشق در مسیحیت را در چارچوب چهار مفهوم باید بررسی کرد: اِروس، فیلیا، نوموس (Nomos) و آگاپه (Agape).[8] بسیاری از این مفاهیم در شعر شاعران عارف‌مسلک فارسی‌زبان نیز ثبت‌اند.

گرچه تعریف عشق در قالب مفهوم اِروس افلاطونی و در علم کلام مسیحیت همانند است، مقصود عشق در این دو سنت فرهنگی به کلی متفاوت است. اِروس افلاطونی به معنی آرزوی جاودانۀ انسانِ ناکامل و نارسا در طلب نیکی و خِرد است. چون خداوندگار نماد کمال است، پس عشق در اساس یک ویژگی انسانی است. به عبارت دیگر، فقط آدمی است که از طریق عشق در تلاش و تمنای نزدیکی و پیوند با خدا[یان] است. بدین قرار، رویکرد مکتب یونانی با عشق انسان‌مدارانه (anthropomorphic) است. در حالی که در سنت مسیحی خدا نه مقصود که خاستگاه و ذات عشق است. پس رویکرد مسیحیت در این زمینه را خدامدار (Theocentric) باید شناخت. خدای مسیحی نماد والاترین صورت (Form) افلاطونی، به عبارتی جوهر نیکی، خِرد، و زیبایی است. هیچ‌چیز ارزش عشق ورزیدن ندارد مگر ”او“ ابتدا به آن عشق ورزیده باشد؛ همۀ عشق ها سرانجام معطوف به اویند. چون او ذات عشق است، مدام در وجود آفریدگانش متجلی است، و این مدار بسته همچنان در چرخش است. بدین قرار، او آغاز و انجام عشق، تجسم برین اِروس، و نمونۀ کاملِ عشقِ به خودْ است. پیام مسیحیت در زمینۀ عشق، در چارچوب سنت یونانیِ اِروس، در آثار فیلسوف و کلام‌شناس بزرگ مسیحی، آگوستین قدیس (St. Augustine, 354-430) دگرگون و تأیید شد؛ بدین معنی که مفهوم ”خدا“ به عنوان مقصود غایی عشق را او جایگزین ”طلب نیکی“ در فلسفۀ افلاطون کرد. و بدین قرار، اِروس افلاطونی با عشق مسیحی پیوند خورد.

در سده‌های میانه، کلام‌شناسان مسیحی مفهوم فیلیای ارسطویی (برادری، همبستگی) را با اِروس افلاطونی درآمیختند و در قالب مفاهیمی که با آموزه‌های دینی سازگار بود از نو مطرح کردند. عشق آرمانی ارسطویی بر بنیاد برابری و همانندی دوسویه مابین مردان بافضیلت و خردمند استوار بود، در حالی که در مسیحیت برابری و همانندی مابین خدا و انسان تصورناپذیر است. درست است که انسان‌ها، یکسان و برابر، در جایگاه مشترکی در قلمرو جان (spirit)، که جانِ برتری (Spirit/Logos/God) آن را در انگارۀ خود آفریده است، جای دارند اما چنین جایگاهی به معنی برابری و همانندی بین انسان و جان برتر نیست. از سوی دیگر، خدا در انگارۀ

مسیح انسان‌وار می‌شود و از این طریق نوعی همانندی و یکسانی به وجود می‌آید که در نبود آن تحقق‌پذیریِ مفهوم فیلیا ممکن نمی‌بود. بدین ترتیب، فیلیای مسیحی امکان مودت و اخوتِ عاشقانه مابین انسان و خدا و فرصت راز و نیاز با او را فراهم می‌آورد، اما نه هرگز در متن آنچه منظور ارسطو بود. گسترش مفهوم فیلیای مسیحی در حوزۀ عشق انسانی به این معنی است که عاشقان اصیل نیز در سودای هم‌آمیزی و غوطه‌وری در جسم و جان یکدیگر در واقع در نوعی تجربۀ خلسۀ عرفانی درگیرند.

در علم کلام مسیحی، نوموس به معنی فرمانبرداری از حُکم و تسلیم به ارادۀ الهی است که سپس در قالب نوعی کُنش عاشقانه آرمانی می‌شود. از طریق اِروس، جان آدمی از خدا سرشار و بارور می‌شود و در ژرفنای روان با ذات الهی پیوند می‌خورد. از طریق نوموس، اما، سرشاری و باروریِ جان بازخوانده می‌شود، نفْس از آن تهی می‌گردد و از خود سلب اراده می‌کند، و سرانجام با دلی سرشار از عشق در برابر مشیت الهی سرِ تسلیم فرود می‌آورد. در متن عشقِ دینی، منظور نوموس نه تنها فرمانبرداری از احکام الهی که به معنی ایثار و سرسپردگی به خدا از طریق ایمان به حُکم‌ها و آموزه‌های اوست. بدین قرار، در واقع همۀ وجوه عشقِ دینی بر بنیاد نوموس استوارند.

مفهوم آگاپه در عشق دینی را به معنی باژگونۀ نوموس می‌توان در نظر گرفت. از طریق نوموس انسان با تسلیم کاملِ نفْس، به خدا عشق می‌ورزد؛ از طریق آگاپه خدا با ایثار نیکی به انسان، عشق خود به آدمی را آشکار می‌کند. آگاپه اشاره به عشق الهی است که همچون باران لطیف و ملایمی بر بشریت جاری است. واکنش متقابل آدمی به ایثارِ باران رحمت و عطوفت الهی، دست کشیدن از همۀ خواست‌ها و هدف‌های شخصی و فرمانبرداری بی چون و چرا از احکام اوست. بدین ترتیب، از طریق پیوند خدا با انسان، آگاپه موجب فعلیت‌پذیری اِروس است. اگر باران رحمت و عشق الهی در آغاز بر انسان نازل نمی‌شد، عروج آدمی به سوی کمالِ نیکی که نقطۀ پایان همۀ آمال و آرزوهاست هرگز ممکن نمی‌بود. خاستگاه اِروس طبیعت آدمی است؛ اِروس انسان است که در تلاش پیوند با ذات الهی به او عشق می‌ورزد. آگاپه خداست که همه‌چیز و همه‌کس را از عشقی خودجوش و بی‌کران سرشار می‌کند. در متن هر سه دین توحیدی ابراهیمی، در واقع آگاپه است که بر هستیِ همه‌چیزها در عالَم هستی حُکم می‌راند. اما تنها در مسیحیت است که عشق به نحوی چیره بازنمود والاترین نیکی و فضیلت است؛ آن اهرم بی‌کرانی که جهان هستی را تا ابدیت به چرخش درمی‌آورد و ماهیت همه‌چیزها را آن‌گونه که هست ممکن می‌سازد. اِروس صرفاً نماد جنبش و کُنش است، در حالی که آگاپه نماد روح القدس است: جان جهانی/حقیقت مطلق/لوگوس. اگر تصور مفهوم آگاپه در کار نبود، اندیشۀ غربی در زمینۀ عشق از پیرایش مفاهیم افلاطونی توسط ارسطو فراتر نمی‌رفت.

در میان مفاهیم عشقِ دینی، تنها آگاپه خودانگیخته است و همچون آفتاب شکوهمندی می‌درخشد و به همه‌چیز نیرو و انرژی می‌بخشد. بی‌اعتنا به ارزش‌های از‌پیش‌موجود، آگاپه در باب مقصود عشق تشویش ندارد و تمایز قایل نیست؛ همان‌گونه که تابش آفتاب و قطره‌های باران از بلندی‌های رفیع بر همه‌چیز و همه‌کس جاری‌اند، چه بسا انسان‌های ناسزاوار و تبهکار که همچون پارسایان و قدیسین از موهبت عشق الهی بهره‌مندند. پس آگاپه اشاره به جنبه‌ای از آفریدگار است که فراسوی تمایز مابین خیر و شر است. دیگر اینکه آگاپه خاستگاه غایی همۀ نیکی‌هاست، در متن آموزه‌های مسیحی، هیچ‌چیز در عالَم هستی ذاتاً ارزشمند نیست؛ ذات عاشقانۀ خداست که آفریننده و خاستگاه نیکی است. سرانجام، موهبتِ فرمانبرداری از حکم‌ها و آموزه‌های الهی صرفاً از طریق آگاپه میسر است.

در این بازنگریِ کوتاه دیدیم که مفهوم عشق، در واقع عشق الهی، درونمایۀ چیره در علم کلام مسیحی است. عشق شکوهمندتر از آن است که خاستگاه آن طبیعت ناکامل و نااستوارِ آدمی باشد. چند سده به درازا کشید تا مفاهیم عشق در مکتب یونانی را آگوستین در قالب اصطلاح لاتینی caritas، ترکیبی از اِروس و آگاپه، با آموزه‌های علم کلام مسیحی درآمیزد. از دیدگاه او اهمیت و اعتبار عشق چنان است که بنیاد حُکم شرعیِ او در تفسیر کتاب مقدس است. او بود که مقام مسحیت را به عنوان دین عشق تثبیت کرد.

به نظر شخصیِ من، با همۀ زیبایی‌های شاعرانه و عارفانه، پای استدلال اهل کلام در توجیه عشقِ انسانی سخت می‌لنگد. نظریه‌پردازی‌های آنان را به عنوان نثر شاعرانۀ عرفانی باید خواند و لذت برد. در واقع، این‌گونه اندیشه‌های تمثیلی و تجریدی و تخیلی را صرفاً در قالب زبان شعر می‌توان بیان کرد؛ زبانی که در تراز عواطف و احساسات، یعنی در قلمرو شعور ناآگاه با ذهن انسان پیوند می‌خورد نه در تراز شعور آگاه که مستلزم کاربرد منطق و استدلال و اندیشۀ تحلیلی است. هیچ‌یک از واژه‌ها و اصطلاحات اساسی در توصیف عشق از دیدگاه دین تعریف‌پذیر نیست: زیبایی و نیکی و خِرد مطلق، جان برین/حقیقت مطلق، آفریدگار جهان هستی، و بسیاری دیگر. ادعای درک و فهم این‌گونه مفاهیم مشروط به شرط از‌پیش‌موجود ایمان است—به عبارتی، اعتقاد در نبود اثبات—ناشی از پیش‌فرض‌ها و پیش‌دریافت‌هایی که پس از تلقین و تکرار به صورت امور مسلم در ذهن اهل ایمان نقش می‌بندند. به عبارت دیگر، به جای توصیف عشق انسانی ”آن‌گونه که هست،“ در عوالم توهمات و تخیلات به توصیف ”آن‌گونه که باید باشد“ دلخوش‌اند. به فرض بپذیریم که توصیف‌های اهل کلام همه حق و حقیقت‌اند؛ اگر آفریدگار جهان هستی خاستگاه نیکی، زیبایی، و خِرد است، خاستگاه پلیدی، زشتی، و نابخردی چه و از کجاست؟ مگر نه این است که فرایند آفرینش بر همه‌چیزها در عالَم هستی حُکم می‌راند؟ پس به وجود آفریدگار دیگری—شیطان؟ انسان؟—که خاستگاه فساد و تباهیِ انبوهی از انسان‌هاست باید باور داشت؟ یا اینکه مراتب نیکی، زیبایی، و خِرد الهی، عمداً یا سهواً، گه‌گاه دچار آشفتگی و پریشانی است؟ از اینها گذشته، زیبایی نیز مانند همۀ دریافت‌های عینی-حسیِ‌ دیگر امری وابسته به سلیقۀ شخصیِ آدمی است، نه امری مطلق. به گفتۀ سعدی در حدیث لیلی و مجنون در گلستان، هنگامی که مَلِک به چشم تحقیر در لیلی می‌نگرد، ”از دریچۀ چشم مجنون بایستی در جمال لیلی نظر کردن تا سِر مشاهدۀ او بر تو تجلی کند.“ عشق تنها در انحصار زیبارویان نیست. پس اگر عشق الهی بر بنیاد نیکی و زیبایی مطلق اوست که همه‌چیزها در عالَم هستی را در بر می‌گیرد و همۀ عشق‌ها معطوف به اویند، تکلیف انبوه انسان‌های محروم از زیبایی چیست؟ از اینها گذشته، اگر خداوند خاستگاه زیبایی و نیکی است، و باران و آفتاب شکوهمند او بر همه‌کس جاری است، چگونه است که تبهکاران و ناسزاواران از این موهبت‌های به ظاهر فراگیر محروم مانده‌اند وگرنه آنان نیز به یُمن آگاپه رستگار می‌شدند؟ تکلیف توده‌های خداناباوران، چندخداباوران، و اهل شک چیست؟ آنان نیز همچون گنهکاران و شیطان‌صفتان از تجربۀ عشق محروم‌اند؟ خلاصه بگویم، آیا عشق صرفاً در مدینۀ فاضله/ناکجاآباد نخبگانی که در قالب مفاهیم اِروس و فیلیا و نوموس و آگاپۀ توهمی و تخیلیِ اهل ایمان می‌گنجند تجربه‌شدنی است؟

در بحث عشق از دیدگاه فیلسوفان ایرانی-اسلامیِ اهل کلام و عرفان، یادآوری این نکته جالب است که گرچه تا سال‌های آغازین جنبش رنسانس در سدۀ شانزدهم میلادی آثار فیلسوفان یونانی هنوز به لاتین برگردانده نشده بود، اما فیلسوفان ایرانی-اسلامی از سدۀ نهم میلادی با آثار آنان که به زبان عربی در اختیار بود آشنا بودند. در پیش یادآور شدم که برخی از اهل تاریخ و ادب بر آن‌اند که پیش از رنسانس آشنایی فیلسوفان و کلام‌شناسان اروپایی با فیلسوفان یونانی از طریق آثار نوافلاطون‌گرایان اسلامی و داد و ستدهای فرهنگی در جنوب اروپا صورت پذیرفته بود. بحث عشق الهی-عرفانی در قلمرو زبان فارسی را به اشاره‌های کوتاهی به فیلسوف و پزشک ایرانی، شیخ‌الرئیس ابوعلی سینا؛ و شاعر و فیلسوف بزرگ، مولانا جلال‌الدین رومی، ملقب به مولوی، بسنده می‌کنم.

بخش عمدۀ رساله العشق، نوشتۀ ابوعلی سینا (سدۀ دهم میلادی)، دربارۀ پی‌جویی زیبایی در انسان‌هاست؛ نه صرفاً به قصد ستایش نیکی در مکتب افلاطون بلکه به عنوان سرچشمۀ ارزش‌های والای انسانی. همانند پیروان دیگرِ افلاطون، بوعلی سینا با تأکید بر این اندیشه سخن آغاز می‌کند که عشق خاستگاه همه‌چیزها در عالَم طبیعت است؛ عشق به معنی طلب نیکی. به نظر او، مراتب عشق انسانی دو گونه‌اند: وابسته به روح حیوانی، و به روح عقلانی. برخلاف فیلسوفان اسلامیِ پیشین که ارزشمندی عشقِ ناشی از روح حیوانی را به کلی انکار می کردند و به سرکوبی آن حُکم می‌دادند، به باور ابوعلی سینا هماهنگی روح حیوانی و عقلانی رهنمون عروج انسان در جهت کسب عشق ناب خواهد بود. در حالی که مقصود از زناشویی به خاطر تولید مثل امری عقلانی می‌تواند باشد، گرایش‌های جنسیِ ناشی از آن حامل هیچ‌گونه بار عقلانی نیست. عشق در قالب صورت‌های افلاطونیِ زیبا مستلزم مهار تام و تمام همۀ گرایش‌های جنسی است. بدین قرار می‌بینیم که ابوعلی سینا نوافلاطون‌گرایی است که به قصد یافتن توجیهات عقلانی مابین ”عشق در طلب مالکیت نیکیِ“ افلاطونی و ”عشق الهی“ در مکتب دینی/عرفانی در تکاپوست، در حالی که اشاره‌های ضمنیِ مبهمی در تلفیق این جزم‌ها با ”عشق انسانی“ از لابه‌لای اندیشه‌های او تراوش می‌کنند.[9]

ابوعلی سینا در رساله العشق می‌گوید: ”اگر انسان برخورد حیوانی با شهوات داشته باشد [نفْس حیوانی]، مضر به نفْس ناطقه است. ولی اگر به اعتباری عقلانی دوست بدارد این محبت مایۀ افزونی در خیریت خواهد بود.“[10] به همین دلیل کسی از ظرفا و حکما را نمی‌توان یافت که عشقی به صورت نیکو در وجود او نباشد چرا که صورت نیکو خود نشان‌دهندۀ فضیلت اعتدال است . . . و از نشانه‌های ظهور اثری الهی در وجود صاحب آن روی نیک. به نظر او، عشق جنسی ”امری حیوانی“ و این‌گونه عاشقی ”در خور اتهام“ است مگر آنکه غرض آن یکی از جنبه‌های نفْس ناطقه باشد از قبیل تولید مثل. اما بوسه و در آغوش گرفتن را امری منکر و زشت نمی‌داند، در صورتی که آلوده به تبعات شهوانی نباشد. ”پس او [سبب بی‌سبب/عقل کلٌ/خدا] به هستیِ خویش عاشق وجود معلولات خویش است، و عاشق آن است که هستی از تجلی او برخوردار شود.“ به تعبیر  او هم عاشق است و هم معشوق.

باید تأکید کنم که اندیشه‌های ابوعلی سینا در باب عشق نمونۀ دیگری است از آنچه تا به حال گفته شد و باز هم اشاره خواهد رفت؛ مفاهیمی که از دوران باستان تا آغاز چیرگی علم در جنبش مدرنیته، و حتی از جهاتی تا سال‌های پایانیِ سدۀ نوزدهم میلادی—معرفی نظریه‌های انقلابی داروین و فروید—بر ذهنیت بزرگان اندیشه چیره بود: باورداشت به مفهوم کاذب و باطل دوگانگیِ (duality) عین و ذهن، روح و جسم، نفْس ناطقه و نفْس حیوانی—به عبارتی، جهل مرکب در توجیه نظام آفرینش و انسان. و از اینها همه وخیم‌تر، ایمان کور و قاطع به جزم‌های دینی. برآیند ناگزیر این‌گونه جهل، نظریه‌پردازی‌هایی بود که صرفاً از جنبۀ بررسی سیر تحول در بستر تاریخِ زمانه، به عبارتی از جنبۀ تاریخیت (historicity)، باید با آنها آشنا بود زیرا با توجه به معرفت امروزیِ ما، این گفتمان‌های خِردستیز را باید نادیده گرفت. به عنوان نمونه، گویی به خاطر ابوعلی سینای پزشک (پزشک مسلح به سلاح علمی هزار سال پیش: بادکش و زالو و فصد و معجون‌های گیاهی و . . .) هرگز خطور نکرده بود که اولاً، گرایش‌های غریزی-جنسیِ بی‌مهار (”نفْس حیوانی،“ به گفتۀ او) نیز بر اساس دکترین دینی ناشی از ارادۀ آفریدگار عالَم هستی است، پس خاستگاه آن نیز قدسی/مینوی باید باشد. اگر تحقق‌پذیریِ این گرایش‌ها گناه‌آلود است، وجود انکارناپذیر آنها در طبیعت آدمی از چه روست؟ ثانیاً، سازوکارهای هماهنگی مابین روح حیوانی و روح عقلانی کدام‌اند؟ مگر روح هم عنصری حسی-عینی در قلمرو خودآگاهیِ آدمی است که بتوان آن را آگاهانه مهار کرد؟ اصولاً، مگر جُفت‌های متضادی از روح در فضای اثیریِ ذهنیت آدمی در طیران‌اند که می‌توان به اختیار یکی از آنها را به دام انداخت؟ گویی این بزرگان خودْ از تجربۀ شکوهمند ارضای لیبیدو محروم بودند وگرنه می‌دانستند که در جریان بی‌مهار تحقق‌یابیِ آن، لذت‌های نفْس حیوانی را از خودنمایی‌های پُرتکلفِ نفْس ناطقه نمی‌توان جدا کرد. به عبارت دیگر، پافشاریِ بیهوده و بی‌بنیاد فیلسوفان دینی-عرفانی در مشروعیت تجربۀ جنسی صرفاً به قصد تولید مثل، همزمان با پرهیز از کسب لذت‌های جنسی، به کلی خلاف ماهیت و طبیعت آدمی و از این رو ناممکن است. بدین قرار می‌بینیم که مفهوم تاریخیت به عنوان متنی که در قالب آن این‌گونه نظریه‌پردازی‌های پوچ و خِردستیز را به بهانۀ آن می‌توان توجیه کرد، به کلی از اعتبار ساقط است؛ به این دلیل آشکار که بسیاری ازایراد‌های وارد بر اندیشه‌های ابوعلی سینا و دیگران در زمینۀ عشق همه در حوزۀ عقل سلیم‌اند نه وابسته به دستیافت‌های علمی. از آغاز افسانۀ آفرینش در باغ بهشت، غریزۀ جنسی و کسب لذت بی‌همتای آن در انسان به ودیعه گذاشته شده بود وگرنه فرایند تولید مثل در نطفه ساقط می‌شد!

نمونه‌های برین تجربۀ عشق عرفانی/الهی در مکتب شاعر و عارف بزرگ ایرانی-اسلامی، مولوی (سدۀ سیزدهم میلادی)، را در دیوان غزلیات شمس او باید جست‌وجو کرد. واسطۀ انسانیِ این تجربۀ عاشقانه، پیوند عاطفی-جسمانیِ مولوی با مراد و معبودش شمس تبریزی است؛ و شرط طلب و پی‌جویی آن ترک وسوسه‌های دنیای مادی و پرهیز از گرایش‌های عاطفی-جنسی با ذوات موُنث، که نماد نفْس حیوانی‌اند. آیا معنی ضمنیِ این حُکم این است که پیوند عاطفی-جنسی با ذوات مذکر رواست، یا اینکه هرگونه گرایش و کسب لذت عاطفی-جنسی خطا و گناه آلود است؟ اگر وجه آخری منظور نظر عارفان است، چگونه از طریق نمادِ ”نفْس حیوانی“ می‌‌توان به ”عشق الهی“ دست یافت؟ به هر تقدیر، نمونه‌هایی از شرح التهاب و بی‌قراری و افسون‌زدگیِ عشق مولوی به شمس را در چند بیتی از غزل‌های او می‌توان شاهد بود:[11]

ای جان و ای دو دیدۀ بینا چگونه‌ای؟

وی رشک ماه و گنبد مینا چگونه‌ای؟

ای ما و صد چو ما، پی تو خراب و مست

ما بی تو خسته‌ایم، تو بی ما چگونه‌ای؟

بیا، بیا، که شدم در غم تو سودایی

درآ، درآ، که به جان آمدم ز تنهایی

عجب، عجب، که برون آمدی به پرسش من

ببین، ببین، که چه بی‌طاقتم ز شیدایی

مجو، مجو، پس از این زینهار، راه جفا

مکن، مکن، که کشد کار ما به [رسوایی]

ای [وصل] تو آب زندگانی

تدبیر خلاص ما تو دانی

از دیده برون مشو که نوری

وز سینه جدا مشو که جانی

دربارۀ این که آیا مابین مولوی جوان و شمس سالخورده گرایش‌های جنسی یک‌سویه یا دوسویه وجود داشته بحث و جدل بسیار است. اشاره‌هایی در تمایل به بوسیدن شمس در برخی غزل‌ها، سخن از وصل و رسوایی، خطاب شمس به دلدار و همچنین، گزارش شمس در مقالات دربارۀ کنار هم خوابیدن آنها، تمنای مولوی به دست و پا مالیدن و پرهیز شمس، شکایت‌های مولوی از فراق و دل‌شکستگی او، همه نشانۀ گرایش‌های همجنس‌گرایانه است، انگیزۀ آن هر چه بوده باشد: الهی-معنوی یا انسانی-جنسی، یا هر دو.[12]

اندکی تأمل در آنچه گفته شد نشان می‌دهد که عشق شورانگیز مولوی به شمس نماد مفاهیم عشق در مکتب فیلسوفان یونانی و در آیین دین‌های توحیدی است که به تفصیل به آنها اشاره کردم. این‌گونه عشق آرمانی با پیوند اخوت و همبستگی مابین ذوات مذکرِ خِردمند (مفهوم فیلیا) در طلب پیوند با کل بی‌کرانی که در همۀ پدیده‌های جهان هستی متجسم است آغاز می شود؛ عشقی عرفانی که در ضمن ممکن است به صورت اشتیاق به تجربۀ دلبستگی‌های عاطفی- جسمانی تظاهر پیدا کند (مفهوم اِروس). این عشق عرفانی در اصل ناشی از عشقی خودجوش به خداست؛ آن جان جهانی و حقیقت مطلقی که همه‌چیز و همه‌کس را از موهبت عشق سرشار می‌کند (مفهوم آگاپه). به عبارت دیگر، تحقق‌پذیری مفاهیم اِروس و فیلیا در پیوند عاشقانۀ مولوی با شمس مشروط به شرط از‌پیش‌موجود فنای کاملِ او در ”شکوه انوار الهی“ بود که در تصویر نوعی خداگونگی (deification) شمس تبریزی متجلی شده بود. و این هر دو مرحله خودْ در آغاز مستلزم تسلیم بی چون و چرا به اردۀ الهی و ایمان راسخ به حُکم‌ها و فرمان‌های اوست که سپس در قالب نوعی کُنش عاشقانه آرمانی می‌شود (مفهوم نوموس). و اما آن انرژی فراگیری که نماد جنبش و کُنش همۀ چیزها در عالَم هستی است، آن نیروی آفرینشگر بدیعی که چرخ نظام هستی را در همۀ اعیان و اشیاء به حرکت می‌اندازد، مفهوم اِروس افلاطونی است. بدین ترتیب، عرفان شرق و غرب، ایمان اسلامی و مسیحی، و مکتب‌های فلسفی باستانی و معاصر در این زمینه‌ها همگرا (converge) می‌شوند. شگفت آنکه همۀ قال و مقال‌هایی که در گسترۀ هزاره‌ها بر ذهنیت آدمیان چیرگی داشته، صرفاً و قطعاً بر بنیاد ایمان کور و فراوردۀ توهمات و تخیلات اثبات‌ناپذیرند. انسان معاصر فقط از جنبۀ آشنایی با سیر تحول مفاهیم عشق باید به این‌گونه گفتمان ها عنایت داشته باشد.

در بحث عشق در متن سه دین ابراهیمی، به نظر من تأکید بر این نکته لازم است که فقط در مسیحیت ”عشق و ایمان“ به خدا به یک معنی و در واقع لازم و ملزوم‌اند. به عبارتی، از یک سو ایمان قاطع به جزم‌ها و آموزه‌های دینی شرط طلب عشق الهی است؛ در حالی که از سوی دیگر، واسطه و سبب ایمان خودْ عشق الهی است. در این مدار بسته، رابطۀ علت و معلولی آن‌چنان آشکار نیست. نتیجه آنکه در مسیحیت، تمایز ما بین عُرف و عرفان بر اساس شیوۀ تحقق‌پذیریِ غایت مطلوب است: از طریق پیروی از نهادهای دینی در عُرف، و بی‌واسطه در عرفان. در یهودیت و اسلام، ایمان به معنی فرمانبرداریِ بی چون و چرا از اراده و احکام الهی است که با واسطۀ نهادهای دینی صورت می‌گیرد؛ عشق یک‌سویه یا دوسویه مابین آفریدگار و آفریدگان در امر خطیر رستگاری آدمی و سرنوشت محتوم او در جهان واپسین نقشی ندارد. حداقل در عُرف اسلامی گرایش عرفانی گسست و انشعاب از نظام دینی و طلب وحدتِ بی‌واسطه با ذات خداوندی مردود و محکوم است. به‌ویژه، مفهوم ”خداگونگی“ انسان خاکی در اوج تجربۀ عرفانی در حُکم الحاد و مستوجب مرگ است. نمونه‌های آزار و سرکوبی و شکنجه و حتی قتل عارفان به دست پاسداران نهادهای دینی فراوان یافت می‌شوند.

نکتۀ جالب دیگر اینکه شاعران فارسی‌زبان در سده‌های آغازین پس از حملۀ اعراب و پیش از رواج مکتب عرفان (سده‌های دهم و یازدهم میلادی)—رودکی، بلخی، دقیقی، فرخی، فردوسی، و دیگران—آزادانه و بی‌پرده عشق جنسی-عاطفی مابین زنان و مردان را توصیف می‌کردند. سنت شعر عرفانی در قلمرو زبان فارسی با سنائی (سدۀ دوازدهم میلادی) شروع شد.

مفهوم عشق در اواخر سدههای میانه

تیر عاشق‌کُش ندانم بر دل حافظ که زد

آن‌قدر دانم که از شعر تَرَش خون می‌چکید

تا این مقطع از بررسی‌ها دیدیم که در متن اِروس افلاطونی و فیلیای ارسطویی نظریۀ چیرۀ عشق فقط در چارچوب پیوند عاشقانه مابین ذوات مذکرِ نیکومنش، خِردمند، و بافضیلت می‌توانست به نحوی آرمانی تجربه شود؛ همان پیوند یاران همدل و هماهنگ در آکادمی افلاطون. در متن دین‌های توحیدی نیز آمیزه‌ای از مفاهیم فیلسوفان یونانی با مفاهیم نوموس و آگاپه در واقع ادامۀ رویکرد یونانیان به مفهوم عشق بود، با این تفاوت که در آن عشق یک‌سویه یا دوسویۀ انسان به خدا جایگزین عشق انسانی شده بود. بدین قرار، در گسترۀ قریب به هزاروپانصد سال، عشق عاطفی-جنسی مابین زنان و مردان هرگز مطرح نبود. به باور هواداران افلاطون، در نظام هستی، روحانیت و معنویت بر جنبه‌های حسی-جنسیِ پیوندهای آدمی تقدم داشتند. و پاسداران دین عشق شهوانی را خصم تیزپای عشق معنوی به حساب می‌آوردند . انسان مختار بود پایبندی به یکی از این دو، به عبارتی مابین خدا و شیطان، را برگزیند. در این دوران، مسئلۀ ازدواج و به‌طور کلی رابطۀ عاطفی-جنسی بین زن و مرد به عنوان نیازی زیستی/بیولوژیکی به قصد تولید مثل مطرح بود که می‌بایست در فاصله‌های زمانیِ معینی صورت می‌گرفت، نه هرگز به معنی یک پیوند عاشقانه. گرچه کلام‌شناسان مسیحی در سده‌های میانه جنبه‌های نیک و خیر پیوند زناشویی را تأیید و تصویب می‌کردند، اما نه به عنوان یک دلبستگی عاطفیِ پُرشور. در نتیجۀ این‌گونه حُکم‌های خِردستیز به نظر بسیاری از مردمان آن زمانه رویکرد کلیسا به پیوند عاطفی-جنسی مابین زنان و مردان در توجیه دلبستگی‌های ذاتی آدمی نابسنده بود: بر اساس کدام منطق و استدلالی عشق انسانی با عشق دینی ناسازگار است؟ چرا در همان حال که انسان به خدا عشق می‌ورزد نمی‌تواند به انسان دیگری نیز عشق بورزد؟

در درازنای سده‌ها اهل اندیشه در جست‌وجوی راه حل مناسبی برای رفع ناسازگاری مابین گرایش‌های معنوی، امر”متعالی“ (transcendent)،‌ و غریزه‌های ”فطری“ (immanent) بودند. این فرصت در چارچوب اندیشه‌های نوافلاطونی (Neoplatonist) در جنبش رنسانس پیش آمد، بدین معنی که جزم‌های دینی چیره در سده‌های میانه پیراسته شدند و در نتیجه مابین عشق معنوی و جنسی نوعی همسازی و هماهنگی ممکن شد. اما چندین سده پیش از رنسانس، در سدۀ دوازدهم میلادی، دگرگونی‌های نوظهوری در زمینۀ مفهوم عشق پدید آمد که بنیاد رویکرد هزارساله به عشق را فرو پاشید، چنان‌که تأثیرات آن تا سدۀ نوزدهم میلادی در فرهنگ غربی ادامه داشت.

در سال ۱۸۸۳م، نویسنده و دانشمند فرانسوی گاستون پاری (Gaston Paris, 1839-1903)، در توصیف پدیدۀ نوظهوری که نخستین‌بار در سدۀ دوازدهم میلادی در ادبیات فرانسوی رُخ داده بود مفهوم amour courtois را به کار برد که بر اساس توجیهاتی که ذکر خواهند شد، برگردان ”عشق با حُرمت“ را برابر این اصطلاح مناسب یافته‌ام. این پدیدۀ فرهنگی و اجتماعیِ نوظهور که ابتدا در اشعار عاشقانۀ تروبادورها (Troubadours) در اواخر سدۀ یازدهم میلادی بیان شده بود، تاریخ اندیشه در باب عشق در غرب را از ریشه دگرگون کرد.[13]

بنیاد مفهوم عشق با حُرمت بر این اصل استوار بود که عشق انسانیِ ناشی از گرایش‌های زیستی در طبیعت آدمی نه تنها ذاتاً اصیل و شکوهمند است، بلکه جهت آن به سوی ارزش‌های اخلاقی و زیبایی‌شناختی است. در آیین مسیحی، شور عشق صرفاً در جهت وحدت با حقیقت مطلق/جان جهانی/خدا بود؛ عشق انسانی-جنسی نه تنها ناشایست که حتی گناه‌آلود به شمار می‌آمد. در حالی که در سده‌های میانه کلام‌شناسان مسیحی در تلاش یافتن گونه‌ای هم‌آمیزی و هم‌نهادی مابین عشق آرمانی و اسطوره‌ایِ افلاطونی-ارسطویی با جزم‌های دینی بودند، عشق با حُرمت در کار انسان‌نما کردنِ (anthropomorphization) این دو مکتب بود. این پدیدۀ نوظهور در رفتار اجتماعی، فرهنگی، و در شیوۀ اندیشیدن، در بطن جامعه بارور شد نه در کلیسا.

تروبادورها اشراف‌زادگان و شهسوران (شوالیه‌های) اهل پرووانس (Provence) بودند که در سدۀ دوازدهم میلادی برای نخستین‌بار سنت fin’ amors، ”عشق ناب،“ را در فرهنگ غرب بنیاد گذاردند.[14] با توجه به جنبه‌های روانی-عاطفی، تروبادورها در ستایش و سرافرازی پیوند عاشقانه مابین ذوات انسانی به غزل‌سرایی پرداختند؛ عشق به عنوان والاترین تجربۀ معنوی. مفهوم عشق به معنی آن پریشانی و هیجانی که از برخورد نگاه‌ها در جان آدمی می‌افتد، جنبه‌ای شخصی به آن داد. این روند با آموزه‌های دینی به کلی ناسازگار بود و در واقع نظام دین را تهدید می‌کرد زیرا عشق رمانتیک به منزلۀ شهامت در تأیید و تحکیم تجربۀ شخصی آدمی علی‌رغم جزم‌های کلیسا بود. به گفتۀ سینگر، آغاز سنت عشق رمانتیک را به منزلۀ چیرگی libido بر credo باید به شمار آورد. Credo (ایمان و آیین دینی) یعنی نه تنها ایمان راسخ به اصول دین بلکه به این جزم که خاستگاه آنها حُکم بی‌واسطۀ خداوندگار است. در حالی که خاستگاه libido (غریزه‌ها و گرایش‌های جنسی) انگیزه‌های حیاتی، شوق به زندگی، و ارضای خواست‌های دل است. یکی از فضیلت‌های ویژۀ این شهسواران رعایت گرامی‌داشت معشوق بود؛ به عبارتی، احترام به آداب و ظرافت‌ها و نزاکت‌های اجتماعی. جالب اینکه در مقطع تاریخی زمانۀ تروبادورها خشونت و وحشی‌گری بر جوامع بسیاری سخت حکمفرما بود. اما در بطن آشوب‌ها و هرج‌و‌مرج‌ها نیروی آرامش‌بخشی بر رفتار تروبادورها حُکم می‌راند. شگفت آنکه خاستگاه این نیرو وجود زن‌ها بود. بدین قرار، برای نخستین‌بار در تاریخ غرب زن‌ها عوامل پُرنفوذی بودند که بر پیوندهای عاشقانه و رفتار اجتماعیِ مردها تأثیر می‌گذاشتند. تروبادورها عاشقان دلباخته‌ای بودند که سودای عشق را به جان می‌خریدند. از دیدگاه آنها هیچ نوشدارویی زخم عشق را درمان نمی‌توانست کرد مگر سلاحی که در آغاز آن را وارد آورده بود. در طریقت آنها رنجش و سرزنش شایستۀ تجربۀ شکوه‌مند عشق نبود. اشعار تغزلی تروبادورها سرشار از این بُن‌مایه‌هاست. این چند بیت از غزل معروف حافظ (سدۀ سیزدهم میلادی) اشاره به همین بُن‌مایه‌هاست:

منم که شُهرۀ شهرم به عشق ورزیدن

منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

که در طریقت ما کافری است رنجیدن

مبوس جُز لب ساقی و جام می حافظ

که دست زُهدفروشان خطاست بوسیدن

نمونه‌های بسیاری از شاعران فارسی‌زبان در بیان و بزرگداشت این‌گونه عشق می‌‌توان مثال آورد؛ از جمله این چند بیت از سعدی (سدۀ دوازدهم میلادی):

هزار جهد بکردم که سِرّ عشق بپوشم

نبود بر سَر آتش میسرم که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم، نه عقل ماند و نه هوشم

مرا به هیچ بدادی و من هنوز برآنم

که از وجود تو مویی به عالَمی نفروشم

نکتۀ به یاد ماندنیِ دیگر اینکه مفهوم عشق در طریقت تروبادورها حاوی نوعی خودکفایی و خودمختاری، فراسوی نظریه‌پردازی‌هایی بود که تا زمانۀ آنها ساخت و پرداخت شده بود. نه تنها معبود آنها به نحوی ذاتی نماد برین زیبایی بود—نه به قول افلاطون، نماد تلاش در ”طلب مالکیت نیکی“ در صورت‌های متعالیِ زیبایی—”عشق ناب“ آنها کوچک‌ترین ارتباطی با الوهیت و ازلیت نداشت. بدین ترتیب، تروبادورها آرمان‌های عشق افلاطونی و عشق دینی را در قالب طلب این آرمان‌ها در معبود زمینی خود از ریشه دگرگون کردند، نظم جهان‌بینی هزاران ساله را برآشفتند، و آن‌چنان شکافی در حصار حصین کلیسا به وجود آوردند که هرگز کاملاً ترمیم نیافت. در واقع، دگرگونی مفهوم و مقصود عشق بود که آن‌چنان شور و ولوله‌ای در شالودۀ فرهنگ غرب به راه انداخت. عشق تروبادورها به معبود صرفاً به خاطر زیبایی به عنوان عنصری تجریدی و استعلایی که فراسوی معبود به ماهیت والاتری می‌رسید نبود؛ به عبارت دیگر، هیچ پیوند مستقیمی با عشق به خدا نداشت. در حالی که عاشقان دینی تسلیم آن روح زیبایی‌اند که روح خودِ آنها در ابدیت با آن در خواهد آمیخت، در آیین تروبادورها نیکی و زیبایی و خِرد و اخوت همه در ذات خودِ معشوق متبلور و متجسم بود، نه در هویتی اثیری و متافیزیکی ناشی از توهمات و تخیلات عاشق.

در بحث سیر تکامل رویکرد آدمی با عشق، اهمیت تروبادورها به خاطر زن به عنوان مقصود کامیابی تجربۀ عشق نبود؛ در ادبیات جهانیِ پیش از آنها داستان‌های عاشقانه بین زن‌ها و مردها به تکرار آمده بود. از جمله، در شعر شاعران فارسی‌زبان در سده های دهم-دوازدهم میلادی، مانند فردوسی و نظامی گنجوی. داستان ”زال و رودابه“ در شاهنامه نمونه‌ای از عشق دوسویۀ عاطفی-جنسی است که علی‌رغم قشریت‌های دینی-قومی و ملاحظات حکومتی-سیاسی، حتی پیش از زناشویی، به کامیابی می‌انجامد. در قیاس، داستان ”سودابه و سیاوش“ نماد عشق یک‌سویه و ممنوعِ نامادری به پسر ناتنیِ خود است، که نیرنگ‌های نامادری را سخت وامی‌زند. فرجام تراژیک این وسواسِ شهوانی، قتل فجیع سیاوش به فرمان کاووس‌شاه و انتقام‌جویی بی‌رحمانۀ رستم از سودابه است. در داستان ”خسرو و شیرین“ در خمسۀ نظامی، برخلاف تأکید در نقش ”نگاه“ به عنوان برانگیزندۀ عشق، دلداگیِ عاشق با توصیف ویژگی‌های معبود از زبان دیگران آغاز می‌شود. علی‌رغم وجوه تمایز نژادی و دینی مابین خسرو (ایرانی-زرتشتی) و شیرین (ارمنی-مسیحی)، عشق دو سویۀ آنان سرانجام به کامیابی می‌انجامد، عشقی که در همۀ بُعدهای عاطفی-جنسی شکوفان است.

وجه تمایز تروبادورها آرمانی کردن عشقِ دگرجنس‌گرا و نوآوری در شیوۀ این‌گونه آرمان‌بخشی بود. زن معبود آنها خودْ نمونۀ والاترین آرمان‌ها بود، نه وسیله‌ای در خدمت دستیابی به آرمان‌هایی فراسوی عشق انسانی. امتیاز و ارزشمندیِ نهادی شخصیت معشوق بود که به نحوی طبیعی و اجتناب‌ناپذیر به پیوند عاشقانه می‌انجامید. در ”عشق نابِ“ تروبادورها دو چیز آرمانی شده بود: معشوق، که در چشم عاشق نماد زیبایی و نیکی بود؛ و خودِ عشق، یعنی آن آرزو و اشتیاقی که از برکت زیبایی و نیکی معشوق پدید آمده بود.

رواج مفهوم عشقِ ناب تروبادورها در دوران چیرگی بی چون و چرای جزم‌های دینی موجب

شگفتی اهل اندیشه بوده است. به باور بسیاری، آرمانی کردن عشق انسانی در عمل و در شعرهای تغزلی آنها به احتمال ناشی از واکنش در برابر ایدئولوژی حاکم ِ زمانه بود. گفتیم که این‌گونه آرمانی کردن از جهاتی مشابه عشق‌های افلاطونی و دینی است، منتها در جهت مقصود و معبودی متفاوت: شخصیت کل معشوق انسانی است که، همچون آهن‌ربایی که آهن را به سوی خود جلب می‌کند، موجب عشق است نه عناصری تجریدی و ابهام‌آمیز.

سنت انقلابی تروبادورها به تهمت توطئه‌چینی‌های دین‌ستیز و فروپاشی نظم جامعه در معرض ضرب و شتم کلیسا قرار گرفت و عشق تروبادوری به جُرم انکار تسلیم به عشق الهی و تبلیغ و ترویج استقلال عاطفی در ذوات انسانی خطرناک و کُفرآمیز شناخته شد. سرانجام، کلیسای مسیحی عشق ناب را به اتهام اِلحاد محکوم کرد و آثار مهم این جنبش در آتش خشم دینی سوزانده شدند. در جنگ‌های مقدس که در سال ۱۲۰۹ به فرمان پاپ اینوسنت سوم (Innocent III) به راه افتاد و به عنوان مخوف‌ترین جنگ‌های مقدس در تاریخ اروپا معروف است، سنت تروبادورها فرو پاشید. گرچه بر مفهوم عشق نابِ تروبادورها ایرادها و محدودیت‌هایی وارد است، اما به عنوان نخستین گام در فرهنگ غرب، به قصد انسان‌نما کردنِ پیوند عاطفی-جنسی مابین زنان و مردان باید آن را ارج گذاشت.

مفهوم ”عشق با حُرمت“ در واقع ادامۀ سنت تروبادورها بود که نخستین‌بار در سدۀ دوازدهم میلادی در ادبیات فرانسوی به آن اشاره شد. پیش از این گفتیم که در سدۀ نوزدهم میلادی، گاستون پاری عنوان عشق با حُرمت را در توصیف این پدیده به کار برد. اصول عشقِ با حُرمت را می‌توان این‌گونه به اختصار معرفی کرد: اول اینکه عشق جنسی بین زن و مرد به نحو ذاتی والا، عالی، و به منزلۀ آرمانی است که طلب آن ارزشمند است. می‌بینیم که برخلاف جو حاکم در درازنای سده‌ها، آرمانی کردن عشق انسانی-جنسی در مفاهیم عشق ناب و عشق با حُرمت نمایندۀ جنبش فرهنگی نوظهوری در سال‌های پایانی سده‌های میانه بود که بنیاد باورداشت‌های پیشین را فروپاشید. دوم اینکه عشق اسباب سرافرازی عاشق و معشوق، و موجب بهبودی، لطافت طبع، و ظرافت اندیشه در آنهاست؛ سازوکار ذهنی-روانیِ ضروری به قصد کشف و شناخت ماهیت هستی آدمی. دو مفهوم یادشده، ساختار فئودالی و سلسله مراتبی حاکم در سده‌های میانه—به عبارتی، الزام فرمانبرداری زن‌ها از مردها و وفاداری به آنها— را دگرگون کرد؛ بدین معنی که عاشق می‌بایست کمر به خدمت معشوق ببندد و در مقابل، معشوق وفادار و درست پیمان باشد. سوم اینکه چون عشق جنسی کُنشی اخلاقی و زیبایی‌شناختی است، آن را صرفاً به عنوان یک انگیزۀ شهوانی نمی‌توان کاهش داد؛ در واقع، گرایش‌های جنسی‌اند که به عشق کاهش‌پذیرند. به عبارت دیگر، وحدت معنوی‌ای که از برکت عشق جان آدمی را سرشار می‌کند اسباب سرافرازی و فیضی است فراسوی لذت‌های جسمانی. چهارم اینکه تجربۀ عشق الزاماً با پیوند زناشویی وابسته نیست. در واقع، برآیند پذیرش عشق با حُرمت زایش این اندیشه بود که نیک‌فرجامی زناشویی به نحو قابل ملاحظه‌ای وابسته به این است که بر اساس جذبه و کشش دوسویه، زن و مرد آزادانه همسر خود را انتخاب کنند. سرانجام، و برخلاف عشق دینی، پیوند عاشقانه در متن عشق با حُرمت به منزلۀ وحدت مقدسی بین زن و مرد است به کلی بیرون از حوزۀ گفتمان‌های فلسفی و کلامی و متافیزیکی. در حقیقت، عشق با حُرمت را به عنوان انسان‌نما کردن مکتب‌های افلاطونی و دینی باید به شمار آورد. در قیاس با عشق افلاطونی که مشروط به شرط از‌پیش‌موجود زیبایی و نیکی و کمال مطلق در ذوات مذکر بود، در شیوۀ نگرش عشقِ با حُرمت هر انسانی که آرزومند تعالی وکمال است، چه عاقل یا عامی، به برکت عشق می‌تواند به تارک نردبان نظام هستی فیلسوف افلاطونی فراز آید. نادیده‌انگاری ارضای گرایش‌های جسمانی با طبیعت انسانی و ساختار روانی او ناسازگار است. معقول‌تر این است که گرایش‌های جسمانی صِرف را عاشقان رام کنند، نه اینکه نادیده بگیرند؛ به عبارتی، خواست‌های تن را به صورت بُرداری در جهت طلب زیبایی معنوی به کار گیرند؛ همان سازش مابین نیازهای جسمانی و زیبایی معنوی که در اشعار تروبادورها بی‌پرده بیان می‌شد.

مفهوم عشق با حُرمت در قالب اندیشه‌های دین‌گریز دیگری چون نوافلاطون‌گرایی رنسانس تحول پیدا کرد و سرانجام از رونق افتاد؛ یا شاید به قول سینگر، به صورت یک جنبش زیرزمینی در اواخر سدۀ هجدهم میلادی، در قالب مکتب رمانتیسم از نو پا گرفت. در حالی که عشق دینی- عرفانی نیز به خاطر رویکردهای ضد انسانیت‌گرا و خلاف طبیعتِ آدمی ناچار دگردیسه شد.

مفهوم عشق در دوران رنسانس

عشق تلاشی ابدی در طلب شکوه انوارِ الهی است.

فی‌چینو

در بحث گستردۀ‌ عشق در این دوران، تنها به ذکر اندیشه‌های فیلسوف بزرگ ایتالیایی، و از پیروان مکتب نوافلاطونی، مارسیلیو فی‌چینو (Marsilio Ficino, 1437-1499)، بسنده می‌کنم. سهم بزرگ او در شکل‌گیری جنبش رنسانس، ترجمۀ آثار افلاطون برای نخستین‌بار از یونانی به لاتین بود. اندیشه‌های او در زمینۀ عشق متأثر از افلاطون است، اما از او بسیار فراتر می‌رود؛ همان که با اصطلاح مکتب نوافلاطونی شناخته می‌شود.[15]

افلاطون عشق را اشتیاق به مالکیت ابدی نیکی و زیبایی توصیف می‌کرد. فی‌چینو زیبایی راباشندگی و گوهری می‌دانست که به تجربه‌های ما از واقعیت معنی می‌بخشد. به گفتۀ فی‌چینو، زیبایی شکوه انوارِ الهی است که بر اجسام تابان است. او نیز بر این باور بود که خاستگاه همۀ عشق‌ها عشق خدا به انسان است؛ اما می‌گفت چون همه‌چیز و همه‌کس در جهان بازنمود و بازتاب زیبایی شکوهمند الهی است، عشق‌ورزی مابین آدمیان نیز در حُکم عشق ورزیدن به خداست. در مکتب نوافلاطونی، منظور و مقصود هستیِ آدمی طلب عشق به خدا در همۀ اعیان و اشیاء است. از یک سو، به نظر افلاطون تجسم زیبایی و نیکی در واسطۀ حسیات درک‌پذیرند.‌ از سوی دیگر، بنا بر علم کلام مسیحی غرایز نفسانیِ ناشی از حسیات‌اند که انسان را از عشق‌ورزی به خدا بازمی‌دارند. اندیشه‌های نوافلاطونی فی‌چینو انحراف از این دو جهان‌بینی و در عین حال تلاش در سازگاری مابین این دو شیوۀ نگرش بود. به باور فی‌چینو، نه تنها انسان می‌تواند بدون انکار عشق الهی از تجربۀ زیبایی‌ها لذت ببرد، بلکه از آن طریق به خدا نزدیک شود. این‌گونه ایمان و یقین به نیکویی مقدس زیبایی، در همه‌چیز و همه‌کس، در واقع شالودۀ جهان‌بینی رنسانس بود. بیان تصویری و تجسمی این ایده را در آثار هنری رنسانس در موزه‌ها و هنرکده‌های فلورانس می‌توان شاهد بود.

از طریق توصیف عشق به عنوان طلب la splendore del divino  (شُکوه ایزدی)، اشارۀ فی‌چینو به اصلی برین‌تر از طبیعت است، اصلی فراتر که در طبیعت جاری و وزان است و انسان را به وسوسه می‌اندازد تا فراسوی طبیعت به جستجو بپردازد. گرچه اندیشه‌های فی‌چینو با مکتب‌های استعلایی افلاطون و فیلسوفان دینی آن‌قدرها ناسازگار نیست، اما او هرگز بر آن نیست که به خاطر ارزش‌های معنوی از کسب لذت‌های دنیوی محروم بماند؛ به عبارتی، به امید کامیابی‌ها در جهان واپسین از کامیابی‌ها در این جهان دست بکشد.

فی‌چینو عشق انسانی را سه گونه رده‌بندی می‌کند. والاترین گونه ”عشق الهی“ ( amore divino) است. به عبارتی، اوج تجربۀ عرفانی، عروج به تارک نظام سلسله‌مراتبی هستی و پیوند با حقیقت مطلق/جان جهانی/لوگوس. این‌گونه عشق تجلی واکنش آدمی به زیبایی معبود است که به دنبال تجربۀ حضورِ او بی‌درنگ در جهت بینش بی‌واسطۀ خاستگاه معنوی ذات زیبا بلندی می‌گیرد. فرومایه‌ترین گونه ”عشق حیوانی“ (amore bestiale) است که خاستگاه آن غرایز حسی-شهوانیِ آدمی‌اند. در این‌گونه عشق، تجربۀ راستین ناشی از دیدار معبود در تب و تاب کامیابیِ جنسی با او دگرسان می‌شود. چنین تصوری صرفاً در متن باورداشت به دوگانه‌انگاری مابین عشق عرفانی-معنوی و عشق انسانی-جنسی (به عبارتی، مابین عینیت و ذهنیت) توجیه‌پذیر است؛ تصوری بسیار شایع در روح غالب زمانه در سدۀ پانزدهم میلادی. می‌بینیم آنچه فی‌چینو ”عشق حیوانی“ می‌نامد، با مفهوم عشقِ مورد نظر در این نوشته ربطی ندارد زیرا نمایندۀ انحراف جنسی و نابهنجاریِ روانی در برخی انسان‌هاست، نه تجربۀ عشقِ دوسویه در توده‌های انسانی.

مابین دو گونۀ یادشده، فی‌چینو ”عشق انسانی“ (amore umano) را توصیف می‌کند؛ همان تجربۀ پیوند عاطفی-حسی انسان‌ها با یکدیگر؛ آن توازن ظریف و نااستوار در نفْس آدمی که نشانه‌های آن را در بسیاری از نقاشی‌ها و تندیس‌های دوران رنسانس می‌توان یافت؛ شاهکارهای میکلانژ و رافائل و دوناتلو و بوتیچلی، و ‌دیگران: یاران و عاشقانی که در حالتی مابین تحسین و تمنا مردد و معلق مانده‌اند، در حالی که اشاره‌های پُرابهامی به امکانت معنوی و حسی، هر دو، در آنها به چشم می‌خورد.

فی‌چینو می‌گفت چون عشق یعنی طلب زیبایی که خودْ تجلی شکوه ایزدی است، پس از طریق عشق است که موجود آدمیِ ناچیز حضور و وجود خدا را تجربه می‌کند و در جوهر ذات الهی غوطه‌ور می‌شود؛ به عبارتی، تجربۀ عشق به منزلۀ دگرگونی هستی آدمی در قالب نوعی خداگونگی است. فنای عاشقان در زیبایی الهی است که ماهیت خداگونگی آنها را آشکار می‌کند. جنبۀ دوسویۀ این دگرگونی را فی‌چینو در انگارۀ حالتی توصیف می‌کند که در آن هر طرف در خودْ می‌میرد و در وجود دیگری از نو زاده می‌شود. به عبارت دیگر، عاشق و معشوق خویشتنِ خویش را فدا می‌کنند و در شخصیت یکدیگر فنا می‌شوند. بدین قرار، تمنای عاشقان در یگانگی با غایت زیبایی، در عین حال موجب فنای هویت انسانی آنهاست. اما این دگرگونی به معنی فقر و نابودیِ عاشقان نیست که در واقع مایۀ باروری و غناست، زیرا آنها در وجود یکدیگر حیات دوباره می‌یابند. از طریق مالکیت متقابل، عاشقان خود را در دیگری بازیابی می‌کنند و به نوعی رستاخیز یا حیات دوباره دست می‌یابند.

باید یادآوری کنم که توصیف‌های زیبا و شاعرانۀ فی‌چینو در واقع شرح اوج تجربۀ عرفانی در پهنۀ فرهنگ‌ها در شرق و غرب، و در همۀ زمان‌ها و جوامع انسانی است. به جرئت می‌توان گفت که میراث عظیم شعر فارسی از جمله گنجینه‌های بی‌همتا در این زمینه است. تأکید بر این نکته ضروری است که شرح این مباحث هرگز به معنی تأیید و تصویب آنها در این نوشته نیست. در نوشته‌های دیگر، باورداشت‌های خود در باب جهان‌بینی عرفانی-متافیزیکی را به تفصیل بررسی کرده‌ام.[16] نباید فراموش کرد که در پیشگاه قشریت دینیِ زمانۀ فی‌چینو، و پیش‌تر و پس‌تر از او، تصور پیوند این‌چنانیِ انسان با غایت زیبایی و کمال و نیکی—به عبارتی، ادعای تجربۀ ناب عرفانی—به منزلۀ کفر و الحاد بود و عواقب وخیمی ممکن بود به بار بیاورد.

گرچه فی‌چینو نیز مانند افلاطون عشق را نوعی داد و ستد معنوی ویژۀ جنس مذکر می‌دانست، مانند افلاطون در کتاب قوانین، رابطۀ جنسی بین مردها را به عنوان کُنشی شنیع و حیوانی محکوم می‌کرد. منظور او از عشق دوسویه مابین ذوات مذکر، برادری و دوستی بود که در آکادمی افلاطونی که او خودْ در فلورانس بنیاد کرده بود به احتمال وجود داشت. در چنان فضای آرمانی، مردان همفکر و همدل از مصاحبت و مجالست یکدیگر سرشار می‌شدند، و در ضمن دلبستگی‌های عاطفی متقابلی را تجربه می‌کردند. به عنوان پیروان آیین مسیحیت، آنها به خوبی آگاه بودند که همۀ زیبایی‌ها در عالَم خاکی نه تنها ناشی از خدا که بازنمود زیبایی و کمال اوست. اصطلاح ”عشق افلاطونی“ را فی‌چینو نخستین‌بار در نامه‌ای به دوستی معرفی کرد.

باز هم باید اشاره کنم که آرمان‌شهر مورد نظر فی‌چینو (آکادمی افلاطونی)، نه تنها زادۀ تخیلات و توهمات اوست که بنا بر دلایل چندی حتی تصور قاطعیت وجودیِ آن مُثمر ثمری نخواهد بود، زیرا چنین ناکجاآبادی برخلاف طبیعت آدمی و ساختار تاریخی-اجتماعی اوست. اگر جنبه‌های فرویدیِ اجتناب‌ناپذیر چنین جامعه‌ای را فعلاً نادیده بگیریم، وجود این‌گونه فضای بستۀ بسیار انحصاری در بطن یک جامعۀ فراخ را جز به منزلۀ فرقۀ (cult) نخبه‌گرایی که کوچک‌ترین فایده‌ای از آن در ساختار فرهنگی-اجتمایی-تاریخی کل جامعه متصور نیست نمی‌توان به شمار آورد؛ پس محکوم به فروپاشی است—همان‌گونه که شواهد تاریخی آشکار نشان داده‌اند. توصیف‌های شاعرانۀ فی‌چینو، همانند نمونه‌های دیگری که در پیش یاد شد، همه بر بنیاد مفاهیم تعریف ناپذیر و اثبات‌ناپذیری‌اند ناشی از تخیلات و توهمات هذیانی در عوالم خلسۀ عرفانی: انوارِ الهی، بینش بی‌واسطه، ماهیت‌های تجریدی، جان جهانی، حقیقت مطلق، و بسیاری دیگر. لذت بردن از این‌گونه پروازهای آزادِ مرغ خیال در فضاهای اثیری و تجریدی، بیرون از قلمرو عقل و خِرد و اندیشۀ تحلیلی—به عبارتی، حوزۀ شعور آگاه—در تراز عواطف و احساسات با روان آدمی پیوند می‌خورد. زبان شایسته برای بیان اندیشه‌های این‌چنینی صرفاً زبان شعر است.

مفهوم عشق در اوایل دوران مدرن

از سدۀ هجدهم تا حدود نیمۀ اول سدۀ نوزدهم، بحث عشق را در متن دو مکتب فلسفی می‌توان بررسی کرد: ایدئالیسم و رمانتیسم. گرچه برخی از اصول ایدئالیسم، به‌ویژه اعتبار جنبه‌های متافیزیکی در گفتمان‌های برخی از پیروان این مکتب، از زمانۀ یونان باستان مطرح بوده است، رواج آن در جمع اندیشمندان آلمانی در دوران مدرن پدیدۀ نوظهوری بود که از طریق بحث عشقِ انسانی-جنسی با مفهوم عشق رمانتیک درمی‌آمیخت، به‌طوری که گروهی از فیلسوفانِ این دوران را ایدئالیست-رمانتیست می‌توان خطاب کرد. بحث عشق در این دوران را به شرح اندیشه‌های دو شخصیت برجسته که در متن ایدئالیسم در باب عشق رمانتیک نظریه‌پردازی کرده‌اند محدود می‌کنم: کانت و هگل. هر چند خواهیم دید که اختلاف نظرهای اساسی در شیوۀ نگرش مابین پیروان این دو مکتب وجود داشت، با این حال، چند اشارۀ کلی به اصول بنیادین دو مکتب یادشده سودمند به نظر می‌رسد.

به طور کلی می‌‌توان گفت که بنیاد نظریه‌های متفاوت در متن مکتب ایدئالیسم ناشی از وجه تمایز مابین اعتبار جنبۀ معرفت‌شناختی (epistemological) در قیاس با هستی‌شناختی (ontological) در جمع پیروان این ایدئولوژی است؛ این نظر که خاستگاه معرفت-واقعیت ذهن آدمی است که خودْ فرآوردۀ ساختار و عملکرد مغزِ فیزیکی است، یا اینکه معرفت‌ها/واقعیت‌هایی مستقل از ذهن-اندیشه وجود دارند که در قلمرو دریافت‌های متافیزکی-معنوی‌اند. حتی در صورت دوم، دستاوردهای علمی از اواخر سدۀ نوزدهم به بعد نشان داده‌اند که این‌گونه دریافت‌های به ظاهر مستقل سخت تحت تأثیر عملکردهای خلاقه، بدیع، و سازندۀ نظام مغز-ذهن‌اند به‌گونه‌ای که همۀ قلمروهای معرفت انسانی را می‌بایست حاصل نوعی خودشناسیِ ناشی از ذهن-روان به شمار آورد. تأکید مکرر این نکته نیز به نظر من ضروری است که تا سال‌های پایانیِ سدۀ نوزدهم میلادی—پیش از نظریه‌های انقلابیِ داروین و فروید—ایمان کور به جزم‌ها و آموزه‌های دینی بر اندیشه‌های اکثریت فیلسوفان مسیحی چیره بود؛ و علی‌رغم جر و بحث‌های مکتبی، بر همۀ مقولات فلسفی سایه افکنده بود. خواهیم دید که ایدئالیست‌های بزرگی چون کانت و هگل با اکراه، و گویی بیزاری و تردید، از عشق رمانتیک-جنسی سخن به میان می‌آوردند و صرفاً تحت شرایط بسیار محدود و نامعقولی آن را روا می‌دانستند.

در سال‌های پایانیِ سدۀ هجدهم میلادی فیلسوفان و شاعران آلمانی واژۀ ”رمانتیک“ را در توصیف جهان‌بینیِ نوینی که در شُرف پردازش آن بودند معرفی کردند که سپس در زبان‌ها و فرهنگ‌های اروپاییِ دیگر رواج گرفت. در نتیجۀ این جنبش فلسفی، تاریخ اندیشه در آغاز سدۀ نوزدهم به بعد آن‌چنان ژرف دگرگون شد که در فرهنگ اروپایی تا آن زمان سابقه نداشت. با توجه به مفهوم عشق که درون‌مایۀ این نوشته است، مکتب رمانتیسم در واقع به منزلۀ ادامۀ سنت ایدئالیسم بود؛ با تأکید بر اعتبار عامل طبیعت به عنوان عنصر بنیادین اشتیاق معنوی انسان در طلب عشق. از طریق هم‌آمیزی مفاهیم عشق در سنت‌های فلسفی پیشین با مکتب رمانتیسم، توجه اهل اندیشه به مکتب‌های قدیم از نو برانگیخته شد: از افلاطون و نوافلاطون‌گرایان، طلب پاکی و پیرایش فراسوی تجربۀ صِرف جنسی؛ از دین مسیحی، ایدۀ عشق انسانی که مقصود غایی آن عشق الهی است؛ و از عشق با حُرمت، تلاش در توجیه حقانیت آمیزش جنسی که با عشق دینی قیاس‌پذیر باشد.

وجه تمایز رمانتیسم با صورت‌های پیشین ایدئالیسم اولویت احساس بر عقل بود، به‌ویژه در قیاس با خِردگرایانی (ratioalists) چون دکارت، اسپینوزا، و لایبنیتز. به باور اکثر رمانتیست‌ها، از طریق شور عشق انسان می‌تواند رازگشای حقیقت حاکم بر حیات آدمی و رازناکی عالَم خلقت باشد؛ عقل در این زمینه‌ها صِرفاً می‌تواند گمان زند. [باید به یاد داشت که این‌گونه باورداشت به اولویت احساس/تخیل بر عقل/استدلال، میراث ایدئولوژی عرفانی از دوران باستان تا زمانۀ ما بوده است (به نقل از مولوی: پای استدلالیان چوبین بود / پای چوبین سخت  بی‌تمکین بود). در نیمۀ اول سدۀ نوزدهم میلادی، دستاوردهای شگرف علمی هنوز روی نداده بود، بدین معنی که قلمرو دین/متافیزیک هنوز به نحوی چیره بر همۀ گفتمان‌های فلسفی سروری داشت. اگر فیلسوفان آن دوران خبر شده بودند که حتی سازوکارهای زیربنای قلمرو ذهنیات و معنویات آدمی با روش‌ها و ابزار علمی شناخت‌پذیر و چه بسا دگرگونی‌پذیرند—و دوگانه‌انگاری عقل و احساس، ذهن و عین، معنویت و عینیت توهمی بیش نیست—هرگز پای تخیلاتشان این همه لنگان نمی‌بود.]

کانت (Immanuel Kant, 1724-1894)، ایدئالیست-رمانتیست بزرگ آلمانی را ”ایدئالیست ترنسندنتال“ (transcendental idealist)[17] می‌خوانند؛ وجه تمایز با برخی دیگر از فیلسوفان ایدئالیست-رمانتیست آلمانی. به نظر کانت،‌ باید به وجود الوهیتی که حیات بافضیلت آدمی در این جهان را با امکان شادمانی در حیات واپسین پاداش می‌دهد ایمان داشت. این کامیابی مینویِ ترنسندنتال را هرگز از طریق عقل و استدلال نمی‌توان درک و اثبات کرد. [بدین قرار،‌ او از ابتدا هشدار می‌دهد که بنیاد نظریه‌پردازی‌های او ایمان بی چون وچرا به توهمات ناشی از پیش‌فرض‌های اثبات‌ناپذیر است؛ اندیشه‌هایش را آن‌گونه که بیان می‌کند باید پذیرفت.] رمانتیست مشهور پیش از او، روسو (Jean-Jacques Rousseau, 1712-1778)، مدعی بود که انگیزۀ جنسی نه ماهیتی طبیعی و نهادی که گرایشی اکتسابی است؛ بازتابی از شیوع فساد در جوامع پیشرفته[!]. کانت نیز مانند روسو جنسیت صِرف را امری شیطانی و ذاتاً گناه‌آلود به شمار می‌آورد و از او نیز فراتر می‌رفت و در عوالم پارسایی، به این نتیجه رسیده بود که جنسیت امری نکوهیده است زیرا فقط وسیله‌ای است که هدف آن مالکیت وجود طرف دیگر، و فروکاست او در تراز یک اُبژۀ مادی است.[18] بحث عشق در مکتب کانت بازنمود تلاش او در جست‌وجوی راه حلی به قصد ایجاد وحدت و سازگاری مابین عشق الهی و عشق انسانی است. [افسوس که ایمان قاطع و راسخ هرگز با این‌گونه تلاش بی‌حاصل سازگار نیست.]

درگیری ذهنی ایدئالیست-رمانتیست‌هایی مانند کانت با مسئلۀ وحدت را برخی—به نظر این نویسنده، به اشتباه—واکنشی در مقابل باورداشت هزاران ساله به مفهوم دوگانگی در گفتمان‌های فلسفی به شمار می‌آوردند. بدین معنی که تمرکز آنها بر اعتبار احساس-تخیل موجب وحدت مقوله‌های حس و عقل، اشتیاق و خِرد، و ماده و ذهن خواهد بود. حداقل برای من روشن نیست چگونه عامل تخیل—به عبارتی، استعداد و توانشی بیرون از قلمرو دستیافت های عینی—می‌تواند موجب وحدت عناصری چون ”حس و اشتیاق“ با ”ذهن و خِرد“ باشد. بگذریم که بنیاد کل فلسفۀ کانت بر اساس مفهوم دوگانگیِ عین و ذهن، روح و تن، مینوی و نامقدس، . . . استوار بود، و به خاطر این باورداشتِ باطل آسیب‌پذیر و در مواردی خِردستیز به نظر می‌آید.

مفهوم عشق رمانتیک در مکتب‌های سدۀ هجدهمی—چه دینی/عرفانی مابین انسان و خدا، و چه مابین انسان‌ها—در منش عشق ورزیدن الوهیت می‌یابد. در آیین مسیحی خدا عشق است؛ در ایدئولوژی رمانتیسم عشق خداست. باز هم برای من روشن نیست که اگر مفهوم الوهیت بیرون از حوزۀ حسی-عینی-تجربی است، انسان از طریق چه سازوکاری جُز در عوالم وهم و خیال می‌تواند به چنین هویت تعریف‌ناپذیرِ دست نایافتنی عشق بورزد؟‌ شاید تنها توجیه خوش‌خیمِ این‌گونه نظریه‌پردازی‌ها این باشد که گرچه رمانتیست‌های سدۀ هجدهمی آگاه بودند که پیوند جنسی در عشق رمانتیک به خودیِ خود آرمانی است ارزشمند که جنبۀ عاطفیِ آن را نمی‌توان صرفاً به لذت‌های جنسی فروکاست، اما با توجه به شرایط اجتماعی و فرهنگی آن دوران ناچار می‌بایست عشق رمانتیک را از طریق وحدت با زناشویی، و حس با معنویت، با جو حاکم زمانه سازگار کنند. به هر حال، تا اواخر سدۀ نوزدهم میلادی، به سبب ناآگاهی از ساختار پیچیدۀ ذهن-روان آدمی، رویکرد فیلسوفان با عشق جنسی و انگیزۀ غریزی و پُرتوان لیبیدو بسیار ساده‌لوحانه و بی‌مصرف بود. بگذریم که پیش از دسترسی به نظریه‌های انقلابی فروید در زمینۀ روان‌شناسی، کاربرد اصطلاح ”روان“ رایج نبود؛ درگیری ذهنی اهل فلسفه و متافیزیک با اصطلاح ”روح“ بود، مفهومی تعریف‌ناپذیر فرآوردۀ توهمات و تخیلات بی‌پایۀ عرفانی/متافیزیکی.[19] به فرض، گویی به خاطر این بزرگان هرگز خطور نکرده بود که این امکان نیز وجود دارد که در بازی عشق جنسی، یکی از دو طرف”می‌خواهد/نیاز دارد/لذت می‌برد“ که تن و روانش را طرف دیگر

مالک باشد. به عبارتی، شور و اشتیاق ناشی از لیبیدو مستلزم این گونه دادوستد احساسی و عاطفی است.

از سوی دیگر، کانت امکان عشقِ جنسی را انکار نمی‌کند. در جست‌و‌جوی شرایطی که موجب سازگاری عشق دینی-معنوی با عشق جنسی-انسانی است، کانت به این نتیجه می‌رسد که تنها راه ممکن، زناشوییِ قانونیِ تک‌همسری (monogomous) است. [باز می‌بینیم که تصورات کانت در این زمینه ساده‌لوحانه و ناشی از ناآگاهی زمانۀ او از دستیافت‌های علوم روان‌شناختی و اجتماعی در وازنش این‌گونه جزم‌اندیشی‌هاست. بر اساس استدلال او، همۀ امکانات عشقیِ دیگر که در چارچوب زناشویی قانونی نشده‌اند ضد اخلاقی و گناه‌آلودند. درست است که عشق و زناشویی می‌توانند چه بسا هماهنگ و موفق باشند، اما تجربۀ سرافرازیِ عشق هرگز منحصر به زناشویی نیست. و چه بسا مواردی که زناشویی به منزلۀ سرآمدن تجربۀ شکوهمند عشق است.]

رویکرد کانت با مسئلۀ جنسیت سخت در نوسان است، زیرا دفاع نهایی او از عشق چنان آرمانی است که در واقع مشابه رمانتیست‌های سدۀ نوزدهمی باید آن را به شمار آورد. به باور او، ماهیت انگیزۀ جنسی اشتها و اشتیاقی است به قصد لذت بردن از وجود شخصی دیگر. از این رو، حتی می‌توان آن را به عنوان حس ششم در نظر گرفت. در یکی از آثار اواخر حیاتش، کانت اعتراف می‌کند که گرایش جنسی به حق بزرگ‌ترین لذت حسی است که می‌توان در اُبژۀ دیگری تجربه کرد. گرچه عشق جنسی نمایندۀ عشق واقعی نیست، اما می‌تواند باشد.[20]

تأکید کانت بر اعتبار زناشویی ناشی از این استدلال است که به عنوان نوعی توافق دوسویه، زن و شوهر حقوق یکسانی برای یکدیگر قائل می‌شوند که بر اساس آن هر یک حق دستیابی و استفاده از کل وجود خود را به دیگری تضمین می‌کند. [شک نیست که دستیابی به چنین توافق و تفاهم فراگیری در متن همۀ زناشویی‌ها ممکن نیست. آیا همسرانی که از تفویض و تضمین کامل چنین حقی پرهیز دارند، یا اصولاً چنین ایده‌ای هرگز به ذهن آنها خطور نکرده است، از تجربۀ عشق جنسی باید محروم باشند چون گناه‌آلود و ضد اخلاقی است؟] کانت مدعی است که تنها در متن زناشویی است که جنسیت به وحدت ذوات انسانی منجر می‌شود. [آنچه در بیان این ادعا از قلم کانت افتاده اینکه، تنها در متن این‌گونه زناشویی ”آرمانی“ است که . . .] ایراد او به زناشویی چندهمسری (polygamous) نیز از این مایه سرچشمه می‌گیرد: در این‌گونه زناشویی، هر زن کل وجود خود را در اختیار همسر قرار می‌دهد، در حالی که فقط پاره‌ای از وجود شوهر نصیبش می‌شود. [غافل از این واقعیت که علی‌رغم جنبۀ نظریِ چنین استدلال به ظاهر معقولی، در لحظات تجربۀ عشق جنسی، آگاه یا ناآگاه، کل وجود-روان آدمی دستخوش انفجار آتشفشان لیبیدو است، نه فقط پاره‌‌ای از آن، وگرنه غرض از حادثه‌جویی ناشی از تجربۀ تعدد زوجات بی‌معنی می‌بود!]

بر اساس این ملاحظات، گویی به نظر کانت زناشویی پیوند مقدسی بین زن و مرد است که موجب پالایش شور و اشتیاق گناه‌آلود عشق جنسی است. به قول سینگر، گویی کانت نیرویی جادویی برای زناشویی قائل است که سبب وحدت ارادۀ زن و شوهر در سرکوبی گرایش‌های ناپاک جنسی است. روشن نیست بر اساس چه منطق و استدلالی کانت بر این باور کاذب است که جنبۀ قانونی صِرفِ قرارداد ازدواج موجب خَلق شرایطی است که از طریق آن رابطۀ جنسی با انسان دیگری به عشق جنسی جنبۀ تقدس می‌بخشد. [به عبارت دیگر، کُنشی ناپالوده و گناه‌آلود خودْ موجب پالایش و تقدس آن کُنش است!] برعکس، چرا نباید تصور کرد که جنسیت در حُکم نوعی واسطۀ غریزی است که از طریق هم‌آمیزی جسمانی موجب وحدت ذوات آدمی است. به نظر می‌رسد کانت با این جنبه از غریزۀ جنسی به کلی بیگانه بود یا از چون و چرای آن خبر نداشت. گفته‌اند او خودْ از تجربۀ عشق جنسی چندان بهره‌مند نبود. [اگر بر بنیاد نظریۀ تکامل داروینی، و مفاهیم فرویدی در زمینۀ ساختار و عملکرد سازمان ذهنی-روانی، بپذیریم که ناپنهانیِ غرایز پنهان در شعور ناآگاه، به ویژه غریزۀ پُرتوان جنسیت، پارۀ اجتناب‌ناپذیر و ضروریِ این سازمان حیاتی است، باید همچنان پذیرفت که پس سرکوبیِ آن با اصول گزینش طبیعی و بقای اصلح سخت ناسازگار است و حاصلی جز روان‌پریشی به بار نخواهد آورد.]

وجه تمایز مابین عشق و جنسیت در فلسفۀ کانت ناشی از گرایش او به مفهوم دوگانگی بود که به آن اشاره شد. فیلسوفان ایدئالیست-رمانتیستِ آلمانیِ پساکانتی چون فیشته (Fichte)، شلِگل (Schlegel)، شِلینگ (Schelling)، و هگل برخی اصول فلسفیِ کانت را به چالش طلبیدند. اما هنوز متأثر از مفاهیم دینی/عرفانی—جان جهانی/حقیقت مطلق/لوگوس—تلاش آنها در جست‌وجوی توجیه معقولی در سازگاری شخصیت-فردیت انسان با این‌گونه باورداشت‌های توجیه‌ناپذیر بی‌ثمر بود. در قیاس به کانت، این فیلسوفان را ”ایدئالیست‌های مطلق“ (absolute idealists) می‌خوانند.

از جنبۀ نگاه کلی به مکتب رمانتیسمِ آلمانی، یادآوری وجوه تمایز آن با مکتب‌های پیشین سودمند است. در حالی که توجه تجربه‌گرایان (empiricists) معطوف به دریافت‌های حسی-عینی بود، عقل‌گرایان (rationalists) به اولویت استدلال و منطق باور داشتند، و درگیری ذهنیِ آرمان‌گرایان (idealists) جنبه‌های متافیزیکی و استعلاییِ واقعیت بود، درون‌مایۀ چیره در مکتب رمانتیسم—به عبارتی، اولویت احساس و عاطفه—واکنشی بود در برابر دستاوردهای انقلاب صنعتی و رواج توجیهات علمی در شناخت عالَم طبیعت؛ به عبارتی، مفاهیم دوران‌سازِ مدرنیته. [باز می‌بینیم که بنیاد زیر بنای این ایدئولوژی نیز تصور کاذب دوگانگیِ عین و ذهن بود؛ گویی خاستگاه علم و عاطفه، و استدلال و احساس چیزی یا جایی جز نظام مغز-ذهن-روان آدمی است؛ خاستگاه‌هایی در تضاد و تقابل که امکان سازگاری و هم‌آمیزی آنها هرگز میسر نیست.] رویکرد رمانتیک تأثیرات عظیمی در شیوه‌های بیان هنری و ادبی داشته است. با این همه، تلاش رمانتیست‌ها در تلفیق جنبه‌های احساسی و عاطفیِ طبیعت آدمی با ایمان راسخ آنها به جزم‌های دکترین دینی حاصلی جز تناقض‌گویی‌ها و دلیل‌تراشی‌های ناموجه به بار نیاورد.

ایدئالیست-رمانتیست بزرگِ دیگر، هگل (George Wilhelm Friedrich Hegel, 1770-1831)، در بیان اندیشه‌هایش به تکرار صفت ”مطلق“ را به کار می بَرَد. منظور او و فیلسوفان پساکانتی دیگر از واژۀ مطلق اشاره به ”اصل اول فلسفه“ است؛ اصلی مقدم بر همۀ اصول دیگری که حقانیت آنها مشروط به شرط وجوه تمایز مابین آنهاست. به عبارت دیگر، به نظر این نویسنده، ”مطلق“ در این متن اشاره به اصلی است متعالی‌تر از همۀ اصل‌ها و از این رو فراسوی هرگونه وجه تمایز با آنها. به دیگر سخن، اشاره به مفهومی ناموجود، ناممکن، اثبات‌ناپذیر، و، به گفتۀ شلِگل، فهم‌ناپذیر—همان جان جهانی/حقیقت مطلق/لوگوس—که صِرفاً فرآوردۀ توهمات ناشی از پیش‌فرض‌هایی است که خاستگاه خودِ آنها نظام مغز-ذهن-روان آدمی است. لحظه‌ای درنگ و دراندیشی در آنچه گفته شد، بی‌اعتباری و کذب بنیاد فلسفیِ هزاران ساله را بر ملا می‌کند: آنچه خاستگاه ”همۀ چیزها“ در عالَم هستی است—همان مفهوم متعالیِ ”مطلق“؛ به عبارتی، سببِ بی‌سبب—خودْ فرآوردۀ ساختاری تشریحی به وزن حدود یک‌و‌نیم کیلوگرم در تنِ یکی از ”مخلوقات“ آن خاستگاه است! بگذریم.

به باور هگل، چارۀ رفع مشکلات فلسفیِ کانت حذف مفهوم دوگانگی از اندیشه‌های او بود.[21] حیات بافضیلت و اخلاقیِ آدمی که خاستگاه توانمندی او در طلب عشق است مستلزم جدایش گرایش‌های غریزی از خِرد نیست، بلکه در اساس ناشی از یگانگیِ بنیادین این دو حوزۀ ذهنیت آدمی است. پاداش فضیلت و اخلاق امری متعالی نیست که در جهان واپسین تحقق می‌پذیرد، بلکه پاره‌ای از تار و پود جهان واقعی است. در اندیشۀ هگل، دوگانگی‌ای، چه افلاطونی یا دکارتی، که آگاهی آدمی را از ماده یا انسان را از مابقی طبیعت جدا کند وجود ندارد. بدین قرار، ایدۀ یگانگیِ کل عالَم طبیعت از اصول بنیادین مکتب رمانتیسم پساکانتی است. هگل عقیده داشت که جانِ (spirit) آدمی با جان در طبیعت می‌بایست پیوسته باشد، و این هر دو بازتاب ”جان مطلقی“ اند (Absolute Spirit) که خاستگاه تکامل هستی همۀ چیزها در عالَم وجود است. [”جان مطلق“ در زبان انگلیسی با حروف درشت مشخص می‌شود—به معنی آفریدگار جهان هستی—که از معانی رایج ”جان“ متمایز باشد. چون حروف درشت در زبان فارسی وجود ندارند، این‌گونه واژه ها و اصطلاحات درون گیومه‌ها آورده شده‌اند.] بیان این‌گونه نظریه‌ها از زبان هگل نشانۀ ایمان او به دکترین مسیحیت در زمینۀ این حُکم است که مقصود غایی عشق واقعی و آرمانی خداست که هستی همۀ چیزها در طبیعت از اوست. همان‌گونه که به قصد پراکنش عشق، خدای مسیحی از تارک نظام سلسله‌مراتبی هستی در جهان طبیعی فرود می‌آید و چرخ آفرینش را به حرکت وامی‌دارد، و سپس به عنوان تنها اُبژۀ سزاوار عشق دوباره به جایگاه آغازین خود عروج می‌کند، به همان نحو نیز ”جان مطلقِ“ هگلی هستی معنوی خود را در همۀ چیزها می‌دمد و سپس از طریق رشد تکاملی به سوی خود بازمی‌گردد. [گویی به خاطر ایمان راسخ به ساختار نظام سلسله‌مراتبی هستی در متن دکترین دینی-عرفانی، هگل آگاه نیست که تلاش‌های او در وازنش مفهوم دوگانگی در فلسفۀ کانت در پاراگراف پیشین، با بیانیۀ بعدی او در زمینۀ ”جان مطلق” به کلی متناقض و از این رو بی‌حاصل است. به عبارت دیگر، از یک سو او مفهوم دوگانگی را نفی، و سپس، از سوی دیگر، آن را به عنوان بنیاد نظری خود—یگانگیِ مقدر کل عالَم طبیعت معطوف به ارادۀ توانای مطلق—در توجیه ساختار نظام هستی از نو مطرح می‌‌کند؛ ناآگاه از این واقعیت که چنین امر خطیری ابتدا مستلزم انکار مفاهیم واهی و خیالیِ ”جان مطلق“ و فرایندهای فرود و فراز جادویی این هویت توصیف‌ناپذیر به قصد آفرینش جهان هستی و به راه انداختن چرخ تکامل است.][22]

به گفتۀ هگل، به عنوان اصلی بنیادین در مورد همۀ واقعیت‌ها، فرایند عشق نیز در سه مرحله صورت می‌گیرد: هماهنگی مابین جنس‌های مخالف، جدایی آنها در عناصر متضاد، و سرانجام وحدتی که هماهنگی آغازین را از نو برقرار می‌کند. [به عبارت دیگر، مراحل سه گانۀ دیالکتیکِ هگلی.] مرحلۀ جدایی زوج‌ها را هگل ”بی‌خویشتنی“ (alienation) می‌خواند. به نظر او، عشق کیهانی است که همه‌گونه بی‌خویشتنی‌ها را به نحوی نظام‌مند ریشه‌کن می‌کند. وحدت حاصل از عشق به منزلۀ تسلیم کامل هستی دو طرف در واقعیت تازه‌ای است که احساس بی‌خویشتنی را در کل انداموار (organic) بزرگ‌تری فسخ می‌کند. در زمینۀ این نظریه‌پردازی‌های شاعرانه اما بی‌اساس، به دو نکته باید اشاره کنم. اول اینکه عشق کیهانی (cosmic love) به چه معنی است؟ آیا منظور هگل اشاره به عشق الهی است؟ اگر چنین است، این ادعا صِرفاً در مورد اهل ایمان به احتمال مطرح است. دوم اینکه ”کل انداموار بزرگ‌تر“ نیز به ظاهر باید اشاره به عشق کیهانی/ الهی باشد. در این صورت، مفهوم مبهمی را با توسل به مفهوم مبهم‌تری نمی‌توان توجیه کرد. از اینها گذشته، تا به حال شاهدی در تأیید این حُکم هگل وجود داشته که بتوان به آن بازبرد داد؟ یا صِرفاً بر بنیاد ایمان کور باید این‌گونه ادعاها را پذیرفت؟

در آثار دوران کهنسالی، هگل نه تنها عشق را به عنوان پیروزی بر مرگ توصیف می‌کند، به باور او مرگ به منزلۀ رازگشایی از عشقِ مطلق است. [باز هم با مطلق‌گرایی روبروییم: خصم تیزپای اندیشۀ منطقی-تحلیلی.] از طریق عشق، انسان سرانجام از هستیِ جداگانۀ خویش دست می‌کشد تا به وحدت کامل با مقام معنوی‌ای دست یابد که هگل آن را بنیاد ساختار کیهانی می‌خواند. [روشن است که روی سخن هگل با عشق انسانی نیست. ”مقام معنویِ بنیان‌گذار ساختار کیهانی“ اشاره به خدا و عشق مقدس و آرمانی به اوست؛ ته ماندۀ خُرافات دینی-عرفانی.]

در ”گفتاری در فلسفۀ دین“ (Lectures on the Philosophy of Religion) هگل مدعی است که خداوند از طریق مرگ، عالَم هستی را با خود سازگار می‌کند. از این رو، ”مرگ همان عشق است.“[23] باید یادآوری کنم که این‌گونه توصیفات تمثیلی و نمادین شایستۀ بیان در قالب شعر است، نه در گفتمان‌های فلسفی. شاید بتوان گفت که ”مرگ“ در این تمثیل شاعرانه اشاره به تجربۀ ناب عرفانی است که اوج آن فنای کامل سالک در شکوه خیره‌کنندۀ حقیقت مطلق/جان جهانی، و تسلیم عاشقانۀ بی چون و چرای او به خاستگاه ازلی است. به عبارت دیگر، اشارۀ هگل نه به مرگ تن، که به مرگ خودآگاهی و خویشتنِ خویش عارف در ذات خداوندی است؛ همان مفهوم در شعر معروف مولوی که در پیش یاد شد. اگر اشارۀ هگل به مرگ در واقع به خاتمۀ حیات این جهانی آدمی است، این گفتۀ شاعرانۀ زیبا، و در عین حال پوچ و بی‌اساس، را از دیدگاه‌های مختلف می‌توان ساخت‌شکنی کرد. چون قصد غایی آفریدگار از اعطای موهبت هستی آدمی در این دنیا صِرفاً وحدت عاشقانه با او در دنیای واپسین است که تنها از طریق مرگ دست یافتنی است— به عبارتی، نماد عدالت و عنایت ذات الهی امید وحدت با او در آن دنیاست—پس حیات آدمی در این دنیا نماد چه جنبه‌ای از ارادۀ مقدر الهی است؟ به نقل از فردوسی در مقدمۀ حماسۀ تراژیک رستم و سهراب: ”اگر مرگ دادست، بیداد چیست؟ / ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟“ آیا کل فرایند آفرینش را یک جوک کیهانی بی‌رحمانه (a viscious cosmic joke) باید به شمار آورد؛ ترفندی شیطانی ناشی از خودشیفتگی (narcissism) که هرگز برازندۀ خداوند بخشندۀ مهربان نیست؟ اگر اقامت گذرای آدمی ضمن حیات این جهانی در حُکم توقفگاهی است در سفری مقدر به سوی مقصد ازلی—فنایِ کامل در شکوه انوارِ الهی—پس هرچه دوران اقامت کوتاه‌تر باشد موهبت وحدت مقدس زودتر کسب می‌شود. بدین قرار، نه تنها باید به استقبال مرگ شتافت که به هر حیله در تحقق‌بخشیِ آن شتابزده کوشید! از گسترش نتایج جانبی چنین باورداشتی می‌گذرم؛ خواننده خود می‌تواند در این زمینه خیال‌پردازی کند. اگر بر اساس مفهوم دیالکتیک هگلی، ”تز“ را وحدت مقدس با ذات الهی از طریق مرگ بدانیم، ”آنتی تز“ اشاره به چیزی جز حیات این جهانی نمی‌تواند باشد. در این صورت، ”سنتزِ“ آنها هرگز میسر نخواهد بود زیرا آشتی و سازگاری مابین حیات/هستی با مرگ/نیستی ناسازه‌وار (paradoxical)—به عبارتی، ذاتاً متناقض—است.

هگل توضیح می‌دهد که عاشقان خودآگاهی جداگانۀ خود را از کف می‌دهند، و همۀ وجوه تمایز مابین آنها از میان می‌رود. به گفتۀ سینگر، روشن نیست غرض هگل از این نظریه چیست: چرا عشق باید به معنی همگونی باشد، نه به منزلۀ تلفیق عناصر ناهمگون؟ به قصد توجیه نظر خود در باب وحدت ناشی از عشق، با توسل به جنبش دیالکتیکی در زمان، هگل به این نتیجه می‌رسد که کامیابی جنسی عاشقان موجب آفرینش حیات تازه‌ای در فرزند آنان است، آنچه او ”نطفۀ جاودانگی“ می‌نامد، که به نوبۀ خود موجب دوام و ماندگاری نژاد آدمی است. بدین قرار، فرزند حاصل از وحدت عاشقانۀ والدین به نحوی دیالکتیکی تولید مثلِ نژاد آدمی را فراسوی شرایط زیستی والدین به پیش می‌راند.

در زمینۀ این نظریه‌پردازی‌ها باید اشاره کنم به نظر می‌رسد توجیه دیالکتیکی هگل منحصر به عشقی است که در متن زناشویی قانونی شده باشد، و حاصل آن به دنیا آوردن فرزند(ان) است. وحدت عشق، هر چند ناب و نیک، اگر قانونی نشده باشد مشمول توجیه دیالکتیکی او نیست. در این صورت، تکلیف فرزند(ان) حاصل از عشق‌های قانونی‌نشده چیست و در مقولۀ کدام مکتب فلسفی-دینی-عرفانی باید در جست‌وجوی راه چاره بود؟ نکتۀ ناگفتۀ دیگر اینکه آیا در وهلۀ اول طرح هستی‌شناختی هگل در زمینۀ مفهوم ”به پیش راندن دیالکتیکی دوام نژاد آدمی،“ در تظاهر انگیختار عشق جنسی نقشی دارد؟ هگل که پیش از داروین و فروید می‌زیست نمی‌دانست که سازوکار زیر بنای دوام نژاد انسانی، به عبارتی انگیختار هم‌آمیزی جنسی، همان لیبیدو است، چه قانونی شده یا نشده باشد.‌ اگر به خاطر کسب لذت‌های ناشی از ارضای لیبیدو نمی‌بود، فرایند استحاله (devolution) جایگزین تکامل (evolution) شده بود؛ یعنی دیگر هگلی وجود نمی‌داشت که در سرزنش libido و ستایش credo به تغزل بپردازد. چه از طریق فرایند تکامل یا مفهوم کاذبِ طرح هوشمند (intelligent design)، لیبیدو است که دوام چرخش چرخ آفرینش را همچنان تضمین کرده است؛ credo (ایمان و آیین دینی) کوچک‌ترین نقش بیولوژیکی در این فرایند نداشته است. بی‌تردید، خاستگاه تصورات آرمانیِ هگل در زمینۀ عشق آموزه‌ها و جزم‌های دکترین مسیحیت است. گرچه او اعتبار عشق رمانتیک-جنسی را تأیید می‌کند، اما سخت بر آن است که باید از این‌گونه عشق فراتر رفت. عشق رمانتیک را او ”دین دنیوی“ ای (secular religion) می‌نامد که تنها از طریق هوسبازی‌های ذهنی خِردستیز می‌توان توجیه کرد. هگل نتیجه می‌گیرد که پس عشق رمانتیک از نِیل به آنچه او ”جهانشمولیِ مطلق“ می‌نامد عاجز است. در نقد این ادعا گفتنی زیاد است. اول اینکه بر اساس تعریف، صفت ”مطلق“ در مفهوم جهانشمولی (universality) مستتر است؛ آنچه در متن ویژه‌ای جهانشمول است، در آن متنِ به خصوص مطلق است. دوم اینکه اگر به نظر هگل عشق رمانتیک از نِیل به جهانشمولیِ مطلق عاجز است، پس از اعتبار نیز باید ساقط باشد؛ بگذریم که اگر واقعیتی به عنوان ”جهانشمولیِ مطلق“ هرگز وجود داشته باشد، نمونه‌ای برین‌تر و ناب‌تر از انگیزۀ لیبیدو برای آن نمی‌توان تصور کرد.‌ انگیزۀ حیاتیِ چیره‌تر و پُرتوان‌تری از لیبیدو در ژرفنای روان آدمی نمی‌توان یافت. سوم اینکه گویی به باور جزمی هگل و فیلسوفان بسیار دیگر، همۀ احکام کتاب‌های مقدس به نحوی مطلق جهانشمول‌اند. اگر چنین باشد، ساخت و پرداخت اندیشه‌های فلسفی-منطقی به سبک هگل جز اتلاف وقت و انرژی ذهنی حاصل دیگری به بار نخواهد آورد؛ آنچه باید گفته شود، گفته شده است!

هنگامی که در سال‌های میانۀ عمر کتاب پدیدهشناسی ذهن (Phenomenology of Mind) را می‌نوشت، هگل از پیش به این نتیجه دست یافته بود که شور و اشتیاق جنسی چیزی جز ”هوس‌بازی بی‌مهار سرنوشت . . . و خصلت و عزم راسخ هوس‌بازی شخصی“ نیست. از این رو، عشق جنسی نمی‌تواند موجب دستیابی به خودآگاهی غاییِ مورد نظر او باشد. گرچه وحدت ناشی از زناشویی هدفی اخلاقی در جهت طلب ”جان مطلق“ است، اما چون مستلزم ارضای نیازهای جسمانی به جای پی‌جویی حیات اخلاقی صِرف است، آن را به معنی تحقق‌پذیری جست‌وجو در طلب جان مطلق نمی‌توان به شمار آورد. [”جان مطلق،“ ”حیات اخلاقی صِرف“: توهمات و تخیلات متافیزیکیِ تعریف‌ناپذیر.] دریافت من از این‌گونه نظریه‌پردازی‌ها این است که پس در متن نظام سلسله‌مراتبی هگلی که بر ساختار و ‌عملکرد جهان هستی حُکم می‌راند، وحدت جنسی-زناشویی هستی غایی خود را باید در چیزی و جایی فراسوی خودْ بیابد. در ادامۀ سخن، هگل می‌گوید که هویت معنوی وحدت جنسی-زناشویی فقط هنگامی روی می‌دهد که حاصل آن زایش فرزندی باشد؛ ایمان خشک‌اندیش در وخیم‌ترین صورت. پس زوج‌هایی که نمی‌خواهند یا نمی‌توانند فرزند به دنیا بیاورند به نحوی ابدی محکوم و نفرین‌شده و گناهکارند. از اینها گذشته، بر بنیاد عقل سلیم، حتی در سدۀ هجدهم و هزاران سال پیش از آن، آگاهی از باروری همسر هفته‌ها پس از ”هوس‌بازی شخصی،“ و زایش فرزند ماه‌ها پس از ” ارضای نیازهای جسمانی“ رُخ می‌دهد؛ پس چگونه در جریان تجربۀ جنسی به بود یا نبود ”هویت معنوی وحدت“ می‌توان پی برد؟! اصولاً این اصطلاح به چه معنی است، و چه ربطی با تجربۀ جنسی دارد؟

اندیشه‌های هگل در زمینۀ عشق از آغاز بر محور عشق دینی به عنوان کهن‌الگو و سرچشمه‌ای که از همۀ صورت‌های دیگر عشق برتر و متعالی‌تر است ساخت و پرداخت شده است. [به عبارتی، بر بنیاد توهمات و تخیلات متافیزیکیِ بی‌پایه و بی‌اساسِ ناشی از ایمان کور.] در مکتب هگل، تأکید ایده‌های او بر بنیاد حضور فطری عشق الهی در عالَم هستی، همان agape، استوار است. هدف نهاد زناشویی متعالی‌تر از ارضای شادکامی فردی است. زناشویی صرفاً مرحله‌ای است در نظام سلسله‌مراتبی جان (Spirit) که خود تجسم الوهیت است؛ بهزیستی فرد آدمی پاداشی جانبی و ثانوی بر شیوۀ عملکرد مقدر این نظام است و بس، نه هدف آن. [هرگز چنین نیست؛ در نظام سلسله‌مراتبی هستی، روح و جان هیچ مقام و مرتبتی ندارند که در واقع زائد و ناضرورند.][24]

نقد تند مارکس (Karl Marx, 1818-1883) از هگل در کتاب نقد فلسفۀ حقِ هگل به خاطر پیروی راسخ او از مارتین لوتر (Martin Luther, 1483-1546) و از پارسایی و زهدباوری در مذهب پروتستان بود. مارکس می‌گوید که ایده‌های هگل موجب ادامۀ برقراری وضع موجود در نظام بورژوازی است که بر اساس آن واحد خانواده به نحوی نظام‌مند تلاش‌های فردی به قصد چیرگی بر احساس بی‌خویشتنی را سرکوب می‌کند. تنها حاصل دکترین هگلی تأیید و تحکیم رویکردهای ارتجاعی سنتی در جهت مالکیت کالاهای تجارتی است.[25]

مفهوم عشق در نیمۀ دوم سدۀ نوزدهم

عشق واسطه‌ای است برای آرایشگریِ جنسیت.

نیچه

بر اساس آنچه تا این مقطع از بررسی‌ها گفته شد دیدیم که بحث عشق و گفتمان‌های فلسفی دیگر به نحوی قاطع بر بنیاد ایمان به جزم‌های دینی استوار بود، چه در عصر آیین‌های چندخداباوری و چه در دین‌های توحیدی.‌ حتی خِردگرایانی چون لایبنیتز و اسپینوزا و دکارت، آرمان‌گرایانی چون کانت و هگل، و بنیان‌گذاران علمِ نوین مانند گالیله و نیوتن تحت نفوذ چیرۀ دکترین دینی و بر اساس ایمان راسخ به اصول دین دستیافت‌های عینی-عقلانی خود را توجیه می‌کردند. در واقع می‌‌توان ادعا کرد که تلاش عمدۀ فیلسوفان و دانشمندان برقراری سازگاری و هماهنگی مابین عقل و ایمان، امر مقدس و نامقدس، و تصورات متافیزیکی و واقعیت‌های عینی بود. با این همه، وقتی گالیله جنبش اجسام فلکی را به چشم می‌دید، و برخلاف جزم کتاب مقدس ثابت می‌کرد که زمین ساکن و مرکز جهان نبود، اما به هر حال یافته‌های عینی ‌اثبات‌پذیرِ خود را ناشی از ارادۀ مقدر الهی می‌دانست؛ یا پس از کشف ویژگی‌های فیزیکی عالَم مشاهده‌پذیر، به عبارتی آغاز علم فیزیک مدرن، نیوتن همۀ سازوکارهای فیزیکی را ناشی از ارادۀ خداوند می‌دانست؛ و یا هگل، بنیان‌گذار مفهوم دیالکتیک، مرگ را عشق می‌خواند، مشکل می‌توان تصور کرد این‌گونه تضادها و تناقض‌ها موجب تنش و آسیمگی ذهنی آنان نبوده باشد. این گفتۀ ژرف و اندیشه‌برانگیز از گالیله (Galileo, 1564-1642) شاهدی بر آنچه گفته شد است: ”من الزامی به پذیرش این باورداشت حس نمی‌کنم که همان خدایی که احساس، اندیشه، و خِرد را در ما به ودیعه گذاشته، می‌خواسته است از کاربرد آنها خود را محروم کنیم.‌“ خواهیم دید که از نیمۀ دوم سدۀ نوزدهم تا زمانۀ ما، به یُمن دستیافت‌های علمی و نظریه‌های فلسفی هم‌تراز با تحولات علمی و تکنولوژیکی، شیوۀ رویکرد اهل اندیشه با مسائل دینی-متافیزیکی، از جمله با مفهوم عشق، به نحوی انقلابی دگرگون شده است؛ بگذریم که توده‌های عظیم انسانی در شرق و غرب، و شمال و جنوب، هنوز همچنان در چنگال سنت‌ها و توهمات سده‌های میانه‌ای اسیرند. از آنجا که رویکرد این توده‌ها، و بسیاری از ساختارهای سیاسی-حکومتی حاکم بر آنها، ضد تاریخی و برخلاف فرایندهای بی‌امان تکاملی‌اند، اگر با روندهای نوین در همۀ زمینه‌های هستیِ-انسان-در جهان سازگاری پیدا نکنند، به حاشیۀ گذر شتابندۀ تاریخ رانده شده، سرانجام از صحنه حذف خواهند شد.

بحث عشق در این دوران را به اشاره‌های کوتاهی به اندیشه‌های فیسوفِ بزرگ سدۀ نوزدهم، نیچه (Friedrich Nietzsche, 1844-1900)، که سینگر او را از جمله ”رمانتیست‌های ضد رمانتیسم“ معرفی می‌کند، محدود می‌کنم. در ابتدا، باید یادآوری کرد که برخی از هواداران جناح چپ هگل، مانند فوئرباخ (Ludwig Feuerbach, 1804-1872) و مارکس، با فروکاست ایدئولوژی دینی به عنوان فرآوردۀ تخیلات و توهمات آدمی، زمینۀ روشنفکرانۀ ضروری برای شناخت اندیشه‌های نیچه را فراهم آوردند. به گفتۀ فوئرباخ، با فرض وجود عنصر ملکوتی فراانسانی-فراطبیعی به عنوان خاستگاه آغازین و سپس مقصود غایی عشق، مسیحیت به تحریف و جعل ماهیت عشق دست یازید. هنگامی که انسان دریابد چنین موجود خیالی هرگز وجود نداشته، آن‌گاه خواهد فهمید که آرمان عشق معطوف به خودِ نژاد آدمی است. این آگاهی سرانجام رهنمون انسان در جهت طلب عشق انسانی خواهد بود. به نظر فوئرباخ، جزم مسیحیت در زمینۀ عشق بزرگ‌‌ترین بازدارندۀ انسان در تحقق‌پذیری مفهوم عشق بود زیرا اهل ایمان را در جهت نفرت و حتی کشتار هر که منکر این حُکم بود تشویق می‌کرد. [اندیشه‌های روشنفکرانه و انقلابیِ فوئرباخ در دورانی که ایدئالیست‌های رمانتیست هنوز بر قلمرو گفتمان‌های فلسفی چیره بودند به راستی نویدبخش ظهور دگرگونی‌های مدل‌واره‌ای (paradigm shift) در شیوۀ رویکرد با سنت‌های هزار ساله بود که سپس با نظریۀ تکامل داروین، توصیف فروید در ساختار و عملکرد نظام ذهن-روان، نظریۀ بیگ بنگِ هابل، و . . . تحقق پذیرفت.]

اندیشه‌های نیچه در باب عشق بازنمود تشویش‌های ذهنی حاکم بر روان انسان‌ها در دوران زیست او بود که تا زمانۀ ما ادامه داشته است. فلسفۀ او به منزلۀ پیوندی اساسی مابین رویکرد رمانتیسیم و امکانات طبیعت‌گرا (naturalistic) در جهت شناخت معنی و تحقق‌پذیری مفهوم عشق، و در عین حال امری اساسی در پی بردن به جنبه‌های ناهمخوان در بطن رهیافت نیچه به ماهیت این مفهوم است. به قصد شناخت فلسفۀ نیچه، به دو مفهوم اساسی در این زمینه باید در ابتدا اشاره کرد: مفهوم اَبرمن (ubermensche)؛ و amor fati  [”عشق به سرنوشت، به کل واقعیت؛“ به عبارتی، پذیرش مشتاقانۀ آنچه در گسترۀ حیات آدمی پیش آمده است.] این دو مفهوم در اثر بزرگ نیچه، ارادۀ معطوف به قدرت (Will to Power)، بیان شده‌اند.[26]

اَبرمنِ نیچه اشاره به یک گونۀ تازۀ انسانی که از طریق فرایند گزینش داروینی آفریده شده نیست. به عبارت دیگر، اَبرمن اشاره به یک هویت زیستی (بیولوژیکی) نیست؛ او به منزلۀ نوعی تجرید اخلاقی یا، حتی می‌توان گفت، دینی است: اوج ماهیت انسانی، موجودی برین با عشقی برین به همۀ چیزها در عالَم هستی. در این‌گونه جوشش‌های تغزلی، نگاه نیچه به نوعی عشق انسانیت‌گراست که در عین حال جنبه‌های عاطفی مابین زنان و مردان در آن نادیده انگاشته شده است.

ادامۀ تمایلات پارسامنش نیچه را در مفهوم amor fati می‌توان آشکارا شاهد بود. این مفهوم را او به معنی ”عشق به همۀ موجودات“ تعریف می‌کند؛ پشتوانه‌ای متافیزیکی در آرزوی یافتن اَبرمن. فرمول تجویزی او برای تعالی و عظمت نژاد آدمی، تحقق‌پذیری amor fati  است؛ عشق به همۀ چیزها همان‌گونه که هست، بدون چشمداشت هرگونه دگرگونی، نه در گذشته و نه در آینده، و نه در گسترۀ ابدیت.

به تصور من، مفهوم اَبرمن نیچه امید به یافتن شهروند شایسته‌ای است سزاوار ناکجاآباد/مدینۀ فاضله‌ای که در پیش به آن اشاره رفت؛ فرآوردۀ نظریه‌پردازی در عوالم تخیلات و توهمات متافیزیکی در جست‌وجوی آنچه هرگز وجود نداشته و نخواهد داشت. برای تحقق‌پذیری چنان فضای آرمانی، ”عالَمی دیگر بباید ساخت، از نو آدمی.“

در چنین گفت زرتشت (Thus Spoke Zarathustra)، نیچه در عوالم وهم و خیال توصیف شورانگیزی از آرمان‌های معنوی که از طریق زناشویی باید تحقق بپذیرند به میان می‌آورد: زنان و مردانی که با گزینش هم‌آمیزی جنسی، مشترکاً در تلاش تکثیر اَبرمن‌اند؛ به عبارتی، آفرینش موجودی اسطوره‌ای که برتر و متعالی‌تر از آفرینندگان خود است.[27] [اما نیچه حرف دیگری فراسوی شرح این خیال‌پردازی‌ها ندارد؛ اینکه به فرض، سازوکارهای عملی ضروری برای تحقق‌پذیری چنین تلاش اسطوره‌ای کدام‌اند، و از کدام ذوات انسانی برمی‌آیند.] در جای دیگری نیچه حُکم می‌دهد که فقط انسان‌های آزاد و قدرتمند می‌توانند عشق واقعی را تجربه کنند، عشقی که خاستگاه و مقصودِ آن قطعاً در ذات شخص خودخواه ریشه دارد. [اول اینکه ”عشق واقعی“ به چه معنی است؟ عشق کاذب را که دیگر عشق نمی‌توان خواند. دوم اینکه اگر عشق به معنی ایثار و تسلیم دوسویۀ عاشقان است، خودخواهی را جز ضد نظریه‌ای بر مفهوم عشق نمی‌توان به شمار آورد. گویی نیچه بر این تصور باطل است که ”آزادی“ و ”قدرتمندی“ دو روی یک سکه و لازم و ملزوم یکدیگرند؛ به عبارتی، هر انسان آزادی قدرتمند است و هر قدرتمندی آزاد. در وازنش این ایده نیازی به توضیح نیست.]

در آخرین کتابش، شامگاه بُتها، (Twilight of the Idols) نیچه عشق را ”معنویت بخشیدن به حسیات“ توصیف می‌کند.[28] از یک سو، در چشم‌انداز طبیعت‌گرای او حتی ناب‌ترین نمونۀ عشق انسانی ناشی از الزامات زیستی-جسمانی است؛ به عبارت دیگر، عشق به تراز جنسیت فروکاسته می‌شود. به نظر او، عشق جنسی نشانۀ برین خویشکامی و ارادۀ معطوف به قدرت است. حتی هنگامی که عشق جنسی سادیستی (sadistic) نیست، پیگیری بی‌امان حس چیرگی انگیزۀ عاشق در نیاز به مالکیت معشوق است. به گفتۀ نیچه، شگفت آنکه این جنبۀ آزمندانه و بیدادگر عشق جنسی، که احتمالاً باید آن را آشکارترین نشانۀ خودپرستی و خودمداری به شمار آورد، در گسترۀ زمان در معرض ستایش و بزرگداشت بوده است. نیچه که با تجربۀ عشق جنسی چندان آشنا نبود گویی هرگز به نظرش نرسیده بود که شاید اشتیاق و نیاز لذت‌جویانۀ عاشق و معشوق این‌گونه رفتار در تجربۀ عشق جنسی را می‌طلبد.

از سوی دیگر، نیچه می‌پذیرد که دریافت زن‌ها و مردها ازمفهوم عشق یکسان نیست. در تجربۀ عشق جنسی، زن طالب تسلیم کامل به مرد و وانهادن مالکیت خود به اوست. اما اگر مرد عاشق مالکیت خود را تسلیم معشوق کند، او به کلی بی‌مصرف و بی‌ارزش خواهد بود. اگر در واقع چنین است که نیچه شرح می‌دهد، موجبی برای ستیز از جنبۀ نقش‌های متفاوت زن و مرد نمی‌تواند وجود داشته باشد؛ نقش هر دو طرف کاملاً مکمل یکدیگر خواهد بود. نیچه هیچ توجیهی در زمینۀ این تناقض‌ها ارائه نمی‌دهد.

 به خاطر ترویج امر قراردادی زناشویی، نظام اشراف‌سالاری (aristocracy) را نیچه به عنوان شایسته‌ترین وسیله در خدمت تکثیر نژاد انسانی ستایش می‌کند. به نظر او اشتیاق جنسی نوعی گریز از محدودیت‌هایی است که زناشویی بر دلبستگی‌های شخصی انسان تحمیل می‌کند. این اشارت نیچه تا حد بسیاری معقول است. او مدعی است که عشق راستین هرگز محدود به اشتیاق‌ها و لذت‌های جنسی نیست، بلکه پیوند عاشقانه تلاش مشترکی است در جهت پیروزی و چیرگی بر هستی آدمی در جهان؛ به عبارتی، بیان ارادۀ معطوف به قدرت. او عشق را به عنوان هنرمند متعالی حواس توصیف می‌کند. به گفتۀ او، عشق واسطه‌ای است برای آرایشگری جنسیت. بدین ترتیب، انگیزۀ جنسی در قالب آرمانی که عاشقان در جست‌و‌جوی آن‌اند خود را پنهان می‌کند. می‌بینیم که این توصیف اندیشه‌برانگیز نیچه نیز با واقعیت همساز به نظر می‌رسد.

نتیجه‌گیری اینکه، به قول سینگر، فلسفۀ نیچه در زمینۀ توصیف ماهیت عشق عبارت از هم‌آمیزی شور و اشتیاق عشق با معنویت از طریق تخیلات زیبایی‌شناختی اوست؛ اَبرمن است که عاشق برین و‌ آرمانی نیز به شمار می‌آید.

مفهوم عشق در سدۀ بیستم

بررسی بحث عشق در این دوران اشاره‌هایی است محدود به اندیشه‌های دو شخصیت برجستۀ زمانه: زیگموند فروید، بنیان‌گذار روش روان‌کاوی (psychoanalysis)؛ و ژان پُل سارتر، از نمایندگان برجستۀ مکتب هستی‌گرایی (existentialism).

فروید (Sigmund Freud, 1856-1939)، پزشک اعصاب و فیلسوف بزرگ اتریشی، نظریه‌های خود در زمینۀ پیوند احساس عشق با غریزه‌های جنسی را در متن ساختار و شیوۀ کارکرد نظام روانی آدمی و با توجه به جنبه‌های نابهنجار و بیمارگونۀ این نظام—نارسیسیم (خودشیفتگی)، سادیسم (آزاررسانی جنسی)، مازوخیسم (آزارطلبی جنسی)—به تفصیل شرح داده است. نقل به معنی از سینگر، کمتر نویسنده‌ای در گسترۀ تاریخ به نحوی فراگیرتر از فروید در باب عشق و عاطفه پژوهش کرده است؛ و هیچ‌کس به قدر او در زمینۀ درد و رنج ناشی از آنها بصیرت نداشته است.[29]

در کتاب فراسوی اصل لذت، فروید مفهوم لیبیدو (”غریزۀ جنسی/شور شهوانی“) را به منزلۀ اِروس افلاطونی مطرح می‌کند؛ غریزه‌ای حیاتی که همۀ تظاهرات رفتاری آدمی ناشی از آن است.[30] در این توصیف، بازبرد او در واقع به عشق است نه صِرفاً جنسیت. به باور او انرژی جسمانی اِروس نیز به نوبۀ خود از لیبیدو سرچشمه می‌گیرد. نباید از یاد برد عشق جهانشمولی که فروید به عنوان اِروس می‌خواند، برخلاف اِروس افلاطونی، در جهت مراحل برین معنویت عروج نمی‌کند؛ به عبارت دیگر، اِروس فرویدی در بازبرد به انسان است نه به الوهیت.

به قصد ساخت و پرداخت جامع اندیشه‌های خود در بحث عشق-جنسیت، فروید مفهوم ”liebe“ را معرفی می‌کند؛ به معنی رایج ”عشق“ در زبان آلمانی [ich liebe dich = دوستت دارم] که همچنین به معانی محبت، عاطفه، و مانند اینهاست. در ذهنیت فروید، چهار جزء مایۀ اساسی در شکل‌گیری مفهوم liebe از این قرارند:

۱. عشق به عنوان هم‌آمیزی جنسیت و عطوفت؛ شرایط ضروری برای تحقق‌پذیری احساس شادمانی. این‌گونه هم‌آمیزی بازنمود راستین رویکرد به عشق است، زیرا شادمانی انسان وابسته به رشد بهنجار شور شهوانی (لیبیدو) است. پس در اندیشۀ فروید، فروکاست مفهوم عشق صرفاً به عنوان جنسیت خلاف واقعیت است. به باور او، در تجربۀ عشق، مهربانی و عطوفت به اندازۀ انگیختارهای جنسی اعتبار و اهمیت دارند.

۲. عشق به عنوان انرژی لیبیدو. منظور کلی فروید از لیبیدو ”بروزات پویای جنسی“ است. پس هستۀ همۀ تجربه‌های عاشقانه در واقع عشق جنسی و هدف آن پیوند کامیاب جنسی است. اگر انرژی پویای لیبیدو بازداشته یا مهار شود، توازن روانی انسان مختل خواهد شد، مگر وسیله و نمود دیگری برای بروز آن فراهم آید؛ به عبارتی، مفهوم فرویدی ”والایش:“ گریز و رهایی انرژی جنسی از راه‌های غیرزیستی. به دعوی فروید، همۀ دستاوردهای تمدن انسانی ناشی از پراکنش انرژی جنسیِ والایش شده است. [چارچوب استدلالی زیر بنای این ادعای نااستوار و اثبات‌ناپذیر فروید حداقل برای من به هیچ‌وجه روشن نیست. آیا به باور او انبوه اندیشمندانی در قلمرو علوم انسانی و علوم طبیعی که تحولات شگرف در سیر تمدن انسانی حاصل دستاوردهای روشنفکرانۀ آنهاست، همه یا شمار بسیاری از آنان دچار عارضۀ وخیم محرومیت جنسی بوده‌اند؛ به عبارتی، تمدن انسانی مدیون محرومیت جنسی است؟ معنی ضمنی چنین تصوری این است که پس امید بشریت و تمدن بشری وجود شمار ضروری انسان‌هایی در هر دوران است که مبتلا به عارضۀ محرومیت جنسی‌اند، وگرنه چرخ تمدن از چرخش باز خواهد ماند.‌ چون مبتلایان به این عارضه خودْ از توانمندی در تولید مثل محروم‌اند، بر عهدۀ فعالان جنسی است که به امید تأمین چنین امر خطیری کوشا باشند. می‌بینیم که گفتۀ فروید را از دیدگاه‌های چندی می‌توان ساخت‌شکنی کرد.] در کتاب سه رساله در باب نظریۀ جنسیت، فروید می‌گوید که موجود آدمی شادمان نخواهد بود مگر شور شهوانی او به نحوی مؤثر و موفق رشد کرده باشد.[31] [در تأیید نظریۀ فروید، علوم روان‌شناسی و روان‌پزشکی نشان داده‌اند که رشد نابهنجار غریزۀ جنسی نه تنها عامل افسردگی و اختلالات روانی بسیاری می‌تواند باشد، حتی رفتار جامعه‌ستیز و خلاف قانون را موجب شود.]

۳. عشق به عنوان اِروس؛ غریزۀ‌ حیاتی. در فراسوی لذت، مفهوم اِروس را فروید همه‌جا به عنوان فرایندی جنسی، در معنی گستردۀ این اصطلاح، به کار می‌گیرد؛ همان پویاییِ جهانشمولی که منظور نظر افلاطون بود. فروید غریزۀ حیاتی اِروس را به نحوی ذاتی در یاخته‌های آنچه زنده است می‌بیند و می‌شناسد. لیبیدو همان اِروس است؛ انرژی و نیرویی که همۀ جنبه‌های حیات آدمی را به هم پیوند می‌دهد.

۴. عشق به عنوان آمیزۀ پویایی از اِروس با غریزه‌های تجاوزگر در طبیعت آدمی. اگر بپذیریم که لیبیدو/اِروس همه چیزها در موجودات زنده را در بر می‌گیرد و در تراز یاخته‌های فردی موجودات زنده عملکرد دارد، پس وجود حس نفرت را نیز در توصیف این مفهوم باید بپذیریم. به باور فروید، به عنوان یک واقعیت روان‌شناختی، این چهارمین عنصر شکل‌دهندۀ liebe نه تنها به این معنی است که احساسات منفی مانند نفرت تحت همۀ شرایط همراه با عشق‌اند، بلکه یکی از عناصر سازندۀ آن به شمار می‌آیند. اِروس همراه با غریزۀ ویرانگری در بطن همۀ تمایلات کامجویانه در هم آمیخته‌اند. در این مقطع باید یادآور شد که فروید همچنین بر این باور بود که همراه با بلوغ و رشد روانی آدمی، حالت بدوی و ناپُختۀ لیبیدو نیز دستخوش تغییر و تحول خواهد شد. به عبارتی، در نتیجۀ آموزش و پرورش و محیط زیست شایسته، انگیزه‌های خام و بی‌مهار غریزی تا حدی رام و آرام می‌شوند.

گرچه فروید مابین عشق زمینی-جنسی و عشق آسمانی-روحانی تمایز قایل بود، اما تأکید داشت که این قیاس مانع هماهنگی بین این دو گونه عشق نیست. با آگاهی از ابهام در کاربرد معمولی مفهوم عشق، به نظر فروید در یک انتها عشق به معنی گرایش در جهت ارضای غرایز جنسی است؛ نوعی تمرکز انرژی عاطفی که پس از رسیدن به هدف خاتمه پیدا می‌کند. و در انتهای دیگر، سخن از عشقی است که هدف اصلی آن کامیابی جنسی نیست، بلکه پُرعطوفت و خیراندیش است. چه بسا که انگیختارهای جنسی ناب و گذرا در قالب پیوند پایدار و عاطفی زناشویی تحکیم و تثبیت شوند. در این گونه عشق، انگیختارهای گذرای حسی درقالب پیوندهای بادوام و نابِ عاطفی دگرسان می‌شوند.

به نظر من، نه تنها رده‌بندی عشق در قالب عنوان‌های کلی و عمومی (زمینی-جنسی، آسمانی-روحانی) ساده‌انگارانه و نادرست است، همسنجی آنها را در حُکم قیاس کاذب باید به شمار آورد. بر اساس چه دلایلی؟ اگر بپذیریم ”عشق،“ به معنی ویژه‌ای که در این نوشته مورد نظر است، اشاره به هم‌آمیزی غریزه و عاطفه، اشتیاق جسمی و احساسی، و درآمیختگی تن و روان است، پس باید همچنان پذیرفت که عشق زمینی-جنسی به تعریف فروید (خاتمۀ انرژی عاطفی پس از ارضای گرایش‌های غریزی) را عشق نمی‌توان خواند.‌ ناگفته نماند که در صورت تمایل و رضایت دوسویه، نه تنها بر این‌گونه کامجویی ایرادی وارد نیست، چون لذت‌آفرین است می‌تواند حاصل مثبت به بار آورد. پارسایی و زُهدنمایی کاذب دینی در نفی و نکوهش این‌گونه روابط انسانی توهمات تعصب‌آمیزی بیش نیستند. عشق آسمانی-روحانی به تعریف فروید—خیراندیش و پُرعطوفت، که در قالب زناشویی پایدار و تثبیت می‌شود—نیز هرگز به این سادگی‌ها تعریف و توجیه‌پذیر نیست. اول اینکه چه بسا این‌گونه عشق‌ها که هرگز در متن زناشویی تحقق نمی‌پذیرند یا پس از تحقق‌پذیری سرانجام به جدایی می‌انجامند؛ آیا عنوان آسمانی-روحانی را از این‌گونه عشق باید حذف کرد؟ دوم اینکه پیوندهای زناشویی تهی از عشق را که تا هنگام مرگ همسر پایدار و استوارند با چه عنوانی باید مشخص کرد؟ سوم اینکه عشق‌های آسمانی-روحانی ناب و واقعی را که در مقطعی از حیات شخص و گاهی بیش از یک‌بار، جان و روان

انسان را از موهبت احساس عشق سرشار می‌کنند و به جهاتی خاموش می‌شوند، چه باید خواند؟ از همۀ این ملاحظات گذشته، گمارش صفت ”آسمانی“ (heavenly) به این‌گونه عشق‌ها به چه معنی است؟ مگر غرض از کاربرد ”عشق آسمانی“ اشاره به وحدت با حقیقت مطلق/جان جهانی/خدا نیست که برخی عارفان در اوج مکاشفۀ عرفانی و فنای کامل در شکوه انوار الهی مدعی آن‌اند؟ این‌گونه عشق یک‌سویۀ تجریدی و استعلایی کوچک‌ترین ارتباطی با غریزۀ جنسی/لیبیدو/شور شهوانی نمی‌تواند داشته باشد. (مگر اینکه در تجربۀ جنسی مابین سالکانِ عارف تن‌یافتگی پیدا کند.) می‌بینیم که با توجه به به تنوع نژاد-فرهنگ انسانی و جوامع بشری، اطلاق عنوان‌های کلی و همه‌جانبه به شیوه‌های رفتاری بازگوی حقیقت‌های جهانشمول نیست.

به باور برخی روان‌کاوان، از جمله شاگرد فروید رایک (Theodor Reik,1888-1969)، سکس و عشق آن چنان متفاوت‌اند که در حوزه‌های پژوهشی مشخصی باید آنها را بررسی کرد؛ سکس در قلمرو فیزیولوژی، و عشق در قلمرو روان‌شناسی. سکس انگیزه است، در حالی که عشق آرزوست. باید با تأکید یاد آور شوم که این‌گونه نظریه‌پردازی‌ها، آن هم در سدۀ بیستم میلادی، حاصل باورداشت به مفهوم باطل دوگانگی است. فروید که پزشک اعصاب بود می‌دانست که بروزات روانی آدمی را هرگز نمی‌توان این‌گونه به دقت و وضوح مابین سازوکارهای فیزیولوژیکی و روان‌شناختی رده‌بندی کرد. در پیش گفته شد که ”انگیزۀ“ عشق انسانی—فرایند روان شناختی—در اکثریت موارد با ”نگاه“—سازوکار حسی/عینی/فیزیولوژیکی—آغاز می‌شود و لذت ژرف ناشی از کامیابی انگیزۀ لیبیدو حاصل فرایندهای شیمیایی-هورمونی در مراکز ویژۀ مغز است. پس، جداانگاری عینیت و ذهنیت توهمی بیش نیست. فروید همواره امیدوار بود علم بتواند به نحوی غایی قلمرو روان‌کاوی را بر اساس سازوکارهای فیزیولوژیکی توجیه کند. به نظر او، دگرگونی های روان‌شناختی می‌بایست با دگرگونی‌های فیزیولوژیکی همخوان باشند. به یُمن دستیافت‌های علمی جدید، نه تنها قرینه‌های فیزیولوژیکی بلکه مراکز مغزی بسیاری از فرآورده‌های حوزۀ ذهنی-روانی شناخته شده‌اند.

شادی عشق هنگامی است که انسان احساس

می‌کند وجودش موجه است.

سارتر

بحث عشق در فلسفۀ ژان پُل سارتر (Jean-Paul Sartre, 1905-1980) به خاطر توجه او به جنبه‌های هستی‌شناختی خودآگاهی آدمی که زمینه‌ساز شیوۀ تفکر او در بحث عشق است، به نظر من، بیشتر از نظریه‌پردازی‌های دیگران قابل لمس و درک است.[32] در قیاس با تخیلات متافیزیکی فیلسوفان یونانی و نوافلاطون‌گرایان در توهم دستیابی به ناکجاآباد/مدینۀ فاضله به قصد تحقق‌پذیری عشق راستین، اندیشه‌های جزم‌گرای فیلسوفان کلامی در پافشاری به عشق الهی، توهمات خِردگرایان و آرمان‌گرایان در چارچوب آموزه‌های دینی، . . . .، نظریه‌های سارتر، علی‌رغم برخی نارسایی‌ها، منطقی‌تر از دیگران به نظر می‌رسد. بر حسب برداشت شخصی خود، خواننده می‌تواند در این زمینه داوری کند.

نظریه‌های سارتر در زمینۀ مفهوم عشق را در متن دو دوره از حیات فلسفی او باید بررسی کرد: سال‌های آغازین، آن‌گونه که در اثر معروف او هستی و هیچی (Being and Nothingness) آمده است و نمایندۀ اندیشه‌های تند و افراطی اوست؛ و سال‌های دگرگونی در جهت رویکردهای تازه، آن‌گونه که در ژُنۀ مقدس (Saint Genet) و یادداشتهایی در باب اخلاق (Cahiers pour une morale) بیان شده‌اند. شناخت اندیشه‌های سارتر در هستی و هیچی مستلزم آشنایی با سه مفهوم هستی شناختی اساسی در بحث عشق از اوست: ”هستی-در-خود“ ( being-in-itself)، ”هستی-برای-خود“ (being-for-itself)، و ” هستی-برای-غیر“ (being-for-other).[33]

از آنجا که، به نقل از سارتر، در دنیای بیرونی هیچ عنصر عینی که رهنمون شیوۀ زیست آدمی باشد وجود ندارد، به عنوان یک هویت آگاه انسان از طریق ”هستی-در-خود،“ از هیچ ارزش‌آفرینی می‌کند. انسان مجموعۀ پیچیده‌ای از توانش‌هاست که برحسب ارزشمندی‌هایی که برگزیده است آنها را در قالب شخصیت ویژۀ خود فرامی‌فکند. اما در همه حال می‌تواند از طریق توانش‌های تازه از وضع موجود خود تعالی بگیرد: مفهوم ”هستی-برای-خود.“ در فلسفۀ سارتر، ”هستی-در-خود“ و ”هستی-برای-خود“ از جنبۀ دیالکتیکی در تضاد با یکدیگرند؛ انسان مابین این دو جنبۀ هستی‌شناختی همواره سرگردان و در نوسان است. به عنوان یک هویتِ برای-خود، آدمی رنج می‌برد زیرا نومیدانه در جست‌وجوی معنی و منظوری در حیات خود است که صرفاً خودْ باید بیافریند. و به عنوان یک هویتِ در-خود، او در معرض قیدوبند دریافت‌های عینی است که باید از آنها تعالی بگیرد تا شاید آزادی نهادی هستی‌ِ خود را به دست آورد تا بتواند با برگزینش توانش‌های تازه به حیات خود معنی ببخشد. به باور سارتر، گسست مابین هویت‌های برای-خود و در-خود دشواری اساسی هستیِ موجود انسانی است. هدف او در هستی و هیچی تلاش در هماهنگی مابین این دو جنبۀ هستی‌شناختی آدمی است. [این دو مفهوم هستی‌شناختی مهم را می‌توان همچنین به عنوان انسان ”آن‌گونه که هست“ و ”آن‌گونه که می‌خواهد باشد“ توصیف کرد و در نظر گرفت.]

در بحث ”هستی-برای-غیر،“ سارتر به این واقعیت اشاره می‌کند که گرچه خودآگاهی آدمی در متن وجود و حضور او در دنیایی شکل می‌گیرد که متشکل از آدمیان دیگر است، اما این ”دیگران“ هرگز به ذهنیت فرد آدمی وابسته نیستند. هر یک از ما ”برای-خود“ی است که با ”غیر“ به عنوان هویتِ ”در-خود“ برخورد دارد. از سوی دیگر، گرچه هویت فردی من در خودآگاهی خاص من شکل می‌گیرد، من همچنین بیان و نمود جسمانی آن خودآگاهی در جهان عینی‌ام که ”غیر“ به شیوۀ خود از من تجربه می‌کند. به باور سارتر، تلاش آدمی در جست‌وجوی معنی و منظوری از حیاتِ این‌جهانی، دگرسانی در قالب هویتِ مرکّب ”در-خود-برای-خود“است، هویت هماهنگ و هم‌آمیزی که ایمنی هستی‌شناختی دلخواهش را تضمین می‌کند. سارتر می‌گوید این ایدۀ او در حُکم مفهوم خداگونگی آدمی است: انسان بودن در اساس به معنی تلاش در جهت خداگونگی است. ایده‌های سارتر در زمینۀ جنبه‌های هستی‌شناختی خودآگاهی انسان، به نظر من، بسیار ژرف و منطقی و در عین حال رسا و بلیغ است. هر چه انسان ژرف‌تر به دراندیشی می‌پردازد، اعتبار تفسیر سارتر آشکارتر می‌نماید.‌

در پیش یاد شد که نوافلاطون‌گرایانی چون فلوطین و فی‌چینو بر این باور بودند که آرزوی غایی آدمی طلب خداگونگی است. بسیاری از اندیشمندان مسیحی در سده‌های میانه نیز در جهت این آرمان گرایش داشتند. مقصود عارفان در شرق و غرب، و به طور کلی دکترین ایدئولوژی عرفان، تجربۀ وحدت با حقیقت مطلق/جان جهانی/جهان‌آفرین بوده است. رمانتیست‌های سدۀ نوزدهمی نیز در این زمینه به تکرار سخن گفته‌اند. این بیانیۀ نیچه در چنین گفت زرتشت آمده است: ”اگر خدایان وجود داشتند، چگونه می‌توانستم تاب آورم یکی از آنان نباشم.“

ادبیات فارسی در زمینۀ عرفان سرشار از تجربۀ سیر و سلوک عرفانی، عروج به تارک نردبان آگاهی، فنای مطلق در شکوه الهی، و وحدت با اوست. در آیین اسلام، به جُرم اهانت‌های کُفرآلود به مقدسات دینی، عارفان در گسترۀ تاریخ در معرض ضرب و شتم خشک‌اندیشان دینی بوده‌اند. نمونۀ بارز این‌گونه رفتار ضد انسانی در تاریخ عرفان ایرانی-اسلامی، حدیث عارف بزرگ منصور حلاج (سدۀ دوم و سوم قمری/نهم میلادی) است که به جُرم ادعای ”اناالحق،“ پس از سال‌ها شکنجه به دار آویخته شد و جسد سوخته‌اش را در دجله ریختند. حدیث تراژیک او در این دو بیت از یکی از شاه‌غزل‌های حافظ بیان شده است:

گفت آن یار کزو گشت سرِ دار بلند

جُرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد

فیض روح‌القدس از باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می‌کرد

منصور حلاج (آن یار) به جُرم ادعای خداگونگی (اسرار) به دار آویخته شد. انسانی که از لطف و عنایت روح‌القدس (Holy Spirit) برخوردار باشد خداگونه (مسیحا) شده است. در پیشگاه سنت‌گرایان دین‌مدار، کُفری سهمگین‌تر از این متصور نیست. می‌بینیم که به خاطر انسان‌نما کردن عیسی مسیح در چارچوب مفهوم تثلیث—پدر، پسر، روح القدس—سرنوشت عارفان مسیحی، جز در موارد نادر، به وخامت عارفان اسلامی نبود. غرض از این اشاره‌ها نقد نیک و بد، یا اعتبار و بی‌اعتباری سنت عرفانی نیست. در زمینۀ رویکرد شخصی من با این سنت در نوشته‌های دیگر به تفصیل گفته‌ام.[34] جالب این است که در بحث عناصر ساختاری در خودآگاهی آدمی و گسترش آنها در زمینۀ حدیث عشق، سارتر اگزیستانسیالیست دربارۀ مفهوم خداگونگی نظریه‌پردازی می کند. برگردیم به اندیشه‌های سارتر.

به نظر سارتر، در ساختار خودآگاهی آدمی، هماهنگی مابین دو عنصر یادشده (هستی-در-خود و هستی-برای-خود) ناممکن است زیرا متقابلاً متناقض‌اند.‌ هستی عنصر ”برای-خود“ وابسته به بلندی گرفتن از ماهیت ”در-خودِ“ هستی است، و هستی عنصر ”در-خود“ وابسته به استواری و یکپارچگی ماهیت ”برای-خود“ با دریافت‌های عینی است که به عنوان امور مسلم (facts) وجود دارند؛ اُبژه‌هایی که دیگر آزاد نیستند چیزی جُز آنچه‌اند باشند.

برخلاف فروید که تصور می‌کرد ممکن است روزگاری برسد که عالَم بشریت خود را از قید توهم خداپرستی برهاند، سارتر مدعی بود که ساختار هستی‌شناختی آدمی همواره شامل آرزوی نومیدانۀ خداگونگی است. تنش آشتی‌ناپذیر مابین ساختارهای ”برای-خود“ و ”در-خود“ شاخص همۀ جنبه‌های خودآگاهی آدمی است، از جمله ناکامی او در طلب خداگونگی که آن نیز ناشی از ناسازگاری مابین این دو ساختار است. بیهودگی تلاش آدمی در طلب آرمان‌های دیگری چون عشق نیز، به قول سارتر، ناشی از همین سازوکار است.

به نظر من، رویکرد تحلیلی سارتر با مفهوم عشق، براساس ساختار خودآگاهی آدمی، به مراتب نافذتر و اندیشه‌برانگیزتر از دیگرانی است که نام برده شدند. با این حال، روشن نیست منظور سارتر از ذکر عامِ ”آدمی“ که در طلب آرمان خداگونگی است اشاره به چه کسانی است: آدمیان کوچه و بازار که در جست‌وجوی کسب معاش در تلاش‌اند؛ نخبگان جامعه، ثروتمندان و دولتمردان، دانش‌آموختگان، کشاورزان و کارگران، . . .؟ تا آنجا که من آگاهم، این‌گونه بحث و جدل‌ها صرفاً در حلقۀ تنگ فیلسوفان و حکیمان متافیزیک، و شاعران، مطرح است؛ گسترش این مفاهیم در تراز عالَم بشریت توهمی بیش به نظر نمی‌رسد؛ مگر همانند سارتر باور کنیم که آرزوی خداگونگی در ساختار هستی‌شناختی آدمیان—به عبارتی، در بطن DNA و سازمان ژنتیکی انسان—از پیش مقدر شده باشد. چنین باورداشتی نه تنها اثبات‌پذیر نیست که اگر هم باشد، ساخت‌شکنی آن خودْ پرسش‌های شگفت‌آور دیگری را پیش می‌آورد: برای اهل ایمان، اینکه غرض آفرینندۀ‌ ساختار هستی‌شناختی آدمی—خدا—از گنجاندن امکان شبیه‌سازی خود در مخلوقاتش چه می‌توانسته باشد؛ برای اهل علم، اینکه از جنبۀ فرایند تکامل—آفرینندۀ ساختار هستی‌شناختی آدمی—طلب خداگونگی چه سود و حاصلی در پیشبرد اصول تکاملی ”گزینش طبیعی و بقای اصلح“ می‌توانسته در بر داشته باشد؛ و برای خداناباوران، اینکه این‌گونه توهمات و تخیلات ارزش درنگ و دراندیشی را ندارند.

به گفتۀ سارتر، به عنوان ”برای-خودِ“ آزاد و سرخوش، خودآگاهی آدمی به منزلۀ ذهنیت مستقلی برای خودْ (self) است. اما از دیدگاه فردِ “غیر،“ خودْ صرفاً پدیدۀ عینیت‌یافته‌ای است در ذهنیت آن فرد. سارتر با پافشاری تأکید می‌کند که نه ما و نه ”غیر“ می‌توانیم خودآگاهی یکدیگر را تجربه کنیم. هیچ خودآگاهی‌ای نمی‌تواند به نحوی مشابه در دیگران تجربه شود. سینگر این باورداشت سارتر را، به نظر من، به درستی نقد می‌کند: گرچه خودآگاهی فرد آدمی را در دیگران نمی‌توان نسخه‌برداری کرد؛ یعنی، تجربۀ دقیق خودآگاهی هیچ‌کس در دیگری ممکن نیست. اما این واقعیت را به معنی بازداشت از دستیابی به ذهنیت دیگران نباید به شمار آورد. به نقل از سینگر، گویی سارتر تشخیص نمی‌دهد که از راه‌های متفاوتی می‌توان در ذهنیت دیگران رخنه کرد.

سارتر عشق را در ارتباط با ”نگاه“ توصیف می‌کند، اما تأکید دارد که مانند همۀ وسیله‌های ارتباطی دیگر آدمی، نگاه نیز همواره به منزلۀ بیان و بازنمود نوعی کشاکش و درگیری است. سارتر در هستی و هیچی کشاکش‌های ناشی از نگاه را به عنوان اصل ”هستی-برای-غیر“ معرفی می‌کند؛ نوعی اسارت ناشی از حس مالکیت. به عبارتی، تجاوز به آزادی دیگری. از طریق نگاه، عاشقان به نحوی دوسویه دیگری را در خودآگاهی خود فعلیت می‌بخشند. چون هر انسانی می‌خواهد نگارندۀ خودآگاهی و هستی خود باشد کوشش دارد از تمایل غیر به مالکیت، خود را رها کند؛ و چنین است اجتناب‌ناپذیری احساس کشش و ناسازگاری ناشی از نگاه. سارتر می‌گوید که تنها راه رهایی حس خودآگاهی عاشقان از این‌گونه اسارت دوسویه، هم‌آمیزی آزادی جداگانۀ آنهاست. عشق ورزیدن به ”غیر“ تلاشی است در جهت چیرگی بر عینیتِ ”خودْ“ از طریق هم‌آمیزی با ذهنیت ”غیر“ که به صورت اُبژه به ما می‌نگرد. عینیت‌یافتگی ما مستلزم وجود ذهنیتی به جز خود ماست، ذهنیتی که در واسطۀ عشق ما با آن درآمیخته‌ایم. هدف آرمانی عشق در این هم‌آمیزی است. این‌گونه تفسیر روان‌شناختی ژرف و یگانه از مفهوم عشق نمایندۀ شیوۀ تفکر سارتر است. از زبان فیلسوف دیگری من با این‌گونه نگرش برخورد نداشته‌ام.

به نظر کانت، و بر اساس سنت رمانتیسم، عشق عبارت از آن ”دوسویگی“ای (mutuality) است که امکان کسب لذت و قدرشناسی دو جانبه مابین ذوات آدمی را ممکن می‌سازد؛ تلاش دوسویۀ عاشقان در این فرایند هرگز موجب کاهش برانگیختن احساس عشق مابین آنان نیست. در هستی و هیچی، سارتر این نظر کانت را رد می‌کند: اگر هدف از این‌گونه تمایل دوسویه آرزوی جلب عشق طرف دیگر است—به عبارتی، تمایل به خودشیفتگی است—باید آن را مردود به شمار آورد زیرا شوق دوسویه به جلب عشق هرگز موجب عشق راستین در عاشق یا معشوق نخواهد بود.

از دیدگاه سینگر، فروکاست‌گرایی (reductivism) سارتر در بحث عشق مشابه نظریۀ خودشیفتگی آغازین (primal narcicism) فروید است، به این معنی که عشق ورزیدن در اساس وجهی از آرزوی جلب احساس عشق در ”غیر“ است. از جنبۀ کلی، این رویکرد ارزشمند به نظر نمی‌رسد. اما حتی در موارد افراطی واکنش عاطفیِ نوخاسته‌ای سرانجام از این‌گونه تمایلات نشئت می‌گیرد که امکانات مثبتی را بشارت می‌دهد. [نظر سینگر در مورد همۀ تجربه‌های عاشقانه الزاماً صادق نیست. خودمداری و خودخواهیِ زیربنای عارضۀ خودشیفتگی با هم‌آمیزی ناشی از احساس عطوفت و تسلیم و وحدت عاشقانه ممکن است سازگار نباشد.]

بیشتر نظریه‌پردازی‌های دوران بعدی حیات خود را سارتر وقف بازنگری نظریه‌های پیشین کرد. در هستی و هیچی سارتر گفته بود که ویژگی هستی‌شناختی آدمی به گونه‌ای است که امید یگانگی مابین ذهنیت‌ها را مانع می‌شود: ”غیر“ به صورت ”برای-خود“ بر من ظاهر نمی‌شود؛ ”من“ به صورت ”برای-غیر“ بر خودْ ظاهر نمی‌شوم. در سال ۱۹۸۳، سه سال پس از مرگش، یادداشتهایی در باب اخلاق، دفترچه‌ای که سارتر در سال‌های1947-1948 نوشته بود منتشر شد.[35] در زمینۀ عشق، او برای نخستین‌بار مفهوم ”بُعد“ را مطرح می‌کند. به ادعای او، تنها هنگامی که عاشقان به نحوی ژرف و دوسویه قادر به درک آزادی‌های شخصی‌اند می‌توان از وجود عشق ”ناب“ یاد کرد. اما حتی در این صورت نیز این بُعد نمی‌تواند نقش عناصر سادومازوخیستی اثربخش در عشق جنسی را نادیده بگیرد زیرا در نبود این عناصر، عشق نیز ناپدید خواهد شد. می‌بینیم از این دیدگاه نو، ماهیت عشق هم ناشی از تمایلات سادومازوخیستی و هم وابسته به شناخت آزادی‌های فردی توصیف شده است. بر عاشقان است که مابین تنش‌های اجتناب‌ناپذیر این دو عنصر هماهنگی برقرار کنند. بدین قرار، با توصیف عشق در متن تنشی که از طریق آزمون و خطا (trial and error) ترمیم‌پذیر است، سارتر اندیشه‌های خود را فراسوی مفهوم مالکیت در هستی و هیچی بازنگری می‌کند. گرچه به نظر سارتر عشق را به منزلۀ شالودۀ هستی‌شناختی مطلوب ایدئالیست‌ها نباید به شمار آورد، با این حال عشق را صرفاً به عنوان یک واقعیت تجربی نیز نمی‌توان در نظر گرفت.‌ همچنین، اگر به تصور رمانتیست‌ها عشق را امری مقدر و بیرون از اختیار آدمی به شمار بیاوریم، دیگر آن را عشق ناب نمی‌توان خواند. در آثار دوران پایانی حیاتش، سارتر عشق را رابطۀ دوسویه‌ای توصیف می‌کند که در آن قصد هیچ‌یک از دو طرف نه عینیت‌بخشی به دیگری است، و نه تلاش در ایمنی خود از عینیت‌یافتگی.

شرح کوتاه اندیشه‌های سارتر در زمینۀ عشق نه تنها نمایندۀ شیوۀ رهیافت نظام‌مند و تحلیلی اوست، همچنین نشان می‌دهد که او در بازنگری و تعدیل اندیشه‌هایش تردید به دل راه نمی‌دهد. او خودْ در اواخر عمر از سه دوران در گسترۀ حیات روشنفکرانه‌اش یاد می‌کند: دورۀ آنارشی و فردگرایی؛ دورۀ گذر و تحول؛ و دورۀ حیات اجتماعی. هستی و هیچی نمایندۀ دورۀ نخستین است، در حالی که ژُنۀ مقدس و یادداشتهایی در باب اخلاق نمایندۀ دوران تحول و حیات او به عنوان فردی وابسته به جامعۀ انسانی‌اند. گرچه او تا آخر عمر بر این باور بود که عشق انسانی با تمایلات سادومازوخیستی لکه‌دار است، اما سرانجام به این نتیجه دست یافته بود که عشق می‌تواند از این‌گونه تمایلات غریزی تعالی بگیرد و جنبه‌های مثبت آن بر جنبه‌های صرفاً غریزی و منفی چیره شوند.

بررسی سیر تحول مفاهیم عشق را سینگر با رویکرد مکتب اگزیستانسیالیسم به پایان می‌رساند. اشاره‌های گذرایی به نظریه‌های شخصی سینگر در زمینۀ عشق که در بخش پایانی جلد سوم آمده مفید و اندیشه‌برانگیزند.‌ نظریه‌های او را شاید در متن مکتب پراگماتیسم باید بررسی کرد؛ به عبارتی، از جنبۀ کارایی و سودمندی، که برای انسان معاصر به احتمال محسوس‌تر است. شور و اشتیاق تجربۀ عشق رمانتیک را سینگر ”عاشق شدن“ (falling in love) می‌خواند که به نظر او از دو حالتِ دیگر عشق متمایزند: ”عاشق بودن“ (being in love) و ”عاشق ماندن“ (staying in love). دو حالت آخرین با امر زناشویی سازگارند.

”عاشق شدن“ به منزلۀ درگیری با انقلاب حال نوظهوری است که بی‌مهار دنیای ذهنی-روانی انسان را دگرگون می‌کند؛ همان عشق در نگاه نخستین، پدیده‌ای انفجاری و بار عاطفی خطیری که حتی گاهی در تراز نوعی بُن‌بست احساسی وسواسی نه تنها روان آدمی را تحت تنش قرار می‌دهد که چه بسا نظام ارزش‌های اخلاقی او را نیز مختل می‌کند. عاشق شدن در حُکم فَوَران انرژی عاطفی ناشی از یقین امکان هم‌آمیزی روانی و جسمانی با ذات دیگری است که به یُمن وجودش حیات آدمی ارزشمند می‌شود. بدین قرار، عاشق شدن انقلاب حالِ پُرتوانی است ناشی از امید کسب وحدتِ نوظهوری با معشوق که هویت پیشین عاشق را سخت دگرگون می‌کند.

”عاشق بودن“ به منزلۀ دلالت ضمنی بر دوام وحدتی است که در آن جنبه‌های فوریت پیوند جنسی، با غایتمندی زندگی مشترک در هم آمیخته‌اند . اما اگر اختلافات ناشی از زندگی مشترک رفع نشوند، عاشق بودن ممکن است سرانجام به جدایی بیانجامد.

”عاشق ماندن“ مستلزم رابطۀ پایدارتر و پیوسته‌تری از دو حالت دیگر است؛ وابسته به سازگاری‌های عاطفی و جهت‌گیری‌های نوینی در شیوۀ حیات آدمی که به تدریج صورت می‌پذیرد، نوعی تمرکز انرژی‌های روانی که ناگهان پیش نمی‌آیند. این‌گونه عشق پایدار، جهان ذهنی-روانی را به روی افق‌های تازه‌ای می‌گشاید. ”عاشق ماندن“ اشاره به پیوند عاشقانه‌ای است که همه عمر در متن جهان پیرامونی عاشقان دوام می‌آورد. این‌گونه عشق مستلزم توانمندی انسان در ارزش‌گذاری و مهر و دلبستگی نسبت به انسان دیگری است، نه الزاماً ناشی از پیوند عاطفی در گذشته ها. به عبارتی، این‌گونه عشق ممکن است در نبود تجربۀ عاشق شدن و عاشق بودن پیش بیاید. عاشق ماندن حاصل احساس مشترک نیاز به وابستگی‌های متقابل است. بدین ترتیب می‌بینیم که سه گونه مرحلۀ عشقی که سینگر توصیف می‌کند، از جنبۀ منطق مستقل از یکدیگر می‌توانند تجربه شوند. به اصطلاح، ”عشق در نگاهِ نخستین“ ممکن است در برخی انسان‌ها موجب ”عاشق شدن“ باشد، اما سرانجام آن الزاماً عاشق بودن و عاشق ماندن نیست. ما همه شاهد بوده‌ایم که توالی فرایندی که با عاشق شدن آغاز می‌شود، و در قالب عاشق بودن و سرانجام در عاشق ماندن رشد می‌کند و جا می‌افتد، در جوامع انسانی آن‌قدرها فراوان به چشم نمی‌خورد. چه بسا کسانی که تلخکامی عاشق شدن به فرد ناسازگار و ناشایسته‌ای را تجربه می‌کنند. و چه بسا کسان که بدون تجربۀ تند و بحرانی عاشق شدن، که معمولاً در ایام جوانی روی می‌دهد، از پیوند عاشقانۀ ماندگارتری در دوران میانسالی و پیری بهره‌مند می‌شوند.

مفهوم عشق در مکتب پسامدرن

عشق ناشی از خودشیفتگی است.

دریدا

ظهور جهان‌بینی پسامدرن در نیمۀ دوم سدۀ بیستم واکنشی بود نسبت به باورداشت‌های پُریقین به حقیقت‌های عینی/تجربی/علمی حاکم بر روح غالب زمانۀ مدرن، به عنوان تنها خاستگاه راستین و پذیرفتنی حقیقت.[36] شرح دکترین مکتب پسامدرن نیازمند نوشته‌های دیگری است. همین‌قدر باید گفت که براساس یکی از اصول عمدۀ این مکتب، واقعیت‌های عینی/تجربی دستاورد هم‌آمیزی ساخت‌بندی‌های یگانۀ آدمی از دیدگاه‌های ذهنی گوناگون است. به عبارت دیگر، دوگانه‌انگاری عین و ذهن، شاهد و مشهود، تن و روان، . . . توهمی بیش نیست. شاهد بر این فرضِ آشکار همین بس که برداشت ما از، و رویکرد ما به، واقعیت‌های عینی/تجربی ناشی از درون‌دادهای حواس پنج‌گانه ممکن است به کلی متفاوت باشد: همان ملودی و همان چشم‌انداز یکی را از شدت تأثر گریان و دیگری را از شدت ملال کلافه می‌کند. مکتب پسامدرن هرگونه جزم اندیشی و مطلق‌گرایی را باطل می‌داند؛ بر اساس دکترین این مکتب، پدیده‌ها و سازوکارهایی که حقیقت در چارچوب آنها شکل می‌گیرد مدام در معرض تحول و تفسیر در متن‌ها و از دیدگاه‌های متفاوت‌اند. دیدیم که بحث عشق نمایندۀ برین آنچه گفته شد است—همانند نمونه‌های بی‌شمار دیگر.

به گفتۀ دانشمند و فیلسوف اتریشی فیرابِند (Paul Carl Feyerabend, 1924-1994)، ”تنها حقیقت مطلق این است که حقیقت‌های مطلق وجود ندارند.“ شاید بتوان نظر داد که این گفتۀ لیوتار (Jean-Francois Lyotard, 1924-1998)، فیلسوف و جامعه‌شناس فرانسوی، به بهترین نحو مکتب پسامدرن را توجیه می‌کند: ”اندیشۀ پسامدرن ناباوری به فراروایت‌هاست.“[37]

بحث عشق در مکتب پسامدرن را به اشاره‌های کوتاهی در باب اندیشه‌های یکی از چهره‌های برجسته، و در عین حال بحث‌انگیز این مکتب، فیلسوف فرانسوی و از بنیان‌گذاران مفهوم ساخت‌شکنی (deconstruction)، ژاک دریدا (Jacques Derrida, 1930-2004)، محدود می‌کنم.

