بررسی و پژوهش کتیب هها و نوشت ههای باستانی آرامی در گرجستان

هلن گیوناشویلی <Helen Giunashvili <elene.giunashvili@iliauni.edu.ge دانش‌آموختۀ دکتری فقه‌اللغه گرجی و فارسی دانشگاه تفلیس، دکتری زبان‌های ایرانی قبل از اسلام دانشگاه سن‌پترزبورگ، دکتری فیلولوژی است و دورۀ اختصاصی زبان آرامی را نیز در دانشگاه اورشلیم و دورۀ کارآموزی را زﻳﺮ ﻧﻈﺮ استادان ﺑﺪﺭﺍﻟﺰﻣﺎﻥ ﻗﺮﻳﺐ، ژﺍﻟﻪﺁﻣﻮﺯﮔﺎﺭ، و ﺍﺣﻤﺪ ﺗﻔﻀﻠﻰ در دانشگاه تهران  و نیز در انجمن ایران‌شناسی فرانسه گذرانده است. او مؤلف پنج کتاب و بیش از 30 مقاله و هم‌اکنون استاد دانشگاه  ایلیا در تفلیس و پژوهشگر انستیتو خاورشناسی این دانشگاه است.

در گرجستان، مخصوصاً در نواحی شرقی آن، زبان و خط آرامی باستان گسترش و رواج قابل ملاحظه‌ای داشت. در منابع کتبی کلاسیک، گرجستان شرقی از قرن چهارم پیش از میلاد تا قرن چهارم میلادی با نام پادشاهی ایبریا (به یونانی ‌’Ιβηρία، به لاتینی Iberia، به گرجی Iveria) معروف بود و از قرن چهارم میلادی از آن با نام پادشاهی کارتلی (Kartli) ذکر شده است. کثرت و تنوع کتیبه‌ها و نوشته‌های کشف‌شده در گرجستان شرقی که در نتیجۀ کاوش و حفریات گستردۀ چندین سالۀ باستان‌شناسان به دست آمده است، نشان‌دهندۀ اهمیت فوق‌العاده‌ای است که برای این نوشته‌ها در گرجستان شرقی قائل می‌شدند. اغلب این نوشته‌ها در پایتخت ایبریا، شهر مْتْسْخِتا (Mtskheta)، و دیگر شهرها چون آرمازی (Armazi)‌، ﺑﮕﻴﻨﻪﺗﻰ (Bagineti) و سامتاورﺍ (Samtavro) به دست آمده‌اند.

نوشته‌های آرامی همچنین در نواحی مرکزی و غربی گرجستان نیز در شهرهای وانی (Vani)، دزالیسا (Dzalisa)، بوری (Bori)، زﮔﻮدری (Zghuderi)، دِﺩﺍپلیس میندوری (Mindori Dedoplis)، اوﺭﺑﻨﻴﺴﻰ  (Urbnisi) و اوپلیستسیخه (Uplistsikhe) ﺑﻪ دست آمده است.[1] نوشته‌های آرامی در گرجستان بر اشیای گوناگون دیده می‌شود: بر ستون‌های سنگی (وفات‌نامهﻫﺎ ، طاق نصرتﻫﺎ)، الواح مختلف، خمرهﻫﺎ، جام‌های نقره‌ای، پرستشگاهﻫﺎ، تابوتﻫﺎﻯ سنگی و زینت‌آلات (انگشترها ، النگوها) و غیره. روی هم رفته، تعداد این نوشته‌ها بیش از صد است.[2] کتابت این نوشته‌ها بین قرن سوم پیش از میلاد و قرن سوم میلادی صورت گرفته است.[3]

اغلب نوشتهﻫﺎ و کتیبهﻫﺎﻯ آرامی در موزۀ ملی گرجستان نگهداری می‌شوند. نوشتهﻫﺎﻯ نسبتاً طویل عبارت‌اند از نوشته‌های قرون اول و دوم میلادی روی دو ستون سنگی (طاق نصرت و وفات‌نامه) در آرمازی؛ تقدیم‌نامه‌ای بر النگویی طلایی و چند متن در گورستان صدراعظمﻫﺎﻯ ایبریا. متن دیگر نوشته‌ها کوتاه است و شامل یک یا چند واژه برای رساندن نام صاحب شیء یا مقام و عنوان او یا وزن و اندازۀ شیء و غیره است. بخش بزرگ نوشتهﻫﺎﻯ آرامی گرجستان هنوز چاپ نشده‌اند. بخش جداگانه‌ای از نوشته‌ها شامل متون عبری-آرامی قرون چهارم تا ششم میلادی است. به این معنی که زبان آنها آرامی است، ولی حروف آنها عبری؛ از جمله در دو کتیبۀ روی قبر و طلسم طلایی. زبان این نوشته‌ها لهجۀ آرامی فلسطینی دارند که یهودیﻫﺎﻯ مْتْسْخِتا به آن تکلم می‌کردند.[4]

پیش از گرویدن سکنه به مسیحیت در سال ٣٣٧م، در پادشاهی ایبریا زبان آرامی رواج داشت. همچنین، از قرن ﺍﻭﻝ میلادی شاهد گسترش زبان یونانی هستیم. پیش از آن و تا اوایل دورۀ مسیحیت از این دو زبان نوشتاری استفاده می‌شد. از قرﻥ چهارم میلادی به کار بردن كتابت باستانى آرامی در گرجستان منسوخ شد. تا جایی که به دست ما رسیده است، تاریخ کتابت اولین آثار به زبان و خط گرجی (کتیبه‌ها و متون ادبيات دینی) از قرن پنجم میلادی آغاز مي‌شود، ولی به احتمال قوی پیش از ﺍﻳﻦ تاریخ نیز سنتی ادبی وجود داشت و خلاقیت شفاهی غنی بود.‌[5]

سرچشمۀ رواج زبان و خط آرامی باستان در گرجستان و دیگر نواحی قفقاز جنوبی را باید در دورۀ هخامنشی (قرون ششم تا چهارم پیش از میلاد) جست. در آن زمان بود که دولتمداری و فرهنگ ملی ایرانیان بنیادگذاری شد و زبان آرامی هم زبان رایج امپراتوری تلقی می‌شد.[6]

از ایبریا و اقوام گرجی در آثار کتبی هخامنشیان ذکری نشده است، ولی نتایج پژوهش گستردۀ باستان‌شناسان، زبان‌شناسان و واژه‌شناسان این احتمال را تقویت می‌کند که تأثیر فرهنگی ایران بر ایبریا، به منزلۀ یکی از استان‌های وابسته به امپراتوری، در زمان هخامنشیان آغاز شده است. تمدن هخامنشیان نقش تعیین‌کننده‌ای در شکل‌گیری پادشاهی‌های قفقاز جنوبی داشت و موجب بالندگی تاریخی و فرهنگی آنها شد.[7]

طبق نظر آکادمیسین ﺗﺎﻣﺲ گامقرلیدزه، سنت نوشتاری در ایبریا و ارمنستان بر ﺍﺳﺎﺱ دگرآوایی (املای ﻏﻴرﻣﺘﻌﺎﺭﻑ‌، heterography) بود و مثلاً پیام شفاهی گرجی با نوشتار آرامی ثبت می‌شد. این روش کتابت از روش دگرواره‌نویسی (alloglottography) رایج در امپراتوری هخامنشی پیروی می‌کرد، بدین معنی که پیامی به زبان پارسی باستان دیکته می‌شد و مترجم هم‌زمان آن را به زبان دیگری، مثلاً عیلامی، ترجمه می‌کرد و مترجم مخاطب متن عیلامی را فوراً به زبان پارسی برمی‌گرداند. با استفاده از خط و زبان آرامی فرایند مشابهی نیز در گرجستان صورت می‌گرفت: مترجم پیام شفاهی گرجی را هم‌زمان به زبان آرامی و مترجم مخاطب متن پیام را به گرجی ترجمه می‌کرد.[8]

در گرجستان، روش نوشتاری دگرواره‌نویسی در دورۀ پیش از مسیحیت موجب توسعه و پیشرفت سریع سنت ادبی به زبان مادری در دورۀ مسیحیت و ابداع الفبای گرجی شد. نوشتار و ادبیات غنی دورۀ مسیحیت در واقع ادامۀ دستاوردهای مرحلۀ دگرواره‌نویسی بود.[9]

در ناحیۀ کوهستانی غزبگی (Qazbegi)، بین اشیای مکشوفه جامی نقره‌ای با نوشته‌ای آرامی به دست آمده است که تاریخ کتابت آن قرن پنجم پیش از میلاد است (عکس ١). اغلب پژوهشگران نوشتۀ مذکور را نام صاحب شیء تشخیص داده‌اند.‌[10]

Y.I. Smirnov, Vostochnoe Serebro (Sankt-Peterburg, 1909)عکس 1. برگرفته از

Y.I. Smirnov, Vostochnoe Serebro (Sankt-Peterburg, 1909)عکس 1. برگرفته از

اقوام گوناگون در نواحی امپراتوری عظیم هخامنشی از نوشتار آرامی استفاده می‌کردند و وجه مشخصۀ این نوشته‌ها یکنواختی آنهاست.‌[11] طبق نظریه‌ای متداول، از ”آسیای مرکزی تا مصر و از قفقاز تا شمال عربستان“[12] از یک شکل و ترکیب در نوشته‌های آرامی استفاده می‌شد.

پس از فروپاشی امپراتوری هخامنشی در قرون سوم و دوم پیش از میلاد، در نواحی مختلف ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ و جغرافیایی، از جمله در بین‌النهرین و شبه‌جزیرۀ هندوستان و آسیای صغیر و قفقاز جنوبی، انواع کتابت‌های آرامی محلی پدید آمدند. بنا به نظر جوناس كارل گرینفیلد، این مکشوفات سنت مستقر کتابت آرامی را ادامه داده‌اند.[13]

 

بررسی مطالعات خط و ﺯﺑﺎﻥ آرامی ﺑﺎﺳﺘﺎﻥ گرجستان

بنیادگذار مکتب علمی سامی‌شناسی در گرجستان، خاورشناس مشهور آکادمیسین گیورگی تسرتلی (١٩٠٤-١٩٧٣م)، آغازگر پژوهشی دامنهﺩﺍﺭ در زمینۀ نوشته‌های آرامی در گرجستان بود. بررسی نوشته‌های آرامی آرمازی و پژوهش دربارۀ آنها رویداد علمی برجسته‌ای تلقی شده است. دو اثر راهگشای گیورگی تسرتلی در این زمینه کتیبۀ دوزبانۀ آرمازی (١٩٤١) و کتیبۀ آرمازی دوران میتریداد (ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ) ایبری (١٩٦٢) است.[14]

 

کتیبۀ دوزبانه (ﻳﺎﺯﺩﻩ سطر یونانی و آرامی) وفات‌نام، סערפיטΣηραπειτίς – ، دختر זיוחΖηουάχης ، صدراعظم פרסמן (Prsmn) شاه ایبریا است. این وفات‌نامه روی سنگ حکاکی شده و تاریخ کتابت آن قرن دوم میلادی است (عکس 2).[15]

عکس 2. برگرفته از موزۀ ملی گرجستان.

عکس 2. برگرفته از موزۀ ملی گرجستان.

ستون یادبود به مناسبت پیروزی שׁרגס (Šrgs)، صدراعظم מיהרדט (Myhrdt)، شاه ایبریا است. متن ﭼﻬﺎﺭﺩه سطری آرامی است که روی ستون حکاکی شده و تاریخ کتابت آن قرن ﺍﻭﻝ میلادی است (عکس 3).[16]

عکس 3. برگرفته از موزۀ ملی گرجستان.

عکس 3. برگرفته از موزۀ ملی گرجستان.

گیورگی تسرتلی در نتیجۀ تحقیق و بررسی همه‌جانبۀ نوشته‌های مذکور از نظر علم خطوط‌شناسی (paleography) استنتاجات خود را دربارۀ وجود گونۀ شناخته‌نشده‌ای از خط آرامی باستان به جامعۀ علمی عرضه کرد و این ”گونۀ شناخته‌نشده“ را ”شاخۀ مستقل کتابت سامی“ ارزیابی کرد و با توجه به منشأ جغرافیایی نوشته‌ها این شاخه را ”خط آرمازی“ نامید.[17]

گیورگی تسرتلی ﺑﻌﻀﻲ ﺍﺯ ﻭیژﮔﻲﻫﺎﻱ ﺯﺑﺎﻧ‌ﺸﻨﺎختی ﻭ خط‌شناختی نوشتار ﺁﺭﻣﺎﺯﻱ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻳﻚ طرف ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﺗﻨﮕﺎﺗﻨﮓ ﺑﺎ ﻓﺮﻫﻨﮓ باستانی ﺁﺭﺍﻣﻰ-ﺍﻳﺮﺍﻧﻰ ﻭ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺎ ﮔﺮﺍﻳﺶ ﺑﻪ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻳﻮﻧﺎﻥ باستان ﺍﺭﺯﻳﺎﺑﻲ می‌کرد. از جمله ﺩﺭ نوشتار ﻛﺘﻴﺒﻪﻫﺎﻯ ﺩﻭﺯﺑﺎﻧﻪ ﻭ ﻳﻚ‌ﺯﺑﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺷﺒﺎﻫﺖ آنها ﺑﺎ نوشتار ﺍﺷﻜﺎﻧﻰ، ﭘﻬﻠﻮﻯ ﻭ ﭘﺎﻟﻤﻴﺮﻯ اشاره و تأکید می‌کرد که در ضمن ﺗﺄﺛﻴﺮ ﻳﻮﻧﺎﻧﻲ ﻫﻢ کاملاً ﻣﺤﺴﻮﺱ ﺍﺳﺖ. برای نمونه، ﺩﺭ نوشتار ﻧﺎﻡ ﺧﺎﺹ סערפיט، ﻳﻮﻧﺎﻧﻲ‌Σηραπειτίς ، ﺑﺮﺍى η ﻳﻮﻧﺎﻧﻲ ע  آراﻣﻲ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﺑﺮﺩﻩ شده است و نام خاص ایرانی Xšēfarnūg/γ  به صورت Ḥsyprnwg یونانی آمده است، در ﮐﺘﯿﺒﮥ میتریداد (ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ) ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ mlk آرامی ﺍﺯ bzys و bzls ﻳﻮﻧﺎﻧﻲ ﻭ حتی (Caesar) ķysr  لاتینی استفاده شده است.

بنا به ارزیابی گیورگی تسرتلی، زبان کتیبۀ دوزبانه در بسیاری موارد ویژگی‌های دستوری خاص دارد و قواعد املایی در آن رعایت نشده است و اینها نشان‌دهندۀ تأثیر سابقه و آیین‌های کهن محلی است؛[18] بدین معنی که سنت محلی جایگزین عنصرهای شرقی و غربی شده و در نتیجه، از لحاظ زبانی و نوشتاری ویژگی خاصی حاصل شده است. گیورگی تسرتلی بعضی اوقات ”خط آرمازی “را ”گرجی آرامی“ یا ”ایبری آرامی“ می‌نامید.[19]

بررسی و تحقیق در نوشته‌های آرمازی نه فقط از لحاظ پژوهش نوشتار آرامی باستان مهم است، بلکه از لحاظ بررسی نکات حساس گذشته و مسائل مهم تاریخی و فرهنگی ایبریای قبل از مسیحیت و ابعاد روابط با ایران اشکانی نیز اهمیت دارد. در این نوشته‌ها از شاه ایبری‌ها و بزرگان دربار با ذکر القاب و عناوین و مقام آنها نام برده شده است.

بنا به نظر گیورکی تسرتلی، ”دست‌خط“ و ”خطاطی“ نوشتهﻫﺎﻯ مْتْسْخِتا-آرمازی و دیگر نواحی گرجستان، مثلاً بوری در قرﻭن دوم و سوم میلادی (عکس ٤) و اوﺭﺑﻨﻴﺴﻰ در قرن دوم میلادی (عکس ٥)، همانندند و با همان ”خط آرمازی“ نوشته شده‌اند. منشأ ”خط آرمازی“ نوعی خط آرامی است که در دورۀ ﻫﻠﻨﻲ (Hellenistic period‌) باب شد و در بین‌النهرین رواج یافت.[20]

عکس 4. برگرفته از  George Tsereteli, The Most Ancient Georgian Inscriptions from Palestine (Tbilisi: Publising House of the Academy of Sciences, Georgian SSR, 1960), plate VI.

عکس 4. برگرفته از
George Tsereteli, The Most Ancient Georgian Inscriptions from Palestine (Tbilisi: Publising House of the Academy of Sciences, Georgian SSR, 1960), plate VI.

 

عکس 5. برگرفته از موزۀ ملی گرجستان.

عکس 5. برگرفته از موزۀ ملی گرجستان.

خط مشی و سنت بررسی و تحقیق در نمونه‌های ”خط آرمازی“ رﺍ شاگرد گیورگی تسرتلی، آکادمیسین کنستانتین تسرتلی (١٩٢١- ٢٠٠٢م) با کامیابی ادامه داد.[21] این پژوهشگر نوشته‌های آرامی را که پس از فوت استاد راهنمایش در نواحی متفاوت گرجستان کشف شدند مد نظر قرار داد با ارزیابی‌های نظری به بررسی و تحقیق در آنها پرداخت: یافته‌های اوپلیستسیخه متعلق به قرﻭن سوم و دوم پیش از میلاد (عکس ٦) و یافته‌های دﺩِﺍپلیس میندوری متعلق به قرن اول پیش از میلاد (عکس‌های ٧ و ٨(. در نتیجۀ بررسی تطبیقی نمونه‌هایی که در گرجستان و ارمنستان کشف شده‌اند، کنستانتین تسرتلی چند مرحلۀ تطور خط آرامی را تعیین کرده است: 1. مرحلۀ پیش از آرمازی: نوشتۀ سوان (Sevan) در ارمنستان و اوپلیستسیخه در گرجستان؛ 2. مرحلۀ آرمازی اولیه: نوشتۀ سیسیان (Sisian) در ارمنستان و دﺩِﺍپلیس میندوری در گرجستان؛ 3. مرحلۀ آرمازی: نوشتۀ گارنی (Garni) در ارمنستان (عکس ٩)، کتیبه‌های آرمازی، نوشته‌های بوری و  دﺩِﺍپلیس میندوری متعلق به قرن ﺍﻭﻝ میلادی (عکس ١٠) و کتیبه‌هاى زﮔﻮدری متعلق به قرﻭن دوم و سوم میلادی (عکس‌های ١١ و ١٢) در گرجستان.

 

عکس 6. برگرفته از موزۀ ملی گرجستان.

عکس 6. برگرفته از موزۀ ملی گرجستان.

 

عکس 7. برگرفته از  Konstantin Tsereteli, Semitological and Kartvelological Studies, ed. Grigol Giorgadze (Tbilisi: Ivane Javakhishvili Tbilisi State University, Program Logos, 2001), 381.

عکس 7. برگرفته از
Konstantin Tsereteli, Semitological and Kartvelological Studies, ed. Grigol Giorgadze (Tbilisi: Ivane Javakhishvili Tbilisi State University, Program Logos, 2001), 381.

 

عکس 8. برگرفته از  Tsereteli, Semitological and Kartvelological Studies, 309.

عکس 8. برگرفته از
Tsereteli, Semitological and Kartvelological Studies, 309.

عکس 9. برگرفته از  Anahit G. Perikhanyan, “Arameiskaya nadpis’ iz Garni, Istoriko-filologicheskiy Zhurnal, Akademiya Nauk Armyanskoi SSR, 26:3 (1964), 123-137; Joseph Naveh, “The North-Mesopotamian Aramaic Script-Type in the Late Parthian Period,” Israei Oriental Studies, 2 (1972), 297.

عکس 9. برگرفته از
Anahit G. Perikhanyan, “Arameiskaya nadpis’ iz Garni, Istoriko-filologicheskiy Zhurnal, Akademiya Nauk Armyanskoi SSR, 26:3 (1964), 123-137; Joseph Naveh, “The North-Mesopotamian Aramaic Script-Type in the Late Parthian Period,” Israei Oriental Studies, 2 (1972), 297.

عکس 10. برگرفته از  Andreas Furtwängler, Iulon Gagoshidze, Henryk Löhr, Nadine Ludwig (eds.), Iberia and Rome: The Excavations of the Palace at Dedoplis Gora and the Roman Influence in the Caucasian Kingdom of Iberia (Langenweissbach: Beier & Beran, 2008), plates 34-35

عکس 10. برگرفته از
Andreas Furtwängler, Iulon Gagoshidze, Henryk Löhr, Nadine Ludwig (eds.), Iberia and Rome: The Excavations of the Palace at Dedoplis Gora and the Roman Influence in the Caucasian Kingdom of Iberia (Langenweissbach: Beier & Beran, 2008), plates 34-35

در نتیجۀ تحلیل تطبیقی-تاریخی خط آرمازی که اصل و منشأ آن در بین‌النهرین شمالی بود، کنستانتین تسرتلی با توجه به نظریات یوسف ناوه روند شکل‌گیری خط آرمازی و طرحوارۀ کلی تطور این خط را عرضه کرد.

دستاوردهای چشمگیر آرامی‌شناسان مراکز معتبر سامی‌شناسی و ایران‌شناسی و بررسی در زمینۀ کتیبه‌شناسی و خطوط‌شناسی آرامی باستان و تجربه‌ای که در این رشته در گرجستان اندوخته شده است فرصت مناسبی برای اجرای برنامۀ جامع و رهیافت نظام‌مند تحقیق کتیبه‌ها و نوشته های آرامی باستان گرجستان به دست می‌دهد.

در این فعالیت پژوهشی و برای اجرای چنین برنامه‌ای لازم است دو مرحله در نظر گرفته شود: 1. تدوین فهرست کامل نوشته‌های چاپ‌شده و چاپ‌نشده با اشاره به توزیع زمانی متون، به انضمام کلیشه‌های اصل متن و شرح مفصل و مشخصات کتاب‌شناختی؛ 2. پژوهش نظری و تحلیلی نظام‌مند خطوط‌شناسی نوشته‌های چاپ‌شده و چاپ‌نشده، بررسی بستگی آنها با نمونه‌های نوشته‌های آرامی ارمنستان و تحلیل تطبیقی با نمونه‌های هم‌زمان شرقی.

به این ترتیب، این پژوهش میان‌رشته‌ای برای اولین‌بار روند عمدۀ تحول تدریجی و تطور نوشتار آرامی باستان در خاور نزدیک و قفقاز جنوبی را در آینۀ تداخل زبانی و فرهنگی به دست خواهد داد.

عکس 11. برگرفته از  David Braund, Ketevan Javakhishvili, and Guram Nemsadze, The Treasures of Zghuderi (Georgia): Elite Burials of Caucasian Iberia in the Roman Period c. AD 200-250 (Tbilisi: Georgian National Museum, 2009), 74.

عکس 11. برگرفته از
David Braund, Ketevan Javakhishvili, and Guram Nemsadze, The Treasures of Zghuderi (Georgia): Elite Burials of Caucasian Iberia in the Roman Period c. AD 200-250 (Tbilisi: Georgian National Museum, 2009), 74.

 

عکس 12. برگرفته از  Braund, Javakhishvili, and Nemsadze, The Treasures of Zghuderi, 78.

عکس 12. برگرفته از
Braund, Javakhishvili, and Nemsadze, The Treasures of Zghuderi, 78.

 

[1]همۀ این نقاط جغرافیایی مکان‌های مهم تاریخی‌اند که اشیای باستان‌شناختی در آنها یافت شده است. بنگرید به

Andreas Furtwängler, Iulon Gagoshidze, Henryk Löhr, and Nadine Ludwig (eds.), Iberia and Rome: The Excavations of the Palace at Dedoplis Gora and the Roman Influence in the Caucasian Kingdom of Iberia (Langenweissbach: Beier & Beran, 2008), 257-272.

[2]برای فهرست بعضی نوشته‌های آرامی بنگرید به مقالۀ Iulon Gagoshidze و  MedeaTsotseliaدربارۀ نوشته‌های آرامی بر لوح‌های کشف‌شده در  دِدﺍپلیس میندوری در مجموعۀ مسائل تاریخ ماورای قفقاز (تفلیس، 1991)، 71-72. ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ بنگرید به

Grigol Giorgadze, “The Armazian Script,” in Iberia and Rome, 252-257.

Konstantin Tsereteli , “Les Inscriptions Araméennes de Géorgie,” Semitica, 48 (Paris, 1998), 75-88.[3]

[4]سکونت گزیدن عبریان در پایتخت باستانی ایبریا از قرن اول میلادی آغاز شد. بنگرید به

Konstantin Tsereteli, “Zur Frage der semitisch-georgischen Sprachbeziehungen,” Zeitschrift

der Deutschen morgenländischen Gesellschaft. Supplement, IV (Wiesbaden, 1980), 311-313; Tamila Mgaloblishvili, Iulon Gagoshidze, “The Jewish Diaspora and Early Christianity in Georgia”, in Ancient Christianity in the Caucasus: Iberica Caucasica, ed. T. Mgaloblishvili (London and New York: Roudledge, 1998), vol. 1, 39-59.

 برای بررسی نوشته‌های عبری-آرامی گرجستان بنگرید به

Konstantin Tsereteli, “An Aramaic Amulet from Mtskheta,‌” Ancient Civilization from Scythia to Siberia: Comparative Studies in History and Archaeology‌, 3:2-3 (1996), 218-240; Konstantin Tsereteli, “Epitaph des Jehuda Gurk,” Georgica, 21 (1998), 74-78; Konstantin Tsereteli, “Epitaph of bar-Khazan,” in Issues of Linguistics (Tbilisi: Ivane Javakhishvili Tbilisi State Unversity Press, 1999), vol. 3, 55-61 (به زبان‌ گرجی);  Shaul Shaked, “Notes on Some Jewish “Aramaic Inscriptions from Georgia,” Jerusalem Studies in Arabic and Islam, 32 (2006), 503-510.

[5]Thamaz Gamkrelidze, Alphabetic Writing and the Old Georgian Script (Tbilisi: Tbilisi State University Press,1989), 201.

این کتاب به زبان‌های گرجی و روسی منتشر شده است.

[6]نوشته‌های آرامی باستان در نواحی مختلف ارمنستان کشف شده‌اند: در  زانگزور (Zangezur)، سوان (Sevan)‌، سیسیان (Sisian) ﻭ گارنی (Garni). این نوشته‌ها بر سنگ‌های مرزی، جام‌های نقره ای و غیره نقش شده‌اند. کتابت این نوشته‌ها از قرن دوم پیش از میلاد تا قرن دوم میلادی صورت گرفته است. پژوهشگر ارمنی، آناهید پریخانیان، تحقیقات متعدد و ارزنده‌ای را به بررسی و تحلیل خصوصیات این نوشته‌ها اختصاص داده است. همچنین بنگرید به

Tsereteli,“Armazian Script,” Studies in Near Eastern Languages and Literatures: Memorial Volume of Karel Petráček (Praha, 1996), 557-620.

[7]George Tsereteli, “The Achaemenid State and World Civilization,” in Acta Iranica, Commémoration Cyrus, Actes du Congrés de Shiraz 1971 et autres études rédigées à l’occasion du 2500e anniversaire de la fondation de l’Empire Perse, Hommage Universel, Édition Bibliotheque Pahlavi, (Téhéran-Liège, 1974), vol. 1, 102-105.

برای ترجمۀ فارسی این مقاله بنگرید به آینده، ﺳﺎﻝ  12، ﺷﻤﺎﺭﻩ‌های ٧-٨  (١٣٦٥)، ٣٦٧- ٣٨٠. ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ بنگرید به جمشید گیوناشویلی، آکادمیسین گیورگی تسرتلی (تفلیس: دانشگاه ایلیا، انستیتوی خاورشناسی تسرتلی، ﺍﻧﺘﺸﺎﺭﺍﺕ  ﺍﻧﺠﻤﻦ ﺭﻭﺍﺑﻄ ﻋﻠﻤﻰ-

ﻓﺮﻫﻨﮕﻰ ﻭﻫﻤﻜﺎﺭﻯ گرجستان ﻭ  ﺍﻳﺮﺍﻥ، ٢٠١٤)،  ٤٩-٥٩

[8]Gamkrelidze , Alphabetic Writing and the Old Georgian Script, 200.

[9]Gamkrelidze , Alphabetic Writing and the Old Georgian Script, 200.

[10]Konstantin Zereteli, “Die alte aramäische Inschrift aus Georgien,“ in Semitological and

 Kartvelological Studies, ed. Grigol Giorgadze (Tbilisi, Ivane Javakhishvili Tbilisi State University, Program Logos, 2001), 385-392.

[11]Joseph Naveh, “The Development of the Aramaic Script,” Proceedings of the Israel Academy of Sciences and Humanities, 5:1 (Jerusalem, 1970), chap. 5, 21-43; Jonas Carl Greenfield, “Aramaic,” in Encyclopaedia Iranica (London and New York, 2001), vol. 2, 251-252.

[12]Jonas Carl Greenfield, “Aramaic in Achaemenian Empire,” in The Cambridge History of Iran (Cambridge: Cambridge University Press, 1985), 709.

[13]Greenfield, “Aramaic in Achaemenian Empire,” 702.

[14]Thamaz Gamkrelidze, Academician George V. Tsereteli (Tbilisi: Publishing House “Language and Culture,” 2004), 25.

این کتاب به زبان‌های گرجی و انگلیسی منتشر شده است.

[15] Georgiy V. Tsereteli, Armazskaya bilingva (Tbilisi: Izdatel’stvo Akademii Nauk Gruzinskoy SSR, 1941); George Tsereteli, A Bilingual Inscription from Armazi near Mcheta in Georgia, The Bulletin of the N. Marr Institute of  Language, History and Material Culture, vol. 13 (Tbilisi: The Academy of Sciences of the Georgian SSR, 1942).

کتاب اول به زبان روسی و کتاب دوم به زبان‌های انگلیسی و گرجی منتشر شده است. این اثر گیورگی تسرتلی ﺗﻮﺟﻪ صاحب‌نظران و ﺧﺎﻭﺭشناسانی چون والتر برونو هنینگ (Walter Bruno Henning, 1908-1967)، هرولد والتر بیلی Harold Walter Bailey, 1899-1996)، هنریک ساموئل ﻧﻴﺒﺮﮒ (Henrik Samuel Nyberg, 1889-1974) و فرانتس آلتهایم (Franz Altheim, 1898-1976)  را به خود جلب کرده است. همچنین بنگرید به

Georgiy  Tsereteli (1904-1973): Biobibliografiya (Tbilisi: Izdatel’stvo “Metsniereba,” 1989), 38-39.

پیشگفتار این کتاب به گرجی، روسی و انگلیسی با کوشش آکادمیسین تامس گامقرلیدزه منتشر شده است. دربارۀ فهرست عمدۀ تقریظ‌ها و اظهارنظرها دربارۀ این فهرست و دربارۀ متن این کتیبه و تحقیقات مرتبط با آن بنگرید به

Konstantin G. Tsereteli, Zamechaniya k arameyskomu tekstu armazskoy bilingvy (Tbilisi: Akademiya Nauk Gruzii, Izdatel’stvo “Metsniereba,” 1992), 115-118.

این کتاب به زبان‌های گرجی و روسی منتشر شده است. برای متن دیجیتال این کتیبه بنگرید به

   http://armazi-uni frankfurt.de/armazibl.htm/.

[16]Georgiy V. Tsereteli, “Armazskaya nadpis’ epoxi Mitridata Iveriyskogo,” Trudy XXV mezhdunarodnogo kongressa vostokovedov, t. 1, Obshchaya chast’. Zasedanie sektsiy I-V (Moskva, 1962), 374-378.

اینﻣﻘﺎﻟﻪ  به زبان روسی منتشر شده است. ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ بنگرید به

Franz Altheim und Ruth Stiehl, “Die Zweite (Aramäische) Inschrift von Mchet‘a,” Forschungen und Fortschritte, 35:6 (1961), 172-178.

[17]Tsereteli, A Bilingual Inscription,57.

[18]Georgiy V. Tsereteli, “Epigraficheskie naxodki v Mtsxeta – drevney stolitse Gruzii,” Vestnik Drevney Istorii, 2:24 (Moskva-Leningrad,1948), 49-57.

این ﻣﻘﺎﻟﻪ  به زبان روسی منتشر شده است.

[19]Tsereteli, A Bilingual Inscription, 51, no. 2.

[20]Tsereteli, “Armazskaya Nadpis’ Epoxi Mitridata Iveriyskogo,” 376; Joachim Oelsner, “Probleme der Entwicklung der Aramäischen Schrift in Nordmesopotamien,” in Philologia Orientalis (Tbilisi, “Metsniereba,” 1976), vol 4, 215-223; Joseph Naveh, “The North-Mesopotamian Aramaic Script-Type in the Late Parthian Period,” Israei Oriental Studies, 2 (1972), 293-304.

[21]بنگرید به

Konstantin Tsereteli, Semitological and Kartvelological Studies, ed. Grigol Giorgadze (Tbilisi: Ivane Javakhishvili Tbilisi State University, Program Logos, 2001).

راهبردهای جنگی اعراب در فتح ایران تا سال 23ق/644م

 سعید مؤکدی saeid.moakedi@gmail.com> Saeid Moakedi> دانشجوی دکتری تاریخ ایران دورۀ اسلام دانشگاه شیراز است. او به حوزۀ تاریخ هنرهای نوین، تاریخ جنگ‌ها، تاریخ اندیشه، منبع‌شناسی تاریخی و تاریخ اجتماعی علاقه‌مند است. از جمله مقالات وی می‌توان به ”تحلیل زمینه‌های رشد فلسفه در دورۀ آل بویه“ و مقالاتی در خصوص کارکرد سیاسی و اقتصادی عکاسی و سینما در عصر مشروطه اشاره کرد.

اصغر فروغی ابری foroughi.history@gmail.com>  Foroughi Asghar Abari> دانش‌آموختۀ دکتری تاریخ ایران و عضو هیئت علمی گروه تاریخ دانشگاه اصفهان است. فروغی به تحقیقات تاریخ میانۀ ایران پرداخته است. از آثار وی می‌توان به کتاب غوریان و مقالات ”تعامل طبقات اجتماعی ایران عهد ساسانی با اعراب مسلمان در فتح ایران“ و ”نگاهی به مشکلات تاریخ‌نگاری با تکیه بر تاریخ بیهقی“ و پژوهش‌های دیگری در حوزه تاریخ میانه ایران، یاد کرد.

جعفر نوری nouri.jafar21@yahoo.com> Ja‘far Nouri> دانش‌آموختۀ دکتری تاریخ ایران دورۀ اسلامی و عضو هیئت علمی گروه ایران‌شناسی دانشگاه میبد است. او به حوزۀ تاریخ میانۀ ایران و تاریخ‌نگاری ایران علاقه‌مند است. در کارنامۀ پژوهشی‌اش مقالاتی چون ”محکمه یارغو: پژوهشی درباره محکمه قضایی ایلخانان مغول“ و ”نقش سپهسالاران در سقوط حکومت سامانی“ و مقالاتی در حوزۀ تاریخ‌نگاری به چشم می‌آید.

 

مقدمه

چگونگی فتح ایران به دست اعراب سؤالی است که پژوهشگران و محققان تا به امروز جواب‌هایی برای آن یافته‌اند. اما سهم بررسی نظامی‌گری اعراب و ترسیم فضای جنگی آنها در فتح ایران نیازمند مداقۀ بیشتری است. این موضوع که ”اعراب به چه شکل توانستند در برابر سپاه ایران به پیروزی‌ دست یابند؟“ از منظرهای گوناگون قابل ‌بررسی است. این پژوهش سعی دارد تا با تکیه ‌بر مسئلۀ سپاهیگری اعراب و تاکتیک‌های جنگی‌شان به سؤال چگونگی فتح ایران در بُعد نظامی بپردازد و سیر قدرت‌گیری نظامی اعراب در بستر فتح ایران را بر اساس شناخت عوامل گوناگون، از زمان برخوردهای اولیه تا پایان خلافت عمر، نشان دهد. بدین‌ ترتیب، سؤال اصلی این است که اعراب چگونه در ابعاد نظامی ‌توان رویارویی با ایران را کسب کردند؟ برای پاسخ به این سؤال، پیشینه و تجربیات جنگی اعراب، افزایش نیرو و کسب سلاح، شیوه‌های حرب، ابتکار تاکتیکی و عوامل محرک روانی از جمله موضوعاتی‌اند که در این مقاله با توصیف و تحلیل مطرح‌ شده‌اند.

اعراب بعد از رحلت رسول‌(ص) و سرکوبی شورش‌های اهل رده، فعالیت نظامی‌گری خود را به خارج از مرزهای شبه‌جزیرۀ عربستان گسترش دادند و ایران در همسایگی‌شان از مقاصد اولیه بود. اعراب با تصمیم حمله به قلمرو ساسانیان خود را نیازمند قدرتی فراتر از دورۀ جنگ‌های داخلی دیدند و درصدد پاسخ‌گویی به این نیاز برآمدند. اما چگونه؟ سؤالی که شاید دربار ساسانی هم از خود پرسیده باشد این بود که عرب به چه تحول و سازمان‌دهی نظامی دست ‌یافت تا توان حمله را کسب کرد؟ به نظر می‌رسد جواب‌های داده‌شده تا به امروز بیشتر به ضعف ایران عهد ساسانی پرداخته‌اند یا فقط به چند عامل مهم در موفقیت نظامی اعراب اشاره می‌کنند. به همین منظور، در این پژوهش تلاش شده است تا سیر قدرت‌گیری نظامی اعراب در فتح ایران بررسی شود. با تداوم قدرت‌گیری قبایل عرب شبه‌جزیره و پیوستن طوایف عرب ساکن ناحیۀ عراق، گسترۀ جغرافیایی وسیعی نصیب اعراب شد که به همراه پیشینۀ نظامی آنان در دورۀ جاهلی و سال‌های اسلام‌آوری به منبع خوبی برای نیروهای متحد تبدیل شده بود. به‌علاوه آنکه روحیه جهاد، افزایش سلاح، عوامل روانی و تاکتیک‌های نظامی پیوسته اعراب را برای رسیدن به مقصد یاری می‌کرد.

 

پیشینه و تجربۀ جنگی

رشد یافتن در محیط شبه‌جزیرۀ عربستان، محافظت از قبیله، مراقبت از کاروان‌های تجاری و درگیری میان قبایل سبب می‌شد تا هر مرد بدوی فردی جنگجو باشد. آنان در نبرد‌ها بر جنگ‌وگریز متکی بودند و هدف و انگیزه‌شان به دفاع از بت‌ها، خونخواهی، غارت و تصرف چارپایان و افزودن بر هیبت و اُبهت قبیلۀ خود منحصر می‌شد.[1] در چنین شرایطی، اعراب مدت‌های مدید آموخته بودند چگونه از کوره‌راه‌های بادیه به ‌سرعت بگذرند.[2] به فراخور همین زندگی کوچگری، جنگ‌وگریز به ایشان توان بایسته‌ای در جنگ و ستیز می‌داد.[3] جنگ‌وگریزهایی که شیوۀ جنگی عرب‌های دورۀ جاهلی بود و به همراه سبکی اسلحه و سرعت تحرک بالا در مواجه با سپاه ساسانی به کار اعراب می‌آمد.‌[4] چنان‌که سليم‌بن عبد‌الرحمن سعدى به نقل از پدرش در قادسیه می‌گويد: مرحلۀ اول پيكار در همۀ روزها جنگ‌وگریز بود.[5] شیوه‌ای پارتیزانی که شاید اعراب مجاور ایران در نواحی مرزی از خود ایرانیان در طول سالیان آموخته بودند و هنگام پیوستن اعراب آشنا به این شیوه از شبه‌جزیره این روش را با یکدیگر تمرین کردند و خود را آماده ساختند. سالیانی می‌گذشت که مرزبانان ایرانی با دسته‌هایی از اعراب روبه‌رو می‌شدند که با همین روحیۀ جنگ‌وگریز در مرزهای ایران جولان می‌دادند. برای ساسانیان نیز اقامت در سرزمین صحرایی و دشت به سبب کمی آب، بدی راه‌ها و سرگردانی قابل‌تحمل نبود. عرب‌ها نیز به جنگ‌های چریکی پناه آورده، راه‌های ارتباطی، عقبۀ سپاه و انبارهای تدارکاتی را مورد هجوم قرار می‌دادند.[6] سبکی اسلحه و باروبنه و قدرت جنگ پارتیزانی اعراب نواحی عراق بعد از واقعۀ ذی‌قار و شکست گروهی از سپاه ساسانی اهمیت خود را بیشتر نشان داد. برای مثال، قبایل بکر و شیبان در سال‌های واقعۀ ذی‌قار به آبادی‌های مجاور سرحد دستبرد می‌زدند و در این زمان دیگر دولت لخمی در حیره وجود نداشت که این غارتگران را در طول بیابان‌های بی‌فریاد عربستان دنبال کند.[7] همین اعراب ساکن در عراق هنگامی‌که مسلمانان با پیام تازه از راه رسیدند، به هم‌زبانان و هم‌نژادان خویش پیوستند و قبیلۀ بکر راهنما و پشتیبان خوبی برای ایشان در نواحی مرزی و مجاور ایران بود؛[8] راهنمایانی که از تجربیات خود در برخورد با ایرانیان در طول سالیان و پیچ‌وخم‌های جغرافیایی منطقه برای هم‌نژادانشان می‌گفتند.

زمانی که اعراب به نزدیکی ایران رسیدند و با سپاه ساسانی روبه‌رو شدند، به علت غزوه، سریه و شورش‌های رده در آوردگاه نظامی شبه‌جزیرۀ عربستان در آمادگی به سر می‌بردند.[9] اعراب از دوران قبل، یعنی جنگ‌های زمان پیامبر، آموخته‌های جنگی اندوخته بودند؛ همان دورانی که به آن استناد می‌کردند و از آن برای پند‌آموزی و تجربه استمداد می‌جستند. این موضوع را ضاهر وتر در مدیریت نظامی در نبردهای پیامبر به‌ خوبی بازگو می‌کند. در حقیقت، جنگ‌های متعدد سال‌های اسلام‌پذیری اعراب را در موقعیت یادگیری تجربه‌های فراوان قرار داده بود و از آن روزی که سلمان از تجربیات جنگی ایرانیان برای پیامبر می‌گفت که ”اى پيمبر خدا، ما در كشور پارسيان وقتى محاصره مى‏شديم خندق مى‏زديم“[10] زمان زیادی نگذشت تا اعراب مجرب با شکلی پیچیده‌تر، یعنی خندق در برابر خندق، و در نقش مهاجم و نه حصاری ظاهر شدند. در اخبار سال شانزدهم هجری نقل است: ”عمرو‌بن‌ مالك با سپاهى آهنگ هيت كرد و حارث‌بن‌ يزيد را پيش فرستاد كه در مقابل جماعت هيت فرود آمد كه خندق زده بودند. عمرو به حارث‌بن ‌یزید نوشت: ’اگر پذيرفتند به حال خودشان واگذار كه برون آيند وگرنه در مقابل خندقشان خندقى بزن كه گذرهاى آن مجاور تو باشد.‌“‘[11]

با ادامۀ فتوح، تجربۀ جنگی اعراب بود که در نبردهای بعدی به آنان بسیار کمک ‌کرد و البته امتیازی نیز برای قبایل به‌ حساب می‌آمد. در جریان جنگ قادسیه آورده‌اند که ”هیچ‌یک از قبايل نسبت به ايرانيان گستاخ‌تر از ربيعه نبود. سعد . . . پرچم‏ها را به دست كسانى داد كه پیش ‌از این در جنگ سابقه داشتند.‏ پس مقدمه و ساقه و جناحين و طلايه‏ها را تعبيه کرد.‌“[12] در حین این نبرد، مردی تجربۀ جنگ‌های پیشین را که یاد‌آور نبردهای پیامبر بود به مسلمانان گوشزد می‌‌کرد و بیان می‌داشت: ”ای یاران، هر کس خواهد جنگی مانند جنگ بدر و اُحد بیند، در این مصاف باید نگریست که این حرب مانند جنگ بدر و اُحد است.“[13] تداوم یافتن فتح ایران ذهن جنگجوی عرب را به رویۀ معمول شرایط جنگی عادت داده بود و این خود خبر از اندوختۀ جنگی چندین ساله‌ می‌داد. ابوموسی در نبرد با هرمزان به سپاهیان می‌گوید: ”از این لشکرها نترسید و از این تعبیه خوف به دل خویشتن راه ندهید که این همان لشکر و همان تعبیه‌ای است که در چند مواضع [قبل] دیدید.“[14] همچنین در فتح ری، عروه‌بن‌ زید به آواز بلند گفت: ”شما همان قومید که قادسیه، مداین، جلولاء، خانقین و حلوان را فتح کرده‌اید و لشکرهای انبوه را در این مواضع منهزم و مقهور گردانیده و نهاوند را گرفته‌اید. شما این جماعت را شناخته و جنگ ایشان را دانسته‌اید.“[15] در چنین شرایطی، اعراب به ‌سرعت شیوه و ترفندهای جنگی ایرانیان و رومیان را آموختند و در برخوردهای بعدی از آن استفاده کردند.[16]

گاهی پیش می‌آمد که ایرانیان با پیوستن به اعراب خود عامل انتقال این تجارب جنگی بودند. اسواران که بهترین سواره‌نظام ساسانی و هستۀ ارتش را تشکیل می‌دادند، با جدا شدن از لشکر رستم در نبرد قادسیه، گسستی اساسی در سپاه ساسانی انداختند. اسواران برای پیوستن به سپاه ساسانی باید اولاً از قشر نجبا و اشراف می‌بودند و ثانیاً آموزش‌های لازم را برای جذب در نیروهای نظامی می‌دیدند. بعید نیست هنگامی‌که آنان به مسلمانان پیوستند، تجارب گوناگون نظامی خود را به مسلمانان انتقال دادند،[17] چنان‌که ”عمر به عاملان مرزها نوشت کسانی از اساورۀ پارسی که به کارشان حاجت است به کمک گیرند و جزیه از آنان بردارند.“[18]

وقتی صحبت از تجربۀ جنگی اعراب می‌شود، باید متوجه باشیم که گاهی کسب این تجربه سرعت می‌یافت، تا حدی که فقط چند روز طول می‌کشید تا به الگوگیری از ایرانیان و مهندسی معکوس آن دست یابند. مقابله ‌به ‌مثل اعراب در نبرد اغواث مؤید این مطلب است. در این نبرد،

ده تن از پيادگان را سوار شتران جُل‌پوشيده كردند كه برقع به‌ صورت داشتند و به ‌وسیلۀ سواران حفاظت مي‌شدند و بگفتند تا شتران را چون فيلان ميان دو صف، سوى سواران پارسى، برانند. به ‌روز اغواث، عربان به ‌وسیله شتران چنان كردند كه پارسيان به روز ارماث با فيلان كرده بودند. شتران از چيزى باك نداشتند و اسبان را رم مي‌دادند و سواران مسلمان حمله مى‏بردند. كسان ديگر نيز از اين كار آنها تقليد كردند و به ‌روز اغواث، پارسيان از شتران بيشتر از آن سختى و بليه ديدند كه مسلمانان به ‌روز ارماث از فيلان ديده بودند.[19]

این نمایش عرب نشان می‌دهد که فنون لازم را فراگرفته بودند و برای رسیدن به برابری در جنگ می‌کوشیدند. بنابراین، تجربۀ نظامی عرب، که از سال‌ها قبل اندوخته بودند، در نبردهای ایران مسیری را طی کرد که ضرباهنگ رشد آن هر لحظه بیشتر شد.

 

افزایش نیروی جنگی

از آنجا که ساختار سپاه مسلمین قبیله‌ای بود، در سایۀ درگیری‌های قبیله‌ای اعراب، هر فرد عرب یک نیروی پختۀ نظامی محسوب می‌شد.[20] نیروی قبایل عرب ظرفیتی ایجاد می‌کرد که گروه‌هایی از این قبایل در صورت لزوم سریعاً بسیج شوند. مسئله‌ای که در نبردهای ایران ضرورت آن بیشتر احساس شد و دسته‌های متعددی از این قبایل مدام در جریان جنگ با ایرانیان حاضر می‌شدند. برای ‌مثال،

عمر [در جریان نبرد قادسیه] سعد‌بن ‌ابى‌وقاص را با سه هزار مرد به عراق روانه كرد و عصمه‌بن ‌عبد‌الله را با لشكرى فرستاد و به مثنى‌بن‌ حارثه نامه نوشت كه با سعد يگانه شود. در ادامۀ همین نبرد، سعد نامه‏اى به عمر نوشت و يارى خواست. عمر مغيره‌بن ‌شعبه را با چهارصد نفر و قيس‌بن مكشوح را با هفتصد تن ديگر به يارى او فرستاد. به ابوعبيده‌بن ‌جراح نامه نوشت كه سعد را با هزار مرد يارى كن و او چنين كرد.[21]

بررسی همۀ نبردهایی که لشکر اسلام در همۀ جبهه‌ها صورت داد نشان می‌دهد که نیرو و امکانات امدادرسانی زیاد علت کافی و وافی در تحقق پیروزی نبوده است. در حقیقت، سازمان‌دهی این امکانات و به‌کارگیری خوب آنها در زمان و مکان مناسب-هرچند این امکانات کم بود یا گاه نبود-از آشکارترین عوامل پیروزی محسوب می‌شده است.[22] چنان‌که عمر برای جنگ نهاوند در مشورت با علی‌بن ‌ابی‌طالب از سرزمین‌های اطراف چون شام و یمن و دیگر بلاد خواست تا یک‌سوم نیروهای خود را اعزام کنند، زیرا با خالی شدن این نواحی بیم آن می‌رفت که رومیان به شام و حبشیان به یمن حمله کنند. علی‌بن ‌ابی‌طالب در ادامه به عمر بیان داشت که ”اگر خودت از این حرم خارج شوی و عجمان تو را در مقابل خود ببینند خواهند گفت ’این پادشاه تمام اعراب است‘ و موجب خواهد شد که عجمان سخت‌تر جنگ کنند.“[23]

از سویی دیگر، جنگ‌های متعدد فرصتی ایجاد کرد تا قبایل عرب به سنت تفاخر قبیله‌ای خود بیفزایند و این موضوع از چشم خلیفه دور نماند و او نیز از این حس رقابت برای اعزام بیشتر نیرو استفاده کرد.

عمر‌بن‌ خطاب مردم را براى حركت به ‌سوی عراق فراخواند. كسانى را هم به قبایل گسيل داشت و از ايشان خواست سپاهيان را فراهم آورند، مخنف‌بن‌ سليم ازدى با هفتصد مرد از قوم خود آمد، حصين‌بن ‌معبد‌بن ‌زراره هم همراه گروهى از بنى‌تميم كه حدود هزار مرد بودند آمد. عدى‌بن‌ حاتم هم با جمعى از قبيله طى و انس‌بن‌ هلال با جمعى از قبيله نمر‌بن ‌قاسط آمدند . . . و شمار مردم زياد شد.[24]

تنوع قبایل و آمدن از مناطق گوناگونی چون یمن و حجاز[25] نشان از مشارکت قبایل و سهیم‌ شدن در روند دستاوردهای مادی و معنوی فتوح داشت. پیوستن مداوم اعراب در جنگ قادسیه موجد قوت نظامی و التیام‌بخش بلایای جنگ برای عرب بود.[26] از موارد دیگر که حضور نیروهای نظامی عرب را در ایران طلب می‌کرد، نگهداری از سرزمین‌های فتح‌شده بود که سازمان‌دهی دسته‌های بیشتری را می‌طلبید. وقتی اخبار مربوط به مثنى و پيروزى او در جنگ با مهران به اطلاع سويد رسيد، نامه‏اى براى عمر‌بن‌ خطاب نوشت و سستى كار ناحيه را به او خبر داد و از عمر خواست تا براى او نيروى امدادى گسيل دارد.[27] به ‌این ‌ترتیب، نیروهای نظامی در دسته‌ها سازمان‌دهی و با انگیزه‌های گوناگون به ‌سوی ایران جاری شدند.

 

تحول در سلاح

پیش از دورۀ ساسانی، قبایل عرب در ناحیۀ دجله و فرات سکونت یافته بودند.[28] برخی از این قبایل در درگیری‌های میان ایران و روم از حمایت یکی از طرفین برخوردار می‌شدند. چنان‌که حیره به نفع ایران وارد عمل می‌شد و غسان به‌ جانب روم متمایل بود. این موضوع سبب شد تا مبادلۀ تسلیحاتی بین آنان شکل بگیرد. حیره در پی فروپاشی می‌توانست سرچشمۀ جنگ‌افزار برای اعراب باشد.[29]  این‌گونه نیز شد و هم‌قبیلگان عرب آراسته به سلاح‌هایی شدند که نعمانِ دست از جان شسته هنگام اجابت دعوت‌های خسرو دوم و ترک حیره، برای نگهداری به رئیس قبیلۀ بنی‌شیبان از قبایل بکربن‌ وائل سپرده بود. آنها با این تسلیحات توانستند سپاهیان ایرانی را در نبرد ذی‌قار شکست دهند.[30] بعدها که فتح سراسری ایران پیش آمد، استفاده از سلاح‌های اعراب نواحی عراق که به هم‌نژادان شبه‌جزیره‌ای خود پیوستند، در رفع کاستی‌های اولیۀ تسلیحات کمک‌رسان بود. در خصوص همکاری شیبانیان با اعراب باید گفت که با نابسامانی و ازهم‌گسیختگی دربار ساسانیان و تعویض متعدد پادشاهان ظرف چند سال پایانی این حکومت، قبایل عرب ساکن مرزهای ایران و به ‌ویژه قبیلۀ بکربن‌ وائل بر آن شدند که به شهرهای مرزی ایران بتازند و آنها را غارت کنند و دستبردها و تهاجماتشان را در نواحی فرات و حیره وسعت و شدت بخشند. به روایت منابع کهن، در روزگار پوران‌دخت، مثنی‌بن ‌حارثه در نواحی حیره و سوید‌بن ‌قطبه در اطراف ابله بر حملات و غارتگری‌های خود افزودند. مثنی‌بن ‌حارثه در روزگار خلافت ابوبکر به نمایندگی از بنی‌شیبان به مدینه رفت و اسلام آورد. سپس، از خلیفه اجازه خواست تا به حملات خود در نواحی عراق ادامه دهد و از آن ‌پس به بهانۀ گسترش اسلام تاخت‌وتازهای خود را وسعت بخشید و بخشی از نواحی فروسوی فرات تا کَسکر را به تصرف درآورد و نخستین حملات مسلمانان به پشتیبانی شیبانیان به نواحی عراق و ایران آغاز شد.[31] بعد از سامان یافتن نسبی دربار ساسانیان از هرج‌ومرج تعویض شاهان متعدد و انتخاب یزدگرد سوم به پادشاهی، گمان می‌رفت که در مقاومت ایرانیان در برابر اعراب استقامت بیشتری صورت گیرد. به ‌همین‌ سبب، هنگامی ‌که عمر خبر یافت عجمان یزدگرد سوم را شاه جدید خود کرده‌اند، این سامان یافتن دربار ساسانیان زنگ خطری بود برای اعراب و عمر را واداشت تا به عاملان ولایات و عمال قبایل نامه‌ای بنویسد و بخواهد: ”هر که را سلاح، اسب و یا توان جنگ دارد برگزینید و سوی من فرستید. شتاب کنید.“[32] اعراب با سلاح‌های موجود حمله را آغاز کردند، اما در ادامه به تسلیحاتی دست یافتند که یا در نواحی مرزی ایران جای داشت یا در ادامۀ فتوح از شهرها به دست می‌آمد که به مواردی چند از آن اشاره می‌کنیم. یعقوبی می‌نویسد که اعراب بعد از پیروزی در قادسیه، مال و جامه و سلاحِ کشته‌ها را جمع‌آوری می‌کردند و در پیشروی‌های خود به ‌سوی ایران، تجهیزات و سلاح‌هایی را که ایرانیان در نواحی مرزی داشتند به غنیمت می‌بردند.‌[33] خالد شهر انبار را گرفت که در مرز ایران و روم قرار داشت و از آن‌ رو بدان انبار می‌گفتند، چون اسلحه‌خانۀ ایران بود.[34] انبار مدتی مرکز سپاه عرب بود.[35] در پیشروی‌های بعدی این غنائم جنگی بیشتر هم شد. هنگام فتح مداین، ”مسلمانان چون به ساباط مداین رسیدند، آنجا خانه‌هایی یافتند قفل برنهاده، قفل‌ها را شکستند و اموال و امتعه و اسلحه بسیار از آن خانه‌ها بیرون آوردند و همگان بدان مال و متاع و سلاح مستظهر و متنعم گشتند.“[36] ”در مداین، استر دیگری گرفتند که بار آن‌ همه شمشیر بود و استری دیگر هم زره.“[37] به دست آمدن غنائم در مقیاس‌های بزرگ‌تر ادامه داشت و اعراب در فتح ری غنائمی به ‌اندازه مداین به دست آوردند.[38] برخی سلاح‌ اعراب در ابتدا از نوع ایرانی‌اش نازل‌تر بود، چنان‌که از گفتۀ اسماعيل‌بن‌ محمد در قادسیه برمی‌آید: ”مى‏ديدم كه هاشم بر ميمنه بود و بيشتر كسان به‌ جای سپر جل‌های اسب داشتند كه شاخ خرما بدان بسته بودند و آنها كه حفاظى نداشتند، طناب به سرهاى خود پيچيده بودند.“[39] اما ضربۀ عرب محکم‌تر زده می‌شد تا ضعف ادوات آن را جبران کند. از سخن ابورجاء ‌فارسى به نقل از اجدادش که در جنگ قادسیه حضور داشتند می‌خوانیم: ”گاهى يكى از مردان ما از كمان خود ناوكى رها مى‏كرد و آن بر جامۀ كسى آويزان مى‏شد و از آن بيشتر كارى نمى‏كرد و زمانى مى‏شد كه تيرى از تيرهاى ايشان [اعراب] زره محكم و جوشن دولاى مردان ما را مى‏شكافت.“[40] سواره‌نظام سبک‌اسلحه، سواران بر اسبان و اشتران، تجهیزات جنگی و سلاح‌های جدید موجب پدید آمدن لشکری کارآزموده، جنگاور و سریع شد که از دیدگاه خویشاوندی قبیله و [نژاد] با یکدیگر پیوند داشتند و در عین ‌حال، از ایدئولوژی سازنده و سرشار از ابتکار فرا‌قبیله‌ای تبعیت می‌کردند.[41] این‌گونه شد که جمع‌آوری پیوستۀ غنائم جنگی، سلاح و افزوده شدن نیروها در پهنه ایران مسبب رشد موزون و هماهنگی و ساخته‌وپرداخته شدن سپاه عرب شد.

 

شیوه و تاکتیک‌های جنگی

 با توجه به گزارش منابع، اعراب در ابتدای جنگ برای اطلاع و خبرگیری از سپاه ایران به دو طریق عمل می‌کردند: گاهی شخصاً وارد سپاه ایرانیان می‌شدند تا احوال را بررسی کنند، کاری که طلیحه در جنگ قادسیه کرد؛[42] یا در قراردادهای صلح، شرط راهنمایی مسلمانان در قبال پارسیان را برای مردمان مناطق فتح‌شده می‌گذاشتند. در زمان ابوبکر این قرار را خالد در ازای صلح با اهالی الیس گذاشت و مردم حیره هم علاوه بر پرداخت صد هزار و به قولى هشتاد هزار درهم براى هر سال، قرار شد كه راهنمای مسلمانان بر اهل فارس باشند و معابد و قصورشان ويران نگردد.[43] خالد از اهالی حیره تعهد گرفت که از دشمنی با مسلمانان و یاری ایرانیان بپرهیزند و اخبار نظامی و سیاسی ساسانیان را به مسلمانان گزارش دهند.[44]

در صورت وقوع برخورد نظامی، دیگر تاکتیک اعراب در آغاز جنگ برپایی نبردهای تن‌به‌تن بود که به این نوع هماوردی‌ها عادت داشتند.[45] افراد با نشان دادن دلیری در هماوردی علاوه بر تقویت روحیۀ شجاعت در بین سپاهیان، موقعیت نظامی خود را در اذهان بالا می‌بردند. در قادسیه، قعقاع بیامد و گفت: ”اى مردم چنين كنيد كه من مى‏كنم و بانگ زد و هماورد خواست كه ذو‌الحاجب به هماوردی آمد و او را بكشت.“[46] در جنگ‌های تن‌به‌تن پیروزی بیشتر از آن عربان بود که نشان از قدرت تف‌دیدۀ صحرای عربستان می‌داد.[47] این شیوۀ حرب جای خود را بیش ‌از پیش در نبردهای فتح ایران باز کرد.[48]

سرزمین اعراب با پیروزی‌ها پیاپی وسیع‌تر می‌شد. بدین‌ سبب آنان برای حملات خود نیازمند پایگاهی بودند تا فتوح را مدیریت کنند و در صورت شورش، کنترل مناطق فتح‌شده را دوباره به دست آورند و مکانی برای مهاجران از راه رسیده داشته باشند. بنابراین، خالد به دستور ابوبکر حیره را مقر فرماندهی خود قرار داد و آن را به پایگاهی نظامی تبدیل کرد.[49] سعد هم برای آنکه محل مناسبی برای سپاه خود بسازد و خواستۀ صریح عمر را اجابت کند که گفته بود نباید مانع طبیعی یا رودخانه و کوهی میان اعراب عراق و برادران آنها در مدینه باشد، شهر پادگانی کوفه را در نزدیکی حیره و بر جانب راست فرات ساخت. بنای شهر پادگانی کوفه چهارده ماه پس از فتح مداین بود. چندی پیش‌ از آن نیز بصره پدید آمده بود که پادگان مسلمانان در بین‌النهرین سفلی بود.[50] دلایل دیگر ساخت این دو شهر را می‌توان جلوگیری از تماس سپاهیان با مردمان محلی و آمادگی برای مقابله با هر پیشامد ناگهانی و تأمین نظم داخلی دانست.[51] اما آنچه کار جنگ را برای عرب در صورت حرکت از این پادگان‌ها هموار می‌کرد شیوۀ برخورد با سپاهیان و مردم نواحی ایران بود. آنها پیشنهاد‌های سه‌گانه مبنی بر اسلام آوردن، پرداخت جزیه و در نهایت جنگ را در ابتدای هر فتح مطرح می‌کردند. به‌خصوص در عراق سفلی و علیا، پیمان‌های مربوط به مالیات (جزیه) بیش از جنگ‌های مکرر بود و در سال‌های بعد منجر به برقراری روابط صلح‌آمیز شد.[52] شرایطی اینچنینی دست یافتن به ایران را آسان‌تر می‌ساخت و حتی در جنگ‌های نواحی متفاوت ایران نیز جوابگو بود، چرا که مناطقی با پرداخت جزیه صلح را می‌پذیرفتند و سبب می‌شدند که توان جنگی اعراب صرف نواحی دیگری شود که مقاومت می‌کردند.

در ادامۀ فتوح، برای تسخیر نواحی مختلف ایران و قلاع آنها به ابزار قلعه‌گیری و از جمله منجنیق نیاز شد. منجنیق از جمله سلاح‌های سنگین جنگی بود که ساخت آن نیاز به دانش ویژه‌ای داشت و آمده است که اعراب سفارش ساخت آن را در حین فتوح به ایرانیان داده‌اند. در جنگ بهرسیر بود که سعد از شيرزاد-[دهقان ساباط که با تعهد جزیه صلح کرد]-خواست كه منجنيق بسازد و بيست منجنيق در مقابل بهرسير نصب و دشمن را بدان مشغول كرد.[53] اعراب علاوه بر بهرسیر در فتح مداين نیز از هر سو منجنيق‏ها بر آن راست كردند و آنان را در خانه‏هاى خود در زير ضربات گرفتند.[54]

دیگر شیوۀ حرب نزد اعراب غافلگیری و خدعه به دشمن بود. جنگجوی عرب به جیرۀ کم و هوای بد عادت داشت و می‌توانست سریع حرکت کرده، آسان جنگ‌وگریز کند و در غافلگیری تقریباً بی‌نظیر بود.[55] برای ‌مثال، در نبرد مهم نهاوند آواز انداختند که خلیفۀ مسلمانان در مدینه مرده است. ایرانیان از سنگرها و قلعه‌های خویش برآمدند تا عربان را دنبال کنند و بدین بهانه پراکنده شدند تا به تازیان رسیدند. تازیان برگشتند و ایرانیان را غافلگیر کرده، جنگی سخت درگرفت.[56] گاهی می‌شد که اعراب با مشاورت و راهنمایی اهالی مناطق هم‌جوار یا فتح‌شده حیله‌ای را عملی می‌کردند. در روز جنگ شوشتر، ابوموسی گفته بود که ”به سبب این جوی بزرگ که گرد این شهر واقع است، گرفتن این شهر عذر عظیم دارد، مگر به حیله این شهر را می‌توان گرفت و حیله آن است که آن مرد ما را هدایت کرد و از آب تستر آنجایی که مرد فارسی نشان داده بود، گذشتند و با موفقیت خود را به بارۀ حصار رساندند.“[57] در همین جنگ شوشتر است که هرمزان، فرمانروای نظامی که از سوی یزدگرد برای دفاع از نواحی خوزستان گسیل‌شده بود، وقتی به محاصره درآمد، امان خواست و به مدینه نزد خلیفه فرستاده شد.[58] براى ادامۀ فتوحات نياز به اطلاعات بيشترى بود كه عمر مى‏توانست در مشورت با چنین افراد نظامیِ تسلیم‌شده‌ای به آنها دست يابد، زيرا مسلمانان با اینکه در نواحى مرزى توانستند به فتوحاتى دست يابند، اما براى ورود به داخل ايران به كمك و اطلاعات بيشترى نياز داشتند.[59] هرمزان علاوه ‌بر راهنمایی خلیفه مبنی بر تأسیس دیوان سپاه،[60]در مواقع ضرورى مانند فتح نهاوند هم طرف مشورت قرار ‌گرفت. چنان‌که عمر‌بن‌ خطاب با هرمزان شور کرده و پرسید: ”‌’رأی تو چیست؟ از اصبهان آغاز کنیم یا آذربایجان؟‘ هرمزان گفت: ’اصبهان سر است و آذربایجان و فارس دو بال. اگر سر را ببری، بال‌ها و سر همه به زمین خواهد افتاد.‌‘‌“[61] ماجرای پیوستن ”سیاه اسواری“ به مسلمانان در حالی که خود یکی دیگر از فرستادگان یزدگرد به کوره‌های (خوره‌های) اهواز بود نیز مثال دیگری در این زمینه است و در بُعد نظامی به سود اعراب تمام شد.‌[62] سیاه چون پیروزی اسلام و گشوده شدن شوش و رسیدن کمک‌های پی‌درپی برای ابوموسی را دید به او پیغام داد که حاضر است مسلمان شود و با ایرانیان (هم‌رزمان سابق) بجنگد.[63] باید در نظر داشت که افرادی چون سیاه ‌اسواری مورد اعتماد پادشاه ساسانی بودند و در حالی به خدمت اعراب وارد می‌شدند که آگاهی‌های فراوانی از سرزمین ایرانیان داشتند:

ساكنان ايران در اين دوره متشكل از گروه‌هاي مختلف از اعراب مسيحي، دهقانان و كشاورزان ايراني، مرزبانان، نظاميان، اقوام و پيروان اديان مختلف بودند که با انگیزه‌های گوناگون فاتحان را همراهي نمودند. [برخی] ايرانيان از طريق خبرگيري، خبررساني، مهمان نمودن و پذيرايي از فاتحان، ايفاي نقش مترجم و ارائۀ كمك‌هاي نظامي و مواردي ديگري از اين قبيل به فاتحان ياري رساندند. همكاري ايرانيان با اعراب با هر انگيزه و به هر شكلي كه انجام مي‌گرفت، درنهایت راه فتح اعراب را هموار ساخت.[64]

نکتۀ دیگری که ذیل تاکتیک‌های اعراب در فتح ایران می‌باید به آن اشاره کرد احتیاط عرب در ورود به ایران و تثبیت فتوح بود. به گفتۀ جرجی زیدان، عرب‌ها در همۀ میدان‌های جنگ خط بازگشت را از دست نمی‌دادند.[65] البته این سخن که همۀ جنگ‌ها را در نظر دارد مطلق‌گویی است، چرا که در جنگ جسر خط بازگشت را از دست دادند. اما چنان‌که در وصيت مثنى‏ هم آمده این موضوع بعدها بیشتر مد نظر اعراب قرار گرفت. وی می‌گوید: ”به سرزمين ايرانيان داخل نشويد، بلكه در مرز با آنان بجنگيد. چه، اگر خداوند مسلمانان را پيروزى داد، پيشروی‌شان آسان است وگرنه بازگشتشان ميسر باشد.“[66] همین احتیاط عرب در ورود به ایران علت دیگری بر طولانی شدن جنگ با ایرانیان بود و بیش از یک دهه فتح بیشتر نواحی را به تأخیر انداخت. البته مقاومت‌های محلی ایرانیان و شورش مناطق مفتوحه نیز از دیگر عوامل جنگ فرسایشی محسوب می‌شد. گاهی اعراب مدت مدیدی را در یک منطقه می‌گذراندند، چنان‌که مسلمانان در کنار رود دجله مقابل مداین اردو زدند و 28 ماه همانجا مقیم بودند. چون برای مردم عراق این مدت طولانی شد، عموم دهقانان آن حدود با سعد‌ابن ‌ابی‌وقاص صلح کردند.[67] این جنگ فرسایشی جان تازه‌ای به قوای نظامی عرب می‌داد و از طرفی ذهن مردم عجم را در بلاتکلیفی آینده مشوش می‌کرد و در نهایت به نفع اعراب بود.

اعراب برای دست‌یابی به ایران از راه دریا نیز وارد عمل شدند و این موضوع با رسیدن پیام اسلام به اطراف جزیره‌العرب و بهره‌گیری از ظرفیت این نواحی میسر شد. این‌گونه است که به ایران، حتی با مخالفت عمر برای استفاده از نیروی دریایی، از طریق بحرین حمله شد. ”سپاه علاء از بحرین به فارس رفت و در استخر با فارسیان روبه‌رو شد که سالارشان هربذ بود، چنان بود که عمر به هیچ‌کس اجازه نمی‌داد به‌قصد غزا به دریا برنشیند.“[68] این امر نشان از تحرک بالای افرادی دارد که حتی با اکراه خلیفه دست ‌به‌ کار می‌شدند. البته این تهاجم اولیه به فارس از طریق دریا را به سبب رقابت‌های داخلی بین قبایل[69] و رشک و حسادت علاء به کامیابی‌های سعد هم نسبت می‌دهند.[70] با این همه، صرف‌نظر از علت آن، مهم استفادۀ اعراب از نیروی دریایی در فتح ایران بود که راه جدیدی را در باب فتوحات گشود.

در زمان عمربن ‌خطاب، با گسترش فتوحات در سرزمین‌های هم‌جوارِ جزیره‌العرب و تداوم لشکرکشی‌ها به سایر مناطق و به‌ویژه ایران، زنان همچنان جایگاه و نقش فعال خویش را در جنگ‌ها حفظ کردند. در نبرد بویب، زنان و فرزندان جنگاورانی که از مدینه آمده بودند حضور داشتند. زنان و فرزندان کسانی که از مدینه آمده بودند در قوادس ماندند و زن و فرزند جنگجویان پیشین نیز در حیره استقرار داشتند.[71] همچنین، در خصوص زنان نیز باید اشاره داشت که اعراب در جنگ‌ها از آنان برای مراقبت از مجروحان استفاده می‌کردند.[72] گاه می‌خوانیم: ”ام‌کثیر، زن همان‌بن ‌حارث‌ نخعی، گوید: ’ما با شوهران خود در قادسیه بودیم و چون خبر آمد که جنگ به سر رسید، لباس به خود پیچیدیم و قمقمه‌های آب برگرفتیم و سوی زخمیان رفتیم و هر که از مسلمانان بود به او آب دادیم و از جا برداشتیم و هر که از مشرکان بود خلاصش کردیم. ‘ سیف‌بن ‌عطیه گوید: ’در جنگ قادسیه هیچ‌ یک از قبایل عرب بیشتر از بجیله و نخع زن همراه نداشت.‘‌“[73] نخعیان هفتصد زن بیوه و بجیله هزار زن بیوه که اینان به هزار کس از قبایل عرب و آنان به هفتصد کس دیگر ازدواج کردند. این گزارش طبری نشان‌دهندۀ حضور چشمگیر زنان نسبت به سایر جنگ‌ها و نبردها در این دوره و حتی عصر نبوت است. در نتیجه، همراه کردن شمار زیادی زن و کودک در این جنگ بیشتر به مهاجرت دسته‌جمعی می‌ماند تا صرفاً لشکرکشی نظامی. وقتی عمر به سعد دستور پیشروی به ‌منظور فتح مداین را داد، به او فرمان کرد تا زنان و نان‌خوران را در عتیق واگذارد و گروهی از سپاهیان را برای حفاظت از آنها معین کند و سعد نیز چنان کرد.[74] در جریان فتح بصره، میشان و ابله نیز به نقش زنان اشاره شده است. در جنگ قادسیه نیز در روزهای اغواث و ارماث، زنان و کودکان بر تپه‌ها گور می‌کندند.[75] همراهی زنان در این نبردها علاوه بر پشتیبانی، سبب تقویت روحیۀ مبارزه‌طلبی در شوهران و اطرافیانشان بود. در ادامه به عوامل دخیل در روحیۀ سپاهیان عرب بیشتر خواهیم پرداخت.

 

 محرک‌های روحی و روانی

محرک‌ها برای جنگجوی عرب متفاوت بود و خودآگاه و ناخودآگاه او را در بر داشت. روزها و شب‌ها و در طول سالیان متمادی در شعر و خطابه و خواب برای یکدیگر گفتند تا اینکه فتح ایران را به سرانجامی رساندند. آنچه در میان عرب رواج داشت سخنوری و شاعری بود و عرب بادیه در این زمینه علاقه و سابقه داشت. این رویۀ شاعری عرب برای بیان افتخارات جنگی در شکست گروهی از سپاه ساسانی در مرز ایران جای خود را از واقعۀ ذی‌قار آغاز کرده بود.[76] شاعران عرب دربارۀ جنگ ذی‌قار و وصف رشادت‌ها و دلاوری‌های اعراب اشعار مبالغه‌آمیز فراوانی سرودند که حکایت از بهره‌برداری سیاسی عرب‌ها از این واقعه دارد. هرچند این جنگ از لحاظ نظامی اهمیت چندانی نداشت، از لحاظ سیاسی بسیار مهم بود، زیرا هیبت و عظمت افسانه‌ای سپاهیان ایران درهم‌شکسته شد و عرب‌ها جرئت و جسارت حمله به قلمرو ایران را پیدا کردند. این حمله‌ها در فاصلۀ مرگ خسرو پرویز تا روی کار آمدن یزدگرد شدت بیشتری یافت. چرا که در این روزگار، اوضاع سیاسی ایران رو به وخامت نهاده و کشمکش‌ها و اختلافات میان خاندان سلطنتی شیرازۀ امور کشور را از هم ‌گسسته بود. در مدت کمتر از 5 سال، پادشاهی ایران میان 6 تن دست‌به‌دست گشت که مدت سلطنت هر یک از آنان چند ماهی بیشتر به طول نینجامید.[77] در فرصت جنگ‌های مداوم با ایرانیان، قدرت ادبی اشعار عرب نه‌ فقط برای تفاخر قبیله‌ای، بلکه برای مقابله با سپاه ساسانی به ادبیاتی حماسی و جنگی فراتر از مرز قبیله و سرزمین عربی تبدیل شد. به همین منظور، سعد‌بن‌ ابى‌وقاص به عمرو‌بن ‌معدى ‌كرب و قيس‌بن‌ هبيره و شرحبيل‌بن ‌سمط پيام داد كه ”شما شاعر و سخنور و از شجاعان و دليران عربید، ميان مردم قبايل مختلف و كنار پرچم‌ها برويد [و] مردم را به جنگ تشويق كنيد.“[78]

عصبیت قبیله‌ای هم از جمله مواردی بود که ظرفیت استفاده از عامل روحی و روانی را در میان اعراب آسان‌تر می‌کرد. ریشه‌دار بودن این امر در فرهنگ عرب و توجه فرماندهان به این شیوه نیز مثمر ثمر بود. اشعث‌بن ‌قيس در قادسیه ايستاد و رو به كنديان گفت: ”‌’مردم كنده، اسديان چه خوب مى‏جنگند! چه خوب سر و دست مى‏برند! . . . مردم كنده، مى‏بينم كه چشم مى‏داريد تا ديگران به‌جای شما بجنگند. همه تازيان از آغاز روز مى‏جنگند و شما زانو زده‏ايد و چشم به این‌وآن داريد. ‘ تنى چند به‌سوی او جستند و گفتند: ’بيچاره، ما را سرزنش مى‏كنى؟ ما از همه بهتر ايستاده‏ايم. اينك ما با توييم. پس اشعث به جنگ شتافت و آنان نيز با وى همرزم شدند و هر كه در برابر بود از ميان بردند.‌‘‌“[79]

البته برای تقویت روحی سپاهیان سخنانی با محتوای گوناگون بیان می‌شد. ابوكبران‌بن‌ حسن‌بن ‌عقبه نقل کرده است:

وقتى قيس‌بن‌ مكشوح با هاشم از شام بیامد، به سخن ايستاد و گفت: ”اى گروه عربان، خدا با اسلام بر شما منت نهاد و به‌وسیله محمد‌(ص) كرامت داد كه به نعمت خدا برادر شديد و از آن ‌پس كه چون شير به همديگر مى‏پريديد و چون گرگان یکدیگر را مى‏ربوديد. دعوتتان یکی است و كارتان یکی است، خدا را يارى كنيد تا شما را يارى كند. فتح ديار پارسيان را از خدا بخواهيد كه خداى عزّ و جل، شام را براى برادران شما كه در آنجا بودند گشود و قصرهاى سرخ و قلعه‏هاى سرخ را تصرف كردند.‌“[80]

روایتی دیگر است که در جنگ جلولا، جريربن‌ عبدالله ‌بجلي با قوم خويش مي‌گفت: ”اي خويشان و اي دوستان، بدانید شما را در اين جنگ يكي از اين دو نيكويي حاصل خواهد شد: اگر شهيد شويد، ثواب آن ازطرف خداي تعالي بهشت جاويدان است و اگر ظفر يابيد، غنائم بسيار حاصل است.“[81] این‌گونه سخن از ثروت ایران دیگر حظِ روانی قابل اشتعالی بود که هرگاه آن را روشن می‌داشتند در تقویت روحیۀ بعضی از سپاهیان عرب کارگر بود. به همین سبب، برخی قبایل هم بودند که پیش‌شرط تقسیم غنائم را قبل از عازم شدن به جنگ مطرح می‌کردند و خلیفه خواستشان را اجابت می‌کرد. چنانکه ”جریر‌بن‌ عبدالله با طایفه بجیله از سراه بیامد و پیشنهاد کرد به عراق رود، به‌ شرط آنکه وی و قومش چهاریک آنچه را به دست آوردند مالک شوند. عمر خواستۀ وی را اجابت کرد و او سوی عراق رفت.“[82] زمانی هم بود که خلیفه خود برای مدیریت فتوح از غنائم می‌گفت. وقتی ”جمعی از طوایف ازد نزد او آمده، ارادۀ غزای شام داشتند، عمر آنان را به غزای عراق خواند و به غنائم آل کسری ترغیب کرد. آن جماعت انتخاب اختیار را به عمر دادند و او بفرمود تا به عراق روند.“[83] ازجمله موارد نادر اشاره منابع به بحث انگيزه‌ها روايت بلاذري از گفت‌وگوي مغيره‌بن شعبه و رستم، سردار ايراني، در قادسيه است. آن‌گاه ‌که رستم انگيزۀ اعراب را از روي آوردن به ايران تنگي معاش و رنج فراوان اعراب بيان مي‌كند، مغيره ضمن رد اين اتهام، انگيزۀ مسلمانان را مسائل معنوي مي‌داند.[84] دامنۀ عملیات روانی اعراب با نامه هم به ایرانیان می‌رسید. خالد دو نامه فرستاد: یکی برای اهالی مداین و دیگری به مرزبانان فارس و از آنان خواست که تسلیم شوند.[85] وی زمانی‌که در کوفه بود نامه‌هایی به این مضمون برای عجمان فرستاد که ’”اینک می‌آییم با جماعتی شمشیرگذاران که با شمشیر و مرگ همان الفت دارند که شما با راحت و زندگانی. ‘چون نامه‌ها به مرزبانان عجم رسید در جوش‌وخروش آمدند و در جواب نامه دم نزدند.“[86] تصور تأثیر چنین نامه‌نگاری‌هایی به منظور تضعیف روحیۀ سپاهیان ایران، به‌خصوص فرماندهان و مرزبانان، قابل ‌تأمل است.

یکی از مهم‌ترین عوامل دخیل در انگیزۀ اعراب و مقوم روحی نبردهایشان را می‌توان در گفت‌وگوی فرستاده‏اى از عرب و رستم دید که رستم از او پرسيد: ’”از ديار خود براى چه آمده‌اید و چه مى‏جویيد؟‘ گفت: ’اگر اسلام نیاورید، خداوند سرزمين و شهرها و فرزندان شمارا به ما وعده كرده است. ‘ رستم پرسيد: ’اگر در طلب آن جان خويش از دست داديد؟‘ گفت: ’هر كه كشته شود به بهشت مى‏رود و هر كه بماند وعده خداوند در حق او برآورده خواهد شد.“‌‘[87] فتح ایران در ذهن اعراب، در صورت زنده ماندن و نماندن، به ‌صورت بازی بُرد-بُرد درآمده بود. شاید همین امر بود که دیگر کاستی‌ها و کمبود‌های نظامی را در ابتدا برای اعراب جبران می‌کرد. اصول و اعتقادی که اسلام بر اساس آن ظهور یافت باعث افزایش روحیۀ جنگجویان شده بود. با این‌ حال، جنگجوی عرب قبل از آن به شجاعت، گرایش به قدرت، وفا و راستی و خودخواهی موصوف بود.[88] همچنین، خواب‌هایی که در روزهای آشفتۀ جنگ برای جنگجویان اتفاق می‌افتاد می‌توانست تأثیراتی بر روحیۀ افراد بگذارد. فرماندۀ نظامی عربی با نام مثنی خوابی دیده بود و به شرح آن برای سپاه پرداخت. او به نیروهایش می‌گفت: ”مردی خوب‌روی عَلَمی به دست گرفته می‌آمد. چون نزدیک من رسید آن علم را به دست من داد و گفت: ’نوبت ملوک فرس به آخر رسیده، خوار شدند. ‘مثنی چون کیفیت خواب خویش با معارف و اعیان لشکر اسلام بگفت، گفتند: ’این خوابی است راست و چنان باشد که ملوک فرس را زوال خواهد بود.‘‌“‌[89] باز‌گویی خواب‌های روزهای آشفتۀ جنگ می‌توانست برای سپاهیان عرب از جنبۀ روانی حس برانگیختگی ایجاد کند که این‌گونه هم شد.

اما گزارش دیگری به ‌خوبی روحیه و اندیشۀ پیکار‌گر عرب را نشان می‌دهد که گاهی فراتر از زمان و مکان سیر می‌کرد:

در قادسیه، [ابوالمحجن‏] بر ايشان [ایرانیان] حمله کرده . . . مسلمانان از تهور و دلیری او متعجب بودند. سعد وقاص را چشم بر او افتاد . . . از هم‌نشینان که پیش او ایستاده بودند می‌پرسید: ”این سوار را می‌شناسید که کیست؟“ گفتند: ”ما خبر نداریم که او چه کس باشد، ولیکن این می‌دانیم که این سوار فرشته‌ای باشد که به مدد مسلمانان از آسمان آمده یا برادر خضر‌(ع) است که خدای سبحانه و تعالی به معونت اسلام فرستاده وگرنه این جنگ که او می‌کند، حد بنی‌آدم نیست و از قوۀ بشر دور است.“[90]

شکل‌گیری چنین گفتمان‌هایی در جنگ، ایجاد فضایی فراتر از زمینۀ معمول، بالا بردن روحیه در هنگام خاک‌سپاری جنگجویان، برافروختن حس خونخواهی و انتقام، و افزودن بر هیبت و قدرت قبیلۀ جنگجو از دیگر تحریکات روانی بود که اعراب از آنها بهره می‌گرفتند.

 

نتیجه‌گیری

اعراب با تجربۀ نظامی در جنگ‌های دورۀ اسلام‌پذیری برای فتح ایران وارد شدند و تلاش کردند تا در جنگی فرسایشی با ایرانیان فرصتی برای تجهیز و سازمان‌دهی سلاح و تاکتیک جدید به دست آورند. فتح ایران به ‌انحاء مختلف ظرفیتی ایجاد کرد تا نظامی‌گری اعراب در ایران پیشرفت کرده، توان بایسته‌ای پیدا کند. اعراب در این راه به آموزش و الگوگیری دست زدند. قدرت‌گیری نظامی عرب نشان می‌دهد که نیروی محرک روانی در کنار تاکتیک و افزایش نیروی قبایل، توأمان با هم و نه منفک از یکدیگر، رشد نظامی عرب را فراهم آورد. فتح هر شهر به‌ منزلۀ کلید فتح شهر دیگر بود و پشتیبانی مادی و معنوی از لشکر اعراب با آمدن نیروهای تازه‌نفس و گاه همکاری زنان ادامه می‌یافت تا اینکه زمینه برای پیشروی بیشتر آماده شد. فتح برخی شهرهای مرزی در غرب ایران که موقعیتی جغرافیایی شبیه به عراق و شبه‌جزیرۀ عربستان داشتند و حضور قبایل هم‌نژاد عرب در آنجا از ابتدا عاملی تأثیر‌گذار بر سرنوشت این جنگ‌ها محسوب می‌شد. در طول این فتوح، به همان میزان که از عِده و عُدۀ ایرانیان کاهش می‌یافت و تاکتیک نظامی آنان متزلزل می‌شد، بر عِده و عُدۀ اعراب افزوده می‌شد و تاکتیک‌های نظامی ایشان قوت می‌گرفت. جنگی فرسایشی که بیش از یک دهه به طول انجامید قدرت قبایل عرب را آزاد ساخت و بسیج نیروها را به سمت ایران افزایش داد. آنان با احتیاط در مرزها شروع به پیشروی کردند و به همراه تثبیت موقعیت در پادگان‌های بصره و کوفه حضور قدرتمند خود را برای ایرانیان به اثبات رساندند. آنان با گسترش تجربۀ جنگ‌های داخلی به خارج از شبه‌جزیره قدم نهادند و در تداوم فتح ایران به دوام خود در عرصۀ ایدئولوژی و قدرت نظامی دست یافتند. آنان در حقیقت با درگیری خارجی با ایرانیان از نزاع‌های داخلی بعد از فوت محمد‌(ص)، به‌خصوص در دورۀ ابوبکر و عمر، کاستند. بعد از این دو و با کمتر شدن برنامۀ فتوح در دورۀ علی‌بن ‌ابی‌طالب درگیری داخلی اعراب در سه جنگ جمل، صفین و نهروان شدت یافت. سلاح‌های اولیۀ عرب با ظرفیت روحی ایجادشده برای شهادت در دین جدید سبب شد تا پیروزی‌های اولیه رقم بخورد و در ادامه، اعراب با غنائم حاصل‌شده، سلاح‌های جدید و تجربیات بیشتر ابتکار عمل میدان را در برابر ایرانیان به دست گرفتند و فتوح اولیه را به فتح‌الفتوح رساندند. در نتیجه، فتح ایران علاوه بر ضعف ساسانیان، که برخی کتب و پژوهش‌ها بر آن تأکید دارند، محصول قدرت‌گیری نظامی اعراب نیز بود. سپاه اعراب از هسته‌ای در دورۀ پیامبر شکل‌ گرفته بود که با تجربه فراوان پیوسته گسترده می‌شد.

[1]ضاهر وتر، مدیریت نظامی در نبردهای پیامبر، ترجمه و تحقیق اصغر قائدان (چاپ 2؛ تهران: صریر، 1385)، 69.

[2]آ.ج. اربری و دیگران، تاریخ اسلام: پژوهش دانشگاه کمبریج، ترجمۀ احمد آرام (چاپ 6؛ تهران: امیرکبیر، 1386)، 104.

[3]فرشاد احمدی دستگردی و ابراهیم شیاسی، علل شکست ساسانیان در برابر اعراب (اصفهان: فردا، 1382)، 59.

[4]جرجی زیدان، تاریخ تمدن اسلام، ترجمۀ علی جواهرکلام (چاپ 6؛ تهران: امیرکبیر، 1369)، 151.

[5]محمدبن‌ جریر طبری، تاریخ الرسل و الملوک، ترجمۀ ابوالقاسم پاینده (چاپ 5؛ تهران: اساطیر، 1375)، جلد 5، 1719.

[6]وتر، مدیریت نظامی، 84.

[7]عبدالحسین زرین‌کوب، تاریخ ایران بعد از اسلام (چاپ 13؛ تهران: امیر کبیر، 1389)، 289.

[8]حسن احمدی، ”بررسی فتوحات اعراب در ناحیه جبال ایران از آغاز تا ظهور عباسیان“ (پایان‌نامۀ کارشناسی ارشد تاریخ دانشگاه تهران: 1378)، 22.

[9]جمشید چوکسی گرشاسب، ستیز و سازش، ترجمۀ نادر میرسعیدی (تهران: ققنوس، 1381)، 25.

[10]طبری، تاریخ الرسل و الملوک، جلد 3، 1068.

[11]طبری، تاریخ الرسل و الملوک، جلد 5، 1841.

[12]عبدالرحمان ابن‌خلدون، العبر: تاریخ ابن خلدون، ترجمۀ عبدالمحمد آیتی (تهران: مؤسسۀ مطالعات و تحقیقات فرهنگی، 1363)، جلد 1، 509.

[13]ابن‌اعثم کوفی، فتوح، ترجمۀ محمد‌بن ‌احمد مستوفی هروی (تهران: انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، 1372)، 112.

[14]ابن‌اعثم کوفی، فتوح، 218.

[15]ابن‌اعثم کوفی، فتوح، 253.

[16]احمدی، ”بررسی فتوحات اعراب،“ 47.

[17]سلیمان حیدری، حسین پوراحمدی، ”نقش اسواران و فرزندان آنان در دورۀ اسلامی،“ مجلۀ تاریخ ایران، سال 5، شمارۀ 69 (1391)، 77 -98، نقل از 79، 84-88.

[18]طبری، تاریخ الرسل و الملوک، جلد 5، 1855.

[19]طبری، تاریخ الرسل و الملوک، جلد 5، 1719.

[20]احمدی، ”بررسی فتوحات اعراب،“ 40-47.

[21]مطهربن‌ طاهر مقدسی، آفرینش و تاریخ، ترجمۀ محمدرضا شفیعی کدکنی (تهران: آگه، 1374)، جلد 2، 850.

[22]وتر، مدیریت نظامی، 324.

[23]ابوحنیفه احمدبن داود دینوری، اخبار الطوال، ترجمۀ محمود مهدوی دامغانی (چاپ 4؛ تهران: نی، 1371)، 169.

[24]ابوحنیفه دینوری، اخبار الطوال، 145.

[25]طبری، تاریخ الرسل و الملوک، جلد 5، 1716.

[26]طبری، تاریخ الرسل و الملوک، جلد 5، 1717.

[27]ابوحنیفه دینوری، اخبار الطوال، 148.

[28]عبدالحسین زرین‌کوب، تاریخ ایران کمبریج، ترجمۀ حسن انوشه (چاپ 7؛ تهران: امیرکبیر، 1387)، جلد 4، 10.

[29]احمدی دستگردی و شیاسی، علل شکست ساسانیان، 65.

[30]زرین‌کوب، تاریخ ایران کمبریج، جلد 4، 11.

[31]عنایت‌الله فاتحی‌نژاد، تاریخ جامع ایران (تهران: مرکز دائره‌المعارف بزرگ اسلامی 1393)، جلد 6، 51.

[32]طبری، تاریخ الرسل و الملوک، جلد 4، 1630.

[33]ابن‌واضح یعقوبی، تاریخ یعقوبی، ترجمۀ محمدابراهیم آیتی (چاپ 6؛ تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، 1371)، جلد 2، 28.

[34]محمدجواد مشکور، ایران در عهد باستان (تهران: سازمان انتشارات اشرفی، بی‌تا)، 475.

[35]زرین‌کوب، تاریخ ایران کمبریج، جلد 4، 19.

[36]ابن‌اعثم کوفی، فتوح، 113.

[37]ابن‌خلدون، العبر، جلد 1، 522.

[38]عزالدین علی ابن‌اثیر، الکامل فی التاریخ، ترجمۀ ابوالقاسم حالت و عباس خلیلی (تهران: مؤسسۀ مطبوعاتی علمی، 1371)، جلد 9، 34.

[39] طبری، تاریخ الرسل و الملوک، جلد 5، 1727.

[40]احمدبن یحیی بلاذری، فتوح البلدان، ترجمۀ محمد توکل (تهران: نقره، 1337)، 370.

[41]ن.و. پیگولوسکایا، اعراب حدود مرزهای روم شرقی و ایران در سده‌های چهارم-ششم میلادی، ترجمۀ عنایت‌الله رضا (تهران: مؤسسۀ مطالعات و تحقیقات فرهنگی-پژوهشگاه، 1372)، 520.

[42]ابوحنیفه دینوری، اخبار الطوال، 152.

[43]بلاذری، فتوح البلدان، 347.

[44]فاتحی‌نژاد، تاریخ جامع ایران، جلد 6، 51-52.

[45]زیدان، تاریخ تمدن اسلام، 46.

[46]طبری، تاریخ الرسل و الملوک، جلد 5، 1719.

[47]احمدی، ”بررسی فتوحات اعراب،“ 57.

[48]ابوحنیفه دینوری، اخبار الطوال، 157؛ ابوعلی مسکویه رازی، تجارب الامم، ترجمۀ ابوالقاسم امامی (تهران: سروش، 1369)، جلد 1، 295.

[49]فاتحی‌نژاد، تاریخ جامع ایران، جلد 6، 52.

[50]زرین‌کوب، تاریخ ایران کمبریج، جلد 4، 19.

[51]اربری و دیگران، تاریخ اسلام، 112.

[52]گرشاسب، ستیز و سازش، 28.

[53]طبری، تاریخ الرسل و الملوک، جلد 5، 1807.

[54]ابن‌خلدون، العبر، جلد 1، 521.

[55]فیلیس کورزین، امپراتوری اسلامی، ترجمۀ مهدی حقیقت‌خواه (چاپ 2؛ تهران: ققنوس، 1387)، 39.

[56]عبدالحسین زرین‌کوب، دو قرن سکوت (چاپ 23؛ تهران: انتشارات سخن، 1389)، 78.

[57]ابن‌اعثم کوفی، فتوح، 222-223.

[58]زرین‌کوب، تاریخ ایران بعد از اسلام، 333.

[59]جاسم ریحانی، ”هرمزان و حیات سیاسی،“ نشریۀ تاریخ اسلام، سال 5، شمارۀ 20 (1383)، 21-46، نقل از 34.

[60]ریحانی، ”هرمزان و حیات سیاسی،“ 31.

[61]ابوالحسن علی‌بن‌ حسین مسعودی، مروج‌الذهب، ترجمۀ ابوالقاسم پاینده (چاپ 5؛ تهران: انتشارات علمی فرهنگی، 1374)، جلد 1، 679؛ بلاذری، فتوح البلدان، 428.

[62]کوروش صالحی، در سراشیبی سقوط (چاپ 2؛ مشهد: ایران آزاد، 1389)، 143.

[63]حیدری و پوراحمدی، ”نقش اسواران و فرزندان آنان در دورۀ اسلامی،“ 84.

[64]زهره دهقان‌پور و محسن معصومی، ”نقش ایرانیان در فتح ایران به دست اعراب از آغاز تا پایان سدۀ نخست هجری قمری: گروه‌ها، انگیزه‌ها و انواع همکاری،“ نشریۀ مطالعات تاریخ اسلام، سال 4، شمارۀ 13 (1391)، 89-67، نقل از 87.

[65]زیدان، تاریخ تمدن اسلام، 49.

[66]ابن‌خلدون، العبر، جلد 1، 510.

[67]ابوحنیفه دینوری، اخبار الطوال، 160.

[68]طبری، تاریخ الرسل و الملوک، جلد 5، 1891.

[69]تورج دریایی، سقوط ساسانیان: فاتحان خارجی، مقاومت داخلی و تصویر پایان جهان، ترجمۀ منصوره اتحادیه (نظام مافی) و فرحناز امیرخانی حسینک‌لو (چاپ 2؛ تهران: تاریخ ایران، 1383)، 69.

[70]برتولد اشپولر، تاریخ ایران در قرون نخستین اسلامی، ترجمۀ جواد فلاطوری (چاپ 7؛ تهران: انتشارات علمی فرهنگی، 1386)، جلد 1، 15.

[71]آذرتاش آذرنوش و زهره دهقان‌پور، ”زنان در کشاکش نبرد: حضور زنان مسلمان در جنگ‌ها تا پایان دورۀ اموی،“ نشریۀ پژوهش زنان، دورۀ 1، شمارۀ 1 (1388)، 75-97، نقل از 88-89.

[72]طبری، تاریخ الرسل و الملوک، جلد 5، 1716.

[73]طبری، تاریخ الرسل و الملوک، جلد 5، 1756.

[74]آذرنوش و دهقان‌پور، ”زنان در کشاکش نبرد،“ 89.

[75]آذرنوش و دهقان‌پور، ”زنان در کشاکش نبرد،“ 81-82 و90.

[76]حسن تقی‌زاده، از پرویز تا چنگیز (تهران: انتشارات فروغی، 1349)، 132.

[77]فاتحی‌نژاد، تاریخ جامع ایران، جلد 6، 50.

[78]ابوحنیفه دینوری، اخبار الطوال، 155.

[79]مسکویه رازی، تجارب الامم، جلد 1، 295.

[80]طبری، تاریخ الرسل و الملوک، جلد 5، 1727.

[81]علی بیات و زهره دهقان‌پور، ”انگیزه‌های کوچ اعراب مسلمان به ایران در جریان فتوح و پیامدهای آن،“ فصلنامۀ علمی – تخصصی سخن تاریخ، سال 5، شمارۀ 15(1390)، 21-42، نقل از 26.

[82]بلاذری، فتوح البلدان، 361.

[83]بلاذری، فتوح البلدان، 361.

[84]بیات و دهقان‌پور، ”انگیزه‌های کوچ اعراب مسلمان به ایران،“ 27.

[85]فاتحی‌نژاد، تاریخ جامع ایران، جلد 6، 52.

[86]ابن‌اعثم کوفی، فتوح، 50-51.

[87]ابن‌خلدون، العبر، جلد 1، 512.

[88]وتر، مدیریت نظامی، 69.

[89]ابن‌اعثم کوفی، فتوح، 93.

[90]ابن‌اعثم کوفی، فتوح، 109.

از مار تا مهر و میر: ارتباط زبان¬شناختی

شکوفه تقی <Shokoufeh Taghi <shokofehtaghi@gmail.com (دانش­آموختۀ دکتری زبان­های ایرانی دانشگاه اوپسالا، ٢٠٠٠) ایران­شناس، روان­شناس و دین­پژوه است. پژوهشگر پسادکتری دانشگاه ییل بوده و در دانشگاه­های گوتنبرگ و اوپسالا نیز تدریس و تحقیق کرده است. علاوه بر بیش از پنجاه مقاله، دو رمان و یک مجموعه داستان کوتاه، دفتری از شعرهای او نیز چاپ و اشعار بسیاری از او به صورت آنلاین منتشر شده است. برخی از آثار پژوهشی او عبارت­اند از دو بال خرد: فلسفه و عرفان در رساله­الطیر ابن‌سینا، زن‌آزاری در قصه‌ها و تاریخ و معنای بخت در فرهنگ کتبی و شفاهی ایرانیان، گونه­شناسی و طبقه­بندی سه ژانر ادبی: ترانه­ها، متل­ها و افسانه­های گذر در ادبیات شفاهی ایران، ”تخت سلیمان: گرته­برداری از تاریخ در بازآفرینی افسانه،“ ”پریشانی طلایی و نظم مقدس: بینامتنیت و فقدان کلان­صدایی در شعر حافظ“ و ”نقش زبان­شناسی در اصلاح جغرافیانویسی تاریخی.“

مقدمه

در ادبیات سریانی مسیحی، از سدۀ دوم تا ششم میلادی، بر سر اسامی قدیسان یا افراد بلندمرتبۀ کلیسای شرقی کلمۀ مار و گاه ماران دیده می‌شود.[1] هم­زمان بر سر نام پارسیانی که در سلسلۀ ساسانیان از قداست روحانی و جایگاه دینی زرتشتی برخوردار بودند هم کلمۀ امهر، مهر و مار دیده می‌شود. از اواسط دوران ساسانیان، برای بزرگِ اسقفان کلیسای شرقی عنوان مطران نیز استفاده شد. بعد از اسلام، بر سر نام پادشاهان ایرانی که در زمان خلفای عباسی بزرگ‌فرمانروای (معادل وزرگ فرمذار) خراسان بزرگ شدند و سلسلۀ طاهریان و سامانیان را بنیاد گذاشتند، عنوان امیر و میر دیده می‌شود که در شعر شعرای بزرگ قرن چهارم و پنجم و از جمله رودکی نیز مکرر دیده می‌شود. بسیاری از محققان باور دارند که میر مخفف امیر و وام‌واژه­ای از زبان عربی است، هر چند که کلمۀ امیر یا میر در قرآن وجود ندارد و در ادبیات عرب قبل از اسلام هم دیده نشده است. با این همه، بعد از اسلام کلمۀ امیر به‌خصوص در ترکیب امیرالمؤمنین برای خلفا به کار رفت و ایرانیان هم میر را مانند سید و آقا برای نامیدن بزرگان و مقدسان دینی به کار برده­اند. این واژه سپس بر سر نام کسانی نشست که مشهور بود از اعراب بوده­ یا منسوب به خانوادۀ پیامبر اسلام بودند.

در این مقاله به کلمات مار، مهر و میر، ماران و مطران و خاستگاه آنها می­پردازم و اینکه چگونه همۀ این‌ها واژه‌ها ریشۀ یکسان و معنای واحد دارند و در اکثر زبان‌های دنیا برای بیان بزرگی، سروری، قداست و جاودانگی به کار می‌روند.

مار و ماران

در وقایع‌نامۀ اربلا، که اصل آن به زبان سریانی است و به آلمانی و انگلیسی هم ترجمه شده است، بر سر اسم اسقف‌ها و شهدا عنوان مار آمده است، مثل ”مار پپا“ و ”مار رحیمه“ و ”مار یوسف“ و ”مار حنانه“ و ”مار هابیل“ و ”مار آبراهام.“[2]

در لغت‌نامۀ دهخدا آمده است که مار کلمه‌ای سریانی است، به معنای سید و بیشتر برای اسقف‌ها و بطارکه به کار می‌رفته است. مؤنث آن مُرت است و ماری، عبارت از مار+ی، متکلم وحده است یعنی ”سرور من“ (از اقرب الموارد). همچنین، معنای سرور مقدس را هم می‌دهد. می‌توان دید که ماریه و مریم نیز از همین ریشه است. اسم ماریه در میان زنان مصری یا قبطی و زنان سوری مسیحی هم معمول بوده است و یکی از کنیزهمسران پیامبر اسلام که در جنگ اسیر شده بود نام ماریه داشت.[3] ماریه، مارتا و ماریا مؤنث مار است که در زبان‌های لاتین برای مریم، مادر عیسی مسیح، و سایر زنان مقدسه به کار برده می‌شود.

در وقایع‌نامۀ آربلا، برای ژکا (346- 375م) از عنوان ماران استفاده شده است. این لقب فقط برای همین اسقف آمده است و قبل و بعد از آن هم دیده نشده است. در لغت‌نامۀ دهخدا و فرهنگ‌های فارسی در توضیح کلمۀ ماران به منزلۀ عنوان مقدسان مسیحی مطلبی نیامده است و توضیحی نیز برای آن داده نشده است. این در حالی است که در زبان سریانی، ماران، به معنای پروردگار ما، برای عیسی مسیح به کار رفته است. ماران اتا یعنی خداوند آمد.[4] گاه هم برای اسقفان اعظم استفاده شده تا گواه نهایت احترام به آن فرد باشد. همچنین، عنوان ماران‌مار یا موران‌مور نیز به کار می‌رفته است. در هند (کرلا)، حاملان این عنوان موران‌مار نامیده می‌شوند که گواه تلفیق دو سبک از گویش‌های سریانی (شرقی و غربی) در تاریخ مسیحیت است. در هند مسیحیان کلیسای توماس مقدس به پاپ رم که بزرگ­ترین مقام کلیسای کاتولیک است نیز مار اطلاق می­کنند.[5] در بابل، به رهبر یهودیان نیز مر گفته می‌شد. دانسته است بسیاری از یهودیان که به آرامی حرف می‌زدند با مسیحیانی که زبانشان سریانی است مشترکات لغوی و اصطلاحی فراوان دارند. در زبان عبری امروزی، مر بدون هیچ احترام خاصی برای هر مردی استفاده می‌شود، مثل کلمۀ آقا در فارسی یا سید در عربی یا موسیو در فرانسه و مستر یا Mr. در انگلیسی. در حالی که در حلقۀ حاخام‌ها،[6] یا ربای‌های یهودی هنوز ماران برای بیان بالاترین احترام برای یک ربای به کار می‌رود و به معنای راهب بزرگ یا حکیم بزرگ است. در فرهنگ معین آمده است که مر به معنای رئیس و حاکم نیز هست.[7] در زبان سومری، mar-mah برای راهب و کسی که خدمت خدایان را می‌کرده می‌آید و از دو جزء مر و مه تشکیل شده است.

مار در معنای saint مقدس و همچنین lord به معنای سرور نیز به کار می‌رود و ماری، با سکون ی در پایان، به معنای سرورِ من یا ارباب من است که برای تکریم و تقدیس به کار می‌رفته است. بر اساس سریانی غربی (Western Syriac)، مُور نیز همان است و برای نام­های مؤنث، مانند مریم مادر مسیح، مارت(ی) و یا مورت(ی) به کار می‌رود که معادل انگیسی My Lady است. مرتا (مؤنث) کلمه‌ای آرامی است که معنایش خداوند پرورنده است. او خواهر العازار و مریم و امین مسیح بود.[8] در فرهنگ مسیحیت، تا امروز هم مارتا و هم ماریا برای نامیدن زنان به کار می‌رود. به عبارت دیگر، در سریانی شرقی مار و در سریانی غربی مور برای قدیسین به کار می‌رود و ماران در سریانی معادل پرورگار ماست که بالاترین مرتبۀ تقدیس محسوب می‌شود و اغلب برای مسیح به کار می‌رود. هم­زمان، در کتاب وقایع‌نامۀ آربلا، بر اساس متن سریانی، وقتی ماران[9] ژکا معرفی می‌شود، همتای ایرانی او، مهر نرسه، نیز معرفی می‌شود.[10]

 

مهر

در تاریخ ساسانیان، نام چهار مرد که ترکیبی از فرمانروای بزرگ و موبدان­موبد بوده‌اند صورتی اساطیری یافته و تا امروز مانده است. یکی تنسر-کرتیر است که به نظر می‌رسد از زمان اردشیر بابکان تا زمان بهرام دوم بعد از پادشاه مهم‌ترین فرد بوده است. نامۀ تنسر، ذکر تاریخی توسر، ذکر دینی در بندهش، و سنگ­نوشتۀ کرتیر گواه حضور تاریخی این فرد است. دیگری آتورباد مهراسپندان، وزیر شاپور دوم ملقب به ذوالاکتاف، است که از قدرتمندترین پادشاهان ساسانی است. سوم مهر نرسه وزیر بزرگ و موبدان­موبد یزدگرد معروف به اثیم یا گناهکار است که بعد از یزدگرد در خدمت بهرام پنجم، پسر یزدگرد معروف به بهرام گور، ماند و از او دست­نوشته­ای در فیروزآباد به جا مانده است. آخرین هم بزرگمهر، آخرین وزیر فاضل و نامدار زمان انوشیروان، است که نامش با نهضت ترجمه و تحولات ادبی گره خورده است.

کرتیر-تنسر

با استناد به متون پهلوی، تنسر با همۀ قدرتی که در زمان اردشیر بابکان (226-241م) داشت، هیربدان­هیربد بود؛ یعنی جایگاهی احتمالاً پایین­تر از موبدان­موبد داشت. اما می‌توان دید که بعد از اردشیر بابکان مهم‌ترین رای را داشت و به لحاظ کشوری، لشکری و دینی بالاترین مقام را بعد از پادشاه دارا بود. حتی وقتی قرار بود همسر باردار اردشیر، که از نسل اشکانیان بود، کشته شود، این او بود که با مقطوع­النسل کردن خود جان ولیعهد آینده یعنی شاپور را حفظ کرد. البته ابرسام در تاریخ طبری وزیر اردشیر بابکان دانسته شده است. در تاریخ طبری، اردشیر کسی را که به مقام موبدان­موبد انتخاب می کند، فاهر نام دارد.[11] این در حالی است که در منابع دیگر نه اسمی از فاهر است و نه از ابرسام. علاوه بر آنکه در تاریخ طبری اسمی از تنسر یا توسر هم نیست. اما نامۀ تنسر یا توسر به گشنسب امروز به زبان پهلوی و ترجمۀ فارسی موجود و در آن قید شده که او هیربدان­هیربد اردشیر بابکان بوده است. کریستن­سن نیز همین را پذیرفته است، اگرچه مری بویس این دو نفر را یکی نمی‌داند. بنابراین، اگر قرار باشد رای طبری قبول شود، یک ابرسام وزیر نزدیک­ترین فرد به پادشاه بود و از مشخصاتی که برای او ذکر می‌شود، می‌توان دریافت که مردی کهنسال و وارسته بوده که خردمندانه عمل می‌کرده است.

با توجه به اهمیت تنسر می‌توان باور داشت که او بزرگ­ترین وزیر بود، هرچند که موبدان­موبد نبود. دریایی به هنینگ استناد می‌کند که لقب موبد در قرن سوم میلادی مرسوم شد و در زمان هرمز یکم، کرتیر بود که لقب موبد اهورامزدا را گرفت و سپس به مقام کرتیر موبد بهرام مقدس و اهورامزدا مفتخر شد.[12] او تأکید می‌کند القاب بعدی کرتیر مؤید این نکته است که به مقامات دیگری هم رسیده که یکی از آنها موبد و داور تمام کشور بود. در اینجا می‌توان دید که روحانیان زرتشتی قدرت سیاسی و حکومتی فراوانی یافته‌ بودند و مقام ریاست و حکومت شهر را داشتند و رفته­رفته قدرت ایشان فزونی می­گرفت. دریایی با استناد به شاکد می‌گوید که مناطق غیرایرانی را موبدان و مرزبانان ایالات اداره می‌کردند و با استناد به گرسوئیان می‌گوید که یک هزارپت یعنی موبد قاضی کل ارمنستان بوده است.[13] آنچه طبری دربارۀ ابرسام می‌گوید، گواه قدرتی است که در ادارۀ کشور داشت و نشانۀ اعتماد اردشیر به اوست. از آنچه در نامۀ تنسر آمده نیز می‌توان باور داشت که تنسر جایگاه دینی و حکومتی داشت، منتهی در ترجمه‌های گوناگون بخشی از مطالب گم شده است. در تاریخ طبری از ابرسام با عنوان ”شیخ“ یاد شده است. همین کلمه در ترجمۀ فارسی پیر هم آمده است. از طرفی، در سنگ­نوشته‌های دوران آغازین ساسانیان نامی از ابرسر یا تنسر برده نشده است.

نفیسی می‌گوید موبدان­موبد در ایران ساسانی چنان قدرتی گرفته بود که می‌توانست حتی در جنبه‌های سیاسی و حقوقی مذهب نیز تصمیم بگیرد و بدان جنبۀ عرفانی و اخلاقی بدهد و پادشاه را وابدارد تا به احکام او بگرود.[14] او علت شکست ایرانیان از اعراب را دامن زدن اختلاف دینی در جامعۀ ایران به دست قدرتمندان دستگاه دینی زرتشتی می‌داند که هیچ رقیبی را در قدرت نمی‌پذیرفتند. همین سبب شده بود که وظایف نظامی و دینی در هم ادغام شوند. در تأیید این نکته می‌توان دید که سخت است حدود وظایف موبدان‌موبد را تعیین کرد، وقتی بعد از پادشاه قدرتمندترین فرد است. این قدرت به حدی بود که می‌توانست پادشاه را برگزیند و بر سر او تاج بگذارد.

در دینکرد به گونه‌ای از تنسر یاد شده است که البته هیربدهیربدان است، اما برای نامی از او بالاتر نیز جایگاهی در دین نیامده است. در عین حال، در متون دینی زرتشتی نامی از کرتیر که سنگ­نوشته‌ها‌ی او موجود است نیامده است. او که هم سنگ­نوشته‌ای از خود ثبت کرده و هم نامش در سنگ‌نوشتۀ شاپور یکم بر کعبۀ زرتشت و در خصوص گزارش‌های مانویان آمده‌ است. اما در همان کتیبه، که حدود سال 280م یعنی در روزگار پادشاهی بهرام دوم نویسانده شده است، می‌خوانیم که به تعقیب و آزار مسیحیان (نصرانیان) اشاره می‌کند.[15] این امر که در هیچ متن دینی اشاره‌ای به شخصی بدین پایه از اهمیت نشده است، بسیاری از محققان را بر آن داشته است که باور کنند کرتیر و تنسر یک نفرند و تنسر یا ابرسر همان نام دینی یا لقب کرتیر یا کردیر است. علاوه بر این، با استناد به کتیبه‌های چهارگانۀ او و مطالب تاریخی دیگر، او هفت پادشاه ساسانی یعنی اردشیر بابکان، شاپور یکم، هرمز یکم، بهرام یکم، بهرام دوم و نرسه را هم دیده است. بنابراین، امکان دارد که عنوان شیخ، که طبری به ابرسام می‌دهد، بتواند دربارۀ او که گویا کهنسال­ترین وزیر بوده بیش از هر کسی مصداق داشته باشد. علاوه بر آنکه او با نفوذ دینی و سیاسی خود توانست در ابتدای دوران ساسانیان دین و سیاست را به هم گره بزند و در عین حال، با مسیحیت نوظهور و دین مانی بجنگد.[16] (تاریخ ایران همانجا 380) احتمالاً این نقش تأثیرگذار از او شخصیتی بزرگ­تر از واقعیت ساخته است، چنان که چندین شخصیت در او ترکیب شده‌اند یا بُعدی از شخصیتش با عنوانی مستقل به تاریخ معرفی شده است. اما نه کرتیر و نه تنسر هیچ­کدام عنوان مار، مهر نداشته­اند.

مهرسپندان یا آذرباد مارسپندان

آذرپاد مهراسپندان (آتورپات مهرسپندان) همان آتور پات مارسپندان موبد موبدان شاپور دوم بود. [17] کریستن­سن نام او را مهرسپندان ذکر می‌کند.[18] شاپور دوم یا به قول اعراب ذوالاکتاف کسی بود که در کودکی به پادشاهی رسید. او با کنستانتین یا قسطنطنین، پادشاه روم که به گفتۀ طبری ”نصرانی“ شد و شهر قسطنطنیه یا استانبول امروزی را بنا کرد و کوشید دین رسمی روم را دین مسیحیت قرار دهد، قرارداد صلح امضا کرد. چنان که طبری می‌گوید و تاریخ اذعان دارد، بعد از کنستانتین و مرگ سه پسرش رومیان یکی از خویشان او را به نام للیانوس به پادشاهی برگزیدند. او کسی است که قبل از رسیدن به پادشاهی ادعای مسیحیت کرد، اما در باطن بر دین سابق رومیان (دین میترا یا مهر) بود. پس از رسیدن به پادشاهی، کلیساها را ویران کرد و اسقفان و بزرگان نصرانی را کشت.[19] او سپاهی بزرگ از رومیان، عرب‌ها و خزرانی‌ها جمع کرد و به جنگ شاپور دوم رفت که با رومیان قرارداد صلح داشت. سپاه پارس ایشان را شکست داد. پس از او، یوسانوس مسیحی به پادشاهی روم رسید. او علی­رغم میل رومیان متحد شاپور دوم یا شاپور ذوالاکتاف شد و به عوض آن تباهی که رومیان در ممالک ایرانی کرده‌ بودند، طبق مصالحه‌ای نصیبین به ایرانیان واگذار شد. اما مردم آنجا که مسیحی بودند، از بیم آنکه تحت فرمانرایی ایرانیان زرتشتی آسیب ببینند، به نقاط دیگر کوچیدند.

مراسم تاج­گذاری شاپور یکم، فرزند اردشیر پاپکان، بنیادگذار شاهنشاهی ساسانی (۲۴۱- ۲۷۲م). در این حجاری، شاپور سوار بر اسب، تاج شاهی را از روحانی بزرگ یا مظهر اهورا مزدا که او هم سوار بر اسب است می‌گیرد. اردشیر بنیادگذار شاهنشاهی ساسانی در سه محل مراسم تاج­گذاری خود را نقش کرده که یکی در نقش رجب، دومی در نقش رستم و سومی در تنگاب فیروزآباد است. عکس از شکوفه تقی، آوریل 2011.

مراسم تاج­گذاری شاپور یکم، فرزند اردشیر پاپکان، بنیادگذار شاهنشاهی ساسانی (۲۴۱- ۲۷۲م). در این حجاری، شاپور سوار بر اسب، تاج شاهی را از روحانی بزرگ یا مظهر اهورا مزدا که او هم سوار بر اسب است می‌گیرد. اردشیر بنیادگذار شاهنشاهی ساسانی در سه محل مراسم تاج­گذاری خود را نقش کرده که یکی در نقش رجب، دومی در نقش رستم و سومی در تنگاب فیروزآباد است. عکس از شکوفه تقی، آوریل 2011.

آذرپاد مهراسپندان موبدان موبد و وزیر اعظم شاپور دوم بود و در تاریخ او را صاحب معجزات و کرامات دانسته­اند. نقل است که روی گداخته بر سینۀ او ریختند و بدو رنجی نرسید.[20] در ارداویراف­نامه نام ­”انوشه روان آذرباد مارسپندان“ آمده است.[21] در پانوشت توضیح داده می‌شود که اطلاق تحت­اللفظی به پیشوای مغان است و روحانی درجه یک زرتشتی محسوب می‌شود. آن­گونه که از متن برمی‌آید، در زمان او وه‌شاپور نامی از پاکان برگزیده می‌شود تا به جهان دیگر برود و پرسش‌هایی از ایزدان بکند و خبر را برای سایرین بیاورد. مار اسپندان در واقع نام خانوادگی این مقام روحانی است و نام پدرش مارسپند[22] است که در بعضی از تواریخ نسب او را به زرتشت اسپیتمان رسانده‌اند، چنان که نام فرزندش را زرتشت نوشته‌اند. در متن آوانویسی پهلوی نیز Maraspandan آمده است.[23] ارداویراف یا وه‌شاپور همان سفری را به عالم غیب صورت می‌دهد که کرتیر در سنگ‌نوشته دربارۀ خود سخن گفته است. با این همه، تفضلی در ایرانیکا نام او راAdurban i Mahrspandan آورده است.[24]

در تخت جمشید دو کتیبه به خط کوفی یا نسخ ابتدایی از عضدالدوله دیلمی مانده است که متعلق به سال 344ق است. در یکی از این دو کتیبه نوشته شده که اثر قرائت مارسفند الموبد الکازرونی بر علی بن السری کاتب الکرخی است. مری بویس هم از این موبد کازرونی[25] یاد می‌کند.[26] او همچنین، آذر بد مهر اسپندان را موبد عصر ساسانیان می‌داند که برای اثبات پیمان خود با اشه یا راستی مهر یا میترا، تن به آزمون آتش داده است تا حقیقت زرتشتی بودن خود را در برابر ادعای بدعت­گذاران ثابت کند.[27] این آزمون از دیرباز معمول بود و این گمان می‌رفت که آتش هم‌پیمان خویش را نمی‌سوزاند. چنین به نظر می‌رسد که در کازرون، که تا قرن چهارم هجری قمری همۀ سکنۀ آن را زرتشتیان تشکیل می‌دادند، موبدان‌موبد نه فقط زبان پهلوی می‌دانست، که نسبش به ماراسپندان می‌رسید. یا این لقب موبدان­موبد بود، وگرنه نامش در کنار نام دبیر عضدالدوله و خود عضدالدوله نمی‌آمد، به­خصوص که هر دو کتیبه فتح‌نامه محسوب می‌شوند و به نوعی تقدیر از گذشتۀ تاریخی ایرانیان­اند.

از وزیر شاپور دوم در وقایع‌نامۀ آربلا نامی نیست. اما در بندهش می‌بینیم که بعد از آذرپات مهرسپندان مقام موبدان­موبد به مهروراز پسر نرسی، مهراگاویذ و مهر شاهپور واگذار شده است.[28] تکرار کلمۀ مهر در آغاز اسم موبدان­موبد نشان می­دهد که این عنوان برای بیان تقدیس و تشخیص جایگاه موبدان­موبد در سلسله­مراتب دستگاه روحانیت زرتشتی به کار می­رفته و بالاترین درجه در سلسله­مراتب زرتشتی بوده است که در عنوان مهر نرسه موبدان­موبد یزدگرد اول نیز دیده می‌شود. مارسپندان نام پدر آذرباد بود. در بندهشن نام پدران آذرباد آمده و نسبش به دورسرو پسر منوچهر رسیده می­رسد.[29]

مراسم تاج­گذاری نرسی، هفتمین پادشاه ساسانی  (ح. 293-302م)، که نامش با مهرنرسی وزیر بزرگ ساسانیان مشابهت دارد و با او اشتباه گرفته می‌شود. او بر بهرام سوم پیروز شد و به این مناسبت کتیبه‌ای در پایکولی شمال قصر شیرین نویساند.

مراسم تاج­گذاری نرسی، هفتمین پادشاه ساسانی  (ح. 293-302م)، که نامش با مهرنرسی وزیر بزرگ ساسانیان مشابهت دارد و با او اشتباه گرفته می‌شود. او بر بهرام سوم پیروز شد و به این مناسبت کتیبه‌ای در پایکولی شمال قصر شیرین نویساند.

مهرنرسه یا مهر نرسی

در تذکرۀ اربیل یا وقایع­نامۀ آربلا چندین بار آمده است که غیر از آنان که به مسیحیت ایمان دارند همه کافرند، از جمله ایرانیان و رومیان و حتی مانویان. تأکید شده است که مسیحیان آفریده را می‌پرستند، نه آفریدگار را. یکی از محاسن این وقایع‌نامه این است که نشان می‌دهد در آن زمان چه بحث و جدلی به لحاظ دینی میان ادیان مختلف در جریان بوده است، هرچند از نظر بیان مطالب تاریخی چندان دقیق نیست. از آن جمله بحث‌های تبلیغی مسیحیان بر علیه زرتشتیان و مانویان یا پیروان کیش میترا است که نام موبدان‌موبد را مهرنرسه Meharnarsa آورده و قید می‌کند که او در آغاز به دین مسیح گرویده بود، اما پس از چندی به دین سابق خود بازگشت و پیروان مسیح را وادار کرد که از باور خود توبه کنند. در وقایع‌نامه او را یهودا نامیده­اند.[30]

از آنجا که در ادبیات سریانی کلاً برای یزدگرد اول، که در ادبیات زرتشتی لقب گناهکار دارد، باشکوه‌ترین القاب مانند شاه پیروزمند و باشکوه آمده و شخصیتی مثبت و متبارک در میان شاهان معرفی شده است،[31] می‌توان نتیجه گرفت که در برابر مسیحیان سیاست توأم با آرامش و رأفت را در پیش گرفته بود. این موضوع در متن وقایع‌نامۀ آربلا نیز آشکار است. مباحث تاریخی نیز این امر را تأیید می‌کنند. اما گویا این سیاست در پایان سلطنت یزدگرد یا با آغاز پادشاهی بهرام تغییر می‌کند. چه بسا قدرت گرفتن مسیحیان و آتش زدن آتشکده‌ها سبب شده باشد که یزدگرد اول (ح. 399-420م) سیاستش را تغییر داده باشد. منابع کلیسایی قرن چهارم میلادی نیز گواهی می‌کنند که در این دوران بزرگان دینی عیسوی سریانی شدیداً جاه‌طلب بودند و با خشونت و تعصب با ادیان دیگر برخورد می‌کردند.[32] کریستن­سن می‌گوید مادامی که مسیحیت دین رسمی امپراتوری روم نشده بود، مسیحیان ایران در آرامش می‌زیستند. اما پس از آن، دلایل سیاسی و ترس اینکه بخواهند به روم بپیوندند معادلات جدیدی رقم زد.[33] او این وقایع را ابتدای تعقیب عیسویان ایران از سال 339م می‌داند که شاپور دوم معروف به ذوالاکتاف در ایران پادشاه بود. کریستن­سن تأکید دارد که در خصوص احوال یزدگرد اول در بین مورخان عیسوی و مؤلفان ایرانی اختلاف بسیار است؛ برخی به شرح کارهای نیکوی او می‌پردازند و برخی او را اثیم می‌دانند.[34] اما خطبه‌ای که بهرام گور در روز جلوسش به سلطنت در نعت پدرش خواند گواه آن است که او پادشاهی را با ملایمت و عطوفت آغاز کرده، اما رعایا قدر او را ندانستند و از این رو، ناچار شد سخت­گیری در پیش بگیرد و خون­ریزی کند که غیرمستقیم اشاره به تحریکات دولت روم در میان عیسویان است.[35] در عین حال، نشان داده است که موبدان­موبد مهرنرسه قدرت فراوان داست و او بود که تاج را میان دو شیر گذاشت تا بهرام آن را به دست آورد و سپس، تاج را بر سر بهرام نهاد.

در وقایع­نامۀ اربلا شدیداً به سیاست مسیحی­ستیزی مهرنرسه اشاره می‌شود که حکایت از تغییر سیاست دینی کشوری دارد. در همان متن، که جنبۀ تبلیغ دینی در آن غلبه دارد، سعی شده است ایرانیان کافر، آفتاب­پرست و دشمن خدا معرفی شوند و مهرنرسه از خدمت­گزاران شیطان. مهرنرسه مانند کرتیر در شمار معدود بزرگانی است که از خود سنگ‌نبشته به جا گذاشته و آتشکده‌ها و پل‌ها و اماکنی ساخته است. همچنین، سربسته اشاره می‌شود که مرتکب گناهی شد که اگرچه سبب عزل او نشد، اما خود از آن پشیمان شد و برای جبران آن گناه اقدام به آبادانی و خدمت به دین زرتشت کرد. چنان که در تاریخ ایرانیان ثبت است، مهرنرسه به سبب آبادانی­هایش در ایران و آثاری که از خود به جا گذاشت نزد ایرانیان جایگاهی تاریخی و حماسی داشت. طبری نیز این موضوع را بیان می­کند.

مهرنرسه از خاندان اسپندیاذ، یکی از هفت خانوادۀ معتبر ساسانی، بود. بعد از او، پسرانش نیز بالاترین مقام­های لشکری و کشوری را داشتند.[36] مهرنرسه وزیر اعظم بود و در آغاز لقب هزاربذ داشت. این لقب برای وزیر بزرگ که از زمان هخامنشیان باقی مانده بود، به زمان اشکانیان نیز رسید و از آن سلسله به ساسانیان انتقال یافت. اما مهرنرسه این لقب را برای خود دیگر کرد و در نامه‌ای خود را وزرگ فرمذار ‌خواند.[37] طبری می‌گوید که مهر نرسی یا مهرنرسه وزیر اعظم یزدگرد بزهکار و از خردمندان روزگار بود و در فضل و ادب سرآمد کسان خود به شمار می‌آمد. وقتی او به وزارت رسید، مردم امیدوار بودند که بتواند خوی بد پادشاه را مهار کند.[38]

طبری در ذکر مهر نرسی می‌گوید که حکیم دهر بود و در ادب کامل بود و در همۀ مذاهب فاضل بود، اما ذکر مذاهب در ترجمۀ پاینده نیامده است.[39] البته برای من روشن نیست چرا نکته­ای به این مهمی از ترجمۀ ابوالقاسم پاینده فوت شده است و آیا عمد بوده یا سهو، در حالی که ایرادی که وقایع‌نامۀ آربلا به مَهَرنرسی می‌گیرد، گرویدن او به مسیحیت در ابتدای کار و سپس روی­گردانی و خیانت به باور خود است. حتی در متن قید شده است که او در ابتدا مسیحی بود و بعداً ”خدمتگزار اهریمنی خورشید یا مهر شده است.“[40] از متن وقایع­نامۀ آربلا به روشنی برمی‌آید که نویسندۀ متن او را مؤمنی مسیحی می‌دانسته که از دین خود برگشته و مانند یهودا به پروردگار خود خیانت کرده است.[41] آنچه طبری دربارۀ او می‌گوید نیز تأکید بر این نکته است:”فاضلاَ فی جمیع مذاهبه.­“[42]

مراسم تاج­گذاری اردشیر پاپکان، بنیادگذار شاهنشاهی ساسانی. این مجلس که چهار متر و نیم پهنا دارد، هشت مرد و زن و کودک را شامل می­شود و چنان که معلوم است، تاج یا حلقه پادشاهی از طرف روحانی عالیمقام موبدان موبد یا مظهر اهورامزدا  به شاهنشاه اعطا می‌شود. در پشت سر شاهنشاه دو نفر دیده می‌شوند که یکی از آن دو از ملازمان درباری است که مگس‌پرانی  را بالای سر پادشاه نگاه داشته و دیگری از بزرگان کشور است که به حالت احترام ایستاده است.  در برابر پادشاه و اعطای کنندۀ تاج، احتمالاً اهورامزدا یا نمایندۀ او دو کودک ایستاده­اند، یکی از آنها که در جلو شاهنشاه ایستاده ممکن است شاپور، فرزند و ولیعهد او، باشد. مظهر اهورامزدا یا روحانی بزرگ با یک دست تاج را به اردشیر می‌دهد و با دست دیگر عصای پادشاهی را به شاهنشاه تقدیم می‌کند و پشت سر او، دو نفر از بانوان درباری دیده می‌شوند که جداگانه مراسم احترام را بجا می‌آورند. بیرون از این مجلس، به طرف چپ، تصویر حجاری شدۀ کرتیر است که دست راست را به حال احترام برداشته و سنگ­نبشته‌ای را نشان می‌دهد، این نبشته سی سطر دارد و به خط پهلوی ساسانی است که در حدود بیست سطر آن کاملاً سالم و بقیه از بین رفته‌است. سنگ­نبشته مربوط به کرتیر موبد موبدان، بزرگ­ترین روحانی آن عصر، و نقش هم به ظاهر خود اوست. کرتیر در این کتیبه خدمات دینی خود را به کشور شاهنشاهی شرح داده است. عکس از شکوفه تقی، آوریل 2011.

مراسم تاج­گذاری اردشیر پاپکان، بنیادگذار شاهنشاهی ساسانی. این مجلس که چهار متر و نیم پهنا دارد، هشت مرد و زن و کودک را شامل می­شود و چنان که معلوم است، تاج یا حلقه پادشاهی از طرف روحانی عالیمقام موبدان موبد یا مظهر اهورامزدا  به شاهنشاه اعطا می‌شود. در پشت سر شاهنشاه دو نفر دیده می‌شوند که یکی از آن دو از ملازمان درباری است که مگس‌پرانی  را بالای سر پادشاه نگاه داشته و دیگری از بزرگان کشور است که به حالت احترام ایستاده است.  در برابر پادشاه و اعطای کنندۀ تاج، احتمالاً اهورامزدا یا نمایندۀ او دو کودک ایستاده­اند، یکی از آنها که در جلو شاهنشاه ایستاده ممکن است شاپور، فرزند و ولیعهد او، باشد. مظهر اهورامزدا یا روحانی بزرگ با یک دست تاج را به اردشیر می‌دهد و با دست دیگر عصای پادشاهی را به شاهنشاه تقدیم می‌کند و پشت سر او، دو نفر از بانوان درباری دیده می‌شوند که جداگانه مراسم احترام را بجا می‌آورند. بیرون از این مجلس، به طرف چپ، تصویر حجاری شدۀ کرتیر است که دست راست را به حال احترام برداشته و سنگ­نبشته‌ای را نشان می‌دهد، این نبشته سی سطر دارد و به خط پهلوی ساسانی است که در حدود بیست سطر آن کاملاً سالم و بقیه از بین رفته‌است. سنگ­نبشته مربوط به کرتیر موبد موبدان، بزرگ­ترین روحانی آن عصر، و نقش هم به ظاهر خود اوست. کرتیر در این کتیبه خدمات دینی خود را به کشور شاهنشاهی شرح داده است. عکس از شکوفه تقی، آوریل 2011.

 

در این تصویر، کرتیر در حال ایستاده نشان داده شده است که به سنگ¬نوشته اشاره دارد. عکس از شکوفه تقی، آوریل 2011.

در این تصویر، کرتیر در حال ایستاده نشان داده شده است که به سنگ¬نوشته اشاره دارد. عکس از شکوفه تقی، آوریل 2011.

کرتیر و سنگ­نبشتۀ معروف او. عکس از شکوفه تقی.

کرتیر و سنگ­نبشتۀ معروف او. عکس از شکوفه تقی.

آنچه مسلم است مهرنرسه یک شخصیت تاریخی است و مهرنرسه با نرسی پادشاه، پسر شاپور اول، فرق دارد. دریایی نیز تأکید می‌کند که مقام وزیر بزرگ (وزرگ فرمادار) از آن مهرنرسه بوده است و بر سنگ­نوشتۀ او نیز اشاره می‌کند.[43] اما در صفحات پیش از آن می‌گوید که مهرنرسه به توصیۀ وزیر اعظم خود، وزرگ فرماندار، فرمانی صادر می‌کند تا دین زردتشتی در ارمنستان تبدیل به دین رسمی شود.[44] دریایی می‌گوید از قرن ششم میلادی غیر شاه و موبدان بلند پایه”وزیر بزرگ“ نیز می‌توانست چنین کند. چنین سنگ­نوشته‌ای از مهر نرسی موجود است. سنگ‌نوشته‌ای که در نزدیکی تنگاب گور فارس وجود دارد، یکی از مواردی است که به وجود تاریخی او اشاره می‌کند. اما علاوه بر آن، اطلاعات تاریخی هم‌زمانی که در منابع متفاوت از او داده می‌شود، اختلافی در زمینۀ وجودش در زمان شاپور دوم باقی نمی‌گذارد. در ابتدا، هرتسفلد و سپس گیرشمن به اشتباه این کتیبه را در آغاز به ابرسام یا تنسر منسوب دانستند. والتر هنینگ که تردیدی بجا در این امر داشت، در سفری به ایران در سال 1950، صورتی از متن تهیه کرد و با خواندن آن، نام مهرنرسه را از سنگ در آورد. شرحی که طبری در خصوص مهر نرسی و پدران و فرزندان او می‌آورد گواه عظمت او در ساختمان فرهنگی ساسانیان است. در همان­جا گفته شده است که همۀ ملوکان پارسیان مهر نرسی را عزیز داشتند و این به سبب حسن رفتار و اصابت رأی و مردمداری وی بود.[45] عنوانی که برای او آمده است، بزرگ­فرمدار است. با مقایسۀ متن وقایع‌نامۀ آربلا، تاریخ طبری و سنگ­نوشته به نظر می‌رسد که مهر نرسی هم بالاترین ریاست کشوری و هم دینی را بعد از پادشاه (بهرام گور) داشت. از ادامۀ متن برمی‌آید که مهر نرسی به پسرش دین و فقه می‌آموزد و او هیربدان­هیربد می‌شود که مقامی همانند موبدان­موبد است و قید می‌شود: ”عنوان مهر نرسی بزرگ­فرمدار بود یعنی وزیر وزیران و سر سران.­“[46] اما در متن اصلی طبری، کلمۀ ”بزرج‌فرماندار“ آمده است.[47] همان­جا آمده است که تفسیرش در عربی وزیرالوزراست یا رئیس­الرؤسا. سپس، به آتشکده‌ای که او در گور یا فیروزآباد ساخته و بقایای آن تا امروز موجود است اشاره می‌کند و نام مهرنرسیان را بر آن گذاشته است.

سنگ­نوشتۀ مهرنرسه در نزدیکی سد تنگاب در فیروزآباد فارس. برگرفته از ویکی­پدیا.

سنگ­نوشتۀ مهرنرسه در نزدیکی سد تنگاب در فیروزآباد فارس. برگرفته از ویکی­پدیا.

بزرگمهر

بزرگمهر یا به گفتۀ اعراب بزرجمهر را بسیاری از مورخان و محققان شخصیتی تاریخی نمی‌دانند و او را شخصیتی افسانه‌ای می‌دانند که جای بزرگ­فرمای یا وزرگ فرمذار را گرفته است و کریستن­سن یکی از ایشان است.[48] کریستن­سن تأکید می‌کند که در آخر عهد ساسانیان، وزیر را بزرگ‌فرمای می‌گفتند، یعنی صاحب بزرگ­ترین فرمان یا امر. در تاریخ طبری هم نامی از این وزیر افسانه‌ای انوشیروان نیامده است. با این همه، او در ادبیات و فرهنگ ایرانیان نامدارترین وزیری است که شهرتش را بیش از هر چیز مدیون کلیله و دمنه است. در فارس­نامه، بزرگمهر به حکمت و بزرگی ستوده می‌شود و دربارۀ جایگاه او نوشته شده است که ”در پیش تخت کرسی زر بودی کی بزرجمهر بر آن نشستی و فروتر از آن کرسی موبدان موبدان بودی.­“[49]در شاهنامه، فصلی در پادشاهی کسری انوشیروان به بوزرجمهر اختصاص دارد که زندگی او را در هاله‌ای از افسانه می‌پیچد. در محضر پادشاه، موبد به بوزرجمهر می‌گوید: ”که ای نامورتر ز گردان سپهر.­“[50]فصل بلند شاهنامه گواه آن است که مقام بزرگمهر بالاتر از موبدان­موبد بود و او بالاترین اندرزگوی پادشاه بوده است:

همی راند با شاه بوزرجمهر

ز بهر پرستش هم از بهر مهر­[51]

نکته این است که شاهنامه همان خدای‌نامه است که در زمان ساسانیان نگاشته شده و فاصله‌ای با زمان انوشیروان نداشته است. بنابراین، اگر ابعادی از این شخصیت وجود نداشت، چگونه داستانی ساخته شده و پس از آن در همۀ متون تاریخی اساطیری ایرانیان دیده می‌شود. عده‌ای نیز برزویه، آورندۀ کلیله و دمنه، و بزرگمهر را یکی دانسته‌اند. در شاهنامه شرح بی­مهری نوشیروان و به زندان افکندن او آمده است. مطالبی که در شاهنامه دربارۀ بزرگمهر آمده است در غرر اخبار ملوک الفرس و سیرهم ثعالبی هم آمده است: ”قصة بزرجمهر البختکان.­“[52] آن­گونه که مسعودی در مروج الذهب و معادن الجوهر می‌گوید، جایگاه بزرگمهر نزد انوشیروان بلند بوده است، چنان که به هنگام انتخاب ولیعهد، انوشیروان با او مشورت می‌کند. علاوه بر این، انوشیروان فرمان می­د‌هد که سخن او را به زر بنویسند.[53] با استناد به یوستی، برزمهر دبیر خسرو اول بوده که با بزرگمهر یا بوزرجمهری یکی است که بعداً به دست هرمز چهارم کشته می‌شود، اما ادعا  نمی‌کند که هر دو یک نفرند.[54]

در اوستایی، کلمۀ امشاسپنته معادل همان امهر سپنت یا امهر سپند پهلوی است. در اوستایی، امهرک نیز به معنای بی‌مرگ و جاودانه است.[55] در مهر یشت که با استناد به هینلز و دیگر ایران­شناسان متعلق به 460 پیش از میلاد است،[56] در خصوص مقر مهر آمده است که در آنجا نه شب وجود دارد و نه تاریکی، نه باد سرد و نه باد گرم، نه بیماری مرگ‌آور و نه پلیدی که خدایان شریر آنها را آفریده‌اند.[57] در واقع، مهر ذات نور، زندگی، عشق، پیمان و نامیرایی است که معنای دیگرش الوهیت و جاودانگی است. این باور در همۀ ادیان، فرهنگ‌ها و تمدن‌های کهن جهان باستان دیده شده و تا امروز دوام دارد. شگفت اینجاست که مسیح نخستین­بار در همان کشورهایی رسماً پرستیده شد[58] که از طریق ایران دین میترا را پذیرفته و او را محبوب­ترین خدای خویش گردانده بودند.[59] در شناخت اساطیر ایران آمده است که در روم، امپراتور تجلی مهر محسوب می‌شده است و تیرداد پادشاه ارمنستان وقتی به منظور هم‌پیمانی به نزد او می­رود تا تاج شاهی را به دست او بر سر بگذارد، به او می‌گوید او را همان­گونه می‌پرستد که مهر را و تصمیمش تصمیم او خواهد بود و او را بخت و تقدیر خود تلقی خواهد کرد.[60] به عبارت دیگر، امپراتور تجلی مهر دانسته می‌شد و به رب مردم بدل شده و رئیس و حاکم بر سرنوشت ایشان بود.

دکتر معین در پانوشت برهان قاطع در خصوص ریشه‌شناسی کلمۀ مهر از نیبرگ نقل می‌کند که او میترا را از ریشۀ میت mit سانسکریت به معنای پیوستن می‌داند.[61] این در حالی است که در زبان‌های باستانی، فعل معمولاً از اسم ساخته شده و سپس صرف می‌شود، نه برعکس. ضمن آنکه کلمات از اجزای کوچک‌تری که گاه فقط یک صدا دارد تشکیل می‌شوند. نمونۀ آن در زبان سومری فراوان دیده می‌شود. نکتۀ قابل توجه دیگر در خصوص کلمۀ مهر این است که در آثارالباقیه، نام مهر به خوارزمی اومری ضبط شده است.[62]

در سریانی، مار معادل لفظ شهید هم به کار رفته است، اما در کل کلمۀ تقدیس و بیان جایگاه روحانیت است. امهر که سپس مَهَر شده نیز به معنای نامیرا و جاودانه است. این کلمه در اسم امرداد نیز دیده می‌شود که تدریجاً الف آن افتاده و به صدایی در کلمۀ مرداد تبدیل شده است، اما کاربرد خود را به همان معنای سابق حفظ کرده است. یعنی ا یا حرف نفی در ذات کلمه جای گرفته است. امهرسپندان یا امهر نیز چنین است. این تعدیل ه به ی از سریانی به پهلوی و به عکس در بسیاری موارد صورت گرفته است. یک نمونه‌اش اهلو و ایلو است که به معنای مقدس است. در عین حال، اسامی میتراداد در سریانی به صورت متردات و مثرا نیز آمده است. او که نامش در کتاب مقدس آمده است خازن کورش بود و تولیت هیکل را بر عهده داشت.[63] توضیح داده شده است که در هیکل، مهراب یا محراب به جایی گفته می‌شود که محل ظهور اراده و مشیت خداوند است و در ادامه آمده است که در تورات، گاه مقصود از محراب تمام هیکل است و به مزامیر رجوع داده می‌شود.[64] در زرتشتی کنونی، مهر نقش بسیار مهمی در آیین‌های دین دارد و همۀ روحانیان در ”در مهر“ که به معنای آتشکده است، رسماً به حلقۀ روحانیت مشرف می‌شوند.[65] مهراس (مهر آسیاب) هاون است.[66] ماترا سپنتا در اوستا، امهرسپنت،  Amharaspent، ماراسپند، مهراسفند، مهر سفند، و مار اسپندتان به تعبیر معین همه به یک معناست و از دو جزء منثره به معنی کلام معادل سحر و جادو و سپنته به معنای مقدس تشکیل شده است. اگر همین معنا را هم قبول کنیم، معادل نام مسیح یعنی Logos است و در قرآن آمده است که او کلمۀ خداست.[67]

در بندهش نیز چند بار آمده است که ”مار اسپند سخن هرمزد است، که اوستا است، و آن را گزارش ستایش ویژه است.­“[68] در همین گزارش، ماراسپند و مهر اسپند و مانسراسپند همه به یک معنا آمده­اند.

کلمۀ مَر یا امر در سر اسم مردوک دیده می‌شود. مردوک یا مردوخ که ایزد نگهبان سرزمین بابل بود، در زبان سومری نامش ترکیبی از امر. اوتو. ک  AMAR. UTU.K است که در سومری به معنای گوسالۀ خدای خورشید اوتو است. در هزارۀ نخستین پیش از میلاد، بابلی‌ها ایزدی را می‌پرستیدند که عنوانش بعل به معنای لرد یا ارباب و تلفیقی از مردوک، انلیل و دموزی بود. بعل همۀ ‌عناوین آیینی انلیل و جایگاه او را در دین بابلی­ها دارا بود. در دیکشنری سومری انگلیسی EPSD به کوشش دانشگاه استنفورد، امر معادل جوان و گوساله است و اوتو خورشید.[69]

اسب، سگ و اژدها سه حیوانی بودند که با مردوک مربوط می‌شدند. در اساطیر ایرانی، به او ماردوش گفته می‌شود. در شاهنامه، ضحاک صورتی از مردوک است. او که نام پدرش مرداس بود، به اسامی دیگری مانند بیوراسب یا دارندۀ ده هزار اسب نیز خوانده می‌شود. علاوه بر آنکه با اژدها و اژی‌دهاک هم یکی گرفته شده است. علاوه بر اینها، شانه‌هایش را ابلیس می‌بوسد و از آنها دو مار می‌روید. رویش مار از پیشانی یا از شانه‌ها نشان تقدس و الوهیت بوده و بی­مرگی یا جایگاه خدایی را به نمایش می‌گذاشته است. در واقع، مار از قدیمی­ترین حیوانات مقدس در میان انسان‌ها بوده است که در سنگ­بریده‌های گوبکلی تپه با قدمت 12هزار ساله نیز دیده می‌شود. این حیوان به مثابه نماد زندگی و جاودانگی و توانایی مرگ­ آفرینی همواره الهی و با اهمیتی قدسی تلقی می‌شده است. در سومری، یک معنای mar زدن است. یک معنای میر نیز مار یا مار اساطیری است.

 

مطران یا متران

هم‌زمان با دورانی که در برابر اسم موبدان‌موبد زرتشتیان مانند ماراسپندان یا مهرنرسه در ایران نام مهر می‌آید، در وقایع‌نامۀ آربلا مقابل نام اسقفان بزرگ کلیسای نسطوری مطران می‌آید که معادل انگلیسی آن Metropolitan است. در وقایع‌نامۀ آربلا بعد از ذکر ماران ژکا برای اسقف‌های اعظم از 375 تا 544م، در ذکر بیستمین اسقف آربلا، عنوان مطران استفاده شده است، اما این عنوان پیش از آن در وقایع‌نامه دیده نمی‌شود. در پاورقی صفحۀ 121 ترجمۀ فارسی آمده است که مطران عنوان اسقف اعظمی است که مقر او مادرشهر (Metropolis) است و مترو از ریشۀ یونانی meter به معنای مادر است و برای شهری به کار می‌رود که پایتخت و مرکز قدرت باشد. در همان­جا، با استناد به دایره­المعارف فارسی ذکر می‌شود که در کلیساهای ارتدوکس شرقی مقام مطران برتر از مقام اسقف و پایین­تر از مقام بطرک[70] است.[71] این طبقه‌بندی در لغت‌نامۀ ‌دهخدا به گونه‌ای دیگر آمده است. [72]

در فرهنگ لغات فارسی از جمله عمید، دهخدا و معین، مطران (متران) به عنوان بزرگ کاهنان نصاری و رئیس اسقفان معرفی شده، اما ذکر نمی‌شود از چه دوره‌ای این عنوان به بزرگ اسقفان در کلیسای ارتدوکس تعلق گرفته است.

کلیسای جامع بیروت. عکس از شکوفه تقی، نوامبر 2018.

کلیسای جامع بیروت. عکس از شکوفه تقی، نوامبر 2018.

اسقف نشین بیروت و جبیل (بیبلوس). عکس از شکوفه تقی، نوامبر 2018.

اسقف نشین بیروت و جبیل (بیبلوس). عکس از شکوفه تقی، نوامبر 2018.

در ترجمۀ فارسی وقایع‌نامۀ آربلا یا تذکرۀ اربیل در معرفی مطران اربیل عنوان مار ذکر می‌شود: ”مار صبحا لیسو.“[73] علاوه بر آن، تا پایان تذکرۀ اربیل که برابر با پادشاهی خسرو اول انوشیروان است، هر پنج مطران لقب مار دارند. اما در تاریخ کمبریج تأکید می‌شود که لقب مطران تا پیش از شورای سال 486م به کار نمی‌رفت.[74]

در کتاب اعمال شهیدان که کریستن­سن بخش‌هایی از آن را در کتاب ایران در زمان ساسانیان آورده است، می‌بینیم که کلمۀ مار بر سر اسم بسیاری از جاثلیقان عیسوی می‌آید و از آن جمله است مار بها.[75] این فرد در سال 540م، یعنی در زمان انوشیروان، به مقام جاثلیقی عیسویان رسیده بود. در ایران در زمان ساسانیان آمده است که مار بها مطران نصیبین بود و مختصری از منطق ارسطو را برای شاه به زبان سریانی ترجمه کرد.[76] می‌توان دید که یاسمی به جای مطران جاثلیق ترجمه کرده است که سریانی کاتولیک است و در عربی به پیشوای مسیحیان شرقی گفته می‌شود.[77] در آثارالباقیه اسم بسیاری از بزرگان کلیسای مسیحی با عنوان مار آمده است.

با تکیه بر مفاد تاریخی در زمان شاپور دوم، زمانی که کنستانتین دین مسیحیت را قبول می‌کند و با ایرانیان متحد می‌شود، هنوز مقام اسقفی اعظم مسیحی وجود ندارد و این لقب در میان ایشان دیده نمی‌شود. اما آتورباد مهراسپندان موبد موبدان اوست. در حالی که در سراسر دوران شاپور و پسران کنستانتین و امپراتوران بعدی، که متحد ساسانیان­اند و نصیبین را به ایرانیان واگذار می‌کنند، برای اسقف نسطوریان فقط عنوان مار ذکر می‌شد. نخستین­بار برای شبحه لیسوی آربلایی (375-406م) عنوان مطران یا متروپولیتن استفاده شد و این امر تا زمان خسرو اول انوشیروان ادامه یافت که بیستمین آنها در دورۀ او معرفی شد.

 

میر

در کتاب شناخت اساطیر ایران تصویر دو نقش کوشانی از Mirro آمده توضیح داده شده است که به معنای مهر است. هر دو نقش مهر را با تاجی پرتوافشان نشان می‌دهد که همۀ نمادهای سروری و ایزدی را با خود حمل می‌کند.[78] نام مهر به روی این سکه‌ها میرو نوشته شده است. در همان­جا آمده است که مهر (میثره) خدای مهمی در تاریخ بسیاری از کشورها در ادوار گوناگون بوده است و پرستش او در غرب تا شمال انگلستان و در شرق تا هند گسترش داشته است. مهر که نخست هزاران سال پیش پرستیده ‌شد هنوز مورد احترام زرتشتیان است.[79] از خویشکاری‌های مهر، چنان که در اوستا آمده، یکی هم حفظ نظم جهان با نظارت بر امور جهانیان است.[80] در واقع، او رئیس فرمانروایان و دارندۀ اصلی خوره یا فرّه ایزدی محسوب می‌شود.

بعد از اسلام، اتفاقی در میان اعراب می‌افتد و دین و سیاست یکی می‌شود؛ یعنی کسی که رهبری دینی داشت آقا و سرور جامعه بود و قدرت سیاسی و دینی به یک معنا به کار رفت. در ابتدای کار، روحانیون و امرا دو طبقه نبودند. این اتفاق در زمان ساسانیان و بعد تشکیل حکومت هم افتاده بود. رفته­رفته این قدرت دینی بیشتر شد، چنان که در زمان آخرین پادشاه کشور کلاً در دست موبدان زرتشتی بود. در اسلام هم برای خلافای راشدین عنوان امیرالمؤمنین به کار رفت. پس از آن، این لقب به همۀ خلفای اموی و عباسی هم اطلاق شد. بنابراین، کلمۀ امیر ترکیبی از پیوند دین و سیاست است، مثل عنوان شاه‌موبد که گرگانی در ویس و رامین برای همسر نخست ویس به کار می‌برد. اما در سراسر ویس و رامین کلمۀ میر یا امیر نیامده است.[81] در فرهنگ عمید، امیر کلمه‌ای عربی دانسته شده است که میر مخفف آن است. همین نکته در برهان قاطع و لغت‌نامۀ دهخدا هم ذکر می‌شود و آمده است که میر به معنای پادشاه و سلطان است و در میراب، میر معادل داروغه. میر در شاهنامه هم آمده است:

یکی میر بود اندر آن شهر اوی

سرافراز و با لشکر و آبروی

میرنوروزی از رسم‌های کهن ایرانیان بوده است که در زمان پنجۀ دزدیدۀ مقدم بر فرارسیدن نوروز، کسی را به مدت پنج روز مسلط بر امور می‌کردند و او اغلب کارهایی می‌کرد که سبب خنده و تفریح مردم می‌شد و این همه در نمایشی که با ساز و رقص و آواز همراه بود در برابر دیدگان مردم به اجرا درمی­آمد. در واقع، میرنوروزی نمایش بر تخت نشستن کسی بود که از فرمانروایی هیچ نمی‌دانست و دنبالۀ آن به صورت حاجی فیروز هنوز در فرهنگ پیشانوروزی ایرانیان مانده است. میرنوروزی در فرهنگ بابلیان و مصریان هم وجود داشت و نوعی به شوخی گرفتن حوادث منحوس جهان و خندیدن به آن بود تا نحوست و بدشگونی ایام بدر شود و پادشاه بتواند سال نو را در کنار مردم به تازگی و شادی آغاز کند. حافظ هم می‌گوید ”که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی. “ذوالفقاری در مقالۀ ”میرنوروزی،“ ضمن اشاره به منابع گوناگون، از جمله به تاریخ جهانگشا از جوینی استناد می‌کند که در آن ”پادشاهی موقت“ میرنوروزی ذکر شده است.[82] نکتۀ جالب توجه این که جوینی برای میرنوروزی عنوان ”پادشاه نوروزی“ را به کار برده است. در مقالۀ ذوالفقاری، با استناد به مقالۀ دکتر غنی اشاره می‌شود که این رسم تا این اواخر در ایران رواج داشته است. همچنین، ذکر می‌شود در کردستان این رسم به میرمیرین معروف است.[83] اما در منابع ایرانی ذکر شده است که این رسم در میان مصریان و ایرانیان و ملل دیگر رواج داشته است و هم برای این فرمانروای پنجه اسم امیر یا میر آورده می‌شود و هم برای پادشاه.[84] در واقع، میرنوروزی حکایت از گزینش یک پادشاه قلابی دارد. فره‌وشی در خصوص آیین­های نوروزی، حاجی­فیروز و میرنوروزی را در دو مبحث جداگانه مطرح می­کند. او ضمن آنکه اشاره­ای به گزینش میرنوروزی از میان محکومان ندارد، می­گوید میرنوروزی می­بایست فردی خجسته می­بود تا پرسش و پاسخ او در حضور پادشاه آورندۀ شگون و برکت باشد.[85]  فره­وشی توضیح می­دهد که گویا کار میرنوروزی چیدن یا نهادن خوان نوروزی در برابر پادشاه بوده، اما دهخدا معنای میرنوروزی و پادشاه نوروزی را با استناد به تاریخ جهانگشا یکی گرفته و می‌گوید:

پادشاه نوروزی کسی است که در نوروز برای تفریح و انبساط خاطر به شاهی برگزیده می‌شد و از بامداد تا نماز دیگر نام پادشاهی داشت . و او را با جلالت و ابهتی سواره در شهر می­گرداندند و صاحب هر دکانی چیزی به او می‌داد. و منافعی که از او به دست می‌آمد بین او و حکومت تقسیم می‌شد. || از طریق تهتک و استهزاء بدان که اسماً نه رسماً و حقیقهً نام پادشاهی بر او نهند، اطلاق شو : خمار را به اتفاق به اسم سلطنت موسوم کردند و پادشاه نوروزی از وی برساختند.[86]

در پایان به میرنوروزی رجوع داده می‌شود که همان مدخل پادشاه نوروزی است.

در گویش گنابادی، مَیر به معنای مادر و تقسیم­کنندۀ آب است. در بسیاری از گویش‌های ایرانی مثل مازندرانی، مار نیز همان مادر است که حرف دال آن افتاده است. همین اعلال را در تبدیل مهر به مار هم می‌توان دید. در کردی، میر به معنای شوهر است و معادل با بعل یا سرور و سالار می‌آید که همان معنای آقا و فرمانروا از آن برداشت می‌شود. این کلمه در زمان صفویه شیوع بیشتری یافت و افرادی که به لحاظ دینی شخصیت‌های برجستۀ شیعه در دین و فقه بودند و پدرشان نیز به دلیل نسبت سیادت عنوان میر داشتند به آن معروف شدند که معروف‌ترین آنها میرداماد و میرفندرسکی­اند. در زمان تیموریان، میرزا معمول می‌شود که معین آن را مخفف امیرزاده می‌داند و در عهد قاجار بر سر اسم معنای آقا می‌دهد و به دنبال اسم معنای شاهزادگی.[87] در برهان قاطع آمده است که میر هفتمین کنایه از کوکب زحل است و میرین نام داماد قیصر روم. به کسانی هم که دبیر بودند میرزا می‌گفتند و این شامل کسانی که اهل قلم و خوشنویسی بودند نیز می‌شد، چنان که به هرکس که قلمی در دست داشت نیز از سر شوخی میرزا­به­نویس می‌گفتند.

با آنکه گفته می‌شود کلمۀ امیر عربی است، اما در هیچ کجا نشانی از اینکه حاکمی عرب در قبل از اسلام امیر نامیده شده یا میر خوانده شده باشد در دست نیست. مضافاً کلمۀ مورد نظر در قرآن هم نیامده است. البته در قرآن کلمۀ امر به صورت اسم آمده و به صورت فعل صرف شده است که هم معنای کار می‌دهد و هم فرمان.

در ایران بعد از اسلام و پس از روی کارآمدن خلفای اموی و عباسی کلمۀ پادشاه کاربردی نداشت. نفیسی دربارۀ سامان خدایان یا امیران سامانی که نخستین سلسلۀ پادشاهی ایرانی را در خراسان بزرگ و ماوراءالنهر تشکیل دادند، می‌گوید که آنها قبل از اسلام نیز سلطنت و لقب شهریاری در منطقه داشتند و نجیب‌زادگان ایران بودند. همچنین، با استناد به منابع تاریخی متعدد قید می‌کند که نسب ایشان به بهرام چوبین می‌رسد و احتمال صحت این امر را بسیار قوی می‌داند. او علاوه بر آنکه از منابع متفاوت سلسلۀ نسب نخستین امیر سامانی، امیر اسمعیل­بن احمد سامانی، را ذکر می‌کند، سلسلۀ نسب او را بر اساس زین‌الاخبار گردیزی تا دوسر منوچهر نوۀ ایرج پسر فریدون می‌رساند.[88] اما مرس­بن مرزوان­بن مهران­بن فاذان را از اجداد او می‌داند که نفیسی مرس و نرسه را همان مهرنرسه می‌داند.[89] در کتاب الانساب سمعانی نیز سلسلۀ پدران امیر اسمعیل سامانی چنین آمده است: ”اسمعیل بن احمد بن اسد بن سامان بن حبار بن مار بن نوشت بن طمعان بن بهرام چوبین.­“[90]از این نظر می‌توان دید که با مار اسپندان در شجره خویشاوند است. نفیسی باز بر اصالت شجره­نامه تأکید دارد.[91] همچنین، می‌گوید که جد ایشان در زمان مأمون از دین زرتشت به دین اسلام گروید و خلیفه سفارش او را به نمایندۀ خود در خراسان غسان بن عباد کرد و او به نوح­بن اسد حکومت سمرقند را داد و فرغانه را به پسر دیگر و هکذا.[92] در روزگار طاهریان، ایشان فرمانروای سمرقند و بخارا می‌مانند و به امیر بخارا بخار خداه می‌گفتند. به این ترتیب، امیران سامانی که پادشاهان سلسلۀ سامانیان­اند از جانب شاعران میر خوانده شدند و جایگاهشان مانند بزرگ­فرمداران زمان ساسانیان، کمتر از خلیفه، اما در بالاترین جایگاه نسبت به سایرین بود. در زمان ایشان زبان فارسی زبان رسمی دربار قرار گرفت و مانند زمان ساسانیان آثار بزرگ و برجسته­ای به فارسی ترجمه شد. وزیر بزرگ ایشان بلعمی است و شاعران بزرگی مانند رودکی سخنوران زمان بودند:

ای بخارا شاد باش و دیرزی

میر زی تو شادمان آید همی

میر ماهست و بخارا آسمان

ماه سوی آسمان آید همی

میر سروست و بخارا بوستان

سرو سوی وستان آید همی

بزرگانی مانند ابن‌سینا در کنار ایشان رشد کردند و در هنگام افول ایشان به دربار دیلمیان رفتند. در واقع، سامانیان مجد و عظمت ساسانیان را به نوعی بازگرداندند و کاری کردند که سرمشق دیلمیان در مناطق شمالی و غربی ایران شدند.

در زمان غزنویان، محمود خود را سلطان می‌نامد که ترجمۀ عربی پادشاه است. به این معنا که خود را از حاکم و امیر بالاتر می‌داند، چه بسا وسعت جهان‌گشایی محمود به او این مجال را داد که خود را از پدرش امیر سبکتین بالاتر بداند. سلجوقیان نیز لقب سلطان را به کار بردند و این عنوان تا زمان سلاطین مغول رواج داشت تا اینکه صفویه عنوان شاه را رسماً به تاریخ ایران باز‌گرداندند.

علی­رغم نزول جایگاه کلمۀ میر و امیر به معنای عنوانی سیاسی برای بیان قدرت و حاکمیت در ایران، کلمۀ میر در حدود جنگ‌های صلیبی وارد زبان‌های اروپایی شد و امروزه در همۀ زبان‌های اروپایی به صورت بسیط و مرکب وجود دارد. در انگلیسی mayor به معنای رئیس شهر یا شاه یا شهردار یا شهریار است. این کلمه از ریشۀ فرانسوی maire به معنای بزرگ­تر است. در انگلیسی، شکل دیگری از این کلمه به صورت major و ماژور وجود دارد، اما اینها غالباً کلمات جدیدی هستند و کلماتی مثل mega با آنها هم‌خانواده­اند که از طرق متفاوت و در دوره­های گوناگون به زبان‌های اروپایی راه پیدا کرده­اند. اما این کلمات همه در mah یا مس، مز و مئی که در فارسی و سانسکریت وجود دارد و به معنای بزرگ است ریشه دارند و اصل آنها از زبان سومری می‌آید.[93] در سومری، Ra به معنای پاک است.[94] میترا به معنای بزرگ­پاک یا بزرگ­ترین پاکی و نیالودگی است و می‌تواند لقب آفتاب باشد. بزرگ در فرهنگ بشری صدها معنای متفاوت دارد که هم ابعاد جسمی و هم ورای آن را در بر می­گیرد. در واقع، انسان هر چیز را که نتواند وصف کند یا ورای خود ببیند یا دست نیافتنی بیابد بزرگ می‌گوید، مثل خدا، مادر، آفتاب، زندگی، رئیس، رهبر، شهید، پادشاه. در انگلیسی، great چنین معنایی دارد و در عربی کبیر یا اکبر و در فارسی بزرگ. و بر زبان راندن کلمۀ ”بزرگ“ یعنی که انسان از وصف باز مانده است.

[1]از آن جمله است ماران ژکا، اسقف اربیل (346-375م).

[2]The Chronicle of Arbela, trans. Peter Kawerau, English trans. Timothy Kroll (Lovanii: In Ædibus E. Peeters,  1985).

این متن را فاضلی بیرجندی با عنوان تذکرۀ اربیل در سال 1390 ترجمه و مرکز دائره‌‌المعارف بزرگ اسلامی آن را منتشر کرده است. مترجم گفته است که متن را از انگلیسی برگردانده است، به متن انگلیسی وفادار نبوده و در بسیاری موارد عناوین را غلط ترجمه کرده است. مثلاً برای bishop گاه واژۀ کشیش و گاه شماس به کار برده است که هر دو غلط‌اند و در همان حال، توضیح درست فرهنگ عمید را در پانوشت همان متن آورده است. بنگرید به تذکرۀ اربیل، ترجمۀ محمود فاضلی بیرجندی (تهران: مرکز دائره‌‌المعارف بزرگ اسلامی، 1390)، 24.

[3] مجمل التواریخ و القصص، تصحیح ملک‌الشعراء بهار (تهران: کلاله خاور، 1318)، 262.

[4] قاموس کتاب مقدس، ترجمۀ مستر هاکس (تهران: انتشارات اساطیر، 1377)، 778.

[5]https://en.wikipedia.org/wiki/Mor_(honorific)/.

[6]حاخام کلمه‌ای عبری است  به معنای دانا و صاحب حکمت و به کسی گفته می‌شود که بر تورات احاطه داشته باشد. این کلمه با حکیم در عربی هم‌ریشه است.

[7]محمد معین، فرهنگ فارسی (تهران: امیرکبیر، 1362)، 3978.

[8] قاموس کتاب مقدس، 789-790.

[9]در  قاموس کتاب مقدس ماران اتا قید می‌شود که لفظی است که در سریانی به معنای خداوند آمد. بنگرید به قاموس کتاب مقدس، 778.

[10] تذکرۀ اربیل، 118.

[11]محمد جریر طبری، تاریخ الرسل و الملوک، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم (قاهره: دارالمعارف، 1963)، الجزء الثانی، 39.

[12]تورج دریایی، شاهنشاهی ساسانی، ترجمۀ مرتضی ثاقب‌فر (تهران: ققنوس، 1383)، 132.

[13]دریایی، شاهنشاهی ساسانی، 134.

[14]سعید نفیسی، محیط زندگی و احوال و اشعار رودکی (تهران: کتابخانۀ ابن‌سینا، 1341)، 86.

[15]احسان یارشاطر (ویراستار)، تاریخ ایران کمبریج: از سلوکیان تا فروپاشی دولت ساسانیان، ترجمۀ حسن انوشه (تهران: امیرکبیر، 1381)، جلد 3، 371.

[16]یارشاطر، تاریخ ایران کمبریج، 380.

[17]شاپور دوم یا شاپور بزرگ یا شاپور ذوالاکتاف از 309 تا 379 میلادی به مدت بیش از 70 سال پادشاهی کرد. او دهمین پادشاه ساسانی بود که بعد از برادرش آذر نرسی و پدرش هرمز دوم در کودکی بر تخت نشست.

[18]آرتور کریستین‌سن، ایران در زمان ساسانیان، ترجمۀ رشید یاسمی (تهران: دنیای کتاب، 1370)، 178.

[19]طبری، تاریخ الرسل و الملوک، الجزء الثانی، 58.

[20]احمد تفضلی، تاریخ ادبیات ایران پیش از اسلام (تهران: سخن، 1376)، 1383.

[21] ارداویرافنامه، تصحیح فیلیپ ژینیو، ترجمه و پژوهش ژاله آموزگار (تهران: معین و انجمن ایران‌شناسی فرانسه، 1372)، 40.

[22]در فرهنگ لغت فارسی و پهلوی، مارسپند به معنای نام بیست‌و‌نهمین روز ماه نیز آمده است. بنگرید به دیوید مکنزی، فرهنگ کوچک زبان پهلوی، ترجمۀ مهشید میرفخرایی (تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، 1379) 299؛ معین، فرهنگ فارسی، 3690. در فرهنگ معین ماراسپند به معنای اوستایی مانتره یا کلام مقدس نیز آمده است و به صورت ماراسپند نوشته شده است.

[23] ارداویرافنامه، 71.

[24]http://www.iranicaonline.org/articles/adurbad-i-mahrspandan/.

[25]در سفرنامۀ ابن‌حوقل معروف به صوره الارض آمده است که در هیچ کجای فارس نیست که آتشکده‌ای نباشد. از آتشکده‌های بزرگ نام می‌برد و می‌گوید در کازرون آتشکده‌ای موسوم به جفته است. بنگرید به أبی‌القاسم‌بن حوقل النصیبی، کتاب صوره الارض (تهران: منشورات دارالمکتبه الحیاه، بی‌تا)، 242.

[26]مری بویس، زرتشتیان، ترجمۀ عسکر بهرامی (تهران: ققنوس، 1381)، 191.

[27]مری بویس، تاریخ کیش زرتشت، ترجمۀ همایون صنعتیزاده (تهران: توس، 1374)، 55.

[28]فرنبغ دادگی، بندهش، گزارش مهرداد بهار (تهران: توس، 1369)،  153-154؛ کریستین‌سن، ایران در زمان ساسانیان، 178.

[29]فرنبغ دادگی، بندهش، 154.

[30]The Chronicle of Arbela, 30;

 تذکرۀ اربیل، 118.

[31]یارشاطر، تاریخ ایران کمبریج، 385.

[32]‌کریستین‌سن، ایران در زمان ساسانیان، 364.

[33]‌کریستین‌سن، ایران در زمان ساسانیان، 365.

[34]‌کریستین‌سن، ایران در زمان ساسانیان، 367.

[35]‌کریستین‌سن، ایران در زمان ساسانیان، 367-368؛ محمد جریر طبری، تاریخ طبری، ترجمۀ ابوالقاسم پاینده (تهران: اساطیر، 1362)، 618-619.

[36]برای  اطلاع بیشتر دربارۀ نرسی می‌توان به تاریخ طبری مراجعه کرد. علاوه بر  آن، کریستن‌سن نیز مفصل به او و فرزندانش پرداخته است. بنگرید به ‌‌کریستین‌سن، ایران در زمان ساسانیان.

[37]‌‌کریستین‌سن، ایران در زمان ساسانیان، 171.

[38]طبری، تاریخ الرسل و الملوک، الجزء الثانی، 64.

[39]طبری، تاریخ طبری، 608.

[40]The Chronicle of Arbela, 30.

[41]The Chronicle of Arbela.

[42]طبری، تاریخ الرسل و الملوک، الجزء الثانی، 64.

[43]دریایی، شاهنشاهی ساسانی، 192.

[44]دریایی، شاهنشاهی ساسانی، 39.

[45]‌طبری، تاریخ طبری، 625.

[46]‌طبری، تاریخ طبری، ج 2، 626.

[47]‌طبری، تاریخ الرسل و الملوک، الجزء الثانی، 80.

