خوانشی تبارشناسانه از جدال پلیس و قانون: دولت دوگانه و نظریۀ ولایت فقیه

مهدی سمائی <Mahdi Samaei <mahdi.samaei1982@gmail.com دانشجوی دکتری حقوق کیفری و جرم‌شناسی دانشگاه تربیت‌مدرس و پژوهشگر حوزۀ علوم جنایی و فلسفۀ حقوق است. در دورۀ دکتری مطالعه دربارۀ ”جدال قانون‌گرایی و عدالت‌طلبی در تجربۀ‌ زیستۀ قضات کیفری ایران“ را پی گرفته . با پیگیری ایدۀ جرم‌شناسی مردم‌مدار (public criminology) کوشیده است مباحث جرم‌شناختی و حقوقی را در قالب مقالاتی پژوهش‌محور در فضای عمومی طرح کند. او در قلمرو ادلّۀ اثبات دعاوی جنایی نیز آثاری منتشر کرده و نیز در دست انتشار دارد. ترجمۀ چند مقالۀ انگلیسی نیز از او در دست است.

                                                                            

طرح مسئله

مسئلۀ قانون در ایران چیست؟ نظریۀ حقوقی از روبه‌رو شدن با این پرسش گریز ندارد. ادعای من این است که می‌توان مسئلۀ قانون در ایران را در قالب” گذار از حکمرانی پلیسی به حکمرانی قانونی“ صورت‌بندی کرد. بنابراین، برای اینکه فهمی دقیق از مسئلۀ مذکور به دست آوریم، باید دربارۀ حکمرانی پلیسی و حکمرانی قانونی بیندیشیم. مقاله در قسمت اول به گونه‌ای تبارشناسانه چهره‌های قانونی و پلیسی دولت را می‌کاود و جدال آنها را روایت ‌می‌کند. تبار حکمرانی پلیسی به دوران باستان برمی‌گردد. در آتن کلاسیک، حکمرانی پلیسی در قالب قدرت پدرسالارانه‌ای تجسد می‌یافت که ”رئیس منزل“ بر ”اهالی“ اعمال می‌کرد. حکمرانی قانونی را اما متفکران عصر روشنگری به صورتی منسجم مفهوم‌پردازی کردند. تولد مفهوم جدیدِ ”قانون“ در دوران مدرن، حکمرانی پلیسی را به بحران کشاند و فقدان مشروعیتش را برملا کرد. بدین‌سان، جدال بین حکمرانی قانونی و پلیسی در ساحت دولت مدرن رقم خورد و تداوم یافت. اکنون مسئلۀ قانون این است که تا حد ممکن از سازوکارهای حکمرانی ”پلیسی‌زدایی“ کنیم و به سمت رویه‌های قانونی پیش رویم.

مفهوم انضمامی حکمرانی پلیسی و قانونی از تاریخ اروپا سر برآورده است. با این همه، به نظرم می‌توان، ضمن پرهیز از تطبیق خام‌دستانه، از این دو مفهوم برای فهم‌پذیر کردن قدرت دولتی در ایران نیز بهره گرفت. به واسطۀ این مفهوم‌ها، بینش‌هایی دربارۀ تاریخ حکمرانی در ایران به دست می‌آید که احتمالاً به طُرُق دیگر حاصل‌شدنی نیست. در ایران تا حوالی مشروطه قدرت دولتی در اُس‌واساس خود سرشتی پلیسی داشت. مشروطه‌طلبان کوشیدند به صورت جمعی چهره‌ای قانونی برای دولت تخیل کنند. با وجود این، هنوز هم پس از گذشت بیش از یک قرن شاید مهم‌ترین رسالت نظریۀ حقوقی این باشد که تخیل جمعی مشروطه‌طلبان را بسط دهد. یکی از مسائل مهم ایران این است که مردم وقتی به قدرت دولتی می‌نگرند، خود را در معرض نگاه پلیسی حاکم نیابند.

اگر مسئلۀ قانون در ایران را به مثابه گذار از حکمرانی پلیسی به حکمرانی قانونی دریابیم، آن‌گاه طیفی از پرسش‌های مهم مجال طرح می‌یابند. در میان طیف پرسش‌ها، در قسمت دوم صرفاً به برخی از پرسش‌های مرتبط با رابطۀ قانون و فقه شیعه خواهم پرداخت. پرسش مشخص این است: ”نظریۀ ولایت فقیه“ چه ربط و نسبتی با قدرت پلیسی و قدرت قانونی دارد؟ آیا نظریۀ ولایت فقیه گذار از حکمرانی پلیسی به حکمرانی قانونی را تسهیل می‌کند یا آن‌را دشوارتر می‌سازد؟ در پاسخ به این پرسش‌ها، دو خوانش متفاوت از نظریۀ ولایت فقیه را می‌کاوم و نسبت هر یک را با مسئلۀ قانون در ایران بررسی می‌کنم.

روایت ما از جدال حکمرانی پلیسی و قانونی مبتنی بر نوشته‌های مارکوس دوبر  است. دوبر در دو دهۀ اخیر در قالب انبوهی از نوشته‌ها نظریه‌ای ایده‌بخش دربارۀ دولت دوگانه (dual state) پرورانده و به تفصیل از جدال بین دولت پلیسی (police state) و دولت قانونی (law state) سخن گفته است. پژوهش او سویه‌ای تبارشناسانه (genealogical) دارد. به روایت دوبر، تبارشناسی در مرز میان پژوهش تاریخی و پژوهش فلسفی قرار می‌گیرد و در پی کشف بنیادهای حقوقی مفاهیم از طریق پیگیری تبار آنهاست.[1] او کوشیده است دقیقه‌های بنیادی در تحول پدیده‌هایی مانند دولت، حکمرانی، قدرت و قانون را ردگیری کند.[2]

در مقالۀ پیش‌رو از همین ایستار به جدال میان دو نوع حکمرانی می‌نگرم و مدعی هستم که روش تبارشناسانۀ دوبر دست‌کم از سه جهت به کار می‌آید. یکی اینکه وجوهی از وضعی را فهم‌پذیر می‌کند که در آن به سر می‌بریم و برملا کردن جنبه‌های مسئله‌مند آن ‌را ممکن می‌سازد. فایدۀ دیگر، و شاید مهم‌تر، این است که فضایی برای مواجهۀ انتقادی با وضعیت مهیا می‌کند. سومین جهت سویه‌ای هنجاری (normative) دارد. فهم تبارشناسانه به نظریۀ هنجاری دربارۀ گذار به حکمرانی قانونی غنا می‌بخشد.

حکمرانی قانونی در مقابل حکمرانی پلیسی: خوانشی تبارشناسانه

دو نوع مفهوم‌پردازی از حکمرانی، دولت،[3] و قدرت ممکن است. از یک سو می‌توان از حکمرانی پلیسی، دولت پلیسی و قدرت پلیسی سخن گفت و از سوی دیگر از حکمرانی قانونی، دولت قانونی و قدرت قانونی حرف زد. برای فهم این دو سویه، ناگزیر باید در دو مفهوم ”پلیس“ و ”قانون“ تأمل کنیم. اگر این دو مفهوم روشن شوند، آن‌گاه تصوری دقیق از دو چهرۀ قدرت دولتی هم به دست می‌آید.

1.1. سازوکارهای حکمرانی پلیسی

در دوران ما، واژۀ پلیس (police) بیش از هر چیز بر سازمانی اطلاق می‌شود که آن‌را در ایران نیروی انتظامی می‌نامیم. با این همه، مفهوم پلیس در این مقاله معنایی عام‌تر و از حیث نظری غنی‌تر دارد؛ هر چند مؤلفه‌هایی که برای مفهوم پلیس برمی‌شمریم، اساسی‌ترین ویژگی‌های اقدامات سازمان پلیس را نیز برمی‌سازد. مؤلفه‌هایی همچون حفظ نظم (order maintenance)، استفاده از زور فیزیکی (use of physical force)، و بی‌قانونی قانونی (legal lawlessness) هم ویژگی‌های مهمی در تعریف ما از پلیس به حساب می‌آیند و هم ویژگی‌های اساسی اقدامات سازمان پلیسی-انتظامی را بیان می‌کنند.[4] طبق مفهوم‌پردازی ما، پلیس نه نوعی سازمان، بلکه نوعی حکمرانی و شیوه‌ای از اِعمال قدرت است.[5] تأمل دربارۀ پلیس منشأ پدرسالارانۀ دولت‌ها را برملا می‌کند. برای شناسایی معنای غنی‌تر و نظری‌تر پلیس، به جای متون معاصر خوب است به متنی از قرن هجدهم میلادی رجوع کنیم.[6] در سال 1769، ویلیام بلک‌استون (William Blackstone, 1723-1780)، حقوقدان برجستۀ انگلیسی، کتاب یادداشت‌هایی دربارۀ قوانین انگلستان را منتشر کرد و در بخش ”جرایم علیه پلیس عمومی،“ تعریفی مهم از پلیس عمومی به دست داد.[7] پیش از ذکر این تعریف، لازم است توضیحی دربارۀ یکی از مفاهیم اساسی آن پیش نهیم. بلک‌استون مفهوم پلیس را در ارتباطی وثیق با مفهوم oeconomy می‌فهمید. این کلمۀ اخیر شکل کهن واژۀ economy است که امروزه آن‌را به ”اقتصاد“ ترجمه می‌کنیم، هرچند ترجمۀ oeconomy به اقتصاد مراد بلک‌استون را دقیقاً روشن نمی‌کند. برای فهم انضمامی oeconomy در آن روزگار خوب است توضیح ژان ژاک روسو (Jean-Jacques Rousseau, 1712-1788) را بیان کنیم. روسو نوشته است: ”واژۀ oeconomy، از oikos، به معنای خانه [یا منزل] و nomos، یعنی قانون، مشتق شده است و در اصل به معنای حکمرانی خردمندانه و مشروع[8] بر خانه برای حصول خیر عمومی کل خانواده است. بعدتر، معنای واژه به حکمرانی بر خانوادۀ بزرگ یا دولت بسط یافت.“[9] بنابراین، معنایی که یک یونانی از oeconomy می‌فهمید، مدیریت امور خانه (household management) بود.[10] البته چنان‌که خواجه نصیر طوسی (597-682‌‌ق) توضیح می‌دهد، ”بباید دانست که مراد از منزل در این موضع نه خانه است که از خشت و گِل و سنگ و چوب کنند، بل که از تألیفی مخصوص است که میان زن و شوهر و والد و مولود و خادم و مخدوم و متمول و مال افتد‌.“[11] بعدها در نهضت ترجمۀ آثار یونانی به زبان عربی، مسلمانان oikonomikos را به ”تدبیر منزل“ ترجمه کردند. استفاده از این ترجمه، علاوه بر رعایت دقت، از این مزیت برخوردار است که در سنت فکری ما ریشه دارد. منظور از این مفهوم، به منزلۀ یکی از اقسام حکمتِ عملی در فلسفۀ مشاء، نحوۀ ادارۀ منزل و ادارۀ امور زن، فرزند، بردگان و خدمتکاران است[12]. فارابی در زمینۀ تدبیر منزل اندیشیده و ابن‌سینا نیز رساله‌ای با همین نام نگاشته است. خواجه نصیر دربارۀ تدبیر منزل نوشته است:

صناعت تدبیر منزل که آن را حکمت منزلی خوانند نظر باشد بر حال این جماعت بر وجهی که مقتضی مصلحت عموم بُوَد در تیسیر اسباب معاش و توصل به کمالی که به حسب اشتراک مطلوب باشد؛ و چون عموم اشخاص نوع، چه ملک و چه رعیت و چه فاضل و چه مفضول، بدین نوع تألیف و تدبیر  محتاجند، و هر کسی به مرتبۀ خود به تقلد امر جماعتی، که او راعی ایشان بوَد و ایشان رعیت او، مکلف، منفعت این علمْ عام و ناگزیر باشد و فواید آن هم در دین و هم در دنیا شامل، و از اینجا فرموده است صاحب شریعت، علیه‌السلام، که کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته.[13]

 به همین دلیل، ما نیز oeconomy را به تدبیر منزل برمی‌گردانیم. اما تعریف بلک‌استون:

مُراد من از ”پلیس عمومی و تدبیر منزل“ این است: تنظیم شایسته و نظم داخلی سرزمین پادشاهی؛ طوری که اشخاص حاضر در سرزمین، همچون اعضای یک خانواده‌ که خوب مدیریت شده است، ملزم‌اند رفتار عام خود را با قواعد مرتبط با آداب‌دانی، حُسن سلوک و مشی مطلوب تطبیق دهند و در جایگاه خاص خودشان، محجوب، سخت‌کوش و بی‌آزار باشند.[14]

مهم‌ترین نکته در تعریف بلک‌استون این است که او ”پلیس عمومی“ را در کنار ”تدبیر منزل“ می‌فهمید و از منظر قدرت پلیسی، ”اشخاص حاضر در سرزمین“ را به ”اعضای یک خانواده“ تشبیه می‌کرد. همین ارتباط بین”پلیس“ و ”تدبیر منزل“ می‌تواند مبنایی برای شروع سفر تبارشناسانۀ این مقاله به دست دهد.

1.1.1. تبار حکمرانی پلیسی

تبار مفهوم پلیس به آتن کلاسیک برمی‌گردد. هرچقدر مفهوم تدبیر منزل در یونان باستان بهتر شناخته شود، فهمی دقیق‌تر از مفهوم پلیس هم به دست می‌آید. در آتن کلاسیک، دو نوع حکمرانی وجود داشت. اولی در اویکوس یا همان قلمرو خصوصی منزل اِعمال می‌شد و دومی در آگورا (agora)، یا همان سپهر عمومی شهر-دولت.[15] مدل حکمرانی در قلمرو خانه تدبیر منزل نام داشت و مهم‌ترین مولفۀ تعریف‌کننده‌‌اش دگرآیینیِ (heteronomy) اعضای خانواده بود. رؤسای منازل که در فضای شهر-دولت به شکل خودآیین بر خود حکومت می‌کردند، در فضای خانه سرنوشت اهالی بی‌بهره از خودآیینی (autonomy) را رقم می‌زدند.[16] در قلمرو خانه یا اویکوس، رابطه‌ای سلسله‌مراتبی بین حکمران (رئیس خانواده، مدبر منزل یا  دقیق‌تر: رب منزل) و اهالی (زنان، کودکان و بردگان) به چشم می‌خورد.[17] رب منزل بر اعضای منزل که توانایی حکمرانی بر خود را نداشتند، حکم می‌رانْد و امور خانه را تدبیر می‌کرد.[18] مدیریت خانه سویه‌ای اقتدارگرایانه و پدرسالارانه داشت،[19] و بر اِعمال قدرت از طریق زور مبتنی بود.[20] مدبرِ منزل وظیفه داشت امور را پدرسالارانه و به شیوه‌ای تمشیت کند که مصلحت منزل را ارتقاء دهد. اعضا به مثابه منابع و ابزارهایی محسوب می‌شدند که رئیس منزل می‌توانست آنها را طبق مصلحت‌اندیشی خود به کار گیرد. مدیریت خانه ادارۀ پیشاسیاسی منابع بود، نه حکمرانی سیاسی بر اشخاص. منابع خانه از اشیاء و اهالی تشکیل می‌شد و همگی در قلمرو اقتدار رئیس منزل قرار داشتند.[21] به گفتۀ خواجه نصیر، ”ارکان منزل پنج‌اند: پدر و مادر و فرزند و خادم و قوت.“[22] در ازای وظیفۀ پیگیریِ مصلحت، رئیس منزل از اختیارات وسیعی بهره می‌بُرد و صلاحدید گسترده‌ای داشت که قدرت تنبیه کردن و مجازات اهالی را نیز شامل می‌شد.[23] در مقابل، مفهوم اساسی در سپهر عمومی خودآیینی شهروندان بود.[24] در آگورا، برخلاف اویکوس، قدرت نه از طریق زور بلکه از طریق اقناع اِعمال می‌شد.[25] با تفکر یونانی سازگار نبود که شخصِ خودآیین تنبیه بدنی شود. شهروندان به مثابه‌ اشخاصی خودآیین و برابر در حیطۀ عمومی بر خود حکم می‌راندند و در فضای عمومی، ایدۀ خودحکمرانی را محقق می‌کردند. البته برابری در آتن کلاسیک معنای مضیّقی داشت و صرفاً همان رؤسای منازل، شهروند خودآیین، آزاد و برابر محسوب می‌شدند. به همین سبب، زنان، بردگان، و کودکان از صلاحیت مشارکت در امور سیاسی بهره نمی‌بُردند.[26] عقل یونانی آنان را فاقد خودآیینی می‌پنداشت و در نتیجه، این قابلیت را در آنان نمی‌دید که در فضای عمومی به حکومت مشروعیت ببخشند.[27]

 هانا آرنت تمایز بین این دو نوع حکمرانی را چنین بیان می‌کند:

سیاسی بودن، زیستن در دولت‌شهر، به این معنا بود که تکلیف همه‌چیز از طریق سخن و اقناع معلوم می‌شد، نه از طریق زور و خشونت. در خودفهمی یونانی، واداشتن مردم به وسیلۀ اِعمال خشونت و دستور دادن به جای اقناع شیوه‌هایی ماقبل سیاسی برای سلوک با مردم و مشخصۀ زندگی بیرون از دولت‌شهر، مشخصۀ خانه و زندگی خانوادگی، بود که در آن رئیس خانواده با قوایی بلامنازع و مستبدانه حکم می‌راند.[28]

تمایز بین اویکوس و آگورا در جمهوری روم نیز در قالب تقابل familia و forum تداوم یافت.[29] ریاست بر خانواده (familia) به بزرگ‌ترین فرد ذکور خانواده تعلق می‌گرفت که رومیان او ‌را paterfamilias، به معنای تحت‌الفظیِ پدر خانواده یا مالکْ‌رقاب خانواده، می‌نامیدند. مقام paterfamilias نه پدر طبیعی و بیولوژیکی، بلکه اقتدار حاکم بر منزل بود. اندیشۀ رومی در قیاس با تفکر یونانی سویۀ حقوقی پُررنگی داشت.[30] در حقوق روم، قدرت رئیس خانواده بر اهالی به لحاظ حقوقی مفهوم‌پردازی شد. رومیان این قدرت را ذیل مفهوم patria potestas، به معنای ”قدرت پدرانه“ می‌فهمیدند. این مفهوم بر قدرت انضباطی و تنبیهی چشمگیری دلالت می‌کرد که رئیس خانوادۀ رومی از آن بهره می‌بُرد.[31] ذکر تحولات روم و قرون وسطا مفصل‌تر و پیچیده‌تر از آن است که حتی طرح اجمالی آن در این مقاله بگنجد. با وجود این، باید به اتفاق بسیار مهمی اشاره کنیم که در امپراتوری روم رخ داد. این واقعۀ دوران‌ساز دلالت‌های ژرفی برای فهم سازوکارهای دولت پلیسی دارد. در امپراتوری روم، حیطۀ خصوصی در سپهر عمومی شبیه‌سازی شد و ایدۀ پدرسالارانۀ تدبیر منزل به قلمرو عمومی سرایت کرد. در اثر این سرایت، کل کشور خانه‌ای بزرگ (منزل عظیم) دانسته ‌شد. امپراتور نیز شأن رئیس خانوادۀ بزرگ را به دست آورده و همچون مدبر منزل امور اهالی را مدیریت می‌کرد.[32] در نتیجه، امپراتور و پادشاه از تمام قدرتی بهره می‌بردند که پیش‌تر رئیس منزل بر اهالی خانواده اِعمال می‌کرد. رابطۀ حاکم و حکومت‌شونده، به مثابه رابطه‌ای پدرسالارانه، اقتدارآمیز و نابرابر فهمیده می‌شد. قدرت پدرانه یا patria potestas از رئیس منزل به پادشاه به مثابۀ پدر مردم تعمیم یافت. در این دوران طولانی، وظیفۀ پادشاه همان تدبیر منزل بود؛ اما او امور منزلی بزرگ را تمشیت می‌کرد که کل قلمرو امپراتوری یا پادشاهی را شامل می‌شد. مردم موجوداتی دگرآیین بودند که ارادۀ شاهی سرنوشت‌شان را رقم می‌زد. در واقع، آنان به منابعی تبدیل شده بودند که حاکم در راستای مصلحت کشور قرار بود به کار گیرد. همان انسانیت‌زدایی که در قلمرو اویکوس بر زنان و بردگان صدق می‌کرد، به مردم کل کشور تسری یافت. حکمرانی پدرسالارانۀ پادشاه، در مقام ”پدرِ“ مردم، در قرن هفدهم و هجدهم میلادی در قالبی بوروکراتیک در نهادها تجسد یافت، به قسمی که طبق فهم عرفی، ‌طبیعی و عقلانی انگاشته شد و قدرت پلیسی توسعه پیدا کرد.[33]

هنگامی که اندیشۀ یونانی به واسطۀ ترجمه به فضای فکری مسلمانان راه یافت، با یک نکتۀ مهم روبه‌رو می‌شویم که مطالعۀ آثار فارابی (259-339‌ق) ما را به فهم آن نزدیک می‌کند. گفتیم که در آتن دو فضای مجزا وجود داشت: شهر حیطۀ خودآیینی بود و خانه قلمرو دگرآیینی. در فلسفۀ مدنی فارابی، اثری از حیطۀ خودآیینی به چشم نمی‌خورد.  شهر نیز به شکل قلمرو دگرآیینی درمی‌آید و در نتیجه، سویه‌های پلیسی پُررنگی پیدا می‌کند. خوانش اسلامی از آموزه‌های یونانی فضایی برای خودآیینی شهروندان به جا نمی‌گذارد. در اندیشۀ فارابی، ساختار مدینه یا شهر نیز سلسله‌مراتبی و مبتنی بر حکمرانی اقتدارگرایانۀ ”رئیس مدینه“ است.[34] فارابی جایگاه رئیس مدینه را بر اساس جایگاه خداوند در عالَم یا قلب در بدن انسان می‌فهمد. به نظر او، رئیس مدینه ”از حیث رتبه و شأن و مقام از همه برتر است. او مخدوم مطلق است و خادم هیچ‌کس نیست و حال آنکه اعضای دیگر مدینه خادم رئیس اول‌اند.“[35] فارابی که توانایی‌های انسان‌ها را متفاوت می‌داند، ساختاری سلسله‌مراتبی و اقتدارگرایانه در مدینه را روا می‌شمرد. تصویر او از مدینه را چه بسا بشود در قلمرو حکمرانی پلیسی گنجاند، بدون اینکه در آن فضایی برای خودآییینی- نظیر شهروندان آتن- به چشم بخورد. این شرح اقتدارگرایانه از شهر در فکر اسلامی-ایرانی تداوم پیدا کرد.

1.1. 2. قدرت پلیسی و مصلحت‌اندیشی

اساس قدرت پلیسی را باید در patria potestas یا قدرت پدرانه‌‌ای جُست که حاکم بر حکومت‌شوندگان اِعمال می‌کند. این قدرت پدرانه سرشتی سلسله‌مراتبی و اقتدارآمیز دارد و بر نقض خودآیینی اهالی مبتنی است. پیش از شرح دولت قانونی، باید یک نکتۀ دیگر را دربارۀ قدرت پلیسی طرح کنیم. برای شرح این نکته، از ارسطو (384- 322 ق‌م) کمک می‌گیریم و به کتاب سیاست رجوع می‌کنیم. به گفتۀ ارسطو، کل ”منزل“ عبارت است از ”ابزارهایی“ که رئیس منزل باید برای تحقق رفاه و مصلحت آن به کار گیرد. او سپس توضیح می‌دهد که ”این ابزارها بر دوگونه‌اند: جاندار و بی‌جان.“[36] بنابراین، انسان‌های درون منزل نیز، در کنار حیوانات و اشیاء، ابزارهایی در دست رئیس منزل به شمار می‌آیند. بر این اساس، ارسطو در کتاب اخلاق نیکوماخوس بر این نکتۀ مهم تأکید می‌ورزد که تدبیر منزل، ”بیرون از قلمرو عدالت“ قرار دارد. اگرچه ”شهروندان“ آتن باید در حق هم عدالت بورزند، اما قاعدۀ عدالت بر روابط رئیس منزل و اهالی حاکم نیست. با در نظر گرفتن ابزاربودگی اعضای منزل در نظر ارسطو، استدلال او تا حد زیادی واضح به نظر می‌رسد. او نوشته است:

بی‌عدالتی، به معنای مطلق آن، در قبال اشیائی که مِلک ما هستند وجود نمی‌تواند داشت. بردۀ انسان و کودک او تا هنگامی که به سن معینی برسد و مستقل شود، چنان است که گویی جزئی از اوست و هیچ‌کس برآن نمی‌شود که زیانی به خویشتن برساند (به همین جهت بی‌عدالتی به خویشتن ممکن نیست). بنابراین، عدالت یا بی‌عدالتی میان شهروندان در این روابط (رابطۀ ارباب با بنده و پدر با فرزند) به چشم نمی‌خورَد.[37]

در نتیجه، اعضای خانواده بیرون از قلمرو عدالت قرار دارند. وقتی حکومت را بر اساس مدل تدبیر منزل بفهمیم، اتباع نیز بیرون از قلمرو عدالت به سر می‌بَرند. در این صورت، با دولتی پلیسی روبروییم که رابطۀ حاکم و حکومت‌شوندگان طبق موازین عدالت شکل نمی‌گیرد. از این بحث مهم پرسشی بنیادین سر برمی‌آورد: اگر اتباع حکمرانی پلیسی بیرون از قلمرو عدالت قرار دارند، آن‌گاه چه موازینی بر رابطۀ حکومت‌کننده و حکومت‌شوندگان حاکم است؟ به عبارت دیگر، در حکمرانی پلیسی چه جایگزینی برای عدالت وجود دارد؟ پاسخ این است: قدرت پلیسی اگرچه عادلانه نیست، اما در قلمرو prudence یا مصلحت‌اندیشی جا می‌گیرد.[38] جایگاه مصلحت‌اندیشی در دولت پلیسی مقارن با جایگاه عدالت در دولت قانونی است. این ایده در ذهن خواجه‌ نصیر هم وجود داشته است. به تعبیر او،

همچنان که شبان رمۀ گوسفند را بر وجه مصلحت بچراند، و به علف‌زار و آبشخورِ موافق بَرَد، و از مضرات سباع و آفات سماوی و ارضی نگاه دارد، و مساکن تابستانی و زمستانی و نیمروزی و شبانگاهی بر حسب صلاحی که هر وقت اقتضاء کند مرتب گرداند، تا هم امور معیشت او و هم نظام حال ایشان حاصل شود، مدبر منزل نیز به‌ رعایت مصالح اقوات و ارزاق و ترتیب امور معاش و سیاست احوال جماعت . . . قیام کند.[39]

در اندیشۀ فارابی نیز رئیس مدینه به گونه‌ای اقتدارگرایانه مصلحت را می‌سنجد و وظیفۀ تعلیم و ارشاد اعضا را بر عهده دارد.[40]

مفهوم مصلحت‌اندیشی چنان اهمیتی دارد که اگر تحولات تاریخی‌اش را در یونان، روم و عصر رنسانس پی بگیریم، بینش‌های مهمی در خصوص این دوران‌ها به دست می‌آوریم. ارسطو در کتاب ششمِ اخلاق نیکوماخوس پنج فضیلت فکری را از هم تفکیک می‌کند: اپیستمه (episteme)، فرونسیس (phronesis)، تخنه (techne)، سوفیا (sophia) و نوس ( nous).[41] در این میان، فرونسیس، که معمولاً به ”حکمت عملی“ یا ”عقل عملی“ ترجمه می‌شود، برای ما مهم است. واژۀ prudence یا مصلحت‌اندیشی از phronesis گرفته شده و در نتیجه، بحث ارسطو دربارۀ فرونسیس برای فهم معنای مصلحت‌اندیشی راهگشاست. ارسطو فرونسیس را سویه‌ای از عقل می‌دانست که برای تصمیم‌گیری دُرست دربارۀ امور حادث (contingent matters) به کار می‌آید.[42] عقل یونانی فرونسیس را در زمرۀ‌ فضیلت‌هایی برمی‌شمُرد که در کسانی همچون پریکلس (Pericles) تجسد می‌یابد. در جمهوری روم نیز، به ویژه در آثار سیسرون (106-43‌ق‌م) بحث‌های مهمی دربارۀ فضیلتِ prudentia به چشم می‌خورَد.[43] در آستانۀ عصر مدرن، ماکیاوللی بازاندیشانه به این مفهوم بازگشت.[44] در عصر ما نیز پژوهش دربارۀ مصلحت‌اندیشی رواج دارد. با توجه به این بحث‌ها، این پرسش بسیار مهم قابل طرح است: به چه معنا حکمرانی پلیسی در قلمرو مصلحت‌اندیشی یا prudence قرار دارد؟ در ادامه، چهار نکته را برمی‌شمریم که ربط‌ و نسبت حکمرانی پلیسی و مصلحت‌اندیشی را روشن‌تر می‌کند. چه بسا مُجاز باشیم خطر کنیم و بگوییم که این چهار نکته سویه‌های پلیسی مصلحت‌اندیشی را می‌نُمایانند. در همۀ موارد، از حکمرانی پلیسی معنایی عام را مُراد می‌کنیم که هم شامل حکمرانی رئیس منزل بر اهالی می‌شود و هم حکمرانی پادشاه بر ”منزل عظیم“ یا کشور را در بر می‌گیرد.

مورد اول اینکه، در حکمرانی پلیسی تشخیص مصلحت سویه‌ای پدرسالارانه و اقتدارگرایانه دارد و این حکمران پلیسی است که مصلحت اهالی دگرآیین را معین می‌کند. این نکته اهمیت بسیاری دارد. به جای اینکه شهروندان به گونه‌ای دموکراتیک دربارۀ خیر مشترک تصمیم بگیرند، حکمران پلیسی مصلحت کل اهالی یا اتباع را می‌سنجد. قدرت مصلحت‌سنجی در دست حکمران است و همگان ناگزیرند از تشخیص او تمکین کنند. مصلحت منزل در فضای رابطۀ سلسله‌مراتبی حکمران و اهالی تعیین می‌شود، نه در سپهر روابط برابر شهروندان. به عبارت دیگر، تشخیص مصلحت در قلمرو discretion یا صلاحدید حاکم یا ولی قرار دارد. صلاحدید وسیع حاکم و آزادی عمل گستردۀ او با ارادۀ مردم محدود یا مقید نمی‌شود. این نکته ما را به مورد دوم می‌رساند. مصلحت حد قدرت پلیسی را ترسیم می‌کند.[45] از حیث نظری، دولت پلیسی باید مصلحت حکومت‌شوندگان را پاس دارد. این نکته دربارۀ روابط رئیس منزل و اهالی نیز کاملاً صدق می‌کند. این اندیشه چنان فراگیر است که در حقوق خانوادۀ ایران نیز جلوه یافته است. طبق مفهوم مادۀ 1184 قانون مدنی، ”ولی“ باید ”غبطه“ یا مصلحت ”صغیر“ را مراعات کند. همین را می‌توان در قلمرو دولت پلیسی نیز بازنویسی کرد: حاکم باید غبطه یا مصلحت اتباع را رعایت کند. اما اگر رئیس منزل (ولی یا حاکم) مصلحت منزل را نقض کند، آن‌گاه چه پیامدی دارد؟ پاسخ به این پرسش ما را به نکتۀ سوم گذر می‌دهد. باز مفید است به قانون مدنی رجوع کنیم. طبق مادۀ‌ 1184، ”هرگاه ولی قهری طفل رعايت غبطه صغير را ننمايد و مرتكب اقداماتی شود كه موجب ضرر مُولی‌عليه گردد . . . پس از اثبات، دادگاه ولی مذكور را عزل . . . می‌نمايد.“ حُکم ماده روشن است: نقض مصلحت سلب ولایت را در پی دارد. این نکته نیز دربارۀ رابطۀ حاکم پلیسی و اتباع صدق می‌کند. اگر مدبر منزل یا حکمران پلیسی عامدانه مصلحت اَتباع را کنار بگذارد و با بدخواهی و سوءنیت خلاف مصالح رفتار کند، آن‌گاه عنوان مدبر منزل از او سلب می‌شود.[46] البته روشن است که صرفاً در عالَم ثبوت و از حیث نظری اینگونه است؛ وگرنه در عالَم اثبات کاملاً محتمل است حاکم پلیسی مصلحت اهالی را پاس ندارد و توأمان به حکمرانی‌اش ادامه دهد.

 اکنون به نکتۀ چهارم می‌رسیم. وظیفۀ ارتقای مصلحت اختیاراتی چشمگیر به مدبر منزل برای ارتقای مصلحت ایجاد می‌کند.[47] چنان که دیدیم، حکمرانی پلیسی بر همۀ اعضا و اشیاء حکم می‌راند و می‌تواند از آنها به مثابه‌ وسیله‌ای برای تحقق مصلحت بهره ببرد.[48] به‌ویژه، وظیفۀ ارتقای مصلحت به او قدرت تنبیهی می‌دهد تا کردارهای مخل مصلحت را کیفر دهد. این نکته نیز در فقه و حقوق ما مصداق دارد. در فقه، ”ولی“ از قدرت تنبیهی برخوردار است. طبق بند ت مادۀ 158  قانون مجازات اسلامی، ”اقدامات والدین و اولیای قانونی و سرپرستان صغار و مجانین که به منظور تأدیب یا حفاظت آنها انجام می‌شود،“ تحت شرایطی، قابل مجازات نیست. حاکم پلیسی نیز می‌تواند نظیر همین قدرت تنبیهی را بر اتباعش تحمیل کند.

  1. 1. ظهور حکمرانی قانونی و تولد مفهوم جدید قانون

تا اینجا دربارۀ حکمرانی پلیسی و سازوکارهایش سخن گفتیم. اکنون به حکمرانی قانونی می‌پردازیم. در تکوین دولت قانونی، قدرت قانونی و مفاهیمی از این دست، دوران روشنگری بسیار مهم است. البته ایده‌هایی که در عصر روشنگری به‌گونه‌ای منسجم و نظریه‌مند ظهور کرد، خلق‌الساعه نبود و ریشه در بحث‌های الهیاتی قرون وسطا دارد.[49] با وجود این، چه بسا بتوان ادعا کرد در اواخر قرن هجدهم، مفهوم جدید قانون به ثمر  نشست. برای آشنایی با رخدادی دوران‌ساز که در عصر روشنگری رقم خورد، اشاره به نوشتۀ توماس پین (Thomas Paine, 1737-1809) دربارۀ امریکا مفید به نظر می‌رسد. او در سال 1776 نوشت: ”در امریکا، قانونْ پادشاه است؛ همان‌طور که در حکومت‌های مطلقه، پادشاهْ قانون است، در کشورهای آزاد نیز قانون باید پادشاه باشد.“[50] این تعبیر پین به خوبی روح زمانه در عصر روشنگری را نشان می‌دهد. در این دوران، ایده‌هایی تازه ظهور کردند که قدرت پلیسی را به‌گونه‌ای ریشه‌ای به بحران کشاندند. این ایده‌ها را در قالب پنج گزاره بیان می‌‌کنیم.

 یکم. فیلسوفان عصر روشنگری روایتی جدید از مفهوم خودآیینی را ابداع-یا کشف-می‌کنند.[51] قابلیت خودآیینی به مثابه ویژگی عام هر انسان، به ما هو انسان، فهمیده می‌شود. هر شخص، به علت شخص‌بودگی‌اش، قابلیت خودآیینی دارد. خودآیینی دیگر امتیاز رؤسای منازل نیست و محتوایی همه‌شمول می‌یابد.[52] دوم. خودآیینی به مثابه سنگ‌بنای مشروعیت سیاسی (political legitimacy) فهمیده می‌شود.[53] این مفهوم‌پردازی مهم، ”پارادوکس قدرت دولتی“ را به معرض دید می‌آورد: از یک سو قدرت دولتی متکی به اجبار است و اجبار با خودآیینی ناسازگار است، اما از سوی دیگر، مشروعیت سیاسی ریشه در خودآیینی دارد. بنابراین، قدرت دولتی مسئله‌مند می‌شود.[54] از این تنش، یک ایدۀ بسیار مهم سربرمی‌آورد: هرگونه الزام باید با خودآیینی الزام‌شوندگان سازگار باشد. چطور چنین چیزی ممکن است؟ مفهوم جدید قانون ما را به پاسخ نزدیک می‌کند. اینجاست که به نکتۀ سوم می‌رسیم. الزام دولتی وقتی مشروع است که سوژۀ الزام (یعنی الزام‌کننده) همان اُبژۀ الزام (یعنی الزام‌شونده) باشد. این آموزۀ بنیادی فیلسوفان روشنگری را به مفهومِ جدید قانون می‌رساند. بین خودآیینی و قانون ارتباطی مفهومی به وجود می‌آید و مفهوم جدید قانون به ثمر می‌نشیند.[55] پیش‌تر حتی فرمان‌های پدرسالارانۀ ناقض خودآیینی نیز قانون نامیده می‌شدند و بین مفهوم قانون و حکمرانی پدرسالارانۀ استبدادی تناقضی به چشم نمی‌خورْد. اکنون این تناقض برملا می‌شود و در نتیجه، دیگر حکمرانی پدرسالارانه بر حکومت‌شوندگان دگرآیین با ایدۀ قانون سازگار به حساب نمی‌آید.[56] چهارم. همراه با مفهوم جدید قانون، ایدۀ Rechtsstaat پدیدار می‌شود.[57] این واژۀ آلمانی بسیار غنی است و در بافت‌های گوناگون باید به اشکال متفاوت ترجمه شود. دو ترجمۀ اصلی آن عبارت‌اند از حکومت قانون و دولت قانونی. البته هر دو ترجمه ارتباط مفهومی وثیقی دارند، زیرا دولت قانونی همان دولت تحت حکومت قانون است. امر اساسی در Rechtsstaat این است که قانون به جای ارادۀ اشخاص حکومت ‌کند.[58] و اما نکتۀ پنجم. مفهوم جدید قانون تمایز بین دولت قانونی و دولت پلیسی (میان قانون و پلیس) را پُررنگ می‌کند.[59] قانون و پلیس به مثابۀ دو نوع مفهوم‌پردازی متفاوت از قدرت دولتی و حکمرانی درمی‌آیند. مفهوم جدید قانون و دولت قانونی مشروعیت دولت پلیسی را به مسئله بدل می‌کند و آن‌ را به بحران می‌کشاند. برای اولین‌بار در طول تاریخ، دولت پلیسی با بحران مشروعیت روبه‌رو می‌شود.

پیش از ظهور مفهوم جدید قانون، قدرت پلیسی صرفاً بر اساس معیارهای درونی مانند ساماندهی، افزایش رفاه، کارآمدی، مصلحت‌سنجی، و نظیر اینها نقدپذیر بود. هرچه قدرت پلیسی به‌گونه‌ای کارآمدتر و مصلحت‌اندیشانه‌تر حکم می‌راند، بیشتر به ایدۀ ”دولت پلیسی خوب“ نزدیک می‌شد. با وجود این، ظهور مفهوم جدید قانون روشن کرد که حتی قدرت پلیسی خوب نیز از مشروعیت هنجاری بهره نمی‌برَد. قدرت پلیسی بیرون از قلمرو مشروعیت، عدالت و حق جای گرفته است. مشروعیت مبتنی بر احترام به خودآیینی است، در حالی‌ که  قدرت پلیسی حکومت‌شوندگان را شیء قلمداد می‌کند و انسانیت‌ آنان را می‌زداید. تولد مفهوم جدید قانون معیاری برای نقد بیرونیِ قدرت پلیسی فراهم کرد.[60]

مفاهیم نوآیین، مانند قانون و خودآیینی، فقدان مشروعیت دولت پلیسی را رؤیت‌پذیر کردند. با وجود این، ظهور دولت قانونی قدرت پلیسی را ساقط نکرد و حکمرانی پلیسی پس از روشنگری نیز تداوم یافت.[61] ظهور قدرت قانونی به همراه تداوم قدرت پلیسی به دولت مدرن چهره‌ای دوگانه بخشیده است. در هیچ کشوری قدرت دولتی به تمامی چهرۀ پلیسی یا چهرۀ قانونی ندارد. قدرت دولتی دوچهره است و ایدۀ پلیس و قانون در تنش با هم به سر می‌برند. این تنش ماجرای دولت مدرن را رقم زده است.

در ایران، ظهور مفهوم جدید قانون تا عصر مشروطه به تعویق افتاد. پیش از آن، قدرت دولتی در اسّ‌واساس خود سرشتی پلیسی داشت. برخی از موارد قدرت پلیسی، مانند حکمرانی شاه عباس یکم، به ایدۀ قدرت پلیسی خوب نزدیک می‌شدند و برخی دیگر، مانند حکمرانی آغامحمدخان قاجار، به ورطۀ قدرت پلیسیِ بد می‌لغزیدند. همۀ حکمرانی‌ها، بهتر یا بدتر، اصولاً سرشتی پلیسی داشتند. ملاک خوبی یا بدی قدرت پلیسی نیز معیارهای درونی مانند مصلحت‌اندیشی یا تأمین رفاه رعیت بود. ایرانیان مفاهیمی در دست نداشتند که با توسل به آنها استبداد شاهان را به صورتی ریشه‌ای به پرسش بگیرند و استیضاح کنند. همزمان با مشروطه، مفاهیم قانون و حق جلوۀ طبیعی استبداد را زدودند و فقدان مشروعیت آن‌ را پیش چشم آوردند. اکنون معیارهایی بیرونی در دست بود که با توسل به آنها می‌شد قدرت پلیسی را ریشه‌ای نقد کرد. مشروطه‌طلبان کوشیدند به شکل جمعی چهره‌ای قانونی برای دولت تخیل کنند. مهم‌ترین تدبیرشان پافشاری بر ”یک ‌کلمه“ (قانون) بود.[62] مفهوم جدید قانون در دوران مشروطه در ایران طرح شد و حکمرانی پدرسالانۀ پادشاه را بحرانی کرد. بعد از مشروطه، حتی اگر قدرت خودکامۀ پلیسی همچنان به مدد سازوکارهای تنبیهی و انضباطی تداوم یابد، نمی‌تواند با هیچ حجابی فقدان مشروعیتش را بپوشاند. قبل از مشروطه، صرفاً با تداوم استبداد مواجه بودیم. پس از آن، با تداوم استبداد نامشروع روبه‌رو شدیم. استبداد نامشروع، اگر هم با سازوکارهای پلیسی قدرتش را حقنه کند، نمی‌تواند از آگاهی شرمسارش رهایی یابد و قادر نیست نامشروعیتش را از خود بزداید. این نکته در ”انرژیِ انتقادیِ“ مفاهیم نو، مانند قانون، ریشه دارد.[63]

در دوران مشروطه، در سطح فقه سیاسی نیز تلاش‌های‌ مهمی برای گذار از استبداد سنتی رخ داد. مهم‌ترین تلاش را محقق نائینی در کتاب مهم تنبیه ‌الامه و تنزیه المله رقم زد. اگر کار نائینی را با واژگان این پژوهش بازنویسی کنیم، می‌توانیم آن را تلاشی اولیه برای گذار از حکمرانی پلیسی به حکمرانی قانونی بدانیم. محقق نائینی در رساله‌اش بین دو نوع حکمرانی تملیکیه و ولایتیه قائل به تفکیک شده است. حکمرانی تملیکیه حاکم را همچون ارباب و مالک و مردم را همچون مملوک و برده مفهوم‌پردازی می‌کند. نتیجۀ این مفهوم‌پردازی نوعی حکومت خودکامه است که طبق واژگان ما همۀ اوصاف حکمرانی پلیسی را در خود دارد. وقتی توصیف نائینی از حکومت تملیکیه را دقیق می‌خوانیم، گویی توصیفی دقیق از حکمرانی پلیسی نامطلوب به دست داده‌ایم. در حکومت تملیکیه، رابطۀ حاکم با اتباعش به رابطۀ مالک با اشیائش می‌ماند. حاکم صلاحدید وسیعی دارد که هر کس را خواست مقرب می‌کند و هر که را اراده کرد به قتل می‌رساند؛ امور را طبق مِیل خود پیش می‌برَد، رفتارش خودسرانه و توأم با استبداد است؛ ملت به شأن اسیران، ذلیلان، بردگان و صغیران فرومی‌لغزد و مانند اینها.[64] در مقابل حکومت تملیکیه، حکومت ولایتیه قرار دارد. نائینی تصریح می‌کند که در حکومت ولایتیه، ”مقام مالکیت و قاهریت و فاعلیتِ مایشاء“ اصلاً در بین نبوده و حاکم مُجاز نیست که از گسترۀ اختیاراتش تجاوز کند.[65] اینجا نائینی به یکی از مولفه‌های محوری دولتِ قانونی، یعنی حکومت قانون، یک قدم اساسی نزدیک می‌شود.

دیگر نظریۀ مهم در سپهر فقه سیاسی نظریۀ ولایت فقیه است. در ادامه به ربط و نسبت این نظریه و دولت دوگانه نگاهی می‌اندازیم.

  1. ولایت فقیه و دولت دوگانه

در آستانۀ دوران جدید، نیکولو ماکیاوللی (Niccolò Machiavelli, 1469-1527) مسائلی بنیادین را دربارۀ نسبت دین و سیاست طرح کرد. به نظر او، باید ادیان را از این حیث ارزیابی کنیم که چقدر به غایات سیاسی مردم کمک می‌کنند.[66] ماکیاوللی دربارۀ نسبت مسیحیت و زندگی سیاسی جدید عقیده‌ای جالب و پیچیده داشت که  می‌توان آن‌ را چنین صورت‌بندی کرد: اخلاق مدرن یک امکان واقعی (real possibility) برای انسان‌هایی است که هنوز مسیحی‌اند،[67] اما اخلاق مسیحی دیگر گزینه‌ای واقعی برای مردم مدرن نیست.[68]جدا از موضع شخص ماکیاوللی، اکنون نیز می‌توانیم پرسشی ماکیاوللی‌وار دربارۀ فقه شیعه و دولت مدرن طرح کنیم و بپرسیم: فقه شیعه چه ربط و نسبتی با غایات زندگی سیاسی مدرن دارد؟ اگر این پرسش را بر اساس واژگان این مقاله بازنویسی کنیم، به این صورت در می‌آید: آیا فقه شیعه سازوکارهای پلیسی را تقویت می‌کند یا در مقابل رویه‌های قانونی را ارتقاء می‌دهد؟ به عبارت دیگر، آیا فقه شیعه گذار از دولت پلیسی به دولت قانونی را تسهیل می‌کند یا دشوار می‌سازد؟ به نظر ما، این مهم‌ترین پرسشی است که دربارۀ رابطۀ فقه و دولت می‌توان طرح کرد. نظیر همین پرسش مشخصاً دربارۀ نظریۀ ولایت فقیه  نیز طرح‌شدنی است: آیا نظریۀ ولایت فقیه سازوکارهای پلیسی را تقویت می‌کند یا در مقابل رویه‌های قانونی را ارتقاء می‌دهد؟

آیت‌الله خمینی مهم‌ترین نظریه‌پرداز ولایت فقیه در دوران معاصر است. با وجود این، خوانش‌های مختلفی از نظریۀ آیت‌الله خمینی به چشم می‌خورد. در ادامه، دو خوانش متفاوت از این نظریه را مطالعه می‌کنیم و نسبت هر یک از آنها را با حکمرانی پلیسی و قانونی می‌سنجیم. سپس به بررسی جایگاه مصلحت در این دو خوانش می‌پردازیم.

  1. 1. دو خوانش از ولایت فقیه: تقابل پلیس و قانون

از ”ولایت“ در سپهر فقه عمومی فهم‌های متنوعی وجود دارد. این تنوع فهم‌ها در این امر ریشه دارد که نظریه‌پردازان مختلف مفهوم ولایت را از حیطه‌های مختلف فقه وام گرفته‌اند و بر اساس آن در قلمرو فقه عمومی نظریه‌‌پردازی کرده‌اند. این نظریه‌پردازی در فقه عمومی بر اساس مفاهیم باب‌های دیگر فقه نوعی ”تفکر استعاری“ را رقم می‌زند. بر این اساس، ”مجموعه‌ای از روابط ساختاری که معمولاً در یک حوزه شناخته شده و کاربرد دارد، در حوزه‌ای دیگر نیز اعتبار [می]شود و به کار [می]رود.“[69]  بر همین منوال، مفهوم ولایت در نظریۀ ولایت فقیه نیز بر اساس تفکر استعاری از حیطه‌های دیگر گرفته شده و در فقه عمومی به کار رفته است. در خوانش  مؤمن قمی (1316-1397) از نظریۀ ولایت فقیه، می‌توان گفت مفهوم ”ولی‌امر“ بر اساس مفهوم ”ولی قهری“ در فقه خانواده مدل‌سازی شده است. خوانش مؤمن قمی از نظریۀ ولایت فقیه قسمی حکمرانی پلیسی را رقم می‌زند. با وجود این، در سال‌های اخیر داود فیرحی (1343- 1399) کوشیده است قرائتی دموکراتیک‌تر از نظریۀ ولایت فقیه پیش نهد. اساس کار فیرحی نیز تأکید بر اهمیت تفکر استعاری در نظریۀ آیت‌الله خمینی است. با وجود این، به نظر فیرحی نظریۀ ولایت فقیه نه بر اساس ”ولایت قهری“ در فقه خانواده بلکه طبق ”ولایت قاضی“ در ”فقه قضا“ مفهوم‌پردازی شده است. به نظر او، این شیوۀ مفهوم‌پردازی قابلیتی دموکراتیک دارد و ما را به دولت قانونی نزدیک می‌کند. در ادامه، ابتدا خوانش مؤمن قمی و سپس قرائت داود فیرحی از نظریۀ ولایت فقیه را بررسی می‌کنم. در این مقاله در این خصوص بحث نمی‌کنم که کدام خوانش به نظریۀ آیت‌الله خمینی وفادارتر است و صرفاً به ربط و نسبت این دو خوانش با حکمرانی پلیسی و قانونی می‌پردازم.

  1. 1. 1. ولایت فقیه به مثابه ولایت بر محجور

روایت مؤمن قمی از نظریۀ ولایت فقیه را می‌توان به دقت در مقولۀ دولت پلیسی گنجاند. این روایت به قانون‌زدایی از دولت و پلیسی‌سازی سازوکارهای حکمرانی می‌انجامد. آیت‌الله مؤمن ایده‌های خود را در قالب یک کتاب[70] و چند مقاله[71] طرح کرده و هم‌اکنون شرح‌هایی موجز از ایدۀ وی نیز در دسترس است.[72] اینجا صرفاً به ربط و نسبت ایده‌های او با دولت پلیسی/قانونی می‌پردازیم.

مؤمن قمی نیز، همچون محقق نائینی، مفهوم مهمی را از فقه خصوصی برگرفته و برای نظریه‌پردازی در قلمرو فقه عمومی به کار برده است. به‌رغم این شباهت، یک تفاوت سرنوشت‌ساز بین‌شان دیده می‌شود. فقه خصوصی شاخه‌های متعدد دارد. یکی از شاخه‌های مهم آن بحث از عقود و معاملات است. در این شاخه، بحث در مورد عقود مختلف، مانند عقد امانت و عقد وکالت، درمی‌گیرد. نائینی در نظریۀ ”حکومت ولایتیه“ کوشیده بر اساس مفهوم ”عقد امانت“ نظریه‌ای در مورد حکمرانی طرح کند. این مفهوم‌پردازی ”نوعی اندیشیدن در باب زندگی سیاسی انسان مسلمان تدارک می‌کند که نقطۀ مبنای آن فرض انسان به عنوان ’مخلوق آزاد‘ است.“[73] بنابراین، واژۀ ”ولایتیه“ در این حکومت نه به ”ولی قهری،“ بلکه به ”متولی“ اشاره دارد. منظور از متولی، چنان‌که در بحث از قراردادهایی مانند وقف و امانت و وکالت مطرح می‌شود، کسی است که ادارۀ امور را به دست می‌گیرد. متولی تفاوتی ماهوی با مالک دارد و صرفاً باید در محدوده‌ای عمل کند که برایش مقرر شده است. بنابراین، وقتی حاکم را به مثابۀ متولی مفهوم‌پردازی می‌کنیم، اختیاراتش محدود به ترتیبی است که برایش در نظر گرفته‌اند. در نتیجه، بر خلاف حکومت تملیکیه، صلاحدید و آزادی عمل او گسترده نیست. بنابراین، محقق نائینی مفهوم ”امانت“ را از فقه قراردادها برگرفت، آن را برای نظریه‌پردازی در فقه عمومی مبنا قرار داد و با این شکل از تفکر استعاری کوشید در برابر حکمرانی استبدادی و پلیسی بایستد. [74] در مقابل، نظریۀ ولایت فقیه به روایت مؤمن، مفهوم محوری‌اش را نه از فقه معاملات بلکه از فقه خانواده برگرفته است. نظیر همان ماجرایی که در حقوق روم رخ داد، این نظریه‌پرداز ولایت فقیه نیز بر اساس مفهوم ولایت در فقه خانواده نظریه‌ای دربارۀ فقه عمومی پرورانده‌ است. در این نظریه، رابطۀ بین ولی و مولی‌علیه، یعنی کسی که ولایت بر او اِعمال می‌شود، در قلمرو فقه عمومی بازسازی شده است. همچنان که در خانواده پدر یا جد پدری بر فرزندش ولایت دارد، در گسترۀ کشور نیز، همچون خانواده‌ای بزرگ، حاکم/فقیه ”ولیِ“ اتباع است. بنابراین، مفهوم ولایت در نظریۀ ولایت فقیه قدرت پدرانه را از چارچوب خانواده به قلمرو کشور سرایت می‌دهد. به تفصیل دیدیم که همین قدرت پدرانه منشأ حکمرانی پلیسی است.

ولایت مفهوم مهمی در فقه خانواده است که فقیهان از دیرباز دربارۀ آن اندیشیده‌اند. بنابراین، هر چقدر مفهوم ولایت در فقه خانواده را بیشتر بشناسیم، تصور دقیق‌تری از ولایت در فقه عمومی-در خوانش مؤمن قمی- به دست می‌آوریم. به این منظور، نگاهی به قانون مدنی می‌اندازیم که در بحث از ولایتِ قهری همان احکام فقهی را وارد نظم حقوقی ما کرده است. یکی از عناوین جلد دوم قانون مدنی، ”در ولایتِ قهریِ پدر و جد پدری“ است. چنان‌که از این عنوان پیداست، ولایت پدرْ سویه‌ای ”قهری“ دارد. قهری بودن ولایت به این معناست که حکم فقهی، و نه ارادۀ افراد، سِمَت ولایت را برای پدر وضع کرده است. من یا شما نه شرایط پدر بودن را تعیین می‌کنیم و نه طبق اراده‌مان پدرمان را برمی‌گزینیم. در نظریۀ ولایت فقیه نیز شرایط ولایت را نه مردم، بلکه خداوند معین می‌کند. خداوند علم به قانون الهی و عدالت را شرط ولایت بر مردم قرار داده است.[75] بنابراین، طبق حکم الهی ولی باید فقیه باشد. مؤمن قمی تصریح کرده است که رضایت مردم سهمی در مشروعیت‌دهی به ولایت فقیه ندارد. از این منظر، ”بیعت“ نه در اصل وقوع ولایت شرط است و نه در وجوب اطاعت مردم از ولی.[76] بنابراین، ارادۀ حکومت‌شوندگان در مشروعیت‌دهی به این قدرت پدرانه نقشی ندارد. به نظر او، ”ولایت فقیه در فعلیت خود مشروط به آراء مردم مسلمان و برخاسته از آن نیست، بلکه . . . ولایت فعلیه را خداوند به فقیه اعطا می‌کند.“[77]

وقتی حکمرانی را بر اساس مفهوم ولایت در خانواده مفهوم‌پردازی می‌کنیم، از این نتیجه گریز نداریم که مردم ”محجور“ به شمار می‌آیند. در حقوق خصوصی، محجور کسی است که ”به علت نقص یا فقد اهلیت نمی‌تواند اعمال حقوقی انجام دهد.“[78] ولی در همۀ امور مربوط به اموال و حقوق مالی محجور نمایندۀ اوست.[79] در امور غیرمالی نیز، افزون بر برخی مواردِ مصرح، می‌توان به اختیار/وظیفۀ ولی در حفظ و نگهداری محجور قائل شد. اگر مفهوم ولایت در خانواده را به عرصۀ عمومی منتقل کنیم، تصور حجر مردم در امور عمومی نیز به دست می‌آید. به نظر برخی از فقیهان[80] و فیلسوفان،[81] نظریۀ ولایت فقیه به این نقص مهم دچار است که مردم را محجور می‌شمرد. در مقابل، برخی دیگر از شاگردان آیت‌الله خمینی کوشیده‌اند نشان دهند نقد نظریۀ ولایت فقیه از این حیث نارواست و محجور بودن مردم از لوازم نظریه نیست.[82] به هر روی، روایت آیت‌الله مؤمن از نظریۀ ولایت فقیه به وضوح به این نقد دچار است. در این روایت، مردم در امور عمومی به حجر دچارند و ولی باید متکفل امور آنان شود. مؤمن قمی جایی برای عاملیت حکومت‌شوندگان در نظر نمی‌گیرد. ولی‌امر امر و نهی می‌کند و وظیفۀ مردم و در واقع ارزش آنان، ”امتثال اوامر ولی‌امر“ است.[83] چنان‌که در حکمرانی پلیسی دیدیم، ارزش رعیت این است که همچون اشیاء منابعی برای تحقق ارادۀ ولی به شمار می‌روند. از نظر آیت‌الله مؤمن نیز اهمیت مردم در این است که حضورشان تحقق ارادۀ ولی را مقدور می‌سازد.

در دولت پلیسی، نظر دیگران در نهایت ارزش ”مشورتی“ دارد و نظر هیچ‌کس برای حاکم ”الزامی“ محسوب نمی‌شود. اگر حاکم اراده کند از دیگران مشورت می‌گیرد، ولی در نهایت نظر خود او ملاک است. مؤمن قمی نیز در تفسیر آیه‌های مربوط به ”شورا“ تصریح می‌کند که نظر دیگران برای ولی فقیه الزام‌آور نیست.[84] اگر ولی صلاح بداند اجازه می‌دهد نمایندگان مقرراتی وضع کنند، اما مجلس شورا هم در نهایت ”بازوی تقنینی“ ولی امر است[85] و سهمی در خودگردانی دموکراتیک ندارد. قوۀ مجریه و قوۀ قضائیه نیز صرفاً بازوهای اجرایی و قضایی ولی فقیه محسوب می‌شوند. حکمران از آزادی عمل گسترده بهره می‌برد و ارادۀ حکومت‌شوندگان قدرت او را محدود نمی‌کند. در نظریۀ مؤمن قمی نیز قدرت ولی‌امر ”مطلق“ است و محدودیت دموکراتیک نمی‌پذیرد.

ولی با اختیارات گسترده باید مصلحت مولی‌علیه را نگه دارد  و در تربیت و اصلاح حال محجور سعی و اهتمام کند. یکی از عناوین فصل‌های کتاب مؤمن قمی این است: ”بر ولی‌امر است که مراقبت و نظارت کند که رعیت به تکالیفشان عمل کنند و مقدمات امتثال تکالیف از سوی آنان را مهیا کند.“[86] پیداست که بر اساس استعارۀ ولایت در خانواده، ولی‌امر باید به نظارت و مراقبت از مردم در مقام مولی‌علیهم بپردازد.

گفتیم که در فقه خانواده ولی مُجاز است که به قدر متعارف مولی‌علیه خود را تنبیه و مجازات کند. در این خصوص، اختیار دارد که از ابزارهای تنبیهی برای جهت دادن به رفتار مولی‌علیه بهره گیرد و والدین می‌توانند کودک نافرمان را تنبیه کنند. وقتی این اختیار خشونت‌ورزانه را به عرصۀ عمومی منتقل می‌کنیم، قدرت ولی امر در مجازات و تنبیه به دست می‌آید. بنابراین، یکی دیگر از ویژگی‌های حکمرانی پلیسی، یعنی اِعمال خشونت، نیز محقق می‌شود. در فقه سنتی، این خشونت‌ورزی پلیسی را می‌توان در اجرای مجازات‌های فقهی ردگیری کرد. طبق روایت مؤمن قمی یکی از وظایف ولی‌امر این است که ”حدود و تعزیرات و قصاص و دیات“ را اجرا کند.[87]

  1. 1. 2. مفهوم‌پردازی ولایت فقیه بر اساس ولایت قاضی

خوانش مؤمن قمی از نظریۀ ولایت فقیه، و انبوهی از نوشته‌های مشابه در این سال‌ها، نظریۀ ولایت فقیه را تام و تمام در حکمرانی پلیسی و سنتی جا می‌دهد. طرفداران حکمرانی قانونی و دموکراتیک قاعدتاً امکان‌های متنوعی در تقابل با قرائت‌های پلیسی از نظریۀ ولایت فقیه دارند. یکی از امکانات گرایش به حکمرانی سکولار دموکراتیک است. بسیاری از روشنفکران دینی به این نوع از حکمرانی گرویده‌اند. راه دیگر، بدون اینکه لزوماً به نظریۀ ولایت فقیه گرایش یابد، از روایتی دیگر از دولت دینی دفاع می‌کند. منسجم‌ترین روایت از این مسیر نه در نوشته‌های ایرانیان، بلکه در نوشته‌های غربی به چشم می‌خورد. برای نمونه می‌توان ‌به مقالۀ آصفه قریشی-لندز با عنوان ”مشروطه‌گرایی اسلامی: نه سکولار، نه تئوکراتیک، نه ناممکن“ است. قریشی-لندز در این مقاله کوشیده است نظریه‌ای دربارۀ دولت دینی بپروراند که با تئوکراسی تفاوت دارد.[88] راه سوم استدلال به نفع خوانش دموکراتیک از نظریۀ ولایت فقیه است. فیرحی در جلد دوم کتاب فقه و سیاست همین راه را پی گرفته است. او، ضمن حفظ مقام ولی فقیه، کوشیده است نظریۀ ولایت فقیه را در بستری حتی‌المقدور دموکراتیک بنشاند و فضایی برای خودآیینی شهروندان در نظر بگیرد. ترکیب ولایت فقیه با خودآیینی شهروندان در نظریۀ فیرحی به نوعی حکمرانی دینی می‌انجامد که شاید بتوانیم از واژه‌های هیرشل بهره ببریم و آن را ”تئوکراسی مبتنی بر قانون اساسی“ (constitutional theocracy) بنامیم.[89] شاید هم دقیق‌تر باشد ترکیب مؤلفه‌های دینی و اساس‌گرایی قانونی (constitutionalism) را ”دولت اسلامیِ مبتنی بر قانون اساسی“ نام نهیم.[90]

به هر روی، فیرحی قصد دارد نظریۀ ولایت فقیه را از حکمرانی پلیسی دور کنند و آن را در جایی نزدیک‌تر به حکمرانی قانونی قرار دهد. در اهمیت خوانش دموکراتیک از فقه دلایل متفاوتی می‌توان اقامه کرد. ایران کشوری مسلمان‌نشین[91] است. در کشورهای مسلمان‌نشین باید به یک نکتۀ اساسی دقت کرد: حکمرانی دموکراتیک و گذار از سازوکار پلیسی به دولت قانونی، علاوه بر مسئله‌ای سیاسی، مسئلۀ الهیاتی مهمی نیز به شمار می‌رود.[92]  تا زمانی که شمار قابل توجهی از مردم به باورهای اسلامی وفادارند، مهم است که به شرحی اسلامی از خودآیینی دموکراتیک دست یابند. به نظر محمد فاضل، دموکراسی مستلزم این است که شهروندان فعالانه و از روی اراده از قوانین پیروی کنند. اما

اگر بخش مهمی از شهروندان از پذیرش وظایف شهروندی سر باز زنند و ماهیت آن را در تناقض با تکالیف الهی ببینند، خطری بزرگ وجود دارد که دولت در جلب همکاری آزادانۀ شهروندان ناکام بماند. در این صورت، دولت ناگزیر می‌شود به زور متوسل شود تا اراده‌اش را اِعمال کند، بنابراین حکومت اقتدارگرایانه تقویت می‌شود. مادامی که بخش مهمی از شهروندان در جامعۀ سیاسی به حاکمیت الهی اعتقاد دارند، شرحی نظریه‌مند باید مهیا شود که ادعاها به حاکمیت الهی را با حاکمیت دنیوی دولت آشتی دهد.[93]

در صورتی که مؤمنان به چنین شرحی بگروند و تلائمی میان باورهای دینی و حکمرانی دموکراتیک بیابند، با انگیزۀ بیشتر برای تحقق سازوکارهای دموکراتیک می‌کوشند. در این صورت، فضا برای گذار از دولت پلیسی به دولت قانونی مهیاتر می‌شود. مطالعات نشان داده است که وقتی مخالفت با قانون و قدرت سیاسی مبتنی بر دلایل دینی باشد، به دشواری می‌توان آن را رفع کرد.[94] بنابراین، به هیچ روی نباید اهمیت دموکراسی به مثابه مسئله‌ای الهیاتی را کوچک شمرد.[95] مهم است که علقۀ شهروندی و علاقۀ مذهبی به سازش برسند.[96] اما فیرحی چگونه خوانش دموکراتیک خود از نظریۀ ولایت فقیه را مستدل می‌سازد؟

شرح فیرحی از نظریۀ ولایت فقیه در قلمرو خوانش‌های ولایت انتصابی از نظریۀ ولایت فقیه می‌گنجد،[97] اما او مدعی است این خوانش قابلیت‌هایی دموکراتیک دارد که از چشم اغلب شارحان آیت‌الله خمینی دور مانده است.[98] به همین علت، طرفدار بازگشت به متن آیت‌الله خمینی و بازخوانی دموکراتیک آن است. اهمیت فیرحی در این است که علاوه بر فقاهت، برخلاف اغلب نظریه‌پردازان ولایت فقیه، علم سیاست به مفهوم مدرن را نیز می‌شناسد. خوانش او از نظریۀ ولایت فقیه مبتنی بر شناسایی استعاره‌ای در متن آیت‌الله خمینی است. فیرحی نشان می‌دهد که نظریۀ ولایت فقیه بر اساس استعارۀ قضا مفهوم‌پردازی شده است. به عبارت دیگر، در نظریۀ آیت‌الله خمینی، ولایت قاضی در سپهر فقه عمومی بازنویسی شده و در نتیجه ایدۀ ولایت فقیه به دست آمده است. طبق این خوانش، نظریۀ ولایت فقیه نه بر اساس مفهوم ولایت ناشی از عقد امانت در فقه قراردادها (چنان‌که در نائینی مشاهده می‌شود) و نه بر اساس مفهوم ولایت در فقه خانواده (چنان که در خوانش مؤمن قمی نمود دارد)، بلکه بر اساس مفهوم ولایت در فقه قضا مفهوم‌پردازی شده است. شواهدی در نوشته‌های آیت‌الله خمینی مؤید این خوانش است. برای مثال، این تعبیر قابل ذکر است که ”بحث از منصب حکومت و حاکم را ذیل منصب قضا قرار دادیم. زیرا این دو در دو چیز اشتراک دارند: اشتراک در اصل اولی، و اشتراک در ادلۀ دو منصب قضا و حکومت؛ به همین لحاظ، دو مقام مقام واحد می‌گردند.“[99] در تفسیر آیۀ 58 سورۀ نساء نوشته شده است: ”شک نیست که مفهوم ’حکم ‘در این آیه هم شامل قضاوت می‌شود و هم حکومت را در برمی‌گیرد.“[100] کمی بعدتر، با استناد به حدیثی آمده است: ”از این سخن امام علیه‌السلام که ’فانی قد جعلته حاکما‘ چنین استفاده می‌شود که امام علیه‌السلام شخص فقیه را هم در امور قضایی و هم در امور مربوط به حکومت و رهبری جامعه حاکم قرار داده است؛ یعنی فقیه در هر دو زمینه ’ولی امر‘ است و حق حاکمیت دارد.“[101] نظیر این تعبیرها در باقی نوشته‌ها نیز کم نیست.[102]با این همه، شواهد مخالف نیز در نوشته‌های آیت‌الله خمینی وجود دارد، مهم‌تر از همه اینکه بحث از ولایت فقیه در کتاب بیع و در امتداد ولایت بر محجوران طرح شده است.

به نظر فیرحی، استعارۀ قضا در نظریۀ آیت‌الله خمینی، قابلیتی دموکراتیک دارد.[103] در نتیجه، جدی گرفتن آن می‌تواند ما را از حکمرانی پلیسی دور کند و به حکمرانی قانونی نزدیک کند. طبق روایت او، مردم اصولاً وظایف را رعایت می‌کنند و به حقوق احترام می‌گذارند و در کل، جامعه سرشتی عقلانی دارد و ”جامعۀ خردمندان“ است. [104]  انسان‌ها به ارادۀ خود زندگی فردی و اجتماعی خود را مؤمنانه تنظیم می‌کنند، اما در موارد استثنایی ممکن است اختلاف به وجود آید. در ”وضع طبیعی،“ نه قاضیِ بی‌طرفی برای حل اختلاف وجود دارد و نه قوۀ اجرائی که آرای قضایی را عملی کند. به همین سبب، مردم ترجیح می‌دهند از وضع طبیعی عبور کنند و دولتی داشته باشند که از جمله به قضاوت بپردازد. اما برای قضاوت ”علم به قانون“ نیاز است. از نظر فیرحی، این مفهوم از قانون شامل احکام شرع و قوانین موضوعه و عرف می‌شود، ولی در این میان احکام شرع اهمیت ویژه‌ای دارد و به همین علت قاضی باید مجتهد باشد. در فقه سنتی نیز مقام قضاوت به مجتهدان اختصاص دارد.[105] در دوران معصوم، فقیه برای قضاوت باید از طرف معصوم اذن داشته باشد،[106] اما در دورۀ غیبت، همۀ فقیهانِ دارای شرایط فتوا -به نصب عام- مُجازند که قضاوت کنند. در میان اینان، مردم می‌توانند برای رفع خصومت به هر یک از فقهای دارای شرایط مراجعه کنند. بر همین اساس، قضاوت در فقه سنتی به عدم تمرکز و تکثرگرایی گرایش دارد. فیرحی بر امکان مراجعۀ مردم به قضات به منزلۀ سویۀ دموکراتیک استعارۀ قضا بسیار تأکید می‌کند.[107] نظریۀ قضاوت در فقه سنتی از این سویۀ دموکراتیک بهره می‌برد که در صورت تعدد فقیهان واجد شرایط، فقیهی منصب قضاوت را به دست می‌آورد که مردمِ آزاد، بالغ و عاقل به او مراجعه کنند و خودش نیز به قضاوت یا حکومت رضایت دهد. [108] بنابراین، اگر ولایت فقیه را بر اساس ولایت قاضی مفهوم‌پردازی کنیم، نتیجه می‌شود که فقیهی از طرف خدا به سِمَت ولایت فقیه منصوب می‌شود که شهروندان به او رجوع کنند و او هم ولایت را بپذیرد.

چند نقد مهم بر نظریۀ فیرحی وارد است. یکی اینکه طبق خوانش فیرحی ”اختلاف‌‌های قضایی یا سیاسی“ وقتی از طرق دیگر حل نشد، به ولی فقیه سپرده می‌شود تا حکم دهد و خصومت رفع شود.[109] کارکرد ولی فقیه در نظریۀ فیرحی رفع همین اختلاف‌هاست. با این همه، از وجود اختلاف در یک جامعه نمی‌توان لزوم مقامی نظیر ولی فقیه را نتیجه گرفت. وجود قاضیان برای فصل خصومت کفایت می‌کند و فیرحی توضیح نمی‌دهد که جامعه چرا باید فراتر از وجود مقامات قضایی در پی جعل ولایت برای مقامی بالاتر باشد. توضیح اینکه اگر اختلافی قضایی شمرده شود، حل آن به قاضیان سپرده می‌شود و در مورد آنها همان اقتدار [یا ولایتِ] قضات کفایت می‌کند.[110] اما گاهی اختلاف‌ها سرشتی سیاسی-اجتماعی دارند. برای مثال، وقتی قرار است قانونی دربارۀ میزان مالیات ثروتمندان  وضع شود و میان مردم در زمینۀ مالیات عادلانه اختلاف به وجود می‌آید. در این خصوص نیز راه‌ حل را باید در پیگیری سازوکارهای دموکراتیک در قانون‌گذاری جُست و نیازی به جعل ولایت برای مقامی بالاتر نیست. بهترین شیوه برای رفع اختلاف سیاسی توسل به سازوکارهای دموکراتیک از طریق بحث عمومی و قانون‌گذاری است. این شیوه‌ها به صدای شهروندان و نظرات آنان بیشتر احترام می‌گذارد. سپردن این اختلاف‌ها به قاضی یا فقیه از حیث موازین دموکراسی قابل نقد است.[111]

البته فیرحی تصریح کرده است که فقط حل اختلاف‌هایی که به طرق عادی حل‌نشدنی باشند به ولی فقیه سپرده می‌شود. اطلاق کلام فیرحی نزاع‌های سیاسی مانند اختلاف دربارۀ وضع قانون یا سیاست‌گذاری را نیز در بر می‌گیرد. اما ”حل نشدنی بودن اختلاف‌ها“ در مسائل قانون‌گذاری یا سیاست‌گذاری اصولاً به چه معناست؟ به عبارت دیگر، چه چیزی نزاع حل‌نشدنی توصیف می‌شود و حل آن در صلاحیت ولی قرار می‌گیرد؟ برای مثال، وقتی نظام قانونی از ”مجلس و نهادهای دموکراتیک“ بهره ببرد، تحت چه شرایطی می‌توان گفت چنین اختلاف‌هایی قابل حل نیست و باید به ولی واگذار شود؟ نظریۀ فیرحی پاسخ روشنی ندارد.

گفته شد که رسالت فقیه در نظریۀ فیرحی حل نزاع و اختلاف است. از آنجا که اختلاف باید بر اساس قانون رفع شود، حل آن به فردی سپرده می‌شود که به قانون علم داشته باشد. با این مقدمات، فیرحی تفکر قضایی (یا تفکر معطوف به حل اختلاف طبق قانون) را از سطح قوۀ قضائیه برمی‌کشد و به مقام حکمرانی سیاسی می‌گمارد. برای اینکه فهمی دقیق‌تر از ماجرا به دست آوریم، می‌توانیم نظریۀ فیرحی را به زبان حقوق مدرن ترجمه کنیم. در این صورت، نتیجۀ ناپذیرفتنی‌اش این می‌شود که مردم موظف‌اند حقوقدانان را به ولایت بر خود برگزینند، اگرچه به هر کدام از حقوقدانان که مایل بودند می‌توانند رجوع کنند. این راهکار از حیث موازین دموکراسی هیچ جذابیتی ندارد. اکنون نیز که حقوقدانان قضاوت را در دست دارند، نگرانی‌هایی جدی برای کنترل قدرت قضایی و پرهیز از سلطنت قضات وجود دارد.[112] نظیر همین نکته با شدت بیشتر دربارۀ سلطنت فقیه نیز صدق می‌کند.

نقد دیگر به این رأی فیرحی ربط دارد که به نظر او نیز، همچون آیت‌الله خمینی، ولایت فقیه مبتنی بر حکومت قانون است.[113] با وجود این، مفهوم قانون در متن فیرحی علاوه بر قوانین موضوعه، عرف و فقه را نیز شامل می‌شود.[114] نکتۀ مهم‌ اینکه حل اختلاف‌ها بر اساس احکام و فتواهای فقهی به فقهی‌سازی راه‌حل‌ها می‌انجامد. فیرحی به خوبی واقف است که فقه شیعه در دنیای سنت و در سپهر ”نظم سلطانی“ شکل گرفته است .[115] آموزه‌ها و فتواهای فقه سنتی در دورانی به وجود آمده‌اند که مفاهیم تازه مانند حق، قانون، حکومت قانون و ملت-دولت ظهور نکرده بودند و قابلیت برابرطلبانۀ خودآیینیِ همۀ انسان‌ها کشف-یا ابداع-نشده بود.  هنوز نیز اغلب فقیهان به همان آموزه‌های سنتی معتقدند.  اگر آموزه‌ها و فتواهای مذکور به جامعۀ مدرن ”منتقل“ شوند، در موارد قابل توجهی سازوکارهای حکمرانی پلیسی را شدت می‌بخشد. در این صورت، ”فقهی‌سازی“ معنایی هم‌تراز با گسترش سازوکارهای پلیسی می‌یابد. زیربنای فقه سنتی با مؤلفه‌های بنیادی حقوق قدیم گره خورده است. برخی از مؤلفه‌های مذکور عبارت‌اند از روابط نابرابر میان مولی و عبد، مصلحت‌گرایی، حکمرانی پدرسالارانه، نابرابری میان اتباع و توسل به خشونت. بنابراین، انتقال فقه سنتی به مجموعۀ قوانین وجوه مدرن حقوق ملی را به مخاطره می‌افکند. به علاوه، یکی از مهم‌ترین دغدغه‌های نظام‌های حقوقی مدرن پاسداری از حق‌هاست. اما  راه‌حل‌های فقهی چقدر از پس محافظت از حق‌ها برمی‌آیند؟ فیرحی پاسخ روشنی برای این پرسش پیش نمی‌نهد. به سبب ناتوانی راهکارهای فقهی، پاسداری از حق‌ها اغلب کشورهای مسلمان‌نشین در جهت سکولار شدن پیش رفته است. [116]

اکنون که دو خوانش متفاوت از نظریۀ ولایت فقیه را به اجمال بررسی کردیم، فضا مهیاست که دربارۀ قابلیت‌های پلیسی مصلحت‌اندیشی بیاندیشیم.

2.2. قابلیت پلیسی مصلحت‌اندیشی

فقیهان اهل سنت اگرچه از حیث تاریخی در پروراندن نظریه‌ای منسجم دربارۀ نقش مصلحت‌سنجی در استنباط احکام فقهی پیشگام بوده‌اند،[117] در جمهوری اسلامی مفهوم مصلحت جایگاهی مهم یافته است.[118] مهم‌ترین علت توجه به مصلحت‌اندیشی در نظریۀ ولایت فقیه چه بسا این بوده که ”فقه رایج حلال مشکلات این دوران نیست و عمل به آن جامعه را به بن‌بست می‌کشاند.“[119] بر همین اساس، در سال 1368 ”مجمع تشخیص مصلحت نظام“ در قانون اساسی گنجانده شد، زیرا تجربۀ حدوداً ده ‌سالۀ جمهوری اسلامی نشان داده بود بدون مصلحت‌اندیشی نمی‌توان جامعه را اداره کرد.[120]بازشناسی مصلحت‌اندیشی فضایی برای رشد فقه مصلحت‌محور و فقه مقاصدی در قلمرو فقه شیعی به وجود آورد. پیروان این رویکردهای فقهی کوشیدند با توسل به مفهوم مصلحت و مقاصد دین برخی دلالت‌های غیرعقلانی فقه متن‌محور را تعدیل کنند و در مواردی موفق شدند یافته‌های مهمی پیش نهند.[121]به همین سبب، اگرچه این فقیهان نیز به برخی از چالش‌های این روش‌ها اشاره کرده‌اند،[122] مصلحت‌اندیشی به مثابه راهکاری برای عقلانی‌سازی فقه درآمده است. این نگاه خوشبینانه به مصلحت را برخی فیلسوفان سیاسی نیز تأیید کرد‌ه‌اند. از جمله، گفته شده ”عنصر مصلحت در فقه شیعه و سنی عاملی است که پای عرف و عقلانیت را به میان می‌کشد و فرایند عرفی شدن را در فقه هموار می‌سازد“[123]و”احکام اولیه و ثانویه می‌تواند راه را برای عرفی شدن فقه در ابعاد نظری و عملی آماده کند.“[124]

بر اساس تحلیلی که به دست دادم، باید به مصلحت‌اندیشی با قسمی هرمنوتیک سوءظن نزدیک شد و خوش‌بینی غیرانتقادی نارواست. جدا از این جرح و تعدیل‌های فقه متن‌محور، اگر فقه غایت‌محور و مصلحت‌محور را بر اساس مفهوم قدرت پلیسی فهم‌پذیر کنیم، آن‌گاه این نکتۀ مهم و سرنوشت‌ساز برملا می‌شود که مصلحت‌اندیشی یکی از مؤلفه‌های مهم قدرت پلیسی است. همان‌قدر که حکمرانی قانونی از ماهیتی حق‌مدار بهره می‌برَد، حکمرانی پلیسی سرشتی مصلحت‌محور دارد. بنابراین، خیلی دشوار نیست فهم اینکه فقه‌المصلحه و فقه مقاصدی استعداد دارند که درون پارادایم قدرت پلیسی قرار ‌گیرند. تأکید بر محوریت مفهوم سنتی از مصلحت تقویت‌کنندۀ سازوکارهای پلیسی است. روایت سنتی از مصلحت و فقه سیاسی مرتبط با آن نمی‌تواند راهی به سوی دولت قانونی بگشاید و برعکس، چه بسا ما را در چنبرۀ قدرت پلیسی بیشتر گرفتار کند. با مَرکبِ مصلحت‌اندیشی سنتی نمی‌توان از مرز دولت پلیسی خارج شد و در قلمرو دولت قانونی اقامت گُزید. نظریۀ قدرت پلیسی از همان ابتدا روشن می‌کند که امید به روایت سنتی از فقه سیاسی مصلحت‌محور متوهمانه است. از چشم‌انداز نظریۀ دولت قانونی، امر اساسی رعایت خودآیینی و رضایت شهروندان است. قانون‌گذاری بر اساس مصلحت‌سنجی فقیهانه، به اندازۀ قانون‌گذاری مبتنی بر ظواهر احکام، خودآیینی و رضایت شهروندان را به مخاطره می‌اندازد. مصلحت‌اندیشی فقهی شاید در مواردی خاص برخی مشکلات فقه متن‌محور را حل کند، اما به منزلۀ روشی سنتی از توانایی نظری لازم برای  بازاندیشی در مبانی سنتی و گذار به دولت قانونی بهره نمی‌برد.[125]

مصلحت‌اندیشی فقیهانه به همان نقدهای مهمی دچار است که در بحث از مصلحت‌اندیشی در دولت پلیسی برشمردیم.  مهم‌ترین نقص این است که در فقه سنتی، از جمله در خوانش مؤمن قمی از نظریۀ ولایت فقیه، مصلحت مردم به‌گونه‌ای پدرسالارانه به دست ولی‌امر، یا زیر نظر او، سنجیده می‌شود. در نتیجه، با نوعی ”پدرسالاری معرفتی“[126] روبه‌رو هستیم که طبق آن فقیه به‌گونه‌ای غیردموکراتیک مصلحت مردم را تعیین می‌کند. به عبارت دیگر، فقیه ”چنان رفتار می‌کند که گویی او  پدر یا مادري است که با یک کودك سروکار دارد و رفاه و سعادت آن کودك مورد توجه اوست و قضاوت او در باب آنچه مطلوب است ارجحیت دارد.“[127] این شیوۀ پلیسی و پدرسالارانه، که  ناشی از انتقال مفهوم ولایت از فقه خانواده به فقه عمومی است، با مقومات زندگی سیاسی مدرن سازگار نیست و دلالت بر محجورانگاری مردم دارد. به تصریح آیت‌الله مؤمن، امور امت ”تحت لواء اختیار“ ولی ‌امر است[128] و او طبق صلاحدید خود فرمان می‌دهد. ولی‌امر مختار است-و در عین حال وظیفه دارد-امور را طبق مصلحت امت اداره کند. او مصلحت امت را می‌سنجد و تبعیت از رأی او بر دیگران لازم است.[129] در این جمله‌ها به راحتی می‌توان قدرت پلیسی را ردگیری کرد.

سرشت پدرسالارانۀ مصلحت‌اندیشی در فقه سنتی در تقابل با نگاه جمهوری‌خواهانه به خیر عمومی روشن‌تر می‌شود. در نظریۀ حقوقی مدرن نیز مفهوم خیر عمومی از اهمیت بهره می‌برد، اما خوانش جمهوری‌خواهانه از خیر عمومی سرشت پدرسالارانه ندارد و در دولت قانونی قابل تحقق است. در این روایت جمهوری‌خواهانه، مردم به مثابۀ اشخاصی آزاد و برابر به سنجش خیر عمومی می‌پردازند، نه آنکه مصلحت‌اندیشی به نظر شخصی فقیه یا نهادهای انتصابی سپرده شود. فیلیپ پتیت با استفاده از آموزه‌های دموکراسی مشورتی مفهومی جمهوری‌خواهانه از خیر عمومی پرورانده است. [130] در این روایت، خیر عمومی بر اساس بحث و مناقشۀ دموکراتیک میان شهروندان تعریف می‌شود و به نهادهایی نیاز دارد که این مباحثۀ عمومی را به خوبی ممکن سازد.[131]

نتیجه‌گیری

نگاه تبارشناسانه اجازه می‌دهد تحولات مفهوم قانون را در دوره‌های مختلف دریابیم. پیش از عصر روشنگری، عنوان قانون عمدتاً روکِشی برای فرمان‌های پدرسالارانۀ پادشاه یا امپراتور بود. پادشاه با قدرت پدرانه‌اش مصلحت اهالی بی‌بهره از خودآیینی را می‌سنجید و منابع را برای تحقق آن به کار می‌گرفت. اساس حکمرانی پلیسی را باید در همین قدرت پدرانۀ حاکم و فقدان بهره‌مندی مردم از خودآیینی جُست. در عصر روشنگری، روایتی تازه از قانون سربرآورد و مشروعیت سازوکارهای حکمرانی مبتنی بر دگرآیینی اتباع را به بحران کشاند. مفهوم جدید قانون بر خودآیینی مردم اتکا داشت که در مقام شهروندان آزاد و برابر خیر عمومی را پی می‌گیرند. پس از ظهور مفهوم جدید قانون، حکمرانی پلیسی، به‌رغم بحران مشروعیت، در عمل به حیات خود ادامه داد. به همین دلیل، دولت مدرن به الهۀ ژانوس می‌ماند و دو چهره دارد: یکی پلیسی و دیگری قانونی. گاه دولت‌ها با چهرۀ قانونی به شهروندان رو می‌کنند و گاهی با چهرۀ پلیسی‌ بر مردم نظر می‌اندازند. با وجود این، اساس مسئلۀ قانون این است که تا بیشترین حد ممکن از سازوکارهای حکمرانی پلیس‌زدایی کنیم و ایدۀ دولت قانونی را بگسترانیم.

در ایران نیز مسئلۀ قانون را می‌توان به صورت ”لزوم گذار از حکمرانی پلیسی به حکمرانی قانونی“ صورت‌بندی کرد. نیروهای مختلفی ممکن است این گذار را تسهیل کنند یا در مقابل، دشوار سازند. یکی از موارد قابل بررسی، فقه شیعه به صورت عام و نظریۀ ولایت فقیه به صورت خاص است. از دوران مشروطه، سویه‌های مسئله‌مند رابطۀ فقه شیعه و سازوکارهای قانونی برملا شد. گروهی از فقیهان به گسترش ایدۀ دولت قانونی کمک کردند و گروهی دیگر جانب سازوکارهای پلیسی سنتی را گرفتند. فقه شیعه در قالب نظریۀ ولایت فقیه در قانون اساسی جمهوری اسلامی نیز جایگاهی مهم به دست آورد و همین نکته تأمل دربارۀ رابطۀ فقه و قانون را ضروری‌تر می‌سازد. از نظریۀ ولایت فقیه خوانش‌های متنوعی در دست است. اغلب این خوانش‌ها ولایت فقیه را درون حکمرانی پلیسی می‌نشانند و به قانون‌زدایی از قدرت می‌انجامند. برخی نیز کوشیده‌اند خوانشی دموکراتیک از نظریۀ ولایت فقیه پیش نهند و با در نظر گرفتن فضایی برای خودآیینی شهروندان، شرایط امکان گذار از حکمرانی پلیسی به حکمرانی قانونی را مهیا کنند. با این همه، بر این نظریه‌ها نیز  نقدهای جدی وارد است.

[1]‌Markus Dubber, “Foundations of State Punishment in Modern Liberal Democracies: Toward a Genealogy of American Criminal Law,” in Philosophical Foundations of Criminal Law, eds. R.A. Duff and Stuart P. Green (Oxford: Oxford University Press, 2011), 84.

[2]Markus Dubber, “New Historical Jurisprudence: Legal History as Critical Analysis of Law,” Critical Analysis of Law, 2:1 (2015), 15.

[3]در کل این مقاله واژۀ دولت یا state را به معنایی عام به کار می‌بریم که شامل همۀ قوای حکومتی و نهادهای حاکم است و هیچ‌جا از آن برای اشاره به قوۀ مجریه استفاده نمی‌کنیم.

[4]برای مطالعه دربارۀ ویژگی‌های سه‌گانۀ مذکور و تحلیل مفهوم پلیس، بنگرید به

Fabien Jobard, “Conceptualizing of Police,” in Encyclopedia of Criminology and Criminal Justice, eds. Gerben Bruinsma and David Weisburd (Berlin: Springer, 2014), 515-524.

[5]Markus Dubber, “A Political Theory of Criminal Law: Autonomy and the Legitimacy of State Punishment,” 1 (2004). Available at  SSRN: https://ssrn.com/abstract=529522  or http://dx.doi.org/10.2139/ssrn.529522/; Markus Dubber, “American Penality Between Law and Police,” 3 (2013). Available at SSRN: https://papers.ssrn.com/sol3/papers.cfm?abstract_id=2375250/.

[6]Markus Dubber, The Police Power: Patriarchy and the Foundations of American Government (New York: Columbia University Press, 2005), xii.

[7]See Sir William Blackstone, Commentaries on the Laws of England (Portland, 1807), 162-175.

[8]واژۀ ”مشروع“ در متن روسو به معنایی به کار نرفته است که از این واژه در دوران پساروشنگری می‌فهمیم. در متن، فقدان مشروعیت قدرت پلیسی روشن خواهد شد.

[9]Dubber, The Police Power, 48.

[10]Dubber, The Police Power, xii.

[11]نصیرالدین طوسی، اخلاق ناصری، تصحیح مجتبی مینوی و علیرضا حیدری (تهران: شرکت سهامی انتشارات خوارزمی، 1356)، 207.

[12]رضا پورجوادی، ”تدبیر منزل،“ در دانشنامۀ جهان اسلام، دسترس‌پذیر در

https://rch.ac.ir/article/Details/7491/.

[13]نصیرالدین طوسی، اخلاق ناصری، 207-208.

[14]Blackstone, Commentaries on the Laws of England, 162.

[15]Markus Dubber, The Dual Penal State: The Crisis of Criminal Law in Comparative-Historical Perspective (Oxford: Oxford University Press, 2018), 134.

[16]Dubber, “American Penality Between Law and Police,” 8; Dubber, The Dual Penal State, 134.

[17]Dubber, The Dual Penal State, 127; Dubber, The Police Power, xiv; Dubber, “A Political Theory of Criminal Law,” 5.

[18]از حیث رسمی، رئیس منزل قدرت مطلق داشت. بحث ما ناظر بر همین جنبۀ رسمی است. در عمل، مطالعاتی نشان داده‌اند که زنان نیز از عاملیت بهره می‌‌بردند‌ و در ادارۀ امور سهم داشتند. به فصل اول کتاب زیر بنگرید که دربارۀ اقتدار حاکم بر منزل بحث می‌کند:

Virginia J. Hunter, Policing Athens (Princeton: Princeton University Press, 1994), chap. 1.

[19]Dubber, The Police Power, 43; Dubber, “A Political Theory of Criminal Law;” Markus Dubber, “New Historical Jurisprudence: Legal History as Critical Analysis of Law,” Critical Analysis of Law, 2:1 (2015), 5.

[20]Dubber, The Police Power, 4; Markus Dubber, “Legitimating Penal Law,” Cardozo Law Review, 28:6 (2007), 2598.

[21]Dubber, The Police Power, 5.

[22]نصیرالدین طوسی، اخلاق ناصری، 206؛ داود فیرحی، دین و دولت در عصر مدرن: دولت اسلامی و تولیدات فکر سیاسی (تهران: رخداد نو، 1389)، جلد 1، 200-205.

[23]Dubber, The Police Power, 38.

[24]Dubber, The Police Power, 4.

[25]Dubber, Legitimating Penal Law, 2598.

[26]Scott Gordon; Controlling the State: Constitutionalism from Ancient Athens to Today (Cambridge: Harvard University Press, 1999), 66-67.

[27]Dubber, The Police Power, 5.

[28]هانا آرنت، وضع بشر، ترجمۀ مسعود علیا (چاپ 5؛ تهران: ققنوس، 1396)، 69.

[29]Dubber, The Dual Penal State, 134.

[30]جان کلی، تاریخ مختصر تئوری حقوقی در غرب، ترجمۀ محمد راسخ (چاپ 2؛ تهران: طرح نو، 1388)، 38.

[31]Dubber, The Police Power, 6-8.

[32]Dubber, The Dual Penal State, 138; Dubber, The Police Power,15-18.

[33]Dubber, The Dual Penal State, 135-136.

[34]فیرحی، دین و دولت در عصر مدرن، جلد 1، 200-205.

[35]رضا داوری، فلسفۀ مدنی فارابی (تهران: شورای عالی فرهنگ و هنر، 1354)، 111. همچنین بنگرید به سیدجواد طباطبایی، زوال اندیشه سیاسی در ایران: گفتار در مبانی نظری انحطاط ایران (چاپ 8؛ تهران: کویر، 1387)، 158-166.

[36]ترجمۀ حمید عنایت این است: ”تدبیر منزل نیازمند افزاری است. و اما افزارها بر دو گونه‌اند: روان‌دار و بی‌روان.“ بنگرید به ارسطو، سیاست، ترجمۀ حمید عنایت (چاپ 2؛ تهران: شرکت سهامی کتاب‌های جیبی، 1349) 8.

[37] Aristotle, The Nicomachean Ethics, Translated by David Ross (Oxford,Oxford University Press.,2009), 92.

برای مطالعۀ ترجمۀ محمدحسن لطفی از قطعۀ بالا بنگرید به ارسطو، اخلاق نیکوماخوس، ترجمۀ محمدحسن لطفی (تهران: طرح‌نو، 1385)، 186-187.

[38] Markus Dubber, The Police Power, 182-188.

[39]نصیرالدین طوسی، اخلاق ناصری، 207.

[40]فیرحی، دین و دولت در عصر مدرن، جلد 1، 200-205.

[41]برای مطالعه در این زمینه به کتاب ششم اخلاق نیکوماخوس مراجعه کنید، البته ترجمۀ فارسی خیلی برای فهم دقیق تفکیک این موارد مفید نیست.

[42]Robert Hariman, “Theory Without Modernity,” in  Prudence: Classical Virtue, Postmodern Practice, ed. Robert Hariman (Pennsylvania: The Pennsylvania State University Press, 2003), 5-6.

[43]See Robert W. Cape Jr., “Cicero and the Development of Prudential Practice at Rome,”  in Prudence, chapter 2.

[44]Peter J Ahrensdorf, “Machiavelli and Homer on the Man and the Beast,” in Principle and Prudence in Western Political Thought, eds. Christopher Lynch and Jonathan Marks (New York: SUNY Press, 2016 ), chap. 1.

[45]Dubber, The Police Power, 182-188.

[46]Dubber, The Police Power, 182-188.; Markus Dubber and Mariana Valverde, “Perspectives on the Power and Science of Police,” in The New Police Science: The Police Power in Domestic and International Governance, eds. Markus D. Dubber and Mariana Valverde (Stanford University Press, 2006), 4-5.

[47]Dubber, New Legal Science and the Dual Penal State, 4-5.

[48]Dubber, “A Political Theory of Criminal Law,” 14.

[49]بنگرید به برایان تیرنی، دین، قانون و پیدایش فکر مشروطه، ترجمۀ حسین بادامچی و محمد راسخ (تهران: نگاه معاصر، 1393).

[50]Thomas Paine, Common Sense (San Diego: ICON Group International, Inc., 2005), 33.

[51]Jerome B. Schneewind, The Invention of Autonomy (Cambridge: Cambridge University Press. 1998), 3-4.

[52]Schneewind, The Invention of Autonomy, 3-4; Dubber, The Dual Penal State, 164; Dubber, New Legal Science and the Dual Penal State, 4-5; Markus Dubber, “Foundations of State Punishment in Modern Liberal Democracies: Toward a Genealogy of American Criminal Law,” in Philosophical Foundations of Criminal Law, 85-86.

[53]Dubber, “A Political Theory of Criminal Law,” 5.

[54]Dubber, The Dual Penal State, 135.

[55]Markus Dubber, “Paradigms of Penal Law,” in The Oxford Handbook of Criminal Law, eds. Markus Dubber and Tatjana Hörnle (Oxford: Oxford University Press, 2014).

[56]Dubber, The Dual Penal State, 128.

[57]Dubber, The Dual Penal State, 136.

[58]Danilo Zolo, “The Rule of Law: A Critical Reappraisal,” in The Rule of Law: History, Theory and Criticism, eds. Pietro Costa and Danilo Zolo (Dordrech: Springer, 2007), 3-5.

[59]Dubber, The Dual Penal State, 138.

[60]Dubber, The Police Power, 188; Dubber, “American Penality Between Law and Police,” 2-3.

[61]Dubber, “A Political Theory of Criminal Law,” 7; Dubber, The Dual Penal State, 139.

[62]سیدجواد طباطبایی، نظریۀ حکومت قانون (تهران: ستوده، 1386)، فصل 4؛ حامد عامری، تجدد و قانونگرایی: اندیشه میرزایوسفخان مستشارالدوله (تهران: نگاه معاصر، 1394)، فصل 3.

[63]محمدرضا نیکفر، تاریخ مفهوم‌ها (نسخۀ الکترونیکی، بی‌تا)، 19.

[64]محمدحسین نائینی، تنبیه ‌الامه و تنزیه ‌المله، به کوشش جواد ورعی (قم،: بوستان کتاب)، 43-41. همچنین بنگرید به داود فیرحی، آستانۀ تجدد: در شرح تنبیه‌الامه و تنزیه‌المله (چاپ 2؛ تهران، نشر نی، 1395)، 111-120.

[65]نائینی، تنبیه ‌الامه و تنزیه‌ المله، 43؛ فیرحی، آستانۀ تجدد، 120.

[66]See Eugene Garver, After Virtù: Rhetoric, Prudence, and Moral Pluralism in Machiavelli, in History of Political Thought, 17:2 (Summer 1996).

[67]امکان واقعی یا real possibility از مفاهیم برنارد ویلیامز، فیلسوف تحلیلی معاصر، است. ویلیامز امکان واقعی را در تقابل با امکان تصوری یا notional possibility تعریف می‌کند. گاروِر از این دو مفهوم ویلیامز به نحو درخشانی برای توضیح موضع ماکیاوللی بهره گرفته است.

[68]Garver, After Virtù, 72.

[69]داود فیرحی، ”استعاره‌های دولت در فقه سیاسی معاصر شیعه،“ فصلنامۀ سیاست، دورۀ 41، شمارۀ 3 (پاییز 1390)، 207. همچنین بنگرید به حمیدرضا خرسندرفتار، ”گذار از فقه حوزۀ خصوصی به فقه حوزۀ عمومی در گفتمان فقهای دورۀ مشروطه“ (پایان‌نامۀ کارشناسی ارشد دانشگاه تربیت مدرس).

[70]محمد مؤمن قمى، الولايه الإلهيه الإسلاميه أو الحكومه الإسلاميه (قم: دفتر انتشارات اسلامى، 1425ق).

[71]از جمله بنگرید به محمد مؤمن قمی، ”ولایت الهی و حکومت اسلامی،“ مجلۀ فقه اهل ‌بیت علیهم‌السلام، سال 12، شمارۀ 47 (1385)، 13-49.

[72]داود فیرحی، فقه و سیاست در ایران معاصر: تحول حکومت‌داری و فقه حکومت اسلامی (چاپ 3؛ تهران: نشر نی، 1396)، جلد 2، فصل 10.

[73]داود فیرحی، فقه و سیاست در ایران معاصر، جلد 2، بخش 4، مبحث ”وجوه دموکراتیک استعارۀ قضا. “دکتر فیرحی پیش‌تر، چنان‌که در دو جلد کتاب فقه و سیاست و مقالۀ ”استعاره‌های دولت“ پیداست، برای توضیح نظریۀ حکومت ولایتیه نائینی بر استعارۀ وقف تأکید می‌کرد. اما در انتها، به‌ویژه در درسگفتارهای دانشگاهی، بر استعارۀ امانت بیشتر تأکید کرد. رویۀ اخیر درست‌تر به نظر می‌رسد.

[74]در این زمینه بنگرید به داود فیرحی، فقه و سیاست در ایران معاصر: فقه سیاسی و فقه مشروطه (چاپ 4؛ تهران: نشر نی، 1393)، جلد 1، فصل‌های 4 و 6.

[75]روح‌الله خمینی، شئون و اختیارات ولی فقیه: ترجمۀ مبحث ولایت فقیه از کتاب البیع (تهران: وزارت ارشاد اسلامی، 1365)، 30.

[76]مؤمن قمى، الولايه الإلهيه الإسلاميه، 232.

[77]برای بررسی انتقادی این نظر آیت‌الله مؤمن، بنگرید به محمد سروش محلاتی، دین و دیکتاتوری: مجموعه مقالات بررسی نسبت دین و استبداد (تهران: میراث اهل قلم، 1395)، فصل 3.

[78]سیدحسین صفایی و سیدمرتضی قاسم‌زاده، حقوق مدنی: اشخاص و محجورین (چاپ 12؛ تهران: سمت، 1385)، 178.

[79]طبق مادۀ 1183 قانون مدنی، ”در کلیۀ امور مربوط به اموال و حقوق مالی مولی‌علیه، ولی نمایندۀ قانونی او می‌باشد.“

[80]محسن کدیور، حکومت ولایی (چاپ 5؛ تهران: نشر نی، 1387)، 118.

[81]مهدی حائری یزدی، حکمت و حکومت (ویرایش 3؛ نشر الکترونیکی، 1395)، 245 به بعد.

[82]عبدالله جوادی آملی، ولایت فقیه: ولایت، فقاهت و عدالت (قم: اسراء، 1378). در ادامه خواهیم دید که داود فیرحی نیز نظریۀ ولایت فقیه آیت‌الله خمینی را مستلزم محجور شمردن مردم نمی‌داند.

[83]مؤمن قمى، الولايه الإلهيه الإسلاميه، 231.

[84]مؤمن قمى، الولايه الإلهيه الإسلاميه، 318.

[85]فیرحی، فقه و سیاست در ایران معاصر، جلد 2، بخش 4.

[86]مؤمن قمى، الولايه الإلهيه الإسلاميه، 324.

[87]مؤمن قمى، الولايه الإلهيه الإسلاميه، 333.

[88]نظریۀ ”اساس‌گرایی (مشروطه‌گرایی) اسلامی“ به روایت قریشی-لندز سه رکن دارد. رکن اول. اعمال حکومت باید مبتنی بر خیر عمومی باشد؛ رکن دوم. ساحت متکثر قانون دینی به مثابه‌ بدیلی اختیاری برای قانون دولتی وجود دارد؛ و رکن سوم. مشروعیت اسلامیِ قانون دولتی بر اساس مقاصد شریعت سنجیده می‌شود. بنگرید به آصفه قریشی؛ ”مشروطه‌گرایی اسلامی؛ نه سکولار، نه تئوکراتیک، نه ناممکن،“ ترجمۀ مهدی سمائی، در حقوق کیفری کشورهای اسلامی در تعامل شرع و حقوق، تدوین‌ فیروز محمودی جانکی، جمشید غلاملو، سمانه طاهری و فائزه منطقی (تهران: شرکت سهامی انتشار، 1399)، 47-78.

[89]هیرشل این نوع حکمرانی را بر اساس چهار مؤلفه تعریف می‌کند: یکم. پیروی از برخی، یا همۀ، مؤلفه‌های محوری اساس‌گرایی مدرن، مانند تفکیک میان رهبری دینی و اقتدار سیاسی، تضمین حق‌های مردم در قانون اساسی، یا وجود نوعی نظارت قضایی؛ دوم. وجود دین رسمی واحد یا دینِ دولتی؛ سوم. گنجاندن متون و فتاوای دینی در قانون اساسی به عنوان یکی از منابع یا منبع اصلیِ قانون‌گذاری و تفسیر قضایی؛ و چهارم. وجود محاکم شرعی که علاوه بر وزن نمادین، صلاحیت قانونی برای اقدام دارند. بنگرید به

Ran Hirschl, “Juristocracy vs. Theocracy: Constitutional Courts and the Containment of Sacred Law,” Middle East Law and Governance, 1:2 (2009), 130.

همۀ ویژگی‌های مورد اشارۀ هیرشل دربارۀ نظام اسلامی در ایران صدق نمی‌کند. جدا از آثار هیرشل، مفهوم‌پردازی‌های دیگری نیز از اصطلاح ”تئوکراسی مبتنی بر قانون اساسی“ ممکن به نظر می‌رسد. در متنی دیگر، هیرشل تفاوت تئوکراسیِ صِرف و تئوکراسی مبتنی بر قانون اساسی را این‌گونه برشمرده که در اولی یک رهبر دینی رهبریِ سیاسی را بر عهده دارد و چه بسا قانون الهی قانون حاکم شمرده شود. در مقابل، در تئوکراسی مبتنی بر قانون اساسی، تفکیک‌ شکلی میان رهبری دینی و اقتدار سیاسی وجود دارد و اصول بنیادی مانند تفکیک قوا در قانون اساسی گنجانده می‌شود. بنگرید به

Ran Hirschl, Constitutional Theocracy (Cambridge: Harvard University Press, 2010), 2.

[90]استدلال شده است که واژۀ تئوکراسی بیشتر با تاریخ مسیحیت سازگاری دارد و مسلمانان می‌توانند در پی دولتی دینی باشند که مبتنی بر قانون اساسی است اما تئوکراتیک نیست. بنگرید به آصفه قریشی، ”مشروطه‌گرایی اسلامی. “

[91]معادل فارسی ”کشورهای مسلمان‌نشین“‌ را معادل عبارت انگلیسی Muslim-majority countries به کار برده‌ایم. ترجمۀ عبارت انگلیسی به ”کشورهایی با اکثریت مسلمان“ زیبا به نظر نمی‌رسد و ترجمۀ آن به ”کشورهای اسلامی“ نیز دقیق نمی‌نماید.

[92]Mohammad H. Fadel, “Constitutionalism and Democratic Self-government,” in Routledge Handbook of Islamic Law, eds. Khaled Abou El Fadl, Ahmad Atif Ahmad and Said Fares Hassan (New York, Routledge, 2019), 415.

[93]Fadel, “Constitutionalism and Democratic Self-government,” 415-416.

[94]Silvio Ferrari, “Religious Rules and Legal Pluralism: An Introduction,” in Rossella Bottoni, Religious Rules, State Law, and Normative Pluralism: A Comparative Overview, eds. Rinaldo Cristofori and Silvio Ferrari (Springer, 2016), 1-2.

[95]روشن است که این رأی لزوماً به معنای دفاع از حکمرانی دینی نیست. کاملاً ممکن است کسی بر اساس ادلۀ دینی از حکمرانی سکولار دفاع کند. از قضا، گرایش اغلب روشنفکران دینی ایرانی به این موضع نزدیک است. البته مهم بودن شرح دموکراتیک از دین به این معنا نیست که همۀ چنین تفسیرهای از حیث معرفتی اهمیت دارند.

[96]در کشورهای غربی هم رابطۀ قانون و دین بسیار مهم است. برخی مسائل مهم برخاسته از این رابطه عبارت است از بحث تعدی به احساسات دینی، نافرمانی مدنی از قانون دولتی بنا بر انگیزۀ دینی، مزاحمت برنامه‌های مذهبی برای همسایگان، مقام مذهبی و استماع اعترافات مجرمانه و بحث از رازداری، تروریسم با انگیزۀ مذهبی، استناد به دین در تفسیر قانون، ارتباط کلیسا با دولت، احزاب دین‌گرا، دین در فضای عمومی،  و مانند اینها.

[97]برای آشنایی با نظری دیگر دربارۀ نظریه‌های ولایت انتصابی و ولایت انتخابی، علاوه بر دیگر متن‌های معرفی‌شده، به کتاب زیر رجوع کنید که البته تحلیلی غیرتاریخی از دو روایت به دست می‌دهد: شریف لک‌زایی، بررسی تطبیقی نظریه‌های ولایت فقیه (چاپ 2؛ قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی، 1386).

[98]بنابراین شرح فیرحی از ولایت فقیه با نظریۀ انتخاب آیت‌الله منتظری تفاوتی اساسی دارد. در حالی که آیت‌الله منتظری در دوره‌ای از زندگی فکری خود، با فاصله‌گیری از نظریۀ ولایت انتصابی آیت‌الله خمینی، از خوانشی انتخاب‌محور از نظریۀ ولایت فقیه دفاع کرد ، فیرحی در پی قرائتی دموکراتیک از خود نظریۀ نصب است. برای مطالعۀ نظریۀ ولایت انتخابی آیت‌الله منتظری، بنگرید به حسینعلی منتظری، مبانی فقهی حکومت اسلامی (دراسات فی ولایه الفقیه الدوله الاسلامیه)، ترجمۀ محمود صلواتی و ابوالفضل شکوری (تهران: سرایی، 1379).

[99]روح‌الله خمینی، تهذیب‌الاصول، تقریر جعفر سبحانی (قم: اسماعیلیان، 1382ق) جلد 3، 575؛ به نقل از فیرحی، فقه و سیاست در ایران معاصر، جلد 2، مبحث ”انواع حکم. “

[100]خمینی، شئون و اختیارات ولی فقیه، 49.

[101]خمینی، شئون و اختیارات ولی فقیه 52.

[102]بنگرید به روح‌الله خمینی، ولایت فقیه (حکومت اسلامی) (تهران: مؤسسۀ تنظیم و نشر آثار امام خمینی، 1392)، فصل ”ولایت فقیه به استناد اخبار.“

[103]خلاصۀ نظر فیرحی که در ادامه می‌آید از این کتاب گرفته شده است: داود فیرحی، فقه و سیاست در ایران معاصر، جلد 2، بخش 4.

[104]فیرحی این تعبیر را از آیت‌الله جوادی آملی گرفته است.

[105]روح‌الله خمینی، تحریر الوسیله، ترجمۀه علی اسلامی (قم: دفتر انتشارات اسلامی، بی‌تا)، 84-85. برای شرط اجتهاد برای قاضی ادعای اجماع شده است. بنگرید به شهید ثانی، تحریر الروضه فی شرح اللمعه، به کوشش علیرضا امینی و سیدمحمدرضا آیتی (چاپ 14؛ تهران: سمت، 1388)، 144.

[106]در کتاب‌های فقهی، در بحث از تفاوت میان قاضی تحکیم و قاضی منصوب به این موضوع پرداخته می‌شود.

[107]در متن فیرحی، این سویۀ دموکراتیک به واسطۀ بحثی مفصل دربارۀ نظریۀ خطابات قانونی آیت‌الله خمینی شرح داده می‌شود.

[108]برای آشنایی با خوانشی مشابه از این حیث، بنگرید به محمد سروش محلاتی، دین و دیکتاتوری، فصل 5.

 [109]داود فیرحی، فقه و سیاست در ایران معاصر، جلد 2، بخش 4، مبحث ”وجوه دموکراتیک استعارۀ قضا. “

[110]حتی در این موارد نیز نظریۀ قضاوت مدرن گرایش به راه‌حل‌های غیرسلطه‌آمیز و دموکراتیک دارد.

[111]برای مطالعه دربارۀ نظیر این  استدلال دربارۀ سپردن اختلاف‌های سیاسی به قضات، بنگرید به

Jeremy Waldron, “The Core of the Case Against Judicial Review,” The Yale Law journal, 115:1346 (2006).

[112]See Alec Stone Sweet, Governing with Judges: Constitutional Politics in Europe (Oxford: Oxford University Press, 2000).

[113]طبق نوشتۀ آیت‌الله خمینی، ”اسلام بنیان‌گذار حکومتی است که در آن نه شیوۀ استبداد حاکم است . . . و نه شیوۀ مشروطه و جمهوری . . . بلکه حکومت اسلامی نظامی است ملهَم و منبعث از وحی الهی که در تمام زمینه‌ها از قانون الهی مدد می‌گیرد و هیچ‌یک از زمامداران و سرپرستان امور جامعه را حق استبداد رأی نیست.“ بنگرید به روح‌الله خمینی، شئون و اختیارات ولی فقیه، 20-21.

[114]در کنار نکات متن، این پرسش هم به ذهن می‌رسد که فقیه چه تخصصی برای توسل به عرف و قوانین موضوعه برای فصل خصومت دارد.

[115]برای مطالعه دربارۀ نظم سلطانی، بنگرید به فیرحی، دین و دولت در عصر مدرن، جلد 1، 83 به بعد.

[116]Hirschl, “Juristocracy vs. Theocracy, 129–165.

[117]محمدسعید رمضان البوطی، مصلحت و شریعت، ترجمۀ اصغر افتخاری (تهران: گام نو، 1384)، 12.

[118]به طور کلی، در قرن بیستم ”گفت‌وگویی خاموش“ میان فقه شیعه و فقه اهل سنت درگرفت و این گفت‌وگو آثاری مهم بر هر دو سنت فقهی به جا گذاشته است. تعبیر گفت‌وگوی خاموش از بلقزیز است. وی در کتاب مهم خود اثرپذیری متقابل دو سنت فقهی را شرح داده است. بنگرید به عبدالله بلقزیز، دولت و نظام سیاسی در اندیشه متفکرین اسلامی معاصر، ترجمۀ علیرضا سمیعی اصفهانی و محمد جواد خلیلی (تهران: نگاه معاصر، 1398)، 21-26.

[119]کدیور، حق‌الناس، 26.

[120]برای مطالعۀ مبنای حقوقی مجمع تشخیص مصلحت، بنگرید به حسین مهرپور، مختصر حقوق اساسی جمهوری اسلامی ایران (چاپ 5؛ تهران: دادگستر، 1393)، 270. برای آشنایی با خوانشی دیگر از تأثیر جمهوری اسلامی بر فقه سیاسی شیعه، بنگرید به محمدجواد ارسطا و کمال اکبری، ”تأثیر تأسیس جمهوری اسلامی ایران بر فقه سیاسی،“ علوم سیاسی، سال 14، شمارۀ 55 (پاییز1390)، 23-55.

[121]بنگرید به رحیم نوبهار، ”جستاری در مبانی تقسیم‌بندی حد-تعزیر در فقه کیفری اسلام،“ مجلۀ تحقیقات حقوقی، شمارۀ 63 (1392)، 254-213. در این مقاله، نویسنده با روش غایت‌محور تفکیک سنتی میان حد-تعزیر را به چالش کشیده است. نیز، رحیم نوبهار، ”از تعطیل حد تا الغاگرایی حدود،“ پژوهش‌های حقوق تطبیقی، دورۀ 18، شمارۀ 4 ( 1393)، 123-145. در این مقاله نیز نویسنده با همان روش اندیشه‌هایی نو دربارۀ مسئلۀ تعطیل حدود پرورانده است.

[122]رحیم نوبهار، ”نگاهی نوگرایانه به فقه مقاصدی و چالش‌های پیش‌روی آن،“ ماهنامۀ سیاسی- فرهنگی سخن ما (دی و بهمن 1394)، 16-18.

[123]سیدصادق حقیقت، ”نقش مصلحت در حکومت اسلامی از دیدگاه امام خمینی، “ فصلنامۀ اندیشه سیاسی در اسلام، شمارۀ 6 (زمستان 1394)، 98.

[124]سیدصادق حقیقت، ”نقش مصلحت در حکومت اسلامی از دیدگاه امام خمینی، “ 100.

[125]ابوالقاسم فنایی، اخلاق دین‌شناسی: پژوهشی در باب مبانی اخلاقی و معرفت‌شناسانه فقه (تهران: نگاه معاصر، 1394)، 111-105. برای آشنایی با تلاشی برای توضیح ناکامی تاریخی رویکرد مقاصدی، بنگرید به سیدمحمد قاری سید فاطمی، ”رويكردی عدليه‌ای به نظريه مقاصد و پيامدهای حقوق بشری،“ مجلۀ تحقیقات حقوقی، شمارۀ 75، (پاییز 1395)، 11-38.

[126] epistemic paternalism

[127]جلال پی‌کانی و فرامرز تقی‌لو، ”پدرسالاری معرفتی،“ پژوهش‌های فلسفی دانشگاه تبریز، دورۀ 7، شمارۀ 12 (1392)، 29.

[128]مؤمن قمى، الولايه الإلهيه الإسلاميه، 301. وی در شورای بازنگری قانون اساسی (1368) نیز تأکید می‌کند ”به ولایت مطلقه تصریح کنید و ترس از این نداشته باشید که هر کار که رهبر دلش خواست می‌تواند بکند . . . ولی‌فقیه در هرچه که مصلحت بداند اختیار دارد. “ بنگرید به فیرحی، فقه و سیاست، فصل 6.

[129]عبارات او به عربی: ”و حینئذ فمقتضی ولایته علی هذه الامة ان یکون کل هذه الامور المتعلقه بها تحت لواء اختیاره، و له و علیه ادارتها بما تقتضیه مصلحه الامة و یکون ما اختاره فیها لازم الاتباع.“ بنگرید به مؤمن قمى، الولايه الإلهيه الإسلاميه، 301.

[130]Philip N. Pettit, “Law and Liberty,” in Law and Republicanism: National and International Perspectives, eds. Samantha Besson and Jose Luis Marti (Oxford University Press, 2009), Chapter 1.

[131]در فقه معاصر تلاش‌هایی مهم برای دستیابی به روایتی دموکراتیک‌تر از مصلحت به چشم می‌خورد. برای نمونه، قسمتی از مقاله‌‌ای از رحیم نوبهار را ذکر می‌کنیم: ”برای اطمینان به اینکه حکومت از عنصر مصلحت تنها در راستای بقای خود و تحدید آزادی‌های شهروندان سوءاستفاده نکند، . . . پیش‌بینی فرایندهای مردم‌سالارانه در تشخیص مصلحت و حالت‌های اضطراری یک ضرورت است. از این رو دخالت مردم یا نمایندگان واقعی آنان در تشخیص آنچه به نام مصلحت در جامعه اعمال می‌شود ضروری است . . . شاید زمانی که امام خمینی برای تصویب مقررات مصلحتی، رأی دو سوم نمایندگان مجلس را ضروری دانست، این نکته را هم در نظر داشت. این به معنای آن است که گرچه تشخیص مصلحت از جنبه‌های دقیق فقهی برخوردار است، اما در اصل تشخیص مصلحت، وجدان عمومی جامعه مسلمانان . . . نیز نقش دارد. به ویژه اینکه تشخیص مصلحت در بسیاری موارد جنبه‌ موضوع‌شناسانه دارد. “ در این روایت، نویسنده کوشیده است فضا را برای دستیابی به خوانشی دموکراتیک‌تر از مصلحت مهیا کند. بنگرید به رحیم نوبهار؛ ”از حفظ حکومت تا حفظ نظام،“ فصلنامۀ پژوهش حقوق عمومی، سال 21، شمارۀ 63 (تابستان 1398)، 56.

میل، قدرت و کنشگری: شعرخوانی زنان شاعر ایرانی در حضور رهبر جمهوری اسلامی

مهدی تورج <Mahdi Tourage <mtourage@uwo.ca (دانش‌آموختۀ دکتری دانشگاه تورنتو، 2005) هم‌اکنون دانشیار مطالعات دینی و عدالت اجتماعی و مطالعات صلح در کالج دانشگاهی کینگ در لندن اونتاریو است. از ایشان کتاب مولانا و هرمنونیک اروتیسم منتشر شده است و همچنین، ویرایش لکان غامض (Esoteric Lacan) را به همراه فیلیپ والنتینی بر عهده داشته است. مقالات ایشان در مجلاتی چون مطالعات ایران (Iranian Studiesنشریۀ بینالمللی مطالعات ژیژک (International Journal of Zizek Studies) و نشریۀ بدن و دین (Body and Religion Journal) منتشر شده است. علایق پژوهشی ایشان عبارت‌اند از تفکر اسلامی، تصوف، و نظریه‌های پسامدرن جنسیت و سکسوالیته.

در این مقاله به بررسی میل و عشق در اشعار شماری از شاعران انتخاب‌شدۀ زن می‌پردازیم که اشعارشان را در حضور رهبر جمهوری اسلامی ایران قرائت کرده‌اند. سابقۀ ادبی و زمینۀ سیاسی این رویدادهای ادبی-سیاسیِ سالانه پیش از این بررسی شده است.[2] پژوهش حاضر مطالعه‌ای قوم‌نگارانه دربارۀ این دسته از شاعران زن نیست، بلکه در پی بررسی محتوای اروتیک برخی از اشعار قرائت‌شده در فضای شدیداً کنترل‌شدۀ این شب‌های شعرخوانی است. هدف من تأکید بر الگوی کنشگری ”همنواگرانه‌ای“ است که تحت ساختارهای پیچیده‌ای از قدرت و فرمان‌برداری جوانه می‌زند. با بهره گرفتن از میل در صورت‌بندی روانکاوانۀ آن به مثابه ابزاری تحلیلی چنین استدلال خواهم کرد که اهمیت این شعرخوانی‌ها از بهره‌برداری‌های رژیم از آنها برای برنامه‌های مشروعیت‌بخشی به خویش فراتر می‌رود: به صحنه آوردن میل در این اشعار همگانی‌شده مسیرهایی گفتمانی را به سوی لذت و خلاقیت و اشکالی از کنشگری مغفول‌مانده می‌گشاید. پروژه‌های فمینیستی کنشگری رهایی‌بخش عمدتاً کردارهایی مقاومتی را به رسمیت می‌شناسند که هنجارهای اجتماعی-فرهنگی و تسلط مردانه را به مبارزه می‌طلبند، به‌ویژه در کشورهایی که اکثریت جمعیت مسلمان‌اند. برای نمونه، در زمینۀ مردسالارانۀ ادبیات و فرهنگ فارسی، فقط نویسندگان زنی که آثارشان نشان‌دهندۀ مقاومت در برابر سوءاستفادۀ جنسیتی و تلاش برای ”خودآزادسازی“ باشد به رسمیت شناخته می‌شوند.[3] فروتر از آن، هرگونه کردار شناخت‌پذیر مبارزه‌طلبانه‌ای که در قالب همان چیزی بگنجد که جودیت باتلر از آن با عنوان ”الگوی کنشگری رهایی‌بخش‌‌“ یاد می‌کند،[4] یا مغفول می‌ماند یا به منزلۀ آگاهی کاذب و امری برای تثبیت مجدد سرکوب زنان کنار گذاشته می‌شود.

برای مقابله با این رویه، بر یکی از نمونه‌های بارز آن متمرکز خواهم شد؛ خاطرات آذر نفیسی که در سال 2003 منتشر شده است: لولیتاخوانی در تهران: خاطرهنوشتی دربارۀ کتابها که خود برداشتی مدرن از رمان لولیتا، اثر رمان‌نویس امریکایی روس‌تبار، ولادیمیر ناباکوف، است که در 1955 منتشر شده است. با بحثی دربارۀ الگوی کنشگری‌ای آغاز خواهم کرد که در لولیتاخوانی پیش نهاده شده است و سپس آن را درون زمینۀ گسترده‌تر سیاسی، ادبی و فرهنگ مردم‌پسند زمینه‌مند خواهم ساخت؛ جایی که در آن قدرت و میل تلاقی می‌کنند. نیاز به گفتن نیست که رویداد سالانۀ شب‌های شعرخوانی زنان شاعر البته مرتبط با عصیان نیست. هدف این مراسم آن نیست که مشارکت‌کنندگان را از هژمونی ایدئولوژی مسلط آزاد سازد. در حقیقت، از طرز لباس ‌‌پوشیدن و حرکات و اشارات گرفته تا تمجید از رهبر با استفاده از سنت‌های قراردادی شعر فارسی، همگی نشان می‌دهند که این رویداد کاملاً با گفتمان هنجارین رژیم همنواست و از آن حمایت می‌کند. ظاهراً بهره گرفتن ز توان سکسوالیته که در چنین فضای ادبی والایی ممکن است به دگرگونی رهایی‌بخش منجر ‌شود دغدغۀ‌ این شعرخوانی‌ها نیست. با این همه، درست همین انکار تنش جنسی در تصویرپردازی شاعرانه و اجرای بعضی حرکات و اطوارها در این رویدادهاست که اهمیت میل اروتیک را افزایش می‌دهد. با ارجاع به مطالعات دیاسپورا و بررسی میل از منظری نظری استدلال خواهم کرد که این رویدادهای سالانه نمونه‌های اعلایی برای الگوی دیگری از کنشگری فمینیستی‌اند که پیچیدگی‌های غالباً مغفول‌ماندۀ روابط تولیدشدۀ تحت تأثیر قدرت را هم به حساب می‌آورند. خوانش تطبیقی این دو بیان ادبی از میل و بررسی ارتباط آنها با کنشگری قادرمان خواهد ساخت که دربارۀ بافتار ادبی – و اگر زمینۀ بحث را بگسترانیم، دربارۀ بافتار سیاسی – مقاومت در ایران معاصر تأمل کنیم.

کنشگری رهاییبخش

کتاب نفیسی در اصل خاطرات اوست از شکل‌گیری کانون کتاب ”مخفیانه“‌ای در تهران در سال‌های دهۀ 1990 برای بحث دربارۀ ادبیات غرب با هفت نفر از دانشجویان دختر که برای شرکت در این کانون انتخاب شده بودند. منتقدان خاطرات نفیسی عمدتاً بر گرو‌ه‌های استعمارگر و شرق‌شناسی انگشت می‌گذارند که برای نجات زنان قهوه‌ای‌پوست خاموش به ارزش‌های جهان‌شمول مستخرج از ادبیات غرب متوسل می‌شوند.[5] لولیتاخوانی، به نسبت بسیاری دیگر از خاطرات زنانی که در آن زمان نوشته‌شده‌اند، مشاهدات سیاسی و فرهنگی بسیار هوشمندانه‌تری از ایران، انقلاب، و جنگ ایران و عراق به دست می‌دهد. همچنین، ارزش ادبی و شگردهای روایی‌اش از ویژگی‌های بارز آن به شمار می‌رود.[6]

این جنبه‌های مثبت خاطرات نفیسی، هرچند به درستی تشخیص داده شده‌اند، اما در نهایت با قرار گرفتن او در موضع دوگانۀ شرق‌شناسی، بین غرب عقل‌گرای مدرن در تقابل با شرق ضدمدرن و ضدعقل‌گرا و ایستا، فروکشیده می‌شوند.[7] امیره دربل در آخرین پژوهشی که دربارۀ لولیتاخوانی نفیسی صورت داده نشان می‌دهد که خاطره‌نویسی به مثابه روایتی ”مخالف‌خوان“ است که با عرضه کردن آزادی یادآوری و تاریخمند کردن تجربه‌های زنان بر علیه قدرت‌های اجتماعی سرکوبگر عصیان می‌کند.[8] مسائل مرتبط با طبقه، دسترسی به امکانات نوشتن به صورت عام و نوشتن خاطرات به صورت خاص به کنار، پژوهش دربل بازنمای آثاری است که عصیان را به منزلۀ معیاری برای کنشگری به حساب می‌آورند. ضابطه‌های محدودکنندۀ چنین چارچوبی زمانی آشکار می‌شود که خاطرات نویسندگان زن ”عصیانگر“ را در پیوند با دیگر ساختارهای قدرت در نظر آوریم. برای مثال، کتاب تسخیر در تهران: ماجراهای درونی تسخیر 1979 سفارت امریکا، نوشتۀ معصومه ابتکار و منتشرشده در سال 2000، در قالب پیمایش او نمی‌گنجد. حمایت عام ابتکار از جمهوری اسلامی و برخی از مواضع خشونت‌طلبانۀ او، مانند آنچه برای توجیه کارش در مشارکت با گروگان‌گیری کارکنان سفارت امریکا در تهران آورده است، پرسش‌های بسیاری را دربارۀ معنای ”عصیان“ برمی‌انگیزند. خاطرات او همچنین پیامدهای سیاسی مذاکرۀ خویشتن فعلی را در پرتو گذشته و فهم خویشتن شخصی را در پرتو شرایط سیاسی معضله‌مند می‌سازد. این ملاحظات ما را به تأمل وامی‌دارد که آیا عصیان را به مثابه منظر تحلیلی سودمندی در نظر آوریم و طغیانگری را مشخصۀ نویسندگان دیاسپورا به شمار آوریم یا نه.

خصیصۀ دیگر اثر نفیسی، که نقطۀ قوت آن شمرده می‌شود ولی در واقع راه را برای نقد اثر می‌گشاید، تصور او از تبعید به منزلۀ فضایی است که بیشترین مساعدت را برای کردار کنشگری فراهم می‌آورد. او فضایی مخفیانه در خانۀ شخصی خودش فراهم می‌آورد که در آنجا، رویدادهای زمانه‌اش و زیست خصوصی زنان در گفت‌وگو از دیدگاه اعتراضی تبهکاران و قهرمانان رمان‌های کلاسیک غربی به بحث گذاشته می‌شود. به گفتۀ دربل، تبعید راه ناگزیر نفیسی و ”دختران“ (عنوانی که نفیسی برای نامیدن دانشجویان منتخب خودش به کار می‌برد) او برای گریز از قدرت سرکوبگر رژیم ایران است. او چنین استدلال می‌کند که تبعید – هم به مثابه فضایی مفهومی و هم فضایی جغرافیایی – به نفیسی نوعی فضای آزادسازی، ”تحقق‌بخشی“ و ”توانایی“ برای ”شدن“ پیش می‌نهد. دبرل استدلال می‌کند که تبعید برای نفیسی ”الهام‌بخش“ بوده است: ”قلمروی غنی برای دستاوردهای هنری.‌“[9]‌‌دختران نفیسی انتظار می‌کشیدند او مهاجرت به امریکا را به ایشان توصیه امریکا کند؛ برترین فضای تبعید آزادساز.[10] از آنجا که او نمی‌توانست همۀ آنها را به امریکا ببرد، امریکا را نزد ایشان آورد. او در قالب خوانش هسته‌های اصلی ادبیات غرب ایشان را به تبعیدشدگی به فضایی ادبی از طریق تخییل داستان‌های غربی دعوت کرد. مفروض چنین است که ادبیات غربی، یعنی آنچه به انگلیسی نوشته می‌شود، قابل پیوند زدن به هر زمینه‌ای است، چرا که گویا اساس و بنیادش جهانی انگاشته می‌شود.[11]

نوشتن خاطرات، رفتن به تبعید یا پیش کشیدن جهانی تخیلی که در آن قهرمانان با سرکوب و تحمیل ناامیدی تحمیلی در کشاکش‌اند به هر روی استراتژی ستوده‌ای است. حتی جهانی تخیلی که نفیسی با الگوبرداری از ادبیات غرب پیش می‌نهد شایستگی‌های خاص خود را دارد. با این همه، آنچه این الگوی کنشگری را با مشکل روبه‌رو می‌سازد فرض عملی آن است که هویت دیاسپورایی را پایدار و کامل می‌داند و بنابراین، گمان می‌برد که برتر و معتبر است. محققان مطالعات دیاسپورا نشان داده‌اند که هویت، خواه دیاسپورایی یا بومی، ”واقعیتی هم‌اکنون حاصل“ نیست، بلکه نتیجۀ فرایندی بی‌پایان است و مهم‌تر آنکه ”همواره در درون-و نه بیرون از-بازنمایی (representation) ترکیب و تشکیل می‌شود.‌“[12] به علاوه، الگوی رهایی‌بخش ظرفیت سوژه برای عصیان قهرمانانه بر علیه هنجارها را امری مفروض می‌پندارد و فرصت نقل مکان به فضای تبعید به منزلۀ امری جهانشمول دسترس‌پذیر دانسته می‌شود. دختران نفیسی هرچند ممکن است تعدد روابط و چندصدایی را به نمایش بگذارند،[13] تفاوت آنچه آنها چونان منافع برتر خود بدان می‌نگرند به نفع حمایت از گونه‌ای کنشگری عصیان‌گرایانه نادیده انگاشته می‌شود؛ همان کنشگری‌ای که از ایشان می‌خواهد بر علیه منابع قدرت بیرونی دست به عمل بزنند. علاوه بر این، صداهای بسیاری از زنان دیگر از این روایت حذف شده‌اند. بدین ترتیب، مفاهیم متعین حاصل از منافع زنان و ظرفیت‌های جهانشمول جسورانۀ ایشان برای دسترسی به صورتی از کنشگری آزادی‌ساز از‌پیش‌تعیین‌شده هر آن کس را که در قالب این الگو نگنجد بیرون می‌گذارد یا واژگونه می‌نمایاندش. مثال‌هایی از این دست را می‌توان در میان زنانی یافت که با پیوستن به رژیم به حدی از آزادی از تنگناهای پدرسالارانه و محدودیت‌های خانواده‌های محافظه‌کارشان دست یافته‌اند.[14] زن خدمتکار خود نفیسی هم در روایت او مغفول مانده است.[15] این الگوی کنشگری مفروض می‌گیرد که ارادۀ مستقل و آزادی عمل به شکل جهانشمولی برای سوژه‌های سرکوب‌شده مهیا، ممکن و مطلوب‌اند و یگانه امری که ایشان برای تحقق بخشیدن این ذهنیت بدان احتیاج دارند سر باز زدن از تحمیلات نیروهای بیرونی است.

میل، قدرت و ادبیات

در بسیاری از رژیمهای تمامیتخواه، تولید ادبی دیکتاتور برای تقویت قدرت بلامنازع او کارگشا بوده است. آلبرشت کوشورکه و کنستانتین کامینسکی در مجموعه مقالاتی که با عنوان شعر نوشتن جباران گرد آوردهاند مستند ساختهاند که تا چه اندازه تلاقی عشق به ادبیات و خشونت سیاسی در بین فرمانروایان مطلقالعنان رایج است؛ از نرون در روم باستان گرفته تا بنیتو موسولینی، ژوزف استالین، آدولف هیتلر، مائو تسهدونگ، کیم ایل سونگ، معمر قذافی، صدام حسین و رادوان کارادزیچ.[16] آثار ادبی این مردان اثبات قدرت مافوق طبیعی کاریزماتیک ایشان برای فرمانروایی بر نیروهای زبان و سیاست دانسته میشود. برای مثال، اشعار عرفانی آیتالله خمینی جنبهای اساسی از شخصیتش تلقی میشود که از دیدگاههای سیاسی او خبر میدهد.[17] قدرت مردسالارانه، سیاست و میل غالباً چنان درهم بافته میشوند که رهبران مطلقالعنان را در کسوت ناجیان و یگانه مراجع دگرگونی اجتماعی نشان میدهد.[18]

نوعی زیباییشناسی بیشتعینیافته از قدرت مطلق در محل تلاقی خشونت سیاسی مفرط، ادعاهای مقدسمآبانه، و جاهطلبیهای ادبی آنان زاده میشود. از منظری انحرافی، بسیاری از این پدران سلطهگر رژیمهای توتالیتر غالباً خود را عشاق زن جوانی میدانند که نماد ملتیاند که هدفشان دفاع از آن است و میخواهند او را بنا به تصور خود شکل دهند. استاد ادبیات میانسال رمان ناباکوف، هامبرت هامبرت، این نقش را به لولیتای دوازده ساله تحمیل میکند. این همان خط موازی است که نفیسی بین رهبر انقلاب ایران و هامبرت میکشد؛ رهبری که مثل هامبرت هوشیار و جذاب است و میخواهد زنان جوان ایران را بفریبد تا به سرسپردگیاش تن در دهند. ولی دختران نفیسی با خواندن لولیتای ناباکوف از پذیرفتن این امر سر باز میزنند که برای مردان پراهمیتی که در زندگی آنها قدرت را به دست دارند، لولیتاهایی با روح آزاد باشند. مشابه این وضعیت را میتوان به کسانی تعمیم داد که ترجیح میدهند در دیاسپورا از سانسور دیکتاتوری رها باشند، حتی اگر چنان دیاسپورایی با خواندن ادبیات غرب تخییل شده باشد. 