در پیش به تفصیل یاد شد که به باور نوافلاطون‌گرایانی چون فی‌چینو، و رمانتیسیت‌هایی چون کانت و هگل، نه تنها خاستگاه و مقصود عشق ذات خداوندگاری است، عشق انسانی-جنسی نیز بازتابی از عشق الهی است که گناه آلودگی و اخلاق‌ستیزی آن فقط در متن زناشویی قانونی‌شده پالایش می‌تواند یافت. به نظر فی‌چینو،‌ تمنای عاشقان فنای هویت انسانی آنان در وجود یکدیگر است. آنها سپس در هستی یکدیگر حیات دوباره می‌یابند و از طریق مالکیت متقابل خود را در دیگری بازیابی می‌کنند. به عبارت دیگر، فنای آغازین آنها در نوعی رستاخیز سرانجام می‌یابد. [تمثیل‌های شاعرانه و عارفانۀ زیبا ناشی از توهمات بی‌اساس.] کانت می‌گفت که تنها در متن زناشویی است که جنسیت به وحدت ذوات انسانی منجر می‌شود. و به باور هگل، عاشقان خودآگاهی جداگانۀ خود را از کف می‌دهند و همۀ وجوه تمایز مابین آنها از بین می‌رود. [در هر دو مورد، نظریه‌پردازی‌های ایدئالیستی واهی و نامعقول.]

اندیشه‌های دریدا در این زمینه در واقع ضدنظریه‌ای است بر گفتمان‌های دینی-متافیزیکی که از دوران باستان تا عصر ما بر مکتب‌های فلسفی چیره بوده است؛ همان فراروایت‌هایی که یاد شد. دریدا می‌گوید که نه تنها شرط عشق که، به طور کلی، شرط رابطۀ انسان با ”غیر“ مشروط به گسستگی و جدایی است، نه فنا و وحدت و رستاخیز در توهمات و تخیلات دینی-عرفانی. این واقعیت نه سد راه عشق که شرط عشق است. هنگامی انسان می‌تواند ”غیر“ را مورد خطاب قرار دهد که گسستگی مابین خودْ و غیر وجود داشته باشد؛ به این معنی که این دو هویت جداگانه هرگز نمی‌توانند جایگزین یکدیگر باشند. بدین قرار، در این‌گونه رابطۀ متقابل ”غیر“ همواره و مطلقاً متعالی (transcendent) باقی خواهد ماند، زیرا ”خودْ“ هرگز نمی‌تواند به ژرفنای درونِ ”غیر“ دست یابد. پذیرش ”دیگری بودنِ“ غیر به منزلۀ احترام و توجه به ویژگی‌های فردی او و پرهیز از نابودی جنبۀ ”دیگری بودنِ“ اوست. تضاد و تمایز مابین شیوۀ تفکر پیشامدرن و مدرن با اندیشۀ پسامدرن را از این تیزتر و آشکارتر و نافذتر نمی‌توان معرفی کرد: وازنش وحدت در تقابل با الزام گسست.

دریدا می‌گوید مسئلۀ اساسی در بحث عشق تفاوت مابین ”who“ (چه کسی) و ”what“ (چه چیزی) است. [به عبارتی، تصور آرمانی ما از معبود در قیاس با آن‌گونه که معبود در واقع هست.] آیا شور ‌انقلاب عاطفی عشق به خاطر این است که معبود در چشم ما نماد غایی و آرمانیِ یگانه‌ای است (who)، یا به خاطر ویژگی‌های فردی او آن‌گونه که در واقع وجود دارند (what)؟ به نظر می‌رسد انسان معمولاً به خاطر ویژگی‌های فردی به سوی شخص دیگری جلب می‌شود تا به خاطر تصور نمادینه بودن او در یک غایت توهمی. مرگ عشق، به عبارتی ناامیدی از ارزشمندی ”غیر“ نیز به خاطر آن‌گونه که او در واقع وجود دارد پیش می‌آید. پس به قول دریدا، عشق مابین ”چه کسی“ و ”چه چیزی“ تجربه می‌شود. وفاداری در عشق نیز همواره با قیاس و تمایز مابین این دو عنصر در معرض تهدید است.[38]

در باب مبالغه‌گویی فیلسوفان وابسته به مکتب‌های مختلف در شرح اهمیت و اعتبار امر زناشویی پیش از این سخن به میان آمد. نقل به معنی از دریدا، اگر غرض از مبادلۀ حلقۀ ازدواج (wedding ring) تأکید بر الزام پایبندی به تعهدات دست‌و‌پاگیر متقابل در همسران است، فاتحۀ چنین ازدواجی را باید خواند؛ زیرا بدین قرار، زناشویی در تراز یک قرارداد تجارتی تباه خواهد شد: هر همسر صرفاً آن چه را که نسبت به زوج خود تعهد کرده است اجرا خواهد کرد؛ بدون الزام هرگونه تلاش در ایثار و سخاوت و ازخودگذشتگی و همکاری—به عبارتی، نقض اصل بنیادین در پیوند زناشویی در متن بحث عشق.

در سرآغاز این بخش یاد شد که به نظر دریدا، عشق بازنمود خودشیفتگی آدمی است. ما همه به درجات متفاوت خودشیفته‌ایم. گفتیم که در کتاب‌های مقدس آمده است: ”همسایه ات را همچون خودْ دوست بدار.“ معنی ضمنیِ چنین حُکمی این است که اگر انسان خودشیفته نباشد، توانمندی عشق ورزیدن به همسایه، به غیر، و به خدا را نیز نخواهد داشت. به عبارت دیگر، در نبود بازبخشی (re-appropriation) انگارۀ خودشیفتگی، پیوند با ”غیر“ نیز میسر نخواهد بود. پس، عشق ورزیدن مستلزم بازبخشی حس خودشیفتگی شخص در ”غیر“ است. یادآوری این نکته ضروری است که خودشیفتگی طیفی است از یک سو بدخواه و نفرت‌انگیز و ویرانگر [نمونۀ زندۀ این‌گونه خودشیفتگی بدخیم را چند سال گذشته شاهد بوده‌ایم و هستیم]، و در انتهای دیگر، گشاده‌دست و بزرگوار و خیراندیش.[39]

شیوۀ رهیافت به بحث عشق در این نوشته یادآور این نکته است که چگونه از طریق تفسیر و تأویل، به‌ویژه با توسل به روش کارا و نافذ ساخت‌شکنی، می‌توان در ژرفنای ذهن ناآگاه اندیشمندان بزرگ رخنه کرد و از طریق فروپاشی صورت به ظاهر عالمانه و شاعرانۀ گفتمان‌ها، و با بهره‌گیری از اندیشۀ منطقی و تحلیلی، حجاب از رُخ گرایش‌های فکری پنهان آنها برکشید، و ناگفته‌ها را بر ملا کرد. بحث عشق را با نقل قولی از فیلسوف و دانشمند انگلیسی معاصر، برتراند راسل (Bertrand Russell, 1872-1970)، به پایان می‌رسانم: ”حیات نیک‌فرجام آن است که الهام‌بخشش عشق، و رهنمونش معرفت باشد.“

[1]بنگرید به حمید صاحب‌جمعی، خانۀ هستی: زبان، اندیشه، و خِرد (تهران، نشر ثالث، ۲۰۱۰).

[2]‌Irving Singer, The Nature of Love, vol. 1: Plato to Luther (Chicago: University of Chicago Press, 1984), 47-86.

[3]See Plato, The Symposium, trans. W. Hamilton (New York: Penguin Books, 1951).

[4]See “Phaedrus,” in Dialogues of Plato, trans. B. Jowett (New York: Random House, 1973), vol. 1.

[5]See” Laws,” in The Collected Dialogues of Plato, trans. and ed. Edith Hamilton and Huntington Cairns (New York: Pantheon, 1961).

[6]Singer, The Nature of Love, vol. 1, 88-110.

[7]Singer, The Nature of Love, vol. 1, 111-121.

[8]Singer, The Nature of Love, vol. 1, 162-311.

[9]Irving Singer, The Nature of Love, vol. 2: Courtly and Romantic (Chicago: University of Chicago Press, 1984), 43-45.

[10]محمدرضا شفیعی کدکنی، ”ابن سینا و ماهیت عشق،“ بخارا، شمارۀ ۱۲۰ (مهر ۱۳۹۶)، دسترس‌پذیر در

bukharamag.com/1396.07.21107.html

در این منبع روشن نیست کدام‌یک از گفته‌ها نقل قول مستقیم از ابوعلی سینا و کدام حاصل برداشت و تفسیر نویسنده‌اند، که در صورت اخیر نویسنده به همان زبان هزارسال پیش قلم زده است. جز اندک تغییر، آنچه در این پاراگراف آمده مطابق اصل است؛ زبانی پیچیده و در مواردی نامفهوم.

[11]بنگرید به محمدرضا شفیعی کدکنی، گزیدۀ غزلیات شمس (تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۵۲).

[12]مجید نفیسی، ”چهار نگاه به عشق در ادبیات فارسی،“ دسترس‌پذیر در

 http://aryaadib.blog.com/post/921/.

[13]Singer, The Nature of Love, vol. 2, 19-36.

[14]Singer, The Nature of Love, vol. 2, 37-58.

[15]Singer, The Nature of Love, vol 2, 165-180.

[16]بنگرید به حمید صاحب‌جمعی، ”دیدار با فرشته: نگاهی به اندیشه‌های عرفانی داریوش شایگان،“ ایران نامگ، سال ۴، شمارۀ ۲،

(تابستان ۲۰۱۹).

[17]تا آنجا که من آگاهم، برگردان شایسته‌ای برای اصطلاح فلسفی بسیار مهم ترنسندنتال در زبان فارسی در دست نیست. این اصطلاح به معانی بنیاد پیش‌اندر (a priori) معرفت، نفی واقعیت‌های ناشی از تجربه‌های حسی، و تأکید در وجود عنصر فراطبیعی در تجربه‌های آدمی به کار برده می‌شود.

[18]Singer, The Nature of Love, vol. 2, 376-383.

[19]بنگرید به حمید صاحب‌جمعی، ”روان، روح، و جان: بینش متافیزکی در تقابل با نظریۀ تکامل،“ بررسی کتاب (ضمیمه)، سال ۲۵، شمارۀ ۸۳ (پاییز ۲۰۱۵).

[20]‌See Immanuel Kant, Lectures on Ethics, trans. Louis Infield (New York: Harper and Row, 1963).

[21]Singer, The Nature of Love, vol. 2, 393-411.

[22]بنگرید به حمید صاحب‌جمعی، ”روان، روح، و جان.“

[23]Singer, The Nature of Love, vol. 2, 402.

[24]بنگرید به حمید صاحب جمعی، ”دیدار با فرشته.“

[25]Karl Marx, Critique of Hegel’s Philosophy of Right, in Singer, The Nature of Love, vol. 2, 409.

[26]See Friedrich Nietzsche, The Will to Power, trans, Walter Kaufmann and R. J. Hollingdale (New York: Vintage Books, 1968).

[27]See Friedrich Nietzsche, Thus Spoke Zarathustra, trans, Walter Kaufmann (New York: Viking, 1966).

[28]Irving Singer, The Nature of Love, vol. 3: The Modern World (Chicago: The University of Chicago Press, 1987), 84.

[29]Singer, The Nature of Love, vol. 3: 97-162.

[30]Sigmund Freud, Beyond the Pleasure Principle, trans. James Strachey (New York: Bantam Books, 1959), 89.

[31]Sigmund Freud, Three Essays on the Theory of Sexuality, in Singer, The Nature of Love, vol. 3, 98-99.

[32]Singer, The Nature of Love, vol. 3, 281-311.

[33]See Jean-Paul Sartre, Being and Nothingness, trans. Hazel E. Barnes (New York: Washington Square Books, 1953).

[34]بنگرید به حمید صاحب‌جمعی، ”دیدار با فرشته؛“ حمید صاحب‌جمعی، ”ناسازگاری عشق و عقل: بررسی زبان شعر در نثر صوفیه،“ ایراننامه، سال ۳۹، شمارۀ ۱ (بهار ۲۰۱۴)، ۱۷۲-۱۹۶.

[35]Jean-Paul Sartre, Cahiers pour une morale (Paris:Gallimard, 1983), in Singer, The Nature of Love, vol. 3, 319.

[36]بنگرید به حمید صاحب‌جمعی، ”در جستجوی حقیقت،“ ایراننامه، سال ۲۸، شمارۀ ۴ (زمستان ۲۰۱۳).

[37]فراروایت‌ها (metanarratives) اشاره به گفتمان‌های فراگیری‌اند که حُکم‌های اخلاقی و سیاسی برای جوامع انسانی تجویز می‌کنند؛ مانند ایدئولوژی‌های دینی/عقیدتی/سیاسی. مشکل فراروایت‌ها این است که پس از تدوین و اجرا، به دلایل مختلف به‌ویژه کسب قدرت و عوارض اجتناب‌ناپذیر ناشی از آن، به نحوی وخیم کژدیسه می‌شوند. نمونۀ کلاسیک چنین فرایندی مکتب مارکسیسم است که از جنبۀ نظری بر بنیاد برابری و آزادی استوار بود، اما در عمل به صورت نظام‌های خودکامه و ستمکار استالینی و مائویی و غیره تباه و تراژیک از آب درآمد. به نمونه‌های تاریخی بسیار دیگری می‌توان اشاره کرد.

[38]‌Jacques Derrida, Politics of Friendship, trans. George Collins (London: Verso, 1997), 26-48.

[39]Points . . . Interviews, 1974-1994, Ed. Elizabeth Weber, trans. Peggy Kamuf et al (Stanford: Stanford University Press, 1995) as quoted in John D. Caputo, Deconstruction in a Nutshell: A Conversation with Jacques Derrida (New York: Fordham University Press, 1997), 149.

معمای ”انقلاب علمی“ در تمدن اسلامی

نجمالدین یوسفی <Najm al-Din Yousefi <nyousefi@csuchico.edu دانش‌‌آموختۀ فلسفۀ دانشگاه شهید بهشتی و دانشیار گروه آموزشی تاریخ در دانشگاه ایالتی کالیفرنیا در چیکو است. تحصیلات کارشناسی ارشد خود را در رشتۀ اقتصاد با تمرکز بر سیاست‌های اقتصادی در دانشگاه کلمبیا و دورۀ دکتری را در مطالعات علم و فناوری (Science and Technology Studies) با تمرکز بر تاریخ علوم در دانشگاه ویرجینیا تِک به انجام رسانده است. پژوهش‌های ایشان بر تاریخ اقتصادی و سیاسی دو سدۀ نخست اسلام، تاریخ علوم اسلامی در سده‌های میانه، و زیست و دگرگونی سیاسی روحانیت شیعه در دوران معاصر متمرکز است.

دیربازی است که پرسش‌هایی دشوار دربارۀ ماهیت انقلاب‌های علمی اروپا و علل عدم وقوع چنین تحولی در تمدن اسلامی ذهن عموم اندیشه‌گران معاصر، به‌ویژه متخصصان علوم انسانی و اجتماعی، را به خود مشغول داشته و پاسخ‌های متفاوت و گاه متناقضی برانگیخته است. چکیدۀ این پرسش‌ها را می‌توان در پرسشی کوتاه گنجاند: ”چرا جوامع مسلمان، به‌رغم چندین سده فعالیت پیوسته در تمام رشته‌های علمی و دستاوردهای چشمگیر، هرگز موفق به ایجاد تحولی بنیادین همچون انقلاب‌های علمی اروپا در سده‌های شانزدهم تا هجدهم میلادی نشدند؟“ با کمی تأمل می‌توان دریافت که پرسش پیش‌گفته پرسشی است سهل و ممتنع. از سویی، می‌توان تجربه‌های تمدن اسلامی و تمدن اروپایی و دستاوردهای علمی آنها در چند دورۀ تاریخی را با یکدیگر مقایسه و این پرسش ظاهراً ساده را مطرح کرد. ولی از سوی دیگر، مقایسۀ این دو حوزۀ تمدنی و دستاوردهای علمی آنها مبتنی بر این فرض نانوشته است که فعالیت‌های علمی در همۀ جوامع و همۀ دوره‌های تاریخی به شیوه‌ای یکسان صورت می‌گیرد و تولید دانش دربارۀ طبیعت یا پدیده‌های انتزاعی، صرف‌نظر از زمان و مکان و زمینه‌های تاریخی، با پیروی از الگویی یگانه و قائم‌به‌ذات تحقق می‌یابد.

با وجود این دشواری، مقایسۀ تجربه‌ها و دستاوردهای تمدن‌ها، مادامی که با توجه به داده‌های تاریخی و بدون تحمیل مفروضات ناآزموده فلسفی انجام شود، می‌تواند روشنگر باشد؛ چه این مقایسه نشان می‌دهد که هر جامعه و هر نسل نه بر اساس اولویت‌های فلسفی و سیاسی دوره‌های بعدی، بلکه با توجه به شرایط عینی و نیازهای خاص خود به کاوش‌های علمی و فلسفی می‌پردازد.[1] اهمیت پرسشگری از عدم تداوم اندیشۀ علمی در جهان اسلام از آنجا ناشی می‌شود که فعالیت‌های علمی این تمدن در سده‌های میانه (قرون وسطا) بر بنیاد ترجمه و تفسیر متون فلسفی و علمی از یونانی، سریانی، سانسکریت، و پهلوی به عربی بنا شد و در سده‌های یازدهم تا سیزدهم میلادی به زبان لاتین برگردانده و زمینه‌ساز تحولات علمی در اروپای دورۀ نوزایی (رنسانس) و دوره‌های بعدی شد. تمدن اسلامی سده‌های میانه و تمدن اروپایی دورۀ نوزایی-که هر دو به درستی از پیش‌قراولان انقلاب‌های علمی سده‌های شانزدهم تا هجدهم میلادی به شمار می‌روند-از آبشخور مشترک اندیشه‌های فلسفی یونان سیراب شدند، ولی میراث فلسفی و علمی یونان به نتایجی متفاوت در جهان اسلام و اروپا انجامید. چرا و چگونه تمدن اروپایی سنگ بنای انقلاب‌های علمی را بر پیشینۀ معارف عقلی و تجربی یونان و جهان اسلام نهاد و جهان اسلام که چندین سده زودتر به این معارف دست یافته و به نحو چشمگیری آن را گسترش داده بود، از دستیابی به یک انقلاب علمی تمام‌عیار ناکام ماند؟ این تجربۀ متفاوت تاریخی در دو حوزۀ تمدنی از چه عواملی ناشی می‌شود؟

در کتاب  خدا و منطق در اسلام: خلافت عقل، جان والبریج در صدد برآمده تا پاسخی به این پرسش‌های پیچیده و دشوار عرضه کند. او در این کتاب ۱۸۵ صفحه‌ای، به بررسی تطور مکاتب و رویکردهای عقلی در تمدن اسلامی و جلوه‌های عقل‌گرایی در فعالیت‌های گوناگون فکری، به‌ویژه در فلسفه، منطق، کلام، تصوف، فقه، دستور زبان عربی (نحو) و گسترش آنها در نظام آموزش سنتی می‌پردازد. چنان‌که والبریج در سرآغاز سخن تصریح می‌کند، هدف کتاب او تبیین این نکتۀ مهم است که عقل‌گرایی اسلامی در خدمت فهم شریعت بوده و روش‌ها و دیدگاه‌های عقلی، مثلاً در فقه و کلام، برای دریافت حقیقت وحیانی به کار گرفته شده است.[2] بدین ترتیب، بررسی او از سرنوشت دانش‌های غیردینی در تمدن اسلامی و پاسخ او به پرسش پیش‌گفته در زمینۀ فراخ‌تر عقل‌گرایی اسلامی صورت گرفته است. با توجه به موضوع گفتار حاضر، تمرکز ما نیز بر تحلیل والبریج از دانش‌های تجربی و طبیعی خواهد بود.

جالب توجه است که بررسی والبریج از دانش‌های غیردینی به شیوه‌ای شتابزده در هفت صفحه و در پایان فصل پنجم مطرح شده که دربارۀ تصوف است. با آنکه والبریج به پیچیدگی‌های انقلاب‌های علمی در اروپا اذعان دارد، همچنان به مقایسه‌ای سطحی از تحولات آن با وضعیت دانش‌های عقلی و تجربی در جهان اسلام می‌پردازد. چندان عجیب نیست که او در آغاز این بررسی شتابزده باوری قدیمی و بی‌اعتبار را تکرار می‌کند: اینکه پیش از انقلاب‌های علمی که در اروپای غربی بین سال‌های ۱۵۵۰ و ۱۷۰۰ اتفاق افتاد، علوم عقلی و تجربی پیشرفت قابل توجهی از زمان یونان باستان نکرده بود.[3] بی‌اعتبار بودن این باور را حدود سه دهه پیش تاریخ‌نگار برجستۀ علوم، دیوید پینگری، نشان داده است. پینگری این رویکرد را ”یونان‌شیفتگی“ و در تعارض با شواهد تاریخی می‌داند، چرا که چنین دیدگاهی وابستگی یونانیان به دستاوردهای علمی بابل و مصر و تحولات مهم سده‌های بعدی، به‌ویژه در تمدن اسلامی، را نادیده می‌گیرد.[4] اهمیت نوآوری‌های علمی اندیشه‌گران جوامع مسلمان بیش از آن است که نیاز به تکرار داشته باشد. آنچه برای ما قابل توجه است، رویکرد نویسنده به شباهت‌ها و تفاوت‌های تمدن اسلامی و اروپایی در نوآوری و پیشرفت علمی است.

والبریج مقایسۀ دانش‌های غیردینی در اسلام و اروپا را در زمینۀ بحث دیرینۀ ”پیوست یا گسست“ اندیشه‌ها و سنت‌های علمی در گذار از دوران باستان و سده‌های میانه به دورۀ مدرن مطرح می‌کند. این موضوع یکی از مهمترین بحث‌های تاریخ‌نگاری علوم نوین است که پژوهشگران تاریخ علوم را از میانۀ سدۀ بیستم میلادی به خود مشغول داشته است.[5] آیا انقلاب‌های علمی که پایه‌گذار علوم نوین به شمار می‌روند، در پیوست (تداوم) با اندیشه‌ها و مکاتب و روش‌های علمی رایج در دوره‌های پیشین به وجود آمدند یا به مدد گسست (انقطاع) از آن اندیشه‌ها و روش‌ها و مکاتب امکان ایجاد اندیشه‌ها و روش‌هایی نو را به دست آوردند؟ به عبارت دیگر، آیا اندیشۀ علمی نوین ادامه و تحول اندیشه‌های دوران باستان و سده‌های میانه است یا اندیشه‌ای کاملاً نو و منقطع از سنت‌های علمی پیش از خود؟

در پاسخ به این پرسش، والبریج گرایش خود به گسست اندیشه‌ها و سنت‌های علمی را آشکار می‌کند و می‌گوید: ”هر نظریه‌ای که ظهور علم نوین را مبتنی بر تحولات سده‌های میانه بداند، باید توضیح دهد که چرا انقلاب علمی در جهان اسلام رخ نداد؛ این مشکلی است که تاریخ‌نگاران علوم اسلامی نیز با آن درگیرند. هر چه باشد، دانشمندان اسلامی همان متون علمی یونانی را مطالعه کردند که اروپایی‌های سده‌های میانه، و در بسیاری از موارد عامل انتقال این متون به اروپایی‌ها بودند.“[6] والبریج توضیح نمی‌دهد که چرا پژوهش در طبیعت و حل مسائل علمی باید همواره از الگو و شیوه‌ای یگانه پیروی کند و چرا دسترسی به منابع  یکسان، همچون متون و داده‌های علمی، همیشه باید به نتایج یکسان بیانجامد. در واقع، آنچه از تاریخ دور و دراز دانش‌های بشری دستگیر می‌شود، خلاف این باور را نشان می‌دهد: فعالیت‌های علمی و فرایند اکتشاف اسرار طبیعت و اختراع ابزارهای علمی و تولید فناوری به شیوه‌هایی متعدد و متناسب با شرایط عینی و اولویت‌های هر جامعه و نه بر اساس الگویی یگانه و یکسان صورت می‌گیرد. به علاوه، هر رشتۀ علمی روش‌های خاص خود برای حل مسائل علمی و فلسفی را پرورش داده که نه فقط با روش‌های رشته‌های دیگر متفاوت است، بلکه گاه در یک زمینۀ خاص از شیوه‌هایی استفاده کرده که همۀ پژوهشگران در آن اتفاق نظر ندارند. این نکته را می‌توان به روشنی در دوره‌های متفاوت تاریخی، از جمله در انقلاب‌های علمی اروپا و دانش‌های عصر کنونی، مشاهده کرد.[7]

بدین ترتیب، معضل بزرگ در تحلیل تاریخی علوم از تحمیل تصورات و پیش‌فرض‌های غیرتاریخی، همچون باور جزمی به الگوی یگانۀ اکتشاف و پیشرفت علمی، ناشی می‌شود. یکی از این تصورات رایج و نادرست تحلیل علوم بر مبنای فهم دوران معاصر از مفهوم و مصداق ”علم“ و تعمیم آن به دوره‌های پیشین است، غافل از آنکه تصور امروزی ما از ”علم“ و اصطلاح رایج آن (science) اساساً در دورۀ انقلاب‌های علمی وجود خارجی نداشت. پژوهش در طبیعت و اجرای آزمون‌های نوآورانه و کاربرد روش‌های نوین ریاضی در این دوره، در چارچوب فلسفۀ طبیعی و با عنایت به تبعات آن برای الهیات مسیحی مطرح می‌شد.[8] اندیشه‌گران این دوره همچون دکارت، گالیله و نیوتن فیلسوف طبیعی و نه دانشمند (scientist) به معنای امروزی شناخته می‌شدند.

با این تفصیل، علت انحطاط علوم عقلی و تجربی در تمدن اسلامی را در کجا باید جست؟ در پاسخ به این پرسش، والبریج برخی از تحلیل‌های کلان را مرور، و به‌رغم مفروضات و رویکرد غیرتاریخی خود، به درستی آنها را رد می‌کند. این تحلیل‌ها که پیشینه‌ای دیرین در مطالعات تاریخی دارند، معمولاً به عوامل کلان پرداخته و از تحلیل محتوایی و روش‌شناختی فعالیت‌های علمی و ابعاد نهادی آن دور مانده است. مهم‌ترین نمونۀ این تحلیل‌های کلان که والبریج مطرح و آنها را بی‌اعتبار قلمداد می‌کند، عبارت ‌است از فتوحات ترکان و مغولان که به کاهش منابع لازم برای فعالیت‌های علمی منجر شد، دشمنی اسلام با علوم عقلی و طرد این دانش‌ها از مدارس علمیه که مهم‌ترین نهاد آموزشی به شمار می‌رفتند، و بی‌علاقگی اندیشه‌گران مسلمان به چنین علومی. والبریج اضافه می‌کند که مخالفت‌های فقیه و متکلم پُرنفوذی همچون ابوحامد غزالی با معارف عقلی را نمی‌توان تعیین‌کننده یا نمایندۀ نگرش اندیشه‌گران مسلمان دانست. پس از رد این تحلیل‌های کلان، والبریج پاسخ به پرسش فوق را با طرح ”تعدادی از مشهودات [خود] . . . برای عرضۀ توضیحی محدود و نسبی“ پی می‌گیرد.[9]

نکتۀ نخست والبریج توجه ما را به ”تجربۀ استثنایی اروپا“ جلب می‌کند. او به درستی خاطرنشان می‌سازد که اتفاقات و شرایط استثنایی در اروپا منجر به وقوع انقلاب علمی شد. این شرایط و تجربۀ استثنایی را می‌توان در اختراع ماشین چاپ، برنامۀ درسی دانشگاه‌های اروپایی در سده‌های میانه، اصلاحات دینی پروتستان و انباشت قابل توجه اطلاعات علمی جست‌و‌جو کرد.[10] پس از طرح این فهرست کوتاه از عوامل پیشرفت علوم در اروپا، والبریج اعلام می‌کند که ”توضیحات لازم برای فقدان انقلاب علمی در اسلام را باید در خلاف این شرایط [استثنایی اروپا] جست: ناکامی اسلام در به کارگیری ماشین چاپ، فقدان نهادی آموزشی که در آن پژوهش علمی فعالیت مرکزی [اصلی] باشد، تداوم نسبی زیست دینی در اسلام و جامعۀ علمی پراکنده.“[11] ناگفته روشن است که چرا او به این سخن کوتاه بسنده می‌کند و نیازی به توضیح بیشتر دربارۀ اینکه چرا و چگونه این عوامل مانع پیشرفت علم شدند نمی‌بیند. به گمان نگارنده، علت سکوت والبریج این است که او نظریۀ خود را بر بنیاد این ‌فرض نانوشته بنا می‌کند که پیشرفت علمی باید همواره از الگویی یگانه پیروی کند. این فرض که پیش‌تر در بحث ”پیوست یا گسست“ آشکار شد، همچون امری بدیهی به داوری او و بسیاری از تاریخ‌نگاران وارد شده و در نتیجه، آنها را از ارائۀ توضیح یا شواهد لازم برای چرایی و چگونگی علیّت این عوامل فارغ و بی‌نیاز ساخته است. به همین دلیل، نظریۀ والبریج و دیدگاه‌های مشابه که انحطاط و افول دانش‌های عقلی، طبیعی و تجربی در اسلام را بر اساس مقایسۀ آنها با انقلاب‌های علمی اروپا تبیین می‌کنند، ناتوان از توضیح این واقعیت تاریخی‌اند که به‌رغم موانع یادشده و بسیاری موانع دیگر که در فهرست مزبور وارد نشده، پژوهش‌های علمی برای چندین سده و در سطوح عالی در جهان اسلام تداوم داشتند. پیش از هرگونه  تلاش برای یافتن علل انحطاط علوم، این پژوهشگران باید نخست توضیح دهند که چطور بدون دستگاه چاپ و دانشگاه و عواملی که در پیشرفت علمی اروپا مؤثر بوده‌اند، اندیشه‌گران جوامع اسلامی توفیق یافتند که کاوش‌های خود را تا سدۀ نهم هجری/پانزدهم میلادی به‌ویژه در علوم مبتنی بر هندسه و ریاضیات دنبال کنند.[12] والبریج در هیچ جای تحلیل خود کمترین اشاره‌‌ای به علل این توفیق شگفت‌انگیز نمی‌کند.

علاوه بر موارد مزبور، تناقضی جدی در تحلیل والبریج به چشم می‌خورد. او به درستی تجربۀ استثنایی اروپا را یادآور می‌شود. شواهد فراوانی برای استثنایی بودن تحول علمی در اروپای سده‌های شانزدهم و هفدهم وجود دارد که پیش از این پژوهشگران آنها را دقیقاً بررسی کرده و نشان داده‌اند.[13] ولی اگر استثنایی بودن تجربۀ اروپا را بپذیریم، دیگر جایی برای تعجب یا پرسش از عدم وقوع چنین تحول تاریخی در تمدن‌های دیگر باقی نمی‌ماند و این پرسش موضوعیت خود را از دست خواهد داد. به عبارت دیگر، اگر تجربۀ تاریخی اروپا را یک استثنا بدانیم، نمی‌توانیم و نباید انتظار داشته باشیم که چنین تجربه‌ای در هیچ زمان و مکان دیگری اتفاق افتد؛ چه در غیر این صورت، استثنا را به قاعده تبدیل کرده‌ایم. با این تفصیل، پرسش ما دربارۀ انحطاط اندیشه علمی در جهان اسلام باید به شکلی دیگر مطرح شود: ”چه شرایط و عواملی در تمدن اسلامی باعث شد که پژوهش در طبیعت یا دانش‌های انتزاعی رفته‌رفته کُند و در نهایت متوقف شود؟“ طرح چنین پرسشی به ما امکان می‌دهد که پژوهش‌های علمی در جهان اسلام یا هر تمدن دیگر را بر حسب شرایط منحصر به فردِ آنها، و نه در مقایسه با تجربۀ استثنایی اروپا، بررسی کنیم. در پایان این گفتار، دوباره به این پرسش باز خواهیم گشت.

نکتۀ دوم والبریج دربارۀ افول و انحطاط علوم غیردینی در تمدن اسلامی به ”نقش عرفان در دور کردن توجه دانشوران و حکمای اسلامی از علوم طبیعی مربوط می‌شود.“[14] در این خصوص نیز والبریج به مقایسۀ رویکردهای غالب در فعالیت‌های علمی تمدن اسلامی و تمدن اروپایی در سده‌های میانه می‌پردازد و پاسخ به پرسش پیشین را در تفاوت دیدگاه اندیشه‌گران این دو تمدن می‌جوید. به باور او، فعالیت حرفه‌ای حکمای اسلامی در دورۀ مورد نظر، معطوف به زمینه‌های علمی همچون پزشکی و ستاره‌شناسی بود، در حالی که فعالیت حرفه‌ای فیلسوفان اروپایی بر الهیات و کلام تمرکز داشت.[15] به‌رغم این تفاوت بنیادین، با نزدیک شدن به سدۀ هفدهم میلادی، فعالیت فیلسوفان اسلامی و مسیحی در دو مسیر مخالف ادامه یافت: ”در اروپا، فیلسوفان دانشمند از سنت کلامی خود دور شده، مطالعۀ جهان طبیعی را در مرکز کاوش‌های فکری قرار دادند . . . [ولی] فیلسوفان اسلامی، با پیگیری فهم فلسفی از تجربۀ نفس در حضور بی‌واسطۀ الوهیت، مسیر دیگری را در پیش گرفتند.“[16] در نتیجۀ این چرخش شگفت‌انگیز، ”مرکزیت عرفان در جامعۀ اسلامی اسلام را در مسیری متفاوت نسبت به غرب قرار داد.“[17]

والبریج هیچ‌گونه توضیح، شاهد، منبع یا مرجعی برای این مدعای خود به دست نمی‌دهد.[18] هیچ روشن نیست که چرا حکیم مسلمان که تا پیش از این به پزشکی و ستاره‌شناسی می‌پرداخت، از سنت علمی و دانش و تخصص سودمند خود فاصله گرفت و ناگهان متکلّم مسیحی علاقۀ خود به الهیات را کنار نهاد و به علوم طبیعی روی آورد. به علاوه، اشارۀ او به ”مرکزیت عرفان“ فقط به پیچیدگی این پرسش می‌افزاید: چگونه از میان تعداد بی‌شمار نهادهای دینی، فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی، عرفان در مرکز قرار گرفت و دیگران در حاشیه؟ چگونه می‌توان ”مرکزیت عرفان“ را اندازه‌گیری کرد یا با شواهد تاریخی نشان داد؟ درست است که نویسنده ”مرکزیت“ را در معنای مجازی و نه حقیقی به کار گرفته، اما چنین ادعایی بدون عرضۀ شواهدی که استیلای مکاتب عرفانی و فِرَق متصوفه را نشان دهد، پذیرفتنی نیست.

گذشته از ابهامی که در استدلال والبریج به چشم می‌خورد، تحلیل او دربارۀ کنار نهاده شدن الهیات مسیحی از اندیشۀ علمی در اروپای دورۀ نوزایی و انقلاب‌های علمی سده‌های شانزدهم و هفدهم با داده‌ها و پژوهش‌های تاریخی همخوانی ندارد. آثار اندیشه‌گران این دوره حاکی از آن است که الهیات از محدودۀ پژوهش در طبیعت کنار نهاده نشد، بلکه نقش و معنای جدیدی یافت که مکمل تفسیر نوین از طبیعت بود. نقش نوین الهیات نیز نه به صورت ناگهانی و بی‌مقدمه، چنان‌که والبریج ادعا می‌‌کند، بلکه ابتدا با ممنوعیت آموزش برخی از آرای مابعدالطبیعی ارسطو و مفسران اسلامی او-که در تعارض با مبانی اعتقادی و الهیات مسیحی بود-صورت پذیرفت.[19] در واکنش به این ممنوعیت و دستور پاکسازی کتب آموزشی از برخی آرای فلسفۀ طبیعی و مابعدالطبیعۀ ارسطو و شارحان اسلامی او که در سال‌های ۱۲۱۰، ۱۲۷۰ و ۱۲۷۷ میلادی به دست رهبران کلیسای کاتولیک و اساتید عالی‌رتبۀ دانشگاهی، به‌ویژه دانشگاه پاریس، صورت گرفت، فیلسوفان اروپایی باید راهی برای حفظ مابعدالطبیعۀ ارسطو می‌یافتند، چرا که پژوهش در فلسفۀ طبیعی (فیزیک) بدون به کارگیری مفروضات مابعدالطبیعی (متافیزیک) امکان‌پذیر نبود. قابل توجه است که به‌رغم ممنوعیت سال ۱۲۱۰، پاپ گریگوری نهم همچنان بر سودمند بودن برخی از این آموزه‌ها و لزوم تدریس آنها، البته پس از پاکسازی آرای ناسازگار با مسیحیت، تأکید کرد. با این حال، فلسفۀ طبیعی ارسطو همچنان در دانشگاه‌ها تدریس شد و هنوز نسخۀ پاکسازی‌شده‌ای از کتاب-های ارسطو یا شارحان او یافت نشده است.[20] در نهایت، راه حل این معضل را آلبرت بزرگ (Albertus Magnus, 1200-1280) و شاگرد او توماس آکوئیناس(Thomas Aquinas, 1224-1274) عرضه کردند که سرمشق نسل‌های بعدی قرار گرفت. توصیۀ آلبرت این بود که پژوهش در فلسفۀ طبیعی و مبانی ما‌بعد‌الطبیعی آن باید جدا از آموزه‌های کلامی صورت گیرد. در صورت بروز تعارض بین این دو حوزه، حکیم مسیحی باید هر بحث را در جای خود و بدون آمیزش آنها به انجام رساند. برای نمونه، می‌‌توان به این آموزۀ بنیادین فیزیک ارسطو اشاره کرد: جهان طبیعی ازلی و ابدی است، نه به وجود آمده و نه هرگز معدوم می‌شود و وجود بیش از یک جهان غیرممکن است. ناسازگاری این آموزه با الهیات مسیحی-و اسلامی-روشن‌تر از آن است که نیازمند توضیح باشد. با توجه به راه حل یادشده، پاسخ آلبرت به این معضل چنین بود: خدا می‌تواند هر تعداد جهان را و به هر شکلی بیافریند یا آنها را نابود کند، ولی در فلسفۀ طبیعی، ما فقط با یک طبیعت در شکل کنونی و با امکانات و امتناعات خاص آن سر‌و‌کار داریم.[21]

تاریخ‌نگاران علوم دربارۀ تبعات درازمدت این تحولات اتفاق نظر ندارند. پی‌یر دوئم (Pierre Duhem, 1861-1916)، ریاضی‌دان، فیزیک‌دان و تاریخ‌نگار علم، بر این باور است که ممنوعیت آموزش برخی از آرای ارسطو زمینه‌‌ساز نوآوری‌های علمی و پیدایش علوم نوین شد.[22] هرچند همگان با دیدگاه دوئم اتفاق نظر کامل ندارند، آنچه از نوشته‌های فیلسوفان طبیعی دوره‌های بعدی دستگیر می‌شود این است که رویکرد نو به الهیات فرصتی نو برای فلسفۀ طبیعی و گسترش فعالیت‌های علمی فراهم آورد. به‌رغم تفکیک الهیات و فلسفۀ طبیعی، فیلسوفان همچنان علاقۀ خود به ارتباط مفاهیم و مسائل کلامی و فلسفۀ طبیعی را حفظ کرده و از آمیزش و بحث دربارۀ ارتباط آنها پرهیز نکردند. این اختلاط را حتی در نوشته‌های آلبرت و توماس می‌توان دید.[23]

حقیقت امر آن است که تفکیک قلمرو ”علم“ و قلمرو ”دین“، چنان که از سدۀ نوزدهم میلادی به بعد اهمیت یافت، اساساً در ذهن اندیشه‌گر و فیلسوف طبیعی سده‌های شانزدهم و هفدهم مطرح نبود.[24] بی‌سبب نیست که فیلسوف انگلیسی رابرت بویل (Robert Boyle, 1627-1691) بر این باور بود که در کشف ”قوانین طبیعت“ نباید نقش خداوند در آفرینش و تنظیم این قوانین را نادیده بگیریم. از دیدگاه بویل، فیلسوفان طبیعی در جایگاه ”کاهنان معبد طبیعت“ قرار دارند.[25] آیزاک نیوتن (Isaac Newton, 1643-1827)، همکار جوان بویل در انجمن سلطنتی لندن، کاملاً با این نظر موافق بود و در درازنای عمر پُرحاصل و در همۀ فعالیت‌های علمی خود به این آموزه وفادار باقی ماند.[26] یوهانس کپلر(Johannes Kepler, 1571-1630)، یکی از پیشگامان ستاره‌شناسی نوین، بر این باور بود که مطالعۀ دقیق طبیعت راه را برای آشنایی با برنامه‌ای که خداوند برای جهان در نظر گرفته هموار می‌سازد.[27] به تعبیر آرتور کستلر، دقت بی‌نظیر کپلر به اعداد ”بازتاب ذهنیت اوست که در آن واقعیت غایی (جوهرۀ  دین، حقیقت و زیبایی) در زبان اعداد نهفته است.“[28] از دیدگاه کپلر و نیوتن و بسیاری از فیلسوفان طبیعی این دوره، آفرینندۀ هستی یک هندسه‌دان کامل بود و جهان را بر اساس نظم دقیق هندسی و روابط قطعی ریاضی آفریده بود.

هر چند که فیلسوفان طبیعی وظیفۀ خود را مطالعۀ ”کتاب طبیعت“ می‌دانستند، هرگز از توجه به ”کتاب وحی“ غافل نبودند. پیوند این دو ”کتاب“ را می‌توان به روشنی در فعالیت‌های گالیله (Galileo Galilei, 1564-1642) مشاهده کرد. برخلاف باور رایج، آنچه برای گالیله مشکل‌ساز شد، نه اثبات تجربی نظریۀ کپرنیک (گردش زمین به دور خورشید) که در تعارض با فیزیک ارسطو و الهیات مسیحی بود، بلکه  بی‌اعتنایی او به تفکیک دو حوزۀ فلسفۀ طبیعی و الهیات و عرضۀ تفسیری از کتاب مقدس و تطبیق آن با کاوش‌های تجربی و ریاضی خود بود.[29] او در سال ۱۶۱۵ در نامه‌ای به شاهزاده کریستینا دو مدیچی تصریح کرد که کتاب مقدس مُلهَم از خداست و کتاب طبیعت آفریدۀ خدا؛ از نظر منطقی این دو کتاب نمی‌توانند در تناقض با یکدیگر باشند.[30] باید به خاطر داشت که پیش از او، کوپرنیک (Nicolaus Copernicus, 1473-1543) نظریۀ گردش زمین به دور خورشید و ساختار هندسی آن را-هرچند با احتیاط-طرح کرده بود، بی‌آنکه همچون گالیله مورد مؤاخذه و محاکمه قرار گیرد و سال‌های واپسین عمر را در حبس خانگی  سپری کند. کپرنیک که خود از کارگزاران دستگاه کلیسا بود، سال‌های زیادی را برای تنقیح نجوم بطلمیوسی و رفع کاستی‌های آن صرف کرده و حامیان فراوانی در میان روحانیان مسیحی، اعم از کاتولیک و پروتستان، داشت.[31] نمونه‌ای دیگر از تلفیق آرای دینی و فلسفی را در فلسفۀ رنه دکارت (René Descartes, 1596-1650) می‌توان دید که در تبیین ریاضی حرکت مکانیکی با اصل بنیادین ”تغییرناپذیری ذات خداوند“ آغاز کرد. هراس دکارت از دچار شدن به سرنوشت گالیله باعث شد که باور به نظریۀ کپرنیک را علناً مطرح نکند، ولی عجیب آنکه کوشید تا تغییر نان و شراب به گوشت و خون مسیح در مراسم عشاء ربّانی را بر بنیاد اصول ریاضی فلسفۀ مکانیکی تشریح کند. ماجراجویی علمی-فلسفی دکارت در آمیزش فلسفۀ طبیعی و الهیات واکنش تند کلیسای کاتولیک را برانگیخت و در سال ۱۶۶۳ به ممنوعیت چاپ کتاب او انجامید.[32]

این تحلیل کوتاه از ارتباط فلسفۀ طبیعی و الهیات در دورۀ انقلاب‌های علمی نشان می‌دهد که دیدگاه جان والبریج دربارۀ نقش الهیات در علوم عقلی و تجربی با شواهد تاریخی همخوان نیست و پاسخ روشن و قانع‌کننده‌ای به پرسش ما دربارۀ علل افول اندیشۀ عقلی و تجربی در جهان اسلام نمی‌دهد. شواهدی که او در این بخش از کتاب خود به دست می‌دهد بسیار اندک و بی‌اتکا به متون علمی دورۀ مورد نظر و پژوهش‌های تاریخ‌نگاری علوم است. با این تفاصیل، چه توضیحی برای افول و انحطاط اندیشۀ علمی در تمدن اسلامی وجود دارد؟

پاسخ به این پرسش نیازمند پژوهش‌های دست اول بر مبنای متون علمی این دوره است، پژوهش‌هایی که نه تنها جزئیات فنی اکتشافات و نوآوری‌های علمی، بلکه سازوکار فعالیت‌های علمی و پیوند آن با جامعۀ آن روزگار را روشن کند. در این پژوهش‌ها لازم است که از تحمیل نگرش غیرتاریخی به فعالیت‌های علمی این دوره پرهیز کرد. برای نمونه، می‌توان به علوم خَفیّه اشاره کرد. هنگامی که تاریخ‌نگار با این فرض به تحلیل تاریخ علوم می‌پردازد که علوم خَفیّه همچون جادو، کیمیا و احکام نجوم، که امروزه از اعتبار ساقط شده‌اند، در سرشت خود ناسازگار با تعقل و لاجرم مولّد جهل و مانع رشد دانش‌اند، دیگر نیازی نمی‌بیند که به بررسی و تحلیل شواهد خلاف این باور بپردازد، شواهدی که نشان می‌‌دهد که این علوم در کلّیت خود و به‌رغم اندیشه‌هایی که از دیدگاه انسان سدۀ بیست‌و‌یکم میلادی خرافی و خیال‌پردازانه جلوه می‌کند، در عمل به گسترش روش‌های تجربی همچون مشاهده و آزمون و تولید ابزارهای علمی مدد رسانده‌اند.[33] بر همین قیاس، فیلسوفی که دین و دانش عقلی را دو پدیدۀ ذاتاً متعارض و در کارزاری ازلی می‌بیند—‌کارزاری  که بدون مصالحه و فقط با نابودی یکی از طرفین به پایان می‌رسد— دیگر نیازی به توضیح موارد خلاف احساس نمی‌کند.[34] همچنین، لازم است از گرایش رایج در این‌گونه تحلیل‌ها پرهیز کرد که معمولاً به شکل ”تاریخ‌نگاری ستایش و سرزنش“[35] جلوه می‌کند و شخص تاریخ‌نگار، به تعبیر هربرت باترفیلد، در مقام مُنتَقِم و داور ظاهر می‌شود.[36] وجه مشترک این‌گونه تفسیرها گرایش به ذات‌گرایی و فروکاستن فرهنگ‌ها و تمدن‌های جهانی به سرشتی تغییرناپذیر است، گویی که نسل‌های پی‌در‌پی خواسته و ناخواسته محکوم به بازتولید نوعی خاص از اندیشه‌اند که از اختیار اندیشه‌گران آن خارج است و با دستی پنهان از غیب هدایت می‌شود.

این نوع تفسیرها، علاوه بر کاربرد گزینشی داده‌های تاریخی، دچار چند ضعف منطقی و فلسفی است که مهم‌ترین آنها مصادره به مطلوب و ابطال‌ناپذیری است. از آنجا که فرجام این حکایت (پیشرفت علمی اروپا و افول اندیشه علمی در جوامع مسلمان) از چشم‌انداز تاریخی ما روشن است، مدافعان این تحلیل‌ها فقط به جمع‌آوری و ارایۀ شواهدی بسنده می‌کنند که با ترفند ”تحصیلِ حاصل“ فرجام واپسین را تأیید می‌کند. عجیب نیست که این تحلیل‌ها به ندرت با محتوا و روش فعالیت‌های علمی سر‌و‌کار دارند و با استفاده از نوعی ”مهندسی معکوس“ و نگاه خطی به تحولات تاریخی، ابتدا تحولات اروپا و روند پیشرفت علوم در آن حوزۀ تمدنی را ترسیم و سپس با روند تحولات تاریخی در سده‌های میانۀ اسلام مقایسه می‌کنند. از آنجا که تفاوت‌های بسیاری بین این دو مسیر تاریخی وجود دارد، این تحلیلگران به راحتی هر تحول متفاوت در جهان اسلام را به مثابه مانع و رادع اندیشۀ علمی قلمداد می‌کنند. پس چندان عجیب نیست که این‌گونه تحلیل‌ها ناتوان از تبیین این پدیدۀ تاریخی‌اند که علوم عقلی و تجربی در طول دوره‌ای بسیار طولانی و به‌رغم همۀ موانعی که این تحقیقات برمی‌شمارند، موفق به رشد مداوم و تولید دانش و فناوری شدند. بدین ترتیب، گزینش و چیدمان شواهد در این تحلیل‌ها نه برای فهم دقیق‌تر شیوه‌های فعالیت علمی، بلکه برای اثبات مقصود انجام می‌شود و در ظاهر صادق و معتبر (ابطال‌ناپذیر) و در واقع، غیرتاریخی باقی می‌ماند.

با توجه به ابعاد بی‌شمار و تو‌در‌توی این پدیدۀ تاریخی که به برخی از آنها در این گفتار کوتاه اشاره شد، گام نخست را باید در جهت دور شدن از مقایسۀ علوم در تمدن اسلامی با تجربۀ استثنایی انقلاب‌های علمی در اروپا برداشت. افسوس که طرح نادرست پرسش، چنان که در بحث جان والبریج و بسیاری از تحلیل‌های مشابه رخ می‌نماید، فقط منجر به طرح پاسخ‌های نادرست شده است. از این روی، پرسش ما می‌بایست به‌ گونه‌ای دیگر طرح شود: ”چرا و چگونه کاوش‌های پُر‌ارزشی که در کنار ترجمۀ متون فلسفی و علمی از میانۀ سدۀ دوم هجری/سدۀ هشتم میلادی در بین‌النهرین آغاز و به مناطق دیگر جامعۀ اسلامی گسترش یافت، رفته‌رفته رو به کاهش نهاد و در نهایت جز تکرار دانسته‌های پیشین نبود و از تولید دانش بازماند؟“

در تلاش برای یافتن پاسخ‌های چندجانبه به این پرسش، همچنان که از تجربۀ استثنایی اروپا فاصله می‌گیریم، لازم است که توجه خود را به سازوکارهای فعالیت‌های علمی در تمدن اسلامی معطوف کنیم. بررسی این سازوکارها نیازمند تحقیقات خُرد و دقیق در همۀ جوانب آن است که نه فقط به پیشرفت‌های علمی، بلکه به چرایی و چگونگی این پیشرفت‌ها در بستر تحولات اجتماعی بپردازد. شوربختانه، پژوهش‌های ارزشمندی که به بررسی دقیق ابعاد فنی و نوآوری‌های علمی اندیشه‌گران دورۀ اسلامی پرداخته، عمدتاً از توجه به ساختار و سازوکار اجتماعی دور مانده است. روشن است که نگارنده نیز نمی‌تواند پاسخی قانع‌کننده در این گفتار کوتاه عرضه کند. با این حال، لازم می‌دانم که بر مهم‌ترین عامل فعالیت‌های علمی تأکید کنم که تداوم و موفقیت آنها را در دورۀ مورد بحث تضمین کرد. این عامل مهم به حمایت مادی و معنوی از فعالیت‌های علمی مربوط می‌شود. پژوهش علمی، حتی هنگامی که در ظاهر به شکل انفرادی و در انزوا صورت می‌گیرد، در کلیت خود فعالیتی اجتماعی است. حمایت مادی، پیش از هر چیز، به تأمین منابع مالی و اعتلای مقام اجتماعی دانشوران درگیر در فعالیت‌های عقلی و تجربی با نتایج سودمند عینی یا ذهنی مربوط می‌شود. در چنین فضایی، انگیزۀ کافی برای فعالیت‌های علمی و آموزشی و رقابت برای تولید نتایج سودمند وجود خواهد داشت. مهم‌تر اینکه در چنین فضایی، پیشکسوتان اندیشۀ علمی امکان و انگیزۀ آموزش نسل پس از خود و تربیت گروه جوان را به دست می‌آورند. بررسی تحول علوم در تمدن اسلامی وجود این عنصر را در دوره‌های اوج و پیشرفت علوم، از نهضت ترجمه تا رصد‌خانه‌های مراغه و سمرقند، به روشنی نشان می‌دهد.[37] به باور نگارنده، این عامل را می‌توان اصلی‌ترین عنصر در ساختار اجتماعی پیشرفت علوم دانست؛ عنصری که به دلایل متعدد-که برخی از آن همچنان بر ما پوشیده است-در سده‌های پایانی دورۀ مورد نظر رو به کاهش نهاد و پیشرفت علوم تجربی و عقلی را با مشکل مواجه ساخت.

[1]‌این نکتۀ مهم به روشنی در جنبش ترجمه و آثار علمی، فلسفی و سیاسی که به زبان عربی برگردانده شد آشکار است. پژوهش‌های موجود نشان می‌دهد که ورود دانش‌های عقلی به جهان اسلام، از جمله ترجمۀ پندنامه‌‌هایی با مضمون سیاسی از پایان سدۀ نخست هجری به بعد صورت پذیرفت، بر اساس اولویت‌های مترجمان و متولیان آن صورت گرفته که خاص آن دورۀ تاریخی است. این نکتۀ مهم به دقت در دو پژوهش زیر مورد بحث قرار گرفته و با شواهد فراوان نشان داده شده است:

Hans Daiber, Islamic Thought in the Dialogue of Cultures: A Historical and Bibliographical Survey (Leiden: Brill, 2012); Dimitri Gutas, Greek Thought, Arabic Culture: The Graeco-Arabic Translation Movement in Baghdad and Early ʻAbbāsid Society. 2nd-4th/8th-10th Centuries (London and New York: Routledge, 1998).

[2]‌John Walbridge, God and Logic in Islam: The Caliphate of Reason (Cambridge and New York: Cambridge University Press 2012), 3.

[3]‌Walbridge, God and Logic in Islam, 96.

[4]‌David Pingree, “Hellenophilia versus the History of Science,” ISIS, 83:4 (1992), 554‌-563.

برای بررسی برخی از دشواری‌های تحلیل تاریخ علوم باستان و سده‌های میانه و خطاهای رایج در آن، بنگرید به

  1. Rochberg, “The Cultures of Ancient Science: Some Historical Reflections,” ISIS, 83:4 (1992), 547-553.

[5]‌پیشینه‌ای کوتاه و دقیق از این بحث را در متون ذیل می‌توان یافت:

Steven Shapin, The Scientific Revolution (Chicago and London: The University of Chicago Press, 1996), 1-14; David Lindberg, The Beginnings of Western Science: The European Scientific Tradition in Philosophical, Religious and Institutional Context, Prehistory to A.D. 1450 (2nd ed.; Chicago and London: The University of Chicago Press, 2007), chapter 14.

[6] Walbridge, God and Logic in Islam, 97.

[7]‌شیواترین گزارش از تفاوت‌های بنیادین در نگرش فیلسوفان طبیعی دورۀ انقلاب‌های علمی را در یکی از آثار معروف ولتر  با عنوان نامههای فلسفی (یا نامههایی دربارۀ ملت انگلیس) می‌توان دید. ولتر تفاوت نگرش نیوتن و دکارت را آن‌چنان ژرف و بنیادین می‌یابد که به تعبیر او، مرد فرانسوی که از پاریس به لندن می‌رود، گویی از یک جهان به جهان دیگر سفر می‌کند: از جهان دکارت که در آن همۀ ذرات وجود از هم می‌گریزند، به جهان نیوتون که در آن همۀ ذرات به هم جذب می‌شوند.

Voltaitre, Letters Concerning the English Nation (London: C. Davis & A. Lyon, 1733), 109.

 پژوهش‌های تاریخی و فلسفی معاصر نیز به روشنی  پراکندگی و تکثر تفسیر و کاربرد نظریه‌های علمی در علوم تجربی نوین را نشان می‌دهند. برای نمونه‌ای از تعدد روش در اجرای آزمون و ساخت ابزارهای علمی، بنگرید به

Peter Galison, Image and Logic: A Material Culture of Metaphysics (Chicago: The University of Chicago Press, 1997)‌.

پیتر گلییسون تحول نگرش تاریخ‌نگاران به این موضوع را در فصل نهم این کتاب نشان داده است

[8]‌برای بررسی تطور اصطلاح علم و پیوند آن با دین، بنگرید به منبع ذیل، به‌ویژه فصل چهارم:

Peter Harrison, The Territories of Science and Religion (Chicago and London: The University of Chicago Press, 2015).

[9]‌Walbridge, God and Logic in Islam, 98-100.

[10]‌Walbridge, God and Logic in Islam, 101.

[11]‌‌Walbridge, God and Logic in Islam, 101.

[12]‌ تاریخنگاران علوم پژوهش‌های پیشروی را که به ترتیب در سده‌های سیزدهم و پانزدهم میلادی در رصدخانه‌های مراغه و سمرقند به انجام رسید، بررسی کرده‌اند. از جمله بنگرید به

Aydin Sayili, The Observatory in Islam and its Place in the General History of the Observatory (Ankara: Turk Tarih Kurumu Basimevi, 1960).

 دو نمونه از فعالیت‌های علمی دوران متأخر را در پژوهش‌های نجومی مؤیدالدین عُرضی (م. ۱۲۶۶م) و ابن‌شاطر دمشقی (1304-1375م) می‌توان دید. بنگرید به

George Saliba, A History of Arabic Astronomy: Planetary Theories during the Golden Age of Islam (New York: NYU Press, 1994), chapters10 and 12.

[13]‌Jack A. Goldstone, “The Rise of the West—or Not? A Revision to Socio-Economic History,” Sociological Theory, 18:2 (2000), 175–94.

[14]‌Walbridge, God and Logic in Islam, 101.

[15]‌‌Walbridge, God and Logic in Islam, 101.

[16]‌‌‌Walbridge, God and Logic in Islam, 101-102.

[17]‌‌‌Walbridge, God and Logic in Islam, 102.

[18]‌ارجاع او به کتاب ادوارد گرنت که بدون کمترین جزئیات صورت گرفته، پاسخی به پرسش ما نمی‌دهد. بنگرید به

Edward Grant, A History of Natural Philosophy: From the Ancient World to the Nineteenth Century (Cambridge: Cambridge University Press, 2006).

[19]‌Grant, A History of Natural Philosophy, 242-246; Edward Grant, The Foundations of Modern Science in the Middle Ages, chapte 5; David Lindberg, Beginnings of Western Science, 237-253.

[20]‌Lindberg, Beginnings of Western Science, 227.

[21]‌Grant, History of Natural Philosophy, 252-253.

[22]‌Pierre Duhem, To Save the Phenomena: An Essay on the Idea of Physical Theory from Plato to Galileo, trans., Edmund Doland and Chaninah Maschler (Chicago and London: The Chicago University Press, 1969); cf. Lindberg, Beginnings of Western Science, chapter 14.

[23]Grant, History of Natural Philosophy, 258-61; Grant, The Foundations of Modern Science, 175-6.

[24]‌Shapin, The Scientific Revolution, 135-138; John Henry, The Scientific Revolution and the Origins of Modern Science (3rd ed.; London: Palgrave Macmillan, 2008), chapter 6.

[25]‌Henry, The Scientific Revolution and the Origins of Modern Science, 150 and 153.

[26]‌Henry, The Scientific Revolution and the Origins of Modern Science, 153.

دربارۀ پیوند خدا و طبیعت در میان فیلسوفان طبیعی سدۀ هجدهم، به‌ویژه نیوتن، بنگرید به

Alexander Koyré, “The Significance of Newtonian Synthesis,” in Newton, ed. I.B. Cohen and R. Westfall (London and New York: Norton & Company, 1995), 70; Mordechai Feingold, “The Religion of Young Isaac Newton,” Annals of Science, 76 (2019), 210-218.

[27]‌Margaret Osler, Configuring the World: Nature, God, and Human Understanding from the Middle Ages to Early Modern Europe (Baltimore: The Johns Hopkins University Press, 2010), 54.

[28]‌‌Arthur Koestler, The Sleepwalkers (New York: The MacMillan Co., 1968), 225.

[29] Shapin, Scientific Revolution, 136-137.

[30] James McCllelan and Harold Dorn, Science and Technology in World History: An Introduction, 2nd ed. (Baltimore: The Johns Hopkins University Press, 2006), 228.

[31] در این خصوص، نامه کپرنیک به پاپ پل سوم که بعدها در سرآغاز کتاب او گنجانده شد قابل توجه است. بنگرید به

Copernicus, On the Revolutions of Heavenly Spheres (London: David & Charles, 1976), 23-27.

[32]‌Osler, Configuring the World, 81-82.

[33]‌این‌گونه تحلیل را در نوشته‌ها و گفتارهای پی‌در‌پی رسول جعفریان می‌توان یافت. برای نمونه بنگرید به سخنرانی ایشان در ۸ دی ۱۳۹۳ با عنوان ”نگاهی تاریخی به موانع رشد علم.“ اخیراً مجموعۀ نوشته‌های ایشان در باب علم در قالب کتابی به چاپ رسیده که در زمان نگارش این متن در اختیار نگارنده نبود. رسول جعفریان، هیچوقت علم را جدی نگرفتیم (تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و اجتماعی، ۱۳۹۹). پژوهش‌های فراوانی که دربارۀ نقش این علوم در تمدن اسلامی و در اروپا صورت گرفته، خلاف این باور را نشان می دهد. برای دو نمونه بنگرید به

George Saliba, “The Role of the Astrologer in Medieval Islamic Society,” in Magic and Divination in Early Islam, ed. Emilie Savage-Smith (Aldershot, U.K.,: Ashgate, 2004) 341-370; William Newman, “What We Have Learned from the Recent Historiography of Alchemy,” ISIS, 102:2 (2011), 313-321.

نیز بنگرید به مقالات روشنگر در شمارۀ ویژۀ فصلنامۀ تاریخ علوم:

ISIS, 102:2 (2011).

[34]‌این نوع نگرش دو قطبی را می‌توان در تحلیل‌های آرامش دوستدار مشاهده کرد. برای نمونه بنگرید به آرامش دوستدار، امتناع تفکر در فرهنگ دینی (پاریس: انتشارات خاوران، ۱۳۸۳).

[35] این تعبیر (blame-and-praise historiography) را از راجر هارت در مقالۀ ذیل وام گرفته‌ام:

 Roger Hart, “On the Problem of Chinese Science,” in Science Studies Reader, ed. Mario Biagioli (New York and London: Routledge 1999), 190.

[36]‌Herbert Butterfield, The Whig Interpretation of History (London: G. Bell, 1931), 1, 73-75.

[37]‌شواهد لازم برای این نکته را پیش از این در مقاله‌ای دیگر ارائه کرده‌ام. بنگرید به

Najm al-Din Yousefi, “Secular Sciences and the Question of ‘Decline’,” Iranian Studies, 41:4 (2008), 559-579.

علاوه بر موارد بی‌شمار که در منابع اولیه یافت می‌شود، یک نمونۀ قابل توجه را در مقاله ذیل می‌توان مشاهده کرد:

Sayyed Mohammad Hossein Manzoor al-Adjdad, “The Naqib of Ray Alids and His Support of Scientists,” Iranian Studies, 41:4 (2008), 529-535; Sonja Brentjes, “Euclid’s Elements, Courtly Patronage and Princely Education,” Iranian Studies, 41:4 (2008), 441-464.

یکی از بهترین شواهد حمایت اجتماعی و موانع موجود برای آن در دوران پایانی را می‌توان در نامه‌های غیاث‌الدین جمشید کاشانی یافت. بنگرید به: از سمرقند به کاشان: نامههای غیاثالدین جمشید کاشانی به پدرش، به کوشش محمد باقری (تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۷۵).

تماشای هستی از چشم مور: مبانی تجربۀ باریک‌اندیشی در سبک هندی

محمود فتوحی رودمعجنی <Mahmood Fotoohi Rudmajani < fotoohirud@gmail.com (دانش‌آموختۀ دکتری ادبیات فارسی دانشگاه تهران، 1374) استاد گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه فردوسی مشهد و سردبیر فصلنامۀ نقد ادبی است. مدتی نیز رئیس انجمن نقد ادبی ایران بوده است. علاوه بر صد مقاله در حوزۀ ادبیات فارسی، کتاب‌های نقد ادبی در سبک ‌هندی، نظریۀ تاریخ ادبیات، نظریه‌ها و رویکردهای سبک‌شناسی و آیین نگارش مقالۀ پژوهشی را منتشر کرده است.


طرح مسئله: باریک‌اندیشی به مثابه تجربۀ شعری

ممیزۀ برجسته در شعر سبک هندی، باریک‌اندیشی است؛ چندان که صائب، سرآمد نازک‌خیالان قرن یازدهم، باریک‌ شدن در فکر را شرط سخنور شدن می‌داند:

هرکه باریک شد از فکر، سخنور گردد

رشته شیرازۀ جمعیت گوهر گردد[1] (صائب، 5/1579)‌‌[2]

باریک‌اندیشی نوعی تجربۀ شعری یا نوعی نگرش شاعرانه است که بر مدار مضامین نازک و تصویرهای رقیق و دقیق می‌چرخد. بر این نوع تجربۀ شعری نام‌های گوناگونی نهاده‌اند از جمله نازک‌خیالی، نزاکت‌بندی، نازک‌ادایی، باریک‌خیالی، باریک‌بینی، موی‌شکافی، خرده‌بینی، ذره‌شکافی و مانند آن.

مسئلۀ این جُستار سرشت باریک‌اندیشی در سبک هندی است و پرسش‌های اصلی در این نوشتار از این قرار است: باریک‌اندیشی چه قسم تجربۀ شعری است؟ مراد از معنی باریک (خیال نازک) چیست؟ ویژگی‌های این نوع تجربۀ شعری چیست؟

مبانی تجربۀ باریک‌بینی

برای تجربۀ شعری باریک‌اندیشانه چهار رکن می‌توان تصور کرد: 1. ذوق جمال‌شناختی، 2. موضوع تخییل، 3. زاویۀ دید، 4. مصالح بیان. تجربۀ آفرینش شعر بر پایۀ این چهار رکن طی فرایندی به‌هم‌پیوسته رخ می‌دهد. ذوق شاعر یا پسندِ جمال‌شناسی وی که معطوف به نزاکت و لطافت است، ذهن شاعر را به جستجو و گزینش زیبایی در پدیده‌های نازک و لطیف می‌کشاند؛ پس ذوق (نظام ادراکی) موضوع تخیل (ذرات) را گزینش می‌کند و شاعر به تأمل و تخیل در ذرات و جزئیات می‌نشیند؛ زاویۀ دید و نوع نگاه شاعر نیز تابعی از فاصلۀ فیزیکی‌اش با موضوع تخیل است؛ چون کشف شاعرانه رخ دهد، مصالح زبانی برای ”تعبیر تجربه“ انتخاب می‌شود. این چهار رکن متلازم و در تداوم یکدیگرند که در هر نوع از تجربۀ شعری ویژگی‌های متناسب با آن نوع تجربه را دارند؛ چنان‌که ارکان تجربۀ شعری نازک‌خیالی در قرن یازدهم خصایص ویژه و متفاوتی نسبت به شعر وقوعی یا شعر عرفانی دارند، از این قرار:

1.      پسند جمالی: حُسن لطیف

صائب بنیاد جمال‌شناسی مکتب نازک‌خیالی را بر ”حُسن لطیف“ استوار می‌داند و شاعران را مردمان ”لطیف‌مزاج“ می‌خواند. تأکید او بر ”حُسن لطیف“ و ”لطیف‌مزاجی“ در دیوانش توجه هر خواننده‌ای را برمی‌انگیزد. ”حُسن لطیف“ همان زیبایی متجلی در ظرافت و نازکی است؛ چنان‌که ”حُسن غریب،“ که یکی دیگر از پسندهای نازک‌خیالان اصفهان است،[3] زیبایی حاصل از بیگانگی و ناشناختگی است.

ذائقۀ جمال‌شناسی نازک‌خیالان مجذوب حُسن لطیف و ظریف می‌شود؛ حسن لطیفی که قابل تصویر نیست و در چشم نیاید.[4] این ذوق، کمال زیبایی را در نازکی می‌بیند. در نظر صائب، نازکی کمر مور (میان معشوق) ”حُسنِ تمام“ است و محتاج آرایش و لباس نیست. در نظر وی، حُسن مولود ”جوش نزاکت“ است.[5] باری صائب می‌گوید اگر ”حُسنْ لطیف افتاد“ دیدۀ مور صحرا خواهد شد و دل ذرات محل تجلی خورشید خواهد بود. بیدل دهلوی نیز ”کمال اندیشه را در نزاکت معنی“ می‌داند.[6]

هر گزینشی که فرد از امر زیبا دارد انتخاب ذوق (پسند) اوست. این پسند در نتیجۀ عادات ادراکی وی شکل گرفته است. ذوق است که اندیشه و خیال شخص را به گزنیش امور برمی‌انگیزد. ذوق مانند نظام گزینش‌گری عمل می‌کند یا چونان راهنما، ادراک فرد را به سوی سوژۀ مورد پسندش می‌کشاند. ذوق نازک‌پسند میل به نازکی دارد، ذوق بیگانه‌پسند میل به بیگانگی و ناشناختگی، و ذوق مشکل‌پسند دوستدار پیچیدگی است. صائب این عادت ادراکی را که صوفیان ذوقش می‌نامند ”مَزاج“ نامیده و خود را ”لطیف‌مزاج“ و یارانش را ”نازک‌مزاج“ و ”نازک‌طبیعت“ وصف کرده است. می‌گوید:

من آن لطیف‌مزاجم که گر به سایۀ تاک

فتد گذار مرا، مستی گُذاره کنم (صائب، 5/‌2787)

او نازک‌مزاجی و حساسیت یاران نازک‌خیالش را خوب شناخته، چندان‌که برای زمین‌بوسی آستان یار، لبی به لطافت برگ گل آماده کرده است:

مزاج نازک دلدار را فهمیده‌ام صائب

به اندازِ زمین‌بوسش ز برگ گل لبی دارم (5/2687)

صائب در وصف ذوق هم‌طرزانِ نازک‌مزاج خویش گفته: ”دل از نازک‌خیالان می‌رباید معنی نازک“[7] و نیز گفته است که ”عشرت ما معنی نازک به دست آوردن است.“[8] نازک‌خیالان، زیبایی را در ”جوش نزاکت، جوش نازکی، جوش طراوت و جوش لطافت“ می‌جویند. خلاصه آنکه ذوق نازک دیدۀ مور را صحرای تماشای ذرات می‌سازد:

دیدۀ مورست صحرا چون لطیف افتاد حُسن

در دل هر ذره دارد مِهر وحدت خانه‌ها (صائب، 1/157)

لطیف افتادنِ حسن یعنی امر لطیف را مظهر زیبایی دانستن؛ این امر آن‌گاه روی می‌دهد که میل به لطافت و نزاکت پدیده‌ها در فرد به ملکۀ زیباشناختی بدل شده باشد و ناخودآگاه به تماشای جهان ذرات و نازکی‌ها بگراید.

۲. موضوع تخیل: ذراتِ وجود

موضوع تخیل شاعران باریک‌اندیش بُعدِ نازك هستی و جزئیات و ذرات وجود است؛ موضوع نازك را ذوق و میل ادراکی شاعر نازك‌بین گزینش می‌کند. نازک‌بندی شاعر عبارت است از جزئی‌نگری و دقت در تار و پود محسوسات و یافتن پیوندهای دقیق و رقیق میان امور. خیال شاعر نازک‌اندیش به چشم‌اندازهای بزرگ طبیعی مثل کوه و آسمان، دریا، صحرا-که در سبک خراسانی رایج بود-نظر ندارد، بلکه میدان تخیل او ریزه‌کاری‌ها و نازکی‌ها در تار و پود وجود است. او در کشف مناسبات نازک میان پدیده‌های مولکولی می‌کوشد و اغراق در وصف نازکی‌ها را به نهایت می‌رساند. برخلاف شاعر عارف که الگوهای خود را از انتزاع‌های بزرگ عوالم غیب می‌گرفت، شاعر نازک‌اندیش رکن اصلی تخیل خویش را بر خیال‌پردازی اغراقی در دقایق محسوسات استوار می‌کند. خیال ذره‌بین و میکروسکوپی شاعر زیر پوستۀ طبیعی اشیاء و جوانب ظریفِ عینیات را موضوع تخییل قرار می‌دهد تا با خلق تصویرهای نازک و باریک اعجاب هنری بیافریند. این دو بیت از طالب آملی گواهی اعجاب‌آور است از قدرت ریزبینی و دقت خیال او در وصف باریک‌اندیشی شعر شاپور تهرانی:

به روی بالش هر نقطه از اوراق دیوانش

‍سر شوریدة ‌صد لعبت مخمور را دیدم

چو کردم دیده را باریک اندر دقت شعرش

خیال جنبش مژگان چشم مور را دیدم[9]

برخی پدیده‌های خُرد و دقیق که موضوع اصلی و پُربسامد خیال‌پردازی شاعران نازک‌خیال‌اند عبارت‌اند از مور (دهان مور، چشم مور، مژۀ مور، میان مور)؛ قطره (قطرۀ شبنم، قطرۀ باده، قطرۀ اشک)؛ موی (تار زلف، تار مو، گره زلف، رشته، مژه، مژگان)؛ رگ (رگ برگ گل، رگ تار، رگ تاک، رگ ساز، رگ سنبل، رگ سنگ، رگ خارا، رگ فولاد، رگ نشترشکن، رگ یاقوت، رگ الماس، رگ زمرد، رگ عقیق، رگ آه، رگ ابر، رگ سخن)؛ ذره (نقطه، ذره، نوکِ خار، چشم سوزن)؛ تار (تار صدا، تار خیال، تار نظر، تار نگاه، تار اشک، تار نفس، تار نسیم).

۳. زاویۀ دید: نگاه میکروسکوپی

آن‌گاه که امور نازک و ریز موضوع تماشای شاعر شد، برای تماشای آن ناگزیر است از زاویۀ بسیار نزدیک و ذره‌بینی به موضوع تخیلش بنگرد تا بتواند ابعاد نازک و گاه نامرئی آن را ببیند. شما بگویید برای دیدن خندۀ مور از چه فاصله‌ای باید به دهان مور نگریست؟ برای دیدن حرکت آب در رگ برگ از چه زاویۀ دیدی باید به برگ نگاه کرد؟ شاعر برای آنکه بتواند ”جنبش مژگان مور“ را حس کند، یا ”خندۀ مور“ را ببیند باید در چشم موری بنشیند و از آن تنگنا به جهان واقع بنگرد. اگر توانِ تخیل شما هم تا این اندازه باریک‌بین شود دیگر تصور ”تار نگاه“ یا ”رگ صدا“ و ”دویدن بو در کوچۀ رگ گل“ برایتان چندان دشوار نیست. تجربۀ چنین دیدگاهی است که به صائب اجازه می‌دهد بگوید که چشم مور میدان نازک‌خیالی شاعران است.[10]

آفرینش چنین تصویرهای مویرگ‌وار و دقیق كار ذهن جزء‌نگر و موی‌شکافی است که در لابه‌لای تار و پود نازک وجود به جستجوی حرکت و پویایی درآمده باشد. صاحب چنین تخیلی نقطۀ اعلای ”زیبای شگفت“ را در جهان ذرات و در تار و پود هسته‌ای وجود می‌جوید. برای چنین ذهنی، دلِ ذره میدان وسیعی می‌شود تا در جوهر شیء تخیل و تأمل کند. صائب خوانندۀ خود را به این دقت ذره‌بینانه در دلِ ذره دعوت می‌کند:

به چشم دقت اگر در وجود سَیر کنی

عیان شود که دلِ ذره تنگ‌میدان نیست (صائب، 2/888)

گسترۀ دید شاعر میدان خیال او را شکل می‌دهد. زاویۀ دیدِ دُور میدان خیال را باز و گسترده می‌کند و پدیده‌های سترگ و چشم‌اندازهای باز و بزرگ را زمینۀ تصویرپردازی می‌سازد. موضوع تخیل شاعری که از فراز کوه به چشم‌اندازها می‌نگرد، کوه‌های بلند، بیکرانۀ دریا و دشت و آسمان بیکران است. اما زاویۀ دیدِ نزدیک میدان خیال را تنگ و بسته می‌سازد. در زاویۀ دید نزدیک لاجرم موضوع تخیل خُرد و ذره‌بینی خواهد بود: شاعر در برگ تاک رگِ نازک برگ را می‌بیند؛ باز دقیق‌تر می‌نگرد و در درون آن رگ ظریف حرکت آب زندگانی را تخییل می‌کند. هر چه زاویۀ دید را ذره‌بینی‌تر کند، دقت و موشکافی او بیشتر می‌شود.

صائب میدان تخیل نازک‌خیالان را با استعارۀ ”حریم دیدۀ مور“ تعبیر می‌کند كه در مقابل ”مُلک سلیمان،“ یعنی میدان وسیع خیال، قرار دارد. چه چیز تنگنای چشم مور را برای شاعر به مُلک سلیمان بدل می‌کند؟ صائب در پاسخ به این پرسش می‌گوید: اموری مانند وسعت مشرب، عالم بی‌خودی، وسعت خُلق، و ”تنگ‌خُلقی را به همواری مبدل ساختن“ است که چشم مور را میدان وسیعی برای تفکر شاعرانه می‌سازد.[11] برعکس دلتنگی، چشم‌تنگی مردم، و هم‌خانگی با یار نامتجانس است که جهان پهناور و وسعت مُلک سلیمان را بر آدمی چون چشم مور تنگ می‌سازد:

گشاده‌روی بود در حریم دیدۀ مور

دلی که وسعت مشرب بود بیابانش (صائب، 5/2417) 

 دومین استعاره برای فضای تخیل، ”راه باریک به اندازۀ مو “ است و شاعر باید در باریک‌راهی، هم‌چندِ موی‌ خیال‌پردازی کند. تخییل با ریز‌تارهای شیء بیشتر او را به وجد می‌آورد تا تماشای چشم‌اندازهای بزرگ طبیعت. خیال او در جاده‌ای به باریکی موی سودای کشف نازکی دارد، لاجرم پدیده‌های بزرگ را هم نازک تخییل می‌کند. مثلاً جاده را چون تار کفن تصویر می‌کند، قطرۀ شبنم را اقیانوس، و از ذره آفتاب می‌شکافاند. اندیشیدن در راهی به باریکی موی چگونه اندیشۀ شاعر را نازک نکند؟

صائب نشود فکر تو چون نازک و باریک؟

زان موی میان راه خیالی که تو داری (صائب، 6/3397)

نکتۀ دیگر باریک شدن شاعر است. شاعر نازک‌اندیش باید ”موی‌شکاف“ باشد و با دقت نظر به موی معنی درپیچد، کار شاعری نازک است و شرط آگاهی از شیوۀ نازک اندیشی، ”باریک شدن“ است. لازمۀ تجربۀ شعری دقت فکر برای یافتن معنی نازک است. شاعر باید چون سوزن و تار باریک شود تا معنی باریک را کشف کند. صائب شاعران و شعرخوانان را پیوسته به موشکافی و باریک شدن فرا می‌خواند: ”باریک شو که رشتۀ این کار نازک است،“ ”‌باریک شو چو تار اگر/ داری ز نازکی کار آگهی،“ ”باریک شو مشاهده کن تار و پود را،“ ”چون به لفظ و معنی ما می‌رسی باریک شو.“ برای ”باریک شدن“ دو مفهوم می‌توان تصور کرد: یکی اینکه ذهن شاعر چندان تمرین خُرده‌بینی و ذره‌نگری کند که حركت در لابه‌لای تار و پود و ذرات هستی عادتش شود و چندان دقیق بنگرد که در قطره امواج دریا را ببیند، بتواند در دل مور پنهان شود[12] یا در چشم مور بنشیند و جهان را از آن تنگنا بنگرد. دیگر اینکه شخص شاعر در ساختن خیالات نازک آن‌قدر رنج می‌کشد که مانند سوزن باریک و نَزار می‌شود. معنای نخست (باریک شدن اندیشه) بیشتر با موضوع بحث ما همخوان است. معنای دوم نوعی ”فلاکت‌نمایی رمانتیک“ است که خود درون‌مایۀ فربه و پُربسامدی در مکتب نازک‌خیالی است.

باری، هر کس که از فکر باریک شود توانایی می‌یابد و سخنور می‌شود و آفتاب سخنش جهانگیر خواهد گشت.[13] نه فقط شاعر باید باریک‌بین باشد، بلکه خواننده نیز باید باریک‌اندیش باشد تا قادر به ادراک معانی باریک شود:

چون به لفظ و معنی ما می‌رسی باریک شو

طرۀ سنبل به روی نوبهار افشانده‌ایم (صائب، 5/ 2636)

۴. مصالح بیان: لفظ نازک

فقط معنی نیست که باید نازک باشد، نازکی لفظ هم از شرایط طرز نازک‌خیالی است. صائب شرط دلپذیری معنی را پوشاندن آن در ”لفظ نازک“ می‌داند. معنی نازک از پردۀ لفظ ظهور می‌کند و بنابراین، لفظ نازک حُسن معنی را دو چندان می‌سازد. لفظ است که معنای نازک را برهنه‌تر می‌کند. البته صائب نمی‌گوید ”لفظ نازک“ چه اوصافی دارد، اما از دو اصطلاح ”نارسایی لفظ“ و ”لفظ پاکیزه“ که در ابیات دیگری دربارۀ نازکی معنی آورده مرادش از لفظ نازک را می‌توان دریافت. او می‌گوید که ”معنی نازک ز نارسایی لفظ نهفته می‌ماند.“ لفظ نارسا که مانع ظهور معنی نازک می‌شود، همان واژۀ مهجور و ترکیب وحشی ناشناخته است. سادگی و روشنی واژگان در شعر نازک‌خیالان مولود تبعیت شاعران از اصل رسایی لفظ است. مراد از ”لفظ پاکیزه“ نیز الفاظ ساده و شفاف است. همچنین، می‌توان گفت که مراد از لفظ نازک نام پدیده‌های خُرد و ذره‌ای و صفت‌های ظریف و لطیف است. معنایی که در لفظ نازک است باید به سادگی از لفظ بیرون بیاید. صائب نسبت میان معنی نازک با لفظ نازک را با تمثیل‌های ”شراب شیراز در شیشۀ شیراز،“ ”روی زیبا در نقاب،“ ”یوسف شرمگین در پیراهن،“  و ”بال پرواز برای پرنده“ بیان می‌کند.[14]

اندیشۀ نازک ”از“ لفظ نازک پدید می‌آید؛ ملازمت اندیشه و لفظ امری است مسلم. اندیشه یا خیال امری پیشینی نیست که در ذهن موجود شود و سپس ”در“ لفظ بنشیند، بلکه ملازم لفظ می‌آید؛ یعنی اندیشه از لفظ و با لفظ می‌روید. بنابراین، ذوق نازک‌پسند به سوی امر نازک می‌گراید و ناگزیر موضوع نازك نگاه میکروسکوپیک نازك می‌طلبد و آنچه رؤیت می‌شود خردی و تردی و نازکی است که فقط با لفظ نازک و لطیف تعبیرپذیر است.

دو شیوۀ آفرینش تصویرهای نازک

ذهن نازک‌بین در تجربۀ شعری باریک‌اندیشانه به دو شیوه عمل می‌کند: نازک‌نمایی و نازک‌بندی. یعنی یکی به روش نمایش نازکی اشیاء و دیگری به روش برساختن روابط لطیف خیالی میان امور.

الف. نازک‌نمایی

مراد از نازک‌نمایی نمایش ذرات و جزئیات و جنبه‌های نازک و خُرد و باریک پدیده‌ها در تصویرهای خیال است. معنی نازک یا ”خیال دقیق“[15] را جز با تماشای امور نازک نمی‌توان ساخت. شاعر برای آفریدن خیال نازک ناگزیر است امور ظریف و پدیده‌های خُرد و نازک را دست‌مایۀ خیال‌پردازی کند.

ب. نزاکت‌بندی

اگر شاعر میان پدیده‌ها پیوند رقیق و رابطۀ لطیفی ایجاد یا تناسبی لطیف و باریک میان آنها کشف کند، به اصطلاح رایج در بوطیقای آن روزگار ”مضمون نازک بسته“ است. شاعر با ایجاد پیوندهای رقیق و نازک میان امور ظریف مضمون نازک می‌آفریند. نزاکت‌بندی (نازک‌بندی) عبارت است از یافتن پیوندهای نامرئی و دقیق میان دو پدیده که در اصطلاح فن شعر آن زمان ”اولویت تناسب“ نام دارد و امروزیان نیز آن را با تعبیر ”شبکۀ تداعی“ معرفی کرده‌اند. این شیوه چنان است که مثلاً در این بیت پیوندهای مجازی و استعاری لطیفی میان ایماژها برقرار ساخته است:

پسته‌اش گر در شکرریزی چنین بندد کمر

خوابِ تلخ از دیدۀ بادام بیرون می‌شود (صائب، 3/1330)

به تناسب‌های لطیف میان الفاظ بیت دقت کنید: 1. واژۀ تلخ با بادام تناسب مجاورت دارد و با خواب نسبت شباهت (استعاری)؛ 2. بادام با دیده نسبت شباهت دارد. تشبیه چشم به بادام در شعر فارسی رایج است؛ 3. پسته با بادام تناسب مجاورت دارد و هر دو از یک جنس‌اند؛ 4. پسته (دهان) و شکرریزی (شیرین سخنی) نسبت شباهت (استعاری) دارند؛ 5. بستن با دهان (پسته) و چشم (دیده) نسبت مجاورت دارد؛  6. شکر با تلخ نسبت مجاورت (تضاد) دارد. معنی سادۀ بیت این است: ”او اگر چنین شیرین‌سخنی کند، خواب از چشم می‌پرد.“ اما در بیت شبکه‌ای خیالی از بند و بست الفاظ و ایماژها ایجاد شده که به آن ”مضمون‌بندی“ گویند. حال اگر مضمون‌بندی با امور نازک و لطیف صورت گیرد ”نزاکت‌بندی“ نام دارد. نزاکت‌بندی میان الفاظ مستلزم ساخت زبانی بزرگ‌تری تا حد جمله است، اما نازک‌نمایی در تصویرهای کوتاه و ترکیب‌های دوجزئی-مانند تارِ نگاه-صورت می‌گیرد.

سه گونه خیال باریك

صورت‌های خیالی در اسلوب نازک‌اندیشی، بر اساس نمایش نوع نازکی، اشکال مختلف و متنوعی دارد. منتقدان و ادیبان عصر صفوی برای خیال‌های شعری عهد خویش صفت‌های زیادی به کار برده‌اند،[16] که از آن جمله‌اند خیال باریک، خیال نازک، خیال لطیف، خیال رقیق، خیال دقیق، خیال دور، خیال رنگین، خیال غریب و  مانند اینها. متأسفانه با آنکه در کاربرد این اوصاف دقت و وسواس خاصی داشتند، هرگز تعریفی از آنها به دست ندادند. از میان آن صفت‌ها سه صفت را انتخاب کرده‌ام تا سه نوع ایماژ متمایز را در شعر فارسی قرن یازدهم و دوازدهم بازشناسانم. مبنای این رده‌بندی سرشت پدیده‌ای است که موضوع تماشا و دست‌مایۀ تخیل قرار می‌گیرد.

خیال نازک (خیال دقیق): تصویر خیالی امر نازک و خُرد مانند رگ سنگ. این تصویر هرچه استعاری‌تر بشود باز هم خُردی و باریکی صفت بارز آن است، مانند ”زبان رگ عقیق.‌“

خیال لطیف (خیال رقیق): تصویر سازی با امور لطیف،[17] بازنمایی لطافت و تُردی پدیده‌هاست، مانند ورق نگاه، تارِ اشک، رگ جان آتش، تار شعله، رگ آه، تارهای نغمه. هر دو سویۀ این نوع تصویر عمدتاً حسی‌اند اما امر مرکب، خیالی است. آن‌گاه که یک طرفِ تصویر انتزاعی شود، تصویر رقیق‌تر می‌شود: رگِ آرزو (جزء نازک + امر انتزاعی) / رگِ خام آرزو. آن‌گاه كه اشیاء در عالم خیال شاعرانه چندان رقیق، بی‌رنگ و بی‌حجم و بُعد‏ ‌شوند که جِرمانیّت آنها محو و كم‌رنگ گردد، عملاً خیال لطیف پدید می‌آید. مثلاً جِرمانیّتِ خاک چنان محو و نامرئی می‌شود كه خاك كدر به آینه بدل می‌گردد و می‌توان ریشۀ درختان را مانند زلف در آینه دید:

ز بس لطیف شد اجرام، می‌توان دیدن

چو زلف از آینه در خاک ریشۀ اشجار

ز بس که آينۀ خاک ته‌نما گرديد

چو مي ز شيشه نمايد گل از پس ديوار (صائب، 6/3552) 

خیال دور (تصورات محال اغراق‌آمیز): مثلاً تصورِ جزء نازک یا لطیف برای یک امر انتزاعی و محال مانند رنگ خندۀ مور و خیال جنبش مژۀ مور یا ایجاد نسبت‌های دور میان اجزای تصویر چنان‌که در مصرع دوم بیت مشفقی قمی آمده: ”شمع را بر سر نمی‌دانم هوای روی کیست / بوی گل می‌آید از دود پر پروانه‌ام.“ خواننده برای ادراک معنی این مصرع باید این مراحل را طی کند: الف. پروانه بر گل نشسته و بوی گل گرفته، ب. دود پر پروانه از سوختن او در شمع بلند شده، ج. بوی گل از دود پر پروانه دارد. این روابط دور ادعای شاعر را موجه می‌سازند، اما در عالم واقع محال‌اند. مثل همین روابط در این بیت حکیم حاذق نیز هست:

بوی گل امشب ز دود شمع می‌آید مگر

بلبل اشکی بر سر خاکستر پروانه ریخت[18]

اشک بلبل بوی گل دارد و چون بر خاکستر پروانه بریزد از دود شمع بوی گل بلند می‌شود. این نوع خیالات را خیالات غریب و بیگانه هم می‌گفتند.

تلاقی دقت هندی و نزاکت ایرانی

ذوق باریک‌اندیشی در شعر فارسی از پایان قرن دهم در شعر ثنایی مشهدی، عرفی شیرازی، ظهوری ترشیزی، نظیری نیشابوری و زلالی خوانساری كم‌كم نمودار شد و محمدعلی صائب آن را به اوج رساند. می‌توان گفت که ایرانیانی که به هند سفر کردند و مستقیماً از سپهر فکری و محیط ادبی هند تأثیر پذیرفتند بیش از ایرانیان غیرمهاجر به نازک‌خیالی گراییدند.[19] تعبیرهای دقیقه، نکته، نازکی، باریکی و مانند آن از زبان مسافران هند بیشتر شنیده می‌شود تا از شاعران خیال‌پردازی که در ایران ماندند یا مدت زیادی در هند اقامت نداشتند. از اشارات فیضی دکنی به موشکافی، باریکی و دقایق هندی چنین برمی‌آید که جادوی بیان در بلاغت هندی بر نازک‌اندیشی و موشکافی مبتنی است. فیضی می‌گوید:

نکته‌پردازا منم کز موشکافی‌های طبع

دارم از جادوگران هند جادو در بیان[20]

معنی‌نگار و نکته‌طراز دقایقم

زیبد پی مداد من از هند محبری[21]

خیال‌پردازان ایرانی قرن دهم از جمله عرفی و ثنایی و نیز آن دسته از شاعران قرن یازدهم که به هند نرفتند، مثل زلالی خوانساری، اسیر شهرستانی و حکیم شفایی اصفهانی، بیشتر به تازگی و لطافت خیال و معانی دور و پیچیده دل ‌بسته بودند تا به باریكی و نازکی خیال. اما صائب که از مسافران هند و سرآمد نازک‌خیالان ایرانی است در غزلی پس از آنکه باریک شدن از فکر را شرط توانایی یافتن دانسته، می‌گوید که باریكی فكرش در هند به شهرت رسیده است:

هر که باریک شد از فکر، توانایی یافت

هر که افتاد ز پا، پنجۀ گیرایی یافت

هند را چون نستایم، که درین خاک سیاه

شعله شهرت من جامۀ رعنایی یافت (صائب، 2/807).

در میان شاعران فارسی‌گوی هند نیز پس از حسن دهلوی در قرن هشتم، ابوالفضل فیضی و منیرلاهوری و ناصرعلی سرهندی و بیش از همه بیدل دهلوی در رشد و گسترش زیباشناسی نزاکت مؤثر بوده‌اند. جای شگفت نیست که میل به خیال‌های دقیق و نازک در میان هندیان پارسی‌گوی بیشتر باشد، زیرا نگرش فلسفی هندیان از دیرباز به ساختار ذره‌ای هستی متمایل بوده است و ذوق ایشان به موشکافی در معانی نازک و لطیف گرایش داشته است. این نگرش ریشه در متون مقدس هندی مانند اوپانیشادها و بهگوت گیتا دارد. ایماژهای باریک و دقیق و ذره‌شکافانه در متون مقدس هندی بسیار دیده می‌شود.

پیشینۀ نازک‌اندیشی در شعر فارسی

سابقۀ اصطلاح ”سخن باریک“ در شعر فارسی به ناصر خسرو در قرن پنجم می‌رسد.[22] در دیوان شاعران قدیم تعابیری مانند ”معنی باریک،“ ”خیال نازک“ و ”خیال دقیق“ گه‌گاه یافته می‌شود، اما در آن مواضع، سخن از اشارتی کوتاه در یک جمله فراتر نمی‌رود. در خلال اشعار متقدمان گاه تک‌بیت‌هایی دیده می‌شود که مضمون باریک و لطیف دارد،‌[23] اما این نازک‌اندیشی‌ها نادر و گاه‌گاه است. همچنین، تجربۀ تخیلی با امور نازک و ذرات را در سخنان عارفان فارسی دیده‌ایم. در آنجا ”ذره“ واسطۀ ادراک لایتناهی در امر متناهی است.[24]

از میان متقدمان فقط کمال‌الدین اسماعیل اصفهانی (مقتول 617 ق) به معنی باریک توجه خاص دارد.[25] كمال را خلاق‌المعانی و پیشرو باریک‌معنایی گفته‌اند. خود وی می‌گوید اگر ادعای نبوتِ اهل سخن کنم ”مرا معانی باریک بس بود اعجاز.‌“[26] او باریک‌نظری را لازمۀ سخن‌پروری می‌داند:

بس عجب نیست اگر شد سخن من باریک

گشت باریک‌نظر هر که سخن‌پرور شد

کمال الدین اسماعیل از کسی با نام نجم یاد کرده که رهنمای باریک‌اندیشی‌اش بوده است:

اگر به معنی باریک ره برم ز آن‌است

که رهنمایی چون نجم هم‌عنان دارم

این بیت در قطعه‌ای است که در عنوانش آمده ”فی نجم‌الدین همگر رَحِمَهُ‌الله و ابقاکم. [27]“ چنین برمی‌آید که این نجم‌الدین فاضل و اهل نظم بوده و مجلسی هم داشته، از کمال اسماعیل شعر طلب می‌کرده و احتمالاً کمال را در شعری ستوده است. شاعران باریک‌خیال قرن یازدهم به جنبه‌های باریک‌اندیشی و معانی نازک در شعر کمال اسماعیل توجه ویژه داشتند.گرچه باریک‌اندیشی در نظم و نثر فارسی ادوار پیشین کمابیش بوده است، اما در آن ادوار خیال نازک و اندیشۀ رقیق در کانون جمال‌شناختی جامعۀ ادبی قرار نگرفته است؛ یعنی آن‌سان که صائب تبریزی و هم‌عصرانش تجربۀ هنری خود را وقف ابعاد نازک و لطیف وجود کرده‌اند پیشینیان نکرده‌اند. باریک‌اندیشی دال مرکزی گفتمان ادبی صائب و نازک‌خیالان روزگارش بوده است و چنین گفتمان فراگیری در سپهر ادبی فارسی پیش از قرن یازدهم هرگز شکل نگرفته بود. باریک‌اندیشی در مکتب نازک‌خیالی و به‌ویژه در دیوان صائب تبریزی هم رکن اساسی تجربۀ شعری است و هم ابعاد نظری آن با دقت صورت‌بندی شده است.

نقد افراط در باریک‌خیالی

با همۀ شگفتی‌ها و نوآوری‌ها که نازک‌خیالان در خلق معانی نازک و دقیق کرده‌اند، آنجا که به جانب خیالات دور و اغراق‌های محال گراییده‌اند کار فهم را بر خواننده دشوار ساخته‌اند. هرچه مناسبات و تخیلات انتزاعی‌تر و اغراق‌آمیزتر می‌شود، کار باریک‌خیالی به جانب دُورخیالی می‌گراید. اغراق در خیالات باریک و اوهام نازک ذوق را به سوی خیال‌های مُحال و سوررئالیسم متصنع و افراطی می‌راند. در نتیجه، حیرت جمالی‌-‌که شیرینی ادراک هنر از آن است‌–‌بر اثر ”نارسایی“ از میان می‌رود و خواننده را سرگردان و گیج می‌کند. چنان ابیاتی عقل مخاطب را می‌رماند و عاطفه‌اش را سرگردان می‌کند.

ظاهراً در اصفهان کسانی با معانی نازک صائب مخالف بوده و معنی باریک و مضمون غریب شعرش را عیب می‌شمرده‌اند. صائب مهاجرتش به هند را ”آوارگی به خاطر افکار غریب“ (‌صائب، 3/1426) و نداشتن مخاطب در اصفهان قلمداد کرده است. بیدل نیز به نقصان کار رنگین‌خیالان واقف است و می‌گوید که معنی نازک مانند مو در دیده مخل ادراک ارباب دانش است.

عیب ما رنگین‌خیالان معنی باریک ماست

عرض نُقصان تا دهد از رگ زبان دارد عقیق[28]

ز دقت تنگ‌ کردم فطرت ارباب دانش را

چو مو در دیده‌ها از معنی نازک مخل گشتم[29]

نتیجه

گرایش شاعران قرن یازدهم به تأمل در ریز‌درونۀ هستی و تخیل در ابعاد ذره‌ای موجودات و لطافت و ظرافت جهان واقع، مولود تغییر نگرش جمال‌شناختی و افق دید شاعرانی بود که پس از یک‌صد سال غزل‌سرایی با موضوع زیبایی صورت انسانی رخ داد. این تحول سبکی در غزل فارسی تابعی است از دیالکتیک نگریستارهای جمال‌شناسی و هستی‌شناسی در تاریخ شعر فارسی. اگر برای تجربۀ شعری چهار رکن (نگرش جمالی، موضوع زیبا، زاویۀ دید، مصالح بیان) قائل شویم، درمی‌یابیم که در هر دوره از شعر فارسی این چهار رکن متفاوت بوده است. در واقع، شعر با جایگزین كردن این اركان در تجربۀ شعری وارد دورۀ جدیدی می‌شود و نگریستار تازه‌ای ظهور می‌كند كه در مقابل نگریستارهای مسلط پیشین می‌ایستد. دوره‌های متفاوت نگریستار در شعر فارسی چنین‌اند:

 

دورۀ نخست، زیبایی امر ستُرگ (از آغاز شعر فارسی تا عصر سلجوقی): چهار رکن تجربۀ شعری در شعر خراسانی عبارت‌اند از حُسن ستُرگ، وجود عظیم، تماشای از دور، بیان فصیح، مطنطن و اغراقی.

دورۀ دوم، زیبایی امر غیب: در شعر عرفانی چهار رکن تجربۀ شعری عبارت‌اند از حُسن غیبی، جهان غیب، نهان‌بینی، بیان سمبولیک. در اینجا وجود و موجودات مجازهایی هستند از حقایق غیبی که در کانون زیباشناسی و تجربۀ شعری نشسته‌اند. 

دورۀ سوم، زیبایی صورت بشر (قرن دهم): آرمان زیبایی در شعر به جمال بشری می‌گراید و عشق به انسان واقعی غلبه می‌یابد. چهار رکن تجربۀ شعری در طرز وقوع عبارت‌اند از حُسن بشری، روی زیبا، تماشای دُزدانه، بیان ساده و صریح.

دورۀ چهارم، زیبایی نزاکت (قرن یازدهم): غزل باریک‌اندیش فارسی بر مبنای چهار رکن حُسن لطیف، ذرات وجود، تماشای ذره‌بینی، بیان نازک از پسِ چهار نوع تجربۀ عمدۀ زیباشناختی به گفتمان مسلط ادبی در تاریخ شعر فارسی بدل شد.

دورۀ پنجم، بازگشت به زیبایی فصاحت (قرن دوازدهم ): بازگشت به مبانی زیباشناختی دورۀ اول.

دورۀ ششم، زیبایی ابهام (قرن چهاردهم): چهار رکن در سبك نیمایی عبارت‌اند از حُسن مبهم، (حُسن غریب)، انسان اجتماعی، تماشای ابهام‌آلود، تلفیقات تازه و در اصطلاح نیما زبان جدید.

دورۀ هفتم: زیبایی گُسست: در جریان‌های پسانیمایی، که به پسانوگرایی شهره شده‌اند، ارکان تجربۀ شعری عبارت‌اند از زیبایی گُسسته، جهان گسسته، تماشای مُضطرب، بیان منقطع.

اکنون با مقایسۀ ارکان تجربۀ شعری در مکتب‌های عمدۀ شعر فارسی، سرشت مکتب نازک‌خیالی و تجربۀ شعری نازک‌خیالان در تاریخ شعر فارسی برای ما روشن‌تر می‌شود. تفاوت‌های سبکی مکتب‌های شعر فارسی مولود تفاوت نگرش هستی‌شناختی در هر مکتب و به تبع آن، میدان خیال و زاویۀ دید آنهاست. جمال‌شناسی سبک هندی به گزینش نازکی و لطافت می‌گراید، ولی تصاویر خیال در شعر حماسی و درباری دورۀ سامانی تا سلجوقی شگرف و سهمگین است. نگرگاه ذره‌بینانۀ سبک هندی، ”زیبایِ نازک،“ درست رویاروی نگرگاه ”زیبایِ ستُرگ“ شعر خراسانی می‌ایستد. ذوق شاعر خراسانی زیبایی را در امور عظیم مانند آسمان، دریا و کوه و کیهان و فلک به تصویر می‌کشد. بنابراین، در دو مکتب شعری خراسانی و هندی با دو زاویۀ دید جمال‌شناختی کاملاً متقابل روبه‌رو هستیم. خراسانی‌ها دور‌بین‌اند و کلان‌نگر و نگاهشان به بالاست، اما نازک‌خیالان ذره‌بین‌اند و موی‌شکاف و نگاهشان رو به پایین است؛ درست مانند تقابل میان تلسکوپ که فرامی‌نگرد و میکروسکوپ که فرومی‌نگرد.

تخیل باریک‌اندیش شاعران فارسی قرن یازدهم از سویی ممکن است نتیجۀ ناگزیر تطور تاریخی تخیل از سادگی به جانب پیچدگی و از ادراک زمختی واقعیت به جانب ادراک نزاکت و لطافت هستی باشد. همزمان نیز ممکن است این نگرش نتیجۀ بازگشت از غیب‌اندیشی و رازواره‌بینی هستی در نگرش صوفیانه به جانب وجوداندیشی تلقی شود. از منظر دیگر نیز مراودات ایرانیان با سرزمین هند در بازپروری نگرش باریک‌اندیش فرهنگ ایرانی مؤثر افتاد و نازک خیالی به نقطۀ تلاقی فرهنگی و هنری این دو تمدن بدل شد، چندان‌که شعر نازک‌خیال فارسی به مدت دو قرن بر سپهر ادبی دو امپراتوری صفوی و گورکانی هند غالب بود.

در عین حال، با همۀ تلاش برای موشکافی در هستی و دعوت به باریک‌اندیشی و موشکافی در وجود، در نهایت صائب همچون خیام سپر می‌افکند و به ناگشودنی بودن معمای هستی اعتراف می‌کند و می‌گوید:

از رشتۀ وجود سري ما نيافتيم‌

اي موشکاف اگر تو سري يافتي بگو (صائب، 6/ 3184)

[1]‌در این بیت هم صائب به همان معنی اشاره دارد: گر شوی صائب از اندیشۀ نازک چو هلال / همچو خورشید جهانگیر توان گردیدن (صائب، 6/3047).

[2]منبع ارجاعات به اشعار صائب در متن به صورت (صائب، جلد/شمارۀ صفحه) عبارت است از صائب تبریزی، دیوان، تصحیح محمد قهرمان (تهران: علمی و فرهنگی، 1366).

[3]دامن هرگل مگیر و گرد هر شمعی مگرد / طالب حسن غریب و معنی بیگانه باش (صائب، 5‌/2350)؛ ز اهل سخن مپرس مقام سخن کجاست / حسن غریب را که شناسد وطن کجاست؟ (صائب، 6/3490)؛ حسن غریب حوصله‌پرداز طاقت است / کی آشنا به معنی بیگانه می‌رسد؟ (صائب، 6/3517‌).

[4]نیست ممکن که مصور شود آن حسن لطیف / صائب از دل چه عبث آینه‌ساز آمده‌ای؟ (صائب، 6/3317)؛ با خیال از وصل قانع شو که آن حسن لطیف / می‌شود پوشیده‌تر چندان که پیدایش کنند (صائب، 3/ 1271)؛ بر حسن لطیف تو که در چشم نیاید / از صبح ازل تا به ابد مد نگاهی (صائب، 6/ 3401)؛ از لطافت نشود حسن مصور، ورنه / سنگ را تیشۀ من آینه‌پرداز کند (صائب، 4/1708).

[5]حسن کز جوش نزاکت یک‌قلم رنگ‌ است و بس / بوالفضولی چند می‌خواهند پیمانش ز سنگ. بنگرید به بیدل دهلوی، دیوان، تصحیح خال محمد خسته و خلیل‌الله خلیلی، به اهتمام حسین آهی (تهران: فروغی، 1368)، 804.

[6]اندیشه در نزاکت معنی کمال داشت / حسن فروغ مهر نقاب هلال داشت. بنگرید به بیدل دهلوی، دیوان، 176.

[7]دل از نازک‌خیالان می‌رباید معنی نازک / میفکن بر کمر زنهار آن زلف چلیپا را (صائب، 1/ 170).

[8]عشرت ما معنی نازک به دست آوردن است/ عید ما نازک‌خیالان را هلا ل این است و بس (صائب، 5/ 2334).

[9]طالب آملی، کلیات اشعار طالب، تصحیح طاهری شهاب (تهران: انتشارات سنایی، 1346)، 708.

[10]ز تنگنای جهان نیست شکوه صائب را / که چشم مور به نازک‌خیال میدانی است (صائب، 2/872).

[11]با مشربی ز ملک سلیمان وسیع‌تر / در چشم تنگ مور بسر می‌بریم ما (صائب، 1/ 379)؛ دیدۀ مور آیدش ملک سلیمان در نظر / چشم هر کس بازگردد در فضای بی‌خودی (صائب، 6 /3248)؛ گر خُلق همچو ملک سلیمان بود وسیع / چون چشم مور تنگ ز همخانه می‌شود (صائب، 4/ 2063)؛ تنگ خلقی را به همواری مبدل ساختن / چشم تنگ مور را ملک سلیمان کردن است (صائب، 2/ 539)؛ ز تنگنای جهان نیست شکوه صائب را / که چشم مور به نازک‌خیال میدانی است (صائب، 2/ 872)؛ تنگدستی بین که در موج لآل بحر نظم/ سینۀ مور است آغوش دل دریای من [زلالی خوانساری، کلیات زلالی خوانساری‌‌، تصحیح سعید شفیعیون‌‌(تهران: کتابخانه، موزه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی‌‌، 1385‌)، 66.]؛ زتنگنای جهان چون نجات دل طلبم / دلیل راه نشانم به چشم مور دهد [ارجاسب بن خواجگی شاپور تهرانی، دیوان، تصحیح و تحقیق یحیی کاردگر (تهران: کتابخانه موزه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی، 1382)، 380].

[12]بگشا نظر چو سوزن و باریک شو چو تار / داری اگر ز نازکی کار آگهی (صائب، 6/ 3394)؛ باریک شو چو رشته درین بوتۀ گداز / در قطره سیر بحر گهربار را ببین (صائب، 6/ 3114)؛ ای دل تصور کمر یار نازک است / باریک شو که رشتۀ این کار نازک است (صائب، 2/ 939)؛ باریک شو ای دل که بسی موی‌شکافان / کردند به زنار غلط موی میانش (صائب، 5/ 2448)؛ در خوش‌قماشی از بر رو دست برده‌ام / باریک شو مشاهده کن تار و پود را (صائب، 6/ 3639)؛ به فکر معنی نازک شدم چو مو باریک/ چه غم ز موی‌شکافان خرده‌بین دارم (صائب، 6/ 2772)؛ ز دقت تو به معنی چنان شدم باریک / که می‌توان به دل مور کرد پنهانم (صائب، 6/ 3633)؛ گر چه باریک چو سوزن شدم از دقت فکر / رهروی را نکشیدم ز قدم خار برون (صائب، 6/ 3054)؛ ز دقت نظر و فکر آن‌چنان گذرم / که چشم چشمۀ سوزن همان بود پر نور (صائب ، 6 / 3631)؛ کلکش از معنی باریک چو نالی شده است / بس که صائب به سخن‌های پریشان پیچید (صائب، 4/ 1758)؛ چون به لفظ و معنی ما می‌رسی باریک شو / طرۀ سنبل به روی نوبهار افشانده‌ایم (صائب، 5/ 2636).

[13]آفتاب سخنش گرد جهان می‌گردد / هر که ز اندیشه باریک هلالی شده است (صائب، 2/ 767)؛ هر که باریک شد از فکر توانایی یافت / هر که افتاد ز پا پنجۀ گیرایی یافت (صائب، 2/ 807)؛ نیست صائب موشکافی در بساط روزگار/ ورنه چون موی کمر اندیشۀ ما نازک است (صائب، 2/ 516)؛ هنگام تکلم چو یکی نکتۀ باریک / پنهان شوم اندر سخن از بسکه ضعیفم [طالب آملی، کلیات اشعار طالب، 758]؛ بس‌که باریک‌خیالی به تصرف طالب / در خمیر سخن از فکر تو مو می‌جویم [طالب آملی، کلیات اشعار طالب، 757].

[14]انتخاب الفاظ نازک: به لفظ نازک صائب معانی رنگین / شراب لعلی در شیشه‌های شیرازی است (صائب، 2/ 869)؛ معنی شود ز نازکی لفظ دلپذیر / در شیشه است جلوۀ دیگر شراب را (صائب، 1/ 331)؛ لفظ نازک حسن معنی را دو بالا می‌کند / شیشه شیراز می‌باید می شیراز را (صائب، 1/ 38)؛ یوسف شرمگین معنی را / لفظ نازک به جای پیرهن است (صائب، 2/ 1083)؛ گر چه بی بال کند معنی نازک پرواز / لفظ پاکیزه پر و بال بود معنی را (صائب، 1/ 273)؛ به لفظ نازک صائب معانی رنگین / شراب لعلی در شیشه‌های شیرازی است (صائب، 2/ 869)؛ ظهور معنی نازک بود ز پرده لفظ / نظاره رخ او بی نقاب نتوان کرد (صائب، 4/ 1822)؛ چنان‌که معنی نازک ز نارسایی لفظ / نهفته ماند درین تنگنا چنان ماندم (صائب، 2/ 2766)؛ معنی نازک نباشد ایمن از عین الکمال / نیل چشم زخم باشد لفظ مضمون مرا (صائب، 1/ 90)؛ معنی بی لفظ را ادراک کردن مشکل است / برمیفکن زینهار از چهرۀ نازک نقاب (صائب، 1/ 422)؛ معنی بی لفظ را ادراک کردن مشکل است / چهره نازک همان بهتر که باشد با نقاب (صائب، 1/ 435)؛ ز لفظ معنی نازک برهنه‌تر گردد / رخ لطیف تو شد از نقاب روشن‌تر (صائب، 5/ 2266)؛ ز لفظ معنی نازک برهنه‌تر گردد / کجا به زلف شود موی آن کمر پنهان؟ (صائب، 6/ 3063).

[15]خیال دقیق را پیش‌ترها حافظ ساخته است: اگر چه موی میانت به چون منی نرسد/ خوش است خاطرم از فکر این خیال دقیق. حافظ شیرازی، دیوان: کهن‌ترین نسخۀ شناختهشدۀ کامل، کتابت۸۰۱ هجری با دیباچۀ محمد گلندام، نسخه‌برگردان به کوشش بهروز ایمانی (تهران: مرکز پژوهشی میراث مکتوب، ۱۳۹۴)، 48، ستون 4.

[16]مفاهیم نازکی، باریکی، دقت و لطافت را هم شاعران و هم منتقدان سبک هندی برای وصف عناصر شعر فراوان به کار برده‌اند. نازکی: زبان نازک، سخن نازک، فکر نازک، مضمون نازک، لفظ نازک، معنی نازک، اندیشۀ نازک، نزاکت معنی، نزاکت فکر، نزاکت مضمون؛ ‏ باریکی: باریکی دقایق ، باریکی خیال، معنی باریک ‏، باریک خیالان، باریکی لفظ، مضمون باریک؛ دقت: خیال دقیق، دقت ذهن، دقت معنی، استعارات دقیقه، نکات دقیق، ذره‌بینی، نکته طرازی دقایق، ذره شکافی ، ‏موشکافی، دقت نظر؛ لطافت: معنی لطیف، مضمون لطیف، حسن لطیف، خیال لطیف.

[17]در وصف لطافت تصویرها و مضامین شعر صائب گفته‌اند: خامه از منقار بلبل کاغذ از اوراق گل / نظم صائب را مداد از موجِ بوی گل کنید [پشت ورق اول نسخۀ خطی کتابخانۀ پروس، نقل از مقدمۀ محمد قهرمان بر دیوان صائب]. مداد (مرکب) ساختن از موج بوی گل و نوشتن روی برگ گل تصویری بسیار لطیف است.

[18]محمد طاهر نصر آبادی، تذکرۀ نصر آبادی، به کوشش احمد مدقّق یزدی (یزد: دانشگاه یزد، 1379)، 90.

[19]ظهوری ترشیزی و شاگردان محتشم پس از سفر به هند از وقوع‌گویی به نازک‌خیالی تغییر سبک دادند. بنگرید به محمود فتوحی رودمعجنی، ”نقش حلقۀ ادبی برهانپور هند در دگرگونی شعر فارسی در آغاز قرن یازدهم هجری قمری،‌“ ایران‌نامه، سال ۳0 ، شمارۀ 4 (زمستان 1394)، 240-274.

[20]فیضی دکنی، دیوان، تصحیح ای. دی. اَرشد، با مقابله و مقدمۀ حسین آهی (پاکستان: دانشگاه پنجاب لاهور، 1362)، 94.

[21]فیضی دکنی، دیوان، 138.

[22]ناصر خسرو: سخن چون تار توزی خوب و باریک و لطیف آور / سخن چون تار باید تا برون آئی ز تار و تم. بنگرید به حکیم ناصر خسرو قبادیانی، دیوان اشعار، به اهتمام مجتبی مینوی و مهدی محقق (تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1357)، 81.

[23]مانند این بیت از قوامی رازی: از غایت لطافت تو ناورد به هم / گر تو سوار بر مژۀ مور بگذری. بنگرید به بدرالدین قوامی رازی، دیوان اشعار، تصحیح میرجلال‌الدین حسینی ارموی (تهران: چاپخانۀ سپهر، ۱۳۳۴)، 41.

 یا این بیت از نزاری قهستانی: بر خیلِ خیالِ نازکِ دوست / جز سوزن فکر را گذر نیست. بنگرید به حکیم نزاری قهستانی، دیوان اشعار، تصحیح مظاهر مصفا (تهران: انتشارات علمی، 1371)، 878.

[24]ذره‌گرایی در عرفان ایرانی هم زیاد است: ‏”مرد را به جایی رساند که عرش مجید را در ذره‌ای بیند و در هر ذره‌ای عرش مجید بیند . . . مرد منتهی در هر ذره‌ای هفت آسمان و هفت زمین بیند‌.‏‏“ بنگرید به عین‌القضات همدانی، تمهیدات. تصحیح عفیف عسیران (تهران: منوچهری، 1370)، 55، همۀ بند 75؛ نیز ”همة ‌قرآن در نقطة ‌بای بسم الله است و یا در نقطة میم بسم الله است و همة ‌موجودات در نقطة باء بسم الله بیند. “ بنگرید به عین‌القضات همدانی، تمهیدات، 172.

[25]‌در دیوان كمال اسماعیل معانی باریك مكرر تكرار شده است: زانک باریک چو موی‌ست معانیّ رهی / آمد از شعر همه اهل خراسان بر سر. بنگرید به کمال‌الدین اسماعیل اصفهانی، دیوان، تصحیح حسین بحرالعلومی (تهران: دهخدا، 1348)، قصیدۀ 93؛ نیز، مرا معانی باریک بس بود اعجاز / مگر که فضل و هنر مانع‌اند، اگر نه چرا؟ [کمال اسماعیل، دیوان، قصیدۀ 103]؛ اگر نبوّت اهل سخن کنمی دعوی / مرا معانی باریک بس بود اعجاز [کمال اسماعیل، دیوان، قصیدۀ 103]؛ از طلبکاری تو سر به فلک باز نهد / سخن بنده که باریک‌تر آمد ز هلال [کمال اسماعیل، دیوان، قصیدۀ 227]؛ اندر کمر تو معنیی باریک است / من بندۀ آن کِم آن دریابد [کمال اسماعیل، دیوان، رباعی 212 ]؛ به سر معنی چون موی رود خاطر من / که ز سر تیزی چون شانه زبان‌آور خاست [کمال اسماعیل، دیوان، قصیدۀ 15].

[26]کمال اسماعیل، دیوان، 271.

27کمال اسماعیل، دیوان، 526.

[28]بیدل دهلوی، دیوان، 795.

[29]بیدل دهلوی، دیوان، 948.

کمال عقل: سعدی و آداب صحبت

حمید صاحبجمعی Hamid Sahebjami < hsahebjami@fuse.net> (دانش‌آموختۀ فوق‌تخصص پزشکی دانشگاه جورج واشنگتن، 1973) در 1973 به هیئت علمی کالج پزشکی دانشگاه سین‌سیناتی پیوست و تاکنون به تدریس و فعالیت‌های پزشکی، علمی و اداری در این دانشگاه ادامه داده است. در 1987 به مقام استادی رسید و در 2002 استاد ممتاز شناخته شد. بیش از 50 مقاله در حوزه‌های پزشکی و فیزیولوژی از او به چاپ رسیده است. او همچنین در زمینه‌های زبان، فلسفه و نقد ادبی به پژوهش پرداخته و آثاری در این حوزه‌ها منتشر ساخته است که از آن جمله‌اند وداع با تجدد: فراز و فروپاشی جهانبینی مدرنیته؛ خانۀ هستی: زبان، اندیشه و خرد؛ و عشق در گلستان: ساختشکنی رویکرد سعدی با مفهوم عشق.

متکلم را تا کسی عیب نگیرد،
سخنش صلاح نپذیرد.

سعدی

پیشگفتار

در قیاس با سایر باب‌های گلستان، باب ”در آداب صحبت“ هم از جنبۀ شیوۀ بیان و هم از حیث پیوند زبان و اندیشه جایگاه یگانه‌ای در این کتاب دارد و لازم است مستقل از سایر باب‌ها نقد و بررسی شود؛ نکته‌ای که اهل زبان و ادب فارسی کمتر به آن توجه داشته‌اند. در حالی که در باب‌های دیگر گلستان اندرزها، حکم‌ها، و به طور کلی اندیشه‌های سعدی در قالب یادداشت‌ها و حکایت‌هایی آورده شده‌اند که بازنمود تجربه‌های او یا نقل‌قول‌هایی از دیگران‌اند، باب ”در آداب صحبت“ بازگفت اندیشه‌های ناب سعدی است که به نحوی صریح و قاطع به نثر و نظم بیان شده‌اند. نشسته بر مسند بلندبالای داوری و از موضع خود‌گماشتۀ مرجعیت اخلاقی در همۀ زمینه‌های حیات آدمی، سعدی در متن این باب بی‌درنگ به ارشاد خلق‌الله می‌پردازد و ذهنیات و باورداشت‌های خود را در قالب عبارت‌های قصار و در زبانی صریح و آمرانه بیان می‌کند. مسئله دیگر این نیست که فلان سلطان، امیر، حکیم، قاضی، شحنه، درویش یا فقیه چه کرد و چه گفت، و اینکه سعدی صرفاً در مقام شاهد و ناظر آنها را بازگویی کند. یادداشت‌های باب هشتم گلستان نمایندۀ اندیشه‌های آگاه و باورداشت‌های راسخ سعدی‌اند، نه روایت گفتار و کردار انسان‌های مقیم در دنیای پیرامونی او.

بر اساس آنچه گفته شد، حاصل هم‌آمیزی باب ”در آداب صحبت“ با باب‌های دیگر، به منزلۀ کلی یکپارچه، برداشت و تفسیر نادرستی از این کتاب خواهد بود. در نبود عنایت به ویژگی‌های باب هشتم، هرگونه کلی‌بافی در زمینۀ محتوی اندیشۀ سعدی در گلستان ناگزیر سست‌بنیاد است؛ باز هم نکته‌ای که در بسیاری از بررسی‌های گلستان نادیده گرفته شده است. این نظریه که ”سعدی در این کتاب انسان را با دنیای او و با همۀ معایب و محاسن و با تمام تضادها و تناقض‌هایی که در وجود او هست تصویر می‌کند . . . و گناه این تناقض‌ها و زشتی‌ها هم بر او نیست، بر خود دنیاست“[2] اگر در خصوص باب‌های دیگر گلستان احیاناً صادق باشد، دربارۀ باب ”در آداب صحبت“ به کلی نامربوط است. بگذریم که از جنبۀ ملاحظات زبان‌شناختی، چنین برداشتی از گلستان به هر حال نادرست است. توجیه یادشده در زمینۀ جداانگاری زبان-اندیشۀ سعدی، چه مدعی آن آگاهانه یا ناآگاهانه گفته باشد، در واقع حاوی این معنای ضمنی خواهد بود که کتاب گلستان را او در سدۀ سیزدهم میلادی به پیروی از مکتب رئالیسم نوشته است. با توجه به این واقعیت که این مکتب در سدۀ نوزدهم میلادی در فرانسه آغاز شد، توضیح بیشتر در بی‌اعتباری چنین ادعایی لازم به نظر نمی‌رسد.

شک نیست که حکم‌های قاطع سعدی در باب ”در آداب صحبت“ متأثر از روح غالب زمانۀ او بوده است و باید در متن تاریخیّت (historicity) نقد وبررسی شود. اما همچنین نباید از یاد برد که شکل‌گیری و بیان این حکم‌ها پس از گذر از صافی ذهن او، به عبارتی پذیرش و بازگویی آنها در زبان ادیبانه و شاعرانۀ او، صورت پذیرفته است، وگرنه به راحتی می‌توانست آنها را به شکل نقل قول از دیگران بیاورد و بدین ترتیب از خود سلب مسئولیت کند. از اینها گذشته، در همۀ جوامع و فرهنگ‌ها در درازنای تاریخ، اندیشمندان و روشنگران در مقام پیشگامان رواج عقل و خرد قافله‌سالاران پیشروی کاروان تمدن زمانه به سوی آینده‌ای بهتر و آدمی‌تر بوده‌اند، نه صرفاً نشان‌دهندۀ بی‌کنش دنیای بیرونی و تضادها و تناقض‌های موجود در انسان‌های مقیم در آن. وگرنه، کاربرد عناوین بی‌مسمایی چون روشنگر و اندیشمند برای آنها ناسزاوار می‌بود. درست است که به احتمال زیاد خواست اصلی سعدی در تصنیف گلستان ساخت و پرداخت جمله‌ها و عبارت‌های ”طرب‌انگیز و طیبت‌آمیز“ و برآمیختن ”داروی تلخ نصیحت به شهد ظرافت“ بوده است، اما نفی مطلق عامل اندیشۀ آگاه او در این فرایند هرگز موجه نیست، زیرا اصل پیوند زبان و اندیشه را نقض می‌کند. در واقع، باب ”در آداب صحبت“ را جدا از باب‌های دیگر به عنوان بیانیۀ سعدی (manifesto) باید به شمار آورد و از این دیدگاه به نقد و تفسیر آن پرداخت.

انگیزۀ من در بررسی باب ”در آداب صحبت“ کارآزمایی در توانمندی‌های بالقوۀ زبان است در گسترش افق‌های معنایی واژه‌ها و مفاهیمی که از طریق دسترسی به حداقل مواد خام در اختیار منتقد-مفسر قرار دارند. توضیح مختصری در این زمینه سودمند خواهد بود. در بررسی یک مقاله یا کتاب، مواد خام فراوانی در دسترس‌اند که بر اساس تفسیر و تأویل آنها می‌توان به نقد پرداخت. در این گونه شرایط، ساخت‌شکنی زبان ((deconstruction آن چنان دشوار و فرساینده نیست. اما وقتی ذخیرۀ مواد خام برای نقد و تفسیر صرفاً واژه یا عبارت کوتاهی است، امکانات ساخت‌شکنی زبان را تا دورترین افق‌های معنا باید آزمود و به کار گرفت. در چنین شرایطی، توانمندی‌های ذهنی در رمززدایی از درهم‌تافتگی‌های زبان-اندیشه گاهی تا حد فرسودگی تحت تنش قرار دارند. بسیاری از یادداشت‌ها در باب هشتم گلستان شامل یک جمله است که واژه یا عبارتی در آن تنها روزنه‌ای است به روی افق‌های ذهنی-معنایی آگاه یا ناآگاه سعدی در ساخت و پرداخت آن. خوانندۀ این بررسی‌ها نکتۀ یادشده را باید همواره در نظر داشته باشد.

نگاه کلی

در خصوص اینکه گلستان به چه گونۀ (genre) ادبی تعلق دارد در نوشتۀ دیگری با تفصیل بیشتر گفته‌ام.[3] خلاصۀ کلام اینکه به نظر من، گلستان مجموعه‌ای از یادداشت‌های پراکنده است که بدون هرگونه پیوند ساختاری یا درونمایه‌های مشترک، در باب‌های متفاوت آورده شده‌اند، بدون الزام وجود زنجیرۀ پیوستگی‌های زبانی و منطقی و معنایی مابین آنها. از این رو، آنچه در گلستان مطرح نیست مسئلۀ تداوم است، به گونه‌ای که هر یادداشت یا هر باب را بی‌نیاز از جنبۀ پیش و پسیِ ترتیب نقل آنها به نحوی مستقل می‌توان خواند و لذت برد. باب ”در آداب صحبت“ نمونۀ برین آنچه گفته شد است.

به سبب پیوستن برخی یادداشت‌ها در باب ”در آداب صحبت،“ شمار آنها در ویرایش‌های مختلف بین 105 و 107 است. فقط هفت یادداشت در این باب به صورت نقل قول از دیگران آورده شده است. به عبارت دیگر، بیش از 90 درصد محتوای اندیشه در این باب نمایندۀ مستقیم و بی‌واسطۀ ذهنیات سعدی است که در قالب اندرزها، آموزه‌ها، و حکم‌های اخلاقی در متن رفتار فردی و میان‌فردی بیان شده‌اند: قناعت، بخشش، حسادت، ترحم، دوستی، شکیبایی، کین‌خواهی، سنگدلی، ومانند اینها. بسیاری از این‌گونه حکمت‌ها در حوزۀ عقل سلیم و در حکم توضیح واضحات‌اند، نیازی به تفسیر آنها نیست؛ صرفاً از جنبۀ سخنوری و زیبایی صورت (form) آنها را باید در نظر گرفت نه بیان اندیشه‌های متعالی و معنوی و به عبارتی، عنایت به محتوای کلام (content). به ذکر چند نمونه از این‌گونه یادداشت‌ها بسنده می‌کنم.[4]

چون در امضای کاری متردد باشی آن طرف اختیار کن که بی‌آزار‌تر آید. (14)

حریص با جهانی گرسنه است و قانع با نانی سیر. (31)

هر که با بدان نشیند نیکی نبیند. (37)

اگر شب‌ها همه قدر بودی، شب قدر بی‌قدر بودی. (42)

نه هر چه به صورت نکوست سیرت زیبا در اوست. (43)

پنجه با شیر انداختن و مشت به شمشیر زدن کار خردمندان نیست. (45)

دوستی را که عمری فراچنگ آید نشاید که به یک دم بیازارند. (55)

شیطان با مخلصان بر‌نمی‌آید، و سلطان با مفلسان. (63)

هر که در پیش سخن دیگران افتد که مایۀ فضلش بدانند، پایۀ جهلش بشناسند. (84)

این‌گونه عبارت‌های قصارِ بدیهی و عبث این مَثل معروف را به یاد می‌آورد: ”از کرامات شیخ ما این است، شیره را خورد و گفت شیرین است! “از خواندن این‌گونه گفته‌های به ظاهر حکیمانه و در واقع بی‌مصرف فیضی نصیب کسی نخواهد شد.

در این مقطع اشاره به دو نکته جالب به نظر می‌رسد. یکی اینکه از جنبۀ صورت، نثر گلستان در بسیاری موارد آن‌چنان موزون و آهنگین است که همچون موسیقی خوش‌آهنگی بی‌نیاز از پردازش در صافی ذهنِ آگاه و توسل به عقل و خرد، عواطف و احساسات خواننده را سخت بر‌می‌انگیزد. چنین نوشتاری را نثر شاعرانه می‌توان خواند که نمونه‌های برجستۀ آن به نحو پراکنده در گلستان به چشم می‌خورد و هر بار ذهن‌های حساس را منقلب می‌کند. این دو نمونه از باب ”در عشق و جوانی“ نمایندۀ برین آنچه گفته شد است.

شبی یاد دارم که یاری عزیز از در درآمد. چنان بی‌خود از جای برجستم که چراغم به آستین کشته شد. بنشست و عتاب آغاز کرد که ”مرا درحال بدیدی، چراغ بکشتی. به چه معنی؟“ گفتم: ”به دو معنی: یکی آن که گمان بردم آفتاب برآمد، و دیگر آنکه . . . “

یاد دارم که در ایام پیشین من و دوستی چو دو بادام‌مغز در پوستی صحبت داشتیم. ناگاه اتفاق غیبت افتاد. پس از مدتی باز آمد و عتاب آغاز کرد که ”در این مدت قاصدی نفرستادی. “ گفتم: ”دریغ آمدم که دیدۀ قاصد به جمال تو روشن و من محروم. “

در این دو نمونۀ برجستۀ نثرِ شاعرانه، هم‌آمیزی زبان و اندیشه آن‌چنان در نهایت کمال نماد و تجسم جوهر عشق است که هرگونه تفسیر را ناضرور می‌کند. و چنین است که شاهکارهای ادبی بی‌نیاز از ترفندهای بلاغی و شیرین‌زبانی‌ها و زیاده‌گویی‌ها آفریده می‌شوند.

دوم اینکه در زبان نثر و نظم گلستان ترکیب‌های واژگانی بدیعی به چشم می‌خورند که حتی در زمانۀ ما نوآور به نظر می‌آیند. در قیاس با واژه‌ها و اصطلاحات فارسی-عربی بدصوت و بدصورت در سراسر گلستان که نمایندۀ سبک نوشتاری آن دوران‌اند (از جمله در باب ”در آداب صحبت: “ کَعْب، مُستَعجِل، خَلاب، لَومِ لایم، رِزق مَقسوم، ترتیلِ سورت، عالَم متهاون، تَغابُن، تَعْذیب، تَحَسَّر، سِفْله، مُقامِر، . . .)، ترکیب‌های واژگانی بکر و ناب موجب خرسندی خوانندۀ امروز است. البته، ادیبان سنت‌گرای دلبسته به زبان عربی از شنیدن این‌گونه ادعاهای گستاخانه و قیاس‌های، به تصور آنها کاذب، به ستوه خواهند آمد! به ذکر چند نمونه از ترکیب‌های واژگانی بدیع در باب ”در آداب صحبت“ بسنده می‌کنم: کوربخت، خاک‌زاد، بدخوی، نیم‌سیر، بداختر، خیره‌رای، بدگوهر، فراچنگ، خشک‌مغز، درشت‌خوی، بسیار‌خُسب، نیک‌انجام، بدفرجام، نیک‌روز.

یادداشتهای بحثانگیز

افزون بر اندرزهای سعدی در زمینه‌های اخلاقی و فرهنگی که درون‌مایه‌های غالب باب ”در آداب صحبت“‌اند، گفته‌های بحث انگیز‌ چندی در این باب به چشم می‌خورند که جدا از حکم‌های بدیهی و کلی او باید بررسی شوند. در واقع، از جنبۀ ساخت‌شکنی ذهنیات و خلقیات سعدی، این‌گونه گفته‌ها در فهم پیوند زبان و اندیشۀ او به احتمال کارسازترند. لحن قاطع ارزش‌داوری‌های سعدی در زمینۀ مسایل اخلاقی مبهم و پیچیده‌ای چون انتقام و بخشایش، جنگ و صلح، سنگدلی و عطوفت به راستی موجب شگفتی است. صدور حکم‌های جزمی، جبّارانه، و بی‌چون و چرای این‌چنانی از زبان یک اندیشمند را به سختی می‌توان توجیه کرد. شک نیست که رویکرد سعدی نمایندۀ جهان‌بینی قرون وسطایی است که علی‌رغم تمایلات انسان‌گرای او که در برخی گفته‌‌هایش در گلستان بیان شده‌اند، او را در چنگال بی‌رحمی و کینه‌توزی اسیر کرده بودند. به عبارت دیگر، تفسیر اندیشه‌های سعدی در این کتاب باید در متن تاریخیّت صورت بپذیرد که به نوبۀ خود وسوسۀ برخی از اهل ادب در جهان‌شمول انگاشتن همۀ حکم‌ها و آموزه‌های او را از اعتبار ساقط می‌کند: اگر پند و اندرز‌های سعدی فراسوی زمان همواره به نحوی جهان‌شمول صادق‌اند، پس عذر عنصر تاریخیّت در توجیه گفته‌های خردستیز او ناموجه است؛ و اگر اصل تاریخیّت در تفسیر اندیشه‌های سعدی را باید همواره در نظر داشت، پس حکم بر جهان‌شمول بودن همۀ گفته‌های او بی‌معنی است. بدین قرار، می‌بینیم که پای استدلال داوری‌ها و ارزش‌یابی‌های سنت‌گرایان در این زمینه سخت می‌لنگد. به چند نمونه از یادداشت‌های بحث‌انگیز در باب ”در آداب صحبت“ اشاره می‌کنم.‌[5]

هر که بدی را بکشد، خلق را از بلای او برهاند، و او را از عذاب خدای. (۱۶)

این حکم تکان‌دهنده را از چشم‌اندازهای گوناگون می‌توان تفسیر کرد. نخستین پرسشی که بی‌درنگ به ذهن هر خوانندۀ اهل اندیشه خطور می‌کند این است که منظور سعدی از ”بد“ چیست و تعریف او از ”بدی“ کدام است. این مفاهیم را در گسترۀ طیفی می‌توان در نظر گرفت که در یک انتها شامل خلاف‌کاری‌هایی است چون شیطنت و بی‌ادبی و بدرفتاری و رذالت و در انتهای دیگر بزهکاری‌هایی چون جنایت و آدم‌کشی. آیا به حکم سعدی هر کس از این حق و آزادی برخوردار است که بر اساس معیارهای اخلاقی شخصی رفتار دیگران را بسنجد و هرگاه فردی به نظرش بد آمد کمر به قتل او ببندد؟ یا این که داوری ”بدی“ بر اساس ساختارهای حقوقی و هنجارهای اخلاقی مقرر در هر جامعه باید استوار باشد؟ در این صورت، نظام‌های قضایی مسئول نظارت بر آنها و مجازات شایستۀ خلاف‌کاران‌اند، نه شهروندان جامعه. آشکار است که در متن تاریخی زمانۀ سعدی، از ساختارهای حقوقی و نظام‌های قضایی نمی‌توان سخن گفت، مگر آنچه در کتاب‌های مقدس و تفسیر کلام‌شناسان معتبر ثبت شده است. اما حتی در سیاه‌ترین روزهای قرون وسطا، داوری تبهکاری و کیفر تبهکاران در قلمرو مسئولیت حاکم و قاضی و شحنه و داروغه بود، نه اینکه هر شهروندی بر اساس برداشت خود از مفاهیم دادگستری و مجازاتِ فراخور برای هرگونه تبهکاری، نقش قاضی و جلاد را بازی کند. می‌بینیم که بنیاد عقلانی گفتۀ یادشده از سعدی سخت سست‌مایه و خردستیز است. حکم قاطع سعدی در این زمینه را به منزلۀ ترویج ویجیلنتیسم (vigilantism) باید به شمار آورد، اینکه شهروندان ‌”شریف!‌“—شریفِ خود‌گماشته—مسئولیت داوری و مجازات شهروندان ”شرور“ را شخصاً به عهده بگیرند.[6] وقتی کسی که . . . نمونۀ کامل انسان متمدن حقیقی است که هر کس باید رفتار و کردار او را سرمشق قرار دهد“ و گفته‌های او ”. . . یک دورۀ کامل از حکمت عملی است“[7] این‌گونه فتوا صادر کند، تکلیف عوام‌الناس روشن است. بدین قرار، هنگامی که شهروندان جامعه‌ای از این‌گونه خودمختاری بی‌مهار برخوردار باشند، موضع سلاطین و امیران و سرداران و سرآمدان جامعه کاملاً روشن است: خون همگان بر آنها حلال خواهد بود. از برکت وجود چنین حکیمان و روشنگرانی که نمونه‌های برینِ ”انسان متمدن حقیقی“اند، تاریخ چند صد سالۀ ما این‌گونه به بیدادگری‌ها و سنگدلی‌ها و خونریزی‌های بی‌شمار آلوده بوده است.

به باور سعدی، پاداش و صواب حاصل از کشتن آدم ”بد“ تنها رفع بلا از خلق نیست، بلکه در واقع موهبتی است در حق آدم بد که از ”عذاب خدای“ در امان می‌ماند. به عبارت دیگر، در چارچوب اخلاقیات سعدی، ویجیلنتیِ آدم‌کُش دو صواب کرده است: رهایی خلق از شر آدم بد، و رهایی آدم بد از عذاب خدای! چگونه می‌توان به امید برخورداری از چنین پاداش‌هایی از پیروی حکم سعدی سرپیچی کرد؟ با آوردن نام خدا در عبارت یادشده، سعدی دامنۀ بحث را فراسوی انسان مقیم در جهان خاکی به قلمروهای دینی-متافیزیکی می‌کشاند. جسارت کلام سعدی مسئولیت‌های خطیری را ناگزیر بر او تحمیل می‌کند، زیرا حوزۀ اندیشه از حد ملاحظات اخلاقی شخصی در جهت قلمروهای متعالی‌تری اوج می‌گیرد که فراسوی امکانات ذهنی اوست. منظور سعدی از ”عذاب خدای“ می‌بایست اشاره به هبوط در دوزخ و محکومیت ابدی به شکنجه باشد. حداقل برای این نویسنده روشن نیست بر اساس کدام آموزه‌های علم کلام مجازات گناهکاران در این دنیا به معنی بخشودگی در آن دنیا و معافیت از آتش دوزخ است. مجازات در این جهان آمرزش در آن جهان را ضمانت نمی‌کند. گویی سعدی بر این باور کاذب است که، به فرض، اگر جنایتکارِ انبوه‌کُشی (mass muderer) به کیفر رسید، پس از مرگ و ورود به جهانِ باقی از همۀ موهبت‌های بی‌شمار بهشت برخوردار خواهد بود، چون از ”عذاب خدای“ در امان است! بیاییم و بپذیریم که حکم سعدی درست است، در چنین صورت آیا بدکارانِ آمرزیده راهیِ روضۀ رضوان خواهند بود یا جایگاه آن‌جهانی دیگری برای آنان در نظر گرفته شده است—به فرض، برزخِ دانته (Dante’s Purgatoria)؟

اگر صواب مضاعف حاصل از ویجیلنتیسم، به روایت سعدی، کاملاً پسندیده و پذیرفتنی باشد اما این بار آدم ”بدی“ صواب کند و آدم ”بدِ“ دیگری را بکشد، آیا او نیز از پیامدهای فرخندۀ این صواب در هر دو جهان بهره‌مند خواهد شد؟ البته ما از رازناکیِ دادگری الهی ضمن زیستِ آدمی در حیات آن‌جهانیِ او بی‌خبریم—”کان را که خبر شد خبری باز نیامد“—اما حق این است که پاداش صواب آدم ”بدِ“ اولی، به عبارتی رهایی خلق از بلای آدم ”بدِ“ دیگر، به نحو شایسته ضمن حیات این‌جهانی او داده شود. بر اساس این سناریوی کافکایی سوررئالیستی، بازار ویجیلنتیسم سخت گرم و پُررونق خواهد بود: به قصد برخورداری از صواب مضاعف در هر دو جهان، ”بدان“ به نحوی خودمختار و بی‌مهار از هر گوشه و کنار به جان هم خواهند افتاد. حاصل نهایی این فرایند ایجاد جامعه ای است صرفاً متشکل از ”خوبانِ“ خود‌برگزیده؛ به عبارتی، همان سراب کژدیسۀ ناکجاآباد (utopia). پس می‌بینیم که علی‌رغم دسترسی به کمترین مواد خام—یک واژه و دو عبارت کوتاه—سست‌مایگی و بیهودگی گفتۀ سعدی را از طریق ساخت‌شکنی زبان او می‌توان بر ملا کرد. به طور قطع این‌گونه ملاحظات هرگز به خاطر سعدی خطور نکرده بوده است وگرنه با ذکر نام خدا‌ در تلاش مشروعیت دادن به گفته‌های نابخردانۀ خود نمی‌بود، آگاه یا ناآگاه از این واقعیت که خلق‌الله بی‌فرهنگ ممکن است گفته‌های او را جدی تلقی کنند. نبود مطلق هرگونه بنیاد عقلانی و استدلالی در این گفته و گفته‌های بسیار دیگری در گلستان از زبان یکی از بُت‌های اندیشه و خرد در قلمرو فرهنگ فارسی به راستی حیرت‌انگیز است. گمان نمی‌رود قصد او از این‌گونه جمله‌پردازی‌های بی‌معنی و بیهوده طنز و نغز (joke) بوده باشد؛ که در چنین صورت ایرادی بر او وارد نخواهد بود. واقعیت امر این است که ما هرگز از انگیزۀ راستین سعدی در بیان این حکم ها با خبر نخواهیم شد.

هر که با دشمن صلح میکند سرِ آزارِ دوستان دارد. (۱۲)

ساخت‌شکنی اندیشه‌های زمینه‌ساز سعدی در بیان این گفته پرسش‌های بسیاری به میان می‌آورد که توجیه آنها به سادگی میسر نیست. اما تلاش ذهنی در این زمینه، هر چند چالشگر، جالب است.

در آغاز، به قصد نوعی کارآزمایی تفننی در فرایند نقد، حکم سعدی در این گفته را از طریق کاربرد شیوۀ استنتاج قیاسی (syllogistic inference) می‌توان این‌گونه تفسیر کرد: چون صلح با دشمن موجب آزار دوستان است، پس جنگ با دشمن موجب آزار دوستان نیست؛ و چون آزار دوستان نارواست، پس جنگ از صلح پسندیده‌تر است!

بر اساس معنی تلویحیِ گفتۀ سعدی، وجود دوستان است که سبب برتری و بِهی جنگ بر صلح است. اگر دوستانی در کار نبودند که اسباب آزار آنان فراهم آید، جنگ از صلح مطلوب‌تر نمی‌بود. از سوی دیگر، عقل سلیم حکم می‌دهد که صلح و آشتی، قطعاً و یقیناً، بر جنگ و آدم‌کشی ارجح است. اگر با توسل به اصول ابتدایی منطق و استدلال این فرض‌ها را بپذیریم، گفتۀ سعدی را می‌توان این‌گونه بازنگری کرد: چون صلح موجب آزار دوستان است، و جنگ موجب آزار دوستان نیست، دوستان سبب ارجحیت جنگ بر صلح‌اند؛ پس وجود دوستان نامیمون و بدشگون است!

از این‌گونه کارآزمایی‌های تفننی که بگذریم، ابهامات منطقی در این گفتۀ سعدی محدود به ملاحظات یادشده نیستند. برای نمونه، روشن نیست غرض از ”دوستان“ در این یادداشت اشاره به دوستان دشمن است یا دوستان آن که با دشمن سرِ صلح دارد، یا هر دو. در صورت اول، یعنی دوستان دشمن، نه تنها صلح با دشمن اسباب آزار آنها نیست که باید موجب آسایش خاطر آنان باشد. در صورت دوم، یعنی دوستان آن که قصد صلح با دشمن دارد نیز صلح با دشمن باید خوشایند باشد، زیرا از آسیب‌های احتمالی ناشی از جنگ آنها را ایمن می‌دارد. دوستان راستین آرزویی جز صلح و آشتی در سر نمی‌پرورانند. جنگ با دشمن پیروزی بر او را هرگز ضمانت نمی‌کند. بنابراین ملاحظات ناشی از کاربرد عقل سلیم، توسل به جنگ به بهانۀ بی‌اساس پرهیز از آزار دوستان ممکن است موجب هلاکت شخص باشد. پس از این توجیهات، اگر اندرز حکم‌آمیز سعدی را بپذیریم، با یک تنگنای اخلاقی روبروییم: آیا صیانت ذات، به عبارتی گزینش صلح و آشتی، بر پرهیز از آزار دوستان، یعنی جنگ‌افروزی، ارجح نیست؟ می‌بینیم که از هر دیدگاهی، این گفتۀ سعدی با منطق کلام بیگانه و ناسازگار است. به عبارت دیگر، حکم ”هر که با دشمن صلح می‌کند سرِ آزار دوستان دارد“ فاقد هرگونه پیام اخلاقی، و در واقع بی‌معنی و خردستیز است.

درون مایه‌های بی‌رحمی و آدم‌کشی و انتقام‌جویی در یادداشت‌های دیگرِ باب ”در آداب صحبت“ تکرار می‌شوند:

رحم آوردن بر بدان ستم است بر نیکان، و عفو کردن از ظالمان جور است بر درویشان. (۸)

امروز بکُش که می‌توان کُشت / کاتش چو بلند شد جهان سوخت (۱۱)

به عجز دشمن رحمت مکن که اگر قادر شود بر تو نبخشاید. (۱۵)

هر که با دشمن پیش است، اگر نکشد دشمن خویش است. (۵۰)

به عبارت دیگر، ”در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست! “ چون هرگونه تردید و تعلل در قتل دشمن ممکن است به احتمال موجب دلسوزی و بخشایش باشد، حکم قاطع سعدی به خلق‌الله این است که در اولین فرصت باید بی‌دریغ از شر او خلاص شد، مبادا وسوسۀ عقل سلیم و هشدار وجدانِ بیدار به سازش و بخشش منجر شود. راستای استدلال سعدی، در متن روح غالب زمانۀ قرون وسطا در ایران، بر اساس این پیش‌فرض است که اگر دشمن جان سالم به در برد انتقام خواهد گرفت. در واقع، روی سخن سعدی با موجوداتی است بدوی که به حکم قانون جنگل درگیر سازوکارهای آغازین داروینی تنازع بقا زیست می‌کنند: بکُش که کُشته نشوی. و بنا بر اندرز بسیاری از ادیبان معاصر، رستگاری ما ایرانیان امروز در این است که پند و اندرزهای جهان‌شمول این ”انسان متمدن حقیقی“ را آویزۀ گوش کنیم!

تناقض فاحش مابین گفته‌های ضدانسان‌گرای سعدی با گفته‌های دیگر او در گلستان بحث جداگانه‌ای است. همین‌قدر باید گفت که سعدی در یادداشت دهم باب ”در آداب صحبت“ اندرز می‌دهد که ”و هر بدی که می‌توانی به دشمن مرسان که باشد وقتی دوست گردد. “روشن نیست یادداشت‌های یازدهم و پانزدهم را سعدی با آگاهی از یادداشت دهم به قلم آورده، که در این صورت آگاهانه به تناقض‌گویی پرداخته است، یا اینکه در اصل به مسئلۀ تداوم اندیشه، پیگیری راستای استدلال، و مراعات درون‌مایه‌های مشترک، حتی در یادداشت‌های پیاپی اعتنایی نداشته است.

با قیاس و تقابل ”بدان و نیکان“ و ”ظالمان و درویشان“ در یادداشت هشتم، گویی به نظر سعدی این زوج‌های متضاد دو کفۀ ترازویی در جوامع انسانی‌اند، به‌گونه‌ای که تغییرات کمّی هر کفه تأثیرات متقابل و مخالف در کفۀ دیگر به جا می‌گذارد: افزایش ”بدی،“ از طریق ترحم بر بدان، ناگزیر موجب کاهش ”نیکی،“ به خاطر ستم بر نیکان است؛ و بیشیِ ”ظلم،“‌ از طریق عفو ظالمان اسباب کاستیِ ”درویشی،“ به خاطر جور بر درویشان خواهد بود و برعکس. تصور وجود تأثیرات کمّی متقابل مابین ویژگی‌های رفتاری در جوامع انسانی بسیار ساده‌انگارانه و نامعقول است. مجازات بدکاران هرگز الزاماً به معنی دادگری در حق نیکان نیست. و هر که از موهبت عقل سلیم برخوردار است، هیچ‌گونه رابطه‌ای مابین بخشودگی ظالمان و آزار درویشان نمی‌تواند تصور کند. مسئلۀ اساسی‌تر در پوچی و بی‌منطقی این حکم سعدی اینکه گویی نه تنها او خودْ به یقین به حقیقت‌های زیربنای مفاهیم مبهم و پیچیدۀ نیکی و بدی دست یافته است، به باور او عوام‌الناس خوانندۀ آثارش نیز از این حقیقت‌ها آگاه‌اند. به عبارت دیگر، گویی شناخت نیکی و بدی و ظلم و دادگری در حوزۀ معرفت همگان است. نیازی به توضیح بیشتر نیست که پیامدهای فرهنگی و اجتماعی ناشی از پیروی از این‌گونه پند و اندرزهای ساده‌لوحانه و نامعقول فاجعه‌آمیز خواهد بود. از سقراط و افلاطون گرفته تا اندیشمندان زمانۀ ما حتی در یافتن تعریف همه‌جانبه و فراگیری برای اخلاقیات حیران‌اند، چه رسد به تجویز فرمول‌های شسته‌رفته و پند و‌اندرز‌های قاطع و حکم‌آمیز به قصد کاربرد آنها.[8]

خبری که دانی دلی بیازارد، تو خاموش تا دیگری بیارد. (۲۵)

این حکم سعدی به منزلۀ نادیده‌انگاری مسئولیت‌های اخلاقی است. اگر پند سعدی را بپذیریم، هیچ‌کس حامل خبر بد نخواهد بود مگر ”دیگری.“ به عبارتی، آن که یا با گفتۀ سعدی آشنا نیست یا آن را نادیده می‌انگارد. اگر ”دیگری“ نبود، گیرندۀ فرضیِ خبر دل‌آزار همواره بی‌خبر می‌ماند. از آنجا که پیامدهای بی‌خبری ممکن است بسیار ناگوار باشند، امید این است که ”دیگرانِ“ بسیاری با این حکم سعدی آشنا نباشند یا آن را جدی تلقی نکنند!

هر که با داناتر از خود بحث کند که بدانند داناست، بدانند که نادان است. (۳۹)

بر اساس فرضیۀ سعدی در این گفته، چون بحث با داناتر از خود نشانۀ نادانی است، پس بحث با نادان‌تر از خود باید بر دانایی دلالت داشته باشد! بدین قرار، همیشه با نادان‌تر از خود باید به بحث نشست مبادا برچسب نادانی بر انسان زده شود. پیامد اجتناب‌ناپذیر چنین رهیافتی این خواهد بود که پس در جهت پیشبرد معرفت و خرد هرگز نمی‌توان کوشید چون هر کس صرفاً با نادان‌تر از خود باید به بحث و تبادل نظر بنشیند. روشن نیست که روی سخن سعدی در این گفته فقط با نادانان است یا شامل حال دانایان نیز هست. به عبارت دیگر، اگر شخص دانایی با ”داناتر از خود“ بحث کند، او نیز سزاوار انگ نادانی است؟ مشکل اساسی این حکم سعدی که حقانیت آن را از هرگونه اعتبار ساقط می‌کند، نبود سازوکارهای عینی پذیرفته‌شده برای سنجش درجۀ دانایی است، چه رسد به داوری ”داناتر“ بودن. برای نمونه، دانشمندی که در زمینه‌های علمی داناتر از یک ادیب است، در قلمرو ادب نادان‌تر از اوست و برعکس؛ و نمونه‌های بسیار دیگر. اگر این دو به بحث و گفت‌و‌شنود بپردازند، کدام‌یک را نادان باید به شمار آورد؟ پای استدلال سعدی در این‌گونه بیهوده‌گویی‌ها آن‌چنان سخت می‌لنگد که در محضر انسان خردمند، پرداخت به آنها به منزلۀ اتلاف انرژی‌های ذهنی است.