[48]‌‌کریستین‌سن، ایران در زمان ساسانیان، 681.

[49]ابن بلخی، فارسنامه، به سعی گای لیسترانج و رینولد الن نیکلسون (کمبریج: مطبعۀ دارالفنون کمبریج، 1339ق/1921م)، 97.

[50]ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه، تصحیح علی‌یف  (مسکو: ادارۀ انتشارات دانش، 1970)، جلد 8، 138.

[51]فردوسی، شاهنامه، 256.

[52]ابومنصور عبدالملک‌بن محمد‌بن اسماعیل ثعالبی، غرر اخبار ملوک الفرس و سیرهم، تصحیح ه. زوتنبرگ (پاریس: امپریر ناسیونال، 1900)، 619.

[53]ابی‌الحسن علی‌بن الحسین‌بن علی المسعودی، مروج الذهب و معادن الجوهر، تحقیق محمد محی‌الدین عبدالحمید (قاهره: مکتبه التجاریه الکبری باول شارع محمد علی به مصر، 1964)، جلد 1، 269.

[54]http://www.iranicaonline.org/articles/bozorgmehr-e-boktagan/.

[55]ابراهیم پورداود، یشت‌ها 2، به کوشش بهرام فره‌وشی (تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 2536)، 504.

[56] جان هینلز، شناخت اساطیر ایران، ترجمۀ ژاله آموزگار و احمد تفضلی (تهران: کتابسرای بابل و نشر چشمه، 1368)، 124.

[57]جان هینلز، شناخت اساطیر ایران، 124.

[58]ارمنستان، کاپادوکیه، کیلیکیه، پونتوس و سپس روم.

[59]جان هینلز، شناخت اساطیر ایران، 127.

[60]هینلز، شناخت اساطیر ایران، 127.

[61]محمدحسین‌بن خلف تبریزی (برهان)، برهان قاطع، تصحیح محمد معین (تهران: امیرکبیر، تهران 1361)، 2061.

[62]‌ابوریحان بیرونی، آثارالباقیه، ترجمۀ اکبر داناسرشت (تهران: امیرکبیر، 1363)، 74.

[63] قاموس کتاب مقدس، 781.

[64] قاموس کتاب مقدس، 784.

[65]‌هینلز، شناخت اساطیر ایران، 126.

[66]برهان، برهان قاطع، 2063.

[67]قرآن، سورۀ النساء، آیۀ 171 و سورۀ آل‌عمران، آیات 45 و 46: انما المسیح عیسی ابن مریم رسول الله و کلمته القاها إلی مریم و روح منه.

[68]فرنبغ دادگی، بندهش، 115.

[69] amar [YOUNG] (2771x: ED IIIa, ED IIIb, Old Akkadian, Lagash II, Ur III, Early Old Babylonian, Old Babylonian, 1st millennium) wr. amar “calf; young, youngster, chick; son, descendant” Akk. būrumāru


[70]
بطرک همان بطریق است. در انگلیسی معادل پاتری ارک است.

[71]بنگرید به تذکرۀ اربیل.

[72]چنان که در لغتنامۀ دهخدا آمده است، کلیسای نسطوری سلسله‌مراتبی داشته و دارد که جایگاه  جاثلیق از همه بالاتر و مانند پاپ در کلیسای کاتولیک است. زیردست او مطران است که بزرگ اسقفان است. سپس جایگاه کشیشان است و در مرتبۀ آخر شماسان جای دارند. بیرونی در آثارالباقیه سلسله‌مراتب را در فرقه‌های گوناگون مسیحی شرح می‌دهد. بنگرید به بیرونی، آثارالباقیه، 448-450.

[73]‌تلفظ درست آن با حرف ش است. این نکته در ترجمۀ فارسی بیرجندی رعایت نشده است.

[74]یارشاطر، تاریخ ایران کمبریج، جلد 3، بخش 2، 376.

[75]‌‌‌کریستین‌سن، ایران در زمان ساسانیان، 558.

[76] ‌‌‌کریستین‌سن، ایران در زمان ساسانیان، 558.

[77]‌در کلیسای کاتولیک عناوین پاتری ارک معادل بطریک یا بطریق و همان کاردینال در دستگاه مسیحیت کاتولیک است و پاپ که جانشین مسیح معرفی می‌شود بالاترین مقام است. وقتی پاپ فوت می‌کند، کاردینال‌ها پاپ تازه را انتخاب می‌کنند و در غیبت پاپ جدید زمام امور را در جهان مسیحیت به عهده دارند.

[78]‌‌هینلز، شناخت اساطیر ایران، 131.

[79]‌‌هینلز، شناخت اساطیر ایران، 123.

[80]‌بویس، تاریخ کیش زرتشت، 61.

[81]‌فخرالدین اسعد گرگانی، ویس و رامین، تصحیح محمد روشن (تهران: صدای معاصر، 1381)، 43 به بعد.

[82]حسن ذوالفقاری، ”ميرنوروزي،“ مجلۀ فرهنگ، شمارۀ 2، 13-20؛ دسترس‌پذیر در

http://ensani.ir/file/download/article/2010112816/.

[83]ذوالفقاری، ”ميرنوروزي،“ 17.

[84]http://www.iranicaonline.org/articles/mir-e-nowruzi/.

[85]بهرام فره‌وشی، جهان فروری (تهران: کاویان، 1364).

[86]بنگرید به مدخل ”پادشاه نوروزی“ در لغتنامۀ دهخدا، دسترس‌پذیر در

www.vajehyab.com/dehkhoda/.

[87]‌برهان، برهان قاطع، 2076.

[88]‌نفیسی، محیط زندگی و احوال و اشعار رودکی، 173-174.

[89]ابوسعید عبدالحیبن الضحاک‌بن محمود گردیزی، زین‌الاخبار، تصحیح محمد ناظم (برلین: مطبعۀ ایرانشهر، 1928م)، 19؛ نفیسی، محیط زندگی و احوال و اشعار رودکی، 174.

[90]‌نفیسی، محیط زندگی و احوال و اشعار رودکی، 173.

[91]‌نفیسی، محیط زندگی و احوال و اشعار رودکی، 175.

[92]‌نفیسی، محیط زندگی و احوال و اشعار رودکی، 175.

[93]mah [GREAT] (3271x: ED IIIb, Old Akkadian, Lagash II, Ur III, Early Old Babylonian, Old Babylonian, unknown) wr. mah; mah2 “(to be) great” Akk. kabtumādurabûşīru

See a mah[strengthen].

سنت کتاب‌خوانی در مجالس و محافل عامه

 

حسن ذوالفقاری <Hasan Zolfagari <zolfagari_hasan@yahoo.com (دانش‌آموختۀ دکتری زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران، 1375) عضو هیئت علمی گروه زبان و ادبیات فارسی، رئیس مرکز تحقیقات زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تربیت مدرس، نویسنده، پژوهشگر و مؤلف کتاب‌های درسی، متخصص ادبیات عامه و مدیر گروه آموزش زبان و ادبیات فارسی فرهنگستان زبان و ادب فارسی است. برگزیدۀ رتبۀ دوم پژوهش‌های کاربردی در نوزدهمین جشنوارۀ بین‌المللی خوارزمی و رتبۀ اول پژوهش برتر فرهنگی سال 1394 و مشاور عالی دایره‌المعارف بزرگ اسلامی و مؤسس انجمن علمی نقد ادبی ایران است. در کنار سردبیری فصلنامۀ فرهنگ و ادبیات عامه، بیش از 40 کتاب و 150 مقالۀ علمی تألیف کرده است که از آن جمله‌اند فرهنگ بزرگ ضربالمثل‌های فارسی، ادبیات مکتبخانه‌ای ایران، یکصد منظومۀ عاشقانۀ فارسی، فارسی بیاموزیم و باورهای عامیانه مردم ایران.

  

حضرت استادی دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن (زاده ۱۳۰۴) استاد بنده در درس مکتب‌های ادبی در دورة دکتری دانشگاه تهران (1372) بود. جز آن لحظات خوش که با جناب استادی به سر شد، هنگام جوانی، مطالعة کتاب‌های وی آرام‌بخش من بود و هر کتاب که از وی می‌یافتم می‌خواندم. نثر گیرا و بیان گرم استاد چنان مرا به خود مشغول می‌کرد که وقت و زمان را حس نمی‌کردم. یکی از مقالات بنده با عنوان ”ادب غنايي،“[1] که تحقیق درس ایشان بود، نیز به لطف استاد و شاگردنوازی وی در ماهنامة وزین هستی منتشر شد. جز ادب درس و نفس، آنچه از استاد آموختم آرامش و متانت و وقار و استواری بود. دیدارهای پیوسته همه و همه دل‌بستگی من را روزافزون می‌کرد. بی‌دلیل نبود که هنگام اشتغالم در سازمان کتاب‌های درسی و تألیف و گزینش متون درسی سه متن از آثار ایشان را باافتخار در کتاب‌های دبیرستان آوردم. یکی از این متون از کتاب روزها بود که از بخش آغاز کودکی و هنگام ”سعدی‌خوانی‌“ استاد با خالة خود انتخاب ‌شده بود. به گفتة استاد، سعدی برای او مانند شیر آغوز بود که استخوان‌بندی روحی او را شکل داده بود. این نکتة یک‌خطی اشاره‌ای دارد به سنت شعرخوانی و کتاب‌خوانی در جامعة کم‌سواد گذشته و میان عوام. سنت نیکوی کتاب‌خوانی، علی‌رغم نبود کتاب و سواد در جوامع گذشته، چنان ریشه داشت که روح تشنة مردم را سیراب و اوقات آنان را خوش می‌کرد؛ خلاف امروز که با وجود کتاب فراوان و انواع دسترسی به آن، حس خواندن وجود ندارد و رسانه‌های مجازی جایگزین بدی برای کتاب شده‌اند. این مقاله بیان شرح عطش مردمان گذشته به کتاب‌خوانی و هدیة موری کوچک و شاگرد کمترین استاد به حضرت سلیمانِ با حشمتِ فرهنگ و ادب گرانسنگ فارسی است به پاس قریب هفتاد سال حضور باشکوه و سیمرغ‌وار ایشان در فرهنگ و ادب ایران‌زمین.

  

مقدمه

یکی از سنت‌های دیرین در ایران، خواندن کتاب‌های معروف ملی و دینی یا تربیتی در محافل خانوادگی یا مجالس رسمی در ایام جشن و شادمانی مثل یلدا و نوروز و شب‌های دراز زمستان یا روزهای ماتم مثل محرم یا در ماه‌های رمضان بوده است. خواندن از رو، به خلاف نقالی که کاری فنی و نمایشی بود، برعهدة افراد باسواد بود و مهارت خاصی نمی‌خواست و حتی در محافل خصوصی خانوادگی در شب‌های دراز زمستان و یلدا امری رایج بود. سبب رواج این امر نیز بی‌سوادی عامة مردم بود که یک نفر باسواد متن را برای بقیه می‌خواند. گاه این امر چنان رواج می‌یافت که نام خاص می‌یافت؛ چنان‌که در برخی از مناطق پنجشیر همسایه‌ها و نزدیکان در سه شب اول مرگ کسی که درگذشته است به کتاب‌خوانی می‌پردازند و به آن ”بزم غم“ می‌گویند؛ زیرا در گذشته مصیبت‌نامه‌های منظوم را در چنین مناسبتی مي‌خواندند. در برخی مناطق، هنگام ماه رمضان یک باب از منظومه‌ای دینی-‌حماسی را می‌خواندند و به آن باب‌خوانی می‌گفتند.

در ماه رمضان، اوقات فراغت به دو بخش تقسیم می‌شد: فراغت‌های روزانۀ خاص زنان و فراغت‌های شبانۀ خاص مردان. زنان به مراسم جمعی و نغمه‌های عبادی و مذهبی مثل تلاوت قرآن، برگزاری جلسات ختم انعام، صحیفه‌خوانی، دعاخوانی و ذکر گفتن می‌پرداختند و مردان معمولاً یا در مجالس وعظ، خطابه و تلاوت قرآن حضور می‌یافتند یا مجالس روایتگری و غزل‌خوانی تشکیل می‌دادند. در ماه رمضان، منظومه‌هایی مانند خاورنامه ابن‌حسام‌ خوسفی، حملۀ حیدری راجی کرمانی و معراج‌نامه را روایت می‌کردند. تداوم و ممارست هر ساله در اجرای این‌گونه روایتگری‌ها در ماه رمضان باعث شد تا موسیقی و آوازهای خاصی پدید آید و در کنار سایر نغمات موسیقی ماندگار شود که هر کدام را می‌توان به‌عنوان یک شیوه دانست؛ مانند ”حمله‌خوانی“ که از خواندن نسخ مختلف حملۀ حیدری حاصل‌شده یا ”معراج‌نامه‌خوانی“ که به حکایت به معراج رفتن پیامبر اکرم(ص) اختصاص دارد و ”باب‌خوانی“ که نوع خواندن یک باب از یک منظومۀ دینی- حماسی است.[2]

به خواندن کتاب‌هایی نظیر رَوْضَهُ الشُّهَدا و طوفانُ البُكاء فی مَقاتِلِ الشُّهَدا در بوشهر ”کتاب‌خوانی“ می‌گویند. نیم ساعت قبل از روضه‌خوانی، کتاب‌خوان که جلوی مجلس نشسته، به شیوه‌ای خاص و آهنگی حزین کتاب می‌خواند و در برخی از جاها که به شعری می‌رساند، آخر مصراع یا بیت را کشیده‌تر می‌خواند که با ”های“ چند نفر نشسته در کنار کتاب‌خوان همراه می‌شود.

در مناطق متفاوت ایران رسم بود به ‌مقتضای محفل و زمان متنی خاص را می‌خواندند؛ مثلاً جوهری‌خوانی و روضه‌خوانی مخصوص محرم و حمله‌خوانی خاص رمضان و به‌‌خصوص ایام ضربت و شهادت حضرت علی(ع) بود و شاهنامه‌خوانی در محافل و همۀ شب‌های زمستان اجرا می‌شد. رفته‌رفته این کتاب‌خوانی‌ها رایج شد و نام خاص گرفت و آیین‌های ویژه یافت که در ادامه تشریح می‌شود. در پنجشیر افغانستان، شماری از داستان‌های مثنوی، شاهنامه، ورقه و گلشاه، یوسف و زلیخا، لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد و افسانه‌هایي مثل نجمای شیرازی و دختر پادشاه بیشتر مورد علاقۀ بانوان و دوشیزگان بوده است. حتی محافل عروسی با کتاب‌خوانی برگزار می‌شد، به‌گونه‌ای که زنان با نواختن دف و دایره عروسی را جشن می‌گرفتند و مردان هم بزم کتاب‌خوانی می‌آراستند و بخش‌های عاشقانۀ شاهنامه یا داستان‌هاي عاشقانه‌های لیلی و مجنون را می‌خواندند.

کتاب‌خوانی آدابی هم داشت: یک یا دو نفر از کتاب‌خوانان خوش‌آواز بیت‌هایی از مثنوی یا شاهنامه را به آواز می‌خواند و یکی از ملاها یا کسی که بر موضوع تسلط داشت، تفسیر می‌کرد. در این شیوه، متن از رو و نه از حافظه قرائت می‌شد. البته همیشه ممکن نبود کتاب را از رو بخوانند. گاه خوانندگان حرفه‌ای از حافظه می‌خواندند. در سنت‌های شعرخوانی عامه، مثل منظومه‌خوانی و سخنوری و نقل ‌آواز و مناقب‌خوانی و فضایل‌خوانی، خواننده اشعاری را از حافظه می‌خواند. نقل‌خوانی و منظومه‌‌خوانی شامل حکایت‌ها، نقل‌ها، روایت‌ها و داستان‌هایی است که خواننده‌ای به شکل آواز و گاه با ساز اجرا می‌کند. از آن جمله است نقل ‌آوازهای لیلی و مجنون و ورقه و گلشاه و شیرین و خسرو یا منظومه‌های عامیانة فلک‏ناز، حیدربک‏ و صنم‏بر، سیه‏مو، سبزپری و زردپری و سرخ‏پری و منظومه‏های عاشقانه‏ای چون بی‏بیجان قرایی، نسایی و مغول‏ دختر و زهره و طاهر که از شهرت بیشتری برخوردارند. کتاب‌هایی که برای مردم خوانده می‌شد چند دسته بود که در زیر به شرح می‌آید.

 

الف. کتاب‌های ملی و تاریخی

شاهنامهخوانی

شاهنامه را به دو شیوه در مجالس اجرا می‌کرده‌اند: نقالی که شکل نمایشی دارد و نقال به نظم و نثر داستان را براساس طومارهای نقالی روایت می‌کند. نقالی شیوه‌ای از شاهنامه‌خوانی است که نقال آن را در مجلس عامة مردم و در قهوه‌خانه‌ها به ‌صورت ایستاده همراه با تصاویری از صحنه‌های رزم و بزم از شاهنامه اجرا می‌کند. شکل دیگر خواندن از روی شاهنامه بود. به این روش ”مجلسی“ می‌گویند؛ ”شیوه‌ای که در مجلس اشراف و بزرگان ایل اجرا می‌شود. در این شیوه، شاهنامه به شکل نشسته خوانده می‌شود. این نوع شاهنامه‌خوانی بیشتر در میان ایلات و عشایر و همچنین روستانشینان مرسوم بود.“[3] در ایل بختیاری، افراد باسواد شاهنامه‌خوانی می‌کنند و شاهنامه‌خوان برخلاف خنیاگران سنتی و نقالان شهری از راه شاهنامه‌خوانی امرار معاش نمی‌کند.[4] این گروه گاه بر وزن شاهنامه شعرهای جدیدی نیز می‌سرودند و آن را همراه با اشعار شاهنامه در مراسم شاهنامه‌خوانی می‌خواندند.[5] بعضی از سران ایلات همواره شاهنامه‌خوان در دستگاه خود داشتند که هنگام بزم و رزم به شاهنامه‌خوانی می‌پرداختند. عشایر در هنگام درگیری‌ها از اشعار شاهنامه به‌ منظور تقویت روحیۀ جنگاوری استفاده می‌کردند.[6] از این ‌رو، در گذشته مجلس شاهنامه‌خوانی به‌طور معمول قبل از آغاز جنگ بر پا می‌شد و تا نیمه‌های شب به درازا می‌کشید.[7] همچنین، شاهنامه‌خوانی الگوی اساسی سرودن شعر در بین افراد باسواد ایل بود و لرها چه در سرودن شعر و چه در نامه‌نگاری و تهدیدات جنگی به نحوی از اشعار شاهنامه اقتباس یا نقل‌ قول می‌کردند.[8]

 

برزونامهخوانی

این منظومه منسوب به شمس‌الدین کوسج (سدۀ هشتم هجری) و عطایی رازی (م. 491ق)، معروف به ناكوك و سرگذشت حماسی برزو، پسر سهراب، است كه به تقلید از شاهنامه فردوسی سروده شده است. این شیوه در منطقۀ لُردگان اجرا می‌شود. داستان‌های روایت‌شده در این شیوه در شاهنامه وجود ندارد، اما شاهنامه‌خوانان بختیاری آن را بخشی از شاهنامه می‌دانند. بنا به شنیده‌هایم، در یکی از روستاهای مسجدسلیمان با نام سی‌میلی در منطقۀ گلگیر، همه‌‌ساله جمعیت فراوانی از بختیاری‌ها از طوایف، شهرستان‌ها و استان‌های گوناگون گرد هم می‌آیند و این مراسم را برگزار می‌کنند.

 

جنگنامه‌‌خوانی

گونه‌ای از شعر حماسی محلی در وصف دلیری‌های قهرمانان ملی و دینی است که به تأثیر از شاهنامه در مناطق گوناگون پدید آمد. جنگ‌نامه معمولاَ شکل آوازی هم دارد که

معمولاً در شب‌نشینی‌ها و گردهمایی‌های اهل ادب و فرهنگ اجرا می‌شده است. جنگ‌نامه همچنین در مراسم عزا و سوگواری اجرا می‌شود، اما اشعار آن از شاهنامه نیست و از کتاب‌های دیگری از جمله کتاب جوهری [طوفانُالبکاء] برگزیده می‌شود. در این نوع مراسم، معمولاً جنگ‌نامۀ حضرت علی‌اکبر(ع)، جنگ‌نامۀ حضرت علی(ع) و مانند آن را می‌خوانند.[9]

جنگ‌نامه‌ها اغلب به تأثیر از شاهنامه سروده می‌شدند. جنگ‌نامۀ محمد حنيفه که ماجرای جنگ محمد حنیفه و حسنین با قطران و جمهورشاه را در بحر تقارب روایت می‌کند از نمونه‌های مشهور جنگ‌نامه است. خواندن جنگ‌نامۀ خیبر و صفین در آذربایجان در مناسبت‌های مذهبی مرسوم بوده است. جنگ‌نامه با مضامین شیعی در اوصاف دلاوری‌های حضرت عباس، حضرت علی(ع) و حضرت علی‌اکبر در لرستان و بخشی از کردستان و در بین عشایر بختیاری و در جنوب کشور رایج است.

جنگ‌نامه‌های تاریخی نیز تحت تأثیر شاهنامه در مناطق مختلف شکل گرفتند و شاعران و نقالان مناطق و نواحی اشعار و آوازهایی را در توصیف دلاوری‌های سران ایل و خوانین سروده و می‌خوانند. از آن جمله جنگ‌نامۀ نصیرخان در وصف پایمردی و دلاوری سرداری از ایل بختیاری است که در راه حفظ و حراست از کیان ایل به مبارزه برخاست. این جنگ‌نامه‌ها بیشتر روایت واقعی مبارزات امیران منطقه و مبارزات خوانین، همراه با مبالغه، است. رفته‌رفته جنگ‌نامه‌خوانی از صورت وقایع‌نگاری خارج و با ذوق عالی‌تری آمیخته شد. برخی منابع متأخر گواهی می‌دهند که آثار منظوم ملی یا بومی نقل مجالس و محافل نظامیان بوده است و جنگ‌نامه‌خوان‌ها اشعار ذکرشده را با آوازهایی خاص آمیخته و در جمع سپاهیان می‌خواندند.[10]

شاید بتوان دو منظومۀ ”جنگ‌نامۀ کشم“ و ”جرون‌نامه“ را، که در سال‌های ۱۰۳۲ تا ۱۰۴۲ق به نظم درآمده‌اند، از نمونه‌های قدیم‌تر جنگ‌نامه به شمار آورد. مبارزات ترکمن‌ها در جنگ‌نامۀ عبدالستار قاضی‌پور انعکاس یافته است. جنگ‌نامۀ لیراوی در 2هزار بیت اثر محمدعلی صادقی مروری بر تاریخ معاصر لیراوی و دیلم است.[11] جنگ‌نامۀ تحفه‌النصیر از نمونه‌های جنگ‌نامۀ بلوچی اثر جام دُرّک دومبکی، ملک‌الشعرای دربار نوری نصیرخان (1750م)، است. در میان کردان، جنگ‌نامه و ”شهنامه“ با گويش‌هاي مختلف به‌صورت کتبی و شفاهی دیده می‌شود. الماس‌خان کندوله‌اي از شاعران شاخص جنگ‌نامه‌سرا است.[12] ”سوت“ در مازندران معادل جنگ‌نامه است که معمولاً در رثای قهرمانی‌ها، سلحشوری‌ها و مبارزات قهرمانان محلی سروده و خوانده می‌شود.

 

نظامیخوانی

بیشتر در مناطق لرنشین اجرا می‌شود و ”شیرین خسرو“ یا ”شیرین و خسرو“ یا ”خسروخوانی“ نیز می‌گویند. این شیوه یکی از مقام‌های آوازی در موسیقی لری هم شناخته می‌شود و به ‌صورت گوشه‌اي مستقل در رديف موسيقي سنتي ايران جاي گرفته است که با همراهی ساز کمانچه اجرا می‌شود.[13] اکثر اشعار این مقام از منظومۀ شیرین و خسرو است، اما به ‌مرور زمان اشعار شاعران لری نیز به آن اضافه‌ شده است. برخی این ابیات را از دیوان نظامی انتخاب کرده و برخی به گویش محلی لری اشعار شیرین خسرو و یا اشعار لری دیگری را به سبک نظامی‌خوانی می‌خوانند.[14] امروزه تعدادی از اشعار شیرین خسرو به گویش لکی میان مردم مناطق لرستان مشهور است که تک‌بیت‌های پراکنده از آن در دیوان منظوم لکی بر جا مانده است. در مجلس نظامی‌خوانی بیشتر مجادله‌های خسرو و فرهاد و نیز گفت‌وگوی شیرین و خسرو در داستان خسرو و شیرین خوانده می‌شده است. سکندرنامه‌خوانی هم در افغانستان رواج تام داشت.

ب. کتاب‌های دینی و مذهبی

روضهخوانی

روضه‌خوانی یکی از مراسم آیینی در فرهنگ شیعی و رایج در میان تودة مردم است که ریشه‌ای 500 ساله دارد. مرثيه‌خوانان در گذشته حوادث كربلا را از روى کتاب روضهالشهدا (تألیف 907ق) نگاشتة حسین واعظ کاشفی (م. 910ق) می‌خواندند. به همین سبب بعدها به چنین مجالسی به‌طور عام روضه‌خوانی گفته شد که مقصود همان روضه‌الشهداخوانی است. رفته‌رفته روضه‌خوانی از روى كتاب منسوخ شد و روضه‌خوان‌ها مطالب کتاب را حفظ كرده و در مجالس عزادارى مى‏خواندند. تا پیش از تألیف این کتاب، مرثیه‌خوان‌ها که اغلب کم‌سواد بودند، می‌باید به مقاتل عربی مراجعه می‌کردند. با نگارش این کتاب به زبان فارسی، کار مرثیه‌خوان‌ها آسان شد و همین کتاب را در مجالس از رو می‌خواندند.

روضهالشهدا تا مدت‌ها پس از تألیف تنها کتاب جامع ذکر مقاتل و مصائب بود. شیعیان در ایام‏ عزاداری و روزهای جمعه در مجلسی فراهم می‏آمدند و کسی که صدایی خوش داشت، یا یکی از مُرصّع‏خوانان (کسانی که نظم و نثر را با هم می‌خوانند) کتاب روضهالشهدا را می‏خواند و دیگران‏ می‏گریستند. پس از روضه‌الشهدا کتاب‌های دیگری در مقاتل تألیف شد که مهم‌ترین آنها طوفانُالبکاء معروف به جوهری و اسرارالشهاده است. روضه‏خوانان نیز هم منبع روضه‏های خود را عوض کردند و به کتاب‌های جدیدتر روی آوردند و هم روش آن‏ را تغییر دادند و روضه‏های خود را حفظ کردند و با سرمشق گرفتن از کار روضه‌خوان‌های‏ ماهر و موفق در تکمیل اجرای آن کوشیدند. اما نام این مراسم به یاد قدیم‌ترین کتاب‏ جامع فارسی که در مقاتل نوشته ‌شده است همچنان ”روضه‏خوانی“ باقی ماند.[15]

حاجی میرزاحسین نوری (1213- 1282ش) در مقدمة کتاب لؤلؤ و مرجان می‌نویسد:

این صنف از مؤمنین [روضه‌خوان‌ها] اسمی مخصوص نداشتند تا ملاحسین کاشفی کتاب روضهالشهدا را تألیف نمود . . . مردم رغبت نمودند در خواندن آن کتاب در مجالس مصیبت و به جهت فصاحت و اغلاق آن کتاب، هرکس از عهدة خواندن آن برنمی‌آمد، بلکه اشخاص مخصوصه بودند که آن را درست آموخته، در مجالس تعزیه‌داری می‌خواندند و ایشان معروف شدند به روضه‌خوان؛ یعنی خوانندۀ کتاب روضهالشهدا. پس ‌از آن کم‌کم از آن کتاب به کتاب دیگر انتقال نمودند و از آن به خواندن از حفظ و آن اسمِ اول بر ایشان ماند و کار این طایفه اندک‌اندک بالا گرفت و برای اصل مقصد که گریانیدن باشد، مقدماتی پیدا شد از قصص و حکایات و . . . و فنی شد مخصوص و ممتاز و کار ترقی آن به آنجا رسید که یکی از علمای اعلام می‌فرمود در مقام مطایبه و مزاح که در این اعصار روضه‌خوانی داخل در علوم شده و علمی شده مخصوص که باید در تعریف آن گفت: علمٌ یَبحثُ فیه عن عوارضِ اجساد الشهداء و ما یتعلقُ بها.[16]

ورود افراد بی‌سوادِ بی‌آواز به این صنف و روضه‌خوانی از روی کتاب‌های اسرار الشهاده ملا آقای دربندی و کتاب جوهری عامل از رونق افتادن مجالس روضه‌خوانی شد. روضه‌خوان‌ برای حسن تأثیر کلامش باید با موسیقی آشنا می‌بود. طبقه‌‌اي‌ از‌ روضه‌خوان‌ها‌ بودند كه‌ مستقيماً وارد ذكر مصيبت‌ مي‌شدند و به‌ كمك‌ آواز و صدای خوش‌ و به‌خصوص‌ بهره‌مندي‌ ذاتي‌ از هنر موسيقي‌، اشعار را با زيباترين‌ و سوزناك‌ترين‌ نغمات‌ مي‌خواندند. اين‌ دسته‌ از روضه‌خوان‌ها را ”ذاكرين‌“ مي‌گفتند. عبداللّه مستوفی گزارشی از مجالس روضه‌خوانی و دو صنف ‌آن می‌دهد:

یکی واعظین که بعد از خطبه افتتاحیه و طرح کردن یکی از آیات قرآن، وارد تحقیق در اطراف آیه شده و با ذکر امثال‌وحکم، مطالب عالی اخلاقی و مذهبی را تشریح و توضیح و با ذکر اشعار مناسب، مطالب را دل‌نشین کرده و در آخر هم‌مقداری ذکر مصیبت نموده، منبر خود را به دعای شاه اسلام و عموم مسلمانان و صاحب‌خانه ختم می‌کردند؛ دستة دیگر، روضه‌خوان به معنی اخص بودند که منبر را با سلام بر سیدالشهدا شروع و بلافاصله وارد ذکر مصیبت شده و به‌قدر ده دقیقه، نظم و نثر به هم مخلوط کرده و در آخر، بازهم منبر را به دعای سابق‌الذکر ختم می‌نمودند. برای واعظین، سواد و برای ذاکرین، آواز از لوازم بود. حتی ذاکرین هم اکثر مردمان باسوادی بودند و از عهده موعظه برمی‌آمدند.[17]

گاه برخی از روضه‌خوان‌های معروف روضه‌های خود را می‌نوشتند و به شکل کتاب در دسترس دیگران قرار می‌دادند. یکی از بهترین نمونه‌ها کتاب درهالتاج و مرقاهالمعراج (تألیف 1283ش) است که حاج میرزامحسن نیشابوری (1227-1303ش)، ملقب به تاج‌الواعظین و متخلص به تاج واعظ، آن را نگاشته است.[18]

 

حملهخوانی

حمله‌خوانی جمع‌خوانی و نقل قسمت‌هایی یا وقایع متفاوتی از کتاب حملۀ حیدری سرودة میرزامحمد باذل مشهدی، ملقب به رفیع‌خان (م. 1124ق) شاعر ایرانی مهاجر به هند، است. حملۀ حیدری در 24هزار بیت و در بحر تقارب یکی از مشهورترین حماسه‌های مصنوع ادبیات فارسی است. موضوع حملة حیدری شرح زندگی حضرت علی‌(ع) و جنگ‌های وی تا ضربت خوردن اوست. این کتاب بر اثر مرگ ناظم آن ناتمام ماند و چندین شاعر تکمله‌هایی بر آن نوشتند، ازجمله غزوات حيدري (تألیف 1135ق) از میرزاابوطالب میرفندرسکی (1049-1127ق). از حمله‌نامه‌های دیگر می‌توان به حملۀ حیدری (تألیف 1211ق) اثر ملا بمانعلی راجی کرمانی با حدود 30هزار بیت در بحر تقارب، حملۀ حیدری اثر میرزامحمدصادق آزاد کشمیری (م. ۱۱59ق)، صولت حيدري/ صفدری (تألیف ۱۱۴۳ق) اثر محبعلي‌خان حكمت، جذبة حیدری (تألیف ۱۱۵۱ق) از عبدالعلي‌خان احسن بنگالي، حربۀ حیدری (تألیف ۱۱۳۵-۱۱۵۰ق) از كرمعلي‌بيگ و متخلص به كريم يا كرم، تكملۀ حملۀ حیدری از سيدپسندعلي بلگرامي (م. 1183ق) و حملۀ حیدری (تألیف 1230ق) اثر فقير قهدريجاني یاد کرد. جنگنامۀ آتشي كه مشتمل بر افسانه‏هاي غيرتاريخي دربارۀ جنگ‌هاي علی(ع) است و سال 1188 ق سروده شده، هفتخوان حيدري سرودۀ عياني كه ”محاربات حيدر كرار“ است و در اوايل قرن سيزده سروده شده و ظاهراً فقط منتخبي از آن در تذكره‏ها به‌جامانده است،[19] و غزونامه یا غزوات (تألیف 1240ق) اثر ميرزاعبدالوهاب قطره چهارمحالي و افتخارنامة حیدری (تألیف 1304ق)، خلافت‏نامۀ حیدری (تألیف 1364ق) سرودۀ محمدعلی یزدی نجفی متخلص به ”خاموش“ و مشهور به خاموش یزدی و خاموش میبدی (1287-1379ق) از دیگر نمونه‌ها هستند.[20]

حمله‌خوانی در برابر روضه‌خوانی رایج شد، با این تفاوت که حملة حیدری به نظم و در ذکر جنگ‌های علی(ع) بود و حمله‌خوانان آن را به آهنگ می‌خواندند، اما روضهالشهدا به نثر و در ذکر واقعۀ کربلا بود و روضه‌خوانان بر منابر می‌خواندند. همۀ حمله‌نامه‌ها شکل حماسی دارند و در بحر متقارب سروده شده‌اند و وجه تمایز آنها با دیگر اشعار مذهبی اجرای حماسی آنهاست.[21] این گونة ادبی ریشه در سده‌های پیشین و به‌ویژه قرن نهم دارد. پیش از حملۀ حیدری چند منظومه دربارۀ جنگ‌های علی(ع) پدید آمده بود که در شکل‌گیری این‌‌گونه حماسۀ دینی مؤثر بودند که از آن جمله‌اند علی‌نامه (تألیف 482ق) از سراینده‌ای شیعی با نام شيخ عبدالملك بنان و متخلص به ربيع در بحر متقارب و خاوراننامه در شرح احوال و ذکر دلیری‏ها و دلاوری علی(ع) اثر ابن‌حسام خوسفی‏(م. 875.ق‏).

این‌ گونۀ ادبی در دورة صفویه به اوج باروری و بالندگی خود ‌رسید. حمله‌خوانی در قلمرو زبان فارسی، به‌ویژه در جامعة شیعیان، بسیار شایع بوده و در امام‌باره (حسینیه)های هندوستان به‌عنوان کتاب روضه خوانده می‌شده است.[22] حمله‏خوانی را هنرمندان صاحب‌ذوق و دارندۀ صدای خوش و آگاه از رموز ادای کلام حماسی اجرا می‏کنند. به این ترتیب، عده‏ای خوش‏لحن و زیباسخن تحت تأثیر مثبت آیین تشیع به شرح مبارزات مولای صاحب‏سخن پرداختند و ”حمله‏خوان“ نام گرفتند. در روزگاری نه‌چندان دور، حمله‏خوانان به سخن نغز از دلاوری‏های علی(ع) گریز می‏زدند. حمله‏خوانان به هنگام حمله‏خوانی نخست از جهان‌کردگار یاد می‏کنند و از او-برای توصیف رزم‏نامه‏ها-امداد می‏جویند. سپس، از صف‏آرایی دو لشکر معارض در برابر هم خبر می‏دهند و حریف را در برابر حریف می‏نشانند. با توجه به این نظم و نظام لشکر بود که حمله‏خوانان شرح اصول جنگ و وصف شیوۀ رزم را از سینه بازمی‏گفتند و پس از صف‏آرایی، به توضیح هماوردخوانی می‏پرداختند. ”ارجوزه‏خوانی“ یا ”رجزخوانی“ مرحلۀ دیگری از مراحل حمله‏خوانی است.[23]

در افغانستان نیز خواندن حملۀ حیدری رسم بوده است. از قرن دوازدهم که این اثر چاپ و وارد افغانستان شد، جای شاهنامه‏خوانی و حافظ‏خوانی مرسوم را گرفت و مردم سنی‌مذهب در مناطق مختلف، از جمله شهر غزنی و کابل و قندهار، هنگام بیکاری و به‌ویژه در زمستان‏ها به خواندن آن مشغول می‏شدند. گاه با توجه به مذمت موسیقی و خواندن ترانه‏های محلی از سوی علما یا منع آنان، مردم در محافل عروسی و مسابقات تیراندازی و جشن تولد فرزند و غیره نیز به خواندن فرازهایی از حملۀ حیدری اقدام می‏کردند.[24]

 

حمزهخوانی

حمزه‌نامه‌ها عنوان تعدادي داستان دربارة پهلواني‌ها و رشادت‌هاي حمزه‌بن عبدالمطلب، عموي رسول اكرم، است. مشهورترين آن ”قصة اميرالمؤمنين حمزه“ نام دارد كه بعدها نام آن به داستان ”اميرحمزه‏ صاحب‏قران“ و سرانجام به ”رموز حمزه“ تبدیل‌ شده است. اين داستان از داستان‌هاي عاميانه و مشهور جهان اسلام از نویسنده‌ای ناشناس است که راوی در مقدمه تصریح می‌کند قصه ”به روایت صحیح از امیرالمؤمنین عباس رضی‌الله ‌عنه، ابوطالب و عباس، اودرانِ حضرت رسالت‌(ص)“ است. ملک‌الشعرای بهار ضمن بحث دربارة حمزه‌بن عبدالله الشاری الخارجی و نقل پاره‌ای از حوادث، به نقل از تاریخ سیستان می‌نویسد: ”و قصه‌ تمامی به مغازی حمزه گفته آید.“[25] در این صورت، كتاب مغازی حمزه باید در زمان حمزه یا كمی پس از او به دست خوارج سیستان، كه بیشتر آنان ایرانی و فارسی‌زبان بوده‌اند، در بارة حمزه‌بن عبدالله الشاری الخارجی نوشته‌ شده باشد و حمزهنامه كه حاوی غزوات حمزه عموی پیامبر و مناسبات او با انوشیروان شاهنشاه ساسانی است، همان داستان حمزه‌بن عبدالله است كه بعدها ایرانیان غیرخارجی‌ای به‌جای حمزه خارجی و مناسبات او با پادشاهان سند و هند و غیره، حمزه عم پیغمبر را ساخته و جایگزین كرده‌اند. بهار (همان) دربارة حمزه‌‌بن عبدالله نوشته است: ”این شخص را مورخان عرب و صاحب تاریخ بیهقی ’حمزه‌بن آذرك یا اترك یا ادرك‘ ضبط كرده‌اند و معلوم می‌دارد كه نام پدرش آذرك بوده و تاریخ سیستان او را عبدالله ضبط كرده است و مسلمانان نام پدران مجوس خود را ’عبدالله‘ می‌نهاده‌اند.“[26] به اعتقاد محجوب، حمزۀ قهرمان اين داستان، در تحريرهاى قديمى آن، حمزة سيدالشهدا عموي پیامبر نيست، ليكن در دوران‏هاى بعد چون حمزه‏اى سرشناس‏تر و نام‏آورتر وجود نداشت، قهرمان اين داستان را نيز همين حمزه قراردادند و سرانجام داستان او را به جايى رساندند كه مطابق تاريخ واقعى، در جنگ احد به دست وحشى غلام هند از پاى درآيد.[27] تاریخ دقیق تألیف قصة حمزه دانسته نیست. ذبیح‌الله صفا (1378: 1/584) نیز معتقد است که کتاب قصۀ حمزه دربارة حمزه‌بن عبدالله خارجی تألیف شده که در قرن دوم هجری در نواحی شرقی ایران حکومت داشته است.[28] این حمزۀ پسر آذرک شاری قلمرو خود را به نواحی سند رساند و در سیستان بر عامل خلیفه عباسی پیروز شد تا آنجا که هارون‌الرشید خود در سال 192ق برای دفع وی به خراسان آمد، اما در همین سفر درگذشت. حمزه در غزو هند در سال 213ق درگذشت. بر اساس این دیدگاه، سابقة روایت‌های قصۀ حمزه به پیش از روزگار سروده شدن شاهنامه بازمی‌گردد، ولی هیچ قرینۀ تاریخی یا درون‌متنی وجود ندارد كه اين موضوع را تأیید کند.[29] از طرفی، وجود ابیاتی از شاهنامه و سبک نثر که به قرن پنج تا هفت بازمی‌گردد، نشان می‌دهد بعدها این روایت‌های احتمالاً شفاهی با تبدیل حمزة خارجی به حمزۀ امیرالمؤمنین شکل‌ گرفته است.

تحريرهاى گوناگون به زبان‏هاى عربى و فارسى و اردو و ساير زبان‏هاى رايج در شبه‏قارۀ هند و حتى زبان‏هاى مالايا و اندونزى از اين قصه در دست است. در زبان عربي، قصة حمزه در چهار جلد با نام قصۀ الامير حمزه البهلوان در مصر (بي‌تاريخ) چاپ شده است. به اعتقاد افشاري، به دليل خصايص و انديشه‌هاي عربي‌گونه‌اي كه در قصه نمودار است، مثل زشت جلوه دادن شخصيت انوشيروان و ازدواج‌هاي متعدد حمزه پس از هر نبرد، اين قصه اصل و نسب ايراني ندارد، بلكه از عربي به فارسي برگردانده شده است.[30] مارزلف اين داستان را همتاي اسلامي شدة ”اسکندرنامه“ مي‌داند.[31]

اين قصه در دربار اميرعليشير نوايي (م. 906ق) نیز خوانده مي‌شد.[32]  خواندن و بازگو كردن داستان‌هاي جالب كتاب حمزه‌نامه مورد علاقۀ جلال‏الدين اكبر، پادشاه گوركانى هند (949-1014ق)، هم بود، ‌ولي دانشمندان و علماي عصر با اين كتاب چندان موافق نبودند و چنین کتا‌ب‌هایی را بدعت می‌دانستند. ازجمله فاضل ابهري از استاد خود محقق كركي عاملي روايت كرده: ”اگر كسي استماع نمايد قصه‌اي را كه بر حمزه، عمّ پيغمبر آخرالزمان و سيد شهدا، بسته‌اند، هم قصه‌خوان را پرستيده و هم شيطان را عبادت نموده و هرگاه چنين باشد، پس ملاحظه نماي حال كسي را كه قصه‌اي را شنود و افسانه‌اي گوش كند كه در تعريف ابومسلم خارجي پركين ساخته‌اند.“[33]

ابوالفضل علامی، دانشمند معروف عصر اكبر گورکانی، در نامه‌اي كه به شاهزاده دانيال پسر اكبر و حكمران دكن نوشته، در خصوص خواندن قصة حمزه چنين مي‌نويسد: ”و قصه‌خوانان را امر شود تا قصه امير حمزه عرب را رضي‌الله تعالي عنه مي‌خوانده باشند؛ اگرچه در آن چندان صحت نيست، وليكن در اين وادي دخل كلّي دارد.“[34] او از شدت علاقه‏اى كه به اين قصه داشت، دستور داده بود نسخه‏اى از آن را به بهترين خط بنويسند و با زيباترين نقوش و تصاوير و تذهيب‏ها بيارايند و حتى عبدالنبى فخرالزمانى (م. پس از 1041ق)، مؤلف تذكرة ميخانه و قصّه‏خوان مشهور و متخصص نقل قصّة حمزه، به اشارة وی كتابى با نام دستورالفصحا در آداب قصه‏خوانى و نقل قصة حمزه تألیف كرد.[35] این کتاب در دست نیست، اما در کتاب دیگر خود، طرازالاخبار، اشاراتی به حمزه‌خوانی و آداب و سبک‌های چهارگانة آن دارد.[36]

 

جوهریخوانی

به خواندن کتاب طوفانُ البُكاء فیمَقاتِلِ الشُّهَدا اثر محمدابراهیم جوهری (م. 1253ق) در بوشهر و برخی مناطق ایران جوهری‌خوانی می‌گویند. طوفانالبكاء از معروف‌ترین و پرخواننده‌ترین کتاب‌های مقتل نزد عامة مردم است. کتاب به دستور حاجی محمدصالح و آقاصالح خانبان در سال ۱۲۵۰ق تألیف و به فتحعلی‌شاه تقديم شده است. طوفانالبکاء يك مقدمه و دوازده آتشكده و يك خاتمه دارد. مقدمه چهارده بند در مصيبت امام حسين؛ آتشكدۀ اول: در احوال خاتم انبيا؛ آتشكدۀ دوم: در مصيبت فاطمه زهرا(س)؛ آتشكدۀ سوم: در مصائب سيد اوصيا؛ آتشكدۀ چهارم: در احوال حضرت امام حسن(ع)؛ آتشكدۀ پنجم: در مصائب امام حسین(ع) و خاتمه در احوال مؤلف است. 27 نسخة خطی و 17 چاپ سنگی از آن در دست است که قدیم‌ترین چاپ سنگی آن متعلق به سال 1250ق است.[37]  نثر کتاب شيوا و نظم آن از مؤلف است. اشعار جوهری روان و به زبان گفتار، دلنشین، سوزناک، تأثربرانگیز و پراحساس است. او نیز چون کاشفی کوشیده با لطایف شعری و هنر شاعری خود کتاب را پرجاذبه کند که چنین هم شد و سالیان دراز مرجع واعظان و تعزیه‌نویسان قرار گرفت.

 

نوریخوانی

اشعاری در حمد و سپاس خداوند و مناقب اهل ‌بیت و وقایع تاریخی صدر اسلام از دیوان سیدمحمد نوربخش شیرازی در ۳۰هزار بیت است که در استان هرمزگان می‌خواندند. تکرار این اشعار باعث شده بسیاری از مردم این اشعار را حفظ کنند و در محافل و مجالس و شب‌نشینی‌ها و در گرمای تابستان در پشت بام‌ها و سکوهای شاخ و برگ نخل‌ها و هر شب در خانۀ یک نفر اشعار این کتاب را به‌صورت تفنن قرائت کنند.

 

ریاضخوانی

ریاض‌خوانی گونه‌ای مرثیه‌خوانی امام حسین‌(ع) است که در بندر ریگ رواج دارد. ریاض‌خوانی در اصل خواندن از کتاب مقتل فارسی ریاضالشهاده اثر حاج معصوم حائری قزوینی شیرازی (م. 1240ق) است. این کتاب تاریخ و مقتل پیامبر و امامان است که مؤلف در سال ۱۲۲۷ق به ‌نام حسینعلی‌میرزا فرمانفرما پسر فتحعلی‌شاه قاجار در سی ”مجلس“ و سه جلد نگاشته است: جلد یکم شامل چهار مجلس در شرح‌ حال چهار تن از پنج ‌تن آل‌کسا، جلد دوم شامل هجده مجلس در شرح‌ حال و شهادت امام حسین(ع)، جلد سوم شامل هشت مجلس در سرگذشت دیگر امامان. سپس، خود آن را برگزیده و نورالعیون هاده فی ذکر مصایب‌‌الساده نام نهاده است. ریاضالشهاده علاوه بر نسخه‌های خطی متعدد، چندین بار در تبریز و تهران چاپ سنگی شده است.[38]

ریاض‌خوانان چندین روز قبل از هر مجلس به مطالعه این کتاب مشغول می‌شوند تا بتوانند مطالب را به‌درستی در مجلس عرضه کنند. ریاض‌خوانی با مقدمه‌ای از اشعار فارسی و عربی شروع می‌شود. شنوندگان اطراف با ریاض‌خوان همراهی کرده و ”دم‌گیری“ می‌کنند. اوج هنر ریاض‌خوان در دم‌گیری است که مجلس را به شور می‌آورد. دم‌گیری همخوانی و کشیده خواندن حرف آخر ابیاتی است که از حروف صدادار (ا، ای، او) باشد. حاضران مجلس حرف آخر ابیات را همانند گروه کُر اجرا می‌کنند. آخرین اشعار و دم‌گیری‌ها که منتهی به شروع ریاض می‌شود، اشعار فارسی و به‌خصوص اشعار محتشم کاشانی است. در این حالت، حضار مجلس در دو گام به همان سبک و سیاق دم‌گیری می‌کنند که این حالت 30 ثانیه به طول می‌انجامد و ریاض‌خوان با گفتن ”احسنتم لیغفرالله لنا ولکم“ از همخوان‌ها تشکر و مطلب خود را شروع می‌کند. لحن ریاض‌خوان هرچه به واقعۀ کربلا نزدیک‌تر می‌شود، آهنگ محزون‌تری می‌گیرد. در بندر ریگ، بلافاصله پس از پایان ریاض‌خوانی، نوحۀ پامنبری خوانده می‌شود. معمولاً ریاض‌خوان نوحۀ پامنبری را هم اجرا می‌کند.[39] ریاض‌خوانان مشهور بندر ریگ عبارت‌اند از قاسم قاسمیان، ابوالحسن صادقی، ملا محمد درخشنده، ملا حسین بحرینی، شیخ غلامحسین اسلامی، عبدالعلی بحرینی، احمد سلیمانی، حاج ابوطالب طالبی، ملا عباس گوهری، غلامحسین قائدی، استاد حسن درخشنده، عبدالرسول زاهدی و بهرام عبدامامی.

ج. کتاب‌های عاشقانه و سرگرمی

فلکنازخوانی

خواندن اشعار این کتاب میان ایلات و عشایر و منطقۀ بوشهر و لیراوی دیلم و مناطق جنوب رایج بوده است. ”از جمله آوازها و اشعار محلی است که به‌عنوان شاهنامه فلک‌ناز خوانده می‌شود.‌“[40] فلك‌نازنامه یا سرو و گُل یا فلکناز و خورشیدآفرین یا کتاب فلکناز منظومه‌ای عامیانه و عاشقانه در عشق آفتاب، دختر شاه خاور، به فلک‌ناز، فرزند عزیز مصر، است که پس از دشواری‌های فراوان به هم می‌رسند.[41] سرایندة این منظومه شاعری با نام ملا تسکین شیرازی (زنده در 1189ق) است که این منظومه را به سال 1189ق سرود. او شاعری عرب‌تبار و شیرازی بود که داستان فلک‌ناز، شاهزادة یهودی‌تبار مصری، را به تشویق یکی از بزرگان شیراز با ‌نام میرزاشرف در بحر هزج و مشتمل بر 8093 بیت به نظم درآورد. میرزاشرف قبلاً از شاعری با نام ضیایی چنین درخواستی کرده بود که ضیایی از عهده برنیامد. ضیایی از شاعران عصر کریم‌خان بود و از زندگی او اطلاعی در دست نیست. فلکنازنامه در میان داستان‌های عامیانه شهرتی بسزا دارد و گاه جزء کتب درسی مکتب‌خانه‌ها نیز بوده است. از این داستان روایت‌های دیگری نیز در دست است که مشهورترین آن سرودة تسکین است و تاکنون بارها در ایران و هند با نام‌های گوناگون چاپ شده است که این موضوع نشان از علاقة مردم به این افسانه دارد. از داستان فلک ناز چندین روایت شفاهی دیده می‌شود که از آن جمله است روایت بلوچی در کتاب قصه‌های مردم،[42] که تفاوت‌های اساسی با این داستان منظوم دارد.[43]

  

نگارخواني

منظور خواندن منظومۀ عامیانۀ عزیز و نگار در منطقۀ الموت و برخی نواحی دیگر است. نگارخواني سنتی دیرینه‌ای است و اکنون در همۀ روستاهاي طالقان، و از جمله روستاي سوهان، رواج دارد. همۀ اهالي قديمي حداقل چند دوبیتی از دوبیتی‌های اين داستان معروف را حفظ هستند و در مجالس و شب‌نشینی‌های سخت زمستان طالقان چندين بار آن را از زبان بزرگان و نگارخوان‌هاي معروف شنيده‌اند. این منظومه داستان عشق دو دلداده است که قدمت آن به چند قرن می‌رسد. این عشق‌نامه در زبان تاتی و در میان مردم روستاهای منطقۀ طالقان، رودبار، الموت، تنکابن و اشکور با روایت‌های متفاوت رواج دارد. این افسانه یادآور ”عزیز و کبری“ در ادبیات کردی است. از این داستان‌ روایت‌های شفاهی فراوانی برجاست. علیخانی در کتاب خود پنج داستان مکتوب را گردآورده است: عزیزونگار منظوم و منثور محمدعلی گَرَکانی؛ عزیز و نگار منظوم محمدعلی اکبریان؛ عزیز و نگار منظوم کمالی دزفولی؛ عزیز و نگار منثور سیدمحمدتقی میرابوالقاسمی و عزیز و نگار منثور ملاعمو.[44] یکی از روایت‌ها سرودۀ محمدعلی اکبریان متخلص به عاطف است که روایت خود را بر اساس روایت مردم طالقان در سال 1374ق سروده است.[45] عاطف منظومۀ خود را در 1810 بیت و طی هشتاد روز به انجام رساند. روایت منظوم کمالی دزفولی،[46] که در سال 1330ش منظوم و در سال 1348ش چاپ شد، مضمونی متفاوت با داستان اصلی و جنبه‌های ادبی قوی‌تری نسبت به بقیه دارد.[47]

حافظ‏خوانی

دیوان حافظ را در هر خانة ایرانی می‌یابیم. حافظ حافظة مردم ایران و بیت بیت دیوانش بیت‌الغزل زندگی مردم است. الفتي را كه عامه با غزل‌هاي او دارند می‌توان از ابيات بي‌شمار مثل‌شده و تفأل به دیوان خواجه دریافت. در مکتبخانه‌های قدیمِ بیشتر شهرها و برخی روستاها نیز دیوان حافظ یکی از کتاب‌های درسی بود. ”ملای مکتبی به بچه‌مکتبی‌ها، پس از آموزش قرآن کریم، اشعار حافظ را می‌آموخت. در نظر عامۀ مردم دهات و شهرهای سنتی، باسواد کسی بود که بتواند گلستان سعدی و دیوان حافظ را درست و روان بخواند.“[48] حافظ را جز مکتبخانه، در شب‌های دراز زمستان و یلدا و نوروز می‌خواندند. از دیرباز اهل ‌دل در محافل خصوصی حافظ‌خوانی با شرح و تفسیر آن برقرار می‌کردند.

 

مثنویخوانی

این سنت از قدیم در سراسر حوزة ایران و افغانستان و از هند تا ترکیه و نیز بخش‌هایی از آسیای میانه و بالکان اجرا می‌شده و حتی در جمع‌خانه‌ها و مساجد و تکایا خواندن مثنوی بخشی از هزینۀ موقوفات بوده است. علاقه به مثنوی‌خوانی در افغانستان چنان بود که اگر صاحب بینشی سواد و دانش خواندن مثنوی را نداشت، داستان‌های مثنوی را به ‌مرور زمان حفظ و در بزم‌های مثنوی‌خوانی آنها را تعبیر و تفسیر می‌کرد. به این افراد ”جوینده“ می‌گفتند و به آنها احترام می‌گذاشتند. در نواحی ایران نیز خواندن مثنوی با لهجه و حالت موسیقایی محلی رواج دارد. از جمله در شمال خراسان و منطقۀ تربت‌جام نوعی مثنوی‌خوانی با نام ”مثنوی کاشمری“ مرسوم است. در موسیقی دستگاهی ایران نیز خواندن و نواختن مثنوی جایگاه ویژه‌ای دارد. در ردیف موسیقی دستگاهی، مثنوی معمولاً در بخش‌های پایانی دستگاه و آواز بسیار مرسوم است.

بیدلخوانی

سنت بیدل‌خوانی و عرس بیدل خواندن اشعار میرزاعبدالقادر بیدل دهلوی (1054- 1133ق)، شاعر بزرگ سبک هندی، است که تا امروز در افغانستان و تاجیکستان اجرا می‌شود. گویا این سنت از زمان خود او باقی ‌مانده است؛ چنان‌که

خانۀ بیدل در دهلی محل تجمع یاران شاعر او بود و از ”سر شام“ تا ”نیم‌شب“ ابتدا بیدل و سپس دیگران اشعار خود را می‌خواندند. گفته‌اند که بزرگان شهر نیز در این مجلس حضور می‌یافتند و بیدل اشعار خود را باصلابت و مهابت می‌خوانده است. ظاهراً این مجلس نخستین هستۀ مجالس ”بیدل‌خوانی“ را تشکیل می‌دهد. پس از درگذشت بیدل، به نشانۀ استمرار جلسات شعرخوانی که در خانۀ او تشکیل می‌شد، به‌رسم صوفیان در سال‌مرگ او در کنار مزارش مجلس ”عُرس بیدل“ برگزار شد. در این مراسم که ظاهراً تا 30 سال پس از مرگ او در دهلی و سپس در کابل اجرا می‌شد، دوستداران بیدل به شعرخوانی می‌پرداختند. پس ‌از آن، جلسات ”بیدل‌خوانی“ در ماوراءالنهر و افغانستان ادامه یافت.

شاعران و ادیبان نواحی یادشده برای تربیت و تقویت ذوق شعری خود به خواندن آثار بیدل پرداخته‌اند؛ به‌ نحوی‌ که تأثیر این توجه را می‌توان در اشعار افغان، تاجیک و ازبک دید. جلسات ”بیدل‌خوانی“ که در این نواحی برگزار می‌شده است، استمرار حضور بیدل را در جامعۀ فارسی‌زبان آن دیار نشان می‌دهد. این جلسات یادآور جلسات شاهنامه‌خوانی در ایران و مثنوی‌خوانی در حلقه‌های صوفیانه است. از سوی دیگر، شعر بیدل در مکتب‌خانه‌های نواحی یادشده در کنار شعر حافظ به کودکان تعلیم داده می‌شود و حضور خود را در میان عامۀ مردم حفظ کرده است؛ چنان‌که برخی ترانه‌های عامیانۀ مردم ماوراءالنهر و افغانستان برگرفته از اشعار بیدل است. همچنین، آوازخوانان اشعار بیدل را به آواز می‌خوانده‌اند. به‌این‌ترتیب، با آنکه چراغ شعر بیدل در ایران و هندوستان به خاموشی گراییده، در نواحی آسیای میانه و افغانستان، همچنان فروزان باقی‌مانده است.[49]

[1]حسن ذوالفقاری، ”ادب غنايي،“ ماهنامۀ هستي، سال 3، شمارۀ 3 (پاييز 1374)، 118ـ131.

[2]هوشنگ جاوید، موسیقی رمضان در ایران (تهران: سورۀ مهر، 1383)، 20.

[3]محمدرضا درویشی، دایرهالمعارف سازهای ایرانی (تهران: مؤسسۀ فرهنگی هنری ماهور، 1380)، 499.

[4]‌سکندر بهاروند امان‌اللهی، موسیقی در فرهنگ لرستان (تهران: نشر افکار، 1384)، 126.

[5]درویشی، دایرهالمعارف سازهای ایرانی، 499.

[6]بهاروند امان‌اللهی، موسیقی در فرهنگ لرستان، 129.

[7]درویشی، دایرهالمعارف سازهای ایرانی، 499.

[8]بهاروند امان‌اللهی، موسیقی در فرهنگ لرستان، 129.

[9]محمدرضا درویشی، مقدمه بر شناخت موسیقی نواحی ایران (تهران: حوزۀ هنری، 1373)، 76.

[10]آرمنیوس وامبری، سیاحت درویشی دروغین، ترجمۀ فتحعلی خواجه نوریان (تهران: علمی و فرهنگی، 1370)، 412.

[11]الله‌کرم لیراوی، شاهنامهسرایی و گامی در تاریخ معاصر شهرستان دیلم (بوشهر: طلوع، 1381)، 207-350.

[12]بهروی چمن‌آرا، ”درآمدی بر ادب حماسی و پهلوانی کردی با تکیه ‌بر شاهنامۀ کردی،“ پژوهشهای ادبیات و زبانشناسی، سال 1، شمارۀ 1 (1391)، 23-52.

[13]حمیدرضا اردلان و مهدی لطفی، موسیقی لرستان (تهران: انجمن موسیقی ایران، 1375)، 31.

[14]سیدمحمد سیف‌زاده، پیشینۀ تاریخی موسیقی لرستان (لرستان: افلاک، 1377)، 149-150.

[15]محمدجعفر محجوب، ادبیات عامیانة ایران: مجموعه مقالات دربارة افسانهها و آداب‌ورسوم مردم ایران، به کوشش حسن ذوالفقاری (تهران: چشمه، 1383)، 1235.

[16]میرزاحسین نوری، لؤلؤ و مرجان، به کوشش مصطفی درایتی (قم: احمد مطهری، 1379)، 87.

[17]عبدالله مستوفی، شرح زندگانی من یا تاریخ اجتماعی و اداری دورۀ قاجاریه، (چاپ 3؛ تهران: زوّار، 1374)، جلد 1، 275.

[18]دربارۀ این کتاب بنگرید به محمود طاهر احمدی، ”تشکل‌های مذهبی: مجالس روضه‌خوانی به روایت تاج واعظ،“ تاریخ اسلام، شمارۀ 8 (زمستان 1380)، 99-126؛ احمد گلچین معانی، ”حماسه‌های دینی،“ در فهرست کتب خطی کتابخانۀ آستان قدس رضوی (مشهد: انتشارات کتابخانۀ مرکزی آستان قدس رضوی، 1346)، جلد 7.

[19]آقابزرگ تهرانی، الذّریعه الی التصانیف الشیعه (قم: بی‌نا، 1408ق)، جلد 7، 340؛ گلچین معانی، فهرست کتب خطی کتابخانۀ آستان قدس رضوی، جلد 7، 320.

[20]حسن ذوالفقاری، ”حمله‌نامه‌‌: گونه‌ای از حماسه‌های دینی پس از شاهنامه،“ در مجموعه مقالات همايش شاهنامه پس از شاهنامه، به کوشش فرزاد قائمی، زیر نظر محمدجعفر یاحقی (مشهد: به‌نشر، 1395)، 203-229.

[21]صادق عاشورپور، نمایشهای ایرانی (تهران: سورۀ مهر، 1390)، 361.

[22]محمدمظفر حسین صبا، روز روشن (تهران: بی‌نا، 1343)، 324؛ ذیل ترجمة میرزا آقاجان زائر لکهنوی که از احفاد باذل و در زمرة کتاب‌خوانان و روضه‌خوانان لکهنو بود و حملة حیدری را خوب می‌خواند.

[23]جابر عناصری، ”هنر ایرانی و تأثیر تشیع بر گونه‌های آن،“ شیعهشناسی، شمارۀ 8 (زمستان 1383)، 94.

[24]عبدالمجید ناصری، ”عزاداری امام حسین در میان اهل سنت،“ معرفت، شمارۀ 77 (اردیبهشت 1383)، 79-94؛ نقل از 92.

[25]ملک‌الشعرای بهار، سبکشناسی (تهران: امیرکبیر، 1365)، جلد 1، 182.

[26]اولریش مارزلف، طبقه‌بندی قصه‌های ایرانی، ترجمۀ کیکاووس جهانداری (چاپ 2؛ تهران: سروش، 1376)، 281.

[27]محجوب، ادبیات عامیانۀ ایران، 527.

[28]همچنین، بنگرید به ذبیح‌الله صفا، ”حمایت پادشاهان ایرانی از زبان و ادب فارسی،“ روزنامۀ اطلاعات، شمارۀ 12420 (1346).

[29]دربارۀ حمزۀ خارجی بنگرید به غلامحسین مصاحب (ویراستار)، دایرهالمعارف فارسی (تهران: امیرکبیر، 1358)، ذیل مدخل حمزۀ خارجی.

[30]مهران افشاری، ”حمزه‌نامه،“ در دانشنامۀ زبان و ادب فارسی (تهران: فرهنگستان زبان و ادب فارسی، 1386)، 751.

[31]مارزلف، طبقهبندی قصههای ایرانی، 281.

[32]زین‌الدین محمود واصفي، بدايع الوقايع، به کوشش الکساندر بلدروف (تهران، بی‌نا، 1349)، جلد 1، 479.

[33]ذبیح‌الله صفا، تاریخ ادبیات در ایران (چاپ 7؛ تهران: فردوس، 1378)، 1510.

[34]‌”رقعات ابوالفضل،“ به نقل از مهدی غروي، ”حمزه‌نامه: بزرگ‌ترین كتاب مصور فارسي،“ هنر و مردم، دورۀ 8، شمارۀ 85 (آبان 1348)، 31-34.

 [35]ملا عبدالنبی فخرالزماني، تذكرۀ ميخانه، تصحيح احمد گلچين معاني (تهران: بی‌نا، 1340)، 769.

[36]دربارة طرازالاخبار بنگرید به محجوب، ادبیات عامیانۀ ایران، 1089؛ محمدرضا شفیعی کدکنی، ”اصول قصه‌‌گویی در ادب فارسی،“ در ارجنامه شهریاری، به کوشش پرویز رجبی (تهران: توس، 1380)، 357.

[37]سیدمحسن امين عاملي، اعيان الشيعه، تحقيق حسن امين (بيروت: دارالتعارف للمطبوعات، 1403ق)، جلد 2، 203.

[38]خان‌بابا مشار، فهرست کتاب‌های چاپي فارسي (تهران: نشر مؤلف، 1340)، جلد 2، 277 و  1809.

[39]عبدامام یزدانی، ”گذری بر ریاض‌خوانی در بندر ریگ،“ روزنامۀ نصیر (1381) به نقل از

http://www.hossiniyahkhan.ir/.

[40]‌الله‌کرم لیراوی، گویش و ادبیات و فرهنگ مردم لیراوی و دیلم (تهران: پازینه، 1380)، 349.

[41]دربارۀ شرح داستان بنگرید به حسن ذوالفقاری، یکصد منظومۀ عاشقانۀ فارسي (تهران: چرخ، 1392).

[42]سیداحمد وكيليان، قصه‌هاي مردم (تهران: سازمان ميراث فرهنگي، 1382)، 224.

[43]همچنین بنگرید به حسن ذوالفقاری، ”بررسی نقش‌مایه‌های شخصیت‌ها در منظومه فلک‌نازنامه،“ فرهنگ مردم ایران، شمارۀ 17 (تابستان 1388)، 121-145.

[44]یوسف علیخانی، عزیز و نگار (تهران: ققنوس، 1381).

[45]محمدعلی اکبریان، دیوان عزیز و نگار طالقانی (تهران: فضیلت، 1357 [زعیم، 1381]).

[46] علی کمالی دزفولی، عزیز و نگار (تبریز: علی کمالی دزفولی، 1348).

[47]هوشنگ ب‍وس‍ت‍ان‌اف‍روز، ”ن‍ظری‌ ت‍طب‍ی‍ق‍ی‌ ب‍رخ‍س‍رو و ش‍ی‍ری‍ن‌ ن‍ظام‍ی‌ و ع‍زی‍ز و ن‍گ‍ار ک‍م‍ال‍ی‌،“ روزنامۀ اطلاع‍ات‌ (۱۸ اس‍ف‍ن‍د ۱۳۸۴)، ۶.

[48]محمود روح‌الامینی؛ به شاخ نباتت قسم: باورهای عامیانه دربارۀ فال حافظ (تهران: پاژنگ، 1369)، 27.

[49]یدالله جلالی‌بندری، ”بیدل دهلوی،“  در دایره‌المعارف بزرگ اسلام ، زیر نظر کاظم موسوي بجنوردي (تهران: دايره‌المعارف بزرگ اسلامي، 1380)، جلد 13، 5353.

مصاحبه با میشل فوکو در 1979

 مصاحبه با فوکو در اوت ۱۹۷۹ تا مدت‌ها به زبان فرانسه منتشر نشد.[2]ب این مصاحبه در سال ۲۰۱۳ به زبان فرانسه در سالنامۀ معتبر رودئو [Revue Rodeo] در شهر لیون و با مقدمه و مؤخره‌ای جامع به چاپ رسید.[3]ج در اوت ۲۰۱۴، با تلاش احمد بیضون ترجمه‌ای زیبا و جدید از آن به زبان عربی در مجلۀ کلمن در بیروت منتشر شد.[4]د

فارِس ساسین: اگر از ایران بخواهیم بگوییم، تقریبا ًده ماه از موضع‌گیری شما دربارۀ انقلاب ایران گذشته. این‌طور نیست؟ موضع‌گیری‌ای که در ابتدا با انتقاد قشر روشنفکر فرانسه روبه‌رو شد و بعد شدیداً آنها را به خود مشغول کرد. طی این ده ماه، شاه خاک ایران را ترک کرد و روحانیون تلاش کردند دولتی برقرار کنند. رخدادی که قبلاً از احتمال وقوعش صحبت کرده و نقش مردم ایران را در این قیام اساسی دانسته بودید. از سوی دیگر، قیام نیکاراگوئه و فاجعۀ پناهندگان هندوچین را در دنیا داشتیم . . . شاید زمان آن رسیده که با بازگشتی به عقب به موضع‌گیری‌های گوناگون شما دربارۀ مسائل ایران بپردازیم. چه چیزی نظر شما را به ایران جلب کرد؟

میشل فوکو: خلاصه بخواهم بگویم، تابستان گذشته پس از تصادف و در دورۀ نقاهت تصمیم به خواندن کتابی قدیمی از ارنست بلوخ (Ernst Bloch, 1885-1977) گرفتم با نام اصل امید،[5]‌ که تا آن زمان موفق به خواندن آن نشده بودم. خواندن این کتاب خیلی من را تحت تأثیر قرار داد، چون که این کتاب در فرانسه چندان شناخته شده نیست و در نتیجه تأثیر کمی هم داشته که از نظر من مسئله‌ای بسیار جدی است. منظورم مسئلۀ فهم عمومی از تاریخ است که احتمالاً در اروپا از دورۀ قرون وسطا پدیدار شد که فهم بشر از وجود دنیایی دیگر بود، فهم اینکه واقعیت چیزها مطلق نیست، که بعضاً حتی در زمان ما هم ممکن است دریچه یا پرتو نور یا کششی وجود داشته باشد که دسترسی از این جهان به دنیایی بهتر را ممکن سازد. و این درک تاریخی در عین حال هم می‌تواند نقطۀ آغاز ایدۀ انقلاب و از طرفی دیگر  نیز ایده‌ای با ریشۀ مذهبی باشد. اساساً گروه‌های مذهبی و خصوصاً گروه‌های مذهبی مخالف دولت‌اند که در اواخر قرون وسطا و در آغاز دورۀ رنسانس این ایده را مطرح کردند که در بطن جهان دنیوی چیزی مثل انقلاب ممکن است. به این ترتیب، این موضوع مرا جلب کرد، چون که معتقدم به لحاظ تاریخی موضوعی درست است؛ حتی اگر ارنست بلوخ نتوانسته باشد تصویر تاریخی رضایت‌بخشی از آن ارائه کند. معتقدم این ایده‌ای . . .

ساسین: این ایدۀ گروه‌های مذهبی قرن شانزدهم است . . .

فوکو: در واقع، این ایده خیلی قبل از قرن شانزدهم شروع شد از آنجا که بزرگ‌ترین قیام‌های مردمی قرون وسطا بر اثر این موضوع شکل گرفته بودند.

شروع ماجرا از قرن دوازدهم یا سیزدهم بود، ولی در قرن پانزدهم و شانزدهم به صورت خاص مطرح شد و در طول همۀ جنگ‌های مذهبی ادامه یافت. بنابراین، من تمام مدت مشغول خواندن این کتاب بودم و از آنجا که هر روز روزنامه‌ها می‌نوشتند که در ایران چیزی شبیه نوعی قیام در حال رخ دادن است، قیامی که یکی از خصیصه‌هایش این است که نه فقط دنباله‌رو هیچ ایدئولوژی انقلابی غربی نیست، بلکه هیچ حزب یا سازمان سیاسی هم سازماندهی‌اش نمی‌کند و قیام تودۀ مردم است؛ مردمی که علیه یک نظام و قدرت سیاسی به‌پاخاسته‌‌اند و در واقع، قیامی است که در آن پدید، مذهب، یک نظام مذهبی و بازنمایی مذهبی بسیار آشکار است. آنجا بود که به نظرم رسید ارتباطی میان آنچه می‌خوانم و آنچه دارد رخ می‌دهد وجود دارد و تصمیم گرفتم بروم و ببینم. می‌خواستم این قیام را به منزلۀ یک مثال ببینم و در واقع، این قیام اثباتی بود برای چیزی که در کتاب ارنست بلوخ می خواندم. بنابراین، من آنجا بودم با چشمی متأثر از مسئلۀ ارتباط انقلاب سیاسی با امید یا فرجام‌خواهی مذهبی.

ساسین: پس شما به سبب نگاهی که در ابتدا گونه‌ای نگاه تئوریک بود یک بار در ایران حضور داشتید؟ درست است؟

فوکو: خیر، دوبار.[6]

ساسین: دو بار؟

فوکو: روی هم پنج هفته، حدوداً پنج‌ شش هفته.[7]

ساسین:  و آنجا تودۀ بزرگ و قابل توجهی از مردم را دیدید؟

فوکو: بزرگ؟ می‌دانید، آن‌قدری که من به عنوان یک غربی و در چنین زمانی می‌توانستم ببینم. یعنی که اقشار دانشگاهی تهران را دیدم. در تهران، چند جوان و چند دختر جوان را که دانشگاهی نبودند، یا دیگر دانشگاهی نبودند، ملا قات کردم که در جنبش انقلابی آن زمان فعال بودند. کلاً چند تا. و تعداد خیلی کمی از اشخاص سیاسی را دیدم. چند نفر را هم ملاقات کردم، از جمله دکتر مهدی بازرگان و دکتر کاظم سامی کرمانی،‌ که قرار بود شخصیت‌های مهم رژیم جدید شوند.[8]

ساسین: بله.

فوکو: و سپس، در قم با شریعتمداری،[9] و بعد در آبادان با گروه کوچکی از کارگران ملاقات کردم . . . تعدادی از اشخاص اداری را هم در تهران دیدم. البته باید بگویم که من اصلاً آنچه را که در شهرستان‌ها می‌گذشت ندیدم.

ساسین: پس فقط آنچه را در شهرهای بزرگ گذشت دیدید.

فوکو: بنابراین، من فقط چیزهایی را دیدم که در تهران، قم و آبادان می‌گذشت.

ساسین: خب پس زمانی که در آن محیط بودید، چه چیزی انقلاب ایران را متمایزکننده دیدید؟ این ویژگی نتایج شما را تأیید کرد یا رد؟

فوکو: فکر می‌کنم در آن زمان و مطابق بسیاری از تحلیل‌ها در اروپا و همین‌طور در فرانسه، آنچه مشاهده می‌شد این بود که سرانجام، فرهنگ‌زدایی در ایران تحت نفوذ رژیم دیکتاتور شاه، صنعتی شدن فوق‌العاده شتاب‌زده، تحمیل بسیار شتاب‌زدۀ مدل غربی، . . . و همچنین آشفتگی سیاسی، همه و همه، دست به دست هم دادند که اسلام تبدیل به نوعی گفتمان همه‌گیر یا لااقل زبانی مشترک برای ملت ایران شود تا مطالبات خود را-که در اصل مطالباتی اجتماعی‌سیاسی بودند-بیان کند. به بیان دیگر، عدم برخورداری از یک گفتمان انقلابی، یک ایدئولوژی انقلابی، یک سازماندهی انقلابی به معنای غربی کلمه باعث شد که همه‌چیز به سمت اسلام گرایش پیدا کند. این همان تفسیری بود که من فراوان از گوشه و کنار می‌شنیدم و این تفسیر به نظر من تفسیری دقیق نبود، چون به نظرم می‌رسید که اسلام یک مرکب نبود؛ اسلام در این جنبش فقط مرکبی برای ایدئولوژی‌ها و مقاصدی از جنس دیگر نبود. این‌گونه نبود که اسلام وسیله‌ای باشد برای بسیج مردم، فقط به این علت که گزینۀ بهتری وجود ندارد. به نظر من، چیزی که در این حرکت-که جنبشی مردمی بود و در آن میلیون‌هامیلیون انسان پذیرفته بودند که خود را آماج گلولۀ پلیس و ارتشی کنند که قطعاً بسیار قوی هم بود-به نظر من، چیزی آنجا بود که نیروی خود را مدیون . . . آن‌چیزی بود که می‌توان آن را . . . خواستی هم سیاسی و هم مذهبی خواند، کمی شبیه آنچه در اروپای قرن پانزدهم و شانزدهم می‌توانست رخ دهد، یعنی زمانی که آناباپتیست‌ها علیه قدرت سیاسی مقابل خود قیام کردند و نیرو و بیان قیام خود را در اعتقادی مذهبی و با هدف مذهبی صادقانه و عمیقی یافتند. این چیزی بود که می‌خواستم بگویم.

issue3-2-a6-1

ساسین: حالا می‌خواهم چند سؤال دربارۀ مفاهیم اصلی بپرسم که از نظر من پایۀ دغدغه‌های نظری شما دربارۀ ایران‌اند؛ یعنی اساساً سه مفهوم-اگر چیز دیگری هم هست خودتان اضافه کنید-مفاهیم ‌”ارادۀ جمعی،“ ”حکومت اسلامی“ و ”معنویت سیاسی.‌ “از این سه مفهوم حرف بزنیم. چیزی که اول از همه شما را تحت تأثیر قرار داده، وجود یک ارادۀ جمعی در ملتی بود که گمان می‌شد مانند وجود خدا مسئله‌ای اثبات‌ناپذیر باشد که فقط در کتاب‌ها وجود دارد. ولی شما آن را در ایران دیدید.

فوکو: در واقع، تجربۀ من در جایگاه یک اروپایی این بوده است که ارادۀ جمعی را همیشه یک عامل سیاسی، سازمان‌های سیاسی و رهبران سیاسی تسخیر و عرضه کنند. فکر می‌کنم اگر بدبینانه نگاه کنیم و بگوییم که دوگل نمایندۀ فرانسه در ۱۹۴۰ بوده، شاید حقیقت باشد. اما با اینکه در آن زمان هنوز بچه بودم، خوب می‌دانم که ارادۀ جمعی فرانسوی‌ها با آن هم‌راه نبود [خنده].

 می‌توانیم بگوییم که نمایندگی فرانسه از جانب ژنرال دوگل پدیده‌ای بود که به لحاظ سیاسی مطلوب و به لحاظ تاریخی مثمرِ ثمر بود یا هست. ولی در حقیقت این دقیقاً اصل ماجرا نبود [خنده]. در دموکراسی ما، نمایندگان و وزرا و رؤسای جمهور به نمایندگی از عموم، از دولت و جامعه و ارادۀ جمعی سخن می‌گویند، اما این امری است که غالباً کمتر شاهد آن هستیم.

ساسین: بله، ولی . . .

فوکو: و در گروه‌هایی سیاسی که خود را مالک خواست‌های بنیادی جامعه جا می‌زنند، بوروکراسی، رهبری، سلسله‌مراتب، تسخیر قدرت و مانند اینها به وفور دیده می‌شود. آنچه من، به درست یا به غلط، فهمیدم-که ممکن است حتی اشتباه کرده باشم-این است که واقعاً وقتی ایرانی‌ها در ماه سپتامبر در مقابل توپ به خیابان‌ها ریختند، از سر اجبار و زور کسی یا برای موقعیت شخصی‌شان و یا حفظ هویتشان به خیابان نیامدند. آنها مردمی بودند که دیگر رژیمی تحمیلی نمی‌خواستند. حتی اگر این پدیده در شهرستان‌ها هم نبوده باشد، به نظر من، این اتفاق همه را در تهران و سراسر ایران تحت تأثیر قرار داد. و چنان که قبلاً گفتم، مردم همگی دیگر خسته شده بودند.

ساسین: ویژگی‌های این ارادۀ جمعی چه بود؟ بر چه اساسی بود؟ آیا فقط بر سر نفی حاکمیت شاه بود؟

فوکو: در واقع حساس‌ترین قسمت بحث همین است. می‌توان خیلی ساده اظهار کرد که آنها دیگر رژیم را نمی‌خواستند و ارادۀ جمعی را در همین خلاصه کرد. اما من فکر می‌کنم-شاید هم اشتباه می‌کنم-که آنها قطعاً طالب چیز دیگری بودند که صرفاً یک رژیم سیاسی دیگر یا رژیمی آخوندی نبود، بلکه کم‌و‌بیش به‌طور ضمنی آنچه در سر داشتند یا حداقل در نظر داشتند، زمانی که هر روز جانشان را در تظاهرات به خطر می‌انداختند، به نظر من چیزی که دنبالش بودند نوعی فرجام‌اندیشی (eschatology) بود و در نهایت، شکلی که این ارادۀ جمعی به خود گرفت، شکل سازمانی سیاسی نبود. به نظر من، نوعی فرجام‌اندیشی مذهبی بود.

ساسین: که بر روی زمین محقق می‌شد.

فوکو: بله، در حقیقت این بود که به خواستۀ آنها شکل و قدرت می‌داد، نه حکومت وقت و در قالب انزجار از آشفتگی، سوء مدیریت، فساد، پلیس و کشتارها. پس به‌طور کلی، شکل نوعی فرجام‌اندیشی مذهبی به خود گرفت.

ساسین: خب، در خصوص حکومت جمهوری اسلامی در ”نامۀ سرگشاده به مهدی بازرگان“[10]  گفته‌اید که نگرانی‌تان از کلمۀ حکومت، که مردم از آن خسته‌اند، یا کلمۀ اسلامی نیست، بلکه نگرانی شما از این بابت است که بین این دو کلمه می‌توان آشتی یا تضاد برقرار کرد یا می‌توان عرصۀ نوینی یافت.[11] بنابراین، آیا می‌توانید این سه حالت را توضیح بدهید و به ما بگویید که انقلاب اسلامی دارد به کدام سمت می‌رود؟

فوکو: خب، من فکر می‌کنم که در ماهیت حکومت اسلامی شبهه و ابهام بسیاری وجود دارد. راستش را بخواهید، من با هر کسی که دربارۀ حکومت اسلامی صحبت می‌کردم، از سامی کرمانی و شریعتمداری گرفته تا مهدی بازرگان، همه به من می‌گفتند آنچه ما می‌خواهیم یک حکومت اسلامی است و وقتی از ایشان پرسیده می‌شد که حکومت اسلامی یعنی چه، جوابشان گنگ و مبهم بود. حتی تضمین شریعتمداری که قول می‌داد هر آنچه که در توان است انجام می‌شود هم چندان اطمینان‌بخش نبود. حرف‌هایی از این دست که ”ما به اقلیت‌ها احترام می‌گذاریم!“ یا ”ما با کمونیست‌ها هم مماشات می‌کنیم!“ اطمینان‌بخش نیست. فکر می‌کنم که با شنیدن این حرف‌ها حتی باید نگران شد. اما مسئله به همین‌جا ختم نمی‌شود. به نظر من، مردم با حکومت اسلامی به دنبال نوعی همزیستی غیرسیاسی میان توده ها و به دنبال راهی برای زندگی با هم بودند که به هیچ‌ وجه شبیه ساختار سیاسی به اصطلاح غربی نبود. این ایده به این شکل غیرواقعی به نظر می‌رسید. و اتفاقی که در این میان می‌افتاد، قطعاً به معنی قرار دادن دولت در دست آخوندها بود. حرف من این بود که آیا می‌شد از دل پدیده‌ای چنان مبهم و نامشخص که به احتمال قوی به حکومت آخوندها می‌انجامید، به تضاد یا به عرصه‌ای نوین دست یافت؟ آیا شرایط، فشارهای همه‌جانبۀ سیاسی، اقتصادی، نظامی و دیپلماتیک به ایران مجال رسیدن به راه حلی را می داد . . .

به نظر من، در صحبت از حکومت اسلامی با همه، از کارگران آبادان گرفته تا شریعتمداری و بازرگان، یک وجه مشترک می‌توان یافت و آن وجه مشترک تلاش برای دستیابی به اشکال همزیستی، اشکال اجتماعی و شکلی از برابری و مساوات و مانند اینها بود که مانند مدل غربی نباشد.

ساسین: آیا می‌توان اسم آن را، بدون ارجاع به شخص خاصی، نوعی جامعۀ بدون ”دولت“ نامید؟

فوکو: بله، بله! قطعاً، قطعاً! باز هم می‌گویم همه‌چیز بسیار مبهم و گیج‌کننده بود.

ساسین: پس این امر به این معنی است که اسلام به منزلۀ مذهب و دولت مطرح و معرفی می‌شود یا گاهی خود را این‌گونه مطرح می‌کند. آیا این مذهب که داعیۀ برتری و تعالی دارد، در نوع خود می‌تواند باعث محدودیت احتمالی قدرت دولت شود؟

فوکو: در واقع، این همان ادعایی است که داشتند و به من هم با تأکید گفته می‌شد. آنها به من اطمینان دادند که اسلام به‌خودی‌خود نمی‌تواند خطراتی ذاتی را که حتی در اشکال متعالی، معقول و معتدل دموکراسی غربی هم وجود دارد، به همراه آورد. و این چیزی بود که به من گفتند. این امید در نوع خود شبیه همان امیدی است که در اروپای قرن شانزدهم یافت می‌شد. به نظر من، این همان چیزی بود که . . .

ساسین: پس می‌رسیم به مفهوم ”معنویت سیاسی،“ که کسی به آن وقعی نمی‌گذارد [خنده]. اگر ممکن است کمی توضیح دهید که چگونه امر معنوی سیاسی می‌شود یا چگونه سیاست معنوی می‌شود.

فوکو: یک روز من به نوبۀ خودم تحقیقی راجع به عکس‌العمل باورنکردنی فرانسوی‌ها در برابر وقایع ایران صورت خواهم داد. نمی‌دانم بقیّۀ کشورهای اروپایی چگونه عکس‌العمل نشان دادند، ولی در فرانسه عجیب‌وغریب بود. این نمونه‌ای است از اینکه، . . . مردم از خود بدر شده‌اند. می‌دانید، چون که سه روزنامه‌نگار متفاوت، که سطح پایین هم نبودند، توانستند چیزهای اشتباهی را از متون من به هم ببافند و به من نسبت دهند. در واقع، در روزنامه‌های معتبر چیزهای اشتباهی را از نوشته‌هایی که مال من نبودند، در متونی که مال من نبودند و با کلماتی که متعلق به من نبودند به من نسبت دادند تا الکی بگویند که من اعدام یهودی‌ها و تصمیمات دادگاه‌های اسلامی و غیره را تأئید می‌کردم. انگار که مردم دیوانه شده باشند.

ساسین: شما این دیوانگی را چگونه توضیح میدهید؟

فوکو: خیلی دوست دارم که در این زمینه صحبت کنم. من توضیحی ندارم. دیروز پریروز خبرنگار هفته‌نامه‌ای را دیدم که در ایران ملاقاتش کرده بودم. از ایشان این سؤال را پرسیدم که ”نظرتان راجع به برخورد همکارانتان چیست؟“ یک‌بار فردی یهودی به من گفت: ”من فکر می‌کنم که همۀ اینها به علت تنفر از اسلام است.“

ساسین: کتابی هست که می‌خواهم از آن نقل قول کنم، برای اینکه گزارشی از آن را هفتۀ گذشته در روزنامهای منتشر کردم. اسم کتاب شرقشناسی است.[12]

فوکو: بله، کتاب ادوارد سعید (Edward Said, 1935-2003) است. من ادوارد سعید را می‌شناسم، کتابش را هم می‌شناسم.

ساسین: پس شما با ادوارد سعید آشنا هستید؟

فوکو: بله، این کتاب فوق‌العاده جالب است . . . در واقع، نمی‌دانم، به هرحال مردم دیوانه شده بودند. دربارۀ معنویت سیاسی، من گفتم که چیزی که در ایران دیدم، چیزی شبیه به جستجوی نوعی معنویت سیاسی بود. من گفتم که این مفهوم، که الان برای ما بسیار مبهم است، در قرن شانزدهم بسیار آشنا و روشن بود. حالا بگذریم. می‌توان گفت که اصلاً صحیح نیست که آنها دنبال نوعی معنویت سیاسی بودند. ولی اینکه بیاییم همان‌طور که این اواخر در روزنامۀ لوموند گفتند . . .

ساسین: منظورتان کلود روآ (Claude Roy, 1915-1997) است؟

فوکو: بله، کلود روآ! دروغ بزرگی گفت که بابتش هیچ‌وقت عذرخواهی نکردند و من همچنان دارم تحمل می‌کنم. منظور من از معنویت سیاسی اصلاً آن‌چیزی نیست که آنها عنوان می‌کنند. من گفتم که آنجا حرکتی بسیار مشکوک و عجیب دیدم که فکر می‌کنم نمی‌توان آن معنویت سیاسی را در قیاس با آنچه که اینجا گذشته است فهمید. باید برایتان مثال خوبی بزنم. مثلاً کالوینیسم، که هنوز آن را فراموش نکرده‌ایم و همچنان در زمان ما مطرح است. مگر کالوین گذشته از ترویج یک سازمان مذهبی، شکلی از معنویت نیست که می‌خواهد ارزش‌هایی معنوی مثل ارتباط فردی با خدا یا ارتباط فردی با ارزش‌های معنوی را وارد سیاست کند؟ و پروژۀ کالوینسیم هم همین بود. پروژه‌ای که شکل یک حرکت مذهبی دارد. این اتفاقی بود که در غرب افتاد. این چیزی که در غرب رخ داد، به نظر من مشابه همان چیزی است که در ایران در سال 1978 اتفاق افتاد. [با خنده] شخصاً هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که معنویت سیاسی در واقع بتواند، چطور بگویم؟ یک هدف باشد.

ساسین: یک جواب.

فوکو: جواب یا هدفی محتمل و مطلوب در غرب. ما از این امر خیلی دور هستیم. بهترین گواه بر دور بودن ما از آن این است که فراموش کرده‌ایم که برای فهمش به تاریخ رجوع کنیم. دوماً، من هرگز اظهار نکردم که معنویت سیاسی راه حل باشد، حتی برای مسائل ایران، زیرا آنچه در اروپای قرن پانزدهم و شانزدهم رخ داده، با اینکه فرجام متفاوتی داشت، به نتایج تلخی رسید. هیچ‌گاه معنویت سیاسی نتوانسته بهشت روی زمین پدید آورد. دیدیم که عاقبتِ کالوین و معنویت سیاسی‌اش آدم‌سوزی بود [خنده]. در واقع، به بیان دیگر، من مشاهداتم در ایران را توصیف کردم. شاید اشتباه باشند. من پذیرای هر گفت‌وگویی در این باره هستم. آنچه را توصیف کردم، به نظر من، خواست یا هدفی مخصوص ایران بود و زیر بار اتهاماتی که روزنامه‌های فرانسوی تا به امروز به من زدند نمی‌روم که هدفی شخصی در پس اظهارات من بوده است. این تزویری است که روزنامه‌های فرانسوی همچنان به آن بها می‌دهند.

ساسین: اما شما نگاهی مشتاقانه به وقایع ایران داشتید.

فوکو: . . .

ساسین: البته من از این جهت میگویم که . . .

فوکو: قطعاً.

ساسین: شما در جهتگیریهایتان با اشتیاق از خصومت‌های انقلاب صحبت میکردید. شما یگانه کسی بودید که تحلیلی جدید عرصه کردید؛ مطرح کردید که آنچه در خیابان‌ها سرازیر شد چیز خارقالعادهای نبود، بلکه بازگشت به اسلام بود.

فوکو: خب، بله. از طرفی فکر می‌کنم که هیچ‌وقت نمی‌توانیم چیزی را که با آن خصومت داریم بفهمیم. و اگر من احساس خصومت نسبت به اینها داشتم، هیچ‌وقت آنجا نمی‌رفتم، چون که اطمینان داشتم آن را نخواهم فهمید. دوماً، به نظر من امروزه در کشورهای به اصطلاح جهان سوم در واقع خطرات یا احتمال وقوع حرکت‌های انقلابی و حرکت‌های وحشیانه و شدید به منظور تغییرات اجتماعی و سیاسی [وجود دارد که] به جای آنکه سعی کنند خود را به الگوی غربی یا غرب لیبرال و غرب مارکسیست نزدیک کنند، بیش از پیش ریشه در پایه‌های فرهنگی آن کشورها دارند. و همین است که گسترش می‌یابد. آنچه در افغانستان هم می‌گذرد از همین دست است . . . از نظر من، آنچه اینجا داریم فقط مبتنی بر منظری تاریخی است . . . باید به آنچه می‌گذرد بها داد و توجه کرد. و سوماً، اشتیاق من، فرای یک کنجکاوی تاریخی و سیاسی، از آن روست که رژیم شاه نظام سیاسی و اقتصادی مستبد و مبتنی بر بهره‌کشی از ملت زیر نقاب امپریالیسم و غیره بوده است و قیا ملت علیه آن اتفاق خوبی است. من می‌گویم اتفاق خوبی است، از این رو که اسلام حداقل مجاز دانسته که همۀ ملت در آن قیام حضور پرشوری به هم برسانند. به نظر من، این حرکت تا دل روستاهای ایران انعکاس پیدا کرد، چون که مردم آن را از آن خود می‌دانستند. علی‌رغم اینکه این حرکت با نام مبارزۀ طبقاتی و با نام آزادی بود، مطمئن نیستم همان انعکاس و قدرت را داشته باشد. دلایل اشتیاق من همین‌هاست. اما این اشتیاق هیچ‌وقت به این معنا نبوده که اولاً می‌باید از آن اجتناب کرد و دوماً برایند آن قرار است بهشت روی زمین باشد. فراتر از این است. بنابراین، من فقط بر اساس واقعیت دربارۀ نیرویی قضاوت کردم که از آن صحبت می‌کردم، اما دربارۀ نیرویی بود که اهداف اولیۀ آن را نمی‌توانستم نادیده بگیرم؛ اهدافی چون براندازی رژیم امپریالیستی، رژیم استثمار، رژیم . . .

ساسین: کشتار دستهجمعی . . .

فوکو: . . . رژیم وحشت از پلیس.

ساسین: شاید فرصت بشود که به آن بازگردیم، شما از این جریان که آن را گاهی ”بازگشت به مقدسات“ می‌نامند، خودتان را کنار می‌کشید؟

فوکو: قطعاً. من هیچ‌وقت موضعی در این باره نگرفتم. در واقع، من طرز فکری غربی دارم که موضع من نسبت به مذهب به کسی مربوط نیست و هرگز موضع‌گیری سیاسی نداشتم و هیچ جهت‌گیری عمومی در این زمینه اتخاذ نکرده‌ام. من هیچ‌وقت در این باره صحبت نمی‌کنم. کلاً من زیادی تاریخ‌اندیش و نسبی‌گرا هستم که بتوانم چنین نظریۀ پوچی دربارۀ نوعی رسالت جدید، یعنی بازگشت به مقدسات، را دربارۀ آنچه که در ایران دیدم شکل بدهم [خنده]. من اصلاً چنین حقی ندارم و کلاً چنین کاری نمی‌کنم. من فقط سعی کردم مشاهداتم را توصیف کنم. مسئله دانستن چرایی این امر بود که چرا واقعیت آنچه در آنجا می‌گذرد چنین جراحتی به غرب وارد کرده است. تا آنجا که از من که به توصیف واقعیتی پرداختم که از آن بسیارصحبت می‌کردیم، به عنوان نوعی پیغمبر متعصب یاد شد.

ساسین: و شما برای آن هیچ توجیهی ندارید؟

فوکو: نه، من همچنان نسبت به آنچه می‌گذرد بسیار بسیار بسیار مظنون و به شدت بابت آن شرمسارم. حتی وقتی با مردم حرف می‌زنم، حتی با کسانی که تا حدی به من نزدیک هستند، خیلی از آنها بسیار از این حماقت غیرقابل باور و از این کوری روزنامه‌نگاران که همیشه یک چیز را دربارۀ وقایع ایران بیان می‌کنند منزجر می‌شوند. جمله‌ای هست که به نظر من بسیار کلیشه‌ای می‌آید و آن این است که یکی دو ماه است که در یک شبکۀ رادیویی استانی این خبر را شنیدم که رژیم آیت‌الله خمینی اخیراً سفارش دو فروند هواپیمای کنکورد یا نمی‌دانم . . . را لغو کرده است. ولی دولت آقای بازرگان اطمینان خاطر داده که قرارداد پابرجاست. بنابراین، برای قراردادهای پابرجا با دولت بازرگان طرف هستیم و برای قراردادهای ملغی‌شده با رژیم آیت‌الله خمینی [خنده]. فوق‌العاده نیست؟

ساسین: چرا خیلی جالب است.

فوکو: دقیقاً همین‌طور است.

ساسین: شما تاکنون خودتان ایشان را ملاقات کردهاید؟

فوکو: آیت‌الله خمینی را؟ نه. من با او ملاقات نکردم، به این علت که آنچه برای من جالب بود چیزی بود که در آنجا می‌گذشت. از طرفی دربارۀ آیت‌الله خمینی می‌دانستم که کم حرف می‌زند و از طرف دیگر، او شخصیتی سیاسی بود که بیاناتش را از پیش اطرافیانش آماده می‌کردند و می‌بایست بار سیاسی داشته باشد. چیزی را که می‌خواست بگوید در روزنامه‌ها می‌خواندم. به خوبی می‌دانستم که صحبت با او مرا به جایی نمی‌رساند. مجدداً باید بگویم که مهم دانستن آنچه در سر رهبر این حرکت می‌گذشت نبود، بلکه مسئله پی بردن به این مطلب بود که چگونه مردمی که در آنجا زندگی می‌کردند، انقلاب کردند؛ انقلابی که از نظر من به خاطر خودشان بود.

ساسین: در همین زمینه و برای پایان دادن به این پرسش، آیا اسلامچنان که به شما گفتند-میتوانست نقشی اطمینانبخش علیه خودکامگی بازی کند؟

فوکو: به ما این‌گونه گفتند. ببینید، من در این خصوص مظنون هستم و این ظن در ابتدای امر به سبب کم‌اطلاعی من از اسلام است و دوماً آنچه من از تاریخ اسلام می‌دانم به‌خودی‌خود مثل هر دین دیگری به هیچ‌وجه تسلی‌بخش نیست. سوماً، اسلام شیعی در ایران اصلاً همانند تجلی صریح اسلام اولیۀ زمان پیامبر نیست. قضیه این است که روحانیت شیعه وابسته به انواعی از اشکال نهادسازی، برتری قومی، کشتار جمعی، برتری سیاسی و غیره است. فرهنگ تعلیم روحانیت شیعی احتمالاً چندان عالی نیست. علاوه بر همۀ اینها، معتقدم می‌باید تا حدودی بدگمان بود. باز باید بگویم که این مشکل مسلمانان است و مشکل من نیست. این به مسلمانان مربوط است که بدانند با توجه به پایۀ فرهنگی‌شان، وضع موجود و با توجه به زمینۀ کلی ببینند آیا می‌توان از اسلام و فرهنگ اسلامی نوعی سیاست نوین استخراج کرد یا خیر. این به خود مسلمانان مربوط است، من معتقدم که این هم مشکلی است که بعضی از روشنفکران مسلمان می‌کوشند حل کنند. این همان سؤالی است که علی شریعتی مطرح می‌کند. زمانی که با بازرگان صحبت کردم، دغدغۀ او هم همین بود. این مسئله دغدغۀ شریعتمداری هم بود. فکر می‌کنم مسلمانانی که در فرانسه هستند نیز با همین دقت، در سکوت و مملو از بیم قضایای ایران را دنبال می‌کنند. به نظر من، مسئله این است که اگر ایران شکست بخورد و به دست رژیم آخوندی عقب‌افتاده و مستبد بیفتد، در آن صورت آیا این امر یک نشانه نیست؟ نشانۀ اینکه از اسلام و از بطن فرهنگ اسلامی نمی‌توان منابعی برای تشکیل جامعه‌ای سیاسی یافت. ولی چنانچه ایران موفق شود . . . آنچه مرا بسیار تحت تأثیر قرار داده این ست که این همه که روزنامه‌های فرانسوی و فرانسوی‌ها حرف زدند و دربارۀ وقایع ایران غرولند کردند، آن زمانی که مسلمانان در اروپا کشته می‌شدند، سر و صدا نکردند.

ساسین: ولی با اشتیاق آن را دنبال میکردند.

فوکو: من هم فکر می‌کنم که مشتاقانه دنبال می‌کردند. ولی معتقدم سکوتشان به علت این قضیه بود که می‌پنداشتند نقشی که اسلام ایفا می‌کرده، بسیار مهم و پُررنگ بوده است.

ساسین: در عین حال اگر . . .

فوکو: آنها آنچه را که در حال حاضر در ایران در حال وقوع است نه با کینه، بلکه باید با نگرانی و تلخی نگاه کنند.

ساسین: میخواستم از شما سؤالی بپرسم، ولی فکر کنم دیگر لازم نباشد. سؤالم دربارۀ نقش خاص شیعیگرایی به مثابه سازمان و مکتب است، اما این امردر حیطۀ تخصصی شما نیست. ولی به سؤال کلی‌تری برگردیم که مربوط به سؤال اولم است. سؤال من این است که در بستر فکری فرانسوی، نگرش به اسلام همیشه منفی است. شما چطور این بدفهمی نسبت به قیام ایرانیان و ترس از آنچه را که به ظن شما دراین قیام تقلیلناپذیر است توضیح می دهید؟ اینجاست که به موارد تقلیل‌ناپذیر (irreducible) میرسیم. درست است؟

فوکو: منظورتان در اسلام است؟

ساسین: نه در قیام.

فوکو: آهان، در قیام. بله . . . آهان . . .

ساسین: این ایدهای است که در مقالۀ اخیرتان در روزنامۀ لوموند بیان کردید؟[13]

فوکو: بله، بله.

ساسین: این قیامی است که مردم در آن جان خود را به خطر میاندازند. این حالت . . .

فوکو: خب، بنابراین من . . . من . . . می‌خواهم بگویم که . . . می‌خواهم بگویم که یک قیام همیشه دلایل و توجیهات خاص خود را دارد. اگر شما یک تاریخ‌دان با نگرشی مارکسیستی باشید، تحت چه شرایطی و در پی چه فشاری و برای چه دلیلی قیام می‌کنید؟ منظورم فهم لحظه‌ای است که این اتفاق رخ می‌دهد. وقتی که سعی می‌کنیم آنچه را طی انقلاب تجربه شده بفهمیم، از نظر من چیزی در این میان وجود دارد که نمی‌توان با توجیه یا دلیلی تا به این حد ناچیز آن را توضیح داد. مثلاً، زمانی که مردن از گرسنگی ما را تهدید می‌کند، آن زمان قیام می‌کنیم و ترجیح می‌دهیم که به جای گرسنگی با تیر مسلسل بمیریم. چیزی در این میان وجود دارد که گرسنگی نمی‌تواند آن را توضیح دهد. شاید تلفیقی از امید و فداکاری است که هرکسی یا یک ملت جمیعاً در قبال آن مسئول است. و خودش میزان امید و پذیرش این فداکاری را تعیین می‌کند که او را وادار به رویارویی با ارتش و پلیس می‌کند.

ساسین: فکر کنم به آن خواهیم پرداخت.

فوکو: و این از نظر من همان پدیدۀ منحصربه‌فردی است که تاریخ را در هم می‌شکند.

ساسین: دربارۀ این موضوع مفصلاً حرف خواهیم زد. ولی برای اینکه از این سؤال منحرف نشویم، این مسئله که نگرش اروپایی آن را تقلیلناپذیر میپندارد . . . چرا نگرش اروپایی از درک آن ناتوان است. چرا نمیتوانند مانند مشت‌زنی که ضربات مشت را رد میکند، حقیقت این مطلب را بپذیرند.

فوکو: می‌توانیم تصور کنیم که به دنبال . . . چون که به هرحال اروپا ، یعنی فرد اروپایی اصل امید را تجربه کرده است که پیرامون ایدۀ انقلاب سیاسی به همراه احزاب، ارتش، پیشروان، پرولتاریا و غیره شکل گرفته . . . و به خوبی می‌دانیم که این اصل امید نهایتاً به یأس انجامیده است. بنابراین، می‌توانیم تصور کنیم که امروزه هر نوع قیامی به هر شکلی و در هر جایی چنانچه اشکال قدیمی خود مانند رسالت و امید را پیشه نکند، نوعی رنجش ایجاد می‌کند. این‌طور بگویم که نوعی حسادت فرهنگی می‌آورد. آنها به‌خودی‌خود نمی‌توانند انقلابی واقعی به روش خود ایجاد کنند. ما اروپایی‌ها حتی نتوانستیم انقلابی به روش خودمان ایجاد کنیم. ما که ایدۀ انقلاب را اختراع کردیم و پرورش دادیم و دانش آن را تولید کردیم، یک سیستم سیاسی و سازوکار کامل از احزاب دربارۀ ایدۀ این انقلاب ترسیم کردیم، می‌توانیم تجربۀ ایران را این‌گونه توضیح دهیم. ولی من مطمئن نیستم که این توضیح درست باشد.

ساسین: این راجع به بسیاری از سازمان‌ها صادق است، ولی گمان نمی‌کنم راجع به گروههای فشار ضد ایرانی صدق کند.

فوکو: بله.

ساسین: این راجع به کمونیست‌ها و چپگراها صدق میکند، نه برای راست‌گراها.

فوکو: این که قطعاً، اما در این خصوص می‌توانیم بگوییم که این نوعی خصومت کلی علیه هر شکل دیگری از قیام است.

. . .

ساسین: خب اگر موافق باشید، میتوانیم به موضوعی کلیتر بپردازیم که قبلاً هم از آن صحبت کردیم و منظور همان ایدۀ قیام است. شما از معمای جنبش و قیام صحبت کردید و معتقدید که عنصری فراتاریخی است. شما نوشتید: ”انسانی که برمی‌خیزد، نهایتاً قابل توجیه نیست!“ منظورتان چیست؟ و چرا آن‌گونه که لابوئسی (Étienne de La Boétie, 1530-1563)[14]ه میگوید، مشکل ما انسانی نیست ”که زیر یوغ می رود.“

فوکو: حق با شماست [خنده]. به نظرم، [سکوت] بله. شما سؤال بسیار خوب و مهمی پرسیدید که من به آن پاسخ می‌دهم، ولی این بدان معنی نیست که مطمئنم بهترین جواب را داده باشم یا همیشه به آن معتقد باشم. ولی گمان می‌کنم دلایلی که فردی برای آنها زیر یوغ می‌رود، بسیارند. حرفم ممکن است خیلی هگلی به نظر برسد، اما یک برده زندگی را به مرگ ترجیح می‌دهد و بردگی را برای ادامۀ زندگی‌اش می‌پذیرد. آیا این سازوکار همۀ بردگی‌ها نیست؟ در عوض، به نظرم این امر بسیار مبهم است، زیرا حرکت علیه این حساب و کتاب مشخص و ساده به سمت مخالف؛ که متشکل از این است که بگوییم من مردن را به ”از چیزی“ مردن ترجیح می‌دهم. من ترجیح می‌دهم که امروز در یک جنبش بمیرم تا اینکه زیر سلطۀ اربابم زندگی نباتی داشته باشم؛ یعنی این مردن بهتر از زندگی نباتی است که خود نوع دیگری از مرگ است.

ساسین: پس مردن بهتر از زندگی نباتی است.

فوکو: بله . . . در واقع . . . بله. این انتخاب داوطلبانۀ مرگ، مرگ احتمالی، در واقع به نظر من، بُعد جدیدی از مسئله را مطرح می‌کند که از دل عادت‌ها، آشنایی‌ها، حساب و کتاب‌ها، پذیرش‌ها و مانند  اینها می‌آید که تاروپود زندگی روزمره را تشکیل می‌دهند. از طرفی، این زاویۀ نگاه به مسئله، تحلیل‌های اقتصاددانان و تاریخ‌دانان و جامعه‌شناسان و تحلیل‌گران اجتماعی پیرامون دلایل، انگیزه‌ها، موضوعات و شرایطی که بستر وقوع این قیام را فراهم کرده است، خیلی خوب و درست‌اند. اما به نظر من، این تحلیل‌ها در بیان حقیقت این قیام تقلیل‌گرا هستند. از این رو، وقتی می‌گویم این واقعیت فراتاریخی است، منظورم این نیست که خارج از چارچوب زمان بوده است، منظورم این است که از چنین بستر تحلیلی خارج است. این بستر تحلیلی را البته باید بیشتر تحلیل کرد، اما هرگز گویای کل مطلب نخواهد بود.

ساسین: و در اینجا من هم مفهومی از انقلاب را در تحلیلتان می‌بینم و هم دو سطح متفاوت را. وقتی که از فرانسوا فوره (François Faure, 1841-1899)[15]و و تحلیلش دربارۀ انقلاب فرانسه صحبت می‌کنید که میگوید انقلاب فرانسه دلایل اقتصادی و اجتماعی و غیره داشته که منجر به اصلاحات بعدی شده است، اینجا قضیۀ انقلاب مطرح است. این یک طرح است و وقتی هم که قیام و آنچه را توضیح‌ناپذیر است مطرح میکنید، طرحی دیگر است؟

فوکو: فکر می‌کنم که همان طرح است. معتقدم ‌چیزی که از آن حرف می‌زنم مسئلۀ واقعۀ انقلاب است.

ساسین: بله.

فوکو: تاریخ‌دانان در فرانسه مدتی است که مفهوم رخداد (evénement) را دوست ندارند و دغدغۀ آنها تقلیل است. اما باید به آن پرداخت. [سکوت] انقلاب یک رخداد است. رخدادی که اتفاق می‌افتد و مردم آن را تجربه می‌کنند. هم‌اکنون وقت آن است که فرانسوی‌ها متوجه شوند که انقلاب کرده‌اند. و انقلاب کرده‌اند چون که به انجام آن کاملاً آگاه بودند. آگاه بودند که دارند کاری می‌کنند. کاری می‌کردند که به لحاظ سیاسی بسیار مهم بود و ساختارهای قدیمی را در هم می‌شکست و غیره؛ وقتی که به سخنرانی دانتون گوش می‌کردند، وقتی که به ژاکوبن‌ها ملحق می‌شدند، وقتی که به مجلس حمله می‌کردند. خب، در ایران نیز در ۱۹۷۸ وقتی مردم به خیابان‌ها می‌ریختند، می‌دانستند که دارند کاری می‌کنند و آن کار یک انقلاب است، یک خیزش است. به هرحال، ترک دوره‌ای از تاریخشان است.

ساسین: ولی تصمیم به خطر انداختن جان با نمایش دادن فرق دارد.

فوکو: البته، ولی این تصمیم چه شکلی قرار است به خود بگیرد؟ فکر می‌کنم یکی از مشکلات همین است. تصمیم به اینکه قرار است بمیریم وقتی انقلاب می‌کنیم، این نیست که به سادگی بگوییم خود را در مقابل مسلسل قرار می‌دهم و منتظر شلیک می‌شوم. تصمیم به اینکه یا می‌میریم یا ترجیح می‌دهیم بمیریم تا به این زندگی ادامه دهیم، اشکال متفاوتی به خود خواهد گرفت. می‌تواند شکل سازمانی مسلحانه یا مبارز به خود بگیرد، می‌تواند شکل عملیات انتحاری به خود بگیرد، می تواند شکل تعلق به حرکتی جمعی به خود بگیرد یا شکل اعتراضات مذهبی یا راهپیمایی برای مرگ. این چیزی است که می‌خواهم اسمش را نوشتن نمایشنامۀ تجربۀ انقلاب بگذارم که مطالعۀ آن بسیار ضروری است. و در واقع، بیان علنی چنین تصمیمی است که در روند تاریخ شکاف ایجاد می‌کند و این همان قلب انقلاب است.

ساسین: و بدین ترتیب شما به آگاهی نقش مهمی در تاریخ میدهید.

فوکو: بله، بله، قطعاً.

ساسین: خودآگاهی تودهها.

فوکو: بله، قطعاً.

ساسین: حالا یک سؤال که به سؤال اول برمی‌گردد. در کتاب‌هایتان چنین به نظر می‌رسد که شما از ابزار اعمال قدرت شروع میکنید، که کاستوریادی (Cornelius Castoriadis, 1922-1977) با جدیت تمام شما را به خاطرش سرزنش می‌کند. من فکر می‌کنم مربوط به مصاحبهای میشود با عنوان ”قیام‌های منطقی“[16] که در آن از تودۀ مردم یا عامه صحبت میکنید. آیا طبق کتاب شما عنصر جنبش و قیام از خارج تحمیل نمیشود؟ آیا نمی‌توان گفت که قیام مردم ایران نمونهای از آن است؟

فوکو: ببینید، مردم بسیار بسیار عجیب هستند. آنها اجازه نمی‌دهند دربارۀ چیزی جز آنچه خودشان می‌گویند سخن بگوییم [خنده]. وقتی من از ابزارهای اعمال قدرت سخن می‌گویم، قصد دارم عملکرد آنها را در یک جامعه مطالعه کنم. من هیچ‌وقت اصرار نداشتم که همۀ زندگی یک جامعه را این ابزارهای اعمال قدرت تشکیل می‌دهند. من هرگز ادعا نکردم که آنها همۀ تاریخ را تمام و کمال توضیح می‌دهند. من فقط می‌خواهم بگویم که اگر موضوع مطالعۀ من این است، می‌خواهم از چگونگی عملکرد آن سر در بیاورم و اینجاست که به نظر من، تحلیل‌هایی که افرادی که اشاره کردید از قدرت به دست می دهند، مثلاً در بررسی دولت یا بررسی یک طبقۀ اجتماعی، قطعاً پیچیدگی عملکرد پدیدۀ قدرت را شرح نمی‌دهد.

ساسین: اما شما بخشی از آن را مطالعه کردید. ولی به هر حال، میان اینکه شما سازوکار یا ابزار قدرت را توصیف کنید و اینکه نشان دهید چطور مثلاً در حال حاضر در کلاس درستان با موضوع ”جنسیت“ یا در مصاحبۀ آخرتان که در روزنامۀ لارک منتشر شد،[17] گفتید که قدرت در رابطه با دانش و امیال سرکوبکننده نیست، بلکه در اینجا به نوعی عنصر داخلی بسیار ذاتی بدل می‌شود . . .

فوکو: بله، ولی . . .

ساسین: چنان که مثلاً در مراقبت و تنبیه.

فوکو: بله، در واقع در این متون اخیر . . . در مراقبت و تنبیه تلاش کردم تا سازوکار قدرت انضباطی را مطالعه کنم که به نظر من حداقل در جوامع قرن هفدهم و هجدهم سازوکار مهمی بوده است. در متون اخیرتر تلاش کردم که در ابتدا به صورتی کلی‌تر به مسئلۀ قدرت بپردازم. سعی کردم نشان دهم که قدرت همیشه نوعی ساختار نسبی است. قدرت جوهره یا مالکیتی منحصر به یک طبقۀ اجتماعی نیست یا قدرت نوعی توانایی زادۀ حکومت نیست. در واقع، رابط قدرت در میان مردم است. منظور از مردم عاملان است. زمانی که این و آن یا اینها و آنها در جایگاه‌های متفاوت و نامتقارن هستند. ولی کسی که می گوید . . . وقتی می‌گوییم . . . قدرت یک رابطه است، به این معنی است که دو کلمه وجود دارد که تغییر در یکی از این دو کلمه رابطۀ بین آنها را تغییر خواهد داد. یعنی اینکه علاوه بر شکل دادن نوعی ساختار حبس‌گونه، قدرت یک شبکۀ ارتباطی متغیر و تغییرپذیر و قابل تصحیح و اغلب اوقات بسیار ناپایدار است. منظور من این بود. بنابراین، افرادی مثل کاستوریادی به وضوح اصلاً چیزی نفهمیده‌اند. بنابراین، نمی‌شود به همۀ مخالفت‌های آنان پرداخت، چون که می‌بایست خودمان را بسیار پایین بیاوریم.

ساسین: البته. اینکه شما از ارنست بلوخ شروع کردید، فقط برای ملاحظۀ ارتباط اینهاست. ولی وقایع ایران را نمیتوان چندان نظری بررسی کرد.

فوکو: نه، نه، برعکس. از نظر من ارتباط قدرت ارتباطی پویاست که قطعاً جایگاه طرفینش را تعیین می‌کند. عیناً، جایگاه طرفین و برخورد طرفین و فعالیت‌های طرفین به نوبۀ خود ارتباط قدرت را تغییر می‌دهد. به بیانی دیگر، آنچه می‌خواستم نشان بدهم به صورت خلاصه این است که قدرت یک طرف و مردم طرف دیگر نیستند، زیرا با چنین فرضی یا باید قبول کرد که قدرت قادر مطلق است یا می‌بایست پذیرفت که قدرت بسیار ناتوان است. هیچ‌وقت این‌گونه نیست. قدرت هیچ‌گاه کاملاً توانا یا ناتوان نبوده است. قدرت اغلب کور است، ولی با این حال یک سری چیزها را می‌بیند و غیره. قدرت اساساً مفهومی است که روابط استراتژیک بین افرادی را حل می‌کند که دارای اهدافی هستند و همدیگر را تقویت می‌کنند و نیز عملکردهای طرف قدرت را تا حدودی محدود می‌کند، ولی در آن طرف قدرت با تاکتیک جدیدی قسر در می‌رود. این همان تحرکی است که باید کوشید که آن را حل کرد. این محصول همان چیزی که می‌خواهیم اسمش را پدیدۀ هم‌صدایی بنامیم که در پی آن، قدرت تثبیت می‌شود و در واقع به طور خلاصه شامل نوعی تابعیت یا پذیرش سازوکار تسلط در جامعه هستیم. زمان‌های دیگری هم هست که هم‌صدایی معنایی برعکس دارد. یا بالعکس، تبدیل به شبکه‌ای می‌شود که قدرت را سرنگون کند.

ساسین: در تاریخ، چنان که شما آن را توصیف میکنید، قدرت‌هایی هستند-باید خاطرنشان کنم که در اینجا همان کلماتی را استفاده میکنم که شما در مقالۀ خودتان در روزنامۀ لوموند استفاده کردیدقدرت‌هایی وجود دارد که از نظر شما نامحدودند، اما قادر مطلق نیستند. قیام‌های تقلیلناپذیری داریم و حقوقی که شما آنها را حقوق جهانی مینامید. آیا میتوانید منظور خودتان از ذات و پایههای بیولوژیک، عقلانی و اقتصادی این سه اصطلاح یا قوه را بیان کنید؟ . . . چطور میتوان آنها را نامید؟ چه مفهومی میتواند قدرت، حق و قیام را یک‌جا جمع کند؟ در واقع، هدف نام‌گذاری است، ولی همین سه مفهوم هستند که . . .

فوکو: می‌خواهم بگویم که به نظر من در نظامی شبیه نظام ما، یعنی نظامی که متشکل از دولت‌هایی است با ابزار و تکنیک‌هایی برای حکومت بر مردم، در این نظام‌ها سازوکارهای قدرت به قدری پالایش و ساخته و پرداخته می‌شوند که منجر به تحکیم آن نظام می‌شود. در نتیجه، در این نظام‌ها دولت به علت وسعت و قدرتمند بودنش بسیار ارج نهاده می‌شود؛ درست مثل نظامی که قانونی داخلی برای توسعۀ قدرت داشته باشد.

ساسین: و همۀ اینها نهادینه هستند؟

فوکو: نهادینه هستند.

ساسین: پیش از آنکه در امیال وجود داشته باشند.

فوکو: بله، در واقع انگار که خواست افراد و نهادها در آن لحظه یکدیگر را تکثیر کنند.

ساسین: بله.

فوکو: خب، بدین ترتیب فکر می‌کنم که یکی از نقش‌های اصلی روشنفکران به‌طور خاص این است که محدودۀ اعمال قدرت را به دولت نشان دهند. روشنفکران هستند که ضامن جلوگیری از افراط‌گری دولت‌هایند، اما ضمانتی که همواره موقتی و شکننده است و باید از آن دفاع کرد، چرا که هدف آماج تهدید است.

ساسین: اما این حقوق، این قوانین، این امر جهانی چیست؟ آیا این همان خرد است؟ همان کانت است؟ آیا همان یکتاپرستی است؟ شما بین مفهوم قدرت و قیام مفهوم سومی را مطرح میکنید، درست است؟ شما مفهومی قائل میشوید که همان حقی است که شاهدش هستیم. در نگرش شما حق چیست؟ امر جهانی چیست؟ قانون چیست؟

فوکو: در اینجا، منظورم از این امر جهانی همبستگی بنیادین هر سیستم قدرتی است که در یک جامعۀ نوعی آغاز به کار می‌کند. اگر هیچ محدودیتی وجود نداشته باشد، به صورت جهانی یا همگانی به سمت تسلط، خودکامگی و به یوغ کشیدن افراد و غیره و غیره می‌رویم. بنابراین، در مقابل این امر جهانی که نمودی از قدرت است، می‌بایست امر جهانی دیگری بر پا کرد که شکلی کاملاً متفاوت و متناسب با قدرتی بگیرد که با آن مواجه است و هر بار مشخص کند که حد را نگذرانده است.

ساسین: بدین ترتیب، این امر جهانی نشان از امر مخالف خود دارد. بهخودیخود وجود ندارد و همیشه ماحصل موقعیت است.

فوکو: بله. در واقع . . .

ساسین: منظورم این است که در هر موقعیتی قانون محدودیت‌هایی ایجاد میکند. برای مثال، فرض را بر این نمیگذاریم که ”تو قتل نخواهی کرد،“ بلکه قانون محدودیتهایی ایجاد میکند که مانع میشوند. خب، چطور باید اینها را تعریف کرد؟

فوکو: هم حقوق بشر و هم حقوق به طور کلی تاریخچه دارند. حق جهانی وجود ندارد، بلکه امر جهانی این است که حق وجود دارد. و این امری جهانی است که باید حق وجود داشته باشد. زیرا که اگر حقی را در مقابل حکومت عَلَم نکنیم، اگر حقی در برابر سازوکارها و دستگاه‌های قدرت عَلَم نکنیم، آنها هیچ‌وقت خود‌به‌خود خودشان را محدود نمی‌کنند.

ساسین: پس حق در واقع مفهومی سلبی/منفی است. حقی که محدود می‌کند همان قوانینی نیست که دولت اجرا می‌کند؟

فوکو: نه. در این باره، در این باره من از همان حقوقی صحبت می‌کنم که داشتم حرفش را می‌زدم. همان حقی که در حال حاضر به آنها حقوق بشر می‌گوییم. میان حقوق بشر و قانونی که دولت اجرا می‌کند یک نظام حقوقی وجود دارد که مثلاً ممکن است شبیه نظام حاکم در جامعۀ مد نظر ما نباشد. سیستم‌های حقوقی در غرب تلاش کرده‌اند خود را انشعابی منطقی از حقوق بشر معرفی کنند و این امر چندان حقیقت ندارد. قانون اجرایی دولت مجموعه‌ای از تکنیک‌ها، اقدامات، قوانین، روندها، اجبارها، نسخه‌ها، ممنوعیت‌ها و غیره است. اینها حقوق بشر نیستند. از طرفی، بسیاری از قانون‌گذاران این قضیه را احساس کرده‌اند. بنتام (Jeremy Bentham, 1748-1832‌) می‌‌گوید به محض اینکه با او دربارۀ بیانیۀ حقوق بشر و بیانیۀ انقلاب فرانسه صحبت کردند، گفته است که ”ولی این انقلابیون فرانسوی عجب الاغ‌هایی هستند! نمی‌فهمند به محض اینکه . . . “

[قطع کلام و پایان کاست. ادامه در روی دیگر کاست]

فوکو: . . . قانونی وضع کنیم که همۀ ملت به آن رأی دهند و طبق آن کسی مجبور به انجام کاری باشد، حقوق بشر را پایمال کرده‌ایم. در واقع، بین سیستم قانون و حقوق اجرایی یک دولت در یک جامعه و حقوق بشر نوعی ناهمگنی وجود دارد. یک‌بار دیگر تأکید می‌کنم چگونه می‌توان حقوق بشر را-که این شکل از امر جهانی هیچ‌گاه به شکلی خاص آن را تعریف نکرده است-که همان چیزی است که می‌توانیم دولتی را با آن توصیف کنیم . . .

ساسین: این امر محصول چیست؟ آیا محصول خرد است؟

فوکو: پاسخ من منفی است. این امر محصول اراده است.

ساسین: پس یحتمل نهایتاً به مفهوم قیام می‌رسیم؟ قیام . . . همان میل. چه چیزی موجب قیام میشود؟ اتخاذ یک تصمیم. این‌طور نیست؟

فوکو: بله، یک اراده.

ساسین: حتی میتواند نوعی اجبار بیولوژیک باشد.

فوکو: می‌دانید، دقیقاً به همان چیزی که آن را چندفرهنگی تلقی کردید، چطور بگویم، خودتان بهتر می‌دانید که چی به چی است. خودتان اشاره کردید که این مفهوم اراده در فرهنگ امروز فرانسه چیزی است که از آن سخن نمی‌گوییم، درست است؟ ما از خرد صحبت می‌کنیم، ما از امیال صحبت می‌کنیم.

ساسین: بله، این مفهوم کمی مطرود است.

فوکو: بله، این مفهوم کمی مطرود است.

ساسین: در سال آخر دبیرستان، برای اینکه به ما بگویند که اراده نوعی سنتز است تلاش بسیاری کردند.

فوکو: بله، بله، همین‌طور است.

ساسین: به محض اینکه آن را به چیزی غیر از سنتز تعبیر کنیم، می‌فهمیم که . . .

فوکو: می‌دانید من قادر نخواهم بود که به شما چیز چندانی بگویم چون من دانش فراوانی ندارم. ولی چند سال و چند ماهی است که به این نتیجه رسیده‌ام که نمی‌توانیم روابط قدرت را به درستی و فارغ از مسئلۀ اراده تحلیل کنیم. این خواست‌ها هستند که مناسبات قدرت را شکل می‌دهند. و قطعاً این مناسبات تماماً طبق الگوهای خردگرایانه تقویت می‌شوند و بر ارادۀ افراد تأثیر می‌گذارند.

ساسین: یعنی یک سنتز.

فوکو: نه، به نظر من اراده احتمالاً چیزی ورای محاسبۀ سود و زیان و بی‌واسطگی خواست مردم است. اراده آنجا به میان می‌آید که فرد بی‌واسطه می‌گوید من ”پایان خود“ را می‌خواهم. بله، این تصمیم مرگ است.

ساسین: منظور شما از اراده به دانستن همین تصمیم نهایی یا تصمیم مداوم است.

فوکو: نه، نه. این شکل نهایی آن چیزی است که در این جمله خود را عریان و آشکار نشان می‌دهد که ”من مرگ را ترجیح می دهم.“

ساسین: پس تصمیمی کاملاً غیرمنطقی است.

فوکو: خیر، به هیچ وجه. لزوماً غیرمنطقی نیست. همچنان که لزومی هم ندارد عاری از خواست باشد. این همان زمانی است که فاعلیت یا فرد . . . اراده همان چیزی است که موضع فرد را تثبیت می‌کند.

ساسین: اراده همان چیزی است که موضع فرد را تثبیت می‌کند؛ موضع خودش را.

فوکو: همین اراده است که می‌گوید: ”من ترجیح می‌دهم بمیرم.“ همین اراده است که می‌گوید: ”من ترجیح می‌دهم برده باشم.“ همین اراده است که می‌گوید: ”من می‌خواهم بدانم“ و غیره.

ساسین: پس چه تفاوتی بین اراده و فاعلیت وجود دارد؟

فوکو: به نظر من، اراده عملکرد خالص فرد است و فرد از طریق عملکرد اراده تثبیت و تعریف می‌شود. اینها دو مفهوم متقابل‌اند. در خصوص بسیاری از چیزها این قضیه صادق است.

ساسین: و آیا در اینجا به آن اشکالی از ایدئالیسم نمی رسیم که در تحقیقات شما کنار گذاشته شدهاند؟ [خنده]

فوکو: کجای این مفاهیم ایدئالیستی است.

ساسین: کمی مانند مفهوم بشر است.

فوکو: نه، چراکه . . .

ساسین: خیلی هگلی است، نه؟

فوکو: از نظر من خیلی فیشته‌ای است.

ساسین: من فیشته را خوب نمی‌شناسم.

فوکو: آنچه من دربارۀ مفهوم بشر در اومانیسم سال‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ نقد کرده‌ام این است که از یک مفهوم مورد توافق جهانی به عنوان یک مفهوم جهان‌شمول استفاده می‌کنند. اینجا از سویی طبیعت بشری، از سویی نیازهای انسانی، از سویی ذات بشری و غیره در میان خواهد بود. و ما انقلاب‌ها را به نام همین انسان جهان‌شمول انجام می‌دهیم، بهره‌کشی را ملغی می‌کنیم، صنایع را ملی می‌کنیم، به کمونیسم می‌پیوندیم و غیره. این امر جهان‌شمول به ما مجوز انجام بسیاری از چیزها را می‌دهد که در عین حال نوعی تداوم بیناتاریخی (trans-historique)، فراتاریخی (meta-historique) یا فروتاریخی (sous-historique) ساده‌لوحانه را برای بشر مفروض می‌دارد. از نظر من، این فرضیه چه از لحاظ منطقی و چه از لحاظ عملی پذیرفتنی نیست. فکر می‌کنم وقتی می‌گوییم فرد چیزی نیست مگر بازتابِ . . . در واقع، آنچه اراده تعیین کرده است، از جهانی شدن فراتر می‌رویم. اراده همان کنش فرد است. در حقیقت، همان‌طور که می‌بینید، نظر من به شدت به برداشت سارتر (Jean-Paul Sartre, 1905-1980) و فیشته (Johann Gottlieb Fichte, 1762-1814) نه از اومانیسم، بلکه از آزادی نزدیک می‌شود. از آنجا که سارتر و فیشته . . . سارتر هگلی نیست.

ساسین: وقتی که از هگل سخن می‌گویم منظورم آغاز ”خودآگاهی“ و پیرامون پدیدارشناسی روح است.

فوکو: دقیقاً همین‌طور است. دقیقاً. او از فیشته حرف می‌زند یا به او بسیار نزدیک می‌شود.

ساسین: دقیقاً. در هستی و نیستی (‌L’être et le néant) مسئلۀ بودن برای مردن مطرح است. این مسئله با مسائلی از این دست هم‌پوشانی دارد مثلاً شما می‌نویسید: ”باید اراده‌ای را که مشخصاً و سازش‌ناپذیر در برابر قدرت پیشرو امر جهانی می‌ایستد محترم شمرد.“ زمانی که جنبش در موضع ضعف و روشنفکر در موضع قدرت قرار دارد، روشنفکران وظیفه دارند قدرت‌ها را خنثی کنند، همان چیزی که شما آن را ”محترم شمردن جنبش“ می‌نامید؟ اخلاق ضد استراتژیک چطور؟-البته می‌باید این کلمه را برای خوانندگان مجله تعریف کرد-آیا همواره بی‌ثبات‌کننده نیست؟ بی‌ثبات‌کننده از آن جهت که دائماً جنبش‌های بی‌سرانجام را پشتیبانی می‌کند. و آیا در نهایت، امر تعلیم بنیادی شما به هگل نمی‌رسد؟  [خنده] با مطرح کردن اخلاق ضد استراتژیک در واقع شما وقتی قدرت در موضع قدرت است، علیه قدرت و وقتی قیام در موضع قدرت است، علیه قیام هستید. پس . . .

فوکو: من این را گفتم؟ این را نوشتم؟

ساسین: آنچه شما نوشته‌اید این است : ”باید اراده‌ای را که مشخصاً و سازش ناپذیر در برابر قدرت پیشرو امر جهانی می‌ایستد محترم شمرد.“ ولی زمانی که قیامی در ایران اتفاق می‌افتد، شما از آن پشتیبانی می‌کنید و وقتی که آقای پیرفیت (‌‌, 1907-2000Peyrefitte Roger)‌[18]ز قوانین جدیدی می‌گذارد، شما با آن مخالفت می‌کنید. ولی . . .

فوکو: من، من، من . . . وقتی که قیام قوی باشد، من موافق آن نیستم. و فقط وقتی که قدرتمند است، نه وقتی که ضعیف است. زمانی که کسی از انتهای زندان فریاد می‌کشد، من طرف او هستم.

ساسین: البته. ولی در اینجا شما به دنبال ایستادن در برابر قدرتی هستید که به آن فرد ضربه زده است.

فوکو: من در مقاله‌ای که به آن اشاره می‌کنید سعی کردم جایگاه روشنفکر را تعریف کنم. چرا که از اینها گذشته، دلیلی نمی‌بینم که برای روشنفکران تعیین تکلیف کنم. من هیچ‌گاه برای کسی تعیین تکلیف نکرده‌ام. در نهایت، سعی کردم آنچه را در فکرم می‌گذشت انجام دهم. غالباً مرا سرزنش می‌کنند که چرا موضع سیاسی ندارم یا می‌گویند چرا نگرش سیاسی نداری. یا اینکه مثلاً چرا نمی‌گویم که روش ادارۀ زندان‌ها باید این‌گونه باشد یا مثلاً این‌طور باید با بیماری روانی برخورد کرد. من هرگز تعیین تکلیف نخواهم کرد. به نظر من، کار من این نیست. چرا کار من نیست؟ برای اینکه فکر می‌کنم همان‌طور که هوسرل می‌گوید، اگر قرار باشد روشنفکر عامل امر جهانی باشد، این امر فقط با جهت‌گیری جزمی، معنوی و قانون‌گذارانه تحقق نمی‌یابد. روشنفکر قرار نیست قانون‌گذار باشد، نباید تکلیف تعیین کند و قرار نیست بگوید چه باید بشود. فکر می‌کنم که نقش او دقیقاً این است که همواره نشان دهد چگونه وقایعی که به‌خودی‌خود در زندگی روزمرۀ ما رخ می‌دهد، در واقع حساس و قراردادی‌اند و همواره می‌توان در برابر آن قیام کرد. و همیشه و در همه‌جا دلایلی برای رد واقعیت به شکلی که به ما ارائه شده وجود دارد. نمی‌دانم چطور بعضی از مفسران و منتقدان-بیشتر هم همان منتقدان و نه مفسران-به این نتیجه رسیده‌اند که من فکر می‌کنم چیزها مطلق‌اند و نمی‌توان آنها را تغییر داد. در حالی که من دقیقاً برعکس فکر می‌کنم. مثلاً نظر من راجع به دیوانگی این است که وجود مشکلات و بیماری‌های روانی و گونه‌شناسی آنها وغیره برای ما واقعیتی علمی و بنیادی است و باید دید که همۀ اینها از چه چیزی نشئت می‌گیرد. می‌بینیم که مجموعه‌ای اسلوب اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و غیره وجود دارند که به مرور زمان و در طول تاریخ تثبیت شده‌اند. اینها همه بسیار شکننده‌اند. به نظر من، مأموریت من همین است . . . این یکی از نقش‌های مفروض من است، در غیر این صورت روشنفکر به چه دردی می‌خورد؟ مأموریت من این است که این اسلوب را همه‌جا تکثیر کنم-حداقل تا آنجا که ممکن است-و موجب آن شوم که مردم علیه این واقعیت‌های غلط پذیرفته‌شده در جامعه قیام کنند. این قیام لزوماً همیشه به شکل قیام مردم ایران که 15 میلیون نفر به خیابان ریختند نیست. می‌توان علیه نوعی ارتباط خانوادگی، ارتباط جنسی، روش آموزشی و نوعی اطلاعات قیام کرد.

ساسین: پس نوعی استراتژی قیام است.

فوکو: نوعی استراتژی قیام است، ولی نه قیام جهانی و گسترده و نه بدین شکل که ”من از این جامعۀ فاسد خسته شده‌ام، اینها همه را باید دور بریزیم.“ منظورم از قیام متمایز و تحلیلگرانه است؛ که نشان می‌دهد عناصری از واقعیت که در هر تمدن به منزلۀ طبیعی، بدیهی، خودبه‌خودی و ضروری معرفی شده‌اند، کدام‌اند. تلاش کردم نشان دهم این وقایعِ از نظر تاریخی بسیار جدید، شکننده، تغییرپذیر و قابل براندازی هستند.

ساسین: پس همین‌طور که توضیح دادید، این قیام به معنای شورشی دائم و قیامی بی‌پایان و فاقد زمان و سرانجام خواهد بود، چون که ضد استراتژیک است.

فوکو: این امر بدین معنی است که معتقدم آنچه به ما مجال قیام می‌دهد، آنچه به نظرمان غیر قابل تحمل می‌رسد، آنچه می‌خواهیم تغییر دهیم، از آن لحظه‌ای که کسی به ما فرمولی جهانی و کلی عرضه می‌کند که مثلاً ”من می‌توانم شما را از همۀ اینها برهانم، به قیمت اینکه آنچه را بعد از رهایی بر شما تعیین می‌کنم بپذیرید.“ من می‌گویم که الکی است. انسان‌ها می‌باید آنچه را می‌توانند و می‌خواهند علیه آن قیام کنند تصور کنند و ببینند می‌خواهند به چه چیز تبدیل شود. یا اینکه می‌خواهند این قیام را به چه سمتی ببرند. این امر قطعاً می‌باید دوباره بررسی شود. در چنین داستانی، من در واقع هیچ نقطۀ پایانی نمی‌بینم. منظورم این است که زمانی را نمی‌بینم که مردم یا انسان‌ها چیزی نداشته باشند که علیه آن قیام کنند، حتی اگر گاه بتوانیم واقعاً پیش‌بینی کنیم که اَشکال قیام دیگر به همین شکل نخواهند بود؛ مثلاً قیام‌های عظیم توده‌های دهقانی که در قرون وسطا از سرِ گرسنگی قلعه‌ها را می‌سوزاندند. پس، این احتمال وجود دارد که در کشورهایی مانند کشورهای غربی و به اصطلاح کشورهای پیشرفتۀ صنعتی دیگر شاهد چنین اتفاقاتی نباشیم. و این تغییر تاریخ است. بنابراین، قیام‌ها شکلشان تغییر خواهد کرد، ولی نیاز به قیام کردن . . . می‌فهمید؟ وقتی که مثلاً قیام همجنس‌گرایان امریکا را با قیام‌های کشورهای جهان سوم امروزه که با گرسنگی روبه‌رو هستند مقایسه کنیم یا احتمالاً با قرون وسطا، خنده‌دار به نظر می‌رسد. ولی می گویم که خیر، اصلاً هم خنده‌دار نیست. نه به ابن سبب که این قیام‌ها از ارزش والایی نسبت به دیگر قیام‌ها برخوردارند، بلکه منظورم این است که احتمال ندارد یا مطلوب نیست که جوامع بدون قیام داشته باشیم، همین.

ساسین: حالا کمی برمی‌گردیم به این حالت تاریخی که همان قیام است و اشکال مذهبی بیان و روایت آنها. میتوانید ارتباط ظریفی بین آنها بیابید. این‌طور نیست؟ برای به کار بردن یک اصطلاح کمی هگلی؛ دلوز (Gilles Deleuze, 1925-1995) هم این اصطلاح را به کار برده است. شما از لحظهای حرف میزنید که در آن، قیام کردن زندگی خود را به خطر انداختن است و این امر خیلی نزدیک است به آنچه مذهب خیلی بهتر از هر ابزار بیان دیگری میتواند آن را توضیح دهد. شما آن را چطور توضیح میدهید ؟

فوکو: متوجه سؤالتان نمی‌شوم.

ساسین: چنین قیامی، یک قیام داوطلبانه در وقتی که زندگی خود را به خطر میاندازیم، قیامی نیست که با آن شرایط زندگی خود را بهتر کنیم، بلکه قیامی است که مثلاً آن را فرجاماندیشی مذهبی مینامیم یا تغییری رادیکال. بنابراین، بین این دو قطب مذهب و قیام چه ارتباطی وجود دارد؟ و آیا این ارتباط همیشگی است؟

فوکو: به هیچ‌عنوان همیشگی نیست. ما اشکالی از مذهب داریم و لحظاتی در تاریخ که در آن، روابطی میان جامعه و مذهب وجود دارد. مذهب می تواند این نقش را ایفا کند و این کار را نمی‌کند. در قرن نوزدهم، مذهب کاتولیک در اروپا عملاً امکان، ایده و بیان لازم برای قیام را نداشت و ارائه نکرد. ولی از سوی دیگر، چنان که قبلاً هم گفتم، در قرن پانزدهم شاهد پُررنگ شدن نقش مذهب و خواست عمیق برخی از افراد برای رسیدن به نوعی زندگی مذهبی هستیم که آنها را دگرگون کند و به این ترتیب، نهادهای کلیسایی و نهادهای سیاسی و نقش اجتماعی‌شان مطرح می‌شود. در واقع، بستگی دارد . . . می‌خواهم یک سؤال بی‌ربط بپرسم. اینها را برای روزنامه یا مجله‌ای می‌خواهید؟

ساسین: بله، برای یک هفتهنامه است.

فوکو: می‌دانیدکه تا حالا 30 صفحه‌ای شده؟

ساسین: جدی؟ نمیدانستم.

فوکو: این مصاحبۀ اولتان است، ولی تا الان هم خیلی طولانی شده.

ساسین: جداً؟ آخر بحث خیلی جالب است.

فوکو: آیا در میان سؤال‌هایی که پرسیدید، چیزی هست [سکوت] اگر به سؤالی به وضوح پاسخ ندادم، یعنی که اصلاً پاسخ ندادم.

ساسین: درست است، اصلاً جواب ندادید. سؤال‌هایی که آماده کرده بودم متمرکز بر ایران بود.

فوکو: نه، می دانید؟ به نظرم حق با شماست، چون که علی‌رغم همۀ اینهایی که گفتیم، که، که، . . .، نمی‌دانم. اگر جواب ندادم، برای این است که یک لحظه آدم خلع سلاح می‌شود. من روزنامه‌نگار نیستم. حتی زمانی که برای روزنامه‌ها متنی می‌نویسم، آن را شبیه . . . صفحات کتاب می‌نویسم. یعنی به آنچه گفتم فکر می‌کنم. حرف‌هایم حکم ابدی که نیست، ساعت چهار صبح در عرض یک ربع، خب، وقتی می‌گویم آنچه من دیدم به من اثبات کرد که مردم ایران به دنبال چیزی مثل معنویت سیاسی بودند، که چیزی است که اصلاً نمی شناسیم، به نظرم این جمله کاملاً واضح است و نیاز به توضیح ندارد. وقتی افرادی مثل کلود روآ و یا دیگرانی که نوشتۀ مرا دستکاری می‌کنند و می‌گویند: ”فوکو می خواهد به معنویت سیاسی برسد،“ این تزویر و بدخواهی است. همه به خوبی می‌دانیم که اگر اصلاحیه‌ای بفرستیم، این اصلاحیه با همان نگاه خوانده خواهد شد و تحریف‌های تازه‌ای صورت خواهد گرفت و غیره. پس، بنابراین، مدتی دهانم را می‌بندم و اجازه می دهم که همۀ حرف‌هایشان را بزنند و بالاخره یک روز در مقاله‌ای یا کتابی همۀ آنها را فهرست و ثابت می‌کنم که همه‌شان تحریف است. اصلاً میل ندارم با آدم‌هایی وارد گفت‌وگو شوم که کم‌هوشی و بدخواهی‌شان از همه‌جا بیرون می‌زند. شاید هم اشتباه کنم. شاید می‌باید هر بار که کسی . . .

ساسین: نه، اصلاً ارزشش را ندارد. الان هم داستان این بحث ما شبیه همان بحث فلسفۀ نوین شده است که پارسال درگیرش شدید و بعد عقبنشینی کردید.

فوکو: نه، نه، نه. من عقب نکشیدم، چون اصلاً هیچ‌وقت خودم را درگیرش نکردم. من فقط در این باره گفتم . . .

ساسین: ولی در جایی گفتید که بیشتر از آنچه می‌خواستید درگیرش شدید.

فوکو: نه، نه.

ساسین: نمی‌دانم در روزنامۀ لانوول اوبزرواتور بود یا در لارک.

فوکو: ببینید، من این‌طور فکر نمی‌کنم.

ساسین: شما نمیخواستید درگیر شوید . . .

فوکو: شاید گفته باشم که نمی‌خواستم درگیش شوم. ولی تنها کاری که کردم این بود که مقاله‌ای دربارۀ کتاب گلوکسمن (André Glucksmann, 1937-2015) نوشتم، که فکر می‌کنم کتاب مهمی است.[19] و به‌ویژه در کتابش، آشپز و بشرخوار،[20] در آن موقع، این کتاب به نظرم کتاب بسیار مهمی می‌آمد که به گمانم آن‌گونه که شایسته‌اش بود از آن استقبال نشده. وقتی کتاب دومش آمد، من به خودم گفتم این بار دیگر این کتاب گل می‌کند. و همین‌طور هم شد و اسم کتاب بسیار معروف شد و لازم هم نبود که من . . . ولی کتاب‌های گلوکسمن باعث دردسرم شد. گلوکسمان به عنوان ”فیلسوفی نوین“ مطرح شد. خودش البته این امر را رد می کرد. برای خود من اصلاً مهم نیست. کتاب گلوکسمن برای من جالب بود. کتاب اشخاص دیگر که به آنها هم فیلسوف نو گفته می‌شود برای من جالب نیستند. حتی برخی از آنها را که شروع کردم، نیمه‌کاره رها کردم. نه برای من مهم است، نه فرقی دارد و نه به من ربطی دارد. اصلاً به من ربطی ندارد که بخواهم دخالت کنم. اما واقعیت این است که چون گفتم کتاب گلوکسمن به سبب فلان مسائل جالب است، بنابراین . . . وای، چقدر این اتفاق مسخره است. دوباره می‌گویم، ما یا کلی وقت صرف می‌کنیم که نوشته‌های احمقانۀ دیگران را رفع و رجوع کنیم یا دستشان را باز می‌گذاریم تا هرچه دلشان می‌خواهد بگویند. و این یکی از مشکلات سیاست و اخلاق است که من هنوز موفق به حل آن نشده‌ام.

ساسین: به هرحال، در آخرین مقالهتان در روزنامۀ لوموند یک سری سؤال‌ها مطرح شد و بسیاری از مشکلات برشمرده شد که شایستگی تأمل خیلی بیشتری داشتند.

فوکو: بله، بله. همۀ آن چیزها، به هرحال من هیچ‌وقت چندان دربارۀ آنچه مطرح می‌کنم مطمئن نیستم و خیلی دوست دارم که بسیار بحث و مبادله اطلاعات کنم و کسانی که موافق نیستند می‌توانند مخالفت خود را اعلام کنند و سؤالاتشان را بپرسند و غیره. ولی وقتی که در این زمینه با کسانی روبه‌رو می‌شویم که خیال می‌کنند اگر مرا دشمن و خودفروخته بخوانند در فلان امر پیشرو خواهند بود یا کسانی که با تحریف نوشته‌هایمان برای ما دادگاه‌هایی با پرونده‌های جعلی تشکلی می‌دهند، در رویارویی با این افراد چه می‌شود کرد؟ در واقع، دربارۀ همۀ این حرف‌های راجع به ایران، متأسفم که نتوانستم و این امکان را نداشتم تا با ایرانیان یا مسلمانان بحث‌های مفصل‌تری کنم. شاید من اشتباه کرده باشم، اما حداقل خواهشم این است که آنچه را گفتم به من نسبت دهند، نه چیز دیگری را.

ساسین: شما دو دسته روشنفکر را برمیشمرید. یکی روشنفکر جهانی که گاه وارث دیدگاه مارکسیستی طبقۀ کارگر است یا مرد عدالت و قانون که تا حدودیکمی پیچیده است-مرگش را پیشگویی میکنید. و دیگری، روشنفکرخاص که بعد از سال 1945 مطرح شده. آیا جهتگیری‌های شما دربارۀ ایران و جنگ ویتنام موجب بازنمایی این روشنفکر نوع دوم نشده است؟

فوکو: نه. منظور من از روشنفکر جهانی و روشنفکر خاص این است که به نظرم، حداقل در جامعه‌ای مانند جامعۀ ما، در غرب، در اروپا، برای ایفای یک نقش سیاسی، روشنفکر نمی‌بایست بر اساس دانش یا تخصصش خود را پیام‌آور بشریت بخواند. به نظر من، همین کافی است که به عمل خود و برایند آن بنگرد. و اینجاست که به همان امر قیام پیوسته‌اند که پیش‌تر از آن سخن می‌گفتم. این عقیده که نقش روشنفکر این است که نشان دهد واقعیتی که به شکل بدیهی و خودبه‌خودی عرضه شده است، در واقع تا چه حد شکننده است. حال این فرد می‌خواهد فیزیک‌دانی در آزمایشگاهش باشد یا تاریخ‌دانی که مسیحیت را در قرون نخستین بررسی می‌کند یا جامعه شناسی که جامعه‌ای را مطالعه می‌کند. از نظر من، همۀ این افراد می‌توانند کاملاً با توجه به حیطۀ تخصصی و دانش خود نشان دهند که شواهد و واقعیت کجاها شکننده است. بنابراین، جایز است بپرسیم وقتی از ایران یا ویتنام سخن می‌گوییم، تحت چه عنوانی از آن صحبت می‌کنیم. خب، فکر نمی‌کنم اگر بگوییم به نظر من، در مقام تابع حکومت، چیزهایی هستند که حکومت هرگز نباید انجام دهد،  این گفته بدین معنی باشد که دیگر روشنفکر خاص نیستم.

ساسین: ولی حاکمیت اهمیت چندانی ندارد . . .

فوکو: بله، حاکمیت اهمیت چندانی ندارد. به عبارت دیگر، یک امر بشری جهان‌شمول نیست، بلکه بیشتر کلیت روابط بین حکومت و روابط تابع حکومت است که به هر کسی اجازه می‌دهد از مسائل خود صحبت کند.

ساسین: بله، ولی این حرف خیلی ظاهر زیبا و فریبندهای دارد . . .

فوکو: بله زیبا و فریبنده . . .

ساسین: ولتر هم میتوانست اسم خود را روشنفکر خاص بگذارد.

فوکو: بله، ولی معتقدم که در این مورد، در این مورد، کاملاً موافقم. نگاه کنید به آدم‌های قرن هجدهم، همیشه این‌گونه بوده است که آنها مطابق یک امر خیلی خاص عمل می‌کردند. به بیان دیگر، فکر نمی‌کنم وقتی که . . . وقتی که من از روشنفکر جهان‌شهر صحبت می‌کنم، منظورم خودم باشد.

ساسین: مثلاً سارتر به نظر شما روشنفکری جهان‌شهر است؟

فوکو: . . .

ساسین: در واقع، شما به‌طورخاص از اواخر قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم صحبت میکنید، ولی من به دورهای قبل از سال‌های شصت فرانسه میاندیشم. شما از مجارستان و لهستان صحبت کردید.

فوکو: بله، بله. فکر می‌کنم باید درباره‌اش صحبت کرد. نه، ولی می‌خواستم بگویم واقعاً دارم خیلی خسته می‌شوم.

ساسین: آها، من با سؤالاتم ناراحتتان میکنم.

فوکو: نه، نه، نه، نه. این سؤالی که از من پرسیدید بسیار سؤال جالبی است. منظورم این بود که روشنفکر جهانی، اگر کسی است که می‌خواهد نمایندۀ خودآگاهی جهانی یا خود آن باشد، کمی برایش، در فعالیتش در کسوت نویسنده، روشنفکر یا در مقام احزاب سیاسی‌ای که ادعای ثبت و ضبط تاریخ و روند انقلاب را دارند؛ من می‌گویم که نه، این روشنفکران جهان را، که چیزی جز بدل‌های همان احزاب سیاسی نیستند، نمی‌خواهم. برعکس، روشنفکر به سبب شغل روشنفکری‌اش می‌تواند نقش خود را در مقام کسی ایفا کند که چیزهایی را که به لحاظ اجتماعی، تاریخی، سیاسی و اقتصادی ثابت و تغییرناپذیرند در نظر جامعه شکننده . . . ببینید، متأسفم، ولی من واقعاً دیگر نمیتوانم ادامه دهم.

ساسین: آخرین سؤال. ولی این مبارزه‌ای است که به نکتهای جالب خواهد رسید. من در جهت‌گیری‌های شما نسبت به ایران این کلمات را یادداشت کردم: وحشت، مستی، زیبایی، جاذبه، دراماتورژی، صحنه، تئاتر، تراژدی یونانی. شما از افسون وقایع صحبت کردید. بنابراین، ورای الهیات و سابقۀ شکلگیری و جهت‌گیری سیاسی، آیا فوکوی سخت‌گیر یک هنرمند زمان، فرانسیس بیکن (Francis Bacon, 1909-1992)، ربیرول (Paul Rebeyrolle, 1926-2005) یا استنلی کوبریک (Stanley Kubrick, 1928-1999) نیست؟

فوکو: ببینید، شرمنده‌ام می‌کنید. من فقط یک چیزی را که خودتان هم می‌دانید، در اینجا اضافه می‌کنم. در واقع، همیشه این‌طور از من حرف می‌زنند. نمی‌دانم چرا من به آدمی سرد، خشک و کم‌انعطاف معروفم که دربارۀ چیزی صحبت نمی‌کند جز . . . ولی نباید آدمی را که حرف می‌زند با چیزی که می‌گوید یکی دانست. نباید آنچه را راجع به چیزی گفته می‌شود با معنایی که از آن استخراج می‌شود قاطی کرد. من اگر خودم را کنار می‌کشم یا سعی می‌کنم با نهایت احتیاط خود را کنار بکشم، اگر می‌توانستم نشان دهم که چگونه سازوکار یا روابط قدرت نوعی منطق و پیوستگی کاملاً ظریف دارند که به آنها قدرت می‌دهد، بی‌آنکه شکنندگی‌شان را از بین ببرد، این حرف بدین معنی نیست که من باطناً به اینجور چیزها وابسته هستم. از همۀ اینها گذشته، نوشته‌های من دربارۀ دیوانگی را می‌توان دفتر اشعار دانست، مگر نه؟

ساسین: بله.

فوکو: همین‌طور در زمینۀ جرم و بزهکاری و غیره. فکر نمی‌کنم واژگانی که شما عنوان کردید، که قطعاً خیلی هم روشنفکرانه نبودند، مطلب جدیدی عرضه کنند. این را از این رو نمی‌گویم که با تغییر مخالفم؛ من تغییر کرده‌ام. ولی امروزه باب شده که دائم تغییر عقیده بدهیم.. شاید من هم تغییر کنم، تا الان هم بسیار تغییر کرده‌ام، ولی در هر حال آنچه بدان اشاره کردید، از نظر من به هیچ عنوان ویژگی جدیدی نیست.

ساسین: نه، منظورم جدید بودن آن نیست.

فوکو: بسیار خب، بسیار خب.

ساسین: بلکه در خصوص این حقایق‌اند، به همین شکلی که هستند.

فوکو: بله، بله. بسیار خب.

ساسین: در واقع نوعی نگاه زیباییشناختی به چیزها.

فوکو: بله، درست است.

ساسین: بُعدی است که قبلاً هم وجود داشته، جدید نیست. بسیار خب، من از شما متشکرم.

فوکو: من هم از شما ممنونم.

 

این مصاحبه ترجمۀ انوشه قادری و اندیشه قادری است از

“Entretien Inedit Avec Michel Foucault 1979,” at http://fares-sassine.blogspot.ca/2014/08/entretien-inedit-avec-michel-foucault.html/.

پانوشت‌های مصاحبۀ اصلی با عدد معین شده‌اند. حروف ابجد نشان‌دهندۀ پانوشت‌های افزودۀ ترجمۀ عربی یا فارسی‌اند. افزوده‌های فارسی با ذکر آن در کمانک معین شده‌اند.

[2] ببنگرید به ”میشال فوکو یتحدث الی النهار العربی و الدولی: الانتفاضه هی افتیان و رشوه و مأساه اغریقیه، أین هی الحرکه الدینیه التی جلعت الجنه علی الارض؟“ النهار العربی و الدولی (20-26 اوت 1979)، 18-19.

[3] جدسترس‌پذیر در

http://www.revue-rodeo.fr/lire_revues.php?nom_page=rodeo2/.

[4] دبنگرید به ”یتعذّر وجود المجتمعات بلا حركاتِ تمرّد: حديث مع ميشال فوكو اجراه فارس ساسین،“ كلمن: فصليه ثقافيه، عدد ۱۰ (صیف ۲۰۱۴)، دسترس‌پذیر در

http://www.kalamonreview.org/articles-details-228#axzz5B3y8u800

کلمن یادداشتی دربارۀ ترجمه آورده و به انتشار این مصاحبه در Rodéo اشاره کرده است: ”جهددت ترجمتنا هذه للحدیث الاحتفاظ ما أمکن بخصائص المشافهه التی یشیر الیها فارس ساسین هنا علی أنها ممیزه لهذا الحدیث فی نصه التام الذی نشرتع مجله رودیوRodéo  الفرنسیه.

[5]Ernst Bloch, Das Prinzip Hoffnung (Berlin: Suhrkamp Verlag, 1954-1959) 3 vols.

ترجمۀ فرانسۀ آن را انتشارات گالیمار در ۱۹۷۶ به چاپ رساند. جلدهای دوم و سوم به ترتیب در ۱۹۸۲ و ۱۹۹۱ منتشر شدند. فرانسوا ویلمار بخش سوم را از آلمانی به فرانسه درآورد.

[6] از 16 تا 24 سپتامبر و از 9 تا 15 نوامبر ۱۹۷۸.

 [7]در واقع، کمتر سه هفته؛ چنان که روزها[ی ذکرشده] نشان می‌دهند.

[8]مهندس مهدی بازرگان بنیادگذار جنبش آزادی ایران در 1965 و کمیتۀ دفاع از حقوق بشر در 1977 بود. آیت‌الله خمینی پس از ورود به تهران، او را به سمت اولین نخست‌وزیر دولت انقلابی ایران معرفی کرد، ولی در این سمت مدت زیادی باقی نماند (5 فوریه تا 5 نوامبر 1979) که علت آن افکار لیبرالی و دموکراسی‌خواهانه‌اش بود. کاظم سامی کرمانی، پزشک و روان‌پزشک، رهبر جنبش انقلابی مردم ایران (جاما) و از نزدیکان مهدی بازرگان و عضو جبهه ملی ایران بود که در دولت بازرگان به وزارت بهداشت رسید.

[9] آیت‌الله شریعتمداری یکی از علمایی بود که در اول انقلاب در بین همتایان خود اعتبار داشت. او به جداسازی مساجد از دولت اعتقاد و برای حل مشکلات اجتماعی و اقتصادی اهتمام فراوان داشت. چنان که اولیویر روا می‌گوید، خمینی به معنای واقعی کلمه قصد داشت که او را ”خلع لباس“ کند. بنگرید به

Sabrina Mervin, Les Mondes Chiites et l’Iran (eBook: Karthala-Ifpo, 2007), 39.

[10]See Le Nouvel Observateur (14-20 avril 1979), 46; repris in Dits et écrits (Paris: Gallimard, 2001), Collection Quarto, vol. II, 780-782.

[11]Michel Faucault, “Dans cette volonté d’un ‘gouvernement islamique’, faut-il voir une réconciliation, une contradiction ou le seuil d’une nouveauté ? À quoi rêvent les Iraniens ?,” Le Nouvel Observateur (16-22/10/1978); repris in Dits et écrits, vol. II, 688-694.

[12]این کتاب با نام Orientalism در سال ۱۹۷۸ در امریکا منتشر شد. انتشارت Seuil ترجمۀ فرانسوی آن را در ۱۹۸۰ با نام L’Orientalisme, L’Orient créé par l’Occident منتشر کرد.

[13]Micheal Foucaoult, “Inutile de se Soulever?” Le Monde (11-12 mai 1979), 1-2; repris in Dits et écrits, vol. II, 790-794.

[14]هاتی‌ین دو لا بوئسی، فیلسوف سیاسی و قاضی شهیر فرانسوی در قرن شانزدهم (مترجمان فارسی).

[15]وفرانسوا فوره در کتابش با عنوان تعبیری از انقلاب فرانسه نقش انقلاب را در تحولات اجتماعی و تاریخی‌ بسیار اندک می‌پندارد. ا‌و اساساً بر این عقیده است که دوران انقلاب‌های اجتماعی به سر آمده است. انتشار کتاب فوره با انقلاب ایران هم‌زمان شد. هرچند این کتاب با حال و هوای چپ شکست‌خورده فرانسه و راست محافظه‌کار همخوانی داشت، ولی‌ کلاً واقعیات تحولات ایران را نادیده می‌گرفت (مترجم).

[16]عبارت ”تودۀ مردم“ یا ارادۀ جمعی محرومان را نباید عموماً مبنای همیشگی تغییرات تاریخی یا روح همیشه‌بیدار قیام‌ها دانست. اصلاً ”تودۀ مردم“ واقعیت جامعه‌شناختی ندارد. ولی همیشه در بدنۀ اجتماعی، در طبقات، در گروه‌ها و در افراد که به نوعی از روابط قدرت اجتناب می‌کنند، چیزی که به هیچ وجه مادۀ خام تسلیم یا سرکشی نیست، بلکه حرکت گریز از مرکز، انرژی معکوس و رهایی است. ”تودۀ مردم“ نه، بلکه ”توده‌ای از مردم“ وجود دارد. توده‌ای از مردم در جان‌ها و بدن‌ها وجود دارد، تودۀ مردم در افراد و در پرولتاریا وجود دارد. بنگرید به

Michel Faucault, “Pouvoirs et Stratégies: Entretien avec Jacque Rancièr,” Les Révoltes Logiques, 4 (Hiver 1977), 89-97.

[17]“Michel Foucault‌: Vérité et Pouvoir,”  L’Arc, 70 (4ème trimestre 1977), 16-26; quote on “La crise dans la tête‌.”

[18]زنویسنده، رمان‌نویس و دیپلمات فرانسوی که از مدافعان حقوق همجنس‌گرایان بود (مترجمان فارسی).

[19]‌Michel Faucault, “La grande Colère des Faits, sur Les Maîtres penseurs dAndré Glucksmann, Grasset, 1977,” Le Nouvel Observateur (9-15 mai 1977); repris in Dits et écrits, vol. II,  277-281.

[20]از این کتاب در سال ۱۹۷۵ منتشر شد. در مصاحبه‌ای اختصاصی راجع به قیام‌های منطقی از این کتاب نقل قول شد. از آن در جلد دوم گفتارها و نوشتهها هم نقل شده است. بنگرید به

Dits et Ecrits, vol. II, 421.

دستورکارهای ایدئولوژیک در مطالعات تاریخ صدر صفویه:مطالعۀ تاریخ ایران در عصر صفوی

دستورکارهای ایدئولوژیک در مطالعات تاریخ صدر صفویه:مطالعۀ تاریخ ایران در عصر صفوی

بهزاد کریمی

استادیار گروه ایران‌شناسی، دانشگاه میبد

 بهزاد کریمی دانش‌آموختۀ دکتری تاریخ ایران در دانشگاه تربیت مدرس، استادیار گروه ایران‌شناسی دانشگاه میبد است. حوزۀ اصلی مطالعات او تاریخ ایران در عصر صفویه و قاجاریه است. زنان در گفتمان پزشکی ایران در عصر صفویه و ناصرالدینشاه قاجار: پنجاه سال سلطنت و ترجمۀ ایران عصر صفوی، نوزایی امپراتوری ایران نوشتۀ اندرو جی. نیومن از او منتشر شده است. زماننگری و کیهانباوری در عصر صفویه و شاهاسماعیل صفوی و تغییر مذهب را نیز در دست انتشار دارد. 

مقدمه

امروزه تاریخ‌نگاری به واسطۀ بصیرت‌های حاصل از جریان پسا‌مدرنیسم عموماً دیگر امری خام و واگویه‌ای آینه‌وار به شمار نمی‌رود. تاریخ، در معنای جرح و تعدیل‌شده‌اش، نگاهی است که مورخ از دریچۀ علایق و گزینش‌هایش به گذشته می‌افکند. مورخ در این معنا، ضمن قبول وجود حقیقت تاریخی، تلاش می‌کند به منظور تقرب و نه نیل به حقیقت، بارقه‌هایی از آن را فراچنگ آورده و سویه‌هایی از آن را برملا سازد. به همین سبب، شاید سخن گفتن از تاریخ‌نگاری ایدئولوژیک به معنای دخالت ایدئولوژی مورخ در امر تاریخ‌نگاری موضوعی عبث به نظر برسد. اما مراد من از ”رویکرد ایدئولوژیک“ در اینجا به پرسش گرفتن تعریف فروتنانۀ امروزین از تاریخ نیست. آنچه برای من اهمیت دارد، روشن ساختن برخی سویه‌های ایدئولوژی‌های مشخصاً سیاسی در بازنمایی بخشی از وقایع تاریخ صفویه به قصد تحریف تاریخ، عرضۀ نسخه‌های روشنفکرانه و نیز بررسی تاریخ‌نگاری به‌ مثابه کنش سیاسی است. در این جستار کوتاه می‌کوشم با ابتناء بر برخی داده‌های تاریخ‌نگارانۀ معاصر و با تکیه بر یکی از آثار ایدئولوژیک رسمی، پرتوی بر روندهای مسلط کردن ایدئولوژی بر این بخش از تاریخ ایران به‌ویژه تحت تأثیر انقلاب اسلامی بیفکنم. مطالب این جستار را در سه بخش طرح می‌کنم. در بخش نخست، به اختصار مهم‌ترین رویکردهای ایدئولوژیک به عصر صفویه را تا پیروزی انقلاب اسلامی بررسی می‌کنم. در بخش دوم، اهمیت ایدئولوژیک صفویه را برای نظام مذهبی برآمده از انقلاب اسلامی، مورخان منتقد و مورخان رسمی بررسی می‌کنم و در نهایت، یکی از مطالعات رسمی و ایدئولوژیک دربارۀ این دورۀ تاریخی را به تفصیل  تحلیل خواهم کرد.

 

  1. مهمترین رویکردهای ایدئولوژیک به صفویه تا پیش از انقلاب اسلامی

دورۀ صفویه برخلاف برخی تلاش‌ها، و گاه تلاش‌هایی دانشگاهی،[1] به راستی سرآغاز گفتمان‌های جدیدی در تاریخ ایران است. حتی به صورت عملی و فارغ از نظریه‌های ملی‌گرایانه یا مذهبی نمی‌توان تأثیر تحولات این دوره را بر ادوار بعدی تاریخ ایران و به‌ویژه ایران معاصر نادیده گرفت. در این دوره شاهد طولانی‌ترین سلسلۀ حکومتی پس از ورود اسلام به ایران هستیم که در حوزه‌های گوناگون تفاوت نظر‌گیری با دوره‌های قبل از خود دارد و در رأس این تمایزات می‌توان به تغییر مذهب رسمی اشاره کرد که دیگر تحولات در حوزه‌های فکری، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی تا حد زیادی مولود آن بود. دربارۀ این دگرگونی‌ها پژوهش‌های فراوانی صورت گرفته است و قصد ندارم در این بخش در جزئیات آنها چند و چون کنم. هدف اصلی من در اینجا بیشتر پرداختن به رویکردهای ایدئولوژیک در قالب تلاش‌های مورخانه و گاه روشنفکرانه در بررسی و مطالعۀ عصر صفویه پیش از انقلاب اسلامی است.

نخستین نگرش‌های نو به تاریخ صفویه از قضا آمیخته با ایدئولوژی بود. شرق‌شناسی اروپامحور بر اساس رویدادها و تحولات داخلی اروپا به سراغ تفسیر داده‌های تاریخ‌نگارانۀ ایرانی آمد و سایۀ آن با گذشت تقریباً یک سده و حتی با فاصله‌گیری از اصول نخستین و تأثیرپذیری از نوعی عقلانیت آکادمیک، همچنان بر جریان‌های تاریخ‌نگاری داخلی و خارجی سنگینی می‌کند. مهم‌ترین شاخصه‌های ایدئولوژیک تاریخ‌نگاری شرق‌شناسانه را در خصوص تاریخ صفویه می‌شود در اثر شناخته‌شدۀ مورخ آلمانی، والتر هینتس، تشکیل دولت ملی در ایران و کتاب مشهور ایران‌شناس بریتانیایی، راجر سیوری، ایران عصر صفوی مشاهده کرد. در این رویکرد، صفویه نخستین دولت ملی ایران در دورۀ اسلامی دانسته می‌شود که بر قلمروی واحد و بر ملتی یکپارچه با زبان و دین رسمی یکسان فرمان می‌راند و تشکیلات متمرکز دیوانی داشت.[2]

رسمیت بخشیدن صفویه به تشیع و پوشش دینی حکومت این دورۀ تاریخی را برای سال‌هایی طولانی، از آغاز این مباحثات تا پیروزی انقلاب اسلامی، به یکی از عرصه‌های اصلی نقادی‌های فکری و اجتماعی در میان متفکران ایرانی بدل کرد. این مباحثات بیشتر در چارچوب بررسی علل توسعه‌نیافتگی ایران از هر دو حیث تشخیصی و تجویزی بالید و رشد کرد. گروهی از روشنفکران و در رأس آنها سیداحمد کسروی با توجه به تجربه‌های پسینی حاصل از استقرار یک حکومت شیعه در ایران و نیز رسمیت بخشیدن شاه‌اسماعیل به تشیع، با این ایده که این اقدامات منجر به بروز خرافات در بین ایرانیان و در نتیجه عقب‌ماندگی ایران شده است، با پژوهش‌های نوآورانۀ متن‌محور[3] و گاه با انتشار آثار جدلی و استدلالی و از موضعی کاملاً انتقادی[4] تلاش کردند که به زعم خود، ضمن بررسی تبار و مذهب ناراست صفویان، تباهی‌های ناشی از تأسیس صفویه و رسمیت یافتن تشیع دوازده امامی را عیان سازند. نخستین رگه‌های اصلاح دین و این ایده که دین یکی از عوامل اصلی عقب‌ماندگی ایران از قافلۀ پیشرفت جهانی بوده است نخستین‌بار در پویه‌های فکری روشنفکران عصر قاجار از جمله در آثار انتقادی میرزافتحعلی آخوندزاده، میرزاآقاخان کرمانی، مستشارالدوله، طالبوف، میرزاملکم‌خان، شیخ‌ابراهیم زنجانی و شیخ‌الرئیس قاجار قابل شناسایی است.[5] از همین رو، طرح چنین مباحثی از جانب کسروی را باید در نوعی زمینۀ بزرگ‌تر فکری بررسی کرد که از دایرۀ این جستار بیرون است. کسروی با نهاد روحانیت سر ستیز داشت و افزوده‌های فقها به اصل دین را نکوهش می‌کرد. او بر این باور بود که تشیع در ایران نه به سبب دلبستگی واقعی به تشیع، بلکه به علت دشمنی با اعراب حاکم رواج یافت و ایرانیان از بغض معاویه حُب علی را برگزیدند. کسروی و هم‌فکرانش در پی پیرایش دین یا، چنان که خود گفته‌اند، پدید آوردن ”جنبش در دین“ بودند.[6] این جریان فکری استقرار تشیع در ایران را ناشی از زور شمشیر و کشتار فراوان می‌داند و حکومت صفوی را علت پدید آمدن انحراف اصلی در دین اسلام به شمار می‌آورد.[7]

همچنین، برخی از روشنفکران دینی معاصر صفویه را آغاز انحراف در جریانی طولانی به قدمت اسلام تعبیر کرده‌اند. از جمله و به‌ویژه علی شریعتی این ایده را دهه‌ها پس از کسروی ذیل دوگانۀ ”تشیع صفوی“ و ”تشیع علوی“ صورت‌بندی و ترویج کرد. شریعتی برخلاف کسروی که نگاهی انتقادی به تشیع داشت، همدلانه با آموزه‌های تشیع و از جمله نظریۀ غیبت و تقیه، دو گونۀ تشیع در تحولات تاریخی شناسایی کرده است: ”تشیع سرخ“ و ”تشیع سیاه.“ تشیع سرخ از همان ابتدای شکل‌گیری تشیع -به باور او از زمان ”نه“ علی(ع) به عبدالرحمان‌بن عوف در شورای انتخاب خلیفه- تا پیش از ظهور شاه‌اسماعیل ادامه داشت. این تشیع نمایندۀ طبقات فرودست جامعه بود. عدالت‌طلبی از دیگر ویژگی‌های تشیع سرخ دانسته شده است. شیعیان در تشیع سرخ همواره معترض‌اند و با حکومت‌های مستقر ظالم سر ستیز دارند. شریعتی در تحلیل‌های خود دربارۀ تشیع سرخ بدون اعتنا به واقعیت‌های تاریخی در ایران، تشیع را حاصل جدایی از تصوف می‌داند و تصوف را در خدمت حاکمان مستبد تعریف می‌کند. او همچنین جریان تشیع در ایران را یک ذات یکپارچه می‌داند و از همین رو میان حسن صباح و شیخ‌خلیفه تفاوتی نمی‌یابد. او انقلابیگری و اعتراض را ویژگی اصلی تشیع سرخ می‌داند، ویژگی‌ای که پیروان تشیع امامیه به دلیل غیبت و تقیه اصولاً به آنها شناخته نشده‌اند. تشیع سیاه از نگاه شریعتی از زمان صفویه آغاز شد و تا زمان خود او ادامه یافت. در این تشیع با یک جریان نهادی و حکومتی روبه‌رو هستیم که از تشیع به نفع استقرار و ثبات حکومت و توجیه ظلم و استبداد حاکمان استفاده می‌کند. در این تشیع که روحانیت شیعه آن را نمایندگی می‌کنند، تشیع از مسیر اصلی خود منحرف می‌شود و از عدالت‌طلبی به سوی مذهب عزا و سیاه‌پوشی پیش می‌رود. این ایده‌های شریعتی، که می‌شود آنها را در چارچوب کلی نظریۀ ”بازگشت به خویشتن“ قرار داد، همانند کسروی در پی پیرایش دین یا چنان که خود می‌گفت گونه‌ای ”پروتستانتیسم“ بود.[8]

  1. دستورکارهای ایدئولوژیک تاریخنگاری عصر صفویه پس از انقلاب اسلامی

پس از انقلاب اسلامی ایران در سال 1357 و روی کار آمدن حکومتی برآمده از یکی از نظریه‌های تازه‌بنیاد شیعی، شاهد گونه‌های متفاوت تاریخ‌نگاری صفویه بوده‌ایم که از آن میان می‌توان به گونه‌های پژوهشی دانشگاهی، پژوهشی غیردانشگاهی، عامیانه، ایدئولوژیک منتقد و ایدئولوژیک رسمی اشاره کرد.[9] من در این مجال و از حیث موضوع اصلی این جستار، فقط دو جریان آخر را به اختصار بررسی می‌کنم و مطالعۀ مفصل این روندها را به فرصتی دیگر وا می‌نهم.