هدایت پدرسالارانۀ عارفی فرهمند در فرایند تولید ادبی یکی از مشخصات مشترک بین جلسات شعرخوانی سالانۀ رهبر و فضای رهاییبخشی است که نفیسی در آپارتمانش آفریده است. از این منظر، آپارتمان نفیسی گونهای فضای تبعید استعاری در درون وطن است. به این ترتیب، با آنکه جوامع دور از وطن (دیاسپورا) به واسطۀ نوعی رابطۀ واقعی یا تصوری با وطن تعریف میشوند، نفیسی اجتماعی ساخته است که ”همبستگی و خودآگاهی قومیاجتماعی“ آن با صورتی تبعید واقعی یا تصوری شکل میگیرد.[19] مراد خود نفیسی، مرد مسن اسرارآمیزی که نفیسی او را ”جادوگر من“ میخواند، نویسندۀ منزوی بااستعدادی است که فقط افرادی را به حضور میپذیرد که به دقت انتخاب شدهاند. همۀ افراد طبقۀ روشنفکر جامعهاش، فیلمسازان مشهور، فیلمنامهنویسان، نقاشان و نویسندگان همگی در آپارتمان سادۀ او برای گرفتن مشورت جمع میشوند. چنانکه نفیسی به اطلاع خواننده میرساند، جادوگر بیکار است، اما چنان عمل میکند که گویا فرمانروای مطلق ”پادشاهی پنهان خویش“ است و ”فقط اندکی را که از پس آزمون رازآلود او برآمده باشند“ به حضور میپذیرد.[20] او صاحبنظر نهایی و مرجعی است که بر شخصیت دختران نفیسی تأثیر و نفوذ بسیار دارد، هرچند که ایشان را هرگز ندیده است. برای مثال، او شخصیت دختران را بر اساس انحنای بینی آنها از روی عکسهایشان داوری میکند و دربارۀ ارزش ادبی نوشتههایشان تصمیم میگیرد و نظر میدهد که آیا شایستگی آن را دارند که به او معرفی شوند یا نه.[21] نفیسی مشغولیت ذهنی پدرسالارانهای را از طریق کنترل قدرت میل در رهبر انقلاب جمهوری اسلامی و نیز در شخصیت هامبرت-که لولیتای جوان را در رمان ناباکوف میفریبد-تشخیص میدهد.[22] با این همه، او این شناخت را به جادوگر اسرارآمیزش تسری نمیدهد، همو که اعمال قدرت مطلق رهبر انقلاب بر آحاد ملتش را در مقیاسی کوچکتر تکرار میکند و در نتیجه، نفیسی تئوکراسی رهبر انقلاب را در فضای خیالین آپارتمانش بازمیآفریند.

در اینجا لازم است به چند نکته دربارۀ زمینۀ تاریخی این شب‌های شعرخوانی نیز اشاره شود. ریشه‌های تاریخی این شب‌ها را می‌شود تا ”شعر درباری“ پیشامدرن ردیابی کرد.[23] مانند همۀ رویدادهایی که به صورتی دقیق گزینش، برنامه‌ریزی و اجرا می‌شوند تا سلطه و کنترل رژیم را به نمایش بگذارند، این شب‌های ادبی را هم ممکن است ”مکملی“ برای انقلاب فرهنگی در نظر آورد که دهه‌ها پیش آغاز شد. چنین رویدادهایی موجب تحکیم جایگاه رهبر انقلاب در مقام پدر نیمه‌الهی ملت می‌شوند و بنابراین، رویدادهایی عصیان‌آمیز نیستند. این رویدادها می‌توانند در امتداد طیفی از بسیاری از دیگر رویدادهای ادبی و بروزات هنریِ رسماً تأییدشده نگریسته شوند که در آنها، حمایت عام مؤلف از ایدئولوژی مسلط با شهرت از طریق حمایت دولتی پاداش داده می‌شود.[24] در سطح اجتماعی، چنین رویدادهایی پاسخ به دغدغه‌های رژیم در خصوص معنویت‌بخشی و کنترل شکل‌های مردم‌پسند کردارهای فراغتی مانند ادبیات، فیلم و موسیقی‌اند. برخلاف دیگر فضاهایی که در فراسوی کنترل رژیم قرار گرفته‌اند و در آنها محصولات فرهنگ عامه‌پسند تولید و مصرف می‌شوند (خانه‌ها، سینماها، کافی‌شاپ‌ها یا فضاهای مجازی و شبکه‌های اجتماعی)، این جلسات شعرخوانی مطابق با اهداف سیاست ایران پساانقلابی است که فراغت را به مثابه آیینی مذهبی می‌خواهند. پروانه نجاتی در یکی از شعرهایش که به زبان کوچه‌وبازار در برابر رهبر انقلاب خواند و یادآور زبان عوامانۀ به اصطلاح مستضعفین است، به دخترش دربارۀ فعالیت‌ها و شخصیت‌های مشکوکی که در فضاهای غیرمجاز رفت‌وآمد دارند هشدار می‌دهد:

باید بدونی زندگی بازی نیست

توهم قرصای اکستازی نیست

اونایی که پلاس کافی‌شاپن

احساسات دخترا رو می‌قاپن

اونی که میره پارتی‌های شبونه

تو کار و بار انگل دیگروونه[25]

میل، کنشگری و تجسم

رویدادهای شعرخوانی سالانه اموری داخلی در ساختارهای قدرت پدرسالارند که رژیم آنها را برنامهریزی و مدیریت میکند. این رویدادها چنان به دقت ساخته و بافته میشوند که گویا تقلیدگونهای از جهان اصغری باشند که کل جامعهای را بازنمایی میکند که در آن، رهبر انقلاب در جایگاهی شبهالهی میزان قداست این نشستها و داور ارزش ادبی اشعاری است که در آنجا قرائت میشوند. اشعاری که شاعران زن در این رویدادهای شعرخوانی میخوانند، از نظر ارزش ادبی و کیفیت و همچنین موضوع، طیفی گسترده از طنز و تعلیم تا اشعار عرفانی و ملیگرایانه را در بر میگیرد. در این میان، اشعاری که میل در مرکز توجه آنها قرار دارد بیشتر با اهداف مورد بررسی این مقاله مرتبطاند. این اشعار نه به آشکاری هوسناک و نفسانیاند و نه آشکارا مدح رهبر را میگویند. در حقیقت، گویا بنا به اقوال، رهبر مدح و ستایش از خود را خوش نمیدارد. با این همه، بسیاری از اشعار هم از عشق به رهبر انقلاب سخن میگویند. برای مثال، در سال 1396 شاعر جوانی با نام طیبه عباسی در حالی که مستقیماً به رهبر انقلاب مینگریست چنین خواند:

اگرچه در شب دلتنگی من صبح آهی نیست

ولی تا کوچه‌های شرقی ”العفو“ راهی نیست

مرا اشراق رویت کافی است ای نور قدوسی

که فیض دیگران-چون شمع-گاهی هست، گاهی نیست

برای آن کسی که ”لای شب‌بوها“ تو را می‌جست

به غیر از متن خوشبوی شقایق جان‌پناهی نیست

نظربازی نباشد در مرام عاشقان، هیهات!

که چشمم بی‌تماشای تو در بند نگاهی نیست[26]

در اینجا لازم است دو ملاحظه برای فهم اهمیت شعری چون آنچه آمد در نظر آورده شوند. ملاحظۀ اول به توضیح زمینه و بافتار شعر مرتبط است. تبارشناسی این شعر را می‌شود تا مدیحه‌سرایی‌هایی که در دربار حکمرانان پیشامدرن سروده می‌شدند پی گرفت؛ دربارهایی که مرکز اصلی حیات ادبی در جهان اسلام پیشامدرن بودند. مدایح فارسی عمدتاً برای ولی‌نعمتی ثروتمند سروده می‌شدند که به شاعر صله می‌داد. در مقابل، شاعر نیز با وصف صورت خیالی و شاعرانۀ ولی‌نعمتش موجب افزایش محبوبیت او می‌شود و در عین حال، مهارت‌های بلاغی خود را به نمایش می‌گذارد. مانند پرتره‌های سفارشی خانواده‌های سلطنتی در هنر غرب، مدیحه‌سرایی نوعی ”تصویرگری کلامی“ بوده است که حکمران در آن به مثابه نمایندۀ اعلای طبقه‌ای که بدان تعلق دارد نقش می‌شود؛ خواه حکمران و فرمانروا باشد یا سرداری نظامی، وزیر یا عضوی از روحانیان بلندپایۀ اسلامی.[27] در حالی که پیش از این، شاعران مدیحه‌سرا همواره مردان بودند، بسیار قابل توجه است و محل تأمل خواهد بود که در شعری که از طیبه عباسی آوردیم، شاعر زن است. جنسیت نامتعارف شاعر در این جلسات شعرخوانی را می‌شود با پی‌جویی تاریخی موقعیت متناقض‌نمای زنان در بخش‌های مذهبی جامعۀ ایرانی تحت لوای جمهوری اسلامی توضیح داد. آیت‌الله خمینی برخلاف موضع‌گیری پیش از انقلاب خودش که نقش اصلی زنان را به مادری و همسری محدود می‌کرد، همین که به قدرت رسید انتظار داشت که زنان مذهبی به شهروندان فعالی در حوزه‌های اجتماعی تبدیل شوند و در مسائل سیاسی، شغلی، تحصیلی، آموزش‌های نظامی و تلاش برای بازسازی کشور مشارکت کنند. همچنین، از زنان انتظار می‌رود که از حکومت و سیاست‌های مردسالارانه‌اش در خصوص ازدواج، طلاق و حجاب حمایت کنند و در برابر مدرنیست‌ها و گرایشات فمینیستی-چپ‌گرایانۀ آنان بایستند.[28] زنان مذهبی ایرانی در بیانات آیت‌الله خمینی دلالات و معانی سیاسی گسترده‌تری یافتند که آنان را از کنترل پدران و همسرانشان و دیگر محدودیت‌های فرهنگی رها می‌ساخت.[29] این همان نکته‌ای است که اگر مطالعات اتنوگرافیک بیشتری در خصوص زندگی این زنان شاعر نیز صورت گیرد ممکن است تأیید شود.  به راحتی می‌شود حدس زد که همانند زنان حامی جمهوری اسلامی که به نیروهای انقلابی پیوستند و در فعالیت‌های مرتبط با جنگ وارد شدند، شاعران زن شرکت‌کننده در جلسات شعرخوانی نیز علاوه بر کسب سرمایۀ اجتماعی، از نوعی ”حس هدفمندی در زندگی“ و احساس برتری نسبت به دیگر زنان بهره می‌برند.[30] آنان همچنین توان و مهارت ادبی خلاق خویش را به نمایش می‌گذارند که بنا به داوری کیفیت برخی از اشعار قابل ملاحظه است.

همچنین، می‌شود پذیرفت که در فراسوی این محاسبات قابل اندازه‌گیری دربارۀ کسب منافع شخصی خود-و به‌رغم اینکه در این باره می‌توان مسائل اخلاقی مهمی در خصوص هم‌دستی برای تداوم دولتی سرکوبگر و مانع‌تراشی در راه تلاش‌های کارگزارانۀ دیگر زنانی ایرانی و مسکوت گذاشتن شکوه‌های آنان طرح کرد-تحسین آنان و میل مساعد معطوف به رهبر آنان امری ”اصیل“ است. مسئلۀ اصالت میل و خودمختاری عامل میل به این معنی نیست که هویت ”بومی اصیل“ به شکلی ذات‌گرایانه از دیاسپورا متأثر نمی‌شود،[31] بلکه ”اصالت“ در اینجا تعریفی عملی به مثابه توانایی برای شکل دادن و ”عملکرد مؤثر بر مبنای میل فرد“ دارد.[32] حتی بدون ارجاع به اصالت یا خودمختاری می‌توانیم نتیجه بگیریم که شناخت میل شاعران زن در این شعرخوانی‌ها نیازمند به مشروط‌سازی آن به کردارهای تظاهرآمیز عصیانگرانه نیست. به هر حال، نظریه‌های کنشگری زمینه‌های متزلزلی برای فهم اصالت میل‌اند.

ملاحظۀ دوم به منابعی برمی‌گردد که سنت ادبی فارسی برای بروز خلاقانۀ کنشگری و بیان میل تحت شرایط سرکوب به دست می‌دهد. استفاده از استعارات و ابزارهای بلاغی گنجینۀ شعر کلاسیک فارسی در زمینۀ عشق عرفانی به این شعر کیفیتی عرفانی می‌دهد. برای مثال، نور قدوسی، اشراق، شمع و نظربازی را در نظر بگیرید که دست شاعر را برای بیان لطیف عشق و میل از طریق بازی با ابهام و ایهامی که در قراردهای شعری مستقر شده است باز می‌گذارد. استفاده از استعارات عرفانی این شعر را در نسبت با شعر صوفیه قرار می‌دهد که خود پس از توسعۀ سنت عُرفی شعر عاشقانه و بن‌مایه‌های اروتیکی در ادبیات درباری ایران تکامل یافت.[33] هرچند بُعد مدیحه‌سرایانۀ این شعر با تصویرگری ایدئالی شاعرانه از رهبر انقلاب مرتبط است، کاربرد استعارات عرفانی در آن بوطیقای ایهام‌آلود میل را تسهیل می‌کند. شمع، از جمله، تاریخ دور و درازی از حیث کاربردهای عملی، نمادگرایانه و استعاری در زمینه‌های متفاوت اجتماعی، مذهبی و عرفانی ایران داشته است.[34] از این هم مهم‌تر، نظربازی شیوه‌ای رایج در بین صوفیان مرد بود که به دنبال فرو رفتن در مراقبه‌ای الهی از طریق چشم دوختن به صورت پسران نوجوان پاکیزه‌صورت بودند.[35] در عین حال، در این شعر، شاعر زن با عزیمت از چشم‌چرانی‌های اروتیک هوس‌باز مردمحور دگرجنس‌خواهانه و همجنس‌خواهانۀ یک مرد به زنی منفعل یا پسری نوجوان به نظراندازی خودش در مقام شاعر به ساحت معشوقش، رهبر انقلاب، می‌رسد. با دور شدن از روابط پدرسالارانۀ هنجارین قدرت و سلطه، شاعر موجد نظراندازی‌ای است که رهبر را به صورت ابژۀ خویش متمثل می‌سازد، هم در قالب متن در شعرش و هم در قالب اجرای ضبط‌شدۀ او از این شعر در زندگی واقعی‌اش. با این همه، برخلاف نظربازی مردانه که زنان را به ابژۀ خویش بدل می‌سازد، ابژه‌سازی شاعر زن از رهبر را نه هیچ‌یک از ساختارهای جنسیت‌زدۀ نهادی فراگیر حمایت می‌کنند و نه رهبر را به هیچ‌روی ناتوان می‌سازند. در واقع، این امر موجب افزایش اعتبار رهبر می‌شود، درست به همان صورت که اگر زنان از مردان ابژه‌ای در این زمینه بسازند، قدرت مردان را در دیگر حوزه‌ها افزایش می‌دهند. هرچند این ابژه‌سازی و بازگرداندن نظربازی محدود و مشتمل بر بخشی معین است، زنان شاعر با این همه راهی طولانی را پیموده‌اند تا نشان دهند که ”ابژه‌سازی“ قلمروی منحصراً مردانه نیست.

در آخرین بیت شعری که در بالا بدان اشاره شد، ایهام مفاهیم عرفانی و وجود تفاوت‌های ظریف معنایی در زبان فارسی راه را بر تفاسیر دیگر نیز به خوبی می‌گشاید؛ از آن جمله است بسیاری از ساختارهای ترکیبی که به فراوانی در زبان فارسی استفاده می‌شوند تا افعال، اسامی و صفات مرکب بسازند.[36] ساخت اسم مرکب حاصل از پیوند اسم-اسم در ”نظربازی“ را می‌توان به اجزای اصلی مستقل آن، ”نظر“ و ”بازی،“ تجزیه کرد. این تجزیۀ احتمالی هیچ‌گونه تأثیر نحوی یا معناشناختی بر بیت پیش‌گفته ندارد، اما معنی آن را تغییر می‌دهد. اگر ”نظر“ و ”بازی“ را به مثابه اسامی مستقلی در نظر آوریم، معنای مصرع اول چنین تغییر خواهد کرد: ”برای عاشقان، نظر بازی نیست. “این تغییر اهمیت کار شاعر در مشاهدۀ محبوب خود در مصرع دوم را بیشتر نشان می‌دهد. درست مانند شعر عرفانی پیشامدرن که در آن استعارات زمینی برای کاربردهای فرادنیوی به کار می‌رفتند، و همانند مدایح که در آن شاعر در پی شرح تصویری شاعرانه و خیال‌انگیز و فراتر از خود واقعی حکمران بود، در اینجا نیز نیروی استعاره فرایند تولید معنا را به فراسوی نظام حاکم بر رابطۀ بین شاعر زن جوان و رهبر انقلاب پیش می‌راند.

بیشتر اشعار قرائت‌شده در این گردهمایی‌های سالانه از حیث استفاده از استعاره چندان پُرمایه نیستند و به مقولۀ اشعار تعلیمی فرو می‌افتند. برای مثال، در سال 1378، شاعر زنی با نام فریبا یوسفی شعری صمیمی‌ را با زبانی عامیانه برای رهبر خوانده بود:

چی بهتر از زمزمه‌های عاشقونه با تو؟

قسم به لحظۀ اذون که دوس دارم صداتو

به شوق پر کشیدنه که پا می‌شم دوباره

دلم یه ذره‌س واسه خورشید تو بی‌قراره

نذار تو موج بیکرانه گم بشم، صدام کن

ساحل امن من شو، از همهمه‌ها جدام کن[37]

هرچند روشن نیست که رهبر انقلاب موضوع این شعر باشد، به روشنی هم نمی‌توان گفت که نیست. ابهام‌آلودگی اشعاری از این دست راه را برای به صحنه آوردن تلویحی میل در نسبت با رهبر می‌گشاید.

اهمیت این شعرخوانی‌ها به فراسوی جلسات و برنامه‌های به خوبی تنظیم و کنترل‌شده هم کشیده می‌شود. اهمیتی که بعد از پایان جلسات آشکار می‌شود و لازم است مطالعات قوم‌نگارانه اجراگری‌های قراردادی و سنتی میل را در نسبت با مفاهیم اجتماعی و تاریخ طبقاتی و تغییرات موقعیت اجتماعی مشارکت‌کنندگان و نیز خودمحقق‌سازی آنان را زمینه‌مند و بررسی کنند. شرح مفصل برخی از این رویدادها در بخش‌های خبری و وبلاگ‌ها گاه حتی از خود رویدادها هم اهمیت بیشتری پیدا می‌کند. برای مثال، به شیوه‌ای که رهبر انگشترش را به برخی از شاعران اهدا می‌کند مشخصاً با اهمیت‌ بیشتری پرداخته می‌شود. بعد از آن، شاعران زن دربارۀ تجربه‌شان از دریافت انگشتر او با عباراتی درخشان مطلب می‌نویسند و مثلاً به رهبر انقلاب با عبارت حضرت ماه ارجاع می‌دهند، نوعی بازی زبانی با ماه که گریزی است به تصویری از زیبایی متعالی محبوب در قالب ماه که در شعر فارسی و اسلامی سابقه داشته است.[38] شاعر زن دیگری دربارۀ یک دیدار خصوصی بی‌سابقه با رهبر انقلاب نوشته است. وقتی که این شاعر زن به رهبر انقلاب می‌گوید که روز تولدش است، رهبر انگشتر خودش را به او هدیه می‌دهد. این حرکت بدین سبب اهمیت دارد که انگشتر شخص حکیم به منزلۀ شیئی شخصی در نظر آورده می‌شود که در بافتار اعتقادات شیعه مشابه تابوت عهد، نگین سلیمان و الواح موسی با قدرت‌های جادویی مرتبط است.[39] شاعر زن مذکور می‌گوید: ”بهترین هدیۀ تولد من. براتون [برای خواننده] دعا می‌کنم این حال خوب نصیبتون بشه. “ سپس به این نکته اشاره می‌کند که این اولین دیدار او با رهبر نبوده است و بنابراین، حتی کسانی که در آنجا برای دیدار با رهبر برای بار اول حضور داشتند نمی‌توانند عظمت این حرکت را درک کنند: ”خانومایی که سال اول دیدارشون بود شاید حال من رو درک نکنن. بی‌سابقه بود این‌گونه خدمت آقا رسیدن و در کنار حضرت ماه افطار کردن “ (دلنوشته یک شاعر جوان از دیدار با رهبر انقلاب). دریافت انگشتر رهبر به بخش مهمی از منزلتی بدل می‌شود که شاعران زن-و دیگر کسانی که چنین چیزی را دریافت کرده‌اند، مانند خانوادۀ شهدا و ورزشکاران-از آن بهره می‌برند. با آنان مصاحبه‌ها می‌کنند و تصاویر انگشتر به شکل گسترده‌ای پخش می‌شود. در سال‌های اخیر برخی از زنان شاعر شروع به درخواست، حتی اصرار، بر گرفتن انگشتر از رهبر داشته‌اند که منجر به پیش آمدن وضعیت‌های مضحکی شده است که رهبر-چنان که ضبط شده است-می‌گوید: ”در این جمعیت که نمیشه [به شما انگشتر بدهم]. باید به همه اون‌وقت انگشتر بدم. “در گزارشی هم آمده است که یک بار چندان تعداد فراوانی از زنان در گردهمایی از رهبر تقاضای انگشترش را کرده بودند که او به نسبت آزرده گفته بود: ”من که با جیب پر از انگشتر دور و بر نمی‌گردم! “

در ”دلنوشتۀ یک شاعر از دیدار با رهبر انقلاب،“ نوشتۀ طیبه عباسی، شرحی از دیدار او با رهبر را می‌خوانیم که در آن عبارات و اصطلاحات مشعشعی به کار رفته است: ”رهبری که عاشقش هستم . . . حضرت آقا خیلی از تصور من نورانی‌تر و مهربان‌تر بود. “او سپس دربارۀ این می‌نویسد که محافظان نگذاشتند او عبای رهبر را ببوسد، و حتی وقتی که دو قدم بیشتر با او فاصله نداشته است؛ او را با اشک‌هایش بر جای گذاشتند.[40] در اینجا باید به بُعد مجسم این جلسات شعرخوانی نیز به خوبی توجه کرد. رژیم فضاهای تجمع، طرز لباس پوشیدن، شیوۀ نشستن و جایگاه هر کس و زبان پالودۀ عشق و میل را به دقت کنترل می‌کند که هدفش، با وام‌گیری از میشل فوکو، تولید بدن‌های ”رام“ است.[41] در چنین زمینه‌ای است که شاعران زن می‌توانند در جایگاه بدن مطیع ملت قرار بگیرند و در برابر رهبر و عظمت مؤکد ناشی از الوهیت فراجسمانی او زانو بزنند. با این همه، بدن‌ها فقط به سادگی قالب‌هایی برای ثبت و نقش فرهنگ نیستند، بلکه خود به همان نسبت تولیدکنندۀ دلالت هم به شمار می‌آیند. در این جلسات شعرخوانی، بدن زنان به طرزی در فضاهای عمومی قرار می‌گیرند که هم ابرازکنندۀ میل ایشان باشند و هم برانگیزندۀ میل دیگران، همان‌طور که از نظرات مبتذل و عوامانه‌ای که در شبکه‌های اجتماعی دریافت می‌کنند می‌توان چنین نتیجه‌ای گرفت.[42] بدن آنها مطابق با بالاترین استانداردهای رسمی در حجاب‌ پوشیده‌اند، در عین حال اطوار و ایمای آنان-که تجسمی از میل آنان است-حجابشان را اروتیک می‌کند. همان زن شاعر جوانی که موفق نشده بود عبای رهبر را ببوسد، می‌نویسد که بعد از آن انگشتر رهبر را روی چشمانش می‌گذارد. او چنین می‌نویسد که این یگانه چیزی بود که می‌توانست جلوی جریان اشک‌هایش را بگیرد. در حقیقت، او به این ترتیب نظرها را به مادیت بدنش به مثابه ابرازکننده میل-و برانگیزندۀ آن-جلب می‌کند.

این گونه ابراز عشق و میل متعبدانه برای رهبر انقلاب به منزلۀ قدیس زندۀ نیمه‌الهی را می‌شود چونان ”دیوان‌سالارسازی تقوا و ابزاری‌سازی معجزات شگفت‌انگیز دوستان خدا“ تعریف کرد که هرچه بیشتر برای اصلاحات اخلاقی تحت لوای جمهوری اسلامی تشویق می‌شود.[43] از خلال چنین عشقی است که زنان شاعر می‌کوشند به تزکیه روحانی و روشنی بخشیدن به رابطه‌شان با خدا دست یابند. این امر هرچند لزوماً با سیاست‌های رهایی‌بخش تطابق ندارد، اما حاکی از ظرفیت کنشگرانۀ این شاعران زن است. مرزهای هرگونه ظرفیت برای عمل مطابق با بالاترین منافع فرد تحت شرایط مورد نظر از طریق مذاکره با عوامل قدرت ترسیم می‌شود. در این مورد، مذاکره با تفویض خلاقانه سر می‌گیرد. بنابراین، شرایط مذاکرۀ کنشگری در پیوند با میل و قدرت نمی‌تواند از طرق از‌پیش‌تعیین‌شده‌ای محدود شود که فقط اشکال رهایی‌بخش هنجارین را می‌پذیرند.

اروتیک میل

ادعای من این است که این اجراگری‌ها و نوشته‌ها دربارۀ عشق، اشتیاق و عطش به لمس کردن و تمایل به لمس شدن توسط رهبر-یا فرافکنی این تمایل و اشتیاق به انگشتر او-تسلیم شدن به خواسته‌هایی اروتیک‌اند که مشخصاً اهمیت آنها به فراسوی سانسور انضباطی مکانشان برمی‌گردد. از این منظر، این امور برای جامعه‌شناسان دین ناآشنا نیست که به مطالعۀ رخدادهایی مشابه با این شرایط مشغول‌اند که طی آنها، اشتیاق به ایجاد تماس با رهبری مذهبی یا فردی مشهور در خلال چرخش میل بین حاضران بالا می‌گیرد، فارغ از آنکه حاضران به آنچه می‌گذرد باور داشته باشند یا در آن مشارکت کنند.[44] در اینجا لازم است که بین امر ”سکشوال“ و ”اروتیک“ تفاوت قائل شد، زیرا این دو مفهوم را نمی‌توان به یک مفهوم چنان تقلیل داد که هر یک به جای دیگری به کار روند. امر سکشوال به رانه‌های غریزی، کارکردهای زیست‌شناختی و نیازهایی راجع است که می‌توانند ارضا شوند. این امر ”نوعی خواهش شهوانی است که بنا به نیازهای ارگانیسم زنده برانگیخته می‌شود و هرگاه ارضا شود، حتی به صورت موقت، در کل تخفیف و تسکین می‌یابد.‌“[45]‌ امکان عصیانگری از طریق کردارهای سکشوال محدود به تابوهای خاص و ”خصوصیات فرهنگی“ کردارهای سکشوال است.[46] برای مثال، لولیتاخوانی را در نظر آورید که در آن، تشخیص نفیسی از اوضاع سیاسی ایران از خلال ادبیات اساسی غرب به منزلۀ عصیانگری از منظری معین در نظر آورده می‌شود، اما از منظری دیگر با رویکردهای شرق‌شناسانه و نظامی-امپریالیستی همنواست. مثال دیگر را می‌توان در شعری از فروغ فرخزاد یافت. در این شعر که به منزلۀ اعترافی شخصی به گستردگی در مجموعه‌های اشعار می‌آید و چونان ”بیانیۀ مبارزه‌طلبانۀ استقلال فمینیستی“ شعری ”جسور و متمردانه“ دانسته می‌شود،[47] فروغ فرخزاد دربارۀ رابطۀ جنسی گناه‌آلودش می‌نویسد: ”گنه کردم، گناهی پر ز لذت / در آغوشی که گرم و آتشین بود.‌“[48]

نیروی عصیانگرانۀ این بیت و بسیاری دیگر مانند آن، فروغ فرخزاد را به شاعر نمادین آوانگاردی بدل می‌سازد که بنا به ارزیابی مارتا سیمیدچیوا، بیش از دو دهه ادبیات فمینیستی در ایران را پیش‌آگهی داده بود.[49] به هر روی، انگیزه‌ای که برای این عصیانگری در این بیت می‌توان تصور کرد این فرض ضمنی است که آن ”گناه“ که در اینجا ذکر شده است به سبب توصیف رابطۀ شاعر با مردی متأهل است. حتی اگر این بیت را از منظر زندگی‌نامه‌ای آن نخوانیم، محدودیت‌های ”گناه“ یادشده و ضربۀ ناشی از افشای آن در سطح جامعه باید روشن باشد: اهمیت سیاسی، فرهنگی و ادبی این بیت باید جداً به پرسش گرفته شود که آیا عصیان سکشوال یاد‌شدۀ فروغ زنای با محارم یا تجاوزگری جنسی بوده است؛ مثلاً در ارتباط با پسرخوانده‌اش. نوشتن دربارۀ لذت سکشوالِ ناشی از زنای محصنه در شعر ممکن است تک‌همسری دگرجنس‌خواهانۀ اجباری را آشفته کند، اما لزوماً کنشگری سکشوال را مشروط نمی‌سازد. این مثال‌ها نشان می‌دهند که عصیانگری محدودیت‌های خاص خود را دارد. صفت ”عصیانگرانه“ محتوای مثبت رخدادی مشخص را وصف نمی‌کند که در طیفی قرار گرفته است که مواضع اخلاقی در یک سو و همنوایی غیراصولی در سویۀ دیگر آن است. سکس مقوله‌ای پیشاگفتمانی نیست که از ساختارمندی‌های قدرت در امان باشد. همۀ تجارب سکشوال-از سویۀ عصیانگرانه گرفته تا صورت همنوا و هر صورت دیگری بین این دو-در مواضعی از منظومۀ قدرت، فرایندهای تولید دانش و پویایی‌های اجراگری قرار دارند.[50] بنابراین، توان رهایی‌بخشی سکشوالیته به مثابه گونه‌ای کنشگری محدود به پیکربندی‌های زمینه‌ای و رابطه‌ای خاص آن است.

مسئلۀ ناشی از بر کرسی نشستن رهبر انقلاب به منزلۀ داور حقیقت بر فراز این جلسات شعرخوانی و نیز فرادست سرنوشت کل ملت این است که او نمونه‌ای مثالی از تصورات متوهمانۀ تفوق بر تولیدات ادبی، سیاسی و معنوی است. کل جلسات شعرخوانی چنان تنظیم شده است که تنش سکشوال را از منظر خارج سازد: از پالوده کردن زبان گرفته تا طرز لباس پوشیدن و تنظیم دقیق جایگاه بدن‌ها در فضای سالن ملاقات با رهبر. با این همه، میل را نمی‌توان کنترل کرد. برخلاف سکشوالیته، میل مرجع معینی ندارد که همین امر آن را به شدت به اروتیک متصل می‌سازد. درست به همان صورت که میل با تعویق آن تعریف می‌شود، اروتیک هم با معوق‌سازی ابدی وصال شناخته می‌شود.[51] نه میل و نه اروتیک، هیچ‌کدام، با زبان سازگار نیستند و نمی‌توانند به صورت کامل در زبان مفصل‌بندی شوند. به همین سبب است که سخن گفتن از میل همواره به صورت سخن از میل ”به چیزی دیگر“ درمی‌آید.[52] از این منظر است که وقتی شاعران زن در موضعی قرار می‌گیرند که چونان سوژه‌هایی مطیع رهبر انقلاب را مخاطب قرار می‌دهند، میلی که در اشعار آنان بیان می‌شود از ساخت گفتمانی و سازوکار تدابیر نظارتی رژیم فراتر می‌رود. رژیم می‌کوشد تولیدات میل اروتیک را کنترل کند، ولی میل اروتیک به مثابه غیاب بازنما‌ناشدنی نه با سرکوب محدود می‌شود و نه خود نتیجۀ ثانوی چنین سرکوبی است.

اروتیک این شعرخوانی‌ها میل را به فراسوی محدوده‌های نظارتی رژیم می‌برد. این امر مازاد معنا یا افراط در لذت تولید می‌کند که می‌توان آن را با اصطلاح روانکاوانۀ ”ژوئسانس“ نظریه‌پردازی کرد.[53] هرچه این مازاد لذت بیشتر انکار شود، اهمیت آن نیز بیشتر می‌شود. مشخص کردن افراط میل اروتیک در برخی از این اشعار به مثابه ژوئسانس این امکان را به دست می‌دهد که لذت متناقض‌نمای شاعران زن را در برگذشتن از ناخشنودی‌ شخصی‌شان دریابیم؛ یا به عبارتی دیگر، کنشگری آنان را در سرسپردگی و تسلیم تصدیق کنیم. البته این بدان معنا نیست که آنان از سرکوب و محدودسازی کنشگری خودشان لذت می‌برند؛ هرچند که این احتمال هم همچنان منتفی نیست. نکته در این است که عملکرد گفتمانی میل اروتیک در این شعرخوانی‌هاست که ما را به شناخت شیوه‌های جایگزین کنشگری راهنمایی می‌کند که ممکن است شامل میل به تسلیم در برابر آرایه‌های قدرت و اقتدار هژمونیک باشد.

ملاحظات پایانی

قابلیت براندازی گفتمان مسلط از طریق همنوایی خلاق را بسیاری از نظریه‌پردازان فمینیست معاصر شرح داده‌اند. برای مثال، لوسی ایریگاری استدلال می‌آورد که براندازی تصور مردسالار خودخواهانه در بهترین حالت از طریق همنوایی مفرط با خواست‌های قدرت به دست می‌آید.[54] برخی از نظریه‌پردازان حتی چنین همنوایی نعل‌بالنعل را کردار اصلی مقاومت پسامدرن به شمار آورده‌اند.[55] این مفصل‌بندی‌های نظری فهم بهتری از پویایی قدرت و کنشگری به دست داده است؛ از ارتباطات شخصی صمیمی گرفته تا سطوح محلی و ملی. برای مثال، ایستر پیرل در کتابش، همآغوشی در اسارت: انطباق امر اروتیک و امر خانگی، می‌نویسد که انفعال در حیطۀ تسلیم به میل اروتیک-مثلاً در کردارهای سکشوال سادمازوخیستی-مسیرهای دستیابی به لذت را می‌گشاید که به فراسوی محدودیت‌های فرهنگی راه می‌برند و بر ”عقل، پیمان‌ها و موانع اجتماعی“ تفوق می‌یابد.[56] در همین زمینه است که دبرا مجید کردار چندهمسری در بافتار جوامع مسلمان امریکایی‌افریقایی در ایالات متحد را روشن می‌سازد.[57] او با تأیید ”اقتدار تجربۀ“ زنان مسلمان امریکایی‌افریقایی چنین استدلال می‌کند که پای گذاشتن آنان به ازدواج‌های چندهمسری نشان‌دهندۀ ظرفیت کنشگرانۀ آنان برای دست یافتن به منافع خود تحت شرایطی معین است که در آن قرار می‌گیرند. بدین ترتیب، او انتخاب‌های آنان را مبنی بر اینکه زن دوم همسرشان بشوند یا در فرایند انتخاب همسر دوم برای شوهرانشان مشارکت کنند، در زمینۀ فرامین قرآن و در شرایط اجتماعی‌اقتصادی و تاریخی روابط نژادی در ایالات متحد بافتارمند می‌سازد. او چنین تشخیص می‌دهد که انتخاب‌های آنان ”صورتی از آزادسازی پذیرفتۀ قرآنی“ است.[58]

این تقریرات نظری را از آن جهت آوردم که به فقدان فهم گسترده‌تر مشترکی از قدرت و سوژگی تحت شرایط طولانی‌مدت سرکوبگرانۀ ایجادشده در جمهوری اسلامی ایران اشاره کنم. به نظر می‌رسد مطالعات پیرامون زنان نویسندۀ ایرانی عمدتاً متمرکز بر صداهای زنانه‌ای بوده‌اند که همچنان ”به استفاده از نوشتن به مثابه عملی افشاگرانه“ ادامه می‌دهند یا به نویسندگان زنی پرداخته‌اند که به دنبال ”زبان شخصی خودشان“ می‌گردند، با ”تأثیراتی انقلابی.[59]‌‌“‌ اما چنین نیست که بتوانیم با گسترانیدن تعریف کنشگری کاری کنیم که صداهای مؤلفان همنوا را هم در بر بگیرد. محدودیت‌های این مطالعات به سادگی فقط نابسندگی‌های تعریفی و تحلیلی نیست، بلکه محدودیتی معرفت‌شناختی است. توجه به سیاست‌های آزادی‌بخشی در آثار ادبی نویسندگان زن نوعی سوژۀ فمینیست را به صورتی پیشینی و بیرون از روابط قدرت مفروض می‌گیرد و فقط اعمال قدرت‌های بیرونی به سوژه مانع دستیابی بدان می‌شوند.[60] به این ترتیب، تأثیر قدرت بر فرایندهای صورت‌بندی سوژه را در نظر نمی‌آورند. از سوی دیگر، بازتفسیرهای کنشگری همنوای زنان، از جمله مطالعۀ قوم‌نگارانۀ صبا محمود از جنبش مسجد زنان مصری، برای قرار دادن نوعی مقولۀ مبهم ”بومی‌گرایی“ مذهبی به منزلۀ نشانه‌ای از اصالت و مقاومت در برابر پروژه‌های فمینیستی غربی مقصر دانسته می‌شوند. محمود برای پیروی از ’‌”چرخش فرهنگ‌گرایانۀ‘ چپ پسااستعماری و پساساختارگرایانه“ که موقعیت طبقاتی و اجتماعی او را در نسبت با مخاطبان پارسایش مخدوش می‌سازد محل انتقاد واقع شده است.[61] نقاط ضعف روش‌شناسانۀ محمود نشان می‌دهد که لازم است مطالعات عمیق‌تری دربارۀ زندگی شاعران زن صورت گیرد تا بتوان دربارۀ اهمیت این جلسات شعرخوانی به نتیجه‌ای قطعی دست یافت.

به این ترتیب، ملاحظه می‌شود که هدف این مقاله در تقابل قرار دادن دو الگوی کنشگری این نبوده است که موضع یکی را برتر از دیگری بداند. هدف من آن بوده است که نشان دهم تلاقی قدرت و میل در این شعرخوانی‌ها مفهوم کنشگری را به صورت عام و مزیت صداهای انقلابی ناهمنوا را به صورت خاص بغرنج می‌سازد. نه الگوهای همنوا و نه الگوهای انقلابی کنشگری از عوارض قدرت مصون نیستند. نظریه‌پردازی دربارۀ میل در آثار شاعران زن شرکت‌کننده در رویدادهای سالانه و نتایج و عواقب آنان مفهوم‌سازی کنشگری را از کنش‌های آزادسازی الزامی جدا می‌سازد و چنان این مفهوم را گسترش می‌دهد که شامل کردارهایی هم می‌شود که از سکون و دوام قدرت حمایت می‌کنند. نتیجه اینکه عصیان نمی‌تواند تنها پدیدآورندۀ کنشگری یا یگانه نشانۀ آن باشد. در این زمینه، کنشگری به صورتی بهتر ”نه به منزلۀ مترادفی برای مقاومت در برابر روابط سلطه، بلکه به مثابه ظرفیتی برای کنش که روابط مشخصی از انقیاد را ایجاد و امکان‌پذیر می‌سازد“ مفهوم‌پردازی می‌شود.[62] این امر به منظور رویگردانی کلی از اهمیت مقاومت نیست، بلکه برای گریختن از عواقب ”اجباری و نظارتی“ سیاست‌هایی هویتی است که ”بر نوعی سوژۀ ایستای فمینیسم که زنان را چون گروهی یکدست مسلم فرض می‌گیرد“ پافشاری می‌کند.[63] مقاومت یا همنوایی، و نیز مطالعاتی که یکی را بر دیگری مرجح دانسته‌اند، هر دو محصو‌ل‌ روابط قدرت‌اند و نه تولیدکنندۀ آن.

از آنجا که در ارجاع به روابط قدرت همیشه بر انقیاد یا رهایی‌بخشی تأکید و پافشاری می‌شود، بنابراین هیچ فضای تبعید آرمان‌شهری نمی‌تواند سوژه را آزاد سازد، همان‌گونه که قدرت سرکوبگر نیز نمی‌تواند مقاومت و کنشگری را به کل محو سازد. ”همنوایی و مقاومت عناصر درونی کارکردهای میل و قدرت‌اند که جایگاه‌های چندگانۀ مقاومت و اشکال متفاوت کنشگری را ایجاد می‌کنند. کنشگری مشتمل بر حضور لازم در برابرِ، و مذاکره با، نیروهای میل و قدرت است که کنشگر را برمی‌سازند، اما ممکن است که ضمناً همزمان بخشی از آنها را چونان عامل خود طی کردارها و بیانگری‌های سوژگی برسازد.‌“[64] شاعران زن، مخصوصاً آنان که بیشتر موفق بوده‌اند و انگشتری از رهبر دریافت کرده‌اند، به اندازۀ کافی سرمایۀ اجتماعی و قدرت فراهم می‌آورند که خود به مرکز توجه بدل می‌شوند. پویایی‌های روابط قدرت در میان زنان شاعر که از پیامدهای برنامه‌های شعرخوانی است مستند نشده‌اند و به یقین ارزش مطالعه دارند. همچنین، اهمیت مشارکت شاعران غیرایرانی نیز قابل بررسی و پیگیری است؛ از جمله در ویدئویی که به گستردگی منتشر شده است و در آن، شاعر زن اوکراینی که مانتو و روسری روشنی پوشیده است-در تقابل با دیگر زنانی که همگی چادر سیاه به تن دارند- شعری در مدح ایران و رهبر انقلاب قرائت می‌کند. این نمونه‌ها و بسیاری دیگر[65] نشان می‌دهند که فرض نفیسی که کنشگری زنان تحت قدرت مردسالارانۀ جمهوری اسلامی فرسوده شده است، فقط هنگامی پذیرفتنی است که پیچیدگی‌های میل، قدرت و سوژگی را در نظر نیاوریم.

کنشگری معینی که نفیسی برای سوژه‌های زن پیش می‌نهد فقط در تقابل با قدرت رژیم امکان ظهور می‌یابد، مثلاً در کردارهای ضمنی عصیانگرانه؛ یا در جایی که قدرت رژیم به حال تعلیق درآمده باشد، مثلاً در فضای تبعید. با این همه، در شعرخوانی‌های سالانه در برابر رهبر انقلاب، کنشگری شاعران زن را می‌شود از خلال اتخاذ روش‌های پیچیده‌ای دریافت که در هنجارهای ایدئولوژیک و قواعد ادبی جای دارند، حتی اگر همنوا با خواست دولت به نظر آیند. برخلاف الگوی نفیسی که در آن مقاومت از طریق تنش سکشوال-که خود اثر ثانویۀ سرکوب است و نه امری از پیش داده‌شده-ایجاد می‌شود، در این شعرخوانی‌ها، میلِ ارضانشدنی است که انگیزۀ فرارفتن از محدوده‌های این جلسات را موجب می‌شود. از حیث سازمان‌دهی مبادلۀ ادبی بین شرکت‌کنندگان زن و رهبر انقلاب، گردش میل اروتیک دلالت بر انکار سکشوالیتی دارد. میل اروتیکِ برساخته‌شدۀ گفتمانی همیشه مازادی تولید می‌کند که به فراتر از زمینۀ ادبی آن راه می‌برد. بوطیقای میل بر برهههایی تأکید می‌گذارد که این رویدادهای شعرخوانی به مکانی برای کنشگری خلاق و زیاده‌روی‌های اروتیک بدل می‌شوند که بر تلاش‌های رژیم برای مطیع و مقهور ساختن سکشوالیتۀ زنان غالب می‌آیند.

پی‌جویی تاریخی پیچیدگی‌های درگیری زنان شاعر با هنجارهای ایدئولوژیک و قراردادهای ادبی جمهوری اسلامی بی‌ثباتی مفاهیمی مانند رهایی‌بخشی، مقاومت، کنشگری و همنوایی را نشان می‌دهد. همچنین، هم‌تافتی‌های مشابهی موجب می‌شوند که وضعیت فضای تبعید به منزلۀ جایگاه برتر مداخلات اصلی فمینیستی یا تولیدات ادبی معتبر به پرسش کشیده شوند. نفیسی به تبعید به منزلۀ یگانه فضایی می‌نگرد که در آن کنشگری رهایی‌بخش در جمهوری اسلامی امکان بروز می‌یابد و همین امر توضیح می‌دهد که چرا از صداهای بومی غفلت ورزیده است. پافشاری بر تبعید به منزلۀ یگانه مکان صورت‌بندی سوژه، قرارگیری ابژۀ غایب را به منزلۀ علت ضروری میل ناگزیر می‌سازد. نفیسی این ابژۀ غایب میل را به صورتی نوستالژیک در گذشته‌ای نه چندان دور (عصر پهلوی) می‌یابد که به نظرش از نسل او دزدیده شده است؛ یا آنکه آن را تجربۀ زندگی معمولی در زمان حال می‌داند که جمهوری اسلامی از دخترانش دریغ کرده است. او به کرات خواننده را در نوشته‌اش به فقدان این غیاب ابژۀ میل با اصطلاحاتی نظیر ”باطل‌شده“ یا ”از دست رفته“ ارجاع می‌دهد که او و دخترانش را به ”تبعیدیانی در کشور خودشان“ بدل کرده است.[66] اینکه ظهور و بروز میل به غیاب نوعی ابژۀ عام مشروط می‌شود اساسی‌ترین نقص الگوی کنشگری رهایی‌بخش است. بدین ترتیب، این امر انکار می‌شود که چنان تعبیراتی از کنشگری، مانند اشعار شاعران زن ایرانی در حضور رهبر انقلاب ، با قرار گرفتن در مسیر رهاشدۀ میل از منطق دوگانه‌انگار سرسپردگی یا براندازی فراتر می‌روند. بنابراین، فضای تبعید به تنهایی نمی‌تواند به مداخلات ادبی ارزشی ببخشد یا صداقت بیانگری‌های میل را تأیید کند.

[1]این مقاله را وحید طلوعی Vahid Tolooei <vahid.tolooei@gmail.com>  از اصل انگلیسی آن ترجمه کرده است.

[2]‌See Fatemeh Shams, A Revolution in Rhyme: Poetic Co-option under the Islamic Republic (Oxford: Oxford University Press, 2021).

[3]‌برای نمونه بنگرید به

Firouzeh Dianat, “Iranian Female Authors and ‘The Anxiety of Authorship,” in Persian language, Literature and Culture, ed. Kamran Talattof (London: Routledge, 2015).

[4]‌Judith Butler, “For a Careful Reading,” In Feminist Contentions: A Philosophical Exchange, eds. Seyla Benhabib, Judith Butler, Drucilla Cornell and Nancy Fraser (New York and London: Routledge, 1995), 136.

[5]‌Mitra Rastegar, “Reading Nafisi in the West: Authenticity, Orientalism, and ‘Liberating’ Iranian Women,” Women’s Studies Quarterly, 34:1-2 (2006), 108-128, quoted on 108.

[6]‌Anne Donadey and Huma Ahmed-Ghosh, “Why Americans Love Azar Nafisi’s Reading Lolita in Tehran,” Signs: Journal of Women in Culture and Society, 33:3 (2008), 623-646, quoted on 624.

[7]‌Rastegar, “Reading Nafisi in the West,” 108-109.

[8]‌Emira Derbel, Iranian Women in the Memoir: Comparing Reading Lolita in Tehran and Persepolis (1) and (2) (Cambridge Scholars Publishing, 2017).

[9]‌Derbel, Iranian Women in the Memoir, 13-14.

[10]‌Azar Nafisi, Reading Lolita in Tehran: A Memoir in Books )New York: Random House, 2003), 32.

[11]‌Nafisi, Reading Lolita in Tehran, 32.

[12]Stuart Hall, “Cultural identity and Diaspora,” in Colonial Discourse and Post-Colonial Theory: A Reader, ed. Patrick and Laura Chrisman (London: Harvester Wheatsheaf, 1994), 222-237, quoted in 222.

[13]‌‌Derbel, Iranian Women in the Memoir, 101.

[14]‌Janet Afary, Sexual Politics in Modern Iran (Cambridge: Cambridge University Press, 2009).

[15]‌Roksana Bahramitash, “The War on Terror, Feminist Orientalism and Orientalist Feminism: Case Studies of Two North American Bestsellers,” Critique: Critical Middle Eastern Studies, 14 (2005), 221-235, quoted on 231 and 234.

[16]Albrecht Koschorke and Konstantin Kaminskij (eds.), Tyrants Writing Poetry (Budapest: Central European University Press, 2017).

[17]‌Asghar Seyed-Ghorab, “Khomeini the Poet Mystic,” Die Welt des Islams (2011), 438-458.

[18]Fatemeh Shams, “Governmental Poetry: Poetry and Power in Post-Revolutionary Iran,” Iran Nameh, 29:1 (2014), 64-73.

[19]William Safran, “Diaspora in Modern Societies: Myths of Homeland and Return,” Diaspora: A Journal of Transnational Studies, 1:1 (1991), 83-99, quoted on 84.

[20]‌‌Nafisi, Reading Lolita in Tehran, 34.

[21]Nafisi, Reading Lolita in Tehran, 54.

[22]‌برای مثال بنگرید به

‌Nafisi, Reading Lolita in Tehran, 37.

[23]‌‌‌Shams, “Governmental Poetry,” 72.

[24]‌Kamran Talattof, The Politics of Writing in Iran: A History of Modern Persian Literature (Syracuse, Syracuse University Press, 2000), 112.

[25]‌https://farsi.khamenei.ir/video-content?id=30167/.

[26]‌http://farsi.khamenei.ir/others-note?id=37110/.

[27]‌J. T. P. De Bruijn, Persian Sufi Poetry: An Introduction to the Mystical Use of Classical Poems (London and New York: Routledge, 1997), 29-30.

[28]‌Afary, Sexual Politics in Modern Iran, 294.

[29]‌Afary, Sexual Politics in Modern Iran, 295.

[30]‌‌Afary, Sexual Politics in Modern Iran, 298.

[31]‌Samir Dayal, “Diaspora and Double Consciousness,” The Journal of the Midwest Modern Language Association, 29:1 (1996), 46-62.

[32]‌John Christman, The Politics of Persons: Individual Autonomy and Social-historical selves (Cambridge: Cambridge University Press, 2009), 134.

[33]‌De Bruijn, Persian Sufi Poetry, 68.

[34]Ali Asghar Seyed-Gohrab, “Waxing Eloquent: The Masterful Variations on Candle Metaphors in the Poetry of Hafiẓ and his Predecessors,” in Metaphor and Imagery in Persian Poetry (Leiden and Boston: Brill, 2012).

[35] سیروس شمیسا، شاهدبازی در ادبیات فارسی (تهران: فردوسی، 1379)،

Lloyd Ridgeon, “The Controversy of Shaykh Awhad al-Din Kirmani and Handsome, Moon-Faced Youths: A Case Study of Shahid-Bazi in Medieval Sufism,” Journal of Sufi Studies, 1 (2012), 3–30.

[36]‌Ann K. S. Lambton, Persian Grammar (Cambridge: Cambridge University Press, 1953/2003), 102-107; Faezeh Arkan and Ali Safari, “An Analysis of Persian Compound Nouns as Constructions,” in Iranian Journal of Applied Language Studies, 9:1 (2017), 33-58.

[37]‌http://farsi.khamenei.ir/others-note?id=33464/.

[38]Annemarie Schimmel, A Two-Colored Brocade: The Imagery of Persian Poetry (Chapel Hill: University of North Carolina Press, 1992), 208-216.

[39]‌Mohammad Ali Amir-Moezzi, The Divine Guide in Early Shi‘ism: The Sources of Esotericism in Islam, trans. David Streight (Albay: State University of New York Press, 1994), 93; Khalid Sindawi, “‘Tell your Cousin to Place a Ring on his Right Hand and Set It with a Carnelian’: Notes on Wearing the Ring on the Right Hand among Shiites,” Journal of Semitic Studies, 57:2 (2012), 295-320.

[40]‌http://farsi.khamenei.ir/others-note?id=37110/.

[41]‌Michel Foucault, Discipline and Punish: The Birth of the Prison, trans. Alan Sheridan (New York: Vintage Books, 1995), 135-141.

[42]‌برای مثال، بنگرید به بخش نظرات ویدئوی شعرخوانی طیبه عباسی در یوتیوب.

[43]‌Alireza Doostdar, The Iranian Metaphysicals: Explorations in Science, Islam and the Uncanny (Princeton and Oxford: Princeton University Press, 2018), 233.

[44]جیمز وِلمن در آخرین تحقیقش دربارۀ اَبَرکلیساهای امریکایی شرح برانگیختگی خودش را به ثبت رسانده است که طی آن، ”مشتاق به مشارکت در نشئۀ وجدی مذهبی بود که از صحنه ساطع می‌شد،“ هرچند او می‌کوشیده است که در محدودۀ عینیت علمی باقی ماند. او می‌نویسد: ”من هم می‌خواستم که دست کشیش را لمس کنم تا در خون عیسی مسیح شستشو کنم.“ بنگرید به

James K. Wellman Jr., Katie E. Corcoran and Kate J. Stockly, High On God: How Megachurches Won the Heart of America (New York: Oxford University Press, 2020), xiii.

[45]‌Dylan Evans, An Introductory Dictionary of Lacanian Psychoanalysis (New York: Routledge, 1996), 37-38.

[46]‌Hastings Donnan and Fiona Magowan, “Sexual Transgression, Social Order and the Self,” in Transgressive Sex: Subversion and Control in Erotic Encounters, eds. Hastings Donnan and Fiona Magowan (New York and Oxford: Berghahn Books, 2012), 1-24, quote on 3.

[47]‌Homa Katouzian, “Of the Sins of Forugh Farrokhzad,” in Forugh Farrokhzad, Poet of Modern Iran: Iconic Woman and Feminine Pioneer of New Persian Poetry, ed. Dominic Parviz Brookshaw and Nasrin Rahimieh (London and New York: I.B. Tauris, 2010), 7-18, quote on 7 and 10.

[48]‌Katouzian, “Of the Sins of Forugh Farrokhzad,” 8.

[49]Marta ‌Simidchieva “Men and Women Together: Love, Marriage and Gender in Forugh Farrokhzad’s Asir,” in Forugh Farrokhzad, Poet of Modern Iran, 23.

[50] Paul Rabinow (ed.), The Foucault Reader (New York: Pantheon Books, 1984); Judith Butler, Gender Trouble: Feminism and the Subversion of Identity (New York: Routledge, 1990).

[51]‌Mahdi Tourage, Rumi and the Hermeneutics of Eroticism (Leiden: Brill, 2007), 37.

[52]‌Jacques Lacan, Écrits (Paris: Seuil, 1966), 518.

[53]‌Evans, An Introductory Dictionary of Lacanian Psychoanalysis, 94.

[54]‌Luce Irigaray, This Sex Which Is Not One, trans. Catherine Porter and Carolyn Burke (Ithaca: Cornel University Press, 1985), 164.

[55]‌Carol-Anne Tyler, Female Impersonation (New York: Routledge, 2003), 23.

[56]‌Esther Perel, Mating in Captivity: Reconciling the Erotic and the Domestic (Harper Collins, 2009), 59.

[57]Debrah Majeed, Polygyny: What It Means When African American Muslim Women Share Their Husbands (Gainesville: University Press of Florida, 2016).

[58]‌Majeed, Polygyny, 9.

[59]‌Dianat, “Iranian Female Authors and ‘The Anxiety of Authorship,” 342, 338 and 346.

[60]‌Butler, “For a Careful Reading,” 136.

[61]Sindre Bangstad, “Saba Mahmood and Anthropological Feminism after Virtue,” Theory, Culture and Society, 28:3 (2011), 28-54; quote on 33.

[62]Saba Mahmood, Politics of Piety: The Islamic Revival and the Feminist Subject (Princeton: Princeton University Press, 2005), 18.

تأکید در متن اصلی است.

[63]‌Butler, Gender Trouble, 4.

[64]Simone Bignall, Postcolonial Agency: Critique and Constructivism (Edinburgh: Edinburgh University Press, 2010), 13.

[65] برای دیگر نمونه ها بنگرید به

Arzoo Osanloo, “Whence the Law: The Politics of Women’s Rights, Regime Change, and the Vestiges of Reform in the Islamic Republic of Iran,” Radical History Review, 101 (2008), 42-58.

[66]‌‌Nafisi, Reading Lolita in Tehran, 76.

نقدی بر فصل ”برآمد و فروشُدِ علم در اسلام“ از کتاب خدا و منطق در اسلام، تألیف جان والبریج

هرمز ابراهیمنژاد <Hormoz Ebrahimnejad <h.ebrahimnejad@soton.ac.uk مدرس تاریخ در دانشگاه ساوت‌همپتون در انگلستان است. حوزۀ پژوهشی ایشان عمدتاً بر تاریخ همه‌گیری‌ها و تأثیرات آنها بر مدرن‌سازی پزشکی در ایران متمرکز بوده است و در آخرین کتابشان به بررسی دگرگونی‌های مفهومی و نهادی در پزشکی پرداخته‌اند. برخی از آثار ایشان عبارت‌اند از قدرت و جانشینی در ایران: ابتدای سلسلۀ قاجار 1728-1834، توسعۀ پزشکی مدرن در کشورهای غیرغربی و ویرایش پزشکی در ایران: حرفه، عملکرد و سیاست 1800-1925.

برای پاسخ به این سؤال که چرا در اسلام، مانند آنچه در غرب رخ داد، شاهد پیشرفت علوم نبودیم، شاید بهتر باشد که بپرسیم کی و چگونه علوم در اسلام پیشرفت داشته است. در این مقالۀ کوتاه، به بهانۀ نقدی بر کتاب جان والبریج، بیشتر به سؤال دوم می‌پردازیم. تحلیلی که جان والبریج در خصوص دلایل افول علم در اسلام به دست می‌دهد همان است که برنارد لوئیس پیش‌تر مطرح کرده بود. یعنی به جای پرداختن به دلایل افول در اسلام، به علل رشد علوم در غرب می‌پردازد و سپس سبب عقب‌ماندگی در اسلام را نه در پسرفت علوم اسلامی، بلکه در شتاب خارق‌العادۀ پیشرفت علوم در غرب می‌داند و نتیجه می‌گیرد که کشورهای اسلامی همۀ تلاششان را به کار بستند و حتی به پیشرفت‌هایی هم رسیدند، اما به علت پیشرفت سریع غرب نتوانستند خود را به سطح اروپا برسانند.[1] از تحلیل والبریج مبنی بر اینکه افول علم در اسلام امری نسبی بوده است، در نسبت با پیشرفت سریع در غرب می‌توان دفاع کرد، اما این شیوۀ نگاه علت عمده را عاملی بیرونی می‌داند، در حالی که عوامل اثباتی درونی فروشُدِ علم در اسلام قطعاً تعیین‌کننده‌تر بوده‌اند تا عوامل سلبی بیرونی. مقالۀ حاضر بر این نظریه استوار است که ریشه‌های افول علوم در اسلام را باید در علل انتقال آنها به اسلام و شیوۀ گسترش آنها جست.

فرضیۀ فروشُدِ علم در اسلام به سبب رشد سریع علم در غرب، بنا به استدلال والبریج، بر اساس فرضیۀ دیگری هم هست که بنا بر آن، رشد علوم ناشی از گسست با گذشته است و نه برآمد تداوم تکاملی آن. اما اگر رشد شتابناک علوم در غرب از قرن هجدهم میلادی به بعد انکارناپذیر است، گسست کامل آنها با علوم پیشین قابل بحث و تردید است. سیر تدریجی تکامل نظریۀ خورشید‌مداری در علم نجوم از سدۀ سیزدهم تا هفدهم و نیز پیشرفت پیوستۀ دانش پزشکی در تمام اعصار نظریۀ گسست کامل را به پرسش می‌گیرد. آن اتفاق خارق‌العاده که در غرب افتاد و عقب‌افتادگی کشورهای اسلامی را رقم زد، به زعم والبریج، همان انقلاب علمی و صنعتی در اروپاست. اما نه این است که این انقلاب عناصر علومی را در دل خود داشت که در حال رشد بودند؟ این نظریه که مطابق آن در دورانی که علوم اسلامی در قرون وسطا رشد می‌کردند غرب در تاریکی و عقب‌افتادگی کامل به سر می‌برد نیز محل سؤال است، چون اغراق است اگر بگوییم در قرون وسطای اروپا همه‌چیز ساکت و راکد بوده و هیچ‌گونه تغییر و تحولی صورت نگرفته است. رادنی ستارک در پیروزی عقل: چگونه مسیحیت به آزادی، سرمایهداری و موفقیت غرب منجر شد؟ معتقد است که به‌رغم باور عمومی، قرون وسطا در غرب چندان هم تاریک نبوده است و در همین دوران است که اختراعاتی صورت گرفت که از آن جمله است آسیاب آبی و بادی، عقربۀ مغناطیسی، عینک و ساعت. البته ستارک معتقد است که این اختراعات و همچنین انقلاب علمی و صنعتی قرون هجدهم و نوزدهم اروپا در مسیحیت و اعتقاد به آن ریشه دارد که در آن، عقل تفوق دارد.[2]

باری، نظریۀ گسست شاید برای توجیه این استدلال به کار آید که در غرب اتفاق خارق‌العاده‌ای افتاد که در اسلام رخ نداد تا بدین ترتیب، سؤال دیرینۀ اینکه چرا در اسلام علوم رشد نکردند با سؤال دیگری دربارۀ علوم غربی پاسخ داده شود. البته مطالعۀ تاریخ علم در اسلام از منظر وسیع‌تری از حیث تاریخی و جغرافیایی می‌تواند مفید و حتی لازم باشد، اما کافی نیست، چون عوامل داخلی روند رشد یا افول علوم در کشورهای اسلامی را یا نادیده می‌گیرد یا در درجۀ دوم اهمیت قرار می‌دهد. برای همین هم هست که والبریج توضیحی در زمینۀ رشد علوم نمی‌دهد و فقط سبب افول آنها را می‌گوید.

آنچه را که ما در اینجا علوم اسلامی می‌نامیم همانا علومی است که عمدتاً از یونانی و بعضی از سانسکریت و پهلوی در قرون هشتم تا یازدهم میلادی به عربی ترجمه شدند و در برخی زمینه‌‌ها نوآوری‌هایی هم بر آنها افزون شد، اما چنان نوآوری‌هایی تداوم پیدا نکردند. بنابراین، دادۀ اول این است که پیدایش علوم در اسلام زاییدۀ ترجمه بود و نه زایش درونی و دادۀ دوم اینکه پیشرفت‌ها و نوآوری‌ها در نجوم، پزشکی و ریاضیات به شکل پراکنده صورت می‌گرفت و چارچوب‌های مالی، اداری و سازمانی مناسب برای تداوم آنها وجود نداشت. علت دیگر هم تا حدودی این بود که دانشمندان مسلمان در ابتدا باید همۀ تلاششان را یا بر سر ترجمه می‌گذاشتند یا بر سر نظم بخشیدن به متون وسیعی که ترجمه شده بودند. البته هدف این هر دو آموزش و گسترش شناخت بود که به جای خود کاری بس سترگ بود. مهم‌ترین آثار پورسینا معطوف به مدون کردن فلسفه و طب بود. ابن‌سینا می‌کوشید حجم گستردۀ متون طبی را در قالب قانون در طب نظم دهد. این کار پورسینا به قدری از لحاظ آموزشی مهم و موفق بود که این کتاب تا قرن‌ها پس از مرگش حتی-و به‌ویژه-در دانشگاه‌های غربی هم تدریس می‌شد. در موضوع عدم توازن بین نوآوری و نظم بخشیدن به علوم موجود این نکته قابل تأمل است که کتاب حاوی رازی در پزشکی به منظم بودن قانون نیست و برای تدریس کمتر مناسب است، در حالی که نوآوری‌های آن در شناخت پزشکی بیشتر از قانون در طب است. تلاش‌های دیگری هم برای نظم بخشیدن به متون پزشکی برای آموزش در قرون بعدی صورت گرفت که مهم‌ترین آنها ذخیرۀ خوارزمشاهی گرگانی بود.

والبریج منطق و عقل‌مداری را جزئی از سیرۀ پیامبر و جانشینان بلافصلش دانسته و معتقد است که ایدۀ مرکزی اسلام همواره مسیر شناخت دینی را در چارچوب عقل و منطق قرار داده است. عقل جان‌مایۀ ساختاری همۀ علوم اسلامی و از جمله علوم منقول است که محتوایی غیرعقلانی دارند و بر منطق استوار نیستند. اما والبریج بیشترین وقت را برای توضیح این امر صرف کرده است که چرا شیوۀ منطق و عقل‌مداری محمد و همراهان او در شکل دادن به رفتار مسلمانان قرون بعدی تعیین‌کننده بود. با این همه، لازم بود ابتدا ثابت کند چنین شیوۀ عقل‌مدارانه‌ای در زمان محمد در کجا ریشه داشت. والبریج توضیح نمی‌دهد که برخورد عقلانی به منزلۀ وسیله‌ای در خدمت بعثت-که اساساً غیرعقلانی یا فراعقلانی است-[3] در زمان محمد از کجا و چگونه پدید آمد. مطابق داده‌های تاریخی موجود، هیچ دلیل اجتماعی-سیاسی-‌اقتصادی در آن دوران در شبه‌جزیرۀ عربستان برای رشد منطق و دیدگاه عقلانی نمی‌توان یافت. هیچ نوشته‌ای بر جای نمانده که روشن سازد عقل‌گرایی و منطق بر فرهنگ قبایل بدوی جامعۀ عربستان غالب بوده است تا این احتمال را تقویت کند که محمد و خلفای راشدین از آنها الهام گرفته‌اند. برخی از نواندیشان مسلمان ادعا می‌کنند که روش شناخت در قرآن و اسلام بر تجربه و عقل و منطق استوار بوده و مبنای این سخن را سند معتبر می‌دانند.[4] اما این ادعاها تفسیر قرآن‌اند و مبتنی بر شواهد تاریخی نیستند. ممکن است تأثیرات بیرونی در زمان محمد عامل مهمی در این تحول بوده باشد، اما اثبات این امر مستلزم استناد به داده‌های تاریخی است و والبریج چنین داده‌هایی را به دست نمی‌دهد. اگر بپذیریم جایگاه عقل و منطق در اسلام مهم بوده است، ریشۀ آن را در جنبش ترجمه آسان‌تر می‌توان یافت تا در عصر محمد.

بنا به تحلیل والبریج، منطق و عقل در اسلام پدیده‌ای فراتاریخی است. برای مثال، می‌گوید که تروریسم انتحاری اسلامی با هیچ عقل و منطقی سازگار نیست، هرچند با عنوان ”شهادت“ در راه خدا آراسته شده باشد: ”مردمان غرب این عمل را مظهر اسلام حقیقی می‌دانند و نتیجه می‌گیرند که اسلام ضد عقل و منطق است. در حالی که اسلام حقیقی (Islam itself) با اسلامی که بنیادگرایان معرفی می‌کنند تفاوت دارد.‌“[5] به نظر می‌رسد که این تحلیل والبریج ناشی از دیدگاه رئالیسم افلاطونی اوست که مابین اسلام ”ماهوی“ و اسلام ”واقعی“ تفاوت قایل می‌شود و در واقع برای اسلام واقعی، یعنی آنچه در تاریخ واقع می‌شود، وجود خارجی قایل نیست و آنچه برای او واقعیت دارد همان اسلام ماهوی است. به عبارت دیگر، اسلام ملموس اسلام واقعی نیست و نمی‌تواند موضوع شناخت باشد و آنچه در شناخت ما می‌گنجد اسلام ماهوی است که در زمان محمد شکل گرفته و بر موازین منطق و عقل استوار است.

نکتۀ قابل تامل در تحلیل والبریج این است که او در عین حالی که معتقد است عقل یا منطق‌مداری نگرشی بوده است که در تنظیم فقه نقشی اساسی داشته و از محمد به ارث رسیده است، دلیلی تاریخی عرضه نمی‌کند. او هیچ اشاره‌ای به این امکان نمی‌کند که نگاه عقلانی و منطقی در اسلام ممکن است خود حاصل جنبش ترجمه در عصر خلفای عباسی و بنابراین تحولی پسابعثت و بعد از خلفای راشدین باشد. از تحلیل او چنین دریافت می‌شود که جنبش ترجمه خود حاصل برخورد منطقی ذاتی در اسلام بود. والبریج هیچ اشاره‌ای به کتاب رادنی ستارک نمی‌کند، اما تأکید او بر اهمیت عقل در اسلام ما را به یاد تحلیل ستارک می‌اندازد که علت رشد علم در اروپا را مذهب مسیحیت می‌داند. از آنجا که علوم در اسلام رشد نکردند، والبریج نمی‌تواند در خصوص اسلام چنینی استدالی بیاورد، اما منظر و نوع تحلیل همان است.

سؤال دیگر اینجاست که عقل و منطق، جدای از تأثیرگذاری بر فقه، در چه زمینه‌های دیگر اجتماعی، علمی، فرهنگی، اقتصادی یا سیاسی در تاریخ اسلام تعیین‌کننده بوده‌اند؟ والبریج بیشتر بر تأثیر منطق و عقل بر فقه و سازماندهی مکاتب مذهبی مختلف تأکید می‌کند و در خصوص تأثیر آنها بر سایر زمینه‌ها ساکت است، اما جسته‌گریخته می‌رساند که بنیاد منطقی اسلام در پیشرفت علم هم تأثیر داشته است. به عبارت دیگر، بنیاد منطقی اسلام-که به زعم نویسندۀ کتاب ریشه‌اش در آموزش‌های پیامبر بوده-باید دلیل عمدۀ پیشرفت‌های علمی در اسلام قرون وسطا باشد، چرا که والبریج انقلاب علمی اروپا را تا حدی حاصل مستقیم یا غیرمستقیم علوم اسلامی می‌داند و به نظریۀ کوپرنیک اشاره می‌کند. سؤال اینجاست که در این صورت چرا مثلاً پزشکی بالینی بقراطی که به واسطۀ زکریا رازی مرزهای بسیاری را در نوردید و می‌توانست به کشفیات دیگری بیانجامد، پس از رازی تقریباً راکد ماند تا اینکه قرن‌ها بعد توسط نو‌بقراطی‌هایی چون سیدنهام (قرن 17) و پینل (قرون 18 و 19) در اروپا ادامه پیدا کرد؟

خارج از متن نگریستن به پدیده‌های فکری، مذهبی و اجتماعی موجب می‌شود قیاس‌های مع الفارقی هم صورت گیرد. مثلاً مقایسۀ بازگشت به صدر اسلام سلفی‌ها با اصلاحات پروتستان‌ها در اروپا مقایسه می‌شود، در حالی که نه شرایط تاریخی و سیاسی-اجتماعی در اروپای قرن شانزدهم با کشورهای اسلامی قرون بیستم و بیست‌ویکم یکی یا مشابه بود و نه محتوای پروتستانتیسم در مسیحیت با سلفی‌گری برخی از مسلمانان یکی است. در ضمن، اسلام‌گرایان برداشت‌های متفاوتی از ایدۀ بازگشت به صدر اسلام دارند: برخی مانند سیدجمال‌الدین اسدآبادی (افغانی) شکوفایی و عصر طلایی علمی در زمان عباسیان را در نظر داشتند و برخی دیگر چون تقی‌الدین النهبانی بازگشت به عصر محمد و خلفای راشدین را؛ برخی مانند شریعتی و اقبال لاهوری در بازگشت به خویش به دنبال راهی برای بازبینی و روزآمد کردن شریعت بودند و برخی دیگر مانند مودودی و پیروان او در پی اجرای دقیق حدود شریعت، همان‌گونه که در دهه‌های ابتدایی اسلام اجرا می‌شد.

در تحلیل والبریج تناقض‌گویی هم هست. از یک‌سو معتقد است که نفس تجربۀ محمد و مذهبی که آورد شکل و روند تأثیرپذیری مسلمانان از شرایط تاریخی را تعیین کرد. اساس منطقی فقه و سازماندهی اصل ”کثرت‌گرایی“ در حین یکی بودن امت اسلامی (یعنی اینکه تعدد آراء در اسلام را پذیرفتند و مؤسساتی هم برای به اجرا گذاشتن این اصل تشکیل شد) خود نشان‌دهندۀ فکر منطقی بود. لذا از یک جانب بر اهمیت اصل کثرت‌گرایی و قبول تعدد آراء پای می‌فشارد که می‌تواند موجب پیشرفت شناخت و علوم باشد و از سوی دیگر، زندگی دینی در اسلام نسبت به سایر ادیان را یکی از دلایلی می‌داند که مانع پیشرفت علوم در اسلام شد.

آنچه والبریج دربارۀ دلایل افول علم و عدم گسترش آن در اسلام عرضه می‌کند همان‌ها هستنند که دیگران پیشنهاد کرده‌اند، از جمله تأخیر در توسعۀ صنعت چاپ، نبود نهادی که به تحقیق و فعالیت علمی مرکزیت دهد و تفوق تصوف و عدم تمایز فلسفه از علوم دقیقه. در حالی که سبب عدم رشد علوم در اسلام نه صرفاً نبود نهادی بود که به علوم مرکزیت بدهد و نه عدم وجود کاغذ و چاپ، چرا که هم مدارس در اسلام به برکت اوقاف توسعه یافته بودند-به‌طوری که بنا به گفتۀ جرج مقدیسی الهام‌بخش تأسیس دانشگاه‌های اروپایی مانند آکسفورد و کمبریج شدند-[6] و هم کاغذ به اندازۀ کافی برای نشر افکار وجود داشت. مشکل عمده و ریشه‌ای این بود که علوم وقتی وارد اسلام شدند که اسلام هنوز در حال استقرار و تکوین بود و در این تکوین نقش داشتند. بنابراین، علوم غیراسلامی که برای گسترش دین و امپراتوری اسلامی وارد شدند باید دین خود را به اسلام ادا می‌کردند. همزمانی گسترش علوم غیراسلامی و دین اسلام شکل خاصی از برخورد با این علوم را ایجاد کرد که نقشی تعیین‌کننده در آیندۀ آنها بازی کرد. در غرب اما مسیحیت با ورود/‌ترجمۀ علوم یونانی و رومی وارد اروپا نشد و نوعی همزیستی حیاتی که در اسلام بین علوم و مذهب فراهم آمد ایجاد نشد، چون شیوۀ گسترش مسیحیت با اسلام تفاوت داشت. البته ترجمۀ آثار یونانی، مانند آثار ارسطو، در غرب و شرق مسیحی متفاوت بود. در غرب، این کار در حدود ۳۵۰ میلادی و در شرق (سوریۀ امروز که تا حدودی هلنی شده بود) یک قرن بعد صورت گرفت و آنها که متون یونانی را به سریانی ترجمه می‌کردند، نگرانی‌های مذهبی خود را در آن منعکس می‌کردند تا جایی که به قول فارابی، گاه همۀ متون را ترجمه نمی‌کردند، چون با ایمان آنها سازگار نبود.[7] این بدان معنا نیست که کلیسا هر نظر علمی که تعالیم مذهبی را به پرسش می‌گرفت سرکوب نمی‌کرد. سوزاندن جوردانو برونو که نظریه‌ای بر علیه زمین-محوری عرضه کرد از آن جمله است. اما حوزۀ اپیستمولوژیکی که این شرایط برای علوم در غرب رقم زده بود با حوزۀ اپیستمولوژیک علم-مذهب در اسلام تفاوت داشت. به همین سبب، در دوران رنسانس و روشنگری در اروپا، بین قرون پانزدهم و هجدهم، علوم فارغ از قیود فکری و فلسفی مرتبط با مذهب بودند و پیشرفت تکنولوژی و فنون حاصل بینش پژوهشی و پرسشگری و لذا آزاداندیشی بود، چون لازمۀ این پیشرفت در آغاز هم بدون ذهن پرسشگر ممکن نمی‌بود.

گسستی که در قرن بیستم و بیست‌و‌‌یکم در پیوند بین تکنولوژی و آزادی اندیشه ایجاد شده برآمد عوامل تاریخی بسیاری است که بنا به کشورها متفاوت بوده است. در کشورهای اسلامی دو روند جداگانه را می‌توان تشخیص داد: یکی در دوران معروف به جنبش ترجمه در قرون هشتم تا یازدهم میلادی و دیگری در قرون ما بعد آن تا به امروز. وجه مشترک این دو روند و دوران تاریخی همانا پرداختن به علوم و فلسفه در بستر پیدایش و گسترش اسلام به منزلۀ مذهب و ایدئولوژی بوده است؛[8] با این تفاوت که در عصر جنبش ترجمه، پیوستگی و همراهی بین علوم دقیقه و فلسفه تا حدودی وجود داشت، به علت اینکه در متون مبداء هم این علوم به هم پیوسته بودند و مثلاً از طریق نوشته‌های ارسطو و به تبعیت از آن در دیگر آثار مبتنی بر نگرش ارسطویی هم منتقل می‌شد. اما پس از گسترش و استقرار اسلام و ثبات سیاسی، آنچه حاکمان بیشتر بدان توجه می‌کردند حفظ سرزمین‌های اسلامی و حراست از مذهب و نیازمند مدارسی بود که درآنها شکل منجمدشدۀ فلسفۀ افلاطونی و ارسطویی در خدمت دین تدریس و اشاعه می‌شد. لذا روح و شیوۀ پرسشگری از ممنوعیات بود و حاصل آن همان شد که بعدها در مدارس دارالفنون جدید‌التأسیس شکل گرفت و آن تدریس علوم جدید بدون آموزش فلسفه و علوم انسانی بود؛ همان که سید‌جمال‌الدین افغانی آن را دلیل اصلی بی‌نتیجه ماندن آموزش این علوم در این مدارس طی 60 سال پس از تأسیس آنها می‌داند.[9]

بنابراین، علوم به ابزاری برای گسترش و ادارۀ امپراتوری اسلام تبدیل شدند. ریاضیات، هندسه، ستاره‌شناسی و غیره برای ساخت‌و‌ساز و تجارت و ادارۀ امور مالی، لشکری و کشوری به کار گرفته شدند. منطق در تدوین فقه و مکاتب فقهی و دستگاه قضا و از طریق تشکیل مدارس و مواد درسی وارد شد که خود در خدمت اشاعۀ مذهب اسلام بودند و نه توسعۀ علمی مستقل از دین. از آنجا که علوم به موازات توسعۀ مذهب و برای توسعۀ مذهب وارد شدند، به کارگیری آنها هم منوط و مشروط به خدمت کردن به دین شد و نه وسیله‌ای برای آزادی اندیشه و پژوهش و تحقیق یا برای خدمت به جامعه و رشد اقتصادی. در واقع، به‌رغم آنچه والبریج می‌گوید، یکی از علل عدم رشد علوم، به شکلی که در اروپا صورت گرفت، این نبود که سازمانی برای مرکزیت دادن به علوم و نشر آن نبود، چون نهاد مدرسه به فعالیت علمی مرکزیت می‌داد، اما این فعالیت علمی در خدمت ترویج مذهب قرار می‌گرفت. حداکثر این بود که از فلسفه و منطق و فنون سخن برای جدل بین مکاتب مذهبی استفاده می‌شد و نه بیش.

طب یکی از این علوم و شاید مهم‌ترین علمی بود که در مدارس دارالفنون تدریس می‌شد، هم برای خدمت به نظام جدید و هم برای مقابله با بیماری‌های همه‌گیر. نظریۀ اخلاط رفته‌رفته به کناری می‌رفت و پزشکان برای تشخیص بیماری‌ها به جای عوامل جوی و فساد هوا و به جای اخلاط (خون و بلغم و صفرا) به درون بدن و بافت‌های داخلی بدن پرداختند. شناخت اعضای داخلی بدن از طریق تشریح از مهم‌ترین مواد درس پزشکی بود، اما تشریح بدن انسان که مسیر رسیدن به بافت‌شناسی بود-حداقل در دارالفنون قاجار-فقط توصیفی بود و در روی کاغذ صورت می‌گرفت و نه با شرحه‌شرحه کردن جسد یا آناتومی که به هیچ‌وجه جایز نبود، چون برخلاف مذهب اسلام قلمداد می‌شد. این سنتی بود که از قرون وسطا به ارث رسیده بود و نعل بالنعل در دارالفنون جدیدالتأسیس به آن عمل می‌شد. این روش آموزش پزشکی، که می‌توان به آن کتاب‌مسلکی گفت، درست در جهت مقابل روش تجربی-عملی در تحقیقات پزشکی غرب است. نقل است که وقتی یکی از دوستان دکارت به دیدارش رفت از او خواست تا به او بگوید کدام یک از کتاب‌های فیزیک خود را بیش از همه دارای ارزش علمی می‌داند و بیش از همه مطالعه می‌کند، دکارت اورا به حیاط خانۀ خود هدایت کرد و گوساله‌ای را به او نشان داد که قصد داشت در فردای آن روز تکه‌تکه‌اش کند و گفت: این است کتابخانۀ من و شناخت و آگاهی‌ام را از آن می‌گیرم.[10] در اروپا، از قرن هفدهم به بعد، پیشرفت شناخت پزشکی به این سبب بود که انسان نه اشرف مخلوقات، بلکه یکی از آفریده‌های خدا دانسته می‌شد که می‌توانست موضوع شناخت و مطالعه قرار گیرد. جسد او پس از مرگ برای تشخیص بیماری می‌توانست تکه‌تکه شود، در حالی که تا اوایل قرن بیستم از هم پاشاندن میت در اسلام گناه محسوب می‌شد.

البته این همه بدان معنا نیست که دانشمندان دوران اسلامی به‌رغم تسلط مذهب به تطور و پژوهش و تحقیق مستقل از مذهب نمی‌پرداختند. تحقیقات بالینی رازی که به شناسایی آبله و سرخک انجامید یا پژوهش ابن‌نفیس که نظام گردش خون در بدن را، هرچند به شکلی ناکامل، کشف کرد یا یافته‌های خواجه نصیر طوسی که نظریۀ زمین‌‌مداری بطلمیوسی را به پرسش می‌کشید-هرچند در نهایت از طریق ریاضی آن را دوباره پذیرفت، ولی آغازی بود که بعدها کوپرنیک آن را تکمیل کرد و به نظریۀ خورشید‌مداری رسید- همگی نشان از وجود روح پژوهش و پرسشگری نزد دانشمندان سرزمین‌های اسلامی دارد. با این همه، چون علوم دقیقه و تجربی در چارچوب توسعۀ مذهبی گسترش یافتند، برخورد پژوهشی و پرسش از دانش گذشته بیشتر استثنا بود تا قاعده.

چه در زمان خلفای عباسی و چه در عصر صفویه که شیعه گسترش یافت، رابطۀ تنگاتنگی بین مذهب و علم دیده می‌شود. مرکز آموزش این علوم نهاد مدرسه بود و پیشرفت شناخت در ریاضیات، طب یا اخترشناسی در همین چارچوب صورت می‌گرفت و علوم غیراسلامی نهاد مستقلی نداشتند. آنچه والبریج به درستی بدان اشاره می‌کند این است که مهمترین سبب عدم رشد علوم در اسلام این بود که چنین علومی در غرب مستقل از فلسفه و الهیات و مذهب در دانشگاه‌ها تدریس می‌شدند و در سرزمین‌های اسلامی نه. در واقع، تقسیم علوم به نقلی و عقلی یا اسلامی و غیراسلامی در مدارس تلاشی برای به رسمیت شناختن علوم غیراسلامی بود، چون وجود آنها برای نشر اسلام نیاز بود، اما این تلاش موجب نشد که این علوم مشروعیتی مستقل از مذهب کسب کنند و کارکردی که برای آنها تعیین شد خدمت به مذهب بود. بنابراین، نگرش منطق‌مدارانۀ فقها و مدرسین اسلامی حاصل این بود که گسترش علوم نقلی بدون علوم عقلی ممکن نمی‌شد و حضور آن در مدارس پس از استقرار اسلام امری واقع‌شده و انکارناپذیر بود، اما از نظر محتوا و هدف محدود و مشروط بودند.

از سوی دیگر، همان‌طور که این روند اساساً موجب مقید کردن علم به مذهب بود، باعث شد برخی علمای مذهبی به حوزۀ علوم دقیقه وارد شوند و حتی در این علوم نوآوری‌هایی هم صورت دهند. یک نمونۀ بارز آن شیخ بهایی (‌بهاءالدین عاملی) است که در زمان شاه تهماسب به همراه پدرش برای توسعۀ مذهب شیعه از لبنان به ایران آورده شد. شیخ بهایی در علوم ریاضی، هندسه و نجوم نوآوری‌هایی داشت. در اخترشناسی جزو اولین کسانی بود که پیش از کوپرنیک به این نتیجه رسیدند که زمین ساکن نبوده و می‌گردد. خلاصهالحساب او کتاب درسی ریاضیات در مدارس اسلامی بود. در کنار علوم، شیخ بهایی سرآمد فقه و حدیث و تفسیر قرآن هم بود. از سوی دیگر، روند توسعۀ علم در بستر گسترش دین و مکاتب حقوقی آن به ارتباط معنایی (intellectuel) و اداری-سازمانی بین این دو در طول تاریخ انجامید. رابطۀ انسان با جامعه و علم و دین نه بر اساس حق‌مداری، بلکه بر مبنای تکلیف‌مداری تنظیم می‌شد و انسان اختیاری از خود نداشت تا فارغ از قید مذهب به فکر و اندیشه بپردازد.

در خصوص افول علم در ایران همچنین باید روی کارآمدن صفویه و برتری سیاسی متشرعین شیعی را که در فقه سررشته داشتند را هم نسبت به علمای بومی که بیشتر بر علم و فلسفه متمرکز بودند در نظر داشت؛ برتری‌ای که شاهان صفویه ضامن آن بودند.[11] در واقع، تحمیل مذهب شیعه موجب علم‌زدایی شد، زیرا همۀ منابع صرف اشاعۀ مذهب جدید شدند. علاوه بر این، تقلید حاصل عملی ”تخصص در اجتهاد“ بود که امامی‌های متأخر بعد از الکراکی رواج داده بودند، در حالی که علمای امامی پیش از کراکی به شدت آن را رد می‌کردند، زیرا سبب گمراهی می‌شد.[12] تأثیر بلندمدت این تحول در افول علم بیش از آن آشکار است که بشود نادیده‌اش گرفت. درگیری بین ملاصدرا که وابسته به مکتب فلسفی بود و پیروان الکراکی که با ادغام باورهای عمومی مانند استخاره و دعانویسی در ادبیات شیعه در صدد استقرار نظام‌مند دستگاه روحانیت شیعه بودند گویای این مطلب است.

انجماد علوم در بستر مذهب باعث شد تا در مدارس اسلامی آموزش علوم بسیار بی‌محتوا و سطحی باشد و در نتیجه سترون بماند. به عقیدۀ سیدجمال، ”امروزه [1883م] دانش‌آموختگان دارالفنون‌های جدید‌التأسیس در استانبول و قاهره قادر نیستند برای مثال عوامل ایجاد الکتریسیته، کشتی‌های بخاری و راه‌آهن را دریابند.‌“[13] بُن سخن سیدجمال این بود که آموزش در مدارس اسلامی به هیچ‌وجه پرسشگری و روح پژوهش و تحقیق را پرورش نمی‌داد، به‌طوری که ”دانش‌آموختگان از ابتدای شب تا صبح در روشنی چراغ نفتی به مطالعۀ شمس البریعه مشغول‌اند، اما هرگز این سؤال را از خود نمی‌پرسند که چرا اگر شیشۀ چراغ را بردارند دود زیادی ایجاد می‌شود و اگر دوباره آن را بگذارند دود تولید نمی‌شود. “موضوع دیگری که سیدجمال به آن اشاره می‌کند تا نشان دهد فلسفه و منطق افلاطون و ارسطو برای توسعۀ مدارس و مکاتب تبدیل به علومی اسلامی شدند، مقایسه‌ای است که او بین برخورد مسلمانان با علوم منتسب به ارسطو از یک طرف و برخورد آنها با یافته‌های گالیله، کپلر و نیوتن از سوی دیگر برقرار می‌کند. در حالی که علوم ارسطویی کاملاً اسلامی تلقی می‌شوند، نیوتن و کپلر کافر نامیده شده و مطالعۀ آنها ممنوع بود.[14]  این امر به این جهت است که هر آنچه در عصر ترجمه وارد زبان عربی و جزو برنامه‌های مدارس اسلامی شد فقط برای توسعۀ اسلام بود، نه برای رشد فلسفه و منطق.

والبریج یکی از موانع پیشرفت علم در اسلام را تأخیر در گسترش صنعت چاپ در کشورهای اسلامی می‌داند. البته این صنعت می‌توانست به گسترش سریع‌تر شناخت بیانجامد، اما چاپ کتاب به تنهایی موجب تحول علمی نمی‌شود، کما اینکه صنعت چاپ در هندوستان تقریباً یک قرن پیش از ایران رواج داشت، اما از آن برای نشر کتاب‌های قدیم طبی استفاده می‌شد. آنچه در مرحلۀ نخست اهمیت دارد، محتوای کاغذ است تا خود آن. مشکل در اسلام محتوای نوشته‌ها بود.

سؤال اینجاست که چگونه مسلمانان امروز، چه نواندیشان و چه متحجرین، تمام و کمال از علوم جدید استفاده می‌کنند و گاهی همۀ تلاششان این است که آیات قرآن را با استناد به فیزیک و فیزیولوژی و بیولوژی تقسیر و توجیه کنند. در دوران جدید که تکنولوژی مستقر شده و وسیله‌ای برای پیشرفت‌های مادی و صنعتی است، می‌بینیم که رشد تکنولوژی و فناوری ممکن است مستقل از آزاداندیشی- که بر ایدۀ انسان‌مداری استوار است-صورت بگیرد. نمونه‌های بارز این پدیده را در کشورهای غیراروپایی شاهدیم که پیشینه‌ای در آزادی اندیشه نداشته‌اند و نیز در کشورهایی که در آنها عمدتاً خودمداری غالب است، مانند چین، کرۀ شمالی و ایران.

از زمانی که تکنولوژی‌های مدرن مانند راه‌آهن، کشتی، هواپیما و غیره پا به عرصۀ وجود گذاشتند، اکتساب و توسعۀ آن ضرورتاً نیازی به اصل آزادی اندیشه نداشت و همۀ کشورها خواهان آن شدند، از روسیۀ پتر کبیر تا مصر محمدعلی پاشا و از شاهان قاجار تا سلاطین عثمانی و سایر نظام‌های مختلف استبدادی. استبداد هیچ مشکلی با محصولات علم جدید ندارد. عبدالحمید دوم برنامۀ عثمانی‌های جوان در استقرار مشروطیت را لغو کرد و تمرکزش را بر توسعۀ صنعتی متمرکز کرد. اردوغان در ترکیۀ امروزی دنباله‌رو همین مشی است. او روزبه‌روز به سمت تقویت قدرت رئیس جمهور و تضعیف نهادهای انتخابی پیش می‌رود. در حالی که ترکیه یکی از کشورهایی است که بیشترین روزنامه‌نگار زندانی را دارد،[15] بیشترین پیشرفت صنعتی را هم نسبت به دهه‌های پیشین-که سکولارهای پیرو آتاتورک بر ترکیه حاکم بودند-داشته است.

[1]John Walbridge, God and Logic in Islam: The Caliphate of Reason (Cambridge: Cambridge University Press, 2010), 97-98; Bernard Lewis, What Went Wrong? The Clash Between Islam and Modernity in the Middle East (New York: Harper Perennial, 2002), 7.

[2]‌See Rodney Stark, The Victory of Reason: How Christianity Led to Freedom, Capitalism and Western Success? (New York: Random House, 2005).

[3]Walbridge, God and Logic in Islam, 3-4.

[4]‌See Muhammad Iqbal, The Reconstruction of Religious Thought in Islam (Oxford: Oxford University Press, 1934); Nidhal Guessoum, Islam’s Quantum Question: Reconciling Muslim Tradition and Modern Science  (London: I.B. Tauris, 2010).

[5]‌Walbridge, God and Logic in Islam, 10.

[6]‌Georges Makdisi, The Rise of Colleges. Institutions of Learning in Islam and the West (Edinburgh: Edinburgh University Press, 1981).

[7]‌F.E. Peters, Aristotle and the Arabs: The Aristotelian Translation in Islam (New York & London: New York University Press, 1968), 57-58.

[8]‌سیدجمال‌الدین هم معتقد بود که فلسفه و علوم به برکت نشر اسلام در سرزمین‌های اسلامی رشد کردند. به عبارت دیگر، علت وجودی آنها نشر اسلام بود. بنگرید به

Seyyed Jamal al-Din ‌Afghani, “Teaching and Learning and Answer to Renan,‌” ‌in Modernist Islam, 1840-1940: A sourcebook, ed. Charles Kurzman (Oxford: Oxford University Press, 2002), 105.

[9]‌Afghani, “Teaching and Learning and Answer to Renan,‌” 105.

[10]Descartes, “Letter to Tobias Andreae (July 1645),” cited in John Voelpel, “Decartes’ Bête Machine, the Leibnizian Correction and Religious Influence” (MA Thesis, University of South Florida, Department of Philosophy, 2010).

[11]در بارهء دوگانگی علمای مذهبی بومی ایرانی و علمای وارداتی شیعه مراجعه شود به :

Said A. Arjomand, “The Clerical Estate and the Emergence of Shiite Hierocracy in Safavid Iran,” Journal of the Economic and Social History of the Orient, 28:2 (January 1985), 169-219.

[12]Arjomand, “The Clerical Estate and the Emergence of Shiite Hierocracy in Safavid Iran,” 190-191.

[13]‌‌Afghani, “Teaching and Learning and Answer to Renan,‌‌” 106.

[14]‌‌‌Afghani, “Teaching and Learning and Answer to Renan,‌” 106.

[15]‌W. Armstrong, “The Sultan and the Sultan,” History Today (8 November 2017).

پایه‌گذار جامعه‌شناسی تاریخی ایران: درنگی بر کارنامۀ احمد اشرف

داریوش رحمانیان ‌‌rahmanian.dariush@gmail.com>‌ Dariush Rahmanian> (دانش‌آموختۀ دکتری تاریخ ایران، دانشگاه تبریز) دانشیار تاریخ دانشگاه تهران و مدیر مسئول و سردبیر فصلنامۀ مردمنامه است. علتشناسی انحطاط و عقبماندگی ایرانیان و مسلمین، تاریخ تفکر سیاسی در دورۀ قاجاریه، و ایران بین دو کودتا از جمله آثار اوست. شماری از مقاله‌ها، جستارها و سخنرانی‌های ایشان در مجموعه گفتارها: فلسفۀ تاریخ، روششناسی و تاریخنگاری و تاریخ دهۀ بیست و نهضت ملی ایران منتشر شده است.

وضعیت جامعه‌شناسی تاریخی و تاریخ جامعه‌شناختی و نظریه‌ای در ایران کنونی وضعیتی متناقض‌نماست. هیچ‌یک از اینها به معنی درست و دقیق کلمه هنوز تأسیس، مستقر، غالب و نهادینه نشده‌اند. پارادایم و گفتمان غالب بر هر دو رشتۀ جامعه‌شناسی و تاریخ همچنان به‌گونه‌ای است که همکاری و گفت‌وگوی اهالی این رشته‌ها با موانع ذهنی و عینی گوناگون روبه‌روست، به تعبیر برودل، گفت‌وگوی کر و لال‌هاست. گروه‌های آموزشی و نهادهای پژوهشی و انجمن‌ها و تشکل‌های این رشته‌ها همچون جزیره‌های جدا از هم کار می‌کنند و ارتباطی اگر هست در حکم استثناء مؤید قاعده است؛ گویی قاعده عدم همکاری است. این از روی تاریک سکه. اما این سکه را از روی دیگر هم می‌توان دید. چندین دهه است که شماری از جامعه‌شناسان و مورخان و پاره‌ای از اهالی دیگر رشته‌ها و حوزه‌های همسایه به کارهایی می‌پردازند که از سنخ جامعه‌شناسی تاریخی و تاریخ جامعه‌شناختی یا از نوع کارهای میان‌رشته‌ای است. کارهایی که نه جامعه شناسی صرف است و نه از گونۀ تاریخ سنتی. کسانی از اهالی این رشته‌ها بر ضرورت، امکان، فایده و بلکه فوریت همکاری‌های میان‌رشته‌ای پای می‌فشارند. شمار این‌گونه صاحب‌نظران در یکی دو دهۀ اخیر همواره رو به افزایش بوده است. در سال‌های اخیر، شمار رساله‌ها و پایان‌نامه‌های دانشجویی، طرح‌های پژوهشی، نگارش یا ترجمۀ کتاب و مقاله، برپایی گردهمایی‌ها و نشست‌های علمی سیر صعودی داشته است. پاره‌ای مجلات و نشریات راه‌اندازی شده و در برخی از انجمن‌ها و مؤسسات کارگروه‌هایی در حوزۀ جامعه‌شناسی تاریخی پدید آمده است. این روی سکه روشن و امیدوارکننده است. در توضیح زمینه‌های پیدایش این چشم‌انداز روشن و امیدوارکننده از کار و کوشش‌های نویسندگان و پژوهشگرانی که از دهه‌های 1320 تا 1370 در باز شدن راه اهتمام کردند نباید غافل بود. اگر مجالی می‌بود، در جستار کوتاه حاضر، برای ایضاح زمینۀ تاریخی بحث می‌بایست به آثار و کارهای کسانی چون جمشید بهنام، شاپور راسخ، هوشنگ ساعدلو، خسرو خسروی، محمدرضا سوداگر، جواد صفی‌نژاد، فرهاد نعمانی و دیگران نیم‌نگاهی می‌کردیم که می‌توانست به درجات به هر چه روشن‌تر شدن مقام و جایگاه احمد اشرف در تاریخ جامعه‌شناسی تاریخی ایران کمک کند، اما اینجا و اکنون چنین مجالی نیست.

جامعۀ فکری ایران در دهۀ چهل خورشیدی برای به فهم درآوردن و تحلیل و تفسیر وضعیت جاری و معاصر کشور با مشکلات و معضلات نظریه‌ای و مفهومی ویژه‌ای دست به گریبان بود. تجربه‌ای 150 ساله از تجددگرایی و نوخواهی و نوسازی پسِ پشت بود که در ذهن و ذهنیت نخبگان آن دوران عمدتاً روایت یأس و شکست بود. ایران زودتر از بسیاری دیگر از کشورهای شرقی و آسیایی و اسلامی و جهان سومی آغاز کرده بود، اما به نظر می‌رسید که همواره شکست خورده یا در جا زده بود. ایرانیان نخستین ملت شرقی، آسیایی و مسلمان بودند که انقلاب کردند و سلطنت استبدادی را به سلطنت مشروطه مبدل ساختند، اما مشروطۀ ایرانی در نگاه غالب و گفتمان رایج خوش درخشید، ولی دولت مستعجل بود. همچنین بود ماجرای نهضت ملی و سرنوشت دولت مصدق. اینک شاه ردای رهبری بر تن کرده و از انقلاب سفید سخن می‌گفت. اصلاحات ارضی جامعۀ فکری و علمی ایران را به پرسش واداشت. آیا نماد و نشانی از استبداد شرقی بود؟ آیا سستی و تزلزل مالکیت و موقعیت و منزلت مالکان را به روشنی نمایان نمی‌کرد؟[1] آیا حق به جانب آنان نبود که می‌گفتند در کشورهایی چون ایران پروژۀ دموکراسی راه به جایی نمی‌برد؟[2] سرشت و سرنوشت جریان اصلاحات و نوسازی در ایران از روزگار قاجاریه تا سلطنت محمدرضاشاه را چگونه می‌شد به پرسش گرفت و توضیح داد؟ پرسش از وضعیت و شرایط معاصر خواه‌ناخواه پای گذشته و به‌ویژه تاریخ اجتماعی و اقتصادی را، تا دوردست‌ها، در میان می کشید. صورت‌بندی اقتصادی‌–‌اجتماعی ایران جدید و معاصر را با کدام مفاهیم می‌شد به فهم درآورد و روایت کرد؟ برای تبیین و تفسیر تاریخ ایران از کدام تجهیزات نظریه‌ای‌–‌مفهومی می‌شد یا می‌باید بهره گرفت؟ ایران روزگار پهلوی را از نظر مرحله‌بندی تکامل اجتماعی، به ویژه پس از اصلاحات ارضی، در کدام مرحله می‌شد جای داد؟ آیا ایران از مرحلۀ ماقبل سرمایه‌داری به مرحلۀ سرمایه‌داری وارد شده بود؟ آیا فهم و شناخت سرشت تحولات سیاسی بدون توجه به مبانی اجتماعی شدنی بود؟ آیا عمل سیاسی و مبارزه و اصلاح و کار روشنفکری بدون ابتناء بر فهم و شناخت تاریخی راه به جایی می‌برد؟ روشنفکر ایرانی در حوزۀ عملی به کدام ابزارها و تجهیزات نظری نیازمند بود؟ تاریخ در این میان چه جایی داشت؟ و . . .

برخورد جامعۀ فکری ایران با مسائل و معضلات یادشده روندی بود که پیدایش و گسترش آن مشخصاً و از بنیاد با تاریخ جریان چپ پیوند خورده بود. در این میان، حزب توده جایگاهی ویژه داشت. حزب توده در پنج‌شش سال نخست تاریخ خود شتابان و بی‌سابقه رشد یافته بود. وابستگی این حزب به شوروی و پیروی‌اش از استالینیسم از همان آغاز عیان بود و هرچه گذشت، آشکارتر هم شد. نیروهای فعال در صحنۀ سیاست ایران از حکومت و دربار و دولت‌ها گرفته تا نیروهای مذهبی و ملی و قدرت‌های غربی هر یک به دلیلی احساس خطر کردند و به مقابله برآمدند. شرح جزئیات کشاکش‌ها و نتایج و آثار آنها خارج از حوصلۀ این مقال است. این رویارویی افزون بر عرصۀ عمل، در حوزۀ اندیشه و نظر نیز در جریان بود و در زمینه‌سازی زایش و ظهور جامعه‌شناسی تاریخی و کلاً در تحولات حوزۀ علوم انسانی مؤثر افتاد. بدون توجه به این زمینه و پیشینه نمی‌توان شرایط امکان زایش جامعه‌شناسی تاریخی و تاریخ نظریه‌ای در ایران را روشن کرد. استالینیسم، که حزب توده پیرو و مبلّغ و مروج آن بود، روایتی ویژه از ماتریالیسم تاریخی و نظریۀ تاریخی مارکس عرضه می‌کرد. بن‌مایۀ این روایت فرضیۀ تک‌خطی تکامل تاریخی بود که بر پایۀ آن، همۀ جوامع بشری تحت یک قانونمندی عام و جهانشمول از ادوار و مراحل مشخص و معینی می‌گذشتند. این نظریه دلالت و کارکرد سیاسی ویژه‌ای داشت. در دستگاه ایدئولوژی استالینیستی، نظریۀ انقلاب مارکس به‌گونه‌ای تفسیر می‌شد که سرشت انقلاب اکتبر و نظام برآمده از آن را با تردید و پرسش مواجه نسازد. نظریۀ شیوۀ تولید آسیایی به همین علت کنار گذاشته شد. شواهد و داده‌های مرتبط با این نظریه در آثار مارکس حاکی از آن بودند که او به فرضیۀ تکامل تک‌خطی باور نداشت. اینکه مارکس تا چه حد و تا کجا و تا چه زمانی به این نظریه پایبند مانده بود در میان مفسران آثار و آراء او محل مناقشه و اختلاف بود و هنوز هم هست. این مسئله که می‌توانست برای ایدئولوژی رسمی شوروی دردسرساز باشد در کنفرانس لنینگراد در سال 1929م موضوع بحث قرار گرفت و به جای اینکه حل شود، منحل شد! از آن پس، مورخان شوروی، و از جمله ایران‌شناسان، در آثار خود تاریخ جوامع و کشورهای گوناگون و از جمله ایران را بر پایۀ فرضیۀ تک‌خطی روایت می‌کردند. با این همه، موضوع نظریۀ تاریخی مارکس و مسئلۀ نظریۀ شیوۀ تولید آسیایی در بیرون از شوروی به‌گونه‌ای دیگر دنبال شد. در این میان، کشف و انتشار دست‌نوشتۀ معروف مارکس دربارۀ فرماسیون‌های اجتماعی‌–‌اقتصادی پیشاسرمایه‌داری اثری قطعی داشت و در تاریخ نظریۀ شیوۀ تولید آسیایی به نقطۀ عطفی تبدیل شد.[3]

اشاره شد که حزب توده برای روایت و تبیین و تفسیر تاریخ ایران از ایدئولوژی رسمی شوروی پیروی می‌کرد. در درون خود حزب توده این مسئله بدین سبب اهمیت داشت که در تعیین مواضع حزب در عرصۀ عمل سیاسی اثرگذار بود. مسئله‌ای که می بایست حل می‌شد این بود که جامعۀ ایران از نظر شرایط عینی انقلاب در کدام مرحله قرار داشت. آیا در مرحلۀ انقلاب پرولتری و سوسیالیستی بود یا در مرحلۀ انقلاب دموکراتیک ملی؟ در دهه‌های 1340 و 1350 خورشیدی، مسئله نه فقط نزد حزب توده که کلاً نزد همۀ گروه‌های مارکسیستی چنین طرح می‌شد و پاسخ‌های گوناگونی که هر یک از این گروه‌ها به این مسئله می‌دادند تعیین‌کنندۀ مواضع عملی آنان بود.[4] شناخت و تحلیل وضعیت کنونی در گروه شناخت مراحل و ادوار تاریخی گذشته بود. گذشتۀ تاریخی ایران را چگونه و با کدام ابزارهای مفهومی و نظریه‌ای می‌شد به مطالعه و تفسیر گرفت؟ شیوۀ یا شیوه‌های تولید ایران پیشاسرمایه‌داری چه بود؟ آیا ایران همچون جوامع اروپایی مراحل برده‌داری و فئودالیسم را طی و تجربه کرده بود؟ تأخر تاریخی ایران در نیل به سرمایه‌داری و عقب‌ماندگی عمومی ایران در قیاس با جوامع توسعه‌یافتۀ غربی را چگونه می‌شد توضیح داد؟ روشن بود که تاریخ‌نویسی ایرانی در وضعیتی نبود که بتواند به‌گونه‌ای درخور با این مسائل درگیر شود. این تاریخ‌نویسی که عمدتاً پای در سنت قدیم داشت و از تاریخ‌نویسی جدید نیز جز پاره‌ای روش‌ها و رویکردهای نقد و سنجش منابع و داده‌ها و استخراج و گردآوری شواهد چیز چندانی نگرفته و نیاموخته بود، توان و استعداد بررسی مسائل و مباحث مفهومی و نظریه‌ای را نداشت. در حوزۀ جامعه‌شناسی نیز وضعیت به‌گونه‌ای نبود که اهالی این رشته را آمادۀ کارهای میان‌رشته‌ای با رویکرد و روش تاریخی کند. اما حوادث سیاسی، درگیری‌های احزاب و تشکل‌ها، تحرکات جامعۀ روشنفکری، پیدایش و تأسیس پاره‌ای نهادها و مؤسسات علمی و پژوهشی و چاپ و انتشار برخی مجلات و نشریات و ترجمۀ برخی از آثار مورخان غربی و به‌ویژه ایران‌شناسان زمینه‌ای برای دگرگونی فراهم آورده بود. از آن میان، ترجمۀ پاره‌ای از تحقیقات و تألیفات ایران‌شناسان شوروی پیامدهای بسیار مهمی به دنبال آورد. انتشار ترجمۀ فارسی کتاب پطروشفسکی، کشاورزی و مناسبات ارضی ایران عهد مغول، و ترجمۀ فارسی کتاب تاریخ ماد دیاکونوف، هر دو به قلم کریم کشاورز، از نظر موضوع نوشتار حاضر دوران‌ساز شدند.[5] اولی را احمد اشرف و دومی را محمدعلی خنجی نقد کردند. هر دو منتقد با روایت استالینیستی پنجه در پنجه افکنده و فرضیۀ تک‌خطی تاریخ را به پرسش گرفتند. هم اشرف و هم خنجی، هریک به شیوه‌ای، خطر تاریخ‌نویسی ایدئولوژیک و آسیب‌ها و تحریف‌های آن را گوشزد کردند. این دو مقالۀ انتقادی، که در سال 1346ش منتشر شدند، در مطالعۀ سیر تاریخ جامعه‌شناختی و جامعه‌شناسی تاریخی در ایران واجد اهمیت و معنای خاص‌اند.[6] به استناد این مقالات و به‌ویژه با توجه به تداوم این‌گونه مباحث در نوشته‌ها و پژوهش‌های بعدی احمد اشرف می‌توان سال 1346ش را سال آغاز جامعه‌شناسی تاریخی و تاریخ نظریه‌ای در ایران به شمار آورد. مقالۀ خنجی که در مجلۀ راهنمای کتاب منتشر شد موجی برانگیخت. خنجی فعال سیاسی بود و کوشش فکری و علمی‌اش با انگیزه‌های سیاسی در مبارزه با هژمونی حزب توده و استالینیسم در جنبش چپ ایرانی گره خورده و در‌هم‌تنیده بود. چندی پس از انتشار مقالۀ یادشده، خنجی به‌گونه‌ای مشکوک درگذشت. او طرحی برای پژوهش دربارۀ تاریخ اجتماعی ایران و به‌ویژه تاریخ مالکیت درانداخته و گام‌هایی هم در این راه برداشته بود که با مرگ نابهنگام او ناتمام ماند. یادداشت‌هایی که از وی به شکل دست‌نوشته باقی ماند، بعدها به کوشش ایرج وامقی به شکل سلسله مقالات در مجلۀ اطلاعات سیاسی-اقتصادی منتشر شدند. این یادداشت‌ها در تاریخ نظریه‌ای شیوۀ تولید آسیایی در ایران ارزش و اهمیت ویژه دارند. خنجی در این یادداشت‌ها ضمن رد انتساب فرضیۀ تکامل تک‌خطی به مارکس، بر امکان کاربست نظریۀ شیوۀ تولید آسیایی برای تحلیل و تفسیر تاریخ ایران تأکید می‌کند.[7] پیش از این، به آثار و پیامدهای اصلاحات ارضی اشاره‌ای کردیم و اینجا یادآوری می‌کنیم که کوشش‌های فکری و پژوهشی خنجی را می‌توان با توجه به شرایط و اوضاع و احوال ایران پس از اجرای برنامۀ اصلاحات ارضی تفسیر کرد. به نظر می‌رسد یادداشت‌هایش را در سال‌های آخر زندگی‌اش نوشته باشد. اصلاحات ارضی جامعۀ فکری و علمی ایران را با یک مسئلۀ علمی مهم روبه‌رو کرده بود: شیوۀ تولید کنونی ایران چیست؟ آیا با اجرای اصلاحات ارضی ایران وارد مرحلۀ سرمایه‌داری شده است؟ وضعیت ایران پیشاسرمایه‌داری را با کدام مفهوم/مفاهیم می‌توان توضیح داد؟ نه تاریخ سنتی و نه جامعه‌شناسی غیرتاریخی نمی توانستند به این پرسش‌ها پاسخ گویند. با توجه به تأثیرات مارکسیستی و جایگاه آن در جامعۀ فکری ایران آن روزگار، نظریۀ تاریخی مارکس و نظریۀ شیوۀ تولید آسیایی و مفهوم‌/‌نظریۀ استبداد شرقی اهمیت ویژه یافت. آیا آن‌گونه که استالینیست‌ها می‌گویند ما در تبیین و تفسیر تاریخ ایران پیش از دورۀ جدید یا ایران پیشاسرمایه‌داری باید در پی کشف دوره‌های برده‌داری و فئودالی باشیم؟ آیا تاریخ‌نگاری به سبک و سیاق ایران‌شناسان شوروی، امثال دیاکونوف، پطروشفسکی، پیگولوسکایا، ایوانف و دیگران را می‌شود دنبال کرد؟ پاسخ اشرف و خنجی منفی بود. از نظر اینان، اگرچه می‌توان در مطالعۀ تاریخ ایران از اصول و مبانی عام علوم اجتماعی و نظریه‌های علمی بهره گرفت، اما در این کار باید ویژگی‌های تاریخ ایران را در نظر داشت. نظریه در حکم ابزاری است که با آن واقعیت تحلیل می‌شود. اگر نظریه به جای خود واقعیت بنشیند، کاری که تاریخ‌نویسان ایدئولوژیکی مانند ایران‌شناسان شوروی و مقلدان ایرانی آنان می‌کردند، به جای تبیین تاریخ تحریف تاریخ خواهیم داشت. صورت خاص یا صورت‌بندی‌های خاص ایران پیشاسرمایه‌داری با مطالعۀ روشمند علمی و فارغ از سلطۀ ایدئولوژیک کشف‌شدنی و فهم‌پذیر خواهد بود و مورخان و جامعه‌شناسان ایرانی موظف به اجرای آن هستند.

برخلاف خنجی که مرگ نابهنگام او برنامۀ مطالعاتی‌اش را نیمه‌کاره نهاد، احمد اشرف راهش را ادامه داد. پس از مقالۀ بسیار پُراهمیتی که در نقد پطروشفسکی نوشت، چندین مقالۀ مهم در مجله جهان نو انتشار داد و در آنها بر ضرورت به کارگیری رویکرد و روش جامعه‌شناسی تاریخی در تبیین ویژگی‌های تاریخی ایران تأکید کرد. مطالعۀ تاریخ ایران با رویکرد جامعه‌شناسی تاریخی نشان می‌دهد که روایت‌های کلی و یک‌تکه از تاریخ ایران و تعمیم دادن شرایط و ویژگی‌های یک دوران به همۀ ادوار تا چه اندازه با واقعیت جامعۀ ایران در طول تاریخ درازآهنگش ناسازگاری دارد.

یکی از مهم‌ترین کارهای اشرف ترجمۀ مقدمۀ اریک هابسبام بر دست‌نوشتۀ مارکس دربارۀ فرماسیون‌های پیشاسرمایه‌داری بود. این دست‌نوشته نشان می‌دهد که دیدگاه مارکس دربارۀ شیوۀ تولید آسیایی دچار تحولی بسیار معنادار و پُراهمیت شده است که مفسران او تا پیش از کشف و انتشار آن از آن بی‌خبر و غافل بودند. در ابتدا، مارکس و انگلس دربارۀ نظام آسیایی بر مسئلۀ کمبود آب و دیوان‌سالاری و تأسیسات آب و آبیاری تکیه کرده بودند. چنین رویکردهایی پیش از آنان نزد پاره‌ای از دانشمندان و اندیشه‌گران اروپایی سابقه داشت. اما مارکس با ادامۀ مطالعات و تأملات خود، آن‌گونه که دست‌نوشته به روشنی گواهی می‌دهد، به نظریه‌ای بدیع رسیده بود که به جای دیوان‌سالاری و تأسیسات آب بر مفهوم شهر و روستا و عدم جدایی و استقلال شهر از روستا در تاریخ شرق و آسیا تأکید داشت. در نظام آسیایی، روستاها هر یک به مثابه نوعی جهان کوچک و بسته اقتصاد خودکفا دارند و به همین علت، در این نظام مجالی برای رشد بازرگانی و پیدایش اقتصاد پولی که زمینۀ رشد شهرهاست پدید نمی‌آید. این چکیدۀ روایتی بود که مارکس در آن دست‌نوشته طرح کرده بود.[8] کشف و انتشار این دست‌نوشته در تاریخ نظریۀ شیوۀ تولید آسیایی نقطۀ عطفی بود. اریک هابسبام مقدمه‌ای بسیار روشنگر بر ترجمۀ انگلیسی این دست‌نوشته نوشت. احمد اشرف آن را ترجمه کرد و با مقدمه‌ای به قلم خودش در مجلۀ جهان نو در 1348ش منتشر ساخت.[9] پیش از آن، در 1346ش، در همان مجله مقاله‌ای با عنوان ”نظام فئودالی یا نظام آسیایی“منتشر کرده بود. اشرف در این مقاله نیز به بحث دربارۀ صورت‌بندی اجتماعی‌–‌اقتصادی ایران پرداخت و برای نخستین‌بار به هر دو روایت اول و دوم از شیوۀ تولید آسیایی اشاره کرد. اهمیت این امر وقتی روشن می‌شود که به آثار و پیامدهای بی‌توجهی به تفکیک فرض اول و دوم در تاریخ نظریۀ شیوۀ تولید آسیایی به شکل کلی و در تاریخ این نظریه در ایران به شکل خاص توجه کنیم. در دهۀ 1340ش که اشرف با دقت به این دو فرض توجه می‌کرد و توجه می‌داد، کسی نمی‌دانست که قرار است دانشمندان و پژوهشگران ایرانی در نظریه‌پردازی دربارۀ مسئلۀ انحطاط و عقب‌ماندگی ایران عمدتاً بر فرض اول (مبتنی بر دیوان‌سالاری و کمبود آب) تکیه و تأکید کنند. هنوز نه از نظریۀ استبداد ایرانی و جامعۀ پراکنده و جامعۀ کوتاه‌مدت کاتوزیان خبری بود و نه از آثار و نوشته‌های امثال زیباکلام و علمداری.

اشرف تحقیق و تفحص دربارۀ ویژگی‌های نظام اجتماعی ایران را پی گرفت و به مطالعۀ تاریخ شهر و شهرنشینی روی آورد. چند سال پس از مقالات یادشده که در آنها به دقت از نظریۀ شیوۀ تولید آسیایی و دو فرض اول و دوم آن و همچنین از نظریۀ ابن‌خلدون و وبر سخن گفت، مقالۀ بسیار پُراهمیتی با نام”ویژگی‌های تاریخی شهرنشینی در ایران دورۀ اسلامی“ نوشت و در نامۀ علوم اجتماعی منتشر کرد. این مقاله را می‌توان نخستین نوشتۀ روشمند و نظریه‌ای دربارۀ سرشت شهر و شهرنشینی در ایران به شمار آورد که به زبان فارسی و به قلم یک ایرانی نوشته شده است. شماری از جامعه‌شناسان غربی، کسانی چون ماکس وبر و لوییس ممفورد، این مدعا را مطرح کرده بودند که شهر به معنایی که در تاریخ مغرب‌زمین پدیدار شده، پدیدۀ خالص غربی است و به بقیۀ نقاط جهان تعمیم‌پذیر نیست. اشرف در مقالۀ یادشده به ویژگی‌های شهر ایران در روزگار اسلامی توجه و تأکید کرد و تفاوت‌های آن را با شهر اروپایی یا غربی به بحث گذاشت. در شهر ایرانی، از اصناف آزاد و خودفرمان‌–‌آن‌گونه که در شهرهای اروپایی می‌بینیم-‌خبری نبود. شهر ایرانی، برخلاف شهر اروپایی، محل حضور حاکم، ارباب و مالک بود. وجود کوشک یا ارگ حکومتی و بازار و مدرسه و مسجد در مرکز شهر ایرانی از این حضور خبر می‌داد.[10] شهرهای غربی قرون وسطا از روستاهایی که محل استقرار فئودال‌ها بود، مستقل بودند. اصناف خودگردان و خودفرمان با قوانین و قواعد معین زمینۀ رشد و گسترش پیشه‌وری و کارگاه‌ها و تقسیم کار را پدید می‌آوردند. اشرف برای تبیین ویژگی‌های شهرهای ایرانی مفهوم/نظریۀ پدرسالاری ماکس وبر را به کار گرفت. به باور او، شهرهای ایرانی چه در روزگار باستان و چه در دورۀ اسلامی پایگاه قدرت و جایگاه دستگاه دیوان‌سالاری نظام پدرسالار یا شه‌پدری بوده‌اند. در این شهرها، نه اصناف خویش‌فرمان و نه رشد و تکامل پیشه‌وری و تقسیم کار و نه شهروند و مفهوم شهروندی پدید نیامد. حضور حکومت در این شهرها مجال و امکانی برای پیدایش شهر شهروندمدار باقی نمی‌گذاشت.[11]

احمد اشرف از نخستین کسانی است که کوشیدند مکتب‌ها و روش‌ها و رویکردهای نوین جامعه‌شناسی را به ایرانیان بشناسانند. برای نمونه، می‌توان به کوشش‌های او برای معرفی جامعه‌شناسی انتقادی اشاره کرد. در جو ایدئولوژی‌زدۀ آن روزگار، پیشنهاد و پیگیری روش‌های تحقیق ترکیبی و متکثر نیز فی‌نفسه مهم بود. اشرف در این باره نیز در زمرۀ پیشگامان بوده است. او بر این باور است که برای تحلیل و تفسیر تاریخ ایران و فهم ویژگی‌های جامعۀ ایرانی می‌توان و باید از نظریۀ ابن‌خلدون و ماکس وبر و نظریه‌ها و مفهوم‌های دیگر در کنار نظریۀ مارکس بهره گرفت.[12] به باور او، غفلت مارکس و دیگر کسانی که چشم‌بسته از نظریۀ شیوۀ تولید آسیایی او پیروی کرده و آن را به کل تاریخ ایران تعمیم داده‌اند، از یک ویژگی بسیار مهم تاریخ و جامعۀ ایرانی غافل بوده‌اند که روایت آنان را به درجات از واقعیات تاریخ ایران دور کرده است و آن حضور پُررنگ نظام ایلی و عشایری در تاریخ و جامعۀ ایران بوده است. بنابراین، او پیشنهاد می‌کرد که برای تحلیل و تفسیر تاریخ ایران می‌بایست از نظریۀ ”تنازع میان‌گروهی“ یا نظریۀ ”نزاع خارجی“ بهره گرفت که روابط یک‌جانشینان (شهر و روستا) با کوچ‌نشینان (نظام قبیله‌ای و ایلی) را توضیح می‌دهد. ابن‌خلدون یکی از پیشگامان بزرگ این نظریه بوده است و دستگاه نظریه‌ای و مفهومی او برای پرتوافکنی به گوشه‌ها و سویه‌هایی از تاریخ ایران به کار می‌آید.[13] اشرف بر این باور بود که با توجه به نقش ویژۀ نظام ایلی می‌توان گفت که تاریخ ایران همواره میان پیدایش و برآمدن و برافتادن سه گونه نظام آسیایی، فئودالی و ملوک‌الطوایفی در نوسان بوده است. نسخۀ نخست شیوۀ تولید آسیایی که بر دیوان‌سالاری آب‌محور تأکید می‌کرد به کلی این ویژگی را مغفول می‌نهاد. نسخۀ دوم آن نظریه نیز اگرچه نسبت به نسخۀ نخست پخته‌تر و کارآمدتر بود، اما از آنجا که صرفاً بر وحدت شهر و روستا و عدم انفکاک آنها در نظام آسیایی توجه و تأکید می‌کرد و به نقش نظام ایلی توجهی نداشت، نقص و کاستی داشت و نمی‌توانست برای تحلیل تاریخ ایران به کار گرفته شود. اشرف چنین نتیجه گرفت که

رابطۀ اساسی شهر و روستا در تحلیل مارکس باید به تفهم روابط شهر و ایل و روستا توسعه یابد و بُعد سوم ساختمان جامعۀ ایرانی، در هر تحلیلی که از آن به عمل می‌آید، در نظر گرفته شود. در تحلیل روابط این اجتماعات و نقش اجتماعات ایلی باید دو جریان عمده را در نظر داشت: نخست هجوم ایلات و عشایر خارجی است و دیگری جابه‌جا شدن آنها در ایران و جذبشان در کل نظام اجتماعی‌–‌اقتصادی‌–‌سیاسی ایران.[14]

به این ترتیب، می‌توان گفت که احمد اشرف نخستین جامعه‌شناس‌–‌مورخ ایران است و آثار و نوشته‌های او نخستین آثاری در زبان فارسی‌اند که به معنای دقیق کلمه می‌توان آنها را در زمرۀ آثار حوزۀ جامعه‌شناسی تاریخی قرار داد. امّا اشرفِ متأخر در کارها و آرای خود چرخشی داشته است و به گمان صاحب این قلم اشرفِ متأخر را می‌توان مورخ‌–‌جامعه‌شناس به شمار آورد. اینجا مجالی نیست که ظرایف و دقایق این دو تعبیر، یعنی جامعه‌شناسی تاریخی و تاریخ جامعه‌شناختی، را به شرح آوریم. شاید در عمل نیز کشیدن یک مرز مشخص میان این دو نشدنی باشد، اما به کوتاهی می‌توان اشاره کرد که مورخ جامعه‌شناس بیشتر به واقعیات تکیه و توجه دارد و در به کارگیری نظریه‌ها و مفهوم‌ها در تحلیل و تفسیر تاریخ، که مشحون از جزئیات و تفریدهاست، با وسواس و احتیاط بیشتری عمل می‌کند.

هوشیاری و دقت اشرف در به کارگیری نظریه‌ها و مفهوم‌ها در تحلیل و تفسیر تاریخ برای مورخ آموزنده است. به پاره‌ای از نمونه‌ها اشاره کنیم. اشرف مقاله‌ای دربارۀ اصناف و جامعۀ مدنی دارد که در مجلۀ گفتگو چاپ شده و در آن دربارۀ جنبش‌های ایران معاصر، از انقلاب مشروطه تا نهضت ملی و انقلاب اسلامی، بحث می کند. در این مقاله، می‌خواهد نقش اصناف را در این جنبش‌ها تبیین کند. اصناف در انقلاب مشروطه نقش دارند و برای نخستین‌بار سیاسی می‌شوند. نکتۀ ظریف و دقیقی که احمد اشرف ما را به توجه بدان فرا می‌خواند این است که نقش‌آفرینی اهالی این اصناف را نباید با حضور اصناف به مثابه انجمن‌ها و تشکیلات صنفی در هم بیامیزیم و یکی بینگاریم.[15] یک نمونۀ دیگر نقش کارگران است در انقلاب اسلامی. کارگران در این انقلاب فعال بودند، اعتصاب کردند، در تظاهرات شرکت کردند و بسیار مؤثر واقع شدند. اما حضور و مشارکت آنان مبتنی بر خودآگاهی طبقاتی و بر پایۀ یک هویت شخص اجتماعی نیست. به عبارت دیگر، کارگران در انقلاب اسلامی هستند، اما کارگر جامعۀ کارگری نیستند.[16] همین بحث را دربارۀ نقش‌آفرینی زنان در انقلاب مشروطه نیز می‌توانیم مطرح کنیم. زنان در آن انقلاب نقش‌آفرینی کردند، اما نه در مقام زن و نه بر پایۀ هویت زنانه.

نمونه مهم و آموزندۀ دیگر هشداری است که اشرف دربارۀ یکسان‌انگاری نظام طبقاتی ایران عصر ساسانی با نظام کاستی هند می‌دهد؛ خطایی که پاره‌ای از محققان غربی دچار آن شده و مقلدان خود را در ایران نیز به اشتباه انداخته‌اند. اشرف مقالۀ مهمی دربارۀ تحول نظام طبقاتی در ایران عصر ساسانی به دورۀ اسلامی نوشته است و در آن به بحث مفهومی دربارۀ کاست و نظام طبقاتی می‌پردازد. برای تبیین این تحول، اشرف مفهوم و نظام شبه‌کاستی را مطرح و پیشنهاد می‌کند. شماری از پژوهشگران گفته‌اند که با ورود و چیرگی اسلام و اعراب، نظام طبقاتی ایران از هم فرو پاشید و جامعه باز شد؛ جامعۀ طبقاتی عبورناپذیر ساسانی تحرک اجتماعی نداشت. اشرف این دیدگاه جاافتاده را که بر اثر چیرگی اعراب مسلمان نظام طبقاتی فروپاشید و جای خود را به جامعۀ آزاد داد نقد می‌کند و به جای آن مفهوم ”جامعه نیمه‌باز“ را پیشنهاد می‌کند. به باور وی، جامعۀ عصر اسلامی نه جامعۀ شبه‌کاستی ساسانی است و نه جامعۀ کاستی هندی و نه جامعۀ باز و آزاد مفروض پاره‌ای از محققان و نه جامعه‌ای با سلسله‌مراتب فئودالی قرون وسطایی. جامعه‌ای است نیمه‌باز که در تحول تاریخی عصر ساسانی به دورۀ اسلامی پدیدار شد.[17] اشرف این مفهوم/نظریه را بر پایۀ داده‌های مندرج در متون و منابع تاریخی طرح می‌کند. نمونه‌های دیگری از این دست دقت‌های مفهومی را می‌توان از نوشته‌های اشرف نقل کرد، اما جستار کوتاه حاضر گنجایش بیش از این ندارد. اشرفِ متأخر بیشتر در جایگاه مورخ‌–‌جامعه‌شناس قرار می‌گیرد. او پاره‌ای از ملاحظات روش‌شناختی خود را چنین مطرح کرده است که مفهوم‌ها و نظریه‌ها باید از مطالعۀ تاریخ به دست آیند و بر پایۀ شواهد و واقعیت‌های جهان تاریخی آدمی ساخته و پرداخته شوند، نه بالعکس.

[1]نمونۀ مهمی از این‌گونه تفسیر آن است که از سوی نهضت آزادی در جزوۀ ایران در آستانۀ یک انقلاب بزرگ آمده است. برای مطالعۀ گزارشی کوتاه در این باره بنگرید به سعید برزین، زندگینامۀ سیاسی مهندس بازرگان (تهران: مرکز، 1374)، 180-176. دربارۀ انقلاب سفید و اصلاحات ارضی و آثار و پیامدهای آن پژوهش‌های متعدد در دست هست و در اینجا اشاره‌ای به مقالۀ احمد اشرف بایسته است:

Ahmad Ashraf, “From the White Revolution to the Islamic Revolution,” in Iran after the Revolution: Crises of an Islamic State, eds. Saeed Rahnama and Sohrab Behdad (London and New York: I.‌B. Tauris & Co Ltd, 1995), 21-44.

[2]یک نمونۀ مشهور محمود محمود بود که آشکارا اعلام می‌کرد کشورهایی چون ایران شایستۀ مشروطه و دموکراسی نیستند. محمود از منادیان نظریۀ توطئه بود و از انقلاب مشروطه با تعبیر ”انقلاب مصنوعی“ یاد می‌کرد که آشی بود پخته‌شده در سفارت انگلیس. بنگرید به داریوش رحمانیان، ”مشروطۀ محمود،“ در همایوننامه (تهران: نگارستان اندیشه، 1395)، جلد 1، 397-402. محمود در جایی از تاریخ روابط سیاسی ایران و انگلیس در قرن 19 چنین نوشت: ”بدبختی ملت ایران از همان روز شروع گردید که ملت از همه‌جا بی‌خبر ایران را به قبول این نوع حکومت واداشتند. “ بنگرید به محمود محمود، تاریخ روابط سیاسی ایران و انگلیس در قرن 19 (تهران: اقبال، 1367)، جلد 8، 210. همو گفته است که ”هرگاه ایران شاه داشت و ملت گرفتار آشوب و فتنۀ انقلاب مصنوعی و ساخت بیگانه نبود، چنین واقعه پیش نمی‌آمد. “ که منظور امضای قرارداد 1907م است. بنگرید به محمود، تاریخ روابط سیاسی ایران و انگلیس، جلد 7، 387.

[3]بنگرید به استفن پ. دون، سقوط و ظهور شیوه تولید آسیایی، ترجمۀ عباس مخبر (تهران: مرکز، 1368)؛

Karl A. Wittfogel, Oriental Despotism: A Comparative Study of Total Power (Massachusetts: Murry Printing Company, 1973);

داریوش رحمانیان، تاریخ علتشناسی انحطاط و عقبماندگی ایرانیان و مسلمین (تبریز: دانشگاه تبریز، 1382)، فصل پانزدهم: نظریۀ شیوۀ تولید آسیایی و هواداران ایرانی آن، 390-419.

[4]بنگرید به Maziar Behrooz, Rebels with a Cause, The Failure of the Left in Iran (London and New York: I.B. Tauris, 1999).

این اثر با به فارسی ترجمه و منتشر شده است: مازیار بهروز، شورشیان آرمانخواه، ترجمۀ مهدی پرتوی (تهران: ققنوس، 1380).

[5]ایگور میخائیلویچ دیاکونوف، تاریخ ماد، ترجمۀ کریم کشاورز (تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1345)؛ ای. پ. پطروشفسکی، کشاورزی و مناسبات ارضی در ایران عهد مغول، ترجمۀ کریم کشاورز (تهران: مؤسسۀ مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران، 1344).

[6]بنگرید به احمد اشرف، ”نظام فئودالی یا نظام آسیایی،“ جهان نو، سال 22، شمارۀ 5-7 و 8 (1346). اشرف چندی پس از آن کتاب دیگری از ایران‌شناسان شوروی را نقد کرد: احمد اشرف، ”نقد کتاب تاریخ ایران از دوران باستان تا سدۀ هجدهم، تألیف پیگولوسکایا و دیگران،“ نامۀ علوم اجتماعی، شمارۀ 1 (1347)، 181-189؛ مقالۀ ”تاریخ ماد و منشأ نظریۀ دیاکونوف،“ از محمدعلی خنجی که برای نخستین‌بار در مجلۀ راهنمای کتاب منتشر شده بود، در این کتاب بازنشر شده است: محمدعلی خنجی، رسالهای در بررسی تاریخ ماد و منشأ نظریه دیاکونوف، همراه با چند مقاله و یادداشت دیگر (تهران: طهوری، 1358).

[7]بنگرید به سلسله مقالات محمدعلی خنجی، ”ارزش نظریۀ وجه تولید آسیایی و تاریخچۀ آن،“ اطلاعات سیاسیاقتصادی، شماره‌های 81 تا 84 و 89 تا 92 و 99 تا 114 (1373-1375).

[8]بنگرید به کارل مارکس و فردریک انگلس، دربارۀ تکامل مادی تاریخ: 2 رساله و 28 نامۀ مارکس و فردریک انگلس، ترجمۀ خسرو پارسا (تهران: دیگر، 1380)؛ کارل مارکس، صورتبندیهای اقتصادی پیشاسرمایهداری، ترجمۀ خسرو پارسا (تهران: دیگر، 1378)؛ کارل مارکس، گروندریسه: مبانی نقد اقتصاد سیاسی، ترجمۀ باقر پرهام و احمد تدین (تهران: آگاه، 1378)، جلد 1؛ موریس گودلیه، شیوۀ تولید آسیایی، ترجمۀ ف. امیراختیار (تهران: نسیم، 1358).