صفت ”دانا“ را می‌توان، از جمله، به کسی اطلاق کرد که اهل خواندن است و از امور مسلم دانستنی‌های (facts) بسیاری آگاه. اما آگاهی او از دانستنی‌ها ممکن است صرفاً در زمینۀ مسائل جزئی و پیش‌پا‌افتاده (trivia) باشد. از این مهم‌تر، حتی آگاهی از دانستنی‌های معتبر و با‌اهمیت الزاماً به معنی توانمندی در پردازش و بررسی تحلیلی و منطقی آنها نیست. چه بسا کسان که مدام می‌خوانند اما از فهم و تفسیر درست آنچه خوانده‌اند عاجزند. به گفتۀ خوِ سعدی در باب ”در آداب صحبت: “ چارپایی بر او کتابی چند! به عبارت دیگر، اگر ”دانا“ به معنی ”آن که می‌داند“ است، الزاماً به معنی خردمندی نیست. خردمندی مستلزم دانستن است، اما صرف دانستن دالّ بر خردمندی نیست، به دو دلیل: اول اینکه آنچه می‌داند چیست و دوم، فهم او از آنچه می‌داند به چه اندازه است. بر اساس آنچه گفته شد، حکم سعدی حاوی این معنی تلویحی است که پس هر کس باید با کسی که از جنبۀ دانایی هم‌تراز اوست به بحث بنشیند. اما در حالی که حتی معانی دانا و دانایی خودْ قابل بحث و تفسیرند، چگونه با یقین می توان در این زمینه داوری کرد؟ بدین قرار، این حکم و حکم های اخلاقی بسیارِ دیگری از سعدی را باید نادیده گرفت، نه اینکه آنها را سرمشق رفتار فردی و میان‌فردی قرار داد—دلیل دیگری بر وازنش جهان‌شمولی اندیشه‌های قرون وسطایی سعدی که بُت‌سازان و بُت‌پرستان وطنی ترویج کرده و می‌کنند.

مرد بیمروت زن است، و عابد با طمع رهزن. (۷۶)

پیش از پرداخت به محتوی اندیشه در این جمله، آنچه بی‌درنگ توجه هر خوانندۀ هوشیاری را جلب می‌کند نبود هرگونه پیوند زبانی، منطقی یا معنایی مابین دو عبارت این جمله است. به کمک هیچ وصله‌پینه یا چفت و بستی دو عبارت در این جملۀ اهانت‌آمیز را نمی‌توان به هم چسباند. قیاس ”مرد بی‌مروت“ با ”عابد با طمع“ و ”زن“ با ”رهزن“ به کلی بی‌معنی و صرفاً به قصد هنرنمایی در قافیه‌پردازی است. انگیزۀ سعدی از این‌گونه قیاس‌های کاذب در سراسر گلستان عنایت به آهنگینی کلام به قیمت نادیده‌انگاری منطق زبان و انتقال معنی بوده است.

محتوای اندیشۀ سعدی در بیان عبارت آغازین این گفته به راستی بحث‌انگیز است؛ عبارت دوم این گفته، ”و عابد با طمع رهزن،“ را باید نادیده گرفت زیرا نه در خود و نه در پیوند با عبارت اول درخور تأمّل است. مروت به معانی همدردی، مهربانی، دلسوزی، ترحم، بخشندگی، و بزرگواری است. مروت به معنای مردانگی (manhood) نمی‌تواند در این عبارت مطرح باشد، زیرا اشاره به ویژگی‌های زیستی جنس مذکر و از این رو از جنبۀ قیاس با زن در حکم توضیح واضحات خواهد بود.

بر اساس دلایل و شواهدی به احتمال زیاد ناموجود، سعدی به این نتیجه‌گیری قاطع رسیده است که ”زن“ از ویژگی‌های انسانیِ والایی که در قالب معنای ”مروت“ نهفته‌اند محروم است. در ذهنیت سعدی خشکه‌مقدس این محرومیت ذاتی و ‌مقدر می‌بایست مصلحت آفریدگار انسان و جهان باشد؛ پس بیان آن نباید موجبات رنجش دیگران را فراهم آورد؛ ما از اسرار ازلی بی‌خبریم! بر اساس قیاس کاذب سعدی و راستای استدلال کژدیسۀ او در این گفتۀ زشت و پوچ می‌توان نتیجه گرفت که ”اگر مرد بی‌مروت زن است“ پس زن بامروت باید در ظاهر مرد باشد! اگر البته وجود چنین موجود خارق‌العاده‌ای را که دچار دگردیسی‌های زیستی معجزه‌آسا شده است بتوان تصور کرد.

باید توجه داشت که اشارۀ سعدی به زن در این عبارت معطوف به گروه خاصی از زنان نیست. زن در این عبارت در معنی کلی و همگانی این نام مورد نظر اوست. به عبارتی او بر این باور است که نیمی از نژاد انسانی به نحوی نهادی و مقدر فاقد ویژگی‌های اخلاقیِ ”مروت“ است. مروت تنها در جنس مذکر متجلی و متجسم است، به طوری که نبود آن در مرد او را در تراز نازل‌ترِ زن فرو‌می‌کاهد. در زمانۀ ما نیازی به توجیه بی‌اعتباری چنین فرضی نیست: تصور واکنش دانش‌آموزان و دانشجویان دختر به این خُزعبلات در کلاس درس فارسی، و نمونه‌های برین آن از زبان سعدی در گلستان، در واقع عبرت‌انگیز خواهد بود. شک نیست که سعدی در متن روح غالب دوران قرون وسطا می‌اندیشید، دورانی که در ساختار نظام طبقاتی آن، به صِرف جهل مطلق، زن‌ها شهروندان بس دون‌پایه‌تری از مردها به شمار می‌آمدند. پس گناه این بیهوده‌گویی‌ها از او نیست، خطاکار برخی ادیبان زبان و ادب فارسی‌اند که اخلاقیات قرون وسطایی سعدی را، به هر حیله، چونان حکم‌های جهان‌شمول ترویج و تبلیغ می‌کنند، بدون در نظرگرفتن وجوه تمایز از جنبۀ سزاواری و شایستگی گفته‌ها یا از دیدگاه نقد و تفسیر. و چنین است طبع جمعیِ ما در بت‌سازی و بت‌پرستی: چون سعدی از بت‌های مقدس در پهنۀ ادبیات فارسی است، فراسوی نقد وسنجش باید او را پرستید و حتی گفته‌های خردستیز و بی‌معنی او را آویزۀ گوش کرد، مبادا به حریم مقدس او اهانتی وارد آید. حاصل این‌گونه خلق و خوی پس‌گرا و ارتجاعی، بیگانگی با سنت ارزندۀ خودسنجی و دگرسنجی بی‌طرفانه و دور از کینه‌توزی بوده است: روندهای ضروری در کسب فردیت و تحقق‌پذیری مفهوم مدرنیته.

عقل در دست نفْس چنان گرفتار است که مرد عاجز در دست زنِ گُربز.

درِ خُرّمی بر سرایی ببند / که بانگ زن از آن برآید بلند (۵۶)

توجیه سناریوری سوررئالیستی گرفتاری ”مرد عاجز“ در دست ”زن گُربز“ (حیله‌گر)، و قیاس ”نفْس“ با چنین زنی مستلزم پرواز آزاد مرغ ذهن در فضای تخیلات و توهمات کابوس‌وار است. گویی به باور سعدی زن همان تجسم نفْس است؛ به عبارتی، تجسم سرشت بی‌مهار و خردگریز آدمی، بروزات دنیوی و غیرمعنوی وجود. و لابد مرد نماد و تبلور معنویت و خرد! پس عجب نیست که امید شادی و خرمی را در سرایی که بانگ زن از آن بر‌می‌آید باید از دست داد. و اینها همه از زبان ”شاعر عشق.“ این‌گونه رویکرد به جنس مخالف، شرح پیوندهای پُرسوز و گداز سعدی و دیگران با پسربچه‌های پاکیزه‌روی و نوجوانان پری‌چهره را توجیه می‌کند. حتی در غزل‌های عاشقانۀ او، که بی‌شک شاهکارهای سعدی به حساب می‌آیند، نیز هرگز نمی‌توان با قاطعیت حکم داد که در روی سخن او در شرح حدیث عشق با زن‌ها یا با پسر بچه‌هاست، به این دلیل آشکار که صفت‌هایی که او در توصیف جنس مذکر در گلستان و بوستان به کار می‌برد همان‌اند که در زبان فارسی مشخص جنس مؤنث‌اند: پری‌چهره، پری‌پیکر، پری‌رو، پاکیزه‌رو، ماهرو، پری‌سیما و مانند اینها. این اشاره‌ها به قصد سرزنش سعدی به خاطر تمایلات جنسی و عاشقانۀ او به همجنس نیست؛ به هیچ‌ وجه. غرض توجیه رویکرد او با زن‌هاست، اینکه اگر غزل‌های عاشقانۀ او سرشار از ایثار و جان‌فشانی در خدمت معشوق اشاره به زن بود چگونه می‌توان اهانت‌های بی‌رحمانۀ او به زن در گلستان را توجیه کرد، مگر بپذیریم که دچار عارضۀ روان‌پارگی (اسکیزوفرنی) می‌بوده است؛ تصوری خردستیز.

باز هم می‌بینیم که باب ”در آداب صحبت“ را باید متمایز از باب‌های دیگر گلستان تفسیر کرد، زیرا یادداشت‌های این باب حاصل اندیشه‌های راستین و باورداشت‌های راسخ سعدی‌اند، نه نقل قول‌هایی از دیگران.

چند یادداشت در باب ”در آداب صحبت“ بازنمود گرایش‌های سرنوشت‌گرا (fatalistic) و جبرباور (deterministic) سعدی‌اند، از جمله

دو چیز محال عقل است: خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم. (۶۶)

صیاد بی‌روزی ماهی در دجله نگیرد، ‌ماهی بی‌اجل در خشکی نمیرد. (۶۹)

این‌گونه نظریه‌های جزم‌اندیش و بنیادگرا نه تنها با بسیاری گفته‌های دیگر سعدی متناقض‌اند که گاهی پوچ و تصورناپذیر به نظر می‌رسند. برای نمونه، عبارت ”و ماهی بی‌اجل در خشکی نمیرد“‌ به این معنی است که اگر اجل ماهی فرا نرسیده باشد، دچار دگردیسی زیستی (biological metamorphosis) می‌شود. به عبارتی، از شکل یک جانور آبزی (aquatic) در قالب جانوری آبی‌-خاکی(amphibian) تغییر ماهیت پیدا می‌کند! بدین قرار، به باور سعدی نه تنها انسان بلکه جانوران نیز در چنگال نیروهای رازناک سرنوشت و تقدیر اسیرند؛ یعنی اینکه مفاهیم معنوی-متافیزیکی شامل حال جانوران نیز هست! شش قرن پس از سعدی، چارلز داروین نشان داد که میلیون‌ها سال طول کشید تا در نتیجۀ فرایند تکامل—نه نیروهای رازناک سرنوشت—موجودات زندۀ آغازین از آب به خشکی درآمدند و به صورت پرندگان و جانورانِ دیگر حیات اُرگانیک را در پهنۀ عالم خاکی گستردند.

”رزق مقسوم“ و ”وقت معلوم “ و ”صیاد بی‌روزی“ نیز همه اشارت‌هایی است بر چاره‌ناپذیری سرنوشت و تسلیم بی‌قید و شرط به تقدیرِ از‌پیش‌مقرر. پیامد چنین رویکردی با حیات و هستی احساس بیهودگی و تمایل به بی‌کنشی و رکود ذهنی است، ابتلائاتی که از برکت نفوذ اندیشه‌های بزرگانی چون سعدی قرن‌هاست تأثیرات شوم آن بر فرهنگ و سنت در جامعۀ ایرانی سایه افکنده است. پراکنده‌گویی‌هایی چون رزق مقسوم و وقت معلوم یعنی چه؟ پس تکلیف صیاد بی‌روزی چیست و چه زمان از کسب رزق باید دست بکشد؟ رزق آدمی بر اساس کدام میزان و به دست چه کس تعیین و توزیع می‌شود؟ از اینها همه خردستیزتر و ساده‌لوحانه‌تر اینکه ”هیچ‌کس پیش از وقت معلوم نخواهد مُرد،“ که در واقع نوعی پیش‌گویی پیش‌بینی شده است (self-fulfilling prophecy) زیرا همواره می‌توان ادعا کرد که لحظۀ مردن هر انسان همان وقت معلوم اوست! شاید هواداران درست‌پیمان موعظه‌های متعالی و جاودانۀ سعدی توجیهات قانع‌کننده‌ای، حتی برای مردم امروز، در آستین آماده دارند که تا به حال بر ملا نشده است. اگر چنین است، بگویند که ما هم یاد بگیریم—تکرار توجیهات کلیشه‌ای، اینکه سعدی هر چه گفته صرفاً بازنمود روح غالب زمانه بوده است نه بازتاب اندیشه‌های او نیز یا نشانۀ ”جهلِ مرکّب“ است یا تجاهل. دویست سال پیش از سعدی، ناصر خسرو گفته بود:

تو چون خود کنی اختر خویش را بد

مدار از فلک چشم نیک‌اختری را

بسوزند چوب درختان بی‌بر

سزا خود همین است مَر بی‌بری را

درخت تو گر بار دانش برآرد

به زیر آوری چرخ نیلوفری را

اما گویی سعدیِ دین‌دار و دین‌مدار خشک‌اندیش توانمندی آزاداندیشی و پیروی از عقل و منطق، بیرون از محدودۀ جزم‌ها و آموزه‌های دینی، را نداشت؛ کمبود در مالکیت جوهر نابی که خصلت نهادی روشنگری و روشنفکری است. بی‌خود نیست که برخی از اهل علم و ادب او را شیخ خوش‌ذوقی می‌شناسند برخوردار از استعدادی شگرف و بی‌همتا در فصاحت و بلاغت در پهنۀ عظیم گنجینۀ شعر فارسی، نه علامه و حکیم یا فیلسوفی ژرف‌اندیش.

اَجلّ کاینات از روی ظاهر آدمی است، و اذلّ موجودات سگ. و به اتفاق خردمندان، سگ حقشناس بهْ از آدمی ناسپاس. (۸۷)

از چشم‌انداز سعدی، ”ظاهر“ امر این است که اَجلّ (بزرگوارترین) مخلوقات در کاینات آدمی است. گویی به باور او در ”باطن“ الزاماً چنین نیست، بدین معنی که مخلوقاتی بزرگوارتر از آدمی نیز ممکن است در سپهر ملکوتی وجود داشته باشند. چنین تصوری سخت کفرآمیز است، زیرا آفریدگارِ جهان هستی انسان را در انگارۀ خود در قالب اشرف مخلوقات برگزید. پس آدمی، نه به ظاهر که به راستی اَجلّ کاینات است—نکته های آشکاری که ظاهراً در خاطر سعدی خطور نکرده بوده است، وگرنه دین‌دار متعصبی چون او هرگز کفر نمی‌گفت!

سعدی و ”خردمندانِ“ دیگر می‌بایست آگاه می‌بوده باشند که بزرگواری—به معانی نیک‌خواهی، والاگهری، نوع‌دوستی، گشاده‌دستی، . . .—از متعالی‌ترین فراورده‌های ذهن است که تجلی آن صرفاً در موجود آدمی میسر می‌تواند باشد، نه در سگ. همچنین، خردمندانی که سعدی در مقام سخنگوی آنها این گفتۀ نغز را به قلم آورده است از وجود هزاران گونه جانور خوارتر از سگ می‌بایست آگاه می‌بوده باشند. سگ هرگز اَذلّ (خوارترین) موجودات نیست. درست است که علم زیست‌شناسی در زمانۀ سعدی هنوز شناخته نبود، اما از وجود حشرات و کِرم‌ها و خزندگان و گونه‌های دیگرِ نازل‌تر از سگ همه باخبر بودند. گذشته از این ملاحظات ابتدایی و آشکار، قیاس انسان با سگ از جنبۀ مسایل معنوی و اخلاقی مانند بزرگواری و نوع‌دوستی و نیک‌خواهی آن چنان خردستیز و خنده‌آور است که جنبۀ شوخی و جوک به خود می‌گیرد، و شایستۀ پند و اندرز اخلاقی در کتابی نیست که به این نیت نگاشته شده است. هرگونه بحث جدی در زمینۀ این یادداشت و یادداشت‌های مشابه به منزلۀ اتلاف وقت و انرژی است. همین‌قدر به آنهایی که این گفتۀ سعدی را جدی تلقی می‌کنند باید یادآور شد که حق‌شناسی سگ—اگر چنین صفتی را بتوان به سگ نسبت داد—امری اختیاری و انتخابی در تراز شعور آگاه سگ نیست، بلکه واکنشی است زیستی که به نحو ذاتی در نهاد سگ برنامه‌ریزی شده است. به عبارت دیگر، جانوران از موهبت اختیار که ناشی از عملکرد ذهن-اندیشه است بی‌بهره‌اند که بتوان واکنش‌های زیستی آنها را با رفتار آدمی قیاس کرد. بگذریم که قطعاً هیچ‌یک از این ملاحظات منطقی هرگز ضمن نوشتن این یادداشت بی‌معنی ذهن سعدی را درگیر نکرده بوده است؛ درگیری ذهنی او صرفاً بازی با کلمات و قافیه‌پردازی بوده است و بس.

گدای نیکانجام بهْ از پادشاه بدفرجام. (۸۵)

غرض سعدی از بیان این گفتۀ به ظاهر ژرف و حکیمانه، و در واقع بی‌معنی، چیست، به جز شیرین‌زبانی از طریق تقابل ”نیک با بد“ و قافیه‌پردازی با ”انجام و فرجام؟“ و چه پیام اخلاقی جهان‌شمولی برای خلق‌الله زمانۀ او و ما در بر دارد؟ معنی تلویحی جملۀ قصار یادشده این است که اگر پای گزینش پیش آید، بهتر است گدای خوش‌عاقبت بود تا پادشاه بدعاقبت. گویی هرگز به خاطر سعدی خطور نکرده بوده که چگونه می‌توان پیش‌بینی کرد که از میان انبوه گدایان نگون‌بخت کدام‌یک و چه زمانی ممکن است نیک‌انجام از آب درآید. مسئلۀ اساسی‌تر اینکه، اصولاً منظور سعدی و تعریف او از نیک‌انجام چیست؟ اینکه به فرض طول عمر گدا از پادشاه بیشتر باشد؟ که در این صورت ادامۀ حیات نکبت‌بار گدایی را نمی‌توان نیک‌انجامی به شمار آورد. یا اینکه بنا بر دلایل متافیزیکی رازناکی پنهان از سعدی و خوانندۀ این گفته، گدای فرضی در جهان واپسین در روضۀ رضوان پذیرفته شود و پادشاه به جهنم درآید؟ به احتمال قریب به یقین، آنچه هنگام ساخت و پرداخت این جملۀ آهنگین در ذهنیت سعدی رخنه نکرده بوده عنایت به این‌گونه ملاحظات است. یگانه سناریوی موجه و محتملی که به عقل من می‌رسد این است که گدای نیک‌انجام اشاره به آن موجود نادر میان هزاران هزار گدای نگون‌بخت است که از بخت خوش صاحب بلیط بخت‌آزمایی برنده در قرعه‌کشی سرنوشت است! از همۀ این ملاحظات گذشته، معضل اخلاقی گفتۀ سعدی—آنچه هرگز خود او از آن آگاه نبوده—این است که چه کس یا کسانی فرجام بد پس از سال‌ها پادشاهی و سروری را بر فرجام نیک پس از عمری فقر و نکبت ترجیح می‌دهند؟ فقط انسان مخبّط است که گدایی را بر پادشاهی ترجیح می‌دهد! در بیان این جمله گویی سعدی درگیر ترویج گدایی و بی‌کنشی و درویشی و تسلیم و رضاست، همه ناشی از پیامدهای جانبی سنت مصیبت‌بار و پس‌گرای دلبستگی به تصوف و عرفان.[9]

بررسی باب هشتم گلستان را با عبارتی زیبا و ژرف در یادداشت 62 که علی‌رغم لغزش منطقی به گمان من شاید به یادماندنی‌ترین گفتۀ سعدی در این باب باشد به پایان می‌رسانم.

جان در حمایت یک دَم است، و دنیا وجودی میان دو عدم.

(دین به دنیافروشان خرند، یوسف بفروشند تا چه خرند؟)

در تفسیر ”و دنیا وجودی میان دو عدم،“ غلامحسین یوسفی به نقل قول از خزائلی می‌گوید: ”شیخ اجل در اینجا به کلام منسوب به امیرالمؤمنین [علی(ع)] توجه دارد: ’آنچه از دست رفته گذشته است و آنچه باید بیاید در کجاست؟ پس برخیز و فرصت را میان دو عدم غنیمت شمار.‌‘“[10]

و ”دنیا وجودی میان دو عدم“ (پیش از به دنیا آمدن و لحظۀ مرگ) توصیفی است از واقعیت اجتناب‌ناپذیر هستی آدمی: بودی گذرا مابین دو نابودگی، حضوری کرانمند بین دو غیبت بی‌کران، و تلاشی عبث در جستجوی پاسخ به پرسشی بی‌پاسخ: این آمدن از کجا و رفتن به کجاست؟ مسئلۀ چیستی، چونی، و چرایی هستی انسان در همۀ زبان‌ها و زمان‌ها درگیری ذهنی شاعران و نویسندگان و فیلسوفان بوده است و خواهد بود. اشارۀ من به لغزش منطقی در این گفتۀ سعدی به دلیل کاربرد ”دنیا“ است که از جنبۀ ملاحظات زبانی و معنایی درست نیست. واضح است که ”وجودی بین دو عدم“ اشاره به حیات آدمی است که هستی پیش از زایش و پس از مرگ او معمایی است. دنیا-جهان هستی، از سوی دیگر، کل بی‌کرانی است که انسان صرفاً یکی از ساکنان ناچیز و ناپایدار در این کل به شمار می‌آید. تا آنجا که باخبریم، حداقل در محدودۀ ابعاد ذهن آدمی، دنیا همیشه (بیلیون‌ها سال) وجود داشته و همچنان خواهد داشت. در واقع، مفهوم عدم فقط به سبب وجود ناپایدار انسان در قیاس با هستی پایدار دنیا معنی پیدا می‌کند. به عبارت دیگر، ”عدم“ یا ناموجودی انسان صرفاً در بازبرد به ”وجود“ دنیا-جهان هستی است، وگرنه قیاس دیگری برای توجیه این مفهوم شناخته نیست؛ همان‌گونه که به وضوح در نقل قول از امیرالمؤمنین [علی(ع)] اشاره شده است. پس، دلهرۀ زیستی ناشی از معمای پیش از زایش و پس از مرگ ویژۀ آدمیزاد است و دربارۀ دنیا نمی‌تواند مطرح باشد. بدین ترتیب، روشن نیست چرا سعدی به جای اشاره به انسان و حیات و هستی او دنیا را وجودی بین دو عدم خوانده است—کدام دو عدم: لحظۀ Big Bang و روز قیامت؟—لغزشی آگاه یا ناآگاه، نمایندۀ نبود اندیشۀ منطقی و تحلیلی یا وسواس در زبان‌آوری که موجب آشفتگی در انتقال معنی است.

پیگفتار

چکیدۀ نتیجه‌گیری‌ها از بررسی باب ”در آداب صحبت“ را یادآوری می‌کنم. اول اینکه بر اساس ویژگی‌های شیوۀ بیان و نگارش، این باب را مستقل از باب‌های دیگر گلستان باید نقد و تفسیر کرد. دوم، شمار بسیاری از یادداشت‌ها در این باب پند و اندرزهایی‌اند در حوزۀ عقلِ سلیم، نه مفاهیم اخلاقی و فلسفی ژرف و اندیشه‌برانگیز، که صرفاً از جنبۀ زبان‌آوری باید به آنها عنایت داشت نه منشورهای اخلاقی جهان‌شمول. سوم، یادداشت‌های بحث‌انگیز و خردستیز چندی در این باب—در حقیقت، در سراسر گلستان—یافت می‌شوند که موضوع بررسی این نوشته‌اند.

نکتۀ مهم دیگری که بسیاری از اهل زبان و ادب فارسی، خواسته یا ناخواسته، در بررسی نثر سعدی نادیده گرفته‌اند اینکه شک نیست جایگاه سعدی بر تارک زبان فارسی ”کلاسیک“ است. اعتبار زبان نثر او را صرفاً در متن شیوۀ بیان رایج در زمانۀ او باید سنجید و نه به عنوان سرمشقی برای زبان نثر فارسی در زمانۀ ما. در واقع، هرگونه تلاش در تقلید شیوۀ بیان آن دوران در زمانۀ ما، هر چند اصیل و عالی، نامأنوس و غریب که حتی موجب خنده به نظر خواهد آمد، همان‌گونه که کاربرد شیوۀ بیان شکسپیر و نویسندگان دیگر دوران الیزابتی (Elizabethan Era)، سدۀ هفدهم میلادی، امروزه نامأنوس و غریب و مضحک است. سکوت استادان و ادیبان فارسی‌زبان در این زمینه را چگونه باید تعبیر کرد: جهل یا تجاهل؟ به تصور بسیاری از این بزرگان گویی یکتایی زبان بلیغ و شیوۀ بیان متعالی سعدی در متن فرهنگ قرون وسطا گسترۀ زمانی دوران معاصر را نیز در بر می‌گیرد و در عوالم نوستالژیک فقدان چنین زبانی باید سوگوار بود. این بزرگان غافل از این واقعیت‌اند که سیر تکامل تمدنی-فرهنگی در جوامع انسانی زبان شایسته برای بیان روح غالب زمانه را خواهد یافت. به عبارت دیگر، نه فقط اینان با مفهوم تاریخیت بیگانه‌اند و هنوز در ستایش و سوگ زبان فارسی قرون وسطایی داد سخن می‌دهند، غفلت وخیم‌تری که دانسته یا نادانسته گریبانگیر آنان است اینکه بی‌اعتنا به همۀ ذکر مصیبت‌ها، فرایند تکامل همچنان بی‌امان به پیش می‌راند. هر که قابلیت سازگاری با آن را نداشته باشد، بر اساس سازوکارهای داروینیِ گزینش طبیعی و بقای اصلح به حاشیه رانده شده عاقبت از صحنه پاک خواهد شد—همان‌گونه که زبان امثال فروغی، بهار، جمال‌زاده، زرین‌کوب، محجوب، همایی، یغمایی، مینوی، نفیسی، دهخدا، مستوفی، و بسیاری دیگر امروزه نامأنوس و کهنه و نارسا به نظر می‌آیند. چند تنی از استادان باقی‌ماندۀ زبان فارسی-عربی کلاسیک نیز که در سوگ آن زبان همچنان عزادارند، از ناچاری ادای نوشتن به زبان فارسی امروز را در می‌آورند،در حالی که ناسزاگویان و لنگ‌لنگان در تلاش سازگاری با روندهای جاری و در حال تحولِ مدام زبان فارسی‌اند.

در کتاب جالب و ارزشمندی تحت عنوان جدال با سعدی در عصر تجدد، کامیار عابدی مجموعه‌ای از نظریه‌پردازی‌ها دربارۀ سعدی را در گسترۀ 200 سال گذشته، از میرزافتحعلی آخوندزاده تا نویسندگان امروز، فراهم آورده است.[11] نه تنها این کتاب منبع نادری است برای بازبرد به طیف نظریه‌ها در زمینۀ زبان سعدی به ویژه در گلستان، بلکه دریچه‌ای به روی شناخت ذهنیت و شیوۀ تفکر گروه بزرگی از به اصطلاح روشنگران و اندیشمندان فارسی‌زبان در نقد و تفسیر نیز هست. در محدودۀ این نوشته فقط به چند نمونه از این منبع و منابع دیگر می‌توان اشاره کرد: تو خود حدیث مفصل بخوان ازاین مُجمل!

دولتمرد و اندیشمند برجستۀ سدۀ بیستم، محمدعلی فروغی، در مقدمۀ ”گلستان سعدی“ می‌گوید: ”سعدی . . . نمونۀ کامل انسان متمدن حقیقی است که هر کس باید رفتار و گفتار او را سرمشق قرار دهد . . . اگر چنین شود ملت ایران آن متمدن حقیقی خواهد بود که در عالم انسانیت به پیش‌قدمی شناخته خواهد شد.‌“[12] اول اینکه ”متمدن حقیقی“ به چه معنی است؟ مگر متمدن غیرحقیقی هم می‌تواند وجود داشته باشد؟ گویی به خاطر فروغی خطور نکرده باشد که اصطلاح متمدن حقیقی به منزلۀ توضیح واضحات و زیاده‌گویی است؛ اگر ویژگی‌های تمدنی فرد انسانی—معنی آن هر چه هست—حقیقی نباشند، او را دیگر متمدن نمی‌توان خطاب کرد! از این گذشته، آیا به نظر این اندیشمند برجسته، انسان متمدن حقیقی در متن جهان‌بینی زمانۀ سعدی و انسان متمدن حقیقی در زمانۀ فروغی همسان و قیاس‌پذیرند که فراسوی زمان، یعنی هفت قرن تفاوت، رفتار و گفتار سعدی را باید سرمشق قرار داد تا ملت نجیب ایران در عالم انسانیت پیش‌قدم باشد؟ ناآگاهی یا نادیده‌انگاری فروغی در زمینۀ سیر تحول و تکامل فرهنگ و تاریخ به راستی شگفت‌آور است. بگذریم که او هرگز نمی‌توانست ”انسان متمدن حقیقی“ را تعریف کند، به این دلیل بدیهی که تعریف اصطلاحی که ذاتاً خردستیز و غیرمنطقی است به ناچار خودْ پوچ و بی‌معنی خواهد بود. فرض کنیم که این اصطلاح نامعقول را می‌توان به دقت تعریف کرد، آیا اخلاقیات سعدی را آن‌گونه که از لابه‌لای عبارت‌های گلستان ترا‌وش می‌کنند می‌توان به عنوان منشور اخلاقی جهان‌شمول در زمانۀ ما ترویج و تبلیغ کرد؟ صدور این‌گونه حکم‌های به کلی پوچ و

نامعقول ناشی از گرایش‌های ناسیونالیستی تعصب‌آمیز از زبان کسی که نخستین‌بار مکتب‌های فلسفی در غرب را در زبان فارسی معرفی کرد باورنکردنی است.

در جستجوی یافتن تعریف مناسب و دقیقی برای ”متمدن“  (civilized)، بازبرد به فرهنگ‌های فارسی به کلی بی‌فایده است زیرا هدف گردآورندگان این فرهنگ‌ها صرفاً معرفی برگردان‌های مناسب برای واژه‌ها و اصطلاحات از زبان‌های دیگر است و بس. تعریف‌های بسیار از واژۀ ”متمدّن“ در فرهنگ‌های معتبر انگلیسی به انگلیسی را می‌توان این‌گونه خلاصه کرد: انسانی فرهیخته و خردمند، با منشی آرام و ملاحظه‌کار، برخوردار از رشد والای فرهنگی و اجتماعی، پایبند به اصول اخلاقی، همواره ملایم و چشم‌پوش و سازگار، مراقب پرهیز از آزار دیگران و مراتب احترام به همگان. نکتۀ بسیار مهم دیگر اینکه، جز در موارد بسیار نادر و یگانه در درازنای تاریخ، ذوات متمدن فقط در جامعۀ متمدن یافت می‌شوند. جای بسیار شک و تردید است که توصیف‌های یادشده از انسان متمدن در زمانۀ سعدی نیز معتبر و مطرح بودند—مفاهیمی چون احترام به همگان (مرد بی‌مروت زن است)، چشم‌پوشی و سازگاری (امروز بکش چو می‌توان کشت، به عجز دشمن رحمت مکن)، خردمندی و فرهیختگی (هر که بدی رابکشد، رزق مقسوم، ماهی بی‌اجل)، و نمونه‌های بسیار دیگر در باب‌های دیگر گلستان. دیگر اینکه آیا انتصاب مفهوم ”جامعۀ متمدن،“ آن‌گونه که در زمانۀ ما شناخته است، به دوران قرون وسطا اصولاً رواست؟ اینها همه را از آن آوردم که پنداشت نادرست و اغراق‌آمیز فروغی در کاربرد صفت متمدن برای سعدی نه فقط در متن روح غالب زمانۀ او بلکه ادعای مشروعیت آن در دوران معاصر به وضوح برملا شود.

سعدی ”کمال مظهر انسانیت و بهترین و جامع‌ترین نمونۀ صفات حسنۀ ایرانی“ است.[13] به نظر می‌رسد فروغی متوجه نیست یا به روی خود نمی‌آورد که این ادعا شاید در زمانۀ سعدی درست می‌بود، اما نه در زمانۀ ما. این‌گونه گزافه‌گویی در حد افراط با کاربرد صفت‌های عالی چون ”بهترین و جامع‌ترین“—گرایشی بسیار شایع در جمع اهل ادبِ فارسی زبان—[14] گاهی از شدت بی‌منطقی مایۀ خنده و مضحکه است. ”صفات حسنۀ ایرانی“ کدام‌اند؟ باز هم کاربرد اصطلاحات و تعبیرات پوچ و تعریف‌ناپذیر. اگر سعدی خودْ از پیش ”نمونۀ صفات حسنۀ ایرانی“ بود، به عبارتی گفتار و رفتار او نماد و تجسم صفات حسنۀ از‌پیش‌موجودِ انسان ایرانی بود، دیگر چه الزامی متصور می‌تواند باشد که انسان ایرانیِ صاحب صفات حسنه او را سرمشق قرار دهد؟ تکرار می‌کنم، نبود اندیشۀ منطقی و تحلیلی در این نقل قول‌ها از فروغی موجب حیرت است.

یکی دیگر از اهل ادب، حبیب یغمایی،‌ سعدی را ”کامل‌ترین نابغه‌ای که روزگار در شعر و ادب پرورانده است“ معرفی می‌کند:[15] بازهم کاربرد صفت عالی ”کامل‌ترین! “ گویی او با اصول ابتدایی منطق و خرد به کلی بیگانه است: چگونه و بر اساس کدام شاخص‌ها می‌توان حکم قاطع صادر کرد که در عالم خلقت و در کل تاریخ انسانی سعدی کامل‌ترین فلان و بهمان است؟ این ادیب آشفته‌حال آن‌چنان پُریقین و بی‌پروا دچار خویشتن‌باوری است که گویی هرگز به ذهنش خطور نکرده بوده حداقل بگوید ”به نظر، به تصور یا به باور من“ سعدی چنین و چنان است؛ او خود را سخنگوی بشریت دیروز و امروز و چه بسا فردا به حساب می‌آورد؟ آیا شما هرگز از اهل ادب غیرایرانی، به‌ویژه غربی، شنیده‌اید که در توصیف بزرگان علم و اندیشه و هنر مرتکب این‌گونه گزافه‌گویی‌ها بشوند؟

”اوست استاد مسلم و معلم بزرگ ، اوست آفتابی جهان‌نَوَرد که از نور و فروغ خود معارف بشری را تابان و روشن نگاه می‌دارد.‌“[16]  اغراق در حد پوچی و مضحکه—کمدی ادیبانه! سعدی دیگر انسان خاکی نیست، آفتابی است که از برکت انرژی حیات‌بخش آن ”معارف بشری“ زنده و پاینده‌اند؛ درک استاد از ”معارف “ ظاهراً از این ادعای مضحک فراتر نمی‌رود. به عبارت دیگر، سعدی اَبرانسانی است برین‌تر از ما موجودات نگون‌بخت بی‌مایه که در ابعاد متافیزیکی باید در جستجوی او بود. به باور استاد، معرفت امروز ما در همۀ زمینه‌ها مدیون زبان-اندیشۀ سعدی است—که در این نوشته به نمونه‌هایی از آن اشاره رفت!—ادعایی که من تا به حال در توصیف هیچ‌یک از بزرگان اندیشه در درازنای تاریخ نشنیده‌ام. می‌بینیم که فرهنگ بت‌سازی و بت‌‌پرستی، که به نوبۀ خود نشانۀ راستین فقر فرهنگی است، در این‌گونه گزافه‌گویی‌ها در اوج تظاهر است: ویژگی بیمارگونه‌ای که قرن‌هاست گریبانگیر انسان ایرانی بوده است و خواهد بود؛ همان ”صفات حسنۀ“ ایرانی ”متمدن حقیقی!“

بیانیه‌های استاد ما به اغراق‌گویی ختم نمی‌شود: ”این گروه [”جُهّال و عوام‌النّاسِ“ منتقد سعدی] دشمنان زبان فارسی، دشمنان ادب و فرهنگ، دشمنان ایران، دشمنان بشریت هستند که نه تنها فکر سعدی را تخطئه می‌کنند بل کمر همت بسته‌اند که زبان او را نیز مُثله کنند.‌“[17]  بدین قرار، حکم قاطع ایشان از ملاحظات ناسیونالیستی فراتر می‌رود و نقدگرایان سعدی را دشمن بشریت به شمار می‌آورد. اگر او از موهبت منطق و خرد نسبی بهره‌مند می‌بود، به عمق پوچی گفتۀ خود پی می‌برد و دچار حرف مفت‌گویی نمی‌شد؛ چشم‌داشتی واهی.

یکی از استادان برجستۀ زبان و ادب فارسی، محمدجعفر محجوب، در اشاره به منتقدان سعدی می‌گوید، ”اولاً سعدی را معلم زبان فارسی شناخته‌ایم، نه معلم اخلاق.‌“[18] برای این گفته، اما با اکراه، حق این است که به استاد محجوب آفرین گفت: آفرین، چون با معافیت سعدی ازدرگیری با ملاحظات اخلاقی هم خَلق را از بلای ابتلا به روان‌پارگی ضمن خوانش گلستان رهانده است و هم سعدی را از عذاب وجدانی(!). و اکراه، به سبب لغزش‌های منطقی او در بیان این گفته. اول اینکه اگر سعدی معلم اخلاق نیست، پس همۀ قال و مقال‌ها در خصوص صفات حسنۀ او و ادعای کمال انسانیت و جهان‌شمول بودن حکم‌ها و اندرزهایش در واقع به منزلۀ حرف مفت خواهند بود. دوم اینکه محجوب هم مانند بسیاری دیگر از استادان ادب فارسی یا هرگز به ذهنش خطور نکرده یا آگاهانه نادیده گرفته بوده است که ادعای معلم زبان فارسی بودن سعدی صرفاً و قطعاً در متن زبان کلاسیک زمانۀ او حقیقت دارد، نه در زمانۀ ما. تا آنجا که من باخبرم، هیچ آموزگار یا استادی انشانویسی به سبک ”مسجّع مُرسل“ را در سده‌های بیستم و بیست‌و‌یکم به شاگردی نیاموخته است. گویی بیان این حقیقت آشکار به منزلۀ اهانت به جایگاه بلندبالای سعدی یا نوعی اهانت به مقام اوست؛ نشانۀ دیگری از سنگوارگیِ ذهنی حاصل از بت‌سازی و بت‌پرستی.

به قصد پرهیز از هرگونه تعهد قاطع، مبادا در حلقۀ ادیبان خبط و خطا تلقی شود، و صرفاً به مثابه یک فرض، محجوب در ادامۀ سخن می‌گوید: ”ممکن است فرض کنیم که سعدی در محکمۀ اخلاق و وجدان محکوم شود [نخیر! قطعی است] اما برای آنکه بتوانیم ادعایی به این بزرگی بکنیم [نخیر! ادعا نیست، بیان حقیقت است]، ناگزیر باید تمام آثار او را به دقت بخوانیم . . . [و] با ملاحظۀ اوضاع و احوال تاریخی روزگار وی در نظر مجسم کنیم. “نیمی از گفتۀ محجوب دربارۀ عامل تاریخیت درست است، اما او نمی‌داند که تاریخیت فقط وابسته به روح غالب زمانۀ نویسنده نیست، روح غالب زمانۀ خواننده نیز به همان اندازه در تفسیر و تأویل باید در نظر گرفته شود. اما اینکه داوری اخلاق و وجدان سعدی نیازمند مطالعۀ کل آثار اوست، بی‌ربط و ناضرور

است. حتی اگر فقط چند نمونۀ ضد اخلاقی و انسانی در میان همۀ آثار او یافت شوند برای داوری کافی است؛ بگذریم که نمونه‌های رفتار و گفتار زشت و اهانت‌آمیز در گلستان بسیارند. ظاهراً محجوب نمی‌داند که حجم کلمات با وخامت لغزش اندیشه ارتباط مستقیم ندارد. کافی است در یک کتاب چند صد صفحه‌ای چند کلمه یا عبارت اندیشه‌ها و گرایش‌های پنهان نویسنده را برملا کنند؛ اگر همۀ صفحه‌های یک کتاب ضد اخلاقی باشند که با هرزه‌نگاری (pornography) روبه‌روییم، نه با ادبیات راستین.

اعتراف صریح محجوب به اینکه سعدی معلم زبان است و نه اخلاق خودْ نمونه‌ای است از گرایش‌های ذهنی پنهان او نسبت به گلستان که سپس با توجیهات سست‌مایه می‌خواهد جنبه‌ای همه‌پسند به آنها بدهد. صداقت روشنفکرانه حکم می‌کرد که او روی حرف درست خود، اینکه نبوغ سعدی در زبان‌آوری بود و نه در ترویج اخلاقیات، می‌ایستاد و از حاشیه‌روی‌های بی‌مورد پرهیز می‌کرد.

شاعر معروف معاصر، نادر نادرپور، انتقاد از سعدی را ”سوء تفاهمی محصول جهل یا غرض کسانی“ می‌داند که ”به اعماق اندیشه و سخن سعدی راه نبرده‌اند. “ به عبارت دیگر، جهل و غرض‌ورزی انگیزۀ انتقاد از سعدی است که خودْ محصول سوء تفاهم ناشی از پریشان‌روانی است؛ آدمی که از عقل سالم و بهنجار برخوردار است هرگز مرتکب چنین خطایی نخواهد شد! و سبب بنیادین این‌گونه اختلال روانی، به نظر ایشان، ناتوانی در ژرف‌اندیشی و فهم کلام سعدی است. ابتلای ایشان به این گونه خود‌مداری، خود‌بزرگ‌انگاری، و خود‌شیفتگی در حکم ضد‌نظریه‌ای است بر صلاحیت فرد در پرداخت به هرگونه نقد و بررسی. بر اساس شاخص‌های روان‌شناختی و جامعه‌شناختی استاد، از آدم‌های سالم و باسواد نظیر ایشان و سایر اهل ادب، که به چند نمونه از آنها اشاره رفت، هرگز این فضولی‌ها انتظار نمی‌رود! این‌گونه کلی‌بافی‌های خردستیز و بی‌اساس نشانۀ نبود اندیشۀ تحلیلی و بیگانگی با سنت نقد و تفسیر است که گرایش‌های ناسیونالیستی موجب تشدید آنها بوده است.

خوانندۀ علاقه‌مند می‌تواند نمونه‌های بسیار دیگری از بررسی‌ها در زمینۀ گلستان را در کتاب کامیار عابدی بخواند. نمونه‌هایی از اندیشه‌های اهل شعر و ادب و استادان ادبیات که از آنها یاد شد، ناتوانی در تفسیر و تأویل منطقی-تحلیلی را، عاری از گرایش‌های ناسیونالیستی و افتخارات میهنی، در حلقۀ سرآمدانی که در زمینۀ مورد بحث باید کارشناس باشند برملا می‌کند. و این خودْ مشتی است از خروار. شاید به راستی بتوان گفت که یکی از سبب‌های مهم واپس‌ماندگی‌های تمدنی ما در درازنای قرون چرخش بی‌مهار در حلقۀ معیوبی بوده است متشکل از ناتوانی در خود‌سنجی و دیگر‌سنجی از یک سو و خردستیزی از سوی دیگر، که شناخت رابطۀ علّت و معلولی در آن ناممکن است: آیا ناتوانی در انتقاد موجب خردستیزی است یا برعکس؟

یکی از استادان زبان فارسی، حسین خطیبی، در بخشی از کتابی دربارۀ نثر فارسی که در زمینۀ گلستان سعدی است، در باب سبک این کتاب عالمانه و به تفصیل توضیح می‌دهد.[19] به نظر او، در گلستان ”نمونۀ بارز مفهوم فصاحت و بلاغت را به گونه‌ای که در علم معانی و بیان از آن تعبیر کرده‌اند“ می‌توان دید و شناخت. مهم‌تر آنکه به گفتۀ خطیبی، در نثر گلستان ”این معنی است که لفظ را برمی‌گزیند. “ به عبارت دیگر، اشارۀ خطیبی را به اصل پیوند زبان و اندیشه باید نسبت داد؛ به این معنی که علی‌رغم نظر حاکی از ناآگاهی بسیاری ادیبان دیگر، زبان سعدی را از محتوای اندیشۀ او نمی‌توان جدا انگاشت—به عذر این بهانۀ ناموجه که او صرفاً بیان‌کنندۀ بی‌کنش زشتی‌ها و تناقض‌هاست؛ گناه ”هم بر او نیست بر خود دنیاست. “آگاه یا ناآگاه، در بحث مبسوط نثر گلستان، خطیبی در مورد اصل تاریخیت و اینکه اعتبار زبان سعدی را در متن شیوۀ بیان زمانۀ او و سیر تحول زبان فارسی باید بررسی کرد نه مدل‌واره‌ای برای زبان امروز حرفی برای گفتن ندارد.

جایگاه سخنور بزرگ و والامقام ایرانی، سعدی، بر تارک میراث ادبیات فارسی کلاسیک است. سه اثر جاودانۀ او (گلستان، بوستان، غزلیات) هر یک بر حسب ویژگی‌های بیان شاهکارهای ادبی در قلمرو زبان فارسی کلاسیک به شمار می‌آیند. در این میان اما غزلیات عاشقانۀ او از مقام و مرتبت یگانه‌ای برخوردارند که در پهنۀ فراخ شعر فارسی همتایی برای آن شناخته نیست. در شرح عشق انسانی-زمینی کسی چون سعدی نسروده است. در قیاس با نثر گلستان که با همۀ زیبایی و طراوت و به منزلۀ نمونۀ برین بیان سهل و ممتنع، به هر حال نمایندۀ نثر فارسی کلاسیک زمانۀ سعدی است، از تازگی و اعتبار غزلیات او، فراسوی زمان و تاریخ، ذره‌ای کاسته نشده است. بحث جنبه‌های هستی‌شناختی شعر و نثر بیرون از حوصلۀ این نوشته است. همین‌قدر باید گفت که شعر بیان عواطف و احساسات پنهان آدمی است که در تراز لایه‌های رازناک ذهنِ ناآگاه با روان او پیوند می‌خورد، در حالی که نثر—غرض نمونه‌های والا و برجستۀ نثر است— زبان عقل و استدلال است که فهم آن نیازمند کاربرد ذخایر ذهن آگاه آدمی است. بر این اساس، آشوب عاطفی ناشی از خواندن غزل‌های عاشقانۀ سعدی نیازی به صرف انرژی‌های روانی ندارد، در حالی که خواندن نثر گلستان، هر چند نغز و آهنگین، می‌تواند اندیشه‌برانگیز باشد و نیاز به تفسیر و کاربرد عقل و استدلال را ناگزیر ضروری سازد. این نکتۀ مهم در امر قیاس مابین این دو گونۀ ادبی را اهل ادب فارسی نادیده انگاشته یا اصولاً از وجودش بی‌خبر بوده‌اند، به‌طوری که چشم‌داشت آنها از خوانندۀ گلستان این بوده است که صرفاً به موسیقی کلام سعدی توجه داشته باشد، نه به محتوای کلام او. حاصل این‌گونه بدفهمی-ناآگاهی، اعتراض آنها به هر‌گونه تلاش در تفسیر و نقد گلستان بوده است. اینان به ظاهر بی‌خبرند یا به روی خود نمی آورند که همۀ متن‌های ادبی در معرض نقد و تفسیر در دوران‌های متفاوت و از چشم‌اندازهای متفاوت‌اند. هر نقد و تفسیر لایه‌های تازه‌ای از متن را کشف و برملا می‌کند و از این طریق بر اهمیت و اعتبار آن می‌افزاید. هر چه متنی معتبرتر باشد، نقد و تفسیر بیشتری از آن خواهد شد. نبود یا کمبود نقد و تفسیر از یک متن نشانۀ بی‌اعتباری آن است و نه بازنمود اعتبار آن؛ اصل بنیادینی که ادیبان سنت‌گرا با آن بیگانه‌اند.

در قالب هر متن، آنچه نویسنده آشکارا به زبان نیاورده، به عبارتی معانی پنهان در آن، به اندازۀ مفاهیم آشکار حائز اهمیت‌اند. می‌توان این‌گونه گفت که هر متن، همانند نگارندۀ آن، صاحب ذهن ناآگاهی است به منزلۀ انباشتگاه اندیشه‌های نهفته و ناگفتۀ او که رازگشایی از آنها موجب افشاگری و رسوایی آنچه پس از گذر از صافی ذهن آگاه به زبان آمده می‌تواند باشد. آنچه نویسنده به زبان می‌آورد ممکن است با گرایش‌ها و باورداشت‌های پنهانی او به کلی متفاوت باشند. کلید رخنه کردن در انباشتگاه‌های ذهن ناآگاه نویسنده از طریق دراندیشی و تأمّل در پیچ و تاب‌های جزیی در شیوۀ بیان و گزینش واژه‌ها و عبارت‌ها به احتمال میسر خواهد بود. مسئولیت منتقد کالبدشکافی متن و از آن طریق ناپنهان کردن نیت‌های ناگفته و پنهان نویسنده است. همان‌گونه که در این نوشته دیدیم، به کمک شیوۀ ساخت‌شکنی تمامیت مرزها و محدوده‌های معنی فرومی‌پاشند و دریافت‌ها و برداشت‌های ناشی از تجمع معانی آشفته می‌شوند. هر کجا نویسنده مدعی بیان اصل متعارف یا شعار به ظاهر پذیرفته‌شدۀ ایمن و پُرمغزی است، ساخت‌شکنی حال و هوای آرام و پُریقین آن را پریشان می‌کند. برای نمونه، دیدیم که وقتی سعدی می‌گوید ”هر که بدی را بکشد خلق را از بلای او برهاند و او را از عذاب خدای،“ تعریف و غرض او از ”بدی“ (آدم بد) به هیچ‌وجه مشخص نیست. مسئولیت منتقد ژرف‌کا‌وی نیات آگاه و ناآگاه او از کاربرد واژۀ ”بدی“ و رازگشایی پیوند زبان و اندیشۀ او در بیان این گفتۀ جزمیِ به ظاهر حکیمانه و در اساس به کلی پوچ و بی‌معنی است. ادیبان سنت‌گرایی که سعدی را اَبرانسانی فراسوی هرگونه نقد وتفسیر منطقی-تحلیلی ستایش می‌کنند، چون توانمندی درک حقیقت را ندارند به ناچار ره افسانه می‌زنند و هرگونه درنگ و دراندیشی در گفته‌های بحث‌انگیز سعدی را به جُرم غرض‌ورزی و حتی دشمنی با ایران و زبان فارسی (!) محکوم می‌کنند. به عبارت دیگر، این‌گونه کوته‌بینانِ بی‌خبر از ورشکستگی فهم خود، نه فقط از اصول حاکم بر نقد و تفسیر بی‌خبرند که حاصل پرخاش و اعتراض آنها ترویج رسم خطرناک و ناپسند سانسور است. باید یادآوری کرد که نمونه‌های بسیار دیگری از یادداشت‌های پوچ و خردستیز، اما نغز و آهنگین، در سراسر گلستان یافت می‌شوند که نقد و تفسیر آنها در متن روح غالب زمانۀ سعدی نه تنها آموزنده که ضروری است. در خصوص اهمیت جنبۀ تاریخیت در سنجش اندیشه‌های سعدی به تکرار اشاره کردم. باید همچنین یادآور شوم که گفته‌هایی از او حتی در متن فرهنگ قرون وسطایی خردستیز و بی‌معنی به نظر می‌رسند. مشکل می‌توان تصور کرد که پند سعدی در تشویق خلق‌الله به کشتن ”بدان،“ بر اساس داوری شخصی و به قصد برخورداری از صواب مضاعف ناشی از دو امر خیر (رهایی خلق‌الله از شر بدان و رهایی بدان از عذاب خدای!) حتی در قرون وسطا پیروان چندی می‌داشته است.

تا زمانی که زبان فارسی پایدار و پابرجاست، نقد و تفسیر گلستان نیز ادامه خواهد داشت و این خودْ مهم‌ترین نشانۀ اعتبار و مطرح بودن آن در قلمرو زبان فارسی است.

[1]”همه‌کس را عقل خود به کمال نماید و فرزند خود به جمال.“ سعدی، گلستان، باب ”در آداب صحبت.“

[2]عبدالحسین زرین‌کوب، با کاروان حلّه (تهران: آریا، ۱۳۴۳)، ۲۳۴-۲۳۵).

[3]حمید صاحب‌جمعی، ”شعر، نثر، و اندیشۀ ایرانی،“ ایرانشناسی، سال 14، شمارۀ ۴ (زمستان ۱۳۸۱)، ۷۸۴-801.

[4]‌شماره‌ها اشاره به ترتیبی است که در تصحیح غلامحسین یوسفی آمده است.

[5]در این نوشته، یادداشت‌های باب ”در آداب صحبت“ از این ویراست‌ها برحسب سلیقۀ من انتخاب شده‌اند: مصلح‌الدین سعدی شیرازی، گلستان، تصحیح محمدعلی فروغی (تهران، امیرکبیر، ۱۳۵۷)؛ مصلح‌الدین سعدی شیرازی ، گلستان، تصحیح غلامحسین یوسفی (تهران: خوارزمی، ۱۳۷۷). شمارۀ درون پرانتزها اشاره به شمارۀ یادداشت در باب ”در آداب صحبت“ است.

[6]حمید صاحب‌جمعی، ”سعدی و ترویج ویجیلنتیسم،“ بررسی کتاب، شمارۀ ۶۵ (بهار ۱۳۹۰)، ۹۶-۱۰۲.

[7]سعدی، گلستان، تصحیح فروغی، ۱۵ و ۱۷.

[8]حمید صاحب‌جمعی، ”انسان و اخلاق: از دیدگاه فلسفه، دین، و علم،“ بررسی کتاب (ضمیمه)، شمارۀ ۹۲-93 (زمستان ۱۳۹۶ و بهار ۱۳۹۷).

[9]حمید صاحب‌جمعی،”دیدار با فرشته: نگاهی به اندیشه‌های عرفانی داریوش شایگان،“ ایران نامگ، سال 4، شمارۀ ۲

(تابستان ۱۳۹۸)، 45-90.

[10]سعدی، گلستان، تصحیح یوسفی، ۵۳۷.

[11]کامیار عابدی، جدال با سعدی در عصر تجدد (تهران: دانشنامۀ فارس، ۱۳۹۱).

[12]سعدی، گلستان، تصحیح فروغی، ۱۷.

[13]محمدعلی فروغی، مقامات (تهران: انتشارات یغما، ۱۳۵۳)، ۲۶۲.

[14]‌حمید صاحب‌جمعی، ”در ستایش صورت و نکوهش معنی: بررسی و نقد رستاخیز کلمات،“ ایران نامگ، سال ۲، شمارۀ ۴ (زمستان ۱۳۹۶)، ۱۰۳-۱۲۷.

[15]عابدی، جدال با سعدی در عصر تجدد، ۶۷.

[16] عابدی، جدال با سعدی در عصر تجدد، 383.

[17]‌عابدی، جدال با سعدی در عصر تجدد، ۳۶۲.

[18]عابدی، جدال با سعدی در عصر تجدد، ۳۰۹.

[19]‌حسین خطیبی، فن نثر در ادب فارسی (تهران: انتشارات زوار، ۱۳۶۶)، ۵۵۹-۶۲۳.

خیام کیست؟

طوبی فاضلی‌پور <Touba Fazelipour <fazelipour_m@yahoo.com دانش‌آموختۀ تاریخ در واحد علوم و تحقیقات دانشگاه آزاد اسلامی تهران، عضو هیئت مدیرۀ انجمن ایرانی تاریخ و پژوهشگر حوزۀ تاریخ ایران باستان و آموزش تاریخ است. تاریخ کشاورزی در دورۀ ساسانیان از آثار اوست.

خیام کیست؟ مجموع سه سخنرانی از شیرین بیانی به مناسبت بزرگداشت حکیم عمر خیام نیشابوری در دانشگاه‌های دهلی، بنیاد خیام‌شناسی و دانشگاه فردوسی مشهد همراه با برخی افزوده‌ها در سال‌های 1382 تا 1389 است که انتشارات یزدا در سال 1390 به چاپ رسانیده است. کتاب مشتمل بر چهار فصل و یک ضمیمه از رباعیات برگزیدۀ خیام است. فصل اول زندگی‌نامه، فصل دوم خیام در رویارویی با زمانه، فصل سوم اندیشه‌های علمی-فلسفی، و فصل چهارم خیام و رباعیاتش را در بر می‌گیرد و کتاب با فرجام سخن و ضمیمه پایان می‌یابد.

در فصل نخست، نویسنده در مقام مورخ خواننده را به زمینۀ تاریخی زندگی خیام در میانۀ قرن پنجم هجری و حرفه و گرایش‌های صوفیانۀ پدرش که خیمه‌دوز بود و زادگاهش، نیشابور، می‌برد و تصویری از شهر ارائه می‌کند که در اوستا اپرشهر دانسته شده است. این تصویر گستره‌ای را مشتمل بر دوران اسطوره‌ای و رونق شهر در عهد باستان تا حملۀ غزان و نابودی رونق فرهنگی ایران آن عصر به دست می‌دهد.‌[2] بیانی با سیر در تاریخ زادبوم خیام و با استناد به سفرنامه‌های هر زمان فضای آن دوران را مجسم می‌سازد و با بذل توجه به اهمیت اقتصادی نیشابور می‌کوشد تأثیرات جغرافیایی و اجتماعی شهر را در تکوین شخصیت این نابغۀ علمی نمایان کند. نویسنده از نگاه ابن‌فندق و برخی از اندیشه‌ورزان هم‌عصر او به توصیف رفتارهای خیام پرداخته و او را برخوردار ازحافظه‌ای قوی، اما بخیل در عرصۀ علمی می‌خواند. ابن‌فندق در جلسات بحث و مناظرۀ او شرکت داشته و نقل می‌کند که شاعر به فرومایگی کسانی اشاره دارد که به اندک دانشی خود را عالم زمانه می‌دانند تا جایی که در مقدمۀ رسالۀ جبر و مقابلۀ خود به آن اشاره می‌کند.‌[3] نویسنده ظرف مکان (جغرافیا) را عاملی تأثیرگذار و معنادار بر رفتار و اخلاق انسان می‌شناسد. اوضاع زمانۀ خیام به قلم بیانی مورخی توانا به خوبی توصیف شده است و با وصیت او، به نقل از ابن‌فندق، همراه است که ”گور من در موضعی باشد که هر بهاری، شمال بر من گل‌افشان ‌کند.“‌[4] از نظر او، در دوران سلجوقی زمینۀ گرد آمدن بزرگان دین و دانش و گسترش فرهنگ ایرانی-اسلامی فراهم شد و خیام محصول این شرایط بود .

فصل دوم کتاب به چگونگی رویارویی خیام با زمانه‌اش اختصاص دارد و تأثیر شرایط محیطی و تاریخی و سفرهای او به شهرهای گوناگون و حضورش در مجالس درس اندیشمندان ایران‌زمین را تبیین کرده است. آنچه موجب تغییر در جهان‌بینی او شده است . گرچه مضمون اصلی مقالات شرح زندگی خیام و کیستی اوست، اما نویسنده با جاذبۀ قلم و زبردستی در به کارگیری واژگان مناسب و بهره‌گیری از شیوایی زبان فارسی به توصیف موقعیت جغرافیایی شهرها، وضعیت تاریخی و احوال بزرگان اندیشه و فرهنگ ایران همچون فردوسی، ناصرخسرو و همانند آنان پرداخته و در حالی که زمانۀ تاریخی آنان را ترسیم می‌نماید، چرخشی به قلم خود داده و خواننده را به هزار توی زندگی خیام و اندیشه‌ورزان هم‌عصر او می‌کشاند، هنری که جز بیانی اندک قلمی قادر به وصف آن است.

عنوان فصل بعد ”نیشابور: زادگاه خیام“‌ است. رونق نیشاپور در درازنای تاریخ ایران‌زمین از دوران اساطیری آغاز شد: شهری با زیبایی‌های بی‌مانند که در کتیبۀ داریوش هخامنشی از ساتراپی‌های پرثو (پارت) بود و در زمان شاپور ساسانی تغییر نام داد و رفته‌رفته نه‌شاپور یا نیشاپور خوانده شد. آتشکدۀ برزین‌مهر و قرار گرفتن در مسیر جادۀ ابریشم بر اهمیت تجاری آن افزود و در دوران اسلامی آن را ابرشهر خواندند. بیانی وضعیت نیشاپور را در دوره‌های گوناگون تاریخ ایران، از زمان طاهریان تا دوران سلجوقیان که مصادف با دورۀ زندگی خیام بود، شرح می‌دهد و سپس به نیشاپور ویران‌شدۀ عصر مغول می‌رسد. اما بار دگر شهر خاک‌شده از سم ستوران مغولی به پا می‌خیزد و پس از چندی یکی از چهار شهر مهم خراسان می‌شود. اگر ابرشهر به داشتن کهندز، آتشگاه و کاخ‌ها در دوران باستان شهره بود، در دوران اسلامی با مساجد، کتابخانه‌ها و قصرهای زیبا پرآوازه می‌شود. پس از توصیف زیبایی‌های نیشاپور، بیانی به زمانۀ خیام می‌رسد. چرخش قلم او در این لحظه حول محور دو اندیشه در جامعۀ ایران به حرکت در می‌آید که رهبری یکی با نام خواجه نظام‌الملک، وزیر مقتدر ملکشاه و دوست دیرین خیام، عجین شده است و رهبری دیگری با داعی بزرگ فرقۀ اسماعیلیه، حسن صباح و یار دیگر خیام.

بیانی تفکر خواجۀ توس بر تمرکزگرایی را ضرورت وضعیت سیاسی ایران آن‌زمان می‌داند که دستاورد آن یکپارچگی ایران پس از چندپارگی بود. تفکر خواجه نظام‌الملک به تأسیس نظامیه‌ها انجامید، اما در دژهای اسماعیلیه اندیشۀ حسن صباح در حال جوش وخروش بود. فرمانروایی فراگیر، بنا بر سنت اسماعیلیه، با اتکا بر زعامت یک حاکم حکیم و ضدیت با حکومت ترکان و اعراب ترویج می‌شد. نویسنده با وصف پویایی و مقابلۀ سیاسی-فرهنگی جامعۀ ایران به افراشتن دژهای دست‌نیافتنی اسماعیلیه در مقابل نظامیه‌ها و مساجد می‌پردازد. در کشمکش میان این دو، فرقه‌های گوناگون تصوف نیز رشد می‌کنند و عرفان به عرصۀ شعر و ادب فارسی گام می‌نهد. خانقاه‌ها نیز همانند نظامیه‌ها و دژها تأسیس می‌شوند. آن‌گاه، در میانۀ این جوش و خروش، توصیفگر خیام به نظارۀ بالندگی اندیشه‌هایی علمی می‌نشیند که دو شخصیت اندیشمند آن زمان، ناصر خسرو قبادیانی اسماعیلی و خیام خردورز، را به شوق آشتی میان فلسفه و شریعت می‌کشاند و هرچند موفقیت ایشان چندان نبود، اما در نهایت شاعر به بی‌اعتباری دنیا و غنیمت شمردن دم اعتراف می‌کند.[5] سرانجام، نویسنده با ذکر دلایلی قرن پنجم را دوران کم‌نظیری در تاریخ ایران می‌داند.

در این سیر، داستان احتمالی سه یار دبستانی حلاوت خاصی به شروع فصل دوم می‌دهد و در این میان، نویسنده با دقت نظر و تیزبینی خاص خود شرحی بر وقایع و جزئیات حکومت متمرکز زمانۀ خیام نوشته، گاه زندگی و اندیشۀ خواجۀ شافعی‌مذهب را می‌کاود و گاه به باور و اَعمال حسن صباح و دوستی او با خیام می‌پردازد و نتیجه می گیرد که ”مردان نامی هر عصر فرزند زمان و مکان آن دوران هستند.‌“[6]

روایت سفرهای خیام برای کسب دانش از ماوراء‌النهر تا عراق عرب و حجازا بیانی را به توصیف سه شهر بلخ، اصفهان و بغداد کشانیده است و هر یک از آنها را الهام‌بخش یکی از آثار خیام می‌داند. سپری کردن نوروز در بلخ الهام‌ بخش نوروزنامه شد، اقامت در اصفهان به تدوین تقویم جلالی و زیج ملکشاهی انجامید و یکی از آثار ارزشمند او در ریاضی یعنی رساله فی شرح اشکل من مصادرات اقلیدس را به رشتۀ تحریر درآورد و جایگاه او تا بدانجا رسید که به نقل از ابن‌فندق، ”ملکشاه او را در کنار خود بر تخت می‌نشاند.‌“[7] بالاخره، در بغداد نیز کارهای علمی او هم‌زمان با دوران سلطنت آلپ‌ارسلان (ح. 455-465ق) عرضه شدند.

تأثیر فرقه‌ها و نحله‌های روزگار خیام بر اندیشۀ فلسفی-علمی او بیانی را به معرفی جریان‌های فکری-مذهبی زمانه همچون معتزله (خردگرایانی که بر علم کلام پای می‎فشردند)، اشعریه (تقدیرگرایان) و اخوان‌الصفا که تفکرشان به اسماعیلیه نزدیک بود کشاند. اخوان‌الصفا معتقد بودند که شریعت با نادانی و گمراهی آمیخته شده و فقط با فلسفه می‌توان جهل و گمراهی را از مذهب دور ساخت. آنان سعی داشتند تا فلسفۀ یونان و شریعت عرب را در هم بیامیزند. ورود به تشکیلات سری آنان به شرط دور شدن از تعصب و یکسان دیدن مذاهب آزاد بود و نزدیکی به خداوند را در توان هر انسانی می‌دانستند. لذا در میان علوم به نجوم اهمیت می‌دادند و برای ریاضیات و اعداد نیز جایگاه خاصی قائل بودند.[8] بیانی به شیعیان و دیگر جریان‌های مهم زمانه مانند کرامیان، سیاریان، حکیمیان و اهل آنها نیز اشاره می‌کند[9] و این فضا را زمینه‌ای برای حملات جدید اقوام بیگانه یعنی ترکان دانسته است.

به نظرنویسنده، دستاورد حملات اقوام ترک که به حکومت غزنوی و سلجوقی انجامید، افول اندیشۀ معتزله (خردگرایی) و رشد اشاعره (جبرگرایان و تقدیرگرایان) بود و با نقلی از اسلامی ندوشن نظر خود را ادامه می‌دهد که ”تقدیرگرایی زمانی قوت می‌گیرد که دیگر سامان اجتماع قادر به پاسخ دادن به نیازهای طبیعی جامعه نیست.‌“[10]

فصل سوم کتاب شرحی است بر اندیشه‌ورزی خیام و تأثیرپذیری او از شاعران خردمند آن دوران چون فردوسی و ناصر خسرو که از جذاب‌ترین بخش‌های کتاب است. نابغۀ خردورز تاریخ ایران با نگاهی به وسعت کهکشان‌ها در جستجوی حقیقت زندگی، یعنی ”هستی و نیستی“ بود و از درختان معرفت زمانه، دانش، فلسفه، عرفان، تاریخ و فقاهت برای رسیدن به هدفش بهره می‌برد. بیانی او را مردی کائناتی می‌خواند که چون ”شاهینی بر بام فلک نشسته و نظاره‌گر سازوکار آفرینش است.‌“‌[11] شاعر هرازگاهی با حسرت گریزی به اندیشه‌های ایرانیان باستان می‌زند و چنین می‌سراید:

مرغی دیدم نشسته بر بارۀ طوس

در پیش نهاده کلۀ کیکاوس

با کله همی گفت که افسوس افسوس

کو بانگ جرس و کجا نالۀ کوس؟[12]

بیانی در تکاپوی خیام برای دستیابی به علمی که مسیر آن شناخت پروردگار است به اندیشه‌های زرتشت اشاره می‌کند و با نقل از یشت شانزدهم که مخصوص ایزد علم است، گرانباری علم و دانش عهد باستان را باز می‌گوید که چیستا خوانده شده است و شاعر و حکیم زمانه را برازندۀ القابی چون علامه‌الزمان و معلم علم یونان می‌داند.[13]

نویسنده با نام بردن و توصیف آثار خیام از جمله رساله فی البراهین علی مسائل الجبر و المقابله یا رسالۀ مشکلات الحساب و شرح المشکل من کتاب موسیقی و تعدادی دیگر به تبیین یکایک آثار و هم‌زمانی آن با برخی از وقایع تاریخی آن دوران می‌پردازد. در نهایت، از شاهکار جاودانۀ ریاضیدان زمانه، تقویم جلالی، یاد می‌کند که بنا بر دستور ملکشاه سلجوقی (ح. 465- 485ق) تدوین و تنظیم شد. اثری که ظهور آن سال شمسی تازه‌ای را به میان آورد که مبدأ آن نهم رمضان سال 471ق هم‌زمان با اولین روز اعتدال ربیعی بود و از آن پس، شروع سال نو با آغازین روز اول بهار مصادف شد. بیانی خیام را با مضامین رسالۀ علم کلیات وجود متوجه اندیشه‌های فلاسفه یونان می‌داند و به نقل از او می‌آورد که ”نفوس ناقصه در ابدان انسانیه مترددند و از بدنی به بدنی منتقل می‌شوند تا کامل شوند و آن را نسخ گویند.‌“[14] او ابیاتی از شاعر  آورده و باور خیام به تناسخ را طرح می‌کند؛ اینکه همه‌چیز در طبیعت در چرخه‌ای استحاله می‌یابد:

 این کوزه چو من عاشق زاری بوده است

 در بند سر زلف نگاری بوده است

 این دسته که بر گردن او می‌بینی

 دستی است که بر گردن یاری بوده است[15]

شاعر در پی کشف راز ”هستی و نیستی‌“ به علم نجوم گرایش بسیار داشت و گرچه او را ستاره‌شناس می‌دانستند ، اما به سبب کمبود امکانات جستجو این عنوان را نپذیرفت و بنای رصدخانه‌ای در اصفهان را به سرانجام رساند و زیج ملکشاهی را ترتیب داد. اثر درخشان بازمانده از یگانه قطعۀ زیج او امروزه نسخه‌ای است که در کتابخانۀ ملی پاریس نگه‌داری می‌شود.

بیانی به نقل از ابن‌فندق رصدخانه را مکان ملاقات‌های مکرر خیام و غزالی دانسته است. او شاعر را فیلسوف هم خوانده، زیرا برای پاسخ به سؤالات، کشف راز آفرینش، شناخت روزگار و هستی و نیستی از فلسفه چون ابزاری بهره می‌برد و این‌گونه است که او را فیلسوف هم می‌خوانند. نویسنده با توصیف سرچشمه‌های فکری خیام در آفرینش، ”هستی را خطی می‌داند که دو سر آن نیستی است.“[16] و اشاره دارد که خیام بارها خود را شاگرد ابن‌سینا خوانده و با افکار و آثار حکیم بزرگ ایران در زمان شاگردی‌اش نزد بهمنیاربن مرزبان، که از شاگردان ابن‌سینا بود، آشنا شده است. او در حالی که به شرح سفرهای خیام به شهرهایی که ابن‌سینا سفر کرده می‌پردازد، مشترکاتی در اندیشۀ هر دو خردورز می‌یابد که به تفصیل آنها را شرح می‌دهد.

بیانی برای شناخت تفکر فلسفی خیام نظری به مکتب‌های سه فیلسوف یونانی یعنی افلاطون، ارسطو و اپیکور می‌اندازد و با استناد به سروده‌های او بر آن است که خیام نظریۀ مُثُل افلاطون، جنبش پنهان ازلی ارسطو و ذرات صغار اپیکور (اتم) را قبول داشته است. او همچنین از تأثیر فلسفۀ قدیم هند بر افکار خیام یاد می‌کند و سخن دهریون  را با تفکرات خیام منطبق نمی‌داند که جز مادیات چیزی در عالم نیست.

نویسنده با سیری در اندیشه‌های هندی-ایرانی و آموزه‌های زرتشت و با استناد به گاتاها، تأثیر این منابع بر اندیشه‌های خیام را توضیح می‌دهد و باور دارد که اندیشمندان عرصۀ خردورزی به سرنوشت نیز باور داشتند. افسوس بر گذشتۀ پُرافتخار ایران موجب شده بیانی خیام را چون فردوسی وجدان آگاه ایران بخواند. شاعر شاهد رویدادهای کم‌نظیری بوده که صحنه‌گردانان آن از یک سو حسن صباح و از دیگر سو خواجۀ توس بودند. نبردهای داخلیِ رقبای سیاسی و رقابت با دستگاه خلافت عباسی، فرق تصوف، انواع بلایای طبیعی و بر باد رفتن سرهای بسیار موضوعاتی بودند که به مناسبت آنها شعر سروده است و حاصل آن ذکر نکات حکمی ارزشمند و گرانسنگی است که بیانی رباعی زیر را سروده‌ای حسرت‌آمیز بر نابودی حکومت ساسانی به عنوان شاهد مثال می آورد:

آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو

بر درگه او شهان نهادندی رو

دیدیم که برکنگره‌اش فاخته‌ای

بنشسته و می‌گفت که کوکو، کوکو؟[17]

بیانی می‌نویسد که شاعر در هفده رباعی از صدوچند رباعی خود به فرمانروایان تاریخ ایران از شخصیت‌های اساطیری و تاریخی اشاره دارد که نهایت ایشان را نیستی می‌داند. اما انسان بدبینی نیست، زیرا آنچه هست را می‌بیند و برای پاسخ به پرسش‌های خود به سیر و سلوک می‌پردازد. مشاهدۀ رگه‌هایی از تصوف در اشعار او و ساده‌زیستی، دوری از مقام و منصب، پشت کردن به دنیای بی‌اعتبار موجب روی آوردن خیام به عرفان زمینی می‌شود و سرزندگی و مرگ نزد شاعر همچنان نامکشوف می‌ماند؛[18] پس توصیه می‌کند که ”دم غنیمت دان.“ برداشت بیانی از اشعار خیام، با نقلی دیگر بار از اسلامی ندوشن، آن است که فردوسی و خیام در برابر کار جهان حیران بوده‌اند.

دگر بار نویسنده ردپای ابن‌سینا، سنایی و رودکی را در ذهن و زبان خیام شناسایی می‌کند. آشنایی و دلبستگی با یکی از فرق صوفیه یعنی فرقۀ قلندریه با وصف واژگانی چون رند، زهد و ریا، دم، پاک‌ باختگی و الفاظی که با مسلک‌های رایج و پیروان آن مانند باباطاهر عریان مربوط است از نمونه‌های دیگری است که بیانی رنگ و بوی تصوف و عرفان را در آنها می‌یابد و این امر ناصر خسرو را به ذهن او می‌آورد. مضامین دیگر فصل سوم کتاب خیام کیست با ”خیام و فرقه قلندریه و بابا طاهر عریان،“ ”خیام وباده،“ ”عرفان و تصوف“ و فقاهت دنبال می‌شود و نویسنده القاب نادری که در منابع در بارۀ خیام آمده است را ذکر می کند: ”الامام“ یا امام خراسان، علامه‌الزمان، حجه‌الزمان …..و او را در قرائات هفت‌گانۀ قرآن سرآمد زمانۀ خود می‌داند. او حکیم بزرگی است که برای شناخت پروردگار از همۀ مباحث علمی و شرعی بهره برده است. همۀ آثار او جز سه اثرش به زبان عربی بوده است. رسالات فلسفی او گرایش‌‌های فقهی دارد و به علم کلام مثل معتزله بسیار اهمیت می‌دهد و مانند ناصر خسرو تأویل را برای آیات الهی ضروری می‌داند. با اندیشمندان هم‌عصر خود (زمخشری) دربارۀ مسایل لغوی نیز مباحثه داشته است.[19]

فصل چهارم کتاب به رباعیات خیام اختصاص دارد. نویسنده آثار شاعر را به دو گروه تقسیم کرده است. گروه اول آنچه در شاخه های گوناگون علوم عقلی و نقلی تحریر شده و قواعدی که در ریاضی و نجوم از خیام باقی مانده است و برخی تا به امروز کاربرد دارد و تقویم جلالی و حل معادلات دومجهولی و سه‌مجهولی صدرنشین آن آثار است. گروه دوم سروده‌های نغز اوست که کم از آثار علمی او نیستند.

نگرش ادواری به رباعیات پس از خیام نشان می‌دهد که از نیمۀ قرن ششم هجری به بعد به رباعیات توجه بیشتری شده است. اشارۀ بعدی بیانی هم به اهل قلم آن دوران و طرق گوناگونی است که اشعار خیام به مناسبت‌های سیاسی، اقتصادی و فرهنگی در آثار آنان آمده است. در اینجا بیانی مطلبی تا حدی تازه و کمتر شنیده شده دربارۀ خیام را نیز پیش می‌کشد. او با مهارت خاص خود خواننده را به دوران مغول که تخصص اصلی اوست می برد و به اختصار رویدادها را تا دورۀ تیموری پی می‌گیرد و وارد عصری می‌شود که تبلور هنر مکتب هرات بود و نقاشی چون بهزاد نمایندۀ آن. نویسنده احتمال می‌دهد که نخستین مینیاتورهای ترسیم‌شده در این دوره که شاخص هنر ایرانی است، الهام‌گرفته از اشعار خیام باشد و در این زمینه به معرفی نسخه‌های خطی اشعار برگزیدۀ خیام می‌پردازد که مینیاتورهایی زینت‌دهنده آنهاست و در کتابخانه پاریس نگه‌داری می‌شوند.

سرانجام آنکه به نظر بیانی، هر زمان که خیام به حقیقتی دست می‌یافته یا آن را دور از دسترس علم زمانه می‌دیده است و قلمش قادر به بیان مکنونات قلبی‌اش نبوده، به شعر متوسل شده و فوران اندیشه‌اش را در لابه‌لای این‌گونه سخنان تحریر کرده است. او همچنین با این سخن اسلامی ندوشن همدلی نشان می‌دهد که علت برگزیدن رباعی از میان انواع سبک‌های شعری بیان اندیشه با قواعد ریاضی بوده است.[20]

بیانی در فرجام سخن احتمال می‌دهد که هر چند خیام در جلسات بحث و مناظره بسیار شرکت داشته، اما همنشین و هم‌زبانی برای بیان اندیشه‌هایش نمی‌یافته و چاره‌ای جز در خلوت با خود سخن گفتن نمی‌یابد و پس از 72 سال رنج و ریاضت و تأثیرپذیری از اندیشه‌ها و مکاتب مختلفی که فهرست‌وار در کتاب به آن پرداخته شده است، در نیمه‌راه شناخت هستی و نیستی برای بی‌اعتباری زندگی جهانیان باز هم می‌سراید:

یک قطرۀ آب بود، با دریا شد

یک ذرۀ خاک با زمین یکتا شد

آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟

آمد مگسی پدید و ناپیدا شد[21]

در نهایت، بیانی با عباراتی موجز اندیشۀ خیام را بدین‌گونه صورت‌بندی می‌کند و برای آن شواهدی می‌آورد: زندگی = بی‌اعتباری جهان + اغتنام وقت.

برخیز و مخور غم جهان گذران

بنشین و دمی به شادمانی گذران

یا

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود

نی نام ز ما و نی نشان خواهد بود

زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل

زین پس چو نباشیم، همان خواهد بود[22]

کتاب با پیوستی از رباعیات منتخب در دو بخش به پایان می‌رسد: بخش نخست 61 رباعی برگزیده از کتاب ناردانه‌ها اثر محمدعلی اسلامی ندوشن و بخش دوم 30 رباعی برگزیدۀ نویسنده که در لابه‌لای فصول آمده است. صفحات پایانی کتاب نیز به فهرست منابع و مآخذ اختصاص یافته است.

[1]این نوشته مروری است بر شیرین بیانی، خیام کیست؟ (تهران: انتشارات یزدا، 1390).

[2]نیشاپور در زمان هخامنشیان جزء ساتراپ پارت بوده، در زمان ساسانیان ساخت آن را به شاپور اول نسبت می‌دهند و مکان آتشکدۀ آذر برزین مهر بوده و اهمیت سوق‌الجیشی در برابر همسایگان شرقی ساسانی داشته است. علاوه بر آن، از مراکز ضرب سکۀ ساسانی بوده و به سبب آنکه بر سر راه ابریشم قرار داشت، اهمیت تجاری هم داشته است. بنگرید به بیانی، خیام کیست؟، 23، 24 و 25.

[3]‌‌بیانی، خیام کیست؟، 17.

[4]‌‌بیانی، خیام کیست؟، 20.

[5]‌‌‌بیانی، خیام کیست؟، 32-36.

[6]‌‌‌بیانی، خیام کیست؟، 13.

[7]‌‌‌بیانی، خیام کیست؟، 48.

[8]‌‌‌بیانی، خیام کیست؟، 59-62.

[9]‌‌‌بیانی، خیام کیست؟، 55-61.

[10]‌‌‌بیانی، خیام کیست؟، 57.

[11]‌بیانی، خیام کیست؟، 69.

[12]‌‌‌‌بیانی، خیام کیست؟، 114-115.

[13]‌‌‌‌بیانی، خیام کیست؟، 71.

[14]‌‌‌‌بیانی، خیام کیست؟، 79.

 [15]‌‌‌‌بیانی، خیام کیست؟، 78.

[16]‌‌‌‌بیانی، خیام کیست؟، 87.

[17]‌‌‌‌‌‌بیانی، خیام کیست؟، 108.

[18]‌‌‌‌‌بیانی، خیام کیست؟، 125.

[19]‌‌‌‌‌بیانی، خیام کیست؟، 148 .

[20]‌‌‌‌‌بیانی، خیام کیست؟، 158.

[21]‌‌‌‌‌بیانی، خیام کیست؟، 160.

[22]‌‌بیانی، خیام کیست؟، 164 و 165.

دانایی و نیکی بغانی

ارمغانی برای او که بدر آسمان دانایی است

زهره زرشناس  <Zohreh Zarshenas <zzarshenas@gmail.com (دانش‌آموختۀ دکتری فرهنگ و زبان‌های باستانی دانشگاه تهران، 1365) عضو هیئت علمی و استاد پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی و سردبیر نشریۀ زبانشناخت است. در کنار مقالات متعدد، برخی از آثار ایشان عبارت‌اند از  زبان و ادبیات ایران باستان، دستنامۀ سغدی، درآمدی بر ایرانشناسی، میراث ادبی و روایی در ایران باستان، نامۀ خاتون ارگی و یکصدونوزده پارهنوشتار سغدی، و قصههایی از سغد.

بيشتر آثار برجاي مانده از زبان سغدي[1] ديني و متأثر از اديان بودايي، مانوي، و مسيحي است. به همين سبب، متن‌هاي سغدي را به سه گروه متون سغدي بودايي،[2] سغدي مانوي،[3] و سغدي مسيحي[4] تقسيم مي‌كنند.

متن‌هاي ديني سغدي به احتمال بسيار به دوراني مابين سده‌هاي هشتم و يازدهم ميلادي تعلق دارند. اين متن‌ها در مهاجرنشين‌هاي سغدي در واحة تورفان و در دون‌هوانگ، در جنوب شرقي تورفان، به رشتة تحرير درآمده‌اند و از وجود چند دين در آن دوران و در آن جوامع حكايت دارند. اين آثار از نظر تنوع و حجم مهم‌ترين بخش ادبيات زبان‌هاي ايراني ميانة شرقي[5] را تشكيل مي‌دهند و موجوديت آنها حاصل ترجمة آثاري است كه به دست اديبان روحاني مانوي، مسيحي، و بودايي صورت گرفته است.

نوشته‌هاي مسيحيان به زبان سغدي شاهدي بر فعاليت‌هاي تبليغي موفقيت‌آميز هيئت‌هاي مذهبي مسيحي نستوري در آسياي مركزي است. تمامي دست‌نوشته‌هاي سغدي مسيحي از ديرِ ويران‌شده‌اي در بولايق در شمال تورفان به دست آمده است و به مجموعة تورفان تعلق دارد.[6] اين كتابخانه به نسبت مكاني كه آثار مانوي از آنجا به دست آمده‌اند، كمتر ویران شده و بدين سبب، بخش‌هاي بنيادي بسياري از دست‌نوشته‌هاي سغدي مسيحي به دست ما رسيده است. تاريخ نخستين ترجمه‌هاي متن‌هاي مسيحي به زبان سغدي هم‌زمان با دوران نخستين مهاجرت‌هاي نستوريان ايران به آسياي مركزي، يعني دوران سلطنت يزدگرد دوم ساساني (438- 457م) است، گرچه تعيين تاريخ دقيق اين ترجمه‌ها امكان‌پذير نيست.

از آنجا كه متن‌هاي سغدي مسيحي معمولاً داراي اصل سرياني يا داراي نسخه‌هاي متناظر در زبان سرياني و گاه يوناني و با هويت مشخص‌اند، حتي قطعات كوچك سغدي مسيحي را نيز از نظر زبان‌شناختي مي‌توان به آساني بررسي و تجزيه و تحليل كرد.

دست‌نويس‌هاي سغدي مسيحي مجموعة C2 مشتمل بر 120 طومار و بيش از 7هزار سطر نوشتة سغدي و از جمله متن‌هاي ديني سغدي‌اند.

در ميان متن‌هاي سغدي مسيحي مجموعة C2 ، كه از زبان سرياني به زبان سغدي ترجمه شده‌اند، مطالب گوناگوني نظير زندگي‌نامة قديسان مسيحي، موعظه‌ها، تفاسير، و كلمات قصار مشاهده مي‌شود.[7]

دست‌نوشتۀ شمارۀ 61 (روي برگ، سطرهاي 21-30)، از ميان متن‌هاي مجموعة C2 ، براي ترجمه به زبان فارسي انتخاب شده است. اين دست‌نوشته ترجمة بخشي از مجموعة Apophthegmata Patrum ”گفتارهاي پدران، پند[8] پيران“[9] به زبان سغدي است كه به صورت پرسش و پاسخ‌هايي (پرسش برادري روحاني از پدري روحاني) دربارة زندگي روحاني و معنوي مطرح شده است. مجموعة Apophthegmata Patrum مشتمل بر متن‌هايي است كه به گفتارها و حكايت‌هاي راهبان و زاهدان خلوت‌گزيني مي‌پردازد كه در سده‌هاي نخستين ميلادي در بيابان‌هاي مصر مي‌زيستند.[10] نسخه‌هاي متعددي از اين اثر به زبان سرياني[11] و زبان‌هاي يوناني، لاتيني، قبطي و ارمني در دست است. سيمز ويليامز با مقايسة اين نسخه‌ها افتادگي‌هاي متن سغدي را تكميل كرده است.[12]

در اينجا نخست حرف‌نوشت متن سغدي و پس از آن برگردان فارسي متن را آورده‌ایم.

 

 

حرفنوشت متن سغدي

 

21)  (br)’t c’nw pcprty  γrb’qy’  pr mrtxmw  ptry  c’nw nyž.y

22)  mrtxm:y  bγy  pšy(s’)[  ]pr ( f)rštw  žy’wr. Pcprty  pryw bγ’nyq

23)  šyr’qty’. ’t (wyny  )[ šw]’mc  (z)’wrqyn  bwt  pr  zprt  w’t.’t  c’nw

24)  (žyš)t(’)  ny’sy  wfcmbd  wyd’γty  ptb:ydty  pr w’tmync nwy mrtxmy:.

25) nwc šw’mc. qy sqyp’r xcy cn  fcmbdy ry:m. ’t θf:yžt  yxypty

26)  m’ny  šy’tr  šw’mc  nyznty’  br’t  fr(y)t’t  pr(   )cw γrb’t bwt ptry’

27)  p(r  )qty:’, qrwn’mntw  ’t  pr w’tm(ync)  š(m)’r’ ’t  pr wrny  (pt)z’n  br’t

28)  qd’myt  x(n)t qtyt  ptry  bγ’[nyqt  frm](’n) ty  wyc(y) ’t d’r[’mnt](y) pr

29) zprcyqy’  br’t   ’t  wyspy  q[y prγ](š)ty.  xcy  cn  qty’: m[s  p](rγ) š(ty)

30) xcy cn fr(y)t’ty: ptry’ ny  qt’ [bw]t  qt  xwny: qy  bγ’  n[yq xcy]

برگردان فارسي متن سغدي[13]

 

21) برادر: ”چگونه دانايي مرد را روشن كند [= بر مرد واقع شود]؟ “

 پدر: ”چون بيرون شودي

22) مرد در پيِ بغ[14] با راستينْ‌دل [= هنگامي كه انسان با صداقت به دنبال خداوند برود]، دربرگيرد او را بغاني

23) نيكی [= رحمت ايزدي بر وي واقع مي‌شود]. روشِ او زورگين شود با روحِ پاك [= با همراهي روح‌القدس طريقت او نيرومند مي‌شود]. چون

24) زشت گيردي جهان را، در آن هنگام دريابد روحانيْ نومردمْ

25) نو روش را كه بالاتر است از ريمِ جهان [= هنگامي كه از اين جهان بيزاري جويد، آن‌گاه به طريقت نوينِ زندگي معنوي انسان نو، كه از ناپاكي اين جهان برتر است، پي مي‌بَرد] و اندوزد در خويشْ

26) دل[15]، نيكوتر روشْ فروتني را [= در ذهن خود به فروتنيِ روش عالي‌تر زندگي دست مي‌يابد]. “

   برادر: ”دوستداري   با چه مي‌تواند دانسته شود [= عشق را از چه طريقي مي‌توان شناخت]؟“ پدر:

27) ”با كردنِ كردار و با انديشة روحاني و با دانشِ باور [= از طريق انجامِ اعمال و تفكر معنوي و شناختِ ايمان]. “برادر:

28) ”كدام‌ها هستند كرده‌ها [= اعمال كدام‌اند]؟“ پدر: ”فرمان‌هاي بغاني داشتنْ به استواري، به

29) پاكي [= نگاهداريِ احكام الهي با استواري و خلوص]. “برادر: ”و هركه بازداشته است از كردار، نيز بازداشته

30) است از دوستداري [= آيا كسي كه از عمل محروم است از عشق نيز محروم مي‌شود]؟ “

پدر: ”ممكن نيست[16] كه آنكه بغاني است [= امكان ندارد كسي كه سرشت الهي دارد] . . .‌“[17]

به طور كلي، ادبيات اندرزي[18] در مشرق‌زمين سابقة ديرينه‌اي دارد و بخش مهمي از ادبيات پهلوي را متن‌هاي حكيمانه و اخلاقي تشكيل مي‌دهد كه به اندرزنامه‌ها مشهورند. براي نمونه، از دينكرد ششم و اندرزآذرباد مارسپندان مي‌توان نام برد.

بخشي از ادبيات سغدي نيز اعم از مانوي و بودايي و مسيحي به اين گونة (ژانرِ) ادبي اختصاص يافته است. مضمون پندها و اندرزها معمولاً دربارة مشاهدات، دورانديشي و تدبير، و مسايل اخلاقي است و بخشي از اصول عقايد و آموزه‌هاي ديني نيز به همراه اين اندرزها انتقال مي‌يابند. اين متن‌ها معمولاً داراي سبكي ساده و روان با جمله‌هاي كوتاه، روشن و مستقل‌اند. واحد كلام جمله است و معمولاً تلاشي براي ادامة مطلب صورت نمی‌گیرد. در طول زمان، اندرزهايي كه صبغة مذهبي كمتري داشته‌اند يا كلمات قصار و قصه‌هاي اخلاقي كه جنبة حكمت عملي و تجربي داشته‌اند به ادبيات پس از اسلام راه يافته و با ظرافت به حيات خود ادامه داده‌اند. دو مجموعة جاويدان خرد و اندرزهاي مَردَك نمونه‌هايي از اين دست و مجموعه‌هاي اندرزي منسوب به حكيمان ايراني‌اند.[19]

بخشي از متن سغدي كه در اينجا به زبان فارسي برگردانده شد، از نمونه‌هاي روشن اندرزهاي‌ ديني مسيحي است كه به ‌صورت پرسش‌ و پاسخ تنظيم شده‌است.[20] در اين متن بر كم‌توجهي به امور دنيايي و پرداختن به امور روحاني تأكيد شده است که يكي از مشخصات گونة ادبي اندرز به شمار مي‌آيد.[21]

معمولاً در اين پرسش و پاسخ‌ها به صورتي غيرمستقيم اندرزهاي تجربي و مسائل عملي زندگي و اخلاق عمومي مطرح مي‌شود.

اما در اين متن اندرزي، كه در زمرة اندرزهاي ديني مرتبط با دين مسيحيت محسوب مي‌شود، پرداختن به امور روحاني و زشت و پليد دانستن جهان مادي مستقيماً و به صراحت بيان شده است و در واقع پيروي از احكام الهي-آن‌گونه كه در دين مسيح بيان شده است-و اجراي بي‌قيد و شرط آنها یگانه راه دستيابي به نیکی بغانی (=رحمت خداوند) به شمار آمده است.

[1]سغدي زبان مردم نواحي سمرقند-امروزه واقع در ازبکستان-و درة زرافشان-امروزه واقع در تاجيكستان-بود. اين زبان از مهم‌ترين زبان‌هاي ايراني ميانة شرقي، زبان ميانگان (Lingua Franca) جادة ابريشم در سده‌هاي ششم تا دهم ميلادي و زبان اداري، تجاري، و فرهنگي در مناطقي مانند واحه‌هاي تورفان در تركستان شرقي بوده است. اين زبان كه از ديرزمان ابزار ارتباط و پيوند فرهنگ‌هاي سرزمين‌هاي شرقي و غربي آسيا بوده است، با رواج زبان فارسي از حدود سدة چهارم قمري و با فرمان‌روايي امراي فارسي زبان در خراسان و ماوراءالنهر از يك سو، و نفوذ زبان عربي و تركي از ديگر سو رفته‌رفته از اهميت افتاد. اما تا سدة هفتم قمري/سيزدهم ميلادي به مثابه زبان محاوره به حيات خود ادامه داد. امروز بازمانده‌اي از اين زبان در درة رودخانة زرافشان در شمال كوه يغناب در جمهوري تاجيكستان با نام ”گويش يغنابي“ رواج دارد. براي آگاهي بيشتر بنگرید به زهره زرشناس، زبان و ادبیات ایران باستان (تهران: دفتر پژوهش‌های فرهنگی، 1384)، 79- 88.

[2]براي آگاهي از آثار سغدي بودايي بنگرید به زهره زرشناس، شش متن سغدی (تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، 1380)، ده–سيزده.

[3]براي آگاهي از آثار سغدي مانوي بنگرید به زرشناس، شش متن سغدی، هشت-نه.

[4]براي آگاهي از آثار سغدي مسيحي بنگرید به زرشناس، شش متن سغدی، نه–ده.

[5]زبان‌هاي ايراني ميانة شرقي، از نظر تاريخي، در فاصلة زماني ميان سده‌هاي نخست تا سيزدهم ميلادي/هفتم قمري و از نظر جغرافيايي به سبب مهاجرت‌هاي برخي قبايل ايراني در منطقه‌اي از درياي سياه تا تركستان چين رواج داشته است. سغدي، خوارزمي، بلخي، و سكايي مهم‌ترین اين زبان‌ها بودند. بنگرید به زهره زرشناس، زبان و ادبیات ایران باستان، 79.

[6]Nicholas Sims-Williams, “Sogdian,” in Compendium Linguarum Iranicarum, ed. Astrid Schmitt (Wiesbaden: Herausgegeben von Rudiger Schmitt, 1989), 175, no. 24.

[7]سيمز ويليامز متن‌هاي سغدي اين مجموعه را همراه با نسخه‌هاي متناظر سرياني آنها منتشر كرده است. بنگرید به

Nicholas Sims-Williams, The Christian Sogdian Manuscript c2 (Berlin: Akademie Verlag, 1985).

[8]در زبان فارسي واژة ”پند“ مترادف واژة ”اندرز“ و به معناي ”نصيحت، صلاح‌گويي و موعظه“ است. بنگرید به فرهنگ فارسي معين، ذيل واژۀ پند.

[9]گفتارها و  حكايت‌هايي كه در اين مجموعة بزرگ آمده‌اند، كتاب چهارمِ Paradise of the Fathers (بهشت پدران) نانيشو (Nānišo) را پديد مي‌آورد. از اين كتاب نسخه‌اي به زبان عربي نيز در دست است. بنگرید به

Dom Cuthbert Butler (ed.), The Lausiac History (Cambridge: Cambridge University Press, 1898), vol. 1, part 2, 83, no. 1.

[10]Nicholas Sims-Williams, “Apophthegmata Patrum,” in Encyclopaedia Inranica, ed. Ehsan Yarshater (New York: Mazda Publication, 1987), vol. 2, 161.

  1. براي آگاهي بيشتر بنگرید به

Anton Baumstark, Geschichte der Syrischen Literatur (Bonn: A. Marcus und E. Webers Verlag, Albert Ann, 1922), 202, no. 6.[11]

[12]Sims-Williams, The Christian Sogdian Manuscript c2, 124-126.

[13]برگردان فارسي، واژه به واژه، مطابق متن سغدي است و صورت نحوي زبان سغدي تا حد امكان حفظ شده است و عبارت روان‌تر داخل نشانة [=   ] آمده است.

[14]سغديان از واژة كهنِ  baγ (صورت باستاني: -γαba به معناي ”بغ، خداوند“) در زبان استفاده مي‌كردند. بنگرید به

Geo Widengren, Die Religionen Irans (Stuttgart: W. Kohlhammer, 1965), 320.

[15]در زبان سغدي: m’n به معناي ”دل، جان، ذهن “ از ريشةman √ به معناي ”انديشيدن“ آمده است؛ در زبان سانسكريت manas به معناي ”دل، جان وانديشه“ از همان ريشه آمده است. بنگرید به

Monier Monier-Williams, A Sanskrit-English Dictionary (Oxford: Oxford University Press, 1974).

[16]متن سغدي: فعل مضارع سوم شخص مفرد، ساختار توانشي مجهول به معناي ”نمي‌تواند انجام داده شود.“ براي ساختار توانشي بنگرید به زهره زرشناس، ”ساختار توانشی در زبان سغدی و بلوچی،“ در زن و واژه، به کوشش ویدا نداف (تهران: فروهر، 1385)، 60-65.

[17]دنبالة مطلب از بين رفته است.

[18]واژة ”اندرز“ فارسي (فارسي ميانه: handarz) بيشتر بر گفته‌ها و سخنان حكيمانه‌اي اطلاق مي‌شود كه غالباً بزرگي براي راهنمايي فرزند يا شاگرد، مؤمنان، عامة مردم يا صاحبان شغل و منصبي خاص فرموده باشد. بنگرید به کتایون مزداپور، اندرزنامههای ایرانی (تهران: دفتر پژوهش‌های فرهنگی، 1386)، 11.

[19]براي اندرزنامه‌هاي پهلوي در كتاب‌هاي دوران اسلامي، بنگرید به احمد تفضلي، تاريخ ادبيات ايران پيش از اسلام، به کوشش ژاله آموزگار (تهران: سخن، 1376)، 202-213.

[20]دادستان مينوي خرد (Dādestān ī mēnōg ī xrad) به معناي ”احكام و آرای روح عقل“ نمونة جالب توجهي از اندرزنامه‌هاي پهلوي است كه به همين صورت پرسش و پاسخ تدوين شده است.

[21]Ahmad Tafazzoli, “Dādestān ī Mēnōg ī Xrad,” in Encyclopaedia Iranica, vol. 6, 554-555; Sh. Shaked “Andarz and Andarz Literature in Pre-Islamic Iran,” in Encyclopaedia Iranica, vol. 2, 14; Mary Boyce, 1968: “Middle Persian Literature,” Handbuch der Orientalistik, Abt. 1, Bd. 4. Abs 2: Literature, Lief. 1, ed. B. Spuler et al. (Leiden, 1968), 53.

هویت‌باختگی در نفرین زمین اثر جلال‌ آل‌احمد و گتسبی بزرگ اثر اسکات فیتزجرالد

جعفر میرزایی پرکلی <Ja’far Mirzaee Porkoli <jmirzaeep@gmail.com (دانش‌آموختۀ دکتری زبان و ادبیات انگلیسی، دانشگاه ویکتوریای ولینگتون، نیوزیلند) استادیار گروه زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه رازی کرمانشاه است. در کنار تدریس در مقاطع کارشناسی، کارشناسی ارشد و دکتری به پژوهش در حوزه‌های ادبیات دورۀ رنسانس انگلستان (جان میلتون)، تفکر انتقادی (ژاک دریدا)، روایت‌شناسی، ادبیات فارسی کلاسیک و معاصر، خوانش تصاویر، ادبیات کودک، و ترجمۀ ادبی علاقه‌مند است. نقدی بر بهشت گمشده، نمایشنامۀ تاوان اثر آرتور میلر و از ریورساید تا دیوانگی نوشتۀ استیون آدلی گرگس از ترجمه‌های اوست.

ایمان بیرانوند <Iman Beiranvand <beiranvand.iman@yahoo.com دانش‌آموخته کارشناسی ارشد زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه رازی کرمانشاه است که به حوزۀ مطالعات مارکسیستی ادبیات داستانی علاقه‌مند بوده و پایان‌نامۀ خود را در این حوزه نوشته ‌است.

 

مقدمه

بدون شک ”هویت“ یکی از مهم‌ترین مفاهیمی است که متفکران همواره در مقوله‌های انسان‌شناسی و جامعه‌شناسی به آن پرداخته‌ و درصدد تبیین آن برآمده‌اند. در این میان، کارل مارکس (Karl Marx, 1818-1883) با جایگاه منحصربه‌فرد خود در تاریخ معاصر جهان به چگونگی شکل‌گیری خودآگاه انسان در جو‌امع فئودالی و سرمایه‌داری پرداخت و موقعیت انسان در این جوامع و عوامل تأثیرگذار بر فرایند هویت‌سازی آنها را مطالعه کرد. آرای مارکس و فردریش انگلس (Friedrich Engels, 1820-1895) در نقد نظام سرمایه‌داری در قرن بیستم به تغییرات و انقلاب‌های عظیمی در سراسر جهان منجر شد که پیامدهای ناگواری به همراه داشت. پس از ظهور مارکسیسم و شکست و افول آن در جهان، راه برای تاخت‌وتاز بیشتر نظام سرمایه‌داری فراهم شد. با این ‌همه، نباید فراموش کرد که نظام سرمایه‌داری دارای کاستی‌های بسیار است و نقد مفاهیم عدالت، تساوی، آزادی و هویت انسان‌ها در جوامعی که بر پایۀ این نظام بنا شده‌اند همچنان ضروری می‌نماید و آرای مارکس کماکان می‌تواند در نقد و شناسایی این کاستی‌ها بسیار کارآمد باشد.

مارکس در دستنوشته‌های اقتصادی و فلسفی 1844 هویت افراد طبقۀ پایین جامعه را کاملاً متأثر از نگرش سرمایه‌داری حاکم بر جامعه دانسته و حیات این طبقه را درگرو ”فروختن هویت‌ انسانی‌شان“ می‌داند.[1] در هر نظام سرمایه‌داری، طبقة بورژوا زیرساخت‌های اقتصادی تولید را در دست دارد و در نتیجه، روساخت‌های آن نظام نظیر سیاست، آموزش، دین، هنر، اجتماع و غیره نیز در دست اوست. مارکس ”خودآگاه انسان را نتیجة روابط اجتماعی وی می‌داند نه به وجود آورندۀ آنها“ و ایدئولوژی طبقۀ بورژوازی را تعیین‌کنندۀ درستی یا نادرستی اعمال و رفتارها عنوان می‌کند.[2] بدین ترتیب، طبقات وابسته‌ای همانند کشاورزان روستایی از طبقۀ اجتماعی برتر، مانند شهرنشینان، تبعیت می‌کنند و نتیجۀ این تبعیت هویت‌باختگی آنهاست.

جلال آل‌احمد (1302-1348)، از نویسندگان معاصر ایران، همواره به سبب نگاه اصلاح‌گرایانه‌اش مورد توجه پژوهشگران بوده است. او در نوشته‌های انتقادی خود مسیر مبارزه با حکومت وقت را در پیش می‌گیرد و با سبک واقع‌گرایانۀ آثار خود برای روشنگری و اصلاح اوضاع نابسامان اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی جامعۀ ایرانی پس از مشروطه تلاش می‌کند. رمان نفرین زمین (1346) آل‌احمد را می‌توان یکی از برجسته‌ترین نوشته‌های واقع‌گرایانة او از منظر پرداختن به وضعیت روستاهای کشور و تقابل آن با دنیای رو‌به‌رشد شهرها در دهۀ 1340ش قلمداد کرد. این رمان توصیف موشکافانة جدال فکری روستاییان و شهرنشینان چند روستا در مقطع زمانی نُه ماه حضور یک معلم شهری در آنجاست. در این رمان، ایدئولوژی مردمان روستا متأثر از نحوة ارتباطشان با ابزار اقتصادی تولید است و نهایتاً این رابطه باعث رنگ باختن هویتشان تحت تأثیر نظام کاپیتالیستی می‌شود. ایدئولوژی شهری و هجوم تکنولوژی تفکر و هویت مردمان روستا را تحت تأثیر قرار می‌دهد و موجب پریشانی و واپس‌زدگی می‌شود.

 

اسکات فیتزجرالد 1940)-(F. Scott Fitzgerald, 1896 نویسندة امریکایی‌تبار سدة بیستم میلادی است که به واسطة داستان‌ها و رمان‌هایش در زمرة برجسته‌ترین نویسندگان تاریخ ادبیات امریکا قرار دارد. وی در اغلب آثار خود با به تصویر کشیدن جدال همیشگی طبقة بورژوا و پرولتاریا، بی‌عدالتی جوامع سرمایه‌داری و هویت‌باختگی و اسارت ایدئولوژیک انسان در چنگال صاحبان سرمایه را به تصویر می‌کشد. فیتزجرالد بخش عمدة شهرتش را مدیون موفقیت رمان گتسبی بزرگ (1925م) است. او این کتاب را با نگاهی به شرایط اقتصادی و اجتماعی امریکا پس از جنگ جهانی اول نوشته است که رشد اقتصادی در آن برهه ثروت هنگفتی را برای یک عده به بار آورده بود و نابودی و ازخودبیگانگی عدة کثیری را سبب شده بود. جامعۀ توصیف‌شده در فضای رمان مشخصاً جامعه‌ای طبقاتی است که می‌توان آن را نمودی کوچک از جامعۀ طبقاتی امریکا در اواسط قرن بیستم دانست؛ جامعه‌ای که در آن ارزش‌ها را طبقة بورژوا پایه‌گذاری می‌کند و خودآگاه طبقة فقیر به یغما می‌رود.

تاکنون مطالعات بسیاری دربارۀ رمان نفرین زمین در ایران صورت گرفته است. برای مثال، می‌توان به مقالة ”تأثیر وقایع تاریخی در سه اثر داستانی جلال آل‌احمد“نوشتة رمضان یاحقی و مجید عزیزی اشاره کرد که نگارندگان در آن با تأکید بر ‌تاریخی و مستند بودن آثار آل‌احمد، نفرین زمین را نمایش‌ زندگی مردم در سال 1341 و اتفاقات تاریخی آن دوره قلمداد می‌کنند.[3] ابراهیم رنجبر در مقالة ”بررسي و تحليل رمان نفرين زمين بر اساس الگوهاي تبيين در علوم اجتماعيِ ليتل“ با معرفی این اثر چونان سندی اجتماعی می‌کوشد نظریۀ عرضه‌شده در رمان را با مدل‌هاي معروف تبيين در علوم اجتماعي تطبيق دهد تا هم ارزش اجتماعي و تاريخي رمان را مشخص سازد و هم جايگاه بينش اجتماعي آل‌احمد را در عرصة نظريه‌پردازي اجتماعي روشن کند.[4] در مقاله‌ای دیگر تحت عنوان ”نقد و تحليل رئاليسم در ادبیات داستاني ايران،“ محمدصادق بصیری و دیگر نگارندگان به چگونگي و ميزان اقبال نويسندگان مطرح ادبیات داستاني ايران به واقع‌گرایی از زمان حضورش در ادبیات داستاني ايران می‌پردازند و رمان نفرین زمین را از آن دست آثار ادبیات داستانی قلمداد می‌کنند که در سال‌های 1340 تا 1357 به اوج شکوفایی می‌رسد و عمدتاً به ‌نقد قدرت سياسي حاکم، خواسته‌ها، رنج‌ها و آمال تودة مردم و همچنين ضرورت بازگشت به خويشتن و سنت می‌پردازد.[5] علی‌رغم پژوهش‌های حاضر، تاکنون پژوهشی صورت نگرفته است که از منظر نظریۀ مارکس به تفسیر این رمان پرداخته باشد.

رمان گتسبی بزرگ به سبب محبوبیت جهانی‌اش توجه منتقدان بسیاری را به خود جلب کرده و مقالات و پایان‌نامه‌های متعددی در خارج و داخل ایران پیرامون این کتاب به چاپ رسیده است که در این پژوهش به چند نمونه از آنها اشاره می‌شود. لویس تایسن (Lois Tyson) در مقاله‌ای تحت عنوان ”شما همان چیزی هستید که مالک آن هستید: یک خوانش مارکسیستی از گتسبی بزرگ،“ از کالاشدگی (commodification) شخصیت‌های رمان سخن می‌گوید.[6] سباستین فالث (Sebastian Fälth) در پژوهش خود با عنوان ”طبقۀ اجتماعی و منزلت اجتماعی در گتسبی بزرگ اثر فیتزجرالد“ با بهره‌گیری از نظرات ماکس وبر (Max Weber, 1864-1920) مطالعه‌ای در باب تفاوت‌های طبقۀ اجتماعی و منزلت اجتماعی شخصیت‌های داستانی گتسبی بزرگ فراهم آورده است.[7] در ایران نیز رمان گتسبی بزرگ از زوایای متعدد به نقد گذاشته شده است که از این میان می‌توان به ”مقوله‌ها و عناصر فرهنگی و چگونگی ترجمۀ آنها در گتسبی بزرگ ترجمۀ کریم امامی“ نوشتة علی علیزاده،[8] و ”بررسی لاکانی نظام تخیل، نمادین و واقعی در گتسبی بزرگ اثر فیتزجرالد“ نوشتة مهدیه انصافی اشاره کرد.[9] فاطمه جلال کمالی در پایان‌نامة خود با عنوان ”بررسی نقادانه برداشت‌های آلتوسری و مارکسیستی رمان گتسبی بزرگ فیتزجرالد“ با استفاده از نظریات این دو متفکر وابستگی شخصیت‌ها را به ثروت و تملک بررسی می‌کند.[10]

 با این‌ حال، تاکنون پژوهشی که به ‌صورت تطبیقی به بررسی هویت‌باختگی شخصیت‌های این دو رمان از دیدگاه مارکس بپردازد صورت نگرفته است. نقد شخصیت‌های رمان نفرین زمین و گتسبی بزرگ بر اساس مفاهیم مارکس مطالعۀ سیر فکری آنها را در دنیای داستان ممکن می‌سازد. در این مطالعه، تلاش بر آن است که به کمک آرای این متفکر در خصوص نحوۀ شکل‌گیری خودآگاه افراد در جوامع، چگونگی و سیر شکل‌گیری هویت شخصیت‌های داستانی به دست داده شود و با برداشتی جامعه‌شناختی از این دو اثر، تصویری واضح از تأثیر اجتماع بر خودآگاه و هویت افراد آن جوامع فراهم آید. لازم به ذکر است که تأکید این مقاله به ‌هیچ‌وجه پذیرش بی‌چون‌وچرای آرای مارکس نیست و نویسندگان می‌کوشند از لابه‌لای مفاهیم و نظرات او فقط بخش‌هایی را به ‌کار گیرند که به ‌نقد نظام سرمایه‌داری کمک می‌کند و ظرافت‌هایی از کارکرد این نظام را در مقابل چشمان ما قرار می‌دهد.

چارچوب نظری تحقیق

در این قسمت به تبیین آن دسته از مفاهیم نظریۀ مارکس می‌پردازیم که در خوانش آثار منتخب استفاده شده‌اند.

تضاد دیالکتیکی و تضاد طبقاتی

مارکس در دستنوشتهها و در بخش نقد دیالکتیک هگل (Hegel’s Dialectical) مفاهیم و آرای هگل (1770-1831 Georg Wilhelm Friedrich Hegel,) را نقد و بررسی می‌کند و درک او از تاریخ را ”صرفاً نمودی انتزاعی، منطقی و نظرورانه از تاریخ بشر می‌داند“ و معتقد است برای پی بردن به درک درستی از آن ”باید این نمود انتزاعی هگل از تاریخ را در مقابل نقد جدید قرار داد؛ یعنی در مقابل دیالکتیک فوئرباخ.“[11] مارکس با استقبال از آرای لودویگ فوئرباخ (1804-Ludwig Feuerbach,1872) ”وی را تنها کسی می‌داند که به ‌نقد جدی دیالکتیک هگل پرداخته است و یکی از دستاوردهای ناب وی را پایه‌ریزی ”ماتریالیسم حقیقی“ (True Materialism) و ”علم واقعی“ (Real Science) می‌داند.“[12] مارکس با گرفتن مفهوم دیالکتیک از هگل و درآوردن آن از حالت انتزاعی محض، اساس تفکر خود را ”ماتریالیسم دیالکتیکی“ (Dialectical Materialism) معرفی می‌کند. او تاریخ را سیر تکاملی ماتریالیسم دیالکتیکی و نبرد طبقاتی بین قشر استثمارگر و استثمارشونده را نیروی محرک آن می‌داند.

مارکس در مقدمهای بر نقد اقتصاد سیاسی تضاد دیالکتیکی و دو عنصر بنیادین جامعه را مورد بررسی قرار می‌دهد و سیر تاریخ را نتیجۀ این تضاد می‌داند. در نگاه او، جامعه از دو قسمت عمده تشکیل می‌شود: ”زیربنای“ جامعه که همان ”نیروها و روابط تولید“ است و ”روبنای“ جامعه که دربرگیرندۀ نهادهای فرهنگی، آموزشی، حقوقی و سیاسی موجود است.[13] به عقیدۀ او، ”روبنا از زیربنا نشئت می‌گیرد“ و به‌تبع این، هر تغییری در زیربنا به تغییر در جامعه و روبناهای آن منجر می‌شود.[14] بر همین اساس، وی جایگاه و موقعیت افراد در جامعه را به نحوۀ ارتباط آن‌ها با ”ساختار و نیروهای تولیدی جامعه“ مرتبط می‌داند.[15] مارکس همچنین معتقد است که هر ساختار تولیدی در جامعه به ‌مرور به نقطه‌ای از تکامل می‌رسد که زمینه‌های فروپاشی خود را در درون خود می‌پروراند. یعنی در ساختار جامعه ”شکل کهنه به‌تدریج از بین می‌رود و در اثر رخدادی انقلابی شکل نوین و روابط جدید به وجود می‌آید“ و این امر باعث می‌شود ”تاریخ قبلیِ بشر به‌واسطۀ این تحول اجتماعی محو شود“ و در نتیجه، برگی جدید به تاریخ جامعه افزوده می‌شود. به همین سبب، وی تضاد دیالکتیکیِ زیرساخت تولیدی قدیمی و زیرساخت تولیدی نوظهور را محرک اصلی تاریخ بشر قلمداد می‌کند.[16]

مارکس جامعۀ مدرن را متشکل از طبقۀ ”بورژوا“ (قشر دارا) و ”پرولتاریا“ (قشر ندار) می‌داند و معتقد است که در جوامع سرمایه‌داری، طبقة بورژوا ”با در دست داشتن ابزار تولید و مبادله“ نبض جامعه را در دست دارد و به نفع منافع خود طبقة کارگر را تحت سیطره قرار می‌دهد.[17] مارکس در دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی سه وضعیت‌‌ ممکن در هر جامعة سرمایه‌داری را مورد مطالعة دقیق قرار می‌دهد و به دلیل سرکوب طبقة پرولتاریا در همة حالات مخالفت خود را با هرگونه جامعه‌ای که بر پایة مالکیت خصوصی استوار باشد اعلام می‌کند. در وضعیت اول که سرمایۀ کلی جامعه رو به تنزل است، منابع طبقة بورژوا محدود خواهد بود و طبقة کارگر نیز روزگار خوشی نخواهند داشت. در وضعیتی که سرمایة کلی جامعه رو به افزایش باشد، رقابت در بین سرمایه‌دارها برای افزایش منافع خود بالا می‌رود و تقاضا برای کار کارگران افزایش می‌یابد. در این حالت، ”تقاضای کارگر از عرضة آن بیشتر می‌شود که این امر به‌واسطۀ افزایش دستمزد، سودای سرمایه‌دار شدن را در بین کارگران زنده می‌کند.“[18] افزایش سرمایة کلی جامعه موجب بالا رفتن اضافه‌کار، رقابت در بین کارگران؛ حتی رقابت با ماشین‌آلات صنعتی، و تقسیم ‌کار می‌شود؛ تقسیم‌کاری که شخص را نه‌ فقط از دیگران، بلکه از حاصل کار خود نیز بیگانه می‌کند. پس جامعۀ سرمایه‌داری حتی در حالت رو به رشد خود، برای طبقة پرولتاریا نتیجه‌ای جز از‌خودبیگانگی و بحران هویتی افراد نخواهد داشت و افراد این طبقه درنهایت ”جسم و ذهن انسانی‌شان“ را قربانی می‌کنند و به ”ماشین“ درآمدزا تبدیل می‌شوند.[19] در حالت سوم، با رسیدن سرمایة جامعه به بالاترین حد ممکن، رقابت افراد طبقۀ کارگر نیز برای ”فروش بخشی از خود“ در ازای به دست آوردن درآمد بیشتر به بالاترین حد خود می‌رسد که نتیجه‌اش’فلاکت ایستا‘ خواهد بود.“[20] در نظریۀ مارکس، خودآگاه انسان، یعنی همان ”ایده‌ها، نگرش و مفاهیم ذهنی‌اش“ که رابطة مستقیمی با وجود مادی و روابط اجتماعی‌ او دارد و پرولترها با کار کردن درواقع ”خودشان و هویت انسانی‌شان“ را می‌فروشند.[21]

تقابل شهر و روستا در جامعۀ سرمایهداری

مارکس به ‌وضوح از پیدایش نظام سرمایه‌داری و به‌تبع آن از بین رفتن نظام فئودالی ابراز خرسندی می‌کند، زیرا معتقد است ”تضاد ميان شهر و روستا با گذار از بربريت به تمدن، از قبيله به دولت، از محليت به ملت آغاز می‌شود و در کل تاريخ تمدن تا به امروز ادامه دارد.“[22] این برتری شهر نسبت به روستا از نگاه مارکس در مانیفست حزب کمونیست نیز نمود پیدا می‌کند: ”بورژوازی روستا را تابع سلطة شهر کرده است. شهرهای عظيمی آفريده، بر جمعيت شهری نسبت به جمعيت روستايی به نحو چشمگيری افزوده و بدین‌سان بخش قابل‌توجهی از جمعيت را از بلاهت زندگی روستايی رهانيده است.“[23] حال با توجه به دیدگاه دیالکتیکی وی می‌توان نتیجه گرفت که اگر در این کنش، شهر و روستا در مقام ”تز“ (thesis) و ”آنتی‌تز“ (antithesis) عمل کنند، تضاد و تقابل آنها می‌بایست به نوعی سنتز (synthesis) منجر شود. مارکس از ”تلفيق کشاورزی با صنايع توليدی و محو تدريجی تمايز شهر و روستا با توزيع يکنواخت‌تر جمعيت در سراسر کشور“ به‌ منزلۀ سنتز این دیالکتیک یاد می‌کند.[24]

همان‌گونه که در ایدئولوژی آلمانی هم آمده، مارکس معتقد است که ”نظام سرمایه‌داری با انباشت امکانات و زیرساخت‌های تولید در شهرها عملاً باعث ایجاد تضاد طبقاتی مابین شهر و روستا و در واقع وابستگی جسمی و فکری روستاییان به شهرنشینان می‌شود.“[25] مارکس زیربنای اقتصادی را محرک تمام ارکان روساخت جامعه و خودآگاه افراد جامعه را در ارتباط مستقیم با ابزار تولید می‌داند. طبقۀ بورژوا که زیربنا را در اختیار دارند روبنا را هم سمت‌وسو می‌دهند و بدین ترتیب، مردمان روستا که از زیرساخت اقتصادی دورند خودآگاهی ساختة شهر را می‌پذیرند.[26] به ‌بیان ‌دیگر، خودآگاه‌ جامعۀ برترِ شهری است که خودآگاه جامعۀ بدوی روستایی را شکل می‌دهد و این همان ”خودآگاه‌ساختگی یا کاذبی“ است که در جوامع سرمایه‌داری ثمره‌ای جز ”ازخودبیگانگی و هویت‌باختگی“ برای طبقة پرولتاریا به همراه نخواهد داشت.

هویتباختگی/خودآگاه ساختگی در نفرین زمین

تضاد دیالکتیکی و طبقاتی در نفرین زمین

این رمان شرح‌ حال جامعۀ فئودالی وقت ایران است که با پیشرفت صنعت و تکنولوژی و البته تحولاتی نظیر اصلاحات ارضی، تقسیم اراضی، ورود ماشین‌آلات کشاورزی و صنعتی و متعاقباً تغییر سازوکارهای اجتماعی روستا و دگرگونی سیستم فرماندهی و فرمان‌برداری به ‌سوی نظام سرمایه‌داری حرکت می‌کند. مردمان روستا در نفرین زمین نمادهایی از مردمان آن برهه از تاریخ ایران‌اند که از لحاظ ایدئولوژیک به ‌شدت تحت تأثیر تفکر طبقۀ بورژوای شهرنشین یا شهررفته قرار دارند و کورکورانه در پی تبعیت از آن خودآگاهی‌اند که زندگی شهری برای آنها تجویز می‌کند. در این داستان شخصیت‌هایی مانند میرزاعمو، بی‌بی، مدیر مدرسه، و هبت‌الله بنا به دلایل مختلف با ورود سرمایه‌داری مخالفت می‌کنند و نمایندگان تفکر و نظام فئودالیسم‌اند. از میان مخالفان ورود نظام سرمایه‌داری به فضای روستا، میرزاعمو سرسخت‌ترین آنهاست و ورود امکانات مدرن به روستا را علت نفرین‌شدگی مردمان روستا از جانب زمین می‌داند.[27] از طرف دیگر، مباشر و پسر بی‌بی را که عوامل ظهور و ورود ابزارآلات و ملزومات زندگی مدرن سرمایه‌داری به روستا هستند باید نمایندگان تفکر و نظام سرمایه‌داری دانست. در این میان نمی‌توان از نقش محوری آقامعلم در فضای داستان به ‌سادگی گذشت؛ شخصیتی که هم با ورود مدرنیته به فضای فئودالی داستان موافق است و هم با سرسپردگی به ‌نظام سرمایه‌داری مخالفت می‌ورزد.

بی‌بی مالک ده و مخالف ارتباط روستاییان با شهر و مهاجرت آنها به شهر است، چرا که زمین‌هایش بدون روستاییان بی‌مصرف خواهند شد و سلطنتش رنگ خواهد باخت. او در گفت‌وگو با آقامعلم‌‌ از آگاه شدن روستاییان و مهاجرتشان به شهر که به‌منظور نزدیک شدن به زیرساخت‌های تولید است، ابراز نگرانی می‌کند: ”تا دو سال پیش صدتا یکی‌شان شهر را ندیده بودند. اما حالا هر که از ننه‌اش قهر می‌کند می‌رود شهر و دیگر برنمی‌گردد. یا اگر هم برگشت هرچه توی شهر دیده توی ده دلش می‌خواهد.“[28] بی‌بی بار دیگر در گفت‌وگو با سربنه‌های روستا ناراحتی‌اش را از مهاجرت اهالی چنین ابراز می‌کند: ”از شخم پارسال تا حالا پنج نفر از اهل محل زمین‌هاشان را نکاشته ول کرده‌اند و رفته‌اند شهر . . . — تقصیر ما چیه قربان! غیرت از جوان‌ها رفته . . . خودتان عرضه ندارید. جوان‌هاتان می‌روند شهر عمله می‌شوند. گدا می‌شوند، ماشین‌پا می‌شوند به خیال اینکه شده‌اند پسر اوتورخان اعظم.“[29] بی‌بی به ‌منظور حفظ مالکیتش با هدف جلوگیری از مهاجرت روستاییان و درآمدزایی بیشتر برای آنها با ورود آسیاب موتوری و مرغداری به روستا—که نماد نظام سرمایه‌داری هستند—موافقت می‌کند و می‌خواهد با این کار اولاً تکۀ زمین سنگه‌بن را که همة سربنه‌ها از کاشت آن فراری هستند درآمدزا کند و ثانیاً برای کارگران روستا موقعیت کار ایجاد کند.

رحمت‌الله، یعنی همان مدیر مدرسه و هبت‌الله، برادرش، که آسیاب آبی ده را می‌گردانند و از قِبل آن امرار معاش می‌کنند، ورود آسیاب آتشی مباشر را به معنای از دست دادن شغلشان قلمداد می‌کنند و معتقدند ”آسیاب موتوری به همۀ اهل ده ضرر می‌زند،“ چرا که آنها به روش سنتی روزی دو خروار هم آرد نمی‌کنند، اما با آسیاب جدید ”روزی ده خروار هم می‌شود آرد کرد.“[30] به همین سبب است که مدیر از خراب شدن آسیاب موتوری در آغاز کار شادمان می‌شود و آن را قلابی و ناکارآمد می‌داند.

در مقابل، مباشر و پسر بی‌بی، که به‌اصطلاح افراد شهردیده‌ای هستند، ورود امکانات را محرک پیشرفت روستا و نشانة تمدن می‌دانند. مباشر قصد دارد با عملی کردن اقدامات پسر بی‌بی مقدمات ورود زیرساخت‌های جدید را به روستا فراهم کند؛ از فروختن زمین به شخصی که مرغداری در آن بنا می‌کند تا آوردن آسیاب آتشی که به معنای آوردن برق به روستا است. پسر بی‌بی بانیِ اصلی ورود امکانات و زیرساخت‌های مدرن و شهری به فضای روستا و ارتباط با دنیای پُرزرق‌وبرق جامعۀ سرمایه‌داری است. گفت‌وگوی پسر بی‌بی با آقامعلم در روز سوار کردن موتور آسیاب مثالی گویا در این زمینه است: ”پسر بی‌بی گفت: باید جنس کمپانی را بخریم تا متمدن شویم. نفت را هم که می‌برند موتور و ماشین می‌دهند . . . تمدن یعنی همین دیگر.“[31]

در این ‌بین، می‌توان آقامعلم را که خود از شهر آمده و با روستا خو گرفته حلقۀ ارتباط تضاد دیالکتیکی بین فئودالیسم و سرمایه‌داری دانست. آقامعلم از طرفی ورود امکانات مدرن به روستا را مبارک می‌پندارد و از تخریب آنها به دست اهالی ممانعت می‌کند و از طرف دیگر، مهاجرت جوانان روستا را به شهر که ناشی از تمرکز زیرساخت‌های مدرن تولیدی در آنجاست نکوهش می‌کند. از یک‌سو با حکومت اربابانة بی‌بی مخالف است: ”گفتم: غرضم این است که مالکیت به این صورتش غلط است. دهاتی بکارد و تازه به این درماندگی؛ تا بچه‌های شما . . .“[32] ”در خجالت خودم دست و پا می‌زدم و نمی‌دانستم به این ارباب چه بگویم که از آداب اربابی تنها همین را می‌دانست که ارزش حیات و مرگ آحاد آدمی را به پول بسنجد “ و از سوی دیگر، تجدد و نظام سرمایه‌داری را به مزبله تشبیه می‌کند.[33] در قهوه‌خانۀ ده که اهالی از ورود برق و دیگر امکانات به روستا می‌گویند، آقامعلم با خود زمزمه می‌کند که ”کندذهن‌ترین آدم‌ها می‌فهمند که تراکتور سگ زرد است و برادر آسیاب موتوری.“[34] و درجایی دیگر از رمان چنان از اوضاع شاکی است که حتی رادیواش را که زمانی ابزار مورد علاقۀ ارتباطی‌اش بوده از دم تیغ می‌گذراند و آن را ”عین اتاقی با یک پنجره“ می‌داند ”که تازه بازش هم بکنی مدام رو به مزبلۀ دنیای غرب است.“[35] آقامعلم حالتی از جامعه را مد نظر دارد که تلفیقی است از دو حالت؛ یعنی جامعه‌ای که به گفتۀ کارل مارکس در آن تضاد بین شهر و روستا از بین رفته و ابزار اقتصادی تولید به‌ صورت عادلانه در شهر و روستا توزیع شده باشد. او در گفت‌وگو با پسر بی‌بی که موافق سرکوب قشر رعیت، جلوگیری از رشد آنها و حفظ مالکیت خصوصی است می‌گوید: ”تا کی باید دهاتی مدام نان و کشک بخورد و سالی دو بار قرمه؟ . . . شما از این وحشت دارید که ده با دنیا ربط پیدا کند و زندگی کُندش بدل بشود به یک زندگی متحرک و از دستتان دربرود.“[36] بنابراین، آقامعلم به دنبال سنتز این تضاد دیالکتیکی است که همانند پیشنهاد نُهم مارکس است: ”تلفيق کشاورزی با صنايع توليدی، محو تدريجی تمايز شهر و روستا با توزيع يکنواخت‌تر جمعيت در سراسر کشور.“[37]

آقامعلم تعالی مردمان روستا را می‌خواهد و در وهلۀ اول تلاش او از بین بردن شکاف طبقاتی در روستاست. اهالی روستا هم در زمان نظام ارباب-رعیتی و هم در زمان ورود نظام سرمایه‌داری به دو طبقۀ ”دارا“ و ”ندار“ تقسیم می‌شوند. برای مثال، بی‌بی، مباشر، سه سربنة ده و حتی مدیر به ‌وضوح از مزیت‌ها و امتیازات خاصی نسبت به دیگر افراد در روستا برخوردارند. تضاد طبقاتی در روستا افرادی مانند نصرالله را به فروختن کود و دختر چوپان را به فروختن خود وادار می‌کند. این وضعیت با ورود سرمایه‌داری همچنان ادامه می‌یابد و آنان که برای عملگی به شهر مهاجرت می‌کنند هم جزء طبقة ندار می‌شوند. یگانه راه آزادی افراد روستا از خودآگاه ساختگی که طبقۀ بورژوا بر آنها تحمیل می‌کند از بین رفتن تضاد طبقاتی منتج از ابزار تولیدی است. از این ‌رو می‌توان گفت خط‌مشی آقامعلم حرکت به ‌سوی آزادی است که در نظام کمونیستی نوید داده می‌شود.

تقابل شهر و روستا در نفرین زمین

رمان نفرین زمین را به‌ واقع می‌توان صحنۀ جدال ایدئولوژی روستایی و ایدئولوژی شهری دانست. هجوم فرهنگ، سبک زندگی و ابزارآلات شهری صفای روستا و زندگی بی‌پیرایة مردمانش را دستخوش تحول کرده و پریشانی و تشویش را برایشان به همراه آورده است. تقابل ایدئولوژی شهری و روستایی را می‌توان به خوبی از برخورد آقامعلم شهری با روستاییان و سبک زندگی‌شان درک کرد. آقا معلم در توصیف اولیه‌اش از مردم روستا و شاگردانش به‌وضوح این برتری ایدئولوژیک شهر بر روستا را به تصویر می‌کشد: ”اهل ده باید مطمئن می‌شدند که معلم تازه هر چیزی بیش از یک سر و دو گوش ندارد. اما پچ‌پچ بچه‌ها یک دم نخوابید . . . از بس نگاهم کردند، به مدرسه که رسیدیم احساس می‌کردم لاغرتر شده‌ام. آخر با هر نگاهی تصویری ازم برمی‌داشتند. و نقشی؛ از معلم تازه‌وارد ده. از این نماینده شهر. تا شب در تاریکخانه ذهن‌شان ظاهرش کنند و بکوبند به دیوار خاطرات.“[38] توصیف آقامعلم از اکبر و دیگر بچه‌های مدرسه نیز برتری زندگی و تفکر شهری را نشان می‌دهد. اکبر در مقام نماینده انتخاب می‌شود تا با آقامعلم صحبت کند، چون در بین بچه‌های مدرسه فقط اوست که شایستگی مصاحبت کوتاه‌مدت با این نمایندة شهر را دارد: ”هنوز چندتایی از بچه‌ها دوروبر مدرسه می‌پلکیدند که با دیدن ما ندانستند بگریزند یا خودشان را هم‌طراز اکبر بدانند. یک کلمه کافی بود؛ حتی یک لبخند. تا از تردید درآیند. اما محلی بهشان نگذاشتم.“[39]

 

آقا معلم در توصیف روستا با لحنی کنایه‌آمیز حتی وجود یا عدم وجود یک روستا را در گروِ تأیید یا عدم‌ تأیید شهر و شهرنشینان می‌داند و غیرمستقیم وجود این دیالکتیک ناعادلانۀ شهری-روستایی را مذمت می‌کند: ”بالای سردر. در که نه. دروازه. از الوارهای یک تخته و بی‌هیچ زینتی. نه حتی یک گل‌میخ. اما به اُخرای رنگ‌باخته‌ای رویش نوشته بودند’باز نکردند، دستۀ سی‌و‌ششم د.‌د.‌ت. ‘ به قلمی سرسری، و با فلان تاریخ . . . پت و پهن زیرش. به عنوان امضای تمدن زیر تصدیق وجود یک ده.“[40]

این تأثیر ایدئولوژی طبقۀ بورژوا بر مهاجرت مردمان روستا به شهر در بگومگوی میرزاعمو و مدیر مدرسه نیز نمایان است. میرزاعمو با کنایه به این استثمارِ خودآگاه جامعۀ شهری اشاره می‌کند و دلایل آن را به امثال آقای مدیر نسبت می‌دهد: ”ما که مکتبخانه‌داری می‌کردیم این را هم بلد بودیم که بچه‌های مردم را روی همین زمین نگه داریم. اما تو بگو کدام یکی از بچه‌های مدرسه‌ات تو ده بند می‌شود؟“[41]

در کنار عوامل و شخصیت‌های گوناگونی که به هویت‌باختگی روستاییان انجامیده است، نقش ابزارآلات و امکانات مدرن شهری را نمی‌شود انکار کرد. هرچه صنعت پیشرفت کند، سرکوب طبقۀ پرولتاریا و ماشین‌شدگی آنها روزبه‌روز افزایش می‌یابد. بنابراین، ورود امکانات جدید و پیشرفته به بازار مصرف به معنای باز شدن پنجره‌ای جدید از توانایی طبقة بورژوا در تحمیل ایدئولوژی خود به طبقات پایین‌تر جامعه است. در رمان نفرین زمین نیز ابزارآلات شهری عاملی برای دست‌کاری هویت و تفکر روستاییان شده است. در واقع، ابزاری مانند رادیو به ابزارِ شکل ‌دادن خودآگاه روستاییان تبدیل‌شده‌اند. عباراتی مانند: ”رادیو می‌گفت که کارخانه ساعتی- نه قربان – دقیقه‌ای یک تراکتور بیرون می‌ده،“ ”شهر که رادیو می‌گوید بهشت شده“ و ”رادیو می‌گوید شهر شده عین شهر پریان“ مؤید تأثیر این امکانات بر خودآگاه مردمان روستا و تغییر گفتمان آنهاست.[42]

این استثمار فکری و شخصیتی در جامعۀ سرمایه‌داری امری است که حتی بعدها موردتوجه آقامعلم هم قرار می‌گیرد. او در موقعیت‌هایی با سرزنش خود برای انجام اقدامات به‌ اصطلاح شهری در روستا به مبارزة مستقیم با ایدئولوژی کاپیتالیستی و تزریق خودآگاه شهری به روستاییان برمی‌خیزد و سعی می‌کند به خواننده بفهماند که برتری نسبت داده‌شده به شهر ذاتی نیست و حاصل ”قدرت سرمایه“ و جهان مادی اطراف طبقۀ بورژوا است:

نصف قوطی کرم بعد از ریش تراشی خالی بود! . . . اولین چیزی از بساط تو آدم شهری که به درد دهاتی جماعت می‌خورد! مثلاً آمده‌ای بچه‌هاشان را درس بدی. و این اولین درس! که چگونه خودتان را بزک کنید!  . . . اصلاً چرا ریش بتراشی؟ واسۀ کی چسان فسان بکنی؟ اونم توی این ده؟ . . . و اصلاً ببینم وقتی اطوی شلوار مباشر یک ده، مال زیر یک دشک باشد تو چه می‌گویی؟ و اصلاً همه این کارها یعنی چه؟ یعنی تمدن؟ یا ادای فرنگی؟ یا وسیلۀ تشخیص از دهاتی؟. . . همۀ این قرتی‌بازیها باشد برای شهر.[43]

آقامعلم حتی در روزی که از طرف کمپانی شهر برای سوار کردن موتور آسیاب می‌آیند مستقیماً از آرای مارکس حرف می‌زند؛ نگرشی که رابطة مستقیم خودآگاه شخص با کارش را نشان می‌دهد، چرا که ”خودآگاه ما حاصل برهم‌کنش ما و جهان مادی اطرافمان است.“[44] آقامعلم خود متوجه تأثیر ”کار“ بر هویت روستاییان است و با این نوع هویت‌باختگی مخالفت می‌کند:

و من کناری کشیدم به فکر کردن. در معنی کار و بیکاری و تمدن و هویت و تولید و مصرف. و می‌دیدم که اگر کار یعنی تولید، و یعنی مصرف، و اینهمه یعنی تمدن، پس بیکاری یعنی عدم تولید و پس یعنی قناعت و سپس . . . یعنی بدویت؟ یا نوع دیگری از تمدن؟ آن‌وقت فرق این دو در چه؟ آیا تنها در اینکه ابزار کار آدم با چه ضربانی حرکت می‌کند؟ پس یعنی ابزار کار آدمی معرف شخص او و شناسنامه‌اش؟ . . . و اینها همه حرف‌های آن پیرمرد ریشوی آلمانی (مارکس) که صد سال پیش ادای موسی را درآورده بود . . . مگر نه این است که این ابزار کار را خود آدم ساخته؟ و اگر اینجور بنگریم اینکه دیگر ابزار کار نیست. یک بت تازه است.[45]

علاوه ‌بر این، خود روستاییان به جایگاه پست ایدئولوژی‌شان نسبت به فرد تازه از شهر آمده اقرار می‌کنند. این امر در واقع مبین همان خودآگاه ساختگی‌ است که مارکس معتقد است طبقة بورژوا، در اینجا همان شهر، برای طبقۀ پرولتاریا، در اینجا مردمان روستا، به وجود می‌آورد. این خودآگاه ساختگی شخص را وادار می‌کند فقط آن چیزی را ارزش بداند که طبقة بالا آن را ارزش می‌داند و برعکس ضدارزش را آن چیزی می‌داند که برای طبقة بورژوا ضدارزش است. این وابستگی ایدئولوژیک خود را در قالب عباراتی مانند ”می‌دانید. راست است که زندگی ده چنگی به دل نمی‌زند،“ ”ما دهاتی‌ها آداب که بلد نیستیم،“ ”چه کارها بلدید شما شهری‌ها،“ ”اما تو با اینها فرق داری،“ ”تو خودت اینها را بهتر از من می‌دانی“ و ”شما که سرتان تو کتاب است“ خود را نشان می‌دهد.[46]

برای تزریق این خودآگاه به روستاییان لازم نیست به ‌زور یا اجبار متوسل شد، همان‌گونه که مروج کشاورزی که از گردآوری آمار صحیح روستاییان ناامید شده بود ولی باور داشت ”همه‌اش که نباید با توپ و تفنگ رفت سراغ مردم.“[47] در واقع، این خودآگاه ساختگی برای روستاییان به‌ مرور شکل می‌گیرد و به‌ قول آقامعلم به این منوال است که ”یک عمر توی کلۀ ما کرده‌اند که فرنگ بهشت روی زمین است. کتاب می‌گوید. معلم می‌گوید. رادیو می‌گوید. حکومت می‌گوید. روزنامه‌ها می‌گویند.“[48] بنابراین، هویت‌باختگی روستاییان را امکانات و افراد شهری پدید می‌آورند و به ‌قول درویش، ”راه و رسم تازه را همیشه آدم‌هایی می‌آورند که محلی نیستند.“[49] راهکار فرار از هویت‌باختگی روستاییان از نظر آقامعلم ”تعاون روستایی“ است. آقامعلم در مواجهه با سؤالات روستاییان در باب تعاون روستایی آن را همکاری دهاتی‌ها می‌داند و ماهیت آن را رهایی‌بخش، ”آبادکننده ده“ و ”نجات‌دهنده“ و ”مشکل‌گشا“ قلمداد می‌کند.[50]

از گفت‌وگوی آقامعلم با مباشر حول محور اسکان کولی‌ها در ده می‌توان استنباط کرد که آقامعلم از سرگردانی و تزلزل ایدئولوژیک افرادی بیم دارد که از طرفی به ایدئولوژی شهری وابسته شده‌اند و از طرفی دیگر امرار و معاش آنها در گرو زندگی روستایی است: ”گفت: – می‌دانی؟ آخر همین دو ماهه بیست تا از جوان‌های محل از شهر برگشته‌اند. گفتم: – برگشته‌اند. آمده‌اند سهمشان را به پول نزدیک کنند. برمی‌گردند. آدمی که بوی شهر گرفت دیگر به درد ده نمی‌خورد.“[51]

هویتباختگی/خودآگاه ساختگی در گتسبی بزرگ

تضاد دیالکتیکی و طبقاتی در گتسبی بزرگ

تری ایگلتون در چرا مارکس درست میگفت از ”ماهیت اجتماعی هویت افراد“ سخن می‌گوید و معتقد است: “ما از طریق دیگران است که ما می‌شویم.‌“[52]  در جوامع سرمایه‌داری، خودآگاه طبقۀ بالای جامعه است که خودآگاه افراد طبقۀ پایین را سمت‌وسو می‌دهد. در رمان گتسبی بزرگ نیز شخصیت‌هایی وجود دارند که به ‌واسطۀ طبقۀ اجتماعی بالا یا موقعیت مالی برتر نسبت به اطرافیانشان این فرصت را دارند که افراد طبقۀ فرودست را ازلحاظ ذهنی تسخیر کنند یا با بهره بردن از قدرت واژگون‌کنندگی پولشان برای خود شخصیتی تصویر کنند که با شخصیت واقعی و منفی‌شان متضاد است. دن کودی(Dan Cody)، تام و دیزی بیوکنن، و حتی جی گتسبی ثروتمند شخصیت‌هایی‌اند که مستقیم یا غیرمستقیم خودآگاهِ جهانِ به‌اصطلاح برترشان را به افراد طبقۀ پایین تزریق می‌کنند و آنها را به‌نوعی استثمار می‌کند.

در این رمان، بارزترین نمود تأثیر ایدئولوژیک طبقة بالا بر طبقة فرودست را می‌توان در شخصیت جیمز گتس (James Gatz) دنبال کرد. جیمز که در ابتدا روستایی مفلوک و تهیدستی است که برای امرارمعاش ماهیگیری می‌کند اتفاقی با دَن کودی، نماد طبقة بورژوا، آشنا و مسحور جایگاه اجتماعی و ثروت او می‌شود. استخدام شدن جیمز در کشتی تجاری دَن فصل جدیدی را در زندگی او به ارمغان ‌می‌آورد و از آنجا که مورد اعتماد دَن قرار گرفته، هر روز به دامنة اختیاراتش افزوده می‌شود. جیمز در این زمان آروزی رسیدن به جایگاه اقتصادی و اجتماعی کارفرمایش را در سر می‌پروراند. جیمز خودآگاه کارفرما را به‌صورت پیش‌فرض برتر می‌پندارد و در ازای آن کار، خودآگاهش را به کارفرمایش می‌فروشد و درنهایت پس از مرگ دَن چیزی که نصیبش می‌شود: ”تربیتی بود که به نحو خاصی مناسب حال او بود، چون طرح ساده و نامشخصِ جی گتسبی در این پنج سال با جسمیّت یک مرد پر شده بود.“[53] در اصل کالبد جیمز گتس با جسمیّت دن کوی پر می‌شود؛ یعنی شخصی که در آینده جی گتسبی می‌شود جسم جیمز گتس و ذهنیت دَن کودی را دارد. زمانی که گتسبی برای تغییر طبقۀ اجتماعی‌اش دست به انجام کارهای غیراخلاقی و غیرقانونی می‌زند، هویت‌باختگی ناشی از وابستگی ایدئولوژیک به طبقۀ بورژوا بیش از هر زمان بر زندگی وی سایۀ می‌افکند و ثروت به‌دست‌آمده از این راه اگرچه موقتاً او را به عضوی از طبقۀ بورژوا تبدیل می‌کند، برای او شأن و منزلت اجتماعی به بار نمی‌آورد. این هویت‌باختگی جیمز را از خودش از طبقة قبلی او و جایگاه و منزلت تهی فعلی‌اش بیگانه می‌کند. جیمز که پدر و مادر فقیر خود را از ابتدا به رسمیت نمی‌شناخت، این بار با تغییر اسمش به جِی گتسبی سعی می‌کند گذشته و هویتی را که آن اسم بر او تحمیل کرده بود محو کند، غافل از اینکه این کار نتیجه‌ای جز وابستگی ایدئولوژیک، واپس‌زدگی و درنهایت پایانی تراژیک برای او به همراه ندارد. این همان تسلیم شدن شخص به ”ساختۀ بورژوازی“ یعنی خودآگاه ساختگی بورژوازی است که ران آیرمن (Ron Eyerman) نیز در مقالۀ خود تحت عنوان ”خودآگاه ساختگی و ایدئولوژی در تئوری مارکسیستی“ از آن یاد می‌کند. به بیان وی، رابطۀ ایدئولوژی و خودآگاه ساختگی از دیدگاه مارکس و انگلس، ”رابطۀ بین وجود اجتماعی و خودآگاه اجتماعی است“ که از آن به رابطۀ بین ”ما کی هستیم“ و ”چه فکر می‌کنیم“ یاد می‌کند و طبقة بورژا را در این رابطه تعیین‌کننده می‌داند.[54] به ‌بیان‌ دیگر، وجود اجتماعی افراد می‌تواند در مواقعی با خودآگاه اجتماعی آنها دچار تناقض شود، درست مانند جیمز که این تناقض نهایتاً او را به سمت ”فروختن هویت انسانی‌اش“ روانه می‌سازد.[55]

دیگر نمایندة طبقۀ بورژوا که جیمز خودآگاه خود را مستقیم و غیرمستقیم به وی تسلیم می‌کند معشوقة او، دیزی (Daisy)، است. جیمز کاملاً آگاه هست که دیزی به واسطة طبقة اجتماعی‌اش برای او دست‌نیافتنی است و فقط یک ”تصادف غول‌آسا“ می‌تواند ”مجوز ورود به خانه‌ی باشکوه دیزی را“ به او بدهد.[56] او یگانه راه دست‌یابی به معشوقه‌اش را تغییر طبقۀ اجتماعی خود به واسطة ثروتمند شدن می‌داند. گتسبی موفق می‌شود خود را به طبقۀ اجتماعی‌ای که دیزی به آن تعلق دارد برساند و در ظاهر جزئی از آنها شود، ولی آیا شأن اجتماعی او هم با معشوقه‌اش یکی شده است؟ اکنون به‌ واسطۀ ثروتی که با قماربازی و قاچاق مشروبات الکلی به دست ‌آورده به گفتۀ مارکس صاحب ”قدرت خرید“ شده است و توان خریدن همه‌چیز را دارد، جز گذشته و پیشینۀ خانوادگی طبقة بورژوازی.[57]

آلبرتو لنا (Alberto lena) در ”بررسی‌ای از زوال تام بیوکنن در گتسبی بزرگ“ می‌گوید این ”طبقۀ آسوده“ (leisure class) است که خودآگاه جامعه را تعیین می‌کند و راه فرار از ”تأثیر تباه‌کننده“ (corrosive influence) آن را بر طبقات پایین می‌بندد.[58] گتسبی طبقۀ اجتماعی حاکم جامعه را طبقۀ برتر می‌داند و غیرمستقیم خودآگاه خود را در اختیار افراد آن طبقه قرار می‌دهد و نمی‌تواند از تأثیر تباه‌کنندة آنها بگریزد. از نظر او خوب و بد آن است که طبقۀ بورژوا دیکته می‌کند و چنان بردۀ خودآگاه ساختگیِ بورژوازی شده و در دام خودفریفتگی افتاده که حتی هویت و گذشتة خود را کتمان می‌کند و برای اینکه در طبقة بورژوا به‌عنوان هم‌رده پذیرفته شود، در مقابل دیگران گذشته‌ای باب میل خود و این طبقة برتر به تصویر می‌کشد. وی حتی از حضور کوتاه‌مدت خود در جنگ و همچنین ورود اتفاقی‌اش به دانشگاه آکسفورد به‌عنوان سند‌های تعلق و عضویت در طبقۀ بورژوای جامعه استفاده می‌کند:

 من یگانه پسر اشخاص پولداری هستم از اهالی غرب میانه—که حالا هیچ‌کدام زنده نیستن. تربیت من در امریکا انجام شد و تحصیلاتم در آکسفورد، چون همۀ اجداد من آنجا درس خونده‌اند. این یه سنت خانوادگیه . . . بعد مثل یک مهاراجه در پایتخت‌های اروپا زندگی کردم- پاریس، ونیز، رم- کارم جمع کردن جواهر بود، بیشتر یاقوت، شکار حیوانات وحشی، کمی نقاشی- فقط برای دل خودم- و کوشش برای فراموش کردن اتفاق خیلی غم‌انگیزی که مدت‌ها پیش برام افتاده بود.[59]

جالب آنکه خود جیمز گتس پس از رسیدن به ثروت و تبدیل‌شدن به جِی گتسبی مانند دیگر اعضای طبقۀ بورژوا از توانایی‌ای که پول به صاحب پول می‌دهد در جهت پیشبرد مهم‌ترین هدف زندگی‌اش، یعنی به دست آوردن معشوقۀ سابقش، نهایت استفاده را می‌برد. گتسبی با کمک قدرت واژگون‌کنندگیِ پولش هویت خود و گذشته‌اش را واژگون می‌کند و حتی موفق می‌شود دیزی را موقتاً تصاحب کند. دیزی که خود از افراد طبقۀ بالای جامعه است در مقابل ”قدرت مطلق“ پول که به صاحب آن داده می‌شود تسلیم می‌شود و به شوهر خود خیانت می‌کند و با گتسبی وارد رابطه می‌شود. صدای دیزی پر از پول است و همین ویژگی اوست که باعث می‌شود خریدارن متمولی مانند تام و گتسبی داشته باشد.[60] در نتیجه، حتی اعضا و نمایندگان طبقۀ بورژوا، مانند دیزی، نیز اسیر خودآگاه ساختگی‌ای می‌شوند که از قدرت پول سرچشمه می‌گیرد.

تام بیوکنن عضو دیگری از طبقۀ بالای جامعه است که به‌واسطۀ داشتن پول و قدرت خریدِ ناشی از آن خودآگاه افراد طبقۀ فرودست را به یغما می‌برد. تام ثروتمند می‌تواند زنِ جورج ویلسن، مرتیل، را که از طبقات فرودست است به صورت معشوقه‌ بخرد. قدرت واژگون‌کنندگی پول هم وفاداری مرتیل به شوهرش را به خیانت مبدل می‌کند و هم خیانت تام به دیزی را موجه. مرتیل همانند جیمز گتس آن‌چنان از طبقۀ اجتماعی خود و شوهرش بیزار است که به قیمت خیانت به شوهرش و سرسپردگی به خواسته‌های شوم تام قصد دارد طبقة اجتماعی‌اش را تغییر دهد. این تلاش کورکورانه برای رستگاری برای مرتیل نتیجه‌ای جز هویت‌باختگی و در نهایت هلاکت به همراه ندارد.