  1. 1. صفویهپژوهی ایدئولوژیک منتقد

صفویه‌پژوهان منتقد پساانقلاب یا با نظام سیاسی مستقر از حیث سیاسی درگیرند یا در خصوص برخی اَعمال حکومت فعلی با آن اختلاف نظر دارند. آنها با ملاحظۀ این امر که حکومت مستقر می‌کوشد خود را به لحاظ ایدئولوژیک در تداوم حکومت صفویه نشان دهد، پژوهش‌های خود را به لحاظ سیاسی به گونه‌ای سامان می‌دهند که به نحوی از انحاء ادعاهای تاریخی نظام ایدئولوژیک فقهی را به پرسش بگیرند یا با استفاده از گونه‌ای تناظر و تشابه -و بی‌آنکه صریحاً به نقد سیاست‌های جاری بپردازند- انتقادات خود را متوجۀ صفوی می‌سازند و آن را مشابه حکومت مستقر در نظر می‌گیرند. در این مجال فقط به دو اثر، یکی به تفصیل و دیگری به اشاره، می‌پردازم و امیدوارم بتوانم به تفصیل صفویه‌پژوهی پساانقلاب را بررسی کنم. بیشترین جنبه‌های انتقادی این دسته از آثار، فارغ از دایرۀ موضوعی آنها، بر دورۀ حیاتی تأسیس صفویه متمرکز است. علت اصلی این تمرکز نیز از حیث رسمی شدن تشیع در همان ابتدای پایه‌گذاری سلسلۀ صفویه و آغاز حکومتی شیعی است.

نمونۀ شاخص این جریان صفویه‌پژوهی، شاهاسماعیل اول، نوشتۀ منوچهر پارسادوست است. این کتاب بی‌تردید یکی از بهترین پژوهش‌های جامع، مستند و روشمند دربارۀ شاه اسماعیل صفوی است. با این حال، این شیوۀ پژوهش مانع از آن نشده است که نویسنده تاریخ‌نگاری شاه‌اسماعیل را زمینه‌ای برای ابراز نظرات انتقادی خود از گذشته و حال ایران قرار دهد. پارسادوست در مقام پژوهشگری آزاد، چنان ‌که خود در فقرات متعددی از کتاب نمایانده است، از موضع یک ایرانی مشفق و آگاه از تاریخ صفویه به شناسایی آسیب‌های اجتماعی و سیاسی روی کار آمدن سلسلۀ صفویه و اعلان رسمیت تشیع در ایران دست یازیده و متعاقباً چونان یک روشنفکر تجویزهایی نیز کرده است. او در جایی از پیشگفتار کتاب و پس از برشمردن مراتب اهمیت تاریخ برای زندگی کنونی آدمیان چنین می‌نویسد: ”هنگامی که مردم ایران از گذشتۀ خود به درستی آگاه گردند و به علت‌های تیرگی‌ها و روشنی‌های آن در درازای تاریخ خویش واقف شوند، گنجینۀ گران‌بهایی از تجربه‌ها و راهنمایی‌ها به دست می‌آورند که آنان را در پیمودن راه دشوار و مملو از نیرنگ‌ها و توطئه‌های جهان امروز یاری می‌کند.“[10] کمی بعد خصایصی را برای عصری که در آن به سر می‌بریم فهرست می‌کند که نتیجۀ آن محور قرار دادن ”انسان“ است، اما ‌چنان که می‌گوید، ”نیروی انسانی“ زمانی می‌تواند قدرت خود را آشکار کند که از  ”موهبت آزادی“ برخوردار باشد. از نگاه پارسادوست، ”آزادی و به‌ویژه آزادی بیان و قلم ریشه‌های عقب‌ماندگی ملت‌ها را آشکار می‌دارد و نیروی همگانی مردم را برای رفع علت‌های آن بسیج و هدایت می‌کند.“[11] او سپس در مقام متفکری مصلح چنین ادامه می‌دهد که ”امروز در عصر بیداری و آگاهی، مردم به حق مسلم خود برای حاکمیت بر خویش پی برده‌اند. عصر ما عصر حاکمیت مردم بر مردم است. دیکتاتوری به پایان دراز تاریخ خود نزدیک شده است و با همت مردم، دیر یا زود سایۀ سیاه خون‌بار خود را از آسمان کشورهای جهان سوم برمی‌چیند.“[12] اشاره به این فقرات از پیشگفتار پارسادوست بر کتابی دربارۀ شاه‌اسماعیل اول صفوی از این رو اهمیت دارد که او در همین زمینه به سراغ معرفی کتاب می‌رود و تاریخ‌نگاری خود را به‌سان کنشی آگاهی‌بخش و سیاسی عرضه می‌کند تا ”خواننده . . . دربارۀ سود و زیان‌های [شاه‌اسماعیل اول] برای ایران و مردم ایران چه در زمان خود و چه در سال‌های دراز بعد به درستی بیندیشد و سرانجام دریابد که از این شخصیت تاریخی چه درس‌ها باید بیاموزد و آنها را در شرایط امروز ایران و جهان چگونه به کار بندد.“[13] از همین آغازین سطور کتاب پیداست که قرار است با اثری انتقادی دربارۀ صفویان روبه‌رو شویم، زیرا نویسنده بی‌آنکه به تصریح اشارتی به نظام سیاسی مستقر داشته باشد، در بین سطور، با تشابهات و تناظراتی که میان اوضاع کشورهای جهان سوم و ایران برقرار می‌سازد، هدف خود از نگارش کتاب را به‌طور ضمنی نه پژوهشی با غایت پژوهش، بَل کنشی آگاهانه به منظور تنویر اذهان ایرانیان بیان می‌کند. او در پایان این پیشگفتار مردم ایران را اولین ملت در داشتن آزادی‌های فردی و اجتماعی توصیف کرده که ”دریغ است در چنین ورطۀ عقب‌ماندگی با رنج و زبونی روزگار بگذارند.“[14] اصولاً، مورخان ایدئولوژیک یا متفکرانی که با ایده‌های ایدئولوژیک به سراغ تاریخ می‌روند، غایت قصوایشان پژوهش بما هو پژوهش نیست، اینان در پی در افکندن طرحی نو یا برانداختن الگوهای کهنه بر اساس داده‌های تاریخی متناسب با ایده‌هایشان‌اند.[15] کتاب پارسادوست اثری است حجیم که در بخش‌های مقدماتی آن به تفصیل تاریخ ایران از ورود اسلام به ایران تا پیش از روی کار آمدن شاه‌اسماعیل بررسی شده است. من به لحاظ موضوع این جستار و به منظور ترسیم خطوط کلی ایده‌های ایدئولوژیک پارسادوست فقط بر بخش‌های مرتبط با روزگار شاه‌اسماعیل متمرکز خواهم شد. پارسادوست در جای‌جای کتاب، چه زمانی که در مقام تحریر و تحلیل رخدادهاست و چه وقتی که می‌خواهد از مطالب نتیجه‌گیری کند، در مقام مورخ/روشنفکر قلم در دست گرفته است و حتی در برخی مواضع و به‌ویژه در بخش‌های پایانی کتاب، جایگاه روشنفکرانۀ او همانند بخش ”پیشگفتار“ بر کنش مورخانه‌اش چربیده است. با ملاحظۀ این آگاهی‌ها می‌توان رئوس ایدئولوژیک کتاب شاهاسماعیل اول را چنین دانست:[16]

  1. صفویان سیادت‌انتساب نبودند و این نسب‌سازی‌ها پس از قدرت گرفتن آنها صورت گرفت. پارسادوست در این عقیده سخت تحت تأثیر کسروی قرار دارد.[17]
  1. اجداد صفویان شیعه نبودند و فرایند تشیع‌پذیری آنها مبهم است. پارسادوست در اینجا نیز تحت تأثیر کسروی قرار دارد، اما شاید به سبب تعصبی که نسبت به خاستگاهش گیلان دارد، تشیع شاه‌اسماعیل را مرهون آموزه‌هایی می‌داند که کارکیا میرزاعلی، حاکم لاهیجان در طول اختفای اسماعیل، به او القا کرد.[18]
  1. ازدواج حیدر با دختر اوزون حسن، مارتا، که مادرش، دسپینا کاترینا، حتی پس از ازدواج با اوزون حسن بر دین خود باقی مانده بود، این ایده را پیش روی می‌گذارد که خون مسیحی در رگ‌های اسماعیل، پسر حیدر، جریان دارد. پارسادوست اگرچه گزارۀ اخیر را صریحاً بیان نمی‌کند، اما صورت‌بندی وقایع و تأکید او همین معنا را به ذهن خواننده متبادر می‌سازد. این رویداد از حیث آنکه مؤسس سلسلۀ شیعی صفویه با مسحیت مرتبط می‌شود اهمیت دارد.[19]
  1. صفویه با وارد کردن نظام مرید و مرادی به عرصۀ سیاست و اجتماع ایران موجبات تباهی شخصیت اخلاقی ایرانیان را در طولانی‌مدت فراهم آوردند. به باور پارسادوست، این بت‌سازی‌ها قدرت تفکر در ایران را فلج کرده و برای مردم زیان‌ها آورده است. او در فصل مربوط به تبار صفویان و در صحبت از جنید چنین می‌نویسد که

هنوز و در آستانۀ قرن بیست‌ویکم، وجود دارند کسانی که شخصیت‌های تاریخی ایران را چون بت مورد تحسین قرار می‌دهند و از هرگونه انتقاد از کارهای آنان خودداری می‌کنند. آنان چشمان حقیقت‌بین خود را می‌بندند و از موشکافی واقع‌بینانه در شناخت چهرۀ واقعی شخصیت‌های تاریخی دوری می‌جویند و با این عقب‌ماندگی فکری، به مردم ایران و سرزمینی که همۀ وجود خود را مدیون آن هستند، آسیب‌ها و زیان‌های سنگین وارد می‌کنند.[20]

  1. صفویان مذهب را وسیله‌ای برای پیشبرد اهداف دنیوی خودشان قرار دادند و اساساً از نگاه پارسادوست، تشیع نزد صفویه اصالتی نداشت: ”هدف حیدر از تبلیغ . . . تنها وضع آیین جدید مذهبی نبود. او که مردی قدرت‌دوست و جاه‌طلب بود، به هدف سیاسی خود در به دست آوردن قدرت می‌اندیشید. او مانند پدرش، جنید، مذهب را وسیله‌ای برای رسیدن به هدف خود می‌دانست.“[21]
  1. شاه‌اسماعیل فقط با اتکا به کشتارهای دسته‌جمعی، خشونت‌های گسترده و سخت‌کشی‌ها بود که توانست تشیع را به عنوان آیین رسمی مملکت بگستراند و مردم به‌رغم میل خویش و از ترس صفویه به تشیع روی آوردند. پارسادوست در مواضع متعددی از کتاب این خط را دنبال کرده و جزئیات همۀ خشونت‌های شاه‌اسماعیل را در همین زمینه به دست داده است.[22]
  1. سلاطین عثمانی معاصر با شاه‌اسماعیل، به‌ویژه سلطان بایزید دوم، مشفقانه قصد داشتند در حُسن روابط با ایران صفوی بکوشند، اما اقدامات تندورانۀ شاه‌اسماعیل، سرداران و پیروانش بود که به تحریک آن حکومت و در نهایت دشمنی و جنگ میان طرفین منجر شد.[23]
  1. شاه‌اسماعیل با رسمیت بخشیدن به تشیع و حمایت رسمی از آن حکومت را در ایران به امری ایدئولوژیک تبدیل کرد.[24]
  1. رسمیت بخشیدن به تشیع موجب رواج خرافات مذهبی در ایران شد یا دست‌کم به آن دامن زد.[25]
  1. رسمیت بخشیدن به یک ایدئولوژی اقلیت موجب رواج نفاق در میان توده‌ها و نخبگان ایرانی شد، زیرا آنها مجبور به پذیرش ایده‌ای شدند که بدان باور قلبی نداشتند. این دورویی، به باور پارسادوست، هم تأثیرات اجتماعی داشته است و هم مذهبی.[26]
  1. رسمیت بخشیدن به تشیع ایران را در جهان اسلام منزوی ساخت و به کشوری متخاصم به نزد اهل سنت بدل کرد.
  1. تلاش مذهبی شاه‌اسماعیل در اعلان رسمیت تشیع به تضعیف تشیع در آسیای صغیر انجامید، زیرا عثمانیان به علت نگرانی از شورش شیعیان آناتولی به کشتار آنها دست زدند.[27]
  1. عدم ضرورت تلازم هویت مذهبی با استقلال سیاسی ایران. پارسادوست ضمن تشکیک در ضرورت همراهی یک مذهب ملی (تشیع) و استقلال سیاسی، با ارجاع به تاریخ پیشاصفوی کوشیده است در این ضرورت تردید روا دارد.[28]
  1. رسمیت دادن به تشیع موجب مهاجرت بخشی از نخبگان ایرانی شد.[29]

پارسادوست، در کنار تأکید بر شجاعت‌های شاه‌اسماعیل اول، یگانه نکتۀ مثبت روی کار آمدن سلسلۀ صفویه را وحدت بخشیدن به سرزمین ایران و پایان دادن به دوران ملوک‌الطوایفی دانسته است.[30] او در پایان کتاب و در بخشی با عنوان ”ما مسئول اصلی هستیم“ که به نوبۀ خود هر چه بیشتر ماهیت ایدئولوژیک و فایده‌نگرانۀ کتاب را می‌نمایاند، ”مردم“ را مسئول روی کار آمدن حکومت‌هایی چون صفویه می‌داند و آنها را فرا می‌خواند تا بُت‌ها را بشکنند:

بت‌ها را بشکنیم، ننگ بت‌پرستی در تاریخ را با شکستن بت‌ها و نشان دادن بلوغ سیاسی خود از میان برداریم. به خود آییم و نشان دهیم که پس از قرن‌ها پرستش بت‌ها و در حقارت فکری به سر بردن، اکنون در عصر قدرت اندیشه و بیداری ملت‌ها به بلوغ سیاسی رسیده‌ایم و ذلت‌های ناشی از عقب‌ماندگی‌های فکری را برای همیشه به تاریخ سپرده‌ایم.[31]

پارسادوست که دربارۀ ریشه‌های تاریخی جنگ هشت‌سالۀ عراق و ایران نیز صاحب اثر است، در فرازی دیگر در همین بخش ریشۀ تاریخی این جنگ را اقدام شاه‌اسماعیل در شیعی ساختن ایران معرفی کرده و به نوعی پیامدهای خونبار آن را متوجۀ صفویه ساخته است.[32]

مشابه این نگاه ایدئولوژیک را می‌توان به صورتی دیگر نزد یوسف رحیم‌لوف از پژوهشگران دانشگاهی، دید که پیش از این به او اشاره کردم. رحیم‌لو در درآمدی که بر بخش صفویان تاریخ جامع ایران نوشته است، عنوان ”عصر جدید“ را -که مستشرقان غربی به روزگار صفویه داده‌اند- رد می‌کند و ایران صفوی را شایستۀ چنین لقبی نمی‌داند. او بر این باور است که با وجود ”تأکید بر تشیع“ در این دوران، تمایزات آشکار خودآگانه‌ای وجود ندارد که بتوان بر اساس آن صفویان را آغازکنندۀ دورۀ جدیدی در تاریخ ایران نامید. او گرفتاری ایران عصر صفوی و مانده در گرداب تجدد غربی را آغاز یک بیماری مزمن و درمان‌ناپذیر در ایران دانسته و این سرگردانی و بلاتکلیفی را تحت تأثیر ایده‌های سیدجواد طباطبایی با مفهوم ”گذار“ تبیین کرده است. رحیم‌لو همانند پارسادوست، وحدت سرزمینی ایران را در عصر صفویه جزء معدود نکات قابل ستایش این دورۀ تاریخی می‌داند. همچنین او، در تکرار آرای پارسادوست با نقد باورمندان این ایده، در تلازم تشیع و استقلال سیاسی ایران تردید روا داشته است و با عاریت گرفتن اصطلاحات جعل‌شده به دست طباطبایی، منطق این دوران را ”منطق شکست“ برمی‌شمارد.[33] او همچنین مذهب را نزد صفویه فاقد اصالت می‌خواند، امری که در حد ابزاری سیاسی فروکاسته شده است. نکتۀ قابل تأمل دیگری که طرح می‌کند، تحلیلی خلاف واقع (counterfactual) دربارۀ تشیع است که اگر شاه‌اسماعیل آن را رسمی نمی‌ساخت پیش کشیده می‌شد. او قطعاً با نگاهی پس‌نگرانه به رویدادهای پس از رسمی شدن تشیع در ایران و با لحاظ کردن حوادث تاریخ معاصر، با پیش کشیدن این شرط آینده‌ای درخشان و مُنزه برای تشیع ترسیم می‌کند که فارغ از ملاحظات سیاسی به صورتی معقول‌تر و مفیدتر در جامعۀ ایران رواج می‌یافت.[34] رحیم‌لو در خصوص تبار و مذهب صفویان، تحت تأثیر آرای کسروی، دربارۀ سیادت و تشیع صفویان متقدم تا پیش از حیدر سخت تشکیک می‌کند. همچنین، نقادانه خشونت‌های شاه‌اسماعیل را از منظر روشنفکری تقبیح و آرای مورخان رسمی را در توجیه این قبیل خشونت‌ها رد می‌کند.[35]

  1. 2. صفویهپژوهی ایدئولوژیک رسمی

از سوی دیگر و در تقابل با جریان صفویه‌پژوهی منتقد، جریانی از صفویه‌پژوهی پدیدار شده است که آن را شامل مورخان رسمی همدل با حکومت می‌دانم. این پژوهشگران که اصولاً دل در گرو تشیع دارند یا به صورت مستقیم و غیرمستقیم با نهادهای رسمی حکومت مستقر در ارتباط‌اند، بنا بر ایدئولوژی رسمی حاکم یا به سبب تأثیرپذیری مطلق از باورهای‌ مذهبی شیعی، با طرح عنوان ”نوگروی دینی“ در عصر شاه‌اسماعیل مخالف‌اند. آنها که به‌ویژه پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران برای نشر عقاید خویش از طریق چاپ کتاب و مقاله و ارائه سخنرانی از حمایت مالی نهادهای رسمی و دولتی یا مراجع مذهبی ثروتمند برخوردارند، این ایده را تبلیغ می‌کنند که ایرانیان از همان صدر اسلام دلبستۀ تشیع بودند و شیعیان در جایگاه اقلیتی قدرتمند در میان تودۀ مردم و ساختار سیاسی حضوری پررنگ داشت تا آنکه شاه‌اسماعیل در شرایطی قرار گرفت که این حضور غیررسمی را به رسمیت شناخت. اینان با انکار خشونت‌های شاه‌اسماعیل برای پراکنش تشیع و بدون توجه به تفاوت‌های ایدئولوژیک و عقیدتی میان فرقه‌های گوناگون شیعه، ظهور و حضور شیعیان چهارامامی زیدی و هفت‌امامی اسماعیلی را زمینه‌ساز تشیع دوازده‌امامی می‌دانند. این گروه از پژوهشگران در پرتو آزادی‌هایی که نهادهای رسمی برای نشر این ایده‌ها به ایشان داده‌اند، با استناد به سنگ‌نبشته‌ها و برخی آثار شیعی که به صورت پراکنده طی نُه سده در ایران پدیدار شده است، همۀ جریان‌های تشیع را یک کاسه کرده و همه و همه را برای نشان دادن فعالیت آشکار شیعیان و گاه غلبۀ تشیع در ایران به کار می‌گیرند. این دسته از پژوهشگران دلبستگی مردم به علی(ع) را نمادی از تشیع فرض می‌کنند، بی‌آنکه تمایزی میان دلبستگی‌های معنوی و روحانی با دلبستگی‌های عقیدتی و ایدئولوژیک قائل شوند. بی‌تردید شخصیت اصلی این جریان رسمی رسول جعفریان است. او اگرچه در عرصۀ پژوهش فراز و نشیب‌ها داشته است و چند سالی است فعالیت‌های مورخانه، اجتماعی و سیاسی‌اش به سمت جریان منتقد متمایل شده است و می‌توان به این اعتبار از جعفریان متقدم و متأخر سخن گفت، اما همچنان در کسوت یک روحانی مورخ دلبسته به حکومت قلم می‌زند. شاید در فرصتی دیگر بتوان به ترسیم دقیق جزئیات تحول فکری و علمی جعفریان پرداخت، اما در اینجا مایلم بر صفویه‌پژوهی او و ایده‌هایش دربارۀ رخدادهای عصر متقدم صفویه متمرکز شوم. برای رعایت انصاف، در این بررسی کوتاه هم به آثار قدیمی و هم به آثار جدیدش -شامل ویراست جدید آثار قدیمی او- استناد خواهم کرد. نگاهی کلی به رویکرد جعفریان به صفویه از نخستین نوشتارها تاکنون نشان از آن دارد که در یک موقعیت آشفتۀ تاریخ‌نگارانه قرار دارد. این آشفتگی به باور من نه ناشی از انصاف، بلکه محصول ”دورۀ گذار“ فکری اوست. او از جهتی در دوران متقدم تاریخ‌نگاری خود بی‌محاباتر و باورمندانه‌تر دربارۀ صفویه می‌نوشت، اما در دوران گذار فکری و تحت تأثیر تحولات فکری و سیاسی چند سال اخیر، ضمن آنکه مایل به طرد کامل ایده‌های قدیمی خود نیست، به تعدیل آنها دست زده و همین امر تناقضاتی در آرای او پدید آورده است. من در این جستار بدون طرح جزئیات این تحول، نگاهی همه‌جانبه به برخی ایده‌های کم‌و‌بیش ثابت و تناقضات تاریخ‌نگارانۀ جعفریان در آثارش خواهم انداخت تا زمینۀ ورود به نقد یکی از ایدئولوژیک‌ترین صفویه‌پژوهی‌های رسمی پساانقلاب مهیا شود.

جعفریان سخت شیفتۀ صفویان است و تلاشی برای پنهان کردن این علاقه نمی‌کند. او هم در اثر قدیمی‌اش، صفویه در عرصۀ دین، فرهنگ و سیاست، و هم در ویراست جدید تاریخ تشیع در ایران و نیز در اثر جدیدش، تاریخ ایران از آغاز اسلام تا پایان صفویان، آشکارا از صفویه‌دوستی خود سخن گفته و در مقام روشنفکر و مصلح ادامۀ راه صفویه را یگانه راه نجات و سعادت ایران دانسته است.[36] صفویه‌دوستی جعفریان از تشیع‌دوستی او سرچشمه گرفته است و از همین رو، سخن گفتن از دستور کار ایدئولوژیک آثار جعفریان حتی اگر نخواهیم آن را به روندهای رسمی حکومتی هم ربط دهیم، کاملاً موضوعیت دارد.

جعفریان در هیچ‌کدام از آثارش به جزئیات تبار و مذهب شیخ صفی‌الدین اردبیلی نپرداخته است و بی‌اعتنا به آرای کسروی و دیگر پژوهشگران منتقد از کنار این موضوع چالش‌برانگیز که می‌تواند در ساختار ایدئولوژیک او رخنه‌ای ایجاد کند، عبور کرده است.[37] او حتی در جایی، برخلاف واقعیت‌های تاریخی، صفویه را ”میراث‌دار جنبش شیخیان سربداری و مرعشی“ معرفی کرده است.[38] جعفریان همچنین از دورۀ اقامت اسماعیل (شاه‌اسماعیل اول بعدی) در لاهیجان سخنی نمی‌گوید و آموخته‌های او را در دوران اختفا در گیلان فقط محدود به آموزه‌های قرآنی و نظامی می‌داند.[39] بلاتکلیفی فکری و ایدئولوژیک  جعفریان بیش از هر چیز در عبارت جعل‌شده‌اش ، ”تسنن دوازده امامی،“ آشکار است. او از یک سو هنگام بررسی احوال جنید، تشیع او را برگرفته از شیعیان غالی آناتولی می‌داند –حتی اگر در خصوص تشیع جنید شواهد متقنی در دست نباشد- و از سوی دیگر، بنابر ملاحظات ایدئولوژیک که تمایل دارد تشیع را فرایندی داخلی و خواستنی معرفی کند، به ارادت قلبی بخشی از اهل سنت به نوادگان رسول اکرم(ص) تکیه می‌کند. به نظر می‌رسد اگرچه ”تسنن دوازده‌امامی“ توانسته است این به ظاهر تناقض را برای جعفریان حل کند، اما در حقیقت مفهومی سرگشته است که جعفریان را در موقعیت خطیر مواجهه با دیگر اقدامات شاه‌اسماعیل قرار می‌دهد که با پیامدهای قبول این مفهوم ناسازگار است. مثلاً او دربارۀ قتل‌عام هراتیان باورمند به تسنن دوازده‌امامی و نیز قاضی میرحسین میبدی اراد‌مند به اهل بیت کاملاً در موضعی دشوار و سخت متناقض گرفتار شده است و در این خصوص به سکوت، تقلیل و توجیه متوسل می‌شود.[40] جعفریان اگرچه کوشیده است با نگارش کتاب پُرجزئیات تاریخ تشیع در ایران از آغاز تا پایان قرن نهم هجری، تشیع صفوی را حاصل فرایندی طولانی معرفی کند، اما حجم داده‌های تاریخی مؤید خشونت در صدر تاریخ صفویه به میزانی است که نمی‌تواند از کنار اِعمال خشونت‌های صفویان برای پذیرش تشیع بی‌اعتنا عبور کند.[41] این یادکردهای حداقلی به‌رغم تلاش حداکثری برای ندیدن رویدادهای خونبار این روزگار است. او نه از به قفس انداختن حسین کیا چُلاوی یاد می‌کند، نه از سخت‌کُشی محمد کره و نه از جزئیات قتل عام طبس.[42] او پیش از ورود به ماجرای چالدران هم کاملاً عامدانه از اشاره به مکاتبات سلطان عثمانی با شاه صفوی که متضمن راه‌ حل‌هایی دیپلماتیک و فرصت‌سوزی‌های متوهمانۀ ایران بود، سر باز می‌زند. او حتی کوچک‌ترین اشاره‌ای به اقدامات تحریک‌آمیز ایران صفوی پیش از آغاز جنگ نکرده است.[43] جعفریان همچنین در برخی مواضع به توجیه خشونت‌های صفویه یا تقلیل آنها در شیعی‌سازی ایرانیان دست زده است که می‌توان آن را نقطۀ اوج خوانش ایدئولوژیک او از تاریخ صفویه ارزیابی کرد.[44] جزئیات هرکدام از این خطوط ایدئولوژیک و دیگر دستورکارها را می‌توان در آثار جعفریان پیگیری کرد. اکنون با آشنایی اجمالی با مرزبندی‌های ایدئولوژیک رسمی در باب تاریخ صفویه، به بررسی و نقد کتابی می‌پردازیم که غرض اصلی این نوشته نقد آن بوده است.

  1. مطالعۀ موردی: ایران در عصر صفوی، نوشتۀ علیاکبر ولایتی[45]

نویسندۀ این اثر، علی‌اکبر ولایتی، برخلاف جعفریان با نظام مستقر پیوندهای تشکیلاتی دارد. او دارای دو چهرۀ متفاوت است. از سویی سال‌ها در مقام وزیر امور خارجه کنشگری سیاسی بوده است و اکنون نیز مشاغل رسمی دیگری را عهده‌دار است.[46] از سوی دیگر، پژوهشگری پُرکار در حوزۀ تاریخ تمدن و فرهنگ ایران دورۀ اسلامی به شمار می‌رود. از ولایتی تاکنون 137 عنوان کتاب، 90 عنوان مقاله در مجلات داخلی، 141 عنوان مقاله در مجلات معتبر بین‌المللی و 20 مقاله در کنگره‌های بین‌المللی عرضه و منتشر شده است.[47] قصد دارم در اینجا کتاب ایران در عصر صفوی او را با تمرکز بر صدر دورۀ صفویه بررسی کنم، کتابی که آن را یکی از ایدئولوژی‌زده‌ترین مکتوبات رسمی دربارۀ صفویه می‌دانم. این کتاب 656 صفحه‌ای در یک مقدمه و پنج فصل سامان یافته و انتشارات امیرکبیر (وابسته به سازمان تبلیغات اسلامی) در سال 1393 آن را منتشر کرده است. این فصول عبارت‌اند از فصل اول. معرفی و نقد منابع در بررسی تاریخ ایران در عهد صفوی؛ فصل دوم. تاریخ سیاسی سلسلۀ صفوی؛ فصل سوم. جغرافیای سیاسی حکومت صفوی؛ فصل چهارم. تاریخ تشیع در عهد صفوی و فصل پنجم. حیات علمی و فرهنگی و هنری ایرانیان در عصر صفوی. من در این جستار فقط بر صدر تاریخ صفویه در فصل‌های دوم و چهارم تا پایان حکومت شاه‌اسماعیل اول تمرکز می‌کنم.

بررسی اجمالی آثار جعفریان و ولایتی نشان از آن دارد که می‌توان از پنج دستورکار ایدئولوژیک نانوشته دربارۀ تاریخ‌نگاری دورۀ متقدم صفویه سخن گفت. این پنج دستور کار عبارت‌اند از 1.خلوص‌نمایی؛ 2. شیعه‌نمایی ایران پیشاصفوی؛ 3. خشونت‌زدایی؛ 4. برجسته‌سازی خشونت سُنی؛ 5. شراب‌ و شاهد‌زدایی.

منظور من از خلوص‌نمایی در واقع تلاش برای خالص جلوه دادن صفویه از حیث مذهب، سیادت و خون است. شیعه‌نمایی ایران پیشاصفوی در اینجا به معنای کوششی است گزینشی، ذات‌گرایانه و تاریخ‌نگارانه به منظور به نمایش گذاشتن این موضوع که اکثریت ایرانیان یا جریان‌های صوفیانه و فکری پیش از صفویه شیعه بودند، با این نتیجۀ صریح یا ضمنی که اقدام شاه‌اسماعیل در رسمیت بخشیدن به تشیع امامیه روندی طبیعی و عادی قلمداد شود. خشونت‌زدایی ناظر به حذف خشونت و تقلیل یا تعدیل خشونت اعمال‌‌شده به دست صفویه برای تبلیغ و ترویج تشیع است. برجسته‌سازی خشونت سُنی به مؤکد ساختن و برجسته‌کردن تاریخ‌نگارانۀ خشونت‌های ازبکان و عثمانیان بازمی‌گردد و در آخر، شراب و شاهدزدایی هم مُشعر به عدم یادکرد باده‌پیمایی‌ها و عیاشی‌های شاه‌اسماعیل اول صفوی است. ممکن است بتوان با بررسی‌های بیشتر دستورکارهای دیگری را نیز شناسایی کرد.[48] هیچ‌کدام از این دستورکارها به صورت رسمی و مکتوب دیده نشده است و به ظاهر توافقی نانوشته برای رعایت آنها در بین مورخان رسمی وجود دارد. من عمدتاً با توجه به این دستورکارها کتاب ایران در عصر صفوی را نقد خواهم کرد و گوشۀ چشمی هم به نکاتی خواهم داشت که در ذیل این دستورکارها نمی‌گنجند. این کتاب، چنان که در مقدمۀ آن آمده است، بخشی از یک پروژۀ بزرگ‌تر تاریخ‌نگاری بوده است که خود ماجرای جالبی دارد. چنان که خود ولایتی در مقدمۀ کتاب آورده است، گویا اندیشۀ نگارش کتاب نشئت گرفته از پیشنهاد سیدمهدی خاموشی، رئیس سازمان تبلیغات اسلامی، برای نگارش ”کتابی جامع در تاریخ معاصر“ ایران بوده است. ولایتی سپس با طرح 15 نکته در زمینۀ تاریخ ایران که هرکدام از آنها شایستۀ بررسی و تدقیق است، در نهایت به این نتیجۀ غریب می‌رسد که برای نگارش تاریخ معاصر ایران لازم است تاریخ ایران از دورۀ باستان تا سال 1392 خورشیدی نگاشته شود. جان کلام نویسنده در این بندهای توجیهی بهم‌پیوستگی حوادث است. برای نمونه، توجه را به مفاد بندهای 5 و 6 جلب می‌کنم:

آیا می‌توان صفحۀ اول تاریخ مشروطیت را از زمان صدور فرمان و امضای مظفرالدین‌شاه نوشت؟ اگر چنین کنیم حق مطلب را ادا کرده‌ایم؟ یا مشروطه را از زمان درخواست علما برای تأسیس عدالتخانه و بَست‌نشینی‌ها و مهاجرت‌های صُغری و کُبری بنویسیم و به دنبال آن دو بست‌نشینی قم و سفارت انگلیس و صدارت عین‌الدوله و سخت‌گیری‌های علاءالدوله و به چوب‌بستن تجار و علما را نیز ذکر کنیم و تبیین کنیم؟ اگر آغاز نهضت مشروطه‌خواهی را از ابتدای حکومت مظفرالدین‌شاه بدانیم، در آن صورت تکلیف قرارداد رویتر و نامۀ حاج ملاعلی کنی و عزل سپهسالار چه می‌شود؟ با قرارداد رژی و فتوای مرحوم میرزای شیرازی چه کنیم؟ آیا باید از مظالم شاهزاده‌های قاجار، نظیر ظل‌السلطان و کامران‌میرزای نایب‌السلطنه، و نفوذ روزافزون استعمار انگلیس و روس در ایران هم سخن بگوییم؟[49]

همین ترتیب پس‌روانه کم‌و‌بیش در بندهای بعدی ادامه پیدا کرده است و به نتیجۀ مذکور منجر شده است. من قصد ورود به جزئیات بسیار ایدئولوژیک فقرات پانزده‌گانۀ توجیه‌کنندۀ این نتیجه‌گیری را ندارم، اما گمان می‌کنم همین نتیجه‌گیری نشان می‌دهد که نویسنده تا چه حد با الفبای تاریخ‌نویسی آشناست. باری، ”بنا بر پیش‌بینی و برنامه‌ریزی نگارنده“ این پروژۀ بزرگ که صرفاً قرار بود شامل بررسی تاریخ معاصر ایران باشد، در 14 جلد -احتمالاً در تعظیم و تکریم چهارده معصوم(س)– و ”شامل این عناوین به سرانجام خواهد رسید: 1.ایران پیش از اسلام؛ 2. ایران از آغاز دوران اسلامی تا حملۀ مغول؛ 3. ایران از حملۀ مغول تا برآمدن صفویه؛ 4. ایران در عصر صفوی؛ 5. ایران در عصر افشاریان و زندیان؛ 6. ایران در عصر قاجار تا مقدمات مشروطیت؛ 7. تاریخ مشروطیت تا ظهور سلسلۀ پهلوی؛ 8. ایران از برآمدن رضاخان تا شهریور 1320؛ 9. ایران از آغاز سلطنت محمدرضاشاه تا خرداد 1342؛ 10. ایران از خرداد 1342 تا انقلاب اسلامی؛ 11. ایران از انقلاب اسلامی تا رحلت حضرت امام خمینی(ره)؛ 12. ایران در زمان رهبری حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای (خرداد 1368-مرداد 1376)؛ 13. ایران در زمان رهبری حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای (مرداد 1376-1384)؛ 14. ایران در زمان رهبری حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای (مرداد 1384-مرداد 1392).“[50]

ولایتی ابایی ندارد که در بخش ”دربارۀ مجموعه“ گرایش ایدئولوژیک خود را به نمایش بگذارد. آیا مورخی که چنین در ستایش سلسله‌ای تاریخی می‌نویسد، آن هم بر اساس ملاحظات سیاسی روز، می‌تواند در روایت رخدادهای تاریخی مربوط به این دوران مورد اعتماد واقع شود؟ و اصولاً آیا می‌توان تاریخ‌نویسی او را از جنس تلاش برای تقرب به حقیقت دانست؟ او در بند 14 از توجیه‌نامۀ یادشده چنین نوشته است:

حدود نُه قرن پس از ورود اسلام، در زمان صفویه، ایران باز ایران شد . . . در آستانۀ تشکیل حکومت صفوی، قریب پانزده حکومت مستقل در پانزده نقطۀ ایران حاکمیت داشتند که صفویان طومار همۀ آنان را در هم پیچیدند و حکومتی واحد تأسیس کردند و با هوشمندی، همۀ ساکنان ایران را در کمال واقعبینی و صرف نظر از قدمت توطن و ریشۀ نژادی، اعم از عرب و تُرک و فارس، ایرانی خواند. در کنار وحدت سرزمینی برای وحدت دینی و یکپارچگی مذهبی سعی بلیغ کرد. زیارت عتبات و روضه‌خوانی و احیای مراسم تعزیه‌داری حضرت اباعبدالله‌الحسین(ع) را از یک طرف و زنده کردن یاد پهلوانان ایرانی و شاهنامه‌خوانی را از سوی دیگر ترویج کرد. هنر ایرانی اسلامی را در حوزه‌های نگارگری و خط و معماری به کمال رسانید. عاشورا و نوروز در کنار یکدیگر، عزای ملی و جشن ملی شناخته شدند. این کیمیاگری عهد صفویه برای بازسازی ایران یکپارچه و احیای هویت ایرانی در این بازتعریف بسیار سازنده و ماندگار را نمی‌توان صرفاً نتیجه تلاش حکومت صفوی دانست، بلکه نقش علمای شیعه در این بازسازی تاریخی . . . تعیین‌کننده و حیاتی بود . . . این الگو از همبستگی حکومت و علما و مردم با آرمان اسلامی و ایرانی و اهل بیتی و عرفانی، که به صورت ابتدایی ناقص و بعضاً درخور انتقاد در زمان صفویه شکل گرفته بود، در عهد جمهوری اسلامی به شکل کامل‌تر احیا شده است. اگر در عهد شاه‌طهماسب، مجتهد برتر زمان، مرحوم محقق ثانی، قائم‌مقام حاکم وقت بود، امروز ولی فقیه در رأس حکومت است.[51]

بدین ترتیب، آیا نباید بخشی از تلاش ولایتی را برای زدایش حقایق تاریخی صدر دورۀ صفویه -که به آن خواهیم پرداخت- از مصادیق حذف صورت‌های ”ناقص و بعضاً درخور انتقاد“ صفویه و نیز به منظور طرح روایتی پسند ایدئولوژی حاکم ارزیابی کرد؟ ولایتی بار دیگر هنگام بررسی ”فرمان‌روایی شاه‌اسماعیل“ باورهای ایدئولوژیک خود دربارۀ صفویان را بروز می‌دهد. او ضمن آنکه در رویکردی آناکرونیک (anachronic) به غلظت و شدت از ”ملت“ و ”ملیت“ ایرانی در عهد شاه‌اسماعیل یاد می‌کند، مفهومی از ”استقلال“ را به لحاظ سیاسی در نظر دارد که کاملاً امری است مُدرن.[52] او بر این باور است که در عهد صفویه ایران وارد مرحلۀ درخشانی از تمدن خود شد که آن را رسمیت بخشیدن به ”مذهب مُبارک شیعۀ امامی“ امکان‌پذیر کرد. ولایتی همچنین همانند جعفریان و در بازگویی سخنان او، صفویه را وارث ”نهضت‌های شیعی جهان اسلام“ می‌خواند که ”ملیت ایرانی“ را از نو تجدید کرد.[53]

اینک در بخش پایانی این جُستار، بر اساس دستورکارهای شناسایی‌شده، ایران در عصر صفوی را محدود به تاریخ متقدم صفویه بررسی می‌کنم.

الف. خلوصنمایی

تلاش نخست در خلوص‌نمایی مربوط است به سیادت صفویان. ولایتی که بررسی تاریخ سیاسی صفویه را از شیوخ متقدم صفوی آغاز کرده است، هیچ اشارتی به سیادت صفویان نمی‌کند و گویی هیچ مناقشه‌ای در این‌باره وجود ندارد که بخواهد به آن بپردازد، چه ایجاباً و چه سلباً. هیچ دلیلی جز توجیهات ایدئولوژیک برای ”طبیعی“ نشان دادن سیادت صفویه به دور از مجادلات علمی نمی‌تواند سکوت در برابر این قضیۀ مهم را موجه کند. او بررسی زندگی و فعالیت‌های شیخ صفی‌الدین اردبیلی را در نیم‌ صفحه پایان می‌دهد و در همین نیم‌ صفحه هم بیشتر به ارتباط شیخ صفی با شیخ زاهد گیلانی پرداخته است.[54] در فصل چهارم که انتظار می‌رود نویسنده سخن بیشتری از تبار صفویه به میان آورد نیز رویکردی کاملاً گزینشی و حذفی با منابع مطالعاتی در پیش گرفته شده است تا سیادت صفویه اثبات شود. نویسنده که فصل چهارم کتاب را کمابیش بر رونوشتی از سه مقاله استوار ساخته است،[55] سیادت صفویه را فقط در سه خط بررسی کرده است و در این سه خط غیرمستقیم به کسروی و دیگر پژوهشگران همسو با او می‌تازد: ”دشمنان شیعه به تشکیک در انتساب صوفیان اردبیل به حضرت امام زین‌العابدین(ع) پرداختند. صرف نظر از درستی یا نادرستی این انتساب که خارج از موضوع این بحث است، آنچه به لحاظ تاریخی اهمیت دارد، قبول نسبی جامعه و حقانیت جامعه‌شناختی این نسبت در میان مردم ایران است.“[56] این فقره ترکیبی است از نظر ولایتی و ایده تحریف‌شدۀ تکمیل‌همایون. نویسنده اولاً با برخوردی ایدئولوژیک با کسروی، از نگاه خودش علمی بودن آرای او در خصوص تبار صفویه را به پرسش کشیده و طبیعتاً پاسخ دادن به آن ”دشمنی“ را نیاز ندانسته است و از دیگر سو با تحریف نظر تکمیل‌همایون، آگاه از صلابت ایده‌های تشکیکی کسروی، با ذکر جملۀ ”صرف نظر از درستی و نادرستی این انتساب“ و ارتباط نداشتن بحث حاضر با این مسئله، تبار و سیادت صفویه را کم‌اهمیت جلوه می‌دهد و از پرداختن به آن اتفاقاً در فصلی مرتبط شانه خالی می‌کند. قابل تأمل است که این کم‌اهمیت جلوه دادن زمانی صورت می‌گیرد که رویکرد نویسنده به تشیع و سیادت رویکردی حداکثری است و با کمترین نشانه‌ای تلاش می‌کند همه‌چیز و همه‌کس را شیعه بنمایاند که در ادامۀ بحث به آن خواهم پرداخت. همچنین، ارجاع به قطعه‌ای از مقالۀ تکمیل‌همایون که بایستی آن را در چارچوب نظری همان مقاله درک کرد، گونه‌ای تحریف به شمار می‌رود. تکمیل‌همایون در این مقاله در بحث از تشیع -درست یا نادرست- تلاش دارد تشیع را به ملیت گره بزند و از همین رو، با نگاهی جامعه‌شناختی به سراغ پیوند ادعایی امام حسین(ع) با شهربانو، دختر یزدگرد سوم، می‌رود. این فقره مربوط به همین موضوع است، اما نویسنده با حذف جزئیات ماجرا دچار اشتباه می‌شود و تلاش صفویه را در نسب‌سازی معطوف به رساندن تبار آنها به امام چهارم شیعیان نشان می‌دهد و تلاش ”خصمانۀ“ کسروی را در تشکیک به این تعبیر می‌کند که می‌دانیم چنین نیست و تبار صفویان ‌چنان که خود ادعا کرده‌اند و کسروی نیز به آن رسیدگی کرده است، به امام هفتم، موسی‌الکاظم(ع) می‌رسد.[57]

دومین کوشش خلوص‌نمایانه ناظر به مذهب صفویان متقدم تا پیش از شاه‌اسماعیل است. این بار نیز دستورکار ایدئولوژیک در فصل تاریخ سیاسی سکوت محض است. این سکوت حیرت‌برانگیز از زمان بررسی زندگی شیخ صفی‌الدین تا روی کار آمدن شاه‌اسماعیل ادامه می‌یابد و گویی ولایتی از کسانی سخن می‌گوید که عنصر مذهب هیچ جایگاهی در زندگی و اَعمال آنان نداشته است. این سکوت در همین فصل و در ابتدای بررسی فعالیت‌های شاه‌اسماعیل به ناگهان شکسته شده و یکسره به تجلیل از تشیع و پادشاه شیعه بدل می‌شود. صفویان در این دو خلوص‌نمایی می‌بایست در تبار و مذهب خالص معرفی شوند، اما از آنجا که داده‌های تاریخی این ایده‌ها را پشتیبانی نمی‌کنند و برعکس، برخلاف آن مؤید عدم سیادت و تشیع اجداد شاه‌اسماعیل‌اند، پس بهتر است با سکوتی سنگین از کنار این دو مسئله عبور شود. عجیب است که ولایتی در بخش  بررسی منابع از اثر محققانۀ کسروی یاد کرده است،[58] اما آنجا که می‌بایست به مباحث آن اشاره می‌کرد، ساکت شده است و برعکس در جایی دیگر کسروی را این‌گونه می‌نوازد: ”رضاشاه با شمشیرش و امثال کسروی و شریعت سَنگلجی با قلمشان به جان اسلام و مسلمانان افتادند و از تاریخ ایران اسلام‌زدایی کردند و باستان‌گرایی را باب کردند.“[59] در فصل چهارم نیز سیاست سکوت به‌رغم انتظاری که از عنوان فصل و عناوین بخش‌ها می‌رود، ادامه می‌یابد و مفروض اصلی نویسنده تشیع بی‌کم‌و‌کاست صفویه است. نویسنده فقط در دو جا به موضوع تشیع صفویان متقدم اشاره کرده است  و در هر دو جا به تشیع آنها تصریح دارد. او در جایی شیخ صفی را بر مبنای سخنان شیخ زاهد گیلانی ”شیعه“ می‌خواند.[60]  در جای دیگر نیز این ایدۀ خلاف واقع را بیان می‌کند که از زمان خواجه علی تشیع صفویان آشکار شد، بی‌آنکه خود را مُلزم به استدلال و ارائه مدرک و سندی بداند.[61]

روایت دیگرگون ولایتی از مهاجرت اسماعیل  به گیلان را نیز می‌توان تلاشی دیگر به منظور خلوص‌نمایی مذهبی صفویه ارزیابی کرد. نویسنده در فصل تاریخ سیاسی، آنجا که از سفر اجباری اسماعیل به گیلان سخن می‌گوید، با نگاهی گزینشی و حذفی اشاره‌ای به اقامت چندسالۀ اسماعیل نوجوان در لاهیجان زیدی‌مذهب و جزئیات آن نکرده است.[62] به نظر می‌رسد این واقعیت مسلم تاریخی از ترس ایجاد این شُبهه حذف شده است که اسماعیل تحت تأثیر محیط زیدی لاهیجان شیعه شده و بعدها دست به رسمی کردن تشیع در ایران زده است. برعکس، این قطعۀ تاریخی ‌که در بررسی اثر پارسادوست هم دیدیم، در صفویه‌پژوهی منتقد به صورت برجسته و پُررنگ بررسی شده است. ولایتی آگاهانه و برای رفع دَخل مُقدر، فقط در فصل چهارم طی دو خط به بالیدن اسماعیل در لاهیجان نزد آلِ‌ کیا اشاره می‌کند، اما همچنان این ملاحظه را دارد که از آلِ کیا نه با عنوان زیدی آنها، بلکه ”سادات آلِ کیا“ یاد کند.[63]

تلاش ایدئولوژی رسمی برخلاف رویکرد ایدئولوژیک منتقد در باب پیوند صفویه با مسیحیت استوار بر گونه‌ای خلوص‌نمایی است. ولایتی نیز از همین دستورکار پیروی کرده است. او در بررسی تبار شاه‌اسماعیل با آگاهی از اهمیت پیوند حیدر با دختر اوزون حسن از بطن مادری مسیحی و نیز تردید در مذهب مادر شاه‌اسماعیل، اساساً به این موضوع که از سوی منتقدان ایدئولوژیک برجسته می‌شود اشاره‌ای نکرده است. او فقط در یک خط از ازدواج حیدر با دختر اوزون حسن یاد می‌کند و در این یگانه یادکرد نیز این دختر را ”عالم‌شاه‌بیگم“ و نه ”مارتا“ (اسم مسیحی او) می‌نامد که مبادا شُبهه‌ای دربارۀ مذهب همسر حیدر، مادر شاه‌اسماعیل، و متعاقباً پیوند صفویه با مسیحیت مطرح شود.[64]

ب. شیعهنمایی ایران پیشاصفوی

گسترده‌ترین تلاش صفویه‌پژوهی رسمی معطوف به شیعه‌سازی ایران پیش از ظهور صفویه بوده است. این دستورکار ایدئولوژیک بدین سبب مهم است که اگر تصویری شیعی از ایران تا قبل از رسمیت یافتن تشیع به دست اسماعیل به نمایش گذاشته شود، این اقدام صفویان امری ”طبیعی،“ ”عادی“ و ”خواستنی“ می‌نماید. ولایتی هم در همین زمینه گام برداشته و تلاش کرده است افزون بر تودۀ مردم، شخصیت‌های طراز اول جامعه شامل دانشمندان، عارفان، فقها و هنرمندان و نیز جریان‌ها و نهضت‌های فکری، صوفیانه و سیاسی را در این کتاب و آثار دیگرش شیعه نشان دهد.

ولایتی در دو فقره از تاریخ سیاسی و در فقرات متعددی در فصل بررسی تشیع در ایران پیشاصفوی بی‌محابا و برخلاف واقعیت‌های تاریخی، ایرانیان را شیعه کرده است. او در فصل تاریخ سیاسی، ضمن بررسی مواجهۀ شیبک‌خان اُزبک با شاه‌اسماعیل می‌نویسد:

محاسبات شیبک از تحلیلی اشتباه سرچشمه گرفته بود. وی بر اساس اطلاعات نادرستی که در اختیارش قرار گرفته بود، خام‌دستانه می‌اندیشید که مردم ایران به زور شمشیر تن به پذیرش مذهب شیعه داده‌اند و در صورت غلبۀ یک خان سنی‌مذهب به هواداری از وی برخواهند خاست . . . این پندار واهی که با واقعیات حاکم بر جامعۀ مؤمن و معتقد شیعی آن دوران کاملاً در تعارض بود، شکست نهایی شیبک‌خان را رقم زد.[65]

دقت داشته باشیم که این سخن مربوط به زمانی است که حتی در تشیع فقهی خود شاه‌اسماعیل نیز تردید وجود دارد. ولایتی از اینکه اکثریت مردم ایران را شیعه بخواند نیز ابایی ندارد، موضوعی چالش‌برانگیز که اگر از چنین وضوحی برخوردار می‌بود، مناقشه‌ای طولانی‌مدت از میان برمی‌خاست: ”شواهد تاریخی نشان می‌دهد که هم اکثریت جمعیت ایران پیش از به قدرت رسیدن صفویان شیعهمذهب بوده و هم شیعیان فراوانی در دو سوی مرزهای این کشور، یعنی در مملکت عثمانی و سرزمین‌های تحت سلطۀ اُزبکان، زندگی می‌کرده‌اند.“[66] این سخن تبعات فراوانی برای نویسنده دارد و او بی‌اعتنا به لوازم آن مسیر دیگری را در کتاب پیموده است که در تضاد با این داوری است. البته نویسنده به این شواهد فراوان به زعم خویش اشاره می‌کند که بدان خواهیم پرداخت، اما اگر این ارزیابی را بپذیریم باید پرسید دیگر چه نیازی به ظهور شاه‌اسماعیل و رسمیت بخشیدن به تشیع بود؟ و دیگر چه نیازی است که شاه‌اسماعیل را شاهی شیعه معرفی و اقدامات او را برای ترویج و تبلیغ مذهب تفسیر کنیم؟ این سخن چنان سست و بی‌پایه است که نویسنده با فراموش‌کاری و با ارائه داده‌های دیگر مکرراً آن را نقض می‌کند: ”بررسی پراکندگی جمعیتی این شیعیان در پژوهش‌های تاریخی مربوط به صفویان ارزش و اهمیت فوق‌العاده‌ای دارد، زیرا هنوز این بحث مطرح است که آیا اکثریت ایرانیان پیش از رسمیت یافتن مذهب تشیع شیعه بودند و یا این صفویان بودند که با رسمیت دادن به تشیع این آیین را در میان مردم گسترش دادند[؟]“[67] در ادامۀ همین سخن است که نویسنده به سراغ بررسی اقلیت‌های شیعه در خراسان، استرآباد و گیلان رفته، گویی ایران آن روزگار منحصر به همین سه منطقه بوده است.

توجیه دیگر نویسنده با توجه به قلت اطلاعات برای اثبات تشیع اکثریت ایرانیان پیش از صفویه معطوف به امری شده است که پیش از او جعفریان هم به آن اشاره کرده بود و آن تأکید تاریخ‌نگاران بر نخبگان سنی و نه تودۀ شیعه است. اینان ادعا می‌کنند که از مطالعۀ منابع تاریخ‌نگارانه چنین استنباط می‌شود که تودۀ مردم اهل سنت بودند، در حالی که چنین نیست.  جعفریان این توجیه را چنین صورت‌بندی کرده است: ”تا پیش از وی [شاه‌اسماعیل] قاضی و شیخ‌الاسلام و کلانتر و داروغۀ شهر و بالطبع بسیاری از عالمان و مُنشیان و دبیران بر مذهب دیگر بودند، اما به هیچ روی نمی‌توان آنها را مقیاس نفوذ تمام‌عیار مذهب دیگر دانست.“[68] این ایده بدون نظر به واقعیت‌های جامعه‌شناختی و با مرزبندی میان نخبگان و تودۀ مردم به صورتی دیگر در کتاب ولایتی تکرار شده است: ”پیش از بر سر کار آمدن صفویان، قدرت سیاسی تقریباً به‌طور انحصاری در اختیار مخالفان تشیع بود. این حاکمان حضور شیعیان را به هیچ روی تحمل نمی‌کردند. به همین سبب اندیشه‌های والای شیعی تا آن زمان جز در برخی مناطق محدود و به زحمت امکان بروز و ظهور نداشت.“[69] این سخن نویسنده در تضاد با آن داوری نخست قرار می‌گیرد که شیعه بودن اکثریت ایرانیان را با توجه به ”شواهد تاریخی“ مسجل دانسته بود. در واقع، ایدۀ ولایتی در گزارۀ دوم این است که تشیع وجود داشت و همه شیعه بودند، اما نمی‌توانستند آن را اعلام کنند. به دیگر سخن، ‌چنان که خود از قول پژوهشگر دیگری گفته است: ”رواج نیافتن اسم دلیل بر نبود مسمی نیست.“[70]

از سوی دیگر، غور در مطالب ادعایی نویسنده در بخش ”تشیع در ایران پیش از رسمیت یافتن آن،“ که تشیع را در مناطق یادشده بررسی کرده است، نشان از عدم تعهد او به حقیقت در مقام تاریخ‌نگار و بی‌اعتنایی او به روش‌های مقبول علمی دارد. او در بررسی تشیع در خراسان، ضمن عقب‌نشینی از شیعه بودن اکثریت ایرانیان و ضمن خَلط احترام به اهل بیت پیامبر اکرم(ص) یا همان اسلام مردمی با تشیع، بسیاری از خراسانیان و به‌ویژه هراتیان را بدون هیچ استنادی شیعۀ دوازده‌امامی قلمداد می‌کند و مابقی را هم با استفاده از مفهوم ”تسنن دوازده‌امامی“ در سلک شیعیان دانسته است.[71] ولایتی همچنین با عبارت‌پردازی‌های آشفته قصد دارد تشیع گیلانیان را از نوع امامی نشان دهد: ”میان این زیدی‌ها و اهل تسنن منطقه از قدیم درگیری و نزاع برقرار بود. همین موضوع سبب گرایش بیشتر مردم به تشیع امامی شده بود.“[72] ولایتی با جملاتی چنین -که در این کتاب کم هم نیست- ضمن نفی نظریۀ نخست خود در شیعه نمایاندن  اکثریت ایرانیان پیش از صفویه، سخن خلاف واقعی را ابراز کرده و در ادامه هیچ دلیلی بر امامی بودن شیعیان گیلان نیز ارائه نکرده است. او در تداوم همین بحث در حالی که می‌بایست متعهد به دورۀ زمانی پیش از صفویه باشد، در نبود اطلاعاتی که این ایدۀ غیرتاریخی او را ثابت کند، دست به دامان رویدادهای پس از صفویه شده است و به تشیع خان‌احمدخان گیلانی و حوادث پس از آن توسل می‌جوید که دست‌کم 30 سال بعد از مرگ شاه‌اسماعیل اول رخ داده است.[73]

ولایتی در بخش دیگری از فصل چهارم کتاب، به منظور شیعه‌نمایی به سراغ همسایگان ایران آن روزگار هم می‌رود، زیرا چنان که گفته بود بسیاری از ساکنان سرزمین‌های همسایه ایران هم پیش از صفویه شیعه بودند. او پیش از ورود به این مبحث نوشته است: ”لازم است . . . وضعیت ایشان [شیعیان] در سرزمین‌های تحت سلطۀ عثمانی‌ها و اُزبکان و سپس ایران پیش از ظهور دولت شیعی صفوی بررسی شود تا از این راه به شناختی درست و جامع از زمینه‌های ظهور قدرت سیاسی شیعی صفوی در ایران دست یافته شود.“[74] طبیعی است که نویسنده -چنان ‌که خود وعده داده است- وضعیت شیعیان ادعایی خود را در این مناطق پیش از صفویه بررسی کند، اما می‌بینیم که فقر اطلاعات او را به دورۀ پس از صفویه سوق می‌دهد. ولایتی ضمن آنکه نمی‌تواند مرزی بین اسلام مردمی در معنای اسلام سنی و متضمن احترام غلوآمیز به علی(ع) در مقام خلیفۀ چهارم با الگویی کامل با تشیع قائل شود، سخنان پژوهشگرانی چون فاروق سومر را که از آثار آنها برای سامان دادن این بخش استفاده کرده است، به نفع تصویر غیرواقعی شیعی از آناتولی گزینش و حذف می‌کند. سومر در مواضع متعددی از کتاب خویش، نقش تُرکان آناتولی در تشکیل و توسعۀ دولت صفوی، اذعان می‌کند که راجع به ماهیت و موقعیت مذهب تشیع -نه تشیع امامی- در آناتولی طی سده‌های پانزدهم و شانزدهم میلادی اطلاعات قاطع و روشنی در دست نیست.[75]  با این همه، ولایتی فقط یک داده را دلیلی بر اکثریت تشیع ساکنان این منطقه گرفته است که آن هم اینکه نام‌گذاری کودکان به ابوبکر و عمر و عثمان پس از تغییر مذهب اولجایتو در این منطقه قدغن شد. البته ولایتی کلمۀ ”قدغن“ را در راستای شیعه‌نمایی به ”منسوخ“ تبدیل کرده است که اصولاً از چشم‌انداز ایدئولوژیک او دور از انتظار نیست.[76]  او در ادامۀ بررسی تشیع پیشاصفوی در عثمانی، نهضت‌های صوفیانه همانند قیام بدرالدین سماونه را که بر محور مسائل اقتصادی و اجتماعی شکل گرفت، بدون بررسی مدارک و شواهد، جُنبشی شیعی خوانده است و یگانه ارجاع او در این زمینه به کتاب اوزون چارشی‌لی است که او هم بدون هیچ استنادی در نیم خط و فقط بر اساس مکان شورش این گمان را مطرح کرده است.[77] به دیگر سخن، شواهد سنی بودن این جنبش یا اصولاً بی‌اعتنایی این قبیل نهضت‌ها به عنصر مذهب بسیار بیش از شواهدی است که نویسندۀ ایدئولوژیک ما در جست‌وجوی آن است. او در تداوم همین جست‌وجوی بی‌حاصل پا را از حوزۀ زمانی پیش از صفویه -چنان ‌که خود در صدر این بخش گفته بود- فراتر می‌گذارد و در توجیه شیعه‌نشین بودن این مناطق به اقدامات سلطان‌سلیم و شیعه‌کشی‌هایش پرداخته است که نشان از بی‌اعتنایی او به الفبای روش پژوهش در تاریخ است.[78] در باب بررسی وضعیت تشیع در سرزمین اُزبکان پیش از صفویه، وضع از این هم بدتر است و همۀ مطالب این بخش مربوط به دورۀ پس از صفویه است.[79]

ولایتی در بخشی تحت عنوان ”نهضت‌ها و دولت‌های شیعی پیش از صفویه“ روند شیعی‌سازی خود را به شکلی غیرحرفه‌ای ادامه داده است. او در جایی از این بخش می‌گوید: ”همچنین، حکومت شیعی سربداران در خراسان زمینۀ مناسبی ایجاد کرد که سال‌ها بعد حکومت شیعی صفوی با تکیه بر بنیادهای از پیش ساخته‌شدۀ سربداران، مذهب شیعۀ دوازده‌امامی را در سراسر ایران رسمی اعلام کند.“[80] کاش نویسندۀ محترم لااقل به یکی از این بنیادها اشاره می‌کرد تا افق‌های روشن‌تری فراروی پژوهشگران تاریخ ایران قرار می‌گرفت و همچنین به تناسب این بنیادها و خشونت‌های شاه‌اسماعیل در خراسان می‌پرداخت، ولو به اشارتی. او در ادامۀ همین بخش، حکومت سنی‌مذهب چوپانیان و نیز حکومت‌های آلِ جلایر و قراقویونلوها را صراحتاً شیعه به حساب آورده است، هرچند تشیع آنها اثبات نشده است.[81]  آلِ چوپان از این میان نه فقط به تشیع اشتهار ندارد، بلکه در برخی مقاطع به ضدیت با تشیع شناخته می‌شود. این در حالی است که اصولاً چوپانیان حکومتی مذهبی به شمار نمی‌رفتند. جلایریان را هم می‌توان با اتکا به برخی شواهد متمایل به تشیع دانست و احترام آنها به شخصیت‌هایی همانند علی(ع) را باید در چارچوب اسلام مردمی تفسیر و ارزیابی کرد. قراقویونلوها هم به همین ترتیب نهایتاً به آموزه‌های شیعی غالیانه گرایش داشتند. ضمن آنکه سکه‌های ضرب‌شدۀ این دو حکومت اخیر و نقش نام خلفای راشدین بر روی آنها مؤید باور آنها به سنت و احترام به علی(ع) به عنوان خلیفۀ چهارم و فراتر از آن به عنوان یک انسان کامل و محترم برای تودۀ مردم است.[82]

تاریخ‌نگاری ایدئولوژیک ولایتی در دیگر بخش‌های فصل چهارم به همان سبک و سیاقی پی گرفته شده است که شرح داده شد. بی‌تردید بخش ”تشیع در نزد متصوفه و صفویان“ را می‌باید اوج این تلاش دانست. ولایتی در این بخش طریقت‌های سنی‌مذهب نعمت‌اللهیه و ذَهَبیه[83] را به اعتبار خرقه‌ستانی از علی(ع) یا سلسلۀ صوفیانی که به علی(ع) ختم می‌شود شیعه خوانده است.[84] شرط اصلی تشیع قبول مرجعیت علمی اهل بیت(ع)  است و نه فقط احترام به آنها، اما ولایتی فایده‌نگرانه و برای مصالح سیاسی از این عناصر احترام‌آمیز به نفع برساختن تصویری شیعیانه از همۀ جریان‌های فکری و اجتماعی سود جسته است؛ تصویری که اساساً همخوان با حقایق تاریخی نیست. یگانه مرجع ولایتی در این بخش که او را به چنین خَبطی سوق داده است و اصولاً می‌توان گفت این بخش رونوشتی است از آن، مقاله‌ای است از شهرام پازوکی که خود از دراویش گُنابادی است. پازوکی که شاه‌نعمت‌الله ولی را قُطب اصلی طریقت خویش می‌داند، تلاش کرده است با نگارش این مقاله دامان شاه‌نعمت‌الله ولی و البته به طریق اولی طریقت خود را از اتهام سنی بودن در کشوری که نظام ایدئولوژیک شیعه بر آن حاکمیت دارد و مردمش اکنون دلبستۀ تشیع‌اند، بزداید.[85] بنابرین، استناد به چنین مقالۀ ایدئولوژیکی برای تبیین حقیقتی تاریخی -که ولایتی اصولاً در پی آن نیست- بدون شناخت نویسنده و هدفش  خطاست. لازم بود نویسنده برای شناخت مذهب شاه‌نعمت‌الله ولی به منابع دست اول و معتبر مطالعاتی مراجعه می‌کرد تا درمی‌یافت شاه‌نعمت‌الله ولی چگونه به مقام خلفای راشدین ابراز ارادت کرده و رساله‌ای با نام تحقیقالاسلام برای اثبات حقانیت مذهب سنت ساخته و پرداخته است.[86] ولایتی در نگارش این بخش به این مقالۀ جهت‌دار پازوکی تکیۀ فراوانی کرده است و تقریباً همۀ استدلال‌های آن را بی‌چون و چرا می‌پذیرد، زیرا یگانه هدف او تحکیم ایدئولوژی است و نه اثبات حقیقت. از نظر پازوکی و ولایتی، تشیع اصولاً ربطی به کلام و فقه و امثال اینها ندارد.[87] آنچه در تشیع مهم است، عشق است و احترام. اگر این ایدۀ نویسنده را بپذیریم، بی‌کم‌وکاست همۀ مسلمانان را باید به اعتبار احترام به مقام علی(ع) چه در مقام یک شخصیت مذهبی (خلیفه اول یا چهارم) و چه در جایگاه سلسله‌جنبان طرائق صوفیانه شیعه بدانیم. چرایی اتخاذ چنین دستورکاری را باید با حقایقی تاریخی مرتبط دانست که اصولاً دربارۀ تشیع مورد نظر ولایتی چیزی برای عرضه‌داشت ندارد و او که می‌بیند تقریباً همۀ جریان‌های صوفیانه و فکری در روزگار مورد بررسی از جنس اسلام مردمی‌اند، همانند جعفریان ”عشق“ را و نه کلام و فقه را مبنای تشیع قرار می‌دهد. با همین خوانش ایدئولوژیک و ضد تاریخی است که ولایتی کوشیده است مبحث ولایت را اصالتاً مربوط به تشیع و نه تصوف بداند و احترام به علی(ع) را یک امر وَلَوی بخواند.[88] ولایتی چنان مشتاق پیگیری ایدئولوژی خویش است که حتی از نوربخشیۀ مدعی مهدویت کمک می‌گیرد تا تشیع مورد نظر خویش را اثبات کند و در این مسیر از مهدی‌گرایی نوربخش که اکنون مقبرۀ او در طنزی تاریخی به مَطاف شیعیان دوازده‌امامی تبدیل شده است، سخنی به میان نمی‌آورد.[89] باری، این هم از عجایب روزگار است که از سویی یک نظام مذهبی با مدعیان مهدویت چنین می‌کند، اما مقبرۀ یک مدعی مهدویت چنان می‌شود. ولایتی حتی طریقت‌های سهروردیه و شاذلیه را که سُنی بودن آنها محرز است با اتکا به مقالۀ پازوکی شیعه خوانده است.[90]

ولایتی برای عمل به همین دستورکار شیعه‌سازانه و ستایشگرانه است که بی‌اعتنا به حقایق تاریخی و بدون توجه به انفعال سیاسی تشیع امامی در طول تاریخ و بی‌عملی این فرقه که نظریۀ غیبت آن را از داشتن رهبری بسیج‌کننده محروم ساخته بود، در مقایسه‌ای غریب تشیع دوازده‌امامی را نسبت به فرقه‌های انقلابی شیعه همانند زیدیه و اسماعیلیه به لحاظ تشکیلاتی قوی‌تر دانسته است و آن را ”پایگاهی دفاعی برای مردم بی‌دفاع ایران“ به شمار می‌آورد. کاش نویسنده برای اثبات این ادعا دست‌کم به نمونه‌ای اشاره می‌کرد که دلیلی باشد بر اثبات ”بُعد سیاسی-نظامی“ تشیع دوازده‌امامی پیشاصفوی.[91]

ج. خشونتزدایی

یکی از تلاش‌های مهم و قابل تأمل تاریخ‌پردازان ایدئولوژیک رسمی پاک کردن دامان صفویه از خون‌ریزی‌های مذهبی، به‌ویژه در اوایل این دوره، است. این تلاش از آن رو اهمیت دارد که تشیع‌پذیری ایرانیان را روندی ”طبیعی“ نشان می‌دهد که ریشه‌های آن به عصر ”پیشاصفوی“ می‌رسد. در اینجا چند خشونت مهم حذف‌شده را بررسی می‌کنم که سکوت در برابر آنها با توجه به جزئیات و حجم داده‌های فراهم‌آمده در این کتاب معنایی جز داشتن دستورکارهای ایدئولوژیک برای مبرا نشان دادن صفویه از دست یازیدن به خشونت‌های مذهبی ندارد.

ولایتی با توجه به حجم داده‌های متضمن خشونت در منابع صفوی، فقط در یک ‌جا به خشونت صفویه اشاره می‌کند و آن نیز مربوط به اعلان رسمیت تشیع در زمان شاه‌اسماعیل است. این اشاره فقط در یک‌ جا و البته در قالب آوردن فقره‌ای از یکی از منابع اصلی و در سه چهار خط است.[92] اما نویسنده همین فقره را هم کمی بعد چنین توجیه کرده است:

اینکه شاه‌اسماعیل دستور داد تا علناً نام دوازده امام را در خطبه بخوانند و اعلان لعن کنند و برخی جوانان قزلباش را گماشت تا در صورت مخالفت مخالفان را از میان بردارند به این سبب بوده که در آغاز کار زهره‌چشمی از مخالفان بگیرد، اما در ادامه به سبب عمق باورهای شیعی در میان مردم ایران، کار به راحتی پیش رفت و هیچ‌گونه جنبش ضد شیعی مسلحانه در ایران بر پا نشد. طبیعی است که ترس از قزلباشان وجود داشت، اما مخالفان رسمیت یافتن تشیع انگیزۀ چندانی برای مقاومت نداشتند، زیرا می‌دانستند که رسمیت یافتن شیعه خواستۀ قاطبۀ مردم ایران است.[93]

ولایتی در این بند از نوشته‌اش ضمن بستن چشمان خود بر داده‌های رسمی صفوی مبنی بر نگرانی از شورش اکثریت سنی تبریزی، به صورتی مسئله را صورت‌بندی کرده است که گویی مخالفان رسمی شدن تشیع جزئی از مردم نبوده و احتمالاً مخالفان مسلح نظامی غیرایرانی بوده‌اند و در نهایت نیز هویت آنها را آشکار نمی‌سازد.[94]

ولایتی خشونت‌های افسارگسیختۀ شاه‌اسماعیل را در تبریز پس از اعلان رسمیت تشیع گزارش نکرده است. طبق داده‌های سفرنامههای ونیزیان و برخی منابع تاریخ‌نگارانۀ داخلی، شاه‌اسماعیل ترویج خشونت‌آمیز تشیع را از همان تبریز آغاز کرد. نبش قبر سربازان و فرماندهان حاضر در جنگ تَبَرسَران که منجر به قتل حیدر، پدر شاه‌اسماعیل، شد و سوزاندن استخوان آنها؛ بُریدن سر دزدان؛ آتش زدن روسپیان تبریز؛ کشتن سگان تبریز و قتل تعداد بسیاری از تبریزیان از جملۀ این خشونت‌هاست.[95]

کُشتارهای مذهبی شیراز و کازرون که پس از تصرف این شهرها صورت گرفت، به کلی گزارش نشده‌اند.[96]

در گزارش تصرف قلعه اُستا و دستگیری حسین‌کیا چُلاوی، به زنده کباب کردن و خوردن مرادبیک آق‌قویونلو به دستور شاه‌اسماعیل، که نزد چُلاوی پناه گرفته بود، اشاره‌ای نشده است.[97] ولایتی اگرچه به خودکشی چُلاوی در قفس آهنین اشاره کرده، اما نمی‌گوید جسد او به دستور شاه‌اسماعیل سوزانده شد تا مگر خشونت شاه شیعه را تعدیل کند.[98]

در روایت سرکوب شورش محمد کره یا کرهی در ابرقو فقط به ”اعدام“ شدن او اشاره شده است، بی‌آنکه جزئیات این سخت‌کشی به دست داده شود.[99] طبق روایت‌های تاریخی، شاه‌اسماعیل دستور داد او را در قفس آهنین کنند، عسل به تَنَش بمالند تا ”از نیش زنبوران اَلَم فراوان بدان جاهل رسد.“[100] در نهایت او را در اصفهان همراه با کَسانش به آتش کشیدند.[101]

روایت قتل عام بی‌دلیل طبس در 910ق کاملاً خشونت‌زدایی شده است، گویی هیچ اتفاقی رخ نداده است.[102] در واقعۀ طبس، شاه‌اسماعیل فقط به سبب متن نامه‌ای که القاب آن را در شأن خود نمی‌دانست و از سوی یک سُنی دوازدهامامی یعنی سلطان‌حسین بایقرا نوشته شده بود، حدود هفت هزار نفر را در طبس کُشت [تأکید از من است].

حذف کامل گزارش فتح بغداد به دست شاه‌اسماعیل و طبعیتاً عدم اشاره به قتل اهل سنت این شهر و ویران کردن مقبرۀ ابوحنیفه، سوزاندن استخوان‌های وی، ساختن مَبال به جای این مقبره و تعیین جایزه برای قضای حاجت در آن.[103]

در گزارش جنگ شاه‌اسماعیل با شیبک‌خان اُزبک، واقعۀ خوردن جسد شیبک‌خان به دستور شاه‌اسماعیل و به دست قزلباشان کاملاً حذف شده است.[104]

حذف کامل واقعۀ تصرف هرات، قتل اهل سُنت ساکن آنجا که در تاریخ‌نگاری ایدئولوژیک رسمی ”سنی دوازده‌امامی“ لقب گرفته‌اند و قتل سیف‌الدین تفتازانی، شیخ‌الاسلام مشهور هرات.[105]

عدم اشاره به قتل عام ساکنان قلعۀ قرشی به دست امیرنجم ثانی در واقعۀ جنگ با اُزبکان. در این قتل عام بی‌دلیل، طبق گزارش‌های صفوی، حدود 15 هزار غیرنظامی کشته شدند.[106]

عدم گزارش قتل عام بادغیس. در این قتل عام، به شهادت منابع صفوی، تعداد بسیاری از غیرنظامیان را شاه‌اسماعیل اول به انتقام شکست غجدوان از دم تیغ گذراند.[107]

د. برجستهسازی خشونت سُنی

تاریخ‌نگاری ایدئولوژیک رسمی در روایت رویدادهای صدر دورۀ صفویه در مقابل خشونت‌زدایی شیعیان دستورکار دیگری دارد که مطابق با آن، بر خشونت دشمنان سُنی تأکید می‌شود. برجسته‌سازی و بزرگ‌نمایی این خشونت‌ها در کنار تقلیل تلاش‌های دیپلماتیک طرف سنی دو وجه اساسی این دستورکار به شمار می‌رود.

سلطان بایزید دوم عثمانی که در مقایسه با دیگر سلاطین این سلسله روحیه‌ای صلح‌طلب داشت، بی‌توجه به وقایع تاریخی، یکی از عوامل اصلی ایجاد تخاصم میان آق‌قویونلو و فرزندان شیخ حیدر و از دشمنان اصلی تشیع قلمداد شده است. بررسی منابع تاریخی اگرچه مؤید دخالت عثمانی‌ها در امور داخلی ایران است، اما در روابط میان آق‌قویونلوها و صفویه، عناصر اصلی تأثیرگذار و تعیین‌کننده رویدادهای داخلی و تغییر جهت نظامی- سیاسی طریقت صفوی بود. به همین سبب است که گاه شاهد نزدیکی طرفین و گاه شاهد تخاصم میان آنها هستیم.[108]

گزارش خشونت‌های عثمانی بدون توجه به زمینه‌های ایجاد آن و به منظور برجسته‌سازی خشونت عثمانی‌ها در مقابل ایران شیعی به صورتی آمده است تا مخاطب عثمانیان را دشمن جبلی ایرانیان به شمار آورد و اقدامات نظامی بعدی ایران صفوی را توجیه کند. چندین و چند نمونۀ از این دستورکار در کتاب به چشم می‌خورد. نخستین آنها اقدام شاهزاده‌سلیم در قتل فرستادۀ صفوی است که سر کاه‌اندود شیبک‌خان اُزبک را به دربار سلطان بایزید برده بود. نویسنده این اقدام سلیم را ”نخستین اقدام از ده‌ها مورد اقدام خصمانۀ سلیم در برابر شاه‌اسماعیل“ توصیف کرده است، گویی ارسال بی‌ضرورت سر کاه‌اندود یک نفر از هم‌کیشان سلیم اقدامی بخردانه و دیپلماتیک بود.[109] در بررسی قتل عام شیعیان آناتولی به دست سلطان سلیم نیز نویسنده با نوعی وارونه‌نمایی کشتار شیعیان را جزئی از خصومت ذاتی سلطان عثمانی با تشیع، حتی پیش از روی کار آمدن صفویه، و نه واکنشی به ایجاد یک حکومت تندرو شیعی در همسایگی آن و تحریکات این دولت به حساب آورده است.[110]

جزئیات خشونت‌های سُنیان مطابق با دستورکار پیش‌گفته به دست داده شده و خشونت‌های شیعیان به کلی نادیده گرفته شده است.[111]

نویسنده در بحث از چالدران، به منزلۀ نقطۀ اوج خشونت‌ها میان صفوی شیعه و عثمانی سُنی، معتقد است بررسی تاریخی روابط سیاسی و نظامی نشان از آن دارد که عثمانی‌ها همواره جنگ را آغاز کرده‌اند. همچنین، بر این باور است که متجاوز دانستن صفویه که ”اساس وحدت ملی و اجتماعی و فرهنگی ایران امروز مرهون آن است، در منازعات منطقه‌ای میان ایران و عثمانی چیزی جز بر سر شاخ بُن بریدن نیست و هیچ پایۀ درست علمی ندارد.“[112] ولایتی سپس بر اساس همین ایدۀ سیاسی و ایدئولوژیک همۀ اقدامات تحریک‌آمیز ایران صفوی را در مواجهه با عثمانی یا حذف یا به صورتی گزارش کرده است که متضمن تحریک نباشد. از میان این فعالیت‌های تحریکی می‌شود به ارسال سر شیبک‌خان اشاره کرد و نیز شورش شاه‌قلی‌بابای حامی ایران صفوی، تندروی بر ضد اهل سنت ایران و تخریب قبر ابوحنیفه، عدم ارسال تبریک به مناسبت جلوس سلطان‌سلیم، پناه دادن شاه‌اسماعیل به شاهزاده‌مراد، اعزام خصمانه و تجاوزکارانۀ نورعلی‌خلیفۀ روملو به عثمانی، نامه‌های تهدیدآمیز خان‌محمد اُستاجلو و اینکه شاه‌اسماعیل به نشانۀ تریاکی بودن سلیم برایش جعبۀ زرین تریاک فرستاد.

همچنین، ولایتی به رویکرد متعادل و دیپلماتیک سلطان‌بایزید دوم در برابر شاه‌اسماعیل و نامه‌های او هیچ اشاره‌ای نکرده است تا هرچه بیشتر عثمانیان سُنی را در چارچوب این دستور کار ایدئولوژیک خشن و نابخرد معرفی سازد. شاه‌اسماعیل این رویکرد اخیر سلطان عثمانی را که فرصتی برای ایجاد روابط دوستانه میان ایران و عثمانی فراهم ساخته بود جدی نگرفت و به‌عکس، آن را با اقدامات خشونت‌آمیز یا تحریک‌آمیز پاسخ داد. نپرداختن به این اعمال نابخردانۀ صفوی و طرح ناگهانی جنگ چالدران به صورتی که متضمن تجاوزکاری عثمانی باشد، رویکردی کاملاً سیاسی و ایدئولوژیک به شمار می‌رود.[113]

ه. شراب و شاهدزدایی

تشیعی که ولایتی و اَقران او در پی معرفی آن‌اند، باید تشیعی همخوان با آموزه‌هایی فقاهتی باشد که امروز ترویج و بر آن تأکید می‌شود. از همین رو، تصویری که تاریخ‌نگاری ایدئولوژیک رسمی از مؤسس حکومت شیعۀ صفوی ارائه می‌کند، می‌بایست عاری از هرگونه شُرب خَمر، شاهدبازی و زن‌بارگی باشد. در ادامه به چند نمونه از این تلاش‌ها اشاره می‌کنم.

عدم گزارش آئین می‌گساری به افتخار مرگ شیبک‌خان و باده‌نوشی شاه‌اسماعیل با کاسۀ سر زَراندود شیبک‌خان.[114]

بی‌اعتنایی به شکار بزرگ و مجلس بزم سال 917 ق شاه‌اسماعیل در قم و ساختن کله‌مناره با سر 24 هزار رأس از جانوران شکار شده.[115]

عدم اشاره به مجلس باده‌نوشی پیش از آغاز جنگ چالدران که یکی از دلایل شکست این جنگ دانسته شده است.[116]

عدم گزارش باده‌پیمایی‌ها و مجالس بزم در ده سال پایانی عمر شاه‌اسماعیل. شاه‌اسماعیل به شهادت منابع صفوی به علت تبعات روحی و روانی شکست چالدران در ده سال پایانی عمر خود را تسلیم شراب و شاهد و شکار کرد.[117]

عدم اشاره به جزئیات مرگ شاه‌اسماعیل.[118] این فقره از آن رو اهمیت دارد که بدانیم زمینه یا علت اصلی مرگ او افراط در روابط جنسی و شُرب خَمر بود. امیرمحمود خواندمیر در گزارشی دقیق احوال شاه‌اسماعیل را در روزهای پایانی عمر به دست داده است:

بیشتر اوقات روز و شب را به شُرب مُدام و مؤانست ساقیان سیم‌اندام صرف می‌‌نمود . . . و یوماً فیوماً این کیفیت حال مقتضی به زوال در تزاید بوده، بالاخره مزاج از منهاج صلاح منحرف گشته، طبع سلیم از مأمن صحت در حرکت آمده از مرحلۀ اعتدال درگذشت. حاصل که از شُرب مُدام و قلت ورود طعام نقص تمام به احشا رسید و جگر آن پادشاه جگردار از کار رفته، اسهال کبدی عارض ذات حمیده‌صفات گردید.[119]

 

جمعبندی و نتیجهگیری

این جستار با این ایده سامان یافت که می‌توان دستورکارهایی ایدئولوژیک را در تاریخ‌نگاری عصر صفویه و به‌ویژه تاریخ‌نگاری اوایل این دوران شناسایی کرد. تلاش من در این جستار معطوف به دو هدف اصلی بود: یکی شناسایی اجمالی دستورکارهای غیررسمی اما ایدئولوژیکی که در بررسی تاریخ این روزگار در جست‌و‌جوی آرمان‌های سیاسی و اجتماعی است و دیگر، تبیین دستورکارهای ایدئولوژیک رسمی که به شکلی نانوشته در بین سطور برنامه‌ای به غایت سیاسی عمل می‌کنند تا تشیع را ذات یکی از عناصر ایرانیت نشان دهند، خاندان صفویه را تقدس‌نمایانه معرفی کرده، سیادت و تشیع صفویان را اثبات کنند، از اعمال آنان خشونت‌زدایی کرده، خشونت دشمنان آنها را برجسته ساخته و پیرایه‌های ناسازگار با تشیع فقاهتی را از دامان تاریخ‌نگاری این سلسله بزدایند. شناسایی دستورکارهای ایدئولوژیک اگرچه با بررسی منابع گوناگون به دست آمد، اما تلاش کردم با بررسی یکی از شاخص‌ترین مطالعات ایدئولوژیک رسمی هرچه بهتر این دستورکارها را به نمایش گذارم. دامنۀ این جستار البته می‌توانست گسترده‌تر از این باشد. برخی از مقاطع تاریخی به‌ویژه از حیث ایدئولوژی مذهبی و برخی گرایش‌های سیاسی برای تاریخ‌نگاری ایدئولوژیک معاصر بسیار حساس و مهم است و می‌توان دستورکارهای جداگانۀ دیگری را به صورت خاص برای هر کدام از آنها شناسایی کرد. از جملۀ این دوره‌ها و وقایع می‌توان به تاریخ پیش از اسلام، تاریخ سده‌های نخستین اسلامی ایران، انقلاب مشروطیت، نهضت ملی شدن صنعت نفت، دوران پهلوی‌ها و انقلاب اسلامی ایران اشاره کرد. می‌توان امیدوار بود در پژوهش یا پژوهش‌هایی جداگانه این‌گونه از تاریخ‌نگاری واسازی و دستورکارهای مذکور به تناسب ویژگی‌های هر دورۀ زمانی تبیین شود.

شاید گفته شود که تاریخ‌نگاری در معنای معرفت‌شناختی آن بدون داشتن ایدئولوژی صورت نمی‌گیرد. تلاش من در اینجا نه به منظور نفی سویه‌های ایدئولوژیک تاریخ‌نگاری به شکل عام و تاریخ‌نگاری صفویه به شکل خاص، بلکه برای تبیین تحریف عامدانۀ تاریخ با ملاحظات سیاسی بود. در حالی که امروزه مناقشات سیاسی، کلامی و فقهی میان شیعیان و اهل سنت منطقه تشدید شده است، این دست از تاریخ‌نگاری‌های یک سویه و رسمی که بی‌تردید تأثیرات و مخاطبان خاص خود را دارد، به لحاظ فرهنگی و سیاسی پیامدهایی سوء برای کشوری بر جای می‌گذارد که همچنان بخشی از جمعیت آن از اهل سنت‌اند. این در حالی است که می‌توان با توجه به ترجمۀ برخی از این‌گونه آثار به زبان‌های دیگر، تأثیرات سوء منطقه‌ای و فرامنطقه‌ای نیز برای آنها متصور شد. حال که به نظر می‌رسد گریزی از این نوع تاریخ‌نگاری نیست، امید دارم نوشتارهایی چنین هشداری باشد برای تعدیل پژوهش‌های رسمی تاریخی و ابتنای این‌گونه از تاریخ‌نگاری‌ها بر ملاحظات بلندمدت فرهنگی و نوعی عقلانیت علمی و آکادمیک.

[1]علی سالاری شادی که به نظر می‌رسد در صورت‌بندی این ایده تحت تأثیر استادش، یوسف رحیم‌لو، قرار گرفته باشد، طی مقاله‌ای که بخش‌هایی از آن به‌ویژه از حیث موضوع این جستار ارزشمند است، صفویه را ادامۀ ساختارهای کهن ایران می‌داند و ویژگی یا ویژگی‌های ممتازی برای آن قائل نیست. برای تفصیل این اندیشه بنگرید به علی سالاری شادی، ”نقد و بررسی نظریه‌های موجود دربارۀ تشکیل حاکمیت صفویه،“ دوفصلنامۀ علمیپژوهشی تاریخنامۀ ایران بعد از اسلام، سال 5، شمارۀ 9 (پاییز و زمستان 1393)، 71-106. یوسف رحیم‌لو خود در مقدمۀ فصل ”ایران در عصر صفویه“ در تاریخ جامع ایران، با ملاحظاتی چند و به شکلی خفیف‌تر یگانه تفاوت عصر صفویه را نسبت به سایر ادوار پیش از آن، ”تمرکز و [تداوم] بیشتر در ساختار سیاسی و تأکید بر تشیع“ دانسته است.  برای جزئیات بیشتر بنگرید به یوسف رحیم‌لو، ”ایران در عصر صفویه،“ در تاریخ جامع ایران (تهران: مرکز دایره‌المعارف بزرگ اسلامی، 1393)، جلد 10، 685-686. بعد از این به اختصار دربارۀ آرای رحیم‌لو صحبت خواهم کرد.

[2]برای آگاهی بیشتر دربارۀ این شاخصه‌ها و نیز نقد مفصلی بر آنها بنگرید به والتر هینتس، تشکیل دولت ملی در ایران، ترجمۀ کیکاوس جهانداری (تهران: خوارزمی، 1377)؛ راجر سیوری، ایران عصر صفوی، ترجمۀ کامبیز عزیزی (تهران: مرکز، 1392)؛ سالاری شادی، ”نقد و بررسی نظریه‌های موجود دربارۀ تشکیل حاکمیت صفویه،“ به ویژه 74 به بعد.

[3]کتاب شیخ صفی و تبارش حاصل تلاشی چنین بود. بنگرید به احمد کسروی، شیخ صفی و تبارش (تهران: فردوسی، 1379).

[4]کتاب‌های شیعیگری، صوفیگری و بهاییگری را می‌توان مولود این قبیل کوشش‌ها ارزیابی کرد. بنگرید به احمد کسروی، شیعیگری (آلمان: آزاده، 1377ش/1998م)؛ احمد کسروی، صوفیگری (تهران: پیمان، 1323)؛ احمد کسروی، بهاییگری (تهران: پیمان، 1323).

[5]مهم‌ترین آثار انتقادی این متفکران که شامل ایده‌هایی دربارۀ پیرایش دین یا ضدیت با آن است به ترتیب عبارت‌اند از میرزافتحعلی آخوندزاده، مکتوبات، به کوشش باقر مؤمنی (تبریز: احیاء، 1357)؛ میرزاآقاخان کرمانی، سه مکتوب، به کوشش و ویرایش بهرام چوبینه (اسن: بی‌نا، 2000م)؛ میرزایوسف مستشارالدوله، یک کلمه، به کوشش باقر مؤمنی (بی‌جا: بی‌نا، بی‌تا)؛ عبدالرحیم طالبوف، مسالکالمحسنین، به کوشش باقر مؤمنی (تهران: شرکت سهامی کتاب‌های جیبی، 1347)؛ میرزاملکم‌خان، مجموعه آثار میرزاملکمخان، تدوین و تنظیم محمد محیط‌ طباطبایی (تهران: علمی، بی‌تا)؛ شیخ‌ابراهیم زنجانی، مکالمات با نورالانوار (بی‌جا: بی‌نا، بی‌تا)؛ ابوالحسن‌میرزا قاجار (شیخ‌الرئیس قاجار)، اتحاد اسلام، به کوشش صادق سجادی (تهران: نشر تاریخ ایران، 1362).

[6]کسروی اگرچه از ”گمراهی‌های دینی“ سخن می‌گوید، اما نقادی‌هایش بنیان‌برافکن است و اصلاح‌گری‌هایش به ”دین‌آوری“ نزدیک. نگرش‌های پیرایشگرانۀ کسروی در کتاب ورجاوند بنیاد او در دسترس است. او در این کتاب ضمن طرح جهان‌بینی خود، طرح‌هایی اصلاحی را در زمینۀ دین عرضه کرده است. بنگرید به احمد کسروی، ورجاوند بنیاد (چاپ 5؛ تهران: رشدیه، بی‌تا).

[7]کسروی، شیعیگری، 19-21.

[8]برای جزئیات پروژۀ پروتستانتیسم اسلامی شریعتی بنگرید به علی شریعتی، ”از کجا آغاز کنیم؟“ در مجموعه آثار (تهران: دفتر تدوین و تنظیم مجموعۀ آثار معلم شهید دکتر علی شریعتی، 1360)، جلد 20 (چه باید کرد؟)، 249-294.

[9]این تقسیم‌بندی پیشنهادی است و ممکن است در برخی موارد هم‌پوشانی‌هایی داشته باشد. نویسنده در حال نهایی کردن این تقسیم‌بندی و شناسایی نمایندگان شاخص هر کدام از این جریان‌هاست که در مجالی دیگر نتیجۀ این کوشش منتشر خواهد شد.

[10]منوچهر پارسادوست، شاهاسماعیل اول: پادشاهی با اثرهای دیرپای در ایران و ایرانی (تهران: شرکت سهامی انتشار، 1375)، 18.

[11]پارسادوست، شاهاسماعیل اول، 19.

[12]پارسادوست، شاهاسماعیل اول، 20.

[13]پارسادوست، شاهاسماعیل اول، 21-22.

[14]پارسادوست، شاهاسماعیل اول، 23.

[15]برای پژوهشی محققانه دربارۀ تاریخ‌نگاری رسمی که می‌توان هم‌پوشانی‌ها و همسانی‌هایی میان آن و تاریخ‌نگاری ایدئولوژیک برقرار کرد بنگرید به علیرضا مُلایی توانی، ”ملاحظاتی روش‌شناختی در چیستی و اعتبار تاریخ‌نگاری‌های رسمی،“ تاریخنگری و تاریخنگاری، شمارۀ 7 (بهار و تابستان 1390)، 87-114.

[16]شایان توجه آنکه هرکدام از این خطوط مصادیق متعددی در کتاب دارد که به سبب پرهیز از طولانی شدن مطالب فقط به برخی از آنها ارجاع داده شده است.

[17]پارسادوست، شاهاسماعیل اول، 178-184.

[18]پارسادوست، شاهاسماعیل اول، 184- 188 و 247-248.

[19]پارسادوست، شاهاسماعیل اول، 242.

[20]پارسادوست، شاهاسماعیل اول، 141. عباس‌قلی غفاری ‌فرد، از صفویه‌پژوهان معاصر، در کتابی که به تازگی منتشر کرده است، هم‌صدا با پارسادوست، یکی از ریشه‌های پاگرفتن رذایل اخلاقی در جامعۀ ایران را حکومت صفویه دانسته است. برای جزئیات این ایدۀ قابل توجه بنگرید به عباس‌قلی غفاری فرد، تاریخپژوهی در آسیبشناسی اخلاقی ایرانیها (تهران: دات، 1393)، 53-54.

[21]پارسادوست، شاهاسماعیل اول، 146.

[22]برای نمونه بنگرید به پارسادوست، شاهاسماعیل اول، 279-280، 290-295، 301، 303، 323، 326، 333 و 695.

[23]پارسادوست، شاهاسماعیل اول، 388-396.

[24]پارسادوست، شاهاسماعیل اول، 699.

[25]پارسادوست، شاهاسماعیل اول، 705-709.

[26]پارسادوست، شاهاسماعیل اول، 717-722.

[27]پارسادوست، شاهاسماعیل اول، 731-736.

[28]پارسادوست، شاهاسماعیل اول، 709-712.

[29]پارسادوست، شاهاسماعیل اول، 744-749.

[30]پارسادوست، شاهاسماعیل اول، 678-686.

[31]پارسادوست، شاهاسماعیل اول، 798.

[32]پارسادوست، شاهاسماعیل اول، 798-799.

[33]برای کسب اطلاعات بیشتر دربارۀ ایده‌های طباطبایی، به‌ویژه این مفاهیم، بنگرید به سیدجواد طباطبایی، مکتب تبریز (تبریز: ستوده، 1385).

[34]رحیم‌لو، ”ایران در عصر صفویه،“ 685-693.

[35]برای جزئیات بیشتر بنگرید به رحیم‌لو، ”ایران در عصر صفویه،“ 701-702، 712-713، 735 و 737.

[36]برای نمونه بنگرید به رسول جعفریان، صفویه در عرصۀ دین، فرهنگ و سیاست (قم: پژوهشکدۀ حوزه و دانشگاه، 1379)، جلد 1، 14-15؛ رسول جعفریان، تاریخ تشیع در ایران: از آغاز تا پایان قرن نُهم هجری (تهران: علم، 1395)، جلد 1، 19؛ رسول جعفریان، تاریخ ایران از آغاز اسلام تا پایان صفویان (تهران: علم، 1393)، 821. عجیب است که به تازگی برخی از روشنفکران به ظاهر متفاوت با جعفریان نیز همین ایده را جانی تازه بخشیده‌اند و از ”بازگشت به تشیع صفوی“ سخن می‌گویند. برای جزئیات این تحول روشنفکرانه، که در مجالی دیگر شایستۀ تدقیق و تحقیق است، بنگرید به محمد قوچانی، ”بازگشت به تشیع صفوی»،“ مهرنامه، سال 7، شمارۀ 50 (دی‌ماه 1395)، 20-28.

[37]جعفریان، صفویه در عرصه، جلد 1، 19؛ جعفریان، تاریخ ایران، 826-827.

[38]جعفریان، صفویه در عرصه، جلد 1، 19.

[39]جعفریان، تاریخ ایران، 32. در بررسی اثر ایدئولوژیک بعدی به اهمیت این دورۀ زمانی اشاره خواهم کرد.

[40]برای نمونه بنگرید به جعفریان، تاریخ ایران، 843؛ جعفریان، صفویه در عرصه، جلد 1، 35.

[41]جعفریان، تاریخ ایران، 837.

[42]جعفریان، تاریخ ایران، 839.

[43]برای نمونه‌هایی از این حذفیات بنگرید به جعفریان، تاریخ ایران، 848-849؛ جعفریان، صفویه در عرصه، جلد 1، 37.

[44]برای نمونه‌ای از این تقلیل‌ها و توجیه‌ها بنگرید به جعفریان، تاریخ ایران، 836؛ جعفریان، صفویه در عرصه، جلد 1، 15 و 25.

[45]علی‌اکبر ولایتی، ایران در عصر صفوی (تهران: امیرکبیر، 1393).

[46]مطابق با زندگی‌نامۀ خلاصه‌ای که در ابتدای کتاب ولایتی، ایران در عصر صفوی، آمده او هم‌اکنون عهده‌دار 15 شغل رسمی و دولتی است. این کتاب در سال 1393 چاپ شده است و احتمال تغییر این عدد وجود دارد.

[47]این اطلاعات برگرفته از زندگی‌نامه‌ای است که پیش از این به آن اشاره شد.

[48] در اینجا به نقد همه‌جانبۀ کتاب نپرداخته‌ام و جا دارد کتابی با این اوصاف کامل بررسی و نقد شود. عجالتاً می‌توانم به یکی از این نکات اشاره کنم که در دایرۀ نقد این جستار نمی‌گنجد و آن استفاده نکردن از منابعی است که به تفصیل به شکل متظاهرانه‌ای در فصل اول تحت عنوان ”معرفی و نقد منابع در بررسی تاریخ ایران در عهد صفوی“ در 72 صفحه معرفی شده‌اند.

[49]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 8-9.

[50]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 15.

[51]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 12-13. تأکیدها از من است.

[52]به نظر می‌رسد این دیدگاه‌های آناکرونیک ریشه در آرای علی شریعتی و به‌ویژه اثر مشهورش، تشیع علوی و تشیع صفوی، داشته باشد.

[53]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 111-113.

[54]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 101.

[55]این فصل را می‌توان نمونه‌ای از کتابسازی نویسنده دانست که بر اساس سه مقاله و ارجاع به منابع دست اول یا مطالعاتی آنها فصلی ساخته و پرداخته، به صورتی که گمان می‌کنید مدت‌ها برای یافتن داده‌ها و نگارش آن رنج برده است. این سه مقاله عبارت‌اند از ناصر تکمیل‌همایون، ”نقش تشیع در جنبش‌های سیاسی صوفیان قزلباش،“ تاریخ اسلام، شمارۀ 13 (بهار 1382)، 159-194؛ عادل رستمی، ”مناسبات تشیع و تصوف در آناتولی و تأثیر آن بر همگرایی صفویان و ترکمنان این منطقه،“ تاریخ اسلام در آینۀ پژوهش، شمارۀ 12 (زمستان 1385)، 41-70؛ شهرام پازوکی، ”تصوف علوی: گفتاری در باب انتساب سَلاسل صوفیه به حضرت علی‌(ع)،“ اندیشۀ دینی، شمارۀ 5-6 (پاییز و زمستان 1379)، 59-74.

[56]ولایتی، ایران در عصر صفوی،  436.

[57]نویسنده در ارجاع به صفحات منابع و در اینجا مقالۀ تکمیل‌همایون هم دچار اشتباهاتی شده است. در کتاب برای این مطلب به صفحات 169-172 ارجاع شده است، در حالی‌که می‌بایست به صفحۀ 173 ارجاع داده می‌شد.

[58]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 96.

[59]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 10. قضاوت دربارۀ این سخن ولایتی، به‌ویژه تلاش برای ترویج باستان‌گرایی از سوی شریعت سنگلجی و کسروی باید در جای دیگری صورت گیرد، که البته بی‌مناقشه نخواهد بود.

[60]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 435.

[61]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 436.

[62]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 118. این رخداد مهم از سوی بیشتر منابع متقدم صفوی گزارش شده است. برای نمونه بنگرید به جهانگشای خاقان، با مقدمه و پیوست‌ها و فهارس از الله دتا مضطر (اسلام‌آباد: مرکز تحقیقات فارسی ایران و پاکستان، 1364)، 74-75 و تاریخ عالمآرای صفوی، به کوشش یدالله شکری (تهران: بنیاد فرهنگ ایران، 1350)، 45.

[63]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 425.

[64]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 106.

[65]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 138-139. برای فقرۀ دوم مشابه این ادعا در فصل سیاسی بنگرید به ولایتی، ایران در عصر صفوی، 115.

[66]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 408. تأکید از من است.

[67]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 421.

[68] جعفریان، صفویه در عرصه، جلد 1، 20.

[69] ولایتی، ایران در عصر صفوی، 419.

[70] ولایتی، ایران در عصر صفوی، 420.

[71] ولایتی، ایران در عصر صفوی، 421.

[72]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 423.

[73]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 424.

[74]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 408. تأکید از من است.

[75]فاروق سومر، نقش تُرکان آناتولی در تشکیل و توسعۀ دولت صفوی، ترجمۀ احسان اشراقی و محمدتقی امامی (تهران: گستره، 1371)، 12-14.

[76]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 409.

[77]اسماعیل حقی اوزون چارشی‌لی، تاریخ عثمانی، ترجمۀ ایرج نوبخت (تهران: کیهان، 1368)، جلد 1، 602.

[78]ولایتی در این بخش چهار صفحه را به حوادث پس از صفویه اختصاص داده است. بنگرید به ولایتی، ایران در عصر صفوی، صص 412-416.

[79]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 416-419.

[80]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 425.

[81]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 426.

[82]برای آگاه شدن از حقایق تاریخی مذهب این حکومت‌ها بنگرید به مهدی عبادی، ”حکومتگران و تحولات مذهبی آذربایجان،“ تاریخ و تمدن اسلامی، سال 5، شمارۀ 10 (پاییز و زمستان 1388)، 107-140.

[83]اسدالله خاوری که خود از باورمندان طریقت ذَهَبیه بود، تلاشی مشابه با تلاش ولایتی را برای شیعه‌نمایی اقطاب ذهبیه سامان داده که در نوع خود جالب توجه است. بنگرید به اسدالله خاوری، ذَهَبیه (تهران: دانشگاه تهران، 1383).

[84]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 427.

[85] برای نمونه بنگرید به پازوکی، ”تصوف علوی،“ 56-66.

[86]برای نمونه بنگرید به حمید فرزام، تحقیق در احوال و نقد آثار و افکار شاهنعمتالله ولی (تهران: سروش، 1374)، 542.

[87]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 430.

[88]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 432.

[89]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 427.

[90]برای کسب اطلاعات بیشتر دربارۀ آموزه‌های سهروردیه و شاذلیه که به ترتیب در هند و شمال افریقا پیروان بسیار دارند، بنگرید به سیداطهر عباس رضوی، تاریخ تصوف در هند، ترجمۀ منصور معتمدی (تهران: مرکز نشر دانشگاهی، 1380)، جلد 1؛ مارتین لینگز، عارفی از الجزایر، ترجمۀ نصرالله پورجوادی (تهران: مرکز ایرانی مطالعۀ فرهنگ‌ها، 1360). لینگز از پیروان شاذلیه بوده و طبیعتاً باید در استفاده از این اثر محتاط بود.

[91]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 406.

[92]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 441. جزئیات خشونت‌بار دیگر فقرات حذف شده است. بنگرید به ولایتی، ایران در عصر صفوی، 440.

[93]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 443. این دقیقاً نظر جعفریان نیز هست و ولایتی در اینجا تحت تأثیر او قرار داشته است. بنگرید به جعفریان، صفویه در عرصه، جلد 1، 25؛ جعفریان، تاریخ ایران، 836.

[94]برای جزئیات تدبیر متضمن خشونت شاه‌اسماعیل برای اعلان رسمیت تشیع در منابع اصلی بنگرید به عالمآرای صفوی، 64؛ جهانگشای خاقان، 147.

[95]بنگرید به امیرمحمود خواندمیر، تاریخ شاهاسماعیل و شاهطهماسب صفوی، تصحیح و تحشیۀ محمدعلی جراحی (تهران: گستره، 1370)، 66؛ سفرنامههای ونیزیان در ایران، ترجمۀ منوچهر امیری (تهران: خوارزمی، 1349)، 310 و 408-410.

[96]برای جزئیات این خشونت‌ها بنگرید به قاضی احمد غفاری قزوینی، تاریخ جهانآرا (تهران: حافظ، 1343)،  268؛ قاضی احمد قمی، خلاصهالتواریخ، تصحیح احسان اشراقی (تهران: دانشگاه تهران، 1383)، جلد 1، 80؛ جهانگشای خاقان، 188.

[97]غفاری قزوینی، تاریخ جهانآرا، 268؛ قمی، خلاصهالتواریخ، جلد 1، 83؛ اسکندربیک تُرکمان، تاریخ عالمآرای عباسی، به کوشش ایرج افشار (تهران: امیرکبیر، 1382)، جلد 1، 30.

[98]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 127. برای جزئیات خشونت‌ها بنگرید به یحیی‌بن عبداللطیف قزوینی، ُلب التواریخ (تهران: بنیاد گویا، 1363)، 398؛ غیاث‌الدین‌بن همام‌الدین الحسینی خواندمیر، تاریخ حبیبالسیر فی اخبار افراد بشر (تهران: خیام، 1333)، جلد 4، 478.

[99]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 127.

[100]حسن‌بیگ روملو، احسنالتواریخ، تصحیح و تحشیۀ عبدالحسین نوایی (تهران: اساطیر، 1384)، جلد 2، 1005.

[101]غفاری قزوینی، تاریخ جهانآرا، 269؛ قُمی، خلاصهالتواریخ، 1/86؛ روملو، احسنالتواریخ، جلد 2، 1005؛ خواندمیر، تاریخ حبیبالسیر، جلد 4، 480.

[102]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 128. برای جزئیات فاجعۀ طبس بنگرید به خواندمیر، تاریخ شاهاسماعیل و شاهطهماسب صفوی، جلد 4، 480؛ قمی، خلاصهالتواریخ، جلد 1، 86؛ عبدی‌بیگ شیرازی، تکملهالاخبار، با مقدمه و تصحیح و تعلیقات عبدالحسین نوایی (تهران: نی، 1369)، 44؛ جهانگشای خاقان، 220؛ روملو، احسنالتواریخ، جلد 2، 1005-1006؛ قزوینی، تاریخ جهانآرا، 401.

[103]برای جزئیات این ماجراها بنگرید به قزوینی، تاریخ جهانآرا، 405-406؛ محمدیوسف والۀ قزوینی اصفهانی، خُلد برین، به کوشش میرهاشم محدث (تهران: بنیاد موقوفات افشار، 1372)، 171؛ تاریخ عالمآرای صفوی، 477.

[104]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 145. برای جزئیات این آدم‌خواری بنگرید به جهانگشای خاقان، 380-381؛ خواندمیر، تاریخ حبیبالسیر، 71.

[105]برای تفصیل این وقایع و نیز آگاهی از احوال تفتازانی بنگرید به والۀ قزوینی اصفهانی، خُلد برین، 200؛ میرمحمدبن سیدبرهان‌الدین خاوندشاه میرخواند، تاریخ روضهالصفا (تهران: مرکزی، خیام و پیروز، 1339)، جلد 7، 282.

[106]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 150. برای جزئیات این قتل عام بنگرید به عالمآرای صفوی، 372؛ جهانگشای خاقان، 430؛ روملو، احسنالتواریخ، جلد 2، 1066؛ عبدی‌بیگ شیرازی، تکملهالاخبار، 52؛ خواندمیر، تاریخ شاهاسماعیل و شاهطهماسب صفوی، 78؛ قُمی، خلاصهالتواریخ، جلد 1، 122؛ زین‌الدین محمود واصفی، بدایعالوقایع، تصحیح الکساندر بلدروف (تهران: بنیاد فرهنگ ایران، 1349)، جلد 1، 115.

[107]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 152. برای جزئیات این قتل عام بنگرید به قُمی، خلاصهالتواریخ، جلد 1، 126.

[108]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 120، پاورقی. برخورد و رفتار اوزون حسن با جنید و حیدر و نیز سلوک اولیۀ رستم‌بیک با فرزندان حیدر و مقایسۀ آن با رفتارهای تخاصم‌آمیز بعدی همگی نشان از دخالت عوامل داخلی در تعیین روابط بودند. برای نمونه بنگرید به خواندمیر، تاریخ حبیبالسیر، جلد 4،  439؛ بوداق منشی قزوینی، جواهرالاخبار، تصحیح محسن بهرام‌نژاد (تهران: میراث مکتوب، 1387)، 94.

[109]ولایتی، ایران در عصر صفوی، ص 146.

[110]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 155-156 و 411-413.

[111]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 151.

[112]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 154. نویسنده این نظر را مستند به سخنان عبدالرسول خیراندیش ساخته است و اگر چه با تغییراتی اساسی مرجع این نظر را خیراندیش معرفی کرده است، اما به نظر می‌رسد همین داوری نیز می‌بایست در چارچوب آن مقاله بررسی شود و گمان نمی‌کنم این‌گونه تحریف ایدئولوژیک تاریخ بر مبنای سخنان استاد مد نظر ایشان بوده باشد.  بنگرید به عبدالرسول خیراندیش، ”مبادی صفویان و تحقیقات مربوط به آن،“ کتاب ماه تاریخ و جغرافیا، شمارۀ 7 و 38 (آذر 1379)، 82-83.

[113]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 155-161. برای متن این مکاتبات بنگرید به محمدعارف بن اسپناقچی پاشازاده، انقلابالاسلام بین الخواص و العوام، به کوشش رسول جعفریان (قم: دلیل ما، 1379)، 51-53 و 67-68.

[114]ولایتی، ایران در عصر صفوی،  145. برای جزئیات این مجلس بزم بنگرید به سیدحسن‌بن مرتضی حسینی استرآبادی، از شیخ صفی تا شاه صفی، به اهتمام احسان اشراقی (تهران: علمی، 1364)، 46؛ روملو، احسنالتواریخ، جلد 2، 1054.

[115]برای اطلاعات بیشتر دربارۀ این واقعه بنگرید به خواندمیر،  تاریخ شاهاسماعیل و شاهطهماسب، 75 و خواندمیر، تاریخ حبیبالسیر، جلد 4، 530. این قبیل اعداد و ارقام را باید در دو زمینۀ تاریخ‌نگاری متعهد رسمی و شخصیت نیمه‌افسانه‌ای شاه‌اسماعیل ارزیابی کرد. برای نمونه‌ای از این دست بنگرید به نسیم خلیلی، گفتمان نجاتبخشی در ایران عصر صفوی (تهران: علمی و فرهنگی، 1392).

[116]برای تفصیل این ماجرا بنگرید به شاه طهماسب، تذکرۀ شاه طهماسب، با مقدمه و فهرست اعلام امرالله صفری (تهران: شرق، 1363)، 29؛ و اسپناقچی پاشازاده، انقلابالاسلام، 109.

[117]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 194. برای نمونه‌هایی از این عیاشی‌ها و خوش‌باشی‌ها بنگرید به جهانگشای خاقان، 546؛ غیاث‌الدین خواندمیر، تاریخ حبیبالسیر، جلد 4، 550، 554، 556، 558، 565 و 566. برخی از منابع، لواط یا امردبازی شاه‌اسماعیل را گزارش کرده‌اند که البته ولایتی به هیچ‌کدام از اینها اشاره نکرده است. برای کسب آگاهی بیشتر بنگرید به ویلم فلور، تاریخ اجتماعی مناسبات سکسی در ایران، ترجمۀ محسن مینوخرد (استکهلم: فردوسی، 2010)، 284.

[118]ولایتی، ایران در عصر صفوی، 195.

[119]خواندمیر، تاریخ شاهاسماعیل و شاهطهماسب، 120.

كمال خجندي، رضاقلي خان هدايت و محمدهاشم آصف رستم الحكما

رستم التواريخ كتابي است كه رخدادها و حكايت‌هاي دوره‌اي پُرتنش از تاريخ ايران، از پادشاهي شاه سلطان‌حسين صفوي تا ميانۀ قاجارها، را با آهنگي تند و پُرشتاب روايت مي‌كند و خواننده را بي‌اختيار با خود به اين سوي و آن سوي مي‌كشاند و لحظه‌اي به ذهن او قرار نمي‌دهد. مهار روايت چنين كتابي و دست يافتن به اهداف نويسنده از نگارش آن به چنين سبكي كاري است دشوار. آنچه در اين مقاله به آن پرداخته می‌شود بخش‌هايي از اين كتاب است که به شيخ کمال خجندی و نوادگان او در روستاهاي چار ده کلاته در نزديکی دامغان، واقع در استان سمنان، اشاره می‌کنند.

رستم التواريخ به قلم محمدهاشم، متخلص به آصف و شهير به رستم‌الحكما نخستين‌بار در 1348ش با ويرایش محمد مشيري در ايران منتشر شد.[1] عجيب‌تر از نام كتاب نام نويسندۀ آن است. از فرداي انتشار كتاب، نويسندگان و تاريخ‌دانان بنامي دربارۀ آن نوشته يا از آن در كتاب‌هاي خود نقل كرده‌اند. بر اساس معرفي‌ كتاب‌شناساني چون محمدتقي دانش‌پژوه، احمد سهيلي خوانساري، ايرج افشار و ديگران، تعداد كتاب‌های رستم‌الحكما يا منسوب به او از مرز 60 عنوان فراتر رفته است.

با اين حال، پژوهش‌‌ها بر سر هويت نويسندۀ كتاب تا چندي پيش دستاورد نداشتند. به‌رغم همۀ بررسي‌های صورت‌گرفته دربارۀ رستم التواريخ و انتشار و معرفي كتاب‌هاي ديگري از نویسندۀ آن، اطلاعات ما از فردي با نام محمدهاشم آصف رستم‌الحكما هنوز محدود به همان است كه نويسنده خود نوشته و در هيچ جاي ديگري نام و نشاني از او يافت نشده است. نگارنده بر اين باور است كه شرط هر نوع نقد و بررسي راهگشا از رستم التواريخ آن است كه بر سر اينكه نويسنده‌اي با نام ميرزامحمدهاشم متخلص به آصف شهير به رستم‌الحكما وجود نداشته اجماعي ميان اهل فرهنگ حاصل شود. فقط در آن موقع و پس از آن توافق بر سر هويت رستم‌الحكماي حقيقي است كه مي‌توان با فهم دلايل پنهان شدن او در پس ”نامي پوشيده“[2] با وی همدلی کرد و به اعتبارسنجي نوشته‌هاي كتاب بر پايۀ شناخت‌هاي تازه دست يازيد.

به گمان من، عنوان محمدهاشم آصف رستم‌الحكما نامي قلمي بوده و شخصي با اين نام هيچ‌گاه نزيسته است. به موجب يافته‌هايم، رستم‌الحكما نام پوشيده‌اي است كه رضاقلي‌خان هدايت، صاحب كتاب‌هاي دانشنامه‌اي مجمع الفصحا، تذكرۀ رياض العارفين و اصول الفصول و همچنين نگارندۀ فهرس التواريخ و ذيل بر روضه الصفاي مير خواند استفاده مي‌كرده است. با آنكه هنوز مطالعات جامعي دربارۀ رضاقلي‌خان هدايت صورت نگرفته و بسياري از كتاب‌هاي او چاپ و حتي معرفي نشده‌اند و قدرش به درستی شناخته نيست، او و فرزندان و نوادگانش در ايران به جايگاه‌هاي بلند حكومتي و ادبي رسيده‌اند.

آگاهي قطعي‌ام از اين‌هماني دو نويسنده سبب شد در 6 مرداد 1394ش طی یک سخنراني يافته‌هایم را در پژوهشكدۀ تاريخ اسلام در تهران اعلام کنم. حاصل بررسي‌هایم در قالب كتابی هم اينك در دست انتشار است. با اين حال، چه اين‌هماني رضاقلي‌خان هدايت و محمدهاشم آصف رستم‌الحكما را بپذيريم و چه نپذيريم، رستم‌الحكما اشارات روشنی به نسب خود و كمال خجندي دارد و آنچه او دربارۀ سكونتگاه اجدادش گفته و آنچه در گزارش اسارت خالوي خود، موسوم به حاجي امير بابا خان، در تركستان نوشته است و نیز آنچه در توصيف شهرهاي آن ديار آورده بدین سبب است.

در اين مقاله ارتباط بين رستم‌الحكما و رضاقلي‌خان هدايت بر پايۀ سه زمينۀ موضع‌گيري سياسي نويسنده و دودمان ايشان در كشمكش‌هاي بين قاجاريه و زنديه، تعلق سرزميني نياكان آنها به چار ده كلاته در دامغان و داستان اسارت تني از بستگان ايشان در تركستان به دست داده مي‌شود. دو زمينۀ نخست پيوستگی تنگاتنگ و 200 سالۀ خاندان آنها با قاجارهاي قوينلو از دوران سلطنت شاه سلطان‌حسين صفوي تا زمان نگارش كتاب‌هاي ايشان و حتي پس از آن را نشان مي‌دهد و زمينۀ سوم اشاره‌اي به نياي دودمان آنهاست.

براي بررسي شباهت‌هاي خانداني رستم‌الحكما و رضاقلي‌خان هدايت مناسب است به روابط ديرينۀ دودمان ايشان با قاجارها و رخدادهاي منجر به حضور آنها در شيراز اشاره شود. مهري ادريسی آريمی در آغاز مقاله‌اش اشاره می‌کند که قاجارها نسل خود را از طايفه‌ای می‌دانند که شاه عباس اول ايشان را از گنجه در قفقاز به استرآباد (گرگان کنونی) در کنار رود گرگان کوچانده بود.[3] اينكه نياكان دو نويسندۀ موضوع اين مقاله از چه هنگام به چارده كلاته، كه بر سر راه تاريخي دامغان به استرآباد است، وارد شدند بر من روشن نيست.[4] با توجه به اينكه اسماعيل كمال، پدربزرگ رضاقلي‌خان هدايت، خود را از نوادگان كمال خجندي مي‌دانسته كه محل زندگي و وفات او در تبريز بوده است،[5] دور از ذهن نيست كه ايشان هم از تبريز يا از گنجه، همراه با قاجارها يا جدا از آنها به اين منطقه آمده باشند. عليرضا شاه‌حسينی از محمدحسن‌خان اعتمادالسلطنه در مطلع الشمس نقل می‌کند که چهاردهی‌ها ”سفيدپوست و غالباً کبود چشم می‌باشند. مشابهتی به جنس طبرستانی و دامغانی ندارند. بنابراين، يا از جايي اين جماعت به اين ناحيه مهاجرت کرده و کسی آنها را کوچانيده، به اين محل سکنی داد[ه]“ يا آنکه بعد از کشتار مردان به دست زنديه و بی شوهر ماندن زنان، ”خون الوار در داخل خون آنها شده و جنس را تغيير داده است.“[6]

فتحعلي‌خان قاجار نخستين فرد صاحب‌نامي است كه از قاجارها در عرصۀ سياست ايران در دوران حكومت شاه سلطان‌حسين صفوي نمودار مي‌شود. ادريسي آريمي اطلاعات منابع استفاده‌شده در پژوهش خود دربارۀ حضور فتحعلي‌خان قاجار در مواجهه با نيروهاي محمود افغان را متفاوت مي‌يابد. مآخذ گروه‌هاي مخالف قاجارها، چون تاريخ جهانگشاي نادري و عالمآراي نادري، ”هيچ‌گونه اشاره‌اي به حضور فتحعلي‌خان و نيروي وي در ايام محاصرۀ اصفهان ندارند،“ در حالي كه منابع قاجاري كه عموماً در دورۀ حكومت قاجارها نوشته شده‌اند، مانند جام جم اثر فرهادميرزا معتمدالدوله و ناسخ التواريخ و روضه الصفاي ناصري هدايت و تاريخ محمدي، ”همگي بر ورود فتحعلي‌خان با هزار سوار به اصفهان و جنگ با محمود تأكيد دارند.“[7] به نوشتۀ ادريسي آريمي، از ميان منابع دورۀ قاجاريه ”فقط“ رستم التواريخ ”با طرفداري آشكاري اصرار دارد كه فتحعلي‌خان از ابتدا در دربار شاه سلطان‌حسين به شغل للگي يا تعليم و تربيت طهماسب‌ميرزا مشغول بوده و در شروع دوران محاصره در پايتخت حضور داشته است“ و همچنين، فقط رستم‌الحكما است كه ”روايتي عجيب در اثر خويش دارد كه در هيچ‌يك از منابع ديگر ديده نشده است.“ اين روايت آن است كه شاه سلطان‌حسين با مشاهدۀ جانبازي‌هاي فتحعلي‌خان، نخست می‌خواست يكي از دختران خود را به عقد وي درآورد، ”اما در مواجهه با اعتراض درباريان، زني باردار از حرمسراي خويش را . . . بدو بخشيد كه اين زن بعدها در استرآباد پسري به دنيا آورد كه نامش را محمدحسن‌خان ناميدند و او فرزند فتحعلي‌خان و پدر آقامحمدخان قاجار محسوب مي‌شود.“[8] اين موضوع در رستم التواريخ به اين صورت آمده است: ”دختر حسينقلي‌آقاي قاجار كه مدخولۀ سلطان جمشيدنشان بود و از آن والاجاه آبستن بود . . . خاقان عيوق‌شأن محمدحسن‌خان را زاييد.“[9]

امروز، بعد از افشاريه زنديه را حاكمان ايران مي‌دانيم. ظاهر روايت‌هاي رستم التواريخ و روضه الصفاي ناصري، در همخواني با فضاي عمومي قاجاري، به‌گونه‌اي ديگر است و همانندند. در اين ديدگاه متفاوت، محمدحسن‌خان قاجار جايگاه ويژه‌اي دارد. اين جايگاه ويژه نه فقط از اختصاص صفحات فراوانی از كتاب به او،[10] بلكه از تقدم خروج او پيش از پيدايش زنديه روشن مي‌شود.[11] حكومت‌هاي نواحي ايران بعد از ابراهيم‌شاه افشار و پيش از استقرار زنديه در كتاب چنين‌اند:

محمدحسن‌خان صفوي قاجار در شهر استرآباد مملكت مازندران و خراسان و گيلان را در حيطۀ تصرف و در قبضۀ مالكيت داشت و عاليجاه كريم‌خان . . . در شهر شيراز فارس و خوزستان و لرستان را در تحت حكم خود داشت و عاليجاه آزادخان دارالسلطنۀ اصفاهان و قلمرو علي شكر و قم و كاشان و ري را در ضبط و تصرف خود داشت.[12]

در ظاهر اين روايت، حكومت صفويه از طريق محمدحسن‌خان و بعد هم از راه پسران او ادامه مي‌يابد و آنچه با نام افشاريه و زنديه مي‌شناسيم نه دوره‌هاي حكومتي، بلكه گسستي در حكومت صفويه بوده و حكومت‌هايي ملوك‌الطوايفي‌اند. از آنجا كه رستم التواريخ محمدحسن‌خان را فرزند شاه سلطان‌حسين مي‌داند كه فقط از ناحيۀ مادر قاجاري است، پس بر نادرشاه افشار هم مقدم است. نويسنده در دهان كريم‌خان می‌گذارد که به صراحت به باباخان كودك (فتحعلي‌شاه بعدی) بگويد: ”مرا ادعای پادشاهی نمی‌باشد و در دولت ايران وکيلی هستم و می‌دانم که پادشاهی ايران بالارث به شما می‌رسد. من اتابك شما می‌باشم. صبر نماييد. چون من جامه بگذارم، پادشاهی به شما قرار خواهد يافت.“[13] همچنين، يک بار از كريم‌خان به ”وکيل جليل دستگاه سلطنت و اتابک والاهمت سامی‌رتبت خاقان صاحبقران شمس‌الملوک فتحعلی‌شاه صفوی قاجار“ نام مي‌برد.[14] اين ديدگاه به تبعيت از فضاي عمومي قاجاري و نوعي گفتمان تقابلي با زنديه است. اما رستم‌الحكما، چنان كه روش اوست، در جاي‌جاي گزارش اين بخش از كتاب خود با كاربرد طنز روايت را مخدوش كرده و جدي بودن آن را نفي مي‌كند. همين ”خاقان عيوق‌شأن،“[15] يعنی محمدحسن‌خان، در گزارش ديگري از كتاب مي‌شود ”حسن كل“[16] كه مادرش ”مدخولۀ“ شاه است؛[17] و اين چنين از او ياد مي كند:

خاقان عيوق‌شأن [محمدحسن‌خان] بر حال همۀ ايرانی، خصوصاً اصفهانی بسيار گريست و متأسف گرديد و فرمود: انشاء‌الله به زودی چارۀ آزادخان را خواهم نمود و شر اتباعش را از خلايق دفع می‌نمايم و بعد از آن چارۀ توشمال کريم‌خان زند ولد عيناق [ايناق] چوپان، هر چند از تخمۀ کيان باشد بايد بکنم که از روی مکر و تزوير ميرزاابوتراب خليفه سلطانی را آلت کار خود نموده و به اين بهانه پادشاهی ايران را می‌خواهد ضبط نمايد. لر عيار عاقلي‌ست! اگر چنان‌چه از صلب خلد آشيانی شاه سلطان‌حسين جز من پسری مانده بود مردانه خدمتش را می‌نمودم. شاه بايد پسر شاه باشد! به خليفه سلطانی‌ها شاهی نمی‌رسد![18]

ظاهر نگاه رضاقلي‌خان در روضه الصفا اين است كه از همان دوران، شاه سلطان‌حسين براي پادشاهي ايران فتحعلي‌خان قاجار را شايسته مي‌داند، اما نادر با غدر او را مي‌كشد و خودش و جانشينانش حكومت زور برقرار مي‌كنند.[19] بعد كريم خان مي‌آيد و او هم مقبوليتي ندارد.[20] محمد‌حسن‌خان قاجار از اين منظر از جايگاه ويژه‌اي برخوردار مي‌شود. علاوه بر شرحي در جلد دوازدهم، از آغاز جلد سيزدهم روضه الصفا نيز ”حضرت سلطان‌حسن‌شاه“[21] و شرح ”گيتي‌ستاني“‌هاي ”سلطان شوكت‌مدار،“ ”عوارف شاهانه“ و ”رايت نصرت‌آيت سلطاني“ برای اشاره به محمد‌حسن‌خان پرداخته مي‌شوند.[22] رضاقلي‌خان در پيشگفتار جلد سيزدهم به حكومتي با نام زنديه قايل نيست.[23] استدلال او اين است که خروج محمدحسن‌خان در زمان زندگانی و ابتدای وفات نادرشاه افشار صورت گرفته و تکرار شده و از اين رو، ”بدين ملاحظات قاعدة دولت ابدمدت خواقين قاجاريه بر داعية خوانين الواريه اقدم و اسبق و خود در همه حال تقدم اين سلاطين اولی و اليق است. بنابراين، بعد از زمان خاقان جنت‌مکان شهيد محمدحسن‌خان شرح حال خوانين زنديه با هر كه معاصرند بين الاجمال و التفصيل خالي از تطويل ترقيم خواهد يافت.“[24] رستم التواريخ هم همين كار را مي‌كند، اما با اين تفاوت كه تباهي‌هاي ايران را به دورۀ طولاني صفوي- قاجاري نسبت مي‌دهد و دورۀ كريم‌خاني را چون گسستي درخشان در آن خط پُرنشيب تصوير مي‌كند.

دورۀ كريم‌خاني براي دودمان هدايت يادآور خاطرات تلخ و شيريني است. اسماعيل کمال، که پدر محمدهادی‌خان و جد رضاقلی‌خان است، ساکن چار ده[25] بود و به سبب حمايت آنها از فرزندان محمدحسن‌خان، همراه با بستگان و پيوستگان خود به دست زکی‌خان زند کشته شد. رضاقلی‌خان در توضيحات مربوط به خود زير نام هدايت طبرستانی می‌نويسد: ”والدم را مسقط‌الرأس چار ده کلاته از ملک هزار جريب بوده که سمنان و دامغان از بلاد مشهورۀ آن حدود است و چون نسب آباء و اجداد او به شيخ کمال خجندی می‌پيوسته در اسامی آن طايفه کمال الحاق می‌شده،[26] چنان که جد فقير را اسماعيل کمال می‌ناميدند و شهادت يافته است.“[27] در مجمع الفصحا معرفي كوتاهي همراه با تعدادي از اشعار كمال خجندي آمده است، بي‌آنكه مؤلف اشاره‌اي به نسب بردن خود از او كند.[28] در تذکرۀ رياض العارفين هم معرفی کوتاهی از کمال خجندی به همان صورت و بی‌اشاره به نسب بردن خود از او می‌کند،[29] و در جاي ديگر از او به ”شيخ بابا کمال خجندی“ ياد می‌کند.[30] حاج مهديقلی هدايت (مخبرالسلطنه)، نوۀ رضاقلی‌خان، دربارۀ اجداد او می‌نويسد: ”نظر به آثار ادبی سرسلسلۀ ما رضاقلی‌خان هدايت است. اجدادش در چهار ده کلاته از مضافات دامغان زيست داشته‌اند و با قاجاريه مربوط بوده. جدش اسمعيل کمال که در زد و خورد زنديه به قاجاريه مقتول شده است خود را از اولاد کمال خجندی گمان می‌برده که معاصر خواجه حافظ بوده است.“[31]

مهدی بيانی نوشته است که ”آقا محمدهادی از اعيان قرية چهار ده کلاته از مضافات هزار جريب مازنداران بود. از جوانی ملازمت جعفرقلي‌خان‌بن محمدحسن‌خان قاجار را اختيار کرده بود.“[32] به نوشتۀ مخبرالسلطنه، ”عمۀ رضاقلی‌خان از نجبای دارالمرز زن باباخان (فتحعلی‌شاه) بوده است موسوم به حاجيه استاد، دو دختری آورد عزت‌نسا و طيغون.“ عزت‌نسا بعدها زن حاج‌ميرزا آقاسی شد.[33] عبدالحسين نوايي با گردآوري اطلاعاتي كه خود هدايت در نوشته‌هايش به دست داده، در مقدمۀ فهرس التواريخ مي‌نويسد:

پدر وي در دستگاه جعفرقلي‌خان فرزند محمدحسن‌خان قاجار و برادر دلير آقامحمدخان به خدمت اشتغال داشته و پس از کشته شدن جعفرقلي‌خان به تزوير آقامحمدخان در دستگاه بنيان‌گذار سلسلۀ قاجاريه ريش‌سفيد عملۀ خلوت و صندوقدار جنسي شده، ولي به علت سوء ظن و تنگ‌نظري شهريار قاجار مورد عتاب و خطاب قرار گرفته و بالاجبار به عتبات عاليات پناه برده است. اما اين دوران تبعيد و دوري از وطن چندان نپاييده، زيرا در همان سال آقامحمدخان کشته شده و او بار ديگر به وطن باز آمده و در هنگام سفر و در آغاز سلطنت فتحعلي‌شاه، به عنوان تحويلدار و صاحب‌جمع کل متوجهات ديواني مأمور فارس شده و در هنگام سفر فتحعلی‌ شاه به خراسان وي نيز همراه بوده و در طي اين سفر است که خبر تولد فرزند خويش را شنيده و تيمناً و تبرکاً نام وي را رضاقلي نهاده است. رضاقلي اندکي بعد، يعني در سال 1218[ق]، پدر خود را از دست داد و يتيم شد و چون مادرش به حبالۀ نکاح پسرعموي خود ميرزامحمدمهدي‌خان متخلص به شحنه درآمد، وي در کنف حمايت و ظل عنايت ناپدري که مردي هوشمند و دانشوري آزاده و بلندنظر و روشندل بود قرار گرفت و الحق ناپدري در حق وي پدري کرد و در تربيت و تعليم وي مردانه کوشيد.[34]

هدايت در جلد آخر مجمع الفصحا، زير مادۀ ”هدايت طبرستانی،“ اضافه می‌کند که پس از درگذشت پدر از آنجا که ”جمعی از اقارب امی در بارفروش [بابل کنونی] مازندران سکونت داشتند،“ به همراه مادر و پيوستگان خود به آنجا رفته ”در آن شهر متوطن شديم.“[35]

رضاقلي‌خان در چند موضع در روضه الصفا به مسئلۀ روابط پدر خود با آقامحمدخان پرداخته است و معلوم مي‌شود كه اين روابط با ترس و آزار همراه بوده است.[36] پس از كشته شدن آقامحمدخان، پدر نويسنده در دوران فتحعلي‌شاه از عتبات برمي‌گردد و شاه جديد او را به ”ريش‌سفيدي عمله‌جات خلوت منصوب“ مي‌كند و بعدتر، ”در آغاز ايالت و فرمانروايي شاهزاده حسينعلي‌ميرزا به صاحب‌جمعي و تحويلداري كل متوجهات فارس مستقلاً مأمور گرديد.“[37] اين همان شغل خزانه‌داري ايالت فارس است. بنابراين، در اين نوشته‌ها به روابط ديرينۀ خاندان رضاقلي‌خان با خاندان قاجار، كه مي‌توانسته از چار ده كلاته تا شيراز و تهران باشد، اشاره شده است.

چند ماه قبل از قتل اتابك اعظم ميرزاتقي‌خان فراهاني، رضاقلي‌خان از سوي او به سفارت خوارزم گسيل مي‌شود. در راه بازگشت از اين سفر، هدايت ”به چهار ده کلاته که مولد و منشأ آباء و اجداد من بنده است“ مي‌رود. او در بخشي از سفارتنامۀ خوارزم، که آن را زير عنوان ”در ذکر چار ده کلاته و حال اجداد قديم“ آورده است، با اشاره به آنکه چهار ده کلاته از اجزاي دامغان و از ملک هزار جريب است مي‌نويسد:

اهالي آن ولايت از آغاز خروج سلطان کشورستان محمدحسن‌خان ابن فتحعلي‌خان قاجار قوانلو به سلسلۀ عليۀ عاليۀ سلاطين قاجار خدمت‌ها نموده‌اند، چنان که وقتي سلطنت ايران به کريم‌خان زند رسيد، اهالي چار ده کلاته به‌واسطۀ ارادت و اخلاص به قاجاريه خدمت به سرداران زند نمي‌کردند. از جمله جد اين چاکر ارادت‌شعار، محمد اسمعيل‌بيک مشهور به اسمعيل کمال، که رئيس‌الرؤساي آن بلوک بوده، به زکي‌خان زند بني عم کريم‌خان وکيل خدمت نمي‌نموده. زکي‌خان در آنجا به محاصره پرداخت . . . چهل تن از رؤساي آنها را به قتل رسانيد و حکم کرد که کله مناري به يادگار خود ساخته شود . . . چون وکيل زند اين بي‌مروتي [و بي‌انصافي] و بي‌فتوتي از زکي‌خان زند بشنيد، با او تغيّر و غضب کرده و اسراي چار ده را مرخص فرمود.[38]

وي در فهرس التواريخ هم با نام بردن از زكي‌خان به ”زكي‌خان نابكار زند“ همين موضوع را با واژگاني كمابيش مشابه و قدري جزييات بيشتر بيان مي‌كند:

زکي‌خان از راه دامغان عزيمت صوب مقصود نمود و چون به محال چار ده که موطن و مسکن آباء و اجداد مؤلف اين کتاب است رسيد، تطاول و تعدي خواست و سيورسات و راتبه طلب کرد. جد فقير اسماعيل کمال و ديگر رؤساي آنجا تن در نداده به قلعۀ خود رفته چون زکي‌خان آنها را خيرخواه و دولتخواه نواب حسينقلي‌خان [فرزند دوم محمدحسن‌خان قاجار] مي‌دانست، بدين بهانه جنگ درانداخت و بالاخره بر آنها غلبه يافت. جد فقير و چهل نفر از آنها را به قتل رسانيده از رئوس آنها يادگار خود را کله مناري بساخت و قلعۀ آسمان‌فرسا[ي کلاته] را زمين‌آسا نمود[39] و مردم آنجا را اسير و به شيراز برد .کريم‌خان چون باخبر شد، بنا بر سلامت نفس در خشم شده، زکی‌خان را مغضوب و اسرا را مرخص فرمود.[40]

رضاقلی‌خان در روضه الصفا هم با همين نگاه به زکی‌خان می‌پردازد و او را ”قسی‌القلب“[41] و ”شرير بدنهاد مجوسی‌نژاد“[42] می‌خواند. او در آنجا هم از قتل چهل نفر از اهالی چار ده کلاته به دست زکی‌خان زند می‌نويسد:

چون اهالی آن محال را از ارادت‌کيشان سلسلۀ عليۀ قوينلو می‌دانست، بهانه کرده چهل نفر از رؤسای بلاد را که با جد فقير اسمعيل کمال موافقت داشتند و وی را تمکين نمی‌کردند به دست آورده مقتول کرد،[43] و از رؤس آن رؤسای بی‌گناه يادگار خود را کله مناری بساخت و قلعۀ آسمان‌فرسای کلاته را که بر دامان جبل بود با خاک برابر نمود. و اهالی آن ولايت را اسير کرده به شيراز برد و کريم‌خان بر وی آشفت و بدو سخنان فضيحت‌انگيز گفت و به اطلاق آن اسرای بيچاره و رعايای بيکاره حکم راند.[44]

آن چه در بالا آمد چهار نکتۀ اساسی دارد: 1. خدمت‌هاي نياكان هدايت به خاندان محمدحسن‌خان قاجار؛ 2. نابودي نياكان هدايت به دست زكي‌خان زند که اين نياکان در چار ده هزار جريب دامغان سکونت داشتند؛ 3. جبران زيان وارده به نياكان هدايت از سوي كريم‌خان زند و 4. خدمات پدر رضاقلي‌خان به آقامحمدخان قاجار.

پرداختن به قتل چار ده کلاته‌ای‌ها به دست زکی‌خان زند موضوعی نيست که برای رضاقلی‌خان قابل فراموش شدن باشد و گزارش‌های مشابه او در سفارتنامۀ خوارزم، فهرس التواريخ و روضه الصفا همگی حکايت از اين دارند که او هر جا فرصت آن را بيابد به اين موضوع اشاره می‌کند. رستم التواريخ هم يک فرصت ديگر است، هر چند نويسنده هويت خود را پنهان می‌کند. اينک بايد ديد که آيا كتاب اخير در خصوص چهار نكتۀ اساسی پیش‌گفته مشابهت‌هایی دارد يا نه.

خوانندۀ رستم التواريخ در متن كتاب بارها با نام‌ها و مكان‌هاي جغرافيايي استرآباد و دارالمرز مازندران برخورد مي‌كند. همچنين، رستم‌الحكما با جزييات فراوانی به شرح کارهای محمدحسن‌خان قاجار می‌پردازد و اطلاعاتی از وی و زنان و فرزندانش[45] به خواننده می‌دهد. چنان که گفته شد، اين موارد در نوشته‌هاي رضاقلي‌خان هدايت هم به فراواني ديده مي‌شوند. پدر رستم‌الحكماي نوجوان، امیر حسن خوش حکایت، به وی می‌گويد که فتحعلي‌خان قاجار ”اکثر اوقات در خانۀ“ پدر گوينده در اصفهان ”شرف نزول داشت و ايشان در خدمت‌گزاری به او کمال سعی را داشتند.“[46] او همچنين مدعی می‌شود که در هنگام اقامت محمدحسن‌خان در اصفهان عموی او مراتب خدمت‌گزاری را بجا آورد و به همين سبب، کريم‌خان زند ”خانمان دويست سالۀ ما را به دو ساعت بر باد فنا داد و در شيراز آن والاهمت باسط‌اليد کريم‌الطبع تلافي مافات با ما نمود و ابواب احسان و انعام بر روي ما گشود و خود در آن زمان به سلطان ظفر توأمان آقامحمدخان قاجار ولد خاقان عيوق‌شأن محمدحسن‌خان بسيار خدمت نموده‌ام.“[47] اشاره به خانمان دويست ساله می‌تواند تاريخ حضور خاندان او در منطقۀ مورد نظر گوينده را هم‌عرض و هم‌زمان با استقرار خاندان قاجارها در منطقۀ استرآباد (گرگان) قرار دهد.

رستم‌الحكما علت نابودي خاندان خود را خدمت‌هاي ديرينۀ ايشان به خاندان محمدحسن‌خان قاجار گفته است. کينۀ رستم‌الحکما از زکي‌خان زند هم مانند رضاقلي‌خان هدايت در هر جا كه از او سخن مي‌گويد آشكار مي‌شود. در واقع، رستم‌الحکما زکي‌خان زند و نه کريم‌خان را عامل کشتار چار ده کلاته مي‌داند و او را ”زکي‌خان زند بي‌مروت کينه‌ور“ و ”زکي‌خان ظالم خونريز بدعهد پيمان‌شکن“[48] مي‌خواند. شرح ماجرا از قلم او اين چنين است که وقتي خبر فتنه و آشوب مازندران به کريم‌خان مي‌رسد، زکي‌خان را با لشکر بسيار به آن ديار مي‌فرستد و سفارش مي‌کند: ”فتنه‌جويان و سرکشان و طاغيان و ياغيان آن حدود را به چنگ بياور، تنبيه نما و نزد من بفرست و تمشيت امور آنجا بده تا آنکه من تو را بخواهم.“ چون ”آن مزور سفاک بي‌باک وارد مازندران شد، جمع کثيري از دولتخواهان و خدمت‌گزاران خاقان خلدآشيان“ را گرفته و با عذاب بسيار به ”درجۀ شهادت رسانيد.“ شخصي به راوي گفت که

من در حضور آن سفاک بي‌باک بودم که از اهل چهار ده کلاته هشتاد نفر مرد را با دست بسته آوردند. به جلاد حکم نمود که سرهاي اينان را از تن جدا کن! چون جلاد چهار نفر از ايشان را به ضرب شمشير بي‌سر نمود، دستش لرزيد و شمشير از دستش بر زمين افتاد. آن سفاک بي‌باک از روي غيظ از جا برجست و از دست جلاد مذکور شمشير را بگرفت و به دست خود هفتاد و شش نفر را گردن زد و به مکان خود قرار گرفت و مي‌خنديد . . . اهل و عيال آن کشتگان را فرستاد آوردند و به اقسام فضايح در ملأ عام پردۀ ناموس ايشان را پاره نمود.[49]

چون خبر بدسلوکي‌هاي زكي‌خان به کريم‌خان ”وکيل‌الدولۀ صاحب‌مروت“ رسيد، پنهاني به سرکرده‌هاي سپاه نامه نوشت که به رسيدن نامه بايد مرخص و متفرق شوند و هر يک به خانۀ خود روند و ايشان چنين کردند. او زکي‌خان را نيز طلب نموده که به ناچار روانه به جانب شيراز شد و به مدت شش ماه در اصطبل کريم‌خان پناه گرفت. سپس، کريم‌خان او را احضار کرده و مي‌پرسد: ”چرا به قتل و تاراج و تفضيح اهل مازندران پرداختي و عبث و بي‌سبب ما را در عالم بدنام ساختي؟“ زکي‌خان مي‌گويد تو مرا مي‌شناختي و در پي اين کار فرستادي. کريم‌خان از او روي برگردانيد و فرمود: ”خدا جزاي تو را بدهد! مي‌ترسم عاقبت اقرباي مرا بکشي و خاندانم را براندازي و او را از درجۀ اعتبار انداخت.“[50] زکي‌خان زند عاقبت از عوامل نابودي خاندان کريم‌خان شد.

شباهت ميان بستگان دو نويسنده در همين جا پايان نمي‌يابد. اما به اين دلیل که این شباهت‌ها به خاندان پدری هدايت -كه نوادگان شيخ کمال خجندی‌اند- مربوط نمی‌شوند، جای اشاره به آنها در اين نوشته نيست.

علاوه بر روابط دودماني نويسندگان رستم التواريخ و مجمع الفصحا و روابط ويژۀ آنان با محمدحسن‌خان و فرزندان او و همچنين، نشيمنگاه يكسان اجداد آنان، يعني چار ده كلاته دامغان، مشابهت ديگري كه مي‌توان بين آن دو شناخت اشاره‌ها به خجند و خوارزم و تركستان در نوشته‌هاي آنان است. رستم‌الحکما در ميانۀ گزارش جنگ‌هاي محمدحسن‌خان قاجار و کريم‌خان زند، بي‌آنکه در ظاهر دليل روشن يا هيچ ارتباط معنايي و موضوعي ميان موضوع گزارش او و ترکستان و خوارزم وجود داشته باشد، داستاني سر هم مي‌كند و به آن ديار مي‌پردازد.[51] او مي‌نويسد که در يکي از نبردها در مازندران در ميانۀ استرآباد و ساري که سپاه کريم‌خاني شکست سختي خورده و مي‌گريزند، ”به قدر ده دوازده هزار نفر از قشونش از طوايف مختلفه در جنگل بي‌کرانۀ مازندران اسير ترکمان و کوکلان و يموت گرديدند که ايشان را دست‌بسته به جانب قبه‌الاسلام بخارا و سمرقند و ارکنج و خجند و ساير بلاد و شهرهاي ترکستان بردند و همه را بنده‌وار فروختند.“ يکي از آن اسرا خالوي رستم الحکما بوده است که در هنگام اسارت پانزده ساله [!] بوده و از او به ”شمع فروزان شبستان ديانت و امانت، شحنۀ سيّاس گروه مجرمين و سفاك اهل خيانت“ و ”کهف‌الحاج حاجي امير باباخان ديوان‌بيگي بخارا و سمرقند و خيوه و خجند“ ياد مي‌كند. اين اسير دورۀ ”چهار، بلکه پنج“ پادشاه را درک مي‌کند که از ايشان به محمدرحيم‌خان ارکنجي، ابوالفيض پادشاه، سلطان دانيال و شاه‌مراد نام مي برد و آخري را ”اميرتيمور شوکت و فر“ مي‌خواند، بي‌آنكه از پادشاه پنجم نام برد. هدايت درست در همين مرحله اضافه مي‌كند كه ”از براي كج‌فهمان و كج‌بختان مفتن مفسد آشوب‌طلب نامآل‌انديش اين عرض‌ها مي‌شود.“ اين اسير، حاجي امير باباخان، مدت چهل سال بر مسند حکمراني شهر و بلوک بخارا و ديگر شهرهاي ورارود [ماوراء‌النهر] مي‌نشيند و ديوان‌بيگي و صاحب‌اختيار آنجا بوده است و چهارباغ بخارا از بناهاي اوست. رستم‌الحكما خود مي‌داند که باورپذيري اين داستان و سرگذشت شخصيت آن به صورتي كه گفته شده مشکل است و پرسش‌هايي بر خواهد انگيخت. او دو پرسش را پيش‌بيني مي‌کند و در مقام پاسخ و به کوتاهي ”التقيه ديني و دين آبايي“ را از قول امام مي‌آورد و در مقام مورخ هم مي‌نويسد که ”مورخين را کاري به حق و باطل و حلال و حرام و گناه و ثواب نمي‌باشد،“ بلکه بايد از روي تحقيق و با تجسس حقيقت قضايا را بنويسند و کسي که نام بزرگان را به زشتي برد، اهل خرد بزرگش نخوانند.[52]

در ميانۀ شرح اين داستان دو شعر از مؤلف گنجانده شده است. حتي اگر گزارش به ظاهر بي‌ربط او از ورارود و تركستان را بتوان گزارش يك تاريخ‌نويس دانست، شعر گفتن او در مدح افرادي در دوردست توجيهي ندارد. رستم‌الحکما نخست به مدح شاه‌مراد مي‌پردازد و او را ”پادشاه والاجاه چنگيزدستگاه قبه‌الاسلام بخارا و سمرقند و تاشکنت و قوقان و قرشي و خجند و شهر سبز و ساير شهرهاي ماوراء‌النهر السلطان ابن السلطان حضرت ولينعمتي اهل ترکستان شاه‌مراد والانژاد“ مي‌خواند و در ابيات شعر خود ”به اقتضاي حکمت،“ وي را به فاروق و صديق و ذوالنورين ماننده مي‌کند و مداح حيدر کرار و در تواضع خود را خاک پاي او مي‌خواند. پس از ستايش او در دو بيت از پسرش ميرحيدر ياد مي‌کند و شعر را با تخلص خود (آصف) و اينکه شهري است و نه روستايي به پايان مي‌برد. در شعر دوم، که ”در تعريف و توصيف بلاد دلنشين خلدآيين ترکستان و شهرهاي دلگشاي روح‌بخشاي ايران فيروزي‌بنيان جلالت‌قران فردوس‌نشان“ است، باز ابيات را به ”اقتضاي حکمت غرا“ مي‌سرايد. بخارا، سمرقند، ارکنج، خجند، شهر سبز، قرشي، قوقان، تاشکند، تبت و کاشغر تا ختا، چين و ماچين را درود و تهنيت مي‌فرستد و سپس به ري، گرگان، کرمان، عراق فارس، خوزستان، رشت، خراسان، آذربايجان، شيراز و صفاهان مي‌رسد و به اشاره براي جلب توجه خواننده مي‌سرايد: ”آصف عارف چنين گويد سخن / نگذرد از رسم ما قلّ و دلّ [سخن کوتاه و پُرمعني].“[53]

اين داستان فرعي سرنخ مهمي براي پي بردن به هويت نويسندۀ واقعي رستم التواريخ است که اشارات پُرمعنايي را آشكارا يا در پرده براي روشن ساختن هويت خود در اختيار مي‌گذارد. طبيعي است پرسيده شود چرا اين قسمت اصلاً در متن روايت رستم التواريخ آمده است و از نظر منطق کتاب ضرورت وجود آن در چيست؟ براي منتقدي که نويسنده را هذيان‌نويسي بداند که سخن به گزافه گفته و ادعاهای دروغين مي‌کند،[54] اين داستان فرعي هم جز در تأييد باورهاي او نیست. اما واقعيت اين است که اين ابيات، مانند اشاره‌هاي ديگر در کتاب، همه سرنخ‌هايي هستند که نويسنده خواسته يا ناخواسته به دست مي‌دهد و برخي از آنها را با ”العاقل يکفيه الاشاره“ برجسته مي‌کند و برخي ديگر را هم به زبان کنايه و ”اقتضاي حکمت“ و ”بيان ما قلّ و دلّ“ و توجيه تقيه پيش چشم مي‌آورد. اين داستان هم اشاراتی به جد اهالی چار ده کلاته، يعنی کمال خجندی، دارد و هم اشارتی به سفارت خوارزم رضاقلی‌خان را در خود گنجانده است.

اين داستان در ميانۀ گزارش جنگي گفته می‌شود كه خاندان او، از نسب شيخ كمال خجندي، يك طرف آن بودند. نبايد از عنوان اصلی‌ای که در نام جد رضاقلی‌خان، يعنی اسمعيل کمال، آمده است به سادگی گذشت. چنان كه از قول هدايت در بالا گفته شد، کاربرد واژۀ ”كمال“ به سبب آن است که اهالی چار ده کلاته نسب خود را به بابا کمال خجندی می‌رساندند. در داستان پيش‌گفته و به ظاهر بی‌ربط خالويی که در ترکستان اسير شد می‌توان نشانه‌هايي از کمال خجندی يافت. اشاره به ثروت و دارايي او همه طنز است، زيرا او در تمام عمرش درويشانه زيست. رستم‌الحکما شعری را که در مدح شاه‌مراد می‌آورد با اين بيت پايان می‌دهد: ”آصفم! آصفم! کجاست جمم / شهريم! شهريم! نه از رستوق.“[55] اجزای روايت در ظاهر پراکنده هستند و با هم ارتباطی ندارند: اسير شدن به دست ترکمان‌ها، جايگاه با عزّ و جاه در نزد شاهان ترکستان، بنا كردن ”چهارباغ“ در بخارا، ولينعمت خواندن شاه‌مراد و توصيف او چون اميرتيمور و بعد هم تأکيد بر روستايي نبودن و شهری بودن. آشکار است که اشارات نويسنده در توجه دادن به چيزی است که نمی‌خواهد آن را به تمامی و بي‌پرده بگويد.

رستم‌الحکما از اين خالوی اسير به ”حاجی امير بابا خان“ نام می‌برد که می‌توان آن را اسم خاص ندانسته و به معني بابا، پدربزرگ، جد يا نيا فهميد که پيشوندها و پسوند حاجي و امير و خان به آن افزوده شده است. نويسنده داستان را به‌گونه‌ای نوشته است تا به ارتباط سرزمينی خاندان خود با خجند و سغد و خوارزم اشاره کند، بي‌آن كه مدركي به دست دهد. کمال خجندی به حج رفت و در بازگشت ساکن تبرير شد. اصلاً بابا کمال نام اوست. سلطان‌حسين جلايري باغ بزرگي در نيم فرسنگي تبريز در اختيار او گذاشت كه اشاره به ”چهارباغ بخارا“ مي‌تواند اشاره به همين باغ باشد كه كمال خود آن را ”بهشت خداي عزّ و جل“ مي‌خواند و خانقاه صوفيان شد.[56]

لئونارد لوئيزان از حملۀ تقتمش‌خان، شاهزادۀ جغتايي در 787ق/1385م به تبريز می‌نويسد که علاوه بر غارت شهر، هنرمندان و پيشه‌وران و دانشمندانش و از جمله کمال خجندی را از آنجا به سرای (تاشکند کنونی) می‌برد. کمال خجندی چهار سال يا به قولی يازده سال در آنجا اسير می‌ماند تا تيمور او را آزاد می‌کند. نويسندۀ مقاله از ابن‌کربلايي نقل می‌کند که کمال در سرای مريدانی بسيار يافت و به کرامات خارق‌العاده مشهور گشت و معجزاتی از او برآمد. در يکی از اعياد، او چهارصد خلعت به مردم و از جمله يکی هم به حاکم شهر داد. لوئيزان از علاقۀ کمال به تبريز می‌نويسد و اينکه در شعر کمال، همانند شعر اغلب شاعران متصوف، ”شهرها کانون خودآگاهی و قلمرو جان‌اند و نه پديده‌ای مادی، آن‌چنان که در شعر شاعران واقع‌گرا می‌توان يافت.“[57] اين اطلاعات در بسياری از جزييات خود، يعنی به اسارت گرفته شدن، به جايگاه بلند رسيدن، دلتنگی برای شهر و اقامت چهار / چهل ساله با گفته‌های رستم‌الحکما همخوانی دارد.

نکتۀ دوم داستان ترکستان به‌کارگيری دوبارۀ رضاقلی‌خان از سوی اميرکبير است. مي‌دانيم که رضاقلي‌خان هدايت در سال 1267ق/1851م و در هنگامي که 52 سال داشت به سفارت خوارزم رفت و سفرش قدري بيشتر از هشت ماه به درازا کشيد. در ذکر نسب امير بخارا او را امير نصرالله پسر امير حيدر و امير حيدر را پسر شاه‌مرادبیک مي‌نويسد.[58] در روضه الصفا هم به شاه‌مرادبيک و پسر او امير حيدر اشاره می‌کند که حاکم بخارا شد.[59] رستم‌الحکما در شعر خود دربارۀ امير بخارا مي‌گويد: ”عالمي را کنند زير و زبر / گر نمايد اشارتي از موق“[60] و ادامه می‌دهد: ”مير حيدر شهی که شمشيرش / خصم را همچو حب کند مفلوق.“[61] رضاقلي‌خان هم در سفارتنامۀ خوارزم مي‌نويسد: ”حکم خان حضرت در آن ولايت به منزلۀ وحي منزل است و کس را ياراي خلاف حکم نخواهد بود.“[62] از محمدرحيم‌خان هم در زمرۀ خوانين خيوق نام مي‌برد که مدت‌ها پيش از سفارت او درگذشته بود.[63] سفارتنامۀ خوارزم تک‌تک شهرهاي ترکستان مذکور در شعر رستم‌الحکما را نام مي‌برد و دربارۀ آنها توضيح مي‌دهد.[64] دور نيست که رستم‌الحكماي حقيقي در نشست‌هاي خود با بزرگان و اديبان خوارزم و ورارود شعرخواني کرده باشد و شعري هم در وصف بزرگان آنجا و مهمان‌نوازي‌شان يا در وصف شهرها گفته باشد و اين ابيات ويرايشي از آن شعر يا خود شعري باشد كه آنجا خوانده است.

رضاقلي‌خان هدايت دربارۀ اين سفر در مجمع الفصحا هم اشاراتي کرده است. سه مدخل در اينجا به دست داده مي شود. علي رامتيني بخارايي: ”در سفارت خوارزم در اورگنج كهنه به زيارت مشايخ رفتم بر مرقد وي نيز فاتحه دادم؛“[65] مجدالدين بغدادي: ”در هنگام رفتن مؤلف به خوارزم مرقد او را در پهلوي نجم‌الدين ساخته ديد؛“[66] نجم‌الدين خيوقي خوارزمي: ”در گرگانج قبرش زيارت شد.“[67] او از شعري هم با عنوان ”مسمط خوارزميه و الخيوقيه“ از خودش در پايان بخش سوم از جلد سوم نقل مي‌كند که در آن از زيبايي خوارزم و دلبرانش مي‌گويد و اندکي از چهرۀ شوخ رستم‌الحکمايي خود را مي‌نمايد:

خوارزم تو گويي به مثل هشت‌بهشت است

با چهرۀ غلمانش رخ حوري زشت است

. . .

بوده است به خوارزم نگاري ز بخارا

. . .

من سرخوش و او مست من الصبح الي شام

هم‌صحبت و هم‌بستر و هم‌بزم و مي‌آشام[68]

در شعر ”در توصيف بلاد دلنشين خلدآيين تركستان و شهرهاي دلگشاي روح‌بخشاي ايران فيروزي‌بنيان جلالت‌قران فردوس‌نشان“ پهنۀ اين جغرافيا ”به اقتضاي حكمت غرا“ و بی‌آنکه از ”رسم ما قلّ و دلّ“ بگذرد، گسترده‌تر شده، مهر بيكران رستم‌الحكما به ايران بزرگ فرهنگي آشكار مي‌شود:

حبذا شهر بخاراي شريف

آن كه باشد جنت از آن منفعل

حبذا اهلش كه باشند از كمال

نغزگوي و نغزفهم و اهل دل

قبه‌الاسلام را نازم كه هست

پادشاهانش به شاهي مستقل

حبذا شهر سمرقند پسند

گلخنش خوش‌تر ز فرخار و چگل

حبذا اركنج و جان‌پرور خجند

آن دو خلدآيين دلكش آب و گل

آفرين بر شهر سبز چون بهشت

آن خوش آب با هواي معتدل

حبذا قرشي و قوقان، تاشكنت

غمّ و همّ گردد در آنها مضمحل

آفرين بر تبت و بر كاشغر

در حلاوت اين دو جا به از عسل

بر ختا و چين و ماچين و ختن

آفرين! صد آفرين! از اهل دل

از ري و گرگان و كرمان و عراق

فارس خوزستان و رشت خوش محل

وز خراسان و ز آذربايجان

خاصه شيراز و صفاهان اجل

خوان به تركستان سراسر تا به چين

آيت لطف و صفا دور از مخل

حبذا ايران سراسر حبذا

آن خوش‌اقليم و سعادت‌مشتمل

مظهر حسن و سليقه آن و بس

هست ناياب اندر آن كشور پچل

جاي شيران است ايرانِ گزين

گربۀ آن بر دَرَد فيل و ابل

آصف عارف چنين گويد سخن

نگذرد از رسم ما قلّ و دل[69]

آنچه در اينجا دربارۀ گزارشات نويسندۀ رستم التواريخ از رويدادهاي سياسي قاجارها و زنديه و نقش خاندان خود در آنها آمده است با نظاير خود نزد رضاقلی‌خان هدايت و آثار او همخوانی دارد. فهم اينکه اين دو تن يک نفرند که به اقتضای ملاحظاتی خود را با دو هويت می‌شناساند در صورتي آسان‌تر می‌شود كه شعبده‌بازی‌های کلامی و ترفندهای زبانی نويسنده را رمزگشايي کنيم و با فهم علل کار او، با او در پنهان کردن هويتش همدلی کنيم؛ شعبده‌بازی‌ها و ترفندهايي که برای حدود يک‌ونيم قرن توانسته است ذهن و تشخيص ما را با آن همه اشارات روشن از او دور کند. با اين خوانش، بخش‌هايي از رستم التواريخ گزارشي است از درگيري و مشاركت نوادگان كمال خجندي ساكن چار ده كلاته در كشمكش‌هاي سياسي قاجارها و زنديه، با اين توضيح كه نويسنده خود يكي از اعقاب همان نوادگان است.

رضاقلي‌خان هدايت در 15 محرم 1215ق زاده شد و در 1288ق در 73 سالگي درگذشت. او منصب شحنگي شيراز، اميرالشعرايي ايران و للگي دو شاهزادۀ قاجار، عباس‌ميرزا (مُلك‌آرا) فرزند محمدشاه و مظفرالدين‌ميرزا فرزند ناصرالدين‌شاه را به عهده داشت. هدايت به سفر خوارزم رفت، مدتي حاكم فيروزكوه شد، ناظم و رئيس دارالفنون و نايب وزير علوم بود. چاپخانه‌اي در تهران تأسيس كرد كه ”دارالهدايه“ نام داشت. آخرين لقبي كه دريافت كرد نيّرالملك بود كه پس از وي به پسرش رسيد. از نوشته‌های او تاكنون فهرس التواريخ، روضه الصفاي ناصري، مجمع الفصحا، رياض العارفين و سفارتنامۀ خوارزم به صورت كتاب‌هایی مستقل منتشر شده‌اند.

از فرزندان و نوادگان نام‌آور رضاقلی‌خان به‌ويژه بايد به مخبرالسلطنه و صادق هدايت اشاره کرد. مهديقلی‌خان مخبرالسلطنه پسر عليقلی‌خان مخبرالدوله و نوۀ رضاقلی‌خان است. او با سمت پيشخدمتی خاص ناصرالدين‌شاه به صورت رسمی وارد خدمات دولتی شد، به رياست پستخانه و گمرک و تلگرافخانۀ تبريز رسيد، در اولين هيئت دولت ايران وزير معارف شد و پيش از به توپ بستن مجلس از سوي لياخوف روسی و پس از آن، بعد از فتح تهران به دست مشروطه‌خواهان، به حکومت آذربايجان رسيد. پس از آن، حاکم فارس، وزير دارايي، برای بار سوم حاکم آذربايجان و دست آخر وزير فوايد عامه شد و به مدت شش سال در دورۀ رضاشاه پهلوي (1306-1312ش) نخست‌وزير بود.[70] کودتای ابوالقاسم لاهوتی در بهمن 1300ش/فوريه 1922م در دورۀ سوم حکومت آذربايجان او روی داد.[71]

صادق هدايت چهرۀ بی‌نظير تاريخ ادبيات ايران در چند سدۀ گذشته و صاحب مجموعه‌ای از پژوهش‌ها و نوشته‌های گوناگون در زمينه‌های متفاوت و از جمله چندين مجموعۀ داستان کوتاه و اولين داستان بلند ايرانی با نام بوف کور است.

[1]از رستم التواريخ دو نسخۀ خطي موجود است: يکي در کتابخانۀ دانشگاه توبينگن به شمارۀ MS. OR. Quart 820 و ديگري نسخۀ کتابخانۀ ملي مَلِک به شمارۀ 3808. ويراست محمد مشيري بر پايۀ ميکروفيلم نسخۀ دانشگاه توبينگن تهيه شده است. چاپ‌های دوم و سوم اين ويراست در سال‌های 1352 و 1357ش منتشر شد. نسخۀ مشيري مبناي ويراست تازه‌اي از کتاب شد که قاسم بيک‌زاده با مقابلۀ نسخۀ کتابخانۀ توبينگن آلمان و نسخۀ مجموعۀ خطي کتابخانۀ ملي ملک بازپرداخت و در ايالات متحد امريکا منتشر کرد. نسخۀ ملک در پايان كتاب چند صفحه از نسخۀ دانشگاه توبينگن بيشتر دارد که در ويراست قاسم بيک‌زاده از صفحۀ 594 تا صفحۀ 596 آمده است و بيشتر به شعر است؛ از جمله دو بيت به زبان عربي، یگانه مورد عربي کتاب. دو چاپ ديگر از روي نسخۀ مشيري يكي به ”اهتمام“ عزيزالله عليزاده و ديگري با ”تصحيح“ ميترا مهرآبادي در ايران پس از سال 1357ش منتشر شده است که هر دو بخش‌هاي شوخ و هزل متن را زدوده‌اند، بي‌آنکه با شرح و توضيح يا بر مبنای پژوهش نکته‌اي افزوده باشند که به روشن شدن ابهامي کمک کند. همۀ ارجاعات در اين مقاله به ويراست بيك‌زاده است.

[2]به كاربردن ”نام پوشيده“ براي ”نام مستعار“ را از ايرج افشار گرفته‌ام. بنگرید به محمدحسن‌خان اعتمادالسلطنه، چهل سال تاريخ ايران در دورۀ پادشاهي ناصرالدين شاه، به كوشش ايرج افشار (چاپ 2؛ تهران: انتشارات اساطير، 1374)، جلد 2، هشت.

[3]مهري ادريسي آريمي، ”فتحعلي‌خان قاجار از شاه سلطان‌حسين تا نادرشاه،“ گنجينۀ اسناد، شمارۀ 15 (پاييز 1373)، 22-27؛ نقل از 22.

[4]عليرضا شاه‌حسيني به نقل از زين‌العابدين شيرواني مي‌آورد: ”چون دامغان و قومس از متصرفات اصلي طايفۀ قاجار بود، در حقيقت منزلگاه دوم آنها پس از استرآباد محسوب مي‌شد.“ بنگرید به عليرضا شاه‌حسيني، ديباج (چهار ده كلاته): گوهري در شمال دامغان (سمنان: حبله‌رود، 1387)، 17. قومس كهن بر محدودۀ سمنان كنوني منطبق است.

[5]در ادامه به اين موضوع اشاره کرده‌ام.

[6]شاه‌حسيني، ديباج، 75.

[7]ادريسي آريمي، ”فتحعلي‌خان قاجار،“ 23-24.

[8] ادريسي آريمي، فتحعلي‌خان قاجار،“ 24.

[9]م‍ح‍م‍ده‍اش‍م‌ آص‍ف‌ (رستم‌الحکما)، رستم‌ التواريخ، ويراستۀ قاسم بيک‌زاده (لوس‌آنجلس: كتاب و انتشارات پارس‏‫، ۲۰۰۹م/1388ش)، 237.

[10]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 301-354.

[11]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 317.

[12]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 341.

[13]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 457.

[14]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 529.

[15]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 237.

[16]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 317.

[17]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 237.

[18]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 355.

[19]رضاقلي‌خان هدایت، تاريخ روضه الصفاي ناصري، تصحيح و تحشيۀ جمشيد کيانفر (چاپ 2؛ تهران: اساطير، 1385)، جلد 13، 7085.

[20]هدايت، روضه الصفا، جلد 13، 7089.

[21]هدايت، روضه الصفا، جلد 13، 7100. مشخص نيست چرا ”محمدحسن“ را ”حسن“ نوشته. آيا فقط افتادگی کلمۀ ”محمد“ در هنگام چاپ است يا ترفندی از سوی مورخ.

[22]هدايت، روضه الصفا، جلد 13، 7075-7147.

[23]هدايت، روضه الصفا، جلد 13، 7071.

[24]هدايت، روضه الصفا، جلد 13، 7072.