[9]اریک هابسبام، ”نظری به دوره‌بندی تاریخ و تکامل تاریخی،“ ترجمه احمد اشرف، جهان نو، سال 24، شمارۀ 3 (شهریور 1348)؛ احمد اشرف، ”دربارۀ نظام آسیایی،“ جهان نو، سال 24، شمارۀ 3 (شهریور 1348).

[10]احمد اشرف، ”ویژگی‌های تاریخی شهرنشینی در ایران دورۀ اسلامی،“ نامۀ علوم اجتماعی، دورۀ 1، شمارۀ 4 (تیرماه 1353)، 7-49. او چند سال بعد، این بحث را در پاره‌ای نوشته‌ها و پژوهش‌های دیگر خود پی گرفت؛ از جمله در احمد اشرف، ”تداوم برخی از ویژگی‌های تاریخی زندگی شهری در ایران از دوران ساسانی به دوران اسلامی،“ آرش، دورۀ 5، شمارۀ 6 (1360)، 132-155.

[11]بنگرید به اشرف، ”ویژگی‌های تاریخی شهرنشینی در ایران دورۀ اسلامی،“ 7-49؛ اشرف، ”تداوم برخی از ویژگی‌های تاریخی زندگی شهری در ایران،“ 132-155؛ احمد اشرف، موانع تاریخی رشد سرمایهداری در ایران (تهران: زمینه، 1359)، 23-41؛ احمد اشرف، ”نظام صنفی، جامعۀ مدنی و دموکراسی در ایران،“ گفتگو، شمارۀ 14 (زمستان 1375)، 17-47؛ احمد اشرف، ”پژوهش و تحقیق: شهرنشینی از دیدگاه جامعه‌شناسی تاریخی،“ آرش، شمارۀ 24 (تیر 1360).

[12]اشرف پیشگام معرفی ماکس وبر و جامعه‌شناسی تفهمی و جامعه‌شناسی انتقادی به ایرانیان بود و چندین مقالۀ خوب و خواندنی منتشر کرد: احمد اشرف، ”زندگی و آثار ماکس وبر،“ سخن، دورۀ 17، شمارۀ 4 (تیر 1346)، 375-381؛ شمارۀ 5 (مرداد 1346)؛ احمد اشرف، ”روش‌شناسی ماکس وبر،“ سخن، دورۀ 17، شمارۀ 6 و 7 (شهریور و مهر 1346)، 596-608؛ احمد اشرف، ”ماکس وبر و علوم اجتماعی: جامعه‌شناسی عمومی ماکس وبر،“ سخن، دورۀ 17، شمارۀ 8 (آبان 1346)، 799-805 ؛ دورۀ 17، شمارۀ 9 (آذر 1346)؛ احمد اشرف، ”جامعه‌شناسی سیاسی ماکس وبر،“ سخن، دورۀ 17، شمارۀ 10 (دی 1346)، 1009-1017؛ احمد اشرف، ”جامعه‌شناسی سیاسی نظام‌های شه‌پدری و فئودالی ماکس وبر،“ سخن، دورۀ 17، شمارۀ 11 و 12 (اسفند 1346 و فروردین 1347)؛ احمد اشرف، ”رابرت مک‌آیور و جامعه‌شناسی درایتی و تفهّمی،“ نامۀ علوم اجتماعی، دورۀ 1، شمارۀ 2 (زمستان 1347). این مقاله نقدی بود بر کتاب جامعه و حکومت، اثر معروف رابرت مک‌آیور که ترجمۀ فارسی آن را بنگاه ترجمه و نشر کتاب به قلم ابراهیم علی کنی و در 1344 منتشر کرده بود. جامعه‌شناسی انتقادی سی. رایت میلز ، جامعه‌شناس نامدار امریکایی نیز در سال 1345 به قلم اشرف معرفی شد: احمد اشرف، ”سی. رایت میلز و جامعه‌شناسی انتقادی،“ سخن، دورۀ 16، شمارۀ 10 (آذر 1345). اخیراً شماری از مقالات اشرف گردآوری و در یک مجموعه در قالب کتاب منتشر شده است: احمد اشرف، نقد و نظری در علوم انسانی و اجتماعی، به اهتمام ابراهیم اشک شیرین (تهران: گستره، 1393).

[13]اشرف، ”نظام فئودالی یا نظام آسیایی،“ 161؛ احمد اشرف، موانع تاریخی رشد سرمایهداری در ایران: دورۀ قاجاریه (تهران: زمینه، 1359)، 35-38.

[14]اشرف، ”نظام فئودالی یا نظام آسیایی،“ 162-160. اشرف شرحی دقیق از نظریۀ مارکس دربارۀ شهرهای شرقی و دوره‌بندی تاریخ به دست داده است و این امر از نظر تاریخ نظریۀ شیوۀ تولید آسیایی و روایت یا نسخۀ دوم آن بسیار پر اهمیت است. بنگرید به احمد اشرف، ”شهرنشینی از دیدگاه جامعه‌شناسی تاریخی،“ آرش، شمارۀ 25 (1360)، 94-100.

[15]بنگرید به اشرف، ”نظام صنفی، جامعۀ مدنی و دموکراسی در ایران.“

[16]احمد اشرف، ”کالبدشکافی انقلاب: نقش کارگران صنعتی در انقلاب ایران،“ گفتگو، شمارۀ 55 (فروردین 1389)، 55-125.

[17]احمد اشرف، ”نگرشی در تحول شالوده‌های نظام طبقاتی از دورۀ ساسانی به دورۀ اسلامی،“ آرش، شمارۀ 24 (تیر 1360)، 69-86.

زبان شاعرانه در انقلاب: گذار به نثر در انقلاب ۵۷

امیر احمدی آریان <Amir Ahmadi Arian <‌amir.ahmadi.arian@gmail.com>‌ دانش‌آموختۀ دکتری ادبیات تطبیقی دانشگاه کویینزلند استرالیا، نویسنده و روزنامه‌نگار است. علاوه بر ترجمه‌هایی از آثار پل استر، کارمک مک‌کارتی، پی. دی. جیمز، ای.ال. داکترو، رمان غیاب دانیال و مجموعه داستان درخت عزرائیل و مجموعه مقالاتی در نقد ادبی با نام شعارنویسی بر دیوار کاغذی را منتشر کرده است.  بعد از مهاجرت به غرب و سکونت در نیویورک، مقالات و داستان‌هایش در نیویورک‌تایمز، پاریس‌ریویو، گاردین، گرنیکا، و دیگر مجلات و روزنامه‌های انگلیسی‌زبان منتشر شده و انتشارات هارپرکالینز نخستین رمان انگلیسی او را با عنوان و نهنگ او را بلعید منتشر کرده است.

انقلاب 57 بسیاری چیزها را در ایران زیر و رو کرد. خیلی‌هایش اظهر من الشمس است و بر همگان آشکار. بعضی از این دگرگونی‌ها اما هنوز زیر آوار سنگین آن چند سال مدفون مانده و دیده نشده. یکی از اینها انقلاب در زبان شاعرانه است که سرنوشت شعر فارسی را عوض کرد. در آن چند سال که دنیا پوست می‌انداخت و به دوران جدید قدم می‌نهاد، شعر فارسی نیز به تبع این فراز و نشیب‌ها تحولی عظیم را از سر می‌گذراند و تجربه‌های نو فراوان داشت، طوری که شعر بعد از انقلاب ایران با شعر پیش از انقلاب تفاوت‌های ماهوی جدی دارد. دغدغه‌ها اما آن‌قدر زیاد و سخت بوده که این تحول چنان که باید و شاید توضیح داده نشده است. این مقاله تلاشی است تاریخی‌-‌نظری در توضیح انقلابی که به موازات انقلاب 57 در زبان شعر فارسی رخ داد و تبعات آن در شعری که در این سی و اندی سال منتشر و خوانده شده است.

زبان فارسی در ایران نه یک زبان صرف، بلکه ستون فقرات هویتی متشتت و نامنسجم است. مایکل اکس‌ورثی معتقد بود که ایران نه یک قلمرو جغرافیایی که یک ”ایده“ است، و فقط اگر به منزلۀ ایده خوانده شود انبوه تناقضات درونی‌اش را می‌شود شرح داد. اکس‌ورثی دو نیروی دائماً فعال را در تاریخ ایران تشخیص می‌دهد. یکی نیروی گریز از مرکز، فشار همسایگان و دول غربی که مدام در تلاش برای از هم گسیختن انسجام جغرافیایی این کشور بوده‌اند: حملۀ اعراب، حملۀ مغول، حملۀ روس، استعمار انگلیس، کودتای سیا. این نیرو از جنس قدرت سخت است و جنگ و استعمار راه می‌اندازد تا تکه‌هایی از خاک ایران را جدا یا منابعش را غارت کند. نیروی دیگری اما همیشه در کار بوده که از جنس قدرت نرم است و اساسش بر جذب فرهنگی مردمانی که بین ایرانی بودن و نبودن معلق‌اند، و همیشه هدف اصلی اعمال‌کنندگان قدرت سخت بوده‌اند.[1] عنصر محوری این قدرت نرم زبان فارسی است، زبانی که به‌رغم همۀ فشارهای بیرونی تا امروز سر پا مانده و در نگه داشتن اقوام ایران در مدار فرهنگ ایرانی نقشی اساسی ایفا کرده است. به واسطۀ تعادل این دو نیرو است که ایران همیشه در وضعیتی غیرعادی به سر می‌برد؛ کشوری است که همیشه در آستانۀ فروپاشی به نظر آمده، اما هیچ‌وقت از هم نپاشیده است.

شعر در بین عناصر و انواع ادبی مقوم این زبان جایگاهی منحصربه‌فرد دارد. بعد از حملۀ اعراب، فارسی‌زبانان چند قرنی با حضور ناگهانی این قوم بیگانه سر و کله زدند، از ایشان آموختند و به ایشان یاد دادند، و نتیجۀ این داد‌و‌ستد فرهنگی در خراسان و ماوراءالنهر به ثمر رسید. قوام تدریجی فارسی دری به فاصلۀ چند قرن به انفجار شکوفایی ادبی در قرون چهارم و پنجم انجامید و انبوهی متن درخشان به این زبان نوشته شد که ققنوس‌وار از خاکستر تمدن پیش از اسلام برخاست و علاوه بر ظرفیت‌های آن زبان باستان، بسیاری از قابلیت‌های عربی را هم به خود جذب کرد.[2] آنچه به دست ما رسیده، تکه‌ای بسیار اندک از آن شکوفایی بی‌سابقه است،[3] اما آنچه از فردوسی و رودکی به جا مانده کافی است تا وسعت و غنای این ادبیات نوظهور را دریابیم و، مهم‌تر از آن، ببینیم که شعر طلایه‌دار آن تحولات بوده و هر آنچه در آن چند قرن بر این زبان رفته در شعر به ثمر نشسته است.

چنین ماجرایی با شباهتی غریب ده قرن بعد نیز تکرار می‌شود: زبانی که با شوک حملۀ مغول و استبداد صفوی در خود فرو رفت و چند قرن انحطاطی غریب را از سر گذراند، در دوران قاجار ظرفیت‌هایش را از نو کشف کرد و بعد قریب به یک سده آزمون و خطا در عصر مشروطه به ثمر نشست تا طلیعۀ ادبیات مدرن فارسی را رقم بزند.[4] بین چهره‌هایی که تجسد این تحول زبانی‌-فرهنگی بودند نام نیما یوشیج را بی‌شک پیش از دیگران باید نوشت.

این الگو در تاریخ هزار سالۀ فارسی دری به شکل‌های گوناگون تکرار شده است: هر گاه بر اثر تحولات تاریخی دیگ زبان فارسی به جوش آمده، شاعران پیش‌تر از دیگران سرریز کرده‌اند و به ظرفی نو قدم نهاده‌اند. رابطۀ ایرانیان با شعر نیز با اغلب ملل جهان متفاوت بوده است و هنوز رگه‌های این تفاوت را در جامعۀ ایرانیان می‌شود ملاحظه کرد. ایرانیان شاعران کلاسیک و مدرنشان را به اسم می‌شناختند و هر ایرانی می‌توانست سطرهایی از این و آن شاعر را در لابه‌لای حرف‌هایش بگنجاند.

مایۀ اصلی سخن من در این مقاله این است که بعد انقلاب 57 قدم به ایران پساشعر نهاده‌ایم. بر اثر این زلزلۀ تاریخی، فارسی جدیدی متولد شده که در آن، شعر جایگاهش را در مقام نوع ادبی برتر از دست داده و نثر بر آن سریر نشسته است. عبارت ”بحران در شعر فارسی“ از فرط تکرار نخ‌نما و کسالت‌بار شده، نه چون غلط یا کاذب است. بحران را در شمار خواننده و تعداد شاعر می‌جویند، در بی‌توجهی مردم به شعر، که همه درست است، اما کمتر کسی به خود زحمت می‌دهد بفهمد چطور مردمی که کمتر از چهار دهه پیش بر در و دیوار باغ سفارت آلمان ‌نشستند تا به شاعرانشان گوش دهند امروز برای شاعران دورانش تره خرد نمی‌کنند.

تجلی و مختصات بحران در شعر فارسی

ایرانیان این روزگار شاعران عصر خود را نمی‌شناسند، و این اتفاق تازه‌ای است. در این چند دهه، شاعران با افول دائمی تعداد مخاطبان و کاهش توجه اهل ادب مواجه بوده‌اند و به لحاظ وزن فرهنگی و تأثیرگذاری، امروز گوشۀ به نسبت کوچکی از فضای ادبی ما را اشغال کرده‌اند. ایرانیان این روزگار بسیار کمتر شعر می‌خوانند یا از بر می‌کنند، و اگر هم چنین کنند بیشتر سراغ شاعران کلاسیک می‌روند یا شاعران پیش از انقلاب. در عرصۀ تحولات درونی ادبیات و زبان فارسی نیز اوضاع مشابه است. شعر دیگر به آن معنا طلایه‌دار انقلاب‌های ادبی نیست و ظهور چهره‌ای نظیر فردوسی یا نیما یا حتی احمد شاملو در اوضاع امروز شعر به رؤیا می‌ماند. شاعران به دسته‌های کوچک و کوچک‌تر تقسیم می‌شوند، دایره‌های بستۀ افرادی که رویکرد مشابهی به شعر دارند و محفل دیگرانی را که چند متر آن طرف‌تر دور هم جمع شده‌اند داخل شاعر نمی‌دانند. کار منتقد شعر در این خرمحشر شبیه است به کار تحلیل‌گر اوضاع سیاسی خاورمیانه، که هیچ زمین سفتی نمی‌یابد تا بر آن بایستد و از آن اوضاع را بنگرد. نقد نیز در نهایت سپر انداخته و به انتخاب بین این دایره‌های بسته تن داده است. علاوه بر این‌ آشوب زیباشناختی، نقش اجتماعی شعر نیز به شدت به قهقرا رفته است. در جامعه‌ای که تا همین چند دهه پیش شاعرانش توان بسیج عمومی داشتند و کلامشان انگیزۀ مبارزه به هزاران نفر می‌داد، شعر امروز به لحاظ تأثیرگذاری به شوخی تلخی می‌ماند. همۀ اینها حاکی از استحاله‌ای‌ است عظیم، نشانۀ دگرگونی‌ای ا‌ست که بنیاد شعر فارسی را زیر و رو کرده و باید توضیحش دهیم؛ اگر آیندۀ شعر برایمان مهم است.

قیاسی مختصر با وضعیت شعر در جهان برای درک ابعاد این تحول راه‌گشاست. سنت شعر جهان انگلیسی‌زبان را لحاظ می‌کنم که امروز شناخته‌شده‌ترین در جهان است. در خصوص نقش شعر در تاریخ ادبیات دو فرق عمده بین فارسی و انگلیسی هست. نخست، متون معیار یا canon در ادبیات فارسی به طرز چشمگیری متفاوت با ادبیات انگلیسی است. متون معیار نتیجۀ تلاقی شرایط دورانی خاص با نبوغ فردی‌ است که هم عصارۀ عصر خودند و هم به شرایط تاریخی‌ای که در آن متولد شده‌اند تقلیل نمی‌یابند. این متون ما را ساخته‌اند و شکل داده‌اند، و زبان و هویتمان، چنان‌که امروز درکشان می‌کنیم، خوب یا بد استوار بر بنیانی است که چنین متونی برنهاده‌اند. برای انگلیسی‌زبانان، شکسپیر و میلتون و دیکنز چنین جایگاهی دارند و ما فارسی‌زبانان بلافاصله به یاد فردوسی و مولوی و حافظ می‌افتیم، کما اینکه روس‌ها پوشکین و تالستوی و داستایفسکی را نام خواهند برد.

در کتاب متون معیار غرب، هارولد بلوم 26 نویسنده را به عنوان خالقان این دست متون بررسی می‌کند. از این تعداد، بیش از نیمی نثرنویس‌اند، اعم از قصه‌نویس و مقاله‌نویس و غیره، و حدود 30 درصد شاعر. هر چه به دوران ما نزدیک‌تر می‌شویم، نسبت شاعران کمتر می‌شود، چنان‌که در قرن بیستم در عمل جایی برای شاعران در تالار مشاهیر بلوم باقی نمی‌ماند. هارولد بلوم منتقدی است شیفتۀ شعر که بخش اعظم فعالیت حرفه‌ای‌اش به نقد و تحلیل شعر گذشته است. با این حال، او دربارۀ متون معیار قرن بیستم چنین می‌نویسد: ”کاش در این مجموعه می‌شد علاوه بر نرودا و پسوا شاعران دیگری را هم گنجاند، اما هیچ شاعری در این قرن به گردپای در جستوجوی زمان ازدست‌رفته، یولیسس یا بیداری فینگان‌ها، مقالات فروید یا تمثیل‌های کافکا نمی‌رسد.‌“[5] این البته فقط نظر بلوم نیست. نگاهی گذرا به باقی فهرست‌ها، نظیر مجموعۀ کلاسیک‌های دانشگاه هاروارد یا کلاسیک‌های جهان آکسفورد، نشان می‌دهد که در غرب اجماعی نسبی دربارۀ نقش پررنگ‌تر نثر نسبت به شعر در شکل‌دهی سنت ادبی‌شان وجود دارد و هر چه جلوتر می‌آییم، کفۀ ترازو بیشتر به سوی نثر سنگینی می‌کند.

قیاس کنید با مجموعۀ متون معیار زبان فارسی. تعیین این متون به ندرت دغدغۀ جدی یا محل دعوای اهل ادب بوده است، برای همین آنها را نام ببریم که عقل سلیم حکم می‌کند: نخستین بارقه‌های نبوغ در فارسی دری در آثار فردوسی و رودکی متجلی شد و در پی آنان نظامی و عطار و سنایی و سعدی و مولوی و حافظ آمدند. می‌شود متون منثور هم اینجا و آنجایش گنجاند، اما به استثنای ابوالفضل بیهقی بعید است بشود جایگاه هیچ نثرنویسی را با نام‌های مذکور قیاس کرد. به قرن بیستم هم که بیاییم، برخلاف بلوم، دستمان پر است: بعد انقلاب نیما یوشیج، احمد شاملو و مهدی اخوان ثالث و فروغ فرخزاد ظهور کردند که، باز شاید به استثنای صادق هدایت، وزن و تأثیرشان بی‌بدیل است. می‌شود بر سر نام‌ها جنگید و جابه‌جاشان کرد، اما به نظرم اصل بحث قابل انکار نیست: از آغاز شکل‌گیری ادبیات فارسی بعد از اسلام تا نیمۀ قرن بیستم شاعران خالقان متون معیار این زبان بوده‌اند.

نکتۀ دوم، وقوع ناگهانی افول جایگاه شعر در ادبیات فارسی است که از باقی دنیا متمایزش می‌کند. شعر جهان در این یکی دو قرن در سرازیری بوده و رفته‌رفته قلمروش را به نثرنویسان واگذار کرده. به قول کریستوفر کلاوسن، هیچ شاعری از وردزورث تا امروز نبوده که دغدغۀ دیده شدن نداشته باشد. کلاوسن رمانتیک‌ها را متهم اصلی این سقوط می‌داند، چرا که اینان شعرشان را بر اساس انفکاک از خرد تعریف کردند. دوری جستن شعر از خرد هم‌زمان شد با انقلاب صنعتی در غرب و انفجار موج جدید دانش، که تخیل را از حوزۀ تولید دانش کنار نهاد و به قلمرو شعر و ادب تبعید کرد. شاعران آن عصر، بر خلاف اخلافشان، پذیرفتند فلسفیدن و اندیشیدن را کنار بگذارند و نقشی را بپذیرند که پارادایم جدید برایشان لحاظ کرده بود: غور در اعماق روان بشر و تسمه برکشیدن از گردۀ تخیل افسارگسیخته، که تصویر ذهنی را مقدم بر امر واقع (fact) می‌دانست و تخیل را برتر از فکر. ساموئل کالریج (Samuel Taylor Coleridge, 1772-1834) به نوعی پیامبر این گفتار جدید در شعر غرب بود که شاعران را به هجرت به سیارۀ شعر فراخواند: ”شعر آن نوع از خلاقیت است که قطب مقابل علم باشد، و هدف اصلی‌اش را لذت بداند، نه حقیقت.‌“[6] کلاوسن معتقد است از آن پس، شعر در حال مرگ تدریجی بوده تا امروز که آخرین نفس‌ها را می‌کشد، مگر اینکه راهی برای بازگشت از این تبعید خودخواسته بیابد و نقش‌هایی را بازی کند که در این دو سه قرن عامدانه رها کرده است.

اما شعر فارسی چنین مسیری نپیمود. تا همین 50 سال پیش، شعر هنوز نوع ادبی غالب بود و شاعران جایگاهی در جامعه داشتند که اسباب غبطۀ دیگر اهل قلم بود، اما آن جایگاه در فاصله‌ای کوتاه از دست رفت، فاصله‌ای که هم‌زمان با وقوع انقلاب 57 بود.

انقلاب‌ها و زبان‌ها: یک تاریخچه

در این سی و اندی سال، کمتر شاعری از تن دادن به نوستالژی جایگاه شعر در فاصلۀ دو انقلاب مشروطه و اسلامی در امان بوده است. انقلاب 57 را بسیاری نقطۀ عطفی در مسیر شکل‌گیری شعر فارسی دانسته‌اند، لحظه‌ای که تفوق و سروری هزار سالۀ شعر در هم شکست و شاعران به حواشی جامعه رانده شدند. در این تشخیص بسیاری هم‌نظرند، که چیز عجیبی هم نیست، هر کس با هر دانش ابتدایی از تاریخ شعر معاصر فارسی متوجه این دگرگونی خواهد شد. بحث اما بر سر شکل و محتوای این دگرگونی است و دلایل حدوثش.

ساده‌ترین و رایج‌ترین توضیح اشاره به اوضاع سیاسی بعد انقلاب است به منزلۀ علت اصلی این تغییر و تحول. نمونه‌اش را مثلاً در کلام سیمین بهبهانی می‌شود جست. در یکی از مصاحبه‌های اواخر عمر، بهبهانی به اوضاع شعر بعد انقلاب می‌پردازد و به همراه مصاحبه‌کننده بر شأن و جایگاه ازدست‌رفتۀ شعر حسرت می‌خورد. در توضیح علت این افول، بهبهانی گم شدن شادی را علت اصلی شعرگریزی مردم می‌داند، که خب به هیچ‌وجه قانع‌کننده نیست، و عجیب است شنیدنش از زبان غزل‌سرای زبردستی که، به گواهی آثارش، با تاریخ شعر فارسی آشنایی عمیق داشت و خوب می‌دانست که قله‌های این سنت اغلب تحت چنان فشار و سرکوب شعر می‌نوشتند که در قیاس با آن ایران بعد انقلاب به تعطیلات کنار دریا می‌ماند.

توضیح دیگر را در کلام رضا براهنی باید جست. شش سال بعد از انقلاب، در مصاحبۀ مفصلی با ملک‌ابراهیم امیری که بعدتر در کتاب بحران رهبری نقد ادبی و رسالۀ حافظ منتشر شد، براهنی چند صفحه‌ای دربارۀ تحولات ژنریکی حرف می‌زند که به واسطۀ انقلاب در ادبیات ایران رخ داده و محرز است که به زعم او، مهم‌ترینشان را سیطرۀ رمان باید دانست. براهنی معتقد است با انقلاب 57 ‌”وارد یک دوران درخشان رمان شده‌ایم،“ چرا که انقلاب ”فضا را وسیع نشان می‌دهد“ و وصف حال و روز مردمان و زندگی‌شان کلمات بیشتر و شکل‌های روایی فراخ‌تر می‌طلبد. براهنی در انگشت نهادن بر انقلاب به مثابه نقطۀ عطف اصلی این تحول در شکل غالب ادبی هیچ تردیدی ندارد: ”اگر پیش از انقلاب، فرمی که نمایندگی ادبیات ما را بر عهده داشت شعر بود، پس از انقلاب، فرمی که نمایندگی ادبیات ما را بر عهده دارد مشخصاً رمان است.‌“[7] او معتقد است که در دهۀ شصت وارد دورانی درخشان در تولید رمان شده‌ایم و تعداد شاهکارهای منثور ادبیات ما بیش از هر دوران دیگری خواهد بود.

براهنی در تشخیص این تحول دقیق است و خوب می‌داند افول شعر به وفور غصه ربط ندارد، آنچه تحولات ادبی را رقم می‌زند و تاریخ ادبیات را می‌سازد پیچیده‌تر از آن است که بشود در آینۀ سیاست روز پیدایش کرد. آنچه براهنی مسکوت می‌گذرد ”چرا“ی بزرگی است که در پس هر تشخیصی از این دست سرک می‌کشد: چرا انقلابی که عرصۀ اصلی تأثیرش در وهلۀ نخست ساختارهای سیاسی و اجتماعی جامعه است چنین لرزه‌ای به اندام ادبیات می‌اندازد و سلسله‌مراتبی را زیر و رو می‌کند که حدود هزار سال پابرجا مانده بود؟ براهنی به ”توده‌گیر شدن فرهنگ“ به واسطۀ انقلاب اشاره‌ای می‌کند و می‌گذرد، اما سازوکار این فرایند را توضیح نمی‌دهد، نمی‌گوید چرا انقلاب ضرورتاً منجر به توده‌گیر شدن فرهنگ می‌شود، و فرض که این حرف درست باشد، نظریه‌ای یا تحلیلی به دست نمی‌دهد که ثابت کند نتیجۀ لاجرم گرایش توده به فرهنگ ظهور رمان‌های طولانی خواهد بود.

درک این حیات جدید ادبی در صورتی ممکن می‌شود که انقلاب 57 را نه فقط انقلابی سیاسی اجتماعی، که انقلابی بوطیقایی نیز بدانیم و دقیق شویم در آنچه به واسطۀ این انقلاب بر زبان فارسی، و به تبع آن ادبیات فارسی، گذشت. انقلاب مثل تونلی بود که ایرانیان به دهانه‌اش پرت شدند و به سرعت از این سر تا آن سرش تاختند و از آن سر که بیرون آمدند خود را در جامعه‌ای نو یافتند. اهل ادب نیز از این استحالۀ برق‌آسا در امان نبودند و از آن سوی تونل که بیرون آمدند بسیاری‌شان، چون براهنی، دانستند که جهان تازه‌ای پیش چشمشان گشوده شده است. اما آنچه در این بین ناگفته مانده قصۀ تونل است، برهۀ کوتاهی که زبان فارسی در معرض تحولی عظیم قرار گرفت و چنان تغییر ماهیت داد که آغوشش به نثر روایی گشاده‌تر از شعر شد. درست که تونل تاریک بود و سفر در آن کوتاه و سریع، اما برای درک آنچه بر ادبیات فارسی گذشت گریزی نیست از نگریستن به این حفرۀ تاریک و بازسازی سفر ادبیات در این برهۀ کوتاه.

پیش از تمرکز بر انقلاب ایران، نخست مرور کنیم تاریخچۀ انقلاب‌ها و زبان‌ها را یا، دقیق‌تر اگر بگوییم، تاریخچۀ تأثیرات انقلاب‌ها بر زبان‌ها. انقلابی نبوده که تأثیری عمیق نگذاشته باشد بر زبان مردمی که انقلاب را به نتیجه رساندند، اما این تأثیر بسته به شرایط و دوران‌های گوناگون متفاوت بود.

در بحبوحۀ انقلاب فرانسه در آغاز دهۀ 1790، بین انبوه مسایل و پرسش‌هایی که این انقلاب پیش می‌نهاد، نقش زبان در شکل دادن به انقلاب و جهت‌گیری وقایع سیاسی آن و همچنین در تعیین حال و هوای فرانسۀ بعد انقلاب، محل بحث و جدل بسیاری از ناظرانی بود که در انگلستان ماوقع را دنبال می‌کردند. آنچه در قلب مهم‌ترین مرکز فرهنگی سیاسی غرب می‌گذشت چنان عظیم و بی‌سابقه بود که زبان توصیفش همراه با وقوع حوادث ساخته و پرداخته می‌شد، و همین بود که هر چه در هر نقطه از اروپا دربارۀ انقلاب فرانسه نوشتند منشأ جنجالی شد. در انگلستان اما جنجالی‌ترین مداخله را از آن ادموند برک (Edmund Burke, 1729-1797) باید دانست، که در جامعه انگلیس مشهور بود به چهره‌ای پیشرو و ترقی‌خواه و هیچ‌کس انتظار نداشت چنین تلخ و گزنده به انقلابیون فرانسوی بتازد. در کتاب تأملاتی در انقلاب فرانسه، برک هر از چند گاه به زبان انقلابیون به مثابه ابزار اصلی‌شان در راه مردم‌فریبی و موج‌سواری می‌تازد و افسوس می‌خورد بر نسل بربادرفتۀ باسوادان و باقریحگانی که فرانسه‌نویسی‌شان هوش از سر می‌برد. برک معتقد بود انقلابیون نیات اصلی‌شان را در پس ”زبانی زرگری که مروج بی‌قیدی است“ پنهان کرده‌اند و گفتارشان چیزی نیست جز ”خزعبلات بی‌سروته در خدمت اشاعۀ دورویی.“ برک از انقراض نویسندگان بزرگ بعد از سرنگونی لویی چهاردهم بی‌نهایت عصبانی بود و باور داشت این ”قبیلۀ ادبی“ نوظهور هیچ نمی‌شناسد جز حرص و توحش، و بر همگان واجب می‌دانست که این توهین به زبان فرانسه را برنتابند و با زبان موجز و دقیقِ قانون این فریبکاران را سر جایشان بنشانند.

انقلابیون امریکا در آن سوی اقیانوس بحث را پی گرفتند و جدال حول کتاب برک را سنگ محکی دانستند برای سنجش رابطۀ خودشان با زبان انگلیسی. طنز ماجرا اینجاست که توماس پین (Thomas Paine, 1739-1809)، که در کتاب حقوق انسان چند صفحه‌ای به موضع برک تاخت، بیش از هر چیز از زبان متکلف و متظاهرانۀ برک برمی‌آشوبد و درست همان اتهامی را به او وارد می‌داند که برک به فرانسوی‌ها می‌بست: پوشاندن چهرۀ حقیقی انقلاب با لفاظی و پشتک‌واروهای کلامی. پین عمیقاً معتقد بود جنبش‌های اجتماعی عظیم اواخر قرن هجدهم، که برای نخستین‌بار فضا را برای مشارکت چنین طیف وسیعی از مردم در عرصۀ عمومی فراهم کردند، ادبیات جدیدی برخواهند ساخت و آنچه از این پس ادبیات نامیده خواهد شد تفاوت ماهوی و بنیادی خواهد داشت با آنچه تا آن زمان ادبیاتش می‌خواندند. انقلابیون امریکا نیز عمیقاً دغدغۀ زبان داشتند و نشانه‌هایش را نه فقط در جای‌جای آثار روشنفکرانی مثل پین، که در کار جان ادامز (John Adams, 1735-1826) هم می‌توان دید که معاون جورج واشنیگتن (George Washington, 1732-1799) بود و بعد از او دومین رئیس‌جمهور امریکا شد. در مقاله‌ای پرشور، ادامز می‌نویسد استقلال امریکا از امپراتوری بریتانیا بدون دست یافتن به نوعی ”انگلیسی امریکایی“ ناتمام است و تحقق این رؤیا مستلزم آن است که امریکایی‌ها انگلیسی‌شان را خودشان سر و شکل دهند و دست یابند به زبانی ”در نهایت خلوص، گنجایش، و کمال“[8] که در شأن تولد دوبارۀ یک ملت باشد. مجموعۀ این تلاش‌ها بود که در نهایت با انتشار دیکشنری وبستر (Noah Webster, 1758-1843)، نخستین دیکشنری انگلیسی امریکایی، در سال 1807 به بار نشست.

حدود یک قرن بعد، در نقطۀ دیگری از جهان انگلیسی‌زبان، روشنفکران ایرلندی سرخورده از سیاستمدارن و رهبران جنبش استقلال در پی یافتن راهی برای تزریق خون تازه به این جنبش برآمدند. مثل همۀ جنبش‌های استقلال، این یکی نیز بارقه‌های پررنگی از ناسیونالیسم داشت و ایده‌های مرتبط با تاریخ و فرهنگ بومی همواره در آن حاضر بود. در اواخر قرن نوزدهم، آنچه بیشترین توجه را جلب می‌کرد زبان بود و مسئلۀ جایگزینی انگلیسی با گایلیک، زبان بومی ایرلند، در کل نظام آموزشی. جنبش بازگشت به ریشه‌ها در این دوران زبان را هدف قرار گرفت، و تحلیل غالب این شد که ایرلندی‌ها نمی‌توانند از انقیاد انگلیس خلاص شوند چون پدران‌شان در برابر زبان امپراتور وادادند و نفع گذرای تجارت با انگلیسی‌ها را بر ضرر درازمدت از دست رفتن استقلال و هویت ملی ارجح دانستند. این دغدغه به‌خصوص در ادبیات ایرلند نمود داشت؛ از متلک‌های گاه و بیگاه استیون ددالوس در چهرۀ هنرمند در جوانی (”اجدادم زبان خود را دور انداختند و زبان دیگری برگزیدند . . . راحت اجازه دادند یک مشت خارجی به گرده‌شان سوار شوند“)[9] تا کل رمان اولیس که به تعبیر هلن سیسو حملۀ جویس از درون به زبان امپراتور بود، از طریق انباشتن زبان انگلیسی از تلمیحات و اشارات به منظور گنگ کردن زبان و مختل کردن خصلت ارتباطی‌اش.[10] در ”نامه به رهبر،“ ویلیام باتلر ییتس رهبران جنبش استقلال ایرلند را به بازنگری جدی سیاست‌هاشان فرامی‌خواند و به جایگزینی برنامۀ مطلقاً سیاسی‌شان با دستور عملی چندجانبه‌ای دعوتشان می‌کند که مسئلۀ زبان محورش باشد.

هر انقلابی، در کنار دگرگونی ساختارهای اجتماعی سیاسی، نوعی گسست معرفت‌شناختی نیز هست و فراهم‌آورندۀ موجبات شک در کارکرد زبان در جامعه. چند مثالی که از جهان انگلیسی‌زبان آوردیم به این مدعا عینیت می‌بخشد. ایران نیز هیچ‌گاه از چنین تحولی مستثنی نبوده است.

انقلاب‌ها و زبان‌ها: نمونۀ ایران

در قرن بیستم، ایران کشوری است استثنایی، از این نظر که به فاصلۀ کمتر از 80 سال دو انقلاب تمام‌عیار را تجربه کرده است. زنجیرۀ قرن‌ها سلطنت پادشاهان بی‌کفایت یا وابسته با انقلاب مشروطه ترک خورد و تحولات بعد از آن به انقلاب 57 ختم شد و این دو تحول، بعد آن همه سال سکوت و سکون، جامعۀ ایران را چنان ملتهب کرد که حالا هر سه چهار دهه یک‌بار چنان پوست می‌اندازد که از دوران قبل به سختی قابل تمیز است. بعدِ هر انقلاب هزار‌و‌یک سؤال و دغدغه سر برآورده که برای تأمل در هیچ‌کدامشان فرصت کافی نداشته‌ایم، چرا که سیلاب حوادث لحظه‌ای از غرش باز نایستاد و فاتح و مفتوح را با خود برد. یکی از این پرسش‌های کمتر دیده و بررسی شده مسئلۀ زبان است: اگر هر دو انقلاب را نمونه‌هایی از گسست معرفت‌شناختی بگیریم، و حرف فوکو را بپذیریم که چنین گسست‌هایی خواه‌ناخواه رابطۀ ما با متون را عوض می‌کنند، پس در نتیجۀ دو انقلاب فوق‌الذکر زبان فارسی بی‌شک دچار فراز و نشیب‌های جدی شده است. نمود این دگرگونی‌ها را در ادبیات می‌توان ردیابی کرد، کما اینکه کرده‌اند، اما بحث‌ها عمدتاً معطوف به دو سوی تونلی بوده است که جامعه‌ حین انقلاب از آن عبور کرده. خود این گسست حین رخ دادنش، آن اتفاقی که حین گذر از تونل‌های این دو انقلاب در زبان فارسی رخ داده، کمتر محل بحث بوده است.

از منظر سازمان‌دهی نیروها، انقلاب مشروطه فصل تازه‌ای از فعالیت سیاسی در ایران است. نمود این شکل‌ جدید کنش سیاسی را در ظهور و شیوع انجمن‌ها باید جست. انجمن در ادبیات سیاسی ایرانِ آن دوران تعریف ساده‌ای داشت: گروهی از مخالفان وضع موجود که گرد هم می‌آمدند و مستقل از حکومت و دربار کار سیاسی می‌کردند و هدفشان کسب وزن و اعتبار سیاسی بود برای ایفای نقش در تصمیم‌گیری‌های کلان. ایدۀ انجمن چند دهه قبل از وقوع انقلاب مشروطه به ایران آمد. به گفتۀ اسماعیل رایین، نخستین نمونۀ موفق چنین نهادی را فراموشخانۀ میرزا‌ملکم‌خان باید دانست که بخشی اساسی از پروژۀ سیاسی این شخصیت عجیب تاریخ ایران بود. ملکم برای فراموشخانه‌اش برنامۀ مشخصی داشت: ”در واقع، فراموشخانه باشگاهی سیاسی بود با اعضای نیمه‌مخفی، به دنبال گسترش دامنۀ نفوذ از طریق اشاعۀ پیام لیبرالیسم سکولار که با مجموعه‌ای از رسم و رسوم‌های ماسونی زینت داده شده بود.‌“[11] شهرت ناگهانی و محبوبیت فراموشخانه در جامعه، همچنین هول و هراسی که در دل شاه و شیخ افکند، نشان می‌دهد که ملکم بر نقطۀ درستی انگشت گذاشت و خلاقیت سیاسی‌اش خلئی را در عرصۀ فعالیت سیاسی خارج از دربار در جامعۀ ایران هدف گرفته بود که می‌توانست منشأ تحولات جدی شود.

هر چند هم فراموشخانه در ابتدا تأیید دربار را داشت و هم انجمن معارف با حمایت امین‌الدوله تأسیس شد، به دلیل ماهیت پیشروی این نهادها، در دوران انقلاب مشروطه انجمن‌ها نقش اصلی را در سازمان‌دهی نیروهای سیاسی ایفا کردند و به نوعی انقلاب را اینها پیش بردند.

ایران در آستانۀ مشروطه جامعه‌ای بود خردشده زیر فشار قرن‌ها بی‌ثباتی و سرکوب، درگیر با فقر و گرسنگی، لبریز از خشم و مشتاق تغییر. مردم امید اصلاح و تغییر از قاجاریان بریده بودند و از آن سو، آگاهی نسبی‌ای در جامعه به فساد شاهان و مسئولیت دربار در رقم زدن این اوضاع فلاکت‌بار پا گرفته بود. افزایش بی‌سابقۀ تعداد شورش‌ها در سراسر کشور در انتهای دوران ناصرالدین‌شاه نشانۀ این وضعیت بود. میل به تغییر در فضا موج می‌زد، اما ابزار تغییر، که همان توان سازمان‌دهی و اعمال نفوذ سیاسی در سطوح بالای قدرت باشد، در دسترس نبود. به همین علت، تا پیش از ظهور انجمن‌ها در ایران، شکل غالب مبارزۀ سیاسی در سراسر کشور شورش‌های پراکنده بود که مثل بلوای نان محدود می‌ماند به خواسته‌های محلی و مقطعی و هیچ‌گاه نه شالودۀ حکومت را به خطر می‌انداخت و نه ابعاد ملی به خود می‌گرفت.

در سال‌های منتهی به انقلاب مشروطه فقط پنج درصد مردم ایران سواد خواندن و نوشتن داشتند و چه بسا مهم‌تر از آن، بیش از 50 درصد حتی فارسی نمی‌فهمیدند و فقط به زبان‌های محلی نظیر کردی و عربی و ترکی آشنا بودند. این گسیختگی فرهنگی اجتماعی عظیم و فقدان رابطه بین بخش‌های مختلف جامعۀ ایران ظهور جنبش‌های فراگیر سیاسی با خواسته‌های پیشرو از پایین را، اگر نه ناممکن، بسیار دشوار می‌کرد و نیاز به نوعی نیروی سازمان‌ده میانجی بود که این وظیفه را بر عهده گیرد. در باب نقش انجمن‌ها و میزان تأثیر هر یک در شکل‌گیری جنبش مشروطه بحث و جدل فراوان است. می‌توان به کار منگل بیات، یکی از نخستین محققان این حوزه، اتکا کرد که بر سه حوزۀ ایدئولوژیک اصلی (تشیع رادیکال، لیبرالیسم غربی، سوسیال دموکراسی روسی) در تشریح انقلاب مشروطه تأکید ورزید و نقش انجمن‌های مروج این ایده‌ها را به تفصیل شرح داد.[12] یا به کار جامع‌تر ژانت آفاری روی آورد که با جزئیات فراوان ساختار شکل‌گیری و تحقق انقلاب مشروطه را با تمرکز بر نقش انواع انجمن‌ها توضیح می‌دهد.[13]

برای درک فراز و نشیب زبان فارسی در این دوران، مهم‌ترین چهره محمدعلی جمالزاده است. بخت بلند او در آغاز کار بی‌شک فرزندی جمال الدین واعظ اصفهانی بود؛ سخنوری چیره‌دست که در انتقال مفاهیم نوین سیاست روز به مردم کوچه و بازار تبحر داشت، در تهییج و بسیج توده بی‌نظیر بود و می‌دانست زبان فارسی را چطور در خطابه به کار گیرد تا هم به ورطۀ زبان بی‌سوادان نیفتد و هم از دسترس مردمان عادی دور نماند. هم‌نشینی با علی‌اکبر دهخدا نیز بی‌شک عامل دیگری بود در سوق دادن جمالزاده به آنچه بعدها ”دموکراسی ادبی“ نامید، ایده‌ای بسیار اساسی که به نوعی نقطۀ آغاز داستان مدرن فارسی است. چنان‌که در مقدمۀ یکی بود، یکی نبود آمده است، جمالزاده با طرح ایدۀ دموکراسی ادبی در واقع در پی یافتن راهی برای ترمیم تشتت و ازهم‌گسیختگی زبان فارسی بود. در مقدمۀ خشمگین کتاب، جمالزاده بر اهل فضل می‌تازد که مردم عادی را ”عوام کالانعام“ لحاظ می‌کنند و در عوالم محدود خود غرق‌اند، بی‌توجه به رسالتی که در آگاه ساختن و باسواد کردن مردمان بر دوششان است. نتیجه‌اش همین می‌شود که هر حرف حقی هم اهل فضل داشته باشند، بدان سبب که بیانش در هیئت ”انشاهای غامض و عوام‌نفهم“ است، جز با همگنان و هم‌مسلکانشان ارتباط برقرار نمی‌کند و زبان میانی، که خلأ نخبگان و عوام را پر می‌کند و جهان مشترکشان را می‌سازد، جزو دغدغه‌های این جماعت نیست.[14] جمالزاده عمری را بر سر به انجام رساندن این پروژه و تحقق و جا انداختن این زبان میانی صرف می‌کند.

داستان فارسی شکر است را باید به نوعی مانیفست جمالزاده و اعلام نبرد او برای پر کردن این شکاف دانست، نه نمونه‌ای از تحقق آنچه او دنبالش بود. این داستان حکایت چهار نفر است که به تصادف شبی را در سلولی کنار هم می‌گذرانند؛ چهار ایرانی که جمعشان تجسم بحرانی است که جمالزاده در زبان فارسی عصر خویش تشخیص داده بود: رمضان مردی است عامی و کم‌سواد که به زبان مردمان کوچه و بازار سخن می‌گوید، سخن شیخ به زبان آخوندهای قاجار است که بیشتر ملغمه‌ای ا‌ست دشوار از کلمات فارسی و عربی، و موسیو فرنگ‌رفتۀ پرادا و اصولی است که نصف کلماتش در هر جمله به فرانسه است. راوی گوشه‌ای نشسته و از تماشای این سیرک زبانی حرص می‌خورد، و مسئله‌اش دقیقاً مسئلۀ بنیادین کل فعالیت ادبی جمالزاده است: چرا مردمانی که زبان مادری‌شان یکی است چنان دچار تشتت زبانی‌اند که ساده‌ترین حرف‌های هم را نمی‌فهمند؟ جمالزاده در پی پر کردن این خلأ بود و از همان آغاز راه به دشواری این وظیفه واقف، چنان‌که صحنۀ پایانی داستان را می‌شود استعاره‌ای برای عزیمت جمالزاده دانست: بعدِ آزادی از زندان، راوی در کالسکه‌ای عازم تهران است و بین شیخ و موسیو می‌نشیند. رمضان صحنه را می‌بیند و به سراغ او می‌آید:

رمضان دوان دوان آمد يک دستمال آجيل به دست من داد و يواشکي در گوشم گفت: ”ببخشيد زبان درازي مي‌کنم، ولي والله به نظرم ديوانگي اينها به شما هم اثر کرده والا چطور مي‌شود جرئت مي‌کنيد با اينها همسفر شويد! “ گفتم: ”رمضان، ما مثل تو ترسو نيستيم! “

ایستادن در فاصلۀ شیخ و موسیو را رمضان ”دیوانگی“ می‌داند، و راوی/نویسنده نه فقط انکارش نمی‌کند، که به شجاعت خویش می‌بالد که جسارت تکیه زدن بر این صندلی را داشته است.

فارسی شکر است نخستین‌بار به سال 1300 در مجلۀ کاوه منتشر شد، یعنی پانزده سال بعد از انقلاب مشروطه. زمان وقوع داستان نیز بعد از انقلاب مشروطه است، چرا که به زعم راوی علت دستگیری‌اش این است که ”در تهران کلاه شاه و مجلس تو هم رفته.“ به بیان دیگر، هر چند مدتی از انقلاب گذشته، جهان اصغری که جمالزاده در داستانش می‌سازد تا استعاره‌ای برای سلسله‌مراتب زبان فارسی پیش نهد، همچنان پابرجاست. پس انقلاب مشروطه هر چند الهام‌بخش تز دموکراسی ادبی بود، ولی به هیچ‌وجه مکان و زمان تحققش نبود.

حکایت انقلاب 57 اما متفاوت است. بیش از هفت دهه از انقلاب مشروطه گذشته و ایران به کل زیر و رو شده است. حالا یک‌سوم جمعیت تحصیل‌کرده است و یک‌چهارمش را می‌توان طبقۀ متوسط نامید.[15] قشرهایی نظیر دانشجویان، روحانیت، کارمندان دولت، و بازاریان جای پاشان را در عرصۀ روابط اجتماعی و طبقاتی ایران محکم کرده‌اند و طبقۀ متوسط قابل اعتنایی شکل داده‌اند که آگاهی‌ سیاسی نسبتاً بالایی دارد، حقوقش را می‌شناسد، مطبوعات را دنبال می‌کند و برای درک فساد و سرکوب شاخک‌های تیزی دارد. نارضایتی از شاه وسیع و عمیق است، اما محتوایش لزوماً نان شب نیست. تبعیض اجتماعی، فساد دربار، نابرابری در توزیع ثروت، استبداد سیاسی و غیره، بخش عظیمی از جامعه را عمیقاً آزرد و گرد آرمان‌های سیاسی جمع کرد. شیوۀ سلطنت شاه نیز مزید بر علت بود و مقوم این موج نارضایتی سیاسی. شاه ماشینی طراحی کرده بود که بخش‌های گوناگونش با سرعت‌های متفاوت از هم حرکت می‌کردند و در نتیجه، محکوم به فروپاشی بود. از سوی دیگر، طرح اصلاحات ارضی انبوهی از کشاورزان را به حاشیۀ شهرها راند و در کمتر از یک دهه، شهرهای بزرگ ایران و به خصوص تهران با زاغه‌های لبریز از مردم بیکار و سرخوردۀ محروم از ابتدایی‌ترین امکانات زندگی احاطه شدند.

طبقۀ متوسط شهری و حاشیه‌نشینان شهری، که نارضایتی‌شان حاصل سیاست‌های نه چندان داهیانۀ شاه بود، مهم‌ترین عاملان انقلاب 57 بودند و بسیاری از مراحل انقلاب را خود پیش بردند و به انجام رساندند. همین امر تفاوت اساسی این انقلاب با انقلاب مشروطه است: ساختار محدود و به نسبت نامنعطف انجمن‌ها، که شکل‌دهندۀ نوعی سازمان سیاسی از بالا به پایین بود و اساسش بر هدایت تمام و کمال توده‌ای که به سبب قرن‌ها فقر و سرکوب و بی‌سوادی توان خودسازمان‌دهی نداشت، در انقلاب 57 منقرض شده بود. در این دوره، سازمان‌دهی سیاسی از پایین بسیار مشهودتر و فراگیرتر است. به جای نقش انجمن فلان و بهمان در توضیح انقلاب 57 مدام از نقش دانشجویان، بازاریان، روحانیون، مستضعفان و غیره می‌شنویم. شاید نزدیک‌ترین نهاد به انجمن‌ها در سال 57 مساجد باشند، که البته نقششان بیشتر فراهم آوردن مکان برای گردهم‌آیی و تعاطی افکار و برنامه‌های نیروهای مذهبی انقلاب بود تا صدور نقشۀ‌ راه و تعیین برنامۀ فعالیت سیاسی. در مجموع، رشد و آگاهی طبقات اجتماعی در این دوره نیاز به تشکیلات سلسله‌مراتبی نظیر انجمن‌ها را از بین برد و شکل‌های نوین سازمان‌دهی از پایین، که عاملش طبقات گوناگون اجتماعی بودند و شکل فعالیتشان بسیار سیال‌تر و خودانگیخته‌تر از عصر مشروطه، انقلاب را پله‌پله جلو ‌برد.

از سوی دیگر، اصلاحات ارضی ترکیب جمعیتی شهرهای بزرگ را در ایران به کل دگرگون کرده بود. خیل کشاورزان و روستاییان بی‌زمین به جست‌وجوی کار به حاشیۀ شهرها هجوم آوردند و در فاصلۀ کوتاهی زاغه‌ها و محله‌های فقیرنشین در گوشه و کنار شهرها سبز شدند.

آصف بیات در سیاست خیابانی نشان می‌دهد چطور در زاغه‌های فراموش‌شدۀ حاشیۀ تهران جماعت‌های گوناگون تشکیل و سازمان‌دهی شد، نمایندگان محلی وارد مذاکره با سران شدند، فرزندان مهاجران راه و چاه را یاد گرفتند و به عنوان شاگرد مغازه و پادو و غیره در گوشه و کنار شهر کار پیدا کردند. بیات به خصوص بر اهمیت دست‌فروشی تأکید می‌کند که به شغل محبوب حاشیه‌نشینان بدل شد، که به سرعتی حیرت‌انگیز در سطح شهر پخش شدند و بساط کردند و اقتصاد تهران را تکان دادند و چنان کسبۀ قدیمی را ترساندند که بازاریان، که با حکومت وقت هرگز رابطۀ خوبی نداشتند، در راه سرکوب و جمع کردن بساط دست‌فروشان با پلیس همکاری کردند.[16]

نتیجۀ چنین تغییر و تحولی، علاوه بر تحرک اجتماعی بی‌سابقه‌ای که سرنوشت شهرهای بزرگ ایران را دگرگون کرد، تحرک زبانی نوظهوری نیز بود. تا پیش از این دوران، فرم‌های گوناگون در زبان فارسی به ندرت یکدیگر را ملاقات می‌کردند. تلاش جمال‌زاده برای ساختن قلمرو میانگین، و به تبع او صادق هدایت در احضار زبان عامیانه به ادبیات مدرن، در حد بذل توجه نخبگان به عوام‌الناس و به کار بردن زبانشان در ساخت ادبیات ”جدی“ باقی ‌ماند و ورای خوانندگان معدود همان کتاب‌ها چندان اثری نداشت. آنچه را جمالزاده در ساحت متن می‌جست، اصلاحات ارضی ناخواسته به خیابان‌های تهران کشاند، سلسله‌مراتب زبان نخبه و زبان پست با این میانجی فرو ریخت و زبان فارسی، لااقل در شهرهای بزرگ، در آستانۀ انقلاب فصل تازه‌ای تجربه ‌کرد و عرصات نوی درنوردید.

این اتصالات نو و ملاقات‌های بی‌سابقه زمانی حایز اهمیت مضاعف می‌شوند که لحاظ کنیم بخش اعظم این ماجرا در خیابان رخ می‌دهد: دست‌فروش‌ها میانجی اصلی این تقاطع‌ها می‌شوند، جوانان زاغه‌نشین جذب اقتصاد کسبۀ جزء می‌شوند که به نوعی بخشی از اقتصاد خیابان است، و بخش قابل توجهی از نخستین ملاقات‌ها، بحث و جدل‌ها، عاشق شدن‌ها و دل کندن‌ها ”سر کوچه“ها رخ می‌دهد.[17] اگر مکان اصلی پرورش، و به تبع آن وقوع انقلاب مشروطه در فضای مسقف انجمن‌ها بود و عاملانش طراحان و استراتژیست‌های پخته، انقلاب 57 خیابان را برای مکان رشد و نمو خود برگزیده بود. چه بسا همین انتخاب مکان علت مهم پیروزی تمام و کمال انقلاب باشد، چرا که خیابان عملاً یگانه فضای شهری است که مهار تمام و کمالش از عهدۀ حاکم خارج است. خیابان در مقام فضای سیالیت و حرکت، نه فقط محلی است برای مردم تا نارضایتی‌شان را اعلام کنند، بلکه محل ساختن هویت‌ها، تقویت اتحاد‌ها، و بسط تظاهرات است ورای حلقۀ آشنایان تا غریبه‌ها را نیز در بر گیرد. خیابان به واسطه‌ای بدل می‌شود برای عابران غریبه با یکدیگر تا از طریق تشخیص منافع و گرایش‌های مشترک رابطه‌ای نهانی با هم برقرار کنند.[18]

 

بخشی از این فرایند هویت‌سازی در خیابان بی‌شک به زبان‌سازی راجع است: به واسطۀ آدم‌ها، فرم‌های غریبۀ زبان فارسی نیز با یکدیگر برخورد می‌کنند، به وجود هم آگاه می‌شوند و از هم تأثیر می‌گیرند، اتصالات زبانی جدید رخ می‌دهد و از دل شکاف‌های موجود بین شکل‌های سنتی زبانی زبان‌های جدید سر بر می‌آورند که چندرگه‌اند، تابع تقسیم‌بندی‌های کهن نیستند و هر کدام ضربۀ جدیدی هستند به ریشه‌های سلسله‌مراتبی که سال‌ها خط و خطوط و ارزش‌های زیباشناختی زبانی را تعیین می‌کرد.

اگر فارسی شکر است را تمثیلی از حال و روز زبان فارسی در عصر مشروطه بدانیم و اشاره‌ای به رسالتی که جمالزاده بر عهده گرفته بود، بین آثاری که می‌توانند چنین نسبتی با انقلاب مشروطه برقرار کنند، به گمانم مدار صفر درجه احمد محمود سر و گردنی از باقی بالاتر می‌ایستد. محمود مدار صفر درجه را طی دهۀ شصت نوشت و در آغاز دهۀ هفتاد منتشر کرد و حاصل تلاش چندین سالۀ او رمانی است عظیم که به لحاظ وسعت داستان و تنوع شخصیت‌ها در تاریخ ادبیات فارسی کم‌نظیر است. محمود وسواس ارتباط با شعر را، که داستان‌نویسان قبل انقلاب به شکل‌های مختلف درگیرش بودند، به کل کنار می‌گذارد، دقت‌های ساختاری یا فرمال را بی‌اعتبار می‌کند و برای گزاره‌هایی نظیر ”داستان خوب هیچ جملۀ اضافه‌ای ندارد“ پشیزی ارزش قایل نمی‌شود. در دوران فروپاشی سلسله‌مراتب زبان فارسی در ایران بعد انقلاب، نثر التقاطی محمود که پست و بالا را در هم می‌پیچد و آرمانش نوعی کلیت‌سازی جهان‌شمول روایی است، به نوعی آینۀ وضعیتی است که در آن زاغه‌نشینان و شهرنشینان از طبقات و زمینه‌های گوناگون خود را وسط گود در کنار هم می‌بینند.

پیش‌تر از براهنی نقل کردیم که ادبیات بعد انقلاب را، به درستی، عصر عقب‌نشینی شعر و سیطرۀ رمان می‌دانست، چرا که جهان جدید برای توضیح و توصیف خود محتاج کلمۀ بیشتر و فضای وسیع‌تر بود. در این بخش نشان دادیم چطور در انقلاب 57، چه بسا برای نخستین‌بار در تاریخ زبان فارسی، انواع سطوح زبانی که متعلق به گروه‌های اجتماعی گوناگون بود با هم ملاقات کردند و فاصله‌شان پر شد، چطور سلسله‌مراتب زبانی، که بر صدرش زبان نخبگان و ادبا تکیه زده بود و در لایه‌های زیرینش زبان مردمان عادی قرار داشت، با انقلاب مشروطه ترک خورد و بعد به واسطۀ انقلاب 57 از هم پاشید، چرا که برای نخستین‌بار انواع و اقسام زبان‌ها در پی آرمانی سیاسی با هم مفصل‌بندی شدند و خلأ بین گفتارها تا حد زیادی پر شد. اما این همه به ادبیات، به خصوص به شعر، چه ربطی دارد؟ چرا چنین تحولی باید موجب بحران در کنش شاعرانه شود و فضای مانور رمان‌نویس را گسترده کند؟

قدم نهادن به ساحت نثر و سیطرۀ رمان

شیفتگی میخاییل باختین به رمان ریشه در باور او به ”ناتمامی“ این ژانر داشت. رمان بسیار دیر وارد رقابت ژانرهای ادبی شد و لحظه‌ای از راه رسید که سایر فرم‌های ادبی، بعد قرن‌ها تراش خوردن و تکامل، به نوعی به نقطۀ اوج رسیده بودند. به زعم باختین، رابطۀ رمان با این فرم‌های تثبیت‌شده خصلتی دایره‌المعارف‌وار داشت: به جای پیش نهادن ایدۀ فرمی نو یا طرحی نو برای یک ژانر جدید، رمان در مقام ژانری بی‌شکل و سیال قدم به میدان نهاد که درهایش به روی انواع و اقسام فرم‌های زبانی گشوده بود و می‌توانست هر شکل دیگری از زبان را به راحتی جذب و هضم کند. به این ترتیب، رمان به نوعی کل رابطۀ زبان و فرم را عوض می‌کند: در فرم‌های پیشامدرن زبان منقاد فرم است، حال آن که در رمان خواننده با ”نظام پیچیده‌ای از زبان‌ها“ مواجه است که متجلی است در ”هم‌نشینی فرم‌های زبانی و سبکی ناهمگون که به هیچ سبک واحدی تن نمی‌دهد.“ در نتیجه، رمان ساحت غیاب مؤلف است، اگر مؤلف را آن نیرویی بدانیم که خالق و شکل‌دهندۀ شکل زبانی خاصی است، آن صدایی که بر سطح زبانی ثابتی عمل می‌کند. در رمان، ”مؤلف را مرکز سازمان‌دهی باید دانست، جای او نقطه‌ای است که در آن سطوح زبان به هم برخورد می‌کنند.‌“[19]

به این ترتیب، با ظهور رمان ایدۀ ”زبان ادبی،“ در معنای شکل زبانی خاصی که باارزش‌تر یا شکیل‌تر از شکل‌های دیگر است، منقرض شد و تمام صداهای زنده فرصت ظهور و بروز در متن ادبی یافتند. نوعی دموکراسی شکل‌های زبانی، دموکراسی کلمات، در متن ادبی به وقوع پیوست که پیش‌تر وجود نداشت. رمان نخستین نوع ادبی بود که به سلسله‌مراتب زبان والا و زبان پست وقعی نمی‌نهاد و در نتیجه، ظهورش منشأ انقلابی در ”زبان ادبی“ بود: ”زبان ادبی در رمان تلفیق زنده‌ای است از صداهای متنوع و متضاد که مدام در حال تکوین و نوسازی خویش‌اند.“[20]

به زعم باختین، تولد گفتار رمان نتیجۀ نبردی طولانی‌مدت و سخت اما پنهان در لایه‌های زیرین زبان بود که طی آن، زبان مردم عادی به مصاف زبان نخبگان رفت. این نبرد به تنشی درون‌زبانی منجر شد که باختین هتروگلوسیا نامید، ترکیبی از hetero به معنای متفاوت و glossa به معنای زبان، و مقصود از آن حضور هم‌زمان دو یا چند فرم یا منظر زبانی در یک متن بود. در ساحت رمان، هتروگلوسیا محصول مصاف دو نیرو بود که در دو جهت متضاد عمل می‌کردند: یکی مرکزساز بود و دیگری ضدمرکز، یکی نیروی گریز از مرکز بود و دیگری گرایش به مرکز. در نظریۀ باختین، نیروی گرایش به مرکز ریشه در ”بوطیقای ارسطو، بوطیقای سنت‌اگوستین، بوطیقای کلیسای قرون وسطا، ایدۀ ”زبان واحد حقیقت،“ و بوطیقای دکارتی نئوکلاسیسیسم“[21] داشت که به دنبال سلطۀ یک فرم زبانی به دیگر فرم‌ها بود و هیچ نوع تکثرگرایی در زبان را برنمی‌تابید و مهم‌ترین جلوه‌گاهش خود شعر بود. از سوی دیگر، نیروهای گریز از مرکز در جهت مخالف حرکت می‌کردند: زبان فولکلور، جوک، فحش، هزالی، زبان نافصیح و گاه زنندۀ کوچه و بازار، زبان دلقکان و تئاترهای عوام‌پسند و مهم‌تر از همۀ اینها زبان پارودی که نبرد را به سطح می‌آورد و متمرکز بود بر تمسخر و دست انداختن زبان‌های مرکزساز. نفس این تنش هماره در دل هر زبانی وجود داشته است و مختص به دوره‌ای خاص نیست. رمان آنجا ظهور می‌کند که بعد از رنسانس فضا برای مانور نیروهای زبانی گریز از مرکز بازتر می‌شود، سلسله‌مراتب زبان والا و زبان پست صلبیت خود را از دست می‌دهد، این دو نیرو هم‌سطح می‌شوند و به نوعی تعادل می‌رسند.

داستان دگرگونی ژنریک ادبی در هر جامعه‌ای که از خلال چنین تحولات اجتماعی گذر کرده باشد کمابیش مشابه است به آنچه باختین صورت‌بندی کرد: فروپاشی سلسله‌مراتب اجتماعی به فروپاشی سلسله‌مراتب زبانی می‌انجامد و چنین شرایطی زمینه‌ساز شکوفایی و رونق نثر و رکود شعر است. زبان فارسی نیز از این قاعده مستثنی نیست.

نتیجه

انقلاب 57 نخستین برهه در تاریخ زبان فارسی است که سیطرۀ هزارسالۀ زبان شاعرانه از هم می‌پاشد و ادبیات فارسی وارد ساحت نثر می‌شود. نخستین ترک‌های جدی در این سلسله‌مراتب صلب را در عصر مشروطه باید جست، در عصری که جمالزاده ایدۀ دموکراسی ادبی را پیش کشید و خود تلاش کرد با نوشتن حکایاتی که منبع تغذیه‌شان فرم‌های زبانی ناهمخوان در فارسی بود، عصر سیطرۀ ”انشاهای رومانی“ را رقم بزند. ترک اما آن قدر عمیق نبود که این سلسله‌مراتب را متلاشی کند، کما اینکه شکل غالب سازمان‌دهی سیاسی در عصر مشروطه، که اساسش رابطۀ از بالا به پایین بین انجمن‌ها و نیروهای سیاسی بود، فرسنگ‌ها از رادیکالیسم ادبی جمالزاده عقب می‌ماند. بی‌جهت نیست که در جهان پس از مشروطه نیز تمام نهضت‌های پیشرو در ادبیات فارسی بر گردۀ شاعران سوارند و چهره‌های ادبی بزرگ بین دو انقلاب بیشتر شاعرند تا نثرنویس.

انقلاب 57 اما حکایت دیگری است. برای نخستین‌بار بخش عظیمی از جامعه به صدا درآمد و خواسته‌هایش را در عرصۀ عمومی مطرح کرد؛ نیروهای گریز از مرکز زبان فارسی در مقام بازیگران اصلی به میدان آمدند و در جدال‌های سیاسی سرنوشت‌ساز شرکت جستند. زبان نخبگان و عوام برای نخستین‌بار هم‌سطح شد، انواع فرم‌های زبانی در سطح خیابان با هم ملاقات کردند و هم‌صدا شدند یا یکدیگر را دفع کردند و شکل‌های گوناگون مکالمۀ زبانی به وقوع پیوست که پیش‌تر وجود نداشت. سال‌های انقلاب را باید دوران رشد ناگهانی نیروهای گریز از مرکز زبان دانست که نتیجه‌اش قدم نهادن زبان فارسی بود به جهانی چندوجهی و کارناوال‌گونه که پیش‌تر از او دریغ شده بود. نتیجۀ این تحول را در نثرنویسی دهۀ شصت به وضوح می‌توان دید: رما‌ن‌های طولانی که با آسودگی در گستره‌های زمانی گوناگون سفر می‌کردند و انواع و اقسام شخصیت‌ها را به صحنه فرامی‌خواندند، تنوع زبانی حیرت‌انگیزی که پیش‌تر وجود نداشت و حال ناگهان چنان طبیعی شده بود انگار این زبان از روز ازل زبان رمان بوده است.

کارناوال زبانی خیابان‌های ایران زمان کوتاهی بعد انقلاب متوقف شد و نظام جدید باز با ایدۀ ”زبان واحد حقیقت“ قدم به میدان نهاد تا سلسله‌مراتب ازهم‌پاشیده را دوباره علم کند. جنگ با عراق نیز مزید بر علت شد و در نتیجه، تنوع زبانی سال‌های انقلاب به همان سرعت که ظهور کرده بود از عرصۀ عمومی محو شد. اما انرژی آزادشده از فروپاشی سلسله‌مراتب زبان‌ها به راحتی قابل مهار نبود و انعکاسش تا امروز در زبان فارسی قابل مشاهده است. این همان نقطه‌ای است که سیمین بهبهانی ندید و رضا براهنی دید: بهبهانی فشار سیاسی را با سرکوب ادبی یکی دانست و نتیجه گرفت هر جا حکام حلقه را دور گردن سیاست تنگ‌تر کنند ادبیات نیز به همان میزان خفه‌تر می‌شود. براهنی اما می‌دید که ادبیات قصۀ خودش را دنبال می‌کند و لزوماً نعل به نعل همراه تحولات بیرون نیست و درک کرد که پایان ناگهانی عصر تفوق زبان شعر نه به دلیل رخت بر بستن شادی، که نتیجۀ فروپاشی سلسله‌مراتب زبان فارسی و ورودش به ساحت نثر است. از این پس، قصۀ شاعران قصۀ هضم شوک رانده شدن از مرکز است و تلاش‌شان برای کنار آمدن با این جهان جدید.

[1]See Michael Axworthy, A History of Iran: Empire of the Mind (New York: Basic Books, 2010).

[2]از مهم‌ترین منابع در این زمینه کتاب چالش عربی و فارسی آذرتاش آذرنوش است. کتاب با ارائۀ مستندات تاریخی بسیار و رویکرد تحلیلی دقیق نشان می‌دهد که ماجرای ”دو قرن سکوت“ بیشتر اسطوره است تا تاریخ و در واقعیت، در همان دوران گفت‌وگویی عمیق و تعیین‌کننده بین عربی و فارسی در جریان بود که ثمره‌اش را بعدها در ادبیات فارسیِ بعد فردوسی دیدیم. این گفت‌وگو از چشم مورخان دور ماند، چون در لایه‌های پایین جامعه رخ می‌داد و روند طبیعی جذب زبان مهاجم در زبان مبدأ بود و برای همین، اسناد کافی از آن به دست ما نرسیده است.

[3]بنگرید به سعید نفیسی، تاریخ نظم و نثر در ایران و در زبان فارسی تا پایان قرن دهم هجری (چاپ 2؛ تهران: فروغی، 1363). آنچه در این کتاب جلب توجه می‌کند، بیش از بخش شاعران نام‌آشنا، سیاهۀ نام‌های قرن‌های چهارم و پنجم است که در زمان خود بسیار مشهور بودند و یک برگ از آثارشان به ما نرسیده است.

[4]‌لااقل دو کتاب درخشان در شرح و تحلیل این تغییر تدریجی در دسترس است: یحیی آرین‌پور، از صبا تا نیما (تهران: شرکت کتاب‌های جیبی، 1350)؛ احمد کریمی حکاک، طلیعۀ تجدد در شعر فارسی (تهران: مروارید، 1384).

[5]See Harold Bloom, The Western Canon (Massachusetts: Houghton Mifflin Harcourt, 2014).

[6]Christopher Clausen, The Place of Poetry: Two Centuries of an Art in Crisis (Lexington: University Press of Kentucky, 2015), 3.

[7]‌رضا براهنی، بحران رهبری نقد ادبی و رسالۀ حافظ (تهران: ویستار، 1375)، ۱۵۸.

[8]Jack P. Green and J. R. Pole (eds.), A Companion to the American Revolution (Oxford: Blackwell, 2000), 598.

[9]James Joyce, A Portrait of the Artist as a Young Man (London: Penguin, 2008), 252.

[10]See Hélène Cixous, The Exile of James Joyce, trans. D. Lewis (London: John Calder, 1972).

[11]Abbas Amanat, Pivot of the Universe: Nasir al-Din Shah Qajar and the Iranian Monarchy, 1831-1896 (Berkley: University of California Press, 1997), 362.

[12]See Mangol Bayat, Iran’s First Revolution: Shi’ism and the Constitutional Revolution of 1905-1909 (Oxford: Oxford University Press, 1991).

[13]See Janet Afary, The Iranian Constitutional Revolution, 1906-1911 (New York: Columbia University Press, 1996).

[14]محمدعلی جمالزاده، یکی بود، یکی نبود (چاپ 7؛ تهران: کانون معرفت، 1343)، 5.

[15]Ervand Abrahamian, A History of Modern Iran (Cambridge: Cambridge University Press, 2008), 3.

[16]Asef Bayat, Street Politics: Poor People’s Movements in Iran (New York: Columbia University Press, 1997), 15.

[17]‌Bayat, Street politics, 27.

[18]Bayat, Street politics, 12.

[19]Mikhail Bakhtin, The Dialogic Iimagination: Four Essays (Austin: University of Texas Press, 2010), 49.

[20]Bakhtin, The Dialogic imagination, 49.

[21]‌Bakhtin, The Dialogic Imagination, 74.

ویژگی‌های هنری و معماری کاخ گلستان از نگاه سفرنامه‌نویسان

عباس پناهی ab.panahi76@gmail.com> Abbas Panahi> دانشیار تاریخ پژوهشکدۀ گیلان‌شناسی دانشگاه گیلان و پژوهشگر حوزۀ مطالعات تاریخ ایران عصر صفویه، قاجار و پهلوی است. برخی از مقالات ایشان عبارت‌اند از ”تصویر زن ایرانی در سفرنامه‌های فرانسویان از اوایل قاجار تا انقلاب مشروطه،“ ”بازتاب فرهنگ و اجتماع ایران در سفرنامه‌های اروپاییان،“ و ”تجزیه و تحلیل محتوای نکاح‌نامه‌های منطقۀ بیمرغ گناباد در عصر قاجار. “

سمن کاشانی  samankashani65@yahoo.com>‌ Saman Kashani> کارشناس ارشد ایران‌شناسی با گرایش فرهنگ، آداب و رسوم و میراث فرهنگی دانشگاه گیلان و پژوهشگر مطالعات ایران‌شناسی و مطالعات فرهنگ معاصر است.

  

مقدمه

مجموعۀ تاریخی گلستان که امروزه یکی از نمادهای تاریخی و فرهنگی پایتخت ایران به شمار می‌رود، در عصر قاجار نگین دارالخلافۀ تهران و محل حکمرانی و زندگی شاهان ایران بود و نظارت بر اوضاع کل کشور و چگونگی ادارۀ آن در این مکان صورت می‌گرفت. این مجموعۀ پُرارزش در سیر تاریخی خود شاهد تحولات گوناگون هنری و معماری بوده است و نماد تغییر معماری سنتی به مدرن ایران است.

هستۀ اولیۀ این بنا به دورۀ شاه‌تهماسب صفوی می‌رسد. او که بارها بر سر راه خود از قزوین برای زیارت جد خود در شهر ری از قریۀ تهران عبور کرده بود، دستور داد تا حصاری پیرامون تهران بکشند. به این ترتیب، تهران از آن زمان دارای برج‌ و بارو و خندق شد و این نقطۀ شروع توسعۀ تهران بود.[1] به دنبال این اقدام، شاه‌تهماسب محدوده‌ای را نیز برای ارگ سلطنتی‌ محل اقامت خود و اجرای کارهای حکومتی اختصاص داد. در اواخر عصر صفویه نیز شاه تهماسب دوم هنگامی که در آوراگی به سر می برد، مدتی کوتاه تهران را به پایتختی خود برگزید.[2] مجموعۀ گلستان را سپس افغان‌ها تصرف کردند و در دوره نادرشاه افشار نیز دستخوش تغییراتی شد. در دورۀ زندیه، تهران آبادی بیشتری یافت و جمعیت زیادی در آن جای گرفت. از این‌رو، خانِ زند دیوانخانه‌ای در محدودۀ سلطنتی خود احداث کرد و حرم‌خانه و خلوت‌خانه‌ای نیز بدان افزود. سرانجام، با روی کار آمدن قاجارها و برگزیدن تهران به پایتختی کشور، اهمیت آن نیز افزایش یافت و پادشاهان قاجار هر یک به نوبۀ خود تغییراتی در فضای مقر سلطنتی خود ایجاد کردند که در میان آنها ناصرالدین‌شاه بیشترین سهم را داشت.[3]

تصویر 1. عمارت شمس العماره. شمس العماره یکی از بناهای کاخ گلستان و ساختمان شاخص ضلع شرقی مجموعۀ کاخ گلستان است. که کار ساخت آن از سال 1244 تا 1246‌ق به طول انجامید و تاریخ بنایش به حساب جمل برابر ”کاخ شاهنشاه“ است. علت تشخص این سازه، بلندی و تزیینات و طراحی آن است. عکس از مریم سجده‌ای.

تصویر 1. عمارت شمس العماره. شمس العماره یکی از بناهای کاخ گلستان و ساختمان
شاخص ضلع شرقی مجموعۀ کاخ گلستان است. که کار ساخت آن از سال 1244 تا
1246‌ق به طول انجامید و تاریخ بنایش به حساب جمل برابر ”کاخ شاهنشاه“ است. علت
تشخص این سازه، بلندی و تزیینات و طراحی آن است. عکس از مریم سجده‌ای.

ضرورت تاریخی رشد و بسط و تکامل سرمایه‌داری در ایران زمینه‌ساز تغییرات محسوس در ساختار جامعه شهری، به‌خصوص در گسترۀ تجددگرایی و الگوبرداری از کشورهای صنعتی اروپا شد، تا جایی که ناصرالدین‌شاه در دوران زمامداری خود دوبار محدودۀ تهران را تغییر داد و بر وسعت آن افزود و برج و باروی تازه‌ای به دور تهران کشید و دروازه‌های جدیدی بنا نهاد.[4] در نتیجه، تهران در عصر ناصری گسترش فراوان یافت و چهرۀ تازه‌ای به خود گرفت. خیابان‌ها برای سهولت حمل‌ونقل تعریض شدند و اولین تراموا شروع به کار کرد. سبک معماری ساختمان‌ها به کلی دگرگون شد و تلفیقی از معماری ایرانی و اروپایی به خود گرفت. به پیروی از خیابان‌هایی که ناصرالدین‌شاه در سفر خود به پاریس دیده بود، بلوار در تهران ایجاد شد تا مکانی برای قدم زدن عصرهنگام اهالی پایتخت باشد و بسیاری از مظاهر پیشرفت علم وآگاهی برای اولین‌بار وارد ایران شد.[5]

همگام با این تحولات در اوضاع داخلی، ارتباط ایران با جهان خارج ابعاد وسیعی به خود گرفت که البته مسافرت‌های ناصرالدین‌شاه به فرنگ و حس تجددخواهی او در این امر تأثیر بسزایی داشت. در این زمان، دروازه‌های ایران به روی سفرا، نمایندگان و سیاحان کشورهای گوناگون گشوده شد و همزمان رفت‌وآمد ایرانیان به خارج از کشور بیشتر شد. چنین شرایطی ایجاب می‌کرد که تغییراتی نیز در مقر سلطنت و زندگی شاه ایران صورت پذیرد که به نوعی چشم و چراغ پایتخت به شمار می‌آمد و نخستین مکان مورد توجه مسافران خارجی بود. همزمان با گسترش فضای شهری و دگرگونی‌های حاصل از آن، ناصرالدین‌شاه دست به ایجاد تغییراتی در ارگ سلطنتی زد و بدین‌سان، محلۀ ارگ نیز با داشتن کوچه‌هایی با نام‌های الماسیه و نایب‌السلطنه ‌به ‌گونۀ شهری در درون شهری دیگر دگرگونی‌هایی یافت.[6] بیشتر این مسافران در حین اقامت خود در ایران یا پس از ترک آن دست به نوشتن سفرنامه‌هایی زدند و به این ترتیب در دورۀ ناصرالدین‌شاه با حجم فراوانی از سفرنامه‌ها دربارۀ ایران روبه‌رو هستیم. اطلاعات این سفرنامه‌ها از دو جهت درخور توجه بیشتری است؛ نخست به سبب آگاهی بیشتر با اوضاع و احوال ایران در قرن نوزدهم میلادی در زمینه‌های متفاوت داخلی، بین‌المللی، اقتصادی، سیاسی، فرهنگی، نظامی، بهداشتی و آموزشی و دوم از نظر آشنایی با منظر این ناظران از زندگی، معیشت، اعتقادات، آداب ‌و رسوم، خصوصیات اخلاقی، هنر و مهارت ایرانیان.

 

سفرنامه‌هایی که در دوره‌های متفاوت دربارۀ ایران به نگارش درآمده، حاوی اطلاعات ذی‌قیمتی دربارۀ‌ شرایط جغرافیایی، فرهنگی و اجتماعی ایرانیان است. مطالعه‌ و پژوهش در این سفرنامه‌ها زوایای پنهان تاریخ فرهنگی، هنری و اجتماعی ایرانیان را بازگو می‌کند. در این بین سفرنامه‌های دورۀ ناصری، باتوجه به شرایط خاص آن روز ایران که زمینۀ مناسبی برای حضور خارجیان در ایران فراهم کرده بود، از تنوع و اهمیت بسیار برخوردار است.

توجه ویژۀ این مسافران به ارگ سلطنتی تهران به منزلۀ نماد حکومت و قدرت در ایران به‌ روشنی در سفرنامه‌های آنها انعکاس یافته است. در بیشتر این سفرنامه‌ها، بخش مشخصی به بازدید آنها از ارگ سلطنتی و شرح مشاهداتشان اختصاص یافته است. در نتیجه، مطالعۀ این منابع ما را با دیدگاه‌های تازه‌ای دربارۀ کاخ گلستان آشنا می‌سازد که مجموعه‌ای از هنر و فرهنگ ایرانی را در خود جمع کرده است.

 

کاخ گلستان در گزارشهای سیاحان اروپایی

آشنایی سیاحان و نمایندگان خارجی در ایران با کاخ گلستان از دو طریق عمده فراهم می‌آمد. نخست با حضور در مراسم سلام رسمی نوروز که همه‌ساله در آستانۀ نوروز در کاخ گلستان برگزار می‌شد و وزیر امورخارجۀ ایران برخی از سیاحان و نمایندگان کشورهای گوناکون را برای شرکت در این مراسم دعوت می‌‌کرد. دیگر اینکه برخی از جهانگردان مورد توجه شاه واقع شده و به دعوت وی به کاخ می‌رفتند. همچنین، راه دیگر ورود به داخل ارگ ملاقات رسمی نمایندگان سیاسی با شاه ایران بود.

مادام کارلا سرنا (Carla Cerena, 1824-1884) از جملۀ خارجیانی است که مراسم سلام را از نزدیک در کاخ گلستان مشاهده کرده است و در سفرنامۀ خود نیز به ‌شرح آن با ذکر جزییات پرداخته است. وی می نویسد:

آن‌ روز من برای شرکت در مراسم سلام و حضور در جایگاهی که وزیر امور خارجه برای هیئت‌های نمایندگان خارجی و اروپاییان مقیم تهران در نظر گرفته بود، دعوت شده بودم. این جایگاه در حیاط درونی قصر، در سمت چپ تالار، واقع شده بود و برای تماشای همه حاضران و تمام جزییات مراسم و تشریفات سلام جای بسیار مناسبی بود.[7]

تصویر 2. نمایی از ورودی ساختمان تالار سلام در کاخ گلستان. این تالار از همان آغاز کار به منظور تشکیل موزه بنا شده بود، ولی بعدتر به علت انتقال تخت سلطنتی از موزۀ قدیم و تالار آینه به این ساختمان و برگزاری سلام‌های خاص در آن کم‌کم نام تالار سلام به خود گرفت. عکس از مریم سجده‌ای.

تصویر 2. نمایی از ورودی ساختمان تالار سلام در کاخ گلستان. این تالار از همان آغاز کار به
منظور تشکیل موزه بنا شده بود، ولی بعدتر به علت انتقال تخت سلطنتی از موزۀ قدیم و تالار
آینه به این ساختمان و برگزاری سلام‌های خاص در آن کم‌کم نام تالار سلام به خود گرفت.
عکس از مریم سجده‌ای.

لیدی شیل (Lady Mary Sheil, 1803-1871)، همسر سفیر انگلستان در اوایل سلطنت ناصرالدین‌شاه، نیز در سفرنامۀ خود از مراسم خصوصی و مختصری صحبت می‌کند که قبل از مراسم سلام یا بار عام در کاخ گلستان برگزار می‌شد و در آن هیئت‌های سیاسی خارجی به حضور شاه رسیده و فرا‌رسیدن نوروز را تبریک می‌گفتند. جرج کرزن (Sir George Nathaniel Curzon, 1859-1925) دربارۀ چگونگی پذیرایی از مهمانان در کاخ گلستان می نویسد:

هنگام ورودم به قصر به تالاری راهنمایی شدم که برحسب معمول در آنجا با قهوه و قلیان از مهمانان پذیرایی می‌شود. سربازان و مأموران رسمی درهم‌و‌برهم از هر سو در قصر در رفت‌وآمد بودند . . . اعضای خانوادۀ سلطنتی یا طایفۀ قاجار در یک طرف همه با ‌هم بودند و لباس قدیم درباری به تن داشتند . . . مرا به اتاق مجاور تالار که قرار بود شاه در آنجا ظاهر شود بردند.[8]

دراین میان، افرادی همچون دکتر فووریه (Gerard February, 1842-1926)، پزشک فرانسوی مخصوص ناصرالدین‌شاه، به علت شغل خاصی که داشت مرتباً به داخل ارگ رفت‌وآمد می‌کرد و فرصت بیشتری برای آشنایی با مناطق داخلی کاخ داشت. فووریه در قسمتی از سفرنامۀ خود به معرفی و شرح قسمت‌های مختلف کاخ گلستان پرداخته است و حتی از قسمت اندرونی دیدن می‌کند که محل زندگی زنان ناصرالدین‌شاه قاجار بود و هیچ‌ فرد خارجی دیگری بدان راه نیافته بود. فوریه می نویسد:

شاه برحسب عادت سحرخیز است و من به همین جهت یکی از اولین کسانی هستم که زودتر خود را به قصر سلطنتی می‌رسانم و به انتظار شاه قدم می‌زنم و غالباً فرصت آن را دارم که قسمت‌های مختلف این قصر و باغ، یعنی جاهایی که تاکنون ندیده‌ام، را به دقت ببینم و شاه هم در این باره از هیچ لطفی نسبت به من دریغ نمی‌دارد.[9]

ارگ سلطنتی، که امروزه کاخ گلستان یگانه یادگاری آن است، مجموعه‌ای عظیم بود که نه فقط محل سکونت شاه، بلکه شامل ساختمان‌های دیگری نظیر تکیه‌دولت برای برگزاری عزاداری‌ها و تعزیه‌های محرم، دارالفنون، بعضی سفارتخانه‌ها نظیر سفارت روسیه و وزارتخانه‌هایی نظیر امور خارجه و اداراتی دولتی نظیر ادارۀ تلگراف، سربازخانه و زرادخانه بود و به‌ درستی مانند شهری در دل شهر تهران جای داشت.

جهانگردان و مأموران اروپایی که از نزدیک ارگ را مشاهده کرده‌اند نیز در نگاه نخست به گستردگی و کثرت ساختمان‌های داخل ارگ اشاره کرده‌اند. ارنست اورسل (Ernest Orsolle, b. 1858) در سفرنامۀ‌ خود به ‌تفصیل به شرح کاخ گلستان پرداخته است و سفرنامه‌اش از نظر توصیف دقیق ارگ در بین سایر سفرنامه‌ها متمایز است. اورسل کاخ را از جهت فراوانی ساختما‌ن‌ها و گستردگی آن با کاخ کرملین روسیه مقایسه کرده است و آن را به یک شهر خصوصی تشبیه می‌کند که به وسیلۀ دیواری سراسر آن محصور شده است.[10] هینریش بروگش (Henrish Karl Brugsch, 1827-1894)، که در فاصلۀ سال‌های 1859 تا 1886م دو بار به ایران سفر کرد، مشابه این نظر را درسفرنامه ‌خود بیان کرده است و می نویسد:

ارگ در شمال‌غربی شهر بین توپخانه و محلۀ بازار واقع شده و با خیابان‌ها، میدان‌ها، باغ‌ها، کوشک‌ها، قصرها و عمارت‌های مجللش برای خود شهر کوچکی در قلب تهران پدید آورد است. همواره عدۀ زیادی وارد ارگ و عدۀ زیادی از آن خارج می‌شوند. غلامان سرخ‌پوش شاه در مقابل پاسگاه‌های خود که به‌رنگ زرد و سیاه‌اند مشغول نگهبانی هستند یا در کنار عمارت‌ها و باغ‌ها گشت می‌زنند.[11]

در مرحلۀ بعدی، تازه‌واردان به کاخ با باغ مصفای گلستان رو‌به‌رو می‌شدند. باغ گلستان، که نمونه‌ای از باغ‌های معروف ایرانی است، نشانه‌ای از سرسبزی تهران در روزگاران گذشته است. حتی عده‌ای علت انتخاب نام گلستان را همین باغ و بستان دلپذیر در محوطۀ این مجموعه می‌دانند.[12]

باغچه‌هایی که در وسط کاخ یا پیرامون آن وجود داشت عبارت بود از خیابان‌های طولانی و مشجری که در کنار آنها درختان چنار و سرو سر به ‌فلک کشیده قرار داشت. حوض‌ها و حوضچه‌های کوچک و بزرگ مستطیلی یا مربع‌شکل با کاشی‌هایی به رنگ آبی در کف و پاشویۀ‌ آنها قرار داشت، این کاخ را بسیار شاعرانه و خیال‌انگیز جلوه‌گر می‌ساخت.[13]

تهران از قدیم‌ترین ایام به‌ سال سرسبزی‌اش مورد توجه سیاحان قرار گرفته است. توضیحات پیترو دلا واله (Pietro Della Walle, 1586-1652)، جهانگرد ایتالیایی که در سال 1618م تهران زمان شاه‌عباس صفوی را از نزدیک دیده بود، شاهد خوبی بر این توصیف از کاخ گستان در آن زمان است. او تهران را شهر زیبایی با انواع درختان باشکوه و چنارستان‌های زیبا توصیف می‌کند.[14]

باغ گلستان یادگاری است از این چنارستان زیبا که پیترو دلا واله در زمان صفویه، همزمان با احداث برج‌ و بارو در تهران از آن دیدار کرده و در سفرنامۀ خود به تقدیر و ستایش آن پرداخته است؛ در زمان شاه‌عباس با ایجاد چهارباغ در تهران جلوۀ دیگری به آن می‌دهد و آن را به‌صورت چنارستانی درمی‌آورد که بعدها ارگ سلطنتی در آن بنا می‌شود.‌[15] آنچه از گزارش‌های گوناگون استنباط می‌شود این است که درخت چنار یکی از ویژگی‌های طبیعی زیبایی است که با فرهنگ و طبیعت این شهر تاریخی پیوند یافته است.

تصویر 3. نمایی از محوطه و باغ زیبای کاخ گلستان. عکس از مریم سجده‌ای.

تصویر 3. نمایی از محوطه و باغ زیبای کاخ گلستان. عکس از مریم سجده‌ای.

کرزن به‌رغم انتقادهای صریح و بی‌پرده از اوضاع و احوال ایران، باغ گلستان را زیباترین و برجسته‌ترین بخش ارگ سلطنتی می‌داند.[16] ارنست اورسل نیز باغ گلستان را شایستۀ نامش دانسته و آن‌ را خلوتگاهی دنج و باصفا می‌داند که در کشور کم‌آب و درخت ایران جایگاه بی‌مانندی دارد.[17]

دکتر فووریه از گذراندن اوقاتش در باغ گلستان لذت فراوان برده است. او در توصیف از کاخ گلستان می‌نویسد:

کسی که در این سرزمین خشک و این هوای سوزان از گرما و خشکی رنج فراوان برده باشد، لذت چنین منازلی را که از سایۀ درختان و فراوانی آب مغتنم‌‌اند به ‌خوبی درک می‌کند و گلستان این مزایا را به حد کمال دارد و واقعاً از این جهات بهشتی است. من که هر روز صبح زود به ‌اینجا می‌آیم و ساعات تمام دور از قیل ‌و‌ قال خیابان در کنار حوض‌های آرام و در زیر سایۀ درختان گردش می‌کنم و از نسیم فرح‌بخش گل‌ها مشام جان را قوت می‌دهم از شدت کِیف در پوست خود نمی‌گنجم.[18]

بعد از باغ، نوبت به مجموعۀ کاخ گلستان می‌رسد که خود شامل ساختمان‌ها و تالارهای متعدد است که در زمان ناصرالدین‌شاه تغییراتی در آنها داده شد. پولاک (Jakob Eduard Polak, 1818-1891)، که از 1851 تا 1860م سمت طبابت را در دربار ناصرالدین‌شاه عهده‌دار بود، در سفرنامۀ خود که در ایران با نام سفرنامۀ پولاک به شهرت رسیده است شرحی دربارۀ تقسیم‌بندی فضای کلی کاخ به دست می‌دهد. در توصیف او از کاخ گلستان، مجموعۀ زیبایی از داستان‌های هزار‌و‌یک شب در ذهن به تصویر کشیده می‌شود. تالارهای بزرگ، گالری نقاشی، نقوش هندسی، پرده‌های نقاشی و گچ‌بری مجموعه‌ای از توصیفات دل‌انگیزی است که وی از فضای این کاخ ارائه داده است.[19]

دکتر فووریه به تقسیم‌بندی کاخ به دو قسمت مجزای بیرونی و اندرونی اشاره می‌کند و اندرونی شاه را با ”حرم“ سلطان‌های عثمانی مطابقت داده است که در آن رفت‌وآمد مردان قدغن است.[20] اورسل نیز در سفرنامه‌اش به این مسئله اشاره دارد و می‌گوید گمان نمی‌کنم که تا به‌حال پای هیچ اروپایی به اندرون باز شده باشد.[21] البته چنان که پیش‌تر اشاره شد، افرادی نظیر دکتر فووریه و دکتر پولاک به‌واسطۀ شغلشان به داخل اندرون ناصرالدین‌شاه رفت‌وآمد داشتند و اطلاعاتی راجع به معماری و ساختمان آن ذکر کرده‌اند.

هینریش بروگش به نام‌های قسمت‌های گوناگون کاخ توجه نشان داده و آنها را شاعرانه خوانده است: گلستان، نارنجستان، تالار برلیان، و شمس‌العماره. او معماری این بناها و تزئینات داخلی آنها را نیز تلفیقی از سبک سنتی، یعنی آسیایی، و سبک اروپایی می‌داند.[22]

تصویر 4. عمارت کریم‌خانی. خلوت کریم‌خانی در گوشۀ شمال‌غربی محوطۀ کاخ گلستان قرار دارد و دیوار به دیوار تالار سلام است. خلوت کریم‌خانی بنایی سرپوشیده و ستون‌دار به صورت ایوان سه‌دهنه است. در مرکز ساختمان آن حوضی ساخته شده است و پیش از این، آب قنات شاه از میانۀ حوض می‌جوشید. عکس از مریم سجده‌ای.

تصویر 4. عمارت کریم‌خانی. خلوت کریم‌خانی در گوشۀ شمال‌غربی محوطۀ کاخ گلستان
قرار دارد و دیوار به دیوار تالار سلام است. خلوت کریم‌خانی بنایی سرپوشیده و ستون‌دار به
صورت ایوان سه‌دهنه است. در مرکز ساختمان آن حوضی ساخته شده است و پیش از این،
آب قنات شاه از میانۀ حوض می‌جوشید. عکس از مریم سجده‌ای.

تصویر 5. نمای بیرونی شمس‌العماره با نقاشی شیر و خورشید و فرشتگان برهنه. عکس از مریم سجده‌ای.

تصویر 5. نمای بیرونی شمس‌العماره با نقاشی شیر و خورشید و فرشتگان برهنه. عکس از
مریم سجده‌ای.

تصویر 6. نگاره‌ای از کاشی‌کاری‌های دیوارۀ عمارت شمس‌العماره در کاخ گلستان. عکس از مریم سجده‌ای.

تصویر 6. نگاره‌ای از کاشی‌کاری‌های دیوارۀ عمارت شمس‌العماره در کاخ گلستان. عکس از مریم سجده‌ای.

در زمان ناصرالدین‌شاه، برای نخستین‌بار روابط سیاسی میان ایران و امریکا ایجاد شد.س. ج. بنجامین (Q.J.‌ Benjamin, 1837-1914) نخستین سفیر امریکا در ایران بود. او اطلاعات مفیدی دربارۀ رشته‌های گوناگون هنری داشت. در نتیجه، فصلی از سفرنامه‌اش را نیز به رشته‌های گوناگون هنری در ایران اختصاص داده است. او با دقت بیشتری به جنبه‌های زیبایی‌شناسی و هنری کاخ گلستان نظر دارد و دربارۀ ویژگی‌های آن می نویسد:

با اجازه از ناصرالدین‌شاه این امکان را یافتم که از بیشتر قسمت‌های ارگ سلطنتی بازدید نمایم و می‌توانم بگویم که قصور سلطنتی ایران از نظر جلال و جایگاه و شکوه و آثار هنری و تزئینات با بهترین و زیباترین قصور سلطنتی اروپایی برابری می‌کند و حتی از آنها هم بهتر و جلوتر است. نما و خارج قصور سلطنتی فوق‌العاده جذاب و خیره‌کننده است و شاهکارهای هنری در آن وجود دارد. ساختمانی که شاه به ‌هنگام نوروز در آن بارعام می‌دهد و ساختمان جدیدی به نام شمس‌العماره که جزء اندرون سلطنتی است و در نوع خود بسیار زیبا بوده و آثار هنرمندان ایرانی در آنها زیاد به‌چشم می‌خورد . . . بعضی ساختمان‌ها دارای آیینه‌کاری‌های بسیار پرخرج و جالب هستند. کتابخانۀ سلطتی نیز قسمتی از قصور سلطنتی را اشغال کرده است. در این کتابخانه، نسخه‌های خطی بی‌نظیری با نقاشی‌ و تذهیب و مینیاتور وجود دارد.[23]

او ”تالار برلیان“ را از نظر وسعت و جلال و شکوه یکی از بهترین و بزرگ‌ترین تالارهای جهان می‌داند، گچ‌بری‌های به‌کار‌رفته در سقف و دیوارهای آن رابا گچ‌بری‌های قصر معروف اَلحمراء در اسپانیا مقایسه می‌کند و کاشی‌های لعاب‌دار به‌کار‌رفته در کف تالار و  قالی‌های آن را تحسین می‌کند.[24]

تصویر 7. تالار آینه از تالارهای مهم کاخ گلستان است. اجرای آینه‌کاری‌ها و گچ‌بری‌های تالار آینه هشت سال زمان برد و مربوط به دوران قاجار است. این تالار کوچک در سال 1300‌ق ساخته شده است. تابلوهای نقاشی رنگ و روغنی آن اثر کمال‌الملک است. عکس از مریم سجده‌ای.

تصویر 7. تالار آینه از تالارهای مهم کاخ گلستان است. اجرای آینه‌کاری‌ها و گچ‌بری‌های تالار آینه
هشت سال زمان برد و مربوط به دوران قاجار است. این تالار کوچک در سال 1300‌ق ساخته شده
است. تابلوهای نقاشی رنگ و روغنی آن اثر کمال‌الملک است. عکس از مریم سجده‌ای.

تصویر 8. تالار الماس کاخ گلستان در سمت جنوبی محوطۀ باغ گلستان بعد از عمارت بادگیر قرار دارد که از قسمت‌های قدیمی و کهن ارگ سلطنتی است. این بنا به سبب آینه‌کاری‌های داخلی‌اش الماس خوانده شده و شامل یک تالار بزرگ و اتاق‌های گوشواره، دهلیزها، بالاخانه‌ها و پستوهای متعدد است. زیر تالار نیز حوضخانه یا زیرزمین وسیعی وجود دارد. در سه طرف تالار، بالاتر از رف‌ها، به سبک بناهای عهد فتحعلی‌شاه سه ایوانچۀ آینه‌کاری مقرنس و طاق‌نماهای باریک و کشیده ساخته شده است. عکس از مریم سجده‌ای.

تصویر 8. تالار الماس کاخ گلستان در سمت جنوبی محوطۀ باغ گلستان بعد از عمارت بادگیر
قرار دارد که از قسمت‌های قدیمی و کهن ارگ سلطنتی است. این بنا به سبب آینه‌کاری‌های
داخلی‌اش الماس خوانده شده و شامل یک تالار بزرگ و اتاق‌های گوشواره، دهلیزها، بالاخانه‌ها و
پستوهای متعدد است. زیر تالار نیز حوضخانه یا زیرزمین وسیعی وجود دارد. در سه طرف تالار،
بالاتر از رف‌ها، به سبک بناهای عهد فتحعلی‌شاه سه ایوانچۀ آینه‌کاری مقرنس و طاق‌نماهای
باریک و کشیده ساخته شده است. عکس از مریم سجده‌ای.

هنر آیینه‌کاری به‌کار‌رفته در کاخ گلستان نیز از چشم بازدیدکنندگان پنهان نمانده است. کرزن مهارت و استعداد ایرانی را در این هنر انکارناپذیر می‌داند.[25] اورسل نیز آن را هنر مختص ایران می‌داند که از آنجا به کاخ‌های اسپانیا راه‌یافته است.[26]

شمس‌العماره از دیگر بناهای مورد توجه در کاخ گلستان است که انعکاس بسیاری در سفرنامه‌ها پیدا کرده است. ناصرالدین‌شاه بعد از بازگشت از سفرش به فرنگ و با دیدن ساختمان‌های بلند آن دستور ساخت این بنا را داد. به ‌گفتۀ فووریه، شمس‌العماره مخصوص اهل حرم بوده که از طریق دالان‌هایی که هیچ‌کس نباید در آنها می‌بود و در میان دیوارهای بلند به اینجا می‌آمدند و در پشت پنجره‌ها محفوظ می‌نشستند و از بالای آن باغ گلستان را از طرفی و خیابان پرجمعیت را از طرفی دیگر نظاره می‌کردند.[27] اورسل در سفرنامه‌اش ستایش فراوانی از این بنا کرده است: ”سقف تالار تماما بلورکاری بود و در زوایای بین سقف و دیوارها به طرز زیبایی با بریده آیینه‌ها اشکال جالبی را خلق کرده بودند…به‌حق عالی‌ترین نمونه تزیینی مدرن ایران را فقط در این بنا می‌شد تماشا کرد.‌“[28]

اُرُسی یکی دیگر از ویژگی‌های معماری ایرانی است که در شمس‌العماره نمونه‌هایی از آن وجود دارد. این سبکِ ساخت پنجره توجه بنجامین را جلب کرده و از فواید آن می نویسد:

معماران ایران شرایط آب‌وهوا را در فرم و شکل پنجره‌های ساختمان رعایت می‌کنند. مثلاً در تهران و مناطق دیگر گرمسیری پنجره‌ها را طوری می‌سازند که وقتی آنها را باز می‌کنند اتاق به هوای آزاد راه دارد و بدین‌ترتیب، هوا به‌ آسانی جریان می‌یابد وخنک می‌شود. با چنین پنجره‌هایی به نظر می‌آید که معماران و هنرمندان امکان کمتری را برای تزیین اتاق پیدا می‌کنند در حالی‌که چنین نیست و آنها ذوق وسلیقۀ خود رادر تزیین همین پنجره‌های کشویی (ارسی)چنان به‌کار می‌برند که به‌جرئت می‌توان گفت پنجره‌های هیچ ساختمانی در جهان به زیبایی ایران نیست.[29]

یکی دیگر از قسمت‌های مورد توجه بازدیدکنندگان از کاخ، ”تالار موزه“ و محتویات آن است. رشته‌های مروارید غلطان، انواع جواهرات تراشیده یا طبیعی، اسلحه‌ها و زره‌های تاریخی مطلا، تاج‌های گوناگون، بشقاب‌های ممتاز طلا و نقره همگی چشمگیرند، به‌طوری که کرزن آن را به قصر علاءالدین تشبیه کرده است.[30] بنجامین با دیدن آنها از خود ‌پرسید که اگر تاج‌ها و جواهرات ایران که نسبت به گذشته تنزل یافته این است، پس جواهرات و تاج‌های دوران داریوش، خشایارشاه، انوشیروان، خسروپرویز، شاه‌عباس و نادرشاه چه بوده و چقدر بوده است.[31]

در گزارش‌های سیاحان به چند اثر معروف هنری کاخ گلستان اشاره شده است که از شهرت جهانی برخوردارند: کرۀ جغرافیایی جواهرنشانی که به دستور ناصرالدین‌شاه از طلای ناب ساخته شده و کشورهای مختلف و آب‌ها روی آن با سنگ‌های قیمتی متفاوتی مشخص شده‌اند؛ تخت گرانبهای طاووس که بعضی به اشتباه تصور کرده‌اند همان تختی است که نادرشاه از دهلی با خود آورده است، در حالی‌ که این تخت به‌ دستور فتحعلی‌شاه در اصفهان ساخته شده و اورسل آن ‌را گل سرسبد اشیاء تجملی ِکاخ دانسته است؛[32] و در نهایت، الماس درخشان دریای نور که از غنایم جنگی نادرشاه در لشکرکشی به هندوستان است و شاهان قاجار آن را در مراسم رسمی بر لباس خود نصب می‌کردند. بروگش که یکی از کسانی است که در آن زمان اشیاء موزه را از نزدیک مشاهده کرده دربارۀ آن چنین می‌نویسد:

موزه که اجازۀ بازدیدش به‌ ندرت به کسی داده می‌شود، بدون شک یکی از دیدنی‌ترین مکان‌های تهران است و باید گفت نظیرش در جهان وجود ندارد. تالار وسیع موزه که دارای بخش‌های مختلف و ویترین‌های متعددی است، بی‌اغراق بزرگ‌ترین و ارزشمندترین گنجینه‌های آسیا را درون خود جای داده است.[33]

در کنار تعریف و ستایش از این اشیا گرانبها، اکثر بازدیدکننده‌ها از اشیاء کم‌ارزشی صحبت کرده‌اند که در کنار این گنجینه‌ها نگهداری می‌شود. آنها همچنین از شرایط نامناسب نگهداری اشیاء داخل موزه انتقاد کرده‌اند که نشان از عدم آگاهی و اطلاع ایرانیان از علم موزه‌داری و طبقه‌بندی اشیا در آن زمان دارد. فوریه با نگاهی انتقادی در این باره می نویسد:

در میان این اسباب و اشیاء گرچه یک عده از هر جهت قیمتی‌اند، لیکن اسباب و اشیائی نیز دیده می‌شود که نمی‌توان هیچ‌گونه ارزشی برای آنها قائل شد. فقط چون شاه در طی سفرهای خود در فرنگستان از آنها خوشش آمده آنها را خریده و به موزه فرستاده است، مثل چوب‌های خراطی‌‌شدۀ سویسی و آلمانی و بادبزن‌های معمولی و عکس و نقاشی‌های بسیار پست.[34]

در موزۀ جدید، خاتم‌کاری‌های زیبایی که منظری از شهر رم را نشان می‌دادند و هدایای پاپ‌ها بود. همچنین، چینی‌های قدیمی اعلای ساخت کشورهای چین، ژاپن و ایران وجود داشت، ولی روی بعضی از این ظروف گرانبها را با حباب‌های شیشه‌ای کم‌ارزش که در باغ‌های عمومی برای سرگرمی کودکان جای می‌دهند، پوشانده بودند.[35]

با مطالعۀ سفرنامه‌های این دوره آشکار می‌شود که این کج‌سلیقگی و عدم تناسب و همگونی در انتخاب وسایل تالارها و تزیینات آنها نیز به‌ چشم می‌خورده است. کرزن از این مسئله به ”نمایشگاه اضداد مبالغه‌آمیز و غالباً خنده‌آور اروپایی و شرقی“ یاد کرده است.[36] کارلا سرنا با انتقادی صریح می‌نویسد: ”اهالی مشرق‌زمین بدون برخورداری از بصیرت لازم یک نوع جنون خاصی دارند که اتاق‌های خود را به جای استفاده از ذوق هنری ملی کشورشان با اشیاء و آشغال‌های محصول اروپا تزئین نمایند.‌“[37]

گزارش‌های اروپاییان از ایران و به‌ویژه کاخ گلستان بازتاب‌دهندۀ شرایط اجتماعی و فرهنگی آن زمان ایران است. ایرانیان در آن زمان تحت تأثیر دگرگونی‌های فرهنگی، اجتماعی و صنعتی اروپا بودند. از سوی دیگر، سفرهای ناصرالدین‌شاه به اروپا و تأثیرپذیری وی از پیشرفت‌های آن از علل مهم جهشی ناگهانی در اوضاع فرهنگی و روحیۀ ملت ایران است که یقیناً آمادگی لازم برای رویارویی با آن را نداشتند و نتیجۀ آن بروز چنین تضادها و ناهمگونی‌ها در ساختارهای فکری و هنری ایران عصر قاجار است. گویی این تضادها و عدم‌هماهنگی‌ها تبدیل به ویژگی ذاتی و درونی کاخ گلستان شده است. بارون فیودورکورف (Fedor Feodorouich Korf, 1801-1853) در میانه‌های سدۀ نوزدهم میلادی دربارۀ عدم تناسب اشیاء گرانبهای کاخ و نگهداری نامناسب از این آثار می‌نویسد:

درهم‌آمیختگی غنا و فقر چشمی را که به چنین زیروبم‌هایی عادت نداشته باشد متحیر می‌سازد. مثلاً تالاری را مد نظر قرار دهید که درآن تخت طاووس معروف قرار دارد. به طوری که شایع است، این تخت را نادرشاه به هنگام یکی از لشکرکشی‌های خود از هندوستان آورده است. تمام تخت روکش از طلا دارد و تعداد زیادی الماس، زمرد و یاقوت در آن کار شده است، به‌طوری‌که برآورد قیمت آن کاری است بس دشوار. قالی‌های این تالار زیبا و مجلل است. کناره‌های قالی‌ها را با شال‌های گرانبها پوشانده‌اند. نگاهی به درها بیندازید: لولاها فرسوده و درها به ‌زحمت به لولاها تکیده دارد. نگاهی به پلکان که به این تالار ختم می‌شود بیندازید: پلکانی است کج و در حال خراب شدن است.[38]

چنین اظهارنظرهایی نشان از نگاه دقیق و باریک‌بین بازدیدکننده‌ها به مسائلی دارد که برای ایرانی‌ها در آن زمان چندان مهم نبوده است.

از دیگر مسائل مورد انتقاد خارجیان کیفیت پایین نقاشی‌هایی است که روی دیوارهای کاخ گلستان نقش شده‌اند.این مسئله مادام ژان دیولافوآ (Jane Dieulafoy, 1851-1916) را سخت شگفت‌زده و متأثر ساخته بود. او همراه همسر باستان‌شناس خود سه بار برای تحقیقات به ایران آمده و از تخت‌جمشید و دیگر مناطق تاریخی ایران بازدید کرده و با هنر والای ایران در دوره‌های مختلف به ‌خوبی آشنا بود. دیولافوآ که کاشی‌‌کاری‌ها و رنگ‌آمیزی ایرانیان را در بناهای پیش از قاجاریان حتی از کاشی‌کاری و نقاشی بناهای اسپانیا و ایتالیا برتر می‌دانست با دیدن این نقاشی‌ها ‌نوشت که با توجه به آثار ارزشمندی که ایرانیان از خود در گذشته به یادگار گذاشته‌اند، به نظر می‌رسد در عصر قاجار نقاشی و هنرهای ایرانیان در مسیر زوال قرار گرفته است.[39] کرزن نیز بی‌توجهی و سهل‌انگاری در خلق این نقاشی‌ها را در تقابل با هنر والای به‌کار‌رفته در ایجاد باغ‌های گلستان قرار می‌دهد و با نشان دادن توأمانی زوال هنری و فروپاشی سیاسی ایران عصر قاجار می‌نویسد:

در نزد ما سخت زننده است و شاید از دید خود ایرانیان این‌طور نباشد که این باغ بسیار زیبا را که طبیعت به استعانت هنر آدمی تا این درجه دلپذیر ساخته با تصاویر بی‌آب و رنگ و بَدنما که بر دیوارهای گچی کشیده‌اند احاطه شده باشد، بدون اینکه هیچ‌گونه توجهی به پاکیزگی یا رعایت تجانس شده باشد. گویی کودکی قلم‌مو و ظرفی آب به‌ چنگ آورده و آن نقوش را کشیده است.[40]

[1]ناصر تکمیل همایون، تهران (تهران: دفتر پژوهش‌های فرهنگی، 1382)، 39.

[2]عبدالرضا هوشنگ مهدوی، روابط خارجی ایران از ابتدای دوران صفویه تا پایان جنگ جهانی دوم (تهران: امیرکبیر، 1375)، 148.

[3]جعفر شهری، تاریخ اجتماعی ایران در قرن سیزدهم (تهران: رسا، 1378)، جلد 1، 89-92.

[4]حسین ملکی، تهران در گذرگاه تاریخ (تهران: نشر اشاره، 1370)، 40.

[5]شهری، تاریخ اجتماعی ایران در قرن سیزدهم، جلد 1، 238.

[6]تکمیل همایون، تهران، 58.

[7]کارلا سرنا، سفرنامۀ مادام کارلا سرنا، ترجمۀ علی‌اصغر سعیدی (تهران: زوار، 1362)، 213.

[8]جرج ناتانیل کرزن، ایران و قضیۀ ایران، ترجمۀ غلامعلی وحید مازندرانی (چاپ 2؛ تهران: علمی و فرهنگی، 1362)، 429.

[9]ژرار فووریه، سه سال در دربار ایران، ترجمۀ عباس اقبال (چاپ 2؛ تهران: علمی، 1363)، 105.

[10]ارنست اورسل، سفرنامۀ اورسل، ترجمۀ علی‌اصغر سعیدی (تهران: زوار، 1370)، 67.

[11]هینریش بروگش، در سرزمین آفتاب، ترجمۀ مجید جلیلوند (تهران: مرکز، 1374)، 102.

[12]حسین شهیدی مازندارنی، سرگذشت تهران (تهران: راه مانا، 1383)، 72. در همین صفحه از این کتاب علت دیگری برای این نام‌گذاری آمده است: ”نام کاخ گلستان از نام تالار گلستان فتحعلیشاه در عمارت خروجی ارگ گرفته و از باب اطلاق جزء به کل به همه‌ی کاخ‌های سلطنتی گفته شده است.گاه نیز تالار آیینه‌ی جدید را تالار گلستان گویند. “

[13]محمدرضا حسین‌بیگی، تهران قدیم (تهران: نشر منصوری، 1377)، 86.

[14]پیترو دلا واله، سفرنامۀ پیترو دلا واله، ترجمۀ شجاع‌الدین شفا (تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1348)، 288.

[15]تکمیل همایون، تهران، 43.

[16]کرزن، ایران و قضیۀ ایران، جلد 1، 430.

[17]اورسل، سفرنامۀ اورسل، 68.

[18]فووریه، سه سال در دربار ایران، 110.

[19]شهیدی مازندارنی، سرگذشت تهران، 112.

[20]فووریه، سه سال در دربار ایران،  110.

[21]اورسل، سفرنامۀ اورسل، 68.

[22]بروگش، در سرزمین آفتاب، 75.

[23]س. ج. و. بنجامین، ایران و ایرانیان، ترجمۀ محمدحسین کردبچه (تهران: جاویدان، 1363)، 63.

[24]بنجامین، ایران و ایرانیان، 63.

[25]کرزن، ایران و قضیۀ ایران، جلد 1، 431.

[26]اورسل، سفرنامۀ اورسل، 69.

[27]فووریه، سه سال در دربار ایران، 110.

[28]اورسل، سفرنامۀ اورسل، 70.

[29]بنجامین، ایران و ایرانیان، 219.

[30]کرزن، ایران و قضیۀ ایران، جلد 1، 235.

[31]بنجامین، ایران و ایرانیان، 220.

[32]اورسل، سفرنامۀ اورسل، 63.

[33]بروگش، در سرزمین آفتاب، 103.

[34]فووریه، سه سال در دربار ایران، 123.

[35]اورسل، سفرنامۀ اورسل، 153.

[36]کرزن، ایران و قضیۀ ایران،  جلد 1، 235.

[37]سرنا، سفرنامۀ مادام کارلا سرنا، 199.

[38]فیودور کورف، سفرنامۀ بارون فیودور کورف، ترجمۀ اسکندر ذبیحیان (تهران: فکر روز، 1372)، 198.

[39]غلامرضا انصاف‌پور، ایران و ایران به تحقیق در صد سفرنامۀ خارجی (تهران: زوار، 1363)، 193.

[40]کرزن، ایران و قضیۀ ایران، 434.

دمساز دو کیش

محمدجعفر یاحقی <Mohamad Ja’far Yahaghi <mgyahaghi@yahoo.co.uk استاد ممتاز دانشگاه فردوسی مشهد، عضو پیوستۀ فرهنگستان زبان و ادب فارسی و مدیر قطب فردوسی‌شناسی و ادبیات خراسان در دانشگاه فردوسی مشهد و نیز عضو آکادمی علوم، فرهنگ و هنر جمهوری تاجیکستان است. بیش از 60 کتاب تألیف و ترجمه و 350 مقاله منتشر کرده است. در سال 1396، عنوان دانشمند برگزیدۀ کشور را از بنیاد نخبگان دریافت کرد. برخی از آثار پُرشمار ایشان عبارت است از فرهنگ اساطیر و داستانوارهها در ادبیات فارسی، سخن آشنا، فرهنگ نامآوران خراسان، ترجمۀ قرآن ری، و چون سبوی تشنه.

  

با احترامی بی‌اندازه به خانم دکتر شیرین بیانی

تاریخ و ادبیات دو لنگۀ فرهنگ هستند، یا دست‌کم فرهنگ ایران چنین بوده و هست؛ من دعوی آشنایی با دیگر فرهنگ‌ها نمی‌توانم داشت. به پیش از اسلام هم کاری ندارم. در همین زبان فارسی پس از اسلام خودمان فکر می‌کنم توفیق با کسانی است که با این دوبال پرواز کرده اند: بیهقی را با گردیزی مقایسه کنید. فرهنگی که در بیهقی می‌درخشد و تاریخی که او برای ما به یادگار گذاشته است کجا و آنچه از گردیزی در زینالاخبار می‌خوانیم کجا؟ طبقات ناصری و راحهالصدور هم با هم قابل مقایسه نیستند، چنان‌که تاریخ جهانگشا و جامعالتواریخ را هم نمی‌توان در کنار حبیبالسیر و روضهالصفا گذاشت، زیرا که این دسته از تاریخ‌نویسان ادب‌شناس به جوهر و ماندگاری بیشتری دست یافته‌اند. برخی از این تاریخ‌نگاران ادیب بیشتر به سوی ادبیات غلتیده و کار خود را سکۀ افزون‌تری داده‌اند. بیهقی را نگاه کنید بیشتر-و عمدتاً در افق فرهنگ ایران و زبان فارسی-به ادبیات منسوب شده است تا تاریخ؛ در حالی که کسانی امثال عطاملک جوینی که تاریخیت کار خود را هم‌پای ادبیت پیش برده‌اند در هر دو سو تقریباً مساوی دیده شده‌اند. از ادیبان افراط‌کار و خودشیفته‌ای چون وصّاف‌الحضره و صاحب نفثهالمصدور، که تاریخ را وسیلۀ خودنمایی ادبی خویش قرارداده‌اند، سخنی نمی‌گویم که کار آنها را گونه‌ای بیماری زبانی و شخصیتی می‌دانم.

آثار نوابغ ادبی گاه چنان با تاریخ درمی‌آمیزد که فهم درست آن در گرو آگاهی از تاریخ گذشته و حال سرزمین آنهاست. قزوینی و غنی که حافظ را تصحیح می‌کردند خود را شدیداً نیازمند تاریخ دیدند. شاید بنا بر همین نیاز بود که غنی تاریخ عصر حافظ را نوشت و قزوینی در همۀ کارهای ادبی خود از نگرش تاریخی غفلت نداشت.

در این ‌هماهنگی، غرض استفادۀ بهینه از دو مقولۀ تاریخ و ادب است که ترکیب متعادل آن دو توانسته است عرصۀ تازه‌ای در تاریخ فرهنگ ایران بگشاید. بی‌جهت نیست که در زبان فارسی دو واژۀ ”تاریخ“ و ”ادب“ در آغوش هم و به مثابۀ همزاد با یکدیگر حالت تلفیق و انضمام پیدا کرده‌اند. هرچند به‌رغم این انضمام فرهنگی، گروهی از تاریخ‌نگاران مدرن، عمدتاً با نگرۀ غربی، کوشیده‌اند این دو را از یکدیگر تفکیک کنند و مرز آنها را از هم دور نگه دارند. با این حال، نمونۀ مورخان ادب‌دان یا ادیبان تاریخ‌نگر در روزگار ما هم کم نیستند: عبدالحسین زرین‌کوب از جهتی و باستانی پاریزی از جهت دیگر تاریخ و ادب را هم‌سو کرده‌اند، چنان‌که فی‌المثل اغلب آثار محتبی مینوی و سیدحسن تقی‌زاده و عباس اقبال هم عرصۀ تعامل تاریخ و ادب تواند بود.

و در این میان، دکتر شیرین بیانی تاریخ‌نگاری است که تاریخیت کار خود را هرچند فدای ادبیت آن نکرده، اما از تقویت و تأثیر تاریخ با استفاده از ادب هیچ‌گاه غافل نمانده است. خوانندۀ آثار خانم بیانی این ویژگی را می‌تواند هم در نثر پاکیزه و جاندار ایشان ببیند و هم به‌خصوص کارهای مستقلی که در حوزۀ ادبیات منتشر کرده‌اند معرف این جنبه از کار ایشان است. خانم بیانی به معنای اخصِّ کلمه تخصصی کار کرده و تمام‌قد در کنار اشپولر و عباس اقبال متخصص تاریخ مغول قلمداد شده است.

دورۀ مغول یعنی سده‌های سیزدهم و چهاردهم میلادی از پُرحادثه‌ترین و مسئله‌دارترین دوره‌های تاریخ ایران است. این دوره از بارآورترین دوره‌های ادبی ایران نیز هست، تا آنجا که سه تن از ساکنان مرتفع‌ترین قله‌های ادب پارسی، یعنی مولانا و سعدی و حافظ، در این دوره می‌زیسته‌اند و آثار آنان بی‌تردید از زمانۀ مغول اثر پذیرفته‌است، تا آنجا که هر کس بخواهد آثار این سه تن و در کل ادبیات دورۀ مغول را خوب بفهمد، از مراجعه به تاریخ این عصر ناگزیر است و در نتیجه، از رجوع به آثار خانم بیانی هم بی‌نیاز نخواهد بود. خود من زمانی که در دانشگاه تاریخ ادبیات عصر مغول را می‌خواندم و بعد هم که تدریس می‌کردم هرگز خودم را از رجوع و دانشجویانم را از ارجاع به‌ آثار خانم بیانی بی‌نیاز نمی‌دیدم. شما فکر می‌کنید خانم دکتر بیانی علاوه بر تاریخ، بی‌دلیل با تألیف دو کتاب درخشان به تأمل در آثار دو تن از خداوندگاران شعر و ادب فارسی، یعنی مولوی و سعدی، پرداخته است؟ من در تألیف این دو کتاب هم‌قدمی شعر و ادبیات را نمی‌توانم نادیده بگیرم، بخصوص که در متن دو کتاب هم با آنکه ظاهراً به حوزۀ ادبیات مربوط است، غلظت مباحث تاریخی حتی در عناوین فصول و بندها بیش از آثار مشابه خود را نشان می‌دهد. برای مثال، وقتی ایشان در شعر سعدی به زیورها و آلات تزیینی اشاره می‌کنند، نمی‌توانند از شباهت آن با ”طرح‌های ایران باستان“ یا از شیوۀ استفاده از تزیینات زنان ”به رسم دوران باستان“ صرف نظر کنند.[1] یا فی‌المثل در کتاب دمساز دو صد کیش، علاوه بر اختصاص فصل سوم به ”زندگی سیاسی-اجتماعی مولانا جلال‌الدین،“[2] همه‌جا نگرش تاریخی به وجه بارزی در خلال مباحث ادبی ”رخ می‌نماید و پرهیز می‌کند.“ همین امر نشان می‌دهد که مؤلف کتاب نیز خواسته یا ناخواسته دمساز دو کیش (تاریخ و ادب) شده است. این دو کیشی به گمان من در زندگی خانوادگی ایشان هم تفسیر خاص خود را دارد. ما چه می‌دانیم؟ شاید آنیموس درون خانم بیانی تاریخ‌نگار او را به همدمی استاد محمدعلی اسلامی ندوشن ادب شناس کشانیده است: الطَیِّباتُ لِلطَّیِبّین.

[1]‌شیرین بیانی، سعدی، خاک شیراز و بوی عشق (تهران: یزدا 1389)، 155.

[2]‌شیرین بیانی، دمساز دوصد کیش: دربارۀ مولانا جلال الدین (تهران: جامی، 1384 )، 226-245.

استدلالی ديگر بر دو بُنی (ثنويت) در آیین مزدیسنایی: ترجمۀ فصل هفتم شکندگمانیگ وزار

با ادای احترام به بانوی فرزانه، بدرالزمان قریب،

و با تجلیل از خدمات ارزشمند علمی ایشان

ژاله آموزگار <Jaleh Amouzegar < jalehamouzegar@yahoo.com  دانش‌آموختۀ دکتری زبان‌های ایران و ادبیات مزدیسنی از دانشگاه سوربن، استاد دانشگاه تهران و عضو فرهنگستان زبان و ادب فارسی است. ایشان نشان شوالیه فرانسه، جایزۀ سرو ایرانی، جایزۀ کتاب سال جمهوری اسلامی، و جایزۀ کتاب برگزیدۀ دانشگاه‌های کشور را دریافت کرده است. برخی از آثار فراوان ایشان عبارت‌اند از اسطورۀ زندگی زرتشت، زبان پهلوی: ادبیات و دستور آن، و تاریخ اساطیری ایران.

کتاب ارزشمند شِکَندگُمانیگ وِزار یا گزارش گمانشکن نمونه‌ای برجسته از ادبیات کلامی در میان متون پهلوی است که احتمالاً در قرن سوم هجری/ نهم میلادی به دست نویسندة دانشمند آن، مردان فرخ اورمزدداتان (مردان فرخ پسر اورمزداد)، تألیف و تدوین شده است. متأسفانه متن پهلوی این اثر در دست نيست و فقط تحریر پازند و ترجمة سانسکریت آن که به دست نریوسنگ صورت گرفته موجود است. در سده‌های متأخر، پنج فصل نخستین این اثر دوباره به پهلوی برگردانده شده است.[1]

اين اثر شانزده فصل دارد. فصل‌های يک تا ده آن در دفاع و اثبات باورهای زرتشتی است و در فصل‌های یازده تا شانزده، نویسنده به انتقاد از ادیان دیگر می‌پردازد. سلاح نویسنده استدلال و منطق است و کمتر به اسطوره و افسانه پرداخته است.

متن پازند این کتاب با ترجمة سانسکریت و همراه با متن پهلویِ فصل‌های یک تا پنج به کوشش جاماسب آسانا و وست در 1887م منتشر شده است.[2]

دومناس ترجمة کامل و دقیقی از آن را با آوانویسی و یادداشت‌های بسیار مفید و مقدمه‌ای مبسوط در 1945م منتشر کرده است و ضمن آن، تاریخچة این کتاب و دانشمندانی که به تحقیق در این اثر پرداخته‌اند و همچنین نسخه‌های موجود کتاب را به‌ تفصیل شرح داده است.[3]

به دنبال ترجمۀ فصل‌های یک، دو، سه، چهار، پنج، شش و نهم این کتاب،[4] اکنون ترجمۀ فصل هفتم این اثر را تقدیم علاقه‌مندان می‌کنم. فصل هفتم کتاب شکندگمانیگ وزار بیست‌وپنج بند دارد.[5]  در اين فصل نیز نویسنده بر دو بُن بودن آفرینش (ثنویت) تأکید می‌ورزد و با زبانی فلسفی و با دلیل و برهان سعی دارد وجود حریف یا متخاصمی را در برابر اورمزد به اثبات رساند.

برگردان این فصل از روی متن پازند صورت گرفته است و در ترجمه کوشش شده است که ضمن وفاداری به متن، عبارات  قابل فهم و روان باشد.

فصل هفت

1: (فصلی) دیگر[6] دربارة وجود حریف[7] [= مخالف] که گوهر متفاوتی دارد، چنان‌که در بالا نشان داده شد.[8]

2: یعنی این که[9] از ساخته شدن[10] و شکل گرفتن[11] و تکامل یافتن[12] چیزها با چنان فرزانگی و همچنین از بخش‌های ترکیب‌شده[13] از روشنی. ناگزیر[14] باید نشان داد [در متن: دست بر نهاد][15] که سازنده و شکل‌دهنده و به‌کمال‌رسانندۀ آنها فرزانه است.

3: ساختن [= آفریدن] او [= دادار] از روی فرزانگی از اين پيداست که [هر چيزی را] جداجدا برای کارها [= وظایف، خویشکاری] خودِ آنها جداگانه شکل داده و به کمال رسانده است.

4: کنشِ [= عمل] خردمندانة [= با فرزانگی] او نشان‌دهندة این است که عمل او منطقی[16] و مستدل[17] است؛

5: چه [= زیرا]، شایستۀ [= سزاوار] فرزانگان است که هر کنشِ آنها منطقی و مستدل بُود.

6: در هر عملی نخست منطق و دلیلی برای بودن آن عمل [لازم است] و بعد خود عمل.

7: از انواع گوناگونِ[18]  کنش [= عمل] او پيداست که کنش او ارادی[19] و از روی ضرورت[20] است

8: زیرا کنش از سوی کنندۀ آن به دو گونه بُود [= انجام می‌گیرد]:

9: یا ارادی است [یعنی] به انواع گوناگونی که اراده می‌کند [= که او را کام است]

10: یا طبیعی [غریزی] است به همان صورتی که شکل پذیرفته است.

11: از بسیار‌گونگی [= تنوع] کنش دادار پیداست که کنش او ارادی و از روی ضرورت است

12: و ارادۀ او بنا بر ضرورتی است که در محدوده‌ای[21] خارج از او وجود دارد[22]

13: زیرا اراده بر پایۀ نیروی بنیادی[23] و ضروری است.[24]

14: منطق و سبب [= دلیل] هر عملی بر ضرورت آن تقدم دارد‍؛

15: چه [= زیرا]، تا[25] منطق‌ غاییِ ضرورت عملی به‌دست نیاید [در متن: نرسد] ضرورت نبُود [= وجود ندارد]

16: منطق [هر] کنشی [ناشی] از برهانی است که [کنشگر] را به انجام آن برمی‌انگیزد[26]

17: ضرورت عبارت است از خواستن چیزی مبتنی بر دلیل،

18: ضرورت [= لزوم] چیزی به خودی خود برانگیخته نمی‌شود[27]

19: زیرا رسیدنِ سبب [= برهان] از خارج بُود

20: که برای نشان دادن کُنش منطقی [کنشگر] فرزانه است.

21: منطق از سبب [= برهان] و سبب از فشار[28] و فشار از خارج[29] [= نیروی خارجی] و خارج  [= نیروی خارجی] از آسیب‌رساننده[30] و آسیب‌رسانندگی از بی‌منطقی[31] [نامعقولی] است[32].

22: من در اين فصل، با دانش بدیهی[33] و قیاسی[34]  نشان دادم[35] صنع [= خلقت] جهان و شکل‌گیری بخش‌ها و ابزارهای آن را.

23: از خلقت[36] [= صنع] و شکل گرفتن جهان، صانع[37] و شکل‌دهندة آن آشکار می‌شود.

24: خلقت [= صنع] منطقی [از سوی] دادار فرزانه است

25: از خلقت [= صنع] منطقی که انجام گرفته است هستی [= وجود] آسیب‌رساننده‌ای از خارج آشکار می‌شود.

[1]برای توضيحات کامل در خصوص تاریخچۀ این اثر بنگرید به

Jean Pierre De Menasce, Škand –Gumanīk Vičār (Fribourg: Librairie de universite Fribourg, 1945), 7-16;

و همچنين احمد تفضلی، تاریخ ادبیات ایران پیش از اسلام به کوشش ژاله آموزگار (تهران: سخن، 1376)، 161-164.

[2]H.D.J. Jamāsp Asânâ and E.W. West, Skand-Gumānīk Vijār (Bombay, 1887).

[3]See De Menasce, Škand –Gumanīk Vičār.

[4]برای ترجمة اين فصل‌ها، بنگرید به ژاله آموزگار، زبان، فرهنگ و اسطوره (تهران: انتشارات معین، 1386)، 456-468 و 469-476؛ ژاله آموزگار، از گذشته‌های ایران (تهران: انتشارات معین، 1396)، 115-122، 123-142 و 143-152.

[5]Jamāsp Asânâ and West, Skand-Gumānīk Vijār, 47-49.

[6]‌hān‌ در متن پازند، که ”ديگر“ ترجمه شده، احتمالاً برگردان نادرستی از هزوارش AHRN  است که در پهلوی any  خوانده می‌شود و معنی دیگر دارد.

[7]متن پازند hambidī، در پهلوی hambadīg معنی مخالف و معارض دارد.

[8]دومناس در این زمینه به فصل 4، بندهای 11-12 و فصل 5، بندهای 54-56 ارجاع می‌دهد. بنگرید به

De Menasce, Škand –Gumanīk Vičār, 88.

 قابل ذکر است که در شش فصل پیشین به کرّات به دو بُن بودن آفرینش اشاره شده است و از متخاصمی سخن به میان آمده است که اصلی جداگانه دارد و در برابر اورمزد قرار می‌گیرد.

[9]در پازند ku، در متون پهلوی و به‌خصوص در دینکرد، واژة  ku  نشان از تفسیر و توضیح کامل‌تر مطلب پیشین دارد.

[10]در متن پازندpasāxtaī ، در پهلوی passāxtagīh از مصدر  passāxtan به معنی آماده کردن و ساختن و در معنی گسترده‌تری  به معنی آفريدن این جهان و گیتی است.

[11]در متن پازند čiharanīdaī، در پهلوی čihrēnīdagīh از مصدر čihrēnīdan به معنی شکل دادن و طبیعت بخشیدن است.čihr  گاه نیز معنی غریزه می‌دهد.

[12]در متن پازند wāspuhargānī، در پهلوی wāspuhragānī از مصدر wāspuhragānīdan به معنی کامل کردن و تکامل بخشیدن.

[13]در متن پازند haminīdaa، در پهلوی hamēnīdag از مصدر hamēnīdan به معنی یکی کردن و ترکیب کردن.

[14]در متن پازند ačārī، در پهلوی ačārag به معنی ناگزیر، اجباراً، قطعاً.

[15]در متن پازند dast abar nahād، دست بر نهادن در مفهوم نشان دادن در لغتنامة دهخدا آمده است، با بيتی از انوری برای شاهد: ”تو بدان اندازه‌ای از کبریا کاندر وجود/ هیچ‌کس را دست بر نتوان نهادن کو هم است.“ اين اصطلاح در فصل 15، بند 16 نيز آمده است.

[16]در متن پازند čimī، در پهلوی čimīg به معنی منطقی و موجه است. در اين فصل، احتمالاً بیشتر دلیل‌نمایی را بازگو می‌کند.

[17]در متن پازند vahānī، در پهلوی wihānīg به معنی با دلیل، مستدل، با برهان. čim و wihān را دومناس motif و cause معنی می‌کند و معتقد است که مشکل است بین این دو اصطلاح فرق دقيقی فرق گذاشت. بنگرید به

De Menasce, Škand –Gumanīk Vičār, 88.

[18]در پازند vas-āinaī.

[19]در پازند kamaī و در پهلوی kāmagīh. در متون فلسفی پهلوی،kām  بیشتر معنی اراده دارد.

[20]در متن پازند āwāyastī و در پهلوی abāyistīg  در مفهوم لازم بودن، ضرورت داشتن.

[21]در پازند vimand، در پهلوی wimand  در مفهوم حد و مرز و سامان است، ولی توصیف هم از آن اراده می‌شود.

[22]در متن: vaš kām ež āwāyast i jat vimand  یعنی دلیل ارادۀ دادار به انجام این عمل وجود حریفی در محدوده‌ای خارج از دنیای اهورایی است.

[23]در پازند bunyaštaa، در پهلوی buništag درمفهومِ اصلی و بنیادی.

[24]یعنی اینکه عمل آفریدگار اورمزد کاملاً ارادی است و فرجام‌نگر و به حالت غریزی عملی را انجام نمی‌دهد.