تقابل شهر و روستا در گتسبی بزرگ

یکی از دلایلی که جیمز گتس را به سمت تغییر طبقۀ اجتماعی‌اش سوق می‌دهد وضعیت فلاکت‌بار او و خانواده‌اش در روستای داکتای شمالی است. جیمز مانند خیلی از روستاییان جوامع سرمایه‌داری پیشرفت و تغییر وضعیت زندگی خود و خانواده‌اش را در مهاجرت به شهر می‌بیند. فیتزجرالد داستان کوتاهی به نام ”آمرزش گناه“ (Absolution) (1926) را چونان مقدمه‌ای بر گتسبی بزرگ در مجموعه داستان همة مردان جوان غمگین (All The Sad Young Men) می‌نویسد که در آن جزئیاتی دربارۀ گذشتۀ جی گتسبی آورده شده است. اگرچه او این مقدمه را به علت ایجاد حس کنجکاوی در خواننده و لو ندادن قصه به گتسبی بزرگ اضافه نمی‌کند، مطالب آن نشان‌دهندۀ وضعیت زندگی و سیر فکری اوست. این مقدمه نشان می‌دهد که فقر خانوادگی یکی از عواملی است که آن جیمز یازده‌ساله را به فکر تغییر طبقۀ اجتماعی و ثروتمند شدن می‌اندازد. ولی تغییر طبقۀ اجتماعی به چه قیمت؟ به قیمت قربانی کردن خود، دیگران، قاچاق، یا قماربازی؟ گتسبی قربانی خودآگاه ساختگی شهری می‌شود و آن را به‌ صورت پیش‌فرض مطلق و برتر می‌پندارد. در گزیدۀ زیر رودالف همان جیمز گتس است که خود را از روستای داکوتای شمالی به وست‌اگ در لانگ‌آیلند نیویورک بالا کشیده است:

معمولاً در مناسک آمرزش عبور کردن از صندوق جمع‌آوری خیرات برای رودالف لحظه‌ی حیاتی‌ای بود. هرگاه پولی نداشت—که اغلب اینگونه بود—که داخل صندوق بریزد احساس شرمساری توأم با عصبانیت به سراغش می‌آمد و به‌ناچار سرش را پایین می‌انداخت و تظاهر می‌کرد که صندوق را ندیده که مبادا جین برندی از ردیف پشت سرش متوجه شود و به فقر شدید خانوادگی‌شان پی ببرد.[61]

آیا رودالف، یعنی جیمز گتس، با رسیدن به زندگی اشرافی می‌تواند گذشتۀ خود را پاک کند؟ آیا با رستگاری مالی به رستگاری معنوی هم می‌رسد؟ جی گتسبی در انتهای داستان در فقر می‌میرد، اما نه فقر مالی بلکه فقر معنوی و ایدئولوژیک. او چنان اسیر خودآگاه ساختگی جامعۀ شهری شده که مال و ثروت بسیارش هم قادر به نجاتش نیست.

نتیجهگیری

در نظر مارکس، زیرساخت‌های تولیدی هر جامعه دیر یا زود زمینه‌های فروپاشی خود را ایجاد کرده و در درون خود شکلی نو از روابط تولیدی را فراهم می‌سازند و این زیرساخت نو به ایجاد روساختی نو منجر می‌شود که درواقع صفحه‌ای نو از کتاب تاریخ یک جامعه است. نفرین زمین برشی است از تاریخ معاصر ایران که سیر تکاملی تضاد دیالکتیکی فئودالیسم و کاپیتالیسم را نشان می‌دهد. بدون شک، نفرین زمین و گتسبی بزرگ به‌وضوح صحنۀ جدال تضاد دیالکتیک ماتریالیستی هستند. در نفرین زمین، نظام فئودالی حاکم در حال اضمحلال و نظام کاپیتالیستی با ورود ابزارآلات و امکانات مدرن به روستا در حال گسترش است. نتیجة تضاد این تز و آنتی‌تز کدام سنتز خواهد بود و این دیالکتیک چه تأثیری بر هویت افراد آن جامعه خواهد داشت؟ جلال آل‌احمد نویسنده‌ای است که همواره با سبک واقع‌گرایانه و انتقادی‌اش به ‌نظام فئودالی و کاپیتالیستی می‌تازد. در این رمان نیز با ایدئولوژی وارداتیِ کاپیتالیستی‌ای که مردمان روستا را بردة فکری خود می‌کند و آنها را وادار به مهاجرت می‌کند با رویکردی انتقادی برخورد می‌کند. بسیاری از شخصیت‌های داستان چه برای گذران معیشت و چه در تلاش برای ارتقای جایگاهشان به طبقات بالا تسلیم خودآگاه ساختگی بورژوازی شده و هویت انسانی‌شان را از دست می‌دهند. از طرف دیگر، رمان گتسبی بزرگ روایت جامعه‌ای طبقاتی است که دیالکتیک بین طبقات و شخصیت‌های آن باعث بروز وابستگی فکری افراد طبقۀ فرودست به نمایندگان طبقۀ بورژوا می‌شود. در این مقابلۀ دیالکتیکی، افراد طبقۀ پرولتاریا در تلاش برای تغییر شرایط زندگی خود ناکام می‌مانند چراکه در این راه خودآگاه خود را در اختیار افراد طبقۀ بورژوا قرار می‌دهند. برای آنها ارزش آن چیزی خواهد بود که استثمارگران به آنها دیکته می‌کنند. در این رمان، طبقۀ بورژوا برندۀ تضاد دیالکتیک است و آنچه برای افراد طبقۀ فرودست باقی می‌ماند دل‌زدگی و طردشدگی و هویت‌باختگی است.

دو رمان نفرین زمین و گتسبی بزرگ با طبقاتی بودن جامعۀ درونشان و همچنین تلاش یک گروه برای ارتقای شرایط خود و رسیدن به گروه بالاتر شباهت‌های انکارناپذیری دارند. برندۀ این جدال در هر دو رمان طبقه بورژوازی است و هویت‌باختگی را چون یکی از دستاوردهای نامبارک پرولتاریا بر آنها تحمیل می‌کند. تفاوت عمدۀ این دو اثر را می‌توان به وجود یا عدم وجود امید رستگاری در آنها دانست. در نفرین زمین، آقا معلم شهری از آثار ویرانگر سرسپردگی‌های کورکورانه آگاه است، از الغای فئودالیسم حمایت می‌کند و مخالف مهاجرت روستاییان به شهر و وابستگی آنها به زیرساخت‌های مرتبط با کاپیتالیسم است. بنابراین، امید به وجود جامعه‌ای متفاوت، ولو آرمان‌گرایانه، در نفرین زمین وجود دارد؛ شاید جامعه‌ای که مارکس در خصوص نظام جایگزین کاپیتالیسم-کمونیسم تصور می‌کرد. در طرف دیگر، هیچ شخصیتی در گتسبی بزرگ وجود ندارد که بخواهد نقش آقامعلم را بر عهده داشته باشد. در این رمان، شخصیت‌های وابسته ‌چنان در سرسپردگی خود به طبقۀ بورژوا غرق می‌شوند که در نهایت با زوال و مرگ تراژیکشان روبه‌رو شوند. در نفرین زمین، شخصیت آقامعلم کارکرد رستگاری‌بخش یا نجات‌دهنده را دارد که در گتسبی بزرگ و جامعۀ داستانی آن نماینده‌ای ندارد. نتیجه آنکه، در جامعۀ ایران تصویرکشیده‌شده در نفرین زمین هم‌زمان با تضاد دیالکتیکی بین فئودالیسم و کاپیتالیسم رویکرد انتقادی نیز شکل می‌گیرد، اما در جامعه داستانی گتسبی بزرگ شخصیت‌ها همگی به سرسپردگی و هویت‌باختگی عاری از هرگونه نگاه انتقادی تن داده‌اند.

[1]Karl, Marx and Frederick Engels, The Economic and Philosophic Manuscripts of 1844, trans. Martin Milligan (New York: Prometheus Books, 1988), 25.

[2]Marx and Engels, The Manuscripts, 4.

[3]رمضان یاحقی و مجید عزیزی، ”تأثیر وقایع تاریخی در سه اثر داستانی جلال آل‌احمد،“ فصلنامة علمی-پژوهشی پژوهش زبان و ادبیات فارسی، شمارۀ 21 (تابستان 1390)، 163-179.

[4]ابراهیم رنجبر، ”بررسي و تحليل رمان نفرين زمين بر اساس الگوهاي تبيين در علوم اجتماعيِ ليتل،“ جستارهاي ادبي (ادبيات و علوم انساني سابق)، سال 46، شمارۀ 180 (بهار 1392)، 85-104.

[5]محمد‌صادق بصیری، محمدرضا صرفی و علی تقوی، ”نقد و تحليل رئاليسم در ادبيات داستاني ايران،“ پژوهشنامة نقد ادبي و بلاغت، سال 3، شمارۀ 1 (بهار و تابستان 1393 )، 143-162.

[6]Lois Tyson, “You are what you own: a Marxist reading of The Great Gatsby,” in Lois Tyson (ed.), Critical Theory Today: A User-Friendly Guide (New York: Routledge, 2006), 69-78.

[7]Sebastian Fälth, Social Class and Status in Fitzgerald’s The Great Gatsby (LUT: Halmstad University, 2013), 61-90.

[8]علی علیزاده، ”مقوله‌ها و عناصر فرهنگی و چگونگی ترجمۀ آنها در گتسبی بزرگ ترجمۀ کریم امامی،“ پژوهش ادبیات معاصر جهان، شمارۀ 53 (1389)، 59-74.

[9]Mahdieh Ensafi, “A Lacanian Study of The Great Gatsby (1925) by F. Scott Fitzgerald: The Imaginary Order, The Symbolic Order and The Real” (M.A. thesis; Tehran: Tehran Markaz Azad University, 2016).

[10]Fateme Jalalkamali, “A critical Analysis of the Althusserian and Marxist Approaches to Fitzgerald’s The Great Gatsb,” (M.A. thesis; Shiraz: Shiraz University, 2014).

[11]Karl Marx and Frederick Engels, The Communist Manifesto, trans. Martin Milligan (New York: Prometheus Books, 1988), 145.

[12]Marx and Engels, Manifesto, 144.

[13]Karl Marx, A Contribution to the Critique of Political Economy, trans. S.W. Ryazanskaya (Moscow: Progress Publishers, 1859), 4.

[14]Marx, A Contribution, 4.

[15]Marx, A Contribution, 4.

[16]Marx, A Contribution, 4.

[17]Marx and Engels, Manifesto, 212.

[18]Marx and Engels, Manifesto, 22 and 23.

[19]Marx and Engels, Manifesto, 23.

[20]Marx and Engels, Manifesto, 24.

[21]Marx and Engels, Manifesto, 25.

[22]Marx and Engels, Manifesto, 72.

[23]Marx and Engels, Manifesto, 213.

[24]Marx and Engels, Manifesto, 231.

[25]Marx and Engels, Manifesto, 73.

[26]Marx and Engels, Manifesto, 74.

[27]جلال آل‌احمد، نفرین زمین (قم: نشر خُرّم، 1383)، 30.

[28]آل‌احمد، نفرین زمین، 86.

[29]آل‌احمد، نفرین زمین،98.

[30]آل‌احمد، نفرین زمین،97 و 107.

[31]آل‌احمد، نفرین زمین،76.

[32]آل‌احمد، نفرین زمین، 89.

[33]آل‌احمد، نفرین زمین، 136.

[34]آل‌احمد، نفرین زمین، 66.

[35]آل‌احمد، نفرین زمین، 173.

[36]آل‌احمد، نفرین زمین، 78.

[37]Marx and Engels, Manifesto, 231.

[38]آل‌احمد، نفرین زمین، 12 و 13.

[39]آل‌احمد، نفرین زمین، 17.

[40]آل‌احمد، نفرین زمین، 17.

[41]آل‌احمد، نفرین زمین، 27.

[42]آل‌احمد، نفرین زمین، 33، 49 و 21.

[43]آل‌احمد، نفرین زمین، 42.

[44]Terry Eagleton, Why Marx Was Right (New Haven: Yale University Press, 2011), 135.

[45]آل‌احمد، نفرین زمین، 80.

[46]آل‌احمد، نفرین زمین، 14، 15، 39، 84، 84 و 187.

[47]آل‌احمد، نفرین زمین، 253.

[48]آل‌احمد، نفرین زمین، 253 و 54.

[49]آل‌احمد، نفرین زمین، 191.

[50]آل‌احمد، نفرین زمین، 248.

[51]آل‌احمد، نفرین زمین، 260.

[52]Eagleton, Why Marx Was Right, 135.

[53]اسکات فیتزجرالد، گتسبی بزرگ، ترجمة کریم امامی(چاپ 4؛ تهران: نیلوفر، 1379)، 134.

[54]Ron Eyerman, “False Consciousness and Ideology in Marxist Theory,” Work and Ideology, 1:2 (1981), 43–56, quote on 44.

[55]Marx and Engels, Manuscripts, 25.

[56]فیتزجرالد، گتسبی بزرگ، 189.

[57]Marx and Engels, Manuscripts, 58.

[58]Alberto Lena, “Deceitful Traces of Power: An Analysis of the Decadence of Tom Buchanan in The Great Gatsby,” in Bloom’s Modern Critical Interpretations: F. Scott Fitzgerald’s The Great Gatsby, ed. Harold Bloom (New York: Infobase Publishing, 2010), 39-58, quote on 53.

[59]فیتزجرالد، گتسبی بزرگ، 92 و 93.

[60]فیتزجرالد، گتسبی بزرگ، 128.

[61]Francis Scott Fitzgerald, All The Sad Young Men (New York: Charles Scribner’s Sons, 1926), 69.

پژوهشی در مبانی فکری نظریۀ ادبی حزب توده، 1310-1330ش

یاسر فراشاهینژاد <y_farashahi@yahoo.com> دانش‌آموختۀ دکتری زبان و ادبیات فارسی دانشگاه هرمزگان است. حوزۀ پژوهشی ایشان شامل فلسفۀ ادبیات و ادبیات داستانی معاصر است و مقالات ”مقایسۀ عناصر روایی داستان ’عزیزم‘ از آنتوان چخوف با داستان ’انیس‘ از سیمین دانشور،“ ”واکاوی شخصیت فرهاد در منظومۀ خسرو و شیرین نظامی،“ ”معرفی و تحلیل پیش‌داستان‌های جدید برای داستان پادشاه جهود مثنوی“ و ”جستاری در بنیان‌های فکری نظریۀ ادبی هوشنگ گلشیری“ را منتشر کرده است. 

تقدیم به خالق جدایی، اصغر فرهادی

 

مقدمه

نقد و نظریه در ایران این روزها سخت مورد توجه منتقدان و نویسندگان قرار گرفته، اما سیر تاریخی ورود و دگردیسی نقد و نظریه‌های جدید هنوز بررسی و تحلیل نشده است. هنوز بخش عظیمی از مقالات و کتاب‌های مهمی که نقش برجسته‌ای در معرفی نظریات و دیدگاه‌های جدید در ایران داشته‌اند، داوری دقیق و علمی نشده‌اند و این عرصه تا امروز مغفول مانده است. یکی از جریان‌های فرهنگی و سیاسی معاصر ما جریان چپ و حزب توده است. هر چند حزب توده یکی از مؤثرترین پدیده‌های ادبیات معاصر ماست، تاکنون کمتر کسی به یافتن رد پای ایدئولوژی این حزب در آثار ادبی پرداخته است. با این ‌همه، با جست‌و‌جوی بسیار مقالاتی می‌توان یافت که در پی این مهم برآمده‌اند. مثلاً محمدجواد یگانه و بشیر تفنگ‌سازی در مقالۀ ”تأثیر حزب توده در ادبیات داستانی ایران“[1] آثار نویسندگان بزرگ معاصر را با تکیه بر مبانی رئالیسم سوسیالیستی تحلیل کرده‌اند. همچنین، مقالات دیگری چون ”تأثیر ایدئولوژی چپ در عرصۀ انتخاب آثار ادبی جهت ترجمه“[2] را می‌توان در این سیر یادآور شد که می‌کوشد نقش ایدئولوژی مارکسیسم را در ترجمه به تصویر کشد. اما راقم این سطور بر این است که پیش از بررسی تأثیر ایدئولوژی چپ، نیاز است که نظریۀ ادبی حزب توده بازسازی و تحلیل شود. پیش از این، نگارندۀ این پژوهش با مقالاتی چون ”تفسیری هگلی از نخستین مانیفست‌های ادبی دربارۀ داستان و رمان“[3] و ”تقابل کانتی-هگلی در نقد و نظریه‌های داستان و رمان در ایران“[4] مبانی فلسفی نظرات ادبی منتقدان چپ‌گرایی چون احسان طبری، فاطمه سیاح و دیگران را کاویده ‌است، اما حجم عظیمی از مقالات رادیکال و حزبی جریان چپ، که غالباً با نام مستعار نوشته شده‌اند، تاکنون از هر بررسی و تحلیلی دور بوده است. از این ‌روی، در این مختصر برای نخستین‌بار مباحث نظری و زیباشناختی حزب توده بر مبنای این مقالات طبقه‌بندی و بازسازی می‌شود. از آنجا که پیش‌تر در مقالات مذکور آرای طبری کاویده ‌شده، در این مقاله از یادداشت‌ها و نوشته‌های احسان طبری سخنی به میان نیامده است.[5]

 

مبنای نظریۀ ادبی حزب توده: زیباشناسی مارکسیستی

 زیباشناسی مارکسیستی بیش از هرچیزی بر نفی هنر و ادبیات مدرنیستی و استیلای ادبیات رئالیستی پای می‌فشارد. چنان که بابک ‌احمدی می‌گوید: ”شکل هنری مورد علاقۀ مارکس و انگلس به گونه‌ای، البته نه چندان دور از انتظار، رئالیسم بود. مارکس همواره هوادار وابستگی هنر به واقعیت بود. او در یکی از نخستین نوشته‌هایش دربارۀ آزادی مطبوعات چند پردۀ رامبراند را ستود که در آنها ’مادر خداوند‘ به صورت زنی روستایی تصویر شده است.‌“[6] این رئالیسم البته رئالیسمی بود که می‌بایست هم به واقعیت متعهد باشد و هم به پرولتاریا. ”در واقع، می‌توان در آثار مارکس و انگلس دو گرایش متفاوت در مورد هنر یافت. بنا به گرایش نخست، نیت مؤلف مهم است و هنرمند باید آگاهانه اثر خود را در راستای منافع پرولتاریا شکل دهد، و این گرایش سرانجام به نظریات لنین منجر شد که نه به طور کامل، اما تا حدود زیادی با این نکته موافق بود، و شکل افراطی آن در نظریۀ استالینیستی رئالیسم سوسیالستی جلوه کرد.‌“[7] از دید ایگلتون (Terry Eagleton, b. 1943) در مارکسیسم و نقد ادبی: ”نقد مارکسیستی ادبیات را بر پایۀ شرایط تاریخی پدید آورندۀ آن تحلیل می‌کند؛ به همین‌ سان برای شناخت این نقد آگاهی از شرایط تاریخی آن ضرورت دارد.‌‌“[8] به تعریف دیگر، ”نقد مارکسیستی جزئی از بدنۀ بزرگ‌تر تحلیل نظری است که هدف آن شناخت ایدئولوژی‌هاست، یعنی اندیشه‌ها، ارزش‌ها و احساس‌هایی که انسان‌ها به مدد آن جوامع خود را در زمان‌های مختلف تجربه می‌کنند. و برخی از این اندیشه‌ها، ارزش‌ها و احساس‌ها فقط در ادبیات در دسترس ماست‌.‌“[9]

ایگلتون به درستی اشاره می‌کند که زیباشناسی مارکسیستی از گفته‌های مارکس آغاز نمی‌شود و نخست باید به سراغ زیباشناسی هگل رفت.

تحلیل تاریخی ادبیات البته با مارکسیسم آغاز نشده ‌است. بسیاری از اندیشه‌وران پیش از مارکس کوشیده بودند آثار ادبی را برحسب تاریخی که این آثار پدید می‌آورند توضیح دهند. یکی از اینان، فیلسوف ایدئالیست آلمانی گئورگ ویلهلم فردریش هگل است که تأثیر ژرفی در اندیشۀ زیباشناختی مارکس داشته است. از این‌ رو، اصالت نقد مارکسیستی در این نیست که رویکردی تاریخی به ادبیات دارد، بلکه در فهم انقلابی از خود تاریخ است.[10]

هرچند ایگلتون و روشنفکران چپ‌گرایی چون او رابطۀ عوامانه و سطحی روبنا و زیربنا را قبول ندارند، اما در نهایت با اصل قرار دادن ایدئولوژی، زیباشناسی و اصالت هنر را در مرحلۀ دوم قرار می‌دهند و این به واقع میراثی هگلی است. با چنین نگاهی، محتوا بی‌گمان مقدم بر فرم خواهد بود. هگل زبانی ایهام‌برانگیز دارد و همواره راه را برای برداشت‌های آوانگارد و مترقی از آثارش باز می‌گذارد، اما آنجا که محتوا را از فرم جدا کرده، گسستی است که دریچه‌ای به روی طرفداران جریان چپ می‌گشاید. هگل در مقدمه بر زیباشناسی می‌گوید: ”ما نیز بنا به این نظر، عناصر زیبایی را شامل جنبه‌ای درونی یعنی مضمون و جنبه‌ای بیرونی که بر مضمون دلالت دارد، دانسته و آن را متمایز کرده‌ایم. عنصر درونی در جنبه‌ی برونی متجلی شده و به یاری آن نمود می‌یابد، به همین اعتبار نیز عنصر برونی بر چیزی غیر از خود یعنی بر درون اشارت دارد.‌“[11] این جدایی محتوا از مضمون منشأ اثر زیباشناسی مارکسیستی می‌شود، چنان‌که مارکس و انگلس

در این باور مشترک‌اند که شکل هنری در خوی عجیب شخص هنرمند خلاصه نمی‌شود. شکل‌ها را نوع ”محتوا“یی که قصد بیان آن را دارند به نحو تاریخی تعیین می‌کنند. این شکل‌ها همچنان که محتوا تغییر می‌کند تغییر می‌کنند، دگرگونی می‌پذیرند، در هم می‌شکنند و دستخوش دگرگونی انقلابی می‌شوند. به این تعبیر، ”محتوا“ مقدم بر ”شکل“ است، همان‌گونه که از لحاظ مارکسیسم، دگرگونی ”محتوا“ی مادی جامعه، یعنی شیوۀ تولیدی آن، ”شکل“‌های روبنای آن را تعیین می‌کند.[12]

این محتوا‌محوری، که بعدها فقط در قالب‌های حزبی می‌گنجد، به نوعی کل‌گرایی مطلق در نوشته‌های هگلی‌هایی چون لوکاچ (György Lukacs, 1885-1971) می‌رسد. از نظر لوکاچ، زندگی درونی انسان و خصوصیات اساسی و تضادهای اساسی آن فقط در ارتباط پیکرمانی با عوامل اجتماعی و تاریخی می‌تواند به شکل واقعی ترسیم شود.[13] تری ایگلتون می‌گوید از نظر لوکاچ،

در جامعه‌ای که امر کلی و امر جزئی، امر عقلی و امر حسی، امر اجتماعی و امر فردی بر اثر ”بیگانگی‌ها“ی سرمایه‌داری هر دم رو به گسیختگی می‌گذارند، نویسندۀ بزرگ این همه را به نحو دیالکتیکی در کلیتی پیچیده به هم پیوند می‌دهد. بدین‌ سان، داستان نویسندۀ بزرگ به شکل جهان صغیر کلیت پیچیدۀ خود جامعه را تصویر می‌کند. هنر بزرگ با این کار با بیگانگی و چندپارگی جامعۀ سرمایه‌داری می‌جنگد و تصویر غنی و چندبعدی از کلیت انسانی فراپیش می‌نهد.[14]

در یک جمع‌بندی مختصر می‌توان گفت هرچند مارکسیست‌ها در زیباشناسی خود بنا به اعتقاد به ماتریالیسم تاریخی و نقش زیربنای اقتصادی در ساختن روبنای فرهنگی به واقع‌گرایی گرایش دارند، اما در نهایت رئالیسم سوسیالیستی به جریانی ایدئالیستی تبدیل می‌شود. این ایده‌های روشنگرانۀ حزب‌اند که به جای اینکه به تصویر واقعیت مبتذل بورژوازی و سرمایه‌داری اکتفا کنند، با تکیه بر آرای هگل به جای مارکس، به سمت کلیتی هدفمند و امیدوارکننده حرکت می‌کنند. رئالیسم اجتماعی پس از فروپاشی مکتب ناتورالیسم به ایدئالیسم رئالیسم سوسیالیستی گرایید. در واقع، ”رئالیسم سوسیالیستی نه تنها بی‌بهره از دید عینی بی‌طرفانه یا حتی نقادانه است، بلکه در واقع با فرضیاتش شدیداً هم ایدئالیستی (آرمان‌گرایانه) است.‌“[15]چنان‌که در ادامه خواهد آمد، در ایران هم نویسندگان مقالات نظری حزب توده از تأکید بر ماتریالیسم تاریخی و واقع‌گرایی شروع می‌کنند و به رئالیسم سوسیالیستی می‌رسند، با این تفاوت که به علت وابستگی حزب توده به شوروی، شخصیت‌هایی چون برشت (Bertolt Brecht, 1898-1956) و تروتسکی (Leon Trotsky, 1879-1940)، که نگاه متوسع‌تری نسبت به دیگر مارکسیست‌ها به هنر داشتند، در نقد چپ‌گرای ایران ظهور نمی‌کنند. از این روی، می‌توان گفت نقد چپ‌گرای حزب توده به جای اینکه به رابطه و برخورد درستی با زیباشناسی مارکس برسد،[16] به برداشتی سطحی از مارکسیسم، یعنی استالینیسم، بسنده کرده است.

ماتریالیسم دیالکتیک در ایران

در ایران، مباحث مارکسیستی پیرامون هنر برای نخستین‌بار در مقالات تقی ارانی و بزرگ علوی طرح‌ریزی شد. ارانی و علوی مجدانه در اثبات زیباشناسی مارکسیستی و تحمیل آن به تمام شئون اجتماعی هنر در ایران کوشیدند. در دورۀ اول مجلۀ دنیا، که در سال 1312 منتشر شد، مقاله‌ای با عنوان ”هنر و ماتریالیسم“ از شخصی با اسم فریدون ناخدا وجود دارد. ظاهراً این اسم (فریدون ناخدا) نام مستعار بزرگ علوی بوده است.[17] بزرگ علوی، که آن روزها مریدوار تحت تأثیر ارانی در مجلۀ دنیا قلم می‌زد، در این مقاله بر این باور است که هنر تابعی از مسائل اقتصادی است و می‌گوید: ”مقصود از این مقاله این است که ثابت کنیم، حتی هنر از نظر اینکه یکی از تظاهرات «روحی» بشر است، نیز مادی بوده و یکی از مظاهر زندگانی اجتماعی انسانی به شمار می‌رود.‌“[18] چنین نگاهی تقابلی آشکار با افکار ایدئالیستی کانت دارد که ایده را بر واقعیت مادی هم برتری می‌داد.[19] ”چون احساسات و تأثرات بشری بی‌نهایت است حالات روحی او نیز بالطبع بی‌انتهاست. هنر این عواطف و احساسات را جمع کرده و به وسیله اشکال و صورتهای محسوس مثل نطق، صدا و حرکت و یا به وسائل دیگر مجسم می‌نماید. شعر، موسیقی، رقص و نقاشی هر یک از مظاهر هنرند پس می‌توان گفت، هنر وسیله‌ی اجتماعی کردن احساس است.‌“[20] این نتیجه‌گیری حاصل فرضی به ظاهر نادرست است، زیرا هنر نمی‌تواند صرفاً از رابطۀ دیالکتیکی بین ماده و احساس پیروی کند و مشخص نیست علوی از شهود هنری چه تعریفی داشته است. از نظر او، آثار هنری تابعی از شرایط اجتماعی‌اند و از احتیاجات مادی تبعیت می‌کنند.[21]

این عقاید ماتریالیستی رادیکال در نهایت علوی را به دام معارضه با بزرگان ادب فارسی می‌اندازد. از آنجا که علوی همه‌چیز را با معیار مادی نگریسته، به‌زعم خود تفسیری ماتریالیستی از سرایش شاهنامه به دست داده که البته امروز اعتبار علمی ندارد. علوی می‌نویسد: ”چون که فردوسی و شاهنامه او تحت تأثیر عوامل مادی آن روز می‌بایستی به وجود بیاید، امرای ملوک‌الطوائفی که می‌خواستند با تولید احساسات وطن‌پرستانه قدرت به دست بگیرند و دیگر خراج به خلفا ندهند، عامل مادی تولید شاهنامه فردوسی شدند.‌“[22] امروز حتی با نظری کوتاه به تاریخ بیهقی می‌توان دید که پادشاهی چون محمود غزنوی برای مقابله با خلیفه نیازی به شاهنامه نداشت.

علوی در نقد شرق‌شناسان و خود فردوسی می‌نویسد:

مطابق آخرین تحقیقاتی که یک عده علمای بیکار فرنگستان راجع به فردوسی کرده‌اند، وضعیت مادی فردوسی قبل از شروع به سرودن شاهنامه بسیار خوب بوده و اگر با آن دارایی وقت خود را صرف ادارۀ املاکش می‌کرد شاید می‌توانست یک زندگی راحتی داشته باشد. اما جاذبۀ پول او را وادار کرد که شاهنامه بنویسد به امید اینکه سلطان محمود به او انعام گزافی خواهد داد. از همین لحاظ هر جا که توانست سلطان محمود را مدح کرد و به او تملق گفت، اما وقتی که تیرش به سنگ خورد و به او ”جز بهای فقاعی“ نداد، دیگر یک مرتبه حرف‌های خود را تکذیب کرد و سلطان را هجو کرده.[23]

آنچه از این گفته‌ها آشکار می‌شود مشکلات جدی تئوریک و تحلیلی علوی است. او به علت پیش‌فرض‌های قالبی و حزبی‌ و بدون توجه و مراجعه به منابع ادبی و تاریخی نتیجه‌گیری می‌کند.

آنچنان که احسان طبری در مقدمۀ دنیا اشاره می‌کند، نام‌های مستعار تقی ارانی در مقالات دنیا احمد قاضی و ا. جمشید بود.[24] برای درک و دریافت مبنای نظری پیروان ارانی، می‌توان نیم‌نگاهی به برخی مقالات او داشت. ارانی در یکی از مقالاتش که با عنوان ”عرفان و اصول مادی“ در شمارۀ چهارم دنیا در سال 1312 منتشر شد، پیدایش و تحولات عرفان را با نگاهی یک‌جانبه و صرفاً ماتریالیستی تحلیل می‌کند. ارانی می‌نویسد:

تأثیر اجتماع در افکار عموماً بدین ترتیب است که طبقۀ خوشبخت (اگر در مقابل خود یک طبقۀ بدبخت ببیند) معتقد به روح و اهمیت مخصوص و درجات آن می‌شود تا با استدلال برای سعادت خود حقانیت ادعا کند. مخصوصا اگر طبقۀ مزبور رو به انحطاط باشد، عقاید خیلی شدید می‌شود. مخصوصاً موقع یأس، عقائد عرفان که اساس آن تحقیر لذات جسمانی، اعتقاد به ابدی بودن روح و ته‌ئیسم و وحدت وجود است پیدا می‌شود. اگر دسته بدبخت هم در مقابل امیدی نداشته باشد، به عرفان متوسل می‌شود تا لذتی را که در دسترس او نیست حقیر بداند و با عقیدۀ وحدت وجود اختلاف موجود بین او و یک خوشبخت را موهومی و ظاهری کند.[25]

هرچند بخش‌هایی از این نظرات خالی از حقیقت نیست و به شکل ضمنی به پیوند عرفان و قدرت در دوره‌های متفاوت اشاره دارد، که خود موضوع تحقیقی جداگانه و مفصل است، اما ارانی با چنین نگاهی پیش و بیش از آنکه به دنبال یافتن حقیقت باشد، در پی اثبات نظریۀ ماتریالیسم تاریخی است.

تقی ارانی با نام مستعار ا. جمشید در مقاله ”ماتریالیسم دیالکتیک،“ که در شمارۀ ششم دنیا در سال 1313 منتشر شد، می‌نویسد ماتریالیسم دیالکتیک ”به دنیای مادی متغیر و لایتناهی ایمان دارد که تمام عناصر آن نسبت به یکدیگر آثار متقابل دارند. در نتیجۀ تصادمات بین این عناصر تغییرات و تحولات تولید می‌گردد.“[26] او معتقد است که جامعه حتی از نظر روحانی زمانی پیشرفت می‌کند که احتیاجات مادی‌اش برآورده شده باشد.[27] ارانی همچنین در مقالۀ ”تاریخ‌سازی در هنر،“ که با نام مستعار احمد قاضی در شمارۀ هفتم دنیا منتشر کرد، می‌گوید: ”تحقیق تکامل و تاریخ شعب هنر و مخصوصاً ادبیات و تعیین رشتۀ ارتباط حقیقی موجود در این تکامل فقط در مکتب مادی می‌تواند صورت گیرد و خواهد گرفت.[28] چنین نظراتی زمینۀ رشد دیدگاه‌های رادیکال مارکسیستی در نقد هنر، خاصه ادبیات و رمان، را در مقالات پیروان ارانی فراهم ساخت.

در شماره‌های بعدی مجلۀ دنیا، مقاله‌ای با عنوان ”هنر در ایران جدید“ در سال 1314 منتشر شده که نام مستعار نویسندۀ آن هم ذکر نشده است. نویسندۀ مقاله می‌نویسد:

قبل از اینکه هنر ایران جدید را در تحت مطالعه قرار دهیم بی‌مناسبت نیست اساساً در خود موضوع هنر دقت کرده به چند سؤال ذیل جواب بدهیم: 1. آیا هنر در تحت تأثیر زمان و مکان هست یا خیر، یعنی اشعار یک نفر چینی در دو هزار سال قبل از میلاد باید فرقی با رمان یک نفر اروپایی قرن بیستم داشته باشد یا نه. 2. آیا هنر دارای منظور و مرامی هست و یا اینکه مطابق طرفداران L’art pour L’art (هنر برای هنر) وظیفۀ عمدۀ هنرمند کامل کردن صورت ظاهر آن است. 3. آیا هنر می‌تواند مورد استفادۀ عموم واقع گردد و یا اینکه فقط عدۀ معدودی می‌توانند از آن استفاده کنند. 4. آیا هنرمند باید آثار استادان سابق را سرمشق خود قرار داده و یا اینکه شخصاً هم می‌تواند اختراع و ابداعی کرده و بلکه به کلی با نمونه‌های استادان سابق قطع رابطه کند. 5. آیا منظور اساسی هنر این است که تسلیت و دلداری و تفریحی برای مردم باشد یا اینکه هنر می‌تواند دنیای واقعی را نیز تغییر دهد. 6. آیا ارتباطی بین هنر و اصول اخلاقی هست و بالاخره هنرمند اجازه دارد در آثار خود اصول اخلاقی را مورد مباحثه قرار دهد یا خیر. جواب تمام این سؤالات برای فکر سلیم واضح و آشکار است و هر کس اگر نظر مادی به نفع خود نداشته باشد، خواهی‌نخواهی به تمام این سؤالات جواب‌های مثبت می‌دهد.[29]

از سؤالاتی که نویسنده مطرح می‌کند می‌توان فهمید که قصد دارد طرحی در مقابل هنر ایدئالیستِ خودارجاعِ کانتی عرضه کند. طرح سؤال به این شکل، یعنی هنر هم تعهدی به اخلاق دارد و هم تعهدی به اجتماع. نویسندۀ مقاله پس از طرح این مسائل به سؤالاتی که مطرح کرده جواب می‌دهد: ”هنر انعکاسی از زندگی اجتماعی است به طوری که شخصیت هنرمند آنرا تشخیص می‌دهد. طبیعی است که این هنر در شخصیت دیگران تأثیر کرده و راهنما موجب تغییر احساسات و بالاخره موجب تغییر رفتار می‌شود.“[30] از دید نویسنده، ”هنرمند در وهلۀ آخر یک محصول اجتماعی بوده، روحیۀ او و روحیۀ آثار او محکوم قوای اقتصادی دورۀ او هستند.“[31] از این نظرگاه، نویسنده خود حاصل زمانه‌ای ا‌ست که در آن رشد یافته است. نویسندۀ مقاله در پی یافتن شاهد مثالی برای اثبات سخنانش به سراغ حافظ می‌رود. از نظر او، زمانی که حافظ از می و معشوق سخن می‌گوید، حتی اگر منظور روحانی داشته، برای این است که مردم شکست‌خورده از مغولان را کمی شاد کند و از زجر آنها بکاهد. از همین ‌رو، تابع شرایط مادی و اجتماعی زمان است.[32] و در ادامه می‌نویسد: ”اگر هنرمند از تودۀ زحمت‌کش و شخصاً دردکشیده باشد، سعی می‌کند که مردم را نیز به مقاومت و گرفتن حق خودشان تشویق کند، در آنها حس عدم رضایت تولید کند و آنها را وادار نماید که جانفشانی کنند و حق از دست رفته را بستانند. اما چنین شاعری به عاقبت فردوسی و خیام گرفتار می‌شود.“[33] اما می‌دانیم که فردوسی و خیام از توده‌های زحمت‌کش جامعه نبودند و اساساً این قالب‌بندی برای گذشته کارساز نیست. تودۀ زحمت‌کش گذشته حتی فرصت سواد‌آموزی نداشت. پُرواضح است که سنجش اثر خیام با معیارهای رئالیسم سوسیالیستی دقیق و علمی نیست.

 مصادرۀ هدایت

 به نظر می‌رسد یکی دیگر از محورهای فکری حزب توده برای تبیین اصول زیباشناسی این حزب مصادرۀ هدایت و میراث ادبی او باشد. نظریه‌پردازان اصلی حزب توده در ایران نخست کوشیدند با دعوت هدایت به نخستین کنگرۀ نویسندگان ایران، که در سال 1325 و به همت انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی برگزار شد، او را به خود جذب کنند. هرچند روی خوش نشان دادن هدایت به این حزب بیش از چندی نپایید، با این همه، منتقدان حزب توده کوشیدند حتی پس از مرگ هدایت هم تصویری مارکسیستی از این نخستین نویسندۀ مدرن ایرانی به دست دهند. منتقدان حزب توده در ابتدا لحنی دوگانه داشتند، گویی هدایت را برای برخی آثارش ستایش می‌کردند و برای بعضی آثارش نکوهش. نویسندۀ مقالۀ ”هنر در ایران جدید“ می‌نویسد:

هدایت در آثارش صلاح خود را در این دیده است که چشمانش را هم بگذارد و بسیاری چیز‌ها را که می‌فهمد نفهمیده بگیرد، ولو اینکه ظاهراً به طور یقین مخالف پروپاگاند در هنر است. اما هر کس آثار او را بخواند می‌داند که چگونه می‌خواهد افکار خود را تبلیغ کند. اگر آثار او را از اولین کتابش موسوم به پروین دختر ساسان تا وغوغساهاب با هم مقایسه کنید، به خوبی می‌بیند که چه تکامل فکری را طی کرده است. در وغوغساهاب با دنیایی که در ایران زندگی می‌کند خوب آشنا شده است. در این کتاب همه‌چیز زیر و زبر می‌شود، اما چطور باید دنیای کن فیکون شده را درست کرد، این را ندیده و نشنیده و نفهمیده می‌گیرد. اما هنوز راه تکامل برای او باز است.[34]

راه تکامل برای هدایت باز می‌ماند تا آثاری چون ”آب زندگی“ و حاجیآقا را برای حزب توده خلق کند، اما ذهن و زبان هدایت برای همیشه در بند قواعد حزبی و یک‌جانبه باقی نمی‌ماند.

ممکن است مقالۀ ”هنر در ایران جدید“ از بزرگ علوی یا تقی ارانی باشد، اما سندی یافت نشد که بتوان چنین حکمی صادر کرد. در سال 1324 یک سخنرانی از بزرگ علوی در مجلۀ پیام نو چاپ شد که از برخی لحاظ با مقالۀ پیشین هم‌پوشانی دارد. این سخنرانی به دعوت انجمن روابط فرهنگی اتحاد جماهیر شوروی در خانۀ فرهنگ ایران ایراد شده بود. در این سخنرانی، علوی برای اولین‌بار آثار هدایت را در مقابل استبداد رضا‌خانی قرار می‌دهد؛ تزی که بعدها با شدت بیشتری به دست علوی و همفکرانش، حتی پس از مرگ هدایت، بسط می‌یابد. شایان ذکر است که این مقاله یک سال پیش از نخستین همایش نویسندگان ایران، که در آنجا هدایت برای نخستین‌بار از طرف طرفداران حزب توده به جامعۀ ادبی و روشنفکری ایران معرفی می‌شود، به چاپ رسیده است و از این لحاظ می‌توان گفت که این سخنرانی (مقاله) نخستین تلاش مشهود حزب تودۀ ایران برای برکشیدن هدایت به عنوان روشنفکری چپ‌گراست. علوی در این مقاله سعی می‌کند برای نخستین‌بار از هدایت چهره‌ای توده‌ای بسازد: ”تا به حال از صادق هدایت که به عقیده من مظهر و زبان طبقات مظلوم ایران در دورۀ دیکتاتوری و دورۀ کنونی است هیچ‌گونه تجلیلی نشده و سهل است انواع فشارهای مادی و معنوی نیز بر او تحمیل شده است. زیرا صادق هدایت نویسنده‌ای است که برای اولین‌بار در تاریخ ادبی ایران هنر نویسندگی را به مقام عالی حربۀ دفاع طبقات مظلوم ایران ارتقاء داده است.“[35] علوی با این سخن که هدایت هنر نویسند‌گی را به حربۀ دفاع طبقات ارتقاء داده، ذات هنر را به وسیله‌ای برای برانگیختن توده‌ها تقلیل داده است. علوی در ادامه می‌نویسد: ”برای او [هدایت] قلم وسیلۀ مقدسی است و با آن باید مردم ایران را که زیر فشار طبقۀ حاکم فاسد از بدوی‌ترین حقوق بشری محروم شده ‌است بیدار کند.“[36] در ادامه، علوی برای توجیه ادعایش به استدلالی دست می‌یازد که به نظر می‌رسد امروز اعتبار علمی چندانی ندارد. از نظر علوی، اینکه هدایت شخصیت‌هایش را از طبقات پایین جامعه انتخاب کرده و به زبان عوام چیز نوشته، نشانۀ تعلق خاطر هدایت به ادبیات متعهد و مبارز است. در صورتی که می‌دانیم تیپ‌سازی و استفاده از زبان شکسته حاصل ادبیات رئالیستی مغرب‌زمین است و این روش، حتی بیش از آنکه راهی باشد برای بیان احوال توده‌ها، همچون داستان شنل گوگول، راهی تازه برای بیان و ادای مطالب است. ادعای علوی بدین قرار است:

هدایت که خود از دیدن این وضعیت، از احساس این همه بدبختی‌ها، از تحمل این آزادی‌کُشی‌ها در زحمت و عذاب است، مقصرین و مفتخواران، محتکرین و طماعین را شلاق می‌زند. بنابراین، دیگر تعجب نمی‌کنید که از هدایت آن‌طوری که شایستۀ اوست، تجلیل نمی‌کنند، برعکس کتب او را توقیف هم می‌کنند. وجه امتیاز هدایت از سایر نویسندگانی که تا به حال در ایران بوده‌اند و هستند دو چیز است. تکرار می‌کنیم: یکی آنکه پهلوانان هدایت همه از مردم ایران هستند، همۀ تیپ‌ها از اجتماع ایران بیرون کشیده شده‌اند. و دیگر آنکه هدایت چون برای این مردم، برای اکثر مردم ایران چیز می‌نویسد، به زبان آنها گفت‌وگو می‌کند. تیپ‌های آبجی خانم وقتی داستان‌های هدایت را می‌خوانند- اگر خواندن بلد باشند- آنها را می‌فهمند و از آن لذت می‌برند.[37]

با چنین نظری زیباشناسی بوف‌کور را نمی‌توان توجیه کرد، چون اثری متعهد و حتی رئالیستی نیست. از این‌روی، علوی می‌نویسد:

کسی که مثل جغد کور، بوف کور، بغض کرده و نمی‌خواهد دردهای خود را به کسی بگوید، کسی که از اجتماع و محیطی که او را می‌خواهد به خفقان مرگ گرفتار کند می‌ترسد، سعی می‌کند، می‌کوشد که خود را به سایه‌اش معرفی کند و هیچ هم اهمیت نمی‌دهد که دیگران حرف‌های او را باور می‌کنند یا نمی‌کنند. می‌خواهد خودش را بشناسد؛ زیرا در طی تجربیات زندگی در این دنیای پست پر از فقر و مسکنت – فراموش نکنید صحبت از محیط ایران است- به این مطلب برخورده است که ورطۀ هولناکی میان او و دیگران وجود دارد.[38]

چنان‌که می‌بینیم، دیدگاه قالبی علوی باعث شده وقتی می‌بیند بوفکور در حیطۀ تعاریف سوسیالیستی او قرار نمی‌گیرد، آن را حاصل سرخوردگی هدایت از استبداد حاکم بداند. علوی که خود از افرادی است که در مقاطعی هدایت را به حزب توده متمایل ساخته،[39] قصد دارد به نوعی بوفکور را کمرنگ جلوه دهد و آثار متوسطی چون ”آب زندگی“ را، صرفاً به این علت که اثری سفارشی برای حزب توده است، در مقابل بوف کور برکشد. علوی در خصوص اینکه برخی آثار هدایت را بدبینانه توصیف می‌کنند، می‌گوید: ”همان روزهایی که ارتش فاشیسم آلمان تا استالینگراد و کوهپایه‌های قفقاز و از طرف دیگر تا العلمین رسیده بودند، هدایت داستان ’آب زندگی‘ را نوشت. دیگر هیچ‌کس پس از خواندن این داستان شکی ندارد در اینکه هدایت نویسنده‌ای به تمام معنی خوش‌بین به آینده است و ترقی و نجات ایران و تمام دنیا را از فقر و مذلت کنونی حتمی و مسلم می‌داند.“[40] و دقیقاً در همین لحظه است که در نظرات علوی، بوفکور در مقابل ”آب زندگی“ قرار می‌گیرد و البته آب زندگی“ برتری می‌یابد: ”در بوف کور، صنعتگر راغه‌ای آرزو دارد که یک زمین‌لرزه و طوفان و یا صاعقۀ آسمانی همۀ این پلیدی‌ها را از بین ببرد، ولی پس از خواندن ’آب زندگی‘ خواننده یقین دارد که جنبش‌ ترقی‌خواهان اجتماعی این وظیفه را سهل‌تر انجام می‌دهد.“[41]

دیگر مجله‌ای که وابستگی آن به حزب توده و جریان چپ آشکار بود مجلۀ کبوتر صلح است. در شمارۀ نخست این مجله در سال 1330 مقاله‌ای با عنوان ”صادق هدایت“ از بزرگ علوی وجود دارد که از چند جهت درخور توجه است. علوی از یکسو نسبت به زیبایی‌شناسی و داستان‌پردازی هدایت بی‌توجه است و از دیگر سو، سعی کرده هدایت را به شکلی به نفع حزب توده مصادره و اعتبار هنری هدایت را برای حزب مذکور خرج کند. علوی نخست از طبع حساس هدایت سخن می‌گوید. او می‌گوید ایستادگی در برابر زور هدایت را به زندگی امیدوار و زشتی‌ها او را ناامید می‌کرد.[42] علوی در ادامه تضادی را در اندیشه‌های هدایت ردیابی می‌کند که از نگاه او، حاصل توجه و بی‌توجهی هدایت به حرکت مترقی تودۀ مردم در مقابل استبداد در مقاطع زمانی مختلف است. علوی می‌نویسد: ”آیا طبیعی است که در بوف کور هدایت از زبان صنعتگر راغه‌ای آرزو می‌کند که طوفان و ساعقه [صاعقه] آسمانی همۀ این پلیدی‌ها را از بین ببرد. در عین حال در ’آب زندگی‘ موقعی که به چشم نهضت و حرکت تودۀ مردم می‌بیند و موقعیت آنها برایش روشن است، آن وقت به قوۀ ابداع و ایمان مردم کشور خود اعتقاد پیدا می‌کند.“[43] چنان که مشخص است، نگاه حزبی علوی باعث شده که شاهکار هدایت را در مرتبه‌ای پایین‌تر از اثری سفارشی و تمثیلی چون ”آب زندگی“ ببیند. ایدۀ مطلقی که در آن زمان بر ذهن علوی حکومت می‌کرد، هرچند نتوانست مانع خلق آثار درخشانی چون چشمهایش و ورقپارههای زندان بشود که اتقاقاً از قواعد حزبی درمی‌گذرند، اما برخی مقالات او را در حد اظهار نظرهای شخصی تقلیل داده است. آنچه در این مقاله درخور توجه است، آگاهی نویسنده به جنبه‌های ایدئالیستی یا بهتر است بگوییم انتزاعی رئالیسم سوسیالیستی است که نه فقط ادبیات را در قالب یک مکتب فکری خاص درک و نقد می‌کند، بلکه با اعتقاد به ایده‌های حزبی سعی می‌کند ادبیاتی خاص را برای آینده پی‌ریزی کند.

در دوره دوم مجلۀ کبوتر صلح مقالۀ قابل توجهی از احسان نراقی، جامعه‌شناس و اندیشمند چپ‌گرای معاصر، به چشم می‌آید. نام این مقاله ”آیا می‌توان هدایت را بدبین و مأیوس خواند: مقایسه‌ای میان هدایت و سارتر“‌ است و نویسنده هدایت را از نظر محتوایی برجسته‌تر از سارتر (Jean-Paul Sartre, 1905-1980) می‌داند که هدایت خود از او تأثیر گرفته و داستانی چون ‌”دیوار“ را از او ترجمه کرده‌است. در مقاله گفته شده است که هدایت نویسنده‌ای رئالیست و مردمی است که مشکلات زمان خودش را گفته و بوف کور حاصل سرخوردگی یک انسان والا از محیط پست دوران استبداد رضاشاه است. اما سارتر نویسنده‌ای بدبین است که با اینکه در زمان اوج آزادی‌خواهی اروپا بوده، جوانان را به یأس و خودکشی سوق داده است. نراقی با بی‌توجهی به آثار مدرن هدایت از او پیامبری رئالیست می‌سازد. هرچند این موضوع دربارۀ بسیاری از داستان‌های کوتاه هدایت صادق است، اما در عین حال، چنین نظری حاصل تفکری است محتوامحور که به آثار غیررئالیستی صرفاً بدین سبب که ممکن است به جامعه متعهد نباشند وقعی نمی‌نهد. نراقی می‌نویسد:

پرده‌های شاعرانه و فریبندۀ موهوم زندگی که اغلب خود موضوع نویسندگی برای نویسندگان معمولی ماست هدایت را اغفال نمی‌کرد. با زیبائی و لطافتی که خاص سبک جذاب او بود، پرده‌های ظاهری را یکی پس از دیگری عقب می‌زد تا عمق و ریشۀ واقعیات و درام‌های زندگی فردی و اجتماعی را برای خواننده مجسم سازد. هدایت از نخست برای بیان افکار خود نثر را انتخاب کرد و از شعر که تا عصر او نوع ممتاز و کلاسیک ادبیات بود دوری جست. او با کمال شجاعت سنت‌های قدیمی و مبتذل را در هم پیچید و برای به وجود آمدن یک مکتب رئالیسم گران‌بهاترین خدمت را به ادبیات ما نمود.[44]

ظاهراً نراقی به عمد یا از روی سهو نسبت به جنبه‌های شاعرانۀ بوف کور، که از آن اثری مدرن ساخته، بی‌توجه است. شاعرانگی بوف کور هدایت امری است که هم برخی شاعران معاصر به آن اشاره داشته‌اند و هم محققان برجستۀ زمان ما به آن پرداخته‌اند.[45] اما محتوامحوری نراقی به او اجازه نداده که زیباشناسی مدرنیستی هدایت را هم ببیند و نظرات تازه‌تری در مقاله‌اش بیاورد. نراقی در ادامه، ظاهراً برای مصادرۀ هدایت به نفع جریان چپ، غم‌بارگی هدایت را به استبداد رضاخانی پیوند می‌زند و از آنجا که سارتر گرفتار چنین مشکلی نبوده، اندوه هدایت را توجیه و غم سارتر را تقبیح می‌کند.

بوف کور یک اثر عجیب هدایت است. غبار غم و بدبینی مجموعۀ کتاب را در بر گرفته است. خیلی‌ها از روی این کتاب هدایت را نویسنده‌ای مأیوس و بدبین می‌شناسند، در صورتی که حقیقت چنین نیست. بوف کور بیان‌کنندۀ احساسات هنرمندی حساس و سریع‌التأثیر است که در محیط پرفشار استبداد رضا‌خانی شاهد فرمانروائی مردمانی ناپاک و پلید است. بوف کور یعنی مجموعه‌ای از احساسات ارجمند بشری، تجلی ظریف‌ترین و لطیف‌ترین اندیشه‌ها و حمد و ثنای آزادی. عدالت و میل به انبساط و شکفتگی انسانیت که در وجود انسانی دورافتاده در قبال دنیائی مملو از ظلم و فساد و محبوس در چهاردیواری یک اطاق محکوم به انهدام و نیستی است. اختناق و خفگی و فشار سنگینی را که مردم حساس و شرافتمند در دوران دیکتاتوری متحمل می‌شدند، بوف کور به بهترین وجهی از نظر تحلیل روانی بیان کرده است.[46]

اگر حتی بوف کور را تا حدودی تحت تأثیر شرایط زمان هدایت بدانیم، با این همه تردیدی نیست که چنین تلقی‌ای از بوف کور نسبت به ابعاد دیگر این اثر شاخص بی‌اهمیت است. نویسنده در پی این است که یأس سارتر را تقبیح و یأس و اندوه هدایت را توجیه کند. نراقی پس از اینکه استدلال می‌کند یأس سارتر لااقل در جامعه‌ای که او می‌زیسته وجهی ندارد، می‌گوید:

بهترین دلیل اینکه یأس و بدبینی هدایت یک فلسفۀ ثابت و همیشگی نبود این است که به محض رسیدن دورۀ آزادی و پیدا شدن کسانی که برای او ارزش قائل بودند، جای خود را در میان صف نزدیکان و همفکران خود به دست آورد. حاجی آقا و نوول‌های ”ولنگاری“ شاهد این مدعا هستند. هدایت برای چه کسانی می‌نوشت؟ برای مردم، برای توده مردمی که او آن‌قدر آنها را دوست می‌داشت. با هزاران زحمت همه‌جا می‌گشت تا مکالمات و اصطلاحات و داستان‌های تودۀ مردم را جمع‌آوری کند، تا وقتی مردم را خوب شناخت با اصطلاحات دقیق خود زندگی‌ها را توصیف و نقاشی کند. از اینجاست فرق هدایت این نویسندۀ واقعی توده‌ای و ملی که خود در میان شور و شعف و غم و شادی مردم زندگی می‌کرد و موضوعات مکالمات و اصطلاحاتی را که استعمال می‌کرد مربوط به آنها بود با سایرین که خود را به غلط نویسندۀ توده‌ای نشان می‌دهند.[47]

در مجلۀ شیوه نیز مقالۀ قابل توجهی با عنوان ”صادق هدایت“ وجود دارد که نام نویسندۀ آن ا. امید ذکر شده است و بر نگارنده معلوم نشد که کیست. هرچند بخش عمدۀ این مقاله تکرار گفته‌های پیشین علوی دربارۀ هدایت است، اما آنچه تازگی دارد انتقاد نویسنده از هدایت است، به این علت که نقش طبقۀ کارگر را درنیافته است. نویسندۀ این مقاله می‌نویسد:

هدایت برای اولین‌بار مردم عادی اجتماع ایران را به صحنۀ داستان‌های خود می‌کشاند و به تحلیل روحیات، آداب و عادت، امیدها و ناکامی‌هاشان می‌پردازد. تحلیل او در زمینه‌هایی که برمی‌گزیند قوی، گیرا و عمیق است. بی‌شک زمینه‌هائی از زندگی ملت ما برای هدایت ناشناس می‌ماند و حتی در آخرین آثارش از انعکاس و تحلیل دقیقی برخوردار نمی‌شود. اگر حاجی‌آقا، لکاته، پیرمرد خنزر پنزری، علویه خانم، داش آکل، شریف، دون‌ژوان کرج، گل‌ببو و امثال آنها برای هدایت شناخته هستند، پدیدۀ جدیدی در زندگی ملت ما، یعنی طبقۀ کارگر، تا پایان عمر برای هدایت ناشناخته می‌ماند.[48]

نویسنده در ادامه همچون علوی می‌نویسد: ”از نظر محتوی، یأس و بدبینی جنبۀ غالب هنر هدایت را تشکیل می‌دهد. این نشان دورۀ اوست که انسان زیر فشار وحشت‌زا در هم می‌شکند و قفس چندان تنگ است که راه فرار نمی‌توان جست. فعالیت ادبی هدایت با سیطرۀ شوم دیکتاتوری رضاخان آغاز می‌گردد. دوره‌ای است که قلدری، پستی، ابتذال و انحطاط حکومت می‌کند و هر آنچه انسانی و شریف است جایی برای تجلی و بروز ندارد.“[49] از نظر این نویسنده، مبارزات طبقۀ کارگر هدایت را با خود برده است:

به خوبی مشهود است که گسترش مبارزۀ حزب طبقات زحمتکش آفتاب امید هدایت را هر روز روشن‌تر می‌تاباند. در سال 1324 به نوشتن حاجیآقا توفیق می‌یابد. این اثر در نوع خود شاهکاری به حساب می‌آید، شمائی از وضع ایران را در آخرین سال‌های دیکتاتوری رضاخان و سال‌های بعد از شهریور ترسیم می‌کند. هدایت با ظرافت، روشن‌بینی و دقتی کم‌نظیر طبقۀ حاکم و نمونه‌هائی از مردم اجتماع ما را مورد تجزیه قرار می‌دهد.[50]

اما امروز هر آشنا با آثار هدایت می‌داند که حاجیآقا از شعاری‌ترین آثار هدایت است که قابل مقایسه با شاهکارهای او چون بوفکور و سه قطره خون نیست.

دیگر مقالۀ قابل توجه در مجلۀ شیوه مقالۀ ”ادبیات مترقی و مردم ایران“ است از شخصی به اسم فرهاد طبرستانی (شاید همان احسان طبری). این مقاله نیز در ستایش داستان بلند حاجیآقای هدایت است. نویسنده پس از اینکه در آغاز مقاله فرمالیست‌ها را انگل می‌خواند،[51] می‌نویسد:

غیر از خیابانی، دکتر ارانی و کسروی اشخاص دیگر را می‌شود نام برد که در جریان ادبی تأثیر بسیاری داشته‌اند. مخصوصاً دکتر ارانی با اطلاعات دائره‌المعارفی خود به روشن‌کردن مسائل ادبی کمک شایانی کرده است؛ او میان نخستین کسانی بود که به اهمیت هدایت پی برد. پس اگر امروز کسانی پیدا شوند که فریاد بر‌آورند نباید واقعیت اجتماعی را داخل ادبیات کرد و جریان‌های مختلف اجتماعی و سیاسی در ادبیات تأثیر نمی‌کنند، ادعایشان بی‌اساس است. خوب است همین آقایان در تحول فرهنگ ایران دقیق شوند تا دریابند تا چه حد کمک اشخاصی که مستقیماً در ادبیات دست نداشته‌اند قابل توجه بوده است.[52]

در ادامه، نویسنده یکی از متوسط‌ترین آثار هدایت را با آثار بالزاک مقایسه می‌کند: ”به هر حال، هدایت پایه‌های یک ادبیات نو را ریخت، تا بدانجا که ادبیات را به مردم نزدیک کرد و تا به آنجا که تا حدی هم در حاجیآقا از جامعۀ ایران به‌طور کلی صحبت کرد. البته ممکن بود، او که جامعه ما را خوب می‌شناخت، حاجیآقا را ادامه بدهد، تیپ‌های دیگری را از جامعۀ ما انتخاب کند و مانند بالزاک کمی به تحلیل قوای تولیدی جامعه بپردازد. به وسیله حاجیآقا می‌توانیم دریابیم او چه کارهایی در این زمینه می‌توانست بکند.“[53] اما از نگاه نویسنده، دیگر داستان‌نویسان نتوانستد راه هدایت را ادامه دهند.[54] از نگاه این منتقد، ادبیات وسیله است، نه هدف: ”چون ادبیات هنوز مقام خود را در میان فعالیت‌های دیگر احراز نکرده است، نویسندگان کمتر به مسئولیت خود متوجه‌اند. هنوز حتی برخی چنین می‌پندارند که برای نویسندگان کافی است چند شعر از حافظ و سعدی از بر داشته باشند، آن وقت لازم نمی‌دانند که از آثار جهانی، چه گذشته و چه معاصر، مطلع شوند.“[55] با چنین نظری، ادبیات در حد یک اثر تاریخی یا روزنامه، که کارکرد آن انتقال اطلاعات است، سقوط می‌کند. نویسنده در ادامه می‌گوید: ”باید در نظر داشت که ملت ایران می‌خواهد قشرهای مختلف خود را بشناسد. هیچ کار ادبی در این زمینه نتوانسته او را به‌طور کامل کمک کند. حال آنکه چنان‌که دیدیم به خوبی پایه‌های یک چنین آثاری در ادبیات اخیر ایران وجود دارد. مردم می‌‌خواهند که اثری مثلاً وقایع دورۀ رضاخان را به آنها حالی کند.“[56]

استالینیسم

پس از طرح‌ریزی ماتریالیسم دیالکتیک و مصادرۀ هدایت و میراث ادبی او به نفع حزب توده، با آغاز دهۀ سی شمسی، مقالات حزب توده شکل تندتری به خود گرفت و نویسندگان این حزب تعلق خاطرشان به استالینیسم را آشکار ساختند. در شمارۀ هشتم مجلۀ کبوتر صلح مقاله‌ای با عنوان ”رئالیسم سوسیالیستی کدام است؟“ بدون ذکر نام نویسنده آمده و به نظر می‌رسد اولین مقاله‌ای باشد که می‌کوشد به شکلی نظام‌مند رئالیسم سوسیالیستی را در ایران تعریف کند. نویسندۀ مقاله می‌نویسد:

رئالیسم سوسیالیستی به تجسم زندگی نوینی می‌پردازد که زائیده عصر ماست و پیش‌تر تصور آن برای خوشبین‌ترین متفکرین هم مشکل می‌نمود. در این زندگی نوین انسان تازه، انسان سوسیالیست شرکت دارد. این انسان نو همۀ صفات برجستۀ پیشینیان را داراست، اما به شکلی تازه و بی‌سابقه. او میهن پرست است، فداکار است، بشر دوست است، عاشق کار و زندگی است. اما میهن‌پرستی، فداکاری، بشردوستی و عشق او به کار و زندگی شبیه به هیچ‌یک از نسل‌های گذشته نیست. ”رئالیسم سوسیالیستی“ از روابطی تازه میان افراد، میان آنها و محیط زندگی‌شان، میان آنها و امروز [و] فردایشان سخن می‌گوید. در اینجا کارگران، قهرمان فراموش‌شدۀ داستان‌های پیش، در صف مقدم و در مرتبۀ والاتر از دیگران جا دارد. رئالیسم سوسیالیستی برای نخستین‌بار از زندگی و احساسات و از نیروی لایزال او سخن به میان می‌آورد. اما جنبۀ رمانتیسمی این سبک هم مخصوص خودش است. اینجا خیال نویسنده برای تجسم آیندۀ روشن و امیدبخش به کار می‌افتد. نویسنده پیش‌بینی‌های خود را بر روی واقعیات زندگی حاضر پایه می‌نهد و با اطمینان از آینده سخن می‌گوید.[57]

در مجلۀ شیوه در سال 1332 مقاله‌ای با عنوان ”ستالین دوست و آموزگار هنرمندان“ به چشم می‌خورد که با اسم ظاهراً مستعار نوذر امضا شده است. آنچه در این مقاله شایان توجه می‌نماید، دفاع تمام‌قد این نویسنده از دیکتاتور و جنایتکار بزرگی چون استالین است. این نویسنده (نوذر) پس از مدح استالین و اظهار تأسف از مرگ او، به ذکر دیدگاه‌های هنری او می‌پردازد و می‌گوید:

نظریات رفیق ستالین در زمینۀ فرهنگ بسیار متنوع و بسیط است و سالیان دراز چون چراغی راه اهل دانش و هنر را در اتحاد شوروی و در انظار جهان روشن کرده است. آموزش بزرگ لنین و ستالین تأکید می‌کند که در هر اجتماع بورژوازی دو فرهنگ وجود دارد: یکی فرهنگ پیشرو، مترقی و مقرون به زندگی و از نظر تکاملی تازه، دیگری فرهنگ ارتجاعی، منفصل از زندگی و مانع راه تکامل و نگهبان کهنه. ادبیات مکتب رئالیسم سوسیالیستی از میان ادبیات گذشته هرچه را که ارتجاعی، ضد توده‌ای و مخالف حقیقت زندگی و تکامل آن است به دور می‌اندازد. مکتب رئالیسم سوسیالیستی که بنیادگذاران سوسیالیسم علمی راه آن را روشن کرده‌اند، به استادان مکاتب قدیم احترام می‌گذارند، سنن آنها را گرامی می‌شمرد و در عین حال گنجینۀ ادبیات و هنر باستان را با آثار سالم و نو غنی می‌سازد.[58]

این نویسنده بر نوگرایی رئالیسم سوسیالیستی تأکید دارد، اما اگر از این منتقدان سؤال شود در صورتی که زمانی رئالیسم سوسیالیستی کهنه شود آیا می‌توان به سراغ مکتب جدیدی رفت، بی‌گمان جوابشان منفی خواهد بود.

مقالۀ مهم و قابل توجه دیگری که در مجلۀ شیوه در سال 1332 مشاهده می‌شود، مقالۀ ”زیبائی‌شناسی بلینسکی“ است که با اسم مستعار حمید امضاء شده است. این مقاله یکی از پر‌شورترین تقابل‌ها با زیباشناسی کانتی در ایران است و از این‌رو نگاه مختصری به این مقاله می‌افکنیم. نکتۀ مهم این است که نویسندۀ این مقاله زیباشناسی بلینسکی را برگزیده است، نه زیباشناسی تروتسکی یا احیاناً برشت را. اساساً آنچه در نظرات رادیکال مقاله‌نویسان سوسیالیست ایرانی به چشم می‌آید، یکدستی آرایی است که در مقالاتشان پیرامون رئالیسم سوسیالیستی به منصۀ ظهور رسانده‌اند. در چنین نقدهایی البته پرداختن به تروتسکی و برشت، که ادبیات مدرن را صرفاً مبتذل و بیهوده نمی‌دانستند،[59] محلی از اعراب ندارد. در مقالۀ مذکور نیز با چنین دیدگاهی مواجهیم. در این مقاله، سخن از پیوند ادبیات و فلسفه است، آن هم در کشوری که می‌دانیم چهره‌های شاخص چندانی در فلسفه ندارد. نویسندۀ مقاله (حمید) می‌نویسد: ”زیبائی‌شناسی مارکسیستی –لنینیستی پیوند نزدیکی با کمال فلسفۀ مترقی روس دارد. این زیبائی‌شناسی با مبارزۀ نمایندگان مکتب دموکراتیک و انقلابی فلسفۀ روس در قرن نوزده، در راه یک استنباط مادی از جهان، در راه وصف واقعیت در هنر، در راه دخالت مؤثر هنر در جنبش آزادی‌خواهانۀ مردم مستقیماً مربوط است.“[60] در ادامه با سخنانی مواجهیم که فراتر از واقع‌گرایی مورد نظر آخوندزاده نیست، زیرا نویسنده مشخص نمی‌کند که واقعیت چیست و آیا تنها واقعیت بیرونی مورد نظر است یا اینکه سوژۀ شناسا هم می‌تواند در دگرگونی این واقعیت مؤثر واقع شود. در این مقاله تنها سخن از پیوند ناگسستنی ادبیات و اجتماع است. نویسندۀ مقاله می‌گوید:

دموکرات‌های انقلابی بیان مفهوم اجتماعی اثر هنری، نشان دادن مسائلی که نویسنده یا شاعر در اثر خود مطرح کرده است، وصف جنبه‌های زندگی که در اثر هنری انعکاس یافته و تعیین درجۀ انطباق آنها را با واقعیت غایت انتقاد می‌دانستند. انتقاد می‌تواند و باید واقعیاتی را که در ادبیات وصف شده است مورد قضاوت قرار دهد، جایگاه و سهم آنها را در زندگی اجتماعی و اهمیتشان را برای مردم نشان دهد، برای خواننده و نویسنده آموزنده باشد و به پیشرفت ادبیات موثراً کمک کند.[61]

و این اشاره‌ای ا‌ست به نقش فعال ادبیات در سایۀ حزب مورد نظر نویسنده. در ادامه، نویسنده در مقابل ایدئالیسم کانتی قرار می‌گیرد و می‌گوید:

مسئلۀ اصلی زیبائی‌شناسی روابط میان هنر و واقعیت است. هر کس این مسئله را به فراخور معتقدات سیاسی و فلسفی خویش حل می‌کند، پیروان ایدئالیسم فلسفی می‌گویند که هنر زائیدۀ ذهن انسانی و برتر از واقعیت مادی، برتر از طبیعت است که جز قشر محسوس و خشن یک اصل روحی، یعنی ”تصور“ چیز دیگری نیست. اینان می‌گویند موضوع هنر بیان افکار برتر از حواس است، نه جهان مادی. آنها عملاً در مدح ”هنر برای هنر“ وعظ می‌کنند، می‌کوشند تا هنر را از واقعیت جدا نگهدارند، آنها ”ذهنیت“ و همۀ جریان‌های ضدرئالیستی را می‌ستایند. پیروان ماتریالیسم فلسفی به‌عکس عقیده دارند که هنر، همچون سایر صور وجدان اجتماعی، پدیده‌ای متفرع از جهان مادی و انعکاسی از واقعیت، به صورتی خاص و مجاز است. هنر با منعکس کردن جهان عینی می‌تواند و باید آن را بهتر بشناسد، سبب شود تا در قبال واقعیت روشی خاص اتخاذ گردد و سرانجام به پیشرفت جامعه کمک کند.[62]

هرچند این نویسنده مدعی ماتریالیسم است اما خود متوجه نیست با حکمی که صادر کرده، در نهایت فرمان و خطابه‌ای ایدئالیستی تولید کرده است، چراکه در پایان برای هنر قائل به هدفی، به زعم خود، روشنگرانه است. آنچه در ادامۀ مقاله می‌بینیم نیز حاکی از کوشش نویسنده برای پیوند ماده‌باوری واقعیت‌مدار با ایدئالیسم متعهد هگلی برای توجیه ادبیات حزبی است. این نویسنده (حمید) در باب بلینسکی می‌نویسد: ”منتقد بزرگ روس با تأکید ارزش اجتماعی به مثابه وسیلۀ آموزش و پرورش، عقیده داشت که هنر باید روابط خود را با زمان خویش هرچه بیشتر استوار کند، برخلاف پیروان هنر ’محض‘ که معتقدند وقایع حاد روزانه مقام هنر را پائین می‌آورد و هنرمند باید ’دور از غوغای بازار‘ به کار خود سرگرم باشد، بلینسکی نشان می‌داد که قدرت هنر ناشی از پیوستگی‌هایش با زمان خود و مسائل عمده‌ای است که در این زمان اذهان را به خود مشغول می‌دارند.“[63] از نگاه نویسندۀ این مقاله، هنر باید به جامعه خدمت کند. اما سؤالی که همواره در چنین نظراتی بی‌جواب می‌ماند این است که هنر چگونه باید به جامعه خدمت کند و اصولاً به چه آرمانی باید خدمت کند؟ آیا صرفاً به این سبب که هنر به آرمان‌های جامعۀ بی‌طبقۀ جریان چپ متعهد است جریانی مترقی است و غیر آن وابسته به بورژوازی؟ از نظر این نویسنده، در گام نخست هنر باید به واقعیت متکی باشد و با قید واقع‌گرایی برای هنر، محدوده‌ای مشخص تعیین می‌کند. ”امروزه همۀ نویسندگان و هنرمندان پیشرو، همچون بلینسکی، می‌اندیشند که هنر نمی‌تواند به سرنوشت مردم بی‌اعتنا باشد. بلکه مقدس‌ترین و ارجمند‌ترین وظیفۀ آن خدمت خلق است. انتقاد بلینسکی از هنر ’محض،‘ از نظریۀ ’هنر برای هنر،‘ امروز به ما یاری می‌کند تا کسانی را که زیر نقاب هنر ’محض‘ می‌خواهند هنر را از خدمت خلق بازدارند و به سود ارتجاع اجتماعی از آن بهره گیرند رسوا کنیم.“[64]

منتقدان چپ‌گرای ایرانی، از آنجا که کاملاً به حزب تودۀ ایران و استالینیسم رادیکال وابسته‌ بودند، تمایلی به اندیشه‌های متفاوت و گاه مترقی جریان چپ و سوسیالیسم نشان نمی‌دادند و صرفاً بازگوکنندۀ یک روایت خاص از رئالیسم سوسیالیسی بودند که با خواسته‌های دستگاه حکومت در شوروی انطباق داشت. از این روی، غالباً در مقابل مکتب هنر برای هنر می‌ایستادند و بر نایِ واقع‌گرایی متعهد می‌دمیدند. چنان که نویسنده‌‌ای دیگر در مقاله‌ای با عنوان ”نوجویی و نوآوری“ با نام مستعار نوذر می‌نویسد: ”ما نمی‌توانیم و نباید در قبال مسائل فرهنگی و هنری بی‌اعتنا و خونسرد باشیم. شعار هنر برای هنر و هنر محض را فراوان شنیده‌ایم و عدم صحت آن را اذعان کرده‌ایم، اذعان به عدم صحت این شعار بی‌پایه کافی نیست، باید کار خود را از حدود قبول بدون پشت بند واقعیات فراتر بریم و برای تحقق آنچه پذیرفته‌ایم و نابود کردن آنچه به عدم صحتش اقرار کرده‌ایم مجدانه بکوشیم.“[65] این اندیشه جایی برای دیالوگ در هنر باقی نمی‌گذارد و تنها یک مکتب هنری را می‌ستاید و می‌پذیرد. و در همین شماره از شیوه (شمارۀ 2)، در مقاله‌ای دیگر از ترجمه‌های کاوه دهگان می‌خوانیم که هنر و ایدۀ مترقی تنها و تنها رئالیسم سوسیالیستی است: ”ادبیات شوروی را باید به مناسبت مجموع تجلیات آن و خصلت عالی این تجلیات و نیز به خاطر کیفیاتی که از راه تعبیر رئالیسم سوسیالیستی ’واقعیت‘ کسب کرده است سنجید و به‌طور کلی، بالفعل و بالقوه، آن را بالاتر از ادبیات بورژوا شمرد.“[66] تحولات هنری دنیای امروز، چه در ادبیات و چه در سینما و دیگر هنرها، گواهی است بر بی‌اعتباری نظریاتی از این دست.

نتیجه

هرچند محدودیت‌های کمّی مقاله اجازه نمی‌دهد که به همۀ مقالات نظری- ادبی حزب توده بپردازیم،[67] با شمایی که از مقالات حزب تودۀ ایران به دست داده شد، سه محور فکری را می‌توان در آثار این منتقدان بازجست. نخست اینکه ارانی و علوی و دیگر یارانشان به تعریف و تفسیر ماتریالیسم دیالکتیک می‌پردازند و می‌کوشند به شیوه‌ای، که داعیۀ علمی بودن هم دارد، همۀ مسائل علوم انسانی را شرح کنند. در این راه، گام بعدی این منتقدان، خاصه بزرگ علوی، مصادرۀ صادق هدایت به نفع حزب توده است. در این سیر، بوف کور، که بی‌گمان اثری مدرنیستی است، یا به کلی نفی می‌شود یا فقط به منزلۀ یأس هدایت در مقابل دژخیمان رضاخانی تعبیر می‌شود. در نهایت، این جریان ماده‌گرا که مدعی واقع‌گرایی در هنر بود، به ایدئالیسم استالینیستی می‌رسد و هنر را فقط در قالب قواعد حزبی تبلیغ می‌کند و این امر بی‌گمان تهی شدن هنر است از تمام کارکردهای زیبایی‌شناختی خودبنیادیش یا به عبارت ساده‌تر، جلوه‌ای است از وسیله ‌شدن هنر برای آرمان‌های حزبی. این گرایش رادیکال در صیرورت نقد ادبی در ایران واکنشی رادیکال هم در پی داشت. از آنجا که مجلاتی چون دنیا، کبوتر صلح، شیوه، نامۀ مردم، صدف و غیره سال‌ها نظریات سوسیالستی را ترویج می‌دادند، در دهۀ سی مجله‌ای چون خروس جنگی ظهور کرد که مانیفست‌های هنری‌اش چیزی جز تکرار و رونویسی بیانیه‌های فاشیستی فوتوریست‌های ایتالیایی نبود.[68] جریان رئالیستی تندرو در ایران در عرصۀ ادبیات داستانی به آثار رئالیستی غالباً برجسته انجامید و رد پای مدرنیسم رادیکال همچنان بر ساحت داستان‌نویسیِ معناگریزِ امروز ایران هویداست. این موضوع نشان می‌دهد که برخورد ایرانیان با تمدن غرب، خاصه در نظریات ادبی، چنان‌که برخی روشنفکران امروز معتقدند،[69] با برداشت‌هایی احساسی-اسطوره‌ای همراه بوده و عاری از عقلانیت و روشنگری غربی و حتی نظرات مهم مارکس است. با این همه، نظریۀ ‌ادبی حزب توده نخستین کوششی بود که در عرصۀ نظریه‌پردازی ادبی به دست منتقدان این حزب و به تأثیر از اروپای شرقی در ایران صورت گرفت.

[1]محمدجواد یگانه و بشیر تفنگ‌ساز، ”تأثیر حزب توده در ادبیات داستانی ایران،“ جامعهشناسی هنر و ادبیات، سال 4، شمارۀ 2 (1391)، 1-20.

[2]یاسمین خلیقی، فرید خزاعی و علی ناظمیان فرد، ”تأثیر ایدئولوژی چپ در عرصۀ انتخاب آثار ادبی جهت ترجمه،“ مطالعات زبان و ترجمه، سال 48، شمارۀ 22 (پاییز 1394)، 1-28.

[3]فرامرز خجسته، یاسر فراشاهی‌نژاد و مجید پویان، ”تفسیری هگلی از نخستین مانیفست‌های ادبی دربارۀ داستان و رمان در ایران، 1300-1250،“ پژوهش زبان و ادبیات فارسی، شمارۀ 43 (زمستان 1395)، 1-26.

[4]فرامرز خجسته، مصطفی صدیقی و یاسر فراشاهی‌نژاد، ”تقابل کانتی-هگلی در نقد و نظریه‌های داستان و رمان در ایران، 1312-1348،“ نقد و نظریۀ ادبی، دورۀ 2، شمارۀ 2 (1395)، 31-56.

[5]بنگرید به خجسته، صدیقی و فراشاهی‌نژاد، ”تقابل کانتی-هگلی در نقد و نظریه‌های داستان و رمان در ایران،“ 43-46.

[6]بابک احمدی، حقیقت و زیبایی (چاپ 16؛ تهران: مرکز، 1388)، 188.

[7]احمدی، حقیقت و زیبایی، 190.

[8]تری ایگلتون، مارکسیسم و نقد ادبی، ترجمۀ اکبر معصوم‌بیگی (چاپ 3؛ مشهد: بوتیمار، 1393)، 19.

[9]ایگلتون، مارکسیسم و نقد ادبی، 20.

[10]ایگلتون، مارکسیسم و نقد ادبی، 24.

[11]گئورگ ویلهلم فردریش هگل، مقدمه بر زیباشناسی، ترجمۀ محمود عبادیان (تهران: آوازه، 1363)، 53.

[12]ایگلتون، مارکسیسم و نقد ادبی، 47-48.

[13]گئورگ لوکاچ، پژوهشی در رئالیسم اروپایی، ترجمۀ اکبر افسری (تهران: علمی و فرهنگی، 1373)، 10.

[14]ایگلتون، مارکسیسم و نقد ادبی، 55.

[15]دیمیان گرانت، رئالیسم، ترجمۀ حسن افشار (چاپ 3؛ تهران: مرکز، 1379)، 94.

[16]علاوه بر زیباشناسی، حزب توده در مباحث اقتصادی هم به برداشت درستی از گفته‌های مارکس نرسیده بود. برخلاف توده‌ای‌های ایران که به رابطۀ مکانیکی زیربنا -روبنا اعتقاد داشتند، مارکس این رابطه را دو سویه و پویا می‌دانست. بنگرید به

Karl Marx, Capital: A Critique of political Economy (London: Penguin, 1981), vol. 3, 927-928.

[17]حسن میرعابدینی، تاریخ ادبیات داستانی ایران (تهران: سخن، 1392)، 143.

[18]فریدون ناخدا [بزرگ علوی]، ”هنر و ماتریالیسم،“ دنیا، سال 1، شمارۀ 1 (1312)، 20.

[19]برای توضیح بیشتر در این زمینه بنگرید به خجسته، صدیقی و فراشاهی‌نژاد، ”تقابل کانتی-هگلی در نقد و نظریه‌های داستان و رمان در ایران،“ 33-36.

[20]ناخدا [بزرگ علوی]، ”هنر و ماتریالیسم،“ 21.

[21]ناخدا [بزرگ علوی]، ”هنر و ماتریالیسم،“ 22.

[22] ناخدا [بزرگ علوی]، ”هنر و ماتریالیسم،“ 24.

[23]ناخدا [بزرگ علوی]، ”هنر و ماتریالیسم،“ 25.

[24]بنگرید به احسان طبری، ”مقدمه،“ در مجلۀ دنیا (بی‌جا: انتشارات حزب توده، 1344).

[25]احمد قاضی [تقی ارانی]، ”عرفان و اصول مادی،“ دنیا، سال 1، شمارۀ 4 (1312)، 109-127؛ نقل از 126-127.

[26]ا. جمشید [تقی ارانی]، ”ماتریالیسم دیالکتیک،“ دنیا، سال 1، شمارۀ 6 (1313)، 176-183؛ نقل از 177.

[27]جمشید [تقی ارانی]، ”ماتریالیسم دیالکتیک،“ 184.

[28]احمد قاضی [تقی ارانی]، ”تاریخ‌سازی در هنر،“ دنیا، سال 1، شمارۀ 7 (1313)، 218-221؛ نقل از 220.

[29]‌”هنر در ایران جدید،“ دنیا، شماره‌های 10-12 (1314)، 366-371؛ نقل از 366.

[30]‌”هنر در ایران جدید،“ 367.

[31]‌”هنر در ایران جدید،“ 367.

[32]‌”هنر در ایران جدید،“ 367.

[33]‌”هنر در ایران جدید،“ 367.

[34]‌”هنر در ایران جدید،“ 371.

[35]بزرگ علوی، ”صادق هدایت،“ پیام نو، سال 2، شمارۀ 12 (آبان 1324)، 25-29؛ نقل از 25.

[36]علوی، ”صادق هدایت،“ پیام نو، 25.

[37]علوی، ”صادق هدایت،“ پیام نو، 26.

[38]علوی، ”صادق هدایت،“ پیام نو، 28.

[39]شایان ذکر است که عیسی هدایت در مقاله‌ای می‌کوشد که هدایت را از عضویت در حزب توده و روی خوش نشان دادن به توده‌ای‌ها مبرا کند، اما با تدقیق در مقالۀ خود او می‌توان دریافت که هدایت به راستی‌، در مقطعی، به جریان چپ توجه داشته است. بنگرید به عیسی هدایت، ”صادق هدایت و خاطرات ادبی استاد – 2،“ نگین، شمارۀ 30 (1346)، 8-10.

[40]علوی، ”صادق هدایت،“ پیام نو، 29.

[41]علوی، ”صادق هدایت،“ پیام نو، 29.

[42]بزرگ علوی، ”صادق هدایت،“ کبوتر صلح، دورۀ 1، شمارۀ 1 (اردیبهشت 1330)، 34-37؛ نقل از 34.

[43]علوی، ”صادق هدایت،“ کبوتر صلح، 37.

[44]احسان نراقی، ”آیا می‌توان هدایت را مأیوس خواند؟“ کبوتر صلح، دورۀ 2، شمارۀ 1، شمارۀ پیاپی 13 (آبان 1330)، 12-15؛ نقل از 13.

[45]نصرت رحمانی‌، شاعر مشهور معاصر، هدایت را پدر شعر منثور فارسی و بوف کور را از اول تا آخر شعر می‌داند. بنگرید به نصرت رحمانی، گزیدۀ اشعار (تهران: مروارید، 1388)، 16-17. عبدالعلی دستغیب نیز به شعرگونگی برخی آثار هدایت اشاره کرده است. بنگرید به عبدالعلی دستغیب، ”نثر فارسی در دوران معاصر و تحولات آن،“ نگین، شمارۀ 29 (1346)، 53. همچنین، حسین پاینده در بخش نخست کتاب گشودن رمان، از شعرگونگی و خودارجاعی بوف کور سخن گفته است. بنگرید به حسین پاینده، گشودن رمان (تهران: مروارید، 1392)، 17-36.

[46]نراقی، ”آیا می‌توان هدایت را مأیوس خواند؟“ 14.

[47]نراقی، ”آیا می‌توان هدایت را مأیوس خواند؟“ 15.

[48]ا. امید، ”صادق هدایت، شیوه،“ سال 1، شمارۀ 1 (اردیبهشت 1332)، 14-25؛ نقل از 18.

[49]امید، ”صادق هدایت، شیوه،“ 18.

[50]امید، ”صادق هدایت، شیوه،“ 23.

[51]فرهاد طبرستانی، ”ادبیات مترقی و مردم ایران،“ شیوه، سال 1، شمارۀ 1 (1332)، 26-32؛ نقل از 26.

[52]طبرستانی، ”ادبیات مترقی و مردم ایران،“ 27.

[53]طبرستانی، ”ادبیات مترقی و مردم ایران،“ 28.

[54]طبرستانی، ”ادبیات مترقی و مردم ایران،“ 28.

[55]طبرستانی، ”ادبیات مترقی و مردم ایران،“ 29.

[56]طبرستانی، ”ادبیات مترقی و مردم ایران،“ 30.

[57]‌”رئالیسم سوسیالیسیتی کدام است؟“ کبوتر صلح، دورۀ 1، شمارۀ 8 (1330)، 14-17؛ نقل از 17.

[58]نوذر، ”ستالین دوست و آموزگار هنرمندان،“ شیوه، سال 1، شمارۀ 1 (اردیبهشت 1332)، 5-13؛ نقل از 13.

[59]در این زمینه بنگرید به ایگلتون، مارکسیسم و نقد ادبی، 108-110.

[60]‌”زیبائی‌شناسی بلینسکی،“ ترجمۀ حمید، شیوه، سال 1، شمارۀ 1 (1332)، 35-45؛ نقل از 35.

[61]‌”زیبائی‌شناسی بلینسکی،“ 36.

[62]‌”زیبائی‌شناسی بلینسکی،“ 37-38.

[63]‌”زیبائی‌شناسی بلینسکی،“ 42.

[64]‌”زیبائی‌شناسی بلینسکی،“ 45.

[65]نوذر، ”نوجویی و نوآوری،“ شیوه، سال 1، شمارۀ 2 (1332)، 1-11، نقل از 2.

[66]اریک هارتلی، ”رئالیسم سوسیالیستی،“ ترجمۀ کاوه دهگان، شیوه، سال 1، شمارۀ 2 (1332)، 60-67؛ نقل از 61.

[67]مثلاً سیروس پرهام یکی از کسانی است که علی‌رغم اهمیت نظراتش به او اشاره نشد، زیرا مقالات و نوشته‌های او غالباً در سال‌های آغازین دهۀ 1330 نوشته شده و بیرون از دورۀ زمانی مقاله حاضر است. برای آشنایی با افکار او بنگرید به سیروس پرهام، ”پیدایش و زوال رمان،“ صدف، شمارۀ 1 (1336)، 37-43؛ سیروس پرهام، ”انتقاد کتاب: مدیر مدرسه،“ صدف، شمارۀ 9 (1337)، 777-780؛ سیروس پرهام، رئالیسم و ضدرئالیسم (چاپ 6؛ تهران: آگاه، 1360). همچنین، نجف دریابندری مقالاتی را با نام مستعار ن. بندر در مجلات حزب توده منتشر ساخته و از آنجا که کمتر به مباحث نظری پرداخته و غالباً به نقد داستان‌نویسی زمان خودش بسنده کرده، در این مقاله به آنها اشاره نشد. در این زمینه بنگرید به ن. بندر [نجف دریابندری]، ”مطالبی دربارۀ داستان‌نویسی،“ کبوتر صلح، دورۀ 1، شمارۀ 8 (1330)، 20-24؛ ن. بندر [نجف دریابندری]، ”داستان نویسی در فرانسه،“ کبوتر صلح، شمارۀ 8، شمارۀ پیاپی 20 (1330)، 37-41؛ ن. بندر [نجف دریابندری]، ”دربارۀ داستان‌نویسی،“ کبوتر صلح، شمارۀ 9 (1330)، 30-34. شایان ذکر است که دریابندری نخستین‌بار در گفت‌وگو با ناصر حریری اعلام کرد که این مقالات از اوست. بنگرید به ناصر حریری، یک گفتوگو: ناصر حریری با نجف دریابندری (تهران: کارنامه، 1376)، 47-48.

[68]بنگرید به هوشنگ ایرانی، غلامحسین غریب و فیروز شیروانلو، ”سلاخ بلبل،“ خروس جنگی، سال 1، شمارۀ 4 (1330)، 1-9.

[69]بنگرید به محمدرضا ارشاد، گسترۀ اسطوره (تهران: هرمس، 1382)، 309-350؛ مصاحبه با یدالله موقن.

روزهای دیار روزها: شرح ماجرای سفربه یزد وندوشن

فرهاد طاهری <Farhad Taheri <taheri_takestan@yahoo.com دانش‌آموختۀ دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، دانشنامه‌نگار و پژوهشگر تاریخ معاصر ایران است.

روزهای دیار روزها:[1] شرح ماجرای سفربه یزد و ندوشن و . . . در کنار استاد دکتر اسلامی ندوشن

به نقل از روزنامۀ خاطرات فرهادمیرزا معترضالدوله[2]

پنجشنبه 10 اسفند 1391

کتابخانۀ وزیری یزد با همکاری بنیاد میبدی به مناسبت انتشار جلد چهارم کتاب روزها، مجلس بزرگداشتی در ادای احترام به استاد محمدعلی اسلامی ندوشن، نویسندۀ کتاب روزها، برگزار کرد. از تهران فرخ امیرفریار، سردبیر مجلۀ جهان کتاب؛ اصغر دادبه، استاد بازنشستۀ دانشکدۀ ادبیات و زبان‌های خارجی دانشگاه علامه طباطبایی و مدیر بخش ادبیات دایره‌المعارف ‌بزرگ ‌اسلامی؛ کریم فیضی، پژوهشگر روزنامۀ اطلاعات؛ و شخصی با نام صادقی، خبرنگار روزنامۀ اطلاعات، به این بزرگداشت دعوت شده بودند. از مشهد نیز دکتر محمدجعفر یاحقی قرار بود که در مجلس بزرگداشت حاضر شود. به دلایلی که متوجه نشدیم، نیامد و پیامش را خواندند؛ در موضوع شاهنامه‌پژوهی و شاهنامه‌دوستی دکتر اسلامی مطلبی نوشته بود. دکتر شیرین ‌بیانی هم حضور نیافت و پیامش را کریم فیضی خواند. میهمانان تهران غیر از دکتر دادبه، که پیش از ما به یزد رفته بود، همگی با حضور خود دکتر اسلامی ‌ندوشن و نیز پیام شمس‌الدینی در فرودگاه مهرآباد با هم آشنا شدیم و با پرواز 30/6 صبح به سوی یزد بال گشودیم.

دو نفر از نمایندگان مردم استان یزد در مجلس شورای اسلامی نیز در این پرواز هم‌سفرمان بودند. بی‌اعتنایی مسافران به آنها خیلی برایم جالب بود. در فرودگاه یزد، حسین مسرت، دکتر یدالله جلالی پندری، عبدالعظیم پویا، مدیر بنیاد میبدی، حسین بشارت و چند تن از تجّار و فرهنگ‌دوستان یزدی با دسته‌های گل به استقبال آمدند. ما میهمانان این بزرگداشت سوار چند اتومبیلِ متشخص_تویوتا کمری و زانتیا و ماکسیما_شدیم و در نهایت تکریم و با همراهی چند اتومبیل پژو، که سرنشینانشان بسیار مبادی آداب بودند، ما را به هتل مشیرالملک بردند. برگزارگنندگان مراسم رونمایی از کتاب روزها نهایت خردورزی و تدبیر را معمول داشته‌ و تا ساعت 5 بعدازظهر، که آغاز مراسم بود، هیچ برنامۀ اجباری و کسل‌کننده‌ای برای میهمانان در نظر نگرفته بودند.

در هتل، صبحانه‌ای بسیار دلپسند و دلپذیر در مصاحبت با استاد ندوشن خوردیم و کمی در اتاق‌های خود استراحت کردیم. گشتی هم در موزۀ کتابخانۀ وزیری زدیم. بعد از ناهار هم مست خواب خوش نیم‌روزی شدیم و قضای خواب ناتمام شب قبل را به جا آوردیم.

مراسم در تالار اجتماعات کتابخانۀ وزیری، جنب مسجد جامع یزد، ساعت 30/5 شروع شد. بعد از پخش سرود جمهوری‌اسلامی و تلاوت آیات قرآن، مجری جلسه، پیام شمس‌الدینی، دکتر دادبه را به جایگاه فراخواند تا مدیریت جلسه را به عهده گیرد.

دکتر دادبه بعد از کمی مقدمه‌چینی رشتۀ کلام را به دست گرفت ودر جملاتی از دکتر ندوشن ستایش کرد و گفت: ”این مرد در طی عمر خود اگر گاه پیش آمده است که خود را فراموش کرده باشد، اما هیچ‌گاه ایران را از یاد نبرده ‌است.“ این جملۀ دکتر دادبه با تشویق حاضران مواجه شد. بقیۀ سخنرانان هم هر یک در موضوعی سخن گفتند. موضوع سخن دکتر جلالی پندری دربارۀ نقد ادبی در آثار استاد اسلامی بود. فرخ امیرفریار هم از نثر اسلامی ندوشن تعریف کرد. موضوع سخنرانی من هم سنت و تجدد در کتاب روزها بود.[3] من تنها سخنرانی بودم که دربارۀ روزها سخن گفتم. دکتر اسلامی هم در پایان مراسم چند دقیقه‌ای سخن گفت و از سخنرانان تشکر کرد. دکتر اسلامی گفت: ”خود را لایق این همه محبت نمی‌دانم و اگر کاری کردم برای ایران بوده است و منتی بر هیچ‌کس ندارم.“ بعد از اتمام مراسم ، هجوم مشتاقانی بود که دکتر اسلامی را از هر طرف محاصره کردند و با او عکس و از او امضاء می‌گرفتند.

5p-3-4-fa 

 

جمعه 11 اسفند 1391

صبح بعد از صرف صبحانه عازم ندوشن، زادگاه دکتر اسلامی، شدیم. از یزد تا ندوشن حدود 80 کیلومتر بود. در دل کویر راندیم و هیچ سبزه و درختی هم در طی مسیر ندیدیم. برایم این جاده امروز بسیار خوف‌آور بود. نمی‌دانم در روزگار کودکی دکتر اسلامی مردم چگونه و با چه جرئتی از این مسیر می‌گذشته‌اند. وقتی داشتم به سمت ندوشن می‌رفتم، تازه توصیفات دکتر اسلامی در روزها برایم ملموس‌تر می‌شد. در طی مسیر از صدرآباد، که دکتر اسلامی از آنجا به عنوان سعیدآباد در کتاب خود یاد کرده است، رد شدیم و حدود ساعت 30/11 رسیدیم به ندوشن. سیل مشتاقان و هم‌ولایتی‌های دکتر اسلامی به ماشین‌های ما هجوم آورد. معنی ذوب شدن در شخصیت کسی را آن لحظه فهمیدم. بوی اسپند همه‌جا را گرفته بود و در دود غلیظ آن چشم چشم را نمی‌دید.

دکتر اسلامی به ناچار از همراهان خود جدا شد و خود را به سیل جمعیت سپرد. صحنۀ ابراز محبت پیرمردها و پیرزن‌های ندوشن به استاد اسلامی دیدنی بود. دستان پُرمهر خود را بر سروصورت و لباس‌های استاد می‌کشیدند و اورا کشان‌کشان به سوی خانۀ پدری‌اش می‌بردند. من هم به اتفاق چند نفری از جمعیت فاصله گرفتیم و به خیال راحت در کوچه پس‌کوچه‌های ندوشن گشتی زدیم و چند خانۀ قدیم روستایی را دیدیم. جوی آبی زلال و پُرتحرک از کوچه‌های ندوشن می‌گذشت؛ همان آبی که دکتر اسلامی از آن به عنوان تنها جنبنده و رشتۀ حیات کبوده (یا همان ندوشن) یاد کرده است. در خانۀ پدری دکتر اسلامی خانۀ فرهنگ دکتر اسلامی ندوشن بنا شده است. خانه‌ای بسیار خوش‌ساخت و امروزی، با چند اتاق و با یک تالار سخنرانی، که مانده بودم چنین سالنی در چنین شهری دورافتاده به چه کار می‌آید؟ کمتر از سالن‌های تهران نبود، هم از نظر فضا و هم از نظر صندلی و معماری و شیب کف سالن.

5p-3-4-2-fa

چند نفر از هم‌ولایتی‌های استاد، از جمله دکتر جعفری ندوشن و نیز حسین بشارت، در جمع حاضران سخنرانی کردند. صحنۀ بسیار هیجان‌آور و تأثرانگیز سخنرانی دکتر اسلامی بود که از شدت بغض و تنگی گلو و فشار اشک نتوانست بیش از چند کلمه بگوید. مردم هم مدام صلوات می‌فرستادند. اهالی ندوشن مردمی مذهبی با معتقدات بسیار عمیق به نظر می‌آمدند. حجاب سفت و سخت چادر خانم‌ها شاید بارزترین جلوۀ آن بود. پیرمردها هم عمدتاً مُریَش و تسبیح به دست و انگشتری در انگشت بودند. برایم جالب بود این مردم که در این روزگار این‌گونه‌اند در روزگاران کودکی دکتر اسلامی چگونه بوده‌اند. جای بسی تعجب است که از میان این مردم شخصی چون دکتر اسلامی ندوشن برخاسته است.

از مغازه‌ای در ندوشن پنیر محلی آنجا را گرفتم و به همراه دکتر اسلامی عازم صدرآباد شدیم. دکتر اسلامی در صدرآباد سر قبر خواهرش حاضر شد و سخت هم گریست. خیلی تعجب کردم وقتی به سنگ قبر چشم انداختم. خواهر دکتر اسلامی بیش از 90 سال زیسته بود. چنین اشکی در فراغ آن خواهر دیرسال‌زیسته شاید با اعتدال و عقلانیت دکتر اسلامی چندان تناسبی نداشت. از صدرآباد بی‌فوت وقت عازم میبد شدیم. در میبد یکی از کاروانسراهای قدیم را بازسازی کرده و رستورانی بسیار دلچسب و موافق طبع و باب میل بیشتر ایرانیان ترتیب داده ‌بودند. جای بسیار باصفایی بود. مخصوصاً تخت‌هایش بسیار آدمی را وسوسه می‌کرد تا سر بر بالش بگذارد و به خوابی عمیق برود. ناهاری مفصل از انواع کباب‌های پرنده و چرنده برای ما تدارک دیده بودند.

در سر میز ناهار حالتی برای دکتر اسلامی رفت که گویی محراب به فریاد آمد. عجیب در عوالم خود رفته بودند. ناخودآگاه از روی زیبایی می‌گفت که روز پیش در یزد دیده بود. می‌گفت مدت‌ها بود که چنین چشم و ابرویی عقل و هوش او را مات و مبهوت نکرده بود. به شیطنت گفتم: ”جناب استاد کجا بود که دوباره برویم شاید ما هم بهره‌ای بردیم؟“ خندید و گفت: ”شما توانایی و استعداد درک این زیبایی‌ها را ندارید! جوانان امروزی اصولاً زیبایی را تشخیص نمی‌دهند.“ لحظه‌ای بعد البته آرام شد. در همین احوالات، به مناسبتی سخن از استاد ایرج افشار به میان آمد. دکتر اسلامی گفت: ”به جرئت می‌توانم بگویم در قرن بیستم در ایران تنها یک نفر ایرج افشار بوده است!“ جمله‌اش کمی برایم نامفهوم آمد. خودش توضیح داد که استثنایی‌ترین شخصیت فرهنگی و ادبی و تاریخی ایرانِ قرن بیستم ایرج افشار بوده است. می‌گفت: ”در نظر استاد افشار و در چشم و دیدۀ او زیبایی و زیبارویی زن معنی نداشت. افشار زیبایی زنان را نمی‌دید و برایش کاملاً علی‌السویه بود که زنی زیبا با او مواجه شود و دربارۀ مسائل نسخه‌شناسی و ایران‌پژوهی از او پرسشی کند یا زشت‌ترین زن عالم. از این لحاظ تنها کسی که دیده‌ام، فقط افشار بوده است.“ گفتم: ”این روحیات او مرا به یاد یکی از استادان بسیار محقق ایران می اندازد!“ خنده ملیحی کرد و سخنی نگفت. بعد از ناهار رفتیم منزل مدیر بنیاد میبدی، جناب عبدالعظیم پویا. دکتر اسلامی در این خانۀ بسیار زیبا و با معماری محلی میبد کمی استراحت کرد و ما هم مشغول گفت وگو شدیم.

در جمع دوستان میبدی که به ما پیوسته بودند، استادی حضور داشت که به تازگی عذرش را از گروه ادبیات فارسی دانشگاه یزد خواسته بودند. دکتر اسلامی از اخراج این استاد خیلی تعجب کرد و گفت: ”مسئولین سیاسی حکومت با این شیوه‌ها نهایت دلزدگی اصحاب فرهنگ را موجب می‌شوند.“ گفتم: ”جناب دکتر اسلامی، با نهایت احترامی که برای حضرت‌عالی قائل هستم، اجازه بفرمایید در این اظهار نظر با شما مخالف باشم.“ دکتر اسلامی با خنده‌ای زیرکانه‌ گفت: ”چرا؟“ گفتم: ”جناب استاد، همۀ مشکلات را نمی‌شود به گردن مسئولین سیاسی یا رئیس دانشگاه یا دانشکده انداخت. خود حضرات استادان معظم هم در این ماجراها بی‌تقصیر نیستند. در همین دانشکدۀ ادبیات وعلوم انسانی دانشگاه تهران چه کسانی زمینۀ تنزل آن را فراهم آورده‌اند؟ . . . جهانگیر تفضلی در خاطراتش می‌گوید وقتی قرار شد دکتر احسان یارشاطر را به امریکا اعزام کنیم، نظر استاد فروزانفر را جویا شدم که آیا دانشکدۀ ادبیات با مأموریت او موافقت خواهد کرد؟ فروزانفر گفت نه تنها موافقت که استقبال خواهد کرد، چرا که خیلی از استادان از حضور یارشاطر چندان خرسند نیستند.“ در ادامۀ صحبت به جناب استاد ندوشن عرض کردم: ”من کوتاهی و تقصیر بسیاری از فضلای معاصر را در انحطاط اخلاق و دانش و تنزل دانشگاه کم نمی‌بینم. ظاهراً بسیاری از فضلا و دانشمندان خوششان می‌آید عده‌ای بی‌مایه و چاپلوس دورشان را حلقه کنند.“ دکتر اسلامی به ‌دقت داشت به حرف‌هایم گوش می‌داد و با نهایت تأمل سر تکان می‌داد. گفت: ”متأسفانه من به این جنبه‌ها فکر نکرده بودم، کاملاً حق با شماست.“

بعدازظهر به مجتمع فرهنگی اردکان رفتیم و دکتر اسلامی در آنجا برای جمعیت بسیاری سخنرانی کرد. موضوع سخنرانی هم کلیاتی دربارۀ شکوه و عظمت ایرانِ گذشته، هویت ملی و زبان فارسی بود. در پایان سخنرانی، سؤالاتی از دکتر اسلامی شد که عمدتاً هم بی‌ربط یا سخیف بود. مثلاً کسی پرسید که ”چرا شما تاریخ ادبیات معاصر را نمی‌نویسید“ یا ”به نظر شما شعر نو بهتر است یا شعر کهن“ یا ”شما بهترین شاعر را چه کسی می‌دانید؟“ اما یک نفر پرسش بسیار جالبی کرد. او پرسید: ”ملت ایران با این نجابت و گذشتۀ افتخارآفرین خود چرا به چنین روزی افتاده است؟“ دکتر اسلامی هم جواب داد: ”ملت ایران تاوان ناشکری روزگاران گذشته را پس می‌دهد.“ بعد از پایان جلسه، انبوه جوانان دختر و پسر ما را تا لحظۀ سوارشدن به اتومبیل‌ها بدرقه کردند. در اطراف ماشین‌های ما انبوه مشتاقان دکتر اسلامی موج می‌زد و همه داشتند با نهایت اشتیاق برای دکتر اسلامی و همراهان او_که ما بودیم_دست تکان می‌دادند. لحظۀ بسیار تأثرانگیز و تأثیرگذاری بود. ادای احترام به علم و فرهیختگی حادثه‌ای است که به ندرت اتفاق می‌افتد. من و فرخ امیرفریار در صندلی عقب اتومبیل حامل دکتر اسلامی نشسته بودیم. به امیرفریار گفتم: ”اولین‌بار است که در عمرم هوس می‌کنم شخصیت نامبرداری شوم. دست تکان دادن جوانان، آن هم دختر، عجیب به هوسم انداخت بروم و شخصیت مشهوری شوم.“ دکتر اسلامی به حرفم خندید.

شام را در یک رستوران سنتی در اردکان خوردیم. هنگام صرف شام، خانم‌های سیه‌چردۀ ملیح اردکانی، که میهمان‌داران رستوران بودند، خیلی دور ما می‌چرخیدند؛ البته غیر از دکتر اسلامی به کسی توجه نمی‌‌کردند.

در راه رفتن به فرودگاه یزد، صحبت سیدمحمد فرزان را پیش کشیدم و به دکتر اسلامی گفتم: ”کتابی دربارۀ فرزان نوشته ام که در حال چاپ است.“ دکتر اسلامی در جملاتی بسیار عاطفی از فرزان بسیار ستایش کرد و گفت در عمرش آدمی به اخلاق‌مداری و فرزانگی و شرافت نفس فرزان ندیده است. معتقد بود فرزان نماد یک انسان اصیل و مسلمان واقعی بود که او نظیرش را ندیده است. از من هم خیلی تشکر کرد که کتابی درباره فرزان نوشته‌ام. گفتم کتاب که چاپ شد، نسخه‌ای تقدیم محضرش می‌کنم. کریم فیضی هم از ماجرای تألیف کتابش دربارۀ استاد شفیعی برایمان تعریف کرد.

5p-3-4-3-fa

پرواز ما از یزد ساعت 20/11 شب بود و حوالی ساعت 20/12 شب در فرودگاه مهرآباد به زمین نشستیم، در حالی ‌که با شخصیتِ دیگری از دکتر اسلامی ندوشن آشنا شده بودم یا بهتر بگویم اسلامی ندوشن دیگری را شناختم که متفاوت بود با آنچه سال‌ها می‌شناختم: از پوستۀ سخت خود به در آمد، با ما گفت و خندید، و گاه گریست و گاه به تعجب به حرف‌هایمان گوش داد و توجه کرد و گاه مواظب بود که از همراهان عقب نمانیم و در محل راحتی سر بر بالش بگذاریم. از او تا امروز هیچ‌گاه چنین رفتارهایی ندیده بودم.

[1]روزها نام مجموعۀ چهارجلدی زندگانی‌نامۀ خودنوشت دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن است. استادان و منتقدان و پژوهشگران عرصۀ ادبیات معاصر ایران در مقالات خود دربارۀ این اثر بسیار مهم دکتر اسلامی ندوشن آراءِ خود را بیان کرده‌اند. از جمله بنگرید به غلامحسین یوسفی، یادداشتهای استاد غلامحسین یوسفی در درسهای منابع و روش تحقیق (تهران: سخن، 1388)، 88-98؛ یدالله جلالی پندری، ”در چشمان خاطره‌ها،“ در رهاورد دیدار: مجموعۀ سخنرانیها، مقالات و پیامهای دیدار دوستانه با دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن، به اهتمام یدالله جلالی پندری و حسین مسرت (یزد: انجمن شعر وادب، 1384)، 193-201؛ فرهاد طاهری ، ”روزها،“ در فرهنگ آثار ایرانی و اسلامی (تهران: سروش، 1396)، جلد 4، 310-311.

[2]روزنامۀ خاطرات فرهادمیرزا معترضالدوله عنوان یادداشت‌های روزانۀ نویسندۀ مقاله است.

[3]برای مشاهدۀ روایت نهایی مکتوب و حک‌واصلاح‌شدۀ این سخنرانی بنگرید به فرهاد طاهری ، ”روزهای سنت و تجدد،“ ایرانشهر امروز، شمارۀ 4 (آبان و آذر 1395)، 109-115؛ دسترس‌پذیر در

http://www.mirasmaktoob.ir/fa/news/6687/.

استاد احسان یارشاطر و حکمت یارشاطری

 Mohamad Tavakoli-Targhi, “Ehsan Yarshater and Yarshaterian Wisdom,” Iran Namg, Volume 3, Number 3 (Fall 2018), 91-134.

محمد توکلی طرقی <Mohamad Tavakoli-Targhi <m.tavakoli@utoronto.ca (دانش‌آموختة دکتری تاریخ دانشگاه شیکاگو، ۱۹۸۸) استاد تاریخ و تمدن‌های خاور نزدیک و خاورمیانه در دانشگاه تورنتو است. پس از مدیریت بخش پژوهش‌های تاریخی در دانشگاه تورنتو از ۲۰۰۴ تا ۲۰۰۷م، به مدت دو سال ریاست انجمن بین‌المللی ایران‌شناسی (International Society for Iranian Studies) را عهده‌دار شد. از ۲۰۰۲ تا ۲۰۱۲م، سردبیر مجلة پژوهشهای تطبیقی آسیای جنوبی، افریقا و خاورمیانه (Comparative Studies of South Asia, Africa and the Middle East)، از ۲۰۱۱ تا ۲۰۱۵م سردبیر ایراننامه، و از ۲۰۱۶م سردبیری ایران نامگ را بر عهده داشته است. در کنار تألیف حکمت تمدنی: گزیدۀ آثار استاد احسان یارشاطر، آموزه‌های اقتصادی: گزیدة آثار جهانگیر آموزگار، و آیین دانشجویان، ۱۳۲۳۱۳۲۴: نخستین نشریة دانشجویی دانشگاه تهران، دو کتاب Refashioning Iran  و تجدد بومی و بازاندیشی تاریخ نیز از او به چاپ رسیده است. در کنار فروست ایران‌شناسی راتلج (Iranian Studies)، با همکاری همایون کاتوزیان ویراستاری کتاب ایران نامگ را نیز بر عهده دارد.

استاد احسان یارشاطر، یار پرتوان ایران‌شناسی و راوی حکمت‌اندیش و دانشنامه‌نگار تعصب‌پرهیز تمدن و زبان‌های ایرانی، در ۱ سپتامبر ۲۰۱۸ در فرزنو (Fresno) کالیفرنیا در ۹۸ سالگی درگذشت و در ۱۲سپتامبر در گورستان کنزیکو (Kensico Cemetery) در والهالا ‌(Valhalla)، نیویورک، در کنار همسرش، لطیفه علویه یارشاطر (1926-1999) به خاک سپرده شد. استاد یارشاطر در زندگی پژوهشی پرثمرش‌ــ‌در فراسوی تعلقات مکتبی، مذهبی، قومی و نژادی‌ــبا ابتکار، انصاف، دوراندیشی، پشتکار و دقت علمی و مدیریتی کم‌نظیر نهادهایی چون بنگاه ترجمه و نشر کتاب، انجمن کتاب، و مرکز ایرانشناسی کلمبیا را برای پیشبرد پژوهش و گسترش دانش ایران‌شناسی بنیاد نهاد. راهنمای کتاب، دانشنامة ایران و اسلام، دانشنامة ایرانیکا، و سلسله انتشارات تخصصی فارسی و انگلیسی از جمله فرآورده‌های دانش‌پژوهی و دانش‌گستری این فردوسی زمانه بود. آثار مکتوب یارشاطر به زبان فارسی و انگلیسی در برگیرندة گسترة وسیع هنر و ادبیات جهانی، زبان‌ها و لهجه‌های ایرانی و تاریخ ایران و اسلام بود.

احسان یارشاطر، فرزند هاشم یارشاطر و روحیه میثاقیه، در ۱۲ فروردین ۱۲۹۹ش/۱۹۲۰م در شهر چنددین و بس‌مذهبِ همدان متولد شد. پس از درگذشت مادر و پدرش به توالی در سال‌های ۱۹۳۱ و ۱۹۳۲م، با یاری دایی‌اش مهدی میثاقیه (۱۳۰۶-۱۳۷۰ش)، مؤسس استودیو میثاقیه و بنیان‌گذار بیمارستان میثاقیه، برای ادامۀ تحصیل به تهران رفت. دورۀ دبیرستان را در دانشسرای مقدماتی به پایان برد و به دانشگاه تهران راه یافت. در سال ۱۳۲۰ش، در امتحانات رشتۀ ادبیات فارسی دانشگاه تهران ”رتبۀ اول را حائز و به دریافت مدال اول علمی مفتخر“ و به ”دریافت دانشنامه موفق“ گردید.[2] در سال ۱۳۲۶ش/۱۹۴۷م، پایان‌نامه دکتری‌اش، ”شعر فارسی در نیمة دوم قرن نهم،“ را به سرپرستی علی‌اصغر حکمت (۱۲۷۱-۱۳۵۹ش) به پایان رساند. در همان سال، با دریافت بورس تحصیلی از شورای فرهنگی بریتانیا (British Council) عازم انگلستان شد. پس از آشنایی با والتر برونو هنینگ (Walter Bruno Henning, 1908-1967)، به جای رشتة تعلیم و تربیت، به آموختن زبان‌ها و ادبیات باستانی ایران پرداخت. در سال 1331ش/1952م، دورۀ کارشناسی ارشد را در دانشگاه لندن به پایان رساند. پس از بازگشت به ایران، یارشاطر به پژوهش میدانی در گسترة لهجه‌های ایرانی پرداخت و در سال ۱۳۳۹ش/۱۹۶۰م از پایان‌نامه دکتری‌اش، ”لهجة تاتی جنوب قزوین“ (The Tati Dialect Spoken to the South of Qazvin)، که به سرپرستی والتر برونو هنینگ  نوشته بود، با موفقیت دفاع کرد.[3]

تصویری از استاد احسان یارشاطر در کودکی.

تصویری از استاد احسان یارشاطر در کودکی.

یارشاطر تدریس را با دبیری در دبیرستان علمیة تهران در سال 1321ش/1942م آغاز کرد. پس از یک سال تدریس در علمیة تهران، به معاونت دانشسرای مقدماتی منصوب شد. پس از دریافت دکترا از دانشگاه تهران، در سال 1326ش/1947م به دانشیاری زبان و ادبیات فارسی در دانشکدۀ الهیات برگزیده شد. پس از بازگشت از لندن، ”در یکصد و بیست و نهمین جلسۀ شورای دانشکدة ادبیات“ در اردیبهشت ۱۳۳۲ ”صلاحیت آقای دکتر احسان‌الله یارشاطر برای دانشیاری کرسی زبان اوستا و فارسی باستان به تصویب رسید.“[4]  در بهار 1337ش/1958م، شورای دانشگاه تهران پیشنهاد دانشکدۀ ادبیات را مبنی بر اینکه ”آقای دکتر احسان یارشاطر، دانشیار دانشکدۀ ادبیات، برای تدریس زبان فارسی و فرهنگ و ادبیات ایران در دانشگاه کلمبیا برای مدت یک‌سال به امریکا بروند“[5]  پذیرفت. در گزارشی از ”مأموریت یک‌سالۀ خود در دانشگاه کلمبیا،“ یارشاطر به ”ریاست دانشکدۀ ادبیات“ نوشت:

موادی که تدریس آنها بر حسب دعوت دانشگاه کلمبیا در سال تحصیلی گذشته به عهدة اینجانب گذاشته شده بود عبارت بود از ۱. متون ادبی فارسی؛ ۲. تاریخ فرهنگ و تمدن ایران پس از اسلام؛ ۳. میراث ایران. همة این مواد متعلق به دوره‌های بعد از لیسانس بوده، از این میان درس تاریخ فرهنگ و تمدن ایران در دوره‌های اسلامی بیش از سایر دروس دانشجو داشت. پس از آن، درس متون ادبی فارسی بیشتر مورد توجه قرار گرفت. گذشته از دروس مزبور، تدریس قسمتی از درس ”زبان‌ها و مردم اتحاد جماهیر شوروی،“ یعنی زبان‌ها و مردم ایرانی اتحاد جماهیر شوروی، به عهدة بنده قرار داشت. برحسب حسن ظن برخی از اولیای دانشگاه کلمبیا و همچنین توجه خاص دانشگاه مزبور به فرهنگ و زبان و تمدن کشورهای خاورمیانه، از اینجانب دعوت شد که سال آینده نیز، در صورت تصویب شورای دانـشکده، به تدریس مواد فوق و همچنین زبان فارسی باستان (دستور زبان و تفسیر کتیبه‌های هخامنشی) و زبان پهلوی (آثار زرتشتی و مانوی) بپردازم.[6]

یارشاطر پس از شرح فعالیت‌های پژوهشی خویش افزود:

در نیویورک انجمنی از دانشجویان ایرانی و سایر دوستداران فرهنگ و تمدن ایران تشکیل شد. مظاهر فرهنگ و هنر و ادبیات و تمدن ایـران موضوع بحث جلسات آن بود و روی‌هم‌رفته جلسات آن بی‌توفیق نبود. در مدت اقامت خـود در امریکا اینجانب کوشیدم تا در برآوردن انتظار دانشگاه کلمبیا و شناساندن فرهنگ و تمدن ایران و معرفی وجوه مطلوب کشور خود در حد مقدور کوتاهی نشود و نمایندة نادرخوری از دانشگاه تهران نباشم. اما جز مدعی کوشش درین باب نیستم.[7]

همچنان که یارشاطر پیش‌بینی کرده بود، دانشگاه کلمبیا قرارداد ایشان را با سمت دانشیار مهمان یک سال دیگر تمدید کرد و سال تحصیلی 1959-1960 را نیز در کلمبیا به تدریس پرداخت‌. پس از تأسیس کرسی هاکوپ کورکیان در ایران‌شناسی ‌(Hagop Kevorkian Chair in Iranian Studies)، مجلة دانشکدة ادبیات دانشگاه تهران گزارش داد:

دانشگاه کلمبیا از چندی پیش در صدد تأسیس کرسی مستقلی برای مطالعات ایرانی (زبان و ادبیات فارسی، تاریخ ایران، زبان‌ها و ادبیات پیش از اسلام) بود. در سال جاری، این منظور صورت عمل به خود گرفت و کرسی مذکور تأسیس یافت. برای تصدی کرسی مذکور، دانشگاه کلمبیا از آقای دکتر احسان یارشاطر استاد زبان‌های فارسی باستان و اوستایی دانشکدة ادبیات دعوت نمود و با تصویب شورای دانشکده و مقام ریاست دانشکدة ادبیات، آقای دکتر یارشاطر بدین منظور قریبا ًبه امریکا مسافرت خواهند نمود.[8]

برای کرسی هاکوپ کورکیان، یارشاطر نامزد بی‌نظیری بود. در کنار مقالاتی که در پیام نو، یغما، مهر، آموزش و پرورش، سخن، و مجلة دانشکدة ادبیات به چاپ رسانده بود، در سال 1332ش/1953م،  التنبیهات و الاشارات و پنج رساله ابن‌سینا را منتشر کرده بود،[9] و پایان‌نامة دانشگاه تهرانش را در سال ۱۳۳۴ش تحت عنوان شعر فارسی در عهد شاهرخ: (نیمة اول قرن نهم) یا آغاز انحطاط در شعر فارسی به چاپ رسانده بود.[10] سعید نفیسی در معرفی این کتاب نوشت:

از روزی که مرحوم قزوینی روش نوین اروپایی را در تحقیق دربارة ادبیات در میان ایرانیان گذاشت درست پنجاه سال میگذرد. در این نیم‌قرن باید با کمال صراحت گفت ایرانیان این راه را چنان خوب کوبیده‌اند که نه تنها دیگر حاجتی به دانشمندان اروپا ندارند، بلکه دانشمندان اروپا را به خود محتاج کرده‌اند و آن روزگاری که ما دریوزه‌‌‌گر خاورشناسان بودیم در نوردیده شده است . .  . کتابی که آقای دکتر یارشاطر انتشار داده نمونة خوبی از رشد دانشمندان ما در این زمینه است. در این کتاب حق مطلب با بهترین روش علمی داده شده است.[11]

دو سال پس از انتشار شعر فارسی در عهد شاهرخ، یارشاطر داستانهای ایران باستان را چاپ کرد،[12] که در ۱۹۵۸م/۱۳۳۶ش جایزۀ سلطنتی را دریافت کرد. در 1337ش/1958م نیز داستانهای شاهنامه را چاپ کرد که در ۱۹۵۹م/۱۳۳۸ش برندة جایزۀ یونسکو شد. در کنار کتاب‌ها و مقاله‌های فارسی، یارشاطر چندین مقاله نیز به انگلیسی دربارۀ لهجه‌های خلخالی و تاتی کجل، نوروز، ادبیات فارسی در ۵۰ سال اخیر، و شراب و شراب‌نوشی چاپ کرد.[13]

استاد احسان یارشاطر در کنار سیدحسن تقی‌زاده.

استاد احسان یارشاطر در کنار سیدحسن تقی‌زاده.

اما تدریس و پژوهش فقط گوشه‌ای از فعالیت‌های چشمگیر احسان یارشاطر بود.  در سال 1333ش/1954م و پس از بازگشت از لندن، بنگاه ترجمه و نشر کتاب را بنیاد گذاشت و فروست‌های بی‌نظیر چون متون فارسی، ایران‌شناسی، ادبیات خارجی، آثار فلسفی، ادبیات برای جوانان، خواندنی‌های کودکان و معارف عمومی را در شکلی برازنده و ویرایشی سامانمند به خوانندگان عرضه کرد. در گزارشی از بنگاه ترجمه و نشر کتاب مجلة یغما در آذر ۱۳۳۴ نوشت: ”اغراق نیست اگر گفته شود که این مؤسسه خود دانشگاهی است سیار که همگان از آن انتفاع و سود توانند برد و به حقیقت باید از اقدامی بدین پایه مؤثر و مفید همۀ فارسی‌زبانان جهان ممنون و سپاس‌گزار باشند.“[14] بر اساس آمار موجود تا سال 1346ش/1967م،  این بنگاه ۱۴۶ جلد کتاب را به چاپ رساند که پس از انتشارات دانشگاه تهران و سازمان کتاب‌های جیبی در مقام سوم نشر در ایران قرار داشت.

زمینه‌های نوآوری انتشاراتی یارشاطر به این گستره محدود نبود. در سال ۱۳۳۶ش، یک سال پیش از آنکه در مقام دانشیار مهمان به دانشگاه کلمبیا در نیویورک برود، انجمن کتاب را بنیاد گذاشت ”تا در ترویج کتب سودمند بکوشد و دوستداران کتاب را در انتخاب کتب یاری کند و از طریق انتقاد صریح و بی‌طرفانه در اصلاح کتب و پیشرفت کار نویسندگان قدم مؤثری بردارد.“[15] راهنمای کتاب: مجلة معرفی و انتقاد کتاب یکی از فرآورده‌های مهم این کوشش بود. این نشریه، که یارشاطر صاحب امتیاز آن بود، تا سال 1358ش/1979م به مدت ۲۱ سال منتشر شد.

یادداشت‌های یارشاطر در راهنمای کتاب نشان‌دهندۀ ذهنی آینده‌نگر و مشکل‌گشاست. در یکی از این یادداشت‌ها، مثلاً، در چاره‌جویی ”برای پیشرفت علم“ نوشت: ”یکی از مهم‌ترین کارهایی که در پیش داریم تأسیس کتابخانه‌ای است که به کار تحقیقات علمی بخورد . . . کتابخانه‌ای که بتواند برای تتبعات علمی مفید باشد . . . اگر بناست موضوع ’تحقیقات علمی‘ به صورت جدی دنبال شود، شرط اول آن برقرار کردن کتابخانه‌ای مجهز و پُرمایه است.“[16] در شمارة دیگری به ترسیم ”دورنمای آینده“ پرداخت: ”آنچه شوق زندگی را در درون ما زنده نگاه می‌دارد امید آینده است.“ اما آینده‌نگری یارشاطری همیشه با پُرتلاشی و خدمتگزاری بی‌درنگ همراه بود: ”اگر امید داریم که فردا ما نیز در جهان دانش سهمی داشته باشیم و از گروه غافلان نباشیم، باید ’امروز‘ برای آینده طرحی دقیق و روشن فراهم کنیم و ’اکنون‘ به آن بپردازیم . . . چنین طرحی که آیندة علمی ایران را روشن کند و انسان را به فردای امیدبخشی خوشدل سازد هنوز وجود ندارد.“[17]

با این آینده‌نگری پژوهشی و توانمندی فرهنگی و علمی، یارشاطر  در سال 1340ش/۱۹۶۱م در نیویورک مستقر شد. اگرچه تا سال ۱۳۵۷ ارتباط نزدیکی با همکارانش در ایران داشت و از دور و نزدیک بر کارهای بنگاه ترجمه و نشر، انجمن کتاب، و راهنمای کتاب نظارت داشت و به کارهای بزرگی چون انتشار دانشنامة ایران و اسلام نیز اقدام کرد، اما کارایی و توانش به شکل روزافزونی در خدمت دانشگاه کلمبیا و گسترش دامنة ایران‌شناسی در امریکا قرار گرفت. با همتی بلند و حضوری پیگیر، در سال ۱۹۶۷ مرکز ایران‌شناسی دانشگاه کلمبیا را تأسیس کرد.  همچنان که در ”شرح حال“ خویش نوشت، در اندک‌مدتی این مرکز ایران‌شناسی ”یکی از پُراثرترین مراکز دانشگاه کلمبیا و فعال‌ترین مرکز شناساندن فرهنگ و تاریخ ایران در امریکا گردید.“ پیایندهای بی‌نظیر و ماندگاری چون مجموعة میراث ایران (Persian Heritage Series)، مجموعة ایران‌شناسی (Persian Studies Series)، مجموعة ادبیات معاصر ایران (Modern Persian Literature Series)، تاریخ ادبیات فارسی (A History of Persian Literature)، گفتارهای ایران‌شناسی کلمبیا (Columbia Lectures in Iranian Studies)، مجموعة هنر ایران (Persian Art Series)، ترجمۀ انگلیسی تاریخ طبری (The History of al-Tabari) و مجموعة متون فارسی (Persian Terxt Series) جلوه‌هایی از تلاش خستگی‌ناپذیر یارشاطر برای پیشبرد ایران‌شناسی در گستره‌های متفاوت بود.

دانشنامة ایرانیکا (Encyclopaedia Iranica) یکی دیگری از کارهای برجسته و دوراندیشانه‌ای بود که فقط با پشتکار و مدیریت ایران‌شناسی چون احسان یارشاطر عملی بود. این کاربنیادین، که ادامة دانشنامة ایران و اسلام بود،[18] مرجعی جامع و بی‌همتا برای ایران‌شناسان و دانش‌پژوهان است. با نشر آنلاین، دانشنامة ایرانیکا به خوانش‌سرای بی‌همتایی برای جویندگان همه‌گونه دانستنی‌های معتبر و مستند دربارۀ تاریخ و تمدن و فرهنگ و ادبیات تبدیل شد.[19] این اعتبار همه‌گیر نتیجة دقت علمی و کوشش‌های دانشمندانۀ یارشاطر و همکاران ایران‌شناس اوست.

در نیویورک، پیش و پس از انقلاب، یارشاطر یار و مشاور تمامی کسانی بود که در گسترة ایران‌شناسی گام برمی‌داشتند.[20] یاری ایشان برای انتشار ایراننامه، مجلۀ ایرانشناسی، ایران نامگ و تأسیس و تحکیم انجمن بین‌المللی ایران‌شناسی (International Society for Iranian Studies)، بنیاد امریکایی ایران‌شناسی (American Institue of Iranian Studies) و مراکز دانشگاهی، پژوهشی و فرهنگی در فراسوی ایران در سال‌های پس از انقلاب جلوة دیگری از خدمات ارزنده و چندبُعدی یارشاطر به ایران‌شناسی بود.

نوشته‌های فارسی یارشاطر نشانۀ دانش ژرف و گستردة ایشان در حوزه‌های درهم‌آمیخته فرهنگ و هنر جهانی، زبان‌ها و لهجه‌های ایرانی، کیش مانوی و مزدکی، تاریخ تمدن ایران و اسلام، و دانشنامه‌نویسی است که هر کدام نشان‌دهندۀ دورة متفاوتی از زندگی پژوهشی و روشنفکری دانشگاهی یارشاطر است. از نخستین نوشته‌های چاپ‌شدۀ یارشاطر ”آستروسکی: درام نویس مشهور روسیه،“[21] است که در اردیبهشت ۱۳۲۷ش در پیام نو: نشریة انجمن روابط فرهنگی ایران با اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی منتشر شد.[22] پیام نو یکی از محبوب‌ترین نشریات فارسی در دهة ۱۳۲۰ بود که سعید نفیسی (۱۲۷۴-۱۳۴۵ش)، پرویز خانلری (۱۲۹۲-۱۳۶۹ش)، فاطمه سیاح (۱۲۸۱-۱۳۲۶ش) و صادق هدایت (۱۲۸۱-۱۳۳۰ش) با آن همکاری داشتند. یارشاطر آثار الکساندر آستروسکی (Alexander Nikolayevich Ostrovsky, 1823-1886) را ”دایره‌المعارف جامعی در وصف رسوم و آداب و اخلاق و زبان طبقات و تیپ‌های مختلف و متنوعی . . . که بین سال‌های ۱۸۴۰ تا ۱۸۹۰“ در روسیه زندگی می‌کردند برشمرد. یارشاطر این تیپ‌ها به دو دستة تقسیم کرد. دسته‌ای ”مزاحم و منفی“ چون ”تاجران سودجو و لجوج و مال‌اندوزان حریص و مستبد،“ ”اشراف بیکاره و سربار جامعه، رؤسای شیاد و رشوه‌خوار، کارمندان متقلب و چاپلوس و بی‌حقیقت سودجویان خودخواه“ بودند که در تمامی آثار آستروفسکی حضور داشتند. دسته دیگر ”تیپ‌هایی هستند که قربانی مطامع دستة اول با روابط غلط و فاسد اجتماع شده‌اند . . .“ در این روایت جامعه‌شناختی، که بازتابی از چیرگی جریان‌های روشنفکری چپ در دهة ۱۳۲۰ بود، ”تناقض این افراد از دو دستة مختلف و نتایج فاجعه‌مانند برخورد و تصادم آنهاست که به آثار آستروفسکی خاصیت افشایی و انتقادی می‌بخشد.“ یار شاطر ”ملی‌بودن“ ”ساده‌بودن“ و ”طبیعی بودن“ آثار را ”سر بقای نام“ آستروفسکی دانست و در سبب‌یابی‌‌ای که بیانگر نگرش طبقاتی چیره در آن آیام بود، ”همین تصویر طبیعی و بی‌پیرایة آستروفسکی از اوضاع و آداب و زمان . . . [را] یکی از عوامل مهم منجر به بیداری مردم روسیه در نیمة دوم قرن نوزدهم“ برشمرد.

”ژرژ سورا و شیوة امپرسیونیسم نو،“[23] و ”آیا می‌توان از نقاشی جدید لذت برد“ که به ترتیب در سال‌های ۱۳۳۲ و ۱۳۳۳ در سخن منتشر شدند،[24] بیانگر آشنایی یارشاطر با نقاشی و هنر مدرن است.[25] این آشنایی زمانی میسر شد که یارشاطر برای ادامة تحصیل به دانشگاه لندن رفته بود. آنچه در این نوشته‌ها مهم است توجه ایشان به ”نوخواهی و تازه‌اندیشی“ هنری است. ایشان ژرژ سورا (Georges Seurat, 1859-1891) را ”از بانیان و پیشوایان مکتب‌های نوین نقاشی“ و از کسانی ”که سیر این هنر را به نیروی ابتکار خویش هدایت کرده است“ برشمرد. این نوشته به شرح نقاشی‌های مهم و حلقه‌ها و مکتب‌هایی چون ”انجمن هنرمندان مستقل“ (Societé des Artisetes Independants) امپرسیونیسم‌نو (Neo-Impressionism)، ”دیویزیونیست“ (Divisionisme)  و ”نقطه‌ساز“ (Pointilliste) که سورا با آنها درگیر بود پرداخت. ”آیا می‌توان از نقاشی جدید لذت برد؟“ نوخواهی هنری را که در کارهای ”ژرژ سورا“ شرح داده بود از منظر زیباشناسی تاریخی در مورد انواع متفاوت ”نقاشی جدید“ بررسی کرد. در این بررسی طنزینه (ironic) که ”جمعی کج‌طبع و نااستاد“ و ”کج قلمان“ را ”نقادان هنر و مطبوعات متین“ ”نابغه“ و ‌”بی‌نظیر“ و ”کمال هنر عصر کنونی“ معرفی‌کرده‌اند، یارشاطر به شرح بحران ارزش‌ نقاشی جدید از نگاه طبیعی‌پسند ”عامۀ مردم“ پرداخت:

اگر کسی در نمایشگاه جملاتی را که در حین گردش به گوشش می رسد به خاطر بسپارد می‌بیند که عباراتی از این قبیل مکرر می‌شود: ”این پرده چه قشنگی دارد؟“ و ”این کجایش به آدمیزاد شبیه است؟“ یا ”تو می‌گویی این تابلو زیباست؟“ ”انسان از دیدن این اشکال بدحال می شود” و ”هر بچه سه‌ساله‌ای هم می‌تواند اینها را بکشد“ و ”من که از این نقاشی‌ها چیزی نمی‌فهمم“ و ”اینها اگر می توانستند مثل آدم نقاشی کنند اینها را نمی‌کشیدند“ و ”مردم احمق شده‌اند“ و ”نقاشی جدید دروغ است، حقه‌بازی است.“

یارشاطر به کسانی که وظیفة نقاش خوب را مجسم‌کردن طبیعت و نمایاندن ”چیز‌ها را چنان که هست“ می‌دانستند حق داد که ”پرده‌های جدید را نپسندند و در خطوط ناموزون و رنگ‌های ناساز و مضامین غریب آن حُسنی نبینند.“ اما ”اصحاب احتیاط” و ”مرد‌ پژوهنده“ و ”ذهن جوینده“ در ”داوری شتاب“ نکرده و جویای علت انحراف نقاشان جدید ”از شیوة کهن” می‌شود. در ارزیابی یارشاطر، آنان که ”دامن جسجو را رها‌” نکرده‌اند با پرشش‌هایی چنین روبرو ‌می‌شوند: ”آیا نمی‌توان تصور کرد که انحراف آنها از شیوه زیبای کهن علتی جز سفاهت و ’نابلدی‘ داشته باشد؟ آیا نقاشی نیز مانند سایر فنون هنر دچار تغییر و انقلاب کلی نشده و فصل تازه‌ای در تاریخ نقاشی گشوده نگردید؟ اگر عللی موجب این تحول اساسی شده آن علل چیست؟ هدف این تحول چیست؟ آن زیبایی که جان نقاشی است کجاست؟“ این پژوهندگان مشتاق و ”از خامی و تعصب دور“ که ”در هنر نو حُسنی  نمی‌بینند،“ با این معما روبه‌رویند که ”چگونه می‌توان به هنر نو دل بست و اشکال ناموزون و رنگ‌های شوریده و خطوط پریشان آن را مایة آرام و تسلی خاطر شمرد و یا از آن به شور آمد؟“

با نگرشی تاریخی و جهانی به آفرینش هنری و دریافتن آنکه ”’دید‘ هنری در همة ادوار یکسان نیست،“ یارشاطر به جستجوی ”میزان و ملاکِ سنجشی“ پرداخت که آثار هنری تمامی اقوام و ادوار را در برگیرد:

این میزان چیست؟ این میزان همان است است که در ایجاد آثار هنری در کار بوده است. هنرمند عموماً برای ایجاد ’زیبایی‘ اثر را به وجود نمی‌آورد، بلکه می‌خواهد احساسی یا حالتی را که بر او گذشته است ’شکل‘ ببخشد و ’ممثل‘ کند . . . این ضرورت باطنی از حالاتی است که هنرمند را به تلاش و اظهار و بیان وامی‌دارد . . . میزان کامیابی هنرمند در نظر دیگران این است که اثرش ’رسا‘ باشد و حالتی را که خواسته است ادا کند و ’شکل‘ ببخشد و به دیگری نیز منتقل شود، یعنی دیگری نیز که ناچار از حالات هنرمند بی‌خبر نیست به‌وسیلة اثر هنرمند به آن حالات بازگردد و آنها را احساس کند. احساس لذت ما از آثار هنری از این روست.

برخلاف کسانی که شعر و هنر ”روزگار ما“ را ”در سراشیب انحطاط“ یافته بودند، یارشاطر از ”وسعت عظیم“ آن یاد کرد:

توجه به اصول هنری دوران‌های گذشته و آثار اقوام گوناگون، هنر امروز را متنوع‌تر و جامع‌تر از هنر ایام کهن کرده. هنر چینی و افریقایی و مکزیکی و ایرانی و بیزانسی و اروپایی همه در هنر جدید فرصت ظهور یافته است. اگر خود را در تنگنای فرضیه‌های کم دامنه محصور نکنیم و با وسعت نظر، و توجه به تجربیات متنوع بشر مدتی به ممارست و تماشای نقاشی نو بپردازیم و در ذهن را برای پذیرفتن اصول تازه باز بگذاریم تردید نیست که پس از مدتی به اینگونه آثار خو می گیریم. و در آنها نیز گاه بیان حالی از خود و تجربیات زندگی خود می یابیم.

 اگر چه یارشاطر ”پایبند عادت ماندن و با شیوه نو به ستیزه برخاستن“ را رسم دیرینی که ”از طبیعت آسان‌پسند و رعنای آدمی سرچشمه گرفته“ دانست، اما دریافته بود که برای ”مرد زمان خود“ بودن و همراهی و هم‌قدمی ”با سیر معنوی عالم“ و ”شیوه های نوینی که در قرن ما جهانگیر شده“ انسان پژوهنده ”ناچار باید با دیدة باز و ذهن پذیرا در تحولات هنر معاصر بنگرد، از تعصب و خامی بپرهیزد و از تلاش و جستجو نگریزد.“ این ”میزان و ملاکِ سنجش“ ادواری آثارِ هنری، که از شناسایی ”ضرورت درونی“ انسان‌ها مایه گرفته بود، شیرازة نظری آثار مکتوب و کوشش‌های انتشاراتی و دانشنامه‌ای یارشاطر را فراهم آورد. بررسی‌های ایران‌شناختی یارشاطر بر چنین جهانی‌نگریِ تعصب‌پرهیزی استوار بود.

”زبان و تمدن،“[26] گزارشی از هفتمین کنگره بین‌المللی زبان شناسی در شهریور ۱۳۳۱ در لندن است که به همراه دکتر محمود صناعی (1297-1364ش) ”از طرف دولت ایران“ در آن شرکت جسته‌ بود. یارشاطر با ”ذهنی جویند“ و ”وسعت‌نظری“  هنرشناسانه و در این نوشته به شرح مباحث و پرسش‌های مطرح شده در رشته‌های متفاوت زبان‌شناسی در آن کنفرانس پرداخت. در بخش نخست این نوشته با نمونه و مثال به توصیف پیش‌فرض‌های پرسشی پرداخت که چند دهه‌ای مشغلة فکری‌اش دربارهء زبانهای ایرانی بود: ”از مطالعة زبان هندواروپایی چه نتایجی دربارة زندگی مادی و معنوی قوم هندواروپایی می‌توان به دست آورد[؟]“

استاد احسان یارشاطر در کنار همکلاسان و استادان، دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران، سال 1316ش/1938م. (1) داوود نبوی، (2) محمد آشنا، (3) لطف‌الله هنرور، (4) احسان یارشاطر، (5) کرم‌الله افشار، (6) کفاش، (7) مهری آهی، (8) فردوس نفیسی، (9) مهدی بیانی، (10) عبدالله شیبانی، (11) بدیع‌الزمان فروزانفر، (12) ملک‌الشعرای بهار، (13) علی‌اکبر سیاسی، (14) احمد بهمنیار، (15) جلالی.

استاد احسان یارشاطر در کنار همکلاسان و استادان، دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران، سال 1316ش/1938م. (1) داوود نبوی، (2) محمد آشنا، (3) لطف‌الله هنرور، (4) احسان یارشاطر، (5) کرم‌الله افشار، (6) کفاش، (7) مهری آهی، (8) فردوس نفیسی، (9) مهدی بیانی، (10) عبدالله شیبانی، (11) بدیع‌الزمان فروزانفر، (12) ملک‌الشعرای بهار، (13) علی‌اکبر سیاسی، (14) احمد بهمنیار، (15) جلالی.

 

کنگرۀ خاورشناسان مسکو، 1960م. بزرگ علوی، ولادیمیر مینورسکی، ایرج افشار، نوشین انصاری، سعید نفیسی، تهمورث آدمیت و نفر آخر، پروین برزین. نشسته، احسان یارشاطر.

کنگرۀ خاورشناسان مسکو، 1960م. بزرگ علوی، ولادیمیر مینورسکی، ایرج افشار، نوشین انصاری، سعید نفیسی، تهمورث آدمیت و نفر آخر، پروین برزین. نشسته، احسان یارشاطر.

”افسانه خلقت در آثار مانوی“ از نخستین نوشته‌های ایران‌شناسانة یارشاطر است که در دو بخش در مرداد و شهریور ۱۳۳۰ در یغما چاپ شد.[27] حبیت یغمایی (۱۲۸۰-۱۳۶۳ش)، مدیر یغما، در مقدمة این مقاله نوشت:

آقای دکتر یار شاطر که از دوستان بسیار صمیم و عزیز ماست اکنون دوره‌های عالیه را در انگلستان تحصیل می‌کند و به خردمندی، تمام نیرو‌ و همت را در فراگرفتن مصروف می‌دارد. بی‌هیچ شائبه، یارشاطر در جهان علم و تحقیق از صاحب‌نظرانی به شمار خواهد آمد که این مملکت به وجود امثال آنان نیازمند است. از خداوند تعالی‌ توفیقات‌ ایشان را مسئلت می‌کنیم و از اینکه مقالتی چنین پرمعنی و جذاب و بدیع به مجله فرستاده‌اند به نام عموم خوانندگان سپاس‌گزاریم.

آنچه که در این بررسی ‌”خلقت عالم“‌ و ‌”خلقت آدم“‌ در آثار مانوی تازگی داشت روش ‌تحقیقی بود که هم بر متون پهلوی و پارتی و سغدی استوار بود و هم از پژوهش‌های جدید شرق‌شناسان و زبان‌شناسانی چون پرُسپر الفاریک  (Prosper Alfaric, 1876-1955)، هنری ‌چارلز پواک (Henri-Charles Puech, 1902-1986)، کرافورد بورکیت (Francis Crawford Burkitt, 1864-1935)، فرنز کُمونت ‌(Franz-Valéry-Marie Cumont, 1868-1947)، فردریک مولر (Friedrich W. K. Müller, 1863-1930)، فردریک کارل اندریاس (Friedrich Carl Andreas, 1846-1930)، و والتر هنینگ مایه گرفته بود.[28] در شرح این روش مستند یارشاطر نوشت:

امروز به کمک آثار متنوعی که از ادبیات مانوی به زبان‌های مختلف پهلوی، پارتی،‌ سغدی،‌ ترکی،‌ قبطی و چینی کشف شده می‌توان فرضیۀ مانی را درباره آفرینش جهان چندان واضح و کامل دانست که تا چند سـال پیش امکان‌پذیر نبود. از مهم‌ترین این آثار نوشته‌‌های پهلوی و پارتی‌ است‌ که در ترکستان چین به دست آمده. مانویان پس از آنکه دامنۀ تبلیغ کیش خود را به دربار چین رساندند در سال 763 میلادی به وسیلۀ خاقان، که بر قسمت وسیعی از آسیای مرکزی فرمانروا‌ بود قبایل اویغور را به دین مانوی درآوردند، و کیش مانوی مذهب رسمی کشور خاقان شد، و این وضع‌ تا‌ سال 840 که قبایل قرقیز این حکومت را برانداختند دوام داشت، و زبان پهلوی و پارتی به صورت زبان مذهبی در آن کشور به کار می‌رفت. محفوظ ماندن نوشته‌های پهلوی و پارتی‌ در‌ ترکستان‌ چین از برکت فعالیت بی‌مزاحمی‌ است‌ که‌ مانویان در این کشور داشته‌اند. این نـوشته‌ها حاوی بعضی از آثار و نامه‌های خودمانی و همچنین آثار و تراجم پیشوایان‌ و مبلغین‌ نخستین مانوی است. این نوشته‌ها، هم مذهب‌ مانی‌ را چنان که وی آورده و پیروان وی درک می‌کرده‌اند به ما می‌نماید، و هم از زبان‌های فارسی میانه به اطلاعات ما‌ بـسیار‌ می‌افزاید.

یارشاطر با این روش مستند و زبان شناختی افسانة خلقت مانوی را چنین شرح داد:

در نظر مانی آفرینش جهان بر اساس‌ فاجعه‌ای‌ قـرار‌ دارد کـه عبارت از آمیزش روشنایی و تاریکی است. این آمیزش با هجوم دیوان جهان ظلمت‌ به جهان روشنائی و بلعیدن عناصر نـورانی آغاز می‌شود. زروان، شهریار جهان روشنائی، هرمزد را‌ برای مقابله دیوان ظلمت‌ می‌آفریند،‌ ولی هرمزد در نـبرد با دیوان شکسته می‌شود و فـرزندانش، فروهر (اثیر) و باد و نور و آب و آتش، که عناصر عالم روشنایی‌اند در چنگ دیوان اسیر می‌شوند. آن‌گاه زروان برای نجات این‌ عناصر و شکست آز (یکی از اسامی شهریار جهان تاریکی در آثار مانوی فارسی میانه و معادل اهریمن است) خدایان دیگری می‌آفریند. این خدایان دیوان را منکوب می‌سازند و آسمان و زمین را‌ از‌ پوست و گوشت این دیوان به وجود می‌آورند، و دستگاه جهان را با ماه و آفتاب و کواکب به‌ منظور نجات ذرات نوری که هنوز در دل ماده تاریک اسیر است منظم‌ می‌سازند. و‌ نـیز ملاحظه شد که گیاهان و جانوران زمین از نسل دیوان پدید آمدند، بدین نحو که روشن شهرایزد که ناظر سیر این جهان است صورت عریان خود را از‌ گردونۀ‌ آفتاب به دیوانی که در آسمان‌ها در زنجیر بـودند نـمود. آرزو در دل دیوان انگیخته شد و دانۀ آنها بر زمین فرو ریخت. از نطفۀ دیوان نر گیاهان پدید آمدند و از‌ جنین‌ دیوان ماده جانوران ظاهر شدند.

در نگرش مانوی، ‌”آدمی زادة دیو است و آفرینش انسان از حیل اهریمن است، نـه از مـواهب یزدان و غرض از آن حبس عناصر‌ نور است در دل ماده تاریک.‌“ اگرچه ‌”آدمی به تدبیر دیو پدید آمد، اما چون جانش از بارقة نور یزدان است امید نجات معدوم نیست“‌ و ‌”وظیفة آدمی“‌ آشکار است: ‌”باید از آنچه که موجب رونق کار ماده و تن است دوری جست و درخلاص جان کوشید. آزادی روح و عناصر نورانی که محبوس در این عالم است . . . با تغذیة گیاه هر روز مقدار بیشتری از ذرات نور را در خود جمع می‌کنند و چون درمی‌گذرند، عنصر نورانی از وجودشان به ماه و از آنجا به خورشید می‌رود و به عالم نو می‌پیوندد.“‌ در این نوشته، یارشاطرِ دانش‌پژوه استادانه به شرح تفاوت‌های مفاهیم مشترک مانوی و زرتشتی چون اهریمن، زروان، و کیومرث پرداخت.

”رستم در زبان سغدی،“ که در مهر ۱۳۳۱ در ماهنامة مهر چاپ شده بود،[29] پس از شرح آنکه از این قهرمان شاهنامه در اوستا و یشت‌ها نامی نیست، به ذکر اهمیت زبان سغدی و ترجمه دو قطعة سغدی دربارة جنگ رستم با دیوان پرداخت. این نوشته که بر یافته‌های زبان‌شناسانی چون پال پلیوت (Paul Pelliot, 1878-1945)، رابرت گوسیوت (Robert Gauthiot, 1876-1916)، امیل بنونیست (Émile Benveniste, 1902-1976)، هانز رتشلت (Hans Reichelt, 1877-1939) و والتر هنینگ تکیه داشت، به توصیف اهمیت زبان سغدی که زمانی مهم‌ترین ”زبان ایرانی آسیای مرکزی به شمار می رفت و دامنة نفوذش  تا سرزمین چین کشیده می‌شد“ پرداخت. در روند فراز و فرود این زبان ایرانی شرقی، یارشاطر خاطر نشان ساخت: ”در برابر نفوذ و توسعة فارسی میانه که قدرت سیاسی دولت ساسانی پشتبان آن بود، از یک طرف و هجوم قبایل ترک زبان به آسیای مرکزی و رخنه‌کردن زبان ترکی در این نواحی از طرف دیگر، تاب مقاومت نیاورد و به تدریج از اعتبار سابق افتاد، و . . . کم‌کم به صورت زبانی محلی درآمد.“ در این روند، ”زبان فارسی که زبان ادبی و درباری بود بر نفوذ خود در آسیای مرکزی افزود و سمرقند که در محل پایتخت قدیم سغد بنا شده بود و یک روز مرکز زبان و ادب سغدی بود خود از مراکز ادب فارسی گردید.“ با دگرگونی جغرافیای سیاسی آسیای مرکزی، در این روایت، ”امروز تنها اثر زنده‌ای که از زبان سغدی برجاست لهجة بغنوبی است که در دهکدة کوچک بغنوب بدان سخن گویند و بنا بر موازین زبان‌شناسی دنبالة زبان سغدی است که تاکنون به جای مانده است.“

این دگرگونی جغرافیای زبانی را یارشاطر در ”آثار بازیافتة زبان خوارزمی“[30] و ”چند نکته دربارة زبان خوارزمی،“[31] که در سال‌های ۱۳۳۱ و ۱۳۳۲ش چاپ شده بودند، ادامه داد. در ”آثار بازیافتة زبان خوارزمی“ خاطر نشان ساخت که تا اوایل قرن بیستم ”از زبان‌های ایرانی که در آسیای مرکزی متداول بوده اطلاع دقیقی در دست نبود.“ در این بازنگری تاریخی و زبان‌شناسانه یادآور شد که ”زبان فارسی اصولاً از زبان نواحی جنوبی ایران سرچشمه گرفته است . . . و پس از غلبة تازیان و تأثیر زبان عربی و تحولات دیگر به صورت زبان فارسی در آمده.“ سپس از متون بازیافته در نیمة نخست قرن بیستم چون یتیمهالدهر فی فتاوی اهل العصر،[32] قنیه المنیه،[33] مسائل منیه الفقها، رساله الالفاظ الخوارزمیه التی فی قنیه المبسوط،[34] و مقدمه الادب[35] یاد کرد که راهگشای شناسایی زبان خوارزمی بودند. در ”چند نکته دربارة زبان خوارزمی“ پس از ذکر کشفیات دیگری که به سرپرستی سرگی تولستو (Sergei Pavlovich Tolstov, 1907-1976) در سال‌های ۱۹۳۷-۱۹۴۹م انجام شده بود، به شرح ”رابطة خوارزمی با سایر زبان‌های ایران پرداخت: ”زبان خوارزمی در ردیف سغدی و ختنی و اُسِتی و پشتو و بعضی از لهجه‌های ایرانی فلات پامیر به دستة شرقی زبان‌های ایرانی متعلق است و از این میان به‌خصوص به سغدی و استی نزدیک است.“ در ادامه به چگونگی شباهت‌های خوارزمی و سغدی و تفاوت‌های ضمیری و فعلی آنها با زبان فارسی پرداخت. یارشاطر نوید داد که با بازیابی متون خوارزمی، که ”تا حدود قرن هفتم یا هشتم متداول بود و پس از آن با استیلای ترکان به تدریج ضعیف شده و عاقبت جای به زبان ترکی سپرده است،“  و پیشرفت تحقیقات زبان‌شناسانه ”گوشة دیگری از فرهنگ باستانی ایران“ شناخته خواهد شد.