[25]ديباج كنوني. ”شهر ديباج در 53 كيلومتري شهرستان دامغان واقع شده . . . تا اواخر دورۀ قاجاريه چهار ده يكي از آبادي‌هاي بلوك سدن رستاق از توابع استرآباد بوده است . . . در اوايل سدۀ اخير قلعۀ چهار ده مركز بلوك رودبار بوده است . . . ديباج تا سال 1372 چهار ده ناميده مي‌شد كه شامل چهار روستاي قلعه، زردوان، ورزن و كشه (كه خالي از سكنه است و خرابه‌ده يا امين‌آباد ناميده مي‌شود) بوده است . . . از تجميع روستاهاي مذكور روستاي ديباج تشكيل گرديد. در سال 1375 . . . روستاي ديباج به شهر تبديل و در آن شهرداري تأسيس گرديد. از نظر تقسيمات كشوري ديباج در تابعيت بخش مركزي شهرستان دامغان قرار دارد.“ بنگرید به شاه‌حسيني، ديباج، 3-4.

[26]شاه‌حسينی، از قول اعتمادالسلطنه در مطلع الشمس، ساکنان قريۀ زردوان را چهار طايفه می‌نويسد که يکی از آنها ”طايفۀ کمال“ است. او اضافه می‌کند که اين طوايف هنوز در محلات شهر ديباج ساکن هستند و فاميل جلالی از طايفۀ کمال منشعب شده است.“ بنگرید به شاه‌حسيني، ديباج، 74-75.

[27]هدايت، روضه الصفا، جلد 2، بخش 3، 1789.

[28]هدايت، روضه الصفا، جلد 2، بخش 1، 94-95.

[29]رضاقلی‌خان هدايت، تذکرة رياض العارفين، مقدمه و تصحيح و تعليقات ابوالقاسم رادفر و گيشا اشيدری (تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، 1385)، 243-245.

[30]هدايت، تذکرة رياض العارفين، 282.

[31]مهدیقلی هدايت (مخبرالسلطنه)، خاطرات و خطرات: توشهای از تاريخ شش پادشاه و گوشهای از دورۀ زندگی من (چاپ 7؛ تهران: انتشارات زوار، 1389)، بيست‌وهشت.

[32]مهدی بيانی، ”احوال و آثار رضا قليخان هدايت معروف به له‌له‌باشی،“ پيام نو، دورۀ 6، شمارۀ 12 (اسفند 1332)، 27-33؛ نقل از 27.

[33]هدايت، خاطرات و خطرات، بيست‌و‌نه.

[34]رضاقلی‌خان هدایت، فهرس التواريخ، تصحيح و تحشيۀ عبدالحسين نوايي و ميرهاشم محدث (تهران: پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي، 1373)، 8.

[35]رضاقلی‌خان هدايت، مجمع الفصحا، به كوشش مظاهر مصفا (چاپ 2؛ تهران: انتشارات اميركبير، 1382)، جلد 2، بخش 3، 1789.

[36]هدايت، روضه الصفا، جلد 13، 7421-7422.

[37]هدايت، روضه الصفا، جلد 13، 7459-7460.

[38]رضاقلی‌خان هدايت، سفارتنامۀ خوارزم، تصحیح جمشيد کيانفر (تهران: مرکز پژوهشي ميراث مکتوب، 1385)، 152.

[39]از چهار روستای تشکيل‌دهندۀ چار ده، گشه را زکی خان زند ويران کرد و مردان آن کشته شدند. گشه هنوز هم خراب افتاده و به خرابه‌آباد مشهور بوده و اينك امين‌آباد خوانده مي‌شود. عليرضا شاه‌حسينی سال اين کشتار را 1190ق دانسته و از قول زين‌العابدين شيروانی 1183 گفته است. بنگرید به شاه‌حسيني، ديباج، 9، 13 و 16-17.

[40]هدايت، فهرس التواريخ، 276.

[41]هدايت، روضه الصفا، جلد 13، 7172.

[42]هدايت، روضه الصفا، جلد 13، 73250.

[43]تعداد چهل تن كشته از بزرگان منطقه‌اند كه به ترفند زكي‌خان زند خود را تسليم وي كردند. تعداد كشته‌هاي جنگ در اين ناحيه دو هزار نفر گفته شده است. بنگرید به شاه‌حسيني، ديباج.

[44]هدايت، روضه الصفا، جلد 13، 7173.

[45]برای مثال بنگرید به رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 95-97.

[46]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 91-92.

[47]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 92.

[48]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 530-531.

[49]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، ، 460-461.

[50]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 461-462.

[51]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 362-367.

[52]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 363.

[53]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 367. ترجمۀ افزوده در متن از ویراستار کتاب است.

[54]غلامحسين زرگرنژاد، ”رستم‌الحکما: هذيان به جاي تاريخ،“ کتاب ماه تاريخ و جغرافيا، شمارۀ 37-38 (آبان و آذرماه 1379)، 76-81.

[55]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 365.

[56]لئونارد لوئيزان، ”زندگی و دوران کمال خجندی،“ ايراننامه، سال 10، شمارۀ 40 (پاييز 1371)، 689-706؛ نقل از 692.

[57] لوئيزان، ”زندگی و دوران کمال خجندی،“ 696.

[58]هدايت، سفارتنامۀ خوارزم، 120.

[59] هدايت، روضه الصفا، جلد 13، 7541-7542.

[60]به معنی گوشۀ چشم.

[61]به معنی پوست کنده. رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 365.

[62]هدايت، سفارتنامۀ خوارزم، 68.

[63]هدايت، سفارتنامۀ خوارزم، 128.

[64]هدايت، سفارتنامۀ خوارزم، 120-123.

[65]هدايت، مجمع الفصحا، جلد 1، 1242.

[66]هدايت، مجمع الفصحا، جلد 1، 1906.

[67]هدايت، مجمع الفصحا، جلد 3، 2195.

[68]هدايت، مجمع الفصحا، 1964-1966.

[69]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 366-367.

[70]اکبر زوار، ”ياداشت ناشر،“ در هدايت، خاطرات و خطرات، پنج و شش.

[71]هدايت (مخبر السلطنه)، خاطرات و خطرات، 331 به بعد. اين نيز از بازي‌هاي روزگار است كه در حكومت يكي از نوادگان كسي كه از خجند به تبريز آمده است، صاحب‌منصبي دست به كودتا مي‌زند كه سرنوشت بعدها او را به تاجيكستان و منصب وزارت فرهنگ آن ديار مي‌برد.

ناگفته‌های گرگ: مطالعه‌ای تطبیقی از دو داستان ”گرگ“ و آوای وحش

مقدمه

با نگاهی به ادبیات تاریخ طبیعی، درمی‌یابیم که گرگ، چنان که امروزه آن را می‌شناسیم، طی اعصار اولیه به سبب رقابت بر سر شکار مشترک همواره با نوع انسان در نزاع بوده است. انسان و گرگ همیشه رقیب و گاهی اوقات دشمن یکدیگر بوده‌اند، چون احتمالاً همیشه در مجاورت یکدیگر زیسته‌اند.[1] گرگ‌ها غالباً موجوداتی اجتماعی‌اند، با این همه، گرگِ تنها نری جوان است که معمولاً در جستجوی قلمرو و جفت خویش است و در حاشیۀ قلمرو دیگران می‌چرخد، بی‌آنکه زوزه‌ای سر دهد.[2]

شاید به علت همین قرابت انسان و گرگ بوده است که افسانه‌ها و داستان‌های محلی بسیاری راجع به این حیوان نقل شده و در ادبیات آمده است. کلاریسا پینکولا اِستِس با مرور این داستان‌ها در زنانی که با گرگها میدوند: افسانهها و قصههایی دربارۀ کهنالگوی زن وحشی (Women Who Run with the Wolves: Myths and Stories of the Wild Woman Archetype) به نزدیکی زنان و گرگ‌ها اشاره می‌کند و بیان می‌دارد که گرگ‌ها و زنان سالم در خصوصیات روحی و روانی ویژه‌ای مشترک‌اند که از آن جمله‌اند احساسات قوی، سرزندگی و بازیگوشی و توانایی عظیم برای ایثار.[3] به گفتۀ او، گرگ‌ها و زنان ذاتاً اجتماعی و کنجکاوند و از ظرفیت تحمل و قدرت بالایی برخوردارند، قوۀ درک و شمی قوی دارند و به شدت به فرزند، همسر، و خانواده‌شان علاقه‌مندند.

در تحقیقات دیگر به اهمیت کهن‌الگویی گرگ اشاره شده است که از قرابت این جاندار با انسان ناشی می‌شود. اهمیت کهن‌الگویی گرگ هم دلالت بر جنبۀ شرّ دارد و هم بر جنبۀ مثبت و معنوی. گرگ همچنین در ادبیات و فرهنگ نشان‌دهند‌ۀ جمع تضادها بوده است.[4] اسطوره‌ها و داستان‌های نقاط متفاوت جهان دربارۀ گرگ تناقض‌هایی دارند: در بعضی از آنها تصویر گرگ به حیوانی وحشی و ترسناک دلالت دارد که ممکن است نشانۀ مرگ و شیطان باشد. در عین حال، گرگ همراه الاهۀ آرتمیس (Artemis) و خدای اسکاندیناوی،‌ اودین (Odin)، است. تناقض در تصویر گرگ در تقابل بین ماهیت زنانه و مردانه هم نهفته است. ماهیت مردانۀ گرگ در بسیاری فرهنگ‌ها به صورت رفتار ستیزه‌جویانه نشان داده شده است. ماهیت زنانۀ آن هم به شکل الاهه‌ای در قالب ماده گرگی که روموس (Remus) و رومولوسِ (Romulus) دوقلو را بزرگ می‌کند و نژاد رومی‌ها را پدید می‌آورد یا در اسطورۀ کورمک (Cormac)، شاه ایرلند که گرگ‌ها به او شیر دادند و همواره همراه آنها بود، به تصویر کشیده شده است. حتی در منابع اولیۀ کتاب مقدس تقابل بین گرگ وحشی، که نماد ویرانگری است،[5] با نماد گرگ و بره‌ای که با هم خوابیده‌اند، که نشان صلح و آمدن قانون مسیحایی است،[6] به تصویر کشیده شده است. قرآن هم سه بار در سورۀ یوسف به گرگ اشاره کرده و فقط تصویری درنده‌خو و وحشی از آن ارائه داده است که خطری برای انسان محسوب می‌شود.[7] در قرون وسطا هم تقابل بین تصویر گرگ به منزلۀ شیطان و چونان نمادی از قدیس فرانسیس آسیسی (Saint Francis of Assisi) مشهود است که گرگ را رام کرد.[8]

در منظومه‌های حماسی ایران هم نه فقط مردمان، که موجودات و عناصر طبیعت هم نقش مهمی ایفا می‌کنند. از میان جانوران، گرگ یکی از بازیگران حماسه‌های ایرانی، از جمله شاهنامه فردوسی، است که مضامین و بن‌مایه‌های متفاوتی را به خود اختصاص داده است. رضایی اوّل و شامیان ساروکلائی در تحقیقی تحت عنوان ”گرگ در منظومه‌های حماسی ایران“ مضامین و اشارات مرتبط با با گرگ را در شاهنامه و ده منظومۀ حماسی پس از آن (بانوگشپنامه،‌ برزونامه، بهمننامه، جهانگیرنامه، سامنامه، شهریارنامه، فرامرزنامه، کک کوهزاد، کوشنامه، و گرشاسپنامه) بررسی کرده‌ و مهم‌ترین بن‌مایه‌های عرضه‌شده دربارۀ این جانور را استخراج کرده‌اند که از آن میان می‌توان به موارد زیر اشاره کرد: ”اهریمنی بودن، سکونت در غار (جهان زیرین)، مردارخواري، سخندانی، تیرگی پوست، سرو داشتن، سوار شدن پهلوان بر گرگ، توتم گرگ، پرورش کودك با شیر گرگ، گرگ‌کشیِ یلان، پیکرگردانی به سیماي گرگ، گرگ و گرگساران، و گرگ و انجمن مردان.“[9]

از این خصوصیات هم جنبه‌های مثبت و هم منفی دریافت می‌شود. برای مثال، یک جنبۀ منفی اهریمنی بودن این جانور است که در متون دوران باستان و از جمله اوستا و متون پهلوی چون بندهش و ارداویرافنامه به آن اشاره شده است.[10] در منابع پهلوی و پازند همۀ موجودات، چون گیاهان و جانوران، یا به دست هرمزد آفریده می‌شوند یا اهریمن و گرگ و گرگ‌سردگان (گونه‌های گرگ) از جمله آفریده‌های اهریمن‌اند.[11] مثالی از جنبۀ مثبت بن‌مایۀ اسطوره‌ای-حماسی ”کودک و گرگ“ است که طبق آن، گاه کودکی در کنار گرگ و گاهی با شیر او پرورش می‌یابد. هر چند در شاهنامه و منظومه‌های حماسی پس از آن به این مورد اشارۀ دقیقی نشده است –جز تک‌بیتی در بهمننامه که در آن، بهمن شاه‌لؤلؤ را چنین خطاب قرار می‌کند که با بچۀ گرگ پرورش یافته است: همانا که تو شیر سگ خورده‌ای / چو با بچّة گرگ پرورده‌ای–[12] ولی چنین مضمونی در تعدادی از روایات ملی به چشم می‌خورد.[13] برای نمونه در این روایات دربارۀ تولد زرتشت چنین آمده است که دیوان تلاش می‌کردند تا نشان دهند فرّه نشانه‌ای اهریمنی است. بنابراین، پدر زرتشت تلاش می‌کند که نخست با سوزاندن او و سپس با نهادنش جلوی گاوان و اسبان رمنده به زندگی او پایان بخشد. اما هر بار کودک نجات می‌یابد. حتی پدر زرتشت را در بیابان رها می‌کند، ولی ماده گرگی او را نجات می‌دهد.[14]

به علاوه، مردمان بسیاری از فرهنگ‌ها گرگ را مثل اعلای حیوانی غریزی می‌دانند. بیشتر افراد در مرحله‌ای از رشد روانی‌شان برای ادغام جنبه‌های روانی و فیزیکی وجودشان تلاش می‌کنند. تصویر گرگ در این فرهنگ‌ها برای نشان دادن هر دو جنبه به کار برده شده است.[15] چینی‌ها گرگ را نگهبان کاخ آسمانی می‌دانند و در ژاپن، گرگ به سبب درنده‌خویی، سرسختی و حملۀ سریعش ستایش شده است.

نکتۀ دیگر اینکه در فرهنگ‌ها و اساطیر گوناگون، تصویر گرگ بیشتر با زنان پیوند خورده است. برای نمونه، ارتباط گرگ با الاهه‌ها در آیین دینی لوپا (Lupa‌) یا فرونیا (Feronia) مربوط به روم باستان دیده می‌شود که از شه‌مادری سابین (Sabine matriarchy) به ارث رسیده است.[16] این الاهه، که بعضی اوقات با عنوان ”مادر گرگ‌ها“ شناخته می‌شود، قابله‌ای یزدانی و مادر ارواح نیایی هم بوده است.[17] بعدها به تندیس باستانی غار لوپرکال (Lupercal grotto، وابسته به پَن (Pan) خدای شبان‌ها و گله‌ها) تصاویری از نوزادان، روموس و رومولوس افزوده شد که احتمالاً الاهۀ پَن از آنها نگهداری کرده است. این مادهْ‌گرگ در جشنوارۀ پانزدهم فوریه پاس داشته می‌شد، جشنواره‌ای که هر سال در روم باستان بر پا بود. در این جشنواره، جوانانی که پوست گرگ بر سر می‌کردند در آیینی عبادی قصبه‌های مجاور کوه پالاتین (Palatine Hill) در رم را تقدیس و پاک می‌کردند. این مادهْ‌گرگ افسانه‌ای و دوقلوهای رهاشده کم‌کم به نماد روم تبدیل شدند. ارتباط مکرر بین پیکرۀ الاهه‌ها و توتم‌های گرگ ممکن است نشانه‌ی دیگری از این مسئله در نظر گرفته شود که از ابتدا زنان بودند که ارتباطاتی با گرگ‌ها برقرار و در نهایت آنها را اهلی کردند.[18]

گرگ امروزه هم نشانۀ ماهیت غریزی وحشی و طبیعی ماست.[19] پینکولا اِستِس معتقد است که درون هر زنی موجودی وحشی و طبیعی وجود دارد که سرشار از غرایز خوب،‌ شور و خلاقیت، و دانش بی‌زمان است.[20] این ”زن وحشیِ“ درونْ به مثابه کهن‌الگویی در نظر گرفته می‌شود که دربرگیرندۀ تصاویر، ایده‌ها و رفتارهای خاص بشر است. اِستِس عقیده دارد که هدیۀ طبیعت وحشی هم‌زمان با تولد در زنان به وجود می‌آید، ولی جامعه در بسیاری موارد سعی دارد این خصیصه را رام و متمدن کند و آن را به شکل نقش‌هایی ثابت درآورد که در جامعۀ مردسالار از زنان انتظار می‌رود. این سرکوب از طرف جامعه باعث نابودی این گنج درون شده و پیام‌های عمیق و حیات‌بخش روح را خفه می‌کند. در نتیجه، زنان به دام می‌افتند، زیاده از حد رام می‌شوند،‌ غیرخلاق شده و احساساتشان پر از بیم می‌شود. به منظور پیدا کردن روح واقعی‌ خود، زنان باید با طبیعت غریزی و وحشی‌شان مواجه شوند تا به موجوداتی آزاد، خلاق و بامحبت تبدیل شوند. اِستِس ایده‌های خود را با بیان داستان لالوبا (La Loba)، گرگْ‌زن، توضیح می‌دهد. کار لالوبا جمع کردن استخوان‌های گرگ و خواندن آوازِ زندگی در آنها بود. این داستان سمبلی از صدای روح است و راستی قدرت زن و نیاز به دمیدن روح در چیزی را می‌رساند که بیمار است یا نیاز به احیا دارد. زنان می‌توانند این امر را با کنکاش در عمیق‌ترین حالت عشق و احساس صورت دهند تا زمانی که احساس‌ آنها برای رابطه با خود وحشی‌شان سرریز شود و بعد در آن چارچوب روحشان را بیان کنند. زن وحشی کهن‌الگویی است که تصاویر‌، انگاره‌ها و رفتارهای خاص بشری را در خود دارد و به افراد کمک می‌کند تا روحشان را پیدا کنند.

در روان‌شناسی هم گرگ نماد درون‌روانی (intrapsychic) برای تفرّد (individuation ) در نظر گرفته می‌شود.[21] در این حالت، صدای منحصر به فرد نفس بر هنجارهای جمعی جامعه غالب است. تفرّد الزام به رشد و بلوغ درونی را می‌رساند. اِستِس مراحل تفرّد را حین توصیف سفر زن برای یافتن روحش نگاشته است.[22] او بر این باور است که نوزاد با ماهیتی وحشی، غریزی و خلاق به دنیا می‌آید. حینِ رشد، مادر و جامعه به او می‌آموزند که خود را با هنجارهای جامعه وفق دهد. از این رو، نفسِ خلاق و غریزی به خاک سپرده می‌شود و مشکلات به‌تدریج نمایان می‌شوند. از نظر گریفیث، مراحل این فرایند (تفرّد)، که برای زنان در سندپلی (Sandplay) تبلور می‌یابد، به شکل زیر است:

  1. خودِ شناختی (cognitive ego): طی این مرحله، شاهد نتیجۀ متمدن کردن ماهیت وحشی و غریزی بچه به دست جامعه و مادر به شکل نقشی انعطاف‌ناپذیر هستیم که بچه باید در آینده درون جامعه به خود بگیرد. در این حالت که بچه ارتباطش را با روح وحشی از دست داده است، ترسو و غیرخلاق و گرفتار و زیاد از حد رام می‌شود.
  2. آشفتگی و بازیابی شهود (intuition) در قالب پاگشایی (initiation): این مرحله شامل آگاهی از بقا، سوال از رشد اولیه و تشخیص قفس‌هاست. در این مرحله، افکار و احساس گم‌گشتگی و در دام بودن دیده می‌شود که با سرگردانی، سرسام، قفس پرندگان یا حیوانات،‌ گرگ تنها یا نمادهایی از تضادها به تصویر درمی‌آید.
  3. پرده‌برداری بیشتر از احساسات: در این مرحله، شخص به شکارچی تنها تبدیل می‌شود، با ماهیت زندگی/مرگ/زندگیِ عشق مواجه شده و روابطی را پدید می‌آورد که احساسات مرده‌ای را احیا می‌کند که غرایز را زنده می‌کنند.
  4. خودمحوری و بازگشت به خود: شخص آب پاک و روان را پیدا می‌کند، تغذیۀ زندگی خلاق را شروع و تمایلات جنسی مقدسی را بازیابی می‌کند.
  5. یافتن دستۀ خود و بازگشت به خانه: شخص،‌ مانند گرگ تنها، جفت و خانواده‌اش را دوباره پیدا می‌کند و زندگی خلاق خود را در محیط و جهان خود از سر می‌گیرد.[23]

در ادامه‌ این مسئله را بررسی می‌کنیم که مراحل فوق در دو داستان چه جلوه‌ای پیدا می‌کنند.

گرگ به شکل نمادین نشان‌دهندۀ نهاد غریزی ماست که ماهیتی وحشی و طبیعی دارد. گرگ همچنین ممکن است نشانۀ تجمیعی از تناقض‌ها و تضادها باشد. گرگ تنها ممکن است نمادی از قبول غرایز طبیعی باشد که در فرایند رشد و تفرّد به دست خانواده و جامعه از فرد جدا شده‌اند و گرگِ در حالِ زوزه کشیدن نشانۀ صدای درونی روح است که دوباره بازیابی می‌شود.[24]

هدف و روش تحقیق

مطالعۀ حاضر بر آن است که با بررسی تطبیقی آوای وحش جک لندن و ”گرگ“ هوشنگ گلشیری نشان دهد که به چه جنبه‌های مثبت یا منفی‌ از گرگ در دو داستان اشاره شده است و اهمیت نمادین و کهن‌الگویی گرگ،‌ مطابق آنچه بدان اشاره شد، چگونه در دو داستان تصویر شده است. همچنین، با توجه به اینکه گرگ در ادبیات کلاسیک فارسی بیشتر در نقش موجودی درنده‌خو و اهریمنی به تصویر کشیده شده است – برخلاف ادبیات غربی که در آن هم بر جنبه‌های مثبت و هم منفی گرگ اشاره شده است – مطالعۀ حاضر به دنبال کشف این موضوع است که آیا هوشنگ گلشیری در مقام نویسنده‌ای ایرانی در تصویر گرگ و برداشت‌ها و تلویحات او از این موجود از ادبیات بومی و کهن خویش بهره ‌برده است یا در حکم نویسنده‌ای نوگرا از خصوصیات گرگ چنان استفاده کرده که در ادبیات غربی به آن پرداخته شده است. به همین منظور،‌ این تحقیق کتابخانه‌ای، به شیوه‌ای کیفی و توصیفی داستان گلشیری را با رمان لندن مطابقت داده تا در صورت پیروی گلشیری از تصویر گرگ در ادبیات غرب، جنبه‌های مشترک این دو اثر را کشف کند.

بحث و بررسی

”گرگ“ هوشنگ گلشیری و آوای وحش جک لندن جنبه‌های مشترک بسیاری دارند. کمترین آنها شاید اشاره به کتاب‌های جک لندن در داستان گلشیری باشد، آنجا که راوی با گمان اینکه اختر،‌ زن دکتر، کتاب‌های جک لندن را خوانده است از قول او نقل می‌کند که ”من حالا دیگر گرگ‌ها را خوب می‌شناسم.“ در واقع، فصل‌ مشترک بارز این دو داستان وجود گرگ و سگ به منزلۀ محورهای اصلی این داستان‌هاست. در داستان گلشیری، گرگ و سگ نقش‌هایی محوری دارند، به قسمی که اختر جذب گرگی درشت‌اندام می‌شود، گرگی که در نقاشی‌هایش به صورت سگ، ”آن هم سگ‌های معمولی،“ ترسیم شده است. روایت لندن هم تماماً دربارۀ ”باک،“ سگ-گرگ قوی و عظیم‌الجثه‌ای‌ است که در ابتدا بین صاحبان متفاوت دست به دست می‌چرخد، ولی در نهایت به خاستگاه اصلی خود در میان دستۀ گرگ‌ها برمی‌گردد.

در واقع، اختر از باک یاد می‌گیرد که به دنبال طبیعت وحشی و من غریزی خویش بگردد. نقطۀ شروع این بازگشت هم در دو داستان مشابه است. باک اولین قدم در راه بازگشت به خاستگاه خود را زمانی برمی‌دارد که کشتی ناروال که از سیاتل در نواحی گرمسیر جنوبی راه افتاده است در نواحی شمالی متوقف می‌شود و فرانسوا سگ‌ها را از بند رها می‌کند و به عرشه می‌برد. توصیف مواجه شدن باک با برف برای اولین‌بار نشان می‌دهد که او چقدر با ماهیت غریزی و محیط طبیعی خود فاصله گرفته است، محیطی که در پایان با آن الفت می‌گیرد:

پای باک در نخستین قدمی که بر سطح سرد نهاد به چیزی سفید که بسیار به گِل شبیه بود فرو رفت. باک غرشی کرد و به عقب جست. از این چیز سفید باز هم از آسمان می‌آمد،‌ باک تمام بدن خود را لرزاند تا آن چیز بریزد، اما باز هم از بالا آمد و روی او نشست. با تعجب آن را بو کشید، سپس اندکی از آن را با زبان لیسید. مانند آتش زبانش را گزید و لحظه‌ای بعد، اثری از آن بر روی زبانش نبود. این نکته باک را مبهوت کرد. باز آن را آزمود و همان نتیجه را گرفت. تماشاچیان این صحنه به صدای بلند می‌خندیدند و باک شرمسار شده بود، اما نمی‌دانست چرا چنان شده است، زیرا که اول‌بار بود که برف می‌دید.[25]

رویارویی با برف نخستین قدم باک در راه بازگشت به خود است. در داستان دیگر هم برف نخستین محرک اختر برای بازگشت به طبیعت وحشی و خویشتن غریزی است. او که زنی لاغراندام و رنگ‌پریده است ”گاه‌گداری دم در بهداری پیداش می‌شد“ و ”وقتی هوا آفتابی بود، از کنار قبرستان می‌آمد ده و گشتی می‌زد.“ شوهر اختر برای اینکه سر زنش گرم شود پیشنهاد می‌کند که درسی به عهده‌اش بگذارند و او هم، با اینکه قبول نمی‌کند، گاهی اوقات مدرسه می‌رود و ”گاهی هم می‌رفت لب قنات، پهلوی زنها.“ با این همه، وقتی که برف اول می‌افتد، دیگر پیدایش نمی‌شود. زن‌ها او را می‌بینند که کنار بخاری می‌نشیند و چیزی می‌خواند. در همین زمان است که صدیقه، یکی از زن‌های ده، او را می‌بیند که کنار پنجره می‌ایستد و به صحرای سفید و روشن نگاه می‌کند. از قول او، ”صدای زوزۀ گرگ که بلند می‌شود، [اختر] می‌رود کنار پنجره.» برف دوم و سوم که می‌افتد، دکتر پیشنهاد می‌کند که زنش به دورۀ هامان برود. هر چند که این دوره زنانه نبود، اما ”اگر زن دکتر می‌آمد، می‌توانست پهلوی زن‌ها برود.“ اختر پیشنهاد شوهرش را رد می‌کند و اصرار دارد که ”من توی خانه می‌مانم.“ علت در خانه ماندن اختر این است که او محو گرگی ”بزرگ و تنها“ شده، چرا که ”صدیقه دو چشم براق گرگ را دیده بود و دیده بود که زن دکتر چطور خیره به چشم‌های براق گرگ نگاه می‌کند. وقتی هم که صدیقه صداش زده نشنیده است.“

دیدن برف اول زمستانی و رویارویی با گرگ خویشتنِ غریزی و وحشی اختر را بیدار می‌کند.[26] برای او زوزۀ گرگ ندایی غریزی و درونی است، چنان که با شنیدنش کنار پنجره می‌رود و صحرای پربرف و روشن را می‌نگرد. چنان که اشاره شد، زوزۀ گرگ نشان‌دهندۀ صدای درونی روح است که بازیابی شده.[27] زوزه کشیدن به سبک گرگ غرایز خفتۀ باک را هم بیدار می‌کند: ”و آن‌گاه که در شب‌های سرد و آرام بینی را رو به ستاره‌ها می‌گرفت و زوزه‌ای بلند و گرگ‌مانند می‌کشید، همان نیاکان او بودند که گرد و غبار شده بودند و اکنون به واسطۀ او از فاصلۀ قرون سر برمی‌داشتند و زوزه می‌کشیدند.“[28] برای باک که از هم‌آوازی با سگ-گرگ‌های اسکیمو لذت می‌برد، زوزه کشیدن ”سرودی کهن بود، در قدمت هم‌زمان نژادی . . . که آن را می‌سرود . . . این شکوا که آن‌قدر برای باک هیجان‌آور بود، مملو از غم و اندوه نسل‌های بی‌شمار بود.“[29]

نکتۀ دیگری که از خواندن داستان به ذهن می‌رسد ماهیت گرگی است که اختر جذب او شده است. در نهایت معلوم نمی‌شود که این موجود گرگ است یا سگ. دکتر گرگی بزرگ و تنها را پشت نرده‌ها می‌بیند که رو به ماه زوزه می‌کشد، ولی وقتی زنش آن را توصیف می‌کند، آن را ”درست مثل یک سگ گله [که] به دو دستش تکیه می‌دهد“ می‌بیند. طرح‌های اختر هم از این موجود،‌ به قول راوی، هم شبیه گرگ است و هم سگ: ”نقاشی‌های خانم تعریفی ندارد. فقط همان گرگ را کشیده بود. دو چشم سرخ درخشان توی یک صفحۀ سیاه، یک طرح سیاه‌قلم از گرگ نشسته و یکی هم وقتی گرگ دارد رو به ماه زوزه می‌کشد . . . یکی دو تا هم طرح پوزۀ گرگ است که بیشتر شبیه پوزۀ سگ‌هاست، دندان‌هاش به‌خصوص.“

علاوه بر این، زمانی که اختر و همسرش در برف شدید وسطِ تنگ گیر می‌کنند، دکتر گرگ را کنار جاده می‌بیند، ولی اختر اشاره می‌کند که او خیلی بی‌آزار است و ”شاید هم اصلا گرگ نباشد، سگ گله باشد یا یک سگ دیگر.“ این گرگ، که شبیه سگ‌هاست، می‌تواند همان باک در داستان لندن باشد. البته شباهت این گرگ با باک به همین‌جا ختم نمی‌شود. گرگِ داستان گلشیری بسیار ”باهوش“ است: وقتی که توی قبرستان تله می‌گذارند و یک شقۀ گوشت هم تویش قرار می‌دهند، از جای پاها می‌فهمند که گرگ ”تا پهلوی تله آمده، ‌حتی کنار تله نشسته،“ اما شقۀ گوشت دست‌نخورده باقی می‌ماند. در داستان لندن هم قبیلۀ ”یی‌هت“ از ”شبح سگی می‌گوید که پیشاپیش دستۀ گرگ‌ها می‌دود. اهل قبیله از این شبح در هراس‌اند، زیرا که حیلۀ این شبح از حیلۀ ایشان بیشتر است، در زمستان‌های سخت از اردوگاه ایشان دزدی می‌کند، از تله‌ای که می‌گذارند حیوان تله‌افتاده را می‌دزدد،‌ سگهایشان را می‌کشد و دلدارترین شکارچیانشان را ریشخند می‌کند.“[30]

گرگی که اختر را به خود جذب کرده بسیار شبیه چیزی است که باک بعدها در قالب آن به درۀ قبیلۀ یی‌هت سر می‌زند. این جانور در واقع ”یک گرگ عظیم است که پوششی باشکوه دارد و در ضمن که شبیه گرگ‌های دیگر است، شبیه ایشان نیست. این گرگ دشت پربیشه را تنها طی می‌کند و به فضای خلوتی میان درخت‌ها می‌رود“ و ”چون شب‌های بلند زمستان فرا می‌رسد . . . این گرگ دیده می‌شود که زیر مهتاب رنگ‌پریده . . . می‌دود.“[31]

حال این سوال پیش می‌آید که این سگ-گرگ از چه جنبه‌های دیگری در داستان گلشیری اهمیت دارد. اِستِس معتقد است که سگ نماد خویشتن غریزی است و گرگ‌های سالم و زنان سالم ویژگی‌های روحی مشابهی دارند.[32] او در جای دیگر با بیان داستان ”ماناوی“ به طبیعت دوگانۀ زنان اشاره می‌کند و معتقد است که در درون هر زنی دو نیروی قدرتمند زنانه سخن می‌گوید. از مجموع گفته‌های او می‌شود نتیجه گرفت که هر زنی به لحاظ نمادین یک سگ-گرگ است. اِستِس اعتقاد دارد که ”هر چند هر وجه طبیعت زن معرف ذاتیْ جداگانه همراه با کارکرد متفاوت و معرفت متمایز می‌باشد، هر دو طرف باید همچون دو نیمۀ مغز از یکدیگر شناخت داشته یا ترجمان یکدیگر باشند‌ و لذا، به مثابه یک کل عمل کنند.“[33] زنی که وجهی از طبیعت زنانه‌اش را پنهان کند یا بیش از اندازه به طرف دیگر متمایل شود، زندگی‌اش بسیار نامتعادل شده و دسترسی به قدرت کامل خویش از او سلب می‌شود. زنان باید هر دو وجه وجود خویش را با هم پرورش دهند. پس، زن باید برای رسیدن به تفرّد این دو نیروی درونی خود را بشناسد.

دسته‌ای از این نیروها با سگ ارتباط دارد و از آن جمله می‌توان مفاهیم وفاداری، مساعدت، حمایت و ارتباط را نام برد.[34] باک در داستان لندن، خودش مظهر این دوگانگی طبیعت است، به علت علاقۀ شدید نسبت به ”جان ثورنتون“ که جانِ باک را نجات می‌دهد و او را از شارل و هال و مرسده، یعنی صاحبان قبلی‌اش، می‌گیرد، اثر تمدن را از خود نشان می‌دهد، در کنار آتش او می‌نشیند، ثورنتون را هنگامی که در رودخانۀ خروشان رها می‌شود و در خطر سقوط از آبشار است از مرگ نجات می‌دهد و با از جا کندن و کشیدن سورتمۀ پانصد کیلویی باعث می‌شود که ثورنتون شرط هزار دلاری را ببرد.

دستۀ دیگری از این نیروها با گرگ ارتباط دارد که از آن جمله می‌توان به هوش،‌ حیله‌گری،[35] هشیاری، سرزندگی، بازیگوشی، و توانایی عظیم برای ایثار اشاره کرد.[36] در آوای وحش، باک که خصوصیات گرگ را هم دارد بسیار باهوش است. او به سرعت یاد می‌گیرد ”مردی که چماق در دست داشته باشد می‌تواند قانون وضع کند،‌ سروری است که اطاعتش واجب است، ‌هرچند اطاعت از او لزوماً در حکم آشتی با او نیست،“[37] حیله‌گر است و آشکار دزدی نمی‌کند، بلکه در نهان و با خدعه می‌دزدد تا رعایت چماق و دندان را کرده باشد،[38] همیشه مراقب اوضاع و جایگاه خود در گروه سگ‌های سورتمه‌کش است و برای نجات ثورنتون با پریدن در رودخانه جان خود را به خطر می‌اندازد. لندن هم به ویژگی سگ-گرگ بودن باک اشاره می‌کند و می‌نویسد که ”حیلۀ او حیلۀ گرگی بود و حیلۀ وحش: هوش او هوش سنت برنارد و سگ چوپان.“[39]

باک در نهایت با کشف همۀ استعدادهای نهفته‌اش و با آگاهی از قانون طبیعت به جایگاه اصلی خود، یعنی همان طبیعت وحشی میان دستۀ گرگ‌ها، برمی‌گردد. او فرایند تفرّد، یعنی مراحل رسیدن به خود غریزی را، که گریفیث به آن اشاره کرده،[40] یکی‌یکی طی می‌کند. در مرحلۀ اول، یعنی ”خودِ شناختی،“ ماهیت وحشی و غریزی باک در سرزمین‌های جنوبی رام شده است. مرحلۀ بعدی، یعنی ”آشفتگی و بازیابی شهود در قالب پاگشایی،“ با سوار شدن باک بر عرشۀ کشتی ناروال شروع می‌شود که با دیدن اولین برف زندگی‌اش، که نشانه‌ای از محیط زندگی طبیعی اوست، احساس سردرگمی می‌کند و در همان حال، اولین قدم را برای شناخت غرایزش برمی‌دارد. در مرحلۀ سوم، که ”پرده‌برداری بیشتر از احساسات“ است، باک به جستجو در سرزمین‌های شمالی می‌پردازد و احساسات مرده‌ای در وجود او دوباره احیا می‌شود که غرایزش را زنده می‌کنند. مرحلۀ ”خودمحوری و بازگشت به خود“ در طول داستان همواره در جریان است، ولی اوج آن زمانی است که باک در کنار آتش می‌نشیند و خواب می‌بیند که در مجاورت آتش دیگری دراز کشیده است که از آنِ مردِ پاکوتاه و پرمویی است که گویی از دنیایی دیگر آمده.[41] بعدها مرآی این مرد پرمو با آواز دعوتی که در دل جنگل‌ها همواره در حال پیچیدن است عجین می‌شود، آوازی که ”باک را دچار ناآسودگی شدید و آوازهای عجیب می‌کرد، موجب می‌شد که احساس شادی خوشی در باک راه یابد و باک توجه داشت که اشتیاق و التهابی شدید دارد، اما نمی دانست نسبت به چه.“[42] مرحلۀ آخر، یعنی ”یافتن دستۀ خود و بازگشت به خانه،“ زمانی روی می‌دهد که باک عاقبت این ندا را اجابت می‌کند، برادر جنگلی خود را می‌بیند و کنار او به سوی محلی که بی‌گمان آواز از آن برمی‌خاست (یعنی به سمت دستۀ گرگ‌ها) می‌دود. در این هنگام،

خاطرات کهن به سرعت به ذهنش باز می‌آمد و او چنان در برابر آنها برانگیخته می‌شد که در قدیم نسبت به واقعیاتی که این خاطرات سایۀ آنها بود برانگیخته شده بود. این کار را قبلاً نیز کرده بود، جایی در آن دنیای دیگر که مبهم با یاد می‌آورد این کار را کرده بود‌ و اکنون از نو می‌کرد، آسوده و آزاد، ‌بر برف‌های نافشرده و زیر آسمان باز می‌دوید.[43]

اختر نیز که دنباله‌رو باک است باید نیروهای درونی خود را بازیابد و همانند باک این مراحل را طی کند تا خود واقعی‌اش را پیدا کند که از نظر اِستِس همان ”زن وحشی“ است. اختر که روح واقعی و طبیعت غریزی‌اش بر اثر سرکوب‌ها و آموزش‌های جامعه و خانواده رام شده است از خویشتن غریزی خود دور افتاده و تا زمانی که آن را پیدا نکند نگران و آشفته است. این آشفتگی در اوایل داستان خود را نشان می‌دهد. برای مثال، قید می‌شود که اختر ”بچه‌ها را خیلی دوست داشت. برای همین هم بیشتر می‌آمد سراغ مدرسه.“ اما وقتی که به او پیشنهاد می‌شود که اگر بخواهد می‌توانند درسی به عهده‌اش بگذارند، می‌گوید که ”حوصلۀ سروکله زدن با بچه‌ها را ندارد.“ با آمدن برف اول و دوم، بعضی غرایز در او بیدار شده و بیشتر دنبال خود غریزی‌اش می‌گردد. برای او صدای زوزه‌ی گرگ، که با شنیدنش کنار پنجره می‌رود، در حکم همان آوایی است که باک از دل جنگل می‌شنود. وقتی که باک دنبال آن آوا می‌رود، گرگی می‌بیند ”بلند و لاغر که بینی را رو به آسمان گرفته و راست بر روی کپل نشسته“ است.[44] به همین شیوه، وقتی هم که اختر به دنبال زوزه کنار پنجره می‌رود، گرگی می‌بیند که ”درست آن طرف نرده‌ها نشسته، توی تاریک روشن ماه و گاه‌گداری رو به ماه زوزه می‌کشد.“ گرگی که به قول اختر ”درست مثل یک سگ گله به دو دستش تکیه می‌دهد“ و به پنجرۀ اتاق آنها خیره می‌ماند.

این دو گرگ (گرگ‌هایی که اختر و باک می‌بینند) در واقع نمادی از خویشتن غریزی اختر و باک‌اند و برای پیدا کردن خود واقعی‌شان این دو باید روزی به آنها ملحق شوند. باک در نهایت به دنبال آن گرگ به دستۀ خود برمی‌گردد و آخرین مرحلۀ تفرّد را طی می‌کند. اختر هم که جذب خود نمادین یعنی سگ-گرگ شده است دست آخر وسطِ تنگِ برف‌گرفته دکتر را رها می‌کند و می‌رود.

نتیجه‌گیری

بررسی‌های فوق نشان می‌دهد که هوشنگ گلشیری بر جنبه‌هایی از گرگ تأکید کرده که در ادبیات فارسی کمتر سابقه داشته است. در مقام نویسنده‌ای نوگرا، گرگ را به منزلۀ نمادی از خویشتن غریزی به کار برده که با تبعیت از آن شخصیت اصلی داستان به تفرّد می‌رسد. جایگاه او از این لحاظ مشابه جایگاه جک لندن در آوای وحش است، چراکه لندن نیز گرگ و آوای آن را چونان ندایی درونی و ماورایی برای باک در نظر می‌گیرد که او را به خاستگاه اصلی خود می‌خواند؛ خاستگاهی که باک را به ریشۀ اصلی خود نزدیک کرده و او را به تفرّد می‌رساند.

گلشیری در داستان خود گرگ را نمادی از منِ وحشی و آزاد اختر و در کل زنان در نظر گرفته و از این طریق به کهن‌الگویی اشاره می‌کند که بعدها اِستِس آن را ”زن وحشی“ می‌خواند. او به این طریق سنت حاکم بر جامعه را به چالش کشیده و خواستار رویارویی زنان با این سنت می‌شود؛ رویارویی‌ای که شاید آن‌گونه که از پایان داستان برمی‌آید به نابودیِ زنان بیانجامد. اما در آوای وحش چنین اتفاقی روی نمی‌دهد. آوایی که باک را به بازگشت به خویشتن فرا می‌خواند در پایان باعث می‌شود که او به خاستگاه اصلی خود میان دستۀ گرگ‌ها بر‌گردد و پیشاپیش آنها مسیر زندگی خود را پی ‌گیرد.

[1] J. Brandenburg, Brother Wolf: A Forgotten Promise (Minocqua: Northword Press Inc., 1983); L. E. Mech, The Way of the Wolf (Stillwater: Voyageur Press, 1991).

[2] J. P. Resnick, Wolves and Coyotes: Eyes on Nature (Chicago: Kidsbooks, Inc., 1995); M. W. Fox, The Soul of the Wolf: A Meditation on Wolves and Man (New York: Lyons & Burford, Publishers, 1980).

[3] کلاریسا پینکولا اِستِس، زنانی که با گرگها میدوند: افسانهها و قصههایی دربارۀ کهنالگوی زن وحشی، ترجمۀ سیمین موحد (تهران: نشر پیکان، 1389).

[4] M. Griffith, “The wolf in Sandplay,” Journal of Sandplay Therapy, 2 (1996), 113-129.

[5] Bible, Ezekiel, 22:27; Jeremiah, 5:6.

[6] Bible, Isaiah, 65:25.

[7] قرآن، سورۀ یوسف، آیات 13، 14 و 17: [یعقوب] گفت: اينكه او را ببريد سخت مرا اندوهگين مى‏كند و مى‏ترسم از او غافل شويد و گرگ او را بخورد (13). [پسران] گفتند: اگر گرگ او را بخورد با اينكه ما گروهى نيرومند هستيم، در آن صورت ما قطعاً [مردمى] بى‏مقدار خواهيم بود (14). . . گفتند: اى پدر، ما رفتيم مسابقه دهيم و يوسف را پيش كالاى خود نهاديم، آن‌گاه گرگ او را خورد، ولى تو ما را هر چند راستگو باشيم باور نمى‏دارى (17).

[8] J. C. Cooper, An Illustrated Encyclopedia of Traditional Symbols (London: Thames and Hudson Ltd., 1978).

[9] مریم رضایی اوّل و اکبر شامیان ساروکلائی، ”گرگ در منظومه‌های حماسی ایران،“ نشریۀ دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تبریز، سال 52، شمارۀ 211 (1388)، 105-134.

[10] منیژه عبداللهی، فرهنگنامۀ جانوران در ادب پارسی (تهران: انتشارات پژوهنده، 1381)، 909 و 911.

[11] هاشم رضی، تاریخ آیین رازآمیز میترایی (تهران: انتشارات بهجت، 1381)، 130.

[12] ایرانشاه ابن ‌ابی‌الخیر، بهمننامه، ویراستۀ رحیم عفیفی (تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، 1370)، 170، بیت 141/2172.

[13] رضایی اوّل و شامیان ساروکلائی، ”گرگ در منظومه‌های حماسی ایران،“ 120.

[14] وستا سرخوش کرتیس، اسطورههای ملل (1): اسطورههای ایرانی، ترجمۀ عباس مخبر (چاپ 2؛ تهران: انتشارات مرکز، 1384)، 66.

[15] Griffith, “The wolf in Sandplay.”

[16] B. G. Walker, The Woman’s Encyclopedia of Myth and Secrets (San Franscisco: Harper San Francisco, 1983).

[17] O. Rank, The Myth of the Birth of the Hero (New York: Vintage Books, 1959).

[18] E. Neumann, The Great Mother (New Jersey: Princeton University Press, 1955).

[19] A. De Vries, Dictionary of Symbols and Imagery (Amsterdam: North-Holland Publishing Company, 1984).

[20] اِستِس، زنانی که با گرگها میدوند.

[21] Griffith, “The wolf in Sandplay.”

[22] اِستِس، زنانی که با گرگها میدوند.

[23] Griffith, “The wolf in Sandplay.”

[24] اِستِس، زنانی که با گرگها میدوند.

[25] جک لندن، آوای وحش، ترجمۀ پرویز داریوش (تهران: انتشارات اساطیر، 1368)، 22-23.

[26] وحشی به معنای طبیعی و غریزی، نه به معنای منفی امروزی آن.

[27] اِستِس، زنانی که با گرگها میدوند.

[28] لندن، آوای وحش، 39.

[29] لندن، آوای وحش، 54.

[30] هوشنگ گلشیری، ”گرگ،“ در نمازخانۀ کوچک من (تهران: انتشارات زمان، 1354)، 147.

[31] گلشیری، ”گرگ،“ 147-148.

[32] اِستِس، زنانی که با گرگها میدوند، 157 و 4.

[33] اِستِس، زنانی که با گرگها میدوند، 158.

[34] A. Venefica, “Dog Meaning and Symbolism,” at http://www.whats-your-sign.com/dog-meaning-and-symbolism.html/.

[35] A. Venefica, “Wolf Meaning and Totem Symbolism of the Wolf,” at http://www.whats-your-sign.com/totem-wolf-symbols.html/.

[36] اِستِس، زنانی که با گرگها میدوند.

[37] لندن، آوای وحش، 19.

[38] لندن، آوای وحش، 37.

[39] لندن، آوای وحش، 134.

[40] Griffith, “The wolf in Sandplay.”

[41] لندن، آوای وحش، 70-71.

[42] لندن، آوای وحش، 128.

[43] لندن، آوای وحش، 131-132.

[44] لندن، آوای وحش، 130.

خنده بر خود در آثار ایرج پزشکزاد

خنده بر خود در آثار ایرج پزشکزاد

رؤیا صدر

پژوهشگر و نویسندۀ طنزپرداز

رویا صدر < Roya Sadr rouyasadr@gmail.com>، پژوهشگر و نویسندۀ طنزپرداز، از 1363 تا 1368 عضو شورای سردبیری زن روز و از خرداد 1370 طنزنویس و پژوهشگر گلآقا و دیگر نشریات و همچنین مدرس کارگاه‌های آموزشی طنز و داور جشنواره‌های متفاوت طنز بوده است. برخی از آثار ایشان عبارت‌اند از فرهنگ زنان پژوهشگر در علوم انسانی، خبرنامۀ محرمانه، بیست سال با طنز: پژوهشی در طنز پس از انقلاب، برداشت آخر، طنز دات کام، شکرستان و شبهای کوشآداسی. برخی از جوایز ایشان نیز عبارت‌اند از تقدیرشده برای مقام پژوهشگر برتر هفتۀ پژوهش در دانشگاه الزهرا در 1377، برگزیدۀ جشنوارۀ مطبوعات در مقام طنزنویس برتر در 1377 و 1378 و برگزیدۀ جایزۀ پروین اعتصامی برای مقام پژوهشگر برتر زن برای کتاب بیست سال با طنز در سال 1382.

سنخ‌سازی (personality type)‌ ویژگی مهم آثار طنز ایرج پزشکزاد است. هر یک از آدم‌های آثار او نمایندۀ یک سنخ و طبقۀ اجتماعی و شخصیتی هستند که با خودشان و دنیای اطرافشان در تضاد به سر می‌برند. این تضاد بیشتر از رهگذر گفت‌وگو (dialogue) و همچنین از طریق بزرگ‌نمایی (exaggeration) ویژگی‌های اخلاقی و رفتاری‌ شخصیت‌های اثر به طنز می‌رسد و به آنها شخصیتی اغراق‌شده و کاریکاتوریستی می‌دهد. در این میان، پزشکزاد گاه با استفاده از شگرد برخودخندی یا خودکم‌انگاری (self-deprecation) به کناری می‌نشیند و به آدم‌های آثارش-که هرکدام نمایندۀ یک طبقۀ اجتماعی و شخصیتی هستند-این امکان را می‌دهد که از خود فاصله‌ای انتقادی بگیرند، خودشان را دست بیندازند و از این رهگذر به بازتاب دنیای درون و پیرامونشان بپردازند.

برخودخندی یکی از شگردهای ایجاد فضا و موقعیت طنز در آثار ادبی و هنری است. این شگرد بیشتر حالت خود نقادی دارد که با استهزا و حتی تحقیر در سایۀ خودکم‌بینی همراه است. همچنین، گاه با تجاهل‎العارف سقراطی همسو است، همان ‌که ارسطو در كتاب فن شعر آن را ضد لاف‌زنی معنی کرده و به معنی اجتناب از تظاهر و خودنمایی است.[1] در خندیدن به خود این امکان برای فرد فراهم می‌شود که در سایۀ برقراری فاصله انتقادی از خودش بتواند نوعی رابطۀ شناختی عمیق با خویش و جهان برقرار کند، به طنزش با تعمیق بی‌طرفی عمق ببخشد و خویش را در قالب آنچه نیچه ”فاصله اندوه‌بار“ می‌نامد تجربه کند تا ”از خود به درآید و از خود فاصله بگیرد و از بالا بر خود بخندد.‌“[2] در حقیقت، داشتن ظرفیت شوخی دربارۀ نقطه‌ضعف خود توانایی فراتر رفتن از خود است و این فراتر رفتن مفهوم اساسی فضیلت اخلاقی است و می‌تواند به خودشناسی، صداقت و سلامت روانی کمک کند. از نظر فروید، در طنز فراخودی غیرمتخاصم وجود دارد که در نتیجۀ فراگرفتن خندیدن به خود بالغ شده است و حکم دوست انسان را پیدا می‌کند. این فراخود مثبت به سوژه این امکان را می‌دهد که خودش را به ‌مثابه یک موضوع و شیء پست و مضحک ببیند و به جای آنکه بگرید، بخندد و با این کار تسلی ‌یابد و از این طریق خود را آزاد و رها کند.[3]

پزشکزاد در دو اثر بیش از دیگر آثارش از این شگرد استفاده کرده است: نمایشنامۀ کمدی ادب مرد به ز دولت اوست،[4] و رمان داییجان ناپلئون.[5] در دیگر آثار او استفاده از این شگرد چندان روشن و برجسته نیست. البته کارکرد این شگرد در این دو اثر، چنانچه در ادامه خواهیم دید، با یکدیگر متفاوت است. در اولین اثر، نقش رهایی و تسکین دارد ولی در دومی عمق می‌یابد و نگاهی دردشناسانه را بازتاب می‌دهد.

پزشکزاد ادب مرد به ز دولت اوست را کمی بعد از داییجان ناپلئون نوشته است. او در گفت‌وگو با برنامۀ ”تماشا“ در شبکۀ تلویزیونی بی‌بی‌سی گفته بود که این نمایشنامه را بسیار دوست دارد و اظهار تأسف کرده بود که به علت فرارسیدن انقلاب امکان نمایش آن فراهم نشده است.[6] این نمایشنامه سه پرده، یک مقدمه، یک تکمله و یک تکمله دارد. شخصیت اول آن پورعلیزاده، یک کارمند ساده و عیالوار است که بعدازظهرها در یک کلاس شبانه آموزش خط و فارسی می‌دهد و زندگی سخت و محقری دارد. با این ‌حال، حاضر نیست در برابر خارج کردن یک پروندۀ اداری رشوه‌ای را با ارزش 10هزار برابر حقوقش دریافت کند. این است که شیطان در قیافه و ظاهر یک مرد جوان با نام آقای پرنگ وارد زندگی‌اش می‌شود، به خانه و محل کارش می‌رود و با انواع و اقسام وعده‌ها سعی می‌کند او را به دریافت این رشوۀ بزرگ ترغیب کند که در نهایت هم موفق نمی‌شود. این طرح داستان دستمایۀ آفرینش صحنه‌های طنزآمیزی می‌شود که از رهگذر برخوردهای میان پورعلیزاده با اعضای خانواده‌ و همکارانش و آقای پرنگ رخ می‌دهد و نظام اداری و روابط فردی و اجتماعی و خانوادگی را با طنزی انتقادی به تصویر می‌کشد. آقای پورعلیزاده، شخصیت اصلی اثر، نمایندۀ یک سنخ شخصیتی (type: تیپ) است: او کارمند سادۀ عیالوارِ باوجدانی است که از سویی با مشکل اقتصادی برای گذران زندگی مواجه است و از طرفی با تنش در روابط خانوادگی روبه‌روست. پورعلیزاده که به قول یکی از شخصیت‌های نمایشنامه (شیطان) ”نمی‌خواهد یک دقیقه جدی حرف بزند و حرف جدی را بشنود“‌[7] در رویارویی با تنش‌های زندگی‌اش به طنز پناه می‌برد و در برخی بخش‌ها از شگرد برخودخندی استفاده می‌کند. این برخودخندی بیش از آنکه جنبۀ انتقاد از خود داشته باشد، به پورعلیزاده کمک می‌کند تا با شوخی شرایط تراژیک و فلاکت‌بار را تحمل‌پذیرتر سازد، یعنی در سایۀ طنز از تنش‌های بیرون و درونش بکاهد و تسلی و رهایی را-که حاصل خندۀ فراخودِ غیرمتخاصم است-تجربه کند. وقتی فرزندش می‌شنود که مادر و پدرش از خرید ماشین حرف می‌زنند، از او دربارۀ ماشین خریداری‌شده سؤال می‌کند. پورعلیزاده پاسخ می‌دهد: ”ماشین‌سواری خریدم. ماشین فورد کروکی. با شوفر عمه جانتان. گذاشتم تو گاراژ عمو جانتان.‌“[8] بعدها مشخص می‌شود غرض از ماشین ماشین اصلاح سر بوده است. پورعلیزاده در بخشی دیگر از اثر ضمن گفت‌و‌گو با آقای پرنگ (شیطان)-که به خانه‌شان آمده است-با کنایه به ناتوانی‌ خود در انجام وظایف زناشویی می‌گوید: ”ما چند ماه پیش حساب‌هایمان را از نظر وظایف خانوادگی رسیدیم، دیدیم درست سی سال سابقۀ خدمت داریم. طی مراسم مختصری، جای شما خالی، خودمان را به ‌افتخار بازنشستگی نائل کردیم. چون خدمت در سایر دوایر دولتی هم جزء سابقۀ خدمت محسوب می‌شود.‌“[9]تضادی که در این عبارت میان مفهوم مثبت ”نائل شدن به‌ افتخار بازنشستگی“ و ”خدمت در سایر دوایر دولتی“ با معناهای کنایی آن وجود دارد باعث ایجاد فضایی طنزآمیز می‌شود که به برخودخندی پهلو می‌زند. شخصیت اثر ابایی ندارد که از ناتوانی‌ها و کاستی‌های وجودی و شخصیتی خود با عباراتی پرطمطراق و دهن‌پرکن و با بار مفهومی مثبت یاد کند و از این رهگذر در حقیقت خودش را به استهزا بگیرد و با مخاطب بر خودش بخندد. این خنده بر خود را در بخش‌های دیگری از اثر می‌بینیم که او به شوخی به آقای پرنگ (شیطان) پیشنهاد ازدواج با همسر ناسازگار و بداخلاقش را می‌دهد. او همسرش را وارد قلمرو مایملک شخصی خودش می‌کند و شخصیتی انضمامی به او می‌دهد تا سرنوشتش با او گره بخورد و خنده به او در حقیقت زهرخندی باشد به شرایط دشوار زندگی خانوادگی خودش: ”می‌خواستم خدمتتان عرض کنم که بنده یک زن بسیار خوب، نجیب، خانه‌دار و خانواده‌دار می‌شناسم که از همه جهت شایسته و بایسته است. نه‌ تنها هیچ کم و کسری ندارد، بلکه ماهی هزار تومن هم عایدی مرتب دارد. مال خوبی است، دست‌به‌دست کنی، از دستت می‌رود.‌“‌[10]

همین شگرد در شاهکار پزشکزاد، یعنی داییجان ناپلئون، بُعدی انتقادی پیدا می‌کند و به کمک شخصیت‌سازی دقیق و گفت‌وگوهای حساب‌شده در متن رمان عمق می‌یابد. داییجان ناپلئون روایتگر زندگی اعضای یک فامیل اشرافی است که با هم در یک باغ عمارتی زندگی می‌کنند. وقایع رمان در حوالی شهریور 1320 و اشغال ایران به دست قوای متفقین اتفاق می‌افتد. ماجراهای آن با شرح عشق کودکانه و نافرجام راوی به دختردایی‌اش آغاز می‌شود و در قالب اختلاف‌های پدران این دو (آقاجان و دایی‌جان) و در بستری از روابط و گفت‌وگوهای خنده‌آور میان دیگر اعضای خانوادۀ اشرافی پیش می‌رود. شخصیت محوری اثر دایی راوی است که به خاطر ارادتش به ناپلئون بناپارت، از طرف بچه‌های فامیل، ”دایی جان ناپلئون“ لقب گرفته است. دایی‌جان توهم توطئه دارد و همه‌چیز را زیر سر انگلیس‌ها می‌داند و این خصلت او زمینه‌ساز بسیاری از تنش‌ها و ماجراهای اثر است.

برخودخندی در داییجان ناپلئون در دو سطح راوی و شخصیت‌های رمان حرکت می‌کند و از زبان آنها جاری می‌شود. راوی در شرح عشق نافرجامش بارها از این شگرد استفاده کرده است. او با حسرت از عشق گمشدۀ دوران نوجوانی خود می‌گوید، ولی از آنجا که بعد از چند دهه به وقایع آن روزها نگاه می‌کند گذشت زمان به او این امکان را می‌دهد که از شرایط آن روزهایش فاصله بگیرد و این فاصله گرفتن از خود زمینه‌ را برای برخودخندی فراهم سازد. اینجاست که او در عین تحسر نسبت به روزگار ازدست‌رفته و یادآوری صمیمیت، سادگی‌ و معصومیت دورۀ نوجوانی‌اش، در بازگویی پنهانی‌ترین عواطف آن دوران خود طنزی تراژیک به کار می‌برد که زهرخند می‌آفریند. رمان با این جمله آغاز می‌شود: ”من یک روز گرم تابستان، دقیقاً یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعدازظهر، عاشق شدم. تلخی‌ها و زهر هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا چهاردهم مرداد بود، شاید این‌طور نمی‌شد.‌“‌[11] در ادامه، راوی نوجوان با زبانی ساده، صمیمی و کودکانه و طنزی لطیف که مایه‌هایی از برخودخندی دارد به مقایسۀ عاشق شدنش با عاشق شدن امیرارسلان و دیگر عاشقان نامدار تاریخ می‌پردازد و عاقبت عشق آنها را با ماجرای خودش مقایسه می‌کند. سپس وقتی به مش قاسم، نوکر روستایی دایی‌جان، پناه می‌برد تا از او بپرسد عاشق شده است یا نه، به این طنز عمق می‌بخشد تا اثر با شگرد برخودخندی از زبان راوی پیش برود. این برخودخندی با شرح تاریخچۀ نامه‌های عاشقانۀ راوی که به گفته خودش ”شاید بیست ساعت وقت صرف نوشتنشان کرده و هنوز قابل فرستادن نیست“[12] ادامه می‌یابد و سرنوشت عشقش با ماجراها و دعواهای خانوادگی گره می‌خورد تا جایی که برای تمام شدن دعوای خانوادگی-که راه رسیدن به معشوق است-به قول خودش ”با پول دزدی“ در سقاخانه شمع روشن می‌کند و می‌گوید: ”خداوندا اولاً مرا ببخش که با پول دزدی شمع روشن می‌کنم. ثانیاً به من کمک کن که این اختلاف بین آقاجان و دایی‌جان را حل کنم یا خودت حلش کن. ولی اطمینان داشتم که خدا بین این دو راه‌حل اگر بخواهد کمکی بکند دومی را انتخاب می‌کند. این را می‌دانستم فقط راه‌حل اول را برای تعارف گفته بودم.‌“[13] در بخشی دیگر از اثر، وقتی به عشقش فکر می‌کند، دنبالۀ منطقی فکرش به یکی از اعضای فامیل (عزیزالسلطنه) می‌رسد که به خاطر خیانت همسرش (دوستعلی خان) قصد بریدن ”عضو شریف“ او را کرده بود و همچنین یاد شیرعلی قصاب، قصاب ترسناک محل، می‌‌افتد که به سبب غیرت نسبت به زنش حاضر به هر جنایتی هست.[14] همچنین، وقتی راوی به خودکشی فکر می‌کند، نگاه او آن‌قدر سطحی و احساسی است که بُعدی خنده‌دار ((comic می‌کند: ”این روزها آن‌قدر آشفته‌حال لیلی بودم که فکر خودکشی که آن روز با اسدالله میرزا در میان گذاشته بودم از یادم رفته بود.‌“[15] این صداقت کودکانۀ راوی نوجوان طنزی صمیمی را در اثر جاری می‌کند که اگرچه رنگ برخودخندی دارد، انتقادی و افشاگر نیست، بلکه ساده و صمیمانه است، به دنیای بی‌غل‌و‌غش دوران کودکی و نوجوانی او نقب می‌زند و به یاری تلطیف فضای اثر و برانگیختن حس هم‌ذات‌پنداری مخاطب با او می‌آید و چه ‌بسا از آنجا که یادآوری این خاطرات برای راوی با تلخی همراه است این خودخندی به او تسکین ‌می‌دهد و از تلخی خاطراتش ‌می‌کاهد.

بااین‌حال، کاربرد شگرد برخودخندی در داییجان ناپلئون در همین محدوده باقی نمی‌ماند. این شیوه علاوه بر گفتار و کردار راوی، در زبان و عمل دیگر شخصیت‌های اثر نیز جاری می‌شود.

گاهی این شگرد، تنها رنگ استهزای خود دارد و از خودکم‌بینی شخصیت اثر حکایت می‌کند. برای مثال، در جایی افراد فامیل تصمیم می‌گیرند که به علت گریز از یک آبروریزی خانوادگی از آسپیران غیاث‌آبادی، یک مأمور دون‌پایۀ ادارۀ تأمینات از طبقۀ اجتماعی پایین، بخواهند که با قمر، دختر خل‌وضع عزیزالسلطنه، ازدواج کند. او با کنایه می‌گوید: ”من می‌خواهم بدانم چرا می‌خواهند دختر به ما بدهند. توی این شهر از ما مقبول‌تر آدم پیدا نمی‌شد؟“[16]

گاهی نیز این برخودخندی رنگ طنزی انتقادی به خود می‌گیرد و نگاه آسیب‌شناسانۀ نویسنده را به زوایای زندگی جامعۀ ایرانی بازتاب می‌‌دهد. زندگي در درون باغ نیز مثل دنیای بیرون از آن بر اساس سلسله‌مراتب شکل می‌گیرد و تصمیم‌گیری بیشتر بر عهده یک فرد (دایی‌جان ناپلئون) است که نگاه و رفتار بیمارگونه دارد و متوهم است. با این‌ حال، حوادث بر محور خواست او رقم می‌خورد. اینجاست که فرديت شخصیت‌های داستان قرباني مصلحت عمومي و حفظ آبروی خانوادگی می‌شود؛ افراد با چشم فروبستن بر واقعیات، انفعال و مسئولیت‌ناپذیری و ضعف خود را در پوشش رفتارها و حرف‌های ظاهرالصلاح پنهان می‌کنند، در هراس از عواقب راست‌گویی به ریاکاری پناه می‌برند و دروغ می‌گویند تا ضعف‌های وجودی خودشان را بپوشانند و درعین‌حال آتش بحران‌های پی‌درپی اثر را برای مدت کوتاهی هم که شده خاموش سازند. این ویژگی که در جای‌جای گفت‌وگوها با برخودخندی همراه می‌شود و ابعادی طنزآمیز پیدا می‌کند، اضطراب یا عزت‌نفس پایین آدم‌ها را در قالب به ‌اصطلاح خودزنی به نمایش می‌گذارد. آدم‌های اثر ابایی ندارند که ادعاهای دایی‌جان در جنگ با انگلیس‌ها را به شیوه‌ای مضحک و با نادان‌نمایی تأیید کنند و به جنونش دامن بزنند تا موقعیت خودشان را تثبیت کنند یا به اهداف خودشان برسند. اگر خیال‌بافی‌های توهم‌آمیز دایی‌جان ناپلئون در جنگ با انگلیس‌ها مایۀ خندۀ افراد خانواده می‌شود بی‌آنکه ایشان جرئت ‌این را داشته باشند که در صحت وقایع پیش روی او شک کنند، پدر راوی (آقاجان)، که از دایی جان کینه به دل دارد، به ‌عمد او را تأیید می‌کند و بر جنونش می‌افزاید. برای مثال، دایی‌جان در صحنه‌ای تعریف می‌کند که یکی از سرداران شکست‌خوردۀ دشمن که گلوله سراسر حنجره‌اش را شکافته بود به او می‌گوید: ”موسیو شما از یک خانوادۀ اشراف، شما بزرگ‌زاده هست . . . شما سردار بزرگ . . . ما انگلیسی‌ها به این چیزها اهمیت داد.“ همزمان آقاجان در مقام داروساز متخصص، با هدف تأیید ادعای دایی‌جان، با سخنانی مضحک و مسخره سعی می‌کند که از نظر علمی امکان حرف زدن آدم حنجره‌دریده را اثبات کند.[17]

در چنین مضحکه‌ای که تثبیت موقعیت افراد هم در سایۀ اظهار یا تأیید ادعاهای مضحک امکان‌پذیر است، برخودخندی از دایرۀ افراد بیرون رفته و به‌ دودمان و پیشینه و خانواده نیز تسرّی می‌یابد و عمق پیدا می‌کند. به عبارتی، برخودخندی از حالت فردی بیرون می‌آید و به هجو افتخارات آبا و اجدادی یک طبقۀ در حال زوال تبدیل می‌شود. یکی از عبارات پربسامد رمان که بر زبان شخصیت‌ها جاری می‌شود و رنگ تفاخر فامیلی را هم بر خود دارد، ”اتحاد خانوادگی“ است. در طول رمان مدام از ”آبروی چند صدسالۀ یک خانوادۀ اشرافی،“ ”خانوادۀ اشرافی درجه یک این مملکت،“ ”اتحاد مقدس یک خانوادۀ اصیل“ و ”اصل و نسب و حیثیت یک خانوادۀ اشرافی“ صحبت می‌شود و در تنش‌های بی‌پایان رمان وقت و بی‌وقت پای ”آقای بزرگ،“ جد خانواده، باز می‌شود و ابعادی خنده‌دار می‌یابد که در آن افراد خود و پیشینه‌ای را که به آن افتخار می‌کنند مایۀ هجو و خنده قرار می‌دهند. دایی‌جان می‌پذیرد که اسم رمز انگلیس‌ها برای ارتباط گرفتن با او: ”مرحوم آقای بزرگ با ژانت مک‌دونالد (Jeanette MacDonald, 1903-1965)[18] آبگوشت بزباش می‌خورند“[19] باشد و به ‌این ‌ترتیب، جد بزرگ خانواده نیز دستمایۀ هجو و تمسخر قرار می‌گیرد. در این میان، اسدالله میرزا، یکی از افراد فامیل که شخصیتی شوخ و نگاهی انتقادی دارد، می‌گوید اینها طوری از آقای بزرگ حرف می‌زنند که انگار ویکتور هوگو [Victor Hugo, 1802-1885][20] یا گاریبالدی [Giuseppe Garibaldi, 1807-1882][21] بوده است.[22] تا برخودخندی را کامل کند. حتی در ماجرای ”صدای مشکوک“ هم یکی از حاضران در جمع خانوادگی پای آقای بزرگ را به میان می‌آورد و به شیوۀ مضحکی درخواست می‌کند که همه به روح مرحوم آقای بزرگ قسم بخورند که صدای مشکوک از ناحیۀ مش‌قاسم بوده است. اینجاست که حاضرین از اینکه یک نفر جرئت کرده که روح آقای بزرگ را که مظهر اتفاق و اتحاد مقدس خانواده بود، به ‌این ‌ترتیب ملوث کند غش می‌کنند و فریاد و هیاهویی غیرقابل وصف بلند می‌شود.[23] در این میان، معمولاً عبارات تقدیس‌شده‌ای چون ”آبروی خانوادگی“ و ”اصالت اصل و نسب“ وقتی از سوی شخصیت‌های رمان مطرح می‌شود که یا پای یک آبروریزی در میان است و نیاز به لاپوشانی است یا پای منافع شخصی مطرح است، امری که وقتی از زبان راوی که به این مضحکه از بالا نگاه می‌کند بیان می‌شود، رنگ هجو ارزش‌های خانوادگی و در نتیجه برخودخندی را پیدا می‌کند. در حقیقت او کلیتی را به تمسخر می‌کشد که خودش نیز جزئی از آن است. در بخشی از اثر، دایی‌جان سرهنگ می‌بیند که دایی‌جان به خاطر لجبازی با آقاجان آب را روی گل‌ها و درخت‌ها بسته است. بنابراین، دایی‌جان سرهنگ از ”حفظ اتحاد مقدس چند صدسالۀ خانواده“ صحبت می‌کند و از برادر و شوهرخواهرش می‌خواهد که یک کاری برای ”حفظ اتحاد مقدس چند صدسالۀ این خانواده“ بکنند. در اینجا اهداف شخصی با پوشش علاقه به اهداف انسان‌دوستانه پی گرفته می‌شود و رنگ تظاهر و خودنمایی دارد. اینجاست که راوی دخالت می‌کند و می‌گوید که لحن پرهیجان و پرشور دایی‌جان سرهنگ حکایت می‌کرد که چقدر گل‌هایش و درخت‌های میوه‌اش را دوست دارد.[24] این ویژگی‌ها در رمان در سایۀ طنز خود را می‌نمایند و ظاهر می‌شوند. آدم‌های اثر مدام در زندگی یکدیگر سرک می‌کشند و دائماً در حال تنش با یکدیگرند و ضعف‌های خود را با فرافکنی کتمان می‌کنند. اینجاست که کامیابی یکی در ناکامی دیگری معنا پیدا می‌کند و زمینه را برای تسویه ‌حساب و سر باز کردن عقده‌های فروخفته فراهم می‌سازد، حتی اگر با خودخندی همراه شود. برای مثال، وقتی قضیۀ ازدواج آسپیران با قمر جدی می‌شود، پدر راوی (آقاجان) که به سبب پیشینۀ غیراشرافی‌اش مورد تحقیر دایی‌جان قرار دارد، زمینه را برای تسویه‌ حساب فراهم می‌بیند و با کنایه می‌گوید: ”خیلی قشنگ شد! عصارۀ اشرافیت مملکت در بغل آسپیران غیاث‌آبادی! الحمدلله از ما غیراشرافی‌تر پیدا کردند. مبارکشان باشد.‌“[25]

برخودخندی در رمان داییجان ناپلئون به همین‌جا محدود نمی‌شود، بلکه نویسنده در میان شخصیت‌های ریزودرشت رمان شخصیتی را می‌آفریند که به این هنگامۀ انسانی با فاصله نگاه می‌کند و به آن می‌خندد. او خود جزئی از این جمع غریب است که با آدم‌های اثر پایگاه طبقاتی و خانوادگی مشترک دارد و سرگذشت و سرنوشتش با جمع گره‌ خورده است. این است که خنده‌اش به جمع در حقیقت زهرخندی است به موقعیت خانوادگی خودش و پیشینۀ آن. این شخصیت کسی نیست جز اسدالله میرزا که با زبان کنایی و آمیخته به طنز و تمسخر، گاه با بزرگ‌نمایی و گاه با کوچک‌نمایی، به سراغ ماجراهای میان آدم‌های اثر می‌رود تا رویکرد انتقادی طنز را نسبت به درگیری‌های روزمرۀ پیرامونش به نمایش بگذارد. خندۀ اسدالله میرزا خنده‌ای باختینی است و ویژگی‌های خندۀ کارناوالی دارد. باختین (Mikhail Bakhtin, 1895-1975) [26] در کتاب آثار فرانسوا رابله و فرهنگ مردمی در سده‌های میانه و رنسانس خندۀ ناشی از کارناوال را خنده‌ای انتقادی و ویرانگر می‌داند که در فرهنگ مردمی دوران گذشته ریشه داشت و ابزاری برای پیروزی بر اندیشه‌های متحجرانه و فرهنگ خشک و رسمی به شمار می‌رفت، زبانی گستاخ و پرده‌در داشت و دنبال رضایت جنسی و جسمانی در جامعه‌ای بود که به جسم توجه نمی‌شد. باختین در این کتاب گفته است: ”خنده کیش‌های آیینی، تشریفات فئودالی و دولتی، اخلاق اجتماعی و هر شکل ایدئولوژیک و مسلط را نمی‌پذیرفت.‌“[27] اسدالله میرزا در داییجان ناپلئون در عمل و گفتار همۀ ارزش‌های مطلق را رد می‌کند و برای تعمیق‌بخشی به این نگاه روش برخودخندی را به کار می‌برد. او که خود از خاندان با اصل و نسب قاجار است و از سوی عزیزالسلطنه لقب ”شازده قراضه“ گرفته، با لحنی بی‌ملاحظه و گاه گستاخ تأکید بر اصل و نسب و ارزش‌های فئودالی مورد تأکید خانواده را به مسخره و بازی می‌گیرد و آن را پوشالی می‌داند. می‌گوید: ”این‌ها طوری از اصل و نسب حرف می‌زنند که انگار از تخمۀ خاندان هابسبورگ هستند.‌“[28] همچنین، با لحنی کنایی توضیح می‌دهد که چگونه آقای بزرگ که پدرش معمارباشی بوده یکباره به سبب ارسال پیشکش برای ناصرالدین‌شاه به دریافت لقب مفتخر می‌شود و جزء آریستوکراسی مملکت درمی‌آید و پسر پلنگ‌السلطنه ببرالملک و پسر ببرالملک شیرالدوله می‌شود.[29] عبارت تقدیس‌شدۀ ”اتحاد فامیلی“ نیز از تیررس هجو اسدالله میرزا جان سالم بدر نمی‌برد. وقتی در جمع خانوادگی مسئولیت ”صدای مشکوک“ بر عهدۀ یکی از اعضای فامیل گذاشته می‌شود و ماجرا فیصله پیدا می‌کند، اسدالله میرزا با گفتن عبارت ”اتحاد خانوادگی نجات پیدا کرد“ وابستگی حقارت‌آمیز این عبارت پرطمطراق را به یک‌صدای مشکوک انعکاس می‌دهد.[30]

او همچنین در تلاش برای رضایت جسمانی و در گریز از تابوهای اخلاق اجتماعی نیز به خندۀ باختینی روی می‌آورد و برای تعمیق آن از برخودخندی استفاده می‌کند. برای مثال، وقتی پایش به یک ماجرای به ‌ظاهر جنایی باز می‌شود، ”با اعضای شریف و غیرشریف“ خودش شوخی می‌کند و از مفتّش می‌خواهد که اعضای موجود را صورت‌جلسه کنند تا کار کاملاً قانونی باشد و فردا نگویند یک‌چیزی کم و کسر داشت.[31] او همچنین با گفته‌های کنایه‌آمیز جنسی‌‌اش دربارۀ باز کردن قفل‌ها و داشتن دسته‌کلیدی که همۀ قفل‌ها را باز می‌کند و اینکه در عالم قوم‌وخویشی حاضر به همه‌جور فداکاری است و حاضر است هر نوع خدمتی انجام بدهد، اخلاق رسمی و روابط فامیلی را، و در حقیقت خودش را، به هجو می‌کشد.[32] اسدالله میرزا همچنین ابایی ندارد که برای به چالش کشیدن اخلاق اجتماعی و ارتباط با همسر شیرعلی قصاب نقش یک آدم بزدل و ترسو را بازی کند و بهانه بتراشد که جانش درخطر است و در یک قدمی مرگ قرار دارد تا مخاطب هم به سبب اطلاع از بیهودگی و توخالی بودن آن در این برخودخندی او شریک شود.[33]

 

بنابراین، می‌توان گفت اگر برخودخندی در نمایشنامۀ ادب مرد به ز دولت اوست وسیله‌ای برای کاستن از تنش‌های روحی و تحمل‌پذیرتر ساختن شرایط سخت زندگانی شخصیت اول اثر است و نقشی تسلی‌بخش دارد، در داییجان ناپلئون ابعادی گسترده‌تر پیدا می‌کند، از جنبۀ فردی بیرون می‌آید و در قالب کشمکش‌های خانوادگی به عمق رفتارهای فردی و اجتماعی آدم‌ها می‌رود. استفاده از این شگرد در رمان داییجان ناپلئون متنوع است و زمینه‌های متفاوتی را شامل می‌شود. گاه رنگ استهزای خود دارد (آسپیران)، گاهی حاصل نگاه از بالا به خود است (خاطرات عشق راوی) و گاهی نیز حاصل تنش‌های میان آدم‌های اثر است. نویسنده در این اثر طبقات مختلف اجتماعی، از شخصيت مأمور ادارۀ آگاهي و مأمور دولت گرفته تا زنان خانه‌دار، پزشک، قصاب، واعظ چاپلوس، خدمتکار و واکسي را گرد هم می‌آورد تا از ورای لحن و زبان شیرین و طنزآمیز شخصیت‌ها و تنش‌های میان آنها با نگاهی دردشناسانه ویژگی‌هایی اخلاقی را جلوه‌گر کند که برای مخاطب ایرانی آشناست: رنگ باختن فرديت شخصیت‌ها در برابر مصلحت عمومی، استبداد رأی، انفعال، پنهان ساختن مسئولیت‌ناپذیری و ضعف در پوشش رفتارها و حرف‌های ظاهرالصلاح و ریاکاری در هراس از عواقب راست‌گویی. نویسنده با طنزی خودنقاد به سراغ این ویژگی‌ها رفته و آنها را در قالب اثری ماندگار به تصویر کشیده است. بار اصلی این برخودخندی را از همه بیشتر اسدالله میرزا بر دوش می‌کشد که با شوخی و هجو افتخارات خانوادگی و ارث‌ومیراث خانوادگی از خود و خاندانش فراتر می‌رود، پرده از ریاکاری‌ها برمی‌دارد و گذشتۀ آبا و اجدادی‌اش را به ‌مثابه موضوعی مضحک به رخ می‌کشد.

اینجاست که ذهن ایرانی در پس طنز اثر شخصیت‌هایی باورپذیر را می‌بیند که به‌رغم ویژگی‌ها و تفاوت‌های فردی و طبقاتی‌شان با آنها زندگی کرده است. او در آینۀ برخودخندی شخصیت‌های داییجان ناپلئون خودش را می‌بیند و در حقیقت به خود وجودی‌اش می‌خندد.

[1] علی‌اصغر حلبی، تاریخ طنز و شوخ‌طبعی در ایران و جهان اسلامی (چاپ 1؛ تهران: انتشارات بهبهانی، 1377)، 89.

[2] فردریش نیچه، حکمت شادان، ترجمۀ جمال آل­احمد، سعید کامران و حامد فولادوند (تهران: نشر جامی، 1377)، 173.

[3] سیمون کریچلی، در باب طنز، ترجمG سهیل سمی (تهران: ققنوس، 1384)، 121-123.

[4]ایرج پزشکزاد، ادب مرد به ز دولت اوست، تحریر شد (چاپ 7؛ لوس‌آنجلس، ایالات متحد امریکا: نشر کتاب سهراب، 1378).

[5] ایرج پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون (تهران: فرهنگ معاصر، 1396).

[6]­­https://www.youtube.com/watch?v=dy3uy2cpNDk/.

[7] پزشکزاد، ادب مرد به ز دولت اوست، 146.

[8] پزشکزاد، ادب مرد به ز دولت اوست، 19.

[9] پزشکزاد، ادب مرد به ز دولت اوست، 38.

[10] پزشکزاد، ادب مرد به ز دولت اوست، 36.

[11]پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 3.

[12] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 120.

[13] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 125.

[14] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 116.

[15] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 575.

[16] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 450.

[17] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 283.

[18] خواننده و هنرپیشه آمریکایی که بیشتر به سبب فیلم‌های موزیکال دهۀ 1930 به یاد می‌آید.

[19] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 323.

[20] شاعر، داستان‌نویس و نمایشنامه‌نویس فرانسوی.

[21] از رهبران مبارزه ایتالیا برای استقلال از اتریش.

[22] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 328.

[23] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 182.

[24] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 43.

[25] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 457.

[26] میخائیل میخایلوویچ باختین فیلسوف و متخصص روسی ادبیات بود که آثار تأثیرگذاری در حوزۀ نقد و نظریۀ ادبی و بلاغی نوشت. گروهی از اندیشمندان، ازجمله مارکسیست‌های جدید، ساختارگرایان، پساساختارگرایان و نشانه‌شناس‌ها از آثار او الهام گرفته‌اند و اندیشه‌هایش دربارۀ «کارناوالی شدن» و «ارتباط گفت­وگویی» بسیار بر حوزۀ نقد و نظریۀ ادبی و فلسفه تأثیر داشته است.

[27] محمدرضا اصلانی (همدان)، فرهنگ واژگان و اصطلاحات طنز (تهران: انتشارات مروارید، 1394)، 153-154.

[28] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 375.

[29] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 328.

[30] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 53.

[31] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 201.

[32] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 51.

[33] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 227 و 235.

سرقت علمی و تشتت نظری

لیلا صادقی <Leila Sadeghi <‌leilasadeghi@gmail.com دانش‌آموختۀ دکتری زبان‌شناسی همگانی با گرایش ادبی، مدرس مدعو دانشکدۀ سینما و تئاتر سوره، رمان‌نویس، شاعر، مترجم و پژوهشگر حوزۀ ادبیات با رویکرد نشانه‌شناسی و روایت‌شناسی شناختی است.

دسته‌دسته جماعت مشکوک
متفرق میان شهر و بلوک
همه را داشتن به زیر نظر
خواه در خانه خواه در معبر
پشت هر سرقتی پی افشردن
از عمل پی به عاملش بردن
راهزن را گرفتن اندر راه
گرچه خود را نهان کند در چاه[1] 

مقدمه

سرقت ادبی یا علمی (plagiarism)[2] اصطلاحي است که به صورت استعاري براي مفاهیمی انتزاعی از جمله برداشتن فكر، ایده، جملات يا ساختار يك اثر، بدون ارجاع به خود اثر،[3] به کار می‍رود و در هزار سال گذشته در تاریخ ایران با همین نامِ سرقت ادبی یا علمی مصطلح بوده است. این عبارت در ادبیات همواره مرکز مباحثی با مرزهای نامشخص بوده و در خوشبینانه‌ترین شکل گاهی به الهام و تأثیر نیز تعبیر شده است. گاه مرزهای این مفهوم چنان مخدوش است که از آن به ادبیاتی بینامتنی یاد می‌کنند که سرشت جهان خیال‌انگیز هنر است؛ چه در شعر، چه در داستان، چه در سینما و چه در ديگر آثار هنري. در این آثار، همواره اشاراتي به حوادث تاريخي، مسائل فرهنگي و آثار پيشين وجود دارد كه به چند‌لايه شدن مفاهیم و مضامین در هنر كمك مي‍كند. با این همه، آیا گفتمان تحقیقاتی در فضای دانشگاهي نیز در سرشت خود بینامتنی است؟[4] به نظر می‌رسد آنچه در ادبیات به صادقانه‌ترین شکل ممکن بینامتنیت نامیده می‌شود، در تحقیقات دانشگاهی و مقالات و کتب تحقیقی می‌بایست نام دیگری داشته باشد. همچنین، به نظر می‌رسد در صورت رواج اخلاق استفادۀ بی‌ارجاع از ایده و متون دیگران در میان محققان، گذشته از بی‌اعتبار شدن رنج تحقیقات، شاهد پیامدهای فرهنگی و اجتماعی بسیار وخیمی خواهیم بود. بنا به مطالعات بسياري كه در خصوص بينامتنيت و تفاوت آن با سرقت ادبي صورت گرفته است، گویا ردی از ايده‌ها و افكار پيشينيان همواره در همۀ آثار بعدی وجود دارد. حال چگونه مي‍توان ميان اين دو پديده تفاوت قائل شد؟ سوانون چنين پاسخ می‌دهد كه ”سرقت ادبي بيشتر يك مسئله‍‌اي اخلاقي است“[5] و به نظر مي‍رسد رعايت اين اصل اخلاقي از جانب پژوهشگران مانع ايجاد برخي پيامدهاي مخرب ناشي از آن خواهد شد. به باور بسياري از پژوهشگران، عواقب ويرانگر سرقت ادبي چنان گسترده است كه آن را از شکل نوعی مسئلۀ اخلاقي صرف خارج كرده و به مسئله‍اي اجتماعي تبديل كرده است. بر اساس تحقيقاتي كه تاكنون صورت گرفته است، اين عدم ارجاع يا به عبارتي سرقت ادبي تأثيرات منفي بسياري بر جامعه مي‍گذارد كه بر اساس گزارشي از مؤسسة كشف سرقات ادبي در سال 2012،[6] عبارت‌اند از عواقب فردي، اقتصادي، نهادي و انساني.[7] در پژوهش حاضر، به يكي ديگر از تأثيرات منفي اين پديده، كه شايد در فضاي دانشگاهي ايران رايج‍تر است، اشاره مي‍شود كه آن را ”تشتت نظري“ مي‍نامم. به اين معنا كه به لحاظ نظري، به واسطۀ برداشت بدون ارجاع تحريفي ناخواسته در نظريه‍پردازي ايجاد مي‍شود و با دسترسي ديگر پژوهشگران به چنين آثار، تفكری غلط در جامعۀ دانشگاهي دربارۀ يك نظريۀ خاص رايج مي‍شود. متأسفانه مهم‍ترين نتیجۀ چنین رويكردي از بین رفتن زمینه‌های نقد و تبدیل تولیدات علمی به امری مکانیکی برای تکثیر یک نظریه بدون تلاش برای کاربست دقیق و احیاناً نقد آن خواهد بود. البته در بسیاری موارد هم، محققان درک درستی از آنچه از آنِ خود كرده‍اند ندارند و لغزش‌های نظری در کار آنان چه بسا بیشتر دیده ‌شود و در نتیجه، نظریه کارکرد درست خود را از دست داده و در کنار ”تضعيف انگیزۀ پژوهش“[8] در برخي محققان، باعث تخريب زیرساخت تحقیقاتي در جامعه نيز می‍شود و ممكن است اعتماد جامعه نسبت به اعتبار و قدرت نقد دانشگاهی از ميان برود.

به نظر مي‍رسد برداشتن يا ايده گرفتن از مطالب دیگران بدون ارجاع مشخص يا درست، فقط شامل حال محققان ساکن ایران نمی‌شود، بلكه در ميان برخی از ايرانياني كه در دانشگاه‍هاي غيرايراني تحصيل مي‍كنند و مقالات خود را به زبان‌هایی غیر از فارسی می‌نویسند نيز رواج دارد. در این شرایط، اثبات بی‌اخلاقی در رعایت اصول پژوهشی بسیار دشوارتر خواهد بود، زیرا زبان مقصد از حیث بررسی علمی سرقت‌شناسانۀ زبانی که ايده يا مطلبي از آن برداشت شده در امان بوده و احتمال پی ‌بردن خوانندگان به چنین رفتاری کمتر از متون هم‌زبان است. از آنجا که پیش‌تر در کتاب‌ها و مقالات بسیاری به چیستی سرقت ادبی، به عنوان اصطلاحي آكادميك و علمي، پرداخته شده است،[9] در این مجال از این مقال می‌گذریم و به تأثیر اين نوع برداشت غيراخلاقي بر چگونگی کارکرد نظریات ادبی و نقد ادبیات و هنر با اشاره به برخی مصادیق آن می‌پردازیم.

تأثیر سرقت علمي بر ناکارآمدی نظریات ادبی در ایران

گرچه موضوع سرقت علمی برای برخی صرفاً در حد انتقال بخشی از متن بدون ارجاع به منبع اصلی است، باید خاطر نشان کرد که بنا به تقسیم‌بندی جلال‌الدین همایی (1278-1359ش) یازده نوع سرقت ادبی يا علمي امکان وقوع دارد که عبارت‌اند از ۱. نسخ، ۲. مسخ، ۳. سلخ، ۴. نقل، ۵. دغل‍کاری یا دزدی بی‌‌برگه و بی‌نام‌و‌نشان، ۶. حل، ۷. عقد، ۸. ترجمه، ۹. اقتباس، ۱۰. توارد، ۱۱. تتبع و تقلید.[10] گرچه استفاده از برخی از این شگردها برای برداشتن يا الهام گرفتن از افکار و ایده‌های دیگران باعث هموار شدن تحقیقات دانشگاهی می‌شود، در بسیاری موارد کارکرد نظریات مورد استفاده را عقیم می‌سازد و باعث سوءتعبیرها و برداشت‌های غلط از نظریه می‌شود. بنا به تقسيم‍بندي دایان پيكوراري، سرقت ادبي به لحاظ زبان‌شناختي به دو دستۀ نخستين‍الگويي (prototypical plagiarism) و وصله‍پينه‍اي (patchwriting) تقسيم مي‍شود كه در نوع نخست، از واژه‍ها يا افكار كسي بدون ذكر منبع يا بدون ارجاع درست استفاده مي‍شود و مؤلف قصد فريب مخاطب و نسبت دادن مطلب به خود را دارد. در نوع دوم، چنين قصدي الزاماً وجود ندارد و مؤلف به سبب ترجمه يا عدم دسترسي به متن اوليه، ناخواسته، ممكن است مطلبي را از جايي نقل كند و باعث تحريف آن شود. پيكوراري هر دو نوع را سرقت ادبي تلقي مي‍كند، اما يكي را با نيت گمراه كردن مخاطب و ديگري را بدون وجود چنين نيتي.[11] در ادامۀ این مقاله، براي بررسي دقيق‍تر اين نوع برداشت افكار بدون ارجاع درست و ايجاد تشتت نظري حاصل از عدم ارجاع، به بررسي نمونه‍هايي از مقالاتي خواهيم پرداخت كه دربارۀ ”نظرية سكوت“ به منزلۀ نوعی شگرد بلاغي نوشته شده‍اند.[12]

از جملۀ چنین نوشته‌هایی می‌توان به مقالۀ اعلایی و عباسی با عنوان ”بررسی و تحلیل سکوت در گفتمان ادبی با رویکرد نشانه-معناشناختی؛ مطالعۀ موردی: کلیدر و جای خالی سلوچ اثر محمود دولت‌آبادی“ اشاره کرد.[13] مؤلفان با درج بخش‌هایی از کتاب کارکرد گفتمانی سکوت در ادبیات معاصر فارسی[14] و انتساب آن به تری ایگلتون، نشان می‌دهند که بر عدم ارجاع صریح به مرجع اصلی خود، یعنی کتاب صادقی، اصرار داشته‌اند، زیرا تعریف صادقی از سکوت را به اشتباه به ایگلتون نسبت می‌دهند. علت چنین اشتباهی این است که صادقی بعد از ارائۀ تعریف خود از سکوت، درک خود از ایگلتون در خصوص مفهوم ”شکاف“‌ را بیان می‌کند تا شکاف و سکوت را به لحاظ نظری به یکدیگر پیوند بزند، اما نویسندگان‌ –‌ که روشن می‌شود متن ایگلتون را هم به خوبی ندیده‌اند‌ –‌ هرچه در آن بند از کتاب صادقی پیش از ارجاع به ایگلتون آمده را هم از آنِ ایگلتون فرض کرده و تعریف صادقی از سکوت را هم به ایگلتون منتسب می‌کنند. در صورتی که متن ایگلتون بدین قرار است:

خواننده پیوندهای ضمنی برقرار می‌کند، شکاف‌ها را پر می‌کند، به استنباط می‌پردازد و گمان‌ها را به محک آزمون می‌کشد . . . خواننده اثر ادبي را، كه چيزي بيش از زنجيرة علائم سياه سازمان‌يافته بر صفحه نيست، ”عينيت“ مي‌بخشد. بدون اين مشاركت فعال و مداوم خواننده، هيچ‌گونه درکی از اثر ادبي در كار نخواهد بود. از ديدگاه نظرية دريافت، هر اثر ادبي با هر درجه از انسجام از گسل‌هايي چند ساخته شده است . . . خواننده بايد حلقة مفقوده را فراهم آورد.[15]

به این ترتیب، روشن می‌شود که متن مورد ارجاع نگارندگان که هیچ شباهتی به متن ایگلتون ندارد از کتاب صادقی اخذ شده است. عین همین لغزش در مقالات دیگری از جمله مقالۀ محصص و اکبری‌زاده با عنوان ”گونه‌های سکوت گفتمانی در قصۀ مریم‌(س)‌“[16] نیز به چشم می‌خورد: ایشان هم تعریف صادقی از سکوت را به ایگلتون نسبت می‌دهند. اگر این محققان، که با برداشت حساب‌شدۀ مطالب دیگران سعی می‌کنند به متون خود سامان بدهند، کتاب ایگلتون را خوانده بودند، متوجه می‌شدند ایگلتون در کتابش اساساً با سکوت کاری ندارد. به منظور ارائۀ جزئیات بیشتر، نمونۀ متن اعلایی و عباسی را می‌آوریم:

سكوت به مثابة غياب هرگونه عنصر زباني در گفتمان در نظر گرفته مي‌شود كه با نبود خود، حضوري معنادار ايجاد مي‌كند. سكوت وقتي معنادار است كه يا نشانة چيزي باشد يا در يك بافت گفتماني، به مدلولي دلالت كند كه همواره به تعویق مي‌افتد (Eagleton, 1983: 105).[17]

این متن در کتاب صادقی بدین شکل آمده است:

سكوت به معناي غياب هرگونه عنصر زباني در گفتار و همچنین در نوشتار است كه با نبود خود به صورتي متناقض حضوري نشان‌دار و معنادار ايجاد مي كند. سكوت وقتي معنادار است كه یک فقدان یا جای خالی در يك بافت گفتماني به مدلولی دلالت كند که پيوسته به تعويق می‌افتد. اين مفهوم در رشته‌هاي متفاوتي مطرح است كه در فلسفه به نام غياب، در نحو به نام مقوله تهی، در صرف به نام عنصر صفر و در تحليل گفتمان به نام سكوت عنوان مي‌شود. خواننده برای درک معنای پاره گفتارها، سعی می‌کند این جاهای خالی یا شکاف ها را پرکند و به دریافت خود سامان ببخشد (ایگلتون، (1368]1983[: 105). خواننده در یک فرایند ترمیمی بخشی از پیش دانسته‌های خود را وارد متن می‌کند و متن آرمانی خود را می‌نگارد (همان: 106). [18]

در واقع، برداشت اعلایی و عباسی این بوده که به دلیل ارجاع صادقی به ایگلتون در جملات بعدی، تعریفی هم که از ”سکوت“ داده شده از ایگلتون است و برای پرهیز از ارجاع به صادقی و به زعم خود ارجاع به منبعی موثق‌تر- شاید به سبب غربی بودنش- خواسته‌اند بر اعتبار مقالۀ خود بیفزایند؛ همان‌گونه که محصص و اکبری‌زاده در مقالۀ خود چنین کرده‌اند. البته این مؤلفان در پیشینۀ مطالعات خود به مقالات و کتاب صادقی ارجاع داده‌اند، اما ارجاعی کلی و نه برای نقل جملاتی مشخص؛ فقط برای اینکه گفته باشند این منبع هم در باب سکوت وجود داشته است. این ارجاع کلی به صادقی در جای دیگری از مقاله نشان می‌دهد نویسندگان به آثار صادقی دسترسی داشته‌اند. اما نکتۀ غريبي که در کار اعلایی و عباسی به چشم می‌خورد این است که آنان در ترجمۀ مقالۀ یادشده‌شان به فرانسه، که بعدتر در مجلۀ فرانسوی‌زبان دانشگاه تبریز منتشر شد،[19] همان ارجاع نیم‌بند به صادقی در پیشینۀ مطالعات را نیز حذف کرده‌اند.

این بی‍توجهی عمدی یا سهوی نویسندگان یادشده به هیچ‌وجه امری استثنایی نیست و با نگاهی به بسیاری از مقالات دانشگاهی متوجه می‌شویم که این نوع برداشت الگویی است ریشه‌دار در بسیاری از پژوهش‌های محققان ایرانی و به واقع رشته‌ای است که سری دراز دارد. نویسندگان این‌گونه مقالات در پاره‌ای موارد به منبع اصلی مورد مطالعۀ خود ارجاع نمی‌دهند و در عوض، مطالب گفته‌شده را یا به زبان خود بیان می‌کنند یا به منبع سومی ارجاع می‌دهند که در منبع مورد برداشت ذکر شده است. به بیان روشن‌تر، در این نوع برداشت، کتاب یا مقالۀ مورد برداشت با مشخصات کامل در فهرست منابع ذکر می‌شود، اما نقل‌قول‌ها و تعریف‌های استفاده‌شده از آن کتاب یا مقاله به نام نگارندۀ اصلی نوشته نمی‌شود.[20] در نتیجه، ”اگر کسی گفته‌های نویسنده‌ای دیگر را از نوشته‌ای بگیرد و با عوض کردن طرز بیان، همان گفته‌ها را راجع به موضوعی دیگر در نوشتاری به امضاء خود منتشر کند،“ به زعم همایی مرتکب سرقت ادبی از نوع چهارم، یعنی نقل، شده است.[21]

نمونه‌های دیگری از چنین عملی را در مقالۀ حسن حیدری و یدالله رحیمی با عنوان ”سکوت ارتباطی در غزلیات شمس“ و همچنین مقالۀ مرضیه محصص با عنوان ”کاربست گفتمان سکوت در تحلیل نامۀ امیرمومنان(ع) به معاویه“ می‌توان مشاهده کرد.[22] چنان‌که پاینده یادآوری می‌کند، ”حُسن این حیله در این است که اگر روزی خوانندۀ بابصیرت و منصفی به دزدیِ انجام‌شده از آن منبع پی‌ ببرد، سارق مدعی می‌شود که قصد دزدی در کار نبوده، نشان به آن نشان که مشخصات کامل آن منبع در فهرست پایان مقاله یا کتاب گنجانده شده است.‌“[23] مرضیه محصص در تعریفی که از سکوت به دست می‌دهد، به محققانی که پیش‌تر به سکوت پرداخته‌اند اشاره می‌کند و از جملۀ این محققان نام باربارا جانستون را بیان می‌کند، درحالی که جانستون نه هرگز کتاب و نه هيچ مقاله‌ای دربارۀ سکوت به رشتۀ تحریر درنیاورده و هیچ متنی را نيز براساس نظریۀ سکوت تحلیل نکرده است. اما از آنجا که محصص مقالۀ خود را بر اساس مطالعۀ جانستون ننوشته، در نگاهی به کتاب و مقالات صادقی، به دلیل بحثی که صادقی از قول او نقل می‌کند، دچار این سوءبرداشت شده که جانستون نظریه‌پرداز سکوت است. به نقل از محصص،

تحلیل ”گفتمان سکوت “ یکی از شیوه‌های نوین تحلیلی در مطالعات زبان‌شناسی است. این روش که حاصل تلاش‌های محققان متعددی در عرصه صوت‌شناسی، جامعه‌شناسی زبان و روان‌شناسی بوده است، به موجب نگاشته‌های دنیس کورزون (1997م)، توماس هاکین (2002)، باربارا جانستون (2008م) و میشل افرات (2008م) همچون یک ابزار تحلیل متون مورد بهره‌برداری قرار گرفته تا نقاط سفید متن بازخوانی شود.[24]

این لغزش در مقالۀ حیدری و رحیمی نیز به چشم می‌خورد که بخشی از کتاب صادقی را دربارۀ همین نقل قول از جانستون، بدون ارجاع به او، جزو تحقیقات خود به شمار می‌آورند؛[25] درحالی که صادقی که سکوت را به سه نوع ساختاری، معنایی و کاربردی تقسیم می‌کند، برای سندیت دادن به درک خود از سکوتی که به عنوان سکوت کاربردی پیشنهاد می‌دهد به کتاب جانستون با عنوان تحلیل گفتمان[26] ارجاع می‌دهد که در این کتاب به صورتي گذرا به سکوت اشاره شده است. به عبارتی، صادقی قصد داشته تا با الهام از یگانه پاراگراف مورد اشارۀ جانستون، به دو نوع سکوت کاربردی تحت عنوان پیش‌انگاشت و دلالت ضمنی اشاره کند و این بخش از متن صادقی برای برخی از محققان با اين رفتار غيراخلاقي این سوءبرداشت را ایجاد کرده است که جانستون به نظریۀ سکوت و تحلیل متن بر اساس آن پرداخته است. بر اساس کتاب صادقی،[27]

به نقل از باربارا جانستون (2008)، تنها وقتي که سكوت پيش‌زمينه و پاره‌گفتار پس‌زمينه بشود، به سكوت و نقش‌هاي آن در گفتمان و جهان مي‌توان توجه كرد. آنچه که پیش‌زمینه می‌شود، برجسته شده و در روساخت قابل مشاهده است و آنچه که پس‌زمینه می‌شود، در واقع به حاشیه رانده می‌شود و از مرکز توجه دور می‌شود. از نظر او، پيش‌انگاري و دلالت ضمنی دو زمينه براي تجلي سكوت هستند، زيرا بخش‌هاي نگفته‌اي از كلام را در آگاهي شنونده فرض مي‌كنند (جانستون، 2008: 70).[28]

براساس مقالۀ حیدری و رحیمی،[29]

در تحلیل گفتمان، عقیده بر این است که وقتی سکوت به پیش‌زمینه بیاید و پاره‌گفتارها به پس‌زمینه برود، سکوت و نقش‌های آن قابل توجه است. به تعبیر دیگر، پیش‌انگاری و دلالت ضمنی، زمینۀ سکوت را مهیا می‌کنند؛ به این معنی که گوینده بخش‌های نگفته‌ای از کلام را که در آگاهی شنونده (مخاطب) فرض می‌شود، حذف می‌کند و این نگفته‌ها در پیش‌زمینه ظاهر می‌شود.[30]

همچنین، برخی محققان ایرانی تعریف‌هایی در حوزۀ سکوت ارائه می‌دهند که برگرفته از کتاب و مقالات صادقی است، اما نگارندگان با عدم عایت‌اخلاق پژوهشی آنها را به عنوان تعریف خود مطرح می‍کنند. برای مثال، مرضیه محصص در بخش تعریف سکوت در مقالۀ خود با جابه‌جایی کلمات، تعریف صادقی را بدون ارجاع به او تکرار می‌کند: ”سکوت عنصری بافتی است که در متن غایب است و با نشانه‌های معنایی یا دلالی ردیابی می‌شود.‌“[31] این بی‌اخلاقی علمی در مقالۀ حیدری و رحیمی نیز به چشم می‌خورد؛ آنها هم تعریف صادقی از سکوت را به صورت تعریف خود ارائه می‌دهند: ”سکوت یک مقوله گفتمانی در مفهوم آنچه گفته نمی‌شود یا آنچه نمی‌تواند گفته شود، عنصری بافتی است که در متن غایب است و به کمک نشانه‌ای معنایی یا دلالی می‌تواند ردیابی شود. این عنصر غایب وقتی معنادار است که نبود آن در بافت گفتمانی خلأ ایجاد کند.‌“[32] این تعریف در کتاب صادقی بدین صورت آمده بوده: ”سكوت يك مقولۀ گفتماني به معناي غياب يك عنصر بافتي است و هر ردی که مبنی بر حضور غیر فیزیکی عنصری غایب باشد، نشانۀ سکوت تلقی می‌شود.“[33]

برای نمونه‌‌ای دیگر از آسیب‌هایی که محققان با عدم رعایت ‌اخلاق پژوهشی به نظریات ادبی می‌زنند، می‌توان به بخش دیگری از مقالۀ محصص اشاره کرد، آنجا که چیزی را به ژاک دریدا نسبت می‌دهد که اساساً در کتاب او نیست. صادقی برای نشان دادن جایگاه سکوت به معادل مفهومی آن به صورت غیاب، شکاف، حفره، جای خالی و غیره در رشته‌های مختلف اشاره می‌کند و در بخشی از کتابش، ضمن تلاش برای پیوند زدن مفهوم غیاب مورد نظر دریدا با سکوت، نقل قولی از دریدا از کتاب Speech and Phenomena می‌آورد،[34] مبنی بر اینکه ”بنا به گفتۀ دريدا (1967)، خود نوشتار مهم‌ترين ابزار غياب در برابر حضور است و غياب چيزي نيست مگر هرگونه حذف و به پس‌زمينه راندن به قصد گفتن چيزي ديگر (دریدا، 1967: 62).‌“[35] محصص در مقالۀ خود ترجمه‌ و برداشت صادقی از دریدا را با اندکی تغییر و بدون ارجاع به صادقی از جانب دریدا به اشتباه از کتاب Of Grammatology می‌آورد و عنوان می‌کند که:‌[36] ”سکوت یا غیاب عناصر زبانی در گفتار و نوشتار، هرگونه حذف و به پس‌زمینه راندن به قصد گفتن چیزی دیگر را شامل می‌شود (دریدا، 1973: 7).‌“[37] مشکل مضاعف چنین بي‌اخلاقي‌هايي ایجاد اشکالات نظری است، چراکه دریدا هرگز از مفهوم سکوت برای بیان غیاب استفاده نکرده، ولی محصص در نقل قول خود از دریدا-که بنا به برداشت صادقی برای ایجاد پیوند میان مفهوم غیاب و سکوت بوده-واژۀ سکوت و غیاب را از زبان دریدا به‌کار می‌برد و همان ترجمۀ صادقی از کتاب دریدا را کمی پس و پیش می‌کند.

عدم ارجاع درست به منابع در میان محققان خارج از ایران

البته چنين معضلي مختص به ايران نيست اما درسراسر جهان روش‍هاي متفاوتي براي پيشگيري از چنين معضلي پيش‍بيني شده كه يكي از اين روش‍ها، همكاري دانشگاه‍ها با شركت‍هايي است كه مسئوليت رديابي سرقت ادبي در پايان‍نامه‍ها، مقالات و كتاب‍هاي تأليفي را برعهده دارند، اما چنين نرم‍افزارهايي براي رديابي استفاده از يك منبع فارسي و عدم ارجاع به آن در متن انگليسي وجود ندارند و در نتيجه، چنين بي‍اخلاقي‍هاي محققان را دانشگاه‍هاي بين‍المللي و شركت‍هاي مسئول نمی‌توانند رديابي کنند. همچنين، در صورت استناد به تقسيم‍بندي همايي، نوع پنجم سرقت ادبي، با عنوان ”دغل‍کاری“[38] نيز به معني استفاده از مدارك و مآخذ تحقیقی یک محقق از محققی دیگر است. به گفتۀ همایی، اين نوع استفاده به گونه‍اي ”شیادی و دغل‌کاری یا دزدی بی‌برگه و بی‌نام‌و‌نشان“ نام دارد و بسیار دردناک‌تر از چهار نوع سرقت‌ ادبی نخست است، چراکه

شخص دانشمند محقق زحمتکش چه بسا که ماه‌ها و سال‌ها، رنج تتبع و تفحص می‌برد و سرگشته و سراسیمه از این کتاب به آن کتاب و از این کتابخانه به آن کتابخانه می‌دود تا مطلبی تازه به چنگ می‌آورد و آن را در کتابی یا مقاله‌ای می‌نویسد و برای اینکه نوشتۀ خود را مستند و مستدل نموده باشد، مأخذ و سند نوشتۀ خود را هم، در حاشیه غالباً با ذکر صفحه و سطر و دیگر خصوصیات نسخه، به دست می‌دهد، غافل از اینکه وسیلۀ دزدی بی‌برگه و بی‌نام و نشان به دست سارقان شیاد تردست ادبی داده است که نوشتۀ او را انتحال می‌کنند، و به جای اینکه از مؤلف کتاب و نویسندۀ مقاله نام ببرند، مآخذ او را سند کار خود قرار می‌دهند، با اینکه، شاید در تمام عمر خود، اصلاً آن مآخذ را ندیده و نخوانده باشند. بر فرض هم که ببینند، از عهدۀ فهم آن برنمی‌آیند.[39]

دراين باب كه امروزه بتوانيم چنين رفتاري را سرقت ادبي بناميم يا خير، نگاه‍هاي متفاوتي مطرح شده، اما بر سر آنكه اخلاق پژوهشي در چنین رویکردی رعايت نشده، توافق عام وجود دارد و متأسفانه به سبب تفاوت زبانی و عدم دسترسی استادان دانشگاه‌های بین‌المللی به منابع فارسی از سوی برخی دانشجویان ایرانی گویا بسیار نيز مورد استقبال بوده که از جمله این تحقیقات می‌توان به پایان‌نامۀ کارشناسی ارشد بابک تبرایی با عنوان Silence Studies in the Cinema and the Case of Abbas Kiarostami[40] اشاره کرد كه در خوشبینانه‌ترین شکل ممکن اگر مؤلف اين پايان‍نامه آثار مربوط به اين نظريۀ نوظهور را در زبان فارسي نديده باشد، به‌ویژه که تحقیقات او به دلیل مطالعة يك فيلم ایرانی به زبان فارسي با اين رويكرد در حوزۀ ایران‌پژوهی قرار می‌گیرد، و با توجه به اينكه در جای‌جای کتاب از منابع فارسی دیگری استفاده کرده است، اثر تحقيقي‌اش از نقص بزرگی رنج می‌برد که ناآگاهی نویسنده از حوزۀ تحقیقی خود و عدم تسلط به پیشینۀ مطالعاتی موضوعی است که بر آن کار می‌کند. به عبارتی دیگر، می‌بایست پرسید چگونه است که بابک تبرایی، داستان‌نویس و محقق حوزۀ سینما، در سال 2013 در مقطع كارشناسي ارشد تحقیقی را دربارۀ سکوت بر يك اثر ايراني به انجام می‌رساند، اما در آن به مقالات و کتاب صادقي در همین موضوع ارجاع نمی‌دهد، به‌ویژه آنکه از قضا آثار صادقي در ایران فتح بابي بر اين نظريه به شمار مي‍رفته و پس از این مقالات و آثار او چه در حوزۀ سینما و چه در حوزۀ ادبیات آثار بسیاری با ارجاع به کتاب و مقالات صادقی نوشته شده است. آنچه دغدغة مقالة حاضر است، گريز مؤلفان از ارجاع به آثار مورد استفاده و در نتيجه ایجاد تشتت نظري ناشی از چنین استفاده‌ای است و اشاره به پايان‍نامة تبرايي فقط به منزلۀ مصداقي از اين ناكارآمدي نظري قلمداد مي‍شود و لاغیر.

آثار صادقی دربارۀ نظریۀ سکوت

نخستین مقاله‌ای که در ایران دربارۀ کارکرد سکوت منتشر شد، مقاله‌ای است از لیلا صادقی در سال 1387ش/2008م با عنوان ”گفتمان دلالی سکوت از دیدگاه زبان‌شناسی،“[41] برگرفته از پایان‌نامۀ کارشناسی ارشد او با عنوان ”کارکرد گفتمانی سکوت در داستان کوتاه معاصر.“‌[42] این مقاله از همان بدو انتشار در سایت مجلۀ پژوهش‌های زبانشناسی تطبیقی و نیز سایت خود صادقی (leilasadeghi.com) و همچنین سایت آکادمیا دسترس‌پذیر بوده است. همچنین، صادقی دو مقالۀ دیگر با عنوان‌های ”کارکرد روایی سکوت در ساختمندی داستان“[43] در سال 1389ش/2010م و ”نقش‌های سکوت ارتباطی در خوانش متن (در ادبیات داستانی)‌“[44] در سال 1389ش/2010م منتشر کرده است. علاوه بر این، در همین سال در همایشی در همدان، دربارۀ ”کارکرد روایی سکوت در درخت گلابی اثر گلی ترقی“[45] سخنرانی کرد و در نهایت، کتاب او دربارۀ سکوت با عنوان کارکرد گفتمانی سکوت در ادبیات معاصر در سال 1392ش/2013م منتشر شد و پس از آن نيز آثار ديگري از او در اين زمينه منتشر شده است.[46] با انتشار این آثار، موضوع سکوت در گفتمان‌های متفاوت در نقد ادبی ایران رواج بسیار یافت و اندک مقاله‌ای را می‌توان یافت که دربارۀ سکوت نگاشته شده باشد و دست‌کم در پیشینۀ مطالعات خود به صادقی ارجاع نداده باشد.[47] همچنین، صادقی در همایش بین‌المللی کاربردشناسی در تاریخ 3 تا 8 جولای سال 2011 م. در دانشگاه منچستر انگلیس، در بخشی که دکتر دنیس کورزون و میشل افرات-منابع مورد ارجاع تبرایی در پایان‌نامه‌اش-دبیر اجرایی آن بودند، حضور یافت و مقالۀ خود را درباب سکوت با عنوان The Narrative Functions of Silence in the Structuring of Fictions عرضه کرد و چكيده‍اي از مقاله‍اش نيز در مجموعه مقالات آن سال منتشر شد.[48] حضور او و عرضۀ مقاله‌اش در ایران نیز انعکاس گسترده‌ای داشت و در خبرگزاری‌هایی چون ایبنا، که معمولاً چنین اخباری را درج نمی‌کنند، نیز منعکس شد.[49]

در نتیحه، اگر نویسندگان ایران‌پژوه یا فارسی‌دان اثری با مضمون ”کارکرد سکوت“ بنویسند و مدعی ندیدن پژوهش‌های مستمر صادقی درباب سکوت شوند، در رعایت اخلاق پژوهشی چنین مؤلفانی می‌بایست تردید کرد. وانگهی، در خصوص موضوع سکوت، چه در ایران و چه در جهان، منابع بسیاری وجود نداشته و این موضوع بسیار تازه و بکر بوده است، بنابراین با یک جستجوی ساده، مقالات و نوشته‌های مربوط، از جمله آثار صادقی در باب سکوت، به راحتی در اختیار هر محققی قرار می‌گیرد. در دورۀ سلطۀ فضای مجازی، ندیدن اثری مرتبط با کار تحقیقی و شباهت در پیشینۀ مطالعات و تعاریف امری توجیه‌ناپذیر است و گویا فقط منزوی بودن ایران و مهجور ماندن زبان فارسی است که می‌تواند چنین موقعیتی را توضیح دهد، آن هم نه برای ایران‌پژوهی فارسی‌دان، بلکه برای کسی که با زبان فارسی آشنا نباشد. چنان‌که در ذیل استدلال خواهم کرد، نخستین قربانیِ بی‌اعتنایی محقق به اخلاق علمی و پژوهشی‌–‌ در این مورد خاص، پایان‌نامۀ‌ کارشناسی ارشد بابک تبرایی‌-‌اساساً زيرسوال رفتن ارزش علمی خود اثر است كه با عدم ارجاع به آثار پيش از خود دچار لغزش‌هاي نظري بسيار نیز شده است.

شواهد و پرسش‌هایی در باب برداشت بي‌ارجاع از کتاب صادقی

بابک تبرایی در پایان‌نامۀ خود که در سایت دانشگاه بریتیش کلمبیا در دسترس است، در بخش مربوط به تعریف سکوت و پیشینۀ مطالعات به منابعی ارجاع می‌دهد که فراتر از آثار صادقی نرفته، درحالی که بعد از 1387ش/2009م، که صادقی اولین مقالۀ خود در باب سکوت را منتشر کرده بود، مقالات بیشتری در این حوزه نوشته شدند. در اینجا چندین پرسش مطرح می‌شود.

نخست آنکه چرا پیشینه و منابع تبرایی در باب ماهیت و کارکرد سکوت-و نه بخش سینمایی پایان‌نامه-در خلال این پنج‌شش سالی که از انتشار مقالۀ صادقی گذشته، از منابع مورد ارجاع صادقی فراتر نرفته و چرا منابع تبرایی در باب نظریۀ سکوت در زبان‌شناسی همان‌هایی‌ است که صادقی به آنها اسنتاد کرده، از جمله میشل افرات،[50] دنیس کورزون،[51] رومن یاکوبسن،[52] جان کیج،[53] توماس برونو،[54] دبورا تانن،[55] موریل ساویه‌ترویک،[56] آدام جاورسکی،[57] استیون پینکر[58] و غیره؟

پرسش دومی که در باب پایان‌نامۀ تبرایی پیش می‌آید، چرایی ارجاع ندادن اوست به سه مقالۀ صادقی که پیش از 2013 منتشر شده بودند و البته کتاب کارکرد گفتمانی سکوت که سال 2012 به بازار آمده بود و فقط به دلیل ملاحظات ناشر برای توزیع بهتر تاریخ 2013 بر آن درج شد. اگرچه ارجاع به همان سه مقالۀ منتشرشده در 2008، 2009 و 2010 نیز کفایت می‌کرد.

و نهایت آنکه علی‌رغم چگونگی چیدمان و تعریف‌هایی که تبرایی از سکوت در پایان‌نامۀ خود ارائه داده و متأثر از پیشینۀ مطالعات صادقی است، طبقه‌بندی سکوت از نگاه او در سینمای کیارستمی پرسش‌برانگیز است. او به علت عدم تسلط به مبحث سکوت، آن را به سکوت کامل، ناکامل، سکوت شخصیت و دیالوگ، سکوت زبانی و سکوت موسیقی تقسیم می‌کند، در حالی که به نظر می‌رسد سکوت کامل و ناکامل فرایند سکوت را نمایش می‌دهند و هرگز نمی‌توانند نوعی سکوت تلقی شوند. همچنین، سه نوع سکوت دیگری که تبرایی برمی‌شمرد از نوع جایگزینی یک رسانه به جای رسانۀ دیگر هستند و این تقسیم‌بندی می‌توانست با دقت نظر بیشتر و توجه بیشتر به منابع مورد ارجاع خود تبرایی از جمله یاکوبسن به صورت سکوت جانشینی (گفتاری، موسیقی، تصویری) و سکوت همنشینی (کامل و ناکامل) به صورتی جامع و مانع ارائه شوند. در واقع، تقسیم‌بندی سکوت به انواع موسیقی، دیالوگ و تصویر فقط نشان‌دهندۀ تغییر رسانه است و می‌توان این سه نوع-مورد اشاره تبرایی-را تحت عنوان سکوتی که در آن یک دال به جای دال دیگر جایگزین می‌شود قرار داد. برای مثال، حذف موسیقی یا حذف دیالوگ یا حذف تصویر صرفاً حذف یک رسانه به عنوان یک دال تلقی می‌شود که صادقی آن را تحت عنوان سکوت ساختاری مورد بحث قرار داده، بدین معنا که دالی در ساختار متن حذف شده، اما مدلول آن در ذهن مخاطب درک می‌شود.[59]

از دیگر لغزش‌های تبرایی در اصطلاح‌شناسی سکوت معادل دانستن سکوت آوایی و روایی است.[60] متأسفانه او تفاوتی را که میشل افرات میان خاموشی، مکث، وقفه و جای خالی قائل می‌شود به درستی درنیافته و در نتیجه در تعاریفش وقفه‌ها و مکث‌های میان دیالوگ‌ها را هم سکوت می‌نامد.[61] همچنین، در جاهایی به معانی ضمنی ایجادشده میان بی‌ارتباطی دیالوگ بین شخصیت‌ها اشاره می‌کند که همان سکوت تضمنی مورد اشارۀ صادقی است،[62] ولی در تحقیق تبرایی بی‌ارجاع می‌ماند. از دیگر لغزش‌های تبرایی، اصطلاح سکوت زبانی است به جای سکوت گفتاری، چرا که به نظر می‌رسد او آثار مورد ارجاع خود از جمله کتاب گفتمان سکوت نوشتۀ دنیس کورزون را با دقت مطالعه نکرده و متوجه اشارات کورزون در مربع نشانه‌شناسی سکوت مبنی بر تقابل سکوت و گفتار نشده است. کورزون در آن کتاب همچنین به سکوت دال و سکوت مدلول اشاره و اثبات می‌کند که فقط بخش گفتاری زبان امکان غیاب دارد و اگر بخش مدلول غایب باشد، اختلال در مفهوم ایجاد می‌شود. در نتیجه، استفادۀ نادرست تبرایی از سکوت زبانی در تقسیم‌بندی انواع سکوت در فیلم‌های کیارستمی این سوءتفاهم را ایجاد می‌کند که زبان همان گفتار است و در صورت غیاب زبان، هم دال و هم مدلول غایب هستند که این خود بخشی از عدم تسلط تبرایی بر منابعی را نشان می‌دهد که وی به آنها ارجاع داده و پیش‌تر برای اولین بار از جانب صادقی در سال‌های 2008 و 2009 توضیح و تشریح شده بود.

به علاوه، سکوت کامل و ناکامل نیز که بخشی از تقسیم‌بندی تبرایی از چگونگی کارکرد سکوت در آثار کیارستمی است، نشان‌دهندۀ فقدان درک او از منابع مورد ارجاع خودش است، چرا که به گفتۀ خود تبرایی در نقل قول از جان کیج و بسیاری دیگر، سکوت مطلق هرگز وجود ندارد و همیشه چیزی هست. در نتیجه، این تقسیم‌بندی، به غیر از فرایندی بودنش، از همان گام نخست با اشکال نظری مواجه است، چرا که به نقل از کیج،

چيزي به عنوان سكوت وجود ندارد. هميشه چيزي هست كه صدا ايجاد مي‌كند . . . در يك اتاق ساكت دست‌كم دو صدا شنيده مي‌شود: صداي ضربان قلب و جريان خون در سر . . . هيچ فضاي خالي وجود ندارد. مادامي كه چشم‌هاي انسان مي‌بينند، هميشه چيزي براي ديدن هست. نگاه كردن به چيزي كه ”خالي“ است، همچنان نگاه كردن است.[63]

در نتیجه، این ویژگی سکوت امکان تقسیم‌بندی‌ سکوت را به کامل و ناکامل نامحتمل می‌کند و باید سراغ کارکردهای سکوت و نقش‌های آن رفت تا بتوان انواع متفاوت سکوت را شناسایی کرد. بر این اساس، مطرح کردن سکوت دیالوگ، موسیقی و زبان نیز صرفاً ابزار متفاوت مورد استفادۀ کیارستمی را برای جایگزینی دال‌ها نشان می‌دهند و نه انواع متفاوت سکوت را، چرا که انواع سکوت می‌بایست کارکردهای متفاوتی را نیز دنبال کنند که در انواعی که تبرایی به آنها اشاره می‌کند، فقط به ابزارهای متفاوتی اشاره می‌شود که همگی یک کارکرد دارند.

سخن پایانی

به نظر می‌رسد که عدم ارجاع محقق به یک اثر چندان هم از نظر پوشیده نمی‌ماند، به‌ویژه اگر این کار با عدم تسلط او بر موضوع مورد بحثش ترکیب شود. در نمونه‌هایی که بدان‌ها اشاره شد، نتیجۀ حاصل چیزی نیست جز عقیم ماندن کارکرد نظریۀ سکوت و توانایی آن برای تحلیل متن. در واقع، در همۀ نمونه‌های ذکرشده، که برخی بیشتر و برخی کمتر دچار سوءبرداشت‌ها و لغزش‌های نظری شده بودند، سکوت به ابزاری مکانیکی برای تحلیل متن تبدیل می‌شود و از کارکردهای متفاوتش جدا می‌ماند، تا جایی که کسی مانند تبرایی مدام مجبور به ارجاع به بیرون از متن کیارستمی و اشاره به حوادث اجتماعی خارج از فیلم می‌شود تا ابزاری را که کیارستمی برای ایجاد سکوت استفاده کرده تبیین و تحلیل کند، و به غلط آنها را نوعی سکوت تلقی می‌کند، درحالي كه به لحاظ روش‌شناسي سكوت چنين ابزاري را فراهم نمي‌كند. این شیوۀ برداشت غيراخلاقي متأسفانه در ایران بسیار رایج است و جای بسی تأسف دارد که در خارج از ایران نیز کاربرد پیدا کرده است و آسيبي نظري بر پيكرۀ تحقيق و كاربردش در بستر نقد به شمار مي‌آيد و هدف از این مقاله، صرفاً مطرح کردن اهمیت ارجاع به منابع مورد استفاده به منظور پرهیز از رواج بدفهمی‍های یک محقق از یک نظریه است، زیرا دیگرانی که به آثار این محققان ارجاع می‍دهند، با اعتماد به نوشته‍های آنان که در ظاهر متون اصلی را دیده و خوانده‍اند، نظریات را با واسطه درک می‍کنند و مورد استفاده قرار می‌دهند و نتیجه این خواهد بود که نظریه از مفهوم خود فاصله می‍گیرد و دچار تشتت می‍شود.

[1]‌محمدتقی بهار، ”منظومۀ کارنامۀ زندان: بخشی از داستان مسافرت به یزد،“ دسترس‌پذیر در

https://ganjoor.net/bahar/manzoomebk/karnamez/sh50/.

[2]اصطلاح سرقت ادبي به صورت مجازي براي همۀ انواع سرقت‌هاي علمي و هنري نيز به ‌كار مي‌رود.

[3]https://www.plagiarism.org/article/what-is-plagiarism/.

[4]از مصطفی عابدینی‌فرد سپاس‌گزارم که مشوق من برای نوشتن دربارۀ سرقت ادبی-یکی از حیاتی‌ترین موضوعاتی که در ایران‌پژوهی می‌باید به آن توجه کرد-بود و با پیشنهادهای سازنده‌اش هنگام ویرایش متن همراهی‌ام کرد.

[5]G. Swanson, “Where can I Steal a Clever Title for this Article?” Visual Resources, 16:2 (2000), 131-142.

[6]‌پرهيز از سرقت ادبي آن‌چنان در سراسر جهان اهميت پيدا كرده است كه دانشگاه‍ها و مؤسسه‍هاي عالي سالانه هزينه‍هاي هنگفتي را در قرارداد با شركت‍هاي كشف سرقت ادبي متقبل مي‍شوند.

[7]‌IThenticate Plagiarism Checking Software, Available at http://www.ithenticate.com/resources/papers/research-misconduct/.

[8]حسین پاینده، ”نقد و بررسی کتاب درسی: شحنه باید که دزد در راه است (مصداق‌ها و پیامدهای سرقت ادبی)، “پژوهش و نگارش کتب دانشگاهی، شمارۀ 13 (1383)، 80.

[9]جلال‌الدین همایی، فنون بلاغت و صناعات ادبی (تهران: انتشارات سپاهیان انقلاب ایران، 1354)، جلد 2، 396-397.

[10]همایی، فنون بلاغت و صناعات ادبی، 357؛ به نقل از پاینده، ”نقد و بررسی کتاب درسی،“ 65.

[11]‌See Diane Pecorari, Academic Writing and Plagiarism: A Linguistic Analysis (London and New York: Bloomsbury Continuum, 2008).

[12]نظریۀ گفتمانی سکوت در ایران اول‌بار در آثار متعدد صادقی مطرح شد و پس از آن در تحقیقات دانشگاهی رواج یافت.

[13]مینا اعلایی و علی عباسی،”بررسی و تحلیل سکوت در گفتمان ادبی با رویکرد نشانه-معناشناختی؛ مطالعۀ موردی: کلیدر و جای خالی سلوچ اثر محمود دولت‌آبادی،“ جستارهای زبانی، شمارۀ 49 (1398).

[14]لیلا صادقی، کارکرد گفتمانی سکوت در ادبیات معاصر فارسی (تهران: نقش جهان، 1392).

[15]‌تری ایگلتون، پیشدرآمدی بر نظریۀ ادبی، ترجمۀ عباس مخبر (تهران: نشر مرکز، 1368)، 105؛

Terry Eagleton, Literary Theory: An Introduction (Minneapolis: University of Minnesota Press, 1983), 66.

[16]‌مرضیه محصص و فاطمه اکبری زاده، ”گونه‌های سکوت گفتمانی در قصۀ مریم‌(س)، “ نشریۀ مطالعات قرآنی و فرهنگ اسلامی، سال 3، شمارۀ ۱ (بهار ۱۳۹۸)، ۱۲۹ -۱۴۷.

[17]اعلایی و عباسی،”بررسی و تحلیل سکوت در گفتمان ادبی با رویکرد نشانه-معناشناختی،“ 196.

‌[18]صادقی، کارکرد گفتمانی سکوت در ادبیات معاصر فارسی، 17.

[19]‌Mina Alaei and Ali abasi, “Étude Sémiotique du Silence dans l’Espace à Travers l’Absence de Solouch et Désert,” Recherches en Langue et Littérature Françaises, 12:22 (2019), 1-21.

[20]‌پاینده، ”نقد و بررسی کتاب درسی،“ 66.

[21]‌پاینده، ”نقد و بررسی کتاب درسی،“ 66.

[22]‌مرضیه محصص،”کاربست گفتمان سکوت در تحلیل نامۀ امیرمؤمنان(ع) به معاویه،“ فصلنامۀ پژوهش‌های نهج البلاغه، پیاپی ۵۳ (1396)، 113-134.

[23]‌پاینده، ”نقد و بررسی کتاب درسی،“ 65.

[24]محصص، ”کاربست گفتمان سکوت،‌ “115.

[25]حسن حیدری و یدالله رحیمی، ”سکوت ارتباطی در غزلیات شمس،“ فصلنامۀ مطالعات فرهنگ-ارتباطات، پیاپی ۲۹ (1394)، 52.

[26]‌Barbara Johnstone, Discourse Analysis (London: Blackwell, 2008), 70.

[27]صادقی، کارکرد گفتمانی سکوت در ادبیات معاصر فارسی، 28.

[28]‌صادقی، کارکرد گفتمانی سکوت در ادبیات معاصر فارسی، 28.

[29]متن بخشی از کتاب صادقی است، اما بدون ارجاع به اصل کتاب.

[30]حیدری و رحیمی، ”سکوت ارتباطی در غزلیات شمس،“ 52.

[31]محصص، ”کاربست گفتمان سکوت،‌ “117.

[32]حیدری و رحیمی، ”سکوت ارتباطی در غزلیات شمس،“ 52.

[33]صادقی، کارکرد گفتمانی سکوت در ادبیات معاصر فارسی، 18.

[34]Jacques Derrida, Speech and Phenomena, and Other Essays on Husserl’s Theory of Signs, trans. David B. Allison (Evanston: Northwestern University Press, 1973).

[35]صادقی، کارکرد گفتمانی سکوت در ادبیات معاصر فارسی، 18.

[36]Jacques Derrida, Of Grammatology, trans. Gayatri Chakravarty Spivak (Baltimore: Johns Hopkins University Press, 1976.)

[37]‌محصص، ”کاربست گفتمان سکوت،‌ “117.

[38]پاینده، ”نقد و بررسی کتاب درسی،“ 65.

[39]پاینده، ”نقد و بررسی کتاب درسی،“ 67-68؛ همایی، فنون بلاغت و صناعات ادبی، ۳۷۰.

[40]‌Babak Tabarraee, “Silence Studies in the Cinema and the Case of Abbas Kiarostami” (MA Thesis in Film Studies, University of British Columbia, 2013).

[41]‌لیلا صادقی، ”گفتمان دلالی سکوت از دیدگاه زبان‌شناسی (تقاطع سکوت در تعامل اجتماعی و سکوت روایی)‌، “ پژوهش‌های زبانشناسی تطبیقی، سال 10، شمارۀ 24 (پاییز و زمستان 1387)، 163-183.

[42]لیلا صادقی، ”کارکرد گفتمانی سکوت در داستان کوتاه ایرانی معاصر“ (دانشگاه علامه طباطبایی، پایان‌نامه کارشناسی ارشد زبان‌شناسی، 1388).

[43]لیلا صادقی و فرزان سجودی، ”کارکرد روایی سکوت در ساختمندی داستان،“ فصلنامۀ زبان و ادبيات تطبيقی (جستارهای زبانی)، دورۀ 1، شمارۀ 2 (تابستان 1389)، 69-88.

[44]لیلا صادقی، ”نقش‌های سکوت ارتباطی در خوانش متن در ادبیات داستانی‌،“ دوفصلنامۀ پژوهش زبان و ادبيات فارسي، شمارۀ 19 (زمستان 1389)، 187-212.

[45]لیلا صادقی، ”کارکرد روایی سکوت در درخت گلابی (گلی ترقی) ، “ سومين همایش انجمن زبان‌شناسی، 24 تا 26 شهریور 1389، همدان، دانشگاه بوعلی سینا.

[46]برخی دیگر از مقالات صادقی دربارۀ سکوت عبارت‌اند از لیلا صادقی، ”خوانش داستان‌های زیرساختی ’نمازخانۀ کوچک من‘ اثر هوشنگ گلشیری بر اساس نظریۀ سکوت، “نقدنامه، دورۀ 4، شمارۀ 5 (زمستان 1392)، 141-164؛

Leila Sadeghi, “Discursive Silence: A Tool to Read between the Lines in Persian Stories,” International Journal of Linguistics, 7:5 (2015), 99-118.

[47]حسن دلبری، ”بلاغت سکوت، به ‌مثابه غیاب پیش‌اندیشیدة کنش کلامی و تعامل کارآمد آن با متن،“ مجلۀ مطالعات زبانی و بلاغی، دورۀ 10، شمارۀ 20 (پاییز و زمستان 1398)، 201-220؛ دنیا بیگی و مرضیه اطهاری، ”بررسی نشانه-معناشناسی گفتمان سکوت در سه اثر مارگریت دوراس: مدوراتو کانتابیله، عاشق، درد،“ دوفصلنامۀ نقد زبان و ادبیات خارجی، سال 11، شمارۀ ۱۵ (پاییز و زمستان 1394)، ۱۳۱ -۱۵۵.؛ قدرت قاسمی‌پور، نصرالله امامی و طاهره جوشکی، ”سکوت و حذف روایی و پیوند آن با شیوه روایتگری، فرم و شگردهای روایی در رمان رود راوی،“ ادبیات پارسی معاصر، سال 8، شمارۀ ۱ (بهار و تابستان ۱۳۹۷)، ۲۵‌-۵۲؛ حدائق رضایی و مینا قندهاری، ”نقش‌های ارتباطی سکوت بلیغ در زبان فارسی؛ مطالعه موردی: فیلم جدایی نادر از سیمین،“ جستارهای زبانی، سال 6، شمارۀ ۲۲ (فروردین و اردیبهشت ۱۳۹۴)، ص ۸۷-110 ؛ سلما نایبی و حمیدرضا شعیری، ”تحلیل بازنمایی سکوت بر اساس کارکرد تنشی گفتمان در سینمای کیشلوفسکی،“ نامۀ هنرهای نمایشی و موسیقی، سال 6، شمارۀ ۱۲ (بهار و تابستان ۱۳۹۵)، ۶۵ -۸۰.

[48]‌Leila Sadeghi, “The Narrative Functions of Silence in the Structuring of Fictions,” 12th International Pragmatics Conference, Manchester, U.K, 3-7 July, 2011.

[49]http://www.ibna.ir/fa/naghli/108526/.

[50]Michal Ephratt, “The Functions of Silence,” Journal of Pragmatics, 40:11 (2008), 1909-1938.

[51]Dennis Kurzon, Discourse of Silence (Amsterdam: John Benjamins, 1997).

[52]Roman Jakobson, “Closing Statements: Linguistics and Poetics,” in Style in Language, ed. Thomas A. Seboek (Cambridge: MIT, 1960), 350-377.

[53]John Cage, Silence: Lectures and Writings (Middletown, CT: Wesleyan UP, 1961).

[54]Thomas Bruneau, “Communicative Silences: Forms and Functions,” The Journal of Communication, 23:1 (1973), 17-46.

[55]‌Deborah Tannen, “Silence: Anything but,” in Perspectives on Silence, ed. Muriel Saville-Troike and Deborah Tannen (Norwood, NJ: Ablex Pub., 1985), 93-111.

[56]‌Muriel Saville-Troike, “The Place of Silence in an Integrated Theory of Communication,” in Perspectives on Silence, 3-18.

[57]Adam Jaworski (ed.), Silence: Interdisciplinary Perspectives (Berlin: Mouton De Gruyter, 1997).

[58]‌Steven Pinker, The Language Instinct (New York: W. Morrow, 1994).

[59]صادقی و سجودی، ”کارکرد روایی سکوت در ساختمندی داستان،“ 73-74.

[60]Babak Tabarraee, “Silence studies,” 90.

[61]Babak Tabarraee, “Silence studies,” 90.

[62]صادقی و سجودی، ”کارکرد روایی سکوت در ساختمندی داستان،“ 80-82.

[63]Cage, Silence, 191.

خدمات دکتر احمد اشرف به حرفۀ مددکاری اجتماعی در ایران

عزتالله سامآرام Ezatollah Samaram <‌e_samaram@yahoo.com> استاد دانشگاه علامه طباطبایی است. برخی از آثار ایشان عبارت‌اند از مددکاری اجتماعی، مددکاری اجتماعی با تأکید بر محیطهای کارگری، فقر عاطفی در خانواده و نظریههای مددکاری اجتماعی.

در سال ۱۳۳۷ و همزمان با تأسیس مؤسسۀ مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران، یک مدرسۀ حرفه‌ای با عنوان ”آموزشگاه خدمات اجتماعی تهران“ تشکیل شد که هدف آن تربیت مددکار اجتماعی در سطح فوق‌دیپلم بود. فارغ‌التحصیلان این آموزشگاه عمدتاً در مؤسساتی مثل بیمارستان‌های عمومی، بیمارستان‌های روانی، پرورشگاه‌ها، اردوهای کار و مدارس، در مقام مددکار اجتماعی، خدمت می‌کردند.

در سال ۱۳۴۴، دورۀ فوق‌دیپلم مددکاری اجتماعی به سطح دورۀ لیسانس ارتقا یافت. در این دوره، علاوه بر دروس عمومی، تعداد دروس پایه و تخصصی هم افزایش یافت که عمدتاً در حوزۀ روان‌شناسی بودند، مثل روان‌شناسی کودک و نوجوان، روان‌شناسی پیری، مقدمات روان‌پزشکی، مشاوره، و روان‌شناسی اجتماعی. دروسی مثل مبانی حقوق، حقوق کودک و خانواده، حقوق کار، آمار و روش تحقیق هم تدریس می‌شد. در بخش دروس تخصصی هم مددکاری اجتماعی فردی (Case Work)، مددکاری اجتماعی گروهی (Group Work) و مددکاری اجتماعی جامعه‌ای (Community Work) تدریس می‌شد. کارورزی‌ها هم در همان مؤسسات قبلی ‌عمدتاً با روش مددکاری اجتماعی فردی صورت می‌گرفتند. در آن زمان، مددکاران اجتماعی در گروه‌های کمک‌رسانی و درمانی عمدتاً نقشی تسهیل‌کننده و ‌حمایت‌کننده داشتند و هدف هم رسیدن مددجویان به سلامت جسمی و روانی و برگشت مددجو به تعادل قبلی در زندگی خانوادگی و شغلی بود.

 در حقیقت می‌توان گفت که تا قبل از سال ۱۳۴۶، طراحی دورۀ مددکاری اجتماعی چنان بود که تصور می‌شد این رشته نوعی روان‌شناسی کاربردی است. علت آن هم احتمالاً ناشناخته بودن علم جامعه‌شناسی در ایران بود. از مهر ۱۳۴۶ که دکتر احمد اشرف در مقام استاد جامعه‌شناسی وارد آموزشگاه خدمات اجتماعی شدند، برنامه‌های درسی و کارورزی‌ها در دوره‌های رشتۀ مددکاری اجتماعی دچار تغییرات اساسی شد: تعداد دروس جامعه‌شناسی افزایش یافت و حوزه‌های کارورزی هم از منظر جامعه‌شناختی تعریف شدند. دکتر احمد اشرف مسیر حرکت حرفۀ مددکاری اجتماعی را که تا آن زمان محورش روان‌شناسی بود، به مسیری تغییر جهت داد که محور آن جامعه‌شناسی بود. همین تغییر موجب شد که اولاً، حرفۀ مددکاری اجتماعی در مسیر درست خودش قرار گیرد و ثانیاً، فرصت‌های شغلی وسیع‌تری برای مددکاران اجتماعی پدید آید.

رئیس وقت آموزشگاه خدمات اجتماعی، خانم ستاره فرمانفرمائیان، از این تغییرات با عنوان ”تحولی عظیم در حرفۀ مددکاری اجتماعی“یاد کرد، ”تحولی ساختاری و تحولی محتوایی؛“ و از دکتر احمد اشرف با عنوان عامل اصلی این تحول نام برد.

از همان سال ۱۳۴۶، علاوه بر درس مبانی جامعه‌شناسی-که از قبل بود-دروس جامعه‌شناسی شهری و روستایی، نظریه‌های جامعه‌شناسی، جامعه‌شناسی معاصر، کج‌رفتاری‌های اجتماعی، طبقات اجتماعی، ‌و جامعه‌شناسی برای مددکاران اجتماعی به دروس اصلی و تخصصی دورۀ لیسانس رشتۀ مددکاری اجتماعی  اضافه شد. در فهرست مطالب درس نظریه‌های جامعه‌شناسی، برای اولین‌بار دکتر احمد اشرف نظریه‌های رادیکال جامعه‌شناسی را تدریس کرد و مددکاری اجتماعی توسعه بر مبنای نظریه‌های رادیکال مورد تحقیق قرار گرفت. همچنین، مفاهیم جدیدی مثل رفاه اجتماعی و سلامت اجتماعی نیز به فهرست مطالب دروس مددکاری اجتماعی وارد شدند. در برنامۀ کارورزی‌های دانشجویان هم علاوه بر کار با فرد، کار با گروه و کار با جامعه اضافه شد. طراحی پایان‌نامه‌های دانشجویان که تا آن زمان عمدتاً گزارش خدمات تسهیل‌گری مرتبط با کارورزی دانشجویان بود، متأثر از همین تغییرات  بیشتر در حوزه‌های اجتماعی و مسائل اجتماعی طراحی و اجرا شدند که از آن جمله‌اند مسائل اجتماعی گروه‌های آسیب‌پذیر، کودکان، زنان، کارگران، زندانیان، معلولان، روستاییان، حاشیه‌نشینان، معتادان، زنان خیابانی و مانند اینها. بخش کارورزی هم به سه بخش شهری، روستایی و آسیب‌های اجتماعی تقسیم شد. حوزه‌های کارورزی هم بسیار گسترش یافتند و فضاهای اجتماعی بیشتری فراهم شد، از جمله دادگاه‌ها، زندان‌ها، کارخانه‌ها، اورژانس، و سازمان‌های مرتبط با مسائل اجتماعی گروه‌های خاص مثل کودکان، جوانان، زنان، و سالمندان.

روش کار در حرفۀ مددکاری اجتماعی از قادرسازی به توانمندسازی اجتماعی تغییرکرد  و مراحل سه‌گانۀ پیشگیری از آسیب‌های اجتماعی شامل مداخلۀ پیشگیرانۀ قبل از بروز مشکل، مداخله برای درمان، و مداخله برای کاهش خسارات مورد توجه قرار گرفت و همین مراحل در بحران‌های اجتماعی مرتبط با حوادثی طبیعی مثل زلزله هم به کار گرفته شدند. اولین مورد بحران‌های اجتماعی ناشی از زلزلۀ گناباد در شهریور ۱۳۴۷ بود که تا چند سال‌ بعد از آن، مددکاران اجتماعی و دانشجویان آموزشگاه خدمات اجتماعی برنامه‌های کاهش خسارات آن را ادامه دادند و از تجربیات حاصل در زلزله‌های بعد هم استفاده شد.

مجموعۀ این تحولات موجب شد که به مرور حرفه مددکاری اجتماعی به نوعی ”مهندسی اجتماعی“ تبدیل شود و با فاصله گرفتن از مجموعۀ رشته‌های علوم روان‌شناسی، در مجموعۀ رشته‌های علوم اجتماعی هویتی مستقل پیدا کند. از سوی دیگر، حرفۀ مددکاری اجتماعی با تأکید بر مفهوم ”سلامت اجتماعی“ که دکتر احمد اشرف مطرح کرد، وظیفه‌ای کلان را در جامعه بر عهده گرفت.

در آن زمان، دکتر احمد اشرف صحبت از مفهومی کرد که سازمان بهداشت جهانی (WHO) برای اولین‌بار در سال ۱۹۴۸م در ژنو مطرح کرده بود: تعریف جدیدی از سلامت. ایشان در کلاس درس جامعه‌شناسی برای مددکاران اجتماعی، از دانشجویان پرسید: ”سلامت یعنی چه؟“ هرکس جوابی داد، از جمله سالم بودن بدن، عدم بیماری، عدم جنون، عدم معلولیت. سپس، استاد کنار تابلو کلاس رفتند و تعریف سال ۱۹۴۸ سازمان بهداشت جهانی از سلامت را روی تابلو نوشتند: ”سلامت عبارت است از رفاه کامل جسمی، روانی و اجتماعی، و نه فقط بیمار یا معلول نبودن. “ درک این تعریف برای ما دانشجویان مددکاری اجتماعی در آن زمان بس مشکل بود. تعریف را تشریح کرد و آن‌گاه که همه متوجه شدیم، گفت که اگر پزشکان مسئول سلامت جسمی جامعه هستند و اگر روان‌شناسان و روان‌پزشکان مسئول سلامت روانی جامعه، شما مددکاران اجتماعی هم مسئول سلامت اجتماعی جامعه هستید و به این علت است که باید جامعه‌شناسی را خوب یاد بگیرید تا در عمل وظیفۀ توسعۀ سلامت اجتماعی فرد، خانواده و جامعه را با روش علمی انجام دهید. به عبارت دیگر، مددکاری اجتماعی یعنی ”جامعه‌شناسی کاربردی“ با هدف توسعۀ ”سلامت اجتماعی“ در جامعه.

مطالب دکتر احمد اشرف در کلاس‌های جامعه‌شناسی برای دانشجویان به صورت عجیبی جذاب و جالب بود! کلاس‌های ایشان به علت حضور بیش از حد دانشجو معمولاً در سالن آموزشگاه تشکیل می‌شد، زیرا غیر از دانشجویانی که برای کلاس ایشان ثبت‌نام کرده بودند، دانشجویان دیگری هم از سایر کلاس‌ها و گاه از سایر دانشگاه‌ها هم در کلاس ایشان حضور می‌یافتند. در حقیقت، کلاس‌های دکتر اشرف همیشه مملو از دانشجو بود. بعد از کلاس هم بسیاری از دانشجویان دور استاد حلقه می‌زدند و در محوطۀ آموزشگاه، در راهروها و حتی در رستوران  دور و بر این استاد جوان کارآزموده و مبتکر و باسواد مملو از دانشجویان بود!

ویژگی مهم دکتر احمد اشرف از نظر علمی این بود که ایشان علاوه بر جامعه‌شناسی غربی، بر جامعه‌شناسی ایرانی و اسلامی هم مسلط بودند و به همین سبب بود که برای توسعۀ دانش و روش حرفۀ مددکاری اجتماعی در ایران راهبردهای جامعه‌شناختی تلفیقی و ترکیبی را عرضه می‌کردند.

کتاب‌های دکتر احمد اشرف همگی مرجع قابل اعتمادی برای نویسندگان و استادان بعد از او بودند؛ به‌ویژه کتاب کژرفتاریهای، مسائل انسانی و آسیبشناسی اجتماعی ایشان که آموزشگاه خدمات اجتماعی آن را در 1335  منتشر کرد و هنوز هم از آن در کلاس‌های آسیب‌شناسی اجتماعی همۀ دانشگاه‌های علوم انسانی ایران به منزلۀ مرجع اصلی استفاده می‌شود. بنابراین، توضیح کوتاهی دربارۀ محتوای این کتاب را واجب می‌دانم.

این کتاب در واقع مجموعه‌ای بود از سه گفتار درسی که در هفت فصل تدوین شده بود. ایشان این کتاب را در دورۀ فوق‌لیسانس آموزشگاه عالی خدمات اجتماعی تدریس می‌کردند و چندی بعد، برای دو ترم در درس آسیب‌شناسی اجتماعی دانشکدۀ علوم اجتماعی دانشگاه تهران هم درس می‌گفتند. هدف دکتر اشرف از تدوین این برنامۀ درسی آن بود که مددکاران اجتماعی را که عمدتاً با طبقۀ محروم جامعه سروکار دارند با خصوصیات اجتماعی طبقات محروم در زمینۀ امکانات و بخت‌هایی که در در زندگی دارند آشنا سازند. در واقع، به سبب فقدان همین بخت و اقبال بوده است که آنان دارای خلقیات و روحیاتی شده‌اند که سبب آن موقعیت اجتماعی‌شان بوده است و نه عیب و نقص خدادادی آنها یا اینکه در فرهنگ فقر بار آمده‌اند، بلکه علت آن بوده است که آنان مجبور بوده‌اند به سبب موقعیتی که در آن گرفتار شده بودند به دنبال همسازی با فقر بروند. بنابراین، گفتار نخست را به مسائل نظری در نظریه‌های نظم اجتماعی و نظریه‌های انتقاد اجتماعی اختصاص داده بودند و دو مکتب اجتماعی را از نظر زمینه‌های آرمانی، زمینه‌های تاریخی، زمینه‌های فلسفی، مفاهیم جامعه و سرشت انسان، شیوه‌های تبیین علمی و برداشت‌هالی مربوط به مسائل اجتماعی و راه حل‌های آن سخن گفته‌اند.

دکتر اشرف در گفتار دوم به مسائل اساسی انسانی از نظر توزیع نابرابر منابع اجتماعی، سیاسی و اقتصادی پرداخته است. این گفتار خود از مجموعۀ سه فصل فراهم آمده است. در فصل دوم، علل پیدایش نابرابری‌های طبقاتی از دیدگاه نظریه‌‌های نظم اجتماعی بررسی شده است. این برداشت‌ها با دیدی ورای تاریخی به نابرابری‌های طبقاتی پرداخته و این پدیدار انسانی را یا به سبب نابرابری‌های زیستی انسان‌ها یا به موجب نیازهای اجتماعی توجیه می‌کنند و چنین باور دارند که از نابرابری‌های طبقاتی گریزی و گزیری نیست.

دکتر اشرف در فصل سوم از علل تاریخی نابرابری‌های طبقاتی از دیدگاه نظریۀ کشاکس میان‌گروهی و نظریۀ کشاکش درون‌گروهی سخن گفته‌اند. این برداشت‌ها نابرابری‌های طبقاتی را پدیداری تاریخی در نظر می‌آورند که در دوره‌های خاص تاریخی در جامعۀ انسانی پدید آمده است.

در فصل چهارم، نظریه‌های فرهنگ فقر و همسازی با فقر را بررسی کرده‌اند که در آن زمان برخوردهای نظری بسیاری را برانگیخته بود. نظریۀ فرهنگ فقر سبب اساسی فقر را انتقال ارزش‌های فرهنگی از نسلی به نسلی دیگر می‌داند، حال آنکه نظریۀ همسازی با فقر سبب اساسی خوی و منش و رفتارهای مردمان فقیر را در همسازی آنان با نظام اجتماعی و نابرابری‌های طبقاتی جستجو می‌کند.

دکتر اشرف در گفتار سوم به کژرفتاری و بزهکاری پرداخته و علل این پدیدارها را از دیدگاه نظریه‌های روان‌شناختی و جامعه‌شناختی بررسی می‌کند. در فصل پنجم، دکتر اشرف دربارۀ برخی از نظریه‌های ایرانی و اسلامی در زمینۀ کژرفتاری سخن گفته‌اند. گذشته از این فصل، در فصل‌های اول و دوم و سوم نیز به نظریه‌های ایرانی در زمینۀ برداشت‌های دوگانه و نابرابری‌های طبقاتی اشاره کرده‌اند تا دانشجویان با میراث فرهنگی خویش در سیر اندیشه‌های اجتماعی نیز آگاهی پیدا کنند.

یکی از هدف‌های اساسی دکتر اشرف در این مجموعه آن بوده است که دانشجویان نه فقط با نظریه‌های مربوط به کژرفتاری و آسیب‌شناسی اجتماعی آشنا شوند، بلکه از این راه با انواع گوناگون نظریه‌های جامعه‌شناختی نیز آشنایی پیدا کنند و بدین‌گونه، کمبودهایی را که در زمینۀ مباحث نظری دارند جبران کنند. از این رو، در فصل‌های ششم و هفتم از انواع گوناگون نظریه‌های روان‌شناختی و جامعه‌شناختی کژرفتاری سخن گفته‌ و همۀ این نظریه‌ها را به صورت منظم و در پرتو تجزیه و تحلیل‌های نظری، که در فصل اول آورده‌اند، نقد و تحلیل کرده‌اند.

دکتر اشرف در فصل ششم از برداشت‌های روان‌شناختی در زمینۀ کژرفتاری سخن رانده‌اند. این برداشت‌ها دو بخش اساسی را در بر می‌گیرند: یکم، برداشت‌های اثباتی که خود شامل نظریه‌های زیستی و نظریه‌های رفتاری هستند و دوم، برداشت‌های روانکاوانه از کژرفتاری. فصل هفتم به برداشت‌های جامعه‌شناختی اختصاص یافته است. در این فصل، انواع نظریه‌های جامعه‌شناسی، از نظریه‌های اثباتی گرفته تا نظریۀ بی‌هنجاری دورکم و نظریه‌های انتقال فرهنگی و حمایت گروهی، نظریه‌های برچسب اجتماعی، نظریه‌های درون‌فهمی و پدیدارشناسی کژرفتاری و نیز انواع نظریه‌های کشاکش اجتماعی را بررسی و تجزیه و تحلیل کرده و به نقد آنها پرداخته‌اند.

منظور دکتر اشرف از گرد آوردن گفتارهای سه‌گانه در زمینۀ مسائل نظری، نابرابری‌های طبقاتی و علل کژرفتاری این بوده است که همبستگی پدیدارهای نظری و عملی در این زمینه‌ها برای دانشجویان روشن شود. در خصوص رابطۀ گفتار نخست با گفتار سوم که به گونه‌ای سرراست با آسیب‌شناسی اجتماعی بستگی دارند جای گفت‌وگو نیست. با این همه، این پرسش بجاست که چرا گفتار دوم دربارۀ نابرابری‌های طبقاتی را با گفتارهای آسیب‌شناسی در یک جا گرد آورده‌اند. به نظر ایشان، آوردن گفتاری دربارۀ نابرابری‌های طبقاتی و فرهنگ فقر برای این بوده است که دانشجویان با برخی از مهم‌ترین مسائل انسانی آشنا شوند که به نوبۀ خود سبب اساسی بسیاری از مشکلات و کژرفتاری‌های اجتماعی هستند. بدین معنی که به نظر ایشان، آشنا بودن با نظریه‌های نابرابری‌های اجتماعی درک و فهم تجزیه و تحلیل‌ها و نقد و انتقادهای نظریه‌های گوناگون روان‌شناختی و جامعه‌شناختی کژرفتاری را برای دانشجویان آسان می‌سازد.

در روزهایی که مشغول تهیۀ این مطالب بودم، با یکی از استادان مددکاری اجتماعی، دکتر عبدالعظیم هاشمی نیک-که از ۱۳۴۷ تا ۱۳۵۱ جزو شاگردان دکتر احمد اشرف بودند و کماکان از ارادتمندان او هستند-تماس گرفتم و گفتم که مشغول نوشتن مطلبی دربارۀ دکتر احمد اشرف هستم. ایشان گفتند: ”از قول من بنویسید که استاد احمد اشرف محبوب‌ترین و باسوادترین استاد دوران تحصیل ما بودند و آنچه ما در جامعه‌شناسی آموختیم از ایشان بود. “بعد ادامه دادند که ”استاد احمد اشرف دانش جامعه‌شناسی ما را خیلی قوی پایه‌ریزی کردند. غیر از جامعه‌شناسی، اخلاق معلمی را هم از او آموختیم. ایشان الگوی شخصیت و رفتار ما شدند، هم در علم‌آموزی و هم در خدمت به جامعه.“ و اضافه کردند: ”اگر بخواهم چند استاد بزرگ جامعه‌شناسی در ایران را نام ببرم، بعد از دکتر غلامحسین صدیقی، دکتر احمد اشرف است و دکتر غلامعباس توسلی. “

در پایان باید گفت که توسعه و هویت‌یابی حرفۀ مددکاری اجتماعی مدیون خدمات ارزشمند دکتر احمد اشرف به این حرفه بوده است.

شعر در ترجمه: شیموس هینی، آلن گینزبرگ، ایلما راکوزا، لئونارد شوارتز

احمد کریمی حکاک یکی از پیشگامان شناخته‌شدۀ ترجمۀ ادبی در ایران به شمار می‌آید. او فعالیت‌های خود در عرصۀ ادبیات را با انتشار ترجمه در مجلاتی مثل آرش و چراغ آغاز کرد. برخی از آثاری که کریمی حکاک به فارسی برگردانده عبارت‌اند از گزیدۀ اشعار کارل سندبرگ، بلندی‌های ماچوپیچو اثر پابلو نرودا و تام‌جونز اثر هنری فیلدینگ که قبل از انقلاب در ایران منتشر شدند. پس از مهاجرت به امریکا، کریمی حکاک ترجمه‌هایی از اشعار اسماعیل خوئی، مهدی اخوان ثالث، فروغ فرخزاد، احمد شاملو، سیمین بهبهانی، عباس کیارستمی، یدالله رویایی و نصرت رحمانی را به انگلیسی منتشر کرد. کریمی حکاک از معدود روشنفکران دانشگاهی است که برای ترجمه به اندازۀ پژوهش و تحقیق ارج و احترام قائل است و آن را یکی از وظایف اصلی روشنفکران می‌شمرد. ترجمه‌هایی که از پی می‌آید برای پاسداشت تلاش‌های بی‌وقفۀ احمد کریمی حکاک در زمینۀ پیوند دادن ایران و جهان از پنجرۀ شعر تدوین شده‌اند و برای اولین‌بار در ایران ‌نامگ منتشر می‌شوند.

لئونارد شوارتز (Leonard Schwartz, b. 1963)، شاعر امریکایی معاصر، تحصیلات دانشگاهی خود را در رشتۀ نویسندگی خلاق در کالج بارد نیویورک آغاز کرد و از دانشگاه کلمبیای نیویورک در رشتۀ فلسفه کارشناسی ارشد گرفت. از او تاکنون مجموعه اشعار متعددی به چاپ رسیده است که از جملۀ مشهورترین آنها می‌باید به والایش (تصعید) سنگین، سمندر: رساله‌ای دربارۀ حیوانات، اگر، کتابخانۀ هفتخوانش، و نعمت عرفانی اشاره کرد. شعر شوارتز عمیقاً متأثر از تفکرات و خوانش فلسفی‌اش از مواجهۀ احساسات و ذهن با طبیعت و زیست‌بوم است. شعرهای کوتاه زیر از مجموعۀ سمندر: رساله‌ای دربارۀ حیوانات انتخاب شده‌اند. نگاه متفاوت و زبان توصیفی ساده اما دیریاب شوارتز خواننده را به مسیری جدید در مواجهه با جهان و زبان می‌کشاند؛ ویژگی‌هایی که او را به شاعری جذاب و نوآور در میان نسل شاعر-فیلسوفان معاصر امریکایی تبدیل کرده است.

فاطمه شمس <Fatemeh Shams <fshams@sas.upenn.edu شاعر، مترجم و استادیار ادبیات معاصر دانشگاه پنسیلوانیای امریکا، دانش‌آموختۀ کارشناسی جامعه‌‌شناسی دانشگاه تهران و دکتری ایران‌شناسی دانشگاه آکسفورد است. پس از اتمام دورۀ دکتری نیز مدتی به تدریس زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه‌های آکسفورد و سواس (SOAS) مشغول بود. از شمس مقالاتی دربارۀ ایدئولوژی، سیاست، اجتماع و ادبیات و سه مجموعه شعر با نام‌های ۸۸، نوشتن در مه، و مجموعۀ دوزبانۀ When They Broke Down the Door منتشر شده‌اند. او برنده جایزۀ شعر ژاله اصفهانی در سال ۲۰۱۲ و برندۀ جایزۀ کتاب سال لطیفه یارشاطر در سال ۲۰۱۶ است. در سال ۲۰۱۹، به عنوان شاعر برگزیدۀ ایرانی در جشنوارۀ بین‌المللی شعر آلمان به شعرخوانی پرداخت و سوزان باغستانی اشعاری از او را به آلمانی ترجمه و منتشر کرده است. پژوهش دانشگاهی‌اش، A Revolution in Rhyme: Poetic Co-option Under the Islamic Republic ، را نیز انتشارات  دانشگاه آکسفورد در پاییز 2020 منتشر خواهد کرد. علاوه بر شعر و پژوهش دانشگاهی، ترجمه‌هایی از او در شماره‌های پیشین ایران ‌نامگ و روزنامه‌‌های ایران نیز منتشر شده است.

 

گزیدهای از پیشگفتار و اشعار رسالهای دربارۀ حیوانات

لئونارد شوارتز

ترجمۀ فاطمه شمس

 

مقدمۀ مترجم: لئونارد شوارتز را اولین‌بار در دانشگاه پنسیلوانیای امریکا ملاقات کردم. او به دعوت خانۀ‌ نویسندگان کِلی (‌Kelly Writers House) به فیلادلفیا آمده بود تا دربارۀ سومین مجموعۀ شعر من به همراه دو نفر از استادان  دانشگاه پن در گفت‌وگویی با Al Filreis، رئیس خانۀ نویسندگان و استاد سرشناس ادبیات انگلیسی دانشگاه پن، شرکت کند. بعد از برنامه، مسافتی تقریباً طولانی را در غرب فیلادلفیا تا محل شعرخوانی پیاده رفتیم. باب دوستی و همکاری مشترک ما در ترجمه و خوانش شعر از همان‌جا آغاز شد. با او اشعاری را از فارسی به انگلیسی برگرداندیم که در مجلۀ ‌World Literature Today  چاپ شد. وقتی در فوریۀ ۲۰۲۰ به دعوت او برای سخنرانی راهی کالج اِوِرگرین (‌Evergreen) ایالت واشینگتن شدم، در مسیر راه‌پیمایی‌هایمان در جنگل مسحور‌کنندۀ این ایالت، سخن از زیست‌بوم و حیات‌وحش به میان آمد. عمق و وسعت دانش لئونارد و حساسیت و درک او از حیوانات و گیاهان مرا هیجان‌زده کرد. شب که از جنگل‌گردی به پناهگاه زیبای او در دل جنگل بازگشتیم، نسخه‌ای از کتاب سمندر:‌ رساله‌ای دربارۀ حیوانات‌اش را به من هدیه کرد. شعرها را که همه کوتاه و هایکو‌وار بودند با هم خواندیم و درباره‌شان حرف زدیم. همان‌جا ترجمۀ گزیده‌ای از این کتاب در ذهنم نقش بست. در جریان ویرایش این شماره که با همه‌گیری جهانی ویروس کرونا همزمان شد، با احمد کریمی حکاک دربارۀ حیوانات و بازنمایی آنها در سنت ادبی فارسی و جهانی گفت‌وگوهای مختصری داشتم. بحران همه‌گیری جهانی، بیش از هر وقت دیگری بحث چگونگی ادراک و رفتار انسانی با حیوانات و طبیعت را پُراهمیت کرده است. شاید بایسته‌ترین وقت برای خواندن گزیدۀ‌ اشعار شوارتز از مجموعۀ شعر اخیرش همین روزگاری باشد که انسان در چهارگوشۀ جهان اسیرِ رنج و آفتی شده است که خود دانسته بر زیست‌بوم حیوانات تحمیل کرده است. لازم به توضیح است طرح‌های سیمون کار، نقاش امریکایی، که در این مجموعه شعر به چاپ رسیده‌اند و وصفشان در پیشگفتار زیر رفته است در این شماره منتشر نشده‌اند.

دو قورباغه در فنجان شیشه‌ای شفاف قهوه گیر افتادند.

دخترم، کلئو، نُه‌تاشان را گرفت. من آن یکی دیگر را.

در جنگل پایتخت ایالت واشینگتن، دره‌ای تنگ و عمیق و پر از قورباغه‌ وجود دارد. حالا نُه تا از آن قورباغه‌ها با ظاهری عبوس در قوری نشسته‌اند، و من برای شکل و شمایل و وضعیتشان جنبه‌ای انسانی قائل شده‌ام.

گاهی در تلاش برای اینکه همه‌ با هم همزمان بیرون بپرند، سرشان را به در نرم پلاستیکی قوری قهوه می‌کوبیدند.

بلافاصله بعد از اینکه از جنگل با قورباغه‌ها به خانه برگشتیم جواب ایمیل سیمون کارِ نقاش را دادم و گذرا ماجرای ده قورباغه در قوری قهوه را برایش نوشتم. کمی بعدتر، من و کلئو قورباغه‌ها را کنار نهری که از دره‌ای نزدیک‌تر به خانه‌مان می‌گذشت رها کردیم. همان شب، کمی دیرتر، سیمون پاسخ ایمیلم را داد و گفت به خاطر آن قورباغه‌ها در قوری قهوه باید رساله‌ای دربارۀ حیوانات با هم در بیاوریم. یا شاید اصلاً سیمون بود که  پیشنهاد رسالۀ حیوانات را داد و بعد از آن بود که با کلئو برای آزاد کردن قورباغه‌ها رفتیم؟

به یاد نمی‌آورم. ولی می‌دانم به خاطر قورباغه‌ها در قوری قهوه بود که سیمون ایدۀ رسالۀ حیوانات را مطرح کرد و من درجا پذیرفتم. چون رابطۀ ما با حیوانات اغلب همراه است با به‌ دام‌ انداختن و حبس‌ کردن، با جداسازی و کوری. البته که اگر پیشنهاد کتابی هم در کار نمی‌بود، برنامۀ من و دخترم از آغاز رها کردن قورباغه‌ها بود، ولی در پی آن اتفاق، گفت‌و‌شنودی میان من و سیمون آغاز شد که دربارۀ اسیر کردن و رهاسازی بود، طوری که سیر اتفاق‌هایی که رخ داد نیز برایم سؤال شد. اما می‌دانم که من برای سیمون شعری می‌فرستادم و او طرحی می‌فرستاد، یکی دوبار هم برعکس.

ما خود به عنوان حیوانات همیشه سخت در تلاشیم که حیوان را تحت سلطه درآوریم: در باغ‌وحش‌ها، در آثار هنری، در هیئت مبدل، در کشتارگاه‌ها، در قوری‌های قهوه، در تعاریفمان از خودمان که [بخش] حیوان را از آن کنار می‌گذاریم. اما با سلطه ‌یافتن بر حیوان، خطر کشتنش را هم قبول می‌کنیم، بلافاصله یا در بلندمدت. پس حیوانات گویی ظاهراً همیشه از چنگ ما می‌گریزند، فارغ از آنکه چقدر در آغوششان بگیریم، یا لمسشان کنیم یا در امورشان مداخله ‌کنیم، فارغ از آنکه چقدر حضورشان را در امور خودمان پُررنگ جلوه دهیم یا انکار کنیم. اگر حیوان را آزاد کنیم، شباهتش [با ما] از دست می‌رود، و اگر محصورش کنیم، هویتی را بر او تحمیل کرده‌ایم.

شعرهایی که به سیمون فرستادم به نظرش شبیه به حکاکی روی چوب بودند. طراحی‌های او هم به نوعی مطالعاتی درباب آن حکاکی‌های روی چوب بود.

تضادی که در برش چوب میان نور و تاریکی وجود دارد به ابهامات موجود میان حیوان و خلأ، محصورشونده و محصورکننده، اسارت و رهایی، بازشده و بسته‌شده، آگاه و ناآگاه، فرصت بازنمایی می‌دهد.

ما حقیقتاً در باب فاصله‌های اسرارآمیز تأمل می‌کنیم.

آیا فی‌الواقع بر اساس یک چنین فاصله‌هایی است که یک حیوان می‌تواند دربند و رها، قابل فهم و مرموز، جسمانی و مجرد، هویت و انرژی باشد؟

بعدتر، به این نتیجه رسیدیم که قورباغه در سمندر به بهترین شکل نمود یافته است. به همان اندازه دوزیست، واجد نشانه‌هایی پنهان در پیشینۀ قالب ادبی رسالۀ حیوانات، و در عین حال آماده و دمِ دست.

و چنین شد که رسیدیم به عنوان سمندر: رساله‌ای دربارۀ حیوانات.

 

قورباغه

اگر مثل قورباغه باشیم

احتمالاً در دردسر بزرگی افتاده‌ایم

اولاً به این خاطر

که تمام تابستان را صرفِ

شکار قورباغه‌ها کردیم

و ثانیاً

خب،

بقیه‌اش را خودتان می‌دانید.

(مردی که می‌شناسمش،

در وان حمامش به زانو درآمد

و با مسیح راز و نیاز کرد

و گمان نمی‌کنم پوست او حتی ذره‌ای

به اندازۀ پوست قورباغه‌ها حساس باشد.)

زاغ

حیرت‌انگیز است

زاغی که به چشم می‌آید

در

مرزِ متلاطم

میانِ

 غایت و ملال.

باران می‌کوبد

بر تن بی‌حرکت زاغ.

تنها آن‌هنگام که کلاغ‌ها می‌آیند

زاغ تکانکی می‌خورد.

کلاغ و گوی

کلاغی در گوی نگریست

و پزشکان را در گان جراحی دید

که دور میزی مشغول کارند.