[25]در متن پازند andā که برگردان مستقیم هزوارش OD است که پهلوی آن tā است.

[26]در متن پازند naxvārēt، در پهلوی nixwārēd از مصدر nixwāristan که در کنار معنی شتافتن و عجله کردن، معنی تحریک کردن و برانگیختن نیز دارد. این واژه در فصل 10، بند 8 هم آمده است.

[27]در متن پازند hunsagihēd است که دومناس آن را به angizīhēd تصحیح کرده است. در پهلوی hangēzīhēd از مصدر hangēxtan به معنی انگیختن و تحریک کردن است و با توجه به صورت املایی واژه در پهلوی، برگردان نادرست متن پازند مشخص می‌شود. این واژه در فصل 16، بند 32 هم آمده است.

[28]در متن پازند xvaštāw، در پهلوی awištāb  به معنی فشار و زور و ستم.

[29]در متن پازند bē، در پهلوی bē در مفهوم بیرون، خارج.

[30]در متن پازند wizūdār، در پهلوی wizūdār از مصدر wizūdan و wizāyīdan به معنی آسیب رساندن.

[31]در متن پازند awēsaxun، در پهلوی abē-saxwan.

[32]چنین مفهوم و تقسیم‌بندی در کتاب سوم دینکرد فصل 392 آمده است. بنگرید به دینکرد کتاب سوم بر پایۀ دینکرد چاپ مدن، تدوین‌ آذرف‍رن‍ب‍غ‌ ف‍رخ‌زادان‌ و آذرب‍دم‍ه‍رس‍پ‍ن‍دان‌، پژوهش فریدون فضیلت (تهران: برسم، 1396)، 350.

[33]در متن پازند ačār-dānašnīhā، در پهلوی ačār-dānišnīhā  به معنی با دانش بدیهی.

[34]در متن پازند angōšidaihā، در پهلوی hangōšidagīhā به معنی با قیاس.

[35]در فصل 5، بندهای 11 به بعدِ همین کتاب انواع سه‌گانة دانش با مثال‌های مناسب برای هر کدام ذکر شده است که دانش سه گونه است: بدیهی، قیاسی و استقرایی.

[36]در متن پازند kandai، در پهلوی kandagīh به معنی درست شدن، صنع.

[37]در متن پازند kandār، در پهلوی kandār به معنی کننده، صانع.

اساطیر در کاخ اژدها

 اعظم نیک‌خواه فاردقی <Azam Nikkhah-Fardaqi <azam_nikkhah@yahoo.com دانشجوی دکتری زبان و ادبیات فارسی دانشگاه فردوسی مشهد، مدرس گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه فردوسی، مدرس از راه دور دانشگاه استراسبورگ، مدرس مرکز آموزش زبان فارسی به غیرفارسی‌زبانان دانشگاه فردوسی و ویراستار نشریه‌های علمی‌پژوهشی، کتب فارسی و انتشارات به‌نشر است. مقاله‌های ”رستم‌کُشی یا سهراب‌کُشی؟ بررسی تطبیقی رمان موقرمز و داستان رستم و سهراب،“ ”پلئاس و ملیزاند: داستانی متأثر از زال و رودابه،“ ”فراخوانی حماسه‌ها و اسطوره‌ها در رمان فارسی: نمونه موردی رمان سین مثل سودابه کاوه میرعباسی“ و ”تراژدی ثروت: بررسی تطبیقی رمان لمیزرع و داستان رستم و سهراب،“ از او منتشر شده است.

 

مقدمه

حماسه‌ها و اسطوره‌ها، به سبب ظرفیتی که دارند، زمینه‌ای مناسب برای توجه به دغدغه‌های جهان معاصرند. شاهنامه فردوسی گنجینه‌ای سرشار از حماسه‌ها و اسطوره‌هاست. تأویل‌پذیری و تفسیرپذیری این منبع ارزشمند توجه شاعران و نویسندگان معاصر را نیز جلب کرده است، به‌گونه‌ای که در حال حاضر پشتوانه و بن‌مایۀ اصلی برخی داستان‌های معاصر را این مضامین تشکیل می‌دهند. در این نوع رمان‌ها نام‌ها یا کنش‌های شخصیت‌ها یادآور کنش‌های شخصیت‌های حماسی/ اسطوره‌ای است. پارسیان و من اثری سه‌گانه نوشتۀ آرمان آرین است که سه داستان کاخ اژدها، راز کوه پرنده و رستاخیز فرامی‌رسد را شامل می‌شود.[1] این اثر تاکنون جوایز فراوانی را در ایران به خود اختصاص داده است که از جمله می‌توان به جایزۀ کتاب سال 1384 و مهرگان ادب 1385 اشاره کرد. در پژوهش حاضر به بررسی شخصیت‌پردازی در نخستین رمان این مجموعه، کاخ اژدها، می‌پردازیم.

خلاصۀ داستان

اردشیر نوجوانی است که از جهان معاصر در زمان سفر می‌کند و به روزگار ضحاک ماردوش (آژی‌دهاک) قدم می‌گذارد. او در کنار شخصیت‌های حماسی/ اسطوره‌ای چون کاوه، فریدون، اسفندیار، ایرج و … در برابر ظلم (ضحاک) می‌جنگد تا با کمک این شخصیت‌ها نیروهای اهریمنی را نابود کند. همچنین او و پدرش مهرداد در این داستان تلاش می‌کنند تا سرنوشت برخی از شخصیت‌های اسطوره‌ای را دگرگون کنند و مانع وقوع برخی رخدادها ازجمله مرگ ایرج شوند.

 

شخصیت‌پردازی در رمان کاخ اژدها

اردشیر

اردشیر یکی از شخصیت‌های اصلی این داستان و در واقع راوی داستان است که شخصیت‌ها را از نگاه او می‌بینیم. به‌رغم اینکه راوی داستان نامی شاهنامه‌ای و اسطوره‌ای دارد، شخصیتی کاملاً متفاوت با اردشیر شاهنامه است. او پسری نوجوان است که پدر و مادرش را در دنیای معاصر از دست می‌دهد و وارد جهان حماسه‌ها و اسطوره‌ها می‌شود و شخصیت‌های حماسی/ اسطوره‌ای را در نبرد علیه اهریمن همراهی می‌کند.

کاوه

یکی دیگر از شخصیت‌های این داستان کاوه است که او را در نبردها همراه فریدون و راوی می‌بینیم. نکته‌ای که دربارۀ کاوه قابل ذکر است اینکه کاوه در این داستان تا پایان حضور دارد و نکتۀ دیگر حذف کنش اصلی کاوه است. فردوسی در شاهنامه شخصیت کاوه را به زیبایی پرداخته است. کنش اصلی کاوه و سبب پُررنگ‌ شدن این شخصیت در شاهنامه این است که او به حالت اعتراض وارد قصر ضحاک می‌شود و از او می‌خواهد پسرش را آزاد کند. ضحاک دستور می‌دهد پسر او را آزاد کنند، اما در مقابل از او می‌خواهد که استشهادنامه‌ای را امضا کند و با امضای آن نیکوکاری و نکوکرداری ضحاک را تأیید کند. او نه تنها با شجاعت تمام آن استشهادنامه را پاره و پایمال می‌کند، بلکه

از آن چرم کآهنگران پشت پای

بپوشند هنگام زخم درای

همان کاوه آن بر سر نیزه کرد

همان‌گه ز بازار برخاست گرد

خروشان همی‌رفت نیزه به دست

که ای نامداران یزدان‌پرست

کسی کو هوای فریدون کند

سر از بند ضحاک بیرون کند

بپویید کین مهتر آهرمن است

جهان‌آفرین را به دل دشمن است[2]

متأسفانه آرین این کنش‌های زیبا و قهرمانانۀ کاوه را از داستانش حذف کرده است. البته او کاوۀ آهنگر را به گونه‌ای دیگر آورده است. در این داستان، همانند شاهنامه، پسر کاوه که پسر آخر او نیز هست، به دست سربازان ضحاک اسیر می‌شود تا مغز سر او نصیب ماران شانه‌های ضحاک شود. کاوه برای نجات فرزندش-که در این داستان اسفندیار نام دارد-می‌شتابد و سربازان ضحاک او را دستگیر کرده و نزد رئیسشان آپساخوموگ می‌برند که حاکم دشت پارسه و سرباز ضحاک است. در این قسمت داستان، کاوه در مقابل ضحاک به اعتراض برنمی‌خیزد، بلکه به آپساخوموگ سرباز ضحاک اعتراض می‌کند:

کاوه زمزمه کرد: ”پسرم اسفندیار را امروز وقتی که گوسفندان را می‌چرانده سربازان تو به جای مالیات امسال من از بیشۀ پشت ده دزدیده‌اند. گوسفندان را به جای نیمی از مالیات و اسفندیار را به جای نیمی دیگر برداشته‌اند. آیا در سرزمین تو بهای آدمی به اندازۀ چند گوسفند است؟“[3]

آپساخوموگ آزادی اسفندیار را مشروط به جنگیدن کاوه و پیروزی او بر گرگ‌های خشمگین می‌کند: ”تو و پسرت سالم از این دژ بیرون خواهید رفت به دو شرط! یکی از شما باید نبری کوتاه بکند با چند تن از دوستان من.‌“[4] آرین یکی از کنش‌های قهرمانانه و حماسی و در عین حال متفاوت کاوۀ این داستان با شاهنامه را در این قسمت آورده است:

کاوه کف گودال ایستاده بود و پنج گرگ خاکستری با دندان‌های تیز و پنجۀ بُرّان به سویش پیش می‌رفتند. اسفندیار فریاد زد: ”پشتت را به دیوار بده . . . از پشت حمله می‌کنند.“ . . . کاوه شمشیر را در مشتش فشرد. گرگ‌ها قدم‌به‌قدم جلو می‌رفتند. یکی از گرگ‌ها از کنار به سوی او حمله کرد. کاوه بازوان پرتوان پولادی‌اش را بالا برد و با یک ضربه گرگ را به دو نیم کرد. گرگی از پشت سر به او هجوم آورد و بازوی کاوه را به دندان کشید. کاوه به حرکتی سریع بازویش را از دهان گرگ بیرون آورد و با قبضۀ شمشیر به سرش کوبید. گرگ زوزه‌ای کشید و به دیوارۀ سنگی گودال چسبید. ناگهان سه گرگ با هم حمله‌ور شدند. کاوه سپرش را بالا گرفت و صدای گوش‌خراش برخورد پنجه‌ها با سپر شنیده شد. کاوه بر زمین افتاد . . . کاوه با حرکتی گرگ‌ها را به چند سو پرت کرد و به‌سرعت از دیوار صخره‌ای ناصاف گودال بالا پرید. تمام بدنش غرق در خون خود و تف گرگ‌ها بود. گرگ‌ها با جست‌وخیز بر پاهای کاوه پنجه می‌کشیدند تا دوباره به چنگش بیاورند.[5]

 

ایرج

ایرج پسر فریدون و یکی از شخصیت‌های قربانی و در عین‌ حال پُررنگ شاهنامه است که در همان ابتدای داستان قربانی ظلم و ستم برادران خود شده، به دست آنها کشته می‌شود. اما در این داستان شاهد گشتارهایی در شخصیت‌پردازی ایرج هستیم و در واقع با ایرجی متفاوت روبه‌رو می‌شویم. ایرج داستان کاخ اژدها پسری نوجوان است که از پدر و برادرانش جدا و نزد کاوه زندگی می‌کند. راوی او را به این صورت توصیف می کند: ”پسری هم‌سن‌و‌سال من با موهای مشکی به طرف ما دوید، لباسی روستایی به تن داشت.‌“[6]

ایرج در این داستان به صورت ناشناس نزد کاوه زندگی می‌کند. فریدون برای حفظ جانش او را به کاوه سپرده است. ایرج هم‌سن راوی است که همراه با راوی دست به ماجراجویی‌هایی می‌زند و پیروزی‌هایی نیز به دست می‌آورد. دو برادر ایرج، سلم و تور که در شاهنامه دشمنان ایرج هستند و ایرج را می‌کشند، در این داستان در قلعه‌ای به دست ضحاک اسیرند. ایرج و پدرش فریدون می‌کوشند آنها را نجات دهند. در این داستان چندان به تقابل بین برادران پرداخته نشده است. فقط در بخش‌هایی از داستان از زبان راوی و به نقل از ایرج خلاصۀ این تقابل را می‌شنویم:

و به‌طور مفصل برای چندمین بار دربارۀ دو برادر ناتنی‌اش سلم و تورج توضیح داد که آنها در قلعۀ ایشتاتو کنار رود بالیخ زندانی آژی‌دهاک هستند و البته خیلی هم چشم دیدن ایرج را ندارند، چرا که پدرشان، آفریدون، در میان سه پسرش او را از همه بیشتر دوست دارد.[7]

در بخشی دیگر از داستان نیز مهرداد، پدر راوی، به سرنوشت ایرج و کشته ‌شدن او به دست برادرانش اشاره می‌کند و می‌گوید این اتفاق در آینده رخ خواهد دارد، اما قصد دارد مانع آن شود. گویی آرین زمان داستان را به عقب برده است: زمانی که ایرج هنوز نوجوان است و مرگ او به دست برادرانش هنوز اتفاق نیفتاده است.

اسفندیار

در کاخ اژدها، اسفندیار پسر هجدهم کاوه است که در کنار پدر و دیگر مبارزان علیه ظلم می‌جنگد، اما نسبت به اسفندیار شاهنامه شخصیتی کم‌رنگ دارد، هرچند در طول داستان کنش‌هایی قابل توجه از او می‌بینیم. برای نمونه در بخشی از داستان که کاوه با پنج گرگ می‌جنگد و مجروح می‌شود، اسفندیار به ‌سرعت بندهای خود را باز کرده، به چند سرباز حمله می‌کند و آنها را می‌کشد و پس از آن، شمشیر را بر گلوی آپساخوموگ می‌فشارد و سربازان او را تهدید می‌کند که پدرش را از صحنۀ نبرد با گرگ‌ها بیرون بکشند و نزد او بیاورند، در غیر این صورت رئیسشان را خواهد کشت. کنش این شخصیت کاملاً با اسفندیار رویین‌تن شاهنامه متفاوت است. همچنان که پدرانشان نیز یکی نیست. گویا آرین در شخصیت‌پردازی برخی شخصیت‌های داستانش فقط به ذکر نام آنها اکتفا کرده و کنش آنها را تغییر داده است و در برخی دیگر به کنش شخصیت‌های حماسی/ اسطوره‌ای هم توجه داشته است.

اسفندیار مشتی به صورت سرباز کنارمان کوبید و درحالی‌که آکیناک آب‌‌دیدۀ سرباز توی مشتش می‌درخشید، با جسارت از روی لبۀ گودال جستی زد و بر روی آپساخوموگ پرید. همۀ اینها در آنی اتفاق افتاد . . . اسفندیار روی گردن آپساخوموگ پریده بود و آکیناک برّنده‌اش را بر گلوی چاق او فشار می‌داد.[8]

مرگ اسفندیارِ این داستان نیز زمانی رخ می‌دهد که به همراه سپاهیان فریدون در مقابل ضحاک و سربازانش قرار می‌گیرد و با آنها مبارزه می‌کند. او را یکی از روزبانان ضحاک می‌کشد. مرگ اسفندیار را نویسنده کاملاً عادی و کم‌رنگ تصویر کرده است: ”اسفندیار کمی آن سوتر بر زمین جان داده بود.‌“[9]

 

ضحاک

ضحاک شخصیت منفی اسطوره‌ای شاهنامه و دیگر متون است و در این داستان دگرگونی‌هایی در کنش و شخصیت‌پردازی این شخصیت نسبت به ضحاک اسطوره‌ای می‌بینیم. ورود ضحاک یا آژی‌دهاک به داستان تفاوت چندانی با نسخه‌های اصلی داستان ضحاک و از جمله شاهنامه ندارد:

تا اینکه یک شاهزادۀ جادوگر تازی در سرزمین‌های گرم و دوردست جنوبی پدرش مرداس‌شاه را کشت و خودش به شاهی آن منطقه رسید. نام او بیوراسپ بود. او با نیرنگ و رشوه نگهبانان و درباریان کاخ جمشیدشاه را با خودش همدست کرد و سرانجام شبی در خواب پادشاه را اسیر نمود و کت‌بسته به البرزکوه فرستاد تا در غاری بر فراز قلۀ دماوند به زنجیر کشیده شود. شاهزادۀ جادوگر با طلسم‌های اهریمنی خود جمشیدشاه را در بند و زنجیر زنده نگاه داشت که زجر بکشد و نمیرد.[10]

در شاهنامه نیز در برخی ابیات دربارۀ ضحاک می‌خوانیم:

یکی مرد بود اندر آن روزگار

ز دشت سواران نیزه‌گزار

گرانمایه هم شاه و هم نیکمرد

ز ترس جهاندار با باد سرد

که مرداس نام گرانمایه بود

به داد و دهش برترین پایه بود

پسر بُد مر این پاک‌دین را یکی

که از مهر بهره‌ش نبود اندکی

جهانجوی را نام ضحاک بود

دلیر و سبکسار و ناپاک بود

کجا بیوراسپش همی‌خواندند

چنین نام بر پهلوی راندند

چنان بد که ابلیس روزی پگاه

بیامد بسان یکی نیکخواه

دل مهتر از راه نیکی ببرد

جوان گوش گفتار او را سپرد

بدو گفت جز تو کسی کدخدای

چه باید همی با تو اندر سرای؟

چه باید پدر کش پسر چون تو بود؟

یکی پندت از من بباید شنود

چنان بدگهر شوخ فرزند اوی

نجست از ره شرم پیوند اوی

به خون پدر گشت همداستان

ز دانا شنیده‌ستم این داستان

که فرزند بد گر شود نره‌شیر

به خون پدر هم نباشد دلیر[11]

ضحاک در اساطیر و شاهنامه کاملاً منفی و سیاه است، اما در این داستان شخصیتی متفاوت دارد. به‌رغم کنش‌های منفی فراوانی که راوی از ضحاک بیان می‌کند، ضحاک این داستان خاکستری است، به‌گونه‌ای که گاه مخاطب با او در زمینۀ تنهایی‌اش همدردی می‌کند و نسبت به او حس ترحم دارد:

آژی‌دهاک از زیر نقاب سیاهش زمزمه کرد: ”راحت باش و به من بگو آن بیرون چه خبر است؟ از آن بیرون، مردم و آنچه دربارۀ من فکر می‌کنند و می‌گویند‌ برایم بگو . . . بگو آنها به چه می‌اندیشند؟“ . . . بی‌پرده زمزمه کردم: ”همه معتقدند که شما خونخوار و ظالم و خدمتگزار اهریمن هستید . . . که مغز مردان را بیرون می‌کشید و زنان و کودکان را به فلاکت می‌کشانید و به همین دلیل سراسر این سرزمین از نفرت شما انباشته است! “. . . اما در کمال تعجب آژی‌دهاک آهی کشید و زمزمه کرد: ”سال‌ها بود که هیچ کودکی را ندیده بودم! “خودم را جمع‌وجور کردم و گفتم: ”ولی در باغ این قصر کودکان بسیاری از اشراف‌زادگان هستند که بازی می‌کنند. “ پادشاه پاسخ داد: ”آنها بچه نیستند! تو نخستین کودکی هستی که من پس از سال‌ها می‌بینم، چراکه اولین شرط کودکی راستگویی است. آنها که در باغ بازی می‌کنند، فقط سن و قامتشان کوچک است، اما درست به اندازۀ پدرانشان نیرنگ‌باز و دروغگویند. درست مانند من! “. . . لحظه‌ای در سکوت فرورفت و بعد زمزمه کرد: ”نمی‌دانم چرا به تو می‌گویم، شاید احساس می‌کنم همان‌طور که حقیقت بیرون را برای من گفتی، حقیقت مرا نیز برای آنان که بیرون زندگی می‌کنند، بازخواهی گفت. حقیقتی را که تلخ است و از ابتدا تا به ابد در تاریکی و نابودی، جاودانه خواهد ماند و من گرفتار همۀ تیرگی‌اش شده‌ام.‌“[12]

 

جمشید

یکی دیگر از شخصیت‌های اساطیری و شاهنامه‌ای داستان آرمان آرین جمشید است. پادشاه جمشیدی که راوی این داستان توصیف می‌کند، همان جمشید اساطیری است که مغرور و در نهایت نیز مغلوب ضحاک شده و به دستش کشته می‌شود. تفاوتی که در کنش شخصیت جمشید در این رمان با جمشید اساطیری می‌بینیم در زمان مرگ اوست. در این داستان، سربازان ضحاک جمشید را به میان مردم می‌آورند و جلوِ چشم آنها دستانش را به دو تیرک چوبی می‌بندند و در نهایت او را جلوِ چشم مردم به دو نیم می‌کنند:

همه چیز خیلی سریع اتفاق می‌افتاد. دو تیرک چوبی آوردند و دست جمشید را گشودند و به‌ زور به آنها بستند، طوری که صلیب‌وار رو به مردم ایستاد. اگرچه از ضعف بسیار نمی‌توانست بر پاهای لاغر و نحیفش درست بایستد . . . دو سرباز آمدند و دو سر ارّه را در برابر جمشید گرفتند. لبۀ ارّه را بر کمر او نهادند و جمشیدشاه نگاه از من برگرفت و چشم فروبست. زمانی که جسد تمام انقلابیون و جمشید را که از میان به دو نیم شده بود در حوض وسط میدان انداختند، سربازان به دور حوض حلقه زدند تا مبادا مردم دوباره شورش کنند و بخواهند جسد عزیزانشان را باز پس بگیرند.[13]

این در حالی است که مرگ جمشید در شاهنامه به این صورت آمده است:

چو جمشید را بخت شد کندرو

به تنگ اندرآمد سپهدار نو

برفت و بدو داد تخت و کلاه

بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه

نهان گشت و گیتی بر او شد سیاه

سپردش به ضحاک تخت و کلاه

چو صد سالش اندر جهان کس ندید

بر او نام شاهی و او ناپدید

صدم سال روزی به دریای چین

پدید آمد آن شاه ناپاک دین

نهان بود چند از بد اژدها

نیامد به فرجام هم زو رها

چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ

یکایک ندادش سخن را درنگ

بداره‌ش سراسر به دو نیم کرد

جهان را از او پاک پربیم کرد[14]

فریدون

فریدون یکی از شخصیت‌های اصلی شاهنامه است که علیه ضحاک قیام می‌کند. او که پدرش یکی از قربانیان ستم ضحاک است، با جمع‌آوری سپاه به جنگ ضحاک می‌رود و ضحاک را شکست می‌دهد. پس از آن، حکومتی جدید را ایجاد و سرزمینش را بین پسرانش تقسیم می‌کند که در این میان، پسر کوچکش ایرج مورد حسادت دو پسر دیگرش واقع شده، به دست آنها کشته می‌شود. در شاهنامه، پس از پیروز شدن فریدون بر ضحاک سه پسر فریدون و کشته‌ شدن ایرج را می‌بینیم. اما در داستان آرین، ایرج قبل از جنگ فریدون با ضحاک در داستان حضور دارد و حتی او را در صحنۀ تقابل فریدون و ضحاک می‌بینیم. نکتۀ دیگر اینکه به‌رغم شخصیت‌ اساطیری فریدون و پررنگ بودن شخصیت او در شاهنامه ، نویسندۀ داستان کارخ اژدها شخصیت‌پردازی کامل و موفقی از این شخصیت به دست نداده است. این در حالی است که فریدون اساطیری یکی از شخصیت‌هایی است که امکان مناسبی برای شخصیت‌پردازی‌های موفق و پررنگ در رمان فراهم می‌آورد.

 

ارنواز و شهرناز

ازنواز و شهرناز در شاهنامه دختران جمشید و همسران ضحاک‌اند. آنان پس از مغلوب ‌شدن پدرشان به ‌اجبار به همسری ضحاک درمی‌آیند. نقش این دو در شاهنامه نقشی منفعل است و کنش قابل توجهی از این دو نمی‌بینیم. در ‌نهایت هم فریدون نجاتشان می‌دهد. در این داستان نیز ارنواز و شهرناز دختران جمشید و همسران ضحاک‌اند و همچون در شاهنامه کنشی قابل توجه ندارند، هرچند نقش و حضور این دو را قبل از تقابل فریدون و ضحاک می‌بینیم و حتی در جایی راوی داستان می‌گوید که ارنواز شیفته و عاشق فریدون است و منتظر است تا فریدون روزی بر ضحاک پیروز شود و او و خواهرش را نجات دهد. حتی در جایی راوی داستان اشاره می‌کند که ارنواز با فریدون مکاتبه دارد.

 

نتیجه‌گیری

آرمان آرین از جمله رمان‌نویسان اسطوره‌پژوه است که بهره‌گیری از حماسه‌ها و اسطوره‌ها بن‌مایۀ اصلی داستان‌های او را تشکیل می‌دهد. آرین گاهی در داستان‌هایش به بازخوانی حماسه‌ها و اسطوره‌ها می‌پردازد و گاهی نیز با خلاقیت خود شخصیت‌های حماسی و اسطوره‌ای را با کنش‌هایی متفاوت به داستان‌هایش فرامی‌خواند. در کاخ اژدها، آرین گاه به بازخوانی صرف برخی شخصیت‌ها ازجمله ارنواز و شهرناز می‌پردازد و گاهی نیز شخصیت‌های حماسی/ اساطیری را در کنش‌هایی متفاوت ظاهر می‌کند، از آن جمله‌اند کاوه، ضحاک و ایرج. گاهی نیز شخصیت‌های داستان او منفعل‌تر و ناموفق‌تر از شخصیت‌های حماسه‌ها و اسطوره‌هایند، از جمله فریدون و اسفندیار.

[1]آرمان آرین، پارسیان و من (چاپ 5؛ تهران: نشر موج، 1385).

[2]ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه (تهران: سخن، 1394)، جلد 1، 38.

[3]آرین، پارسیان و من، 86.

[4]آرین، پارسیان و من، 88.

[5]آرین، پارسیان و من، 90.

[6]آرین، پارسیان و من، 25.

[7]آرین، پارسیان و من، 80.

[8]آرین، پارسیان و من، 90.

[9]آرین، پارسیان و من، 216.

[10]آرین، پارسیان و من، 38.

[11]فردوسی، شاهنامه، جلد 1، 24-25.

[12]آرین، پارسیان و من، 201-203.

[13]آرین، پارسیان و من، 160-161.

[14]فردوسی، شاهنامه، جلد 1، 28.

حذفیات کتاب صادق هدایت محمود کتیرایی

شهرام آزادیان <Shahram Azadian <sazadian@ut.ac.ir دانش‌آموختۀ دکتری زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران و استادیار گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران است.

کسانی که به بررسی زندگی و آثار صادق هدایت (1281-1330ش) نویسندۀ نامی ایران علاقه‌مندند می‌دانند که یکی از اصیل‌ترین منابع در این حوزه کتاب صادق هدایت تألیف  محمود کتیرایی است که در سال 1349ش به چاپ رسیده و دیگر به صورت رسمی و قانونی تجدید چاپ نشده است. این کتاب مجموعه‌ای است از مطالب متفرق و ارزشمند مانند نامه‌ها، نقاشی‌ها و عکس‌هایی از هدایت و خاطرات افراد نزدیک به او و اطلاعاتی دربارۀ منش و رفتارش که هنوز هم به اعتبار خود باقی است و جزء منابع اصلی شناخت هدایت به شمار می‌رود.

ولی شاید نکته‌ای که کمتر کسی از آن آگاهی داشته باشد آن است که نسخه‌ای از کتاب صادق هدایت که منتشر شده و اکنون رایج و در اختیار همگان است،[1] نسخه‌ای سانسورشده از این کتاب است که بخش‌هایی از آن در همان زمان چاپ حذف شده و کتاب تغییر شکل پیدا کرده است.

اشاراتی به این موضوع در کتاب صادق هدایت: از افسانه تا واقعیت نوشتۀ دکتر محمدعلی همایون کاتوزیان به چشم می‌خورد: ”تلاش مفید کتیرایی . . . با ممانعت ادارۀ سانسور از انتشار کتاب آن هم بعد از چاپ روبه‌رو شد.‌“[2] و جای دیگر: ”متأسفانه، این کتاب در آستانۀ انتشار توقیف شد، اما چند جلد آن (که من هم یکی از آنها را دارم) به‌طور خصوصی پخش شد.‌“[3] و دربارۀ البعثه الاسلامیه: ”این نوشته در سال 1349 برای اولین‌بار در کتابی که به سرعت هم اداره سانسور آن را ممنوع اعلام کرد منتشر شد.‌“[4] خود  محمود کتیرایی هم در نوشته‌ای در سایتی اشاره می‌کند که: ”صدوچند صفحه از این کتاب را سانسور کرده‌اند که از آنها یکی البعثه . . . است.“[5]

خوشبختانه نسخه‌ای کامل از کتاب صادق هدایت به دست آمد و امکان مقابلۀ آن با نسخۀ رایج فراهم شد و صحت سخن کتیرایی به اثبات رسید.‌[6] بنابراین، مفید به نظر آمد که این تفاوت‌ها در مقاله‌ای جمع شوند و به اطلاع علاقه‌مندان هدایت برسند. در این مقاله، ابتدا انواع حذف‌هایی که سانسور بر کتاب وارد آورده ذکرشده‌اند؛ البته بنده غیب نمی‌دانم و کشف انگیزه‌های سانسورچیان هم کار آسانی نیست، پس این تقسیمات کلاً فرضی هستند. سپس، اضافات متن کامل بر متن رایج دسته‌بندی شده و در پایان، تفصیل تفاوت‌ها نقل می‌شوند.

انواع مطالب حذف‌شدۀ کتاب از این قرارند:

  1. مطالبی که می‌تواند جنبۀ تمسخرآمیزی نسبت به مذهب داشته باشد. این بخش بیشترین حجم سانسور را در بر می‌گیرد. مانند حذف کل البعثه الاسلامیه و ”قضیۀ زمهریر و دوزخ“ و گزیدۀ توپ مرواری و معرفی دیوان حکیم فیروز و بعضی حواشی هدایت بر کتاب‌ها و . . .
  1. مطالب وهن‌آمیز مربوط به حکومت و رجال حکومتی. مانند مقاله‌های طنزآمیزی که هدایت در نوشتن آنها دست داشته و معرفی محمد حجازی، رشید یاسمی، و بدیع‌الزمان فروزانفر، اشاراتی به علی‌اصغر حکمت و تصویر اعلان طنزآمیز کاندیداتوری مجلس او، اشارات به خفقان و دیکتاتوری، اشارات به هویدا و غلامحسین مین‌باشیان-با توجه به این نکته که نام اصلی مهرداد پهلبد، وزیر فرهنگ و هنر وقت، عزت‌الله مین‌باشیان بود که برادرزاده غلامحسین هم بود، ظاهراً تمایلی به ذکر نام فامیلی قدیمی که شمس پهلوی هم بدان علاقه نداشت نبوده است)، اهدای دیوان حکیم فیروز به رضاخان رئیس‌الوزراء و بخش‌هایی از حاجیآقا که جنبۀ انتقادی نسبت به حکومت دارد.
  2. انتقاد وضع اجتماعی ایران که بوی مخالفت با وطن‌پرستی می‌دهد. مانند بخشی از نامه‌ای که خاطره‌ای از پروفسور شوشتری را نقل می‌کند و بخش‌های دیگری از نامه‌ها و حاجیآقا، چیزهایی شبیه به مطالب کتاب خلقیات ما ایرانیان از جمالزاده.
  1. اشارات جنسی. می‌دانیم که هدایت در گفتار و نوشتارخصوصی زبان تندی داشت. بنابراین، کلمات مربوط به اسافل اعضا و روابط جنسی اصولاً حذف یا سه‌‌نقطه شده‌اند و یک نامه هم که اشارات جنسی داشته کلاً حذف شده است ـ چه به صورت حروفی و چه عکسی ـ و یک کارت پستال هم که عکس عریان داشته سانسور شده است.
  1. اشاره به مارکسیست‌ها و مارکسیسم. هر جا که نامی یا تصویری از بزرگ علوی و عبدالحسین نوشین وجود داشته حذف شده و جملات هم متناسب با این حذفیات تغییر یافته‌اند. جالب است که اسم احسان طبری چاپ شده و گویا از دستشان در رفته است.
  1. بعضی حذف‌ها و تغییرات به نظر می‌رسد به علت صفحه‌بندی و طبیعی کردن شکل کتاب بعد از این سانسورهاست؛ مانند حذف یادداشت‌های هدایت بر خطابۀ تقی‌زاده که دو سال قبل در مجلۀ سخن چاپ شده بوده (دورۀ 18، شماره‌های 8-12)، حذف سه بیت از حکیم رهبر و تغییر و حذف چند تصویر و کارت پستال.

اضافات نسخۀ اصل بر نسخۀ رایج از این قرارند:

  1. متن البعثه الاسلامیه.
  2. ”قضیۀ زمهریر و دوزخ.“
  3. گزیده‌ای از توپ مرواری.
  4. یادداشت‌های هدایت در نقد مقالۀ تقی‌زاده، 5. سه مقالۀ انتقادی راجع به حجازی، رشید یاسمی و فروزانفر.

(این پنج بخش از روی نسخه‌ای ازهمین کتاب کتیرایی با عنوان نوشته‌هایی از هادی صداقت به صورت زیرزمینی افست و پخش شده‌اند.)

  1. نامه‌ای با مخاطب ناشناس که نشان می‌دهد برخلاف مشهور هدایت نه آن‌چنان همجنس‌گرا بوده و نه ضعف جنسی داشته است.
  2. بخش‌های متنوعی از نامه‌ها که به دلایل مختلف حذف شده‌اند. آن بخش‌هایی که مربوط به نامه‌های هدایت به دکتر شهید نورائی هستند در کتاب هشتادودو نامه به حسن شهید نورائی به صورت کامل به چاپ رسیده‌اند.[7]
  3. بخش‌هایی از نامه‌های جمالزاده و نوشته‌های خود کتیرایی.
  4. گزیده و معرفی دیوان حکیم فیروز شاهسون کندی.

10.بخش‌هایی از حاجیآقا.

  1. هفت عکس و تصویر، چهار کارت پستال و نامه، نُه اعلان و یادداشت و روی جلد که به دلایل مختلف حذف شده‌اند.

لازم به ذکر است که بعضی از این تصاویر و مطالب بعداً در منابع دیگر-به صورت تمام یا گزیده- به چاپ رسیده‌اند، ولی برای کامل بودن مطلب و نشان دادن سلیقۀ سانسور آن زمان کل آنها در ادامه نقل می‌شوند تا کسانی که علاقه‌مندند بتوانند نسخه‌های خود را تکمیل کنند. سعی شده رسم‌الخط و نقطه‌گذاری و پاراگراف‌بندی نسخۀ اصل رعایت شود و فقط در چند مورد حتمی غلط‌های چاپی تصحیح شده‌اند. لازم است در پایان قدردان کوشش محمود کتیرایی بود که چنین مجموعۀ خواندنی را فراهم کرد که به‌رغم حذف صد صفحه همچنان مرجع محسوب می‌شود.


تفصیل تفاوتها

از ابتدای نسخۀ اصل تا صفحۀ 118 و به ‌جای تصاویرنسخه پ:

2-35: البعثه الاسلامیه الی البلاد الافرنجیه

36-48: قضیۀ زمهریر و دوزخ

49-57: نمونه‌هایی از متن قضیۀ توپ مرواری

58-90: دربارۀ ایران و زبان فارسی

91-114: سه مقاله که هدایت در نوشتن آن دست داشته است.

116-119:

نامۀ هدایت به آدمی که شناخته نشد

این نامۀ بدون‌تاریخ را صادق هدایت در جوانی به رفیقی نوشته بوده است که امروز نمیدانیم کیست.

اصل این نامه دو سال پیش در ازاء پرداخت مبلغی به یکی از مدعیان ”دوستی“ با هدایت بنام ”ح ـ ق“ در اختیار من درآمد. و او این نامه را از مخاطب نامه گرفته بوده است اما برای گفتن نام او نیز ”زیر لفظی“ می‌خواست که متأسفانه صد تومان دومی را نداشتیم تا تقدیم حضورشان کنیم.

برخی از روانکاوان قلم بمزد میهنی که به درد پر اجر و مزد ”هدایت بیماربینی“ دچار شده‌اند، در هنگام خواندن این نامه بیاد داشته باشند که این نامه به هزل و جد آمیخته است. منظور اینستکه برای خوش رقصی و خوش خدمتی به خیال سوء استفاده از مضامین این نامه نیفتند که عرض خود خواهند برد و بس.

یا حق. کاغذت تا حالا در بوتۀ اجمال ماند. بالاخره امروز تصمیم گرفتم یک لته کاغذ را که با کتک‌ کاری از همسایه‌ام قاچاق شدم سیاه بکنم تا در ضمن هم از وقت اداری دزدیده باشم هم از کاغذ اداری و هم یک منت‌خشکه به سرت بگذارم چون جایت خالی پس از مصرف اندوخته متأسفانه مجدداً مجبور شدم در سوراخی مشغول قلع و قمع پول بشوم به مفاد شعر ذیل:

قرار در کف آزادگان نگیرد مال

تعریف خود کردن گه خوردن است. چه دردسرت بدهم، پارسال یک ضعیفۀ دمامۀ جاکشه سراغ داشتم که پس از اختلاف نظری بین ما شکراب شد. امسال یعنی چند روز پیش دوباره روابط آشنایی مستقر و مستحکم شد و قرار است امروز بعد از ظهر معشوقه‌ای را قر زده تروتیلیس از زیر شوهرش بیرون بکشد برای من بیاورد و منهم دو روز است جلق نزده‌ام برای این که بتوانم از عهدۀ خدمت برآیم. بعلاوه خیال دارم . . . نمیگویم تا دلت بسوزد. مگر آدم هر خیال خودش را باید بگوید؟

امیدسالار مدتی است که در تهران مشغول شلنگ و تخته است به محض ورود یک کتابچه آداب معاشرت خرید برای این که بتواند میان آدمیزادها عرض اندام بکند و از قراری که میگفت جلو آینۀ قدی طرز دست دادن، طرز خانم بلند کردن، طرز انتظار زیر چراغ‌های خیابان‌ها را با خودش تمرین میکند و با یک عده هوچی وکیل‌زاده و منتظرالوکاله و لات و لوت مشغول طبق زدن است. راست راستی معشوقۀ وحشت‌انگیزی داشت، ”شب نمان“ بخواب هیچ فرنگی نیاید. موجودات غریبی درین دنیای دون پیدا میشود و این غلاغ تک زده‌های ما باید چه چیزهائی را سیاحت بکند. تو که ذوق سلیم و رقت قلب و روی سنگ‌ پای قزوین داری این مطالب را به رشتۀ نظم بکش. این که نوشته بودی به شیوۀ مرضیۀ رامین[8] دده مطبخی‌ها و خاله‌جان آقاها را میکردی و به وصال خانم‌ها نمی‌رسیدی من باور نکردم. حتماً مقصود اصلیت همین زنیکه‌ها بود نه خانم‌ها و معتقدم اگر ضعیفۀ جاکشۀ سابق‌الذکر را میدیدی خودش را اداره میکردی و به خانم‌هایش احتیاج نداشتی.

چندین بار در موقع تحریر، کارهایی مثل اجل معلقی رسید و اگر خدای نخواسته لغزش‌هایی رخ داده باشد البته زیر دیدۀ اغماض خواهی گذرانید. از آنجایی که برای آلت رجولیتت در مضیقه هستی عکس چند معشوقه را در جوف پاکت تقدیم میکنم تا بوسیلۀ جلق متناوب بقیۀ عمرت را گذرانیده بدعای خیر ما را یاد بکنی ـ صبح میایی دم حجره.

امضاء: صادق هدایت

رضوی آمده شمیران چاتمه[9] زده. کریمی را دیدم خواستم از طرف تو تف به رویش بیندازم، خودش را کنار کشید به زمین افتاد.

(شمارۀ صفحه‌ها در مواردی که بعد از این می‌آیند بر اساس ”پ،“ یعنی نسخۀ رایج، است. مواردی که متن اصلی اضافه دارد با علامت + نشان داده شده‌اند. ← نشانۀ تغییر شکل مطلب یا نشانه‌هاست. جایی که حرف ”پ“ ذکر شده است، نشانۀ این است که صفحه‌بندی دو چاپ فرق کرده و شمارۀ سطور تطبیق نمی‌کنند.)

123/4: + علوی

127/7پ: یک تآتر+ بعنوان ”آدمیزاد.“ پاورقی کتیرایی: نخستین بار است که اثری از هدایت بدین نام می‌بینیم.

128/1: حکمت+ مادرقحبه چه حقه‌بازی

128/6: نوشتم+ ولی از نوشین هیچ خبری نداشتم میدانستم که به فرانسه رفته ولی در آنجا چه کار میکند دیگر نمیدانم به آدرسش کارتی فرستادم. از معلومات جدید برای او

128/2پ: او هم ← علوی هم

130/9: . . . ← کون

130/5پ: . . . ← زنش را گائیدند

130/3پ: . . . ← کیرش

131/1: رفقا چه میکنند؟ ← نوشین چه میکند؟

131/1پ: . . . ← کون

135/13: دوستم ← نوشین

136: summer ← باشد بهتر است c/o هم بگذار. باری درست نفهمیدم علوی بیچاره را گرفته‌اند آنهم بجرم سیاست. بالای جهنم Dante نوشته:

»Ô passsant laissez ici tout espoir«

یاد حرف پرفسور شوشتری میافتم که به من گفت در کشتی فرانسوی‌ها که ساحل مملکتشان را از دور دیدند به رقص درآمدند در صورتی که ایرانیان از دیدن ساحل مملکتشان بخودشان میلرزند و در . . . [یک کلمه حذف شد. پاورقی کتیرایی] بقدری ایرانی، پست است که همه آنها خود خود را عرب معرفی میکنند و از ملیت خودشان شرم دارند. در هندوستان تقریباً بدون استثناء از هرچه ایرانی ملاقات کردم دل پری از دست میهن عزیز دارند آنجا را دست‌نشاندۀ خارجی میدانند و از رؤیت همشهری‌های خود بیزارند. اغلب افتخار میکنند که هندی هستند شاید هم حق داشته باشند چقدر زبان فارسی prestige و اهمیت در هندوستان داشته و هنوز هم کمی دارد و ما مفت و مسلم از دست داده‌ایم هنوز موقع ورود مهاراجه بدربار کلمات فارسی استعمال میکنند برهمایی شعر حافظ و سعدی میخواند، امروزه عربها پول میدهند مقاله در مدح زبان و ادبیات عرب چاپ میشود که ما باید عربی بخوانیم چون ادبیات فارسی همه بداخلاقی و از گل و بلبل صحبت میکند. در روزنامۀ دکن عکس مصطفی کمال را میکشند حتی البانی را جزو ممالک اسلامی مینویسند. از ایران اسمی در میان نیست، از مطلب دور نشویم نه بمن و نه بسرکار مربوط است، بگور پدرشان هم کرده شاید آنها بهتر میدانند فقط تأسفی که هست آدم ایرانی ترکمون زده شده و بقدر یک عرب بیابان گرد هم آبرو و وسیلۀ زندگی در خارجه برای آدم میسر نیست.

136/11: خواهد شد. + و حالا قضیۀ علوی کار را سخت‌تر کرده هیچ حوصلۀ اینهمه گنده‌کاری‌ها را ندارم رویهم رفته دورۀ گهی و زندگی احمقانه‌ای شده است با چه موجودات پست احمق مادرقحبه‌ای آدم طرف است اگر اخباری از نوشین و علوی و رویهمرفته ایران داری برایم بفرست از قراری که جمال‌زاده نوشته بود فرزاد زن گرفته لابد در این گیرودار یک پای او هم در بین است عجالتاً مثل همیشه انگل پرتو هستم لازم نیست راجع به من چیزی به ایران بنویسی این دفعه هم کاغذ سربسته بنویس و بهمان آدرس قدیم بفرست. William Blake نقاش mystique عجیبی بود کارتی که فرستادی خیلی خوب بود آیا کتاب مفصلش را هم داری؟ اگر از Nouvelle الدوس هوکسلی Houxley و Maugham و Virginia Woolf کتابهای کوچکی داری خیلی زود برایم بفرست.

140/آخر: ندارد. + نوشین در بانک کار میکند البته کار نسبتاً راحتی پیدا کرده ولی از نمایشی که داد من خبر نشدم. مین‌باشیان را هنوز ندیده‌ام.

161/13: صدای او ← صدای نخراشیدۀ هویدا را از پاریس شنیدم که در مزخرفات می‌سفت.

162/1: شده. + نوشین

171/4: نداریم. + همه چیز این مملکت مال آدمهای بخصوصی است. کیف، لذت، گردش و همه چیز. نصیب ما میان این گند و کثافت و مسئولیت شد، مسئولیتش دیگر خیلی مضحک است!! آنهای دیگر مسئولیت اتومبیل سواری و قمار و هرزگی را دارند اینها هم گله مادر قاسمی است پاتوق شبهایمان  La mascotte است خلوت است و آدم اداهای ایرانی را کمتر می‌بیند. جای شما خالی چند روز پیش بشهریار رفتم و شب در منزل یکی از رعیت‌ها خوابیدم گمان نمیکنم که هیچ جای دنیا وضعیت میهن ششهزارساله را داشته باشد. تراخم، مالاریا، کثافت، شکنجه‌های قرون وسطائی، نفاق حکمفرماست. اینجائی که بودم ملک آقای … آزادی طلب بود شرحش خیلی مفصل است…

176/15: گرفته‌اید ← و یا Nostalgie پیدا شده تهران بهمان کثافت سابق و خیلی گه‌تر از پیش شده اینکه راجع به بداخلاقی گیرشمن نوشته بودید متأسفانه در همه جا باید این کثافت‌کاری را دید و زیر سبیل گذاشت بعد از آن امتحان بزرگی که باسم آزادی و در حقیقت برای خفقان آزادی دادیم دیگر کاری از دست کسی برنمیآید. بقول عبید «مخنثی میگذشت ماری خفته دید گفت: دریغا مردی و سنگی» این گندستان مرد و سنگ ندارد از همه این حرفها گذشته و باید حقیقة اولاد ششهزارسالۀ داریوش بود تا باز هم به این جنغولکبازیها فریب خورد مطالب بسیار مفصل و عجیب است ولی خیانت دو سه جانبه بود و حالا توده‌ایها خودشان را گه‌مالی میکنند برای اینکه اصل مطلب را بپوشند بهرحال افتخارات گه‌آلود خودمان را باید قاشق قاشق بخوریم و به‌به بگوئیم،

189/1: میفرستم + کتابهای نوشین خریده شد و هویدا توسط دکتر رضوی با پست زمینی میفرستد ولیکن شنیدم که بچه‌ها را از زندان فرار داده‌اند از جزئیاتش اطلاعی ندارم به سراغ نادرپور رفتم آدرسش عوض شده بود حالا که دیگر اقدامی لازم نیست،

225/3: نشستن، + از ”رجاله‌ها“

226/16: شخصی ← بزرگ علوی

251/3: با سلام و دعا به عرض آن دوست مهربان میرساند که نامۀ سیزدهم خرداد جنابعالی رسید. از الطافتان ممنونم. چنانکه میدانید هدایت مدتی در دانشسرای عالی موسیقی کار میکرد (هکذا نوشین که حالا در روسیه است) این دو با هم دوست و رفیق بودند. رئیس مدرسه دوست قدیمی من آقای غلامحسین مین‌باشیان . . . بود. مجله‌ای چاپ می‌کردند که . . . ”مجلۀ موسیقی“ نام داشت و من هم در آنجا یکی یا دو مقاله دارم. داستان کنفرانس مین‌باشیان در جلسات کنفرانس که گویا بنام ”پرورش افکار“ در طهران منعقد میگشت (مقدمۀ کنفرانس به قلم هدایت و نوشین بود و داستان دراز و خنده‌داری دارد که من در ضمن یکی از مقالاتم نقل کرده‌ام و بسیار شنیدنی است) داستان مخصوصی است که حالا مجال نیست تفصیل آنرا به عرض برسانم،

260/9: نشده است + بطور خلاصه آنکه هم هدایت و هم نوشین هر دو در مدرسۀ عالی موسیقی (. . . در آن تاریخ مدیر مدرسه غلامحسین خان مین‌باشیان بود که در آلمان فن ویولون تحصیل کرده بود و در مراجعت به ایران به لباس نظامی درآمد و مدیر آن مدرسه بود و بعدها به مقامات عالی سپاهی رسید و اکنون زنده است و گویا در خراسان کشاورزی میکند.) کارمند بودند،

261/3: کسی ← نوشین

261/6پ: هدایت + و نوشین [افعال مربوط در سه سطر بعد جمع بسته شوند]

262/1: آن جوان ← آن دو جوان [فعل سطر بعد جمع است]

262/4: میاورد. + و باز تا جایی که در خاطر دارم گویا کتباً از آقای نوشین هم که مقیم مسکو است تحقیق کردم که آیا این داستان حقیقت دارد، تصدیق نمود1 و نوشته بود بهتر است میان خودمان بماند،

263/سطر اول حاشیه: سخنرانی + مین‌باشیان

263/8پ: خطابۀ + آقای مین‌باشیان

263/2پ: مطالبی + (با کمک آقای عبدالحسین نوشین مؤسس تیاتر در ایران آن زمان)

291/8پ: کردیم. + خاطرم هست نکتۀ مهمی را برایم نقل کرد باین ترتیب اظهار داشت: ”به اولین کنگرۀ صلح که در پاریس دعوت شدم و در آنجا گفتم سیاست ستمکارانه‌ای زبان ما را بسته و امپریالیستها کشور ایران را به زندانی بزرگ مبدل کرده‌اند، سخن گفتن، حتی اندیشیدن برای آزاد زیستن در ملک ما جرم است. آیا کنگرۀ صلح به این روح‌کشی‌ها توجه دارد؟“

319/3: + مرام و مقصد حکیم رهبر ”که طبیب دندان»:“

اکثرقصد ومرامی چو بتألیف این کتاب بوده
بوده و هست تمنی و دیگر مقصد اقصایی من
بوده رهبر، مترجمی و تمنی بخداوند علیم
بر تألیف قلوب و دیگرش سهل معاشر بوده
که در آغوش کنند جمله امم دست اخوت بوده
چه که او هست مؤلف و سببها به اخوت بوده
(ص219)

319-323 (اصل):

دیوان حکیم فیروز شاهسون کندی

دیوان شاهسون کندی ”من تألیفات حکیم عارف و سخندان امجد بدرالمله و الدین فیروز، الف و باء فرانسه و ایتالیایی و عبرانی و اندکی از المانیان ضبط شده است. طبع فی دارالخلافه طهران.“ این عبارتی است که در صفحۀ اول کتاب نوشته شده است.

صفحۀ بعد آن نیز نوشته: ”هواللّه تعالی شانه العزیز. هذا دیباچۀ شریفۀ کتاب مستطاب توحید حکیم عارف و سخندان امجد بدرالدجی بدرالملة و الدین فیروزشاه سونکندی.“

آنگاه ”جلد اول ـ دیباچه“ کتاب شروع می‌شود! و ”. . . حکیم بدرالملة و الدین محمدحسین فیروز ابن فضل ‌اللّه‌ بن فریدون‌ بن حاج محمدصادق خان بیگدلی خوشنویس شاعر المتخلص به حصاری طیب اللّه تربته و رفع اللّه رتبته و قدس الرحمته من مقام شاهسون کندی علیا مشهور دهات ساوه… شبی پیش از مقدمۀ این جلاءالعیون در عالم رؤیای صادقه گلستان و بوستان مینووشی بهشت آغشی بنظر احقر الاصغر درآمده با هزاران بلبلان خوش‌خوان مرکز لاجوردی جولان و صدای خوش آهنگ گلهای رنگارنگ میوه‌های رایحۀ ریحان رنگ‌های الوان به الطاف حلوان . . . حوضی مشاهده نمودم که چهار طرف نهرها متصل روشن‌تر از آفتاب شیرین‌تر از عسل، امیر مؤمنان مولای متقیان اسداللّه الغالب علی‌بن ابیطالب عمامۀ اخضر با شال زمردرنگ . . . پیالۀ بلوری‌رنگ بدست یداللهی دارد. همینکه بندۀ حقیر شرفیابی حضور مرحمت‌ظهور الطاف لطافتی رسیدم یک نظر از آن جمال آفتاب‌مثال از روی بنده نگریست. پیاله را از حوض منور مملو نمود. فرمود بگیر! همینکه بنده پیاله را از دست مبارک آقا دریافت نمودم عازم شرب پیاله شدم از خواب مسکرانه برخواستم دیدم رایحۀ عطر احاطه کرده، قدری گریستم دیگر نخوابیدم. صبح سعادت رسید. هل جزاء الاحسان الا الاحسان دهم ذیحجة الحرام سه عید به همرسید روز جمعه مشغول تألیف بدیع گوهر گرانبهایی شدم.“

این شرح سبب تألیف کتاب.

و اما در سبب عنوان ”حکیم:“

”اما حکیم بدستیاری امیرالمؤمنین بفرمودۀ امام المتقین بواسطۀ این شدم که اکثر مکاسب دایرۀ دوران معمار کاملترین استادان تمامی مکاسب آموختم. به علم‌های ناخوانده نظر دوختم بدارالملة والدین بواسطۀ این شدم. چشم از نامحرم پوشیدم. سبیل اللّه کوشیدم. به متقیان نشستم. تقویت را دل بستم . ..“

(ص11)

و اما سن نویسنده: ”. . . سن حقیر ابتدای کتاب نونزده سال انتهاء سن سی و یک سال ارادۀ چاپ سنۀ 1343 سن حقیر چهل و سه سال از دائرۀ دنیا گذشته بود.“ (ص13)

   و اما ”احوالات حکیم فیروز فی المقامات مثنوی:“

”…ساکنم من دهکده حیف است حیف
یکدمی راحت نبودم روزگار
گاه حدادی گهی حجار بود
گاه بنایی گهی زارع به زرع
بوده‌ام گاهی جهان طاحونه‌ساز
جملۀ کسب مکاسب سر زدم
از برای رزق بودم من تلاش
ساعتی یکروز ناآسوده‌ام
یکدمی ممکن نشد سررشته‌ام
اولا لعنت کند شخصی به پاپ
دویمین ما را نگهداری کند
کل مایحتاج ما باشد کفیل
یا سلاطین یا وزیران یک مدد
گفتن از من بشنود یا نشنود
کیف احوالک لک احوال کیف…“
تا ببینم کی رسد انجام کار
گاه نجاری گهی خراط بود
گاه معماری گهی از راه شرع
گاه علم انجم من سرفراز
حکمتی را گاهگاهی سر زدم
بگذرانم اندکی امر معاش
اندکی آسودگی ناسوده‌ام
شب بشب وقت شتا بنوشته‌ام
پول لطف آرد کفایتخواه چاپ
از قبیل خرج گلزاری کند
از برای هم و غم سازد دخیل . . .
یا که تجاران عالم یک عدد . . .
شاکیم محشر اگر ناید مدد . . .“
(ص14)

بدینسان ”جلد اول ـ دیباچه“ در صفحۀ پانزده کتاب پایان می‌پذیرد و میرسیم به جلد دوم که پس از جلد اول کتاب آغاز می‌شود. روی ورق جلد دوم نوشته ”جلد دویم، قصیده، هواللّه تعالی شأنه العزیز هذا کتاب مستطاب قصاید بوستان و بدایع و معارف از نتایج طبع گوهرزای حکیم امجد و عارف اعلم و سخندان اعظم بدرالملة والدین فیروز شاهسون کندی رحمه اللّه.“

و آنگاه آغاز می‌کند به حمد قادر مطلق و نعت حضرت سیدالمرسلین و مدح حضرت علی‌بن ابی‌طالب و چهارده معصوم و فی مرثیۀ مولانا الحسین، و در معراج پیغمبر و ”من جواهر زواهر خاطره الشریف“ و ”من کنوز خاطره العالی فی مقامات المثنوی“ و ”وله ایضاً“ و . . . در مسدسی فرماید:

مجنون‌صفتی ز عشق لیلی
توصیف نما به پیش خیلی
سهل است ترا زند سهیلی
اندازه نگر به طاق لیلی
گر هست ترا نگار میلی
عهدت نشکسته‌ام جمالک.“

پس از آن باز نعت است و مدح مظفرالدین شاه قاجار، و ساقی‌نامه و ”هامون رفتن ابوالمعجن و سعد بی اذن پیغمبرص“ و ”مجلس آراستن نادرشاه“ و ”لشکر کشیدن حضرت امیر مؤمنان بسوی خاور“ و جنگهای امیر مؤمنان، و . . . تا این که ”تمت الکتاب المسمی به فیروزنامه من کلام حکیم الامجد املح الشعراء فیروز شاهسون کندی من توابع ساوه فی یوم یازدهم شهر محرم الحرام سنۀ 1344“ (ص363).

با این همه کتاب پایان نمی‌پذیرد و باز ”قصیده در مدح حضرت معصومه سلام اللّه علیها“ و ”خواب حکیم فیروز که مشتملست بر اسرار غریبه“ و ”در وصف ماه‌رویان“ و ”مدح سلطان مغفور محمدعلی شاه قاجار“ و ”مدح اعلیحضرت احمدشاه قاجار“ به شعر کلی حرف زده و بعد زیر عنوان ”حکیم فیروز در ختم کتاب گوید“ شعربافی‌هایی کرده است و سرانجام به صفحۀ 379 میرسیم. در اینجا باز نویسد ”تمام شد کلیات بدرالملة والدین . . .“ و باز شروع میکند به ”حکایت قول حضرت امام جعفر الصادق:“

… دل و دلبری گر که خواهی تو گرم
مکن آه و زاری منال و منال
بده زر که فولاد را کرده نرم
که بی زر شود کارها چون محال
ص380

و بعد ”در مصیبت سیدالشهداء علیه السلام“ و ”در مدح حضرت ولیعهد گردون مهد دامت شوکته“ و ”در مدح آقای رضاخان پهلوی رئیس الوزراء دامت شوکته“ و ”ایضاً در مصیبت سیدالشهداء علیه آلاف التحیه و الثنا“ و ”قصیده راجع به حضرت حجت علیه السلام“ است و کتاب پایان می‌پذیرد.

336/1: + مین‌باشیان رئیس ادارۀ موسیقی کشور؛ عبدالحسین نوشین؛

334/5پ: دوره‌ای که + نوشین

343/1: سیاسی، + عبدالحسین نوشین، رحمت‌الهی

367/1: ناقص الخلقه، + مردمش همه وافوری، تراخمی، ازخودراضی، قضا و قدری، مرده‌پرست، مافنگی، مزور، متملق و جاسوس و شاخ حسینی، و (بلانسبت شما) بواسیری هستند،

367/2: . . . ← الاغ

367/4: میکنیم، + همیشه منتظر یک قلدریم که بطور معجزآسا ظهور بکند و پیزی ما را جا بگذارد… هنرمان لوله‌هنگ، سازمان وزوز جگرخراش

367/8: میگفت ← میگوید: دولت خودش دزده و ملت را میچاپه، آن وقت دو قرت و نیمش هم باقیه. یک مشت عاجزی گداگشنه را اسمش را ملت گذاشته‌اند؟ کو دلسوز؟ . . . آیا قشون ما قشونه؟ مالیۀ ما مالیه است؟ معارفمان معارفه؟ و یا عدلیه و چیزهای دیگرمان مثل جاهای دیگره؟ . . . این مردمی که باین آسانی سالهاست همان گولها را مرتب میخورند، مضحک اینجاست که خودشان را باهوشترین مردم دنیا هم میدانند، یک دکمه و یک سوزن را نمیتونیم بسازیم اما همۀ مشروبات فرنگی را سر سه روز درست کردیم، هی سرکه‌شیره را رنگ زدیم و توی شیشه چپاندیم و ”به‌به“ گفتیم! ما تقلب و دزدی و سمبل‌کاری را با هوش اشتباه میکنیم . . . همیشه این ملت چشم براه یک قلتشنه که عروتیز بکنه و تو سرش بزنه . . . البته حقیقت تلخه، اما باید اذعان داشته باشیم که نژادمان فاسد شده، نه علم، نه هنر. از ملتی که لذیذترین خوراکش جگرکه، چی می‌شه توقع داشت!“ [در پایان بعد از ”و.“ کلمۀ ”همان“ را اضافه کرده است.]

367/6پ: است + فقط دزدها و سردمداران و گردنه‌گیرها و قاچاق‌ها، عاقل و باهوشند، و کار آنها در جامعه ارزش دارد،

367/5: عجیبی ← احمقی

368/1: دارد. + یک فردوسی کافیست که وجود ملیونها از امثال شما را تبرئه بکند و شما خواهی نخواهی معنی زندگی خودتان را از او میگیرید و باو افتخار میکنید.“

383/4: دیدیم! + دین را نزار کردند و شاهنشاه ایران ما را بکشتند،

399/3: نگفت؛ + مثل بعضی‌ها ارذل ناس را خادم و مرید و جاانداز نشد

[1]محمود کتیرایی (گردآورنده)، کتاب صادق هدایت (تهران: اشرفی ـ فرزین، 1349). شمارۀ صفحات این نسخه 399 صفحه است.

[2]محمدعلی همایون کاتوزیان، صادق هدایت: از افسانه تا واقعیت، ترجمۀ فیروز مهاجر (تهران: طرح نو، 1389)، 329.

[3]کاتوزیان، صادق هدایت، 344.

[4]کاتوزیان، صادق هدایت، 100.

[5]در پایگاه اینترنتی rasaaneh.com.

[6]محمود کتیرایی (گردآورنده)، کتاب صادق هدایت، (تهران: اشرفی، 1349). شمارۀ صفحات این نسخه برابر است با 4+400+ تصاویر. این نسخه را ”اصل“ می‌نامیم و نسخۀ رایج را ”پ.“

[7]صادق هدایت، هشتادودو نامه به حسن شهید نورائی، با مقدمه و توضیحات ناصر پاکدامن (چاپ 2؛ پاریس: کتاب چشم‌انداز، 1379).

[8]رامین پیش از آنکه با دلارامش بیارامد، با دایه همخوابگی می‌کند و او را شیفته و دلداده و فریفتۀ خود می‌سازد و او را وادار می‌کند که ویس را برایش قر بزند.

[9]‌”چاتمه [ترکی، از چاتماق و چاتماقلیغ، به هم پیوستن، دو چیز را به یکدیگر بستن]. وضع استقرار چند تفنگ بر روی زمین بدین نحو که ته آنها را با کمی فاصله از هم به روی زمین قرار و سر آنها را به هم تکیه دهند تا به صورت مخروطی درآید.  چاتمه زدن: قرار دادن تفنگ‌ها به شکل چاتمه؛ چیدن تفنگ‌ها به شکل چاتمه؛ توقف عده‌ای از قراولان در محلی.“ بنگرید به فرهنگ معین. چاتمه به معنی ”چادر“ نیز هست. وامبری نویسد: ”در 13 آوریل برای اولین‌بار در زیر یکی از این چادرهای ترکمنی که یموت‌ها آن را چاتمه [در متن اصلی عیناً همین‌طور ذکر شده است. مترجم] و سایر ایلات آلاچیق می‌نامند از خواب بیدار شدم.“ بنگرید به سیاحت درویشی دروغین در خانات آسیای میانه، ترجمۀ خواجه‌‌نوریان، ص72. نیز ”صدای نالۀ مستشارالدوله (از اطاق مجاور) بلند شد. یکی از قراول‌ها که مهربان بود خوانده گفتم: ببین به این شخص محبوس محترم چه عارض شده؟ گفت: من قدرت رفتن ندارم، قدغن است کسی از چاتمه‌ای به چاتمۀ دیگر نباید برود.“ بنگرید به خاطرات حاجی سیاح محلاتی، ص6-385. چاتمه در نوشته‌های دورۀ قاجار بسیار به کار رفته است.

vol4-no1-a3-1 vol4-no1-a3-2 vol4-no1-a3-3 vol4-no1-a3-4 vol4-no1-a3-5 vol4-no1-a3-6 vol4-no1-a3-7 vol4-no1-a3-8 vol4-no1-a3-9 vol4-no1-a3-10 vol4-no1-a3-11 vol4-no1-a3-12 vol4-no1-a3-13 vol4-no1-a3-14 vol4-no1-a3-15 vol4-no1-a3-16 vol4-no1-a3-17 vol4-no1-a3-18 vol4-no1-a3-19 vol4-no1-a3-20 vol4-no1-a3-21 vol4-no1-a3-22 vol4-no1-a3-23 vol4-no1-a3-24 vol4-no1-a3-25

خط فارسی و خُلق‌و‌خوى ايرانى

Hamid Sahebjami, “The Persian Script and Iranian Temperament,” Iran Namag, Volume 3, Number 3 (Fall 2018), 45-61.

حمید صاحبجمعی <Hamid Sahebjami <hsahebjami@fuse.net (دانش‌آموختۀ فوق‌تخصص پزشکی دانشگاه جورج واشنگتن، 1973) در 1973 به هیئت علمی کالج پزشکی دانشگاه سین‌سناتی پیوست و تاکنون به تدریس و فعالیت‌های پزشکی، علمی و اداری در این دانشگاه ادامه داده است. در 1987 به مقام استادی رسید و در 2002 استاد ممتاز شناخته شد. بیش از 50 مقاله در حوزه‌های پزشکی و فیزیولوژی از او به چاپ رسیده است. او همچنین در زمینه‌های زبان، فلسفه و نقد ادبی به پژوهش پرداخته و آثاری در این حوزه‌ها منتشر ساخته است که از آن جمله‌‌اند وداع با تجدد: فراز و فروپاشی جهانبینی مدرنیته، خانۀ هستی: زبان، اندیشه و خرد و عشق در گلستان: ساختشکنی رویکرد سعدی با مفهوم عشق.

پيشگفتار

پيش از گسترش درون‌مايه‌ی اين نوشته، اشارۀ كوتاهى به چند اصل اساسی كه در بررسى مفاهيم سودمندند لازم به نظر مى‌رسد. خواننده چه اين اصول را بپذيرد يا وازند، غرض از ذكر آنها آشكار كردن موضع فكرى نويسنده و رفع هرگونه ابهام در اين زمينه است.

اول اينكه زبان‌نگاره[2] صرفاً مجموعه‌اى از نشانه‌ها و نمادهاى قراردادى است؛ ابزارى در خدمت انتقال زبان/انديشه از نويسنده به خواننده، همين و بس. هيچ موجبى براى خشك‌انديشى‌هاى ناسيوناليستى يا افتخارات فرهنگى و ميهنى در خصوص زبان‌نگاره نيست و هرگونه ادعا در اين زمينه پوچ و بى‌معنى است. به فرض، اگر سنت حاكم بر زبان‌نگاره‌ی فارسى حكم مى‌داد كه به ‌جاى ”سيب“ مى‌نوشتيم ”صيب“ يا ”ثيب،“ در هويت و ذاتى كه اين واژه به آن بازبُرد دارد—آنچه امانوئل كانت ”شىء-در-ذاتِ خود“ (thing-in-itself) مى‌خواند— كوچك‌ترين تأثيرى نمى‌داشت. همان‌گونه كه apple، apfel، manzana و pomme نیز نشانه‌هایی قراردادى‌اند، فاقد هرگونه ارزشِ نهادى. البته شك نيست كه همانند همه‌ی پديده‌هاى زبانى و فرهنگى‌ی ديگر، خاستگاه برگزينش سبك و صورت هر زبان‌نگاره ساختار ذهنى جمعى مردمى است كه در قالب آن زبان‌نگاره مى‌نويسند و ساختار ذهنى خود حاصل تأثيرات متقابل عناصر بسيارى است كه شرح آن بيرون از حوصله‌ی اين نوشته است.[3] این توضيح، به هر حال، با اصل قراردادى بودن نشانه‌ها و نمادهاى زبان‌نگاره‌اى ناسازگار نيست.

دوم اينكه حاصل منطقى‌ی پذيرش اصل اول، و در واقع پيروى از عقل سليم، اين است كه پس

در خصوص هر زبان‌نگاره‌ی فرضى هرچه نشانه‌هاى قراردادى ساده‌تر، گوياتر، و در عين حال از جنبه‌ی  تلفظ انعطاف‌پذيرتر باشند، انتقال زبان/انديشه آسان‌تر و كاراتر خواهد بود. الزام كاربرد نشانه‌هاى اضافه‌ی متعدد و گوناگون به قصد كمك به خوانش درستِ جمله‌ها نتيجه‌ی منفى به بار خواهد آورد، زيرا زبان‌نگاره را ناگزير زينتى و پيچيده و پُرتكلّف جلوه خواهد داد. برای نمونه، درست است كه با توجه دقيق و مدام به انبوه نشانه‌هاى اضافه (فتحه، كسره، ضمّه، تشديد، تنوين، . . .) زبان‌نگاره‌ی عربى را مى‌توان درست خواند و تلفظ كرد، اما اين زبان‌نگاره چنان پيچيده و زينتى و تشريفاتى‌ست كه گويى انسان در پيچ‌و‌خم مهره‌هاى يك ماشين زبانى‌ی مصنوعى گير كرده باشد: ”السيفُ اَصْدَقُ اِنباءً مِنَ الكُتُبِ،“ ”لِلّه مُرتَقِبٍ فى اللهِ مُرتَغِبِ.[4]“‌ چنين زبان‌نگاره‌اى، كه زبان‌نگاره‌ی فارسى از آن ريشه گرفته است، در واقع ضدنظريه‌اى بر اصل دومِ ياد شده است.

همچنين، سنت رايجِ پيوسته نوشتن واژه‌ها در زبان فارسى (خجستهبادا، مدامميگفت، اشغالميكنند، آخرينلحظه، کتابخانههايى، . . .) نيز كه با گذشت زمان  تا حد زيادى وانهاده شده است نمونه‌ی ديگرى از زبان‌نگاره‌ی پيچيده و پُرتكلّف است كه با اصل  لزوم سادگى‌ی زبان‌نگاره در خدمت انتقال معنى ناسازگار است (نمونه‌هاى يادشده از نويسندگان معاصر است).

دشوارىها

به‌راستى موجب شگفتى است كه هرگز زبان‌نگاره‌ی فارسى‌ی رسمى، تثبيت‌شده، فراگير و همه‌پسندى وجود نداشته است. اشاره‌ی من به زبان‌نگاره‌هاى ميخى و اوستايى و پهلوى و مانند آنها نيست. سخن درباره‌ی زبان‌نگاره‌ی عربى-فارسى در درازناى چندين سده‌ی گذشته است. حاصل اجتناب‌ناپذير چنين واقعيتى آشفتگى در شيوه‌ی نگارش آثار مكتوب به زبان فارسى بوده است، به قسمی كه هر كس برحسب سليقه و اختيار به هر شيوه كه در لحظه‌هاى خاص نگارش ميلش كشيده نوشته است. آنچه البته مطرح نبوده، يكدستى و همسانى در شيوه‌ی نگارش بوده است. جز موارد استثنايى، هر نشريه‌اى را كه حتا امروز در دست مى‌گيرى، به زبان‌نگاره‌هاى متفاوت در مقاله‌هاى گوناگون برمى‌خورى. رسواتر اينكه گاهى در محدوده‌ی يك مقاله يا در فصل‌هاى متفاوت يك كتاب، و چه بسا در محدوده‌ی يك فصل و گاهى يك صفحه، نويسنده به زبان‌نگاره‌هاى متفاوتى نوشته است. و اين پديده منحصر به تازه‌كاران و ناآزمودگان نيست؛ در آثار استادان زبان و ادب فارسى نيز اين‌گونه خطاكارى‌ها به چشم مى‌خورد. در نوشته‌هاى ديگر به اين پدیده‌ی نامطلوب به تفصيل اشاره كرده‌ام. در اينجا به ذكر دو نمونه بسنده مى‌كنم.

يكى از زبان‌شناسان سرشناس در محدوده‌ی بخشى از يك كتاب كه به ”روش نگارش و خط فارسى“ اختصاص داده شده است، و در بخش‌هاى ديگر همان كتاب،[5] به نحوى متناوب بارها ”است“ و ”ست“ را به دنبال واژه‌هايى كه به ”ى“ ختم مى‌شوند مى‌آورد: ضرورى است، خطﻲ است، گرايشﻲ است، زبانﻲ است. اما، زبانﻲ‌ست، بزرگى‌ست، كارﻲ‌ست، كسانﻲ‌ست، نگارشى‌ست (شيوه‌ی نگارش مطابق اصل است.) از اين گذشته، او كه به درستى در باب پرهيز از پيچيدگى و تكلّف در زبان‌نگاره و در فضايل ساده‌نويسى سخن مى‌گويد، خود نشانه‌هاى جمعِ ”ها“ را همه‌جا به واژه‌هاى مربوطه متصل مى‌كند (ذوقها، تركيبها، مرزشكنيها، نارساييها، مفهومها، و نمونه‌هاى بسيار ديگر). نشانه‌هاى صفت‌هاى تفضيلى‌ی ”تر“ و عالى‌ی ”ترين“ را به اسم‌ها مى‌چسباند (كهنترين، كاملتر، آسانتر، كليتر، . . .) و همه‌جا پيوسته مى‌نويسد (تاريخيمان، هيچيك، جهتگيرى، همينگونه، اينچنين، همچنانكه، تكنفره، و نمونه‌هاى ديگر).

در دو كتاب پُرحجم، كه هر دو را به تفصيل نقد و بررسى كرده‌ام،[6] يكى از استادان زبان و ادب فارسى نيز هر دو اصل بنيادين در شيوه‌ی نگارش را به تكرار ناديده مى‌گيرد: پرهيز از پيچيدگى و سرِ هم چسباندن واژه‌ها، و مراعات يكدستى در كاربرد زبان‌نگاره. جز در يكى دو موردِ نادر، همه‌جا در اين دو كتاب ”ها“ى جمع به واژه‌هاى مربوطه متصل است. از جنبه‌ی صورت، اين سرِهم‌بندى گاهى زشت و نامأنوس به نظر مى‌رسد: تداعيها، مشابهتها، صف‌آراييها، قانونمنديها، و نمونه‌هاى ديگر. در خصوص ”مقاماتها،“ نه فقط از جنبه‌ی صورى بلكه از نظر صوتى هم اين شكل نوشتارى غريب و غيرعادى است. مگر ”مقامات“ جمع ”مقامه“ نيست؟ اگر چنين است، ”ها“ى جمع به چه معنى است؟ به احتمال زياد پاسخ استاد به من اين خواهد بود كه مقامات به نام كتابى‌(هايى) كه به آثار عارفان اختصاص دارد اطلاق مى‌شود. پس در اشاره به جمعى از اين كتاب‌ها بايد ”مقاماتها“ را به كار برد. احتراماً بايد گفت كه كاربرد دو نشانه‌ی جمع، يكى ”اتِ“ عربى و ديگرى ”ها“ى فارسى، آن هم چسبيده به هم، از جنبه‌ی جمال‌شناختى—كه بنياد گفتمان‌ها در اين دو كتاب است—سخت پايش مى‌لنگد. اگر استاد نوشته بود مقامات(ها؟)، اشاره‌اى مى‌بود به خواننده كه ايشان نيز از غرابت اين واژه‌ی تركيبى‌ی بدصوت و بدصورت آگاه است. افسوس كه بسيارى از استادان سنت‌گراى برجسته و صاحب‌نام، با ظرافت‌هاى عناصر سبك ((elements of style و شگردهاى زبان‌آورى كه مشروط به شرط آگاهى‌ی عميق از شيوه‌هاى نگارش، به‌ويژه كاربرد نشانه‌هاى نقطه‌گذارى—تلاشى اغلب بى‌حاصل در ميان اين‌گونه استادان—است، به‌كلى بيگانه‌اند.[7]

سرِهم‌نويسى‌ی واژه‌ها و بدين ترتيب نقض اصل پرهيز از پيچيدگى‌ی بى‌مورد در شيوه‌ی نگارش،  به صورت‌هاى گوناگون و در بسيارى موارد همراه با عدم رعايت يكدستى، در اين دو كتاب به چشم مى‌خورد: هم‌چنين و همچنين، هم‌چنان و همچنان، درينجا و همينجا، معانيى، روحيى و روحى‌يى، همكارييى، تاريخييى، ماندييى. اما: نقاشى‌اى، ساختارى‌اى، هستى‌شناسى‌اى، مفهومى‌اى. ”ماست“ (ما است)، اما ”حرفها است“ (حرفهاست) و ”كتابها است“ (كتابهاست).

مى‌بينيم كه اين دو استاد زبان و ادب فارسى، و بسيارى ديگر، در هزارتوى آشفتگى‌ی زبان‌نگاره‌ی فارسى به‌كلى حيران و سرگردان‌اند و برحسب سليقه و اختيار در هر لحظه‌ی خاص، زبان‌نگاره‌ی گزينشى آنها، بدون ملاحظه‌ی يكدستى و يكپارچگى‌ی صورتِ متن، تغيير شكل مى‌دهد. اشاره‌ی من به اين دو نويسنده صرفاً به سبب آشنايى با آثار آنهاست. هر خواننده‌اى مى‌تواند به‌راحتى نمونه‌هاى بسيار ديگرى در اثبات آنچه گفته شد شاهد بياورد.

نامعقول نيست اگر چشمداشت خواننده‌ی آگاه و هوشمند از نويسنده اين باشد كه در كاربرد  زبان‌نگاره—رسا يا نارسا، درست يا نادرست—حداقل امر يكدستى و يكپارچگى را رعايت كند. چه بسيار هم‌ميهنانى كه رويكردشان بانكته‌اى كه ياد شد اين‌گونه باشد: ”اى آقا! نبايد اين‌قدر سخت گرفت. به فرض كه اشتباهاتى هم در كار اين استادان ديده شود، كه چى؟ ما همه خطاكاريم! بى‌عيب فقط خدا و پيغمبرند.“ يا اينكه، ”اى بابا! شما هم كه داريد متّه به خشخاش مى‌گذاريد! اين استاد عمرش را فداى زبان و ادب فارسى كرده است، اشتباهاتش را بايد ناديده گرفت“ و بيهوده‌گويى‌هاى ديگرى از اين نوع. اگر بخواهيم يكى از سبب‌هاى بنيادين واپس‌گرايى‌ها و نابسندگى‌هاى فرهنگى و اجتماعى و سياسى و کلاً تاريخى‌مان در چندين سده‌ی گذشته را در چند كلمه خلاصه كنيم، همين ”اى آقا“ها و ”اى بابا“ها حق مطلب را ادا مى‌كنند، به توضيح ديگرى نياز نيست. گويى آنچه البته در ذهنیات ما مطرح نبوده و نيست، مسئله‌ی كمال و آرمانيّت در همه‌ی زمينه‌هاى هستى‌ی ما بوده است و ”زبان خانه‌ی هستى ست.“‌[8] از آنجا كه زبان و انديشه جدايى‌ناپذيرند، نارسايى‌ها و نابسندگى‌هاى زبان ما بازتاب نارسايى‌ها و نابسندگى‌هاى انديشه‌ی ماست يا برعكس، كه به نوبه‌ی خود واپس‌گرايى‌هاى تاريخى ما را توجيه مى‌كند. و زبان در زبان‌نگاره متجسّم و متبلور است. از زبان‌نگاره‌ی آشفته جز زبانى نامفهوم انتظار نمى‌رود و از زبانى نامفهوم انديشه‌اى والا نمى‌تراود. حاصل اجتناب‌ناپذير فلسفه‌ی  ”اى بابا“ و ”اى آقا“ در همۀ جنبه‌هاى هستى‌ی آدمى چيزى جز پذيرش راه‌حل‌هاى نسبى و ناپايدار، دلخوشى‌هاى واهى به تحولات ناآزموده و نسنجيده، و خوشبينى‌هاى نارس و شتابزده نيست: توهّم فرارسيدن فصلى نو و بهار آزادى(!) به خاطر برقرارى آزادى‌هاى نسبى و مردم‌فريب؛ تصور باطل عقب‌نشينى دستگاه حاكمه و پيروزى ملت(!) به خاطر فرضاً نزول قيمت تخم‌مرغ از هزار تومان به ششصد تومان، و نمونه‌هاى بسيار ديگر. (اى آقا! بايد شكرگزار بود كه وضع ما از افغانستان و سوريه و يمن بهتر است!)

درست است كه هم‌زمان با شرايط تاريخى درهر دوران، زبان و زبان‌نگاره نيز مانند همه‌ی پديده‌هاى انسانى‌ی ديگر تحت تأثير فرايندهاى تكاملى دگرگون مى‌شوند—برای نمونه، زبان‌نگاره در عصر ديجيتال و رسانه‌هاى الكترونيكى—اما اين دگرگونى‌ها محدود به واسطه(هاى) ويژه‌ی خودند، نه در واسطه‌هاى مكتوب مانند كتاب‌ها و مجله‌ها و روزنامه‌ها. اگر در رسانه‌هاى الكترونيكى به جاى for you  مى‌نويسند 4U، هرگز در يك واسطه‌ی مكتوب چنين كارى مجاز نيست. تا آنجا كه باخبرم، در قلمرو زبان‌هاى شاخه‌گرفته از لاتين اصول ساختارى‌ی حاكم بر زبان‌نگاره‌ها برحسب سليقه‌ی نويسندگان دگرسان نمى‌شوند. نشانه‌اى از هرج‌و‌مرج فراگير چيره بر زبان نگاره‌ی فارسى هرگز در اين زبان‌ها وجود نداشته است. از اين رو، نيازى به بحث و جدل درباره‌ی نابسندگى‌هاى زبان‌نگاره در كار نبوده است. زمزمه‌هاى گه‌گاه در اين زمينه‌ها نيز غالباً به‌منظور سازگارى با نيازهاى زبانى‌ی زمانه بوده است كه چون بنياد زبان‌نگاره استوار و آسيب‌ناپذير است، بدون جنگ و جدال صورت مى‌پذيرد. از جمله، هر چند سال يك‌بار Oxford English Dictionary واژه‌هاى نو و شيوه‌ی  نگارش و كاربرد آنها را اعلام مى‌كند و انگليسى‌زبانان مى‌پذيرند. و ما همچنان در امر كاربرد كسره‌ی اضافه و لزوم نشانه‌ی تشديد و ياى كامل يا شكسته، و . . . سرگردانيم و سمينار و ميزگرد راه مى‌اندازيم. بايد يادآورشوم كه در خصوص زبان‌نگاره‌هاى به اصطلاح شرقى (Oriental)—ژاپنى، چينى، تايلندى، ويتنامى، و مانند اينها—حرفى براى گفتن ندارم، زيرا با اين زبان‌ها آشنا نيستم.

شايد بتوان به‌درستى ادعا كرد كه اساسى‌ترين مشكل ساختارى، و از اين رو مهم‌ترين سبب آشفتگى‌ی تاريخى، در شيوه‌ی نگارش زبان فارسى نبود كليد تلفظ در خودِ زبان‌نگاره است. پيامد اجتناب‌ناپذير چنين كمبودى ايجاد آشفتگى در خوانش آسان و درست واژه‌ها و پيوند زنجيره‌اى مابين آنها در ساخت جمله‌هاست، كه صرفاً از طريق كاربرد نشانه‌هاى اضافه جبران‌پذير است. به عبارت ديگر، نمادهاى قراردادى‌ی تلفظِ واژه‌ها و پيوند آنها با واژه‌هاى ديگر، در بسيارى موارد، در خود زبان‌نگاره يافت نمى‌شوند. برای نمونه، جو(joe)، جوُ (joo)، و جوّ (jav) را صرفاً از طريق كاربرد نشانه‌هاى اضافه مى‌توان درست تلفظ كرد. همين‌گونه، دَر و دُرّ، ابْر و اَبَر، مِلك و مُلك و مَلِك، و . . . از همه آزاردهنده‌تر نياز اجبارى به كاربرد مكرر كسره‌ی اضافه در خوانش درست جمله‌هاست. در نبود اين نشانه، گاهى بايد جمله‌ها را چند بار خواند تا معنى پيدا كنند.

بايد يادآور شد كه كاربرد نشانه‌هاى اضافه منحصر به زبان‌نگاره‌ی فارسى-عربى نيست. در زبان‌نگاره‌های اروپاى غربى، اسلاوى (Slavic) در اروپاى شرقى و روسيه، و زبان‌نگاره‌هاى اروپاى شمالى(Nordic) نيز نشانه‌هاى اضافه به كار برده مى‌شوند، اما نه هرگز آن‌گونه مكرر و مزاحم كه در زبان‌نگاره‌ی فارسى-عربى. یگانه استثنا در اين زمينه زبان انگليسى است. جز در مواردى كه واژه‌ها از زبان‌هاى اروپايى ديگر وام گرفته شده‌اند—café، ‌résumé،  entréeو مانند اينها—مى‌توان حكم داد كه كاربرد نشانه‌ی اضافه صرفاً به يك منظور در زبان‌نگاره‌ی انگليسى به چشم مى‌خورد: هنگامى كه دو مصوت (حرف با صدا يا vowel) بايد جدا از هم تلفظ شوند، نه به يك صدا. در اين‌گونه موارد، نشانه‌ی اضافه‌ی دو نقطه‌ی متوالى (٠٠) روى مصوت دوم گذاشته مى‌شود (reeẍamination، preëxistent، coöperation و مانند اينها). در خصوص مصوت‌هاى ee وoo، به جاى دو نقطه‌ی متوالى روى e وo دوم، از طريق كاربرد خط تيره‌ی كوتاه (hyphen) مى‌توان بدين مقصود رسيد: re-examination ، pre-existent، co-operation. در قياس با زبان‌نگاره‌ی فارسى-عربى كه نشانه‌هاى اضافه عناصر سازنده و جدايى‌ناپذير در شيوه‌ی نگارش و خوانش آنها به شمار مى‌آيند، ممكن است چندين جلد كتاب پانصد صفحه‌اى به زبان انگليسى خواند و به ندرت به نشانه‌ی يادشده برخورد.

امتياز بزرگ زبان‌نگاره‌هاى ريشه‌گرفته از لاتين در قياس با فارسى-عربى بى‌نيازى از كاربرد كسره‌ی اضافه است. در نبود اين نشانه‌ی مزاحم در زبان‌نگاره‌ی فارسى-عربى، پيوند صوتى مابين  عناصر ساختارى‌ی بسيارى از جمله‌ها از هم گسيخته است و در نتيجه، خوانش و فهم درست آنها دشوار خواهد بود. در زبان‌هاى اروپايى كليد اين پيوند در خودِ زبان‌نگاره است و نيازى به كاربرد نشانه‌ی اضافه نيست. برای نمونه، جمله‌ی ”پيچيدگىِ شيوۀ نگارشِ فارسى گرفتارىِ بزرگى است“ را به انگليسى اين‌گونه مى‌توان نوشت: The complexity in Farsi handwriting is a major problem. مى‌بينيم كه برخلاف جمله‌ی فارسى كه وجود نشانه‌هاى اضافه‌ی كسره و ياى شكسته به خوانش آن كمك مى‌كنند، در برگردان انگليسى كليد خوانشِ درست پيوند واژه‌ها در خودِ زبان‌نگاره است.

مشكلات اساسى در زبان‌نگاره‌ی فارسى را خلاصه مى‌كنم: ١) نبود زبان‌نگاره‌ی رسمى و پذيرفته‌شده و فراگير؛ ٢) آشفتگى‌ی چيره در كاربرد زبان‌نگاره در همه‌ی اشكال مكتوب، برحسب سليقه‌ی شخصى‌ی نويسنده در لحظه‌هاى خاص نوشتن؛ ٣) نبود كليد تلفظ در بسيارى از واژه‌ها و در پيوندهاى واژگانى؛ و ٤) نياز مُبرم و مكرر به كاربرد نشانه‌هاى اضافه، به‌ويژه كسره‌ی اضافه.

چارهجويى

نه فقط هرگز مدعى يافتن چاره‌ی معجزه‌آسايى براى رفع دشوارى‌هاى گريبانگير زبان‌نگاره‌ی فارسى نيستم، در مقاله‌ها و رساله‌ها و گفت‌و‌شنودهاى بسيارى در اين زمينه كه طى پنجاه سال گذشته خوانده و شنيده‌ام نيز هيچ‌كس راه‌حل قاطع و همه‌پسندى ارائه نداده است، گرچه برخى از به اصطلاح صاحب‌نظران با يقين و قاطعيت از نظريه‌هاى خود دفاع كرده‌اند. در ادامه‌ی  سخن، به چند نكته‌ی ساده اشاره خواهم کرد كه در نوشته‌هاى خود آزموده‌ام و از جنبه‌ی كمك به آسان‌خوانى‌ی جمله‌ها و پرهيز از كاربرد برخى نشانه‌هاى اضافه آنها را سودمند يافته‌ام، بدون پافشارى بر اعتبار يا همه‌پسندى‌ی آنها. ديگران نيز اين نكته‌ها را در نوشته‌هاى خود به كار برده‌اند، نه اينكه من مدعى نوآورى و پراكنش آنها باشم.

طيف نظريه‌پردازى‌ها در زمينه‌ی بهسازى زبان‌نگاره‌ی فارسى، از تغيير شكل آن در قالب الفباى لاتين در يك انتها تا كاربرد هرچه بيشتر نشانه‌هاى عربى-فارسى‌ی موجود و نوآور در انتهاى ديگر، گسترده است. بهانه‌ی اساسى‌ی پافشارى هواداران تغيير زبان‌نگاره از فارسى به لاتين اين است كه آموختن زبان فارسى به علاقه‌مندانى را كه زبان مادرى  آنها از ريشه‌ی لاتين است آسان مى‌كند و همچنين، براى جوانان نسل دوم و سوم مهاجران ايرانى نيز كارسازتر خواهد بود. تصور كنيد كه به خاطر شمار بسيار اندكى دانشجويان غربى و شمار اندك‌ترى جوانان نسل دوم و سوم مهاجران ايرانى كه به اصرار والدين هفته‌اى يك‌بار در كلاس‌هاى زبان فارسى شركت مى‌كنند—غالباً برای اينكه با زبانى الكن چند كلمه با پدربزرگ و مادربزرگِ ميهمان يا مقيم خوش‌وبِش كنند، غافل از اين واقعيت كه پس از تشرّف والدين به ديار واپسين همان چند كلمه‌ی فارسى را نيز فراموش خواهند كرد. چند جوان ايرانى نسل دومى و سومى را مى‌شناسيد كه فارسى‌خوان و فارسى‌نويس از آب درآمده باشند؟—زبان‌نگاره‌ی هزار و اندى ساله و همه‌ی ميراث مكتوبى را كه در قالب آن به جاى مانده دور بياندازيم و مثلاً بنويسيم:

Saalhaa del talabeh jaameh jam az maa meekard

Aancheh khod daasht ze beegaaneh tamannaa meekard

تصور صحنه‌ی كلاس درس ديكته و انشای فارسى به زبان‌نگاره‌ی لاتين در دبستان‌ها و دبيرستان‌هاى ايران در واقع صحنه‌ی نمايش نمونه‌هاى تئاتر پوچِ ژان ژُنه و ساموئل بِكِت و هارولد پينتر و . . . خواهد بود.

اين نظريه‌پردازان ظاهراً فراموش كرده‌اند دانشجويى كه در طلب كسب درجات آكادميك در زبان فارسى است بايد اهل تلاش و پشتكار باشد، وگرنه بيهوده دعوى تحصيلات عالى را در سر مى‌پروراند. مگر آموختن زبان‌هاى ريشه‌گرفته از لاتين در حد درجات آكادميك بسان راحت‌الحلقوم است كه نجويده مى‌توان بلعيد؟ شايد هواداران تغيير زبان‌نگاره به لاتين بر اين تصور واهى‌اند كه همه‌ی ايرانيانِ مدعى‌ی آشنايى با اين زبان‌ها در واقع به نحوى روان و سليس در قالب آنها مى‌نويسند و مى‌خوانند يا توانمندى فهم آنچه در آنها گفته و نوشته شده را دارند. من شخصاً شمار بسيارى را از نزديك مى‌شناسم كه بيش از چهل سال در تراز دكتر و مهندس و دانش‌آموخته‌هاى ديگر در امريكا سرگرم كار و چه بسا تدريس بوده‌اند و نه تنها يك پاراگرافِ درست—در واقع، يك جمله‌ی درست—به زبان انگليسى نمى‌توانند بنويسند كه از فهم يك پاراگراف ادبى و فلسفى و منطقى و تحليلى به اين زبان به‌كلى عاجزند. به عبارت ديگر، آسان‌خوانى‌ی يك زبان‌نگاره هرگز درست‌فهمى‌ی آنچه را كه در آن آمده تضمين نمى‌كند.

در انتهاى ديگرِ طيفِ نظريه‌پردازى‌ها در زمينه‌ی زبان‌نگاره‌ی فارسى، نظريه‌ی نگاهداشت زبان‌نگاره‌ی سنتى است كه به قصد آسان‌خوانى با نشانه‌هاى اضافى‌ی موجود و نوساخته تزيين شده باشد. از جمله هواداران راسخ اين نظريه داريوش آشورى است كه درباره‌ی زبان و زبان‌نگاره‌ی فارسى به تفصيل نوشته و خدمات شايسته‌اى در اين زمينه كرده است، به‌گونه‌اى كه مشكل مى‌توان بدون بازبُرد به انديشه‌هاى او در زمينه‌ی اين مقوله‌ها به گفت‌و‌گو پرداخت. فرهنگ علوم انسانى او، با همه‌ی كمبودها، خدمت پُرارزشى بوده است. من شخصاً سال‌هاست مدام به آن بازبُرد داشته‌ام. آشوری در بازانديشىِ زبانِ فارسى يك بخش را به ”چند پيشنهاد دربارۀ روشِ نگارش و خطِ فارسى“ اختصاص داده است. او در اين بخش گرفتارى‌هاى گريبانگير زبان و زبان‌نگارۀ فارسى را به‌درستى برمى‌شمرد و آنها را در متن تاريخ بررسى مى‌كند. اِشكال كلى‌ی بخش يادشده زبان دشوار و تخصصى آن است كه حتا بردبارى  خواننده‌ی اهل زبان را به چالش مى‌طلبد، چه رسد به خواننده‌ی نااهل(!) كه به احتمال زياد پس از خواندن يكى دو صفحه از ادامه‌ی  كار دست مى‌كشد: اشاره به مصوت‌هاى كوتاه و بلند، و آغازين و پايانى، صامت‌ها، ياى نكره و وحده، نشانه‌هاى آشنا و ناآشنايى چون  “v”و ”-“ زير و ”-“ زبَر، ”~“ و كاربرد بجا و نابجاى كسره‌ی اضافه در حد افراط.

دليل‌تراشى‌هاى نامعقولى كه در مورد هواداران تغييرخط در قالب لاتين به آنها اشاره رفت—بهانه‌ی آسان‌سازى آموزش فارسى به خارجى‌ها—در پيشنهادهاى آشورى در قالب توجيه ديگرى چهره‌ی  ناسنجيده‌ی خود را نمايان مى‌كند: بسيارى از نشانه‌هاى اضافه‌ی پيشنهادى آشورى صرفاً برای كمك به تلفظ درست واژه‌هاى ريشه‌گرفته از لاتين است. بدين قرار، هوادارى از تغيير زبان‌نگاره به بهانه‌ی آسان‌سازى آموزش فارسى به غربى‌ها در يك انتهاى طيف نظريه‌پردازى‌ها، در قالب بهانه‌ی آسان‌سازى تلفظ واژه‌هاى ريشه‌گرفته از لاتين در انتهاى متضاد آن طيف تغيير شكل مى‌دهد. به عبارت ديگر، دو نظريه‌ی به‌كلى واگرا (divergent)، از يك نظر همگرايى (convergence) پيدا مى‌كنند. آشورى پيشنهاد مى‌كند كه نام‌هاى زير را بايد اين‌گونه نوشت: بارتوˇ لوˇ مئوˇ، فوˇتوˇكوˇپى، كوˇموˇدوˇر، مو῀زه، بو῀لوار، روˇموˇلو῀س، پو῀رهو῀س، كِنتو῀روس، شو῀پنهو῀ر، و بسيارى ديگر؛ غافل از اينكه وظيفه‌ی هر نويسنده‌ی مسئول و متعهد اين است كه پس از ذكر اين نام‌ها به هرگونه زبان‌نگاره‌ی فارسى، معادل لاتين آنها را درون پرانتزها بياورد. در اين صورت، شكل آنها به فارسى در واقع بى‌تفاوت خواهد بود. از اينها گذشته، چند بار تاكنون خواننده‌ی اين نوشته كومودور و رومولوس و پورهوس و كنتوروس و . . . را در طول عمر خود جايى خوانده يا نوشته است كه به بهانه‌ی تلفظ درست آنها بايد به كاربرد مكرر نشانه‌هاى اضافه‌ی ناآشنا و نامتعارف متوسل بشود؟

پيشنهادهاى آشورى منحصر به نام‌ها و اصطلاحات لاتين نيست، به نظر ايشان بايد نوشت: فردوسى، روغن، موج، نوبت، اوج، اوضاع، . . . چه لزومى به كاربرد نشانه‌هاى اضافه‌ی من‌درآوردى براى تلفظ اين واژه‌هاى بسيار رايج مى‌توان تصور كرد؟ مگر فردوسى و روغن و موج و نوبت و . . . را به نحو معنى‌دار ديگرى نيز مى‌توان تلفظ كرد؟ به نظر من، پيشنهادهاى آشورى در اين زمينه به‌منزله‌ی نوعى ”نوعربى‌نما كردنِ“ زبان‌نگاره‌ی فارسى ست؛ البته اگر اين‌گونه تركيب‌بندى‌ی واژه‌ها را بتوان اصولاً روا دانست: Neo-Arabization. اين پيشنهادها در حكم ضدنظريه‌هايى‌اند بر تلاش روشنفكران ايرانى در پالايش زبان و زبان‌نگاره‌ی فارسى و رهايى از چيرگى زبان عربى. علي‌رغم مخالفت شديد من با تغيير خط، اگر پاى گزينش پيش بيايد، زبان‌نگاره‌ی  برگرفته از لاتين را كه در اكثر موارد بى‌نياز از كاربرد نشانه‌هاى اضافه است بى‌تأمل به زبان‌نگاره‌ی پُرتكلّف و سرگيجه‌آور عربى ترجيح مى‌دهم، به‌ويژه كه مسئله‌ی تلفظ پورهوس و كنتوروس و رمولوس را نيز حل مى‌كند و اين‌گونه نگرانى‌ها نيز برطرف مى‌شوند! به احتمال زياد، نوعربى‌نما كردنِ زبان‌نگاره‌ی فارسى را صرفاً استادان سنت‌گرايى مى‌پسندند كه از مكتبخانه تا دانشگاه زبان عربى آموخته‌اند و با نوعى دلبستگى‌ی عاطفى و حرفه‌اى به اين زبان وابسته‌اند.

مشكل ديگر پيشنهادهاى آشورى كاربرد افراطى كسره‌ی اضافه است كه در برخى نمونه‌هايى كه شاهد مى‌آورد ناضرور به نظر مى‌رسند: زيباىِ شهر، موىِ بلند، خانه‌ىِ هوشنگ، نسخه‌هاىِ خطى، متن‌هاىِ قديمى، سده‌هاىِ ميانه، سفرهاىِ كوتاه. در اين نمونه‌ها و نمونه‌هاى مشابه، وجود كسره‌ی اضافه به‌كلى ناضرور است، به اين علت بسيار ساده كه اين تركيب‌ها را جور ديگرى نمى‌توان خواند. مگر علت وجودى كسره‌ی اضافه چيزى جز كمك به آسان‌خوانى‌ی پيوند زنجيره‌اى واژه‌هاست؟ يا اينكه غرض از كاربرد آنها آرايش و تزيين زبان‌نگاره است؟ پيشنهادهاى آشورى در زمينه‌ی كاربرد خط تيره‌ی كوتاه (hyphen) نيز—كه در واقع ازنشانه‌هاى نقطه‌گذارى ست، نه نشانه‌ی اضافه—در برخى موارد ناضرور به نظر مى‌رسند. در نمونه‌هاى ”ذره-ذره، قطره-قطره، دير-دير، تند-تند“ و مانند اينها كاربرد هايفن نابجاست، بگذريم كه اين تركيب‌ها را جور ديگرى نمى‌توان خواند كه به كاربرد هايفن براى درست‌خوانى آنها نيازى باشد. در نمونه‌هايى چون ”از-راه-رسيده“ يا ”از-آب-گذشته“ وجود هايفن بجاست، زيرا اين واژه‌هاى تركيبى در حكم صفت‌اند، اما نه در موارد ”آمد-و-شد“ و ”نشست-و-برخاست.“ به نظر مى‌رسد آشورى با اين نكته‌ی ظريف، اما مهم، در خصوص كاربرد هايفن بيگانه است. اگر بنويسيم ”گفت-و-شنودى“ (dialogical) كاربرد هايفن بجاست، زيرا اين تركيب نقش صفت را دارد (”رهيافت گفت–و-شنودى در شناخت حقيقت“)، اما در مورد ”گفت‌و‌شنود“ (dialogue) نيازى به كاربرد هايفن نيست، زيرا اين تركيب در حكم اسم است (”گفت‌و‌شنود ما ساعت‌ها به درازا كشيد“).

بدين قرار، مى‌بينيم كه طيف چاره‌جويى‌ها به قصد بهبود زبان‌نگاره‌ی فارسى مابين دو قطب افراطى—تغيير خط به لاتين، و نوعربى‌نما كردنِ آن—گسترده است. در عين حال، هر كس به سبك و سليقه‌ی خود—از جمله نويسنده‌ی اين مقاله—در گستره‌ی مابين اين دو قطب و بى‌اعتنا به دو انتهاى آن، زبان‌نگاره‌ی مورد پسند خود را به كار مى‌برد. و پيكر نزار و رنجور زبان‌نگاره‌ی فارسى در توهّم معجزه‌ی ”دستى از غيب مگر آيد و كارى بكند“ همچنان انتظار مى‌كشد.

فرض را بر اين بگذاريم كه پيشنهادهاى منطقى، پذيرفتنى و كارآمدى براى بهبود قاطع زبان‌نگاره‌ی فارسى ارائه شوند. ببينيم چگونه مى‌توان اين پيشنهادها را در متن كل زبان فارسى و در جمع فارسى‌زبانان برقرار كرد و گسترش داد. چنين امر خطيرى نيازمند رهبر(ان) آگاه و متعهدى است كه ابتدا تأييد اين پيشنهادها را به فرهنگستانى متشكل از نخبگان زبان و ادب واگذار كند. پس از تأييد وتأمين هزينه، وزارت آموزش‌و‌پرورش بايد همه‌ی كتاب‌هاى درسى، از كودكستان تا دانشگاه، را تصحيح و تجديد چاپ كند. سپس، همه‌ی آموزگاران و استادان بايد بازآموزش ببینند. همه‌ی قوانين و مكتوبات ادارى و همه‌ی رسانه‌هاى خبرى و تفريحى بايد بر اساس زبان نگاره‌ی نو تغيير پيدا كنند. از همه دشوارتر، توده‌هاى فارسى‌زبان بايد آن را بياموزند و به كار گيرند. به فرض محال اگر همه‌ی اين طرح‌ها، مرحله به مرحله، به نحو احسن انجام بگيرند، فعليت بخشيدن آنها امرى خواهد بود شاق و توانفرسا كه شكيبايى و پايدارى دو سه نسل را به چالش خواهد طلبيد. سخن درست بگوييم: اين بختِ خوش كه بهبود قاطع زبان‌نگاره‌ی فارسى صورت بپذيرد به همان اندازه بى‌پايه و بى‌مايه است كه تصور كسب تجربه‌ی رنسانس، روشنگرى، مدرنيته، و، عاقبت، تجربه‌ی ليبرال‌دموكراسى در ايران‌زمين به يُمن برنامه‌ريزى‌هاى ده ساله و بيست ساله!

بدون ادعاى دستيابى به راه‌حل قاطعى در بهبود زبان‌نگاره‌ی فارسى يا هرگونه پافشارى در ترويج پيشنهادها، به چند اصل ساده در شيوه‌ی نگارش كه سال‌هاست در نوشته‌هايم رعايت كرده‌ام اشاره مى‌كنم. (استثنائات مواردى بوده است كه برخى نشريه‌ها، از جمله ايران نامگ، متن را بر اساس زبان‌نگاره‌ی تجويزى ويژه‌ی خود چاپ مى‌كرده‌اند.) اين اصل‌ها منحصر به نوشته‌هاى من نبوده‌اند، ديگران نيز به تكرار، و چه بسا پيش از من، از آنها پيروى كرده‌اند. انگيزه‌ی من در كاربرد اين اصول همان بوده است كه در ابتداى اين نوشته به آنها اشاره رفت: پرهيز از كاربرد نشانه‌هاى اضافه در حد امكان، و گزينش سبكى هرچه نزديك‌تر به شيوه‌ی تلفظ و آسان‌خوانى‌ی پيوند زنجيره‌اى جمله‌ها.

به جاى كاربرد ”ياى شكسته‌ی همزه‌مانند“ بالاى ”ه“ —خانۀ، گفتۀ، نوشتۀ، . . .— كه در گفتار ”ى“ خوانده مى‌شود، مى‌توان نوشت: خانه‌ى، گفته‌ى، نوشته‌ى، . . . بدين ترتيب، نه فقط از كاربرد نشانه‌ی اضافه‌ی ياى شكسته پرهيز شده است، خوانش اين واژه‌ها نيز همان‌گونه خواهد بود كه تلفظ مى‌شوند. من از هيچ  منطق زبانى/زبان‌نگاره‌اى در توجيه برترى يا امتياز ياى شكسته بر ياى كامل آگاه نيستم. هر چه هست، وابستگى نوستالژيك به ادامه‌ی سنتى است كه در وهله‌ی اول موجب آشفتگى زبان‌نگاره‌ی فارسى بوده است. و گفته‌اند سنت چيزى جز توهّم ثبات و تداوم نيست.

در زبان گفتارى و براساس نحوه‌ی تلفظ، ”است“ پس از واژه‌هايى كه به ”ى“ ختم مى‌شوند همواره ”ست“ خوانده مى‌شود: گفتارى‌ست، هستى‌ست، موسيقايى‌ست، . . . ما هرگز اين واژه‌هاى تركيبى را ”گفتارى است، هستى است، موسيقايى است“ تلفظ نمى‌كنيم. در زبان‌نگاره‌ی زشت و  پيچيده‌ی سنتى كه هنوز هم نمونه‌هايى از آن گاهى به چشم مى‌خورد، ”ست“ را به واژه‌هاى مربوطه مى‌چسبانند: گفتاريست، هستيست، موسيقاييست، . . . لازم به تأكيد نيست كه اين‌گونه شيوه‌ی نگارش ناپسند و مردود است. باز هم بايد اشاره كرد كه هيچ دليل منطقى و موجهى بر ضد آوردن ”ست“ پس از اين واژه‌ها نمى‌توان تصور كرد. نكته‌ی جالب و در عين حال اميدبخش اينكه برخى از استادان سنت‌گرا كه سال‌ها با اين‌گونه سركشى‌هاى ماجراجويانه (!) در امر زبان‌نگاره‌ی فارسى مخالف بودند، عاقبت نه تنها آنها را پذيرفتند، بلكه در نوشته‌هاى خود از آن پيروى كردند. نمونه‌ی اين تحول نويدبخش را در شماره‌هاى سال‌هاى پايانى‌ی فصلنامه‌ی ايرانشناسى مى‌توان شاهد بود.

مسئله‌ی كسره‌ی اضافه پيچيده‌تر وفراگير تر از آن است كه راه چاره‌ی كارا و بنيادينى براى آن بتوان يافت. در بسيارى موارد، چاره‌اى جز كاربرد آن  وجود ندارد، وگرنه خوانش و فهم جمله‌ها مشكل خواهد بود. یگانه استثنا در واژه‌هايى است كه به ”ى“ ختم مى شوند. برای نمونه، به جاى ”هستىِ، فلسفىِ، دينىِ، علمىِ، . . .“ مى‌توان نوشت: ”هستى‌ى، فلسفى‌ى، دينى‌ى، علمى‌ى.“ بدين ترتيب، نه فقط كاربرد كسره‌ی اضافه ديگر لزومى نخواهد داشت، به عبارتى پيوند زنجيره‌اى واژه‌ها همچنان برقرار باقى مى‌ماند، شكاف مابين شيوه‌ی نگارش و نحوه‌ی تلفظ نيز از ميان مى‌رود. تأکید می‌کنم که کاربرد ”ی“ باید صرفاً محدود به مواردی باشد که به خوانش جمله‌ها کمک می‌کند، نه در مواردی که جمله‌ها را جور دیگری نمی‌توان خواند.

با پيروى از اين سه اصلِ ساده، جمله‌اى مانند، ”مهربانىِ بى‌ريا نشانۀ دوستى است“ را مى‌توان اين‌گونه از نو نوشت: ”مهربانى‌ى بى‌ريا نشانه‌ى دوستى‌ست.“ مى‌بينيم كه در صورت دوم نه تنها ضرورتى به كاربرد دو نشانه‌ی اضافۀ ”ياى شكسته و كسره‌ی اضافه” در كار نبوده است، خوانش جمله نيز به خاطر ”ست“ به جاى ”است“ به زبان گفتارى نزديك‌تر شده است.

نكته‌ی آخر اينكه جز پيروى‌ی بى‌دليل از سنت فرسوده‌ی عربى-فارسى در شيوه‌ی نگارش، بهانه‌ی موجهى براى گزينش ”حتّى“ به جاى ”حتّا“ و نمونه‌هاى اينچنانى ديگر، وجود ندارد (طهران، ايطاليا، اطريش به جاى تهران، ايتاليا، اتريش، و بسيارى ديگر.) اگر اميدى به بهبود نسبى زبان‌نگاره‌ی فارسى وجود داشته باشد، صرفاً از طريق سنت‌گريزى و توسل به نوگرايى خواهد بود.

پىگفتار

آيا ماهيت و ويژگى زبان‌نگاره‌ی فارسى دريچه‌اى است به روى شناخت خُلق‌و‌خوى ايرانى؟ گرچه در ابتداى اين نوشته تأكيد شد كه زبان‌نگاره صرفاً مجموعه‌اى از نشانه‌ها و نمادهاى قراردادى است، بدون هيچ‌گونه ارزش و اعتبار نهادى، به قصد انتقال انديشه از نويسنده به خواننده، اما به هر حال برگزينش اين نشانه‌هاى قراردادى فرآورده‌ی ذهنيت جمعى مردمى است كه قالب صورى  خاصى را به قصد بيان انديشه برگزيده‌اند. و ذهنيت به نوبه‌ی خود حاصل برايند تأثيرات متقابل بسيارى است كه در نوشته‌ی ديگرى به تفصيل بررسى كرده‌ام.[9] همين‌قدر بايد بگويم كه ذهن آدمى در متن دو عامل سبب‌سازِ كلى شكل مى‌گيرد: عامل ”توارث“ كه بيرون از مهار آدمى است–بگذريم كه در آينده‌اى نه چندان دور، حداقل برخى از ساخت‌هاى توارثى نيز از طريق روش‌ها و دستكارى‌هاى مولكولى مهار خواهند شد–و عامل ”فرهنگ“ كه خود ناشى از عوامل ثانوى بسيارى است مانند نژاد، محيط زيست، خانواده، آموزش‌و‌پرورش، زبان، دين، وضع مالى، تاريخ سياسى و اجتماعى، و بسيارى ديگر. برای نمونه، زبان‌نگاره‌ی آلمانى يا انگليسى نماينده‌ی ذهنيتى است متمايز از ذهنيتى كه زبان‌نگاره‌ی فارسى يا عربى در متن آن شكل گرفته است. مسئله‌ی سرورى يا فرودستى اين يا آن ذهنيت در اينجا به هيچ‌وجه مطرح نيست. تأكيد در اين است كه بى‌ترديد صورت و ساختِ زبان‌نگاره‌ها و به‌طور كلى ماهيت زبان در اين دو گروهِ فرضى نماينده‌ی نظام ذهنى‌ای است كه در متن دو گروه فرهنگى‌ی به‌كلّى متفاوت سازمان يافته است. تصور نمى‌كنم پذيرش اين واقعيت بحث‌انگيز باشد. بدين قرار، زبان‌نگاره را نيز از جمله شاخص‌هاى شناخت خُلق‌و‌خوى جمعى‌ی جوامعِ انسانى مى‌توان به شمار آورد.

اگر سال‌هاى ميانه‌ی قرن نوزدهم در ايران را آغاز عصر روزنامه‌نگارى، و به دنبال آن رواج تدريجى نشر مجله‌ها و كتاب‌ها و به‌طور كلى رسانه‌ها به شمار بياوريم، از آن دوران تا زمان حاضر هرج‌و‌مرج كامل بر شيوه‌ی كاربرد زبان‌نگاره‌ی فارسى حاكم بوده است. در پيش اشاره شد كه نه فقط در رسانه‌هاى متفاوت، بلكه در مقاله‌ها و فصل‌هاى هر رسانه، به نحوى ولنگار و  برحسب ميل و سليقه‌ی نويسنده در هر لحظه‌ی نوشتن و بى‌اعتنا به هرگونه قانون و قرار شخصى يا قراردادى، شيوه‌هاى كاربرد زبان‌نگاره دگرگون بوده است. حتّا گاهى در محدوده‌ی يك صفحه، نويسنده به زبان‌نگاره‌هاى متفاوتى نوشته است! گويى هيچ‌گونه سخت‌كوشى، همت يا احساس مسئولیتى در كار نبوده است كه نويسنده يك بار نوشته‌ی خود را مرور كند و به اشتباه فاحش خود  پى ببرد. شگفت آنكه اين‌گونه بى‌نظمى‌ی ذهنى و اخلاقى منحصر به نويسندگان به اصطلاح بازارى نيست، از اهل زبان و ادب نيز به تكرار سر زده است. جاى ديگر در اين نوشته، و در نوشته‌هاى ديگر، به نمونه‌هايى از آنچه گفته شد اشاره كرده‌ام. تا آنجا كه من باخبرم، و بر اساس آشنايى ديرينه با زبان انگليسى، اينچنين آشفتگى در كاربرد زبان‌نگاره در قلمرو زبان انگليسى و به احتمال قريب به يقين در قلمرو زبان‌هاى ديگرِ ريشه‌گرفته از لاتين هرگز وجود نداشته است؛ اينكه نويسندگان برحسب ميل و سليقه‌ی خود، و بدون اعتنا به هر گونه رسم و قانون، به زبان‌نگاره‌ی مورد پسند خود بنويسند.

پرسشى كه در اين مقطع از گفتمان‌ها ناگزير بايد مطرح شود اين است: آيا ويژگى‌هاى تكروى و خود‌مدارى (self-centeredness) در خُلق‌و‌خوى جامعه‌ی ايرانى سبب بنيادين آشفتگى‌ها در زبان‌نگاره‌ی فارسى است، يا نبود تاريخى‌ی سنت مقرر و همه‌پسندى در شيوه‌ی كاربرد  زبان‌نگاره‌ی  فارسى موجب بى‌اعتنايى و ولنگارى آنان در اين زمينه بوده است؟ مى‌بينيم كه در اين حلقه‌ی معيوب، شناخت رابطه‌ی علت و معلولى بسيار مشكل است، زيرا در محدوده‌ی رابطه‌ی حلقوى (circular)، برخلاف رابطه‌ی خطى (linear)، هر نقطه‌اى در حلقه مى‌تواند به‌منزلۀ آغاز يا پايان به شمار بيايد.[10] به عبارت ديگر، خُلق‌و‌خوى ايرانى و آشفتگى‌ زبان‌نگاره هر دو مى‌توانند در اين رابطه‌ی معيوب هم علت و هم معلول به حساب بيايند. اما اگر لحظه‌اى نيك بنگريم، عقل و استدلال حكم مى‌كنند در نظر بگيريم كه ويژگى‌هاى تك‌روى و خودمدارى در جامعه‌ی ما منحصر به مسئله‌ی زبان‌نگاره نيست؛ بسيارى از ويژگى‌هاى فرهنگى و سنتى و اجتماعى ما ناشى از اين‌گونه خُلق‌و‌خوست. اهل انديشه از آنچه گفته شد به خوبى آگاه‌اند؛ شرح مبسوط آن بيرون از حوصله‌ی اين نوشته است. همين‌قدر بايد اشاره كرد كه از جنبه‌ی پيروى از منطق و رعايت انضباط در انديشه و عمل، قرن‌هاست كه ما را موجوداتی ”اجتماعى،“ در ناب‌ترين و فراگيرترين معنى‌ی اين مفهوم، نمى‌توان به شمار آورد. آشكار است كه روى سخن در اين زمينه با ذات‌هاى ناب و استثنايى كه ما همه از بخت خوشِ روبه‌رويى با آنها گه‌گاه برخوردار بوده‌ايم نيست. روى سخن در اين گزاره با ويژگى‌هاى رفتارى جمعى شهروندان يك جامعه است. تاريخ فرهنگى و اجتماعى و سياسى‌ی ما در درازناى قرون شاهد زنده‌ی آنچه گفته شد است. بايد با تأكيد يادآور شوم كه ويژگى‌هاى رفتارى‌ی  تك‌روى و خودمدارى را هرگز نبايد به اشتباه با مفهوم بسيار مهم ”فرديت“ كه از اصول بنيادين در تحقق‌پذيرى جنبش مدرنيته و در ساخت تمدن انسانى است يكسان انگاشت. اگر بپذيريم كه تمايل ذهنى جمعى‌ی ما به تك‌روى و خودمدارى، همراه با بى‌اعتنايى يا ناتوانى در بهره‌گيرى از منطق و انضباط در انديشه و عمل، نه فقط در زمينه‌ی زبان‌نگاره‌ی فارسى، بلكه در همه‌ی جنبه‌هاى حيات تاريخى ما سخت اثرگذار بوده است، در اين صورت رابطه‌ی حلقوى مابين خُلق‌و‌خوى ايرانى و زبان‌نگاره‌ی فارسى به رابطه‌ی خطی‌ی جهت‌دار، به عبارتى عِلّى (causal)، تبديل مى‌شود: بدين معنى كه سبب اصلى آشفتگى در زبان‌نگاره‌ی فارسى خُلق‌و‌خوى ايرانى بوده است. از سوى ديگر، آشفتگى‌ی حاكم بر زبان‌نگاره‌ی فارسى نيز به نوبه‌ی خود تشديد تظاهرات اخلاقى را در ما موجب شده است: حالا كه همه‌چيز آشفته و نابسامان است، من هم هر جور ميلم بكشد عمل خواهم كرد! به عبارت ديگر، نتايج حاصل از بى‌نظمى و هرج‌و‌مرج به نوبه‌ی خود موجب تشديد بى‌نظمى و هرج‌و‌مرج است. بدين قرار، حتّا اگر تصور كنيم كه آغازگرِ آشفتگى در زبان‌نگاره‌ی فارسى خُلق‌و‌خوى ايرانى بوده است، يعنى اينكه رابطه‌ی خطى/عِلّى بر اين فرايند حكم مى‌رانده است، با گذشت زمان تأثيرات متقابل اين دو عامل در محدوده‌ی يك رابطه‌ی حلقوى/غيرعِلّى (non-causal) دگرسان شده است به طورى كه در اين فرايند ديگر نمى‌توان علت و معلول را از هم باز شناخت. و چنين است ويژگى‌ی حلقه‌ی معيوب: زنجيره‌ی تأثيرات متقابل دو يا چند عامل كه موجب تشديد اين تأثيرات در يكديگرند و به نحوى بى‌امان به وخامتِ نتايج حاصل از آنها مى‌انجامد. تا زمانى كه در نتيجه‌ی دخالت يك عامل بيرونى/خارجى اين حلقه گسسته نشود، همچنان با شتاب ادامه خواهد داشت.

حاصل لحظه‌اى درنگ و درانديشى در آنچه گفته شد اين رازگشايى است كه حيات تاريخى‌ی ما در درازناى قرون گويى در واقع عبارت از مجموعه‌اى از حلقه‌هاى معيوب بوده است كه در متن چرخش بى‌امانِ آنها شناخت رابطه‌ی علت و معلولى ديگر امكان‌پذير نيست. بيهوده نيست كه تلاش‌هاى روشنفكرانه‌ی جامعه‌شناسان و تاريخ‌دانان و فيلسوفان ما در توجيه و تفسير علل زير بناى نابسامانى‌هاى فرهنگى و اجتماعى و تاريخى‌ی ما، چه آگاه يا ناآگاه از سرگشتگى درچرخشِ بى‌امانِ حلقه‌هاى معيوب، همه بى‌حاصل بوده‌اند. در هر مقطع از حيات تاريخى‌ی ما، مشكل مى‌توان بيرون از محدوده‌ی تأثيرات متقابلِ عواملى كه بر محور حلقه‌هاى معيوب عمل مى‌كنند به بررسى پرداخت: ناخشنودى از يك نظام سياسى و حكومتى موجب سرنگونى‌ی آن و برقرارى نسنجيده و ناآزموده‌ی نظام سياسى و حكومتى‌ی ديگرى است كه حاصل آن تشديد ناخوشنودى‌هاست؛ بى‌دقّتى و ابهام در كاربرد زبان/زبان‌نگاره موجب سوء تفاهم و خاموشى‌ی ”چراغ‌هاى رابطه“ است كه به نوبه‌ی خود در قالب زبان بيان مى‌شود و موجب تشديد بدفهمى‌ها و آشفتگى در رابطه‌هاست؛ حرف مفت‌گويى در قالب تعارف و مبالغه واكنش‌هاى مشابهى به وجود مى‌آورد كه موجب تشديد حرف مفت‌گويى‌هاى دو سويه است،[11] و نمونه‌هاى بسيار ديگر.

و ما همچنان در انتظار عنصر بيرونى‌ی رهابخشى كه طلسم چرخش بى‌امان ما در حلقه‌هاى معيوبِ حيات تاريخى‌مان را بشكند، حيرت‌زده چشم به راه به جا مانده‌ايم.

[1] در این مقاله، به سبب ماهیت آن، زبان‌نگاره‌ی نویسنده به کار بسته شده است.

[2]واژه‌ی رسا و دقيق ”زبان‌نگاره“ را داريوش آشورى به جاى ”خط/رسم‌الخط“ پيشنهاد كرده است كه بر معنى انحصارى‌ی دقيقى كه مورد نظر ماست دلالت دارد. رسم‌الخط اصطلاح عربى بدصوت و بدصورتى است كه باید از زبان فارسى‌ی امروز پاكسازى شود.

[3]حميد صاحب‌جمعى، ”اختيار، جبر يا تقدير: به كدامين حكم بايد باور داشت؟“ ايراننامه، سال 28، شمارۀ 3 (پاييز ١٣٩٢)، ١٠٣-١٢٧.

[4] محمدرضا شفیعی کدکنی، رستاخیز کلمات: درسگفتارهایی دربارۀ نظریۀ ادبی صورتگرایان روس (تهران: سخن، 1391)، 101-102، پانوشت 4.

[5]داريوش آشورى، بازانديشى زبان فارسى: ده مقاله (چاپ 4؛ تهران: نشر مركز، ١٣٨٦)، ١٣١-١٤٦.

[6]حميد صاحب‌جمعى، ”ناسازگارى عقل و عشق: بررسى زبان شعر در نثر صوفيه،“ ايراننامه، سال 29، شمارۀ 1 (بهار ١٣٩٣)، ١٦٢-١٩٦؛ حميد صاحب‌جمعى، ”در ستايش صورت و نكوهش معنى: بررسى و نقد رستاخيز كلمات،“ ايران نامگ، سال 2، شمارۀ 4 (زمستان ١٣٩٦)، ١٠٣-١٢٧.

[7]اشاره به كتاب آموزنده و بى‌همتايى است به قلم استاد متوفى دانشگاه كُرنل، ویلیام استرانک (پسر)، كه خواندنش براى هر كس كه به زبان انگليسى مى‌نويسد واجب است. بسيارى از نكته‌ها در مقولۀ بلاغت در اين كتاب در همه‌ی زبان‌ها كاربرد دارد. بنگرید به

William Strunk Jr., The Elements of Style (New York: Harcourt, Brace and Company, 1920).

[8]گفته‌ی معروف مارتين هايدگر، فيلسوف آلمانى معاصر.

[9] صاحب‌جمعى، ”اختيار، جبر يا تقدير.“

[10]حميد صاحب‌جمعى، ”انسان و زمان: خاستگاه و هويت زمان از ديدگاه‌هاى دينى، فلسفى، و علمى،“ بررسى كتاب (ضمیمه)، سال 22، شمارۀ 70 (تابستان ١٣٩١).

[11]حميد صاحب‌جمعى، ”در باب حرف مفت،“ بررسى كتاب (ضمیمه)، سال 16، شمارۀ 48 (پاييز ١٣٨٥)؛ حميد صاحب‌جمعى، ”نگاهى دوباره به حرف مفت،“ بررسى كتاب (ضمیمه)، سال 18، شمارۀ 55 (پاييز ١٣٨٧).

گستره و محدودۀ تاریخ‌نگاری اکنون: فوکو و انقلاب ایران

 عطا محامد تبریز <a.mohamedtabriz@gmail.com> دانشجوی دکتری علوم سیاسی و روابط بین‌الملل دانشگاه استانبول و در حال نگارش پایان‌نامۀ دکتری‌اش با عنوان ”پیدایی و تداوم خشونت سیاسی در دورۀ مشروطه: بنیان‌های اجتماعی و ساختاری“ است. به پژوهش دربارۀ تحولات دین و سیاست در ایران و عثمانی در دورۀ مدرن، خشونت و جریان‌های اجتماعی، تحولات اجتماعی و سیاسی خاورمیانۀ معاصر و جریان‌های روشنفکری ایران و ترکیه علاقه‌مند است. علاوه بر انتشار مقالاتی در وبگاه‌های انسان‌شناسی و میدان، مقالۀ ”ایرانشهری: عامل بقا یا استبداد؟ درنگی در آرای سیدجواد طباطبایی و محمدعلی همایون کاتوزیان“ را منتشر کرده است.

 

مقدمه

در بحبوحۀ انقلاب اسلامی ایران، نویسندگان بسیاری با تخصص‌های گوناگون برای فهم آنچه در ایران روی می‌داد به ایران آمدند یا حوادث آن را به‌دقت زیر نظر گرفته، دربارۀ آن ایده‌پردازی کردند. ریشارد کاپوشچینسکی، روزنامه‌نگار لهستانی در شاهنشاه روایتی نمادشناسانه بر اساس تصاویر و مصاحبه‌هایش از روزهای قبل و بعد انقلاب عرضه می‌کند.[1] نگاشته‌های انسان‌شناسانۀ مایکل فیشر در ایران: از مباحثۀ مذهبی تا انقلاب اسلامی روایتی است مبتنی بر ریشه‌های فرهنگی انقلاب ایران که سعی در فهم چرایی نقش مذهب در این انقلاب دارد، گرچه عامل اقتصادی در پیدایی این انقلاب را نیز برجسته می‌سازد.[2] خاطرات موریو اونو در سال 1357 در ایران بودم به دنبال ترسیم دایرۀ قدرت شاه و ریشه‌یابی حوادث انقلاب از خلال نگرشی انسان‌شناسانه با گزارش‌هایی از مبارزه‌های مردمی است.[3] یادداشت‌های تاریخی و روزنامه‌نگارانۀ ک‍ل‍ر ب‍ری‌ی‍ر و پی‌ير بلانشه در انقلاب به نام خدا در پی فهم تغییرات روزانۀ ایران انقلابی نوشته شدند.[4] اینها و بسیاری دیگر بررسی‌های مهمی‌اند که در همان سال‌های انقلاب دربارۀ وضعیت ایران به چاپ رسیدند. در میان حلقۀ اصحاب علوم انسانی، یگانه کسی که در کسوت فیلسوفی با شهرت جهانی پای به ایران گذاشت میشل فوکو بود. فوکو اما خود متذکر است که نه در جایگاه فیلسوف، بلکه از منظر روزنامه‌نگاری آماتور می‌خواهد ایران را فهم کند. روزنامه‌نگاری را باید امری مشترک میان اکثر مشاهده‌گران خارجی انقلاب ایران دانست. این شاهدان تلاطم جمعی ایرانیان، کمابیش نکات مشترکی را دربارۀ پیدایی این انقلاب متذکر شده‌اند: سرکوب ارتش و نهادهای نظامی، فراگیری نیروی برآمده از منشائی اسلامی، ساختارهای ناکارآمد کشور، شکست پروژه‌های توسعه‌ای و مانند اینها.

آنچه نگاشته‌های فوکو را از نوشته‌های دیگران در این زمینه متمایز می‌کند، از یک‌سو جایگاه فوکو در فلسفۀ سیاسی غرب و از سوی دیگر، توجه عجیب او به امر معنوی به‌مثابه راهی برای رهایی از قفس آهنین مدرنیته است. جایگاه فلسفی‌اش سبب‌ شد که غربیان نوشته‌هایش دربارۀ ایران را در تناسب با نظریات پیشین او و بی‌توجه به پافشاری فوکو بر امر معنوی ارزیابی کنند. نگاه او به معنویت و خوش‌بینی و خوشنودی‌هایش از فردای انقلابی که با خود معنویتی سیاسی حمل می‌کند، توجه محققان اسلامی را برانگیخت؛ محققانی که کاری با نظریات سیاسی فوکو نداشتند.[5] طبعاً این توجه محققان اسلامی به فوکو به سبب شهرتی بود که در جهان غرب به دست آورده بود. بدین معنا، عمدۀ علت توجه به نوشته‌های فوکو دربارۀ انقلاب ایران نه به اعتبار ارزش و کیفیت این آثار، بلکه به اعتبار جایگاه فوکو در منظومۀ دانش جهانی است.

نقد یا سؤال عمده‌ای که در خصوص نوشته‌های فوکو دربارۀ انقلاب ایران مطرح‌ است، که چرا نتوانست سمت و سوی حرکت انقلاب را تشخیص دهد، در حالی است که برخی از منتقدان او حتی بدون سفر به ایران جنبه‌هایی از فردای انقلاب ایران را پیش‌بینی کرده بودند. این منتقدان عموماً بر این باورند که میان نظریات فوکو و نوشته‌هایش دربارۀ ایران شکافی وجود دارد. سؤال دیگر آن است که آیا نوشته‌های فوکو دربارۀ ایران نسبتی با نظریه‌هایش دارد؟ آفاری و اندرسون این پرسش را که جنبۀ ایجابی پرسش قبل را هدف قرار داده در کتابی واکاویده‌اند که بسیار محل استناد بوده است. آنها بر این باورند که نوشته‌های فوکو در خصوص انقلاب ایران در ادامۀ کارهای نظری‌اش قرار دارد، پس فوکو امری را برجسته کرده است که دغدغه فکری‌اش بوده و اگر نقصانی در متون او وجود دارد، ناشی از سامانۀ نظری است. می‌توان پرسش دیگری نیز طرح کرد که با دو پرسش پیشین مرتبط است و هم با آنها متفاوت: فوکو در آنچه بدان می‌نگرد چه چیزهایی را نمی‌بیند؟ این پرسش فقط به رابطۀ میان نظریه و تاریخ‌نگاری بسنده نمی‌کند، بلکه فقدان در نظریه و فقدان در تاریخ‌نگاری را علاوه بر رابطۀ میان این دو در نظر دارد. در حالی که پرسش‌های قبل چنان طراحی شده‌اند که تکلیف نظریه را در تاریخ‌نگاری مشخص سازند، این پرسش سعی در جدا کردن سه ساحت تاریخ‌نگاری، نظریه و رابطۀ میان آنها دارد، بی‌آنکه هم‌افزایی و همایندی میان این سه ساحت را از دست دهد و این امری است که در این مقاله به دنبال آنیم. برای به انجام رساندن این امر، ابتدا نظریۀ بنیادین فوکو دربارۀ تاریخ نگاری این رویداد، یعنی تاریخ‌نگاری اکنون را بررسی می‌کنیم و سپس، به واسازی برخی از لحظات تاریخ‌نگاری فوکو می‌پردازیم و در نهایت، می‌کوشیم نقصان این سامانه را هم در تاریخ‌نگاری، هم در نظریه و هم در رابطۀ این دو نشان دهیم.

مواجهۀ اسلامگرایان با نوشته‌های فوکو دربارۀ انقلاب ایران

در ایران، به‌سبب عطف توجه فوکو به مقولۀ اسلام و معنویت، جریان‌های اسلام‌گرا توجه بیشتری به این نوشته‌های فوکو مبذول داشته‌اند. محمدباقر خرمشاد دقیقاً از همین منظر نوشته‌های فوکو را خوانده و بر آن است که فوکو فهمیده بود که ”این انقلاب نمی‌تواند با انگیزه‌های اقتصادی و مادی صورت گرفته باشد“ و موتور محرک این انقلاب معنویت سیاسی است که عقلانیت سیاسی را دگرگون می‌کند. از این ‌رو، فوکو از باور خود و حملات ”جهان لائیک معنویت‌گریز یک ‌قدم هم عقب‌نشینی نکرد،“ چرا که فوکو این مهم را با ”متدهای علمی“ نوین کشف کرده بود.[6]

جعفر خوشروزاده در سه مقاله سعی کرده است نوشته‌های فوکو را بازخوانی کند. اگرچه ایدۀ هر سه مقاله در همان مقاله اول جای دارند و در مقاله‌های دیگر بحثی نو درنیفکنده است، با این همه، هر سه مقاله سعی در برجسته کردن گفتمان اسلامی در حرکت مردمی ایران دارند؛ حرکتی که در نظر خوشروزاده پیشگامی نخبگان را نفی می‌کند و ماهیتی به‌شدت مردمی ‌دارد که فوکو برای فهم آن به سراغ توده‌های انقلابی در خیابان رفته است. توده‌هایی که قدرت (قدرت نرم) از طریق جریان یافتن در آنها در مقابل چهرۀ سخت قدرت ایستاده و آن را برانداختند. به پندار خوشروزاده، این وضعیت حکایت از ”فرامدرن“ بودن جنبش مردمی ایران دارد.[7]

محمود خاتمی، از دیگر چهره‌های نحله اسلام‌گرا، اگرچه باور دارد که ”ابهامات، نقصان و پیچیدگی‌های بی‌شماری در راه تلاش برای فهم تفسیر فوکو از اسلام و انقلاب ایران وجود دارد،“ در عین‌ حال بر آن است که فوکو قدرتی تکنولوژیک را در لابه‌لای گفتمان دینی برجسته می‌کند.[8] فوکو دین را امری می‌داند که زندگی انسانی‌مان را مقوله‌بندی کرده و بر آن استیلا دارد. یعنی دین مقوله‌ای است که با ظاهر شدن در یک گفتمان تلاش می‌کند زندگی انسانی را نظم دهد. همچنین، خاتمی برداشت‌های فوکو از شیعه را تحت تأثیر عقاید هانری کُربن و لویی ماسینیون می‌داند. علی‌الخصوص زمانی که کربن می‌گوید این جهان برای شیعه آستانۀ جهان معنوی است، برای فوکو لحظۀ پیوند معنویت با سیاست و بدن است. این‌گونه است که دین به ”فرایند درونی‌ای از انتظام‌گری استحاله“ می‌یابد. البته خاتمی توضیح مفصلی از آنچه می‌گوید و خطوط پیوند اندیشگی این دو به دست نمی‌دهد و حتی طرحی تازه نمی‌افکند و همه اینها را با مقولۀ انقلاب گره نمی‌زند. او به دنبال روشن کردن مفهوم معنویت سیاسی است و در این کار نیز ناتوان است. این نکته که گفتمان دینی انتظام‌بخش است و زندگی را مقوله‌بندی کرده و بر بدن‌ها نظارت می‌کند و گره زدن این همه به شیعه و اندیشۀ کُربن نه‌ فقط امری بدیع نیست، بلکه نوعی این‌همان‌گویی است.