”زبان‌های ایرانی الموت و رودبار الموت و کوهپایه،“[36] که در سال ۱۳۴۸ چاپ شد، ادامة پژوهش‌های میدانی یارشاطر در شناسایی زبان‌های شال، کجل راند، اشتهارد، الویر و ویدر بود.[37] در معرفی این زبان‌ها، یارشاطر خاطر نشان ساخت:

در نواحی شمال غربی ایران، زبان رایج اکثر ایرانیان ترکی‌ است، ولی‌ در‌ گوشه و کنار این نواحی هنوز گروه‌هایی هستند که به زبان کهن‌تر این سامان سخن می‌گویند. غالب این‌ زبان‌ها با وجود اهمیتی کـه دارد هنوز انتشار نیافته. اینجانب‌ در طی چند سال گذشته‌ در ضمن جستجوئی که‌ برای‌ یافتن بـازماندة زبان‌های ایرانی در سرزمین قدیم ماد در پیش‌ گرفته بودم موفق شدم به عده‌ای از این زبان‌ها دسترسی پیدا کنم و آنها را ضبط نمایم.

در بررسی یارشاطر زبان‌های گسترده و پراکنده‌ای که  در ”سرزمینی که میان رود‌ ارس در شمال و سمنان و سنگسر در مشرق، و حدود ساوه و همدان در جنوب و مغرب“ رایج بوده  ”با یکدیگر رابطة قوی“ داشته و از یک گروه‌اند. این گروه زبان‌ها را از آن‌ جهت که در سرزمین ”ماد قدیم قرار دارد و قواعد صوتی و دستوری آنها نیز منافی با آنچه از زبان مادها می‌دانیم نیست‌،“ به جای ”تاتی،“ ”مادی“ نام نهاد. وی تردیدی نداشت که ”لهجه‌های ایرانی این نواحی، به جز فارسی و کردی، بازماندة لهجه‌های مادهاست که تاکنون در نواحی دورافتاده و در پناه کوهستان‌ها و یا در میان گروه‌هایی که نیروی  استقلال فطری بیشتری داشته‌اند دوام یافته است.“ ایشان این زبان‌ها را ”بر حسب تصخیص مذکر و مونث“ به سه دستة مراغی، پشائی و رزه‌جردی تقسیم کرد. از خصوصیات زبان مراغی که در روستاهای رودبار الموت رایج است ”تشخیص جنس مونث است. جنس نه تنها در اسامی و ضمایر مشخص می‌شوند . . . در سوم شخص مفرد افعال نیز ظاهر می‌گردد.“ یکی دیگر از خصوصیات زبان مراغی آن است که ”کلیه اسامی اشیاء غیرقابل شمارش  مانند آب و شیر و آهن مذکر است. از طرف دیگر کلیة میوه‌ها و درختان مونث است.“ بر خلاف مراغی، در زبان یشائی ”جنس مشخص نمی‌شود.“ اما در زبانی رزه‌جردی، که به پشائی نزدیک است، ”جنس مشخص می‌شود، ولی فقط در مورد اشخاص. . .“ در پایان این نوشته که براساس بررسی میدانی بود، خاطر نشان ساخت: ”گذشته از زبان‌های تاتی رایج در آذربایجان، قریب سیصد ده و آبادی در اطراف زنجان و قزوین و دره‌های شمال تهران و فیروز‌کوه و ساوجبلاغ و رودبار الموت و فشگلاره و ساوه و آشتیان و همدان هنوز به زبان‌های مادی تکلم می‌کنند و از اینها جز معدودی ضبط نشده و انتشار نیافته.“ یارشاطر نوید داد که ”انتشار آنها موجب پیشرفت خاصی در علم به زبان‌های ایرانی خواهد شد.“

”زبان‌ها و لهجه‌های ایرانی،“ که در مقدمة لغتنامة دهخدا  و در مجلة دانشکده ادبیات و علوم انسانی منتشر شد،[38] به شرح زبان‌ها و لهجه‌های متنوع ایران در سه دستة تاریخی زبان‌های ایران باستان، میانه و کنونی و بخش‌های جغرافیایی غربی و شرقی پرداخت. در این تقسیم‌بندی، ”زبان‌های فارسی باستان و مادی و فارسی میانه (پهلوی) و پارتی و فارسی کنونی به دستة غربی تعلق دارند. زبان‌های سغدی و سکایی و خوارزمی و آسی (Osséte) به شرقی متعلق‌اند. زبان اوستایی از جهاتی به زبان‌های دستة غربی و از جهاتی به زبان‌های دستة شرقی شبیه است . . . از لحاظ موطن از زبانهای مشرق ایران است.“ این تقسیم‌بندی جغرافیایی در مورد زبان‌ها و لهجه‌های امروزی نیز اشکار است: ”فارسی و کردی و لری و بلوچی و لهجه‌های سواحل جنوبی خزر و لهجه‌های مرکزی و جنوبی ایران همه به دستة غربی تعلق دارند، ولی پشتو (زبان محلی افغانستان) و یغنامی (بازماندة سغدی) و لهجه‌های ایرانی فلات پامیر و آسی . . . به دستة شرقی متعلق‌اند.“ در این بررسی، فارسی کهن ”زبانی است که در کتیبه‌های شاهان هخامنشی (۵۵۹-۳۳۱ق‌م) به کار رفته. مهم‌ترین اثر این زبان کتیبة مهم داریوش بزرگ بر صخرة بیستون، میان همدان و کرمانشاه، است . . . تمام آثاری که از زبان فارسی باستان در دست است به خط میخی نوشته شده.“ از دیگر زبان‌های کهن اوستایی است که ”تنها اثری که از این زبان در دست است اوستا، کتاب مقدس زرتشتیان است. سرودهای خود زرتشت، گات‌ها یا گاهان، که کهن‌ترین قسمت اوستاست، حاکی از لهجة قدیم‌تری از این زبان است.“ زبان مادی، ”که زبان شاهان خاندان مادی و مردم مغرب و مرکز ایران بوده است،” از جمله زبان‌های کهن است که جز ”کلمات و عباراتی“ از آن ”اثر مستقلی هنوز به دست نیفتاده . . .“ دیگر زبان‌های کهن ”سغدی و خوارزمی و سکایی و پارتی است که از صورت میانة آنها مدارک کتبی در دست است و همه به نواحی شرقی فلات ایران تعلق دارند.“ یارشاطر سپس به ”نزدیکی و شباهت“ زبان‌های ایرانی کهن با زبانهای هندی کهن، که ”غالب افعال و پیشوندها و پسوندها و لغات اصولا متشابه“ دارند پرداخت.

از شباهت‌های واژگانی و دستوری زبان‌های قدیم هندی و قدیم ایران، بدین روایت یارشاطر، ”می‌توان به چگونگی زبان آریایی یا هندوایرانی، یعنی زبانی که اساس زبان‌های ایران و هند بوده است، پی‌برد.“ در مقایسه زبان‌های کهن و رایج کنونی در ایران، زبان‌شناسان دریافته بودند که ”دستور ساده‌تری جانشین دستور قدیم زبان‌های ایرانی شده، تصرف اسامی و غالب صور قدیم افعال از میان رفته و یا ساده شده. تقسیم اسامی و ضمایر به مونث و مذکر و خنثی نیز جز به صورت ناقصی که در بعضی لهجه‌ها باقی مانده دیگر دیده نمی‌شود. صیغة تثنیه نیز ناپدید گردیده.“

یارشاطر زبان‌های میانه را ”فاصل بین زبان‌های کهن و زبان‌های کنونی“ بازشناخت که سیر و تحول زبانی ”تدریجی“ داشته و زمینه پیدایش آنها در ”اواخر دورة هخامنشی . . . (حدود قرن چهارم پیش از میلاد)“  فراهم‌آمد. براساس کشفیات اوایل قرن بیستم در آسیای مرکزی و چین، ”فعلا از زبان‌های میانه، فارسی میانه (پهلوی، زبان ساسانیان) و زبان پارتی (زبان اشکانیان) و زبان سغدی و زبان سکایی (ختنی) و زبان خوارزمی شناخته شده. قطعات کوچکی نیز به خطی مشتق از خط یونانی به دست افتاده که ظاهرا هپتالی و از زبان‌های ایرانی است. از این گذشته، کلمات بسیاری از زبان‌های پهلوی و پارتی که در دورة اشکانی و ساسانی وارد زبان ارمنی شده از مآخذ عمده برای تحقیق زبان‌های میانة ایران به شمار می‌رود.“ در مقایسه تاریخی با زبان‌های کهن، ”در زبان‌های میانه به طور کلی . . . دستور زبان ساده‌تر شده و تصریف اسامی و صفات و ضمایر، اگر از میان نرفته، مختصر گردیده و دستگاه مفصل افعال با وجوه و حالات و زمان‌های متعدد به سادگی گراییده و به کار بردن حروف اضافه برای تعیین حالات مختلف اسم بیش از زبان‌های کهن معمول گردیده و افعال مرکب رواج بیشتری یافته‌اند.“ در این بررسی جامع یارشاطر به معرفی یکایک زبان‌های کهن، میانه، و امروزی و لهجه‌های کنونی که در گستر‏ه‌ای فراتر از مرزهای ایران رایج‌اند پرداخت. پس از توصیف لهجه‌های رایج، یارشاطر که از پیشتازان لهجه‌شناسی در ایران بود نوشت:  ”تحقیق لهجه‌های ایرانی کنونی هنوز کامل نیست. اطلاع ما ازلهجه‌های تاکستانی و لهجه‌های ایرانی آذربایجان و لهجه‌های بشگرد کاملا تازه است و بسا لهجه‌هاست که هنوز هیچ ضبط نشده. بسیاری از لهجه‌های ایرانی در برابر نفوذ روزافزون زبان فارسی در حال از میان رفتن‌اند و حق این است که هرچه زودتر در جمع و تدوین آنها کوشش شود.“ در ”لهجه‌های ایرانی در ایران و خارج از ایران“[39] که در مرداد ۱۳۴۸ در کاوه چاپ شده بود با بیان همه‌فهم‌تری یارشاطر به شرح زبان‌ها و لهجه های ایرانی پرداخت. با توجه به گسترش نهاد‌های پژوهشی، در پایان این مقاله یارشاطر خاطر نشان ساخت: ”حال خوشبختانه ’انجمن بین‌المللی تحقیق لهجه‌های ایرانی‘ که مدتی است تأسیس شده و در آن چند تن از بزرگترین زبان‌شناسان زندة عالم شرکت دارند دست به ضبط و تدوین لهجه‌های ایرانی با روش علمی زده است و در صدد است که اطلس زبانشناسی ایران را با اصول بین‌المللی تنظیم نماید. خوشبختانه این کار بسیار اساسی و مفید که وزارت فرهنگ ایران نیز پشتیبان آن است به دست عده‌ای افراد ایرانی که به‌خصوص برای این منظور تربیت شده‌اند انجام می‌گیرد و امید است در ظرف چند سال این نقیصة اساسی برطرف شود.“

استاد احسان یارشاطر و همسرشان، لطیفه یارشاطر.

استاد احسان یارشاطر و همسرشان، لطیفه یارشاطر.

”غم زبان،“ که در اردیبهشت ۱۳۳۶ در سخن چاپ شده بود،[40] به بررسی زبان‌شناسانة نگرانی‌های ”پاسداران زبان“ و ”ادیبان غیرتمند[ی]“  پرداخت که از غلط‌نویسی و ”آشفتگی بازار زبان فارسی“ شاکی بودند.[41] پس از برشمردن برخی ناهنجاری‌ها و آشفتگی‌ها، یارشاطر خاطر نشان ساخت:

تمام کسانی که در کار زبان سخت می گیرند و از غلط دیگران به خود می‌پیچند و خط باطل بر صفحات روزنامه و اوراق پرونده می‌کشند یک نکته اساسی را درباره زبان از نظر دور داشته اند، و آن این است که بنای سیر و تحول زبان بر منطق نیست، یعنی تحول کلمات و اصطلاحات زبان معمولا با رعایت شیوه‌ای که منطق علمی می‌پسندد و نظمی که ذهن آدمی دوست دارد انجام نمی گیرد، بلکه در این تحول تصادف و اشتباه و به‌خصوص به کار بردن لفظی در غیر معنی اصلی و ساختن کلمه‌ای برخلاف قواعد اصیل زبان شیوۀ رایج است. اما ذهن نظم‌اندیش چنین می‌پندارد که کار باید به آئین باشد: اگر لغتی برای مفهومی وضع شده باید آن را به همان معنی به کار برد. اگر تلفظ کلمه‌ای از پشینیان به ما رسیده و مطابق قاعده است باید آن را همیشه همان‌گونه ادا کرد. اگر مفهوم تازه‌ای به میان می‌آید باید دید و سنجید و آن‌گاه کلمۀ مناسبی برای آن وضع کرد. از به کار بردن تعبیرات بیگانه باید پرهیز جست.

یارشاطر ”ذهن نظم‌اندیشِ“ ”اصحاب دستور“ را ”از سیر تاریخی زبان و شیوة این سیر غافل“ یافت:

زبان دائماً در تحول است. هرگاه که جامعه دستخوش تغییر است . . . و اندیشه‌های تازه در ذهن مردم رخنه می‌کند، تحول زبان نیز به تبع سرعت می‌گیرد. بهترین مثال آن تغییری است که با هجوم تازیان و پذیرفتن اسلام در زبان ما پدید آمد. مثال دیگر آن تحول و توسعة دامنه‌داری است که امروز شاهد آنیم. با نفوذ تمدن غربی و رخنه‌کردن اندیشه‌های نو و تغییری که در زندگی مادی و معنوی ما روی داده و می‌دهد، ناچار زبان فارسی باید تغییر کند و افکار تازه در زبان برای خود ظرفی و مظهری پیداکند.

با توجه به قرار اجتماعی زبان، یارشاطر هشدار داد که در ”سیر و تحول“ زبان ”تنها یک قاعده‌ هست و آن اینست که لفظی به معنایی مشهور شود و قبول عام پیداکند. اگر این لفظ غلط است یا معنایی دیگر داشته چه باک؟“ با نگرشی که ”در سرای ادب سبک‌ها و شیوه‌ها به نوبت‌اند و پسند خاطری که امروز میزان لطف سخن است بدین قرار نمی‌ماند،“ از این جنجال ”غلط‌ ننویسم،“ نتیجه گرفت:

البته هر کس مختارست که خود به شیوه‌ای که می پسندد بنویسد و دیگران را نیز به پیروی از آنچه در نظرش درست می‌نماید ترغیب کند. اما کسی که کلمات و عبارات نامانوس و نابجا را که در نتیجة توسعة زبان پیش می‌آید در خاطر گناه نبخشودنی می‌شمارد و نویسنده یا گوینده را کافر می‌پندارد، مانند متعصب خام‌اندیشه‌ای است که هر کس را که اعتقاد دیگری دارد خائن می‌شمارد و تکفیر می‌کند.

این نگرش تاریخی مردم‌مدار و تعصب‌پرهیز شیرازة زبانی حکمت تمدنی یارشاطر را فراهم آورد.

 

حکمت تمدنی یارشاطر

 

با ذهنی پژوهنده و وسعت ‌نظری حقیقت‌جو تعصت‌پرهیز، یارشاطر تاریخ‌نگار بی‌همتای تمدن ایران بود. چنین نگرشی در یکی از نخستین نوشته‌‌هایش، ‌”گزارش کنفرانس یونسکو دربارة تدریس و تحریر تاریخ،“‌ که در پاییز ۱۳۳۰ش منتشر شده بود، مشهود است. این سمینار که در ژوییه ۱۳۳۰ش در سور (Sèvres) برگزار شده بود،[42] زمینۀ همکاری با یونسکو و ‌شکل‌گیری گُرد‌روایت‌ ‌تاریخی یارشاطر را فراهم‌آورد. مبانی این تاریخ‌نگاری را یارشاطر در گفت‌وگو پیرامون ”هدف تدریس تاریخ“ در سمینار یونسکو چنین گزارش داد:

برای تاریخ جز یک غرض‌ اصلی‌ نمی‌توان شناخت. غرض تاریخ حقیقت‌جویی و روش آن بی‌طرفی و واقع‌بینی است. هیچ هدف دیگری، حتی‌ اگر‌ هدفی‌ عالی باشد، نمی‌تواند معارض غرض اصلی گردد. اما پیروی دقیق این نظر‌ خود‌ موجب‌ توسعة همکاری و تـفاهم میان ملت‌ها می‌شود. اگر تاریخ تاکنون غالباً موجب ایجاد تعصب و کینه‌ شده‌، از‌ این‌جهت است که بی‌طرفی و واقع‌بـینی را در آن از یاد برده‌اند و آن را وسیلۀ توجیه‌ عواطف‌ و مقاصد خود ساخته‌اند. جستجوی حقیقت و بی‌طرفی موجب تقویت حس انتقاد و توجه به نظرهای مختلف‌ و تحمل‌ آراء‌ مخالف و ترک تعصب می‌شود و اینها به نوبۀ خود موجب توسعة تفاهم و همکاری می‌گردد.

اگرچه ”جدال از حقایق متواتر تاریخ بشر است،“ در انتخاب موضوع و طرز بیان ”پیوستگی اقوام و ملل“ و دوری جستن از ”عواطفی که فخر باطل یا بغض و کین می‌پرورد“ از ”هدف‌های اخلاقی و اجتماعی“ تاریخ‌نگاری بی‌طرف و واقع‌بین بازشناخت. یارشاطر در این گزارش سال ۱۳۳۰ش به ”اعلامیة حقوق بشر،“ که ”نتیجة یک سلسه کوشش‌های تاریخ است برای حصول آزادی و مساوت که علم به آن برای همة افراد ضرورت دارد،“ توجه خاصی ابراز داشت. پیشنهادها و روش‌هایی را که او در این سمینار مهم آموزش تاریخ آموخته بود، از جمله‌ مبانی زندگی‌ پژوهشی و انتشاراتی‌اش را فراهم آورد.

”شیوة انصاف،“ که در سال ۱۳۳۱ در سخن چاپ شده بود، یکی دیگر از مبانی پایدار در زندگی پژوهشی و انتشاراتی یارشاطر است. او در شرح این شیوه نوشت:

در جهانگیری و جهانداری، دانش‌دوستی و هنرپروری، پدران ما شیوه‌های پسندیده آوردند، و شاعران و عارفان و دانشمندان و نقاشان ایرانی از گوهر طبع و اندیشة خویش گنجینة هنر و معرفت انسانی را غنی‌تر کردند . . . از این رو، ما نیازمند خودستایی نیستیم. به فریاد و غوغا مدعی بزرگی شدن و کوس فخر بر سر کوی و بازار زدن شایستة کسانی است که دستشان از هنر و مغزشان از اندیشه تهی است . . . با این ‌همه، کمتر روزی است که حماسه‌های غرا و فخریه‌های مبالغه‌آمیز دربارة ایران و ایرانیان در رادیو نشنویم و در مطبوعات نخوانیم.

یارشاطر در نقد از کسانی که دیگران را ”جز خوشه‌چینانی از خرمن فضل ما“ نمی‌دانستند، افزود: ”بنای این‌گونه سخنان بر مبالغه یا اشتباه است، و زیانش آن است که ارزش واقعی ما را نیز از نظر دور می‌دارد، و ما را به عُجب و خودفروشی منسوب می‌کند. در تاریخ ایران ما از زشت و زیبا هر دو اثر است، از این رو به سرشت آدمی و تاریخ همة ملت‌های بزرگ ماننده است.“  یارشاطر بر آن بود که به جای ”مبالغه‌های ناروا،“ بهتر آن است که ”فرزندان این آب و خاک را به هنر و ادب ایران آشنا کنند و نفایس شعر و نثر ما را به آنان بشناسانند، تا مهر ایران بی‌حاجت غلو و خویشتن‌بینی در دل‌ها نیرو گیرد.“ او در پایان این نوشته افزود: ”امروز که با نهضت غرب در تنگنای اقتباس افتاده‌ایم، هنوز می‌توانیم فخری به مفاخر خود بیفزاییم و آن فخر انصاف و راستی است.“

در ”راه نو“ که در اسفند ۱۳۳۱ در سخن چاپ شده بود، یارشاطر به بررسی چگونگی ”کسب و اقتباس“ از تمدن غرب پرداخت: ”این کسب و اقتباس در خود نه زیان‌بخش است و نه مایة شرمساری. اگر امروز ما نیازمند دانش دیگرانیم، دیگران نیز یک روز از خرمن فرهنگ و آیین ما خوشه برده‌اند. در تلاشی که مقدر بشر است، دعوی بی‌نیازی از هیچ قومی مقبول نیست.“ در این آمیزش فرهنگی، یارشاطر ”دو خطر بزرگ“ را برشمرد:

یکی آنکه در ولای اقتباس خود را فراموش کنیم و در خیرگی تقلید از لطایف هنری و آداب پسندیدة ایرانی بگذریم و میراث گرانبهایی را که به رنج پدران ما فراهم آمده از دست بدهیم. دیگر آنکه در راه اقتباس هوس‌بازی و کوته فکری کنیم و صورت فریبا را بر معنی درست بگزینیم و مایة خویش را در کسب ظواهر بی‌مایه نثار کنیم، و از تمدن نو به جامة غربی و الفاظ فرنگی و خانه‌های بی‌حیاط و نشستن بر صندلی خرسند شویم.

در ”راه نو،“ یارشاطر هشدار داد: ”اگر مطلوب ما آن است که در کشاکش این دگرگونی بر پای خویش بایستیم و رنگ خود را از دست ندهیم، و نیز با جهان امروز همساز باشیم راهی جز این نیست که مآثر خویش را با مزایای غرب بیامیزیم.“ برای چنین منظوری یارشاطر ”جنبشی نو و طرحی نو“ را برای ”شناختن مآثر خویش و تقویت بنای ملیت خود“ ضروری دانست.[43] کوشش‌های پژوهشی و انتشاراتی یارشاطر، از جمله دانشنامة  ایران و اسلام (۱۳۵۴ش)، برساختة چنین طرحی بود. او در توصیف این کار سترگ و ”راه ناکوفته،“ که پیشینۀ دانشنامۀ ایرانیکا را فراهم آورد، نوشت:

‫دانشنامۀ ایران و اسلام دایره‌المعارفی است در تاریخ و فرهنگ و تمدن ایران و جامعۀ اسلامی از کهن‌ترین ایام تا دوران معاصر. عملاً، دانشنامه مجموعه‌ای از مقالات تحقیقی و مستند است، به ترتیب الفبایی، در شرح اعلام تاریخی و جغرافیایی و مباحث علوم و نیز اصطلاحاتی که روشنگر فرهنگ ایران و کشورهای اسلامی در طی تاریخ به شمار می‌روند. هر یک از مقالات به‌ طور کلی مذیّل به فهرستی از مآخذ است تا هم خواننده را از منبع اطلاعات مقاله آگاه کند و هم او را در جستجو و پژوهش بعدی یاری نماید.

‫اگرچه تألیف گنجینه‌های ”فنون علم و ادب“ سابقه‌ای دیرین داشت، کوشش برای فراهم‌آوری دانشنامه را نخستین‌‌بار سیدحسن ‌تقی‌زاده در سال ۱۳۲۷ش با ”گردآوردن گروهی از دانشمندان محقق به منظور ترجمة طبع اول دایره‌المعارف اسلام“ آغاز کرد. در ۱۳۴۸ش،  یارشاطر این نیت دانش‌پژوهانه را که به علل متفاوت به ثمر نرسیده بود، با ”پیشنهادی برای ترجمه و طبع جدید“ آن دایره‌المعارف پی‌گرفت و به انجام رساند. پس از ذکر ”سابقة دانشنامه،“ یارشاطر در مقدمه‌اش بر جلد اول دانشنامه از جمله  به شرح ”مباحث دانشنامه“ و چگونگی ”ضبط عناوین“ و ”مقالات دانشنامه،“ ”شیوة خط و زبان،“ ”نقل اصطلاحات و کلمات و عناوین،“ ”ارجاعات“ و ”تألیف مقالات“ پرداخت. در تدوین مقالات جدیدی که جایشان در دایره‌المعارف اسلام خالی بود، تأکید داشت که ”علم مرزبردار نیست“ و در کنار دانشمندان ایرانی، می‌بایستی ”جویای بهترین متخصص“ غیرایرانی در رشته‌هایی شد که در ایران ”هنوز متخصصی  ندارد“ و در شرح این سیاست علمی یاد آور شد که ”یکی از فواید دانشنامه‌ باید این باشد که در این مباحث اطلاعات دقیق در اختیار پژوهندگان ایران قرار دهد و توأم با توسل به دانشمندان ایرانی به گشودن باب تحقیق در این رشته‌ها کمک کند.“ او در نوشتن مقالات دانشنامه نیز  به اصول علمی پایبند بود: ”در تألیف مقالات، دانشنامه بیش از هر چیز به این معنی توجه داشته است که مقالات عینی و  علمی و مبتنی بر منابع دست اول و تحقیق درست باشد و به توسط دانشمندان صالح تألیف شود و از مبالغه، که با روح علمی سازگار نیست، برکنار باشد.“ این روح و سیاست علمی را یارشاطر در دهه‌هایی که دگرستیری و مکتبی‌نگری غالب شده بود با متانت و سرسختی موفقیت‌آمیزی در تدوین دانشنامة ایرانیکا پی‌گرفت. حکمت تمدنی یارشاطر و معیارهای علمی دانشنامۀ ایران و اسلام و دانشنامة ایرانیکا مستقیم و غیرمستقیم تأثیر انکارناپذیری بر تدوین دایره‌المعارف‌های متفاوت در ایران داشته است.

یکی از آخرین عکس‌های استاد یارشاطر. عکس از مجموعۀ شخصی دکتر بهزاد فربد.

یکی از آخرین عکس‌های استاد یارشاطر. عکس از مجموعۀ شخصی دکتر بهزاد فربد.

در دهه‌های پس از انقلاب 1357، یارشاطر به بازنگری تاریخ و تمدن ایران و اسلام پرداخت. در ”کیش مزدکی،“ که در پاییز ۱۳۶۲ در ایراننامه چاپ شد،[44] به بررسی این ”جنبش مذهبی عرفانی با وجوه تند اجتماعی“ پرداخت. این کیش که ”ماهیت سوسیالیستی“ داشت، ”در عهد قباد (۵۳۱-۴۸۸م) گسترش یافت و ”به کوشش و زمینه‌چینی خسرو اول انوشروان پسر و جانشین قباد بی‌رحمانه سرکوب گشت.“ به روایت یارشاطر، ”توسعة افکار اشتراکی در اروپا انگیزة“ توجه  پژوهشگران به این کیش را فراهم آورد. نولدکه (Theodor Noldeke, 1836-1930براون (Edward G. Browne, 1862-1926)، فون وزندُنک (Otto Günther von Wesendonk, 1883-1933)،کریستن‌سن (Arthur Christensen)، التهایم (Franz Altheim, 1898-1976)، اشتیل (Ruth Stiehl)، و پیگلووسکایا (Nina Viktorovna Pigulevskaia)، و کلیما (Otakar Kilma) از جمله پژوهشگران اروپایی این کیش بودند.[45]  محمد‌علی جمالزاده (۱۲۷۴-‌۱۳۷۶ش) و غلامحسین صدیقی (۱۹۰۵-۱۹۹۲م) نیز از نخستین پژوهشگرانی ایرانیانی بودند که به بررسی این آیین پرداختند.[46] یارشاطر منابع کیش مزدکی را به دو گروه ساسانی و پساسانی (پس‌از ساسانی) تقسیم کرد. نوشته‌های دورة ساسانی ”شامل آثار سریانی و بیزانسی است . . . که به احوال مذهبی ایران چندان توجهی ندارند و از تعالیم مزدک جز اندکی عرضه نمی کنند.“ نوشته‌های پساسانی ”شامل منابع عربی و فارسی و فارسی میانه است که در قرن های سوم و چهارم قمری/نهم و دهم میلادی تالیف شده . . . و محتوای آنها عملاً چیزی جز طعن و لعن نیست.“ به روایت یارشاطر، مأخد عمدة منابع فارسی و عربی ”ترجمه های عربی خداینامک است.“ اما مهم‌ترین آثار برای بازشناسی این کیش را ملل و نحل شهرستانی و آثار ابن‌ندیم و فردوسی و مزدکنامه، که ابن‌مقفع به عربی ترجمه کرده بود، معرفی کرد. یارشاطر آیین مزدک را به سه مرحلة تاریخی تقسیم کرد. بدین روایت، ”آیین مزدک با آنکه در روزگار قباد زبانه کشید، آغازش متعلق به زمانی پیش‌تر است. منابع اسلامی کسی را به نام زرادشت (رزدشت)، پسر خُرّگان، را که موبد یا موبدان موبدی از مردم فسا بود، بنیان‌گذار آیین مزدک می‌شمارند.“ این پیشینه را منبعی سریانی تایید کرده است. ابن‌ندیم نیز از ”مزدک قدیم“ و ”مزدک اخیر“ یاد کرد: ”به گفتة او، مزدک قدیم بنیان‌گذار خرّمیه باستان یا مزدکیان بود که شاخه‌ای از آیین زرتشتی است. این مزدک پیروان خود را اندرز می‌داد که از خوشی‌های زندگی بهره بجویند از آنچه خوردنی و نوشیدنی است و به برابری و دوست‌کامی (المواساه و الاختلاط) خویشتن را سیراب سازند، از تسلط بر هم بپرهیزند و از مهمان‌نوازی هیچ فرونگذارند.“ بر اساس اسناد و پژوهش‌های موجود، یارشاطر ”دو حدس“ در مورد مرحلة اول را بررسی کرد:

یکی آنکه بنیاد این فرقه هم‌زمان با پایان هزارۀ زرتشت‌ بوده که مقارن آن انتظار ظهورسوشیانت (مهدی) می‌رفت . . . حدس دیگر ارتباط دادن بدعت مزدکیان است با بدعتی در زمان شاپور دوم (309-379م) که می‌‌گویند در مقابله با آن آذرباد مهراسپندان تن به سوگند آتش سپرد، زیرا که تقریباً شک نیست که بنیان‌گذار آیین مزدک، با آنکه آیینی باطنی آورده بود که از بسیاری جهات همانند دین مانوی بود، کیش خود را تعبیر راستین اوستا می‌خواند و مدعی بود که دین بهی زرتشت را درست و پاکیزه کرده و به صورت نخستین بازگردانده است و این همان است که بیشتر منابع بدان اشاره می‌کنند . . . تأملی در اصطلاح زندیک (عربی: زندیق) به همین نتیجه می‌رسد. زندیک اصطلاحی نکوهش‌آمیز و به معنای ”گزارنده“ است و به مانویان و همانندان ایشان و به ویژه به پیروان مزدک، که برای اوستا ”زند“ یا ”گزارش“ فراهم کرده بودند، اطلاق می‌شود . . . باید در نظر داشت که در اوستا عبارت‌هایی هست که با تأویل می‌تواند مبنای آیین اجتماعی مزدکیان قرار گیرد.

مرحله دوم آیین مزدکی در دورة قباد اول ساسانی ”با مزدک بامدادان آغاز می‌شود.“ به روایت یارشاطر، ”در اینکه او آیین زرتشت خرگان را تازه گردانید و در آن جانی‌ نو دمید تردید نیست.“ اما یارشاطر ”تقسیم عادلانۀ زن“ را از جمله افتراهایی بازشناخت که ”معمولا به فرق بدعت‌گذار می‌زنند.“ در این ارزیابی، ”آنچه درست‌تر می‌نماید این است که مزدک یک سلسله اقداماتی را تبلیغ می کرد که طبقات بالا را از مزایای ناروای خود محروم و به بینوایان کمک کند. از جملۀ این اقدامات به احتمال بسیار تقسیم املاک بزرگ، منع احتکار، تعدیل سهم مالکانه از محصول، تخفیف امتیازات طبقاتی و تأسیس بنیادهای عمومی به سود نیازمندان بود.“ بر اساس روایتی دربارۀ کاهش تعداد آتشکده‌ها، یارشاطر دریافت که ”مزدک می‌خواست سازمان روحانی دین زرتشتی را ساده گرداند و همراه با آن در دارایی آتشکده‌ها محدودیت‌هایی بنا نهد.“ ”نوآوری‌های“ اجتماعی و دینی مزدکیان ”در چشم زرتشتیان پایبند سنت البته در حکم برهم زدن تبار و از میان بردن خاندان و امتیازهای طبقاتی بود.  خسرو انوشیروان که به سرکوبی مزدکیان همت گماشت، ”بسیاری از رسوم دیرین را از نو برقرار“ کرد.

در این تقسیم‌بندی، ”مرحلة سوم جنبش مزدکی با آمدن اسلام به ایران آغاز گردید.“ ”تعقیب بی‌امان“ مزدکیان در دورة انوشیروان ”نتوانست ریشه‌شان را براندازد.“ در روایت تمدنی یارشاطر، مزدکیان به شکل ”غلات شیعه“ که معتقد به ”حلول ذات خدا در پیغمبران و امامان“ و ”رجعت امام و توسل به باطن قرآن“ جلوه‌گر شد. به دیگر سخن، مزدکیان در قالب دین جدید ”محلی برای بیان عقاید انقلابی و اعتقادات باطنی خود پیدا کردند.“ یارشاطر، همچون غلامحسین صدیقی، خرم‌دینان را مزدکی و جلوه‌ای از ”’به‌دین‘ (زرتشتی)“ بازشناخت. در این بررسی ”گسترش اسلام و تظاهر مزدکیان به مسلمانی سبب دگرگونی و کمابیشی‌هایی در آیین مزدکی گردید.“ یارشاطر سپس به شرح ”جهان‌شناسی،“ ”فلسفة مذهبی،“ ”معاد،“ ”اخلاق“ و ”آداب دینی“ خرمدینان ”یا نومزدکیان پرداخت. با شواهد فراوانی که بیانگر تسلط یارشاطر بر متون تاریخی و دینی است، در پایان این بررسی جامع و کم‌نظیر نتیجه گرفت که ”اندیشه‌ها و آراء مزدکی به جای آنکه با سختگیری‌های بی‌امان خسروپرویز از میان برود، برجا ماند و تا روزگار اسلام‌ــ‌البته با دگرگونی‌هایی که ناشی از تغییر احوال بود‌ــ‌در میان خرمیان و قرمطیان و جنبش‌های همانند به حیات خود ادامه داد.“ این نوشته نمونة شاخصی از حکمت تمدنی یارشاطر  است.

در بررسی ”کیش مزدکی“ یارشاطر دریافت که ”به سبب کوشش عمدی خسرو انوشیروان . . . در تمامی اسناد و از جمله کتاب ’خداینامک‘“ از مزدک و جنبش مزدکی یادزدایی شده بود. گزارشی را که ابن‌مقفع (مقتول ۱۳۹ق/۷۵۶م) از مزدکیان در ترجمة عربی خداینامک افزوده بود ”مأخذ عمدة مورخان ایرانی و عربی دوره‌های بعد شد.“ همین‌گونه یادزدایی را یارشاطر در ”چرا در شاهنامه از پادشاهان ماد و هخامنشی ذکری نیست؟“[47] بررسید. در این بررسی یادآور شد که ”’تاریخ ملی‘ به صورتی که در شاهنامه و تواریخ اسلامی مثل طبری و ثعالبی دیده می‌شود، از تاریخ پادشاهان ماد و هخامنشی خالی است. اصولاً از تاریخ مغرب و جنوب ایران پیش از دورة ساسانی، در تاریخ ملی ایران اثری پیدا نیست.“ در پاسخ‌جویی به این دشوارة تاریخ‌نگاری و حافظة تاریخی، یارشاطر پرسید: ”این فراموشی از کجاست؟ چگونه ممکن است که مردمی که به گذشتة خود چنین مباهی بوده‌اند و تاریخ خود را در قالب یکی از بلندترین حماسه‌های دنیا ریخته‌اند، مهم‌ترین دورة اقتدار تاریخی خود را از یاد ببرند؟“ در ادامة این پرسشگری، افزود:

چرا درحالی که تاریخ داستانی و حماسی شرق و شمال شرقی ایران دوام یافته و سرانجام در قالب شاهنامه به دست ما رسیده است، تاریخ داستانی مردم ماد و پارس در حماسة ملی مقامی نیافته و بر جای نمانده است، به طوری که از شاهان مقتدر و جهانگیری چون کورش و داریوش حتی نامی در تاریخ ملی ایران نمی توان یافت. و باز چرا ساسانیان که به تدوین تاریخ ملی و تألیف خدای‌نامه‌ها دست زدند، از درج داستان‌های جنوب ایران‌ــ‌که وطن اصلی خود آنان بود‌ــ‌بازماندند؟

پس از ارزیابی علت‌یابی‌های که آرتور کریستن‌سن [48] و مری بویس [49](Mary Boyce, 1920-2006) ارائه داده بودند، یارشاطر موجب این یادزدایی را ”در رویدادهای تاریخی ایران و خاصه تاریخ مذهبی ایران“ بازیافت:

آیین زرتشت و اصلاح دینی او در شرق ایران و در میان قوم ’اوستایی‘ پدیدار شد. این قوم چنان که از یشت‌های اوستا برمی‌آید، صاحب داستان‌های حماسی دربارة خدایان و قهرمانان خود بودند که مدت‌ها قبل از زرتشت در قالب سرودهای پهلوانی ریخته شده بود. زرتشت که بیشتر به تفکر دینی و اصول اخلاقی ناظر بود، چندان متعرض آداب و مراسم قوم خود نشد و همچنین بازگویی داستان‌های پهلوانی را منع نکرد، فقط چنان شد که این داستان‌ها رنگ زرتشتی گرفت و مردم پرستش خدایان کهن را به صورت ایزدان زرتشتی و تابع اهورامزدا و ستایش شاهان و پهلوانان دیرین را در جامة ستایش پستیبان دین‌بهی ادامه دادند . . . در حقیقت، زرتشت این میراث مذهبی و فرهنگی قوم خود را ابقا کرد و بر آن صحه گذاشت، به طوری که آنچه در واقع میراث قومی بود جزیی از فرهنگ مذهبی گردید و هنگامی که یشت‌های زرتشتی سروده می‌شد، در آنها منعکس گردید و طبعاً باید در بسیاری حماسه‌ها و سروده‌های دیگر هم که بجا نمانده‌است بازتاب یافته بوده باشد.

در این سبب‌یابی، ”آنچه رواج و استیلای روایت‌ها و داستان‌های شرق ایران را تقویت کرد، گذشته از تصویب و پشتیبانی مذهب زرتشتی، حکومت ۵۰۰ سالة اشکانیان بود.“ در آن دوره، ”دین و دولت پشتیبان فرهنگ زرتشتی بود.“ در روندی نیم‌هزار ساله، روایت‌های محلی شرق ایران ملی و آیینی شد و روایت‌های مادی و هخامنشی از یاد زدوده‌ شد.  هنگام تألیف خدای‌نامه‌ها در دورة ساسانی روایت‌های هخامنشی فراموش شده بود. در این بررسی حافظة ملی، یارشاطر پس از سنجش سبب‌یابی‌های دیگران نوشت:

علت خالی بودن شاهنامه و تاریخ ملی از ذکر شاهان ماد و پارس و داستان‌ها و روایات جنوب و مغرب ایران این است که این روایات در دور اشکانیان به تدریج جای به داستان‌ها و روایاتی سپرد که هستة اصلی آن از قوم اوستایی (کیانی) برخاسته بود و اشکانیان خود وارث آن شدند و آیین زرتشت آنها را در خود پذیرفته و پشتبانی مذهبی بخشیده بود. از خلاصه‌ای که داستان‌های کیانی کم‌و‌بیش به صورتی که بعد ها در خداینامه آمد در اوستا وجود داشته. عامل توسعه و گسترش آیین زرتشتی در ایران را در تعمیم این داستان‌ها کوچک نمی‌توان گرفت، به خصوص که به احتمال قوی باید تصور کرد که داستان‌های نقاط دیگر پس از قبول کیش زرتشی باید به صورت داستان‌های دیویسنان و فرهنگ مطرود درآمده بوده ‌باشد. و دور نیست که ایرانیانی که در دورة اسلامی اسلاف خود را گبر و مجوس و کافر خواندند، در دوره‌های کهن‌تری اسلاف غیرزرتشتی خود را اهریمنی و دیوپرست و بددین خوانده و فرهنگ و روایات آنان را مردود شمرده و زوال آنها را سرعت بخشیده باشند، به طوری که وقتی ساسانیان به حکومت رسیدند، ایرانیان از تاریخ خود کم‌و‌بیش همان را می‌شناختند که بعد‌ها در خدای‌نامه‌ها مندرج و شاهنامه نمایشگر آن است.


یارشاطر در ‌”مروری بر تاریخ سیاسی و فرهنگی ایران پیش از اسلام،“‌ که نخست در سال ۱۹۸۳ در تاریخ کمبریج ایران چاپ شده بود،[50]‌ به بررسی فراز و فرود ‌”سه سلسلۀ نیرومند سلوکیان، پارتیان و ساسانیان و نیز‌ تأسیس‌ دولت‌هایی در خاور کشور و از جمله پادشاهی یونانی-باختری و شهریاری کوشانیان“‌ در هزارة پیش از حملة اعراب (۶۵۱م) پرداخت. او حملة اسکندر و به آتش کشیدن کاخ‌های سلطنتی در تخت جمشید را ‌”نقطة پایانی یک دوره و آغاز دوره‌ای دیگر از تاریخ ایران“‌ دانست. برخلاف مهاجمان صحراگرد شمال خاوری، ‌”این فرمانروایان تازه“‌ نژاد و کیشی دیگر و ‌”فرهنگی درخشان“‌ داشته و ‌”آثاری گسترده در ایران از خود برجای گذاشت.‌“‌ اما برخلاف آسیای صغیر و مصر، ”ایران‌ در‌ رویارویی با عناصر فرهنگ و تمدن یونانی هویت اصلی خود را از دست نداد و ویژگی‌های‌ فرهنگی‌اش‌ را که بیشتر در بستر ارزش‌های مذهبی آن تبلور یافته بود رها نکرد.“‌

برخلاف یونان باستان که ”نه جایگاه پیامبران بود و نه زادگاه پادشاهان نامدار،“ در جهان‌بینی ایرانی این هزاره ”موهبت و ارادة یزدان“ منشأ اقتدار پادشاهانی را  فراهم آورد که خود را نمایندة او در زمین می‌دانستند.

اشکانیان و ساسانیان یکی پس از دیگری مشعل‌دار فرهنگی شدند که کیشی یگانه، هنری پرآوازه و ساختار اجتماعی و سیاسی‌ای خاص از ویژگی‌های آن بود. در این فرهنگ‌، از‌ سویی اعتقاد به یگانگی ازلی و ثنویت مُهرِ تأیید بر واقعیت دو نیروی نیک و شر می‌زد و از سوی دیگر، یکتاگرایی بن‌مایۀ تکامل نهادهای اجتماعی‌ و زمینه‌ساز‌ اقتدار فائقۀ شاهنشاه بود. از‌ رهگذر‌ همین اقتدار و تمرکز قدرت، مردمانی با نژادها و زبان‌های گوناگون در کنار هم می‌زیستند، آن هم در سرزمینی پهناور که با سلسله کوه‌های افراخته و وادی‌های‌ خشک‌ طولانی چندتکه و پراکنده‌ می‌نمود‌.

در همین دوران ‌”نواحی عمدۀ کشور هریک صاحب خط و زبانی محلی شدند‌ و سرانجام‌ نظام‌های دیوانی و قضایی‌ای شکل گرفت که‌ پس از فروپاشی شهریاری‌ ساسانی‌ در شیوۀ خلافت عباسیان و حکومت‌‌های‌ تابع آن در شرق عالم اسلام بسیار مؤثر شد.“ یارشاطر کیش‌ زرتشتی را ‌”مهم‌ترین عامل در گسترش نفوذ فرهنگی ایران“‌ بازشناخت که ‌”مشابهت حیرت‌انگیزی“‌ با سنت‌های یهودی-مسیحی داشت. این مشابهت که ریشه در به پایان رساندن ‌”دوران اسارت و تبعید یهودیان“‌ در دوة هخامنشیان داشت، ”با پیشروی اشکانیان به سوی بین‌النهرین و شام‌ و انتقال‌ پایتخت به تیسفون“ گسترش یافت:

در‌ زمینۀ‌ دینی، تقابل میان خیر و شر یا‌ نور‌ و تاریکی، اعتقاد به ایزدفرشتگان و فرشتگان (برابر با امشاسپندان و ایزدان در کیش زرتشتی) و به شیطان (اهریمن) به‌عنوان مظهر بدی و دشمن خدا، مفهوم بهشت و دوزخ‌ و اعتقاد‌ به آخرت و جاودانی بودن‌ روح‌ از جمله باورها و اندیشه‌هایی بود که می‌توان گمان داشت مستقیم یا غیرمستقیم از ایران به ذهن این مردمان راه یافت. رستاخیز و اعتقاد به رهانندۀ موعود (سوشیانت)، نابودی گنهکاران و پاداش نیکان‌ در‌ پایان زمان نیز به ظن قوی ریشه در فرهنگ ایرانی و کیش زرتشتی داشت.

همچون مهرپرستی (میترایسم)، آیین‌های مانوی و مزدکی نیز ”محملی برای نشر و گسترش برخی اندیشه‌ها، مفاهیم و بینش‌های ایرانی“ در غرب و ”برخی جوامع شرق ایران“ و ”قبایل عرب“ را فراهم آوردند. همچنان که یارشاطر خاطر نشان ساخت، ”برخی از محققان تاریخ ادیان به تشابه میان آرای دینی ایرانیان باستان و برخی از احکام قرآنی مانند وجود فرشتگان، رستاخیز مردگان و روز قیامت، پل صراط، بهشت و دوزخ اشاره کرده‌اند و معتقدند که این آرا و باورها از سنت یهودی‌-‌مسیحی که پیامبر اسلام با آن آشنایی داشت به وام گرفته شده است.“ ”اعتقاد به بوداسف‌ها (Bodhisattvas)، که پس از رسیدن به کمال و دریافت نور معرفت برای هدایت مردم به میان مردم باز می‌گشتند“ نیز بیانگر گسترش جلو‌هایی از فرهنگ ایرانی در خاور دور برشمرده شد.  هنر قندهاری و ”نقاشی‌های دیواری‌ غارهای“ بودایی نیز بیانگر این دادوستد فرهنگی بود. در هزارة پیش از برآمدن اسلام، آنچنان که یارشاطر در این بررسی شرح داده است، ”فرهنگ ایران نه تنها درجوامع آسیای مرکزی، قفقاز و میان‌رودان اثری ژرف برجای گذاشت، بلکه به سرزمین‌های دوردست چین و روم نیز رخنه کرد و حتی پس از هجوم تازیان نیز در پروردن و پرداختن و برکشیدن تمدن اسلامی عاملی نیرومند بود.“ آنچنان که در پی شرح خواهم داد، این نتیجه‌گیری شیرازۀ خوانش یارشاطری تمدن اسلامی را فراهم آورد.

”پیوستگی تاریخ ایران،“ که در بهار ۱۳۷۰ در ایرانشناسی چاپ شده بود،[51] از جمله نوشته‌های یارشاطر دربارۀ گُردروایت (grand narrative) تاریخ ایران و اسلام است. این بازخوانی تمدن ایران و اسلام، که جلوه‌های آغازین آن در تمامی نوشته‌های زبانی و تمدنی یارشاطر جوان مستتر است، در ”در جستجوی راز بقا: مسئلة رستاخیز فرهنگی خراسان“[52] و ”رستاخیر ایران و ظهور زبان و ادبیات ملی“[53] به تجلی تاریخ‌نگاری یارشاطری انجامید. ”پیوستگی تاریخ ایران،“ که به نقد تاریخ‌نگارانة روایت‌های دوپارة تمدن ایرانی و عرب‌مداری تمدن اسلامی پرداخت، زمینه‌پرداز چنین خوانشی بود:

تاریخ ایران و به‌خصوص تاریخ ادبی آن را معمولاً به‌ دو دورۀ پیش‌ از اسلام و اسلامی‌ تقسیم می‌کنند. در دانشگاه‌ها، تاریخ و ادبیات و هنر پیش‌ از‌ اسلام ایران مقولۀ جدایی‌‌ به شمار‌ می‌رود و استادان آن اکثراً به تمدن اسلامی ایران چندان توجهی ندارند . . . همچنین، کسانی که به تاریخ ادبیات و تمدن‌ اسلامی می‌پردازند، ایران‌ پیش ‌از اسلام را بیرون از مدار کار خود می‌شمارند. آغاز درس و بحث آنها از اسلام است و از شبه‌جزیرۀ عربستان. پس‌ از بحث از گسترش اسلام و تاریخ خلفا به سلسله‌های حاکم در‌ ایران‌ می‌پردازند و طوری از نخستین اشعار و اولین آثار منثور فارسی گفت‌وگو می‌کنند که گویی پیش ‌از آن ایرانی وجود نداشته و در ایران اسلامی‌ همه‌چیز از نو آغاز شده و از عدم جوانه‌ زده‌ و اول‌بار است که آفرینش‌های ادبی و هنری‌ روی می‌دهد.

آگاهانه و ناآگاهانه، تقسیم‌بندیی چنین بر پیش‌فرضی مکتبی و نژادی استوار است که ”ایران پیش از اسلام“ را ”هرچه بوده از میان رفته و رشتة زندگی‌اش به کلی بریده‌شده“ و ایران اسلامی را ”چون طفل نوزاد[ی]“ می پندارد ”که حیاتی نو آغاز کرده‌است.“ یارشاطر چنین تصوری را ”نادرست“ و با شواهد تاریخی ناسازگار یافت. بجای نوزادی، روایت یارشاطری تاریخ ایران بیانگر پیوستگی است که در توالی آمیزش با فرهنگ‌ها و کیش‌های دگر در هرعصری ”آرایش‌های تازه و آفرینش‌های نوین[ی]“ را عرضه داشت.  در رویارویی با ”تمدن بابلی و آرامی و مصری“ در ”دورة مفرغ“ ایرانیان نجوم و گاه‌شماری و خط آموختند و پس از مدتی ”وجود خود را با پی‌افکندن دولت های مادی و هخامنشی و برپاداشتن اساس تازه‌ای در حکومت آشکار“ ساختند. در دوره‌ای دیگر، با غلبة اسکندر ”ایران در مدار تمدن هلنی“ قرار گرفت و ”خط یونانی در ایالت دورافتاده‌ای چون بلخ برای نوشتن زبان محلی به کار رفت و تحصیل زبان یونانی و پرداختن به ادبیات آن . . . میان طبقة ممتاز رواج یافت.“ اما پس از دورة یونان‌دوستی، ایران‌منشی ”به تدریج نیروی خود را آشکار“ کرده و ”در زمان ساسانیان با اعلام دولتی ملی و با رسمی نمودن مذهبی ملی . . . بیش از چهار قرن خود منشأ تأثیرات فرهنگی و اداری و سیاسی در اقوام دیگر می‌شود.“ با غلبة اعراب اگرچه ایران برای مدتی ”تحت تسلط قومی دیگر“ درآمد و ”کیشی تازه‌“ را پذیرفت، ”با اندیشه و ذوق خود“ آیین تازه را رونق بخشید و ”با تجارب  سنت‌های خود توسعه“ داد. در این روند با ”حفظ زبان ملی“ ایرانیان ”فرهنگ‌ تازه‌ای“ را درانداختند و ”سهم عمده‌[ای]“ در ”ساختن و پرداختن تمدن اسلامی“ بر عهده داشتند. همچون آرنولد توین‌بی (Arnold J. Toynbee)[54] و مارشال هاجسون (Marshal Hodgson)، یارشاطر تمدن اسلامی را به ”دو مرحله یا دوران اساسی“ تقسیم کرد:

یکی ”دوران تازی“ که در طی‌ آن،‌ زبان‌ تازی زبان اداری و فرهنگی و ادبی‌ است و در قرن سوم و چهارم به اوج می‌رسد‌ و پس‌از‌ آن دچار رکود و تنزل می‌شود. و دیگر ”دوران ایرانی“ که از قرن چهارم و بلکه کمی زودتر شروع‌ به‌ نمو می‌کند و با سرودن‌ شاهنامه شکوفا می‌شود و استقلال خود را در دایرۀ‌ تمدن‌ اسلامی آشکار می‌سازد. کمال‌ باروری این فرهنگ‌ در‌ شعر‌ حافظ متجلی می‌شود. این فرهنگ است که‌ از‌ قرن پنجم و به‌خصوص پس ‌از سقوط بغداد و افتادن خلافت عباسی به دست مغولان فرهنگ‌ زاینده‌ و پویای عالم اسلام است. حتی‌ قسمت‌ غربی عالم‌ اسلام‌ هم‌ که در آن به زبان عربی‌‌ سخن‌ می‌گویند، به علت تسلط عثمانیان بر آن، به گفته توین‌بی از دهۀ دوم‌ قرن‌ دهم‌ به تبع تحت نفوذ فرهنگ‌ ایرانی قرار می‌گیرد.

در اوج دورة دوم تمدن اسلامی زبان فارسی زبان فرهنگی و اداری قلمرو گستردة ”شاهنشاهی‌های عثمانی و صفوی و گورکانی“ را فراهم‌آورد. اما به علت ”علاقه‌های استعماری نسبت به کشورهای اسلامی سواحل مدیترانه که همه تازی زبان‌اند،“ روایت‌های تمدنی اسلامی اغلب بر ”سده‌های آغازین اسلام و دورة شکوفایی تمدن عباسی“ استوار بوده و دوره دوم که از گستردگی بیشتر و دست‌آوردهای علمی و ادبی و هنری بی‌نظیری برخوردار بوده کمتر مورد توجه قرار گرفت. در این بازنگری تمدن اسلامی، یارشاطر روایت‌های نژادی را نامعقول دانست: ”نژادهای خاورمیانه، از جمله ایرانیان، در طی تاریخ چنان آمیزش یافته‌اند که هیچ‌گونه ادعای نژادی نمی‌تواند اساس علمی داشته باشد و اگر جز این هم بود، اثبات برتری مردمی بر مردمی دیگر، خاصه در زمان‌های گذشته، امکان‌پذیر نیست.“

یارشاطر در ”جستجوی راز بقا: مسئلة رستاخیر فرهنگی خراسان“[55] پیوستگی تاریخی تمدن ایرانی را با شواهد ونظریة منسجم‌تری دنبال کرد. این بررسی با پرسش‌هایی آغاز می‌شود که گزاویه دو‌پلانول (Xavier de Planhol) در ملتهای پیامدار[56] طرح کرده بود:

چرا در ايران كه با يك استثناء، نزديك به 1000 سال از سدۀ پنجم تا پانزدهم (يازدهم تا بيستم ميلادي) زير فرمانروايي امرا و پادشاهان ترك يا ترك‌زبان به‌سر برده و زيستگاه قبايل گوناگون ترك و تركمن بوده، زبان تركي‌ــ‌آن‌گونه كه در تركيه پاي گرفت‌ــ‌زبان ملي نشد؟ . . . اين مقاومت فرهنگ ايران را در برابر هجوم تركان چگونه مي‌توان توجيه كرد، به‌ويژه هنگامي كه در نظر بياوريم كه تمدن بيزانس در مسافتي دورتر در برابر آنان تاب مقاومت نياورد؟

یارشاطر پرسش نخست را ”در مورد حکومت اعراب بر ایران نیز مطرح“ یافت. اگرچه ایرانیان ”اسلام آوردند و مذهبی را پذیرفتند که آداب نیایش و کتاب مقدسش به عربی بود . . . چرا ایرانیان، همانند مردم عراق و سوریه و مصر که هر سه از تمدن کهن و پیشرفته نیز بهره داشتند، زبان عربی را جانشین زبان خود نساختند و  هویت تازه‌ای را برنگزیدند؟“ با طرح چنین پرسشی دربارة خراسان بزرگ، که ”نخستین خطة ایران بود که آماج هجوم ترکان بادیه‌نشین و مأوای سکونت ممتد آنان شد،“ یارشاطر به سبب‌یابی ”رستاخیر فرهنگی خراسان“ پرداخت. در این پرسشگری و سبب‌یابی مقایسه‌ای، یارشاطر دریافت که ”وضع خراسان با آناتولی، که در زمانی کوتاه آن هم به دست تعدادی نسبتاً اندک از قبایل ترک که در آنجا ساکن شدند زبان و هویتی ترکی یافت، تفاوتی آشکار دارد.“ زیرا ”با وجود هجوم پی‌در‌پی قبایل ترک آسیای مرکزی به خراسان و، مهم‌تر، تسلط دیرپای سلسله‌های ترک‌زبان بر ایران این سرزمین نه تنها زبان فارسی را رها نکرد، بلکه سنگر‌گاه زبان فارسی و سنت‌های بومی و مهد رستاخیز ادبی ایران شد.“

یارشاطر برای توصیف این تفاوت به چگونگی ”دوام پویندگی و توانمندی مردم خراسان و ماوراءالنهر“ در جریان ”انقلاب عباسی“ به رهبری ابومسلم پرداخت، انقلابی که در پی آن ”مسلمانان غیرعرب، به ویژه ایرانیان، در ادارة حکومت اسلامی و استوار ساختن و توسعة تمدن اسلامی مانند اعراب صاحب‌دست شدند.“ پس از مرگ ابومسلم، خراسان نه تنها شاهد ”جنبش‌های سیاسی-مذهبی، از جمله جنبش مقنع، استاذسیس، به‌آفرید، و سنباد“ بود، بلکه ”تولد تازه“ و ”دوران شکوهمند شعر فارسی“ را تجربه کرد. شاعرانی چون رودکی، عنصری، فرخی، منوچهری، و فردوسی و  ”دانشمندان پرآوازه و دولتمردان توانا[یی]“ چون فضل‌بن سهل، حسن‌بن سهل، ابوعبدالله جیهانی، ابوالفضل و ابوعلی بلعمی، ابوالعباس اسفراینی، احمد‌بن حسن میمند، حسنک وزیر، ابوالحسن عُتبی و نظام‌اللمک طوسی همه از نامداران خطة خراسان بودند. تاریخ‌نگارانی چون گردیزی و بیهقی و دانشمندانی چون ابوجعفر محمدبن موسی خوارزمی، ابوعبدالله محمدبن احمد خوارزمی، ابومعشر بلخی، ابوالوفا بوزجانی و عمر خیام نیشابوری، ابوريحان بيروني، فارابي، ابوسلیمان سَجستانی، ابن‌سینا، ابوزید بلخی، متکلم و فیلسوف؛ ابن‌قُتیبۀ دینوری، ابویعقوب سجستانی و ناصر خسرو، نیز در این شمارش ”همه از جمله فرزندان نامدار خراسان بزرگ‌اند.“ ”سرسلسة بسیاری از طریقه‌های صوفیه“ چون بسطامی، ابوسعید‌ابی‌الخیر، ابوالحسن خرقانی، عبدالله انصاری، احمد غزالی، نجم‌الدین کبری همه خراسانی بودند. در خراسان بود که نظام مالی و دیوانی عباسیان در ”اقتباس از ساختار اداری ساسانیان“ پدید آمد:

پایداری و نیرومندی خراسانیان که در پیروزیهای نظامی، در خلاقیت چشمگیر علمی و ادبی، در سیاست و تدبیر مُلک و نیز در قبول عقاید پُرشور مذهبی و بدعتهای دینی تجلی یافت، برای تاریخ جهان اسلام اهمیتی ویژه دارد، چه رستاخیز فرهنگی ایران که مآلاً بر همۀ سرزمین‌های شرقی اسلام از کشور عثمانی تا هندوستان پرتو افکند و به فرهنگ و ادب آنها جانی تازه بخشید، در همین نیروی درونی خراسانیان نطفه بست و ریشه گرفت. اما گسترش و تأثیر این فرهنگ باززاده را، که فارسی زبان رسمی و ادبی آن بود، تنها مدیون ویژگی‌ها و توانایی‌های اصیل این فرهنگ نیستیم، بلکه حمایت امرا و سرداران ترکی که بر ایران و آسیای صغیر و آسیانۀ میانه و هندوستان فرمان راندند و شیفته و پشتیبان این فرهنگ شدند نیز در گسترش نفوذ آن نقشی اساسی داشت.

استاد احسان یارشاطر در میان محمد توکلی طرقی و اردشیر بابک‌نیا. جشن گشایش ایران نامگ در لوس‌آنجلس، 2016. عکس از مجموعۀ شخصی دکتر ناهید پیرنظر.

استاد احسان یارشاطر در میان محمد توکلی طرقی و اردشیر بابک‌نیا. جشن گشایش ایران نامگ در لوس‌آنجلس، 2016. عکس از مجموعۀ شخصی دکتر ناهید پیرنظر.

در این روایت یارشاطری، ”فرهنگ ایرانی زمانی به شکوفایی و باروری رسید که ’مرحلة عربی‘ تمدن اسلامی، که از آغاز نیمة سدة هشتم میلادی کانونش به بغداد انتقال یافته بود، پویایی‌اش رو به کاستن گذاشت و در آستان رکود قرار گرفت، تا آنکه پس از حملة مغول در سدة سیزدهم و سقوط بغداد، سرزمین‌های خلافت عباسی در امپراتوری عثمانی، که خود عرصة نفوذ فرهنگ ایرانی بود، مستحیل گردید.“ یارشاطر ”دوره یا مرحلهً دوم شکوفایی و باروری اسلامی که پس از ضعف و انحطاط دورة عربی پیش آمد و پیامد جنبش و رستاخیر خراسان بود“ مرحلة ایرانی تمدن اسلامی برشمرد. آنچه که به اهمیت این تاریخ‌نگاری یارشاطری می‌افزاید، این دریافت است که برخلاف خراسانیان، مردم مغرب و شمال‌غربی و ایالات مرکزی و جنوبی ایران در آن دوره ”نقش شایسته‌ای در آغاز شکوفایی ادبیات فارسی ایفا نکردند.“

در ادامة ”جستجوی راز بقا“ یارشاطر به ارزیابی عامل جغرافیایی و عامل انسانی در ”زادن و فرسودن فرهنگ‌ها“ پرداخت. اگرچه ایشان ”عامل جغرافیایی را در تکوین فرهنگ و کیفیت آن“ بی‌تأثیر ندانست، با قاطعیت بر آن بود که ”پس از آنکه فرهنگی ریشه گرفت، رشد و تکاملش بیش از آنکه تابعی از عوامل جغرافیایی باشد، متأثر از تلاش و رفتار و ویژگی‌های مردم آن‌است.“ در ادامه، یارشاطر به شرح اصل ”عمر محدود فرهنگ‌ها“  و نظریة ادواری تاریخ آنچنان که ابن خلدون (۱۳۳۲-۱۴۰۶م)، جووانی باتیستا ویکو (Giovan Battista Vico, 1668-1744)، ازوالد اشپنگلر (Oswald Spengler, 1880-1936)،[57] آرنولد توین‌بی (Arnold Toynbee, 1889-1975) دریافته بودند پرداخته نتیجه گرفت:

هیچ فرهنگی پیوسته در اوج بالندگی نمي‌ماند. فرهنگها نیز، مانند همۀ موجودات زنده، عمری محدود دارند که در طی آن از دوران شباب، که با شور و نیرویی خروشنده قرین است، به دوران میانسالی و شکفتگی مي‌رسند و سرانجام به‌تدریج راه انحطاط ميپیمایند و جای خویش را به فرهنگی تازه  واميگذارند و سپس خود عموماً به صورت پیرو و تابعی از تمدن تازه درميآیند و یا در آن مستحیل ميشوند. نه تنها فرهنگ جوامع بشری، بلکه دولت‌ها و سلسله‌ها و نهادها نیز راه پیری و کهنسالی مي‌سپرند و با عبور از دوران نیرومندی و بالندگی و رکود فرتوت مي‌شوند و از درون مي‌کاهند. تاریخ بین‌النهرین گواه بارزی بر این مدعاست. فرهنگ‌ها و سلسله‌های سومریان، اکدیان، کاسیان، آشوریان، بابلیان، پارسیان، سلوکیان، اشکانیان، ساسانیان، اعراب و عثمانی‌ها هر یک به نوبت دوره‌ای بر این خطه مسلط شدند و حکم راندند، اما هیچ‌یک ابدمُدّت نبودند.

یارشاطر با نگاهی گسترده‌ به تاریخ تمدن‌های جهان افزود: ”هر یک از این تمدن‌ها زاده شدند، به مرحلۀ بلوغ و باروری رسیدند و سرانجام راه زوال گرفتند . . .“ اما بر اساس اصل دوم ”فرسودگی موقت“ که یارشاطر به شرح آن پرداخت، این زوال همیشگی نبود. به دیگر سخن، ”هر فروپاشی و شکستی دلیل ضعف کلی و نهایی و نشان به پایان رسیدن نیروی پویندگی جامعه نیست، بلکه در زندگی هر ملتی گاه شکست‌هایی روی می‌دهد که نتیجة خستگی و فتور دولتی یا سلسله‌ای یا نحوه‌ای از حکومت یا حیات دینی است، ولی گذرنده است و پایدار نیست . . .“ آنچه که در این توالی ”اُفت و خیزهای“ فرهنگی و تمدنی اهمیت خاصی دارد اصل سوم پیوند فرهنگی و قومی برآمده از ”هجوم بیگانگان و تن دادن به کیشی تازه“ است. یارشاطر با دقت و متانتی تاریخ‌نگارانه دریافت که

چون نیک بنگریم آشکار مي‌شود که هجوم بیگانه همیشه فرهنگ بومی را نابود نمي‌کند و یا مانع بالیدن آن نمي‌شود‌ــ‌‌به‌ویژه اگر توش و توان فرهنگ بومی یکسره از میان نرفته باشد‌ــ‌‌بلکه حتی ممکن است هجوم بیگانه عاملی تازه در حرکت جامعه‌ای به سوی مراحل برتر شود . . . در مورد تحمیل یا پذیرفتن کیشی تازه نیز دلیلی در دست نیست که چنین تغییری لزوماً به انحطاط و زوال فرهنگی بینجامد. برعکس، چنین به نظر مي‌رسد که تغییر کیش و آیین اغلب موجب تحرکی تازه مي‌شود.

همچنان که تاریخ ایران شاهد است،

فروماندگی جامعۀ ایرانی پس از تهاجم تازیان دیر نپایید و هنگامی که دهشت و آشفتگی نخستینی که از شکست حاصل شده بود از میان رفت، ایران چون سمندر از درون خاکستر شکست سر برآورد و در جهان نوپای اسلامی هویتی تازه برای خویش رقم زد. رستاخیز فرهنگی و سیاسی ایران، چنان که گذشت برای جهان اسلام پیامدهایی اساسی در بر داشت، زیرا سنگ بنای دومین دوران شکوفایی تمدن اسلامی، یعنی ”دوران ایرانی“ این تمدن را فراهم آورد و عالم اسلام را در پایان ”دوران عربی“ آن نیرو و حیاتی تازه بخشید و از خطر ادامۀ رکود و فتور فرهنگی رهانید.

در بررسی تمدنی یارشاطر، شکست از مغولان نیز نمونة دیگری از این اُفت و خیز فرهنگی و سیاسی در تاریخ ایران است. در این نگرش آمیزش با اقوام دیگر در مواردی مایة ”تحرک و پاییندگی“ فرهنگی‌ است: ”به عبارت دیگر، پیوند قوم تازه‌نفس‌تر و جوان‌تری با قوم کهن‌تر مي‌تواند از لحاظ فرهنگی اثری مثبت و سازنده داشته باشد و قومی را که نیرویش نقصان گرفته تقویت نماید.“ در این ”جستجوی راز بقا،“

عامل مهم‌تر را باید در اصل سوم نظریه‌ای که در اینجا مطرح شده، یعنی پیوند عناصر تازه‌نفس با اقوام کهن‌تر، جستجو کرد. چه، خراسان پیوسته در معرض هجوم اقوام صحراگرد قرار داشت و امواج متوالی مهاجمان که از آسیای مرکزی و  دیگر نقاط به طرف خراسان سرازیر مي‌شدند و در آن سکنی مي‌گرفتند و سپس در آن مستحیل مي‌شدند، هر بار مردم خراسان را نیرو و توان تازه مي‌بخشیدند. از آن جمله، نخست یونانیان و مقدونیان بودند که در پی پیروزی اسکندر در شمال شرقی ایران اسکندریه‌هایی چند بنا نهادند و چندی پس از آن نیز پادشاهی یونانی-ایرانی باختر را بر پا کردند. سپس، اقوام گوناگونی چون سکانی‌ها، تخاری‌ها، هون‌ها، هیاطله، کیدرها، ترک‌ها، و سرانجام تازی‌ها، که پس از پیروزی اسلام شماری انبوه از آنان در خراسان اقامت گزیدند، به این خطه روی آوردند و خونی تازه در رگ‌های آن وارد نمودند. به این ترتیب، خراسان مکرر به منبعی سرشار از نیروی انسانی که تا این حد در دسترس ساکنان دیگر بخش‌های فلات ایران نبود، دست مي‌یافت و از آن نیرو مي‌گرفت و جان تازه‌ای که از این رهگذر به کالبد خراسانیان مي‌دميد، سرچشمۀ نیروی فزایندۀ این خطه مي‌شد و به جذب و حل عناصر تازه توانا مي‌گردید. پس جای شگفتی نیست اگر خراسان رهبری انقلاب عباسی را بر عهده گرفت و جایگاه نخستین سلسله‌های ایرانی پس از فتح اعراب و مهد تجدید حیات ادبی و هنری و علمی ایران در سده‌های نهم و دهم و اوایل سدۀ یازدهم میلادی شد.

اگرچه ”نظریۀ زادن و بالیدن و فرسودن تمدن‌ها و جامعه‌ها“ متأخر است، اما در ”توضیح وجوه تاریخ ایران در سده‌های اخیر“ کمتر به کار گرفته شده است.[58] بازکاوی این نظریه‌ها در سیر تاریخ ایران، چنان که یارشاطر بررسید، گویای حقایق طنزینة تاریخ ایران است. این دریافت را یارشاطر دربارۀ مسئلة رستاخیز فرهنگی خراسان چنین شرح داد:

و این از طنزهای شگفت تاریخ است که خراسانی که پس از اسلام پرچمدار نهضت ادبی و سیاسی ایران و به همت و نیروی خود پیشوای رستاخیز فرهنگی ایران گردید، این نیرو را به برکت هجوم اقوام خودی و بیگانه و شکست از آنان و جای دادن آنها در دامان خود به دست آورد. چه، خراسان پیوسته بیش از دیگر نواحی ایران در معرض هجوم و حمله و اشغال مردم تازه‌نفس و پرتوان بیگانه بوده و در هر موج تهاجمی که از آسیای میانه برخاسته، همواره در صف اول آتش قرار داشته است. این مهاجمان در خراسان اقامت گزیدند، با ساکنان درآمیختند، به زندگی‌اش جان و نیروی تازه بخشیدند و چنان توانایش ساختند که توانست در تاریخ جهان اسلام سهمی اساسی بر دوش گیرد.

جشن نودوپنج سالگی استاد یارشاطر در دانشگاه کلمبیا که به همت دکتر احمد اشرف و دکتر وحید نوشیروانی در آوریل 2015 برگزار شد.

جشن نودوپنج سالگی استاد یارشاطر در دانشگاه کلمبیا که به همت دکتر احمد اشرف و دکتر وحید نوشیروانی در آوریل 2015 برگزار شد.

 

استاد احسان یارشاطر در 12 سپتامبر 2018 در گورستان کنزیکو (Kensico Cemetery) در والهالا (Valhala)، نیویورک، در کنار همسرش لطیفه علویه یارشاطر (1999-1926) به خاک سپرده شد. عکس از مجموعۀ شخصی دکتر بهزاد فربد.

استاد احسان یارشاطر در 12 سپتامبر 2018 در گورستان کنزیکو (Kensico Cemetery) در والهالا (Valhala)، نیویورک، در کنار همسرش لطیفه علویه یارشاطر (1999-1926) به خاک سپرده شد. عکس از مجموعۀ شخصی دکتر بهزاد فربد.

این خیزش نو را یارشاطر در ”رستاخیز ایران و ظهور زبان ادبیات فارسی،“ که در تابستان ۱۳۸۰ در ایران شناسی چاپ شد، بازسنجید. در این سنجش که روایت‌های عرب‌مدار تمدن اسلامی را به نقد کشید، با پرسشی تاریخ‌نگارانه انجام‌یافت: ”چگونه می‌توان فرهنگی و دروانی را که فردوسی و سعدی و حافظ و بهزاد و میرعماد و درویش را در دامان خود پرورده و مورخانی چون بیهقی و جوینی و رشیدالدین را به وجود آورده دورة انحطاط شمرد[؟]“ همان‌گونه که تقلیل نژادی تاریخ ایران مشکل آفرین است، ”مشتبه ساختن ”’اسلام‘ با ’عرب‘ نیز به نادیده‌گرفتن دورة ایرانی تمدن اسلامی انجامیده است. یارشاطرــ‌به‌دور از تعصبات رایج نژادی و مسلکی و مکتبی‌ــ‌آمیزش اقوام، زبان‌ها و ادیان را راز بقا و بالندگی و پویایی فرهنگ و تمدن ایران در ادوار تاریخی بازشناخت. شیرازة تمامی کوشش‌های پژوهشی و انتشاراتی این فردوسیِ زمانه بر چنین شناخت تعصب‌پرهیزی، که یادگار ماندگار اوست، استوار بود.

[1]طرح نخستین این  جستار با  عنوان ”یار ایران‌شناسی و حکمت یارشاطری“ در پیشگفتار حکمت تمدنی: گزیدۀ آثار استاد احسان یارشاطر (تورنتو: بنیاد مطالعات ایران، ۲۰۱۵) به چاپ رسید. از دکتر وحید طلوعی که با دقت و وسواس علمی در ویرایش و نسخه‌خوانی این متن سهیم بوده‌‌اند سپاس‌گزارم.

[2]به نقل از ”جشن فرهنگ در تالار دانشکدۀ حقوق دانشگاه،“ آموزش و پرورش، شمارۀ 9 و 10 (آذر و دی۱۳۲۰)، 68-77؛ نقل‌ها به ترتیب از 72 و 73.

[3]پس از تحقیقات و تغییراتی گسترده‌، این پایان‌نامه در ۱۹۶۹م چاپ شد:

Ehsan Yarshater, A Grammar of Southern Tati Dialects (The Hague: Mouton, 1969).

[4]”صلاحیت دانشیاری،“ مجلة دانشکدۀ ادبیات، سال ۱، شمارۀ ۱ (مهر ۱۳۳۲)، ۱۱۶.

[5]‌”تدریس زبان و فرهنگ و ادبیات ایران در دانشگاه کلمبیا،“ مجلۀ دانشکده ادبیات، سال ۵، شمارۀ ۴ (تیر ۱۳۳۷)، ۸۷.

[6]احسان یارشاطر، ”اخبار دانشکدة ادبیات،“ مجلة دانشکده ادبیات، سال ۷، شمارۀ ۱ (مهر ۱۳۳۸)، 92-93؛ نقل از ۹۲.

[7]یارشاطر، ”اخبار دانشکدة ادبیات،“ ۹۳.

[8]”استاد کرسی مطالعات ایرانی در دانشگاه کلمبیا،“ مجلة دانشکده ادبیات، سال ۹، شمارۀ ۱ (مهر ۱۳۴۰)، ۱۴۶.

[9]شیخ‌الرئیس ابوعلی سینا، ترجمۀ فارسی اشارات و تنبیهات، با مقدم و حواشی و تصحیح احسان یارشاطر (تهران: انجمن آثار ملی، 1332)؛ شیخ‌الرئیس ابوعلی سینا، پنج رساله: تصنیف شیخالرئیس ابوعلی سینا، با مقدمه و حواشی و تصحیح احسان یارشاطر (تهران: چاپخانۀ مجلس، 1332).

[10]احسان یارشاطر، شعر فارسی در عهد شاهرخ (نیمة اول قرن نهم) یا آغاز انحطاط در شعر فارسی (تهران: دانشگاه تهران، ۱۳۳۴).

[11]‌سعید نفیسی، ”سه کتاب در یک ماه،“ یغما، سال ۹، شمارۀ ۵ (مرداد ۱۳۳۵)، 233-236؛ نقل از ۲۳۴ و ۲۳۵.

[12]احسان یارشاطر، داستانهای ایران باستان (تهران: وزارت فرهنگ، ادارۀ مطالعات و برنامه‌ها، شعبه مواد درسی‏‫، ۱۳۳۶).

[13]Ehsan Yarshater, “Preliminary Information on Shahrall, the Iranian Dialect of Khalkhal,” Akten des XXIV internationalen Kongresses (Munich, 1957), 458-460; Ehsan Yarshater, “The Dialect of Shāhrud (Khalkhāl),” Bulletin of the School of Oriental and African Studies, 22:3 (1959), 52-68; Ehsan Yarshater, “Now Ruz: The New Year Celebration in Persia,” Iran Review, 4:3 (March 1959), 12-15; Ehsan Yarshater, “Persian Letters in the Last Fifty Years,”Middle Eastern Affairs, 11:10 (1960), 297-306; Ehsan Yarshater, “The Tāti Dialect of Kajal,” Bulletin of the School of Oriental and African Studies, 23:2 (1960), 275-286; Ehsan Yarshater, “The Theme of Wine-drinking and the Concept of the Beloved in Early Persian Poetry,” Studia Islamica, 13 (1960), 43-53.

[14]‌”بنگاه نشر کتاب،“ یغما، سال ۸، شمارۀ ۹ (آذر ۱۳۳۴)، 417-418؛ نقل از ۴۱۷.

[15]انجمن کتاب (تهران: انجمن کتاب، ۱۳۳۶)، ۲.

[16]‌احسان یارشاطر، ”مشکل ما،“ راهنمای کتاب، سال ۲، شمارۀ ۱ (بهار ۱۳۳۸)، 3-7؛ نقل از ۳ و ۵.

[17]‌احسان یارشاطر، ”دورنمای آینده،“ راهنمای کتاب، سال ۳، شمارۀ ۳ (شهریور ۱۳۳۹)، 311-314؛ نقل‌ها به ترتیب از ۳۱۱ و ۳۱۲ و ۳۱۴.

[18]دانشنامة ایران و اسلام، زیر نظر احسان یارشاطر (تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، ۱۳۵۴).

[19] http://www.iranicaonline.org

[20]برای نمونه بنگرید به محمد استعلامی، حدیث ارادت دیرین،“ ایراننامه، سال ۳۰، شماره ۲ (تابستان ۱۳۹۴)، ۲۲-۲۸؛ جلال متینی، ”با استاد احسان یارشاطر،“ ایراننامه، سال ۳۰، شماره ۲ (تابستان ۱۳۹۴)، ۳۰-۳۴؛ تهران، خیابان آشیخ هادی: نامههای احمد شاملو به ع. پاشایی (چاپ ۲؛ تهران: نشر چشمه، ۱۳۹۲)، ۷۴-۷۸؛ ۱۰۲-۱۰۳.

[21]احسان یارشاطر، ”آستروفسکی: درام‌نویس مشهور روسیه،“ پیام نو، سال ۴، شماره ۲ (اردیبهشت ۱۳۲۷)؛ همچنین بنگرید به احسان یارشاطر، ”آستروفسکی: درام‌نویس مشهور روسیه،“ در حکمت تمدنی: گزیدۀ آثار استاد احسان یارشاطر، به کوشش و با پیشگفتار محمد توکلی طرقی (چاپ 2، تهران: نشر پردیس دانش، 1397)، 137-145.

[22]نخستین شمارة پیام نو در مرداد ۱۳۲۳ منتشر شد. هیئت تحریریة آن نشریه شامل سعید نفیسی، پرویز خانلری، ذبیح‌الله صفا، فاطمه سیاح، و صادق هدایت بود. از شمارة ۷ به بعد نیز بزرگ علوی و کریم کشاورز به تحریریة پیام نو ملحق شدند.

[23]احسان یارشاطر، ”ژرژ سورا و شیوة امپرسیونیسم نو،“ سخن، سال ۵، شمارۀ ۲ (بهمن ۱۳۳۲)، ۱۳۰-۱۳۶؛ احسان یارشاطر، ”ژرژ سورا و شیوة امپرسیونیسم نو،“ سخن، سال ۵، شمارۀ ۳ (اسفند ۱۳۳۲)، ۲۲۷-۲۳۵؛ همچنین بنگرید به احسان یارشاطر، ”ژرژ سورا و شیوة امپرسیونیسم نو،“ در حکمت تمدنی، 169-186.

[24]احسان یارشاطر، ”آیا می‌توان از نقاشی جدید لذت برد؟“ سخن، سال ۵، شماره ۱۱ (آذر ۱۳۳۳)، ۸۱۹-۸۲۷؛ احسان یارشاطر، ”آیا می‌توان از نقاشی جدید لذت برد؟“ سخن، سال ۵، شماره ۱۲ (بهمن ۱۳۳۳)، 1053-1068؛ همچنین بنگرید به احسان یارشاطر، ”آیا می‌توان از نقاشی جدید لذت برد؟“ در حکمت تمدنی، 147-167.

[25]یارشاطر، با نام مستعار ا. ی. ره‌سپر، در سال ۱۳۴۵ کتاب دو جلدی نقاشی نوین را منتشر کرد. این کتاب تاکنون چندین‌بار تجدید چاپ شده است.

[26]احسان یارشاطر، ”زبان و تمدن،“ سخن، دورۀ ۴، شماره ۵ (فروردین ۱۳۳۲)، 393-397.

[27]احسان یارشاطر، ”افسانه خلقت در آثار مانوی،“ یغما، سال ۴، شماره ۵ (مرداد ۱۳۳۰)، 193-199؛ احسان یارشاطر، ”افسانه خلقت در آثار مانوی،“ یغما، سال ۴، شماره ۶ (شهریور ۱۳۳۰)، 252-256؛ همچنین بنگرید به احسان یارشاطر، ”افسانه خلقت در آثار مانوی،“ در حکمت تمدنی، 195-209.

[28]برخی از آثاری که یارشاطر در تدوین این مقاله به کار گرفته بود عبارت‌اند از

Friedrich W. K. Müller, Handschriften-Reste in Estrangelo-Schrift aus Turban, Chinesisch-Turkistan (Berlin: Verlag der Königlichen Akademie der Wissenschaften, 1904); Franz Cumont, Recherches sur le Manichéisme (Bruxelles: H. Lamertin, 1908); Prosper Alfaric, Les Écritures Manichéennes (Paris: E. Nourry, 1918); F Crawford Burkitt, The Religion of the Manichees (Cambridge: Cambridge University Press, 1925); Friedrich Carl Andreas and Walter Bruno Henning, Mitteliranische Manichaica aus Chinesisch-Turkestan (Berlin: Verlag der Akademie der Wissenschaften, 1932-1934); W. B. Henning, “A Sogdian Fragment of the Manichaean Cosmogony,” Bulletin of the School of Oriental and African Studies, Vol. 12, No. 2 (1948), 306-318; Henri-Charles Puech, Le Manichéisme: son Fondateur, sa Doctrine (Paris, Civilisations du Sud, 1949).

[29]احسان یارشاطر، ”رستم در زبان سغدی،“ مهر، سال 8، شمارۀ 7 (مهر 1331)، 406-411؛ همچنین بنگرید به احسان یارشاطر، ”رستم در زبان سغدی،“ در حکمت تمدنی، 211-218.

[30]احسان یارشاطر، ”آثار بازیافته زبان خوارزمی،“ مهر، سال ۸، شمارۀ ۱۰ (دی ۱۳۳۱)، 584-588؛ همچنین بنگرید به احسان یارشاطر، ”آثار بازیافته زبان خوارزمی،“ در حکمت تمدنی، 219-225.

[31]احسان یارشاطر، ”چند نکته درباره زبان خورزمی،“ مجلۀ دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی، سال ۱، شمارۀ ۲ (دی ۱۳۳۲)، 41-49؛ همچنین بنگرید به احسان یارشاطر، ”چند نکته درباره زبان خورزمی،“ در حکمت تمدنی، 227-235.

[32]محمودبن محمود الملکی خوارزمی، یتیمه الدهر فی فتاوی اهل العصر، دسترس‌پذیر در https://goo.gl/sN3FIL

[33]المختار الزاهی، قنیه المنیه لی تتیم الغنیه.

[34]کمال‌الدین العمادی الجرجانی، رساله الالفاظ الخوارزمیه التی فی قنیه المنیه.

[35]ابي‌القاسم محمودبن عمر الزمخشري، مقدمه الادب (لايپزيك: اوغست ابن قتيل، ۱۸۴۳م/۱۲۵۹ ق)، دسترس‌پذیر در https://goo.gl/FWKTuH

[36]احسان یارشاطر، ”زبان‌های ایرانی الموت و دروبار الموت و کوهپایه،“ کاوه، شمارۀ ۲۷ (آذر ۱۳۴۸)، 412-414؛ همچنین بنگرید به احسان یارشاطر، ”زبان‌های ایرانی الموت و دروبار الموت و کوهپایه،“ در حکمت تمدنی، 237-241.

[37] Ehsan Yarshater, “The Dialect of Shāhrud (Khalkhāl,” Bulletin of the School of Oriental and African Studies,1:3/22 (1959), 52-68; Ehsan Yarshater, “The Tāti Dialect of Kajal,” Bulletin of the School of Oriental and African Studies,23:2 (1960), 275-286.

[38]احسان یارشاطر، ”زبان‌ها و لهجه‌های ایرانی،“ در لغتنامه دهخدا (تهران: مجلس شورای ملی، بی‌تا)، 9-25؛ احسان یارشاطر، ”زبان‌ها و لهجه‌های ایرانی،“ مجلۀ دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، سال 5، شمارۀ 1 و 2 (مهر و دی 1336)، 11-48؛ همچنین بنگرید به احسان یارشاطر، ”زبان‌ها و لهجه‌های ایرانی،“ در حکمت تمدنی، 243-274. در یادداشتی دربارۀ این مقاله، یارشاطر نوشت: ”این سطور را نگارنده نخست به توصیة دوست فاضل دانشمند آقای محمد معین، استاد دانشکدة ادبیات، برای مقدمة لغتنامه دهخدا فراهم آورد و با اجازة محبت‌آمیز ایشان در اینجا انتشار می‌یابد.“

[39]احسان یارشاطر، ”لهجه‌های ایرانی در ایران و خارج از ایران،“ کاوه، سال ۷، شمارۀ ۲ (مرداد ۱۳۴۸)، 107-114؛ همچنین بنگرید به احسان یارشاطر، ”لهجه‌های ایرانی در ایران و خارج از ایران،“ در حکمت تمدنی، 275-287.

[40]احسان یارشاطر، ”غم زبان،“ سخن، سال ۸، شمارۀ ۲ (اردیبهشت ۱۳۳۶)، 99-104، همچنین بنگرید به احسان یارشاطر، ”غم زبان،“ در حکمت تمدنی، 289-294.

[41]در دهة ۱۳۳۰ش، بحث و جدل دامنه‌داری در بارة غلط‌نویسی رایج شد. برای جلوه‌ای از این جدل بنگرید به فریدون کار، غلط ننویسیم: شامل بحث در لغات از جهت صحت تحریر و تلفظ(تهران: بنگاه مطبوعاتی گوتنبرگ‏‫، ‏‫‏‏۱۳۳۳).

[42]برای اطلاعات بیشتر دربارۀ این کنفرانس بنگرید به

United Nations Educational, Scientific and Cultural Organization, “International Educational Seminar on the Teaching of History as a Means of Developing International Understanding” (Sevres, 15 August 1951 (UNESCO/SEM.51/W.P.lC), at http://unesdoc.unesco.org/images/0015/001557/155702eb.pdf/.

برای لیست شرکت‌کنندگان این کنفرانس بنگرید به

United Nations Educational, Scientific and Cultural Organization, “International Educational Seminar on the Teaching of History as a Means of Developing International Understanding, Sèvres, France; 1951 List of Participants and Staff” (SEM.51/10.), at http://unesdoc.unesco.org/ulis/cgi-bin/ExtractPDF.pl?catno=155681&look=default&ll=1/.

[43] احسان یارشاطر، ”راه نو،“ سخن، دورۀ 4، شمارۀ 4 (اسفند 1331)، 245-249.

[44]احسان یارشاطر، ”کیش مزدکی،“ ایراننامه، سال ۲، شمارۀ ۱ (پاییز ۱۳۶۲)، 6-42؛ همچنین بنگرید به احسان یارشاطر، ”کیش مزدکی،“ در حکمت تمدنی، 349-392. این نوشته ترجمۀ فارسی مقالۀ زیر است:

Ehsan Yarshater, “Mazdakism,” in The Cambridge History of Iran, Vol 3: The Seleucid, Parthian and Sasanian Periods, ed Ehsan Yarshater (Cambridge: Cambridge University Press, 1983), 991-1024.

این مقاله را منوچهر کاشف با اجازۀ انتشارات دانشگاه کمبریج برای چاپ در ایراننامه ترجمه کرد.

[45] Theodor Noldeke, Geschichte der Perser und Araber Zur Zeit Sasanidenaus der Arabischen chronik (Leyden: Brill, 1879); Theodor Noldeke, “Orientalischer Socialismus,” Deutsche Rundschau, 18 (1897), 284-291; O. G. von Wesendonk, “Die Mazdakiten,” Der New Orient, 6 (1919), 35-41; O. G. von Wesendonk, “Die Mazdakiten,” Der New Orient, 7 (1919), 85-88 and 127-130; Arthur Christensen, Le Rèigne du roi Kawadh I et le Communisme Mazdakite (Copenhagen: København A. F. Høst, 1925); Nina Viktorovna Pigulevskaia, Les Villes de l’État iranien aux Époques Parthe et Sassanide: Contribution à l’Histoire Sociale de la Basse Antiquité (Paris: The Hague, 1963); Otakar Klima, Mazdak: Geschichte einer sozialen Bewegung im sassanidischen Persien (Prague: Nakladatelství Československé Akademie Věd, 1957); Otakar Klima, Beitrage zur Geschichte des Mazdakismus (Prague: Nakladatelství Československé Akademie Věd, 1977)؛ Franz Altheim, “Mazdak and Porphyrios,” History of Religions, 3:1 (Summer 1963), 1-20; Franz Altheim and Ruth Stiehl, Geschichte Mittelasiens im Altertum (Berlin, 1970).

[46]محمدعلی جمالزاده، ”بالشویسم در ایران قدیم،“ کاوه، دورۀ جدید، شماره ۳ (۱۹۲۰)؛

Gholam Hossein Sadighi, “Les Mouvements religieux iraniens au IIe et au IIIe siècle de l’hégire” (Ph.D. Dissertation, Université de Paris, 1938).

برای ترجمۀ فارسی این کتاب که رسالۀ دکتری صدیقی بود، بنگریدبه غلامحسین صدیقی، جنبشهای دینی ایرانی در قرنهای دوم و سوم هجری (تهران: پاژنگ، ۱۳۷۲).

[47]احسان یارشاطر، ”چرا در شاهنامه از پادشاهان ماد و هخامنشى ذكرى نيست؟“ ايراننامه، سال 3، شمارۀ 2 (زمستان 1363)، 191-213؛ همچنین بنگرید به احسان یارشاطر، ”چرا در شاهنامه از پادشاهان ماد و هخامنشى ذكرى نيست؟“ در حکمت تمدنی، 393-419.

[48]برای نوشته‌های کریستن‌سن در این زمینه بنگرید به

 Artur Christensen, Les Kayanides (København: Andr. Fred. Høst & Søn, 1931); Artur Christensen, Les gestes des rois dans les traditions de l’Iran antique (Paris: P. Geuthner 1936).

[49]نوشته‌های بویس در این زمینه عبارت‌اند از

 Mary Boyce, “Some Remarks on the Transmission of the Kayanian Heroic Cycle,” in Serta Cantabrigiensia (Wiesbaden, Germany‌: Franz Steiner Verlag, 1954), 49-51; Mary Boyce, “Zariadres and Zarēr,” Bulletin of the School of Oriental and African Studies, 17:3 (1955), 463-477.

[50]احسان یارشاطر، ”مروری بر تاریخ سیاسی و فرهنگی ایران پیش از اسلام،“ ایراننامه، سال 17، شمارۀ 2 (بهار 1378)، 185-214؛ همچنین بنگرید به احسان یارشاطر، ”مروری بر تاریخ سیاسی و فرهنگی ایران پیش از اسلام،“ در حکمت تمدنی، 421-451. برای اصل این مقاله بنگرید به

Ehsan Yarshater (ed.), The Cambridge History of Iran. Vol. 3: The Seleucid, Parthian and Sasanian Periods (Cambridge: Cambridge University Press, 1983).

[51]احسان یارشاطر، ”پیوستگی تاریخ ایران،“ ایرانشناسی، سال 3، شمارۀ 9 (بهار 1370)، 14-20؛ همچنین بنگرید به احسان یارشاطر، ”پیوستگی تاریخ ایران،“در حکمت تمدنی، 453-460. این نوشته را دکتر یارشاطر ”به دوست ارجمند و گرانمایه‌ام دکتر ذبیح‌الله صفا، استاد مسلم ادب فارسی و خادم راستین فرهنگ ایران“ تقدیم کرده‌ بود. در پایان این مقاله، یارشاطر خاطر نشان ساخت که ”یکی از مزایای گوناگون آثار استاد صفا، که به خصوص در کتاب حماسهسرایی در ایران جلوه‌گر است، تأکید این پیوستگی در فرهنگ کهنسال ایران است.“

[52]احسان یارشاطر، ”در جستجوي راز بقا: مسئلة رستاخيز فرهنگی خراسان،“ ایراننامه، سال ۱۵، شمارۀ ۴ (پاییز ۱۳۷۶)، 539-568.

[53]احسان یارشاطر، ”رستاخیز ایران و ظهور زبان و ادبیات ملی،“ ایرانشناسی، سال ۱۳، شمارۀ ۲ (تابستان ۱۳۸۰)، 273-288؛ همچنین بنگرید به احسان یارشاطر، ”رستاخیز ایران و ظهور زبان و ادبیات ملی،“ در حکمت تمدنی، 461-478.

[54]برای نمونه‌ای از نوشته‌های توین‌بی در این زمینه بنگرید به

Arnold J. Toynbee, A Study of History, ed. D. C. Somervell (Oxford: Oxford University Press, 1964), 19-20 and 344-347.

[55]این متن ترجمۀ سخنرانی ۲۴ مارس ۱۹۹۷م در برنامة سخنرانی‌های نوروزی استادان ممتاز ایران‌شناسی است که هر سال به دعوت مشترک بنیاد مطالعات ایران و دانشگاه جرج واشنگتن برگزار می‌شود. عنوان سخنرانی به انگلیسی بدین قرار بود:

“In Search of the Secret of Survival: The Case of Cultural Resurgence in Khurasan.”

[56] Xavier de Planhol, Les nations du Prophète: Manuel Géographique de Politique Musulmane (Paris : Fayard, 1993).

[57]Oswald Spengler, The Decline of the West, ed. Arthur Helps and Helmut Werner, trans. Charles F. Atkinson, Preface Henry Stuart Hughes (New York: Oxford University Press, 1991).

[58]برای نمونه‌ای روایت ادواری تاریخ ایران بنگرید به حسین کاظم‌زاده، تجلیات روح ایران در ادوار تاریخ (تهران: اقبال، 1335).

فوکو و ایران

وقتی برنارد هارکورت (Bernard Harcourt)[3] پیشنهاد کرد مجدداً دربارۀ مقالات فوکو راجع به انقلاب ایران چیزی بگویم، ابتدا امتناع کردم. از حدود چهل سال پیش تاکنون، این مقالات را در ”سایۀ جمهوری اسلامی“ و بعدتر در پرتو ”اسلام‌گرایی به‌مثابه تهدیدی جهانی“ قرائت کرده‌اند. یگانه استثناء در این زمینه ”بهار عربیِ“ تونس بود که برخی از دست‌اندرکاران اصلی‌اش مدعی شدند ”جزو دانشجویان فوکو در تونس بوده‌اند.“[4]

اما جناب بهروز قمری تبریزی، برنارد هارکورت کتابتان را برای من فرستاد و مطالعۀ آن به چندین علت نظرم را تغییر داد. اینکه شما

  • خود به‌عنوان یک مارکسیست-لنینیست در جنبش انقلابی ایران شرکت کردید؛
  • مشاهده و تصویر ”تیزبینانۀ‌“ فوکو [از وقایع پیش از انقلاب ایران] را چالشگرانه ارزیابی می‌کنید؛[5]
  • بر این حقیقت تأکید می‌ورزید که فوکو انقلاب ایران را تجربه‌ای در آستانۀ امری بدیع می‌دانست،[6] حال آنکه اغلب مفسران آن را سیری قهقرایی و رخدادی واپس‌گرایانه ارزیابی می‌کردند؛
  • پاره‌ای اطلاعات جدید راجع به پیشامدهای قبل از وقایع پاییز ۱۹۷۸ به دست می‌دهید، یعنی زمانی که بعد از بازگشت آیت‌الله خمینی به ایران، نیروهای متقابل با هم درگیر بودند؛
  • مغالطات کتاب [ژانت] آفاری و [کِوین ب.] اندرسن[7] و قصه‌پردازی‌های جیمز میلر[8] را نقد می‌کنید. من البته کتاب اول را نخوانده‌ام؛ به هر حال، مازوخیسم هم حد و اندازه‌ای دارد.

به همین سبب، مشتاق ملاقاتتان بودم. من با مطالب کتاب شما عمیقاَ احساس همدلی می‌کنم، البته با آگاهی متفاوتی راجع به بستر تاریخی موضوع. [از این رو،] قصد دارم پاره‌ای اطلاعات زمینه‌ای راجع به موضوعاتی که فوکو در سال ۱۹۷۸، پیش از عزیمتش به ایران، مشغول انجام دادنشان بود و نیز مطالبی راجع به حال‌و‌هوای پاریس، که او بعد از بازگشت از ایران با آن مواجه شد، خاطرنشان کنم. سال ۱۹۷۸، به لحاظ طرح‌های فکری در حال اجرای فوکو، سال مهمی است. در نظر گرفتن این مسئله ما را در درک بهتر تلقی فوکو از وقایع [منجر به انقلاب] ایران یاری می‌کند.

نخستین موضوع مربوط می‌شود به جنبه‌های ”هگلی“ بیوگرافی و تأثیر ماندگارش که به عقیدۀ شما تا زمان ”هرمنوتیکِ خود“[9] باقی است. در این زمینه، می‌توانستید به کانت و انقلاب فرانسه نیز اشاره بکنید. با این همه، تحلیل شما آن‌قدر ظریف و مجاب‌کننده است که دشوار بتوان بر آن خرده گرفت.

من شخصاَ طی برهه‌ای که شما در کتابتان توصیف می‌کنید، زندگی پرشور و تنشی را تجربه کردم. [این تجربه] از یک سو [مربوط بود به مناسباتم با] دانشجویان مائوئیست ایرانی‌ام که در میانشان چند تن از دوستان فرزندان آیت‌الله طالقانی و خواهرزادۀ بزرگ دکتر مصدق نیز حضور داشتند. یکی از این دانشجویان در ماه دسامبر ۱۹۷۷ پاریس را ترک کرد تا در جنبش [ایران] شرکت کند. و از سوی دیگر، مربوط به گزارش‌های فوکو و همراهش تی‌یری وولتزل (Thierry Voeltzel) [از وقایع ایران] بود.

وانگهی، رفته‌رفته ایرانیان مشتاق و علاقه‌مند بیشتری گرد ما جمع شدند، از جمله [احمد] سلامتیان، کریم سنجابی و بعدتر بنی‌صدر و دیگران. من هنوز رابطه‌ای احساسی با این بخش از تاریخ زندگی‌ام دارم.

وقتی ویراست اول جنون و تمدن دوباره در سال ۱۹۷۲ منتشر شد، فوکو از نوشتن مقدمه‌ای جدید امتناع کرد، زیرا به گفتۀ او ”نویسنده به هیچ عنوان حق ندارد برای جهت دادن به تفسیر خوانندگانش مسیر خاصی ارائه کند یا حکم بدهد.“

فوکو موفق نشد تفسیر درست مقالاتش راجع به ایران را به دست دهد و همین نوشتجات تا دم مرگ زندگی‌اش را تیره و تار کردند. [منتقدانش] او را همواره توجیه‌گر جهانی دین‌سالار و واپس‌گرا خوانده‌اند. او در اعتراض به چنین مطالبی می‌گفت که نه [آیت‌الله] خمینی را ملاقات کرده است و نه به وی دلبستگی دارد. کتاب شما نشان می‌دهد که فوکو از همان نخستین مقالاتش موافق راهبُرد خمینی بود. بدیل دیگری موجود نبود: نظام سلطنتی آینده‌ای نداشت و ارتش قادر به تصمیم‌گیری نبود؛ [لاجرم،] دستِ بُرد با اسلام بود.

فوکو هرگز بابت آنچه [راجع به ایران] نوشت احساس ندامت نکرد. شما در کتابتان به اولین مقالۀ او دربارۀ ارتش اشاره نمی‌کنید. من عنوان انگلیسی این مقاله را، که معتقدم اساسی‌ترین مقالۀ او [دربارۀ ایران هم] هست، در کتابتان نیافتم.

منبع اصلی فوکو در خصوص شیعه آیت‌الله العظمی [سیدمحمدکاظم] شریعتمداری بود. او نقشی مؤثر در فهم فوکو از این شعبه از اسلام داشت. فوکو در تونسِ اهل تسنن و نسبتاً سکولارشده زندگی کرده بود و ”شیعه“ برایش امری تازه‌ بود.

دومین منبع فوکو–که دانستنش احتمالاً برایتان غیرمنتظره‌تر خواهد بود–آیت‌الله بهشتی بود. فوکو در خلال نخستین سفرش [به ایران] در سپتامبر ۱۹۷۸ با هر دو ملاقات کرد. من فقط همین اواخر به نقش مهم بهشتی در انقلاب پی بردم. بهشتی در خلال ملاقاتش با فوکو خود را یکی از شاگردان پیشین فوکو معرفی کرده بود. کمی بعد در این باره بیشتر خواهم گفت.

فوکو دو بار در سال ۱۹۷۸ به ایران سفر کرد. نخستین سفرش، یک هفته بعد از ”جمعۀ سیاه،“ از شانزدهم تا بیست‌و‌چهارم سپتامبر طول کشید و سفر دومش از نهم تا پانزدهم نوامبر [همان سال]. بنابراین، هر دو سفرش پیش از سقوط رژیم شاه صورت گرفت. فوکو در خصوص این تجربه‌اش 15 مقاله منتشر کرد که فقط هشت تایشان را می‌شود گزارشی دست اول قلمداد کرد؛ آن هفت مقالۀ دیگر را فوکو در پاریس نوشت. لفظ ”تهران“ را کوریهرِه دِلا سِرا اضافه کرد تا عنوان ژورنالیستی‌تر شود. مطابق ترتیب زمانی نگارش مقالات، فوکو فقط مقالۀ نُهم را در تهران نوشته بود.

طرح [فکری] فوکو از چند ماه پیش‌تر، بی هیچ ارتباطی با ایران، تعریف شده بود. او قصد داشت با اندیشه‌های نو همچون رخدادهایی مادی و دنیوی برخورد کند [و به پرسش‌هایی از این دست بپردازد که چنین رخدادهایی] در کجا بروز می‌کنند؛ چه زمانی به وقوع می پیوندند؛ و چگونه، با چه سرعت و وسعتی و به‌واسطۀ کدام گروه‌ها به پیش می‌روند. با هدف [یافتن پاسخ این قبیل پرسش‌ها بود که فوکو] طی هر دو سفر کوشید با همان افراد پیشین دیدار کند.

شش فقره از مقالات یادشده در حقیقت نوعی ”دفاع از خود“ند، زیرا نقدها از زمان انتشار همان نخستین مقالۀ فوکو دربارۀ ارتش آغاز شده بود. البته، عمدۀ ایرادها به فوکو بعد از بازگشت آیت‌الله خمینی و در پی این کشف همه‌گیر وارد شد که در ایران، انقلابی در حال وقوع است. یعنی ابتدا در ماه مارس سال ۱۹۷۹، هم‌زمان با راهپیمایی‌های مدافعان حقوق زنان و بعدتر به هنگام وقوع اعدام‌های اولیه و آغاز وحشت، یعنی زمانی که در آوریل ۱۹۷۹، فوکو نامۀ سرگشاده‌اش به نخست‌وزیر مهدی بازرگان را نوشت.[10] آقای بازرگان ترجمۀ هم‌زمان گفت‌و‌گوهای فوکو با شریعتمداری را تقبل کرده بود.

مایلم بر این نکته تأکید کنم که فوکو از نزدیک شاهد نوعی قیام یا خیزش بود، نه انقلاب. او خود همواره بر این تمایز اصرار می‌ورزید. دلایل اصلی این تمایز، به‌زعم وی، از این قرار بود:

  • فقدان هرگونه مبارزۀ طبقاتی قابل رؤیت یا چشمگیر؛
  • فقدان طبقۀ خودآگاه کارگر، حتی زمانی که فوکو با [کارگران و کارمندان] اعتصاب‌کننده در آبادان ملاقات کرد؛
  • مردم به دنبال سلاح نبودند؛
  • قیام با ”دستان خالی“ عمیق‌ترین تأثیر را بر او گذاشت.

فوکو در مقاله‌اش با عنوان ”ایرانیان چه رؤیایی در سر می‌پرورانند؟“–او این مقاله را، که تلفیقی است از دو مقالۀ منتشرشده‌اش در  کوریهرِه دِلا سِرا، برای روزنامۀ فرانسویِ نوول ابسرواتور تألیف کرد–نوشت: ”نه در تهران و نه در قم، مردم تمایلی به انقلاب ابراز نمی‌کردند، بلکه همواره از علاقه‌شان به حکومتی اسلامی سخن می‌گفتند.“

فقط پس از بازگشت آیت‌الله خمینی بود که فوکو نوشت: ”در تهران انقلاب شد.“ او چند ویژگی نیز برای این انقلاب برشمرد، از جمله خشونت، سنگربندی‌های خیابانی و خروج شاه از ایران. با تمام این اوصاف، اما، او چنین نتیجه گرفت: ”آیا این امر حقیقت دارد؟“

ولی وقتی فوکو از یکی از این سفرها برگشت، به دوستانش گفت: ”دیگر از جهان سوم سخن نگویید.“ این جمله مبهم باقی ماند. به گمانم، [ازمنظر فوکو،] وقایع ایران حادثه‌ای ناب و سرآغاز ترسیم و نگاشت تازه‌ای از جهان بود. شاید او گمان می‌کرد دیگر مقابلۀ آن دو جهان [بلوک شرق و غرب] را پشت سر گذاشته‌ایم. فوکو در مقاله‌اش با عنوان ”پاسخ به آتوسا ه.“ بر این نکته تأکید کرد که برخوردمان با اسلام می‌باید توأم با احترام باشد.[11] او پی برده بود در صحنه [مناسبات دنیا] بازیگر سیاسی جدیدی ظهور کرده است.  در مباحثه‌ای که فوکو با کِلِر بری‌یر (Claire Brière) و پی‌یر بلانشه (Pierre Blanchet) داشت، مجدداً ویژگی‌های اصلی یک انقلاب را برشمرد: مخالفت‌ها و ناسازگاری‌های موجود در جامعه؛ وجود [عده‌ای که] طلایه‌دار [ابراز چنین مخالفت‌هایی باشند]، و–این یکی او را بیش از هر چیز دیگری به تحسین وامی‌داشت–بیان یک‌دل و یک‌زبان خواستِ مردم [. . . ].

فوکو در آخرین مقاله‌اش ”آیا قیام بیهوده است؟“ نوشت: ”با فرارسیدن عصر انقلاب، از دو قرن پیش تاکنون، انقلاب گریبان تاریخ را گرفته، به برداشتمان از مفهوم زمان شکل داده و آرزوهایمان را در تقابل با یکدیگر قرار داده است.“ در نظر فوکو، ما داشتیم از چنین دوره و زمانه‌ای خارج و به تجربۀ جدیدی از سیاست و رویداد [تاریخی] وارد می‌شدیم.  [او در همان مقاله نوشت:] ”اما قیام خود یک معماست.“ در سال ۱۹۷۸، فوکو دقیقاً درگیر چنین معماهایی بود. درس‌گفتارهای او در کولژ‌دوفرانس این مشغلۀ فکری را، در آثاری که در حال انجام دادنشان بود، به‌خوبی نشان می‌دهد.

در سال ۱۹۷۶، فوکو سیزده سخنرانی تحت عنوان ”باید از جامعه دفاع کرد“ ارائه داد. یکی از اساسی‌ترین مضامین یا دقیق‌تر مسئله‌های مورد بحث او در این درس‌گفتارها ”منازعه“ بود: آیا تحلیل مناسبات قدرت از طریق پارادایم یا الگوی ”نزاع“ تحلیل دقیقی خواهد بود؟ آیا نزاع–خواه کشمکش میان نژادها، چنان‌که در خلال سده‌های شانزدهم تا هجدهم جریان داشت یا نزاع طبقاتی چنان‌که در قرن نوزدهم آغاز شد–الگویی مناسب [برای تحلیل مناسبات قدرت] است؟

بعد از یک سال فرصت مطالعاتی در سال ۱۹۷۷، از ژانویه تا آوریل سال ۱۹۷۸، فوکو ادامۀ این قبیل پرسش‌ها را تحت عنوان امنیت، قلمرو، جمعیت پی گرفت. اما در اول فوریۀ همان سال، به‌ناگاه رویکردی کاملاً جدید اتخاذ کرد: ”قصد دارم تبارشناسی دولت مدرن را بررسی کنم.“ به نظرم می‌آید که اغلب این فنون حکومت‌داری را مذاهب اختراع کرده‌ است. اما شیوۀ مذهبی حکومت‌داری چیست؟ همانا هدایتگری رفتار و منش دیگران.

فوکو اسم این هدایتگری منش دیگران را گذاشت ”حکومت‌مندی.“ (governmentality). او بحثش را با حکومت‌مندی مسیحی آغاز کرد. در این بافت، طغیان علیه قدرت در حقیقت گونه‌ای ”منش متقابل“ (counter-conduct)  یا ”دگراندیشی“ (Dissent) بود. فوکو درس‌گفتارهای مهمی را به یواخیم اهل فیور (Joachim de Flore, c. 1135-1202)، [جِروم] ساوُنارُل (Girolamo Savonarole, c. 1452-1498) و نیز جدایی‌طلبان [مسیحی] در انگلیس و آلمان [در قرن‌های شانزدهم تا هجدهم میلادی] اختصاص داد. ”جنبش دگراندیشی“ عموماً به ”متون مقدس“ و به معانی فراموش‌شده یا پنهان آنها توسل می‌جوید که با تشکیلات کشیش‌گرای معاصر در تضاد است.

بین سال‌های ۱۹۷۷ و ۱۹۷۸، فوکو راجع به ”دگراندیشی دینی“ فراوان مطالعه کرد، اما بعد از واقعۀ آتش‌سوزی سینما رکس آبادان در اوت ۱۹۷۸، وقتی می‌خواست پروژۀ مقالات روزنامه‌ای‌اش را از سر بگیرد، یک ماه تمام را به مطالعه دربارۀ ایران اختصاص داد. در خلال ماه‌های اوت و سپتامبر، آثار پُل وی‌یی (Paul Vieille) مترجم و معرف آثار علی شریعتی به فرانسه، را خواند. فوکو که پیش‌تر آثاری از هانری کُربن، در مقام مترجم هایدگر و هایدگرشناس خوانده بود، این بار به سراغ آثار او در خصوص ایران رفت.

مطمئن نیستم فوکو برای این پروژه به سراغ آثار [لویی] ماسینیون (Louis Massignon, 1883-1962) هم رفته باشد، اما او از نزدیک با [ژُرژ] دومِزیل (Georges Dumézil, 1898-1986) دوست بود.

مقالۀ اولش، ”ارتش: وقتی زمین به لرزه می‌افتد،“ سردبیر  کوریهرِه دِلا سِرا را چنان به هول‌و‌ولا انداخت که به فوکو تلفن کرد و از او خواست نتیجه‌گیری‌اش را تغییر بدهد. فوکو در آن مقاله استدلال کرد که ایران در واقع چیزی به اسم ارتش ملی ندارد، ولو اینکه بگویند پنجمین ارتش دنیاست. به‌زعم فوکو، دسته‌های متفاوت سربازان که به سلاح‌های پیشرفتۀ گوناگون مسلح شده‌اند، الزاماً تشکیل ارتش نمی‌دهند. در واقع، شاه از ارتش خود به‌عنوان نیروی پلیس [به‌منظور حفظ نظم و آرامش] استفاده می‌کرد. اما مردم و سربازان از درِ برادری درآمدند. فوکو نتیجه گرفت: ”آنها هردو به اسلام ایمان دارند؛ از این رو، تصمیم با ارتش نیست؛ با اسلام است.“ سردبیر کوریهرِه دِلا سِرا اعتراض کرده بود که ارتش در ”جمعۀ سیاه“ هزاران نفر از مردم را در میدان ژاله کشته است. فوکو نتیجه‌گیری‌اش را تعدیل کرد، ولی به اصل کلامش دست نزد. قضیه در واقع قید‌و‌بندهای معمول در روزنامه‌نگاری بود که یک روشنفکر می‌توانست آنها را زیر پا بگذارد. اما همین امکان [سرپیچی روشنفکرانه از قید‌و‌بندهای ژورنالیستی] می‌تواند در فضای روزنامه‌نگاری موجد نوعی پرخاشگری بشود. هفته‌نامۀ نوول ابسرواتور، که یک نشریۀ فرانسویٍ خودی و چپ‌گرای غیرکمونیستی است و منتقدِ تحلیل فوکو [از وقایع ایران] بود، [خبرنگارش] گی سیتبون (Guy Sitbon, b. 1934) را به تهران فرستاد و او هم با این خبر خوب برگشت که ”در تهران مشغول تدارک قانونی برای سلطنت نیابتی شهبانو [فرح] بودند.“ فوکو با خنده پاسخ داد: ”این ژورنالیست‌ها برای یک بررسی [ساده] با سه نفر صاحب‌منصب شام می‌خورند.“

در پاریس، و به‌گمانم در ایالات متحد هم، همه واهمه داشتند که مبادا از دل ارتش [شاه] و با حمایت شوروی یا ایالات متحد کسی مثل [جمال] عبدالناصر، [معمر] قذافی، یا حتی [خورخه رافائل] ویدلا سر برآورَد. فوکو از همان ابتدا چنین راه حلی را محتمل نمی‌دانست. [در عوض،] او می‌بایست با سه موضوع مناقشه‌برانگیز روبه‌رو شود:

۱. قیام یا انقلاب؟

۲. مذهب و سیاست. در یک کشور لائیک–چنان‌که فرانسه قرار است باشد–مذهب یا قلمروی شخصی است که نباید با سیاست قاطی بشود یا یک ایدئولوژی است، یعنی پوششی کاذب و موقتی بر روی سایر علایق. چنین ایدئولوژی‌ای، وقتی پای اهداف یا علایق واقعی یعنی اقتصاد یا مسائل مربوط به انرژی در میان باشد، محو می‌شود و از میان می‌رود. همین پارسال، ژان بِرنبام (Jean Birnbaum)، سردبیر ستون ادبی لوموند کتابی نوشت با عنوان سکوتی مذهبی: رودررویی چپ با جهادگرایی (Un silence religieux: La gauche face au djihadisme)که در آن یک فصل کامل را به فوکو اختصاص داده است.

۳. سومین موضوع محل مناقشه ”اسلام“ است. فوکو شهامت این را داشت که بنویسد: ”اکنون باید اسلام را جدی بگیریم“ و خوانندگانش بعدها اسلام را به ”معنویت سیاسی“ ربط دادند. بعد از مرگ فوکو، یکی از همکارانش در کولژ‌دو‌فرانس از من پرسید: ”آیا حقیقت دارد که فوکو اسلام آورده بود؟“

دو تاریخ‌نگار معتبر سدۀ هجدهم، کیث مایکل بیکر (Keith Michael Baker, b. 1938) و روژه شارتیه (Roger Chartier, b. 1945) در مقالاتشان، که در مجموعه مقالاتی با عنوان فوکو و نگارش تاریخ (۱۹۹۴)[12] منتشر شد، نوشتند: ”انقلاب فرانسه را سنّتاً تجسم منطق رهایی‌بخش [عصر] روشنگری دانسته‌اند.“ ”انقلاب فرانسه در کتاب‌های نخست فوکو گه‌گاه موضوع بحث بود، اما هیچ‌گاه موضوع محوری یا امری تعیین‌کننده در مقیاسی جهانی نبود.“ انقلاب فرانسه مجانین را از ”حبس عظیم“[13] نجات نداد، ولی در عوض به تأسیس دارالمجانین منجر شد. زندان بعد از انقلاب پدید آمد، یعنی وقتی که قدرت تنبیهی-انضباطی شگردهای معطوف به تن به زندان، مدرسه و بیمارستان گسترش یافت و در همان حال قدرت به مثابه حق حاکمیت به پرسش گرفته شد.

کشاکش بسیاری از نیروهای اجتماعی، اندیشه‌ها و رزم‌آرایی‌های متضاد با یکدیگر نهایتاً ما را به این نتیجه می‌رسانَد که هیچ انقلابی را نمی‌شود نتیجۀ یک راهبرد خاص یا مترادف با آزادی به حساب آورد.

در آوریل ۱۹۷۹، فوکو یک هفته بعد از نگارش نامه‌اش به مهدی بازرگان، در معرفی کتابی به قلم دوستش ژان دانیل، سردبیر نوول ابسرواتور، تجارب و یادگارهای سیاسی‌اش را این‌گونه بیان کرد: ”موضوع اصلی این کتاب یک برهۀ سی‌ساله است که به ما می‌آموزد از نتایج هیچ انقلابی دفاع نکنیم، ولو اینکه هر شورش و طغیانی را [که پس پشتِ هر انقلاب است] بفهمیم.“

 

گفتهها و نوشتهها (Dits et écrits) حاوی متون متفاوتی است که در آنها فوکو برنهادی واحد را تکرار می‌کند: آماج کشمکش‌های اجتماعی قرن نوزدهم اساساً استثمار اقتصادی بود، [اما] اکنون آماج [کشمکش‌های اجتماعی] ”سلطه“ (سیاسی، اقتصادی و جنسی) است. در خصوص ایران، هدف مشترک رفتن شاه بود.

وقتی فوکو مراقبت و تنبیه را نوشت، [برایش] آماج قدرت تنبیه و منضبط‌سازی تن بود. فوکو در سال ۱۹۷۶ مفهوم ”زیست‌قدرت“ (bio-power) را پرداخت تا بر سنگینی این قدرت تنبیهی-انضباطی بر زندگی و آحاد افراد جامعه تأکید کند. در پردازش مفهوم جدید ”حکومت‌مندی،“ فوکو به منش معطوف به رستگاری بشر التفات داشت. [از آن پس، مفاهیم] ”سوژه‌بودگی“ (subjectivity) و ”سوژه‌برسازی“ ([subjectivation] فاعلیت و خودآگاهی تاریخی) در نوشته‌هایش پربارتر از قبل شدند.

سومین مقالۀ فوکو، ”ایمان علیه شاه،“ شاهدی است بر اشتیاق او نه به انقلاب، بلکه به اسلام، به ظرفیت سیاسی اسلام و به نیروی یک مذهب. او در این مقاله ادعا کرد که اجتماع دینی یگانه ملجأ اکثریت مردم است، که اسلام قرن‌هاست به زندگی هرروزۀ مردم سروسامان داده است و از این رو، هیچ سنخیتی با یک ایدئولوژی وارداتی و تحمیلی به مردم ندارد و اینکه حتی دانشجویان نیز، که علی‌القاعده به شیوۀ نوین تحصیل کرده‌اند، از حکومت اسلامی حمایت می‌کنند.

در خلال سفر دومش [به ایران]، اندکی بعد از ورود خمینی به فرانسه، مأمور خط هوایی ایرانی فوکو را به اتاقک خلبان در هواپیما دعوت کرده و به او گفته بود: ”کشورتان مسئول گنجینۀ مملکت ماست. از او نگهداری کنید.“ اینکه مردی با مهارت‌های فنی بالا که به امریکایی‌ها می‌مانست به پیرمردی امید بسته بود که از نگاه ما محافظه‌کار و پیرو سنت بود، فوکو را فراوان تحت تأثیر قرار داده بود.

فوکو نخستین آموزه‌هایش راجع به شیعه را از آیت‌الله العظمی شریعتمداری دریافت کرد. بهروز، شما در کتابتان از ایشان—در غیاب خمینی که هنوز در عراق در تبعید به سر می‌بُرد—در مقام یکی از سه مرجع عمدۀ ایران یاد می‌کنید و وی را فردی سیاست‌گریز و آرامش‌گرا می‌شناسانید که خمینی بعد از بازگشتش به ایران او را فوراً کنار گذاشت. شریعتمداری شیعه را به‌مثابه نوعی تمرّد برنمایاند. دست‌کم، تلقی فوکو این‌گونه بود.

پیش‌تر، خلفای منحط عرب قدرت سیاسی را در ایران اعمال می‌کردند. در مقابل، شیعه خودش را به‌مثابه نوعی ضدقدرت درانداخت. دین می‌بایست نقش مشورتی سرنوشت‌سازی ایفا می‌کرد و روحانیون می‌باید، همچنان که منتظر امام غایب بودند، شریعت را نیز تفسیر می‌کردند.

به دست گرفتن قدرت سیاسی توسط آخوندها را شریعتمداری نه پیش‌بینی می‌کرد و نه قبول داشت. فوکو هم، در باور و اشتیاقش به ”جنبش مخالفان دینی،“ موافق این تلقی [شریعتمداری] بود.

فوکو، به‌رغم برخی فشارهای بنی‌صدر در پاریس، هرگز دیداری با خمینی نداشت. [فقط] یک مرتبه با اتوموبیلش به نوفل لوشاتو سفر کرد تا از نزدیک شاهد تشریفات روزانۀ آیت‌الله باشد، وقتی عرض خیابان کوچک بخش را طی می‌کرد تا آن سوتر زیر درخت سیبی در پارک روبه‌رو بنشیند و با خیل عظیم ایرانیانی که از سراسر اروپا به آنجا می‌آمدند، گفت‌و‌شنود کند.

این تصویر اسطوره‌وار مرد کهنسال زیر درخت با خاطرۀ مردم فرانسه از [پادشاه فرانسه] سن لویی (King St. Louis, 1214–1270) همخوان بود که امور دادگاهی مردمانش را زیر درختی بلوط در [شهر] وَنسِن (Vincennes) انجام می‌داد.

فوکو در اولین سفرش به تهران در هتل پیام عجیبی دریافت کرد: ”مایلم طرحمان در خصوص حکومتی اسلامی را با شما در میان بگذارم. فردا ساعت هشت شب یک لیموزین شما را از هتل اقامتتان سوار خواهد کرد. لطفاً مراقبت‌های لازم را به عمل بیاورید.“  مردی بسیار مؤدب و حدوداً هم‌سن فوکو در منطقه‌ای بیرون از شهر منتظر او بود: ”موسیو لو پروفسور [= جناب استاد]، من در هامبورگ دانشجوی شما بودم. از نزدیکان آیت‌الله خمینی هستم. می‌توانم برایتان راجع به طرحمان توضیح بدهم.“

تصور می‌کنم گفت‌وگوی آنها بخش دوم مقالۀ فوکو با عنوان ”ایرانیان چه رؤیایی در سر می‌پرورانند؟“ را تشکیل می‌دهد. در این مقاله، فوکو به توصیف حکومتی اسلامی می‌پردازد. او به هویت طرف صحبتش اشاره‌ای نمی‌کند، ولی از او با عنوان ”مقامی مذهبی“ یاد می‌کند. یادم نمی‌آید فوکو قبل از آن نامی از او پیشم برده بوده باشد، اما سه سال بعد، وقتی روزنامه‌ها خبر کشته شدن برخی مقامات رسمی حکومت خمینی را اعلام کردند، تصاویری از کشته‌شدگان را نیز منتشر کردند. فوکو به یکی از آنها اشاره کرد و گفت: ”این همان دانشجوی من در هامبورگ است.“ منظورش آیت‌الله بهشتی بود.

روزنامه‌های فرانسه وانمود کردند این مقامات را جناح چپی‌های افراطی به‌سبب افراط‌گرایی مذهبی‌شان ترور کرده‌اند. پارسال، یک گروه از تلویزیون ایران به کارگردانی جمشید بیات ترک، برای ساختن فیلم دستان خالی و به‌منظور مصاحبه دربارۀ سفرهای فوکو به ایران به خانه‌ام آمده بودند. وقتی قضیه [واکنش جراید فرانسوی] را به آنها گفتم، فیلم‌برداری را متوقف کردند و در توضیح گفتند: ”آیت‌الله بهشتی جناح چپ حکومت خمینی محسوب می‌شد و اگر او و همراهانش می‌ماندند، انقلاب سیر دیگری می‌پیمود. آنها را همان کسانی ترور کردند که شما غربی‌ها میانه‌رو می‌نامیدشان و هم‌اکنون ایران را اداره می‌کنند.“

بررسی کردیم ببینیم آیا وقتی فوکو در سال ۱۹۵۹ در هامبورگ تدریس می‌کرده، بهشتی می‌توانسته آنجا بوده باشد یا خیر و متوجه شدیم که بین سال‌های ۱۹۵۸ و ۱۹۶۲، بهشتی مسئول انجمن شیعیان ایرانی در هامبورگ بوده است. پس، خود او بود![14]

بهروز، شما به نقش مؤثر بهشتی [در انقلاب ایران] به تفصیل اشاره نمی‌کنید و فقط می‌نویسید که او ”یکی از مؤسسان حزب جمهوری اسلامی و نایب رئیس [مجلس خبرگان] قانون اساسی بود.“ او از حق زن به نامزدی و کسب مقام‌های دولتی–از جمله ریاست جمهوری–حمایت می‌کرد. اعضای گروه فیلم‌برداری معتقد بودند اگر او زنده بود، پس از خمینی به رهبری می‌رسید.

قسمت دوم مقالۀ فوکو، که به حکومت اسلامی اختصاص دارد، لازم است مورد توجه قرار بگیرد:

  • حکومت اسلامی از شبکه‌ای از نهادهای اسلامی از قبیل مساجد و غیره به‌منزلۀ مراکزی برای تصمیم‌گیری‌های سیاسی استفاده خواهد کرد؛
  • قرآن ادعا نمی‌کند برای همۀ مسائل راه حل دارد، اما واجد پاره‌ای اصول بنیادین و قابل اتکاست؛
  • از کار حمایت و برای آن ارزش قائل می‌شود، بنگرید به رودنسون؛[15]
  • کالاهای مورد نیاز عموم، از جمله آب و هر آنچه زیر زمین است، مثل نفت، به مردم تعلق دارد؛
  • اقلیت‌ها مورد احترام خواهند بود؛
  • هیچ نابرابری بین مردان و زنان [ایجاد نخواهد شد و] فقط تفاوت‌ها[یی لحاظ می‌شود]؛
  • کسانی که عهده‌دار مسئولیت‌های سیاسی‌اند باید پاسخگوی مردم باشند.

فوکو نتیجه گرفت: ”توصیف واضح بود.  اما مرا خاطرجمع نمی‌کرد.“

در همان مقاله، فوکو می‌گوید که از همان عنفوان اسلام در ایران، جریانی پنهانی در دل شیعه نضج گرفت. این جریان بیش از آنکه امری سازمانی یا نهادی باشد، جریانی معنوی و در حقیقت نوعی عرفان‌گرایی بود که اخیراً علی شریعتی دوباره آن را احیا کرد و هم‌اکنون در حال متحول شدن به نیرویی سیاسی است. اسلام همچنین مبیّن یک خواست و اراده است، اراده به عدالت و برابری. فوکو شاهد دستان خالی مردم بود که با نیروهای سرکوبگر حکومت درافتاده و یک‌دل و یک‌صدا ”خواستی“ واحد را ابراز می‌کردند.

او، از سر احترامی که برای مردم ایران قائل بود، با شک‌گرایی بورژوایی نوول ابسرواتور و مخاطبان فرانسوی‌اش، که از هرگونه جنبش مذهبی و موضوع صحبت فوکو بیزار بودند، نیز درافتاده بود.

وقتی آخرین درجۀ خطر (یعنی مرگ) را در ازای ارزش‌ها، آزادی و آرمان‌هایمان به جان می‌خریم، صحبت کردن از معنویت سیاسی امری تحریک‌کننده است.

فوکو در اشاره به کنشگری سیاسی و همچنین در یادکرد از زهدگرایی مذهبی یا [حتی] زندگی هنرمندانه از تعبیر ”حیاتی دیگرگونه“ (une vie autre) استفاده می‌کرد. او مفهوم معنویت سیاسی را اول‌بار در ایران به کار برد، اما این مفهوم اساساً تعبیری مذهبی نبود. بعدها، فوکو در اشاره به دانشجویان تونسی‌اش، که به‌سبب اتهامات سیاسی‌شان با خطر سیزده سال زندان روبه‌رو بودند، دوباره از این مفهوم بهره برد، دانشجویانی که مارکسیست بودند. اما این اصطلاح برای چپ‌گراهای سکولار در فرانسه تکان‌دهنده بود. با این حال، فوکو چند نامۀ مثبت هم دریافت کرد، از جمله حتی از کلود روی (Claude Roy)، نویسندۀ سابقاً کمونیست، و از یک ”برنامه‌ریز شهری چپ‌گرا“ که نوشته بود: ”پدرْ فوکو هنوز حرف حسابی برای زدن دارد.“

بعدها که اسلام خودش را به‌مثابه تهدیدی جهانی عرضه کرد، معنویت سیاسی به لطیفه بدل شد.

چند روز بعد از ورود خمینی به فرانسه، شورای کاتولیک رُم ”آیت‌الله“ خودش، یعنی کارول وژتیلا (Karol‌Wojtyla, 1920-2005)، را برگزید. فوکو ذوق‌زده بود. این انتخاب به لحاظ سیاسی واجد اهمیتی جهانی بود. وژتیلا مُرید کاردینال اسپیرا اهل کراکف (Cardinal Spira from Krakow) بود که وقتی فوکو در لهستان کار می‌کرد، نزد [جبهۀ] مقاومت ضدکمونیستی شخصیتی مورد احترام بود.

بعدها، فوکو از اتحادیۀ کارگری و کاتولیک ”همبستگی“ (Solidarność) حمایت کرد.

چند ماه پیش از وقایع ایران، فوکو مشتاقانه کتاب اصل امید ارنست بلوخ (Ernst Bloch, 1885-1977) را می‌خواند که در آن بلوخ توضیح می‌دهد چگونه امید از جامعۀ غرب رخت بربسته، اما هنوز در جاهای دیگر دنیا باقی است. فوکو اذعان داشت هنگامی‌که شاهد وقایع ایران بوده از این کتاب تأثیر پذیرفته است.

مایلم مقاله‌ام را با ذکر چند نکته راجع به مقدمۀ فصل پنجم کتاب بهروز، با عنوان ”روشنگری چیست؟“ به پایان ببرم. بهروز، شما نوشته‌اید:

فوکو به بازنگری مسئلۀ روشنگری پرداخت، نه به دلیل گرایش دیرهنگامش به اومانیسم، بلکه بدین سبب که تجربه‌اش از انقلاب ایران فضایی بی‌سابقه برای بازاندیشی در [مسئلۀ روشنگری] در اختیار او قرار داد. هم از این رو، بازگشت فوکو به این موضوع نشانۀ ندامت او بابت حمایتش از انقلاب [ایران] نبود؛ او انقلاب ایران را بهانه‌ای برای بازخوانی ”روشنگری چیست؟“ کانت قرار داده بود.[16]

دیباچۀ فصل آخرتان قابل مناقشه است:

  • فوکو نه یک انقلاب، که یک قیام را تجربه کرد؛
  • فوکو مقالۀ ”نقد چیست؟“ را در ماه مه سال ۱۹۷۸ نوشت. در آن هنگام، او از انقلاب ایران بی‌اطلاع بود و نقد استعلایی کانت را همچون نوعی طرز نگاه و برخورد (attitude) می‌دانست. اراده‌ای خارج از کنترل ساختاری و خارج از شیوه‌های کنترل به‌دست افرادی که بر آن ساختارها مسلط‌اند. این موارد را فوکو در کنفرانس انجمن فلسفۀ فرانسه مطرح کرد. او قبل‌تر پاره‌ای از این اندیشه‌ها را در درس‌گفتارهایش در کولژ‌دوفرانس، که بعدها تحت عنوان امنیت، قلمرو، جمعیت منتشر شد، پرورده بود. خاستگاه این نگرش نقادانه را می‌بایست در تاریخچۀ زد‌و‌خوردهای مذهبی و در درس‌گفتارهای هشتم، پانزدهم و بیست‌و‌دوم فوریۀ ۱۹۷۸ جُست که در آنها فوکو مفهوم حکومت‌مندی روحانی (pastoral governmentality) را پرداخت، یعنی هدایتگری آحاد مردم ‌به‌دست کشیشان مذهبی به‌منظور رستگاری مردم. از این رو، در نظر فوکو روشنگری (Aufklärung) نه برهه‌ای خاص از تاریخ ما، بلکه نگرشی فراتاریخی بود.

با این حال، تفسیر شما از متون فوکو صحیح است: ”روشنگری“ [واقعه‌ای مبتنی بر] تقسیم‌بندی زمانی جهانشمول نیست، بلکه راهی برای برون رفتن از زمان‌مندی تاریخ است. روشنگری نوعی طرز برخورد با شرایط حاضر و یک خصلت یا ویژگی خصیصه‌نما (ethos) است. فوکو اشاره به مفهوم جدید ”امر حاضر“ را در ویراست دوم متنش به آن اضافه کرد.

در نظر کانت، این راه برون‌رفت از تاریخ با ”انسانیت“‌ (Menscheit) در پیوند است. آیا منظور کانت از انسانیت ”نوع بشر“ است یا ”آنچه شخص را انسان می‌کند؟“ گزینۀ فوکو [برای برون‌رفت از تاریخ] پیوند با خویشتن یا خود‌دراندازی (self-fashioning) به‌مثابه شکلی از رفتار یا گزینشی اختیاری است. این انتخاب ارادی را کسانی صورت می‌دهند که در زمان حال امر حماسی را درمی‌یابند. کانت تأکید داشت که چنین انتخابی مستلزم فراهم آمدن شرایط معنوی و نهادی است. در نظر فوکو، [چنین انتخابی] شکلی است از پارسایی ریاضت‌منشانه.

به نظرم می‌رسد که تأکید فوکو بر فاعلیت خودآگاه از طریق درانداختن خودی تازه، که در ویراست مورد استفادۀ شما رخ می‌دهد، بیش از آنکه با تأثیر ماندگار خواست جمعی ایرانیان [در انقلاب ایران] مرتبط باشد، مستقیماً به پژوهش هم‌زمان فوکو–بین سال‌های ۱۹۸۰ تا ۱۹۸۴–در خصوص سکسوالیته مربوط می‌شود. باز هم تکرار می‌کنم که به عقیدۀ من، می‌باید ”روشنگری چیست؟“ فوکو را چارچوبی در نظر گرفت که به واسطۀ آن، فوکو به مداقه دربارۀ قیام مردم ایران پرداخت، نه پیامدهای آن قیام.

اکنون می‌توانیم هر دو نسخۀ متن فوکو (نسخۀ چاپ ۱۹۷۸ و نسخۀ ۱۹۸۴) را با هم مقایسه کنیم. اولی را اخیراً هانری پُل فروشا (Henri-Paul Fruchaud) و دانیلِه لورِنزینی (Daniele Lorenzini) از نو ویراسته‌اند.

باید به خاطر داشته باشیم که این همایش‌ها در ماه مه ۱۹۷۸ آغاز شدند و بخشی از مباحثاتی بودند که فوکو با مکتب فرانکفورت، و دقیق‌تر، با [یورگن] هابرماس پیش می‌بُرد. فوکو، که قرار بود در دانشگاه برکلی با هابرماس مشترکاً کرسی تدریسی را به عهده بگیرد، هم‌زمان تلقیاتش از مفاهیم عقلانیت، تاریخ و نقد را نیز روشن می‌کرد.

فوکو قصد داشت به پرسشی که پیش‌تر کانت به آن پاسخ داده بود، یعنی ”اکنون ما که هستیم؟“ جواب تازه‌ای بدهد. این سؤال پرسشی عام بود و مستقیماً از دل وقایع اخیر برنخاسته بود. فوکو قویاً مشاهده‌گر و پذیرای وقایع معاصرش بود و در عین حال، به‌ندرت از طرح‌های فکری خودش فاصله می‌گرفت.

آنچه فوکو به واقع در ایران مفهوم‌پردازی کرد، نظریۀ ”معنویت سیاسی“اش است و احساس او این بود که حقیقتاً در حال متحول ساختن تاریخ معاصر ماست. بدیهی بود که فوکو این نیروی سیاسی مذهب را با اسلام مرتبط بداند. اما از نظر او، مهم‌تر از مذهب، امر به خطر انداختن جان خویشتن بود. تعبیر ”معنویت سیاسی“ رفته‌رفته با تروریسم مرتبط دانسته شده و تقریباً شکل شوخی به خود گرفته است.

همین فوریۀ آینده قرار است کتاب اعترافاتی از جنس تن (Les aveux de la chair / The Confessions of the Flesh) منتشر شود که کتابی است جدید [از فوکو] دربارۀ نخستین ”آبای کلیسا.“ امیدوارم رئیس‌جمهورتان [دونالد ترامپ] هم‌زمان بنیاد تروریسم مسیحی را نگذارد که در آن صورت برای آبرو و اعتبار فوکو عاقبت خوشی نخواهد داشت.

[1] این متن ترجمۀ مصطفی عابدینی‌فرد، استادیار مدعو فرهنگ و ادبیات فارسی در دپارتمان مطالعات آسیای دانشگاه بریتیش کلمبیا در ونکوور، است از مطلبی به این نشانی

http://blogs.law.columbia.edu/uprising1313/daniel-defert-foucault-and-iran/.

مترجم خود را وامدار لطف بهروز قمری تبریزی می‌داند که به‌رغم مشغله‌های متعدد، به درخواست مترجم، متن کامل ترجمه را با دقتی مثال‌زدنی با متن اصلی مقایسه و پیشنهادهای بسیار مفیدی عرضه کرد. پانوشت‌ها، جز موارد مشخص‌شده، همه از مترجم‌اند.

[2] دانیل دوفِر (Daniel Defert, b. 1937)، جامعه‌شناس فرانسوی، که حدود دو دهه، از سال 1963 تا زمان مرگ میشل فوکو در 1984، شریک جنسی او بود.

[3] استاد حقوق و علوم سیاسی دانشگاه کلمبیا در نیویورک و ویراستار پاره‌ای از آثار اصلی و ترجمه‌شدۀ فوکو است. بنگرید به

http://www.law.columbia.edu/faculty/bernard-harcourt/.

[4] فوکو بین سال‌های ۱۹۶۶ و ۱۹۶۸ به مدت دو سال و نیم در تونس زندگی کرد. او در این برهه در گروه کمابیش تازه‌تأسیس فلسفه در دانشگاه تونس تدریس می کرد.

[5]بنگرید به

Behrooz Ghamari-Tabrizi, “Preface,” in Foucault in Iran: Islamic Revolution after the Enlightenment (Minneapolis: University of Minnesota Press, 2016), xi-xiii.

[6] بنگرید به

Michel Foucault, “What Are the Iranians Dreaming [rêvent] About?,” in Foucault and the Iranian Revolution: Gender and the Seductions of Islamism,  eds. Janet Afary and Kevin Anderson (Chicago: The University of Chicago Press, 2005), 208.

برای ترجمۀ فارسی این مقاله و چندین مقالۀ دیگر فوکو دربارۀ ایران، بنگرید به میشل فوکو، ایرانیها چه رؤیایی در سر دارند؟ ترجمۀ حسین معصومی همدانی (تهران: نشر هرمس، ۱۳۷۷).

[7] بنگرید به فوکو، ایرانیها چه رؤیایی در سر دارند؟

[8] اشاره‌ای است به شرح‌حال‌گونه‌ای دربارۀ احوال و آثار فوکو که نخستین‌بار به سال ۱۹۹۳ منتشر شد. بنگرید به

James E. Miller, The Passion of Michel Foucault (New York: Simon & Schuster, 1993).

[9] اشاره به یکی از مجموعه درس‌گفتارهای فوکو در کولژ‌دوفرانس (۱۹۸۱-۱۹۸۲) که پس از مرگ وی منتشر شد. بنگرید به

Michel Foucault, L’Hermeneutique du sujet: Cours au Collège de France 1981-1982 (Paris: Éditions de Seuil/Gallimard, 2001).

برای ترجمۀ انگلیسی این درس‌گفتارها، بنگرید به

Michel Foucault, The Hermeneutics of the Subject: Lectures at the College de France 1981-1982 (New York: Palgrave Macmillan, 2005).

[10] برای ترجمه‌ای فارسی از این نامه بنگرید به

 http://shafaqna.com/persian/elected/item/105692/.

[11] ترجمۀ انگلیسی همۀ مقالات فوکو دربارۀ ایران را می‌توانید در کتاب آفاری و اندرسن بیابید. ترجمۀ فارسی بسیاری از این مقالات هم در کتاب ایرانیها چه رؤیایی در سر دارند؟یافتنی است.

[12]Jan Goldstein (ed.), Foucault and the Writing of History (Oxford, UK: Blackwell, 1994).

[13] اشاره‌ای است به قرنطینۀ مجانین در شهرهای بزرگ که فوکو در یکی از سخنرانی‌هایش در ماه مارس ۱۹۷۲ بدان می‌پردازد (بهروز قمری تبریزی). بنگرید به

Michel Foucault, “Le grand enfermement,” in Michel Foucault, Dits et écrits, vol. I: 1954-1975 (Paris: Gallimard, 2001), 1164-1173.

[14] دست‌کم دو مورخ این ادعا را نادرست می‌دانند. محمد توکلی طرقی در قسمت نظرات اصل انگلیسی مقاله نوشته است: ”امکان نداشته آیت‌الله محمد بهشتی در هامبورگ و در سال ۱۹۵۹ دانشجوی فوکو بوده باشد، زیرا بهشتی در مارس یا آوریل سال ۱۹۶۵ عازم هامبورگ شد.“ همچنین، بهروز قمری تبریزی، بعد از مطالعۀ متن اولیۀ این ترجمه، در این باره خاطرنشان کرده است: ”هیچ سندی در خصوص اینکه آیت‌الله بهشتی با افکار فوکو آشنا یا در هیچ مقطعی شاگرد او بوده وجود ندارد.“

[15] اشاره به کتاب اسلام و کاپیتالیسم نوشتۀ ماکسیم رودنسون (Maxime Rodinson) است (بهروز قمری تبریزی).

[16]Ghamari-Tabrizi, Foucault in Iran, 159.

ایام ایران در مصر: سفر مصدق به قاهره در ۱۹۵۱

مقدمه

در سال ۱۹۵۰، قراردادهای اعطای امتیاز نفت در سراسر جهان شکل جدیدی می‌گرفتند که در آنها، اشتراک در سود بین کشور میزبان و شرکت‌های خارجی مرسوم می‌شد. ونزوئلا موفق شد از طریق مذاکره به توافق پنجاه‌پنجاه با شِل برسد. مدت کوتاهی پس از ونزوئلا، شرکت نفت عراق، که در مالکیت ”شرکت نفت ایران و انگلیس“ بود، بهرۀ پرداختی به دولت عراق را افزایشی چشمگیر داد و سپس نوبت قرارداد معروف پنجاه‌پنجاه امریکا و عربستان سعودی در قالب شرکت آرامکو بود.[3]  ایران که خواهان برگشت به قرارداد ۱۹۳۳ با شرکت نفت ایران و انگلیس بود، با خودداری شدید بریتانیایی‌ها برای مذاکره دربارۀ هر یک از مفاد قرارداد مواجه شد. ائتلافی از سیاستمداران ایرانی درگیر مباحثه‌ای طولانی‌مدت و علنی شدند و طی آن درخواست قراردادی بهتر را به مجلس آوردند. جبهۀ ملی ایران و رهبرش، دکتر محمد مصدق، در صدر این مبارزه بودند. مصدق رئیس کمیتۀ نفت مجلس بود و لایحه‌ای برای ملی‌ کردن نفت به مجلس آورد تا جلوی سماجت بریتانیایی‌ها بایستد.

ماجرای امتیاز نفت در شرایط بی‌ثباتی سیاسی مطرح شده بود. نخست‌وزیر، علی رزم‌آرا، چند هفته قبل ترور شده بود. حسین علا، جانشین رزم‌آرا، در میان ناآرامی‌های عمومی و اعتراضات و بن‌بست سیاسی پس از شش هفته استعفا داده بود. در ۲۷ آوریل ۱۹۵۱، مجلس می‌باید نخست‌وزیر جدیدی انتخاب می‌کرد. مصدق در مقام رهبر مبارزه برای ملی‌ کردن نفت از محبوبیت عظیمی در ایران برخوردار بود و همین شد که نایب رئیس مجلس او را نامزد این سمت کرد. مصدق به یک شرط پذیرفت: مجلس هم‌زمان به نامزدی او و تصویب لایحۀ ملی‌ کردن رأی دهد. مجلس با اکثریت مطلق هر دو شرط را پذیرفت.[4]

پس از این پیروزی و انتصاب مصدق به نخست‌وزیری، بریتانیا دعوایی حقوقی علیه این ملی‌ کردن به راه انداخت. در ابتدا دیوان بین‌المللی دادگستری درخواست بریتانیا برای محاکمه را رد کرد و دفاع مصدق را پذیرفت که می‌گفت این دعوا تخاصمی بین یک کشور و یک شرکت تجاری است، نه بین دو کشور. بریتانیا پس از آن سراغ شورای امنیت سازمان ملل رفت، به این امید که تحریم‌هایی بر ایران وضع کند و در نتیجۀ آن، ایران مجبور به تغییر اعمال خود شود.

نخست‌وزیر ایران، دکتر محمد مصدق، در ۸ اکتبر ۱۹۵۱ به نیویورک رفت تا استدلال‌های ایران به نفع ملی‌ کردن نفت را در شورای امنیت سازمان ملل مطرح کند.[5]  مصدق در سفر خود به امریکا موفق شد از حق ایران برای سودبری از منابع طبیعی خود دفاع کند و صدای نوع جدیدی از مبارزۀ دیپلماتیک در جهان پسااستعماری شد.

دکتر محمد مصدق در دو سال زمامداری خود به دنبال ملی‌ کردن صنعت نفت ایران، لغو امتیاز شرکت نفت ایران و انگلیس و اخراج نیروهای بریتانیا از ایران بود. مصدق زمانی دست به این اقدامات زد که بریتانیایی‌ها خواستۀ او برای بازبینی شرایط امتیاز نفت و رسیدن به توافقی منصفانه‌تر را رد کردند. هدف او توافقی مشابه توافق با آرامکو بود که هدفش تشریک سود باشد و نه استثمار منابع.[6]

مصدق در نگاه مردم منطقۀ پرتلاطم خاورمیانه توانسته بود بر بزرگ‌ترین و نیرومندترین قدرت جهانی در خاورمیانه فائق آید، گرچه این پیروزی موقتی بود. مشخص‌تر آنکه او موفق شده بود نسبت به یکی از دارایی‌های حیاتی جهان ادعای مالکیت کند که بریتانیایی‌ها آن‌ را مال خود می‌دانستند. مصر از جمله کشورهایی بود که سفر مصدق به سازمان ملل را از نزدیک تعقیب می‌کرد و خود در آن هنگام درگیر مبارزه علیه امپریالیسم بریتانیا بود.

در ۲۰ نوامبر ۱۹۵۱، مصدق که از سازمان ملل به تهران بازمی‌گشت، چهار روز در مصر توقف کرد؛ کشوری که هنوز دنبال راهی برای سر کردن با حضور دیرین بریتانیایی‌ها و دخالتشان در مسائل ملی خود بود. در مصر از مصدق چونان رهبری پیروز استقبال شد که بی‌باکانه جلوی بریتانیا ایستاده بود و بریتانیایی‌های آزرده‌خاطر را از ایران بیرون کرده بود. در ۱۹۵۱، سیطرۀ بریتانیا بر کانال سوئز از موضوعات داغ مصر بود. یک ماه پیش از آن بود که دولت مصر، به رهبری مصطفی النحاس، معاهدۀ 1936 انگلیس و مصر را به علت نفرت روزافزون مصریان از بریتانیایی‌ها و طرفدارانشان در این کشور –به‌خصوص پادشاه و حزب وفد– لغو کرده بود.[7] در این فضا، شخصیت مصدق و جذابیت و موفقیت او رهبران مصر را که به اندازۀ کافی مقابله‌جو نبودند به سایه برده بود.

در این مقاله، دوران مصدق را در چارچوب مبارزۀ ضداستعماری مصر بررسی می‌کنم. مقبولیت او موجب شکل‌گیری مبازرۀ مشترک ایران و مصر و کشورهای همسایۀ آنها شد. این پژوهش به دانشوران امکان می‌دهد نفوذ مصدق را فرای آنچه تاکنون گمان می‌رفته بررسی کنند و مرزهای بحث اقتصاد سیاسی خاورمیانه در اوایل دهۀ ۱۹۵۰ را بگسترند.

Picture1

تصویر 1. ”مهمان امروز مصر: دکتر مصدق.“ برگرفته از الاهرام (20 نوامبر 1951)، 1.

Picture2

تصویر 2. نمایش سردیس مصدق در کالج سلطنتی هنرهای زیبا. برگرفته از الاهرام (27 نوامبر 1951)، 2.

دیدار مصدق به متفکران، دگراندیشان و فعالان سیاسی مصری امکان داد کارزار خود برای کانال سوئز را به کارزار مؤثرتر ایران در آبادان بپیوندند. می‌کوشم نشان دهم که عرصه‌های متفاوت جامعۀ مصر و از جمله گفتارهای روشنفکرانه، سیاسی و روزنامه‌نگارانه مصدق را بیش و پیش از هر چیز در پرتو همبستگی ضداستعماری می‌دیدند. مصدق، چنان که می‌نمود و در مبارزه‌ای که رهبر آن بود، نمایندۀ امید برای دستیابی به نوعی متفاوت از واقعیت بود: چشم‌انداز استقلال ملی و اقتصادی و موضع استقلال‌طلبانۀ قدرتمندانه در رویارویی با قدرت‌های امپریالیستی.