با حس کردن کلاغ

یکی از پزشکان سر چرخاند.

پرنده غافلگیر شد.

خیال می‌کرد دیده نمی‌شود.

ماهی سیم

باری پیوند قلب به یک ماهی سیم را دیدم

جراحان گرمای ستاره‌ای را در درونش جای دادند.

عنکبوت

از صد‌و‌یازده عالم کنفوسیوسی

کمکی ساخته نیست تا بفهمم

به‌روشنی

که آن عنکبوت

سرگرم چه کاری‌ست،

دُرُست

همانجا.

مرغ مگس‌خوار

زورقی به بزرگی یک مرغ مگس‌خوار

به اقیانوس آرام می‌افتد

سیاه، همچون جوهر از قلمی خون‌چکان.

سمندر

هر سمندر

 که می‌بینیم

 اشاره‌ای‌ست به این امکان که

نه تنها کیمیاگری

که ما نیز بقا خواهیم یافت

فقط اگر بیاموزیم

چه‌سان برای زنده ماندن

در تمام لحظاتی که باید

 پوستمان را به زهرآگینی پوست آنها کنیم

بی‌آنکه ذره‌ای از آن دفاع را به درون خویش راه بدهیم

(کار آسانی نیست

نیامیختن درون به سمومی که

به کار دفاع شخصی می‌آیند.)

  

شیموس هینی (Seamus Heaney, 1939-2013) شاعر و نویسندۀ ایرلندی و برندۀ جایزۀ نوبل ادبیات 1955 بود. پس از دانش‌آموختگی در دانشگاه کوئینز بلفاست، در آنجا درس می‌داد و نقش عمده‌ای در پرورش نسل جوان نویسندگان ایرلندی ایفا کرد. سپس، استاد شعر و شاعری در دانشگاه آکسفورد و استاد مقیم مرکز رالف والدو امرسون در دانشگاه هاروارد شد. بسیاری شعر او را مصداق شعر پسامدرن می‌دانند. توجه به زبان امروز انگلیسی از ویژگی‌های شعر اوست.

علیرضا آبیز شاعر، مترجم، و پژوهشگر ادبی، دانش‌آموختۀ دکتری ادبیات خلاق در دانشگاه نیوکاسل انگلستان است. تاکنون پنج مجموعه شعر نگه دار باید پیاده شویم، اسپاگتی با سس مکزیکی، از میز من صدای درختی میآید، کوهسنگی، پلاک ۱۳ ممیز ۱، خط سیاه، متروی لندن [برندۀ جایزۀ شاملو] منتشر شده است و مجموعۀ دوزبانۀ بزچوش Desert Monitor)) از او زیر چاپ است. ترجمۀ مجموعه‌شعرهایی از درک والکات، راینر ماریا ریلکه، جک کرواک و شماری دیگر از شاعران نامدار انگلیسی‌زبان، هنر معاصر افریقا، اثر سیدنی لیتلفیلد کاسفیر [برندۀ جایزۀ کتاب فصل بهترین ترجمه در زمینۀ هنرهای تجسمی] و اثر پژوهشی Censorship of Literature in Post-Revolutionary Iran, Politics of Culture since 1979 از دیگر آثار اوست.

 

یک شعر

شیموس هینی

ترجمۀ علیرضا آبیز

شیموس هینی، شاعر نامدار ایرلندی را روز سه‌شنبه ۱۳ اکتبر ۲۰۰۹ در نیوکاسل انگلستان دیدم. برای شعرخوانی به آن شهر آمده ‌بود. مردی سپیدموی و میانه‌قامت بود. سخنش را با گفتاری از یک شاعر چک شروع کرد: ”هنر در کالبد سیاسی مانند سیستم ایمنی در بدن عمل می‌کند. همیشه موفق نیست، اما همواره مشغول کار است.“ شعری با نام ”صدف“ را انتخاب کرد که بخواند. قبل از خواندن شعر گفت: ”هر زمان از چیزی شاد بودم یا لذت می‌بردم، همزمان احساس اندوه و حتی احساس خیانت می‌کردم. با خود فکر می‌کردم من در باغ عدن هستم، در حالی که بسیاری از مردم در دوزخ گرفتارند. وقتی در رستورانی با دوستان صدف سفارش دادم این احساس به سراغم آمد. به یاد آوردم که در کودکی روی مبل خانه ردیف می‌نشستیم و قطاربازی می‌کردیم. یک نفر نقش رئیس قطار را بازی می‌کرد و بلیط‌های نامرئی را جمع می‌کرد. درست در همان زمان، همان روز و همان ساعت، قطارهایی واقعی در دنیای بیرون آن خانۀ روستایی مردمانی را به تبعید یا به کورۀ آدم‌سوزی می‌بردند. “لیوانی آب ریخت و گفت: ”شعر بعدی که قصد دارم بخوانم شعری است با نام ’نوشیدن آب. ‘وقتی نوجوان بودم، در همسایگی ما پیرزنی عجیب و غریب و رازآمیز زندگی می‌کرد. ما همیشه کنجکاو بودیم او و داخل خانۀ او را ببینیم. به همین دلیل، به بهانۀ تشنگی در می‌زدیم و آب می‌خواستیم. او در پیاله‌ای مسی به ما آب می‌داد که بر لبه‌اش نوشته بود: ’بخشنده را به یاد آر.‌‘‌“

نوشیدن آب

هر صبح برای کشیدن آب می‌آمد

چون خفاشی پیر از میان مزرعه لنگ‌لنگان می‌گذشت

سرفۀ پمپ، دنگ‌دنگ سطل

و صدای آرام پر شدن از آب حضورش را اعلام می‌کرد.

پیش‌بند خاکستری‌اش را به خاطر می‌آورم

لعابِ پریدۀ سفیدرنگِ سطلِ لبریزِ آب را

و زنگِ زیرِ صدایش را مثل غژغژ دستۀ پمپ

در شب‌هایی که ماهِ تمام از برابر سه‌کنج خانه‌اش می‌گذشت

از پنجره به درون می‌تابید

و بر بساط آبخوری روی میز فرو ‌می‌خفت

هرگاه دوباره لب به نوشیدن فروبرم،

به اخطار حک‌شده بر پیاله‌اش وفادارم

 که لب آن را فرا می‌پوشد:

بخشنده را به یاد آر!

 

آلن گینزبرگ (Allen Ginsberg, 1926-1997) شاعر امریکایی و یکی از چهره‌های شاخص نسل بیت است. شعر بلندش، زوزه (Howl)، نخستین کتابش بود که در ۱۹۵۶ منتشر شد و یکی از مهم‌ترین آثار ادبی نسل بیت محسوب می‌شود. این شعر سوگ‌سرودی برای جوانان پس از جنگ جهانی دوم بود. اعتیاد، همجنس‌خواهی، بودیسم و نفرت از مادی‌گرایی امریکایی موضوع این شعر است که رد‌پای رمانتیسم بوهمی والت ویتمن و ویژگی‌های سبکی ویلیام کارلوس ویلیامز را می‌شود در آن دید. گینزبرگ در دهۀ ۱۹۶۰ یکی از شخصیت‌های مؤثر بر جنبش جوانان ضدفرهنگِ مسلط بود و در فعالیت‌های سیاسی چپ‌گرایانه مشارکت داشت، ولی رفته‌رفته گرایش به بودیسم بر او غلبه کرد. از دیگر آثار مهمش سوگ‌سرودۀ کادیش است که آن را در سوگ مادرش نوشت.

یک شعر

آلن گینزبرگ

ترجمۀ علیرضا آبیز

۲۹ فوریه ۱۹۵۸

دیشب تی. اس. الیوت رو خواب دیدم

ورود منرو به سرزمین رؤیا خوشامد گفت

مبل، کاناپه، مِه در انگلستان

چای در خونه‌ش، چلسی، رنگین‌کمان‌ها

پرده‌های روی پنجره‌هاش، مه که نشت میکنه از دودکش بخاری

اما خونۀ قشنگ و گرمی‌ست

و عجب الیوت نازنینی با دماغ عقابی

منرو دوس داشت، منرو جا داد،

یه کاناپه بِهم داد روش بخوابم،

با مهربونی باهام اختلاط کرد، منرو جدی گرفت

نظرمرو دربارۀ مایاکوفسکی جویا شد

من براش از شعرای کورسو، کریلی، کرواک خوندم

 من خوندن کارای باروز رو بِهش توصیه کردم

و اولسون رو و هانتکه رو

بانوی ریشدار باغ وحش رو

پومای باهوش مکزیکوسیتی رو

شیش پسر عضو گروه کُر از زنگبار

که به زبون فرسودۀ سواحیلی آواز می‌خوندن،

و به وزن‌های پُرفراز و فرود ما راینی و واشل لیندسی.

در جزیرۀ ملکه

گپ شامگاهی مفصلی زدیم

اون‌وقت اون من‌رو با لباس‌زیرِ دراز قرمزرنگم

چپوند زیر یک روانداز ابریشمی کنار آتیش روی کاناپه

به من چای داغ انگلیسی داد

و اندوهگین رفت بخوابه،

و همون‌طور که می‌رف گفت:

هی گینزبرگ! خوشحالم

 که با جوون امریکاییِ نازی مثل تو آشنا می‌شم.

بالاخره بیدار شدم ، شرمنده از خودم.

آیا اون واقعاً این‌قدر خوب و مهربونه؟ من تا این حد بزرگم؟

انگیزۀ من چیه که رحمت و عنایت اون‌رو خواب دیدم؟

این موضوع کدوم گروه ادبیات انگلیسی رو تحت تأثیر قرار خواهد داد؟

 این رؤیا پیش‌بینی کدوم نقیصه است که باید جبران بشه؟

من مهربونی خودم نسبت به تی. اس. الیوت رو خواب می‌بینم

دلم می‌خواد یک شاعر تاریخی باشم

و در گنجینۀ صور خیال او شریک بشم –

رؤیای زیادی جاه‌طلبانۀ یک پسربچۀ عجیب‌غریب.

خدا نکنه رؤیاهای شیطانی من به تحقق بپیونده.

دیشب خواب آلن گینزبرگ رو دیدم.

تی. اس. الیوت اگر می‌دونست حتماً بابت من سرافکنده می‌شد.

 

 

ایلما راکوزا (Ilma Rakusa, b. 1946) شاعر، منتقد و مترجم سرشناس سویسی است. پدرش اسلونیایی و مادرش مجار بودند. سال‌های آغازین کودکی را در بوداپست، لوبلیانا و تریست گذراند و در ۱۹۵۱، با خانواده به زوریخ کوچید. از ۱۹۶۵ تا ۱۹۷۱ در حوزۀ ادبیات اسلاوی و رومی در شهرهای زوریخ، پاریس و پترزبورگ تا مقطع دکتری تحصیل کرد. موضوع رسالۀ دکتری‌اش مطالعاتی در باب درونمایۀ تنهایی در ادبیات روسیزبان بود. در ۱۹۷۷ با نخستین کتاب شعرش، همچون زمستان، وارد عرصۀ ادبیات شد. از آن زمان، افزون بر ترجمۀ بیش از 20 اثر از آلکسی رمیزوف، میخائیل پریشون، مارینا تسه‌تایه‌وا و آنتون چخوف از روسی؛ دانیلو کیش از صربی‌کرواتی؛ اِمرِه کرتِچ و پتر ناداش از مجاری؛ مارگریت دوراس و لسلی کاپلان از فرانسوی؛ دوازده اثر دیگر در زمینۀ شعر، داستان، و جستار ادبی منتشر کرده است. راکوزا هم‌اکنون در دانشگاه زوریخ ادبیات اسلاوی درس می‌دهد. به زبان آلمانی می‌نویسد و به زبان‌های ایتالیایی، اسلوونیایی، روسی، فرانسوی، انگلیسی و صربی‌کرواتی تسلط دارد و از زبان‌های روسی، صربیکرواتی، مجاری و فرانسوی به آلمانی ترجمه می‌کند. در مقام روزنامه‌نگار ادبی و فرهنگی در حوزۀ نقد و نظر نیز نامی آشناست و در مجلات و روزنامه‌های مهمی قلم می‌زند. از 1987 تا 2013، بورسیه‌ها و جوایز فراوانی را از آن خود کرده و عضو آکادمی زبان و ادبیات آلمان نیز هست.

 

علی عبداللهی شاعر و مترجم ادبیات آلمانی به فارسی است. از او مجموعه‌های شعر هی راه می‌روم در تاریکی، این است که نمی‌آید، و درود بر نهنگ در ایران منتشر شده است. عبداللهی اشعاری را نیز از زبان فارسی به آلمانی منتشر کرده است. او چند سالی است که در مقام شاعر و مترجم با جشنوارۀ بین‌المللی آلمان همکاری می‌کند و به عنوان شاعر ایرانی برگزیدۀ این جشنواره در سال ۲۰۲۰ شعرخوانی کرد. 

راکوزا گزیده‌نویس نخبه‌گرایی است که در آثارش موسیقی، دقت زبانی، تأمل و فشردگی کلامی حرف اول را می‌زند و به سبب آشنایی با زبان‌ها و فرهنگ‌های گوناگون و زندگی در دل چند فرهنگ و زبان، نویسنده‌ای است جامع و چندفرهنگه، با زبانی که بیان‌کنندۀ تجربه‌های زیستی و زبانی متفاوت و مهارت و چیرگی شگرف او بر زبان آلمانی است. راکوزا، به هم‌آوایی میان حروف و کلمات، موسیقی و جادوی زبان و تأثیر عمیق آن بر خواننده التفات خاص دارد و جا به جا از امکان نقیضه، پارودی و کلمه‌سازی، از توانایی‌های شگرف زبان آلمانی، به وفور بهره می‌برد. به باور وی، ادبیات جهانی موازی پدید می‌آورد؛ جهانی برسازندۀ نوعی تناقض یا پارادوکس که قادر است بیگانه‌بودگی شاعر را به آشنایی و قربتی مأنوس بدل سازد. یگانه چیزی که این جهان از وی می‌طلبد، تیزگوشی زبانی است، درک موسیقی زبان، کاربرد هدفمند آن و در نهایت کار روی کلام. از نظر او، زبان زمانی خود را یکسره در اختیار شاعر می‌گذارد که شاعر از آن مراقبت و تیمار‌داری کند. این دغدغه و کار همیشگی تمامی ندارد و همواره جزو وظایف شاعر و نویسنده است. رهاورد تلاش‌های خلاقه‌اش عبارت‌اند از همچون زمستان؛ جزیره؛ میرامار؛ زندگی؛ خطی از دل همهچیز؛ از میان برف؛ باغ، قطارها؛ دریا، دریا؛ جستارهایی در باب ادبیات روسیه؛ نگاههای گسسته: روزنگار برلین؛ تنهایی با ر غلتان؛ و چندین اثر دیگر در زمینه‌های گوناگون. کتاب حجیم دریا، دریا فرازهایی است از خاطراتش، از کودکی تا امروز. نویسنده از قضا در فصل ”در باب دلتنگی“ در اواخر کتاب به سفرش به ایران اشاره دارد. به گواه همان فصل و شعرها و نوشته‌هایش دربارۀ ایران، و روزنگار برلین-که در آن، از دیدار خود با اصغر فرهادی نوشته- شوقی بی‌بدیل به سینما، ادبیات و هنر ایران دارد و یکی از عاشقان و طرفداران پر و پاقرص هنر، فرهنگ و ادبیات ایرانی است. مترجم فارسی با او آشنایی نزدیک دارد. از وی کتاب مستقلی در ایران منتشر نشده، اما آثارش نخستین‌بار با همین قلم در سه گزینۀ شعر به خوانندگان فارسی معرفی شده‌اند: ”در وقفۀ میان درختان، برف!“ و ”پرندگان دریایی دوصدایی می‌خوانند“ در صد سال شعر آلمانیزبان و ”دوباره، موهایت موج برمی دارد“و ”ایکاروس“ در عاشقانههای آلمانیزبان از قرون وسطا تاکنون. ایلما راکوزا دو بار به ایران سفر کرده است، یک بار در مقام گردشگر و بار دوم برای شعرخوانی به مناسبت نمایشگاه کتاب تهران. در سفر آخر به اتفاق او به خانۀ محمود دولت‌آبادی رفتیم. راکوزا شعر ”تهران“ را بعد از آن دیدار سرود و برایم با رایانامه فرستاد. این شعر هنوز به زبان اصلی منتشر نشده و ترجمۀ فارسی‌اش نخستین‌بار در اینجا منتشر می‌شود.

دو شعر

ایلما راکوزا

ترجمۀ علی عبداللهی

 

سرودهای ایرانی

چه کس چین‌ها و ماهورها را پرداخته

و نقطۀ واحه‌ها را تعبیه کرده‌ست؟

از فراز دهکدۀ پارسی

می‌نگرم به مسیر خشک‌رود ِ دریاچۀ نمک

به زنجیرۀ زاگرس

و سیر نمی‌شوم از نگریستن.

بام‌های کاهگلی قهوه‌ای روشن

موج برداشته

همجوارشان چند گنبد مسجد

بر گرداگرد

آوای درون گوید:

سینه‌ای ارزانی‌ام کن

(به جای دهان)

بادام تلخ پسته به

انار پرتقال لیمو

خرمالو در ردیف سروها

رزها میموزها

باغ‌: بهشت.

در نقش‌مایه‌های قالی

پرندۀ کیلی‌کیلی[1]

جیغی رسا

از دلِ تاروپودها.

درویش کشکول به دست

پیرتر از پیر

در بازار شرقی

گامش اما خرامان

سبز است برق دیدگان.

ایران پس از غروب

گرمِ گلگشت

در جشن روزه‌واکنی

بر می‌دان‌ها در بوستان‌ها

گاهی که آسمان پیروزه

غروب می‌کند بر فرازشان.

راه شیری در ”زین‌الدین“

سپیدوار مانند پنبۀ رنگ‌ناخورده

کلافی از آن برای خود برچین

و در غبار اشتران بیاسا.

تهران[2]

برای محمود دولت‌آبادی

نبودم من چشم به راه باد

بادی که می‌چرخاند برگ‌ها را

چنگ می‌زد به کنج روسری‌ها

فرامی‌دمید غبار خیابان را

گردبادی می‌پرداخت از آن

که می‌کاوید در بوته‌ها

به رقص می‌آورد

کیسه‌های پلاستیکی را

باد از هر سو

بی‌وقفه

باد

آن بالا، تفته‌کوه‌های برف‌پوش

پایین، تیرگی صحرا

و گلوهای خشک

تو فرو می‌دهی

تو باد را فرو می‌دهی

تو باد را خورده‌ای

مزۀ غبار

بوی گرد نمد می‌دهد

می‌خزد درون بینی و در گوش‌هایت

در شنلت به دام می‌افتد

تو می‌گریی

نه از سر اندوه

تو باد را می‌گریی

که هیچ نامی ندارد

که هر چه بخواهد می‌کند.

[1]این نام‌آوا برساختۀ خود شاعر است و مرادش پرنده‌های اثیری روی قالی‌های ایرانی است.

[2]برگرفته از

Ilma Rakusa, Ein Strich durch alles. 90 Neunzeiler (Zweit Ausgabe; Frankfurt: Suhrkamp, 2001).

آرمان‌ها و دغدغه‌های مردم بدخشان تاجیکستان در دوران سلطۀ شوروی

مریم معزّی <Maryam Moezzi <maryammoezzi@yahoo.com دانش‌آموختۀ دکتری تاریخ دانشگاه تهران و دانشیار سابق گروه تاریخ دانشگاه فردوسی مشهد است. پایان‌نامۀ کارشناسی ارشد او، ”اسماعیلیان ایران پس از سقوط الموت با تکیه بر دوران معاصر،“ محل رجوع بسیار بوده و رسالۀ دکتری ایشان، ”تاریخ اسماعیلیان بدخشان،“ در قالب اسماعیلیۀ بدخشان منتشر شده است. علاوه بر مقالات فراوان در زمینۀ تاریخ اسماعیلیان، پیشگامان حکومتهای شیعی: تاریخ حمدانیان و فاطمیان نیز از او به چاپ رسیده است.

مقدمه

آغازین روزهای پاییزی سرد بود که برای پژوهش به خاروغ، مرکز ایالت گورنو بدخشان تاجیکستان، سفر کرده بودم. تازه جنگ‌های داخلی تاجیکستان پایان پذیرفته بود، اما کمبودها همچنان ادامه داشت. بنزین کمیاب و بسیار گران و یافتن وسیلۀ نقلیه عمومی از آن هم کمیاب‌تر بود. یکی از روزهایی که به همین علت نمی‌توانستم به شهر و روستاهای اطراف بروم، به فکرم رسید که در کنار پژوهش اصلی‌ام دست به کار کوچک دیگری نیز بزنم و لایه‌های پنهان تاریخ اجتماعی معاصر بدخشان را، با روشی نه چندان معمول و از روی نام‌گذاری‌های فرزندان آنان، روشن گردانم.

به دایرۀ ثبت احوال خاروغ مراجعه کردم و با گشاده‌رویی کارمندان آنجا رو‌به‌رو شدم. با کمک آنان شروع کردم به نوشتن نام‌های متولدان نخستین سالی که ثبت احوال در خاروغ دایر شده بود، یعنی سال ١٩٣۵. پس از آن، نام‌های متولدان سالی که فروپاشی شوروی در آن اتفاق افتاده بود و تاجیکستان به استقلال رسیده بود، یعنی سال ١٩٩١ را یادادشت کردم. پس از آن سالی میانۀ آن دو را گرفتم. با این استدلال که حدود یک نسل از حضور روس‌ها در تاجیکستان فاصله داشته باشد. این یادداشت‌ها را پس از بازگشت به ایران در کشوی میز دفتر کارم گذاشتم و به انتظار نشستم تا مجالی به دست آید و به نوشتن آن بپردازم. مجالی حاصل نشد و یادداشت‌هایم نیز به همراه دفتر کارم در دانشگاه فردوسی مصادره شد.

چندی پیش در سفری به ایران، بر حسب تصادف خاطرۀ این کار نانوشته را در جمعی فرهیخته مطرح کردم و بحث تمام شد و من از ایران بازگشتم. چیزی نگذشت که رایانامه‌ای از مدیر مرکز مطالعات اوراسیا در دانشگاه تهران دریافت کردم که دعوت به نگارش همان مطلب نانوشته می‌کرد. در حالی که نه یادداشت‌هایم را داشتم و نه می‌توانستم در آن گیرودار امکانی برای مراجعۀ دوباره به شهرداری خاروغ بیابم. اما این مشکل هم مانند بسیاری از موارد چند ساله اخیر زندگی‌ام به سرعت حل شد. دوستان گرانقدری که در خاروغ می‌زیستند، آقایان پروانشاه فرخ‌زاد و عاطف صمدینوف زحمت مراجعه و ارائۀ مدرک شناسایی را به شهرداری خاروغ کشیدند که دیگر در این سال‌ها حاضر نبود بی‌قید‌و‌شرط دفاتر خود را در اختیار افراد بگذارد. ایشان گردآوری نام‌ها را با کمک دوستانشان انجام دادند. سپس، این دو با کمک خلیفه خرسندشاه قاسم‌اف دست‌نوشته‌هایی را که به خط سریلیک فراهم آورده بودند، تا حد ممکن به خط فارسی تایپ و ارسال کردند. به همین سبب مایلم از آنان و به‌ویژه آقای پروانشاه که بیشترین زحمت را در کمترین زمان و با مهربانی بسیار متقبل شدند، صمیمانه قدردانی کنم.

روش کار در این مقاله آمیخته بوده است. در آغاز نام‌های ناخوانا و روسی را از فهرست‌های آماری خارج کرده‌ام، زیرا نمی‌دانستم که کدام نام بر روی نوزاد روس و کدام بر فرزند تاجیک گذارده شده است. چه بسا اگر می‌دانستم بهتر می‌توانستم آمیزش دو فرهنگ را نشان دهم. البته کوتاهی از جانب خودم بود و فراموش کرده بودم تا چنین موردی را از کسانی درخواست کنم که زحمت گرفتن نام‌ها را از ثبت احوال خاروغ کشیدند. پس از حذف این نام‌ها، نام‌های نوزادان تاجیک و ساکنان احتمالی غیرتاجیک اما محلی، همچون قرقیز و غیره، را دسته‌بندی کرده‌ام. مبنای این دسته‌بندی‌ها تغییرهایی است که در طی این سه سال در فهرست‌ها به چشم می‌خورد یا ملاک‌هایی بود که از پیش در نظر داشتم. بر مبنای این آمارها، تغییرات ایجاد شده را با نگاهی به رخدادهای تاریخی یا سیاست‌های رایج روزگار تجزیه و تحلیل کرده‌ام.

لازم به ذکر است که مردم بدخشان، آن‌گونه که از فهرست نام‌ها دریافت می‌شود، به صورت سنتی بیشتر مایل بوده‌اند نام فرزندان ترکیبی باشد و با القابی مانند ”شاه،“ ”بیک،“ ”خان“ و ”سید“ برای پسران و ”ماه،“ ”گل،“ ”خاتون“ و ”بی‌بی“ برای دختران همراه باشد. مانند: ”مهر‌علی‌شاه“ برای پسر و ”ریز‌گل‌سلیمه“ برای دختر. این دست از نام‌های ترکیبی در اینجا نام‌های سنتی تلقی شده‌اند. برخلاف آن، نام‌های تک‌واژه‌ای به نشانۀ نوین‌گرایی (مدرنیسم) شناخته شده و با همین رویکرد تجزیه و تحلیل شده‌اند. دسته‌بندی‌های دیگر نام‌ها در اینجا بر اساس ریشۀ واژه‌ها صورت گرفته است. نام‌ها و لقب‌های ترکی و فارسی خالص استخراج شده است تا میزان آگاهی از هویت ملی سنجیده شود. همچنین، نام‌های اسلامی-نه صرفاً عربی-مورد توجه قرار گرفته تا گرایش به مذهب بررسی شود. نام‌های اسطوره‌ای و تاریخی نیز مورد توجه قرار گرفته تا گرایش به هویت ملی سنجیده شود. برخی از نام‌های استثنایی نیز در فهرست‌ها دیده می‌شود که نشانه‌هایی از نوع معیشت یا آمیزش دو فرهنگ تاجیک و روس و مانند آنها دارد که در جای خود به آنها پرداخته شده است.

نام‌های نوزادان سال ١٩٣۵

برابر با اسناد موجود در شهرداری خاروغ، ثبت احوال در این شهر در سال 1935 صورت گرفته است؛ یعنی ده سال پس از تشکیل ولایت پامیر به دست اتحاد جماهیر شوروی. در سال مذکور، برای ثبت احوال از خط لاتین استفاده شده است که ظاهراً  استفاده از آن از سال ١٩٢٨ در تاجیکستان آغاز و تا سال ١٩۴١ که خط آنان به سریلیک تبدیل شد ادامه داشته است.

دفتر ثبت احوال خاروغ نشان می‌دهد که در سال ١٩٣۵ روی‌هم‌رفته در خاروغ ٨١ فرزند، ۴٨ پسر و ٣٣ دختر، به دنیا آمده‌اند. اختلاف میان تعداد پسران و دختران به هیچ روی طبیعی به نظر نمی‌رسد. شاید خانواده‌های خاروغ در آن زمان اعتقادی به ثبت تولد دختران خود نداشته‌اند. شاید هم دربارۀ پسران نیز همۀ نام‌ها را ثبت نکرده باشند. اگر چنین اتفاقی افتاده باشد، احتمال می‌رود که هنوز خاطرۀ برده‌گیری‌های شاهان محلی شُغنان در خاطره و یاد کهنسالان این مردمان باقی مانده بوده که هر سال کارگزاران آنان به شهرها و روستاها مراجعه می‌کردند و قد و سن بچه‌های کوچک را اندازه می‌گرفتند تا به وقتش به سراغشان بیایند،[1] گویی احشام خود را شمارش می‌کردند تا از سرمایۀ سال‌های بعد مطلع گردند. البته این احتمال نیز می‌رود که شورش مردم شمال تاجیکستان در سال ١٩١6، بر ضد سربازگیری،[2] درس عبرتی برای مردم این سامان شده باشد و از ثبت نام برخی از نوزادان خودداری کرده باشند.

در این میان به نظر می‌رسد که ۴ نام دخترانه و ٣ نام پسرانه روسی باشند. احتمالاً این نام‌ها به فرزندان کارمندان لشکری و کشوری روس ساکن در بدخشان متعلق بوده است. با توجه به تاریخ ورود و حضور روس‌ها در این منطقۀ دور افتاده، به نظر می‌رسد که هنوز زود بوده که اختلاط و آمیزشی فرهنگی میان روس و تاجیک رخ داده باشد. دو نام دخترانه نیز ناخواناست که همراه با نام‌های روسی از آمارها حذف شد. اکثریت قریب به اتفاق نام‌های پسر و دختر ترکیبی است، یعنی با لقبی یا نام دیگری همراه شده است. گاه این ترکیب تا به سه یا چهار واژه رسیده که با یکدیگر ترکیب شده است تا نامی را به وجود آورد. به گونه‌ای که ٩۵.۵ درصد نام‌های پسرانه و ٩٢.6 درصد نام‌های دخترانه ترکیبی این‌چنینی است. گویی ساکنان خاروغ نام‌های تک‌واژه‌ای را کسرِ شأن فرزندان خود تلقی می‌کرده‌اند. در این میان، القاب ترکی برای پسر و دختر بسیار به کار برده شده است. برای دختران ”بیگم،“ ”بی‌بی“ و ”خانم“ و برای پسران ”بیک“ و ”خان“ بسیار رایج است. کاربرد این القاب در میان پسر و دختر تا حدودی نزدیک به هم است. به طور دقیق‌تر، 29.6 درصد دختران و ٢٧.٢ درصد پسران القاب ترکی دارند. این وضعیت نشان‌دهندۀ آمیزش فرهنگ مردم منطقه با فرهنگ ترکی است. اگرچه بحثی بر سر ریشۀ ایرانی ”بیک،“ ”بای،“ ”بی،“ ”بی‌بی“ و ”بیگم“ در میان زبان‌شناسان مطرح است،[3] اما از نظر تاریخی، حضور چندین قرنی حاکمان ترک و حکومت مستقیم و غیرمستقیم آنان بر این ناحیه قطعی است. دست‌کم می‌دانیم از اواخر دورۀ تیموری، به‌ویژه پس از توجه ابوسعید تیموری به بدخشان و کشتن آخرین شاه موروثی این دیار،[4] پای ترکان به بدخشان گشوده شد و از آن پس ترکان مستقیماً بر این دیار حکومت کردند یا وادار کردند که حکومت‌های محلی دست‌نشانده و خراج‌گزار آنان باشند[5]. بدین ترتیب، نام‌های سال ١٩٣۵ به درستی نشان از آمیختگی این دو فرهنگ دارد.

ریشۀ نام‌ها بیشتر عربی است یا با لقب و نام عربی دیگری همراه شده است. نام‌های ایرانی خالص، یعنی نامی که اگر هم ترکیبی است در تمامی دو یا چند قسمت آن ایرانی باشد، در اقلیت قرار دارد. این وضعیت در مورد نام‌های دختران کمی متفاوت است، به طوری که ٣٧ درصد نام‌های دختران ایرانی است ولی فقط ٨.۶ درصد نام‌های پسران ریشۀ ایرانی دارد. بقیه ترکیبی از عربی-فارسی، عربی-ترکی، ترکی-فارسی یا عربی خالص و ترکی خالص است.

جالب اینجاست که نام‌های عربی لزوماً اسلامی نیستند. فقط نام فاطمه (3.7%) در میان دختران به نام شخصیتی اسلامی اشاره دارد، در حالی که این وضعیت در مورد پسران متفاوت است. 31.8% از نام‌های پسران اشاره به مذهب اسلام دارد. با این همه، هیچ یک از نام‌های پسران و دختران این سال از میان اسطوره‌ها و تاریخ تاجیکستان یا ایرانیان انتخاب نشده است. از دیگر ویژگی‌های خاصی که در فهرست نام‌های این سال دیده می‌شود، یکی هم وفور نام ”گل“ برای دختران و کمی آن در نام‌های پسران است. مانند ”گل‌بیگم“ برای دختر و ”گل‌یار‌بیک“ برای پسر است. در کنار نام ”گل،“ نام میوه‌ها نیز برای دختران مانند ”گل‌انار“ یا ”خرما‌بی‌بی“ نشانی از زندگی روستایی و اشتغال به باغداری آنان دارد. شاید در نگاه اول این حرف با توجه به نام ”خرما“ درست نیاید، ولی لازم به یادآوری است که مردمان فرارود و به‌ویژه تاجیکان به میوه‌ای که در ایران ”خرمالو“ نامیده می‌شود ”خرما“ می‌گویند. به نظر می‌رسد که گذاشتن نام میوه‌های پُردانه‌ای مانند انار بر روی دختران نوعی خواست و آرزوی داشتن فرزندان فراوان را نشان می‌دهد.

از ویژگی خاص نام‌های پسران نیز وفور واژه ”شا،“ یا به صورت کامل‌تر ”شاه،“ است که پیش یا پس از نام ایرانی یا عربی ذکر شده است؛ مانند ”اکابر‌شا،“ ”علیم‌شا“ و ”نظر‌شاه.“ از نظر تاریخی نیز این منطقه همیشه دارای شاهان متعدد بوده است. چنان‌که ابوریحان بیرونی از شُغنان شاه و وَخان شاه[6] در این منطقه در روزگار خودش (سدۀ ۵ هجری‌/‌١١ میلادی) یاد کرده است.[7] در طول سده‌های بعد نیز از شاهان گوناگونی در منابع تاریخی یاد شده که در هر منطقه و روستای کوچک و بزرگی حکمرانی موروثی مستقل یا دست‌نشانده‌ای داشته‌اند. واژۀ ”بدخشان“ نیز خود از چنین مفهومی گرفته شده است. چنان که باور زبان‌شناسان بر این است که ”بدخشان“ از واژۀ ”پاتخشان“ به معنای پادشاه و شاه گرفته شده است[8]. ظاهراً این واژه به مرور تغییر منزلت داده و از لقب حاکمان به نام اشخاص عادی تنزل یافته است.

در این میان، یک نام دخترانه نیز بی‌مانند است: ”عیّار‌زن‌بیگم.“ آیا این نام نشانی از ابقای عیّاران (اَی+یار)[9] در فرهنگ مردم بدخشان دارد؟ تا جایی که در تاریخ بدخشان جست‌وجو شد، نشانی از عیاران به دست نیامد. اگرچه راه‌های دشوارگذر این دیار که از دیرباز محل عبور و مرور شاخه‌ای از جادۀ مشهور به ابریشم بوده است، احتمال حضور این گروه اجتماعی را که زندگی‌شان با راهزنی از کاروان‌ها می‌گذشته نفی نمی‌کند.

نکتۀ جالب‌تر ضبط نام‌ها با گویش محلی و گاه با املای نادرست است. غیر از ”ما،“ ”شا،“ ”ممد“ و ”مد“ که به ترتیب به جای ”ماه،“ ”شاه“ و ”محمد“ نوشته شده، مواردی نیز مانند ”مخصود“ به جای ”مقصود“ قابل ذکر است. از همه گویاتر ضبط نام ”حبدالعمید“ به جای ”عبدالحمید“ است که کاملا ً با گویش مردم بدخشان هماهنگ است. این مردمان هنوز هم حرف هاء/حاء و همزه را به جای یکدیگر تلفظ می‌کنند. چنان‌که به جای ”اسب“ می‌گویند ”هسب“-همان تغییری که در زبان فارسی امروز ما نیز در تبدیل ”است“ به ”هست“ رخ داده است-و به جای ”هلال“ می‌گویند ”اِلال.“ اما چرا گویش محلی جایگزین تلفظ رسمی شده است؟ در حالی که متونی که به خط فارسی از این منطقه در اوایل دوران سلطۀ شوروی به دست آمده است،[10] اثری از این نفوذ فرهنگ عامیانه در سطح نوشتار فارسی دیده نمی‌شود. شاید در پاسخ بتوان احتمال داد که کارمندان ثبت احوال در آن سال‌ها چندان با زبان و خط فارسی آشنایی نداشته‌اند و به احتمال بیشتر روس یا دست‌‌کم غیرتاجیک بوده‌اند. برای همین، هنگام ثبت نام نوزادان دقیقاً همان آواهایی را ثبت کرده‌اند که از زبان والدین کم‌سواد و بی‌سواد می‌شنیدند. این احتمال با یادآوری تغییر خط از فارسی به لاتین محتمل‌تر می‌نماید. از سوی دیگر، شاید عدم اعتماد به بومیان نیز یکی دیگر از علل واگذاری ثبت نام‌ها به غیربومیان باشد. به هر روی، به نظر می‌رسد هر دلیلی که باعث شده است تا به جای ضبط درست واژه‌ها آوا و گویش عوام جایش را بگیرد، سنگ بنایی شده که در سال‌های بعد کمابیش ادامه یافته است.

نام‌های نوزادان ١٩٧٠

در این سال که حدود ٧٨ سال از ورود روس‌ها به پامیر می‌گذشت و سابقۀ ثبت احوال در خاروغ به ٣۵ سال رسیده بود، تعداد نوزادان را ۴۶۵ نفر ثبت کرده‌اند. از آن میان، ٢٢٧ دختر و ٢٣٨ پسر که به نظر آمار درستی می‌آید. تعداد ١١ پسر فزون بر نوزادان دختر نیز طبیعی به نظر می‌رسد، زیرا مطابق آمارهای جهانی در مقابل ١٠٠ دختر حدود ١٠١ تا ١٠٢ پسر به دنیا می‌آید که با روند دخترکشی‌های ناخواسته در جوامع سنتی این فزونی گاه بیشتر نیز می‌شود. اما آنچه غیرطبیعی به نظر می‌رسد رشد بیش از ۵ برابری کل نوزادان در مدت ٣۵ سال، در مقایسه با آمار سال ١٩٣۵، است و گمان پیشین ما را بیشتر تقویت می‌کند که در سال ١٩٣۵ خانواده‌های خاروغ گرایشی به ثبت نام فرزندان خود نداشته‌اند.

از میان این فهرست، ١۵ نام دختر و ١٢ نام پسر روسی و چند تایی هم ناخوانا است که در آمارها در نظر گرفته نشد. متأسفانه چنان که پیش‌تر اشاره شد، در فهرستی که دوستان تاجیک گرد آورده‌اند، توجهی به نام پدر نشده است تا مشخص شود که آیا نام‌های روسی تماماً به فرزندان روس‌تبار یا دست‌کم غیرتاجیک تعلق دارد یا برخی از ساکنان تاجیک‌تبار خاروغ نام‌های روسی را برای فرزندان خود برگزیده‌اند. اما به هر روی، فهرست نام‌های این سال شاهد تلفیق بارز دو فرهنگ روس و تاجیک است. چنان که نام دخترانه ”تامارا‌خانم“ به روشنی آمیزش دو فرهنگ روس و تاجیک را نشان می‌دهد. همچنان که گمان می‌رود، بسیاری از نام‌های ”نینه“ (همان نام دخترانۀ روسی ”نینا“) که بر روی نوزادان این سال دیده می‌شود، از سوی خانواده‌های تاجیک برای دختران خود برگزیده شده باشد.

مورد دیگری از این دست را پیش‌تر، هنگامی که شخصاً به تهیۀ فهرست‌ها اقدام می‌کردم، دیده بودم. به یاد می‌آورم وقتی که به دفتر ثبت احوال واقع در شهرداری خاروغ مراجعه کرده و احتمالاً به جای سال ١٩٧٠ یکی دو سالی قبل یا بعد را انتخاب کرده بودم، یک نام دخترانه تمام کارمندان آن دفتر را به قهقهه انداخته بود و آن نام ترکیبی روسی-ترکی ”سَمَلات‌بیگم،“ به معنای ”هواپیما‌بیگم“ یا ”بانوی هواپیما“ بود. در توجیه این نام عجیب، کارمندان تاجیک شهرداری احتمال می‌دادند که شاید ارتباطی با نخستین پرواز هواپیما به آن منطقه داشته یا حتی نوزاد در هواپیما به دنیا آمده باشد. به هر روی، این دست از نام‌ها نشان‌دهندۀ آمیختگی فرهنگ‌های روس، تاجیک و ترک در این منطقه است. یک نام عجیب روسی نیز در فهرست این سال وجود دارد که آشکارا نشان‌دهندۀ نفوذ فرهنگ شورایی دولت شوروی به همراه ملی‌گرایی روسی یا تمایل به فرهنگ روس است. ”سُوی‌یِت لِنا“ (Soviet Lena) نام دختری است که در این سال به دنیا آمده است و معنای ”لنای شورایی“ دارد. اگر چه نژاد والدین این کودک برای ما ناشناخته است، اما ”لنا،“ نام روسی یکی از سه رود بزرگ روسیه، بر روی این نوزاد خود می‌تواند از روسی‌گرایی و دلبستگی به ساختار شورایی حاکمیت خبر دهد.

با نگاهی مقایسه‌ای به فهرست نام‌های سال ١٩٣۵ و سال ١٩٧٠ تفاوت‌های بارزی به چشم می‌خورد. از جمله این که از تعداد نام‌های ترکیبی به شدت کاسته شده و بر تعداد نام‌های تک‌واژه‌ای‌–‌که مطابق پیش‌فرض ما شاخص نوین‌گرایی بوده‌–‌افزوده شده است. به‌گونه‌ای که 47.4% نام دختران و 35.8% نام پسران تک‌واژه‌ای است. این اعداد در مقایسه با سال سال ١٩٣۵، که به ترتیب 4.5% و 7.4% بوده است، بهتر معنا می‌یابد. کاهش نام یا لقب‌های ترکی نیز بسیار چشمگیر است: در بخش دختران از 29.6% به 11.2% رسیده است و در میان پسرها از 27.2% به 14.3% کاهش یافته است که این مورد را نیز می‌توان نشانه‌ای از جدا شدن از سنت و روی آوردن به هویت ملی تلقی کرد.

در فهرست نام‌های این سال نیز هنوز نام ”گل“ در ترکیب با دیگر واژه‌ها برای دختران به فراوانی دیده می‌شود. نام ”آلوچه“ نیز بر روی یک نوزاد دختر به چشم می‌خورد. جالب اینجا است که در این سال برای ۶ نوزاد پسر نیز نامی در ترکیب با ”گل“ به کار گرفته شده است، مانند ”گل‌نظر،“ ”سپید‌گل،“ ”گلچین،“ ”گلرخ“ و ”گل‌ممد. “ ”صنوبر‌لطیف“ نیز نام دیگری است که در این فهرست برای پسر جلب نظر می‌کند. از میوه‌ها ”دستم بوی“ که به احتمال بسیار منظور همان ”دستنبوی“ یا ”دستنبویه“ (نام میوه‌ای خوشبوی) باشد برای یک نوزاد پسر در نظر گرفته شده است. جالب اینکه نام پرندگانی که در منطقه به فراوانی وجود دارد، به‌ویژه پرندگان شکاری، بر روی پسران دیده می شود. ”کبوتر‌شا،“ ”شاهین‌باد“ و ”باز‌ممد“ از نام‌های پسران این سال است اما برای دختران نام حیوانی در این فهرست به چشم نمی‌خورد. این نام‌ها می‌تواند نشان‌دهندۀ تداوم معیشت مبتنی بر کشاورزی و شکار مردم منطقه باشد.

تغییر جالب دیگر، کم شدن از تعداد نام‌های عربی و افزایش نام‌های ایرانی خالص است، به‌گونه‌ای که 38.9% نام دختران و 22.4% نام پسران کاملاً ایرانی است که باز در مقایسه با 37% نام دختران و 6.8% نام پسران در سال ١٩٣۵ معنا و مفهوم بیشتری می‌یابد. نام‌های مذهبی و نه فقط نام‌های دارای ریشۀ عربی در بخش دختران با 4.2% افزایش اندکی را نسبت به 3.7% در سال ١٩٣۵ نشان می‌دهد، ولی برای پسران برعکس اندکی کاهش وجود دارد، به گونه‌ای که از 31.8% در سال ١٩٣۵ به 27.3% رسیده است.

در این میان، ٧ نام دخترانه ایرانی از اسطوره‌ها یا تاریخ ایران و محل، مانند ”منیژه،“ ”رخشانه“ و ”تهمینه“ نیز دیده می‌شود. در بخش نام‌های پسران نیز ١١ نام از جمله ”جمشید،“ ”رستم،“ ”ایرج،“ ”فیروز،“ ”دارا،“ ”سهراب،“ ”فرهاد،“ ”مهر،“ ”شاهرخ“ و ”پولاد“ وجود دارد که نشان‌دهندۀ آگاهی تاجیکان خاروغ از هویت تاریخی و ملی خویش است. در حالی که در آمار سال ١٩٣۵ هیچ نمونه‌ای از این دست به چشم نمی‌خورد.

نام‌های نوزادان ١٩٩١

با توجه به فهرست‌هایی که دوستان تاجیک فراهم کرده‌اند، بر روی هم ۵٣۴ نفر در این سال به دنیا آمده‌اند که از آن میان ٢٩۶ دختر و ٢٣٨ پسر بوده‌اند. اختلاف ده درصدی تعداد پسران به دختران تا حدودی عجیب به نظر می‌رسد، ولی از آنجا که امکان بررسی مجدد نام‌ها در حال حاضر وجود ندارد، نمی‌توان دربارۀ آن نظر داد و چون در کیفیت مطالب استنباطی اصلی نیز تأثیر چندانی نخواهد داشت، این مورد در اینجا نادیده گرفته شد.

با این حال، آنچه از همین فهرست برمی‌آید این است که همان روند تغییرات در بدخشان ادامه داشته است. نام‌های ترکیبی که نشانه‌ای از سبک سنتی نام‌گذاری به شمار می‌رود در این سال به شدت کاسته شده و نام‌های تک‌واژه‌ای جایگزین آن شده است، به طوری که 68.8% نام‌های دختران و ۵٨% نام‌های پسران تک‌واژه‌ای است که در مقایسه با ٢١ سال پیش (سال ١٩٧٠) رشد بسیار چشمگیری به ترتیب حدود ٢١ و ٢٣ درصد را نشان می‌دهد. به همین نسبت، از نام‌ها و لقب‌های ترکی باز هم کاسته شده است و به 8.7% برای دختران و 10.9% برای پسران رسیده است. لقب‌های محترمانه به طور کلی به زبان‌های ترکی مانند ”بیک“ و ”بیگم،“ ”خان“ و ”خانم،“ ”بی‌بی“ و ”بای“ و ”بی،“ یا عربی مانند ”سید،“ ”. . . الدین“ و ”. . . الله“ یا فارسی مانند ”شاه“ و ”خاتون“ و ”بانو “ در این سال بسیار کمتر از سال‌های پیش شده است که خود گویای کاسته شدن از سنت و روی آوردن به نوین‌گرایی است.

نام گل‌ها مانند ”نیلوفر“ و ”نرگس“ یا خود واژه”گل“ در ترکیب با نام‌های دیگر مانند ”گل‌نسا“ و ”گلرو“ و مانند آنها هنوز در فهرست این سال برای دختران به فراوانی به کار رفته است، اما از تعداد آن بسیار کاسته شده است. برای پسران نیز فقط یک مورد به شکل ”گلبدین“ به کار رفته است، اما همچنان گه‌گاه نام میوه‌ها بر روی دختر و پسر گذارده شده است. چنان‌که برای دختران نام‌های ”پیسته (تلفظ محلی پسته) بیگم،“ ”انگور“ و ”بادام‌گل“ را می‌توان ذکر کرد و برای پسران ”شفتالو“ و ”آلوچه“ دیده می‌شود. از نام‌های حیوانی که بر روی پسران نهاده شده می‌توان به ”شیر“ در ترکیب ”علی‌شیر“ و ”ارسلان“ (ترکی و با همان معنای ”شیر“) اشاره کرد. یک نام ”صیاد“ هم بر روی پسری متولد این سال از پیشه یا علاقه به شکار اهالی این منطقه پرده برمی‌دارد؛ موردی که آثارش را می‌توان در شاخ‌های بزرگ و درهم فرورفتۀ بزکوهی و قوچ وحشی موجود در خانه‌های اهالی بدخشان به وفور دید.

اما جالب اینجا است که نام‌های اسلامی باز هم در این سال با شیب ملایمی در مورد پسران کاهش یافته است، چنان‌که از 27.3% در سال ١٩٧٠ به 25.9% در سال ١٩٩١ رسیده است. ولی در مورد دختران باز هم مانند قبل، بر عکس بوده و بر تعداد نام‌های مذهبی اندکی افزوده شده و از 4.2% به 4.5% رسیده است. اگرچه آمار تغییر چندان محسوسی را در مورد کمیّت نام‌های اسلامی در این سال‌ها نشان نمی‌دهد، اما تغییر کیفی در نوع نام‌های مذهبی دیده می‌شود، به‌گونه‌ای که از لقب‌ها و نام‌های عام مانند: ”سید“ و ”. . . الدین“ و ”. . . الله“ کاسته شده و به اسم‌های خاص و شخصیت‌های بارز اسلامی و شیعی افزوده شده است، چنان‌که ۵ نام ”محمد،“ ٣ نام ”رسول،“ ١ نام ”مصطفی“ و ١ نام ”اخمد“ (ظاهرا ضبط ”احمد“ با گویش محلی) به پیامبر اسلام اختصاص دارد اما بارزتر از این ١۵ نام ”علی،“ ٢ نام ”حسن،“ ١ نام ”حسین“ و ١ نام ”رضا “ آشکارا آگاهی این مردم را از هویت شیعی خود می‌رساند. نام‌های شخصیت‌های مشهور شیعی بر روی نوزادان دختر این سال را نیز نام‌هایی چون: ”فاطمه،“ ”زهرا“ و ”سکینه“ تشکیل می‌دهد. اما هنوز نام‌های عربی صرف، مانند ”ضمیره،“ ”وسیله،“ ”نفیسه،“ ”فخریه“ و مانند آن، برای نوزادان دختر بیشتر دیده می‌شود.

گفتنی است که گرایشی کلی در نام‌های دختران در هر سه فهرست، اما رو به فزونی، دیده می‌شود و آن هم علاقه به افزودن حرف ”ه“ یا های غیرملفوظ یا صدای شبیه به آن در آخر هر نامی است. این قاعده فقط دربارۀ نام‌های عربی دیده نمی‌شود که تصور شود تای تأنیث است، بلکه حتی نام‌های ایرانی خالص نیز از همین قاعده پیروی کرده‌اند، چنان‌که نام فراوان ”مژگان“ را تقریباً بدون استثناء به صورت ”مژگانه“یا ”میژگانه“به ثبت رسانده‌اند یا حتی ”پروین“ به صورت ”پروینه،“  و ”نازی“ به شکل ”نازیه“ درآمده است. در این میان حتی نام‌های دختر روسی نیز، که معمولاً علامت تانیث a و با صدای آ ختم می‌شود، به صورت ”تَمَره“ (به جای ”تامارا“) یا ”نینه“ (به جای ”نینا“) به ثبت رسیده است. شاید بتوان این تلفظ آخر نام‌های دختران خاروغ را آمیزه‌ای از تای تأنیث عربی، های تصغیر و تحبیب فارسی و علامت تأنیث روسی دانست. اما رو به فزونی بودن این قاعده را باید بیشتر ناشی از تأثیر فرهنگ روس، یا به صورت دقیق‌تر، تطابق هر سه فرهنگ (ایرانی، عربی و روسی) تلقی کرد.

برخی از نام‌های پسرانه نیز همچون ”ظاهر،“ ”عزیز،“ ”امام“ و ”طاهر“ ممکن است به نام امامان اسماعیلی در دوره‌های فاطمی و نزاری اشاره داشته باشد. البته باید بلافاصله این نکته را افزود که اگرچه اکثریت جامعه خاروغ را اسماعیلیان تشکیل می‌دهند، اما در طول تاریخ و به خصوص در دوران حاکمیت دولت شوروی آنان دسترسی‌ای به امامان اسماعیلی و رهبران مذهبی خارج از کشور خود نداشته‌اند و جماعت‌های اسماعیلی این دیار کمابیش به رهبری پیشوایان سنتی خود که از آنان با عنوان ”خلیفه“ یاد می‌کنند، به حیات خود ادامه داده‌اند. اینکه خود این خلیفه‌ها تا چه اندازه از پیشینۀ تاریخی مذهب خود آگاهی داشته‌اند، بحث مفصل دیگری است که در این مقاله نمی‌گنجد.[11] به همین سبب نمی‌توان با اطمینان این نام‌ها را در شمار نام‌های مذهبی اهالی به شمار آورد و در اینجا نیز در آمارها منظور نگردید.

در این سال، از نام‌های ایرانی خالص به خصوص برای دختران بیشتر استفاده شده است، به‌گونه‌ای که %40.5 نام دختران و 30.4% نام پسران از نام‌های ایرانی انتخاب شده است که باز هم نسبت به سال ١٩٧٠ رشد رو به افزایشی را نشان می‌دهد. نام‌های تاریخی و اسطوره‌ای ایرانی دختر نیز در این سال رشد داشته و نام‌هایی از از شاهنامه همچون ”منیژه،“ ”گُردآفرید،“ ”فرنگیس“ و ”رودابه“ بوده است. برای پسران نیز رشد نام‌های اسطوره‌ای و تاریخی چشمگیر است و شامل ”فرخ،“ ”رستم،“ ”خسرو،“ ”منوچهر،“ ”ایرج،“ ”سینا،“ ”پرویز،“ ”فیروز،“ ”فریدون“ و ”پولاد“ می‌شود.

در این میان، نام ”آزاد“ و ”آزاده“ که بر روی یک دختر و دو پسر گذارده شده یادآور ”آزاد“ و ”آزاده“هایی است که در نخستین سال‌های انقلاب اخیر ایران بر روی نوزادان پسر و دختر گذارده شد. نکتۀ دیگر و در همین زمینه، وجود دو نام خاص در فهرست نام‌های پسران این سرزمین است که شامل ۵ نام ”مبارز“ و ٢ نام ”جسور“ برای پسران در این سال می‌شود و می‌تواند بازتاب روحیۀ مبارزه‌طلبی بدخشانیان در این سال باشد؛ روحیه‌ای که تقریباً بلافاصله پس از این سال به جنگ‌های داخلی منجر شد. در سابقۀ این دو نام باید افزود که نام ”مبارز“ فقط یک بار در فهرست سال ١٩٣۵ دیده می‌شود، ولی ”جسور“ در هیچ‌یک از فهرست‌های سال‌های پیش به چشم نمی‌خورد.

نتیجه‌گیری

از بررسی و مقایسۀ فهرست نام‌های دختران و پسران زاده‌شده در سال‌های ١٩٣۵، ١٩٧٠ و ١٩٩١ که در دفتر ثبت احوال خاروغ به ثبت رسیده است، برمی‌آید که جامعۀ خاروغ در آغاز ورود روس‌ها جامعه‌ای روستایی، متکی به کشاورزی و به‌ویژه باغداری، شکار و کاملاً سنتی بوده است. از نظر فرهنگی، نیز فرهنگ این منطقه آمیزه‌ای از فرهنگ ایرانی (تاجیکی)، ترکی و اسلامی با رگه‌هایی از فرهنگ شیعی بوده است. جامعه از سواد و دانش پایینی برخوردار بوده و حتی آموزش‌های مذهبی درستی نداشته است، چنان‌که بسیاری از نام‌ها، به‌خصوص نام‌های دخترانه، فقط عربی بوده و ارتباط کمی با مذهب و شخصیت‌های اسلامی یا شیعی داشته است. به نظر می‌رسد که این مردمان آگاهی درستی از فرهنگ و هویت ملی خود نیز نداشته‌اند و نام‌های ایرانی خالص در مقابل نام‌های آمیخته با نام‌ها و لقب‌های عربی و ترکی در اقلیت بوده است. هیچ نشانی از آگاهی نسبت به تاریخ باستانی، اسطوره‌ای یا فرهنگ و ادب فارسی نیز به چشم نمی‌خورد.

به نظر می‌رسد اهالی در آغاز هنوز خاطره‌ای از فرهنگ ملوک‌الطوایفی منطقه در حافظۀ تاریخی خود داشته‌اند که لقب ”شاه“ را بر روی بسیاری از پسران خود گذارده‌ و چه بسا هنوز در انتظار تداوم چنان حاکمیتی بوده‌اند. به هر روی، آنچه از فهرست این نام‌ها برمی‌آید، در سال‌های نخست نسبت به حاکمان جدید خود سخت بی‌اعتماد بوده‌اند. چندان که گویی حتی از به ثبت رساندن نام فرزندان خود نیز بیم داشته و تا جایی که توانسته‌اند از اعلام تولد نوزادان خود خودداری کرده‌اند. گویی این عدم اعتماد متقابل بوده و حاکمان جدید نیز کارمندان ثبت احوال را از میان بومیان انتخاب نکرده‌اند. شاید هم به خاطر عدم آشنایی مردمان محلی با خط جدید (لاتین) بوده است، زیرا نگارش نام‌ها با املای درست کلمه به خط و زبان فارسی ثبت نشده، بلکه تلفظ والدین با همان گویش محلی مبنا قرار گرفته است؛ روندی که در سال‌های بعد نیز، علی‌رغم تغییر احتمالی کارمندان و استفاده از نیروهای بومی همچون دستورالعملی اداری تا به آخر حفظ شده است.

از مقایسۀ فهرست سال ١٩٣۵ و ١٩٧٠ می‌توان به این نتیجه رسید که پس از گذشت یک نسل، تغییرات نسبتاً چشمگیری در جامعۀ بدخشان رخ داده است. فرهنگ جامعه رفته‌رفته از سنت فاصله گرفته و به سمت و سوی نوین‌گرایی حرکت کرده است، اگر چه هنوز آثار معیشت روستایی در نام‌گذاری‌ها دیده می‌شود. اختلاط دو فرهنگ بومی و روسی تا حدودی محقق شده است، اما آن بخشی از دو فرهنگ که با هم هم‌پوشانی داشته‌اند، به شکل پایدارتری باقی مانده است. در کنار این آمیزش، آگاهی ملی نیز رشد چشمگیری داشته است. گویی مردمان خاروغ با تَرک سنت‌ها آگاهانه به هویت ملی خود گرایش یافته‌اند. در سال ١٩٩١ نیز روند روزافزون نوین‌گرایی و ملی‌گرایی به شکل گذاردن نام‌های فارسی اصیل، نام‌های اسطوره‌ای یا تاریخی مختص ایران و منطقه ادامه داشته است. با وجود این، گفتنی است که بدخشانیان در تمام این سال‌ها همچنان بر ملاک زیبایی برای دختران خود پای فشرده، ولی برای پسران خود ملاک‌های مذهب و انجام وظایف اقتصادی و اجتماعی را ترجیح داده‌اند. نکتۀ جالب و تا حدودی پیش‌بینی‌ناپذیر، رشد آگاهی مذهبی، نه به صورت کمّی، بلکه به صورت کیفی در میان این مردم است. به نظر می‌رسد در طول سالیان حاکمیت شوروی، مردم منطقه، برخلاف سیاست ضدمذهبی شوروی و شاید هم در عناد با آن، آگاهی درست‌تری نسبت به دین و مذهب خود یافته‌اند. همچنان که در آخرین سالی که منجر به سقوط شوروی شد، شاهد روحیۀ بی‌باکی، جسارت و مبارزه‌طلبی در میان این مردمان هستیم، روحیه‌ای که بلافاصله پس از سقوط شوروی منجر به جنگ مذهبی با همسایگان خود شد.

Picture1

Picture2

Picture3

Picture4

Picture5

Picture6

 

                                                                                                

[1]قربان محمدزاده و محبت شاهزاده، تاریخ بدخشان، به کوشش آ. آ. یگتنه، با مقدمۀ ب. ی. اسکندروف (مسکو: دانش، ١٩٧٣)، 95-97، ١١۶، ١١٩ و ١٢۴.

[2]Glenn E. Curtis (ed.), “Tajikistan under Russian Rule,” in Tajikistan: A Country Study (Washington: GPO for the Library of Congress, 1996).

[3]هوشنگ رهنما، ”چند واژۀ ایرانی: سیاق، بایرام و خرورا،“ ایرانشناسی، سال ٧، شمارۀ 1 (بهار ١٣٧۴)، ١۵٢.

[4]حافظ ابرو، زبده التواریخ، به کوشش سیدکمال حاج‌سیدجوادی (تهران: نشر نی، ١٣٧٢)، جلد ٢، ٨١٩ به بعد؛ غیاث‌الدین خواندمیر، حبیب السیر، به کوشش محمد دبیرسیاقی (تهران: خیام، ١٣۶٢)، جلد ٢، ۶٠٣.

[5]ملک‌شاه سیستانی، احیاء الملوک، به کوشش منوچهر ستوده (تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، ١٣۴۴)، ٢۶۶؛ عبدالحمید لاهوری، پادشاهنامه، تصحیح کبیرالدین احمد و عبدالرحیم متعلقین (کلکته: کالج پرس، ١٨۶٨م)، جلد ٢، ۵٢۵، ۵۴٢، ۵٧٢-۵٧۵، ۵٧٧، ۵٩۵-۵٩۶ و ۶٣٧.

[6]شُغنان و وَخان هر دو از مناطق مشهور بدخشان‌اند که در دو سوی رود پنج، سرچشمۀ جیحون، قرار دارند و به همین سبب امروزه میان افغانستان و تاجیکستان تقسیم شده‌اند.

[7]ابوریحان بیرونی، تحقیق ماللهند (بیروت: عالم الکتب، ١٩٨٣)، ١۴۶.

[8]W. Eilers, “Badakhshan: The Name‚” in Encyclopedia Iranica (Costa Mesa: Mazda Publishers,1988), vol. 3, 361.

[9]David N. MacKenzie, “ayar,” in A Concise Dictionary of Pahlavi (London: Oxford University Press, 1971); Cl. Cahen and W. L. Hanaway, Jr. “Ayyar,” Encyclopedia Iranica (1987), vol. 3, 159-163.‍

[10]برای نمونه بنگرید به نثر کتاب تاریخ بدخشان: قربان محمدزاده، و محبت شاهزاده، تاریخ بدخشان، به کوشش آ. آ. یگتنه با مقدمۀ ب. ی. اسکندروف (مسکو: دانش، ١٩٧٣).

[11]برای آگاهی از دانش مذهبی خلیفه‌ها در بدخشان بنگرید به مریم معزی، اسماعیلیۀ بدخشان (تهران: پژوهشکدۀ تاریخ اسلام، ١٣٩۵ )،  219-220.

شامگاه اشکانیان و بامداد ساسانیان: دریچۀ آشنایی با تاریخ‌نگاری فرهمند

شامگاه اشکانیان و بامداد ساسانیان: دریچۀ آشنایی با تاریخ

محمدتقی ایمان‌پور <Mohammad-Taghi Imanpour <mimanpour@hotmail.com دانش‌آموختۀ دکتری تاریخ ایران باستان دانشگاه منچستر و استاد گروه تاریخ دانشگاه فردوسی مشهد با تمرکز بر تاریخ هخامنشیان است. نگارش بیش از 50 مقالۀ علمی-پژوهشی به زبان‌های فارسی و انگلیسی بخش تاریخ سیاسی هخامنشیان در مجموعۀ ”تاریخ جامع ایران“ از انتشارات بنیاد دائره‌المعارف بزرگ اسلامی و نیز ترجمۀ چندین کتاب از انگلیسی به فارسی از جمله آثار اوست.

تحصیل در رشتۀ ریاضی در دورۀ دبیرستان و سپس در رشتۀ مهندسی مکانیک در دانشگاه زمینه و فرصت کمی برای مطالعه در حوزۀ علوم انسانی برایم فراهم کرده بود. ورود به دنیای سیاست از نیمۀ دوم دهه پنجاه البته منجر به مطالعۀ کتبی در حوزۀ علوم انسانی شد، اما تمرکز این مطالعات در نهایت سطحی و منحصر به آثاری بود که انقلابی‌گری را ترویج می‌کردند یا در ضدیت با اقدامات حکومت پهلوی در ایران بودند. در این میان، کتاب‌های دکتر علی شریعتی که در آن مفاهیم دینی و آموزه‌های شخصیت‌های محبوب صدر اسلام را تبدیل به گلوله‌های آتشین برای مبارزه علیه نظام شاهنشاهی می‌کرد یا آثار چپ‌گراها که از هر کلمه‌ای از نوشته‌هایشان بوی خون به مشام می‌رسید و غرب‌زدگی جلال آل‌احمد که نفرت از غرب را در دل‌ها می‌کاشت، از جمله آثاری بودند که غالباً در اولویت مطالعاتی من قرار گرفتند. برای جوانی ناآرام و از طبقۀ پایین جامعه که به دنبال مبارزه با اشرافی‌گری و ظلم شاهنشاهی و به گفتۀ دکتر شریعتی، به دنبال مبارزه با استعمار و استثمار و استحمار و برپایی عدالت علوی بود و می‌خواست ابوذروار در مقابل حاکمیت زر و زور و تزویر بایستد یا چون چه‌گوارا لباس رزم بپوشد و عدالت و آزادی را نه فقط در ایران، بلکه در سراسر دنیا بر پا کند، مطالعۀ کتاب‌های تاریخی اصیل و عمیق، و البته به ادعای آن روز ما بی‌خاصیت و بی‌روح که کار روشنفکرنماهای بی‌درد بود، و همین‌طور مطالعۀ زندگی بزرگان روشنفکر و عمیق‌اندیش ایران در دورۀ معاصر جایی نداشت. در نتیجه، در آن دوران پُرشور حاکمیت احساس، یگانه دانش تاریخی ما همان کتب درسی دورۀ دبستان و بعد هم دبیرستان بود. تا آن زمان، نه نامی از زریاب و زرین‌کوب شنیده بودم و نه از پیرنیای تاریخ‌نویس چیزی می‌دانستم و نه از خاندان‌های بزرگ مانند ملک‌المتکلمین و فرمانفرماییان خبر داشتم. البته سیدحسن تقی‌زاده را به سبب همان جملۀ معروفش که شریعتی در نوشته‌هایش تکرار می‌کرد و کسروی ”ضد دین و فرهنگ را که به دنبال جشن کتاب‌سوزان بود“ از طریق همان جملات یک‌سویه و منفی‌انگارانه می‌شناختم!

به دنبال پیروزی زودهنگام انقلاب و رویدادهای یکی دو سال نخست پس از آن، رفته‌رفته عطش یا به گفتۀ یکی از همکاران ”شهوت انقلابی‌گری“ در ما فروکش کرد و از طرفی نیز آشنایی با شخصیت‌هایی علمی و فرهنگی که تا آن زمان نامی از آنها نشنیده بودیم، امثال مرا به مطالعۀ عمیق‌تر در حوزۀ علوم انسانی علاقه‌مند کرد تا جایی که پس از تعطیلی دانشگاه‌ها تصمیم به ادامۀ تحصیل در رشتۀ علوم اجتماعی یا تاریخ گرفتم و البته هنوز دکتر شریعتی را نماد موفق این رشته می‌دانستم. بازگشایی دانشگاه‌ها و برگزاری کنکور در سال ۱۳۶۲ فرصتی برایم فراهم کرد که از ادامۀ تحصیل در رشتۀ مهندسی مکانیک انصراف دهم و این بار در کنکور گروه علوم انسانی شرکت کنم.

از تصادفات روزگار هم این شد که موفق شدم در همان دانشگاه و گروه آموزشی که دکتر شریعتی استاد آنجا بود، یعنی در رشتۀ تاریخ در دانشگاه فردوسی، پذیرفته شوم. این در حالی بود که من هیچ شناختی از محیط جدید، استادان گروه تاریخ در مشهد یا بزرگان این رشته و آثار آنها در کشور نداشتم. حتی پس از یک سال تحصیل در این دانشگاه هنوز نسبت به جایگاه علمی دانشمندی بزرگ چون مرحوم دکتر عبدالهادی حایری در داخل یا خارج از کشور آگاهی نداشتم؛ هنوز مهم‌ترین عنصر برای شناخت و قضاوت میان استاد خوب و محبوب نمره‌ای بود که از آن استاد می‌گرفتیم.

در هر حال، با ادامۀ تحصیل در رشته تاریخ رفته‌رفته از آن شور انقلابی هم کاسته شد. از طرفی هم امید به قبولی در مقاطع بالاتر ما را به مطالعۀ کتاب‌های تاریخی بیشتر و آشنایی با اساتید و آثار آنها در سایر دانشگاه‌ها، به‌ویژه دانشگاه تهران که پس از انقلاب یگانه دانشگاهی بود که دانشجوی فوق‌لیسانس در رشته تاریخ می‌پذیرفت، ترغیب و تشویق می‌کرد. یکی از نخستین استادانی که خارج از دانشگاه فردوسی مشهد با نام او آشنا شدم، خانم دکتر شیرین بیانی بود. در سال اول دانشگاه با دو اثر ایشان آشنا شدم: یکی ترجمۀ کتاب تاریخ عیلام از پی‌یر آمیه و دیگر کتاب کم‌حجم ولی پُرمغز شامگاه اشکانیان و بامداد ساسانیان. مطالعۀ این کتاب از یک‌سو مرا به تاریخ ایران باستان علاقه‌مند کرد و به نوعی آینده‌‌ام را رقم زد و از طرف دیگر آغازی شد برای آشنایی و دوستی پایدار با تاریخ‌نگاری فرهیخته و بی‌مدعا که دانش عمیق و روشمندش را با بیانی شیرین و پُرنشاط در تدریس همراه کرده بود.

دغدغۀ قبولی در دورۀ کار شناسی ارشد ما را وادار می‌کرد که به شناسایی بیشتر اساتید، حوزۀ کاری، آثار و احیاناً علایق اصلی آنان، خصوصاً در دانشگاه تهران، بپردازیم. در این میان، در حوزۀ تاریخ باستان بیش از همه نام دکتر شیرین بیانی مطرح بود که گفته می‌شد از استادان شاخص دانشگاه تهران است که علاوه بر تاریخ میانه، در حوزۀ تاریخ ایران باستان نیز تبحر دارد و دروس تاریخ ایران باستان را تدریس می‌کند. در نتیجه، مطالعۀ شامگاه اشکانیان و بامداد ساسانیان یکی از اولویت‌های من برای پاسخ به پرسش‌های احتمالی امتحانی در آزمون دورۀ کارشناسی ارشد تاریخ باستان شد. مطالعۀ مکرر این کتاب در نهایت منجر به علاقه‌مندی من به مطالعۀ تاریخ ایران باستان، که در آن زمان تا حدودی مغضوب سیاست‌ورزان بود، شد و مرا در ردیف نخستین افرادی قرار داد که پس از انقلاب پایان‌نامۀ خود را در گرایش تاریخ ایران باستان تدوین کردند. این روند به ادامۀ تحصیل من در همین حوزه و در دورۀ دکتری در خارج از کشور انجامید. بدین ترتیب، شامگاه اشکانیان و بامداد ساسانیان که نگاهی علمی و بی‌طرفانه به رویدادهای تاریخ باستان داشت و شیوۀ تاریخ‌نگاری منحصر به فردش از ویژگی‌های آن بود دریچۀ ورود من به حوزۀ مطالعات تاریخ ایران باستان شد. افزون بر این، از همین‌جا بود که شاگردی، آشنایی و دوستی سی‌ساله‌ام با دکتر شیرین بیانی برقرار شد؛ از جمله نتایج این همنشینی این بود که آموختم باید در همه حال از نخوت و خودبزرگ‌بینی، خصوصاً درحوزۀ علمی دوری کنم و سادگی و مهربانی در رفتار با همنوعان را در زندگی پیشه کنم.

در هر حال، نخستین‌بار در جلسۀ امتحان کنکور کارشناسی ارشد در سال ۱۳۶۶ دکتر بیانی را از نزدیک دیدم. رفتار متواضعانه و چهرۀ خندان ایشان در جلسۀ جدی آزمون ضمن اینکه تا حد زیادی از فشار و ترس از آزمون می‌کاست، آرزوی قبولی در آزمون و یافتن بخت شاگردی ایشان را پیش می‌کشید و چنین شد. برخلاف امروز که برگزاری کلاس‌های دورۀ کارشناسی ارشد و دکتری جدی گرفته می‌شود، در آن روزگار دست‌کم در دانشگاه تهران و در گروه تاریخ چنین نبود. از یک‌سو به سبب اینکه دانشجویان غالباً شهرستانی یا کارمند بودند، کلاس‌ها به‌صورت یک هفته در میان برگزار می‌شد و از سوی دیگر، برخی استادان بر مطالعات و پژوهش خود دانشجو تأکید داشتند تا تشکیل کلاس درس. در این میان، دکتر بیانی از معدود اساتیدی بود که در برگزاری کلاس‌های دو هفته یکبار جدی بود و البته کلاسش هم آگاهی‌های تازه و ارزشمندی را در فضایی با نشاط عرضه می‌کرد. تدریس یکی از دروس تاریخ باستان بر عهدۀ ایشان بود و یکی از مباحثی که ایشان در این درس مطرح می‌کرد مرتبط با برآمدن ساسانیان و نقش روحانیون زرتشتی در این رخداد مهم تاریخ ایران باستان بود. معرفی نامۀ تنسر با تصحیح مرحوم مینوی و توضیح و تحلیل نقش تنسر در اوایل دورۀ ساسانی و در دورۀ اردشیر بابکان یکی از این مباحث بود که ایشان با شور و نشاط همیشگی و دقت بسیار دربارۀ آن به بحث و موشکافی می‌پرداختند. هر جلسه پُرشورتر از پیش بود و گاه به بیرون از کلاس نیز کشیده می‌شد. این مباحث و فضای برانگیزانندۀ کلاس دکتر بیانی در جزم شدن عزم من برای ادامۀ تحصیل و نوشتن پایان‌نامه به راهنمایی ایشان در حوزۀ تاریخ ایران باستان تأثیر اساسی داشت.

باز هم بخت با من یار بود که عنوان پیشنهادی من در موضوع ”پیوند دین و دولت در دورۀ ساسانی“ برای پایان‌نامۀ کارشناسی ارشد مورد قبول ایشان و گروه قرار گرفت. علت انتخاب این موضوع از یک‌سو پیشینۀ ایشان در مطالعه و تدریس تاریخ دورۀ ساسانی بود که از جمله در کتاب پیش‌گفته، یعنی شامگاه اشکانیان و بامداد ساسانیان، مشخص بود و از سوی دیگر هم علاقۀ شخصی من به مباحث مرتبط با پیوند دو مقولۀ سیاست و دیانت. هنوز شعارها و افکار انقلابی مانند  ”دیانت ما عین سیاست ماست و سیاست ما عین دیانت ماست“ ذهن نسل مرا به خود مشغول می‌داشت و دورۀ ساسانی یکی از بهترین نمونه‌ها در این زمینه بود. از سویی نیز یک دهه بود که شاهد پیوند دین و دولت در ایران بودیم و کنجکاو بودم بدانم ساختار دینی حکومت ساسانی و پیوند آن با شاهان و حاکمیت در آن دوره چگونه بود که منجر به بی‌سرانجامی آن شد. این همه در حالی بود که در فضای حاکم بر کشور در سال‌های بعد از انقلابی که مردم در آن به رهبری روحانیت توانسته بودند حکومت ۲۵۰۰ سالۀ شاهنشاهی را که ریشه در ایران باستان داشت به زیر کشیده و حکومتی دینی بر پا کنند، اقبال چندانی نسبت به تاریخ ایران باستان نبود، چه رسد به پرداختن به تجربۀ نه چندان موفق آمیزش دیانت و سیاست در دورۀ ساسانی. مهاجرت یا خانه‌نشینی برخی استادان مرتبط با حوزۀ تاریخ و به‌خصوص تاریخ دورۀ باستان در دهۀ نخست پس از انقلاب از یک‌سو کار را دشوار می‌کرد و از سویی نیز موجب برانگیختگی و کنجکاوی می‌شد. در چنین فضایی بود که راهنمایی و همراهی دکتر بیانی اهمیتی دو چندان می‌یافت. در این میان، کشیده شدن صحنۀ جنگ عراق و ایران به شهرهایی مانند تهران نیز اهمیت فردی چون دکتر بیانی را برای کار من بیشتر نشان داد. در حالی که تهران مورد حملات موشکی قرار گرفته بود، دانشگاه‌ها به حالت نیمه‌تعطیل درآمده بود و بسیاری از استادان تهران را ترک کرده بودند، دکتر بیانی همچنان برای راهنمایی و بحث دربارۀ پایان‌نامه‌ام به دانشگاه می‌آمد.

این تجربۀ شخصی و تداوم سه دهه ارتباط دوستانه با دکتر بیانی نشان از تعهد شغلی واقعی و بدون حد و مرز ایشان به کار علمی، توجه ویژه به دانشجویان و تلاش برای رشد و شکوفایی آنان دارد و یادآور این سخن منسوب به نیچه است که  ”آن کس که از اساس آموزگار باشد، همۀ امور را فقط در ارتباط با شاگردانش جدی می‌پندارد؛ حتی خودش را.“ همین ویژگی‌ها ایشان را برای دانشجویان، همکاران و دوستانشان به فردی دوست‌داشتنی تبدیل کرده است. حکایت خدمات علمی و آثار ایشان هم خود حکایتی دیگر است که از مجال این نوشته خارج است و از قرار معلوم در بخش‌های دیگر مجموعۀ حاضر به آنها پرداخته شده است. آنچه از مرور زندگانی دکتر بیانی و تجربۀ ارتباط شخصی نویسندۀ این سطور برمی‌آید، درک مفهوم واقعی معلمی و تلاش علمی مداوم و مؤثر است. ترکیب دانش و اخلاق و مهربانی برای هیچ‌کس به آسانی میسر نیست؛ کاری که استاد بیانی به خوبی از عهدۀ آن برآمده‌اند.

عمرشان دراز و راهشان پر رهرو باد.

مریم مجدلیه و گرایش زنان به مانویت: بازبینی برخی مؤلفه‌های اسطوره‌ای و تاریخی

 محمد شکری فومِشی <Mohammad Shokri-Foumeshi <mshokrif@gmail.com‌  (دکترای ایران‌شناسی از انستیتو ایران‌شناسی دانشگاه آزاد برلین، 2014) استادیار ادیان ایرانی دانشگاه ادیان و مذاهب قم، و عضو انجمن بین‌المللی مطالعات مانوی (IAMS) است. حوزة اصلی پژوهش‌های او مطالعات مانوی، به‌ویژه قرائت، بازسازی و تحلیل دستنویس‌های فارسی میانه، پارتی، و سُغدی مانوی از مجموعة تورفان است. صرف نظر از ترجمه‌های ایشان، کتاب‌های انجیل زندۀ مانی و سرودهای انجیلی، کتاب‌شناسی مطالعات مانوی، و راهنمای دستنوشته‌هاي مانوي تورفان و مقاله‌های ”سرود بزرگ خرد؛ کشف نخستین قطعه‌دستنویس مانوی در ایران،“ ”تشخیص هویت قطعه‌ای کوچک از انجیل زندة مانی،“ ”ملاحظاتی بر یک نشانۀ خطی در دستنویس‌های مانوی تورفان،“ ”سیاه‌مشق کاتب سغدی و دفتر مشق شاگرد او،“ و ”تمثیل سغدی پسرک کر و لال از زبان مانی؛ بازسازی قطعه سُغدی “L86b از جملة مهم‌ترین آثار تحقیقی او به شمار می‌روند.

خجسته‌ات می‌دارم ای سریر شکوهمند، ای نشانة

خرد؛ نشان بزرگی و رازهای

نهانی‌ات بستاییم.[1]

برای هر محققی که زبور قبطیِ مانوی را می‌خواند، گاهی پایان برخی مزامیر از خود متن هیجان‌انگیزتر به نظر می‌رسد؛ آنجا که مصنف زبور در اکثر مواقع سرودش را با ستایش از شخصیتی با نام مریم [Marihamme, Mariham, Maria)[2) به پایان می‌برد که در منابع مسیحی و گنوسی و مانوی از منزلت والایی برخوردار بوده است.[3] حضور پُررنگ او در مقدس‌ترین متون مانوی بی‌تردید نشانة نقش بسیار مهم او در آموزه و جامعة مانویان است.

تردید نداریم که موضع مانویت دربارة زنان از موضع ادیان رقیب در امپراتوری روم یا ایران ساسانی روادارانه‌تر بوده است. آیا حضور زنان برجسته‌ای چون مریم در آموزة مانوی بر شکل‌گیری چنین نگاهی به زن تأثیر گذاشته است؟ وگرنه، چه اتفاق دیگری در آن روزگار موجب شد زنان بی‌شماری تغییر کیش دهند و گروه‌گروه به مانویت بپیوندند؟

در این نوشتار بر آن نیستم که به تعریف یا بازتعریف مفاهیم مهمی چون ”منزلت،“ ”پایگاه اجتماعی،“ ”زن ارزش‌مدار،“ و ”ارزش زنانگی“ از منظر مانویت بپردازم. نیز به این ”پرسش بزرگ“ پاسخ نخواهم داد که مانویت در کل برای ”جنسیت“ و ”واقعیت زن“ چه تعریفی به دست داده بود. این موضوعات اساسی را، که در مطالعات فمنیستی بسیار جدی‌اند، به متخصصان این حوزة پهناور می‌سپارم و فقط اشارتی به برخی داده‌های اصیل می‌کنم که ممکن است در حوزه‌ای بینارشته‌ای بر آنها تفسیرهای ویژه‌ای مترتب باشد؛ اگرچه گاهی این اشارات ممکن است خود نشان‌دهندۀ نقش حقیقی مانویت در واقعی‌کردن ”منزلت زنانه“ باشند.

بنابراین، در این‌جا می‌کوشم ابتدا به ماهیت چند شخصیت با نام ”مریم“ و سپس به نقش والای مریمِ مدّ نظر مانویت، مریم مجدلیه، بپردازم که شخصیت مشترک مسیحیان، گنوسیان و مانویان بوده است. آن‌گاه، ضمن تجزیه ‌و تحلیل علل اصلی گرایش زنان به مانویت، نشان خواهم داد که نقش بی‌نظیر مریم در آموزه و جامعة مانوی چه تأثیری بر جذب زنان به مانویت گذاشته است.

باری، در منابع گنوسی، معمولاً مادر عیسی ”ماریا“ (Maria, Gr. Μαριά) و مریمِ پسارستاخیز ”مریهم“ (Mariham, Gr. Μαριάμ) یا ”مریهمه“ (Marihamme, Gr. Μαριάμμη) خوانده می‌شود؛[4] البته، نه همیشه. گاهی در جایی که انتظار داریم Mariham یا Marihamme بیاید نام Maria ذکر می‌شود یا برعکس. افزون بر این، در این منابع از مریم دیگری نیز مریم بِتانی (Bethany) نام برده می‌شود که خواهر مَرتا/ مَرتاه/ مارتا (Martha) است.[5] همانند آنچه غالباً در عهد جدید دیده می‌شود، در این آثار نیز گاهی دقیقاً معلوم نیست روی سخن با کدام‌یک از اینهاست. این نوع ابهام گاه در متون مقدس عمدی فرض می‌شود تا مؤمنان قادر باشند یکی را به طریق اولی برگزینند.[6]

در منابع مانوی نیز شخصیت برجسته‌ای با نام ”مریم“ دیده می‌شود که به ‌دفعات ستایش شده است. همسان‌انگاری مریم‌ها گاهی در منابع مانوی نیز به چشم می‌خورد.[7] اما این مریم، هر که باشد، قطعاً مریم ناصری نیست؛ همو که در عهد جدید مادر عیسی است. در آموزة مانی، عیسی جسم مادی نداشت و اصلاً زاده نشده بود تا مادری زمینی داشته باشد. مانویان بی‌هیچ شک و تردیدی به ستایش زنی نمی‌پرداختند که خواسته باشد، به قول زبور مانوی، با زهدان خویش به او بی‌حرمتی کرده باشد.[8] مریم محبوب مانویت مریم مجدلیه بود.[9]

ابهام در بازشناسی مریم‌ها در منابع مانوی، که بخشی از علل آن به نوع اقتباس مانویان از منابع گنوسی-مسیحی متفاوت و گونه‌گون بازمی‌گردد، چنان است که دقیقاً معلوم نیست آنکه نامش در زبور قبطی مانوی به شکل Maria (همانند فرمی که در انجیل یوحنا 20:‌1 آمده) و اغلب در پایان مزامیر می‌آید همان مریم مجدلیه است یا همان مریمی که از او فقط در مزامیر هراکلیدس به شکل Marihamme نام برده می‌شود. در یکی از مزامیر هراکلیدس، مریم (Marihamme) چون صیادی به تصویر کشیده شده که دینداران آواره‌ای[10] چون خواهرش مَرتا/ مَرتاه/ مارتا (Martha)،[11] سالومه (Salome)، اَرسِنوئه (Arsenone)، تِکْلا (Thecla)، ماکسیمیلّا (Maximilla)، ایفیداما (Iphidama)، اَریستُبولا (Aristoboula)، و اوبُلا (Eubola) را گرد هم می‌آورد.[12] این مریم (Marihamme) در این متن باید مریم بِتانی باشد که خواهری با نام مارتا دارد و نامش نیز در منابع گوناگون معمولاً به شکل Maria می‌آید. این ابهام که در اناجیل رسمی مسیحی نیز دیده می‌شود، به ”دستنوشتة مانوی کُلن “نیز کشیده شده است که یکی از منابع اصیل مانوی به یونانی است.‌[13] او در اینجا ـ همانند آنچه پیش‌تر در زبور دیدیم ـ نه مریم بِتانی،[14] بلکه مریم مجدلیه است. مانویت شخصیت این دو مریم را با هم ترکیب کرده است.[15]

باری، مریمی که ”مشهورترین زن ادبیات گنوسی“[16] بود، همان مریم مجدلیه بود که تعاملی ویژه با عیسی داشت و حتی یک انجیل نیز از او یا منسوب به او، ”انجیل به روایت مریم مجدلیه،“[17] به یادگار مانده بود. او که بنا بر اناجیل هم‌نوا (یا اربعه: متّی، لوقا، مرقس، و یوحنا) رهبری یازده حواری (بدون یهودای خائن) بدو سپرده شده، حامل نخستین پیام عیسی به یارانش بود و به قول زبور مانوی، مسئول ”بازگرداندن گلة“ پراکنده نزد چوپان.[18] بنا بر هر چهار انجیل، آنکه پس از به ‌صلیب‌ کشیدن عیسی نخستین شاهد رستاخیزش بود مریم مجدلیه بود، نه مریم مادر عیسی یا آن ”مریم دیگر“ که مادر یعقوب‌نامی است.[19]

اما، مشهورترین جایی که از او در منابع ایرانی مانوی یاد شده، قطعه‌دست‌نویس پارتیِ M18/v/1-12/ و در ضمن داستان بردارکردگیِ (تصلیب) عیسی مسیح است: [20]

معجزه را ببینید بنا بر گواهی‌ای که مریم، سالومه و اَرسِنیاه دادند؛ چون دو فرشته از آنان پرسیدند که زنده را با مردگان مجویید؛ سخنِ عیسی را به یاد دارید که در جلیله به شما آموخت که مرا تسلیم کنند و مصلوب سازند؛ روزِ سوم از [میان] مردگان برخواهم خاست؛ با شتاب به جلیله شوید و آگاه کنید شمعون و . . . را . . .[21]

در این متن، نام مریم (mrym) همراهِ نام دو زن دیگر، سالومه (šlwm)[22] و اَرسِنیاه (ʾrsnyʾẖ)[23]، ذکر شده است. هم بنا بر منابع گنوسی و هم مانوی، این سه زن بودند که یشوع مشیحا / عیسی مسیح (yyšwʿ mšyhʾ) را به هنگام رستاخیز دیده‌اند. از آنجا که این روایت با اناجیل هم‌نوا منطبق نیست، مانی یا صحابه‌اش باید این داستانِ عیسی را از روایت‌های گنوسی اقتباس کرده و آن‌گاه آن را با قرائت‌های خویش از عیسایی منطبق کرده باشند که هیچ‌گاه زاده نشد تا به دار آویخته شده باشد. انجیل توماس، یکی از آثار مهم مجموعه‌دست‌نوشته‌های گنوسیِ نجع حَمّادی، که تردید نداریم شخص مانی و شاگردانش[24] از آن بهره برده‌اند و باید روی زبور مانوی-دست‌کم مزامیر توماس و هراکلیدس-نیز قویاً تأثیر گذاشته باشد، هم از مریم مجدلیه نام برده است،[25] هم از سالومه.[26] بنابراین، نخستین گزینة ما برای انتخاب منبع این اقتباس ممکن است این انجیل گنوسی باشد. با این حال، قرائت مانوی از مریم مجدلیه که در زبور مانوی چون راهنما و آموزگاری بزرگ ظاهر می‌شود،[27] چگونه می‌توانست تحت تأثیر انجیل توماس باشد که در آخرین بندش از زبان شمعونِ پطرس می‌گوید: ”هر زنی که خود را مرد کند وارد ملکوت آسمان شود؟“[28] احتمالاً این جمله که نگاه جنسیتیِ آن آشکار است، به ‌سختی می‌توانست نظر زنان مانوی را به ‌سوی دینی جلب کند که برای رسیدن به ملکوت خداوند می‌بایست چون ”مردان“ شوند.[29] احتمالاً به دلیل وجود چنین بندهایی در انجیل توماس است که می‌توانیم بفهمیم چرا مانی فقط به گزیده‌هایی از این انجیل بسنده کرد و فقط عبارت‌هایی را برگزید که با دیدگاه‌ها و آموزه‌هایش منطبق بود. زن مانوی ارزش‌مدارتر از زن گنوسی و مسیحی بود.

به‌رغم همة شباهت‌ها میان مریم گنوسی ـ مسیحی از یک سو و مریم مانوی از سوی دیگر، نباید از دیپلماسی عمومی دینی که مانی طراحی کرده بود، غافل شویم. اگرچه شخصیت مریم مانوی بی‌هیچ تردیدی تحت تأثیر منابع گنوسی شکل گرفت، با این حال هیچ‌گاه به جایگاه آن مریم گنوسی نرسید که انجیلی به روایت خود داشت. ساختار آموزة مانی اجازه نمی‌داد این مریم-و البته مریم‌های دیگر نیز-فضایی بیش از این در مانویت بیابد. به عبارت دیگر، مانویت به لحاظ نظری به مریم مجدلیه این امکان را نداد همان مریمی باشد که در کیش گنوسی ”جایگزین عیسا“ی گنوسی بود و پیام پسر خدا را به یارانش رسانده بود. بنا بر آموزة مانوی، این رسالت به فارقلیطِ عیسی، یعنی مانی، سپرده شده بود. مریم مانوی، که به نماد فرمان‌برداری و وفاداری تجسم می‌بخشید، چون صیادی خردمند بود که تور خِرد را در دست داشت.[30] بنابراین، برای مانویان او در منتهای مراتب می‌توانست فقط تور خِرد باشد، نه خود خِرد؛ که همانا با ایزدبانو ”دوشیزة روشنی“ (knyg rwšn) یگانه بود.[31]

همچنان‌‌که در بالا دیدیم، کاملاً مشخص است مریمی که در منابع غربی مانوی از جایگاهی ویژه برخوردار است،[32] در متون ایرانی میانة مانوی حضوری کم‌رنگ دارد؛ چنان‌که فقط به ذکر نامش، آن‌ هم فقط در ضمن داستان تصلیب عیسی، بسنده شده است.[33] علت این موضوع را باید در کجا جست‌وجو کرد؟ آیا این شخصیت به سبب هم‌جواریِ مانویت با جهان مسیحی و مکاتب گنوسی در خاور نزدیک و شمال افریقای تحت سلطة روم پُررنگ‌تر نشان داده شده است؟ پاسخ آن، هر چه باشد، بی‌شک رابطه‌ای مستقیم با این پرسش دارد که آیا مریم-و سالومه و اَرسِنوئه نیز-شخصیت‌هایی اصالتاً مسیحی‌اند؟ به باور من، برای پرداختن به این موضوع باید به نوع نگاه مانویان به ماهیت عیسی توجه کنیم. نکته‌ای که معمولاً کمتر دیده می‌شود آن است که محور هر دو دین مسیحی و مانوی عیسی بوده و قائم به او بودند و بدون این شخصیت اصلاً فهمیده نمی‌شدند. به عبارت دیگر، این دو دین در زمینی مشترک بذری از یک ”نوع“ پاشیدند که فقط ”جنس“ آن متفاوت بود. در واقع، مانویان اصل وجودی عیسایی را که مسیحیان به زعم خویش برصلیب‌رفته می‌شناختند، تکذیب نمی‌کردند. آنان حتی از بردارشدگیِ عیسی روایت‌ها ساختند؛ اما با قرائت خاص خودشان. از نظر آنان، عیسی اصلاً جسمی مادی نداشت تا بر صلیب رفته باشد؛[34] حقیقتی بود که نه در عالم واقع، بلکه فقط مجازاً بر دار شده بود. بنابراین، آن‌گونه که مانویان می‌دیدند، شخصیت‌هایی چون مریم و سالومه و اَرسِنوئه که بنا بر مدارک ایرانیِ مانویِ تورفان شاهد رستاخیز عیسی بودند، لزوماً فقط مسیحی نبوده‌اند.[35] از نظر مانویان، اینان شاهدان رستاخیز همان عیسایی بودند که پیامبرشان مانی را ”فارقلیطِ“ خویش قرار داده بود، ولاغیر.

اکنون باید به پرسشی بپردازم که در ابتدای مقاله مطرح کردم: چرا مریم مجدلیه در ادبیات گنوسی و مانوی این‌ همه برجسته بود و چه چیزی داشت که نظر گنوسیان و مانویان را آن ‌همه به خود جلب کرده بود؟ آیا زندگی او ارتباط معناداری با گرایش چشمگیر زنان بی‌شمار به کیش گنوسی و مانوی داشت؟ با کوین کویل هم‌عقیده‌ام که بر آن بود نقش مریم مجدلیه در اعلام رستاخیز عیسی نمی‌توانست ”عامل اصلی“ جذب زنان به کیش گنوسی و مانوی باشد؛[36] دست‌کم از آن رو که این موضوع برای جریان‌های اولیة دینی‌ای که بعدها مسیحیت ارتدکس را شکل دادند اهمیت چندانی نداشت. ممکن است دیدگاه دَنیل مک‌براید درست باشد که دو عنصر ”اعتراف به بی‌گناهی“ و ”تمایل به مؤلفه‌های آخرالزمانی“[37] تأثیر خود را گذاشته باشد. اما این گرایش‌ها احتمالاً میتوانست در جذب عمومی به مانویت مؤثر واقع شود،[38] نه آنکه تأثیری ویژه بر زنان بگذارد. احتمالاً این تأثیر ویژه را باید در نگاهِ تا حدّی برابرانگار به زن و مرد در ”نظام برگزیدگی“ جست‌وجو کرد که مهم‌ترین نشانة آن ”زهد باکرگی“ بود. این زهد که همة برگزیدگان مانوی را بی‌توجه به جنسیتشان در بر می‌گرفت،[39] آنان را صاحب بدن‌هایی باکره و ”فراجنسی“ می‌ساخت که کمترین القای روحی آن حس ”برابری جنسیتی“ بود. به باور من، این موضوع می‌توانست در جذب زنان به مانویت بسیار مؤثر واقع شود.

از سوی دیگر، جذبِ نظرگیر زنان به مانویت ممکن است ریشة اسطوره‌شناسانه یا حتی جامعه‌شناسانه نیز داشته باشد. تحقیقات نشان می‌دهد هر یک از این دو زمینه ممکن بود به سهم خویش در گرایشی تأثیر گذاشته باشد که مریم مجدلیه به نحوی در آن نقش داشت. این اتفاق نه برآیند اسطوره‌سازی یک پدیدة تاریخی، بلکه واقعیت ‌بخشیدن به یک اسطوره بود: برای زنان گنوسی و مانوی بسیار ‌ساده بود که مریم مجدلیه را با اسطورة ”سوفیا (خِرد) “ (Sophia)،[40] نماد جنبة زنانة رستگاری در کیش گنوسی[41] ـ که مانویت در اوج آن جای داشت ـ مقایسه کنند؛[42] همو که پس از سقوط دوباره نجات یافت تا الگویی برای زنانی باشد که می‌خواهند با خِرد خویش به رستگاری برسند.[43] انتظار می‌رود آنان این نگاه به اسطوره را با وضعیت اجتماعی خویش گره زده باشند. به باور من، زنان گنوسی و مانوی زندگی خویش را در زندگی‌نامة زنی می‌دیدند که بنا بر انجیل یوحنا (8:‌1ـ11) عیسی او را از سرکوفت زمانه و سنگسار شریعت رهانید،[44] و بنا بر انجیل به روایتِ خودِ مریم مجدلیه (5:‌5) بیش از هر زنی دیگر نزد عیسی گرامی بود؛ موقعیتی چشمگیر برای زنان که البته پس از عیسی چندان نپایید. بنابراین، طبیعی بود موقعیت این شخصیت، که پس از رهایی به دست عیسی تا پایان عمر در ”زهد باکرگیِ“ خویش ماند، از آن رو میان جماعت‌های زنانه برجسته شود که زنان می‌خواستند موقعیت سرکوب‌شده‌شان را به حالتی بازگردانند که روزگاری در زندگی مریم نزد عیسی متجلی شده بود. این موضوع شاید پاسخی به این دو پرسش باشد که چرا در ادبیات مانوی این ‌همه به مریم توجه شده است و چرا تبلیغات مانویان در غرب توانسته آن ‌همه زنان را جذب خویش کند.[45] مریم به ‌راستی نشان‌دهندۀ جامعة زنانِ زمانة خویش بود.

[1]C. R .C.  Allberry, Manichaean Manuscripts in the Chester Beatty Collection, Volume II: A Manichaean Psalm-Book, with a contribution by H. Ibschler (Stuttgart: Kohlhammer, 1938), Part II, 26:6-8.

[2]در ادامه دربارۀ شکل این نام‌واژه‌ها بحث خواهد شد.

[3]e.g. see Allberry, A Manichaean Psalm-Book, 223, 14:15-18; 252, 63:1; 253, 64:8.

و برای ترجمة فارسی بنگرید به سی. آر. سی. آلبری، زبور مانوی، ترجمة ابوالقاسم اسماعیل‌پور (ویراست 2؛ تهران: اسطوره، 1388)، 31، 46، 69، 110 و 113.

[4]J. K. Coyle, “Mary Magdalene in Manichaeism?” in Manichaeism and Its Legacy, ed. J. Kevin Coyle (Leiden: Brill, 2009), 158.

[5]دربارة او بنگرید به مستر هاکس، قاموس کتاب مقدس (ویراست 2؛ تهران: اساطیر، 1383)، 795ب.

[6]در باب این تنوع و ابهام، بنگرید به

  1. Shoemaker, “Rethinking the ‘Gnostic Mary:’ Mary of Nazareth and Mary of Magdala in Early Christian Tradition,” Journal of Early Christian Studies, 9 (2001), 582-584.

[7]See P. Nagel, “Mariammê – Netzwerferin und Geist der Weisheit,” in Divitae Aegypti: Koptologische und verwandte Studien zu Ehren von Martin Krause,  eds. C. Fluck, L. Langener, S. Richter, S. Schaten, and G. Worst (Wiesbaden: Dr. Ludwig Reichert Verlag, 1995), 224, no. 13.

[8]“A Psalm to Jesu,” in A Manichaean Psalm-Book, 121.29; “ψαλμοὶ Σαρακωτῶν . . .,” in A Manichaean Psalm-Book, 175.16.

[9]Cf. I. Maisch, Mary Magdalene: The Image of a Woman through the Centuries (Collegeville: Liturgical Press, 1998), 43-45.

[10]برگزیدگان مانوی که همواره در سفرهای تبلیغ دین بوده‌اند، ”آواره“ خوانده شده‌اند.

[11]بنگرید به انجیل لوقا، 10:‌38ـ39.

[12]“Psalms of Heracleides,” in A Manichaean Psalm-Book, 192:‌‌21-32.

و برای ترجمۀ فارسی بنگرید به آلبری، زبور مانوی، 172. در ادامة مقاله به بحث دربارۀ مریم و سالومه و اَرسِنوئه باز خواهم گشت.

[13]Cologne Mani-Codex, 92: 15-22; See also I. Gardner and S. N. C. Lieu, Manichaean Texts from the Roman Empire (Cambridge: Cambridge University Press, 2004), 62.

[14]در انجیل لوقا (10:‌38ـ39)، خواهر مرتاه است. دربارة او بنگرید به هاکس، قاموس کتاب مقدس، 795ب.

[15]Cf. J. K. Coyle, “Rethinking the ‘Marys’ of Manichaeism,” 180.

علت آن در منابع مسیحی پاسخی دیگر دارد.

[16]See V. R. Gold, “The Gnostic Library of Chenoboskion,” in The Biblical Archaeologist Reader, Garden City, eds. G. E. Wright and D. N. Freedman (Chicago: Quadrangle Books, 1961), 313, no. 14.

[17]برای ترجمة فارسی بنگرید به ادبیات گنوسی، ترجمۀ ابوالقاسم اسماعیل‌پور (تهران: اسطوره، 1388)، 269ـ274.

[18]“Psalms of Heracleides,” in A Manichaean Psalm-Book, 187.13-33.

برای ترجمة فارسی بنگرید به ادبیات گنوسی، 162ـ163. همة دانشمندان در این نکته اتفاق نظر دارند که این مزمور مانوی تحت تأثیر باب بیستم انجیل یوحنا نوشته شده است، اگرچه فرانتْسْمان به باب بیست‌ویکم آن نیز نظر دارد. بنگرید به

  1. Franzmann, “Mariam, the Net-Caster and Shepherd: The Further Development of the Johannine Mary Magdalene in the Manichaean Psalm Book,” in Zur lichten Heimat: Studien zu Manichäismus, Iranistik und Zentralasienkunde im Gedenken an Werner Sundermann, herausgegeben von einem Team “Turfanforschung‌” (Wiesbaden: Harrassowitz, 2017), 162-164.

[19]بنگرید به متی 27:‌56، 61؛ 28:‌1؛ مرقس 15:‌40، 47؛ 16:‌1، 9؛ لوقا 8:‌2؛ 24:‌10؛ یوحنا 19:‌25؛ 20:‌1، 18.

[20]M. Boyce, A Reader in Manichaean Middle Persian and Parthian (Téhéran: Téhéran-Liège, 1975), 126-127, text bw: 3.

            از او در قطعة M6281+M6246 نیز یاد شده است.

[21]ایرج وامقی، نوشته‌های مانی و مانویان (تهران: پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامی، 1378)، 220؛ حسن رضایی باغ‌بیدی، ”محاکمه و مصلوب‌کردن عیسی مسیح(ع)، “ در مهر و داد و بهار: یادنامة استاد دکتر مهرداد بهار، به‌کوشش امیرکاووس بالازاده (تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، 1377)، 116.  با اندکی تغییر در ترجمه‌ها.

[22]در این منابع مانوی، سالومه آشکارا از اَرسِنوئه/ اَرسِنیاه شاخص‌تر است؛ چنان‌که دست‌کم یک مزمور کامل از زبور مانوی (شانزدهمین مزمور از مزامیر توماس) به او اختصاص یافته است. در بخشی از آن می‌خوانیم: ”سالومه برجی (ςογρύπ) بساخت بر صخرة (αρτἐπ) حقیقت و شفقت. رازیگرانی که آن را ساختند راستکاران (ςοιακίδ) هستند، سنگ‌تراشانی (ςόξαλ) که سنگ‌ها را تراشیده‌اند، فرشتگان‌اند. کفِ(؟) سرایِ [آن]، حقیقت است [و] تیرک بامـ[ـش]، روانگان. . .“ بنگرید به

A Manichaean Psalm-Book, 222.19-22 (Psalms of Thomas).

برای ترجمۀ فارسی، با اندکی تفاوت، بنگرید به آلبری، زبور مانوی، 225. به نظر می‌رسد سالومه نامی اختصاصاً فلسطینی بوده است. بنگرید به

  1. Bauckham, “Salome the Sister of Jesus, Salome the Disciple of Jesus, and the Secret Gospel of Mark,” Novum Testamentum, 33:3 (1991), 254.

[23]اطلاعاتمان از اَرسِنوئه/ اَرسِنیاه بسیار اندک است. در منابع مسیحی نام او، نه در اناجیل اربعه، بلکه در برخی روایت‌های دیگر دیده می‌شود. بنگرید به

Coyle, “Rethinking the ‘Marys’ of Manichaeism,” 179.

[24]See M. Shokri-Foumeshi, Mani’s Living Gospel and the Ewangelyōnīg Hymns. Edition, Reconstruction and Commentary with a Codicological and Textological Approach Based on Manichaean Turfan Fragments in the Berlin Collection (Qom: URD, 2015), 81-82.

[25]انجیل توماس، بند 114، در ادبیات گنوسی، 241.

[26]انجیل توماس، بند 16، در ادبیات گنوسی، 234.

[27]Coyle, “Mary Magdalene in Manichaeism?” 164; Coyle, “Rethinking the ‘Marys’ of Manichaeism,” 185.

[28]انجیل توماس، بند 16، در ادبیات گنوسی، 241.

[29]See J. K. Coyle,“Women and Manichaeism’s Mission to the Roman Empire,” in Manichaeism and Its Legacy, 205.

[30]See Franzmann, “Mariam, the Net-Caster and Shepherd,” 160.

[31]در انجیل زندة مانی (بر اساس قطعة M17/r/i/1-3/)،”دوشیزة روشنی سرِ همة خردها“ست. بنگرید به

  1. Shokri-Foumeshi, “Identification of a small fragment of Mani’s Living Gospel (Turfan Collection, Berlin, M5439),” Bulletin of the School of Oriental and African Studies, 80:3 (2017), 477.

با این حال، بنگرید به دیدگاه‌های پِتِر ناگل در

Nagel “Mariammê – Netzwerferin und Geist der Weisheit,” 226 ff.

[32]For example, “Psalms of Heracleides,” in A Manichaean Psalm-Book, 192:21-32.

برای ترجمۀ فارسی بنگرید به آلبری، زبور مانوی، 172.

[33]See Boyce, A Reader in Manichaean Middle Persian and Parthian, 126, text bw:3 (M18/v/2-3/).

[34]این نکته‌ای بود که جولیا (Julia)، یکی از معروف‌ترین برگزیدگانِ مبلغ مانوی، در مباحثه‌اش با پورفیری (Porphyry)، اسقف شهر غزة فلسطین، نیز مطرح کرده بود. برای دیدن متن آن بنگرید به

 Gardner and Lieu, Manichaean Texts from the Roman Empire, 126-127 .

 بنابراین، تفاوت فقط در ”نوع نگاه به ماهیت عیسی“ بود که مسیحیان و مانویان را از هم تفکیک می‌کرد. عیسای مانی پسر خدا و بارقه‌ای از نور ایزدی بود که زمانی ”به شکل انسانی“ درآمد تا پیام الهی‌اش را ابلاغ کند و پس از انجام رسالتش نزد پدر بازگردد.

[35]بنابراین، در این مورد خاص نیازی به طرح تأثیر مسیحیت بر مانویت نیست.

[36] Coyle, “Mary Magdalene in Manichaeism?” 160.

[37] D. McBride, “Egyptian Manichaeism,” Journal for the Society for the Study of Egyptian Antiquities, 18 (1988), 81-88.

[38]بی‌شک برخی علل گرایش به مانویت در غرب شاهنشاهی ساسانی و سرزمین‌های شرقی امپراتوری روم با دلایلی که موجبات گرایش به مسیحیت را در قرن سوم میلادی فراهم ساخت یکی بود. یکی از آنها این بود که آیین‌های سنتیِ یونانی-رومی دیگر کشش نداشت و همین گسست معنوی مردم از سنن دینی کافرکیشی آنان را هر چه بیشتر به سوی تجربة اندیشه‌های دینی نوینی می‌کشاند که غالباً زهدورزانه بودند. در این زمان ”خلأ معنویت“ بود که کارگر افتاد. از این رو، سخن بر سر آن نیست که مانویت در غرب به سبب تماس با مسیحیت رشد کرده است.

[39]See K. M. Woschitz, M. Hutter, and K. Prenner, Das manichäische Urdrama des Lichtes: Studien zu koptischen, mitteliranischen und arabischen Texten (Vienna: Herder, 1989), 142–43.

[40]کوین کویْل بر این باور است اگر بنا بود مریم نماد یا یادآور خِرد شود، این خرد مشابه خرد سقوط‌کردة انجیل گنوسیِ فیلیپ نخواهد بود. بنگرید به

Coyle, “Rethinking the ‘Marys’ of Manichaeism,”180.‌

دین مانوی دین ”خِرد“ و خردمندان تلقی می‌شده است. منابع مانوی، چه غربی و چه شرقی، خرد را گاهی با ایزدبانو ”دوشیزة روشنی“ و گاهی با ”عیسی“ یکی می‌انگاشتند. از این رو بود که عیسی در متن فارسی میانة شاپورگان ”خردیشهر ایزد“ (xrdyšhryzd) نامیده شده است. [در این زمینه بنگرید به پرادز اُکتور شِروو، عناصر ایرانی در کیش مانوی با رویکردی مقایسه‌ای، ترجمة محمد شکری فومشی (ویراست 2؛ تهران: طهوری، 1396)، 110ـ111.] خرد یکی از چهار وجه خدای متعال مانوی، ”پدر بزرگی،“ خدای چهارچهره، نیز هست. در منابع گنوسی، این نقش را به مریم (Marihamme) داده‌اند.

[41]دربارة او، بنگرید به ا. هالروید، ”درآمدی بر کیش گنوسی،“ در ادبیات گنوسی، 66 و 80؛ گ. کیسپل، ”کیش گنوسی از آغاز تا سده‌های میانه،“ در ادبیات گنوسی، 105ـ106؛

  1. Jonas, Gnostic Religion: The Message of the Alien God and the Beginnings of Christianity (Boston: Beacon Press, 1958), 174 ff.

[42]نمی‌دانیم آیا شخص مانی واقعاً ”سوفیا“ (خِرد) را با مریم مقایسه می‌کرده است یا خیر. اما قطعی است که این رابطه در ادبیات قبطیِ مانوی آمده است.

[43]‌در این خصوص، بنگرید به

 Franzmann, “Mariam, the Net-Caster and Shepherd,” 161 ff.

[44]بنگرید به قطعه‌دست‌نویس مانوی تورفان M6281+M6246.

[45]این وضعیت در برخی حلقه‌های زهدورزانه و زاهدانة قرون اولیة مسیحی در سرزمین‌های شاهنشاهی روم نیز ریشه داشت که در آنها برخی گروه‌های گنوسی و مسیحی می‌کوشیدند با عفاف و پاک‌دامنی به نوعی استقلال دست یابند. بنگرید به

  1. K. Coyle, “Prolegomena to a Study of Women in Manichaeism,” in Manichaeism and Its Legacy, 153.

باور به ”پاکدامنی برای رسیدن به استقلال“ یا دستیابی به ”استقلال از راه پاکدامنی“ که هنگام ورود مبلغان مانوی به غرب برای بسیاری از زنان شدیداً جذبه داشت ـ و با این آموزة مانوی کاملاً همسو بود که همه را به زندگی رهبانی و تجرد دعوت می‌کرد ـ باید در جذب زنان تأثیری شگرف گذاشته باشد؛ زنانی که از آن پس می‌توانستند به اختیار خود سبک زندگی جدیدی را برگزینند. به نظر می‌رسد این ”رویکرد جدید به زندگی“ بسیار متفاوت با ساختاری بود که جامعة ایران ساسانی به زنان نشان داده بود؛ اگرچه در خراسان بزرگ و آسیای مرکزی وضعیت اختیارات زنان در جامعة مدنی تا حدود زیادی متفاوت با سرزمین اصلی ایران بود.

از قنات به آب لوله: سیر تحول آب بهبهان

 فاطمه بینشیفر <Fatemeh Bineshifar <f_bineshi@yahoo.com دانش‌آموختۀ دکتری تاریخ ایران اسلامی دانشگاه شیراز است. از جمله مقالات اوست ”بررسی نقش اصل چهار ترومن در آموزش و پرورش عشایری فارس،“ ”نقش مبلغان مذهبی در گسترش پزشکی در دورۀ قاجار،“ ”بررسی تکایا در طهران قدیم در دورۀ قاجاریه “ و ”سیر تحول روضه‌ و روضه‌خوانی در دورۀ قاجاریه. “ 

مصطفی ندیم <Mostafa Nadim < mostafa_nadim@yahoo.com دانشیار تاریخ دانشگاه شیراز است. علاوه بر مقالات متعدد، برخی از تألیفات ایشان عبارت است از خیابان کریمخان زند شیراز، شیراز در نامههای برازیلیا، تاریخ ادیان و مذاهب در فارس و کوچۀ زنبورکخونه.

 

مقدمه

محوطۀ باستانی ارّجان،[1] در کنار رودخانۀ مارون (maron) در منطقۀ تاب (tab)، در 12 کیلومتری شمال‌شرقی شهرستان بهبهان و در جنوب‌شرقی خوزستان قرار دارد. شهر ارجان، که ارغان هم گفته می‌شده است، با حدود 1000  هکتار مساحت در سه کیلومتری دامنۀ کوه بَدیل واقع است و از شمال به رودخانۀ تاب و از مشرق و جنوب و مغرب به دشت ارجان محدود می‌شود. نوع زمین آن سنگلاخی و سخت و بلندی سطح آن از بستر رودخانۀ تاب حدود 15 متر است. در شمال این شهر قدیمی چهار نهر بزرگ حفر کرده بودند که پس از عبور از شهر به مصرف آبیاری باغ‌ها و مزارع می‌رسیده است. عرصه و حریم محوطۀ باستانی ارجان مشتمل بر بیش از 70 تپه از جمله بَردی، بِکان، همایون، سبز، دوتِلون، گنجی است. عرصۀ مجموعۀ تاریخی- طبیعی ارجان شامل رود مارون، قنات‌ها، یادمان‌ها و تپه‌های این شهر عظیم تاریخی است.

عرصه و حریم ارجان. برگرفته از اسناد آرشیو سازمان میراث فرهنگی.

عرصه و حریم ارجان. برگرفته از اسناد آرشیو سازمان میراث فرهنگی.

به گفتۀ مقدسی، ارجان یکی از ایالات مهم فارس بوده است.[2] ابن‌فقیه و دینوری ارجان را از بناهای قبادبن فیروز می‌دانند.[3] در سال 443ق، ناصرخسرو قبادیانی به ارجان سفر کرده و بزرگی و رونق آن را توصیف کرده است.[4] آثار چهار نهری که ناصرخسرو از آن یاد می‌کند هنوز هم وجود دارد. علاوه بر آنها، یک رشته‌قنات دیگر برای بخش شمالی شهر احداث کرده بودند که سرآب آن از تنگ تَکاب شروع می‌شد. این قنات را در زمان قباد، پسر فیروز ساسانی، ساخته بودند. از این رشته‌قنات 66 حلقه چاه گرفته‌اند و 9150 متر طول دارد. رشته‌قنات مزبور پس از خرابی ارجان غیرقابل استفاده بود تا اینکه در سال 1230ق میرزامنصورخان، یکی از حکمرانان بهبهان در دورۀ قاجار، آن را لایه‌روبی کرد و به اراضی منصوریه اختصاص دارد.  رشته‌قنات‌های ارجان (قنات‌های پنج‌گانۀ قدمگاه امام رضا) به فاصلۀ حدوداً 55 متری از همدیگر قرار گرفته‌اند. ارتفاع قنات‌ها در حدود 10 تا 60 متر است. هر چه قنات از تنگه فاصله می‌گیرد، ارتفاع آن کمتر می‌شود. قطر دهان، قنات‌ها از 5/0 تا 5/1 متر و سنگ‌چین دیوارۀ قنات 5/0 تا  5/1 متر است.

دیوارۀ سنگ‌چین یکی از قنات‌های ارجان. عکس از نگارندگان.

دیوارۀ سنگ‌چین یکی از قنات‌های ارجان. عکس از نگارندگان.

از وقایعی که در پی اسارت رومیان و سریانیان در جنگ‌های میان ایرانیان و رومیان به وقوع پیوست، احداث پل بزرگ ارجان موسوم به قنطرۀ (سد بزرگ) ارجان بر روی رودخانۀ شیرین است که رومیان آن را ساختند.[5] پل بزرگ ارجان، که قریب 200 متر طول داشت، قرن‌ها پس از اسلام پابرجا بود و بقایای آن هنوز در محل رودخانۀ شیرین-رودخانۀ خیرآباد کنونی که پس از پیوستن به انهار دیگر به رودخانۀ زهره معروف شده است و به خلیج فارس می‌ریزد-به چشم می‌خورد. ابن خردادبه در المسالک و الممالک آورده است: ”در ارجان پلی است منسوب به خسروان که در ازای آن بیش از سیصد زراع است و از سنگ ساخته شده است، این پل بر روی رودخانه ارجان واقع است.‌“[6]

در آغاز سدۀ ششم هجری عواملی باعث خرابی ارجان شدند که عبارت‌ بودند از 1. شکستن سد ارجان و مختل شدن امور کشاورزی، 2. ناامنی منطقه بر اثر استیلای اسماعیلیان  بر قلاع اطراف شهر، 3. نداشتن دیوار دفاعی و نیروی نظامی به منظور حفظ امنیت این سرزمین.

 

آب بهبهان در دورۀ اسلامی

در طول دورۀ اسلامی، آب آشامیدنی از چاه‌ها و قنات تأمین می‌شد. می‌توان به دو آب‌انبار قدیمی در فاصلۀ بین جادۀ بهبهان و خیرآباد اشاره کرد که قدمت آنها به اواخر دورۀ صفوی می‌رسد. از این آب‌انبارها آثار چندانی بر جا نمانده است. البته در این دوران سقاهایی هم وجود داشتند که آب آشامیدنی را از منطقۀ خاییز و تنگ تَکاب ‌آورده، به مردم می‌فروختند و قیمت‌ آن بین دو تا پنج قُرش[7] بود. این آب آشامیدنی را کسانی که آب آشامیدنی می‌خریدند آن را در هُبانه می‌ریختند تا خنک بماند.[8] عده‌ای هم در خانه‌های خود چاه‌هایی حفر می‌کردند که از  آب آن فقط برای شست‌و‌شو استفاده می‌شد. نکته‌ آنکه همه در خانه چاه نداشتند و فقط افرادی با وضع مالی بهتر از آن برخوردار بودند.

در سال 1230ق، میرزامنصورخان طباطبایی یکی از قنات‌های دورۀ ساسانی را لایه‌روبی کرد. این قنات محدودۀ تنگ تکاب تا زمین‌های زراعی منصوریه را مشروب می‌کرد. در اکثر روستاهای بهبهان به علت وجود رودخانه‌های دائم آب‌انبار یا برکه وجود نداشت. به علت بالا بودن سفره‌های آب زیرزمینی، چاه‌ها خوب جواب می‌دادند. میرزاحسن حسینی فسائی در فارسنامۀ ناصری دربارۀ رودخانۀ نازکان و سرچشمۀ آن سخن گفته و سپس به وصف وضعیت آب این رودخانه پرداخته است.[9]

 در دورۀ قاجار، اویس‌میرزا احتشام‌الدوله، فرزند فرهادمیرزا معتمدالسلطنه، حاکم ایالت فارس بود. احتشام‌الدوله در 27 سالگی به سفارش پدرش حاکم بهبهان شد و در ده سالی که حاکم بهبهان بود اقدامات عمرانی بسیاری در بهبهان صورت داد. او با بازسازی و احیای قناتی مربوط به دورۀ ساسانی، ادامۀ آن را به صورت جوی به داخل شهر بهبهان رساند. این جوی به جوی نهنگ معروف بود و بعد از اقدامات احتشام‌الدوله به جوی احتشام‌الدوله‌ای معروف شد.[10]

میرزاحسن به صورت مبسوط اقدامات احتشام‌الدوله را شرح داده است.[11] از دیگر اقدامات احتشام‌الدوله احداث آب‌انبار (محفظه‌ای که در آن همواره آب خوشگوار ذخیره کنند، مکان سرپوشیده در زیر زمین که در آن آب کنند) بسیار بزرگی بود که بعدها به برکۀ خان معروف شد و در شمال‌شرقی بهبهان قدیم (استادیوم ورزشی تختی) قرار داشت. این آب‌انبار دارای 24 طاق بود و آب از مارون به منصوریه می‌آمد و از آنجا به برکه وارد می‌شد. کشاورزان و معماران آن دوره مسیر آب را راهیابی و هدایت می‌کردند و تاجران و افراد ثروتمند با استفاده از پول و سرمایۀ خود مسیر جوی و برکه را آماده می‌ساختند. اویس‌میرزا از طرف مردم بهبهان لقب خان گرفت. از این آب‌انبار بزرگ اثری بر جای نمانده است. از دیگر اقدامات اویس‌میرزا ایجاد حمام بسیار زیبایی بود که به حمام خان معروف شد. در کنار این حمام، مسجد خان ساخته شد.

آب‌انبارها علاوه بر نقش مهمی که در زندگی روزمرۀ مردم داشتند، از موقعیت خاصی نیز در فرهنگ و اعتقادات مردم آن سرزمین برخوردار بودند.

برکه‌های متعدد دیگری را اعیان و اشراف بهبهان و تاجران ساختند.[12] در این برکه‌ها پله‌هایی وجود داشت که از طریق آن به داخل برکه می‌رفتند و آب را با مَشک بالا می‌آوردند و با الاغ (مال) حمل می‌کردند. از این آب هم برای شست‌و‌شو و هم برای آشامیدن استفاده می‌شد. در سال‌های 1324 و 1325ش کم‌کم استفاده از برکه‌ها به علت مشکلات بهداشتی و مرگ‌و‌میر ناشی از مالاریا کنار گذاشته شد. همچنین، ادارۀ مبارزه با مالاریا اصرار داشت که این برکه‌ها از بین بروند. برای نمونه، در انتهای قبرستان قدیمی بهبهان برکه‌هایی (آبگیر، آبدان، تالاب) وجود داشت که در یکی از بدترین مکان‌ها ساخته شده بودند: آب باران از کنار قبرهای گچی حرکت می‌کرد و وارد برکه می‌شد و آب تلخ و شوری به مردم می‌رسید. با توجه به اسنادی که به دست آمده است می‌توان گفت آب این برکه‌ها املاح گچی داشت و به هیچ‌وجه قابل شرب نبود و مردم گرفتار امراض گوناگون بودند و آب سالم حکم اکسیر را پیدا کرده بود (سند 1).[13]

منبع دیگر آب آشامیدنی و شست‌و‌شو در بهبهان این بود که آب آشامیدنی را از قسمت غرب شهر بهبهان به وسیلۀ مال (الاغ و مشک) از رودخانۀ مارون برمی‌داشتند.[14] افضل‌الملک دربارۀ تأمین آب بهبهان در خاطرات خود ذکر می‌کند: ”دو رودخانه از صحراى بهبهان‏ مى‏گذرد: يكى رودخانۀ جراحيه كه از وسط شهر قديم، يعنى ارجان، مى‏گذشته و يكى رودخانۀ تاب كه به رودخانۀ مارون معروف است. بستر اين ‏رودخانه هنديان است‏.“[15]

از حدود سال 1310ش، روابط سیاسی شهر بهبهان و کشور از حالت ملوک‌الطوایفی (حاکم‌ـ‌کلانتر) خارج و به سیستم متمرکز استاندارـ فرماندار تبدیل شد. همچنین، برای بهبهان فرمانداری جدیدی ایجاد شد. این امور با نخست‌وزیری رضاخان همراه بود. در سال 1303ش، شیخ خزعل در جنوب سرکوب شد، اسکان اجباری عشایر شکل گرفت و به دنبال آن، آشوب‌های منطقه‌ای خاموش شد. همچنین، سربازگیری در کل کشور به فرمان رضاشاه صورت پذیرفت. این اقدام در سال 1310 در بهبهان صورت گرفت. این مسائل دست به دست هم دادند و شهرستان بهبهان، که شامل کهگیلویه و زیدون و لیراوی بود، آرام گرفت.

با آرام شدن این مناطق، فرمانداران نظامی که از مرکز می‌آمدند به کارهای عمرانی پرداختند. در 1314-1315، باغ ملی در بهبهان ایجاد شد و ادارات جدیدی از جمله ادارۀ صحیه به وجود آمد. بلدیه در سال 1305 ایجاد شده بود. در آن زمان، مردم بهبهان به این اقدامات راضی نبوده و درخواست آب آشامیدنی تمیز داشتند. مردم بهبهان با راهنمایی فرماندار نظامی این شهر، سرهنگ علی زره‌پوش (1316-1302ش)، برای رضاشاه تلگرافی می‌فرستند و تقاضای آب آشامیدنی لوله‌کشی دارند. رضاشاه با این امر موافقت می‌کند و مبلغ یک میلیون تومان برای شروع کار در نظر گرفته می‌شود. این مبلغ برای آغاز کار به بهبهان ارسال می‌شود.[16]

در سال 1318ش، بنا بر فرمان رضاشاه، شرکتی به منظور ایجاد تأسیسات آبیاری در بهبهان تشکیل شد که قسمت اعظم سرمایۀ آن را دولت پرداخت و مختصری هم از طرف شهرداری و اهالی تأدیه گردید. پس از مطالعات فنی در جلگۀ بهبهان، نتیجه گرفته شد که با ایجاد تونلی به طول 4413 متر آب مورد نیاز را می‌توان از رودخانۀ مارون گرفته و با انهار لازم به جلگۀ بهبهان هدایت کرد. اجرای این پروژه در سال 1319ش شروع شد و به علت مشکلاتی که در خلال انجام کار پیش آمد تا سال 1323ش به طول انجامید. چون سرمایۀ اولیۀ شرکت تکافو نمی‌کرد، به دفعات به سرمایۀ شرکت افزوده شده و بالنتیجه سرمایۀ آن به 50میلیون ریال بالغ شد.[17]

با مطالعه و بررسی رودخانۀ مارون (سند 3) ، بهترین راه استفاده از آب رودخانۀ مارون آبگیری با تونل تشخیص داده شد و به‌رغم مشکلات فراوان و مخصوصاً جنس زمینی که از مارن سبز بسیار سست تشکیل شده بود و مرتباً ریزش می‌کرد و سایر مشکلات فنی و مالی دیگر که هر یک ممکن بود کار را متوقف سازد، بر اثر مساعی و جدیت بنگاه مستقل آبیاری این کار عظیم و مشکل یعنی ساخت 4416 متر تونل برای ظرفیت سه متر مکعب در ثانیه به اتمام رسید و در ده سال ابتدایی بهره‌برداری از تونل کوچک‌ترین نقص و عیبی پیدا نکرد. تونل مذکور پوشش سنگ نیمه‌تراش با ملات سیمان دارد.[18]

شرکت‌هایی که در جریان راه‌اندازی و فراهم آوردن آب آشامیدنی سالم کمک کردند عبارت‌ بودند از شرکت استوا و شرکت بخارا که چندین کیلومتر نهر روباز کشید و چندین سیفون یا آک‌دوک بین دو نهری که از وسط جاده می‌گذشت ایجاد و آب‌پخش درست کرد. در نهایت، مطالعات شروع شد و مکان‌یابی صورت گرفت. عملیات حفر تونل از منطقه‌ای با نام درۀ کفتارک و در نزدیکی تنگ تکاب-که هنوز هم ابتدای و انتهای کانال مشخص است-شروع شد و تونل با دینامیت و حتی بیل و کلنگ ایجاد شد و حدود 143 حلقۀ چاه در مسیر آن برای لایه‌روبی و تنفس حفر شد. در شهریور 1320ش، به علت عدم صلاحیت و توانایی مقاطعه‌کاران و وقایع شهریورماه عملیات ساختمانی تعطیل شد.

در فروردین 1321ش، کارگاه از نو عملیاتش را از سر گرفت. سهم سهام بانک فلاحت یا کشاورزی به وزارت دارایی منتقل و وزارت دارایی متولی امر شد. این اقدامات به صورت دَم‌کت (به معنای جای ظاهر شدن آب از تونل) صورت ‌گرفت. در خصوص کارگرهای این کارگاه‌ها آمار دقیقی در دست نیست که چه تعداد از آنها بر اثر ساخت‌و‌ساز و عملیات کانال کشته شدند، چرا که در آن زمان بیمه و تأمین اجتماعی نبود. کارگرهای فنی و ماهر و استادکارها و در واقع مقنی‌ها و کسانی که تونل اصلی را حفر می‌کردند، اهل کازرون بودند، اما کارگرهای ساده از بهبهان و دهات می‌آمدند. هنوز نمای آک‌دوک‌ها و سیفون‌ها وجود دارد. چندین سیفون (یا آک‌دوک‌ها) بود که در لهجۀ بهبهانی به آن پُغارا می‌گفتند، ولی در اصل برای تشکر و قدردانی از شرکت بخارا این نام را برگزیده بودند. این پُغارا اشاره به دو چاهی دارد که در کنار یکدیگر بودند؛ به این صورت که در چاه اولی آب وارد می‌شد و از چاه کناری بالا می‌آمد. نقطۀ ورودی آب از رودخانه به تونل 17 متر بالاتر از نقطۀ پایان نهر بود. مناطقی که آب از آنجا عبور می‌کرد عبارت بود از دم‌کت مقابل دژبانی سیمان و آب‌پخش منصوریه (سند 4 و 5) و از قلعۀ سیدمُقیم به جادۀ بهبهان-شیراز که از آنجا به بهبهان می‌آمد و همۀ این‌ مسیرها را مشروب می‌کرد. این نهر آبیاری از کنار تِل خمپاره‌اندازان و از این تِل به بشیر نذیر و بعد به چمنک و بعد یک شاخه‌اش از کنار برکه خَرسپی می‌گذشت و به سمت چهارراه هلال‌احمر (شیرخورشید) می‌آمد و بعد وارد دو برکۀ قدیمی می‌شد.[19]

در اوایل سال 1324ش، مهندس فکری به پادگان نظامی انگلیسی‌های مقیم ایران در اندیمشک رفت. این پادگان‌ها در حال تخلیه بودند و سربازان انگلیسی وسایل پادگان را به حراج گذاشته بودند. آقای فکری لوله‌های 6 اینچی را به صورت مجانی با خود آورد و شروع به لوله‌گذاری کرد. این لوله‌ها به لوله‌های کمپانی یا لوله‌های شرکتی معروف شدند و مردم بهبهان به مناسبت ورود این لوله‌ها شعری سرودند:

لوله کُمپُونی کِریو

اِسنِ شِفتولو[20] کِریو

این تک‌بیت احساسات شادی‌آور مردم را به سبب آمدن لوله‌های کمپانی و تأسیس شرکت آبیاری نشان می‌دهد. این شعر محلی به این مفهوم است: مرحبا به لوله‌های کمپانی که به بهبهان آورده شدند؛ کریو هم از اصوات شادی است.

در سال 1324ش، لوله‌ها را در 5 یا 6 نقاط شهر و تعدادی از محلات کار گذاشتند. همچنین، آب وارد دو برکه نزدیک می‌شد؛ به این صورت که آب وارد برکۀ اولی می‌شد و املاح و آهک رسوب می‌کرد و زمانی که آب ته‌نشین می‌شد، به برکۀ دومی می‌رفت و از برکه دوم به محل فعلی ادارۀ آب و از آنجا بدون هیچ پمپی به محلات پایین‌دستی که دو یا سه متر پایین‌تر از ادارۀ آب بودند وارد می‌شد.

در سال 1331-1332ش، اولین منبع آب در بهبهان مستقر شد. در این زمان، استفاده از برکه‌ها به علت افزایش جمعیت و مبارزه با بیماری‌هایی از جمله مالاریا از بین رفته بود. ”با غیر بهداشتی شناختن معیارهای کمی آب کر و جاری، به‌تدریج نهادهایی برای تصفیه و پالایش آب از میکروب‌های بیماری‌زا و کشنده به وجود آمد. در جریان این روند زندگی روزمره، لوله و شیر آب جایگزین چاه و انبار و مشک و کوزه شد.‌“[21] لازم به ذکر است زمانی که اولین منبع آب را نصب کردند، بهبهانی ها برای آن شعری سرودند:

تانکی می قَدکی

وقتی که سیلۀ مُکُنَم، طَهمِره کی

(تانکی مثل قدک است، وقتی که نگاهش می‌کنی خنده‌آور است)

در این زمان با خرید چند پمپ دیزل، آب را به تانکی (مخزنی) می‌فرستادند. این روش تصفیۀ آب تا حدود سال 1338ش ادامه داشت تا در آن سال تصفیه‌خانۀ جدیدی را در شمال شهر بهبهان مقابل مسجد فعلی تختی ایجاد کردند. در آن تصفیه‌خانه برای اولین بار به شیوۀ کلرزنی اقدام کردند و شیوۀ آهک‌زدایی را کنار گذاشتند. در سال‌های 1343-1344ش، لوله‌های جدید ایرانیت به ‌رنگ سیاه جایگزین چدنی‌های قدیم انگلیسی شد.[22]

امروزه آب بهبهان از سه منبع تأمین می‌شود که عبارت‌اند از 1. چاه‌های عمیق منطقۀ امیر حاضر، 2. رودخانۀ مارون، 3. آب رودخانۀ خیرآباد.

رؤسای ادارۀ آبیاری در دورۀ پهلوی
مهندس موسی فکری مهندس تشکری مهندس آرطوریان
نام برکه سازنده دوره بقایا وجه تسمیه
برکۀ میرزا میرزامنصورخان قاجار (ناصری) باقی نمانده است. از نام سازنده بنا گرفته شده است.
برکۀ حاج‌معین حاجی معین‌التجار موسوی قاجار باقی نمانده است. از نام سازنده بنا گرفته شده است.
برکۀ حاج‌رضا حاج رضا نایبی قاجار باقی نمانده است. از نام سازنده بنا گرفته شده است.
برکۀ بشیر نذیر، معروف به برکۀ دوره‌ای ــــــــــــــــــ صفوی مقداری از آن باقی باقی مانده است. قرار گرفتن در اطراف امامزاده بشیر نذیر.
سه برکه هُو ـــــــــــــــــ صفوی باقی نمانده است. وجود سه برکه در کنار هم. هو در لهجۀ بهبهانی برای جمع به کار می‌رود.
برکۀ پیر گِل سرخ

 

 

ـــــــــــــــــ صفوی آثار بسیار کمی از آن باقی مانده. خاک اطراف برکه قرمز بوده است.
برکۀ خرسبی

 

 

ــــــــــــــــــ قاجار باقی نمانده است. خرسب چوب هایی بود که قطعه‌قطعه می‌کردند،  بین تیرها می‌گذاشتند و روی برکه‌ها را با آن می‌پوشاندند.
روند شکل‌گیری سیستم آبرسانی شهرستان بهبهان. طرح از اسناد آرشیو شرکت آبیاری بهبهان.

روند شکل‌گیری سیستم آبرسانی شهرستان بهبهان. طرح از اسناد آرشیو شرکت آبیاری بهبهان.

 

سند 1. برگرفته از مرکز اسناد و کتابخانۀ ملی، سند شمارۀ 494-370.

سند 1. برگرفته از مرکز اسناد و کتابخانۀ ملی، سند شمارۀ 494-370.

 

سند 2. مرکز اسناد و کتابخانۀ ملی، سند شمارۀ 144‌ـ‌370، صفحات 157-158.

سند 2. مرکز اسناد و کتابخانۀ ملی، سند شمارۀ 144‌ـ‌370، صفحات 157-158.

سند 2. مرکز اسناد و کتابخانۀ ملی، سند شمارۀ 144‌ـ‌370، صفحات 157-158.

 

سند 3.

سند 3.

سند 4.

سند 4.

[1]اَرجان یا اَرّجان هر دو صحیح است.

[2]ابوعبدالله محمدبن احمد مقدسی، احسن التقاسیم، ترجمۀ علینقی منزوی (تهران: شرکت مؤلفان و مترجمان ایران، 1361)، جلد 1، 130.

[3]ابوبکر احمد ابن‌فقیه، البلدان، ترجمۀ ح. مسعود (تهران: بنیاد فرهنگ ایران، 1349)، 11؛ ابوحنیفه احمدبن داود دینوری، اخبار الطوال، ترجمۀ محمود مهدوی دامغانی (تهران: نی، 1371)، 168.

[4]”ارجان شهری بزرگ است و در او بیست هزار مرد بوَد و بر جانب مشرق آن رودی آب است که از کوه درآید و به جانب شمال آن رود. چهار جوی عظیم بریده‌اند و آب میان شهر بدر برده که خرج بسیار کرده‌اند و از شهر بگذرانیده و آخر شهر بر آن باغ‌ها و بستان‌ها و نخل و نارنج و ترنج و زیتون بسیار باشد و شهر چنان است که چندان که بر روی زمین خانه ساخته‌اند در زیر زمین هم‌چندان دیگر باشد و در همه جا در زیر زمین‌ها و سردآب‌ها آب می‌گذرد و تابستانِ مردم شهر به واسطۀ آن آب در زیر زمین‌ها آسایش باشد. “بنگرید به ناصرخسرو قبادیانی، سفرنامۀ ناصرخسرو (تهران: کتابفروشی محمودی بی‌تا)، 136.

[5]ثعالبی آورده است که حاکم ساسانی امپراتور روم را به بنای شاذروان شوشتر و تجدید عمارت شهر کهن مدائن و آبادانی جندی شابور و ساختن پل بر روی دجیل که به عرض یک هزار ذرع بود و ساختن پل ارجان در فارس مجبور ساخت. امپراتور روم نیز کتباً از روم پول و عمله و معمار خواست و دستور داد که با کشتی و ارابه خاک به ایران فرستادند که این کار به سرعت انجام شد و بارها یکی پس از دیگری می‌رسید و رومیان به ساختن شهرها و پل‌ها پرداختند و عراق و فارس را از نو آباد کردند و درختان زیتون در آنجا غرس کردند و این در حالی بود که تا آن زمان درختان زیتون در عراق وجود نداشت. بنگرید به منصور ثعالبی، غرر اخبار ملوک الفرس و سیرهم (تهران: نقره، 1368)، 527.

[6]ابوالقاسم عبیدالله ابن خردادبه، المسالک و الممالک (بیروت: دار افست لیدن، 1889م)، 43.

[7]واحد پول، سکۀ مسین با ارزشی اندک، برابر با پشیز در دورۀ قاجار.

[8]مصاحبه با سهراب جعفری، 7/5/1395.

[9]همچنین، میرزاحسن بر آن است که رودخانۀ تاب‏ كوه‏گيلويه ”آبش شيرين، گويند از آب دجلۀ بغداد گواراتر است، آب چشمۀ منبى و آب اوسل در رود قلات ناحيۀ يوسفى كوه‏گيلويه به هم پيوسته، در دامنۀ قلعۀ دزكوه به رودخانۀ كلات آميخته رودخانۀ تاب شده، از تنگ تكاب ناحيۀ حومۀ بهبهان‏ مى‏گذرد. در قديم در كنارۀ شهر ارجان بندى بر اين رودخانه بسته، دهات حومۀ بهبهان‏ را آب مى‏داد و اكنون آن بند شكسته است و يك جانب رودخانه ديمى مانده است و دهات جانب ديگر را آب دهد. “ بنگرید به میرزاحسن حسینی فسائی، فارسنامۀ ناصری ( تهران: امیرکبیر، 1382)، 485.

[10]مصاحبه با محمداسماعیل برکت، 14/4/1395.

[11]حسینی فسائی، فارسنامۀ ناصری، جلد 1، 827.

[12]برکۀ حاج‌رضا در فلکۀ شهرداری فعلی را حاج‌رضا نایبی ساخت. سه برکه هُو نیز برکۀ دیگری بود که در محل بیمارستان شهیدزاده فعلی وجود داشت. از دیگر برکه‌ها می‌توان به برکۀ خواجه اشاره کرد که در فلکۀ بیمارستان فعلی قرارداشت. برکۀ دیگر برکۀ میرزا بود که میرزامنصورخان ساخته بود و متعلق به دورۀ ناصری بود. برکۀ حاجی معین را حاجی سیدآقا معین‌التجار موسوی در شمال شرق ابتدای جادۀ قدیم منصوریه ساخته بود. در مسیر جادۀ شیراز، برکه‌ای با نام برکۀ پیر گُل سرخ بود. همچنین، برکۀ بهزاد در سمت کوهباد و فلکۀ محسنی و برکۀ خَرَسبی نیز بودند که در برکۀ اخیر آب باران جمع می‌شد و در تابستان از آن استفاده می‌کردند.

[13]سند شمارۀ 494-370، مرکز اسناد و کتابخانۀ ملی، صفحات 68 و 152.

[14]مصاحبه با سهراب جعفری، 7/3/1395.

[15]غلامحسین افضل‌الملک، افضل التواریخ (تهران: نشر تاریخ ایران، 1361)، 273.

[16]مصاحبه با حاج‌جعفر رحیمی، 16/4/1395.

[17]سند شمارۀ 494-370، مرکز اسناد و کتابخانۀ ملی، صفحۀ 102.

[18]سند شمارۀ 494-370، مرکز اسناد و کتابخانۀ ملی، صفحۀ 67.

[19]مصاحبه با محمد صلاحی‌پور، 20/4/1395.

[20]منظور همان میوۀ شفتالو است.

[21]محمد توکلی طرقی، ”تجدد روزمره و آمپول تدین،“ ایراننامه، سال 24، شمارۀ 4 (زمستان 1387)، 422.

[22]مصاحبه با حاج علی شفیعی، 10/5/1395.

ایران‌شناسی در گرجستان: حوزۀ زبان‌ها، سنگ‌نبشته‌ها و آثار مکتوب پیش از اسلام

هلن گیوناشویلی <Helen Giunashvili <elene.giunashvili@iliauni.edu.ge دانش‌آموختۀ دکتری فقه‌اللغه گرجی و فارسی دانشگاه تفلیس، دکتری زبان‌های ایرانی قبل از اسلام دانشگاه سن‌پترزبورگ، دکتری فیلولوژی است و دورۀ اختصاصی زبان آرامی را نیز در دانشگاه اورشلیم و دورۀ کارآموزی را در دانشگاه تهران و انجمن ایران‌شناسی فرانسه گذرانده است. او مؤلف پنج کتاب و بیش از 30 مقاله و هم‌اکنون استاد دانشگاه ایلیا در تفلیس و پژوهشگر انستیتوی خاورشناسی این دانشگاه است.

گرجستان به علت موقع خاص جغرافیایی خود طی اعصار متمادی عرصۀ کشمکش‌ها و رقابت قدرت‌های عصر بوده و در دل یکی از حساس‌ترین مناطقی جای داشته است که دستخوش تلاطم‌های گوناگون سیاسی، مذهبی و اقتصادی بوده‌اند. گرجستان یکی از چند کشوری است که پیوسته در معرض دادوستد فکری و فرهنگی شرق و غرب بوده و از هر دوی این منابع سرشار علم و فرهنگ الهام گرفته است. بنیادگذاران دانشگاه تفلیس (١۹١٨)، با در نظر گرفتن روابط دیرینه و گستردۀ گرجیان با اقوام ایرانی‌نژاد، سامی‌نژاد و ترک‌نژاد، بر این باور بودند که یکی از ویژگی‌های دانشگاه می‌بایست وجود رشته‌ای توانمند از حیث علمی و تدریسی در زمینۀ خاورشناسی و به‌ویژه ایران‌شناسی باشد. سه تن پایه‌گذار و پیشاهنگ نامور و برگزیدۀ ایران‌شناسی یعنی ای. جاواخی‌شویلی (Ivane Javakhishvili, 1876-1940) در زمینۀ تاریخ خاور نزدیک و گرجستان، گ. آخولدیانی (Giorgi Akhvlediani, 1883-1973) در زبان‌شناسی همگانی، سانسکریت و زبان‌های ایرانی پیش از اسلام، و یو. آبولادزه (Yustine Abuladze, 1874-1962) در زبان و ادبیات فارسی کلاسیک، رفتگانی‌اند که گام‌های مؤثری در ترویج علم و فرهنگ گرجی و استقرار ایران‌شناسی در گرجستان برداشته‌اند.

پس از تأسیس کرسی فیلولوژی ایرانی در سال ١۹۳۹ و دانشکدۀ خاورشناسی دانشگاه در سال ١۹۴۵ و انستیتوی تحقیقاتی خاورشناسی آکادمی علوم گرجستان در سال ١۹۶۰، مطالعات در زمینۀ ایران‌شناسی رونق روزافزون یافت.

گرجستان طی قرون متمادی با اقوام ایرانی‌زبان روابط تنگاتنگی داشته است: در شمال با آلانی‌ها و در جنوب با مادها و پارسی‌ها. از قرون هشتم و هفتم پیش از میلاد تا قرون چهارم و پنج میلادی، طوایف ایرانی‌زبان سکائی–آلانی در جلگه‌های قفقاز شمالی و دشت‌های شمال دریای سیاه کوچ‌نشین بودند. نام رودخانه‌های Danub (Dunay، Dnepr، Dnestr) که از ریشۀ dn/don مشتق شده است (don به زبان آلانی/آسی یعنی آب) سند موثقی از حضور آلانی‌ها (پیشینیان آسی‌ها) در آن نواحی است. گرجی‌ها نه فقط در مسائل دفاعی و نظامی، بلکه در همۀ شئون حیات اجتماعی و اقتصادی روابط تنگاتنگی با آلانی‌ها برقرار کرده بودند و این نزدیکی از قرن یازدهم میلادی در سلسله‌ای از ازدواج‌ها و برقراری قرابت به خوبی منعکس شده بود.

اینک چند مثال از واژه های گرجی مأخوذ از سکائی-آلانی: 1. اسم خاص گرجی Varkatanu>Wakhtang>Vakhtang به معنی گرگ‌تن؛ vrk/vark در فرس باستانی: گرگ. 2. اسم عام گرجی arn-i (i- پسوند حالت فاعلی) به معنی گوسفند کوهی <arnax ؛ فرس باستانی: arana. 3. اسم خاص گرجی Arsuk>Arsuk؛ arša در فرس باستانی، arsa، در آسی به معنی خرس.

دولت متمرکز و مقتدر هخامنشی که بنیادها و نهادهای منسجم و استوار کشورداری و فرهنگی داشت، نقش مهمی در تکامل تاریخی و فرهنگی بسیاری از کشورهای همجوار و کشورهای واقع در قلمرو خود ایفا کرد و از جمله برای استقرار نهادهای دولتی ایبریا (Iberia)، گرجستان شرقی، ”حائز کمال اهمیت بود“[2]  (ﺗﺼﻮﻳﺮ ١). در منابع باستانی گرجی آمده است: شاه پرنواز، حکمران گرجستان شرقی در قرن سوم پیش از میلاد، برای بنیادگذاری نهادهای دولتی خود نظام امپراتوری ”پارسیان“ را ملاک و الگو قرار داد.

بسیاری از سنگ‌نبشته‌های دورۀ هخامنشی بررسی و تحلیل شده و به زبان گرجی هم ترجمه شده است. زحمت و تلاش چندین سالۀ مایا ساخوکیا (Maya Sakhokia) در کتاب کتیبههای باستانی هخامنشیان، ترجمه از فارسی باستان به زبان گرجی، منعکس شده است (ﺗﺼﻮﻳﺮ 1). [3]

vol4-no1-a7-1

تصویر 1

ترجمۀ گات‌های اوستا را آخولدیانی، عضو آکادمی علوم گرجستان، از آغاز دهۀ دوم قرن بیستم شروع کرد و آرام‌آرام در مجلات علمی و ادبی گرجستان به چاپ رساند. بنا به ارزیابی ناقدین اهل فن، مترجم نه فقط توانسته است ماهیت و اصل مطلب متن را به وجه اعلا منتقل کند، بلکه همچنین توانسته است شیوۀ هنری و فنون ادبی اثر را نیز رعایت کند. نتیجۀ مطالعات پژوهشگر در مبحث واژگان‌شناسی و ریشه‌شناسی بسیار جالب است. مثلاً در متون باستانی گرجی به اسم خاص Tritino برمی‌خوریم. بنا به ارزیابی گیورگی آخولدیانی، این اسم خاص در متن گرجی از ϴraētaona (Fretan، آفریدن/فریدن در شاهنامه) مشتق شده است. Tritino و چند اسم خاص دیگر-مثلاً Vištāspa>Vaštašab (در شاهنامه: گشتاسب)-نظریۀ بعضی محققان را دربارۀ آشنا بودن گرجیان با داستان‌های حماسی باستانی ایرانیان قبل از تدوین شاهنامه فردوسی تقویت می‌کند. همچنین، ستاک اسم عام گرجی مأخوذ از فرس باستانی m-art-al-i به معنی ”حقیقت، حق‌دار“ اوستایی aša را با اسم خاص Artaxšaϑra مقایسه کنید.

گرجیان خودشان را ”کارتول“ (Kartvel) می‌نامند که برگرفته از ”کارت“ (نام یکی از اقوام گرجی) است. به همین ترتیب، گرجستان را ”ساکارتوِلو“ (Sa-kartvel-o، sa- پیشوند، -o پسوند) می‌نامند. چون گرجیان کشاورزانی سخت‌کوش بودند، بعضی‌ها بر این باور بودند که در اساس تسمیۀ گرجیان واژۀ geo یونانی (زمین) بوده است. در کتیبۀ سه‌زبانۀ شاپور اول، متعلق به قرن سوم میلادی، در تخت جمشید آمده است:

فارسی میانه:  . . .’mčspy wlwč’n MLK’ (Amāzāsp Waručān šāh)

پارتی:  . . .  Ḥmz’sp wyršn MLK’ (Hamāzāsp Wiržān šāh)

در متن یونانی  Iberia  معادل waručān/wiržān است.

اسم خاص ”گرج/گرجیان“ از واژۀ “vrka” در فارسی باستان و “vhrka” در اوستا به معنی ”گرگ“ مشتق شده است. این واژه در فارسی میانه تبدیل به “varč” / “varčān” شد و بنا به قانون تحولات آوایی که “v” سر هجایی در شرایط معینی تبدیل به “g” می‌شود (مثلاً gol←vard) “varč” / “varčān”) تبدیل شد به گرج/گرجیان در فارسی، جرجان/جرزان در عربی، Géorgie در فرانسوی، Georgien در آلمانی، Georgia  در انگلیسی، و gurz>gruz (Gruzia)  در روسی و غیره.[4]

در قرون اول تا سوم میلادی، اعتقادات و ادیان متعددی (بت‌پرستی و ادیان یهودی، زرتشتی، مسیحی و آئین مانوی) در گرجستان رواج داشت. بنا به اطلاعاتی که از کتیبه‌های شاپور اول و دیگر منابع به دست می‌آید، آماز اسب فوق‌الذکر (–asp+ hamāza>Amazasp در فرس باستانی: صاحب گلۀ اسب)، شاه گرجستان که با خاندان سلطنتی ساسانیان قرابت داشت، آئین مانی را در نتیجۀ تبلیغ ”پیامبر نور،“ یعنی خود مانی، پذیرفته بود. بعداً تلاش‌های جدی شاپور اول و موبد موبدان کرتیر موجب شد آئین مانی در گرجستان ریشه‌کن شود. طبق اطلاع همین منابع، دربار و روحانیان ایران به منظور ترویج و تعمیق دین زرتشت و احداث آتشکده‌های جدید در گرجستان دست به فعالیت پیگیرانه‌ای زدند. با وجود موضع‌گیری ایران در مسائل دینی گرجستان، جناح ”غرب‌گرایان“ گرجستان موفق شدند در حوالی دهه‌های سوم و چهارم قرن چهارم میلادی مسیحیت را دین رسمی گرجستان اعلام کنند. طی مدت کوتاهی، کلیسای گرجستان و فرهنگ مذهبی گرجیان در سطح جهان مسیحیت احترام و اعتبار فراوان کسب کرد. مسیحیت در قرون وسطا سازندۀ جهان‌بینی گرجیان بود.

گرجیان در نیمۀ اول قرن پنجم میلادی به احداث دیرهایی در فلسطین مبادرت کردند. سطح فرهنگ مذهبی راهبان گرجی به اندازه‌ای بلند بود که از اواخر قرن پنجم میلادی به آنها اجازه داده شد نماز و مراسم دینی خود را به زبان گرجی ادا کنند.[5]

در اثر ادبی گرجی قرن هفتم میلادی، نام مکان Darialan-i (-i پسوند حالت فاعلی) آمده است. در منابع دیگر،Darieli/Dariala/Daralani  است. در اثر قرن هفتم، ترجمۀ گرجی نام مکان نیز عرضه می‌شود: Ovsta k’ari. K’ari به معنی در، دروازه، و Ovsta به معنی آسی‌ها. به این ترتیب، ”در آسی‌ها“ (آلانی‌ها). در واقع، این ترجمۀ گرجیTR ‘’  ’l’nn  پهلوی اشکانی (Ālānan dar) – درِ آلان‌ها – کتیبۀ شاپور اول است. به نظر ماریک (A. Maricq)، چون درۀ تنگ و عمیق ”در آلان‌ها“ (دریال) صعب‌العبور است و اهمیت سوق‌الجیشی ندارد، لذا در این مورد منظور ”در آلان‌ها“ نبوده، بلکه ”در آلبان‌ها” است که مطابق با ”دربند“ (باب‌الابواب) است. گیورگی تسرتلی (Giorgi Tsereteli)، با در نظر گرفتن نظام خط آرامی و یونانی، تحلیل دقیق تحولات آوایی و استفاده از منابع گوناگونی مثل کتیبۀ کرتیر در تخت جمشید، آثار وقایع‌نگاران گرجی، مروج الذهب مسعودی و غیره ثابت کرد که منظور همان ”در آلان‌ها“ است.۵

بَک (M. Back)  نظریۀ گیورگی تسرتلی را تأیید کرد. در مقاله‌ای که آندرونیکاشویلی در سال ١٩۵۴ به چاپ رساند، نام دریایی از اثر گرجی ارائه شده است: Zghua Gurgen-is-i (zghua به معنی دریا، Gurgen – اسم خاص، -is پسوند مالکیت، -i پسوند حالت فاعلی) به معنی دریای گورگن،“ ”دریای گرگان،“ بحر خزر.

تصویر 2

تصویر 2

در اثر ته‌ئو چخه‌ئیدزه (Theo Chkheidze) دربارۀ اسامی خاص ایرانی پیش از اسلام، مطالعۀ دقیقی شده است.[7] همچنین، ته‌ئو چخه‌ئیدزه رساله‌ای دربارۀ نظام تعلیم و تربیب در ایران ساسانی به چاپ رسانده است.[8] ضمناً، متن ارداویرافنامه و کارنامۀ اردشیر پاپکان را با ترجمۀ گرجی و تعلیقات و فرهنگ و نیز متن و آوانگاری درخت آسوریک و بز، یادگار زریران، و خسرو و ریدک را با ترجمۀ گرجی، تعلیقات و فرهنگ به چاپ رسانده است.[9] (تصاویر 4 و 5).

تصویر 3

تصویر 3

تصویر 4

تصویر 4

از جمله تحقیقاتی که در زمینۀ تاریخ و فرهنگ ایران پیش از اسلام صورت گرفته می‌توان به این کتاب‌ها اشاره کرد: گولباد امیراناشویلی، کتیبههای ساسانی و ﻧﺎﻣﺔ ﺗﻨﺴﺮ به مثابه مأخذ تاریخ اجتماعی و اقتصادی ایران؛[10] آبرامیشویلی، فهرست مسکوکات اشکانی موزۀ دولتی گرجستان؛[11] رامیشویلی، نگین‌های ساسانی در گرجستان (ﺗﺼﻮﻳﺮ6)؛[12] جالاگانیا، گنج‌های مسکوکات بیزانسی و ساسانی در گرجستان؛[13] تسوتسه‌لیا، گرجستان شرقی (کارتیل) در قرون ٣ تا ۷ میلادی و روابط آن با دولت ساسانی؛[14] تسوتسه‌لیا، فهرست مسکوکات ساسانی گرجستان (ﺗﺼﻮﻳﺮ7)؛[15] تسوتسه‌لیا، تئو چخه‌ئیدزه و هلن گیوناشویلی،  ﮐﺮدیر و ایبریا (گرجستان شرقی).[16]

تصویر 5

تصویر 5

تصویر 6

تصویر 6

پیشکسوتان علم و فرهنگ گرجی که در امر پایه‌گذاری و ترویج رشتۀ تحقیقاتی تاریخ و فرهنگ ایران قبل از اسلام پیشاهنگ بوده و برای تربیت نسل جوان پژوهشگران این رشته خدمات کلانی کرده‌اند عبارت‌اند از ایوانه جاواخیشویلی (١٩۴٠-١٨۷۴)، عضو آکادمی علوم گرجستان و بنیادگذار دانشگاه تفلیس (١٩١٨) و پایه‌گذار مکتب علمی جدید تاریخ در بخش علوم انسانی گرجستان؛ آکادمیسین گیورگی آخولدیانی (١٩۷٢-١٨۷۴)، زبان‌شناس مشهور، متخصص زبان آسی و زبان‌های هندوایرانی باستان، مترجم گات‌های اوستا؛ و گیورگی تسرتلی (١٩۷٣-١٩٠۴)، عضو فرهنگستان علوم گرجستان و بنیادگذار دانشکدۀ خاورشناسی دانشگاه تفلیس (١٩۴۵) و انستیتوی خاورشناسی آکادمی علوم گرجستان (١٩۶٠).

اکنون نهادهای فعال در رشتۀ تاریخ و فرهنگ ایران قبل از اسلام عبارت‌اند از دانشکدۀ خاورشناسی دانشگاه دولتی تفلیس؛ انستیتوی خاورشناسی تسرتلی، دانشگاه ایلیا، تفلیس؛ انستیتوی تاریخ و مردم‌شناسی، دانشگاه دولتی تفلیس؛ موزۀ ملی گرجستان.

[1]متن سخنرانی ارائه‌شده در اجلاس گفت‌وگوهای فرهنگی آسیایی در دانشگاه مازندران، بابلسر، 24 و 25 دی‌ماه 1396.

[2]گیورگی تسرتلی، ”دولت هخامنشی و تمدن جهانی،“ آینده، سال  12، شمارۀ 7-8 (1365)، 370؛ جمشید گیوناشویلی، آکادمیسین گیورگی تسرتلی (تفلیس، 2014)، 58.

[3]کتیبههای باستانی هخامنشیان، ترجمۀ مایا ساخوکیا از فارسی باستانی به گرجی (تفلیس، ٢٠١٢).

[4]Sakartvelosa da Kartvelebis aghmnishvneli ucxouri da kartuli terminologia (Tbilisi: Mec’niereba, 1993): Giorgi Tsereteli, Sakartvelos iranul saxeltsodebata istoriisatvis, 92-106 (به زبان گرجی); Theo Chkheidze, Sakartvelosa da kartvelebis aghmnishvneli terminebi sashualo sparsulsa da partul enebshi, 107-120 (به زبان گرجی).

[5]G.Tsereteli, The Most Ancient Georgian Inscriptions from Palestine (Tbilisi, 1960), 87 and 92.

[6][گیورگی تسرتلی،” ‌‘l’ nn TR در کتیبۀ شاپور،“ نامۀ مؤسسۀ آسیایی، دورۀ تازه، شمارۀ ١ (1353‌)، ١-١۵؛ گیوناشویلی، آکادمیسین گیورگی تسرتلی، 63-82.

[7]7Mzia Andronikashvili, Narkvevebi iranul-kartuli enobrivi urtiertobidan (Tbilisi, 1966)

(به زبان گرجی).

[8]8Theo Chkheidze, Narkvevebi iranuli onomastikidan (Tbilisi,1984) (به زبان گرجی).

[9]9Theo Chkheidze, Aghzrdis institute sasanur iranshi (Tbilisi, 1979)‌(به زبان گرجی).

[10]گیورگی سانیکیدزه و نیکولوز ناخوتسریشویلی، ”یادبود پروفسور تئو چخه‌ئیدزه،“ با پیشگفتار جمشید گیوناشویلی، بخارا، سال 15، شمارۀ 89-90 (1391)، 647-654.

[11]G. Sh. Amiranashvili, Srednepersidskie epigraficheskie pamyatniki  i “Pis’mo Tansara” kak istochniki po social’no-ekonomicheskoj istorii  sasanidskogo Irana (Tbilisi, 1975) ﺭﻭﺳﻲ) (به زبان

[12]Tamar Abramishvili, Sakartvelos sakhelmtsipo muzeumis partuli monetebis katalogi (Tbilisi, 1974) (به زبان گرجی).

Medea Sherozia et Jean-Marc Doyen, Les monnaies parthes du musée de Tbilisi (Géorgie), Moneta 62 (Wetteren, 2007).

[13]Ketevan Ramishvili, Sasanuri gemebi Sakartveloshi (Tbilisi, 1979) (به زبان گرجی).

[14]I.L.Dzhalagania, Monetnye klady Gruzii: Klad sasanidskix i vizantijskix monet iz Tsiteli Tskaro (‌Tbilisi, 1980)  ﺭﻭﺳﻲ) (به زبان.

[15]1Medea Tsotselia, Kartli v 3-7 vekakh i ego vzaimootnosheniya s sasanidskim Iranom (Tbiliisi, 1975)  ﺭﻭﺳﻲ) (به زبان.

[16]1 M.V. Tsotselia Katalog sasanidskix monet Gruzii (Tbilisi, 1981) ﺭﻭﺳﻲ) (به زبان; Medea Tsotselia, History and Coin Finds in Georgia, Sasanian and Byzantine Coins from Tsitelitskaro (AD 641), Moneta, vol. 26 (Wetteren, 2002); History and Coin Finds in Georgia: Sasanian Coin Finds and Hoards, Moneta,  vol. 30 (Wetteren, 2003).

[17]Medea Tsotselia, Theo Chkheidze and Helen Giunashvili, Kardiri da Iberia )Tbilisi, 2017 (2018)(به زبان گرجی).

رساله‌الطیر ابن سینا و تاثیر آن بر رساله‌الطیر غزالی و منطق‌الطیر عطار: تطبیق و تحلیل محتوایی و کارکردی

مهدی محبتی <Mehdi Mohabbati <golmakan110@yahoo.com دانش‌آموختۀ حوزه و دانشگاه فردوسی مشهد در مقاطع کارشناسی و کارشناسی ارشد است. دورۀ دکتری زبان و ادبیات فارسی را در دانشگاه تهران گذرانده و زمینۀ تخصصی او نقد ادبی و عرفان ایرانی است. اکنون دانشیار دانشگاه زنجان است. از ایشان تا به حال 70 مقاله و 27 کتاب منتشر شده است که برخی عبارت‌اند از زلف عالمآرا: شناخت رموز عارفانه در شعر فارسی، از معنا تا صورت، ترجمۀ اللمع فی التصوف از ابونصر سراج طوسی، تصحیح و تعلیقات بر ترجمۀ رسالۀ قشیریه، پیمانههای بیپایان: قصههای کوتاه عرفانی، آینههای خندان: رمان ادبی-اجتماعی و قصه و قصهگویی در اسلام.

درآمد

تصویری که از ابن‌سینا در فرهنگ غالب و ادبیات قالبی ما رقم خورده است، او را مردی نشان می‌دهد که آیینۀ تمام‌نمای عقل و عاقلی است؛ نظیر ارسطو در فرهنگ و تمدن یونانی. به گونه‌ای که انگار جز فلسفیدن و مطالعۀ امور منطقی ومعقول جنبۀ شاخص دیگری نداشته و از مقوله‌هایی نظیر عشق و الهام و ذوق و هنر چندان بهره‌ای نبرده است. به حدی که مثلاً شاعری همچون سنایی صد سالی پس از او به صراحت می‌سراید:

عقل در کوی عشق نابیناست

عاقلی کار بوعلی سیناست[1]

و در دیوان هم او را چندان در حکمت برمی‌کشد و والا می‌بیند که آرزو می‌کند:

که یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت

چنان کز وی به رشک آید روان بوعلی سینا[2]

غالب شاعران و نویسندگانی هم که پس از سنایی آمده‌اند، به‌ویژه شاعران عرفان‌گرا، چنین دید و باوری دارند و همگی بوعلی را نماد عقل وخرد می‌دانند و تا بدانجا پیش می‌روند که از آثار بی‌نظیر او به‌ویژه قانون وشفا و نجات استعاره‌هایی می‌سازند که مخالفت با آنها و طعن و تازش بدان‌ها را نماد فلسفه‌ستیزی و شرع‌ستایی و عشق‌گرایی می‌شمارند، چنان که مثلاً خاقانی می‌گوید:

خاقانیا، نجات مخوان و شفا مبین

کآرد شفا علت و زاید نجات بیم[3]

و نیز عطار می‌گوید:

علم جز بهر حیات حق مخوان

وز شفا خواندن نجات خود مدان[4]

این نگره تقریباً حاکم بر کلیت فرهنگ وادب کلاسیک ماست، مگر در اندک کسانی نظیر نظامی عروضی که پس از تکریم بی‌بدیل بوعلی، دربارۀ قانون او می‌نویسد: ”اگر بقراط و جالینوس زنده شوند، روا بود که پیش این کتاب سجده کنند و هر که بر این دو بزرگ اعتراض کرد، خویشتن از زمرۀ اهل خرد بیرون برد.“[5]  انوری نیز جان و روان بوعلی را فراتر از آن می‌داند که بسیاری از شاعران به فهم دقیق آن برسند.[6] برخی دیگر از بزرگان هم دیدی دگرگون دربارۀ بوعلی داشته‌اند. بوعلی البته فیلسوف وخردورز بسیار بزرگی است و به درستی نماد عقل وعاقلی، اما او فقط به این ساحت بسنده نکرد و خود را از قلمروهای دیگرِ وجود محروم نساخت. شیوۀ سلوک رفتاری و معرفتی او در طول زندگی–از همان آغاز کودکی و در خانۀ پدر که به تعلیمات باطنیان گوش می‌سپارد، اما بدان گفته‌ها دل نمی‌دهد و نمی‌پذیرد،[7] تا واپسین روزها که بخش‌های پایانی اشارات و تنبیهات و رسایل رمزی را می‌نویسد–بهترین گواه این محدودیت‌ناپذیری است. توان هوشی و جولان فکری و شخصیتی ابن‌سینا مانع از آن می‌شد که فقط به یک ساحت از داشته‌های وجودی بسنده کند و صرفاً دلباختۀ قدرت یا ثروت یا شهرت یا شهوت یا طبابت یا فلسفه و عقل وعقلانیت باشد.[8]

ابنسینا و پیاندازی رسالههای رمزی

از همین روی، ابن‌سینا در طول حیات حوزه‌های بسیار متنوعی را تجربه کرد و تا عمق شناخت و شکافتِ بسیاری از دانش‌ها پیش رفت، اما دلداده و سرسپردۀ آنها نشد. یکی از این حیطه‌های گیرا و جذاب برای او کشف وتبیین ”تجربۀ عرفانی وذوقی“ و نوع نگاه آنها به وجود است که بسیاری از مورخان در تاریخ تفکر فلسفی بدان پرداخته اند چنان که مثلاً ماجد فخری به تصریح می‌گوید که ابن‌سینا از فلسفۀ مشاء خوشنود نبوده و در بسیاری موارد این ناخرسندی را اظهار کرده است. بوعلی طرحی در نظر داشته تا در مبانی علم حقیقی آثاری تألیف کند که کسی نفهمد جز خود او و کسانی که مثل اویند. هرچند شاید تمامی آن خواسته جامۀ عمل نپوشیده باشد، اما  ”خواه ابن سینا واقعاً موفق به اجرای طرح خود برای تشریح این حکمت اشراقی شده باشد، یا نه، آنچه به یقین می توان گفت این است که در اواخر عمر، حالتی در او پیدا شده بود که می خواست از شیوۀ متداول مشائیان فاصله بگیرد وبه مکتب دیگری نزدیک شود که در آن از رده عرفان وذوق به حقیقت می رفتند. این مکتب ذوقی و عرفانی را اشراق نامید.“[9] او سهرودی را شخصیتی می‌داند که این فکر وخواستۀ ابن‌سینارا تحقق بخشید.[10]

فصل‌های هشتم، نهم و دهم اشارات وتنبیهات که ساخت معنایی مسلسل‌واری دارند و در حقیقت سه ضلع یک مثلث به شمار می‌روند و همگی در بیان معنای سعادت و تبیین نگاه عرفانی و تأویل مقامات عارفان است، بخشی از کوشش‌های او برای درک و فهم نگاه عرفانی است که در آن حیطه نیز بسیار چیره دست و موفق ظاهر می‌شود، چنان که امام فخر رازی–که غالب کارها و نگره‌های بوعلی را نقد و جرح می کند–دربارۀ نمط‌های یادشدۀ اشارات اقرار می‌کند که ”ابن‌سینا در آن، علوم و معارف صوفیه را به نحوی مرتب نموده است که پیش از او کسی چنین نکرده و بعد از او نیز کسی بر آن نیفزوده است.“[11]

بوعلی در درک و چشیدن این نوع تجربۀ خاص به همین سه نمط در اشارات بسنده نکرده است و طرحی پخته‌تر و بسیار وسیع‌تر می پرورانده است که ظاهراً موفق به تکمیل آن نشده است، یعنی پی‌اندازی نوع نگاهی ویژه دربارۀ هستی که از آن در مقدمۀ کتاب الانصاف خویش با نام ”حکمت مشرقی“ یاد می‌کند و بنیاد این نگاه مبتنی است بر شیوۀ خاصی از شناخت که صرفاً متکی بر عقل متعارف و دریافته‌های متعارف عقلی و منطق و حکمت یونانی نباشد.[12] علاوه بر نکته‌های صریحی که بوعلی در مقدمۀ کتاب عظیم شفا و خصوصاً آغاز کتاب منطقالمشرقیّین خود آورده و در آن به شدت از متوسطان و مقلدان محض فلسفۀ یونانی انتقاد می‌کند وآنها را ابلهان عیسوی بغداد خوانده،[13]  از طرح عظیم خویش در پی‌اندازی حکمت مشرقی یاد می‌کند، سه رساله و یک منظومۀ دیگر هم در میان آثار او دیده می‌شود که نقشی مهم و ممتاز در تأسیس این نگاه خاص بوعلی دارد: نخست قصیدۀ عینیّه که بسیار مشهور است و توصیف هبوط روح به صورت پرنده‌ای است از محلی رفیع و جایگیری‌اش در بدن و سه رسالۀ دیگر عبارت‌اند از حیبن یقظان، رسالهالطیر و سلامان و ابسال.