رضا رمضان نرگسی یکی از نمایندگان حوزه است که به بازخوانی فوکو و انقلاب ایران پرداخته است. او که انقلاب ایران را گسلی می‌داند که ”تاریخ را به قبل و بعد خود تقسیم کرده،“ در مقاله‌ای طولانی بر آن است که فوکو علل اصلی انقلاب ایران را در شکست پروژۀ مدرنیسم و ویژگی‌های مذهب تشیع می‌داند. نرگسی ویژگی‌های مذهب تشیع در نظر فوکو را نیز در دو امر می‌یابد: 1. اعتقاد به امام زمان، 2. نقش روحانیت در حفظ دین و ارتباط آنان با مردم. اعتقاد به امام زمان موتور محرکۀ هیجانات اجتماعی بوده و ارتباط مستقیم روحانیت با مردم سبب‌ جذب مردم به انقلاب اسلامی ‌شده است. این ارتباط مستقیم است، زیرا اولاً بدون تشریفات و بوروکراسی و هزینه است و در ثانی، در روحانیت سلسله‌مراتب نیست.[9]

در میان نویسندگان نحلۀ اسلام‌گرا، درخور ‌توجه‌ترین نوشته از آن گئورگ استات است. استات سه موضع نظری فوکو را در مواجۀ وی با ایران مهم می‌انگارد: پارادوکس بدن و سازمان، هرمنوتیک خود که در آن فوکو مسئلۀ معنویت را برجسته کرده است و خنثی بودن روش‌های قدرت. همچنین، استات بر آن است که نوشته‌های فوکو دربارۀ ایران آثار نظرورزانه‌ای نیستند، چرا که خود را به تفسیر هم‌زمان تحلیل تفکر مردم و تحلیل رخدادها محدود کرده است. اما در ادامۀ مقاله، استات این گفتۀ خود را نقض می‌کند. به نظر او، فوکو برای درک ایران سه بُعد شاه و ارتش و روحانیت را از یکدیگر مجزا کرده و سپس سعی در تشریح آنها داشته است. در نظر استات نیز عامل اصلی انقلاب در نوشته‌های فوکو معنویت سیاسی اسلام است که ترجمان نهضت سیاسی در ایران (سیاست مساوی دین) است. حکومت اسلامی برخاسته از این نگاه به نحو قابل ‌ملاحظه‌ای ”وابسته به یک گذشتۀ ازدست‌رفته“ و در حال حادث مجدد است. ارادۀ تشکیل چنین حکومتی است که دین را تبدیل به نیرویی انقلابی می‌کند. در اینجا، دین نقش هیجانی درونی را دارد که ”تبعیت رسمی و بیرونی از ضوابط دینی، حتی در ارتباط با محتوای فکری، بر عمق حیات معنوی تأثیر نمی‌گذارد.“ استات معتقد است که فوکو در این نوع برداشت‌های خود از شیعه وامدار هانری کُربن است. استات برداشت‌های نظری فوکو از فناوری‌های قدرت از پایین را که عامل مهم ارتباطی میان مسلمانان است-مانند نوار کاست، مسجد، مراسم ختم-یکی از نکات مهم کار فوکو می‌انگارد. اما همچنین معتقد است که فوکو نگاهی فردی به دین دارد و با استفاده از تجربۀ ایران بود که او مفهوم قدرت خُرد را به میان ‌راند، چرا که تجربۀ ایران حذف هرگونه تصور از قدرت مرتبط با ساختار ملت-دولت را به تصویر می‌کشد.[10]

آنچه نویسندگان دارای نگاه اسلامی برجسته می‌کنند دو نکته است: تمایز ماهوی جنبش انقلاب ایران با سایر جنبش‌های موجود و حقانیتی که در اسلام برای پیروزی وجود دارد. در نتیجۀ این حقانیت است که مردم علیه شاه قیام می‌کنند و شاهد اراده‌ای جمعی هستیم که طاغوت را برمی‌افکند. اسلام‌گرایان عموماً خود را درگیر نوشته‌های بعد از انقلاب فوکو نمی‌کنند یا فوکو را دچار نوعی سوءتفاهم می‌دانند که نتوانسته ابعاد ماهوی انقلاب ایران را بفهمد و آن را تبیین کند. در واقع، اسلام‌گرایان به آنچه فوکو در پاگیری انقلاب از اسلام و قدرت آن فهمیده است خرسندند، لیک از نوشته‌های بعد انقلاب او ناخشنودند. همۀ نوشته‌های این نحلۀ فکری در سطح توصیف نوشته‌های فوکو باقی ‌مانده است. آنان این اندیشه‌ها را تعمیق نمی‌بخشند و به این موضوع نمی‌اندیشند که ارتباط معنویت با سیاست چگونه است و این مهم در اسلام در زمان‌های متفاوت چگونه تحول‌یافته یا اینکه اسلام چگونه می‌تواند عقلانیت سیاسی موجود را به چالش بکشد. به نظر می‌رسد این ناتوانی فوکو هم هست.

به‌سوی تاریخ اکنون: حاکمیت، دولت، قدرت

ایدۀ تاریخ اکنون در فلسفه ایدۀ تازه‌ای است، ایده‌ای که برای به دست آوردن تصویر دقیقی از آن باید تلاش‌های نظری بیشتری صورت گیرد. با این همه، برای فهم این ایده نگاهی به مجادلۀ هابرماس و فوکو دربارۀ کانت دریچه‌ای به فهم این نوع از تاریخ‌نگاری می‌گشاید. از نظر هابرماس، بازخوانی فوکو از کانت تلاشی است برای کشف فیلسوف معاصری که فلسفۀ باطنی را به سنجش اکنون بدل می‌کند، یعنی کانت در خوانش فوکو فیلسوفی است که با تلاش برای فهم تاریخ اکنون آغازگر گفتمان مدرنیته است. هابرماس اما بر آن است که در این پروژۀ فوکو دو تناقض عمده وجود دارد. تناقض اول آن است که چگونه دانش دورۀ روشنگری که کانت نمایندۀ عمدۀ آن بود و نقد دانش مدرنیته که فوکو حیات علمی خود را صرف آن کرده است در هم می‌جوشند؟ چرا که آنچه کانت طرفدار آن بود از قبیل دولت آزادی‌پرور، صلح جهانی، پیشرفت تاریخی و امثال اینها برای فوکو موجب استهزاء است. تناقض دوم اما نه در چارچوب این خوانش فوکو از کانت، بلکه دربارۀ خود پروژۀ فوکو مطرح می‌شود که چگونه نقد قدرت می‌تواند در برابر تحلیل حقیقت قرار گیرد، آن ‌هم زمانی که ”نقد قدرت از معیارهای هنجارینی که باید از تحلیل حقیقت وام گیرد، محروم“ شده است. بر اساس این تناقض، می‌توان به سؤال هابرماس اندیشید که به تأسی از پل ون پیش کشیده است: آیا ”تاریخ، در زیر نگاه رواقی فوکوی دیرینه‌شناس منجمد و مبدل به کوه یخی پوشیده از بلورهای صورت‌بندی‌‌های اختیاری گفتمان نشده است؟“‌[11] البته گفتمان برای فوکو امری تاریخی است و در دل تاریخ و در حوادث تاریخی ساخته می‌شود. حقیقت نیز برساخته‌ای گفتمانی و از این رو در محدودۀ تاریخ است. از سوی دیگر، قدرت است که امکان‌های گفتمان را فراهم می‌آورد یا سدی بر آن می‌زند. اما چرا هابرماس خوانش فوکو از کانت را نوعی گفتمان نمی‌داند؟ اتفاقاً شاید به‌سبب نگاه باطنی هابرماس به فلسفه باشد. به ‌هر حال، این مسئله جدالی است میان فوکو و هابرماس که با مرگ فوکو مختومه شد، اما می‌توان پاسخی از منظر فوکو با تأسی به آثار او فراهم کرد.

برای فراهم آوردن پاسخ این پرسش بهتر است به مقالۀ مورد منازعه رجوع کنیم، مقاله‌ای که فوکو آن را با این سؤال به پایان می‌رساند که آیا به‌راستی برای کار انتقادی نیاز به روشنگری وجود دارد؟ متن مورد منازعه در قالب دو مقالۀ هم‌عنوان به چاپ رسیده است: ”روشنگری چیست؟“ در این متن، فوکو بر آن است که آنچه کانت در مقالۀ مشهور خود آورده، برجسته کردن مسئلۀ زمان حال یا تاریخ اکنون است.[12] از منظر فوکو، توجه به زمان حال امری است که پیش از کانت محل توجه فیلسوفان نبوده و مشخصۀ اصلی دوران مدرن است. برای فوکو، این توجه کانت جنبه‌ای سلبی دارد، یعنی کانت به دنبال یافتن تفاوت است: تفاوت امروز و دیروز. کانت به دنبال فهم اکنون بر بنیاد نوعی کلیت یا بر اساس دستاوردهای آینده نیست. برای کانت، راه خروج از خامی یا در واقع راه رسیدن به روشنگری هم اخلاقی و هم سیاسی است. اخلاقی است از آن ‌رو که شجاعتی فردی می‌طلبد، سیاسی است بدان جهت که نیاز به خارج شدن از خامی (immaturity) و قیمومت دیگریِ مسلط دارد. این‌گونه روشنگری بسان لحظه‌ای آشکار می‌شود که انسانیت از خرد خود استفاده می‌کند، بی‌آنکه خود را مبدل به سوژۀ قدرت گرداند. این استفاده از خرد و در پی آن حصول آگاهی بی‌توجه به مسئلۀ اکنون دست‌یافتنی نیست. فوکو در این متن تاریخ اکنون را دارای سه ویژگی می‌داند: 1. تاریخ اکنون با توجه به برخی ویژگی‌های خاص خود از دوران‌های دیگر متمایز شده است، 2. تاریخ اکنون به‌واسطۀ رمززدایی می‌تواند از رویدادهایی پرده بردارد که در آینده احتمال وقوع آنها هست و 3. تاریخ اکنون می‌تواند به منزلۀ نقطۀ ‌گذار به جهانی نو تحلیل شود.[13] تاریخ اکنون اشاره به تعلق من به یک ”ما“ دارد؛ ”’ما‘یی که به یک مجموعۀ فرهنگی برمی‌گردد که اکنونیت ویژه‌اش را مشخص می‌کند و این ما است که می‌رود تا موضوع اندیشۀ فیلسوف شود.“[14] این وضعیت فرآوردۀ دوران روشنگری است، دورانی که دغدغۀ پیشرفت را نیز با خود همراه دارد.

نگاه کانت به مسئلۀ پیشرفت موضوع دیگری است که فوکو آن را بر اساس متن ”کشاکش دانشکده‌ها“ بازخوانی می‌کند و بر آن است که این متنِ نگاشته‌شده در سال 1798م، ادامۀ فلسفیدن کانت بر موضوع ”روشنگری چیست“ است. سؤال کانت در این متن آن است که ”آیا نوع بشر پیوسته در حال پیشرفت است؟“ پاسخ باید امری باشد که یادآورندۀ این مسئله در گذشته، نمایندۀ آن در اکنونیت ما و پیش‌گویانه برای فرداها باشد. پاسخ کانت به این سؤال انقلاب است، رخدادی که چند سال قبل از نگارش این مقاله در فرانسه روی ‌داده و اروپا را به‌شدت متأثر کرده بود. کانت به وجهۀ دگرگون‌کننده و زیروروگر انقلاب یا اداها و جار و جنجال همراه آن توجه ندارد، آنچه برایش مهم است ”شیوه‌ای است که انقلاب با آن به نمایش درمی‌آید و در پیرامونش از سوی تماشاگرانی دریافته می‌شود که در آن شرکت نمی‌کنند، اما به آن می‌نگرند، شاهد آن‌اند و در بهترین یا بدترین حالت در پی آن کشیده می‌شوند.“[15] برای کانت، عنصر پیشرفت مستتر در انقلاب لحظۀ همبستگی مردم–حتی کسانی که در آن شرکت ندارند-با آرمان‌های این انقلاب است، آرمان‌هایی که بین این مردمان شور آفریده است. کانت این شور را که شور یک انقلاب است، گرایشی اخلاقی می‌داند، چرا که این شور امکان پدیداری قانون اساسی دلخواهی را برای آن مردم به ارمغان می‌آورد که جنگ تهاجمی را ممنوع می‌کند. فوکو بر آن است که این قانون اساسی هدف روشنگری است، ”یعنی انقلاب چیزی است که روند روشنگری را به فرجام می‌رساند و ادامه می‌دهد.“ کانت حتی بعد از حوادث خونبار انقلاب فرانسه خوش‌بینی خود را نسبت به این انقلاب از دست نداده بود، چرا که انقلاب را تضمین تداوم حرکت پیشرفت برای اکنون و آینده نیز می‌دانست. فوکو در کُنه دو سؤالی که در اندیشۀ کانت بررسی می‌کند، یعنی روشنگری چیست و انقلاب چیست، مسئله‌ای واحد می‌یابد: اکنونیت. چیزی که فوکو بر آن است که در مرزهای آن (هستی‌شناسی ما) حرکت کرده است.[16]

می‌توان آنچه را فوکو دربارۀ مسئلۀ انقلاب از زبان کانت گفت توجیه‌گر فلسفی حضور او در انقلاب ایران دانست. یعنی خواست مشارکت در شوری که امکان پیشرفت را فراهم می‌کند؛ پیشرفتی که می‌تواند به‌واسطۀ معنویت حاصل شود. اما پیش ‌از اینکه وارد رابطۀ فوکو با انقلاب ایران شویم، بهتر است دربارۀ آنچه فوکو در خصوص هستی‌شناسی ما می‌گوید تأمل‌کنیم. هستی‌شناسی ما را می‌توان روش فوکو برای فهم وضعیت اکنون دانست. عمده‌ترین پژوهش‌های فوکو در این زمینه در مسئلۀ قدرت صورت گرفته است. مطالعۀ روابط قدرت را فوکو نه فقط در تجلی‌گاه‌های آن، بل در لحظۀ پیچیدۀ پیدایی آن بررسی می‌کند. فوکو مسئلۀ خود را حول سؤال ”چگونگی“ صورت‌بندی می‌کند؛ اینکه چگونه امری پدید آمده است. البته این رویکرد به معنای کنار گذاشتن ”چرایی“ پیدایی آن امر نیست، بلکه مراد فوکو دقیق شدن به مکان رویارویی نیروهایی است که امر نو را پدید می‌آورند. این مکان بخشی از قاعده است، جایی که سلطه دوباره و دوباره در آن می‌روید و خشونت در آن همواره حلول می‌کند، ”بازی بزرگ تاریخ بر سر آن است که چه کسی این قاعده را تصرف خواهد کرد.“[17] فوکو در دل قاعده به دنبال شیوه‌های متفاوت سوژه شدن انسان است، عقلانیت‌هایی که سوژه‌سازند. برای فهم این مسئله، فوکو به دنبال خوانش جریان شکل‌گرفته در مقابل این عقلانیت‌ها و سلطه‌هاست برای مثال، او با بازخوانی دیوانگی به دنبال عقلانیت یا با خوانش مقاومت به دنبال قدرت است. برای فوکو ”مقاومت به‌ منزلۀ کاتالیزوری شیمیایی است که امکان می‌دهد روابط قدرت آشکار شود.“[18] روابطی که انسان‌ها را طبقه‌بندی می‌کنند و با تفکیک‌گذاری‌ها پیوسته خشونت را موجه و قابل‌ اعمال می‌سازند. این کاری است که فوکو به دنبال آن است، یعنی مطالعۀ پیدایی عقلانیت‌هایی که اعمال خشونت بر افراد را ممکن می‌کند. به لحاظ سیاسی، مهم‌ترین جلوه‌گاه این امر حکومت‌مندی است. حکومت‌مندی مجموعه‌ای است که اعمال قدرت (به‌ واسطۀ نهادها و رویه‌ها و . . .) را به جمعیت ممکن کرده و دستگاه حکومت را پدید آورده است. در اینجا، حکومت چیدمان چیزها و انسان‌هاست برای دست‌یابی به امر شایسته، امری که عموماً حاکم معین می‌کند و ابزارش نه قوانین، بل تاکتیک‌هاست، یعنی شیوه‌های خاصی از عقلانی‌سازی اعمال قدرت به‌ منزلۀ کرداری از حکومت (همچون اقتصاد سیاسی). این شیوه‌های عقلانی‌سازی نمی‌تواند سراسر جدای از قاعده باشد، یعنی جایی که حاکمیت در آن پدید می‌آید و محلی برای اعمال قدرت حاکم بر اتباع است.

در این درنگ سیاسی فشرده بر آرای فوکو معلوم می‌شود که او بر سر آن است که ادارۀ مردم با همکاری این سه ساحت جدا (حاکمیت، حکومت و اقتصاد سیاسی) و در عین‌ حال به‌هم‌پیوستۀ سیاسی محقق می‌شود. حکومت امری اخلاقی و عملی است و حدود آن را حاکم مشخص می‌کند و به توانایی‌های او مرتبط است. حکومت با تصرف دولت رابطۀ انسان‌ها و منابع را شکل می‌دهد. اما حاکمیت حقی است مربوط به یک قلمرو که برای حفظ نفع عمومی به حاکم داده ‌شده است. نفع عمومی در آن است که از حاکم یا قانون اطاعت شود. فوکو بر آن است که تفاوت عمده میان حکومت و حاکمیت در آن است که حاکمیت با قانون در ارتباط است، اما حکومت با تاکتیک‌ها یا اقتصاد سیاسی.[19] این به معنای جدا بودن این دو از یکدیگر نیست، بل اتفاقاً به ‌واسطۀ سامانه‌های امنیتی است که عملی یکسان را از خود بروز می‌دهند. لیکن حکومت با مسئلۀ کنترل مردم عجین‌تر است و اقتصاد سیاسی ترتیب و روندی برای آن فراهم می‌آورد.

این تفکیک‌ها و تأملات سیاسی را فوکو قبل از آمدن خود به ایران در کلژدوفرانس بازگو کرده بود. اما آیا این افکار خود را در زمینۀ ایران به کار می‌بندد و ایران را قسمتی از هستی‌شناسی مایی می‌داند که در آن مسئلۀ اصلی حکومت‌مند شدن دولت است؟ آیا بررسی‌های فوکو دربارۀ حرکت مردم ایران او را وا‌می‌دارد که در سیاست ایران و برای فهم وضعیت ایران بدین نکات توجه کند؟ این سؤال‌ها از آن ‌رو معنادارند که هدف فوکو از نوشته‌هایش دربارۀ ایران، به اذعان خودش، فهم وضعیت موجود در ایران است. حال باید دید برای حصول این فهم چگونه به ایران می‌نگرد و چه را در ایران برجسته می‌کند و از آنها گزارش می‌دهد. ما برای فراهم آوردن پاسخ کار خود را با بازخوانی نوشته‌های فوکو دربارۀ ایران و نشان دادن محل توجه این نوشته‌ها آغاز می‌کنیم و سپس، میزان همخوانی آنها را با برخی از وقایع تاریخی-اگر به‌راستی بتوان چنین امری را حاصل کرد-به بحث می‌گذاریم. مقصود ما از وقایع تاریخی اموری است که از جریان رویدادهای تاریخی بر ما آشکار است، رویدادهایی که در دل چارچوب‌های ساختاری معینی پدیدار شده‌اند. به ‌بیان ‌دیگر، ما به بازخوانی تاریخی خواهیم پرداخت که بر اساس متون موجود بر ما آشکار شده است، آن ‌هم در محدودۀ دانایی نگارندۀ این سطور. پرواضح است که اشارات فوکو در خصوص وقایع تاریخی و ساختارهای موجود در جامعۀ ایران خالی از اشتباه نیست، اما قصد ما در این مقام آن است که به این اشتباهات صورتی روش‌شناختی برای تاریخ‌نگاری اکنون ببخشیم. برای حصول چنین امری باید نسبت نوشته‌های فوکو دربارۀ انقلاب ایران را با آنچه در مقام تاریخ‌نگاری اکنون یا هستی‌شناسی ما می‌گوید –و پیش‌تر به برخی از وجوه آن اشاره کردیم- تعیین کنیم. آ‌ن‌گاه می‌توانیم گستره و محدودۀ کار تاریخ‌نگاری اکنون را در اکنونی‌ترین نوشتۀ فوکو بسنجیم.

ارتش و قانون

فوکو به دنبال فهم انقلاب مردمی ایران است. آنچه برای درک آن تلاش می‌کند و به‌‌شدت نیز مجذوب آن شده است خود تجربۀ انقلاب است. در این انقلاب، از ویژگی‌های طرفین مبارزه، خواسته‌های انقلابیون، سامانه‌های ارتباطی مبارزان، وضعیت اقتصادی، نارضایتی‌ها و امکان‌های موجود گزارش می‌دهد. اولین متن فوکو دربارۀ حرکت مردمی ایران در خصوص ساختار ارتش است، عنصری که توان سرکوب مبارزه را دارد. مهم‌ترین راه فهم رابطه‌های قدرت در اندیشۀ فوکو مطالعۀ مبارزۀ مردم در برابر قدرت است.[20] از این ‌رو، در اولین نوشته به ارتش ایران به‌مثابه مرجعی می‌پردازد که خشونت روا می‌دارد و در عین‌ حال مقاومت علیه آن شکل می‌گیرد. فوکو بعد از بیان اهمیت این ارتش، از وجود چهار نوع ارتش در ایران (ارتش سنتی، گارد شاهنشاهی،[21] ارتش جنگی و مستشاران امریکایی) و از این سخن می‌گوید که ستاد کل فرماندهی در میان این ارتش‌ها وجود ندارد و هر کدام به‌ صورت جداگانه‌ای به شاه متصل‌اند. این ارتش–که معلوم نیست مراد فوکو کدامین ارتش است–ایدئولوژی خاصی ندارد و نتوانسته نقش چارچوب فراگیر ملی را بازی کند، نقش آزادی‌بخش نداشته و صرفاً پاسدار شاهان حاکم بوده است. در ضمن، این ارتش نیروی مداخله در زندگی سیاسی را ندارد. این ارتش گره‌گاه و قفلی است در شرایط موجود کشور که از دو کلید اسلام و امریکا، کلید اسلامی جنبش مردمی آن را خواهد گشود.[22]

این جملات بیش از آنچه واقعیاتی دربارۀ ارتش ایران در اختیار بگذارد، فهم وضعیت ایران را مخدوش می‌کند. ارتش شاهنشاهی ایران با همۀ ارکان، سازمان‌ها، ستادها و کمیته‌هایی که در خود جای داده بود، ساختاری واحد داشت، به این معنا که به چندین نوع ارتش تقسیم‌پذیر نبود. فرماندۀ کل نیروهای نظامی ایران بر عهدۀ شخص شاه بود و از حیث ساختاری در چارچوب وزارت جنگ قرار داشت.[23] بی‌شک این تشکیلات، مخصوصاً در ابعاد نظارتی خود، به‌سبب وجود نهادهای موازی (رکن دوم ارتش، سازمان بازرسی شاهنشاهی، کمیته‌های ضد تروریسم و ضد خرابکاری) پیچیدگی‌های بسیاری داشت. در عین حال، همۀ آنها زیر لوای شخص شاه و تحت هماهنگی ستاد بزرگ‌ارتشتاران انجام ‌وظیفه می‌کردند. ساختاری که فوکو مدعی است در ایران وجود ندارد، اما همین ساختار (ستاد بزرگ‌ارتشتاران) است که به پیشنهاد سپهبد هوشنگ حاتم، رئیس‌ جانشین‌ ستاد بزرگ‌ارتشتاران، تصمیم به بی‌طرفی در انقلاب می‌گیرد.[24] در جلسۀ آخر این ستاد، کسی از سازمان گارد شاهنشاهی حضور نداشت، گاردی که مسئولیت حفاظت از خاندان سلطنتی و پاسداری از نظام پادشاهی و همچنین حفاظت از کاخ‌ها و ابنیۀ سلطنتی را بر عهده داشت و لشکر پیادۀ آن مهم‌ترین واحد فرمانداری نظامی تهران بود.[25] نباید این سازمان را که نفرات نظامی آن اندکی بیش از یک لشکر بود ارتشی مجزا تصور کرد. همچنین، تمایز ارتش سنتی و ارتش جنگی نیز امری بی‌اساس است که در دل تقسیمات ارتش شاهنشاهی به سه قوای زمینی، هوایی و دریایی جایی نداشت. از سوی دیگر، ارتش شاهنشاهی به لحاظ عقیدتی یکدست نبود و 126 نفر از افسران عالی‌رتبۀ ارتش به‌سبب مخالفت‌هایشان در زندان بودند.[26] پس نمی‌توان کل یکپارچۀ این ساختار را مخالف مبارزان و سرکوبگر آنها دانست. به همین سبب، نمی‌توان با مراجعه به ارتش به‌مثابه ساختاری سرکوبگر به فهم ساختار سلطه نائل آمد.

فوکو بر آن است که ارتش ایران فاقد دشمن و دارای ارباب بود. یک طرف این معادله نکتۀ دقیقی را شرح داده است، لیک باید این فقدان را در هر دو سو مشاهده کرد. طبیعی است برای ارتشی که از طریق گروه‌های مختلف در خارج یا داخل دولت تغذیه می‌شد و خود در ساختارش دارای ”افسر دین“ بود و نمازخانه داشت و مراسم عزا می‌گرفت، نمی‌توان هر گروهی را به‌عنوان دشمن شناسایی کرد. از سوی دیگر، فرمانده این ارتش یعنی شخص شاه نیز خود مروج چنین ایده‌هایی در ساختار ارتش بود و از این رو، نمی‌توانست هر گروهی را در قالب دشمن قرار دهد. این در حالی است که یکی از وظایف ارباب یا حاکم ساختن دشمن است. با توجه به ساختار آن زمان ارتش، ارباب در ایران نتوانست چهرۀ دقیقی از دشمن بتراشد، پس اربابی که توانایی ساخت دشمن ندارد نمی‌تواند ارباب یا حاکم باشد.[27] در سال‌های پایانی پهلوی شاهدیم که در زبان شاه در مقام ارباب، دشمن ”ارتجاع سرخ و سیاه“ است، اما عملاً برنامۀ نیروهای نظامی برای مبارزه با ارتجاع سرخ بود. حتی ساواک به‌منزلۀ نهاد امنیتی منفور این دوره در حد امکان از ورود به مساجد پرهیز می‌کرد. اما مقر فرماندهی مارکسیست‌ها به‌شدت مورد تهدید بود. این نگاه فوکو را می‌توان با سؤال بنیامین دقیق‌تر کرد: آیا حاکم می‌تواند آنچه را می‌خواهد صورت دهد؟ به نظر بنیامین، میان قدرت و به‌کارگیری قدرت فاصله‌ای وجود دارد، فاصله‌ای که هیچ تصمیمی-که حاکم بگیرد-قادر به برطرف کردن آن نیست. این فاصله اجازۀ بی‌تصمیمی به حاکم می‌دهد.[28] شاه ایران در موضعی که با طغیان مردم روبه‌روست گرفتار این فاصله است. در چنین شرایطی، ارتش هم فاقد دشمن است، چرا که سیاست جامعی برای مبارزه با همۀ گروه‌های مبارز در دستگاه حاکمه تدوین نشده بود. به بیان اشمیتی، حاکم قدرت تصمیم‌گیری در شرایط استثنایی را دارا نبود، پس عملاً در موضع حاکمیت نیز قرار نداشت و از این رو، ارتش هم فاقد دشمن و هم فاقد ارباب بود.

مسئلۀ مستشاران نظامی امریکا هنوز هم مسئلۀ پُرمناقشه‌ای در روزگار پایانی پهلوی است. نه تعداد دقیق این افراد مشخص است و نه میزان نفوذ آنها در میان نظامیان ایران. به‌گونه‌ای عمومی می‌دانیم که مستشاران نظامی امریکا برای تعمیر و نگهداری تجهیزات فروخته‌شده و همچنین آموزش نظامیان ایرانی به ایران آمدند. اما بنا به قراردادهای مستشاری، این افراد تحت استخدام دولت شاهنشاهی بودند.[29] علاوه بر آن، در ادارات مختلف پراکنده بودند و نمی‌توانستند ارتشی جداگانه تشکیل دهند که نوعی در میان انواع دیگر به‌ حساب آید.

ارتش شاهنشاهی ایران با همه پیچیدگی ساختاری و تجهیزات پیشرفته‌ای که در آن بود، نمی‌تواند عامل اصلی سرکوب مخالفان حکومت ایران باشد، چرا که این ارتش اولاً برای جنگ‌های سنگین تربیت‌ شده بود که نمونۀ آن را در ظفار شاهد بودیم و از سوی دیگر، وظیفۀ سرکوب را نیز با دیگر نهادهای نظامی،[30] نظیر ساواک و شهربانی و ستاد مشترک، بر عهده داشتند که با زندگی عمومی مردم آشنایی بیشتری داشتند و برای چنین کاری طراحی ‌شده بودند.[31]

فوکو به کادرهایی از ارتش نزدیک می‌شود تا نهاد ارتش و ساخت قدرت را بشکافد، اما در این خصوص هم به مخالفان درون ارتش رجوع می‌کند. مخالفانی که به‌گونه‌ای عجیب شاه را که ارباب ارتش است، فردی وطن‌پرست، متدین و هوادار قانون نمی‌دانند.[32] یا رضاشاه را فردی هوادار و مجری برنامه‌های کمالیستی معرفی می‌کند. فوکو این موارد را عیناً و بدون تغییر ذکر می‌کند، اما این عناوین نسبت‌داده‌شده به شاه فقط صفت‌هایی برای شاهان ایران است، نه مفاهیمی تحلیلی.

در میان تاریخ‌نگاران تصور پیروی رضاشاه از بسیاری سیاست‌های مصطفی کمال شایع است. فوکو نیز احتمالاً از این باور نصیبی برده است. اما پنداشت اینکه رضاشاه مجری برنامه‌های کمالیستی بود بسیار تقلیل‌گرایانه است. فرایند مدرن شدن یا حرکت در چنین مسیری به لحاظ سیاسی حتی در مابقی کشورهای جهان کمابیش یکسان بود. قطعاً این دو کشور همسایه به یکدیگر نیم‌نگاهی داشتند، لیکن موضوعاتی که با آن مواجه بودند متفاوت بود. لائیسیسم برای رضاشاه موضوعیت نداشت یا حداقل موضوعی نبود که به دنبال دستیابی به آن باشد.[33] کاری که رضاشاه صورت داد، کشیدن دین به آغوش دولت برای کنترل دین بود. این به یک معنا کاری است که آتاتورک هم صورت داد. او به دنبال کنار نهادن اسلام از فضای اجتماعی نبود، بل می‌خواست که این قدرت را در کنترل دولت نگه دارد. چرا که مصطفی کمال نیز در ترکیه با مخالفت‌های شدید علما مواجه بود، مخالفت‌هایی که نه زادۀ دوران او، بل پدیده‌ای بود که از اواخر عثمانی آغاز شده بود.[34] این مخالفت‌ها با حذف تدریجی سلطنت و خلافت در این کشور نمود یافتند. اما مصطفی کمال برای اجرای پروژه‌هایش ارتشی منظم داشت و رضا شاه به دنبال ساختن چنین ارتشی بود.

افسر رده‌بالایی که به فوکو عدم تدین شاه را گوشزد کرد چشم بر برخی از واقعیت‌ها بسته بود. مهم‌ترین این واقعیت‌ها موقعیت شاه در چارچوب قانون اساسی بود. قانون اساسی مشروطه مصرح کرده بود که مذهب رسمی ایران اسلام و طریقۀ حقۀ جعفریۀ اثنی‌عشریه ‌است و پادشاه ایران باید ”دارا و مروج این مذهب باشد.“ این خود موقعیت منحصربه‌فردی برای شاه در جهان اسلام پدید می‌آورد. سوای دستور قانون اساسی، دین مسئله‌ای بود که هم در ساختار دولت پهلوی و هم برای شخص شاه جایگاهی پراهمیت داشت. از یک‌سو این ساختار به‌دنبال گسترش سازمان‌های مذهبی نظیر مساجد و حسینیه‌ها در کشور بود و از سوی دیگر، سعی در ترویج صحیح دین داشت. این مقولۀ آخر ابتدا در قالب تشکیلات مروجان مذهبی پیگیری می‌شد و بعدها با گسترش و دقیق‌تر شدن آن به سازمان سپاه دین تغییر شکل داد. شخص شاه اما مراجعت‌های مستمر به قم و مشهد داشت، مراسم ظهر عاشورا در مسجد سپهسالار در حضور او برگزار می‌شد، استاندارهای ته‌ریش‌دار برای خراسان انتخاب  می‌کرد،[35] در جیب خود معمولاً یک قرآن داشت و رفتن به حج را واجب می‌دانست، برای فرزندان پسر خود نام مذهبی می‌برگزید،  گاهی هم با روحانیان علیه صهیونیسم هم‌صدا می‌شد،[36] دستور داد که در هنگام تصویب قانون‌ها موادی به نفع متولیان دین در آنها گنجانده ‌شود که از آن جمله بود معافیت از مالیات‌های متفاوت[37] . . . همۀ اینها نشان‌های تدین اوست. با این‌ همه، باز هم تدین شاه مسئله‌‌ای مناقشه‌برانگیز است، چرا که دین‌داری در اسلام امری است میان فرد و خدا و فقط با نمودهایی از آن در فرد و ساختاری که راهبری آن را بر عهده دارد به گمانه‌زنی پرداخته‌ایم.

دربارۀ وطن‌پرستی شاه بسیاری از کسانی که از نزدیک او را می‌شناختند سخن‌ها گفته‌اند و امر دانسته‌شده‌ای است. اما در خصوص قانون و پایبندی شاه بدان تردیدهایی جدی وجود دارد. شاید بهترین جلوۀ نقض قانون در زمان انتخابات باشد که جز دورۀ بیستم و آخرین دوره‌ای که انتخابات برگزار شد، حاکمیت به‌ صورتی گسترده در آن دست‌درازی کرد و نتایج را تغییر داد و مکانیسم‌ها را عوض کرد.[38] همچنین، بسیاری از گروه‌های مارکسیستی[39] و اسلامی در برهه‌های متفاوت به این امر اشاره داشته‌اند که باید به حدود قانون بازگشت و مشروطه را مجدداً احیا کرد، امری که شاه در مأموریت برای وطنم بدان اشاره‌ کرده است. شاید قبل از همۀ این گروه‌ها، قوام‌السلطنه نقض قانون و تبعات آن را به شاه متذکر شده بود. قوام طی نامه‌ای در سال 1328ش، خواست تغییر یک ‌بند قانون اساسی (اصل 49) را ”از هر جهت مضر و خطرناک و برخلاف مصالح عالی کشور“ دانسته و با شاه مخالفت می‌کند.[40] با این ‌همه، برای فهم تخطی شاه از قانون باید به متن قانون مراجعه کرد؛ کاری که فوکو نکرده است، اگرچه به لحاظ نظری بر مسئله قانون تأکید دارد. متن قانون مشروطه و متمم آن دارای تناقضاتی جدی‌ است. عمده‌ترین تناقض این متن در مشخص کردن حدود قوای سه‌گانه است: در آنجا پادشاه هم قانون‌گذار است و هم مجری قانون.[41]

شیعه، حکومت اسلامی، روحانیت

فوکو مجذوب ایدۀ معنویت سیاسی در انقلاب ایران بود. او در نوشته‌هایش دربارۀ ایران مختصات دقیقی از این معنویت یا مرادش از معنویت را بر ما آشکار نمی‌کند. مفهوم معنویت فی‌نفسه مفهوم معضله‌داری است، هم به سبب تفاوتی که در زبان فارسی و انگلیسی دارد و هم به‌سبب معانی متفاوتی که امروز از آن مستفاد می‌شود. در فارسی و عربی، معنویت امری مربوط به معنا و باطن (متضاد ماده) است که در چارچوب این معنا، الزاماً وابسته به دین نیست.[42] البته قرائت‌ دینی آن امکان‌پذیر است و حتی برخی معتقدند معنویت امری دینی خدامحور و در عین ‌حال عقلانی است.[43] در زبان انگلیسی، معنویت (spirituality) گره‌خورده با باور مسیحی ”روح‌القدس“ (Holy Spirit) است. روح‌القدس یا شخص سوم هم خداست و هم خدا نیست. به ‌بیان ‌دیگر، هم درون دین جای دارد و هم ورای دین. معضل دوم مفهوم معنویت-که در واقع در امتداد معضل اول جای دارد-حاصل در‌آمیختگی معنایی این مفهوم با زمان است. امروز آنچه از معنویت فهم می‌شود هم امری درون دینی است و هم باوری خارج از قواعد دین. معنویت از یک‌سو به امر دینی گره‌ خورده است، چرا که از باورهای دینی و مقدسات دینی سرچشمه گرفته و وابسته بدان‌هاست. از سوی دیگر، معنویت امری است فردی و این ویژگی فردی‌اش آن را از امر دینی تهی می‌کند، امری که دارای تاریخ است، دستگاه‌مند (شعائر و مناسک) است و واسط (راهب یا روحانی) دارد. فوکو بعد از انقلاب ایران بار دیگر به مسئلۀ معنویت بازمی‌گردد، اما در این مراجعت‌ها آنچه مراد می‌کند رابطۀ انسان با خود و با دیگری است. او در این محدوده سیاست را مهم می‌داند و معتقد است که قدرت می‌تواند رابطۀ انسان با خود و دیگری را تحت تأثیر قرار دهد، لیک معنویت را به الوهیت و باوری مقدس پیوند نمی‌زند، بلکه آن را شخصی می‌انگارد. این برداشت‌های متأخر فوکو را نمی‌توان همان چیزی دانست که در انقلاب ایران آن را ادامۀ ”رنسانس و بحران‌های بزرگ مسیحی“ دانسته بود. در این گفته امری جمعی و سیاسی را مراد می‌کند که بهترین گواه آن عبارت ”معنویت سیاسی“ است.

جلوه‌گاه معنویت سیاسی در واقعیت اجتماعی به‌‌زعم فوکو حکومت اسلامی است. در نگرش او، حکومت اسلامی کوششی است برای اینکه سیاست جلوه‌ای معنوی بیاید، حکومتی که پرورشگاه و جلوه‌گاه معنویت باشد نه سد راه آن.[44] فوکو چنان با این خواست مواجه می‌شود که گویا امری نو در حال حلول است. اما خواست حکومت اسلامی نه امری نو است و نه محدود به حول‌وحوش انقلاب، بل ریشۀ تاریخی طویلی در قالب خواست حکومت اسلامی داشته و حتی پدیدارهای مقطعی‌اش در تاریخ به ‌صورت وضعیت آرمانی این خواست‌ها درآمده است. وضعیت‌هایی بین خواست و واقعیت نیز وجود دارد. منظور لحظاتی است که برخی حکومت‌ها علما را من‌باب یاری در امر حکومت در کنار خویش داشته‌اند. خواست حکومت اسلامی در ایران با سیاسی شدن اسلام در اواخر دورۀ قاجار بیش‌ازپیش مطرح، اما با روی کار آمدن رضاشاه و محدود شدن حضور روحانیان در عرصۀ اجتماعی برای مقطعی این خواست کم‌رنگ شد. در پایان دورۀ رضاشاه، این امر سرکوب‌شده دوباره سر بر‌آورد. این خیزش مجدد جریان اسلامی در آغاز با تنشی درون گفتمانی همراه بود. ما در این دوره شاهد دو جریان عمده در میان روحانیت هستیم: عده‌ای که خواهان بازنگری دستاورد روحانیان و پیرایش شیعۀ امامیه‌اند و عدۀ دیگری که به ممانعت از حضور علما در عرصۀ سیاسی اعتراض دارند. البته عناصر میانه‌ای نیز حضور دارند، مانند اسدالله خرقانی که هم ‌فکر اسلام سیاسی دارد و هم به پیرایش مذهب شیعه معتقد است. او هم از جمهوریت اسلام سخن می‌گوید و معتقد است که دموکراسی اسلامی از دموکراسی غربی بهتر است و هم به تهدید دولت پرداخته و از جهاد دینی حرف می‌زند.[45] در سال 1326ش، قاسم تویسرکانی، که باید او را یکی از معترضان به عدم حضور روحانیت در سیاست دانست، در رساله‌ای با عنوان حکومت در مذهب شیعه از ضرورت نوعی حکومت اسلامی در دورۀ غیبت دفاع می‌کند که قوانین آن را فقیه تنظیم‌ می‌کند. تویسرکانی معتقد بود جز حکومت‌هایی که در آنها شاه سمت نیابت فقیه عصر را داشته باشد، همۀ حکومت‌ها ظلمه‌اند.[46] مهم‌ترین حرکت اعتراضی که در اول پهلوی دوم علیه دولت[47] پدیدار شد جریان فدائیان اسلام بود. فدائیان اسلام علاوه بر مبارزۀ مسلحانه علیه دولت، جریان معتقد به پیرایشگری دین را نیز هدف قرار داده و آن را بی‌رمق کردند. آنها در کتابی که مانیفست فدائیان اسلام شناخته ‌شده است، شعار ”اسلام باید حکومت کند“ را به‌گونه‌ای آورده بودند که بتوان آن را در دوران جدید اجرایی کرد.[48]

بعد از کشته شدن رهبران فدائیان و وفات آیت‌الله بروجردی، بحث پیرامون حکومت اسلامی افزایش یافت. ‌جز بحثی دربارۀ مرجعیت و روحانیت که در اواخر سال 1341ش به چاپ رسید که هم دربردارندۀ انتقادات به روحانیت بود و هم خواستار حکومت اسلامی،[49] حیدرعلی قلمداران که باید او را جزء پیرایشگران مذهب شیعه دانست نیز کتابی با عنوان حکومت در اسلام به سال 1344ش نگاشت که در آن، خواست حکومت اسلامی را مطرح کرد. ولایت ‌فقیه آیت‌الله خمینی که پیوند ولایت و سیاست است به سال 1349ش در بیروت چاپ شد که در ادامۀ روند خواست حکومت اسلامی و مخالفت با حکومت حاکم قرار دارد.[50] اما حکومت این کتاب را قدغن کرد و امکان شناخت اندیشۀ اسلام‌گرایان برای آحاد مردم از بین رفت. در کنار این کتاب‌ها، مجلات متعددی نیز با خواست برپایی حکومت اسلامی در قم، مشهد و تهران چاپ می‌شد.

فوکو خواست حکومت اسلامی را همگانی و در عین ‌حال آن‌قدر قدرتمند می‌داند که می‌تواند رقبای سیاسی خود را از میدان به در کند. اما از خود می‌پرسد آیا این حکومت ریشه‌هایی در تاریخ دارد که بتواند در صحنۀ سیاسی ایران ماندگار شود. البته فوکو در کنار این دو نکته (قدرتمند‌بودن و ریشه داشتن) سرشت این خواست سیاسی را با توجه به وضعیت ایران در مواجهه با اسلام به پرسش می‌گیرد و می‌پرسد آیا این نشانۀ آشتی ایران سیاسی با اسلام است یا امری متناقض‌نماست یا پیدایی امری نو در صحنۀ سیاسی؟ نشان دادیم که با توجه به تاریخ خواست حکومت اسلامی در ایران، این پرسش‌ها فقط ناشی از ناآگاهی فوکو نسبت به تاریخ ایران است. البته فوکو این معنویت سیاسی را در مقابل غربی که معنویتش را از دست ‌داده معنادار می‌داند و این نکته‌ای است که اسلام‌گرایان مخالف غرب را خشنود می‌کند. اما چرا فوکو حکومت اسلامی را مترادفی برای معنویت سیاسی می‌داند؟ یعنی فوکو از حکومت اسلامی، از این خواست، چه می‌فهمد؟ اگر به زبان خود فوکو در خوانش او از ”جدال دانشکده‌ها“ی کانت برگردیم، باید بگوید که حکومت اسلامی ”شور“ موجود در انقلاب است،[51] چرا که مقاومت در برابر شاه را گرم و روشن نگه می‌دارد.

از همان زمانی که فوکو با خوش‌بینی به حکومت اسلامی نزدیک شد، مخالفت‌ها علیه این نگاه او نیز پدیدار گشت. اولین مخالفت‌ها از فرانسه پدیدار شد. آتوسا ه. و ماکسیم ردنسون فوکو را به نادیده گرفتن واقعیت‌ها متهم کردند. در مقالۀ بسیار خوانده‌شدۀ آتوسا ه.، اشاره شده است که نگاه ما باید به واقعیت دینی باشد، نه به معنویت دینی. او همچنین نگاه فوکو مبنی بر انتخاب‌های پیش روی مردم ایران-یعنی انتخاب بین ساواک و فاناتیزم دینی-را به چالش می‌کشد و بر آن است که اسلام متأسفانه یگانه وسیله‌ای است که مخالفان امروز می‌توانند به ‌واسطۀ آن ابراز وجود کنند، وسیله‌ای که بار سنگینی بر دوش مردمان خواهد بود.[52] ردنسون هم نکتۀ مشابهی را در مقیاسی تاریخی مطرح می‌کند و فوکو را به تاریخ و کشورهای هم‌جوار (پاکستان و عربستان) ارجاع می‌دهد. او چگونگی برآمدن نهضت‌های اسلامی را بررسی کرده و مهم‌ترین این نهضت‌ها را (اخوان المسلمین) درگیر نوعی فاشیسم باستانی می‌داند که خواست‌شان پروراندن نوعی دولت خودکامه و تمامیت‌خواه است.[53] او حتی برای ملموس‌تر کردن آنچه در ایران در حال روی دادن بود مثالی از راهبان لهستانی می‌آورد و می‌گوید آنها از حق مصونیتی که دولت برای آنها قائل شده است و از مقدس‌سازی‌ای که توده‌ها انجام می‌دهند بسیار خشنودند و به این ترتیب بر امور سیاسی مسلط‌اند.

پاسخ فوکو به آتوسا ه. اغلب نادیده گرفته‌شده است. او در این پاسخ می‌گوید معنویت را با دیکتاتوری همسان نمی‌داند و در این جنبش عناصری می‌بیند که به نظرش غیرقابل ‌اعتماد می‌آیند. اما مصرانه بر آن است که نباید با اسلام با نفرت مواجه شد و از این نگاه غربیان اعلان بیزاری می‌کند. این مسئله را مجدداً در آغاز مصاحبه‌اش با بلانشه نیز متذکر می‌شود که چرا جنبش ایران خشم چپ و راست را برمی‌انگیخته است: ”نظام حقیقت آنان با نظام حقیقت ما یکی نیست.“[54] بلانشه بر آن است که نگاه عمدۀ چپ‌ها همین است و آن ‌هم به دو علت، اول آنکه مذهب به ‌نوعی یادآور کهنه‌پرستی و حجاب است و دوم آنکه اگر روحانیان به قدرت برسند امکان دیکتاتوری وجود دارد. فوکو دقیقاً در نقطۀ مقابل است. او می‌اندیشد که چرا مذهب درست آن زمانی که از انقلاب برای جلوه‌گر شدنش استفاده می‌کند باید نقطۀ مقابل پیشرفت در نظر گرفته شود. اما در عین ‌حال اذعان دارد که حرکت مردمی ایران با ویژگی‌هایی که دارد نزد غربیان انقلاب دانسته نمی‌شود. در واقع، فوکو به نکتۀ درستی اشاره می‌کند، اینکه چرا نباید به اسلام اجازۀ نفس کشیدن در فضای سیاسی و اجتماعی را داد؟ چرا نباید به دینی که میلیون‌ها پیرو دارد اجازه داد که امور زندگی پیروانش را سامان دهد آن‌ چنان‌ که پیروانش خواهان آن‌اند به حکومت‌داری بپردازد؟

فوکو در سخنرانی‌هایی که پیش از آمدنش به ایران در کلژدوفرانس صورت داد سعی بر آن داشت که به مقولۀ دولت، حکومت و حاکمیت جلب نظر کند. لیک در نوشته‌ها و بررسی‌هایش دربارۀ ایران توجه به این مقولات را نمی‌بینیم، مگر بعد از انقلاب و در نامه‌ای که به مهدی بازرگان نوشت و در آن متذکر شد که ”واژۀ ’حکومت‘ به‌خودی‌‌‌خود برای آنکه ما را گوش ‌به ‌زنگ نگه دارد کفایت می‌کند. هیچ صفتی – دموکراتیک، سوسیالیست، لیبرال، مردمی–حکومت را از الزاماتش معاف نمی‌کند.“[55] اما پیش ‌از این نامه، نوشته‌هایش دربارۀ مبارزه و مقاومت‌های مردمی است و نه به مقولۀ دولت یا حکومت پهلوی پرداخته و نه به مفهوم حکومت در عبارت حکومت اسلامی. با خواندن نوشته‌های فوکو تنها چیزی که از حکومت پهلوی دستگیرمان می‌شود، ارتشی است مجهز و خوف‌انگیز، سیستمی فاسد و مستبد، نوسازی‌ای که شکست‌خورده و حکومتی که دیگر برای مردم ایران کارایی ندارد. این مسائل تحلیلی از دولت و حکومت یا حاکمیت ایران به دست نمی‌دهند. اینها حتی اشاراتی نیستند که ما را به ”قاعده“ نزدیک کنند. منظور از قاعده محلی است که اجازۀ باز به راه انداختن بی‌وقفۀ بازی سلطه را می‌دهد،[56] یعنی قوانین و ساختارها و نهادهایی که حکمروایی را ممکن می‌کنند. در صورتی ‌که عناصری که فوکو بر آنها انگشت می‌گذارد، نمادهایی بیرونی‌اند که بیشتر در شهرهای بزرگ ملموس‌اند و فقط قسمت تیرۀ جامعه را نشانه گرفته‌اند.

فوکو بعد از اتمام انقلاب یا بعد از فروپاشی امر جذاب استعلایی (معنویت سیاسی)، عنوان داشت که ”آنها که به مرگ نزدیک شده بودند به چنان معنویت معناداری دست یافتند که فصل مشترکی با دولتی که فقط منافع روحانیت را در نظر داشته باشد، ندارد . . . روحانیت ایران می‌خواهد با استفاده از معانی قیام مردم به حکومتش اعتبار و اصالت بخشد.“[57] فوکو احتمال وقوع امر استعلایی در آیندۀ سیاسی ایران را می‌دید و از امکان تحقق آن خشنود بود، اتفاقی که غرب چه در نظریه و چه در عمل فراموش کرده بود. لیک دولتی بعد از انقلاب ”پدید آمده که منافع روحانیان“ را در نظر داشت. پدیداری دولت در اینجا-بسان امری که گویا پیش از آن وجود نداشته است-نکتۀ مهمی است، چرا که فوکو به واقعیت سیاسی لحظه‌ای که در آن معنویت یا امر استعلایی با دولت گره می‌خورد نیندیشیده بود. همچنین، با تغییرات درونی روحانیت در تاریخ ایران ناآشنا بود و از این ‌رو از ترکیب دولت و روحانیت تعجب کرد.

ناآشنایی فوکو با روحانیت را در این جملات وی می‌توان یافت:

روحانیت شیعه مرجعیت دینی تابع سلسله‌مراتب نیست. هر کسی از مرجعی پیروی می‌کند که خود بخواهد، آیات عظام را . . . هیچ‌کس بر مسند ننشانده است، بلکه مردم به ایشان گوش کرده‌اند . . . اسباب معاش ایشان را همین مردم داوطلب فراهم می‌کنند . . . روحانیان باید بیداد را نفی کنند، از دولت انتقاد کنند، بر ضد اقدامات ناشایست برخیزند.[58]

یک هفته بعد از این مقاله، فوکو برخی از گفته‌های خود را این‌گونه تغییر می‌دهد که ”نبود سلسله‌مراتب در میان روحانیت، استقلال روحانیان از یکدیگر و درعین‌حال وابستگی ایشان به مریدان“ از خصوصیت‌های سازمانی اسلام شیعی است.[59] این سامانۀ فکری رابطۀ تنگاتنگی با این باور فوکو دارد که مذهب شیعه بنیاد اساسی آگاهی ملی را می‌سازد.[60]

مشکلاتی که در این چند سطر وجود دارد عمیق‌تر از آن است که در چند پاراگراف بتوان سخن را مختصر کرد. لیکن از آنجا ‌که این باور در منظومۀ فکری فوکو ایدۀ معنویت سیاسی را پرورانده، باید در آن اندیشید. اولاً مردم در مرتبت‌یابی علما عاملی مهم دانسته شده‌اند و این بدان معناست که مردم بدان حد از آگاهی رسیده‌اند که می‌دانند چه کسی را باید در صدر نشانند و از سوی دیگر، بدان معناست که علما آن‌قدر از ساخت قدرت جدا هستند که قدرت در سازمان علما اعمال ‌نفوذ نمی‌کند. ثانیاً این جملات خبر از آن می‌دهند که مردم فقط فراهم‌کنندۀ منابع مادی علما هستند. ثالثاً فوکو چنان وانمود می‌کند که آگاهی ملی در گرو شیعه‌بودگی است، چرا که معنویت سیاسی و دستیابی به آگاهی سیاسی امری است که با حضور معمم شیعی در مقام متصل‌کنندۀ فرد به آگاهی به دست می‌آید.

تجلی اولیۀ آگاهی سیاسی شیعی در ایران معاصر احتمالاً به واقعۀ جنبش تنباکو برمی‌گردد،[61] اما حتی در آن جنبش نیز روحانیت غیردرباری مشی یکسانی نداشتند و بیشتر این علما تحت تأثیر تجار بودند و از این باب باید جنبش تنباکو را نه آگاهی برخاسته از باور شیعی، بلکه تکاپوی اقتصادی تجار در برابر دولت دانست.[62] در اواخر دورۀ پهلوی نیز علمای غیردرباری برای براندازی سلطنت نظری واحد نداشتند و حتی عده‌ای آن را برخلاف منافع علما می‌دانستند. این دو مثال را از دو منتهی‌الیه طیف زمانی‌ای که فوکو درگیر آن بود آوردیم تا نشان دهیم که روحانیت طی بیش از یک قرن کلی یکپارچه نبوده و مواجهه و درک یکسانی از وقایع نداشته است که بر اساس آن بنیادی برای آگاهی ملی فراهم آورد. حتی قبل از ورود به این مجادله، باید بدین نکته اندیشید که آیا ایرانیان پیش از آنکه شیعه شوند فاقد آگاهی ملی بودند؟ یا اگر صاحب این آگاهی بودند چرا این آگاهی با فراگیری باور شیعی به ‌صورت آگاهی بنیادین ظهور می‌کند، در صورتی ‌که خود شیعه مقوله‌ای بنیادین در میان ایرانیان نبوده است؟

ژاکوب توب بر آن است که نهاد سلطنت بر اصل سلسله‌مراتبی تکیه دارد که در همۀ نمودهایش یک قدرت حاکم را پیش‌فرض قرار داده که ورای نظم و ترتیب است.[63] نمود این قدرت حاکم که در ورای نظم و ترتیب قرار دارد شخص پادشاه است.[64] ظل‌الله کسی است که مدار امور را تعیین کرده و دین و ملک را برابر می‌دارد. به این معنا، شاه در رأس علما نیز قرار دارد، زیرا سایۀ خداوند بر زمین است و علما برای تنظیم امور یاری‌رسانان اویند. از این ‌رو، باید روحانیت را برکشیده از دولت، برآمده از دولت و جزئی از ارکان دولت بدانیم: ”اگر آنان با حکومت درآمیختند یا درآویختند، به‌ هر روی اعتلای اقتصادی و ارتقای سیاسی خود را مدیون حکومت بودند.“[65] درآمیختگی علما با سیاست اگرچه در ایران ریشه‌ای دراز دارد، اما اگر حضور جدی علما را در فضای سیاسی ایران از دورۀ صفوی و با پذیرش شیعۀ دوازده‌امامی به ‌عنوان مذهب رسمی قبول کنیم، تجلی سلسله‌مراتبی جدی‌ در دستگاه روحانیت را نیز از همین دوران در مراتب دیوانی مشاهده می‌کنیم. در این دستگاه، بالاترین مرتبت از آن صدر خاصه یا خاتم‌المجتهدین بود که بزرگ‌ترین شخصیت مذهبی ایران، پیشوای مذهبی عموم و رئیس روحانی تمام کشور شاهنشاهی شمرده می‌شد. مقام پس از او را که صدر خاصه منصوب می‌دارد و ادارۀ امور مذهبی سایر نقاط کشور به او سپرده می‌شد، صدرالممالک بود. او علاوه بر دستیار دیوان‌بیگی، ریاست محاکم شرعی و عرفی را نیز بر عهده داشت. معاونین صدرالممالک را که در کنار حکام ولایات مشغول بودند نایب صدارت می‌گفتند و معاونین صدر خاصه که انجام امور شرعی را در ولایات عهده‌دار بودند مدرس می‌خواندند. سومین شخصیت روحانی دربار صفوی آخوند یا شیخ‌الاسلام بود که بزرگ‌ترین صاحب‌منصب امور شرعی و مدنی محسوب می‌شد، عالی‌ترین مقام قضایی که بر مبنای فقه حکم می‌داد و مواجبش را شاه فراهم می‌آورد.[66] در کنار این تقسیم‌بندی‌ها، مجتهدین و ملایانی نیز حضور داشتند که به صدور فتاوای و اجرای امور دینی اهتمام می‌ورزیدند.[67] در اواخر دورۀ صفویه، نزاع بین مجتهدان درباری که در آن دوره عموماً غیرایرانی بودند با ملایان و روحانیان ایرانی درگرفت. این نزاع از سوی دیگر نزاعی میان اصولیون و اخباریون بود که در دورۀ قاجار با تفوق اصولیون (روحانیان ایرانی) به سرانجام رسید.[68] با جلوه‌گر شدن اصولی‌گری در دورۀ قاجار و با مطرح‌شدن مسئلۀ نیابت عامه و نظریۀ ولایت عامۀ فقیه و مهم شدن مسئلۀ تقلید و همچنین، فزونی یافتن درآمد علما از طریق کسب خمس، شاهد سلسه‌مراتب دقیق‌تری در دستگاه روحانیت هستیم.[69] اوج این تقسیم‌بندی سلسله‌مراتبی را-که در عین ‌حال مستقل از سیاست نیز بود-در دورۀ پهلوی می‌بینیم. در این دوره ثقه‌الاسلام[70]، حجت‌الاسلام[71] و آیت‌الله[72] یا مرجع تقلید[73] سلسله‌مراتب اصلی این ساختار است. دستگاه روحانیت علاوه بر تقسیم‌بندی‌های درونی خود در دورۀ پهلوی با پیدایش حوزۀ علمیه و بعد از آن سیستم نظارت بر مراجع در نهاد وزارت معارف، جنبۀ نظام‌مندتری نیز پیدا کرد. نادیده‌انگاری این تحولات در سلسله‌مراتب روحانیت فوکو را به صدور احکام کلی پیرامون این موضوع رهنمون شده است.[74]

فوکو در خصوص رابطۀ مالی روحانیت نیز رابطۀ آنها با دربار را نادیده انگاشته است. روحانیت چه در دورۀ صفوی و چه در دورۀ قاجار هم از دولت علّیه پول دریافت می‌کرد و هم از مردم عادی. علاوه بر اینکه روحانیانی درون دربار برای امور گوناگون و در مناصب رسمی حضور داشتند و از این راه کسب درآمد می‌کردند، نگارش رساله‌ها و تعلیم شاهزاده‌ها یکی از روابط دیگر روحانیان با دربار بود که از این راه نیز پولی به دست می‌آوردند.[75] عده‌ای از روحانیان با زمین‌داران ایلات همکاری داشتند یا خود صاحب زمین بودند.[76] عدۀ بیشتری از آنها به تعلیم در روستاها مشغول بودند و از طریق دستمزد روستاییان گذران عمر می‌کردند. برخی از ملایان شهری در دورۀ قاجار به حمایت لوطیان پرداختند و از ماحصل آنچه آنان فراهم می‌آوردند ارتزاق می‌کردند.[77] در دورۀ پهلوی اول، گزارشی از حضور و تعالیم روحانیت در دربار در دست نداریم، اما می‌دانیم که در این دوره، روحانیت هم به لحاظ شمار و هم به لحاظ دایرۀ فعالیت در درون ساختار دولت کوچک‌تر شد. در دورۀ محمدرضاشاه هم روحانیونی داشتیم که از جانب دربار برای امام‌جمعگی انتخاب می‌شدند و هم دربار به برخی از روحانیان کمک‌هایی می‌کرد.[78] همچنین، در این دوره روحانیان در سیاست نیز حضور داشتند و بر برخی از تصمیمات شاه صحه می‌گذاشتند یا آن را اجرا می کردند.

مسئلۀ دیگر در کنار این وضعیت عمومی روحانیان در تاریخ معاصر ایران، نارضایتی‌هایی است که از کردار و تعالیم برخی از روحانیان در میان اقشار گوناگون و حتی خود روحانیان پدید آمد. این نارضایی‌ها در برهه‌هایی سبب‌ پیدایی فرق مختلفی در شیعۀ امامیه شد. برآمدن شیخیه، بابیه و بهاییه نتیجه روندی بود که برخی از روحانیان امامیه ‌پیش گرفته بودند. انتقاد عمدۀ این فرق از روحانیت امامیه که آنها را به اتخاذ عقایدی دیگر کشاند، وضعیت آن زمان شیعه و گرایش‌ آن به عوام‌زدگی بود. انتقادها به وضعیت روحانیت از درون خود این قشر نیز صورت می‌گرفت. برای ‌مثال، در نوشته‌های شریعت سنگلجی، کسروی و حکمی‌زاده و بعدتر مطهری[79] شاهد انتقاد از این وضعیت هستیم.

فوکو این تحولات درونی جریان شیعۀ امامی و ساختار آن را با مختصات پیچیده‌اش نادیده می‌انگارد و حتی چشم بر حملات مسلحانۀ ‌این جریان می‌بندد؛ حملات مسلحانه‌ای که در آغاز پهلوی دوم سر بر ‌آورد. نواب صفوی و گروه فدائیان اسلام در این مبارزات و بعدها در تداوم نقش سیاسی اسلام در ایران جایگاهی ویژه دارد. حتی در قالب مبارزۀ غیرمسلحانه هم ‌ایدۀ گروه فدائیان اسلام نمونۀ بسیار مهمی است. با این ایده بود که نشریاتی مذهبی-سیاسی‌ مانند بعثت پا گرفتند. بعد از فدائیان اسلام، حزب ملل اسلامی[80] و هیئت‌های مؤتلفۀ اسلامی مسیر مبارزۀ فدائیان را هم در بُعد مسلحانه و هم به‌صورت غیرمسلحانه و حتی در قالب انتشار نشریات ادامه دادند. برخی از مراجع نیز از این گروه‌ها حمایت می‌کردند و می‌توان گفت این گروه‌ها برای اکثر سوءقصدها و عملیات مسلحانه از مراجع فتوا می‌گرفتند.

اقتصاد

فوکو به‌درستی رابطۀ میان روحانیت و بازار را تشخیص می‌دهد. البته او با این دیدگاه عمومی همراه است که اهالی بازار با پرداخت خمس یا کمک‌های مالی دیگر موجبات استقلال روحانیان را فراهم کردند و به یکدست نبودن بازاریان یا همانند و هم‌نظر نبودن روحانیان اشاره نمی‌کند. از سوی دیگر، به سرمایه‌داران و تجار مهم ایران که در فضای اجتماعی-اقتصادی بسیار تأثیرگذار بودند و اتفاقاً به روحانیان نیز بسیار کمک می‌کردند و حامی مالی عمدۀ روحانیان در اواخر دورۀ شاه بودند هیچ اشاره‌ای نمی‌کند و شاید از این مسئله مطلع نبود.[81] احتمالاً به‌سبب همین یکدست نبودن بازاریان و نبود ارتباطات وثیق دوطرفه میان بازار و روحانیت بود که تلاش زاهدی و سفارت امریکا در ایران برای متوقف کردن انقلاب با کمک بازاریان به نتیجه نمی‌رسد.[82] نه از آن ‌رو که بازاریان در روند انقلاب نقشی نداشتند، بل بدان سبب که جریان‌های دیگری نیز از روحانیت حمایت‌های مالی می‌کردند.

حمایت‌های مالی‌ از روحانیان یا اقتصاد روحانیت امر کمتر پژوهیده‌ای در آن زمان بود و حتی امروز هم کمتر دربارۀ آن چیزی می‌دانیم.[83] از این ‌رو، نمی‌توان بر فوکو خرده گرفت. اما در کنار این رابطۀ اقتصادی مسائل مهم دیگری نیز وجود دارند که رابطۀ اقتصادی روحانیون و بازاریان تحت الشعاع آن قرار دارد. مقصود ما فرایندهای کلی اقتصادی کشور ایران است که در آن کاهش درآمد نفت، افزایش ظرفیت بندرها، افزایش جمعیت کارگری، کاهش نقدینگی بازار، افزایش تعداد بانک‌ها، روند مهاجرت روستاییان به شهرها، افزایش شاخص‌های فقر و توزیع ناعادلانۀ ثروت و . . . تأثیرات مهم اجتماعی بر جای نهاد که البته فوکو به برخی از آنها اشاره دارد. لیک همه در سطح اشاره‌اند؛ اشاره‌هایی که به کار تحلیل وضع آن زمان نمی‌آمدند. اگر بناست که درکی از وضعیت آن زمان داشته باشیم، لاجرم باید اقتصاد را به منزلۀ نیروی چرخندۀ ساختارهای یک کشور در تحلیل خود دخیل کنیم. فوکو این مهم را در آخرین مصاحبه‌اش دربارۀ ایران گوشزد می‌کند که رویدادهای انقلاب ایران ”همگی به مبارزۀ طبقاتی پیوند خورده است، ولی مبارزۀ طبقاتی را به‌گونه‌ای مستقیم و شفاف بیان نمی‌کند.“[84] تا قبل از این جملات، فوکو توجه چندانی به این مسائل نداشت یا از چیزی با نام طبقه و وضعیت آن در ایران حرف نمی‌زد.[85] حتی اگر طبقه را مفهوم مجردی بدانیم که نشان‌دهندۀ حضور یک رابطه است، فوکو از طرفین رابطه نیز چیزی عرضه نمی‌دارد. با این همه، معتقد است که مشکلات اقتصادی ایران آن‌قدرها بزرگ نیست که مقوّم انقلاب باشد. برخی از تاریخ‌نگاران ایران دقیقاً در نقطۀ مقابل نظر فوکو قرار دارند و معتقدند که این عوامل اقتصادی بود که مسبب انقلاب شد. برخی دیگر نیز می‌گویند ایران در وضعیت بدتری از پاکستان و بنگلادش قرار نداشت.[86] آنچه مسلم است، بحرانی اقتصادی است که در 1975م روی داد و رفته‌رفته ایران را از موقعیت وام‌دهنده به کشورهای اروپایی و مؤسسات جهانی به دریافت‌کنندۀ وام‌های آنها تبدیل کرد. برای ایرانی که مقرر بود به ‌سوی تمدن بزرگ برود، این امر ورشکستگی بود. اگرچه این ورشکستگی ریشه‌هایی در ساختار اقتصادی ایران داشت، پای دیگر آن در معادلات جهانی بود، جایی که عربستان با امریکا برای کاهش قیمت نفت و افزایش تولید در دوحه به توافق رسید.[87]

یکی دیگر از مقولات اقتصادی که فوکو در جای‌جای نوشته‌هایش بدان اشاره می‌کند مقوله نفت است. ”اگر در واقع یک نقطۀ کاملاً و فوراً حساس وجود داشته باشد، همانا نفت است که هم علت شر و هم یک سلاح تمام‌عیار است.“[88] اما فوکو با آوردن واژۀ نفت به این معضل رخنه نکرده است؛ معضلی که اروپا در سال‌های متمادی به‌علت تصمیم‌های اوپک درگیر آن بود و بعید به نظر می‌آید که فوکو از آن مطلع نبوده باشد. در ایران نیز محمدرضاشاه به‌سبب همین اهرم نفت بسیار مورد شماتت قرار گرفت و یکی از تزلزل‌های عمدۀ ساختار اقتصادی-سیاسی ایران نیز تغییرات عامل نفت دانسته می‌شود.

در مقابل عامل نفت، سازمان‌های برنامه‌ریز کشوری نیز ناتوان از ادارۀ درآمد آن بودند. برنامه‌های عمرانی کشور در سال‌های آخر پهلوی نه به ‌صورت کامل و فراگیر طراحی‌شده بود و نه توانست منابع ورودی کشور را تنظیم کند. البته پول نفت تنها پول خارجی نبود که به ایران وارد می‌شد، گرچه بزرگ‌ترین منبع درآمد خارجی بود. بنیاد پهلوی نیز پول‌های کلانی را در قالب‌های متفاوت وارد چرخۀ اقتصادی می‌کرد که آن نیز با اقتصاد کشور هماهنگ و تنظیم‌شده نبود. برنامه‌های عمرانی، جز برنامۀ سوم، نیز احتمال نوسانات درآمدها را پیش‌بینی نکرده بودند، هرچند عموماً هم به اجرا درنمی‌آمدند.[89] همۀ این عوامل اقتصادی در پیدایی بحران اقتصادی سال‌های آخر رژیم پهلوی دخیل بودند، گاه در مقام علت و گاه در مقام معلول. این تلاطم اقتصادی شدید ایران که کسینجر به کرات دربارۀ آن را به رؤسای جمهور امریکا هشدار داده بود که اگر حمایت نکنیم شاه سقوط خواهد کرد، مسائلی نبودند که توجه فوکو را بیش از چند جمله برانگیزند. از این‌ رو، توجه فوکو به وضعیت اقتصادی در ایران را باید بسیار تنگ‌دامنه و ناروشنگر دانست.

 نتیجه

در اینجا فقط به بخشی از ایراداتی پرداختیم که در نوشته‌های فوکو دربارۀ ایران مشاهده می‌شوند. هدف از طرح این مشکلات در کار فوکو نشان دادن شمه‌ای از نحوۀ اندیشیدن او و چگونگی تصویرسازی‌اش از ایران بود، تصویری که بسیاری نیز به خطاهای آن اشاره ‌کرده بودند. برخی از این منتقدان، حساسیت‌های فوکو در لحظه وقوع انقلاب را نادیده گرفته و صرفاً به‌سبب نتیجۀ این انقلاب با فوکو عتاب کردند.[90] به نظرم این نتیجۀ انقلاب نیست که نوشته‌های فوکو را مخدوش می‌کند، آنچه معضله‌دار است روشی است که فوکو برای مواجهه با این انقلاب اتخاذ کرده بود. مقصودم از روش مواجهۀ فوکو همان تاریخ اکنون است.

فوکو ایدۀ تاریخ اکنون را وامدار کانت، نیچه و هایدگر است. کانت مسئلۀ زمان حال را صورت‌بندی کرد، نیچه اهمیت نقد تاریخ برای فهم زمان حال را شرح داد و هایدگر رسالت نقد حال را مطرح ساخت. فوکو این انبان اندیشه‌ای را تبدیل به تاریخ حال/اکنون کرد.[91] این عقیده بین این اندیشمندان همسان است که گذشته در اکنون جریان دارد. به ‌بیان ‌دیگر، گذشته و حال و آینده اجزای مجزایی نیستند، بلکه درهم‌تنیده‌اند. حال/اکنون گره‌گاه تاریخ گذشته و آینده است. می‌توان اکنون را یک دال دانست که مدلول خود را هم درگذشته و هم در آینده می‌یابد.

نوشتن در باب تاریخ اکنون با مختصاتی کلی که پیش‌تر یادآور شدیم، کاری است که عموماً روزنامه‌نگاران در جهان ما عهده‌دار آن‌اند و دل‌مشغولی فیلسوفانه‌ای نیست. اما فوکو به چنین تمایزی باور ندارد. فوکو بارها خود را روزنامه‌نگار دانسته و معتقد بود فلسفه نوعی روزنامه‌نگاری رادیکال است.[92] از این‌ رو، وقتی فوکو در نوشته‌هایش دربارۀ ایران خود را روزنامه‌نگار می‌خواند، نباید این نوشته‌ها را بی‌اهمیت دانست یا آنها را نوشته‌هایی روزنامه‌نگارانه شمرده و به کناری نهاد، چرا که روزنامه‌نگاری برای فوکو نوعی فلسفه‌ورزی بود و اهمیت نوشته‌های فوکو در خصوص ایران نیز دقیقاً همین منظر است. فوکو در نوشته‌هایش دربارۀ ایران بر اساس باورهای نظری خود شمه‌ای از تاریخ‌نگاری اکنون را بر ما آشکار می‌کند. این کار گرچه با مراقبت و تنبیه، جایی که تاریخ‌نگاری اکنون را در آن مطرح کرده بود متفاوت است، اما شیوۀ عمل یکسانی دارد. به این معنا که پروبلماتیک مشخصی وجود دارد که فوکو در پی اندیشیدن به آن است و از این ‌رو وقع چندانی به حوادث نمی‌نهد و از تاریخ سرسری استفاده می‌کند.

اگر مانند فلاین بپنداریم که دغدغۀ تاریخ اکنون نگاشتن تاریخ یک دوره نیست، بلکه تاریخ اکنون به نوشتن تاریخی از یک پروبلماتیک و رخدادهایی مربوط به آن مسئله (پروبلم) می‌پردازد،[93] آن‌گاه باید کار فوکو را بیش از آنکه تلاشی برای فهم اوضاع ایران از طریق تاریخ‌نگاری آن مقطع بدانیم، روایتی از پروبلماتیک انقلاب در ایران بینگاریم. در این صورت، شرح او هرچند گاهی با توصیفات تاریخی وقایع همراه است، این ‌همه به منظور شرح پروبلماتیک انقلاب است. اما مسئلۀ انقلاب اگرچه در مقطع حدوث آن امری بدیع محسوب می‌شود، لیک آنچه درون آن به صور گوناگون جریان می‌یابد اموری تاریخی است و پروبلماتیک نیز دقیقاً همین است: چگونگی امکان‌پذیر شدن امری که ممکن شده است. این فرایند امری است که پیوسته به روی تفکر باز است. پس تاریخ اکنون در واقع ادامۀ تاریخ است با برجسته کردن یک مسئله (پروبلم) و اندیشیدن پیرامون آن.

دیوید گارلند اما تاریخ اکنون را پیچیده‌تر از برداشت فلاین می‌داند و معتقد است که علاوه بر روش پروبلماتیک، تاریخ اکنون بر مفهوم سامانه (dispositive/apparatus ) نیز متکی است. تاریخ اکنون همواره فاصله‌ای منتقدانه با زمان حال دارد، توضیحی تحلیلی از سامانه که در آن، موضوع تحقیق برساخته و در زمان حال تجربه ‌شده و پروبلماتیک مشخصی که موضوع را در محدودۀ تحقیق تاریخی به گونۀ سهل‌الفهم‌تری از وضعیت معمایی موجود ترسیم می‌کند.[94] ”سامانه“ مفهومی است فوکویی که مقالات چندی نیز به منظور بسط ایدۀ آن نگاشته شده است، اما در نظر فوکو سامانه سه معنا دارد: 1. مجموعۀ ناهمگنی از گفتمان‌ها، سازمان‌ها، فرم‌های معماری، تصمیمات قانونی و مانند اینها؛ 2. ماهیت ارتباطی که بین این مجموعۀ ناهمگن وجود دارد؛ 3. نوعی از صورت‌بندی که در لحظۀ تاریخی خاص به احتیاج مشخصی پاسخ می‌دهد.[95]

حال اگر به تاریخ اکنون، ‌که برای فوکو بخشی از پروژۀ تبارشناسی است، با مفهوم سامانه و روش پروبلماتیک نگاه کنیم، سهوهای صورت‌گرفته در نوشته‌های فوکو در خصوص تاریخ ایران خطاهای کوچکی نخواهند بود. اساساً حجم انبوهی از داده‌های تاریخی برای برجسته شدن پروبلماتیک انقلاب به یغما رفته است و مختصاتی که فوکو برای مفهوم سامانه در نظر داشت–چه دربارۀ انقلابیون و چه دربارۀ ساختارها و افرادی که انقلاب آنها را منقلب می‌کند–در این نوشته‌ها جای نگرفته است، جلوه‌ای از پرداخت به گفتمان‌های گوناگون را نمی‌بینیم، شاهد درنگی در قانون نیستیم، ارتباط میان بخش‌ها و سازمان‌ها معلوم نیست و آنچه می‌دانیم فقط پروبلماتیک انقلاب است که قلب آن در تصویری که فوکو رسم می‌کند ایدۀ معنویت سیاسی است.

اگر معنویت را امری مشترک میان انسان‌ها بدانیم، فوکو با نگاه ویژه‌‌ای که به اکنونیت تاریخی ایران انقلابی کرده است، تاریخ را در قالب معنویت به همۀ انسان‌های ایرانی تعمیم داده است که دغدغۀ سیاسی داشتند. در حالی ‌که معنویت در قرائت دینی تجربۀ شخصی فرد است و تعمیم‌پذیر به مردمان نیست. حتی اگر معنویت را تعمیم‌پذیر بدانیم و آن را در دل تجربۀ اسلامی قرار دهیم، با واقعیت تاریخی بودن اسلام مواجه خواهیم شد. پس معنویت زاده از آن نیز نمی‌تواند از این تاریخیت فرار کند. این معرفتی است که از دورۀ قاجار به این‌ سو در گرو تقلید از مجتهدان است؛ مجتهدانی که عبادت مسلمان را بدون تقلید از مجتهد باطل و بیهوده می‌دانسته‌اند.[96] این بدان معناست که حتی پرداختن به پروبلماتیکی مشخص بی‌توجه به آنچه درون آن جاری است ما را از فهم آن مسئله (پروبلم) دور می‌کند. بدین سیاق، در کار فوکو پیرامون ایران، اساساً با مشکل تاریخ مواجهیم.

مشکل تاریخ را در نگاه شرق‌شناسان یا نگاه آونگ‌وار فوکو به تاریخ ایران نیز می‌توان جست، یعنی لحظاتی که فوکو ما را به قعر تاریخ برده و سپس به ناگاه به لحظه‌ای در اکنون پرتاب می‌کند. گاهی در صدر اسلام یا نزد کورش و گاهی در اکنون میان خمینی و شاه. این باعث می‌شود که فوکو دو واقعۀ تاریخی را دربارۀ ایران نادیده انگارد: 1. ناکارآمدی‌های ساختاری (جهان سوم بودگی) و 2. تحول پدیده‌ها در تاریخ. فوکو بر آن است که رضاشاه ”برای گریز از خطر روس‌ها زیر سلطۀ انگلیس رفت و محمدرضا کاری کرد که حضور انگلیس و دخالت روس جای خود را به کنترل سیاسی و اقتصادی و نظامی امریکا بدهد.“[97] در حالی که سیر تاریخی ایران و عدم توانایی قدرت مرکزی از اواسط دورۀ قاجار برای حکمروایی بر همۀ قلمرو ممالک محروسه شکافی در سامانه سیاسی-اقتصادی پدید آورده بود که به دست روس و انگلیس پر شد. بعد از حوادث جنگ جهانی دوم و پس از خروج بریتانیا از خاورمیانه (1972م) هم قدرت دیگری جز امریکا، که پیش‌تر و به‌علت مسئلۀ نفت جای پای خود را مستحکم کرده بود، امکان دخالت در امور ایران را نداشت. به لحاظ سیاسی هم حکومت برای آنکه پابرجا بماند چاره‌ای جز تن دادن به حضور امریکایی‌ها نداشت. اینها مسائلی نیستند که فوکو به آنها اشاره کرده باشد. در کلام فوکو نوعی عاملیت وجود دارد که شاهان ایران کشور را تقدیم دیگران کردند. البته فوکو به نفت خاورمیانه در شکل‌گیری وضعیت آن زمان اشاره می‌کند یا به این امر اذعان دارد که امریکا در کودتای ایران نقش داشته، اما در رخدادهای انقلابی ردپایی از قدرت‌ها جهانی نمی‌جوید. عدم توجه عام به مسائل بین‌المللی در نظریه‌های سیاسی-فلسفی فوکو دیده می‌شود. اینکه چگونه کشورهای قدرتمند اقتصادی و سیاسی سبب‌ساز تغییر روند اجتماعی، اقتصادی و سیاسی کشورهای دیگر می‌شوند یا به ‌بیان ‌دیگر آنها را با استفاده از پتانسیل‌های داخلی‌شان تبدیل به کشورهای عقب‌مانده می‌کنند مسئله‌ای نیست که فوکو به لحاظ نظری بدان پرداخته باشد.[98] فوکو به رویۀ دیگر این ماجرا هم بی‌توجه است که عقب‌ماندگی یا جهان سوم بودگی صرفاً منوط به تأثیر قدرت‌های جهانی نیست و بی‌شک ریشه در مناسبات درونی این کشورها دارد.

اینکه ایران یا هر کشور جهان‌سومی دیگری نتوانسته ساختار دولتی منظمی را پایه‌ریزی کند به سبب عدم توسعۀ ساختاری آن کشور در زمینه‌های گوناگون است. زمانی که آگاهی به این مشکل عدم توسعه پدیدار شد،[99] خواست رهایی از آن نیز سر بر ‌آورد. این خواست رهایی در زبان عباس‌میرزا، میرزاحسین‌خان سپهسالار یا امیرکبیر به خواست دولت منتظم یا مقیده بدل شد و چند دهه بعد بدل به سلطنت مشروطه یا حکومت قانون در زبان مشروطه خواهان.[100] زمانی که آگاهی به ناکارآمدی ساختارهای داخلی پدید می‌آید، قدرت کشورهای قدرتمند این ناکارآمدی را پر کرده و به این ترتیب، سیستم دچار نوعی عدم تعادل می‌شود. این وضعیت از سوی نحله‌های فکری متفاوت به صور گوناگون (رشد، توسعه، وابستگی، نظام جهانی، استعمار، انحطاط و مانند اینها) فهم می‌شود. لیک این مهم در نوشتارهای فوکو دربارۀ ایران در سطحی تحلیلی جای ندارد. فقط تعبیری از این وضعیت را با عناوینی نظیر ”نوسازی“ در ایران یا ”نیمه‌مستعمره“ بودن ایران می‌یابیم.

با همۀ این کاستی‌ها، نحوۀ مواجهۀ فوکو با وقایع ایران درخور تأمل است. حتی می‌توان این نحوه را با کمی انتزاع از این متون، در قالب سؤالاتی به بحث گذاشت که فوکو می‌توانست پیرامون ایران بپرسد: تعارضات و شکاف‌های عمده در جامعۀ ایران چیست؟ محل منازعۀ موجود کجاست؟ نقاط تمایز مخالفان و دولت در چیست؟ کدام مفاهیم و خواسته‌ها در متن جنبش مردمی ایران بیشترین کاربرد و تأکید را دارند؟ مردم یا کسانی که در این جنبش‌اند چگونه هویت خود را می‌سازند؟ کدامین لحظات تاریخی‌ در پیدایی وضعیت موجود نقش داشته‌اند؟ مخالفان چگونه باهم در ارتباط‌اند و مخالفتشان بر چه اساس سامان‌ یافته؟ مخالفان به دست کدام نهاد و چگونه سرکوب می‌شوند و این هر دو به لحاظ مادی چگونه تأمین می‌شوند؟ چه شکاف‌هایی در سیستم موجود وجود دارد؟ برای پاسخ به این سؤال‌ها، فوکو به متن‌خوانی در حول ایران، پرسشگری از مطلعین و مشاهده می‌پردازد. مشاهده‌هایش سطح شهرها را می‌کاود، پرسش‌هایش عموماً از نخبگان مخالف دولت صورت می‌گیرد و اطلاع چندانی از متن‌خوانی‌هایش نداریم.

هرکدام از این سه سطح را می‌توان به‌صورت جداگانه نقد کرد، لیک از آنجا ‌که اطلاعاتی دربارۀ نحوۀ مشاهده و مطالعۀ فوکو در دست نداریم، بر مقولۀ پرسش از مطلعین متمرکز می‌شویم که خود به نقل مستقیم سخنان آنان پرداخته است. فوکو پندارها و گفته‌های دیگران در موارد مختلف را بدون نقد و به همان‌سان که نقل ‌شده‌اند بازگو می‌کند و از این ‌رو، خطایی جدی در سامانه‌ای که برای فهم ایران می‌پردازد پدید می‌آید. هولناک‌ترین خطا لحظه‌هایی است که فوکو به تأسی از گفته‌ها گمان می‌برد اعتصاب‌کنندگان و مخالفان برنامه‌ای برای حکومت کردن ندارند، اما در مقابل آن خواست عمومی را برپایی حکومت اسلامی می‌بیند. فوکو بین این دو مسئله هیچ نسبتی برقرار نمی‌کند. نداشتن برنامه برای حکومت و داشتن خواست حکومت اسلامی احتمال سناریوهای مختلف را برای آینده کم می‌کند. تضاد این دو نکته را فوکو در فردای انقلاب میان این دو سخن می‌یابد: ”ما حاضریم هزاران کشته بدهیم تا شاه را وادار به ترک کشور کنیم“ و ”با خون مردم ایران انقلاب مستحکم خواهد شد.“ نادیده انگاری تضاد بین خواست و نداشتن یا توجه بیشتر به خواست و وقع ننهادن به یک شالوده فکری، نه‌ فقط فهم سناریوهای آینده را مخدوش می‌کند، بلکه فهم حال را نیز نامحتمل می‌سازد. به این ترتیب، ویژگی‌ای که فوکو در مقالۀ ”روشنگری چیست؟“ در باب تاریخ اکنون متذکر شده بود، از میان ‌برمی‌خیزد.

تاریخ اکنون برای روایت قسمتی از واقعیت موجود نیازمند دیدگاه دیگران است. اما نظر دیگران حتی در صورت تبحر بسیار در موضوع متناقض‌نماست. از این ‌رو متناقض‌نماست که تحقیق بدون مراجعه بدین افراد ناممکن است و راستی‌آزمایی گفته‌هایشان علی‌الخصوص در برهه‌های حساس بسیار دشوار. مقصود از راستی‌آزمایی یافتن ادله یا اسنادی است که صحت گفته‌های آنها را تائید کند، مخصوصاً در لحظات ازهم‌گسسته‌ای نظیر انقلاب که یا طرفدار وجود دارد یا مخالف. در کار فوکو، عموم آنچه دیگران به او گفته‌اند اطلاعاتی است نادقیق از تاریخ یا وضعیت موجود. اطلاعاتی که با مراجعه به دم‌دستی‌ترین منابع نیز نمی‌توان صحت آنها را تائید کرد البته این ایراد نیز بر فوکو وارد است که چرا بیشتر به نظر مخالفان دولت اهمیت داده و با آنها سخن گفته است. حتی فوکو می‌توانست در جاهایی که مردد است منشوری از عقاید بسازد. بدین‌گونه تاریخ اکنون می‌توانست دربردارندۀ مجموعه‌ای از امکانات برای فردا باشد، لیکن توجه یک‌طرفه به مخالفان هم امکانات را محدود می‌کند و هم تداوم امور را در ساختارهای مختلف نامحسوس می‌سازد.[101]

اگر قبول کنیم که تاریخ اکنون مجموعه‌ای از امکانات است، نمی‌توان در خصوص امور موجود احکامی کلی صادر کرد، چنان که گاه فوکو گرفتار آن می‌شود. تاریخ اکنون در واقع تاریخ‌های توالی امور است، اموری که در یک ‌لحظه به هم گره می‌خورند و اکنون را پدید می‌آورند. نگارش اکنون نیازمند دانستن تاریخ آن اموری است که در لحظۀ اکنونی برای ما مهم‌اند. تاریخ اکنون به این علت دشوار است که راوی دانای کلی است که روایت را شکل می‌دهد و به همین سبب باید از احکام کلی دور باشد، وگرنه هم امکان فهم اکنون و هم تصور آینده مخدوش می‌شود.

فوکو مبارزۀ مردم ایران را مبارزۀ برخی از عناصر ملت با برخی دیگر یا برخی عناصر حزب با برخی دیگر نمی‌داند. آنچه هست رویارویی است ”میان تمام مردم و قدرتی که با سلاح‌ها و پلیس‌هایش مردم را تهدید می‌کند.“[102] سوای آنکه آیا این امر درست فهمیده شده یا نه و جدا از اینکه فوکو چگونه ارتش یا دولت را جدای از مردم دانسته است، که خطایی نظری است، ارادۀ جمعی مردم ایران و خواست جمعی این ملت را در عنصری واحد می‌دید: سلب حق از پادشاه.

فوکو می‌گوید که همۀ اهالی ایران یک اعتراض و یک خواست دارند: شاه باید برود. با این همه، چگونه می‌توان شهروندانی را نادیده انگاشت که خواهان استمرار حکومت شاهنشاهی بودند؟ از سوی دیگر، خواست همۀ ایرانی‌ها نیز حکومت اسلامی نبود. در آن لحظات صدای جمهوری نیز در ایران رسا بود. فوکو خواست جمهوری را در ایران نادیده می‌انگارد و صرفاً وجهۀ اسلامی بودن حکومت را مهم می‌پندارد. در واقع، فوکو چندصدایی را نمی‌بیند، چیزی که ویژگی آشکار اکنون است. لحظۀ کنونی، از آنجا که چیزی در آن به سرانجام نرسیده است، پر از هیاهوست یا به بیان فوکویی، اکنون درهم‌تنیدگی گفتمان‌هاست. اما فوکو در ایران این هیاهو و تلون گفتمان‌ها را نمی‌بیند؛ تلون گفتمان‌هایی که فردای وقوع انقلاب بر وجوه تمایز خود تأکید داشتند و اشتراکی در وقوع انقلاب نداشتند.

تاریخ‌نگاری اکنون در مظان گم‌ شدن در هیجان اتفاقات است. این هیجانات ممکن است پروبلماتیکی را که نیاز به برساخته شدن دارد مخدوش کند، چنان‌ که در فوکو و انقلاب دیدیم. انقلاب اقدام یا خواست ساده‌ای نیست، مجموعه‌ای از کنش‌ها، سمبل‌ها و مسایل متعددی است که در نوعی درهم‌کنش عمل می‌کنند. توجه به خواست شاید کمکی به شناخت فضای موجود کند، اما قسمت اعظمی از تاریخ را نیز مسکوت خواهد گذاشت. یادداشت‌های ماکسیم ردنسون و آتوسا ه. را می‌توان از این منظر قرائت کرد. این دو کوشیدند به فوکو تاریخ را و واقعیت موجود در دو جامعۀ عربستان و لیبی را بنمایانند، اما فوکو آنها را متهم کرد که به اسلام سرکوفت می‌زنند.

اگر تاریخ اکنون بر اساس باور به سامانه شکل گیرد، یکی از اساسی‌ترین دغدغه‌هایش نیز باید فهم این مهم باشد. تاریخ اکنون باید بتواند مختصاتی از قاعدۀ موجود را برسازد. در این مختصات هم باید مخالفان وضع موجود حضور داشته باشند و هم موافقان، چرا که آینده برآیند و امتزاج این دو افق مختلف است. گرچه ممکن است در بازی سیاسی تعادل از میان برخیزد و غائله به سود یکی از طرفین انجام یابد، می‌توان تصویری هرچند مه‌آلود از آینده بر پایۀ وضعیت امروز برساخت و احتمالاً این امر مهم‌ترین رسالت تاریخ اکنون است.

[1] ریشارد کاپوشچینسکی، شاهنشاه، ترجمۀ بهرنگ رجبی (تهران: نشر ماهی،1396).

[2]Michael Fischer, Iran: From Religious Dispute to Revolution (Wisconsin: University of Wisconsin Press, 2003).

[3] موريو اونو، سال 1357 در ايران بودم، ترجمۀ هاشم رجب‌زاده و كينجي ئه‌اورا (تهران: طهوری، 1396).

[4] پي‌یر بلانشه و ک‍ل‍ر ب‍ری‌ی‍ر، ايران: انقلاب به نام خدا، ترجمۀ ق‍اس‍م‌ ص‍ن‍ع‍وی‌ (تهران: نشر سحاب، 1357).

[5] به‌سبب اهمیت و در عین حال مغفول ماندن نگاه جریان اسلام‌گرا به کار فوکو، در این مقاله مختصراً به بررسی عمدۀ متون تولیدشدۀ این جریان خواهیم پرداخت.

[6]محمدباقر خرمشاد، ”فوکو و انقلاب اسلامی ایران: معنویت‌گرایی در سیاست،“ پژوهشنامۀ متین، شمارۀ 1 (1377)، 209-224.

[7]جعفر خوشروزاده، ”میشل فوکو و انقلاب اسلامی: رهیافتی پسامدرنیستی از منظر تحلیل گفتمان،“ پژوهشنامۀ متین، شمارۀ 31 و 32 (1385)، 59-86؛ جعفر خوشروزاده، ”میشل فوکو و انقلاب اسلامی: نفی پیشگامی نخبگان و ظهور ارادۀ جمعی،“ اندیشۀ انقلاب، شمارۀ 11 و 12 (1383)، 183-193؛ جعفر خوشروزاده، ”میشل فوکو و انقلاب اسلامی: رویکردی فرهنگی از منظر چهره‌های قدرت،“ اندیشۀ انقلاب اسلامی، شمارۀ 7 و 8 (1382)، 174-191.

[8] محمود خاتمی، ”فوکو: دربارۀ انقلاب اسلامی،“ ترجمۀ محمود ملاعباسی، دسترس‌پذیر در

http://tarjomaan.com/vdcakmno149ne.5k4.html/.

[9] رضا رمضان نرگسی، ”دغدغه‌های میشل فوکو در مورد انقلاب اسلامی ایران،“ شرق‌شناسی نوین و انقلاب اسلامی، شمارۀ 7 (1384)، 121-170.

[10]گئورگ استات، ”انقلاب در عصر بی‌روح: مقاله‌ای در مورد پرسش‌های میشل فوکو دربارۀ انقلاب ایران،“ ترجمۀ علی‌اکبر حاج‌مؤمنی، گفتمان، شمارۀ 8 (1382)، 96-127.

[11]یورگن هابرماس، ”نشانه‌روی به قلب زمان حال،“ در فوکو در بوتۀ نقد، ویراستۀ هوی دیوید کازنز، ترجمۀ پیام یزدانجو (تهران: نشر مرکز، 1384)، 291-298.

[12]فقط یکی از این دو مقاله به فارسی برگردانده شده و مترجم (همایون فولادپور) در یکی از پانوشت‌های متن عنوان کرده که متن دیگر را نیافته است. این هر دو متن در سال 1984 به نگارش درآمده، اما در دو مجله به چاپ رسیده‌اند. یکی از مقالات به شرح مقالۀ ”روشنگری چیست“ کانت می‌پردازد و دقایق آن را با مقالۀ ”نقاش زندگی مدرن“ بودلر مقایسه می‌کند. مقالۀ دوم اما بیشتر به مقالۀ ”کشاکش دانشکده‌ها“ی کانت رجوع کرده و به مسئلۀ انقلاب می‌پردازد که در آن مقاله برجسته شده است.

[13]Michel Foucault, The Foucault reader, ed. Paul Rabinow (New York: Pantheon Books, 1984), 32-50

[14]میشل فوکو، ”دربارۀ روشنگری چیست کانت،“ ترجمۀ همایون فولادپور، کلک، شمارۀ 22 (1370)، 58-67.

[15]فوکو، ”درباره روشنگری چیست کانت،“ 58-67.

[16]فوکو، ”درباره روشنگری چیست کانت،“ 58-67.

[17]میشل فوکو، ”نیچه، تبارشناسی، تاریخ،“ در تئاتر فلسفه، ترجمۀ افشین جهان‌دیده و نیکو سرخوش (تهران: نشر نی، 1389)، 143-175.

[18]میشل فوکو، ”سوژه و قدرت،“ در تئاتر فلسفه، 407-435.

[19]میشل فوکو، ”حکومت‌مندی،“ در تئاتر فلسفه، 236-265.

[20] بعدتر به این مسئله بازگشته و مناسبات ارتش و قدرت را بازبینی خواهیم کرد.

[21] سازمان گارد شاهنشاهی شامل لشکر پیاده گارد شاهنشاهی، تیپ گارد جاویدان شاهنشاهی و مرکز آموزش بود.

[22]میشل فوکو، ایرانی‌ها چه رؤیایی در سر دارند، ترجمۀ حسین معصومی همدانی (تهران: هرمس، 1392)، 11-16.

[23]بعد از سال 1335 تغییراتی در ساختار ارتش ایران پدید آمد، اما اساس آن تقریباً ثابت باقی ‌مانده است. برای اطلاعات مقدماتی در خصوص ساختار این وزارت و ادارات و لشکرهای ارتش بنگرید به ذبیح‌الله قدیمی، تاریخ 25 سالۀ ارتش شاهنشاهی ایران (تهران: انتشارات آریان، 1326).

[24]گفت‌وگوی حسین دهباشی با مسعود بختیاری، از مجموعۀ تاریخ آنلاین: خشت خام (1396)، دسترس‌پذیر در

 https://www.youtube.com/watch?v=ajrogDdkL2Y/.

[25]استمپل بر آن است که حقوق این گارد جاویدان 8هزار نفری 20 درصد بیشتر از سایر بخش‌های ارتش بود است، لیک پژمان معتقد است که لشکر زمینی گارد از این حقوق و مزایا بی‌بهره بوده است. برای مشاهدۀ تفاوت این دو روایت بنگرید به جان. دی. استمپل، درون انقلاب، ترجمۀ منوچهر شجاعی (تهران: مؤسسه خدمات فرهنگی رسا، 1377)، 51؛ جلال پژمان، فروپاشی ارتش شاهنشاهی: خاطرات سپهبد جلال پژمان فرمانده لشکر گارد شاهنشاهی (تهران: نامک، 1394)، 333-337.

[26]گفت‌وگوی حسین دهباشی با مسعود بختیاری.

[27]این جمله را از برعکس کردن ایدۀ مشهور اشمیت به دست آورده‌ایم که می‌گوید حاکم کسی است که در وضعیت استثنایی تصمیم می‌گیرد، لیک شاه در این وضعیت تصمیم به ترک سیاست گرفت.

[28]جورجو آگامبن، ”والتر بنیامین در برابر کارل اشمیت،“ ترجمۀ جواد گنجی، در قانون و خشونت، گزیدۀ مراد فرهادپور، صالح نجفی و امید مهرگان (تهران: رخداد نو، 1392).

[29]قانون اجازۀ استفادۀ مستشاران نظامی امریکا در ایران از مصونیت‌ها و معافیت‌های قرارداد وین، مصوب 21/7/1343.

[30]اینکه ساواک را نهادی نظامی خوانده‌ایم به‌سبب متن قانون مربوط به تشکیل سازمان اطلاعات و امنیت کشور است که در مادۀ سوم آن آمده: ”مأمورین سازمان اطلاعات و امنیت کشور از حیث طرز تعقیب بزه‌های مذکور در این قانون و انجام وظایف در زمرۀ ضابطین نظامی محسوب و از این حیث دارای کلیۀ اختیارات و وظایف ضابطین نظامی خواهند بود.“ بنگرید به ‌قانون مربوط به تشکیل سازمان اطلاعات و امنیت کشور، مصوب 23/12/1335.

[31]برای مطالعۀ بخشی از نحوۀ مواجهۀ این نیروهای امنیتی و نظامی بنگرید به کریستین دلانوآ، ساواک، ترجمۀ عبدالحسین نیک گهر (تهران: طرح نو، 1371).

[32]فوکو ، ایرانی‌ها چه رؤیایی در سر دارند، 15.

[33]می‌دانیم که رضاشاه برای کسب مقام شاهی به قم نزد حائری، نائینی و میلانی رفت و در آن جلسه، نائینی به او گفت که شاه باید نقش دیوار باشد.

[34]برای شرح جزئیاتی از این مخالفت‌ها بنگرید به

Kemal Karpat, İslam’ın Siyasallaşması, çeviren: Şira Yalçın (İstanbul: İstanbul bilgi üniversitesi, 2001).

[35]در خاطرات سپهبد جلال پژمان از زبان شاه می‌خوانیم که ”یک استاندار هم برای مشهد پیدا کنید، یک امیر بازنشسته، اگر ته‌ریشی هم داشته باشد خیلی خوب است.“ پژمان، فروپاشی ارتش شاهنشاهی، 386.

[36]پیدایی اسرائیل هم‌زمان با نخست‌وزیری مصدق است. جبهۀ ملی و آیت‌الله کاشانی با شناسایی اسرائیل مخالف‌اند. اتفاقی که ایران آن را به ‌صورت دفکتو اعلام کرده بود و سپس پس گرفت . بعدتر مسئله به ‌صورت افتراق صهیونیسم و اسرائیل مطرح و قراردادهایی با اسرائیل امضا می‌گردد. بنگرید به مسعود کوهستانی‌نژاد،”روابط ایران و اسرائیل در دورۀ دولت دکتر مصدق، 1330-1332،“ فصلنامۀ تاریخ روابط خارجی، شمارۀ 15 (1382)، 105-160. با در نظر گرفتن این تفاوت است که شاه در جایی اعلام می‌دارد: ”ما نمی‌خواهیم بیت‌المقدس در دست صهیونیست‌ها بماند.“ بنگرید به روزنامۀ اطلاعات، شمارۀ 15032 (20 خرداد 1355)، 5.

[37]برای مثال بنگرید به مادۀ 26 قانون نوسازی و عمران شهری، مصوب 7/9/1347.

[38]جواد اطاعت مسئلۀ انتخابات و نقض قوانین را در شش یادداشت از اولین دورۀ برگزاری انتخابات تا پایان پهلوی بررسی کرده است. برای اطلاعات بیشتر بنگرید به جواد اطاعت، ”ماهیت دولت در ایران،“ اطلاعات سیاسی-اقتصادی، شماره‌های 231-232 (1385)، 233-234 (1385)، 235-236 (1386)، 243-244 (1386)، 245-246 (1386) و 249-250 (1387). برای خواندن روایت متفاوتی از انتخابات دور بیستم، بنگرید به حاج علی کیا، مصاحبۀ حبیب لاجوردی با سپهبد حاج علی کیا: تاریخ شفاهی هاروارد (1985م/1364ش)، کاست 3، 6-9.

[39]برای نمونه‌ای از این نقدها بنگرید به ا. گویا، ”سلسلۀ پهلوی و رژیم ترور و اختناق و نقض قانون اساسی،“ در پنجاه سال تبهکاری و خیانت (بی‌جا: بی‌نا، بی‌تا)، 46-59.

[40]میرزااحمد قوام‌السلطنه، ”دو نامه،“ در هفت رساله، گردآوری‌ علی‌اصغر حقدار (نشر اینترنتی: باشگاه ادبیات، 1395).

[41]برای درنگ در این امر بنگرید به مادۀ 27 متمم قانون اساسی مشروطه که قوا را به شرح زیر از هم جدا کرده است: ”قوه مقننه که مخصوص است به وضع و تهذیب قوانین و این قوه ناشی می‌شود از اعلیحضرت شاهنشاهی و مجلس شورای ملی و مجلس سنا و هریک از این سه منشأ حق انشاء قانون را دارد، قوه اجراییه که مخصوص پادشاه است یعنی قوانین و احکام به ‌توسط وزرا و مأمورین دولت به نام نامی اعلیحضرت همایونی اجرا می‌شود، به ترتیبی که قانون معین می‌کند.“ در سال 1332ش، حسین مکی و چند تن دیگر تلاش‌هایی برای رفع ابهام این وضعیت به نفع دولت و کوتاه کردن دست شاه از امور کشوری و لشکری به عمل آوردند، اما این تلاش‌ها بعد از کودتا مسکوت ماندند.

[42] عرفا غالباً مردمانی‌اند که به قواعد دین مرسوم پایبند نیستند. برای مثال، خداوند در جهان شیعه به‌ صورت ذاتی نورانی در نظر گرفته می‌شود و کس این ذات را ندیده است. در قرآن، الله به خواست ”ارنی“ موسی پاسخ ”لن‌ترانی“ می‌دهد. اما هشام‌بن حکم و هشام‌بن سالم جوالیقی که هر دو از اصحاب امام صادق و امام کاظم هستند و باورهای عرفانی دارند تصویری انسان‌گونه از خدا ارائه داده‌اند. در این مثال، می‌توان جدایی دین و معنویت را از یکدیگر مشاهده کرد. برای تأمل در رابطۀ عرفان و تشیع بنگرید به محمدعلی امیر معزی، ”پژوهشی در باب امام شناسی در تشیع دوازده‌امامی اولیه،“ ایراننامه، سال 9، شمارۀ ( 1370)، 643-666.

[43]ابوالقاسم فنایی، ”معنویت قدسی،“ دسترس‌پذیر در

 https://neeloofar.org/abolghasemfanaei-2/sacred-spirituality/355-sacred-spirituality-1.html/.

[44]فوکو، ایرانی‌ها چه رؤیایی در سر دارند، 40-41.

[45]رسول جعفریان، جریان‌ها و سازمان‌های مذهبی-سیاسی ایران (قم: رسول جعفریان، 1385)، 711-716.

[46]قبل از تویسرکانی نیز در دورۀ قاجار رسایلی از این ‌دست نوشته شده بود. برای مثال، سلسله یادداشت‌های ملکم‌خان در روزنامۀ قانون که به میرزای شیرازی وقع بسیار می‌نهاد و بر آن بود که ”چرا باید امام شرعى امت خدا فائق بر جمیع امراى عرفى نباشد؟“ یا رسالۀ دین و شئون و طرز حکومت در مذهب شیعه اسدالله مامقانی که در سال 1298ش نگاشته شد یا جدالی که نوشته‌های حکمی‌زاده و کسروی برمی‌انگیخت و پاسخی که خالصی‌زاده، همت‌آبادی، خمینی و سراج انصاری به آنها دادند و در رساله‌هایشان نقش سیاسی علما را خاطرنشان کردند. برای بررسی این رسایل بنگرید به رسول جعفریان، رسایل سیاسی اسلامی دورۀ پهلوی (تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1384)جلد 1، 325-351.

[47]آنها پهلوی را ”غاصبین حکومت اسلامی“ می‌خواندند.

[48] برای خواندن متن کتاب اعلامیه فدائیان اسلام و توضیحاتی پیرامون آن بنگرید به رسول جعفریان، رسایل سیاسی – اسلامی دوره‌ی پهلوی، (جلد اول، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی،1384)، 451-325.

[49]مقاله‌ای که در این کتاب خواست حکومت اسلامی در پیوند با ولایت را مطرح می‌کند مقالۀ ”ولایت و زعامت،“ نوشتۀ محمدحسین طباطبایی است. بنگرید به محمدحسین طباطبایی، ”ولایت و زعامت،“ در مرجعیت و روحانیت (تهران: شرکت سهامی انتشار، 1341)، 39-61.

[50]سیدروح‌الله خمینی، ولایت ‌فقیه (تهران: مؤسسۀ تنظیم و نشر آثار امام خمینی، ۱۳۹۴).

[51]فوکو می‌گوید که ”حکومت اسلامی چیزی است که فرصت می‌دهد این هزاران اجاق سیاسی که برای مقاومت در برابر رژیم شاه در مسجدها و مجامع مذهبی روشن ‌شده همچنان گرم و روشن بماند.“ بنگرید به فوکو، ایرانی‌ها چه رویایی در سر دارند، 39.

[52]Atoussa H., “An Iranian Woman Writes,” in Foucault and the Iranian Revolution, eds. Janet Afary and Kevin B. Anderson (Chicago: The University of Chicago Press, 2005), 209.

[53]Maxime Rodinson, “Islam Resurgent?” in Foucault and the Iranian Revolution, 223-239.

[54] توجه به‌نظام حقیقت یعنی توجه به نبرد بین رژیم‌های گفتمانی مختلف. فوکو از میان تمام گفتمان‌های موجود در ایران فقط به گفتمان اسلامی، آن ‌هم به‌ صورتی سطحی، تأکید می‌کند.

[55]میشل فوکو، ”نامۀ سرگشاده به مهدی بازرگان،“ ترجمۀ حسام سلامت، دسترس‌پذیر در

 http://problematicaa.com/foucault-bazargan/.

[56]فوکو، ”نیچه، تبارشناسی، تاریخ،“  143-175.

[57]میشل فوکو، ”طغیان بی‌حاصل،“ در دولت، فساد و فرصت‌های اجتماعی، گزینش و ترجمۀ حسین راغفر (تهران: نقش و نگار، 1388)، 285-290.

[58] فوکو، ایرانی‌ها چه رؤیائی در سردارند، 30-31.

[59]فوکو، ایرانی‌ها چه رؤیائی در سردارند، 36 و 37.

[60]فوکو، ایرانی‌ها چه رؤیائی در سردارند، 20.

[61] البته پیش از آن، حرکت محمدباقر شفتی در اصفهان صورت گرفته بود که به‌رغم اهمیت موضوع بدل به امری فراگیر نشد

[62]برای دیدن شرح کوتاهی از این ماجرا بنگرید به ژانت آفاری، انقلاب مشروطۀ ایران، ترجمۀ رضا رضایی (تهران: بیستون، 1385)، 52-55.

[63]ژاکوب توب، ”الهیات و نظریۀ سیاسی،“ ترجمۀ میلاد پشتیوان (نشر الکترونیکی: پروبلماتیکا، 1395).

[64]احتمالاً چنین امری را روحانیون و محققان اهل دین خلاف واقع بیابند، علی‌الخصوص که در دورۀ قاجار شاهان برای مشروعیت به علما پناه بردند. با این همه، سلسله‌مراتب سیاسی ایران و مقولۀ ایرانشهری که تجلی آن در عبارت موهبت الهی در قانون اساسی مشروطه نیز آمده، به فردی که صرفاً تعالیم دینی دیده است اجازه نمی‌داد که به‌ تنهایی بر مقام سیاسی تکیه زند. اما مشروطه در واپسین دقایق ایدۀ ایرانشهری روی داد، چرا که پیش از آن پادشاه تبدیل به نائب مجتهدین عصر شده بود. در سامانۀ تئوریک تبدیل پادشاه از موقعیتی ظل‌اللهی به نیابت مجتهد و از سایۀ خدا به سایۀ مجتهد، علاوه بر سقوط پادشاهی نشانی از عرفی‌تر شدن سیاست در ایران نیز هست.

[65]هما ناطق، دوزخسازان روی زمین (نشر الکترونیکی: آلترناتیو، 1391)، 111.

[66]برای یادداشت‌های سانسون بنگرید به نیکولاس سانسون، وضع کشور شاهنشاهی ایران در زمان شاه سلیمان صفوی، ترجمۀ تقی تفضلی (تهران: ابن‌سینا، 1346)، 38-42. منصور صفت‌گل بر آن است که عالی‌ترین مناصب دینی در دورۀ تیموریان و صفوی صدارت و شیخ‌الاسلامی بود. او بر آن است که مراتب دیوانی دینی در دورۀ تیموری، ازبکان و صفویه به شکلی قابل ‌توجه افزایش یافت. او گوشزد می‌کند که منصب صدارت در عهد تیموریان مطرح ‌شد و این منصب بر امور اوقاف نیز نظارت داشت. در دورۀ صفوی، فقط سادات می‌توانستند بر این منصب تکیه کنند، در حالی ‌که تیموریان چنین عقیده‌ای نداشتند. برای ایلات و شاهزادگان نیز صدر مخصوص معین می‌شد. مناصب دیگر این دوره شامل قضا و حکومت شرعی، واعظی، تولیت موقوفات، نقابت، امامت، خطابت و مدرسی بود. بنگرید به منصور صفت‌گل و کندو نوبواکی، پژوهشی دربارۀ مکتوبات تاریخی فارسی ایران و ماورالنهر: صفویان، اوزبکان و امارت بخارا (توکیو: دانشگاه مطالعات خارجی توکیو، 1385).

[67]همۀ روحانیان یا مجتهدان در مقام مدرسی نبودند. سانسون بر آن است که مدرسی مقامی بود که با پرداخت پول به صدر خاصه می‌خریدند. بنگرید به سانسون، وضع کشور شاهنشاهی ایران در زمان شاه سلیمان صفوی،40. مجتهدان که عموماً اصولی بودند و در مدارس یا مساجد جای داشتند، فتاوایی صادر می‌کردند که مدرسین بر اساس آن عمل می‌کردند.

[68]مهدی فرهانی منفرد، مهاجرت علمای شیعه از جبل عامل به ایران در عصر صفوی (تهران: امیرکبیر، 1395)، 157-166.

[69]منظور از مراتب دقیق‌تر بیش‌ازپیش معلوم شدن صدر و ذیل علماست، وگرنه تشتت زیادی در القاب وجود داشت. برای مثال، در این دوره به طبقۀ متوسط روحانیت القابی نظیر عمادالاسلام، عمادالدین، مجدالاسلام، مجدالدین و امجدالدین داده می‌شد. ناگفته نماند که بالاترین رتبه در میان علمای دورۀ قاجار مجتهد اعلم بود. احمد اشرف در مقالۀ ”طبقات اجتماعی در دورۀ قاجاریه“ چنین رتبه‌بندی از علمای دوره قاجار به دست می‌دهد: مجتهد، پیش‌نماز، مدرس، واعظ، طلبه، روضه‌خوان، مداح، نوحه‌خوان، قاری و خادم. می‌توان از برخی وقف‌نامه‌های دورۀ قاجار سلسله‌مراتب روحانیون مدارس را استخراج کرد. برای مثال، در مدرسۀ سپهسالار (ناصریه) بالاترین فرد امام و بعد او مدرس منقول و مدرس معقول و در مقام پایین‌تر نائب امام قرار داشت. بنگرید به شهره سیدزاده مطلق، ”مهم‌ترین مدارس موقوفه تهران از دورۀ ناصرالدین‌شاه تا پایان دورۀ قاجار،“ بهارستان، دورۀ 2، سال 4، شمارۀ 13(1390)، 176-201.

[70]ثقه‌الاسلام در دورۀ صفوی نیز به کار می‌رفت و اتفاقاً در آن دوره یکی از درجات رده‌بالای روحانیت محسوب می‌شد. برای ‌مثال، کلینی ثفه‌الاسلام خوانده می‌شد.

[71]در اوایل دورۀ قاجار لقب حجت‌الاسلام جزء بالاترین مراتب روحانیت بود. احتمالاً این لقب اولین‌بار به محمدباقر شفتی (1181-1260ق) به اجماع عمومی داده شد.

[72]در تاریخ شیعه، برای اولین‌بار لفظ آیت‌الله برای علامۀ حلی به ‌کار رفته است. میرزای شیرازی نیز لقب آیت‌الله داشت. آیت‌الله العظمی در دورۀ پهلوی پدید آمد. بنگرید به ابوالفضل شکوری، ”نقش القاب در رجال‌شناسی،“ یاد، شمارۀ 16 (1368)، 98-137.

[73]برای به دست آوردن روایتی اجمالی از تغییرات پدید آمده در روحانیت دورۀ قاجار بنگرید به احمد کاظمی موسوی، ”جایگاه علما در حکومت قاجار،“ ایراننامه، سال 15، شمارۀ 2 (1376)، 199-227.

[74]ردنسون در مقاله‌ای که در پاسخ به نوشته‌های فوکو نگاشت به تأسی از نیکی کدی اشاره می‌کند که چگونه علما رفته‌رفته وارد سیاست ایران شده و موقعیتی ممتاز به دست آوردند.

[75] رسالۀ تحفه الملوک نوشتۀ سیدجعفر اسحاق کشفی یا رسالۀ میزان الملل را می‌توان در این خصوص مثال آورد که به ‌منظور تأدیب شاهزادگان نگاشته شدند.

[76]احمد اشرف و علی بنو عزیزی، ”طبقات اجتماعی در دورۀ قاجار،“ در طبقات اجتماعی، دولت و انقلاب در ایران، ترجمۀ سهیلا ترابی فارسانی (تهران: نیلوفر، 1387)، 43-74.

[77] ناطق، دوزخسازان روی زمین، 112 و 113.

[78]در دورۀ محمدرضاشاه شمار روحانیان افزایش یافت و برخی محدودیت‌هایی که رضاشاه برای آنها وضع کرده بود از بین رفت. چنان ‌که تعداد روحانیان در سال 1355ش بیش از 23هزار نفر دانسته شده است. اگرچه امروز بر نوع ارتباط روحانیون و دربار پهلوی پرده‌ای سنگین قرار دارد، لیک می‌توان همکاری روحانیون و دربار را در خاطرات یا عکس‌های متفاوت مشاهده کرد. در دو مصاحبۀ مجزا متوجه این نکته شدم که روحانی‌ای اسناد دریافت معاش روحانیان از دولت را از آرشیو فرمانداری تبریز بعد از وقوع انقلاب خارج کرده است تا رابطۀ مادی دولت و روحانیت فاش نگردد.

[79]مطهری می‌گوید: ”روحانیت ما در اثر آفت عوام‌زدگی نمی‌تواند پیشرو باشد و از جلو قافله حرکت کند و به معنی صحیح کلمه هادی قافله باشد.“ بنگرید به مرتضی مطهری، مرجعیت و روحانیت (تهران: سهامی انتشار، 1341)، 105-130.

[80]حزبی که کاظم موسوی بجنوردی تأسیس کرد و شدیداً تحت تأثیر اخوان المسلمین و حزب الدعوه عراق بود.

[81]لباسچی در این ‌باره می‌گوید: ”بازار به خمینی کمک نکرد . . . سرمایه‌داران بزرگ از ترس اینکه دیده بودند اوضاع دارد برمی‌گردد، اینها پول هنگفت به خمینی بیشتر می‌دادند . . . مثل برخوردار. اینها می‌رفتند به خمینی پول سنگین می‌دادند . . . اما تشکیلات بازار به خمینی کمک نکرد، به انقلاب کمک می‌کرد.“ بنگرید به ابوالقاسم لباسچی، مصاحبۀ حبیب لاجوردی با ابوالقاسم لباسچی: تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد (نشر الکترونیکی، ک3، 1983)، 2. البته لباسچی از اعضای جبهۀ ملی ایران بود و به این اعتبار روایتش سوگیری دارد، لیک قسمتی از تاریخ ایران را شرح می‌دهد که عموماً ناگفته مانده است؛ یعنی تجربۀ بازاریان جبهۀ ملی ایران که به امید دیگری تلاش و هزینه می‌کردند و اتفاق دیگری افتاد. ازجمله این افراد باید محمود مانیان و ابراهیم کریم‌آبادی را نیز ذکر کرد که در پاگیری انقلاب سهم بسزایی داشتند.

[82]در جای‌جای مجموعه اسناد لانۀ جاسوسی امریکا می‌توان آثاری از تلاش سفارت امریکا یا تلاش زاهدی برای میانجی قرار دادن بازاریان با خمینی را مشاهده کرد که البته این تلاش به‌ جایی نرسید. بنگرید به اسناد لانۀ جاسوسی امریکا (تهران: مؤسسۀ مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، 1385)، جلد 1، 83؛ جلد 2، 23-24. نکتۀ مهم در این خصوص اینکه بازاریان به سبب نوع کسب‌وکارشان پول هنگفتی در دست ندارند، پول محدودی دارند. شاید مجموع بازاریان در کنار هم پول هنگفتی فراهم آورند، اما نمی‌توان بعد از اعتصابات بسیار آن دوره و رکود اقتصادی حاکم تداوم درآمد آنها و کمک آنها به انقلاب را بسیار مهم دانست. این در حالی است که سرمایه‌داران مبالغ کلان را هم سریع‌تر و هم متناوباً فراهم می‌آوردند.

[83]البته متون درخور توجهی در این زمینه نظیر کار احمد اشرف و آرنگ کشاورزیان در دست است. احمد اشرف و علی بنوعزیزی، ”اتحاد بازار و روحانیت: بنیان‌های اجتماعی شورش‌ها و انقلاب‌ها،“ در طبقات اجتماعی، دولت و انقلاب در ایران، 117-162؛

Arang Keshavarzian, Bazaar and State in Iran: The Politics of the Tehran Marketplace (Cambridgr: Cambridge University Press, 2007).

[84]میشل فوکو، ”ایران روح یک جهان بی‌روح،“ در ایران روح یک جهان بیروح و نه گفتوگوی دیگر با میشل فوکو، ترجمۀ نیکو سرخوش و افشین جهاندیده (تهران: نشر نی، 1394)، 53-70.

[85]شاید درست‌تر آن باشد که بگوییم در زمینۀ اقتصادی اغراق می‌کرد: ”این قیام انسان‌های دست‌خالی است که می‌خواهند باری را که بر پشت همۀ ماست از میان بردارند، بار نظام جهانی را. شاید نخستین قیام بزرگ بر ضد نظام جهانی باشد.“ بنگرید به فوکو، ایرانی‌ها چه رؤیایی در سر دارند، 65.

[86]کورزمن در انقلاب نااندیشیدهشدۀ ایران خوانشی از تبیین‌های اقتصادی از انقلاب ایران عرضه کرده و سپس به ‌نقد آنها پرداخته است، اگرچه تحلیلی که خود ارائه داده است به‌گونه‌ای پای در اقتصاد دارد. برای مروری بر نگاه‌های اقتصادی به انقلاب ایران بنگرید به

Charles Kurzman, The Unthinkable Revolution in Iran (New York: Harvard University Press, 2004).

[87] برای اطلاع تفصیلی از این توافق بنگرید به اندرو اسکات کوپر، ”راند آخر در دوحه: معاملۀ محرمانه‌ای که به سقوط شاه ایران یاری رساند،“ ترجمۀ احسان نوروزی، از مجموعۀ جزوه‌ها و اسناد هفته‌نامه ایران در جهان (نشر الکترونیکی، 1387).

[88] فوکو، ایران روح یک جهان بی روح، 53-70.

[89]برای داده‌های تفصیلی در این زمینه بنگرید به سعید لیلاز، موج دوم: تجدد آمرانه در ایران (تهران: نیلوفر، 1392).

[90]قمری تبریزی این مسئله را به‌ صورت جذاب‌تری در فوکو در ایران زیر عنوان بدخوانی فوکو از انقلاب و کج‌فهمی دیگران مطرح می‌کند. بنگرید به

Behrooz Ghamari-Tabrizi, Foucault in Iran: Islamic Revolution After the Enlightenment (Minnesota: University Of Minnesota Press, 2016), 75-112.

[91]ادلن شرحی از چگونگی حصول این برداشت نزد فوکو عرضه کرده است. لیکن در کتاب خود توجه چندانی به کانت ندارد، گرچه توانسته قسمتی از رابطۀ شرح‌داده‌نشدۀ هایدگر و فوکو را آشکار سازد. بنگرید به

Stuart Edlen, Mapping the Present: Heidegger, Foucault and the Project of a Spatial History (London & New York: Continuum, 2001), 112.

[92]Edlen, Mapping the Present, 112.

[93]Thomas Flynn, “Foucault’s Mapping of History,” in The Cambridge Companion to Foucault, ed. G. Gutting (Cambridge: Cambridge University Press, 2005), 29-48.

[94]David Garland, “What is a ‘History of the Present?’ On Foucault’s Genealogies and Their Critical Preconditions,” Punishment & Society, 16:4 (2014), 365-384.

[95]Michel Foucault, “The Confession of the Flesh, In Power/Knowledge,” in Selected Interviews and Other Writings, ed. Colin Gordon (New York: Pantheon Books, 1980), 194-228.

[96]کاظمی موسوی، ”جایگاه علما در حکومت قاجار،“ 199-227.

[97]فوکو، ایرانی‌ها چه رؤیایی در سر دارند، 20.

[98]البته می‌توان از نظریۀ او چنین چیزی در مناسبات بین‌المللی استخراج کرد. شاید مهم‌ترین تأثیرات فوکو در این زمینه را می‌توان در نقد پارادایم‌های مسلط این رشته، تحلیل گفتمان و مطالعات حکمروایی جهانی مشاهده کرد، اما این به معنای گفتار مستقیم او در این موضوع خاص نیست. برای مشاهدۀ تلاش‌هایی به منظور بسط اندیشۀ فوکو به روابط بین‌الملل بنگرید به

Nicholas J. Kiersey and Doug Stokes (eds.), Foucault and International Relations: New Critical Engagements (London: Routledge, 2013).

[99]مراد ما از توسعه در اینجا توجه به وجه نومینالیستی کلمه است، نه آنچه نظریات توسعه از آن سخن می‌گویند. در این زمینه با مجید رهنما هم‌عقیده‌ام که ”توسعه ایدئولوژی‌ای بود که در شمال زاده شد و تلطیف شد تا اساساً نیازهای قدرت‌های مسلط را که در جستجوی یک ابزار مناسب‌تر برای توسعه‌طلبی اقتصادی و ژئوپلیتیکی خود بودند تأمین کند.“ بنگرید به مجید رهنما، ”به ‌سوی مابعد توسعه: جستجو برای راهنماها، زبان جدید و الگوهای جدید،“ در دولت، فساد و فرصت‌های اجتماعی، 368-395.

[100]برای اطلاع از دولت منتظم مقیده بنگرید به فریدون آدمیت، اندیشۀ ترقی و حکومت قانون: عصر سپهسالار (تهران: خوارزمی، 1351)، 191؛ فریدون آدمیت، امیرکبیر و ایران (تهران: خوارزمی، 1362)، 224؛ بهزاد کریمی، ناصرالدین‌شاه قاجار: پنجاه سال سلطنت (تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه، 1392)، 41.

[101]یکی از مفاهیم تداوم‌یافتۀ مهم در تاریخ معاصر ایران اصطلاح رهبر است. محمدرضاشاه پهلوی بعد از انقلاب سفید با عنوان رهبر خوانده شد. این واژه در همان زمان به آیت‌الله خمینی نیز اطلاق شد. در شمارۀ 8 مجلۀ انتقام به تاریخ 15 مهر 1344 آمده است: ”یک سال است که رهبر دلیر و عالی‌قدر و پیشوای مجاهد حضرت آیت‌الله خمینی دور از میهن خویش در تبعید به سر می‌برد.“ علاوه بر سطح زبانی، می‌توان در سطوح سیاسی و اقتصادی نیز مثال‌های متعددی از این‌ تداوم‌ها آورد.

[102]فوکو، ایران روح یک جهان بی روح، 53-70.

مسئلۀ همجنس گرایی در اندیشۀ شیعی ایران معاصر

مقدمه

در ۱۸ دسامبر سال ۲۰۰۸، ”اعلامیۀ سازمان ملل در خصوص گرایش و هویت جنسی“ در مجمع عمومی سازمان ملل مطرح شد. هدف اصلی این اعلامیه نفی هرگونه تبعیض، خشونت، تعرّض، هتک حرمت و تعصب و پیش‌داوری منفی نسبت به انسان‌ها بر مبنای هویت و گرایش جنسی آنها بود. شصت‌وهفت عضو سازمان ملل مفاد این اعلامیه را تأیید کردند، اما اعضای سازمان کنفرانس اسلامی و از جمله ایران از جمله نخستین کشورهایی بودند که به مخالفت با مفاد این اعلامیه برخاستند. نمایندۀ کشور سوریه به نیابت از کشورهای عضو سازمان کنفرانس اسلامی و در مخالفت با مفاد آن اعلامیه ابراز نگرانی کرد که پاره‌ای از کشورها با طرح این اعلامیه می‌کوشند ”بر گروه معینی از انسان‌ها، برمبنای رفتارها و گرایش‌های جنسی‌شان متمرکز شوند و در عین حال، از سخت‌گیری‌ها و تبعیض‌هایی که در همۀ نقاط دنیا بر مبنای بسیاری عوامل دیگر اعمال می‌شود، غفلت بورزند.“ او تصریح کرد که دو مفهوم ”هویت جنسی“ و ”گرایش جنسی“ هیچ مبنای حقوقی ندارد و نباید آنها را با مقولۀ حقوق بشر پیوند داد. مسائل مرتبط با گرایش و هویت جنسی از جمله امور داخلی کشورهاست و حل و فصل آنها را باید به دستگاه‌های قضایی خود آن کشورها سپرد. او در توجیه مخالفت خود با مفاد آن اعلامیه مشخصاً دو استدلال را مطرح کرد: نخست آنکه ”این ایده که پاره‌ای رفتارها محصول عوامل ژنیتک است، به لحاظ علمی مردود شده است“ و دوم آنکه، ”این ’استفاده نامبارک‘ از مفهوم گرایش می‌تواند به نحوی تلقی شود که از حوزۀ علایق جنسی فرد فراتر برود و رفتارهای شنیعی همچون سوء استفاده جنسی از کودکان را هم مشروع و قانونی کند.“ او سرانجام نتیجه گرفت که این مسئله را باید به خود دولت‌های عضو وانهاد تا ”بر مبنای اخلاقیات، [اقتضائات] نظم عمومی و خیر همگانی دربارۀ آن تصمیم بگیرند.“‌[1]

این‌گونه واکنش‌ها البته صرفاً برآمده از ملاحظات سیاسی در عرصه ملی و بین‌المللی نیست و ریشه‌های آن را از جمله می‌توان در نظام الهیاتی و حقوق دینی در کشورهای اسلامی جست. به بیان دیگر، عناصر مهمی در فرهنگ دینی جوامع اسلامی به شکل‌گیری این‌گونه رویکردهای منفی و ستیزه‌جویانه نسبت به حقوق اقلیت‌های جنسی در کشورهای اسلامی دامن می‌زند.

در سنت و ادبیات اسلامی دربارۀ شأن اخلاقی و حقوقی اقلیت‌های جنسی -خصوصاً مناسبات همجنس‌گرایانه- به دو شیوۀ عقلی (غیرنقلی) و نقلی بحث شده است. البته حجم مباحث غیرنقلی دربارۀ مناسبات همجنس‌گرایانه در ادبیات دینی بسیار محدود بوده و فقط در سال‌های اخیر دامنۀ این‌گونه مباحث در میان دانشجویان و کارشناسان مسائل اسلامی تا حدی گشوده شده است. اما مباحث نقلی در این باره بسیار گسترده‌تر بوده است و احکام فقهی-حقوقی دربارۀ مناسبات همجنس‌گرایانه -که عمدتاً تحت عنوان ”لواط“ و ”مساحقه“ مطرح می‌شود- عمدتاً بر استدلال‌های نقلی استوار است.

در این نوشتار، نخست می‌کوشم به اختصار پاره‌ای از استدلال‌های نقلی و غیرنقلی ناظر به شأن اخلاقی مناسبات همجنس‌گرایانه را بررسی کنم که در آثار و کلام برخی اندیشمندان اسلامی آمده است و سپس نشان دهم که چگونه می‌توان در چارچوب پاره‌ای مفروضات فلسفی و الهیاتی در سنت اسلامی نگاهی تازه به منابع دینی داشت که راه را دست‌کم تا حدی برای رفع تبعیض‌های جنسیتی هموار کند. با این همه، به نظر می‌رسد که در ادبیات دینی موجود مناسبات همجنس‌گرایانه در میان مردان خصوصاً از حساسیت منفی بیشتری برخوردار بوده است. از همین رو، در این نوشتار توجه خود را بر این نوع مناسبات متمرکز می‌کنم.

دلایل غیرنقلی

چنان که اشاره کردم، بحث و تحلیل فلسفی و عقلی دربارۀ شأن اخلاقی مناسبات همجنس‌گرایانه در اسلام بسیار محدود و در سال‌های اخیر است که نسیمی از این نوع مباحث به جوامع اسلامی و از جمله ایران وزیده است. مهم‌ترین استدلال‌های فلسفی که کارشناسان و اندیشمندان علوم اسلامی پیشنهاد کرده‌اند صورتی از یک برهان ارسطویی است که می‌توان آن را ”برهان طبیعت‌گرایانه“ نامید. صورت کلی برهان طبیعت‌گرایانه در تقبیح مناسبات همجنس‌گرایانه را می‌توان به قرار زیر تقریر کرد: ۱. مناسبات همجنس‌گرایانه غیرطبیعی است؛ ۲. مناسبات غیرطبیعی اخلاقاً نارواست؛ بنابراین، ۳. مناسبات همجنس‌گرایانه اخلاقاً نارواست.          مفهوم محوری در این استدلال تعبیر طبیعی“ و ”غیرطبیعی“ است. در واقع، تفاوت مهم قائلان این استدلال در تفسیرهای متفاوتی است که از این مفاهیم به دست می‌دهند. در اینجا، صرفاً به دو روایت متفاوت از این استدلال اشاره می‌کنم که دو کارشناس علوم اسلامی معاصر مطرح کرده‌اند.

روایت نخست: روایت نخست را محمدحسین طباطبایی، صاحب تفسیر المیزان، مطرح کرده است. طباطبایی در تفسیر آیۀ ۸۰ سورۀ اعراف مناسبات همجنس‌گرایانه را ”خلاف فطرت“ انسان می‌داند و در جای دیگر می‌کوشد توضیح دهد که چرا از منظر او این‌گونه رفتارها را باید خلاف فطرت، خلقت و طبیعت دانست:

آمیزش با همجنس برخلاف نظام خلقت و فطرت انسان است. اگر در خلقت انسان و انقسامش به دو قسم نر و ماده و نیز به جهازات و ادواتی که هر یک از این دو صنف مجهز به آن هستند و همچنین به خلقت خاص هر یک دقت کنیم، جای هیچ تردید باقی نمی‌ماند که غرض صنع و ایجاد از این صورتگری مختلف و از این غریزه شهوتی که آن هم مختلف است -در یک صنف از مقولۀ فعل و در دیگری از مقولۀ‌ انفعال است- این است که دو صنف را با هم جمع کند و بدین وسیله عمل تناسل که حافظ بقای نوع انسانی تاکنون بوده انجام پذیرد. پس یک فرد از انسان نر، که او را مرد می‌خوانیم، بدین جهت که مرد خلق شده است، برای یک فرد ماده از این نوع است، نه برای یک فرد نر دیگر و یک فرد از انسان ماده، که او را زن می‌نامیم، برای این [یعنی مناسبات جنسی با یک مرد] خلق شده، نه برای یک فرد مادۀ دیگر. آنچه مرد را در خلقتش مرد کرده برای زن خلق شده و آنچه در زن است و در خلقت او را زن کرده برای مرد است و این زوجیت طبیعی است که صنع و ایجاد عالم میان مرد و زن، یعنی نر و مادۀ آدمی، برقرار کرده و این جنبنده را زوج کرده است. از سوی دیگر، اغراض و نتایجی که اجتماع و یا دین در نظر دارد این زوجیت را تحدید کرده و برایش مرزی ساخته به نام نکاح، که یک جفت‌گیری اجتماعی و اعتباری است. به این معنا که برای اجتماع میان دو فرد -نر و ماده – از انسان که با هم ازدواج کرده‌اند، نوعی اختصاص قائل شده که این اختصاص مسئلۀ‌ زوجیت طبیعی را تحدید می‌کند؛ یعنی به دیگران اجازه نمی‌دهد که در این ازدواج شرکت کنند. پس فطرت انسانی و خلقت مخصوص به او، او [مرد] را به سوی ازدواج با زنان هدایت می‌کند، نه ازدواج با مردان و نیز زنان را به سوی ازدواج با مردان هدایت می‌کند، نه ازدواج با زنی مثل خود. و نیز فطرت انسانی حکم می‌کند که ازدواج مبنی بر اصل توالد و تناسل است، نه اشتراک در مطلق زندگی.[2]

چنان که می‌بینیم، مهم‌ترین استدلال طباطبایی این است که به دو دلیل باید مناسبات همجنس‌گرایانه را ”غیرطبیعی“ دانست: نخست آنکه آناتومی اندام‌های جنسی مردان و زنان به نحوی آفریده شده است که مکمل یکدیگرند و دوم آنکه، مناسبات همجنس‌گرایانه به تولید مثل نمی‌انجامد.