تاریخ شگرف رابطۀ ایران و مصر نشان از آگاهی عمیق مردم مصر از مسائل ایران می‌دهد و همین امر باعث می‌شود بررسی زمامداری مصدق از چشم‌انداز مصری شایسته باشد. در ۱۹۳۹، ولیعهد وقت ایران، محمدرضا پهلوی، در مراسمی مشهور و باشکوه با شاهدخت مصری، فوزیه، ازدواج کرد. روزنامۀ نیویورک تایمز این ازدواج را ”از مهم‌ترین اتحادهای سیاسی تاریخ اسلام“ خواند و مدعی بود که این ازدواج قرار است رابطۀ بین دو پادشاهی را تقویت کند و به آنها امکان دستیابی به قدرت سیاسی بیشتر در منطقه بدهد.[8] البته در این تیتر اغراق شده بود. ایران و مصر هر دو با چالش‌های شدید داخلی و بین‌المللی سر می‌کردند و روابط مشکل‌زایی با امپریالیسم بریتانیا داشتند. این ازدواج اما در ایران باعث کاهش خصومت فرهنگی نسبت به کشورهای عرب شد. در مصر، رسانه‌های عمومی گزارش‌های مفصل و گرمی از زندگی جدید زوج جوان عرضه کردند و احیای این دو فرهنگ باستانی را جشن گرفتند. عکس‌های مراسم تجملی ازدواج و جشن‌های آن صفحۀ اول خیلی از روزنامه‌ها را مزین ساخت. کمتر از ده سال بعد، در ۱۹۴۸، فوزیه، ملکۀ وقت ایران، از محمدرضاشاه طلاق گرفت و به مصر بازگشت. با این همه، کنجکاوی مردم مصر نسبت به ایران همچنان بسیار بود. در عین حال، شباهت سیاسی بسیار بین ایران و مصر در آن روزگار خبر از مسائل مشترک می‌دهد. هر دو قربانی استراتژی امپریالیستی اروپا برای غلبه بر منابعشان بودند و هر دو در وضع مشابهی در برابر استعمارزدایی و مبارزۀ ضداستعماری قرار داشتند. فرق اساسی بین دو دولت این بود که ایران تحت انقیاد حکومت امپریالیستی به معنای کلاسیک آن نبود، اما مصر از ۱۸۸۲ تحت حکومت غیرمستقیم بریتانیا بود. در اواسط قرن بیستم، هر دو دولت مثلاً مستقل بودند، اما بریتانیا از طریق پادشاهی‌های وفادار به خود غلبۀ سیاسی‌اش را حفظ کرده بود. دو دولت صاحب دارایی‌هایی ملی (نفت در ایران و کانال سوئز در مصر) بودند که در واقع تحت سیطرۀ بریتانیا بود. بریتانیا نه فقط مالک کانال سوئز بود که حضور نظامی گسترده‌ای در مصر داشت. در ضمن، همان زمان که بحران بریتانیا و ایران درگرفته بود (ژوئیه 1952)، افسران آزاد مشغول کودتای در مصر بودند و پس از آن، نظام جدید موضع کلاسیک ضداستعماری اتخاذ کرد. شیوۀ خوانش کل بحران مصدق در مصر از ۱۹۵۱ به این طرف در ضمن بر تصمیم‌گیری بریتانیایی‌ها در سراسر جهان مستعمراتی تأثیرگذار بود، زیرا در پی تجربۀ خود در ایران می‌ترسیدند مصر نیز قدم به راهی مشابه بگذارد.[9]

بازدید مصدق از مصر در نوامبر ۱۹۵۱ امکان دهد تأثیر او بر گفتمان سیاسی در مصر را بیشتر بررسی کنیم. در این سفر مهم، مصدق را به مثابه قهرمانی ملی بزرگ داشتند. مردم مصر با تظاهرات توده‌ای از رهبرانشان خواستند مسئولیت سرنوشت کشورشان را بپذیرند و مثل مصدق رویاروی قدرت‌های غربی بایستند، مصر را به حاکمیت ملی برسانند و هرگز نگذارند این کشور مثل ماجرای کاخ عابدین تحقیر شود.[10]

این پژوهش بر بنیان دو نوع منبع اولیه صورت گرفته است: اسناد ”آرشیو ملی بریتانیا“ و روزنامه‌ها و جراید مصری. مکاتبات سیاسی بین سفارت بریتانیا در قاهره و وزارت خارجه در لندن، بررسی‌های سفارت از رسانه‌های محلی و مصاحبه‌های دیپلمات‌های بریتانیا با چهره‌های عمومی مصر از جمله اسناد آرشیوی برای فهم بهتر اوضاع است. با استفاده از این منابع به بررسی اهمیت بحران مصدق در مصر، در زمان وقوع آن، نشسته‌ام. با نگاهی به سرمقاله‌ها و مقاله‌های جراید نشان می‌دهم که رسانه‌ها و شخصیت‌های مشهور مصر چگونه از مصدق و بازدید او استفاده کردند تا آرمان‌های سیاست‌های داخلی را تشویق کنند. در این مقاله کوشیده‌ام از طریق بررسی پوشش مطبوعاتی نشان دهم که مردم مصر مصدق را رهبری در منطقه و قهرمانی ضدامپریالیستی می‌دانستند.

 

بین آبادان و سوئز‌: ارتباط اولیه بین ایران و مصر

”اگر مصدق بتواند صنعت نفت را در ایران ملی‌ کند، آیا ناصر هم به وسوسۀ ملی‌ کردن شرکت کانال سوئز نمی‌افتد؟“[11] این سؤال ویلیام راجر لوئیسِ تاریخ‌دان خبر از نظر مقامات بریتانیا در آستانۀ تصمیم خود برای اجرای ”عملیات آژاکس“[12] می‌دهد. لوئیس می‌گفت شباهت‌های بین آبادان و سوئز همان‌قدر برای بریتانیا واضح است که برای مردم مصر و ایران. برای درک صحیح نقش نفوذ سیاسی مصدق در مصر باید بررسی مختصری از نظام سیاسی مصر و اوضاع آن درست پیش از ظهور مصدق صورت دهیم. تحلیلی عمومی از نقشۀ سیاسی مصر سه نیروی اصلی را نشان می‌دهد که با هم دست‌به گریبان بودند. اول، نهاد پادشاهی: پادشاه تا حد بسیار متکی به علاقۀ بریتانیا به حفظ تاج و تختش بود. در سال‌های پیش از رویدادهای مورد بحث در اینجا، مردم مصر شاه خود را نوکر بریتانیا می‌دانستند و اگر هم انحرافی از سیاست امپراتوری پیش می‌آمد، جزایش مجازاتِ بلافاصله با ”دیپلماسی ناو جنگیِ“ معروف بریتانیا بود.

در نتیجۀ تلاش متمرکز حزب وفد و چون مردم به درستی موضع پادشاهی در مقابل بریتانیا را زیادی سست می‌دانستند، جایگاه آن در انظار عموم به شدت متزلزل بود.[13] در آوریل ۱۹۵۱، درست پیش از آنکه مجلس ایران لایحۀ مصادره را تصویب کند و بحران ملی کردن نفت دربگیرد، ملک فاروق با سفیر بریتانیا در مصر،‌ رالف استیونسون، در کاخ سلطنتی دیدار کرد و به سبب تشدید اعتراضات مرتبط با کانال سوئز بر اثر نفوذ ایران عذرخواهی کرد. پادشاه از استیونسون پرسید که آیا دولت بریتانیا قدر تلاش‌های او برای حفظ وضع موجود را می‌داند یا نه و استیونسون جواب مثبت داد. پادشاه در ادامۀ صحبت گفت از بریتانیا در تخاصم ایران پشتیبانی می‌کند و امیدوار است غائله هر چه زودتر ختم شود.[14]

وفد دومین نیروی سیاسی عمدۀ مصر بود؛ حزبی ملی که در پی رویدادهای ۱۹۱۹ به قدرت و جایگاه رسیده بود و مخالف پادشاهی بود. این حزب به رهبری سعد زغلول در آغاز کار خود نماد مبارزۀ مصر برای استقلال و بسیار محبوب بود. در انتخابات ۱۹۵۰، مردم به شکل گسترده از حزب وفد حمایت کردند. اکثریت مردم به تغییرات جدیدی رأی دادند که رهبری وعده می‌داد. اما در آن برهه این حزب دیگر بخشی از ”نظم کهن“ به حساب می‌آمد. در واقع، در اواسط ۱۹۵۱، وفد را حزبی فاسد و تاریخ‌مصرف‌گذشته می‌دانستند که به اصول بنیادین خود پشت کرده بود.[15] با این همه، رهبران وفد به یاد داشتند که استقلال ملی همان هدفی بود که مردم برایشان تعیین کرده بودند و سعی کردند از این فرصت برای پیشروی به سمت آن استفاده کنند. در ضمن، وفد درگیر نبردی دائم با کاخ پادشاهی بود و جایگاه و اختیار پارلمان و پادشاه را به پرسش می‌گرفت.[16]

بریتانیایی‌ها را معمولاً عامل سوم در سیاست مصر می‌دانند، اما در اینجا می‌خواهم عامل چهارمی را پیشنهاد کنم که برای بررسی افکار عمومی در کشور ضروری است: مردم مصر یا، اگر مشخص‌تر بگوییم، سیاست شهری تازه سیاسی‌شدۀ دوران پس از جنگ جهانی دوم.[17] استدلالم این است که نفوذ بریتانیا در اوایل دهۀ ۱۹۵۰ کاهش یافته بود و افکار عمومی مصر دیگر عامل مهم‌تری بود. از یک سو، مردم پادشاهی ضعیف و تسلیم‌شده را می‌دیدند که بریتانیا سر کار آورده بود و بر تخت نگاه داشته بود و از سوی دیگر، حزبی ملی از درون خود مردم ظهور می‌کرد؛ حزبی که قبلاً پیشگام مبارزات ملی بود، اما مسیر خود را گم کرده بود. مردم می‌خواستند به استقلال سیاسی و اقتصادی برسانند، امپریالیسم بریتانیا را کنار بزنند و سرنوشت‌شان را خود رقم بزنند.[18] سازمان‌هایی که هنوز هم جنجال‌برانگیزند، از جمله ”اخوان المسلمین،“ به جای پشتیبانی از حزب وفدِ تضعیف‌شده شعار مبارزه علیه بریتانیا را سر دادند. جنبش اخوان المسلمین خود را اوج مبارزه علیه امپریالیسم بریتانیا می‌دانست و می‌خواست در راه تحقق چشم‌انداز خود سلطنت را واژگون کند. با این همه، دولت مصر هر روز محدودیت‌های بیشتری بر اعضای این جنبش تحمیل می‌کرد. این جنبش‌ها تازه در اول راهِ مدون ساختن چشم‌انداز مصری مستقل بودند که سیاست مصدق نسبت به بریتانیا مصریان را به شگفتی وا داشت: دولتمردی شرقی جرئت کرده بود یکی از نیرومندترین قدرت‌های جهان را به چالش بکشد. در آغاز این ماجرا، روزنامه‌های مصر اعمال مصدق را تا حدودی می‌ستودند، اما با تردید و اعلام این‌ باور که فعالیت‌های او پایدار نمی‌مانند. با این همه، در مدتی کوتاه دیدگاهی پیدا شد که اوضاع ایران و مصر را مشابه می‌دانست. در ۲۳ مارس ۱۹۵۱، در حالی که بحث ملی‌ کردن قریب‌الوقوع نفت در مجلس ایران در گرفته بود، روزنامۀ الاهرام مصر در صفحۀ اول خود از ستونی در مجلۀ نیو استیتسمن اند نیشن (New Statesman and Nation) بریتانیا گفت که از حق ایران برای ملی‌سازی نفت خود جانبداری کرده بود:

جریدۀ چپ‌گرای نیو استیتسمن و نیشن در آخرین شمارۀ خود که این هفته منتشر شد مقاله‌ای در دفاع از حق ایران برای ملی‌ کردن صنعت نفت منتشر کرده است. این مقاله در ضمن می‌گوید بریتانیا باید سیاستی رسمی در خاورمیانه اتخاذ کند و از زنجیرۀ تصمیمات بی‌هدفی که وزارت خارجه گرفته بگسلد.[19]

این روزنامه با بیان این فرض گفت که سایر دارایی‌های ملل در سایر نقاط خاورمیانه هم ملی می‌شوند. شواهد بسیاری نشان می‌دهد که ریشه‌های ”ناسیونالیسم اقتصادی“ پیش از زمان مصدق هم در گفتمان سیاسی مصر پدید آمده بود، اما مبارزۀ مصدق روحیۀ فعالان را بر آن متمرکز ساخت و به مبارزه شدت بخشید. با نگاهی به این منابع ناخودآگاه احساس می‌کنیم که هر وقت مصری‌ها ملی‌ کردن نفت ایران را گزارش می‌کنند، لاجرم بحثی از گفتمان داخلی مصر در کنار آن قرار می‌گیرد و این امر شاید نشان دادن مسیری بود که به رهبران مصر پیشنهاد می‌شد.

سفارت بریتانیا در قاهره در ۲۰ مارس ۱۹۵۱ طبق روند معمول خود نشریات مصر را بررسی کرد که به موجب آن توجه‌ها به چندین مقاله در البلاغ، نشریۀ نزدیک به حزب وفد، جلب شد. مقالات بررسی‌شده پیشنهاد می‌دادند مصر هم از الگوی ایران پیروی کند که طبق آن، ”بریتانیا هرگز یاد نمی‌گیرد چطور با مردمان خاورمیانه برخورد کند و خشم مردم ایران اکنون متوجه آن است و این جزایی جنایات بریتانیاست.“[20] در همین زمینه، سرمقاله‌ای در یکی از پرشمارگان‌ترین روزنامه‌های مصر، المصری که با حزب وفد مرتبط بود، اعلام کرد که ”بریتانیایی‌ها اکنون و در آینده دشمن ما هستند و دشمن عرب‌ها به‌طور کلی.“[21]  این گرایش می‌توانست به این معنی باشد که برخورد با اوضاع ایران به تقویت بحث کانال سوئز و حضور بریتانیا انجامیده بود. این مقایسه‌ها هم به همبستگی با قربانی دیگر استعمار انجامید و هم مایۀ الهام تشدید مبارزۀ ناسیونالیستی شد. حدود یک و نیم ماه بعد، در ۷ مه ۱۹۵۱، تیتری بزرگ در الاهرام ظاهر شد: ”حمایت ۹۹ نفر از ۱۰۲ نماینده از مصدق هنگام ارائۀ طرح دولتش به مجلس ایران.“[22] چنین تیتر شاخصی معمولاً مختص مسائل بسیار مهم بود و عمدتاً دربارۀ مسائل مصری و نه خارجی. بار دیگر، این توجه خبر از اهمیتی دارد که در مصر به مصدق و حرکاتش داده می‌شد. در همین گزارش می‌خوانیم که بریتانیا در مقابل سیاست‌های ایران چاره‌ای پیش رو ندارد. ”بریتانیا خواهان فراموش کردن ۶ مه خواهد بود“ و ”ایران به بریتانیا یاد داد که هیچ‌کس در مسائل داخلی‌اش دخالت نمی‌کند“ فقط دو نمونه از برخورد غرورمند دو رسانۀ شاخص مصری نسبت به اعمال مصدق است. این پوشش را نباید فقط گزارش صرف وقایع ایران دانست. برای مصری‌ها، خوانشی دقیق‌تر تلویحاً می‌گوید که بریتانیا شکست‌ناپذیر نیست.[23] برای مردمی که زیر یوغ امپریالیسم بریتانیا رنج می‌دیدند چنین پیغامی عواقبی چشمگیر داشت. حالا احساسی جدید و ملموس درمی‌گرفت که شاید بتوان این یوغ را در هم شکست. این تیترها احتمالاً مشوق اتخاذ موضعی فعالانه علیه بریتانیا بودند.

در ۲۶ سپتامبر ۱۹۵۱، همۀ روزنامه‌های اصلی مصر در تیترهایی بزرگ از مصوبۀ مجلس ایران برای اخراج تمامی نیروهای بریتانیا از سراسر کشور در ظرف نُه روز خبر دادند.[24] این رویداد باعث جلب توجه بسیار در مصر شد و بیشتر صفحات روزنامه‌های آن روز به تصمیم تهران ‌پرداختند. چهارم اکتبر ۱۹۵۱ به روز پُررونقی برای رسانه‌های مصر بدل شد: عکس‌های اخراج بریتانیایی‌ها از آبادان و تیترهایی که خبر از پیروزی ایران و خشم بریتانیا می‌داد. الاهرام‌ تصویری از پمپ‌های نفتی ازکارافتادۀ آبادان منتشر کرد و تصویری هوایی از پالایشگاه‌های متروکه. تصویر دیگری که در همۀ روزنامه‌ها منتشر و برای آیندگان ثبت شد، تصویر مصدق روی شانه‌های مردم سرمست ایران است.[25]

در اینجا بیشتر توجه خود را معطوف الاهرام کرده‌ام که یکی از پرشمارگان‌ترین روزنامه‌ها و صدای اصلی روزنامه‌نگاری مستقل در مصر بود.[26] این روزنامه گاه بلندگوی اهداف جنبش ضداستعمار بود. نمونۀ خوبی از این پشتیبانی به روز ۱۴ نوامبر ۱۹۵۱ برمی‌گردد که این روزنامه تظاهراتی توده‌ای در اعتراض به حضور بریتانیا سازمان داد. تظاهرکنندگان از ساختمان الاهرام به میدان خدیو اسماعیل و سپس کاخ سلطنتی رفتند.[27] در صفحۀ اول روزنامۀ در 15 نوامبر،‌ تیتر اصلی خبر از حضور ”بیش از یک میلیون نفر در بزرگ‌ترین تظاهرات تاریخ مصر“ داد و اشاره کرد که این تظاهرات آغاز مبارزه علیه امپریالیسم بریتانیا است. شعر احمد الساوی محمد، روشنفکر و روزنامه‌نگار مصری، که آن روز به صورت مقاله‌ای منتشر شد راه جدیدی را می‌ستود که مصر انتخاب کرده بود:

چه الگوی بزرگی، آه ای ملت عزیزم / در سادگی‌ات، وفایت، جلالت / چه بزرگی، ای وطنم، سکوت تو فصیح‌تر از تمام حرف‌ها و سکون تو چه بلندتر از تمام هیاهوها، از آن موقع که به بند افتادی تا آن‌گاه که تمام عناصرت متحد شدند . . . این موطن من است، ‌این موطن ماست / و انگلیسی‌ها در جرایدشان از رژۀ بی‌صدایمان می‌خوانند و از ادامۀ نبردمان به عشق وطن‌هایمان، علیه امپریالیسم.‌[28]

شاعر عامدانه از جمع مکسر واژۀ عربی ”وطن“ به صورت ”اوطن“ استفاده می‌کند. به نظر من، ارزش مبارزۀ مشترک علیه امپریالیسم در همین‌جا آمده است.[29] این زبان از مبارزه‌ای می‌گوید که در آن زمان در ایران به اوج خود رسیده بود و نیز نسبت به تحقق آن در مصر ابراز امیدواری می‌کند. علاقۀ روزافزون به مصدق و معانی متفاوت نام او در مصر سرآغاز تبدیل او به نماد بود. هر روز فضایی که گزارش‌های خبری، مقالات نظری و سرمقاله‌ها به مصدق اختصاص می‌دادند افزایش می‌یافت. در آن هنگام، نام او نزد مصری‌ها وزنی پیدا کرده بود و مبارزه علیه بریتانیا و غرور ملی را تداعی می‌کرد. سیاست مصدق دیگر مسئله‌ای دانسته نمی‌شد که فقط بر ایران تأثیر می‌گذاشت یا مربوط به بحران دوجانبۀ ایران و بریتانیا بود، بلکه ماجرایی با اهمیت عمومی در منطقه بود. مصری‌ها هم‌زمان رویدادهای ایران را دنبال می‌کردند و تأثیر مستقیم آن را بر خود می‌دیدند. در اوایل اکتبر ۱۹۵۱ بود که الاهرام مقاله‌ای با تیتر ”انقلاب مقالات بریتانیا در رابطه با مصر“ منتشر کرد.[30] بخشی از این مقاله از ارتباط بین رویدادهای آبادان و فعالیت‌های نوخیز در مصر می‌گوید. به گفتۀ این مقاله، نشریات بریتانیا این ارتباط را به علت احساسات ملی می‌دانستند که در این دو دولت خاص در حال رشد بود.[31] نمونۀ دیگر رابطۀ بین آبادان و سوئز را در مقاله‌ای با عنوان ”بریتانیا در نقش شیطان“ می‌بینیم که در ۱۷ اکتبر ۱۹۵۱ منتشر شد. نویسنده در آن مقاله سخنرانی هربرت موریسون، وزیر امور خارجه، را نقل می‌کند که به ایرانیان هشدار می‌داد در غائله آبادان دست به اقدامات ممنوعه نزنند. نویسندۀ مقاله می‌گوید: ”و وزیر محترم تأکید کرد که ناوگان جنگی آنها هفت اقیانوس و همچنین خلیج فارس را پوشش می‌دهد، اما بر فراز این ناوگان ابری سایه انداخته که از تمام هواپیماهایشان وحشتناک‌تر است.“[32] می‌توان حدس زد که این ابر مصدق است. نویسنده به دولت ایران هشدار می‌دهد که به بریتانیا برای خروج از تله‌ای که خود برای خود چال کرده کمک نکند، به هیچ تفاهم یا توافقی با او نرسد و در مقابل مخالفان در ایران تسلیم نشود. نویسنده در نصیحتی که به دولت ایران می‌کند از مصر هم می‌گوید: حضور نخبگانی که از بریتانیا مزایایی می‌گیرند و وابستۀ آن‌اند، گفتمان عمومی در پشتیبانی از مبارزه و چالش‌هایی که کل منطقه باید به آن‌ بپردازد. نویسنده در این مقالانه آزادانه بین دو عرصه (ایران و مصر) حرکت می‌کند و در واقع آنها را در چارچوبی واحد قرار می‌دهد.[33]

 

ایام ایران

مصدق در اکتبر ۱۹۵۱ برای سخنرانی در شورای امنیت سازمان ملل عازم امریکا شد. بحث در شورای امنیت پس از تقاضای قبلی بریتانیا در دیوان بین‌المللی دادگستری در لاهه بود. مصدق می‌گفت آن دادگاه صلاحیت رسیدگی به این پرونده را ندارد، چون دعوا بین دولتی مستقل و شرکتی خصوصی است. آزردگی بریتانیایی‌ها باعث شد بحث به شورای امنیت سازمان ملل بکشد، اما اشتباه محاسباتی چشمگیری کرده بودند. بریتانیا فکر نمی‌کرد مصدق به این خوبی موضع ایران را در مقابل شورا مطرح کند و بعضی اعضای شورا مثل هند و ترکیه از او پشتیبانی کنند و ترومن، رئیس‌جمهور امریکا، به نفع مصدق موضع بگیرد.[34] بریتانیا خواهان اعمال تحریم از سوی سازمان ملل بود، اما مصدق از حق ایران برای دستیابی به مزایای اقتصادی صنعت نفت خود دفاع کرد. او موفق به جلب پشتیبانی بین‌المللی گستردۀ کشورها شد. مصدق در راه بازگشت به تهران تصمیم به توقف در قاهره گرفت. این سفر بسیار موفق فراتر از مرزهای همکاری معمولی دولت‌ها بود و به بلندتر شدن صدای گرایش ضداستعماری در مصر کمک کرد.

رسانه‌های مصر در طول دوران فعالیت سیاسی مصدق طرف او را گرفته بودند، گرچه نه چندان با شور و شوق. به نظر می‌رسد فرض روزنامه‌نگاران مصر این بود که ماجرای مصدق به سرعت تمام می‌شود و نتیجۀ چندانی هم ندارد. اما بعد از اینکه مصدق با دفاع از موضع ایران در مقابل کل جهان در سازمان ملل مصمم بودن خود را نشان داد، مبارزه به عمل انجام‌شده بدل شد. به محض اینکه قصد مصدق برای بازدید از قاهره در راه بازگشت به ایران منتشر شد، تدارکات برای مراسمی شروع شد که بعدها ”روزهای ایران“ (ایام ایران) خوانده شد.[35] روز رسیدن مصدق با خوشامدگویی گرم روزنامه‌های مصری به دولتمرد ایرانی آغاز شد. تصویر چهرۀ مصدق زینت‌بخش صفحۀ اول همۀ روزنامه‌های کشور شد. روشنفکران شاخصی همچون سلامه موسی و کمال الشناوی به ستایش حرکات او و موضع قوی‌اش علیه امپریالیسم غربی دست زدند. رسیدنش به قاهره منجر به تظاهرات‌های توده‌ای از فرودگاه تا هتلش شد. تظاهرکنندگان پلاکاردهایی در پشتیبانی از مصدق و مبارزه‌اش بالا بردند و او را ”مصدق، عدو [دشمن] الاستعمار“ نامیدند.[36] ارجاعات متعدد چنین می‌نماید که این تظاهرات نظر بخش‌های بزرگی از مردم مصر را منعکس می‌کردند. سفیر بریتانیا در مصر طی گزارش خود به وزارت خارجه نوشت:

افتخار دارم گزارش دهم که نخست‌وزیر ایران به قاهره رسیده است . . . وزیر موقت امور خارجه و جمعیت پرشور و عظیمی در فرودگاه از او استقبال کرد . . . نخست‌وزیر [مصر] به دیدار دکتر مصدق در هتل او رفت و جمعیت قابل توجهی سازمان‌ داده شده بودند و پول گرفته بودند تا هردویشان را تشویق کنند . . . نشریات حداکثر توجه ممکن را به این عده کردند و در ضمن تیترهای اصلی به جنایاتی که نیروهای بریتانیا مرتکب شده‌اند اختصاص داده شده بود.[37]

لحن کلبی‌مسلکانه این گزارش پوششی بر نگرانی عظیمی است.[38] به نظر می‌رسد مسئلۀ پول گرفتن جمعیت ناشی از تخیل سفیر یا آرزوهای او باشد. هیچ مدرکی دال بر صحت ادعاهای سفیر نیست، اما واقعیات نشان می‌دهد که وقتی مصدق به مصر رسید، مردم او را رهبری از خاورمیانه می‌دانستند که درگیر مبارزه‌ای شریف علیه امپریالیسم بریتانیا است. او بریتانیا را از کشورش بیرون رانده و بحث حق دولت برای سیطره بر منابع خودش را دوباره زنده کرده بود.[39] باید اشاره کرد که گرچه نخست‌وزیر، مصطفی نحاس پاشا از حزب وفد، برای استقبال از مصدق و همراهانش به فرودگاه نرفت، معاون خود را فرستاده بود و دیداری با مصدق در هتل او ترتیب داد. نشریات مصر فردای آن روز این حرکت را به شدت محکوم کردند. روزنامه اپوزیسیونی آخر لحظه به نخست‌وزیر، نحاس پاشا، حمله کرد و روزنامۀ مستقل الاهرام هم که جایگاه اصلی ابراز انتقاد از مسائل ناسیونالیستی شده بود انتقاد خود را مطرح کرد. اما در کنار این حمله، اعلامیه‌ای از دولت منتشر شد که تأکید کرد قوانین رسمی حضور نخست‌وزیر در فرودگاه برای پذیرایی از مهمان خود را الزامی نمی‌داند.[40] به نظر من، حاضر نشدن نحاس در مراسم استقبال به علت ترسش از کل سفر بود. نحاس در آن هنگام بخش عمدۀ پشتیبانی مردم را از دست داده بود و در دوران افول زمامداری‌اش بود. او نمی‌خواست در صحنۀ عمومی زیر سایۀ مصدق افسانه‌وار قرار بگیرد.

صفحۀ اول الاهرام در روز دوم سفر به شرح مفصل روز قبل پرداخت و مصدق را ”قهرمان ایران و رهبر جنگ این کشور“ خواند. جا دارد نگاهی به القابی که مقاله به مصدق داده بود بیاندازیم:‌ ”رهبر بزرگ،“ ”مهمان بزرگ ایرانی“ و ”قهرمان ایران.“ چنین واژگانی، مثل محتوای خود مقاله، شامل انتقاد مستقیم و غیرمستقیم از دولت مصر به سبب ناآموختن از موفقیت مصدق بود. مقاله پس از اینکه با خشنودی از این می‌گوید که مصدق هر جا می‌رفت چه استقبالی از او می‌شد و با استفادۀ دست و دلبازانه از انواع و اقسام صفت‌های عالی می‌گوید: ”دیروز ’روز ایران در مصر‘ بود و نه روز ’ایران و مصر‘ . . . چرا که میزبان‌ هنوز به پای مهمان نرسیده و باید از رهبر مبارزان ایرانی بیاموزد که چطور باید پیشروی کرد و چطور با امپریالیسم جنگید.“[41] نویسنده مصدق را به منزلۀ الگو تحسین می‌کند و ایران را پیشگامی می‌داند که در صدر اردویی قرار گرفته که مصر هم باید به آن بپیوندد.

اگر تظاهرات توده‌ای در قاهره خبر از استقبال وسیع از مصدق و اهمیتش در نظر عموم مردم می‌دهد، نمونه زیر نشان از علاقۀ روشنفکران مصری به او دارد. سید قطب، معلم و منتقد ادبی مشهور، در سال ۱۹۵۱ به اخوان المسلمین پیوست و به ایدئولوگ جنبش و یکی از سخت‌ترین منتقدان حضور بریتانیا در مصر بدل شد.[42] قطب در روز سفر مصدق مقاله‌ای در الاهرام نوشت با عنوان ”درود بر مصدق:“

این شرق است، بگذار همه بدانند! / همچون شیری جهیده متحد شده / و مثل طوفان به پا خاسته / در غریو خون می‌تپد / در خشمی دوزخی می‌جوشد / شعله‌های سیاه پرتاب می‌کند / به سوی مجرمان و مستبدان / برای هر بی‌عدالتی در غار نمورشان / این شرق است که با درد به دنیا آمده / و همین است که از درد نمی‌ترسد / زخم‌هایش بی‌پایان‌اند و زبانش بلند / به او فریاد کن: به پیش! / یا در بالاترین قله‌ها می‌زییم / یا به ورطه پرتاب می‌شویم / که جهت زندگی به پستی نیست / که همیشه به سوی شرف و افتخار است / مصدق، اولادِ زندگی، ای مرد شریف / قهرمان شرق مسلمان / معتمد و محافظ هوشیار / در مقابل قدرت دزد مجرم / تو آن مشعل فتحی که خود برافروختی / با نفت و با قلب به وجدآمدۀ خودت / تو زیستی و نزد دزدان دریایی آنها، آتش شرق و نفت سوزانمان را آوردی.[43]

اهمیت این شعر نه فقط در انتقاد علنی آن از دولت‌های عرب و خاورمیانه و تحسینش از مصدق، که در این واقعیت است که متفکری محبوب آن ‌را نوشته و در کنار سرمقالۀ آن شماره منتشر شده. سرمقالۀ آن روز الاهرام هم از عباراتی استفاده کرد که معنای نمادین داشتند و در همین زمینه نوشته شده بودند. تیتر آن ”شقیقتنا، ایران“ (خواهر ما، ایران) بود. معنای کلمۀ ”شقیقه“ خواهر است و دولت‌های عرب معمولاً از آن برای توصیف دولت‌های همسایه‌ای استفاده می‌کنند که با آنها روابط دوستانه دارند. اینکه این تیتر با استفاده از این ارجاع فرهنگی بین دولت‌های عرب و غیرعرب فرقی نگذاشته به آن باری ایدئولوژیک می‌دهد. در سرمقاله می‌خوانیم:

دیروز در قاهره روز ایران بود و رهبر بزرگ آن، دکتر محمد مصدق، از راه رسید. با او پیر و جوان در این کشور فرصتی پیدا کردند که به تحسین او مشغول شوند و مسحور مردی شوند که نماد روحیۀ جهاد در دولت خواهر ما، ایران، است. مردی که هنگامی به کشورش آرامش داد که آشفته بود و روحش اسیر کابوسی که بیش از 150 سال طول کشید.[44]

شرح مصائب ایران در انقیاد حکومت امپریالیستی خبر از وضع عاطفی مردم مصر می‌داد که در آن زمان در انقیاد همان شرایطی بودند که پیش از دورۀ مصدق بر ایران حاکم بود.

مصدق در میان سایر جلسات و گفت‌وگوهای خود با دریه شفیق، فمینیست مشهور مصری و فعال پرنفوذ، هم دیدار کرد. شفیق هم مصدق را ”نماد روح ناسیونالیسم“ می‌دانست.[45] دریه شفیق گفت‌وگو با مصدق را این‌گونه به خاطر می‌آورد:

محو شیوۀ منطق باورنکردنی او، ایمان والایش به وظیفه و اعتماد عمیقش به ملتش شده بودم؛ ملتی که آن‌ را برتر از همۀ ملت‌ها نشانده بود. او واقعاً مرد شورش است. او نماد مبارزۀ کشورش علیه استثمار خارجی است و نمونه‌ای که باید در سراسر جهان دنبال شود.[46]

در طول این سفر موفق، فکری مطرح شد که باعث نگرانی بسیاری از مقامات دولت بریتانیا بود و در عین حال مایۀ امیدواری در محور خیزان مصر-ایران.[47] مصدق در گفت‌وگو با چندین سیاستمدار مصری پیشنهاد داد بلوکی از دولت‌های خاورمیانه به رهبری ایران و مصر تشکیل شود و سیاستی تحکیم شود که مردمان و منافع آنها را در صدر قرار می‌دهد. این فکر چندین روزنامه‌نگار را به وجد آورد و آن ‌را در مطبوعات پخش کردند. دکتر مصدق در یکی از روزهای سفر خود به قاهره با الاهرام مصاحبه کرد و گفت مصر دوستی خودش را با ایران ثابت کرده، این دو کشور دولت‌های خواهرند و ایران به مصر در راه دستیابی به خواست‌های ملی‌اش کمک می‌کند.[48] این فکر عملاً محقق نشد، اما صرف تلاش در راه آن هم نظرگیر است.

روزی که مصدق به ایران برگشت، الاهرام نامۀ سرگشادۀ او به مردم مصر را منتشر کرد: ”صبح فردا من از سرزمین گرانبهای شما می‌روم . . . روحم آکنده از عشق است . . . و قلبم پر از تحسین و قدردانی.“[49] مصدق در همین نامه از میزبانان رسمی خود و مردم مصر برای خوشامدگویی گرمی که هر جا رفت از او شد تشکر می‌کند. این نامه تأثیری عمیق بر نویسندگان مصری گذاشت و طه حسین، شخصیت پرنفوذ فرهنگی و ادبی در مصر، حتی مصدق را ”مفخره الشرق“ (افتخار شرق) نامید.[50] سرمقالۀ آن روز ”وثبت الشرق“ (رستاخیز شرق) نام داشت و از مصری‌ها، و به‌خصوص دولتشان، می‌خواست از سفر مصدق درس بگیرند:

امروز صبح زود، دکتر مصدق سوار بر هواپیمایی می‌شود که به امید خدا او را به وطنش بازمی‌گرداند. او برای آخرین‌بار نگاهی به سرزمین سبز زیر پایش می‌اندازد و کشوری را می‌بیند که گرم‌ترین استقبال را از او کرد و هر چه داشت خرج جشن حضور او کرد. او از هواپیمای خود نگاهی به هزاران زارع که زمینشان را کشت می‌کنند می‌اندازد؛ آنها می‌دانند که هواپیمای مصدق است که بر فرازشان پرواز می‌کند. در آن لحظه هر کاری را که دارند رها می‌کنند تا نگاهی به مردی بیاندازند که مثل هم‌وطن خودشان شده و به ایشان وعدۀ حیاتی سرشار از صلح در استقلال تمام و کمال داده، وعدۀ زندگی‌ای بی‌جنگ و محرومیت . . . این است نخست‌وزیر ایران، یکی از بزرگ‌ترین دولتمردان. رهبران حزبی به دیدار او آمدند و رهبران جوانان و کارگران. آنها آمدند تا با چشمان خود مردی را ببینند که بریتانیا را شکست داده بود! سرنوشت مصر وصل به سرنوشت ایران بوده . . . شرق گوش خود را به فراخوانی سپرده که غرب را غافلگیر کرد: از اندونزی تا ایران، تا مصر و سودان. دزدی و حقه، خشونت و ارعاب دیگر اهداف امپریالیسم را تأمین نمی‌کند . . . و همان‌طور که نفت آبادان حق خود ایران است، کانال سوئز هم حق مصر خواهد بود. این امر مرکز امید‌ آنهاست، به‌رغم محرومیت و دزدی و تهاجم . . . اکنون این امید، این التیام درد است که مصر و ایران را تا ابد به هم متصل می‌کند. این بود سخن دکتر مصدق.[51]

این دیدار بر مصدق نیز تأثیرگذار بود. او پس از بازگشت به ایران طی سخنانی در مجلس از دولت و مردم مصر قدردانی کرد:

باید عرض کنم که در طول سه روز اقامت ما در آن کشور تاریخی، لحظه‌ای نگذشت که مردم و دولت مصر به ما لطف ویژه و تحسین خود را نشان ندهند. انگار مدت‌ها بود که مردم خودشان را آمادۀ پذیرایی از ما کرده بودند. اعلیحضرت ملک فاروق، ولیعهد، عالیجناب نحاس پاشا، نخست‌وزیر محبوب مصر، اعضای محترم دولت، روحانیون شهیر، رهبران مذهبی و حزبی، نمایندگان جماعت‌ها، نویسندگان، سردبیران، اساتید دانشگاه و دانشجویان، تجار، صاحبان مشاغل و کارگران، خلاصه دولت و مردم مصر هر چه در توان داشتند خرج استقبال ما کردند و علاقۀ خود به مردم ایران را نشان دادند. امیدوارم خداوند به مردم ایران یاری برساند تا احساسات عمیق دوطرفه‌شان را به ملت در حال مبارزۀ مصر ابراز کنند و به مردم ایران و مصر در مبارزات مردانه‌شان کمک برساند تا این ملت‌های باستانی بتوانند شکوه و جلال روزهای کهن خود را احیا کنند.[52]

تا زمان کودتای افسران آزاد در ژوئیه ۱۹۵۲، تصویر مصدق نقشی اساسی در گفتمان مصری‌ها داشت و به او بسیار احترام می‌گذاشتند. همۀ مقالاتی که راجع به حضور بریتانیا در سوئز منتشر می‌شد، اوضاع مصر را به ایران وصل نمی‌کرد، اما پس از دیدار مصدق این ارتباط در گفتمان درونی مصر شاخص‌تر شد. این رویکرد متفاوت با مقالات پیش از مارس ۱۹۵۱ بود که در آنها مطبوعات مصر تقریباً هیچ‌وقت مسئلۀ سوئز را با صنعت نفت ایران مرتبط نمی‌دانستند. مصدق اکنون وارد گفتمان سیاسی عمومی در مصر شده بود و سیاستش در این کشور بازتاب یافته بود. زحمات او تقدیر می‌شد و به الگو بدل شده بود. مدت کوتاهی پس از سفر نخست‌وزیر ایران، مقاله‌ای در روز ۲۷ نوامبر ۱۹۵۱ راجع به مجسمه‌ای منتشر شد که داشتند به افتخارش در دانشکدۀ سلطنتی هنرهای زیبا می‌ساختند. این مقاله تصویری از مرحلۀ نهایی ساخت مجسمه و سازنده‌اش منتشر کرد.[53]

موفقیت سیاسی سفر مصدق به قاهره از این جهت غیرمنتظره بود که آغازی چندان امیدوارکننده نداشت. نخست‌وزیر، نحاس، در مراسم استقبال غایب بود و باعث خشم مصری‌ها و هیئت ایرانی شده بود.[54] شاید بازخوانی افکار عمومی بود که نحاس را وادار کرد رویکردش به این سفر را تغییر دهد و با مصدق توافقنامۀ همکاری جامع دو دولت را امضا کند.[55] این سفر در امضای تشریفاتی معاهدۀ همکاری به اوج خود رسید که با حضور دکتر محمد مصدق و مصطفی نحاس پاشا با نام ”مردمان برادر“ مصر و ایران صورت گرفت. این توافق دو دولتمرد را متعهد به ایجاد معاهده در مسائل اقتصادی و فرهنگی کرد و روابط دوجانبۀ بازرگانی‌شان را، به‌خصوص در زمینۀ نفت، افزایش داد. از جمله اصول معاهده گسترش همکاری فرهنگی و اقتصادی بود. در ضمیمۀ اقتصادی این سند، مصر مشتری اصلی تولید نفت ایران شد.[56] به علاوه، توافقنامه اعلام می‌کند که دو کشور باید بر جایگاه محوری خود در منطقه تأکید کنند و به غلبۀ بریتانیا که مزاحم هر دوی آنهاست اعتراض کنند.

الاهرام در اواخر نوامبر گزارش کرد که دولت حزب وفد قصد دارد توافق ۱۹۳۶ مصر و انگلیس را در خصوص حضور بریتانیایی‌ها در کانال سوئز ملغی کند. فرض مصری‌ها این بود که لغو این توافق و گرفتن موضعی مشابه موضع ایرانی‌ها منجر به تسلیم بریتانیا در مصر می‌شود، همان‌طور که در ایران چنین شده بود. به هر روی، چنان‌که بریتانیایی‌ها در ۱ دسامبر ۱۹۵۱ گزارش کردند، ملک فاروق در پی سفر مصدق و تأثیر آن بر سیاست داخلی در مصر خواهان سقوط دولت حزب وفد و انتصاب دولتی دیگر بود. بریتانیایی‌ها هم به نوبۀ خود خواهان حضور بدیلی برای قدرت وفد بودند و بر منافع مشترک خود با پادشاه تأکید داشتند.[57]

هر حرکتی که مصدق در ایران می‌کرد تیتر روزنامه‌های مصر می‌شد،  مخصوصاً ولی نه منحصر به الاهرام، و حرکات خاص تهاجمی به تفسیرهای مفصل‌تر می‌انجامید. مثلاً مصدق که ”خروج کامل“ نیروهای بریتانیا از ایران را اعلام کرد، نشریات مصر وسیعاً به آن پرداختند.[58] به‌خصوص باید به گفت‌وگویی توجه کنیم که با مصدق صورت گرفت و در صفحۀ اول الاهرام منتشر شد. مصدق می‌گفت دولتش حاضر نیست این تخاصم به خرج مردم ایران حل شود. همۀ مردم از جنبش ملی کردن پشتیبانی می‌کردند و این امر برای استقلال کامل ضروری بود.[59] هر مصری که این گفت‌وگو را می‌خواند، فکرش طبیعتاً متوجه سرزمین خودش و راه آن به سوی استقلال می‌شد.

در اوایل دسامبر ۱۹۵۱، کمیسیونی بریتانیایی تشکیل شد تا به بررسی مجدد اوضاع مصر بنشیند، مسلماً از چشم‌انداز بریتانیا. از جمله اعضای این کمیسیون مقامات ارشد دستگاه نظامی سلطنتی بریتانیا بودند، همچون سِر ویلیام اسلیم که چندین و چند مدال گرفته بود و لُرد بروس فریزر از نیروی دریایی که به پاس فرماندهی‌هایش در دوران جنگ جهانی دوم مدال گرفته بود. سِر اسلیم در گزارشی فوق‌محرمانه از مباحثات کمیسیون چنین گفت:

در اوضاع آن وقت، ما ابتکار عمل در مصر را از دست داده‌ بودیم و هیچ‌کس کاری علیه مصری‌ها نمی‌کرد. شباهت بسیار ناخوشایندی بین اوضاع کنونی در مصر و مضحکه‌ای که در ایران صورت گرفته بود داشت شکل می‌گرفت و علتش هم یکسان بود: ما ابتکار عمل را از دست داده بودیم.

او افزود:

شباهت ماجرا با مراحل اولیۀ آبادان نه فقط برای خود ما که برای مصری‌ها نیز بسیار واضح بود. آنان اکنون بدون شک به این نتیجه رسیده بودند که این مرحله نخستین مرحلۀ طبیعی در الگویی از رویدادها بود که نتیجه‌اش خروج کامل ما می‌بود.[60]

 

انقلاب افسران آزاد: گامی به سوی مصدقیسم؟

کودتای افسران آزاد در ژوئیه ۱۹۵۲ دولت را ساقط کرد و شاه و خانواده‌اش را به تبعید فرستاد. ماهیت شدیداً ضداستعماری گفتمانی که حول مصدق و ایران شکل گرفته بود شاید باعث شود انتظار داشته باشیم حکومت جدید از این پیغام به گرمی استقبال کند. اما به‌رغم انتظارات ”صدای ایران“ (یا صدای ملی و ضدبریتانیایی)‌ در گفتمان پساانقلابی مصر قوی‌تر نشد. در ضمن، سیاست رسمی مصر نسبت به ایران در خصوص اجرای معاهده‌ها و روابط استراتژیک تغییری نکرد. گفتمان مصری همچنان متضمن احترام و تحسین مصدق بود، اما میزان آن از زمان سفر او کاهش یافت. حکومت جدید سخت مشغول دستیابی به مشروعیت خود بود. با این همه، چند ماه بعد مصدق به صدر گفت‌وگوی عمومی مصر باز گشت. در ۱۹۵۳، تغییر دولت در امریکا و بریتانیا بر شکل‌گیری بحران تأثیر گذاشت و ایران همان‌قدر تیتر رسانه‌های مصری بود که رویدادهای خود مصر.

در اواخر مه ۱۹۵۳، مقاله‌ای طولانی در اخبار الیوم برای بزرگداشت دومین سالگرد انتخاب مصدق منتشر شد. این مقاله شامل گفت‌وگویی با مصدق بود که در آن از تلاش‌های عناصر خارجی برای خرابکاری در حکومتش می‌گفت و بر روابط دولتش با مصر تأکید کرد. این مقاله ضمناً از راه مشترک دو دولت و اهداف دوجانبه‌شان گفت.[61]

در ۱۳ مه ۱۹۵۳، اخبار الیوم با آیت‌الله ابوالقاسم کاشانی، یکی از اصلی‌ترین حامیان مصدق در ایران، گفت‌وگو کرد. این روحانی عالی‌رتبه و سیاستمدار خبره روحانیت ایران را متقاعد کرده بود تا طرف مصدق را بگیرند. کاشانی در این گفت‌وگو از مردم مصر خواست درس‌های مبارزۀ مصدق را فرا بگیرند و دست به مبارزه‌ای مشابه علیه بریتانیا بزنند و مدعی بود که راه آزادی شرق و ساقط کردن استعمار مبارزه است.[62] با توجه به موارد فوق‌الذکر، به نظر می‌رسد مصری‌ها مصدق را به عنوان رهبر مبارزۀ ضدامپریالیستی ”برگزیده“ باشند و در بعضی مواقع در پیشانی گفتمان مبارزۀ ملی مصر بود.

 

مصری‌ها سقوط مصدق را چگونه خواندند؟

در ۱۹ اوت ۱۹۵۳، بریتانیا و متحدان امریکایی‌اش کودتایی اجرا کردند که دولت مصدق را در تهران ساقط کرد. عملیات آژاکس موفق شد مصدق را سرنگون کند و محمدرضاه شاه را دوباره به تخت سلطنت بنشاند. شاه سپس نامزد مطلوب بریتانیا، ژنرال فضل‌الله زاهدی، را به عنوان نخست‌وزیر جدید منصوب کرد.[63] پس از دستگیری مصدق به دست مقامات ایران، نشریات مصر به دفاع عمومی از رهبر ساقط ایرانی دست زدند. تقریباً در همین زمان رویداد دیگری صورت گرفت که احساس بحران را عمیق‌تر کرد. نیروهای فرانسه در مراکش طی حرکتی غافلگیرکننده سلطان محمد پنجم را دستگیر کردند. آن قدرت استعماری محمد و دو پسرش را به تبعید اجباری فرستاد، ابتدا به جزیرۀ کورسیکای فرانسه و سپس به ماداگاسکار و علت آن تلاش‌هایش برای رهبری جنبش ملی بود.[64] اخباری که از شرق و غرب می‌رسید منجر به ایجاد این احساس عمومی انجامید که گویا تحت حمله‌ بودند.

سرمقاله‌ها و مقاله‌های آن زمان این دو رویداد اخیر را به یکدیگر مرتبط می‌ساختند و آنها را دو بخش مبارزۀ واحد ضدامپریالیستی می‌دانستند. روزنامه‌هایی همچون المصری و اخبار الیوم مفصلاً از بحران شرق می‌نوشتند. سلامه موسی، روشنفکر مشهور، مقاله‌ای با عنوان ”یک انقلاب برای ما بس نیست“ منتشر کرد و در آن از محو مرزهای مبارزه گفت و کوشید اهداف مبارزه را روشن‌تر تعریف کند. موسی اشاره کرد که نبردی که تازه آغاز شده بود فقط جنگی اقتصادی یا برای غلبۀ سیاسی نبود. موضوع این جنگ بیش از هر چیز نفوذ فرهنگی بود. او نوشت: ”این جنگ حیطه روشن و تعریف‌شده‌ای ندارد“ و اشاره کرد که می‌تواند ”سراسر منطقه را فرا بگیرد.“[65]

سرمقالۀ المصری حتی تلاشی بیشتر برای ارتباط این رویدادها صورت داد. این سرمقاله هدف این دو رویداد را مشابه می‌دانست: لطمه زدن به کشورهای عرب و مسلمان. این مقاله در ضمن پشتیبانی غرب از برپایی دولت اسرائیل در قلب خاورمیانۀ عرب را بخشی از سیاست امپریالیستی می‌داند. سرمقاله از کشورهای عرب و مسلمان خواست دست به عمل بزنند و از خود در مقابل ”خطر امپریالیستی دفاع کنند.“[66] دو روز بعد، سرمقالۀ المصری به اتحادیۀ عرب گفت با پاسخ مناسب به این واکنش‌ها وجود خود را توجیه کند. مقاله از اتحادیه عرب خواست علیه امپریالیسم بریتانیا و فرانسه و حتی ایتالیا اعلان جنگ دهد.[67]

یکی از نمونه‌های شاخص خشم مصری‌ها از کودتا را در شمارۀ ویژه‌ای از الخبار الیوم می‌بینیم که تقریباً تمام توجهش معطوف به اوضاع ایران بود. سرمقالۀ اخبار الیوم در ۲۲ اوت رویدادهای ایران و مراکش را دو نبرد در جنگ بزرگ‌تر غرب علیه شرق اعلام کرد:

آخرین فصل داستان شاه و مصدق را هنوز ننوشته‌اند. آگاهان می‌گویند روسیه هم نسبت به رویدادها بی‌تفاوت نمی‌ماند و ملت‌های عرب منتظرند ببینند دولت‌های عرب می‌خواهند چه کنند، چرا که تا به حال کاری جز اعتراض‌های معمول و توخالی‌ صورت نداده‌اند.[68]

این سرمقاله ضمن انتقاد از دولت‌های عرب خواهان واکنش مصر می‌شود. مقاله در پایان مسیر ماجرای ایران را پیش‌بینی می‌کند:

انگلیسی‌ها به غلط تصور می‌کنند اکنون بلیت رایگان بازگشت به آبادان را گرفته‌اند . . . این تلاش همین حالا هم زیادی پیش رفته. شعلۀ نفتی که در ایران روشن شد، اکنون گسترش می‌یابد. اگر دولت چرچیل سیاست استعماری خود در خاورمیانه را ادامه دهد، فاجعه گریزناپذیر است.[69]

این شماره که در ۲۲ اوت ۱۹۵۳ و سه روز بعد از کودتا منتشر شد، به‌خصوص جالب بود که چندین کاریکاتور سیاسی تند در بر داشت. یک کاریکاتور مهم بر این واقعیت تأکید می‌کند که رویکرد شرق نسبت به مصدق عیناً عکسِ رویکرد غرب است. چرچیل در این کاریکاتور لباس قصاب پوشیده و لبخند می‌زند و چاقوی بزرگ قصابی را به دست گرفته است. روی میز بره‌ای می‌بینیم که نماد ثبات در ایران است (”الاستقرار فی ایران“) و زیر آن نوشته: ”قصاب به عزای قربانی‌اش نشسته.“ مصدق دارد به چرچیل می‌گوید: ”تویی که داری آن‌ [ثبات]‌ را می‌کشی… نه من.“[70]  غرب فرض را بر این گرفته که بی‌ثباتی منطقه تقصیر مصدق است، اما این کاریکاتور می‌گوید در واقع این واکنش غرب به مصدق است که باعث بی‌ثباتی در ایران و خاورمیانه شد.

تصویر 3. مصدق، چرچیل و ثبات در ایران. ”مصدق: تویی که داری آن‌ [ثبات]‌ را می‌کشی… نه من.“ برگرفته از اخبار الیوم (22 اوت 1953)، 3.

تصویر 3. مصدق، چرچیل و ثبات در ایران. ”مصدق: تویی که داری آن‌ [ثبات]‌ را می‌کشی… نه من.“ برگرفته از اخبار الیوم (22 اوت 1953)، 3.

در صفحۀ دیگری از همین شماره مقاله‌ای از محمد حسنین هیکل می‌خوانیم که رویدادهای پیش‌زمینۀ کودتا را معرفی می‌کند و چهار نیروی ”نمایش ایران“ را تحلیل می‌کند: شاه، نظام سیاسی، ارتش ایران و مردم. هیکل بریتانیا را یکی از ”بازیگران“ نمی‌داند، اما آنها از طریق تحرکات گوناگون نفوذ خود را اعمال می‌کنند. منظور از استعارۀ نمایش در اینجا احتمالاً نمایش خیمه‌شب‌بازی است که در آن هم عروسک‌گردان هست و هم عروسک.[71]

تصویر 4. ”نمایش ایران.“ برگرفته از اخبار الیوم (22 اوت 1953)، 4.

تصویر 4. ”نمایش ایران.“ برگرفته از اخبار الیوم (22 اوت 1953)، 4.

تصویر شفاف و گویای دیگری از رویدادهای خاورمیانه را در کاریکاتور دیگری می‌بینیم که آن هم یک هفته پس از کودتا در اخبار الیوم چاپ شد. در این کاریکاتور، چرچیل فرشته‌ای است که با رضایت خاطر کف می‌زند و در ابرهای دورِ او نقش رویدادهایی را می‌بینیم که در آن درگیر بود: مصدق پشت میله‌های زندان در ایران، سربازی بریتانیایی در کانال سوئز، چوبۀ دار در کنیا در اشاره به شورش مائو مائو و استیضاح انتخابات در سودان. در زیرنویس می‌خوانیم: ”قدیس چرچیل و معجزه‌هایش.“[72] واضح است که در اذهان عمومی ارتباط نزدیکی بین رویدادهای ایران،‌ مراکش، سودان و کنیا برقرار بود؛ این تحولات عاقبت ناگزیر حضور امپریالیستی بریتانیا در خاورمیانه دانسته می‌شدند.

تصویر 5. ”قدیس چرچیل و معجزه‌هایش.“ برگرفته از اخبار الیوم (29 اوت 1953)، 3.

تصویر 5. ”قدیس چرچیل و معجزه‌هایش.“ برگرفته از اخبار الیوم (29 اوت 1953)، 3.

کاریکاتوری که در صفحات بعدی همان شماره آمده ”روایت ایران“ نام دارد و تصویر تئاتری را تکرار می‌کند. محمدرضاشاه را در صحنه می‌بینیم که دست به سینه زده و پشتش را صاف کرده و با چهره‌ای پیروزمند بر پیکر تحقیرشده و زخمی مصدق قدم می‌گذارد و در پس‌صحنه چاه‌های نفت و دودکش‌های فعال آبادان را می‌بینیم. مخاطب ”جهان“ است و یک ”افندی“ مصری.[73] ”جهان“ رو به مصری می‌کند و می‌پرسد: ”داستان تمام شد؟“ افندی دست می‌زند و به او پاسخ می‌دهد: ”نه، این پردۀ آخر نیست! شاید پردۀ دوم و سوم و چهارم هم باشد!“ این کاریکاتور افندی را به صورت چهره‌ای کمدی نشان می‌دهد و اشاره‌ای به این‌ دارد که شاه شاید در آخر کار به سزای خود برسد.

سایر مقاله‌ها هم خبر از افزایش روحیات ضداستعماری می‌دهند و به‌خصوص بر رویدادها در مصر و خروج ایران از مبارزه تحت حکومت جدید تأکید می‌کنند. بعضی از مقالات این زمان مصر را رهبر مبارزه علیه بریتانیا پس از ناکامی ایران می‌دانند. در اینجا شاهد تغییری هستیم. در آغاز مبارزه می‌دیدیم که مردم دولت را به مبارزه می‌کشاندند، اما در ۱۹۵۳ اهداف دولت و مردم به نظر یکسان بود.

مصدق در گفتمان غالب مصر همیشه نمایندۀ ناسیونالیسم مفتخر، شرقی و ضداستعماری بود، حتی پس از سرنگونی‌اش. هر وقت اسم مصدق می‌آمد، سروکلۀ ”مصدقیسم“ پیدا می‌شود و مخصوصاً در چند مورد شاخص چنین بود. در ۱۹۵۶ که کانال سوئز ملی شد، صلاح سالم، وزیر دولت انقلابی و یکی از شناخته‌شده‌ترین چهره‌های مصر،[74] در گفت‌وگویی مطبوعاتی اذعان داشت که مصدق روندی را آغاز کرد که پایانش ملی‌ کردن کانال بود. او ثابت کرد که مبارزه علیه قدرت‌های جهانی مشخصاً قابل دستیابی است و رؤیا و خیال‌بافی صرف نیست.[75] این گفت‌وگو در زمان ملی‌ کردن کانال سوئز صورت می‌گرفت که خود حرکتی با روحیۀ ”مصدقیسم“ بود و همین امر نشان می‌دهد که ماجرای مصدق و آبادان رویدادی تاریخی بود که در اذهان عمومی مصر حک شد.

سفارت بریتانیا در قاهره در هفتۀ ملی‌ کردن کانال خلاصه‌ای از مطبوعات تهیه کرده بود و در آن مقاله‌ای در اجیپشن گزت (Egyptian Gazette) می‌بینیم که به ناصر و حکومتش هشدار می‌دهد مواظب دسیسه‌های امپریالیستی در واکنش به این ملی‌سازی باشد.[76] مقاله این امر را با اقداماتی مقایسه می‌کند که برای سرنگونی حکومت مصدق پس از فعالیت‌های ضدامپریالیستی آن شکل گرفت.

پس از سخنرانی ناصر در آن برهۀ تاریخی، همۀ روزنامه‌ها به تحلیل ملی‌سازی و نتایج آن نشستند. روزنامۀ روض الیوسف در خطاب به غرب گفت که ناصر نمایندۀ کل ملت مصر است: ”در ایران زاهدی را پیدا کردید و با آن کمر مصدق را شکستید، در مصر زاهدی در کار نیست؛ ما همه ناصریم.“[77] محمد حسنین هیکل، مشاور نزدیک ناصر در آن زمان که از همان ابتدای کار صدایی نیمه‌رسمی بود، در این زمینه می‌گوید هنگامی که دولت تصمیماتش را می‌گرفت، روایت مصدق همواره در پس‌زمینه بود.[78] هیکل در کتاب خود راجع به مصر و روند ملی‌ کردن کانال سوئز می‌نویسد که در زمان مباحثات ملی‌ کردن، بیش از یک وزیر کابینه ماجرای مصدق را به ناصر یادآوری کرد. با این همه، ناصر با رد این مقایسه مدعی بود که او نمی‌گذارد مخالفانش کانال را چنان فلج کنند که مخالفان مصدق جلوی فروش نفت او را گرفتند.[79] به نظر می‌رسد ناصر هم این ماجرا را از بر کرده بود و همواره قویاً در ذهنش حک شده بود.[80] مقایسه بین این دو ناگزیر بود. همین بود که نشریات فرانسه هم در پوشش مطبوعات خارجی این دو موقعیت و این دو دولتمرد را مقایسه کردند. آنها پایداری و مصمم بودن ناصر را با همین ویژگی‌ها در مصدق مقایسه می‌کردند.[81]

محمد حسنین هیکل در گفت‌وگویی به سال ۱۹۹۶ با الاهرام، در چهلمین سالگرد ملی‌ شدن کانال سوئز می‌گوید:

سوئز (یعنی پیروزی مردم مصر در سوئز) با یک ضربۀ واحد جهان سوم را از آنچه می‌توانیم سندروم مصدق بدانیم رها کرد. مصدق هژمونی غرب بر ایران را به چالش کشیده بود و شکست خورده بود و شکست او این احساس جهان سوم را که قادر به مقابله با غلبه غرب نیست افزایش داده بود.[82]

گفته‌های هیکل تا حدودی میزان اهمیت مصدق و سیاست‌هایش برای جهان عرب و مخصوصاً برای ناسیونالیست‌های مصر در دهۀ ۱۹۵۰ را نشان می‌دهند.

 

نتیجه‌گیری

محمد فاضل در فیلم ناصر ۵۶ روزهای منتهی به ملی‌ شدن کانال سوئز را تصویر می‌کند. در صحنه‌ای می‌بینیم که یکی از مشاوران ناصر به او از شباهت خیره‌کنندۀ واکنش امریکا به تقاضای مصر برای دریافت بودجه برای پروژه سدسازی با نامۀ سه سال پیش آیزنهاور به مصدق می‌گوید. در این گفت‌وگو، دو نفر به این نتیجه می‌رسند که در ماجرای ایران این واکنش بهانه‌ای برای سرنگونی بود و اگر محتاطانه برخورد نشود، در مصر هم همین می‌شود. از آنجا که این فیلم در ۱۹۹۶ ساخته شده، این گفت‌وگو نشان می‌دهد که نفوذ مصدق ریشه‌های استوار خود را حفظ کرده است.[83]

در این مقاله داستان مصدق را به شیوه‌ای متفاوت نقل کردم. مبارزۀ ضدامپریالیستی در مصر مدت‌ها پیش از سفر نخست‌وزیر ایران به قاهره آغاز شده بود. اما پس از این سفر، این جنبش شکلی متفاوت گرفت و اشکال گوناگونی در آن مطرح شدند. مصدق نظمی جدید و آرمانی‌ را در خاورمیانه تصویر می‌کرد و بشارت می‌داد، نظمی که معادله‌ای را بر هم می‌زد که در زمان استعمار غرب و تقلای امپریالیست‌ها پایدار شده بود. مصری‌ها مثل ایرانی‌ها و سایر مردمان جهان سوم نوپا می‌خواستند در این آینده شریک شوند. این ماجرا در ضمن از تنش‌های نهفتۀ بین حکومت‌های خاورمیانه، نخبگان ناسیونالیست و ابرقدرت‌های جنگ سرد خبر می‌دهد که به مصدق امکان داد به نماد مبارزه بدل شود. آرمان‌هایی که او در دو سال زمامداری‌اش پیش برد از خیلی جهات سنگ بنای ”جنبش غیرمتعهدها“ شدند که چند سال بعد آغاز به کار کرد.

پایان زودهنگام مبارزۀ مصدق به دولت‌های پیشاانقلابی و پساانقلابی مصر امکان داد از خطاهای رهبر ایران بیاموزند و به احتیاط‌های لازم دست بزنند. مصدق در طول دورۀ خود نماد راه صحیح و حق هم برای ایران و هم مصر بود و مصریان سرنگونی‌اش را انتظار نمی‌کشیدند. اما همین سرنگونی باعث تقویت ارادۀ مصری‌ها برای تعقیب بیشتر پروژه ملی‌شان شد و این نشانی است از قدرت مصدقیسم.

تأثیر مصدق بر مردم درون و بیرون ایران تا حدود زیادی ریشه در شخصیت یگانۀ او دارد. او با سایر رهبران خاورمیانه تفاوت داشت. آموزش غربی و ارزش‌های سکولارش با تصویر محبوب از رهبران ضدغربی جور در نمی‌آمد. مصدق در ضمن حاضر به تغییر عادت‌های قدیمی‌اش برای کسب حمایت بیشتر از غرب نبود. عادت‌هایی همچون استقبال از مهمانان عالی‌رتبه با لباس خانگی و نشان دادن وضع بد سلامتش باعث می‌شد همتایان غربی‌اش او را به تمسخر بکشند، اما عشق و پشتیبانی مردم خودش از او بیشتر می‌شد. آنها دوست داشتند ببینند که او مصمم است هیچ‌کس (ژنرال، اشراف‌زاده یا غربی‌شده) جز خودش نباشد. او در ضمن برخلاف بعضی از رهبران قبلی و بعدی کشور نکوشید ایران را به ”اروپایی در قلب آسیا“ بدل کند. مصدق با دنبال کردن این راه بدیل رادیکال نظم موجود شد. اهمیت مصدق فرای مصر و ایران بود و مشخصۀ روحیۀ کل منطقه. چنان ‌که اوریت باشکین می‌گوید، استفاده از اصطلاح ”عجم“ در عراق در طول تاریخ باری منفی داشت، اما پس از مصدق ”[ناسیونالیست‌های عراقی] مصدق را الگویی برای اصلاحات اجتماعی، ملی کردن نفت و آمادگی برای مقابله علیه دخالت‌های امریکا و بریتانیا می‌دیدند.“[84] از سایر نمونه‌های نفوذ گسترده او می‌توان به کشورهایی مثل لبنان اشاره کرد که می‌ترسید به مصدق اجازۀ سفر بدهد. در کمال شگفتی می‌بینیم که این امر حتی شامل دولت اسرائیل هم می‌شد که مخالفتش با سیاست مصدق با اعتراض شدید جناح راست همراه بود.

مخالفت با امپریالیسم غربی و استعمار در مصر و ایران که سال‌ها ادامه داشت در سخنوری سیاسی قدرتمند بود و در عمل ضعیف. دو استثنای این سخن رویدادهای سال ۱۹۱۹ در مصر و اعتصاب کارگران نفت آبادان در ۱۹۴۹ بودند. مقامات بریتانیا توجهی به اعتراضات منظم و مطالبات رهبران حزب وفد برای تعیین برنامۀ خروج بریتانیا نداشتند و خود را متقاعد کرده بودند که مردم بریتانیا نمی‌توانند خروج بی‌دلیل از مصر را بپذیرند.[85]

در مصر، چهره‌های متفاوتی از مصدق ارائه می‌شد. قدرت‌های مختلف در زمان‌های گوناگون این تصاویر را عرضه می‌کردند. حزب وفد با همسان پنداشتن خود با مصدق توانست میزانی از پشتیبانی مردمی را که در سال‌های پیش از دست داده بود بازیابی کند. مخالفان وفد با اشاره به مصدق توانستند از این حزب انتقاد کنند که مبارزه برای استقلال را کنار گذاشته بود. بالاخره، ”افسران آزاد“ از مصدق استفاده کردند تا مبارزۀ‌ گسترده‌تر شرق علیه غرب را فراهم کنند.

در این مقاله از روشنفکران و مقامات شاخص مصری همچون طه حسین و سید قطب گفتم که علناً مصدق را می‌ستودند و پشتیبانی‌شان باعث شد که در عرصۀ عمومی مصر مشروعیت یابد. حتی پس از انقلاب افسران آزاد هم هر بار ملی‌ کردن شرکت کانال سوئز به معضله‌ای بدل می‌شد، سروکلۀ ماجرای مصدق پیدا می‌شد. پس از این ملی‌سازی بود که صالح سالم اعتراف کرد مصر بدهی ایدئولوژیک بزرگی به مصدق دارد.[86] این سخن تأکید مجددی بر نفوذ دیرپای مصدق در گسترۀ تاریخ خاورمیانه است.

 

[1]این جستار ترجمۀ آرش عزیزی است از

Lior Strenfeld, “Iran Days in Egypt: Mosaddeq’s Visit to Cairo in 1951,” British Journal of Middle Eastern Studies, 43:1 (September 2015), 1-20.

[2] از هاگای رام، رلی شختر، ژوئل گوردون، اوریت باشکین، لاله خلیلی و یوآو دی-کاپوآ برای راهنمایی‌ها و نظرات مفیدشان در خصوص این مقاله و نسخه‌های اولیۀ آن تشکر می‌کنم.

[3]Christopher De Bellaigue, Patriot of Persia: Muhammad Mossadegh and a Tragic Anglo-American Coup

(New York, NY: Harper, 2012), 149–150.

[4]De Bellaigue, Patriot of Persia, 154-156.

[5] برای روایت خوبی از سفر مصدق به سازمان ملل بنگرید به

Ervand Abrahamian, The Coup: 1953, the CIA, and the Roots of Modern US–Iranian Relations (New York, NY: The New Press, 2013), 123-130.

[6] در آن زمان، امریکا و عربستان معاهدۀ همکاری خود بر سر شرکت نفت آرامکو را امضا کردند که طبق آن، هر دو طرف سود را مشترکاً قسمت می‌کردند. این معاهده باعث ناآرامی در ایران و تحریک ارادۀ مبارزه برای توافقی جدید با بریتانیا شد. برای اطلاعات بیشتر راجع به این توافق بنگرید به

Daniel Yergin, The Prize: The Epic Quest for Oil, Money, & Power (New York: Free Press, 2009); Robert Vitalis,

America’s Kingdom: Mythmaking on the Saudi Oil Frontier (Stanford, CA: Stanford University Press, 2007).

[7]Robert L. Tignor, Egypt: A Short History (Princeton, NJ and Oxford: Princeton University Press, 2010), 250-255.

[8]Headliners, New York Times (19 March 1939), 131.

[9] دولت لبنان از ترس راه افتادن روحیات مشابه به مصدق اجازه ورود نداد. بنگرید به السیاسه (۲۱ ژانویه ۱۹۵۲)، 3.

[10] در ۴ فوریه ۱۹۴۲، پس از آنکه شاه به خواسته بریتانیا برای برکناری و تغییر کابینه رأی نداد، نیروهای نظامی بریتانیا به کاخ عابدین حمله کردند و خودروهای نظامی مسلح هم کاخ را محاصره کردند. این رویداد چون شرمی ملی در خاطرۀ مصر حک شده است.

Charles D. Smith, “4 February 1942: Its Causes and Its Influence on Egyptian Politics and  on the Future of Anglo-Egyptian Relations, 1937–1945,” International Journal of Middle East Studies, 10:4 (1 November 1979), 453–479.

[11]William Roger Louis, End of British Imperialism: The Scramble for Empire, Suez and Decolonialism: Collected Essays (London and New York: I.B. Tauris, 2006), 731.

[12] کودتای 28 مردا 1332 که مصدق را سرنگون کرد (مترجم).

[13]Tignor, Egypt, 254-255.

[14]FO 371/90131, Ralph Stevenson, Political Department: General Correspondence, 3 April 1951.

[15]Joel Gordon, “The False Hopes of 1950: The Wafd’s Last Hurrah and the Demise of Egypt’s Old Order,” International Journal of Middle East Studies, 21:2 (1 May 1989), 193-214.

[16] نمایندگان وفد در جلسات کاری خواسته‌های خود برای کاهش حضور بریتانیا در مصر را با بریتانیایی‌ها مطرح کردند، اما بریتانیایی‌ها این خواسته‌ها را نپذیرفتند. گزارش‌های بسیاری دربارۀ چنین جلساتی در دست است. برای مثال، بنگرید به

FO 371/90130, From Cairo to Foreign Office, 29 March 1951.

[17] منظورم از ”مردم“ بخش اصلی جامعۀ مصر است که دستورکاری عمومی را نمایندگی می‌کند که در نشریات عام ابراز می‌شود. قصد من اینجا کلی‌گویی یا بی‌توجهی به عناصر فراوان تشکیل‌دهندۀ مردم نیست. وقتی صحبت از درک عموم مردم از مصدق می‌کنیم، شاهد ترکیبی هستیم از توده‌هایی که برای تظاهرات به خیابان می‌آیند-و در نتیجه قدرت خیابانی–و در عین حال، نخبه‌های فکری و مالی. صفوف افندیه هم از طرقی دیگر بسیج شدند.

[18] جمال عبدالناصر، فلسفۀ انقلاب (قاهره: دارالمعارف، ۱۹۵۹).

[19] الاهرام (۲۳ مارس ۱۹۵۱).

[20]FO 371/90130.

[21] المصری (۲۷ مارس ۱۹۵۱).

[22] ‌”سرمقاله،“ الاهرام (۷ مه ۱۹۵۱).

[23] سرمقاله،“ الاهرام (6 مه ۱۹۵۱).

[24] المصری (۲۶ سپتامبر ۱۹۵۱)؛ الاهرام (۲۶ سپتامبر ۱۹۵۱).

[25] الاهرام (۴ اکتبر ۱۹۵۱)، تصویر صفحۀ ۶.

[26]Ami Ayalon, The Press in the Arab Middle East: A History (New York: Oxford University Press, 1995), 145-151.

[27] الاهرام (14 نوامبر 1951).

[28] الاهرام (15 نوامبر ۱۹۵۱). این شعر را از عربی ترجمه کرده‌ام (مترجم).

[29] تا پیش از مصرع نهایی شعر از واژۀ ”بلاد“ استفاده شده است که ترجیح دادم آن را به ”موطن“ و ”وطن“ ترجمه کنم (مترجم).

[30] کمال الشناوی، ”ثوره الصحوف البریطانی علی الامصر [انقلاب مطبوعات بریتانیا دربارۀ مصر]،“ الاهرام (۱۰ اکتبر ۱۹۵۱).

[31] الاهرام (۱۰ اکتبر ۱۹۵۱).

[32] کمال الشناوی، ”بریطانی یلعیب الشیطان [بریتانیا در نقش شیطان]،“ الاهرام (۱۷ اکتبر ۱۹۵۱).

[33] باید اشاره کرد که همۀ صداهایی که در مصر خواهان ایجاد ارتباط بین مبارزه در ایران با همتای مصری‌اش بودند از نیاز به وحدت نیروها نمی‌گفتند. بعضی‌ها این رابطه را کارکردی می‌دیدند، مثل استفاده از جبهه‌های پرشماری که بریتانیایی‌ها در آن درگیر بودند. مثلاً در ۱ نوامبر ۱۹۵۱، ستون‌نویسی در الاهرام نوشت که راه آزادی در مصر از جبهه‌های بریتانیا در هند، آبادان و ایرلند می‌گذرد. بنگرید به الاهرام (۱ نوامبر ۱۹۵۱).

[34] برای روایت‌هایی عالی از سفر مصدق به شورای امنیت سازمان ملل بنگرید به

De Bellaigue, Patriot of Persia, 175-185; Abrahamian, The Coup, 123-138.

[35] اصطلاح ”ایام ایران“ از مقاله‌ای در الاهرام وام گرفته شد که در پایان سفر مصدق منتشر شد و به این واقعیت اشاره مي‌کند که این سفر جشنی در روابط ایران و مصر بود. در آن زمان، از ایران به عنوان رهبر شرق در مبارزه‌اش علیه امپریالیسم بریتانیا تقدیر می‌شد.

[36] تظاهرات‌ها به قدری شورشی بودند که حتی مطبوعات خارجی هم پیام‌های تظاهرکنندگان را منتشر کردند. ”هزاران مصری به طرفداری از مصدق تظاهرات کردند: دشمن امپریالیسم،“ هاآرتص (۲۱ نوامبر ۱۹۵۱)؛ و ”مصدق در دیدار با نحاس پاشا،“ اورشلیم پست (۲۱ نوامبر ۱۹۵۱).

[37]FO 317/91474, Political Departments: General Correspondence, 3 December 1951.

[38] الاهرام در ضمن از گروهی که مصدق را از فرودگاه تا هتلش همراهی کردند نوشت. بنگرید به الاهرام (۲۱ نوامبر ۱۹۵۱). عنوان اصلی مقاله به عربی به علت مخدوش بودن نسخه مشخص نیست (مترجم).

[39]Editorial, “Man of the Year: Challenge of the East,” Time (7 January 1952).

[40]FO 371/91474.

[41] ‌”ایام ایران،“ الاهرام (۲۱ نوامبر ۱۹۵۱).

[42] برای درک بهتر ایدئولوژی سیاسی سید قطب بنگرید به

John Calvert, Sayyid Qutb and the Origins of Radical Islam (Oxford and New York: Oxford University Press, 2009); James Toth, Sayyid Qutb: The Life and Legacy of a Radical Islamic Intellectual (Oxford and New York: Oxford University Press, 2013).

[43] سید قطب، ”تحیه المصدق [درود بر مصدق]،“ الاهرام (۲۱ نوامبر ۱۹۵۱). با توجه به مخدوش بودن نسخۀ اصلی، از ترجمۀ انگلیسی نویسنده استفاده شد. یعنی ترجمۀ عربی به انگلیسی را نویسنده و ترجمۀ انگلیسی به فارسی را مترجم صورت داده‌اند (مترجم).

[44] ‌”شقیقتنا ایران [خواهر ما، ایران]،“ الاهرام (۲۱ نوامبر ۱۹۵۱).

[45] سینتیا نلسون، دریا شفیق، فمینیست مصری: زنی جداگونه (قاهره: نشر دانشگاه‌ امریکایی قاهره، ۱۹۹۶)، ۱۷۷.

[46] نلسون، دریا شفیق، 177.

[47]FO 371/91474.

[48] ‌”مصدق یقول،“ الاهرام (۲۲ نوامبر ۱۹۵۱).

[49] محمد مصدق، ”من مصدق الی الامه المصریه،“ الاهرام (۲۳ نوامبر ۱۹۵۱).

[50] طه حسین، ”مفخرات الشرق،“ الاهرام (۲۳ نوامبر ۱۹۵۱).

[51] ‌”مفخرات الشرق،“ الاهرام (۲۳ نوامبر ۱۹۵۱).

[52]FO 371/98609, Text of the report submitted by the Prime Minister, Dr. Mohammad Mossadegh, on Nov. 23 1951, upon his return from the United States of America and Egypt, 25 November 1951.

نویسنده متن این سخنرانی را از نسخه‌های موجود در آرشیو ملی بریتانیا برداشته و ترجمه نیز از متن انگلیسی صورت گرفته است (مترجم).

[53] در ضمن می‌تواند خبر از گروه‌های مشخصی بدهد که پشتیبان مصدق بودند، همچون هنرمندان، روشنفکران و افندیۀ طبقۀ متوسط. بنگرید به الاهرام (۲۷ نوامبر ۱۹۵۱).

[54] سفیر بریتانیا در گزارش خود از سفر مصدق به قاهره به واکنش‌های مصری‌ها و سفارت ایران به غیبت نحاس در مراسم خوشامدگویی اشاره می‌کند. غیبت شاه با انتقاد شدید روبه‌رو شد. سخت است ببینیم این سخن چیزی راجع به جایگاه شاه یا انتظارات از او را روشن می‌کند یا خیر. بنگرید به

FO 371/91474.

[55]FO 371/98609.

[56] این جنبۀ قرارداد به سبب سیطرۀ بریتانیا بر بودجۀ دولتی مصر اجرا نشد: بریتانیا آن‌را وتو کرد. بنگرید به الاهرام (۲۳ نوامبر ۱۹۵۱)؛

FO 371/90148, Measures to Maintain Our Position in Egypt, 26 November 1951.

[57] مقامات سفارت بریتانیا برای یافتن بدیلی در مقابل دولت وفد ”که هر روز رادیکال‌تر“ می‌شد، با چند رهبر سیاسی شاخص مصری همچون علی ماهر و نجیب الهلالی دیدار کردند. مثلاً ام. جی. کرسول در دیدار خود با ماهر می‌گوید دولت بریتانیا چاره‌ای ندارد و گزارش نشان می‌دهد که ماهر پذیرفته خواسته‌های نمایندۀ بریتانیا را برآورده کند. ”نیاز“ به حکومتی قوی‌تر نیز در طول این گفت‌وگو چند بار مطرح می‌شود. بنگرید به

FO 371/90148, From Creswell, Political Departments: General Correspondence, 23 November 1951.

[58] الاهرام (۲۶ نوامبر ۱۹۵۱).

[59] ‌”الدکتر مصدق یقول،“‌ الاهرام (۱۷ دسامبر ۱۹۵۱).

[60]FO 371/90148, Measures.

[61] آیت‌الله کاشانی رئیس مجلس و رهبر جناح مذهبی ”جبهه ملی“‌ بود. او ناسیونالیستی افراطی بود و دیدگاه‌هایش باعث شد چندین بار با حاکمیت ایران درگیر شود. در اواخر دهۀ ۱۹۴۰، به سبب انتقادهای تند و تیزی که از شاه و حضور بریتانیایی‌ها در ایران می‌کرد به لبنان تبعیدش کردند. بنگرید به ”صنعتین الحکومت مصدق فی ایران،“ اخبار الیوم (۳۰ مه ۱۹۵۳).

[62] اخبار الیوم (13 مه ۱۹۵۳)؛ در ضمن بنگرید به

FO 371/108579, Governor’s General Commission Khratoum. Eventually, Ayatollah Kashani was one of the people responsible for Mosaddeq’s downfall after the British convinced him to support his deposition and reinstate the monarchy, 26 February 1954.

[63] برای اطلاعات بیشتر دربارۀ ژنرال فضل‌الله زاهدی و نقش او در کودتا بنگرید به

De Bellaigue, Patriot of Persia, 209-211.

[64]C.R. Pennell, Morocco since 1830: A History (New York: New York University Press, 2000).

[65] سلامه موسی، ”ثوره وحیده لم توقفنا [یک انقلاب برای ما بس نیست]،“ اخبار الیوم (۲۲ اوت ۱۹۵۳).

[66] ‌”سرمقاله،“ المصری (۲۳ اوت ۱۹۵۱).

[67] اتحادیۀ عرب حملات را محکوم کرد، اما عملیاتی صورت نداد. بنگرید به ”سرمقاله،“ المصری (25 اوت ۱۹۵۱).

[68] ‌”احداث فی کل مکان،“ اخبار الیوم (۲۲ اوت ۱۹۵۳).

[69] ‌”احداث فی کل مکان،“ اخبار الیوم (۲۲ اوت ۱۹۵۳).

[70] اخبار الیوم (۲۲ اوت ۱۹۵۳).

[71] محمد حسنین هیکل، اخبار الیوم (۲۲ اوت ۱۹۵۳). عنوان اصلی مقاله به عربی به سبب مخدوش بودن نسخه معلوم نیست (مترجم).

[72] اخبار الیوم (29 اوت ۱۹۵۳).

[73] طبقۀ متوسط نوظهور در اوایل و اواسط قرن بیستم را در مصر چنین می‌نامیدند.

[74]Joel Gordon, “River Blindness: Black and White Identity in Early Nasserist Cinema,”  in  Narrating the Nile: Politics, Cultures, Identities, eds. I. Gershoni and Meir Hatina (Boulder, CO: Lynne Rienner Publishers, 2008), 152-153.

[75]FO 371/108349, Political Department: General Correspondence, 19 February 1954.

[76]FO 371/108579, Political Department: General Correspondence, 26 February 1954.

[77] ژنرال فضل‌الله زاهدی وزیر کابینۀ مصدق بود و پیش از آن ژنرالی در ارتش ایران. او را مقامات بریتانیا و امریکا برای جانشینی مصدق پس از کودتا برگزیدند. با حکم سلطنتی به نخست‌وزیری منصوب شد. بنگرید به

FO 371/119080, Political Department: General Correspondence, 30 July 1956.

[78]Joel Gordon, Nasser’s Blessed Movement: Egypt’s Free Officers and the July Revolution, Studies in Middle Eastern History (New York: Oxford University Press, 1992), 118-125.

[79] به گفتۀ هیکل، فرق بین آبادان و سوئز این واقعیت بود که این دارایی پس از ملی‌سازی فلج نشد و همچنان کار می‌کرد.

[80]Gordon, Nasser’s Blessed Movement.

[81]FO 371/119078, Political Department: General Correspondence, 28 July 1956.

[82] حسنی جیندی، ”لحظۀ‌ کشف: گفت‌وگویی با محمد حسنین هیکل،“ هفته‌نامۀ الاهرام (۱ تا ۷ نوامبر ۲۰۰۶ [اصل: ۲۵ تا ۳۱ ژوئیه ۱۹۹۶])، دسترس‌پذیر در

http://weekly.ahram.org.eg/2010/1000/sc91.htm/.

[83] چنان‌که گوردون در مقاله‌اش می‌گوید، این فیلم را به منزلۀ وسیله‌ای آموزشی برای مردم مصر ساخته بودند و داستان روزها و چهره‌های گذشته را می‌گفت. به سبب ماهیت این فیلم احتمال دارد که اشاره به سرنوشت مصدق عامدانه بوده باشد. بنگرید به

Joel Gordon, “Nasser 56/ Cairo 96: Reimaging Egypt’s Lost Community,” in Mass Mediations: New Approaches to Popular Culture in the Middle East and Beyond, ed. Walter Armbrust (Berkeley: University of California Press, 2000 [Egypt: Mohammad Fadel, 1996]), 161-181.

[84]Orit Bashkin, The Other Iraq: Pluralism and Culture in Hashemite Iraq (Stanford, CA: Stanford University Press, 2009), 164-165.

[85] از جمله بنگرید به گزارشی خبری در السیاسه (۲۱ ژانویه ۱۹۵۲) دربارۀ خودداری دولت لبنان از اجازه به مصدق برای ورود به آن کشور از ترس واکنش علیه پروژه‌های زیرساختی فرانسه و بلژیک در لبنان. برای مسئلۀ واکنش‌های اپوزیسیون اسرائيل به مصدق بنگرید به مقالۀ عبری یوسف نداوا، ”مصدق در نسل خود، همچون خشایارشا در نسل خود،“‌ هابوکر (12 اکتبر 1951). ترجمۀ این عنوان از عبری را مدیون دیدی تال هستم. عنوان اصلی از لفظ آخشورش استفاده می‌کند که نامی است که ”کتاب استر“ در عهد عتیق دربارۀ پادشاهی ایرانی به کار می‌برد و تاریخ‌دانان منظور از آن‌را خشایارشای هخامنشی می‌دانند (مترجم).

[86]FO 371/108349, Political Departments: General Correspondence, 1954–1956.

باد: سپیدبختی و سینمادوستی

نگار متحده[1] منتقد فرهنگی و دانشیار ادبیات دانشگاه دوک است. حوزۀ تخصصی او شامل مباحث بینارشته‌ای و فمینیستی در زمینه‌های مطالعات خاورمیانه و مطالعات رسانه و فیلم است. تمثیلات بیجا: سینمای ایران پساانقلاب و بازنمایی بازنماییناپذیر: ایماژهای اصلاحات از قاجار تا جمهوری اسلامی و مقالات متعددی از ایشان منتشر شده است.

در شب کوچک من، افسوس

باد با برگ درختان میعادی دارد

در شب کوچک من دلهرۀ ویرانی است

گوش کن

وزش ظلمت را می‌شنوی؟

من غریبانه به این خوشبختی می‌نگرم

من به نومیدی خود معتادم

گوش کن

وزش ظلمت را می‌شنوی؟

در شب اکنون چیزی می‌گذرد

ماه سرخ است و مشوش

و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است

ابرها، همچون انبوه عزاداران

لحظۀ باریدن را گویی منتظرند

لحظه‌ای

و پس از آن، هیچ!

پشت این پنجره شب دارد می‌لرزد

و زمین دارد

باز می‌ماند از چرخش

پشت این پنجره یک نامعلوم

نگران من و توست

ای سراپایت سبز

دست‌هایت را چون خاطره‌ای سوزان، در دستان عاشق من بگذار

و لبانت را چون حسی گرم از هستی

به نوازش‌های لب‌های عاشق من بسپار

باد ما را با خود خواهد برد

باد ما را با خود خواهد برد.[2]

در فیلم باد ما را خواهد برد (عباس کیارستمی، ۱۹۹۹)، بهزاد که از شهر به سیاه‌دره آمده در اصطبلی دخمه‌مانند قسمتی از شعری را برای زنی روستایی با نام زینب می‌خواند که در حال دوشیدن شیر گاو است. عبارتی از شعر که با مفهوم باد رابطه‌ای تنگاتنگ دارد وجه تسمیه فیلم می‌شود. ”بادی که ما را با خود خواهد برد“ نسیم الهام‌بخشی است که از کورسوی ژرف و دخمه‌مانند فیلم برمی‌خیزد.

تصویری از فیلم باد ما را با خود خواهد برد، ساختۀ عباس کیارستمی، 1999.

باد در این فیلم، با وارونه ساختن منطق استدلالی، در تصویر مادی و واگشت‌گرایانۀ فیلم روایی و ملودرام تردید وارد می‌کند، رابطۀ زمانی و مکانی واقع‌گرایانۀ معمول را در هم می‌ریزد و به جای به تصویر کشیدن زندگی روزمرۀ روستای سیاه‌دره، ویژگی‌های بنیادی و اساسی عالم مثال را ترسیم می‌کند: دنیایی وهم‌انگیز، ”کشوری در لامکان“ یا ”ناکجاآباد.“ چنان که هنری کربن تأکید کرده است،[3] عالم مثال در حیطۀ خیال یا انگاره که متعلق به عالم مادی و نفسانی است، مقالی دست‌نیافتنی است. عالم مثال قلمروی ورای دنیای خیالی انگاره‌ها دارد. کربن توضیح می‌دهد که نه خیر و شر این دنیای مادی و نه عالم مقال خیالی‌اش هیچ کدام به ”ناکجاآباد“ راهی ندارند. در تفکر رستاخیزشناسانۀ کربن فقط برگزیدگان به این اقلیم مقدس و ناشناس راه می‌برند. در عالم بینابینی که قلمرو ویژۀ روان است، انگاره‌ها به شکل افکار و آرزوهای ما نمودار می‌شوند و به صورت دلهره‌ها و رفتارهای ناخودآگاه سر بر می‌آورند. عالم مثال اقلیمی مقدس و آفاقی است که در نقشه‌های جغرافیایی ما یافت نمی‌شود و مکانی بیرون از مکان و زمانی بیرون از زمان است که ریشه در تأملات درونی دارد. ظواهر دنیا و آنچه با چشم سر دیده می‌شود نوعی ارض مثالی بنیاد می‌نهد که نشان از معرفت درونی و چیزی دارد که با چشم باطن دیده می‌شود. تصویر تجاری سینما تمثیلی تنزل‌یافته از عالم مثال است.[4]

اقلیم پاک و بی‌همتای عالم مثال در فیلم باد ما را خواهد برد پویانمایی شده است: در این عالم مثالی، اندام انسان‌ها بر لباس‌هایی سایه می‌اندازد که روی بند رخت پهن می‌کنند، گلۀ گوسفندان جادۀ خاکی را تسخیر می‌کند و جوجه‌های کوچک در راه‌پله‌ها آمد و شد دارند. توپی از گوشۀ تصویر سر بر می‌آورد و سپس، بچه‌ها در حال بازی به چشم می‌خورند و سیبی غلتان روی زمین خاکی پیش می‌رود تا کنار بازوی فردی در یک قهوه‌خانه بیارامد. در این فیلم، کاه خرمن دروشده انگار پا درآورده و راه می‌رود تا اینکه سرانجام صدای فردی را می‌شنویم که کاه را به دوش می‌کشد، فردی که گویی بدن ندارد. جهان تمثیلی به یمن فناوری افسانه‌ای سینما در این فیلم رخ برمی‌تابد تا کش و واکشِ کرد و کارِ روزمرگی را نه در مرکز روایت، بلکه در حاشیۀ صحنه‌های تکراری تأویل کند.

در جغرافیای بی‌مانند سیاه‌دره، ارتباط از طریق تلفنِ همراه فقط در بلندی ممکن می‌شود. دخمه‌های تاریک روستا و چاه‌های ژرفی که به دست انسان‌ها درست شده و از دسترس دوربین به دور است، بازتابی از امیال نهان‌گشتۀ انسانی است. میعادگاه زن روستایی با محبوبش همین دخمه‌های تاریک است. در این روستا، گذر زمان به‌ گونه‌ای است که انگار از دیروز یک ماه گذشته و روستاییان کهنسال صد و اندی سال یا کمی بیشتر یا کمی کمتر زندگی می‌کنند.

در کورسوی دخمۀ روستا، سوار بر محمل آسیمگر نجوایی که نقش شعر فروغ را بازمی‌تاباند، باد تمثیل اقلیمی است که در آن آرامش و سپیدبختی زنی که شیر می‌دوشد تاریکنای دخمه را روشن می‌سازد. این همه نقش‌آفرین معرفتی بی‌مانند برای بیننده است.

گفته‌اند که ”بسیاری از بینندگان فیلم‌های نخستین برادران لومیر از دیدن برگ‌هایی که در پس‌زمینۀ فیلم تکان می‌خوردند بیشتر به شعف می‌آمدند تا از داستانی که در فیلم برایشان صحنه‌سازی شده بود.“[5] این نشانی یکی از لحظه‌های آغازین عشق به سینما و سینمادوستی (cinephilia) است، همان لحظه‌هایی که نگاه را از مرکز روایت و نماهای اصلی رها می‌سازد و به حاشیه می‌کشاند تا اقلیمی دیگر را بنمایاند. با این حرکت، نگاه شوریده‌وار آزاد و وارسته می‌شود. اصطلاح معمول ”خرابِ عشق سینما شدن“ از همین تجربه‌های ناب سینمایی حکایت دارد. نگاه بیننده به باد در روی صحنه او را ”خراب“ فراخنای پر بار و بر عشق می‌سازد، دیدگانش را از شکوهمندی صحنه فراتر می‌برد تا اقلیمی آن سوتر را بر او بازگشاید: ”قهرمان اصلی“ و موضوع مورد علاقۀ عاشقان سینما در این فیلم ریزموج‌های بی‌نام و نشان دنیای نفسانی است، نمادهای رمزگونه و در عین حال پیش پا افتاده‌ای که ما را به دنیای ورایی و آفاقی رهنمون می‌سازد: دنیایی که از جهان محسوس پردۀ سینما فراتر می‌رود.[6] این رهاگشتگی نگاه از قید و بند نظربازی سینمای تجاری و سکولار و آزادی از هرزه‌چشمی ژانر ملودرام است که ادراکش بر اساس جنسیت بنا شده است. این رهاگشتگی مرهون بادی است که شادخوارانه در دخمه‌ای روستایی به گردش درمی‌آید تا رابطۀ میان زینب و بهزاد را به تصویر بکشاند، همان پیوندی که عشق به سینما را می‌آفریند.[7]

 

[1] این مقاله ترجمۀ خاطره شیبانی، مدرس دانشگاه یورک و پژوهشگر ادبیات و سینما، است از

Negar Mottahedeh, “Wind: Serendipity and Cinephilia,” Senses of Cinema, 81 (December 2016), at http://sensesofcinema.com/2016/abbas-kiarostami-remembered/wind-abbas-kiarostami/.

[2] فروغ فرخزاد، ”باد ما را با خود خواهد برد،“ در تولدی دیگر (تهران: مروارید، 1342)، 22-24.

[3]Henry Corbin, Mundus Imaginalis or the Imaginary and the Imaginal, at https://archive.org/details/mundus_imaginalis_201512/.

[4]See Corbin, Mundus Imaginalis.

[5]Christian M. Keathley, Cinephilia and History or the Wind in the Trees (Bloomington: Indiana University Press, 2006).

[6]Paul Willemen, Looks and Frictions (Bloomington: Indiana University Press), 241.

[7]Willemen, Looks and Frictions, 241.

انديشه‌هاي نژادي، ملي‌گرايان ايراني ونظريۀ ”حملۀ اعراب“ و انحطاط

مقدمه

حكام سلسلۀ قاجار (ح. 1175-1304ش/1796-1925م) در اوايل قرن نوزدهم خود را با دشمن جديدي رويارو ديدند: امپرياليسم اروپايي. جنگ‌هاي 1218-1228ق/1804-1813م و 1241-1243ق/1826-1828م ايران و روسيه، كشمكش‌هاي متعدد با بريتانيا و مداخلات بعدي استراتژيست‌هاي امپراتوري‌هاي بريتانيا و روسيه در امور مملكتي -كه با عنوان ”بازي بزرگ“ از آن ياد مي‌شود- خواب نخبگان ايران را كه تا قبل از آن در خيال برتري فرهنگي و مذهبي غوطه مي‌خوردند آشفته كرد.[3] هيچ‌چيز از سنت‌هاي فكري ايران نمي‌توانست از چند و چون قدرت و ثروت ملل اروپايي سر در بياورد. از اين رو، انديشۀ سياسي جديد در ايران به رويارويي با اين وضعيت دشوار و بنيادين روي آورد و اين استدلال دربارۀ قرن بيستم نيز صادق است: آن نوشدارويي كه بتواند شكاف نظامي، اقتصادي، اجتماعي و علمي ميان ما و غرب را از ميان بردارد، كدام است؟

ايدئولوژي ملي‌گرايي نوين، به منزلۀ يكي از كوشش‌هاي متعدد براي حل اين معضل، ايران را در چارچوب اصطلاحات نژادي و تاريخي‌ای تعریف کرد كه رفته‌رفته بعد از 1860م پديد آمدند. اين ايدئولوژي به صورت كاوشي استدلالي براي يافتن منزلت كشور و پيدا كردن راهكاري انديشمندانه براي جبران آسيب ناشي از عقب‌افتادگي آن پديدار شد. ناسيوناليسم با پرداختن به گذشتۀ ايران و هستي‌شناسي سرنوشت آن بر اساس رويكردهاي جديد در وهلۀ نخست با آرزوي دستيابي به ادوار ايران ماقبل اسلام تبلور يافت. براي ايدئولوگ‌هاي ملي‌گرا، ايران پيش از اسلام مظهر جوهر اصيل ملت به شمار مي‌رفت: قدرت، شكوه و جايگاهي والا در ميان ملت‌ها، هم‌تراز با اروپاي قرن نوزدهم. چنين ارزيابي‌هاي كريمانه‌اي دربارۀ گذشتۀ ايران با شور و تمنا پاسخ اين پرسش محوري ايدئولوژي ملي‌گرايي را طلب مي‌كرد: چرا ما دچار انحطاط شديم؟ ناسيوناليسم، در غياب بيگانه‌اي كه آن را سپر بلاي ملامت‌هاي خود قرار دهد، اسلام و حاملان آن يعني اعراب را نشانه گرفت. بدين سان، اين روايت ساده و در دسترس سر برآورد كه تمامي افراد آشنا با تاريخ‌نگاري و گفتمان هويتي ايران از آن مطلع‌اند: با ظهور اسلام شكوه و جلال ادوار پيش از اسلام ايران از ميان رخت بربست و ايران گرفتار عقب‌ماندگي، خرافات، جهل و تعصب شد و ايرانيان از هر مسئوليتي در اين افول مبرایند. راه درمان اين ضعف و افول نيز به همان اندازه ساده و مشخص است: در آينده بايد ميراث اعراب و اسلام را از ميان برداشت و خلوص نژادي و فرهنگي را برقرار كرد تا ملت دوباره به شكوه و جلال گذشته‌اش بازگردد.

به‌رغم ادعاي دیرپا و دایم بودن اين خصومت و دشمني نسبت به اعراب، عرب‌ستيزي در ايران محصول دوران جديد است. نفرت نسبت به اعراب از تاريخ‌نگاري نژادمحور ايران كه عمدتاً در قرن نوزدهم و به دست محققان اروپايي پديد آمد، نشئت گرفت و بعدها مورخان ملي‌گرا بر وسعت آن افزودند. اعراب از منظر نژاد ايرانيان در زمرۀ ”ديگران“ به حساب آمدند و آميزش نژادي/فرهنگي اين دو عامل انحطاط دانسته شده است. قدرت و اصل قرار گرفتن اين باور در روايت ملي‌گرايانه از تاريخ ايران را نبايد سرسري گرفت. پيش از اين در جاي ديگري در اين باره بحث كرده‌ام كه اين نژادگرايي دربارۀ گذشتۀ ايران علاوه بر كارهاي علمي، در احساسات عامۀ مردم نيز حتي تا زمانۀ حاضر رسوخ كرده است.[4] اين تفكر ملي‌گرايانۀ خاص بعدها به ايدئولوژي رسمي حكومت پهلوي (1304-1357ش/1925-1979م) تبديل شد و به دنبال آن، گسترۀ تبليغات حكومتي، نظام آموزشي و تاريخ‌نگاري‌هاي متعصبانه را در بر گرفت. جذابيت اين تفكر به لطف توضيح ساده و بي‌دردسر دلايل ضعف ايران به گونه‌اي فراگير شد كه در نهايت -و در آن سوي ديگر طيف‌هاي سياسي- حتي گفتمان اسلام‌گرايانه دربارۀ ايران و اسلام را نيز متأثر ساخت.[5] ظرفيت آن براي اثرگذاري بر تمامي ايدئولوژي‌هاي جايگزين را مي‌توان گواهي بر این امر دانست که اين جهان‌بيني در تاريخ معاصر ايران تأثيرگذارترين بوده است.

با در نظر گرفتن مطالب فوق، شايان توجه است كه پژوهش نظام‌مند دربارۀ ريشه‌هاي تفكر نژادگرايي در ايران مغفول مانده است.[6] ورود مستدل به متون و تواريخ ملي‌گرايانه نيز يا با ناديده گرفتن يا توجيه اين موضوع همراه بوده است.[7] حداكثر گفته شده كه ملي‌گرايان ايراني كوشيده‌اند ”ايران را از اسلام جدا كنند،“[8] اما دلايل اين جدا كردن و منابعي كه براي تبيين آن مورد استفاده واقع شده تحت بررسي و پژوهش قرار نگرفته‌اند. مقالۀ حاضر در صدد پركردن اين خلاء است.

تاريخ‌نگاري ملي‌گرايانه

ايدئولوژي ملي‌گرايي كه در اين مقاله بدان اشاره دارم، نخستين‌بار در رساله‌هاي ميرزافتحعلي آخوندزاده (1191-1275ش/1812-1896م) و ميرزاآقاخان كرماني (1232-1275ش/1853-1896م) و در دورۀ زماني 1860 تا 1900م مطرح شده است. هر دوي اينها ايران پيش از اسلام را به صورت جامعه‌اي آرماني ترسيم كرده‌اند كه شاهد دستيابي به تمامي پيشرفت‌هاي بشري بود. آخوندزاده قلمروي قانون‌مدار را توصيف مي‌كند كه در آن فقر و بي‌عدالتي به چشم نمي‌خورد، بيمارستان‌ها رايگان و ماليات‌ها منصفانه بودند و ”اعراب پابرهنه و گرسنه“ و گريخته از بيابان موجب خاتمه يافتن عمر اين مدينۀ فاضله شدند.[9] نفرت از اعراب در آثار كرماني شديدتر است. او آنها را ”لخت ‌کون‌برهنۀ وحشی گرسنۀ بی‌سروپا“ مي‌خواند و ادامه مي‌دهد: ”تف بر آن . . . راهزنان پابرهنۀ عریان و موش‌خواران بی‌خانمان . . . بدترین آدمیان، شریرترین جانوران . . . جماعتی دزد شترچران، جمعی سیاه و زرد و لاغرتنان بي‌ادب و بي‌ناموس مانند حیوان، بلکه بسی پست‌تر از آن.“[10]

اين روايت حاكي از نفرت، نكوهش و غيريت‌سازي از اعراب در ميان منورالفكران عهد قاجار به حيات خود ادامه داد و در دوران بعد از جنگ جهاني اول با اشعار ابوالقاسم عارف قزويني و ميرزاده عشقي رونق و رواج بيشتري يافت. به همين ترتيب، نشريۀ عامه‌پسند ايرانشهر در دهۀ 1300ش/1920م مدعي شد كه ”امپرياليسم اعراب وحشي“ در قرون نخستين اسلامي ”موجب ايجاد وقفه در قدرت خلاقيت ساكنان آريايي مستعد ايران شد.“[11] آثار ماندگار ادبيات ايران به قلم نویسندگانی که بی‌ترديد بزرگ‌ترين نويسندگان ايراني بوده‌اند، همچون صادق هدايت مؤلف نمايش‌نامۀ پروين دختر ساسان (1307ش/1928م) و بزرگ علوي مؤلف ديو! ديو . . . (1310ش/1931م)، ايراني مصيبت‌زده را در نخستين روزهاي بعد از ورود اسلام به تصوير مي‌كشند؛ زماني كه ايرانيان پاك‌نژاد، پاك‌گوهر و دلاور عليه اعراب هيولامانند و عاري از صفات انساني كه یگانه هدفشان نابودي هويت ايراني بود، به نبرد مشغول بودند. ميل اعراب به زنان ايراني و فساد طبيعت ايرانيان، که حاصل اختلاط نژادي با اعراب است، از موضوعات تكراري اين آثار و يادآور يكي از مشغله‌هاي ذهني بعضي از نظريات نژادي اروپايي آن عهد دربارۀ تمايلات جنسي و آميزش اقوام است.[12] ‌تاريخ‌نگاري ناسيوناليستي، كه با آثار حسن پيرنيا و صادق رضازاده شفق آغاز شد و با كتاب دو قرن سكوت (1336ش/1957م)[13] به اوج خود رسید، كوشيد تا به عرب‌ستيزي مشروعيت و ظاهري علمي بخشيده و ظهور اسلام را به پديده‌اي نژادي با عنوان ”حملۀ عرب“ تبديل كند، اعرابي كه هدف اوليه و اصلي آنها از بين بردن فرهنگ و زبان ايران بود. اين ”حمله“ حادثه‌اي مقدر و نهايي محسوب شد و به گونه‌اي سهل‌گرایانه علتی بود که تمامي ضعف‌هاي بعدي ايرانيان را توضيح مي‌داد. عامليت تاريخي به سهولت به اعراب و ”غيرايرانيان“ بخشيده شد و ايرانيان در ماجراي انحطاطشان به بازيگراني بي‌تقصير و هيچ‌كاره مبدل شدند.

حكومت پهلوي، به‌ويژه در دورۀ رضاشاه (1304-1320ش/1925-1941م)، در تلاش براي محو ميراث اعراب ‌به شکل كامل فرامين آخوندزاده، كرماني و جانشينان بي‌شمار آنها را سرمشق خود قرار داد. براي احياي خلوص نژادي ايران، كه گمان مي‌رفت تا پيش از ورود اسلام پابرجا بود، تقويم باستاني ايران مجدداً برقرار شد، فرهنگستان زبان فارسي براي پيراستن اين زبان از واژگان بيگانه به وجود آمد، ساختمان‌هاي حكومتي به سبك كاخ‌هاي هخامنشي احداث شدند و تبليغات رسمي حكومتي سلطنت پهلوي را وارث شاهان گذشته معرفي و ترسيم كردند. تا زمان سلب قدرت از رضاشاه در سال 1320ش/1941م، آداب و رسوم مذهبي ايراني‌ها به طرز بي‌رحمانه‌اي سركوب شدند. كشف حجاب زنان با زور و اغلب با خشونت به اجرا درآمد و مراسم و آیين‌هاي عمومي اسلامي-شيعي و از جمله مراسم تعزيه به كلي ممنوع شدند. مخالفت با اين سياست‌ها تحمل نمي‌شد و نيروهاي نظامي شاه بر روي جمعيتي كه به صورتي صلح‌آميز در سال 1315ش/1936م در مسجد گوهرشاد مشهد جمع شده بودند تا صداي اعتراض خود را به گوش حكومت برسانند آتش گشودند. اهداف اجراي چنين سياست‌هايي را علي‌اكبر سياسي، از مقامات حكومت پهلوي، با عباراتي صريح و روشن بيان کرده است: ”پاك كردن روح ايراني از اين ناخالصي و فراهم آوردن امكان درخشش تلألؤ خاص نبوغ آريايي.“[14] واژۀ ”ناخالصي“ در اين سخنان به عناصر و رسوم بيگانۀ عربي اشاره دارد. در اين برداشت نژادي از تاريخ ايران، اسلام همچون تمدني فرامليتي ديده نشده كه در آن ادبيات و علوم ايرانيان به اندازۀ اعراب، تركان، هندي‌ها و ساير ملت‌هاي مسلمان سهيم بوده است، جز آنكه در اين تمدن دستاورد يك نژاد براي همان نژاد (اعراب) به بار نشسته است.

در ميان ملي‌گرايان سكولار اين باور همچنان به گستردگی حاكم است كه با به سرانجام رسيدن اين طرح [و پاك شدن روح ايراني از ناخالصي‌هاي مذكور]، ايران بي‌درنگ جايگاه خود را در ميان ملت‌ها دوباره به دست خواهد آورد. در حال حاضر، مخالفت با جمهوري اسلامي جان تازه‌اي به انديشۀ مقصر دانستن اعراب بخشيده است، اعرابي كه امروزه ميراث آنها به واسطۀ انقلاب 1357ش/1979م نكوهش شده و تمامي خشونت‌هاي [به زعم مخالفان] مقامات جمهوري اسلامي به دعوي اسلامي آنها و در نتيجه ”عرب‌زاده“ بودنشان منتسب مي‌شود. كتاب اخير و حجيم شجاع‌الدين شفا با عنوان بعد از 1400 سال نمونه‌اي از اين گرايش‌هاي امروزي است.[15]

ايدئولوژي ناسيوناليسم به گونه‌اي مداوم بر اين باور تأكيد مي‌كرد كه دشمني و خصومت نسبت به اعراب خصيصۀ كهن و هميشگي ايرانيان بوده است و براي نمونه، فردوسي شاعر حماسه‌سراي قرن چهارم هجری/ دهم میلادی و سرايندۀ شاهنامه، حماسۀ ملي ايران و سرايشي از شكوه و عظمت گذشتۀ پيش از اسلام ايران، را مثال می‌آوردند که يك ايراني ملي‌گرا، مخالف اسلام و دشمن اعراب بود.[16] اين نوع اشعار شاهنامه را نويسندگان ملي‌گرا اشعاری از شاهنامه را نقل می‌کردند که بدان‌ها اجازه می‌داد قرائت خودشان را از طريق آن بيان كنند:

ز شیر شتر خوردن و سوسمار

عرب را به جایی رسیده‌ست کار

که فر کیانی کند آرزو

تفو بر تو ای چرخ گردون تفو[17]

در اينجا لازم است بر اين نكته تأكيد كرد كه طبق نظر متخصصان شاهنامه، اين ابيات از اشعار شاهنامه در زمرۀ الحاقات بعدي‌اند و در نسخ اصلي و اوليۀ شاهنامه وجود نداشتند.[18] هرچند حتي با فرض اينكه آن ابيات الحاقي هم نباشند، ادعاي ملي‌گرايان از جهات متعدد با پرسش روبه‌روست. در وهلۀ اول، گويندۀ اين سخنان يكي از شخصيت‌هاي داستان‌هاي شاهنامه و از فرماند‌هان نظامي ساساني است كه به دلايل روشن از پيروزي نيروهاي اسلام هراسناك است. نسبت دادن اين سخنان به فردوسي به نوعي تحريف در منابع است، زيرا نمي‌توان با چنين بي‌قيدي مقصود سراينده را به يكي از شخصيت‌هاي داستان نسبت داد. به علاوه، مابقي ابيات شاهنامه از اين نوع برخوردهاي توهين‌آميز با اعراب به دورند و چنان كه شاهديم، داستان بهرام گور بدون ذره‌اي دشمني نسبت به اعراب روايت مي‌شود. يمن با نگاهي مثبت و سرزميني برخوردار از صلح و آرامش و جايي توصیف شده است كه اعراب و ايرانيان در كنار يكديگر با هم زندگي مي‌كنند. گفته شده كه پرورش بهرام گور در ميان اعراب بود كه او را به پادشاهي عادل و درست‌كردار تبديل كرد. منذر، پادشاهی عرب، شاهي خردمند، سخاوتمند و مهربان توصيف شده است. ديك ديويس مدعي است كه ابهامات ديگري نيز در نحوۀ برخورد فردوسي با اعراب در آستانۀ ورود اسلام به ايران وجود دارد و اين بحث را مطرح مي‌كند كه گه‌گاه ”فردوسي هم شاهد زوال درخشش يك تمدن [ايران عصر ساساني] است و هم در حال بيان تهور تمدني جديد [ايران اسلامي] كه در حال ظهور است.“[19]

دليل ديگري كه براي نشان دادن تداوم خصومت ميان ايرانيان و اعراب عرضه مي‌شود، وجود جريان شعوبيه و آثار و مشاجرات شعوبي‌ها از اواخر قرن هشتم و قرن نهم میلادی دربارۀ جايگاه اعراب و غيرعرب‌ها در جامعۀ اسلامي است. نويسندگاني چون جلال همايي از شعوبيه با عنوان ”بيداري ملي“ ايرانيان در مقابل ظلم و فشار اعراب ياد كرده‌اند. همايي در سال 1313ش/1934م شعوبيه را ”بزرگ‌ترين نهضت ايرانيان که بالاخره دولت و سیادت عرب را به کلی منقرض و ریشه‌کن ساخت“[20] خواند. هرچند روي متحده اشاره مي‌كند كه شعوبيه نه تنها ”اساساً جرياني مبتني بر مشاجرات قلمي“ بود، بل بيشتر شعوبي‌ها در زمرۀ خدمتكاران صادق خليفه قرار داشتند و هيچ‌گاه اسلام را به پرسش نمی‌گرفتند.[21] همچنين، ريچارد فراي بدين نكته اشاره كرده كه اصطكاك قومي مشهود ميان شعوبيه با گرايشات كلي اين دوره نيز همخوان نيست: ”اگر جريان شعوبيه چنان پررنگ مي‌بود، شكاف و دودستگي بر مباحثات مذهبي … و نيز حيات سياسي و اجتماعي نظام خلافت چيره مي‌شد، و حال آن كه چنين چيزي به يقين رخ نداده است.“[22]

البته اين نكته را نبايد بدین معنا دانست كه نخبگان حاكم اموي پيش از آن از موقعيت خود در جایگاه اعراب -كه نوعی دسته‌بندي قبيله‌اي بود- سوءاستفاده نكرده بودند. اين نكته محرز است كه بخش وسيعي از شعوبيان اهل مناقشه از اعراب و ايرانياني (عجم) بودند كه به يكديگر توهين مي‌كردند و فقط هم آنها نبودند، بلكه شعرايي چون ابونواس يا برخي از نويسندگان معتزلي نيز گه‌گاه اعراب را در نوشته‌هاي خود تحقير مي‌كردند.‌ براي بسياري، و به حتم در ميان نخبگان، تمايز ميان اعراب و ايرانيان امري في‌نفسه آشكار بود.[23] اما اين تمايز رويكردي نژادپرستانه در معناي مدرن آن نبود كه نژادها را بر مبناي تفاوت‌هاي زيستي و ذهني دسته‌بندي مي‌كند، و قيامي ملي هم به حساب نمي‌آمد. هيچ كوششي براي تقسيم‌بندي فرهنگي يا زباني آداب و رسوم آن عصر به صورت ”عربي“ يا ”ايراني“ و بحث دربارۀ مغايرت آنها به چشم نمي‌خورد. این تمايز بيشتر نوعي تصور قومي سنتي و قالبي يا رقابت بر سر قدرت ميان گروه‌هاي مختلف در درون يك مذهب و نظام سياسي است. اختلاط و آميزش قومي و فرهنگي در بيشتر مواقع امري رايج بود. فراي در اين خصوص اشاره مي‌كند كه تمايزات مذكور نامشخص بودند و ”فهرست اسامي هواداران و ضدعرب‌ها از اين نظر كه هم اعراب و هم ايرانيان در هر گروه وجود دارند، قابل توجه است.“[24]

در مجموع، فردوسي يا شعوبيه را به سختي مي‌توان طلايه‌دار نوعي تمایل عرب‌ستيزانه دانست و مقصر دانستن اعراب از منظر ملي‌گرايي از رسوم و باورهاي تثبيت‌شده و هميشگي ايرانيان منبعث نشده است. بدين ترتیب، عرب‌ستيزي موضوعي است كه احتمالاً بعدها پديد آمده و منشأ و سرچشمه‌هاي ديگري داشته است.

انديشه‌هاي نژادي اروپايي و شرق‌شناسي

طرح اين موضوع كه ايرانيان/آريايي‌ها و اعراب/سامي‌ها از نظر نژادي يا فرهنگي با يكديگر در تضادند و اين تفكر كه اسلام محصول ”ذهن سامي“ و فقط براي اعراب مناسب است و در نهايت اين ادعا كه ظهور اسلام به حملۀ اعراب با هدف اصلي و اوليۀ تحميل زبان و فرهنگ عربي- كه اسلام بخشي از آن به شمار مي‌رفت- انجاميد، هيچ موضوعيتي در منابع فارسي مقدم بر دورۀ مورد بررسي ما ندارد. از طرف ديگر، نوشته‌ها و مطالعات علمي اروپاييان در سدۀ نوزدهم دربارۀ ايران مملو از مطالب و ادعاهاي اين‌چنيني و سرشار از نژادگرايي و نژادپرستي است. نظريات نژادي به مثابۀ راهكاري براي توضيح دلايل تنوعات انساني و با توجه به پيشينۀ تسلط اروپاييان بر بيشتر نقاط زمين پديد آمدند. لازم است بر اين موضوع تأكيد كرد كه تفكرات نژادي در اروپا دائماً در حال تغيير بودند و هيچ‌گاه اجماع علمي بر روي يك نظريۀ خاص وجود نداشته است.[25] هرچند مفاهيم ساده‌شده و غيرتخصصي مرتبط با سلسله‌مراتب و تفاوت‌هاي نژادي در نوشته‌هاي عوامانه در حوزه‌هاي تاريخ، انسان‌شناسي و لغت‌شناسي به چشم مي‌خورند كه غالباً به ”شرق“ و اسلام اشاره دارند. چنان كه رابرت يونگ يادآور شده، ”نظريات نژادي از طريق اصطلاحات علمي عرضه شدند،“ اما ”اساساً عوامانه“ بودند و ”در ميان مردم جذابيت“ داشتند و همين ويژگي آنها را قادر ساخت تا ”با قدرت در سطوح فرهنگي توسعه يابند.“[26] به بيان ديگر، شرق‌شناسان براي تاباندن نور تازه‌اي بر تاريخ ”شرق“ انديشه‌هاي تفاوت نژادي را با اصطلاحاتي ساده بيان كردند، اما بهره‌گيري آنها از تئوري‌هاي نژادي همواره و به طور كامل آگاهانه و روزآمد نبود.

چنان كه در اين مبحث خواهيم ديد، در مكتوبات سدۀ نوزدهم شرق‌شناسان نگاه به اسلام غالباً خصمانه و جوهرگرايانه بود. به گفتۀ ادوارد سعيد، روابط قدرت نابرابر بين شرق و غرب يكي از دلايل اين جوهرگرايي بوده و مطالعات علمي شرق‌شناسي در بررسي اسلام و ”شرق“ در حقيقت تابعي از منافع استعماري بودند (استفادۀ سعيد از مفهوم قدرت/دانش فوكو). از اين رو، مطالعات مذكور انگيزه و محرك قدرتمندي براي به تصوير كشيدن اعراب و مسلمانان -در ميان ديگران- به منزلۀ مردماني ذاتاً تنبل و ناتوان در حكومت و توجيه نفوذ امپراتوري‌هاي اروپايي داشتند. بدين سان، شرق‌شناسي در نگاه سعيد شيوه‌اي از تفكر است كه مي‌خواهد روابط قدرت نابرابر بين استعمارگران اروپايي و سرزمين‌هاي پيراموني‌شان را حفظ كند. از ميان ديگر انديشمندان، آلبرت حوراني با بحث در اين باره كه ”سنت محوري مطالعات اسلامي در سدۀ نوزدهم“ به زبان آلماني بيان شد و نتوانست ”تأثير چندان عميقي از اين نگرش‌ها بگيرد، زيرا نه آلمان و نه اتريش هيچ كدام حاكميت مستقيمي بر كشورهاي اسلامي نداشتند،“[27] دربارۀ اين ادعا ترديد كرده است كه ذهنيات سلطنتي و روابط قدرت بر توليدات علمي تأثير گذاشتند.

شايد سعيد دربارۀ مشاركت شرق‌شناسان در طرح‌هاي استعماري اغراق كرده باشد، ولي حوراني در بي‌اعتنايي به اين موضوع كاملاً بي‌محابا عمل كرده است. او تفكرات نژادي را ناديده گرفته است، در حالي كه این تفکرات بي‌ترديد مهم‌ترين معبر و دريچه‌اي بودند كه شرق‌شناسان از ميان آن به ”شرق“ می‌نگريستند و آن را مطالعه می‌کردند. مسلماً نژاد مي‌توانست براي اقدامات استعماري مورد استفاده واقع شود و غالباً هم اين اتفاق مي‌افتاد، اما نبايد اين موضوع را فراموش كرد كه تئوري‌هاي نژادي مي‌توانستند پويايي علمي خودشان را از جمله در ميان محققاني كه با مسئلۀ ”شرق“ سروكار داشتند حفظ کنند. براي نمونه، ادوارد جي. براون، از ايران‌شناسان بنام كمبريج، مخالف مداخلات استعماري در ايران بود، اما با اين حال با قرائت نژادي از تاريخ ايران به صورت برخورد ميان ايرانيان آريايي و اعراب سامي کاملاً موافقت داشت. تسلط بر غيراروپاييان فقط از طريق سياست‌هاي مشخص نظامات استعماري مثلاً بريتانيا يا فرانسه يا حتي از طريق قدرت فيزيكي محض تبيين نمي‌شد، بلکه اين تسلط از ايدۀ برتريِ به اصطلاح ”نژادي“ و ”فرهنگي“ اروپاييان بر نژادهاي پست‌تر، و از جمله سامي‌ها، نيز نشئت مي‌گرفت. بنابراين، برخلاف تصور حوراني و صرف نظر از عدم تسلط آلمان بر كشورهاي اسلامي، بسياري از انديشمندان آلماني از پيش‌قراولان گفتمان برتري نژادي/فرهنگي بودند. تئودور نولدكه (Theodor Noldeke,1836-1930‌)، از ايران‌شناسان و سامي‌شناسان آلماني، اين احتمال را مطرح كرد كه آيا ”ممكن است فرهنگ جديد اروپا [و نه ارتش‌هاي استعماري] واقعاً بتواند بر [سامي‌ها] چيره شود و چشمان آنها را بر روي يك زندگي تازه و جدي بگشايد“[28] و اين به بيان ديگر يعني استفاده از تجدد استعماري براي بيرون كشيدن يك نژاد عاطل و باطل از سستي و كرختي‌اش.

به‌رغم غلبۀ دسته‌بندي‌ها و تعيين سلسله‌مراتب‌هاي نژادي در توليدات علمي دربارۀ ”شرق“ و از جمله ايران، ما به صورتي مطمئن از محققان و ايدئولوگ‌هاي اروپايي ملي‌گرايي كه آثارشان مورد رجوع قرار گرفتند اطلاعي نداريم، زيرا كه منورالفكرهاي ايراني هيچ‌گاه به منابعشان اشارۀ‌ مستقیم نكرده‌اند.[29] در ادامه خطوط كلي ديدگاه‌هاي شرق‌شناسان را به منظور مشخص كردن گرايش و تمايل آنها به عقايد تاريخي و محوري ناسيوناليسم ايراني ترسيم كرده‌ام. اين ترسيم بر مبناي انتخاب آن دسته از محققان اروپايي بوده كه يا دربارۀ ايران نوشته‌اند يا باورها و عقايد رايج زمان خود را تلفيق كرده و اين احتمال را فزوني بخشيده‌اند كه مستقيم يا غيرمستقيم بر نويسندگان ملي‌گراي ايران تأثير گذاشته‌اند.

منشأ اين تفكر كه اسلام زاييدۀ يك نژاد خاص است به آثاری بازمی‌گردد كه اسلام را به صورتي نژادي فرزند ”ذهن سامي“ معرفي كردند. در نظر ارنست رنان (Ernest Renan, 1823-1892)، اسلام مظهر ”سادگي سهمگين ذهن سامي، تنزل مغز بشري و به دور از هر نوع انديشۀ دقيق، احساس ظريف و جست‌وجوي عقلاني“ بود.[30] نولدكه، كه ديدگاه‌هاي ملي‌گرايان در خصوص شاهنامه را با اثرش تحت عنوان حماسۀ ملي ايران تحت تأثير قرار داد، ذهن سامي را واجد خصوصياتي چون ”تعصب خشك و به گونه‌اي هولناك بسته“ مي‌دانست.[31] او در كتاب بعضي از ويژگي‌هاي نژاد سامي، نوشته‌شده در سال 1892م، با تكيه بر ديدگاه‌هاي سدۀ نوزدهمي مورد تأييد غالب محققان اروپايي اين بحث را مطرح مي‌كند كه محيط زندگي اعراب ”از يك سو، جامعه‌اي به شدت پراكنده و متفرق و فاقد نظم و قانون بود، به گونه‌اي كه حتي نشانه‌هاي يك حاكميت سياسي اوليه را نيز به سختي مي‌توان در اين سرزمين مشاهد كرد -همچنان كه در ميان بدوي‌هاي عهد باستان و دوران جديد ديده مي‌شود- و از سوي ديگر، داراي استبدادي بي‌حد و مرز بود.“[32] اين نژادگراييِ مبنايي و بنيادين كه انعكاس آن تا رساله‌هاي ملي‌گرايان ايراني نيز مي‌رسد،[33] به روشني و با زبان علمي و مطمئن اروپايي تمامي ابعاد ذهن سامي را شرح مي‌دهد و برای نمونه دربارۀ تنبلي و سستي آن مي‌گويد: ”از آنجا كه سامي به سختي به انجام كاري برانگيخته مي‌شود، تن در دادن داوطلبانۀ او به انضباطي خشك و جدي در مجموع از او سربازي خوب نمي‌سازد.“ بنابراين، پيروزي‌هاي اوليه سپاهيان اسلام به عامل نامعمول ديگري مربوط بود كه همانا ”شور و حرارت برآمده از يك دين ملي جديد و وعدۀ پاداش ملكوتي و وسوسۀ دستيابي به غنايم و سكونتگاه‌هاي سرزمين‌هاي زرخيز براي ساكنان صحراهاي باير و برهوت“ بود.[34]

نولدكه، با نفي آشكار واقعيات عملي و عيني، مدعي است كه سامي ”فقط در موارد معدودي از مسایل داراي اهميت علمي مشاركت داشته است،“ تفكرات و تأملات اعراب دربارۀ ”آزادي اختيار و موضوعات مشابه كاملاً بي‌نظم و غيرعلمي و تنها به صورت سطحي از انديشه‌هاي يوناني متأثر بوده است.“[35] هرچند او اذعان مي‌كند كه احتمالاً سامي‌ها ”حداقل در بعضي از مسایل جزیي پيشرفت‌هايي“ به وجود آوردند، مسائلي همچون اختراع صرف الفبا، كه البته او با ترديد در ناميدن آن به منزلۀ ”يك دستاورد علمي در معناي صحيحش،“ آن را حقير مي‌شمارد. بدين ترتيب، او به اين نتيجه مي‌رسد كه بدون هيچ تعجبي ”نبوغ سامي‌ها از بسياري جهات تك‌بعدي است و به سطح ملت‌هاي هندواروپايي نمي‌رسد.“[36]

همخواني دعاوي مطرح‌شده در اين متون با دستورالعمل‌هاي ملي‌گرايان ايراني با به كارگيري مفاهيم نژادي و متمايز كردن ايرانيان و اعراب در چارچوب تضادي وسيع‌تر ميان هندواروپاييان/آريايي‌ها و سامي‌ها به شكل شفاف‌تري درآمده است. ايراني‌ها بر اساس شباهت‌هاي زباني ميان زبان فارسي با زبان‌هاي هندي و اروپايي در زمرۀ آريايي‌ها محسوب شدند.[37] با اين منطق، رنان در كتابي جالب توجه، كه در سال 1852 منتشر شد، تا آنجا پيش مي‌رود كه ايرانيان را محملي براي افكار و انديشه‌هاي يوناني- اروپايي محسوب مي‌كند، ايرانياني كه آگاهانه اسلام را از رخوت و سستي اعراب نجات مي‌دهند. اما اين واقعيت كه ايراني‌ها هرگز خودشان را اين‌گونه نخوانده‌اند به حال خود رها شده است:

تمامي سامي‌ها در دايره‌اي بسته از تغزل‌گرايي و پيامبرگرايي قرار دارند و ساكنان شبه‌جزيرۀ عربستان هيچ‌گاه كمترين تصوري از آنچه كه بتواند علم يا عقل‌گرايي خوانده شود نداشتند. در همان زمان كه روح پارسي، كه سلسلۀ عباسي نشان‌دهندۀ آن شد، روح عربي را از ميدان بدر كرد، فلسفۀ يونان اسلام را در بر گرفت. پارس با اينكه تحت انقياد يك دين سامي درآمد، اما همواره شايستگي‌هاي خود را در مقام ملتی هندواروپايي حفظ كرد.[38]

ضمناً لازم به تأكيد است كه در نظر آخوندزاده و كرماني كه خواهان تقسيم‌بندي نژادي به مراتب خالص‌تري نسبت به رنان بودند، ايراني خواندن خلافت عباسي سخني كفرآميز به شمار مي‌رفت.

در نظر رنان، نژادهاي آريايي و سامي از موهبت ”ويژگي‌هاي كاملاً قابل تشخيص فردي“ برخوردارند و اساساً آن‌قدر با يكديگر متفاوت‌اند كه هر كدام به گونه‌اي ”دو قطب محوري درشمارند كه نوع بشر به دور آن در حال چرخش است“ و تعارض و تضادشان به حدي است كه اين ضديت جهاني را مشخص مي‌سازد كه در آن زندگي مي‌كنيم.[39] ليكن مناسبات تاريخي و مرزبندي‌هاي مبهم و نامشخص این عقيدۀ او را مردود می‌شمارند كه سامي‌ها و هندواروپاييان ”كاملاً از هم متمايزند“ و گويي از ”دو گونۀ متفاوت و بدون هيچ وجه مشتركي در نحوۀ تفكر و احساس بوده‌اند.“[40] جالب اينكه شاهنامه فردوسي هم شاهدي براي اثبات ادعاي فوق دانسته شده است: رنان معتقد است داستان‌هاي شاهنامه با اساطير اروپايي شباهت دارند و در همان حال، در نگاه او ”سامي‌ها“ چنان در سادگي يكتاپرستي غرق‌اند كه قادر به خلق اسطوره نيستند.[41] همانند نويسندگان ملي‌گرا، رنان با جسارت مطالب شاهنامه را به شكل ديگري درآورده و ظهور سلسله‌هاي ايراني در سدۀ دهم میلادی را به صورت قيام‌هاي ملي‌گرايانه عليه اعراب و اسلام معرفي مي‌كند.[42] اين باورها تقريباً كلمه به كلمه در رسايل كرماني بازتاب يافته‌اند. او نيز فردوسي را در مقام احياگر فرهنگ ايران پيش از اسلام ستايش می‌کند: ”فردوسي به‌واسطۀ نظم شاهنامه آئین مجوس و روان جمشید را زنده کرده و افتخار ملی را نه گذاشته است از میان ایرانیان معدوم شود و رحمه الله علیه.“[43] به علاوه، از آنجا كه انديشۀ يكتاپرستي گواهي بر سادگي ذهن سامي بود، كرماني مدعي مي‌شود كه ايرانيان و يونانيان باستان خدايان متعددي داشتند، ”بعکس اقوام یهود و عرب که هیچ‌گاه دماغ‌های ایشان وسعت این گونه خیالات شاعرانه نداشته.“[44] جدي گرفتن چنين ادعاهايي بدان معنا خواهد بود كه اعراب مشرك پيش از اسلام نيز هندواروپايي بوده‌اند.

اين نقل‌قول‌ها را نبايد بدان معنا گرفت كه رنان و ديگر متفكران [اروپايي] ايراني‌ها را هم‌رديف اروپاييان قلمداد مي‌كردند. اگرچه ايراني‌ها از نظر نژادي هم‌خانوادۀ اروپايي‌ها محسوب مي‌شدند، اما همچنان نوع پست‌تر اين خانواده به شمار مي‌رفتند. در خصوص رنان، با اينكه او شاهنامه را در مقايسه با آثار سامي هم‌ترازش ستايش می‌کند، ولي ترديد دارد كه بتوان آن را با ”شاهكارهاي ادبي يونان باستان مقايسه كرد.“[45] به اعتقاد او، شاهنامه ”حتي از گنجينه‌هاي ادبي زيباي ما در دوران قرون وسطا مانند سرود حماسه‌هاي دلاورانه (Chansons de Geste) و حماسه‌هاي هندي نيز پايين‌تر است.“[46] در حقيقت، ارزش شاهنامه تنها به وجه تطبيقي آن در مقايسۀ ”اساطير و روان‌شناسي اقوام“ محدود است كه امكان مطالعۀ تفاوت ميان آن نژادها را از طريق مقايسۀ سنت‌هاي ادبي ”نژادي“ فراهم مي‌آورد.[47]

در آثار شرق‌شناسان پرداختن به ايران و ابراز ديدگاه‌هاي خصمانه نسبت به اسلام موضوعي متداول و رايج است. [سِر] جان مالكوم در تاريخ ايران (1815)، نخستين كتاب تاريخ ملي ايران در دوران تجدد، دليل عقب‌ماندگي و نيز استبداد حاكم [بر ايران] را، به جاي توجه به عوامل پيچيدۀ اجتماعي و تاريخي، با اشاره‌اي ساده و كاملاً فراگير به اسلام، توضيح مي‌دهد:

در خلال بيش از دوازده قرن، هيچ نمونه‌اي از هيچ ملت مسلماني وجود ندارد كه به مرتبۀ بالايي از تمدن دست يافته باشد. همۀ كساني كه اين دين را پذيرفته‌اند، همواره در معرض مصائب حكومت‌هاي استبدادي و نابسامان قرار داشته‌اند.[48]

در نظر مالكوم، ”تاريخ ايران از فتوحات اعراب تا زمانۀ حاضر حقيقت اين سخنان را اثبات مي‌كند و تا زماني كه همان عوامل همچنان وجود دارند، نمي‌توان انتظار داشت تغيير عمده‌اي در اين شرايط به وجود آيد.“[49] وجود اسلام عملاً هر جنبه‌اي از تاريخ ايران را در دوره‌اي بيش از هزار سال توضيح مي‌دهد و مادامي كه اين آئين در آن سرزمين جاري و ساري است، هيچ تغييري امكان وقوع ندارد. بدين سان، اين باور در ذهن خواننده نقش مي‌بندد كه ايران در دوران قبل از اسلام عاري از استبداد بوده يا اين تصور براي خواننده پيش مي‌آيد كه اساساً تمام جوامع غيراسلامي نماد پيشرفت‌اند.

داستاني كه گوبينو روايت كرده است، نه تنها اثبات مي‌كند كه گفتمان ملي‌گرايي در خصوص اعراب و اسلام بيشتر برآمده از انديشه‌هاي اروپايي است تا برگرفته شده از سنت‌هاي محلي، بل نشان مي‌دهد منورالفكران ايراني كه در حال دست و پنجه نرم كردن با معضل عقب‌ماندگي بودند، با چه اشتياقي به استقبال از انديشه‌هاي نژادپرستانه اروپايي رفتند. گوبينو در كتاب اديان و فلسفه‌هاي آسياي مركزي (1866)، يك فصل كامل را به ”آزادانديشان“ اختصاص داده است و اين اصطلاح را برای يك اقليت خاص و به نظر او فهميده از ميان ”آسيايي‌ها“ به كار مي‌برد كه از بخت زندگي در اروپا برخوردار بودند. گوبينو تأكيد مي‌كند كه آنها ”تجاربي اندوختند، تأثيراتي پذيرفتند و انديشه‌هايي را با خود به همراه بردند كه در جاي ديگر [يعني در كشورهاي خودشان] بدان دست نمي‌يافتند.“[50] او سپس ماجرايي را از يك ايراني با نام حسينقلي‌آقا روايت مي‌كند كه با درجۀ ممتاز از آكادمي نظامي سن سير (Ecole Spéciale Militaire de Saint-Cyr) در فرانسه فارغ‌التحصيل شده و در خلال انقلاب 1848 از ”مجمع ملي“ فرانسه دفاع كرده بود.[51] ديدگاه او دربارۀ اسلام و گذشتۀ ايران، كه برای این مقاله اهميت خاصي دارند، چنين است:

نفرت او [از اسلام] هيچ مرزي نمي‌شناخت. او در اين دين ورود و ظلم و فشار عرب بر كشورش را مي‌ديد و تمام هم و غم و علاقه‌اش متوجه اعتقادات [زرتشتي] بود كه ايران تحت لواي آن عظمت بسيار داشت.[52]

گوبينو ترديدي بر جاي نمي‌گذارد كه نفرت حسينقلي‌آقا از اسلام اكتسابي است و ارتباطي كه او ميان اعراب و انحطاط ايران رسم مي‌كند و تمايلي كه به گذشتۀ پيش از اسلام و زرتشتيت دارد، نه در تجربۀ ايراني و نه در یک منبع ايراني ، بل در اروپا يافت مي‌شود و اين ديدگاه نمي‌توانسته در جاي ديگري قابل حصول بوده باشد. طبق گفتۀ او، بسياري از ايرانيان تحصيل‌كردۀ اروپا به كسب دانش‌هاي خاص و سپس درآميختن آنها با دیدگاه خود مشغول بودند: حسينقلي‌آقا در ميان ”ايرانياني كه من شاهد بازگشتشان از اروپا بودم، استثنا نبود . . . باورهاي بومي آنها عميقاً دچار تغيير مي‌شد . . . و اعتقادات متعارف اسلامي‌شان عموماً به قهقهرا مي‌گراييد.“[53]

برخي از ايرانيان تحصيل‌كرده تجربۀ مشابهي از زندگي در غربت، در اروپا، روسيه، امپراتوري عثماني و قفقاز و به همان نسبت آشنايي با انديشه‌هاي اروپايي داشتند. البته ديدگاه‌هاي جايگزين ديگري نيز به‌ويژه در ميان پيروان نهضت تجددخواهي به چشم مي‌خورد، اما نويسندگان ملي‌گرا كه دغدغۀ پي بردن به دلايل پيشرفت‌هاي اروپا و عقب‌ماندگي ايران را در ذهن داشته و تا بالاترين حد ممكن تحت تأثير تجربۀ زندگي در اروپاي ميانۀ قرن نوزدهم قرار گرفته بودند، كه خود سرشار از سرمستي پوزيتيويسم علمي بود، بي‌درنگ هر آنچه را كه علم و دانش اروپايي عرضه مي‌كرد مي‌پذيرفتند. بي‌ترديد حقارتي كه نسبت به مسایل اسلامي ابراز مي‌شد، ايرانيان را وامي‌داشت تا از هر پيوندي با اسلام، تا جايي كه آريايي‌گرايي اروپايي آنها را در اين كار ياري مي‌كرد، اجتناب كنند و در عوض بر خلوص گذشته و كيش زرتشتي تأكيد بورزند. آنها آماده نبودند تا در جايگاهي برابر به گفت‌وگويي انتقادي با اروپا روي بياورند: آنها فقط می‌توانستند به نشانۀ اطاعت و با اين اعتقاد كه اروپاييان حقيقت را دربارۀ همه‌چيز مي‌دانند، از اروپا تقليد كنند. بدين سان، آنها ديدگاه‌هاي نژادي اروپاييان دربارۀ تاريخ ايران و غرض‌ورزي‌هاي سنتي اروپا عليه اسلام را به صورت ديدگاه و باور خود درآوردند. اين امر در واقع چندان تعجبي ندارد. نكتۀ به مراتب تعجب‌آورتر اين است كه اين باورها تا زمانۀ حاضر در ميان ملي‌گرايان پابرجا مانده‌اند، يعني زمانه‌اي كه نقد و بررسي انديشه‌هاي قرن نوزدهمي اروپاييان دربارۀ نژاد و موضوعات مشابه نه تنها ممكن، بل بسيار گسترده است.

 

هراس از اختلاط و آميزش نژادي

تفاوت‌گذاري ميان نژادها به خودي خود براي تبيين سازوكار داخلي و چگونگي استفادۀ ملي‌گرايان از انحطاط ايران كافي نيست. حلقۀ مفقوده آن انديشه‌اي است كه اختلاط يا آميزش نژادي و فرهنگي را موجب زوال و تباهي مي‌داند. در تفكرات نژادگرايانۀ قرن نوزدهم اروپا، آميزش ميان نژادها با شدت و حرارت محل بحث بود. پيروان تئوري چندخاستگاهي انسان، كه معتقدند نژادهاي بشري در حقيقت گونه‌هاي متفاوتي بوده‌اند، اين بحث را مطرح مي‌كنند كه ازدواج‌هاي درون‌گروهي به عقيم شدن يك نسل مي‌انجامد، درست همان‌طور كه در مورد قاطر چنين شده است. آنها بعدها ناگزير به پذيرش اختلاط نژادها شدند، اما بر اين موضوع تأكيد كردند كه باروري اخلاف نژادهاي مختلط بعد از گذشت چند نسل به زوال مي‌گرايد. به اين ترتيب، انديشۀ زوال نسل‌ها به صورت ”پاسخ به هر نوع برهان روشن در خصوص باروري نسل‌هاي حاصل وصلت‌هاي درون‌گروهي“ در زمان افزايش نگراني در خصوص جدا نگاه داشتن نژادها به منظور اجتناب از ”آشفتگي ناشي از انقطاع نژادي“ نمايان شد.[54] همچون خود نژاد، دربارۀ پيامدهاي اختلاط نژادي نيز هيچ‌گاه اجماع علمي وجود نداشته است. هرچند تنفر از آميزش نژادي كه خود تا اندازه‌اي با تأكيدات رمانتيك مبني بر حفظ فرهنگ خاص يك ملت -كه به صورتي برجسته در كتاب هردر آمده-[55] مخلوط شده، نزد برخي از زبان‌شناسان، مورخان و شرق‌شناساني ادامه یافت كه به نوبۀ خود مدعي بودند اختلاط نژادي در ميان گروه‌هاي انساني موجب زوال تمدني مي‌شود.

عقايد گوبينو دربارۀ اختلاط ميان نژادهاي مختلف در اينجا نمونۀ خوبي به دست می‌دهد. گوبينو در رساله‌اي دربارۀ نابرابري نژادهاي انساني اين نكته را طرح مي‌كند كه تمايل نژاد سفيد به آميزش نژادي به منزلۀ نوعی روند، در نهايت به پايان تمدن منجر خواهد شد. طبق گفتۀ گوبينو، انسان‌ها به صورت غريزي از اختلاط ميان‌نژادي بيزارند، چيزي كه او آن را ”قانون دفع“ مي‌نامد. با اين حال، خصوصيات ويژۀ نژاد سفيد، ”اجتماعي و مدني بودنش و توسعۀ اين نژاد از طريق كشورگشايي‌ها،“ موجب پيدايش غريزۀ معكوس در سطح خودش شده است: ”قانون جذب.“[56] تمدن سفيد در حركت از اصول و مبادي ”فرايند تاريخي‌اش»،“ به واسطۀ آميزش با خون‌هاي پست‌تر كه به زوال نژاد مي‌انجامد، در خطر انحطاط و تباهي است.[57] همچنين، بايد تأكيد كرد كه در يك تناقض‌گويي آشكار، گوبينو اختلاط اقوام را تحت شرايط خاص سودمند مي‌داند.

صرف نظر از وجود اجماع يا عدم اجماع علمي در زمینۀ پيامدهاي اختلاط نژادي، روشن است كه اين انديشه تأثير بسزايي بر منورالفكرهاي ايران گذاشت كه تا آن زمان مرعوب خصومت گستردۀ شرق‌شناسان نسبت به اعراب سامي و اسلام شده بودند. دل‌مشغولي نسبت به حفظ خلوص [نژادي] و هراس از اختلاط با اعراب در ذات تفكر ملي‌گرايان جاي دارد. اين امر به روشني در نوول‌ها و داستان‌هاي كوتاه هدايت و علوي در دهۀ 1310ش/1930م، كه پيش از اين بدان‌ها اشاره شد، به تصوير كشيده شده است؛ داستان‌هايي كه طي آنها مردمان منحط و فاسدِ حاصل از اختلاط اعراب و ايرانيان، كه به صورت ديو ترسيم شده‌اند، مي‌كوشند هويت مستقل ايرانيان را محو كنند. ملي‌گرايان قادر نيستند به واقعيت ورود اسلام به ايران تن در دهند، آن هم نه بدین سبب كه اسلام از زرتشتي‌گري بدتر است- در حال حاضر محققان در خصوص شباهت اين دو دين با يكديگر اتفاق‌نظر دارند-[58] يا به اين سبب كه تاريخ ايران دورۀ اسلامي از شاهكارهاي هنري و علمي كمتري براي مباهات برخوردار است: در حقيقت اين دستاوردهاي علمي و ادبي ايرانِ اوايل اسلام است كه به يادگار مانده‌اند؛ بلکه بيشتر به اين علت كه ايران پيش از اسلام دوران خلوص نژادي بازسازماندهي شده بود و در نقطۀ مقابل آن، اسلام محصول ”ذهن سامي“ ديده مي‌شد. براي نمونه در نوشته‌هاي آخوندزاده، در دوران پيش از اسلام كه ”ملت ايران تحت حكمراني شاهان ايران قرار داشت،“ در نقطۀ مقابل ايراني قرار دارد كه دين اعراب و خرافات را پذيرفته و تحت حاكميت حكام مستبد و نمايندگان اعراب قرار گرفته است.[59] اين نويسندگان در بازخواني‌شان از تاريخ ايران و بررسی دلايل عقب‌ماندگي كشورشان در مقايسه با اروپا، به بررسي و شناسايي چگونگي ورود اسلام به ايران -يا به تعبير آنها ”حملۀ اعراب“- به مثابه حاصل اختلاط نژادي اجباري پرداختند: يعني پذيرش دين و فرهنگ يك نژاد ديگر. به اين ترتيب، اسلام و ايران به صورتی بنيادين با يكديگر اختلاف دارند.[60]

نويسندگان ملي‌گراي ايراني چون آخوندزاده و كرماني نوعی پروژۀ احيا و بازسازي را با هدف زدودن مظاهر ”عربيت“ شروع كردند، هرچند كه اين مظاهر به صورتي بسيار دلبخواهانه مشخص مي‌شدند. بازگشت به سرچشمه‌هاي ايرانيت به صورت پادزهري عملي براي تمام نابساماني‌ها و مصائب جامعۀ ايران درآمد. به هر موردي از اختلاط فرهنگي يا مذهبي، به‌ويژه پيوند با اسلام و وام‌گيري زبان فارسي از عربي، با وحشت و هراس نگريسته مي‌شد. اين برداشتي تاريخ‌گرايانه از ايرانيت است كه كاملاً با ديدگاه كساني چون هردر، گوبينو، رنان يا نولدكه مطابقت دارد. حقير شمردن بي‌انسجام و درهم‌وبرهم روحانيت شيعه و رسوم مذهبي ايرانيان از سوي آخوندزاده و كرماني را مي‌توان نمونه‌هایی از هراس از اختلاط با نژادي ديگر دانست. مذهب شيعه از نظر آخوندزاده مطرود و مذموم است، چنان كه او از ديدن هم‌قطاران ايراني خود كه چون در گذشته‌اي طولاني ”ده و پانزده عرب، ده و پانزده عرب را در صحرای کوفه کشته است . . . در کوچه و برزن سینه‌زنان و موی‌كنان نالۀ شاخسی واخسی را به عرش می‌رسانند،“[61] منزجر و بيزار است [اشاره به مراسم عزاداري سالانۀ شيعيان براي شهادت امام حسين‌بن علي(ع) كه در كربلا و نه در كوفه به شهادت رسيد]. در سال 1310ش/1931م، [علي‌اكبر] سياسي با عباراتي صريح اظهار داشت كه مذهب شيعه تجسمي عيني و غيرقابل بخشش از آميزش نژادي است. او هنگام صحبت دربارۀ امام علي كه مورد تقديس و احترام همۀ شيعيان است، خصوصيات شخصيتي ذيل را بر زبان مي‌راند:

انساني شريف، مقدس، شهيد، او شايد تمام اينها و حتي بيشتر بود؛ اما او تنها يك عرب بود و به این دلیل من به او بي‌علاقه‌ام؛ زيرا چيزي كه از سرزمين مادري من نيست، [ايراني] نيست و نمي‌تواند به هيچ روي مورد علاقۀ من باشد.[62]

منشأ اين عقيده كه ايرانيان با زور شمشير فرهنگ و دين اعراب را پذيرفتند به متون شرق‌شناسان اروپايي بازمي‌گردد. براي مثال، براون که از هم‌عصران كرماني و چه بسا يكي از منابع او بود، با عرضۀ نمونه‌هاي مشخصي از ”جنگجويان پيرو پيامبر عرب كه [به صورت گسترده] به درون ايران ريختند،“ ورود اسلام به ايران را در قالب نوعی برخورد نژادي طرح مي‌كند:

روحانيون زرتشتي با زور شمشير سرنگون شدند. كتاب‌هاي باستاني در شعله‌هاي آتش سوختند . . . به درستي به نظر مي‌رسيد كه همۀ ملت دچار دگرگوني شده است و اينكه زين پس ايرانيان آريايي نه تنها بايد يوغ سامياني را كه سابقاً آنان را با تحقير بسيار ”سوسمارخوار“ مي‌خواندند، بر شانه‌هاي خود حمل كنند، بلكه به واقع بايد از اين هم فراتر رفته و كيش و تقريباً زبان آنها را نيز بپذيرند.[63]

در اينجا باور جاري آن زمان مبني بر گسست ميان ايران پيش از اسلام و ايران اسلامي به صورتي نمايان مشاهده می‌شود. لازم به ذكر است كه گرچه اين باور همچنان نيز در ايران كنوني به شكلي گسترده پذيرفته است، اتفاق نظر پژوهشگران بر تداوم نهادي، فرهنگي و حتي مذهبي بین دوران پیش از اسلام و پس از اسلام است.[64]

اين باور قدرتمند كه ايران و اسلام بنا به خاستگاه‌هاي نژادي با يكديگر ناسازگار بوده و لذا قادر به همزيستي نيستند، موجب طرح چنين نظرات مغلقی از سوي برخي از دانشمندان شده است. با اين رويكرد برمی‌گردیم به فردوسي و اين ادعا را به ياد مي‌آوریم كه گویا او نيز از اعراب و اسلام نفرت داشت. در سخنراني حيرت‌انگيز ديگري که رنان در سال 1877 دربارۀ شاهنامه ايراد کرد -او تقريباً چيزي دربارۀ آن نمي‌دانست و فقط ترجمۀ فرانسوي ژول مول را خوانده بود- گفت که

فردوسي به سختي مسلمان به شمار مي‌رفت. تعصبي كه بر محيط او حاكم بود، وي را وامي‌داشت تا از روي ريا به پيامبر اداي احترام كند. او تا آنجا كه امكان داشت، به شيوه‌اي سريع و سراسيمه كه مي‌شود تنفر وراي آن را حس كرد، از زير بار اين مسئوليت شانه خالي مي‌كرد. در حقيقت، او تمام علاقه‌اش را مصروف علي كرده است. علي به تجلي‌گاه نيازهاي عرفاني و اسطوره‌اي ايران تبديل شد. آنها با غلوهايي تا سرحد جنون از او سخن مي‌گفتند. چگونه مي‌توان اين غلوها نسبت به يكي از بستگان پيامبر، يكي از مقدس‌ترين مسلمانان، را تفسير كرد؟ ايراني بدعت‌گذار كه بر پندارهاي وحدت وجودي‌اش تكيه دارد، با چنين ترفندي بر آنچه دربارۀ اين عرب مي‌انديشيد، عربي كه عميقاً در درونش آن را به مسخره مي‌گرفت، سرپوش گذارد. او در دل بر آنها مي‌خندد و با خود مي‌انديشد كه چه خوب به معتقد اسلام رسمي حقه زدم[!][65]

اين اظهارات از جهات بسيار حيرت‌آور است. كسي نمي‌تواند ”به سختي مسلمان“ باشد و در همان حال اشعار خود را به امام علي، رهبر شيعيان و فردي برجسته از اهل بيت پيامبر و خليفۀ چهارم از ”خلفاي راشدين“ حتي از نظر اهل سنت، اختصاص دهد. چيزي نيست كه نشان دهد فردوسي در ستايش خود از اسلام و پيامبر رياكاري كرده است. تأكيد آشكار رنان بر اينكه فردوسي ”پندارهاي وحدت وجودي“ را پرورانده است، پندارهايي كه او آنها را با نژاد آريايي مرتبط مي‌داند، و موحد بودنی که در نظر او ابداع سامي‌هاي ساده‌انگار بوده به همان اندازه بي‌معناست. اين تناقضات نامعقول و جسارت‌آميز منحصراً از باورهاي رنان منبعث مي‌شوند، باورهايي كه طبق آن ايرانيان و اعراب از نظر نژادي متفاوت‌اند و ايراني مسلمان- به علت اختلاط نژادي- نوعي اختلال و نابه‌هنجاري به شمار مي‌آيد.

چنان كه محمود اميدسالار خاطر نشان كرده است، فردوسي در حقيقت از تمامي نشانه‌هاي يك مسلمان دين‌دار برخوردار بود.[66] او در ديباچۀ شاهنامه، كه طبق نظر شاهنامه‌پژوهان بر اساس سير زندگي مصنف آن نگارش يافته، خود را عميقاً پيرو مذهب تشيع مي‌خواند. با اينكه شاهنامه به سلطان محمود غزنوي، پادشاهي سني‌مذهب، تقديم شده است و با اينكه شيعه به فرد اجازۀ پنهان كردن اعتقاداتش را مي‌دهد (تقيه)، اما فردوسي همچنان و به صورتي رسمي و آشكار متابعت خود از تشيع را اعلام مي‌كند.[67] اگر او چنان كه رنان تصور كرده فردي متظاهر بود، آيا نبايد به جاي آنكه صادقانه اعتقادش را آشكار كرده و خطر خشم و غضب محمود را به جان بخرد، خود را فردي سني‌مذهب مي‌خواند؟ به علاوه، گزارش‌هاي تاريخي ديگر نيز مؤيد شيعي بودن فردوسي‌اند.[68] افزون بر این، تشيع بي‌هيچ ترديدي مذهبي اسلامي است و به هيچ صورتي نمي‌تواند اظهار تنفر نژادي از اعراب به حساب آيد، زیرا در غير اين صورت در خصوص ايرانيان سني‌مذهب كه تا زمان تغيير مذهب اجباري به دست صفويان در اكثريت بودند يا اهميت آداب و رسوم مذهبي شيعيان نزد اعراب چه مي‌توان گفت؟ اميدسالار اشاره مي‌كند كه فردوسي نشانه‌هاي ديگري از اعتقادات مذهبي خود را نيز به دست داده است. براي نمونه، او در بيان احساس گناه و اظهار تأسف از صرف شراب ابراز اميدواري مي‌كند كه خداوند متعال او را ببخشايد. اگر او به حرمت صرف شراب در اسلام- ديني كه بدان متصف است- اعتقاد نمي‌داشت، چرا مي‌بايد از نوشيدن آن احساس گناه كند؟

تنها نفرت از اختلاط نژادي است كه مي‌تواند دلايل دغدغه‌هاي ملي‌گرايان در خصوص محو چيزهايي را روشن کند كه عربي محسوب مي‌شدند. اين تلاش براي بازگرداندن ايران به عصر طلايي خلوص نژادي‌اش بود. همچنين، روايت گوبينو از حسينقلي‌آقا، ايراني تحصيل‌كردۀ آكادمي سن‌سير، شاهد خوبي بر اين مدعاست، زيرا طبق اين گزارش چه بسا او نخستين ايراني بوده كه به دفاع از پالايش زبان به منظور بهبود عوارض اختلاط نژادي برخاسته است:

[حسينقلي‌آقا] فكر مي‌كرد كه براي احياي كشورش بايد زبانشان را از تمام لغات و عبارات عربي تصفيه كنند . . . در مجموع، در نظر او یگانه چشم‌انداز و راه نجات كشورش در بازگشت، تا حد كمال ممكن، به چيزهاي كاملاً باستاني گذشته بود و آنچه او بر اساس دانش اندك باستان‌شناسي‌اش آن را دين و فلسفۀ باستاني نياكانش مي‌پنداشت.[69]

به نظر مي‌رسد روايت گوبينو از حسينقلي‌آقا، الگويي اوليه از رويكردي باشد كه هم آخوندزاده و هم كرماني و بسياري از هم‌مسلكان اين دو دنباله‌رو آن بودند. اين الگوي اوليه كه در آرزوي گذشته‌اي دور به سر مي‌برد، در سوداي بازگشتي بود كه در نگاه آنان فقط از طريق تصفيه يك‌شبۀ وام‌واژگان عربي، زدودن اسلام و گاه حتي الفباي عربي مي‌توانست به دست آيد. همچنين، اين الگوي اوليۀ دانش تاريخي نيم‌بند يا تحريف‌شده‌اي را از آن گذشتۀ پيش از اسلام نمايان مي‌ساخت؛ واقعيتي كه گوبينو نيز به خوبي بدان اذعان داشت.