بوعلی اگرچه در نمط نهم ودهم اشارات وتنبیهات و همچنین در فحوای رسائل دیگرش مثل ”رساله‌العشق“  و رسالۀ  ”قضا و قدر“ و نیز ”یازده پاسخ [منسوب به] او به ابوسعید ابوالخیر“ و نظایر آنها دربارۀ عرفان و حقیقتِ آن نکته‌ها می گوید، اما در این ساحت خاص (یعنی پی‌اندازی زبان نمادینِ پرندگان) مهم‌ترین منابع ما همین چهار اثرند که هم‌زمان ما را با چند پرسش جدّی در این حیطه مواجه می‌سازند:

  1. آیا بوعلی در خلوت ضمیر خود و به صورت انفرادی به این شیوۀ بیان رسیده و ضرورت چنین طرح و بنیاد هنری – زبانی را دریافته است یا با تأسی به آثار دیگران دست به آفرینش چنین آثاری زده است؟
  1. آیا هدف از خلق این نوع آثار صرفاً ارضای خواست و میل شخصی بوده یا هدف او از این سنخ مکتوباتِ خاص پی‌اندازی و تبیین و گسترش یک مکتب یا نهضتِ فکری و اجتماعیِ ویژه برای رسیدن به اهداف خاص سیاسی-اجتماعی بوده است؟

تردیدی نیست که بوعلی نمونه‌ها و الگوهایی پیش رو داشته است، اما این نمونه‌ها و الگوها چندان نبوده که سرمشق مستقیم کار بوعلی قرار گیرد. بدین معنا، بوعلی اگرچه از برخی ویژگی‌های زبانی، بیانی، هنری و ساختاری آثار پیش از خویش بهره برده، اما در نهایت طراح و مبتکر اصلیِ این سنخ نوشتار خود او بوده است. جست‌وجو و تأمل در احوال و آثار او نشان می‌دهد که احتمالاً مهم‌ترین الگوهای هنری–زبانی بوعلی در نوشتن چنین رسائل و مکتوباتی نخست قرآن کریم و مخصوصاً قصه‌های مرتبط با سلیمان و هدهد و شخصیت‌ها و پرندگانی مشابه بوده است و سپس، معراج پیامبر و آیات و احادیث و وقایع مرتبط با این واقعۀ شگفت که بوعلی پیوسته ذهنش با آن درگیر بوده و حتی گفته‌اند رساله‌ای هم دربارۀ معراج نوشته است.[14] سپس، کلیله و مخصوصاً باب‌های کبوتر طوق‌دار و بوم و غربان و در آخر هم مفاهیم و شیوه‌های روایی رسائل اخوانالصفا که در کودکی و در محیط خانوادگی بر ذهن و جانش ریخته بودند.[15] بوعلی همۀ این سرچشمه‌ها را می‌گیرد و با بسی گفته‌ها و نکته‌های دیگر درمی‌آمیزد و طرح شگفت ”رسائل رمزی“ خویش را پی می‌اندازد و راهی نو برای بسیاری از متفکران می‌گشاید.[16]

اهداف کارکردی ابنسینا و نگرههای مرتبط

 می‌توان گفت رسائل رمزی پورسینا تبیین و بازگفت حکمت مشرقی او در زبانی نمادین است. همچنین، تردیدی نیست که بوعلی فقط برای دل و جان خود چنین حرکتی را پی نریخته است و علاوه بر خوشنودی شخصی، از گشایش چنین فضا و رویکردی در جهان اسلام اهداف و انگیزه های مهم دیگری نیز داشته است. تاریخ‌پژوهان و دانشوران بسیاری دربارۀ انگیزه‌ها و اهداف ابن‌سینا در پی‌اندازی این حکمت مشرقی و به‌ویژه رسائل رمزی که ساحت عمیق و هنری‌تر آنهاست سخن گفته‌اند. یادکرد همۀ آنها مقدورنیست، اما محض نمونه می‌توان از محمد عابد الجابری نام برد که در آثار متعدد و متنوعی که نوشته، بارها و از زوایای گوناگون بدین مسئله پرداخته و از جمله در یکی از نوشته‌های خود، ضمن تحلیل نقش و جایگاه ابن‌سینا در کلیت فکر و اندیشۀ اسلامی، به حکمت مشرقی و رسائل رمزی او هم پرداخته است. او ابتدا به اصرار می‌کوشد که اثبات کند وجود ابن‌سینا و حضور نوع تفکر او آغازگر انحطاط عقلانی در تمدن اسلامی است و بزرگ‌ترین ضربه به دست ابن‌سینا به فلسفه و عقلانیت در جهان اسلامی وارد آمده است.[17] برخی از نویسندگان معاصر عرب هم نگاهی نزدیک به جابری دارند و حسن ظنی را که به فارابی و دیگران دارند، بر ابن‌سینا روا نمی‌دارند.[18]

جابری اساسِ رویکرد فلسفی ابن‌سینا را ادغام دین در فلسفه و فلسفه در دین و تأسیس نوعی فلسفۀ دین‌محور جدید، نظیر اخوان‌الصفا، می‌داند تا با تمسک و توسّل به آن و از طریق ایجاد رابطۀ هرم‌وار در هستی (بیان اینکه صادر اول و اجرام سماوی که دارای نفوس زنده‌اند وبعد زمین و رسیدن نفس انسانی به عقل اول و امتداد و اتصال به آن) نیاز به وجود نبی بر طرف شده، آدمی بی‌میانجی وحی به درک حقیقت نایل شود.[19] از نظر او، غزالی و سهرودی هم اگرچه اختلافات و تعارضاتی با ابن‌سینا دارند، اما در واقع و در نهایت، هر دو چیزی نیستند جز ادامه وامتداد حرکتی که ابن سینا آغاز کرد.[20]

از نگاه جابری، هدف اصلی و نهایی ابن‌سینا در تأسیس حکمت مشرقی و رسائل رمزی، پی‌اندازی نوعی نظام نوین معرفتی بر مبنای آموزه‌ها وگفته‌های ایرانیان کهن و خصوصاً بازیافت نکته‌های مغفول در ناخودآگاه قوم ایرانی و ایجاد گونه‌ای حکومت خیربُنیاد شرقی بر پایۀ این گفته‌ها و رویکردهاست.[21] او اقبال و استقبال ابن‌سینا به فارسی‌نویسی را بر همین مبنا تحلیل می‌کند و ریشۀ اصلی این گرایه‌ها را تأثیرات تربیتی دوران کودکی و نوجوانی ابن‌سینا می‌داند که تحت تلقینات و تعلیمات اسماعیلیه و اخوان‌الصفا شکل گرفته بود. به باور برخی، کاربرد اصطلاحاتی نظیر ”برادران حقیقت و برادران دروغین“ در آغاز رسالهالطیر، و اصطلاحاتی نظیر آن که مخصوص متون اخلاقی زرتشتی است، می‌تواند از مقومات نگرۀ جابری تلقی شود.[22] با این همه، از نظر جابری، خودِ بوعلی در ایام حیات ملتزم به هیچ عقیده‌ای نبود و شیوۀ سلوک زندگانی‌اش، که مبتنی بر عیش و عمل بود، با توصیه‌ها و گفته‌های عرفانی و رمزی و حتی فلسفی او هماهنگی نداشت.[23] جابری نهایتاً نتیجه می‌گیرد که ”بدین‌گونه فلسفۀ مشرقی سینایی یکی از تجلیات آگاهی قومی ایرانیان مغلوب است که همچنان به حیات خود ادامه داده است و پیوسته با تکبر و نخوتِ تمام بازگشت خود را انتظار می‌کشد.“[24]

هانری کوربن هم اگرچه مانند جابری راه افراط نمی‌پیماید، بر آن است که حکمت مشرقی ابن‌سینا تفنن و طبع‌آزمایی صرف نیست، بلکه ابعاد مختلف این حکمت، خصوصاً در سه رسالۀ رمزی، بسیار هوشیارانه و آگاهانه پی‌ریزی شده و اساساً پدید آمده تا مهم‌ترین و متعالی‌ترین بُعد فلسفۀ ابن‌سینا را تأسیس کند، چرا که هر تجربۀ ممثل عرفانی، ناچار متکی بر شالوده‌های مستحکم فلسفی و اغراض بیرونی ویژه‌ای است.[25]

از نکته‌ها و گفته‌های کوتاه و گاه گویایی که بوعلی در فحوای آثار و خصوصاً در مقدمات و بالاخص در مؤخرات رساله‌ها و مکتوباتش آورده است، می‌توان به این اطمینان رسید که از نوشتن آثار و به‌ویژه تألیف رساله‌های رمزی خود اهدافی بسیار کلان و گسترده در ذهن داشته و هرچه بیشتر زمان را از دست می‌داده، بیشتر به اهمیت و ضرورت تدوین مبانی نظری و پی‌اندازی طرحی نو برای ایجاد حکومت حکمت و جامعه‌ای مطلوب پی می‌برده است که مرگ ناگاهان همۀ رشته‌های امید او را در این باب بریده است.

به هر روی، تردیدی نیست که بوعلی با طرح حکمت مشرقی و خصوصاً نوشتن سه رساله رمزی حیبن یقظان، رسالهالطیر و سلامان و ابسال، جهان فکری-درونی خویش را بسیار گسترده‌تر ساخت و از تنگناهای محدود سازندۀ فلسفه مشایی بسیار فراتر برد وبا طرح ”عالم میانی یا مثالی“ که حد واسطی میان عالم معقول و محسوس صرف است، آفاقی تازه‌تر بر روی حکمت ارسطویی–یونانی حاکم بر جهان اسلامی نیز گشود.[26] این سه رساله که علی‌رغم تفاوت‌های ظاهری عمیقاً وابسته به هم و به مثابه سه ضلع یک مثلث واحدند، شأن و جایگاهی دیگر به ابن‌سینا بخشیدند و باعث پیدایش رویکردی تازه دربارۀ تجربه‌های معنوی و قدسی شدند و بر پاره‌ای از مهم‌ترین متفکران مسلمان تأثیراتی عمیق و ماندگار گذاشتند که از جمله آنها سهرودی، غزالی و عطارند. در عین حال، برخی محققان در تأثیرگذاری رسائل رمزی سه‌گانۀ ابن‌سینا بر سهرودی و غزالی و عطار و میزان این تأثیر تردیدهایی دارند. از جمله نالینو می‌نویسد: ”قد بیّنا فی جلاء و وضوح اَنّ هذه الحکمه المشرقیه مختلفه اختلافاً شدیداً عن حکمه الاشراق ای عن مذهب السهرودی المقتول.“[27]

ابن‌سینا در ابتدا وانتهای رساله‌های خود انگیزه‌ها و اغراض خود را از نوشتن چنین رسائلی یاد کرده و از جمله می‌گوید که این شیوۀ کار رویکردی است که فقط برادران حقیقت زبان آن را درمی‌یابند و بیگانگان و ناآشنایان از فهم آن درمی‌مانند و به همین سبب است که گویندگان و روندگان از گزند بدخواهان در امان می‌مانند. از همین رو، بوعلی از کسی که آغاز به خواندن این رسائل یا اقدام به رهسپاری این منازل کرده است به اصرار و الحاح می‌خواهد که این گفته‌ها را از نااهلان و کم‌خردان دور نگه دارد. مثلاً در آخرین بند اشارات (پایان نمط دهم) به صراحت می‌گوید:

ای برادر، من در این اشارات حقیقت ناب را برای تو آماده ساختم و لقمه‌های لذیذ حکمت را با سخن دلپذیر غذای جانت کردم. پس آن را از جاهلان و آدم‌های پست و کم‌هوش و کم‌استعداد و کم‌جرئت که میل او با افکار عامه باشد یا از فیلسوفان بی‌دین که مگسان ناتوان این میدان‌اند پاس دار. اگر کسی یافتی که پاک‌طینت و آدم درستی باشد و زود به طرف وساوس نمی‌شتابد و با چشم رضا و خوشنودی و صدق به حق می‌نگرد، پس هرچه خواست به‌تدریج و جزء‌جزء و تکه‌تکه در اختیار او بگذار . . . اگر این علم را شایع یا ضایع کنی، خدا میان من و تو حاکم خواهد بود.[28]

همین نکته‌ها را در آغاز رسالهالطیر هم می‌آورد و از نبود ”دوستان خالص و برادران حقیقت که در دوستی درست و راست باشند و خود را به زمانه نفروشند و زنگار رشک از دل‌های دوستی خویش بزدایند“ می‌نالد و توصیه‌هایی اکید مبنی بر پوششِ راه و مرام خویش می‌کند، از جمله اینکه ”مثل مور آهسته بروید تا کسی صدای پای شما را نشنود، مثل مرغان پرنده یا شب‌پره زندگی کنید و آشیان در جایی نگیرید و به روز بیرون میایید تا گرفتار دشمن نشوید.“[29]

این نکته‌ها بسیار شبیه وصایای مؤکدی است که شیخ اشراق و غزالی و عطار در لابه‌لای آثار خود آورده‌اند و به جد توصیه می‌کنند که این گفته‌ها و حقایق را باید از اغیار و کم‌ظرفیّتان دور نگه داشت، چرا که بیم جان می‌رود. عطار در منطقالطیر دربارۀ همین مفاهیم می‌سراید:

من کیم آن را که شرح آن دهم

ور دهم آن شرح خط بر جان نهم[30]

به نظر می‌رسد که در میان متفکران و عارفان جهان اسلام، عین‌القضات بیش و احتمالاً پیش از همه به این ساحت کلام شیخ‌الرئیس پی برده است که صریح و بی پرده از آن وجهۀ مغفول ابن‌سینا پرده برمی‌دارد که

ای دوست، در رسالۀ اضحوی مگر نخوانده‌ای که ابوسعید ابوالخیر–رحمه الله علیه–پیش بوعلی سینا نوشت که دلّنی علی الدلیل. فقال الرئیس ابوعلی فی الرساله علی الطریق الجواب: الدخول فی کفر الحقیقی و الخروج من الاسلام المجازی . . . فقال ابوسعید: اوصلتنی هذه الکلمات الی ما لا اوصلنی الیه عمر مأته سنه عباده [یعنی این کلمات مرا به جایی رساند که با صد سال عبادت بدان نمی‌رسیدم] . . . اما من می‌گویم که شیخ ابوسعید هنوز این کلمات را نچشیده بود. اگر چشیده بودی، همچنان که بوعلی و دیگران مطعون بیگانگان آمدند، او نیز مطعون و سنگسار بودی در میان خلق، اما صد هزار این مدعی فدای آن شخص باد که چه پرده‌دری کرده است و چه نشان داده است راه بی‌راهی را.[31]

به هرروی، ابن سینا با طرح حکمت مشرقی و خصوصاً رسائل رمزی و بالاخص شخصیت و زبان نمادین پرندگان سه هدف بسیار مهم را پی گرفت: 1. افق معرفتی جدیدی در جهان اسلام گشود و فلسفۀ عقل‌گرایی مشایی یونانی را ازخرسندی و بسندگی به مبانی صرفاً منطقی وعقلانی رها کرد و ارتقا داد؛ 2. مبانی نظری جهان آرمانی و جامعۀ مطلوب خویش را به صورتی فشرده و موجز در یک سه‌گانۀ مرتبط مطرح ساخت 3. ژانر یا نوع ادبی قصه‌های نمادین و مخصوصاً پرنده‌نامه‌نویسی (رساله‌الطیر) را در جهان اسلامی-ایرانی رواج داد.

جایگاه و دامنۀ تأثیر

در این ژانر جدید، رسالهالطیر بیش از همه بر متفکران دیگر، خصوصاً در قلمرو شرقی خلافت اسلام، اثر گذاشت. به سبب اهمیت این رساله و تأثیراتش بر سهرودی و غزالی و عطار، اندکی از ویژگی‌های ساختاری و محتوایی آن را برمی‌رسیم و با رسالهالطیر غزالی و منطقالطیر عطار مقایسه می‌کنیم.

اینکه نگاه رمزبُنیاد ابن‌سینا و ساختار رسائل سه‌گانۀ او بر متفکران بعدی تأثیر بسیار نهاد–علاوه بر گواهی صادق خود آثار در هر دوسو–نکته‌ای است پژوهشگران بسیاری تأیید کرده‌اند. گفتنی است که علی‌رغم گفتۀ نالینو، شیخ اشراق هم در صورت و هم در محتوا و هم در روش بیشترین تأثیر را از مبانی حکمت مشرقی ابن‌سینا پذیرفته است.[32] شیخ اشراق اگرچه با توسل به تمثیلات و حکایات وگه‌گاه بیان مستقیم تبیین مراحل و اهداف به عمق معنایی رسائل رمزی پورسینا بسیار افزوده، اما در نهایت از چارچوب ساختاری و محتوایی ابن‌سینا چندان فراتر نرفته است. او به تلمیح و گاه به صراحت اقرار کرده است که رساله‌های رمزی او ادامۀ رسالات رمزی ابن‌سیناست. در آغاز رسالۀ قصۀ غربت غربی خویش آورده است که

اما بعد، چون داستان حیبن یقظان را خواندم، هرچند شامل سخنان روحانی شگفت و اشارت‌های عمیق شگرف است، آن را عاری یافتم از تلویحاتی که اشاره کند به طور اعظم یعنی طامّۀ کبری که در نامه‌های خداوندی مخزون است و در رمزهای حکیمان مکنون، و هم در داستان سلامان و ابسال که گویندۀ قصۀ حیبن یقظان آن را پرداخته، پوشیده آمده است. رازی است که مقامات پیروان تصوف و صاحبان مکاشفه بر آن استوار است و در رسالۀ حیبن یقظان بدان اشارتی نیست، جز در پایان کتاب آنجا که آمده بود که ”یکی از مردمان به نزدیک وی شود“ تا پایان گفتار. پس بر آن شدم که اندکی از آن شیوۀ داستانی به نام قصۀ غربت غربیه برای بعضی دوستان بزرگوار بپردازم.[33]

در اینجا، سهرودی به صراحت هم وجود آثار رمزی ابن‌سینا را تأیید می‌کند و هم به نوعی خود را شارح و متمم شیوۀ شیخ‌الرئیس در این نوع خاص ادبی می‌داند. او بعدها با ترجمۀ رسالهالطیر ابن‌سینا در گسترش این نگاه و شیوۀ کار بوعلی می‌کوشد و احترام خود را به او نشان می‌دهد.[34]

تأثیرات ابن‌سینا بر ذهن و زبان سهرودی به‌ویژه در آثار روایی و رمزی او بسیار است و طرح آنها مجالی فراخ‌تر می‌طلبد. محققان به برخی جنبه‌های آن اشاره کرده‌اند.[35] هدف تأکید بر نقش سهرودی در انتقال این میراث و مخصوصاً نشان دادن تأثیر ابن‌سینا بر منطقالطیر عطار از طریق سهروردی است. غزالی هم بی‌تردید زیر نفوذ شدید ابن‌سینا در این حیطه و یکی دیگر از مجاری اصلی انتقال میراث ابن‌سینا به عطار است.

ابن‌سینا با تأمل در مجموع میراث گذشته، طرحی برای رسائل رمزی و به‌ویژه رسالهالطیر خویش ریخت که الگویی همیشگی برای نگارش این نوع ادبی در جهان اسلام شد، هم برای موافقان راه و اندیشۀ او و هم در دستان مخالفان او. در واقع، همه کسانی که بعد از ابن‌سینا آمده‌اند و به نوعی آرمان یا ایده‌ای داشته و خواسته‌اند آن را در هیئت پرنده‌نامه‌ای تجسم بخشند، خواسته یا ناخواسته پیرنگی داستانی همچون بوعلی سینا را به کار گرفته‌اند.[36]

 نکتۀ بسیار قابل تأمل آن است که علیرغم پراکندگی ظاهری سه رسالۀ او و پراکندگی ساختار ظاهری رسالهالطیر، هم سه رساله منطقاً و مفهوماً متمم ومکمل هم‌اند و هم رسالهالطیر با ظاهری پریشان‌نما و پراکنده مثل قرآن و دیوان حافظ،[37] در ژرفا به هم پیوسته است و در حقیقت معنایی واحد را دنبال می‌کند. کُربن و پورنامداریان هم به جدّ بر این باورند که سه رسالۀ رمزی در حقیقت سه ضلع یک مثلث واحد به شمار می‌روند، بدین صورت که الف. در حیبن یقظان سالک موقعیت خود را و غربت خود را درمی‌یابد؛ ب. در رسالهالطیر برای رهایی اقدام به عمل می‌کند و به درگاه ملِک می‌رسد، اما بند برپای برمی‌گردد؛ ج. در سلامان و ابسال، با مرگ ابسال نفس سالک به کمال معنوی خویش و پایان سرنوشت خود که بازگشت به شرق است نایل می‌شود، بی‌بقایایی از بند بر پای.[38] پورنامداریان از این هم فراتر می‌رود و سه‌گانه عطار را نظیره‌ای بر سه رسالۀ شیخ‌الرییس می‌داند و می‌نویسد: ”الهینامه و منطقالطیر و مصیبتنامه نوعی نظیره‌سازی محض در مقابل سه رسالۀ رمزی ابن‌سینا [یعنی] حیبن یقظان، رسالهالطیر و سلامان و ابسال است که همانند آنها سه مرحله از سیر و سلوک روحانی را از نظرگاه عرفانی با توجه به سه مرحلۀ شریعت و طریقت و حقیقت باز می‌نماید.“[39] شکوفه تقی هم به صراحت رسالهالطیر غزالی را نظیرۀ مستقیم رسالهالطیر ابن‌سینا می‌داند، هرچند بر آن است که قصۀ غزالی در برابر آن رساله فروغی ندارد.[40] پیرنگ این رساله‌ها ممکن است در برخی اجزاء و حتی بسیاری اهداف و اغراض تفاوت‌هایی با ابن‌سینا داشته باشد، اما طرح کلی و ساختمان قصه همان است که بوعلی در رسالهالطیرکوتاه خود پی انداخته است.  پژوهشگرانی مثل پیتر هیث و هانری کربن ساختار رسالۀ بوعلی را سه بخشی و شامل مقدمه و متن داستان و مؤخره دانسته‌‌اند، اما برخی دیگر با نگاهی دیگرگون ساختمان آن را چهاربخشی و شامل وصیت، حدیث، رسالت و برائت دانسته‌اند و بخش وصیت را هم با تکیه بر نمادشناسی حیواناتی که در ابتدای رساله نام برده می‌شود دربرگیرندۀ نُه مقام می‌انگارند و برای هر کدام از این حیوانات تأویلی متناسب با اهداف ابن‌سینا در سلوک نمادین پرندگان ذکر می‌کنند. این حیوانات عبارت‌اند از خارپشت، مار، کرم، کژدم، پرنده، شترمرغ، افعی، سمندر و خفاش و نُه مقام مساوی با عدد کوه‌هایی هم هست که مرغان ابن‌سینا در رسالهالطیردر سفر روح پشت سر می گذارند تا به شهر ملِک اعظم برسند وآن نُه‌گانه‌ها همان مقامات عارفان است که به صورت روشن‌تری در نمط‌های انتهایی اشارات و تنبیهات شیخ و آثار دیگر او تبیین و تفسیر شده‌اند.[41]

نکتۀ بسیار مهمی که دربارۀ ساختار این پرنده‌نامه‌ها باید در نظر داشت این است که با وجود شباهت‌های ظاهری در ساختار رساله‌الطیرها، فقط رسالۀ ابن‌سیناست که مراحل پیمایش کوه‌های هشت یا نُه‌گانه در آن با جهان‌نگری و وجودشناسی ویژۀ ابن‌سینا هم‌خوان است. پیرنگ رسالۀ بوعلی با تکیه بر هیأت بطلمیوسی و مخصوصاً نظریۀ صدور و فیض، یعنی نحوۀ پیدایش موجودات و عقول از صادر و عقل اول و امتداد آن تا عقول عشره، معقول و منطق‌مدار می‌نماید، حال آنکه مراتب هفت یا هشت یا نُه‌گانه در رسالۀ غزالی و منطقالطیر عطار که خود را مبرا و بر کنار از چنین نگاه جهان‌شناختی و آن نحوۀ صدور می‌دانند، بی‌ارتباط و مبهم به نظر می‌آید.

همچنین، ظاهراً صحبت از انسانی که از طریق سلوک عقلی نظری و عملی می‌تواند به مقام خدایی برسد، نخستین‌بار به صورتی مستدل و مستند در اثر سترگ ابن‌سینا، شفا، به میان کشیده شده است و این البته غیر از آثار تمثیلی و رمزی شیخ‌الرئیس است که در هیئت پرنده، آدمی را به عقل فعال پیوند می‌دهد و همسان و همسو با حق می‌سازد. محض نمونه، بوعلی در پایان شفا دربارۀ انسان کمال‌یافته می‌نویسد: ”و من اجتمعت له معها [= حکمت عملی] الحکمه النظریه، فقد سعد، و من فاز مع ذلک بالخواص النبویه، کاد ان یصیر ربّاً انسانیّاً و کاد ان تحّل عبادته بعد الله تعالی و ان تفوض الیه امور عبادالله و هو سلطان العالم الارضی.“[42] این خدای انسانی یا انسان خداگونه به هر معنایی که باشد-حتی متفاوت با اناالحق حلاج و سبحانی بایزید-باز هم می‌تواند الگویی کامل برای طرح‌هایی باشد که بعدها در آثار رمزی کسانی مثل عطار بسیار بال‌وپر می‌گیرد و غایت همه واحد یا مشابه است.

سه اثر رسالهالطیر ابن‌سینا، رسالهالطیرغزالی و منطقالطیر عطار اگرچه از نظر ساختار و شاکلۀ ظاهری همسان و همسو به نظر می‌رسند، اما از منظر اهداف و غایات و کارکردها تفاوت‌ها و تمایزهای بسیار عمده‌ای با هم دارند که ابتدا به پاره‌ای از همسانی‌ها و شباهت‌ها و سپس به تفاوت‌ها و تمایزهای آنان به اختصار تمام اشاره می‌کنم. ابن‌سینا از جهات عمده‌ای بر پرنده‌نامه‌های پس از خویش تأثیراتی بسیار مهم نهاده است که ازجملۀ آنها پی‌اندازی ساختار اصلی این سنخ از حکایت‌های تمثیلی است. اجزاء و عناصر اصلی روایت و آغاز و انجام آن در همۀ رساله‌هایی که بعداً پیدا می‌شود تحت تأثیر الگوی سینوی است. تشبیه و تمثیل روح به پرنده و سالکان به ارواح یا پرنده‌هایی که با سلوک می‌توانند ”خداگونه“ یا به گفتۀ خودش ”رباً انسانی“ شوند نیز با قلم او بسیار ممتاز نمایانده می‌شود و اساساً طرحِ بنیادین عبور سالک از گردنه‌های چندگانه (همان عقول افلاکی و رسیدن به عقل فعّال یا عنقا یا سیمرغ) و درک محضر یا وصل او نوعی دیدگاه نوافلاطونی محض و همسو با جهان‌نگری بوعلی است. در حقیقت، بوعلی برای اولین‌بار تعریف دقیق و قابل تأملی از عارف و تفاوتش با زاهد و عابد به دست می‌دهد و از منازل و آفات سلوک و قلمرو طیران عارف و گذر از مراتب چهارگانه تا حد وصول مطلوب سخن می‌گوید.[43]

برای شناخت نقش و تأثیر ابن‌سینا در این حیطه و به‌ویژه تأثیر او بر عطار از دو شخصیت مهم نباید غافل بود، یکی سهرودی و دیگری سنایی. پورجوادی به بخشی از این تأثیرات بر سنایی، خصوصاً در حوزۀ قصاید و سیرالعباد وتا حدودی حدیقهالحقیقه، اشاره کرده و در چند کتاب خویش بدان‌ها پرداخته است. از جمله می‌گوید: ”عناصر داستان عطار و بسیاری از مفاهیم و رموزی که به کار می‌برد شبیه به سیرالعباد سنایی است و بدون شک، عطار تحت تأثیر سنایی بوده و من غیر مستقیم تحت تأثیر ابن‌سینا.“[44] در جایی دیگر با صراحت بیشتر می‌نویسد: ”داستان پرواز مرغان به طرف جزیرۀ سیمرغ (= عنقا در رسالۀ غزالی) که عطار از آن به شکل داستان اصلی منطقالطیر استفاده کرده است، در اصل متعلق به متفکر بزرگ نوافلاطونی در عالم اسلام یعنی ابوعلی سیناست. این تمثیل عرفانی– فلسفی را ابتدا احمد غزالی سعی کرده است دینی و اسلامی کند و عطار هم از همین صورت دینی‌شده استفاده کرده است.“[45]

هانری کُربن، شکوفه تقی، پورنامداریان و ابراهیمی دینانی و دیگران هم به ساحت‌هایی از این اقتباسات و شباهت‌ها اشاره کرده‌اند.[46] به این ترتیب، ساختار و طرح اصلی رسالهالطیر غزالی و منطقالطیر عطار در کلیت بر طبق الگوی پورسیناست، هرچند بوعلی در مقام فیلسوف بزرگ عقل‌محور و غزالی در کسوت فقیه متکلم صوفی‌مشرب و عطار در جایگاه عارفی سوخته‌جان و عاشق اهداف و انگیزه‌هایشان ناچار در نوشتن رساله تفاوت‌هایی داشته است. بدین معنا که گرچه در هر سه رساله مرغانی جمع می‌شوند و گریوه‌ها و بیابان‌ها و وادی‌هایی را با آرمان‌ها و آمالی خاص طی می‌کنند و سرانجام به حضور موعود خویش راه می‌یابند، اما انگیزه‌ها و نوع رفتن‌ها و منزل‌ها و گردنه‌هایی که پشت سر می‌گذارند و نحوۀ حضور و جنس و سنخ خواسته‌هایی که دارند و رفتار و گفتار و نوع نگاه و گفتمان و کرداری که موعود (سیمرغ یا عنقا) و عُمالش با مرغان سالک به جا می‌آورد، تفاوت‌ها و تمایزهای عمده‌ای دارد که نفس این کنش‌ها و واکنش‌ها و گفت‌و‌گوها بهترین و استوارترین نشانه‌ها و نمادها برای تبیین و تعلیل اغراض و اهداف هر سه است.

اشتراکات و تمایزهای محتوایی و کارکردی

انگیزه وهدف اصلی بوعلی تغییر اخلاق و عادات اجتماعی از طریق عقل با تمسک به عمل جمعی بود. در رسالۀ او هیچ‌کس رهبر نیست؛ همه باهم می‌روند و با هم از درگاه ملِک همراه با رسول ملِک بازمی‌گردند. در آغاز هم، همگی با هم بندهای وجود خویش را درمی‌یابند و با الگوگیری از هم و با همیاری هم به گسیختن بند می‌پردازند: ابتدا سر را از بند بیرون می کشند، چراکه تا فکر و خرد رها و آزاد نشود، امکان رهایی انسان نیست. سپس، با هم گردنه‌ها را طی می‌کنند و به صورت جمعی با ملِک گفت‌وگو می‌کنند ودر نهایت هم بند بر پای با همدیگر برمی‌گردند.

در رسالهالطیر بوعلی، هدف سلوکِ مرغان ”فنا“ نبوده و اساساً اصلی با نام فنا مطرح نیست. هدف دیدار است و پرسش برای گشودن بند و بازگشت برای پی‌ریزی نوعی زندگی معقول و متعالی از طریق نزدیکی به عقل. هستۀ اصلی تفاوت و تمایز نگاه ابن‌سینا با غزالی و عطار همین است. ابن‌سینا هرگز نمی‌خواهد پرندگان در محضر ملِک (عنقا یا سیمرغ) فانی شده، از خویش بروند. بلکه برعکس، می‌خواهد مرغان با دیدار او و رفع مشکل‌ها به خود بیایند و خود را بیابند و برگردند و خویش و جامعۀ خویش را طوری دیگر بسازند. هم از این روست که مرغان سالک در پیشگاه ملِک، شرمنده و ورشکسته و عاجز و بیچاره نیستند، بلکه آزادوار و گستاخ با او سخن می‌گویند و عزتمند و سربلند مشکل خویش را عرضه می‌دارند و راه نجاتی می‌یابند و بازمی‌گردند. ملِک هم قدرت عمل را از آنان نمی گیرد و ”بندگشایی“ را به خود مرغان و آنی که بند بر پایشان نهاده حواله ‌می‌کند و در عوض، ”رسول“ خود را همراهشان می‌سازد تا نیروهای خفته و احیاناً ازیادرفتۀ آنان را به یادشان آورد و داستان چنین پایان می‌یابد:

پس به حجره‌ای رسیدیم و چون قدم در حجره نهادیم، از دور نور جمال ملِک پیدا آمد. در آن نور دیده‌ها متحیر شد و عقل‌ها رمیده گشت و بیهوش شدیم. پس به لطف خود عقل‌های ما باز داد و ما را بر سرِ سخن گفتن گستاخ کرد. لابه‌های خود و رنج‌های خود پیش ملِک بگفتیم و قصه‌ها شرح دادیم و درخواستیم تا آن بقایای بند از پای ما بردارد تا در آن حضرت به خدمت بنشینیم. پس جواب داد که بند از پای شما کس گشاید که بسته است. و من رسولی به شما فرستم تا ایشان را الزام کند تا بندها از پای شما بردارد و حاجبان بانگ برآوردند که باز باید گشت. از پیش ملِک بازگشتیم و اکنون در راهیم. با رسول ملِک می‌آییم.[47]

آنچه از منظر نگاه فلسفی–حکمی ابن‌سینا مهم به نظر می‌رسد و اساساً این رساله را بدان دلیل پی ریخته است آن است که ملک نه فقط از بیهوشی و فنای مرغان خرسند نیست و آنان را به بدان حال رها نمی‌کند، که با لطف خویش عقل‌های آنها را بدیشان بازمی‌گرداند. چرا که عقل محور هرگونه تغییر و تحول در نظام تربیتی سینایی است. مرغان (سالکان) هم نه فقط خوار و شرمنده نیستند و تحقیر نمی‌شوند، که خود ملِک آنها را به سخن‌گویی گستاخ می‌کند و در واقع پا و پر و دل وجرئت می‌دهد که نترسند و نیرو بگیرند و صمیمانه قصۀ دردها و رنج‌های خویش را مثل دو دوست باز گویند. ملِک انگار از سنخ آنهاست و می‌توانند با هم گفت‌وگو کنند. بگویند و بشنوند، نه اینکه فقط بشنوند و بپذیرند و سکوت کنند. ملِک با همۀ توانایی، بندگشایی و بندزدایی را به خود مرغان سالک وامی‌نهد تا در فرایند عمل به رهایی برسند و صرفاً منفعلانه و بی‌کنش رهایی را تجربه نکنند. مهم‌تر از همه، همۀ مرغان باید از پیشگاه ملِک برگردند و بروند و مرغانِ دربند را بیاموزند که راه رهایی چیست و ملِک هرگز به دست خویش از کسی بند نمی‌گشاید، چون بند را همانجا می‌توان برداشت که نهاده‌اند. رسول ملِک همراه مرغان است تا راهگشایی و راهنمایی کند، نه این که تصمیم بگیرد و بند بردارد.

نکته‌هایی هم که ابن‌سینا بعد از پایان داستان از زبان خویش می‌گوید، نوعی تتمیم و تکمیل طرح داستان است برای کسانی که یا هنوز چشم‌اندازی از طرح عجیب او ندارند یا آن را می‌فهمند، اما این قالب را مناسب برای چنان طرح عظیمی نمی‌بینند و احیاناً پورسینا را متهم به ”جنون و پری‌زدگی“ می‌کنند و ابن‌سینا راسخ و استوار، جواب این سؤالات مقدر را می‌دهد که هم عقلم برجاست و هم دقیقاً می‌دانم چه می‌کنم. شما باید کمی خود را تغییر دهید تا برسید و دریابید!

به روشنی پیداست که در این رساله، از آغاز تا انجام، نیروی نجات در عقل و عمل جمعی است و هر مرغی (سالکی) می‌تواند با تمسک و توسل به عقل و به‌ویژه بالاتر و والاترین مرتبۀ عقل ِ مرتبط با حیات، یعنی عقل فعال، پیام‌آور و پیامبر وجود خویش شده، از قید تعین‌های سنگینی که وجودش را به بند می‌کشد رها شود. از آنجا که آدمی موجودی ذاتاً اجتماعی است و حیطۀ اعمال اجتماعی عمیقاً به هم وابسته است و نجات و رهایی و نیل به سعادت در گرو عمل جمعی، ناچار باید با هم بکوشند تا به نجات و رهایی برسند. این همان نکته‌ای است که کبوتر طوق‌دار به پرندگانِ در بند آموخت و از کودکی هم در ذهن بوعلی، از طریق کلیله و رسائل اخوانالصفا، جا گرفته بود که راه رهایی هماهنگی عمل معتدل جمعی است؛ یعنی با هم، هماهنگ و همسو پر زدن و دام را برداشتن و از چنگ صیاد گریختن. این نکته را اخوان‌الصفا علاوه بر داستان کبوتر طوق‌دار بارها در مواضع دیگری از رسائل نیز تکرار می‌کنند. از جمله هر سالکی باید دریابد که ”ان یری و یعلم کل واحد منهم انه لا یتم له ما یرید من صلاح معیشه الدنیا و نیل الفوز و النجات فی الآخره الا بمعاونه کل واحد منهم لصاحبه.“[48]  در واقع، آنچه که فروزانفر ضعف رسالۀ ابن‌سینا می‌داند و می‌گوید: ”مرغان عطار قصد فنا و اتحاد با حق دارند ودر رسالۀ بوعلی فنا معنایی ندارد، بنابراین هدف عطار عالی‌تر است،“[49] با این نگره قوت کار اوست، چرا که فنا و تفرید که برای عارف و اهدافش حسن شمرده می‌شود، همسو با اهداف بوعلی، که پی‌ریزی جامعه‌ای مبتنی بر عقل و عمل اجتماعی است، نبود.

مرغان رسالهالطیر برادران غزالی نیز اگرچه همانند مرغان ابن‌سینا به حرکت درمی‌آیند و ”بیابان‌های بی‌پایان“ و ”دریاهای خون‌خوار“ را پشت سر می‌نهند، اما مقصود اصلی آنها هم رهایی از بند نیست، بلکه ”آرزومندیِ حضرت ملِک“ است و ”دیدار پادشاهی که هر وقت به درگاه او رویم و حاجت خویش به وی پردازیم.“ آنان اتفاق می‌کنند که ”هیچ کس زیبنده‌تر از سیمرغ نیست وشرایط پادشاهی وی را میسر است و بس.“‌[50] ‌ حال آن که این خواسته در رسالهالطیر ابن‌سینا در فراز پایانی و در فرایند عمل قصه رخ می‌دهد و مرغان از ابتدا همت و هدفشان ملِک نیست. آرام‌آرام پیش می‌روند و در انتها درمی‌یابند که ملِک یا سیمرغ کیست و چیست. از همین روست که برای مرغان غزالی رهایی از بند و رسیدن به آزادی انگیزۀ اصلی حرکت نیست. انگیزۀ اصلی ایجاد آرزومندی و اشتیاقی است که رسیدگان و واصلان برای ندیدگان و نرسیدگان مطرح می‌کنند و سپس جستجوی امنیت و انجام بندگی. نهی و منعی هم که هست عملاً حرص مرغان را بیشتر می‌کند و راسخ‌ترشان می‌سازد که حتماً بروند و ببینند چه خبر است که الانسان حریص علی ما مُنع. در واقع، عمدۀ انگیزه‌ها روانی و عاطفی است و به دل مرتبط است و نه به سر و عقل و اقناع. در نهایت،

پرندگان بر بارگیر همت می‌نشینند و پای در بادیۀ اختیار می‌نهند تا به دریای اضطرار می‌رسند و جمعی عظیم هلاک می‌گردند و گروهی اندک بماندند که و قلیل من عبادی الشکور [سورۀ 34، آیۀ 13] و به جزیرۀ ملِک آمدند و بر درگاه عزت او نزول کردند و کس فرستادند تا ملِک را از آمدن ایشان خبر داد. ملِک بر تخت عزت بود در حصار کبریا و عظمت. پس ملِک سیمرغ فرمود تا از ایشان پرسیدند: به چه مقصود آمدند؟ گفتند آمده‌ایم تا تو ملِک باشی که ایاک نعبد و ایاک نستعین [سورۀ 1، آیۀ 5] ملِک سیمرغ گفت ایشان را بگویید که ما پادشاهیم، اگرشما گویید و اگر نه و اگر گواهی دهید و اگر نه. و ما را به خدمت و طاعت شما حاجت نیست. بازگردید. پس همگنان نومید شدند و خجل گشتند و متحیر و سرگردان و اندوهگن شدند. و گفتند که اگرچه تو از خدمت ما بی‌نیازی، ما از خدمت و دولت و مملکت تو بی‌نیاز نیستیم. و این درگاه نیازمندان است. مارا به حضرت خود راه ده . . . پیغام ملِک باز آمد که: برخیزید و با کلبۀ ادبار (احزان) خویش شوید که این حضرت حضرت کبریا و بزرگی است. چشم شما طاقت تجلی این حضرت را ندارد، چنان که چشم خفاش را طاقت دیدن خورشید نبود.[51]

 در حقیقت، مهم‌ترین و شاخص‌ترین تمایز کنش/واکنش یا حادثۀ قصه در همین‌جاست که نشان می‌دهد میان طرح و پیرنگ شکلی و ذهنی قصۀ بوعلی و غزالی چه تفاوت‌ها وتمایزهای عظیمی هست، چرا که در این قصه برخلاف قصۀ بوعلی، مرغان هم‌کلام سیمرغ نمی‌شوند و نمی‌توانند مستقیم با ملِک سخن بگویند؛ مرغان هدف از آمدن خود را برداشتن بند و شرح مشکلات روحی و اصطلاحاً بیان قصۀ خود نمی‌دانند و صرفاً می‌گویند: آمده‌ایم تا تو پادشاه ما باشی و در کنف حمایت تو بمانیم؛ ملک هم از آغاز بزرگ‌ترین و بیشترین تحقیرها را بر این مرغان رنجیده روا می‌سازد و می‌گوید: بود و نبود شما اساساً مطرح نیست، چون شما باشید یا نباشید و بگویید یا نگویید و باورکنید یا نکنید، ما پادشاهیم؛ مرغان ناامید و شرمنده و متحیر و سرگردان می‌شوند، به‌گونه‌ای که نه روی ماندن می‌بینند و نه امکان بازگشتن دارند. رنج در دلشان موج می‌زند و به زاری و عجز مطلق می‌رسند و با ناامیدی تمام دوباره قاصدی می‌فرستند و با الحاح و التماس می‌گویند که تو به ما نیاز نداری، اما ما نیازمند و مهمان توایم. لطف کن و بیچارگی مارا بپذیر و خود را به ما بنما. پس از خوارداشت زبانی و تحقیر مرغان حتی با وجود الحاح و التماس آنها، ملِک دگربار به تحقیرشان می‌پردازذ که برخیزید و به کلبۀ ادبار و احزان و بدبختی خود بروید، چرا که شما خفاشان طاقت دیدن خورشیدرا ندارید. همگی به یک‌باره نومید و مدهوش می‌شوند و کأس یأس و لباس افلاس می‌نوشند و می‌پوشند و چون خوب خُرد و خمیر و له می‌شوند و قدرِ بی‌قدری خویش را درمی‌یابند، سلطان از سر لطف و کرم، نه به سبب شایستگی و لیاقت مرغان، به آنان تفقد و توجهی می‌کند، چرا که بارگاه او درگاه نیازمندان و محتاجان و مسکینان و درویشان و بی‌کسان است. درنهایت مرغان آرام می‌گیرند و لباس شادی می‌پوشند و پیش تخت ملِک صف می‌زنند و به خدمت وی می‌ایستند و مقرب پادشاه می‌شوند.

این تصویر نشان می دهد که فاصله همچنان باقی است و گفت‌وگوی همدلانه و صمیمتی در کارنیست، چرا که سیمرغ برتخت است و با فاصله، ومرغانِ مورد لطف سلطان هم نه هم‌طراز و رودررو، که پیش تخت او به صف و برای خدمت ایستاده‌اند؛ بادا که بیشتر از زمرۀ نزدیکان او شوند.

مقایسۀ این دو صحنه و نحوۀ تعامل ملِک بامرغان نشان می‌دهد که هرچه بوعلی به مرغان عزت می‌بخشد و آنها را همسان و هم‌صورت ملِک می‌سازد تا به حدی که می‌توانند صمیمی و گستاخ و بی‌دغدغه و اضطراب حکایت حال خویش بگویند و در حقیقت آسمان و زمین، انسان و ربّ و مُلک و ملکوت و غیبت و شهادت به یک میزان ارج و ارزش بیابند، در روایت غزالی رابطه برعکس می‌شود و یک سرِ ترازو پیوسته بالا و بالاتر می‌رود و سر دیگر آن ناچار فرو می‌آید و فروتر می‌افتد، به‌گونه‌ای که انگار هیچ نسبت وتناسبی میان آنها نمی‌ماند. این امر از آنجاست که محمد غزالی-و برادرش احمد-متکلم و فقیه اشعری ‌است که در ایده و عقیده‌اش، خدا قادر مطلق است که هیچ نیازی به خلق و مردم ندارد و بود و نبودشان پیش او یکی است و طاعت و خدمت و عبادتشان هم پشیزی از نگاه او نمی ارزد و به تعبیر سعدی، گرجملۀ کائنات کافرگردند / بردامن کبریاش ننشیند گرد. او پادشاهی است که هرگاه و هرگونه که بخواهد می‌کند و همۀ کارهای او خوب است و اصلاً هیچ بدی در افعال او راه ندارد و جهان به همین صورت بهترین نظام ممکن است و به تعبیر صریح غزالی در جای دیگر، لیس فی الامکان ابدع مما کان.[52]

هم انسان و هم مرغان قصه جای هیچ‌گونه اعتراض و چون‌وچرا ندارند، چرا که در برابر او اصلاً به شمار نمی‌آیند و دیده نمی‌شوند و اگر هم دیده شوند، رأی و نظر و قولشان هیچ ارزش واحترامی ندارد که ملِک یا سلطان بخواهد آن را ملاک ومعیار سازد. اصل اوست که هست و پادشاست، چه شما بگویید و چه نگویید و چه بخواهید و چه نخواهید. راز موفقیت شما نه گفت‌وگو و خردورزی و تعامل، که عجز و ضعف و شکست و نیاز است در برابر سلطان و سلطۀ عظیم او. خلیفگان زمین و خلیفۀ عباسی زمان هم یا عین اوهستند یا سایۀ او که نباید و نمی‌تواند به پرسش کشیده شود. بندگان و رعایا کیستند که بپرسند و بگویند که این چون است و آن چون، و شرح قصه و غصۀ دل دهند.

پیداست که زیرساخت مفهومی قصه به تصوری برمی‌گردد که ابن‌سینا و غزالی از آسمان و زمین یا خدا و جامعه (حکومت) و نوع رابطۀ آنان دارند و بر همان مبنا طرح قصۀ خویش را می‌ریزند. این نگره نماد یا تمثیلی است که باید بر پایۀ آن در زمین و روی خاک هم جامعه و حکومتی ساخت و بر مبنای آن آدمیان را پرورد. بوعلی واسطه‌ها و فاصله‌ها را به قدری کم می‌کند که فرد با تکیه بر عقل خویش و رشد و پرورش آن در دو حیطۀ عملی و نظری و سپس اتصال به عقل فعال مستقیماً خبردار و خبرگیر می‌شود ودر اوج آن حتی نیاز به رسول و فرستاده هم از میان می‌رود.[53] حال آنکه در رسالۀ غزالی، فاصله همواره برقرار می‌ماند و در نهایت، سالک است که خادم یا مقرب خوبی برای درگاه ملک می‌شود. ثمرۀ سلوک در اولی نوعی رهایی و اعتدال از طریق تقویت عقل در فرایند عمل اجتماعی است، حال آن در دومی، عقل تقریباً هیچ‌کاره است. بنیاد کار عجز و نیاز و شکستگی و خدمت سالک و لطف و مرحمت خاص ملِک است. تفاوت عمدۀ کارایی و کارکرد در هر دو رساله به همین نتیجه‌گیری بازمی‌گردد که خود محصول نظام فکری بوعلی و غزالی در خصوص جامعه و حکومت و شیوۀ تربیت انسان‌هاست.

عطار اما نه متکلم و فقیه اشعری صِرف است و نه حکیم خردگرای محض، عارفی است بیشتر در بند دل و خواهش خویش که نه می‌خواهد رابطۀ جهان و جامعه را بر مبنای عقلی آزاد و خودبنیاد تبیین کند و نه در پی آن است که این رابطه کاملاً بر پایۀ نوعی دستگاه دین‌مدار خاص تفسیر شود؛ هرچند مبانی فکری و ناخودآگاهش بیشتر زیر نفوذ عقاید اشعری است و به همین سبب، دیدگاهش در پایان منطقالطیر به غزالی نزدیک‌تر است تا ابن‌سینا. اگرچه عطار در اینجا هم مانند کل آثار و افعال واحوالش کاملاً دلداده و سرسپردۀ یک فرد یا یک اثر نیست و طبق سنت مألوفش دست به ترکیب و تلفیق می‌زند و موضوعات و نگره‌های تازه‌ای را نیز به میان می‌آورد.

منطقالطیر عطار در ساخت کلی خود، یعنی جمع آمدن مرغان و جستجوی رهایی و سلطان و گذار از گردنه‌ها و صحراها و صحنۀ مهم دیدار در پایان، بی‌تردید زیر نفوذ و نگاه پورسیناست و در نام نهادن موضوعِ جستجو و طلب در آغاز کار و شیوۀ راهی شدن مرغان و خصوصاً نحوۀ برخورد سیمرغ و مرغان بسیار تحت تأثیر نگاه غزالی‌ها. اما در هر دو حیطه مقلد و پذیرای صرف نیست و تغییراتی عمده در ساخت و محتوای قصه می‌دهد. از جمله اینکه با توسل و تأسی به سهروردی و مجموعۀ میراث او، ابتدا وصفی بلیغ و بسیار مؤثر و معنادار از سیمرغ در آغاز داستان می‌آورد و قاف و هدهد و سلیمان را به میان می‌کشد و قصۀ خود را از هر دو رسالۀ پیشین متمایز می‌سازد. سهروردی در آغاز رسالۀ صفیر سیمرغ می‌گوید:

روشن‌روانان چنین نموده‌اند که هر آن هدهدی که در فصل بهار به ترک آشیان خود بگوید و به منقار خود پر و بال خود برکند و قصد کوه قاف کند، سایۀ کوه قاف بر او افتد به مقدار هزارسال-این زمان که اِن یوماً عند ربّک کألف سنه مما تعُدون و این هزارسال در تقویم اهل حقیقت یک صبحدم است از مشرق لاهوت اعظم–در این مدت سیمرغی شود که صفیر او خفتگان را بیدار کند. و نشیمن او در کوه قاف است. صفیر او به همه‌کس برسد، ولیکن مستمع کمتردارد. همه با وی‌اند و بیشتر بی‌وی‌اند:

با مایی و با ما نه‌ای

جانی از آن پیدا نه‌ای

و بیمارانی که در ورطۀ علت استسقا و دق گرفتارند، سایۀ او علاج ایشان است و مرض را سود دارد و رنگ‌های مختلف را زایل کند. و این سیمرغ پرواز کند بی‌جنبش، و بپرد بی‌پر، و نزدیک شود بی‌قطعِ اماکن. و همۀ نقش‌ها از اوست و او خود رنگ ندارد. و در مشرق است و مغرب از او خالی نیست. همه بدو مشغول‌اند و او از همه فارغ. همه از او پُر و او از همه تُهی. همۀ علوم از صفیر این سیمرغ است و از او استخراج کرده‌اند و سازهای عجیب مثل ارغنون و غیرآن از صدا و رنّات او بیرون آورده‌اند:

چون ندیدی همی سلیمان را

توچه دانی زبان مرغان را؟[54]

سهروردی در بسیاری از مکتوبات خود و از جوانب گوناگون به طرح ویژگی‌های سیمرغ و هدهد می‌پردازد چنان که در رسالۀ غربت غربیه می‌گوید: ”هدهد در آمد و در منقارش رقعه‌ای.“[55] دیده می شود که عناصر اصلی قصۀ عطار به صورتی فشرده و موجز در آغاز رسالۀ سهروردی آمده است، هرچند عطار یکسره و خام آن را به کار نگرفته و داستان خود را در عین حال که با ترکیبی موفق از سه شخصیت ساخته، رنگ و بوی خود را نیز بدان داده است، زیرا در رسالۀ ابن‌سینا و غزالی، جایگاه سیمرغ (ملک/ عنقا) در کوه قاف نیست. در رسالۀ بوعلی اساساً صحبت از مکان مشخصی که ملِک آنجا باشد نیست، بلکه ”بر سر هشتم کوه“ شهری است و در آن شهر کوشکی و صحنی است و در درونِ صحن حجره‌ای است که ملِک در آنجاست.[56] در رسالۀ غزالی هم مُلک سیمرغ در جزیرۀ عزت و شهرکبریا و عظمت است.[57] حال آنکه عطار با هوشیاری بسیار اولاً به سیمرغ مکانی معین می‌دهد و ثانیاً، آن مکان مشخص را ”قاف“ برمی‌گزیند که تناسب‌های لفظی و معنوی و معنایی و اسطوره‌ای آن از هر دو رسالۀ پیشین غنی‌تر و قوی‌تر است و البته دراین عمل-چنان که پیداست-وام‌دار سهروردی است.

تبدیل سی مرغ به سیمرغ در ایدۀ عطار هم-که در کلام سهروردی به صورت دگردیسی هدهد به سیمرغ آمده–نخستین‌بار در رسالۀ صفیر سیمرغ مطرح می‌شود، با این تفاوت که عطار مسئله را صورتی عام می‌بخشد و هرمرغی، ونه فقط هدهد، را که سلوک کند و با توفیق وادی‌های هفت‌گانه را طی کند، شایستگی سیمرغ شدن می‌بخشد. این ویژگی عمدۀ کار عطار است که علاوه بر رویکرد ویژۀ او در کارکرد عرفان و مفاهیم عرفانی، در زبان و بیان و ساخت و محتوای قصه‌های او هم خود را می‌نمایاند. به سیمرغ رسیدن کار هر مرغی است که قصد قاف کند و از خویش بدر آید و به تعبیر سهروردی، ترک آشیان کند و به منقار خود پر و بال برکند و قصد کوه قاف کند و نه فقط هدهد.

توصیفات عطار از سیمرغ در آغاز منطقالطیر بسیار نزدیک است به آنچه سهروردی در آغاز رسالۀ صفیر سیمرغ آورده است، یعنی مجموعه‌ای ازصفات پارادوکسیکالِ پُرمعنی مثل پرواز بی‌جنبش، پریدن بی‌پر، نزدیکی بی‌قطع اماکن، و همه با وی‌اند و بیشتر بی‌وی‌اند، پر بودن همه از او و او از همه خالی، و با مایی و بی ما نه‌ای، و به‌ویژه تعبیر ”همۀ نقش‌ها از اوست و او خود رنگ ندارد و همۀ علوم از صفیر این سیمرغ است.“ عطار با تردستی تمام اینها را در آغاز منظومۀ خویش به کار می‌گیرد:

هست ما را پادشاهی بی‌خلاف

در پس کوهی که هست آن کوه قاف

نان او سیمرغ، سلطان طیور

او به ما نزدیک و ما زو دورِ دور

در میان چین فتاد از وی پری

لاجرم پُرشور شد هر کشوری

هر کسی نقشی از آن پر برگرفت

هر که دید آن نقش کاری درگرفت

آن پر اکنون در نگارستانِ چین‌ست

اطلبوا العلمٌ ولو بالصین از این‌ست

گرنگشتی نقش پرِ او عیان

این همه غوغا نبودی در جهان

این همه آثار صنع از فرّ اوست

جمله انمودارِ نقش پرّ اوست[58]

عطار افزون بر وصف‌های عامی که همچون سهروردی برای سیمرغ آورده است، در بخش آخر تغییر عمده‌ای به کلام داده است. سهروردی همۀ علوم بشری و سازها و آوازهای موسیقی را مستخرج از صفیر سیمرغ می‌داند، حال آنکه عطار تمامی نقش‌های وجود را زادۀ پری از پرهای سیمرغ می‌انگارد. در نگاه عطار، نه فقط علوم و اصوات که همۀ آثار صنع از فرّ همان یک پر سیمرغ است؛ پری که اگر بر هستی نمودار نمی‌گشت؛ جهان از هر غوغایی خالی بود. حتی دانش‌ها هم به تأویل عطار جلوه‌ای از همان نقش جادویی پر سیمرغ است و نیز موسیقی و دیگر هنرها. عطار در این مقام البته دست به ابتکاری غریب می‌زند و برای روزآمد کردن اندیشه‌اش، ادعا می‌کند که آن پر اکنون و الان هنوز موجود است و در نگارستان چین نگهداری می‌شود و مراد پیامبر اسلام که ”دانش را بجویید وگرچه در چین باشد“ همین است که بروید و راز در رمز آن پر را دریابید. هر کس نقشی از آن پر دید یا برگرفت، کاری درخور برای خویش در گرفته است.

عطار بااین نگره علاوه بر اینکه مرزهای اعتباری و جغرافی وجود را درمی‌نوردد و جولانگاه سیمرغ را به همۀ زمین–ونه فقط کعبه و دیار مسلمین–برمی‌کشد و ظهور و حضور وجودِ او را بسیار ملموس و عینی می‌سازد که هرکس خواهان دیدار است، برخیزد و به نگارستان چین (موزۀ اسطوره‌ای نقش و نگارهای غریب در تاریخ انسان، به‌ویژه در نگاه مسلمین) برود و آن را به چشم و دل خود ببیند و به علم خویش جهت و معنا ببخشد.

به میان کشیدن سلیمان و داستان او با مرغان و مخصوصاً فهم زبان آنان هم که در انتهای گفتۀ سهروردی به چشم می‌خورد، خمیرمایۀ مهمِ داستان و قهرمان اصلی منطقالطیر، یعنی هدهد است. عطار این خمیرمایه را می‌گیرد و بسیار پر و بال می‌بخشد و اساساً دلیل اصلی حجیّت هدهد در رهبری مرغان دیگر می‌سازد و بارها و بارها از آن سود می‌برد، از جمله

ای به سر حد سبا سیر تو خوش

با سلیمان نطق اطیر تو خوش

 با سلیمان در سخن پیش آمدی

لاجرم از خیل بیش آمدی[59]

این امر یک موضع از مواضعی است که عطار از نکته‌ها و گفته‌های سهروردی بهره می‌گیرد، چون شیخ اشراق از این گفته‌ها بسیار دارد که در مجموعۀ مصنفات او به تفاریق آمده است و جمع‌بندی آنها و تحلیل نوع استفادۀ عطار و دیگران نیازمند رساله‌ای مستقل است.

در کل، نگرۀ ابن‌سینا بر تعامل و احترام متقابل مرغان و ملِک است و نگرۀ غزالی بر خوارداشت تمام‌عیار مرغان تا عاقبت لطف سلطان بجنبد و بر آنها از سر کرم، و نه شایستگی، ببخشاید. ضمن آنکه مرغان بوعلی به همراه رسول ملِک بازمی‌گردند تا خود و جمع را بسازند، اما مرغان غزالی چاکروار در خدمت سیمرغ می‌مانند و بدان می‌بالند. هرچند پایان کار مرغان عطار هم بسیار شبیه صحنۀ پایانی مرغان احمد غزالی است-چون بنیادِ اندیشگی آنها در تبیین رابطۀ انسان و خدا مشترکات فراوانی دارد-اما عطار به سبب میل معطوف به آزادی که در فردیت خویش دارد و با رنج و درد بسیار بدان رسیده و خود را رهانیده و برتر از آن گشته که در یک قالب خاص بماند. ترفندی می‌اندیشد و سرانجام، مرغان خود را دگرگونه می‌سازد، چون اولاً مرغان وقتی به درگاه می‌رسند، ”سی تن بی بال و پر رنجور و سست / دل‌شکسته، جان شده ناتندرست“ شده‌اند.[60] دیگر جان و رمقی ندارند و چون درمی‌نگرند، نشانی از سیمرغ نمی‌یابند، بلکه ”حضرتی دیدند بی‌وصف و صفت / برتر از ادراک عقل و معرفت“ و کاملاً درمی‌مانند و بی‌دل و نیم‌بسمل می‌شوند تا

آخراز پی‌شان عالی‌درگهی

چاوش عزت برآمد ناگهی

دید سی مرغ خرف را مانده باز

بال و پر جا شده، تن در گداز

و چون می‌پرسد که ”ای بی‌حاصلان نام شما چیست و از شهر که‌اید؟“ قصۀ سرگشتگی و بی‌دلی خود را می‌گویند:

گفت آن چاووش کای سرگشتگان

همچو گل در خون ِ دل آغشتگان

گر شما باشید ورنه در جهان

اوست مطلق پادشاه جاودان

صد هزاران عالم پر از سپاه

هست موری بر درِ این پادشاه

از شما آخر چه خیزد جز زحیر

بازپس گردید ای مشتی حقیر[61]

در اینجا هم مکالمه‌ای مستقیم در کار نیست. چاووش پادشاه ناچیزی و حقارت مرغان را، مثل داستان غزالی، به یادشان می‌آورد، اما مرغان به جای پذیرشِ خواری و خودزنی و خودشکنی، پرسشی را با چاووش در میان می‌گذارند که آیا شیوۀ این پادشاه معظم، خوارکردن و روانه ساختن خواهندگان خویش است؟[62] و چون جواب مثبت می‌شنوند که برقِ عزت او به صد زاری دمار از جان‌ها درمی‌آورد، مرغان خوارسازی و آتش‌سوزی او را می‌پذیرند و آن را عین عزت و جاودانگی می‌دانند و آمادۀ تحقیر و سوزش می‌شوند تا عشق بی‌دریغ خود را دگرباره اثبات کنند.

همین عشق بی‌حساب موجب نجات آنها و انگیزش لطف سیمرغ می‌شود و حاجبِ لطف او را برمی‌گرداند و جملۀ مرغان را در مسند عزت می‌نشاند و نامه‌ای به آنها می‌دهد. پیداست که تا اینجا، سرگذشت و سرنوشت مرغان تفاوت چندانی با صحنۀ پایانی مرغان احمد غزالی ندارد: همگی خوار و زار و بیچاره‌اند. چاووش است و لطف سیمرغ که آنان را به خود راه می‌دهد. عطار اما ناگهان صحنه را دگرگون می‌کند و پایان ماجرا را نوعی دیگر می‌سازد. حاجب رقعه‌ای (کاغذی) پیش مرغان می‌نهد و می‌گوید بخوانید. بازگفتِ صحنۀ آخر داستان یوسف و برادران است که یوسف کاغذی به برادران می‌دهد و می‌گوید بخوانید. چون نگاه می‌کنند، سند فروش یوسف به بردگی به کاروانیان در پی رهایی از چاه است. برادران در حضور یوسف سخت شرمنده می‌شوند و می‌گویند گردن به تیغ دادن بهتر که این کاغذ را خواندن. در کاغذ مرغان هم شرح تمام کارهایی است که مرغان تاکنون کرده‌اند. بسیار شرمنده می‌شوند و پشیمان. در واقع، عطار با ایجاد معادله‌ای یوسف را جان، مرغان را برادران یوسف، و رقعه یا سند را اعمال مرغان فرامی‌نماید. همۀ سعی و سلوک مرغان را نه جستجوی ذات و صفات، که کشف بخشی از افعال حق می‌داند ومرغان را به شرمساری مطلق می‌کشاند، چنان که برادران یوسف را.

از پی این نابودی دوبارۀ مرغان که دیگر انگار چیزی از وجود آن سی مرغ نمانده و به درماندگی و فنای مطلق رسیده‌اند، یک‌باره سیمرغ سر برمی‌کشد و برمی‌آید و مرغان می‌یابند و درمی‌یابند که آن سیمرغ موعود همین سی مرغ موجودند و

محو او گشتند آخر بر دوام

سایه در خورشید گم شد، والسلام[63]

مرغان عطار بعد از دیدار با ملک یا سیمرغ، مثل مرغان بوعلی برنمی‌گردند، بلکه مانند مرغان غزالی در حضرت سیمرغ می‌مانند. با این تفاوت که مرغان غزالی در حاشیۀ بارگاه سلطان صف می‌زنند و به خدمت می‌ایستند، اما مرغان عطار محو و نابود می‌شوند در وجودِ سیمرغ، آن‌سان که سایه در خورشید نابود و گم می‌شود. همین تفاوت تمایز بسیار عظیمی میان پایان داستان عطار وغزالی و ابن‌سینا پدید می‌آورد و اثر عطار را تبدیل به نوعی حماسۀ بی‌بدیل عرفانی می‌سازد. قصۀ عطار نمایش یگانگی طلب و طالب و مطلوب است. غزالی با فاصله‌ای که میان مرغان وسیمرغ می‌اندازد، عمق معنایی و معنوی قصه و بُعد هنری و نمادین آن را به شدت فرو می‌کاهد و مهم‌ترین کارکرد داستان که اساساً بیان یگانگی و این‌همانی انسان و خداست از بین می‌رود. در قصۀ عطارو در آخرین بخش، این یگانگی به بهترین شکلی نمود می‌یابد. علت آن است که هدف محمد غزالی یا برادرش احمد تثبیت نگاه اشعری متکی بر پذیرش دستگاه خلافت عباسی است که بنا به آن، انسان باید در محضر خدا بماند، اما در هیئت خدمتکار و خادم، درحالی که عطار اساساً تفاوتی ماهوی میان این دو نمی‌بیند که لزوماً یکی خادم ودیگری مخدوم باشد.

ماندن مرغان و عدم بازگشت آنها در هر دو روایت غزالی و عطار تفاوت جوهری دیگری را میان نگاه آن دو و بوعلی سینا نمایان می‌سازد. مرغان بوعلی از دیدار ملِک نیرو می‌گیرند و با رسول او برمی‌گردند تا در فرایند نوعی عمل جمعی، بندها را از گردن‌ها و تن‌ها بردارند، حال آنکه مرغان غزالی و عطار اساساً به بازگشت فکر نمی‌کنند، چون از آغاز هدفشان نه رهایی از بند که صرفاً دیدار سلطان بود. این تفاوت‌ها دقیقاً ریشه‌های عمیق و عظیمی در دستگاه فکری این سه گوینده دارد. در نگاه اشعری‌گرایانۀ غزالی و از منظر عرفانی عطار، سعادت و نجات و رستگاری محصول مسئولیت عقلی و میوۀ عمل اجتماعی نیست، نوعی ”عنایت و لطف“ او و ”فنای محض“ در اوست که عمدتاً گره‌خورده با تقدیر و مشیّت است و حاصل پرهیز و انزوا و تفرّد. هرکسی مسئول عمل و نجات خویش است. در نگاه بوعلی، جامعه کلّ به هم وابسته‌ای است که جزء بی‌توجه به کل نه می‌تواند نیازهای اولیۀ زندگانی خویش را برآورده سازد و نه یارای رهایی وکسب رستگاری دارد.[64]

نتیجهگیری

با توجه به مجموعه شواهد برون‌متنی و درون‌متنی، می‌توان گفت که ابن‌سینا با تألیف رسائل رمزی سه‌گانۀ خود و به‌ویژه رسالهالطیر، نقشی بسیار مهم‌تر از آنچه که تاکنون تصور می‌کرده‌اند در پی‌ریزی ژانر پرنده‌نامه‌نویسی یا رساله‌الطیرها در جهان اسلامی و ایرانی داشته است و علی‌رغم انکار برخی، تأثیر او در منطقالطیر عطار نیز با تفاوت‌هایی عظیم و عمده در روش و ابزار و غایات بسیار زیاد بوده است. بی‌توجه به نقش و تأثیر ابن‌سینا نمی‌توان به درک و تحلیل درستی از منطقالطیر عطار رسید.

[1]‌ابوالمجد سنایی، حدیقهالحقیقه، تصحیح محمدتقی مدرس رضوی (تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1368)، 300.

[2]‌ابوالمجد سنایی، دیوان، تصحیح محمدتقی مدرس رضوی (تهران: انتشارات سنایی، 1380)، 43 و 57.

[3]‌افضل‌الدین خاقانی، دیوان، تصحیح ضیاءالدین سجادی (تهران: زوار، 1338)، 899.

[4]فریدالدین عطار، مصیبتنامه، تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی (تهران: سخن، 1386)، 156.

[5]نظامی عروضی، مجمعالنوادر (چهار مقاله)، تصحیح محمد معین (تهران: زوار، 1333)، 111.

[6]‌اوحدالدین انوری ابیوردی، دیوان، تصحیح محمدتقی مدرس رضوی (تهران: علمی و فرهنگی، 1376)، 595.

[7] سیدابراهیم دیباجی، ابنسینا به روایت اشکوری و اردکانی (تهران: امیرکبیر، 1364)، 35-36.

[8]هانری کربن، ابنسینا و تمثیل عرفانی، ترجمۀ انشاءالله رحمتی (تهران: صوفیا، 1389)، 449.

[9]ماجد فخری، سیر فلسفه در جهان اسلام، ترجمۀ گروه مترجمان (تهران: نشر دانشگاهی، 1391)، 175.

[10]‌فخری، سیر فلسفه در جهان اسلام، 313.

[11]‌ابن‌سینا، الاشارات و التنبیهات (قم: آرمان، 1403ق)، جلد 3، 363؛ ابن‌سینا، اشارات و تنبیهات، ترجمۀ حسن ملکشاهی (تهران: سروش، 1392)، جلد 3، 112-113 و 439.

[12]هانری کربن، تاریخ فلسفۀ اسلامی، ترجمۀ سیدجواد طباطبایی (تهران: کویر، 1377)، 239-240؛ کربن، ابنسینا و تمثیل عرفانی، 464-466.

[13]عبدالرحمان بدوی، ارسطو عند العرب (قاهره: بی‌نا، 1946)، 120.

[14]‌ابن‌سینا، معراجنامه، تصحیح نجیب مایل هروی (تهران: بی‌نا، 1366).

[15]‌شکوفه تقی، دو بال خرد: عرفان و فلسفه در رسالهالطیر ابنسینا (تهران: مرکز، 1387)، 14-15، 206-208 و 278؛ اخوان‌الصفا، رسائل (بیروت: دار بیروت للطباعه و النشر، 1983)، 170، 14 و 268-269.

[16]فخری، سیر فلسفه در جهان اسلام، 149؛ جمال‌الدین قفطی، تاریخالحکماء، تصحیح یولیوس لیپرت (لایپزیگ: بی‌نا، 1903م)، 14 و 40.

[17]‌محمد عابدی جابری، بازخوانی تاریخ فلسفه در شرق اسلامی، ترجمۀ اسماعیل باغستانی (تهران: هرمس، 1394)، 186، 273 و 290.

[18]‌حنا الفاخوری و خلیل الجر، تاریخ فلسفه در جهان اسلامی، ترجمۀ عبدالمحمد آیتی (تهران: علمی و فرهنگی، 1393)، 514.

[19]‌جابری، بازخوانی تاریخ فلسفه در شرق اسلامی، 219 و 223.

[20]جابری، بازخوانی تاریخ فلسفه در شرق اسلامی، 187، 278 و 290-291.

[21]‌جابری، بازخوانی تاریخ فلسفه در شرق اسلامی، 280 و 289.

[22]‌‌‌جابری، بازخوانی تاریخ فلسفه در شرق اسلامی، 281؛ احمد تفضلی، تاریخ ادبیات ایران پیش از اسلام (تهران: سخن، 1376)، 185، 201 و 217.

[23]‌جابری، بازخوانی تاریخ فلسفه در شرق اسلامی، 291-293.

[24]‌‌جابری، بازخوانی تاریخ فلسفه در شرق اسلامی، 280.

[25]‌هانری کربن، فلسفۀ ایرانی و فلسفۀ تطبیقی، ترجمۀ سیدجواد طباطبایی (تهران: توس، 1369)، 12-13، 120 و 141-146.

[26]کربن، ابنسینا و تمثیل عرفانی، 13-73، 77 و 449.

[27]بدوی، ارسطو عند العرب، 289؛ محمدرضا شفیعی کدکنی، ”مقدمه،“ در عطار نیشابوری، منطقالطیر، تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی (تهران: سخن، 1384)، 289؛ ذبیح‌الله صفا، تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی (تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1336)، 263.

[28]ابن‌سینا، رسالهالطیر، تصحیح تقی پورنامداریان (تهران: سخن، 1392)، 492.

[29]‌ابن‌سینا، رسالهالطیر، 117.

[30]فریدالدین عطار، منطقالطیر، تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی (تهران: سخن، 1384)، 435.

[31]‌ابوالمعالی عین‌القضات همدانی، تمهیدات، تصحیح عفیف عسیران (تهران: منوچهری، 1372)، 349-350.

[32]کربن، ابنسینا و تمثیل عرفانی، 3، 21 و 138؛ نصرالله پورجوادی، اشراق و عرفان (تهران: سخن، 1392)، 5، 31 و 158؛ تقی، دو بال خرد، 141-143 و 147.

[33]شهاب‌الدین سهروردی، عقل سرخ، تصحیح تقی پورنامداریان (تهران: سخن، 1392)، 111.

[34]‌کربن، ابنسینا و تمثیل عرفانی، 144؛ سهروردی، عقل سرخ، 399.

[35] تقی پورنامداریان، رمز و داستانهای رمزی در ادب فارسی (تهران: علمی و فرهنگی، 1386)، 430-431.

[36]‌بدوی، ارسطو عند العرب، 293.

[37]تقی، دو بال خرد، 196.

[38]‌کربن، ابنسینا و تمثیل عرفانی، 25؛ پورنامداریان، رمز و داستانهای رمزی در ادب فارسی، 413-415.

[39]‌‌‌پورنامداریان، رمز و داستانهای رمزی در ادب فارسی، 423؛ انشاالله رحمتی، ”مقدمه،“ در ابنسینا و تمثیل عرفانی، 144.

[40]‌تقی، دو بال خرد، 193.

[41]‌تقی، دو بال خرد، 85 و 110.

[42]ابن‌سینا، رسالهالطیر، 508.

[43]‌ابن‌سینا، رسالهالطیر، 440-442.

[44]پورجوادی، اشراق و عرفان، 160.

[45]‌پورجوادی، اشراق و عرفان، 197.

[46]کربن، ابنسینا و تمثیل عرفانی، 349؛ تقی، دو بال خرد، 5-7؛ غلامحسین ابراهیمی دینانی، دفتر عقل و آیت عشق (تهران: طرح نو، 1380)، 155-158، پورنامداریان، رمز و داستانهای رمزی در ادب فارسی، 420-423.

[47]ابن‌سینا، ”رساله‌الطیر،“ ترجمۀ شهاب‌الدین سهروردی، تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی در مقدمۀ منطقالطیر، 117-118.

[48]اخوان‌الصفا و خلان الوفا، رسائل (بیروت: داربیروت للطباعه و النشر، 1983م)، جلد 4، 14 و 170.

[49]بدیع‌الزمان فروزانفر، شرح احوال و نقد و تحلیل آثار عطار (تهران: هرمس، 1388)، 1132.

[50]احمد غزالی، مجموعه آثار فارسی احمد غزالی، تصحیح احمد مجاهد (تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1370)، 67.

[51]‌غزالی، مجموعه آثار فارسی احمد غزالی، 80-82.

[52]محمد غزالی، احیاء علوم الدین (دمشق: عالم الکتب، بی‌تا)، 14 و 23.

[53]ابن‌سینا، ”رساله‌الطیر،“ 118؛ ابن‌سینا، رسالهالطیر، 121.

[54]سهروردی، عقل سرخ، 145-146.

[55]تقی پورنامداریان، دیدار با سیمرغ (تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، 1396)، 76-77؛ پورنامداریان، رمز و داستانهای رمزی در ادب فارسی، 323-324.

[56]‌ابن‌سینا، رسالهالطیر، 120-121.

[57]‌غزالی، مجموعه آثار فارسی احمد غزالی، 78.

[58]عطار، منطقالطیر، 263-264.

[59]‌عطار، منطقالطیر، 259 و 350.

[60]‌عطار، منطقالطیر، 422، 423 و 435.

[61]‌عطار، منطقالطیر، 423.

[62]‌عطار، منطقالطیر، 424.

[63]‌عطار، منطقالطیر، 427.

[64]‌ابن‌سینا، الاشارات و التنبیهات، 487-488؛ ابراهیمی دینانی، دفتر عقل و آیت عشق، 163.

نظری به گنجینۀ کتاب¬های فارسی در کتابخانۀ بریتانیا

سیروس علائی Cyrus Ala’i <cyrus.alai@gmail.com> دانش‌آموختۀ دکتری مکانیک دانشگاه فنی برلین، پیش از این مدرس دانشگاه تهران و مدیر و مؤسس مجموعه‌ای از شرکت‌های فنی در ایران بوده است. علاقۀ او به جغرافیا و نقشه او را به مطالعۀ تاریخ نقشه‌نگاری و جمع‌آوری نقشه‌های قدیمی ایران واداشت و یک از بزرگ‌ترین مجموعه‌های شخصی از این نوع را گرد آورد که در نهایت آن را به بخش شرق‌شناسی دانشگاه لندن اهدا کرد. مقالات متعددی از او در نشریات اختصاصی نقشه‌نگاری و ایران‌شناسی منتشر شده است و مدخل ”جغرافی: نقشه‌نگاری“ دانشنامۀ ایرانیکا نوشتۀ اوست. حاصل پژوهش‌های او در زمینۀ تاریخ نقشه‌نگاری ایران در دو کتاب نقشههای عمومی ایران و نقشههای خصوصی ایران منتشر شده است.

این جستار شامل سه بخش است: نخست، علت تأسیس و اهمیت ویژۀ کتابخانۀ بریتانیا و تفاوت اصلی آن با کتابخانه‌های سنتی هم‌زمان خود؛ دوم، چگونگی تأسیس و سیر تکاملی کتابخانۀ بریتانیا تا زمان حاضر؛ سوم، نظری اجمالی به مجموعه‌های ادب فارسی که در این واحد بزرگ فرهنگی نگاه‌داری می‌شود. منظور کتاب‌ها‌یی است که چه در ایران و چه در شبه‌قارۀ هند یا بعضی نواحی دیگر به زبان فارسی نوشته شده یا به چاپ رسیده است و نه کتاب‌هایی راجع به ایران و فرهنگ ایران به زبان انگلیسی و دیگر زبان‌ها که نسخه‌ای از آنها در همین کتابخانه موجود است.

بخش نخست: علت تأسیس و اهمیت ویژۀ کتابخانۀ بریتانیا

در جست‌وجوی ویژگی و علت اصلی پدیدآمدن این موسسۀ بزرگ و ملی فرهنگی، یعنی کتابخانۀ بریتانیا، ناچار باید از پدیدۀ تجدد اروپایی شروع کرد. در چند دهۀ اخیر، در مجامع ادبی و اجتماعی فارسی‌زبان بسیار سخن از تجدد و انواع آن رفته است، ولی منظور ما در این مقاله تجدد به معنای ویژه‌ای است که در سدۀ پانزدهم یا کمی پیش از آن در اروپا آغاز شد و رفته‌رفته توسعه یافت. این تجدد شامل دو مرحلۀ اصلی است. مرحلۀ اول ”تجدد فکری“ (modernity) است، به این معنی که مردم در باورهای خود بازنگری کنند و با توجه به گذشت زمان و پیدایش شرایط و پدیده‌های نوظهور، افکار و اندیشه‌های خود را به منظور ترقی و پیشرفت تصحیح کرده یا به کلی تغییر دهند. این جریان در اواخر قرون وسطا، شاید در سدۀ چهاردهم میلادی و بعد از آنکه اروپا حدود هزار سال در باورهای عتیق کلیسایی خود در جا زده و متحجر شده بود، آغاز شد. نوشته‌های دانتۀ ایتالیایی را می‌توان سرآغاز این حرکت دانست. دانته در شکوفایی زبان ایتالیایی نیز نقش مهمی داشت، ولی زبان علم و ادب در آن دوران لاتین بود که فقط نجبا و روحانیان و دانشمندان از آن سود می‌بردند و نفعی از آن عاید مردم عادی، که اکثریت عددی جامعه را تشکیل می‌دادند، نمی‌شد. کار مهم دانته و همکاران او در دیگر زبان‌های اروپایی آن بود که با پروردن زبان‌های محلی (vernacular languages)، امکان استفادۀ عموم مردم را از دانش و هنر فراهم آورند. دانته اهل فلورانس بود، ولی مردم و رؤسای آن شهر او را به علت عقاید جدیدی که در مخالفت با باورها و اعمال روحانیان کاتولیک اظهار می‌داشت وادار به ترک فلورانس کردند. او هرگز به آن شهر بازنگشت و در سال 1341م، در شهر راونا وفات یافت. مردم فلورانس بعد از گذشت پنج قرن در سال 1829م لوحۀ یادبودی با نام او در کلیسای سانتا کروچه نصب کرده و از او و کار عظیمش تجلیل کردند.

بعضی از اهل ادب دانته را، از نظر قدرت و زیبایی کلام و آثار عرفانی مهم و مؤثری که از خود به جای گذارده‌اند، با حافظ مقایسه می‌کنند که به فاصلۀ کمی بعد از او می‌زیست. دانته در کتاب اصلی خود، کمدی الهی،[2] سروده‌های زیبا و گیرایی در توصیف سفر خیالی خود به دوزخ و برزخ و بهشت آورده و اسطوره‌های قدیمی یونانی و رومی را هم‌تراز داستان‌های انجیلی گذارده و با این عمل نشان داده که حکایات انجیلی نوعی اسطوره است و باید به باطن آن ناظر شد و از ظاهر آن درگذشت.

دانته در یکی از اولین سروده‌های این دیوان می‌گوید که ”وقتی به پیشخوان دوزخ رسیدم، بر سردر ورودی آن نوشته بود: ’با گذر از این در باید با هر امیدی وداع کرد.‘‌“ وقتی وارد می‌شود، می‌بیند که ارواح بسیاری در فضا معلق‌اند و حرکت چندانی ندارند. از راهنمای خود، ویرژیل، می‌پرسد که اینان کیان‌اند؟ ویرژیل جواب می‌دهد که ”اینان ارواح نفوسی هستند که حق (مسیح) را نشناختند و غسل تعمید نگرفتند که لایق بهشت باشند، ولی چون خطایی هم از آنان سر نزده بود، در همین پیشخوان دوزخ تا ابد در حال ناامیدی به سر می‌برند و چون امیدی ندارند، حرکتی هم ندارند.“ شاید از اینجاست که گفته‌اند ”زندگی یعنی امید و حرکت.“ بنابراین، دانته نومیدی را پیشخوان دوزخ می‌داند که در همین عالم است. به دیگر سخن، آنکه آرزوها دارد ولی هیچ امیدی ندارد، در حال غم است و این خود آستانۀ جهنم است.

فهم و قبول این تعبیر جدید از جهنم در آن دوران برای مردم بسیار دشوار می‌نمود و بیان آن شجاعت می‌خواست. این شجاعت امروز آسان می‌نماید، ولی مردم آن زمان اروپا حکایات انجیلی را واقعیت محض می‌پنداشتند و هر کس سخنی در تأویل و تفسیر آن حکایات می‌گفت، تکفیر می‌شد و گاه جان خود را از دست می‌داد. حتی 200 سال بعد، وقتی شدل آلمانی (Hartmann Schedel, 1440-1514) در نورنبرگ گاهنامۀ نورنبرگی را تألیف کرد،[3] بعد از بررسی و مقایسۀ همۀ منابع تاریخی موجود مانند کتاب‌های یونانی و رومی، تاریخ دنیا را از روز نخست تا اوایل قرون وسطا از حکایات عهد عتیق و عهد جدید برگرفت، زیرا آنها را معتبرترین منابع تاریخی می‌دانست که از هر خطایی بری و منزه‌اند.

بعد از دانته، تجدد فکری رفته‌رفته در اروپا ریشه گرفت و رشد کرد و در سدۀ شانزدهم، با انقلاب کوپرنیکی و دلایل علمی آن دانشمند بزرگ دربارۀ گردش زمین به دور محور خود و به دور خورشید، سرعت یافت. به این ترتیب، باز‌زایی فکری اروپا بعد از هزار سال توقف پدید آمد که آن را رنسانس نامیدند. بیشتر مردم اروپا آرام‌آرام باورهای عتیق و فرسودۀ قرون وسطایی را رها کردند و به جای آن، افکار نو و مترقی تولد یافت و در اذهان مردم جای گرفت. سابق بر آن، در دنیای مسیحی فقط ”خدا“ را صاحب حق می‌دانستند و مردم را فطرتاً گناهکارانی می‌شناختند که صاحب هیچ‌گونه حقی نبودند و باید در مقابل نمایندگان خدا که پاپ‌ها و کاردینال‌ها و کشیش‌ها باشند، سر فرود آورند و تسلیم محض باشند تا ایشان از روی لطف و مرحمت بین آنان و خداوند واسطه شوند که گناهانشان بخشوده شود و نجات یابند (salvation). مردم حتی حق فکر کردن نداشتند و نیازی هم به آموزش فکری آنان نبود، زیرا علم ویژۀ اشراف و روحانیان بود و زبان لاتینی به آنان اختصاص داشت که بتوانند میوۀ درخت دانش را بچشند و نظریات و دستورات خود را به مردم جاهل تحمیل کنند.

در باززایی فکری، انسان در مرکز قرار گرفت و صاحب حقوق طبیعی شد. تساوی حقوق بنیادی آدمیان رفته‌رفته پذیرفته شد که همۀ مردم حق فکر کردن و برخورداری از مواهب زندگی و از همه مهم‌تر ”آموختن“ را دارند و باید بتوانند استعدادات فطری و خدادادی خود را پرورش دهند و از مرحلۀ نهفتگی به مرحلۀ ظهور و شکوفایی رسانند، زیرا فقط از این راه است که جامعه به سوی رفاه و سعادت خواهد رفت. فیلسوفانی غربی مانند دکارت فرانسوی و کانت آلمانی دلایل عقلی این تحول فکری را به قلم آوردند. وقتی این تجدد و تحول فکری پدید آمد، جوامع اروپایی اهداف جدیدی برای خود برگزیدند که از آن جمله آموزش عمومی بود. ولی متوجه شدند که وسایل و ابزار موجود جوابگوی وصول به این اهداف نیست. ناچار به خلق و تهیۀ ابزارهای جدیدی مشتمل بر مؤسسات و روش‌ها و وسایلی پرداختند که مناسب تحقق این افکار جدید باشد، مانند تأسیس مدارس ابتدایی و متوسطه و عالی و نیز دانشگاه‌های عمومی همگانی که سابق بر آن در انحصار نجبا و روحانیان بود.

این پدیده یا مرحلۀ دوم تجدد را ”تجدد ابزاری“ (modernisation) نام می‌دهیم. جوامع اروپایی، به‌ویژه اروپای غربی و امریکا، توانستند تجدد فکری را با کمک تجدد ابزاری به ثمر برسانند و ظرف دو تا سه سده تمدن پیشرفته و گسترده‌ای به وجود آورند. سطح زندگی مردم آرام‌آرام هم از نظر اقتصادی و هم از نظر فرهنگی ترقی کرد و سبب شد که تمدن غرب از سدۀ هجدهم بر جهان مسلط شود.

در مقابل، بخش دیگری از مردم دنیا و به‌ویژه جوامع آسیایی و افریقایی، مرحلۀ تجدد فکری را یا اصلاً نپیمودند یا در حدی طی کردند که قابل اعتنا نبود. آنان در قید افکار و باورهای قدیمی خود باقی ماندند و بر این اساس نیازی هم به ابزارهای جدید و به عبارتی تجدد ابزاری نداشتند، تا آنکه در قرن نوزدهم و بیستم به‌ناگاه دریافتند که از دنیای غرب به کلی عقب مانده‌اند و تحت تسلط سیاسی و نظامی و اقتصادی و فرهنگی آنان قرار گرفته‌اند. هرچند بعضی جوامع جهان سوم هنوز هم این واقعیت، یعنی عقب‌ماندگی خود، را نمی‌پذیرند و بر آن‌اند که غربیان از دریچۀ چشم خود و بر اساس معیارهای خویش آنان را عقب‌افتاده می‌پندارند، جامعه‌هایی که متوجه نقص خود شده بودند، به جای آنکه از تجدد فکری شروع کنند و سپس به نوعی از تجدد ابزاری مناسب خود برسند، میان‌بر زده و یکسره دنبال تجدد ابزاری رفتند و آن را یک‌جا از غرب به عاریت گرفتند. در نتیجه، بهرۀ کافی از این تقلید نابه‌جا نبردند، بلکه همین ابزارهای عاریتی سبب هزینه‌های نامتعادل و نارضایی مردم تا حد شورش و انقلاب شد. اگر آن روحانی انقلابی گفته است که ”بدبختی ما از زمانی شروع شد که حوزه‌ها را بستند و دانشگاه‌ها را گشودند،“ به نظر من راست گفته است، زیرا دانشگاه برای افکار بسته و عتیقه ابزار مناسبی نیست و جز تولید مشکلات ثمری ندارد. معروف است که وقتی دولت ایران در زمان قاجارها به تقلید فرنگ به احداث چند خط تلگراف بین مرکز و ولایات پرداخت، نتیجه آن شد که معجزات امامزاده‌ها که تا آن زمان مصرف محلی داشت، به مدد تلگراف در سطح کشور نشر شود و دامنۀ خرافات در سراسر مملکت توسعه یابد و سبب درگیری‌های جدیدی برای دولت شود.

به این ترتیب، باید گفت که تأسیس کتابخانه‌های عمومی یا ملی یکی از حلقه‌های مهم تجدد ابزاری غربیان بود که می‌باید نقشی مهم در به ثمر رسانیدن تجدد فکری آنان ایفا می‌کرد. در قرون وسطا، کتابخانه‌های کوچک و خصوصی متناسب با نیازهای صاحبان آنها موجود بود که معمولاً برای استفادۀ نجبا و روحانیان در قصرها و منازل بزرگ اعیان یا در کلیساها قرار داشت. گاه نیز چنین کتابخانه‌هایی برای تعلیم و تربیت فرزندان دو گروه مذکور تأسیس می‌شد. از جمله دانشگاه‌های آکسفورد و کمبریج که در ابتدا به تدریس علوم دینی می‌پرداختند، هر یک کتابخانۀ ویژه‌ای داشتند. وقتی گوتنبرگ صنعت چاپ با حروف متحرک را در اواسط قرن پانزدهم تکمیل و در 1455م انجیل، نخستین کتاب چاپی دنیا، را در شهر ماینس آلمان به تعداد قابل ملاحظه‌ای منتشر کرد، تبدیل بعضی از کتابخانه‌های خصوصی موجود به عمومی یا تأسیس کتابخانه‌های عمومی جدید از فکر به عمل نزدیک شد.

نقش این کتابخانه‌های عمومی آن بود که بر اساس تجدد فکری اروپایی همۀ دانش بشری را بدون هیچ‌گونه محدودیت طبقاتی و دور از هرگونه سانسور در دسترس همۀ پژوهندگان و علاقه‌مندان قرار دهد تا همگان بتوانند از حق طبیعی خود در زمینۀ دانش‌اندوزی و دانش‌پژوهی استفاده کنند. کتابخانۀ بریتانیا که در اواسط سدۀ هجدهم تأسیس شد، نمونۀ بارز و کاملی از تجدد ابزاری انگلستان است که در پیشرفت فرهنگی آن کشور طی سه قرن گذشته نقشی کارساز داشته است.

 

بخش دوم: چگونگی تأسیس و سیر تکاملی کتابخانۀ بریتانیا تا زمان حاضر

موزۀ بریتانیا، که کتابخانه بخشی از آن بود، در پانزدهم ژانویۀ 1759م برای استفادۀ عموم دانش‌پژوهان و علاقه‌مندان گشایش یافت. با این همه، این واقعۀ مهم فرهنگی آسان و ناگهان و بی‌گذر از موانع فراوان انجام نگرفت.[4] پیش از آن، دو فرصت مناسب در سال‌های 1700 و 1741م از دست رفته بود. فرصت اول زمانی بود که کتابخانۀ خصوصی کاتون (Cottonian Library) در اختیار دولت انگلیس قرار گرفت و فرصت دوم هم زمانی بود که بنا شده بود کتابخانۀ هارلی (Harlian Library) به دولت انتقال یابد. در فرصت سوم، پس از درگذشت هانز اسلون (Hans Sloan, 1660-1753) مجموعۀ گسترده و بی‌همتای او که از جمله بسیاری اوراق و اسناد مهم تاریخی و کتاب‌های خطی و چاپی را در بر داشت، با وقف‌نامه‌ای محکم برای استفادۀ عمومی عرضه شد. اگر بنا بود این بار نیت واقف به مرحلۀ اجرا درآید و مجموعۀ بی‌نظیر او دچار سرنوشت غم انگیز دو مجموعۀ قبلی نشود، لازم بود دولت ساختمان مناسبی برای این منظور تعیین و سازمان اجرایی کارآمدی ایجاد کند که البته کاری سهل و ساده و ارزان و بدون مخالف نبود. اما هوشیاری و فرهنگ‌دوستی مسئولان وقت بیشتر از آن بود که این فرصت را نیز از دست بدهند. آنان برای برطرف کردن موانع و حل مشکلات همت گماردند و به تأسیس کتابخانۀ عمومی و ملی بریتانیا توفیق یافتند.

دکتر اسلون پزشک و زیست‌شناس مشهوری بود که با علاقه و دانش و توانایی مالی خود از دوران جوانی به جمع‌آوری اسناد و کتب و تصاویر و طرح‌های معماری و نقشه‌های جغرافیایی و نیز انواع تابلوهای نقاشی و سکه‌ها و مدال‌ها و مُهرها و جواهرات قدیمی و مواد معدنی و به‌ویژه نمونه‌های خشک‌شدۀ نباتات و حشرات و ماهی‌ها و صدف‌ها و پرندگان و حیوانات پرداخته و رفته‌رفته مجموعه‌ای عظیم فراهم آورده بود که در محافل علمی اروپا شهرت و معروفیت داشت. اعتقاد راسخ اسلون این بود که کتاب برای استفاده است و نه برای انبار کردن–برای نهادن چه سنگ و چه زر–و به همین علت کتاب‌های کم‌نظیر و گرانبهای خود را با رغبت به علاقه‌مندان عاریت می‌داد و به این ترتیب، خانۀ بزرگ خود را به نوعی کتابخانه و موزۀ عمومی تبدیل کرده بود. بسیاری از دانشمندان و دانش‌پژوهان اروپایی و امریکایی برای استفاده از مجموعه‌های او به لندن سفر می‌کردند. از میان آنان ولتر (Francois-Marie Voltaire, 1694-1778)، نویسنده و فیلسوف فرانسوی، و هندل (George Frideric Handel,1685-1759)، موسیقی‌دان آلمانی، و فرانکلین (Benjamin Franklin, 1706-1790)، دانشمند و سیاستمدار امریکایی، شاید بین ایرانیان معروفیت بیشتری داشته باشند.

افق فکری و اندیشۀ اسلون از حد و مرز انگلستان بسی فراتر می‌رفت. زبان فرانسه را به‌خوبی می‌دانست و برخلاف بیشتر هموطنان خود که اگر هم زبان خارجی می‌دانستند، برای حفظ غرور ملی جز به انگلیسی سخن نمی‌گفتند، با میهمانان فرانسه‌زبان خویش به زبان ایشان صحبت می‌کرد و اعجاب و تحسین آنان را برمی‌انگیخت. اسلون در سال 1713م خانۀ بزرگی در منطقۀ اعیان‌نشین چلسی در لندن در خیابانی که امروز با نام او خیابان اسلون نامیده می‌شود، خرید و مجموعه‌های خود را به آنجا منتقل کرد. در سال 1748م، شاهزاده فردریک ولیعهد انگلستان به اتفاق همسر خود به دیدار اسلون رفت و از مجموعۀ 200هزار قلمی او که در 50 دفتر بزرگ فهرست شده بود، بازدید کرد. هرچند ولیعهد قبل از پدر خود، جورج دوم، درگذشت و هرگز به سلطنت نرسید، همین ملاقات در تأسیس کتابخانۀ بریتانیا نقشی قاطع ایفا کرد، زیرا بعد از این بازدید تشویق‌آمیز بود که اسلون وقف‌نامۀ خود را تنظیم کرد و برای اجرای آن امنایی برگزید.

چند روز بعد از مرگ اسلون، 34 نفر امنای تعیین‌شده  در 27 ژانویه 1753م گرد هم آمدند و مدیری موقت برای مجموعۀ او، که به موزۀ اسلون معروف شده بود، برگزیدند. جورج دوم، پادشاه وقت انگلستان، معتقد بود که پول کافی در خزانۀ دولت برای تأسیس و ادارۀ موزۀ (کتابخانۀ) بریتانیا موجود نیست.[5] وزیر دارایی نیز با شاه هم‌رای بود که پول کافی برای این‌گونه مؤسسات فرهنگی نداریم. امنای اسلون با نگرانی دست به دامان پارلمان شدند. رئیس فرهنگ‌دوست مجلس عوام (عامه)، اونزلو (Arthur Onslow, 1691-1768)، که تأسیس چنین کتابخانه‌ای را برای توسعۀ معارف عمومی لازم می‌دانست، از طرح آنان به‌شدت پشتیبانی کرد. در نتیجه، طرح کاملی برای تأسیس کتابخانۀ (موزۀ) بریتانیا به تصویب پارلمان رسید که علاوه بر اقلام موزۀ اسلون، باقی‌ماندۀ کتابخانه‌های کاتون و هارلی را نیز در بر می‌گرفت. جورج دوم که ابتدا با تأسیس این کتابخانۀ ملی مخالف بود، بعد از تصویب پارلمان نظر خود را تغییر داد و درصدد تقویت و تأیید این طرح برآمد، تا آنجا که کتابخانۀ ارزشمند سلطنتی را برای استفادۀ عمومی به کتابخانۀ بریتانیا اهدا کرد. همین عمل جورج دوم نشان می‌دهد که چرا و چگونه سلطنت انگلستان تا زمان حاضر دوام آورده و هنوز از محبوبیت فراوانی در بین مردم برخوردار است.

بعد از تصویب پارلمان و تأیید پادشاه، نخستین اقدام امنای کتابخانه تهیۀ ساختمان مناسبی برای کتابخانه بود که نیاز به وجه هنگفتی داشت. امنای کتابخانه برای تهیۀ این مبلغ از میان امکانات موجود فروش بلیت‌های بخت‌آزمایی دولتی را برگزیدند. در مدت کوتاهی 75هزار لیرۀ انگلیسی، که در آن زمان مبلغ هنگفتی بود، نصیب کتابخانه شد و همۀ هزینه‌های اولیه تأمین شد و وجه لازم برای خرید محل نیز به دست آمد. ابتدا پیشنهاد شد که خانۀ باکینگهام برای این منظور خریداری شود، ولی این نظر به دو علت گرانی ساختمان و دوری آن از مرکز شهر مورد تصویب واقع نشد. جورج سوم، پادشاه بعدی، در سال 1761م خانۀ باکینگهام را برای همسر خود خرید که به خانۀ ملکه معروف شد. سپس، در زمان ملکۀ ویکتوریا این خانه توسعه یافت و قصر باکینگهام نام گرفت و محل اقامت دائم خانوادۀ سلطنتی شد.

امنای کتابخانه ساختمان مونتاگو را که در سال 1686م معماران فرانسوی ساخته بودند، خریدند و تا پایان سال 1755م، کارهای تعمیراتی این ساختمان به انجام رسید و مجموعه‌های سه‌گانۀ اسلون و کاتن و هارلی در طبقات متفاوت آن جای داده شد. به این ترتیب، کتابخانۀ (موزۀ) بریتانیا رسماً گشایش یافت. کتابخانۀ سلطنتی نیز بعداً در این ساختمان به صورت جزئی از کتابخانۀ ملی در بخش جداگانه‌ای مستقر و به کتابخانۀ شاهان (Kings Library) موسوم شد.

در این مقالۀ کوتاه نمی‌توان بیش از این وارد تاریخ تحول و توسعۀ کتابخانۀ بریتانیا شد، زیرا بسیار مفصل است. همین‌قدر باید گفت که توسعۀ تدریجی کتابخانه بیشتر مدیون مجموعه‌داران بسیاری بوده است که با صرف وقت و پول خود کتاب‌ها و اشیای متفرق و متعددی را جمع می‌کردند و در اواخر عمر مجموعه‌های ارزشمند خود را برای استفادۀ عمومی رایگان یا در مقابل مبلغی ناچیز در اختیار کتابخانۀ ملی قرار می‌دادند. البته نام این مجموعه‌داران با اهدای مجموعه‌های آنان باقی می‌ماند و طبق سنتی که در انگلستان معمول است، از آنان تشویق و قدردانی می‌شد. ضمناً، کتابخانه نیز در حد بودجه‌ای که هر ساله در اختیار داشت، بعضی کتاب‌ها و اسناد مهم را می‌خرید. از سوی دیگر، ناشران کتاب و روزنامه‌ها و مجلاتی که در انگلستان به چاپ می‌رسید طبق قانون موظف بودند یک نسخه از هر اثر منتشرشدۀ خود را برای کتابخانه بفرستند که سبب توسعۀ تدریجی و دائم این مؤسسه بود. بخش موزه در این مؤسسه به‌قدری رشد کرد که در سال 1883م، قسمت آثار تاریخ طبیعی به ساختمان سنگی و زیبای جدیدی در ناحیۀ کنزینگتون در لندن منتقل شد و به موزه‌ای جدید و مستقل با نام موزۀ تاریخ طبیعی (Natural History Museum) موسوم گشت.

در سال 1972م، قانون جدا شدن کتابخانه از موزۀ بریتانیا به تصویب پارلمان رسید و از همان زمان لزوم تهیۀ ساختمان بزرگ و مجهزی برای انتقال کتابخانه و تمرکز بخش‌های گوناگون آن که در چند ساختمان جداگانه متفرق بود، مسلم می‌نمود. به این منظور، در سال 1976م زمین وسیعی جنب ایستگاه راه‌آهن سنت‌پانکراس خریداری و دو سال بعد طرح ساختمان جدید آماده شد. کارهای ساختمانی در سال 1980م آغاز شد و بعد از هجده سال در 1998م پایان یافت. نویسندۀ این سطور که در تأسیسات ساختمانی تخصص دارد، با مهندسان تأسیسات این ساختمان عظیم همکاری داشت.

معمار ساختمان، کالین ویلسن (Colin Wilson, 1922-2007) تا روز گشایش کتابخانۀ جدید آماج تیرهای انتقاد جراید و خرده‌گیران بود، زیرا ساختمان آجری او نه یادآور جلال و شکوه ساختمان سنگی موزۀ بریتانیا بود و نه نظرگیری ساختمان‌های تازه‌ای را داشت که از شیشه و فلز با حجم‌های هندسی درهم ساخته می‌شود. در داخل بنا نیز از چلچراغ‌های خیره‌کننده و فرش‌های رنگارنگ و تزیینات مجلل و عتیقه‌جات گرانبها خبری نبود. ساختمان ویلسن ظاهری ساده و متوسط دارد که یادآور روش معماری باوهاوس (Bauhaus) آلمانی است که حتی ممکن است عابر معمولی آن را در میان دیگر ساختمان‌های نسبتاً مجلل همجوارش تشخیص ندهد. به دیگر سخن، این بنا با صرف هزینۀ فراوان در میان ساختمان‌های زیبای اطراف خود گم شده است. ولی وقتی شخص برای پژوهش و مطالعه وارد آن می‌شود، ساختمان را کاملاً مناسب نیازهای خود می‌بیند. همه‌چیز به آسانی در دسترس است.

اجزای این ساختمان ساده به نظر می‌رسد، در حالی که با مرغوب‌ترین مصالح و رعایت بالاترین استانداردهای ساختمانی بنا شده است و قرار است از نظر استحکام و دوام دست‌کم 200 سال عمر کند، بی‌آنکه نیازی به تعمیرات اساسی داشته باشد. رفت‌و‌آمد داخلی ساختمان حداقل است و مراجعه‌کننده خود را در محیطی آرام و آشنا و آسوده می‌یابد، گویی در خانۀ خویش است و بر ساختمان مسلط، نه آنکه ساختمان بر او مسلط باشد. مطالعه‌کننده در مرکز طرح قرار دارد و همه‌چیز را برای او و متناسب او ساخته‌اند. البته باید این واقعیت را نیز در نظر داشت که مردم انگلیس اصولاً دنبال شکوه ساختمانی و عظمت شهری نیستند و خیابان‌های پُرپیچ‌وخم را، چنان که در لندن دیده می‌شود، به بولوارهای عریض و طویل ترجیح می‌دهند. این ساختمان نیز از این احساس متأثر است. از خارج محقر و کاسته می‌نماید، ولی در داخل کامل و آراسته است.

با گشایش ساختمان در 25 ژوئن 1998م به دست ملکۀ انگلستان، خرده‌گیران و وسایل ارتباط جمعی، به‌ویژه روزنامه‌ها، یکباره آرام گرفتند و بعد از دو سه هفته زبان به تحسین گشودند که کتاب را به جلدش نباید قضاوت کرد. دیری نگذشت که عنوان سِر به معمار رنج‌دیدۀ آن اعطا شد. ادوارد برک (Edward Burke, 1729-1797)، دولتمرد و متفکر قرن هجدهم انگلستان، می‌گوید: ”کسانی که به اجرای طرح عمومی مهمی دست می‌زنند، باید در مقابل تأخیرهای فرساینده و دل‌شکستگی‌های آزاردهنده و توهین‌های کوبنده و بدتر از همه، در برابر قضاوت‌های گستاخانه افراد نادان مقاوم باشند.“

در حیاط ورودی کتابخانه مجسمۀ برنزی بزرگی از نیوتن، دانشمند معروف انگلیسی، اثر هنرمند اسکاتلندی ادواردو پولوزی (Eduardo Paolozzi, 1924-2005) دیده می‌شود که بر اساس طرح ویلیام بلیک (William Blake, 1757-1827) ساخته شده است. این مجسمه صورت و هیکلی مجازی از نیوتن ارائه می‌کند که معرف قدرت و عظمت علمی اوست و نه شکل ظاهری‌اش. در داخل ساختمان مجسمه‌ای مرمرین از شکسپیر  نصب شده است و کتابخانه شاهان در برجی شیشه‌ای در مرکز فضای عمومی داخلی کتابخانه قرار دارد و 65هزار جلد کتاب‌های نفیس سلطنتی را به نحوی چشمگیر در معرض دید همگان می‌گذارد. به تازگی اعلام شد که بنای جدید کتابخانۀ بریتانیا رسماً بزرگ‌ترین و مجهزترین تک‌بنای عمومی انگلستان در قرن بیستم شناخته شده و در ردیف بناهای تاریخی درجه اول به ثبت رسیده است.

برای رعایت اختصار، اطلاعاتی فهرست‌وار به نقل از آخرین انتشارات رسمی کتابخانه در زیر آمده است:

  • مساحت ساختمان کتابخانه در حدود 112هزار مترمربع در 14 طبقه است که 9 طبقۀ آن بالای زمین و 5 طبقه زیر زمین قرار دارد.
  • تعداد کتاب‌های خطی و چاپی، تمبرهای پستی، نت‌های موسیقی، نقشه‌های جغرافیایی، اسناد ثبت اختراعات، روزنامه‌ها و مجلات جلدشده و امثال آن که در کتابخانه نگاهداری می‌شود، در حال حاضر از 150 میلیون متجاوز است و از این نظر، کتابخانۀ بریتانیا بعد از کتابخانۀ کنگرۀ امریکا غنی‌ترین کتابخانۀ دنیاست.
  • طبق قانون، از آنچه در انگلستان به چاپ می‌رسد، نسخه‌ای به کتابخانه فرستاده می‌شود. با اضافه کردن اقلامی که کتابخانه می‌خرد یا بدان اهدا می‌شود، هر ساله حدود 3 میلیون قلم به مجموعۀ عظیم کتابخانه افزوده می‌شود.
  • تعداد کتاب‌های کتابخانه از خطی و چاپی حدود 14 میلیون و تعداد تمبرهای پستی حدود 8 میلیون است که از جمله شامل مجموعۀ بزرگی از تمبرهای ایران است.
  • طول قفسه‌های کتابخانه یک ردیفه به 625 کیلومتر می‌رسد و هر ساله 12 کیلومتر افزایش می‌یابد. اگر شخصی روزانه به مطالعه 5 قلم از آثار کتابخانه توفیق یابد، 80هزار سال برای بررسی همۀ مجموعه‌های کتابخانه وقت لازم دارد.
  • کتابخانه نُه سالن مطالعه با بیش از 1200 صندلی و میز مجهز دارد. سالانه حدود 400هزار نفر از این سالن‌ها استفاده می‌کنند. تعداد مراجعان اینترنتی در سراسر عالم سالانه به 4 میلیون می‌رسد. با آنکه بعضی پیش‌بینی می‌کردند که با امکانات اینترنتی تعداد مراجعان حضوری کاهش بسیار خواهد یافت، درعمل این تعداد افزایش یافته است.
  • برخی از مهم‌ترین آثار قدیمی و ارزشمند کتابخانه عبارت‌اند از ”لوحۀ فرمان بزرگ“ (Magna Carta) که در سال 1215م از طرف پادشاه وقت انگلیس، جان، صادر شده و در آن حق شهروندی عموم مردم تثبیت گردیده است؛ نیز کتابچۀ یادداشت لئوناردو داوینچی و نخستین شمارۀ روزنامۀ تایمز لندن (8 مارس 1788).
  • تعداد کتاب‌های دست‌خطی کتابخانه از 310هزار و تعداد نقشه‌های جغرافیایی آن از 4 میلیون متجاوز است.
  • تعداد کارمندان رسمی کتابخانه در حال حاضر در دو مرکز سنت‌پانکراس و بوستون اسپا بیش از 1600 نفر، و بودجۀ سالانۀ این واحد بزرگ فرهنگی در حدود 120 میلیون لیره انگلیسی (معادل 170 میلیون دلار امریکا) است.
  • طرحی برای توسعۀ 10هزار متری ساختمان اصلی کتابخانه در سنت‌پانکراس در دست مطالعه است.
  • کتابخانه ساختمان بزرگ دیگری نیز به مساحت 168هزار مترمربع در شهر بوستون اسپا در ایالت یورک شایر، قلب جغرافیایی انگلستان، در اختیار دارد که بخش مهمی از مجموعه‌های کتابخانه در آن ساختمان جای گرفته است. معمولاً برای دریافت اقلام سفارش‌داده‌شده، اگر در ساختمان مرکزی باشد، یک ساعت و اگر در ساختمان بوستون اسپا باشد یک روز وقت لازم است.

کتابخانۀ بریتانیا بخش بزرگ و مجهزی برای مرمت و بازسازی کتب و اسناد قدیمی دارد و در زمینۀ مراوده و همکاری با دیگر کتابخانه‌های مهم پژوهشی در انگلستان و سایر کشورهای دنیا نیز فعالیت گسترده‌ای دارد. نمایشگاه‌های دائم و موقت و نیز سمینارها و سخنرانی‌های علمی و پژوهشی طبق برنامه‌های منظمی مرتباً برپاست و انتشارات ویژه کتابخانه در فروشگاه ساختمان در دسترس است. رستوران‌ها و کافه‌های متعدد موجود به دانش‌پژوهان فرصت می‌دهد با یکدیگر ملاقات و تبادل نظر کنند. به دیگر سخن، کتابخانۀ بریتانیا دانشگاهی است ملی و رایگان و محیطی است شاد و صلح‌آمیز و مناسب فعالیت‌های ذهنی و علمی. به همین مناسبت، بعضی نه فقط برای مطالعه، بلکه برای برخورداری از امکانات اجتماعی آن به این مرکز روی می‌آورند. حضور مراجعه‌کنندگانی که از همه‌جای جهان با زبان‌ها و فرهنگ‌های متفاوت آمده‌اند، بین‌المللی بودن این مؤسسۀ علمی را تأیید می‌کند.

بخش سوم: مجموعههای ادب فارسی کتابخانۀ بریتانیا

چنان که پیش‌تر اشاره شد، منظور از مجموعه‌های ادب فارسی در این مقاله آثاری نیست که راجع به ایران و فرهنگ ایران به زبا‌هان‌هایی غیر از فارسی به قلم آمده است. برای مثال، می‌توان گفت که چند صد سفرنامه به زبان‌هایی غیر از فارسی در کتابخانۀ بریتانیا موجود است که تمام یا بخشی از هر یک راجع به ایران و مردم ایران است و هنوز جداگانه فهرست نشده است. آثار قابل ملاحظه‌ای نیز از نویسندگان ایرانی به زبان عربی در کتابخانه موجود است که در این مقاله مطرح نیست. نکتۀ قابل ملاحظه دیگر آن است که کتابخانۀ بریتانیا آثار فارسی معاصر را جز آنکه مهم یا نمونه‌ای خاص بوده یا در انگلستان نشر شده باشد، ذخیره نمی‌کند. بنابراین، نباید انتظار داشت که از آثار فارسی بعد از جنگ دوم تعداد قابل ملاحظه‌ای در این کتابخانه موجود باشد. برای مطالعۀ این‌گونه کتاب‌ها بهتر است به مؤسسات ایران‌شناسی و بخش شرق‌شناسی دانشگاه‌ها یا کتابخانۀ مطالعات ایرانی در لندن مراجعه شود. با توجه به  این دو نکته، کتابخانۀ بریتانیا دارای مجموعه‌های قابل ملاحظه‌ای از آثار خطی و چاپی فارسی است که بیشتر از دو منبع زیر عاید شده است:

منبع نخست مجموعۀ اسناد و کتاب‌های کمپانی هند شرقی (هند گورکانی) است که یک‌جا به کتابخانه رسیده است. چارلز ویلکنز (Chalres Wilkens, 1749-1836)، شرق‌شناس انگلیسی، وقتی در سال 1799م از نیت کمپانی هند شرقی دائر بر تأسیس موزه‌ای شرقی مطلع شد، طی نامه‌ای داوطلب این خدمت گردید و طرحی برای این موزۀ ارائه کرد. در طرح او از جمله کتابخانه‌ای برای آثار و اسناد خطی و چاپی در نظر گرفته شده بود. طرح او در سال 1801م به تصویب رسید و او به سمت سرکتابدار (رئیس) کتابخانۀ شرقی برگزیده شد. در سال 1817م، بایگانی راکد کمپانی نیز به کتابخانه منضم و این مؤسسه به کتابخانه و بایگانی وزارت هند (Indian Office Library and Records) موسوم شد. چهرۀ کمپانی هند شرقی در سال 1765م از تجاری به سیاسی تغییر یافته بود و بنابراین، کتابخانه دو هدف تجاری/سیاسی و ادبی/پژوهشی را تعقیب می‌کرد.

علاقه‌ای که پیش از آن از طرف اروپاییان به زبان‌ها و فرهنگ‌های شرقی ابراز می‌شد، بیشتر برای مطالعۀ آثار مرتبط با عهد عتیق و عهد جدید و تبشیر و گسترش دین مسیحی بود. ولی در نیمۀ دوم سدۀ نوزدهم، افسران عالی‌رتبۀ کمپانی هند شرقی از آشنایی مختصر با زبان فارسی، زبان رسمی دربار گورکانیان، فراتر رفتند و به فرهنگ ایران که سرچشمۀ ادب و هنر گورکانی بود، دلبستگی یافتند. ضمناً برخورد این افسران با مسایل مذهبی و حقوقی هندوستان آنان را به فرهنگ هند و زبان سانسکریت، که خود کشف تازه‌ای برای اروپاییان بود، علاقه‌مند کرد.

این کشف اخیر در درجۀ اول حاصل کار ویلیام جونز (William Jones, 1746-1794) بود که منجر به مطالعات فراوانی در زبان سانسکریت و کشف ریشه و همبستگی‌های زبان‌های هند و اروپایی شد. جونز به اندازۀ کافی عربی و فارسی آموخته بود که کتاب زندگی نادرشاه را که در سال 1768م به انگلستان آورده بودند، تحت عنوان Life of Nadir Shah به انگلیسی ترجمه کند. جونز در سال 1771م کتابی تحت عنوان دستور زبان فارسی تألیف کرد. مرگ زودرس او در 48 سالگی ضایعه‌ای تأسف‌انگیز تلقی شد، زیرا دریچه‌ای از دنیای وسیع ادب هندی و فارسی را به روی اروپاییان گشوده بود.

جدا از کتاب‌ها، مجموعۀ قابل ملاحظه‌ای نیز از اسناد و گزارش‌هایی ارزشمند از سیاسی و تجاری و تاریخی به زبان‌های گوناگون، از جمله فارسی، در کتابخانۀ هند شرقی نگاهداری می‌شد. این کتابخانه شامل حدود 250هزار جلد کتاب، 40هزار نقشه، 70هزار نشریۀ رسمی و 14هزار مجلد اوراق شخصی افراد بود که یک‌جا در اختیار کتابخانۀ بریتانیا قرار گرفت. این مجموعۀ گسترده که بیشتر مربوط به تاریخ و فرهنگ هندوستان و کشورهای همجوار آن، از جمله ایران، از سال 1600 تا 1950م است، به‌راستی همتایی ندارد. شرق‌شناسان و پژوهشگران از همه‌جای دنیا، از جمله هندوستان، برای مطالعه و تحقیق به این مجموعه مراجعه می‌کنند.

نقشه‌برداری مناطقی که تحت نظر یا مطمح نظر کمپانی هند شرقی بود، از جمله دستاوردهای مهم کمپانی محسوب است. دقیق‌ترین نقشه‌های ایران که در فاصلۀ 1870 و 1940م تهیه و چاپ شده است، نتیجۀ کار ادارۀ مساحی هند است.

ریچارد جانسون (Richard Johnson) که از سال 1770م به مدت 20 سال در خدمت کمپانی هند شرقی بود، مجموعۀ نفیسی شامل بیش از هزار کتاب خطی و هزار نقاشی مینیاتور گرد آورده بود که کمپانی در سال 1807م از او خریداری کرد. کتاب‌های خطی مجموعۀ او از جمله شامل دیوان بسیاری از شاعران فارسی‌زبان است که قدیمی‌ترین آنها در سال 1314م نگاشته شده است.

مجموعۀ وارن هیستینگز (Warren Hastings) که در سال 1807م به کتابخانۀ کمپانی هند شرقی رسید، تعدادی کتاب ارزشمند خطی فارسی نیز همراه داشت. از جمله نسخه ای از کتاب لیلی و مجنون در این مجموعه وجود داشت که در 1506م به خط سلطانعلی مشهدی برای امیر هرات نوشته شده و سپس به کتابخانۀ شاه‌جهان رسیده بود.

پس از استقلال هندوستان در 1947م، نقش کتابخانه و بایگانی وزارت هند تغییر کرد، زیرا هدف اصلی آن تا آن تاریخ کمک به فعالیت‌های سیاسی و تجاری انگلستان بود، ولی بعد از استقلال هند و انحلال دفتر نایب‌السلطنه و برچیده شدن وزارت هند دیگر برای روابط عادی دو کشور نیازی به این کتابخانه نبود. با توجه به این تحولات بود که مجموعه‌های کتابخانۀ هند شرقی را یک‌جا به کتابخانۀ بریتانیا منتقل کردند. این مجموعه‌ها ابتدا در ساختمان جداگانه‌ای نگاهداری می‌شد. در سال 1998م، که ساختمان جدید کتابخانۀ بریتانیا گشوده شد، این مجموعه‌ها و مجموعۀ کتاب‌های شرقی موزۀ بریتانیا با هم در ساختمان جدید جای گرفت و این دو مجموعه را مجموعه‌های شرقی و وزارت هند (Oriental and India Office Collections, OIC) نامیدند (تصویر 1).

برای نمونه، در زیر به چند قلم از آثار مجموعه‌های وزارت هند اشاره می‌شود:

  • قدیمی‌ترین کتاب خطی فارسی کتابخانۀ وزارت هند که در حال حاضر قدیمی‌ترین کتاب فارسی کتابخانۀ بریتانیا ست، تفسیری است از قرآن با نام تفسیر سورآبادی به خط نسخ عالی که در سال 1129م/ربیع‌الثانی 523ق به خط محمودبن گرگین نوشته شده است. (شمارۀ قفسه:IO Islamic 3840 ) (تصویر 2).
  • دیگر اثر ممتاز خطی قدیمی به فارسی نعمتنامه است که از ناصرالدین‌شاه مندو-مندو شهری است در هندوستان-باقی مانده و شامل دستورهای خوراک‌پزی است که بین سال‌های 1495 تا 1505م در شهر ملوه تحریر شده و مصور است. این کتاب از نظر سبک‌شناختی نقاشی‌های مختلط هندی و ایرانی ارزشمند است.
  • مجموعۀ کتاب‌های شاهان گورکانی در دهلی که در قرن هفدهم شامل 24هزار اثر خطی بود در قرن هجدهم متفرق شد و تعداد کم و کم‌ارزشی از آن باقی ماند که در شورش دهلی به دست کمپانی هند شرقی افتاد و در سال 1858م به کتابخانۀ کمپانی رسید. از مهم‌ترین کتاب‌های این مجموعه یکی دیوان اشعار سلطان ولد، فرزند جلال‌الدین رومی (مولوی)، است که به خط خودش نگاشته است و امضای داراشکوه، فرزند شاه‌جهان، را نیز دارد. دیگر کابین‌نامه (عقدنامه) بهادرشاه دوم، آخرین پادشاه گورکانی، است که به تاریخ 1840م با تذهیب بسیار زیبا آرسته است.
  • دیگر نسخه‌ای زیبا از شاهنامه فردوسی است که در قرن شانزدهم در شیراز رونویسی شده است (IO Islamic 3540).
  • دیگر نسخه‌ای از شاهنامه است که فتحعلی‌خان کاشانی در 1810م برای سلطان وقت نوشته شده و در سال 1816م به تصرف شرکت هند شرقی در آمده است (IO Islamic 3442).

منبع دوم مجموعه‌های شرقی کتابخانۀ (موزۀ) بریتانیا است. در نخستین مجموعه‌های کتابخانۀ بریتانیا تعدادی کتاب فارسی نیز بود. نخستین فردی که در کتابخانۀ بریتانیا طبق برنامه‌ای منظم به جمع‌آوری آثار شرقی پرداخت جوشیا فرشل (Josiah Forshal, 1795-1863) نام داشت. او در سال 1825م مجموعۀ کلادیوس ریچ (Claudios Rich, 1786-1821)، کارمند کمپانی هند شرقی، را برای کتابخانۀ موزه خرید. ریچ که زبان‌شناس قابلی بود، در آسیای غربی به سفرهای طولانی رفته و کتاب‌های فراوانی را که به علت عدم توجه در شرف نابودی قرار داشت، جمع‌ آورده بود. مجموعۀ ریچ از بیوۀ او به مبلغ 7500 لیره خریداری شد. این مبلغ در اوایل قرن نوزدهم رقم قابل ملاحظه‌ای بود. در این مجموعه بیش از 300 کتاب خطی وجود داشت. از آن جمله نسخۀ ظریفی از ظفرنامه در شرح حال تیمور لنگ است که شرف‌الدین علی یزدی در شیراز در سال 1423 نوشته و بعدها با مینیاتورهای دورۀ صفوی که در آنها صدف به کار رفته تزیین شده است. دیگر دیوان حافظ نوشتۀ 1451م حدود 62 سال بعد از مرگ شاعر در شیراز است که صفحه‌های تزیین‌شدۀ آن از اولین نمونه‌های سبک چینی است.

در سالیان بعد، تعداد فراوانی آثار خطی فارسی به این مجموعه‌ها اضافه شد که برای نمونه به چند اثر زیر اشاره می‌شود:

  • سه منظومه از خواجوی کرمانی، به خط میرعلی تبریزی که در سال 1396م در بغداد برای سلطان احمد جلایر نوشته شده و با نقاشی‌های تکامل‌یافتۀ سبک ایرانی اثر جنید تزیین یافته است. قطعۀ اول داستان همای و همایون است به صورت مثنوی در شرح عشق دو شاهزاده به سبک اسکندرنامه نظامی. قطعۀ دوم کمالنامه است که اشعاری است مذهبی و به سبک هفتپیکر سروده شده است. قطعۀ سوم روضهالانوار است در مسائل صوفیه که نُه مینیاتور زیبا دارد ( 18113).
  • خمسه نظامی که در سال 1442م نوشته شده و بعداً با 19 نقاشی که در هرات به سبک تیموری تهیه دیده بودند، تزیین شده است. بعضی از نقاشی‌های این کتاب ساختۀ معروف‌ترین نقاش کلاسیک ایرانی کمال‌الدین بهزاد است.
  • کتاب اسکندر سلطان که شامل 23 قطعۀ متفاوت است و برای جلال‌الدین اسکندر، نوۀ تیمور، در سال 1410-1411م در جنوب ایران کامل شده و با مجموعۀ سر جان ملکم (Sir John Malcolm, 1769-1838) به کتابخانۀ بریتانیا رسیده است. این کتاب تصاویری به سبک تیموری دارد (27261).
  • در مجموعۀ دکتر اشترن‌شوس ( Sternschuss) یک نسخۀ خطی شاهنامه رونویسی‌شده در قرن سیزدهم میلادی وجود داشت که آن را قدیمی‌ترین نسخۀ شناخته‌شدۀ شاهنانه دانسته‌اند. این کتاب با مجموعۀ دکتر اشترن‌شوس به کتابخانۀ بریتانیا راه یافت.

در دوران حکومت شاهان گورکانی بر هندوستان، خوش‌نویسان و هنرمندان آثار فارسی را، که زبان دربار بود، با سلیقه و روشی خاص رونویسی و تذهیب می‌کردند. بعضی از این آثار از سال 1867م به بعد از راه‌های گوناگون به کتابخانۀ بریتانیا رسیده است و این به غیر از مجموعۀ گسترده‌ای است که در نیمۀ دوم قرن بیستم یک‌جا از کمپانی هند شرقی به کتابخانۀ بریتانیا راه یافت. به نمونه‌هایی از این کتاب‌ها در زیر اشاره شده است:

  • از جمله یک جلد کتاب خمسه نظامی است که برای اکبرشاه در سال 1595م با 38 مینیاتور و حاشیۀ زیبا برای تمام صفحات کتاب حاوی نقش حیوانات افسانه‌ای و پرندگان و درختان تهیۀ شده بود. این اثر ارزشمند در سال 1958م به کتابخانه رسید.
  • دیگر، کتاب تذهیب‌شدۀ دارابنامه است که بین 1580 و 1585م برای اکبرشاه تهیۀ شده بود.
  • دیگر، کتاب بابرنامه، زندگی‌نامۀ بابر شاه مغول است که از 1526 تا 1530م سلطنت کرد. این کتاب در اصل به ترکی نوشته شده بود و سپس، میرزاعبدالرحیم‌خان در 1598م آن را به فارسی ترجمه کرد و 143 صفحه نقاشی دارد ( 3714).
  • دیگر، کتاب اکبرنامه با 40 مینیاتور است که در فاصلۀ سال‌های 1602 و 1605م کامل شده است.
  • دیگر دو نسخۀ زیبای خطی از گلستان سعدی با نقاشی‌های مخلوط گورکانی و بخارایی است که در 1567م تهیه شده است.
  • دیگر شرفنامه است که شامل بخشی از داستان عشق اسکندر اثر نظامی است. این کتاب برای نصرت‌شاه، سلطان بنگاله، بین 1531 و 1532م رونویسی شده و از جمله آثار هنری ارزشمندی است که به کتابخانه رسیده است.

شایسته است به کوشش‌های سیدنی چرچیل (Sidney Churchill, 1862-1921)، دبیر سفارت انگلیس در تهران که نمایندگی موزه (کتابخانه) بریتانیا را در ایران از 1883 تا 1895م بر عهده داشت، نیز اشاره شود. او در سال‌های مذکور 240 کتاب خطی فارسی برای کتابخانه بریتانیا خریداری کرد که برخی از آنها عبارت‌اند از

  • نسخۀ قدیمی جالبی از کلیله و دمنه که در شیراز در 1307م کامل شده و دارای مینیاتورهای ساده، ولی کم‌نظیر و زیبایی است.
  • نسخه‌ای از خمسه نظامی که در سال 1494م نوشته شده و در کارگاه استاد کمال‌الدین بهزاد با 21 مینیاتور که بعضی کار خود استاد است، آرایش یافته است.
  • نسخۀ دیگری از خمسه نظامی که شاید معروف‌ترین اثر مصور خطی فارسی باشد که دست‌نخورده باقی مانده است. این اثر در فاصلۀ سال‌های 1530 تا 1543م در تبریز برای شاه‌طهماسب صفوی تهیه شده و شامل 17 مینیاتور زیبا است. چهارده تصویر افسانه‌آمیز آن مربوط به همان دوره است و سه تصویر دیگر را بعداً اضافه کرده‌اند.

تعداد چشمگیری نسخه‌های شاهنامه فردوسی در مجموعۀ شرقی کتابخانۀ بریتانیا دیده می‌شود؛ از جمله نسخه‌ای که به کوشش حمدالله مستوفی قزوینی تصحیح شده و تاریخ نگارش آن 1404م/807ق است. جلال متینی، استاد ادبیات و رئیس سابق دانشگاه فردوسی مشهد، دربارۀ این کتاب تصحیح‌شده مقالۀ جامعی در مجلۀ ایرانشناسی منتشر کرده است. از جمله می‌نویسد:

در ابیاتی که مستوفی دربارۀ شاهنامه فردوسی سروده یک موضوع کاملاً روشن است و آن این است که شاهنامه فردوسی تا روزگار وی به سبب ”سهو نویسندگان“ و ”تخلیط“ بی‌شمار دگرگون شده بوده است، به‌طوری که در آن ابیات خوب و بد (ابیاتی که فردوسی سروده بود و ابیات سایرین که از فردوسی نیست) در کنار هم قرار گرفته بودند. پس او درصدد برمی‌آید که با توجه به نسخه‌های موجود شاهنامه، شاهنامه‌ای منقح در اختیار علاقه‌مندان قرار بدهد.[6]

حمدالله مستوفی، که در دستگاه خواجه رشیدالدین فضل‌الله وزیر خدمت می‌کرده، به احتمال قوی به کتابخانه‌های متعدد و نسخه‌های متفاوت شاهنامه دسترسی داشته است. از این کتاب تصحیح‌شده فقط دو نسخه باقی مانده که یکی در کتابخانۀ بریتانیا است. مقدم بر آن، فقط دو نسخۀ دیگر از شاهنامه موجود است که یکی در فلورانس و دیگری در کتابخانۀ بریتانیا است.

کتاب جالب دیگری نیز به زبان فارسی، ولی به خط عبری، در مجموعۀ شرقی کتابخانۀ بریتانیا موجود است با نام ”فتح‌نامه“ که بیان آزادی به صورت شعر فارسی از سه کتاب یوشع و روت و سموئیل است که عمرانی شیرازی آن را در قرن هفدهم میلادی سروده است. این کتاب به تصاویر زیبایی از نقاشی ایرانی آراسته است.

ذکر چند اثر دیگر نیز مفید و بلکه لازم به نظر می‌رسد:

  • یکی بخشی از کتاب جغرافیای المسالک و الممالک اصطخری فارسی است که در قرن چهاردهم میلادی مترجمی گمنام آن را از عربی به فارسی به صورتی آزاد برگردانده است (Ethe 707). ایرج افشار این ترجمه را با مقدمه‌ای جامع در سال 1968م در تهران منتشر کرده است.[7]
  • چاپ سنگی کتاب عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات اثر قزوینی با تصاویر جالب متعدد که امضای علی خوئی را دارد و در 1848م در تهران منتشر شده است.
  • در میان نامه‌ها و سندها و فرمان‌ها و فتواهایی که به زبان فارسی در کتابخانۀ بریتانیا موجود است، از جمله نامه‌ای است به زبان فارسی، ولی به خط عبری (Judaeo-Persian) که در قرن نهم میلادی نوشته شده و قدیمی‌ترین اثر فارسی کتابخانه است ( 8212 / 166).

صورت کتاب‌های خطی و چاپی فارسی در کتابخانۀ بریتانیا بسیار طولانی است که حتی ذکر اقلام استثنایی و کمیاب آن در این جستار کوتاه نمی‌گنجد. بنابراین، به آنچه در بالا آوردم، بسنده می‌کنم و آمار تقریبی را که کتابخانه در اختیارم گذارده است، در جدول زیر مذکور می‌دارم. البته این آمار تقریبی و مربوط به سال 2017م است و هرساله تعداد کتاب‌ها بیشتر می‌شود.

تعداد کتاب‌های خطی فارسی تعداد کتاب‌های چاپی فارسی
بخش شرقی کتابخانۀ موزه 4000 10000
بخش مجموعۀ وزارت هند 5500 6000
خریدهای بعدی 600 21500
جمع 10100 37500
جمع کل 47600

اینترنت و مجموعههای خطی فارسی

در چند سال گذشته، با کمک مالی بعضی مؤسسات علاقه‌مند به فرهنگ ایران که در لندن فعال‌اند، مانند بنیاد میراث ایران، بنیاد بهاری، بنیاد سودآور، بنیاد خیامی و بعضی دیگر، کتابخانۀ بریتانیا برنامه‌ای برای انتشار منتخبی از کتاب‌های خطی فارسی در اینترنت به‌صورت آنلاین تنظیم کرد. طبق این برنامه، تاکنون 50 کتاب در اینترنت انتشار یافته و تعدادی نیز در دست انتشار است. افزون بر این، حدود 15هزار تصویر موجود در کتاب‌های خطی فارسی نیز در اینترنت به صورت رایگان در دسترس پژوهندگان و علاقه‌مندان قرار دارد. ذکر عنوان این 50 کتاب در این نوشتار ضرورتی ندارد، چه در اینترنت در دسترس است. برای نمونه به چند فقره از این مجموعۀ اینترنتی اشاره می‌شود.

  • قدیمی‌ترین اثری که در اینترنت انتشار یافته ترجمۀ کتاب کلیله و دمنه است که در سال 1307م/707ق به دست نصرالله نامی در شیراز نوشته شده و شامل 67 مینیاتور و 3 تصویر است (Or 13506).
  • از نظر زمانی، آخرین اثری که در اینترنت در دسترس است دیوان خاقان، شامل اشعار فتحعلی‌شاه قاجار است به خط شکسته که در اوایل قرن نوزدهم نوشته شده و تخلص وی در این اشعار ”خاقان“ است (IO Islamic 3558).
  • جامع التواریخ رشیدالدین که در حدود سال 1433م برای سلطان شاهرخ رونویسی شده است (Add‌7628).
  • منطق الطیر فریدالدین عطار، 1490م، با نُه مینیاتور به سبک هرات تیموری (‌Add.7735).
  • خمسه خواجوی کرمانی، 1396م، با نُه مینیاتور و سه تصویر (‌Add.18113‌).
  • شاهنامه فردوسی، رونویسی 1486م به دست غیاث‌الدین بایزید صراف، با 72 مینیاتور به سبک ترکمن-تیموری (‌Add.18188).
  • خمسه نظامی، رونویسی 1442م، با 19 مینیاتور که سه فقرۀ آن به بهزاد منسوب است (25900).
  • کلیات سعدی، رونویسی 1624م، با 18 مینیاتور سبک شیراز صفوی (‌IO Islamic 843).
  • مسالک و ممالک اصطخری، ترجمۀ فارسی بخشی از کتاب در قرن چهاردهم میلادی، با 18 نقشه (IO‌Islamic 1026).
  • دیوان حافظ با حاشیۀ تزیینی همۀ صفحه‌ها، رونویسی عبدالصمد شیرین‌قلم در سال 1582م برای آصف‌خان در دورۀ حکمرانی اکبرشاه که بعداً در دورۀ جهانگیر و در حدود 1611م با افزودن نُه مینیاتور تکمیل شده که هشت مینیاتور در کتاب باقی مانده و نهمی از بین رفته است (‌Or 7573‌).

نویسندۀ این سطور مایل است این نوشتار را با ذکر این نکتۀ دقیق به انجام برد که آنچه بر سر بعضی زبان‌هاست که اروپاییان و به‌ویژه انگلیسی‌ها آمدند و کتاب‌های ارزشمند و قدیمی ایران را غارت کردند و بردند و در کتابخانه‌های خود جای دادند، قضاوتی شخصی و احساسی و بیشتر نزدیک به تصورات دائی‌جان ناپلیونی است. زیرا آنچه طی بیش از 30 سال تماس ممتد با کتابخانۀ بریتانیا ملاحظه کرده‌ام این است که تاریخچۀ وصول هر کتاب، و از جمله کتاب‌های فارسی از خطی و چاپی، در کتابخانه موجود است و معلوم می‌دارد که این کتاب‌ها یا مستقیماً یا از طریق واسطه‌ای خریداری شده یا به‌صورت هدیه به کتابخانه رسیده است. در چند مورد، عوامل انگلیسی در هندوستان طی درگیری‌های مسلحانه‌ای که با بعضی امیران هندی داشته‌اند، کتاب‌هایی را به  غنیمت جنگی صاحب شده‌اند، ولی چنین جریانی در ایران اتفاق نیفتاده است. به این ملاحظه، اگر شخصی اطلاعاتی درست و دلایلی محکمه‌پسند در دست دارد که کتابی را از ایران دزدیده‌اند یا با خدعه خارج کرده‌اند و اینک آن کتاب در یکی از کتابخانه‌های اروپایی نگاهداری می‌شود، شایسته آن است که مدارک خود را ارائه کند تا زمینه‌ای برای استرداد آن کتاب فراهم شود، زیرا از کلی‌گویی و اتهامات بی‌دلیل و مدرک سودی برنمی‌خیزد که گفته‌اند اگر در شبی تاریک شمع کوچکی بیفروزی، بهتر از آن است که تمام شب به تاریکی لعنت کنی.

ضمناً، آثاری چون مجموعه‌های کتاب‌های فارسی که به کتابخانۀ بریتانیا راه یافته‌اند، در سه قرن گذشته با استفاده از روش‌های تخصصی و صرف هزینه‌های گزاف به‌خوبی مرمت و نگاهداری شده و اینک در دسترس عموم علاقه‌مندان قرار دارند. نفس این عمل که بعضی از این کتاب‌ها اینک به‌صورت اینترنتی نیز در دسترس پژوهندگان سراسر جهان است و اصل آنها برای نسل‌های آتی محفوظ می‌ماند، علاقه و احترام کتابخانۀ بریتانیا را به فرهنگ ایران و گنجینه‌های ادب و هنر فارسی تائید می‌کند.

3-2-a7-1

تصویر 1. نمایی از اتاق مطالعه شماره 2 بخش مطالعات آسیایی؛ با سپاس از کتابخانۀ بریتانیا (Courtesy of the British Library).

3-2-a7-2

تصویر 2. صفحات آغازین تفسیر سورآبادی، یکی از قدیمی‌ترین متون فارسی. این نسخه در ربیع‌الثانی 523ق/1129م به دست محمدبن گرگین‌بن گرگسار الترکی استنساخ شده است (IO Islamic 3840). با سپاس از کتابخانۀ بریتانیا (Courtesy of the British Library).

[1] از خانم اورزولا سیمز-ویلیامز (Ursula Sims-Williams)، مسئول مجموعه‌های فارسی کتابخانۀ بریتانیا، که به پرسش‌های من برای تهیۀ این مقاله با صرف وقت و گشاده‌رویی پاسخ دادند بسیار ممنونم. از اطلاعات و آماری که ایشان در اختیار من قرار دادند، خلاصه‌ای در این مقاله آمده است. ایشان متذکر شدند که در تارنمای زیر اطلاعات گسترده‌ای دربارۀ مجموعه‌های فارسی کتابخانۀ بریتانیا موجود است که علاقه‌مندان می‌توانند مراجعه و استفاده کنند. از جمله ایشان خود بیش از 60 مقاله دربارۀ کتاب‌های خطی فارسی به قلم آورده‌اند که می‌تواند برای استادان و پژوهندگان و دانشجویان راهنمای مفیدی باشد. بنگرید به

http://blogs.bl.uk/asian-and-africa/.

[2] کمدی الهی دانته را شجاع‌الدین شفا بهتر از دیگران به فارسی روانی ترجمه کرده و با نقل توضیحات بسیاری که از نشرهای گوناگون این کتاب در غرب گرفته در سه مجلد دوزخ و برزخ و بهشت انتشار داده است. این کتاب چندین‌بار به چاپ رسیده و من از چاپ پنجم آن (تهران: امیرکبیر، 1377) استفاده کرده‌ام. باید توجه داشت که واژۀ کمدی در عنوان این کتاب به معنای داستان و سروده است و به نمایش‌نامه‌های خنده‌آور ربطی ندارد.

[3]گاهنامۀ نورنبرگ (Weltchronik) را نخستین سالنامه (روزنامه) جهان دانسته‌اند. هارتمن شدل آلمانی در 1493م این کتاب را که شامل تاریخ جهان تا آن سنه بود در نورنبرگ به چاپ رسانید. او تصمیم داشت از 1494م سالنامه‌ای با همین عنوان منتشر کند، ولی این تصمیم هرگز به مرحلۀ اجرا نرسید. این گاهنامه به قطع رحلی در 287 ورق (574 صفحه) با صحافی خوب و تعداد قابل ملاحظه‌ای نقشه از شهرهای مهم اروپای قرن پانزدهم میلادی و تصاویر متعددی از شخصیت‌های برجستۀ دوره‌های متفاوت تاریخی نشر شده است. کتاب به زبان آلمانی و خط گوتیک سیاه و سفید به چاپ رسیده و سپس نقشه‌ها و تصاویر آن دستی رنگ شده است. فصلی نیز در پنج صفحه به امپراتوری ایران (Königreiche Persarum) و پادشاهان آن–پشت ورق 68 و روی و پشت ورق‌های 69 و 70–اختصاص دارد. تصاویری رنگی از داریوش و کورش و کمبوجیه و چند شخصیت دیگر ایرانی در این پنج صفحه ملاحظه می‌شود. در سال 2001م، انتشارات تاشن در شهر کلن آلمان این کتاب را با روش عکس‌برداری به نحو مرغوبی به چاپ آورده و مقدمۀ مفصلی به آن اضافه کرده است.

[4] منابع چاپی دست اول بسیاری برای کسب اطلاع دربارۀ کتابخانۀ بریتانیا موجود است که در زیر مشخصات بعضی از آنها  آمده است. تارنمای کتابخانۀ بریتانیا نیز گسترده و حاوی جزئیات بسیاری است و برای کسب اطلاعات عمومی و دسترسی به فهرست‌های متفاوت و سفارش کتاب برای مطالعه مناسب است. با آنکه بعضی از مطالب این نوشتار خلاصه‌ای است از آنچه در این منابع به تفصیل مذکور است، در تهیۀ این مقاله بیشتر به تجربۀ شخصی خود تکیه کرده‌ام که ظرف مدتی بیش از 30 سال مطالعه در این کتابخانه به دست آورده‌ام و نیازی به ذکر جزئیات و آوردن عکس‌های گوناگون که در منابع مذکور موجود و در دسترس همگان است نمی‌بینم. البته جای تعجب نیست که راجع به گنجینه‌های ادب فارسی که بخش کوچکی را در این کتابخانۀ بزرگ تشکیل می‌دهد، کمتر مطلبی در این منابع دیده می‌شود و علت نگارش این مقاله همین است که چنین اطلاعاتی در حدود گنجایش این نوشتار کوتاه در دسترس فارسی‌زبانان قرار گیرد. بنگرید به

  1. R. Harris, The Reading Room (London: British Library, 1979); Janice Anderson, The British Library (London: British Library, 1983); The British Library at St. Pancras, a brochure compiled and edited by the St. Pancras Publicity Office, text by Esther Caplin, printed by Empress Litho, there is no date on the brochure but the date must be early 1990s; Sir Anthony Kenny, The British Library and the St Pancras Building (London: British Library, 1994); Nicolas Barker and the Curatorial Staff of the BL, Treasures of the British Library (London: British Library, 1996); Colin St. John Wilson, The Design and Construction of the British Library (London: British Library, 1998); Annual Report 2003/2004 of the British Library, (July 2004); Michael Leapman, The Book of the British Library (London: British Library, 2012).

[5] این مؤسسۀ فرهنگی تا جدا شدن کتابخانه از موزه در سال 1972م کتابخانۀ موزۀ بریتانیا نامیده می‌شد و از سال 1972م، کتابخانۀ بریتانیا نام گرفت. نظر به اینکه موضوع این مقاله منحصراً کتابخانۀ بریتانیا است، در این نوشتار بیشتر عنوان کتابخانه بریتانیا به کار رفته است.

[6] جلال متینی، ”نخستین تصحیح شاهنامه فردوسی،“ ایرانشناسی، سال 16، شمارۀ 4 (زمستان 2005)، 607-629.

[7]ابواسحق ابراهیم اصطخری، مسالک و ممالک، به اهتمام ایرج افشار (تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، 1347).

در ستایش صورت و نکوهش معنی: بررسی و نقد رستاخیز کلمات

حمید صاحبجمعی (دانش‌آموختۀ فوق‌تخصص پزشکی دانشگاه جورج واشنگتن، 1973) در 1973 به هیئت علمی کالج پزشکی دانشگاه سین‌سناتی پیوست و تاکنون به تدریس و فعالیت‌های پزشکی، علمی و اداری در این دانشگاه ادامه داده است. در 1987 به مقام استادی رسید و در 2002 استاد ممتاز شناخته شد. بیش از 50 مقاله در حوزه‌های پزشکی و فیزیولوژی از او به چاپ رسیده است. او همچنین در زمینه‌های زبان، فلسفه و نقد ادبی به پژوهش پرداخته و آثاری در این حوزه‌ها منتشر ساخته است که از آن جمله‌‌اند وداع با تجدد: فراز و فروپاشی جهانبینی مدرنیته، خانۀ هستی: زبان، اندیشه و خرد و عشق در گلستان: ساختشکنی رویکرد سعدی با مفهوم عشق.

 

درآمد

بنیاد نظری گفتمان‌ها در کتاب رستاخیز کلمات و چکیدۀ پیام نویسندۀ آن در صفحۀ 211 آشکارا بیان شده است: ”ادبیات و هنر، فرم است و فرم است و فرم است و دیگر هیچ.“[2] و هرگونه پژوهش و بررسی و نقد آثار ادبی و هنری بیرون از چارچوب صورت‌گرایی (formalism) به نظر نویسندۀ محترم صرفاً به منزلۀ ”انشانویسی“ است. در محدودۀ ده صفحه (209-219)، اشاره به انشانویسی هشت بار تکرار شده است. به مصداق ”تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل،“ می‌توان به درستی گمان برد که محتوای این کتاب در واقع ستایش‌نامه‌ای است در بزرگداشت بنیادگذاران صورت‌گرایی و بیانیه‌ای در ترویج و پیشبرد این مکتب به مثابه یگانه وسیلۀ مشروع به قصد سنجش اعتبار و یگانه روزنه‌ای به روی کشف و شناخت حقیقت آثار ادبی و هنری.

پیش از این گفته‌ام،[3] و باز می‌گویم، که چیرگی نویسنده در قلمرو ظرایف و دقایق زبان‌های فارسی و عربی و دانش فراگیر او در زمینۀ میراث شعر و نثر در عرصۀ این دو زبان در زمانۀ ما بی‌همتاست. بخش‌هایی از کتاب رستاخیز کلمات که به شرح و بررسی این‌گونه ملاحظات اختصاص دارند به نحوی دانش‌پژوهانه و در زبانی زیبا و بلیغ نوشته شده‌اند، چنان که خوانش آنها برای اهل زبان و ادب آموزنده و لذت‌آفرین است. اگر درونمایۀ این کتاب صرفاً به بحث ادبیات نظم و نثر فارسی-عربی از دیدگاه صورت‌گرایی محدود بود، نه فقط هیچ ایرادی بر آن وارد نمی‌بود که کتابی ارجمند و سودمند به شمار می‌آمد.

بنا بر دلایلی که در ادامۀ این نوشته به تفصیل ذکر خواهند شد، نویسندۀ محترم رستاخیز کلمات یا با اصل جدایی‌ناپذیری صورت/فرم و معنی/محتوا به کلی بیگانه است یا آن را نادیده می‌انگارد. اگر چنین نبود، صدور احکام جزمی و گزاره‌های متناقض و اغراق‌آمیز لزومی نمی‌داشت. تأکید وسواسی نویسندۀ بر ”فرم“ را می‌توان چنین تلقی کرد که به نظر او، گویی فرم از ذهنیتی که آفرینندۀ فرم است جداست یا اینکه فرم هویتی خودانگیخته در خلأ است. پیامد چنین باورداشتی پافشاری نویسنده در بررسی آثار ادبی و هنری صرفاً از دیدگاه تجویزی اوست، وگرنه حاصل کار به گمان او چیزی جز ارتکاب به خطای ”انشانویسی“ نیست. به عبارت دیگر، گویی نویسنده با میراث عظیم فلسفۀ زبان و مفاهیم نقد ادبی در دوران پسامدرن بیگانه است و تمایلات ذهنی او در این زمینه‌ها در حد صورت‌گرایی باز ایستاده است.

فرمالیسم روسی نوعی ضدنظریه و واکنشی تندرو بود در رویارویی با مکتب چیرۀ نقد ادبی در سال‌های آغازین سدۀ بیستم در روسیه که بر اساس آن، ادبیات صرفاً به منزلۀ فرآوردۀ شرایط اجتماعی و سیاسی و در حکم یک سند اخلاقی، در پیوندی جدایی‌ناپذیر با تاریخ سیاسی و اجتماعی جامعه به شمار می‌آمد. همان‌گونه که معمولاً در این‌گونه موارد انتظار می‌رود، واکنش فرمالیسم نیز به همان اندازه تندرو و جزمی بود، به طوری که حکم ”ادبیات در خدمت ادبیات“ جایگزین جزم ”ادبیات در خدمت تاریخ“ شد. بر اساس مکتب فرمالیسم، به جای تکیه بر پیوند ادبیات با تأثیرات بیرونی ناشی از شرایط اجتماعی و سیاسی و تاریخی کانون توجه در سنجش و نقد ادبیات به ابزار و صنایع ادبی و به مهارت و فناوری نویسنده در کاربرد آنها باید معطوف باشد. در واقع، فرم و فن است که اهمیت دارد نه معنی/محتوا.  بر اساس این رهیافت، ادبیات را صرفاً به مثابه یک هنر کلامی خودمختار باید در نظر گرفت.

پس از دورات شهرت و رواج مکتب فرمالیسم در نیمۀ اول سدۀ بیستم، و در پی ظهور و رواج جهان‌بینی پسامدرن در همۀ قلمروهای فلسفه و ادبیات و هنر، مفاهیم فرمالیسم از رونق و اعتبار افتادند، به قسمی که امروزه در بسیاری از دوره‌های آموزشی عالی در غرب، فرمالیسم محل توجه نیست و صرفاً در متن بررسی سیر تحول مفاهیم در نقد ادبیات از آن یاد می‌شود. از دهۀ ششم سدۀ بیستم به بعد، مفاهیمی چون ساخت‌شکنی (deconstruction)، علم تأویل (hermeneutics)، تاریخیت (historicity)، تئوری دریافت (reception theory) و مانند اینها که زیر پوشش کلی ”تئوری ادبی“ نام برده می‌شوند، بنیاد نظری فرمالیسم را سخت به پرسش کشیدند. شرح دقیق مکتب‌های ادبی معاصر در حوصلۀ این نوشته نیست، فقط به ذکر چند نکته بسنده می‌کنم.

بر اساس نظریۀ ساخت‌شکنی، و برخلاف اصول فرمالیسم و ساختارگرایی(structuralism)، صِرف جویندگی نظم/ساختار یا پی‌جویی حقیقتی منفرد تلاشی است پوچ، زیرا حقیقت‌هایی وجود دارند که فقط از طریق فروپاشی نظام‌ها و نااستواری و پراکندگی ساختارها احتمال شناخت آنها میسر خواهد بود. از این گذشته، نویسنده دیگر در مقام صاحب اقتدار و اختیار مطلق شناخته نیست، خواننده نیز در تفسیر و گسترش معنی متن سهیم است. بدین قرار، تفسیر هر متن حاصل فرآیند مشترکی است مابین نویسنده و خواننده. در واقع، می‌توان گفت که هر متن شامل نوشتارهای بسیاری است برگرفته از فرهنگ‌های بی‌شمار در قالب گفت‌وشنود مابین نویسنده و خوانندگان. هر خواننده در محدودۀ تاریخیت ویژۀ خود به گفت‌وشنود درونی با نویسنده می‌پردازد و به تفسیر ویژۀ خود از اثر دست می‌یابد. پس، به‌رغم اندیشه‌ها و نیت‌های هر نویسنده، چندگانگی متن فقط در یک مقطع تشخص و قاطعیت پیدا می‌کند: از دیدگاه خواننده.

تأکید تئوری دریافت نیز بر نقش تأثیرگذار خواننده در تفسیر و تعیین معنی در متن‌های ادبی است که به نوبۀ خود در محدودۀ تاریخیت، به عبارتی همۀ تأثیرات متقابل بی‌شماری که بر ساختار و عملکرد نظام ذهنی خواننده در مقطع دوران زیست ویژۀ او حاکم‌اند، شکل می‌گیرد؛ آنچه با عنوان ”افق دریافت“ (reception horizon) نامیده می‌شود. از سوی دیگر، هر متن شامل ”افق معنایی“ (semantic horizon) ویژه‌ای است که در محدودۀ تاریخیت نگارندۀ آن شکل گرفته است. بر اساس علم تأویل، افق معنایی متن هرگز ثابت یا مستقل نیست، بلکه وابسته به ویژگی تاریخیت خواننده در هر دوران معانی و دریافت‌های تازه‌ای به دست می‌دهد. به گفتۀ گادامر، فقط از طریق هم‌آمیزی افق‌ها (fusion of horizons) است که احتمال کشف و شناخت حقیقت یک متن در هر دوره میسر خواهد بود. بدین قرار، گرچه ساختار صورت یک متن همواره ثابت است، تفسیر معنایی آن همواره در معرض دگرگشت خواهد بود. این رهیافت منطقی ادعای نویسنده در باب اعتبار صورت/فرم به منزلۀ عنصری ثابت، تعیین‌گر و قاطع را باطل جلوه می‌دهد. درست است که به کمک ترفندها و فناوری‌های زبانی مانند آشنایی‌زدایی و رستاخیز کلمات، نویسنده/شاعر شیوۀ بیان اندیشه‌های خود را در قالب صورت/فرم شکل می‌دهد و درست است که صورت/فرم هر اثر ادبی همواره ثابت است، اما تا زمانی که خواننده ویژگی‌های فرمالیستی را کشف و دریافت نکرده باشد، آن ویژگی‌ها ناموجود و ناشناخته‌اند. تحقق‌پذیری شناخت صورت و معنی، به عبارتی سنجش اعتبار هر اثر ادبی، صرفاً مدیون خواننده است. پس، صورت/فرم که ثابت و دگرگشت‌ناپذیر است، به نحوی جاودانه در معرض تفسیرهای گوناگون قرار دارد. هیچ تفسیری قاطع و مطلق نیست، بلکه صرفاً جنبۀ تازه‌ای از صورت و معنی را آشکار می‌کند و هر تفسیری حاصل هم‌آمیزی افق‌های دریافت خواننده با افق‌های ذهنی نویسنده/شاعر در مقطع زمانی خاص است.

مفاهیم یادشده و مبانی نظری دیگری را که فرصت طرح آنها نیست مدیون جهان‌بینی پسامدرن هستیم که امروزه بر همۀ حوزه‌های فرهنگ و اندیشه در غرب چیرگی دارد. اصل بنیادین این مکتب بر انکار وجود حکم‌های مطلق و یقین‌های راسخ و بر باورداشت به نسبی بودن حقیقت استوار است. کشف و شناخت حقیقت وابسته به تقسیر و تأویلی است که خود در قالب متن‌هایی درون متن‌ها صورت می‌گیرد وجنبه‌ای نسبی از حقیقت را آشکار می‌سازد. ادعاهای جزمی، حکم‌های مطلق و کلی‌بافی‌های اغراق‌آمیز (شیوۀ بیان مورد پسند نویسندۀ رستاخیز کلمات) چیزی جز توهمات ناشی از باورداشت به پاره‌حقیقت‌ها (part-truths) نیست.[4] می‌بینیم که نظریه‌های نقد ادبی معاصر به نحوی فراگیرتر و استدلالی‌تر از نظریۀ فرمالیسم با روح غالب زمانۀ ما هم‌سازند. برخلاف تأکید صورت‌گرایان بر اعتبار صورت  در ساختار متن‌های ادبی و فروپاشی پیوند دورنی مابین صورت و معنی، تأکید مکتب‌های نقد معاصر بر پیوند جدایی‌ناپذیر این دو مقوله است. به دیگر سخن، تأکید صِرف بر جنبه‌هیا زیبایی‌شناختی یک متن، یعنی تمرکز محض روی اجزا و عناصر صوری آن، پوچ و بی‌اعتبار است. نباید از یاد برد که کل (در این گفتمان: معنی/محتوی) چیزی بیش از صرفاً جمع اجزا (در این گفتمان: صورت/فرم) است. نویسندۀ رستاخیز کلمات ظاهراً نه فقط با مفاهیم نقد ادبی پسامدرن بیگانه است، بلکه مانند بسیاری از ادبیان سنتی با طنز و ریشخند با آنها برخورد می‌کند [142 و 206].[5] لابد هرگونه تصور انحراف از آیین صورت‌گرایی به سوی مکتب پسامدرن ارتکاب به گناه نابخشودنی ”انشانویسی“ خواهد بود.

گذشته از نظریه‌ها و مکتب‌های نقد ادبی در دوران معاصر، پدیدۀ دوران‌ساز دیگری که بنیاد معرفت ما در زمینۀ نظریه‌پردازی‌های فلسفی و متافیزیکی و معنوی، و به شکل کلی در قلمرو ذهنیت، را دگرگون کرده است، پژوهش‌ها و دست‌یافت‌های حاصل از حوزۀ علوم اعصاب (neurosciences) است که گرچه هنوز مراحل نوپایی را می‌گذراند، به کمک ابزارهای پژوهشی جدید با شتابی تصاعدی در حال پیشرفت و تکامل است. هنگامی که تا حدود دو دهۀ دیگر این حوزۀ علمی به مرحلۀ بلوغ و پختگی برسد، یعنی فرایند نقشه‌برداری از مغز و راززدایی از اسرار آن، کشف خاستگاه بسیاری از قلمروهای ذهن، و کلاً طرح ساختار و شیوۀ عملکرد نظام ذهنی آدمی تکمیل شوند، آن‌گاه حکایت مفاهیم فلسفی و متافیزیکی و معنوی را از نو باید نوشت، زیرا دست‌یافت‌های تازه به ما خواهند آموخت که بسیاری از باورداشت‌ها به دوگانگی مفاهیم – عین و ذهن، شاهد و مشهود، صورت و معنی، اختیار و جبر – توهماتی بیش نیستند.

بر اساس آنچه به اختصار در این درآمد گفته شد، می‌بینیم که حاصل دست‌یافت‌های مشترک جهان‌بینی پسامدرن و علوم اعصاب وازنش بسیاری از پیش‌فرض‌ها، حکم‌های قاطع و مفاهیم سنتی در زمینۀ دوگانگی زبان و اندیشه یا صورت و معنی بوده است. بیخود نیست که تلاش‌های نویسندۀ رستاخیز کلمات در ستایش و پیشبرد عنصر ”صورت،“ مستقل و جدا از ”معنی،“ برای خوانندۀ آگاه زمانۀ ما آن‌قدر کهنه و بی‌رمق به نظر می‌رسد.

در باب معنی

نارسایی‌ها و نابسندگی‌های معنایی در رستاخیز کلمات، به نظر من، ناشی از گرایش‌های ذهنی نویسنده و شیوۀ رهیافت خاص او در طرح‌ریزی این‌گونه متن‌هاست که به نحوی نظام‌مند بر ماهیت فرآوردۀ نهایی تأثیر می‌گذارند. دلایلی که در تأیید این نظر می‌آورم حاصل بررسی‌های دقیق کتاب مذکور و کتاب دیگری از او، یعنی زبان شعر در نثر صوفیه، است که ‌پیش‌تر آن را نقد کرده‌ام.[6]

اول اینکه به نظر می‌رسد نویسندۀ محترم چنان مسحور و مجذوب موضوع و شخصیت‌های مورد نظر خود در این کتاب‌هاست و با چنان عشق و شیفتگی دربارۀ آنها می‌اندیشد و می‌نویسد که هرگز جایی و فرصتی برای سنجش تحلیلی و نگرش نقدآمیز وجود نخواهد داشت. به عبارت دیگر، به جای برگزینش روش و رویکردی پژوهشی از موضعی بی‌طرف و بیرون از موضوع پژوهش، یعنی نگرشی تحلیلی و انتقادی به قصد کالبدشکافی بیانیه‌ها و ادعاها، او در نقش سخنگو و مروج به بحث و بررسی می‌پردازد. جالب اینکه در همان صفحه‌های آغازین کتاب‌ها موضع نویسنده کاملاً روشن است و جایی برای حدس و گمان باقی نمی‌گذارد، زیرا پیرنگ (plot) حکایت کتاب از همان ابتدا افشا شده است.

دوم اینکه پیامد ناگزیر شیفتگی نویسنده به موضوع و شخصیت‌های کتاب صدور حکم‌های جزمی و گزاره‌های اغراق‌آمیز است که گاهی به تناقض‌گویی می‌انجامد. به نمونه‌هایی این‌گونه لغزش در استدلالاتم اشاره خواهم کرد.

سوم اینکه خاستگاه معرفت نویسنده در بحث و بررسی اصول صورت‌گرایی چند کتاب کلاسیک معتبر در این زمینه است که عنوان آنها به تکرار در پانوشت‌های کتاب آمده‌اند و نیازی به ذکر دوبارۀ آنها در این نوشته نیست. مسئله در این است که جز در مواردی که به وضوح ذکر شده‌اند، در موارد بسیار دیگر روشن نیست که گزارۀ فرضی از زبان نویسنده است یا ترجمۀ آزاد و نقل به معنی (paraphrase) از اصل انگلیسی. اگر مشکل اساسی نویسنده در ترجمه از انگلیسی به فارسی را به آنچه گفته شد بیفزایم، مسئله پیچیده‌تر خواهد شد، به قسمی که در قیاس با نثر شیرین و فصیح بخش‌های ویژۀ بررسی ادبیات فارسی-عربی از دیدگاه صورت‌گرایی، که از قلم شیوا و استادانۀ نویسنده تراویده‌اند، بسیاری از گزاره‌ها در بخش‌های دیگر مبهم و نامفهوم و نااستوارند. به داوری من، این‌گونه نوشتارها را حاصل برگردان‌های دست‌وپاشکسته از زبان انگلیسی به فارسی باید به شمار آورد. به نمونه‌هایی از آنچه گفته شد اشاره خواهد رفت.

اغراق

”بی‌گمان در حوزۀ علوم انسانی باید او [یاکوبسون] را یکی از تأثیرگذارترین مردان تاریخ جهان به حساب آورد.“ [153] یکی از ویژگی‌های خُلقی و شیوه‌های نوشتاری نویسندۀ رستاخیز کلمات اغراق و ستایش در حد افراط است. این‌گونه گزافه‌گویی‌ها منحصر به این کتاب نیست. نویسنده بی‌محابا به صدور چنین حکم‌هایی می‌پردازد: ”مولوی بزرگ‌ترین متفکر و مثنوی بزرگ‌ترین کتاب در تاریخ انسانی‌اند.“ کاربرد صفت‌های عالی (بزرگ‌ترین، تأثیرگذارترین) نشانۀ مطلق‌گرایی، خردستیزی و در عین حال ساده‌لوحی و سطحی‌نگری است، به این دلیل بدیهی که چنین ادعاهایی را هرگز نمی‌توان به کمک سنجه‌ها و شاخص‌های عینی/تجربی/علمی اثبات کرد. کاربرد این‌گونه صفت‌های عالی صرفاً نمایندۀ نظر شخصی فرد است و باید در نهایت احتیاط ابزاز شود، نه به صورت حکم. برای نمونه، می‌توان گفت که یاکوبسون از مردان تأثیرگذار تاریخ در زمینۀ نقد ادبی است یا مولوی از جمله متفکران بزرگ در تاریخ انسانی و مثنوی از کتاب‌های مهم در تاریخ اندیشه است. ”[یاکوبسون] حقیقتاً خورشید منظومۀ شمسی این نحلۀ فرهنگی [= صورت‌گرایی] به شمار می‌رود.“ [350] به تصور نویسنده، یاکوبسون دیگر صرفاً از گونۀ بشر نیست، بلکه هویتی کیهانی و فراانسانی است، خورشیدی در منظومۀ شمسی صورت‌گرایی. پیامد جانبی این‌گونه اغراق‌گویی‌ها ترفیع مقام شخصیت محبوب نویسنده در تراز کاذب اَبَرانسانی است کامل که فراسوی هرگونه کاستی و خطا باید به گفته‌های او ایمان آورد. چند صفحه بعد، یاکوبسون از جایگاه رفیعش در کانون منظومۀ شمسی فرود می‌آید و در قالب شعر مدرن در هیئت انسان خاکی از نو معرفی می‌شود: ”یاکوبسون بزرگ بود و از اهالی این قرن بود.“[7] [353] چه هویتی کیهانی یا انسانی خاکی، به هر حال برای نویسنده تفاوتی ندارد، زیرا ”یکی از سعادت‌های بزرگ زندگی“ او ”افتخار حضور“ در جلسه‌ای است که در آن یاکوبسون سخنرانی کرده است. [350] اینکه چگونه حضور در یک جلسۀ سخنرانی می‌تواند موجب افتخار و سرافرازی باشد فراسوی معرفت من در زمینۀ معناشناسی است. اگر نویسنده به عارضۀ فرهنگی ”مفتخر بودن“ دچار نمی‌بود، احتراماً می‌گفت که از خاطره‌های فراموش‌نشدنی یا تجربه‌های به یاد ماندنی زندگی او حضور در جلسه‌ای بود که الخ.

شرح شیفتگی و دلبستگی نویسنده به برخی شخصیت‌ها گاهی از شدت افراط جنبۀ خنده‌آوری پیدا می‌کند، بدون اینکه در بحبوحۀ غلیان‌های احساساتی‌اش به این امر پی برده باشد. ضمن شرح زندگینامۀ یاکوبسون می‌خوانیم که ”پس از مهاجرت به اروپای غربی و امریکا و نشر مقالات و کتاب‌هایش در حوزۀ مسایل علوم انسانی تبدیل به یکی از ’غول‘‌های قرن بیست جهان گردید.“ [349] تبدیل شدن، به عبارتی تغییر شکل و دگرگشت (transformation) شگردی است که در افسانه‌ها  و فیلم‌های علمی-تخیلی (science fiction) از آن استفاده می‌شود و نمونه‌های آن عبارت‌اند از دکتر جکیل و مستر هاید، هالک، گرگ‌مرد، مرد خفاشی، مرد عنکبوتی و مانند اینها، نه پدیده‌ای در عالم واقعیت‌ها. به عبارت دیگر، این یاکوبسون نبود که ”به غول تبدیل شد،“ دیگرانی مانند نویسنده او را غولی در قلمرو نقد ادبی قلمداد کردند؛ بگذریم که به احتمال قریب به یقین لقب ”غول“ از غربی‌ها نیست، بلکه از تراوشات ذهن اغراق‌گو و مبالغه‌ساز ما شرقی‌هاست که در خدمت تحقق بخشیدن به موجباتی برای ”مفتخر بودن“ از توسل به هرگونه ترفند زبانی دریغ نداریم.

”به زبان ساده بگوییم محتوی دارای وجود مستقلی نیست تا در برابر صورت قرار گیرد یا از ترکیب آن محتوی و صورت اثر ادبی به وجود آید، صورت است و صورت است و صورت“ [73] و صورت هم وجود مستقلی نیست، مگر حامل و ناقل محتوایی باشد. صورتِ بدون محتوی در حکم پرت‌وپلاگویی است، نه ادبیات. پس، ادعای اغراق‌آمیز نویسنده خطاست و خطاست و خطا. صورت زبان صرفاً و قطعاً وسیله‌ای است در خدمت بیان معنی/محتوای اندیشه و معنی/محتوای اندیشه صرفا و قطعاً در قالب صورت شکل می‌گیرد و فهم‌پذیر می‌شود و خاستگاه صورت/فرم و معنی/محتوی، هر دو، نظام ذهنی ادمی است که در مغز خانه دارد. هرگونه تصور جداانگاری این دو خطا و خردستیز است و بی‌اعتباری مکتب صورت‌گرایی و نظریه‌پردازی‌ها در رستاخیز کلمات نیز ناشی از جهل در زمینۀ این اصل بنیادین است. البته ایراد چندانی بر صورت‌گرایان وارد نیست، زیرا ذهنیت آنان پیش از آغاز جهان‌بینی پسامدرن، شکوفایی فلسفه زبان و مکتب‌های نقد معاصر شکل گرفته بود، روشن نیست که بهانۀ نویسنده چیست.

”کار هنرمند چیزی نیست جز آشنایی‌زدایی.“ [72] ”پس هر نوع ابداع و نوآوری در حوزۀ ادبیات و هنر مصداق آشنایی‌زدایی است.“ [100] اغراق در حد افراط! به باور ایشان، هنر و ادبیات صرفاً و منحصراً حاصل آشنایی‌زدایی است و بس. هرگز نمی‌توان حکمی چنین قاطع و فراگیر صادر کرد. به نظر نویسنده، حافظ ”تنها هنرش در آشنایی‌زدایی است“ [102] یا اینکه ”او یک هنر دارد و آن عبارت است از آشنایی‌زدایی.“ [103] اگر نظر نویسنده و صورت‌گرایان را بپذیریم که واژه‌ها و اصطلاحات و کنایه‌های زبانی بر اثر کثرت استعمال رسانگی خود را از دست می‌دهند، [94] پرسش منطقی این خواهد بود که پس چگونه است که پس از گذشت صدها سال تکرار و کثرت استعمال از کلام حافظ آشنایی‌زدایی نشده است و هنوز که هنوز است طراوت و تازگی و شگفتی‌آفرینی کلام او شاید حتی بیش از پیش برقرار مانده است؛ مگر اینکه بگوییم فرایند آشنایی‌زدایی در این نمونۀ خاص، و نمونه‌های خاص دیگر، به نحوی رازناک، خودانگیخته و جاودانه ناگهان متوقف شده است و دیگر نیازی به کاربرد آن نیست. از اینها گذشته، فروکاستن نبوغ حافظ در تراز صرفاً آشنایی‌زدایی، اگر از جنبۀ منطق و خرد باطل نباشد، نمایندۀ نهایت بی‌ذوقی است. این تصور که هنر حافظ صرفاً آشنایی‌زدایی از کاربرد واژه‌ها از زبان و قلم پیشینیان بوده است و نه حاصل نبوغ او در آفرینش اندیشه‌هایی که سپس در زبانی شایسته و ویژۀ کمال هنری او بیان شده‌اند، نمایندۀ نبود معرفت در زمینۀ پیوند زبان و اندیشه است.