دربارۀ این استدلال چه می‌توان گفت؟ نخست آنکه مسئلۀ ”تناسب“ اندام‌ها صرفاً با غایات آن اندام‌ها معنا می‌یابد. به بیان دیگر، تناسب دو امر (الف) و (ب) تابع غایتی است که از جمع (الف) و (ب) در نظر داریم. چه بسا (الف) و (ب) بر مبنای غایت (ج) با یکدیگر متناسب باشند (یعنی در کنار هم به تحقق آن غایت کمک کنند)، اما بر مبنای غایت (د) با یکدیگر متناسب نباشند. اگر غایت اندام‌های جنسی، برای مثال، ایجاد لذت در طرفین رابطۀ جنسی تلقی شود، در آن صورت اندام‌های جنسی یک زوج همجنس‌گرا همان‌قدر با یکدیگر تناسب دارند که اندام‌های جنسی یک زوج ناهمجنس‌گرا. با این همه، طباطبایی تناسب میان اندام‌های جنسی را بر مبنای غایت تولید مثل تعریف می‌کند و معتقد است که با فرض این غایت، لاجرم باید بپذیریم که اندام‌های جنسی افراد همجنس با یکدیگر متناسب نیست و به این اعتبار، باید تماس‌های جنسی میان افراد همجنس را اخلاقاً ناروا دانست.

اما چرا باید غایت اندام‌های جنسی را منحصر به تولید مثل دانست؟ تماس‌های جنسی در زندگی انسان‌ها علاوه بر تولید مثل نقش‌های متنوعی دیگری هم ایفا می‌کند. انسان‌ها از طریق تماس‌های جنسی‌شان نسبت به هم ابراز شوق و عشق می‌کنند، از تماس‌های تن‌به‌تن خود لذت می‌برند، از فشارها و اضطراب‌های روحی خود می‌کاهند و از طریق تماس‌های جنسی ملاطفت‌آمیز بر میزان اعتماد به نفس خود و شریک جنسی‌شان می‌افزایند. در همۀ اینها، اندام‌های جنسی افراد همجنس همان‌قدر با یکدیگر متناسب است (یعنی به غایت مشترک ایشان کمک می‌کند) که اندام‌های جنسی افراد دو جنس متفاوت.

از سوی دیگر، امروزه با پیدایش انواع روش‌های بارداری خارج رحمی و حتی پیشرفت در روش‌های بارداری غیرجنسی (مانند همانندسازی و کپی‌برداری ژنتیک) نقش تکاملی اندام‌های جنسی در تولید مثل رفته‌رفته اهمیت پیشین خود را از دست می‌دهد و کارکردهای دیگر این اندام‌ها در مناسبات انسانی قوت بیشتری می‌یابد. به نظر نمی‌رسد که از منظر کارکردهای دیگر اندام‌های جنسی تفاوت مهمی میان مناسبات جنسی زوج‌های همجنس‌گرا و دگرجنس‌گرا وجود داشته باشد.

همچنین، اگر تماس‌های جنسی میان دو فرد همجنس را صرفاً به این اعتبار که به تولید مثل نمی‌انجامد اخلاقاً ناروا بدانیم، در آن صورت لاجرم باید بر همان مبنا همۀ مناسبات جنسی دیگری را هم که به تولید مثل نمی‌انجامد، اخلاقاً ناروا بشماریم. برای مثال، مناسبات جنسی میان زنان و مردان نازا یا زوج‌هایی که از روش‌های پیشگیری از بارداری استفاده می‌کنند- هرچند که بر مبنای معیار آناتومیک طباطبایی ”طبیعی“ هستند- باید از حیث اخلاقی ناروا تلقی شوند.

بر این موارد بیفزایم که پاره‌ای از فقیهان شیعی مناسبات جنسی مقعدی (وطی در دبر) و استمناء مرد با بدن همسرش را گرچه مکروه، اما مجاز می‌دانند.[3] در این‌گونه موارد، هرچند که این فقیهان این نوع مناسبات جنسی را ”غیرطبیعی“ می‌دانند، اما این امر را دلیل کافی برای تحریم آن مناسبات تلقی نمی‌کنند.

روایت دوم: روایت دوم از برهان طبیعت‌گرایانه را یوسف طباطبایی‌نژاد، امام جمعۀ شهر اصفهان و مدیر حوزۀ علمیۀ اصفهان، مطرح کرده است. او در خطبه‌های نماز جمعۀ اصفهان در نقد مدعیان غربی حقوق بشر گفت: ”آنها مطرح می‌کنند چون همجنس‌بازی را آزاد نگذاشته‌اید، لذا حقوق بشر را رعایت نکرده‌اید. این در حالی است که این کار را حیوانات هم انجام نمی‌دهند.“‌[4] در اینجا او مفهوم ”غیرطبیعی“ را به معنای رفتاری تلقی می‌کند که حتی در میان حیوانات هم دیده نمی‌شود. سابقۀ این استدلال به افلاطون بازمی‌گردد. افلاطون در کتاب قوانین محدودیت‌هایی را در خصوص رفتارهای جنسی شهروندان وضع می‌کند و در آن سیاق می‌نویسد: ”هیچ‌کس نباید جز با زن قانونی خود با کسی دیگر نزدیکی کند و به‌طور کلی آمیزش مردان با زنان هرجایی و همچنین آمیزش مرد با مرد را به کلی ممنوع خواهیم ساخت.“ و در توضیح چرایی این حکم می‌افزاید:

مردمان شهر ما حق ندارند از مرغان و دیگر جانوران بدتر باشند. می‌بینید که مرغکان مادام که توانایی تولید مثل نیافته‌اند، تنها و بی‌جفت زندگی می‌کنند و از آمیزش جنسی احتراز دارند. همین که به سن تولید مثل رسیدند، یک مرغ نر و یک مرغ ماده جفتی تشکیل می‌دهند و از آن پس در کمال وفاداری با یکدیگر بسر می‌برند. ما بر آنیم که مردمان شهر ما باید بهتر از جانوران بی‌خرد باشند.“‌[5]

اما این استدلال هم از قوت چندانی برخوردار نیست. پژوهش‌های علمی نشان می‌دهد که رفتارهای همجنس‌گرایانه در میان حیوانات هم یافت می‌شود.[6] اما مهم‌تر از آن، وجود یا عدم وجود رفتاری در میان حیوانات را نمی‌توان معیار شایسته‌ای برای داوری در خصوص ارزش اخلاقی رفتارهای انسانی دانست. برای مثال، در میان حیوانات دشوار بتوان رفتارهایی نظیر عدالت یا شفقت بر افتادگان یا خلاقیت‌های عقلی و هنری یافت. اما از این امر نمی‌توان نتیجه گرفت که این‌گونه رفتارها در سپهر انسانی از منظر اخلاقی نارواست. از سوی دیگر، بسیاری رفتارها در میان حیوانات شایع است که در انسان‌ها اخلاقاً ناشایست تلقی می‌شود، مانند درنده‌خویی یا مناسبات جنسی با فرزندان.

مخالفت با مناسبات همجنس‌گرایانه منحصر به عالمان حوزه‌های سنتی علوم دینی نیست. نواندیشان و روشنفکران مسلمان هم در این خصوص مخالفت‌های گاه تندی ابراز کرده‌اند. برای مثال، محسن کدیور تصریح می‌کند که ”اصولاً همجنس‌بازی یا همجنس‌گرایی امری غیرعقلایی و غیرانسانی است و انحراف از مسیر صحیح بشری محسوب می‌شود“‌[7] و می‌افزاید:

ارتباط جنسی با همجنس در همۀ ادیان ابراهیمی از جمله اسلام به شدت تقبیح و تحریم شده است. قرآن کریم با شدیدترین لحن ممکن این رویه را تحت عنوان رویۀ قوم لوط مذمت کرده است. علمای اسلام -اعم از اهل سنت و شیعه- در ممنوعیت شرعی و اشد مجازات همجنس‌بازان هم‌داستان‌اند. رضایت طرفین در فعلی که نهی موکد شرعی دارد کارساز نیست. حرمت شرعی لواط و مساحقه و مجازات شدید مرتکبین آنها از احکام ثابت و دائمی شرعی است. روشنفکری دینی در این مسئله که فاقد پشتوانه عقلایی است با اسلام سنتی در حرمت شرعی و اصل مجازات -فارغ از نوع آن- برخورداری [برخوردی؟] مشابه دارد[8] . . . [و] با صراحت می گویم مسلمانی مطلقاً همجنس‌گرایی را برنمی‌تابد و از تمامی طرق موجه برای ریشه‌کن کردن این انحراف تأسف‌بار از جوامع انسانی کوشش می‌کند.[9]

کدیور البته استدلال عقلی روشنی برای تحکیم موضع خود ابراز نمی‌کند و به نظر می‌رسد که مستند مدعایش به سیاق فقیهان بیشتر شواهد نقلی باشد. اما در همین‌جا به نکته‌ای اشاره می کند که شایان ذکر است. او به تأکید مدعی است که نقض حقوق همجنس‌گرایان را نمی‌توان از مصادیق نقض حقوق بشر دانست، چرا که ”همجنس‌بازی تاکنون فاقد پشتوانۀ اجماعی بین‌المللی به عنوان یکی از مصادیق حقوق بشر است“ و ”برای ورود در مصادیق حقوق بشر مبنایی عقلایی و موجه لازم است. همجنس‌گرایی تاکنون به لحاظ عقلایی از حقوق بشر شناخته نشده است. به قول مشهور، اول برادریت را اثبات کن بعد ادعای میراث کن. در شمرده شدن همجنس‌گرایی در زمرۀ حقوق بشر تردید جدی وجود دارد. با چنین تردید بحث از تبعیض دربارۀ اقلیت‌های جنسی چه محلی از اعراب دارد؟“‌[10] در آثار کدیور مطلقاً هیچ دلیلی برای ”عقلایی“ نبودن مناسبات همجنس‌گرایانه مطرح نشده است و روشن نیست که او بر کدام مبنای عقلی مناسبات همجنس‌گرایانه را ”غیرعقلایی و غیرانسانی“ می‌داند. یگانه دلیل غیرنقلی که برای دفاع از موضع خویش بیان می‌کند این است که مسئلۀ حقوق اقلیت‌های جنسی در اعلامیۀ جهانی حقوق بشر و دو میثاق پیرو آن به رسمیت شناخته نشده است.[11] اما این استدلال قانع‌کننده به نظر نمی‌رسد. آیا شرط ”حقوق بشر“ بودن اندارج در متن اعلامیۀ جهانی حقوق بشر است؟ آیا پیش از نگارش اعلامیۀ جهانی حقوق بشر انسان‌ها فاقد حقوق بودند و فقط پس از انتشار آن اعلامیه صاحب حقوق شده‌اند؟ اعلامیۀ حقوق بشر صرفاً بیانیه‌ای حقوقی و سیاسی است که پاره‌ای حقوق اساسیِ از پیش موجود انسان‌ها را که از کورۀ چانه‌زنی‌های قدرت‌های سیاسی به سلامت برآمده است، در نظام حقوق بین‌الملل به رسمیت می‌شناسد. اما مصادیق حقوق بشر و اعتبار آنها مستقل از متن اعلامیۀ جهانی حقوق بشر تعیین می‌شود. انسان‌های فرهیخته نخست نشان دادند که برای مثال، انسان‌ها واجد حق تعیین سرنوشت هستند و بعد، آن حق را در متن اعلامیۀ حقوق بشر گنجاندند. بعید است که کارشناسان حقوق بشر فهرست حقوق اساسی انسان‌ها را منحصر به موارد مندرج در اعلامیۀ جهانی حقوق بشر بدانند. این اعلامیه مانند هر سند حقوقی دیگر پا‌به‌پای پیشرفت فکری و معیشتی انسان‌ها تغییر و تکامل می‌یابد. بنابراین، برای تعیین آنکه آیا حقوق اقلیت‌های جنسی به واقع مصداق حقوق بشر است یا نه، باید دلایل عقلی و اخلاقی مستقلی اقامه شود؛ صرف مندرج بودن یا نبودن آن حقوق در متن اعلامیۀ جهانی حقوق بشر مشکل چندانی را حل نخواهد کرد.

از سوی دیگر، کدیور در جایی مدعی می شود که در ”مدعیات و ادلۀ همجنس‌گرایان“ هیچ ”دلیل موجهی“ نیافته است و ”در نهایت، [شأن اخلاقی و حقوقی مناسبات همجنس‌گرایانه] به لحاظ عقلائی امری جدلی‌الطرفین است.“‌[12] به نظر می‌رسد که از منظر کدیور،  ”جدلی الطرفینی“ بودن شأن اخلاقی و حقوقی مناسبات همجنس‌گرایانه دلیل خوبی است که بحث دربارۀ حقوق و منزلت انسانی همجنس‌گرایان -به سبب صفت همجنس‌گرایی- تا اطلاع ثانوی به تعلیق درآید. به بیان دیگر، کدیور بدون بررسی ادبیات علمی و فلسفی مرتبط با حقوق اقلیت‌های جنسی، صرفاً ادعا می‌کند که در این پژوهش‌ها هیچ مدعای مدلل و موجهی وجود ندارد یا در بهترین حالت، مدعیات ایشان صرفاً یک رأی در بازار مکارۀ آراء است و به این اعتبار می‌توان در ارزش و اتقان آن مدعیات و دلایل تردید کرد. اما به نظر نمی‌رسد به صرف آنکه در برابر یک رأی آرای بدیلی هم مطرح شده است، بتوان آن رأی را جدلی‌الطرفین دانست. اگر چنین بود، باید تقریباً‌ همۀ نظریات مهم علمی و فلسفی را جدلی‌الطرفین می‌دانستیم و داوری دربارۀ اعتبار آنها را به تعلیق درمی‌آوردیم. هر موضوع خاص را فقط در صورتی می‌توان جدلی‌الطرفین دانست که قوت استدلال طرفین موضوع کمابیش به یک اندازه باشد. مادام که این امر به دقت نشان داده نشده باشد، ادعای جدلی‌الطرفین بودن موضوع قابل دفاع به نظر نمی‌رسد.

با این همه، کدیور چندی بعد از پاره‌ای جهات در مواضع خود در خصوص حقوق اقلیت‌های جنسی تجدیدنظر کرد. برای مثال، هرچند که او همچنان حکم تکلیفی حرمت مناسبات همجنس‌گرایانه، یا به تعبیر او ”لواط“ و ”مساحقه،“ را امری مسلم می‌داند، اما در حکم وضعی آن مناسبات تجدید نظر می‌کند و به تصریح می‌نویسد: ”همجنس‌گرایی چه بیماری باشد، چه امری طبیعی، قابل مجازات نیست.“‌[13] ظاهراً در اینجا مقصود کدیور از ”مجازات“ عمدتاً حکم اعدام است که در فقه شیعی برای مناسبات همجنس‌گرایانه و تحت شرایطی خاص در نظر گرفته شده است. اما کدیور معتقد است که ”جامعه‌ای که چنین روابطی را مخل اخلاق عمومی می‌داند حق دارد برای این افراد محدودیت‌هایی را برای حفظ اخلاق عمومی مطابق قانون اعمال کند.“‌[14]

عبدالکریم سروش هم بحث دربارۀ حقوق اقلیت‌های جنسی را با اشارات تند و گاه تحقیرآمیز آغاز کرد. اما رفته‌رفته کوشید مخالفت‌های خود را در جامۀ زبانی نرم‌تر صورت‌بندی کند. سروش هم بی‌آنکه بحث محتوایی روشن و دقیقی دربارۀ شأن اخلاقی مناسبات همجنس‌گرایانه مطرح کند، قبح اخلاقی این مناسبات را مفروض می‌گیرد و به رسمیت شناختن این مناسبات را در جهان غرب از نشانه‌های زوال و بیماری لیبرالیسم و طمع‌ورزی کاپیتالیسم می‌شمارد. او در یکی از سخنرانی‌های خود ادعا می‌کند که لیبرالیسم در دنیای امروز با دو نقصان جدی روبه‌روست: نادیده گرفتن تکالیف مردم، و دیگری نادیده گرفتن اخلاق.[15] او معتقد است که ”امروز اخلاق دنباله‌رو لیبرالیسم شده است“ و در توضیح این معنا می‌افزاید که در جهان امروز مردم تابع امیال و هوس‌های خود شده‌‌اند و هوس‌‌های خود را حق می‌‌شمارند و بر آن مبنا عمل می‌‌کنند. پس از آن، گروهی از راه می‌رسند و برای آن هوس‌ها مبانی اخلاقی می‌تراشند. او سه مثال از این‌گونه هوس‌رانی‌های اخلاقاً ناروا را که در جهان جدید تحت عنوان ”حق“ روان شده است نام می برد: پورنوگرافی، همجنس‌گرایی و خیانت در روابط زناشویی. او دربارۀ این مصادیق می‌گوید: ”اینها الان جزو چیزهایی است که جزو حقوق شمرده می‌شوند، یعنی کسی به خاطر ارتکاب اینها مستوجب ملامت یا مستوجب عقوبت شمرده نمی‌شود.“ به اعتقاد سروش، به دنبال این حق‌سازی‌ها، نظام سرمایه‌داری هم از راه می‌رسد و این‌گونه مناسبات را تبدیل به کالاهای سودآور می‌کند و به این ترتیب، بنیاد این رفتارهای غیراخلاقی را در جامعه مستحکم می‌سازد. او سپس از داوری آیندگان در خصوص ”این تفاله‌ها و زباله‌ها“ ابراز نگرانی می‌کند.

به نظر من، مهم‌ترین اشکال این اظهارنظرها این است که حجم گستردۀ پژوهش‌های علمی، فلسفی و اخلاقی را در خصوص مقولۀ همجنس‌گرایی یکسره نادیده می‌گیرد و دانش حاصل از این پژوهش‌ها را یکسره به هوس‌رانی انسان‌ها و سودجویی سرمایه‌داران فرو می‌کاهد. این تحویل‌گرایی روان‌شناختی و جامعه‌شناختی از معرفت را دشوار بتوان قابل دفاع دانست. آیا مدافعان حقوق همجنس‌گرایان نمی‌توانند بر سیاق این نوع تحویل‌گرایی‌ها مدعیات منتقدان را نه حاصل مطالعات و نظرورزی‌های جدی ایشان، که برآمده از تعصب‌ها و آموزش‌های جنسیتی تنگ‌نظرانۀ یک فرهنگ مردسالار و سلطه‌جو به شمار آورند؟

از سوی دیگر، گوهر لیبرالیسم به رسمیت شناختن حقِ ناحق بودن است. یعنی افراد جامعه این واقعیت را به رسمیت می‌شناسند که دیگران لزوماً و همیشه ارزش‌ها و باورهایی مشابه ما ندارند و مادام که التزام ایشان به آن روش‌ها و باورها مخلّ حقوق اساسی دیگران نباشد، افراد حق دارند زندگی خود را بر وفق آنچه از منظر باورهای دیگران ناحق می‌نماید سامان بخشند. به رسمیت شناختن این حق امری اخلاقی است. یعنی ما به حکم اخلاق، و نه به‌رغم آن، حق دیگران را در خصوص زیستن بر وفق ارزش‌ها و باورهایشان به رسمیت می‌شناسیم. به رسمیت شناختن این حق اخلاقی را به هیچ‌وجه نمی‌توان امری خلاف اخلاق و نشانۀ زوال یا نقصان یک جامعه دانست. بنابراین، حتی اگر کسانی رفتارهای همجنس‌گرایانه را به هر دلیل اخلاقاً ناروا می‌دانند، به حکم اخلاق مکلف‌اند که حق همجنس‌گرایان را، از آن حیث که همجنس‌گرا هستند، برای برخورداری از حرمت و کرامت انسانی به رسمیت بشناسند. به رسمیت شناختن این حق نشانۀ التزام جامعه به اخلاق است نه دوری از آن و باید آن را از امتیازهای آن جامعه به شمار آورد، نه نشانۀ نقصان آن.

دلایل نقلی

در میان اندیشمندان مسلمان، مهم‌ترین بنیاد نقلی در نفی مناسبات همجنس‌گرایان آیات قرآنی ناظر به قوم لوط است. مطابق روایت قرآنی، داستان زندگی دو پیامبر با مسئلۀ مناسبات همجنس‌گرایانه پیوند یافته است: ابراهیم و برادرزاده‌اش، لوط. روایت قرآنی از آنجا آغاز می‌شود که فرشتگان برای عذاب قوم لوط روانه می‌شوند، اما بر سر راه خود نزد ابراهیم توقف می‌کنند تا به او بشارت فرزندی بدهند. فرشتگان قصد خود را از رفتن به دیار لوط بر ابراهیم آشکار می‌کنند. ابراهیم از شنیدن این خبر مشوش می‌شود و در مقام دفاع از قوم لوط با خداوند -به تعبیر قرآن- به ”مجادله“ برمی‌خیزد.[16] اما دلایل خداوند ابراهیم را مجاب نمی‌کند تا آنجا که خداوند خطاب به او می‌گوید: ”ای ابراهیم، از این [درخواست] درگذر، چرا که فرمان پروردگارت دررسیده است و عذابی بی‌بازگشت بر آنها فرود خواهد آمد.“‌[17] و سپس در همین سیاق با لحنی ملایم در ستایش ابراهیم می‌افزاید: ”ابراهیم بردبار است و رئوف است و فرمانبردار است.“‌[18]

فرشتگان از نزد ابراهیم به پیش لوط می‌روند. اما قوم لوط، که ”پیش از این مرتکب کارهای زشت می‌شدند،“ از حضور میهمانان لوط باخبر می‌شوند و به خانۀ او هجوم می‌آورند. لوط برای دفع هجوم ایشان و حمایت از میهمانانش خطاب به مهاجمان می‌گوید: ”ای قوم من، اینها دختران من هستند. برای شما پاکیزه‌ترند. از خدا بترسید و من را در برابر میهمانانم خجل مکنید.“‌[19] اما قوم در پاسخ می‌گویند که ”تو خود می دانی که ما را به دختران تو نیازی نیست و نیز می دانی که چه می‌خواهیم.“‌[20] در این آیات، زبان قرآن پوشیده است و هیچ اشارۀ روشن و بی‌پرده‌ای به مناسبات همجنس‌گرایانه ندارد. اما در جای دیگر آمده است: ”و لوط را به یاد آر. آن‌گاه که به قوم خود گفت: کارهای زشت مرتکب می‌شوید، در حالی که خود به زشتی آن آگاهید؟ آیا شما از روی شهوت با مردان به جای زنان می‌آمیزید؟“‌[21] و باز در جای دیگر می‌گوید: ”و لوط را فرستادیم. آن‌گاه به قوم خود گفت: چرا کاری زشت می‌کنید که هیچ کس از مردم جهان پیش از شما نکرده است؟ شما به جای زنان با مردان شهوت می‌رانید. شما مردمی تجاوزکار هستید.“‌[22]

غالب تفاسیر قرآنی ”کار زشت“ قوم لوط را عمل لواط و توسعاً‌ مناسبات همجنس‌گرایانه دانسته‌اند و روایات فراوانی را از منابع اسلامی در تأیید این تفسیر نقل کرده‌اند. به اعتبار همین آیات و تفاسیر است که نظام حقوق اسلامی رفتارهای همجنس‌گرایانه را به شدت تقبیح می‌کند و برای آنها، خصوصاً مناسبات همجنس‌گرایانه در میان مردان، مجازات‌های سنگین پیش بینی کرده است. برای مثال، مطابق فقه مصطلح، اگر مناسبات جنسی میان دو مرد اثبات شود، تحت شرایطی مجازات ایشان مرگ خواهد بود و قاضی می‌تواند به تشخیص خود دستور دهد که حکم مرگ به یکی از روش‌های زیر صورت گیرد: سنگسار، سوزاندن، پرتاب از کوه با دست و پای بسته یا خراب کردن یک دیوار سنگی بر سر ”مجرم.[23]

دربارۀ این آیات قرآنی چه می‌توان گفت؟ پیش از بررسی این آیات و مدلولات آنها، نخست مایلم که بر مبنای پاره‌ای از آموزه‌های فیلسوفان و متکلمان مسلمان، چارچوبی نظری برای تفسیر منابع دینی، خصوصاً قرآن، به دست دهم و در گام دوم، تفسیری بدیل از این آیات قرآنی پیشنهاد کنم که با حقوق اقلیت‌های جنسی و شأن و منزلت انسانی ایشان سازگاری بیشتری داشته باشد.

 

چارچوب نظری برای تفسیر منابع دینی: مدل عقلگرایی عدالتمحور

چارچوب تفسیری پیشنهادی من را می‌توان ”مدل عقل‌گرایی عدالت‌محور“ نامید. این مدل بر دو رکن اصلی بنیاد شده است: رکن عدالت که برآمده از سنت کلامی اهل اعتزال است و رکن عقلانیت که برآمده از سنت فلسفی ابن‌رشد اندلسی است.

رکن عدالت: نظریۀ اخلاق نزد متألهان اعتزالی مبتنی بر چند رکن مهم است. نخست آنکه حسن و قبح امور عینی و مستقل از ارادۀ خداوند و مقدم بر آن است. دوم آنکه عقل انسان به پای خود می‌تواند حسن و قبح امور را دریابد. سوم آنکه خداوند و افعال او نیز همچون انسان‌ها مشمول حسن و قبح می‌شود و چهارم آنکه خداوند به اقتضای خیریت ذاتی خود به ضرورت نمی‌تواند مرتکب شر و امر خلاف عدالت شود.[24] به بیان دیگر، عدالت شرط لازم حکم الهی است و ناعادلانه بودن یک حکم شرط کافی است برای آنکه آن حکم را الهی ندانیم. این ایده در میان اندیشمندان شیعی معاصر هواداران مهمی دارد. برای مثال، مرتضی مطهری در این باره می‌نویسد:

اصل عدالت از مقياس‏هاى اسلام است كه بايد ديد چه چيز بر او منطبق مى‌شود. عدالت در سلسلۀ علل احكام است، نه در سلسلۀ معلولات. نه اين است كه آنچه دين گفت عدل است، بلكه آنچه عدل است دين مى‌گويد. اين معناى مقياس بودنِ عدالت است براى دين. پس بايد بحث كرد كه آيا دين مقياس عدالت است و يا عدالت مقياس دين. مقدسى اقتضا مى‌كند كه بگوييم دين مقياس عدالت است، اما حقيقت اين‌طور نيست، این نظیر آن چیزی است که در باب حسن و قبح عقلی در میان متکلمین رایج شد و شیعه و معتزله عدلیه شدند، یعنی عدل را مقیاس دین شمردند، نه دین را مقیاس عدل.[25]

او در جای دیگر تصریح می کند: ”اصل عدل و اصل تبعيت احكام از مصالح و مفاسد نفس‌الامرى و بالطبع اصل حسن و قبح عقلى و اصل حجيت عقل به عنوان زيربناى فقه اسلامى شيعى معتبر شناخته شد و بالاخره اصل عدل جاى خويش را در فقه اسلامى بازيافت.“‌[26] بنا بر این مبنا، می‌توان اصلی دستوری را به منزلۀ اصلی راهنما در مقام فهم قرآن و نیز احکام شریعت برگرفت.

اصل راهنمای عدالت: اگر به حکم عقل معلوم شود که حکم الف خلاف عدالت است، در آن صورت معلوم می‌شود که حکم الف حکم خداوند نیست.

از جمله مدلولات اصل عدالت، که صورتی از قاعدۀ زرین است، اصلی است که می‌توان آن را ”اصل ناعادلانه بودن تبعیض‌های ناروا“ یا به اختصار ”اصل نفی تبعیض ناروا“ دانست.

اصل نفی تبعیض ناروا: تبعیض میان انسان‌ها اخلاقاً ناروا و خلاف عدالت است، مگر آنکه دلایل اخلاقاً موجهی برای چنان تبعیضی وجود داشته باشد.

رکن عقلانیت: ابن‌رشد در رسالۀ مهم خود، فصل المقال، بحث استدلالی مهمی را در خصوص رابطۀ میان عقل یا فلسفه از یک سو و کلام الهی و شریعت از سوی دیگر مطرح می‌کند.[27] استدلال او مبتنی بر این پیش‌فرض مهم است که حق‌ها با یکدیگر در تضاد نیستند، بلکه با یکدیگر سازگار و مؤید یکدیگرند. به این اعتبار، علی‌الاصول نباید میان حقایق عقلی و فلسفی از یک سو و حقایق وحیانی و شرعی از سوی دیگر تعارضی وجود داشته باشد. بنابراین، اگر برهان عقلی امر الف را اثبات کند، در آن صورت دین/شرع در آن خصوص یا موضعی دارد یا ندارد. اگر دین/شرع در خصوص الف ساکت باشد، در آن صورت میان حکم عقل و حکم شرع سازگاری برقرار است. اما اگر شریعت دربارۀ آن امر حکمی داشته باشد، در آن صورت آن حکم یا با حکم برهان عقلی سازگار است یا نیست. اگر موافق باشد، در آن صورت مطلوب حاصل است. اما اگر میان حکم عقل و حکم شرع در مورد امر الف ناسازگاری باشد، در آن صورت حکم دین/شرع محتاج ”تأویل“ است و معنای تأویل آن است که دلالت لفظ از دلالت حقیقی آن به دلالت مجازی تغییر داده شود.[28] بر این مبنا می‌توان اصل راهنمای دوم را در مقام فهم قرآن و نیز احکام عملی شریعت صورت‌بندی کرد. آن را ”اصل راهنمای عقلانیت“ می‌نامیم. اصل راهنمای عقلانیت: اگر (ظاهر) دین/شریعت/قرآن حکم به الف کند، اما بنا به دلایل استوار عقلی معلوم شود که الف ناموجه و خلاف عقل است، در آن صورت معلوم می‌شود که حکم الف حکم خداوند نیست و باید از آن فقره از دین/شریعت/قرآن تفسیر بدیلی به دست داد که متضمن آن حکم خلاف عقل نباشد.

مدلول اصل عدالت و اصل عقلانیت آن است که کلام و حکم الهی عادلانه و حکیمانه است و اگر کلام یا حکمی خلاف عدل یا حکمت باشد، انتساب آن به خداوند پذیرفتنی نیست.

حال اگر معلوم شود که تقبیح رفتارهای همجنس‌گرایانه و تبعیض میان انسان‌ها بر مبنای هویت و گرایش جنسی ایشان هیچ مبنای عقلی و اخلاقی قابل قبولی ندارد، در آن صورت به نظر می‌رسد که مطابق ”اصل نفی تبعیض ناروا“ لاجرم باید این‌گونه تقبیح‌ها و تبعیض‌ها را ناعادلانه بدانیم. و اگر این احکام ناعادلانه باشند، در آن صورت به اعتبار ”اصل راهنمای عدالت،“ نمی‌توانیم حکم به تقبیح مناسبات همجنس‌گرایانه و تبعیض میان انسان‌ها بر مبنای هویت و گرایش جنسی ایشان را حکم الهی بدانیم. در اینجا میان حکم عقل و ظاهر کلام و حکم الهی تعارضی رخ داده است و در این صورت، بر مبنای ”اصل راهنمای عقلانیت،“ مفسران باید بکوشند که از فقرات مربوطه در قرآن و سایر متون دینی مرجع تفسیر بدیلی به دست دهند که متضمن چنین تبعیض‌های ناروایی نباشد.

چنان که پیش‌تر دیدیم، مهم‌ترین دلایل عقلی‌ای که حکیمان و صاحب‌نظران مسلمان در تقبیح مناسبات همجنس‌گرایانه اقامه کرده‌اند از استحکام کافی برخوردار نیست.[29] بنابراین، به نظر می‌رسد که حکم به تقبیح مناسبات همجنس‌گرایانه و تبعیض بر مبنای هویت و گرایش جنسی را می‌باید حکمی ناعادلانه و عقلاً ناموجه دانست. اگر فرد مسلمانی این نتیجه را بپذیرد، در آن صورت بر او از حیث دینی فرض است که بکوشد تفسیری از متون و منابع دینی مرجع به دست دهد که متضمن چنان احکام ناعادلانه و عقلاً ناموجهی نباشد. اما آیا امکان عرضۀ چنان تفسیر بدیلی وجود دارد؟

 

تفسیر بدیل

در اینجا می کوشم خطوط کلی تفسیری بدیل را از آیات قرآنی در خصوص مناسبات همجنس‌گرایانه پیشنهاد کنم که با اقتضائات عدالت جنسیتی سازگاری داشته باشد.

  1. غالب تفاسیر سنتی می‌کوشند گناه اصلی قوم لوط را که به عذاب ایشان انجامید به عمل همجنس‌گرایانۀ مردان قوم منحصر کنند. از این رو، در آنجا که لوط قوم خود را به علت ارتکاب ”کار زشت“ یا “الفاحشه“ نکوهش می‌کند،[30] مفسران آن کار زشت یا فاحشه را معادل عمل لواط تفسیر می‌کنند.[31] با این همه، روایت قرآنی و نیز پاره‌ای قرائن برون‌متنی نشان می‌دهد که قوم لوط مرتکب انواع گناهان فاحش می‌شدند و هیچ دلیلی وجود ندارد که آن فاحشه را که عامل اصلی عذاب ایشان بوده است معادل عمل همجنس‌گرایانه در میان مردان قوم تلقی کنیم. از قضا، از منظر قرآنی در صدر گناهان قوم لوط کفرورزی و انکار نبوت لوط و سایر پیامبران الهی قرار داشته است: ”كَذَّبَتْ قَوْمُ لُوطٍ بِالنُّذُرِ [قوم لوط بیم‌دهندگان [یعنی پیامبران الهی] را تکذیب کردند]“‌[32] و نیز ”كَذَّبَتْ قَوْمُ لُوطٍ الْمُرْسَلِينَ  [قوم لوط پیامبران را تکذیب کردند]“ (الشعراء، آیۀ 160) و ”وَإِن يُكَذِّبُوكَ فَقَدْ كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَعَادٌ وَثَمُودُ، وَقَوْمُ إِبْرَاهِيمَ وَقَوْمُ لُوطٍ [اگر اینان تو را تکذیب کرده‌اند، پیش از آنها قوم نوح و عاد و ثمود نیز [پیامبرانشان را] تکذیب کرده‌اند و نیز قوم ابراهیم و قوم لوط]“ (الحج، آیات 42-43). تکذیب پیامبران، به تعبیر قرآن، عامل اصلی عذاب قوم لوط بود: ”كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَعَادٌ وَفِرْعَوْنُ ذُو الْأَوْتَادِ، وَثَمُودُ وَقَوْمُ لُوطٍ وَأَصْحَابُ الْأَيْكَةِ أُولَـئِكَ الْأَحْزَابُ، إِن كُلٌّ إِلَّا كَذَّبَ الرُّسُلَ فَحَقَّ عِقَابِ [پیش از آنها قوم نوح و عاد و فرعون، که مردم را به چهار میخ می‌کشید، پیامبران را تکذیب کردند. و نیز قوم ثمود و قوم لوط و مردم ایکه از آن جماعت‌ها بودند. از اینان کسی نبود مگر آنکه پیامبران را تکذیب کرد، و عقوبت من [بر آنان] واجب شد]“ (ص، آیات 12-14) و ”كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَأَصْحَابُ الرَّسِّ وَثَمُودُ، وَعَادٌ وَفِرْعَوْنُ وَإِخْوَانُ لُوطٍ، وَأَصْحَابُ الْأَيْكَهِ وَقَوْمُ تُبَّعٍ كُلٌّ كَذَّبَ الرُّسُلَ فَحَقَّ وَعِيدِ [پیش از آنها قوم نوح و اصحاب رس و ثمود تکذیب کرده بودند، و قوم عاد و فرعون و قوم لوط، و اصحاب ایکه و قوم تبّع، همۀ پیامبران را دروغ شمردند و مستحق وعدۀ عذاب من شدند]“ (ق، آیات 12-14) و نیز ”كَذَّبَتْ قَوْمُ لُوطٍ بِالنُّذُرِ، إِنَّا أَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ حَاصِبًا [قوم لوط بیم‌دهندگان را تکذیب کردند. ما بر آنها توفانی از شن فرستادیم]“ (القمر، آیات 33 و 34). البته قوم لوط علاوه بر گناه کبیر کفرورزی و تکذیب پیامبران مرتکب رفتارهای ناشایست دیگری نیز می‌شدند: ”أَئِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجَالَ وَتَقْطَعُونَ السَّبِيلَ وَتَأْتُونَ فِي نَادِيكُمُ الْمُنكَرَ فَمَا كَانَ جَوَابَ قَوْمِهِ إِلَّا أَن قَالُوا ائْتِنَا بِعَذَابِ اللَّـهِ إِن كُنتَ مِنَ الصَّادِقِينَ [آیا با مردان می‌آمیزید و راه‌ها را می‌برید[33] و در محفل خود مرتکب کارهای ناپسند می‌شوید؟ جواب قومش جز این نبود که گفتند: اگر راست می‌گویی عذاب خدا را بر سر ما بیاور] (العنکبوت، آیۀ 29). پاره‌ای مفسران در توضیح تعبیر ”اتیان المنکر فی النادی“ آورده‌اند که قوم لوط در مجالس خود انواع کارهای زشت را مرتکب می‌شدند، به یکدیگر سخنان ناسزا و رکیک می‌گفتند، دست به قمار می‌زدند، به عابران و غریبه‌ها سنگ می‌پراندند، دف و نای می‌نواختند، و در ملأ عام یکسره برهنه می‌شدند و مرتکب عمل لواط می‌شدند.[34]

در عهد عتیق هم دایرۀ گناهان فاحش قوم فراخ است: ”اینک گناه خواهرت سدوم این بود که تکبر و فراوانی نان و سعادتمندی رفاهیت برای او و دخترانش بود و فقیران و مسکینان را دستگیری ننمودند و مغرور شده در حضور من مرتکب رجاسات گردیدند. لهذا چنان‌که صلاح دیدم ایشان را از میان برداشتم“ (کتاب حزقیال نبی، باب 16، فقرات ۴۹ و ۵۰). نیز در رسالۀ یهودا آمده است: ”و همچنین سدوم و عموره و سایر بلدان نواحی آنها مثل ایشان چون که زناکار شدند و در پی بشر دیگر افتادند در عقوبت آتش ابدی گرفتار شده بجهه عبرت مقرر شدند“ (رسالۀ یهودا، فقرۀ ۷). همچنین، ژوزفوس (Josephus)، مورخ حدود قرن اول میلادی، در خصوص قوم سدوم می‌نویسد: ”ایشان از بیگانگان نفرت داشتند و از طریق عمل لواط به ایشان تعرض می‌کردند.“‌[35]

ابن‌حزم اندلسی (384-456ق)، فقیه و متکلم شاخص مکتب ظاهریه، هم در نقد تفاسیر سنتی از آیات مربوط به قوم لوط تأکید می‌ورزید:

عذابی که خداوند متعال بر قوم لوط نازل کرد ناشی از آن دلایلی نیست که آنها [یعنی مفسران پیشین] گمان می‌کردند [یعنی صرف عمل جنسی میان مردان]. بلکه خداوند متعال به ایشان فرمود: ”قوم لوط بیم‌دهندگان را تکذیب کردند. ما بر آنها بادی رمل برانگیز فرستادیم [تا همگان را نابود کند]، مگر بر خاندان لوط که آنها را سحرگاه رهانیدیم. نعمتی بود از جانب ما و آنان را که سپاس گویند چنین پاداش دهیم. او [لوط] ایشان را از انتقام سخت ما ترسانید ولی [قوم لوط] با بیم‌دهندگان به جدال برخاستند. از مهمانان او کاری زشت خواستند. ما نیز چشمانشان را کور گردانیدیم. پس بچشید عذاب و بیم دادن‌های مرا“ [القمر، 33-37]. خداوند همچنین می‌فرماید: ”چون فرستادگان ما نزد لوط آمدند، غمگین شد و در کارشان بماند. گفتند: مترس و غمگین مباش، ما تو و خاندانت را- جز زنت را که در همان‌جا خواهد ماند- نجات می‌دهیم.“ [العنکبوت، آیۀ ۳۳] . . . خداوند متعال به نص صریح اعلام کرد که قوم لوط کفر می‌ورزیدند [و به نبوت نبی‌شان باور نداشتند] و از این رو بارانی از سنگ بر ایشان نازل شد. آن باران سنگی که ایشان را به جزایشان رسانید، به خاطر آن عمل قبیح خاص نبود، بلکه به واسطۀ کفرورزی ایشان بود. از این رو، کسانی را که مرتکب عمل قوم لوط می‌شوند نمی‌باید سنگسار کرد، مگر آنکه کافر باشند. در غیر این صورت، آن کسانی که برای ایشان چنان مجازاتی قائل‌اند خلاف حکم خداوند متعال رفتار می‌کنند و دلایل ایشان در این خصوص به اعتبار این آیات باطل است و عمل ایشان خلاف حکم خداوند است.[36]

علاوه بر آن، ابن‌حزم توجه مخاطبان خود را به این نکته نیز جلب می‌کند که مطابق روایت قرآنی، همسر لوط هم به همراه قوم او مشمول مجازات الهی شد. اما به اعتقاد او، کاملاً روشن است که گناه همسر لوط را نمی‌توان برقراری مناسبات همجنس‌گرایانه دانست.[37] بنابراین، دقیق‌تر آن است که عامل اصلی مجازات قوم لوط را در جای دیگری جز مناسبات همجنس‌گرایانه، یعنی در کفرورزی و انکار پیامبران الهی، بجوییم. در هر حال، ابن‌حزم آشکارا و برخلاف مفسرانی مانند طبری و طباطبایی تعبیر ”الفاحشه“ را در متن داستان قوم لوط با عمل لواط معادل و یکی نمی‌انگارد.

  1. از ظواهر آیات قرآنی برمی‌آید که دست‌کم می‌توان یکی از مصادیق فاحشه یا عمل زشتی را که در میان قوم لوط رایج بود آن دانست که مردان قوم از روی شهوت به جای زنان با مردان می‌آمیختند که نمونه‌ای از آن در آن در آیات 81 سورۀ اعراف و 55 سورۀ نمل آمده است. غالب مفسران سنت‌گرا این آیات را به معنای تقبیح رفتارهای همجنس‌گرایانه از آن حیث که همجنس‌گرایانه است تلقی کرده‌اند. اما به نظر می‌رسد در این خصوص مجال تأویل گشوده باشد. زیرا مطابق بیان قرآن، عمل زشت قوم لوط عملی کاملاً بی‌سابقه بوده است: ”وَلُوطًا إِذْ قَالَ لِقَوْمِهِ إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الْفَاحِشَهَ مَا سَبَقَكُم بِهَا مِنْ أَحَدٍ مِّنَ الْعَالَمِينَ [و لوط را پیامبری دادیم. به قوم خود گفت: شما کاری زشت را پیشه کرده‌اید که هیچ‌یک از مردم جهان پیش از شما چنین نمی‌کرده است]‌“ (العنکبوت، آیۀ 29). مفسران در تفسیر این آیه دو معنای محتمل را پیشنهاد کرده‌اند: معنای نخست آن است که آن عمل به آن صورت خاص که در میان قوم رایج بوده است در میان هیچ قوم دیگری شایع نبوده است و معنای دوم آن است که قوم لوط آغازگر اصل عمل (یعنی برقراری مناسبات جنسی با همجنس) بوده‌اند و هیچ قومی پیش از ایشان مرتکب چنان عملی نمی‌شده است.[38] مطابق معنای اول، موضوع اشارۀ خداوند در این آیه نفس مناسبات جنسی میان دو مرد نیست، بلکه آن شیوه یا نوع خاصی از مناسبات است که در میان قوم رایج بوده است. اما مطابق معنای دوم، مناسبات جنسی با همجنس، صرف نظر از هر شکل و محتوایی که بپذیرد، ناشایست و در خور نکوهش و مجازات الهی تلقی می‌شود. پاره‌ای از مفسران، از جمله صاحب المیزان، معنای دوم را بر معنای نخست ترجیح می‌دهند. اما به نظر می‌رسد که معنای اول از جهات مهمی بر معنای دوم رجحان داشته باشد. زیرا تقریباً مسلم است که مناسبات جنسی با همجنس در میان مردان سابقه‌ای بسیار طولانی‌تر از تاریخ قوم لوط دارد. برای مثال، کارشناسان عهد عتیق معتقدند که در میان کنعانیان، بابلیان و سایر اقوام بت‌پرست منطقه رسم بر آن بود که گروهی از پسران در معابد قوم خود را به زائران عرضه می‌کردند و مناسبات جنسی با این ”روسپیان مذکر“ بخشی از مناسک عبادی ایشان به شمار می‌آمد. احیاناً حساسیت منفی عهد عتیق را به مناسبات همجنس‌گرایانه در میان مردان باید تاحدی به معنای دوری جستن از راه و رسم بت‌پرستان و کافرکیشان در آن روزگار و تثبیت نوعی هویت دینی متمایز در مقابل ادیان رقیب به شمار آورد.[39]

بنابراین، دشوار بتوان پذیرفت که مناسبات جنسی همجنس‌گرایانه با قوم لوط آغاز شده باشد. از این رو، از میان آن دو معنای محتمل، معنای اول پذیرفتنی‌تر به نظر می‌آید، یعنی آیۀ مورد بحث را باید ناظر به صورت خاصی از مناسبات همجنس‌گرایانه دانست که در میان قوم لوط رایج بوده است؛ صورتی که دست‌کم به آن شیوۀ خاص در میان اقوام دیگر سابقه نداشته است. این شیوۀ بیان، یعنی بیان گزاره‌ای به ظاهر کلّی و در واقع ناظر به مصادیق خارجی خاص، در قرآن بی‌سابقه نیست. برای مثال، در داستان یوسف نیز قرآن در وصف ”زنان“ می‌گوید: ”إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ [براستی که نیرنگ شما زنان بزرگ است]“ (یوسف، آیۀ 28). غالب مفسران سنتی معتقدند که این آیه از حقیقتی در سرشت همۀ زنان پرده برمی‌دارد، یعنی موضوع آن ناظر به همۀ زنان در همۀ زمان‌ها و مکان‌هاست.[40] اما حقیقت این است که تفسیر این آیه به مثابه گزاره‌ای حقیقیه (یعنی گزاره‌ای که در همۀ زمان‌ها و مکان‌ها صادق است) آن را آشکارا به گزاره‌ای کاذب بدل می‌کند. بنابراین، در اینجا دقیق‌تر آن است که آن آیه را ناظر به همان زنانی بدانیم که در ماجرای یوسف درصدد فریفتن وی برآمده بودند، یعنی آن را گزاره‌ای ”خارجیه“ و نه ”حقیقیه“ بخوانیم.[41] بنابراین، سور کلی یک آیه لزوماً آن را به قضیه‌ای حقیقیه بدل نمی‌کند. در پاره‌ای مواقع، گزاره‌ای که واجد سور کلی است، در واقع گزاره‌ای خارجی، یعنی ناظر به مصادیق خاص و مقید به زمان و مکان معین، است.

بر این مبنا، باب این احتمال گشوده می‌شود که مردان قوم لوط به شیوه‌ای کاملاً ویژۀ ایشان با مردان شهوت می‌راندند و آنچه خشم خداوند را برانگیخت، نه نفس مناسبات، بلکه شیوه یا نوع ویژۀ آن مناسبات بوده است. اما در این صورت پرسش مهم این است که آن شیوه یا نوع خاص از مناسبات جنسی همجنس‌گرایانه کدام بوده است؟

  1. روایت قرآنی از داستان قوم لوط خطوط کلی رویدادهای مرتبط با ایشان را بیان می‌کند، اما کمتر به بیان جزئیات وقایع و احوال ایشان می‌پردازد. از این رو، دشوار بتوان بر مبنای روایت قرآنی نوع خاص مناسبات جنسی شایع در میان قوم لوط را به دقت تعیین کرد. یگانه جایی که قرآن نوع رفتار شایع در میان قوم را با جزئیات نسبی بیان می‌کند، داستان دیدار فرشتگان با لوط پیامبر است. احیاناً بر مبنای برخی نشانه‌های درون‌متنی و برون‌متنی این واقعه بتوان دربارۀ پاره‌ای از جنبه‌های آن نوع خاص از مناسبات شایع در میان قوم لوط گمانه‌زنی‌هایی کرد. خوب است پاره‌ای از آن نشانه‌ها را بررسی کنیم.

نخست آنکه از منظر قرآنی، شاید مهم‌ترین ویژگی رفتار قوم لوط در متن آن واقعه را باید ادامۀ گناه اصلی ایشان، یعنی تکذیب پیامبران الهی، دانست. یکی از مهم‌ترین ارزش‌های زندگی اقوام در آن روزگار بخشندگی و سخاوت خصوصاً در قبال میهمانان بود. به محض آنکه فرد کسی را به میهمانی خود می‌پذیرفت، میهمان در کنف حمایت او درمی‌آمد و میهمان‌نوازی در حق او نشانۀ بارز شرافت، اصالت و منزلت ویژه و والای میزبان به شمار می‌آمد. بنابراین، می‌توان گمان کرد که یکی از مهم‌ترین شیوه‌های دشمنی ورزیدن با یک فرد و خوارداشت او تعرض به میهمانان او بوده باشد. تعرض به میهمان بیش از هر چیز تعرض به شرافت و منزلت میزبان تلقی می‌شد. از این روست که قوم لوط در مقام تکذیب و تحقیر لوط در مقام پیامبر الهی او را از پذیرفتن میهمان که نشانۀ کرامت، شرافت و منزلت اجتماعی بود بازداشته بودند: ”قَالُوا أَوَلَمْ نَنْهَكَ عَنِ الْعَالَمِينَ“ (هود، آیۀ ۷۰) و هنگامی که از حضور میهمانان غریبۀ او آگاه شدند، کوشیدند تا از طریق تعرض به آن میهمانان، میزبان (یعنی لوط) را سرشکسته و خوار کنند. از عبارات لوط خطاب به مهاجمان هم آشکارا برمی‌آید که گویی قصد اصلی مهاجمان تحقیر لوط بوده است: ”قَالَ إِنَّ هَـؤُلَاءِ ضَيْفِي فَلَا تَفْضَحُونِ، وَاتَّقُوا اللَّـهَ وَلَا تُخْزُونِ [گفت: اینان مهمانان من‌اند، مرا رسوا مکنید. از خداوند بترسید و مرا شرمسار مسازید]“ (الحجر، 68-69)  و در جای دیگر نیز می‌گوید: ”فَاتَّقُوا اللَّـهَ وَلَا تُخْزُونِ فِي ضَيْفِي أَلَيْسَ مِنكُمْ رَجُلٌ رَّشِيدٌ [از خدا بترسید و مرا در برابر میهمانانم خجل مکنید. آیا مرد خردمندی در میان شما نیست؟] (هود، آیۀ 78). همین معنا در عهد عتیق نیز آمده است: ”آن‌گاه لوط نزد ایشان به درگاه آمد و در را از عقب خود ببست و گفت ای برادران من، زنهار بدی مکنید . . . لکن کاری بدین دو مرد نداشته باشید، زیرا که برای همین زیر سایۀ سقف من آمده‌اند“ (سفر پیدایش، باب نوزدهم، آیات 7-9). بنابراین، به نظر می‌رسد که غرض اصلی قوم لوط از آن تهاجم تمتع جنسی نبود، تحقیر لوط از طریق درهم شکستن حرمت او در مقام میزبان و از این طریق تکذیب شأن و منزلت او به مثابه پیامبر الهی بود. عمل جنسی با همجنس در این بستر را باید بیشتر نوعی ابزار سیاسی برای تحمیل سلطه و درهم شکستن رقیب تلقی کرد؛ چیزی مانند تجاوز جنسی سیاسی که امروزه گاه برای درهم شکستن زندانیان سیاسی اعمال می شود.

در بستر این تفسیر احیاناً بتوان درک سنجیده‌تری از پیشنهاد غریب لوط به مردان مهاجم عرضه کرد: ”قَالَ يَا قَوْمِ هَـؤُلَاءِ بَنَاتِي هُنَّ أَطْهَرُ لَكُمْ [گفت: ای قوم من، اینها دختران من هستند. برای شما پاکیزه‌تر هستند]“ (هود آیۀ 78) و نیز، ”قَالَ هَـؤُلَاءِ بَنَاتِي إِن كُنتُمْ فَاعِلِينَ [گفت: اگر قصدی دارید، اینک دختران من هستند]“ (الحجر، آیۀ 71). در اینجا به نظر می‌رسد که لوط دختران خود را به مردان مهاجم عرضه می‌کند. پیشنهاد لوط خالی از اشکالاتی نیست: آیا لوط پیشنهاد می‌کرد که دختران خود را طعمۀ مردان مهاجم کند؟ آیا سپردن آن دختران بی‌گناه به دست آن گروه مهاجم و قربانی کردن ایشان اقدامی ”پاکیزه‌تر“ و نزدیک‌تر به ”تقوا“ بود؟ بی‌شک پاسخ منفی است. غالب مفسران سنتی معتقدند که در واقع لوط به مردان مهاجم پیشنهاد کرد که در عوض مناسبات جنسی با میهمانانش با دختران او ”ازدواج کنند.“‌[42] البته در متن روایت قرآنی هیچ اشاره‌ای به ازدواج نیست. با این همه، حتی به فرض پذیرش آن تفسیر مشکل همچنان باقی است: بی‌تردید شمار دختران لوط بسیار کمتر از شمار مردان قوم او بود.[43] آیا لوط حق داشت که بدون رضایت دخترانش آنها را هم‌زمان به ازدواج بیش از یک مرد، آن هم گروهی مهاجم، درآورد؟ اگر تفسیر سنتی را بپذیریم، در آن صورت به نظر می‌رسد که باید همراه با غالب مفسران سنتی بپذیریم که در واقع لوط با طرح آن پیشنهاد می‌کوشید به دلالت التزامی رابطه با همجنس را از آن حیث که همجنس‌گرایانه است ناروا اعلام کند و رابطه با جنس مخالف را ”پاکیزه تر“ بداند و به ”تقوا“ نزدیک‌تر بشمارد.

به نظر من، پیشنهاد لوط را به نحو دیگری هم می‌توان فهمید. چنان که پیش‌تر بیان کردم، قرائن حکایت می‌کند که قوم لوط بر مبنای نظام ارزشی مقبول در میان خود نیک می‌دانستند که تعرض به حریم میهمان ناروا و برخلاف فضیلت میهمان‌نوازی و منافی با کرامت و منزلت میزبان است. لوط در کلام خود گواهی می‌دهد که این آگاهی نزد قوم حاضر بود: ”وَلُوطًا إِذْ قَالَ لِقَوْمِهِ أَتَأْتُونَ الْفَاحِشَهَ وَأَنتُمْ تُبْصِرُونَ [و لوط را به یاد آر. آن‌گاه که به قوم خود گفت: کارهای زشت مرتکب می‌شوید، در حالی که خود به زشتی آن آگاهید؟]“ (النمل، آیۀ 54). قوم لوط به‌رغم علم به زشتی این عمل درصدد بودند که حریم میهمانان غریبۀ[44] لوط را نشانه روند و از این طریق حرمت و منزلت لوط را ویران کنند و مایۀ سرشکستگی و شرمساری او شوند. از سوی دیگر، قوم لوط -بازهم بر مبنای نظام ارزشی مقبولشان- نیک می‌دانستند که برقراری مناسبات جنسی با دختران لوط نیز کاری ناشایست است. ایشان در مقابل ”پیشنهاد لوط“ به این آگاهی اذعان کردند: ”قَالُوا لَقَدْ عَلِمْتَ مَا لَنَا فِي بَنَاتِكَ مِنْ حَقٍّ [آنها گفتند: تو می‌دانی که ما را نسبت به دختران تو حقی نیست]“ (هود، آیۀ 79). یعنی در نظام ارزشی مقبول ایشان، مناسبات جنسی با دخترانی که بر ایشان حقی نداشتند هم ناروا تلقی می‌شد.[45] به این اعتبار، به گمان من نباید پیشنهاد لوط را در خصوص دخترانش به لحنی دعوت‌گرانه، یعنی به مثابه پیشنهادی واقعی و ایجابی، تلقی کرد. در واقع، باید آن پیشنهاد را با لحنی انکارگرانه خواند؛ یعنی او با این پیشنهاد می‌کوشید برای حفظ حریم میهمانان خود به وجدان اخلاقی قوم متوسل شود. در واقع، او خطاب به قوم خود می‌گفت: ”آیا شما حاضرید با دختران من که بر آنها حقی ندارید بیامیزید؟ معلوم است که پاسخ شما منفی است و این کار را در نظام ارزشی خود ناروا می‌دانید. بر همین قیاس، تعرض شما به میهمانان من و نقض حریم ایشان نیز نارواست. بنابراین، به اعتبار همان نظام ارزشی که شما را از مناسبات جنسی با دختران من بازمی دارد باید از تعرض به میهمانان من هم بپرهیزید.“ البته قوم به او پاسخ دادند که ”وَإِنَّكَ لَتَعْلَمُ مَا نُرِيدُ [و تو می‌دانی که قصد ما چیست]“ (هود، آیۀ 79). قصد اصلی ایشان تکذیب شأن پیامبرانۀ او بود. از این رو، پس از هجوم به خانۀ او و هتک حرمت میهمانان او از سر انکار و ریشخند از او خواستند که اگر در دعوی خود صادق است عذاب الهی را بر ایشان نازل کند: ”فَمَا كَانَ جَوَابَ قَوْمِهِ إِلَّا أَن قَالُوا ائْتِنَا بِعَذَابِ اللَّـهِ إِن كُنتَ مِنَ الصَّادِقِينَ [جواب قومش جز این نبود که گفتند: اگر راست می‌گویی عذاب خدا را بر سر ما بیاور]“ (العنکبوت، آیۀ 29). گویی قصد ایشان از آزار و هتک حرمت میهمانان غریبه او آن بود که لوط را چندان مستأصل کنند که سرانجام آن شهر و دیار را ترک بگوید: ”وَمَا كَانَ جَوَابَ قَوْمِهِ إِلَّا أَن قَالُوا أَخْرِجُوهُم مِّن قَرْيَتِكُمْ إِنَّهُمْ أُنَاسٌ يَتَطَهَّرُونَ [و جواب قوم او جز این نبود که گفتند: آنها را از قریه‌شان برانید، زیرا ایشان کسانی هستند که به پاکی تظاهر می‌کنند]“ (الاعراف، 82) و نیز ”قَالُوا لَئِن لَّمْ تَنتَهِ يَا لُوطُ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْمُخْرَجِينَ [گفتند: ای لوط اگر [از دعوت خود] دست برنداری، قطعاً از اخراج‌شدگان خواهی بود]“ (الشعراء، آیۀ 167).

دومین ویژگی مهم روایت قرآنی از داستان دیدار فرشتگان این است که قوم لوط با هجوم به خانۀ لوط قصد داشتند که به زور به حریم جسمانی میهمانان غریبۀ او تعرض کنند. مطابق بیان قرآن، ایشان شتابان به خانۀ لوط درآمدند و از او میهمانانش را مطالبه کردند و لوط خود را در برابر ایشان ناتوان و بی‌پناه یافت.[46] تعبیر ”هرع“ یا ”اهرع“ در عبارت قرآنی ”وَجَاءَهُ قَوْمُهُ يُهْرَعُونَ إِلَيْه“ (هود، آیۀ ۷۸) متضمن تهدید و به کارگیری شدت و زور است.[47] بنابراین، می‌توان گمان زد که رفتار ناشایست قوم متضمن نوعی خشونت و تعرض به حریم جسمانی قربانیان، به رغم میل ایشان، بوده است. مطابق این تحلیل، عمل قوم لوط را باید مصداق آشکار تجاوز به عنف تلقی کرد.[48]

بنابراین، رفتارجنسی ناپسند و شایع در میان قوم لوط بیش از آنکه نفس عمل جنسی میان مردان باشد، استفادۀ خشونت‌آمیز از عمل جنسی به منزلۀ ابزاری –سیاسی- برای درهم شکستن رقیب و به زانو درآوردن او بود. آیا اگر به عوض مردان، زنان قوم لوط به خانۀ او هجوم می‌آوردند تا به زور به حریم جسمانی آن فرشتگان تعرض کنند، رفتار ایشان پسندیده تلقی می‌شد و میهمانان لوط به آن مناسبات تن می‌دادند؟ به احتمال فراوان پاسخ این پرسش منفی است.

در روایت قرآنی از مناسبات جنسی شایع در میان قوم لوط نکتۀ دیگری هم فهمیده شده است که در متن قرآن آشکار نیست. مطابق پاره‌ای از روایات، فرشتگان در قالب دو نوجوان (پسرانی که موی بر صورتشان نروییده بود) به خانۀ لوط درآمدند. برای مثال، در روایتی طولانی در اصول کافی، داستانی در تشریح ماجرای قوم لوط آمده است که مطابق آن، ابلیس برای آنکه عادت جنسی قوم را بگرداند به صورت ”پسری نوجوان“ (”غلمان“) درآمد و قوم لوط او را ”پسرکی چندان زیباروی یافتند که پیشتر هیچ پسری را بدان زیبایی ندیده بودند.“‌[49] مطابق این روایت، ماجرای عادت جنسی خاص قوم لوط با برقراری مناسبات جنسی با آن پسرک نوجوان آغاز شد. مطابق آن روایت، فرشتگان الهی نیز ”در قالب پسرانی نوجوان“ (”فی زی غلمان“) یا ”به صورت پسرانی که موی بر صورتشان نرسته بود“ (”فی صور غلمان مرد“) ظاهر شدند.[50] صاحب المیزان هم خود در توصیف ظاهر فرشتگان زبانی مشابه به کار می‌گیرد و آنها را به صورت ”جوانانی زیباروی که هنوز موی بر صورتشان نرسته بود“ (”شبان حسان مرد“) توصیف می‌کند.[51] در روایاتی هم که در تقبیح عمل لواط و تعیین مجازات آن آمده است، در بسیاری موارد آن عمل را در قالب مناسبات جنسی میان یک مرد بالغ (الرجل) و یک پسر نوجوان (الغلام) تصویر می‌کنند.[52] باری، توصیفاتی از این دست پیشنهاد می‌کند که، مطابق تلقی عام، عادت جنسی خاص قوم لوط (آنچه بعدها در قلمرو فقه اسلامی عمل لواط نامیده شد) بیشتر معطوف به کودکان و نوجوانان کم‌سال بوده است. حقیقت آن است که در جهان باستان، مهم‌ترین نوع شناخته‌شدۀ مناسبات همجنس‌گرایانه مناسبات جنسی میان مردان بالغ با کودکان و نوجوانان نابالغ بوده است. صورت‌هایی از این سنت در میان کنعانیان، بابلیان و سایر اقوام بت‌پرست و کافر کیش منطقه، فرهنگ یونان باستان و نیز پاره‌ای از فرهنگهای دیگر شرق دور و نزدیک در روزگار باستان شناخته شده بود و حتی رد پای آن قرن‌ها بعد از جمله در سنت صوفیانه در قالب آیین شاهدبازی و صحبت احداث در جهان اسلام تداوم یافت.[53]

  1. تا اینجا فرض من بر این بوده است که مناسبات جنسی رایج در میان قوم لوط  با مفهوم همجنس‌گرایی به معنای امروزین آن کمابیش یکی است. اما این فرض به غایت محل تردید است. لواط چیزی بیش از صرف یک عمل جنسی نیست، یعنی در این رابطه فرد چیزی جز تمتع جنسی را در طرف مقابل نمی‌جوید و موضوع خواهش او از حد جسم دیگری فراتر نمی‌رود. از این رو، رابطۀ جنسی لواط غالباً از دلبستگی‌های عاطفی انسانی عمیق تهی است. لوطی هرگز مناسبات جنسی با همجنس را بخشی از هویت فردی و اجتماعی خویش نمی‌داند. در روایت قرآنی، همۀ نشانه‌ها از روابط همجنس‌گرایانۀ لوطی‌وار در میان قوم لوط حکایت می‌کند. برای مثال، عمل مردان قوم لوط در تصویر قرآنی چیزی بیش از ”شهوت راندن با نران“ نیست: ”أَئِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجَالَ شَهْوَهً مِّن دُونِ النِّسَاءِ [چرا به جای زنان با مردان شهوت می رانید؟]“ (النمل، آیۀ 55؛ الاعراف، آیۀ 81). هیچ نشانه‌ای در روایت قرآنی وجود ندارد که نشان دهد عمل قوم لوط از حد شهوت راندن با نران فراتر می‌رفته و در آن نوعی رابطۀ عاطفی انسانی و عمیق برقرار می‌شده است. از قضا، روایت قرآنی، چنان که دیدیم، بیشتر حاکی از آن است که مناسبات جنسی مردان قوم غالباً خشونت‌آمیز و بدون ملاحظۀ کرامت انسانی قربانیان ایشان بوده است؛ یعنی غایت اصلی آن اعمال سلطه یا دفع شهوت بوده است، نه برقراری نوعی تفاهم عاطفی عشق‌آمیز و توأم با احترام متقابل.

از سوی دیگر، مطابق روایت قرآنی هنگامی که مردان قوم به خانۀ لوط هجوم آوردند، لوط دختران خود را به ایشان ”پیشنهاد“ کرد. اگر تفسیر سنتی را از این واقعه بپذیریم، در آن صورت به نظر می‌رسد که لوط معتقد بود مردان مهاجم به زنان هم متمایل‌اند. گمان لوط در حق ایشان بی‌اساس به نظر نمی‌رسد، زیرا مطابق روایت قرآنی، مردان قوم لوط صاحب همسر بودند: ”أَتَأْتُونَ الذُّكْرَانَ مِنَ الْعَالَمِين، وَتَذَرُونَ مَا خَلَقَ لَكُمْ رَبُّكُم مِّنْ أَزْوَاجِكُم [چرا از میان مردم جهان با نران می آمیزید؟ و همسرانتان را که پروردگارتان برایتان آفریده ترک می‌گویید]“ (الشعراء، آیات 165-166). بنابراین، دشوار بتوان تمایل مردان قوم را که مطابق بیان قرآن صاحب همسر بودند، نوعی تمایل اصلی و جایگزین‌ناپذیر نسبت به همجنس تلقی کرد.

در عین حال، همجنس‌گرایی به معنای امروزین آن از حد یک عمل جنسی صرف میان دو فرد همجنس بسی فراتر می‌رود و با هویت فردی و اجتماعی ایشان پیوند می‌یابد. همجنس‌گرایی بیش از هر چیز نحوه‌ای از ”بودن“ است. برای مثال، میشل فوکو در تحقیق مبسوط خود در خصوص تاریخ جنسیت به تفصیل استدلال می‌کند که مفهوم همجنس‌گرایی یک برساختۀ اجتماعی در روزگار مدرن برای توصیف نوع خاصی از مردان است و پیش از برساخته شدن این مفهوم اساساً مرد همجنس‌گرایی وجود نداشته است؛ فقط مردانی بودند که مناسبات جنسی با مردان را مرجح می‌شمردند.[54] مطابق این تحلیل، فرد همجنس‌گرا در بستر جهان مدرن متولد شده است و هویت جنسی خود را در تعریف هویت انسانی خویش منظور می‌کند و از دیگران می‌خواهد که آن هویت را حرمت بنهند و برای او این حق را به رسمیت بشناسند که زندگی فردی و اجتماعی خود را صادقانه و به تناسب خویشتن راستین خود سامان بخشد و در شکوفایی خویش در مقام انسانی شریف و کرامت‌مند بکوشد.[55] بر این مبنا، می‌توان ادعا کرد که لواط و همجنس‌گرایی دو مفهوم متمایزند. صرف برقراری رابطۀ جنسی با همجنس فرد را همجنس‌گرا نمی‌کند. چه بسا فردی با همجنس خود رابطۀ جنسی برقرار کند، اما همجنس‌گرا نباشد، یعنی هویت خود را همجنس‌گرا نداند. از سوی دیگر، ممکن است فردی خود را همجنس‌گرا بداند، بی‌آنکه لزوماً با همجنس خود رابطۀ جنسی برقرار کند. به بیان منطقی، نسبت مفهوم همجنس‌گرایی با مفهوم رابطۀ جنسی با همجنس عموم و خصوص من وجه است. بنابراین، از این مدعا که روایت قرآنی مناسبات جنسی رایج در میان قوم لوط (یعنی عمل لواط) را نکوهیده است، مطلقاً نمی‌توان نتیجه گرفت که همجنس‌گرایی به معنای امروزین آن نیز در قرآن نکوهش شده است.

  1. به همۀ این موارد باید افزود که در قرآن هیچ اشاره‌ای به مناسبات جنسی میان زنان نشده است. البته پاره‌ای از مفسران احتمال داده‌اند که آیۀ زیر ناظر به مناسبات جنسی میان زنان باشد: ”وَاللَّاتِي يَأْتِينَ الْفَاحِشَهَ مِن نِّسَائِكُمْ فَاسْتَشْهِدُوا عَلَيْهِنَّ أَرْبَعَهً مِّنكُمْفَإِن شَهِدُوا فَأَمْسِكُوهُنَّ فِي الْبُيُوتِ حَتَّى يَتَوَفَّاهُنَّ الْمَوْتُ أَوْ يَجْعَلَ اللَّـهُ لَهُنَّ سَبِيلًا [زنانی از شما که عمل ناشایسته کنند چهار شاهد مسلمان بر آنها بخواهید، چنان‌که شهادت دادند آنها را در خانه نگه دارید تا عمرشان به پایان رسد یا خداوند برای آنها راهی پدیدار کند]“ (النساء، آیۀ 15).[56] مطابق پاره‌ای روایات نیز ماجرای اصحاب رس و سرنوشت آنها –که از جمله در سورۀ فرقان آیۀ ۳۸ و سورۀ ق آیۀ ۱۲ آمده است-  با عمل مساحقه، که آن را همجنس‌گرایی میان زنان تلقی کرده‌اند، مرتبط بوده است.[57] اما اکثریت قریب به اتفاق مفسران آیه نخست را ناظر به عمل زنا دانسته‌اند و نه مساحقه. همچنین، در سراسر قرآن هیچ قرینه‌ای وجود ندارد که ماجرای اصحاب رس را با عمل مساحقه یا مناسبات جنسی میان زنان پیوند دهد. اما اگر مناسبات جنسی میان زنان، از آن حیث که مناسبات جنسی میان دو همجنس است، پدیده‌ای ناروا بود، آن‌گاه مناسبات جنسی میان زنان می‌باید به همان اندازۀ مناسبات جنسی میان مردان قبیح به شمار می‌آمد. اما در روایت قرآنی، مناسبات همجنس‌گرایانه میان زنان و مردان به هیچ‌وجه هم‌سنگ تلقی نشده است: روایت قرآنی رفتار جنسی رایج در میان مردان قوم لوط را قاطعانه در خور نکوهش می‌داند، اما مطلقاً به مناسبات جنسی میان زنان اشاره‌ای نمی‌کند. بر این مبنا، می‌توان گمان زد که موضوع نکوهش روایت قرآنی نفس مناسبات جنسی میان دو همجنس نیست. در اینجا فرض سنجیده‌تر آن است که بپذیریم در روایت قرآنی نه اصل مناسبات جنسی میان دو همجنس، بلکه نوع خاصی از آن مناسبات ناروا تلقی شده است که در میان مردان قوم لوط رایج بود؛ مناسباتی که قوم به‌ویژه برای تکذیب پیامبران و خصوصاً تحقیر لوط پیامبر در پیش گرفته بودند. حاصل آنکه بر مبنای آنچه بیان شد می‌توان این فرض را پذیرفتنی دانست که آیات قرآنی در تقبیح همجنس‌گرایی ”ظهور“ ندارد و حتی اگر کسانی به چنان ظهوری قائل باشند، آن ظهور تأویل‌پذیر است، یعنی می‌توان آن آیات را به‌گونه‌ای فهمید که با مقتضیات عدالت جنسیتی سازگاری بیشتری داشته باشد.
  1. فرض کنید کسانی ظهور آیات قرآنی را در تقبیح رفتارهای همجنس‌گرایانه تأویل‌پذیر ندانند و مجدانه معتقد باشند که رفتارهای همجنس‌گرایانه گناه مسلم است و فرد مسلمان، از آن حیث که مسلمان است، به حکم قطعی خداوند باید از برقراری آن‌گونه مناسبات بپرهیزد. آیا در این صورت طومار بحث در خصوص حقوق اقلیت‌های جنسی، دست‌کم از منظر دینی، درنوردیده می‌شود؟ به نظر من پاسخ منفی است. به گمان من، روایت قرآنی از واکنش ابراهیم به سرنوشت قوم لوط عبرت‌آموز است. مطابق روایت قرآنی، چنان که پیش‌تر دیدیم، هنگامی که فرشتگان ابراهیم را از سرنوشت قوم لوط آگاه کردند، یعنی به او خبر دادند که خداوند آن قوم را به جزای گناهان ایشان دچار عذاب خواهد کرد، ابراهیم مشفقانه در دفاع از آن قوم با خداوند به مجادله برخاست:[58] ”فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْرَاهِيمَ الرَّوْعُ وَجَاءَتْهُ الْبُشْرَى يُجَادِلُنَا فِي قَوْمِ لُوطٍ، إِنَّ إِبْرَاهِيمَ لَحَلِيمٌ أَوَّاهٌ مُّنِيبٌ، يَا إِبْرَاهِيمُ أَعْرِضْ عَنْ هَـذَاإِنَّهُ قَدْ جَاءَ أَمْرُ رَبِّكَ وَإِنَّهُمْ آتِيهِمْ عَذَابٌ غَيْرُ مَرْدُودٍ [چون وحشت از ابراهیم برفت و او را نوید آمد، با ما دربارۀ قوم لوط به مجادله برخاست. ابراهیم بردبار بود و رئوف و فرمانبردار. ای ابراهیم، از این سخن اعراض کن. فرمان پروردگارت فراز آمده است و بر آنها عذابی که هیچ برگشتی ندارد فرود خواهد آمد]“ (هود، آیات 74-76). نکتۀ تأمل‌انگیز در روایت قرآنی آن است که ابراهیم در برابر قومی که به انواع گناهان آلوده بودند و عذاب محتوم الهی به سویشان روانه بود، شکیبایی و شفقت ورزید و با خداوند برای ایشان مجادله کرد. مهم‌تر آنکه خداوند نیز او را برای آن دفاع جانانه در خور سرزنش نیافت و بلکه شکیبایی و شفقت او را بر گناهکاران ستود. شیوۀ ابراهیم به مسلمانان می‌آموزد که در رویارویی با گناه، خصوصاً گناهی که زیانش به غیر نمی‌رسد، شکیبایی و شفقت ورزند و محتسبانه برای مجازات گناهکار بی‌تابی نکنند. اکراه از گناه نباید فرد دین‌ورز را از شفقت بر گناهکار بازبدارد.

مؤخره

حاصل آنکه در سنت اسلامی، دامنۀ بحث‌های عقلی جدی در خصوص شأن و منزلت اخلاقی همجنس‌گرایی بسیار محدود است و بحث‌های اندیشمندان معاصر شیعی از حیث عقلی برای اثبات نتیجۀ مورد نظر ایشان مطلقاً کفایت نمی‌کند. مهم‌ترین مبنای نقلی تقبیح مناسبات همجنس‌گرایان و خشونت‌های حقوقی علیه همجنس‌گرایان در پاره‌ای از آیات قرآن است که به هیچ‌وجه در خصوص شأن اخلاقی و منزلت حقوقی همجنس‌گرایان، از آن حیث که همجنس‌گرا هستند، ظهور ندارد. به نظر می‌رسد ”عمل زشت“ قوم لوط را -تا آنجا که به مناسبات جنسی میان مردان مربوط است- نمی‌توان به هر نوع مناسبات جنسی میان افراد همجنس تعمیم داد. به احتمال فراوان، موضوع رویکرد انتقادی روایت قرآنی نه اصل مناسبات جنسی میان مردان به وجه عام، که نوع مناسبات جنسی رایج در میان قوم لوط، به وجه خاص، بوده است. این نوع خاص از مناسبات جنسی در واقع شیوه‌ای بوده است که قوم خصوصاً برای تحقیر لوط و انکار شأن نبوی او به کار می‌بردند. از سوی دیگر، مناسبات جنسی رایج میان قوم لوط متضمن رفتارهایی خشونت‌آمیز بوده است، یعنی عاملان آن خود را به زور و به‌رغم میل قربانیان بر ایشان تحمیل می‌کردند و بنابراین، باید آن رفتارها را مصداق آشکار تجاوز به عنف تلقی کرد. همچنین، قرائنی وجود دارد که به اعتبار آنها می‌توان گمان زد مناسبات جنسی مورد نکوهش قرآن در غالب موارد معطوف به کودکان و نوجوانان کم‌سال بوده است و باید آن را مصداق تعرض به کودکان و نوجوانان نابالغ و سوء استفاده جنسی از ایشان به شمار آورد. البته هیچ‌یک از این ویژگی‌ها نسبتی با مناسبات همجنس‌گرایانه به معنای رایج امروزین آن ندارد. سرانجام آنکه در همۀ این موارد فرض بر این بوده است که مناسبات جنسی رایج در میان قوم لوط (یا عمل لواط) با مفهوم همجنس‌گرایی به معنای امروزین آن یکی است. اما این فرض به غایت محل تردید است. اگر کسی این‌همانی لواط و همجنس‌گرایی را منتفی بداند، در آن صورت اطلاق مباحث اخلاقی و حقوقی لواط بر مقولۀ مدرن همجنس‌گرایی یکسره بلاموضوع خواهد شد.

[1]‌“General Assembly Adopts 52 Resolutions, 6 Decisions Recommended by Third Committee on Wide Range of Human Rights, Social, Humanitarian Issues,” at http://www.un.org/press/en/2008/ga10801.doc.htm/.

[2]محمدحسین طباطبایی، ترجمۀ تفسیر المیزان (نشر دیجیتال: مرکز تحقیقات رایانه قائمیه اصفهان، بی‌تا)، جلد ۱۵،  ۴۳۶؛ توضیحات ذیل آیات 160 تا 175 سورۀ شعراء.

[3] توضیح المسائل مراجع مطابق با فتاوای سیزده تن از مراجع معظم تقلید، به کوشش محمدحسن بنی‌هاشمی خمینی (قم: انتشارات جامعۀ مدرسین حوزۀ علمیۀ قم، دفتر انتشارات اسلامی، 1392)، جلد ۱، مسائل450-453.

[4]‌”آیت‌الله طباطبایی‌نژاد: ’همجنس‌بازی را حیوانات هم انجام نمی‌دهند / می‌گویند چون این اصول آزاد نیست حقوق بشر ندارید،‘‌“ دسترس‌پذیر در

 http://www.mehrnews.com/news/2420813/.

[5] افلاطون، دورۀ آثار افلاطون، ترجمۀ محمدحسن لطفی (چاپ 3؛ تهران: خوارزمی، 1380)، جلد ۴، کتاب قوانین، کتاب هشتم، فقره‌های ۸۴۰ و ۸۴۱.

[6]برای مثال بنگرید به

J.D. Weinrich, “Is homosexuality biologically natural?” in Homosexuality: Social, Psychological, and Biological Issues, eds. William Paul et al. (Beverly Hills:  Sage Publications, 1982), 197-208; R.M. Denniston, “Ambisexuality in animals,” in Homosexual Behavior: A modern Reappraised (New York: Basic Books, 1980).

[7]محسن کدیور، حقّ الناس: اسلام و حقوق بشر (تهران: انتشارات کویر، ۱۳۸۷)، ۱۶۴.

[8]کدیور، حقّ الناس، 164-165.

[9]کدیور، حقّ الناس، ۱۶۵.

[10]کدیور، حقّ الناس، ۱۶۴.

[11]کدیور، حقّ الناس، ۱۶۴.

[12]کدیور، حقّ الناس، ۱۶۴.

[13]بنگرید به

[14]بنگرید به

 http://kadivar.com/?p=13043/.

[15]عبدالکریم سروش، ”نئولیبرالیسم مسلح،“ سخنرانی آوریل ۲۰۱۵، دقایق ۴۹ تا ۵۵، دسترس‌پذیر در

https://www.youtube.com/watch?v=QaGmg56QZEI/.

[16]قرآن، سورۀ ۱۱، آیۀ ۷۴.

[17]قرآن، سورۀ ۱۱، آیۀ ۷۶، با ترجمۀ بهاءالدین خرمشاهی.

[18]قرآن، سورۀ ۱۱، آیۀ ۷۵، با ترجمۀ عبدالمحمد آیتی.

[19] قرآن، سورۀ ۱۱، آیۀ ۷۸، با ترجمۀ آیتی.

[20] قرآن، سورۀ ۱۱، آیۀ ۷۹، با ترجمۀ آیتی.

[21] قرآن، سورۀ ۲۷، آیۀ ۵۴ با ترجمۀ آیتی و آیۀ ۵۵ با ترجمۀ خرمشاهی.

[22] قرآن، سورۀ ۷، آیات 80 و 81 با ترجمۀ آیتی.

[23]روح الله خمینی، تحریر الوسیله (تهران: مؤسسۀ تنظیم و نشر آثار امام خمینی، 1392)، جلد ۲، الفصل الثانی: فی اللواط و اسحق و القیاده، مسائل شمارۀ ۴ و 5.

[24]در میان متألهان اعتزالی دربارۀ تفسیر جزئیات این مدعیات تفاوت‌هایی وجود دارد. من در اینجا عمدتاً نظرات قاضی عبدالجبار معتزلی را مبنا قرار داده‌ام. قاضی عبدالجبار نظرات خود را در خصوص اخلاق در کتاب مهمش، المغنی فی ابواب التوحید و العدل (بیروت: مطبعه دارالکتب، ۱۹۶۰)، خصوصاً جلد ششم آن مجموعه، توضیح داده است. همچنین، برای بحثی خوب دربارۀ نظرات اخلاقی قاضی عبدالجبار بنگرید به

George Hourani, Islamic Rationalism: The Ethics of ‘Abd l-Jabbar (Oxford: Oxford University Press, 1971); George Hourani, Reason and Tradition in Islamic Ethics (Cambridge: Cambridge University Press, 1985), chaps. 7 and 8.

[25]مرتضی مطهری، بررسی اجمالی مبانی اقتصاد اسلامی (تهران: انتشارات حکمت، ۱۳۶۲)، 14-15.

[26]مرتضی مطهری، عدل الهی (تهران: بنیاد علمی و فرهنگی استاد شهید مرتضی مطهری، بی‌تا)، ۳۴. همچنین، برای آشنایی با تقریر مطهری از ویژگی‌های کلام معتزلی بنگرید به صفحات 18 تا 23. البته باید بیفزایم که بسیاری از فقهیان و متکلمان شیعی که به تبع اهل اعتزال از تقدم عدل بر دین دفاع می‌کنند، در مقام استنباط احکام شرعی لزومأ و در عمل به این اصل پایبند نبوده‌اند. در میان متکلمان شیعی متأخرتر کسانی مانند احمد قابل و محسن کدیور را می‌توان از جمله کسانی دانست که کوشیده‌اند در مقام استنباط و فهم احکام شرعی تا حدی به این اصل پایبند باشند.

[27]ابن‌رشد، فصل المقال تقریر ما بین الشریعه و الحکمه من الاتصال او وجوب النظر المقلی و حدود التأویل (الدین و المجتمع)، مع مدخل و مقدمه تحلیلیه للمشرق علی المشروع الدکتور محمد عابد الجابری (الطبعه الثانیه؛ بیروت: مرکز دراسات الوحده العربیه، 2002)، 83-125.  برای بحث خوبی در خصوص رسالۀ فصل المقال بنگرید به مقدمۀ تحلیلی عابد الجابری بر آن و نیز

Catarina Belo, “Averroes (d. 1210): The Decisive Treatise”, in The Oxford Handbook of Islamic Philosophy (Oxford: Oxford University Press, 2017),  278-295.

[28] ابن‌رشد، فصل المقال، ۳۵.

[29]در جای دیگری با تفصیل بیشتری دلایل مخالفان مناسبات همجنس‌گرایانه را صورت‌بندی و بررسی کرده‌ام. برای آشنایی با آن استدلال‌ها  بنگرید به آرش نراقی، ”دربارۀ اقلیت‌های جنسی،“ دسترس‌پذیر در

 http://arashnaraghi.com/articles/minorities.pdf /.

[30]برای مثال بنگرید به قرآن، سورۀ ۷، آیۀ ۸۰؛ سورۀ ۲۹، آیۀ ۲۸.

[31]طبری تعبیر قرآنی ”فاحشه“ را در روایت قرآنی قوم لوط با ”عمل لواط“ معادل فرض کرده و آیات مربوطه را بر مبنای این معادله، یعنی یکی گرفتن فاحشه و لواط، تفسیر می‌کند. بنگرید به محمد الطبری، تفسیر الطبری، به کوشش بشار عواد (بیروت: مؤسسه الرساله، ۱۹۹۴)، جلد ۳، ۱۶۳. همچنین، صاحب المیزان به صراحت تأکید می‌کند که ”مراد از کلمۀ فاحشه [در سیاق روایت قوم لوط] همان عمل لواط است.“ بنگرید به طباطبایی، ترجمۀ تفسیر المیزان، جلد ۱۶، ۱۸۲.

[32]ترجمۀ آیات این بخش عمدتاً مبتنی بر ترجمۀ عبدالمحمد آیتی است.

[33]پاره‌ای از مفسران تعبیر ”تقطعون السّبیل“ را چنان که در متن آمده است، به معنای متعارف آن، یعنی بریدن راه، راهزنی و قطع طریق ترجمه و تعبیر کرده‌اند. در تفسیر المیزان در خصوص این تعبیر آمده است: ”بعضی از مفسرین گفته‌اند: مراد از قطع سبیل بستن راه‌هایی است که به شهر دیار ایشان [قوم لوط] منتهی می‌شد، چون قوم لوط از شهر بیرون می‌شدند و سر راه را بر مسافرینی که می‌خواستند به شهر آنان درآیند می‌گرفتند و آن‌گاه هر یک سنگی به طرف آنها پرتاب می‌کردند، سنگ هر کس به هر کس می خورد، او را می‌گرفتند و اموالش را غارت می‌کردند و با او عمل لواط انجام می‌دادند و تازه سه درهم نیز غرامت می‌ستاندند. و در شهر قاضی داشتند که او هم همین‌طور قضاوت می کرد و حق را به اهل شهر می‌داد. بعضی دیگر گفته‌اند: مراد از قطع سبیل، اشاره به گناه دیگر آنان است و آن اینکه علاوه بر عمل زشت مزبور راهزنی هم می‌کردند.“ پاره‌ای از روایات هم مؤید همین معناست. برای مثال، در روایتی از امام جعفر صادق(ع) در خصوص قوم لوط از جمله آمده است: ”[مردان قوم] افرادی را بر سر راه می‌گماردند تا وقتی مسافرانی از آنجا می‌گذرند ایشان را آگاه کنند تا ایشان با آن مسافران آن عمل زشت را مرتکب شوند.“ بنگرید به محمدحسین طباطبایی، المیزان فی التفسیر القرآن (چاپ 2؛ بیروت: مؤسسه الاعلمی للمطبوعات، 1973)  جلد ۱۰، ۳۴۵. اما پاره‌ای دیگر از مفسران از جمله طباطبایی تعبیر ”تقطعون السّبیل“ را به معنای ”قطع راه تناسل“ تفسیر کرده‌اند و یگانه استدلال ایشان برای این ترجیح آن است که ”سیاق آیه“ برخلاف قول گروه نخست دلالت می‌کند و ظاهراً مقصود ایشان از سیاق آیه همان پیش‌فرض نامنقح است که گویی گناه اصلی قوم لوط عمل همجنس‌گرایانه بوده است. بنگرید به طباطبایی، ترجمۀ تفسیر المیزان، جلد ۱۶، ۱۸۳. اما به نظر می‌رسد که تفسیر مفسران گروه نخست بر تفسیر مفسران گروه دوم برتری داشته باشد، زیرا علاوه بر آنکه معنای مستقیم و روشن ”تقطعون السّبیل“ همان راهزنی و قطع طریق است، مطابق تعبیر قرآن، مردان قوم لوط صاحب همسر، و لاجرم فرزند، بودند: ”و تذرون ما خلق لکم ربّکم من ازواجکم“ (الشعرا/۱۶۶) و بنابراین، عمل ایشان هرچه بوده مانع از توالد و تناسل ایشان نبوده است.

[34]بنگرید به طباطبایی، ترجمۀ تفسیر المیزان، جلد ۱۶، ۱۸۳.

[35] Quoted in Richard Wolff, A Commentary on the Epistle of Jude (Grands Rapids: Zonder Van Publishing House, 1960), 76-77.

[36]‌ابن‌حزم اندلسی، المحلی بالآثار، به کوشش احمد محمّد شاکر (بیروت: المکتب التّجاری، ۱۹۶۰)، جلد ۱،  ۳۹۳؛ بخش آخر ”مسائل التّعزیر و ما لا حدّ فیه“ ذیل مسئلۀ ۲۳-۳: ”فعل قوم لوط.“

[37] ابن‌حزم، المحلی بالآثار، جلد 1، 393.

[38]طباطبایی، ترجمۀ تفسیر المیزان، جلد ۱۶، ۱۸۲.

[39]برای مثال بنگرید به

Ralph Blair, An Evangelical Look at Homosexuality (Chicago: Moody Press, 1963), 3; John Boswell, Christianity, Social Tolerance, and Homosexuality: Gay People in Western Europe from the Beginning of the Christian Era to the Fourteenth Century (Chicago: The University of Chicago Press, 1980), chap.4; John Boswell,  Same-Sex Unions in Premodern Europe (New York: Vintage Books, 1994).

[40]صاحب المیزان هم از جمله مفسرانی است که بر مبنای نوعی روان‌شناسی به غایت مشکوک آن آیه را گزاره‌ای ”حقیقی،“ یعنی ناظر به همۀ زنان در همۀ زمان‌ها و مکان‌ها تفسیر می‌کند.

[41]اصطلاح ”قضیۀ حقیقیه“ را آیت‌الله میرزاحسن نائینی در علم اصول فقه رواج داده است. اولی گزاره‌ای است که همۀ افراد موضوع خود را در همه زمان‌ها و مکان‌ها دربرمی‌گیرد و دومی گزاره‌ای است که همۀ افراد موضوع خود را در یک زمان و مکان خاص شامل می‌شود.

[42]برای مثال بنگرید به طباطبایی، ترجمۀ تفسیر المیزان، جلد ۱۰، ۵۰۵- ۵۰۶.

[43]مطابق قول عهد عتیق، لوط صاحب دو دختر بود. بنگرید به سفر پیدایش، باب نوزدهم، آیۀ ۸.

[44]روایت قرآنی بر ”غریبه بودن“ آن میهمانان تأکید می‌ورزد، برای مثال: ”قَالَ إِنَّكُمْ قَوْمٌ مُّنكَرُونَ [[لوط به فرشتگان] گفت: شما اشخاصی ناآشنایید]“ (الحجر، آیۀ 62). این نکته مهم است، زیرا تعرض به فرد بیگانه، یعنی فردی که با اعضای قبیله علقۀ خونی نداشت، کاری کم‌هزینه بود، زیرا اولاً اصل اساسی زندگی قبیلگی، یعنی حرمت نهادن به پیوندهای خویشاوندی قبیلگی، را نقض نمی کرد و ثانیاً، بیم انتقام‌جویی از جانب اعضای قبیله را هم به دنبال نداشت. حال آنکه، برای مثال، تعرض به دختران لوط هیچ‌یک از آن دو شرط را برنمی‌آورد. در تاریخ زندگی پیامبر اسلام هم قریش، خصوصاً تا هنگامی که ابوطالب در قید حیات بود، بر مبنایی کمابیش مشابه از تعرض جدی به شخص پیامبر و سایر مسلمانان خاندان بنی‌هاشم پرهیز داشتند، اما مسلمانانی را که پیوندهای قبیلگی استواری نداشتند به آسانی هدف خشونت و آزار قرار می‌دادند.

[45]یکی از احتمالات مطلوب طباطبایی در معنای این آیه هم همین است. بنگرید به طباطبایی، ترجمۀ تفسیر المیزان، جلد ۱۰، ۵۰۹.

[46]قرآن، سورۀ هود، آیات 78-80.

[47]طباطبایی، ترجمۀ تفسیر المیزان جلد ۱۰، ۵۰۴.

[48]در پاره‌ای روایات آمده است که لوط در توصیف رفتار قوم خود به فرشتگان گفت: ”به خداوند سوگند می‌خورم که اهل شهر مردان را به دام می‌اندازند و با آنها چندان لواط می‌کنند تا از بدنشان خون جاری شود.“ بنگرید به طباطبایی، المیزان فی التفسیر القرآن، جلد ۱۰، ۵۱۸.

[49]به نقل از طباطبایی، المیزان فی التفسیر القرآن، جلد ۱۰، ۳۴۵. طباطبایی در خصوص این روایت معتقد است که ”این روایت از حیث لفظ خالی از تشویشی نیست،“ اما در اعتبار روایت تردید روا نمی‌دارد و خود برای تأیید پاره‌ای از ملاحظات تفسیری خویش در خصوص ماجرای قوم لوط به آن استناد می‌کند.

[50]طباطبایی، المیزان فی التفسیر القرآن، جلد ۱۰، ۳۴۵ و ۳۵۳.

[51]طباطبایی، المیزان فی التفسیر القرآن، جلد ۱۶، ۱۲۵.

[52]برای مثال بنگرید به خمینی، وسایل الشیعه، جلد ۲۰، باب ۳، از ابواب حدّ لواط (ح ۸). در زبان فارسی هم واژۀ ”لوطی“ (منسوب به قوم لوط) به معنای غلام‌باره و کودک‌باز آمده است. بنگرید به لغتنامۀ دهخدا. پاره‌ای از نویسندگان حوزۀ حقوق اسلامی هم لوطی، یعنی کسی را که مرتکب عمل لواط می‌شود، ”بچه‌باز“ معنا کرده‌اند. برای مثال بنگرید به عباسعلی محمودی، حقوق جزایی اسلام: جرائم ناشی از غریزۀ جنسی (تهران: انتشارات نهضت مسلمانان، ۱۳۵۹)، جلد 2.

[53]برای مثال بنگرید به

John Boswell, Christianity, Social Tolerance, and Homosexuality: Gay People in Western Europe from the Beginning of the Christian Era to the Fourteenth Century (Chicago: The University of Chicago Press, 1980), chap. 4; K.J. Dover, Greek Homosexuality (Cambridge, MA: Harvard University Press, 1978 [1989]).

همچنین بنگرید به سیروس شمیسا، شاهدبازی در ادبیات فارسی (تهران: انتشارات فردوس، ۱۳۸۱).

[54]Michel  Foucault, The History of Sexuality, Volume 1: An Introduction, trans. Robert Hurley (New York: Pantheon Books, 1978).

همچنین، مارتا نوسباوم هم معتقد است که فوکو با کتاب خود، تاریخ جنسیت، بیش از هر کس دیگری در شکل بخشیدن به این ادعا کمک کرد که همجنس‌گرایی نوعی برساختۀ اجتماعی و فرهنگی است بنگرید به

Martha Nussbaum and David Estlund (eds.), Sex, Preference, and Family: Essays on Law and Nature (Oxford: Oxford University Press, 1997), 27 and 39.

[55]از قضا جوزف مساد، دانشیار تاریخ اندیشه و سیاست در جهان عرب معاصر در دانشگاه کلمبیا، بر همین مبنا معتقد است که همجنس‌گرایی و مسئلۀ حقوق اقلیت‌های جنسی مفهومی مدرن و غربی است و به هیچ‌وجه در تاریخ و فرهنگ عربی‌اسلامی سابقه ندارد. بر این مبنا، او معتقد است که جنبش‌های مدافع حقوق همجنس‌گرایان با جهان عرب بیگانه‌اند و حاصل کار نهادهای بین‌المللی مدافع حقوق همجنس‌گرایان در جهان عرب بیش از آنکه رهایی‌بخش باشد، محدودیت‌های بیشتری را خصوصاً بر روابط جنسی میان مردان تحمیل می‌کند. برای آشنایی با نظرات او در این خصوص بنگرید به

Joseph Massad, “Re-Orienting Desire: The Gay International and the Arab World,” Public Culture, 14:2 (2002), 361-385.

[56]این از جمله احتمالاتی است که صاحب المیزان مطرح می‌کند. بنگرید به طباطبایی، ترجمۀ تفسیر المیزان جلد ۴، 369-370.

[57]برای مثال، در اصول کافی آمده است که ”چند نفر زن به خدمت امام صادق(ع) وارد شدند یکی از ایشان از مساحقه پرسید، حضرت فرمود: حدش همان حد زنا است. آن دیگری پرسید آیا خدای تعالی این مسئله را در قرآن کریم ذکر کرده است؟ حضرت فرمود: بلی. پرسید: در کجاست؟ فرمود: زنان رس.“ نیز در الدّر المنثور از جعفربن محمد(ع) روایت شده است که ”دو نفر زن از آن جناب پرسیدند: آیا افتادن زن روی زنی دیگر را در کتاب خدا حرام می دانی؟ فرمود: بلی، این عمل همان زنان است که در عهد تبع می‌زیستند و آن زنان که با رس بودند.“ به نقل از طباطبایی، ترجمۀ تفسیر المیزان، جلد ۱۵، ۳۰۳.

[58]پاره‌ای مفسران ادعا کرده‌اند که ابراهیم در واقع به دفاع از لوط و خانوادۀ او برخاست، نه قوم لوط. اما این تفسیر به غایت محل تردید است. صاحب المیزان هم قاطعانه معتقد است که ”در آیات مورد بحث منظور ابراهیم دفاع از قوم لوط بود، نه خود لوط.“ بنگرید به طباطبایی، ترجمۀ تفسیر المیزان، جلد ۱۶، ۱۸۵؛ جلد ۱۰، ۴۸۶  و ۵۳۰.

تناقضات نابازیگری: نگاهی به بازیگری در فیلمهای عباس کیارستمی

 روبرت صافاریان دانش‌آموختۀ کارگردانی مدرسۀ عالی تلویزیون و سینما و زبان و ادبیات فارسی دانشگاه پیام نور است. علاوه بر انتشار مقالات فراوان در نقد و تحلیل سینما، نشانهشناسی سینما، تاریخ سینما و اومانیسم در نقد فیلم را ترجمه و به چاپ سپرده و سینمای عباس کیارستمی، مصاحبه در فیلم مستند و تک‌نگاری‌های تحلیل فیلم ماجرای میکل آنجلو آنتونیونی و همزاد کابوس: تحلیل فیلم سایۀ یک شک آلفرد هیچکاک نیز از تألیفات او منتشر شده است. همچنین، فیلم‌های مستند وارونگی، گفتوگو با انقلاب و در فاصلۀ دو کوچ را کارگردانی کرده است.

انسان در برابر دوربین موضوع پیچیده‌ای است، موقعیت پیچیده‌ای است. به خصوص وقتی که قرار است حضور او به کار بازسازی داستانی مقابل دوربین، کم یا بیش از پیش نوشته‌شده، قرار بگیرد. به نظر برخی‌ها، واقعی‌ترین بازسازی‌ها آنهایی هستند که فردی که جلوی دوربین قرار گرفته است، عین موقعیت داستان را تجربه کند. مثلاً اگر قرار است زنی از دست مردی کتک بخورد، بازیگر مرد حتماً با تمام قدرت زن را بزند و زن واقعاً درد را حس کند تا واکنش او واقعی باشد، در غیر این صورت بازی بودن آن معلوم می‌شود. حتی اگر قرار است به زنی تجاوز شود، واقعاً جلوی دوربین به او تجاوز شود. کارگردان شیلیایی، آلخاندرو خودوروسکی، در گفت‌وگویی شرح داده است که چطور واقعاً به بازیگر زن فیلمش تجاوز کرده تا بازسازی صحنۀ تجاوز در داستان فیلم درست در بیاید. [1]

با این رویکرد به بازیگری (حضور آدم جلوی دوربین که قرار است به کاراکتر از پیش نوشته‌شده‌ای جان بدهد)، نیازی به بازیگر حرفه‌ای نخواهیم داشت و تحلیل نقش و از این قبیل هم نخواهیم داشت.  اما بازیگر بنا بر تعریف کسی است که بتواند خود را در نقش آدم دیگر و در موقعیتی ساختگی قرار دهد. بازی کردن فی‌النفسه به معنی وانمود کردن –و نه بودن- و ساختن موقعیتی خیالی با استفاده از میمیک صورت و حرکات بدن است. اساساً همیشه نمی‌توان برای ساختن یک رویداد آدم‌ها را در موقعیت‌های توصیف‌شده در داستان قرار داد. همۀ موقعیت‌های دراماتیک (همه موقعیت‌های زندگی)، اعم از تجاوز و بی‌حرمتی و انواع خشونت را نمی‌توان برای ساختن یک فیلم عیناً تکرار کرد. سینما هم مثل باقی هنرها چیزی ساختگی است و نفس این واقعیت که آنچه بینندۀ فیلم می‌بیند صرفاً رویۀ دیداری است و نه واقعیت با همه ابعاد آن و از همۀ زوایا، کوشش برای رسیدن به آن اندازه از واقعیت را کوششی عبث می‌سازد.

با این همه، در بازیگری برای دوربین یکی از روش‌های رسیدن به تصویرهای تأثیرگذار و قوی همین قرار دادن بازیگر در موقعیت‌های واقعی است. بنیاد آنچه از آن با عنوان نابازیگری صحبت می‌شود، اساساً استفاده از این‌گونه شگردهاست. در فیلم‌های عباس کیارستمی از این دست موقعیت‌ها کم نیستند. مثلاً چنان که حسن دارابی، بازیگر نقش قاسم، سال‌ها بعد در فیلم مستند سفری به دیار مسافر (بهمن کیارستمی، 1372) شرح می‌دهد، صحنۀ چوب خوردن او از دست مدیر مدرسه واقعی بوده است. دردی که او احساس می‌کرده نه بازی درد کشیدن، بلکه درد واقعی بوده است. بازیگر حرفه‌ای مجموعه‌ای از شگردها بلد است که چطور به بیننده بباوراند که شاد یا غمگین است یا ترسیده یا هول شده، در فکر است، مردد است و . . . اما با نابازیگران باید کاری کرد که واقعاً شاد یا غمگین شوند یا هول کنند.

نوشتن نقش بر اساس شخصیت یک بازیگر غیرحرفه‌ای شکل دیگری از بی‌اعتقادی به بازیگری حرفه‌ای است. ایده این است که اگر موقعیت‌های دراماتیک قصۀ فیلم را بر اساس تجربه‌های یک بازیگر بنویسیم یا کمابیش این کار را بکنیم، در این صورت بازیگر انگار خود کاراکتر باشد و رفتار و واکنش‌هایش طبیعی و باورپذیر خواهند بود.

سرانجام، نباید فراموش کنیم که در سینما بخشی از بازی -یا آن چه تصور می‌شود بازی است- از راه تدوین و گریم و موسیقی و تنظیم فاصلۀ دوربین از (نا)بازیگر به دست می‌آید و نیازی به بازی به معنای واقعی وجود ندارد. آزمایش کوله‌شوف که طی آن تصویر درشت چهرۀ مردی را به نوبت به چند قسمت برش می‌زنند و هر بار به نظر می‌رسد که چهرۀ مرد نشان‌دهندۀ احساس متفاوتی است، گواهی است بر امکان القای حس با مونتاژ. همچنین است شیوه‌ای از بازیگری که برسون به کار می‌گیرد و طی آن از بازیگر می‌خواهد هیچ کوششی برای بازی دراماتیک نکند و صرفاً مدل باشد و کارهایی را که کارگردان به او می‌گوید اجرا کند.

اگر نوشته‌ای دربارۀ بازیگری در فیلم‌های عباس کیارستمی را با این ملاحظات کلی دربارۀ بازیگر شروع می‌کنیم، علت این است که کیارستمی در سراسر دوران فیلمسازی‌اش به شکل‌های گوناگون با این مسائل روبه‌رو بود. پرسش اساسی این نوشته این است که آیا می‌توان از سبک واحدی در بازی‌ سینمایی در فیلم‌های عباس کیارستمی سخن گفت؟ باور متداول این است که عباس کیارستمی در فیلم‌هایش از نابازیگر استفاده می‌کرده است، اما واقعیت پیچیده‌تر از اینهاست. آیا شهره آغداشلو و محمدعلی کشاورز و ژولیت بینوش  نابازیگرند؟ گفته می‌شود -خود کیارستمی تلویحاً می‌گوید- که از این بازیگرها هم به صورت نابازیگر استفاده کرده است. با این همه، عکس این موضوع هم ممکن است صادق باشد. آیا کیارستمی در برخی مواقع از نابازیگران به جای بازیگر استفاده نکرده است؟ نمونه‌های خوبش حسن دارابی در مسافر و حسین رضایی در زیر درختان زیتون هستند. اینها مسلماً توانایی‌ بازیگری به معنای حرفه‌ای‌اش را دارند. برعکس، حسین سبزیان نمونۀ نابازیگر ضعیف است و مانیا اکبری در ده و کوروش افشارپناه در گزارش نمونه‌های بینابینی (نیمه‌نابازیگر) به حساب می‌آیند. اصولاً نابازیگری چیست؟

در این نوشته می‌کوشم نشان دهم که کیارستمی در سراسر کارنامۀ فیلمسازی چهل‌وخرده‌ای ساله‌اش با موضوع بازیگری در کلنجار بوده است. رفتار او با بازیگران همیشه دو وجه اخلاقی یا انسانی و حرفه‌ای یا فیلمسازانه داشته است. مروری بر رویکرد او به بازیگری در فیلم‌های دوره‌های متفاوت هم به درک پیچیدگی مسئلۀ بازیگری در سینما کمک می‌کند و هم به شناخت شخصیت و تناقضات خود کیارستمی و تحول سبک سینمایی او در دوره‌های متفاوت. فراموش نکنیم که او شاید یگانه کارگردانی باشد که فیلمی دربارۀ بازیگری یا بازیگران ساخته است.

برای این امر مهم‌ترین منابعی که در اختیار داریم فیلم‌های کیارستمی‌اند، اما هرچه جلوتر می‌رویم، حرف‌های او دربارۀ بازیگری در مصاحبه‌های مطبوعاتی و در تصویرهای پشت صحنۀ فیلم‌هایش اهمیت پیدا می‌کنند و نیات او را در برخورد با بازیگران و شیوه‌های رفتار او با بازیگران را روشن می‌کنند.

نان و کوچه، زنگ تفریح و تجربه: ترس از کلام

سه فیلم اول کیارستمی (نان و کوچه، زنگ تفریح و حتی تجربه که فیلم نسبتاً بلندی است) دیالوگ ندارند؛ سینمای بدون کلام. این امر ممکن است به امر بازیگری ربط داشته باشد. حرف زدن آدم‌ها جلوی دوربین یکی از چیزهایی است که اگر طبیعی نباشد به شدت توی ذوق می‌زند. شاید کیارستمی که تا آن زمان فقط تیزرهای تبلیغاتی می‌ساخت، هنوز آن اعتماد به نفس را نداشت تا نابازیگرانش را به حرف زدن وادارد. در نان و کوچه، برای بیان احساس ترس کودک در چند جا نماهای درشتی از او می‌بینیم که در صورت تماشای دقیق فیلم معلوم می‌شود خیلی هم موفق نیستند. به هر رو، تکیۀ اصلی برای بیان حس کودک نه بازی چهره او، بلکه تدوین (کات زدن بچه به نمای سگی که پارس می‌کند) و استفاده از موسیقی روی فصلی با مونتاژ مرکب از حرکت سگ و کودک با هم در کوچه و نماهای درشت از دم جنباندن سگ است. در زنگ تفریح هم حضور جدی و عبوس کودک جلوی دوربین است که فضای عمومی را منتقل می‌کند و لحظه‌های دراماتیکی که نیاز به بازی پیچیده، به‌خصوص با میمیک چهره، باشد اندک است.

مسافر: یک نابازیگر دوست‌داشتنی

مسافر نقطۀ عطفی است در کارنامۀ فیلمسازی عباس کیارستمی. با زمانی نزدیک به یک فیلم بلند، اولین فیلم سینمایی واقعی اوست. یکی از چیزهایی که به فیلم جلوه‌ای حرفه‌ای می‌بخشد، بازیگری به معنای واقعی در این فیلم است. حسن دارابی، که نقش قاسم را در فیلم بازی می‌کند، با شیرینی و حضور جذاب و با لهجۀ محلی بامزه‌اش مسلماً از عوامل جذابیت فیلم است. از منظر بازیگری می‌باید دو نکته را یادآور شد.

نکتۀ اول اینکه نابازیگر داریم تا نابازیگر. به عبارت دیگر، وقتی برای تجسم شخصیت نوشته‌شده‌ای می‌خواهیم از نابازیگر استفاده کنیم، انتخاب بازیگر مناسب اهمیت حیاتی دارد. این مناسب بودن البته قدری مبهم است. مناسب یعنی چه؟ مثلاً برای ایفای نقش قاسم بازیگر با چه جثه‌ای یا با چه چهره‌ای مناسب است؟ به نظر می‌آید پاسخ قاطعی وجود ندارد. شاید موضوع به سادگی این است که کسی که قرار است جلوی دوربین ظاهر شود، باید حضوری جذاب و استعداد بازیگری و نمایش داشته باشد. اصطلاحاً می‌گویند بعضی بچه‌ها یا بعضی آدم‌ها ”فیلم‌اند،“ یعنی توانایی نمایش خود و تعریف کردن و حرف‌های بامزه زدن و . . . را دارند، خجالتی نیستند و زود یاد می‌گیرند که جلوی دوربین راحت باشند؛ مجموعه‌ای از این توانایی‌ها که بیش از این تلاش نمی‌کنم تعریفشان کنم و احساس می‌کنم با این کار موضوعی پیچیده و ذاتاً گنگ و در مجموع شهودی را بیش از اندازه ساده می‌کنم.

نکتۀ دوم مسئلۀ به صحنه آوردن لحظه‌هایی از فیلمنامه است که در آن قرار است شخصیت قصه احساس حادی مانند گریۀ شدید، تحمل ضربۀ فیزیکی یا کتک خوردن و تحمل درد را به نمایش بگذارد. در این خصوص بیایید خود را به کتک خوردن و تحمل درد محدود کنیم. بازیگر حرفه‌ای بلد است چگونه با چهرۀ خود این احساس را بازنمایی کند، بدون اینکه واقعاً دردی تحمل کند. در فیلم‌ها معمولاً با استفاده از میمیک چهرۀ بازیگر و تدوین و دفرمه کردن تصویر از طریق انتخاب لنز و زاویۀ دوربین حس درد کشیدن را منتقل می‌کنند. اما هیچ‌یک از این تمهیدات به نمایش درد کشیدن واقعی نزدیک نمی‌شوند. در فیلم مسافر، صحنه‌ای هست که مدیر مدرسه با چوب به دست‌های قاسم ضربه می‌زند. در فیلم کوتاهی که در آن عباس کیارستمی بعد از سال‌ها با حسن دارابی، بازیگر نقش قاسم که اکنون مرد بزرگی شده است، دیدار می‌کند، دارابی تعریف می‌کند که مدیر مدرسه واقعاً چوب می‌زده و او واقعاً از درد شدید به خود می‌پیچیده است. در اینجا از بحث اخلاقی این نوع بازی‌گیری می‌گذریم که خود بحث مهم و مفصلی است و به نوشتۀ جداگانه‌ای نیاز دارد و این پرسش را طرح می‌کنیم که آیا این روش تا کجا می‌تواند ادامه یابد. مثلاً اگر در فیلمنامه صحنۀ چاقو زدن یا گلوله خوردن باشد، هیچ نابازیگری قبول می‌کند نقش قربانی را بازی کند. یا صحنه‌ای را تصور کنید که در آن، به شخصیت فیلمنامه تجاوز جنسی صورت گیرد یا شکنجه شود. آیا می‌توان از (نا)بازیگر خواست این صحنه را تجربه کند؟ این به آن معناست که استفاده از این روش از بازیگری به محدود شدن فیلمنامه و موقعیت‌های دراماتیک می‌انجامد. ناگفته نماند که در فیلمسازی حرفه‌ای نیز گاهی از این روش استفاده می‌کنند. به خاطر می‌آورم کارگردانی در نقل خاطراتش تعریف می‌کرد که قرار بود بازیگر مرد به صورت زن محبوبش سیلی بزند و کارگردان بدون خبر دادن به زن، به مرد گفته که واقعاً و با تمام قدرت سیلی بزند و زن از شدت ضربه غافلگیر شده، درد را واقعاً تجربه کرده و حاصل کار روی پرده بسیار نیرومند درآمده است.

تئوریزه کردن این روش به صورتی که بازیگر باید موقعیت را به صورت واقعی تجربه کند تا بازی خوب در بیاید، می‌تواند مخرب باشد. چون در حقیقت مسئله فقط تحمل درد و خشونت فیزیکی واقعی نیست، بلکه در واقعیت گسترده‌تر از اینهاست. بازیگری که نقش فاحشه‌ای را بازی می‌کند، آیا باید فاحشگی کرده باشد؟ بازیگری که نقش معتاد یا دیوانه‌ای را بازی می‌کند، آیا باید معتاد یا دیوانه بوده باشد؟ یا بازیگری که نقش یک زن جلف و بهانه‌گیر را بازی می‌کند، باید لزوماً چنین شخصیتی داشته باشد؟ اگر پاسخ منفی است، در این صورت این نظریه که برای تجسم حال یا موقعیتی فیزیکی یا ذهنی حتماً باید آن را تجربه کرد، اعتبار خود را از دست می‌دهد.

گزارش: تلفیق بازیگری حرفه‌ای و نیمه‌حرفه‌ای

بحث دربارۀ بازیگری در فیلم گزارش را با پرسش اخیر شروع می‌کنیم. شهره آغداشلو در این فیلم نقش زنی خانه‌دار و غرغرو را بازی می‌کند و این تعبیر خودش از این نقش است. او در مصاحبه‌ای گفته است که اعظم را زنی می‌داند که ”مصرف‌کننده است، بی‌آنکه چیزی تولید کند. خانمی که عقل معاش ندارد، قادر به درک دو دو تا [چهار تای] زندگی نیست . . . به هیچ وجه از این کاراکتر خوشم نمی‌آید و دوست نداشتم رل چنین زنی را بازی کنم.»“ اما بازی کرده است و خوب هم بازی کرده است. شهره آغداشلو در گزارش حضور نیرومندی دارد و جوانی و زیبایی‌اش از عواملی است که مانع می‌شود از کاراکتر زن فیلم شخصیتی خبیث ساخته شود. اما او بازی هم می‌کند. مثلاً به واکنش‌های او در خیابان توجه کنید، زمانی که ماشین شوهرش را پیدا نمی‌کند یا شیوه‌ای که در ماشین یا جلوی در، پیش از صحنۀ کتک خوردن، سرش را می‌گیرد یا دست در موهایش می‌کند. همین طور است کنترلی که بر لحن صدایش دارد. کار او یکدست‌تر است و اثری که بر ما می‌گذارد تلفیقی از بازی و حضور اوست. بازی او به بازی متعارف سینمایی نزدیک‌تر است، در حالی که کورش افشارپناه نقشی مانند مدل‌های فیلم‌های برسون دارد. او بسیاری از جاها مانند یک نابازیگر عمل کرده است. به‌خصوص در نماهای درشت بیشتر حضور دارد تا بازی؛ مثلاً در صحنه‌ای که او را در آینه می‌بینیم یا در جایی که بعد از هل دادن ماشین نمای درشتی از او داریم که نفس‌نفس می‌زند. در اینجاها او را در وضعیت فیزیکی خاصی می‌بینیم، نه در حال نشان دادن واکنشی دراماتیک. در صحنۀ درگیری نهایی، جایی که زنش می‌خواهد بچه را با خودش ببرد، یکی دو جا بازی (لجبازی و درماندگی و احساس عاطفی نسبت به بچه) می‌کند که چندان خوب نیست.

کیارستمی طی دو مصاحبه‌ در زمان نخستین نمایش فیلم در جشنوارۀ فیلم تهران موقعیت متناقض خود را در انتخاب بازیگر به خوبی شرح داده است. او دربارۀ بازیگران فیلم می‌گوید:

خانم آغداشلو یک بازیگر حرفه‌ای است که سابقۀ زیادی در تئاتر دارد. او وقتی پی برد که عهده‌دار نقش چه نوع زنی است پذیرفت و به خوبی ایفا نمود. اما دیگران که چنین خصوصیتی نداشتند، در واقع نقش حقیقی خود را بازی کرده‌اند، چون من آنها را طوری انتخاب کردم که رفتار و منش آنها شباهت‌های زیادی به کاراکترهای فیلم داشته باشند. فرضاً من ریسک انتخاب کورش افشارپناه را پذیرفتم، چون او کاملاً شبیه کاراکتر فیلم است و جز این هیچ نوع خصوصیت هنرپیشه اول یا سوپراستار شدن را ندارد. تا پیش از این، با بازیگران حرفه‌ای کار نکرده بودم و بیشتر بچه‌ها بازیگران فیلم‌هایم بوده‌اند. در مورد انتخاب آنها هم همین نظر و روش را داشتم.[2]

در جای دیگری دربارۀ کورش افشارپناه می‌گوید:

او در فیلم کاراکتر و خصوصیات واقعی خود را بروز می‌دهد. من اولین‌بار او را جلوی آسانسور اداره دیدم و بار دیگر اتفاقی به اتاق من آمد و آنجا با یکی از همکارانش بگومگو پیدا کرد. من بدون اینکه به او چیزی بگویم از کاراکترش خوشم آمد، چون شباهت زیادی به آدمی داشت که من در گزارش آورده بودم. او هم آدمی است به اصطلاح ناهنجار . . . آدمی که نمی‌تواند سازشگر باشد و خود را با شرایط تطبیق دهد و این عدم هماهنگی چنین آدم‌هایی را عصبی و پرخاشگر معرفی می‌کند که در مواجهه با کمترین ناملایمات از کوره در می‌روند و با نوعی تهاجم می‌خواهند تمام عقده‌های خود را خالی کنند. روی این اصل ناهنجار جلوه می‌کنند . . . به نظر من، در شرایط اجتماعی فعلی آدم ناهنجار کسی است که نمی‌تواند با قراردادهای اقلیمی [؟] خود سازش داشته باشد و آنها را بپذیرد یا فرصت‌طلب نباشد که امروز این خصلت [فرصت‌طلبی] بسیار مرسوم و رایج شده است.[3]

این توضیحات مفصل در واقع نوعی دفاع از همان شیوۀ کتک خوردن قاسم در مسافر است: این تصور که گویی بازیگر باید همان شخصیت نقش را داشته باشد و این تناقض که اگر چنین است، این امر چرا در خصوص شهره آغداشلو صدق نمی‌کند؟

با وقوع انقلاب و تغییر شرایط اجتماعی، پرسش بازیگر حرفه‌ای و مشکلات پیدا کردن بازیگرانی که شخصیتشان شبیه شخصیت فیلمنامه باشد، برای مدت‌های طولانی (تا حضور محمدعلی کشاورز در فیلم زیر درختان زیتون) منتفی می‌شود و آزمون و خطا با اخذ بازی از بازیگران غیرحرفه‌ای ادامه پیدا می‌کند. ناصر زراعتی در خاطره‌ای در ماهنامۀ اندیشۀ پویا تعریف می‌کند که چطور همراه کیارستمی در رشت دربه‌در دنبال کسی می‌گشته‌اند که نقش پیرمرد فیلم همسرایان را بازی کند و چیزی نمانده بود که به خاطر نیافتن آدم مناسب فیلم تعطیل شود که

دربه‌در دنبال پیرمردی بودیم تنها که چهره‌ای مهربان و دلنشین داشته باشد، ضمن نوه‌دوستی، خودش را هم دوست داشته باشد، با رفتاری آرام و نوعی بی‌خیالی که -از همه مهم‌تر- جلو دوربین راحت باشد و از عهدۀ ایفای آن نقش به ظاهر ساده برآید، یعنی ”بازی“ نکند، ”زندگی“ کند نقشی را که به عهده‌اش گذاشته شده است.

وقتی ناامید شده بودیم و می‌خواستیم همان روز بعدازظهر برگردیم تهران و دیگر فعلاً از خیر ساختن همسرایان بگذریم، هر دو هم‌زمان نگاهمان میخکوب شد به پیرمردی خنده بر لب که نشسته بود پشت بساط اندک پینه‌دوزی و واکس‌زنی خود، تکیه داده به دیوار کنج بازار . . .

– خودشه! . . . هم‌زمان این کلمات را گفتیم و راه افتادیم به طرف ”پدربزرگ.“[4]

این امر نشان می‌دهد که کیارستمی چقدر برای انتخاب آدم مناسب حسی و شهودی عمل می‌کرد، اما از سوی دیگر نشان می‌دهد که لزومی ندارد شباهتی شخصیتی بین کاراکتر قصه و کسی وجود داشته باشد که قرار است نقش او را بازی کند. گویی شباهت ظاهری و فیزیک و رفتار آدم واقعی با آنچه کارگردان از شخصیت فیلمنامه در ذهن دارد مهم‌تر است. کما اینکه اینجا شغل پیرمرد پینه‌دوزی است، اما کاراکتر فیلم مردی بازنشسته است.

خانۀ دوست کجاست؟ ترس از گروه فیلمبرداری

نمونۀ مشهوری از شیوۀ کار با نابازیگر که در خانۀ دوست کجاست؟ اتفاق افتاد، شیوۀ گریاندن بازیگر خردسال فیلم در کلاس بود. ماجرا به نوشتۀ کیومرث پوراحمد، که در این فیلم دستیار کیارستمی بود و کتابی دربارۀ پشت صحنۀ فیلم نوشته است، چنین بود:

داد و هوار و شماتت‌ها و تهدیدهای من نعمت‌زاده [بازیگر نقش کودکی که مشقش را توی دفترش ننوشته و به اخراج از مدرسه تهدید می‌شود] را به شدت نگران می‌کند. کاغذ مشق نعمت‌زاده را از جلویش برمی‌دارم و مثلاً به‌طور اتفاقی عکس را لای کاغذ می‌بینم و عکس زیبای نعمت‌زاده را پاره‌پاره می‌کنم. نعمت‌زاده می‌زند زیر گریه. من ساکت می‌شوم تا صدای من مزاحم کار صدابرداری نشود و میرشکاری بتواند صدای گریۀ نعمت‌زاده را ضبط کند. بعداً به جای صدای من صدای معلم روی صورت نعمت‌زاده می‌آید.[5]

در واقع، گریۀ نعمت‌زاده به علت چیز دیگری است و تصویر و صدای این گریه در فیلم به نگرانی او از اخراج از مدرسه نسبت داده می‌شود. اتفاقی که اینجا می‌افتد درست خلاف بازی روان‌شناختی است، یعنی بازیگر نه فقط هیچ خبری از موقعیت و شخصیت نقش ندارد، بلکه با ترفندی او را به گریه می‌اندازند و این تصویر را در روایت از پیش ‌نوشته‌شده قرار می‌دهند؛ یک نوع بازی‌سازی با مونتاژ. این کار به شکل ظریف‌تری در سراسر فیلم هم اتفاق می‌افتد. نگرانی شخصیت اصلی فیلم بیشتر اوقات نه از نرساندن دفترچه به دوستش، بلکه به سبب حضور جلوی گروه فیلمبرداری است و چنین است حالت نگرانی همیشگی در چهره‌اش. این تصویرها با قرار گرفتن در جای درست در یک سیستم روایی معنای دیگری یافته‌اند.

مشق شب: بازجویی

ترس بچه‌ها از گروه فیلمبرداری و مشخصاً از کارگردانی که عینک مشکی به چشم زده و فضایی که فقط با نورافکن‌ها روشن می‌شود، در فیلم مشق شب هم به کار گرفته شده است. در این فیلم، چهره‌های نگران و ترسیدۀ بچه‌ها بیشتر ناشی از قرار گرفتن در این موقعیت ترسناک است تا حالتی حاکی از روحیۀ افسردگی عمومی در زندگی واقعی بچه‌ها، چیزی که فیلم کمابیش القا می‌کند.

کلوزآپ: بازی رویدادهای گذشتۀ زندگی خود

کلوزآپ (نمای نزدیک) از نظر بازیگری مسائل جدید و جالبی طرح می‌کند. نخست اینکه کسانی که در یک ماجرای واقعی نقش  داشته‌اند، حالا نقش خود را در بازسازی اتفاقات گذشته بازی می‌کنند. داستان فیلم اکنون مشهور است. مرد بی‌چیز و عاشق سینمایی (cinephil) با نام سبزیان که شباهت زیادی به محسن مخملباف دارد، خود را مخملباف معرفی می‌کند و با این هویت جعلی وارد خانوادۀ‌ آهنخواه می‌شود و ادعا می‌کند که می‌خواهد درباره‌شان فیلمی بسازد. بعد از چند روز، خانواده متوجه می‌شوند و پلیس او را دستگیر می‌کند. کیارستمی طبیعتاً بعد از دستگیری و شنیدن خبر آن وارد ماجرا می‌شود و تصمیم می‌گیرد فیلمی دربارۀ کل این ماجرا بسازد. او رویداد برخورد اتفاقی سبزیان و مادر خانوادۀ آهنخواه در اتوبوس و اتفاقات روز دستگیری سبزیان را بازسازی می‌کند و از سبزیان و خانوادۀ آهنخواه می‌خواهد در این بازسازی‌ها نقش خود را بازی کنند. این اتفاق اولین -و آخرین- بار در فیلمی از کیارستمی می‌افتد و نتیجه‌اش چندان درخشان نیست. فیلم کلوزآپ هواخواهان پر و پا قرصی دارد و برخی‌ها آن را بهترین فیلم کیارستمی می‌دانند،[6] اما به نظرم صحنه‌های بازسازی‌شده و حضور سبزیان و اعضای خانوادۀ آهنخواه در این صحنه‌ها ابداً جذاب نیست. حضوری است خشک و بی‌روح، عین آدم‌هایی که چیزهایی را که به ایشان گفته‌اند مکانیکی تکرار می‌کنند. اینها نمونه‌های نابازیگران بدند، برعکس مثلاً حسن دارابی مسافر یا حسین رضایی زیر درختان زیتون. شاید بتوان توجیه کرد که کارگردان تعمد داشته تا بازی‌ها مصنوعی باشند. حتی اگر کیارستمی چنین نیتی داشته -که گمان نمی‌کنم- این توجیه قابل‌قبول نیست، چون اختصاص زمان قابل‌توجهی از فیلم به تکه‌های ملال‌آور و نچسب هیچ توجیهی ندارد.

نکته دیگر اینکه کارگردان به عنوان کاراکتر وارد داستان فیلم می‌شود. در این فیلم، در واقع دو کیارستمی داریم. یکی آن که فیلم کلوزآپ را کارگردانی می‌کند و دیگری کارگردانی که با صدایش در فیلم حضور دارد و سعی می‌کند به سبزیان کمک کند تا به آرزویش برسد؛ در فیلمی بازی و با مخملباف ملاقات کند. این کارگردان دوم فیلم خیلی مختصر در تصویر ظاهر می‌شود. در واقع، انتظار می‌رود که کارگردان فیلم را ببینیم و در یک صحنه هم از پشت او را می‌بینیم. بیشترین حضور این شخصیت در فیلم در فصل دادگاه و از طریق صداست، جایی که با طرح پرسش‌هایی از سبزیان سعی می‌کند او را به موقعیتی هدایت کند که احساس پیروزی کند. در این صحنه‌ها، در واقع کیارستمی هم نقش بازی می‌کند، نقش خود را. وقتی قرار می‌شود حضور کارگردان در فیلم‌ها ادامه پیدا کند،[7] کیارستمی باید تصمیم بگیرد که آیا می‌خواهد خودش جلوی دوربین بیاید یا از بازیگر دیگری برای ایفای نقش خودش استفاده کند. او راه دوم را انتخاب می‌کند.

زندگی و دیگر هیچ، زیر درختان زیتون و باد ما را خواهد برد: بازیگر، جایگزین (بدل) کارگردان

فرهاد خردمند در نقش کارگردانی که با پسرش به منطقۀ زلزله‌زدۀ رودبار سفر می‌کند تا بازیگران فیلم خانۀ دوست جاست؟ را پیدا کند و معلوم است که خود کیارستمی است، محمدعلی کشاورز در زیر درختان زیتون در نقش کارگردانی که سعی می‌کند بازیگر فیلمش را به وصال یار برساند و بهزاد دورانی در باد ما را خواهد برد در نقش کارگردان تلویزیونی‌ای که برای تهیۀ فیلم از مراسم سوگواری در منطقه‌ای دورافتاده در کردستان به آنجا سفر کرده است بازیگر‌ها و نیمه‌بازیگرهایی‌اند که به جای کیارستمی جلوی دوربین ظاهر می‌شوند.

شخصیتی که فرهاد خردمند تجسم می‌بخشد بیشتر ناظر است و کار خاصی نمی‌کند. از محمدعلی کشاورز هم خواسته شده بیشتر باشد تا نقش بازی کند، هرچند کاراکتر او نقش فعال‌تری دارد و شبیه‌تر به کارگردان فیلم کلوزآپ است که فقط با صدا حضور داشت. کشاورز این حالتِ بازی نکردن و در عین حال خلق یک شخصیت علاقه‌مند به مردم و طبیعت محل را به خوبی اجرا کرده است. بهزاد دورانی شاید بیشتر از کارگردان‌های این دو فیلم شخصیت باشد، چرا که گرفتار یک کشاکش اخلاقی است. به این معنا که موفقیت او و گروهش در انجام وظایف حرفه‌ای‌شان به مرگ هرچه زودتر پیرزنی بستگی دارد. در تجسم دو نقش اخیر، یک نابازیگر کاملاً غیرحرفه‌ای دشوار می‌توانست حق مطلب را ادا کند. کشاورز و دورانی نمونه‌های خوب تلفیق حضور و نقش دراماتیک کمرنگی هستند.

حسین رضایی در زندگی و دیگر هیچ و زیر درختان زیتون نمونۀ نابازیگری بااستعداد و جذاب است. هر چند به گمانم در زیر درختای زیتون چهرۀ نگران او تقریباً در سراسر فیلم ناشی از فیزیک چهره و موقعیتش در گروه فیلمسازی در واقعیت است تا مسئلۀ رابطه با دختری که در قصۀ فیلم سعی در به دست آوردن دل او دارد.

طعم گیلاس: تناقض بازی روانشناختی و حضور

به نظر من، شخصیت اصلی‌ طعم گیلاس در قصه روشنفکری است که معلوم نیست کارش چیست و به هر حال برای فیلمسازی به منطقه‌ای خارج از شهر نرفته است و در اینجا هم با موقعیت گردش روشنفکری در میان مردم روبه‌رو هستیم. شخصیتی که همایون ارشادی نقشش را بازی می‌کند ظاهراً قصد خودکشی دارد و دنبال کسی می‌گردد تا بعد از مرگ او را به خاک بسپارد، اما می‌توان فیلم را این‌گونه هم تفسیر کرد که او در واقع جایگزین کیارستمی است که می‌خواهد واکنش مردم را نسبت به پدیدۀ مرگ بسنجد. در واقع، فیلم آزمایشی است در عمق اجتماع با یک شخصیت فرضی که قصد خودکشی دارد و به مردم عادی پیشنهاد می‌کند در این کار مشارکت کنند تا واکنش‌ آنها را ببیند. احتمالاً کیارستمی در بازدیدهای اولیه از محل همین نوع پرسش‌ها را از مردم کرده است و در واقع هم در طول فیلم اوست که به جای بازیگرها مقابل ارشادی و به جای ارشادی مقابل بازیگرهای دیگر می‌نشیند و با آنها حرف می‌زند. با توجه به همۀ اینها، اشتباه نخواهد بود اگر بگوییم ارشادی همان کارگردان است.

در این فیلم هرگز دو طرف گفت‌وگوهای داخل ماشین را در یک نما نمی‌بینیم. این نوع دکوپاژ این امکان را فراهم می‌آورد که وقتی یک طرف در کادر است، خود کیارستمی جای طرف مقابل بنشیند. در فیلم طرح (بهمن کیارستمی، 1375) با توضیح پشت صحنۀ طعم گیلاس، این شیوۀ تولید فیلم کاملاً تشریح شده است. در فیلم طرح، شیوۀ بازی‌گیری کیارستمی از آقای باقری و نظر او دربارۀ بازی همایون ارشادی هم هست، امری که فیلم را به منبع مهمی برای آشنایی با شیوۀ کیارستمی برای هدایت بازیگران تبدیل می‌کند.

کیارستمی در این فیلم می‌گوید که همایون ارشادی را برای ایفای نقش آقای بدیعی انتخاب کرد چون که چهره‌اش احساساتش را نشان نمی‌دهد. اما واقعیت این است که موقعیت دراماتیک قوی فیلم (مردی که قصد خودکشی دارد) باعث شده که همایون ارشادی نتواند مثل کشاورز و دیگران صرفاً ناظری باشد که شاید اندکی هم در زندگی پیرامونش دخالت کند، اما خودش در معرض هیچ‌گونه بحران دراماتیکی نبوده، صرفاً حضور داشته باشد. او در بخش‌هایی از فیلم، برخلاف نظر کیارستمی، بازی صورتِ روان‌شناختی پررنگی دارد.

در صحنه‌ای از طعم گیلاس که او در جست‌وجوی آقای باقری به طرف موزۀ دارآباد می‌دود، نفس زدن‌ها و تظاهرش به نگرانی حالتی مصنوعی پیدا می‌کند. این امر به گمانم به سبب تناقضی است که در ذات موقعیت طراحی‌شدۀ فیلم وجود دارد: از یک سو روشنفکری در میان مردم (بازدیدکننده) و از سوی دیگر مردی گرفتار بحرانی روحی -هرچند ما دلایلش را نمی‌دانیم- و در آستانۀ مرگ.

در آخرین دورۀ کاری کیارستمی با دو تجربۀ بسیار متفاوت در عرصۀ بازیگری روبه‌رو هستیم. او از یک سو در فیلم‌های خارجی‌اش از بازیگران حرفه‌ای مانند ژولیت بینوش در فیلم کپی برابر اصل و تاداشی اوکونو و رین تاکاناشی، بازیگران ژاپنی فیلم مثل یک عاشق، استفاده می‌کند و از سوی دیگر فیلم تجربی شیرین را می‌سازد که موضوع اصلی‌اش بازیگری است.