از زمان ظهور ناسيوناليسم، بسياري از نشريات و آثار منتشرشدۀ سياسي در اين مسير سير كرده‌اند. روزنامۀ نامۀ ايران باستان به سردبيري عبدالرحمن سيف آزاد، از ملي‌گرايان هوادار حكومت پهلوي و آلمان نازي در دهۀ 1930م، نمونه‌اي از اين دست نشريات است. در صفحۀ اول اين روزنامه هدف از انتشار آن چنين بيان شده است: “”برای بازگشت فر و شکوه باستانی.“ اين انديشۀ بازگشت به همراه توصيه به پالايش زبان در تقريباً همۀ شماره‌هاي نشريه به چشم مي‌خورد. حتي در مقاله‌اي بر تغيير و اصلاح لهجه‌اي كه فارسي را بدان صحبت مي‌كنند- گويي كه فقط يك لهجه وجود داشت- تأكيد شده، زيرا كه آن نيز از آثار بر جاي مانده از دشمنان ايران است. از آنجا كه اصل پالايش زبان و تلاش براي حذف عناصر بيگانه‌اي كه از طریق اقليت‌هاي زباني وارد زبان اصلي شده بودند در سطحي ملي جاي داشت، مقولۀ پالودن زبان با فارسي‌سازي تحميلي دوشادوش يكديگر به همه‌جا رفته و به سركوب اقليت‌هاي زباني انجاميدند. تا آنجا كه غلبۀ ملي‌گرايي بر اذهان حاميان فارسي‌سازي تحميلي و پالايش زبان، برخي را به دفاع از امحاي پيوندها و روال زباني خودشان نيز كشاند. برای نمونه، تقي اراني (1282-1319ش/1903-1940م)،  فيزيكدان و از فعالان سیاسی آذري‌تباری كه بعدها به كمونيسم گراييد، نه فقط از هواداران پر و پا قرص پالايش زباني به شمار مي‌رفت، بل خواهان امحاي زبان تركي آذري نيز بود. در نگاه او، اين ”مهاجمان مغول“ بودند كه ”لهجۀ تركي خود را بر جمعيت بومي آريان تحميل كردند.“ آيا تعجبي دارد كه او علاوه بر آن، به دفاع از انديشۀ ”بازگشت“ به دوران ساسانيان به مثابه پادزهري براي درمان ”عقب‌ماندگي“ ايران برخاسته باشد؟[70]

 

نتيجه‌گيري

عرب‌ستيزي كه از عناصر بنيادين گفتمان ملي‌گرايي كساني چون آخوندزاده، كرماني، هدايت، علوي، زرين‌كوب و بسياري ديگر است، از واردات گزينشي و فكري دوران تجدد اروپا به شمار مي‌رود. تفكرات نژادي را در ابتدا محققان شرق‌شناس انتشار دادند و سپس، براي بار دوم ملي‌گرايان ايراني آنها را ساده کرده و به صورت گزينشي به کار گرفتند. بدين سان، آنچه باقي ماند، انديشه‌هايي ساده اما بسيار جذاب و مطلوب بودند كه به ناسيوناليست‌ها اجازه دادند تا به صورتي گفتماني  از آنها برای مهار لطمات روحي برآمده از كشف ايران از سوي اروپاييان پيشرفته‌تر استفاده کنند. بزرگي و منزلت ايران با ارجاع به اصالت نژادي‌اش در گذشتۀ پيش از اسلام و سلسله‌مراتبي كه ايرانيان را در مرتبه‌اي بالاتر از اعراب سامي قرار مي‌داد احيا شد. علت ضعف ايران در مقايسه با اروپا اختلاط با خون و فرهنگ پست‌تر اعراب ذكر شده و اين اختلاط مورد نكوهش قرار گرفت. اين تشخيص دربارۀ علل انحطاط ايران به طرز فوق‌العاده‌اي مطلوب و خوشايند بود، زيرا توضيح بس ساده‌اي را براي رخدادهاي پيچيدۀ تاريخي و اجتماعي به دست مي‌داد و از سوي ديگر، به صورتي هم‌زمان ايرانيان را از هر نوع ضعف و كم‌كاري مبرا مي‌كرد. شناخت روند اين نژادگرايي نور تازه‌اي، ولو با تأخير، بر باورهاي ناسيوناليسم ايراني مي‌تاباند، ناسيوناليسمي كه معتقد بود صِرف حذف رسوم اسلامي، وام‌واژگان عربي و ديگر مواريثي كه به گونه‌اي دلبخواهانه با تبار عربي شناسايي مي‌شدند، به صورتي خودكار و آني تمامي مشكلات ايران را حل خواهد كرد.

لازم به اشاره است آنچه عرب‌ستيزي را در روند توسعۀ افكار ملي‌گرايانه در ايران از ديگر موارد ”غيريت‌سازي“ متمايز مي‌كند، اين است كه اعراب در آن مقطع، با هيچ ميزاني از تخيل، تهديدي براي ايران به شمار نمي‌رفتند، برخلاف روسيه براي لهستاني‌ها يا بريتانيا براي ايرلندي‌ها. نفرت از اعراب تنها براي مهار آسيب‌هاي روانی ناشي از عقب‌ماندگي پدید آمد. در اين خصوص بايد تأكيد كرد كه از سوي ديگر، ناسيوناليسم عرب هيچ‌گاه به ايرانيان نپرداخت، بل در ابتدا متوجه عثماني و بعد درگير مواجهه با تجاوزات قدرت‌هاي سلطنتي غربي شد. همچنين، عرب‌ستيزي از خانوادۀ افكار و تصورات ذهني به شمار مي‌آيد، زيرا كه هرگز توجهي به خود اعراب نشان نداد يا تلاشي براي مشخص كردن اين به عمل نیاورد كه اعراب مورد اشاره به لحاظ تاريخي يا قومي به واقع چه كساني هستند. قرائت ملي‌گرايانه از تاريخ ايران، به‌ويژه در خصوص فتوحات اسلامي كه از منظر نژادي به صورت ”حملۀ اعراب“ درآمده و تا سطح گسستي ظاهراً نامتناهي بالا برده شده است، بر واقعيات تاريخي استوار نيست. تصوير عرب در نوشته‌هاي ملي‌گرايانه مبتني بر شناخت تجربي نيست، بل صرفاً ابزاري است: عرب گنگ و خاموش است. او فقط براي چيزي شبيه به عروسك‌هاي آئين وودو[71] مناسب است: لعن و نفرين او غم و اندوه ملي‌گرايان را از عقب‌ماندگي ايران در برابر اروپا تسكين مي‌بخشد. اين موضوع در مجموع با در نظر گرفتن شرايط دشواري كه نويسندگان عهد قاجار با آن دست به گريبان بودند و تأثيري كه جريان مدرنيسم اروپايي بر آنها بر جاي گذاشت، چندان تعجب‌آور نيست. نكتۀ تعجب‌آور دوام و حيات بقاياي اين افكار سدۀ نوردهمي اروپا در ايران كنوني است كه آشنايان با اين كشور به خوبي از آن مطلع‌اند.

[1]این مقاله ترجمۀ محمدعلی طرفداری، عضو هیئت علمی سازمان اسناد و کتابخانۀ ملی ایران، است از

Reza Zia-Ebrahimi, “‘Arab Invasion’ and Decline, or the Import of European Racial Thought by Iranian Nationalists,” Ethnic and Racial Studies, 37:6 (2014), 1043-1061.

[2]مايلم از هما كاتوزيان و مايكل بنتون براي مشاوره‌هاي صبورانه‌شان، الساندرو کانچیان و مانا كيا براي نظرات ارزشمندشان دربارۀ پيش‌نويس اوليۀ مقاله و از بنياد ملي علم سويس براي حمايت سخاوتمندانه‌شان تشكر کنم.

[3]Monica M. Ringer, Education, Religion, and the Discourse of Cultural Reform in Qajar Iran (Costa Mesa, CA: Mazda Publishers, 2001).

[4]Reza Zia-Ebrahimi, The Emergence of Iranian Nationalism: Race and the Politics of Dislocation (New York: Columbia University Press, 2016).

[5]Kamran S. Aghaie, “Islam and Nationalist Historiography: Competing Historical Narratives of Iran in the Pahlavi Period,” Studies on Contemporary Islam, 2:2 (2000), 20-46; Talinn Grigor, Building Iran: Modernism, Architecture, and National Heritage under the Pahlavi Monarchs (New York: Periscope, 2009).

[6]دو استثنا در اين زمینه عبارت‌اند از

Homa Katouzian, Sadeq Hedayat: The Life and Legend of an Iranian Writer (London: I.B. Tauris, 1991); Afshin Marashi, Nationalizing Iran: Culture, Power, and the State, 1870-1940 (Seattle, WA: University of Washington Press, 2008).

[7]براي نمونه بنگرید به فريدون آدميت، انديشۀ ميرزافتحعلي آخوندزاده (تهران: خوارزمي، 1349)، 120.

[8]Mohamad Tavakoli-Targhi, “Refashioning Iran: Language and Culture during the Constitutional Revolution,” Iranian Studies, 23:1/4 (1990), 77-101.

[9]ميرزا فتحعلي آخوندزاده، مكتوبات: نامه‌هاي كمال الدوله به شاهزاده جلال الدوله (فرانكفورت: البرز، 2006)، 191-194.

[10]ميرزاآقاخان كرماني، سه مكتوب (فرانكفورت: البرز، 2005)، 128-139.

[11]Quoted in Grigor, Building Iran, 10.

[12]Robert Young, Colonial Desire: Hybridity in Theory, Culture, and Race (London: Routledge, 1995).

[13]عبدالحسين زرين‌كوب، دو قرن سكوت (چاپ 7؛‌ تهران: جاويدان، 2536شاهنشاهی/1356ش).

[14]Ali Akbar Siassi, La Perse au Contact de l’Occident: E´‌tude Historique et Sociale (Paris‌: Ernest Leroux, 1931), 23.

تأکیدها از من است.

[15]شجاع‌الدين شفا، پس از 1400 سال (بی‌جا: بی‌نا، 1382ش/2003م).

[16]كرماني، سه مكتوب، 135-139؛ آخوندزاده، مكتوبات، 295-296.

[17]آخوندزاده، مکتوبات، 299-300.

[18]بنگرید به ابوالفضل خطيبي، ”بيت‌هاي عرب‌ستيزانه در شاهنامه،“ نشر دانش، سال 21، شمارۀ 3 (1384).

[19]A. Ferdowsi and D. Davis, Shahnameh: The Persian Book of Kings (New York: Penguin, 2007), xxxii.

[20]جلال‌الدين همايي، شعوبيه (اصفهان: صائب، 1313)، 2.

[21]R. P. Mottahedeh, “The Shu’ubiyah Controversy and the Social History of Early Islamic Iran,” International Journal of Middle East Studies, 7:2 (1976), 161-182; quote on 162.

[22]Richard N. Frye, The Golden Age of Persia: The Arabs in the East (London: Weidenfeld & Nicolson, 1988 [1975]), 122.

[23] آثاري كه در آن دوره دربارۀ اين موضوع نوشته شدند، عناويني چون برتري ايرانيان يا اثبات حقانيت ايرانيان در برابر اعراب را بر خود داشتند. ن.ك به

Ignaz Goldziher  and S. M. Stern, Muslim Studies (New Brunswick, NJ: Transaction Publishers, 2006), 153.

[24]Frye, The Golden Age of Persia, 122.

[25]Michael Banton, Racial Theories (2nd ed.; Cambridge: Cambridge University Press, 1998).

[26]Young, Colonial Desire, 87.

[27]Albert Hourani, Islam in European Thought (Cambridge: Cambridge University Press, 1991), 58.

[28]Theodor Nöldeke, Sketches from Eastern History (London: Adam and Charles Black, 1892), 20.

[29]آخوندزاده و كرماني به صورتي مبهم و با عنوان ”حكماي فرنگ“ از آنها ياد كرده‌اند. بنگرید به ميرزاآقاخان كرماني، صد خطابه (لوس‌آنجلس: شركت كتاب، 2007)، 245.

[30]Ernest Renan, Averroès et l’Averroïsme: Essai Historique (4th ed. ; Paris : Calmann-Levy, 1882), 22.

[31]Nöldeke, Sketches from Eastern History, 7.

[32]Nöldeke, Sketches from Eastern History, 11.

[33]فريدون آدميت، انديشۀ ميرزاآقاخان كرماني (تهران: طهوري، 1346)، 134؛ كرماني، سه مكتوب، 180-181.

[34]Nöldeke, Sketches from Eastern History, 14-15.

[35]Nöldeke, Sketches from Eastern History, 17.

[36]Nöldeke, Sketches from Eastern History, 20.

[37]بنگرید به رضا ضیاء ابراهیمی، ”خودشرقي‌گرايي و بي‌جاسازي: استفاد و سوء استفاده از گفتمان ’آریایی‌گرایی‘ در ایران،“ ترجمۀ محمدعلی طرفداری، ایراننامه، سال 30، شمارۀ 4 (زمستان 1394)، 104-143.

[38]Renan, Averroe`s et l’Averroı¨sme, 90-91.

[39] Renan, Averroe`s et l’Averroı¨sme, 8-9.

[40] Renan, Averroe`s et l’Averroı¨sme, 9-10.

[41] Renan, Averroe`s et l’Averroı¨sme, 137.

[42] Renan, Averroe`s et l’Averroı¨sme, 139-140.

[43]ميرزاآقاخان كرماني، آئينۀ سكندري (تهران: بی‌نا، 1326)، 577-578.

[44] همان، ص 116

[45]Ernest Renan, Mélanges d’Histoire et de Voyages (Paris‌: Calmann Levy, 1878), 143.

[46]Renan, Mélanges d’Histoire, 143.

[47]Renan, Mélanges d’Histoire, 142

[48]John Malcolm, the History of Persia, from the Most Early Period to the Present Time (London: J. Murray, 1829), vol. 2, 451.

[49]Malcolm, the History of Persia, 453.

[50]Comte de Arthur Gobineau, Les Religions et les Philosophies dans l’Asie Centrale (2nd ed.‌; Paris: Didier et cie, 1866), 134.

[51]Gobineau, Les Religions et les Philosophies, 133-135.

[52]Gobineau, Les Religions et les Philosophies, 134.

[53]Gobineau, Les Religions et les Philosophies, 134.

[54]Young, Colonial Desire, 15 and 24.

[55]Johann G. Herder, Outlines of a Philosophy of the History of Man (2nd ed.; London: J. Johnson, 1803).

[56]Léon Poliakov, Le Mythe Aryen: Essai sur les Sources du Racisme et des Nationalismes (Brussels : Editions Complexe, 1987 [1971]), 266.

[57]Poliakov, Le Mythe Aryen, 266-277.

[58]Frye, the Golden Age of Persia, 101; T. Daryaee, Sasanian Persia: The Rise and Fall of an Empire (London: I.B. Tauris in association with The Iran Heritage Foundation, 2009), 56-57; Homa  Katouzian, The Persians: Ancient, Medieval, and Modern Iran (New Haven, CT: Yale University Press, 2009), 70.

[59]آخوندزاده، مكتوبات، 191-192.

[60]براي ملاحظۀ نمونه‌اي جديدتر از اين ادعا، بنگرید به

  1. Naderpour, “Une Contradiction: l’aˆme Iranienne et l’Esprit Islamique,” DieWelt des Islams, 23/24 (1984), 129-135.

[61] آخوندزاده، مكتوبات، 309.

[62]Siassi, La Perse au Contact de l’Occident, 208.

تأکیدها از من است.

[63]Edward G. Browne, A Year Amongst the Persians (London: Adam and Charles Black, 1893), 123.

[64]Richard N. Frye, The Heritage of Persia (London: Weidenfeld and Nicolson, 1962); Daryaee, Sasanian Persia, 32.

[65]Renan, Me´langes d’Histoire et de Voyages, 140-141.

[66]Mahmoud Omidsalar, Poetics and Politics of Irans National Epic: The Shahnameh (New York: Palgrave Macmillan, 2010).

[67]Omidsalar, Poetics and Politics.

[68]Djalal Khaleghi-Motlagh, “Ferdowsi, Abul-Qasem; I. Life,” in Encyclopædia Iranica, ed. Ehsan Yarshater (New York: Bibliotheca Persica, 1999), 514-523.

[69]Gobineau, Les Religions et les Philosophies, 134.

[70]Ervand Abrahamian, Iran Between Two Revolutions (Princeton, NJ: Princeton University Press, 1982), 156-157.

[71] آئين وودو مذهبي در جزاير هند غربي در امريكاي لاتين است (مترجم).

چند نکته راجع به افول علم در جوامع اسلامی

رسول نفیسی <Rasool Nafisi < rasool.nafisi@gmail.com مدرس جامعه‌شناسی و فلسفه در دانشگاه‌های ویرجینیای شمالی است؛ 25 سال در دانشگاه استرایر تدریس کرده و هشت سال مدیر دپارتمان علوم انسانی آن دانشگاه بوده است. از ایشان مقالات متعددی در زمینۀ جامعه‌شناسی سیاسی ایران منتشر شده است. او ازجمله مؤلفان سه کتاب به زبان انگلیسی دربارهۀ فرهنگ و سیاست در ایران معاصر است. مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه او به زبان فارسی نیز به چاپ دوم رسیده است. نفیسی قبل از مهاجرت به امریکا در 1975، مدیر آموزش و پژوهش کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود.

معمای عقب‌ماندگی علمی و اجتماعی جوامع اسلامی از دیرباز زمینه‌ای برای بحث و تحقیقات تاریخی بوده است و محققان علل فرهنگی و اقتصادی و تاریخی متفاوتی را برای آن ذکر کرده‌اند که عمدۀ آن تأسیس مدارس نظامیه، سلطۀ نظام فکری ضد فلسفۀ یونانی امام محمد غزالی، حملۀ مغول و نهایتاً تفوق تفکر مذهبی-عرفانی بر تفکر منطقی-علمی است. محققان چندی به بررسی این عوامل و نقش آنها پرداخته و گاه عوامل جدیدی نیز بر آنها اضافه کرده‌اند. غرض از این مقاله نه افزودن بر بدنۀ عظیم دانش و تحقیقات موجود، بلکه بررسی انتقادی بعضی از مفروضات در این زمینه است. بر این اساس، سعی می‌کنم با توسل به جامعه‌شناسی علم به روند علم‌ورزی در جهان اسلام و چند فرضیۀ اصلی در این زمینه بپردازم.

نخستین سؤال پرسش از مفهوم ”عقب‌ماندگی“ علمی خواهد بود. احساس عقب‌ماندگی نخست از طرف متفکران اسلامی قرن نوزدهم مثل سیدجمال‌الدین افغانی و محمد عبده مطرح شد که در جست‌وجوی ”راه حل‌های اسلامی“ در برابر جهان مدرن برآمده بودند. آنان البته علم خود را هم‌سنگ دانش جهان غرب می‌پنداشتند، اگر نه بهتر و برتر. سؤال آنها البته به توفیق ”مادی“ غرب مرتبط بود. آنان در جستجوی راه‌هایی بودند که بدون تغییر پیش‌فرض‌های خود دانش غربی را به مبازره بگیرند که نهایت آن صورت‌بندی بنیادگذاران اخوان‌المسلمین و به‌خصوص سید قطب بود که استفاده از علم و تکنولوژی غربی را بدون جذب سایر ملحقات فرهنگی آن تجویز می‌‌کرد.[1] به نظر او، علم غربی بایستی در بستر جامعۀ اسلامی ایدئال او به کار برده شود، چون در غرب ”جاهلیه“ مسلط است و علم و تکنوژی هم سرانجام غرب منحرف را نابود خواهد کرد.

حتی امروز هم متفکران سنتی مسلمان خودرا ”عقب‌مانده“ فرض نمی‌کنند. برای بسیاری از آنها، ”علم“ چیزی جز ”علوم اسلامی“ نیست که در آن هم تبحر دارند. البته ”فراگرفتن“-و نه ایجاد-علومی مثل پزشکی و غیره برای بهبود وضع مسلمین لازم است، ولی علوم اصلی همان علوم اسلامی است که قرن‌ها در حوزه‌‌ها تدریس می‌شده است. آیت‌الله مطهری، متفکر اسلامی معاصر، ”علوم اسلامی“ را چنین تعریف می‌کند:

  1. علومی که موضوع و مسائل علوم اصول یا فروع اسلام است؛ مثل قرآن، سنت، علم تفسیر، علم حدیث، کلام نقلی، علم فقه، علم اخلاق نقلی.
  2. علوم مقدمه که مقدمۀ علوم فوق‌الذکر است؛ مثل ادبیات عرب و صرف و نحو و لغت و معانی و بیان و بدیع و کلام عقلی و اخلاق عقلی و حکمت الهی و منطق و اصول فقه و رجال و درایه.

البته او اضافه می‌کند که علومی هم هستند که آموختن آنها جزو واجبات است، ولی جزو علوم اسلامی نیستند، مثل علم پزشکی، یا علومی که خود در حوزه‌های فرهنگی اسلامی رشد یافته و گاه حتی زمانی ممنوع هم بوده‌اند، مثل علم نجوم.[2]

در تفکر مطهری، که از متفکران محل رجوع معاصر است، هیچ‌گونه حس عقب‌ماندگی وجود ندارد. با این همه، محققانی هستند که از این درجه هم فراتر رفته‌اند. مثلاً از دیدگاه سیدحسین نصر، علوم اسلامی نه فقط عقب‌افتاده نیستند، بلکه تا زمانی که این علوم مسلط بودند، بشر با مشکلات عدیدۀ امروزی روبه‌رو نبود. از نظر نصر، علوم جدید بعد از انقلاب صنعتی با جدا کردن علم از دین و معنویت راه انحرافی پیموده‌اند و به بحران‌های امروز دامن زده‌اند.[3]

با توجه به این مقدمه، اصل اولیۀ تغییر و ترقی علمی که احساس نیاز به تغییر باشد در این فرهنگ محسوس نیست. گسترش و توسعۀ علوم ضوابط و مختصاتی دارد که اهم آن احساس نیاز به آن است و نیز پذیرفتن این که ”پارادایم“ مسلط علمی جوابگو نیست. توماس کوهن، نظریه‌پرداز بنام تاریخ علم، استدلال می‌کند که رشد و توسعۀ علم از چند مرحله می‌گذرد که مرحله اول آن زمانی است که در سیستم یا پارادایم موجود نقصانی محسوس افتد، در آن حد که سردمداران و مدعیان علم خود به کمبودهای پارادیم خود قائل شده و پارادایم رقیب را اندک‌اندک بپذیرند.[4] بر اساس این نظریه، می‌توان گفت که نیاز به تغییر زمانی در مجامع علمی گسترش پیدا می‌کند که نیروهای مسلط بر پارادایم موجود تدریجاً به به بی‌کفایتی پارادایم موجود پی ببرند و منافع خود را در گذار به پارادایم جدید جست‌وجو کنند.

می‌‌توان مدعی شد که در قرون اخیر، نیاز به تولید علم جدید کلاً در جوامع اسلامی امروزی به لحاظ سیطره علوم غربی و نیز سهولت دستیابی به تکنولوژی از طریق خریداری آن رنگ باخته است. ولی در گذشته، در یک دورۀ 500 ساله که از قرن هشتم میلادی آغاز شده است، گسترش علوم اثباتی و حتی اکتشافات و اختراعاتی در زمینه‌های گوناگون پدید آمده است که به نظر شماری از محققان یکی از دو پایۀ انقلاب علمی اروپا به حساب می‌آید؛ پایۀ دیگر آن اختراعات مردم چین بوده است. به همین لحاظ، لااقل 200 سال اولیه، یعنی قرون نهم و دهم میلادی، را دوران طلایی اسلام نامیده‌اند. سؤال محققانی چون جوزف نیدهام این است که چگونه است که چین یا جوامع اسلامی با آن همه پیشرفت اولیه موفق به ایجاد انقلاب علمی نشدند و اروپا که وامدار آن تمدن‌ها بود خود پیشاهنگ علم و صنعت شد.[5]

اصولاً توضیح علل پیشرفت یا عدم پیشرفت جوامع، به‌خصوص در سده‌های گذشته، فارغ از حدس و گمانه‌‌زنی و تفاسیر ایدئولوژیک نیست. تسری دادن وضعیت حال به گذشته و شمول مکانیسم‌های جوامع امروزی به جوامع دیروزی از اشتباهات رایج و تا حدی اجتناب‌ناپذیر است و حتی تفاسیر هرمنوتیک از این نقصان کاملاً بری نیستند. تعیین ده‌ها و صدها متغیری که منجر به ایجاد پدیده‌ای خاص در زمانی خاص شده‌اند در حد ناممکن است. بدتر از این، تقلیل عوامل به یک یا دو عامل یا جست‌وجوی ”جوهر“ یک پدیده خاص است که بیشترین لطمات را به تحقیقات تاریخی وارد می‌کند. در این مورد خاص، یعنی عقب‌ماندگی یا به روایتی افول علمی جوامع مسلمان، نیز کوشش‌ها بیشتر بر دو عامل تاریخی و ایدئولوژیک متمرکز بوده است. از لحاظ تاریخی، عمدتاً ایلغار مغول را باعث ویرانی جامعۀ علمی و افول علم در جوامع اسلامی می‌دانند و از لحاظ ایدئولوژیک هم سلطۀ نظامیه‌ها و طرز تفکر متصلب منادیان شریعت-مثل ابوحامد محمد غزالی-و سیطرۀ شریعت بی‌انعطاف او را عامل دانسته‌اند. تصلب اسلام در در قالب چهار مذهب ”رسمی“ نیز کمکی به تفکر انتقادی، که لازمۀ تفکر علمی است، نمی‌کند.

بی‌شک این عوامل در افول فکر علمی مستدل و انتقادی مؤثر بوده‌اند، ولی از منظری حتی می‌توان تهافت الفلاسفه غزالی را از نخستین کوشش‌های فکری مسلمین در تفکر انتقادی دانست، هرچند که لبۀ حملۀ آن متوجه فلسفۀ استدلالی یونان‌بنیان و دفاع از شریعت و عرفان بود. از این گذشته، اتکای غزالی به قدرت کتاب او را از حوزۀ تفکر انتقادی خارج می‌کند. تز حملۀ مغول نیز خالی از خلل نیست. می‌دانیم که مثلاً رصدخانۀ مراغه درست یک سال بعد از حملۀ مغول و به دستور هلاکو تأسیس شد و دانشمند بزرگی چون خواجه نصیر طوسی همان سال‌ها و در همان‌جا تحقیقات علمی خود را صورت می‌‌داد. این تأاسیسات علمی حتی تا قرن پانزدهم تداوم داشتند که معروف‌ترین آنها ایجاد رصدخانۀ سمرقند در سال 1420م به دستور الغ‌بیگ است. بنابراین، تز حملۀ مغول نیز تا حدی ضعیف می‌شود. با این همه، شاید بتوان به ضوابطی دیگر در امر زوال علم‌ورزی در قلمرو مسلمانان اشاره کرد.

نخستین ضابطه، ابهام در مفهوم علم است که تا امروز هم ادامه دارد. اگر جوامعی روایات اسطوره‌ای را به منزلۀ علم بپذیرند، مشکل بتوان علم مبتنی بر تجربه و استدلال منطقی و سنجش ریاضی را جایگزین آن کرد. علم جدید بر اساس شک فلسفی بنیاد شده است و در جامعه‌ای که متولیان دین سکان ایدئولوژی و قدرت را در دست دارند و شکاکیت را رفض دین می‌دانند، ظهور پارادیم جدید با مشکل اساسی روبه‌رو می‌شود. البته در جهان مسیحی غربی هم پارادیم علم تجربی آسان جا نیفتاد. سرنوشت تیکو براهه یا استغفار گالیله جلو چشمان ماست. ولی جهان مسیحی نهایتاً علم تجربی و اثباتی را پذیرفت. پذیرش علم تجربی نه چندان به سبب ذات دیانت مسیحی، بلکه بیشتر متأثر از تغییر روابط و مکانیسم‌های قدرت در جوامع مسیحی اروپایی بود.

دومین مسئله، نوع علم و نوع استفاده از آن و نوع حامیان علم است. در قرون طلایی اسلام، تحقیقات علمی عمدتاً در زمینۀ نجوم و ستاره‌شناسی بودند. رتبۀ بعدی در تحقیقات به علم کیمیا (شیمی) تعلق می‌گیرد. علم پزشکی و جغرافیا نیز مورد توجه بودند. دانشمند بزرگ خوارزم، محمدبن موسی خوارزمی (185-233ق/780-850م) با تألیف الجبر و المقابله در جبر و مثلثات، با تألیف صورتالارض در جغرافیا و با تألیف کتاب اسطرلاب در نجوم تبحر خود را نشان داده است و در کتاب حساب العدد الهندی به معرفی سیستم اعداد هندی پرداخت که نهایتاً سیستم اعداد رومی را باژگون کرد و موجب رشد محاسبات ریاضی-هندسی در اروپا شد. نفوذ او در اروپا حتی ازطریق اصطلاحاتی چون الگوریتم که لاتینی‌شدۀ الخوارزمی است آشکار است. ولی باید توجه کرد که مأموریت اصلی او ایجاد محاسباتی برای تقسیم ارث بر اساس قوانین اسلام بود، نه تولید علم. سایر دانشمندان هم سرنوشت‌های مشابهی داشتند.

شیخ‌الرئیس ابوعلی سینا (370-428ق/980-1037م)، فیلسوف و واضع کتاب طبی القانون فی الطب که تا سال1600 در اروپا کتاب درسی اطبا بود، طبیب دربار امیر نوح سامانی بود. با زوال سامانیان، او در‌به‌در شد و در شهرهای همدان و اصفهان و نظیر آن آواره بود و طبیعتاً وضعیت لازم برای ایجاد علم-که نخستین آن اسکان و ثبات محل کار و تحقیق است -از دست رفت. جابر بن حیان طوسی یا کوفی کیمیاگر بود و ابن‌ندیم در الفهرست حداقل از 182 کتاب او در کیمیاگری نام برده است.[6] خواجه نصیرالدین طوسی (597-672ق/1202-1274م) ریاضی‌دان و منجم و در خدمت اسماعیلیان بود و با زوال آنان به دست مغولان و آوارگی حاصل از آن به خدمت هلاکوی مغول درآمد و منجم مغولان شد. در کل زمامداران به علومی توجه می‌کردند که زمینۀ کاربردی داشت و اینکه دانشمندی چون خوارزمی به سطوح بالای تفکر انتزاعی برسد، ضرورتاً خواست جامعه و مشخصاً کارفرمایان او نبود و برای آن پاداشی نمی‌گرفت. طبابت و منجمی، آن هم در محدودۀ علائق امرا و سلاطین، پذیرفته می‌شد. فلسفه نیز وضعیت مشابهی داشت که باید به آن در مقامی دیگر پرداخت.

با توجه به این وضعیت می‌توان تصور کرد علومی که امرا و سلاطین از آنها حمایت می‌کردند، علومی بود که خاصیتی فوری از آنها انتظار می‌رفت. نجوم به‌خصوص مورد توجه دربار بود، چون امرا و خلفا و سلاطین در جهان پرآشوب و بی‌قانون زمان نگران وضعیت خود بودند و امید به منجم می‌بستند که ساعات سعد و نحس را محاسبه کند. مغولان شمنی به‌خصوص به وضعیت ستاره‌های خود علاقه‌مند بودند و سبب ایجاد و گسترش زیج‌های مراغه وسمرقند و امثال آن نتیجۀ همین تصور بود. به دیگر سخن، خرافه پشتوانه علم بود. عالم نه محقق، بلکه نوعی جادوگر به حساب می‌آمد و اگر محاسباتش درست درنمی‌آمد، عاقبت سختی در انتظار او بود. داستان مجازات محمد زکریای رازی به دست منصور نوح سامانی که ابن‌خلکان از آن یاد کرده است،[7] هرچند که در صحت آن تردید شده است، ولی به نوعی نشان‌دهندۀ رابطۀ قدرت سیاسی با دانشمندان است. رازی عمدتاً به عنوان کیمیاگر شهرت داشت تا ریاضی‌دانی بزرگ یا طبیبی سترگ. ابن‌ندیم در الفهرست ده‌ها کتاب از رازی را در کیمیا ذکر کرده است.[8]

برای تحقیق در انگیزه‌های خلفا و سلاطین مسلمان، علاوه بر نیاز به پزشک متبحر و منجم پیشگو و کیمیاگر، باید عامل رؤیا را هم اضافه کرد. ابن‌ندیم دربارۀ انگیزه مأمون به تشویق علم و علما که نهایتاً دوران طلایی علم را باعث شد به رؤیایی از مأمون خلیفه اشاره می‌کند. او در ”ذکر اسباب زیاد شدن کتاب‌های فلسفه و سایر علوم باستانی“ می‌نویسد که مأمون شبی ارسطو را به خواب می‌بیند و از او معنای ”زیبایی“ را می‌پرسد. ارسطو جواب می‌دهد که هرچه عقل زیبا تشخیص دهد زیباست. او مرتبۀ عقل را از ایمان و نیز از عقیدۀ عامه برتر می‌شمارد. از آن پس، مأمون به فلسفه علاقه‌مند می‌شود و دستور ترجمۀ کتاب‌های رومیان را صادر می‌کند.[9] این فرصت‌های گرانبها البته در سایۀ خلفا و سلاطینی به دست می‌آید که بر سرزمین‌های مفتوحۀ گسترده‌ای حکم می‌راندند و راه‌های تجاری شرق و غرب را که لاجرم از مدیترانه می‌گذشت نیز در اختیار داشتند و انباشت مال و کالا و رونق تجارت زندگی و معاش قشر دانشمند و محقق را تأمین می‌کرد. بغداد، قرطبه، بخارا و قاهره هم مراکز عمدۀ تجارت بودند و هم مراکز عمدۀ علم. شهرهای تجاری عمده و مراکز قدرت سیاسی بستر رشد علمی در این سده‌ها بودند. دانشمندان در حوزه‌هایی که پسند ارباب قدرت بود فعال بودند، چون جامعۀ مدنی که بتواند زندگی و تحقیق دانشمندان را تأمین کند هنوز پدید نیامده بود. اقتدار سیاسی-تجاری-مذهبیِ در‌هم‌تنیده فقط حامی دانشمندان، فلاسفه و شعرا بود. فلسفه نیز در چنبر همان خواست‌های مذهبی-سیاسی زمان در حرکت بود و در نتیجه نمی‌توانست افق‌های جدیدی در مقابل علم بگستراند. نبود اصناف حامی علم استدلالی و اثباتی و معطوف به صنعت باعث شد که با زوال این خاندان یا آن خاندان ”نخبگان“ هم دربه‌در شوند. اصناف استقلالی نداشتند و حتی کاربرد مذهبی و مناسکی داشتند.[10] آبشخور علم بالنده و پویا طبقۀ متوسط و جامعۀ مدنی است، وگرنه لطف شاهان دیرپا نیست. پس رشد علوم در کشورهای اسلامی به یک معنا رشدی نابه‌هنگام بود و مصرف‌کنندگان اصلی آن، یعنی طبقۀ متوسط شهری و کلاً جامعۀ مدنی، هنوز در نطفه بودند.

اگر مختصر امکانی برای رشد جامعۀ مدنی موجود بود، آن نیز در اثر فروپاشی خلافت، و در ایران به‌خصوص با نابودی دولت مقتدر مرکزی و تسلط ایلات و عشایر و رشد ملوک‌الطوایف، تضعیف شد. ولی ضربۀ نهایی را نه ایلغار مغول و نه خشک‌اندیشی متشرعین وارد آورد. عاملی که باعث از رونق افتادن شهرهای اسلامی شد و در نتیجه گسترش و پیشرفت علم و فلسفه را محدود کرد، عمدتاً از دست رفتن تجارت راه دور بود. دریای مدیترانه، که سده‌ها دریاچۀ داخلی ممالک اسلامی به حساب می‌آمد، از زمان نابودی خلافت عباسی به دست مغولان در قرن سیزدهم، از انحصار مسلمانان خارج شده و به اروپایی‌ها امکان تجارت دوردست را داد. کشف قارۀ امریکا و اکتشاف راه‌های تجاری دریایی از طریق اقیانوس اطلس و اقیانوس آرام در قرن شانزدهم نیز به مهجور ماندن راه‌های تجاری دریایی شرقی انجامید که از سرزمین‌های اسلامی می‌گذشتند. تجارت ادویه و منسوجات و شکر و چای و قهوه از شرق تحت‌الشعاع رواج تجارت برده، پنبه، طلا و نقره از امریکا قرار گرفت. نقصان در تجارت و درآمد دولت‌های اسلامی امکان حضور جامعۀ محققان و دانشمندان را تقلیل داد، چون استطاعت ایجاد مدرسه و مسجد و کتابخانه و بالاتر از آن، نگهداشت و حمایت از یک جمعیت غیرمولد مدرسی از دست رفت.

متقابلاً، تجارت دوردست و انباشت سرمایه در اروپا بستر مناسب برای ارباب علم و حرفه را پدید آورد. اروپا در قرن شانزدهم اصلاحات دینی را تجربه کرده بود که کسب‌وکار و تجارت را تأیید می کرد. شهرهای آزاد، که ریشه در دوران امپراتوری روم داشتند، مردمان آزاده پرورش می‌دادند. قدرت اصناف چندان بود که شاهان برای جنگ از آنها تقاضای قرضه می‌کردند. خانواده‌های تجاری بسیار قدرتمندی در اروپا پا گرفتند که رقیب قدرت سیاسی به حساب می‌آمدند.[11] دانشمندان و صاحبان حِرَف در کنف حمایت اصناف و خانواده‌های قدرتمند و قدرت سیاسی رشد می‌کردند. از آن مهم‌تر اینکه دانشمندان دیگر به علم به شکل ارسطویی و انتزاعی آن برخورد نمی‌کردند، بلکه مثل اعضای حرفه‌های دیگر به علم مانند وسیله‌ای برای کسب درآمد نگاه می‌کردند. هنگامی که گالیله نتوانست حق اختراع خود را به شاه فرانسه بفروشد، به خانوادۀ قدرتمند تجاری رم، مدیچی، فروخت.[12]

در جوامع اسلامی، نگاه انتزاعی به علم هیچ‌گاه تعدیل نشد. حتی اختراعات هم در همان محدودۀ بیشتر غیرانتفاعی باقی ماند. اصطرلاب نمونۀ خوبی است. این وسیلۀ فوق‌العاده دقیق که در سال 850 اختراع شده بود موقعیت و مکان ستارگان را به دقت تعیین می‌کرد، ولی منجمین مسلمان در عمل بیشتر آن را برای تعیین سعد و نحس اختران به کار می‌بردند. با رسیدن این وسیله به اروپا، اصطرلاب در امر کشتیرانی به کار گرفته شد و به گسترش آن صنعت کمک کرد.[13] نمونۀ دیگری از این نگاه انتفاعی به علم در ساخت و استفاده از ساعت دیده می‌شود. اولین ساعتی که با قوۀ فشار آب کار می‌کرد در چین اختراع شد. این ساعت، که بر فراز برجی هفت متری تعبیه شده بود، پس از اندک‌مدتی به دست مهاجمان مغول نابود شد. ولی اروپایی‌ها که ایدۀ ساعت را از چین یا کره گرفته بودند، بلافاصله از آن استفادۀ مدنی-تجاری کردند.[14] ساعت که بدواً برای تعیین ساعات ورود کشتی‌ها و اوقات نیایش در کلیسا به کار گرفته می‌شد، نهایتاً با تقسیم روز به ساعات و دقایق رفته‌رفته به عاملی تعیین‌کننده در اندازه‌گیری تبدیل شد. این دقت در زمان‌سنجی روال زندگی روزمرۀ منضبط و سامان‌یافته را بر مفهوم زمان تحمیل کرد. رشد صنعت و جامعۀ مدنی دین سنگینی به کاربرد ساعت در قطعه‌قطعه کردن مفهوم زمان دارد. ”زمان“ دوران کشاورزی که بر اساس فصول بود به ”اوقات“ صنعتی مبتنی بر ساعت و دقیقه متحول شد.

نهایت اینکه نمی توان یک یا دو عامل خاص را باعث افول علمی در کشورهای اسلامی دانست. یک یا دو عامل مقصر نیستند، بلکه همۀ تاریخ درگیر است. دین و عرفان بی‌شک عوامل بازدارندۀ موثری بوده‌اند، ولی دین مسیح در کشورهای مسیحی که ذاتاً روحانی و رهبانی است عامل بازدارنده‌تری می‌توانست بود. به آتش سوزاندن جوردانو برونو و اجبار گالیلئو گالیله به توبه نمونه‌هایی از کج‌رفتاری کلیسا با ارباب دانشی بود که یافته‌ها و استدلالات و آرای آنان با کلیسا تضارب داشت. در واقع، دین اسلام می‌‌بایست بستر بهتری برای رشد علم کاربردی و توسعۀ جامعۀ تجاری می‌بود. دین اسلام در اصل دینی است عرفی و تاجرمسلک که مسلمین با الله از در معامله وارد می‌شوند. آیۀ ”فمن یعمل مثقال ذرهٍ شرً یره و من یعمل مثقال ذرهٍ خیرً یره“ (زلزال، 8) نمونه‌ای است از همین ارتباط معاملاتی الله و انسان است. شهدا و مال‌باختگان در راه اسلام نیز معادل و حتی بیشتر از آنچه انفاق کرده‌اند در روز جزا دریافت می‌کنند. دین اسلام از مراتب رهبانیت به دور است؛ حدیث نبوی ”لارهبانیه فی الاسلام“ خود مکفی به مقصود است. پس عامل آموزه‌های دینی چندان نقش مستقیمی در امر انسداد علم بازی نمی‌کند. از طرف دیگر، اصولاً مفهوم علم در سده‌های اسلامی غالباً به معنای علم قرآنی و تسلط بر حدیث و روایات و تفسیراست. مشکل همین نوع برداشت از مفهوم علم است.

جورج سالیبا معتقد است که در جامعۀ اسلامی علم هیچ‌گاه نمی‌توانست برای راه کسب‌و‌کار باشد، چون در انحصار تولیدکننده‌اش نبود. مسلمین موظف بودند که علم خود را در اختیار سایر برادران مسلمان خود قرار دهند. سالیبا برای اثبات نظر خود فقط به یک حدیث نبوی مهجور اشاره می‌کند و ریشه‌یابی‌اش به نظر قدری اغراق‌آمیز می‌آید.[15] می‌توانیم به عوامل بازدارندهۀ دیگری اشاره کنیم که بسی فراتر از این مفهوم است. به همان اندازه که غرب از علم و به‌خصوص صنعت استقبال کرد، جامعۀ مسلمان آن را پس زد که مهم‌ترین آن ماشین چاپ بود. صنعت چاپ هم مثل صنعت کاغذسازی و باروت‌سازی و ساخت قطب‌نما عمدتاً از چین آغاز شد، ولی این طبقۀ متوسط جهان غربی-مسیحی بود که آن صنایع را به اوج رساند و از آن استفادۀ تجاری کرد و جهان را دگرگون ساخت. ماشین چاپ گوتنبرگی با استفاده از صفحۀ متحرک و از طریق چاپ انبوه کتب و نشریات به عامل مهم‌ترین انقلاب فکری در جهان تبدیل شد. جنبش لوتری-کالوینی در قرن شانزدهم و اصلاحات دینی در کلیسا با سود جستن از صنعت چاپ ممکن شد و نشر آرای مارتین لوتر و ترجمۀ او از انجیل کلیسای مسیحیت را برای ابد دو شقه کرد. جهان غرب پس از جنبش اصلاح دینی کلیسا آمادۀ پذیرش افکار نو و علم جدید بود. بر اساس دسترسی به کتاب، نظم نوینی پدید آمد که اساس آن خودمختاری فرد بود. شهروندان می‌توانستند از طریق کتب چاپی و بدون نیاز به کلیسا یا نخبگان به اسرار علوم و نیز دین دست یابند.

در جهان اسلام اما سرنوشت صنعت چاپ به گونۀ دیگری رقم خورد. اختراع یا تکمیل دستگاه چاپ در سال 1450 به دست یوهانس گوتنبرگ جهان غرب را یکسره تغییر داد. پس از رسیدن خبر این اختراع به جهان اسلام، مفتیان و ملاهای امپراتوری عثمانی که ام‌‌القرای جوامع اسلامی به حساب می‌آمد نه فقط استقبالی از این اختراع نکردند، بلکه عَلَم مخالفت با آن را برافراشتند. آنان با خبر احتمال رسیدن ماشین چاپ به استانبول، قلم و دوات و کاغذ را-که مظهر علم می‌دانستند-در تابوت گذاشتند و به حالت سوگواری بر مر گ علم در شهر حرکت کردند. به گمان برنارد لوئیس، این مقاومت 300 تا 400 سال رسیدن ملل اسلامی به قافلۀ تمدن را عقب انداخت.[16] در تحلیل این رویکرد جامعۀ اسلامی می‌توان اسلام را مقصر شناخت، ولی مقصر اصلی ملاهای مسلمان بودند که نگران از دست دادن موقعیت خود در کسوت کاتبان قرآن و انحصارگران علم اسلامی بودند. در واقع، با کاربرد تعبیر توماس کوهن دربارۀ پارادیم‌ها، باید گفت که ملاهای تحت حمایت دولت عثمانی که دچار هراس وجودی شده بودند به هیچ‌وجه قصد پذیرفتن اختراع و علم جدید را نداشتند. پارادیم کهن به شدت در مقابل پارادیم نو مقاومت می‌کرد و به همین لحاظ، علم و صنعت نوین فرصتی برای گسترش نیافت. بنابراین، ضرورتاً دین نبود که با مکانیسم‌های خود مستقیماً در برابر گسترش صنعت و پیشرفت علمی ایستادگی می کرد، بلکه قشر قدرتمند ملاهای امپراتوری و سایر جوامع مسلمان بودند که جلوی ورود ماشین چاپ و نشر افکار را سد می‌کردند.

با این همه، می‌توان به بعضی از باورداشت‌های دینی هم به منزلۀ عوامل مستقیم مقاومت در برابر نوآوری و ترقی علم و صنعت استناد کرد. ملاهای عثمانی و مصر و ایران هیچ‌کدام به چاپ قرآن با ماشین چاپ رضایت نمی‌دادند. بهانۀ این مخالفت نجس بودن ماشین چاپ بود که نه فقط ساخت دست فرنگیان کافر بود، بلکه گفته می‌شد که در این ماشین‌ها تسمه‌هایی از چرم خوک تعبیه شده است که باعث وهن کتاب و نجسی آن می‌شود. در حالی که انجیل گوتنبرگ هم‌زمان با اختراع ماشین چاپ در سال 1455 منتشر شد، اولین چاپخانۀ استانبول متعلق به ابراهیم متفرقه، یک مسیحی که پیش از آن برده بود، در سال 1727 اولین کتاب را چاپ کرد. سال‌ها طول کشید تا اجازۀ چاپ قرآن صادر شد. می‌توان به ده‌ها عامل دیگر هم در فقه اشاره کرد. احتراز از ”بدعت“ خود عامل مهمی بود. عدم اجازۀ اقامت مسلمین در سرزمین‌های کفر، مجاز نبودن معاشرت با کفار، رویکرد جهادی نسبت به جهان، نگاه صرف ابزاری به علم وصنعت در قرون حاضر و آنها را غربی و غیراسلامی دانستن و عدم توجه به ایجاد بستر فلسفی-اجتماعی برای علمی و صنعتی شدن، عدم علاقه به تولید علم و اکتفا کردن به مصرف تکنولوژی محصول علم و نهایتاً نگاه بازگشتی به جهان و ارج و قرب دادن به هر آنچه در گذشته بوده و نفی حال را می‌توان در ایجاد افول علم در جهان اسلام مؤثر دانست. این زمینۀ تاریخی-اجتماعی که در غرب مسیحی ایجاد شد و ناشی از وجود شهرهای آزاد، اصناف قوی، مقابلۀ اشراف و اصناف در برابر حکومت مطلقه و کلیسای مطلق‌العنان بود که امکان بروز اصلاح دینی و بالیدن علوم اثباتی را ممکن کرد. علم در بستر جامعهۀ مدنی قدرتمند و در جامعه‌ای می‌بالد که شک فلسفی را مجاز می شمرد و اثبات تجربی احکام و عقاید را لازم می‌داند. در جهان اسلام، کلیت این عوامل موجود نبود و به جای نظر موشکافانۀ فلسفی به علل عقب‌ماندگی خود، نهایتاً در جا زدن علمی و صنعتی را منحصراً حاصل سوء نیت مسیحیان و استعمار غرب دانستند. مخالفت با غرب البته مانع استفادۀ ابزاری از تکنولوژی غربی نمی‌شد، ولی نوع فلسفه و تفکری که در بستر آن علم و صنعت رشد می‌کرد با عناوینی مثل لیبرالیسم و افسارگسیختگی اخلاقی و مانند اینها مورد تردید قرار گرفت. این تردید نه از نوع شک فلسفی، بلکه نوعی مردود دانستن کلیت غرب بود که هنوز هم کمکی به ایجاد تفکر علمی-فلسفی در جهان اسلام نمی‌کند.

[1]‌Luke Lobod, “The Thought of Sayeyed Qutb,” at https://www.ashbrook.org/wp-content/uploads/2012/06/2004-Loboda-The-Thought-of-Sayyid-Qutb-PDF.pdf/.

[2]مرتضی مطهری، آشنایی با علوم اسلامی (تهران: دفتر انتشارات اسلامی، 1358)، 10-13.

[3]‌Sayed Hussein Nasr (1993) quoted in The Bright Dark Ages, Brill online Series, at https://brill.com/view/title/24942/.

[4]See Thomas Kuhn, The Structure of Scientific Revolutions (3rd ed.; Chicago: University of Chicago Press, 1996).

[5]See ‌Joseph ‌Needham, The Grand Titration: Science and Society in East and West (London: Routledge, 3025).

[6]‌محمدبن اسحاق ابن‌ندیم، الفهرست (تهران: امیرکبیر، 1356)، 686.

[7]احمدبن محمد ابن خلکان، وفیات الاعیان (بیروت: دارالکتب العلمیه، 2012)، جلد 5، 159. امیر سامانی او را از بغداد به دربار خود دعوت کرد و هنگامی که در تولید کیمیا توفیق نیافت، کتابش را چندان بر سرش کوفتند که نابینا شد. البته منابع دیگر علل دیگری مثل بخارات حاصل از کیمیا گری را باعث نابینایی او ذکر کرده‌اند.

[8]‌ابن‌ندیم، الفهرست، 686.

[9]‌‌ابن‌ندیم، الفهرست، 443.

[10]See Willem Floor, Guilds, Merchants, and Ulama in Nineteenth Century Iran (Washington DC: Mage, 2009).

[11]‌George Sliba,  at https://www.youtube.com/watch?v=66bV1rdMois/.

[12]See ‌George Saliba, Islamic Science and the making of European Renaissance (Cambridge: MIT Press, 2011).

[13]‌George:Saliba, at https://www.youtube.com/watch?v=66bV1rdMois/.

[14]http://www.historyworld.net/wrldhis/plaintexthistories.asp?historyid=ac08/.

[15]‌Saliba, at https://www.youtube.com/watch?v=66bV1rdMois/.

[16]‌Bernard Lewis, What Went Wrong? (Oxford: Oxford University Press, 2002), 65.

مروری بر دیدگاه احمد اشرف دربارۀ نابرابری اجتماعی در ایران

عماد افروغ <Emad Afrough <emad_afrough@yahoo.com (دانش‌آموختۀ دکتری جامعه‌شناسی دانشگاه تربیت مدرس، 1376) استاد بازنشستۀ پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، عضو سابق هیئت علمی دانشگاه تربیت مدرس و مدرس سابق دانشگاه‌هاي تربيت مدرس، صنعتي شريف، باقرالعلوم(ع)، تهران، شهيد بهشتي، علامۀ طباطبايي و دانشگاه تبریز است. علاوه بر تألیف بیش از 50 مقالۀ علمی-پژوهشی، 29 کتاب تألیف و سه کتاب ترجمه کرده است. برخی از آثار ایشان عبارت‌اند از فضای شهری و نابرابری اجتماعی، چشماندازی نظری به تحلیل طبقاتی و توسعه، حقوق شهروندی و عدالت، عامگرایی توحیدی و حق انسان، ارزیابی انتقادی نهاد علم در ایران. رابطۀ نظریه و عمل از حکمای باستان تا رئالیسم انتقادی را نیز در دست انتشار دارد.

یکی از دغدغه‌ها و حوزه‌های مورد علاقه و پژوهش مستمر دکتر احمد اشرف، همان‌گونه که در ضمیمۀ این یادداشت ملاحظه خواهید کرد، قشربندی اجتماعی و نابرابری‌های اجتماعی در دو عرصۀ نظری و مطالعات میدانی است. به علت وجه پُررنگ جامعه‌شناسی تاریخی در آثار ایشان، پرداختن به جامعۀ ایران و گذشتۀ آن جایگاه درخوری دارد. لذا سعی شده است فقط به منتخبی از آثار ایشان مرتبط با دوره‌های تاریخی اکتفا شود.

با مرور فهرست کتاب در دست انتشار نابرابریهای طبقاتی در سیر اندیشههای اجتماعی، این‌گونه استنباط می‌شود که نویسنده عمدتاً دل‌مشغول دیدگاه تاریخی به نابرابری‌های طبقاتی است تا دیدگاهی ”ورای تاریخی.“ این کتاب حاوی یک مقدمه و سه بخش است. نویسنده در مقدمۀ کتاب، با عنوان ”علل پیدایش نابرابری‌های طبقاتی از دو دیدگاه،“ به زمینه‌های آرمانی، تاریخی و فلسفی، تصور انسان و جامعه، شیوه‌های تحلیل علمی و در نهایت تعریف و تبیین مسائل اجتماعی می‌پردازد.

او در بخش اول، با عنوان ”دیدگاه ورای تاریخی نابرابری‌های طبقاتی،“ در قالب دو فصل 1. تبیین زیستی و موروثی علل ورای تاریخی نابرابری‌های طبقاتی، و 2. تبیین اجتماعی نابرابری‌های طبقاتی به طرح مباحث خود می‌پردازد. در فصل اول، به تبیین زیستی در ایران باستان، دوران اسلامی، دوران جدید و در آستانۀ سال 2000 میلادی و در فصل دوم به تبیین اجتماعی نظام طبقاتی در آرمان‌های هند‌و‌ایرانی، یونان باستان، دوران اسلامی و جامعه‌شناسی جدید می‌پردازد. در بخش جامعه‌شناسی جدید، عمدتاً سابقۀ تبیین فونکسیونی(کارکردی) در جامعه‌شناسی جدید و آرای تالکوت پارسونز، دیویس و مور و نقدهای تحلیلی مِلوین تُومین و وِسُووُفسکی بر آن بررسی می‌شود.

نویسنده در بخش دوم، با عنوان ”دیدگاه تاریخی نابرابری های طبقاتی،“ در قالب سه فصل 1. تبیین دینی و اخلاقی در لزوم برابری، 2. کشاکش میان‌گروهی و نابرابری‌های طبقاتی، و 3. کشاکش درون‌گروهی و نابرابری‌های طبقاتی به عرضۀ مباحث خود می‌پردازد. در فصل اول این بخش، اندیشه‌های برابری طبقاتی پیش از اسلام و مشخصاً کیش مزدکی، و اندیشه‌های برابری‌خواهانه در دوران اسلامی (برابری در قرآن و سنت پیامبر و خلفای راشدین، اندیشۀ برابری در اندرزنامه‌ها، اندیشۀ اسلامی در سرشت انسان و تربیت اجتماعی، آرای فلاسفه و دانشمندان دربارۀ برابری، جنبش‌های برابری‌جویانۀ قومی و طبقاتی اعم از خوارج و اندیشه‌های برابری اجتماعی، جنبش شعوبیه و جنبش‌های برابری‌جویانۀ نومزدکیان)؛ در فصل دوم پیشینۀ نظریۀ کشاکش میان‌گروهی، ابن‌خلدون و کشاکش میان‌گروهی، نظریۀ نزاع از ماکیاولی تا فرگوسن و جنبش داروینی اجتماعی و کشاکش میان‌گروهی؛ و در فصل سوم آرای ابن‌خلدون، کارل مارکس و ماکس وبر مورد بحث قرار می‌گیرند.

در بخش سوم و نهایی کتاب، با عنوان ”نابرابری‌های طبقاتی در سیر اندیشه‌های اجتماعی در امریکا،“ در قالب سه فصل به ترتیب 1. مراحل رشد اندیشه‌های اجتماعی در امریکا، 2. تمایلات اساسی در مورد نابرابری‌های طبقاتی، و 3.  دیدگاه‌های تازه در سیر اندیشۀ اجتماعی بررسی می‌شوند.

با آشنایی ضمنی با رویکرد نظری ایشان، به بررسی آثار تاریخی ایشان دربارۀ ایران و به ترتیب دوره‌های تاریخی می‌پردازیم. اولین اثری که مورد بررسی قرار می‌گیرد، مقاله‌ای است با عنوان ”نگرشی در تحول شالوده‌های نظام طبقاتی از دورۀ ساسانی به دورۀ اسلامی.“‌[2] این مقاله را به سبب اهمیت، محتوا و جامعیت خاصش با تفصیل بیشتری بررسی می‌کنیم.

نویسنده در ابتدای مقاله به رابطۀ دوسویۀ آرمان‌های نظام اجتماعی اقوام هند و ایرانی با دین و آیین آنان اشاره می‌کند، بدین معنا که آرمان‌ها هم پدیدآورندۀ دین و آیین بود و هم پیامد آن. وی به نقل از کتاب شهر زیبای افلاطون و شاهی آرمانی در ایران باستان،[3] این آرمان‌های اجتماعی را عبارت می‌داند از

یکم. نظام اجتماعی از لایه‌های سه‌گانۀ دین‌یاران، رزم‌یاران و دست‌ورزان تشکیل شده است.

دوم. لایه‌های سه‌گانه جلوه‌ای از اجزای بدن انسان‌اند.

سوم. لایه‌های سه‌گانه جلوه‌ای از عالم خدایان‌اند.

چهارم. لایه‌های سه‌گانه در نظام همبستۀ پایگان خویشکاری اجتماعی و پایگان خویشکاری زیستی جای دارند.

پنجم. عدالت اجتماعی، که همان عدل الهی است، تحقق خویشکاری لایه‌های سه‌گانه در پایگان همبستۀ زیستی-اجتماعی به شمار می‌روند.[4]

او با استفاده از این مبنا به لایه‌بندی اعضای جامعه در جامعۀ هندی از دوران ودایی اشاره می‌کند و اینکه در این جامعه، اعضا را به سه لایه (ورنه = رنگ) تقسیم می‌کردند: یکم. براهنه یا دین‌یاران، دوم. کشتریه یا رزم‌یاران، و سوم. وایشیه یا کارورزان که دامداران، کشاورزان و پیشه‌وران را در بر می‌گرفته است.[5] اشرف مدعی است که در دورۀ ساسانیان که تقسیم کار در جامعه گسترش پیدا می‌کند، به سبب رشد دستگاه اداری، نظام شه‌پدری لایۀ دبیران از طبقه دین‌یاران جدا می‌شود و به صورت لایۀ مشخصی درمی‌آید و به علت رشد شهرنشینی و اصناف شهری، لایۀ دست‌ورزان یا هوتخشان نیز لایه‌ای مشخص می‌شود؛ چنان‌که جاحظ می‌گوید اردشیر مردمان را به چهار لایه بخش کرد: ”طبقۀ یکم. اسواران، آنان که از آزادگان‌اند و شاهزادگان (ابناءالملوک)، طبقۀ دوم. خدمت‌گزاران آتشکده‌ها، طبقۀ سوم. پزشکان و نویسندگان و اخترشناسان، طبقۀ چهارم. برزگران و مهنگان (پیشه‌وران) و آنها که در ردیف ایشان‌اند. “[6]

به تعبیر اشرف، شالودۀ نظام طبقات در این دوران از سه بخش اساسی تشکیل می‌شود: یکم. طبقات دوگانۀ اجتماعی، دوم. لایه‌های چهارگانۀ اجتماعی، و سوم. مراتب چندگانۀ اجتماعی. طبقات دوگانۀ اجتماعی عبارت‌اند از طبقۀ آزادان و عامۀ مردم. آزادان سه لایۀ نخست، یعنی دین‌یاران و رزم‌یاران و دبیران، را در بر می‌گیرد که هر کدام نیز دارای مراتب و درجات چندگانه‌ای است.[7] اردشیر بابکان یا به تعبیری خسرو انوشیروان برای جلوگیری از آمیختگی طبقات دوگانه میان طبقۀ نخست و طبقۀ دوم یا عامۀ مردم مرزهای سختی وامی‌گزیند که رفت‌و‌آمد از آن بسیار دشوار است و میان لایه‌های سه گانۀ طبقۀ حاکم نیز مرزهایی مشخص می‌کند و در هر لایه نیز مراتب و درجاتی تعیین می‌کند.[8] اشرف به نقل از نامۀ تنسر تمییز میان اهل درجات و عامه را ”به مرکب و لباس و سرای و بستان و خدمتکار“ و میان ارباب درجات را به ”شرب و مجلس و موقف و جامه و حلیه و ابنیه“ می‌داند.[9] شاید بتوان گفت که در دورۀ ساسانیان لایه‌های سه‌گانۀ طبقۀ گزیده و همچنین مقامات کشوری و لشکری و کارگزاران اداری دولت مرکزی و استان‌های کشور را از قشرهای سه‌گانۀ زیر برمی‌گزیدند:

یکم. دین‌یاران که خود سلسله‌مراتب ویژه‌ای داشتند، همچون موبدان‌موبد که ریاست آنان را داشت، قضات، علمای بزرگ دین، مغان، موبدان، هیربدان و مغان اندرزبد (آموزگاران).

دوم. شاهزادگان، اعیان و اشراف و بزرگان که همراه با قشر بالای دین‌یاران لایۀ نخستین طبقۀ بالا را تشکیل می‌دادند و مراتب و درجات خاصی داشتند.

سوم. آزادان که بسیار بودند و اعضای معمولی طبقۀ حاکم را تشکیل می‌دادند. اسواران که رزمندگان سواره‌نظام کشور بودند و کدخدایان و دهقانان که خرده‌مالکان روستاها بودند و ادارۀ امور روستا و گردآوری خراج را بر عهده داشتند و دبیران و کارگزاران اداری از میان آزادگان برگزیده می‌شدند. احتمال زیاد دارد که جا‌به‌جایی طبقاتی میان این قشرها با ارادۀ شاهنشاه امکان‌پذیر بوده باشد.[10]

اشرف بر این باور است که اقوام هند‌و‌ایرانی به نوعی همبستگی میان خون و اصل و نسب با خویشکاری اجتماعی باور داشته‌اند، چنان‌که امور دینی و جنگاوری را خویشکاری نژادگان و کارهای دستی و تولیدی و مبادله‌ای را خویشکاری فرودستان می‌دانسته‌اند.[11] آنان به خون و نژاد و اصل و نسب در واگزینی طبقات اجتماعی اهمیت بسیار می‌دادند و آمیختگی طبقات نژاده و بافرهنگ را با تودۀ مردم ناروا می‌دانستند.[12] اردشیر دربارۀ بخش‌بندی لایه‌های چهارگانه گفته است: ”هیچ بلایی به آن اندازه ویرانی نیارد و حکومتی را منقرض نسازد، چنان‌که این طبقات با هم مختلط بشوند و در نتیجه، فرومایگان به گاه پُرمایگان برآیند و به‌نژادان جاه‌مند از ایشان فروتر نشینند.‌“[13] در آیین مردمان هند‌و‌ایرانی، خویشکاری هر یک از طبقات، لایه‌ها و مراتب اجتماعی جزئی از نظام‌های یکپارچۀ اخلاقی، اجتماعی، طبیعی و کیهانی در نظر می‌آمده و از این رو پایبندی به آن بی‌هیچ گذشتی بر عهدۀ اعضای جامعه بوده است.[14]

به‌رغم وجوه مشترک نظری و عملی و برخی همانندی‌ها بین نظام طبقاتی ساسانی و نظام طبقاتی در هند، نمی‌توان از ناهمسانی‌ها و تفاوت‌های نظری و عملی چشم‌پوشی کرد. بر پایۀ این تفاوت‌هاست که اشرف ترجیح می‌دهد از نظام طبقاتی شبه‌کاستی برای دورۀ ساسانی یاد کند. نمی‌توان ویژگی‌های طبقاتی اقوام هند‌و‌ایرانی را به دو علت، یکی تغییر و تحولات تاریخی و اجتماعی اقوام هند‌و‌ایرانی پس از جدایی و دیگری عدم تبعیت واقعیت از الگوهای دینی و آیینی، به دورۀ ساسانیان تسری داد. بر همین اساس، نمی‌توان ”آرمان‌های آزادی و برابری اسلامی را دلیلی بر وجود نظام‌های طبقاتی باز در جامعۀ اسلامی و دگرگونی اساسی و بنیانی نظام طبقاتی از دوران ساسانی به دوران اسلامی دانست. “[15] لذا اتکا به داستانی در نامۀ تنسر و تاریخ طبرستان و شبیه آن در شاهنامه فردوسی نیز برای استنتاج همانندی نظام طبقاتی دورۀ ساسانی با نظام متحجر کاستی در هند کافی نیست و در بهترین حالت و همان‌گونه که اشاره شد، اشرف نظام شبه‌کاستی را برای دورۀ ساسانی بیشتر می‌پسندد.[16]

او دربارۀ نقش آرمان‌های آزادی و برابری اسلامی در واقعیت نظام طبقاتی در جامعۀ اسلامی به نکتۀ ظریف دیگری نیز اشاره می‌کند، اینکه در لا‌به‌لای این آرمان‌ها، آرمان‌های مذهبی پیش از اسلام دربارۀ روابط طبقاتی و تعادل میان لایه‌های اجتماعی بر اساس عدل الهی، خواه به شکل مستقیم یا از راه فلسفۀ یونانی متأثر از آرمان‌های ایرانی، به حکمت عملی و حکمت مدنی فلسفۀ ایرانی و برای مثال آرای فارابی، محقق طوسی، جلال‌الدین دوانی و غزالی راه یافته است که نشانه‌ای است از تداوم نظریه‌های طبقاتی از دوران باستان به دوران اسلامی.

به هرحال، او وجوه شباهت نظری میان آرمان‌های طبقاتی در هند و آرمان‌های طبقاتی در ایران را-که حتی پس از جدایی آنان همچنان پابرجا مانده است-مربوط به خویشکاری لایه‌های سه‌گانه یا چهارگانۀ اجتماعی، همانند کردن کارکرد این لایه‌ها با سازمان اندام انسانی، نظام کیهانی و جهان خدایان و به دنبال آن ضرورت و لزوم نگهداری و نگاهبانی از نظام طبقاتی به منزلۀ وظیفه و رسالتی مذهبی می‌داند. این آرمان‌ها پدیدآورندۀ اعتقاد به تأثیر عوامل زیستی و الهی در پذیرش نابرابری‌های طبقاتی‌اند.[17]

اشرف وجوه تمایز نظری میان آرمان‌های طبقاتی در جامعۀ هند و جامعۀ ایرانی را در پیدایش باورهای مذهبی در زمینۀ سرنوشت نوزایش و رهایش در جامعۀ هندی-که همگام با آرمان‌های یادشده در زمینۀ روابط طبقاتی و در شرایط خاص اقتصادی و اجتماعی و سیاسی سبب پیدایش نظام متحجر کاستی در هند و پاسداری مذهبی از آن شده است-و فقدان آن در اصول نظری آرمان‌های ایرانی می‌داند.[18]

او وجوه شباهت عملی در دو نظام طبقاتی را در این می‌داند که در هر دو جامعه، به صورت کلی ریخت‌شناسی عمومی قشربندی اجتماعی تا حدودی همانند بوده و از قشرهای چهارگانه تشکیل می‌شده است. با این همه، از قشر ویژۀ دبیران، که در دورۀ ساسانی در قالب یکی از قشرهای مشخص اجتماعی شکل گرفته است، در جامعۀ هندی خبری نداریم.[19]

در خصوص پیوستگی و گسستگی میان آرمان‌های طبقاتی در دوران ساسانی و دوران اسلامی، اشرف با بررسی فرض‌های مختلف، پیوستگی نظری را مربوط به تداوم نظریۀ خویشکاری طبقات اجتماعی و مفهوم عدالت اجتماعی در معنای تعادل و حفظ نظم موجود اجتماعی از دوران باستان به دوران اسلامی می‌داند، چنان‌که در حکمت عملی یا حکمت مدنی این‌گونه اندیشه‌ها بسیار دیده می‌شود. البته او اضافه می‌کند که با توجه به اینکه اسلام دین و آیینی فراگیرندۀ همۀ جنبه‌ها و ابعاد زندگی انسان است و قواعد رفتار اجتماعی و ارزش‌های فرهنگی آن در فقه اسلامی مدون شده و مورد عمل قرار گرفته است، در تأثیر عملی حکمت مدنی فلاسفۀ اسلامی در نظام اجتماعی و رفتارهای مردم تا حدودی تردید وجود دارد.[20] اشرف در خصوص گسستگی آرمان‌های اسلامی با نظام نظری طبقات اجتماعی در آرمان‌های اقوام هند‌و‌ایرانی بر این باور است که اسلام از یک سو اسباب و علل برده‌داری را محدود ساخته و از سوی دیگر، چهار سبب برای برطرف کردن ”بندگی“ در فقه اسلامی آورده و آن را ترغیب کرده است: یکم. مباشرت، یعنی آزادی برده به قصد که شامل عتق، کتابت و تدبیر است؛ دوم. سرایت، یعنی آزادی بدون قصد و استیلا، یعنی ام ولد نمودن کنیز؛ سوم. ملک، یعنی مالک شدن یکی از ارقاب؛ و چهارم. عوارض، یعنی حوادثی که در ”بنده“ حاصل شود مثل زمین‌گیر شدن وی.[21]

اشرف به فرض تأثیرپذیری جامعۀ ایرانی دورۀ اسلامی از نظام‌های طبقاتی صحرانشینان عرب، ترک و مغول و کاهش تداوم آرمان‌های طبقاتی از دوران ساسانی به دوران اسلامی اشاره می‌کند، به‌خصوص آنکه نظام‌های طبقاتی در اجتماعات ایلی بسیار ساده‌تر از نظام پیچیدۀ طبقاتی در امپراتوری ساسانی بوده است.[22]

فرض دیگر مرتبط با تداوم نظام سیاسی شه‌پدری از دورۀ ساسانی به دورۀ اسلامی و همسانی‌ها و ناهمسانی‌های بین این دو دوره است. اشرف مدعی است که در دورۀ ساسانی لایه‌ها و مراتب طبقۀ حاکم یا طبقۀ آزادان دارای تشکل و انسجام طبقاتی بودند و برخی از خاندان‌های کهن و پُرنفوذ در میان آنان دیده شده و این امر باعث می‌شد تا نظام شه‌پدری در تضعیف طبقۀ اشراف به هدف خود نایل نیاید و نوعی تعادل میان قدرت شاهنشاهی و قدرت خاندان‌های نجبا و اشراف پدید آید، حال آنکه در دورۀ اسلامی به سبب هجوم پی‌در‌پی ایلات و عشایر، طبقۀ اشرافی پا نگرفت.[23]

فرض دیگر آن است که نقش شهر در نظام شه‌پدری در این دو دوره تداوم یافته و نظر به اینکه شهر جایگاه قدرت دستگاه سیاسی شه‌پدری بوده است، اصناف و بازرگانان شهری همواره زیر سلطۀ عمال دیوانی قرار داشته و در نتیجه، انجمن‌های صنفی نتوانسته‌اند قدرت سیاسی قابل ملاحظه‌ای به دست آورند. مجموعۀ این عوامل سبب شده است که مفهوم شهروند، به منزلۀ عضو آزاد و فعال ”کشور‌-‌شهر مستقل“ که در ادارۀ امور شهر شرکت می‌جوید، پا نگیرد.[24]

فرض آخری که در میان فرض‌های ده‌گانه مطرح می‌کند‌-‌که ما فقط به چند فرض با اهمیت آن اشاره کردیم-مربوط به نظام طبقاتی شبه‌باز دورۀ اسلامی است که در آن رفت‌و‌آمد و جا‌به‌جایی طبقاتی منع قانونی یا منع دینی نداشته است و عواملی که این وضع را پدید آورده‌اند از این قرارند: آرمان‌های مذهبی اسلام، قانون ارث در اسلام، امکان خرید املاک مزروعی برای همۀ طبقات، نظام طبقاتی صحرانشینان، تحولات پی‌در‌پی و دست به دست شدن قدرت حاکم، دلبخواهی بودن امور که از پیامدهای نظام شه‌پدری است و سرانجام، ضعف طبقۀ نجبا و اشراف که مانع شکل گرفتن آداب و رسوم خاص طبقاتی بوده است. بدین‌گونه، در قرون نخستین اسلامی، جامعۀ ایرانی شاهد تحول از نظام طبقاتی شبه‌کاستی به نظام طبقاتی شبه‌باز بوده است. این نظام طبقاتی هم با نظام کاستی در هند و هم با نظام شبه‌کاستی عهد ساسانی و هم با شئون و مراتب فئودالی در دورۀ قرون وسطایی اروپا تفاوت‌های قابل ملاحظه‌ای دارد.[25]

اثر دیگری را که از ایشان واکاوی می‌کنیم، مقاله‌ای است با عنوان ”مراتب اجتماعی در دوران قاجاریه.“[26] نویسنده در ابتدا به سازمان‌یافتگی جامعۀ ایرانی از روزگاران دور گرداگرد امور دینی، امور حکومتی و امور تولیدی-که در واکاوی اثر قبلی نیز بررسی شد-اشاره می‌کند. اهل علم به امر دین و آیین، اهل شمشیر و اهل قلم به امر حکومت و اهل کسب و کار و کشت و زرع به امر تولید و مبادلۀ کالا می‌پرداختند. او اضافه می‌کند از آنجا که دین و حکومت، چه در دوران پیش از اسلام و چه در دوران اسلامی، از یکدیگر جدا نبودند، اهل علم همراه با اهل شمشیر و اهل قلم در رأس هرم قدرت سیاسی، منزلت اجتماعی و مواهب اقتصادی جای داشتند و لاجرم از اهل کسب و کار متمایز بودند. او، همانند اثر قبلی، بر این باور است که در دوران اسلامی نظام کهن شبه‌کاستی از هم گسیخته می‌شود و حرمت گذر از مرزهای میان قشرهای اجتماعی از میان می‌رود. اما این تحول پُراهمیت به معنای فروپاشی نظام مراتب اجتماعی نیست. سلسله‌مراتب اجتماعی که در دوران اسلامی متناسب با زمان بود تا قرن گذشته همچنان تداوم یافت تا آنکه بر اثر تحولات یک قرن اخیر جای خود را به نوعی نظام طبقه‌ای داد که خاص جوامع واقع‌شده در حاشیۀ کشورهای صنعتی پیشرفته بود.[27]

اشرف در مقالۀ ”منشأ پبدایش ساختار طبقاتی دوگانه در ایران قرن نوزدهم“[28] که در نشریۀ مطالعات ایرانی به چاپ رسیده است، ریشۀ تحولات قرن اخیر را موقعیت نیمه‌استعماری تحمیل‌شده به واسطۀ قدرت‌های استعماری رقیب در نیمۀ دوم قرن نوزدهم می‌داند و بر این پایه، مراحل آغازین نوسازیْ هم‌پای سرمایه‌داری وابسته را تحلیل می‌کند؛ اتفاقی که نتیجه‌اش توسعۀ ناموزون و ظهور و رشد نوعی جامعۀ دوگانه، همزیستی اشکال ماقبل سرمایه‌داری و سرمایه‌داری شیوه‌های تولید در ایران است.[29] تقویت گرایشات دوگانه باعث می‌شود تا فرماسیون اجتماعی به صورتی فزاینده به سوی نوعی مرزبندی طبقاتی حرکت کند که بر اساس آن، اقشار سنتی شامل خرده‌بورژوازی سنتی و توده‌های روستانشین و مهاجران روستایی و پرولتاریای نوظهور را از قشر کوچک در حال نوسازی شامل بورژوازی مدرن و خرده‌بورژوازی، عمدتاً طبقات متوسط جدید، متمایز می‌کند. او اضافه می‌کند که ظهور جامعۀ دوگانه به لحاظ فرهنگی باعث می‌شود که بستر برای تضادهای حاد اجتماعی‌ـ‌اقتصادی و اجتماعی‌ـ‌فرهنگی درون ساختار طبقاتی دوگانه فراهم شود که هم‌پای نقش علما در جامعۀ ایرانی در نهایت منجر به قیام اسلامی مردم‌گرا در پایان دهۀ 1970 میلادی شد.[30]

به هر حال، اشرف مراتب اجتماعی در شهرها در دورۀ قاجار را متشکل از روحانیت، عمال دیوانی و بازاریان می‌داند که بزرگان آنان، یعنی علما، عمال و تجار، از اعیان شهر به شمار می‌رفتند. ارگ، مسجد جامع و بازار، ارکان اصلی کالبد شهر اسلامی و جایگاه مراتب اجتماعی عمده بودند.[31] او با استناد به مادۀ اول نظام‌نامۀ انتخابات اولین مجلس دارالشورای ملی در آغاز مشروطیت، پنج طبقۀ صلاحیت‌دار برای انتخاب وکیل را به این شرح می‌داند: شاهزادگان قاجاریه، علما و طلاب، اعیان و اشراف، تجار و ملاکین، فلاحین و اصناف.[32] در کل می‌توان گفت که از صاحبان مراتب اجتماعی، علما، عمال و بزرگان تجار از اعیان شمرده می‌شدند و اصناف و زرّاع از متوسطین، و عامۀ رعیت برحسب مورد با اوصافی چون مردمان وضیع، ضعفا و فقرا، مردم بازاری و طبقه دنیّه و مانند آن خوانده می‌شدند. در مراتب سه‌گانۀ علما، عمال و تجار نیز قشرهای پایین آنان از متوسط‌حالان بودند.[33]

تشابهات فراوانی میان علما و عمال و تجار در سبک زندگی در ظاهر وجود دارد، لکن تظاهر جوانان عمال که به تقلید از ناصرالدین‌شاه لباس نظام فرنگی بر تن می‌کنند مقدمات جدایی و تمایز آنان را از علما و تجار فراهم می‌سازد که بعدها به همۀ جنبه‌های زندگی نیز سرایت می‌کند و به دوگانگی اجتماعی و فرهنگی امروز می‌انجامد. دیگر آنکه با همۀ تفاوت‌هایی که میان قشرهای سه‌گانۀ عالیه، متوسط و دانیه وجود دارد، در مقایسه با تفاوت‌های امروزی، تشابهات میان آنان نیز قابل ملاحظه است که دلالت بر نوعی تجانس اجتماعی دارد.[34]

در دوران قاجاریه، در عین حال که میان قشرها و مراتب اجتماعی از نظر بهره‌مندی از مواهب مادی و قدرت سیاسی و منزلت اجتماعی تفاوت و تمایز قابل ملاحظه‌ای وجود داشت، لکن سادگی زندگی و نوع معیشت و پایین بودن ثروت عمومی و هماهنگی در مبانی ارزش‌های فرهنگی و اعتقادات دینی و شرکت دسته‌جمعی قشرها و مراتب مختلف اجتماعی در مراسم و مناسک اجتماعی و مذهبی و تماس و برخورد روزانه میان آنان و نزدیکی آنان در محلات شهر، سبب پیدایش و تداوم نوعی همگونگی و تجانس نسبی اجتماعی میان قشرها و مراتب اجتماعی بود. یکی از عوامل تجانس آن بود که جدایی مکانی یا جدایی میان محلات اعیان‌نشین و فقیرنشین بسیار کم بود و تقریباً در همۀ محلات شهر از غنی و متوسط و فقیر و عالم و عامل و تاجر و کاسب پراکنده بود.[35]

نویسنده در ادامه، ضمن اشاره به عدم شکل‌گیری اشرافیت به علت تهاجم مداوم ایلات و عشایر و نظام اجتماعی سادۀ آنها، اضافه می‌کند که در دوران اسلامی به سبب رونق بازارها و گسترش مبادلات بین‌المللی و نیز به خاطر منقبت کسب و کار حلال-پیامبر اکرم در جوانی تجارت می‌کردند-تجار و اصناف در جامعه از قدرت و منزلت برخوردار شدند. گذشته از اینها، دلبخواهی بودن ادارۀ امور نیز مزید بر علت می‌شد و در موارد متعدد مصادیق شگفت‌انگیزی از ارتقای مردمان عادی، ”عوام‌الناس، بازاری، دانیه“ را به بالاترین موقعیت‌ها و مقامات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی پدید می‌آورد.[36]

اشرف به روند فزایندۀ مشاغل مکتسبه نسبت به مشاغل موروثه اشاره می‌کند و اظهار می‌دارد: اطلاعاتی که دربارۀ چگونگی احراز اولین شغل در اوایل، اواسط و اواخر دورۀ قاجاریه در دست است نشان می‌دهد که رفته‌رفته از نسبت مشاغل موروثه کاسته شده و به نسبت مشاغل مکتسبه افزوده شده است؛ چنان‌که نسبت مشاغل موروثه در این سه دوره از 67 درصد به 42 درصد و 38 درصد کاهش یافته و در مقابل، نسبت مشاغل مکتسبه از 33 درصد به 58 درصد و 62 درصد افزایش یافته است.[37]

او مدعی است که در دورۀ قاجاریه نیز همچون دوره‌های پیش از آن، اسباب کار از هر جهت فراهم بود، یعنی اعیان و اشراف، اسباب ”سلطۀ اقتصادی و سیاسی و اعتقادی“ را در دست داشتند. بدین‌گونه، نظام مراتب اجتماعی از روزگاران دور به استعانت مجموعۀ درهم‌تنیده‌ای از سلطۀ سیاسی و اقتصادی و عقیدتی و با سازوکارهایی به شیوۀ سنتی و کدخدامنشانه از وضع موجود پاسداری می‌کرد و روابط و مناسبات فرادستان و فرودستان را همچنان نظم و نسق می‌داد و تداوم می بخشید.[38]

اثر دیگری که از نویسنده واکاوی می‌کنیم، مقالۀ مشترک ایشان با احمد بنوعزیزی با عنوان ”طبقات اجتماعی در دورۀ پهلوی“[39] است. نویسنده در ابتدا اظهار می‌دارد که در زمان حکومت پهلوی در نتیجۀ مبارزۀ شدید و ایدئولوژیک که از بالا آغاز و هدایت می‌شد، نهادهای اجتماعی، آموزشی و فرهنگی کشور غربی شدند. این عوامل همراه با تغییرات دیگر منجر به جا‌به‌جایی عظیمی در نظام طبقاتی ایران شد.[40] طبقات اجتماعی اصلی در اوان شکل‌گیری انقلاب 1357 عبارت بودند از اقشار مسلط شامل متخصصان، دیوان‌سالاران و بورژوازی جدید و رو به رشد؛ اقشار طبقۀ متوسط و متوسط پایین شهری که مشاغل یقه‌سفید را در بخش‌های دولتی و خصوصی اشغال کردند؛ طبقات متوسط و متوسط پایین سنتی شامل اکثریت علما، تجار خرده‌پا، کسبه و پیشه‌وران و شاگردان آنها؛ طبقات کارگر به شدت ناهمگون شامل کارگران صنعتی ماهر و نیمه‌ماهر و غیرماهر، کارگران فصلی و دیگران در مشاغل حاشیه‌ای؛ و بالاخره طبقات زراعی شامل زمین‌داران جزء، دهقانان و کارگران زراعی بی‌زمین.[41]

از نظر ایشان، اقشار مسلط در اوایل دورۀ پهلوی، همانند اواخر دورۀ قاجار، متشکل بود از اعضای خانوادۀ سلطنتی، دیوان‌سالاران عالی‌رتبه، زمین‌داران بزرگ، خان‌های ایلات، علمای بانفوذ و تجار موفق. در اواخر دورۀ پهلوی، تغییرات عمده‌ای در اندازه و ترکیب این اقشار به وقوع پیوست. این تغییرات شامل جایگزینی برگزیدگان دیوان‌سالار و متخصص جدید به جای سیاستمداران محافظه‌کار سنتی که اکثراً از زمین‌داران سنتی و رؤسای ایلات بودند، جا‌به‌جایی تدریجی بازرگانان و پیشگامان صنعتی جدید، پیمانکاران، مهندسان مشاور، صاحبان سرمایه‌های مالی و بانکداران به جای تجار موفق، و تضعیف قدرت و پایگاه علما و زمین‌داران سنتی می‌شد.[42]

اشرف مدعی است که رضاشاه و محمدرضاشاه هر دو قادر به کنترل اقشار مسلط بودند، اگر چه فرصت‌هایی را برای پیشرفت و منفعت مادی افراد فراهم کردند، اما از سازماندهی و مشارکت آنها در فعالیت‌های سیاسی مستقل جلوگیری می‌کردند. سیاستمداران آزاداندیش و منتقد را با یاران مطیع و سازگار با خود جا‌به‌جا کردند؛ رهیافتی که در شرایط بحرانی داخلی و خارجی برایشان گران تمام شد.[43]

او در خصوص طبقۀ متوسط جدید اظهار می‌کند که در حالی که نسل‌های قبلی طبقۀ متوسط جدید پیوند خود را با فرهنگ سنتی ایرانی حفظ کرده بودند، نسل بعد از سلطنت رضاشاه به کل روزافزونی غربی شد و از فرهنگ عامۀ بومی، به‌ویژه از ارزش‌ها و شیوه‌های رفتاری اسلامی فاصله گرفت.[44] در مورد اقشار متوسط سنتی نیز مدعی است که اقشار مذهبی سنتی (معممین) و بازاریان (تجار، پیشه‌وران و کسبه) در دورۀ پهلوی از حیث اقتصادی و فرهنگی بسیار پسرفت کردند. بازار کماکان پایۀ قدرت سیاسی و مالیِ نهاد روحانیت شیعه و سنگر جنبش‌های مردمی شامل جنبش ضدجمهوری‌خواهی رضاشاهی در 1301، ملی شدن صنعت نفت در 1329-1332، شورش‌های شهری 1342 و انقلاب بهمن 1357 باقی ماند.[45]

اشرف در ادامه به رابطۀ تیره و خصمانۀ نهاد روحانیت شیعه و دولت، بلافاصله پس از جلوس رضاشاه به سلطنت در سال 1305، به سبب سیاست‌های انقباضی او نسبت به این نهاد اشاره می‌کند. مبارزه برای تغییر لباس علما، پایان بخشیدن به معافیت طلاب از خدمت نظام وظیفه، اخذ وظایف اقتصادی و قضایی از علما از جملۀ این سیاست‌هاست. [46] او دربارۀ خط مشی سیاسی علما در این دوره اظهار می‌دارد که نهاد دین طی سال‌های دهه‌های 1300 و 1310 یا با رژیم همکاری و تشریک مساعی می‌کردند یا به‌گونه‌ای خود را با شرایط وفق می‌دادند. در مورد اخیر عمدتاً از آیت‌الله عبدالکریم حائری یزدی پیروی می‌کردند. جانشینان او نیز تا سال 1340 به همین منوال عمل می‌کردند. در سال‌های پس از وفات آیت‌الله العظمی سیدحسین بروجردی، رهبر قدرتمند و میانه‌رو و انطباق‌گرای جامعۀ شیعی ایران، نهاد روحانیت در معرض افکار و رهبری جدید قرار گرفت و به سه جناح تقسیم شد. بزرگ‌ترین جناح که شامل علمای عالی‌رتبه بود همان مسیر انطباق‌گرای آقایان حائری و بروجردی را ادامه دادند؛ جناح دوم به صورتی فعال با رژیم پهلوی همکاری کردند. این روحانیان اغلب از سوی آیت‌الله خمینی و شاگردانش به عنوان آخوند درباری شناخته می‌شدند. در آغاز دهۀ 1340، گروه کوچکی از روحانیان مبارز جناح سوم را درون نهاد دین شکل دادند و با انگشت نهادن بر نارضایتی ناشی از اصلاحات ارضی، حق رأی زنان، گسترش مصونیت دیپلماتیک مشاوران نظامی در ایران و مسائلی از این قبیل اطراف آیت‌الله خمینی فرّه‌مند حلقه زدند که به عنوان مرجع تقلید و با عنوان آیت‌الله العظمی شناخته می‌شد.[47]

اشرف بارزترین وجه نهاد دین در زمان پهلوی را احیای آن به‌رغم برنامه‌های نوسازی و سکولار و مداخله‌های دولت می‌داند. رهبران مذهبی قم با استفاده از ابزار نوین ارتباطی، همراه با شبکه‌های غیررسمی، ظرفیت جمع‌آوری و توزیع مالیات مذهبی خود را گسترش دادند و از منابع مالی خود برای اهداف سیاسی، آموزشی و خیریه استفاده کردند. آنان صدها نفر از طلاب جدید را از اقصا نقاط کشور چه به صورت تمام‌وقت و چه به صورت پاره‌وقت جذب کردند و بدین وسیله، گسترۀ نفوذ خود در سراسر کشور را تثبیت و تضمین کردند. در نهایت، با کوششی گسترده‌تر به منظور مقابله با تهاجم فرهنگ غرب و سکولاریسم، بخش کوچکی از علما در دهۀ 1350 از گرایشات سیاسی و اجتماعی طبقات متوسط شهری و به‌ویژه روشنفکران را با لحن و بیانی اسلامی حمایت کردند.[48] او در بحث بعدی خود به طبقات کارگر و گسترش طبقۀ صنعتی و کنش جمعی این طبقه اشاره می‌کند که در بررسی اثر دیگری به آن خواهیم پرداخت.

نویسنده در خصوص طبقات زراعی اشاره می‌کند که در دورۀ پهلوی، سهم جمعیتی دهقانان و عشایر از حدود 80 درصد در اوایل دهۀ 1300 به چیزی حدود 50 درصد در اواخر دهۀ 1350 تنزل یافت. به‌ویژه، کوچ‌روان عشایر اهمیت جمعیت‌شناختی خود را در این دوره از دست دادند و از 25 درصد کل جمعیت به کمتر از 5 درصد تقلیل یافتند.[49] در آغاز دهۀ 1340، جمعیت روستایی ایران که حدود دوسوم کل جمعیت را تشکیل می‌داد به سه طبقۀ اصلی تقسیم می‌شد: دهقانان مالک و خرده‌مالکان، سهم‌بران و خانواده‌های مستأجر (رعیت) و روستاییان فاقد زمین، معروف به خوش‌نشین، که در پایین ساخت طبقاتی روستا قرار داشتند. این اقشار به ترتیب 25 درصد، 40 درصد و 35 درصد جمعیت روستا را تشکیل می‌دادند.[50]

نویسنده با نگاهی مثبت به برنامۀ اصلاحات ارضی بر این باور است که این برنامه در دهۀ 1340 روابط سنتی ارباب-رعیتی را تعدیل کرد. ظاهراً نویسنده فقط رابطۀ ارباب-رعیتی را در لایه‌ای از عرصۀ اقتصادی دیده است و در اینجا متعرض رابطۀ به تعبیر روی بسکار، ”ارباب-رعیتی تعمیم‌یافته“[51] و ورود به سایر لایه‌های عمیق‌تر اقتصادی و سایر عرصه‌های سیاسی و فرهنگی و اجتماعی نشده است. به هرحال، ”برنامۀ اصلاحات اساسی مالکان را وادار نمود تا تمام یا قسمتی از مالکیت خود را به سهم‌بران بفروشند. “[52] ”پس از اصلاحات ارضی، مالکان کوچک و دهقانان مالک تقریباً دوسوم جمعیت را تشکیل می‌دادند، یک‌سوم باقیمانده نیز شامل روستاییان فاقد زمین بودند که از برنامۀ اصلاحات ارضی هیچ بهرۀ مستقیمی نبردند. “[53] اشرف مدعی است که همۀ روستاییان، قطع نظر از موقعیتشان در ساختار اجتماعی، از توسعۀ شتابان و سریع اقتصادی‌ای که در اواسط دهۀ 1340 آغاز شده بود بهره مند شدند. بهبود شرایط حاصل از اصلاحات ارضی و رشد اقتصادی می‌تواند عامل سطح نسبتاً بالای رضایت دهقانان از شرایط زندگی‌شان-به تعبیر برخی از پژوهشگران و گزارشی که در اواخر دهۀ 1350 انتشار یافت-و همچنین توجیهی برای عدم مشارکتشان در انقلاب باشد.[54]

اشرف دربارۀ نابرابری اجتماعی و فقر مدعی است که در طول دورۀ پهلوی، سطح زندگی همۀ طبقات به سبب رشد اقتصادی، سرمایه‌گذاری سنگین در زمینۀ رفاه عمومی و شبکه‌های ارتباطات، گسترش بهداشت عمومی، آموزش، امنیت اجتماعی و خدمات درمانی و حذف بسیاری از موانع سنتی مانع مشارکت زنان در زندگی اجتماعی، آموزش و اشتغال بهبود یافت. اما بسیاری از شکاف‌های پایدار توزیع منابع به قوت خود باقی ماند و رشد شتابان اقتصادی 15 سال آخر حکومت پهلوی منجر به عمیق‌تر شدن نابرابری‌های اقتصادی در میان طبقات و مناطق شد.[55] او اضافه می‌کند که در اواخر دهۀ 1340، دستمزدهای بالاتر شهری صدهاهزار نفر از روستاییان فاقد زمین را به دام شهرهای بزرگ انداخت، جایی که اغلب در حلبی‌آبادها و زاغه‌ها ساکن شدند. تباین آشکار بین فقر مطلق مهاجران جدید روستایی و سبک زندگی تجملاتی خانواده‌های مرفه شهری یکی از گرفتاری‌های دولت بود و به‌ویژه در تهران، تلاش مقامات شهرداری برای فیصله بخشیدن به مسئلۀ زاغه‌ها منجر به درگیری‌هایی بین مهاجران فقیر و نیروهای امنیتی شد.[56] او اضافه می‌کند که نابرابری در مسکن، آموزش، تغذیه و دستیابی به خدمات بهداشتی و دیگر خدمات عمومی کماکان تداوم یافت و تفاوت بین مناطق و نواحی شهری و روستایی و به‌خصوص بین پایتخت و بقیۀ کشور زیاد بود.[57]

وی در گزارش پژوهشی خود دربارۀ قشرهای درآمد در ایران،[58] ضمن اشاره به جایگاه درآمد همراه با دو ملاک دیگر شغل و تحصیلات و درهم‌‌تنیدگی آنها در تعیین اقشار و طبقات اجتماعی و طبقه‌بندی مشاغل با ذکر درآمد هر کدام از مشاغل آنها، از شکاف درآمدی قابل توجه در ایران پرده بر‌می‌دارد. وی برحسب طبقه‌بندی رایج و قابل فهمِ بالا، متوسط و پایین و استفاده از همین طبقه‌بندی ذیل هرکدام از طبقات سه‌‌گانه و بر اساس داده‌های مستند و ذیل نمودار 6 این گزارش نتیجه‌گیری می‌کند که طبقۀ اول یا بالای قشربندی (درآمد 4000 تا 20000 تومان به بالا) 3/0 درصد، طبقۀ دوم یا متوسط (درآمد 750 تا 3999 تومان) 9/3 درصد و طبقۀ سوم یا پایین جامعه (صفر تا 749 تومان) 95 درصد را به خود اختصاص داده‌اند.[59] به تصورم با انجام کار مشابه بتوان تفاوت وضعیت کنونی را با آن دوره ارزیابی کرد.

بحث دیگر ایشان تحرک اجتماعی است. بین اوایل دهۀ 1300 و اواخر دهۀ 1350، ایران تغییرات مهمی را در بُعد و مرز اقشار اجتماعی، همراه با تحرک اجتماعی و فردی قابل توجه در سراسر هرم طبقاتی از سر گذراند: 1. جا‌به‌جایی بزرگ از کشاورزی به صنعت، 2. مهاجرت از روستا به شهر، 3. گسترش سریع دیوان‌سالاری کشوری و لشکری، 4. توسعۀ بیشتر بورژوازی تجاری و صنعتی، به سبب تعدیل کنترل‌های اقتصادی دولت پس از 1320 و فرصت‌های اقتصادی ناشی از جنگ جهانی دوم.[60]

آخرین بحث ایشان در این مقاله دربارۀ طبقات اجتماعی و انقلاب 1357 است. سه گروه رهبری، چارچوب ایدئولوژیک و حمایت مالی را تأمین کرد: روشنفکران جوان، علمای مبارز و نسل جوان‌تر اجتماع بازار. کارگران یقه‌سفید و کارگران صنعتی فقط در مراحل بعدی انقلاب به آن پیوستند، اما به هر حال بنیاد اجتماعی آن را وسعت بخشیده و اعتصاب‌هایی بر پا کردند که اقتصاد را به لبۀ ورشکستگی کشاند و در نهایت، دستگاه دولتی را از صلاحیت انداخت. اگرچه افراد فقیر شهری و مهاجران روستایی درگیر تظاهرات مردمی و رویارویی‌های خشونت‌آمیز با پلیس و ارتش شدند، اما عمدتاً یاری‌رسان گروه‌های دیگر بودند تا تابع انگیزه‌ها و ابتکارات خود. سرانجام آنکه دهقانان هیچ نقش بارزی در هیچ مرحله‌ای از انقلاب نداشتند.[61]

مراحل نهایی انقلاب، آبان تا بهمن‌ماه 1357، که با مجموعه‌ای از مخالفت‌های پراکنده تبدیل به تظاهرات مردمی گسترده شده بود، تقریباً همۀ طبقات و گروه‌های شهری را در بر گرفته بود. علمای برجسته، قطع نظر از تعداد محدودشان، نقشی فزاینده و تعیین‌کننده در حرکت داشتند. مسیر را با تصویر اتوپیایی حکومت اسلامی عادلانه مهیا کرده و از آن مهم‌تر، از خمینی رهبری فرّه‌مند و سازش‌ناپذیر ساختند. انزجار از رژیم پهلوی و ارائه دورنمای جامعه‌ای انقلابی کمک کرد تا نیروهای گوناگون در حرکت انقلابی تا فروپاشی نهایی دولت در 22 بهمن متحد شوند. این پیروزی که بسیار سریع‌تر از آنچه انتظار می‌رفت تحقق پذیرفت، نه فقط بازتاب‌دهندۀ توان رهبری انقلاب در جلب حمایت تقریباً همۀ اقشار اجتماعی عمده بود، بلکه همچنین نشان‌دهندۀ شکست کامل رژیم پهلوی برای جلب وفاداری طبقاتی بود که به شکل‌گیری‌شان کمک کرده بود؛ طبقاتی که مستقیماً از سیاست‌های اجتماعی و اقتصادی رژیم پهلوی بیش از نیم قرن متنعم شده بودند.

اثر دیگری که از احمد اشرف واکاوی می‌کنیم مقاله‌ای است که با عنوان ”کالبدشکافی انقلاب: نقش کارگران صنعتی در انقلاب ایران.“[62] نویسنده با مرحله‌بندی انقلاب بر این باور است که طبقۀ کارگر صنعتی تا آخر مرحلۀ سوم نقشی در انقلاب نداشت و دیگر اینکه در مرحلۀ چهارم نیز فقط بخشی از این طبقه وارد مبارزه شد و بخش بزرگ آن یا بی‌تفاوت ماند و به کار خود ادامه داد، یا آنها که حرکتی کردند فقط ”در چارچوب مبارزات صنفی-اقتصادی در جا زده و به عرصۀ مبارزۀ سیاسی قدم نگذاردند.‌“[63] گسترش بیمه‌های اجتماعی، سود ویژه و سهیم کردن کارگران در سهام کارخانه‌ها، با همه کوتاهی‌ها و کاستی‌ها، به پیدایش قشرهای کارگر بالنسبه مرفه انجامید که در اصطلاح چپ آن را ”اریستوکراسی کارگری“ می‌نامند. بر اثر این عوامل، حتی اعتصاب‌های صنفی در سال‌های پس از 15 خرداد به ندرت واقع شد.[64]

اشرف مدعی است که فعالیت‌ها و مبارزات صنفی-رفاهی کارگران در کارخانه‌های بزرگ از سال 1352 افزایش می‌یابد. به‌گونه‌ای که شمار متوسط اعتصاب‌ها تا سال 1355 به متوسط سالانه 22 اعتصاب می‌رسد. اما با آغاز مرحلۀ اول انقلاب در 1356، به شکل اعجاب‌انگیزی اعتصاب‌ها به 15 مورد فرو افتاد و با اوج‌گیری انقلاب در مراحل دوم و سوم در هشت‌ماهۀ نخست 1357 به 10 مورد کاهش می‌یابد. نه فقط مبارزات صنفی-رفاهی کارگران همزمان با اوج‌گیری انقلاب افول می‌کند، بلکه رژیم از وجود کارگران کارخانه‌های بزرگ برای برپایی تظاهرات ضد انقلابی سود می‌برد.[65]

اشرف شیوۀ غالب مبارزۀ کارگری در این دوره را اعتصاب می‌داند، چنان‌که 87 درصد موارد را در بر می‌گیرد و فقط در 8 درصد موارد از اعتراض و شکایت و در 5 درصد موارد از انواع تظاهرات، مانند راه‌پیمایی و اجتماع، استفاده شده است. اعتصاب‌ها غالباً مسالمت‌آمیز بود و در بیش از دوسوم موارد، از خشونت و اخراج و درگیری گزارشی در دست نیست. فقط در کمتر از یک‌سوم موارد درگیری و خشونت به کار رفته است.[66] دامنۀ رفتار خشونت‌آمیز رژیم از اخراج، ارعاب کارگران به دست پلیس، دستگیری، زخمی شدن و شهادت در نوسان بوده است.[67] در غالب موارد، کارگران در غیر سیاسی نگهداشتن مبارزه می‌کوشیدند. حتی در جریان انقلاب، پیشتازان نفت تا آخرین روزهای مهرماه اصرار می‌ورزیدند که اعتصاب آنها کاملاً صنفی است و ابداً سیاسی نیست و با دولت و نظام سیاسی کاری ندارند. فقط در مرحلۀ چهارم انقلاب است که طبقۀ کارگر صنعتی همراه کارمندان وارد گود می‌شوند و اعتصاب‌های کارگری-کارمندی واحدهای عظیم خدمات عمومی و منابع ملی است که کارساز می‌شود و رژیم را فلج می‌کند. در کل، اشرف نتیجه می‌گیرد که کارگران صنعتی نقش بسیار ناچیزی در انقلاب ایفا کردند. چنان‌که 88 درصد خواست‌هاشان رفاهی، 19 درصد برای حفظ کار و 13 درصد برای مشارکت در امور مربوط به کار بود.[68]

حتی در نخستین سال‌های پیروزی انقلاب، به‌خصوص در شش‌ماه نخست آن که ماه عسل انقلاب بود، طبقۀ کارگر به هیچ روی به انتظار پیشتازان طبقه لبیک نگفت و به میدان مبارزۀ طبقاتی پا ننهاد و خواست‌های آنان در این دوره، همچون دو دورۀ پیش از آن، غالباً خواست‌های رفاهی بودند با 56 درصد موارد، خواست‌های مشارکت با 24 درصد و حفظ کار با 20 درصد. در این زمان، در شیوه‌های مبارزه و نسبت‌های آن تحول عمده‌ای صورت گرفت و از اعتصاب کاسته شد و در مقابل، نسبت تظاهرات افزایش یافت. انواع تظاهرات مانند راه‌پیمایی، اجتماع، تحصن و اعتصاب غذا نزدیک به دوپنجم موارد بود.[69] اشرف به مقوله سرکوب هم اشاره می‌کند و مدعی است که سرکوب پس از انقلاب در پاسخ به اقدام‌های تند برخی واحدها بود، در حالی که پیش از انقلاب کمتر چنین وضعی پیش می‌آمد و با کمترین تظاهرات و مقاومتی از شیوۀ سرکوب استفاده می‌شد.[70]

او در خصوص اعتصاب اصلی در صنعت نفت در جریان انقلاب اظهار می‌دارد که این اعتصاب در هفتۀ آخر مهرماه (24 مهر 1357) در آبادان آغاز شد، یعنی هنگامی که اعتصاب سراسر کشور را فرا گرفته بود. این روز که مصادف با چهلم جمعۀ سیاه (17 شهریور) بود، از سوی امام خمینی و آیات ثلاثه (شریعتمداری، گلپایگانی و نجفی مرعشی) عزای عمومی اعلام شده بود. همگام با اوج‌گیری تظاهرات ماه محرم و به خصوص پس از برگزاری مراسم تاسوعا و عاشورا، که ورشکستگی دولت نظامی آشکار شد، نفتْ‌گَران دوباره مبارزه را آغاز کردند و در 23 آذرماه اعتصاب‌های سراسری بر پا شد و تولید نفت به یک میلیون بشکه کاهش یافت و در 5 دی ماه، با گسترش اعتصاب‌ها، صدور نفت به کلی قطع شد. بدین ترتیب، امام خمینی عملاً بر بزرگ‌ترین منابع ملی تسلط پیدا کرد و حاکمیت دوگانه زمینۀ مادی نیرومندی یافت.[71]

پس از آنکه مردم از فراز پشت بام‌ها ندای الله‌اکبر سر دادند و با آغاز محرم و نادیده گرفتن مقررات منع عبور و مرور شبانۀ حکومت نظامی و با برپایی تظاهرات عظیم تاسوعا و عاشورا، کار دولت نظامی ساخته شد. آن وقت بود که دوباره سر و کلۀ کارمندان انقلابی در ادارات ظاهر شد و با ضربه‌های آخر بر پیکر رژیم سهمی عمده به دست آوردند.[72]

اشرف دربارۀ سیاست رژیم در برابر کارگر و کارفرما پیش از انقلاب بر این باور است که سیاست عمدۀ رژیم در قبال طبقۀ بورژوای صنعتی و کارگر صنعتی، که مآلاً هر دو را معارض خود می‌دانست، آن بود که از رشد و تکامل آنها از حالت طبقۀ در خود به حالت طبقۀ برای خود جلوگیری کند: یعنی توسعۀ صنعتی و رشد سرمایه‌داری و در نتیجه رشد بورژوازی صنعتی و کارگر صنعتی فاقد شعور سیاسی و تشکل طبقاتی، آری! لکن، بورژوازی صنعتی و کارگر صنعتی مستقل و آگاه و متشکل، نه!

او در پایان این مقاله با اشاره به سابقۀ بسیار بد سازمان‌های چپ و به‌خصوص حزب توده و بی‌اعتنایی طبقۀ کارگر به سازمان‌های سیاسی از ویژگی‌های عمدۀ انقلاب ایران به آرایش طبقاتی و ایدئولوژیک آن اشاره می‌کند که بر همۀ تحولات 30 سالۀ ایران و رویدادهای کنونی تأثیرگذار بوده است. همین تنوع آرمانی بود که اسلام را در ایران از نهضت‌های اسلامی در کشورهای دیگر متمایز ساخت و امکان ظهور و بروز گرایش‌های گوناگون را فراهم کرد.[73]

چون قصد دارم زنجیرۀ بحث طبقاتی دکتر احمد اشرف را با توجه به آثار در دسترس کامل کنم، برای پوشش دادن نسبی طبقات اجتماعی در دورۀ پس از انقلاب به یکی دیگر از آثار ایشان که در سال 1372 با عنوان ”کاریزما، حکومت دینی و مردان جدید قدرت در ایران“[74] ترجمه کرده‌ام، رجوع و قطع نظر از مباحث دیگر این مقاله و مضمون نسبتاً سیاسی آن که ممکن است در جاهایی با ایشان نیز هم‌نظر نباشم، فقط به اشارات طبقاتی ایشان در این مقاله بسنده می‌کنم. سیر بحث‌های ما عطف به آثار ایشان از قبل از اسلام تا پس از اسلام و بررسی دوران قاجار و پهلوی بوده است و بدون اشاره به وضعیت طبقاتی پس از انقلاب اسلامی، در هر حد ممکن، زنجیرۀ بحث ناقص خواهد بود.

اشرف در این مقاله بر این باور است که انقلاب بهمن بسیاری از تضادهای طبقاتی پنهان را که در رژیم گذشته کنترل شده بود از بند رها ساخت. این تضادها اشکال متفاوت نزاع بین‌گروهی، نبرد قومی و طبقاتی، رقابت‌های جناحی درون رژیم، مناقشات ایدئولوژیک و فشارهای وارد بر دین را شامل می‌شد. طبقات متوسط و بالای بورژوازی از انواع و سطوح متفاوت قدرت اقتصادی، از میان تمام این گروه‌ها و اقشار، حداقل توانست تا حدودی از منافع جمعی طبقاتی خود-چیزی که هرگز در رژیم سابق نتوانسته بود به انجامش نایل آید-محافظت به عمل آورد.[75]

در اوایل انقلاب، سه گروه اصلی شامل کارخانه‌داران سطح متوسط، زمین‌داران تجاری و بازاریان، وارد ”نبرد مرگ و زندگی“ برای بقای اقتصادی خود از طریق تشکیل شورای اسلامی و اتاق صنایع و معادن، انجمن‌های کشاورزی و شورای اسلامی اصناف شدند و علیه افراط‌گری‌های دولت محکم ایستادند. همۀ این گروه‌ها نیز از حمایت جناح سنت‌گرای قم، شامل شماری از مدرسین حوزۀ علمیۀ قم، روحانیت مبارز تهران و نمایندگانی در مجلس و شورای نگهبان قانون اساسی برخوردار بودند. منافع دستمزدبگیران و حقوق‌بگیران، شامل شاغلان دولت و کارگرانی که از سازمان‌های مستقل و ساخت‌های اساسی برخوردار نبودند و بدون یاری و کمک رها شدند، فقط در عمل خیرخواهانۀ برخی عناصر رادیکال رژیم بازتاب می‌یافت.[76] اشرف مدعی است که این دوران ماه عسل خیلی زود به پایان رسید و موقعیت اقتصادی بازار در مقابل دولت، فرسوده و حتی ضعیف‌تر از زمان پهلوی شد. اما به هر حال ساخت جاافتادۀ مسجد‌–‌بازار به بقای خود ادامه داد و به صورت شبکه‌ای سازمان‌دهی‌شده برای حمایت از منافع بازاریان به منزلۀ یک جمع انجام وظیفه می‌کند.[77]

طبقات متوسط غربی، شامل روشنفکران، متخصصان، شاغلان تحصیل‌کردۀ دولت، کارگران یقه‌سفید (کارمندان) و اکثر روشنفکران جوان، در بین گروه‌هایی که هستۀ ائتلاف انقلابی را شکل داده بودند جزء بازندگان اصلی به شمار می‌رفتند. طبقۀ متوسط جدید از داشتن هرگونه سازمان مستقل محروم شد و انجمن‌های اسلامی جای کمیته‌های انقلابی اعتصاب کارمندی را گرفت و البته فقط از سوی اقلیت ناچیزی از شاغلان دولتی مورد حمایت قرار گرفت.[78]

طبقۀ کارگر صنعتی در ابتدای انقلاب انجمن‌های کارگری را در بسیاری از کارگاه‌ها و کارخانجات سازمان‌دهی کردند و صدها اعتصاب را برای افزایش دستمزد، شرایط کاری بهتر، خودگردانی و سهم بیشتر از سود سامان بخشیدند. اما رفته‌رفته انجمن‌های اسلامی جایگزین انجمن‌های کارگری شدند.[79]

دو اتفاق عمده که باعث تحکیم و گسترش دستگاه حکومت مرکزی تحت کنترل مردان جدید قدرت‌–‌که عمدتاً از طبقات متوسط سطح پایین بودند‌–‌می‌شود افزایش بارز درصد شاغلان بخش عمومی و جهش در میزان تأسیسات صنعتی خصوصی و عمومی است. بعد از انقلاب، میراث اقتصاد نفتی همگام با نهادهای انقلابی جدید تسلط، حکومت و کارگزاران برجسته‌اش را بر جامعۀ مدنی افزایش داد.[80]

اشرف در خصوص ترکیب اجتماعی مردان جدید قدرت در ایران بعد از انقلاب مدعی است که انقلاب اسلامی به فروپاشی طبقۀ مسلط و طبقات متوسط جدید رژیم گذشته و جایگزینی گروه جدیدی از مردان دارای قدرت و منزلت انجامید. رهبری و نخبگان قشر متوسط را مردان جوان تحصیل‌کرده‌ای از طبقات متوسط پایین، عمدتاً از بازار، مسجد و زمینه‌های روستایی رقم زده‌اند. چند صد نفر از اعضای جوان‌تر قشر روشنفکر، که در ایدئولوژی سیاسی اسلامی تعلیم دیده بودند، آرام‌آرام موقعیت‌های دست اول و دست دوم را در دستگاه حکومت در این ده سال انقلابی اشغال کردند. آنان در مقام وزرای کابینه، استاندار، فرماندار، شهردار شهرهای بزرگ و کوچک، دادستان و قاضی در دادگاه‌های انقلاب و عادی، نمایندگان مجلس، فرماندهان سپاه و کمیته‌های انقلاب، مسئولان سازمان‌های انقلابی مانند جهاد سازندگی، کمیتۀ امداد و بنیاد شهید مشغول خدمت بوده‌اند. به علاوه، در نیروهای مسلح، در جایگاه رؤسای ادارات دولتی و مدیران صدها واحد ملی‌شده به انجام وظیفه مشغول بوده‌اند.[81]

مردان جدید قدرت که جای طبقۀ متوسط رژیم گذشته را گرفته‌اند عمدتاً از اعضای رتبۀ میانی و پایین‌تر از میانی علما، معلمان و استادان، دانشجویان و روشنفکران جدیدند. به لحاظ ریشه‌های اجتماعی از خانوادۀ خرده‌بوژوازی سنتی‌اند. اشرف با استناد به ریشۀ اجتماعی نمایندگان مجلس به منزلۀ شاخص تغییرات در ساخت طبقۀ سیاسی غالب کشور، به ترکیب اجتماعی نمایندگان اشاره می‌کند. نمایندگان اولین دورۀ مجلس اکثراً از عالمان و طلاب مدارس با گرایش روشنفکری سنتی و روشنفکران جدیدی از استادان و متخصصان بودند. اما بعدها ترکیب نمایندگان مجلس به زیان استادان و روحانیان روشنفکر جدید و قدیم و به نفع مدیران دولتی تغییر یافت. سهم نسبی گروه‌های متفاوت در اولین مجلس عبارت بود از علما 50 درصد، معلمان و استادان 30 درصد، متخصصان و شاغلان دولتی 17 درصد. آنان از سه لایۀ قدیمی جامعۀ ایرانی برخاسته بودند: کشاورزان 30 درصد، بازاری، صنعتگر و کاسب 31 درصد و خانواده‌های روحانی 29 درصد. در مجلس دوم سهم نمایندگی روحانیان به 54 درصد افزایش می‌یابد، اما در مجلس سوم به 27 درصد کاهش می‌یابد. نمایندگی استادان نیز در دورۀ دوم کمی افزایش یافت و به 32 درصد رسید، اما به 21 درصد در مجلس سوم کاهش یافت. سهم مدیران دولتی و متخصصان ابتدا به 10 درصد در دورۀ دوم کاهش یافت، اما بعدها به 47 درصد در دورۀ سوم جهش پیدا کرد. در نتیجۀ این تغییرات، قدرت مدیران دولتی بروکرات‌ها و نیروهای متخصص به شدت در مجلس افزایش یافته است.[82]

 

جمعبندی

بی‌تردید دغدغه‌مند بودن در برابر مقولۀ فقر و نابرابری‌های اجتماعی و در کل مسائل مبتلابه جامعۀ ایرانی امری بسیار ستودنی است. به علاوه، نحوۀ پرداختن احمد اشرف به موضوعات مورد بررسی و واکاوی دقیق و روشمند همراه با اسناد و مدارک قابل دسترس و ردیابی تاریخی آنها مرور آثار او را برای هر پژوهشگر حوزۀ نابرابری اجتماعی ناگزیر می‌سازد. اگر شناخت‌شناسی‌ام اجازه می‌داد، مدعی می‌شدم که در برخی مقولات اثری منحصر‌به‌فرد و تکرارنشدنی خلق شده است. اما نمی‌توانم این نتیجه  را بگیرم، چون هم زوایای دید متفاوت‌اند، هم داده‌ها منبسط‌اند، هم واقعیات مورد بررسی پیچیده و لایه‌مندند. حداقل می‌توانم مدعی شوم هر آموزش و پژوهشی بدون رجوع به این آثار ابتر خواهد بود. نباید حسب معمول رساله‌های تحصیلات تکمیلی و به صورت وظیفۀ صوری تعریف‌شده و ذیل عنوان مروری بر متون ذی‌ربط، فقط رجوعی تفننی و از سر رفع تکلیف به آنها داشت. البته به نظر نگارنده این جمع‌بندی نسبت به کارهای تاریخی‌تر ایشان سازگارتر است. از ویژگی‌های برجسته و مشهود آثار ایشان یکی رجوع به اسناد و داده‌های قابل دسترس و استفاده از آنها با وسواسی خاص و پرهیز از نظریه‌پردازی صرف است. دیگر آنکه، تا آنجا که فلسفه و روش‌شناسی پژوهش اقتضا می‌کند، کوشیده است منصفانه و بدون دخالت دادن مستقیم و ارادی هنجارها و گرایشات مختلف به شکار داده‌ها و مستندات و تحلیل و ارزیابی موضوع در دورۀ مورد بررسی بپردازد. دیگر آنکه با پرهیز از تبیینات زیستی و موروثی و به اصطلاح دیدگاه‌های ”ورای تاریخی نابرابری‌های طبقاتی“ و با اجتماعی دانستن این نابرابری‌ها سعی کرده است با رویکرد تاریخی خود منشأ و علل و تحولات آنها را در بستر تاریخی مورد کنکاش قرار دهد.

ضمیمه: فهرست آثار احمد اشرف در موضوع طبقات اجتماعی

  1. نظریههای اساسی در نظام طبقاتی
  • جامعه‌شناسی طبقات اجتماعی در امریکا (۱۳۴۶ش/۱۹۶۷م)
  • نابرابری‌های طبقاتی در سیر اندیشه‌های اجتماعی (2020)
  • مفهوم طبقات اجتماعی در علوم اجتماعی، مصاحبه با روزنامۀ اعتماد (۱۳۸۷ش/‌۲۰۰۸م)

۲. مقالات دربارۀ قشربندی اجتماعی

  • قشرهای درآمد در ایران: مؤسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی (۱۳۴۰ش/۱۹۶۱م)
  • قشرها و گروه‌های اجتماعی در شهر فردوس (۱۳۴۷ش/‌۱۹۶۸م)
  • تحول نظام طبقاتی از دورۀ ساسانی به دورۀ اسلامی (۱۳۶۰ش/۱۹۸۱م)
  • مراتب اجتماعی در دوران قاجاریه (۱۳۶۰ش/۱۹۸۱م)
  • منشأ پیدایش ساختار طبقاتی دوگانه در ایران قرن نوزدهم (مقاله به انگلیسی، ۱۳۶۰ش/۱۹۸۱م)
  • دولت، طبقات اجتماعی و شیوۀ بسیج مردم در انقلاب (مشترک با علی بنوعزیزی، ۱۳۶۴ش/۱۹۸۵م)
  • القاب و عناوین (در ایرانیکا، ۱۳۶۸ش/۱۹۸۹م)
  • طبقات اجتماعی در دورۀ اسلامی (مشترک با علی بنوعزیزی در ایرانیکا، ۱۳۷۱ش/۱۹۹۲م)
  • طبقات اجتماعی در دورۀ قاجاریه (مشترک با علی بنوعزیزی در ایرانیکا، ۱۳۷۱ش/۱۹۹۲م)
  • طبقات اجتماعی در دورۀ پهلوی (مشترک با علی بنوعزیزی در ایرانیکا، ۱۳۷۱ش/۱۹۹۲م)

۳. مقالات در باب یک یا دو طبقه

  • موانع تاریخی رشد سرمایه‌داری در ایران ( مقاله به انگلیسی، ۱۳۴۹ش/۱۹۷۰م)
  • کتاب موانع تاریخی رشد سرمایه‌داری در ایران: دورۀ قاجاریه (۱۳۵۹ش/۱۹۸۰م)
  • فرهنگ فقر یا همسازی با فقر در نقد و نظری در علوم انسانی و اجتماعی (۱۳۹۳ش/‌۲۰۱۴م)
  • اعیان شیراز در قرن نوزدهم بر اساس فارسنامه ناصری (مقاله به انگلیسی، با همکاری علی بنوعزیزی، ۱۳۷۸ش/۱۹۹۹م)
  • تجار و اصناف و جریان توسعه در قرن نوزدهم (مقاله به انگلیسی، با همکاری هرمز حکمت، ۱۹۸۱م)
  • تجار شیراز در اواخر قرن نوزدهم ( مقاله به انگلیسی، ۱۳۶۰ش/۱۹۸۱م، منتشرنشده)
  • دهقانان، زمین و انقلاب (۱۳۶۱ش/۱۹۸۲م)
  • اتحاد بازار و مسجد در شورش‌ها و انقلاب‌ها (۱۳۶۷ش/۱۹۸۸م)
  • کاریزما، حکومت دینی و مردان جدید قدرت در ایران (مقاله به انگلیسی، ۱۳۷۲ش/۱۹۹۳م)
  • نظام صنفی و جامعۀ مدنی (۱۳۷۴ش/۱۹۹۵م)
  • نقش کارگران صنعتی در انقلاب ایران (۱۳۹۰ش/۲۰۱۱م)

[1]‌زمانی که از طریق تماس دوست محقق و دانشمند گرامی، جناب آقای دکتر احمد اشرف، متوجه شدم که قرار است ویژه‌نامه‌ای به افکار و آثار ایشان اختصاص یابد بی‌نهایت خوشحال شدم، به ویژه آنکه قرار است مرور بر آثار ایشان در حوزۀ قشربندی اجتماعی و نابرابری‌های اجتماعی بر عهده بنده باشد. فرصتی است تا گزیده‌ای از آثار ایشان را مرور کنم. با دریافت آثار ایشان به مطالعۀ دقیق آنها پرداختم و به عمق و واکاوی دقیق و روشمند این آثار بیشتر پی بردم. در انتقال آن به خوانندۀ محترم حیفم آمد فقط به چند صفحه کفایت و به یک جمع‌بندی بسنده کنم. لذا ترجیح دادم در حد مجال، معرفی نسبتاً جامعی، عمدتاً از زبان خود ایشان، به دست دهم. کوشیده‌ام تا صبغۀ آموزشی کار حفظ شود و برای دانش‌پژوهان، متن مناسبی برای آشنایی با این حوزه و سرنخی برای ورود تفصیلی‌تر به آثار ایشان و دیگران باشد. مسلم است که عطف به مقولۀ نسبیت معرفتی ممکن است در جاهایی با ایشان هم نظر نباشم که امیدوارم با گفت‌وگوهای محتمل آتی و ذیل عقلانیت داوری، برخی از این تفاوت دیدگاه‌ها و احتمالاً سوء برداشت‌ها برطرف شود. اما قطع نظر از تفاوت‌های نظری و بعضاً سلیقه‌ای، به جد کوشیده‌ام انتقال‌دهندۀ منصفی برای این آثار و یک عمر تلاش بی‌وقفۀ ایشان در این حوزه باشم. حُسن آثار بررسی‌شده این است که تقریباً دوره‌های تاریخی ایران از قبل از اسلام تاکنون را در بر می‌گیرد؛ آثاری که به تناوب و در مجلات گوناگون انتشار یافته و به‌گونه‌ای حاصل عمر ایشان محسوب می‌‌شود.

[2]احمد اشرف، ”نگرشی در تحول شالوده‌های نظام طبقاتی: از دوره ساسانی به دورۀ اسلامی،“ آرش، شمارۀ 4، دورۀ 5 (تیر 1360)، 69-86.

[3]فتح‌الله مجتبایی، شهر زیبای افلاطون و شاهی آرمانی در ایران باستان (تهران: انتشارات انجمن فرهنگ ایران باستان، 1352).

[4]اشرف، ”نگرشی در تحول شالوده‌های نظام طبقاتی،“ 69.

[5]اشرف، ”نگرشی در تحول شالوده‌های نظام طبقاتی،“ 70.

[6]اشرف، ”نگرشی در تحول شالوده‌های نظام طبقاتی،“ 70-71.

[7] اشرف، ”نگرشی در تحول شالوده‌های نظام طبقاتی،“ 72.

[8]اشرف، ”نگرشی در تحول شالوده‌های نظام طبقاتی،“ 72.

[9]اشرف، ”نگرشی در تحول شالوده‌های نظام طبقاتی،“ 72.

[10]اشرف، ”نگرشی در تحول شالوده‌های نظام طبقاتی،“ 73-74.

[11]‌اشرف، ”نگرشی در تحول شالوده‌های نظام طبقاتی،“ 75.

[12]‌اشرف، ”نگرشی در تحول شالوده‌های نظام طبقاتی،“ 75.

[13]‌اشرف، ”نگرشی در تحول شالوده‌های نظام طبقاتی،“ 76.

[14]اشرف، ”نگرشی در تحول شالوده‌های نظام طبقاتی،“ 77.

[15]‌اشرف، ”نگرشی در تحول شالوده‌های نظام طبقاتی،“ 79.

[16]‌اشرف، ”نگرشی در تحول شالوده‌های نظام طبقاتی،“ 79.

[17]‌اشرف، ”نگرشی در تحول شالوده‌های نظام طبقاتی،“ 82.

[18]‌اشرف، ”نگرشی در تحول شالوده‌های نظام طبقاتی،“ 82.

[19]‌اشرف، ”نگرشی در تحول شالوده‌های نظام طبقاتی،“ 82.

[20]‌اشرف، ”نگرشی در تحول شالوده‌های نظام طبقاتی،“ 83.

[21]اشرف، ”نگرشی در تحول شالوده‌های نظام طبقاتی،“ 84.

[22]اشرف، ”نگرشی در تحول شالوده‌های نظام طبقاتی،‌“ 84.

[23]اشرف، ”نگرشی در تحول شالوده‌های نظام طبقاتی،“ 85.

[24]‌اشرف، ”نگرشی در تحول شالوده‌های نظام طبقاتی،“ 86.

[25]اشرف، ”نگرشی در تحول شالوده‌های نظام طبقاتی،“ 86.

[26]احمد اشرف، ”مراتب اجتماعی در دوران قاجاریه،“ در کتاب آگاه: مسائل ایران و خاورمیانه (تهران: انتشارات آگاه، 1360)، 71-98.

[27]‌اشرف، ”مراتب اجتماعی در دوران قاجاریه،“ 71.

[28]Ahmad Ashraf, “The Roots of Emerging Dual Class Structure in Nineteenth Century Iran,” Iranian Studies, 14:1-2 (Winter and Spring 1981), 5-27.

[29]Ashraf, “The Roots of Emerging Dual Class Structure in Nineteenth Century Iran,” 5.

[30]Ashraf, “The Roots of Emerging Dual Class Structure in Nineteenth Century Iran,” 5-7.

[31]‌اشرف، ”مراتب اجتماعی در دوران قاجاریه،“ 72.

[32]‌اشرف، ”مراتب اجتماعی در دوران قاجاریه،“ 72.

 [33]‌اشرف، ”مراتب اجتماعی در دوران قاجاریه،“ 79.

[34]‌اشرف، ”مراتب اجتماعی در دوران قاجاریه،“ 83.

[35]اشرف، ”مراتب اجتماعی در دوران قاجاریه،“ 83-84.

[36]‌اشرف، ”مراتب اجتماعی در دوران قاجاریه،“ 87.

[37]‌اشرف، ”مراتب اجتماعی در دوران قاجاریه،“ 89.

[38]‌اشرف، ”مراتب اجتماعی در دوران قاجاریه،“ 97.

[39]احمد اشرف و علی بنوعزیزی، ”طبقات اجتماعی در دورۀ پهلوی،“ ترجمۀ عماد افروغ، راهبرد، سال 2، شمارۀ 2 (زمستان 1372)، 102-126.

[40]اشرف و بنوعزیزی، ”طبقات اجتماعی در دورۀ پهلوی،“ 102.

[41]اشرف و بنوعزیزی، ”طبقات اجتماعی در دورۀ پهلوی،“ 102.

[42]اشرف و بنوعزیزی، ”طبقات اجتماعی در دورۀ پهلوی،“ 103.

[43]اشرف و بنوعزیزی، ”طبقات اجتماعی در دورۀ پهلوی،“ 106.

[44]اشرف و بنوعزیزی، ”طبقات اجتماعی در دورۀ پهلوی،“ 109.

[45]اشرف و بنوعزیزی، ”طبقات اجتماعی در دورۀ پهلوی،“ 110.

[46]اشرف و بنوعزیزی، ”طبقات اجتماعی در دورۀ پهلوی،“ 110-111.

[47]اشرف و بنوعزیزی، ”طبقات اجتماعی در دورۀ پهلوی،“ 112-113.

[48]اشرف و بنوعزیزی، ”طبقات اجتماعی در دورۀ پهلوی،“ 113.

[49]اشرف و بنوعزیزی، ”طبقات اجتماعی در دورۀ پهلوی،“ 116.

[50]اشرف و بنوعزیزی، ”طبقات اجتماعی در دورۀ پهلوی،“ 117.

[51]آلن نری، دیالکتیک و تفاوت، ترجمۀ عماد افروغ (تهران: نشر علم، 1394)، 380.

[52]اشرف و بنوعزیزی، ”طبقات اجتماعی در دورۀ پهلوی،“ 117.

[53]اشرف و بنوعزیزی، ”طبقات اجتماعی در دورۀ پهلوی،“ 117.

[54]اشرف و بنوعزیزی، ”طبقات اجتماعی در دورۀ پهلوی،“ 118.

[55]اشرف و بنوعزیزی، ”طبقات اجتماعی در دورۀ پهلوی،“ 118.

[56]اشرف و بنوعزیزی، ”طبقات اجتماعی در دورۀ پهلوی،“ 119.

[57]اشرف و بنوعزیزی، ”طبقات اجتماعی در دورۀ پهلوی،“ 119.

[58]احمد اشرف، دربارۀ قشرهای درآمد در ایران و ملاک درآمد در تبیین طبقات اجتماعی (تهران: دانشگاه تهران، انتشارات مؤسسۀ مطالعات و تحقیقات اجتماعی، 1340)، نشریۀ شمارۀ 10.

[59]اشرف، دربارۀ قشرهای درآمد در ایران، 34.

[60]اشرف، دربارۀ قشرهای درآمد در ایران 120.

[61]اشرف، دربارۀ قشرهای درآمد در ایران 121.

[62]احمد اشرف، ”کالبدشکافی انقلاب: نقش کارگران صنعتی در انقلاب ایران،“ ایراننامه، سال 26، شمارۀ 3-4 (1390)، 4-53.

[63]اشرف، ”کالبدشکافی انقلاب: نقش کارگران صنعتی در انقلاب ایران،“ 5.

[64]اشرف، ”کالبدشکافی انقلاب: نقش کارگران صنعتی در انقلاب ایران،“ 7.

[65]اشرف، ”کالبدشکافی انقلاب: نقش کارگران صنعتی در انقلاب ایران،“ 8.

[66]اشرف، ”کالبدشکافی انقلاب: نقش کارگران صنعتی در انقلاب ایران،“ 9.

[67]اشرف، ”کالبدشکافی انقلاب: نقش کارگران صنعتی در انقلاب ایران،“ 9.

[68]اشرف، ”کالبدشکافی انقلاب: نقش کارگران صنعتی در انقلاب ایران،“ 14.

[69]اشرف، ”کالبدشکافی انقلاب: نقش کارگران صنعتی در انقلاب ایران،“ 15.

[70]اشرف، ”کالبدشکافی انقلاب: نقش کارگران صنعتی در انقلاب ایران،“ 16.

[71]اشرف، ”کالبدشکافی انقلاب: نقش کارگران صنعتی در انقلاب ایران،“ 22.

[72]اشرف، ”کالبدشکافی انقلاب: نقش کارگران صنعتی در انقلاب ایران،“ 36.

[73]اشرف، ”کالبدشکافی انقلاب: نقش کارگران صنعتی در انقلاب ایران،“ 51.

[74]این مقاله را در سال 1372 ترجمه و در اختیار مرکز تحقیقات استراتژیک ریاست جمهوری گذاشتم. توضیح آنکه بین سال‌های 1372 تا 1374 با این مرکز همکاری پژوهشی داشتم. چون این مقاله چاپ نشده است، فقط به صفحات جلد صحافی‌شده آن که در بایگانی مرکز موجود است ارجاع می‌دهم.

[75]اشرف، ”کاریزما، حکومت دینی و مردان جدید قدرت در ایران،“ 8.

[76]اشرف، ”کاریزما، حکومت دینی و مردان جدید قدرت در ایران،“ 9.

[77]اشرف، ”کاریزما، حکومت دینی و مردان جدید قدرت در ایران،“ 9-10.

[78]اشرف، ”کاریزما، حکومت دینی و مردان جدید قدرت در ایران،“ 9-10.

[79]اشرف، ”کاریزما، حکومت دینی و مردان جدید قدرت در ایران،“ 11.

[80]اشرف، ”کاریزما، حکومت دینی و مردان جدید قدرت در ایران،“ 12.

[81]اشرف، ”کاریزما، حکومت دینی و مردان جدید قدرت در ایران،“ 12-13.

[82]اشرف، ”کاریزما، حکومت دینی و مردان جدید قدرت در ایران،“ 12-13.

نقدی بر حیات الروح اثر سیمانطوب مِلَمِد

آشنایی من با پرفسور احمد کریمی حکّاک از پشت نیمکت‌های دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران و در کلاس استادانی همچون دکتر لطفعلی صورتگر، الیو صورتگر، دکتر منصور اختیار، دکتر علاءالدین پاسارگادی، دکتر خلیل خطیب رهبر و شماری استادان دیگر آغاز شد؛ آن زمانی که به گفتۀ ”یار دانشگاهی من،“ ما دانشجویان رشتۀ انگلیسی در سر کلاس دانشکده ادبیات انگلیس را می‌خواندیم و برخی در کتاب‌فروشی‌های روبه‌روی دانشگاه نوشته‌ها و اشعار شعرای نوپرداز را مشتاقانه طلب می‌کردند. پس از اتمام دورۀ لیسانس، هر یک به دنبال سرنوشت خود به سویی رفتیم تا اینکه دست زمان پس از گذشت چندین دهه در دانشگاه یوسی‌اِل‌ای ما را در کنفرانسی که زنده‌یاد سیمین بهبهانی در آن سخنرانی می‌کرد در کنار هم قرار داد. با این دیدار جدید، فصل جدیدی در دوستی با ”یار دانشگاهی من“ شروع شد؛ فصلی که این بار برخلاف گذشته، او استاد و پژوهنده‌ای برجسته و پُرآوازه بود و من در آستانۀ بازگشت به دانشگاه برای اخذ درجۀ دکترا. از همین زمان بود که او از آغاز همچون برادری با نوشتن معرفی‌نامه برای بازگشت به دانشگاه تا پایان تألیف دانشنامۀ دکتری و پس از آن تاکنون، همواره راهنما و مشاور فرهنگی و ادبی من بوده است. تقدیم مقاله‌ای به ایشان در این شمارۀ فصلنامۀ وزین ایران نامگ برای من فرصتی بس ارزنده است. نقدی بر اثر متفکر و شاعر ادبیات فارسیهود، سیمانطوب ملمد، را به او تقدیم می‌دارم، کسی که او نیز متعلق به خطۀ خراسان و شهر مشهد، زادگاه احمد گرامی، بود و آوازۀ شهرتش به سایر نقاط خراسان بزرگ، از هرات تا به بخارا، رسیده بود. مقاله‌ای دربارۀ شخصیت و اثری که حاصل سال‌ها پژوهش شخصی من بوده است و متأسفانه در جامعۀ فارسی‌زبانان جز اندکی هنوز آن‌قدر که شایسته اوست معرفی نشده است.

 

ناهید پیرنظر (دانش‌آموختۀ دکتری ایران‌شناسی دانشگاه یوسی‌اِل‌اِی، 2004) <Nahid Pirnazar <nahidpirnazar@gmail.com در حوزۀ تخصصی ادبیات فارسیهود و تاریخ یهودیان ایران پژوهش و همین موضوعات را در دانشگاه یوسی اِل‌اِی تدریس می‌کند. ایشان بنیادگذار بنیاد پژوهشی خانۀ اسناد و نسخ فارسهود است؛ بنیادی که نسخ خطی فارسیهود را به خط فارسی نو برگردانده و به چاپ می‌رساند. مقالات پژوهشی او در کنفرانس‌های بین‌المللی عرضه و در دانشنامۀ ایرانیکا، دانشنامۀ یهودیان در سرزمین های اسلامی، مجلات ایرانشناسی، ایراننامه و ایران نامگ منتشر شده‌اند و سردبیر مهمان شمارۀ ویژه فارسیهود ایران نامگ (تابستان 2016) نیز بودند. ایشان همچنین ترجمۀ انگلیسی زنان شاهنامه، نوشته جلال خالقی مطلق، را ویراسته و فارسیهود را به فارسی منتشر کرده‌اند.

سیمانطوب مِلَمِد، متفکر دینی و نویسنده و شاعر پارسی‌گوی خطۀ خراسان بزرگ در قرن نوزدهم، نماد اشتراک دو فرهنگ یهودی و ایرانی است. نوشته‌های پُربار او مانند آثار بسیاری از شعرا و نویسندگان ایرانی که در قرون دهم و یازدهم از خطۀ خراسان بزرگ برخاسته‌اند نشان‌دهندۀ تلفیق فرهنگی ایرانیان و ساکنان آسیای میانه و افغانستان کنونی است. این نوع همبستگی فرهنگی را به‌خصوص بیشتر در میان یهودیان این نواحی می‌توان مشاهده کرد. مِلَمِد، که نوشته‌های او مانند سایر یهودیان زمان خود به زبان فارسی و به خط عبری (فارسیهود) برای ما به جای مانده است، بی‌شک حاصل چنین تلفیق فرهنگی، جغرافیایی و مذهبی به شمار می‌آید.‌[1]

او که در اواخر قرن هجدهم میلادی در شهر یزد به دنیا آمده بود، از نسل یهودیانی بود که خانواده‌اش به علت مشکلات مالی به هرات نقل مکان کرده بودند. با آنکه دقیقاً سال این مهاجرت معلوم نیست، آنچه مسلم است پایه‌های تحصیلی او در شهر یزد و قبل از مهاجرت به هرات پی‌ریزی شده بود.[2] سال‌های جوانی او در هرات ابتدا به تدریس و سپس به علت تسلطش در یهودیت، در مقام قاضی مذهبی (دیان) سپری شد.[3]

مِلَمِد در اواخر زندگی به مشهد مهاجرت کرد و در آنجا بود که به مقام رهبری معنوی جامعۀ خود رسید و آوازۀ شهرت و دانش او در یهودیت از مرزهای هرات و مشهد گذشته، به بخارا و سایر جوامع یهودی رسید. از تاریخ وفات او اطلاع دقیقی در دست نیست و آن را بین سال‌های 1799 تا 1823 تخمین زده‌اند. قدر مسلم فوت او قبل از واقعۀ ”الله‌داد“ در سال 1839 در شهر مشهد بوده است؛ واقعه‌ای که طی آن بسیاری از یهودیان اجباراً به اسلام گرویدند.[4]

آثار سیمانطوب مِلَمِد عبارت‌اند از حیات الروح، که معروف‌ترین اثر اوست؛ اَزهاروت (اشعار مذهبی) که به‌خصوص در بهار هر سال، مصادف با زمانی که حضرت موسی الواح ده فرمان  رادر صحرای سینا دریافت کرد، درکنیساها خوانده می‌شوند؛ نقدی بر کتاب اندرز پدران، قسمت تفسیرنشده‌ای در تلمود؛ و همچنین بسیاری اشعار غنایی و عرفانی با تخلص ”طوبیا.‌“[5]

مِلَمِد، بنا به گفتۀ خودش، حیات الروح را در سالخوردگی، یعنی قبل از 1778، سال خروج او ازهرات به قصد مشهد، نوشته است. دلیل دیگر برای اثبات این تاریخ استفاده از کلمات فارسی حیدری (لهجۀ افغانی‌ فارسی) در این نوشته است که در نقاط دیگر ایران به کار برده نمی‌شد.[6]

حیات الروح به منظور معرفی اصول سیزده‌گانۀ یهود نوشته شده،[7] و مخلوطی از نظم و نثر شامل 8هزار سطر است که در آن از مآخذ یهودی مانند تورات، تلمود (میشنا و گمارا)، کتاب‌های دلالت الحائرین نوشتۀ فیلسوف اسپانیایی، ابن‌میمون (1138-1204م)، و کتاب فرایض القلوب نوشتۀ فیلسوف اسپانیایی، بهیا اِبِن پکوداه (1050-1120م)، و گفته‌ها و امثال و اشعار شعرای ایرانی استفاده شده است.[8]

شش نسخۀ خطی این کتاب را آمنون نتصر در مقاله‌‌ای در مجلۀ علمی عبری پعامیم (Pe‘amim) گزارش کرده است.[9] نسخۀ مورد استفاده در این پژوهش، نسخۀ چاپی در بنگاه بن‌صوی در اورشلیم است که برادران شائول‌اُف (Netanel and Binyamin Shaulof) در سال 1897 میلادی در شهر اورشلیم به چاپ رساندند.[10] همین نسخۀ چاپی را نگارنده از خط فارسیهود به خط فارسی برگردانده است.[11] همۀ نسخه‌های خطی و یگانه نسخۀ چاپی کتاب اشتباهاتی دارند که برخی از اشتباهات قافیه‌ و وزن آن را باید به حساب کاتبان و کسانی گذاشت که شاید عُمق دانش نویسنده را در نوشتن متنی چنین پُربار نداشته‌اند.

در برگرداندن این کتاب، که شامل بسیاری گفتارهای عبری نیز هست، سعی شده است برای حفظ امانت دخل و تصرفی در کوتاهی‌ها یا اوزان و کلمات شعر صورت نگیرد. در خصوص جملات یا کلمات عبری، برای خوانندۀ فارسی‌زبان، به جای متن عبری، ترجمۀ فارسی آنها در [  ] آمده و نیز، هر جا که ضرورت داشته است، برای درک بهتر متن کلمات یا حروفی داخل [  ] اضافه شده است.

حیات الروح مملو از گفتار و ضرب‌المثل‌های اخلاقی فارسی است که اکثراً یا در قالب نثر موزون، مقفی، مُسجَّع و مُلمّعِ فارسی-عبری یا به صورت انواعِ شعری از جمله مفردات، قطعه، دوبیتی، مثنوی و غزل نوشته شده است. اشارات و کنایات مِلَمِد به هر دو زبان عبری و فارسی نمودار تسلط نویسنده به هر دو زبان و فرهنگ است. گاهی نیز اشارۀ او به بعضی از آیات قرآنی (از جمله سورۀ اعراف، آیۀ144) نشان‌دهندۀ این امر است که نویسند با قرآن هم ناآشنا نبوده است.[12]

مسلم است که برای درک مطالب کتاب، خواننده نیز باید به دو زبان فارسی و عبری مسلط و تا حدودی با موازین فلسفی و عرفانی آشنایی داشته باشد. برای مثال، به منظور درک معنی عنوان کتاب، حیات الروح، خوانندۀ فارسی‌زبان می‌تواند آن را به معنی ”زنده بودن روح“ تعبیر کند، در حالی که اگر به معنی عبری نام کتاب توجه کنیم، آن را ”روح جاودان“ می‌نامیم.

نویسنده در مقدمۀ کتاب تا حدی از اوضاع اجتماعی و معنوی معاصر خود در هرات خبر می‌دهد و جامعۀ خود را بی‌خبر از یهودیت و دانش می‌بیند و طی مجادله‌ای با نفس خویش، خود را موظف به راهنمایی و رهبری معنوی و اخلاقی افراد آن جامعه می‌داند:

و علاوه بر اين، حقير را غم افزود و بيدارخوابی رخ بنمود که جماعت ایسرایل چون‌که در زمان گالوت [پراکندگی]، فهمیدن لاشون هاقُدش [زبان مقدس] همه‌کس را ميسر نباشد و از عبادتِ واقعيات و وحدت و ساير اصول سیزده‌گانۀ دين [متبحر] نيستند و کتاب موره هانبوخيم [دلالت الحائرین] و حوبت هَلِبابوت [فرائض القلوب] مشکل فهمند و بدان کتابان شريف همه‌کس را دسترس نيست و آن را که دسترس هست، فهم‌رس نيست و به اين واسطه ز مقصود محروم‌اند.

 (مِلَمِد، حیات الروح، برگ 2: الف)

پس از به عهده گرفتن این وظیفه، مِلَمِد سعی می‌کند که یکایک احکام سیزده‌گانه را برای خواننده توضیح داده و تفسیر کند تا او را به پیروی از آن قانع سازد. در این راه، در کنار استفاده از مآخذ مذهبی و اخلاقی، اشاراتی نیز به گفته‌های فلاسفه‌ای مانند ارسطو، سقراط، افلاطون و جالینوس می‌کند. که از آن جمله‌اند:

ارسطو: . . . و سبب اينکه مخلوقات هستیِ ايشان از چهار عناصر باشد و عاقلان را يقين

حاصل است. چهار عناصر متفق شدن با يکديگر و طبعشان با هم راست آمدن نه از روی صلاحيت بوده مگر مجبورند و از حُکم به يکديگر ممزوج شدهاند چونکه آب و آتش و يا

 خاک و باد طبعشان با هم بازگو نيست. پَس حقيقت تحقيق شُد ممزوجکنندۀ ايشان ديگري است.

                                             (مِلَمِد، حیات الروح، برگ 28: الف و برگ 29: ب)

 

سقراط و افلاطون: . . . اما عقل و نَفسِ کُل آن است که ورای محيط است و عقلِ کُل و

 نفسِ کُل آن‌اند که مُدبّر اشخاص‌اند، يعنی انسان‌اند. يعنی عقلِ افلاطون و نَفسِ سقراط و

 همچنين زيد و عَمر، که نشايد گفت عقلِ زيد و عَمر يکی باشد و نه نفسِ افلاطون و

سقراط يکی باشد.

 (مِلَمِد، حیات الروح، برگ40‌: الف)

 

جالینوس: . . . و جالينوسِ فيلسوف در کتابش هر آوازی را چندين هنرها مُشرَح و مفصل

 ثابت نموده. و از نوشتن شرح هر یک را نهایت نگنجد.

 (مِلَمِد، حیات الروح، برگ 77‌: الف)

در نوشته‌های او گاهی نیز به کلمات لاتین برخورد می‌کنیم که احتمالاً آنها را از سایر منابع یهودی عبری‌زبان گرفته است. از جمله استفاده از کلمۀ stomacha برای واژۀ ”معده“ است:

ای جانِ شيرين، فهم کُن به قوّتِ چهار مأکول، که در جسم‌اند و خدمتشان دور از

 نظر است: اوّل (نيروی کِشنده)، يعنی قوّت کِشنده که خوراکات کِشد و بَرد تا به اِستومَکا داخل نمايد که معده گويند.

                                                      (مِلَمِد، حیات الروح، برگ 78: ب)

آشنایی مِلَمِد با آثار بزرگان از جمله گلستان و بوستان سعدی، و اشعار عرفانی حافظ و خواجه عبدالله انصاری را از لابه‌لای نوشته‌هایش به خوبی می‌توان مشاهده کرد. از نظر سیر ادبی، مِلَمِد متعلق به دوران بازگشت ادبی در دو زمینۀ نثر و شعر ادب فارسی است. اما با اینکه او هم‌زمان با دو استاد بزرگ این دوران، صبای کاشانی (م. 1822م) و نشاط اصفهانی (م. 1828م) بوده است، نثر مُلمّع، مرصع و مسجّع او هنوز متعلق به سبک اصفهانی(هندی) است. علت این عدم تغییر سبک در نثر را احتمالاً می‌توان به دوری او از مراکز ادبی در هرات و اشتغال بیشتر او به امور دینی دانست. با این همه، اغلب اشعار مُلمّع او، برخلاف نثرش که آغشته به کلمات و جملات عبری است، از حیث سادگی متعلق به سبک خراسانی ‌ است. از جمله اشعار مُلمّع او نوشتن یک یا دو بیت شعر عبری در آغاز یا پایان هر فصل است:

شنو پندم، به عقلت کُن مُراعَت

قناعت کُن، قناعت کُن، قناعت

قناعت عقل را در سينه دارد

چو گوهر در صدف گنجينه دارد

اميدوارم به آن کانِ مُراعت

نپيچم سَر ز آستانِ قناعت

و به دنبال آن در وصف نبوت چنین می‌سراید:

שׁפע נבואתו נתנו אל

אנשׁי סגולתו ותפארתו

[شفع نبوآتو نتَنو اِل]

[اِنشه شگولاتُ و تیفارتُ]

[خداوند فيضِ نبوتش را عطا نمود]

[به افرادِ برگزيده و باشرافتش]

מחולל כל בדבור פה מדבר

מדרגת נבואה עם נברים

[محولِل کُل به دیبور پِه مِدَبِر]

‌[به مِدَرگِت نبوآ، عَم نواریم]

[به صورت کلامش که اوخالق کُل عالم است]

‌[به درجاتِ نبوت به پاکدلان اعطا نمود]

                            (ِملَمِد، حیات الروح، برگ 67‌: ب)

نثر حیات الروح که سراسر پُر از کنایه و تلمیح، تضاد، جناس و تشبیه است، نمودار تلفیق فرهنگی اوست. اکثر جملات او طولانی، همراه با چند نقل قول از تورات یا سایر مآخذ اخلاقی، فلسفی و ادبی فارسی و عبری و حتی پزشکی است. اما در میان این نثر موزون گاهی هم به کلمات نامأنوس برمی‌خوریم که ممکن است ناشی از اشتباه کاتبان یا لغاتی با لهجۀ محلی باشند. از آن جمله است به کار بردن واژۀ ”بلکُم“ به جای ”بلکه هم“ در مقدمۀ کتاب که چنین می‌نویسد:

به مشرفانِ کهن و معروفانِ سخن و طالبانِ کرم و محرمانِ حَرم را سخن مخفی نیست و نماند که ایجاد کائنات مخصوص وجود آدمی‌ بر پا شده و آدم آن کس را گویند که فرقِ نيک و بد، يعنی دنيای فانی و عقبای جاودانی را دريافته باشد و به غيرِ اين حال، آن شخص را بهايِم خوانند و بلکُم کمتر.

( مِلَمِد، حیات الروح، برگ 1: الف)

سبک نوشتار او از همان ابتدا به صورت مکالمه است. مکالمه‌ای که نویسنده یا با نفس خودش صورت می‌دهد یا با طالبانی که او می‌خواهد راهنمای آنها از طریق ”سلوک“ به راه راست و سعادت ابدی باشد؛ راهی که از هر وسیلۀ مذهبی، اخلاقی، منطقی و ادبی برای پیمودن آن استفاده می‌کند. برای بررسی این هدف، سر در تفکر فرومی‌برد و متوجه می‌شودکه اگر در این راه قدم برندارد، عمرش را بیهوده گذرانده است و در این راه باید کاری کند:

 و اين فقير و حقير، از دل شکسته، و ز هوس‌ها گسسته، با کتيبه‌های خجسته، سر در تفکر فروبرده، همدرس شدم و به ايامِ گذشتۀ خود برخوردم که ايام جوانی يعنی هيچ و پوچ.