تناقض

”اول باید چیزی به نام ’معنی‘ در ذهن شاعر شکل بگیرد و بعد وقتی شاعر آن را در شعر خویش ادا کرد، آن‌گاه مسئلۀ ’بیان‘ ظاهر می‌شود.“ [73] اول اینکه رابطۀ زبانی و منطقی در این جمله مابین معنی، ادا و بیان حداقل برای من روشن نیست. ادا و بیان فقط در قالب ترکیب عناصر صوری می‌توانند شکل بگیرند و بازنموده شوند. آیا منظو نویسنده از بازی با این کلمات اشاره به رابطۀ صورت با معنی است؟ دوم اینکه اگر قصد او این است، اینکه بگوییم اول معنی است و بعد صورت، این همان اندازه بی‌معنی است که تأکید مکرر نویسنده در اولویت صورت بر معنی که پیام نهایی رستاخیز کلمات است. مگر معنی در ذهن شاعر جز در قالب صورت/زبان شکل می‌گیرد؟ بیش از دو هزارۀ پیش، افلاطون گفته بود که اندیشه (معنی) گفت‌وشنود روح است با خود. و گفت‌وشنود صرفاً در وسیلۀ زبان، به عبارتی در قالب صورت واژه‌ها، ممکن است. در صفحۀ بعدی می‌خوانیم، ”در این چشم‌انداز [= صورت‌گرایی] معنی همان صورت است و صورت همان معنی.“ [74] این گفته کاملاً درست است، اما با گزارۀ پیشین به کلی در تناقض است. گویی نویسنده در هزارتوی پیوند دوسویه مابین صورت/زبان و معنی/اندیشه حیرت‌زده سرگردان است، بدون اینکه از وجود تناقض‌ها در نوشتار خود آگاه باشد.

’”کلمه‘ در شعر . . . به هیچ روی وظیفۀ انتقال معنی به مخاطب را ندارد.“ [133] ”کلمات شعر ارجاع به چیزی ندارد جز به خودش و بر جانب جمال‌شناسیکش.“ [134] اگر چنین است، پس انتقال معنی وظیفۀ کدام یک از اجزای شعر یا نثر است؟ مگر جز کلمه‌ها عناصر دیگری هم وجود دارند که مسئولیت انتقال معنی را از آنها بتوان انتظار داشت؟ مگر در پیش یاد نشد که معنی همان صورت است و صورت همان معنی؟

”صورت‌گرایان روسی معتقدند که یک اثر ادبی یک ’فرم محض‘ است، نه شیء است، نه ماده است، فقط و فقط عبارت است از ’روابط‘ میان ’مواد.“‘ [70] اول اینکه شیء و ماده، به عبارتی عناصر فیزیکی/مادی، چه ربطی با زبان و ادبیات می‌توانند داشته باشند؟ دوم اینکه اگر اثر ادبی ماده نیست، چرا ناشی از روابط مابین مواد است؟ این‌گونه پراکنده‌گویی‌ها را نویسنده طوطی‌وار تکرار می‌کند، بی‌آنکه از دیدگاه استدلال و خرد به تفسیر و تحلیل آنها بپردازد. احتمال دارد که این تناقض‌گویی‌ها ناشی از بدفهمی گفته‌ها در زبان اصلی باشد، وگرنه از ”خورشید[های] منظومۀ شمسی این نحلۀ فرهنگی“ هرگز این‌گونه خطاها سر نمی‌زند! به‌طور کلی، اگر در مورد ”مادۀ زبان“ و ”مادۀ قصه“ [71] در ترجمۀ material به جای ”ماده،“ یعنی عنصری با ویژگی‌های فیزیکی، برگردان ”سازمایه“ به کار برده شود رساتر خواهد بود، به ویژه اگر به جای ”ماده/هنرسازه،“ [71] ”سازمایه/هنرسازه“ بنویسیم، از جنبۀ جمال‌شناسی هم خوش‌صورت‌تر و هم آهنگین‌تر است.

”وظیفۀ هنرمند، چنان که در جاهای دیگر گفته‌ام، کاری جز ایجاد ساخت و صورت نیست . . .“ [174] بگذریم که این گفتۀ به ظاهر پراهمیت در واقع توضیح واضحات دربارۀ امری بدیهی است؛ مگر مقوله‌های دیگری جز ساخت و صورت هم در امر هنر و ادبیات کارسازند؟ تناقض در این است که تا به حال همه صورت بود و صورت بود و صورت، ناگهان  ساخت مقدم بر صورت سر بر آورد. در ادامۀ این بحث می‌خوانیم: ”قلمرو صورت و شکل قلمرو شبکه‌های حاضر است و قلمرو ساخت حوزۀ شبکه‌های غایب.“ [175] روشن نیست شبکه در این گزاره اشاره به چه عنصر یا هویتی است و شبکه‌های حاضر و غایب یعنی چه. فرض کنیم که این قیاس‌ها همه درست باشند، اما کاربرد آنها در این زمینه درست نیست. در واقع، قلمرو صورت و شکل قلمرو شبکه‌های ”ثابت“ است و نه ”حاضر،“ زیرا اینها تغییرناپذیرند: ”بر آن نمی‌توان افزود یا از آن کاست.“ [175] قلمرو ساخت نیز حوزۀ شبکه‌های ثابت است و نه غایب، زیرا ساخت –درست‌تر بگوییم: ساختار- عبارت از شیوۀ ترکیب و پیوند متقابل ”اجزا“ در سازماندهی کل یک اثر است. در قلمرو زبان، اجزا یعنی همان صورت‌ها  و شکل‌های زبانی قراردادی. آنچه در این نظام متغیر است، حوزۀ تفسیر و تأویل است که پیوسته دریافت‌های تازه‌ای از صورت و ساختار ثابت به دست می‌دهد؛ نکته‌ای بسیار اساسی که نویسنده ظاهراً با آن آشنا نیست یا آن را نادیده می‌گیرد.

”ساختارگرایی نوعی نگاه است و دیگر هیچ.“ [176] مگر صورت‌گرایی چیزی جز یک نگاه (چشم‌انداز/دیدگاه) است؟ و در صفحۀ بعد: ”یکی از این نظریه‌ها [در علم مردم‌شناسی] و یا ’نگاه‌ها‘ ’نگاه ساختارگرایانه‘ است.“ اگر ساختارگرایی صرفاً یک نگاه است و دیگر هیچ، چگونه ناگهان ”نظریه“ از آب درآمد؟ می‌بینیم که باز هم تکلیف نویسنده روشن نیست یا اصولاً از وجود این تناقض‌ها گویی بی‌خبر است.

اما آشکارتریت تناقض که بر اعتبار معنی در سراسر رستاخیر کلمات سایۀ تردید می‌افکند، ادعای نویسنده در بخش نخستین است: ”قصد من روایت تاریخی جریان فرمالیسم روسی است و نه دفاع از آن. امیدورم کسانی مرا به انکار هدف و آرمان در ادبیات و هنر متهم نکنند.“ [15] هیچ گفتۀ دیگری از نویسنده به این اندازه با واقعیت در تناقض نیست، به این دلیل آشکار که کتاب 500 صفحه‌ای او بیانیه‌ای ‌است اغراق‌آمیز در ستایش و بزرگداشت صورت‌گرایی و صورت‌گرایان. شاید فهم و برداشت نویسنده از روایت تاریخی چیزی فراسوی معنای معمول این اصطلاح است. گویی نویسنده غافل از این واقعیت است که توجیه تا حدی پوزش‌خواهانۀ او در سرآغاز کتاب با شرح مبسوط درون‌مایه‌ها به کلی مغایرت دارد یا بر این باور است که جادوی کلامِ کتاب فرصت این‌گونه انحرافات ذهنی را برای خواننده فراهم نخواهد آورد.

مسئلۀ تکامل

مفهوم تکامل داروینی، به معنی پیشرفت، همواره  و به نحوی برگشت‌ناپذیر به سوی بهی و پیچیدگی و کمال است. پس بر اساس بنیاد نظری در رستاخیز کلمات، مفهوم کلاسیک تکامل در ادبیات فارسی کاربرد ندارد، زیرا اگر چنان بود، ادبیات فارسی امروز و دیروز می‌بایست بهتر و پیچیده‌تر و کامل‌تر از هزار سال پیش می‌بود؛ مگر ادعا کنیم که فرایند تکامل ادبی به دلایلی رازناک ناگهان پس از حافظ باز ایستاده باشد. بدین قرار، مفهوم تکامل ادبی به قول نویسنده را در چارچوب معنی جداگانه‌ای از مفهوم تکامل داروینی باید تعریف کرد. شرط لازم برای چنین کاری البته مشروط به آگاهی از این مسئله است. به هر حال، بخش ”تکامل یک تصویر“ [386-393] با فرایند تکامل هیچ ربطی ندارد و همۀ توصیف‌های نویسنده در این زمینه در واقع به معنی اقتباس و وام‌گیری است، نه تکامل. به سبب این ملاحظات، اصطلاح ”تحول“ در پیشبرد درون‌مایۀ رستاخیر کلمات شاید مناسب‌تر از ”تکامل“ باشد. البته اگر ذهنیت آدمی در نوستالژی دوران شکوهمند هزار سال پیش سنگواره نشده باشد، به وضوح پی خواهد برد که فرایند تکامل بر همۀ ابعاد تاریخ تمدن انسانی حکم می‌راند، از جمله بر زبان و اندیشه. زبان‌های امروز نه فقط کامل‌تر و رساتر از زبان‌های هزار سال پیش‌اند، مناسب و شایستۀ بیان وضع موجود انسان امروزند. سال‌هاست که ادیبان سنتی ما بر این تصور باطل بوده‌اند که زبان و اندیشۀ مولوی و سعدی و حافظ و دیگران را به مثابه مدل‌واره‌ای برای مردم امروز تجویز کنند، غافل از اینکه زبان/اندیشۀ متعالی این بزرگان را صرفاً در متن تاریخیت آنها باید بررسی و ستایش کرد و نه چونان سرمشقی برای بیان وضع موجود انسان معاصر. ماه و سالی نیست که مقاله‌ها و رساله‌ها و کتاب‌ها در ستایش شاعران بزرگ فارسی‌زبان و در مدح شاعرانگی ایرانیان به منزلۀ یک ویژگی و یگانگی فرهنگی استثنایی نوشته نشود. پیام کلی در اکثر قریب به اتفاق این نوشتارها ترویج این مفهوم است که پاسخ به همۀ مشکلات انسانی ما –اخلاقی، معنوی، روانی، اجتماعی، سیاسی و به‌طور کلی تاریخی و تمدنی –در شعر و نثر این بزرگان از پیش داده شده است و ما به موهبت ویژگی شاعرانگی می‌توانیم با بازبُرد به آثار آنها از همۀ گرفتاری‌های زیستی خود مشکل‌گشایی کنیم؛ نیازی به خودسنجی و خودآزمونی و خودشناسی و این‌گونه فرنگی‌بازی‌ها نیست. اگر مولوی بزرگ‌ترین متفکر تاریخ انسانی و مثنوی مهم‌ترین کتاب در تاریخ اندیشه است، سعدی نمونۀ انسان کامل مترقی و گلستان حاوی حقیقت‌هایی ازلی فراسوی زمان و تاریخ است و حافظ تاج سر همۀ شاعرانِ همۀ زبان‌ها و زمان‌هاست، پس به باور ادیبان سنتی، باید این‌گونه نتیجه گرفت که فرایند تکامل زبان و اندیشه در میان قوم ایرانی 800 سال پیش به مرحلۀ نهایی و اوج کمال رسید. باید از این ادیبان مدعی پرسید که اگر چنین بوده است، سبب‌های تاریخ زیستِ نکبت‌بار و اسف‌انگیز قوم ایرانی در 800 سال گذشته تا امروز را چگونه می‌توان توجیه کرد. لابد باید پذیرفت که پایان زودرس فرایند تکامل (evolution) آغاز تدریجی فرایند استحاله (devolution) را ناگزیر در قوم ایرانی موجب شده است.

برای انسان‌هایی که در دل همهمه‌های شکوهمند و شگفت‌آور زمانه زیست می‌کنند، زبان/اندیشۀ مولوی و سعدی و حافظ و دیگران هرگز فایده‌مند و کارساز نیست که موجب رکود اندیشه، بی‌کنشی و کناره‌گیری از گذر شتابندۀ تاریخ است؛ به عبارتی، حکایت فرهنگ و جامعه و حیات سیاسی ما در چند صد سال گذشته. در عین حال، فرایند چاره‌ناپذیر و بی‌امان تکامل همچنان به پیش می‌راند و ناباوران را لگدمال می‌کند.

نظامهای سلسلهمراتبی

بخش ”ساختار ساختارها“ [255-264] در واقع اشاره به نظام‌های سلسله‌مراتبی (hierarchical orders) است، از جمله نظام زبان. در نوشته‌های دیگر، سازمان و سازوکارهای این نظام‌ها را از دیدگاه علم و منطق به تفصیل شرح داده‌ام.[8] نویسنده که به نظر می‌رسد با اصول این نظام‌ها آشنا نیست، با زبانی آشفته و نامفهوم در این زمینه‌ها نوشته است، به قسمی که احساس حسرت ”انشانویسی“ را در خواننده زنده می‌کند. هرگونه توضیح بیشتر در این باره بیرون از حوصلۀ این نوشته است، باید این بخش را خواند و به آنچه می‌گویم پی برد.

در آداب صورت

خوانندۀ کتابی که درون‌مایۀ غالب آن این بیانیۀ قاطع است که ادبیات همه ”فرم است و فرم است و فرم است و دیگر هیچ،“ به حق این چشمداشت را از نویسندۀ آن دارد که در نوشتار خود با دقتی وسواسی به فرم/صورت در پیشبرد و ترویج این حکم بپردازد، وگرنه همانند واعظی غیرمتّعظ سخن‌پراکنی‌های او دربارۀ فرم/صورت نامعتبر جلوه خواهد کرد. پس هرچه دربارۀ صورت این کتاب گفته شود کم است و به هر حال نباید حمل بر خرده‌گیری و ملانقطی بودن بشود.

پیش از ادامۀ سخن باید توضیح بدهم که نظر نویسنده و صورت‌گرایان محبوب او هرچه باشد، منظور من از صورت/فرم اشاره به همۀ عناصر و ابزار زبانی است که در مجموع سبک و ساختار واژه‌ها و عبارت‌ها و جمله‌ها و گفتمان‌ها را از جنبۀ طرح و عرضۀ اندیشه‌ها و مفاهیم مشخص می‌کنند. گذشته از نقش بدیهی واژه‌ها، عناصر دیگری مانند نقطه‌گذاری، تلفظ، ترجمه‌ها، یکدستی واگویی‌ها (spellings) و به‌طور کلی فهم‌پذیری متن، صورت/فرم آن را تعیین و مشخص می‌کند. شمار نارسایی‌ها و نابسندگی‌های صوری در رستاخیز کلمات بی‌شمار است؛ همین قدر به ذکر چند نمونه بسنده می‌کنم.

نقطهگذاری

از جمله خطاهای بسیار رایج و همه‌گیر در آثار نویسندگان فارسی‌زبان در صد سال گذشته، از جمله آثار نویسندۀ رستاخیز کلمات، ناآشنایی با کاربرد نشانه‌های نقطه‌گذاری بوده است. علت آن هم روشن است: از مکتبخانه تا دورۀ دکتری دانشکدۀ ادبیات از آموزش این فن اثر و خبری نبوده و نیست، زیرا ملا و آموزگار یا استادی که خود با این نشانه‌ها آشنا باشد وجود نداشته است، به استثنای احتمالاً چندین سال گذشته. در نتیجه، آثار نوشتاری استادان عالیقدر و دانش‌آموختگان برجستۀ دانشکده‌های ادبیات و همۀ رشته‌های دیگرِ معرفت پر از اشتباهات فاحش در کاربرد ابتدایی‌ترین نشانه‌های نقطه‌گذاری است. تنها موارد استثنایی آثار برخی دانش‌آموختگان ایرانی دانشگاه‌ها در غرب است که به دلایل آشکار با کاربرد این نشانه‌ها آشنایند. جالب توجه اینکه حتی در برخی از این موارد استثنایی، مراعات اصول نقطه‌گذاری با دقت بیشتری در نوشته‌های آنان به زبان‌های غربی اعمال می‌شود تا در متن‌های فارسی. البته انتظار می‌رود کسانی که ماه‌ها و سال‌ها در دانشگاه‌های معتبر اروپا و امریکا به آموزش و پژوهش پرداخته‌اند، با زبان و ادبیات غربی ظاهراً آشنایند، و به هر حال، از آن زبان‌ها به فارسی ترجمه می‌کنند، با کاربرد درست نشانه‌های نقطه‌گذاری نیز آشنا باشند. شرح مبسوط خطاهای نقطه‌گذاری در رستاخیز کلمات در این مختصر نمی‌گنجد، فقط به چند نمونۀ چشمگیر اشاره می‌کنم.

در رستاخیز کلمات، ناآشنایی نویسنده با کاربرد نشانۀ خط مورب یا slash (/) به تکرار به چشم می‌خورد. این نشانه به معنی واو عطف و یا (and/or)  است. به عبارتی به معنی همچنین، همان، به‌علاوه و همان‌گونه، مانند این نمونه‌ها: علمی/تجربی، عینی/حسی، دینی/معنوی، صورت/فرم، محتوی/معنی. نشانۀ مورب در این نمونه‌ها به این معنی است که هر یک از این زوج‌ها را جابه‌جای هم می‌توان به کار برد، زیرا معانی آنها مشابه است. در بسیاری موارد، نشانۀ خط مورب را نویسنده به غلط به معانی ضد، متفاوت، دوگانه و غیر به کار برده است، نه به معنی و/یا، همان و همچنین: ماده/هنرسازه [71]؛ محتوی/صورت [73]؛ انتزاعی/ملموس، تصویر/مفهوم، ترکیبی/تحلیلی [81] و نمونه‌های دیگر. ارتکاب این‌گونه خطای فاحش از جانب نویسنده‌ای که 500 صفحه در ستایش و اعتبار صورت/فرم و اولویت آن بر همۀ ملاحظات زبانی دیگر داد سخن داده است، دور از انتظار خواننده است.

کاربرد بی‌مورد پرانتز به جای کروشه [] یا bracket در نقل‌ قول‌های مستقیم، ساختار جمله‌ها در رستاخیز کلمات را در هم فرو می‌پاشد و موجب بدخوانی و بدفهمی است. در نقل‌قول‌های مستقیم، افزودن هر توضیح یا مطلب از زبان کسی جز نویسندۀ اصلی باید داخل کروشه‌ها آورده شود، نه مابین پرانتزها؛ هرچه درون پرانتزهاست از نویسندۀ اصلی است. نمونۀ زیر نقل قول مستقیمی از اشکلوسکی است [132]:

وقتی کلمات را ما امروز در زبان روزمره به کار می‌بریم، کلمات برای ما ”آشنا“یند و فرم دورنی آنها (جانب تصویری واژه مورد نظر اوست) و فرم بیرونی آنها (جانب موسیقایی کلمه را در نظر دارد) به گونه‌ای هستند که ”احساس“ نمی‌شوند.

اشاره‌های درون پرانتز از نویسنده است، نه از اشکلوسکی و باید داخل کروشه‌ها آورده شوند.

در برخی پاراگراف‌ها که باید صرفاً وقف نقل قول‌های مستقیم باشند، نویسنده توضیحات خود را با آنها آمیخته است، چنان که معلوم نیست نقل قول در کجا ختم شده و گفته‌های نویسنده از کجا آغاز می‌شود. حاصل این‌گونه درهم‌آمیزی هرج و مرج کامل در ساختار زبان است. نمونۀ فاحش این‌گونه هرج و مرج را در نقل‌قول‌هایی از آیخن باوم می‌توان خواند [339، پاراگراف 2 و 3 و 4، ادامه در 340]، به قسمی که بخش مربوط به آیخن باوم [336-342] را به صورتی فهم‌پذیر قطعاً باید از نو نوشت تا خوانندۀ گیج و متحیر حاصلی از خواندن این بخش نصیبش شود. باز هم به ناچار از شرح دقیق این توضیحات می‌گذرم.

نویسنده با کاربرد درست دونقطه  (:) یا colon نیز بیگانه به نظر می‌رسد. خوانندۀ علاقه‌مند را به سه نمونه بازبُرد می‌دهم: صفحۀ 51، پاراگراف 2؛ صفحۀ 243، پاراگراف 2؛ صفحۀ 277، پاراگراف 1.

کاربرد نابه‌جای نشانه‌های نقطه‌گذاری دیگر، از جمله ویرگول، در سراسر کتاب رستاخیز کلمات به تکرار به چشم می‌خورد.

تلفظ

بسیاری از نام‌های روسی به  “v” ختم می‌شوند و در فارسی به جای آن ”ف“ آورده می‌شود: چخوف، توگنیف، لرمانتف، راخمانینوف، مولوتوف و صدها نمونۀ دیگر. نویسنده در تلفظ این نام‌ها سخت گرفتار بلاتکلیفی است، به قسمی که گاهی با ”واو،“ گاهی با ”ف“ و گاهی نیز به هر دو صورت آورده است: تن‌یانو [38]، ایوانو [57]، پولیوانو [321]، رُزانو [324]، وِن‌گرو [328] و در عین حال، پرم‌یاکف [277]، خلبنیکوف [321]، گادنف [369]. جالب توجه اینکه Ivanov در صفحۀ 57 ایوانو و در صفحۀ 58 ایوانف تلفظ شده است.

بلاتکلیفی نویسنده منحصر به تلفظ نام‌ها نیست. در خصوص گزینش ”روس“ (غلط) و ”روسی“ در برابر Russian نیز سردرگم است: صورت‌گرایان روسی [47] و صورت‌گرایان روس [57]، سیمبولیست‌های روس و سیمبولیسم روسی [57] و نمونه‌های بسیار دیگر.

Symbolism به انگلیسی ”سیمبولیزم“ و به فرانسوی ”سَمبولیسم“ تلفظ می‌شود. روشن نیست نویسنده بر اساس چه سنت زبانی تلفظ فِرنگلیشِ (Franglish) ”سیمبولیسم“ را برگزیده است [29] که معجونی از ”سیمبو“ی انگلیسی و ”لیسم“ فرانسوی است.

ترجمه

در خصوص گرفتاری نویسنده در فهم زبان انگلیسی و از این رو ترجمه از آن به فارسی در نوشتۀ دیگری به تفصیل یاد کرده‌ام.[9] اگر برداشت‌ها و ترجمه‌های نارسا به نحوی منفرد و مجزا از مسیر استدلال در گسترش مباحث باشند، می‌توان آنها را نادیده گرفت. اما هنگامی که بنیاد عقلانی گفتمانی وابسته به دریافت نادرست از واژه یا اصطلاحاتی است، این‌گونه لغزش‌ها نابخشودنی‌اند. شاید گویاترین مثالی که در تأیید گرفتاری‌های نویسندۀ محترم در ترجمه از زبان انگلیسی می‌توانم شاهد بیاورم نمونۀ زیر باشد که گرچه منفرد و مجزا از گفتمان‌هاست، اما حق مطلب را بجا می‌آورد.

کتاب معروف جیمز جویس، Finnegans Wake، را نویسنده بیداری فینیگان ترجمه کرده است [373]. ببینیم این برگردان دوکلمه‌ای حاوی چند خطا در فهم و برگردان از زبان انگلیسی است: 1. Finnegans به صورت جمع است، فینیگان‌ها، نه به صورت مفرد. 2. S در این نام علامت جمع است و نه نشانۀ مالکیت (Finnegan’s)، آن‌گونه که از ترجمۀ نویسنده برداشت می‌شود. 3. بیداری در برابر wakefulness می‌آید و معادل wake نیست. 4. به هر حال، منظور جویس از wake اشاره به آداب و سنت در شاخه‌ای از مذهب کاتولیک است که به معنی شب‌زنده‌داری بر سر جسد متوفی پیش از روز خاکسپاری است که گاهی همراه با جشن برگزار می‌شود. گرچه برگردان کاملاً دقیقی برای این معنی ویژه از wake در زبان فارسی وجود ندارد، شبزندهداری فینیگانها درست‌ترین ترجمه برای عنوان کتاب جویس است. می‌بینیم که در ترجمۀ یک عنوان دوکلمه‌ای نویسنده مرتکب چهار خطای اساسی شده است.

در خصوص گزینش صورت زبانی همانند برای یک اصطلاح، گاهی تکلیف نویسنده با خود روشن نیست: ”ضمیر نابه‌خود“ [65] و دو سطر پایین‌تر، ”ضمیر ناخودآگاه“ و برابرهای ”نشانه‌شناسیک“ [140] و ”معنی‌شناسیک“ [143]، هر دو به جای semantic.

در خصوص ”قانون مشابهت“ در برابر homeopathic magic نیز باید گفت که اول به چه سبب magic به ”قانون“ ترجمه شده است و دوم اینکه برگردان ”مشابهت“ برای homeopathic به کلی بی‌معنی و غلط است. برابر فارسی درستی برای این اصطلاح وجود ندارد، باید آن را به زبان اصلی نوشت و در پانوشت توضیح داد. در همین صفحه، ”قانون تماسی“ در برابر contagious magic نیز غلط است، نه فقط به سبب برگردان ”قانون“ به جای magic، بلکه همچنین به سبب ”تماسی“ در برابر contagious که به معنی ”واگیر“ است. به هر حال، چه ترجمه درست باشد یا غلط، در نبود توضیحات لازم این‌گونه اصطلاحات به کلی بی‌معنی و نامفهوم‌اند. به احتمال قریب به یقین، نویسنده نیز از فهم معنی دقیق این اصطلاحات عاجز بوده است، وگرنه ترجمه‌های معنی‌دار و توضیحات لازم را عرضه می‌کرد.

”داستان‌های دایره‌وار“ به جای story cycles در بازبُرد به داستان‌ها در کلیله و دمنه و هزار و یک شب [28] به کلی غلط و نارساست، نه فقط به سبب اینکه صفت و موصوف جابه‌جا شده‌اند، بلکه معنی درست این اصطلاح نیز به کلی دگرگون شده است. اول اینکه cycles به صورت جمع به معنی دوره‌ها/ادوار است و نه به معنی دایره‌وار یا circular. دوم اینکه story به صورت مفرد است و نه جمع (داستان‌های). سوم اینکه هیچ موتیقی در کلیله و دمنه یا هزار و یک شب جنبۀ دایره‌وار ندارد. ترجمۀ درست این اصطلاح ”دوره‌ها/ادوار داستانی“ است، بدین معنی که داستان‌ها به شیوه‌های گوناگون و به شکل دوره‌ای/ادواری در زمان‌های متفاوت تکرار می‌شوند.

روشن نیست به چه سبب – شاید به قصد تظاهر به عربی‌مآبی- نویسنده برگردان عربی بدصوت و بدصورت ”اباطیل مُلَفَّقه“ را در برابر nonsense-talk برگزیده است [284]، به جای مثلاً یاوه‌گویی یا چرت‌گویی. برعکس، در برابر minimal units برگردان فارسی سرۀ ”خُردینک‌سازه‌ها“ را به کار برده است [349]، به جای مثلاً واحدهای کمینه. ضمناً در سراسر کتاب ”سازه“ در برابر device آمده است، نه معادل unit.

در فاصلۀ پنج سطر در صفحۀ 284، واژۀ facetious به سه صورت ترجمه شده است: مَضاحِک‌گویی، مَضاحِک‌گویانه و مَضاحِک. ضمناً در هر سه مورد یادشده، facetious در اصل انگلیسی در حکم صفت است، اما نویسنده فقط در دو مورد این نکته را رعایت کرده است: اسلوب مَضاحِک‌گویی و پاسخ‌های مَضاحِک‌گویانه. در مورد سوم، جای صفت و موصوف عوض شده است: مَضاحِکِ معماگونه.

در همۀ نمونه‌هایی که یاد شد، گویی آنچه هرگز مورد عنایت نویسنده نیست مسئلۀ یکدستی و یکپارچگی صورت متن است. همچون ذهن رمان‌نویسی که در عوالم سیلان آگاهی (stream of consciousness) در حال سقوط آزاد است، ذهن نویسندۀ رستاخیز کلمات نیز آزاد از هر قید و شرط مدام در حال بداهه‌سرایی و ساخت صورت است.

ساختار

”درست است که ما در چند قرن اخیر از اندیشیدن معافیت دائم گرفته‌ایم و با وحشیگری می‌خواهیم از قافلۀ تمدن جلو بزنیم.“ [16] اما، ولی، با این حال . . . خواننده در انتظار بقیۀ جمله میان زمین و هوا معلق مانده است. ضمناً باید گفت درست است که در درازنای چندین قرن گذشته ”جوانۀ ارجمند“ی از اندیشۀ منطقی و عقلانی و استدلالی از هیچ کجای پیکر جمعی ما ”رُست“ نکرده است،[10] اما نه حال و حوصلۀ ”وحشیگری“ را داشته‌ایم و نه اعتنایی به ”قافلۀ تمدن،“ بلکه در حالت رخوت و هذیان افیونی –از برکات شاعرانگی و عرفان- در حاشیۀ هیاهوهای تمدن هاج و واج مانده‌ایم.

”هیجان و نوآوری و جویندگی و پویندگی جوانانی که این مکتب را با مقالات و سخنرانی‌ها و کتاب‌هاشان شکل دادند.“ [27] این گزارۀ ناقص و ناتمام جملۀ آغازین یک پاراگراف است. نیازی به توضیحات بیشتر نیست.

”بر روی هم مروری است بر شکل‌گیری ’نظریۀ ادبی صورت‌گرایی روسی‘ و دستاوردهای درخشان ان و تطبیث ان بر ادبیات فارسی.“ [14] این جملۀ بی‌فاعل/ مبتدا جملۀ آغازین یک پاراگراف است. چه چیز بر روی هم مروری است بر . . .؟

”اما بعد از روزگار استالین و بعد از دهۀ پنجاه میلادی، بار دیگر تجدید حیات کرده‌اند و بیشتر به تأثیر از . . .“ [287] این جملۀ آغازین یک پاراگراف دیگر نیز بدون فاعل/مبتدا است. چه کسانی تجدید حیات کرده‌اند؟ این‌گونه جمله‌های بدون فاعل/مبتدا در رستاخیز کلمات فراوان یافت می‌شوند. حداقل برای من روشن نیست که بر اساس کدام اصل دستور زبانی جملۀ بدون فاعل/مبتدا رواست، علی‌الخصوص در آغاز یک پاراگراف. به قصد پرهیز از تکرار فاعل/مبتدا در چند جملۀ پیاپی، باید آنها را به صورت یک جملۀ ترکیبی و به کمک نشانه‌های نقطه‌گذاری مناسب – معمولاً ویرگول یا نقطه‌ویرگول- به هم پیوست. واضح است که چنین کاری در خصوص جملۀ آغازین یک پاراگراف کاربرد ندارد. اشاره به سایر سستی‌ها و کاستی‌های ساختاری در این کتاب در این مختصر نمی‌گنجد.

استدلال

”اما صورت‌گرایان روس در مباحث خویش نشان دادند که ادبیات هنرِ تصویرها و ایماژها نیست، بلکه هنر واژه‌هاست.“ [89] ”اما صورت‌گرایان، درست بمانند جرجانی در مباحث خویش نشان دادند که ’ادبیات‘ هنرِ تصویرها و ایماژها نیست، بلکه هنر واژه‌هاست.“ [312] این نظریه‌پردازی‌ها که پیش از دست‌یافت‌های ناشی از علم و فلسفۀ زبان در نیمۀ دوم قرن بیستم مطرح شده‌اند به کلی باطل و بی‌اعتبارند. البته بر صورت‌گرایان و قطعاً بر جرجانی ایرادی وارد نیست، اما نویسندۀ محترم که در قرن بیست‌ویکم زیست می‌کند می‌بایست حداقل در حاشیۀ تحولات عظیم در این زمینه‌ها به تفسیر و تأویل اندیشه‌های پیشینیان بپردازد، نه اینکه آنها را بی چون و چرا به منزلۀ حکم‌های قاطع ترویج کند. مگر ”واژه‌ها“ و ”تصویرها و ایماژها“ از هم تفکیک‌پذیرند یا مستقل از یکدیگر می‌توان آنها را ”ادبیات“ به شمار آورد؟ کُلاژ (collage) واژه‌های منزوی و منفرد، هرچند زیبا، به منزلۀ لکنت زبان است، نه ادبیات. تصویرها و ایماژها صرفاً با واسطه و در قالب واژه‌ها بیان می‌شوند و واژه‌ها صرفاً در صورت تصویرها و ایماژها معنی پیدا می‌کنند.

”این جادوی کلام است که تصاویر را در برابر ذهن ما تشخیص می‌دهد نه نفس تصاویر“ [89] این گفتۀ به ظاهر ادبیانه و پراندیشه حامل هیچ بار معنایی و استدلالی نیست. جادوی کلام صرفاً از طریق ساخت تصاویر تشخص پیدا می‌کند. کلام و تصویر همان و یکی هستند، نه دو هویت جداگانه.

”معانیِ نحوی می‌توانند همان نقش معانی واژگانی را عهده‌دار شوند.“ [81] یعنی چه؟ نحو یعنی شیوۀ ترکیب و هم‌آمیزی واژه‌ها به قصد ساخت عبارت‌ها و جمله‌ها. در نبود واژه‌ها چیزی با عنوان نحو وجود نخواهد داشت و در نبود اصول نحوی واژه‌ها بی‌مصرف‌اند. پس، معانی نحوی و معانی واژگانی از چه مقوله‌اند؟ اگر نویسنده منظور از این گزارۀ مبهم را می‌دانست، می‌بایست برای خواننده توضیح می‌داد.

به جای آنکه جهان را مجموعه‌ای از ذرات فرض کنیم بهتر است آن را مجموعه‌ای از شبکه‌ها بشناسیم [نظریه‌پردازی در قلمرو علم فیزیک]. آن ذرات [کدام ذرات؟] وقتی معنی پیدا می‌کنند یا دارای ”نقش“ می‌شوند و سازندۀ جهان می‌شوند که تبدیل به انواعِ شبکه‌ها می‌شوند [کدام شبکه‌ها؟]. ما گاه چند شبکه را می‌بینیم و هزاران هزار شبکۀ دیگر را نمی‌بینیم. ذهن هر انسانی اسیر مجموعه‌ای از شبکه‌هاست [نظریه‌پردازی در قلمرو علوم اعصاب]، بی آنکه خود بر این نکته، در همه حال، وقوف داشته باشد. به شبکه‌ای نزدیک می‌شود و از شبکه‌ای دور. [173]

هیچ اندیشۀ فهم‌پذیر یا راستای استدلالی پشتوانۀ گزاره‌های بی‌معنی در این پاراگراف نیست. سستی و نااستواری ساختار جمله‌ها را فعلاً نادیده می‌گیرم. هرگونه تلاش برای بررسی و تحلیل این پراکنده‌گویی‌ها در حکم اتلاف وقت من و خواننده است.

این جمله‌ها نقلِ به معنی یا ترجمۀ تحت‌اللفظی از یوری لوتمن‌اند [29]: ”اگر فرهنگ را به عنوان مکانیسمی در حوزۀ دلالت فرض کنیم می‌توان، در آن، نوعی هوش را در نظر آورد.“ یعنی چه؟ هوش در فرهنگ به چه معنی است؟ آیا نویسنده فهمیده است که غرض از فرهنگ و مکانیسمی در حوزۀ دلالت اشاره به چه چیزی است؟ ”فرهنگ وقتی به عنوان یک کل در نظر گرفته شود، . . . این قدرت را دارد که اندیشه‌های نو به وجود آورد.“ مگر فرهنگ را جز به مثابه یک کل هم می‌توان در نظر گرفت؟ بر اساس تعریف، فرهنگ کلی است که از تأثیرات متقابل اجزای بسیاری شکل گرفته است. ‌”با این مقدمات می‌توان گفت که هوش جمعی بهتر می‌تواند مدل هوش مصنوعی قرار گیرد.“ یعنی چه؟ چرا؟ هوش جمعی و هوش مصنوعی اشاره به چیست؟ در سراسر کتاب رستاخیز کلمات این‌گونه گزاره‌های به ظاهر عالمانه و حکیمانه، اما در اصل مبهم و بی‌معنی، فراوان یافت می‌شود. نویسنده باید فهم و خود از این‌گونه گفته‌ها را برای خواننده توضیح بدهد.

”در نشانه‌شناسی جدید، [ریشه‌های جادو را] در نشانه‌شناسی کهن باید جستجو کرد و بر اساس نوعی اشتباه دلالی [semiotic fallacy] بنیاد نهاده شده است و می‌تواند در شکل نوعی نشان درمانی [semiotic therapy] مورد مطالعه قرار گیرد.“ [147] بگذریم که در یک جمله semiotic به دو معنی ترجمه شده است، دلالی و نشان، تصور نمی‌کنم نویسنده/مترجم این جمله هرگز بتواند آن را به نحوی فهم‌پذیر معنی کند؛ مثلاً اشتباه دلالی یا نشان درمانی یعنی چه؟ غرض نویسنده از ذکر این‌گونه جمله‌های پرمدعا و تهی از معنا چیست؟ اگر او می‌داند چه می‌گوید، خواننده را نیز باید در این معرفت سهیم کند و اگر نمی‌داند چه می‌گوید، چرا می‌گوید.

به گفتۀ اشکلوسکی، ”هنر حاصل نبوغ و ارادۀ فرد نیست، آنچه هنر را می‌سازد نقطۀ تقاطع هندسیِ نیروهایی است که بیرون از وجود هنرمند قرار دارند.“ [234] به جرئت می‌توان گمان برد که نویسندۀ رستاخیز کلمات دربارۀ معنی ”تقاطع هندسی نیروهایی بیرون از وجود هنرمند“ کوچک‌ترین ایده‌ای در ذهن ندارد، زیرا به صورتی که در این گفته ترجمه شده فاقد معنی است. اما او آن‌چنان مسحور و مجذوب صورت این جملۀ به ظاهر عالمانه و خردمندانه است که بیهودگی و پوچی این ترّهات را تشخیص نمی‌دهد. اگر هنر حاصل نبوغ و ارادۀ فرد نیست، پس از هویتی با نام هنرمند/فرد نمی‌توان نام برد، اینها همه ناشی از تقاطع هندسی نیروهای بیرون از فرد است! اگر چنین است، چرا فقط ذوات نادری از این پدیدۀ معجزه‌آسای هندسی بهره‌مندند و انبوه انسان‌ها هرگز در معرض نقطۀ تقاطع نیروهایی بیرون از وجود قرار نمی‌گیرند؟ مسئولیت هر نویسنده این است که با نگاهی تحلیلی و انتقادی به بحث و بررسی بپردازد، نه اینکه در عوالم خلسه و شیفتگی گفته‌های دیگران را طوطی‌وار تکرار کند.

”منظور از نبوغ در اینجا [نبوغ شعری] استعداد محض است، نه تجلیات آن که مسلماً نیازمند تمام تجربه‌های عظیم قبل از هنرمند است.“ [388] یک جملۀ به کلی بی‌معنیِ دیگر. مگر جز از طریق تجلیات هم می‌توان از وجود نبوغ آگاه شد؟ تا هنگامی که نبوغ تجلی نداشته باشد، چگونه از وجود آن می‌توان آگاه بود؟ مانند اینکه از وجود اندیشه‌ای که هنوز در گفتار یا نوشتار متجلی نشده باشد بخواهیم آگاهی پیدا کنیم. تجربه‌های عظیم قبل از هنرمند به چه معنی است؟ تجربه‌های عظیم چه کسی یا کسانی قبل از هنرمند؟ تازه، آنچه قبل از هنرمند تجربه شده، چه ربطی با استعداد هنری او می‌تواند داشته باشد؟

به گفتۀ اشکلوسکی، ”ظهور صورت نو است که مایۀ ظهور محتوی نو می‌شود“ [235] و به گفتۀ من، ظهور محتوی نو است که وجود صورت نو را ایجاب می‌کند، و اشکلوسکی، جرجانی یا نویسنده هیچ مدرک و دلیل و شاهدی در تمایز یا ارجحیت یکی از این دو وجه بر دیگری نمی‌تواند ارائه دهد. به عبارت دیگر، این حکم یادشده از اشکلوسکی که نویسنده هم آن را  تأیید کرده است به کلی باطل و بی‌اعتبار است.

”نخست باید فرم تحقق خارجی داشته باشد تا ساختار قابل تبیین شود.“ [79] مگر فرم تحقق‌نیافته را می‌توان فرم خواند؟ بر اساس تعریف، فرم به معنی شکل و ترکیب، به عبارتی یک هویت عینی و شناخت‌پذیر است. پس، تحقق خارجی فرم در حکم حشو و بیهوده‌گویی است.

”محال است که از روی قواعدی که در هنر وجود دارد، بتوان به خلق و ابداع هنری پرداخت.“ [236] چرا؟ یعنی چه؟ غرض نویسنده کدام قواعد و کدام هنرهاست؟ آیا قواعد جهانشمولی برای همۀ هنرها وجود دارند یا هرگونه هنر قواعد ویژۀ خود را دارد؟ ممکن است نویسنده به چند فقره از این قواعد اشاره کند؟ اگر قواعد مدون، یعنی پذیرفته‌شده‌ای، برای هنر و جود دارند، چرا نباید بر اساس آنها به خلق و ابداع هنری پرداخت؟ آیا هنر همواره باید بی‌قاعده باشد؟ از همۀ اینها اصولی‌تر، اگر خلق و ابداع هنر هیچ ربطی به قواعد هنری ندارد – که در واقع چنین رابطه‌ای ”محال“ است – چه نیازی به تدوین قواعد هنری در اصل می‌توانست وجود داشته باشد؟ اگر قواعد مثلاً هنرهای موسیقایی، نقاشی و پیکرسازی هیچ ربطی با خلق و ابداع آنها ندارد، پس بساط همۀ کنسرواتوارها و هنرکده‌ها و دانشکده‌های هنرهای زیبا را باید برچید. می‌بینیم که هیچ پشتوانۀ استدلالی و خردمندانه ضامن حقانیت این‌گونه پراکنده‌گویی‌ها نیست.

”بر روی هم تفاوت آنها [مابین novel و داستان کوتاه] در کوتاهی و بلندی فرم است.“ [221] کشف مهمی از فقرۀ کرامات شیخ شیره‌خوار! [177] در ضمن، فرم دارای بُعد طول نیست که بلندی و کوتاهی آن را بتوان اندازه گرفت. کوتاهی و بلندی متن ناشی از شمار واژه‌ها یا صفحه‌هاست که قابل اندازه‌گیری‌اند.

”هم‌طراز کردنِ یک اثرِ شعری با یک اثر جمال‌شناسیک دیگر، حتی دقیق‌تر بگوییم با یک بوطیقا با یک نقش، تا آنجا که ما با یک مادۀ کلامی سروکار داریم، این ویژگی انحصاری است که دعوی خودکفایی دارند؛ هنر ناب هنر برای هنر.“ [363] این ترجمۀ به کلی بی‌معنی و نارسا و زشت از یک نوشتۀ یاکوبسون نمونۀ اعلای بدفهمی نویسندۀ رستاخیز کلمات از زبان انگلیسی و ناتوانی او در ترجمۀ جمله‌های ترکیبی است. گویی او حتی یک بار این جملۀ بی‌نهایت بدصورت و بدآهنگ را از نو نخوانده است که به اشتباهات فاحش در صورت، ساختار و معنی آن پی ببرد. هیچ‌گونه معنی فهم‌پذیری از ترجمۀ این جمله نمی‌توان استنتاج کرد.

در نمایشنامۀ هملت، شکسپیر از زبان شاه می‌گوید: ”کلام نسنجیده هرگز به بهشت راه نمی‌برد.“ از همان صفحه‌های آغازین، امید ره بردن به بهشت برای رستاخیز کلمات را از دست رفته باید تلقی کرد.

[1] محمدرضا شفیعی کدکنی، رستاخیز کلمات: درسگفتارهایی دربارۀ نظریۀ صورتگرایان روس (تهران: سخن، 1391).

[2] شیوۀ نگارش نقل‌ قول‌های مستقیم مطابق اصل است.

[3] حمید صاحب‌جمعی، ”ناسازگاری عشق و عقل: بررسی زبان شعر در نثر صوفیه،“ ایراننامه، سال 29، شمارۀ 1 (بهار 1393)، 172-196.

[4] حمید صاحب‌جمعی، ”در جستجوی حقیقت،“ ایراننامه، سال 28، شمارۀ 4 (زمستان 1382)، 138-155.

[5] اعداد درون [ ] به شمارۀ صفحات رستاخیز کلمات ارجاع می‌دهند.

[6] حمید صاحب‌جمعی، ”ناسازگاری عشق و عقل.“

[7] مقایسه کنید با ”بزرگ بود / و از اهالی امروز بود.“ سهراب سپهری، ”دوست،“ در هشت کتاب (تهران: کتابخانۀ طهوری، 1330)، 398.

[8] بنگرید به حمید صاحب‌جمعی، ”سیر تحول مفاهیم در نقد ادبیات و هنر،“ کتاب ماه ادبیات و فلسفه، شمارۀ 59 (شهریور 1381)، 38-47؛ حمید صاحب‌جمعی، ”در جستجوی حقیقت.“

[9] حمید صاحب‌جمعی، ”ناسازگاری عشق و عقل.“

[10] ‌”ای درختان عقیم ریشه‌تان در خاک‌های هرزگی مستور / یک جوانۀ ارجمند از هیچ جاتان رُست نتواند.“ بنگرید به مهدی اخوان ثالث، پیوندها و باغ، در از این اوستا (تهران: مروارید، 1353)، 94.

نگاهی به بادکش های حجامت

اساس کار حجامتِ تر کشیدن خون به زیر پوست و خارج کردن آن از بدن با ایجاد مکش به وسیلۀ کاسه­ای است که به آن بادکش می­گویند. مکش با کم کردن فشار داخل بادکش به کمک آتش یا با خارج کردن هوای داخل آن به وسیلۀ پمپ ایجاد می­شود. هنگامی که در محفظۀ داخل بادکش آتش روشن شود، هوای داخل محفظه صرف سوختن شده و فشار منفی ایجاد می­کند. در این صورت، اگر بادکش روی پوست قرار گیرد، پوست را به داخل خود می­مکد.[1] بعد از چاک زدن پوست با نیشتر و ایجاد فشار منفی با آتش، خون به داخل بادکش وارد می­شود. در واقع، اساس حجامت بر همین اصل استوار است، خواه این فشار منفی مانند قرون گذشته با آتش ایجاد شود یا به صورت امروزی و با پمپ.

مراحل حجامت تر.

مراحل حجامت تر.

با توجه به چاپ­های دستی به دست آمده از متون کهن، به نظر می­رسد هدف اولیۀ جراحان از عمل حجامت فقط کم کردن ورم، التهاب، چرک و درد بوده است و از زالو نیز به همین منظور استفاده می­کردند.

به هر صورت، در حجامت خون را با بادکش از اندام­ها و بافت­های متفاوت بدن خارج می­کنند. اعتقاد برخی پزشکان آن بود و هست که این کار به درمان برخی بیماری­ها کمک می­کند. در عین حال، هنوز هم برخی منتقدان مخالفت جدی خود را با عمل حجامت اعلام کرده و اعتقاد دارند هیچ سند علمی حاکی از مؤثر بودن آن در دست نیست. برخی از دانشجویان در ایران بر اساس آزمایش نتیجه گرفته­اند که میزان کلسترول، اسید اوریک و هماتوکریت در خون حجامت بیش از خون وریدی است. اما منتقدان حجامت می­گویند نباید عوامل بیوشیمیایی خون وریدی را با خون حجامت مقایسه کرد و این امر کاملاً غلط و غیرعلمی است. آنها می­گویند طبیعی است خونی که از بافت­ها بیرون کشیده شود، آب، خون، چربی و سایر املاح دیگر را نیز با خود با فشار خارج می­کند و هرگز نباید با خون وریدی مقایسه شود.[2] با این همه، به­رغم ادعای برخی حجام مبنی بر اینکه بادکش­درمانی برای درمان برخی از بیماری­ها مفید است، شواهد علمی کافی برای اثبات این ادعا وجود ندارد. به همین سبب، با آنکه قرن­ها در غرب فصد و حجامت یگانه شیوۀ درمان شناخته می­شد، امروزه چندان از آن استقبال نمی­شود و فقط برای ماساژدرمانی و گاه به صورت حجامت خشک به کار می­رود. در اینجا قصد رد یا قبول و همچنین بررسی کارآیی یا ناکارآمدی عمل حجامت را نداریم، هدف ما بررسی بادکش قدیمی به­کارگرفته برای عمل حجامت در سراسر جهان است. منظور ما از بادکش در اینجا هر نوع ظرف برنزی، شیشه­ای، شاخ و مانند اینهاست که به منظور خارج کردن خون یا مواد سمی از بدن به کار ­می­رفته است.

از نظر حجام، ارتباط بین درد و شرایط تراکم، رکود و انسداد از زمان­های کهن شناخته­شده بوده است. چینی­ها، که خود ابداع­کنندگان حجامت اند، ضرب المثلی دارند که ”هر جا که رکود است، درد هم هست. بنابراین هرگاه شما رکود را از بین ببرید، درد را از بین برده­اید.“ طبق نظر شفادهندگان طب سنتی، نه فقط درد، بلکه بسیاری از بیماری­ها و کسالت­ها از رکود ناشی می­شوند. حجامت می­تواند احتقان، انسداد و تراکم را که باعث رکود می­شود بشکند و به بازسازی و جریان آزاد انرژی و مایعات حیاتی مانند خون، خلط و غدد لنفاوی کمک کند. وقتی رکود از میان رفت، درد که جوهر بیماری است نیز از میان می­رود. وقتی در عضوی درد وجود دارد، به این معناست که چیزی درست جریان نمی­یابد، مثلاً ممکن است انسدادی باعث این رکود شده باشد. وقتی رکود حاکم شد، حجامت با بادکش وارد عمل می­شود. بادکش با کشیدن خون به سطح، عناصر غوطه­ور در آن را بیرون می­آورد که باعث انسداد و رکود شده­اند.

برای حجامت صدها حُسن برشمرده­اند که منتقدان گاه این محاسن را رد کرده­اند. انتقاد آنها این است که حجامت علاوه بر اینکه ممکن است ناقل برخی از بیماری­های مسری باشد، بر تشدید درد می­افزاید و گاه عوارضی برای سایر اندام­های بدن به همراه دارد. واقعیت این است که حجامت برای هر بیمار بنا به شرایط و وضعیت جسمی و روانی­اش ممکن است سودمند یا خطرناک باشد.[3] بنابراین، برای حجامت اجازۀ پزشک معالج بیمار باید از ضروریات در نظر گرفته شود و تا پزشک معالج مجوز حجامت صادر نکند، حجام اجازه عمل نداشته باشد.

حجامت زمان و فصل خاصی دارد. قبل از حجامت باید پروندۀ بیمار مطالعه شود. حجامت برای بیمارانی با سابقۀ بیماری خاص ممکن است عوارض و خسارات جبران­ناپذیری به همراه داشته باشد. حجامت نقاطی از بدن ممنوع است و بیم آن می­رود که بیمار را مادام­العمر دچار مشکل جسمی یا روحی کند. از طرف دیگر، امروزه حجامت برای بیماران مبتلا به بیماری­های خاص و دیابت ممنوع است.

نوع و مکان فصد یا حجامت نیز برای همۀ بیماران یکسان نیست. به­رغم اینکه دیده می­شود اغلب حجام خون بیماران را از نقاط مشترکی از بدن و به یک صورت می­گیرند، به نظر می­رسد مکان خون­گیری در علم حجامت برای هر بیمار متفاوت است.

 

بادکش­های چینی

طب سوزنی و بادکش­درمانی سابقه­ای چند هزار ساله در چین دارد. شواهد باستان­شناسی نشان می­دهد که طب سوزنی در چین باستان صورت می­گرفته و قدمت آن به دورۀ پارینه­سنگی می­رسد. طبق این شواهد، انسان­های این عصر از چاقو و بامبو یا استخوان به منزلۀ ابزار برای شفای بیمار استفاده می­کردند. اولین کتاب طب چینی با نام نی جینگ در حدود 204 تا 305پ­م و شامل گفتوگو بین هونگ دی (Huang Di) و پزشکش، چی بو (Qibo)، درباره هنر پزشکی نوشته شده است.

بادکش­های افریقایی

اگرچه در اغلب کشورهای افریقایی برای کشیدن خون از شاخ استفاده می­کرده­اند، اما شیشه­ها و بادکش­های برنزی فراوانی، مخصوصاً از مصر، بر جای مانده است. حجام کشورهای عربی و افریقایی مانند گینه، نیجر و مراکش غالباً از شاخ و گاه بادکش­های برنزی استفاده می­کردند.

 

بادکش­های مصری

انسان در واقع با تقلید از طبیعت به بادکش روی آورد. این تقلید بر اساس کشف مهر پزشکی از بین­النهرین، متعلق به 3300 سال پیش از میلاد، صورت گرفت. در اغلب کشورهای افریقایی از شاخ برای بادکش استفاده می­شده است، اما قدیمی­ترین مدرک پزشکی که حدود 1550 سال پیش از میلاد بر پاپیروس مصری نوشته شده، از فصد و حجامت تر و خارج کردن مواد خارجی از بدن حکایت می­کند. هردوت، تاریخ­نگار یونانی در ۴۱۳پ­م، نیز به این نکته اشاره کرده است که مصریان حجامت خشک و تر را می­شناخته­اند.

در مراکش، سلمانی­ها علاوه بر آرایش سر و صورت، گاه دندان می­کشیدند و حجامت می­کردند.[4] در شکل زیر یک سلمانی، برخلاف معمول، با بادکش­هایی که خود ساخته دو نفر را هم­زمان با یک مکش حجامت می­کند.

سلمانی مراکشی در حال حجامت دو مرد، هم­زمان با هم. برگرفته از http://phisick.com/item/morrocan-cupping-vessel/.

سلمانی مراکشی در حال حجامت دو مرد، هم­زمان با هم. برگرفته از
http://phisick.com/item/morrocan-cupping-vessel/.

شیشۀ حجامت، موزۀ هنرهای اسلامی، قاهره.

شیشۀ حجامت، موزۀ هنرهای اسلامی، قاهره.

چپ، بادکش مفرغی مصری متعلق به 300 سال قبل از میلاد. راست، بادکش شیشه­ای رومی متعلق 450 سال پیش از میلاد. موزۀ لندن. برگرفته از Welcome Museum, London, England Ancient Cupping Vessels

چپ، بادکش مفرغی مصری متعلق به 300 سال قبل از میلاد. راست، بادکش شیشه­ای رومی متعلق 450 سال پیش از میلاد. موزۀ لندن. برگرفته از
Welcome Museum, London, England Ancient Cupping Vessels

بادکش مصری متعلق به اواخر سدۀ دوم و اوایل سدۀ سوم پیش از میلاد، موزۀ باستان­شناسی پافوس، قبرس. برگرفته از http://www.visitpafos.org.cy/.

بادکش مصری متعلق به اواخر سدۀ دوم و اوایل سدۀ سوم پیش از میلاد،
موزۀ باستان­شناسی پافوس، قبرس. برگرفته از
http://www.visitpafos.org.cy/.

بادکش مفرغی مصری، به شمارۀ ثبت A608649، متعلق به 300 سال پیش از میلاد، موزۀ علوم لندن (Science Museum, London).

بادکش مفرغی مصری، به شمارۀ ثبت A608649، متعلق به 300 سال پیش از میلاد، موزۀ علوم لندن (Science Museum, London).

بادکش­های اروپایی و امریکایی

 حجامت، رگ­زنی و زالودرمانی رفته­رفته از مصر به یونان و روم و به سایر کشورهای اروپایی رسید. پزشکان اروپایی، با توجه به پیشرفت در علم و صنعت، بادکش­های راحت­تر و مدرن­تری برای حجامت ساختند. در کتاب­های خطی قرن شانزدهم، نشتر زدن و بادکش انداخن به فراوانی دیده می­شود. در یکی از این کتاب­ها، بادکش­های بزرگی بر باسن مردان و همچنین بادکشی بزرگ بر شکم زنی انداخته­اند که انگار به نفروز (syndrome Nephrotic­­) مبتلاست، در حالی که خون از سوراخ­های بادکش فرو می­ریزد.[5]

با توجه به تصاویر کتاب فردریک دکرس، بادکش­های بزرگ برای شکم، پشت و ران­ها استفاده می­شدند. برای نمونه، تصویر زیر بادکش بزرگی را بر ران مردی نشان می­دهد.[6]

آدری دیویس و تونی اپل در کتاب خود با عنوان ابزار حجامت می­نویسند: ”بادکش­درمانی به­طور کلی کمکی در نظر گرفته می­شد که از آن طریق خون کثیف بیمار از بدنش خارج شود. عمل بادکش­درمانی با فصد شبیه هم­اند، مگر اینکه بیمار به سبب درد، پیری و جوانی یا ضعف بیش از حد حجامت را ترجیح دهد.“[7] اروپاییان بیش از حد به فصد و حجامت علاقه­مند شدند، تا جایی که ساموئل بیفیلد در 1823م در لندن نوشت: ”حجامت هنر است.“[8]

7-6

در برخی کتاب­ ها آمده است که درد سیاتیک و درد دوران قاعدگی زنان را نیز با بادکش انداختن تسکین می­داده­اند.[9]

برای چاک دادن پوست به جای استره­های گوناگون یک دستگاه چاک­دهنده اختراع شد که می­توانست پوست را با عمق یکسان و یکنواخت برش دهد. دستگاه برش با تیغ­هایی یکنواخت می­توانست حجامت تر را با سرعت بیشتر، منظم­تر، یکنواخت­تر و کیفیت بهتری صورت دهد.[10]

چاک­دهندۀ پوست (scarificator). برگرفته از Davis and Appel, Bloodletting Instruments, 24.

چاک­دهندۀ پوست (scarificator). برگرفته از
Davis and Appel, Bloodletting Instruments, 24.

هنوز دقیقاً مشخص نیست که دستگاه مربع چاک­دهنده برای نخستین­بار در چه تاریخی ساخته شده، در حجامت به کار گرفته شد. اما نمونه­ای از آن برای نخستین­بار در 1719م در کلکسیونی پیدا شده است، به همین سبب ساخت آن را بین 1708 تا 1719م تخمین می­زنند.[11] نمونه­های متفاوتی از این چاک­دهنده­ها از قرن­های هفدهم و هیجدهم میلادی در دست است. دکتر ژرژ فرانسوا (George François­) معتقد است که در قرون هفدهم و هیجدهم، استفاده از فصد به اوج خود رسید.[12] در واقع، بادکش­درمانی نیز با هدف خون کشیدن از بیمار صورت می­گرفت.

ساختن پمپ یا سرنگ می­توانست هم در جراحی­ها و هم در حجامت بسیار سودمند باشد. سرانجام، جان رید در سال 1820م رویای ساخت سرنگ را به واقعیت تبدیل کرد. او سرنگی برای بیرون کشیدن سم از معده، خارج کردن ادرار و انتقال خون ساخت که سرانجام در حجامت هم از آن استفاده شد. در 1825م، جان وایس هم پمپی را به نام خود به ثبت رسانید که نسبت به پمپ­های قبل کامل­تر بود و مشکل نشت و گرفتگی نداشت.

در اروپا، حجامت بخش مهمی از درمان بود و به شکل سنتی تا اوایل قرن بیستم به کار می­رفت. برگرفته از Davis and Apple, Bloodletting Instruments.

در اروپا، حجامت بخش مهمی از درمان بود و به شکل سنتی تا اوایل قرن بیستم به کار می­رفت. برگرفته از
Davis and Apple, Bloodletting Instruments.

مسئلۀ مهم دیگر محل قرار دادن بادکش است. برخی حجام برای درمان درد یک عضو بر همۀ اعضا بادکش آویزان می­کنند که درست نیست. طبق اسناد مکتوب در اروپا، حجام فقط بر عضو دردمند بادکش می­گذاشتند و نه بر همۀ اعضا.[13] الکسی بویر در 1836م معتقد بود که بادکش را اول باید بر نواحی دردناک و سپس بر موضع درد گذاشت.[14]

در سده­های گذشته، حجامت و فصد صرفاً به منظور مداوای جسمی بیماران صورت نمی­گرفت، بلکه گاهی هدف مداوای روحی آنان بود. در این حال، حجام در جایگاه روان­پزشک قرار می­گرفت و با خون کشیدن از بیماران سعی داشت آنها را متقاعد کند که خون کثیفِ حامل خوی وحشیگری و حیوانی آنان از بدنشان خارج شده است. بنابراین، پزشکان به خون برای قدرت­درمانی و گاه اعمال جادویی هم توجه می­کردند. برخی از پزشکان قرن هفدهم میلادی به مفهوم حیات خون توجه داشتند و براین باور بودند که شخصیت هر فرد یا حیوان می­تواند از طریق خون به وی تعیین شود، یعنی خون پاک می­تواند انسان یا حیوان را اهلی و باشخصیت سازد و خون کثیف می­تواند فرد یا حیوان را وحشی و درنده­خو کند. به عبارت دیگر، شخصیت به صورت اکتسابی می­تواند از طریق خون منتقل شود. نقاشی­ای متعلق به 1705م انتقال خون بره­ای آرام و ”باشخصیت“ به فردی مهاجم و پرخاشگر و ”بی­شخصیت“ را نشان می­دهد. در واقع، هدف از خون­گیری نزد رومی­ها همین بود که خون کثیف از بدن خارج شود و فرد به تعادل لازم برسد و در نهایت هم سلامت ”جسمی“ و هم سلامت ”روحی“ خود را بازیابد.

سو لوژون در 1743م دربارۀ چگونگی قرار دادن بادکش­ها و اعضایی که مناسب حجامت هستند و مخصوصاً دربارۀ بادکش سر، گردن، شانه­ها، بین شانه­ها، پشت گوش­ها، پشت سر، کمر، ران­ها، بازوها و قوزک توضیح داده است.

انتقال خون از گوسفند به انسان، اثر ماتیوس پورمان (Matthaus Purmann)، هنرمند اسپانیایی (1707م). برگرفته از https://collectmedicalantiques.com/sites/default/files/gallery-images/bp0000000249.1282090438.jpg/.

انتقال خون از گوسفند به انسان، اثر ماتیوس پورمان (Matthaus Purmann)، هنرمند اسپانیایی (1707م). برگرفته از
https://collectmedicalantiques.com/sites/default/files/gallery-images/bp0000000249.1282090438.jpg/.

از این مضمون نمونه­های دیگری هم در دست است که نقاش انتقال خون از حیوانی اهلی به انسانی پرخاشگر را نشان داده است.

نمونۀ چند بادکش که در لایپزیک، انستیتوی تاریخ پزشکی و علوم کارل سودهوف.  برگرفته از Davis and Apple, Bloodletting Instruments.

نمونۀ چند بادکش که در لایپزیک، انستیتوی تاریخ پزشکی و علوم کارل سودهوف.  برگرفته از
Davis and Apple, Bloodletting Instruments.

با توجه با اسناد و لوازم فصد در سده­های گذشته بر ما معلوم شده است که میزان خون­گیری[15] نیز حد و اندازه­ای دارد. برای مثال، جان فاستر در 1740م کاسۀ فصد مدرجی با خطوط اندازه­گیری حلقوی در داخل ظرف برای سنجش میزان خون گرفته­شده از بیمار ساخت.[16]

کاسۀ فصد جان فاستر در 1740م، کلکسیون گرین­وود، انستیتو اسمیتسون. برگرفته از Davis and Apple, Bloodletting Instruments, 9.

کاسۀ فصد جان فاستر در 1740م، کلکسیون گرین­وود، انستیتو اسمیتسون. برگرفته از
Davis and Apple, Bloodletting Instruments, 9.

ساموئل بایفیلد توصیه کرد که در هر شیشه چهار اونس (حدود 115 گرم) و اگر پنج شیشه استفاده می­شود، جمعاً ۲۰ اونس (حدود 560 گرم) خون از بیمار کشیده شود.[17] این مقدار بسته به سن بیمار ممکن بود کاهش یابد.

بادکش­های رومی

در حفاری شهر پمپئی ایتالیا، قبل از فوران آتشفشان وزوو در 1979م، بادکش­هایی کشف شد که اکنون در موزۀ لندن نگهداری می­شوند.

نوعی بادکش شاخی­شکل هندی که از فلز ساخته شده وبرای مکیدن زهر از سطح پوست بدن به کار می­رفت.

نوعی بادکش شاخی­شکل هندی که از فلز ساخته شده وبرای مکیدن زهر از سطح پوست بدن به کار می­رفت.

دو بادکش رومی.

دو بادکش رومی.

ابزارهای جراحی و از جمله ابزار حجامت و بادکش­هایی از زمان گال­روم­ها (Gaule Romaine) نیز در محل سکونت این قوم کشف شده است. این ابزارها اکنون در موزۀ تاریخ کارناواله در پاریس نگهداری می­شوند و متعلق به اواخر قرن سوم میلادی­اند. گال­روم ایالتی بود که فرانسه، لوکزامبورگ و غرب آلمان را در بر می­گرفت و حدود ۶۰۰ سال تحت حکمرانی روم بود. امپراتور روم در سال ۱۲۱پ­م  مبارزاتی برای غلبه بر گل‌های سلتی آغاز کرد و سرانجام موفق شد قسمت جنوبی این ناحیه را اشغال کند. سرانجام، ژولیوس سزار با شکست اقوام سلتی در جنگ گالی (۵8-51پ­م) همۀ این سرزمین را فتح کرد. طی حفاری­های این منطقه در سال 1880م تعداد ۳۲ شیء فلزی، از جمله دو شی سنگی و ۷۵ سکه و لوازم جراحی شامل یک تشت مسی و دو بادکش، به دست آمده است. این دو بادکش نظرگیرترین ابزار یافت­شده در این حفاری­ها به شمار می­روند. کشف این اشیا شاید تأکیدی بر نظریۀ بقراط باشد که بدن انسان دارای چهار نوع مايع يعني خون، بلغم، صفرای زرد و صفرای سياه است.

بادکش مفرغی رومی متعلق به دورۀ پارینه­سنگی تا اوایل قرون وسطاست و هم اکنون در موزۀ بازل (Musées de Bâle) سویس نگهداری می­شود.

راست، بادکش مفرغی رومی متعلق به 100 تا 400 سال پیش از میلاد. چپ، بادکش مفرغی رومی دیگری که طی حفاری در سیسیل ایتالیا در ۱۹۲۶م کشف شد و اکنون در موزۀ علوم لندن نگهداری می­شود.

راست، بادکش مفرغی رومی متعلق به 100 تا 400 سال پیش از میلاد. چپ، بادکش مفرغی رومی دیگری که طی حفاری در سیسیل ایتالیا در ۱۹۲۶م کشف شد و اکنون در موزۀ علوم لندن نگهداری می­شود.

پی­پر دیونی (Pierre Dionis)، جراح فرانسوی، به دانشجویان خود توضیح می­داد که بادکش از آلیاژهای برنج و همچنین مسوار (آلیاژی از ترکیب برنج و قلع) درست می­شده است. او در عین حال توضیح می­داد که بادکش­های غیرشیشه­ای در کشورهای غیراروپایی نیز به کار گرفته می­شدند و بهترین نوع بادکش­ها نوع شیشه­ای است که به سبب شفافیت می­شود درون آنها را به راحتی دید و چون جریان درون آنها با چشم مشاهد می­شود، زمان برداشتن آنها معلوم است.

در روم باستان حجامت را در حمام آب گرم انجام می­دادند. ظروف برنزی حجامت به همراه مجموعه­ای از لیوان­های برنزی و یک وسیلۀ چاک­دهندۀ پوست متعلق به این عصر طلایی دزدان دریایی در شهر مدفون پمپئی پیدا شد.

شکل زیر چند نمونه بادکش شیشه­ای را در اندازه­های متفاوت و با کاربردهای گوناگون نشان می­دهد. هر بادکش بنا به نوع کاربرد در عضوی مناسب با اندازۀ آن به کار می­رود. طبق تقسیم­بندی پی­پر دیونی، در بادکش­های شیشه­ای سن بیمار نیز مد نظر قرار می­گرفته است.

بادکش­های یونانی

با مطالعۀ تاریخ درمی­یابیم اولین علم فصد و خون­کشی از بیماران را  هومر، شاعر و داستان­سرای یونانی، در حدود ٨۰۰ سال پیش از میلاد طرح کرده است. بقراط (460-370پ­م)، بزرگ­ترین حکیم یونانی، و پس از او جالینوس (200-129پ­م) به فصد توجه کردند. بقراط به چهار عنصر خاک، آب، هوا و آتش و نیز چهار خاصیت این عناصر یعنی گرمی، سردی، تری و خشکی معتقد بود. هنگامی که اختلالی در کار این عناصر پدید می­آید یا توازن آنها در بدن به هم می­خورد، فرد ناخوش می­شود. به نظر او، فصد و حجامت در تنظیم مجدد این عناصر دخیل خواهد بود.

بنا به نظر بقراط، یونانیان باستان از بادکش­های بزرگ اولیه نه فقط به منظور فصد، بلکه به منظور کشیدن استخوان­های فرو رفته به داخل بدن و جا انداختن آنها نیز استفاده می­کردند. بنا به روایت هرودوت، در آن زمان از بادکش­های بزرگ برای مکش استفاده نمی­شد، بلکه طرز قرار گرفتن آن بر پشت باعث می­شد تا بادکش به اعضا فشار بیاورد. این امر به درمان برخی بیماری­ها کمک می­کرد و از جمله برای کم کردن درد ناشی از عادت ماهانه کارا بود.[18] اما بادکش­های متوسط و کوچک برای کشیدن خون از اندام بیمار به کار می­رفتند. بسیاری از تاریخ­نگاران و از جمله هرودوت به این امر اشاره کرده­اند.

دو بادکش به همراه ابزار جراحی باز، منقوش بر سنگ مرمر هلنی، موزۀ ملی باستان­شناسی آتن.

دو بادکش به همراه ابزار جراحی باز، منقوش بر سنگ مرمر هلنی، موزۀ ملی باستان­شناسی آتن.

بادکش­های بزرگ نظامی یونانی و رومی برای قسمت­های پهن­تر بدن، مانند ران­ها، به کار می­رفتند و بادکش­های کوچک­تر برای بازوها و اندام­های کم­حجم­تر. دو بادکش زیر از نوع بادکش بزرگ نظامی و یونانی است.

7-16

بادکش­های نظامی در اندازه­های متفاوت تهیه می­شدند. بزرگی بادکش­های نظامی بر اساس محل، شرایط و موضوع حجامت انتخاب می­شده است. جراح نظامی، جان وودال (John Woodall)، معتقد است که اندازۀ بادکش­های شیشه­ای بستگی به نوع عضو دارد. بادکش­های بزرگ و توخالی غالباً برای ران­ها به کار می­رفتند و به ندرت برای بازوها یا ساق پاها استفاده می­شدند. وودال همچنین توضیح می­دهد که حجام باید بتواند بادکش را بر عضو ثابت نگه دارد و بادکش نباید نسبت به عضو بیش از حد باز باشد، اگر نه بادکش نمی­ایستد.

صحنۀ داروخانۀ منقوش بر کوزه­ای در موزۀ لوور پاریس متعلق به 470 تا 480 سال پیش از میلاد با نام aryballe Peytel معروف است که تصویری منحصر به فرد از مشاوره در تاریخ پزشکی به شمار می­رود. این تصویر که بر کاسه­ای سفالین کشیده شده، پزشکی را در یونان باستان در حالت فاصد (رگ­زن) نشسته نشان می­دهد که به دست کسی که در مقابلش ایستاده نیشتر زده، در حالی که تشتی برای جمع­آوری خون حاصل از فصد بر زمین تعبیه شده است.

7-17

هرودوت در 413 سال پیش از میلاد از بادکش­ها سخن به میان آورده است و خون­کشی با روش حجامت را دارای فواید بسیاری می­داند که از آن جمله­اند تخلیۀ سموم از سر، کاهش درد اعضا، بازگرداندن اشتها، تقویت معده، از بین بردن سرگیجه و ضعف، تب و لرز.

در موزۀ بریتانیا از سنگ قبر مرمر یک پزشک آتنی با نام جیسون نگهداری می­شود که بر روی آن پزشکی در حال بررسی شکم بزرگ یک کودک حکاکی شده است. در سمت راست یک بادکش نشان داده شده که نشانۀ حجامت است. این قبر متعلق به قرن دوم میلادی است و به شماره 1865.0103.3 به ثبت رسیده است.

بادکش بر سنگ قبر یک پزشک آتنی.

بادکش بر سنگ قبر یک پزشک آتنی.

 

عمل حجامت از بین­النهرین و یونان تا مصر گسترش یافت. پزشکان عهد باستان به نوعی از تکنیک حجامت خشک تسلط یافتند. در تمدن­های بزرگی مانند مصر و یونان و چین، عمل مکیدن از طریق دهان با بادکش­های گلی، سفالی، چوبی، خیزرانی (بامبو)، شاخ حیوانات، آهنی و شیشه­ای کامل شد. بنا به شواهد، تمرینات حجامت با بادکش از حدود 4هزار سال قبل آغاز شد. بنا بر همین شواهد، بادکش­های چینی رفته­رفته به دست بازرگانان چینی به غرب برده شدند. استفاده از بادکش در ابتدا برای خارج کردن سموم، چرک، خون و دمل از عضو بود و بعدها برای در درمان سایر بیماری­ها نیز به کار گرفته شد.

آن­طرف­تر و در پشت این تصویر بیماران دیگری را مشاهده می­کنیم که در صفی نوبت خود را با نگرانی انتظار می­کشند. دست یکی از بیماران باندپیچی شده و در نهایت بادکش­هایی بر روی دیوار دیده می­شود.[19]

یونانیان نوآورانه برای تسهیل سیستم حجامت بع حذف چراغ الکلی یا مشعل کمک کردند. هرون اسکندرانی، ریاضی­دان و مهندس یونانی، حجامت با شیشه­ای بدون استفاده از آتش را پیشنهاد کرد.

این بادکش یونانی در 1914م به موزۀ لوور پاریس اهدا شد.

این بادکش یونانی در 1914م به موزۀ لوور پاریس اهدا شد.

در مجموعۀ موزۀ اسمیت­سونیان (Smithsonian) دو نمونه اختراع دستگاه حجامت امریکایی وجود دارد. اولین آنها را یک جراح نیروی دریایی در فیلادلفیا با نام رابرت جی. داد (Robert J. Dodd) در سال 1844م اختراع کرده است. دستگاه او یک سرنگ فلزی با یک بشقاب نوک­تیز است که به یک لولۀ شیشه­ای برای جمع­آوری خون پیچ شده است. ویژگی تازه و جالب این دستگاه مکش اعضای داخلی بدن مانند واژن، گلو و غیره بود.[20] دبلیو دی. هوپر (W. D. Hooper) از ویرجینیا مخترع دومین دستگاه بود که اختراعش، مشتمل بر دستگاه ترکیب جام، پمپ و چاک­دهنده، را در 1867م به ثبت رساند. این وسیله دارای تیغه و لوله­ای بود که در گوشت فرو می­رفت و از سمت چپ خون را می­مکید.[21]

بادکش­های ایرانی و خاورمیانه­ای

بنا به برهان قاطع، فرهنگ رشیدی و آنندراج، در زبان فارسی به شاخ حجامت بادکش می­گویند. دهخدا و ناظم­الاطباء نام­های دیگر آن را سمیرا و کپه آورده­اند. از کپه در برهان و آنندراج به معنی شاخ، شیشه و کدوی حجامت نام برده شده است. در واقع، به گفتۀ دهخدا، بادکش کردن عبارت است از کشیدن خون به سمت پوست با شاخ یا استکانی که هوای آن را بیرون کرده باشند با مکیدن یا سوختن پنبه و مانند آن.

 

علاوه بر شیشه، خاقانی از ­”کوزۀ فصاد“ نام می­برد که ظاهراً ظرف سفالین فصادان بوده که هنگام فصد، خون بیمار را در آن می­ریختند یا برای کشیدن خون از بدن چون مکنده­ای به کار می­بردند:

کوزۀ فصاد گشت سینه او بهر آنک

موضع هر مبضع[22] است بر سر شریان او

باید یادآور شد که بادکش یکی از قدیمی­ترین ابزارهای پزشکی است که بر اساس ایدۀ فصد به منزلۀ یکی از راه­های درمان ساخته شده است. شاهد ما بر این گفتار نقش برجستۀ موزۀ بازل سویس، مربوط به 480 تا 500 سال قبل از میلاد، است.

شاخ و شیشه

حجام خون را با شاخ و شیشه می­کشید، اما تصور ما از چگونگی شاخ­ها و شیشه­های حجامت تصوری ذهنی است و مسلماً شیشه­های حجامت قدیم، که مثلاً در شعر خاقانی، مولوی یا وحشی بافقی از آن یاد شده، نسبت به نمونه­های امروزی تفاوت فاحش داشته­اند.[23] در آنندراج دربارۀ شیشۀ حجام آمده که شیشه­ای بوده است که حجام بدان خون می­مکد و در بعضی امراض شیشه خالی باشد و خون در آن نباشد و این برای امالۀ ماده بود و رایج ایران است و در هندوستان این عمل به شاخ گاو و مانند آن کنند و شیشه مطلقاً رواج ندارد.“

بادکش و حجامت درمانی از چین به یونان، روم و مصر برده شد و یونانیان و رومیان باستان از طریق افراد اسکندر و رومی­های شرقی آن را به میان ایرانیان و اعراب مسلمان آوردند. مسلمانان به حجامت اعتقاد دارند و بر این باورند که پیغمبر اسلام به امر حجامت تأکید و سفارش کرده است.­[24] نمونۀ برخی از ابزار حجامت و از جمله بادکش را در موزۀ تاریخ پزشکی تهران، موزۀ حمام گنجعلی‌خان کرمان و حمام باغ فین کاشان می‌توان دید.

تاکنون بادکش­های متعددی در نیشابور کشف شده که برخی از آنها خروجی منحنی و برخی دیگر خروجی مستقیم دارند. به نظر می­رسد بادکش­های دارای خروجی مستقیم در تقطیر برخی مایعات استفاده می­شده­اند و نوع دیگر در حجامت کاربرد داشته­اند.

در موزۀ لوور پاریس چند شیشۀ حجامت نگهداری می­شود که در منطقۀ شوش ایران کشف شده­اند. این شیشه­ها تقریباً با شکلی مانند لیوان ساخته شده­اند و لوله­ای میان­تهی در کنارۀ آ ها برای عمل مکش تعبیه شده است. تعبیۀ لولۀ مخصوص در کنار شیشه این امتیاز را داشت که خون پس از مکیده شدن وارد دهان حجام نشده، بلکه در قسمت تحتانی آن جمع می­شد.[25]

این انبیق، که نگارنده آن را در یک گالری لوازم عتیقه یافت که به قیمت 3600 دلار به فروش می­رسید، متعلق به قرن دوازهم میلادی است و در آذربایجان خریداری شده است. شکل آن شباهت فراوانی به بادکش­های ایرانی کشف­ شده در نیشابور دارد.

بادکش شیشه­ای، موزۀ ملی تاریخ علوم پزشکی تهران.

بادکش شیشه­ای، موزۀ ملی تاریخ علوم پزشکی تهران.

بادکش­های شیشه­ای حجامت ایرانی، متعلق به قرن دوازدهم.

بادکش­های شیشه­ای حجامت ایرانی، متعلق به قرن دوازدهم.

بادکش شیشه­ای ایرانی دسته­کج به ارتفاع 5 و طول 9.9 سانتی­متر، مربوط به قرن نهم تا یازدهم میلادی، که در 1940م در نیشابور کشف شد و در موزۀ متروپولیتن نیویورک نگاهداری می­شود.

بادکش شیشه­ای ایرانی دسته­کج به ارتفاع 5 و طول 9.9 سانتی­متر، مربوط به قرن نهم تا یازدهم میلادی، که در 1940م در نیشابور کشف شد و در موزۀ متروپولیتن نیویورک نگاهداری می­شود.

بادکش شیشه­ای ایرانی دسته­راست با ارتفاع کاسۀ 5.6 و طول 3.8 و طول دستۀ 10 سانتی­متر، متعلق به قرن نهم تا یازدهم میلادی، که در 1938م در نیشابور کشف شد.

بادکش شیشه­ای ایرانی دسته­راست با ارتفاع کاسۀ 5.6 و طول 3.8 و طول دستۀ 10 سانتی­متر، متعلق به قرن نهم تا یازدهم میلادی، که در 1938م در نیشابور کشف شد.

 

                                                  انبیق ایرانی متعلق به قرن دوازهم میلادی.

انبیق ایرانی متعلق به قرن دوازهم میلادی.

از جمله آثاری دیگری که در موزۀ لوور با نام Ventouse médicale نگهداری می­­شوند  بادکشی شیشه­ای مربوط به سدۀ اول اسلام است. این بادکش ایرانی و محل کشف آن افغانستان امروزی است.

بادکش ایرانی مربوط به سدۀ اول اسلام که در موزۀ لوو پاریس نگهداری می­شود.

بادکش ایرانی مربوط به سدۀ اول اسلام که در موزۀ لوو پاریس نگهداری می­شود.

بادکش شیشه­ای ایرانی معلق به قرن دوازدهم میلادی، موزۀ لوور پاریس.

بادکش شیشه­ای ایرانی معلق به قرن دوازدهم میلادی، موزۀ لوور پاریس.

علاوه بر ابوعلی سینا با تألیف الفصد و ابوبکر محمد رازی با مقاله فی الفصد، دانشمندان دیگری از ایران  آثار گرانقدری در این زمینه به یادگار گذاشته­اند، از جمله علی­بن عباسی مجوسی اهوازی معروف به بن­مسعودی، جراح ایرانی سدۀ چهارم هجری.

Haly Filius Abbas (930-944).

Haly Filius Abbas (930-944).

فائده در فصد کردن از قول ابوعلی سینا.

فائده در فصد کردن از قول ابوعلی سینا.

در موزۀ ایران باستان (موزۀ ملی ایران) فلز و شیشۀ حجامت تولیدشده در کارگاه­های ری، گرگان و نیشابور متعلق به سده­های نهم و دهم میلادی به نمایش درآمده و همچنین، در خراسان شیشه­های حجامت مربوط به قرن سیزدهم و چهاردهم میلادی به دست آمده است. طبق گزارش دانشگاه ساسکاچوان کانادا، شیشۀ حجامتی از سوریه یا فلسطین متعلق به قرون چهاردهم تا نوزدهم میلادی در گالری عتیقه­جات دانشگاه ساسکاچوان نگهداری می­شود که تقریباً شبیه شیشه­های حجامت ایرانی است.

در زیر بادکش شیشه­ای سبزرنگ ایرانی متعلق به قرون نهم تا دوازدهم میلادی دیده می­شود که در موزۀ ملی کویت، از مجموعۀ آل­صباح، نگهداری می­شود. این بادکش از قسمت اتصال لوله به بدنه شکسته و بعدها مرمت شده است. غیر از لوله، سایر قسمت­هایش سالم باقی مانده و یکی از زیباترین بادکش­ها از نوع خود به شمار می­رود.

آبکش شیشه­ای ایرانی، موزۀ ملی کویت.

آبکش شیشه­ای ایرانی، موزۀ ملی کویت.

بادکش­های شیشه­ای پس از دورۀ بادکش­های برنزی و مسی ساخته شدند و تا پایان قرون دوازدهم ساخت این نوع بادکش­های قدیمی نیز به پایان رسید. امروزه بادکش­های مدرن با شکل و شمایل کوچک­تر به بازار آمده­اند و جای بادکش­های قدیمی را گرفته­اند. حُسن بادکش­های شیشه­ای مدرن ضدعفونی کردن راحت آنهاست و دیگر آنکه خلأ با پمپ دستی یا الکتریکی در کاسه ایجاد می­شود. استفاده از کاسه­های یک بار مصرف نیز وضعیت بهداشت و اعتماد مردم به امر حجامت را بالاتر می­برد.

[1]به این منظور پوست باید خیس باشد تا هوا از منافذ روی پوست وارد بادکش نشود.

[2]در این زمینه بنگرید به فریده دانیالی، محمدرضا واعظ مهدوی، طوبی غضنفری و محسن ناصری، ­”مقايسۀ خون وريدي و خون حاصل از حجامت از نظر فاكتورهاي بيوشيميايي و هماتولوژي و پاسخ­هاي ايمونولوژيك،“ فيزيولوژي و فارماكولوژي، سال 13، شمارۀ 1 (بهار 1388)؛ مجید رمضانی، سیدمحمدعلی شریعت­زاده، علی­اکبر ملکی راد، احمد اکبری و مهدی شریعت­زاده، ”بررسی تأثیر حجامت بر شاخص­هاي استرس اکسیداتیو و برخی فاکتورهاي خونی در بیماران دیابت نوع 2،“ مجلۀ علمی پژوهشی دانشگاه علوم پزشکی اراك، سال 15، شمارۀ 8، شمارۀ پیاپی 67 (دی 1391)، 54-60.

[3]برخی از عوارض جانبی حجامت عبارت­اند از انتقال بیماری­هایی عفونی نظیر ایدز و هپاتیت، خونریزی و عوارض آن (مانند امراض قلبی و عروقی در افراد مستعد)، ایجاد کم­خونی در صورت خون­گیری بیش از حد مجاز، خطر بروز لخته‌های خونی و در نهایت، آمبولی مغزی پس از حجامت در گردن. بنگرید به داود نصرالله­پور، حسن اشرفیان امیری و محمدهادی یدالله­پور، ”خوش­بینی­ها و نگرانی­های ترویج و توسعۀ حجامت در ایران،“ اسلام و سلامت، دورۀ 1، شمارۀ 4 (زمستان 93)، 67.

[4]در ایران نیز حجامت و کشیدن دندان بر عهدۀ سلمانی­ها بود. همچنین، طبق قانون اجازه­نامۀ طبابت مصوب ۲٨ شهریور ۱۳۰۶ش، بر اساس گواهی­های صادرشده از طرف وزارت معارف دولت علیه ایران در سال 1306-1308ش، اجازۀ ”طبابت به سبک قدیم“ به برخی افراد مجرب داده می­شد.

[5]Frederici Dekkers, Exercitationes practicae circa medendi methodumapud Jordanum Luchtmans (1694).

[6]Dekkers, Exercitationes Practicӕ.

[7]Audrey Davis and Toby Appel, Bloodletting Instruments in the National Museum of History and Technology  (Washington D.C.: Smithsonian Institution Press, 1979).

[8]­Samuel Bayfield, A Treatise on Practical Cupping (London: King’s College London, 1823), 4.

[9]Sus Le Jeune, Eléments de chirurgie en latin et en français  (Paris, 1743), 82.

[10]Davis and Appel, Bloodletting Instruments, 24.

[11]Davis and Appel, Bloodletting Instruments, 22.

[12]Georges François, “Histoire de la Saignée,” at http://patrimoinemedical.univmed.fr/articles/article_saignee.pdf.

[13]Traité de Médecine de Celse [Texte Latin d’Après d’Édition de l’Léonard Targa, traduction française de Ninnn, revue et corrigée] (Paris: Delahays, 1855).

[14]Alexis Boyer, Traité des Maladies Chirurgicales qui se Rencontrent le Plus Fréquemment Dans la Pratique Usuelle (Bruxelles: Chez Th. Lejeune Libraire Edition, 1836), 80.

[15]محمد زکریای رازی نیز در فی الفصد در ”باب اول: میزان و حد خون گرفتن“ مطالبی در این زمینه آورده است.

[16]Davis and Appel, Bloodletting Instruments.

[17]Bayfield, A Treatise on Practical Cupping.

[18]Hippocrate, Nature de la Femme (Athènes: Kaktos, 1992), Ch. 5.

[19]M. Denoyelle, Chefs d’Œuvre de la Céramique Grecque Dans les Collections du Louvre (Paris: Réunions des musées nationaux, 1994).

[20]Davis and Appel, Bloodletting Instruments.

[21]Davis and Appel, Bloodletting Instruments.

[22]مبضغ به معنی نیشتر است؛ تیغی که با آن رگ زنند. در ذخیرۀ خوارزمشاهی مبضغ به معنی نیش آمده است.

[23]محسن فارسانی، ”فصد و حجامت در ادب فارسی،“ فصلنامۀ تاریخ پزشكی، سال 4، شمارۀ 13 (زمستان ۱۳۹۱)، 55-84.

[24]شاید امروزه ایرانیان بعد از چین و اعراب بیشترین طرفداران حجامت باشند. طبق آخرین آمار رسمی رئیس مؤسسۀ تحقیقات حجامت ایران، در سال ۱۳۹۲ تعداد ۱۲ میلیون نفر در سراسر کشور حجامت شده­اند. در سال ۱۳٨۴ (یعنی ٨ سال قبل از آن)، روزنامۀ همشهری در مطلبی با عنوان ”حجامت: طب شرقی،“ در يكشنبه ۲۸ تير ۱۳۸۳، شمارۀ ۳۴۴۱،  به نقل از وزارت بهداشت این آمار را طی ۲ سال ۱ میلیون نفر در کشور اعلام کرد. اینجاست که دربارۀ صحت و سقم آمار در ایران باید به دیدۀ تردید نگریست. به هر حال آمار درست هر چه که باشد، به خاطر تبلیغات و همچنین اعتقاد مذهبی به حجامت روی آورده­اند. اما سوالی که باید مطرح کرد این است که از این X میلیون نفر چند درصد از نتیجۀ کار راضی بوده و چند درصد معالجه شده­اند. این آمار بدون تفکیک جنسیت و سن است، اما ظاهراً نسبت زنانی که حجامت می­شوند، نسبت به مردان بسیار کمتر است.

[25]بنگرید به فارسانی، ”فصد و حجامت در ادب فارسی.“

رمان دایی‌جان ناپلئون و سنت ادبی آقا/خدمتکار

رمان داییجان ناپلئون و سنت ادبی آقا/خدمتکار

سرور کسمایی

رمان‌نویس، مترجم و ناشر

سرور کسمایی < Sorour Kasmai sorkasm@wanadoo.fr> رمان‌نویس، مترجم و ناشر ایرانی مقیم فرانسه است. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را به دو زبان فارسی و فرانسه در دبیرستان رازی تهران به پایان رساند و پس از انقلاب مجبور به ترک  کشور شد. در پاریس، به تحصیل زبان و ادبیات روسی پرداخت و در سال ۱۹۸۷ برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ تئاتر به مسکو رفت. در بازگشت، علاقه‌اش به تئاتر باعث شد تا در زمینۀ ترجمۀ شفاهی و کتبی تئاتر روسی تخصص پیدا کند. از سال ۱۹۹۰، همچنین مدتی به پژوهش در ادبیات شفاهی و ضبط و گردآوری گونه‌های موسیقی‌ مردم تاجیک و نیز موسیقی‌های سنتی و محلی ایرانی پرداخت. گورستان شیشهای (نسخۀ فرانسه 2002 و2021 نسخه فارسی)، درۀ عقابها: سرگذشت یک فرار (برندۀ جایزۀ آسیای انجمن نویسندگان فرانسوی زبان)، یک روز پیش از آخر زمان (نسخه فرانسه و فارسی، 2015) و شام آخر (نسخۀ فرانسه 2020 و2021 نسخه فارسی)، رمان‌هایی‌اند که منتشر کرده است. برخی از ترجمه‌های او از فارسی به فرانسه عبارت‌اند از رفتن، ماندن، بازگشتن از شاهرخ مسکوب، داییجان ناپلئون از ایرج پزشکزاد، دپ شاهانه از آصف سلطان‌زاده و غم آخرت باشد از اکبر سردوزآمی. سرور کسمایی عضو فعال انجمن قلم فرانسه و عضو هیئت داوران جایزۀ بین‌المللی ”نویسندۀ جوان فرانسوی‌زبان“ است.

رمان دایی‌جان ناپلئون بی‌شک یکی از شاهکارهای ادبیات مدرن ایران است که هم از محبوبیت چشمگیر نزد خوانندگان برخوردار بوده است و هم، با اندک تأخیر، مورد توجه منتقدان و کارشناسان ادبی قرار گرفته است. رمز موفقیت این اثر را شاید بتوان در این دانست که رمانی است برگرفته از سنت‌های ادبی غرب با محتوای بکر ایرانی. و این همان خصوصیت مشترک ایرج پزشکزاد با صادق هدایت است. این هر دو نویسنده با اشراف کامل به ادبیات اروپایی، از سنت‌های روایی و ساختارهای مورد استفادۀ آن برای پرداخت روایت‌های ایرانی خود نه فقط بهره جسته که چیزی هم از خود به آنها افزوده‌اند.

یکی از مهم‌ترین این سنت‌ها که در دایی‌جان ناپلئون به نحو احسن به‌ کار گرفته شده است، دوگانۀ ادبی دایی‌جان/مش‌قاسم است. الگوی این ساختار به سنت ارباب/نوکر یا آقا/خدمتکار تعلق دارد که قدمت آن به دوران باستان می‌رسد، اما از قرون وسطا به اشکال گوناگون در تئاتر و رمان‌ اروپایی حضوری چشمگیر داشته است. تحول کارکردهای گوناگون این دوگانه در طول قرون و اعصار نشان‌دهندۀ پیوند تنگاتنگ آن با سیر تحولات اجتماعی جوامع غربی بوده است. زوجی که در هر دوره بنا به نیازهای زمانۀ خود دگرگون شده است، اما تا دوران معاصر همچنان در آثار برجستۀ ادبی جایگاه خود را حفظ کرده است.

خدمتکارها (نوکر، پیشخدمت، گماشته، مصدر، کلفت، دایه، ندیمه و . . .) از دیرباز در چاردیوار خانه و در حریم خصوصی خاندان‌های فئودال و بورژوا جای داشته‌اند و نه فقط شاهد هر آنچه روی می‌داده است بوده‌اند، بلکه از اسرار و احساسات پنهان و روابط پشت پرده نیز همواره آگاهی داشته‌اند. این موقعیت قدرت و خویشکاری ویژه‌‌ای به آنها می‌بخشیده است که در ادبیات و به‌خصوص در سنت‌های نمایشی مورد توجه قرار گرفته است و چندین نمونۀ درخشان و نام‌آور به جا گذاشته‌ است.

دوگانۀ آقا/خدمتکار در تئاتر

خدمتکارها از دیرباز در کارناوال‌ها و نمایش‌های تئاتری حضور داشته‌اند، حضوری در آغاز کم‌رنگ و بی‌‌نام و نشان. بر صحنه‌های‌ نمایشی یونان و روم باستان، خدمتکارهای زن و مرد نقش‌های خنده‌‌آوری ایفا می‌کردند که ویژگی اصلی‌شان دروغگویی، حیله، نیرنگ و زبان‌بازی بود. رد برخی از این شخصیت‌ها را قرن‌ها بعد می‌توان در نمایش‌های طنزآمیز قرون وسطا و به‌ویژه در کمدیا دل آرته (Commedia dell’arte)[1] بازجست. آرلکین خود نماد خدمتکار ساده‌دل، خسیس، تنبل، بددهن، دورو، شکم‌باره، دروغگو و البته در جست‌وجوی روابط عاشقانه است. نمایش‌های کمدی با نقد طنزآمیز روابط حاکم بر اجتماع رسالت مهمی در آگاهی‌رسانی و پرده‌برداشتن از بی‌عدالتی‌ها به عهده داشتند.

از قرن هفدهم اما برخی از خدمتکارها رفته‌رفته نام و هویت پیدا کردند و در مقام دوبل یا همزاد قهرمان اصلی و گاه حتی وجدان بیدار او به خدمت ساختار دراماتیک نمایش‌های کمدی درآمدند. دوگانه آقا/خدمتکار یکی از قراردادهای روایی مورد استفاده در نمایش‌های کمدی این دوره است که مولیر، ماریوو، بومارشه و دیگران به صحنه می‌آوردند. خدمتکارهای مولیر با بهره‌گیری از این سنت دیرینه امکانات متنوع رابطۀ آقا/خدمتکار را به نمایش می‌گذاشتند.

در قرن هجدهم، با قدرت گرفتن بیش ‌از پیش طبقۀ بورژوا، ساختارهای اجتماعی سنتی دچار تحول ‌گشت و گاه مقام موروثی اشرافیت به پرسش کشیده شد. فردیت اهمیت پیدا کرد و شایستگی‌های فردی رفته‌رفته پیوند خود را با نام و نشان و مقام و ثروت از دست داد. در پایان این قرن، در برخی از آثار نمایشی، زوج آقا/خدمتکار آینه‌ای است برای بازنمایاندن شکاف طبقاتی و آشکار ساختن تغییرات اجتماعی. خدمتکار قرن هجدهمی فردی است در جست‌وجوی آزادی و دارای خواسته‌های خاص خود. خدمتکارهای بومارشه یا ماریوو، بر خلاف همکاران خود در آثار مولیر، رو در روی ارباب خود می‌ایستند، او را به باد انتقاد می‌گیرند و با حیله و نیرنگ با او به مقابله برمی‌خیزند. تا جایی که گاه دیگر نه فقط دنباله‌رو و آلت دست ارباب  نیستند، بلکه نقش هدایت‌کنندۀ او و استراتژیست پنهان ماجرا را ایفا می‌کنند. یکی از نمونه‌های درخشان این‌ نسل از خدمتکارها در عروسی فیگارو بومارشه رقم خورده است که صد سال بعد از دُن‌ژوان مولیر نوشته شده است. فیگارو، برخلاف اسگانارل، خدمتکاری است که نه فقط از ارباب خود حرف‌شنوی ندارد، بلکه مدام نظر خود را بیان می‌کند و گاه از لحاظ اندیشه و خرد مقامی برتر از او دارد.

اما قرن هجدهم قرن درام بورژواست، گونه‌ای نو میان کمدی و تراژدی، و دیدرو بی‌شک بهترین نمایندۀ این گونۀ نو به‌شمار می‌رود. درام بورژوا تصویری واقع‌گرا از دنیای بورژوازی ارائه می‌کند و برای این ‌کار همچنان از دوگانۀ آقا/خدمتکار بهره می‌جوید.[2] در قرن نوزدهم، ویکتورهوگو این سنت ادبی را با درام رمانتیک ادامه می‌دهد و روایتی متفاوت از زوج مورد نظر را در نمایش‌نامۀ روی بلاس رقم می‌زند. قرن بیستم نیز با نمایش‌نامه‌هایی چون ارباب پونتیلا و نوکرش ماتی از برتولت برشت و پایان بازی به قلم ساموئل بکت همچنان به پیوند آقا/خدمتکار تداوم می‌بخشد، با این تفاوت که در این آثار، ماتی و کلو، خدمتکارانی آگاه به هویت و حقوق خود هستند و سرانجام از خدمت سر باز می‌زنند و ارباب خود را ترک می‌کنند.

دوگانه آقا/خدمتکار در رمان

آغاز قرن هفدهم شاهد اتفاق مهمی در حیطۀ رمان است: پیدایش رمان مدرن از دل سنت‌ رمان‌‌های شهسواری قرون وسطا زیر قلم سروانتس. سروانتس رمان خود را با بهره‌گیری از سنت رمان‌های ”پیکارسک“ سامان می‌دهد که با گشت‌وگذار در راه‌وبی‌راه‌های جهان همراه است، سنتی که در اسپانیای سده‌های ۱۶ و ۱۷ رواج داشت. عنصر سفر در این دسته رمان‌ها محور روایت را تشکیل می‌دهد، سفر‌ی ماجراجویانه که هم امکان آشنایی با دنیا و آدم‌ها را برای قهرمان اصلی فراهم می‌کند و هم جابه‌جایی بی‌وقفۀ شهسوار و گماشته‌اش در زمان و مکان همه‌گونه دیدار واقعی یا تخیلی را امکان‌پذیر می‌سازد. بدین ترتیب، تخیل، واقعیت و رمان یکی و درهم‌تنیده‌ می‌شوند.

شخصیتی که سروانتس خلق می‌کند پیش از آنکه خود شهسوار باشد، خوانندۀ رمان‌های شهسواری است. هم‌ذات‌پنداری او با شهسوارهای رمان‌هایی که خوانده است و ماجراهای رنگارنگ آنها از او شوالیه‌ای خیالی ساخته است. شوالیه‌ای که نه در دنیای واقعیت و در کارزار با دشمنان عینی، بلکه در دنیایی تخیلی و در نبرد با زاییده‌های ذهن خود به تنهایی مبارزه می‌کند. این تنهایی خیال‌آمیز گوهرِ قهرمانی اوست.‌ او از خانه بدر‌می‌آید تا جهان تخیلی خود را فتح کند و در این کارزار بزرگ ‌جز سانچو‌ پانزا یار و همراهی ندارد. این دو همسفر در کنار یکدیگر با ماجراهای گوناگونی روبه‌رو می‌شوند و آنچه پیوند آن دو را رسمیت می‌بخشد، قراردادی است کتبی.

بدین‌ترتیب، سروانتس در بطن سنت نوآوری شگفت‌انگیزی رقم می‌زند: او همه‌چیز را از ساحت واقعیت به قلمرو تخیل ارتقا می‌دهد و با این کار بُعد تازه‌ای به شهسوار دوران خود می‌بخشد: شخصیتی آرمان‌گرا و قهرمانی خودخوانده و آرزومند که تخیلات خود را با واقعیت یکی می‌پندارد. شوالیه‌ای که نه سازوبرگ به انجام رساندن خویشکاری خود را داراست و نه شیوه و راهکار آن را می‌شناسد. همه‌چیز گرته‌برداری طنزآمیزی است از ماجراهای شهسوار‌های رمان‌های پیشین. به‌ همین سبب هم سفر ماجراجویانۀ او از جنس دیگری است و دشمنان سر راه او فقط در مخیلۀ خود او بال ‌و پر گرفته‌اند. در این سفر نیمه‌واقعی نیمه‌تخیلی، سانچو پانزا نیز همراه اوست؛ خدمتکاری که برخلاف ارباب پا بر زمین دارد،  واقع‌گرا و معتدل است و تلاش می‌کند او را از گزند دنیای بیرون در‌ امان بدارد، اما سرانجام تسلیم تخیلات ارباب خود می‌شود.

عنصر مدرن این رمان که در طول قرون بعدی سمت ‌و سوی اصلی این گونۀ‌ ادبی را رقم می‌زند، همان گذار از جهان بیرون به دنیای درون یا از حیطۀ واقعیت به قلمرو ذهن و روان فرد است، جایی که انسان فقط در نبرد با هیولاهای درون خود قهرمان می‌شود. چنان‌ که گرانیگاه رمان‌های بزرگ قرن‌های بعدی (رمان‌های داستایوسکی، جویس، پروست، سلین و . . .) را نیز همین ویژگی رقم می‌زند.

در قرن هجدهم، نویسندگان دوران روشنگری از رمان چون ساحتی برای عرضۀ اندیشه‌های فلسفی خود استفاده می‌کنند. لارنس استرن با الهام از آثار رابله، مونتنی و سروانتس، رمان بی‌نظیر زندگی و باورهای عالیجناب تریسترام شندی را می‌نویسد و در بخشی از آن، ماجراهای کاپیتان شندی و مشاور وفادارش سرجوخه تریم را به شیوه‌ای طنزآمیز روایت می‌کند. پس از او، دیدرو نیز در شاهکار خود ژاک قضا‌وقدری و اربابش، باز به زوج آقا/خدمتکار روی ‌می‌آورد، اما آن را به شیوۀ‌ خود متحول می‌سازد. هرچند شخصیت ژاک خصوصیات سنتیِ خدمتکار را داراست، اما رابطۀ او با اربابش دوستانه‌تر، انسانی‌تر، و تکمیل‌کننده‌تر است. و از همه مهم‌تر، این بار ژاک خدمتکار است که می‌اندیشد و از جهان‌بینی خود-که همه‌چیز را زاییدۀ سرنوشت و قضا‌وقدر می‌داند-داد سخن می‌دهد تا ارباب را هدایت کند.

قرن نوزدهم بی‌تردید قرن شکوفایی رمان اروپایی است. اما آنچه از میانۀ دوم این قرن در این گونۀ ادبی چشمگیر است، حضور خدمتکارهای زن به جای خدمتکارهای مرد قرون گذشته است. زن خدمتکار قرن نوزدهمی ندیمه‌ای است زندانی در ساختار خانوادۀ ارباب بی‌آنکه در آن جایگاهی داشته باشد. همین تناقض میدان کنش اوست. از این رو خدمتکاری که با نام کوچک خوانده می‌شود و حضوری کم‌رنگ دارد، رفته‌رفته به گرانیگاه اصلی چرخۀ هیجان داستان تبدیل می‌شود و نزد نویسندگان برجسته‌ای چون موپاسان و زولا برملاکنندۀ فرسودگی جسمی و روانی بورژوازی و استعداد فرودستان برای برکشیدن موقعیت اجتماعی خود است. در پاره‌ای از این رمان‌ها خشونت اعمال‌شده بر خدمتکار زن شکل رابطۀ جنسی با پیرمرد ارباب را می‌یابد و منجر به آبستنی زن و رانده ‌شدن او از خانه می‌شود. تحول بی‌سابقۀ این گونه رمان‌ها اما آنجاست که خدمتکار زن به مقام قهرمان اصلی رمان ارتقا می‌یابد. تنوع فوق‌العادۀ نقش خدمتکار زن در این دسته رمان‌ها، از الگوی کلاسیک خدمتکارِ تا پای مرگ وفادار نزد فلوبر[3] تا شخصیت‌های پیچیده و گاه پلید میربو،[4] طیف گسترده‌ای از امکانات را در بر می‌گیرد. بنابراین، رابطۀ ارباب/نوکری در بطن تحولات اجتماعی رفته‌رفته دچار توازنی نو می‌شود و از تعبد و بندگی آغشته به وفاداری به عصیان و سرپیچی و خودآگاهی راه می‌برد.

روند تحول درون‌مایۀ پیوند آقا یا خانم/خدمتکار مرد یا زن را در رمان، درام و کمدی اروپایی شاید به این ترتیب بتوان خلاصه کرد: 1. تسلط و برتری ارباب بر خدمتکار؛ 2. وفاداری خدمتکار به ارباب و خانواده‌اش؛ 3. خشونت ارباب نسبت به خدمتکار و تنبیه او؛ 4. وابستگی متقابل و رابطۀ همزاد‌گون میان آن دو؛ 5. رابطۀ عاطفی و گاه جنسی میان آن دو؛ 6. استقلال خدمتکار نسبت به ارباب؛ 7. قدرت‌یابی خدمتکار و وارونگی نقش آن دو؛ 8. برتری روحی و اندیشگی خدمتکار و تسلط او بر ارباب؛ 9. سرپیچی خدمتکار از ارباب؛ 10. حس انتقام‌جویی خدمتکار نسبت به ارباب؛ 11. عملکرد پلید و نیرنگ‌بازی خدمتکار نسبت به ارباب؛ 12. ترک خدمت ارباب.

حال نگاهی بیاندازیم به ویژگی‌های دوگانۀ دایی جان/مش‌قاسم در رمان دایی‌جان ناپلئون. دوگانۀ دایی‌جان/مش‌قاسم وام‌دار سنتی است که از دیرباز در ادبیات زبان‌های لاتین و انگلوساکسون رواج داشته است. بی‌تردید می‌توان گفت که استفادۀ پزشکزاد از ویژگی‌های ریز و درشت الگوها، چه به شیوۀ تقلید، چه بازخوانی و چه پارودی، آگاهانه و همراه با ظرافت بوده است. در این میان اما، به گمان من، دایی‌جان ناپلئون بیش از همه وامدار دو اثر برجسته است: یکی متعلق به میراث رمان اروپایی، دُن‌کیشوت،[5] و دیگری به ادبیات نمایشی، دُن‌ژوان.[6] ناگفته نماند که پزشکزاد خود مترجم فارسی دُنژوان مولیر و همچنین رمان شوایک، سرباز پاک‌دل اثر یاروسلاو هاشک، نویسندۀ چک، بوده است که به همین سنت ادبی تعلق دارد.

دوگانۀ دُن‌کیشوت/سانچو پانزا در رمان دُن‌کیشوت

در این رمان که در اواخر قرن شانزدهم نوشته شده است، شاهد روایتی از زوج ارباب/خدمتکار هستیم که برای دوران خود انقلابی است:

  1. دُن‌کیشوت شهسوار نیست، بلکه با خواندن ماجراهای رمان‌های شهسواری و هم‌ذات‌پنداری با قهرمان‌های آنها به مقام شهسواری خودخوانده دست ‌یافته است.
  1. رابطۀ او با مصدر خود، سانچو پانزا، بر قراردادی استوار است که میان آن دو به امضا رسیده است و بنا بر آن، با دسترسی دن‌کیشوت به اهداف خود سانچو پانزا نیز صاحب جزیره‌ای خواهد شد و به مقام آقایی خواهد رسید. بدین‌ترتیب، دو سنت اجتماعی در کنار هم قرار گرفته‌ است: از یک سو، وفاداری رعیت به ارباب که متعلق به روابط نانوشتۀ دنیای فئودال است و در طول رمان جریان دارد و از سوی دیگر، قرارداد میان ارباب و خدمتکار و امکان برکشیدن خدمتکار به مقام اجتماعی بالاتر که متعلق به دنیای مدرن است.
  1. از ابتدای رمان، سانچو پانزا فردی دهاتی، خشن، پرخور و بددهن معرفی شده است. یگانه برتری او نسبت به اربابش واقع‌گرایی اوست و به همین علت گاه موفق می‌شود دُن‌کیشوت را از گزند توهماتش دور بدارد.
  1. سلطۀ دُن‌کیشوت بر سانچو پانزا همواره به چالش کشیده می‌شود، اما تا آخر رمان، به‌رغم دلخوری‌های بی‌شمار، سانچو قادر به ترک اربابش نیست.
  1. دُن‌کیشوت در طول سفر به آموزش خدمتکار نادان خود می‌پردازد. روندی که رفته‌رفته سانچو را-چون قرن‌ها بعد مش‌قاسم را-وارد دنیای تخیلی ارباب شهسوار خود می‌سازد. با این تفاوت که مش‌قاسم نقشی فعال در این زمینه دارد و فقط دنباله‌رو ارباب نیست.

دوگانۀ دُن‌ژوان/اسگانارل در نمایش‌نامۀ دُن‌ژوان، ضیافت سنگ

این نمایش‌نامه که در میانۀ قرن هفدهم برای اجرا در جشن کارناوال در حضور لویی چهاردهم، پادشاه فرانسه، نوشته شده است، خود برگرفته از نمایش‌نامه‌ای ایتالیایی با نام ضیافت سنگ است.

  1. دُن‌ژوان و اسگانارل هر دو به هم وابستگی دارند، هرچند همه‌چیز (طبقۀ اجتماعی، ارزش‌ها، نگاه به زن، جهان‌بینی و . . .) این دو را به مقابله با یکدیگر سوق می‌دهد.
  1. اسگانارل گاهی در برابر دُن‌ژوان قد علم می‌کند، بی‌آنکه شهامت جدایی از او را داشته باشد.
  1. اسگانارل نه فقط همدم و همراه ماجراهای عاشقانۀ‌ دُن‌ژوان است، بلکه شاهد دروغ‌پردازی‌ها و نیرنگ‌های او نیز هست. او به نوعی نمایندۀ ارزش‌های اخلاقی‌ای است که دُن‌ژوان وانهاده است، همچنین پاسدار حدومیزان واقعیت و مانع اغراق و بی‌گدار به آب زدن اوست.
  1. اسگانارل نه فقط پیشکار، بلکه همزاد یا دوبل دُن‌ژوان است. جایی که دُن‌ژوان از دروغ‌گویی و دغل‌کاری بازمی‌ماند، اسگانارل-چون مش‌قاسم-این وظیفه را به عهده می‌گیرد. اسگانارل همواره از ارباب خود تقلید می‌کند و اغلب با او هم‌ذات‌پنداری دارد. در غیاب دُن ژوان، اسگانارل نقش او را بازی می‌کند.
  1. از نگاه اسگانارل، دُن‌ژوان فردی است بدطینت، بی‌اخلاق و خدانشناس. او گاه به ارباب خود درس اخلاق می‌دهد، اما ته دل باور دارد که در کنار او بخت شرکت در ماجراهایی استثنایی را داراست.

حال که به بخشی از آبشخور ادبی دایی‌جان ناپلئون و گنجینۀ چند صدسالۀ سنت‌های آن نگاهی اجمالی انداختیم، جای آن دارد که اندکی نیز بر ویژگی‌ها و نوآوری‌های دوگانۀ  دایی‌جان/مش‌قاسم به قلم پزشکزاد بپردازیم.

دوگانۀ دایی‌جان/مش‌قاسم

دایی‌جان ناپلئون روایتی به ‌ظاهر کلاسیک از دوگانۀ آقا/خدمتکار ارائه می‌دهد. در این رمان، هرچند نقش هدایت‌کننده را ارباب ایفا می‌کند، اما خدمتکار نیز پابه‌پای او در ماجراهای تخیلی یا واقعی شرکت دارد و حتی سرانجام، پس از مرگ ارباب، خود جانشین او می‌شود.

دایی‌جان

چنان که دن‌کیشوت با خواندن ماجراهای رمان‌های شهسواری و هم‌ذات‌پنداری با قهرمان‌های آنها به مقام شهسواری رسیده است، دایی‌جان هم از طریق مطالعۀ کتاب‌های تاریخ با جنگ‌های ناپلئون، این شهسوار دوران مدرن، آشنا شده است و رفته‌رفته خود را با او یکی می‌پندارد. تفاوت اما در نحوۀ بودوباش آن دو در زمان و مکان است.

زمان و مکان

زمان و مکان ماجراهای دایی‌جان ناپلئون را به دو بخش گذشته و اکنون می‌توان تقسیم کرد: ۱. ماجراهای گذشته: خاطرات برساختۀ او از زدوخوردهای ناچیز با اشرار و راهزنان در دوران خدمت در ژاندارمری منطقۀ فارس که رفته‌رفته با جنگ‌های ناپلئونی هم‌پوشانی یافته است؛ ۲. ماجراهای کنونی: اتفاقات پیش‌پاافتادۀ روزمره در چاردیواری باغ و خانوادۀ اشرافی‌.

بدین‌‌ترتیب، برخلاف دُن‌کیشوت، دایی‌جان برای مقابله با دشمنان خود (”انگلیسیا“) نیازی به خروج از خانه و رویارویی با جهان پیرامون ندارد. آنچه اتفاق افتاده است یا می‌افتد از الگویی تاریخی پیروی می‌کند که در ذهن او بازسازی و به‌روز شده است. دایی‌جان در مقایسه با نیای خود، دُن‌کیشوت، به ‌مراتب ذهن‌گراتر است. حذف عنصر سفر از ساختار روایت نیز از همین روست. یگانه جابه‌جایی که در داستان رخ می‌دهد تحولی است در مخیلۀ دایی‌جان: سفری مجازی که بازتاب‌دهندۀ روند هم‌ذات‌پنداری او با ناپلئون بناپارت است.

شیفتگی نسبت به شخصیت ناپلئون بناپارت و شرح جنگ‌ها و کشور‌گشایی‌های او از امپراتور فرانسه بُتی در ذهن دایی‌جان ساخته است که پاسخگوی تمامی آمال و آرزوهای فروخفته و سرکوب‌شدۀ‌ این نایب سوم بازنشستۀ ژاندارمری است؛ بُتی که به‌ویژه در موقعیت اجتماعی، سیاسی و تاریخی آن ‌روز ایران اهمیت می‌یابد: هرج‌ومرج حاکم بر کشور پس از ناکامی انقلاب مشروطه، آرزوی دولتی مقتدر که نظم و امنیت را در مملکت برقرار سازد و ظهور سرداری لایق و دلیر که با سلطۀ خارجی و به‌ویژه بریتانیای کبیر به مبارزه بر‌خیزد و قدرت مرکزی را تحکیم بخشد. ناپلئون چنین الگویی است: مردی گمنام، بی‌پناه و تنها، که به قول استفان تسوایگ، ”با دست خالی از جزیرۀ کرس به پاریس آمد و در این شهر بی‌‌دروپیکر قدرت را به ‌زیر سلطه در‌‌آورد و افسار نظم بر آن ‌زد . . . با توسل به کودتا به قدرت رسید و اصلاحات گسترده‌ای انجام داد؛“[7] از جمله تمرکز حکومت، شهرسازی، راه‌سازی، آموزش و پرورش، مالیات، تعطیل دادگاه‌های تفتیش عقاید و غیره. اما سرانجام در نبرد واترلو از دشمن تاریخی خود، انگلستان، شکست ‌خورد و به جزیرۀ دوردست سنت‌هلن تبعید شد.

هم‌ذات‌پنداری دایی‌جان با ناپلئون به ‌واسطۀ چند شاخص امکان‌پذیر می‌شود:

شباهت خاستگاه

دایی‌جان نایب سوم بازنشسته‌ای است که در زمان محمدعلی‌شاه به خدمت در ژاندارمری گمارده شده و در منطقۀ فارس با‌” اشرار و دزدهای سرگردنه“ زدوخوردهای جزئی و پراکنده‌ای داشته است. ناپلئون با درجۀ ستوان دومی وارد رستۀ توپخانه شد و با وقوع انقلاب فرانسه چند سالی کناره‌گیری کرد تا دوباره با نقش‌آفرینی در برابر تهاجم انگلستان به جنوب فرانسه و آزادسازی بندر تولون ارتقا رتبه یافت. از این منظر، دایی‌جان ”ناپلئونی است که امپراتور نشده است.‌“[8] تراژدی او نیز در همین است: ”او سرداری است که هرگز پایش به نبردگاه نرسیده و در مغاک شهرستان دورافتاده خود از یاد رفته است.‌“[9]

شباهت‌ موقعیت ایران پس از انقلاب مشروطه با فرانسه پس از انقلاب کبیر

در فرهنگ ایرانی، نقش عامل بیرونی (خدا، فلک، چرخ، تقدیر، دهر و . . .) همواره در رقم زدن فرجام کارها تعیین‌کننده بوده است. با انقلاب مشروطه و آشنایی با اندیشه‌‌های مدرن، بخشی از جامعه به تحلیل و استدلال علمی و عقلانی پدیده‌ها و ارزیابی کنش و واکنش نیروهای درگیر در رویدادهای اجتماعی و تاریخی روی آورد، اما بخش پرشماری از مردم همچنان نقش عامل بیرونی را برجسته می‌دانست. در این دوران آنچه جانشین تقدیر و سرنوشت و قدرت آسمانی شد، چیزی جز دولت استعمارگر خارجی نبود. تئوری توطئه نیز در همین زمینه معنا پیدا می‌کند. پیچیدگی موقعیت، دشواری استدلال و عدم درک نیروهای درگیر در رویدادها به توهم توطئه دامن می‌زند؛ به‌ویژه که ابرقدرتی که نیمی از ایران را در اشغال خود دارد و سیاست آن را رقم می‌زند، دشمن امپراتور قدرتمندی چون ناپلئون نیز بوده است و سرانجام او را به زانو درآورده است.

شباهت‌ نقش ناپلئون با رضاشاه

شباهت‌ میان کنش و سرنوشت ناپلئون و رضا‌شاه نیز جای بسی تأمل دارد. خاستگاه، برخی کارکردها و دستاوردها و البته سرنوشت نافرجام ناپلئون یادآور شخصیتی است که در مقام فرماندۀ فوج قزاق مراتب قدرت را طی کرد و با توسل به کودتا سرانجام به پادشاهی رسید، به ناآرامی‌ها و جنگ‌های محلی پایان داد، نهادهای مدرنی تأسیس کرد و بنیان‌گذار دولتی متمرکز شد. زمامداری مستبد که در هیاهوی شهریور ۱۳۲۰ (زمان کنش رمان) و اشغال ایران به دست انگلیسی‌ها و روس‌ها از میدان بدر برده شد و بریتانیا او را به جزیره‌ای دوردست تبعید کرد.

در چنین بستری است که به‌‌رغم همۀ تفاوت‌ها، هم‌پوشانی میان دو موقعیت تاریخی و هم‌ذات‌پنداری با کنشگران اصلی آنها در ذهن دایی‌جان امکان‌پذیر می‌شود. روندی که با دقت و ظرافتی هنرمندانه به دست پزشکزاد ساخته و پرداخته شده است تا به باورپذیری رمان در ذهن خوانندگان آن نیز کارکردی ماندگار ببخشد.

مش‌قاسم

در این روایت، مش‌قاسم از همه لحاظ زیر سلطۀ ارباب خود، دایی‌جان، است. او به ”آقا“ وفادار است و بر برتری همه‌جانبۀ وی گردن می‌نهد و هرگز ادعای هم‌سنگی و برابری با او ندارد، مگر گه‌گاه در ساحت تخیل و داستان‌پردازی. چرا که او نیز از تخیل افسارگسیخته‌ای برخوردار است و هر ‌جا که دایی‌جان دچار فراموشی یا تردید می‌شود، سرنخ روایت را به‌دست می‌گیرد و نبردهای خیالی‌ را به پیش می‌برد. نبرد‌هایی که آن‌قدر از زبان ”آقا“ شنیده و بازشنیده است که باور کرده است و حال خود نیز چیزی بر آن روایت‌ها می‌افزاید. اما مش‌قاسم مستقل از ”آقا“ هم ید طولایی در روایت‌های تخیلی دارد. ”‌راجع به تمام اتفاقات تاریخ و اختراعات محیرالعقول بشر توضیحی دارد،“ پرسش کودکان خانواده را در هیچ زمینه‌ای بی‌پاسخ نمی‌گذارد و مثلاً در خصوص اژدها ساعت‌ها داستان‌سرایی می‌کند و البته همواره خاطرات برساخته‌ای از سرزمین غیاث‌آباد بر زبان دارد. بنابراین، او نیز به ‌نوبۀ خود راوی خیال‌پردازی است که در کنش خیالی دایی‌جان مشارکت داده شده است.

از این رو به جرئت می‌توان گفت اتفاقی که در رمان پزشکزاد می‌افتد هرچند ریشه‌ای عمیق در واقعیت دارد، اما در ساحت تخیل به اوج می‌رسد و نقش داستان‌سرایی به شکلی هماهنگ توسط دایی‌جان و مش‌قاسم پیش برده می‌شود. این خویشکاری‌ به‌ویژه در پایان رمان معنی می‌یابد: مش‌قاسم نه فقط بنا به قراردادی که با دایی‌جان داشته است، پس از مرگ او به مال‌ومنال می‌رسد، بلکه خود در مسند آقایی می‌نشیند و نقش دایی‌جان را در ساحت داستان، تخیل و روایت ادامه می‌دهد. و این شاید یکی از بزرگ‌ترین نوآوری‌های پزشکزاد در سنت آقا/خدمتکار باشد: نه فقط مشارکت مش‌قاسم در روایت در درازای رمان، بلکه دستیابی نهایی او به مقام و منزلت ”آقایی.“

نقش و جایگاه زبان در ساخت‌وپرداخت شخصیت مش‌قاسم

زبان مش‌قاسم چون زبان نیاکان او پانورژ[10] و اسگانارل زبانی است با ویژگی‌های برجسته. کافی است دهان به حرف زدن بگشاید تا خواننده فوری دریابد چه کسی سخن می‌گوید. زبان او در سطحی میان زبان ”آقا“  و خانوادۀ اشرافی‌اش از یک ‌سو و گویش عوام و فرودستان از سوی دیگر جریان دارد. او از برخی واژگان، چون عشق، هرگز استفاده نمی‌کند، بلکه واژه‌های مورد علاقه خود را، چون خاطرخواهی، جایگزین آنها می‌سازد. او هرچند مرگ‌آگاه است و به‌ همین علت همگان را از دروغ‌ برحذر می‌دارد، اما از آراستن واقعیت به میل خود ابایی ندارد. پیوند او با واقعیت پیوندی است سُست که با کوچک‌ترین تلنگری به ورطۀ خیال درمی‌غلتد. در این ساختار، تکرار برخی اصطلاحات برساخته نظیر: ”والله دروغ چرا! تا قبر آآآآ . . .، “ ”ما به چشم خودمان ندیدیم، اما پنداری . . .، “ ”خدا بیامرزدش، یک همشهری در غیاث‌آباد داشتیم . . . “به ‌شدت تأثیرگذار است و بیش از توصیفات ظاهری در ذهن خواننده باقی می‌ماند. تا جایی که به جرئت می‌توان گفت که شناسۀ اصلی شخصیت مش‌قاسم، چون خدمتکارهای دسته‌ای از رمان‌های دارای این ساختار، زبان اوست.

بدین ترتیب، می‌توان نتیجه گرفت که پزشکزاد با قراردادن دوگانۀ آقا/خدمتکار در گرانیگاه رمان خود، هم از همۀ دستاوردهای این سنت دیرینۀ روایی استفاده‌ای بهینه کرده و هم در چارچوب آن به نوآوری‌هایی پرداخته است.

حال پرسشی که ذهن نویسندۀ این یادداشت را به خود مشغول داشته است این است که آیا دوگانۀ دایی‌جان/مش‌قاسم می‌توانست به ‌خودی ‌خود در بطن ادبیات ما ظهور کند؟ به بیان دیگر، آیا پزشکزاد بدون آشنایی با ادبیات غرب قادر بود چنین شاهکاری رقم بزند؟ پاسخ این پرسش خود نیاز به پژوهشی دیگر دارد.

[1]سنت نمایشی رایج در ایتالیا از حدود نیمه قرن شانزدهم.

[2]دنی دیدرو، ژاک قضاو‌قدری و اربابش، ترجمۀ مینو مشیری (چاپ 10؛ تهران: نشر نو، 1401).

[3]شخصیت فلیسیته در ساده‌دل، اثر فلوبر.

[4]شخصیت سلستین در دفتر خاطرات یک زن خدمتکار.

[5]سروانتس، دُن­کیشوت، ترجمۀ محمد قاضی (چاپ 11؛ تهران: ثالث، 1395).

[6]مولیر، دُن­ژوان، ترجمۀ محمود گودرزی (نسخۀ الکترونیک).

[7]استفان تسوایگ، ”سه استاد: بخش یک، بالزاک،“ ترجمۀ سرور کسمایی، نشریۀ اینترنتی بارو، دفتر 6 (تیر و مرداد 1400).

[8]بنگرید به تسوایگ، ”سه استاد: بخش یک، بالزاک.“

[9]بنگرید به تسوایگ، ”سه استاد: بخش یک، بالزاک.“

[10]شخصیت رمان پانتاگرویل اثر رابله.

چالش‌ها و موانع تأسیس و راه‌اندازی راديو در ايران‌

چالشها و موانع تأسیس و راهاندازی راديو در ايران‌

عباس پناهی

دانشیار گروه تاریخ پژوهشکدۀ گیلان‌شناسی، دانشگاه گیلان

قربانعلی کناررودی

استادیار تاریخ، عضو هیئت علمی پژوهشکدۀ سازمان اسناد و کتابخانۀ ملی ایران

 

عباس پناهی <Abbas Panahi apanahi@guilan.ac.ir> دانشیار تاریخ پژوهشکدۀ گیلان‌شناسی و عضو پیوستۀ گروه پژوهشی ابریشم دانشگاه گیلان است که در زمینه‌های گیلان‌پژوهی، قفقازپژوهی و تحولات تاریخی ایران عصر صفویه، قاجار و پهلوی به پژوهش و تحقیق می‌پردازد. چندین سال متوالی پژوهشگر برتر دانشگاه گیلان، در سال 1399، پژوهشگر برتر استان گیلان در حوزۀ علوم انسانی، و در سال 1400، پژوهشگر برتر این استان در زمینۀ اسناد تاریخی قاجار بوده است. علاوه بر مقالات متعدد، اسناد و عریضههای مردم گیلان در مجلس شورای ملی، اسناد گیلان در عصر پهلوی اول، منشآت خان احمد گیلانی، گزارشی اسنادی از جنبش جنگل و نقش مداخلات روسیه در ایران از ایشان منتشر شده است.

قربانعلی کناررودی Ghorban Ali Kenarroodi استادیار تاریخ گروه تحقیقات تاریخ معاصر و عضو هیئت علمی پژوهشکدۀ اسناد سازمان اسناد و کتابخانۀ ملی ایران و سردبیر فصلنامۀ بررسیهای نوین تاریخی است. حکومت سادات آلکیا در گیلان، عوامل ثبات و بیثباتی سیاسی در ایران عصر سلجوقی، پیشینۀ تاریخی و اسنادی رژیم حقوقی دریای خزر از ایشان منتشر شده است.

مقدمه

انتقال پیام همواره دغدغۀ انسان بوده است. به موازات گسترش آگاهی عمومی، نیازهای ارتباطی و خبری نیز افزایش می‌یافت و افراد علاقه پیدا می‌کردند از رویدادهای محیط زندگی خود و دیگران اطلاعات بیشتر و سریع‌تری به دست آورند. با اختراع ماشین چاپ، انقلاب بزرگی در وسایل ارتباط جمعی و با پیدایش و پیشرفت روزنامه ‌امکانات فراوانی برای توسعۀ ارتباطات اجتماعی فراهم شد.[1] اما روزنامه با محدویت‌هایی روبه‌رو بود که از آن جمله می‌توان به بی‌سوادی عمومی مردم و محدویت‌های سیاسی و اقتصادی در انتشار آن اشاره کرد. با اختراع تلگراف و تلفن، تحول جدیدی در زندگی انسان مدرن پدید آمد. ارتباط شکل دیگری به خود گرفت و سرعت انتقال پیام از نقطه‌ای به نقطه دیگر به شکل اعجاب انگیزی افزایش یافت.[2] این اختراع نیز در ابتدا با مشکلاتی مواجه بود. هزینۀ سنگین تهیه ابزار لازم و عدم آگاهی همگان از روش بهره‌برداری از آن موجب انحصار آن در دست دولت‌ها یا اشخاص می‌شد. با ظهور رادیو و استفاده از امواج برای انتقال پیام‌های گوناگون انسانی، انحصار و محدویت‌های مربوط به رسانه‌های چاپی از میان رفت.[3]

رادیو سومین مرحله از تحول در وسایل ارتباطی بود و توانست در میان رسانه‌های ارتباطی بیشترین نقاط جغرافیایی را تحت پوشش قرار دهد و به فراگیرترین وسیله تبدیل شود. امواج رادیویی با فقط یک فرستندۀ نسبتاً قوی در سرزمین‌های وسیعی در سراسر جهان در دسترس همگان قرار گرفت.[4] بهره‌گیری از آن نیازی به خواندن و نوشتن و آموزش نداشت و لذا در کمترین زمان ممکن به کانون خانواد‌ها راه یافت. از طرف دیگر، رادیو با امکانات و سرمایۀ کمتری پیام‌ خود را در قالب‌های متعدد و متنوع گفتار، گزارش، مصاحبه، میزگرد، نمایش و به همراه موسیقی به مخاطبان خود اعم از باسواد و بی‌سواد، پیر و جوان، فقیر و غنی، مرد و زن منتقل کند.[5] در نتیجه، قدرت ارتباطی رادیو که می‌توانست طیف وسیعی از مردم و اقشار گوناگون را زیر چتر خود گرد آورد، از نظر تأثیرگذاری نسبت به روزنامه‌ها نقش بیشتری در بین مردم داشت. این تأثیرگذاری به‌ویژه در زمینۀ هویت ملی، گسترش زبان و ادبیات فارسی و دیگر عناصر و اجزای ملی بسیار مهم بوده است.

در ایران، رادیو به صورت رسمی از اردیبهشت 1319ش آغاز به کار کرد.[6] رادیو در ایران دیرتر از دیگر رسانه‌های ارتباطی مانند روزنامه و تلگراف و تلفن و بی‌سیم و فیلم و عکاسی وارد عرصۀ فعالیت‌های خبری شد. با این همه، ورود رادیو به ایران با دو چالش بزرگ مواجه بود. بروز جنگ جهانی دوم و تغییر پادشاه بر روند توسعه و گسترش رادیو و برنامه‌های آن آثاری منفی بر جای نهاد. ممانعت و خودداری از ارسال تجهیزات رادیویی و اشغال ایران و سانسور شدید از جملۀ این آثار بود. در داخل کشور، به‌رغم مشکلات مالی، دولت و برخی از روشنفکران به منظور بهره‌گیری از رادیو و اخبار آن مشتاقانه به دنبال ورود رادیو بودند. آنان با تصویب اساسنامۀ سازمان پرورش افکار و ایجاد کمیسیون‌های متعدد و از جمله کمیسیون رادیو راه را برای تأسیس رادیو هموار کردند. سازمان پرورش افکار به موجب تصویب نامه‌ای در هشتم دی‌ماه 1317 زیر نظر متین دفتری، وزیر دادگستری وقت، تشکیل شد.[7] در عین حال، این امر خالی از چالش‌های داخلی نیز نبود. از جملة این چالش‌ها می‌توان به حجم زیاد مطالب رادیو، اِعمال ممیزی‌ها و ممنوعیت در پخش اخبار سیاسی و عدم استقبال نیروهای مذهبی اشاره کرد.

نخستین تلاش‌ها برای ورود رادیو به ایران

رادیو بسیار دیرتر از وسایل ارتباطی وارد ساختار رسانه‌ای ایران شد. به نظر می‌رسد رضاشاه در ابتدا با افتتاح رادیو در ایران مخالف بود و حتی به شهربانی دستور داده بود تا خانه‌های دارای رادیو را زیر نظر داشته باشد،[8] اما بعد از سفر به ترکیه و مشاهدۀ قدرت رادیو در ایجاد همگرایی و گسترش هویت ملی در این کشور، تحت تأثیر این رسانه قرار گرفت و پس از مطالعۀ گزارشی مفصل از قانون دستگاه‌های رادیو در ترکیه، با تأسیس رادیو در ایران موافقت کرد.[9] تأسيس راديو با تلگراف بي‌سيم ارتباط نزدیکی داشت. تلگراف بی‌سیم بی‌تردید کاربرد نظامی داشت و وزارت جنگ مقدمات راه‌اندازی تلگراف بي‌سيم را در اواخر سال ۱۳۰۳ در زمين‌هاي قصر قاجار فراهم ساخت و نخستين دكل موج بلند به ارتفاع ۱۲۰ متر نصب شد. در 24 ارديبهشت ۱۳۰۴، دستگاه ۲۰ كيلوواتي موج بلند نصب و در ششم ارديبهشت ۱۳۰۵ با حضور رضاشاه افتتاح شد. به سبب استقرار دستگاه مزبور در ابتدای جادۀ قدیم شمیران و جنب عمارت قدیمی قصر قاجار، ابتدا به ”بی‌سیم قصر“ و پس از افتتاح بی‌سیم به دست رضاشاه به ”بی‌سیم پهلوی“ معروف شد. گروهی از کارکنان رادیو هم برای آموزش‌های تخصصی راهی فرانسه شدند.

از سوی دیگر، وزارت جنگ برای رفع نیازهای مخابراتی ارتش یک دستگاه فرستنده موج بلند برای تهران و شش دستگاه برای تبریز، مشهد، کرمان، شیراز، کرمانشاه و خرمشهر از شوروی خرید. این دستگاه‌ها صرفاً برای مخابرۀ تلگرام و پیام‌های نظامی بود وکارکرد رادیویی نداشت. وزارت جنگ همچنین آموزشگاهی با نام ”مدرسۀ بی‌سیم کل قشون“ تأسیس کرد تا برای بهره‌برداری از فرستندۀ بی‌سیم به نیروی کار آموزش دهد.[10] در اواخر دی‌ماه 1305، برخی از دستگاه‌های بی‌سیمی که کارکرد نظامی داشتند، برای استفاده غیرنظامی به وزارت پست و تلگراف واگذار و بیشتر کارمندان آموزش‌دیده نیز به این وزارتخانه منتقل شدند.[11]

تأسیس بی‌سیم پهلوی و خرید و تجهیز ایستگاه‌های بی‌سیم از مهم‌ترین عوامل تأسیس رادیو در ایران بود، اما عوامل دیگری ازجمله ورود نخستین دستگاه رادیو به ایران در اردیبهشت 1306 هم چندان بی‌تأثیر نبود. دولت آلمان در این سال یک دستگاه رادیوضبط‌صوت ماشین به رضاشاه هدیه داد. این وسیله به احتمال قوی همان ضبط‌صوت بود نه رادیو، چون برای استفاده از آن به ایستگاه و وسایل مجهز دیگر نیاز نبود. سفارت شوروی نیز دو دستگاه رادیو به دربار ایران هدیه داد که از نخستین رادیوهایی است که به ایران وارد شده‌اند.[12]

از نظر اداری، نخستین تلاش‌ها برای تأسیس رادیو به اسفند 1307 بازمی‌گردد که وزارت فواید عامه به تقاضای میرزاعبدالحسین‌خان دیبا لایحه‌ای را برای اعطای امتیاز تأسیس رادیو به مجلس فرستاد. بر اساس این لایحه، چنانچه عبدالحسین‌خان دیبا نمی‌توانست در مدت یک سال موفق به تأسیس رادیو شود، امتیاز لغو می‌شد. عبدالحسین‌خان در مدت مقرر در امتیازنامه موفق به ایجاد رادیو نشد و امتیاز لغو گردید.[13]

در سال 1309، با توجه به عدم کارایی فرستندۀ موج بلند برای برقراری ارتباط با اروپا، یک دستگاه موج کوتاه از فرانسه خریداری شد که در منطقۀ نجف‌آباد در جنوب‌خاوری تهران نصب و فرستنده‌اش هم در محل بی‌سیم پهلوی کار گذاشته شد. به این ترتیب، در آبان 1309 برای نخستین بار با لندن، برلین، آنکارا، بیروت و تفلیس ارتباط برقرار شد. از 1311 به بعد، بی‌سیم در ایران رو به توسعه نهاد.[14]

در 1313، یک ایرانی آسوری ساکن امریکا با ‌نام جیمز قهرمانیان پیشنهاد دیگری برای تأسیس رادیو مطرح کرد که آن نیز به نتیجه‌ای نرسید.[15] افزایش علاقه به گوش کردن به موسیقی از طریق گرامافون و رادیو دولت را مجاب کرد که به بازرگانان برای وارد کردن گیرندۀ رادیو با کسب پروانه از وزارت پست و تلگراف و تلفن اجازه دهد. از این تاریخ به بعد، دستگاه‌های گیرندۀ رادیویی در کشور افزایش یافتند. این موضوع به فکر ایجاد رادیو در کشور کمک کرد. گیرنده‌های رادیو معمولاً از کشورهای آلمان و انگلستان وارد می‌شدند و غالباً بسیار گرانقیمت بودند. در ابتدا خریداران رادیو با مراجعه به شهربانی جواز دریافت می‌کردند. همزمان با افزایش گیرنده‌های رادیویی، روزنامۀ اطلاعات نیز برنامه‌های رادیوهای اروپایی مانند رادیو لندن و برلین را چاپ می‌کرد.[16] با ورود گیرنده‌های رادیویی به کشور، تأسیس فرستندۀ رادیو بیش از پیش ضرورت یافت و در 1316، وزارت پست و تلگراف و تلفن به دستور رضاشاه برای خرید سه دستگاه فرستندۀ رادیویی موج کوتاه و متوسط مأمور شد.[17]

در 1317 و با ایجاد سازمان پرورش افکار، رادیو به یکی از ابزارهای مهم در پیشبرد اهداف مورد نظر دولت پهلوی بدل شد. این سازمان از شش کمیسیون تشکیل می‌شد که ریاست هر یک از آنها بر عهدۀ یکی از وزرا بود. ریاست کمیسیون رادیو بر عهده محمود بدر، وزیر دارایی، بود. در مادۀ یازدهم اساسنامۀ‌ سازمان پرورش افکار، کمیسیون رادیو در کنار سایر وسایل ارتباط جمعی عهده‌دار این وظایف شد: برنامۀ جامعی تنظیم و به تصویب دولت برساند که به ترتیب منظمی اخبار و نطق‌ها و موسیقی و هر آنچه برای پرورش افکار عمومی لازم است به وسیلۀ رادیو پخش شود؛ آماده‌سازی مطلب برای شش‌ماه رادیو قبل از افتتاح آن؛ تأسیس مدرسه برای تربیت خطیب، قصه‌گو، شاهنامه‌خوان و تأسیس مدرسۀ هنرپیشگی. همچنین، مقرر شد در مراکز گوناگون بلندگوهایی در اماکن عمومی برای شنیدن رادیو نصب شود. در 17 آذر 1318، به پیشنهاد وزارت فرهنگ و بر اساس مادۀ ششم اساسنامۀ سازمان پرورش افکار، سرتیپ رضاقلی امیرخسروی، وزیر دارایی وقت، به ریاست کمیسیون رادیو انتخاب شد. وی مأموریت یافت برنامۀ جامعی تنظیم کند تا هنگام دایر شدن رادیو در تهران برنامۀ شش‌ماهه آن از قبل آماده باشد.[18] از سوی دیگر، سفارش ساخت دو دستگاه فرستندۀ موج کوتاه به کمپانی استاندارد انگلیس برای تقویت تأسیسات فنی رادیو داده شد،[19] اما با آغاز جنگ جهانی دوم خرید دستگاه‌های فرستندۀ موج کوتاه از انگلستان میسر نشد.[20] بنابراین، وزارت پست و تلگراف و تلفن یک دستگاه فرستندۀ موج کوتاه دو کیلوواتی برای تهران و حومه و یک فرستندۀ موج کوتاه بیست کیلوواتی برای پخش برنامه‌های رادیو تهران از شرکت تلفنکن (Telefonken) آلمان خرید و آنها را در 18 اسفند 1318 نصب کرد.[21] در همان سال، شرکت هوختیف (Hochtiv) آلمان قراردادی به منظور ساخت استودیویی برای رادیو تهران امضا کرد که با اشغال ایران به دست متفقین متوقف شد. این استودیو قرار بود در ساختمان پیشین تلگرافخانۀ هند و اروپ بنا شود که جنب وزارت پست و تلگراف و تلفن واقع بود. بنابراین، موقتاً یکی از اتاق‌های مرکز فرستندۀ بی‌سیم پهلوی به استودیویی کوچک تبدیل شد.[22] وزارت پست و تلگراف و تلفن در اقدامی دیگر برای آموزش کارمندان، آموزشگاهی مرکزی با سه شعبه در تهران دایر کرد که کارگاه‌های آموزش الکترونیک، مکانیک، تلگراف، تلفن بی‌سیم و پخش صدا داشت.[23]

در 26 اسفند، کمیسیون بررسی برنامه‌های رادیو با حضور علی معتمدی، معاون نخست‌وزیر؛ محمد حکیمی، معاون وزیر پست و تلگراف و تلفن؛ سعید سمیعی، مدیر کل وزارت کشور؛ عبدالحسین داریوش، رئیس بی‌سیم پهلوی؛ و حسین فرهودی، رئیس دبیرخانۀ سازمان پرورش افکار، تشکیل شد. در این جلسه مقرر شد تا سخنرانی‌ها و برنامه‌های موسیقی که در سازمان پرورش افکار اجرا می‌شود از دو مرکز تالار دارالفنون و باغ‌فردوس شمیران در رادیو پخش شود. همچنین، تصویب شد تا فهرستی از شهرهای دارای برق تهیه شود تا دستگاه گیرنده و بلندگو در میادین شهر برای استفاده عمومی از برنامه‌های رادیو نصب شود.[24] به نظر می‌رسد تلاش‌های دولت به منظور استفادۀ عمومی از رادیو منطبق بر اهداف سیاسی و اجتماعی حکومت و توسعۀ پیوستگی فرهنگی و ملی بین مردم سراسر ایران بوده است.

 

شکل گیری تشکیلات و دبیرخانۀ رادیو

یکی از اقدامات مهم سازمان پرورش افکار ایجاد دبیرخانۀ رادیو به منظور برنامه‌ریزی و هماهنگی بین ادارات و بخش‌های متفاوت رادیو بود. در دی‌ماه 1318، کمیسیون پرورش افکار طی جلسه‌ای در محل وزارت دارایی با اکثریت آرا ایجاد دبیرخانۀ رادیو را تصویب کرد. کمیسیون رادیو در سازمان پرورش افکار تهیه و تنظیم گفتارهای تخصصی رادیو را در ابتدا به عهدۀ وزارتخانه‌ها گذاشت و از تعدادی از مشاهیر ادبی مانند محمد حجازی مطیع‌الدوله، سعید نفیسی، ملک‌الشعرای بهار و غلامرضا رشید یاسمی دعوت کرد که در تهیه برنامه‌های رادیو همکاری کنند.[25] با تشکیل دبیرخانه‌ای متشکل از شخصیت‌های علمی و ادبی دوران، رادیو می‌توانست به اهداف فرهنگی خود دست یابد.

دبیرخانۀ رادیو در آپارتمانی واقع در خیابان سپه، مشرف به میدان سپه، برنامه‌ها و سلسله گفتارهای ادبی، جغرافیایی، تاریخی، اجتماعی و خانه‌داری را با کمک سعید نفیسی و ذبیح‌الله صفا و چند نفر از بانوان روشنفکر برای مدت سه ماه آماده کرد.[26] همزمان مسابقه‌ای نیز برای انتخاب گویندگان رادیو در باشگاه افسران برگزار شد. برای این آزمون 160 نفر داوطلب بودند و از بین آنان خانم‌ها قدسی رهبری، طوسی حائری و نخعی و آقایان اسداللّه موثقی، رکن‌الدین آشتیانی و ابوالقاسم طاهری، شکوهی و محتشم به عنوان نخستین گویندگان رادیو انتخاب شدند. ده نفر دیگر هم برای گویندگی برنامه‌های خارجی رادیو برگزیده شدند.[27]

در کنار این اقدامات، کمیسیون موسیقی نیز وظایفی را در رادیو بر عهده گرفت. ریاست کمیسیون موسیقی با سرگرد غلامحسین مین‌باشیان بود که ریاست ادارۀ موسیقی کشور را نیز بر عهده داشت. کمیسیون موسیقی از نیمۀ دوم سال 1318 به منظور آمادگی خوانندگان و نوازندگانی که دعوت به کار شده بودند، تمرین‌های متعددی را برنامه‌ریزی و شروع کرد. برخی از نوازندگان و خوانندگان سال‌های آغازین رادیو عبارت از مرتضی‌محجوبی، مرتضی نی‌داود، موسی معروفی، عبدالحسین شهنازی، علی‌اکبر شهنازی، حبیب‌الله سماعی، حسین یاحقی، ابوالحسن صبا، مهدی خالدی، حسین تهرانی، مهدی نوابی و حسینعلی وزیری‌تبار در عرصۀ آهنگسازی و نوازندگی و ادیب خوانساری، جلال تاج اصفهانی، جواد بدیع‌زاده، غلامحسین بنان و قمرالملوک وزیری، ملوک ضرابی، بتول عباسی (روح‌انگیز) و عزت روحبخش در عرصۀ آواز.[28]

نصب دستگاه‌های فنی در اواخر فروردین 1319 پایان یافت و نخستین فرستنده رادیویی ایران در تهران، با نام رادیو تهران، در چهارم اردیبهشت‌ماه 1319 با حضور ولیعهد، محمدرضا پهلوی، اعضای هیئت دولت، وزیر دربار شاهنشاهی، رئیس مجلس شورای ملی و صاحب‌منصبان لشکری و کشوری، هیئت رئیسۀ مجلس شورای ملی، رئیس و دادستان دیوان کشور، رئیس بانک ملی، رئیس ادارۀ کل شهربانی، فرماندار تهران، کفیل شهرداری تهران، مدیران جراید و رؤسای کمیسیون‌های سازمان پرورش افکار افتتاح شد. احمد متین‌دفتری، نخست‌وزیر، نطق افتتاحیه را قرائت کرد. برنامۀ افتتاحیه تا ساعت 23 شب ادامه یافت. از جمله برنامه‌های جنبی این مراسم اجرای زندۀ موسیقی هنرجویان هنرستان عالی موسیقی و ارکستر استادان ادارۀ موسیقی زیر نظر سرگرد مین‌باشیان بود.[29] با اینکه موسیقی در ایران پیشینه‌ای به قدمت فرهنگ و تاریخ این سرزمین داشت، اما رادیو نقش مهمی در گسترش، انتقال و معرفی آن بین توده‌های مردم داشت، به گونه‌ای که برخی از مهم‌ترین آثار موسیقی کلاسیک ایران طی چند دهۀ گذشته به گونه‌ای با برنامه‌های رادیو پیوند دارد.

 

ایجاد ادارۀ کل انتشارات و تبلیغات

بلافاصله بعد از افتتاح رادیو مشکلات اداری در ساختار این نهاد چهرۀ خود را آشکار کرد. امور فنی رادیو و بودجۀ رادیو شامل حقوق کارمندان اداری و دستمزد گویندگان و نوازندگان و خوانندگان و نویسندگان گفتارها و مخارج دفتری و هزینۀ اتومبیل و کرایۀ خانه بر عهدۀ وزارت پست و تلگراف و تلفن بود. در حالی که امور دستگاه‌های پخش صدا و استودیو در مرکز بی‌سیم در عمارت قصر قاجار و تحت نظارت عبدالحسین داریوش، رئیس ادارۀ بی‌سیم پهلوی، قرار داشت. برنامۀ موسیقی رادیو نیز تحت نظارت رئیس مدرسۀ عالی موسیقی، سرگرد مین‌باشیان، بود. دبیرخانۀ رادیو هم مسئول تهیۀ اخبار و گفتارهای رادیو و موظف بود برای تأیید بخش اخبار داخلی و خارجی و گفتارها و سخنرانی‌ها از نخست‌وزیری و وزارت خارجه کسب تکلیف کند و اجازه بگیرد. این امر سبب تداخل کارها و وظایف می‌شد.[30]

مشکلات چاپ و نشر رادیو نیز موجب شد تا دولت به منظور حل مشکلات انتشارات رادیو ادارۀ کل انتشارات و تبلیغات را راه‌اندازی کند. ادارۀ امور رادیو بر عهدۀ وزارت پست و تلگراف و تلفن بود، اما به دستور رضاشاه از مهر 1319 سازمانی با نام ادارۀ کل انتشارات و تبلیغات برای جمع‌آوری و تمرکز اطلاعات و اخبار کشور تأسیس و عیسی صدیق اعلم به ریاست آن منصوب شد. این ادارۀ کل تا سال 1340 به ادارۀ رادیو ادامه داد. با توجه به اهمیت رادیو در این اداره و تمرکز رؤسای آن بر برنامه‌های رادیو به ادارۀ کل انتشارات و رادیو نیز معروف بود. با تأسیس این ادارۀ کل تمامی امور تبلیغات اعم از رادیو، خبرگزاری پارس، مطبوعات و روزنامه‌ها به این اداره محول شد. همزمان در بیست‌و‌پنجمین جلسه هیئت مرکزی سازمان پرورش افکار مقرر شد که بخش گفتارهای رادیو از اول سال 1320 زیر نظر ادارۀ کل انتشارات و تبلیغات قرار گیرد و موسیقی رادیو از نظر فنی به ادارۀ موسیقی کشور و کارهای فنی اجرای برنامه‌ها به ادارۀ بی‌سیم پهلوی واگذار شد. همۀ مسائل مالی و اداری نیز بر عهدۀ ادارۀ کل انتشارات و تبلیغات گذاشته شد.[31] با این اقدام، رفته‌رفته رادیو از زیرمجموعۀ سازمان پرورش افکار خارج شد. عیسی صدیق اعلم، اولین سرپرست ادارۀ کل انتشارات و تبلیغات، در خاطرات خود می‌نویسد:

به‌طوری که در پایان جلد دوم یادگار عمر متذکر شده‌ام علی‌رغم میل باطنی از 13 مهر1319 وارد معرکۀ سیاست شدم و شروع به تأسیس ادارۀ کل انتشارات و تبلیغات کردم . . . برای ریاست دفتر باقر پیرنیا برگزیده شد . . . ریاست وسایل تبلیغ به دکتر احمد علی‌آبادی واگذار گردید. برای کارگزینی و بازرسی و سایر ادارات از میان کارمندان وزارت فرهنگ و دانشگاه تهران کسانی که می‌شناختم و شایسته بودند انتخاب شدند و به دستور رئیس دولت منتقل گردیدند.[32]

با موافقت نخست‌وزیر، مؤسسات و ادارات زیر با رؤسا و کارمندان آنها به ادارۀ کل انتشارات منتقل شدند: خبرگزاری پارس به ریاست بشیر الهی از وزارت امور خارجه، راهنمای نامه‌نگاری از وزارت کشور، کمیسیون‌های سازمان پرورش افکار راجع به گفتارها و مطبوعات و موسیقی و بخش صدا از وزارت فرهنگ، قسمت فنی رادیو قرار شد تحت سرپرستی مرکز فرستندۀ بی‌سیم وزارت پست و تلگراف باقی بماند.[33]

برای تعیین سیاست و خط و مشی و برنامه‌های کلی شورای عالی انتشارات از دانشمندان و رجال ذیل با اجازۀ شاهنشاه به وجود آمد: محمدعلی فروغی ذکاءالملک،  علامه محمد قزوینی، دکتر قاسم غنی، دکتر علی‌اکبر سیاسی، دکتر رضازاده شفق، دکتر محمود افشار، استاد علینقی وزیری.[34]

بودجۀ ادارۀ کل انتشارات یک میلیون تومان بود. بودجۀ کل کشور در آن موقع 321 میلیون تومان و بودجۀ وزارت فرهنگ 12 میلیون تومان.[35]

ابراهیم سپهری نخستین رئیس ادارۀ کل انتشارات و تبلیغات را فردی با نام مقدم، از مدیران وزارت خارجه، می‌داند که ریاست او چند ماهی بیشتر ادامه نیافت. او معتقد است که پس از مقدم، عیسی صدیق به ریاست انتخاب شد و باید او را به حق بنیادگذار ادارۀ کل انتشارات و تبلیغات دانست.[36] در حقیقت، بی‌ثباتی سیاسی سال‌های 1319 تا 1335 به حدی اثرگذار بود که مدیرکل انتشارات و تبلیغات که زیر نظر نخست‌وزیری بود، با تغییر هر کابینه تغییر می‌کرد.[37]

برنامههای رادیو

مهم‌ترین برنامه‌های رادیو از همان ابتدا شامل پخش اخبار به پنج زبان خارجی روسی، انگلیسی، فرانسوی، آلمانی و عربی بود که پس از مدتی زبان ترکی نیز بدان افزوده شد. از شش ساعت برنامۀ شبانه تقریباً چهار ساعت آن به موسیقی (سه ساعت موسیقی فرنگی و یک ساعت موسیقی ایرانی) اختصاص داشت. یک ساعت و ربع به اخبار، شامل نیم ساعت اخبار به زبان فارسی در دو نوبت، 45 دقیقه اخبار به زبان‌های خارجی فرانسوی، انگلیسی و آلمانی و 45 دقیقه به برنامۀ گفتارهای کشاورزی، بهداشت و ورزش و جغرافیا و تاریخ اختصاص یافته بود.[38] عرضۀ گزارش‌های خبری به زبان‌های بیگانه نشان‌دهندۀ درک رادیو ایران نسبت به میزان تأثیرگذاری رادیو و گزارش‌های آن است.

تهیۀ اخبار رادیو در آغاز با خبرگزاری پارس و وزارتخانه‌ها و سازمان‌های دولتی بود. نخست‌وزیری طی بخشنامه‌ای به همۀ وزارتخانه‌ها و استانداری‌ها تأکید کرده بود تا اقدامات سودمند و عام‌المنفعۀ حوزۀ مأموریت خود را به رادیو ارسال کنند.[39] پس از مدتی، مقالات سیاسی و اجتماعی روزنامه‌ها نیز در فهرست برنامه‌های رادیو قرار گرفت. از همان آغاز، خبرها و گفتارهای رادیو پیش از پخش به ادارۀ راهنمای نامه‌نگاری شهربانی فرستاده و پس از کسب اجازه پخش می‌شد. همچنین، خلاصه مقالات نشریات در اختیار رضاشاه قرار می‌گرفت و پس از صدور اجازه، انتشار می‌یافت. به دستور رضاشاه در ابتدا فقط خبرهای ایران به زبان‌های بیگانه ترجمه و از رادیو پخش می‌شد. هیئتی شامل محمد حجازی، ابراهیم خلیل سپهری، محمد حکیمی، صادق رضازاده‌ شفق و سعید نفیسی در دفتر رادیو هر روز خبرها و گفتارهای ترجمه شده را بررسی و پس از اصلاحات آن را به دفتر رادیو بازمی‌گرداندند. کتابخانه‌های وزارت امورخارجه، فرهنگ و مجلس شورای ملی نیز موظف شدند تا هرگونه اطلاعاتی-غیر از اطلاعات محرمانه-را در اختیار این هیئت قرار دهند.[40] علاوه بر اخبار، گفتارهایی که از رادیو پخش می‌شد عمدتاً با هدف توسعۀ ناسیونالیسم و گزارش‌هایی از دربار شاهنشاهی، اقدامات و فعالیت وزارتخانه‌ها و ادارات دولتی، خبرهای ورزشی، بهای ارز و نرخ سهام شرکت‌ها، خلاصۀ سرمقاله‌های روزنامه‌های کشور، خلاصه‌گفتارهای سودمند پرورش افکار، گفتارهایی راجع به آثار باستانی ایران، گفتارهایی راجع به ادبا و شعرای معروف ایران، خبرهای اقلیمی، اطلاعات جغرافیایی ایران، گفتارهایی به منظور جلب سیاحان، خلاصۀ نوشته‌های روزنامه‌ها و کتاب‌های خارجی راجع به ایران و انتقاد از روزنامه‌های خارجی بود. کتابخانه‌های وزارت امور خارجه، وزارت فرهنگ و مجلس شورای ملی نیز موظف شده بودند تا هرگونه اطلاعاتی را در اختیار رادیو قرار دهند.[41]

برنامه‌های رادیو به مدت سه سال در دو بخش ظهرگاهی و عصرگاهی از 5/11 صبح تا 2 بعدازظهر و 15/5 عصر تا 11 شب و به مدت 5/8 ساعت برنامه پخش می‌کرد.[42] برنامه‌های رادیو برای اطلاع عموم در روزنامۀ اطلاعات چاپ می‌شد. به دستور نخست‌وزیر وقت، احمد متین‌دفتری، مقرر شد گویندگان رادیو برای تلفظ صحیح واژه‌ها آموزش ببینند. از همین‌رو به سعید نفیسی، از اعضای فرهنگستان ایران و عضو کمیسیون رادیو، مأموریت داده شد تا گویندگان را آموزش دهد.[43] استفاده از نخبگان فکری برای آموزش گویندگان نشان‌دهندۀ نقش رادیو در گسترش زبان فارسی و ایجاد وحدت در حوزۀ زبانی مردم ایران است.

تا چند ماه پس از افتتاح رادیو، پخش اخبار سیاسی ممنوع بود. در تیرماه 1319، رضاشاه اجازۀ پخش اخبار و مطالب سیاسی را با تأیید نخست‌وزیری از طریق رادیو را صادر کرد.[44] با وقوع جنگ جهانی، کنترل شدیدی بر رسانه‌ها و وسایل ارتباط جمعی اعمال شد. پس از آنکه در 1320 متفقین ایران را اشغال کردند، رادیو عملاً در اختیار آنان قرار گرفت. رادیوی نوپای ایران بلافاصله با سانسوری شدید روبه‌رو شد. وزارتخانه‌ها از ارسال مستقیم اخبار خود به مطبوعات و رادیو منع شدند و تأیید و درج هرگونه اخبار در روزنامه‌ها و رادیو تهران به ادارۀ کل انتشارات و تبلیغات واگذار شد.[45] متفقین طی قراردادی بر همۀ وسایل ارتباط جمعی و از جمله رادیو مسلط شدند. به موجب این قرارداد، اخبار مطبوعات و خبرگزاری‌ها و تلگراف‌ها از سوی ادارۀ سانسور در سفارت انگلیس کنترل و پس از آن اجازۀ انتشار و درج در مطبوعات و پخش در رادیو داده می‌شد.[46] همچنین، رادیوهای اماکن عمومی و صاحبان اماکن متعهد شده بودند از گرفتن اخبار و پخش آن از رادیوی دولت‌های محور خودداری کنند. خبرهای جنگ پس از بررسی ادارۀ سانسور انگلستان پخش می‌شد. همچنین، بنا به تقاضای سفارت انگلستان در مردادماه 1322، هفته‌ای دوبار و هر دفعه به مدت نیم ساعت رادیو در اختیار انگلیسی‌ها بود تا برای سربازانش موسیقی پخش کند یا پیام آنان را به خانواده‌هایشان برساند. این سفارت همچنین در نامه‌ای درخواست کرده بود که رادیو زمان معینی در اختیار رؤسای ارتش هند در ایران قرار دهد تا آنها نیز برای سربازان خود موسیقی و اخبار پخش کنند.[47]

از دیگر اقدامات متفقین در این ایام توقیف و انبار کردن رادیوهای مردم بود. سفیر انگلستان در ایران، سِر ریدر بولارد، از ترس تبدیل رادیوی اتومبیل‌های شخصی مردم به فرستنده‌های کوچک از دولت ایران تقاضا کرد که همۀ رادیوها را از سطح کشور جمع‌آوری کنند. سفارت انگلیس به شناسایی اتومبیل‌های دارای رادیو هم پرداخت و با ارسال شمارۀ آنها به شهربانی خواستار توقیف و تحویل رادیوها شد. این رادیوها تا پایان جنگ در شهربانی باقی ماندند.[48] دولت شوروی هم در آذربایجان به بهانۀ استفاده از رادیوی اهالی به ضبط رادیوهای مردم پرداخت.[49]

حسن صفوی، از مدیران انتشارات و تبلیغات در آن سال‌ها، شرح می‌دهد که

ساعات رادیو بین اغلب خانه‌های فرهنگی تقسیم شده بود و هر دسته و گروهی برای تأمین منظورهای تبلیغاتی خود از رادیو تهران به رایگان استفاده می‌نمودند و این برنامه‌ها به زبان‌های فرانسه و انگلیسی و آلمانی و روسی و عربی و هندی و غیره اجرا می‌شد. بعضی از کارمندان ادارۀ کل انتشارات و تبلیغات خود از جمله کارمندان خانه‌های فرهنگی بودند و به نمایندگی مؤسسات مزبور در رادیو صحبت می‌کردند.[50]

پس از خروج متفقین از ایران، حضور و نفوذ بیگانگان در رادیو به شکل دیگری ادامه یافت. آنان پس از پایان جنگ با ایجاد انجمن‌های فرهنگی به نفوذ خود در رادیو و اختصاص ساعاتی از پخش رادیو به برنامه‌های فرهنگی خود ادامه دادند. انجمن فرهنگی ایران و انگلیس 5/1 ساعت در هفته برای تدریس زبان و ادبیات انگلیسی در اختیار گرفت. انجمن فرهنگی ایران و شوروی 45/1 ساعت در هفته برای پخش مطالب سیاسی و اجتماعی، ادبی و داستانی و موسیقی در اختیار داشت. انجمن دوستداران فرهنگ فرانسه نیز 45/1 ساعت در هفته برای تدریس زبان و ادبیات فرانسه و موسیقی در اختیار داشتند. سرانجام در سال 1326 و در پی اعتراض‌های مردمی، هیئت وزیران با تصویب قانونی به حضور انجمن‌های فرهنگی بیگانه در رادیو پایان داد.[51]

پخش موسیقی یکی از برنامه‌های پرمخاطب رادیو بود. از روزهای نخست تأسیس سازمان پرورش افکار، موسیقی و استفاده از آن در تنویر افکار مردم و برای اهداف ملی و ساخت سرودهای ملی مورد توجه جدی قرار گرفت. پس از تشکیل کمیسیون رادیو در سازمان پرورش افکار، کمیسیون مخصوصی به موسیقی و برنامه‌های آن اختصاص یافت. در مادۀ 8 اساسنامۀ کمیسیون رادیو مهم‌ترین وظایف آن شامل تهیۀ برنامه‌های موسیقی، تعیین و انتخاب صفحه‌های موسیقی برای پخش، استفاده از هنرمندان و نوازندگان ایرانی و خارجی و هیئت‌های متفاوت موسیقی از قبیل ارکستر، نمایشات با موسیقی، تهیۀ گفتارهای مرتبط با موسیقی، تهیۀ برنامۀ مخصوصی برای کودکان مشتمل بر موسیقی، گفتار و نمایش، انتخاب موسیقی از برنامه‌های خارجی برای پخش در رادیو ایران تعیین شد.[52] موسیقی‌دانان رادیو از سه گروه هنرآموزان هنرستان عالی موسیقی، ارکستر مخصوصی از موسیقی‌دانان خارجی و به‌خصوص از چکسلواکی، و موسیقی‌دانان برجستۀ ایرانی تشکیل شده بود.[53] بعدها ارکستر دانشکدۀ افسری ارتش نیز به این مجموعه افزوده شد.

بعد از شهریور 1320، کلنل علینقی وزیری ریاست تشکیلات ادارۀ موسیقی کشور را بر عهده گرفت. از این تاریخ، برنامه‌های موسیقی رادیو بسیار تغییر کرد. هنرمندان خارجی ارکستر، مرکب از 17 نفر از استادان موسیقی چکسلواکی، از کشور اخراج شدند. علینقی وزیری ارکستر جدیدی مرکب از سازهای ایرانی و غربی تشکیل داد و با کمک شاگردان سابق خود به اجرای آثاری از ساخته‌های خود و دیگران همت گماشت. در این دوره استادانی چون ابوالحسن صبا با ویولن، جواد معروفی با پیانو، عبدالحسین شهنازی و علینقی وزیری با تار، حبیب سماعی ا سنتور و مرتضی محجوبی ا پیانوی ایرانی برنامه‌های جالب توجهی از موسیقی سنتی ایران را اجرا کردند.[54] استادانی مانند فریدون فرزانه، سرگرد مین‌باشیان و ارکستر دانشکدۀ افسری نیز قطعات موسیقی غربی را اجرا می‌کردند.[55]

با تغییر پادشاه و ایجاد فضای جدید پس از شهریور 1320، تغییراتی در برنامه‌های رادیو پدید آمد. ادارۀ کل تبلیغات و انتشارات ضمیمۀ وزارت فرهنگ شد و با تصویب محمد تدین، وزیر فرهنگ، بخش مذهبی که پیش‌تر در برنامه‌های رادیو جایی نداشت، به برنامه‌های رادیو افزوده شد. بخش مذهبی رادیو به همت حسینعلی راشد رونق گرفت. این برنامه که هر شب جمعه از رادیو پخش می‌شد، چندین سال ادامه یافت. از 1322 و با پخش برنامۀ صبحگاهی به‌ مدت دو ساعت، زمان برنامه‌های رادیویی افزایش یافت و در این بخش برای نخستین بار قرائت قرآن، درس‌هایی از نهجالبلاغه و برنامه‌های جدیدی مانند ساعت شنوندگان، موسیقی کلاسیک، ورزش باستانی با اجرای شیرخدا، و نیز اذان ظهر پخش شد.[56] گفتارهای مذهبی هم موجب آشتی بعضی از نیروهای مذهبی با رادیو شد و هم محتوای برخی از آنها شکایات گروه‌های مذهبی دیگر را برانگیخت. از همین رو، در نخستین کمیسیون تجدید نظر بر این مهم تأکید شد که در برنامه‌های مذهبی مطالبی گفته نشود که باعث رنجش فرقه‌ها و پیروان مذاهب دیگر شود. همچنین، تأکید شد سخنرانی مذهبی به افراد موجه و دارای تبحر سپرده شود.[57]

موسیقی و پخش آن از رادیو تهران از مباحث مناقشه‌برانگیز بین ادارۀ موسیقی کشور و کمیسیون رادیو و همچنین بین رادیو و مذهبی‌ها بود. از شهریور 1320، به موسیقی ایرانی با محتوای ملی و میهنی توجه بیشتری شد. این در حالی بود که در خصوص پخش موسیقی غربی و موسیقی ایرانی و ساعات پخش آن از رادیو اختلاف نظر جدی وجود داشت. برخی از مذهبیون نیز خواستار حذف کامل موسیقی از رادیو بودند. البته در این میان افراد مذهبی میانه‌رو فقط به حذف موسیقی در ایام محرم و سوگواری‌ها معتقد بودند.[58]

از شهریور 1328، برای بررسی و بهبود برنامه‌های رادیو در ادارۀ کل انتشارات و تبلیغات، شورای نویسندگان تشکیل شد. اعضای شورا از جمله شجاع‌الدین شفا، اسماعیل پوروالی، حسینقلی مستعان، ضیاءالدین سجادی و ناصرالدین شاه‌حسینی مطالب رادیو را مطالعه و پس از تأیید برای پخش می‌فرستادند. بعدها با ورود اعضای جدید به شورا تصنیف‌ها و ترانه‌های رادیو نیز بررسی می‌شدند.[59] این گروه بر کیفیت برنامه‌های فرهنگی رادیو مؤثر بودند.

 

کارکردهای رادیو در جامعۀ ایرانی

در دورۀ مورد بررسی این پژوهش، رادیو در کنار سایر رسانه‌های اجتماعی مانند مطبوعات، روزنامه‌ها، مجلات، و سینما مورد توجه افراد و شخصیت‌های فرهنگی و تحول‌خواه، به‌ویژه در بخش وزارت فرهنگ و شورای عالی آن، قرار گرفت. تأسیس رادیو نیز مانند رسانه‌های دیگر موظف به کسب مجوز و تأیید صلاحیت تأسیس و انتشار از سوی شورای عالی فرهنگ بود. شورای عالی فرهنگ اساسنامۀ رسانۀ رادیو را از طریق تأسیس سازمان پرورش افکار در سال 1317 به تصویب رساند. ابتدا در اساسنامۀ سازمان پرورش افکار کمیسیونی برای رادیو در نظر گرفته و وظایف آن تعیین شد. تلاش این کمیسیون در انجام وظایف محول‌شده سرانجام به تأسیس رادیو در سال 1319 انجامید.