بلیط‌ها، کپی برابر اصل و مثل یک عاشق: بازیگران حرفه‌ای خارجی

کیارستمی دربارۀ بازی ژولیت بینوش در این فیلم توضیح داده که بعد از شناخت بینوش از نزدیک و بعد از شنیدن داستانی از زبان او که خیلی به آن علاقه داشته، تصمیم گرفته این فیلم را بر اساس شخصیت بینوش و آن قصه بسازد. حرف‌های او دربارۀ بینوش کمابیش تکرار همان حرف‌هایی است که با فاصلۀ بیش از سی سال پیش‌تر دربارۀ کوروش افشارپناه در فیلم گزارش از او شنیده بودیم: تکیه بر شباهت شخصیت بازیگر و نقش و ادعای کار با بازیگر مثل نابازیگر. این امر هرچند به احتمال زیاد در عمل فیلمسازی برای کیارستمی درست بوده است، اما نظریه‌پردازی در این زمینه چنان که گویی فرق زیادی بین بازیگر و نابازیگر وجود ندارد نارواست. کیست که نداند بین بازی بینوشی که کارش روی نقش و پرورش آن بر استفاده از شگردها و تسلط بر نقش به واسطۀ یک عمر تجربۀ بازیگری مبتنی است با بازی‌ مثلاً آن بچه در خانۀ دوست کجاست؟ که باید به لطایف‌الحیل به گریه‌اش بیاندازند، تفاوت از زمین تا آسمان است. البته از مصاحبه‌ای هم که در آخر همین نوشته آورده‌ام می‌توان فهمید که خود کیارستمی هم در اواخر عمر به این امر پی برده بود.

در خصوص این فیلم‌ها به نکتۀ دیگری هم می‌توان اشاره کرد: به اهمیت فیزیک چهره و اندام بازیگر. در فیلم بلیط‌ها، دختر و پسر جوانی را می‌بینیم که در قطار کنار پنجره ایستاده‌اند و با هم حرف می‌زنند و حسادت پیرزنی را برمی‌انگیزندکه رئیس پسرک است. در این گفت‌وگو حس شاعرانه‌ای هست که از جوانی چهرۀ این بازیگران در نور نسبتاً تندی ناشی می‌شود که از پنجرۀ قطار بر آنها می‌تابد. نه فقط از فیزیک چهره، بلکه از میمیک آن و حرکت اجزای آن چیزی ساطع می‌شود که غیرقابل‌وصف، ولی بسیار دلنشین و زیباست. دخترک دندان‌هایش را سیم انداخته و دختر خیلی زیبایی نیست، اما کلوزآپ‌های صورتش مصداق این حکم است که جوانی خود زیبایی‌ است. دقیقاً در مرحلۀ انتخاب بازیگر و در درنگ دوربین بر چهره است که این کیفیت در می‌آید و لازمه‌اش توجه به این امر است که حضور چه بسا از بازی مهم‌تر است؛ مثل موقعی که محبوبتان حرف می‌زند و شما به جای شنیدن حرف‌هایش چهره‌اش را تماشا می‌کنید.

چالش دیگر این فیلم‌های خارجی اواخر کارنامۀ کیارستمی کار با بازیگرانی است که زبانشان را نمی‌داند. در کپی برابر اصل با مترجمی کار می‌کند که به ترتیبی دستیار کارگردان هم هست و با میانجی‌گری او بازیگران را هدایت می‌کند. در گفت‌وگویی دربارۀ مثل یک عاشق می‌گوید که برای هدایت بازیگران لازم نیست زبان آنها را دانست و کافی است به بیان و میمیک چهرۀ آنها خیره شد و فهمید که بازی و حس خوب در آمده است یا نه.

در انتهای فیلم کپی برابر اصل صحنه‌ای است که در آن، ویلیام شیمل قرار است در اتاق هتلی در دستشویی به تنهایی به تصویر خودش در آینه نگاه کند، در حالی که صدای ناقوس‌ها روی این تصویر به گوش می‌رسد. کیارستمی در فیلم مستند اصل کپی برابر اصل (حمیده رضوی، 1389) می‌گوید که از بازیگر انگلیسی خواسته است فقط به خودش نگاه کند و به هر چه دلش می‌خواهد فکر کند یا به هیچ چیز فکر نکند. این ابهام صورت و رابطۀ آن با آنچه درون آدم می‌گذرد و شاید ابهام آن چه درون آدم می‌گذرد همان نکته‌ای است که بازی در سینما را به امری مرموز و صورت آدمیزاد را به منظره‌ای بدل می‌کند که معنایش موهوم است. گفتنی است که در اینجا صدای ناقوس‌ها به بیننده خط می‌دهد که آن صورت را چگونه تعبیر کند، اما نکته این است که کیارستمی از بازیگرش طلب بازی روان‌شناختی و تحلیل نقش و مانند اینها نمی‌کند، از او می‌خواهد که صرفاً به خودش نگاه کند و خود او و تماشاگر را در تعبیر اینکه این چهره چه می‌گوید آزاد می‌گذارد. البته گذاشتن این تصویر در چارچوب یک روایت به این ابهام معنایی می‌بخشد که ارتباط چندانی با بازی بازیگر ندارد. اینجا در بنیاد خود با همان کاری روبه‌رو هستیم که در خانۀ دوست کجاست؟ با گذاشتن تصویر چهرۀ نگران کودک در چارچوب قصه صورت می‌گرفت: خلق معنا به واسطۀ همنشینی نماها و صداها در طرحی روایی و نه بازی به معنای اخص کلمه. این رازآمیزی و ابهام صورت بازیگر موضوع اصلی شیرین است، یکی از تجربی‌ترین فیلم‌های عباس کیارستمی و یکی از معدود فیلم‌های تاریخ سینما دربارۀ بازیگری.

شیرین: فیلمی دربارۀ بازیگری، بازی‌سازی و بازیگران

در فیلم شیرین، آنچه به عنوان بازی و واکنش بازیگران نسبت به فیلمی که نمی‌بینمش بر پرده نمایش داده می‌شود، در واقع واکنش به صحنه‌هایی نیست که صدایشان را می‌شنویم. در حقیقت اصلاً فیلمی وجود ندارد و واکنش‌های بازیگران به صحنه‌ها توهم‌هایی است که فیلمساز و تدوینگر و صداگذار با کنار هم گذاشتن مواد خامی از منابع گوناگون ساخته‌اند: صدای اجرای شنیداری نمایش، جلوه‌های صوتی انباریِ صدای سُم و شیهۀ اسبان و راه رفتن‌ها و باز و بسته شدن درها، تصویرهای بازیگرانی که بدون آگاهی از اینکه تصویرشان در چه ساختاری قرار می‌گیرد و با استفاده از توان بازیگری خود لحظات شادی و غم و آرامش و هیجان را بازی کرده‌اند، بازی نور روی چهرۀ بازیگران و تعیین حساب‌شدۀ جایی که تصویر هر یک از بازیگران مشهور می‌آید. اینها به زبان حال می‌گویند که فیلم‌های عامه‌پسندی که اشک ما را در می‌آورند در واقع همه دروغ‌هایی ساختگی‌اند که با تلاش صنعتگران اهل سینما به مثابه واقعیت به خوردِ تماشاگر داده می‌شوند. این همان موضعی است که کیارستمی هم در مصاحبه‌هایش تشریح کرده و با فیلم‌هایی که ساخته بر آن صحه گذاشته است.

کیارستمی دربارۀ چگونگی ساخت فیلم گفته است:

پشت صحنۀ فیلم را اگر روزگاری فرصت شد خواهید دید و اگر ببینید متوجه می‌شوید که تمام خانم‌های بازیگری که در فیلم بازی می‌کنند نه رومئو و ژولیت زفیرلی را می‌بینند نه شیرین را که مدت‌ها بعد درست شد، بلکه در همین آتلیۀ زیرزمین خانۀ من، یعنی در فضایی محدود، در حدود سه چهار متر، روی صندلی، جلوی دوربین من نشسته‌اند و من مرتب از آنها می‌خواهم که فیلم درونی خودتان را در تخیل و ذهن خود ببینید و به مسائل درونی خودتان فکر کنید و همۀ آنها داشتند به صفحۀ کاغذ سفید آ چهار نگاه می‌کردند و فیلمی در کار نبود و هر کس ناب‌ترین لحظاتش را ارائه داده است. این به نظرم خیلی تماشایی است.[8]

این  همان کاری است که با شیمل کرده است؛ بازیگر به هر چه می‌خواهد فکر کند و بعد تصویر برداشته می‌شود و در کنار صداها و تصویرهای دیگر طوری چیده می‌شود که معنایی می‌دهد متفاوت، واکنشی تلقی می‌شود به چیزهایی که در ذهن بازیگر نبوده است. اما شباهت بین شیرین و کپی برابر اصل به همین صحنۀ آخر فیلم اخیر محدود می‌شود. فیلم کپی برابر اصل بیش از هر فیلم دیگر کیارستمی بر بازیگران متکی است و بیش از همۀ فیلم‌های او فیلمنامه و دیالوگ از پیش نوشته‌شده دارد. هرچند فیلمنامه و نقش زن فیلم با شناختی از ژولیت بینوش نوشته شده، اما فیلم در ضمن گفت‌وگوی کیارستمی است با خود دربارۀ امکان شناخت یا عدم شناخت زن و بازیگران فیلم با استفاده از مهارت‌ها و تجربه‌های خود در امر بازیگری که نقش‌های خود را ایفا کرده‌اند. تفاوت این دو رویکرد را می‌توان در چنین جدولی خلاصه کرد:

نابازیگری بازیگری
بازی‌سازی با مونتاژ / کوله‌شوف، مدل برسونی بازی متعارف / استانیسلاوسکی، متد اکتینگ
شبیه پاره کردن عکس برای گریاندن بازیگر و استفاده از صورت نگران بچه در خانۀ دوست کجاست؟ بازیگران حرفه‌ای مانند شهره آغداشلو، ژولیت بینوش، بازیگران ژاپنی مثل یک عاشق
تجربی متعارف
نابازیگر

[در شیرین از بازیگران حرفه‌ای به مثابه نابازیگر استفاده شده.]

بازیگر حرفه‌ای [و نیمه‌حرفه‌ای]
بااستعداد (شبیه بازیگر حرفه‌ای / بازیگر نیمه‌حرفه‌ای) بی‌استعداد به زبان خارجی و با مترجم
تعامل-اتکا به شخصیت بازیگر

[گرفتن از بازیگر و برگرداندن به او]

مونتاژ بازی بازیگر شخصیت را خلق می‌کند و آن را پرورش می‌دهد و با استفاده از مهارت‌هایی که آموخته است به آن جان می‌دهد.
شیرین (۱۳۸۷) کپی برابر اصل (۱۳۸۹)

 

افزوده

در تکه‌ای از یکی از مصاحبه‌های کیارستمی دربارۀ فیلم شیرین، احساس عمومی او را دربارۀ تجربه‌هایش با نابازیگران و بازیگران به خوبی جمع‌بندی و بیان شده است.

ع. ک.: بی‌تردید مهم‌ترین خالق و مؤلف یک فیلم بازیگر است. نمی‌توانم بگویم بیشتر از نویسنده و کارگردان، چون بدون آنها فیلم موجودیت پیدا نمی‌کند.

. . .

ن. ح.: پس شیرین یک جور ترمیم تصورتان نسبت به بازیگران حرفه‌ای هم بود؟

ع. ک.: کاملاً. خیلی‌ها بِهِم گفتند حالا احساس نمی‌کنی این همه سال باختی که با بازیگر حرفه‌ای کار نکردی؟!

ن. ح.: واقعاً به همچو فکری افتادید؟

ع. ک.: راستش را بخواهی  بله. من برای هر کدام از این نابازیگرها –از حسن سبزیان گرفته تا حسین رضایی و بچه‌های خانۀ دوست کجاست؟ و بقیه – پروسۀ عجیب و دشواری را گذراندم و شاید باور نکنی اگر بگویم در مواردی هنوز درگیرشان هستم و خلاص نشده‌ام. انگار به عنوان کارگردان همیشه به آنها بدهکارم. با یک عالم ماجرا که جای گفتنش این جا نیست. این است که حالا فکر می‌کنم با بازیگر حرفه‌ای این ماجراها نبود و هم این دنیا را داشتیم و هم آن دنیا را! به همین سادگی. واقعاً چرا رفتیم این همه خودمان را به در و دیوار زدیم؟ که چه بشود؟!

ن. ح.: واقعاً فکر می‌کنید رسیدن به حس ناب و واقعی انسانی لحظه‌های خاص، سبزیان در کلوزآپ، احمدپورها در خانۀ دوست کجاست؟ یا نمونۀ درخشانی مثل حسین رضایی زیر درختان زیتون با بازیگر حرفه‌ای میسر بود؟ گریه و شادمانی جلوی دوربین اتودهای پیچیده‌ای برای بازیگر حرفه‌ای و کارآزموده نیست، ولی واقعاً این همه اتفاق و لحظه‌های ناب از حضور نابازیگر در فیلم‌های مختلف شما با حرفه‌ای‌های سینما به چنگ می‌آمد؟

ع. ک.: من نگفتم از کار کردن با آنها پشیمانم، ولی به نظرم این جوابگو نیست. یعنی این فیلم‌ها همراه با مرارت ساخته شد. اصلاً از سینما بیاییم بیرون، چون تعهدی بِهِش نداریم. برای زندگی کردن هم نیازی به این همه سختی کشیدن و تحمل مرارت نبود و ارزشش را نداشت.

ن. ح.: یعنی حالا که به کارنامه‌تان در سینما نگاه می‌کنید، به نظر خودتان برای تولیدش رنج و زحمت بیش از اندازه‌ای کشیده‌اید؟

ع. ک.: بله، فکر می‌کنم بیش از اندازه بود. با همین حرفه‌ای‌ها هم می‌شد به اینجا رسید. نمی‌گویم عیناً همین می‌شد، ولی یقین بدان فیلمفارسی هم نمی‌شد.

ن. ح.: یعنی به نظرتان با حضور بازیگر حرفه‌ای هم کم‌وبیش چیزی را که می‌خواستید به دست می‌آوردید؟

ع. ک.: به گمانم در می‌آمد و خیلی راحت‌تر.[9]

[1]بنگرید به

https://en.wikipedia.org/wiki/El_Topo/.

[2]عباس کیارستمی، ”گفت‌وگوی جمعی با هنرمندان فیلم گزارش،“ نشریۀ روزانۀ ششمین جشنوارۀ جهانی فیلم تهران، شمارۀ 5 (پنج‌شنبه 29 آبان 1356).

[3]عباس کیارستمی، ”گفت‌وگوی جمعی با هنرمندان فیلم گزارش،“ نشریۀ روزانۀ ششمین جشنواره جهانی فیلم تهران، شمارۀ 2 (پنج‌شنبه 25 آبان 1356).

[4]ناصر زراعتی، ”پدر جان! کفش ما را واکس می‌زنی؟“ اندیشۀ پویا، سال 5، شمارۀ 36 (مرداد 1395)، 92-93؛ نقل از 93.

[5]کیومرث پوراحمد، خانۀ دوست کجاست؟ وقایعنگاری پشت صحنه (تهران: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، 1369)، 41-42.

[6]نظرم را دربارۀ این فیلم به تفصیل در کتابی دربارۀ کیارستمی شرح داده‌ام. بنگرید به روبرت صافاریان، سینمای عباس کیارستمی (تهران: روزنه، 1394)، 135-151.

[7]این امر جزیی از تحولی کلی است که در این دوره از کار کیارستمی آشکار می‌شود و با باد ما را خواهد برد به پایان می‌رسد: پرداختن به فرایند فیلمسازی به منزلۀ موضوع و درون‌مایۀ فیلم.

[8]گفت‌وگوی امید روحانی با عباس کیارستمی، ”شیرین از کن فراتر بود،“ هفته‌نامۀ شهروند امروز، سال 3، شمارۀ 62 (شهریور 1387)، 114-117؛ نقل از 114.

[9]نیما حسنی‌نسب، گفت‌وگو با عباس کیارستمی: زندگی و فیلم ساختن ارزش این همه رنج را نداشت، ماهنامۀ سینمایی فیلم، سال 30، شمارۀ 437 (بهمن 1390)، 98-105؛ نقل از 102-103.

مسئلۀ غرب، ایدۀ فرهنگ و زندگی روزمره در ایران پس از انقلاب

پیشدرآمد

با پایان جنگ هشت ساله و درگذشت آیت‌الله خمینی، دگرگونی بنیادینی در فضای زیست روزمرۀ ایرانیان پدید آمد. دولت پس از جنگ ، در رویارویی با واقعیت‌های اقتصادی-سیاسی و خسارت‌های سنگین بر جای مانده، نیازمند برخوردی عمل‌گرایانه‌تر و مبتنی بر نفع متقابل با جریان‌های سرمایه‌ای بین‌المللی بود. مذاکرات ایران با بانک جهانی اندکی پس از پایان جنگ آغاز شد و سرانجام به موافقت اصولی با اختصاص 250 میلیون دلار برای بازسازی اقتصاد ایران و جبران خرابی‌های زلزلۀ رودبار در شمال کشور منجر شد. روایت‌های رسانه‌های جهانی، که در مطبوعات ایران نیز انعکاس می‌یافتند، حاکی از آن بود که کشورهای اروپایی و امریکا قصدی برای ممانعت از دریافت حمایت‌های مالی ایران ندارند.[1] برای نمونه، فیگارو در گزارشی دربارۀ سیاست‌های دولت ایران پس از جنگ نوشت: ”تمامی نشانه‌ها حاکی از آن است که کمتر از دو سال پس از رحلت آیت‌الله خمینی، ایران مجدداً مشی صحیح خود را بازیافته است . . . ایران جهت جمع‌آوری و کسب 28 میلیارد دلاری که برای بازسازی خود نیاز دارد، نشانه‌های تضمین به غرب را آشکار ساخته است.“[2]  همین گزارش در پایان با نقل جمله‌ای از هاشمی رفسنجانی، رئیس جمهور وقت، نوشت که انقلاب آینده در ایران اقتصادی خواهد بود. از سوی دیگر، در کنار تلاش‌ به منظور برقراری روابط تجاری با غرب، خبرهایی مبنی بر تأسیس دو منطقۀ آزاد تجاری در جزایر قشم و کیش منتشر شد و نشان داد دست‌کم زمینه‌های روانی و اجتماعی کافی برای تغییر سیاست‌های جاری در جمهوری اسلامی پدید آمده است.

با این همه، انقلاب اقتصادی در ایرانِ پس از جنگ بسیار زودتر از آنچه گمان می‌رفت ابعادی فرهنگی به خود گرفت. افرادی که با چارچوب‌های ایدئولوژیکی شکل‌گرفته در دهۀ نخست انقلاب به زندگی فردی و اجتماعی در سال‌های پس از جنگ می‌نگریستند، بیش از آنکه به جزئیات فنی این تغییرات اقتصادی کاری داشته باشند، نسبت به پیامدهای فرهنگی و فکری آن حساس بودند. برای فهم بهتر این نگرانی، باید به تلاش‌های فکری کسانی بپردازیم که نه انقلابیون حرفه‌ای، بلکه عمدتاً نظریه‌پردازان و استادان فلسفه در دانشگاه‌های ایران بودند. اینها کسانی‌اند که پیش از انقلاب رفته‌رفته درگیر مقوله‌بندی و تعیین خط‌مشی‌های معضله‌های فرهنگی ایرانیان در جهان معاصر بودند. بخشی از آنها پس از پیروزی انقلاب نیز در مقام ایدئولوگ‌های فرهنگی اصلی جمهوری اسلامی به فعالیت‌های خود وسعت بخشیدند و به برداشت نظام نوظهور از مقولاتی چون فرهنگ، غرب، هویت ایرانی-اسلامی و مانند اینها شکل دادند. در نوک این جریان نام افرادی چون رضا داوری اردکانی، شمس آل‌احمد، غلامعلی حداد عادل و نصرالله پورجوادی به چشم می‌خورد. بسیاری از این افراد که دانش‌آموختگان فلسفه و به‌ویژه گروه فلسفۀ دانشگاه تهران در دهه‌های 1340 و 1350 بودند، مفروضاتی فلسفی و نظری دربارۀ سیاست‌های فرهنگی، استعلاگری فرهنگی و نسبت زیست روزمره با آن داشتند و پس از انقلاب اسلامی این آموزه‌ها را به انقلابیون قدرت‌گرفته منتقل کردند. اما این مفروضات چه بودند؟ و چرا تا این اندازه مؤثر واقع شدند؟

 

روشنفکران ایرانی و مسئلۀ  غرب در سالهای پیش از انقلاب: از ادبیات تا فلسفه

پس از کودتای 28 مرداد 1332، بسیاری از روشنفکران ایرانی با درهای بسته برای تداوم نقد سیاسی روبه‌رو شدند. تلاش‌ها‌ی رژیم پهلوی به منظور انسداد فضای سیاسی، روشنفکران را به مجلات و مطبوعات ادبی و فرهنگی کشاند. این نشریات تنوع بسیاری داشتند و بسته به قدرت و نفوذ مدیرانشان و علایق ادبی و هنری حاکم بر آن دوره به طیف‌های مختلفی تقسیم می‌شدند.[3] روشنفکران به میانجی این نشریات بار دیگر به گفت‌و‌گو با یکدیگر پرداختند، اما این گفت‌و‌گوهای گاه بسیار تند هرچه بیشتر از بیان صریح وضعیت سیاسی فاصله می‌گرفت و حالتی نمادین می‌یافت. این روشنفکران از سویی نمی‌توانستند به صراحت از دولت اعلام برائت کرده و بی‌واهمه به نقد آن بپردازند و از سوی دیگر، تمایلی نداشتند تا با تأیید دولت اعتبار عمومی خود را خدشه‌دار سازند. بنابراین، چنانچه بروجردی متذکر شده‌است،[4] روشنفکران یادشده ناگزیر در دو سطح ”دیگری“ خود را تعریف کردند: دیگری نخست یا به بیان دیگر، دیگری نزدیک، دولت برآمده از نظام پهلوی بود، هر چند پرداختن مستقیم به آن دشوار می‌نمود. اما دیگری دوم، که در سطحی انتزاعی‌تر تعریف می‌شد و سهم بسیاری از معضله‌های فکری و فرهنگی بر دوش آن گذاشته می‌شد، غرب بود؛ غربی که به مرور آن‌چنان در ذهن نحله‌های مختلف روشنفکران ایرانی پُررنگ ‌شد که بسان خصمی نیرومند حضور نامرئی‌اش چونان شبحی همه‌جا حاضر حس می‌شد: ”دشمن یک موجودیت مسلح، سرکوبگر و محدود به ‌نام دولت نبود. بلکه یک کلیت دوردست و ناروشن و انتزاعی به نام غرب بود.“[5] این دشمن چنان قدرتمند بود که روشنفکران ایرانی ـ با سمت‌گیری‌های سیاسی و فکری متفاوت ـ فقط می‌توانستند از هیمنه و نفوذ آن شِکوه کنند. عمدۀ این گلایه‌ها از غرب، به مثابه دیگری نامرئی ولی همه‌جا حاضر، فاقد نظم و نسق و برنامۀ بدیل و ایجابی بود و خود را به دو شیوه در متون ادبی-فلسفی و جامعه‌شناختی ‌نمایاند.

شیوۀ نخست نگاهی معتدل‌تر و از سر دریغ و افسوس را دنبال می‌کرد و روایت خود را چنان پی می‌گرفت که گویی با افزایش تأثیرات فرهنگی غرب، ”غربت“ و ”مه‌گرفتگی“ در جسم و جان ایرانیان دارای سابقۀ تمدنی و فرهنگی کهن نشسته است. نمونۀ بارز این نگاه در ادبیات ایران دفتر شعر طنین در دلتا از طاهره صفارزاده است که شعرهای او در سفر به اروپا و امریکا طی سال‌های میانی دهۀ 1340 را در‌ بر ‌می‌گیرد. او در اشعار این دفتر از ترس و واهمه و غربت خود در غرب می‌گوید. در شعر ”شیرها که با توپ نقره بازی می‌کنند،“ از واهمه و تردید می‌گوید:

هر شب مرا بیدار می‌کنند

شیرهای سنگین جلو عمارت را می‌گویم

من فضای گذر توپ‌های سنگین هستم

توپ‌هاشان رنگ نقره دارد

و نفس‌هاشان هرم غریو

من از پنجه‌هاشان می‌ترسم

پنجه‌هاشان که توپ را پرتاب می‌کنند

سرم روی سینه خمیده است

سرم به روی سینه‌ام به منتهای تردید رسیده است

کدام نسیم نمناکی گرم پوستم را خواهد سترد[6]

در شعر ”مه در لندن،“ از غربتی می‌گوید که او را فراگرفته است:

مه در لندن بومی است

غربت در من

در زمستان توریست اول مه را می‌بیند

بعد

باغ وحش

و برج لندن

غروب‌ها وقتی به اطاقم در الزکورت برمی‌گردم

جاده مخدر مه

حافظه قدم‌هایم را مخدوش می‌کند[7]

در این اشعار، غرب در قالب تمثیل و استعاره به شیرهای سنگین و هوای مه‌آلودی تشبیه می‌شود که ترسی غریب و درک‌ناشدنی را به جان شاعر می‌افکند. این بیان شعری طنینی نیرومند در عرصۀ تفکر اجتماعی سال‌های پیش از انقلاب نیز داشت که نقد رمانتیک غرب از موضع سنت‌گرایانه بود. داریوش شایگان و احسان نراقی شخصیت‌های عمدۀ نقد رمانتیک غرب بودند و بیشتر بر همین وجه ”غربت غرب“ دست گذاشتند؛ عنوانی که روی یکی از کتاب‌های نراقی در سال 1353 نشست.

 

غربت غرب که خود با عطف توجه به عنوان کتاب سهروردی –الغُربه الغَربیه– برای نوشته نراقی انتخاب شد، از آغاز وجه استعاری، رمزآلود و البته رمانتیک خود را آشکار می‌‌کرد، چنان که نراقی خود با اشاره به کتاب سهروردی نوشته بود: ”شرق و غرب در حقیقت اشاراتی است عرفانی . . . بدین معنی که شرق جهان نور و مظهر روشنایی و پایگاه فرشتگان مقرب الهی است در حالی که غرب جهان ظلمت و نشانۀ تاریکی است.“[8]  نراقی در ادامه کوشید با استفاده از مباحث متفکرانی چون اریش فروم، مسئلۀ  بحران هویت، مصرف‌گرایی، اعتیاد و غلبۀ تکنیک در غرب را مطرح سازد. اما مسئله  آنجاست که در آثار نراقی، بحران‌های یادشده در اروپای پس از 1968 معضله‌هایی سیاسی و اجتماعی نیستند، بلکه بحران‌هایی ماهوی با قدمتی به درازای همۀ تاریخ تفکر غربی‌اند.‌ به نظر نراقی، برای رهایی از غربت غرب باید به دامان شرق و معنویت و آرامش آن بازگشت. در این بازخوانی رمانتیک، گرچه نوعی زمینه‌مندی و توجه زمینه‌مند به فرهنگ بومی مستتر است، اما این زمینه‌گرایی با نوعی اصالت جوهری همراه می‌شود و تا سرحدات اعتقاد به مقولاتی چون ”ذات غرب“ پیش می‌رود: ”من معتقدم تمدن غرب ذاتاً ستمگر است.“[9]

شیوۀ دوم، که با پیروزی انقلاب قوت بیشتری گرفت، نفی آنتاگونیستی غرب از رهگذار مواجهه‌ای تند و مستقیم است. این رویکرد بیشتر در میان نویسندگان و شاعران چپ‌گرایی مانند سیاوش کسرایی، سعید سلطانپور، نعمت میرزازاده و خسرو گلسرخی در دهه‌های 1340 و 1350 رواج یافت. به خلاف شیوۀ نخست که بازگشت به امنیت شرقی و فروگذاشتن غرب با بحران‌های ذاتی ویرانگرش را توصیه می‌کرد و از این‌رو، مواجهه‌ای میان شرق و غرب را صورت نمی‌داد، در این شیوه شاهد نوعی به مبارزه طلبیدن غرب از جانب شرق هستیم. شرق در این روایت‌ها معادل شوروی و نظام کمونیستی است. برای نمونه، در شعر ”امریکا، امریکا“ از سیاوش کسرایی، برقراری تناظری میان دوگانۀ غرب-شرق با دوگانۀ جنگ‌سرد شوروی-امریکا یا کمونیسم-لیبرالیسم را می‌شود مشاهده کرد:

بشنو!

می‌آیند

چنداچند و گروه‌هاگروه

نه! غم‌آوای شبانه نیست

سرود سرخ سحرگاه‌ست

که پا می‌گیرد

نگاه کن!

ستارگانت

یکایک از پرچم تو می‌گریزند

و در دستت تنها

پارچه‌ای می‌ماند

بل، قابدستمالی

برای برق افکندن به کفش کهنۀ سرمایه

آری، نگاه کن

که ستارگان می‌گریزند

چه، آفتاب برمی‌آید[10]

این رویکرد که در متن مخاصمات جنگ سرد ‌فهمیدنی است، به جای گریختن از غرب و پناه بردن به انزوای شرق، تصویری از غرب ارائه می‌دهد که در حال گریختن از خود است و ستاره‌های پرچم امریکا نیز آن‌گاه که آفتاب از شرق برمی‌خیزد، پا به فرار می‌گذارند.

این دو شیوۀ مواجهه با غرب با  ناخرسندی‌‌های عمیق‌تری ارتباط داشت که ذیل مجادلۀ ”دیگری‌سازی غرب“ مورد توجه اصحاب فلسفه بود. در برهۀ انقلاب، صورت‌بندی از دیگری‌سازی غرب به سبب ترس یا خشمی مفصل‌بندی شد که در میان فعالان سیاسی و اجتماعی نسبت به غرب و مشخصاً امریکا وجود داشت. حاصل مفصل‌بندی سطوح معنایی و هویتی دیگری‌سازی غرب با سطوح سیاسی و اجتماعی آن در جریان انقلاب پروژه‌ای بود که از آن می‌توان به ”غرب‌ستیزی انقلابی“ یا چنانچه در ایران شناخته‌شده‌تر است ”استکبارستیزی“ یاد کرد.

 

بحران هویتی و نقد هستیشناختی غرب در ایران پیش از انقلاب

مفصل‌بندی نقد هستی‌شناختی غرب با رتوریک انقلابی سوابقی در سال‌های پیش از انقلاب دارد. چنان‌ که اشاره شد، روحیۀ حاکم بر فضای روشنفکری ایران طی سه دهۀ پیش از پیروزی انقلاب اسلامی روحیه‌‌ای حاکی از خشم و استیصال توأمان بود. تغییرات تجویزی در جامعه‌ای که از آزادی‌های سیاسی و اجتماعی کافی برخوردار نبود ناراحتی بسیاری از روشنفکران ایرانی را برانگیخته بود، اما دلایل سیاسی این ناراحتی عموماً پنهان بودند. جلال آل‌احمد، که صراحت بیشتری در بیان نارضایتی‌های خود داشت، در کتاب مهم خود غربزدگی بحران هویتی ایرانیان را به غرب نسبت داد. آل‌احمد نیز گرچه مانند نراقی صورت‌بندی دقیقی از مواجهۀ شرق-غرب به‌دست نداد و بیان احساسی‌اش بر قوت استدلالی‌اش غالب بود، اما دست به کاری اساسی‌تر زد و با نگاهی به وضعیت هویتی ایرانیان از صفویه بدین‌سوی، کوشید ریشۀ این وضعیت معضله‌گون هویتی را مشخص سازد:

اجازه دهید که اکنون به عنوان یک شرقی پای در سنت و شائق به پرسشی دویست سیصد ساله و مجبور به این همه درماندگی و واماندگی و نشسته بر زمینۀ آن کلیت تجزیه‌شدۀ اسلامی، غرب‌زدگی را چنین تعبیر کنم: مجموعۀ عوارضی که در زندگی و فرهنگ و تمدن و روش اندیشۀ مردمان نقطه‌ای از عالم حادث شده است بی‌هیچ سنتی به عنوان تکیه‌گاهی و بی‌هیچ تداومی در تاریخ و بی‌هیچ مدرج تحول یابنده‌ای.[11]

از بیان آل‌احمد مشخص است آنچه خشم او و دیگر منتقدان فرهنگ غرب را برانگیخته، تجزیۀ کلیت تاریخ تمدن اسلامی است. او گرچه در این کتاب اشاراتی به سهم ایرانیان از جمله در دوران صفویه و مشروطه می‌کند،[12] اما معضلۀ هویتی ایرانیان و گسست تاریخی‌شان را عموماً به غرب نسبت می‌دهد؛ غربی که بر یک کلیت تاریخی و تمدنی شکاف انداخته و مبنای معرفتی این تمدن را از سطح بیرونی آن -که همان سطح زندگی روزمره باشد- جدا کرده است. تمثیلی که آل‌احمد از غرب‌زدگی به مثابه ”سن‌زدگی“ عرضه می‌کند، به خوبی نشان می‌دهد او زیست روزمرۀ فرهنگی را جایگاه اصلی شکاف در مبانی معرفتی تمدن ایرانی-اسلامی می‌داند: ”دیده‌اید که [سن‌زدگی] گندم را چطور می‌پوساند؟ از درون. پوستۀ سالم پابرجاست، اما فقط پوست است، عین همان پوستی که از پروانه‌ای بر درختی مانده.“[13] آل‌احمد سطح زندگی روزمره را به پوسته‌ای تشبیه می‌کند که به ظاهر پابرجاست، اما دوام پوشالی آن فریبنده است و اگر بنا باشد از عمیق‌تر شدن آن شکاف جلوگیری به عمل آید، آن پوسته باید با توجه به وضعیت درونی‌اش داوری شود.[14] از آنجا که پرسش از چیستی و ماهیت این بحران هویتی-تاریخی که علایم و نشانه‌های آن در قالب سبک‌های زندگی و شیوه‌های پوشش و مصرف در حال مرئی‌شدن روزافزون بود، بیشتر به قلمرو فلسفه تعلق داشت، مسئلۀ  تجزیۀ کلیت تاریخی و تمدنی ایرانیان در مواجهه با غرب وارد دستگاه فلسفی‌ای شد که هدف خود را برطرف کردن این شکاف فرهنگی و تمدنی معرفی می‌کرد.

بنیادگر چنین دستگاه فلسفی کل‌گرایانه‌ای در سال‌های پیش از انقلاب احمد فردید بود. فردید که آل‌احمد اصطلاح ”غربزدگی“ را از او وام گرفت،[15] در جوانی مطالعاتی در حکمت قدیم و جدید و به‌خصوص آرای ابن‌عربی داشت، اما رفته‌رفته و پس از گذر از آرای کسانی چون هانری برگسن،[16] شیفته و دلدادۀ فلسفۀ مارتین هایدگر شد و کوشید مبتنی بر دو پایۀ اصلی فلسفۀ او، یعنی پدیدار‌شناسی و اتیمولوژی، مبنایی برای افکارش بیابد. فردید در واقع همان شکاف تاریخی-تمدنی را نقطۀ عزیمت خود در نظر گرفت، اما صورت‌بندی متفاوت و رادیکالی از آن به‌دست داد. او به جای آنکه دوگانۀ شرق-غرب را بر اساس مؤلفه‌های جغرافیایی، سیاسی، اقتصادی و حتی دینی توضیح دهد، مبنایی وجودی برای دوگانۀ شرق-غرب قائل شد. از این رو، شرق و غرب ”صرفاً به احوال و ساحات گوناگون درونی، فکری و معنوی آدمی اشاره دارند و تعابیری مجازی برای اشاره به طلوع و اشراق آفتاب حقیقت یا ظلمت و غروب نور حقیقت در وجود آدمی‌اند.“[17] در واقع، به نظر فردید اصالت وجودی شرق و غرب که محصول نظام مفهومی و تفکر غربی است، خود جای اشکال دارد. در این خصوص، فردید نقد هایدگر به ظهور اندیشۀ متافیزیکی در غرب و تأثیر آن بر تاریخ تفکر فلسفی را امکان خوبی می‌داند تا از طریق آن تمامی تحلیل‌های اجتماعی، سیاسی و اقتصادی را ذیل دوگانگی انتولوژیک درآورد. بر پایۀ این دوگانگی انتولوژیک، از دوگانگی جغرافیایی، سیاسی و اقتصادی شرق-غرب مرکزیت‌زدایی می‌شود و غرب‌زدگی بدل به معضله‌ای می‌شود که سراسر جهان را از شرق تا غرب درنوردیده است. فردید شکاف تمدنی-تاریخی را که پیش‌تر بدان اشاره شد به تکثرگرایی، غفلت از وجود، و اومانیسم نسبت می‌داد، اما نقد او به اومانیسم و نسیان تفکر فلسفی غرب نقدی جزءنگرانه و متکی بر عوامل مادی نبود، بلکه او درکی ازلی-ابدی از این نسیان داشت و به همین سبب سخنان خود را با یاد ”خدای پریروز و پس‌فردا“ آغاز می‌کرد. پریروز به باور فردید به دوران پیش از افلاطون بازمی‌گشت که غرب هنوز تحت سیطرۀ اندیشۀ متافیزیکی قرار نگرفته بود، اما هیچ طرح روشنی به لحاظ تاریخی برای پس‌فردایی که فردید مدعی‌اش بود عرضه نشد و پس‌فردا بیشتر به ساحتی استعلایی شبیه است که فقط از طریق عرفان و کشف و شهود می‌توان بدان وقوف یافت. طرح دوگانۀ انتولوژیکی فردید در سال‌های پیش از انقلاب، دست‌آخر مفصل‌بندی مشخصی با پروژه‌های سیاسی دوران خود نیافت.

صورت‌بندی فردید از معضلۀ هویتی-فکری ایرانیان، که بر اساس آن همۀ کاستی‌ها به دوگانۀ انتولوژیک شرق و غرب بازمی‌گشت، پرداختن به مسئلۀ  هویت و حیات فرهنگی ایرانیان در حوزه‌های گوناگون علوم انسانی را با دشواری‌ها و سوءتفاهم‌های بسیاری مواجه ساخت، چرا که فردید از سویی صلاحیت و اعتبار علوم انسانی و اجتماعی را به کل به پرسش گرفت و آنها را نیز محصولات غلبۀ همان تفکر متافیزیکی‌ای دانست که موجد غرب‌زدگی شده‌اند و از سوی دیگر، مطالعۀ آنچه در سطح انضمامی زندگی مردم جریان دارد را به تنهایی و از طریق بهره‌گیری از علوم انسانی و اجتماعی، بازتولید رویکرد اومانیستی و جلوه‌ای دیگر از غرب‌زدگی دانست. او عرصۀ انضمامی فرهنگ و همۀ دانش‌ها -از جمله علوم انسانی و اجتماعی- را که مطالعۀ این وجوه مادی، نفسانی و انضمامی زیست انسانی را مد نظر داشتند، سراسر طاغوت‌زده و غرب‌زده معرفی می‌کرد: ”به‌طور کلی علوم انسانی طاغوتی است.“[18] بنابراین، دوگانه‌ای متخاصم میان فلسفه‌ و سایر علوم انسانی ساخته ‌شد و بر پایۀ آن، هر چقدر علوم انسانی طفیلی مدرنیته و تفکر انسان‌مدارند، فلسفه -آن‌ هم با صورت‌بندی انتولوژیک فردیدی آن- راهی برای رستگاری و نجات در اختیار می‌نهد. اما مشکل اصلی آنجا بود که فلسفه فی‌نفسه نمی‌توانست بانی چنین امری در سطح زندگی روزمره و جهان اجتماعی شود و به زدودن زیست‌جهان اجتماعی از آفات غرب‌زدگی بپردازد. بنابراین، باید هم‌دستی و پیوندی میان این دستگاه فلسفی با یک پروژۀ سیاسی مشخص صورت می‌گرفت که آن پروژه سیاسی بتواند این صورت‌بندی انتولوژیک را در قالب کنش سیاسی انضمامی درآورده و در زیست‌جهان اجتماعی وارد کند. فردید و همفکرانش حتی در سال‌های پیش از انقلاب ‌کوشیدند از طریق نزدیک شدن به رژیم پهلوی این کار را به انجام رسانند، اما موفقیت چندانی به دست نیاوردند.[19] پیروزی انقلاب اسلامی همان فرصت مناسبی بود که آنها به منظور مفصل‌بندی آرای خود با شرایط سیاسی و اجتماعی انقلابی کمال استفاده را از آن بردند.

 

عرفان سیاسی خمینی و ماهیتباوری فلسفی فردید: پیش بهسوی سیاست فرهنگی انقلابی

وجود شباهت‌های ظاهری در ادبیات فردیدی‌ها و انقلابیون، اعم از چپ‌گرایان و اسلام‌گرایان، پیوند صورت‌بندی انتولوژیک فردید از دوگانۀ شرق-غرب با پروژه‌ای سیاسی-انقلابی را تسهیل کرد که شعار خود را ”نه شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی“ قرار داد. چرا که فردید نیز دست ‌آخر غرب و شرق سیاسی و جغرافیایی را غرب‌زده دانسته و نفی می‌کرد. با این همه، پرندۀ اقبال از جهتی دیگر بر شانۀ فردیدی‌ها نشست. گرچه کمتر کسی از میان انقلابیون درگیر مسئلۀ  وجودشناختی غرب بود، با این حال نزدیکی خاصی راه نفوذ تفکر فردیدی در عرصۀ سیاست فرهنگی سال‌های نخست انقلاب اسلامی را هموار کرد. آن نزدیکی خاص این بود که آیت‌الله خمینی در مشرب فکری خود وامدار محی‌الدین ابن‌عربی و کتاب مهمش فصوصالحکم بود، ‌چنان که طی هفت سال زیر نظر استادش، آیت‌الله شاه‌آبادی، این کتاب را خوانده و بر آن تعلیقه نوشته بود.[20]  ابن‌عربی همان‌ کسی بود که فردید علاوه بر هایدگر توجه ویژه‌ای به آرای او داشت. توجه آیت‌الله خمینی به ابن‌عربی و عرفان امری معمول در دستگاه فقهی شیعه نبود و چه بسا در آغاز می‌توانست به بدنامی‌اش بیانجامد. اما به لحاظ سیاسی، توجه خمینی به عرفان ابن‌عربی در شکل‌گیری پایه‌های تفکر انقلابی او مؤثر بود: ”او مسائل عرفانی را از انزوا و قلب سالک به همۀ عالم هستی تسری داد و عرضۀ مباحث عرفانی را به جامعه نه تنها موجب تحقیر ندانست، بلکه نیاز جامعه را به عرفان از هر علومی بیشتر می‌دانست. بدین‌ ترتیب، عارف کامل یک مصلح اجتماعی نیز هست.“[21] گذر از عرفان شیعی به سیاست رادیکال ناشی از درکی نسبت به تحقق حقیقت بود که بر پایۀ آن، غایت راستین سلوک عارف ”سفر من الخلق الی الخلق بالحق“ است، یعنی همان‌گونه که عارف از خلق جدا می‌شود تا به حق برسد، سرانجام باید به جامعه و متن زندگی بازگردد تا همراه خلق در سیر به جانب حق شود. با چنین خوانشی، زیست‌جهان انسانی و ساحت زندگی روزمره گذرگاهی است که انسان‌ها باید در آن برای حرکت به سوی حق کوشش کنند. از این روست که برساخت سوژه‌هایی انسانی‌ مورد توجه قرار می‌گیرد که زندگی روزمره‌شان می‌باید از همۀ حجاب‌های نفسانی برکنار بماند:

بدان که رغبت به دنیا موجب احتجاب از حق و بازماندن از سلوک الی ‌الله است و مقصود از دنیا، هر چیزی است که انسان را از حق‌ تعالی به خود مشغول کند . . . این حجب انسان را از جمال محبوب باز می‌دارد و دلبستگی به هر چه غیر حق است، خار طریق سلوک الی الله است.[22]

این جمله از خمینی را اگر کنار این بند از آرای فردید بگذاریم متوجه نزدیکی ریشه‌های فکری این دو در نگاه به عرفان عملی می‌شویم: ”روش فلسفه جدید نسبت به گذشته، روشِ از حق به خلق است و خلق، همان نفس اماره مخصوصا نفس اماره جمعی است.“[23] فردید و خمینی به‌رغم اینکه از جهاتی متفاوت به ابن‌عربی نزدیک شده بودند و اهدافی که در سر داشتند یکی نبود، اما به یک چیز اشاره داشتند: به جای از حق به خلق رسیدن، باید از خلق یا با خلق به حق رسید. نتیجۀ حرکت در این مسیر سیاستی عرفانی است که زندگی روزمره را مهم می‌شمارد، چون حرکت به جانب حق حرکتی فردی نیست و نقطۀ عزیمتش از زیست روزمرۀ انسان‌هایی است که گرفتار فراموشی شده‌اند و البته علوم و فلسفه نیز به این غفلت کمک کرده‌اند.

 

سیاست فرهنگی انقلابی و زندگی روزمره در دهۀ شصت

فردید و همفکرانش اندکی پس از پیروزی انقلاب دریافتند عرفان انقلابی با پیروزی انقلاب نباید در حد مدعاهای فردی باقی بماند. از این رو، انقلابیون به ترویج گستردۀ شیوۀ زیستی ملزم شدند که در آن مظاهر زندگی روزمره نیز باید تلاشی برای تحقق حقیقت الهی باشد. چنین شد که به فاصلۀ کوتاهی پس از پیروزی انقلاب، جمعی از همین فلسفه‌دانان متأثر از فردید با مدعای پاسخگویی فلسفه به تمامی معضله‌های زندگی مادی و معنوی افراد وارد دستگاه‌های سیاست‌گذار فرهنگی همچون شورای ‌عالی انقلاب فرهنگی، شورای فرهنگ عمومی و شورای تدوین و بازنگری در کتاب‌های دانشگاهی شدند و کوشیدند با استفاده از بیان ضدغربی و ضدطاغوتی انقلاب اسلامی، غرب جغرافیایی، سیاسی و وجودشناختی را به منزلۀ دیگری هویت انقلابی در یک کلیت فلسفی و مفهومی ادغام کنند.

سیاست فرهنگی‌ ماحصل این پیوند میان فلاسفۀ یادشده و قائلان به اندیشۀ ولایت فقیه رفته‌رفته زندگی روزمره و زیست‌جهان فرهنگی را به نفع یگانه حقیقت موجود که به تعبیر خمینی چیزی جز ”سیر الی‌ الله و فی ‌الله“[24]  نبود اشغال کرد، به نحوی که اگر بنا بود به ابژه‌ها یا مناسبات زندگی روزمره در سال‌های ابتدایی انقلاب اشاره شود، این اشاره صرفاً از طریق درکی ماهیت‌باورانه ممکن بود، چندان ‌که ابژۀ یاد‌شده باید نقش خود را در تقرب به حقیقت موجه می‌ساخت، وگرنه بی‌درنگ به مثابه مظهری از مظاهر طاغوت کنار گذاشته می‌شد. از این رهگذر، نوعی دستگاه سیاسی ایدئولوژیک پدید آمد که متکی بر آن هر ابژه‌ای به جوهری‌ترین سطح خود تجزیه می‌شد، چندان که گویی ابژه‌های زندگی روزمره دارای ماهیاتی‌اند که همگی در خدمت یک نظام یکپارچه‌ساز معرفتی قرار می‌گیرند. این نظام یکپارچه‌ساز معرفتی می‌کوشد روابط واقعی در زیست روزمره به سوی آنچه رکسانا ورزی (Roxanne Varzi) با الهام از عباس امانت ”فانتزی‌های ایدئولوژیک بیمارگونه“ (Ill-conceived Ideological fantasies) می‌خواند بکشاند.[25] از آنجا که سیاست ماهیت نمی‌سازد، هم‌دستی با فیلسوفان ضروری بود تا به میدان آیند و جهان اشیاء را به تسخیر ایده‌های ماهیت‌باورانه درآورند. آنها این کار را با بهره‌گیری از تکنیک‌های نام‌گذاری و استیضاح سوژه صورت می‌دادند و هر تلاشی به منظور جداسازی تجارب زیسته از آن ماهیات را نوعی نزدیکی به غرب می‌دانستند، که هم بار سیاسی و جغرافیایی داشت و هم بار وجودشناختی، و آن را محکوم و طرد می‌‌کردند.

اولین واکنش‌ها به چنین رویکردی از درون دستگاه سیاست‌گذاری فرهنگی رژیم انقلابی، ستاد انقلاب فرهنگی، پا گرفت؛ جایی که عبدالکریم سروش، از شخصیت‌های محوری آن ستاد، متأثر از مباحث فلسفۀ تحلیلی و شناخت‌شناسی پوپری به جدالی تمام‌قد با قائلان به ماهیت‌باوری فلسفی برخاست. سروش این جدال را دقیقاً جایی استوار کرد که فردید و همفکرانش، که سروش آنها را به طعنه غرب‌ستیزان هگل‌مشرب می‌خواند، بر آن تأکید بسیار داشتند که اعتقاد به اصالت ذاتی و وجودی غرب بود. سروش غرب‌زدگی را مفهومی معرفی کرد که بیش از واقعیت‌های ملموس و تاریخی بر کلیات و ماهیات ناروشن و مبهم متکی است:

اگر غرب‌زدگی معنای محصلی داشته باشد، همین است که شخص، با وهم و افسون و تلقین، چنان خویشتن را آماده و حساس کند که با دست زدن بر جزئی از غرب، کلِ ”غرب“ او را بگیرد. بلی، غرب‌گرفتگی و غرب‌زدگی بیماری‌اند، اما بیماری‌ای که مخلوق وهم است و محصول تلقین و القای اذهانی که به غرب شخصیت و کلیتی بخشیده‌اند، و آن‌گاه خود مسحور و مسخر آن شخصیت موهوم شده‌اند.[26]

سروش دریافته بود که اگر بخواهیم همۀ جزئیات غرب را، از اشیاء گرفته تا فنون و آداب، منطبق بر مشرب وجودشناختی در فلسفه تعیین اعتبار کرده و با اصل و خاستگاهی بسنجیم که خود روشن و شفاف نیست، دیگر چیزی از آن آداب و اشیاء و رسوم و علوم بر جای نخواهد ماند:

شئون جاری در غرب محصول تاریخ پرحادثۀ آن دیار است، اما چگونه می‌توان گفت که در دل ذره‌ذرۀ این شئون و اجزا همۀ تاریخ دیار غرب نهفته است و از آن بالاتر، به هر جا که بروند، غرب و فضا و احوال آن را هم با خود خواهند برد؟[27]

البته نقد سروش به ذات‌انگاری در غرب‌شناسی او را به تمامی از دام کل‌گرایی نمی‌رهاند. سروش همچنان بر مدار دستگاهی فلسفی می‌ماند که متکی بر روش‌شناسی فلسفی می‌کوشد زیست‌جهان ایرانیان را پس از انقلاب و در سال‌های دهۀ 1360 سامان دهد. دستگاه فکری سروش نیز چنان که خود در مقالۀ ”وجود و ماهیت غرب“ نوشته است، غرب را چنان یک ”کل“ می‌بیند، اما کلی که وحدت اعتباری دارد و نه وحدت حقیقی و ماهوی و بنابراین، قابل تجزیه است و می‌توان از آن بهره‌هایی گرفت و گزینش‌هایی از آن صورت داد.[28]

 

زندگی روزمرۀ ایرانی پس از جنگ: بحران ناکارآمدی سیاست فرهنگی انقلابی

جنگ ایران و عراق همۀ مناسبات زندگی روزمره را تحت تأثیر قرار داده بود. کمبود ارزاق و توزیع محدود و کوپنی اقلام ضروری زندگی در کنار نایاب ماندن بسیاری از لوازم مصرفی، کنترل دولتی زیست‌جهان مردم و رابطۀ آنان با ابژه‌های مادی را آسان‌تر می‌ساخت. اما پایان جنگ بسیاری از محدودیت‌های ناخواسته را مرتفع ساخت و دولتِ پس از جنگ راهی جز حرکت به سوی اقتصاد مدرن و تعامل با نظام بین‌المللی نداشت، چرا که استفاده از واسطه‌های غیررسمی یا اخذ وام‌های اعتباری کوتاه‌مدت خارجی با ریسک بالا، موسوم به یوزانس که در دوران جنگ رایج بود، نمی‌توانست شرایط بحرانی کشور را به حالت عادی بازگرداند. بنابراین، اقداماتی به منظور پایین آوردن نرخ ارز رقابتی، دریافت وام‌های خارجی با ریسک کمتر و افزایش ظرفیت تولید صنعتی در دستور کار قرار گرفت، گرچه این سیاست‌ها کمتر از یک دهه بعد به بحران بزرگ پولی و مقروض شدن شدید دولت انجامیدند، اما آثار و نتایج فرهنگی و اجتماعی بازگشت‌ناپذیری از خود باقی گذاشتند. مبنای سیاست‌های اقتصادی دولت هاشمی در آن مقطع چندان روشن نبود و فقط از روی تغییراتی که بر سبک و کیفیت زندگی مردم برجای می‌گذاشت قابل ارزیابی بود:

تصمیم‌گیری‌های اساسی دربارۀ اقتصاد کاملاً پنهانی و توسط صاحبان قدرت انجام می‌گرفت و ما صرفاً نتایجش را در زندگی روزمره می‌دیدیم؛ مانند ورود کالاها و تکنولوژی‌های جدید یا امکان‌های جدیدی که برای رفت و برگشت به خارج ایجاد شده بود و افرادی می‌رفتند و می‌آمدند و یا بحث ویدئو و . . . در چنین فضایی روشن است که جامعه ابتدا همین تغییرات فرهنگی را مشاهده می‌کرد، به‌خصوص که تغییرات اقتصادی و دعواهای پشت‌پرده امکان بازتاب چندانی نداشتند.[29]

چنان که فرهادپور به خوبی اشاره می‌کند، گرچه فقط سطح فرهنگی تغییرات قابل رویت بود، اما این سطح جبهه‌گیری‌های اقتصادی، سیاسی و به‌ویژه فلسفی و معرفت‌شناختی بسیاری را در خود پنهان داشت. توضیح جبهه‌گیری‌های سیاسی و اقتصادی نیازمند مجال دیگری است، اما در خصوص جبهه‌گیری‌های فلسفی، تأثیر این سیاست‌های جدید ویرانگر بود و به بیان دیگر، طرفداران فلسفه‌های ذات‌باور و غرب‌ستیز را تا آخرین سرحدات بسط لوازم منطقی تفکراتشان پیش برد. اگر مجموعۀ هم‌آیندی‌های دهۀ 1360 و به‌ویژه هم‌زمانی میان وقوع جنگ، کمبود اقلام مصرفی و کاریزمای عرفانی آیت‌الله خمینی به آنها اجازه می‌داد از منظری کل‌گرایانه فلسفی زندگی روزمره را کنترل کنند، این امر دیگر در دهۀ بعد ممکن نبود: پای تکنولوژی‌های مدرن، ابژه‌های مصرفی و حتی جهانگردان غربی بار دیگر به زندگی روزمرۀ ایرانیان باز شده بود. غلامحسین کرباسچی، شهردار وقت تهران، با اختیار تام از طرف هاشمی رفسنجانی مسئول تغییر فضای شهری شد. ارزش‌های مدرن مبتنی بر توجه به مؤلفه‌هایی چون محیط‌زیست، فرصت‌های بیشتر برای سرگرمی و مصرف و زیست شادمانانه آرام‌آرام جای خود را در میان مردم می‌یافتند.

تصویر 1. فرهنگسرای بهمن، اولین مرکز فرهنگی مدرن پس از جنگ که در زمان کرباسچی در محل کشتارگاه سابق تهران ساخته و در سال 1370 افتتاح شد.

چنین شد که اولین صف‌بندی جدی نیروهای انقلاب پس از فوت خمینی در عرصۀ فرهنگی رخ داد. رهبر جدید در سال 1370 تعبیر ”تهاجم فرهنگی غرب“ را برای توصیف این روند به کار برد. اما پرسش این بود این غربی که دوباره متهم اصلی شده و به پشت میز محاکمه بازگشته است کدام غرب است؟ در آغاز انقلاب و فضای ایدئولوژیک آن دوران و سپس در سراسر دوران جنگ، درک کمابیش مشترکی از غرب وجود داشت، آن غرب در یک دستگاه فلسفی و کل‌گرایانه ساخته و پرداخته شده بود و مفصل‌بندی نیرومندی نیز با شرایط سیاسی آن سال‌ها داشت، چرا که جنگ ایران و عراق و نیز تداوم جنگ سرد، درک دوقطبی از مناسبات جهانی و آوردن آن ذیل دستگاه اصالت وجودی را آسان‌تر می‌ساخت. اما پس از پایان جنگ ایران-عراق و نیز پایان جنگ دوقطبی‌ساز سرد، سخن گفتن از تهاجم فرهنگی غرب نمی‌توانست در همان دستگاه تفسیری‌ای باقی بماند که در سراسر دهۀ شصت از آن نیرو گرفته بود. بنابراین، یک ‌بار دیگر همان ایدئولوگ‌های فلسفی فراخوانده شدند تا برای حفاظت از زیست‌جهان فرهنگی ایرانیان در برابر ابژه‌های مادی و مصرفی چاره‌ای بیاندیشند. مطبوعات و به‌ویژه مجلۀ کیهان فرهنگی -که در آن مقطع کاملاً از تفکر سروش و همفکرانش پاکسازی شده بود- نشست‌ها و میزگردهای بسیاری برگزار کردند و در آنها افرادی چون داوری، حداد عادل، اعوانی، کریم مجتهدی و شمس آل‌احمد شرکت کردند. هدف از برگزاری این نشست‌ها تبیین مفهوم تهاجم فرهنگی و ارزیابی موانع و چالش‌هایی بود که سیاست‌گذاری فرهنگی از همان منظر کل‌گرایانۀ فلسفی را دشوار می‌ساخت. اما آنچه ماحصل این نشست‌ها بود، نه تنها نتوانست پاسخی به هم‌آیندی‌های جدید دهد، بلکه نشان داد رویکرد پیموده شده در دهۀ شصت با همان قالب دیگر قابل تداوم نیست. در بیان دلایل ناکامی این کوشش‌ها باید به دو نکته اشاره کنیم. نکتۀ نخست آنکه در همین نشست‌ها اذعان شد که شرایط دانش فلسفی در ایران وضعیت مناسبی ندارد و گرچه علاقه‌مندانی بدان راغب شده‌اند، اما به‌ویژه در زمینۀ فلسفۀ غرب بی‌اطلاعی و کمبود منابع غوغا می‌کند:

در کار آموزش نواقص و مشکلاتی وجود دارد. کتاب کم است و در بعضی مطالب اصلاً [کتابی موجود] نیست. استاد باید زیاد درس بدهد. تعداد کسانی که در خارج از کشور فلسفه خوانده‌اند بسیار معدود است و چنان که می‌دانید، آثار فلسفۀ اروپایی بیشتر به دست کسانی که فلسفه نمی‌دانسته‌اند ترجمه و نشر شده است. به این جهت مشکل آموزش در فلسفه از رشته‌های دیگر بیشتر است.[30]

اذعان به ضعف دانش فلسفی در قبال غرب از جانب داوری متضمن نکتۀ دیگری نیز بود و آن اینکه مدعای ایستادگی در برابر تفکر و فرهنگ غربی مستلزم شناخت آن است، ولی واقعیت این است که تا آن مقطع، تلاشی جدی برای معرفی منابع فکری غرب -به‌ویژه پس از روشنگری-  صورت نگرفته بود و حتی قریب به اتفاق آثار هایدگر و هگل نیز به فارسی ترجمه نشده بودند. به بیانی دیگر، دانش فلسفی در ایران دموکراتیزه و وارد حوزۀ عمومی نشده است و بیشتر از طریق سنت فردیدی، و به‌گونۀ شفاهی، محدود و نادقیق انتقال یافته است. چنان که در همان جلسه کریم مجتهدی، استاد باسابقۀ فلسفه در دانشگاه تهران، نیز متذکر شد: ”تسلیم نشدن در برابر فرهنگ غرب، مستلزم شناختن آن است. ما وقتی می‌توانیم با این فرهنگ مقابله کنیم که آن را بشناسیم.“[31] اما واقعیت این بود که حتی کسانی هم که بر ضرورت شناخت ماهیت اندیشۀ غرب تأکید داشتند، کمکی به انتقال دقیق و بی‌واسطۀ دانش فلسفی غرب به مخاطبان ایرانی نکردند.

نکتۀ دوم این است که با طرح اندیشۀ غرب‌زدگی در بیان فردیدی آن چگونه می‌شد آموزشی فلسفی‌ طرح‌ریزی کرد که از غرب‌زدگی در امان بماند؟ داوری معتقد بود:

ما فلسفۀ غرب را نمی‌خواهیم که سخنان فیلسوفان غرب را تکرار کنیم. بلکه می‌خواهیم عالمی را که در آن به ‌سر می‌بریم بشناسیم و امکانات خود را بازیابیم. ما می‌توانیم و باید علم را از زبان هرکس که عالم است بگیریم . . . علم را از هر جایی اخذ می‌کنیم و این عین تواضع است، اما غربی شدن و غرب‌زدگی مسئله‌‌ای است که گمان نمی‌کنم در اینجا بتوان بی‌تفاوت از کنار آن گذشت.[32]

بیان داوری تناقضی حل‌ناشدنی را در خود داشت و آن اینکه رجوع به علم و فلسفۀ غرب برای شناخت آنها ذیل بحث غرب‌زدگی ره به جایی نمی‌برد، چرا که به بیان خود داوری ”حساب علم و تکنولوژی را از کلیت و تمامیت غرب نمی‌توان و نباید جدا کرد.“[33]  و اگر بناست به این گزارۀ داوری عمل شود، هر گونه مواجهۀ بی‌واسطه‌ با علم، تکنولوژی و فلسفۀ غرب پیش از آغاز به پایان می‌رسد.

 

نوفردیدگرایان و تهاجم بیامان به تهاجم فرهنگی

چنان‌چه اشاره شد، دو مانع عدم ترجمۀ بی‌واسطۀ منابع مهم فلسفی و دشواری مواجهۀ بی‌واسطه با دانش فلسفی غرب ذیل اندیشۀ غرب‌زدگی راه را برای اثرگذاری ایدئولوگ‌های فلسفی جمهوری اسلامی در دهۀ 1360 در دوران تازه می‌بست. نتیجۀ این بن‌بست که افرادی چون داوری اردکانی را به نگارش کتابی با عنوان فلسفه در بحران (1373) و سرانجام تعدیل برخی مواضع غرب‌ستیزانۀ پیشین‌شان کشاند، ظهور طیف جدیدتری از منتقدان ذات‌گرای غرب بود که به سرعت پایگاه‌های مطبوعاتی نیرومندی چون روزنامۀ کیهان، کیهان هوایی، صبح، نیستان و مشرق را در اختیار گرفتند. در حالی که احمد فردید در سال 1373 در انزوا درگذشت، برخی شاگردان انقلابی‌اش که پس از انقلاب به حلقۀ او راه یافته بودند، مسیر جدیدی برای کاربست آرای او گشودند. ما این رویکرد را به اختصار ”نوفردیدگرایی“ می‌نامیم. نوفردیدگرایی در مجموعه‌ای از اصول بنیادین با جریان فلسفی کلیت‌باور دهۀ نخست انقلاب هم‌نوا بود. با این حال، شرایط زندگی روزمرۀ مردم چنان تغییر کرده بود که نمی‌شد به آسانی بر جهان اشیاء حکومت کرد یا مردم را به پذیرش بی‌قید و شرط تفسیری معنوی از ابژه‌های زندگی روزمره وادار ساخت. ایدئولوگ‌های فلسفی دهۀ شصت کار ساده‌تری در پیش داشتند و آن استفاده از محدودیت‌های اقتصادی دوران جنگ و ناممکن بودن تجربۀ سبک‌های مختلف زندگی برای در صدر‌ نشاندن نوعی درک وجود‌شناختی از کلیت هستی و نیز جهان غرب بود، اما در دهۀ هفتاد مادیت زندگی و تنوع و تکثر سبک‌های زندگی چنان اهمیت یافت که کنترل فرهنگی جامعه بر اساس دستگاه فلسفی کل‌گرا ناممکن شد. نوفردیدگرایی تلاشی بر پاسخ روزآمد به فضای زندگی روزمره در دهۀ هفتاد بود و مهم‌ترین ویژگی آن، خرد و زمینی‌کردن دعوی غرب‌زدگی بود. آنها با تمرکز بر جزئی‌ترین ابژه‌ها و مناسبات زندگی روزمره و ارائۀ تصویری هراس‌آلود از پدیده‌هایی چون ماهواره، موبایل، اینترنت، موسیقی رپ، تبلیغات شهری، فروشگاه‌های زنجیره‌ای، فعالیت حرفه‌ای زنان در محیط‌های کاری و . . . سودای کنترل همه‌جانبه بر ابژه‌های زندگی روزمره را در سر داشتند و از آنجا که دولت هاشمی را همراه خود نمی‌دیدند، می‌کوشیدند از آنچه رهبر جمهوری اسلامی ”تهاجم فرهنگی غرب“ خوانده بود، برای حقانیت موضع خود استفاده کنند. این طیف به سرعت مظاهر متناسب با ایدۀ تهاجم فرهنگی غرب را شناسایی و به آنها پرداختند و از آنجا که مبنای فکری‌شان ملهم از فردید مبتنی بر نوعی کل‌باوری آخرالزمانی و اصالت وجودی بود، هر جزئی از اجزا و ابعاد زندگی روزمره را چنان تفسیر می‌کردند که گویی همین اجزا در خودبسنده‌ترین وضعیت ممکن همۀ تاریخ غرب را در خود دارند. برای نمونه، هنگامی که به نقش اینترنت، موبایل یا سینما در زندگی روزمره می‌پرداختند، این ابزار یا ابژه‌ها را چکیده و عصارۀ ماهیت استکباری غرب –در مقام یک کل- معرفی می‌کردند و بنابراین، هر‌گونه تلاشی در سطح زندگی روزمره برای استفاده از اشیاء مادی و مصرفی با خوانشی آخرالزمانی از جانب نوفردیدگرایان روبه‌رو می‌شد. برای درک بهتر این رویکرد، بخشی از مقالۀ ”دوزخ پایتخت“ نوشتۀ یوسفعلی میرشکاک دربارۀ فضای زندگی روزمره در شهر تهران را نقل می‌کنیم. میرشکاک، که شاگرد فردید بود،  در این مقاله خوانشی آخرالزمانی و تصویری مسخ‌شده از زندگی روزمرۀ مردم تهران در دهۀ 1370 به دست می‌دهد:

تو گویی روزی که پایتخت را می‌ساختند، آن را همچون آینه‌ای از فولاد صیقل‌خورده روبه‌روی غرب قرار دادند، تا هم تمام آنچه را که در فرنگ می‌گذرد منعکس کند و هم با هر ایمان آهن‌گدازی از در ستیز درآید. با دانسینگ‌های سیار، با عشرتکده‌ها و قمارخانه‌های پنهان، با فیلم‌های عفت‌سوز، با بریک‌دانس، با لامبادا، با عرق ارمنی‌کش، با مواد مخدر و توهم‌زا، با عشق آزاد، با آمار روز‌افزون طلاق، با مطبوعاتی که یا به غرب دعوت می‌کنند یا شعار می‌دهند یا به تحمیق مشغول‌اند. با روشنفکرانی که پشت به مردم دارند و رو به ینگی فرنگ. با انبوه نوجوانانی که یا به پرستش عضلات سیلوستر استالونه و آرنولد گرفتارند، یا به وقاحت ”مدونا“ و ”مایکل“ ایمان آورده‌اند. با آنتن‌های کوچک ماهواره‌ای رو به تزاید، با سرگردانی جوانانی که در افق مبهم فردای خویش می‌نگرند، با خیل سیل آموزشگاه‌های انگلیسی که زبان فردای فرزندان فردوسی را تعلیم می‌دهند، با انبوه زنان کارمند و کارگری که فرزندان خود را به امان مهدکودک و کوچه‌ها رها کرده‌اند.[34]

همین بخش از نوشتۀ میرشکاک نشان می‌دهد چگونه نوفردیدی‌ها همۀ جزئیات زندگی شهری در دهۀ هفتاد را که حاصل تغییر در زیست‌جهان فرهنگی دهۀ نخست انقلاب اسلامی بود، چونان آینۀ غرب قلمداد می‌کردند. گرچه در نگاه نخست به نظر می‌رسد چنین نقدی شباهت‌های انکار‌ناپذیری با نقد مدرنیته در مکتب فرانکفورت دارد، اما این شباهت‌ها بیشتر به رتوریک و سطح بحث‌ها بازمی‌گردد، چرا که دست‌آخر میان نقد درون‌ماندگار فرهنگی با نقد آخرالزمانی و ایدئالیستی فرهنگ تفاوت است. آدورنو این تفاوت را به دقت صورت‌بندی کرده است:

آنها دربارۀ چیزی که با آن سر و کار دارند بی‌تجربه‌اند. آنها در آرزوی محو کردن این کلیت به بربریت نزدیک می‌شوند. دلبستگی‌های آنها ناگزیر متوجه امور بدوی‌تر و نامشخص‌تر است، بدون توجه به اینکه تا چه حد با سطح نیروهای مولد فکری در تعارض است. طرد فراگیر فرهنگ بهانه‌ای می‌شود برای برافراشتن آنچه ”وحشی‌تر،“[35] ”سالم‌تر“ و حتی سرکوبگرتر است. مهم‌تر از همه تضاد ازلی بین فرد و جامعه است که هر دو به یک شیوه ترسیم می‌شود، که لجوجانه همیشه به نفع جامعه حل و فصل می‌شود، آن هم براساس قاعدۀ حاکمانی که آن را به کار گرفته‌اند. از اینجا فقط یک قدم تا تثبیت رسمی فرهنگ راه است. روش درون‌ماندگار علیه این تلاش‌ها مبارزه می‌کند.[36]

به همین سبب است که به‌رغم شباهت‌های صوری میان نقد فرهنگی نوفردیدی‌ها و نقد فرهنگی مکتب فرانکفورت، گروه نخست سرانجام به نوعی خشونت بدوی می‌گراید،[37] چرا که هدفش از توجه به امر منفی در فرهنگ و زندگی روزمره نه نشان دادن تناقضات درونی زیست‌جهان فرهنگی، بلکه حل کردن همۀ تناقضات در نوعی امر استعلایی یا به تعبیر آدورنو ”ایدئولوژی محض“[38] (Mere Ideology) است. به‌رغم این نکات، نوفردیدگرایی از طریق رسانه‌هایش بیش از آنکه درگیر فلسفۀ محض باشد، درگیر فرهنگ در سطوح انضمامی بود و می‌کوشید از طریق تولید امر منفی و بازنمایی هراس‌آمیز همۀ اجزا و ابژه‌های مدرن زندگی روزمره را با استفاده از گفتمان ناظر بر ”تهاجم فرهنگی“ مظاهر غرب‌زدگی معرفی کند.

تا اینجا روایتی از جدال‌های فلسفی بر سر فرهنگ و زندگی روزمره و نحوۀ مواجهه با تفکر و تمدن غرب به دست داده شد. در اوایل دهۀ 1370 روشن شده بود که سیاست فرهنگی مبتنی بر درک ذات‌باورانه از  ماهیت غرب و فرهنگ و فلسفۀ آن از تأمل و تفسیر ژرف آنچه در زیست روزمره مردم می‌گذرد عاجز مانده است. این باور را سیاست‌های دولت هاشمی تشدید می‌کرد. در واکنش به این سیاست‌ها، همۀ غرب‌ستیزان و فردیدی‌ها علیه این دولت و سیاست‌های فرهنگی آن بسیج شدند. بنابراین، نیازی جدی برای گشایش مسیری جدید به سوی شناخت نظام‌مند فلسفه و فرهنگ غرب احساس می‌شد. در ادامه خواهیم دید کدام برنامه‌ها برای رفع این خلأ‌ها اجرا شدند.

ارغنون: پاسخی به نوفردیدگرایی

وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی دولت هاشمی نشریات متعددی در حوزه‌های نظری فرهنگ از تئاتر و سینما گرفته تا نقد ‌ادبی همچون فصلنامه‌های فارابی، نمایش و هنر منتشر می‌کرد. این فصلنامه‌ها به‌رغم تلاش‌های صورت‌گرفته فاقد اثرگذاری کافی بودند و مهم‌تر آنکه افرادی آنها را اداره و منتشر می‌کردند که همان بازیگران عمدۀ فرهنگی و فکری دهۀ نخست انقلاب بودند. در جلسه‌ای که در اوایل سال 1372 به ‌منظور نقد و بررسی یکی از این نشریات، فصلنامۀ هنر، در مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگی معاونت فرهنگی وزارت ارشاد برگزار شد، دست بر قضا جوان کمتر شناخته‌شده‌ای نیز شرکت کرد که در دهۀ شصت و اوایل دهۀ هفتاد در نشریاتی چون دنیای سخن نقد ادبی و نقد تئاتر می‌نوشت و مدتی نیز ممنوع‌القلم شده بود. این جوان که حمید محرمیان معلم نام داشت، در جلسۀ یادشده حملۀ تندی به سیاست‌های پژوهشی وزارت ارشاد در حوزۀ آرای نظری در باب فرهنگ کرد و این تندی دردمندانه خوشایند مرتضی شفیعی شکیب، مدیر آن مرکز مطالعاتی دولتی، قرار گرفت که خود سودای تغییری اساسی در سر داشت. تندی محرمیان معلم واکنش یکی از بسیارانی بود که از بیرون این جدال‌های فکری را می‌دیدند، اما به‌جای آنکه از ابهاماتشان کاسته و بر آگاهی‌شان افزوده شود، خود را سرگشته‌تر از قبل می‌یافتند:

در آن مقطع به جرئت می‌توانم بگویم مثلاً در زمینۀ تئاتر کتاب‌های موجود به ده عنوان هم نمی‌رسید یا اگر در زمینۀ ادبیات می‌خواستید بحثی را به‌طور سیستماتیک دنبال کنید، حتی دو عنوان کتاب هم پیدا نمی‌کردید. یکی آمده‌ بود چیزی ترجمه کرده و رفته بود تا بیست سال بعد. ترجمه‌ها هم از افراد دست دوم و سوم بود. دغدغۀ آدم‌هایی مثل من این بود که از آبشخور اصلی این تفکرات-که عموماً در غرب بود- بهره بگیریم. بنابراین، بدون اینکه من خودم مطلع باشم در ذهن خام من قضیۀ غرب‌شناسی شکل می‌گرفت.[39]

این ذهنیت خام هم‌زمان با نیازی واقعی در بیرون بود و نیاز به عاملانی واقعی داشت که حامل رویکرد جدیدی باشند. ناگزیر باید جایی بیرون از مناسبات موجود به دنبال این عاملان گشت: کسانی که به شیوه‌های گوناگون، به علت تن ندادن به مناسبات ایدئولوژیک دهۀ نخست انقلاب حاشیه‌ای شده و فضا و مجال چندانی برای کار و فعالیت نداشتند.  محرمیان معلم اتفاقی مراد فرهادپور را یافت. فرهادپور، مارکسیستی که پیش‌تر فلسفه و اقتصاد را در ایران و انگلستان آموخته بود و پس از دورۀ کوتاهی فعالیت برای انتشار مجلۀ تئوریک مارکسیستی جدل در آغاز انقلاب و پس از سرکوب جریان‌های چپ به انزوایی ناگزیر وارد شده بود، بدل به شخصیت محوری مجله‌ای شد که نامش ارغنون، تداعی‌گر تلاقی فلسفه، هنر و ادبیات بود[40]. طعنه‌آمیز است که پروژۀ غرب‌شناسی‌ای که در واکنش به حملات غرب‌ستیزان و نوفردیدی‌ها به تفکر غربی به شکل عام و مدرنیته به شکل خاص صورت می‌گرفت، با محوریت افرادی با تمایلات مارکسیستی و به‌ویژه تمایل به نقد فرهنگی مکتب فرانکفورت صورت گرفت، اما این مسئله  نباید چندان عجیب به نظر رسد، چرا که پیش‌تر نیز با نقل از آدورنو نشان دادیم که نقد درون‌ماندگار مدرنیته با نقد ایدئولوژیک و استعلایی مدرنیته تفاوت‌های جدی دارد. فرهاد‌پور و اباذری، دو شخصیت اصلی ارغنون با تعلقات جدی به مکتب فرانکفورت،[41] می‌دانستند نقد کلیت فرهنگ جامعه، به‌رغم ظاهر رادیکال آن، امری ارتجاعی است. به باور آنها، شناخت فلسفه و فرهنگ غرب با نقد آن همراه است و اگر شناخت دقیق از فلسفه و فرهنگ غرب حاصل شود، چه بسا روشن شود نقد فرهنگ غربی با آنچه می‌توان تحویل فرهنگ به ایدئولوژی خواند یکی نیست.

 

ارغنون بنا بود بدون آنکه اشاره‌ای صریح به مسایل سیاسی یا ناظر بر زمینۀ اجتماعی داشته باشد، محک و معیاری برای شناخت و به تبع آن نقد اندیشه و فرهنگ فلسفی غرب به دست دهد. از همین رو، در مقدمۀ شماره نخست ارغنون چنین آمده است:

اغلب آثار اصیل و متون معتبر دربارۀ فرهنگ و فلسفه و ادب و هنر معاصر غرب، به دلیل دشوار بودن آنها، یا اصلاً ترجمه نشده یا ترجمه‌های نامناسب و نارسایی از آنها به دست داده شده است و لاجرم، آشنایی ما با مبانی و تعابیر و اصول و ارزش‌های تفکر غرب، اگر نگوییم عموماً، توانیم گفت در موارد متعددی مبتنی بر متن و مرّ آراء و انظار متفکران غربی نیست، بلکه مستند به منابع و مراجع دست دوم و چندم از آنهاست.[42]

آنها به‌جای تأکید بر اهداف غایی و رسیدن به امر مطلق -که پس از انقلاب اسلامی ذیل مفهوم امت واحده مطلوب دانسته می‌شد- صرفاً به معرفی نظام‌مند، بی‌واسطه و گستردۀ نحله‌ها و شاخه‌های گوناگون فکری در غرب، از نقد ادبی و روانکاوانه گرفته تا نظریات فرهنگی و فلسفۀ تحلیلی، پرداختند. بدین‌ترتیب، ارغنون از آغاز سال 1373، همان‌سالی که فردید درگذشت و هم‌زمان با تولد نشریات صبح و مشرق، منتشر شد و در شمارۀ نخست خود به سراغ ”فرهنگ و تکنولوژی“ رفت و به ‌نحوی تأمل‌برانگیز مقالۀ مهم مارتین هایدگر، ”پرسش از تکنولوژی،“ را ترجمه و در اختیار علاقه‌مندان به فلسفه قرار داد.

ارغنونی‌ها با مدیران فرهنگی دولت هاشمی مصالحه‌ای بیان‌نشده داشتند که وارد مسایل سیاسی و جبهه‌گیری‌های فکری و فرهنگی داخل کشور نخواهند شد. با وجود این، به وضعیت تفکر فلسفی در کشور و نسبت آن با مجادلات و سیاست‌های فرهنگی بی‌اعتنا نبودند. در جامعه‌ای که کنترل فرهنگی و سیاسی به میانجی نوعی بیان رازآمیز فلسفی صورت می‌گرفت، ‌درآوردن آن بیان رازآمیز از انحصار جمعی مشخص که این انحصار و ابهام یا به بیان رامین جهانبگلو ”تفسیر از تفسیر از تفسیر“[43]  را منبع قدرت خود می‌دانستند اهمیت سیاسی بسیاری داشت. از سوی دیگر، پرداختن به فلسفه‌های ناظر بر فرد نیز لازم بود تا روشن شود در برابر فلسفه‌های کل‌گرایانه‌ای که با رازورزی و شهود همراه‌اند و در آنها جزء یا همان فرد وسیله‌ای ضروری برای ذوب در وجود کل است، فلسفه‌هایی نیز وجود دارند که اهمیت بیشتری برای تجربه‌های انسانی قایل‌اند و به‌جای تقلیل همۀ اشکال زیست فردی در قامت یک رهبر، پیشوا یا شخص استثنایی، به همان افراد معمولی و زیست روزمره‌شان و روابط میان‌فردی‌شان توجه نشان می‌دهند. توجه به این مسئله  از جانب ارغنون به شکل ضمنی مبین این مسئله  بود که هدف فلسفه و تفکر نظری سرکوب و منقادسازی زیست روزمره نیست و انحصاری و رازورزانه کردن ساحت اندیشه به دست فردید و سایر ایدئولوگ‌های فلسفی غرب‌ستیز در آغاز انقلاب بیش از آنکه مبنایی فلسفی داشته باشد، تمهیدی سیاسی برای مداخله در زندگی روزمره بوده است.

ارغنون کوششی به منظور درک انضمامی بودن فرهنگ و زیست روزمره به جای غارت آن بود. آنها آموخته بودند نقد زیست روزمره و جهان مصرفی فقط از خلال شناخت عمیق و فهم و توصیف همدلانۀ آن میسر است و نه از طریق یورش بردن به زیست‌جهان فرهنگی مردم و تحقیر آن و اگر کسی نتواند ذائقه‌های حاکم بر زیست روزمره و رنگ و لعاب آن را از نزدیک زندگی کند، نمی‌تواند نقدی از آن به دست دهد. به تعبیر فرهادپور،

در چنین فضایی برای اینکه نشان دهیم این مفاهیم صرفاً برای اینکه در بازی‌های ایدئولوژیک و سخنرانی‌ها مورد استفاده قرار گیرند نیستند، شروع کردیم این مفاهیم را که برای آنها قدسی بودند ربط دادیم به زندگی روزمره، به توالت رفتن، به سکس و . . . اصلاً غربی‌ها به همین علت است که نقد ادبی دارند، موسیقی جاز و راک اند رول دارند، انواع ژانرهای فیلم دارند، سبک‌های مختلف زندگی دارند که پانک و هیپیزم از دل آنها بیرون می‌آید و در واقع بخش وسیعی از ساختن مفاهیم و بالا و پایین رفتن‌های فلسفی هم در ارتباط با همین مسایل زندگی روزمره است. می 1968 را نمی‌توان صرفاً بر اساس یکی دو مفهوم مثل مبارزه با عدالت فهم کرد. نه! یک ‌سری هم آمده بودند در خیابان عشق‌بازی کنند. می 1968 انقلاب جنسیتی و انقلاب در زندگی روزمره هم بود. حالا اگر این تجربه‌ها را نداشته باشیم نمی‌توانیم این مسایل را درک کنیم و همۀ حرف ما این بود که اتفاقاً باید به سمتی برویم که رابطۀ مفاهیم با این امور انضمامی را روشن کنیم.[44]

طرفه آنکه این همان چرخش فرهنگی مهمی بود که بعدها مطالعات فرهنگی را به مثابه پیکره‌ای از دانش در فضای نهادی و آکادمیک ایران ممکن کرد، چرا که تا پیش از آن مسئلۀ  فرهنگ در تسخیر اندیشه‌های ذات‌گرا و استعلایی بود که بیشتر در پی تسخیر زیست‌جهان فرهنگی بودند تا فهم همدلانۀ آن. جامعه‌شناسی رسمی و آکادمیک در ایران نیز پس از انقلاب برای آنکه امکان بقا داشته باشد، خود را از معضله‌های فرهنگی با این مدعا که می‌خواهد از قضاوت ارزشی مبرا بماند برکنار داشته بود و بدین سبب، در غیاب نیروهای انتقادی در فضای آکادمیک، سهم عمدۀ این بار بر دوش ارغنون افکنده شد. ارغنون در زمینه و زمانه‌ای منتشر شد که جدال برای تسخیر ابژه‌ها و مناسبات زندگی روزمره داغ بود و شاید آن دوران را بتوان جنگ تفسیرها نام نهاد. چرا که نوفردیدی‌ها به علت منابع فکری‌شان به زبان و نماد بسیار علاقه‌مند بودند و هر ابژه‌ای را فوری بسان نماد یا نشانه درمی‌آوردند:

در نزد نشریه صبح و امثال آنها، فرهنگ کلیتی شده بود که همه‌چیز را بلعیده بود. اما اگر این بازی را ادامه دهیم، یعنی نوعی نگاه فرهنگی بدون میانجی به جهان، به توهمی در خواهیم افتاد و آن این ا‌ست که فرهنگ را جهان بسته‌ای خواهیم دید که مدام خودش به خودش ارجاع می‌دهد و می‌کوشد همین جهان بسته را کشف کند و بخواند. اگر فَکتی در کار نباشد که بتوان به آن ارجاع داد، هر کس بیشتر متوهم‌تر و متخیل‌تر باشد بیشتر می‌تواند بنویسد.[45]

ارغنون کوشید از طریق انتخاب مقالات مهمی که دربارۀ زندگی روزمره نوشته شده بودند، به‌ویژه مقالاتی از گئورگ زیمل، والتر بنیامین، رولان بارت، استوارت هال، ریموند ویلیامز و جان فیسک این درک محدود و خودارجاعانه به امر فرهنگی را درشکند و نشان دهد نشانگان فرهنگی به‌ جای چرخش ابدی بر مدار نوعی خوانش آخرالزمانی که دارای رد و نشان مناسبات هژمونیک خاصی است، می‌توانند به شیوه‌های دیگری و بر مَدارات دیگری نیز بچرخند. این حرکت بر مدارات دیگر شاید همان چیزی باشد که با وام‌گیری از میشل دوسرتو بتوان آن را تاکتیک‌های ابداعی در برابر استراتژی‌های مستقر در زندگی روزمره دانست.[46]  ارغنون منابع اولیه و شیوه‌های مواجهه‌ای متفاوتی را در خوانش فرهنگ انضمامی و زندگی روزمره معرفی کرد که می‌توانست مناسبات زندگی روزمره را نه به منزلۀ نشانه‌های هراس‌آمیز آخرالزمانی، بلکه به مثابه نشانه‌هایی قرائت کند که در آنها مقاومت و ابداع موج می‌زند. این رویکرد همان چیزی بود که رفته‌رفته در اواخر دهۀ 1370 وارد فضای نهادی علوم اجتماعی ایران شد و اولین جرقه‌های آشنایی با مطالعات فرهنگی را به معنای نهادی آن روشن ساخت.

[1] البته امریکا پس از کش و قوس‌های بسیار با پرداخت کمک‌های مالی به ایران مخالفت کرد و تحریم‌های اقتصادی بیشتری علیه ایران تصویب شد.

[2] ‌”بازگشت ایران به صحنۀ بین‌المللی،“ سلام، پیش‌شمارۀ 3 (26 اسفند 1369)، 3.

[3] برای آشنایی اجمالی با این تنوعات بنگرید به علی قیصری،  روشنفکران ایران در قرن بیستم: از مشروطیت تا پایان سلطنت، ترجمۀ محمد دهقانی (تهران: هرمس، 1393)، 140-145.

[4] بنگرید به مهرزاد بروجردی، روشنفکران ایرانی و غرب، ترجمۀ جمشید شیرازی (تهران: فرزان روز، 1377).

[5] بروجردی، روشنفکران ایرانی و غرب، 88.

[6] طاهره صفارزاده، طنین در دلتا (تهران: رواق، 1357)، 53-54.

[7] صفارزاده، طنین در دلتا، 58.

[8] احسان نراقی، غربت غرب (چاپ 2؛ تهران: امیرکبیر، 1354)، 9.

[9] نراقی، غربت غرب، 91.

[10] سیاوش کسرایی، ”امریکا، امریکا،“ در گزینۀ اشعار سیاوش کسرایی (چاپ 8؛ تهران: مروارید، 1391)، 150-151.

[11] جلال آل‌احمد، غربزدگی (تهران: رواق، بی‌تا)، 34.

[12] آل‌احمد، غربزدگی، 53-54.

[13] آل‌احمد، غربزدگی، 21.

[14] البته آل‌احمد خود در چنین صورت‌بندی بنیادینی ناموفق ماند. او اگرچه صورت‌بندی‌های سیاسی و جغرافیایی از دوگانۀ شرق-غرب را به کناری نهاد و مسئلۀ ماهیات فلسفی را برجسته کرد، اما سرانجام به هنگام وضع صورتبندی بدیل، تحت تأثیر خوزه دوکاسترو (Josué de Castro)، نظریه‌پرداز و سیاستمدار برزیلی بود [بنگرید به محمدمنصور هاشمی، هویتاندیشان و میراث فکری احمد فردید (تهران: کویر، 1393)، 152] و معضلۀ اصلی را نابرابری اقتصادی و توسعۀ نامتوازن میان غرب و شرق دانست: ”برای من غرب و شرق، نه معنای سیاسی دارد و نه معنای جغرافیایی، بلکه دو مفهوم اقتصادی است. غرب یعنی ممالک سیر و شرق یعنی ممالک گرسنه.“ بنگرید به آل‌احمد، غربزدگی، 22-23.

[15] آل‌احمد، غربزدگی، 16.

[16]فردید در اوان جوانی علاقۀ خود به برگسون را در مقالۀ ”هانری برگسون و فلسفۀ برگسونی“ آشکار کرد. او در این مقاله که در سال‌های 1316-1317 طی دو شماره در مجلۀ مهر منتشر شد،  چنین پرشور از برگسون ستایش کرد: ”هانری برگسون یک تن از آن اندیشمندان بینادلی است که اکنون نزدیک است که بر ویرانه‌های فلسفه مادی یکی دو قرن اخیر، کاخ باشکوهی از حقیقت و روحانیت برافرازد.“ به نقل از بیژن عبدالکریمی، هایدگر در ایران: نگاهی به آثار و اندیشههای سیداحمد فردید (تهران: بنیاد حکمت و فلسفه، 1392)، 51. بعدها که فردید از برگسون گذر کرد، با تعابیری تند همچون ”حیوان لایعلم و صاحب رسالۀ مسخره‌ای به‌نام خنده“ و ”برگسون یهودی“ به او تاخت. بنگرید به احمد فردید، دیدار فرهی و فتوحات آخرالزمان، به کوشش محمد مددپور (تهران: نشر نظر، 1381)، 388-389.

[17] عبدالکریمی، هایدگر در ایران، 145.

[18] فردید، دیدار فرهی، 136.

[19]احسان نراقی که پیش از انقلاب از دوستان فردید و البته مشاوران حکومت بود دربارۀ تلاش فردید برای نزدیکی به قدرت سیاسی و بدل شدن به یکی از تئوریسین‌های سیاست فرهنگی در عصر پهلوی چنین گفته است: ”این آقا که خودش را فیلسوف می‌دانست و خدا را بنده نبود، هنگام تأسیس حزب رستاخیز [که محصول تک‌حزبی شدن فضای سیاسی ایران به دستور شاه در سال 1353 بود] پایش را کرد توی یک کفش که مرا ببر پیش هویدا، می‌خواهم کاندیدا بشوم برای نمایندگی شهر یزد در مجلس. گفتم آقای فردید! تو فیلسوفی، می‌خواهی چه ‌کنی؟ در مجلس مسخره‌ای که تنها یک حزب وجود دارد؟ می‌گفت نه! من آنجا می‌توانم منشأ اثر باشم. بعد جریان دیالکتیک انقلاب [شاه و ملت] پیش آمد. خودش را کشت که در آنجا حاضر باشد و آمد و بحث کرد و بیچاره نیکخواه [فعال سیاسی چپ که از عوامل سوءقصد نافرجام به جان شاه بود و بعدها به یکی از تئوریسین‌های فرهنگی حکومت پهلوی تبدیل شد] که فردید به او اصرار داشت می‌خواهد دیالکتیک انقلاب را بنویسد. در هر عملی که ممکن بود او را به صاحبان قدرت نزدیک کند داوطلب می‌شد.“ به نقل از بکتاش منوچهری، فردید از نگاه دیگران (تهران: قصیده‌سرا،  1388)، 254-255.

[20] تعلیقه شرحی است که در حاشیۀ کتاب یا رساله نوشته می‌شود. عبدالرضا مظاهری، شرح تعلیقۀ آیتالله العظمی امام خمینی بر فصوص الحکم ابنعربی (تهران: علم، 1387)، 36.

[21] اسماعیل منصوری لاریجانی، سیری در اندیشۀ عرفانی حضرت امام (تهران: مرکز نشر فرهنگی آیه، 1377)، 144.

[22] روح‌الله خمینی، شرح حدیث جنود عقل و جهل (تهران: مؤسسۀ تنظیم و نشر آثار امام خمینی، 1382)، 300.

[23] به نقل از سیدموسی دیباج، آراء و عقاید سیداحمد فردید: مفردات فردیدی (تهران: علم، 1386)، 60.

[24] روح‌الله خمینی، آداب نماز: آداب الصلوه (تهران: مؤسسۀ تنظیم و نشر آثار امام خمینی، 1372)، 348.

[25]Roxanne Varzi, Warring Souls: Youth, Media and Martyrdom in Post-Revolution Iran (Durham: Duke University Press, 2006), 9.

[26] عبدالکریم سروش، تفرج صنع: گفتارهایی در اخلاق و صنعت و علوم انسانی (تهران: صراط، 1393)، 235.

[27] سروش، تفرج صنع، 235.

[28] عبدالکریم سروش، ”وجود و ماهیت غرب،“ کیهان فرهنگی، شمارۀ 5 (مرداد 1363)، 19-22.

[29] برگرفته از مصاحبۀ اختصاصی با مراد فرهادپور، 1392.

[30] رضا داوری اردکانی، ”تهاجم فرهنگی و وضعیت تفکر (میزگرد)،“ کیهان فرهنگی، سال 9، شمارۀ 6 (شهریور 1371)، 12.

[31] کریم مجتهدی، ”تهاجم فرهنگی و وضعیت تفکر (میزگرد)،“ کیهان فرهنگی، سال 9، شمارۀ 6 (شهریور 1371)، 12.

[32] داوری اردکانی، ”تهاجم فرهنگی،“ 11.

[33] رضا داوری اردکانی، فلسفه در بحران (تهران: امیرکبیر، 1373)، 101.

[34] یوسفعلی میرشکاک، ”دوزخ پایتخت،“ صبح، سال 1، شمارۀ 7 (1374)، 7.

[35] شاید بی‌راه نیست که میرشکاک در گفت‌و‌گویی مکرر خودش را ”سگ هار“ و ”هار فرهنگی“ معرفی می‌کند. بنگرید به یوسفعلی میرشکاک، ”از تلخ پروا نیست،“ صبح، سال 1، شمارۀ 28 (1374)، 8-9.

[36]Theodor W. Adorno, Prisms, trans. Samuel and Shierry Weber (Massachusetts: MIT Press, 1997), 31.

[37] دربارۀ نسبت نقد فرهنگی نوفردیدی‌ها و خشونت‌ سیاسی مطالب متفاوتی نقل شده است. عبدالکریم سروش در این ‌باره نوشته است: ”فردید به شدت طرفدار خشونت بود. من خودم به یاد دارم که یکی از شاگردان فردید، که در کلاس‌های فلسفۀ علم من هم شرکت می‌کرد، یک بار برخاست و به صراحت خطاب به من گفت که همیشه نمی‌توان با مخالفان استدلال کرد. در مواردی باید شمشیر به کار برد.“ به نقل از منوچهری، فردید از نگاه دیگران، 186.

[38]Adorno, Prisms, 31.

[39] برگرفته از مصاحبۀ اختصاصی با حمید محرمیان معلم، 1392.

[40] ارغنون، که عنوان کتاب مهم ارسطو است، در عین حال جزو ادوات موسیقی است و در یکی از اشعار حافظ نیز اشاره‌ای به آن شده است: ”ارغنون‌ساز فلک رهزن اهل هنر است / چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم.“

[41] دیگر اعضای شورای سردبیری ارغنون را علی مرتضویان و حسین پاینده تشکیل می‌دادند. محمد پوینده، نویسنده و مترجم ایرانی که در جریان قتل‌های زنجیره‌ای سال 1377 کشته شد، نیز یکی دیگر از اعضای این شورا به حساب می‌آمد که پس از چندی از عضویت در آن انصراف داد.

[42]شورای نویسندگان، ”یادداشت،“ ارغنون، سال 1، شمارۀ 1 (بهار 1373)، دو.

[43] رامین جهانبگلو، موج چهارم، ترجمۀ منصور گودرزی (تهران: نی، 1381)، 221-243.

[44] برگرفته از مصاحبۀ اختصاصی با مراد فرهادپور، 1392.

[45] برگرفته از مصاحبۀ اختصاصی با یوسف اباذری، 1392.

[46] Michel De Certeau, The Practice of Everyday Life, trans. Steven Rendall (Berkeley and Los Angeles: University of California, 1988), 29.

تكثرگرايي، تحزب و سياست‌ورزي حزبي در آرای سیاسی و مباني فكري جنبش مسلمانان مبارز: 1357-1360

مظفر شاهدی <Mozaffar Shahedi < mozaffarshahedi@gmail.com‌، دانش‌آموختۀ دکتری تاریخ انقلاب اسلامی، پژوهشگر ارشد پژوهشکدۀ تاریخ معاصر است و تاکنون ده‌ها مقالۀ علمی و 15 کتاب علمی و دانشگاهی منتشر کرده است. برخی از آثار ایشان عبارت‌اند از مردی برای تمام فصول: اسدالله علم و سلطنت محمدرضاشاه پهلوی؛ تاریخ بانک استقراضی روس در ایران؛ حزب رستاخیز اشتباه بزرگ؛ ساواک: سازمان اطلاعات و امنیت کشور؛ تاریخ بانک شاهنشاهی ایران؛ سه حزب: مردم، ملیون، ایران نوین؛ افول مشروطیت: زندگینامۀ سیاسی دکتر منوچهر اقبال؛ و مبانی نظری و ریشه‌های تاریخی انقلاب اسلامی ایران.

 

مقدمه و بيان مسئله

هنگامي كه شركا و سهامداران انقلاب-كه ما آنها را در چهار جریان سياسي- فكريِ اسلام‌گرايان، چپ، ليبرال، و تركيبي صورت‌بندي كرده‌ايم-در 22 بهمن سال 1357 به‌حيات حكومت پهلوي پايان دادند، فرصت كم‌سابقه‌اي براي تأسيس نظام سياسي تكثرگراي جديدي، بر مبناي شكل‌گيري و فعاليت احزاب سياسي رقيب، در ايران فراهم شد.

اگرچه تا آن هنگام نخبگان فكري و سياسي ايران صورت‌بندي نظري دقيقي از فلسفه و ضرورت تشكيل و فعاليت احزاب سياسي رقيب به دست نداده بودند، اما طي دهه‌هاي گذشته و تا آستانۀ انقلاب، جامعۀ ايراني سنت حزبي دیرپایی را، هرچند ناموفق ولي پُرفرازونشيب، تجربه كرده بود و به‌ تبع آن، دامنۀ انتظارات و دغدغه‌هاي سهامداران انقلاب براي پي‌افكندن يك نظام تكثرگراي مبتني بر تحزب و سياست‌ورزي حزبيِ منتهي به ‌حكمراني حزبي امر پوشيده‌اي نبود. بنابراين، احزاب و جريان‌هاي سياسي متعدد با گرايشات فكري و سياسي متفاوت و حتي متعارض با اين هدف اساسي در روند فروپاشي حكومت پهلوي مشاركت كردند كه در فرداي پيروزي انقلاب سهم و جايگاهي درخور در عرصه سياسي و اجتماعي كشور كسب كنند.

همۀ اينها مستلزم شكل‌گيري نظام سياسي‌ مداراجو و تكثرگرايي بود كه با پذيرش اصل تحزب و سياست‌ورزي رقابت‌آميز حزبي، تأسيس و فعاليت آزادانۀ احزاب و گروه‌هاي سياسي داراي افكار و گرايشات سياسي مختلف را به ‌رسميت بشناسد. با تمام اين احوال، پس از پيروزي انقلاب، ظرفيت سياسي مطلوبی براي نهادينه شدن تكثرگرايي، تحزب و سياست‌ورزي حزبي منتهي به‌حكمراني حزبي فراهم نشد.

قراين بسياري وجود داشت كه نشان مي‌داد در آن برهه، احزاب و گروه‌هاي سياسي تكثرگرا و مداراجوي ميانه‌رو كه بالقوه و بلكه بالفعل بتوانند فرايند گذار دموكراتيك را تسهيل کنند و‌ نهادينه سازند در اقليت قرار داشتند.[1]

با عنايت به‌اين امر، در مقالۀ پیش رو، آرای سياسي و مباني فكري جنبش مسلمانان مبارز دربارۀ تكثرگرايي،‌ تحزب و سياست‌ورزي حزبي، طي سه ‌چهار سال متعاقب پيروزي انقلاب ايران (1357-1360) را بررسي و از منظر تاريخي ارزیابی می‌کنم. مدعاي پژوهش اين است كه آرای سياسي و مباني فكري جنبش مسلمانان مبارز تكثرگريز و نافي شكل‌گيري نوعی نظام سياسي دموكراتيك تكثرگرا در ايران‌ بود.

پيشينۀ سياسي جنبش مسلمانان مبارز

جنبش مسلمانان مبارز در سال 1356 از جنبش آزادي‌بخش مردم ايران يا جنبش انقلابي مردم ايران،‌ موسوم به‌ جاما، انشعاب كرد. جاما در حوالي سال‌هاي 1342-1343 شكل گرفت. كاظم سامي، نظام‌الدين قهاري و محمود نكوروح‌ مطلق از بنيادگذاران جاما بودند. كمي بعد هم حبيب‌الله پيمان به‌ جاما پيوست. مباني فكري و رويكرد سياسي جاما تركيب و تلفيقي از اسلام و سوسيال-دموكراسي بود. جاما،‌ متأثر از انسداد سياسي ناشي از سركوب قهرآميز قيام مخالفان سياسي و مذهبي در سال 1342، با ‌هدف مبارزۀ مسلحانه فعاليت خود را آغاز و‌ در واقع، از درون حزب مردم ايران انشعاب كرد كه خود در سال 1340 جبهۀ ملي دوم را ترك كرده بود. حزب مردم ايران را حسين راضي و محمد نخشب رهبري مي‌کردند. محمد نخشب كه در اوايل دهۀ 1320 در انجمن اسلامي اميركبير در دبيرستان دارالفنون در تهران عضويت داشت، در حوالي سال‌های 1323-1324 به‌ همراه جلال‌الدين آشتياني نهضت خداپرستان سوسياليست را تأسيس كردند كه به‌رغم تأثيرپذيري از ايدئولوژي ماركسيسم، عمدتاً تشكلي اسلام‌گرا شناخته مي‌شد. نهضت خداپرستان سوسياليست عضو جبهۀ ملي اول بود و در جريان نهضت ملي شدن نفت با حزب ايران ائتلافي شكننده تشكيل داد.

کثیری از اعضاي جاما، كه در سال 1343 با انتشار جزوه‌اي از مبارزات مسلحانه عليه حكومت وقت حمايت كرده بودند، در مرداد سال 1344 دستگير و زنداني شدند.[2] دو سال بعد كه دستگيرشدگان آزاد شدند،‌ رفته‌رفته با سازمان مجاهدين خلق ارتباط پيدا كردند. همكاري جاما با سازمان مجاهدين خلق تا هنگام اعلام تغيير مواضع ايدئولوژيك آن سازمان در سال 1354 ادامه يافت.[3]

حبيب‌الله پيمان در سال 1356 از جاما جدا شد و جنبش مسلمانان مبارز را تأسيس كرد. اگرچه جنبش مسلمانان مبارز تشكل سياسي قابل توجهي نبود،‌ اما حبيب‌الله پيمان در سال‌هاي پُرتلاطم 1356-1357، در عرصۀ سياسي و اجتماعي كشور حضوري فعال داشت. جنبش مسلمانان مبارز پس از پيروزي انقلاب از ‌منتقدان دولت موقت بازرگان و حزب جمهوري اسلامي بود. مواضع سياسي و ايدئولوژيك جنبش مسلمانان مبارز تا حدي به ‌سازمان مجاهدين خلق و جاما نزديك بود. با گسترش تعارضات سياسي سازمان مجاهدين خلق با نظام جمهوري اسلامي،‌ كه از 30 خرداد 1360 به‌ مرحلۀ بازگشت‌ناپذیری رسيد،‌ جنبش مسلمانان مبارز راه خود را از آن سازمان جدا كرد.[4]

دموكراسي  و تكثرگرايي سياسي در آرای جنبش مسلمانان مبارز: 1357-1358

مباني فكري و سياسي جنبش مسلمانان مبارز تركيب و تلفيقي از اسلام راديكال و سوسياليسم بود و اين معنا به‌ وضوح در مواضع سياسي آن منعكس مي‌شد. تكثرگرايي و سياست‌ورزي حزبي مطلوب جنبش مسلمانان مبارز، در خوش‌بينانه‌ترين وضعيت، در چارجوب نوعي نظام دموكراتيك شورايي معنا پيدا مي‌كرد. جنبش مسلمانان مبارز، متأثر از ماركسيسم، حاكميت آرماني خود را در جامعۀ بي‌طبقۀ توحيدي ترسيم،[5] و به‌تبع آن ليبرال-دموكراسي‌هاي حاكم بر جهان غرب را نفي مي‌كرد.

جنبش مسلمانان مبارز‌ در اردیبهشت 1358 در بخش‌هايي از بيانيۀ ”مواضع فكري و سياسي“اش به‌گونه‌اي نه ‌چندان شفاف دموكراسي و تكثرگرايي سياسي و حزبي مطلوب خود را در چارچوب نظامی متكي به‌آموزه‌ها و ارزش‌هاي الهي به‌شرح زير صورت‌بندي كرده بود:

مبارزه با ضدانقلاب هرگز نبايد بهانۀ سلب آزادي عقايد و تشكل و بيان قرار گيرد، زيرا اختناق فكري و سياسي با اصول آزادي‌بخش توحيدي مخالف است و جلوي شكوفايي استعدادها و ظهور نظريات و راه‌حل‌هاي كامل و مؤثرتر را مي‌گيرد و به ‌زيان رشد حق است. به ‌اعتقاد ما، هدف اصلي انقلاب اسلامي آن است‌كه جامعه را به ‌سوي استقرار كامل نظام توحيدي پيش براند. اصل تاريخي امامت و وراثت مستضعفان و متقين ايجاب مي‌كند كه حاكميت و مالكيت از قدرت‌هاي غيرمردمي سلب گردد و بنا به‌ اصل حاكميت و مالكيت الله به دست مردم سپرده شود . . . قانون اساسي انقلاب بايد اعتراف كند به‌ اينكه [اين] مردم‌اند كه به ‌وكالت از جانب خداوند بايد حق حاكميت الله را اعمال كرده و در چارچوب اصول الهي تصميم بگيرند . . . اصالت دادن به‌مردم در تصميم‌گيري بر مبناي اصول ثابت الهي و رعايت اصل امامت و وراثت ايجاب مي‌كند كه قدرت از طريق شوراهاي اسلامي خلقي در تمام سطوح به‌ مردم واگذار گردد . . . تمركز ثروت و قدرت در دست‌هاي يك فرد يا گروه و يا طبقه، به‌ هر نحو كه باشد، با اصول فوق مغاير بوده و سرانجام به‌ استبداد و استثمار مي‌كشد. در نظام آينده، دولت بايد نقش راهنما، نظارت و هماهنگ‌كننده داشته باشد. مجلس نمايندگان مردم كه مبعوث شوراهاي اسلامي خلق در شهر و روستا در محله‌ها و كارخانه‌ها و ادارات و ارتش و مدارس و دانشگاه‌ها و مزارع و دهكده‌ها هستند، عالي‌ترين مقام قانون‌گذاري و تصميم‌گيري محسوب مي‌شوند. قوۀ اجرايي در تمام سطوح و بين شوراهاي اسلامي خلقي توزيع مي‌گردد . . . قوۀ قضايي بايد كاملاً مستقل از قوۀ مجريه باقي بماند.[6]

قراين نشان مي‌دهد که در دموكراسي مطلوب جنبش مسلمانان مبارز دو جريان ملي‌گراي ليبرال و چپ و ماركسيست وضعيت مبهمي داشتند و چه ‌بسا دشمن تلقي مي‌شدند. چنان‌كه يك‌بار، در سرمقالۀ هفته‌نامه امت، ارگان جنبش مسلمانان مبارز، در اين باره چنين آمده بود:

نفاق‌افكني‌ها و سمپاشي‌ها و اخلال‌گري‌هاي افراد و گروه‌هاي فرصت‌طلب به ‌دو بخش تقسيم مي‌شود: بخشي افراد و قشرهاي مرفه‌الحال و آسوده‌خيال و بيشتر تكنوكرات و بوروكرات و شمالِ ‌شهرنشين‌اند . . . تغييرات اجتماعي و اقتصادي و فرهنگي كه از انقلاب اسلامي ايران انتظار مي‌رود، هيچ‌كدام به‌ نفع آنها نيست. ناچار لباس روشنفكري و آزادي‌خواهي بر تن كرده‌اند و فرصت‌طلبانه از هر موقعيتي براي تضعيف انقلاب و شكست دادن آن سود مي‌جويند و لحظه‌اي از غرولند و دلسوزي و گريه براي خلق و آزادي و دموكراسي دست نمي‌كشند . . . بخش ديگر ماركسيست‌ها هستند كه از يك نظر به‌ سه گروه كلي قابل تقسيم‌اند. بخشي متظاهرين به‌ماركسيسم‌اند . . . بخشي ماركسيست‌هاي قدرت‌طلب‌اند و براي تضعيف انقلاب و زمينه‌سازي جهت كسب قدرت در سنگر تجزيه و تحليل‌هاي ماركسيستي از انقلاب ايران موضع گرفته‌اند . . . ماركسيسم نمي‌تواند با پيروزي يك انقلاب اسلامي موافق باشد، زيرا علت وجودي خود را از دست مي‌دهد.[7]

بدين‌ترتيب، دقيق‌تر آن است كه جنبش مسلمانان مبارز به‌ تحزب، سياست‌ورزي حزبی و به‌ تبع آن حكمراني حزبي معمول در دو جهان سرمايه‌داري غرب و كمونيسم اعتقادي نداشت و، اگرچه هنوز مبهم و آزموده‌نشده، به ‌دنبال عرضۀ الگوي نويني از دموكراسي و تحزب در چارچوب نوعی نظام شورايي بود. در سرمقاله‌اي از جنبش مسلمانان مبارز در هفته‌نامۀ امت در اين باره چنين مي‌خوانيم:

در كليه دموكراسي‌هاي جديد- شرقي يا غربي- مردم به‌طور جدي به‌حساب نيامده‌اند. در هر دو مردم وسيله‌اند، اما در هر جا تحت عنوان و پوشش و با كيفيت خاص خود. در ممالك سرمايه‌داري غرب مردم بازيچۀ قدرت‌هاي اقتصادي و سياسي هستند كه توسط وسايل تبليغاتي و سازمان‌هاي حزبي و سنديكايي به ‌هر سو كه منافع آنها اقتضا كرد كشانده مي‌شوند و به ‌هر كس و هرچه آنها خواستند رأي مي‌دهند و شعارهايي را كه از بلندگوهاي احزاب و رهبران خارج مي‌شود تكرار مي‌كنند. در ممالك به ‌اصطلاح سوسياليستي، مردم تابع بي‌اراده و محكوم رأي و تصميم قدرت و حزب حاكم‌اند. آنها ناچارند حقايق را فقط از دهان رهبران حزب و دولت و از زبان گويندگان راديو و تلويزيون دولتي  بشنوند و در جرايد رسمي و نيمه‌رسمي بخوانند و بر طبق رأي و نظر و فرمان آنها قضاوت كنند، عمل نمايند و رأي بدهند.[8]

امت، ارگان جنبش مسلمانان مبارز، در جايي ديگر با ادبيات و لحني صريح‌تر به جريان ملي‌گراي ليبرال-كه گسترۀ شمول آن تا نهضت آزادي مي‌توانست ادامه يابد-به ‌مثابه ”نيروهاي وابسته به ‌سرمايه‌داري جهان‌خوار“ كه مانعي جدي در مسير تحقق اهداف انقلاب اسلامي ايران هستند حمله و تأكيد کرد:

و اما ليبراليسم جريان اجتماعي است كه با انجام هر نوع تغيير بنيادي در نظام موجود ضديت داشته و به دليل داشتن نوعي وابستگي به‌ فرهنگ استعمار غربي اهميت تضاد با امپرياليسم را ناديده مي‌گيرد و از دموكراسي نوع غربي آن حمايت مي‌نمايد. دموكراسي و آزادي كه سرانجام آن تثبيت نيروهاي وابسته به ‌سرمايه‌داري جهان‌خوار و حفظ سلطۀ فرهنگ استعمار غربي در كشور ما مي‌باشد . . . متجددين و اخلاف ليبرال آنها تا امروز هميشه از دموكراسي‌هاي سرمايه‌داري غربي دفاع كرده‌اند . . . آنها با تغييرات مكتبي كه منجر به ‌قطع سلطۀ استعمار مي‌شود مخالف‌اند. آنها فقط آزادي مي‌خواهند . . . آنها براي عنصر استعمار واقعيت قائل نيستند و امپرياليسم را چيزي موهوم مي‌دانند . . . اميد استعمار در عصر مشروطه به ‌همين مزدورين بود و امپرياليسم در زمان ما هم به ‌ليبرال‌ها چشم دوخته است. ليبرال‌ها مدافعان سياسي نظام سرمايه‌داري وابسته به‌استعمارند . . . انقلاب اسلامي نمي‌تواند مطلوب محافل امپرياليستي و وابستگان بدان باشد . . . اگر مسئولين و زمامداران به ‌اين معنا بي‌توجه باشند، رسالت تاريخي انقلاب را ناديده گرفته‌اند.[9]

بدين‌ترتيب، در آستانۀ پيروزي انقلاب، مباني فكري و رويكرد سياسي جنبش مسلمانان مبارز با تحزب و سياست‌ورزي حزبي در چارچوب نوعی نظام تكثرگراي دموكراتيك در تعارضي، كمابيش آشكار سير مي‌كرد.

جنبش مسلمانان مبارز بي‌آنكه از فرايند سياسي و اجتماعي متعاقب پيروزي انقلاب رضايت خاطر چنداني داشته باشد-چون معتقد بود انقلاب ايران هنوز در آغاز راه است و تا نيل به ‌معيارهاي مطلوب آن سازمان بسیار فاصله‌ دارد-در نخستين گام به‌ ظاهر ناگزير از حكومت جمهوري اسلامي پيشنهادي آيت‌الله خميني حمايت كرد و به‌‌آن رأي ”آري“ داد.[10] در واقع، جنبش مسلمانان مبارز معتقد بود كه انقلاب ايران تا مرحلۀ استقرار و تأسيس حكومت مطلوب فاصله دارد و به ‌همين سبب، همواره از تداوم انقلاب و جنبش انقلابي سخن به ‌ميان می‌آورد و تصريح مي‌كرد: ”تا برقراري جامعۀ بي‌طبقۀ توحيدي نهضت ادامه دارد.“[11]

آرای سياسي جنبش مسلمانان مبارز از رفراندوم تعيين نوع نظام تا تصويب قانون اساسي

 جنبش مسلمانان مبارز كه به‌ ”جمهوري اسلامي“ رأي مثبت داده بود، خواستار شكل‌گيري ”نظام سياسي مبتني بر شوراهاي اسلامي و سياست عدم تمركز و دادن حق تصميم‌گيري به‌ مردم“ بود.[12] رهيافت‌هاي سياسي و مباني فكري اين جنبش به‌گونه‌اي نه ‌چندان منسجم از آرای دكتر علي شريعتي و آيت‌الله سيدمحمود طالقاني متأثر بود.[13]

جنبش مسلمانان مبارز در بيانيه‌اي كه با عنوان ”در رابطه با شرايط حاد كنوني“ منتشر كرد، رويكرد سياسي- ايدئولوژيك سهامداران انقلاب را به ‌دو دستۀ كلي تقسيم كرد: ”دسته‌اي آن‌ را يك انقلاب دموكراتيك و صرفاً ضداستبدادي و ضداستعماري تفسير مي‌كنند و دسته‌اي كه آن ‌را انقلابي مكتبي“ مي‌دانند. اين بيانيه مباني فكري و رويكرد سياسي دستۀ اول را تكثرگرايي و سياست‌ورزي مسالمت‌آميز و مداراجويانۀ حزبي احزاب و گروه‌هاي سياسي دگرانديش ”صرف‌نظر از عقايد،‌ مذهب و ايدئولوژي آنها“ در چارچوب يك نظام سراسر دموكراتيك و ليبرال مي‌داند كه بر مبناي آن، ”چون انقلاب دموكراتيك است نبايد عقيده و نظام فكري خاصي را تحميل كند و حاكم سازد و نبايد قدرت در دست‌هاي گروه معيني متمركز شود،“ بلكه ”مردم از طريق شركت در احزاب و سپس انتخابات و تشكيل مجالس نمايندگي دربارۀ آيندۀ مملكت، شكل حكومت و سياست‌هاي آن تصميم“ مي‌گيرند. بيانيه محور كلي رويكرد دوم به ‌انقلاب را نيز چنين صورت‌بندي كرده بود: ”بر طبق نگرش دوم، مردم نه ‌فقط عليه استبداد و استعمار كه در عين ‌حال براي تغيير كلي نظام و استقرار يك نظام اسلامي مبارزه كردند و انقلاب از ابتدا داراي ايدئولوژي بوده است . . . بعداً هم با اكثريت مطلق 98 درصد به‌ اسلامي بودن نظام مملكتي رأي دادند . . . از اين رو، انقلاب بايد همۀ نظام كهنه را در هم بريزد و نظمي نوين بر اساس جهان‌بيني توحيدي و ايدئولوژي اسلامي پايه‌گذاري كند.“ اين بيانيه ضمن اينكه معتقد است، تا آن هنگام، تحولات پساانقلابي در پيشبرد اهداف هيچ‌يك از اين دو رويكرد موفقيت درخوري نداشته است؛ اما به‌ صراحت و به‌شرح زير، جنبش مسلمانان مبارز را مدافع مباني فكري و روش سياسي رويكرد دوم مي‌شناساند:

معتقديم مردم عليه نظام استبداد، استعمار و براي استقرار حكومت و نظام اسلامي انقلاب كردند. معتقديم استقرار نظام اسلامي به‌ معناي نفي همۀ تضادهاي اجتماعي-اقتصادي رژيم گذشته و محو كامل مناسبات استثماري، استبدادي و سلطۀ استعماري است . . . معتقديم كه اكثريت مطلق مردم با استقرار يك نظام انقلابي اسلامي موافق‌اند و از يك رهبري مكتبي و انقلابي حمايت قاطع مي‌كنند.

جنبش مسلمانان مبارز در اين بيانيه تقريباً به ‌وضوح نشان مي‌دهد كه تعلق‌ خاطري به ‌تكثرگرايي و سياست‌ورزي حزبي منتهي به‌حكمراني حزبي در چارچوب نوعی نظام دموكراتيك ليبرال ندارد و مدل دموكراسي مطلوب خود را با محور ديدگاه دوم به‌شرح زير و در قالب گونه‌ای نظام شورايي متمركز و شبه‌ماركسيستي معرفي مي‌كند:

لازم است با تكيه بر محور قدرت انقلاب (مردم، رهبري واحد انقلابي) بايد شوراي رهبري انقلاب تجديد سازمان يابد و به ‌صورت مظهر ارادۀ 98 درصد مردم كه خواستار حكومت اسلامي هستند درآمده، دور از هر نوع انحصارگرايي تنها بر پايۀ معيار ايمان به ‌جهان‌بيني توحيدي و ايدئولوژي انقلابي اسلامي و صداقت انقلابي (يعني عدم وابستگي به‌ منافع و علايق شخصي، گروهي و اغراض خاص غيرتوحيدي) نمايندگان نيروها و عناصر مسلمان و انقلابي و آگاه را از ميان همه مردم و از جمله اقوام مختلف ايران در خود جمع كند و به‌ همۀ انقلابيون مسلمان بر محور برنامۀ انقلابي كه تدوين و اعلام مي‌كند وحدت عمل مي‌بخشد. سپس براي اجراي برنامۀ خود و انجام تغييرات انقلابي و مبارزه با مقاومت‌هاي ضدانقلاب، نيروي خلق را در درون شوراها متشكل و مبتلور ساخته،‌ حاضر در صحنه نگاه دارد و به ‌نيروي مردم و از مسير شوراها و بسيج انقلابي دانشجويان و دانش‌آموزان دلير و جوان و پيشرو بازسازي سريع و انقلابي كشور را آغاز و دنبال كند . . . شرط موفقيت در اين برنامه . . . اجراي يك سياست قاطع انقلابي و بدون ملاحظه عليه هر جريان اجتماعي و فرهنگي است كه وحدت انقلابي خلق را بر هم زند و يا در راه پيشبرد هدف‌هاي فوق مانع‌تراشي كند و يا بخواهد مناسبات پيشين را به‌ صورتي حفظ نمايد.[14]

هنگامي كه اعلام شد قانون اساسي نه‌ در مجلس مؤسسان، بلكه در مجلس محدودتر خبرگان بررسي و تصويب خواهد شد، جنبش مسلمانان مبارز با اين استدلال كه به ‌دليل نفوذ استعمار و ارتجاع هنوز مردم ايران ناتوان از مشاركت در انتخاباتی مستقل و آزادند، با اين تصميم به شرح زیر موافقت كرد:

چگونه مي‌خواهيم پيش از آزاد كردن مردم از نفوذ و سلطۀ استعمار و ارتجاع به‌ انتخابات عمومي و روش‌هاي پارلماني رو بياوريم. آيا در نفوذ اجتماعي سرمايه‌داري وابسته و ارتجاع و مزدوران امپرياليسم شك داريد؟ . . . آيا همۀ مردم همۀ امكانات تشخيص درست و انتخاب آزاد را در اختيار دارند؟ . . . ما در ايران كه انقلاب با سرعتي بي‌سابقه به‌ پيروزي رسيده است و آگاهي و شعور و وجدان انقلابي در همۀ اقشار توسعۀ كامل نيافته و نيروهاي ارتجاعي و وابسته به ‌استعمار ريشۀ عميق و نفوذ گسترده دارند و از يك حزب پيشتاز و فراگير محروم هستيم، چگونه بايد به‌ خود اجازه دهيم كه سرنوشت قانون اساسي و مكتب و انقلاب را به ‌مجلس [مؤسسان منتخب‌ مردم] بسپاريم . . . در حالي‌ كه بينش و فرهنگ انقلابي حتي در سطوح روشنفكري جامعه در حالت ضعف و نارسايي است، آيا تشكيل يك مجلس مؤسسان يا ملي كه مظهر انقلاب ايران و مكتب و ايدئولوژي انقلاب و خواست‌هاي اساسي مردم باشد امكان‌پذير است؟ انداختن جنبش انقلابي خلق مسلمان ايران به‌ مسير مبارزات پارلماني قبل از حل تضاد اصلي با امپرياليسم و نابودي پايگاه‌هاي آن و كنترل كامل نيروهاي ارتجاعي اشتباه بزرگي است.[15]

جنبش مسلمانان مبارز ”دو ضابطۀ اصلي براي پيشتاز يا شورايي كه بايد مسئوليت تدوين قانون اساسي و رهبري و هدايت جامعه را داشته باشد“ ”متقي بودن به ‌معناي كامل كلمه“ و ”به ‌انقلاب توحيدي در همۀ ابعاد آن آگاهي و ايمان“ داشتن اعلام كرد و از آنجا كه معتقد بود عموم مردم فاقد تشخيص چنين صلاحيت‌هايي هستند، پيشنهاد كرد: ”اعضاي شوراي مزبور از ميان همۀ نيروهاي مؤمن به ‌انقلاب اسلامي توسط يك شوراي كوچك سه نفري منتخب امام به ‌رياست آيت‌الله مجاهد طالقاني از افراد مورد اعتماد رهبري و عموم مردم تعيين شوند.“[16] در همان حال، جنبش مسلمانان مبارز از اوايل تير 1358‌ جلساتي هفتگي با عنوان ”برنامۀ بحث آزاد“ در موضوع ”قانون اساسي“ برگزار مي‌كرد و ”از همۀ خواهران و برادران متعهد به ‌انقلاب مكتبي“ دعوت مي‌کرد که در آن جلسات حضور يابند.[17]

جنبش مسلمانان مبارز، علاوه بر اينكه‌ به‌ مباني فكري و سياسي احزاب و گروه‌هاي تكثرگراي ليبرال بي‌اعتنا به ‌ماهيت اسلامي انقلاب و نظام جمهوري اسلامي‌ رويكردي انتقادي داشت، ‌نگرش نه‌ چندان مساعد و بلكه ترديدآميز بخش‌هايي از جريان اسلام‌گراي تحت رهبري آيت‌الله خميني به ‌قرائت خاص ديگر گروه‌هاي اسلام‌گرا-و از جمله جنبش مسلمان مبارز-و گروه‌هاي هم‌سو با ماهيت و روش سياست‌ورزي در چارچوب نظام جمهوري اسلامي را هم با نگراني دنبال مي‌كرد. جنبش، با هشدار خطر انحصارگرايي، معتقد بود كه اين جريان

سعي مي‌كند مردم را به‌ دو قطب اسلامي و ضداسلامي بر مبناي بينش خاص خود تقسيم نمايد و هر كس حرفي برخلاف منافع يا تمايلات يا نقطه‌نظرهاي آنان زد يا طرحي پيشنهاد كرد يا موضعي اتخاذ نمود، با زدن برچسب‌هاي ضداسلامي، تركيبي، ماركسيستي و نظاير آن سعي مي‌كنند وي را به ‌قطب مخالف اسلام و انقلاب برانند.‌[18] به ‌اضافه، در پيشبرد نظريات و مقاصد خود معمولاً از روش‌هاي غيراسلامي، يعني از ارعاب و ترور فكري و چوب و چماق استفاده كرده، به‌ شدت طالب سلطۀ مطلق بر تمام مراكز قدرت و تصميم‌گيري و اجرايي بوده و ميل دارند همه‌چيز و همه‌كس و همۀ نيروها و گروه‌ها و افكار و نظريات را زير نفوذ كامل خويش قرار دهند . . . و بيشتر متمايل به‌ پيروي از شيوه‌هاي فاشيستي مي‌باشند.[19]

جنبش مسلمانان مبارز، علاوه بر اينكه براي شركت در انتخابات مجلس خبرگان با سازمان مجاهدين خلق، جاما، سازمان اسلامي شورا و جنبش براي آزادي ائتلاف كرد، براي شماري از استان‌هاي كشور هم، مستقل از آن ائتلاف، كانديدا معرفي کرد.[20] حبيب‌الله پيمان،‌ رهبر جنبش مسلمانان مبارز و كانديداي مجلس خبرگان، ”پيش‌نويس قانون اساسي را يك قانون اساسي مكتبي“ نمي‌دانست و معتقد بود ”روح ايدئولوژي اصيل و انقلابي اسلام در آن حضور ندارد.“[21]

جنبش مسلمانان مبارز در مطلبي با عنوان ”كدام نماينده براي كدام قانون اساسي؟“ كه در 10 مرداد 1358 منتشر شد،‌ ضمن تأكيد بر ناآگاهي عمومي و با انتقاد تلويحي از اعتماد و رأي تمايل اكثريت بزرگ جامعۀ ايراني به ‌روحانيون انقلابي، و با اين پيش‌بيني كه كانديداهاي گروه‌هاي اسلام‌گرايي نظير جنبش مسلمانان مبارز بخت چندانی براي پيروزي نداشتند و اكثريت قاطع منتخبان مجلس خبرگان را روحانيون تشكيل خواهند داد، نسبت به ‌خطر انحصارگرايي درون جريان اسلام‌گرا و ”تبعيت‌هاي كوركورانه و انديشه‌هاي قالبي و قشري در ميان توده“ هشدار داد.[22]

وقتي انتخابات با پيروزي جريان اسلام‌گراي تحت رهبري آيت‌الله خميني پايان يافت، جنبش مسلمانان مبارز‌ طي بيانيه‌اي آن جريان را به‌تقلب، اعمال نفوذ، تضييع حقوق رقبا، انحصارگرايي و سوءاستفاده از نام و جايگاه آيت‌الله خميني رهبر انقلاب متهم كرد،[23] و نسبت به ‌تبعات سوء و نوميدكنندۀ تدوام چنان فرايندي براي آيندۀ نظام و انقلاب هشدار داد.[24]

در طول دورۀ فعاليت مجلس خبرگان هم جنبش مسلمانان مبارز تقريباً هيچ‌گاه نشان نداد كه در فرايند تصويب قانون اساسي، دغدغۀ دموكراسي، تكثرگرايي و تشكيل نظام دموكراتيك مداراجویی دارد. عمدۀ هشدارهاي آن در زمينۀ تحديد ثروت، تأمين حقوق كارگران و كشاورزان، عدالت اقتصادي و جستجوي سازوكارهايي قانوني-حقوقي براي مقابله با اقتصاد سرمايه‌داري و از ميان برداشتن به ‌زعم خود ”فئوداليسم“ متمركز بود.[25]

وقتي در 26 و 27 مرداد 1358، آيت‌الله خميني طي چند سخنراني جداگانه خواستار برخورد قاطع ارتش و نيروهاي وفادار به ‌نظام جمهوري اسلامي با اشرار،‌ ضدانقلاب و گروه‌هاي سياسي راديكال و منازعه‌جو در كردستان و ديگر مناطق كشور شد، جنبش مسلمانان مبارز ”در پاسخ به‌ پيام رهبر انقلاب، آمادگي خود را براي هر نوع فداكاري در دفاع از دستاوردهاي انقلاب و مقابلۀ مشترك و جدي و هماهنگ با همۀ نيروهاي مبارز و مؤمن به ‌انقلاب در برابر توطئه‌هاي رو به ‌رشد دشمنان خلق اعلام“ کرد و ”از همۀ نيروها و سازمان‌ها و احزاب مبارز و اصيل دعوت“ كرد ”در تشكيل جبهۀ واحد به ‌رهبري آيت‌الله خميني هرچه سريع‌تر اقدام كنند و نمايندگاني براي تشكيل فوري يك شوراي مشورت و هماهنگي معرفي نمايند.“[26]

وقتي سفارت امريكا در تهران‌ به دست دانشجويان پيرو خط امام اشغال شد، جنبش مسلمانان مبارز طي اطلاعيه‌اي از آن اقدام حمايت و ”حركتي انقلابي“ به‌ نشانۀ ”اعتراض و نفرت عميق مردم ايران از اعمال جنايتكارانۀ امپرياليسم امريكا“ و افشاي ”چهرۀ ليبرال‌هاي سازشكار و ارتجاع حامي امپرياليسم“ ارزيابي کرد.[27] جنبش همچنين دولت ساقط‌شدۀ موقت را به ”اهمال‌كاري و اجراي برنامه‌هاي غلط“ و داشتن ”بينش غيرمكتبي و حركت ليبراليستي و حتي عملكردهاي ارتجاعي“ متهم ساخت.[28]

جنبش مسلمانان مبارز در 3 آذر 1358 طي بيانيه‌اي،‌ ضمن آنكه ”قانون اساسي تصويب‌شده به وسيلۀ مجلس خبرگان“ را ”از يك طرف داراي بسياري اصول مترقي و مكتبي“ دانست، اما ”از سوي ديگر“ آن را ”حاوي اصولي“ ارزيابي كرد كه ”با مباني مزبور در تناقض مي‌باشند و ضعف و نارسايي“هاي آن ”بايد بر پايۀ ايدئولوژي اصيل اسلامي تصحيح و تكميل شوند تا مردم ما را بتوانند به‌ طرف يك جامعۀ بي‌طبقۀ توحيدي (الله) هدايت كند.“ جنبش ايرادهاي خود به ‌قانون اساسي مصوب مجلس خبرگان را در 9 بند مطرح كرد و شركت خود در همه‌پرسي قانون اساسي را منوط ”به ‌تغيير و اصلاح و تكميل بعضي اصول قانون فعلي در اولين فرصت ممكن و تكامل آن در قالب يك قانون اساسي كاملاً مكتبي“ دانست.[29]

با اين حال، طي روزهاي بعد، جنبش مسلمانان مبارز از اين ديدگاه خود كمي عدول کرد و شركت در همه‌پرسي و رأي مثبت خود به ‌قانون اساسي را مشروط به ‌اين دانست كه ”اصلاح و تكميل قانون اساسي پيش‌بيني و تأكيد بشود.“[30] بدين ترتيب، جنبش مسلمانان مبارز در رفراندوم شركت كرد و به ‌قانون اساسي مصوب مجلس خبرگان رأي مثبت داد، اما تصريح کرد كه ”بيعت ما در رأي مثبت دادن يك بيعت مشروط است‌ كه مشروطيت آن ‌را تصويب متمم در چهارچوب پيشنهادات ما تعيين مي‌نمايد و ما در جهت تنظيم اين متمم و پيشنهاد آن به ‌رهبر انقلاب و مجلس حركت خواهيم نمود.“[31]

بدين‌ترتيب، اگرچه جنبش مسلمانان مبارز در فاصلۀ رفراندوم تعيين نوع نظام تا همه‌پرسي قانون اساسي انتقادات مستقيم و غيرمستقيم متعددي را متوجه جريان اسلام‌گراي تحت رهبري آيت‌الله خميني و كارنامۀ دولت موقت و شوراي انقلاب كرد،‌ با معرفي خود به‌ منزلۀ تشكل اسلام‌گراي انقلابي تلاش كرد با رهبري انقلاب و كليت نظام جمهوري اسلامي همراهي و همگامي نشان دهد. جنبش نه با گروه‌ها و احزاب سياسي جريان چپ، و نه با احزاب و گروه‌هاي سياسي تكثرگراي ليبرال،‌ ارتباط و همگرايي محسوسي پيدا نكرد و نهايتاً با رأي مثبت، هرچند مشروط، به‌قانون اساسي مصوب مجلس خبرگان، مسير آتي خود را براي مشاركت و سياست‌ورزي در عرصۀ سياست رسمي كشور هموارتر کرد.