                                                      (مِلَمِد، حیات الروح، برگ 2: ب-الف)

از سوی دیگر، خود را قابل چنین کاری نمی‌داند و با خود در مجادله است:

باز فکر نفسانی مانع شد. يعنی چون تو کسی قادر به اين قدرت نيستی [که] به اين چنين درّۀ

بی‌پايان قدم نهی و گر قدم نهی، سر دَر بازی و اين چنين امری را شخصی مُدرِک و معروفی

 سخن‌سنج بايد و عاقلان گفته‌اند لقمه قالبِ دهن و معرفت نسبت به سخن موافق

ضابطه بُوَد و ترا نفعی نرسد، مگر افسوسِ مشفقان و طعنِ احمقان.

                                                               (مِلَمِد، حیات الروح، برگ 2: الف و برگ 3: ب)

ولی پس ازمدتی تفکر دربارۀ نصایح بزرگان، این وظیفۀ معنوی را به عهده می‌گیرد:

 بنابراين نصايح‌ها، توکل نمودم به کمک پروردگار و ياری او در قصورِ عقل و ادراک،

 منِ حقير را اراده اين شد که بنا کنم کتابی نظمی و نقل و تفسيری [بر اصول سیزده‌گانه] و شرح و بيان . . . و از سخنان حکما، حکمای اخلاقيات و حکمای تحقيقات، آنچه مناسبِ

حال بود داخل نمودم تا خالی از منفعت نباشد. و اين کتاب را حيات الروح اسم خوانند.

                                              (مِلَمِد، حیات الروح، برگ 3: الف و 4: ب)

و در همین راه است که در وصفِ داشتن اعتقاد و لزوم دین‌داری بر پایه‌های علم و عقل چنین می‌گوید:

. . . چون علم برای عمل است، پس علم بر عمل مقدم است که بی‌علم هيچ عمل سودی نبخشد و علما فرموده‌اند: [که آموزش مقدم برعمل است و آموزش موجِد عمل است]. و گفته‌اند: [جاهل از خطا نمي‌ترسد]. پس بنابراين عمل اصل است و علمِ بی‌عمل رونقی ندارد، چنان‌که شاعری گفته: ”عالِم بی‌عمل [را] چو سوزن دان [که] همه را پوشد و خودش عريان“ و اما هرچند باشد باز عمل موقوف به علم است و علم موقوف به اعتقاد است. پس اعتقاد پايه‌اي است که تمام خانۀ دين بر آن قايم است. و اين خانۀ دين که معمور است بر [اصول سيزده‌گانه] قائم است.

او در وصف همین اصول سیزده‌گانۀ دین، یعنی عیقاریم، به صورت نظم در یک مثنوی و طی مکالمه‌ای بین دل و جان چنین می‌گوید:

عيقاريم چون درختِ ريشه‌دار است

زمستانش هميشه نوبهار است

تنيده ريشه‌های او به هرسو

ز مشرق تا به مغرب کوه تا کوه

بکن توراه تصور بر عمارت

که سيزده پايه‌ها بنياد دارد

                                     (مِلَمِد، حیات الروح، برگ10: ب)

یا در اثبات واجب الوجود، پس از آوردن دلایل منطقی در وصف خالق عالم، چنین غزلی می‌سراید:

اين چه گنجيست که عالم همه ويرانۀ اوست

اين چه شمعيست که دلها همه پروانۀ اوست

ساقیِ هست درين بزمِ قدمبخشِ کليم

همه را چشم به دست او و پيمانۀ اوست

در و ديوارِ جهان جمله ز نامش مستاند

اللهالله چه می است اين که به ميخانۀ اوست

هرکجا ميگذرم نورِ رُخش در نظرست

هر کجا مينگرم جلوۀ افسانۀ اوست

عالمی عاشق اين طُرفه که او با همه يار

هر يکی در غلط افتاده که جانانۀ اوست

طرحِ شَرعِ طريق انگيخت، زبيحا امشب

اهلِ مجلس همه را گوش به افسانۀ اوست

                                                          (مِلَمِد، حیات الروح، برگ 23: الف)

در اصل سوم از اصول سیزده‌گانه، داشتن جسم و مکان را برای خداوند با منطق رد کرده، حلول او را در جسم انسانی قبول ندارد و می‌گوید:

. . . و از اينجا معلوم و مفهوم شد [فکر مادی بودنِ پروردگار] باطل است يعنی جميعِ

[ماديون] که خداوند را جسمِ لطيف می‌خوانند و معتقد هستند که [خداوند متبارک]

جسم لطيف است که فانی نمی‌شود، سخنِ ايشان باطل است و اين غلط است. چه

 هر جسمی قابلِ قسمت و قابلِ فناست و خداوندِ متعال از اين هر دو منزه است و بُطلانِ

 فرقۀ ماديون ثبوت يافت. دِگر آنکه خداوند جوهر نيست که جوهر، ممکن‌الوجود

 است که در وجود محتاج به محل، يعنی مکان، باشد که در آنجا حلول کند.

                                                       (مِلَمِد، حیات الروح، برگ 37: الف)

و این غزل را در لامکان بودن خداوند می‌سراید:

عالمِ عُلوی زنند ”هو لا ِالا هو“‌[13] بجاست

عالمِ سُفلی بگويند ”هَلِلو هو“[14] کجاست

 شمسِ زرين به سياحت چو زند بيرقِ حُسن

همه‌جا نعره‌زنان مَعدنِ انوار کجاست

صبحِ صادق چو دَمَد بَر رُخِ عالم طلوع

مطلبش اين بُوَد کان نورِ ستّار کجاست

  زاهدِ رند، شيخِ دِير همه مست و خراب

لا اِلا هو زنان، ساقیِ هوشيار کجاست

 انبياء و اولياء، ساير اهلِ ثريا

اين زآن احوال پُرسند، مَسکنِ يار کجاست

عاشقان و عارفان در بقعه، شب‌های تار

 شَمعِ دِل سوزند و گويند نورِ ديدار کجاست

 بَرق و رَعد و بادِ افلاکِ جهان

چَندَند و گَردَند، گويند حاکمِ دَوّار کجاست

 هر کجا می‌نگرم بی او نباشد دَمی

لامکان است ولی پرتوِ نورش همه‌جاست

يارب آفت نرسد نطقِ سليمانی را

هر نفس، جان دهد شربتِ بيمار کجاست

                                              (مِلَمِد، حیات الروح، برگ 36: الف)

 

در اصل پنجم اصول سیزده‌گانه، در لزوم پرستش خداوند پس از یک مثنوی طولانی در یک غزل کوتاه پرستش خداوند را چنین توصیه می‌کند:

شَهِ عالم که تو شاهانِ جهان را شاهی

هم تو را زيبد خداوندی و شاهَنشاهی

 آدمی را حال اين است دِل را به دِگر دل رهی‌ست

هر که خواهانِ تو شُد، هم تو وِرا می‌خواهی

نيک و بدهای جهان گر فاش باشد گر نهان

فوت نگردد نکته‌ای بر جملگی آگاهی

گر نبودی مرگِ انسان، کی بشد آباد اين جهان

این غزل‌های تو رحمت، کان رحمت‌هایی

جرم‌بخش عاصیان، هم جان‌بخش خاکیان

رهنمای عالمی، هادی هر گمراهی

کائناتِ بَرّ و بحر از فيض تو فرمان‌اند

بند و بستِ هر گره را جملگی مفتاحی

تسبیح، تعریف، تهلیل، جمله می‌زیبد تو را

خوش به حال آن که کرد بر درگَهت مدّاحی

                                                             (مِلَمِد، حیات الروح، برگ 54: الف)

و در همین فصل برای تفهیم پرستش خداوند بین عقل و جان به صورت نثر چنین می‌نویسد:

و بر ما بی‌قوّتان و عاجزان و از هرچيزکمتران را چند از چند لازم آمد و [واجب]

 هستيم که شکُر ِنعمت اين چنين آقا و صاحب و مهربان را اهمال نکنيم، وگرنه پایمال

شويم. چنان‌که گفته‌اند شُکر نعمت، نعمتت افزون کند، کفر، نعمت از کَفَت بيرون کند.[15]

 وا لحال حقيرِ خيرخواه متوقّع از آن طالبانِ حقّ هستم که اين [پرسش و پاسخ]، يعنی

 اين سؤال و جواب که عقل و جان با يکدِگر از روی [حُبّ زياد] کنند با [نيّتِ کامل]

و از رغبتِ جان مطالعه نمايند تا جانِ مقدسشان از آبِ حيات تجّلی يابد و به خيرِ عقبی

 کوشش کنند تا روحشان به حياتِ جاودانی پيوسته شود.

 (مِلَمِد، حیات الروح، برگ 57: الف)

مکالمه بین جان و دل از نظر سبک و محتوی در ادبیات فارسی نمونه‌های مشابهی دارد که از آن جمله می‌توان به ”مکالمۀ عقل و عشق“ از خواجه عبدالله انصاری (1006-1089‌م)، که او نیز از هرات برخاسته است، اشاره کرد. بعید به نظر نمی‌رسد که سیمانطوب مِلَمِد آن اشعار یا اشعاری شبیه به آنها را مطالعه کرده باشد.[16] مِلَمِد این مکالمه را در راه شناختن حق در قالب مثنوی چنین توصیف می‌کند:

نصايح خواندنِ جان دل را و به ره حقشناسی آشنا نمودن

دلا تا چند چنين مدهوش باشی

چو مرغی در قفس خاموش باشی

محالِ [مجال] عمرضايع بگذرانی

جوانی رفت و پيري‌ات ندانی

خودت در غفلت و جانت به عُسرت

بگرديدی خَسِر الدنيا و اُخرت

نیِی آسوده چون دنياپرستان

نه افسرده چو دين‌داران و مستان

تو پنداری که عالم خانۀ توست

زرِ دنيا هم آب و دانۀ توست

گهی زاهد، گهی صوفی و عابد

گهی صادق، گهی غَمّاز و مُفسد

. . .

تمنای تو دارم ای دل ای دل

کزين بيشم مَهِلی پای در گل[17]

بده فرصت که تا کُنجی نشينم

زمانی چند هم عُزلت گزينم

که از ذِلت شود لذت پديدار

تو هوشت واز کن حرفش بجا آر

هدايت شو هدايت شو هدايت

که تا جَنّت شود مسکن و جايت

 (مِلَمِد، حیات الروح: برگ 5: الف و برگ 8: ب)

 

جواب دادنِ دل جان را ز توبهخوانی و ثابت قدم نمودن وی

چو دل بشنيد نصايح را ز جانم

بگفت ای مهربان روح و روانم

ز معصيت سراسر توبه کردم

قَسَم باشد زِ اقرارم نگردم

به بدکاری اگر بودم هراسان

پشيمانم، پشيمانم، پشيمان

خدايا توبه کردم، توبه کردم

و بی ذِکرت نمانم تا دمی دم

 (مِلَمد، حیات الروح، برگ 8 ب و برگ 8: الف)

 

بِشاره دادن مُصنِف جان را که دلِ رميده رام گرديد

چو من اين مژده را از دل شنيدم

زمانی در تفّکر آرميدم

ز بی‌تابی شدم در دَم هراسان

به خود گفتم که مشکل گشت آسان

مبارک باشدت ای جان شيرين

شريفان القدوم ای يار ديرين

. . .

به معنی این عمارت یعنی تورا

که در سینای کرم فرموده ما را

شالوش عِسره عیقاریم پايۀ آن

اصول داتِ دينِ نابی نِئمان[18]

بُوَد باغی پر از ميوۀ توحيد

قدومش را رساند عام و اميد

به باغش ممکن است از هر تبارَک

حيات الروح اسم او مبارک

ز معروفان و متعلمانِ دانا

به حسب التماس دارم تمنا

گر احياناً درو يابند سهوی

ز مرحمت کِشندش خطِ عفوی

 (مِلَمِد، حیات الروح، برگ 8: الف تا برگ 11: ب)

در نثر نیز نویسنده با همان سبک مکالمه، هرجا که لازم باشد، از گفته‌های بزرگان و از جمله اندرزهای هیلل، عالِم یهودی، و نصایح شاعری ایرانی بدون ذکر نامی از آنها در کنار هم استفاده می‌کند. در مکالمۀ عقل و جان چنین می‌نویسد:

و جان گفت به عقل، که ای مهربانِ حبيب، دردهايم را طبيب، تيرِ عشقم در نشانه،

 و اخلاصم بی‌کرانه. بيماري‌ام سنگين و از آنم غمگين. خاطرم ناچاق و طاقتم طاق. عنان

 و اَمانم بريده که با اين سَرِ شوريده کی باشد به قدرِ توانايی و دسترسی، قدری ز قرض‌هايم

ادا کنم و از رويت گردم زين بيش، به هدايتم هادی و به رهنمايي‌ام ساعی شو.

و عقل گفت گر واقع دانم ره راستی جويی، و نيّتت بی‌غش باشد، توانی از پيش بردن.

چنان‌که گفتۀ پاک‌طينت نشود عاقبتِ کارش بَد. لَته چون گُنده شود کاغذ مصحَف

گردد.[19] و اگر قلباً نباشد و دروغ‌گويی طبابت نمودن از دوا خوردن سودی نبينی و بر عَبَث

 خود را زحمت دهی و فريب خوری. مريض چون به طبيب خلاف گويد و ره راستی نپويد، خود برنجاند و مرضش سر‌به‌سر بيافزايد و به طبيب ضرری نرسد، مگرا رنجش مُعبس[20] ضايع شود.

جان گفت که خواهم حالي‌ام کنی، اخلاص و يا سستی اخلاص چگونه باشد.

و عقل گفت بندگي‌ات آن‌وقت ز اِخلاص باشد، بعد از آنی که بَر خود يقين کنی و عزمت را

 جزم که آفريدگار بر تو نيکوها نموده و تو ممنون و مجبورِ اويی و در بندگی‌ات اهمال ننموده‌ای و نيز يقينت شده که در بندگیِ حقّ سستی نمودنت باعثِ ضرر و فنا شدن است و به عبادت کوشيدنت باعثِ نفع و نجات و هم حيات است. آن وقت دانم اخلاصت از دِل است وگرنه خلاف‌گويی مشکل است.

                                              (مِلَمِد، حیات الروح، برگ58: الف)

و نیز بار دگر جان در جواب گفت . . . ای مونسِ مهربان و ای طبيبِ کامران، به طبابتم رنج کشيدی. به انتهای دردم رسيدی. مرض‌هايم درمان نمودی و مرا دين و ايمان فزودی و از همّت حمایت و تربیت نصایح جان‌بخش و روح‌افزایت دوباره به حیاتم آشنا کردی. پردۀ تاریک نادانی‌ام ز هم دریدی و به آن بیماری مانم که از بیماری و ناتوانی صحت یافته و ضعیف و بی‌حرکت باشد وگر به غذای بد ناپرهیزی کند آزارش دوباره از سر نو اثر کند هنوز از ناتواني‌ام چون بيد لرزانم. از لطف احسانت امیدوارم اعانتم کُنی و به طبابتم کوشی، تا نيک به حال آيم.

 (مِلَمِد، حیات الروح، برگ 62: الف و 63: ب)

و عقل گفت تا اين [که] کَس خود غمِ خود نخورد از سعی، علاجِ دردش نشود. چنان‌که هیلل فرموده [اگر من برای خود نباشم کی برای من است؟][21] از قرينه چنان نمايد که به شخصيتِ رفتار کسری نداری وگر در دل تو را غباری مانده و به ظهور نياوری، رنجِ من بَر عبث ضايع شود و تو را سودی نبخشد. چنان‌که گفته‌اند: ”سَررشته شخص چون شودگُم، يافتن نتوان به سعی مردم. “ تا توانی خود ساعیِ کار خود شو. از اميدوار به دِگری بودن و از دِگری منّت کشيدن و ممنون شدن به جايی نرسی. چنان‌که گفته‌اند:

گر بخارد پُشتِ من، انگشتِ من

خم شود از بارِ منت پُشتِ من

همتی کن تا نخاری پُشتِ خويش

وارهی از منتِ انگشتِ خويش

وگر چنان که از زبان گويی، از دِل هم چنين باشد، خود ساعی تمشيتِ کار خود کُن.

 (مِلَمِد، حیات الروح، برگ 63: ب)

مِلَمِد راه اجرای هدف اصلی خود را که راهنمایی گمراهان و چشاندن طعم ”شربت ازلی“ و ”حقیقت الهی“ به آنها بود در ”تلفیق مبانی یهودیت با اسلام و تصوف“ می‌داند. این امر شاید به این علت باشد که یهودیان خراسان بزرگ درآن زمان، طبق گفتۀ جهانگردانی که ازآن ناحیه بازدید کرده‌اند، بیشتر با قرآن و تصوف اسلامی آشنایی داشتند تا با تورات و تلمود، زیرا طبق گزارش خود نویسنده: ”و بدان کتاب‌های شريف همه‌کس را دسترس نيست و آن را که دسترس هست فهم‌رس نيست. “ (مِلَمِد، حیات الروح، برگ 2: الف)

در تأیید چنین فقدان فرهنگی در جامعۀ یهودیان خراسان بزرگ، می‌توان به سفرنامه‌های میسیونر مسیحی، ژوزف وولف رجوع کرد که بین سال‌های 1821-‌1845 سه بار به آن منطقه سفر کرده بود. وولف در سفرنامۀ سال 1831، یعنی قبل از واقعۀ اجبار مذهبی ”الله‌داد“ در سال 1839 در مشهد، یهودیان خراسان را با فرهنگ ایرانی و اسلامی و از جمله با قرآن و اشعارِحافظِ نوشته‌شده به خط عبری بیشتر آشنا می‌بیند تا با تلمود و زبان عبری. ژوزف وولف حتی دربارۀ تَلّمذ صوفیان یهودی به راهنمایی مرشدی مسلمان با نام ”محمد علی،“ که قرآن را برای شناخت مراحل تصوف به آنان می‌آموخت، اشاره می‌کند.[22] بنابراین تعجبی نیست که سیمانطوب مِلَمِد

این شعر را که نمونۀ سعی نویسنده در تلفیق تصوف اسلامی با پایه‌های یهودیت است، در مدح صوفیان سروده باشد:

وصف صوفيان ديندار و از خواب غفلت بيدار

زنده‌دِل، خوش‌آب‌و‌گِل صوفيان‌اند صوفيان

مُرده‌نفس، تاسيده‌حرص، صوفيان‌اند صوفيان

خيرخواه و پيشوا، هم صراطِ مستقيم

هادی گُم‌کرده ‌راه، صوفيان‌اند صوفيان

خوش‌ادا و پُرعطا، مُقبلِ شاه و گدا

عفوخواهِ هر خطا، صوفيان‌اند صوفيان

مَستِ جام و قصد جان، از عشقِ ديدار نهان

داده از کَف‌ها عنان، صوفيان‌اند صوفيان

مُردۀ دنيای دَم، زندۀ عقبی و هم

با قدم هم با کرم، صوفيان‌اند صوفيان

دلق‌پوش و جرعه‌نوش، بسته‌چشم و بسته‌گوش

نطق از غيبت خموش، صوفيان‌اند صوفيان

لب برين از جامِ نابِ زاجرين، از خورد وخواب

از فيضِ جانان کامياب، صوفيان‌اند صوفيان[23]

بقعه‌شان قصرِ اتاق، صُفحه‌شان گُلشن و باغ

سينه مجروح از فراق، صوفيان‌اند صوفيان[24]

حُبِ حّق، محبوبِ او مِهرِ حقّ منصوبِ او

آن که شُد محجوبِ او، صوفيان‌اند صوفيان

دُشمنِ دنياپرست، دوستِ هر شيدا و مست

و آنکه نفسِ خود شکست، صوفيان‌اند صوفيان

قانع‌اند از هر غذا، مانع از بغض و نزاع

فارغ از روزِ جزا، صوفيان‌اند صوفيان

نيک‌روی و نيک‌حال، نيک‌خوي و نيک‌خصال

مدح‌گوی ذوالجلال، صوفيان‌اند صوفيان

دنيوی‌ها را گریز، چشم به عقبی کرده تيز

با عطا و با تميز، صوفيان‌اند صوفيان

در دِلِ شب‌های تار، ديده‌گريان، دِل‌فگار

خاکِ راه و خاکسار، صوفيان‌اند صوفيان

روزی که از پَرده نقاب گيرند و هم پُرسند حساب

برق دهند، چون آفتاب صوفيان‌اند صوفيان

 (مِلَمِد، حیات الروح، برگ 83: الف و برگ 84)

مِلَمِد سعی دارد با استفاده از اصطلاحات عرفانی و مفاهیم ادبی به سخنان اندرزگونۀ خود که بر پایۀ اصول سیزده‌گانۀ یهود بنا شده است رنگ ایرانی بدهد. از  آن جمله‌اند تعبیر اجرای اصول سیزده‌گانه برای ‌”سلوک،“ استفاده از دو واژۀ ”سالک و عاشق “ برای ”شخصی مدرک و معروفی سخن‌سنج،“ نامیدن ”طالبان“ برای ”سالکان،“ ”باده یا شربت ازلی“ برای ”حقیقت مطلق،“ ”عقبای جاودانی“ برای ”جهان باقی،“ و ”پردۀ تاریک نادانی“‌ برای ”حجاب.“ او هم مانند حافظ، واژۀ ”جام“را با دو معنی می‌توان تفسیر می‌کند: ”جام اصلی“ و  ”جام جهان‌بین.“ ”ایمان“ را برای ”طالب“ در نقش ”عشق“ عرفانی می‌شمرد که به عاشق نیرو می‌دهد تا راه سلوک را طی کند.

مِلَمِد با تألیف وتصنیف حیات الروح کتاب پُرارزشی را در ”اخلاق عملی“ به جامعۀ خود عرضه می‌دارد تا به این وسیله پیامش را برای آگاهی در خصوص واجب‌الوجود و ایجاد ایمان مذهبی به یهودیان جامعۀ خود برساند. او این پیام را با گفته‌های مذهبی و مبانی منطقی در قالب نظم و نثر موزون ادب فارسی و گاهی هم با نوشتار و اشعار عبری به خواننده منتقل می‌سازد. پیام او در ابتدا از منظری جهانی به انسان یا ”آدمی“ نگاه می‌کند، زیرا که معتقد است: ”ایجاد کائنات مخصوص وجود آدمی‌ بر پا شده“ است. برای اجرای این هدف سعی دارد که ”آدمی“ (سالک) را از طریق منطق و دین و اخلاق (سلوک) به سرمنزل مقصود برساند که همان ”نوشیدن شربت ازلی از جام اصلی“ یعنی ”شناخت حقیقت مطلق“ باشد. در وصف این ”حقیقت مطلق“ ده‌ها دلیل عقلی و نقلی آورده و در توصیفش نقل قول‌ها می‌کند و شعرها می‌سراید. او همچون مرشدی دانا و متفکر سعی دارد این راه پر فراز و نشیب را برای طالبان (سالکان) راه هموار سازد. اما برخلاف جهان‌شمول بودن گفتارش در مقدمه که می‌گوید ”ایجاد کائنات مخصوص وجود آدمی بر پا شده،“ سعی دارد بیشتر در نقش راهنما و رهبر مذهبی، رسیدنِ به سرمنزل مقصود را بر پایۀ دین و ایمان و پیروی از ”احکام سیزده‌گانه“ یهود برای مخاطب خود توصیه کند و نه بر پایه‌ای عرفانی، همچون عارفانی چون عطار و مولوی یا حافظ.

اگر چه مِلَمِد با استفاده از فرائض القلوب سعی دارد که علاوه بر فرایض عملی در یهودیت جنبه‌های احساسی و قلبی این فرایض را نیز تأیید کند، نوشته‌های او بیشتر بر پایه‌های اخلاق عملی همچون نوشته‌های ”امثال سلیمان“ و اندرز پدران و در زبان فارسی گلستان سعدی استوار است. در مکالمه‌اش که به خوبی متأثر از ”مکالمۀ عقل و عشق“ عارف بزرگ خواجه عبدالله انصاری است، راه عقل را بر دل ترجیح می‌دهد و این عقل است که دل را قانع می‌کند تا به دین ایمان آورد. او اگر چه از برخی کلمات عرفانی استفاده می‌کند، ولی صوفی را پیشوا و رهبر می‌شناسد تا عارفی که برای رهبری از مذهب گذر کرده است.

از دیدگاه اجتماعی-‌فرهنگی، مِلَمِد نمودار نسلی است که در آن نوعی تضاد فرهنگی و دینی مشاهده می‌شود. او که طبق شواهد حیات الروح را در سال‌های زندگی‌اش در هرات نوشته است، باید یا در یزد یا در هرات از یک حوزۀ فرهنگی بسیار غنی یهودی-ایرانی بهره برده و دانش آموخته باشد. معلوم نیست که او در کدام مکتب و نزد کدام استاد دربارۀ یهودیت، تورات و تلمود، آثار موسی‌بن ‌میمونِ ساکن مصر و ابن‌پکودایِ اسپانیایی دانش آموخته است. مِلَمِد در کدام کتابخانه‌ای می‌توانسته با فلسفۀ ارسطو و افلاطون، علم پزشکیِ جالینوس یا اصطلاحات دستگاه‌های بدن انسان به زبان لاتین آشنا شده باشد؟ این تضاد فرهنگی را در جامعۀ یهود ایرانی و شاید هم جامعۀ بزرگ ایرانی چگونه می‌توان توضیح داد؟ مِلَمِد در کجا می‌توانسته با ادب فارسی این‌قدر عمیق آشنا شده باشد که بتواند چنین مجموعۀ بلیغ و رنگارنگی را به فرهنگ غنی ایران هدیه کند؟ هدیه‌ای که شاید به علت خطِ آن برای هم‌زبانان ایرانی‌اش و به علت زبان آن برای سایر یهودیان جهان تا به امروز نسبتاً ناشناخته مانده است.

[1]بیوگرافی سیمانطوب مِلَمِد بر پایۀ ترجمۀ این مقالۀ عبری است: آمنون نتصر، ”سیمانطوب مِلَمِد: متفکر ایرانی-افغانی و اثر او’حیات الروح،‘‌“ پِعامیم، شمارۀ 79 (بهار 1999)، 56-95.

[2]نتصر، ”سیمانطوب مِلَمِد،“ 59.

[3]نتصر، ”سیمانطوب مِلَمِد،“ 60.

[4]نتصر، ”سیمانطوب مِلَمِد،“ 61. برای شرح ماجرا بنگرید به حبیب لوی، تاریخ یهود ایران (چاپ2؛ لوس‌آنجلس: سازمان فرهنگی ایرانیان یهودی کالیفرنیا، 1984)،  جلد 3، 589 – 592.

[5]نتصر، ”سیمانطوب مِلَمِد،“ 61-62.

[6]نتصر، ”سیمانطوب مِلَمِد،“ 63.

[7]اصول سیزده‌گانۀ یهودیت (شلوشا عسریم / שׁלש עשרה עיקרים‌) اصولی است که موسى‌بن میمون در سال 1204م با استفاده از تورات و ساير كتب عهد عتيق براى ملت يهود و ديانت خود تدوين کرد وعبارت‌اند از 1      . خداوند حاضر و ناظر است؛ 2. خداوند يكتا است؛ 3. خداوند جسم و شبيه كسى نيست؛ 4. خداوند قديم و ازلى است؛ 5. هيچ‌كس را جز او نبايد عبادت كرد؛ 6. سرور است بر همۀ پيامبران؛ 7. نبوت حضرت موسى صحيح است‌؛ 8. بر افكار نوع انسان واقف است‌؛ 9. تورات از جانب خداوند است‌؛ 10. تورات غير قابل تغيير و تبديل است؛ 11. خداوند ظالم را مجازات مى‌كند و عادل را پاداش نيك مى‌دهد؛ 12. سلطان مسيح از نسل داود ظهور خواهد كرد؛ 13. مردگان مستعد زنده شدن در روز قیامت را داند. بنگرید به

 https://www.adyannet.com/fa/book/3207/.

[8]دلالت الحائرین (Guide for the Perplexed / Moreh Nevuchim) عبارت است از مجموعه پاسخ‌ها و مکاتبات موسی‌بن‌ میمون (Moses ben Maimon / Maimonides (Hebrew: Rambam), 1138-1204) فیلسوف، پزشک و منجم اسپانیایی اهل کوردوبا از مصر با دانشجویش Joseph ben Judah of Ceuta  Rabbi است. در این کتاب کوشش شده است که حقیقت مطلق و الهامات الهی از طریق فلسفۀ مشایی توجیه شود. متن این مکاتبات در سال‌های 1176-1191 به زبان عربی و خط عبری نوشته شده است. این کتاب بعداً به زبان‌های عبری و لاتین ترجمه شد و اولین ترجمۀ انگلیسی آن راJoseph Abrahams and Reverend H. Gollancz در سال 1881 فراهم آوردند. مشخصات ترجمۀ فارسی آن چنین است: راهنمای سرشتگان، شرح و ترجمه و حواشی شیریندخت دقیقیان (لوس‌آنجلس: بنیاد هارامبام وابسته به فدراسیون یهودیان ایرانی-امریکایی، 2011).  برای اطلاع بیشتر بنگرید به

www.jewishencyclopedia.com/articles/11124-moses-ben-maimon/;

الهدایت الفرایض القلوب (Hovot Halevavot / Duties of the Heart) نوشتۀ بهیا ابن پکوداه (Bahya Ben Joseph Ibn Pakuda, 1050-1120) قاضی مذهبی (دیان) و فیلسوف اسپانیایی از اهل ساراگوسا است. سعی نویسنده در این کتاب بر این است که علاوه بر 613 فریضۀ عملی در یهودیت بر جنبه‌های احساسی و قلبی این فرایض را نیز تأیید کند. این کتاب در سال 1080 به زبان عربی و خط عبری نوشته شده است و یهودا ابن‌تیبون (Judah ibn Tibbon) به زبان عبری و در سال‌های 1925- 1947 Moses Hyamson  آن را به زبان انگلیسی ترجمه کرده‌اند. برای اطلاع بیشتر بنگرید به

https://www.britannica.com/biography/Bahya-ben-Joseph-ibn-Pakuda/.

[9]‌a. Handwritten version – Jerusalem (כ”י ירושלים ביסלו”א) – 2408 8º: copied by Ibrahim Aharon from Buchara in the year 1883; b. Handwritten version – Jerusalem – – (כ”י ירושלים ביסלו”א) 5760 8º- Copied in Harat by Avraham ben Gershon in the year 1825; c. Handwritten version – Jerusalem (כ”י ירושלים ביסלו”א) 5677 8º It is written in the index the year 1827; d. Handrwitten version of Machon ben Tzvi 904: 13 pages only; e. Machon ben Zvi 1029: 151 pages. There are pages missing from the middle of the 11th Principle. It could be that the same author also copied כ”י ירושלים ביסלו”א. 5760 8°. Handwritten version in New York. The Beit Midrash for Rabbanim ACC#01461: copied by Yosef Binyamin in the year 1866; f. Handwritten version in New York. The Beit Midrash for Rabbanim ACC#01461: copied by Yosef Binyamin in the year 1866.

[10]نتصر، ”سیمانطوب مِلَمِد،“ 62.

[11]Simantov Melamed, Hayat al_Ruh (Jerusalem: Ben Zvi Institute, 1897 5760 8°)

[12]سورۀ اعراف، آیۀ 144: ”خدا گفت ای موسی، من تو را با پیام‌ها و سخنانم برگزیدم، آنچه به تو دادم بگیر و سپاس‌گزار باش. “

13او هست و جز او نیست.

[14]‌او را مدح گویید.

[15]مولوی در دفتر اول مثنوی، در داستان ”ترجیح نهادن شیر، جهد را بر توکل“ می‌گوید: شکر قدرت، قدرتت افزون کند / جبر، نعمت از کفت بیرون کند. بنگرید به جلال‌الدین محمد مولوی، مثنوی، تصحیح محمد استعلامی (چاپ 6؛ تهران: سخن، 1379)، 136. سیمانطوب مِلَمِد این گفته را با کمی تغییر چنین نقل می‌کند: شُکر نعمت، نعمتت افزون کند / کفر، نعمت از کَفَت بيرون کند.

[16]ابواسماعیل عبدالله‌بن ابی‌منصور محمد، مجموعه رسائل خواجه عبدالله انصاری (تهران: بنیاد فرهنگ ایران، 1352).

[17]هِلیدن به معنی هشتن و به جایی نهادن است. بنگرید به لغتنامه دهخدا.

[18]شالوش عِسره عیقاریم: اصول سیزده‌گانه؛ دات: دین یا قانونِ دین؛ نابی نعمان: پیامبر امین.

[19]لته به معنی تکه یا پاره؛ مصحَف به معنی خرده‌کاغذ، تکه‌های کاغذ. بنگرید به لغتنامه دهخدا.

[20]مُعبس به معنی روی در هم کشیدن و ترشرویی کردن. بنگرید به لغتنامه دهخدا.

[21]هیلل، اندرز پدران، فصل اول: شمارۀ 14.

[22]ژزف وولف (1795-1862م)، جهانگرد و مسیونر مسیحی انگلیسی، سه مرتبه در قرن نوزدهم میلادی در میانۀ سال‌های (‌1821-1844) به ناحیۀ هرات و خراسان بزرگ مسافرت کرد. سه سفرنامۀ او عبارت‌ا‌ند از سفرنامۀ سالهای 1821-1824:

Joseph Wolff, Missionary Journal and Memoirs of Revered Joseph Wolff (London, 1827-1829), 3 vols.

سفرنامۀ سالهای 1831-1834 که مورد  اشاره این مقاله است:

Joseph Wolff, Researches and Missionary Labours Among the Jews, Mohammedans and other Sects (2nd ed.; London: J. Nisbet, 1835), 128-129 and 148.

 سفرنامۀ  سالهای 1843-1845:

Joseph Wolff , Narrative of a Mission to Bokhara, in the Years 1843-1845, to Ascertain the Fate of Colonel   Stoddart and Captain Conoly (2nd ed.; London: J.W. Parker, 1845), vol. 1.

[23]زاجر به معنی منع‌کننده. بنگرید به لغتنامه دهخدا.

[24]صُفحه به معنی لبه و کنار. بنگرید به لغتنامه دهخدا.

گم‌شده در تاریخ یا بررسیده در اوج؟ حاشیه و متن در حلقۀ شاعران قرن هشتم

فاطمه منتظری <Fateme Montzeri <montazeri@berkeley.edu  دانشجوی دکتری ادبیات فارسی دانشگاه برکلی است. از دانشگاه تهران در پژوهش هنر  و از دانشگاه جی‌تی‌یو در مطالعات هنر اسلامی کارشناسی ارشد دریافت کرده و در حوزه‌های تاریخ فرهنگی پیشامدرن و آغاز تمدن مدرن در جوامع فارسی‌زبان به پژوهش مشغول است.

 

مقدمه

در تاریخ ادبیات فارسی، جایگاه شاعران و سخنوران خالی از فراز و نشیب نبوده است. برخی اقبال آن را داشته‌اند که مقام والای خود را دیر یا زود تثبیت کنند و بوده‌اند بزرگان دیگری که کارنامۀ ادبی و مقام شاعرانه‌شان در هاله‌ای از ابهام و گمنامی پیچیده شده است. از میان شاعران دستۀ اول، شمس‌الدین محمد حافظ شیرازی نیازی به معرفی ندارد: شاعر معروف قرن هشتم که دیوانش در خانۀ فارسی‌زبانان قرین قرآن است و شهرتش عالمگیر. او با عناوینی چون ”حافظۀ ما“ و ”سخنگوی ناخودآگاه [جمعی] اقوام ایرانی“ توصیف شده است.[1] همان‌قدر که نام حافظ در میان عامۀ فارسی‌زبانان شناخته شده است، کمتر کسی است که نام سلمان ساوجی یا جلال عضد، شاعران معاصر حافظ، را شنیده باشد. از اهالی ادب هم که آنان را می‌شناسند بزرگانی چون علامه محمد قزوینی با صراحت سلمان را شاعری درجه دو می‌نامند و عمر گرانمایه را حیف از آن می‌دانند که-با وجود شاعران درجه اولی چون حافظ-صرف خواندن اشعار شاعرانی چون سلمان شود.[2] سلمان هم‌عصر و همکار حافظ بود و شعر او تأثیر بسیار بر شعر حافظ گذاشته است. هم‌پایۀ شهرت اندک امروزۀ سلمان، شعر او نیز بسیار کمتر از هم‌عصر مشهورش خوانده شده است. بسیاری—حتی از اهالی ادب—چون بیت زیر را بشنوند در انتساب آن به حافظ تردید نمی‌کنند:

عکس روی تو چو در آینۀ جام افتاد

عارف از خندۀ می در طمع خام افتاد[3]

طرفه آنکه این بیت مفسران بسیاری را بر آن داشته تا سرایندۀ آن را—که غالباً حافظ تصور می‌شود—از عارفان واصل قلمداد کنند. اما آنچه کمتر کسی گمان می‌برد آن است که پیش از خواجۀ شیراز، سلمان همین مضمون را دقیقاً و همین الفاظ را تقریباً با چند واژه‌ای پس و پیش در قالب بیت زیر سروده بود، ولی از قضا نه دربارۀ شعرش و نه در باب شهود عرفانی او چندان بحثی در نگرفته است:

در ازل عکس می لعل تو در جام افتاد

عاشق سوخته‌دل در طمع خام افتاد[4]

شباهت‌های شعر سلمان با حافظ و تأثیر و تأثر آن دو نکتۀ پوشیده‌ای نیست و پژوهشگرانی به این شباهات اشاره کرده‌اند.[5] مطالعه‌ای تطبیقی میان شعر دو شاعر نشان می‌دهد که حافظ تقریباً در ۱۲۰ غزل از حدود ۵۰۰ غزل خود به نوعی وزن، عبارات یا مضامین شعر سلمان را در پیش چشم داشته است.[6] آنچه این نوشتار به آن می‌پردازد ارتباطات متنی و تأثرات شاعرانه میان دو شاعر نیست، بلکه درک مخاطب هم‌عصر حافظ و سلمان از موقعیت ادبی، فرهنگی و اجتماعی این دو شاعر قرن هشتمی و دیگر معاصران آنهاست. به این منظور، شواهد گوناگون شامل نسخه‌های به‌جای‌مانده و همچنین ذکر تاریخی بازمانده در کتب تذکره و همچنین شعر خود شاعران مورد کنکاش قرار می‌گیرند. از مهم‌ترین شواهد در دست بررسی، نسخه‌ای از دیوان سلمان است که در کتابخانۀ مجلس شورای اسلامی در تهران به شمارۀ ۶۵۸۰ نگهداری می‌شود و نسخه‌ای دیگر نیز که در کتابخانۀ دانشگاه میشیگان در شهر آن‌آربر به شمارۀ ۴۰۷ محفوظ است شاهد مثال قرار می‌گیرد. در هر دو نسخه، دیوان حافظ در حاشیۀ دیوان سلمان و با خطی کوچک‌تر ضبط شده است. وجود این نسخه‌ها که اولین کارکردشان عرضۀ اشعار سلمان در تمام صفحات و در بیشترین سطح کاغذ است و فقط در حاشیه به ارائۀ اشعار حافظ می‌پردازند، این نظریه را تقویت می‌کند که دست‌کم برای حامی یا مخاطب چنین نسخه‌هایی شعر سلمان نسبت به شعر حافظ از اهمیت بیشتری برخوردار بوده است. این نوشتار بی‌آنکه در پی اثبات این مدعا باشد که جایگاه حافظ در عصر خود رفیع‌تر بوده یا جایگاه سلمان—پرسشی که چنان‌که خواهیم دید در زمان خود آنان نیز مطرح بوده است—به ردیابی حلقه‌ای از شاعران این دوره در منابع گوناگون می‌پردازد و وجود شبکه‌ای از شاعرانی چون حافظ (م. ۷۹۲ق/‌۱۳۹۰م)، سلمان (م. ۷۷۸ق/‌۱۳۷۶م)، خواجوی کرمانی (م. ۷۵۲ق/‌۱۳۵۲م)، کمال خجندی (م. ۸۰۲ یا ۸۰۸ق/‌۱۳۹۰ یا ۱۴۰۵م)، عماد فقیه (م. ۷۷۲ق/۱۳۷۰م)، و جلال عضد (م. ۷۴۰ق/‌۱۳۴۰م)[7] را نشان می‌دهد که با یکدیگر در سطوح متفاوت ارتباطی تنگاتنگ داشتند. اسناد باقی‌مانده از روزگار حافظ، چنان‌که خواهیم دید، او را یکی از اعضای گروه شاعران شاخص عصر خود معرفی می‌کند و نه برترین آنها. این مقاله نشان می‌دهد که شاعران تشکیل‌دهندۀ این شبکه، به شهادت نسخه‌ها و ذکر بازمانده از آنان در تذکره‌ها و اشعار، در کنار یکدیگر و در ارتباط با یکدیگر معنا می‌گرفته‌اند و ارتباط میان شعر و شاعران این حلقه درست همان‌طور که در هنگام آفرینش اثر مورد توجه بوده و آنان را به نقل اشعار یکدیگر و مقایسه با یکدیگر سوق می‌داده است، در مرحلۀ دریافت اثر نیز از جانب مخاطبان روزگارشان درک می‌شده است.

دستنویس ۶۵۸۰ در کتابخانۀ مجلس و حاشیهنشینی حافظ

دست‌نویس به شمارۀ مدرک ۶۵۸۰ IR موجود در کتابخانۀ مجلس شورای اسلامی در تهران دست‌نوشته‌ای از دیوان سلمان ساوجی است. در نبود انجامه و نام کاتب و تاریخ کتابت، اطلاعات چندانی از پیشینۀ این نسخه در دست نیست. دست‌نویس در ۲۶۸ برگ ۲۰‌*‌۱۳ سانتی‌متر در ۱۵ سطر و به خط نستعلیق اولیه نوشته شده، در ابتدا و انتها افتادگی دارد و صفحاتی چند نیز از میان آن سفید مانده است. صفحات دست‌نویس که مُجدول و مُذهّب‌اند، در نیمۀ اول با مداد و در نیمۀ دوم با خودکار با دست‌خطی متأخر شماره خورده‌اند.[8] این دست‌نویس به شمارۀ ثبت ۷۸۳۰۸ دارای جلد تیماج زیتونی عمل محمد شریف صحاف است.[9] دست‌نویس به صورت دیجیتال در وب‌سایت کتابخانۀ مجلس قابل دسترس است و ارجاعات این مقاله مبتنی بر این نسخۀ دیجیتال است. در صفحۀ ۱ب، پس از مُهر کتابخانۀ مجلس یادداشتی به دست‌خط سلیم نیساری، حافظ‌پژوه معاصر که برای مطالعات خود و از میان آنها تصحیح دیوان حافظ به این نسخه مراجعه کرده، بر کاغذ خط‌دار ضمیمه شده که ترتیب صفحات نسخه و محتوای آنان را به صورت اجمالی ذکر می‌کند.[10]

قابل توجه‌ترین ویژگی این نسخه برای منظور این مطالعه در‌هم‌تنیدگی غریب اشعار حافظ و سلمان است. از حدود ۲۷۰ صفحۀ این دست‌نویس حدود ۱۰۰ صفحۀ میانی به ثبت اشعار حافظ در حاشیه اختصاص یافته و مابقی صفحات در ابتدا و انتها به اشعار سلمان در حاشیه و متن پرداخته‌اند. پس از دو صفحۀ اول که تاریخ امانت گرفتن اثر از کتابخانه را با چند دست‌خط امروزی نشان می‌دهد، نسخه با ترکیبات سلمان در متن[11] و مثنوی ”جمشید و خورشید“ او در حاشیه آغاز می‌شود. حاشیه به صورت مورب، با همان قلم متن و ظاهراً به دست همان کاتب، ولی به صورت فشرده‌تر، نوشته شده است. صفحات با رنگ طلایی جدول‌کشی شده‌اند و سرلوح‌هایی اشعار متن اصلی و حاشیه را بخش‌بندی می‌کنند. در حالی که اشعار سلمان از ابتدا تا انتهای متن اصلی نسخه را فراگرفته است، پس از اتمام مثنوی ”جمشید و خورشید“در حاشیۀ صفحۀ ۷۸، مثنوی بلند دیگر او،”فراق‌نامه،“ در حاشیۀ صفحه بعد آغاز می‌شود. در صفحۀ ۱۱۱ ”المقطعات“ سلمان و سپس در صفحۀ بعد ”الترجیعات“ او آمده است. به این ترتیب، حدود ۱۵۰ صفحۀ ابتدای نسخه مختص اشعار سلمان هم در متن و هم در حاشیه است، تا اینکه در صفحۀ ۱۵۵ فایل دیجیتال (با شماره صفحۀ ۱۴۹ مدادی) ناگهان این روند دگرگون شده و دیوان حافظ در حاشیۀ متن اشعار سلمان آغاز می‌شود. اشعار حافظ با غزلیات آغاز می‌شود که با ترتیب الفبایی (شروع با ”الا یا ایها الساقی“) مرتب شده‌اند و غزلیات مختوم به هر حرف با سرلوح‌های طلایی‌رنگ از هم متمایز شده‌اند. پس از غزلیات حافظ، به ترتیب قطعات او، مثنوی ”الا ای آهوی وحشی کجایی“ و ساقی‌نامۀ او در حاشیه ادامه یافته است. اشعار حافظ در حاشیۀ صفحۀ ۲۵۲ (به شماره صفحۀ ۳۴۳ مدادی) تمام می‌شود و در ادامۀ حاشیه قصاید سلمان آمده است. به این ترتیب، درست مشابه صفحات نخستین که منحصراً اشعار سلمان را در بر گرفته است، صفحات پایانی نیز در متن و حاشیه به رباعیات سلمان اختصاص دارد؛ گویی که اشعار سلمان در حاشیۀ صفحات ابتدایی و انتهایی همچون پرانتزی اشعار حافظ را در حاشیۀ صفحات میانی در میان گرفته‌اند.

در‌هم‌تنیدگی اشعار دو شاعر در این دست‌نویس تأکیدی بر این است که اشعار آن دو دست‌کم در این نسخه پشت سر یکدیگر خوانده می‌شده است. به بیان دیگر، می‌توان انتظار داشت که ارتباط میان شعر حافظ و سلمان بر مخاطبان دوران پیشامدرن معلوم بوده و در کنار هم نوشتن و خواندن اشعار آن دو برای آنان طبیعی به نظر می‌رسیده است. درک چنین ارتباطی از یک‌سو گردآورندۀ نسخه را برآن داشته که چنین چیدمانی را در پی بگیرد و از سوی دیگر، رضایت خواننده و/یا خریدار و سفارش‌دهنده نسخه را در پی بیاورد.

بی‌شک، در خلال خوانش شعر حافظ و سلمان در کنار هم و/یا به دنبال هم مقایسۀ آن دو شعر نیز ممکن و چه بسا ناگزیر می‌شده است. علاوه بر دست‌نویس‌های بازمانده، که به دریافت پایاپای شعر سلمان و حافظ و در نتیجه امکان قیاس میان آن دو شهادت می‌دهند، مقایسۀ میان دو شاعر و پرسش از برتری هر یک در آثار ادبی بازمانده از این دوران نیز قابل ردیابی است. عطار شیرازی، شاعر قرن هشتم که در شیراز دوران مظفریان هم‌زمان با حافظ و سلمان و خواجوی کرمانی می‌زیسته و در شعر ”روح“ یا ”روحی“ تخلص می‌کرده است، در قطعه‌ای به نزاع تاریخی در ترجیح اشعار دو شاعر و اختلاف فکری ”اهل طبع “ در این زمینه اشاره دارد:

ز اهل طبع گروهی مخالفت دارند

پی تراجع اشعار حافظ و سلمان[12]

به گفتۀ عطار، ”مالکان ملک سخن“ از او خواستند که از ”پیر فکر خویش“ راز این معما را سؤال کند ”که نطق حافظ به یا فصاحت سلمان؟“

عطار ضمن طرح چنین پرسشی از پیر خود به شهرت هر دو شاعر شهادت می‌دهد:

بگو که شعر کدامین ازین دو نیکوتر

که برده‌اند کنون گوی شهرت از میدان

عطار شیرازی موضع خود در باب رقابت دو شاعر را از زبان پیر خود روشن می‌سازد. او دو شاعر را به گونه‌ای متفاوت اما هم‌تراز توصیف می‌کند:

جواب داد که سلمان به دهر ممتاز است

به لفظ دلکش و معنی بکر و شعر روان

دگر طراوت الفاظ جزل حافظ بین

که شد بلاغت او رشک چشمۀ حیوان

در کلام عطار میان دو شاعر رجحانی در کار نیست. هر دو نیک‌اند. او در پایان قطعه یکی را ”طوطی شکربار“ می‌نامد و دیگری را ”بلبلی خوش‌الحان“ می‌داند.

یکی به گاه بیان طوطی است شکربار

یکی به نظم روان بلبلی است خوش‌الحان

عطار روح در حالی که نام خود را در بیت آخر ذکر می‌کند بر سبیل نتیجه‌گیری می‌گوید:

هزار روح فدای دم چو عیسی این

هزار جان گرامی نثار گفته آن

به این ترتیب، بدون اینکه یکی از دو شاعر را بر دیگری رجحان دهد، شاعر مقایسه میان حافظ و سلمان را معتبر می‌داند و گواهی می‌دهد بر اینکه در عصر آنان نیز چنین مقایسه و رقابتی وجود داشته است.

دستنویس ۴۰۷ میشیگان و حاشیهنشینان آن

نگاشتن شعر حافظ در حاشیۀ اشعار سلمان منحصر به دست‌نویس کتابخانۀ مجلس نیست. نسخۀ شمارۀ ۴۰۷ محفوظ در کتابخانۀ دانشگاه میشیگان نیز از جملۀ چنین نسخی است. این نسخه علاوه بر شعر حافظ، اشعار کمال خجندی و عصمت سمرقندی را نیز در حاشیه در بر می‌گیرد. متن اصلی نسخه حاوی دیوان سلمان است و حاشیۀ آن به ترتیب شامل دیوان حافظ در حاشیۀ صفحات ۲ تا ۲۲۱، دیوان کمال خجندی در حاشیۀ صفحات ۲۲۲ تا ۴۷۳ و دیوان عصمت در حاشیۀ صفحات ۴۷۴ تا ۵۴۹ است.[13] نسخۀ دانشگاه میشیگان بخشی از عمر خود را در قلمرو عثمانی سپری کرده است. اینکه آیا نسخه از میان فارسی‌زبانان به ترک‌زبانان کوچیده است یا به زبان فارسی در میان عثمانیان فارسی‌دوست تولید شده دانسته نیست. اما دست‌نویس کتابخانۀ میشیگان در وضعیت فعلی دارای یادگارهایی از زندگی خود در میان عثمانیان است. از جمله یک دست‌خط عثمانی پایین صفحات را شماره‌گذاری کرده و کاغذ مارک‌دار اروپایی در دو طرف جلد اضافه شده است. هم در این زمان برای نسخه یک جلد [مجدد؟] و یک قاب ساخته شده که هر دو دارای طرح‌های رایج عثمانی‌اند. نسخۀ ۴۰۷ میشیگان به همراه تعداد دیگری از نسخ را در سال ۱۹۲۴ یک دلال اروپایی با نام موریس نامن به استادی در دانشگاه میشیگان با نام فرانسیس کلسی (1858-1927م) فروخت. کلسی، مدیر پژوهش‌های خاور نزدیک دانشگاه که در موزه‌ای با نام خود بزرگ‌ترین گنجینۀ پاپیروس‌های امریکای شمالی را جمع‌آوری کرد، مشترکاً با موزۀ بریتانیا و مجموعۀ چستر بیتی گنجینۀ عظیمی از دست‌نوشته‌های خارج‌شده از استانبول را خرید که نسخۀ مورد بررسی ما از جملۀ آنان بود.[14]

دست‌نویس کتابخانۀ میشیگان دارای انجامه‌هایی است که اطلاعات ارزنده‌ای در باب نسخه عرضه می‌کنند. به گواهی انجامه‌ای در برگ آخر (صفحۀ ۵۸۴) نوشتن دیوان خواجه سلمان در متن اصلی نسخه در تاریخ ۳ رمضان۸۲۳ق/۱۱ سپتامبر ۱۴۲۰م به دست شخصی با نام فرصت غریب به پایان رسیده است: ”تم الدیوان علی ید الحقیر الفقیر اقل عباد الله المجیب فرصت غریب فی الثالث من رمضان المبارک لسنه ثلاث و عشرین و ثمانمایه الهجریه ۸۲۳.“  متن اصلی و حاشیه کار یک قلم است و نشان می‌دهد که همۀ خطوط را یک کاتب، همین فرصت غریب، نوشته است. او اتمام نگارش دیوان حافظ را در حاشیۀ صفحه ۲۲۱ به تاریخ  ۲۰ رمضان سال ۸۲۳ق/۲۸ سپتامبر ۱۴۲۰م ثبت کرده است: ”تم دیوان ملک‌الشعرا املح الکلام و اوضح السان شمس المله و الدین محمد حافظ شیرازی طیب الله مضجعه و رحم الله له و لکاتبه و لناظره و لمن قال آمین برحمتک یا ارحم الراحمین فی عشرین من شهر رمضان المبارک لسنه ثلاث و عشرین و ثمانمایه الهجریه.“ پس از دیوان حافظ، دیوان کمال خجندی در حاشیۀ صفحه ۴۷۳ انجامۀ مشابهی دارد: ”تم دیوان قدوه السالکین شیخ کمال خجندی رحمه الله رحمه واسعه».“ کمال‌الدین مسعود خجندی شاعر هم‌عصر حافظ متولد خجند واقع در تاجیکستان امروزی و متوفی تبریز است. تاریخ وفات او در تذکره‌های مختلف از ۷۹۲ تا ۸۰۸ق ذکر  شده است. پس از اشعار کمال، در حاشیۀ کتاب، دیوان عصمت سمرقندی آمده است و پایان آن در حاشیۀ صفحه ۵۴۹ چنین رقم خورده است: ”تم دیوان افصح المتاخرین خواجه نصیرالدین عصمت سمرقندی سلمه الله و غفر له. “

اینکه نصیر‌الدین عصمت سمرقندی کیست کاملاً روشن نیست. او که شعرش هم‌پای شعر حافظ ثبت شده از‌ یاد رفته‌ترین شاعر این مجموعه است. دعایی که بعد از نام او آمده (خدا او را سالم بدارد و ببخشاید)، برخلاف عبارات دعایی که برای حافظ و سلمان و کمال آمده، نشان می‌دهد که عصمت در زمان استنساخ نسخه در ۸۲۳ق زنده بوده است. کاتب نسخه از او با عنوان ”افصح المتاخرین“ یاد می‌کند. تذکره‌ها از زنی شاعر با نام بی‌بی عصمت یا عصمت سمرقندی یاد می‌کنند که در قرن دهم در سمرقند می‌زیسته و اشعار چندی از او بازمانده است.[15] عصمت یاد‌شده در نسخۀ میشیگان اما، به گواهی انجامۀ بازمانده و به کار بردن ضمیر مذکر ”ه،“ مردی است که در نیمۀ اول قرن نهم زنده بوده است. شماری از تذکره‌ها و تواریخ از شاعر و دانشمندی با عنوان ”نصیرالدین عصمت بخاری“ (م. ۸۴۰ق) یاد کرده‌اند که در اوایل دوران تیموری در بخارا می‌زیسته است. احتمالاً او همین عصمت شاعر اشعار حاشیۀ نسخه میشیگان است که در آسیای صغیر ساکن بوده و گاه به بخارا و گاه به سمرقند منسوب شده است. اگر عصمت سمرقندی این مجموعه را همان عصمت بخاری فرض کنیم که خواندمیر مورخ از او یاد کرده است، عصمت در ابتدا مادح تیمور بود، اما بعد از مرگ تیمور به دربار سلطان نصیرالدین خلیل‌بن میرانشاه‌بن تیمور منتسب شد و در ۸۴۰ق درگذشت.[16]

جدای از سلمان که بی‌شک مهم‌ترین فرد معرفی‌شده در این نسخه است و متن اصلی دربرگیرندۀ شعر اوست، ترتیب اشعار حاشیه و دقت در الفاظ به کار رفته در انجامه‌ها برای معرفی شاعران نشان‌دهندۀ جایگاه ویژۀ حافظ در میان شاعرانی است که آثارشان در حاشیۀ نسخه آمده است. او نه فقط اولین در میان سه شاعر حاشیه‌نشین است و اشعارش پیش از سایرین در حاشیه آمده، بلکه  با مفصل‌ترین و پرطمطراق‌ترین القاب ستوده شده است. حافظ با عنوان ”ملک‌الشعرا“ و دارای پُرلطف‌ترین کلام‌ها (املح الکلام) و روشن‌ترین سخنان (اوضح السان) وصف شده است. علاوه بر این، عبارات دعایی که بعد از نام او آمده برخلاف کمال و عصمت نه فقط خود او، بلکه کاتب اشعار، نگرندۀ به آن و آمین‌گوینده بر این دعا (و لمن قال آمین) را نیز شامل می‌شود. انجامۀ پس از دیوان حافظ یگانه تتمه‌ای است که شامل تاریخ اتمام نگاشتن است. با توجه به تواریخ ثبت‌شده، کاتب ابتدا متن اصلی را نگاشته و پس از اتمام آن در سوم رمضان نوشتن اشعار دیگر شاعران در حاشیه را آغازیده است که حافظ شیرازی اولین آنها و دارای جایگاهی ویژه است. گویی که انتخابی اولیه و طبیعی برای پر کردن حاشیۀ دیوان سلمان ثبت اشعار حافظ به شمار می‌رفته است.[17] در ادامۀ اشعار حافظ در حاشیه، رباعیات او آمده است. سپس، اشعار کمال و سپس عصمت آمده و در حدود ۳۵ صفحۀ پایانی هم حاشیه‌ای ندارند و جدول دور صفحه خالی است.

تمایز میان حافظ و سایر شاعران مجموعه از جلد دست‌نویس نیز پیداست. محتوای مجموعه بر عطف سیاه و شکلاتی‌رنگ جلد آن معرفی شده است (شکل ۱). در ذیل ”اسامی دیوانچها [دیوانچه‌ها] که در این مجموعه“ دیده می‌شود، به ترتیب از راست به چپ در چهار شکل اشک‌مانند نام دیوان‌های مجموعه چنین آمده است: ”دیوان سلمان،“ ”حاشیه دیوان حافظ،“ ”دیوان کمال“ و ”دیوان عصمت.“ به این ترتیب در معرفی روی جلد نسخه نیز دیوان حافظ با ذکر واژۀ ”حاشیه“ متمایز شده و در عین حال تأکید شده است که اشعار حافظ در حاشیه آمده است. بینندۀ نسخه از این رو حتی پیش از باز کردن آن نیز می‌داند که از سلمان و حافظ و کمال و عصمت در این مجموعه آثاری آمده است و همچنین می‌داند که در میان آنان اشعار حافظ را در حاشیه خواهد خواند. در حالی که اشعار کمال و عصمت نیز هر چند در حاشیۀ اشعار سلمان آمده‌اند، اما ذکری از در حاشیه بودن آنها بر روی جلد نرفته است.

شکل 1. عطف دست‌نویس 407 کتابخانۀ دانشگاه میشیگان، آن آربر. عکس از نگارنده.

شکل 1. عطف دست‌نویس 407 کتابخانۀ دانشگاه میشیگان، آن آربر. عکس از نگارنده.

 

حافظ یا سلمان؟ نسبت حاشیه با متن

ممکن است به نظر برسد که ثبت دیوان حافظ در حاشیۀ دیوان سلمان گویای مقام پایین‌تر شعر او نسبت به شعر سلمان است. چنین نتیجه‌گیری، بدون در نظر گرفتن سایر شواهد، شتاب‌زده می‌نماید و اصولاً داوری کمّی دربارۀ شعر دشوار و چه بسا بی‌مورد است. سخن گفتن دربارۀ نسبت آنچه در متن اصلی و آنچه در حاشیه آمده است بدون تدقیق در سنت حاشیه‌نویسی در تمدن اسلامی ممکن نیست. حاشیه نگاشتن در نسخ عربی و فارسی، هر چند اختراع مسلمانان نیست و از تمدن فرهنگی یونان به تمدن اسلامی آمده است، پیشینه‌ای کهن دارد و دارای کارکردها و انواع گوناگونی است. حواشی در نسخ تمدن اسلامی یا به وضوح ارتباط مستقیمی با متن دارند یا به نظر می‌رسد فاقد چنین ارتباطی هستند. رایج‌ترین نوع حواشی در تاریخ تمدن اسلامی آن است که شرح، تفسیر یا معنی عباراتی از متن اصلی را در خود جای می‌داده یا توجه خواننده را به بخشی از متن جلب می‌کرده یا با درج عباراتی چون ”فایده،“ ”قف هنا“ یا ”انظر“ از او می‌خواسته که در بخشی از متن تأمل کند.[18] این نوع حواشی بیشتر در نسخه‌های فقهی یا علمی دیده می‌شوند که در آنها ناسخ، مالک یا خوانندۀ نسخه در حاشیه شرح و تفسیری را که در خواندن متن اصلی راهگشا باشد به آن می‌افزوده، یا گاه با دیدی انتقادی به آن می‌نگریسته و در حاشیه نظر خود را می‌نگاشته که با دیدگاه نویسنده متفاوت بوده است. این حواشی از چنان اهمیتی در سنت نسخه‌نویسی تمدن اسلامی برخوردار بودند که هر چند ابتدا بر مبنای متن دیگری نگارش می‌شدند، گاه به صورت مستقل تحت عنوان آثاری با نام ”حاشیه“ استنساخ می‌شدند. در این دست نسخه‌ها، حواشی با متن ارتباط معنایی محکم و مستقیم دارند و آن را تایید، تفسیر و یا تصحیح می‌کنند. کارکرد حاشیه در این نسخ، ازین رو، افزودن بر متن و تکمیل کردن آن است و به زعم حاشیه‌نویس، متن این نسخه‌ها به تنهایی کامل نیست و فقط افزودن حاشیه است که به متن معنای حقیقی و شایستگی بازنویسی در دست‌نویسی مجدد را می‌بخشد.

در کنار این آثار، دستۀ دیگری از حواشی در نسخه‌های دوران اسلامی دیده می‌شود که ظاهراً ارتباط روشنی با متن اصلی ندارند. برای مثال، رسم بر این بوده است که پس از تولد فرزندی در خانواده، نام و تاریخ تولد او در حاشیۀ نسخه قرآنی نوشته می‌شد. چنین اطلاعاتی هر چند در حاشیه می‌آمد، اما ارتباط معنایی روشنی با متن قرآنی نداشت. برخی پژوهشگران اشعار ظاهراً بی‌ربط به متن اصلی که در حاشیۀ نسخ نوشته می‌شود، مانند نسخه‌های ذکرشده در بالا، را نیز در همین دستۀ اخیر طبقه‌بندی کرده‌اند و آنان را بی‌ربط به متن اصلی انگاشته‌اند. نسخۀ دیوان سلمان که اشعار حافظ را در حاشیه دارد می‌تواند در نگاه اول در این گروه قرار گیرد. در این صورت، انتخاب اشعار حافظ برای نگاشتن در حاشیۀ دیوان سلمان تصادفی و بی‌اهمیت است. اما دقت در فرایند انتخاب این حواشی، متضمن وجود ارتباطی مکنون میان متن و حاشیه است. همان‌طور که نوشتن نام و تاریخ تولد فرزندان در حاشیۀ قرآن نیز یکسر تصادفی نیست؛ که اگر چنین بود می‌‌بایست چنین اطلاعاتی در حاشیۀ هر متنی ثبت می‌شد. در حالی که انتخاب متن مقدس از آن روست که تولد و زندگی فرزندان به برکت متن مقدس مزین شود و ضمناً این اطلاعات مهم در جایی ماندگار محفوظ و قابل رجوع باشد. حواشی شعری برای درج در حاشیۀ متن ادبی/شعری نسخ دیگر نیز به طریق اولی تصادفی انتخاب نمی‌شوند. همان‌طور که معنی عبارات مشکل و تفسیر آنان در نسخ علمی و فقهی از نظر معنایی متن اصلی را تکمیل می‌کرده است و از خواننده توقع می‌رفته که به همراه متن اصلی حاشیۀ آن را نیز بخواند تا به حقیقت متن پی ببرد، درج اشعار حافظ در حاشیۀ شعر سلمان می‌تواند کارکرد مشابهی داشته باشد: خواندن شعر حافظ همراه با، یا پس از اشعار سلمان باعث تکامل معنایی آن می‌شود، درست همان‌طور که وجود شعر سلمان در کنار شعر حافظ آن را شایسته‌تر می‌سازد. ضمن آنکه می‌باید لزوم استفادۀ بهینه از کاغذ، که در روزگار پیشاصنعتی شیئی گرانبها محسوب می‌شد، را نیز در تصمیم نگاشتن یک اثر بر حاشیۀ اثر دیگر مؤثر دانست. بی‌شک در قرون مورد بحث ما نگاشتن دو یا چند اثر در مقدار مشخص کاغذ عملی‌تر و مطلوب‌تر از نگارش فقط یک اثر بر همان کاغذها و خالی گذاشتن حاشیه بوده است.

صرف نظر از اینکه شاعران در یک نسخه با چه رتبه‌بندی در کنار هم قرار گرفته‌اند، باید در نظر داشت که لاجرم عامل یا عواملی این در کنار هم قرارگیری را ممکن کرده است. به بیان دیگر، با گذر از پرسش ”چرا“ شعر حافظ—و کمال و عصمت—در کنار سلمان قرار گرفته است، می‌توان به این پرداخت که ”چگونه“ این تجانس ممکن شده است. به نظر می‌رسد هم‌عصری شاعران در این مجموعه از عوامل کنار هم قرارگیری شعر آنان است. اما اینکه چرا از میان تمام ادبای قرن هشتم این چهار تن انتخاب شده‌اند حاکی از وجود معیار یا معیارهایی ورای صرف انتخاب زمانی شاعران است. درج شانه‌به‌شانۀ اشعار آنان در نسخه‌ای واحد و در حاشیه و متن صفحات یکسان بی‌شک گویای ارتباط آن دو است؛ ارتباطی که حامی نسخه، گردآوردندۀ اشعار و خواننده درک می‌کرده‌اند. چنین ارتباطی است که کاتب را بر آن داشته تا نسخه را چنین استنساخ کند و رضایت حامی یا مالک نسخه را نیز در پی داشته است. چنین ارتباطی است که درج اشعار آن دو را در کنار هم توجیه می‌کرده و خوانده شدن شعر یکی پس از دیگری را معقول و طبیعی می‌نمایانده است. دقت در دست‌نویس‌هایی که اشعار این شاعران را در کنار هم در معرض خوانش قرار می‌دهند به همراه ذکری که از آنان و تنی چند از شاعران معاصرشان در تذکره‌ها باقی مانده است متضمن این نکته است که انتخاب و کنار‌هم‌چینی آثار شاعران در یک مجموعه ریشه در سنتی جاافتاده دارد که رد پای خود را علاوه در نسخ، در تذکره‌ها نیز بر جا گذاشته است.

حافظ شیرازی یا کمال خجندی؟ در آینۀ تذکرهنویسان قرن بعد

مشابه مقایسه‌ای که—به شهادت عطار شیرازی—میان حافظ و سلمان در زمان خود آنان رواج داشته است، هم‌عصران و پسینیان آنها شاعر دیگر هم‌عصر آن دو یعنی کمال خجندی را نیز به انحاء گوناگون قابل قیاس با حافظ می‌دانسته‌اند. قرنی پس از آن دو، جامی (متولد ۸۱۷ق، ۲۵ سال پس از وفات حافظ) در بهارستان آن دو را در کنار هم و در مقایسه با هم یاد می‌کند: ”و بعضی عارفان که به صحبت شیخ کمال و حافظ هر دو رسیده بودند چنین فرموده‌اند که صحبت شیخ به از شعر وی بود و شعر حافظ به از صحبت او. “

نقل قول جامی صراحتاً یکی از دو شاعر را بر دیگری رجحان نمی‌دهد، بلکه دو ویژگی شعر و صحبت هر یک از آنان را مقایسه می‌کند. با این حال، جامی با یاد کردن این نکته دربارۀ حافظ در ذیل مدخل کمال تلویحاً این دو شاعر را قابل مقایسه می‌داند. با گفتن اینکه صحبت کمال از شعر او برتر است و شعر حافظ از همنشینی با او بهتر، جامی یک ویژگی از هر یک از دو شاعر را رجحان می‌دهد: صحبت را برای کمال و شعر را برای حافظ. صحبت به معنای همنشینی و مصاحبت است. رو در رو قرار دادن شعر با صحبت ضمناً از این رو معنادار است که شعر در غیاب شاعر می‌توانسته دریافت شود، اما صحبت او در گرو ملاقات با اوست. هر چند تمام راه‌های انتقال شعر در قرون میانی بر ما آشکار نیست، اما اشارات متعدد شعرایی که دور از هم می‌زیسته‌اند به شعر یکدیگر، مانند تضمین‌های حافظ شیراز از اشعار سلمان که هم‌زمان یا کمی پیش از او در بغداد شعر می‌سروده، مؤکد این است که انتقالات شاعرانه‌—به هر روش که انجام می‌شد—‌بی‌شک در میان شاعران مطرح زمان رواج داشته است. اشارۀ جامی به برتری شعر حافظ بر صحبت او گویای این است که در زمان جامی‌—یعنی چند دهه بعد از وفات حافظ—شعر او را شعری گرانقدر می‌شناخته و می‌شنیده‌اند، اما اگر بنا بر انتخاب معاشری می‌بود ، قطعاً کمال خجندی از دید جامی بر حافظ برتری می‌داشت. جامی با بیان برتری صحبت شیخ کمال، به طور ضمنی تأکید می‌کند که هر چند شعر شیخ کمال که بی‌ملاقات او نیز خوانده می‌شود، آوازۀ شعر حافظ را ندارد، اما صحبت او و اثری که حضورش بر شخص می‌گذارد بی‌شک بیش از شهرت اوست. در حالی که در مورد حافظ بالعکس: اشعار او در غیابش مؤثرترند تا درک حضورش! یا شاید انتظاری که شخص با شنیدن/خواندن شعر حافظ از او دارد، با رسیدن به محضر او پاسخ داده نمی‌شده است. نقل جامی در باب مقایسۀ دو شاعر ضمناً از این رو ارزشمند است که علاوه بر مقام شعری به مقایسۀ جنبه‌های دیگر حافظ و کمال نیز گواهی می‌دهد. اینکه جامی مقایسۀ میان آن دو را از ”بعضی عارفان که به صحبت هر دو رسیده بودند“ نقل می‌کند گویای مقام قابل مقایسۀ اجتماعی و فرهنگی و عرفانی آن دو است که عارفان را بر آن می‌داشته که هر دو را ملاقات کنند.

دولتشاه سمرقندی،‌ که جامع‌ترین تذکرۀ ادیبان فارسی زبان را درست صد سال پس از وفات حافظ در ۸۹۲ق نوشته، در تذکره الشعرا از ارتباط میان حافظ و کمال سخن می‌گوید و در علاقۀ متقابل شیخ کمال و حافظ و درخواست حافظ برای خواندن شعر کمال می‌نویسد: ”و شیخ [کمال] در آخر حال معتقد خواجه حافظ شیرازی بوده و خواجه حافظ را شیخ کمال نادیده خلوص اعتقادی مؤکد بود و همواره سخنان شیخ [کمال] را طلب نمودی و از غزل‌های روح‌افزای حضرت شیخ او را ذوقی و حالی حاصل شدی.‌“‌[19] دولتشاه شرح حال کمال را با نقل غزلی با مصراع اول ”گفت یار از غیر ما پوشان نظر گفتم به چشم“ که به شیراز نزد حافظ فرستاده ادامه می‌دهد. به قول دولتشاه، حافظ پس از شنیدن این غزل گفت ”مشرب این بزرگوار عالی است و سخن او صافی. و انصاف آن است که پاک‌تر و شیرین‌تر از غزل‌های خواجه کمال از متقدمان و متأخران نگفته‌اند.“ بی‌شک اینکه این مبادلۀ شعر و گفت‌وگو میان کمال و حافظ به واقع انجام شده است یا نه خارج از دسترسی و بررسی است، اما خود این نکته که دولتشاه تذکره‌نویس در معرفی کمال از نام حافظ مدد گرفته است مبین ارتباط میان آن دو به نحوی است که یک قرن پس از حیاتشان دریافت می‌شده است.

دولتشاه ضمناً در معرفی حافظ و کمال عبارت ”شاعری دون مراتب اوست“ را یکسان و به عینه برای هر دو شاعر به کار می‌برد. او ذیل «ذکر شیخ العارفین خواجه کمال خچندی قدس الله تعالی روحه“ می‌نویسد: ”شیخ را درجۀ ولایت و ارشاد است و شاعری دون مراتب اوست.“‌[20] هم او در ذکر حافظ می‌گوید: ”و فضل و کمال او بی‌نهایت است و شاعری دون مراتب اوست.‌“‌[21] به این ترتیب، هم در مقام محتوای کلام صراحتاً به ارتباط حرفه‌ای (شاعرانه) و علاقۀ حافظ و کمال به یکدیگر اشاره می‌کند و هم در سطح صورت و الفاظ آن دو را یکسان توصیف می‌کند.

کانون شاعران قرن هشتم، به شهادت خودشان

شبکۀ شاعرانۀ قدرتمندی که در قرن هشتم شکل گرفته بود هم بر شاعران و هم بر مخاطبان دانسته بود. شاعران این حلقه مکرراً به استقبال اشعار یکدیگر می‌رفتند و گاه در اشعارشان آشکارا به بزرگی دیگری شهادت داده و او را می‌ستودند و گاه خود را برتر از رقیب می‌دانستند. این ارتباط به خوبی در همنشینی مکرر اسامی شاعران این شبکه در نسخه‌ها، شرح حال‌ها و اشعار دیده می‌شود. در این قسمت با نگاهی به سه گزارش به جای مانده از قرن هشتم از شاعران دوران حافظ، انعطاف کانون شاعران در عین حفظ هستۀ اصلی کاویده می‌شود.

برای اولین مثال بنگرید به این قطعه از کمال خجندی، که در آن ضمن بیان نام شاعران برجستۀ زمان و ستودن آنان، خود را از آنان برتر می‌داند:

مرا هست اکثر غزل هفت بیت

چو گفتار سلمان نرفته ز یاد

که حافظ همی خواند اندر عراق

بلند و روانش چو سبع شداد

به بنیاد هر هفت چون آسمان

کزین جنس بیتی ندارد عماد[22]

به ادعای کمال،‌ غزل‌های هفت بیتی او بیش از غزل‌های سلمان در خاطرها مانده است و عماد فقیه کرمانی، شاعر و صوفی قرن هشتم، نیز شعری چون او ندارد. در تکریم اشعار خود، کمال به خود می‌بالد که حافظ آنان را ”بلند و روان“ خوانده است. مقایسۀ میان شاعران بنام دوران که کمال در شعرش آورده است، علاوه بر فخرفروشی شاعرانه بی‌شک دارای مصداق بیرونی هم هست، چرا که مشابه همین مقایسه و ترکیب سه‌گانۀ ”سلمان-حافظ-عماد“ را مکرراً تذکره‌نویسان و شاعران هم‌عصر و پسینیان آنها یاد کرده‌اند. با این حال، کانون شاعران شاخص عصر مرزبندی غیر قابل نفوذی ندارد، بلکه هر کس بنا بر موقعیت و ذائقۀ خود می‌تواند کسی را بر آن بیفزاید یا از حلقه خارج کند، چنان‌که در ادامه می‌آید.

ترکیب مشابهی از شاعران شاخص عصر حافظ در گفتار همشهری دیگر او ابواسحاق (بسحق) شیرازی معروف به بسحاق اطعمه، شاعر قرن هشتم و نهم که اشعارش در باب خوراکی‌ها شهرت دارد، دیده می‌شود. بسحاق در دیباچۀ دیوان خود موسوم به سفره کنزالاشتها از شاعران قدیمی که سرآمد می‌انگارد (فردوسی و نظامی و سعدی) یاد می‌کند و می‌اندیشد که با وجود این شاعران و نغزپردازی‌هایشان در زمینه‌های مختلف چه باید گفت که تازه باشد و ”خلایق محظوظ گردند.“ او به ترتیب نمک کلام فردوسی ”که چاشنی هر دیگ است،“ ”مثنویات نظامی که نبات ابیات او طعمۀ طوطیان شکرزبان است“ و ”طیبات سعدی که در مذاق اهل وفاق بالاتفاق شیرین است“ را می‌ستاید. پس از پیشینیان به هم‌عصران خود می‌پردازد و به ترتیب سلمان ساوجی و خواجوی کرمانی و عماد فقیه و حافظ را نام می‌برد و برجسته‌ترین ویژگی‌هایشان را به زعم خود توصیف می‌کند:

و غزلیات خواجه جمال‌الدین سلمان که در کام اهل کلام به مثابه شیر و انگبین است و دستگاه طبع خواجوی کرمانی که زیره‌بای بیانش علاج سودازدگان سلسلۀ سخن است و با دقایق مقالات عماد فقیه که نطق شیرین او ادویه‌ای است خوشبوی و اشربه‌ای دلجوی و با طلاقت الفاظ و متانت معانی حافظ که خمری است بی‌خمار و شرابی است خوشگوار و دیگر شعرا که هر یک شهرۀ شهری و اعجوبۀ دهری بوده‌اند من چه خیال پزم که خلایق محظوظ گردند.[23]

پس آن‌گاه نتیجه می‌گیرد که یگانه قلمرو بکر و دست‌نخورده قلمرو خوراکی‌هاست که خود را به آن مشغول می‌کند.

بسحاق خواجو را به کانون بهترین شاعران دوران‌—‌آن‌سان که کمال یاد کرده بود—‌می‌افزاید و بهترین نمایندگان شعر عصر خود را ”سلمان-خواجو-عماد فقیه-حافظ“ می‌انگارد و نه فقط یکی از آنان. طرفه آنکه برخلاف داوری امروز ما که نام حافظ را با غزل پیوند زده‌ایم، سلمان—و نه حافظ— را دارندۀ غزلیاتی به غایت شیرین که ”در کام اهل کلام به مثابه شیر و انگبین است“ معرفی می‌کند.[24] به این ترتیب، گزارشی که دو شاعر قرن هشتمی، کمال و ابواسحاق، از برترین شاعران زمان خود می‌دهند و از این طریق کار خود را در نسبت با آنان تعریف و ارزش‌گذاری می‌کنند شباهت قابل ملاحظه‌ای دارد. کمال خجندی در تفاخرورزی‌های شاعرانه‌اش خود را از سلمان و حافظ و عماد برتر می‌داند و بسحاق با اذعان به اینکه سلمان و خواجو و عماد و حافظ هر یک در زمینه‌ای به غایت توانمندند، تصمیم خود مبنی بر شاعری در زمینۀ اطعمه را موجه می‌سازد.

کانون شاعران قرن هشتم، به شهادت دو دستنویس دیگر

در شواهد به جای مانده از قرن هشتم گاه برجسته‌ترین شاعران دوران با اضافه شدن جلال عضد به هستۀ مرکزی سلمان و حافظ بازآفرینی می‌شوند. جلال عضد، شاعر قرن هشتمی متولد یزد و ساکن شیراز، از کودکی مورد توجه شاهان مظفری و مدیحه‌پرداز آنان بود. با اینکه امروزه جلال از حلقۀ شاعران بنام فارسی بیرون مانده است، در چند نمونه از قدیمی‌ترین نسخه‌هایی که شعر حافظ را در بر می‌گیرند همنشین و هم‌پا و هم‌شأن او به نظر می‌رسد. از جمله ارتباط ویژه میان حافظ و جلال در مجموعه شعر قرن هشتمی محفوظ در کتابخانۀ بادلیان (MS. E. D. Clarke Or. 24) دیده می‌شود. در این نسخه، چنان‌که علی فردوسی توجه کرده است، اشعار حافظ و جلال به تعداد برابر (هر یک ۵۰ غزل و فرد)  و در ستون‌های مقابل هم نوشته شده است و هر غزلی از این دو نظیری از دیگری دارد.[25] علاء مرندی گردآورنده این مجموعه طی اقدام جالبی در صفحات دوستونی اشعار چند شاعر را به صورت زوج جمع کرده است. او در دفتر خود شعرهایی از رشید‌الدین وطواط و سیف باخرزی را در ستون‌های مقابل هم می‌آورد و سپس، این طرح را با اشعاری از سعدی در ستون راست و همام در ستون سمت چپ و سپس با اشعار نزاری و اوحدی به همین ترتیب ادامه می‌دهد. علاء سپس اشعاری از حافظ و جلال را به ترتیب در ستون‌های راست و چپ هر صفحه مقابل هم می‌نشاند و در صفحات آخر مجموعه از طرح زوج شاعران خارج شده و اشعاری از خود را ثبت می‌کند. این نکته که علاء، گردآورندۀ مجموعه، اشعار حافظ را مرتبط با جلال عضد یافته و آنها را در برابر هم نشانده است شاهدی بر مدعای این نوشتار مبنی بر ارتباط ویژه میان شعر حافظ با دیگر شاعران هم‌عصر اوست. بی‌شک اگر گردآورندۀ مجموعه قصد برجسته ساختن یکی از شاعران مجموعه را داشته،‌ کسی جز خود او نمی‌تواند باشد، چرا که اشعارش به تنهایی در صفحات آخر آمده است. نمایش اشعار حافظ و جلال در ستون‌های برابر هم در صفحات یکسان گویای ارتباط عمیقی است که علاء میان آنها درک می‌کرده است. خواننده نیز از یک‌سو بی‌شک از چنین ارتباطی آگاه بوده و از این رو مواجهه با شعر دو شاعر را در یک زمان و در یک صفحه طبیعی می‌یافته است و از سوی دیگر، چنین چیدمانی این ارتباط را قوی‌تر از قبل در دید او جلوه می‌داده است. با آنکه این مجموعه شامل اشعاری از دیگر شاعران نیز هست، اما اشعار حافظ و جلال‌—که گویا تعمداً به تعداد برابر جمع‌آوری شده‌اند—‌به تنهایی بیش از 50 درصد از محتوای کتاب را به خود اختصاص داده‌اند. از این رو، تصور می‌شود هدف اولیه از استنساخ نسخه جمع‌آوری اشعاری از حافظ و جلال و برخی دیگر از قدما بوده است.[26]

آخرین مدرکی که در باب کانون غزل‌سرایان قرن هشتم هجری و انعطاف‌پذیری آن مورد مداقه قرار می‌گیرد دست‌نویسی ارزشمند از المعجم فی معاییر اشعار العجم اثر شمس قیس رازی (ز. ۶۲۸ق) است که در کتابخانۀ مجلس شورای اسلامی به شمارۀ ۳۴۲۸  نگهداری می‌شود. در این دست‌نویس که به سال ۹۸۱ق در بغداد نوشته شده است، شاعران ذکرشده در بالا نه فقط برترین غزل‌سرایان دوران خود، بلکه نمایندۀ مطلق غزل در تاریخ شعر فارسی معرفی شده‌اند. المعجم کتابی در صنایع و بدایع و در واقع از قدیمی‌ترین کتب فارسی است که به اصول نظری شعر و به ویژه نقد شعر فارسی می‌پردازد. نویسندۀ کتاب، قیس رازی، ابایی ندارد از اینکه اشعاری را که بی‌نقص نمی‌یابد به دایرۀ نقد بکشد. نام حافظ در متن اصلی نوشتۀ شمس قیس دیده نمی‌شود، اما کاتب نسخۀ مجلس، عمادالدین عبدالرحمن ابن‌فقیه تستری که خود نیز شاعر است، بنا بر تشخیص خود در مواردی اشعاری دیگر—به ویژه از معاصران خود از جمله حافظ و سلمان— را به متن افزوده است. از جمله در بخش ”نسیب و تشبیب“‌ و غزل، ابن‌فقیه چهار غزل به ترتیب از سیدجلال‌الدین عضد، جمال‌الدین سلمان ساوجی، مولانا شمس‌الدین محمد حافظ و غزلی از خود (ابن‌فقیه کاتب) را اضافه کرده است.[27] مؤلف کتاب در این بخش پس از شرح و تعریف نوع شعری غزل، فقط یک نمونه از شاعری با نام عمادی نقل کرده، اما کاتب نسخۀ مجلس این مثال مؤلف را برای ادای منظور کافی نمی‌یابد و هنگام اسنتساخ نسخه علاوه بر شعر عمادی، چهار غزل دیگر —از جلال عضد، سلمان، حافظ و ابن‌فقیه— به عنوان بهترین نمایندگان غزل بر متن اصلی می‌افزاید. نخستین این اضافات شعری است از جلال عضد با مطلع ”جان ما دوری ز خاک کوی جانان برنتافت / کوی جانان از لطافت زحمت جان برنتافت.“ پس از آن، غزل منتخب سلمان با این بیت آغاز می‌شود: ”چو دیده در طلبت واجب است گردیدن / سرشک را به همه جانبی دوانیدن.“ سپس شعر برگزیدۀ حافظ می‌آید که از قضا همان شعری است که در ابتدای این مقاله آمد: ”عکس روی تو چو در آینۀ جام افتاد / عارف از پرتو می در طمع خام افتاد.“ کاتب به عنوان آخرین مثال، شعری از خود با این بیت نخستین ذکر می‌کند: ”بیا بیا بت رضوان‌غلام حور‌نهاد / که حق هر آنچه جمال است و حسن بر تو نهاد.“

اضافات ابن‌فقیه، ناسخ دست‌نویس، به متن اصلی ارزش تاریخی و پژوهشی بسیار دارد. اولین و مرتبط‌ترین نکته به بحث این مقاله آنکه اگر ابن‌فقیه از میان سیدجلال عضد، سلمان ساوجی، حافظ و خود یکی را برتر در غزل‌سرایی و شعر یکی را نمونۀ برجستۀ غزل می‌شمرد، بی‌شک به نقل یکی از آنان بسنده می‌کرد. چنانچه اگر قضاوتی همچون اکثر خوانندگان روزگار ما در خاطر داشت، می‌بایست تنها به ذکر نام و شعری از حافظ به عنوان نمایندۀ غزل اکتفا کند. اما انتخاب ابن‌فقیه نشان می‌دهد که او هر چهار غزل را به دنبال هم، و نه یکی را به تنهایی، مبین بهترین طرز غزل‌سرایی می‌داند. از سوی دیگر، این اقدام ابن‌فقیه نشانۀ انعطاف‌پذیری کانون شاعران دوران و تلاش وی برای بازتعریف آن است. او به عنوان آخرین نمونۀ برتر غزل، شعری از خود را ذکر می‌کند. صرف نظر از اینکه شعر ابن‌فقیه از لحاظ شاعرانگی در سطح دیگر اشعار ذکر شده باشد یا نه، نقل غزل کاتب بی‌تردید گویای تلاش اوست برای اینکه در کانون برترین غزل‌سرایان عصر جایی برای خود بگشاید.

لازم به ذکر است که ابن‌فقیه افزودۀ خود را در نظر خواننده از تألیف اولیه متمایز می‌سازد. او پس از افزودن آخرین غزل در این بخش از سر توجیه دست بردن خود در متن اصلی قیس رازی چنین می‌نویسد:

مؤلف کتاب [قیس رازی] در سیاقه الاعداد مع تکرید و تقسیم شعر ادیب صابری آورده و در تسمیط شعر لامعی و در غزل شعر عمادی چون در هر سه اعتراضات ظاهر بود و از لطایف خالی این بنده در سیاقه الاعداد بر جنب آن مثال‌ها سه بیت از قصیدۀ سوزنی و در تسمیط مسمط خواجو و مخمس خود و در حسن غزل این غزل‌ها که ماقبل این حروف نوشته آورده اگر کتاب به شرف مطالعۀ فاضلی رسد داند که این اشعار از آن اشعار بسیار بهتر و مطبوع تر است.[28]

بنابراین، آنچه ابن‌فقیه را بر آن داشته که در هنگام استنساخ دست‌نویس در متن آن دست برد این نکته بوده که او در مثال‌های مؤلف نواقصی آشکار می‌دیده و آنها را از لطف شاعرانه بی‌بهره می‌یافته است، چنان‌که می‌نویسد: ”اعتراضات ظاهر بود و از لطایف خالی.“ ابن‌فقیه بی‌آنکه توضیحی در باب معیارهایش برای انتخاب این چهار غزل و در کنار هم آوردن آنان بدهد، برتری مثال‌های خود را بر مثال‌های قیس رازی بدیهی و مورد تأیید ”فضلا“‌ فرض می‌کند و از دادن توضیح بیشتری ساکت می‌ماند: ”اگر کتاب به شرف مطالعه فاضلی رسد داند که این اشعار از آن اشعار بسیار بهتر و مطبوع تر است. “ با وجود سکوت کاتب در باب معیار انتخاب غزل‌هایش، نگاهی به متن قیس رازی و تعریف او از غزل خود به طور ضمنی گویای معیارهایی است که ابن‌فقیه را بر آن داشته این چهار غزل را بهترین نمایندۀ توضیحات رازی درمورد ”حسن غزل“‌ بداند. قیس رازی در این بخش کتاب می نویسد: ”به حکم آنکه مقصود از غزل ترویح خاطر و خوش‌آمد نفس است باید که بناء آن بر وزنی خوش مطبوع و الفاظی عذب سلس و معانی مرق نهند و در نظم آن از سخنان خشن و کلمات مستنکره محترز باشند. “‌به این ترتیب، رازی در بیان مختصر خود از غزل، ابعاد گوناگون آن چون کارکرد زیبایی شناسی غزل، وزن غزل، الفاظ غزل، و معانی آن را تعیین‌کننده می‌داند. او غزل را شعری می داند که اولاً خوشایند و دلپسند و باعث ”خوش‌آمد نفس“ باشد، ثانیاً دارای وزنی نیکو، کلماتی سلیس و روان، و معانی بسیار باشد. از آنجا که ابن‌فقیه مثال‌های چهارگانه خود را در ادامه این تعریف به متن شمس رازی افزوده است می‌توان دانست که کاتب غزل‌های جلال و سلمان و حافظ و خود را از نظر شعری بهترین لذت‌آفرین و بهترین مایۀ ”ترویح خاطر و خوشآمد نفس“‌ و مبنی بر وزنی خوش و الفاظ بلیغ و پُرمعنا یافته است.

دقت در انتخاب ابن‌فقیه از بهترین غزل‌های دوران و اینکه او شعری از حافظ را آورده است که دگرگون‌یافتۀ شعر سلمان است سؤالات دیگری را در پی دارد: آیا ابن‌فقیه —که به نظر می رسد با سلمان و شعر او آشناست— می‌داند که سلمان، احتمالاً پیش از حافظ،[29] نسخۀ اولیه این شعر را سروده است و حافظ با تغییر عباراتی چند همان شعر را بازآفرینی کرده؟ اگر چنین است و ابن‌فقیه از وجود هر دو شعر و سرایش یکی در استقبال از دیگری آگاه است، آیا با ثبت این شعر به عنوان نمایندۀ غزل بر برتری شعر حافظ بر شعر سلمان حکم می‌کند؟ در این صورت، تازه‌گویی و ابتکار شاعرانه در میان معیارهای او برای انتخاب برترین شعر جایی ندارد—همان‌طور که قیس رازی نیز غزل خوب را با وزن خوش، الفاظ سلیس و معانی والا تعریف می‌کند و نه بر اساس خلاقیت هنری و آفرینش شعر از هیچ. به این ترتیب، افزودن شعر به دست کاتب به متن کتاب المعجم علاوه بر نمایاندن معیارهایی که در قرن چهاردهم برای غزل خوب رواج داشته است، کانون غزل‌سرایان دوران را به گونه‌ای ترسیم می‌کند که با سایر شواهد بر جای مانده همخوان است. مسلم آنکه حافظ در این حلقه یگانه شاعر مطرح روزگار خود نیست، بلکه موقعیت او پا‌به‌پای دیگر شاعران و در مقایسه با آنان معنا می‌یابد.

نتیجه

در دید خوانندۀ قرن بیست‌و‌یکم/چهاردهم بی‌شک حافظ پیروز میدان کارزار رقابت با سلمان و دیگر شاعران عصر خود است که نام آنان در تاریخ مدفون شده است. اما گویی در قرن هشتم این کارزار پایاپای برندۀ روشنی نداشته است، بلکه شبکه‌ای از شاعران در کار بوده‌اند که رتبه‌گذاری میان آنها محل بحث‌ها و تفاخرات شاعرانه بوده است. مورخان و شاعران این دوران برترین شاعران این حلقه را کم‌و‌بیش متشکل از سلمان و حافظ و عماد فقیه و کمال و خواجو و جلال عضد معرفی کرده‌اند. با این حال، کانون شاعران دوران مرزهای غیر قابل نفوذی نداشته است. گاهی شاعرانی چون کمال و کاتبانی چون ابن‌فقیه خود را به این جمع می‌افزوده‌اند و گاه کسی را از آن برمی‌داشتند. به هر روی، بی‌تردید ارتباط شگرف میان آنان هم در مرحلۀ آفرینش اثر از سوی شاعران و هم در هنگام دریافت اثر از جانب مخاطبان دریافت می‌شده است.

[1]بهاءالدین خرمشاهی، حافظ (تهران: طرح نو، ۱۳۷۳)؛ بهاءالدین خرمشاهی، حافظ حافظۀ ماست (تهران: نشر قطره، ۱۳۸۲)، ۱۲۸.

[2]محمد قزوینی، ”مقدمه،“ در قاسم غنی، بحث در آثار و احوال و افکار حافظ (تهران: هرمس، ۱۳۸۶)، ۱۰.

[3]شمس‌الدین محمد حافظ شیرازی،‌ دیوان، تصحیح محمد قزوینی و غنی‌ (تهران: انتشارات زوار، ۱۳۷۷)، ۷۵.

[4]سلمان ساوجی، کلیات، با مقدمۀ تقی تفضلی و به اهتمام منصور مشفق (تهران: بنگاه مطبوعاتی صفی‌علیشاه، ۱۳۳۶)،  ۲۷۱. این غزل علاوه بر دیوان سلمان، در صفحۀ ۳۳۹ب. جُنگ قرن هشتمی موجود در کتابخانۀ مرعشی نجفی نیز به نام سلمان آمده است. بنگرید به جواد بشری، ”اشعار فارسی در مجموعۀ ۱۲۵۹۹،“ میراث شهاب، شمارۀ 35 (بهار و تابستان ۱۳۸۳)، ۱۸۲.

[5]برای مثال بنگرید به محمد معین، حافظ شیرینسخن (تهران: انتشارات معین، ۱۳۶۹).

[6]محمدرضا سازواری، ”تأثیر و تأثر سلمان ساوجی و حافظ شیرازی،“ سبکشناسی نظم و نثر فارسی (بهار ادب)، سال 3، شمارۀ 2 (تابستان 1389)، ۱۷۳.

[7]منابع در سال وفات جلال عضد یزدی اختلاف کرده‌اند. تذکرۀ روز روشن تاریخ را ۷۴۰ ذکر می‌کند.

[8]این شماره‌ها—که از ۴۶۹ شروع می‌شوند و به صورت نامنظم پیش می‌روند—با وضعیت صحافی فعلی نسخه همخوانی ندارند.

[9]فهرست کتابخانۀ مجلس در جلد ۲۵، صفحات ۴۰۱-۴۰۰ دست‌نویس را معرفی می‌کند، اما شمارۀ ثبت آن را به جای ۷۸۳۰۸ به اشتباه ۸۷۳۰۸ نگاشته است.

[10]نیساری می‌نویسد که ”آغاز نسخه که کلیات سلمان است ظاهراً دو برگ افتادگی دارد و این نسخه از صفحۀ سوم شروع می‌شود.“

[11]اشعار سلمان در متن با ”نعت نبی“ و با بیت ”ای ذروه لامکان مکانت/معراج ملایک آستانت“ آغاز می‌شود.

[12]عطار شیرازی، دیوان، به کوشش احمد کرمی (تهران: ما، ۱۳۶۹)، ۱۱۴.

[13]مجموعه‌هایی از این دست که آثار چند شاعر را در بر می‌گیرند حاوی ارزش افزوده‌ای برای پژوهشگران‌اند، از این رو که سؤالاتی را بر‌می‌انگیزانند که —هر چند پاسخ‌گویی به آنها به سادگی میسر نیست اما— هر یک دریچه‌ای است به درک تازه‌ای از شرایط ادبی، فرهنگی و اجتماعی دوران خود. در بررسی این نسخه‌ها سؤالاتی از این قبیل اهمیتی ویژه می‌یابند که چگونه ذوق ادبی جمع‌آوری‌کنندۀ اثر دستۀ خاصی از آثار را کنار هم چیده است و چرا بعضی از شاعران انتخاب شده‌ و برخی کنار گذاشته شده‌اند.

[14]برای آشنایی با پیشینۀ این نسخه و دیگر نسخه‌هایی که همراه با آن از استانبول به میشیگان سفر کردند بنگرید به

https://www.lib.umich.edu/blogs/beyond-reading-room/following-peregrinations-isl-ms-350-part-2-istanbul-ann-arbor/.

[15]بنگرید به اثرآفرینان: زندگینامۀ نامآوران فرهنگی ایران، زیر نظر محمدرضا نصیری (تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، 1384)، جلد ۴، ۱۸۵.

[16]عبدالحسین نوایی، رجال حبیب السیر (تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، 1379)، 101-102.

17اشعار حافظ مشابه نظم امروزی دیوان او به ترتیب حروف الفبایی مرتب شده‌اند، اما اشعار سلمان چنین ترتیبی ندارند.

 [18]‌Adam Gacek, Arabic Manuscripts: A Vademecum for Readers (Leiden: Brill: 2009), 168.

19دولتشاه سمرقندی، تذکره الشعرا، از روی چاپ ادوارد بروان، تحقیق و تصحیح محمد عباسی (تهران: بارانی، 1337)، ۳۶۶

20دولتشاه سمرقندی، تذکره الشعرا، ۳۶۳.

21دولتشاه سمرقندی، تذکره الشعرا، ۳۳۸.

[22]‌کمال‌الدین مسعود خجندی، دیوان کمالالدین مسعود خجندی، تصحیح عزیز دولت‌آبادی (تبریز: کتابفروشی تهران، 1337)، ۳۸۴.

[23]‌ابواسحاق حلاج شیرازی، دیوان اطعمه (استانبول: ابوالضیاء، 1303)، ۸.

[24]‌این نکته خود گویای آن است که چگونه چهره‌های کانونی دوران در گذر از تاریخ دگرگون می‌شوند.

[25]علی فردوسی، غزلهای حافظ: نخستین نسخۀ یافتشده از زمان حیات شاعر، گردآوری علاء مرندی در 791-792 هجری قمری (تهران: نشر دیبایه، 1387)، ۳۲.

[26]‌فردوسی، غزلهای حافظ، ۲۵.

[27]‌ادوارد براون در چاپ انتقادی خود —با اینکه یکی از نسخه‌های مورد ارجاع او نسخۀ مجلس بوده— این چهار غزل را از این رو که نوشتۀ مؤلف نیستند لحاظ نمی‌کند و تنها در پاورقی اشاره می‌کند که نسخۀ کتابخانۀ مجلس چهار غزل از جلال عضد و سلمان ساوجی و حافظ و کاتب ابن‌فقیه اضافه دارد.

[28]‌‌صفحۀ ۱۰۹‌آ از دست‌نویس کتابخانۀ مجلس که به شمارۀ بازیابی ۱۳۳۷۲/۱ در سایت این کتابخانه در دسترس است.

[29]‌چون سلمان از حافظ در سال بزرگ‌تر است و قبل از او وفات یافته، بیشتر محققان شباهات میان شعر حافظ و سلمان را به صورت اقتباس حافظ از سلمان تفسیر کرده‌اند. این فرضیه اما سزاوار بازنگری است. می‌توان سناریویی را تصور کرد که در آن سلمان‌—هر چند که از لحاظ سنی از حافظ بزرگ‌تر است—در اواخر عمر شعر حافظ جوان را جواب گفته باشد.

سیر تحول متون درسی تاریخ مغول و ایلخانی در نظام دانشگاهی ایران

قاسم قریب <Ghasem Gharib <‌ghasem.gharib@mail.um.ac.ir‌  دانشجوی دکتری تاریخ ایران در دورۀ اسلامی در دانشگاه فردوسی مشهد است و حوزۀ مطالعاتی‌اش تاریخ اندیشه و تاریخ فرهنگی ایران پیش از دوران جدید و مباحث نظری و مطالعات میان‌رشته‌ای مرتبط با تاریخ را در بر می‌گیرد.

پیشکش به فرزانۀ دانشور، بانو دکتر شیرین بیانی

سرسخن

پس از تأسیس نظام آموزشی نوین در ابتدای سدۀ چهاردهم خورشیدی در ایران، یکی از کاستی‌های پیش روی آن فقدان متون درسی معین برای دانش‌آموزان و دانشجویان بود. از همین رو، وزارت معارف وقت از زبدگان و نخبگان عرصۀ پژوهش در تاریخ و ادب ایران درخواست کرد تا کتاب‌هایی را برای تدریس در مدارس به نگارش درآورند. در سال 1306ش، حسن پیرنیا و سیدحسن تقی‌زاده و عباس اقبال آشتیانی مأمور نوشتن یک دوره تاریخ ایران برای نظام آموزشی جدید شدند و به ترتیب وظیفۀ نگارش تاریخ ایران باستان، تاریخ ایران پس از اسلام تا هجوم مغول، و تاریخ ایران از هجوم مغول تا مشروطیت را بر عهده گرفتند.[1] پیرنیا موفق به تألیف تاریخ مختصر ایران باستان شد، اما تقی‌زاده به سبب مشغله‌های سیاسی توفیق نیافت.[2] اقبال نیز تاریخ ایران از ظهور اسلام تا انقلاب مشروطه را تألیف کرد.

فعالیت‌های اقبال برای تدوین کتاب‌های درسی به کتاب پیش‌گفته محدود نشد و چند متن درسی برای دانش‌آموزان تألیف کرد که بعدها در دانشگاه‌ها نیز استادان و دانشجویان از آنها استفاده کردند. از نظر عبدالحسین نوایی، باید عباس اقبال را پیشگام تدوین کتاب درسی تاریخ در ایران دانست:

یک نکتۀ مهم را باید توجه داشت و آن اینکه وقتی اقبال و امثال وی شروع به کار تدریس و تألیف کردند کتاب درسی وجود نداشت . . . عباس اقبال، به نظر من، پایه‌گذار کتاب‌های درسی تاریخ برای دبیرستان‌ها بود . . . دورۀ کتاب‌های درسی که او نوشت در زمانی بود که هیچ‌چیز نبود و این بزرگ‌ترین خدمتی است که می‌شود تصور کرد.[3]

بعدها فعالیت‌های اقبال در زمینۀ نوشتن متون درسی توسعه یافت و افزایش تعداد دانش‌آموزان دورۀ متوسطه و بالا رفتن تقاضاها او را به تألیف کتاب‌های تخصصی‌تر سوق داد. یکی از کتاب‌هایی که اقبال برای دانش‌آموزان تألیف کرد اما به علت حجم زیاد و جزئیات بسیارش به متنی دانشگاهی تبدیل شد، تاریخ مغول از حملۀ چنگیز تا تشکیل دولت تیموری است. کتاب مزبور نخستین متن درسی برای تاریخ عصر ایلخانان در نظام دانشگاهی ایران است. کنکاش در خصوص نگرش و روش نویسندگان متون درسی تاریخ در نظام دانشگاهی ایران پژوهش جداگانه‌ای می‌طلبد. در این مجال کوتاه در نظر دارم سیر متون درسی عصر ایلخانان ایران را از آغاز تأسیس نظام دانشگاهی نوین تاکنون بررسی کنم.

 

عباس اقبال: پایهگذار متن درسی تاریخ مغول و ایلخانی

در آغاز تأسیس رشتۀ تاریخ، متن درسی معینی برای دورۀ ایلخانی در دست نبود، زیرا واحدی درسی تحت این نام وجود نداشت. توضیح آنکه تا پیش از استقلال رشتۀ تاریخ از جغرافیا، دروس تاریخ در قالب واحدهایی بسیار کلی عرضه می‌شدند و تاریخ دورۀ ایلخانی ایران ذیل درسی با عنوان ”تاریخ ایران از ابتدای مغول تا ابتدای مشروطیت“ قرار داشت و شامل سه ساعت درسی در هفته بود و در طول یک سال تحصیلی ارائه می‌شد.[4] پس از استقلال رشتۀ تاریخ از جغرافیا، تعداد واحدهای تخصصی رشتۀ تاریخ افزایش یافت، اما همچنان عنوان دروس کلی بودند و دورۀ ایلخانی ذیل واحد درسی ”تاریخ ایران بعد از اسلام تا صفویه“ قرار گرفت که حسینقلی ستوده آن را تدریس می‌کرد.[5]

تاریخ مغول از حملۀ چنگیز تا تشکیل دولت تیموری برای متن درسی تاریخ سال دوم دبیرستان (دورۀ دوم متوسطه) رشتۀ ادبیات در نظر گرفته شده بود. اقبال آشتیانی در مقدمۀ کتابش بیان می‌کند از آنجا که بسیاری از مطالب برای مخاطب مبهم بوده و نیاز به توضیحات بیشتری داشته است، سرفصل‌ها و محتوای آنها را گسترانیده است. نویسنده که می‌دانست فراگیری حجم انبوه جزئیات مطالب تاریخی عملاً برای دانش‌آموزان دبیرستان ممکن نیست، بخش‌هایی از محتوای کتاب را با قلمی ریزتر از متن اصلی منتشر کرد.

در ابتدا نظر نگارنده این بود که این کتاب را در حدود مواد لازم برای دورۀ دوم متوسطۀ ادبی تهیه کنم، ولی در ضمن عمل معلوم شد که گذشتن از سر بسیاری مسائل به اجمال ممکن نیست و منظور اصلی که روشن ساختن پاره‌ای کلیات و نمودن روح تاریخ که شرح زندگانی اجتماعی و معنوی مردم باشد با ذکر رئوس وقایع و مسائل نمی‌سازد. به همین نظر، در پاره‌ای از قسمت‌ها راه تفصیل اختیار شد و برای آنکه کار محصلین دورۀ دوم نیز زیاد مشکل نشود، قسمت‌هایی از کتاب را به خطی خفی‌تر طبع کردیم تا محصلین در یاد گرفتن آنها مختار باشند.[6]

در میان انبوه آثار تحقیقی اقبال، تاریخ مغول او بی‌شک در شمار برجسته‌ترین پژوهش‌های اوست. چنان‌که ایرج افشار در یادداشتی که به مناسبت درگذشت اقبال در مجلۀ دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران منتشر کرد، تاریخ مغول را در صدر آثار او قرار داد.[7]

گستردگی و جامعیت مطالب کتاب تاریخ مغول اقبال آشتیانی آن را به منبع درسی دانشجویان رشتۀ تاریخ و جغرافیا تبدیل کرد. این کتاب خیلی زود به مرجع جدی شناسایی تحولات تاریخی ایران در عصر حاکمیت مغولان بر ایران تبدیل شد، زیرا نخستین پژوهش جدی و منسجم به زبان فارسی در این باره بود. گواه این مسئله اشارۀ مجتبی مینوی در مقدمۀ کتاب سیرت جلالالدین مینکبرنی به خلأ مطالعات مغول و ایلخانی به زبان فارسی است. پیشنهاد مینوی در آن زمان، ترجمۀ کتاب ترکستاننامه بارتولد به زبان فارسی و افزودن سایر تحقیقات بر آن پژوهش بود.[8] بنابراین، پایه‌گذار متون درسی در ایران به نخستین نویسندۀ متن درسی تاریخ مغول و ایلخانی نیز تبدیل شد و کتابش در جایگاه مرجع ثابت درس مزبور برای مدتی طولانی جایگاه خویش را حفظ کرد.

با آنکه اقبال زادۀ عصر ناصری و تحصیلاتش محصول عصر مشروطه بود، اما سبک نویسندگی او از نثر قاجاری دور و به میزان قابل ملاحظه‌ای نو است. همین مسئلۀ مهم سبب شد تا دانشجویان رشتۀ تاریخ، که برایند نظام دانشگاهی متفاوتی بودند، هم از طرز نگارش اقبال استقبال کنند و هم کتابش را در قالب متن درسی بپذیرند. ویژگی مهم تاریخ مغول اقبال که در سایر کارهای او دیده می‌شود، روانی نثر و استواری متن در کنار ساختار بسیار منطقی و سازمان دهی منسجم مطالب است.[9] محمد قزوینی در یادداشتی که به مناسبت انتشار تاریخ عمومی عباس اقبال برای دانش‌آموزان دبیرستان نوشت، نثر اقبال را نمونۀ کامل انشای روان در کنار روشنی و سادگی مطلب و محتوا معرفی کرد.[10]

یکی از امتیازات مهم تاریخ مغول اقبال نقل قول از منابع اولیۀ عصر ایلخانی و بازتاب دادن عین گزارش برخی حوادث است. این روش از چند منظر برای دانشجوی تاریخ مفید بود که مهم‌ترین آن آشنایی بیشتر با نثر تاریخی دورانی است که مشغول مطالعۀ تاریخ آن است. گرچه در تصور آرمانی، دانشجوی تاریخ موظف به متن‌خوانی تاریخی و مراجعه به منابع دست اول برای فهم بهتر تحولات تاریخی است، اما پذیرفتنی است که کاربست روش پیش‌گفته برای ترغیب دانشجوی مقطع کارشناسی به مراجعۀ مستقیم به متون تاریخی خالی از فایده نبوده است. امتیاز دیگر نقل قول مستقیم از منابع استناد قوی‌تر به مطالب و تحلیل‌هایی است که پژوهشگر ارائه کرده و این امر به اقناع بیشتر مخاطب منجر می‌شود.

تاریخ مغول عباس اقبال اثری سیاسی و روایی است و این دو خصیصه ریشه در نگرش‌ها و نیازهای زمانۀ خلق اثر دارد. اقبال و هم‌عصرانش نخستین نسل از پژوهشگرانی بودند که شاهد تأسیس دانشگاه و نظام آکادمیک در ایران بودند و باید گام نخست را برای تدوین تاریخ ایران در قالب کتابی جامع و قابل تدریس برمی‌داشتند. عباس اقبال برای پاسخ به این نیاز اولیه و مهم، بر اساس منابع اصلی، به تدوین تاریخ ایران همت گمارد و از آنجا که منابع نخستین بر اساس تحولات سیاسی نگارش یافته‌اند و اساساً دوره‌بندی تاریخ ایران بر مبنای تحولات سیاسی است، روایت سیاسی بر قرائت و نگارش اقبال نیز غلبه یافت. تاریخ مغول او جامع‌ترین پژوهش گردآمده دربارۀ تاریخ مغولان از ظهور چنگیزخان تا سقوط حکومت ایلخانی به زبان فارسی است. سیر حوادث کتاب به‌گونه‌ای است که دانشجوی تاریخ پیشینۀ قوم مغول و رخدادهای اساسی مرتبط با هجوم آنان به ایران را طی نظمی منطقی مطالعه می‌کند. اقبال تاریخ امپراتوری مغول را تا اعزام هلاکوخان به ایران پی می‌گیرد و از نیمۀ کتاب با رها کردن تحولات آسیا و مغولان، بر جزئیات هجوم هلاکوخان و تأسیس سلسلۀ ایلخانی تمرکز کرده و سپس، روند فراز و فرود ایلخانان تا سقوط آنان را روایت می‌کند.

در زمانۀ اقبال، ذکر منبع‌شناسی تاریخ عصری که پژوهشگر در پی بازنمایی آن بود معمول بود و معاصران او همچون حسن پیرنیا به این امر مهم عنایت کردند. پیرنیا در کتاب مفصل تاریخ ایران باستان، که صورت گسترش‌یافتۀ همان متن درسی دانشگاهی بود، هم منابع تاریخ ایران باستان را به دقت معرفی کرد و هم با ظرافت تام گزارش‌های آن منابع را به نقد کشید.[11] اما اقبال در تاریخ مغول از پرداختن به این موضوع مهم غفلت کرد. یقیناً اقبال به گواه آثارش و شهادت معاصرانش چنان فضل و دانشی داشت که نگارش منبع‌شناسی تاریخ مغول و ایلخانی و نقد آنها برایش امری سهل و آسان بود. شاید آنچه مانع از پرداختن به این مسئله شد، کتاب درسی بودن ماهیت کتاب او و سطح نسبتاً پایین دانش تاریخی مخاطبان آن در آن برهۀ زمانی بوده باشد. همچنین، کتاب اقبال فاقد ارجاعات است، اما از استنادات او می‌توان دریافت که منابعش یکسره ایرانی است.

محوریت تاریخ سیاسی و بازگویی روایت تاریخ‌نگاران درباری از نقاط ضعف اثر اقبال است که گاهی مخاطب متخصص تاریخ را نیز از مطالعۀ آن خسته و ملول می کند. آنچه از تاریخ اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی در کتاب‌های اقبال و سایر مورخان این عصر دیده می‌شود در حکم ضمیمه‌ای بر مطالب کتاب است که در پایان همۀ مباحث فقط اشاراتی به محورهای کلی آنها می‌شود؛ از همین روست که صرفاً فصل پایانی کتاب تاریخ مغول اقبال به مسائل تمدنی ایران در دوره حکومت مغولان اختصاص یافته است.[12] اما در این زمینه بر اقبال نمی‌توان خرده گرفت، زیرا همین روش را پیرنیا در تاریخ ایران باستان به کار بست و پس از اتمام تاریخ سیاسی روایی محض، فصولی را به فرهنگ و تمدن ایران در زمان سلسله‌های باستانی اختصاص داد.[13]

تبیین تاریخی مهم‌ترین گمشدۀ اثر ارزشمند عباس اقبال آشتیانی است. در پژوهش‌های اقبال به صورت عام و تاریخ مغول به صورت خاص، جزئیات تحولات تاریخی، ترتیب زمانی وقایع، استناد به گزارش‌های منابع اولیۀ تاریخی و اشاره به اختلافات آنها وجود دارد اما آنچه اثر او را از منظر تاریخ‌نگاری آکادمیک از تحلیل دور می‌کند، فقدان نظریه‌ای معین است که خود به فقدان علت‌یابی روشن تحولات تاریخی منجر می‌شود. البته مراد از نظریه به کار بستن نظریه‌های سایر رشته‌های علوم انسانی در تحلیل وقایع تاریخی عصر پیشامدرن، چنان که برخی از معاصران به چاه آن افتاده‌اند، نیست. بلکه منظور تحلیل تحولات تاریخی بر اساس یک یا چند عنصر اثرگذار تاریخی است. به بیان دیگر، پس از مطالعۀ تاریخ مغول اقبال، دانشجوی تاریخ خواهد دانست که در عصر هجوم مغولان به ایران و حاکمیت ایلخانان بر سر این ملک و مردمانش چه رفته است، اما درنمی‌یابد که حوادث تاریخی در پیرامون کدام عامل بنیادین رخ داده و موتور محرکۀ این رویدادها چه بوده است. برای نمونه، اقبال گزارش دقیقی از روابط خارجی اباقاخان با پادشاهان مسیحی منطقۀ خاورمیانه و اروپا به دست می‌دهد،[14] اما خوانندۀ متخصص هم با دشواری سیاست خارجی این ایلخان و علت روابط مزبور را درک می‌کند. تحلیل مسائل و طرح نظریه در کتاب تاریخ مغول بسیار کم‌فروغ است، تا جایی که حادثۀ بسیار بزرگ تغییر دین غازان‌خان، که سنگ بنای تحولات سیاسی مهمی در ایران و منطقه را بنیان نهاد، در چند سطر گزارش توصیفی خلاصه شده است.[15]

 

آثار ترجمهای تاریخ مغول: رقیبان ناکام اقبال

از اواسط دهۀ 1340 تا اوایل دهۀ 1350 خورشیدی، چند کتاب معتبر مرتبط با تاریخ مغول از زبان‌های اروپایی به فارسی بازگردان شد، اما انسجام ساختار و محتوای تاریخ مغول عباس اقبال مانع از آن شد تا ترجمۀ پژوهش‌های شاخص غیرفارسی جای این کتاب را بگیرند و در ایران به متون درسی دانشگاهی تبدیل شوند.

یکی از مهم‌ترین ترجمه‌های یادشده کشاورزی و مناسبات ارضی در ایران عهد مغول، تألیف پطروشفسکی، است که کریم کشاورز آن را از روسی به فارسی بازگرداند و در سال 1344ش منتشر شد. اثر پطروشفسکی به‌رغم تحلیل‌های عمیق، به سبب پرداختن به بخشی از تاریخ عصر ایلخانی (تاریخ اقتصادی و تمرکز بر کشاورزی و زمین‌داری) ظرفیت تبدیل شدن به متن درسی دانشگاهی را نداشت. افزون بر این، ظاهراً این کتاب با هدف پاسخ به دغدغه‌های مارکسیستی ترجمه شد، زیرا احسان نراقی در مقدمه‌ای که بر آن نوشت از امتیازات تحقیق پطروشفسکی برای بی‌اعتبار ساختن نظرات بارتولد در ترکستاننامه اظهار مسرت کرد.[16]

یک سال پس از انتشار کتاب پطروشفسکی، شیرین بیانی، استاد آن‌زمان تاریخ مغول در دانشگاه تهران، نظام اجتماعی مغول: فئودالیسم خانه به دوشی از ولادیمیرتسوف را به فارسی ترجمه و منتشر کرد. این کتاب هم نتوانست جایگزین تاریخ مغول عباس اقبال شود، زیرا اولاً به تاریخ مغولان به صورتی عمومی پرداخته بود و بر ایران عصر ایلخانان تمرکز نداشت و ثانیاً، با نگرش مارکسیستی به نگارش درآمده بود. گروسه در مقدمۀ خود بر این کتاب به نگرش‌های چپ نویسنده اشاره می‌کند.[17]

کتاب گروسه با عنوان امپراتوری صحرانوردان، که عبدالحسین میکده در 1353ش آن را به فارسی بازگرداند نیز به جایگاه متن درسی دانشگاهی ارتقا نیافت، زیرا تاریخ ایلخانان ایران بخش کوچکی از متن بیش از هزار صفحه‌ای آن را شامل می‌شد و چنین حجمی از مطالب برای سرفصل‌های درسی دانشجویان تاریخ ایران بلااستفاده و فراگیری آن عملاً ناممکن بود.[18]

ترکستاننامه تألیف بارتولد از دیگر آثار ترجمه مرتبط با تاریخ مغول بود که نسبت به منابع پیش‌گفته ارتباط بیشتری با تاریخ عصر ایلخانی داشت و از نظر ساختار مطالب و استفاده از منابع اولیه بی‌نظیر بود.[19] این اثر دو جلدی نیز به‌رغم اهمیت فوق‌العاده‌اش به سبب تمرکز بر تحولات آسیای میانه از یکسو و گستردگی حجم آن از سوی دیگر به متن درسی عصر ایلخانی بدل نشد.

بی‌تردید تاریخ مغول در ایران از برتولد اشپولر ارزنده‌ترین پژوهشی است که ارتباط تام محتوایی با درس تاریخ ایران در عصر ایلخانی دارد. پژوهش اشپولر برخلاف بسیاری از سایر آثار ترجمه‌شده، فارغ از دغدغه‌های ایدئولوژیک و ساختار آن، به غایت منسجم و منابع آن دست اول و معتبر است. محتوای کتاب مانند اثر بارتولد آن‌قدر مفصل نبود که مانع تبدیل شدن آن به متن درسی دانشگاه شود. با این همه، پژوهش اشپولر از امتیاز جامعیت نیز برخوردار بود و تاریخ سیاسی، دینی، و اداری ایلخانان در چند فصل مجزا در این کتاب به بحث گذاشته شده بود.[20] کتاب اشپولر در سال 1351 ترجمه و منتشر شد و از هر نظر، شایستگی ارتقا به متن درسی دورۀ ایلخانی در دانشگاه را داشت، اما چنان‌که باید از آن استقبال نشد. بدین ترتیب، تاریخ مغول عباس اقبال همچنان جایگاه خود را به منزلۀ منبعی درسی حفظ کرد.

شاید نفس ترجمه‌ای بودن آثار پیش‌گفته و نامأنوس بودن دانشجوی ایرانی با سبک طرح مطالب و تحلیل‌های ایران‌شناسان غربی مانع از آن می‌شد تا از چنین کتاب‌هایی برای متن درسی استفاده شود. با این همه، همین که نام این آثار در فهرست منابع آزمون کارشناسی ارشد و دکتری تاریخ ایران پس از اسلام و حتی در شمار منابع آزمون جامع دکتری تاریخ آمده‌اند نشان از پذیرش آنها به عنوان منابع درسی مکمل در بسیاری از دانشگاه‌های ایران است.

به آثار ترجمه‌ای پیش‌گفته باید جلد پنجم تاریخ ایران کمبریج را هم افزود.[21] نیمی از جلد پنجم کتاب تاریخ کمبریج به دورۀ ایلخانی اختصاص یافته و مباحث متنوعی از قبیل تاریخ سیاسی ایلخانان، اوضاع اجتماعی و اقتصادی ایران در دورۀ ایلخانی، دین در عهد مغول، و ادبیات، هنر و علوم دورۀ سلجوقی و ایلخانی در آن مطرح شده است. تاریخ ایران کمبریج از نظر موضوع تقریباً کامل و جامع است، اما تدوین آن به صورت مقالات تخصصی نوشتۀ نویسندگان متفاوت، روش عرضۀ مطالب آن را از یکسانی زدوده است و از این منظر، از شرایط لازم برای یک متن درسی برخوردار نشد.

در کنار آثار ترجمه‌ای پیش‌گفته، باید به اثر ارزشمند منوچهر مرتضوی با عنوان مسائل عصر ایلخانان اشاره کرد. این تحقیق مبتکرانه در پنج بخش تنظیم شده که فقط بخش نخست آن به مسائل تاریخ سیاسی مربوط است و بقیه به موضوعات فرهنگی و تمدنی و اندیشه‌ای اختصاص یافته است. نویسنده در بخش دوم[22] و سوم[23] کتابش به تحلیل مسئلۀ دین و تصوف و جایگاه آنها در شکل‌دهی به تحولات تاریخی عصر ایلخانی توجه نشان داده است. مرتضوی نخستین پژوهشگر ایرانی است که تاریخ‌نگاری عصر ایلخانی را به صورت ویژه بررسی کرده و تأثیرات جامعالتواریخ رشیدالدین فضل‌الله را به بحث گذاشته است.[24] شاهنامه‌سرایی در عصر مغول و تیموری از دیگر موضوعات بدیعی است که به بخش پایانی کتاب مرتضوی غنا بخشیده است.[25] اگر کتاب مسائل عصر ایلخانان مباحث پیش‌گفته را چکیده‌تر و بر اساس نیاز دانشجویان تاریخ مطرح می‌ساخت و اندکی از فضای پژوهشی مطلق فاصله می گرفت، شاید بخت آن را می‌یافت که اگر نه جایگزین کتاب اقبال، بلکه دست‌کم در مقام مکمل آن مطرح شود.

 

شیرین بیانی و گشایش افق نو

شیرین بیانی متولد 1317ش و فرزند خانبابا بیانی است.[26] خانبابا بیانی از دانش‌آموختگان سوربن فرانسه[27] و نخستین رئیس گروه آموزشی تاریخ دانشگاه تهران بود که در همان گروه دروس مرتبط با تاریخ قرون جدید اروپا را تدریس می‌کرد.[28] مادرش ملکزاده بیانی نیز از دانش‌آموختگان دانشکدۀ هنرهای زیبای پاریس بود.[29]

بیانی در سال 1333 وارد مقطع کارشناسی رشته تاریخ و جغرافیای دانشگاه تهران شد و از استادانی همچون علی‌اکبر بینا، نظام‌الدین مجیرشیبانی، علی‌اصغر شمیم و محمدحسن گنجی بهره‌مند شد و در سال 1336 دانش‌آموخته شد.[30] او برای ادامه تحصیل به فرانسه مهاجرت کرد و از رسالۀ دکتری خود با موضوع حکومت آل‌جلایر با راهنمایی پروفسور کلود کائن در دانشگاه سوربن دفاع کرد.[31] گرچه به گفتۀ بیانی، انتخاب موضوع آل‌جلایر برای رسالۀ دکتری پیشنهاد و تا اندازه‌ای تکلیف شخص کائن بوده است، اما شواهد حکایت از آن دارد که پیش از رفتن به پاریس با تاریخ دورۀ ایلخانی بیگانه نبوده و پدرش هم در این زمینه مطالعاتی جدی داشته است. محمدامین ریاحی، از شاگردان خانبابا بیانی، خاطر نشان می‌کند که استادش با آثار حافظ ابرو آشنایی داشته است.[32] اشارۀ ریاحی به مقاله‌ای است که خانبابا بیانی دربارۀ نویسنده اصلی مقدمۀ شاهنامه بایسنغری در مجلۀ بررسیهای تاریخی نوشته است.[33]  رسالۀ دکتری بیانی او را به سوی مطالعات مغول و ایلخانی سوق داد و در دانشگاه تهران نیز دروس مزبور را تدریس می‌کرد.

مغولان و حکومت ایلخانی در ایران، تألیف شیرین بیانی، پس از نیم سده توانست به رقیب جدی تاریخ مغول عباس اقبال در زمینۀ متن درسی دانشگاهی تبدیل شود و خیلی زود پیروز این میدان شد. بیانی کتاب را در 1379 تألیف کرد و سازمان سمت آن را متن درسی دانشجویان کارشناسی تاریخ قرار داد. پیروزی مزبور نه ناشی از اجبار دانشگاه‌ها و استادان تاریخ بر استفاده از کتاب‌های تدوین‌شدۀ سازمان سمت، بلکه به سبب امتیازات بارزی بود که ساختار و محتوای کتاب جدید بیانی دارا بود. این استدلال مبتنی بر این است که بیشتر کتاب‌های منتشرۀ سازمان سمت در رشتۀ تاریخ مورد اقبال استادان و دانشجویان واقع نشده که شاید یکی از علل آن غلبۀ تاریخ سیاسی بر ساختار این کتاب‌ها بوده باشد. البته نویسندگان کتاب‌های درسی رشتۀ تاریخ جزو برگزیدگان و نخبگان دانشگاهی بوده و هستند و محوریت تاریخ سیاسی در آثار آنان را باید ناشی از رعایت سرفصل‌های واحدهای درسی دانست؛ آنان موظف بودند متنی درسی در چارچوبی مشخص و از‌پیش‌تعیین‌شده عرضه کنند. بنابراین، صرف انتشار کتاب بیانی در سازمان سمت نمی‌توانست علت جایگزینی آن به جای تاریخ مغول عباس اقبال بوده باشد. در ضمن، طرح اصلی کتاب شیرین بیانی مبتنی بر ساختار از‌پیش‌تعیین‌شدۀ سازمان سمت نبود، بلکه خلاصۀ سه جلد دین و دولت در ایران عهد مغول محسوب می‌شد که 12 سال پیش از انتشار مغولان و حکومت ایلخانی تألیف شده بود.

دین و دولت در ایران عهد مغول در بازۀ زمانی هشت‌ساله منتشر شد، به‌گونه‌ای که جلد نخست آن در سال 1367 و جلد سوم در سال 1375 به چاپ رسید. بیانی جلد نخست کتاب دین و دولت در ایران عهد مغول را با مبحث دین مغولان آغاز کرد و تا واقعۀ سقوط بغداد بر نقش و اهمیت دین در تحولات سیاسی این بازۀ زمانی متمرکز شد. محتوای جلد دوم کتاب او، چنان‌که از عنوان فرعی‌اش حکومت ایلخانی: نبرد میان دو فرهنگ پیداست، مبنای شکل‌گیری تحولات را مسائل فرهنگی و در رأس همۀ آنها دین و مذهب می‌داند. تأثیر اسلام‌پذیری تگودار و غازان بر تاریخ عصر ایلخانی، وضعیت روحانیون و مذاهب اقلیت همچون تشیع و تصوف از محورهای مهم جلد دوم کتاب بیانی است. بیانی تا آنجا پیش می‌رود که حتی تأسیس حکومت سربداران را هم  از منظر فرهنگی خیزش اهل فتوت ایران در برابر بیگانگان تلقی می‌کند.[34] جلد سوم دین و دولت در ایران عهد مغول به موضوع سیاست خارجی ایلخانان در  جهان اسلام اختصاص یافت. بیانی در سراسر کتاب با استنادات گوناگون مسئلۀ دین ایلخانان را به صورت یکی از حساسیت‌های حکومت‌های مسلمان منطقه مطرح کرده و تأثیر آن در بروز تعامل‌ها و تقابل‌ها را به خوبی تبیین می‌کند. به تعبیری، کتاب دین و دولت در ایران عهد مغول بیش از آنکه شاهدی بر قدرت قلم بیانی باشد، نشان‌دهندۀ اجتهاد او در تاریخ است.[35]

مباحث محوری کتاب سه جلدی دین و دولت در ایران عهد مغول بیانی، که می‌توان آن را حاصل عمر پژوهشی او در زمینۀ تاریخ مغول و ایلخانی دانست، مختصراً در قامت متنی درسی برای دانشجویان کارشناسی رشتۀ تاریخ قد برافراشت. بیانی کتاب مغولان و حکومت ایلخانی در ایران را در پنج فصل تنظیم کرد و حادثۀ تاریخی مهمی را نمی‌توان یافت که در گزارش او از قلم افتاده باشد. نویسنده در فصل نخست به معرفی مغولان و چگونگی اتحاد آنان و شرایط ایران و جهان اسلام در آن دورۀ زمانی پرداخته است.[36] بیانی فصل دوم با عنوان ”مغولان در رویارویی با ایران و اسلام“ را بر اساس نظریۀ دین‌محوری در تحولات سیاسی به تفسیر نشسته است. روایت سیاسی او از سیر حوادث کامل می‌نماید، اما آنچه چرایی بروز تحولات را برای خواننده قابل فهم می‌سازد، تبیین روند رخدادها بر اساس یک نظریه است. به باور بیانی، صحنۀ سیاست امپراتوری مغول، علاوه بر رقابت بر سر قدرت، میدان کشمکش ادیان نیز بوده است و پیروان آیین‌های مختلف برای رسیدن به قدرت و کسب مشروعیت سیاسی از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کرده‌اند. نفس نظریه بیانی با واقعیت تاریخی منطبق باشد یا نباشد، اولاً ساختار کتابش را منسجم می‌سازد و ثانیاً، به محتوای آن معنا می‌دهد و نتیجه‌اش همانا اشتیاق دانشجوی تاریخ و مخاطب عام برای دنبال کردن تاریخ ایلخانی و تحلیل‌های نویسنده است. بیانی فصل سوم را به مأموریت هلاکوخان و تأسیس حکومت ایلخانی در ایران اختصاص داده و نقش مهم دین در کنش‌های خلافت عباسی و جریان اسماعیلیه را مطرح کرده است. فصل چهارم کتاب مشتمل بر تاریخ عصر ایلخانی، از اباقاخان تا سقوط این سلسله، است اما بیانی ترجیح می‌دهد گزارش‌های بی‌معنای سیاسی را بر اساس نظریۀ دین‌محوری تبیین کند و تحولات را بر مبنای آن انسجام دهد. واقعیت آن است که استدلال‌های او در این زمینه بسیار روشن و تلاشش برای به کرسی نشاندن نقش دین بسیار قرین موفقیت است. او در فصل پنجم به سیاست خارجی ایلخانان می‌پردازد و در آنجا نیز نقش دین را در عرصۀ روابط خارجی حکومت ایلخانی تبیین می‌کند و بسیاری از تعامل‌ها و تقابل‌های منطقه‌ای را در نوسانات دینی می‌جوید. این کتاب با این مختصات نزدیک به بیست سال است که با اقبال دانشجویان تاریخ مواجه بوده و هنوز بدیلی برای آن تدوین نشده است. ارزش کار بیانی زمانی بیشتر هویدا می‌شود که بدانیم نوشتن کتاب درسی در ایران باید بر اساس سرفصل‌های گاه قدیمی و تاریخ سیاسی صورت پذیرد و او با پایبندی نسبی به چارچوب‌های معین و دست‌و‌پا‌گیر سازمان سمت، موفق به خلق اثری شده است که جذابیت خود را پس از سال ها حفظ کرده است.

نقد نظریۀ دین‌محوری شیرین بیانی مقاله‌ای دیگر می‌طلبد.[37] به همین اندازه کفایت می‌کنم که اگر بیانی در نظریه‌اش نقش دین را با مشروعیت سیاسی و مسئلۀ قدرت بیشتر در هم می‌آمیخت و به دنبال بنیادهای سیاسی قضیۀ ورود دین به حکومت بود، شاید با واقعیت تحولات تاریخی بیشتر انطباق می‌یافت. حال پرسش اینجاست که آیا نظریۀ اهمیت دین در تحولات تاریخی جامعۀ ایران فاقد سابقه بوده و شیرین بیانی را باید مبدع آن دانست؟ یقیناً پیش از بیانی در تحقیقات مرتبط با تاریخ ایران به جایگاه مهم دین در پیدایش و اثرگذاری بر رخدادهای سیاسی و اجتماعی اشاراتی شده است، اما به صورت مشخص و در خصوص حکومت ایلخانی، تمرکز بر این مسئله با صورت‌بندی خاصی که بیانی عرضه کرده بی‌سابقه است. دور از ذهن نیست که بیانی در این زمینه از آثار و تحقیقات پیش از خود الهام گرفته باشد. پیش از بیانی، اشپولر توجه ویژه‌ای به مسئلۀ دین و نقش آن در تحولات عصر ایلخانی داشت. او از میان موضوعات مختلف اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی، دو فصل مجزا از پژوهش خود را مستقلاً به مبحث دین اختصاص داد.[38] به نظر می‌رسد اشپولر مباحث اجتماعی و اقتصادی را به اندازۀ دین در این عصر مهم تلقی نمی‌کرده است، زیرا در بقیۀ فصول کتاب خود به تاریخ حکومت‌های محلی دورۀ ایلخانی و توصیف ساختار قدرت و سیستم اداری در حکومت ایلخانان بسنده کرده است. به نظر می‌رسد شیرین بیانی از این نگاه اشپولر متأثر شده، آن را اقتباس کرده و توسعه داده باشد.

با این همه، بی‌شک مسئلۀ دین در عصر ایلخانی و جستن رد پای آن در همۀ ابعاد سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی این عصر هنری است که از اندیشه و قلم بیانی برمی‌آمده است. گواه این امر آن است که در آثار تألیفی اولیۀ شیرین بیانی، نشانی از نظریۀ اهمیت دین در تحولات ایران عصر ایلخانی وجود ندارد. زن در ایران عصر مغول نخستین تألیف جدی شیرین بیانی دربارۀ تاریخ مغول است که به بررسی جایگاه زن در عرصۀ اجتماع و تحولات سیاسی عصر ایلخانی معطوف است.[39] ایران در برخورد با مغول: از مرگ چنگیزخان تا آمدن هلاکوخان دیگر اثر تحقیقی بیانی است که حوزۀ زمانی آن متعلق به پیش از تأسیس حکومت ایلخانی در ایران است و روند آن کاملاً توصیفی و فاقد نظریۀ خاصی است. این کتاب کوتاه که به صد صفحه هم نمی‌رسد، بر اساس گزارش‌های تاریخ جهانگشا و مشاهدات جوینی تدوین شده است.[40] بیانی کتاب هشت مقاله را در همین سال‌ها به چاپ رساند و با اینکه نیمی از این کتاب با تاریخ مغولان مرتبط است، اما در محتوای آن نشانی از نقش مسائل فرهنگی و اهمیت دین در تحولات عصر مغول نیست. همۀ این شواهد نشان می‌دهد که افق نظریۀ اهمیت دین در تحولات عصر ایلخانی به صورت تدریجی و پس از سال‌ها مطالعه، تحقیق و تدریس در عرصۀ تاریخ دورۀ مغول برای بیانی گشوده شده است. این احتمال هم وجود دارد که بیانی در طرح این نظریه تحت تأثیر مطالعاتش در حوزۀ ایران باستان و به‌ویژه عصر ساسانی بوده باشد، زیرا او توأمان مدرس تاریخ عصر ساسانی و ایلخانی بود. بیانی از ابتدای ورود به دانشگاه تهران دروس ایران باستان را تدریس می‌کرد و پس از بازنگری آموزشی و تغییرات عناوین واحدهای درسی در سال 1352، درس ”ایلخانان ایران“ را ارائه ‌کرد، در حالی که هم‌زمان وظیفۀ تدریس واحدهای درسی تاریخ ایران باستان را نیز عهده‌دار بود.[41] سابقۀ بیانی در تدریس دروس ایران باستان سبب شد تا بعدها سازمان سمت وظیفۀ تدوین کتاب‌های مرتبط با واحدهای درسی ایران باستان را بر عهدۀ او بگذارد و حاصل آن تألیف دو کتاب درسی مهم برای دانشجویان کارشناسی تاریخ بود. غلظت مسئلۀ دین در ایران عصر ساسانی و اهمیت همه‌جانبۀ آن بر پژوهشگران این دورۀ تاریخی پوشیده نیست و چه بسا بیانی با تأثیرپذیری از تدریس و تحقیق در آن حوزه، نظریۀ دین‌محوری‌اش را به دورۀ ایلخانی در ایران بسط داده باشد. منشأ نظریۀ او هرچه باشد، مهم‌ترین مسئله قوت اندیشۀ او در صورت‌بندی این تئوری و قدرت استدلال او در تقویت آن در لابه‌لای حوادث تاریخی عصر مغول است.

 

پس از بیانی

مغولان و حکومت ایلخانی در ایران شیرین بیانی یازده سال یگانه متن درسی دانشجویان کارشناسی تاریخ در زمینه تاریخ عصر ایلخانی بود تا اینکه دانشگاه پیام نور یکی از کتاب‌های درسی این دانشگاه را به دورۀ تاریخی مورد بحث اختصاص داد. تاریخ ایران در دورۀ مغول و ایلخانان را هوشنگ خسروبیگی و یزدان فرخی، دو تن از اعضای هیئت علمی دانشگاه پیام نور، در سال 1391 برای استفادۀ دانشجویان تاریخ تألیف کردند.

کتاب درسی دانشگاه پیام نور به لحاظ ساختار و محتوا با کتاب بیانی تفاوت‌های آشکاری دارد. بیش از سه‌چهارم کتاب خسروبیگی و فرخی به تاریخ سیاسی ایران در عصر ایلخانان اختصاص یافته و فصول آخر حاوی مباحثی پیرامون تحولات اداری، اقتصادی، دینی و فرهنگی این دوره است. نویسندگان ظهور چنگیزخان و چگونگی توسعۀ متصرفات او و درگیری‌های او با محمد خوارزمشاه را مقدمۀ ورود به تاریخ ایلخانی در نظر گرفته‌اند.[42] روایت کتاب پیرامون اوضاع داخلی ایران در اواخر عصر خوارزمشاهی[43] و چگونگی ظهور و قدرت‌گیری چنگیزخان[44] و نحوۀ برخورد مغولان و برافتادن سلسلۀ خوارزمشاهیان[45] گویا و کافی است.

وجود بخش منبع‌شناسی و نقد و بررسی کوتاه منابع یکی از ضروریاتی است که پژوهشگران پیش از ورود به مباحث اصلی باید به طرح آن بپردازند. یکی از امتیازات کتاب خسروبیگی و فرخی نسبت به اثر بیانی اختصاص فصل نخست کتاب به معرفی و نقد منابع عصر ایلخانی است. ضرورت معرفی منابع اولیه مهم و اساسی در ابتدای شناخت هر دورۀ تاریخی امری کاملاً روشن و بی‌نیاز از توضیح است. از آنجا که مخاطب کتاب دانشجویان مقطع کارشناسی تاریخ‌اند، این فصل مختصراً به نگارش درآمده و حاوی همۀ منابع تاریخی ایران در عصر حکومت ایلخانی نیست.[46]

کتاب‌های درسی دانشگاه پیام نور حاوی ابتکاراتی است که یکی از آنها طرح سؤالات امتحانی تشریحی و گزینه‌ای در انتهای هر یک از فصول کتاب است. کتاب‌های سازمان سمت که ساختار کتاب بیانی منطبق با شیوه‌نامۀ آن نوشته شده چنین ساختاری ندارند و شاید علت آن، دور شدن از وجاهت علمی و اعتبار آکادمیک کتاب‌ها در صورت افزوده شدن چنین پیوستی به انتهای هر فصل از کتاب باشد. اما واقعیت این است که نسل امروز دانشجویان تاریخ، مانند همگنانشان در سایر رشته‌ها، به دنبال محصولات آماده‌ای هستند که در شب امتحان نیز یاریگر آنان باشد.

به‌رغم امتیازات پیش‌گفته، کتاب خسروبیگی و فرخی فاقد روایت تاریخی روشنی است. نویسندگان توانسته‌اند گزارش خوب و منسجمی از مهم‌ترین رویدادهای سیاسی عصر ایلخانان به دست دهند، اما مشخص نیست علت بنیادین این حوادث چیست و هجوم مغول چه نقشی در کلیت تاریخ و تمدن ایران ایفا کرده است. کتاب خسروبیگی و فرخی مختصرشدۀ اثر عباس اقبال است، با این تفاوت که با نثری به مراتب جدیدتر نوشته شده که دانشجوی نسل امروز با آن مأنوس‌تر است. با توجه به پژوهش‌های متعدد و متنوعی که پیرامون تاریخ فرهنگی و تمدنی ایران در عصر ایلخانی به نگارش درآمده است، کتاب درسی پیام نور می‌توانست حجم بیشتری از مطالب تاریخ فرهنگی را در متن بازتاب دهد.

کتاب خسروبیگی و فرخی تألیف دهه 1390ش است و طبیعی است که از تحقیقات جدیدتر انتظار می‌رود که کاستی‌های پژوهش های پیش از خود را نداشته باشند. استفاده از منابع تاریخی اولیۀ عصر ایلخانی برای تدوین تاریخ این عصر از محاسن کتاب خسروبیگی و فرخی است، اما غفلت از منابع مملوکی، به‌ویژه در موقعیت‌هایی که بروز تنش میان ایران و مصر بالا می‌گیرد و به نبرد نظامی منتهی می‌شود، از نقاط ضعف کتاب است. دور از واقعیت نیست اگر گفته شود نه فقط این کتاب درسی دانشگاهی، بلکه بیشتر پژوهش‌هایی که محققان ایرانی در این زمینه صورت داده‌اند، دچار یک‌جانبه‌نگری و ندیدن روایات مخالف و رقیب‌اند. در این باره کافی است بیان شود که کتابنامۀ تاریخ ایران در دورۀ مغول و ایلخانان خسروبیگی و فرخی یکسره خالی از منابع مملوکی است.[47] البته این مسئله فقط گریبانگیر پژوهشگران ایرانی و فارسی‌زبان نیست و محققان مصری نیز در تدوین تاریخ عصر ممالیک و به‌ویژه در زمینۀ گزارش تقابل‌های ایران و مصر در منطقه به منابع مملوکی-عربی بسنده می‌کنند و تحلیل‌هایشان یکسویه و بر منابع پیش‌گفته استوار است.

 

فرجام سخن

مغولان و حکومت ایلخانی، اثر شیرین بیانی، نقطۀ عطفی مهم در روند نگارش متون درسی برای تاریخ ایران در دورۀ مغول در نظام دانشگاهی ایران محسوب می‌شود. به ندرت در متون درسی تاریخی سازمان سمت می‌توان کتابی را یافت که در آن نویسنده نظریۀ جدیدی را مطرح کرده باشد. البته چارچوب ویژۀ کتاب‌های درسی که مبتنی بر یک طرح از‌پیش‌تعیین‌شده که همان سرفصل‌های مصوب آموزشی است، خواه‌ناخواه نویسندگان این‌گونه  کتاب‌ها را از خلاقیت دور می‌کند. هنر بیانی در این است که با رعایت سرفصل‌های آموزشی، اثری تألیف کرده که دارای نظریه‌ای تاریخی است. مطالعۀ کتاب او برای دانشجوی تاریخ لذت‌بخش است، زیرا مباحثش پراکنده نیست. شاکلۀ نظری کتاب بیانی که مایلم آن را نظریه بنامم، دین‌محوری است و همین نظریه به سیر حوادث و استدلال‌های او نظم و نسق خاصی بخشیده است. بیانی در کتاب مغولان و حکومت ایلخانی در ایران نظریه‌ای عرضه می‌کند که مبتنی بر واقعیات عصر ایلخانی است و کتابش فصل نوینی در کتاب‌های درسی تاریخی ایران گشوده است.

[1]حسن شایگان، اقبال و تاریخنگاری (تهران: بنیاد موقوفات افشار، 1383)، 143.

[2]مدت‌ها پس از تاریخ مزبور، کتابی با عنوان از پرویز تا چنگیز از تقی‌زاده منتشر شد که اولاً بازۀ زمانی تحولات کتاب با نام کتاب منطبق نبود و ثانیاً کمترین شباهتی به متن درسی تاریخی نداشت.

[3]مرتضی رسولی، ”از مرارت روزگار تا مجلۀ یادگار: مصاحبه با زنده‌یاد عبدالحسین نوایی،“ تاریخ معاصر ایران، سال 8، شمارۀ 31 (1383)، 224.

[4]منصور صفت‌گل، گروه آموزشی تاریخ دانشگاه تهران: تاریخچۀ مقاطع تحصیلی و گرایشهای تخصصی (تهران: دانشگاه تهران، 1387)، 26.

[5]صفت‌گل، گروه آموزشی تاریخ دانشگاه تهران: تاریخچه مقاطع تحصیلی و گرایشهای تخصصی، 32.

[6]عباس اقبال آشتیانی، تاریخ مغول از حملۀ چنگیز تا تشکیل دولت تیموری (تهران: امیرکبیر، 1388)، یازده.

[7]ایرج افشار، ”وفات آقای عباس اقبال آشتیانی استاد دانشکدۀ ادبیات،“ مجلۀ دانشکدۀ ادبیات، سال 3، شمارۀ 3 (1335)، 70.

[8]شهاب‌الدین محمد نسوی، سیرت جلالالدین مینکبرنی (تهران: علمی و فرهنگی، 1344)، ک.

[9]شایگان، اقبال و تاریخنگاری، 208.

[10]محمد قزوینی، بیست مقالۀ قزوینی (تهران: کتابفروشی ابن‌سینا و ادیب، 1332)، جلد 2، 274.

[11]حسن پیرنیا، تاریخ ایران باستان (تهران: نگاه، 1391)، جلد 1، 63-98.

[12]اقبال آشتیانی، تاریخ مغول از حملۀ چنگیز تا تشکیل دولت تیموری، 479-575.

[13]پیرنیا، تاریخ ایران باستان، جلد 1، 195-198.

[14]اقبال آشتیانی، تاریخ مغول از حملۀ چنگیز تا تشکیل دولت تیموری، 202-204.

[15]اقبال آشتیانی، تاریخ مغول از حملۀ چنگیز تا تشکیل دولت تیموری، 259.

[16]ای. پ. پطروشفسکی، کشاورزی و مناسبات ارضی در ایران عهد مغول: قرنهای 13 و 14 میلادی، ترجمۀ کریم کشاورز (تهران: مؤسسۀ مطالعات و تحقیقات اجتماعی، 1344)، الف-د.

[17]باریس یاکوولیویچ ولادیمیرتسوف، نظام اجتماعی مغول: فئودالیسم خانه به دوشی، ترجمۀ شیرین بیانی (تهران: علمی و فرهنگی، 1365)، 1-6.

[18]رنه گروسه، امپراتوری صحرانوردان، ترجمه و تحشیه عبدالحسین میکده (تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1353).

[19]واسیلی ولادیمیروویچ بارتولد، ترکستاننامه: ترکستان در عهد هجوم مغول، ترجمۀ کریم کشاورز (تهران: بنیاد فرهنگ ایران، 1352).

[20]برتولد اشپولر، تاریخ مغول در ایران: سیاست، حکومت و فرهنگ دورۀ ایلخانان، ترجمۀ محمود میرآفتاب (تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1351).

[21]ک. آ. باوسورث و دیگران، تاریخ ایران: از آمدن سلجوقیان تا فروپاشی دولت ایلخانان، ترجمۀ حسن انوشه (تهران: امیرکبیر، 1386).

[22]منوچهر مرتضوی، مسائل عصر ایلخانان (تبریز: مؤسسۀ تاریخ و فرهنگ ایران، 1358)، 165-307.

[23]مرتضوی، مسائل عصر ایلخانان، 309-366.

[24]مرتضوی، مسائل عصر ایلخانان، 367-544.

[25]مرتضوی، مسائل عصر ایلخانان، 545-625.

[26]امید قنبری، زندگینامه و خدمات علمی و فرهنگی شیرین بیانی (تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، 1385)، 11.

[27]کریم فیضی، گردونۀ روزگار: گفتوشنود با خانم دکتر شیرین بیانی (تهران: اطلاعات، 1392)، 159.

[28]هوشنگ اتحاد، پژوهشگران معاصر ایران (تهران: فرهنگ معاصر، 1385)، جلد 9، 398-399.

[29]فیضی، گردونۀ روزگار، 143.

[30]قنبری، زندگینامه و خدمات علمی و فرهنگی شیرین بیانی، 17.

[31]قنبری، زندگینامه و خدمات علمی و فرهنگی شیرین بیانی، 17.

[32]محمدامین ریاحی، سرچشمههای فردوسیشناسی (تهران: مؤسسۀ مطالعات و تحقیقات فرهنگی، 1372)، 363.

[33]برای آگاهی از محتوای مقالۀ مزبور بنگرید به خانبابا بیانی، ”شاهنامه بایسنغری و حافظ ابرو،“ بررسیهای تاریخی، سال 6، شمارۀ 3 (مرداد و شهریور 1350).

[34]شیرین بیانی، دین و دولت در ایران عهد مغول (تهران: مرکز نشر دانشگاهی، 1371)، جلد 2، 755.

[35]فیضی، گردونۀ روزگار، 19.

[36]شیرین بیانی، مغولان و حکومت ایلخانی در ایران (تهران: سمت، 1379)، 7-31.

[37]انجا پیستور هاتم معتقد است که بیانی در طرح نظریۀ دین‌محوری در تاریخ مغول و ایلخانی به دنبال تأکید بر نقش شیعیان در واقعۀ سقوط بغداد بوده و نگاهش کاملاً تحت تأثیر انقلاب 1357 ایران و نقش محوری مذهب شیعه در آن انقلاب بوده است. بنگرید به

Anja Pistot-Hatam, “Historical Thinking in Intercultural Perspective: Iranian Narratives on the Mongol Era,” Middle East – Topics & Arguments, 3 (December 2014), 108-109.

دربارۀ این مدعا باید عنایت داشت که بیانی هم همچون هر صاحب‌نظری می‌توانسته از تحولات سیاسی عصر خویش تأثیر بپذیرد و آن را در نگرش تاریخی خود دخیل گرداند، اما آثار او نشان می‌دهد که اولاً به دنبال اثبات ایده‌های ایدئولوژیکی ویژه‌ای نیست و تاریخ به منزلۀ دانشی مستقل برایش اهمیت دارد و ثانیاً، کارنامه‌اش گواهی می‌دهد که برکنار از سیاست و طرح‌ریزی برای یک پروژۀ خاص فکری و سیاسی است.  مراد پیستور هاتم از تأکید بر نقش شیعه در هجوم مغول و سقوط بغداد، اشاره به اقدامات خواجه نصیرالدین توسی و تأکید بسیار بیانی بر این مسئله است. رسول جعفریان نیز از زاویۀ دیگری به نقد این نظریۀ بیانی پرداخته است. بنگرید به رسول جعفریان، تاریخ تشیع در ایران از آغاز تا طلوع دولت صفوی (تهران: نشر علم، 1388)، 642.

[38]اشپولر، تاریخ مغول در ایران، 185-252.

[39] شیرین بیانی، زن در ایران عصر مغول (تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1352).

[40]شیرین بیانی، ایران در برخورد با مغول: از مرگ چنگیزخان تا آمدن هلاکوخان (تهران: کتابخانۀ طهوری، 1353)، 8.

[41]صفت گل، گروه آموزشی تاریخ دانشگاه تهران: تاریخچۀ مقاطع تحصیلی و گرایشهای تخصصی، 32-34.

[42]هوشنگ خسروبیگی و یزدان فرخی، تاریخ ایران در دورۀ مغول و ایلخانان (تهران: سمت، 1393)، 37-80.

[43]خسروبیگی و فرخی، تاریخ ایران در دورۀ مغول و ایلخانان، 39-45.

[44]خسروبیگی و فرخی، تاریخ ایران در دورۀ مغول و ایلخانان، 45-62.

[45]خسروبیگی و فرخی، تاریخ ایران در دورۀ مغول و ایلخانان، 62-78.

[46]خسروبیگی و فرخی، تاریخ ایران در دورۀ مغول و ایلخانان، 1-32.

[47]خسروبیگی و فرخی، تاریخ ایران در دورۀ مغول و ایلخانان، 257-263.