رسانة رادیو کارکردهای متعددی مانند نظارت، ارتباط، انتقال، سرگرمی و مشارکت دارد.[60] رادیو در ایران پس از غلبه بر چالش‌ها و مخاطرات و موانع متعدد کارکردهای مثبتی به همراه داشت. از جمله

  1. تقویت هویت ملی از طریق برنامه‌های فرهنگی، اجتماعی، تاریخی و جغرافیایی. زبان به منزلۀ یکی از مؤلفه‌های هویت از زمان تأسیس سازمان پرورش افکار و در بخش مربوط به کمیسیون رادیو مورد توجه جدی دولت قرار داشت. به عبارت دیگر، سازمان پرورش افکار به دنبال همراه کردن عموم مردم با اصلاحات ساختاری نظام حکومتی رضاشاه و راهبردهای باستان‌گرا و تجددگرا و تغییرات گستردۀ فرهنگی و اجتماعی آن بود.[61] این هدف پس از تأسیس رادیو و از طریق به کارگیری رسمی زبان فارسی و آموزش آن به گویندگان رادیو تحقق یافت. اهمیت رادیو در حفظ و حراست از زبان فارسی نیز از همان آغاز مورد توجه دست‌اندرکاران رادیو قرار گرفت. در آغاز، گویندگان رادیو تجربۀ چندان و توانایی علمی کافی نداشتند تا کلمات و واژه‌های فارسی را به نحو صحیح تلفظ کنند. از همان ابتدا ضرورت آموزش زبان و ادبیات فارسی به گویندگان رادیو احساس شد. به همین منظور، از فرهنگستان زبان فارسی کمک گرفته شد و سعید نفیسی از سوی فرهنگستان مأمور آموزش و نظارت بر زبان فارسی در رادیو شد.[62]
  1. گسترش اطلاعات و اخبار به تمام نقاط کشور با تأسیس رادیو شتاب گرفت. هدف از این اقدام اشاعة اخبار کارکرد دولت به مردم و کسب اطلاعات و اخبار شهرستان‌ها و اقدامات و فعالیت‌های محلی و انعکاس آن بود. تبلیغ روند توسعۀ کشور نیز محل توجه دست‌اندرکاران کمیسیون رادیو و دولت بود. این امر موجب توسعۀ برنامۀ پخش و انتشار اخبار داخلی و جغرافیای تفصیلی کشور شد. در بخشنامه‌ای که وزارت کشور یک ماه پس از تأسیس رادیو به استانداران و فرمانداران ارسال کرد ضمن تأکید بر این موضوع از بخشداری‌ها و ادارات شهرداری و بهداری خواسته شد که اخبار و اطلاعات حاکی از اقدامات سودمند و عام‌المنفعه خود را در زمینه عمران و آبادی از ابتدای اجرای قانون عمران، اقدامات مهم شهرداری، اقدامات مهم بهداری، اخبار مربوط به پیشرفت عملیات و اقدامات پرورش افکار، مجالس و سخنرانی‌ها از ابتدای تأسیس، اخبار مربوط به استقبال اهالی از ورود به باشگاه هواپیمایی کشوری، کارخانه‌ها و بنگاه‌های مهمی که در حوزۀ فرمانداری ایجاد شده و کلاً هرگونه اقدام مهم مأموران وزارت کشور در شهرستان‌ها گزارش کنند.[63]
  1. پوشش خبری سراسری در سراسر کشور با فرستنده‌های رادیویی در شهرستان‌ها امکان‌پذیر شد و طیف وسیعی از مردم با اخبار و اطلاعات و برنامه‌های فرهنگی دولت آشنا می‌شدند. این امر به هویت‌سازی و وحدت ملی نیز کمک می‌کرد. به عبارت دیگر، از زمان تأسیس سازمان پرورش افکار که کمیسیون رادیو نیز یکی از کمیسیون‌های شش‌گانۀ آن بود، یکی از مهم‌ترین وظایف آن یکسان‌سازی افکار و افعال و آرزوهای افراد در ایران بوده‌است.[64] همچنین، سازمان در نظر داشت افکار عمومی را به اهداف مورد نظر دولت متوجه و مردم را با دستاوردهای دولت آشنا و حمایت عمومی برای دولت کسب کند و غرور ملی را برانگیزد.[65] به موجب مادۀ یازدهم اساسنامۀ سازمان پرورش افکار، کمیسیون رادیو مأمور شد تا برنامۀ جامعی تنظیم و به تصویب هیئت دولت برساند که به ترتیب منظمی اخبار و نطق‌ها و موسیقی و غیره برای پرورش افکار عمومی به وسیله رادیو پخش شود.[66]
  1. از دیگر نتایج تأسیس رادیو در ایران تعیین ساعت رسمی کشور و اعلام آن از طریق این رسانه بود. بر اساس بخشنامه‌های وزارت کشور در سال 1319، همۀ استان‌ها و شهرستان‌ها و مراکز دولتی و غیردولتی موظف شدند ساعت‌های خود را بر اساس اعلام ساعت رسمی کشور از طریق رادیو در سه نوبت در ساعت‌های 13 و 18 و 30/21 تطبیق و تنظیم کنند. همچنین، به عموم شهرداری‌ها و بنگاه‌های راه آهن و غیره نیز دستور داده شد تا ساعت‌های بناها و ساختمان‌های مهم شهرستان‌ها را بر اساس ساعت رسمی کشور تنظیم کنند.[67]
  1. یکی از کارکردها و تأثیرات مهم رادیو بر جامعه کارکرد آموزشی آن است. رادیو به شکلی گسترده عموم مردم و سراسر زندگی آنها را در بر گرفت و برنامه‌هایی شامل معلومات و دانستنی‌های عمومی مانند تاریخ، جغرافیا، بناها و مراکز باستانی و گردشگری، دانش فنی، مهارت‌ها و ذوق هنری جامعه پخش می‌کرد. این برنامه‌ها ضمن اینکه مردم را به مشارکت دعوت می‌کرد، زمینه‌ساز خلاقیت‌ها، نوآوری‌ها و کسب اطلاعات از طریق ارتباطی صمیمانه بود.[68]

 

نتیجه

نوگرایی و گرایش به مدرنیته پس از تغییر سلطنت از قاجار به پهلوی در دوران حکومت رضاشاه و با توجه به نگرش وی به تغییر ساختاری کشور ایران به سبب برخورداری از مشاورانی برجسته در زمینه‌های گوناگون فکری، هنری، صنعتی و سایر ساختارهای جامعه با سرعت دنبال شد. در سال‌های پایانی حکومت رضاشاه روند تغییرات فرهنگی تحت نظارت شورای عالی فرهنگ و هیئت دولت و در قالب تأسیس سازمان‌ها و مراکزی فرهنگی مانند سازمان تنویر افکار عامه و سازمان پرورش افکار و فرهنگستان زبان و دانشگاه تهران همراه شد. همزمان با پیشرفت‌های علمی و فنی در انتشار و گسترش اطلاعات از طریق رسانه‌‌ها، رادیو نیز مورد توجه دست‌اندرکاران دولت و متولیان فرهنگی قرار گرفت و تلاش برای ایجاد سازمان و تشکیلات رادیو در ایران آغاز شد. با ایجاد سازمان پرورش افکار در سال 1317، رادیو به منزلۀ یکی از ابزارهای این سازمان مورد توجه قرار گرفت و کمیسیون رادیو به فعالیت در زمینۀ ایجاد و تهیه و تنظیم برنامه‌های رادیویی تشکیل شد. رادیو در بدو ورود دو چالش مهم پیش رو داشت: در بُعد جهانی، بروز جنگ جهانی دوم و اشغال ایران به دست متفقین و اعمال نظر آنان بر محتوای رسانه‌ها و رادیو در روند توسعه و گسترش رادیو و برنامه‌های آن آثاری منفی بر جای گذاشت. در بُعد داخلی نیز مشکلاتی همچون خرید و راه اندازی دستگاه‌های فرستندۀ موج کوتاه، ناکام ماندن تلاش‌های افراد در این زمینه و گاه لغو امتیاز برخی از آنان و مشکلات دریافت مجوز گیرنده‌های رادیو وجود داشت. هدف عمدۀ برنامه‌ریزی تشکیلات رادیو به کارگیری دانشمندان و فرهیختگان و هنرمندان و نوازندگان به منظور تقویت و گسترش حوزۀ نفوذ رادیو در بین مردم بود. با این همه، رادیو مانند دیگر نهادها و سازمان‌های فرهنگی از زمان تأسیس همواره تحت نظارت دولت و به دنبال اجرای منویات و اهداف سیاسی و فرهنگی آن بود. برنامه‌های رادیو شامل پخش اخبار، موسیقی، گفتارهای بهداشتی، ورزشی، فرهنگی و مذهبی و اصول خانه‌داری طی ساعات مشخصی از طریق مجریان رادیو صورت می‌گرفت. از شهریور 1320، تهیه و تولید برنامه‌های مذهبی و موسیقی مورد توجه جدی قرار گرفت.

[1]غلامرضا آذری، مقدمهای بر اصول و مبانی ارتباطات (تهران: ادارۀ کل آموزش سازمان صدا و سیما، 1384)، 131.

[2]رضا مختاری اصفهانی، ”تاریخ رادیو،“ ماهنامۀ علمی تخصصی صدای جمهوری اسلامی ایران، سال 10، شمارۀ 63 (مهر 1391)، 43-35؛ نقل از 35.

[3]آذری، مقدمهای بر اصول و مبانی ارتباطات، 133.

[4]گیتی کاوه، ”اجمالی برتاریخچه رادیو در ایران از 1319-1387،“ کتاب ماه علوم اجتماعی، سال 12، شمارۀ 8 (آبان 1387)، 64-77؛ نقل از 65.

[5]کاظم محمدنژاد، وسایل ارتباط جمعی (تهران: دانشگاه علامه طباطبایی،1371)، 198-200.

[6]آرشیو سازمان اسناد ملی ایران، سند شمارۀ 6833-293.

[7]بابک دربیکی، سازمان پرورش افکار (تهران: انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1382)، 127.

[8] مهدی محسنیان راد، چهار کهکشان ارتباطی: سیر تحول تاریخ ارتباطات در ایران از آغاز تا امروز (تهران: سروش، 1384)، 1255.

[9] کاوه، ”اجمالی برتاریخچه رادیو در ایران از 1319-1387،“ 66.

[10]تاریخچه ایجاد پست و تلگراف و تلفن در ایران (تهران: وزارت پست و تلگراف و تلفن، ادارۀ آمار، 1327)، 45؛ ساسان سپنتا، تاریخ تحول ضبط موسیقی در ایران (اصفهان: نشر نیما، 1366)، 296.

[11]حسین محبوبی اردکانی، تاریخ مؤسسات تمدنی جدید در ایران (تهران: مؤسسه انتشارات دانشگاه تهران، 1354)، جلد 2، 230-231.

[12]سلیمان بهبودی، خاطرات سلیمان بهبودی: بیست سال با رضاشاه،“ در رضاشاه : خاطرات سلیمان بهبودی، شمس پهلوی، علی ایزدی، به اهتمام غلامحسین میرزاصالح (تهران: طرح نو، 1372)، 325؛ محبوبی اردکانی، تاریخ مؤسسات تمدنی جدید در ایران، جلد 3، 75.

[13]اطلاعات، شمارۀ 715 (8 اسفند 1307)، 1.

[14]تاریخچه ایجاد پست و تلگراف و تلفن در ایران، 45؛ سپنتا، تاریخ تحول ضبط موسیقی در ایران، 297.

[15]اطلاعات، شمارۀ 9432 (14 مهر 1336)، 10.

[16]اطلاعات، شمارۀ 3674 (7 آذر 1317)، 8 ؛ شمارۀ 3710 (13 دی 1317)، 8.

[17]ژیلا سازگار، کارنامهای از رادیو تلویزیون ملی ایران تا پایان 1356 (تهران: سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران، 1356)، 10.

[18]آرشیو سازمان اسناد و کتابخانه ملی ایران ، شمارۀ بازیابی سند 29001-297؛ محمود دلفانی، فرهنگستیزی در دورۀ رضاشاه: اسناد منتشرنشدۀ سازمان پرورش افکار، 1320-1317ه.ش. (تهران: انتشارات سازمان اسناد ملی ایران، 1375)، 1-2.

[19]اسنادی از تاریخچۀ رادیو در ایران (1345ـ1318ه.ش.)، تهیه و تنظیم معاونت خدمات مدیریت و اطلاع‌رسانی دفتر رئیس جمهوری، بازنویسی و تدوین علیرضا اسماعیلی و دیگران (تهران: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، 1379)، 3.

[20]محسنیان راد، چهار کهکشان ارتباطی، 1257.

[21]کاوه، ”اجمالی برتاریخچه رادیو در ایران از 1319-1387،“ 66.

[22]کاوه، ”اجمالی برتاریخچه رادیو در ایران از 1319-1387،“ 3-8.

[23]ایرج رودگرکیا دارا، مروری بر تاریخ پست ایران (تهران: نگین، 1376)، 311.

[24]اسنادی از تاریخچۀ رادیو در ایران (1345ـ1318ه.ش.)، 5-6.

[25]آرشیو سازمان اسناد و کتابخانۀ ملی ایران، سند شمارۀ 89837-240؛ اطلاعات، شمارۀ 3712 (15 دی 1317)، 1؛ دلفانی، فرهنگستیزی در دورۀ رضاشاه، 1-2؛ سازگار، کارنامهای از رادیو تلویزیون ملی ایران، 11.

[26]ابراهیم سپهری، ”کارنامه چند ساله رادیو ایران،“ مجلۀ رادیو ایران، شمارۀ 85-86 (آذر و دی 1342)، 26-27.

[27]سازگار، کارنامهای از رادیو تلویزیون ملی ایران، 11.

[28]سازگار، کارنامهای از رادیو تلویزیون ملی ایران، 11.

[29]سازگار، کارنامهای از رادیو تلویزیون ملی ایران، 21-22؛ آرشیو سازمان اسناد و کتابخانۀ ملی ایران، سند شمارۀ 6833-293.

[30]اسنادی از تاریخچۀ رادیو در ایران (1345ـ1318ه.ش.)، 182-197.

[31]اسنادی از تاریخچۀ رادیو در ایران (1345ـ1318ه.ش.)، 138 و 153.

[32]عیسی صديق اعلم، يادگار عمر: خاطراتی از سرگذشت دکتر عیسی صديق (تهران: شرکت سهامی طبع کتاب، 1338)، جلد 3، 1-3.

[33]صديق اعلم، يادگار عمر، جلد 3، 2.

[34]صديق اعلم، يادگار عمر، جلد 3، 3.

[35]صديق اعلم، يادگار عمر، جلد 3، 6.

[36]سپهری، ”کارنامه چند ساله رادیو ایران،“ 26.

[37]اسنادی از تاریخچۀ رادیو در ایران (1345ـ1318ه.ش.)، 575.

[38]اسنادی از تاریخچۀ رادیو در ایران (1345ـ1318ه.ش.)، 24.

[39]اسنادی از تاریخچۀ رادیو در ایران (1345ـ1318ه.ش.)، 17 و 81.

[40]اسنادی از تاریخچۀ رادیو در ایران (1345ـ1318ه.ش.)، 12-17، 70-71، 81-84، 98.

[41]اسنادی از تاریخچۀ رادیو در ایران (1345ـ1318ه.ش.)، 70؛ کاوه، ”اجمالی برتاریخچه رادیو در ایران از 1319-1387،“ 66.

[42]اسنادی از تاریخچۀ رادیو در ایران (1345ـ1318ه.ش.)، 17-19.

[43]اسنادی از تاریخچۀ رادیو در ایران (1345ـ1318ه.ش.)، 32.

[44]آرشیو سازمان اسناد و کتابخانۀ ملی ایران، سند شمارۀ 11142-240.

[45]سپهری، ”کارنامه چند ساله رادیو ایران،“ 32.

[46]اسنادی از تاریخچۀ رادیو در ایران (1345ـ1318ه.ش.)، 174-184.

[47]اسنادی از تاریخچۀ رادیو در ایران (1345ـ1318ه.ش.)، 203.

[48]اسنادی از تاریخچۀ رادیو در ایران (1345ـ1318ه.ش.)، 174-182 و 203.

[49]آرشیو سازمان اسناد و کتابخانۀ ملی ایران، سند شمارۀ 216/290.

[50]مختاری اصفهانی، ”تاریخ رادیو،“ 40.

[51]اسنادی از تاریخچۀ رادیو در ایران (1345ـ1318ه.ش.)، 564-570.

[52]آرشیو سازمان اسناد و کتابخانۀ ملی ایران، سند شمارۀ 29001-297.

[53] اسنادی از تاریخچۀ رادیو در ایران (1345ـ1318ه.ش.)، 23.

[54]اسنادی از تاریخچۀ رادیو در ایران (1345ـ1318ه.ش.)، 198-201.

[55]اسنادی از تاریخچۀ رادیو در ایران (1345ـ1318ه.ش.)، 190.

[56]سپهری، ”کارنامه چند ساله رادیو ایران،“ 26.

[57]مختاری اصفهانی، ”تاریخ رادیو،“ 41.

[58]مختاری اصفهانی، ”تاریخ رادیو،“ 41.

[59]ناصرالدین شاه‌حسینی، ”مرحوم اقبال، سخنرانی من و برنامه‌هایی که هرگز پخش نشد، “ تماشا، شمارۀ 58 (اردیبهشت 1355)، 40؛ ضیاءالدین سجادی، ”به کار در رادیو همیشه افتخار کرده‌ام،“ تماشا، شمارۀ 258 (اردیبهشت 1355)، 42.

[60]حمید عبدالهیان، ”روند پژوهشی نقش و کارکرد رادیو در ایران و امریکای شمالی (1381-1395)، “ رسانه و فرهنگ، سال 6، شمارۀ 1 (بهار و تابستان 1395)، 69-88؛ نقل از 73.

[61]عیسی صدیق اعلم، تاریخ فرهنگ ایران (تهران: دانشگاه تهران، 1336)، 154.

[62]اسنادی از تاریخچۀ رادیو در ایران (1345ـ1318ه.ش.)، 30 و 32.

[63]آرشیو سازمان اسناد ملی ایران، سند شمارۀ 6833-293.

[64]سعید نفیسی، تاریخ معاصر ایران از کودتای سوم اسفند 1299 تا شهریور 1320 (تهران: انتشارات فروغی، 1345)، 18.

[65]جان فوران، مقاومت شکننده، ترجمۀ احمد تدین (تهران: مؤسسۀ خدمات فرهنگی رسا، 1382)، 339.

[66]آرشیو سازمان اسناد ملی ایران، سند شمارۀ 89837-240؛ علی‌اکبر مسگر، ”نهادهای هویت‌ساز در دورۀ پهلوی: نمونۀ سازمان پرورش افکار،“ پیام بهارستان، دورۀ 2، سال 1، شمارۀ 3 (بهار 1388)، 535-540؛ نقل از 537.

[67]آرشیو سازمان اسناد ملی ایران، سند شمارۀ 6833-293.

[68]محمدجواد اسماعیلی، ”رادیو و ضرورت ترویج سواد اقتصادی،“ ماهنامه علمی تخصصی صدای جمهوری اسلامی ایران، سال 10، شمارۀ 59 (خرداد 1391)، 114-121؛ نقل از 117-118.

پیوند نافرجام: حزب توده و برابری‌خواهی زنان ایران، 1320-1332

لیلا سازگار <lilasazgar@gmail.com> دانش‌آموختۀ علوم سیاسی در دانشگاه تهران و دانشگاه سوربن، مترجم و فعال فرهنگی است. برخی از آثاری که ایشان ترجمه کرده‌اند عبارت‌اند از آثار بزرگ سیاسی، حکومت، روشهای تحقیق در علوم سیاسی، سنت روشنفکری در غرب، و سرشت تلخ بشر.

 

گرایش چپ به هواداری از برابری و عدالت اجتماعی شهرت دارد. در این جستار می‌خواهیم بدانیم حزب توده، که در فاصلۀ سال‌های 1320 تا 1332 از مهم‌ترین احزاب دارای گرایش چپ در ایران معاصر بود، تا چه حد در حق‌طلبی زنان نقش داشت و آیا فراتر از آرمان‌های حزبی، به زنان کمک کرد تا بتوانند به حق خود در زمینۀ برابری با مردان دست یابند؟ و اگر در آگاهی زنان در این زمینه نقشی داشت، آن نقش را به چه صورت و تا چه حد و حدودی ایفا کرد.

مناسبات فمینیسم و آرمان‌های چپ پیچیده است. این دو ایدئولوژی اصولاً به‌ سختی در کنار هم قرار می‌گیرند و اغلب ناهمخوانی‌هایی دارند و دست‌کم باید بپذیریم که در ایران پیوندی نابرابر بین آن دو برقرار شد که در آن، فمینیسم همواره دست پایین را داشت، زیرا مارکسیسم به مبارزات فمینیستی به اندازۀ مبارزات طبقاتی بها نمی‌داد و حزب‌های کمونیست ایران سرشت و نگرشی مردسالار داشتند. در حقیقت، این دو دیدگاه از اساس با هم تفاوت دارند. فمینیسم بر برابری جنسیتی زن و مرد تکیه می‌کند و به سلطۀ مرد بر زن معترض است، در حالی که مارکسیسم جایگاه زنان را در نظام اقتصادی تحلیل می‌کند و بیشتر به رابطۀ آنها با تولید توجه دارد. فمینیست‌های لیبرال گرایش چپ را متهم می‌کنند که مسائل کارگری را در نظر دارد و به نیازهای زنان و خواسته‌های آنان، اگر ربطی به جایگاه طبقاتی آنها نداشته باشد، بی‌اعتناست و در مقابل، پیروان آرمان چپ هم مطالبات فمینیستی را اغلب خواسته‌‌هایی بورژوا به شمار می‌آورند. کمونیست‌ها عقیده دارند با پیروزی پرولتاریا و برقراری جامعۀ آرمانی کمونیستی و محو نظام سرمایه‌داری، مشکلات نابرابری زنان با مردان خود‌‌به‌خود حل می‌شود و آنها اعتراضات زنان لیبرال برابری‌خواه را مانعی در راه جنبش کارگری می‌دانند.

جنبش برابری‌خواهی زنان ایران در پیش از دورۀ مورد نظر ما شروع شده بود و توانسته بود راه سوادآموزی زنان را هموار کند. مشارکت زنان در جنبش تنباکو و سپس انقلاب مشروطه و چند حق‌خواهی دیگرِ ملت ایران مایۀ ادامۀ فعالیت آنها در راه آگاهاندن زنان از حق و حقوقشان در قالب تأسیس مدارس دخترانه، انجمن‌های زنان و نشر مجلات شد و جنبشی مستقل را دامن زد و در دورۀ پیشاپهلوی، جنبش زنان نه دولتی بود و نه زیر سایۀ حزب.[2] در دورۀ رضاشاه، شمار مدارس دخترانه افزایش یافت و زنان به دانشگاه رفتند. راه‌اندازی کارخانه‌ها و نیاز به نیروی کار ارزان باعث شد زنان به کارخانه‌ها هم راه پیدا کنند و تا حدودی به استقلال مالی هم دست یابند. در این دوره، پیروان مارکسیسم با آرمان دفاع از رنجبران در برابر سرمایه‌داری قد علم کرده بودند و نیاز به نیروی کمکی داشتند و بنابراین، قصد کردند کارگران زن را نیز با خود همراه کنند. در این میان آیا منافع زنان هم مطرح بود یا فقط سربازانی بودند که برای دفاع از آرمان کمونیسم باید به میدان می‌آمدند؟ موضوع طبقه در ایدئولوژی مارکسیسم اهمیت فراوانی داشت و به تبع آن، زنان طبقۀ کارگر هم باید جذب حزب می‌شدند تا برای آرمان آن تلاش کنند. چون در کارخانه سرمایه‌دار حقوق زنان را نادیده می‌گرفت، پس زنان از بهترین نیروهایی بودند که در کنار مارکسیست‌ها می‌توانستند با سرمایه‌داری و استثمار بجنگند.

 

تعریف فمینیسم و انواع آن

فمینیسم در کل مجموعه‌ای از ایدئولوژی‌ها و جنبش‌های اجتماعی است که خواهان از میان رفتن وضع فرودست زنان و موقعیت نابرابر آنان با مردان و رفع هرگونه تبعیض بین این دو جنسیت است. فمینیست‌ها خواهان حقوق برابر جنسیتی در زمینه‌های فردی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی‌اند. مکاتب و دیدگاه‌های گوناگون، با برداشت‌هایی متفاوت، راه‌حل‌‌هایی برای غلبه بر این نابرابری به دست داده‌اند که باعث شده است بر انواع فمینیسم نام‌هایی گوناگون بگذارند، مثل فمینیسم مارکسیست، فمینیسم سوسیالیست، فمینیسم لیبرال، فمینیسم بورژوا، فمینیسم فردگرا، فمینیسم رادیکال و غیره. هر یک از انواع فمینیسم یادشده از میان خواسته‌های فمینیست‌ها (حق تحصیل، حق انتخاب همسر، مبارزه با ازدواج زودهنگام، حق کار، حق درآمد مناسب و مزد برابر با مردان، حق مالکیت، حق رأی، حق مرخصی زایمان و همچنین مبارزه با خشونت خانگی و تجاوز جنسی و غیره) بر بخشی بیشتر تأکید کرده‌اند.

در بررسی کنونی، بیشتر با دو گونه فمینیسم سروکار داریم: یکی فمینیسم چپ و دیگری فمینیسم لیبرال. فمینیسم چپ پس از بررسی علت ستمی که بر زنان می‌رود، نظام پدرسالاری و سرمایه‌داری را که تقویت‌کنندۀ یکدیگرند و همچنین مالکیت و نفع خصوصی را عامل این ستم می‌داند و بنابراین، بیش از همه به زنان طبقۀ کارگر توجه می‌کند و برای رهایی این زنان از ستم مضاعف نظام‌های یادشده، جلب آنها را به حزب و فراهم آوردن شرایط کار برابر زنان را با مردان لازم می‌داند و بر این اساس، معتقد است که پس از برقراری نظام دیکتاتوری پرولتاریا، همۀ این نابرابری‌ها از میان می‌رود. فمینیسم سوسیالیست هم که نوع دیگری از فمینیسم چپ است، کار خانگی و آن‌گونه ازدواج و مراقبت از فرزندان را که به استثمار زن در نظام پدرسالاری می‌انجامد، عامل فرودستی زنان می‌داند و معتقد به تمایز نابرابری ناشی از پدیدۀ جنسیتی از نابرابری ناشی از پدیدۀ طبقاتی است؛ اما فمینیسم لیبرال خواسته‌هایی فراتر را در نظر دارد. مری ولستون کرافت (Mary Wollstonecraft, 1759-1797‌)، فمینیست انگلیسی، و اولمپ دو گوژ (Olympe de Gouges, 1748-1793)، نویسندۀ انقلابی فرانسوی، از نخستین کسانی بودند که نابرابری جنسیتی و ستم بر زنان را مطرح کردند و می‌توانیم بگوییم که فمینیسم لیبرال را پی نهادند. در فمینیسم مارکسیست، بیشتر بر برابری زنان و مردان طبقۀ کارگر و استقلال اقتصادی زنان تأکید شده است، در حالی که فمینیسم لیبرال دگرگونی همۀ ساختارهای اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، خانوادگی و جنسیتی‌ای را در نظر دارد که مانع برابری زن و مرد است. فمینیسم لیبرال، برخلاف فمینیسم مارکسیست، بر مفهوم طبقه متکی نیست، هر چند گاهی آن را با فمینیسم بورژوا اشتباه گرفته‌اند و چنین عنوان کرده‌اند که این گونه فمینیسم بیشتر بر منافع طبقۀ بوررژوا تکیه دارد. کلارا زتکین (Clara Zetkin, 1857-1933)، نظریه‌پرداز مارکسیست آلمانی، نوشته است:

اشتباه خواهد بود اگر جنبش زنان بورژا را تنها در چارچوب عامل‌های اقتصادی مورد بررسی قرار دهیم، این جنبش دارای بعد عمیق‌تری نیز می‌باشد، که عمدتاً وجه اخلاقی و معنوی آن مورد نظر است. زن بورژوا تنها خواستار تأمین امرار معاش خویش نیست، بلکه خواهان حیات معنوی و رشد اجتماعی خود نیز می‌باشد.[3]

فمینیسم لیبرال خواهان حقوق شهروندی برابر زنان و مردان است؛ حقوق طبیعی زن را، مثل هر انسان، سلب‌ناشدنی می‌داند و به جنسیت او ربط نمی‌دهد. مخالفان اندیشۀ موجود در این‌گونه فمینیسم را غالباً زیر عنوان فمینیسم بورژوا مطرح کرده‌اند. شاید به این علت که این کار باری منفی بر دوش فمینیسم لیبرال می‌گذارد. از دیدگاه مارکسیستی، بورژوا بار منفی دارد و بنابراین چه بهتر که ایدئولوژی مخالف هم با چنین صفتی توصیف شود.

از زمان مارکس و انگلس، مسئلۀ زنان هم گاه‌گاهی در ایدئولوژی مارکسیسم مطرح و در راستای دفاع از عدالت اجتماعی به برابری زنان و مردان هم اشاره شده است. انگلس در کتاب منشأ خانواده و مالکیت خصوصی اشاره می‌کند که در پی تحول عقاید دینی و اهمیت موضوع ارث، تعیین پدر فرزندان اهمیت بیشتری یافت و نظام تک‌همسری برقرار شد. پس از آن بود که مادرسالاری جای خود را به پدرسالاری داد. به گفتۀ انگلس، در این نظام ˮبه علت سرکوب اقتصادی زنان،“ زن به ˮخدمتکار خانگی“ بدل و از شرکت در چرخۀ تولید بیرون رانده شد.[4] مرد در مقام نان‌آور خانواده جایگاهی برتر پیدا کرد و انگلس مرد را بورژوای خانواده و زن را پرولتاریای خانواده به شمار آورده است.[5] او جایگاه فرودست زنان را ناشی از ساختار مالکیت خصوصی می‌داند.

مارکس و انگلس تاریخ بشر را به مبارزۀ طبقاتی و همچنین مبارزۀ ستمگر و ستمدیده تقلیل داده‌اند. از دید آنان، با زوال سرمایه بنیاد خانوادۀ بورژوا هم سست می‌شود. در برنامه‌های حزب کمونیست از ایجاد سازمانی بین‌المللی برای زنان سخن رفته است و در آن بیش از هر چیز بر مشارکت زنان کارگر تکیه کرده‌اند. پس زنان برای آنکه آزاد شوند، نخست باید کارگر می‌شدند و سپس در پیکار انقلابی به مردان می‌پیوستند.[6] لنین این کار را برای گسترش حزب و قدرت آن مفید می‌دانست. او می‌گفت: ˮما باید میلیون‌ها کارگر را در شهر و کشور برای مبارزه‌مان و به‌‌خصوص برای بازسازی جامعۀ کمونیستی به خود جلب کنیم.“[7] از نظر انگلس هم راه رهایی زنان مشارکت آنان در نیروی کار بود. مارکسیسم بر آن بود که با بدل شدن زنان به نیروی کار و در نتیجه دستیابی آنان به استقلال اقتصادی، آنان می‌توانند همانند مردان در انقلاب پرولتاریا مشارکت کنند و پس از این انقلاب و از میان رفتن مالکیت خصوصی، زنان و مردان خود‌به‌خود برابر می‌شوند.

زتکین در کتاب لنین و مسئلۀ زنان سخنان لنین را در گفت‌وگو با خود باز می‌گوید و می‌بینیم که مهم‌ترین دغدغۀ لنین ˮکشاندن“ زنان طبقۀ کارگر به حزب و تکیه بر همراهی و همکاری آنان است. لنین به زتکین می‌گفت: ˮزنان کارگر ما رزمندگان طبقاتی برجسته‌ای هستند،“‌[8] ولی او به گفتۀ زتکین ˮاخلاقیات بورژوازی“ را ˮنفرت‌انگیز“ می‌خواند.[9] لنین معتقد بود انقلاب پرولتاریا بدون زنان پیروز نمی‌شود و بنابراین، باید همکاری آنها را جلب می‌کردند. او به زتکین گفت:

ما باید خواست‌هایمان را به‌طور سیاسی با افکار توده‌های زنان رنجبر، با نیازها و آرزوهای زنان کارگر، پیوند بزنیم. آنها هم باید بدانند که دیکتاتوری پرولتاریا برای آنها حق برابری کامل با مردان، هم در قانون و هم در عمل، در خانواده، در دولت و در جامعه را قائل است و اینکه دیکتاتوری پرولتاریا نابودی قدرت بورژوازی را به همراه می‌آورد.[10]

پس از انقلاب 1917 در روسیه، حکومت جدید حق شهروندی کامل برای زنان قائل شد، زنان و مردان را برابر شناخت و قوانینی در زمینۀ دستمزد برابر زنان و مردان، حق طلاق و حق رأی برای زنان تصویب کرد. کشورهای ارمنستان، جمهوری آذربایجان، استونی، بلاروس، گرجستان، لیتوانی، و مولداوی هم تقریباً در همان سال‌ها به زنان حق رأی دادند.

اکنون می‌خواهیم بدانیم آیا پس از تشکیل حزب کمونیست در سال 1299 و تشکیل حزب توده در سال 1320 در ایران، اندیشه‌های کمونیستی دربارۀ زنان به پیشبرد و پیشرفت این نیمۀ جمعیت کشور یاری رساند یا چنان که سران حزب می‌خواستند، زنان فقط برای پیشبرد اهداف حزب به بازی گرفته شدند؟ باید در نظر داشته باشیم که خواسته‌های زنان ایران با زنان روس تفاوت داشت. رسوم و سنت‌های رایج در ایران و پدرسالاری و مردسالاری ریشه‌دار در تاریخ این کشور مشکلاتی را برای زنان به وجود آورده بود که از میان برداشتن‌شان به راه‌حل‌هایی متناسب با فضای این کشور نیاز داشت. این را هم در نظر داشته باشیم که چه بسا فعالیت‌های زنان در دورۀ مشروطه و هم‌گامی آنها با همسران یا پسرانشان در آن دوره تابع خواسته‌های جامعۀ مردسالار بود، یعنی در مواردی از آن مبارزات کسی به جایگاه زنان و خواسته‌های جنسیتی آنان توجهی نداشت؛ و شاید حتی خود زنان هم به این خواسته‌ها بی‌توجه بودند. با این همه، زنان از اندرونی بیرون آمدند و خواه به تقاضای رهبران دینی و خواه در پی آرمان‌های مشروطه‌خواهان با استبداد ‌جنگیدند. آیا آن بار هم زنان را به بازی گرفته بودند و بی‌توجه به خواسته‌هاشان از تلاش آنها برای منافع مبارزان بهره‌برداری شد؟

در مبارزات کمونیستی، اهداف حزبی بر اهداف فمینیستی می‌چربید. جناح چپ و فمینیسم یک وجه مشترک داشتند: هر دو ستم‌ستیز و در پی رفع تبعیض بودند، یکی از قشر فرودست جامعه دفاع می‌کرد و دیگری از زنان که در موقعیتی نابرابر با مردان قرار گرفته بودند. این البته به معنای نفی مطلق نقش حزب کمونیست و حزب توده در پیشرفت زنان ایران نیست، بلکه هدف فقط روشن کردن این نکته است که این احزاب بیشتر به طبقۀ کارگر و اهداف حزبی توجه داشتند و در نتیجه، بیشتر جلب زنان طبقۀ کارگر مورد نظرشان بود و یاری رساندن به آنها و جلب زنان به سوی گرایش چپ بیشتر با هدف تقویت کمونیسم بود تا با هدف پیشرفت زنان و اگر در این میان بهره‌ای هم نصیب زنان می‌شد، چه بهتر.

شکل‌گیری حزب توده

در ایران، اندیشۀ چپ با شکل‌گیری ‌افکار تجددخواهانه و مفهوم مدرنیته همراه بود و باید به یاد داشته باشیم که تجددخواهی ایرانیان پس از شکست‌های ایران از روسیه و احساس نیاز به اصلاحات آغاز شد. در ابتدای قرن بیستم، اندیشه‌های چپ در ایران رو به گسترش نهاد. وجود فئودالیسم و در عین حال رقابت قدرت‌های بزرگی مثل انگلستان و روسیه برای به استثمار کشیدن ایران، باعث شده بود اندیشه‌های چپ در میان مخالفان محبوبیت پیدا کند. گرچه نقش فرهنگ غرب را در تشکیل گرایش چپ ایران نمی‌توانیم به کلی انکار کنیم، همزمان باید بپذیریم که سرچشمۀ شکل‌گیری گرایش چپ در ایران تا حدی روسیه و قفقاز بوده است. بخشی از این فرایند به علت حضور گروهی از ایرانیان در قفقاز و رفت‌وآمد آنها به ایران صورت گرفت. کسانی که به قفقاز رفتند یا در جست‌وجوی کار بودند یا برای تحصیل در مدارس جدید به آنجا رفتند، یا به تجارت می‌پرداختند. اقامت این افراد در قفقاز نه فقط باعث آشنایی آنان با فرهنگ کارگران انقلابی روسیه و راه‌های مبارزۀ آنان شد، بلکه برخی از روشنفکرانی که به قفقاز رفته بودند با خواندن کتاب‌هایی که دربارۀ افکار آزادی‌خواهانه از زبان‌های اروپایی ترجمه شده بود، با این افکار آشنا شدند و اندیشۀ مبارزه برای دستیابی به آزادی در ذهنشان بارور گشت. در کل، همسایگی ایران و روسیه بر انتشار اخبار آزادی‌خواهانه در ایران اثر گذاشت. ˮاز اوان انقلاب 1905 [1322-1323ق] گزارش کارهای انقلابیان روس، کم یا بیش به‌طور منظم، در ایران پخش می‌گردید.“[11]

پیشینۀ تشکیل حزب توده به سال 1905م./1284ش برمی‌گردد، یعنی زمانی که کمیتۀ اجتماعیون عامیون (سوسیال‌دموکرات) ایران در باکو شکل گرفت. برخی از رهبران این کمیته از سران گروه همت بودند. از نتایج مهم تشکیل حزب اجتماعیون عامیون و سازمان‌های سوسیال‌‌دموکرات در ایران آماده کردن زمینه برای انتشار آرمان‌های مارکسیسم و تقویت جنبش‌های کارگری بود. در سال 1296، کارگران ایرانی صنعت نفت باکو حزب عدالت را به وجود آوردند که کمی بعد شاخه‌هایی را در ایران تأسیس کرد. این حزب در سال 1299 به حزب کمونیست ایران تغییر نام داد. حزب کمونیست در تمام دهۀ 1300-که سرشار از ناآرامی سیاسی بود-به فعالیت خود ادامه داد، ولی رضاشاه پس از آنکه کنترل امور را در دست گرفت، آن را سرکوب کرد، به گونه‌ای که پس از سال 1310 و وضع قانون منع فعالیت حزب کمونیست، این حزب دیگر نیرویی فعال و سیاسی به شمار نمی‌آمد. مدتی گذشت تا گروه 53 نفر به رهبری تقی ارانی شکل گرفت و بازماندگان این گروه در سال 1320 حزب توده را تشکیل دادند. پس از کناره‌گیری رضاشاه، ایرج اسکندری گروهی از دانش‌آموختگان دانشگاه‌های اروپایی و زندانیان سیاسی پیشین را در منزل عمویش، سلیمان اسکندری، جمع کرد و آنها رسماً موجودیت حزب توده را اعلام کردند.[12] سلیمان‌میرزا اسکندری رهبری این حزب را پذیرفت. هدف این حزب بسیج کارگران، دهقانان، روشنفکران مترقی، بازرگانان و صنعتگران اعلام شد و همچنین مبارزه با استثمار، امپریالیسم و استبداد.[13]

حزب کمونیست و زنان در ایران

 فرقۀ عدالت در تیر ماه 1299 نخستین کنگرۀ بزرگ خود را در بندر انزلی برگزار کرد و در آن کنگره، نام این فرقه به ˮفرقۀ کمونیست ایران“ تغییر یافت. در این کنگره، اخراج نیروهای انگلستان از ایران، واژگون کردن رژیم سلطنتی و نظام فئودالی در شمار مهم‌ترین برنامه‌های حزب عنوان شد. این حزب در برنامۀ خود به ˮتحصیلات اجباری و رایگان تا 15 سالگی برای همه“[14] اشاره کرد، ولی مشخصاً نامی از زنان نبرد.[15] کنگرۀ دوم حزب کمونیست (کنگرۀ ارومیه) هم که در سال 1306 تشکیل شد، در ˮپروگرام عملیات حزب کمونیست ایران“ و در بندهای 9 و 11 از بخش ˮوضع قوانین دربارۀ کارگران و اتحادیۀ کارگران“ فقط به موضوع ˮمنع کار شبانه برای نسوان و اطفال“ و همچنین ˮمرخصی با مواجب برای زنان آبستن در مدت 4 هفته پیش و 4 هفته پس از وضع حمل“ پرداخت،[16]ولی فرقۀ کمونیست ایران در مرامنامۀ خود نه صحبتی از حق رأی زنان کرد و نه اشاره‌ای به موارد دیگر برابری زنان با مردان در جامعه. حزب توده در این زمینه کمی بهتر عمل کرد که در ادامه و به‌ویژه به هنگام بررسی نشریۀ بیداری ما، ارگان تشکیلات دموکراتیک زنان، به آن می‌پردازیم.

فرقۀ کمونیست البته در برانگیختن زنان نقش داشت. به گفتۀ کامبخش، حزب کمونیست در فعالیت جمعیت پیک سعادت نسوان، جمعیت نسوان وطن‌خواه و سازمان بیداری زنان به شکلی غیرمستقیم دخیل بود،[17] کامبخش به هنگام سخن گفتن از کنگرۀ دوم و سیاست‌های پس از آن می‌نویسد: ˮحزب به کار در میان زنان نیز توجه لازم کرد، ولی مهم‌ترین میدان فعالیت حزب طبقۀ کارگر بود.“[18]

قانون منع فعالیت جمعیت‌های دارای مرام اشتراکی، که در 22 خرداد سال1310 در مجلس به تصویب رسید، در حقیقت پایه‌های دیکتاتوری رضاشاه را تقویت کرد و به موجب آن رضاشاه توانست فرمان تعطیلی حزب کمونیست و تشکل‌های هم‌راستا با آن و همچنین فعالیت انجمن‌ها و نشریات مخالف را صادر کند.

رضاشاه برای مسلط بودن بر فعالیت زنان، پس از تعطیل کردن همۀ انجمن‌ها و نشریات زنان، در سال 1314تصمیم گرفت کانون بانوان را به ریاست عالیۀ دخترش، شمس پهلوی، تشکیل دهد تا فعالیت‌های زنان در چارچوب مورد نظر حکومت پیش رود. در نظامنامۀ این کانون، تکیه بر تربیت فکری و اخلاقی بانوان، تأسیس کتابخانه و کلاس اکابر، پرورش اطفال، تعلیم خانه‌داری، ورزش و تشکیل مؤسسات خیریه بود و سخنی از حقوق مدنی و اجتماعی و حتی خصوصی زنان به میان نیامده بود و به موجب مادۀ 11 نظامنامۀ کانون، بانوان باید از مداخله در امور سیاسی و مذهبی پرهیز می‌کردند.[19] از جمله اهداف کانون که در ابتدا به آن اشاره‌ای مستقیم نشده بود، تلاش در آماده کردن زمینۀ کشف حجاب زنان بود. حزب کمونیست هم پیش از این دربارۀ کشف حجاب زنان مطالبی را عنوان کرده بود، ولی توانایی زمینه‌سازی و اجرای این کار را نداشت. تشکیل کانون بانوان به نوعی به معنای دولتی کردن فعالیت‌های برابری‌خواهانۀ زنان بود و این کار باعث کاهش اعتبار تلاش‌های حق‌طلبانۀ زنان شد. تا سال 1320 و کناره‌گیری رضاشاه از سلطنت و روی کار آمدن محمدرضاشاه و باز شدن فضای سیاسی، فعالیت‌ کمونیست‌ها ممنوع بود و آنها فقط در خفا می‌توانستند دست به اقداماتی بزنند. فعالیت‌های گروه 53 نفر را باید نطفۀ تشکیل حزب توده به شمار آوریم.

 شکل‌گیری حزب توده

 در شهریور 1320، پس از کناره‌گیری رضاشاه و روی کار آمدن پسرش، به موجب فرمان بخشودگی زندانیان سیاسی، گروهی از یاران ارانی آزاد شدند و در فضای سیاسی بازتر آن دوره حزب توده را پی نهادند. در جلسۀ هیئت مؤسسان این حزب که در تاریخ 7 مهر 1320، با حضور 15 نفر در مقام هیئت مؤسس و به رهبری سلیمان‌میرزا اسکندری تشکیل شد. رستم علی‌اف، دبیر اول سفارت شوروی در ایران، به نمایندگی کمینترن حضور داشت و در واقع، رابط حزب کمونیست شوروی با این گروه جدید بود و رابطۀ سنتی بین کمونیست‌های ایرانی و حزب کمونیست شوروی را حفظ می‌کرد.[20] یکی از مهم‌ترین خواسته‌های شوروی کسب امتیاز استخراج نفت در شمال ایران و مشابه امتیازی بود که انگلستان در جنوب به دست آورده بود. شوروی به این منظور می‌توانست از کمک حزب توده برخوردار شود و حزب هم برای به دست آوردن قدرت افزون‌تر نیاز به پشتیبانی حکومت شوروی و جلب اعضای بیشتر داشت. در این میان، دفاع از منافع کارگران آنها را-که نیروی قابل توجهی بودند-به حزب جلب می‌کرد و بیان آرمان تساوی حقوق زن و مرد نیز سبب کشاندن زنان به حزب می‌شد. مراد این است که حزب در پی آرمان‌هایی بود مهم‌تر از برابری زن و مرد، ولی برای جامۀ عمل پوشاندن به آن آرمان‌ها نیاز به نیروی بیشتری داشت و جذب زنان به حزب هم بخشی از راهکاری بود که قدرت حزب را افزایش می‌داد. کمی بعد، حزب توده در ایران به نیرویی اثرگذار بدل گشت. حزب توده از همان ابتدا مرام خود را چنین اعلام کرد: به دست آوردن آزادی‌هایی که به موجب قانون اساسی برای ملت ایران شناخته شده است، جلوگیری از ارتجاع و استبداد با اتکا به قدرت تودۀ مردم ایران، حفظ استقلال و تمامیت ایران، برقرار کردن رژیم دموکراسی و تأمین کلیۀ حقوق فردی و اجتماعی از قبیل آزادی قلم، نطق و زبان و عقیده و اجتماعات.[21] البته از مهم‌ترین زمینه‌های فعالیت این حزب هوادار شوروی، یکی مبارزه با نفوذ انگلستان در ایران و دیگر کمک به شوروی برای فعالیت بیشتر در ایران بود. عبارت ˮبه دست آوردن تمام آزادی‌هایی که به موجب قانون اساسی برای ملت ایران شناخته شده است،“ یادآور این نکته هم هست که در قانون اساسی حقوق زیادی برای زنان در نظر گرفته نشده بود و بنابراین، از همان ابتدا نباید از حزب توده انتظار می‌رفت که در این جهت فعالیت کند، هر چند آبراهامیان اشاره می‌کند که ˮاین حزب تنها سازمان سیاسی کشور بود که همواره زنان را بسیج و در راه حقوق آنها سرسختانه مبارزه می‌کرد.“[22]

در اندک مدتی، سازمان‌های حزبی در شماری از شهرستان‌ها و به‌ویژه در مراکز کارگری به وجود آمدند. حزب توده فعالیت خود را بر تشکیل اتحادیه‌های کارگری و صنفی متمرکز کرد و در قطعنامۀ نخستین کنگره از توجه به جذب دهقانان و جوانان و روشنفکران هم غافل نماند. در این میان، نخستین کنگره به زنان هم بی‌اعتنا نبود و کمیتۀ مرکزی افزون بر تصمیم‌گیری به جلب زنان پیشگام، اقدام به تشکیل سازمان ویژه‌ای به نام تشکیلات زنان را در برنامۀ خود قرار داد و هدف از تشکیل این سازمان را چنین یاد کرد که ˮبتوان به‌طور وسیعی بین زنان از همۀ طبقات کار توده‌ای انجام داد.‌“[23] عبارت ˮاز همۀ طبقات“ نشان می‌دهد که حزب توده تصمیم گرفته بود افزون بر زنان طبقۀ کارگر، زنان دیگر طبقات را نیز جذب کند. اهداف این تشکیلات ˮتساوی کامل حقوق زن و مرد، بهبود وضع مادی زنان زحمتکش، دستمزد متساوی در مقابل کار متساوی با مردان، بیمۀ اجتماعی، مبارزه با فحشا“[24] یاد شد. زنان طبقۀ کارگر از اهداف مهم تبلیغاتی حزب بودند، ولی نمی‌توانیم بگوییم این حزب به کلی به زنان طبقات اجتماعی دیگر بی‌اعتنا بود.

سلیمان‌میرزا اسکندری فردی متدین و مذهبی بود و ˮبه هنگام پذیرش ریاست حزب احتمالاً با این شرط وارد شد که حزب، به‌رغم رادیکالیسم اجتماعی، نباید با تبلیغات ضدمذهبی افراد دیندار را با خود دشمن کند.“[25] او بر این اساس با عضویت زنان در حزب توده مخالفت کرد. اردشیر آوانسیان در خاطراتش علت مخالفت سلیمان‌میرزا با حضور زنان در حزب را این‌گونه توضیح می‌دهد:

 آن‌روزها در تهران سلیمان‌میرزا مخالف قبول زن‌ها در حزب بود . . . روزی سلیمان‌میرزا در جلسۀ کمیتۀ مرکزی گفته بوده که اگر بخواهید زنی را وارد حزب بکنید پای من آن طرف در است. او جداً مخالف ورود زنان به حزب ما بود. علت چه بود؟ آیا او اصلاً مخالف شرکت زن در سیاست بود؟ طبیعی است که او چنین عقیده‌ای نداشت. مخالفت او بدین علت بود که در گذشته، روزی در ایران آخوندها او را تکفیر کرده بودند و او ترس داشت زنان را وارد حزب کند و باز هم از طرف آخوندها مورد تکفیر قرار گیرد.[26]

کیانوری هم در خاطراتش به این نکته اشاره می‌کند و می‌گوید: ˮسلیمان‌میرزا زنان را نمی‌پذیرفت.“[27] تا پس از مرگ او هم زنی اجازۀ عضویت در حزب توده را نیافت و مریم فیروز هم در سال 1327 به عضویت شورای مرکزی حزب درآمد، ولی حق رأی نداشت. مريم‌ فيروز، از بنیادگذاران سازمان زنان حزب توده با نام تشکیلات زنان ایران، در خاطراتش‌ دربارۀ عضويت‌ زنان‌ در این حزب‌ می‌نويسد:

سلیمان‌میرزا اسکندری که از بنیان‌گذاران اصلی حزب توده بود، از پذیرش زنان در حزب خودداری می‌کرد. ولی این مسئله اهمیت چندانی نداشت. ما در کنار و در حاشیۀ حزب حرکتی را آغاز کردیم، مشارکت مستقیم نداشتیم، ولی وقتی تظاهراتی بر پا می‌شد ما در کنار آن بودیم و حرکت می‌نمودیم، چون در هر حال آنها علیه شاه کار می‌کردند. نمی‌توان جلوی پیشرفت را با چنین دستوراتی گرفت. زن‌ها دیگر بیدار شده بودند. [28]

این نوشته دو نکته را روشن می‌کند. یکی اینکه زنان با اینکه ˮمشارکت مستقیم“ در امور حزب نداشتند، به همین که در حاشیه حرکتی را آغاز کنند دلخوش بودند. یعنی حزب را فضایی مناسب برای جنبش خود ارزیابی می‌کردند. نکتۀ دیگر اشاره به این است که ˮدر هر حال آنها علیه شاه کار می‌کردند“ و از نظر شخص مریم فیروز، شاه دشمن بود، یعنی مریم فیروز و حزب دشمنی مشترک داشتند. مریم فیروز در خاطراتش می‌نویسد: ˮدرد من درد مردم، درد زن و توهین به او بود.“[29] او در ادامه می‌گوید: ˮبه هر حال وقتی من برنامۀ حزب را دیدم که نوشته است در این سازمان زن مثل یک مرد حق دارد و باید برای آن حقوق کوشش کرد و از آن دفاع کرد، این برای من انگیزه مناسبی بود، زیرا من یک هدف داشتم و آن یافتن جایی بود که بتوانم از زن‌ها دفاع کنم.“[30] نکته‌ای که در اینجا مطرح است و نباید از آن غافل بمانیم این است که آن دسته از زنان چپ ایرانی، مثل مریم فیروز، که رهبری آزادی زنان یا برابری‌‌طلبی آنان را بر عهده داشتند و حزب توده را جای مناسبی برای فعالیت‌های خود تصور می‌کردند، تا چه حد از ایدئولوژی چپ و استیلای مردسالاری در آن باخبر بودند؟ آیا نادانسته بازیچۀ سران حزبی شدند؟ آیا ممکن بود به جای آنکه این زنان آلت دست حزب قرار گیرند، بتوانند از پایگاه حزب برای پیشبرد خواسته‌‌های خود بهره گیرند؟ آیا حزب خواسته‌های آنها را تعیین می‌کرد یا خود در تعیین آن خواسته‌ها نقشی داشتند؟

مریم فیروز علت ورود خود را به حزب حق‌طلبی برای زنان و مبارزه با ظلمی عنوان کرده است که بر زنان می‌رفت، ولی از لابه‌لای حرف‌هایش متوجه کینه‌ای می‌شویم که به سبب رفتار ناشایست با پدرش و نیز مرگ برادرش از خاندان پهلوی در دل داشت و این اندیشه در ذهن ما شکل می‌گیرد که حضور او را-که از خانواده‌ای اشرافی بود-در حزب توده، شاید همین کینه توجیه می‌کند. کیانوری هم در این زمینه می‌گوید: ˮاو خودش روی کینه‌ای که به رضاخان داشت در ابتدا عضو حزب شد.“[31] در جای دیگری از خاطراتش هم هدفش را این‌گونه خلاصه می‌کند: ˮآرمان ما مبارزه با شاه، برداشتن استثمار از مردم و احقاق حقوق زن بود.“[32] و ˮهر کس در مقابل شاه مقاومت می‌کرد برای من عزیز بود.“[33] البته داوری دربارۀ مریم فیروز که دار و ندار و آبرویش را در گرو آرمان‌هایش گذاشت دشوار است. اینکه در این راه همگامی با کسانی را پذیرفت که مرز خدمت و خیانتشان روشن نیست، مانع از داوری منصفانه دربارۀ مریم فیروز می‌شود. او به هر حال زنی بود که به مقامات بالای حزبی رسید، ولی این را هم فراموش نکنیم که همواره زیر سایۀ کیانوری ماند.

پس از کنفرانس ایالتی تهران در 17 مهر 1321، از جمله موادی که به قطعنامۀ آن کنفرانس افزوده شد، اصلاح قانون انتخابات و دادن حق رأی به زنان بود.[34] در سال 1322 و به هنگام انتخابات مجلس چهاردهم، حزب توده در این انتخابات شرکت کرد و هشت تن از اعضای حزب به نمایندگی مجلس برگزیده شدند. مهم‌ترین گامی که حزب توده در دفاع از حقوق زنان برداشت تهیۀ لایحه‌ای دربارۀ تساوی حقوق زن و مرد در سال 1322 بود که آقای دکتر کشاورز از طرف فراکسیون توده به مجلس برد. در این لایحه آمده بود: ˮماده واحده- بانوان می‌توانند با همان شرایطی که دربارۀ مردان مقرر است از حقوق و مزایای اجتماعی از قبیل حق انتخاب کردن و انتخاب شدن در مجالس مقننه و انجمن‌های ایالتی و ولایتی و غیره استفاده نمایند.“ این لایحه به این علت که مخالف با اسلام تشخیص داده شد، حد نصاب لازم امضاها را برای ارجاع به کمیسیون به دست نیاورد. حزب توده از درگیری با قشر مذهبی پرهیز می‌کرد و به همین سبب در مواردی، از جمله همین مورد، چنان‌که باید به پیگیری آن دسته از حقوق زنان نپرداخت که روحانیان با آن موافق نبودند. در نشریۀ بیداری ما هم که زنان حزب توده برای رساندن صدای خود به گوش دیگران راه انداخته بودند، مقاله‌ای به قلم مریم فیروز با عنوان ˮزنان باید در انتخابات شرکت کنند“ چاپ شد و در ابتدای آن آمده بود خانم یقیکیان در شرحی در روزنامۀ ایران که مجلۀ آینده هم آن را عیناً نقل کرده است معتقدند که برای زنان ایرانی که 9/99 درصد آن بی‌سواد، پابرهنه و گرسنه هستند، گذراندن چنین قانونی زود است.‌[35] مریم فیروز در پاسخ نوشته است:

 آیا خانم نویسنده خیال می‌کنند که صد در صد مردان ایرانی که حق انتخاب کردن و انتخاب شدن دارند، سیر و پوشیده هستند؟ بر هیچ‌کس پوشیده نیست که اکثریت مردم ایران، چه مرد و زن بی‌سواد و تقریباً 99 درصد آنها لخت هستند . . . آیا با شناختن الفبا کافی است که یک فرد بتواند از حقوق خود دفاع کند؟‌[36]

پس از تشکیل حزب توده، سران حزب نخست جامعۀ زنان را پی نهادند و پس از آن، چنان‌که گفتیم، تشکیلات زنان ایران در سال 1322 به یاری زنانی به وجود آمد که از آرمان‌های چپ پیروی می‌کردند و با حزب توده در ارتباط بودند؛ هر دو سازمان یادشده وابسته به حزب توده بودند. حضور زنان در حزب توده از این نظر جالب توجه بود که زنان در واقع حزب را فضایی تصور می‌کردند که می‌تواند امکانات لازم برای فعالیت‌های آنها را در اختیارشان بگذارد و خیال بهره بردن از آن امکانات را در سر می‌پروراندند. از سوی دیگر، توجه به ایده‌های سران حزب نشان می‌دهد که آنها هم متقابلاً تصور می‌کردند با وارد کردن زنان به فعالیت‌های حزبی و ایجاد سازمان‌های زنانۀ وابسته به حزب می‌توانند از حضور زنان برای تقویت قدرت خویش بهره برند. البته این‌گونه وابستگی جمعیت‌های زنان به حزب مختص حزب توده نبود و حزب دموکرات هم به گفتۀ مهرانگیز دولتشاهی برای مقابله با حزب توده، سازمان زنان حزب دموکرات ایران را تشکیل داد. [37] بنیادگذاران تشکیلات زنان ایران زنانی بودند از خانواده‌های آزادی‌خواه که اغلب پدر یا همسرشان سابقۀ آزادی‌خواهی و فعالیت سیاسی داشتند. آبراهامیان هم در توصیف آنها آورده است:

از جمله زنانی که در تشکیلات دموکراتیک زنان حزب فعالیت داشتند می‌توان این افراد را نام برد، زهرا و تاج اسکندری از خانوادۀ مشهور اسکندری، خدیجه کشاورز حقوق‌دان برجسته، صدیقه امیرخیزی از اعضای کهنه‌کار جنبش زنان، لورتا (وارتو تاریان) هنرپیشۀ برجستۀ کشور و از اعضای گروه تئاتر نوشین و هما هوشمند راد سردبیر مجلۀ حزبی ”بیداری ما“ که برای زنان منتشر می‌شد، همچنین مریم فیروز، اختر کامبخش، بدرالملوک علوی و عالیه شرمینی.‌[38]

وجه مشترک این زنان نارضایی از برخوردار نبودن حقوق مساوی با مردان بود. بخشی از زنانی که در تشکیلات زنان ایران فعالیت می‌کردند، هرگز عضو حزب توده نشدند و در حقیقت فقط این تشکیلات را مرکز مناسبی برای فعالیت‌‌های خویش تلقی می‌کردند. هدف اصلی این تشکیلات سازمان‌دهی زنان کارگر، دهقان، روشنفکر و خانه‌دار بود. این تشکیلات افزون بر خواسته‌های طبقاتی زنان و منافع زنان کارگر بر تساوی حقوق زن و مرد در دیگر زمینه‌ها هم تکیه می‌کرد. هم خواستار دستمزد مساوی زنان با مردان در برابر کار مساوی بود و هم خواهان حق رأی زنان. اهداف این تشکیلات در مرامنامۀ آن به این شرح آمده است: کوشش در توسعۀ حقوق اجتماعی و برقراری حقوق سیاسی، بهبود اوضاع مادی زنان، و تأسیس و افزایش مؤسسات حمایت از مادران بی‌بضاعت.[39] آنها تشکیلاتی سازمان‌یافته را به وجود آوردند و کنفرانس‌هایی برای طرح مطالبات خود برگزار می‌کردند. کلاس‌های مبارزه با بی‌سوادی، قرائتخانه و کتابخانه هم پی نهادند. یکی از دستاوردهای آنها کمک به استقلال اقتصادی زنان بود که از زمان فعالیت‌های صدیقه دولت‌آبادی عامل مهمی در برابری زنان و مردان به شمار آمده بود. به‌طور کلی، اهداف حزب توده در خصوص زنان پیشرفته‌تر از سلفش، یعنی حزب کمونیست ایران، بود.

در نخستین کنگرۀ حزب توده که در تابستان 1323 برگزار شد، لزوم توجه به زنان را مطرح و بر بسیج و اتحاد زنان تأکید کردند. بنا شد تشکیلات زنان برای برابری حقوق بین همۀ زنان و مردان، بهبود وضع زنان زحمتکش، دستمزد مساوی در مقابل کار مساوی، بیمۀ اجتماعی و مبارزه با فحشا فعالیت کند.[40] اگر همۀ این خواسته‌ها برآورده می‌شد، دستاورد بزرگی بود.

در دومین کنگرۀ حزب تودۀ ایران که در تاریخ 5 اردیبهشت 1327 تشکیل شد، مسئولان کنگره متوجه کم‌کاری در زمینۀ احقاق حقوق زنان شدند و از نحوۀ فعالیت تشکیلات دموکراتیک زنان ایران انتقاد کردند. این کنگره از تشکیلات دموکراتیک زنان درخواست کرد که نهضت زنان را بسط دهد، وفاداری کامل خود را به آرمان‌های حزب حفظ کند و از دودستگی بپرهیزد. [41]

این تشکیلات در فاصلۀ سال‌های 1323 تا 1326 نشریه‌ای با نام بیداری ما را منتشر می‌کرد که زهرا اسکندری صاحب امتیاز آن و هما هوشمند راد سردبیر آن بود. مهرانگیز اسکندری و نجمی علوی هم مسئولیت نشر و توزیع مجله را بر عهده داشتند. دیری نگذشت که سران حزب توده این تشکیلات را به عنوان فراکسیون حزبی زنان وابسته به حزب توده پذیرفتند. ˮما هم در این خانه حقی داریم“ شعار این مجله بود. نشریۀ بیداری ما بر رعایت حقوق زنان و به‌و‌یژه حقوق زنان کارگر تأکید داشت و از استثمار زنان کارگر در کارخانه‌ها انتقاد می‌کرد. از جمله مطالبی که در دفاع از حقوق زنان کارگر در این مجله مطرح شد، مرخصی با حقوق برای زنان، ایجاد مهدکودک برای رفاه حال زنان کارگری که مادر بودند، و حقوق مساوی برای کار مساوی بود. نشریۀ بیداری ما در دوره‌ای که شمار زنان باسواد هنوز چشمگیر نبود، ˮهزار جلد چاپ و پانصد نفر مشترک“ داشت.[42] این شمارگان در مقایسه با شمارگان نشریۀ زبان زنان-به قولی 2500 نسخه- که در دورۀ پیش از آن منتشر می‌شد، چندان چشمگیر نیست. در اغلب شماره‌های آن از وضع فرودست زنان انتقاد شده است و دربارۀ حجاب و حق رأی زنان نوشته‌اند. [43] این نشریه گاهی به مطالب سیاسی می‌پرداخت، مثل حضور میلسپو در ایران،[44] یا انتقاد از مصدق به خاطر ممنوع کردن مذاکره در مورد امتیاز نفت و اظهار تأسف از اینکه ˮآقای دکتر مصدق برخلاف مصالح مردم رفتار نمودند. می‌گویند مردان سیاسی که دارای مرام معین سیاسی نباشند در یک لحظه منحرف شده و شصت سال سابقۀ حسن نیت و شهرت خود را از دست می‌دهند. تصور میرود مصداق مصدق باشد.“[45] در مقالات گوناگون این مجله، زنان شوروی را به علت مشارکت در فعالیت‌های اجتماعی می‌ستایند و زنان ایرانی را به الگوبرداری از آنها فرامی‌خوانند.[46] البته در این میان، انتقاد از پهلوی اول و دوم فراموش نمی‌شد. رفته‌رفته این تشکیلات از مواد مرامنامۀ خود فاصله گرفت و وابستگی بیش از بیش آن به حزب توده آن را به تلاش‌هایی ‌کشاند که ربطی به منافع زنان نداشت، مثل دفاع از حق شوروی در اکتشاف نفت شمال. البته برخی این تلاش زنان را هم گامی در راه آزادی‌خواهی آنان دانسته‌[47] و چنین تعبیر کرده‌اند که زنان به موازات مبارزه با استعمار، نه فقط در پی رهایی و آزادی ایران، که به دنبال رهایی زنان بوده‌اند، ولی پذیرفتن این تعبیر آسان نیست، زیرا این مبارزه با استعمار یا به قولی امپریالیسم یک‌سویه و فقط دربارۀ غرب بود و از سوی دیگر، در مسیر دفاع از منافع شوروی بود. در کل، می‌توانیم بگوییم تشکیلات زنان حزب توده حالت ملی‌گرایی جنبش زنان را تضعیف کرد. پیش از آن و در آغاز تلاش‌های حق‌خواهانۀ زنان شاهد بودیم که آنها در کنار همسران و پسران خود در برابر استعمار ایستادگی می‌کردند، ولی در این دوره استعمار یا امپریالیسم برای زنان وابسته به حزب توده به قدرت‌های غربی محدود می‌شد. در شماره‌های این نشریه به مناسبت سالگرد روز زن، روز کارگر و انقلاب اکتبر مقالاتی نوشته شده است. مریم فیروز در نگارش مقالات نقشی چشمگیر داشت. او پس از طرح حقوق زنان این اعتقاد را مطرح می‌کرد که زنان خود باید به مجلس بروند تا قوانینی به نفع خودشان وضع کنند.

از مهم‌ترین شماره‌های نشریۀ بیداری زنان، شمارۀ 7 سال 2 است که در فروردین 1325 منتشر شده است و در آن، نویسندۀ سرمقاله خواهان تشکیل مجلس مؤسسان و اصلاح دموکراتیک قانون اساسی و مخصوصاً به رسمیت شناختن همۀ حقوق مدنی، اجتماعی و سیاسی زنان ایران شده است.[48] او خواهان آن بود که مجلس مؤسسان پیش از انتخابات دورۀ پانزدهم تشکیل شود و حق رأی زنان را به رسمیت بشناسد. در این مقاله، نویسنده به حکومت خودمختار آذربایجان اشاره می‌کند که به زنان حق رأی داده است. البته در آن دوره کسی به این درخواست‌ها توجهی نکرد و نه مجلس مؤسسان تشکیل شد و نه حقوق مدنی، اجتماعی و سیاسی زنان را به رسمیت شناختند.

نشریۀ بیداری ما در سال 1326 توقیف شد و در سال 1327 دوباره فعالیت خود را آغاز کرد. در همین سال، تشکیلات زنان ایران به عضویت فدراسیون دموکراتیک بین‌المللی زنان، مدافع حقوق زنان در تمام کشورها، درآمد و نام آن به تشکیلات دموکراتیک زنان ایران تغییر یافت. یکی از مهم‌ترین اهداف آن فدراسیون متشکل کردن زنان تمام دنیا برای دفاع از حقوق اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و قضایی زنان و پیشرفت آنان بود و در این زمینه بر تساوی کامل حقوق زن و مرد تأکید می‌شد.

پس از تلاش نافرجام ترور شاه در بهمن 1327، حزب توده به اتهام دست داشتن در آن عملیات و به تبع آن تشکیلات دموکراتیک زنان غیرقانونی اعلام شد. مریم فیروز، دبیر آن تشکیلات، هم بنا بر حکمی غیابی به زندان ابد محکوم شد و تشکیلات دمکراتیک زنان به فعالیت مخفی روی آورد. ناکامی گروه‌های تلاشگر چپ جنبش زنان در این دوره بر سیر کلی فعالیت زنان برابری‌طلب اثر گذاشت و مایۀ رکود تلاش زنان در راه پیشبرد خواسته‌هاشان شد.

البته تلاش حزب توده در زمینۀ برابری زنان با مردان بیشتر از حزب کمونیست بود، ولی حزب توده هم در این راه به توفیق چندانی دست نیافت. تفاوت رویکرد زنان برابری‌خواه حزب توده با رویکرد زنانی که از دورۀ قاجار و پس از آن برای برابری زنان با مردان فعالیت می کردند در این بود که حزب توده افزون بر اینکه مردسالار بود، بیشتر در پی پیشبرد اهداف حزبی بود و این امر بر نوع فعالیت‌های زنان این حزب اثر می‌گذاشت. زنان برابری‌خواه در دورۀ پیشامشروطه و کمی پس از آن بیشتر غرب را الگوی خود قرار داده بودند، یا مثل دولت‌آبادی در غرب تحصیل کرده بودند و اگر مثلاً بر برابری اقتصادی زن و مرد تکیه می‌کردند، از این رو بود که می‌خواستند به تبع آن برابری را در همۀ ابعاد اجتماعی و سیاسی و حتی خانوادگی ایجاد کنند. آنها در آن دوره بر سوادآموزی تأکید داشتند، زیرا آن را زمینه‌ساز آگاهی و پیشرفت و حق‌خواهی زنان می‌دانستند. زنان وابسته به حزب توده از نظر راهبردی برای پیشبرد اهداف خود از همان شیوه‌هایی استفاده می‌کردند که پیش از آنها زنان برابری‌طلب در دورۀ مشروطه به کار می‌بردند، یعنی تشکیل انجمن و پی نهادن نشریه و کوشش در راه آگاهاندن زنان. حتی مطالب نشریاتشان هم شباهت‌هایی با نشریات زنانۀ دورۀ پیش داشت. در این نشریات، غالباً مضامین اخلاقی مطرح می‌شد، از مقام مادر تجلیل می‌شد، زنان را به پیروی از گفتۀ پیامبر اسلام که ”طلب العلم فریضه علی کل مسلم و مسلمه“ به سوادآموزی تشویق می‌کردند و چاشنی این همه مقداری دستورات بهداشتی یا حفظ‌الصحه و کمی دستور آشپزی بود. در مواردی هم در زمینۀ حق مشارکت اجتماعی زنان یا حق رأی آنان مطالبی می‌نوشتند. اما نه زنان مستقلی که از پیش از مشروطیت به فعالیت در دفاع از حقوق نسوان پرداختند و نه زنان وابسته به حزب توده، هیچ‌کدام در مقامی نبودند که بتوانند کاری از پیش ببرند. منکر ارزش تلاش آنان نیستیم. اگر راهگشایی آنان نبود، راه باز نمی‌شد و زنان ایران تا به اینجا هم نمی‌رسیدند. ولی موضوع اصلی این است که آنها در مقام قدرت نبودند، نه گروه نخست و نه گروه دوم. زنان توده‌ای وابسته به حزبی بودند مردسالار که نه فقط اهداف حزبی را دنبال می‌کرد، بلکه قدرتی هم نداشت که صرف پیشبرد دفاع از حقوق زنان کند. در این میان، عموم مردم به فعالیت گرایش چپ و حزب توده چندان خوش‌بین نبودند، البته بخشی از این بدبینی زاییدۀ تبلیغات نظام بود، ولی در عین حال عملکرد حزب توده در دورۀ نخست‌وزیری مصدق هم در این دیدگاه مؤثر بود و نتیجه آن شد که تلاش‌های فراکسیون زنان حزب توده تأثیری چندان بر موقعیت زنان نگذاشت و در حقیقت ناکام ماند.

دلایل ناکامی پیوند حزب توده با جنبش برابری‌خواهی زنان یکی پرهیز سران حزب از رویارویی با روحانیان بود که نگرش مثبتی به برابری زنان با مردان نداشتند و سدی در این راه به شمار می‌آمدند. دیگر اینکه ایجاد سازمان‌های زنان یا انتشار مجله‌ای مثل بیداری ما را بیشتر باید ترفندهایی برای جلب زنان به حزب به شمار آوریم. حزب توده، به پیروی از عقاید لنین، می‌خواست زنان را به منظور تقویت خود به صحنه بکشاند و از آنان بیشتر برای پیشبرد اهداف کلی حزب و مبارزه با استعمار غرب و سرمایه‌داری و دیکتاتوری داخلی بهره ببرد و به همان اندازه در فکر رهایی زنان و برابری آنان با مردان نبود. کارهایی از قبیل تأسیس مهدکودک و کلاس اکابر و کتابخانه پیش از آن هم رواج داشت و انجمن‌های خودجوش زنان در دوره‌های قبل اقداماتی فراتر از آن هم صورت داده بودند. پیش‌تر، زنان فعال در زمینۀ برابری با مردان دریافته بودند که از مهم‌ترین پیش‌شرط‌های این برابری آگاهی زنان است و به این منظور برای گشایش مدارس، تشکیل انجمن‌ها و انتشار مجلات بسیار تلاش کرده بودند. البته تشکیلات زنان برای آگاهی‌بخشی در نشریۀ بیداری ما مطالبی منتشر می‌کرد، ولی شمارگان آن زیاد نبود و همزمان، جانبداری از شوروی در محتوای آن به خوبی مشهود بود. بنابراین، تشکیلات زنان به‌رغم حمایت حزب توده به اهداف خود دست نیافت، شاید به این علت که اهداف آن برای حزب در ارجحیت نبود. مریم فیروز هم در توصیف حزب توده با عبارات ˮبا همۀ اشتباهاتش، با همۀ چپ‌روی‌هایش“ به کاستی‌های حزب اعتراف کرده است.[49]

[1]این مقاله فشرده‌ای است از فصلی از کتاب در دست تألیف نگارنده با عنوان حزب کمونیست، حزب توده و برابری‌خواهی زنان در ایران (1300-1332).

[2]بررسی ریشۀ این برابری‌خواهی بحثی طولانی است که نگارنده در کتاب زنان بین دو انقلاب: از اندرونی به بیرونی (زیر چاپ) به آن پرداخته‌ است.

[3]کلارا زتکین، ˮمسئلۀ زنان در جامعه،“ در الکساندر کولنتای، فردریک انگلس، کلارا زتکین و ئولین رید، زنان در جامعه، ترجمۀ اصغر مهدی‌زادگان (تهران: انتشارات نگاه، 1381)، 24.

[4]فردریک انگلس، منشأ خانواده و مالکیت خصوصی، ترجمۀ مسعود احمدزاده (نشر الکترونیکی)، 39. دسترس‌پذیر در

https://radiopayam.ca/Marxism/dolatVaKhanevadeh.pdf?189db0&189db0/.

[5]‌زتکین، ˮمسئلۀ زنان در جامعه،“ 21.

[6]Heidi Hartman, The unhappy Marriage of Marxism and Feminism towards a more progressive union, 2. At

https://web.ics.purdue.edu/~hoganr/SOC%20602/Hartmann_1979.pdf/.

[7]Hartman, The unhappy Marriage of Marxism and Feminism, 17.

[8]‌‌کلارا زتکین، لنین و مسئلۀ زنان (نشر الکترونیکی)، 3. دسترس‌پذیر در

https://www.marxists.org › lenin-va-masaleye-zanan/.

[9]زتکین، لنین و مسئلۀ زنان 7.

[10]زتکین، لنین و مسئلۀ زنان 21.

[11]فریدون آدمیت، فکر دموکراسی اجتماعی در نهضت مشروطیت ایران (تهران: انتشارات پیام.، 1354)، 9.

[12]یرواند آبراهامیان، تاریخ ایران مدرن، ترجمۀ محمدابراهیم فتاحی (چاپ 4؛ تهران: نشر نی، 1389)، 198.

[13]یرواند آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، ترجمۀ احمد گل‌محمدی و محمدابراهیم فتاحی (چاپ 23؛ تهران: نشر نی، 1394)، 363.

[14]Parvin Paydar, Women and the Political Process in twentieth-century Iran (Cambridge: Cambridge University Press, 1995), 89.

[15]‌بنگرید به ˮمرامنامۀ حالیۀ فرقۀ کامونیست ایران“ در اسناد تاریخی جنبش کارگری، سوسیال-دموکراسی ایران (چاپ2.؛ فلورانس: انتشارات مزدک، 1974)، جلد 1، 52-63.

[16]ˮمرامنامۀ حالیۀ فرقۀ کامونیست ایران،“ 107.

[17]عبدالصمد کامبخش، شمه‌ای دربارۀ تاریخ جنبش کارگری ایران (نشر الکترونیکی: انتشارات چاوشان نوزایی کبیر، بی‌تا)، 29. دسترس‌پذیر در

http://chawoshan.mihanblog.com/.

[18]کامبخش، شمه‌ای دربارۀ تاریخ جنبش کارگری ایران، 33.

[19]مریم فتحی، کانون بانوان (تهران: مؤسسۀ مطالعات تاریخ معاصر ایران، 1383)، 130.

[20]بنگرید به مدخل “Communism ii: In Persia from 1941 to 1953” در ایرانیکا، دسترس‌پذیر در

https://iranicaonline.org/articles/communism-ii/.

[21]کامبخش، شمه‌ای دربارۀ تاریخ جنبش کارگری ایران، 53-54.

[22]آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، 413.

[23]آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، 92.

[24]آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، 92.

[25]آبراهامیان، تاریخ ایران مدرن، پیشین، 200.

[26]اردشیر آوانسیان، خاطرات اردشیر آوانسیان (بی‌جا: انتشارات حزب دموکراتیک مردم ایران، 1369)، 112.

[27]مؤسسۀ تحقیقاتی و انتشاراتی دیدگاه، خاطرات نورالدین کیانوری (تهران: انتشارات اطلاعات، 1371)، 203.

[28]مؤسسۀ تحقیقاتی و انتشاراتی دیدگاه، خاطرات مریم فیروز (فرمانفرما) (تهران: انتشارات اطلاعات، 1373)، 39.

[29]خاطرات مریم فیروز (فرمانفرما)، 31

[30]خاطرات مریم فیروز (فرمانفرما)، 32

[31]خاطرات نورالدین کیانوری، 203.

[32]خاطرات نورالدین کیانوری، 61.

[33]خاطرات نورالدین کیانوری، 118.

[34]خاطرات نورالدین کیانوری، 59-‌60.

[35]مریم فیروز، ˮزنان ایران باید در انتخابات شرکت کنند،“ بیداری ما، سال 1، شمارۀ 7 (دی 1323)، 15.

[36]فیروز، ˮزنان ایران باید در انتخابات شرکت کنند،“ 15.

[37]تاریخ شفاهی ایران، مصاحبۀ مهرانگیز دولتشاهی، نوار 2. دسترس‌پذیر در

https://www.fis-iran.org/fa/oralhistory/Dowlatshahi-Mehrangiz/.

[38]آبراهامیان. ایران بین دو انقلاب، 412-413.

[39]فتحی، کانون بانوان 167.

[40]کامبخش، شمه‌ای دربارۀ تاریخ جنبش کارگری ایران، 92.

[41]گروه نویسندگان، اسناد و دیدگاه‌ها: حزب تودۀ ایران از آغاز پیدایی تا انقلاب بهمن ۱۳۵۷ (نشر الکترونیکی: انتشارات حزب تودۀ ایران، 1360)، به نقل از

http://10mehr.com/maghaleh/04032015/1019/.

[42]بدر منیر علوی، ˮگزارش هفده ماهۀ تشکیلات زنان،“ بیداری ما، سال 1، شمارۀ 10 (‌فروردین 1324)، 24.

[43]بنگرید به مریم فیروز، ˮزنان ایران باید در انتخابات شرکت کنند،“ 15.

[44]‌دکتر میلسپو، بانک ملی، نفت، مصدق و لایحۀ الغای امتیاز نفت،“ بیداری ما، سال 1، شمارۀ 7 (دی 1323)، 1.

[45]‌دکتر میلسپو، بانک ملی، نفت، مصدق و لایحۀ الغای امتیاز نفت،“ 3.

[46]مصاحبه با آقای بلک،“ بیداری ما، سال 1، شمارۀ 8 (بهمن 1323)، 6-7.

[47]Elaheh Habibi, “The women’s Association of Tudeh Party of Iran, 1944-1948” (PhD Thesis; Budapest: Central European University, 2014), 15.

[48]ˮلزوم تشکیل مجلس مؤسسان و اصلاح قانون اساسی،“ بیداری ما، سال 2، شمارۀ 7 (فروردین 1325)، 1.

[49]خاطرات مریم فیروز، 42.

روستاییان و انقلاب ایران

منیژه دولت <Manijeh Dowlat <‌m.dowlat@yahoo.fr

برنار هورکاد <Bernard Hourcade <iran-inde@cnrs.fr استاد ممتاز در مرکز تحقیقات علمی فرانسه (CNRS) و جغرافی‌دان است.

اودیل پوئش جامعه‌شناس و پژوهشگر فقید مؤسسۀ مطالعات و تحقیقات علوم اجتماعی دانشگاه تهران بود.

بر اساس سرشماری سال 1355، حدود 51.3 درصد جمعیت ایران در روستاها زندگی می‌کردند که 34.3 درصد آنها‌ در بخش کشاورزی یا دامداری فعال بودند. انقلاب اسلامی سال 1357 انقلابی شهری بود و بنابراین، انقلاب را یک ”اقلیت“ شهری رقم زد.‌[2] آیا جمعیت روستایی یک ”اکثریت خاموش“ و بی‌تفاوت بود یا توده‌ای فراموش‌شده که می‌شد از آن انتظار واکنش داشت و در کمین فرصت مناسب بود؟ ”بازگشت به زمین،“  و ”روستا نگهبان ارزش‌های بنیادین ایران“  درون‌مایۀ رویکرد رژیم جدید در نخستین ماه‌ها بود و به‌ نظر می‌رسید می‌خواهد آنانی را که به‌‌ سختی مبارزه کرده بودند تهییج ‌کند که به روستاهای زادگاهشان بازگردند. پس روستاهای ایران از همان آغاز و شاید برخلاف میل‌ روستاییان داو سیاسی بودند.

این مطالعه، بر اساس تحقیقات میدانی، از اردیبهشت تا تیرماه 1358 صورت یافته است و هدف آن پیشنهاد یک جمع‌بندی جامع نیست، بلکه هدفش شناساندن چند رویداد و گرایش مهم و تأثیرگذار است که همچون شاخصی به ما کمک می‌کنند تا تحلیل نهایی خود را حاصل کنیم. تحقیقات ما در محیط روستایی اساساً بر مسائل قدرت، نقش ”کمیته‌ها“ و شوراها و نیز مشکلات ارضی و مسائل اقتصادی استوار بوده است. جنبه‌های فرهنگی و انسان‌شناختی انقلاب ایران بیشتر متوجه نقش و جایگاه گرایش‌های گوناگون سیاسی شده و در محیط شهری شفاف‌تر تبیین می‌شوند. مناطق اصلی مطالعه‌شده در این تحقیق عبارت‌اند از:[3]

  • منطقۀ دوزج در شهرستان ساوه، دهستان خرقان، که مشتمل بر روستاهای ترک‌زبان سنتی تقریباً دورافتاده‌ای در فلات ایران است و در 70 کیلومتری جادۀ تهران-ساوه واقع شده است. اقتصاد این منطقه مبتنی بر کشت حبوبات و بافت قالی‌های محلی است. دامداری نیز به‌ صورت محدود در آن انجام می‌پذیرد.
  • منطقۀ ماسال در گیلان، شهرستان طوالش، که در 50 کیلومتری شمال رشت در پایین‌دست دره‌ای با زمین‌های زراعی واقع شده است. در این منطقه، دامداری عموماً فعالیتی حاشیه‌ای و فرعی است.[4]
  • دره‌های البرز مرکزی و به‌ویژه درۀ طالقان که به ‌سبب نزدیکی به پایتخت، ارتباطات بازرگانی بسیار قدرتمندی با تهران دارد. بنیاد اقتصاد آن بر گردشگری، دامداری و تولید میوه و سبزی استوار است و گروه‌های نیمه‌کوچ‌نشین در تابستان به ییلاقات روستاهای این منطقه می‌آیند.[5]
  • منطقۀ ساری و شاهی (قائم‌شهر فعلی). در مزارع کوچک این مناطق، برنج و سبزیجات کشت می‌شود، و حدود 25 تا 30 سال است که شهرنشینان همراه با مزرعه‌های پهناور 50 تا 300 هکتاری آن را خریده‌اند. بخشی از این مزارع در اصلاحات ارضی بین روستاییان تقسیم شد و در آن پنبه، سویا و غلات کشت می‌شود.
  • اطراف تهران: دشت کرج، کوهپایه رودهن.

 

الف. کنشگران و نقش آنها

جامعۀ روستایی و انقلاب

انقلاب سفید 1341 (‌اجرای اصلاحات ارضی و اقدامات جنبی آن) و سیاست حمایت و بهره‌گیری‌ از کشت و صنعت مکانیزه،[6] اقتصاد و جامعۀ روستایی ایرانی را عمیقاً تحت تأثیر خود قرار داد: ساختارهای سلسله‌مراتبی ایلی، تکنیک‌های کشاورزی (les associations de culture)، گروه‌های بُنه‌کار (تعاونی‌های جمعی سنتی کشاورزی)، اقتدار بزرگان و . . . دچار دگرگونی بنیادین شد و دیگر جز به‌‌گونه‌ای محدود به‌کار گرفته نشد. همۀ جوامع روستایی، در هر سطحی از فقر، انزوا یا استقلال، بر اساس اقتصاد و نظام اداری شهرها سازماندهی شدند، به‌گونه‌ای که کشاورزان و دامداران به‌ندرت کنترل مدیریت روستاهایشان را در اختیار داشتند و این امر به تجار محلی، کارمندان و کارگران سپرده شد.

روابط مرتبط با زمین، پیش از اصلاحات ارضی، دیگر قدرت سازماندهی نداشت و بنابراین جامعۀ روستایی ایران صرفاً جامعۀ کشاورزی نبود. نقش چهار طبقۀ‌ اجتماعی در این دورۀ انقلابی قابل تمایز و شناسایی است: ی‌ای  1. کشاورزان و دامداران (”روستاییان“)، 2. افرادی که مستقیم با شهر در ارتباط بودند، ”روشنفکران“ (معلمان، دانشجویان)، کارمندان و کارگران، 3. بزرگان روستا، مدیران و نهادهای قدیمی رژیم (کدخداها، بازرگانان بزرگ، ژاندارم‌ها و . . .)، 4. روحانیون که هرچند در روستاها سکونت نداشتند، غالباً در میان جمعیت به ‌شدت مذهبی حضور می‌یافتند.

روستاییان

نقش ثانویۀ روستاییان، پس از شهرنشینان، در انقلاب ایران فقط به بی‌خبری آنها از وقایع و شرایط سخت و جدایی‌ناپذیر زندگی در روستاها برنمی‌گردد. مشارکت یا عدم مشارکت روستاییان، چه آن زمان که از شاه یا چند ماه بعد که از امام خمینی حمایت ‌کردند، تا حد زیادی آگاهانه و از روی رضایت بود. این دو رویداد ممکن است نشان‌دهندۀ فقدان ابتکار عمل و نیز تغییر رفتار روستاییان باشد.

روستاییان از امتیازات اصلاحات ارضی بهره‌مند شده و از برخی لحاظ در ارتباط خود با شاه نقش ارباب را در معنای تاریخی کلمه برای او حفظ کرده بودند؛ شبیه به روابطی که سال‌ها پیش، قبل از اصلاحات ارضی، با مالک همیشه‌غایب (ارباب) داشتند: روستاییان به اقتدار ”حمایتگر“ و پدرانۀ او احترام می‌گذاشتند و در عین‌ حال، بنا بر موقعیت، نارضایتی خود را نیز نشان می‌دادند. این نوع روابطِ ناشی از احترام و تواضع، از نظر تاریخی مانعی در برابر شورش‌ها و تا اندازه‌ای نشان‌دهندۀ شخصیت ”غیرانقلابی“ روستاییان ایرانی بود.[7]

فاصلۀ اجتماعی و اقتصادی میان شهرها و روستاها زیاد بود؛ زیرا نظام شهری به‌گونه‌ای اساسی تجدید سازمان یافته و کاملاً در دستان رژیم پهلوی بود، ولی روستاها به درجات مختلف ساختارهای ”سنتی“ خود را حفظ کرده بودند و سازمان درونی همیشه‌فعال آنها موجب استقلال نسبی، به‌ویژه در خصوص منابع غذایی، آنان بود. تقسیم‌بندی‌های قومی-فرهنگی و شرایط زندگی و کار در روستاها به خودمختاری و خودکفایی روستاها شدت و مشروعیت می‌بخشید. وانگهی، به‌رغم دگرگونی‌های شدید اقتصادی-اجتماعی، اعتقاد و باورهای ”اسلامی“ روستاییان در اساس با چندان چالشی روبه‌رو نشد، همچنان‌ که نیاز به بازیابی هویت ملی-‌مذهبی در میان روستاییان احساس نمی‌شد. این امر برای روستاییان مهاجرت‌کرده به شهر که تبدیل به کارگر دائمی و فعله شده بودند، بسیار مهم بود.

روستاییان در بحبوحۀ انقلاب رفتارهای سیاسی متناقضی از خود نشان دادند که در واقع تجلی یک واقعیت بود. برخی صادقانه و بی‌نگرانی اعتراف می‌کردند که از شاه حمایت و به هواداران امام خمینی حمله کرده و مغازه‌های اعتصاب‌کنندگان را در بازار آتش زده‌اند. ضدانقلاب و تبلیغات دولتی چنین شایع کرده بود که ‌”خمینی خودش مالک بزرگ بوده و پس از به قدرت رسیدن زمین‌های کشاورزان را به ارباب‌ها برمی‌گرداند“ (منطقۀ ماسال). این ”شاه‌دوستان“ قدیمی-که مسلمانان مؤمنی بودند-بعدها قبول کردند که فریب خورده‌‌اند و اطلاعاتشان نادرست بوده است. آنان اکنون از پایگاه کمیتۀ روستا محافظت می‌کنند (منطقۀ دوزج). ورای این موارد حاد، بسیاری از روستاییان تأیید می‌کنند که از استبداد، زرق‌وبرق و ”فساد“ رژیم گذشته هیچ نمی‌دانستند. روابط شخصی، ارتباطات فیزیکی و مشاهدۀ بصری برای آگاهی‌ ضروری است. روستاییان علت ناآگاهی خود را این می‌دانستند که هرگز شاه و وزیرانش را ندیده بودند و بدین‌‌ترتیب، بی‌تفاوتی‌شان را نسبت به مسائلی سیاسی که در زندگی روزمره‌شان دخالت اندکی داشت توجیه می‌کردند. برای بسیاری از روستاییان، یگانه تجلی پادشاه اصلاحات ارضی بود (دوزج): شاه، ارباب‌ها و مباشران آنها را اخراج کرده بود، همان‌ها که بخش بزرگی از محصول را برداشت و بر روستاها حکومت می‌کردند. به‌رغم خلاءها و سوءاستفاده‌های اصلاحات ارضی، نمی‌توان موفقیت سیاسی فراگیر آن را انکار کرد. بنابراین، روستاییان نسبت به گفتمان انقلابی و اجتماعات غیرقانونی پاییز 1357 که به‌ویژه جوانان، کارگران و معلمان در آن حضور داشتند بدگمان بودند. پیوستن آنان به انقلاب پس از بازگشت امام خمینی به کشور و پیروزی جنبش، در زمانی اتفاق افتاد که روحانیون به‌صورت سازماندهی‌شده به روستاها رفتند تا رژیم جدید را معرفی کنند. وقتی سرانجام روستاییان از طریق اشخاص فاضل، روحانی و باایمان در جریان امور قرار گرفتند، ارتباط بین رژیم گذشته و شرایط سخت زندگی‌شان را درک کردند و جنبه‌های گوناگون کلمۀ ”استبداد“ را-که پیش از این نمی‌دانستند-بهتر دریافتند.

این فاصلۀ اجتماعی میان شهرِ انقلابی و روستاییان به‌ویژه برای دامداران و آن هم به‌ سبب فعالیت مستمرشان در طول سال بیشتر بود. برای مثال، این واگرایی در منطقۀ ماسال بین برنج‌کاران دشت که در فصل زمستان بیکار و بنابراین آمادۀ کنش سیاسی بودند و گالش‌ها (دامداران دره‌های کوهستان که به‌ندرت به مراکز دهات می‌آیند) بسیار آشکار بود. وقتی از گالش‌ها خواسته شد سریعاً نماینده‌ای انتخاب کنند، تقاضا کردند که تا پاییز و بازگشت دام‌ها به آنها مهلت داده شود یا اینکه انتخابات در ییلاق اجرا شود. در روستایی بزرگ، واقع در کوهپایه‌ای بین کرج و قزوین، گروهی قومی که انحصار دامداری را در اختیار داشتند و علی‌کایی‌ نامیده می‌شدند با خشونت با کشاورزان انقلابی مخالفت کردند. بعدها، برای انتخابات کمیته‌ها سعی شد این اتفاقات را از ناآگاهی بدانند، اما سرانجام علی‌کایی‌ها اجازه یافتند فقط یک نماینده داشته باشند.

این رفتار منفعلانۀ کشاورزان باید رفته‌رفته تغییر می‌کرد. در برخی مناطق، مخالفت مستقیم با خانوادۀ سلطنتی بسیار شدید بود. قبایل چادرنشین که به ‌زور در روستاها اسکان داده شده و غالباً از دوران رضاشاه به‌ شدت سرکوب شده بودند چنین وضعیتی داشتند. طوایفی که زمین‌هایشان را، به‌ویژه در مازندران، خانواده سلطنتی مصادره کرده بود یا آنها که چراگاه‌هایشان منطقۀ ممنوعه اعلام شده بود تا برای شکار یا دامپروری صنعتی به درباریان اختصاص یابد، در میان مخالفان سرسخت رژیم شاه قرار داشتند. هرچه در آن اثری از رژیم پادشاهی به ‌چشم می‌خورد مستقیماً با زندگی روستاییان گره خورده بود و همانند شهرها، مخالفت با شاه را در روستاها هم گسترش می‌داد. پس از ”جمعۀ سیاه“ (17 شهریور 1357) در تهران، در شهرهای کازرون و جهرم، مرکز ایلات قشقایی و خمسه، همزمان با شهرهای بزرگ حکومت نظامی برقرار شد. شهرکرد در استان چهارمحال و بختیاری هم محل حوادث خشونت‌باری بود.

افزایش بسیار ملموس سطح زندگی در مناطق روستایی طی 15 سال (اصلاحات ارضی، ساخت جاده، آب لوله‌کشی و ایجاد زیرساخت‌های پزشکی) همگون نبود. تفاوت‌های جغرافیایی و اجتماعی بسیار گسترده بودند و سبب نارضایتی می‌شدند و گاه ‌ندرتاً به شکل شورش دهقانانی، جز در گیلان و آذربایجان، بروز می‌کردند. شایان ذکر است که این نارضایتی می‌توانست برای دفاع از ”شاه،“ قهرمان مبارزه با فئودال‌ها، به ‌کار گرفته شود. این تناقض در واقع نشان می‌دهد که انقلاب سیاسی علیه رژیم شاه با شعارهایی مثل ”آزادی،“ ”آزادی زندانیان سیاسی“ و ”اسلام“ اثر چندانی بر کشاورزان و روستاییانی نداشت که در آن زمان دغدغه‌شان بیشتر نیازهای مادی‌ بود. فقط پس از استقرار رژیم جدید اسلامی بود که مفاهیمی چون فقرا، ستمدیدگان و ”مستضعفان“ جایگاه مهمی در گفتمان انقلاب پیدا کردند. روستانشینان بهره‌مند از اصلاحات ارضی مخالف سلطنت پهلوی نبودند. روستاییان بهره‌مند از انقلاب سفید با خوش‌نشینان و روستاییان بی‌زمینی که به شهرها مهاجرت کرده بودند و تودۀ انقلابی هوادار خمینی را تشکیل می‌دادند همراه نبودند.

خوش‌نشین‌ها در جامعۀ روستایی: قشر انقلابی؟

در حالی‌ که خوش‌نشین‌ها (‌روستاییان بی‌زمین) پیش از اصلاحات ارضی طبقۀ روستایی فرودست‌تری از کارگران را تشکیل می‌دادند، وضعیت آن زمان از اساس متفاوت بود، زیرا تولیدات کشاورزی روستایی پس از اصلاحات ارضی بی‌اهمیت دانسته می‌شد و رشد چنین تولیداتی تشویق نمی‌شد. خوش‌نشینان جامعۀ روستایی غالباً مجبور می‌شدند به‌ شهرهای بزرگ مهاجرت و در آنجا فعالیت‌های دیگری پیشه کنند یا به فعلگی بپردازند. با این ‌همه، بخش بزرگی از آنان توانستند در روستاها بمانند یا برگردند و قشرهای تقریباً متنوعی تشکیل دهند: رانندگان، صنعتگران، سرایدارانِ مالکان بزرگ، مدیران عامل تعاونی‌های روستایی، کارمندان، جنگل‌بانان، معلمان و مانند اینها. این اقشار متوسط جدید روستایی بین دلبستگی عاطفی به ارزش‌های سنتی روستا و ادغام ‌شدن در جامعۀ مصرفی غربی سرگردان بودند. اینان که از سال 1341 و در پی ”انقلاب سفید شاه و ملت“ پا به عرصۀ حیات گذاشته بودند، بلندپرواز ولی سرخورده، پیرو اسلام غیرسیاسی بودند و در پی هویت و زندگی بهتری که به کندی پیش می‌رفت، اگر حتی تغییری اجتماعی در زندگی‌شان ایجاد نمی‌شد. اقشار متوسط شهری به تودۀ انقلابی تعلق داشتند، اما اقشار متوسط روستایی بودند که پیوند با انقلابیون شهری را فراهم کردند.

فعال‌ترین قشر را ”روشنفکران“ تشکیل می‌دادند: دانشجویان، دانش‌آموزان، و به‌ویژه معلمان. در روستاها، معلمان آغازگران مبارزه با شاه بودند. در دبیرستان‌ها و بیشتر در مدارس راهنمایی مراکز دهستان یا بخش بود که فعالیت‌های انقلابی ساماندهی می‌شد: پخش بروشورها، برگزاری جلسات، نصب عکس‌های امام خمینی و . . . نقش این روشنفکران به‌ویژه در مناطق ماسال، طالقان، و به‌خصوص در مازندران که دانشجویان زیادی از شهر آمده بودند تا والدین و دوستانشان را آگاه کنند، تعیین‌کننده بود. تظاهرات ماه‌های اول انقلاب اغلب نتیجۀ حضور دانش‌آموزان و معلمانشان بود. مسئله‌ای که روستاییان را تهییج نمی‌کرد که جنبش را دنبال کنند.

بازرگانان و کارمندان معمولاً دستورات صنف یا همکارانشان را در شهرها دنبال می‌کردند. در کل، بازارهای کوچک روستایی فرمان اعتصاب امام خمینی را دنبال می‌کردند و این مسئله گاه موجب درگیری آنان با روستاییان می‌شد.

روشنفکران بسیار تلاش‌ کردند تا حرف خود را به دیگر روستاییان بقبولانند، اما غالباً موفقیتی به‌دست نمی‌آمد، مگر به پشتیبانی اشخاص برجسته و روحانیون روستا. در رودهن، شاگردان یک دبیرستان یک روحانی را آورده بودند تا از تظاهرات آنان در ابتدای ماه محرم پشتیبانی کند. در نزدیک ماسال، با ابتکار یک معلم، یک فعال سیاسی بسیار معروف به منطقه آمد تا برای دامداران این روستای کوهستانی علل و راه‌های انقلاب را توضیح دهد.

ملاحظه‌کاری ریش‌سفیدان محلی

چون انقلاب روستایی نبود، ریش‌سفیدان محلی (کدخدا، اعضای شوراهای روستایی یا خانه‌های اِنصاف، بازرگانان بزرگ، مدیران عامل تعاونی‌های روستایی و ژاندارم‌ها) از واکنش‌های خشونت‌آمیز مردم دور بودند. در اکثر موارد، این افراد در برابر سیستم اداری قدرت کمی داشتند. کدخداهای جدید را بخشدارها انتخاب می‌کردند. با این همه، آنان نسبت به کدخداهای قدیمی که مالکان بزرگ از آنها حمایت می‌کردند، کمتر معرف دولت بودند. اکثریت بزرگان محلی رجال رژیم گذشته را حمایت می‌کردند، بی‌اینکه اعتقاد چندانی به آن داشته باشند. آنان مشکلات روستانشینان را می‌شناختند و از وفاداری‌شان به شاه امتیاز ویژه‌ای نصیبشان نشده بود. بنابراین، حذف نظام‌مند بزرگان در دستور کار نبود. آنان خودشان را از کارهای دولتی عقب ‌می‌کشیدند و پنهانی به فعالیت‌های حرفه‌ای خود ادامه می‌دادند. برخی ریش‌سفیدان روستاها حتی از سوی کمیته‌ها و شوراهای انقلابی در سمت خود باقی ماندند. در مجموع، اعضای شوراهای روستای رژیم پیشین دیگر حق انتخاب‌شدن با فرمان‌های انقلابی را از دست دادند، اما استثناها هم بسیار بود. ریش‌سفیدان روستا که معمولاً از آنان برای میانجی‌گری و حل اختلاف دعوت می‌شد، به ندرت از انقلابیون و روحانیون-که شاهد نفوذ روزافزونشان بودند-پیروی می‌کردند و به آنان با حسادت و تحقیر می‌نگریستند.

احتیاط و ملاحظه‌کاری این ریش‌سفیدان به آنها اجازه داد منتظر بمانند که روحانیون ادارۀ روستاها را دوباره سازماندهی کنند. بدین ‌ترتیب، برخی از آنان به‌ سرعت بخشی از وظایفشان را دوباره برعهده گرفتند (طالقان، دوزج). در روستاهایی که گروه‌های انقلابی قدرتمند بودند، ریش‌سفیدان به‌گونه‌ای نظام‌مند از ساختارهای جدید حذف شدند و معلمان، کارمندان جوان، تجار و حتی کارگران جای آنان را گرفتند. در جاهای دیگر، تغییر کارکنان سیاسی بر اساس طایفۀ آنها صورت می‌پذیرفت و آنان که بنا به سنت از وظایف کدخدایی روستا کنار گذاشته شده بودند، مسئولیت‌های دیگری متقبل شدند. این وضعیت در منطقۀ دوزج رخ داد و خانوادۀ کدخدا مجبور شد طی ماه‌های انقلاب مخالفت طایفه‌های دیگر (افشاگری، درگیری، زندانی‌شدن برخی اعضای طایفه به دست کمیتۀ ساوه) را تحمل کند. سرانجام، قدرت در اختیار کسانی قرار گرفت که در گذشته از شوراهای روستا کنار گذاشته شده بودند و کدخدای قدیم، آنان را با تحقیر ”عمله“ صدا می‌زد. این شیوۀ کسب قدرت در بافت طایفه‌ای-طبقاتی به ‌ندرت اتفاق می‌افتد، زیرا روستاییان درصدد حفظ وحدت برمی‌آمدند تا زندگی جمعیِ روستا با وحدت و برادری متداول در جامعۀ اسلامی شکل گیرد. در این چشم‌انداز، نقش روحانیون اساسی بود.

روحانیون و کنترل روستاها

روستاییان فقیرتر از آن بودند که از پس هزینۀ سالیانه روحانی روستا برآیند. اغلب مسجدهای روستاها محقر بودند و حتی اگر بنای نوساز و بزرگی داشتند، در روستاهایی با جمعیت کمتر از 2هزار نفر به ‌ندرت یک روحانی ادارۀ دائم آن را بر عهده داشت. نمازها را غالباً شیخ محلی اقامه می‌کرد که معمولاً خودآموخته بود و افزون بر آن، شغل دیگری هم داشت. برعکس، برای ماه‌های محرم و رمضان و نیز برای ازدواج‌ها و جشن‌های بزرگ، روستاییان برای اینکه یک روحانی را از نزدیک‌ترین شهر، یا قم، مشهد یا ری بیاورند مبلغی پرداخت می‌کردند. بدین ‌ترتیب، هر روستا یک روحانی مشخص داشت که مرتب او را فرامی‌خواندند. علاوه بر این، روحانیون تا حدی ادارۀ زمین‌های وقفی را هم بر عهده داشتند. ارتباط میان روحانیت و روستاها هرچند دائم نبود، اما تنگاتنگ بود. بدین ترتیب، روحانیت شبکه‌‌ای عالی برای توزیع روحانی از مبدأ شهرها به روستاها داشت. پس از حذف سازمان‌یافتۀ نهادهای سیاسی به دست رژیم شاه، روحانیت یگانه سازمان تا حدی متمرکز باقی ماند که قادر به ”کنترل“ کشور بود.

با این همه، فقط پس از اتقلاب و پیروزی امام خمینی بود که روحانیون به ‌صورتی نظام‌مند به روستاها فرستاده شدند تا این اکثریت نسبتاً خاموش را طی ماه‌های مبارزه متحد سازند. در روستاهای دورافتاده، روحانیون معمولاً همراه با پاسداران جوانِ مسلح انقلاب چند ساعتی بیش اقامت نمی‌کردند (منطقۀ دوزج، طالقان). آنان در یک گردهمایی در مسجد دوزج، با نشان دادن فیلم جنایات رژیم گذشته را در قتل‌‌ عام مردم نشان دادند و رفتار فسادانگیز دربار را افشا کردند. این اقدامات به ‌سرعت روستاییان را به انقلاب پیوند زد، زیرا دیگر به چشم خود می‌دیدند که شاه پدر اصلاحات ارضی است و از سوی دیگر ‌”پدری است که فرزندانش را می‌کشد.“ در این جلسات کوتاه، اعضای شوراهای محلی نیز انتخاب یا تأیید می‌شدند و برای برخی مسائل فرعی ولی مهمی مانند تغییر نام برخی روستاها در منطقۀ دوزج و حتی نام‌های خانوادگی یا نام‌گذاری فرزندان تصمیم‌گیری می‌شد.

به‌ نظر می‌رسد در مناطق روستایی فعالیت روحانیون برای تجدید سازمان رژیمِ جدید پرشورتر از زمان سرنگونی شاه بود. یک هفته پس از سقوط آخرین دولت پادشاهی در ایران، زمینۀ کنترل روستاها برای روحانیون به ‌صورت نظام‌مند فراهم شد. هرچند روستاییان تکریم هم شدند، اما چنین رفتاری سبب نگرانی و بدگمانی ایشان شد. در عین حال، اقتدار معنوی بی‌چون‌وچرای روحانیون به ریش‌سفیدان و دیگر روستاییان این نکته را فهماند که با حمایت از شاه اشتباه کرده‌اند. حتی اگر روستاییان کاملاً متقاعد نشده بودند که به صف انقلابیون بپیوندند، از آن پس در کسوت مسلمانان واقعی انقلاب اسلامی را دنبال می‌کردند. وانگهی، روستاییان به‌خوبی می‌دانستند که این انقلاب قدرتش را از اسلام می‌گیرد. تردید آنها شاید به همین سبب بود. نمی‌توان در اعتقادات عمیق مذهبی روستاییان، برخلاف بسیاری از شهرنشینان، تردید به خود راه داد، اما روستاییان نیز از حاکمیت روحانیون و به‌ویژه در موضوع وقف و پرداخت زکات تجربه‌‌‌های فراوانی داشتند. این ترس از بازیابی قدرت روحانیون که یادآور سازش آنها با مالکان بزرگ بود، ممکن است تبیین‌کنندۀ محافظه‌کاری‌ها و فاصلۀ روستاییان در برابر انقلاب باشد و ساواک از ابتدای آشوب‌ها از این احساسات به‌گونه‌ای ماهرانه بهره برد.

ب. نهادهای انقلابی در روستاها

استقرار کمیته‌ها و شوراهای انقلابی را می‌توان به دو مرحلۀ متمایز تقسیم کرد: 1. مرحلۀ مبارزات ”انقلابی“ که جوانان با حمایت روحانیون کنشگر آن بودند و مدیریت آن را عمدتاً کارمندان بر عهده داشتند، 2. مرحلۀ تثبیت (پس از پیروزی انقلاب) که طی آن روحانیت به‌گونه‌ای فزاینده ادارۀ امور دولتی را در دست گرفت و گاه مخالفت بخشی از افکار عمومی را بر‌انگیخت. ‌

کمیته‌های انقلابی

نقش مسجدها در مناطق روستایی برای استتار فعالیت‌های انقلابی نسبت به مناطق شهری کمتری بود. از یک‌سو، مخفی‌‌کردن فعالیت‌هایشان در اجتماعی کوچک امکان‌پذیر نبود و از سوی دیگر، نظارت پلیس در روستا کمتر از شهر بود. به این ترتیب، مسیر جنبش انقلابی را فعال‌ترین کنشگران معین کردند. ژاندارمری و کدخداهای قبلی مقام‌های خود را ترک کرده بودند و مجمع انقلابیون برای مدیریت روستا یا مسائل امنیتی تصمیم می‌گرفت. ”پاسدار،“ در مقام مسئول تضمین امنیت، هرچند فقط به باتوم مسلح بود، از اقتداری برخوردار بود که از سوی همگان به ‌رسمیت شناخته می‌شد. در بیشتر روستاهایی که ژاندارمری حضور داشت، پیشامد قابل توجهی رخ نداد. اسلحه و مهمات از دی‌ماه 1357 حذف شده بود و ژاندارم‌ها که از نظر اجتماعی به روستاییان نزدیک‌تر بودند، از آن پس با تظاهرکنندگان مدارا ‌می‌کردند. آنها در طالقان، بلافاصله پس از سقوط رژیم، لباس‌ غیرنظامی پوشیدند، سلاح خود را به کمیته تحویل دادند و منتظر ماندند تا شرایط به ثبات برسد. این کمیته‌های خودجوش که دغدغۀ اصلی‌شان حفظ منافع عمومی بود و از واکنش خشن ضدانقلابیون در هراس بودند، قدرت محلی را مستقر ساختند. در واقع، مشکلات را غالباً همین پاسدارانی به ‌وجود می‌آوردند که کاملاً مسلح و تهییج‌شده بودند و از شهرهای نزدیک فرستاده شده بودند تا ”پاسگاه‌های ژاندارمری را بگیرند“ یا امنیت آبادی‌های کوچک را تضمین کنند. بدین ‌ترتیب، درگیری‌ها میان مردم که دخالت بیش‌ از حد حکومت در مسائل خود را نمی‌پذیرفتند و کمیته‌های محلی رخ ‌داد. در لاریجان (البرز مرکزی)، ”کمیته‌های“ ناشناس چندین اقامتگاه موقت و پناهگاه فدراسیون کوهنوردی را به آتش کشیدند. آنان همچنین به یک پاسگاه ژاندارمری حمله کردند و مأموران پاسگاه مجبور به دفاع از خود شدند. با این ‌همه، این پیشامدها به ‌ندرت اتفاق می‌افتاد و کمیته‌های روستایی و شهری تا حد زیادی با هم سازگار بودند. با شروع انقلاب، مدیران و کارکنانِ مزرعه‌ای 2700 هکتاری متعلق به یکی از برادران شاه آن را ترک کرده بودند. کارگران کشاورز دائم آن که در روستاهای اطراف زندگی می‌کردند، به بهره‌برداری از آن مشغول شدند و ”کمیته“‌ای تشکیل دادند تا از منافع آنان حفاظت کند. پیش از پیروزی انقلاب، این افراد که به باتوم و تفنگ شکاری مسلح بودند با مأموران ساواک درگیر شده بودند. بعدها، کمیته‌های ساری یا دیگر شهرهای مازندران این ملک معروف خاندان سلطنتی را در اختیار خود گرفتند. در واقع، چند هفته پس از استقرار رژیم جدید، کشاورزان توانستند آن زمین را از دست پاسداران مسلحی که رسماً از سوی کمیتۀ ساری منصوب شده بودند خارج کنند. بدین ‌ترتیب، کشاورزان توانستند خود را از هزینۀ سنگین حفاظت و نگهداری آن مزرعه معاف سازند. ادارۀ کمیتۀ روستایی را ریش‌سفیدان شش روستا بر عهده داشتند که مزرعه در میان آنها قرار گرفته بود. این بزرگان محلی خودشان زمین‌هایی داشتند که خانوادۀ پهلوی آنها را مصادره کرده یا خریده بود. بنابراین، کمیتۀ انقلابی برای مالکان قدیمی جایگاهی برتر قائل بود، اما همه تصمیم‌ها را شورای کارگران می‌گرفت. این شوراها معمولاً در مقایسه با ساختارهای مستقر در شهرها ”کمیته“ نام گرفتند تا متهم به کمونیسم نشوند، چرا که شورا نام کشور شوروی را به خاطر می‌آورد. این شوراها یکی از شاخصه‌های سازمان انقلابی طی هفته‌های پیش و پس از پیروزی انقلاب بودند، پیش از آنکه روحانیت آنها را تجدیدسازمان کند.

کمیته‌ها و شوراهای اسلامی

همگرایی و هرج‌ومرج مبتنی بر برادری و سازندگی شوراهای غیررسمی دوران انقلاب بود که پس از پیروزی انقلاب و تسلط روحانیون تحت حمایت آیت‌الله خمینی رفته‌رفته از میان رفت. روحانیون، در غیاب احزاب سیاسی فراگیر، در جایگاه یگانه قدرت قابل‌ اعتماد سازماندهی ‌شدند و پُرشمار برای کنترل 35هزار روستای پراکنده در سرزمین پهناور ایران ظاهر شدند.

نظام انتخاباتی

اگر در روستاها، که رویدادهای انقلابی در آنها اهمیت چندانی نداشت، کمیته‌ها یا شوراهای خودجوش پدید آمدند، به همت روحانیون بود که در اکثر قریب به اتفاق روستاها، انتخابات یا انتصابات شکل گرفت. در مازندران، نزدیک جویبار (شمال شاهی)، مبارزان جوان کمیتۀ آن شهر دو بار درصدد برآمدند تا روستاییان شورای محلی پنج‌نفرۀ خودشان را انتخاب کنند. تعداد بسیار اندکی برای انتخابات حاضر شدند؛ روستاییان اعتماد بسیار کمی به این جوانان کاملاً مسلح داشتند. لازم بود روحانی‌ای که به روستا رفت‌وآمد داشت به روستا بیاید تا انتصابات بی‌مشکل بزرگی صورت پذیرد. انتخاب اعضای شوراهای محلی و شوراهای شکایات به‌ ترتیب جایگزین شوراهای روستا و خانۀ اِنصاف شدند و این کار نه از طریق رأی فردی و مخفی، بلکه با اجماع صورت گرفت. روحانی منتخب کمیتۀ مرکزی مردم را در مسجد، حسینیه یا تکیه جمع کرد و پس از مشورت با ریش‌سفیدانی که می‌شناخت، نامزدها را برای دریافت موافقت مجمع پیشنهاد ‌داد. اغلب پیش می‌آمد که پس از مدتی با اشخاص منتخب مخالفت می‌شد. علت آن بود که یا از اعضای شوراهای قدیمی روستا بودند یا ریش‌سفیدانی که بی‌شک مؤمن بودند، اما رفتارشان در دوران گذار انقلابی نبود. با این ‌همه، نظامِ انتخاب عضو از جانب اعضای قدیم آن، با حذف دیگران، متعلق به سنت قدیمی دموکراسی روستایی بود. انتخابات در معنای غربی آن (یک فرد، یک رأی) به ‌ندرت اتفاق می‌افتاد و نتایج آن هم ممکن بود با اعتراض روبه‌رو شود (طالقان).

کمیته‌های آبادی‌ها، شوراهای روستاها

مفهوم اصطلاحات کمیته و شورا هنوز به ‌روشنی مشخص نشده بودند. دیری نپایید که واژۀ ”کمیته،“ در زبان مردم، به هر سازمان اسلامی انقلابی اطلاق شد. نام آن برگرفته از ”کمیتۀ استقبال از امام خمینی“ هنگام بازگشت او به ایران و ”کمیته‌های امام“ و مشخصۀ سازمان‌های محلی پاسداران انقلاب شمرده می‌شد. آرام‌آرام این اصطلاح معرف سازمان‌هایی شد که زیر نظر روحانیونِ ”نمایندۀ امام“ در آبادی‌های بزرگ (مراکز دهستان، بخش، شهرستان) و قدرت‌ اجرایی (گروه مسلح پاسداران انقلاب)، قضایی و برنامه‌ریزی را در دست داشتند. برخلاف کمیته‌ها، شوراها غیررسمی‌ و انتخابی بودند و روحانیون تسلط کمتری بر آنها داشتند و اساساً نقش نمایندگی، انتقال اطلاعات و اجرای تصمیمات بر عهده‌شان بود. با این ‌همه، برخی گروه‌های انقلابی این امر را نمی‌پذیرفتند که شوراهای مشورتیِ صرف در نظر گرفته شوند و بسیاری با اخذ عنوان ”کمیته“ توانستند موافقت یک کمیتۀ شهری را بگیرند و حتی اسلحه دریافت کنند. امری که در روستاها بسیار به ‌ندرت اتفاق می‌افتاد. بدین‌ترتیب، درگیری‌ها بین کمیته‌ها و شوراها صورت‌های متعدد داشت. در منطقۀ ماسال، ناسازگاری سیاسی میان کمیتۀ اسلامی آبادی و تعداد فراوانی از مبارزان انقلابی که بیشتر آنها معلم بودند، جای خود را به کنش سیاسی بی‌سابقه‌ای داد: در حالی ‌که کمیتۀ انقلابی در آغاز شامل شش معلم و سه روحانی اعزامی از کمیتۀ رشت بود، پس از انقلاب آنان را با چهار بازاری و دو جوانِ نه‌ چندان سیاسی جایگزین کردند. بنابراین، هیچ کشاورزی عضو کمیته نبود. یک رهبر سیاسی محلی بسیار محبوب که از تبعید برگشته بود، برای ابراز مخالفت آشکار با قرار گرفتن امور انقلابی در دست فقط ریش‌سفیدان و روحانیون، یک شورای محلی دهستان (شورای ماسال) را بنیاد گذاشت تا مشکلات محلی را بهتر مدیریت کند. اعضای این شورا به‌ شیوۀ دموکراتیک انتخاب شده بودند. هرچند این نوع انتخابات نه دستاورد بزرگی داشت و نه جنبش ضدقدرتِ پایداری ایجاد کرد، اما سبب تربیت سیاسی مردم شد. فهرست‌های انتخاباتی بر اساس حرفۀ اشخاص بود و نه جغرافیا. در ماسال، گروه‌های اجتماعی یا نمایندگان‌ آنها که منتخبان هر روستا بودند روز شنبه‌بازار ماسال، روی چمنِ جلو شهرداری و نه مسجد جمع شده بودند تا نمایندۀ خود در شورا را با رأی مخفی انتخاب کنند. ترکیب این شورا عبارت بود از 27 عضو، مشتمل بر 5 برنجکار صاحب کمتر از سه هکتار زمین، 3 نمایندۀ خرده‌مالکان  صاحب بیش از 5 هکتار زمین، 3 نماینده از هرکدام از این مشاغل: دامداران، بازرگانان، معلمان، دانش‌آموزان و دانشجویان، کارگران، کارمندان و در نهایت یک روحانی. این انتخابات‌ غیررسمی که در خردادماه 1358 صورت گرفت، بلافاصله کمونیستی و مخرّب شناخته و به آن حمله شد و فعالیتش چندان طول نکشید. کمیته‌ها و شوراها به سلسله‌مراتب مشخصی تعلق داشتند. نمونۀ درۀ طالقان نشان‌دهندۀ شبکه‌ای بود که روحانیون بر بنیاد کمیته‌های انقلابی و ریش‌سفیدان محلی مستقر کرده بودند: کمیتۀ شهرک طالقان به کمیتۀ کرج و این یکی به کمیتۀ هشتگرد واقع در کوهپایه وابسته بود. چهار روز پس از پیروزی انقلاب اسلامی در تهران، آیت‌الله طالقانی از روحانیونِ اهل این دره خواست تا برای سازماندهی و ترویج انقلاب به زادگاه خود بازگردند. نُه روحانی به گروه‌های سه‌نفره تقسیم شدند و رهبری آنان به یک روحانی در دره سپرده شد. هر گروه موقتاً در یک اداره اسکان داده شدند، ولی بیش از ده روز پیاپی در محل اداره حضور نداشتند. یکی از روحانیون گشت در روستاها را برعهده گرفت، دیگری ارتباط با ادارات دولتی و دیگر کمیته‌ها را، سومی استمرار حرکت انقلابی و جذب نیروی مردمی را. شوراها در همۀ روستاهای سه دهستانِ دره انتخاب شدند و کمیتۀ مذهبی امور منطقه را در دست گرفت، بدون آنکه به کنترل سیاسی اکتفا کند. در برابر فشار بیرونی، این کمیته گاه در تقابل با شوراها یا کمیته‌های فرعی مراکز دهستان (جویستان) قرار می‌گرفت که مردم طی انقلاب اعضای آنها را انتخاب کرده بودند. به‌رغم ضعف قدرتِ شوراها که روستاییان معمولاً با مفاهیم مبهمی از آن سخن می‌گفتند که نشانۀ اهمیت اندک آنها بود، تشکیلات امکان گفت‌و‌گوی واقعی را فراهم کرده بود. هرچند در شهرها ابزارهای بیانِ عقیده بیشتر فراهم بودند، اما در روستاها این دموکراسی شورایی پیشرفته‌تر از شهرها بود.

روابط قدرت در کمیته‌های روستا

شوراها و کمیته‌ها، با همۀ تمایل به سخت‌گیری و ماهیت سازمان نظام‌مند خود نتوانسند بر وضعیت مبهم پس از سقوط پادشاهی مسلط شوند. مشروعیت منتخبان جدید، درحالی‌که ریش‌سفیدان قدیمی هنوز حضور داشتند و تأثیر خود را حفظ کرده بودند، تضمین‌شده نبود. درگیری‌های شخصی و ایدئولوژیک بسیار بودند. در بی‌تجربگی رهبران جدید و نبود قانون مدون، قواعد و رسوم قدیمی که کارکرد جامعه را پیش از اصلاحات ارضی ‌تنظیم می‌کرد، دوباره در حال قدرت گرفتن بود. ترکیب کمیته‌ها یا شوراهای محلی نشان‌دهندۀ روابط قدرت گوناگون در مبارزه‌ای اغلب مبهم و پنهان بود که در هر روستا در تقابل با گروه‌های اجتماعی و گاه سیاسی قرار می‌گرفت. این آرامش ظاهری روستاها، برگرفته از احترام به قواعد سنتی، نباید باعث فریب ما شود.

در اوایل اردیبهش‌ماه، کمیتۀ کوهستان طالقان در مرکز دهستان نقش فعال معلمن و جوانان را اثبات کرد. این کمیته از پنج عضو فعال تشکیل می‌شد که عبارت بودند از یک معلم دبیرستان 33 ساله و در عین حال قهوه‌خانه‌دار؛ رئیس؛ یک معلم ابتدایی 28 ساله، معاون؛ یک کشاورز 32 ساله، در واقع زمین‌دار و دارای یک مباشر کارگر حقوق‌بگیر در مقام منشی کمیته؛ یک معلم ابتدایی 30 ساله؛ یک اجاره‌بگیر 26 ساله، دارای درآمد از محل اجارۀ مکان‌های تجاری. کمیتۀ مذهبی شهرک و ریش‌سفیدان و کشاورزان نظر خوشی به این کمیته نداشتند و در حقیقت اعضای آن برای روستاییان چندان شناخته‌شده نبودند. برای تصمیم‌گیری‌های مهم، به‌ویژه در مسائل کشاورزی، خودشان جلساتی با حضور افراد مرتبط برگزار می‌کردند.

روحانیون هشتگرد کمیتۀ فشند، روستای کوهپایه‌ای بزرگی میان کرج و قزوین، را بر اساس فهرست منتخب 20 نفرۀ مردمی که در مسجد گرد آمده بودند، پذیرفتند. انقلابیون نخستین جلسه را بایکوت کردند، زیرا روحانیونِ را وفادار به خمینی نمی‌دانستند. در این کمیته نمایندگانی از همۀ مشاغل روستا حضور داشتند: یک معلم، رئیس کمیته، ناظم مدرسه؛ چهار کشاورز که یکی دامدار بود؛ یک مغازه‌دار؛ یک فروشندۀ دوره‌گرد؛ یک راننده؛ یک روحانی در مقام رئیس کمیته که در روستا اقامت نداشت.

در دوزج، نماینده‌ای از هرکدام از ده طایفه در شورا حضور داشت و هر طایفه نمایندۀ خود را تعیین کرده بود. وضعیت در سایر روستاهای منطقه به همین ترتیب بود.

در دشت کرج، کمیتۀ یک روستا دوازده روز پس از انقلاب انتخاب شد. این کمیته شامل چهارده نفر به‌ علاوۀ یک روحانی در مقام رئیس کمیته بود. فقط سه عضو نمایندگی کارگران را بر عهده داشتند و این در حالی بود ‌که اکثریت روستا را کارگران تشکیل می‌دادند. انتخاب بر اساس بنیان‌های قومی شکل گرفت، هرچند بر این نکته تأکیدی نشده بود. یازده نفر از طایفۀ زند هم بودند که از زمان کریم‌خان زند به آنجا کوچ کرده بودند و بر روستا تسلط داشتند. خانواده‌های کُرد هم که از مدت‌ها پیش در این روستای نزدیک منطقۀ صنعتی تهران سکنی گرفته بودند در این کمیته هیچ نماینده‌ای نداشتند.

در رودهن، در چند کیلومتری تهران، نخستین کمیته پس از انقلاب استقرار یافت و معلمان و جوانان بر آن تسلط داشتند. این کمیته پس از انتصاب شهردار جدید به دست استاندار بسیاری از مسئولیت‌های خود را از دست داد. بدین ‌ترتیب، در فقدان رهبری محلی مورد توافق همگان، یک روحانی اهل قم و اعزامی از کمیتۀ مرکزی تهران کمیتۀ جدید را تشکیل داد. این کمیتۀ جدید-بی‌اینکه قدرت واقعی داشته باشد-از ده بازرگان تشکیل شده بود. آنان سپس از بین  خود پنج نفر را انتخاب کردند که دو نفرشان معلم بودند.

ج. حرکت انقلابی در روستاها

تظاهرات مردمی و تیراندازی ارتش به تظاهرکنندگان جوان بدون سلاح در اوج انقلاب در شهرها اتفاق افتاد، اما اکثریت روستاییان از این رویدادهای پرحادثه جز از طریق رادیو و به‌ویژه بستگان و دوستانی که از شهرهای بزرگ می‌آمدند، مستقیماً خبری نداشتند. بسیاری از دانش‌آموزان ابتدایی و دبیرستانی‌ از تعطیلات نامحدود مدرسه‌ها استفاده کردند تا این ماه‌های انقلابی را در شهر بگذرانند. غیبت آنان تا حدی نشانۀ ضعف کنش انقلابی در روستاها بود.

اجتماعات، تظاهرات، درگیری‌ها

آشوب سیاسی، مانند سراسر ایران، از ماه رمضان 1357 با خواندن اعلامیه‌های ارسالی از شهرها، نصب مخفیانۀ عکسی از آیت‌الله خمینی در مسجدها و خواندن روزنامه‌ها آغاز شد. همۀ اینها بهانه‌ای برای تجمع و بحث بود. این فعالیت‌ها که به‌ویژه جوانان انجام می‌دادند، گاهی منجر به تشکیل اجتماعات کوچک عمومی می‌شد. در درۀ علیای طالقان، در اوایل ماه محرم، پیرمردان و ریش‌سفیدان یک روستا با برگزاری اجتماع اعتصاب‌کنندگان دبیرستانی‌ مخالفت کردند. دلیل این مخالفت بیش از آنکه نارضایتی آنان از افکار انقلابی باشد، ترس از حضور ژاندارم‌ها بود. با وجود این، در تمام دره اجتماعات یا راه‌پیمایی‌های کوچکی شکل گرفت که در آن فریادهای ”آزادی،“ ”درود بر خمینی،“ ”الله اکبر،“ ”مرگ بر شاه“ و عموماً همان شعارهای شهرها طنین‌انداز شد. در شهرکی که مرکزِ اصلی دره بود، در شب اول محرم و شب‌های بعد، جوانان و سپس همۀ اهالی روستا با ‌همراهی یک روحانی در هوای سرد برفی روی پشت‌بام‌ها رفتند و ساعت‌ها شعار مرگ بر شاه سر دادند. در روز تاسوعا (نهم محرم) جوانانی که از چند روز پیش بسیج شده بودند، از جوستان تا مانگوران به مسافت چهار کیلومتر تظاهرات کردند. به‌ دنبال این موفقیت، ترس مردم فرو ریخت. فردای آن روز، راهپیمایی بسیار بزرگی در عاشورا اتفاق افتاد. روستاییان از دهکده‌های بالادره پایین آمدند و تظاهرات تا آوانَک کشیده شد. در میان‌دره هم وضعیت به همین شکل بود. یک اجتماع بزرگ نیز به نشانۀ پایان تظاهرات در شهرک شکل گرفت. در اربعین، بزرگ‌ترین راهپیمایی بعد از رفتن شاه برگزار شد. همۀ ساکنان دره در شهرک گرد هم آمدند و مانند بسیاری از روستاهای ایران، ژاندارم‌ها با تودۀ مردم با آرامش و بدون خشونت برخورد کردند.

در همۀ مناطقی که این تحقیق در آنجا صورت گرفته، سناریوی برگزاری تظاهرات کاملاً یکسان بوده است. جمعیت از یک روستا به روستای دیگر جابه‌جا می‌شد و نقاط عزیمت و مقصد معمولاً مکان‌های مذهبی بود: امام‌زاده‌ها و تکیه‌ها. به‌رغم گستردگی این تظاهراتِ آرام و به‌خوبی سازماندهی‌شده، مانند آنچه در شهرها جریان داشت، باید خاطرنشان ساخت که تعداد زیادی از روستاهای خیلی دور یا بسیار محتاط هیچ راهپیمایی‌ای تدارک ندیدند و به جنبش ملحق نشدند. با این ‌همه، شور انقلابی به‌گونه‌ای آشکار در آن مناطق هم مشخص بود.

نزاع و درگیری میان روستاها رایج بود (الموت). در عین حال، اگر تعداد زخمی‌ها را در نظر بگیریم، کشته و مجروح جدی ندرتاً یافت می‌شد. ما در مناطق مورد مطالعۀ خود به درگیری‌های عمده‌ای که به کشتار منجر شده باشد بر نخوردیم، در حالی ‌که چنین اتفاقاتی در استان‌های دیگر گزارش ‌شده بود. هواداران شاه و انقلاب معمولاً در بیرون روستاها با هم درگیر می‌شدند. این درگیری‌ها بیش از آنکه جنبۀ ایدئولوژیک داشته باشد، اغلب تسویه‌حساب بین کسانی بود که از امکانات رژیم سابق (جاده، آب، حمام، مدرسه، تخصیص مرتع و . . .) بهره‌مند شده بودند و آنان که از اصلاحات ارضی آسیب دیده بودند. همۀ مناقشات پیشین دربارۀ آب، زمین و . . . نیز دوباره سر باز کرده بود؛ کشمکش‌هایی که از مدت‌ها پیش سرکوب‌شده، اما حل‌نشده باقی مانده بودند و در آن زمان غالباً ضدانقلاب به آن دامن می‌زد. خبری در استان‌های حاشیۀ دریای خزر پخش شده بود که با بازگشت خمینی ارباب‌ها زمین‌هایشان را پس خواهند گرفت. با شنیدن این حرف، 300 کشاورز به بازار ماسال که کسبه آن در اعتصاب بودند هجوم بردند و بخشی از آن را به آتش کشیدند.

حمله به اقلیت‌های مذهبی یا قومی به ‌ندرت اتفاق می‌افتاد و فقط در زمان درگیری‌های سیاسی واقعی رخ می‌داد. در منطقۀ رودهن، نزدیک دوزج، علی‌اللهی‌ها-که معروف بود طرفدار نظام پادشاهی‌اند-از سوی گروه‌های انقلابی تهدید می‌شدند و به خانه‌هایش حمله ‌شد، اما در نهایت به این اکتفا کردند که سبیل‌های علی‌اللهی‌ها را که، به‌صورت سنتی فرقه‌ای کافر شناخته می‌شدند، بتراشند.

در کل، درگیری‌ها به ‌ندرت از مرحلۀ ارعاب و آزار فراتر می‌رفت. مجموعه‌ای از اصول اخلاقی ناآشکار، اقرار به ارزش کار و همبستگی با تهیدستان از خرابی، آتش‌سوزی و ویرانی برنامه‌ریزی‌شده ممانعت می‌کرد. در روستایی، تعدادی از درختان میوۀ ”خانواده‌های سلطنت‌طلب“ را اره کردند. در روستایی دیگر، بخشی از انبار علوفۀ یک ریش‌سفید بزرگ‌مالک را آتش زدند. در روستایی دیگر، مغازۀ یک قصاب را تحریم کردند. در دوزج، درگیری‌ها خشونت‌آمیز بود و در گورستان درهای بزرگ ورودی آرامگاه‌های اعضای طایفۀ حاکم را از جا درآوردند و آتش زدند. موارد آتش‌زدن خانه‌ها پس از پیروزی انقلاب اندک بود و اعضای کمیته‌های خارج از روستا می‌آمدند تا اموال زندانیان یا اعدام‌شده‌ها را تصاحب کنند.

ژاندارم‌ها در روستاها بسیار اندک اقدام به سرکوب کردند. آنان از حکومت نظامی که شهرها را در طول ماه‌های انقلاب عمیقاً متأثر کرده بود خبر نداشتند. مقامات قبل از پیروزی انقلاب ژاندارمری‌ها را خلع سلاح کرده و ژاندارم‌ها را فراخوانده بودند. کمیته‌های روستایی اسلحه کمی داشتند یا فاقد اسلحه بودند. نقش پاسداران انقلاب در روستاها نیز کمتر از شهرها بود. ژاندارم‌ها درست از خردادماه به سر کار خود بازگشتند و عموماً سلاح‌های خود را پس گرفتند. چند پاسدار جوان محلی غیرمسلح برای گشت‌زنی و کنترل به آنان کمک می‌کردند.

فعالیت‌ها و سیاست‌های کمیته‌های روستایی

در اولین روزهای پس از پیروزی انقلاب، وحدت کلمۀ غالب گرایش‌های سیاسی گوناگون را ‌به سایه برده بود. همه‌جا اقتدار امام خمینی بدون هیچ مخالفتی پذیرفته‌شده بود و حزب او (حزب جمهوری اسلامی) مکانی را در همان محل کمیته یا در مجاورت آن در اختیار داشت. روشنفکران چند کتاب از شریعتی یا مارکس را می‌خواندند، اما در روستاها آن شور سیاسی مانند شهرها به‌چشم نمی‌خورد و به ‌نظر می‌رسید محافظه‌کاری هنوز مسلط است. اعضای سازمان‌هایی که جنبۀ قوی اسلامی نداشتند (فدائیان خلق یا مجاهدین خلق) اگر نه با خشونت، ولی به‌ سختی رانده شده بودند. کمیته‌ها برای متقاعد ساختن روستاییان و قبولاندن اینکه ”ما به‌دنبال تشویش اذهان مردم نیستیم“ با دشواری روبه‌رو بودند. این کنترلِ زندگی سیاسی محلی با حضور اعضای ”بسیج سازندگی“ در روستاها، که تا حدی جانشین سپاه دانش و سپاه بهداشت رژیم گذشته شده بودند، از نظر سیاسی و اجتماعی سرعت گرفت. در روستاهای شمالی که در آنها سنت مخالفت با قدرت وجود داشت و خاطرات جمهوری شوروی سوسیالیستی گیلان در ذهن‌ها حاضر بود، آزادی بیان بیشتر بود و جنبش‌های چپ ‌توانستند رسماً فعالیت کنند و تا تابستان 1358 اجتماعات خود را برگزار کنند. در ماسال، مرکز داد و ستد گیلان، فدائیان خلق کتابفروشی کوچکی داشتند و پاسداران مجاهدین خلق بودند.

کمیته‌های محلی، به‌رغم ادعایشان مبنی بر ادارۀ روستاها، فعالیت ناچیزی داشتند. آنان در چند مورد به‌ علت حضور یک رهبر فعال (دشت کرج) سعی داشتند سیاست منصفانۀ تقسیم زمین را اجرا کنند و بدین‌ترتیب از تصرف ”وحشیانۀ“ زمین‌ها جلوگیری کردند. نشاط انقلابی که گذشت، کمیته‌ها و شوراها قدرت مدیریت خود را از دست دادند و فقط به ادارۀ سیاست محلی (تبلیغ، پلیس، انتخابات) پرداختند. آنان پاسدارانِ مساوات و برابری اسلامی بودند. در صورت بروز مشکلی بزرگ و جدی، جدای از مشکلات سیاسی، روستاییان به ‌ندرت به کمیتۀ محلی رجوع می‌کردند و بیشتر از ریش‌سفیدان، تشکیلات اداری و حتی ژاندارم‌ها مشورت می‌گرفتند. برنامه‌ای که کمیتۀ اسلامی طالقان در خردادماه 1358 برای خود در نظر گرفته بود عبارت بود از 1. انتقال نیازهای مردم به مقامات به ‌منظور تعریف و تدوین سیاست مناسب و هوشمندانه، 2. مبارزه با انقلاب، 3. تضمین توسعۀ روستاها، که البته دیری نپایید و به شکست انجامید. روستاییان به ‌ندرت ترکیب کمیته یا شورا را می‌شناختند و این نهادها گاهی به‌حساب نمی‌آمدند. درست بر خلاف آن، کمیته‌های آبادی‌ها و شهرهای کوچک که در رأس خود یک روحانی معتمد داشتند، از فعالیت بسیار گسترده‌ای برخوردار بودند و پی‌درپی برای رفع بسیاری از درگیری‌ها، به‌ویژه مناقشات ارضی، به آنها رجوع می‌شد؛ درگیری‌های ارضی موضوعی بود که انقلاب دوباره آنها را زنده کرد. این کمیته‌های روستاها و مراکز شهرستان‌ها دفتر دادگاه استیناف هم بودند. ‌

د. کمیته‌ها، روستاییان و زمین

اگر نگوییم خودِ سیاست‌های ارضی، اما حداقل شیوۀ عملکرد مقامات اسلامی در این‌ باره پیچیده بود. در حقیقت، جنبش اسلامی توأمان از مالکیت خصوصی، عدالت اجتماعی و گسترش کشت‌های مختلف و بازگشت به زمین حمایت می‌کرد. پیامد منطقی پیشنهادات اخیر، تقسیم مجدد زمین‌های کشاورزی بود؛ امری که از زمان پیروزی انقلاب هرگز آشکارا مسئله‌ای جدی قلمداد نمی‌شد.

جنبش‌های تصرف زمین به‌ شکل غیرمستقیم زمانی مطرح شد که آیت‌الله خمینی فرمان تولید انبوه غلات را صادر کرد. خودکفایی غذایی ایران و قیمت بسیار پایین محصولات کشاورزی از مسائلی بود که روستاییان کاملاً به آن آگاه بودند. آنان بر اساس تجربه می‌دانستند که از اصلاحات ارضی تا آن زمان کشت دیم بسیار کاهش یافته و تا چه اندازه سیستم آبیاری سنتی به تحلیل رفته و رسوایی‌های اصلاحات ارضی چه بوده است. فرمان‌های امام برای کشت زمستانی بیش از اندازه دیر اعلام شد، ولی با این ‌همه شخم بهاره از همیشه گسترده‌تر بود، خواه روی زمین‌های خود کشاورزان و خواه روی زمین‌های مورد اختلافی که اغلب آنها را رژیم گذشته ملی اعلام کرده بود. در حقیقت، در بسیاری از مناطق این شخم‌زدن‌های ”اسلامی“ بیشتر عملی نمادین بود تا اینکه توسعۀ واقعی کشاورزی باشد. در روستاهایی که تراکتور در اختیار داشتند، کشاورزان زمین‌های بایر یا ملی‌شده را که به چراگاه تبدیل ‌شده بودند به صورت خیلی محدود شخم زدند تا حدود زمین تصرف‌شدۀ جدیدشان را مشخص کنند. بدین ‌ترتیب، در نزدیکی رودهن، از دی‌ماه همۀ اهالی یک روستا در شخم ‌زدن زمین‌های بایر در اطراف تابلویی که روی آن نوشته شده بود ”ایستگاه مطالعات مرتع. کشاورزی و چرا ممنوع“ مشارکت داشتند. این زمین‌ها چون از مدت‌ها پیش به حال خود رها شده و گاه در مناطق بدی واقع شده بودند یا محصولی به‌ دست نمی‌دادند یا محصولشان بسیار ناچیز بود. با این ‌همه، شرایط آب‌وهوای عالی سال 1358 سبب شد که در بهترین حالت، هزینۀ این فعالیت‌ها (اجارۀ تراکتور، سوخت و بذر) جبران شود و به هر خانواده مقدار کمی گندم تعلق بگیرد. در روستاهای تحت‌تأثیر مهاجرت روستایی که به‌سختی قابلیت مکانیزه ‌شدن داشتند، امکان کشت غلات وجود نداشت، زیرا نیروی انسانی کافی و به‌ویژه گاوآهن در دسترس نبود. به‌ علت پراکندگی زمین‌های جدید زیر کشت و سیستم چرخشی آن بسیار دشوار و تقریباً ناممکن است که بتوان ایده‌ای جامع از توسعۀ واقعی کشت در سال پُرباران 1358 به دست داد. یگانه روش استفاده از عکس‌های ماهواره‌ای بود. بیشتر اطلاعات موجود نشان‌دهندۀ توسعۀ چشمگیر کشت دیم غلات در مناطق کوهپایه‌ای و کوهستانی (‌آذربایجان، کردستان، خراسان) با میزان 250 میلی‌متر بارندگی بود.

زمین همچنان در کانون توجه و دغدغۀ‌ اصلی آن‌هایی بود که نتایج اصلاحات ارضی زندگی آنها را تحت ‌تأثیر خود قرار داده بود: مالکانی که امیدوار بودند اموال خود را دوباره به ‌دست بیاورند، روستاییانی که می‌خواستند آنچه را برخی مالکان به ناحق از سهم آنها برداشته بودند بازپس بگیرند و خوش‌نشین‌ها (کشاورزان بدون زمین) که از اصلاحات ارضی کنار گذاشته شده بودند ولی هنوز فکر می‌کردند زمین متعلق به کسی است که روی آن کار می‌کند. در واقع، شورش برای زمین دغدغۀ اصلی نبود. اگر مصادرۀ زمین‌های متعلق به خانوادۀ سلطنتی و رجال رژیم قدیم را لحاظ نکنیم، جنبش‌های مرتبط با زمین در ابتدا فقط محدود به خاک مازندران بود. علت اصلی آن بود که همۀ استان ملک شخصی رضاشاه قلمداد می‌شد و خانوادۀ پهلوی در حدود دهۀ 1330 این زمین‌های پهناور را به اعضای دربار، نظامیان و ثروتمندان تهران فروخته بود.[8] با سقوط سلطنت پهلوی، مالکان پیشین یا نوادگانشان مدعی بازپس‌گیری اموالشان شدند. نخستین اتفاقات پس از انقلاب در دشت گرگان اتفاق افتاد، زیرا قبایل ترکمن آن منطقه بخش‌های عمدۀ زمین‌هایشان را در زمان شاه از دست داده بودند.

تصرف زمین‌ها به‌ویژه در منطقۀ بابل-آمل در سطح گسترده‌ای صورت گرفت. علتِ آن شاید ناآرامی‌های انقلابی وسیع در این دو شهر از پاییز 1357 بود. علت دیگر آن آخرین تحریکات طرفداران شاه بود که در پی آن بودند تا روستاییان را در برابر ”ارباب“ جدید بشورانند و چهرۀ شاه را در کسوت خیرخواه روستاییان بازسازی کنند. بدین‌ ترتیب، برخی روستاییان زمین‌ها را با فریاد ”جاوید شاه“ اشغال کردند و بعد از آن زمین‌های دیگری با فریاد ”زنده‌‌باد خمینی“ به اشغال درآمد؛  بی‌شک همگی آنان اندیشۀ ”نه شاه، نه خمینی، فقط زمین“ را در ذهن داشتند.

15 بهمن 1357، یک‌ هفته پیش از پیروزی انقلاب، در روستایی واقع در شمال شاهی (قائم‌شهر فعلی)، روستاییان زمین یک مالک را تصرف کردند که بخشی از زمین‌های خانواده پهلوی را خریده، آن را آمادۀ کشت کرده و در همان زمان اصلاحات ارضی، میان کشاورزان صاحب نسق تقسیم کرده بود. عقیده و گرایش سیاسی متجاوزان روشن نبود. با اینکه کم‌وبیش خود را متعلق به جنبش اسلامی می‌دانستند، ولی یک شاه‌دوست فعال و شناخته‌شدۀ منطقه آنها را رهبری می‌کرد که خودِ این فرد از پشتیبانی یک شیخ محلی برخوردار بود. این روحانی بعداً خودش رئیس کمیته شد و یک قطعه زمین دریافت کرد. گندمی که مالک کاشته بود درو شد و هر خانواده با پرداخت 600 ریال بابت هزینه‌های درو و توزیع، دو کیسه گندم دریافت کردند. مزرعه‌ای 12 هکتاری به 12 سهم تقسیم و هر سهم را 17 خانواده کاشتند و به زیر کشت سویا و گل آفتابگردان رفت. در چارچوب این سیستم، توافق در درون پنج طایفۀ روستا برقرار شد تا کاشت دارای برنامه‌ای منطقی شود. کارگران کشاورزی که روی این زمین‌ها کار می‌کردند از سهم محروم بودند، کشاورزان صاحب نسق که در ازای کارشان نصف درآمد متعلق به آنها بود، حدود 6 هکتار دریافت کردند. آنان بسیار آسیب‌دیده بودند و با شرایط پیشین نمی‌توانستند با درآمد چندصد متر مربع زندگی خانوادۀ خود را اداره کنند؛ حتی عنوان مالک هم به آنها داده نشد. علاوه‌ بر این، ساکنان روستایی دیگر زمین‌های همان مالک را در بخشی که مورد تعارض بین روستاها بود تصرف کردند که باعث درگیری جدی میان مردم دو روستا شد، زیرا هرکدام بر آن ادعای مالکیت داشتند. در مجاورت این زمین، مزرعۀ بزرگ دیگری در اطراف خانۀ مباشر ارباب پیشین و بناهای کارگری وجود داشت که 300 هکتار آن 30 سال پیش از بنیاد پهلوی خریداری شده بود. در زمان اصلاحات ارضی، 150 هکتار آن میان 40 کشاورز صاحب نسق تقسیم شد و نیمۀ دیگرش به شیوه‌ای بسیار مدرن زیر کشت سویا، علوفه و پنبه رفت. در همۀ ماه‌های انقلاب به این مزرعه تهاجم و دست‌درازی شد (دزدیدن احشام، شکستن نرده‌ها، ، فحاشی) و به‌محض رفتن شاه، 20 خانوار روستای مجاور آن را محاصره و از 22 بهمن، روز پیروزی انقلاب، مدیر آنجا را مجبور به فرار و زمین‌ها را تصرف کردند و بخشی از بناها غارت شدند. پس از چند هفته مذاکره، سرانجام توافق حاصل شد. در 15 خرداد 1358، سی‌و‌پنج نفر به ‌صورت گروهی در محضر اسناد 40 هکتار را دریافت کردند. مدیر مزرعه و بیشتر کشاورزان توانستند بازگردند. این کارگران پذیرفتند سهم زمین خود را بگیرند، اما بقیه به ‌خاطر وفاداری به مالک قبول نکردند. همۀ این وقایع به تحریک دو تن از ریش‌سفیدان شاهی (قائم‌شهر فعلی) رخ داد که با مالک مزرعه مخالف بودند. برخی موارد مشابه هم اتفاق افتاد. این رفتارها تقریباً همیشه علیه افراد مشخص و حقیقی بود. این اعمال را شهرنشین‌ها، بازاریان، رؤسای ادارات کوچک، کارمندان یا صنعتگران، گاه وفادار به رژیم گذشته صورت می‌دادند. روستاییان که بی‌‌تردید به زمین علاقه‌مند بودند گروه‌های بزرگی تشکیل دادند، اما فقط قطعات کوچکی گیرشان آمد و از فعالیت‌های خود بهرۀ اقتصادی چندانی نبردند. همچنین، یادآور می‌شویم که هرچند کارگران کشاورز، که غالباً کارگران فصلی بودند، به هنگام تقسیم زمین هیچ حقی نصیبشان نشد و کارشان را هم از دست دادند، اما کارگران و کارمندان بومی روستا به حقشان رسیدند و اگر زمین کشاورزی به آنها تعلق نگرفت، حداقل قطعه‌ای برای ساخت خانه به ‌دست آوردند. در حاشیۀ روستاها و در طول جاده‌ها، قطعات ”آیش“ را بی‌خانمان‌هایی تصرف کردند که بنا بر اعلام امام خمینی باید خانه‌دار می‌شدند. این زمین‌ها بی‌هیچ طرح شهرسازی و بدون امکانات رفاهی بهداشتی (آب، فاضلاب، برق و مانند اینها) بلافاصله ساخته شدند؛ مسئله‌ای که باعث می‌شد کمیته‌ها دخالت کنند و گاه دستور تخریب بناهای ”غیرمجاز“ را بدهند. افزایش سازه‌های سُست در حاشیۀ شهرها و روستاها ویژگی ایران پس از انقلاب است. تودۀ جمعیت شهرنشین در پی به‌ دست آوردن زمین بود و حتی گاه باعث شکست سیاست‌های تقسیم می‌شد. نزدیک کرج، 50 خانوادۀ روستایی 60 هکتار را که مالک پذیرفته بود واگذار کند تا بقیۀ زمین‌هایش را نجات دهد تصرف کردند، اما تفاهم به شکست انجامید، زیرا همۀ بستگانِ دورِ مالک که روستا را ترک کرده بودند برگشتند تا در تقسیم زمین مشارکت کنند. همۀ موارد تصرف زمین به سازشی میان طرف‌های حاضر ختم نمی‌شد. مالکان معمولاً با استخدام گروه‌های مسلح شخصی از اموال خود دفاع می‌کردند و در این مسیر با رهبران سیاسی هم چانه‌زنی می‌کردند یا شخصاً، تفنگ در دست، از زمین‌ خود محافظت می‌کردند که عموماً کافی بود تا تظاهرکنندگان را به عقب براند. علاوه ‌بر این، کمیته‌ها تقریباً همیشه از مالکان در برابر آنهایی که سعی در تصرف زمین‌ها داشتند پشتیبانی می‌کردند، زیرا می‌خواستند از گسترش حرکتی جلوگیری کنند که اگر ادامه می‌یافت دیگر قادر به کنترل آن نبودند. پس از انقلاب، با حمایت مقامات شاهد تقسیم برخی املاک تک‌افتاده و همچنین حفظ واحدهای بهره‌برداری‌های بزرگ بودیم. روستاییان اغلب از تأثیرات نامطلوب قطعه‌سازی و تفکیک زمین‌های بزرگ در کاهش بازدهی آنها آگاه بودند و به همین سبب، متصرفان یکی از مزارع بزرگِ متعلق به یکی از برادران شاه، واقع در نزدیکی شاهی (قائم‌شهر فعلی)، مایل بودند بهره‌برداری از آن را به همان وضعیت (بدون تقسیم زمین) به عهده گیرند. کشاورزان و کارگرانی که مزرعه را تصرف کرده بودند کاشت بهاره را بدون هیچ کمک بیرونی انجام دادند و با بهره‌گیری از همۀ ابزارهای فنی موجود مزرعه را به ‌راه انداختند. خرده‌مالکان قدیمی شش روستایی که اکنون مزرعه بین آنها‌ قرار داشت، در ابتدا اعلام کردند تقسیم مزرعه باید به نسبت‌های قدیم انجام گیرد (کسی که یک‌پنجم روستا را داشت باید یک‌پنجم زمین‌ها فعلی به او تعلق بگیرد) و به این نکته توجه نداشتند که مساحت زمین‌های حاصلخیز پیش از سال 1338 بسیار پایین‌تر از سطح فعلی بوده است. کارگران دائمی که از مدت‌ها پیش در مزرعه کار می‌کردند این اجازه را ندادند و ارزش‌گذاری آنان بر این مبنا بود که کار آنها برای قابل‌ کشت‌ و ارزشمندکردن مزرعه بسیار چشمگیر بوده است. به‌ نظر می‌رسد سرانجام به سمت نوعی سازش رفتند و قرار شد بهره‌برداری مکانیزه- که متعلق به دولت بود-تغییری نکند و در کنار آن، یا چندین هکتار زمین یا سهام از نوع تعاونی بین مالکان قدیمی تقسیم و با مالکان قدیمی نوعی همکاری اعمال شود. این بحث نشان می‌دهد که روستاییان واقعی در جست‌وجوی آن نبودند که با ساماندهی قبلی و به ‌صورت فردی زمین‌ها را پس بگیرند. با این‌ همه، زمانی ‌که بهره‌برداری‌های بزرگ منحصراً به دست کارگران غیربومی در استان (دشت گرگان) اجرا شد این ملاحظات در نظر گرفته نشد و روستاییان و شهرنشینان منطقه خواهان تصمیم جدیدی شدند. به ‌نظر می‌رسد بازگشت ارباب‌ها بیشتر نوعی تهدید بود تا گرایشی واقعی. آنها که به منطقۀ قدیمی خود برگشتند از آن دسته مالکانی نبودند که هیچ‌گاه سراغ زمین‌هایشان نیایند، بلکه خان‌هایی بودند که در منطقه یا قبیلۀ خودشان از حیث سیاسی اثرگذار بودند که به‌ویژه در زمان اصلاحات ارضی در تقابل با ارادۀ رژیم سلطنتی قرار می‌گرفت. در واقع، مصادره و تقسیم اموال آنها که بخش عمده‌اش ملی شده بود، بیشتر نوعی ملاحظه‌کاری سیاسی علیه مخالفان بود تا اینکه یک اصلاح ارضی باشد. پس از سقوط شاه، این خان‌ها از تبعید بازگشتند و خواستند اموالشان را که ”به‌ علت شجاعت سیاسی ایشان“ مصادره شده بود بازپس بگیرند. در واقع، این خان‌ها پس از سپری‌شدن دوران پرنشاط بازگشت باید با خان‌های جدیدی مواجه می‌شدند که اکنون زمین‌های متعلق به آنها را کشت می‌کردند. در بسیاری از موارد، بازپس‌گیری اموال نمادین بود و باید آن را ”داوطلبانه“ به کسانی واگذار می‌کردند که از 20 سال پیش از آن بهره‌برداری می‌کردند. با این ‌همه، این مالکان قدیمی زمین‌های متعلق به دولت را دوباره بازپس گرفتند و با مخالفتی روبه‌رو نشدند. این طرح در میان قبایل کوچ‌نشین (قشقایی، بختیاری، کردستان)، که در آنها اقتدار و اعتبار خان‌های قدیم همچنان برقرار بود، پی گرفته شد. در بقیۀ موارد، مالکانی که آمده بودند تا زمین‌های خود را از روستاییان بازپس بگیرند موفقیت چندانی به‌دست نیاوردند و در منطقۀ ماسال به یک ارباب قدیمی برای آتش‌زدن خانۀ یک دهقان اتهام وارد شد. اگر در ماه‌های انقلاب زمین موضوعِ مطالبه یا مبارزه نبود، به‌ نظر می‌رسد که از تابستان 1358، زمین‌های بزرگ، برای مثال در دشت‌های کرج و ورامین، به‌گونه‌ای برنامه‌ریزی‌شده از مالکان آنها گرفته و مصادره شدند. این جنبش مصادره که به خانه‌ها، کارخانه‌ها و . . . رسید، با نام عدالت اجتماعی و کمک به مستضعفین (وجه غالب سخنرانی‌های امام خمینی) صورت گرفت و بیش از رعایت مالکیت خصوصی که خصیصه‌ای مقدس داشت، مشروعیت یافت. گروه‌های انقلابی غیررسمی به فهرست‌کردن اموال و زمین‌هایی اقدام کردند که از نظر آنان بیش از اندازه بود و سپس به مصادرۀ آنها پرداختند. کمیته‌های رسمی با وجود مخالفت با این رفتارها در جایگاه سیاسی مناسبی قرار نداشتند که بتوانند مخالفت کنند. در واقع، علاوه بر اهمیت‌بخشی به تهیدستان، تبلیغات حکومتی ”پاکی“ روستا و روستاییان را می‌ستود. تشویق‌ها به بازگشت به زمین مستلزم آن بود که امکاناتی در حد شهر در اختیار مهاجرانی روستایی قرار گیرد که این سخنان را می‌شنیدند، یعنی حداقل قطعه‌ای زمین به آنان داده شود. وانگهی، بیکاری در شهرها و مشکلات ایجاد کسب‌وکار در تجارت یا صنعت روستایی‌های مهاجر به شهر را تشویق می‌کرد تا به روستا برگردند و در آنجا به‌دنبال امکانات زندگی باشد.

روستاها پس از انقلاب با شوک ناشی از بازگشت روستاییان شهری روبه‌رو بودند. گروه‌های چپ با این جنبش‌های مردمی که مانع فعالیت کمیته‌های اسلامی بودند-به‌ویژه در کردستان که از سوی دولت تقسیم نظام‌مند زمین دنبال می‌شد-همراهی داشتند. شاید یک شرایط انقلابی جدید، به‌رغم ظاهر آرام آن، در روستاها در حال تولد بود. این آرامش مدیون تداوم و حتی باززایی فرهنگی سنتی بود که در پناه آن زندگی روزمرۀ روستاها در خلال انقلاب و ماه‌های پس از آن بدون تغییر عمده همچون گذشته دنبال شد.

ه‍. تولد دوبارۀ نیروهای سنتی

در نخستین ماه‌های پس از انقلاب، با وجود جو مناسب برای درگیری و سهولت دستیابی به سلاح، شاهد تسویه‌حساب‌های ابهام‌آلود و انتقامی که منتهی به ”جنگ داخلی“ شود نیستیم. اگرچه در چند شهر درگیری‌هایی جدی‌ رخ داد، اما امنیت در روستاها و جاده‌ها برقرار بود. برخلاف ظاهر، خلأ کنترل اجتماعی به‌ویژه در روستاها به چشم نمی‌خورد. به‌محض از دست‌رفتن قدرت دیوانسالاری متمرکز به ‌شیوۀ غربی که در جامعۀ روستایی پوسته‌ای بیش نبود، ارتباط اجتماعی ”سنتی“ تقویت شد و موجبات انتقال قدرت به دوران جدید را میسر ساخت. نمونه‌های بسیار نشان می‌دهد که چگونه در مناطق روستایی، قدرت براساس قواعد سنتی یا قومی مختص به هر منطقه بر اساس موقعیتِ پیشِ رو به‌ سرعت خود را سازماندهی کرد.

نظام انتخاباتی بر اساس رأی فردی و مخفی به ‌ندرت به‌کار گرفته می‌شد و گفت‌وگو و بحث در درون طوایف، خانواده‌ها، قبایل یا شوراهای عمومی روستا به انتخابات ترجیح داده می‌شد، بی‌آنکه این روند غیردموکراتیک تلقی شود. ریش‌سفیدان که زمانی خانه‌های اِنصاف رقیب آنان محسوب می‌شدند، بخشی از نفوذ خود را بازیافتند.

زمانی‌که مالکان به روستاهای خود بازگشتند، از آنان نه همچون صاحبان قدیمی زمین‌ها، بلکه همچون مقام‌هایی استقبال شد که تمرکزشان بر حمایت از روستاییان است. از آنجا که بازگشت ایشان به ‌معنای بازپس‌گیری زمین‌های تقسیم‌شده در اصلاحات ارضی نبود، فئودال‌های پیشین و مباشران‌ آنها به خوبی قبول عام یافتند. در بیشتر موارد، این بزرگ‌مالکان با کمال میل پذیرفتند سهم خود را در تأمین نیازهای روستا (مدرسه‌سازی، آب‌رسانی، ساخت و تجهیز درمانگاه رایگان، ایجاد جاده و مانند اینها) ایفا کنند، اموری که از سال‌ها پیش به آنها پرداخته نشده بود. بسیاری از ”اربابان“ قدیمی یا بزرگ‌مالکان بدین‌ترتیب از حضور دوبارۀ خود درآمد کسب کردند، زیرا مانع شدند که روستاییان زمین‌هایی را تصاحب کنند که هنوز متعلق به خود آنها بود. ترس از مصادره تعدادی از آنان را برانگیخت تا از ترس روستاییان خودشان دوباره به کشاورزی در زمین‌هایی رو بیاورند که سال‌ها به حال خود رها کرده بودند. در نزدیک دوزج، مباشر قدیمیِ اربابِ نُه روستا جز چند روز در سال به خانه اربابی‌اش نمی‌آمد و زمین‌ها را هم نمی‌کاشت، از همان اوایل انقلاب به تعداد بازدیدهایش از روستا افزود. روستاییان هجوم بردند تا از او خدمات و امتیاز بگیرند و از او خواستند در مناقشات آب و زمین داوری کند. فقط او بود که می‌توانست این مسائل را حل کند، زیرا فقط او سنت‌های مربوط به زمین‌های محلی و پیمان‌نامه‌های قدیمی را می‌شناخت. این درگیری‌ها که به زمان اصلاحات ارضی بازمی‌گشتند دوباره سر باز کرده بودند و این امیدواری وجود داشت تا شاید با دخالت نمایندۀ ارباب راه‌حلی پیدا شود. در حقیقت، روستاییان برای حل این‌گونه مسائل به روحانی یا کمیته مراجعه نمی‌کردند. بنابراین، از اربابان در روستاها نه به‌عنوان زمین‌دار، بلکه در مقام ”خان“ که از او انتظار عدالت و حمایت می‌رفت استقبال شد. این استقبال از یک ”ارباب“ قدیمی منطقۀ ماسال که به دلایل سیاسی و نه مسائل ارضی پانزده‌ سال در تبعید به‌سر می‌برد بی‌نظیر بود. در حقیقت، روستاییان ”وارث“ میرزاکوچک‌خان را گرامی می‌داشتند. این رهبر سیاسی مانند یک ”خان“ پذیرفته شد. دست او را می‌بوسیدند و وقتی اجتماعی در روستا برگزار می‌شد، روی فرشی زیر یک درخت می‌نشست، در حالی‌ که روستاییان در اطرافش روی زمین و علف‌ها می‌نشستند. این نشانه‌های احترام‌برانگیز برای هر مهمان بزرگی متداول بود و برای روستاییان نیز از این لحاظ اهمیت داشت که گرداگرد رهبری قابل احترام بنشینند که قادر به حمایت از آنان بود؛ نقشی که نمایندگان یا سناتورهای رژیم گذشته هیچ‌گاه نتوانستند از عهدۀ آن برآیند.

شاید در مشکلات مربوط به استفاده از مراتع کوهستانی بود که قدرت‌های سنتی بهترین عملکرد را داشتند. در حالی‌ که از نظر وزارت کشاورزی، جنگل‌ها و مراتع اراضی ملی‌شده به‌حساب می‌آمدند، ”مالکان“ و کاربران سنتی درصدد بودند کنترل آنها را دوباره به ‌دست بگیرند. در درۀ لاریجان (البرز مرکزی، در شمال تهران)،[9] اعضای کمیتۀ محلی خود را وارثان حقوق چراگاه‌ ارباب قدیمی لاریجان می‌دانستند و بدین‌ ترتیب، در تقابل با چادرنشین‌های هداوند قرار گرفتند که از ورامین به ییلاق می‌آمدند و 25 سال بود که از این چراگاه‌ها استفاده می‌کردند. قبل از ملی‌شدن مراتع این مناطق، کوچ‌نشینان به کدخدا اجاره یا حق علف‌چر پرداخت می‌کردند. این کار مدت کوتاهی پس از ملی‌شدن مراتع بر اساس قانون متوقف شد. سرانجام، کمیتۀ روستا پس از حکمیت کمیتۀ مرکزی تهران موفق شد به شرط پرداخت اجاره از مراتع بهره‌برداری کند. چادرنشینان در همان منطقه مراتع متعلق به دولت را به خود اختصاص دادند و از آن بهره‌‌برداری گسترده‌ای کردند. آنان احشام خود را به کوهستان‌هایی بردند که چرا در آنها ممنوع بود (پارک ملی البرز مرکزی) و حتی شروع به خانه‌سازی کردند تا خانه‌ها را جانشین چادرهای خود کنند. در درۀ طالقان، کمیتۀ روستا وسیع‌ترین چراگاه‌ها را در اختیار داشت که کوچ‌نشینان منطقۀ کرج در آن مستقر شده و دسترسی به کوهستان را برای برخی از دیگر چادرنشینان که اجارۀ تعیین‌شده را پرداخت نمی‌کردند مسدود کرده بودند. در واقع، این ”غیر ملی‌کردن“ چراگاه‌ها، مانند قطع غیرقانونی درخت‌های شمال در دوران انقلاب، که زیان بسیاری به جنگل‌های شمال وارد کرد، از پیش سازماندهی‌شده نبود. کمیته‌های شهرها که به‌ منظور حکمیت و رفع اختلاف به آنها رجوع می‌شد، در واقع تلاش می‌کردند تا به ملی شدن مراتع احترام بگذراند و حقوق کوچ‌نشینان حاضر در منطقه را که روستاییان بر آ‌نها مسلط بودند و نیز حقوق آن دسته از روستاییان را که در مناطق مهمِ کوچ‌نشین ساکن بودند تضمین کنند. در حقیقت، طبق قوانین اسلامی مراتع جزو انفال‌اند و در اختیار حکومت اسلامی قرار دارند.

در عرصۀ تجارت، بانک‌ها، به ‌علت حرام‌بودن بهره در اسلام، برنامه روشنی برای پرداخت وام‌ نداشتند و فقط پول ناچیزی در ایام نوروز به روستاییان پرداخت شد. پس اینان چاره‌ای نداشتند تا سراغ رباخواران سنتی بروند؛ مسئله‌ای که به وابستگی مالی بیشتر کشاورزان انجامید. قرض‌دهندگان به سه روش رفتار کردند: یا از قرض‌دادن صرف‌نظر کردند، چون می‌ترسیدند بدهکاران نزد کمیته بروند و از میزان بهرۀ تعیین‌شده شکایت کنند؛ یا به ‌علت خطرات موجود در کار ربا خواری، که در این مورد شایع‌تر بود، با بهره‌ای بیش از حد معمول قرض بدهند؛ یا اینکه با قیمت‌های بسیار پایین‌تر از قیمت واقعی به سلف‌خری محصولات روی بیاورند. بنابراین، روستاییان معمولاً ترجیح می‌دادند برخی اشیای ارزشمند خود مانند فرش، گاو، اسب، جواهرات و غیره را بفروشند تا پول لازم برای گذران زندگی و برنامه‌ریزی برای آینده را به ‌دست آورند. بازگشت دوبارۀ قدرت تجار روستا و بازاری‌های شهر دگرگونی شدید نظام بانکی را جبران کرد.

تقریباً در هر موقعیت مرتبط با زندگی روستایی راه‌حل‌های جدید الهام‌گرفته ‌از شیوه‌های سازماندهی سنتی بود که فرصت حرکت را برای جامعۀ روستایی فراهم می‌آورد. با این ‌همه، راه‌حل‌های مؤثر گذشته که دیگر کنار گذاشته ‌شده بودند و به آنها توجهی نمی‌شد این توان بالقوه را داشت که همچنان منبع احتمالی درگیری‌های بعدی باشد. در دوران پس از سقوط سلطنت که بین اقشار مختلف نوعی وفاق وجود داشت، منازعات طبقاتی در سایۀ اتحاد طبقات فئودال و روستایی، بازاری و کارگر پنهان ماند. این سازمان اجتماعی توحیدی سازوکار خود را در آموزه‌های اسلام و نه در جنگ طبقاتی می‌یافت. بدین ‌ترتیب، با پنهان‌کردن موقت مناقشات بزرگ که سبب حفظ گفتمان وحدت امت می‌شد، راه بر ”قدرت‌های قومی“ باز شد. در جامعۀ ایرانی که آگاهی طبقاتی در آن هنوز رشد کافی نیافته و پیوندهای اجتماعی به ‌شدت مستلزم حفظ خصوصیات فرهنگی خود بود، جای شگفتی نبود اگر در نخستین ماه‌های پس از سقوط سلطنت درگیری‌های مهمی در بافت قومی و مذهبی رخ دهد و طلب خودمختاری نیز بروز یابد.

جست‌وجوی هویتی فرهنگی و بازگشت به سرچشمه‌های آن یکی از خصیصه‌های انقلاب اسلامی 57 بود. این تکاپو جمعیت روستایی را شامل نمی‌شد، زیرا بخش بزرگی از هویت روستاییان برگرفته از ویژگی‌های قومی-فرهنگی‌ است. پیش‌‌بینی می‌شد نخستین مرحلۀ جنبش انقلابی که سپری شود، روستاها با پیامدهای غیرمستقیم نوعی انقلاب شهری روبه‌رو خواهند شد که زبان و دغدغۀ عدالت اجتماعی‌ آن با واقعیت‌های روستا همخوانی بیشتری خواهد داشت. بدین ‌ترتیب، انتظار می‌رفت با کاهش فاصلۀ اجتماعی میان شهرها و روستاها، انقلاب شرایط جدیدی را تجربه کند، یکپارچگی مناطق تقویت شود و تعلقات قومی اهمیت دوباره یابند. این موضوع نه فقط روستاها، بلکه در شهرها هم ممکن بود اتفاق بیفتد، چیزی که رژیم سابق با آن مخالف بود. پس از پیروزی انقلاب، تودۀ 18میلیونی روستایی ایران در حال ورود فعال به انقلاب بود و دیگر اکثریت خاموش به حساب نمی‌آمد.

[1]‌این مقاله ترجمۀ مسعود سنجرانی Masoud Sanjarani <masoudsanjarani@gmail.com> است از

Manijeh Dowlat, Bernard Hourcade and Odile Puech, “Les paysans et la révolution iranienne,” Peuples Mediterranéenes, 10 (Janvier-Mars 1980), 19-42.

[2]‌Statistical Center of “Iran,” National Census of Population and Housing, Nov. 1976, Based on 5% Sample, Total Country (Tehran, 1978), 157.

[3]‌شایان ذکر است که جز برخی اتفاقات معمول و جزئی، تحقیقات ما در شرایط بسیار خوبی صورت گرفت. آزادی بیان در نخستین ماه‌های پس از سقوط رژیم سلطنتی بسیار گسترده بود.

[4]‌Sur l’économie rurale de l’Alborz central et l’influence de Téhéran Cf. Hourcade, “Le processus de déprise rurale dans l’Elbourz de Téhéran,‌” Revue de Géographie Alpine, 64‌‌:3 (1976), 365-388.

[5]Sur l’économie de cette région Cf. M. Bazin, M. et A. Pourfickouï, L’élevage et la vie pastorale dans le Guilan (Paris: Pub. De Dépt. De géog. De l’Univ. De Paris Sorbonne, 1978), No. 6, 138.

[6]T.H. Brun et R. Dumont, “Des prétentions impériale à la dépendance alimentaire en Iran,”  Peuples Méditerranéens, 2 (1977), 3-24.

[7]E. Abrahamian et F. Kazemi, “The Non-Revolutionary Peasantry of Modern Iran,” Iranian Studies, 11 (1978), 259-304.

[8]S. Okazaki, The Development of Large Scale Farming in Iran, The Case of the Province of Gorgan (Tokyo:Institute of Asian Economic Affairs, 1978), vol. 3, 51.

[9]‌Sur les questions du nomadisme dans cette région, Cf. B. Hourcade, “Les nomades du Lar à l’expansion de Téhéran,‌” Revue Géographique de l’Est, 17 :1-2 (1977), 37-51.