جنبش مسلمانان مبارز از انتخابات رياست جمهوري تا گشايش اولين مجلس شوراي اسلامي

جنبش مسلمانان مبارز طي ده ماه نخست با كليت نظام جمهوري اسلامي همراهي و همگرايي نشان داده بود. اين گروه توده‌گرا با تفكری توأمان اسلامي-سوسياليستي، كه از ظرفيت سياسي و ايدئولوژيكي ناچيزي براي تكثرگرايي و سياست‌ورزي حزبي منتهي به‌حكمراني حزبي برخوردار بود و علايق سياسي،‌ اقتصادي خود را در چارچوب قرائتي شبه‌‌ماركسيستي از اسلام عرضه می‌کرد، جريان ملي‌گراي ليبرال را در معناي وسيع خود در داخل، و امپرياليسم غرب و امريكا را در عرصۀ بين‌المللي، مهم‌ترين موانع پيشبرد اهداف و آرمان‌هاي سياسي، اجتماعي، فرهنگي و اقتصادي انقلاب و نظام جمهوري اسلامي ارزيابي مي‌كرد و خواستار برخورد حذفي بدون اغماض با آنها بود.[32] جنبش مسلمانان مبارز، در 18 آذر 1358 اعتراضات و بحران‌آفريني‌هاي حزب جمهوري اسلامي خلق مسلمان و حاميان آن را به‌ توطئۀ امپرياليسم امريكا نسبت داد و خواستار برخورد قاطع و بدون اغماض مردم آذربايجان و نظام جمهوري اسلامي با آن شد.[33]

جنبش مسلمانان مبارز تمام و كمال از افشاگري دانشجويان مسلمان پيرو خط امام عليه نهضت آزادي و محافل سياسي نزديك به‌آن حمايت و آن را ضربه‌اي خردكننده به پايگاه داخلي امپرياليسم امريكا در ايران ارزيابي كرد.[34]

جنبش مسلمانان مبارز كانديدايي براي انتخابات رياست جمهوري معرفي نكرد، اما شاخص‌هايي را براي نامزدهاي احراز آن مقام تعيين كرد‌ كه مبارزۀ قاطع با امپرياليسم امريكا و پايگاه‌هاي داخلي آن و مشخصاً جريان ليبرال غرب‌گرا مهم‌ترين آنها بود.[35] وقتي بني‌صدر به‌ مقام رياست جمهوري انتخاب شد، جنبش مسلمانان مبارز در مطلبي با عنوان ”خط امام و رئيس‌جمهور“ با اين ادعا كه ”مردم مشي رئيس و وزراي دولت موقت و شوراي انقلاب را به‌ دليل انقلابي نبودن و عدم برخورداري از قاطعيت محكوم ساختند، مردم از ضعف و بي‌برنامگي، از محافظه‌كاري و سازشكاري . . . مسئولين امر به‌ جان آمدند و خشمگين بودند،“‌ هشدار داد: ”مردم انتظار دارند زمامداران آينده در خط اصلي و اصيل انقلاب و آيت‌الله خميني گام بردارند.“ جنبش رئوس ”مشخصات خط امام“ را هم به‌شرح زير صورت‌بندي كرد: ”اتكا به‌توده‌هاي مستضعف در مبارزه با دشمن و در ساختن كشور و پي‌ريزي نظام آينده؛ ايمان به‌جوهر اسلامي و مكتبي انقلاب؛ امريكا را شيطان بزرگ و بزرگ‌ترين دشمن خلق و خدا مي‌داند؛‌ جهاني بودن رسالت انقلاب؛‌ قاطعيت در عمل، سازش‌ناپذيري و اجتهاد انقلابي.‌“[36]

جنبش مسلمانان مبارز در بيانيه‌اي كه به ‌مناسبت سالگرد پيروزي انقلاب اسلامي منتشر كرد،‌ نيروهاي حاضر در صحنۀ سياسي، اجتماعي و اقتصادي كشور را به‌ دو جبهۀ ”خلق و ضدخلق“ تقسيم‌ كرد و مدعي شد: ”در رأس جبهۀ ضدخلق امپرياليسم جهاني به ‌سركردگي امريكا“ قرار دارد و ”صف مقدم اين جبهه و پايگاه‌هاي داخلي آن، سرمايه‌داري وابسته، ليبراليسم، فئودال‌ها، ارتجاع و باقيماندۀ نظام شاهنشاهي در ارتش و . . . “هستند، در ”جبهۀ خلق“ هم ”مستضعفين به‌پاخاسته و حاميان واقعي آن (سازمان‌ها و نيروهاي مترقي و انقلابي، روشنفكران و روحانيت متعهد، مسئول و مبارز) و همۀ آنان ‌كه با بينشي انقلابي، خواهان تغيير بنيادي جامعه و نابودي نظام طبقاتي و ايجاد جامعۀ توحيدي هستند، قرار دارند.“ به ‌باور جنبش، ”اين دو جبهه هيچ‌وجه اشتراكي با يكديگر ندارند و تنها با برخوردي قاطع و سازش‌ناپذير، تا نابودي پايگاه‌هاي“ جبهۀ ضدخلق ”و قطع كامل نفوذ امپرياليسم،‌ جبهۀ خلق به ‌پيروزي خواهد رسيد.“[37]

جنبش مسلمانان مبارز اعلام كرد در انتخابات مجلس شوراي ملي شركت مي‌كند و ”هر كجا كه شرايط را مقتضي بداند كانديداهايي را صرف‌نظر از وابستگي آنها به‌گروه‌ها و سازمان‌ها معرفي خواهد“ کرد.[38] جنبش از 24 بهمن 1358 رفته‌رفته اسامي نامزدهاي خود را‌ در حوزه‌هاي انتخابيۀ متفاوت منتشر كرد.[39] در ميان كانديداهاي جنبش، مسعود رجوي، مهدي ابريشم‌چي و محمد شانه‌چي عضو سازمان مجاهدين خلق بودند.[40]

جنبش مسلمانان مبارز با دومرحله‌اي شدن انتخابات مخالف بود و آن را ”به ‌زيان نيروهاي پيشرو و مكتبي جامعه“ ارزيابي مي‌كرد. اين جنبش رئوس برنامه‌هاي نمايندگان احتمالي خود در مجلس آتي را ”محو پايگاه‌هاي داخلي امپرياليسم؛‌ استقرار و تحكيم نظام شورايي؛‌ تكيه بر ارتش خلقي 20 ميليوني؛ تحكيم وحدت خلق و جبهۀ مشترك ضدامپرياليستي در خط رهبري آيت‌الله خميني؛ حفظ همبستگي با جنبش‌هاي آزادي‌بخش؛ حل مسئلۀ مليت‌ها از طريق دادن حق خودمختاري در چارچوب كشور و امت واحد اسلامي؛ و واگذاري زمين به‌ دهقانان و تأمين حقوق كارگر“ اعلام كرد.[41]

جنبش مسلمانان مبارز در 8 اسفند 1358 هم با اين مدعا كه ”رفتن به ‌مجلس و اشغال كرسي نمايندگي هدف نيست، چگونگي رفتن و يا برخورد با اين امر مهم اهميت دارد،“ به ‌مخاطبانش توصيه كرد: ”مبارزۀ انتخاباتي را به‌ مبارزه‌اي جهت افشاري سازشكاري تبديل كنيم، به‌ مبارزه براي بسيج آگاهانۀ خلق در جهت تداوم انقلاب، مبارزه عليه امپرياليسم امريكا شيطان بزرگ و وابسته‌هاي داخلي آن، عليه سرمايه‌داران وابسته، فئودال‌ها،‌ . . . مبارزۀ انتخاباتي بايد به ‌عنوان وسيله‌اي جهت معرفي اصول مكتب در عمل سياسي درآيد.“[42] جنبش ”ارتجاع در معناي واقعي كلمه“ را ”ليبرال‌هاي سازشكار و سرمايه‌داران وابسته“ ارزيابي مي‌كرد كه به‌زعم آن، ”با تمام قوا براي حفظ وضع موجود و جلوگيري از تحول انقلابي و استقرار حكومت انقلابي تلاش مي‌كنند.“[43] جنبش همچنین نسبت به‌ خطر ورود تعيين‌كنندۀ آنها به ‌مجلس آتي هشدار داد و توصيه ‌كرد: ”كساني بايد به ‌مجلس فرستاده شوند كه با دردهاي توده‌هاي مردم ايران و ’جهان ‘آشنا باشند.“[44] به ‌باور جنبش، ”اگر در مجلس يك نيروي قابل ملاحظه در برابر خط سازشكاري و ارتجاع تشكيل نشود، به‌طور قطع حاكميت جريان ليبرالي سازشكار قطعيت مي‌يابد و انقلاب در لجن‌زار سازشكاري به‌ كلي دفن مي‌شود.“[45]

با شمارش آرای مرحلۀ اول انتخابات، جنبش مسلمانان مبارز كه كانديداهايش رأي كافي براي حضور در مجلس يا مرحلۀ دوم انتخابات را كسب نكرده بودند،[46] آشكارا از نتايج حاصله سرخورده شد. جنبش به‌زعم خود، انتظار داشت ”صحنۀ قدرت و تصميم‌گيري و مجلس شورا از وجود جريانات سازشكار و ليبرال پاك و خالي بماند،“ اما ”با كمال شگفتي همۀ عناصر وابسته به ‌دولت سازشكار [اشاره به ‌دولت موقت بازرگان] و طرفداران سياست گام‌به‌گام و بسياري از مرتجعين و واپس‌گرايان به ‌مجلس راه يافته‌اند،“ آن ‌هم ”نه با تقلب . . . بلكه با رأي مستقيم مردم و دقيقاً مسئلۀ اساسي در همين‌جاست كه مردم به ‌اين نيروها و عناصر رأي دادند.“ جنبش تلويحاً مردم را سرزنش کرد كه در تشخيص و تفكيك ”دو جبهۀ“ متعارض ”امام و انقلاب و ضدانقلاب و سازشكاران و خط امريكا“ دچار اشتباه شده است، چه اينكه ”توانايي اين تفكيك و تشيخص مستلزم داشتن معيارهاي مكتبي و سياسي و شناخت عميق“ بود،‌ كه مردم فاقد درك آن ”معيارها“ بودند و به ‌تبع آن، ”به ‌هر كس كه خود را در خط امام قرار مي‌داد، اعتماد“ كردند ”و به‌ هر كس كه به ‌هر دليل در خط ديگر قرار مي‌گرفت ظنين“ شدند و رأي ندادند.[47]

جنبش مسلمانان مبارز خواستار قطع كامل روابط سياسي و اقتصادي ايران و امريكا بود،[48] و از اعلام قطع رابطۀ سياسي امريكا با ايران استقبال كرد.[49] جنبش شعار خود را ”نابود باد امپرياليسم و پايگاه‌هاي داخلي آن، ليبراليسم و ارتجاع“[50] قرار داد و معتقد بود هنوز انقلاب ايران به ‌پيروزي نهايي نرسيده است و ”تا برقراري جامعۀ بي‌طبقۀ توحيدي انقلاب اسلامي ادامه دارد.“[51]

جنبش مسلمانان مبارز، اگرچه با اصل انقلاب فرهنگي به مثابه ضرورت گريزناپذير جامعۀ انقلابي ايران موافق بود، اما معتقد بود: ”حركت اخير كه در پوشش تصفيۀ دانشگاه‌ها و انقلاب فرهنگي آغاز شده“ است، ”قادر به ‌انجام اين تحول انقلابي اسلامي“ نخواهد بود و ”به ‌جاي اصول اسلام راستين تنها پوسته‌اي از اسلام بر روي نظام“ خواهد كشيد.[52] اين جنبش در 10 ارديبهشت 1359 هم جريان اسلام‌گراي تحت رهبري حزب جمهوري اسلامي و هم جريان سياسي تحت هدايت بني‌صدر، رئيس جمهور، را كه به‌زعم آن ‌ظاهراً رقيب يكديگر بودند، فاقد خصايل انقلابي ارزيابي كرد، آنها را به‌ انحصارطلبي، ”عدم علاقه به‌ شوراهاي واقعي،“‌ ”اتخاذ مواضع اقتصادي غيرتوحيدي،“ ”برداشت انحرافي از شعار مكتبي نه شرقي نه غربي،“‌ ”تمايل به‌ انحصار هرچه بيشتر قدرت،“ ”عدم قاطعيت در برخورد با امپرياليسم امريكا، ”تمايل به‌ كنترل كامل راديو و تلويزيون،“ تلاش براي سلطۀ عددي بر مجلس شوراي ملي،“ و ”پيشنهاد و طرح بي‌موقع تخليۀ دفاتر“ گروه‌ها ”در دانشگاه‌ها“ متهم كرد.[53]

جنبش مسلمانان مبارز در 24 ارديبهشت 1359 ليبرال‌ها و متجددين، اسلام‌گرايان و روشنفكران مترقي را سه ‌جريان عمدۀ كشور پس از پيروزي انقلاب دانست و كشاكش اصلي قدرت در بدنۀ حاكميت را به ‌دو جريان ليبرال و اسلام‌گرا نسبت داد كه در آن ميان، به ‌دليلِ خصايل انحصارطلبيِ جريان اسلام‌گرا، جريان روشنفكر مترقي ناگزير به ‌سوي بخش‌هايي از جريان ليبرال گرايش پيدا كرده است. جنبش ضمن آنكه جريان اسلام‌گرا و مذهبي را هم به‌ دو بخش ”مترقي و مبارز و كهنه‌انديش و محافظه‌كار“ تقسيم‌بندي كرد، كه سلطۀ كمابيش تعيين‌كننده‌اي بر مقدرات نظام پيدا مي‌كند، به‌آن هشدار داد و پيش‌بيني کرد:

اگر از تجربيات تاريخي گذشته عبرت نگيرد و با شهامت تمام به‌ خانه‌تكاني و انقلاب در خود دست نزند، به ‌سوي يكي از دو مسير اصلي زير سير خواهد كرد: يا به ‌كمك نيروهاي واپس‌گرا، كه هم‌اكنون در همۀ اركان آن نفوذ كرده‌اند، موفق به ‌تحكيم قدرت كامل خود مي‌شود . . . و ضربه‌اي سخت بر حيثيت اسلام وارد مي‌آورد، و اگر در اين كشمكش شكست بخورد يا تن به ‌سازش بدهد، قطعاً جاي خود را به ‌جناح رقيب خود متجددين خواهد سپرد.[54]

در آستانۀ گشايش مجلس شوراي ملي، قضاوت جنبش مسلمانان مبارز از تركيب منتخبان نوميد‌كننده بود:

كرسي‌هاي اولين مجلس بعد از انقلاب را، جز اقليت معدودي، كساني اشغال كردند كه نقشي و سهمي در مبارزه عليه رژيم نداشته و انقلابيون بعد از انقلاب و مسلمين بعد از فتح بودند. يك عامل صددرصد مؤثر براي انتخاب شدن به ‌نمايندگي مجلس، تبعيت بي‌چون و چرا از روحانيون ذي‌نفوذ بود . . . به ‌عبارت ديگر، معيار وفاداري به ‌انقلاب و اسلام تظاهر و تأييد ظاهري بود نه‌ ماهيت و عملكرد، شكل بود نه ‌محتوا! . . . با آنچه كه دربارۀ تركيب نمايندگان مي‌دانيم و نفوذ گسترده‌اي كه عناصر سازشكار و مرتجع در مجلس به‌ دست آورده‌اند، انتظار اقدامات و تصميمات انقلابي و مكتبي از مجلس دور از واقع‌بيني است.[55]

بدين‌ترتيب،‌ اگرچه در آستانۀ گشايش مجلس شوراي ملي موقعيت جنبش مسلمانان مبارز در عرصۀ سياست رسمي كشور چندان متزلزل به ‌نظر نمي‌رسيد، اما در مجموع، مباني ايدئولوژيك و رويكرد سياسي آن بيش از آنكه مؤيد رسميت‌ بخشيدن به ‌تكثرگرايي و سياست‌ورزي حزبي رقابت‌آميز احزاب و گروه‌هاي سياسي دگرانديش سهامدار انقلاب باشد، مبين نوعي تماميت‌خواهيِ-به‌ويژه-ايدئولوژيك غيريت‌ساز بود كه در نهايت موجبات حذف جريان‌هاي دگرانديش را فراهم مي‌كرد. ديدگاه‌هاي راديكال شبه‌ماركسيستي جنبش مسلمانان مبارز، كه با لعابي از اسلام‌گرايي غيرمداراجو تزيين يافته بود، نسبت روشني با تكثرگرايي و سياست‌ورزي رقابت‌آميز‌ حزبي نداشت و مؤيد آن نبود.

پايان يك دوره: جنبش مسلمانان مبارز از خرداد 1359 تا مهر 1360

واقعيت اين است كه در آن برهه از حيات نظام جمهوري اسلامي، جنبش مسلمانان مبارز، در تحولات سياسي و اجتماعي كشور نقش مؤثري نداشت. عمدۀ ديدگاه‌هاي سياسي-ايدئولوژيكي رهبري و كادر سياسي معدود جنبش هم، كه از نوعي دموكراسي شورايي مبهم حمايت مي‌كرد و البته با تكثرگرايي،‌ تحزب و سياست‌ورزي حزبي احزاب و گروه‌هاي سياسي دگرانديش ميانه‌اي نداشت،‌ در هفته‌نامه امت منعكس مي‌شد. جنبش مسلمانان مبارز همچنان از نوعي اسلام سياسي تركيبي و آغشته به ‌ماركسيسم راديكال و سازش‌ناپذير دفاع مي‌كرد. جنبش در برابر كليت نظام جمهوري اسلامي سياست هم‌سازگرايانه‌اي را دنبال مي‌كرد و به‌ويژه با كليت جريان ملي‌گراي ليبرال-كه دامنۀ آن تا نهضت آزادي ايران تسري مي‌يافت-سر ناسازگاري داشت و اگرچه در مباني ايدئولوژيك و رهيافت سياسي اشتراكات محسوسي با كليت جريان چپ داشت،[56]‌ ترجيح مي‌داد حساب خود را از آنها جدا كند و رويكرد فكري و سياسي‌اش را كمابيش منحصراً به‌اسلام شیعی پيوند بزند.[57]

جنبش مسلمانان مبارز خود را تابع ”خط امام“ با قرائت خاص خود مي‌دانست و همچنان، شعار مي‌داد: ”تا برقراري جامعۀ بي‌طبقۀ توحيدي انقلاب اسلامي ادامه دارد؛“ به ‌شدت منتقد و بلكه دشمن ”سرمايه‌داري وابسته“ و امپرياليسم غرب و امريكا بود؛[58] از هيچ فرصتي براي نقد ليبراليسم و ليبرال‌ها فروگذار نبود؛[59] مستقيم و غيرمستقيم، ولي عمدتاً محتاطانه، جريان اسلام‌گرا را به‌ انحصارطلبي سياسي و ايدئولوژيك متهم مي‌كرد؛ و احياناً نقد آن به”ارتجاع“ به‌ همين جريان اشاره داشت،[60] همچنان‌ كه به‌ مشي سياسي رئيس‌جمهور و جريان حامي او در داخل و بيرون از مجلس هم انتقاد وارد مي‌كرد.[61]

جنبش مسلمانان مبارز حملۀ چماقداران و گروه‌هاي فشار به ‌دفاتر‌ نشريات،‌ مراكز و تجمعات احزاب و گروه‌هاي سياسي را محكوم مي‌كرد.[62] در این ميان،‌ در مرداد 1359، دفاتر جنبش در برخي شهرهاي كشور با حملۀ گروه‌هاي فشار منتسب به‌جريان اسلام‌گرا روبه‌رو شد.[63] جنبش به‌تلويح بخش‌هايي از جريان اسلام‌گراي حاكميت را به ”جزم‌گرايي و قشري‌گري“ متهم ‌كرد و مدعي شد: ”انقلاب ايران به‌حكومت انقلابي و مكتبي نياز دارد . . . دگماتيست‌ها، جزم‌انديشان و قشريون نمي‌توانند انقلابي عمل كنند،“ زیرا ”جزم‌انديشي چون سياستش بر انكار هر انديشۀ غيرخود است، در موضع حكومت سرانجامش به ‌استبداد و خشونت مي‌كشد.“[64]

جنبش كودتاي موسوم به‌نوژه را به ‌شدت محكوم كرد و خواستار تصفيه ارتش شد.[65]

جنبش مسلمانان مبارز در تابستان 1359 با سازمان مجاهدين خلق هم، تعارضات سياسي و ايدئولوژيكی محسوسي پيدا كرده بود. جنبش سازمان را به ‌”تناقضات سياسي و مكتبي“ متهم مي‌كرد و از آن سو، مجاهدين خلق هم جنبش را متهم مي‌كردند كه با جريان اسلام‌گرا عليه آن سازمان و ديگر نيروهاي ”مترقي و انقلابي“ همدست شده است.[66] جنبش در 22 دي 1359 هشدار داد: ”اگر سازمان مجاهدين خلق با واقع‌بيني و دور از خودمحوري و خودمطلق‌بيني ارزيابي دقيقي از گذشته خود به‌ عمل نياورد، زاويۀ انحراف آن از مكتب و مصالح انقلاب خلق دائماً بيشتر مي‌گردد و ضربه‌اي ده‌چندان سخت‌تر از ضربۀ 54 بر جنبش توده‌ها و حركت اسلامي و اميد و اعتماد جوانان مسلمان وارد مي‌سازد.“[67]

جنبش در واكنش به ‌اختلافات بين بني‌صدر و حاميان او با جريان اسلام‌گرا، رويكرد سياسي هر دو جريان را به‌ترتيب به ‌ليبراليسم و ارتجاع تعبير و تفسير مي‌كرد و آنها را در تعارض با قرائت خاص خود از ”خط امام“ مي‌ديد.[68] جنبش مسلمانان مبارز ”ليبراليسم را جاده‌صاف‌كن امپرياليسم“ مي‌دانست و مدعي بود: ”امپرياليسم جهاني خط امام را بزرگ‌ترين دشمن، خط ليبرال‌ها را بزرگ‌ترين اميد خود، و قشريون را آتش‌بيار معركه مي‌داند.“[69] به ‌تبع آن، جنبش همچنان با تكثرگرايي، تحزب و دموكراسي ليبرالي مخالف بود و از نوعي دموكراسي مبهم توده‌گرايانۀ همسان‌ساز شبه‌ماركسيستي در پوشش قرائت خاص خود از اسلام و جامعۀ بي‌طبقۀ توحيدي دفاع مي‌كرد:

هميشه دو نوع آزادي و آزادي‌خواهي وجود داشته است . . . يك دسته دموكراسي را براي جامعۀ طبقاتي آلوده به‌ شرك مي‌خواستند و مي‌خواهند . . . اين يك نوع آزادي است كه ليبرال‌ها از آن دفاع مي‌كنند . . . نوع ديگري از آزادي و دموكراسي همان است كه انبياء و توده‌ها و مستضعفان طالب آن بوده‌اند كه آزادي از قيد استكبار است و ما آن ‌را نوع مكتبي‌اش مي‌ناميم. در اين مفهوم از آزادي فرد مطرح نيست . . . بلكه آزادي انسانيت انسان يا جوهر خدايي وجود انسان مطرح است.[70]

جنبش مسلمانان مبارز به‌رغم انتقاداتي كه از جريان اسلام‌گرا داشت،[71] در واقعۀ 14 اسفند 1359 از جريان حامي رئيس جمهور‌ حمايت نكرد كه خطر ليبرال‌ها را براي انقلاب و نظام به‌مراتب جبران‌ناپذيرتر ارزيابي مي‌كرد. جنبش كه از رهبري آیت‌الله خمینی و كليت نظام جمهوري اسلامي حمايت مي‌كرد، در راهپيمايي سالروز جمهوري اسلامي در 12 فروردين 1360 شركت كرد.[72] جنبش ضمن حمايت از كليت اعلاميۀ ده ماده‌اي دادستاني، در موضوع فعاليت احزاب سياسي، با اشاره به‌تدوام فعاليت كمترمحدودشوندۀ چماقداران و گروه‌هاي فشار عليه احزاب و گروه‌هاي سياسي ابراز ترديد كرد كه این اعلاميه بتواند فعاليت آزادانۀ احزاب و گروه‌هاي سياسي را تضمين كند.[73]

در حالي كه کثیري از احزاب و گروه‌هاي سياسي دگرانديش، مستقيم و غيرمستقيم، به ‌صف مخالفان جريان اسلام‌گراي حاكميت و حاميان بني‌صدر پيوسته بودند، جنبش مسلمانان مبارز همراه با چريك‌هاي فدايي خلق اكثريت، حزب تودۀ ايران و حزب جمهوري اسلامي در برنامۀ تلويزيوني ”بحث آزاد سياسي“ شركت كرد.[74] به ‌دنبال بالاگرفتن دامنۀ تعارضات بين بني‌صدر و حاميان او با رهبري نظام و جريان اسلام‌گراي حاكميت، جنبش مسلمانان مبارز در تقبيح  بني‌صدر و طرفداران او و شكست اجتناب‌ناپذير آنها چنين نوشت:

سرانجام همچنان كه از مدت‌ها قبل پيش‌بيني مي‌شد، تضاد جناح ليبرال در رأس قدرت با دولت‌ به ‌تضاد با انقلاب و توده‌هاي محروم هوادار آن و رهبري انقلاب آيت‌الله خميني منجر گرديد. توهم اين جناح به ‌برخوردار بودن از حمايت وسيع توده‌ها سبب شد كه در جبهه‌بندي علني با رهبري انقلاب تعجيل كنند و همين حركت موجب افشاي ماهيت آنها براي توده‌هاي وفادار به‌انقلاب گرديد. حادثۀ 14 اسفند و پيامدهاي آن جبهۀ متحد ليبرالي را از اين توهم خارج نساخت و همچنان خيره در سراب پايگاه توده‌اي خود پيروزي را در دسترس مي‌ديدند . . . در صورتي كه واضح بود . . . بسياري از نيروهاي انقلابي جامعه . . . همچنان در صحنه هشيار و آمادۀ دفاع از كيان انقلاب مي‌باشند و در برابر هر جريان مخالف انقلاب از شور و ايمان عالي برخوردارند.[75]

با اين حال، با اعلام جنگ مسلحانۀ مجاهدين خلق عليه نظام و عزل بني‌صدر از رياست جمهوري، كه موجب بحران سياسي- امنيتي شديدي در كشور شد، افرادي از حاميان نظام جمهوري اسلامي در صبحگاه 2 تير 1360 به ‌اشتباه به دفتر جنبش ”در خيابان بهار“ تهران حمله کردند.[76] جنبش سوءقصد به ‌جان حجت‌الاسلام خامنه‌اي را به ‌شدت محكوم كرد و از مردم كشور خواست، ”جهت خنثي كردن تمامي نقشه‌هاي شيطاني . . . تحت رهبري آيت‌الله خميني در مقابل حركت‌هاي براندازي ضدانقلاب“ بايستند.[77] جنبش ”عمل جنايتكارانه“ انفجار تروريستي دفتر حزب جمهوري اسلامي را نيز به ‌شدت محكوم و تصريح كرد: ”مجرمين از انتقام الهي و خلق مبارز ايران رهايي“ نخواهند داشت.[78]

اگرچه جنبش مسلمانان مبارز به‌ علت حمايت صريح از رهبري نظام و كليت جريان اسلام‌گراي حاكميت و مخالفت با بني‌صدر و ديگر احزاب و گروه‌هاي سياسي دگرانديش مخالف نظام از عرصۀ سياسي و اجتماعي كشور حذف نشد، اما به سبب انتقاداتي كه به ‌حزب جمهوري اسلامي و بخش‌هايي از جريان اسلام‌گرا وارد مي‌ساخت، ارگان حزب جمهوري اسلامي از 22 شهريور 1360 طي چند شماره،[79] سلسله مقالاتي در نقد و افشاي ايدئولوژي تركيبي و كارنامۀ سياسي آن جنبش منتشر كرد.[80]

در بحبوحۀ انتشار اين مقالات انتقادي، گروه‌هاي فشار منتسب به ‌جريان اسلام‌گرا به دفاتر هفته‌نامۀ امت، ارگان جنبش مسلمانان مبارز، در چند شهر حمله کردند.[81] آنچه بود، جنبش در هفتۀ سوم مهر 1360، هفته‌نامۀ امت را به‌صورت ”موقت“ تعطيل و به‌رغم برخي ناملايمات سياسي موجود، بر تداوم تبعيت خود از خط رهبري و حمايت از نظام جمهوري اسلامي تأكيد کرد: ”علي‌رغم تعطيل موقت امت، ما همچنان همراه و همگام با مردم و نيروهاي صادق خط امام و تحت رهبري امام امت تا آنجا كه در امكاناتمان باشد، در خدمت جبهۀ انقلاب انجام وظيفه مي‌كنيم.“[82]

بدين‌ترتيب، اگرچه جنبش مسلمانان مبارز در اين برهه مانند گذشته با رهبري نظام و كليت جريان اسلام‌گراي حاكميت همراهي و همگرايي نشان داد و با نقد و بلكه مقابلۀ با احزاب و گروه‌هاي سياسي دگرانديش رقيب جريان اسلام‌گرا از عرصۀ سياسي و اجتماعي كشور، حذف نشد، اما مباني فكري و رويكرد سياسي اين جنبش ميانه‌اي با تكثرگرايي، تحزب و سياست‌ورزي حزبي (احزاب سياسي دگرانديش رقيب) نداشت و دموكراسي پُرابهام شورايي مورد نظرش نوعي حاكميت متمركز شبه‌ماركسيستي را در قالب مرکزگرایی (centralism) دموكراتيك به‌اذهان متبادر مي‌كرد.

[1]هانتينگتون گذار به ‌مرحلۀ برپايي و نهادينه شدن نظام دموكراتيك حزبي را زماني ميسر مي‌داند كه بعد از فروپاشي نظام استبدادگراي قبلي، احزاب ميانه‌رو دموكراتيك بر تشكل‌هاي سياسي تندرو و ضددموكراتيك غلبه پيدا كنند [بنگرید به علي ساعي،‌ دموكراتيزاسيون در ايران (تهران:‌ آگاه، 1386)، 49- 51] و ”گروه‌هاي هواخواه دموكراسي“ بر مبناي تكثرگرايي حزبي،‌ هم ”در حكومت و هم در گروه مخالف در اكثريت“ باشند. بنگرید به ساموئل هانتينگتون، موج سوم دموكراسي در پايان سدۀ بيستم، ترجمۀ احمد شهسا (تهران: روزنه، 1373)، 137.

[2]كاظم سامي، حبيب‌الله پيمان،‌ هاشم منفرد، رسول رزق‌جو،‌ حسين‌زاده عيسي،‌ مصباح تلقيني و طاهر خوش‌خلق جزو دستگيرشدگان بودند.

[3]براي كسب اطلاعات بيشتر دربارۀ جاما بنگريد به عبدالله جاسبي، تشكل فراگير: مروري بر يك دهه فعاليت حزب جمهوري اسلامي (تهران: دفتر پژوهش و تدوين انقلاب اسلامي، 1386)، جلد 3، 359- 367؛ عباس شادلو‌، اطلاعاتي دربارۀ احزاب و جناح‌هاي سياسي ايران امروز (ويراست 2؛ تهران: مؤلف، 1385)، 545-573؛  اسنادي از جمعيت‌هاي مؤتلفۀ اسلامي، جاما و حزب ملل (بي‌جا: انتشارات دوازدهم محرم 15 خرداد (نشر نصر)،‌ فروردين 1353)، 15-17.

[4]عبدالله جاسبي،‌ تشكل فراگير، جلد 3، 367- 373؛ عباس شادلو،‌ اطلاعاتي دربارۀ احزاب،‌ 575-604.

[5]جنبش مسلمانان مبارز شعار مي‌داد: ”تا برقراري جامعۀ بي‌طبقۀ توحيدي نهضت ادامه دارد. “بنگرید به امت، سال 1، شمارۀ 5، (چهارشنبه 26 ارديبهشت 1358)، 8.

[6]امت، سال 1، شمارۀ 2: شمارۀ فوق‌العاده (چهارشنبه 5 ارديبهشت 1358)، 3.

[7]امت، سال 1، شمارۀ 4 (چهارشنبه 19 ارديبهشت 1358)، 2.

[8]امت، سال 1، شمارۀ 6 (چهارشنبه 2 خرداد 1358)، 1-2.

[9]امت، سال 1، شمارۀ 8 (چهارشنبه 16 خرداد 1358)، 2.

[10]امت، سال 1، شمارۀ 2 (چهارشنبه 5 ارديبهشت 1358)، 5.

[11]امت، سال 1، شمارۀ 2 (چهارشنبه 5 ارديبهشت 1358)، 1.

[12]امت، سال 1، شمارۀ 2: شمارۀ فوق‌العاده (چهارشنبه 5 ارديبهشت 1358)، 4.

[13]براي كسب اطلاعات بيشتر در اين باره بنگريد به شماره‌های هفته‌نامۀ امت  در سال 1358.

[14]امت،‌ سال 1، شمارۀ 6 (چهارشنبه 2 خرداد 1358)، 1 و 3.

[15]امت، سال 1، شمارۀ 10 (چهارشنبه 30 خرداد 1358)، 1- 2.

[16]امت، سال 1، شمارۀ 10 (چهارشنبه 30 خرداد 1358)، 1- 2.

[17]آيندگان، سال 12، شمارۀ 3384 (دوشنبه 4 تير )1358، 2؛  امت، سال 1، شمارۀ 13 (چهارشنبه 20 تير 1358)، 1.

[18]امت، سال 1، شمارۀ 16 (چهارشنبه 10 مرداد 1358)، 8.

[19]امت، سال 1، شمارۀ 14 (چهارشنبه 27 تير 1358)، 1- 2.

[20]امت، سال 1، شمارۀ 15 (چهارشنبه 3 مرداد 1358)، 7- 8؛  آيندگان، سال 12، شمارۀ 3409 (چهارشنبه 3 مرداد 1358)، 12.

[21]آيندگان، سال 12، شمارۀ 3415 (چهارشنبه 10 مرداد 1358)، 12.

[22]امت، سال 1، شمارۀ 16 (چهارشنبه 10 مرداد 1358)، 1- 2.

[23]امت، سال 1، شمارۀ 18 (چهارشنبه 24 مرداد 1358)، 3 و 7.

[24]امت، سال 1، شمارۀ 17 (چهارشنبه 17 مرداد 1358)، 1- 2.

[25]براي نمونه بنگريد به امت، سال 1، شمارۀ 32 (چهارشنبه 30 آبان 1358)، 1- 4 و 7- 8؛  اطلاعات، شمارۀ 16002 (چهارشنبه 23 آبان 1358)، 12.

[26]امت، سال 1، شمارۀ 19 (چهارشنبه 31 مرداد 1358)، 4.

[27]امت، سال 1، شمارۀ 31 (چهارشنبه 23 آبان 1358)، 8.

[28]امت، سال 1، شمارۀ 33 (چهارشنبه 7 آذر 1358)، 8.

[29]امت، سال 1، شمارۀ 33 (چهارشنبه 7 آذر 1358)، 1 و 8.

[30]اطلاعات، شمارۀ 16015 (شنبه 10 آذر 1358)، 12.

[31]امت، سال 1، شمارۀ 34 (چهارشنبه 14 آذر 1358)، 1 و 7.

[32]امت، سال 1، شمارۀ 34 (چهارشنبه 14 آذر 1358)، 1 و 7؛ امت، سال 1، شمارۀ 37 (چهارشنبه 5 دي 1358)، 1- 2 و 10؛ اطلاعات، شمارۀ 16034 (دوشنبه 3 دي 1358)، 4 و 9.

[33]امت، سال 1، شمارۀ 35 (چهارشنبه 21 آذر 1358)، 1 و 5.

[34]امت، سال 1، شمارۀ 37 (چهارشنبه 5 دي 1358)، 1 و 4- 5.

[35]امت، سال 1، شمارۀ 41 (چهارشنبه 3 بهمن 1358)، 6- 7.

[36]امت، سال 1، شمارۀ 42 (چهارشنبه 10 بهمن 1358)، 1- 2.

[37]امت، سال 1، شمارۀ 43 (چهارشنبه 17 بهمن 1358)، 2.

[38]اطلاعات، شمارۀ 16073 (چهارشنبه 24 بهمن 1358)، 10؛ جمهوري اسلامي، سال 1، شمارۀ 210 (پنجشنبه 25 بهمن 1358)، 10.

[39]اطلاعات، شمارۀ 16075 (شنبه 27 بهمن 1358)، 11؛ اطلاعات، شمارۀ 16096 (سه‌شنبه 21 اسفند 1358)، 10؛ امت، سال 1، شمارۀ 45 (چهارشنبه 1 اسفند 1358)، 12؛ امت، سال 1، شمارۀ 47 (چهارشنبه 15 اسفند 1358)، 12.

[40]امت، سال 1، شمارۀ 46 (چهارشنبه 8 اسفند 1358)، 12.

[41]امت، سال 1، شمارۀ 45 (چهارشنبه 1 اسفند 1358)، 1.

[42]امت، سال 1، شمارۀ 46 (چهارشنبه 8 اسفند 1358)، 2.

[43]امت، سال 1، شمارۀ 47 (چهارشنبه 15 اسفند 1358)، 2.

[44]امت، سال 1، شمارۀ 47 (چهارشنبه 15 اسفند 1358)، 7.

[45]امت، سال 1، شمارۀ 49 (چهارشنبه 29 اسفند 1358)، 1.

[46]جمهوري اسلامي، شمارۀ 244 (شنبه 16 فروردين 1359)، 1 و 10.

[47]امت، سال 1، شمارۀ 50 (چهارشنبه 13 فروردين 1359)، 2.

[48]اطلاعات، شمارۀ 16110 (يكشنبه 17 فروردين 1359)، 10.

[49]اطلاعات، شمارۀ 16112‌ (سه‌شنبه 19 فروردين 1359)، 3.

[50]امت، سال 1، شمارۀ 51 (چهارشنبه 20 فروردين 1359)، 2 و 11.

[51]امت، سال 1، شمارۀ 51 (چهارشنبه 20 فروردين 1359)، 2 و 9.

[52]امت، سال 2، شمارۀ 53 (چهارشنبه 3 ارديبهشت 1359)، 12.

[53]امت، سال 2، شمارۀ 54 (چهارشنبه 10 ارديبهشت 1359)، 11.

[54]امت، سال 2، شمارۀ 56 (چهارشنبه 24 ارديبهشت 1359)، 2- 3.

[55]امت، سال 2، شمارۀ 57 (چهارشنبه 31 ارديبهشت 1359)، 1- 2.

[56]امت، سال 2،‌ شمارۀ 62 (چهارشنبه 4 تير 1359)، 3-4 و 8.

[57]امت، سال 2، شمارۀ 59 (چهارشنبه 14 خرداد 1359)، 1- 3 و 6- 9؛ امت، سال 2، شمارۀ 62 (چهارشنبه 4 تير 1359)، 6- 7.

[58]امت، سال 2، شمارۀ 63 (چهارشنبه 11 تير 1359)، 2 و 4.

[59]امت، سال 2، شمارۀ 60 (چهارشنبه 21 خرداد 1359)، 2- 3 و 6- 7.

[60]امت، سال 2، شمارۀ 61 (چهارشنبه 28 خرداد 1359)، 1 و 8.

[61]امت، سال 2، شمارۀ 62 (چهارشنبه 4 تير 1359)، 1- 2.

[62]امت،‌ سال 2، شمارۀ 67 (چهارشنبه 8 مرداد 1359)، 5 و 8.

[63]امت، سال 2، شمارۀ 68 (چهارشنبه 15 مرداد 1359)، 11؛ اطلاعات، شمارۀ 16223 (يكشنبه 2 شهريور 1359)، 6.

[64]امت، سال 2، شمارۀ 69 (چهارشنبه 22 مرداد 1359)، 1 و 4.

[65]اطلاعات، شمارۀ 16196 (سه‌شنبه 31 تير 1359)، 7.

[66]امت، سال 2، شمارۀ 71 (چهارشنبه 5 شهريور 1359)، 3 و 11.

[67]امت،‌ سال 2، شمارۀ 91 (دوشنبه 22 دي 1359)، 5.

[68]امت، سال 2، شمارۀ 74 (چهارشنبه 26 شهريور 1359)، 1-2 و 11.

[69]امت، سال 92، شمارۀ 92 (دوشنبه 29 دي 1359)، 11- 12.

[70]امت، سال 2، شمارۀ 83 (دوشنبه 26 آبان 1359)، 1-2.

[71]جمهوري اسلامي، سال 2، شمارۀ 521 (پنجشنبه 28 اسفند 1359)، 1.

[72]اطلاعات، شمارۀ 16393 (شنبه 15 فروردين 1360)، 4.

[73]اطلاعات، شمارۀ 16404 (پنجشنبه 27 فروردين 1360)، 14.

[74]اطلاعات، شمارۀ 16437 (سه‌شنبه 5 خرداد 1360)، 2.

[75]اطلاعات، شمارۀ 16450 (پنجشنبه 21 خرداد 1360)، 4.

[76]اطلاعات، شمارۀ 16460 (چهارشنبه 3 تير 1360،)‌ 19.

[77]اطلاعات، شمارۀ 16464 (دوشنبه 8 تير 1360)، 13.

[78]اطلاعات،‌ شمارۀ 16466 (پنجشنبه 11 تير 1360)، 14.

[79]جمهوري اسلامي، سال 3، شمارۀ 658 (يكشنبه 22 شهريور 1360)، 7؛ جمهوري اسلامي، سال 3، شمارۀ 660 (سه‌شنبه 24 شهريور 1360)، 7؛ جمهوري اسلامي، سال 3، شمارۀ 661 (چهارشنبه 25 شهريور 1360)، 7؛ جمهوري اسلامي، سال 3، شمارۀ 662 (پنجشنبه 26 شهريور 1360)، 7؛ جمهوري اسلامي، سال 3، شمارۀ 669 (شنبه 4 مهر 1360)، 7؛ جمهوري اسلامي، سال 3، شمارۀ 676 (يكشنبه 14 مهر 1360)، 7، قسمت 14.

[80]جمهوري اسلامي، س 3، ش 658، يكشنبه 22 شهريور 1360، 7

[81]اطلاعات، شمارۀ 16532 (سه‌شنبه 31 شهريور 1360)،‌ 2.

[82]اطلاعات، شمارۀ 16552 (پنجشنبه 23 مهر 1360)، 18.

چرا ما هرگز مدرن نشدیم: به دنبال علل رکود علم در ایران

کامران امیرارجمند <Kamran Arjomand <arjomand@t-online.de (دانش‌آموختۀ دکتری فلسفه، دانشگاه کلن، 1986) پیش از آن در دانشگاه لندن  فیزیک در دانشگاه‌ مانیتوبا در کانادا هم فلسفه آموخته است. ایشان در دانشگاه‌های کلن و مارتین لوتر در شهر هَله آلمان تدریس کرده و مدیریت بخش ایران‌شناسی کتابخانۀ دانشگاهی و ایالتی ساکسنی ‌انهلت (آلمان) را عهده‌دار بوده است. فهرست مجموعه کتابهای شیعی در بخش اسلام‌شناسی دانشگاه کلن و کتاب اکتشاف و توجیه در فلسفه علم قرن نوزده آلمان از آثار اوست. پژوهش‌های ایشان بر تاریخ انتقال علم مدرن به ایران متمرکز است و بیشتر نوشته‌هایشان نیز در همین زمینه منتشر شده‌اند.

عنوان این مقاله متأثر از کتاب ما هرگز مدرن نبودیم نوشتۀ برونو لاتور است.‌[1] تفاوت عمده در معانی این دو عنوان در مصادیق این دو ”‌ما“ است. ”ما“ی لاتور به ”غرب“ راجع است، گرچه کتابش به این محدودیت تصریح ندارد، و در مقالۀ حاضر منظور از ”ما“ جامعۀ بومی ایران است. اما وجه مشترک این دو عنوان در مفهوم مدرنیته است که اروپامرکز است و به برداشت تاریخی آن برمی‌گردد.

لاتور وجه مشخصۀ جامعۀ مدرن را در تفکیک دو قلمرو شیئی و انسانی یا طبیعی و اجتماعی از یکدیگر می‌داند که از قوانین مجزایی تبعیت می‌کنند و مستقل از قوانین الهی و کلیسا هستند. او دو دانشمند را عاملان سلف جریان این جدایی معرفی می کند: رابرت بویل ( Robert Boyle, 1627-1691) که روش آزمایشی را در علوم طبیعی ابداع کرد و توماس هابز (Thomas Hobbes, 1588-1679) که با اتکاء به قانون طبیعی (natural law)، که همۀ افراد هر جامعه‌ای از آن برخوردارند، جامعۀ انسانی را بر پایۀ قرارداد اجتماعی متصور شد. پیروان آنها موفق شدند راه آنها را تا تدوین قانون اساسی جمهوری ادامه دهند و ”طبیعت را از حضور الهی . . . [و] جامعه را از منشأ الهی تهی کنند.‌“[2] لاتور معتقد است که ادامۀ این جدایی باعث آزادسازی نیروهای مولده در جامعه شد. قانون اساسی جمهوری که در قرن هجدهم تدوین شد، زادۀ این جدایی و ضامن اجرای آن بود. مقالۀ حاضر قصد ندارد انطباق یا عدم انطباق نظرات لاتور را در سنجش با جامعۀ بومی ایران بررسی کند، چون مسلماً شرایطی که لاتور برای روند تحولات اجتماعی و علمی در اروپا در مد نظر دارد در ایران موجود نبودند. در ایران، هم علوم جدید وارداتی بودند و هم مدرنیتۀ مدنی اروپایی که قوانین سکولار را توصیه می‌کرد. ولی هر دو بخش در روند تحولات و مناقشات اجتماعی در ایران در اواخر قرن نوردهم و دوران انقلاب مشروطه و بعد از آن نقش عمده داشتند و به وضوح در مناظرات آن دوره به میان آمده‌اند. از آنجا که تجدد در ایران از آن دوران به بعد عمدتاً به مفهوم اروپایی آن درک شده بود، در این مقاله نشان داده خواهد شد که متجددین موفق نشدند راهی را که پیروان هابز و بویل در غرب نهادینه کردند،‌ در ایران تا پایان طی کنند.

در مقالۀ حاضر ابتدا ورود علوم جدید به ایران و شمه‌ای از مناقشاتی را بررسی می‌کنیم که در این دوران بین طرفداران و مخالفان جریان داشت. سپس، یکی از استدلالاتی را که برای رد علوم جدید ابراز شده بود و بر منطق روش‌شناسی سنتی تکیه داشت، با توجه به سابقۀ تاریخی‌اش، در نظر گرفته و نشان می‌دهیم که این استدلال می‌توانست مانعی باشد که فرارَوی علوم سنتی و به‌ویژه علم هیأت را به جانب علوم جدید مشکل یا حتی ناممکن سازد. سپس، با توجه به جریان مناقشات در دوران مشروطه‌ استدلال می‌کنیم که اگرچه علوم اجتماعی و طبیعی از مجاری گوناگون وارد ایران شدند، ولی متجددینی که در دوران مشروطیت از حاملان عقاید مدرن به ایران محسوب می‌شدند،‌ مانند یوسف‌خان مستشارالدوله (1239ـ1313ق/1823ـ1895م)، طالبوف (1249ـ1329ق/1834ـ1911م) و میرزاملکم‌خان (1249ـ1326ق/1834ـ1908م)، آگاهانه هم ترقی علوم طبیعی و تکنولوژی را در نظر داشتند و هم اصلاح سیستم قانون‌گذاری و سیاسی را؛ چون هر دو را از مظاهر جامعۀ مدرن می‌شماردند. بدین سبب، متجددین برای تلاششان نه فقط به سبب اصلاحات اجتماعی و سیاسی، بلکه-و به این جنبه تاکنون توجه لازم نشده است-‌به سبب نظراتشان دربارۀ لزوم جایگزینی علوم سنتی با علوم جدید از سوی روحانیون مخالف مشروطه شدیداً شماتت و تکفیر شدند. در این مقاله، علل دینی و شناختی مخالفت با علوم جدید ‌را بررسی می‌کنیم.

والبریج و پرسش نیدهام

والبریج در کتاب خدا و منطق: خلیفه‌گری برهان[3] به درستی می‌گوید: ”هر نظریه‌ای که پیدایش علوم جدید را بر پایۀ ادامۀ تحولات قرون وسطایی بداند، باید بتواند توضیح دهد که چرا انقلاب علمی در جهان اسلام صورت نگرفت. این مسئله در مقابل تاریخ‌نگاران علم در اسلام هم قرار دارد.‌“[4] او بر آن است که تاریخ‌نگاران علم در جوامع اسلامی با داشتن زمینۀ تاریخی مشابهی با غرب می‌توانند و شایسته است که در جستجوی علل عدم فرارَوی علوم جدید در آن جوامع باشند. این پاسخ گرچه مشگل‌گشای معضلات گذشته نیست،‌ ولی می‌تواند سهمی در درک بهتر روندهایی اجتماعی داشته باشد که تاکنون جریان داشته‌اند یا امروزه هنوز جریان دارند. والبریج خود برای یافتن پاسخ، روند انتقال علم به تمدن اسلامی و رشد و تولید آن را در مدارس و نهادهای علمی و کاربرد علم را در دوران‌های گوناگون تا قرن بیستم بررسی می‌کند.

والبریج با مقایسۀ تلاش‌های این دوران با آنچه پیش‌شرط و لازمۀ پژوهش علمی در دوران جدید قلمداد می‌شود، عللی را مشخص می‌کند که به عقیده‌اش عامل رکود علم و بازدارندۀ شکوفایی آن در جوامع اسلامی در دوران اخیر بودند. به اعتبار والبریج، دوران رکود شاهد نزول فلسفۀ طبیعی و ادغام آن در علم کلام است. او همچنین گذار از مسیری را که طی آن عرفان و معنویت در تفکر مسلمانان مرکزیت پیدا کرد،[5] یکی دیگراز این علل می‌داند. والبریج به روند تدریس منطق در مدارس عالی دینی اشاره می‌کند که گفتمان علمی را رقم می‌زند و آن را تعیین کنندۀ افق پژوهشی کاوشگران می‌داند،[6] ولی همّ او بیشتر معطوف به معرفی کتب درسی منطق است تا بررسی دقیق محتوای آنها و نقششان در تعیین و محدود کردن قلمرو علمی.

سال‌ها پیش از والبریج، جوزف نیدهام (Joseph Needham 1900-1995) که پژوهش‌هایش در تاریخ علم و به‌ویژه در چین وابستگی علم اروپایی را به انتقال علم از شرق به غرب نشان داد، پرسشی مطرح می‌کند که چرا علوم جدید فقط در اروپا روییدند، نه در نقاط دیگر دنیا که دارای سنت پیشرفتۀ علمی نیز بودند.[7] پس از نیدهام، چند تن از پژوهشگران تاریخ علم و جامعه‌شناسی تاریخی در مقالات و کتاب‌هایشان به پرسش او پاسخ داده‌اند. در میان گروهی که قبل از والبریج علل عدم ایجاد علوم جدید در جوامع اسلامی را بررسی کرده‌اند می‌توان از توبی هاف،[8] ادوارد گرانت،[9] و فلوریس کوهن نام برد،[10] که با روش‌های مشابهی پاسخ‌هایی به این پرسش داده‌اند.[11]

اما روش دیگری که به نظر راقم این سطور می‌تواند موانع بازدارندۀ پیشرفت علم یا علل رکود آن را در جوامع اسلامی تا حد زیادی مشخص کند، بررسی تاریخ رویارویی با علوم جدید در این جوامع است. با رکود نسبی علوم در جوامع اسلامی در دوران شکوفایی علوم در اروپا و پس از آن، باید انتظار داشت که مقاومت و ادلۀ ابرازشده در مقابل علوم وارداتی جدید شمه‌ای از علل شناختی و دینی را برای توجیه این رکود و جلوگیری از رویش علوم جدید در جوامع سنتی بیان کنند

 

چکیدۀ تاریخ مخالفت با علوم جدید

علوم جدید را کارگزاران کمپانی هند شرقی در هند در قرن هجدهم، سال‌ها قبل از ورود آنها به ایران و تدریس آنها در دارالفنون، نهادینه کردندو[12] ترویج این علوم در بین مردم هند به متجددین آن سرزمین، به‌ویژه به سِر احمدخان (1898ـ1817م) و پیروانش، نسبت داده می‌شود. سِر احمدخان یکی از بانیان کالج محمدی در علیگر هند،[13] از اولین مروجین مسلمان علوم اروپایی در شبه‌قارۀ هند به شمار می‌‌آید‌ که توانست اثری گسترده در جامعه بر جای گذارد. او با علوم اروپایی آشنا شد و در گسترش آن نه فقط از طریق آموزش کوشید، بلکه به زدودن اعتقادات دینی از آنچه برخاست که به زعم وی خرافات بود و با علوم جدید مغایرت داشت. او تفسیر جدیدی از قرآن تدوین کرد که در آن، آیات مطابق با علوم جدید تعبیر شدند.[14] او به قانونمند بودن طبیعت و قوانین طبیعی باور داشت که در همۀ تغییرات عالم مؤثرند و مبنای علوم اروپایی را تشکیل می‌دهند. بدین علت، سِر احمدخان تعابیر جدیدی را رایج ساخت که احتمالاً از جانب علمای مسلمان بدعت تلقی ‌شدند. از جمله او منکر خارق‌العاده بودن معجزات بود، چون چیزی که خارق‌العاده باشد، یعنی به تعبیر او برخلاف قوانین طبیعی پدید آید،‌ ممکن نیست.[15] این‌گونه پنداشت نسبت به طبیعت باعث شد که علمای مسلمان هند او و پیروان متجددش را طرد کنند و آنها را به تحقیر نیچری خوانند.[16] این نام از آن جهت از طرف علمای مسلمان مناسب دانسته شده بود که نشان می‌داد این نظریه‌ها نامأنوس و غیرخودی‌اند و از اروپا سرچشمه گرفته‌ و از عقاید اسلامی به دورند. نیچریان نه فقط به علوم طبیعی و ریاضی، مثل علم هیأت جدید، بلکه به تاریخ طبیعی و علوم اجتماعی و از جمله داروینسم و سوسیال‌داروینسم و سوسیالیسم روی کرده بودند. با این همه، این امر آنها را الزاماً هم‌سوی ماتریالیست‌های اروپا نمی‌کرد. شکی نیست که در بین طرفداران احمدخان افرادی به داروینیسم یا به مرام اجتماعی سوسیالیسم و کمونیسم گرایش داشتند، ولی ماتریالیست بودن پیروان نیچریه امری عام نبود. سِر احمدخان مسلماً‌ جزو دهریون نبود و به دین اسلام وفادار مانده بود.

دو رساله، تقریباً همزمان با هم، در رد عقاید نیچریه در جواب سائلین به فارسی نوشته شد. اولین مکتوب رسالۀ جمال‌الدین اسدآبادی معروف به افغانی (1254-1314ق/1838-1897م) در رد نیچریه بود که با عنوان حقیقت مذهب نیچری و بیان حال نیچریان در سال 1298ق/1881م در حیدرآباد دکن چاپ شد. این جوابیه را میرزاتقی‌خان انصاری کاشانی (1256ـ1319ق‌/‌1840ـ1901م) از همان سال انتشار به‌تدریج در چند شماره از مجلۀ  فرهنگ در اصفهان چاپ کرد.[17]  پنج سال بعد هم ترجمۀ رسالۀ اسدآبادی به عربی با عنوان الرد علی الدهریین در مصر به دست دوست و مریدش، محمد عبده، منتشر شد. چند ماه پس از جوابیۀ اسدآبادی، ردیۀ دیگری از طرف محمدحسین شهرستانی (1255ـ1315ق‌ / 1839ـ1898م)، از مراجع وقت شیعه‌، در سال ۱۲۹۹ق/ ۱۸۸۱م در ایران با عنوان آیات بینات: در رد دهریون نوشته شد که در لاهور به چاپ رسید. به نظر می‌رسد که شهرستانی جوابیۀ اسدآبادی را قبل از تدوین رسالۀ خود ندیده باشد. اگر هم دیده بود، در ردیۀ خود نه فقط هیچ اشاره‌ای به آن ندارد، بلکه هیچ‌یک از دلایلی را که اسدآبادی به کار گرفته است تکرار نمی‌کند. هیچ‌یک از این دو نویسنده تزهایی را که نقد می‌کنند به درستی نمی‌نمایانند و به همین سبب، بازشناسی آنها مشکل است. ولی می‌توان چند منشأ محتمل این نظرات را پیدا کرد. وجه مشترک این دو جوابیه در رد تاریخ طبیعی اروپایی و به‌ویژه نظریۀ تکامل داروین است. اسدآبادی علاوه بر آن ماتریالیسم مکانیکی لودویگ بوشنر (Ludwig Büchner, 1824-1899)‌[18] و سوسیال‌داروینیسم هربرت اسپنسر Herbert Spencer, 1920-1903)) و احتمالاً نظریه‌های اجتماعی کارل مارکس (Karl Marx, 1818-1883) و سوسیالسیم را رد می‌کند،[19] ولی چیزی دربارۀ نظام خورشید‌مرکزی و نظریۀ نیوتن (ّIsaac Newton, 1643-1727) نمی‌گوید. این سکوت به علت مقبولیت هیأت جدید از جانب اسدآبادی پذیرفتنی است. در مقابل، شهرستانی هیأت جدید را در رسالۀ خود رد می‌کند و به اهمیت نقش ستارگان و آثار آنها بر زندگی روی زمین،‌ یا به عبارت دیگر در تأیید احکام نجوم، صحبت می‌کند، ولی دربارۀ تکامل اجتماعی صحبتی ندارد. علتش شاید عدم اطلاعش از این نظریات و انتساب آنها به نیچریه باشد. اگرچه نیچریه واژه‌ای بود که علمای مسلمان هند برای پیروان سِر احمدخان ساخته بودند و اشاره به علوم جدید داشت، ولی هم محمد‌حسین شهرستانی و هم جمال‌الدین اسدآبادی در آرای نیچریه همان ادعای دهریون و طبیعیون قدیم را می‌دیدند که مخالف یکتاپرستی و اعتقادات دینی است. جمال‌الدین اسدآبادی نیچریه را به گروه‌های مختلف تقسیم می‌کند که شامل است بر دهریون[20] و گاهی طبیعیون‌[21] و گاهی مادیون، که ماتریالیست‌های قرن نوزدهم مانند بوشنر[22] را هم در بر می‌گیرد و  هم ناتورالیست‌ها را که به پیروان ولتر (Voltaire, 1694-1778) و روسو (Jean-Jacques Rousseau, 1712-1778‌)[23] راجع است. بدین‌سان، تفاوت بین نیچریۀ قرن نوزدهم با دهریون قدیم مخدوش شد و نیچریه به منزلۀ پدیده‌ای قدیم که در گذشته با آن چون کفر مقابله شده بود، قلمداد شد. این برخورد نظیر مقابلۀ اولیه با علم هیأت جدید بود که به مثابه نظام خورشیدمرکزی یونانی قدیم تلقی شده و طرد شد.[24]

بررسی رسالۀ جمال‌‌الدین اسدآبادی در اینجا ضروری نیست، چون غالباً از حد یک نوشتۀ جدلی فراتر نمی‌رود،[25] ولی کتاب آیات بینات تلاش دارد که رد این نظریات را با برهان اثبات کند. بنابراین، در اینجا نگاهی کوتاه به آن می‌افکنیم.[26]

شهرستانی برای رد عقاید نیچریان، که آنها را در کتابش ”دهریون“ می‌نامد، به گفتۀ خود فقط به ادلۀ عقلیه متوسل می‌شود،[27] ولی در واقع گاهی هم برای تأیید گفتارش مستقیماً به آیات قرانی استناد می‌کند. شهرستانی در استدلال‌های خود برای رد نیچریه و اثبات وجود خالق مطلق کاملاً به اصول منطق سنتی، که عالم معروف قرن هفتم هجری علی‌بن عمر کاتبی قزوینی (م.  675 ق/1276م) در کتاب مهم خود الشمسیه به تشریح اصول آن پرداخته است،‌[28] وفادار و به آن متکی است.

باید در نظر داشت که کتاب شمسیه چکیدۀ آن منطق و روش‌شناسی است که در دورۀه اسلامی توسعه یافت و به ابزاری برای جوابگویی به نیازها و مسائل فلسفی، کلامی و فقهی جوامع اسلامی تبدیل شد.

 منطق شناخت در رسالۀ شمسیه

تفحص در منطق در دوران اسلامی با ترجمۀ متون یونانی و به‌خصوص کتاب‌های ارغنون ارسطو رواج یافت.‌[29] ارغنون تا زمان ابن‌سینا مورد توجه بود، ولی پس از آن ابن‌سینا با بررسی و بازگو کردن تمامی ارغنون و کتاب‌های دیگر منطق، به‌ویژه از گفتار ارسطو، منطق را با نوآوری و بازگویی خود در جهان اسلام ارتقاء داد که اکنون به منطق سینوی اشتهار پیدا کرده است. نوشته‌های ابن‌سینا در منطق جانشین ارغنون و سایر کتب منطق شدند،[30] ولی بعد‌ها پاره‌ای مربوط به علم قیاس و عمدتاً برگرفته از کتاب القیاس (Prior Ayalytics) ارسطو اهمیت پیدا کرده و در علوم سنتی کاربرد یافتند.[31] غزالی استفاده از منطق را در استدلالات فقهی و کلامی و سایر علوم اسلامی تجویز کرد و خود در کتاب المستصفی في علم الاصول فصل‌هایی به علم منطق اختصاص داد.[32]  کتاب‌هایی چند در منطق بعد از غزالی نوشته شدند تا اینکه نجم‌الدین کاتبی قزوینی (م 675ق/1276م) بحث‌ها و موضوعات منطق در سدۀ هفتم هجری را در قالب قواعدی جامع در الرساله الشمسیه جمع‌بندی کرد. کاتبی قزوینی از دانشمندان هم‌عصر با خواجه نصیرالدین طوسی بود که به دعوت وی به هیئت علمی رصدخانۀ مراغه پیوست. تدریس منطق در مدارس اسلامی از قرن هشتم هجری/ چهاردهم میلادی به بعد رونق گرفت[33]  الرساله الشمسیه همراه با شروح آن در مدارس و حوزه‌های علمیه تا نیمۀ دوم قرن بیستم در جهان اسلام و به‌خصوص در ایران تدریس می‌شد و همچنان معتبر بود. در این کتاب انواع مختلف قیاس تبیین شده‌اند.

اگر چه ارغنون ارسطو در آغاز به عربی برگردانده شد، ولی کاربرد منطق در علوم سنتی باعث گسترش و تثبیت علم قیاس به شکل ابزاری برای ارائۀ ادله در فقه و کلام شد. یکی از مبانی گسترش منطق ابداع اصولی بود که با آنها بتوان وقایع گذشته را بر پایۀ متون کهن بازسازی کرد. بدین منظور، اصل متواترات[34] به منطق ارسطویی وارد شده[35] و در گروه یقینیات گنجانیده شد.[36] کاتبی قزوینی برای یقینیات شش مقوله نام برد و آنها را براهینی برای همۀ دانستنی‌های بشری، از فقه و کلام گرفته تا علوم ریاضی و طبیعی و تاریخ، به شمار آورد. بدین سان، برای متفکران اسلامی وسیله‌ای گسترده فراهم آمد تا بتوانند هم قواعد رفتاری انسان‌ها در قبال یکدیگر و در محیط زندگی را-که پیامبران برای هدایت و ارشاد آورده اند- به صورتی عقلانی توضیح دهند و هم فعل و انفعالات و عوامل طبیعی را از منظر انسانی تبیین کنند. کاربرد منطق برگرفته از الرساله الشمسیه در خدمت این امر مهم قرار داشت و همین گستردگی یکی از نقاط قوت منطق شمسیه به حساب می‌آمد که در واقع از نظر روش‌شناسی و علوم جدید یکی از نقاط ضعف آن است؛ چرا که در علوم گوناگون روش‌های تحقیقی متفاوتی کاربرد می‌یابند که مناسب موضوع تحقیق باشند. منطق شمسیه آزمایشگری را که لازمه و وجه مشخصۀ علوم طبیعی مدرن است لازم نمی‌‌شمارد. به علاوه، این منطق سازوکاری دارد که بنا به آن، فرضیاتی که در علوم جدید به کار گرفته می‌شوند، نظیر جاذبۀ عمومی، فضای لایتناهی، خلأ و اتمیسم را جزو وهمیات شمرده و مجاز نمی‌داند.[37]

 

ارغنون در قرون وسطا گفتمان منطق را در اروپا تعیین می‌کرد، اما فرانسیس بیکن، فیلسوف انگلیسی، در دورۀ روشنگری ارغنون را به نقد گرفت و کتاب ارغنون جدید را نوشت که بی‌شک فرا‌رَوی روش‌شناسی علوم جدید تجربی را رقم زد. این کتاب خود حاصل تغییر در پنداشت طبیعت و نشانۀ دوران مدرن بود که پوستۀ متافیزیک ارسطویی طبیعت را زدود و طبیعت را خارج از خصوصیت جوهری اشیاء پنداشت و اجرام آسمانی و اجسام زمینی را به هم پیوند داد و برخوردار از قوانینی یکنواخت و عمومی دانست که بر پایۀ آزمایش تجربی قابل شناخت و با معادلات ریاضی قابل نمایش‌اند. رابرت بویل هم با اکتشافات خود که حاصل آزمایشگری بود این روش را در علوم طبیعی نهادینه کرد.

 

ردیۀ محمدحسین شهرستانی بر هیأت جدید

محمدحسین شهرستانی در کتاب آیات بینات تلاش دارد فقط با برهان، یعنی با دلایل عقلی که مبتنی بر ”یقینیاتی“ است که از طریق منطق شمسیه قابل اثبات‌اند، نه فقط نظرات نیچریان راجع به تاریخ طبیعی، بلکه علم هیأت جدید را هم رد کند و در مقابل، توحید و خلقت جانداران و علل وجود انواع و لزوم ارسال پیامبران و حدوث معجزات را، چنان‌که در روایات دینی آمده است، اثبات کند.

محمدحسین شهرستانی بر این اعتقاد بود که مثلاً هر نوع ادعا برای پیدایش بشر بر روی کرۀ زمین، غیر از خلقت، با موازین عقلی منافات دارد، چون الزاماً منکر بطلان اصل تسلسل بود. او نظریۀ فرگشت (تکامل) را مسلماً جزو وهمیات می‌دانست. شهرستانی برای اثبات نبوت و حدوث معجزات به مقولۀ متواترات تکیه دارد. شرح جزئیات این ردیه در اینحا میسر نیست و می‌باید به خود کتاب رجوع کرد.

شهرستانی بدون اینکه به علم فیزیک در هیأت قدیم و جدید بپردازد، این دو نظام را با هم مقایسه می‌کند. در ابتدا می‌گوید در آیات و اخبار سخن از این است که” شمس و قمر و نجوم . . . هر یک در فلکی شناورند و امثال آن. و در هیچ آیه و خبری تعیین وضع هیأت آنها نشده.“[38]  وی به وضع زمین در آیات اشاره‌ای نمی‌کند، ولی چنین برمی‌آید که برای او، تعیین هیأت کیهانی بدون استناد به اشارات قرآنی ممکن نیست. برای او، وجود آسمان‌های هفت‌گانه‌ای که در قرآن آمده‌اند انکارشدنی نیست. او حتی تعبیری از آنها به دست می‌دهد که به ظن وی با هر دو هیأت همخوانی داشته باشد.[39] ‌ولی در این تعبیر، کیهان فراتر از فلک ثوابت برای او متصور نیست. شهرستانی سپس به دفاع از هیأت قدیم و رد هیأت جدید می‌پردازد و می‌گوید که هیأت جدید برهانی برای رد سماوات و اثبات گردش زمین و همچنین وجود خلأ ندارد. در اینجا، برهان به مقوله‌های شش‌گانه در یقینیات راجع است. شهرستانی می‌گوید: ”پیروان هیئت جدید را بر نفى سموات برهانى نيست، بلكه خود مى‏گويند كه ثوابت از شدت بُعد با دوربين بزرگ ننمايند. پس چگونه حكم كرده‏اند بر اينكه هر يك از آنها شمسى هستند و سيارات دارند؟ اين قولى است بدون دليل. و همچنين، ادعاى وجود خلأ خالى از دليل است، زيرا كه خلأ را با دوربين نمى‏توان ديد. و همچنين، حكم به حركت زمين دور آفتاب خالى از برهان است.‌“[40] چون منافی مشاهدات و غیره می‌شود. در اینجا، شهرستانی به غیر ممکن بودن خلأ به دلیل نبودن برهان برای امکان وجودش اشاره دارد. شهرستانی به دلایلی که از قدیم فلاسفه برای محال بودن خلأ ابراز داشته‌اند اشاره‌ای نمی‌کند. البته باید گفت که اگرچه وجود خلأ از طریق دوربین قابل اثبات نیست، ولی می‌توان آن را در آزمایشگاه نشان دارد و احتمالاً در دارالفنون هم میرزاملکم‌خان یا سایر معلمان برای اثبات وجود خلأ آزمایشاتی صورت می‌دادند، ولی شهرستانی آنها را شعبده بازی و سحر و مردود می‌دانست.[41] شهرستانی بالاخره اتمام حجت می‌کند: ”چون حرکت هر قسم باشد محرک لازم دارد. و محرک این قسم حرکات متقنۀ نافعه جز قادر حکیم نتواند بود.‌“[42] جملۀ اخیر مؤید واهمه‌ای است که علما از قبول هیأت جدید داشتند که به جای اتکای به خداوند در مقام محرک افلاک، قوانین طبیعی جاذبه و اینرسی (inertia) را جانشین می‌کردند.[43] البته با استدلالات شهرستانی روشن می‌شود که تفسیر آیات و اخبار با هیأت جدید سازگاری نداشتند، بلکه با هیأت قدیم سازگاری بیشتری داشتند، چون در هیأت قدیم هم فلک ثوابت مفروض بود و هم هفت آسمان (یا فلک) به سیارات و آفتاب اختصاص داده شده بودند و هم محرک افلاک مشخص بود. بدین سبب، او خطاب به نیچریان یا طبیعیون هشدار می‌دهد: ”پس ملتفت باش و وجود سموات را که همۀ انبیاء و عقلاء وحکماء اثبات کرده‌اند، منکر نشو (و بنینا فوقکم سبعاً شداداً‌).‌“[44]

نکتۀ دیگر قابل توجه پنداشت دینی محمدحسین شهرستانی از علوم طبیعی است. شهرستانی در آیات بینات علم طب را یکی از علومی می‌پندارد که نقلی است و اطبایی را که برای کشف خواص ادویه و داروها احیاناً به آزمایشاتی دست می‌زدند به طعنه جزو نادانان می‌شمارد. می‌نویسد:

حال بايد ملاحظه نمود كه منافع ادويۀ مفرده و مركبه و معادن و اجزاء حيوانات برّى و بحرى و هوايى و تركيبات مختلفۀ آنها چگونه به اطّباء رسيده . . . حال مى‏گویيم اين همه نباتات متفرقه در عالم و حيوانات منتشره در برّ و بحر را چگونه جهال مى‏توانند به تجربه و قياس خواص و منافع مفردات آنها را پيدا كنند، تا چه رسد به مركبات آنها با نِسَب مخصوصه. و بسيارى از آنها سم قاتل است و تجربۀ آنها موقوف بر قتل نفوس است . . . اين است كه وَ عَلَّمَ آدَمَ الاْسمآء كُلّها وارد شده است . . . پس مُحَقَق شد كه در مبدأ دور معلم سماوى لازم است. و هو المطلوب.[45]

شهرستانی علاوه بر علم احکام نجوم (astrology)، حداقل علم طب و داروشناسی را منوط به تعلیم الهی می‌داند که هم در وحی مستور است و هم در قدیم به حکما و اولیاء منتخبی از جانب خداوند منتقل شده است. چنین می‌نماید که شهرستانی ویژگی‌هایی را که برای علم طب و داروشناسی بیان می‌کند قابل تعمیم به سایرعلوم طبیعی بداند. این برداشت، چنان‌که در زیر به آن اشاره می شود، منطبق با درک سنتی علوم از جانب شیعیان است. به هر حال، چون شهرستانی مرجع تقلید بود و ظاهراً مسلط به علوم سنتی، طرح ‌این نظر به هنگام ورود علوم جدید به ایران و در متن روند نهادینه شدن آنها و در مقابله با آنها اهمیت ویژه‌ای داشته است.

باید توجه داشت که محمدحسین شهرستانی گویا بعدها لااقل امکان تطابق هیأت جدید را با تعابیر جدیدی از آیات و اخبار ممکن می‌داند و احتمالاً هیأت جدید را قبول می‌کند. اگر این مطلب صحت داشته باشد، که از قراین نیز چنین برمی‌آید، او را باید اولین مرجع تقلید دانست که هیأت جدید را قبول کرد یا ممکن دانست. یکی از این قراین گفتۀ هبه‌الدین شهرستانی (‌1884ـ1967م) در کتاب الهیئه و الاسلام است. او در این کتاب به تعبیری از آیات دربارۀ حرکت زمین از کتاب الموائد تألیف محمدحسین شهرستانی اشاره دارد که گویا در سال 1313ق منتشر شده بود.[46] کتاب الهیئه و الاسلام درست پس از پایان استبداد صغیر در دوران مشروطیت منتشر شد و اولین کتاب تألیف یک روحانی شیعی است که به تفصیل به کذب هیأت بطلمیوسی پرداخته و مطابقت تعابیر سنتی قرآن را با آن نقد می کند و تعابیر جدیدی از آیات و اخبار در هماهنگی با هیأت جدید ابراز می‌دارد. البته استدلالات او در این کتاب ایجابی نیست و به هر حال بحث‌بر‌انگیز است، ولی اهمیت این کتاب در نشان دادن امکان تعبیر آیات و روایات مطابق با خورشید‌مرکزی و کشفیات کیهانی آن زمان است. در زیر اجمالاً به اهمیت این کتاب اشاره خواهد شد.[47]

به نظر می‌رسد که محمدحسین شهرستانی تمایل خود را به سنت‌شکنی نشان داده است  و در این راه پیشگام بود. باید گفت که برای درک روند  تغییر پارادایم در بین فقهای اصولی اطلاعات ما بسیار اندک است. مابین کتاب آیات بینات که در سال 1299ق  نوشته شد و کتاب الهیئه و الاسلام که در سال 1327ق منتشر شد تقریباً سه دهه فاصله افتاد و یگانه منبعی که تاکنون به آن در این زمینه استناد شده کتابی است به نام موائد که محمدحسین شهرستانی خود در متفرقات نوشته است و گویا در سال 1313ق منتشر شده بود. علاوه بر این، به نظر می‌رسد که حداقل تا دهۀ دوم پس از مشروطه نیز هنوز خورشیدمرکزی مورد قبول عموم واقع نشده بود. این کمبود باید با بررسی دوبارۀ منابع شناخته‌شده یا با کشف منابع جدید و تحقیقات جامع مرتفع شود. با این حال، می‌توان از منابع کتاب الهیئه و الاسلام به این نتیجۀ اولیه رسید که علما کتابی یا رساله‌ای در قبول هیأت جدید منتشر نکرده بودند،‌ چون چنان نوشته‌ای احتمالاً از نظر هبه‌الدین دور نمی‌ماند.

از کتب درسی راجع به علوم طبیعی که در این زمان تدوین شده‌اند چنین برمی‌آید که علما تا انقلاب مشروطه اکثراً هنوز به سیستم زمین‌مرکزی معتقد بودند. میرزایوسف‌خان مستشارالدوله  برای نوجوانان کتابی درسی با عنوان گنجینۀ دانش نوشت. در چاپ سال 1319ق‌/‌1902م  دراین کتاب، در کنار معرفی هیأت جدید، هنوز هم از هیأت قدیم صحبت است: اولی از ”‌قول حکمای فرنگ“ ترتیب سیارات در هیأت خورشید‌مرکزی و دیگری به قول ”منجمین اسلام“ ترتیب آنها در هیأت قدیم است؛ البته با تأیید این مطلب که صحت خورشید‌مرکزی دیگر برای دانشمندان ثابت شده است.[48]  میرزا‌ملکم‌خان نیز در ”ندای عدالت“ که در سال 1323ق برای مظفرالدین‌شاه فرستاد، از روحانیون گله دارد که با علم و تمدن غرب در ستیزند. او می‌نویسد: ”تا همین اواخر، بعضی از علماء از سواری راه‌آهن و کشتی بخار و از قبول کرویت زمین و از استعمال قند و کبریت فرنگی اکراه بَیِّن داشتند. “و ادامه می‌دهد: ”علمای اسلام به کلی بی‌خبر مانده‌اند از آن مجادلات سخت که حکمای اروپا بر بطلان ادعای کشیش‌ها بر پا نمودند و پس از مجاهدات و خونریزی‌های زیاد آیین ترقی علمی را از کهنه‌مزخرفات کشیش‌ها جدا کردند.‌“[49]

 

مخالفت علما با علم هیأت جدید

اما چگونه می‌توان نظر منفی علما نسبت به علم هیأت جدید را دریافت؟ محمدکریم‌خان کرمانی در جوابیۀ کوتاهی به سؤال یکی از سائلین با نام عبدالعلی‌خان، شکوه می‌کند که طرفداران علوم جدید: ”تخطئۀ علمای ربانی و حکمای صمدانی را می‌نمایند و علمای ربانی هم خود را اجلِّ از مکالمۀ جهال و مباحثۀ اهل جدال می‌دانند . . . کار به جایی رسیده که کلام علما را گوش نمی‌دهند و اگر گوش هم بدهند نمی‌فهمند.‌“[50] از این نقل قول می‌توان دریافت که اکثر علما دربارۀ هیأت جدید یا سکوت می‌کردند یا در بحث‌ها صراحتاً با آن مخالف بودند. این برخورد بدان سبب قابل توجیه است که علما با دانش قرآنی و فقهی خود مطمئن بودند که علم هیأت جدید فرض‌هایی مخالف آنچه در قرآن وسنت مقبول بوده است دارد و با عقل نیز منافات دارد و طرفداران آن از نادانی و دنباله‌روی آن را قبول کرده‌اند. شاید بدین علت بود که احتمالاً علما اکثراً به آنان اعتنا نمی‌کردند و پس از شهرستانی حتی الزامی هم برای نوشتن ردیه نمی‌دیدند. به هر حال، یکی از منابعی که می‌تواند نظر علمای اصولی نسبت به علوم جدید را منعکس کند، جواب‌های علما دربارۀ سؤالات مؤمنین دربارۀ مطابقت علم هیأت جدید با باورهای دینی و بومی است. در واقع، آیات بینات هم پاسخی به سؤال مقلدین دربارۀ نظرات نیچریه بود. باید در نظر داشت که چون این سؤال و جواب‌ها احتمالاً بیشتر خصوصی و پراکنده بودند و شاید هم شفاهی مطرح می‌شدند، دسترسی به آنها به آسانی میسر نیست. باید گفت که منابع منتشرۀ قدیم به ندرت شامل جواب‌های مراجع به سؤالات مقلدین در این باره است. مجموعه‌هایی که منتشر شده‌اند رسائل عملیّه‌اند که جواب به مسائل استاندارد فقهی علمای اصولی را در بر دارند.

در مقایسه، ملاحظه می‌شود که سؤال و جواب‌ها دربارۀ هیأت جدید در منابع شیخیه به وفور یافت می‌شوند. مسلماً علت آن است که پیروان شیخیه در حفظ مکاتبات و رسایل بزرگانشان کوشاتر بودند. به نظر بعید می‌رسد که سایر مسلمانان دربارۀ هیأت جدید از علمای مورد اعتمادشان سؤالی نکرده باشند. آنچه از گفتۀ محمدکریم‌خان استنباط می‌شود این است که احتمالاً عده‌ای از علما مخالفت خود را با هیأت جدید اعلام کرده بودند. در بین مکاتبات علما با مقلدانشان که در دوران مشروطه  و پس از آن منتشر شده است می‌توان به برخی از این پاسخ‌ها دسترسی پیدا کرد. در زیر به دو سند چاپ‌شده اشاره خواهد شد.

کتاب الهیئه و الاسلام  تألیف هبه‌الدین شهرستانی اولین نوشتۀ یک روحانی شیعی است که علم هیأت جدید را نه فقط به منزلۀ نشان‌دهندۀ ساختار واقعی کیهان قبول کرد،‌ بلکه آیات و احادیثی را که در تأیید نظام زمین‌مرکزی تلقی می‌شدند به نوع دیگری در تأیید نظام خورشیدمرکز تعبیر کرد. انتشار این کتاب به عربی  و در دوران مشروطه هم با استقبال طرفدارن مشروطه روبه‌رو شد و هم به گفته نویسندۀ آن، بعدها یکی از مراجع مهم، فتح‌الله شریعت اصفهانی، این کتاب را به عنوان ”همزۀ وصل میان قدیم و جدید“ ستود.[51] ولی هنوز علما و مراجعی بودند که مفروضات هیأت جدید را مطابق آیات و احادیت نمی‌دانستند و این ظن را در نوشته‌هایشان منعکس کرده‌اند. در سال 1326ش، یعنی پس از جنگ دوم جهانی، محمدعلی قاضی تبریزی طباطبایی (1298ـ1358ش) که از روحانیون جوان قم بود و نسبت به تطبیق علم هیأت جدید با آیات و تعالیم دینی شک داشت و می‌توان فرض را بر این گذاشت که فقط او نبود که بر مبنای دروس دینی به شک افتاده بود، از یکی از مراجع وقت در نجف، یعنی آیت‌الله محمدحسین آل کاشف الغطاء (1294ـ1373ق/1877ـ1954م) که استاد سابقش هم بود، دربارۀ آسمان‌های هفت‌گانه وتطبیق آنها با هیأت قدیم و جدید و وجود عرش که قدما آن را باور داشتند سؤال می‌کند. قاضی طباطبایی این سؤال و سؤالات دیگر خود را به همراه جواب‌های آنها که به عربی نوشته شده بودند، در سال 1332ش در تبریز به چاپ رساند. او می‌پرسد:

حقیقت سماوات که در قرآن آمده در دیانت مقدسه چیست؟ و تطبیق آنها با افلاک که در هیئت قدیم آمده چگونه است و همچنین تطبیقشان با هیئت جدید که نفس [انسان] بدان متقاعد نمی‌شود [چگونه است]؟ و همچنین چه دلیلی در قرآن و سنت صریحاً بر وجود عرش و کرسی به مثابه اشیاء جسمانی دلالت دارد؟[52]

آیت‌الله محمدحسین آل کاشف الغطاء در جواب این سؤال می‌گوید:

از ظاهر قرآن عزیز برمی‌آید که سماوات اجسام و اجرامی هستند که مبدأشان دخان (دود و یا بخار) است ثُمَّ اسْتَوَى إِلَى السَّمَاءِ وَهِی دُخَانٌ [آن‌گاه (خداوند) آهنگ آفرینش آسمان کرد، که ‏(در آن زمان) آن دود بود (سورۀ فصّلت، آیۀ 11)]  که شاید کنایه‌ای است به گاز و یا اثیر و یا چیزی که شباهت دارد به آن و از عناصر سبک و شفاف سیال که بعد منسجم و منجمد می‌شود؛ همان‌طور که بعضی از خطبه‌های امیرالمومنین‌(ع) در نهج‌البلاغه و غیره به آن اشاره دارد. و این نزدیک است به آنچه هیئت قدیم برای افلاک هفت‌گانه و بلکه نُه‌گانه، فلک‌الافلاک تا فلک قمر، متصور است که هر یک از آنها جسم اثیری مستدیر است که گسسته (خرق) نگردد و التیام نپذیرد. و اخترها، یعنی زحل و مشتری و مریخ و سایر آنها ، هر یک بر  ثخن فلکش مستقر است. و بعضی از آنها دارای موانع و پیچ‌ها و جوزهرها و همۀ آنچه که جزئیاتش در هیأت‌ قدیم آمده، هستند که شامل حدسیات و مانند آن که لازم است برای شرح حرکات این اخترهای هفت‌گانه، به‌خصوص سیارات پنج‌گانه با ویژگی‌هایی نظیر برگشت، توقف و استقامت.

بله آنچه ظاهرشرع است  در مورد آسمان‌ها و ستارگان منطبق با هیئت جدید نیست، بلکه با هیئت قدیم [سازگار است]. چون هیئت جدید بر فضای غیرمتناهی مبتنی است و هر ستاره در این چنین فضایی در مدار مخصوصی حرکت می‌کند و از حرکتش فلکی یا دایره‌ای ترسیم می‌شود و حرکتش در مسیر آن منقطع نیست. و آنها خورشیدهایی را فرض می‌کنند و برای هر خورشیدی قمرهایی و سیاره‌ها و زمین‌هایی که به دور خورشیدشان می‌گردند که یکی از آنها، بلکه کوچک‌ترین آنها، منظومۀ شمسی ما است و ایشان آسمان‌هایی که ظاهر شرع بر آنها دلالت دارد را منکرند، ولی در این امر ادعای یقین بودن عدم وجودشان [آسمان‌ها] نیست، بلکه به این معناست که علمشان و جستارشان آنها را به [وجود] این آسمان‌ها سوق نمی‌دهد.[53] آن روش [هیأت قدیم] مطمئن‌تر و ساده‌تر از روش پیشین است و اعتبار و آثار بر آن دلالت دارد. و محتاج چیزی نیستند به جز فرض اثیر مایع (‌الأثیر المائی) برای آن فضا برای انتقال نور از اختری به اختری دیگر.[54]

و بعد هم راجع به عرش و کرسی صحبت می‌کند و می‌گوید که آنها، برخلاف ظاهر بعضی آیات و برخلاف اعتقاد علمای قدیم، استعاره‌اند و وجود خارجی ندارند.[55] باید توجه داشت که علمای شیعه اتفاق نظر داشتند که کرسی خداوند در فلک هشتم بطلمیوسی قرار دارد که همان فلک ثوابت باشد و فلک نهم که بدون ستاره است همان عرش قرآنی است، ولی با گسترش هیأت جدید این تعبیر با داده‌های این علم در تضاد قرار ‌گرفت.

از نکته‌های مهم در نقل قول بالا یکی این است که آل کاشف الغطاء معتقد بود که علوم غربی قابلیت کشف حقایقی را که در متون دینی مسلم‌اند ندارند. نکتۀ جالب دیگر این است که در آیات صحبت از هفت آسمان یا فلک است. اطلاق کرسی و عرش، که در آیات قرآن آمده‌اند، به افلاک هشتم و نهم به منظور تطبیق آیات کرسی و عرش با هیأت بطلمیوسی برای درک مصداق این آیات صورت پذیرفته و بدین علت که وارد شرع شده بود، مورد قبول عامۀ علما بود. محمدحسین آل کاشف الغطاء، برخلاف آرای علمای شیعی قدیم، در پرتو علوم جدید و عدم صراحت قرآن، دیگر دلیلی بر اصرار در وجود خارجی آنها نمی‌دید. قدما، از جمله علامه مجلسی (1037ـ1111ق/1627ـ1699م)، به وجود خارجی عرش و کرسی و تطبیق آن با هیأت بطلمیوسی اشاره دارند و مشکلی درآن نمی‌بینند: ”فلک‌های نُه‌گانه، که منجمان اثبات کرده‌اند، منافاتی با [آسمان‌های هفت‌گانه] ندارد؛ پس فلک هشتم و نهم در لسان شرع کرسی و عرش نامیده می‌شود.“‌[56] شیخ بهایی (953ـ1031ق/1547ـ1621م) هم قبل از مجلسی در کتاب تشریح الافلاک هنگام برشمردن افلاک می‌گوید: ”بالاترین همه فلک اطلس است و او همچو نامش اطلس و بی‌کوکب است. بعد از آن، فلک ثوابت است . . . و این دو فلک را عرش و کرسی گویند به زبان شرع.“[57]

یکی از نتایجی که گفتمان بالا به دست می‌دهد این است که عناصری از هیأت بطلمیوسی و سیستم زمین‌مرکزی آن‌قدر در تعابیر قرآن و احادیث و اخبار رخنه کرده و با آن هماهنگ شده بودند که هر جهش از نظام زمین‌مرکزی بطلمیوس به خورشید‌مرکزی نیوتنی مستلزم وارونه کردن درک و تعبیر سنتی از قرآن و از قلم انداختن بسیاری از احادیث و اخبار بود که صراحتاً اشاره به زمین‌مرکزی و افلاک نُه‌گانه یا هفت‌گانه داشت. این مسئله یکی از موانع در راه نوعی ”انقلاب کپرنیکی“ بود. لزوم علمی تغییر پارادایم در جامعۀ سنتی ایران هیچ‌گاه قبل از ورود علوم جدید به ایران از درون احساس نشده بود و صورت نپذیرفت. فقط پس از مواجهه با دنیای مدرن و در پی شکست‌های نظامی و برخوردهای خصمانه با غرب برتری تکنولوژی مدرن و علوم جدید آشکار شد. لزوم ‌روزآمد کردن تعبیر آیات و احادیث هم ناشی از همین امر بود.

روزآمد کردن تعابیر آیات و احادیث

انگیزۀ هبه‌الدین شهرستانی برای تطبیق آیات و احادیث را می‌توان از زبان خودش شناخت. او در مقدمۀ کتابش به تفصیل چهار انگیزۀ خود را شرح می‌دهد که همگی برآمده از دغدغۀ تقویت دین اسلام است. ما برای مثال فقط در اینجا به انگیزۀ اول او می‌پردازیم: ”حفظ و نگهبانی عقاید کسانی که به مسائل و فنون فلسفی، بالخصوص هیئت جدید اشتغال دارند. “یعنی کسانی که علوم غربی را قبول کرده‌اند نباید از اسلام سرخورده شوند، چون فکر می‌کنند که علمای اسلام هنوز مدافع هیأت قدیم‌اند. می‌نویسد:

متأسفانه در میان مردم کسانی یافت می‌شوند که شبهه‌ها و نظریه‌های جدید آنها را گمراه کرده و خیال کرده‌اند که رهبران دین در مباحث مربوط به ”فلک و طبیعت“ همان راه و روش حکماء و فلاسفۀ گذشته را در پیش گرفته‌اند. و در میان آنان کسانی هستند که گمان کرده‌اند که هیئت قدیم موافق شریعت پایدار اسلامی است و در نتیجه، هنگامی که بطلان این فلسفۀ پوسیده را درک می‌کنند، ایمان آنان به اصول شریعت تضعیف می‌شود. من با تألیف این کتاب خواستم روشن کنم که راه اسلام از راه‌های فلاسفۀ ‏[قدیم] کاملاً جدا و دور است، بلکه گفته‌های آن، قسمت اعظم مبانی هیئت قدیم را ویران می‌سازد و با عقاید و مکتب‌ها و مذاهب گذشته شدیدترین مخالفت‌ها را می‌کند.[58]

روزآمد کردن این تعابیر را باید در بستر تاریخی آن بررسی کرد. باید یادآور شد که هبه‌الدین کتاب الهیئه و الاسلام  را در سال 1327ق، یعنی در دوران مشروطه، تألیف کرد. قدر مسلم این است که هبه‌الدین شهرستانی در سال 1324ق، یعنی در اول انقلاب مشروطه، با مشروطه‌خواهان ایران در تماس بود. در آن زمان، معضلات سیاسی، اجتماعی و دینی کلانی گریبانگیر مشروطه‌خواهان بود و قطب‌بندی کاملی بین طرفداران و مخالفان مشروطه شکل گرفته بود.

 

مخالفت با علوم جدید در زمان مشروطه

در ایران، مخالفت علما با علوم اروپایی هم‌سوی مخالفتشان با پارلمانتاریسم فرنگی-که در علوم اجتماعی اروپایی ریشه داشت-در نوشتار آنان متبلور می‌شود و نقد علوم اروپایی،‌ چه علم هیأت جدید و چه علوم سیاسی، در دستور روز علمای مخالف قرار گرفت.

در مراسلات مخالفان مشروطه، مشروطه‌طلبان بارها متهم به پیروی از کسانی می‌شوند که به نوامیس الهی پشت کرده‌اند. این مراسلات نکات جالبی را دربارۀ تقابل مخالفان و موافقان علوم جدید آشکار می‌کند. در واقع، چنین به نظر می‌رسد که این تقابل خود نشان‌دهندۀ مرزبندی موجود بین طرفداران علوم جدید و دستاوردهای سیاسی-اجتماعی اروپا و پیروان علوم سنتی بود که اسلام را در خطر می‌دیدند. علمای مخالف مشروطه، که به گرد شیخ فضل‌الله نوری جمع شده بودند، مشروطه‌طلبان را به لامذهبی و آزادی‌خواهی و دنباله‌روی از فرقه‌های مختلف اجنبی،[59] به‌ویژه بابی‌گری و طبیعت‌گرایی، متهم می‌کردند. در لوایحی که شیخ فضل‌الله نوری و اطرافیانش در مخالفت با مشروطه‌خواهان نوشته‌اند آمده است:

سال‌هاست که دو دسته . . . در ایران پیدا شده و مثل شیطان مشغول وسوسه و راهزنی و فریبندگی عوام اضل من الانعام هستند: یکی فرقۀ بابیه است و دیگری فرقۀ طبیعیه. این دو فرقه لفظاً مختلف و لباً متفق هستند . . . این اوقات این دو فرقه از سوء القضاء هر دو در جهات مختلف مجلس شورای ملی  ما مسلمان‌ها وارد و متصرف شده‌اند و جداً جلوگیری از اسلامیت دارالشورای ایران می‌کنند و می‌خواهند مجلس شورای ایران را پارلمنت پاریس بسازند.[60]

و مبارزه با این دو گروه را در صدر تلاش‌های خود قرار می‌دهند. پیروان شیخ فضل‌الله می‌نویسند: ”اختلاف میان ما و لامذهب‌هاست که منکر اسلامیت و دشمن دین حنیف هستند، چه بابیۀ مزدکی‌مسلک و چه طبیعیۀ فرنگی‌مشرب.“[61]  خود شیخ فضل‌الله در لایحه‌ای می‌نویسد: ”تمام اهتمام حجج اسلام در جلوگیری مرتدین و دشمنان دین است، چه پیروان علی‌محمد شیرازی معروف به باب و چه جماعت هواپرست طبیعی‌مذهب فرنگی‌مآب.“[62]  علمای مخالف مشروطه در آن زمان فکر آزادی و مساوات را که بر تفکر اروپایی بر مبنای حقوق شهروندی استوار بود همان مساوات‌طلبی مزدکی می‌شمارند و به طبیعیون و بابی‌ها نسبت می‌دادند[63] که خواهان ”مساوات مذهب مزدک“ و ”آزادی عهد قباد“ هستند.[64] بابی‌ها برای مردم گروه نوظهور و ناشناخته‌ای نبودند، اما طبیعیون ”فرنگی‌مآب“ چه کسانی بودند و زمینۀ مخالفت علما با آنها چه بود و این مخالفت چگونه توجیهی دینی می‌یافت؟ برای پیدا کردن پاسخ می‌توان در همان لوایح جست‌وجو کرد. علمای مخالف می‌نویسند: ”این شورای ملی و حریت و آزادی و مساوات و برابری و اساس قانون مشروطه حالیه لباسی است به قامت فرنگستان دوخته که اکثر و اغلب [متفکرینش] طبیعی‌مذهب و خارج از قانون الهی و کتاب آسمانی هستند.‌“[65] از این منظر، علت مخالفت علما با پارلمانتاریسم و دشمنی‌شان با ”طبیعی‌مذهبان“ آشکار می‌شود که قانون الهی را نادیده می‌گیرند و به قوانین طبیعی قائل هستند. در یکی دیگر از این لوایح، طبیعیون ”فرنگی‌مآب“ متهم به پیروی از اندیشمندان اروپایی می‌شوند: ”آیا فرق فاسدۀ مفسده بر لفظ امر به معروف و سایر عناوین شریعتی سُخریه نمی‌کنند و آشکارا بر نوامیس الهیه استخفاف نمی‌آورند و بی‌محابا فاندیک[66] و گالیله و نیوتن و کپلر و هوگو و روسو را، العیاذ بالله، از علماء امت و انبیاء بنی‌اسرائیل افضل نمی‌شمارند.‌“[67]

د‌ر نگاه اول سؤال‌بر‌انگیز است که چرا ون‌دایک (Cornelius Van Dyck, 1818-1895)، گالیله (Galileo Galilei, 1564-1642)، نیوتن و کپلر(Johannes Kepler, 1557-1630) که از دانشمندان علوم طبیعی هستند در کنار روسو و هوگو (Victor Hugo, 1802-1885) که یکی فیلسوف سیاسی و دیگری نویسندۀ رمان‌های اجتماعی است، قرار می‌گیرند؟ و اینها چه وجه مشترکی دارند که گفتارشان طبیعت‌گرا و ضد ”نوامیس الهیه“ است؟

متفکران سکولار اروپا در حوزۀ سیاست و علوم اجتماعی نظیر توماس هابز، جان لاک (John Locke, 1362-1704)، ولتر و روسو، اسپنسر (Herbert Spencer, 1820-1903) و مارکس (Karl Marx, 1813-1883) قوانین اجتماعی را مبتنی بر معتقدات دینی و حق الهی سلطنت پادشاهی نمی‌دیدند، بلکه آنها را از الزامات طبیعت و منتج از قانون طبیعی ([droit naturel] natural law‌)‌ یا به تعبیر ماتریالیستی قانونمند می‌پنداشتند. استناد به حقوق مدنی و حقوق بشر که زاییده قانون طبیعی است در قانون اساسی امریکا و اعلامیۀ حقوق بشر و شهروند (Déclaration des droits de l’Homme et du Citoyen) فرانسه تصریح شده است. از الزامات قانون طبیعی همچنین مفاهیم آزادی و قرارداد اجتماعی است که در انقلابات امریکا و فرانسه  مبنای توجیه علمی سیستم سیاسی جمهوری قلمداد شد. ویکتور هوگو نیز به حقوق شهروندی که شامل آزادی و ناشی از قانون طبیعی است معتقد بود و صریحاً در نوشته‌هایش به آن اشاره دارد.[68] بدین سبب، مخالفان مشروطه هوگو را نیز جزو کسانی قلمداد کردند که به قانون الهی معتقد نیستند‌ و به جای آن از حقوق طبیعی بشر سخن می‌رانند.

متجددین مشروطه‌خواه، متاثر از انقلاب فرانسه و تمدن غرب، بر این عقیده بودند که تحولات اساسی در ساختار حکومتی و وضع قوانین از ضروریات پیشرفت اجتماعی است. به باور آنها، هم طبیعت از طریق قوانین طبیعی اداره می‌شود و هم جامعۀ بشری باید بر مبنای قانون اداره شود که نه بر اساس تعبیر پاره‌ای از علما از نوامیس الهی، بلکه بر پایۀ عقل و انتخاب آزاد انسان که از اصل آزادی نشأت می‌گیرد. البته باید گفت که اکثر پیروان مشروطه مسلمان بودند و تضادی بین اسلام و آزادی اراده و عمل مسلمانان نمی‌دیدند. میرزاجهانگیرخان شیرازی، سردبیر هفته‌نامۀ صور اسرافیل، بر این عقیده بود که حقوق طبیعی انسان در قرآن آمده است، ‌اما علما آن را بیان نکرده‌ و راجع به آزادی هم سکوت  کرده‌اند.[69] علاوه بر جهانگیرخان، یوسف‌خان مستشارالدوله در کتاب یک کلمه صحبت از لزوم رعایت ”حقوق عامه“یا حقوق مدنی جامعه می‌کند. او نوزده ”اصل“ از ”اصول کبیرۀ اساسیۀ فرانسه“ را ذکر می‌کند،‌[70] که بنا بر گفتۀ خودش در سال 1789 اعلان شده بود.[71] او این حقوق را در قرآن مستتر و با آن مطابق می‌بیند.[72] ملکم‌خان[73] و طالبوف[74] هم در نوشته‌هایشان مکرر به حقوق مدنی شهروندان و این امر تأکید داشتند که این حقوق با اسلام مغایرتی ندارد. علاوه بر این، آنها به لزوم گسترش علوم جدید برای پیشرفت اجتماعی معتقد بودند، ولی علمای مخالف مشروطه این باور را به طبیعی‌گرایی پیوند می‌دادند.

برای نشان دادن موضع علمای مخالف بجاست به یکی از مراسلات معروف تحت عنوان  تذکره الغافل و ارشاد الجاهل مراجعه کنیم که در آن زمان منتشر شد. این تذکره به شیخ فضل‌الله نوری منسوب است، ولی محتملاً نوشتۀ میرزاابوتراب شهیدی قزوینی (1278ق ـ1335ش) از هم‌رزمان نزدیک شیخ فضل‌الله نوری است.[75] تذکره پس از لوایح و در زمان استبداد صغیر در سال 1326ق/1908م، یعنی پس از قلع و قمع و کشتار عده‌ای از سران مشروطه نظیر ملک‌المتکلمین (1277ـ1326ق/1860ـ1908م)، میرزاجهانگیرخان صوراسرافیل و جمال‌الدین واعظ (1279ـ1326ق/1862ـ1908م) چاپ شد. نویسنده در این مقاله غره از پیروزی به ”طبیعیون“ طعنه می‌زند:

کو آن کسی که بر منبر پیغمبر صلی الله علیه و آله بالا می‌رفت و می‌گفت که ای مردم ایران الان دیگر بالطبیعه مشروطه شد، محال است برگردد، توپ‌های عالم جلوی طبیعت را نخواهد گرفت؟ هر جا که هستی ببین چهار توپ پنبه‌ای به امر خالق مدبر و مقلب طبیعت چنان اجزاء طبیعت را متفرق کرد که اثری از آنها پیدا نخواهد شد و تمامشان متحیر و شرمنده و بیچاره شدند. کو آن ملاحده که می‌خواستند بر حسب مقتضی عصر قوانین طبیعیتین را آن هم به قول ناقص خود در ایران جاری کنند و اطفال را طبیعی تربیت نمایند؟ کو آن اشخاصی که می‌گفتند و می‌نوشتند که لازم است به تعلیم اجباری اطفال ایران در مدارس جدیده به خط جدید و لسان پهلوی قدیم تعلیم داده شود تا آنکه دیگر نتوانند بخوانند این کتبی را که علما در عهد صفویه نوشتند؟[76]

و در جای دیگر راجع به مدارس جدید می‌نویسد: ”اگر قلیل زمانی این مدارس جدیده و آن ملاحده از وعاظ به همان حالت دو ساله باقی باشند و بعض معلمین فعلی معلم آنها باشند، من نمی‌دانم وضع اسلام آن اطفال چه خواهد شد.‌“[77]

مسلماً مخالفین مشروطه برای مخالفت خود با متجددین جز انگیزۀ سیاسی به انگیزه دینی هم قایل بودند. آنها الزام مخالفت خود با ”طبیعیون“ را نتیجۀ الزام به امر به معروف و نهی عن المنکر می‌دانستند. نکتۀ دیگر اینکه نویسنده متجددین را از ملاحده می‌داند که می‌خواستد به جای اطاعت از قوانین الهی دو نوع قانون طبیعی را جاری کنند. نویسنده به ”قوانین طبیعیتین“ اشاره می‌کند که بی‌شک مربوط است به قوانین طبیعت در علوم طبیعی از یک‌سو و از سوی دیگر به  قانون طبیعی، که به زعم گروهی از مشروطه‌خواهان، ناظم جوامع مدرن و مبنای آزادی‌های اجتماعی است.[78] در اینجا درست با آن خواست متجددین مخالفت شده است که لاتور آن را مشخصۀ جامعۀ مدرن می‌داند و در ابتدای این مقاله بدان اشاره شد.

 

تذکره الغاقل با بسیاری از سران مشروطه اتمام حجت می‌کند و آنها را زندیق و کافر و مفسد می‌نامند که خواهان تغییرقانون الهی هستند: ”مخالفت عملی با قانون الهی فسق است، ولی تغییر دادن آن کفر است.‌“[79] میرزاملکم‌خان یا ”ملکم نصاری“ را جزو فرق ضاله و ملاحده می‌داند[80] و سیدجمال‌الدین واعظ با شدیدترین لحن کافر شناخته می‌شود[81] که ”مرتد به قانون الهی“ است ومرتدان ”قتلشان واجب است.‌“[82] طالبوف که از بانیان ورود علوم جدید و به‌خصوص علم هیأت و پیشگام اصلاحات تربیتی و اجتماعی بود، پس از نوشتن کتاب مسالک المحسنین تکفیر و کتاب مسالک المحسنین ”طریق اضمحلال تشیع“ قلمداد شد.[83] در این کتاب، لزوم تغییرات سیاسی، اجتماعی، فلسفی و تربیتی و ترویج علوم جدید برای متمدن شدن تبلیغ شده و از این بابت به روحانیونی که به مخالفت برخاسته بودند انتقاد می‌شود؛ البته طالبوف حرف های خود را از زبان دیگران می‌گوید و از جمله به نقل از ارنست رنان (Ernest Renan 1823-1982 ) می‌نویسد:

تنظیمات طبیعی بشریت برادری و برابری و آزادی است، اما نه آنکه در مغرب‌زمین است. برادریم به جهت اینکه همه اولاد آدمیم، برابریم به جهت اینکه امتیازی در ولادت و وفات نداریم، آزادیم به جهت اینکه [اگر] کسی بفرماید یا خودمان بخواهیم نشنویم، نبینیم، نفهمیم،‌ نمی‌توانیم . . . اقتضای طبیعی را مانعـ[ـی] خلق نشده . . . همۀ شرایع آسمانی و قوانین ارضی فقط برای فهمانیدن این معنی وضع شده. مبعوثین هر عصری برای ارائه و تلقین همین معرفت یا عبادت روحانی برخاسته‌اند. و دانایان عصر را به تشریح و تعلیم او گماشته‌اند که بشر را به این مسلک طبیعی هدایت بکنند و نصیحت نمایند.[84]

طالبوف معتقد بود که آزادی فکر امری طبیعی و از مواهب الهی است. او همچنین عقیده داشت که اگر دانایان یا دانشمندان با فکر آزاد نقش هدایت‌کننده را نداشته باشند، باعث گمراهی می‌شود. او به تخریب اماکن مقدس شیعیان به دست وهابیه اشاره می‌کند و می‌گوید که وهابیان به سبب هدایت متعصبان دینی فاجعه به بار آوردند و نتیجه می‌گیرد: ”پس باعث گمراهی هر قوم هدایت‌کنندگان است، لاغیر. هادی و ناصح ملت اسلام آنها هستند که ما را به عبادت خدا و معرفت نفس و حفظ وجود و تشویق به تحصیل معارف و معلومات می‌کند. هر هادی و ناصح که غیر از این به ما یاد بدهد مضل و مهلک ملت اسلام است.“[85]

شاید به همین سبب بود که شیخ فضل‌الله نوری و پیروانش اعلام کردند که طبیعیون دانایانی نظیر گالیله، نیوتن و روسو و هوگو و سایرین را به علمای اسلام ترجیح می‌دهند. طالبوف در جای دیگر از قول رنان نظرش را دربارۀ روحانیون و مقلدانشان این‌گونه بیان می‌کند:

من به طبقۀ روحانی ما کاری ندارم، زیرا که آنها در میان هر ملت هستند، خودشان را وکیل خدا ساخته‌اند و از این ممر تحصیل معیشت می‌کنند.‌ من با پیروان دیوانۀ آنها کار دارم که چرا حق و باطل را نمی‌فهمند؟ چرا هادی و مضل را نمی‌شناسند؟ به چه دلیل آن هیکل وکیل بی‌سند خدا را از من و خود شریف‌‌تر می‌دانند و نزدیک‌تر به خدا می‌شناسند؟‌[86]

بجاست نگاهی کوتاه هم به آن بخش از کتاب بیاندازیم که به بیان خلقت، یعنی پیدایش زمین و منظومۀ‌ شمسی و قوانین طبیعت و انسان و موجودات زنده، اختصاص دارد. این بخش متشکل از هشت لوح است،[87] که همانند لوح محفوظ (قرآن، سورۀ بروج، آیۀ 22) که در آن تمام وقایع ثبت است،‌ به شرح خلقت می‌پردازد. در اولین لوح، فرضیۀ‌ سحابی پیدایش گیتی (nebular hypothesis) با اضافاتی که خلقت ”روح الارواح“‌ را در بر می‌گیرد به اختصار بیان می‌شود.

در این لوح، صحبت از زمین و ماه-که به دور آن می‌گردد-و گردش زمین به دور آفتاب و خلقت 363 عنصر به حالت‌های مایع و جامد و گاز است که باد و باران،‌ دریاها و کوه‌ها و آتشفشان‌ها را تشکیل می‌دهند. لوح دوم راجع به خلقت انسان از خاک و آموختن اسماء (قرآن، سورۀ بقره، آیۀ 31) و نشان دادن ”قوانین خلقت“ به او است. لوح سوم راجع به خلقت نور و لوح محفوظ است. لوح‌های بعد به تکلف انسان و ارسال پیامران و مدنیت مربوط است که لوازم آن با تکیه بر عقل و نه با توسل به تقلید در دسترس است. در لوح هفتم هم به قوانین طبیعت و مقدار شدت و ضعف نیروهای طبیعی مغناطیس و جاذبۀ بین اجسام به نسبت ”مربع قُرب و بُعد خود اجسام“ تعریف می‌شود که به نوعی بیان قانون جاذبۀ نیوتن و نیروی مغناطیس است. در لوح هشتم آمده است انسان که دارای چهار نژاد است باید با ترفیع دانش خود اسباب مدنیت را فراهم آورد.  این لوح‌ها مشتمل‌اند بر شمه‌ای از علوم طبیعی و لازمۀ مدنیت و در هیچ‌کدام نامی از امامان نمی‌آورد. بدین‌سان، نویسندۀ تذکره الغافل طالبوف از ”طبیعیون“ به شمار می‌آورد و کتابش مسالک المحسنین را هم ”طریق اضمحلال تشیع“ می‌داند؛[88] که همان حکم به تکفیر است. فضای ارعاب و ترس از تعدیات تلافی‌جویانه در این هنگام با شواهد دیگری نیز تأیید می‌شود. سراج انصاری، یکی از شاگردان هبة‌الدین شهرستانی که در ترجمۀ کتاب الهیئة و الاسلام به فارسی دخیل بود، گزارش می‌دهد که هبة‌الدین پس از قبول پارادایم هیأت جدید به سبب واهمه از دچار شدن به سرنوشت گالیله، ابتدا در نوشتن این کتاب مردد بود.[89] این واهمه از جانب هبة‌الدین آن هم درست در دوران اول مشروطیت و استبداد صغیر باید موجه تلقی شود.

در دوران مشروطه، واژۀ طبیعیون به کسانی اطلاق شد که به دو نوع از علوم جدید اروپایی گرایش داشتند: یکی علوم طبیعی و دیگری اجتماعی که مقبولیتشان وابسته به اعتبار قوانین طبیعت بود. اکثر این افراد خود را مسلمان می‌دانستند و تضادی بین دین اسلام و این علوم نمی دیدند. بنابراین، روا نیست که کسانی را که در آن زمان طبیعیون خوانده شدند همان طبیعیون یا دهریون قدیم یا اینکه ماتریالیست‌ها یا ناتورالیست‌های قرن نورزدهم اروپا بدانیم. بنا به  گفتۀ مهدی ملک‌زاده (1260ـ1334ش)، ”طرفداران فلسفۀ نوین که آنها را در دورۀ استبداد فرنگی‌مآب می‌خواندند و امروز آنها را مشروطه‌طلب و آزادی‌خواه می‌نامند، در ایران انگشت‌شمار بودند و شاید عدۀ آنها از چند صد نفر تجاوز نمی‌کرد.‌“[90] از آنچه در بالا آمد می‌توان چنین نتیجه گرفت که در دروان مشروطیت طبیعیون به آن گروه از متجددین طرفدارمشروطیت اطلاق می‌شد که تحت تأثیر پیشرفت‌های علمی و فنی و سیاسی و اجتماعی غرب، صرف نظر از باورهای مشخص فلسفی یا دینی‌شان به علوم و فلسفه و تمدن غرب ارج می‌نهادند و در پشتیبانی‌شان از اصول مشروطه به آنها استناد می‌کردند. این متجددین به پیروی از متفکران اروپایی به قانونمندی در طبیعت و جامعۀ بشری و به حقوق طبیعی شهروندان معتقد بودند.

در مقالات و کتاب‌های دانشگاهی منتشرشده در خارج از ایران ”طبیعیون“ گاهی مترادف ناتورالیست‌ها‌[91] و گاهی ماتریالیست‌ها[92] یا دهریون و بی‌خدایان یا آتئیست‌ها [93] ترجمه شده است. بنا بر شواهدی که ذکر شد، این معادلات دقیق نیستند و فقط ابعاد متفاوتی از مصداق این واژه را، آن‌گونه که منظور علمای مخالف مشروطه بوده است، منعکس می‌کنند. شکی نیست که استفادۀ روحانیون از واژۀ ”طبیعیون“کاملاً عامدانه و برای انتساب کفر به متجددین انتخاب شده بود. با این حال، یک دهه پس از پایان استبداد صغیر می‌توان شاهد تلاشی از طرف متجددین بود که واژهای ”طبیعیون“ و ”نیچریه“ را از بار منفی دینی تهی کنند و قبول علوم جدید را دستاورد تمدن بشری معرفی کنند.

عبدالله یاسایی معروف به صدرالادباء یزدی (1263ـ1323ش)، نمایندۀ مجلس در سال 1336ق/1918م، در مقدمه‌ای بر کتاب انتباهنامۀ اسلامی، به مناقشاتی اشاره می‌کند که حین مشروطیت بین مخالفین و موافقین مشروطه دربارۀ قانون و قانون‌گذاری درگرفته بود. او این مناقشات را فقط مختص به ایران نمی‌داند، بلکه آن را در چارچوب مجادلات سیاسی در جوامع مختلف در دوران‌‌های متفاوت مبارزات اجتماعی می‌بیند:

مراجعه به تاریخ عمومی به ما ثابت می‌کند که از قدیم برای وضع قوانین مومی الیها [= بدان اشاره‌شده] پیوسته دو عقیدۀ متخالف با هم اصطکاک داشته . . . از یک طرف ملیون [‌= مذهبیون] و الهیون عقول بشری را برای جعل قانون به نحوی که مصالح عامه را مشتمل باشد ناقص و قاصر دانسته، این شغل عالی یعنی منصب قانون‌گذاری را حق کسی شناخته که از مقام غیبی صاحب فرمان و امتیازات مخصوصه بوده . . . از طرف دیگر، براهنه و طبیعیون و نیچریه تعاون افکار و تبادل انظار فرزانگان فرزندان بشری را برای تقنین و تشریع کافی دانسته و اکثریت حاصله از آراء عمومی را حکمیت داده، دساتیر مبعوثین الهی را اساطیری فرض کرده،‌ ابلاغیه‌های رسمی نمایندگان یزدان را نتیجۀ افکار شخصی و انبائات و انذارات آنان را عاری از حقیقت محسوب داشته و می‌دارند.‌[94]

یاسایی طبیعیون را در چارچوب جهانی مبارزات اجتماعی ملل مختلف برای آزادی و خروج از سلطۀ دینی قرار می‌دهد و بدین سان، نقش آنها را مثبت ارزیابی می‌کند. دوم اینکه می‌توان در ادعای ستیز بین ”طبیعیون“ و ”ملیون،“ که به زعم یاسایی همواره تاریخ مبارزات سیاسی را رقم زده است، تأثیری از منظر مارکس و انگلس (Friedrich Engels, 1820-1895) دید که مبارزۀ بین ایدئالیسم و ماتریالیسم را مبنای دیالکتیکی تاریخ تفکر می‌پندارند. هر دو جنبه می‌توانند نشان‌دهندۀ پذیرش ایده‌های غربی در تاریخ‌نگاری باشند. برای دریافت جایگاه علوم جدید در مناقشات دورۀ مشروطه بجاست نظری به نقش نظام خورشید‌مرکزی در این مجادلات بیفکنیم.

 

لازمۀ تجدد: نظام خورشیدمرکزی و علوم جدید

یکی از موضوعات مورد بحث در دوران مشروطه، که جنبۀ سیاسی به خود گرفته بود، صحت و برتری علوم جدید دربارۀ باورهای سنتی و دینی بود. در این زمینه می‌توان به کتاب آفتاب و زمین مراجعه کرد. نویسندۀ آن میرزاعباس یزدی، فرزند میرزاعلی‌اکبر صراف، بود که خود را مشروطه‌خواه می‌دانست، ولی در مقابل این توقع ایستادگی می‌کند که مشروطه‌خواهان، در مقابل مخالفین، باید به علم هیأت جدید باور داشته باشند. تلاش او بر آن بود که ثابت کند هیأت جدید فاقد دلیل عقلی و مخالف دین و ناشی از اعتقاد کورکورانه به صحت هر ادعای علوم اروپایی است. میرزاعباس یزدی این کتاب را در سال 1332ق/1914م نوشت. او انگیزۀ نگارش این کتاب را چنین بیان می‌کند:

شبی با چند نفر از آشنایان هم‌صحبت بودم و سخن از حرکت و سکون زمین در میان آمد. بعضی از آنها می‌گفتند که زمین به دور خود می‌گردد و آفتاب در جای خویش ایستاده. و چون این اعتقاد را از لوازم و شرایط مشروطه‌طلبی می‌دانستند و مرا هم مشروطه‌خواه، توقعشان از من این بود که به این اعتقاد اقرار نمایم یا لااقل سکوت کرده، به قصور فهم خود اعتراف ورزم. من می‌گفتم چیزی برخلاف حس و بدون دلیل و برهان نمی‌توانم پذیرفت. آنها می‌گفتند: چون تو نمی‌توانی گرامافون و امثال آن را اختراع کنی، باید هرچه می‌گویند تصدیق نمایی. من می‌گفتم: خود مخترع گرامافون هم ادعای نبوت نداشته . . . در این اثنا که فکر می‌کردم، یقین کردم که زمین ساکن است و شمس متحرک و حاصل افکارم را . . . نوشته نام آفتاب و زمین نامیدم.[95]

نویسنده برای اثبات سکون زمین و گردش خورشید پس از ایراد دلایل عقلی و حسی عاقبت به آیات رجوع می‌کند  که حرف آخر را هم زده و شک و تردید دیگری برای خوانندگان باقی نگذارده باشد.[96] می‌توان نتیجه گرفت  که هنوز بسیاری از افراد باسواد به اصول هیأت قدیم پایبند بودند و از ادلۀ دینی هم برای توجیه آن استفاده می‌کردند. باید توجه داشت که اگر چه کتاب الهیئه و الاسلام در سال 1327ق منتشر شده بود، ولی ترجمۀ فارسی آن اولین‌بار در سال 1356ق/1316ش در نجف به چاپ رسید.[97] بنابراین، می‌توان گفت ایرانیانی که به زبان عربی تسلط نداشتند از محتوای این کتاب بی‌بهره ماندند. کتاب آفتاب و زمین نشان داد که نیاز مبرمی برای تألیف کتابی به زبان فارسی وجود داشته که تعبیر آیات را روزآمد کند. یکی از علمای ایرانی معاصر هبه‌الدین، با نام میرزارضا شریعتمدار دامغانی (م 1305ش)، کتاب انتباهنامۀ اسلامی را در سال 1336ق/1918م در عصر قاجار به چاپ رساند. این کتاب با تأیید وزارت معارف آن زمان و تقریظی از وزیر معارف وقت، ابراهیم حکیم‌الملک (حکیمی)‌ (1250ـ1338ش) که بعداً نخست‌وزیر شد، و مقدمۀ یادشده از یاسایی منتشر شد. حکیمی در ‌”تقریظ‌نامه“ای در ابتدای کتاب می‌نویسد که این کتاب ”درخور استفادۀ شاگردان متوسطه و معلمین می‌باشد و طلاب جاهد و ساعی از مطالعه و مراجعۀ آن بهره‌مند خواهند شد، در تطبیق احکام اسلام و آیات مبارکۀ قرآن و اخبار و احادیث با اصول عقلی و فنون جدیده.‌“[98] اهمیت این تقریظ در آن است که بار دیگر نشان می‌دهد هنوز در دهۀ اول بعد از مشروطیت، نیاز به روزآمد کردن تعابیر آیات و اخبار و ارشاد جوانان،‌ معلمین و به‌خصوص طلاب وجود داشت. در این کتاب، علاوه بر تطبیق آیات با علم هیأت جدید و کشفیات کیهان‌شناسی، به مسائل سیاسی روز نظیر سازگاری دموکراسی و مساوات با اسلام،[99] و همچنین، لزوم تربیت ”نسوان“[100]  و لزوم اجباری و مجانی بودن تعلیم[101] نیز می‌پردازد که در آن دوران با آن مخالفت شده بود. یکی دیگر از خصوصیات این کتاب نشان دادن اعجاز قرآن است که از پیش خبر از بعضی اختراعات زمان حاضر داده است؛‌ مثلاً ماشین بخار و راه‌آهن[102] یا فن عکاسی.[103] یاسایی در مقدمه‌اش بر این  کتاب پیشگویی حفر کانال سوئز را در قرآن می‌بیند.[104] او همچنین در ستایش نویسندۀ این کتاب که به نظرش خود را از سنت دیگر روحانیون جدا کرده می‌گوید: ”خصوصاً در تفسیر و هیئت برخلاف همزیان خود بدون محافظه‌کاری و پرده‌داری نقاب را از رخ واقع گرفته و محض تکثیر ابهت و عظمت اسلامیت در انظار بیگانگان، آیات و اخبار را مطابق نفس‌الامر و مسلمات عصر حاضر چنان‌که مقصود صاحب شرع مطاع بوده، تأویل نموده.‌“[105]

از دیگر ابداعات این کتاب تلاش برای توجیه امکان‌پذیری معجزاتی از قبیل شق‌القمر از نظر قانون جاذبۀ عمومی نیوتن است.[106] با این وجه، شریعتمدار دامغانی در مسیر موضع سیداحمدخان قدم برمی‌دارد و معجزه را خارج از قوانین طبیعت نمی‌‌داند. به نظر می‌رسد که این کتاب را بتوان اولین کتاب به زبان فارسی و کتاب الهیئه و الاسلام را اولین کتاب عربی از گونۀ (genre) ”تفسیر علمی“ دانست که شیعیان نوشته‌اند. آغازگر این نوع تفاسیر سِر سیداحمدخان در هند بود،[107] در کشورهای عربی پس از تفسیر المنار در قرن بیستم رواج پیدا کرده‌اند.[108]

 

الزامات دینی علوم سنتی

حکما وعلمای اسلام الزاماتی برای ستایش یا نکوهش علوم از منظر دین متصور بودند. در گذشته، اکثر علوم خفیه، از جمله تنجیم، مذموم بودند، زیرا ممکن بود باعث کجروی شده، مؤثری جز خداوند برای پدیده ها قائل شوند. نوع علمی که باعث نزدیکی به خداوند بود هیأت بطلمیوسی بود، چون در آن با همۀ پیچیدگی‌اش محرک اول برای همۀ حرکات، یعنی خداوند، معلوم بود. برای دریافتن مفهوم دینیِ علم مفید و ستوده و ویژگی‌های آن، بجاست به یکی از منابع مهم امامیه در دورۀ شکوفایی علوم در غرب مراجعه کنیم تا به این خصوصیات پی ببریم.

یکی از این منابع کتاب محجه البیضاء، نوشته ملامحسن فیض کاشانی (1006-1091ق/1597ـ1680م) شاگرد ملاصدرا و معلم علامه مجلسی است. این کتاب را فیض به منزلۀ تهذیب کتاب احیاء علوم الدین غزالی نوشته است. او در این کتاب به توصیف علوم طبیعی یا طبیعیات می‌پردازد که جزئی از فلسفه است. می‌نویسد:

دو علم هیئت و تشریح که دربارۀ آنها گفته شده هر کس آنها را نداند نسبت به شناخت باري تعالی ناقص و ضعیف است، و نیز دانش پزشکی، نجوم، خطابه، شعر و دیگر علوم دنیوی و اخروی از اجزای فلسفه‌اند و بیشتر این علوم از وحی نازل بر پیامبران (علیه‌السلام) اخذ شده، و بعضی هم از الهامات وارد بر دل‌های نورانی و نفوس ریاضت‌دید‌ه‌ای که صاحب خلوات و مجاهدات بود‌ه‌اند به دست آمده است، جز اینکه فلاسفه در هیچ‌یک از دانش‌های خود به پای پیامبران نرسیده، بلکه در بیشتر این علوم، به‌ویژه در آنچه مربوط به مکاشفه است، قاصر و ناتوان بود‌ه‌اند، زیرا امور بسیاری مربوط به شناخت خداوند و روز بازپسین در دست آنها ناتمام باقی مانده که پیامبران (علیه‌السلام) آنها را تمام و کامل کرده‌اند.[109]

این قطعه نشان‌دهندۀ بدبینی علما گذشته نسبت به عقاید فلاسفه است. فیض اضافه می‌کند:

بلی، چون آنچه از علوم فلاسفه می‌تواند در آخرت سودمند واقع شود در ادیان موجود است، به‌ویژه در شریعت جامع و کامل و درخشان ما به صورتی تمام‌تر و کامل‌تر و به طریقی آسان‌تر و سهل‌تر وجود دارد، و آنچه از علوم آنها در آخرت سودی ندارد نیز در سلوك راه حقّ بدان‌ها نیازی نیست، بلکه اکثر این علوم مانع حرکت در این راه و مایۀ دوری بیشتر مردم از خداست. همچنین، آنچه از علوم فلاسفه در شرع تفصیل داده نشده است و در شناخت خداوند مدخلیّت دارد، مانند چگونگی صفات خداوند و علم هیئت و جز این‌ها، در پیمودن این راه هیچ نیازی به تفصیل آنها نیست، بلکه مجمل و مرموز آنها که در شرایع وارد شده کافی است. با ذکر اینکه راه فلاسفه بسیار پرخطر و مهلکه‌آفرین است و بسیاری از هوشمندان در این وادی گمراه و در طریق حقّ و هدایت سرگردان شدند.[110]

و نتیجه می‌گیرد: ”بنابراین، اعراض از علوم آنها و عدم ورود در راه آنها سزاوارتر است، جز براي کسانی که همۀ پایه‌هاي علوم دینی خود را محکم کرده و از همۀ آنها فراغت یافته باشند و بخواهند از مقاصد این فرقه آگاهی یابند و به مطالب آنها دست پیدا کنند که در این صورت باکی نیست.‌“[111]

فیض در اینجا جامعیت علمی قرآن را بیان می‌کند که مسلمین در همۀ ادوار مطرح کرده‌اند و وجهی دینی دارد و مطابق نص قرآن و اخبار و احادیث شیعیان است. مثلاً به مصداق آیۀ ”لا رطب و لا یابس إلا فی کتاب مبین“ (قرآن، سورۀ انعام، آیۀ 59)،[112] هرچه مطابق عقل باشد در قرآن یافت می‌شود. بسیاری از منابع معتبر مانند خطبه‌های نهج البلاغه این مطلب را تأیید می کنند. برای نمونه، ”آگاه باشيد كه دانش آينده، اخبار گذشته و درمان دردهايتان و نظم ميان شما در قرآن است.‌“[113]پس هنگامی که تعبیر آیات بر فرضیات هیأت قدیم منطبق شد، دفاع علما از آن فرضیات می‌توانست دفاع از آیات قرآن تلقی شود، البته تا زمانی که بدیلی برای این تعبیر وجود نداشته باشد. بدین سبب نیز باید قبول کرد که انگیزۀ دفاع از فرضیۀ سکون زمین و غیره برای علما در قدیم وجهی دینی داشت، چون علم را در قرآن می‌پنداشتند و خود را تعبیرکنندگان انحصاری شرع می‌دانستند.

فیض در تأیید جملاتی که در بالا آمد به خبری استناد می‌کند: مَنْ لم یعرفها التشریح و الهیئه فهو عنین فی معرفه الله[114] (کسی که علم تشریح و هیأت نداند در معرفت خداوند ناتوان است). امروزه مؤمنینی که معتقدند امامان از آینده خبر می‌دادند معمولاً این خبر را تأییدی بر تشویق مسلمین به یادگیری علم هیأت مدرن تعبیر می‌کنند که برای ”فهمیدن شگفتی‌ها و اسرار آسمان‌ها“ به کار می‌آید که انسان را به درک عظمت خدا ترغیب می‌کند.[115] اما تا قرن نوزدهم، علم هیأت در ایران فقط به هیأت بطلمیوسی اطلاق می‌شد، چون بدیلی نداشت. در آن زمان، اگر از مؤمنی سؤال می‌شد که دنبال چه علمی باید برود، واضح است که می‌دانست هیأت بطلمیوسی را باید بیاموزد. در هیأت بطلمیوسی است که بر قدرت خداوندی به منزلۀ محرک افلاک تصریح شده است و به قول لاتور، در طبیعت ”حضور“ دارد.  ولی امروزه هیأت جدید فقط  ماده، جاذبه، سرعت، انرژی و غیره را در کیهان می‌شناسد، بدون ارجاع به محرکی خارج از آن. قدرت الهی نه جزء علم هیأت مدرن است و نه ملزوم آن. این نکته یکی از دلایلی است که در ابتدا علم هیأت جدید را کلاً با شک و تردید علما روبه‌رو کرد، چون به محرک اصلی اشاره‌ای نداشت. یکی از ایراداتی که محمدحسین شهرستانی به هیأت جدید وارد می‌دانست این بود که باید برای حرکت افلاک محرکی خارجی وجود داشته باشد که جز خداوند چیز دیگری نیست. فقط پس از حل این معضل فلسفی/کلامی هیأت جدید امکان پذیرش آن از جانب علما پیدا می‌شد.

مخالفت علما با علوم جدید را می‌توان صراحتاً در نوشته‌های آیت‌الله محمدحسین آل کاشف الغطاء مشاهده کرد. او کتاب الدین و الاسلام را، که کتابی مهم در رد داروینسم و ماتریالیسم و علوم  قرن نوزدهم است، در سال 1328ق/1910م نگاشت.[116] او در جلد اول این کتاب دربارۀ علوم و تکنولوژی غرب و برای ارشاد جوانان می‌نویسد:

شاید جوانان کنجکاو ولی بی‌تجربه بگویند واقعاً اگر دین و صانع حکیم امری مطمئن باشد، پس چرا فلاسفۀ غرب آن را منکرند، و چگونه می‌‌شود این حقیقت از نظر آنان پنهان بماند با آن افکار متعالیه و عقل‌های نافذ و اختراعات خیره‌کننده که عالم را به حیرت وادار می‌کند و انسان را می‌فریبد که گویا معجزه و نبوتی در کار است  . . . این که جوانان نتیجه می‌گیرند که تمام نابغه‌های غرب و فیلسوف‌هایش از زمرۀ دهریون و بی‌دیننان ملحد (المعطّلین و الملحدین) هستند، ولی واقعیت مسلماً چنین نیست، حتی داروین، رئیس دهریون در زمان‌های اخیر،‌ که داروینسیم به او منسوب است، در بعضی از گفتارش اضطراراً اعتراف به وجود نیروی مدبر و جدا از ماده دارد، اما متردد است، و در موارد دیگر آن را نفی و انکار می‌کند، چون‌که تمام همّ خود را مصروف به بحث دربارۀ انسان و فرگشت می‌نماید و دربارۀ انتخاب طبیعی و اینکه . . . انسان . . . از نوع میمون است تفحص می‌کند.[117]

آل کاشف الغطاء سپس به بعضی دیگر از ”فلاسفۀ غرب و ارکان مدنیت جدید“ می‌پردازد و می‌خواهد چگونگی این دوگانگی را بشناساند. یعنی ”چگونه ایشان فلاسفۀ روحی و الهی (روحیون الهیون) هستند و در عین حال فلاسفۀ مادی‌گرا و طبیعت‌گرا و استادهای مخترع.“[118] او از دانشمندان طیف وسیعی از علوم، ‌چه علوم طبیعی و چه اجتماعی نظیر نیوتن، ویلیام هرشل (William Herschel, 1738-1822)، کامی فلاماریون (Camille Flammarion, 1842-1925)، ‌میلن ادواردز (Milne Edwards,1800-1885 )، هربرت اسپنسر (Herbert Spencer, 1820-1903) و غیره نقل قول می‌آورد تا سخنش را مستدل کند. برای مثال، قول زیر را به نیوتن منسوب می‌کند:

نمی‌توان متصور بود که این ضرورت است که یگانه اثرگذار در این گیتی است، چون این تنوع در هستی غیرممکن است ناشی از ضرورت کور [تصادف] باشد، چیزی که در هر زمان و مکان یافت می‌شود. به طور خلاصه، گیتی متشکل از اجزاء و نسبت‌های آنها با یکدیگر است، با تغییرات زمان و مکان ممکن نیست چیزی پدیدار شود، جز از آنچه که مقدم است بر این اجزاء، یعنی جز از علم و اراده.‌[119]

آل کاشف الغطاء در این  قول تضادی می‌بیند: ظاهراً از یک‌سو نیوتن در این گیتی ضرورت را اثرگذار می‌پندارد، در کنار اثرگذار مطلق دیگری که خداوند باشد، و در کنار ضرورت به تصادف هم قائل است، ولی از سوی دیگر علم و ارادۀ‌ خالق را در پیدایش گیتی مقدم می‌پندارد. شاید به دلایلی نظیر اینکه در علم کلام یگانه موجود ضروری یا واجب خداوند است و ضرورت به‌خودی‌خود نمی‌تواند وجود داشته باشد، آل کاشف الغطاء این قول و سایر گفتارهای فلاسفه و طبیعی‌دانان غرب را که نقل کرده حمل بر آن می‌کند که ایشان اکثراً در عین حال که به روح و روحانیت باور دارند، ولی علمشان قاصر است و نمی‌تواند آنها را به مؤثر اول سوق دهد تا اثر خداوند را در همۀ عرصه‌ها ببینند. علم آنها فقط ماده را می‌بیند، ولی پدیده‌هایی را که از نفس و عقل سرچشمه می‌گیرند یا غیرمادی هستند شامل نمی‌شود؛. این پدیده‌ها خارج از تفحص علم اروپایی هستند. او به جوانان توصیه می‌کند که از فلاسفه و طبیعی‌دانان غرب جداً تبعیت نکنند و از ایشان بر حذر باشند.[120] ولی چرا علم غربی قاصر است؟

او می‌نویسد که در غرب طبیعی‌دانان، که او آنان را فلاسفه می‌نامد، می‌گویند در علم فقط آن چیزی قابل اطمینان است که به یکی از حواس پنج‌گانه دریافت شود.[121] و بر آن است که این فلاسفه عقل و نفس خود را انکار می‌کنند و نمی‌توانند آن چیزی را که ورای محسوسات است دریابند. او معتقد است که فلاسفۀ غرب: ”اگر هم عظیم‌ترین تلسکوپ یا میکروسکوپ و بزرگ‌ترین دستگاه نظاره را بسازند و به تمام سلول‌های بدن و در تمام خرده‌های ماده رخنه کنند و تمام اجزاء آن را جدا نمایند، به اعماق آن . . . نفوذ کنند، باز هم چیزی از عقل و نفس در دستگاه‌‌های نظاره‌شان نمی‌بینند.‌“[122] و اضافه می‌کند که با این فرض، آنها نمی‌توانند به وجود نفس پی ببرند و برای عقل هم حقیقتی قائل باشند و حقیقتی هم برای موارد نفس مجرد و جسمانی قائل نیستند. او اضافه می‌کند: ”اگر ما اشیاء موجود را منحصر بدانیم به دریافت حسی آنها، [در فهمشان] به لکنت زبان می‌افتیم . . . و کل انسان از موهبت عقل وامی‌ماند.‌“[123]

محمدحسین آل کاشف الغطاء معتقد بود که علوم غربی نمی‌توانند تا آن حد پیش بروند که آنچه در قرآن بدان اشاره می‌شود، چه آن چیزهایی که به عالم مادی تعلق ندارند و چه آنهایی را که مثل افلاک وجود خارجی دارند، کشف کند.

پس از انقلاب مشروطه، شاهد موافقت‌های مشروط بعضی از علما با یافته‌های علوم اروپایی هستیم،‌ اما آنان همچنان برای علوم غربی محدودیت‌هایی مانند همان قائل بودند که محمدحسین آل کاشف الغطاء متصور بود. مثلاً محمدرضا نجفی اصفهانی (1287ـ1362ق/1870ـ1943م)، که هم‌دورۀ محمدحسین آل کاشف الغطاء در نجف بود، با اینکه علوم غربی و از جمله تکامل در جانوران سوای انسان را می‌پذیرد، برای آن علوم حدی معین می‌کند که باید با فهم دینی آنچه در قرآن و احادیث معتبر آمده تکمیل شود.[124] شریعتمدار دامغانی هم ضمن قبول پاره‌ای از یافته‌های علوم و مفاهیم سیاسی غربی، بر این باور است که علم اروپاییان قادر نیست سلسلۀ علت و معلول را تا پایان طی کند و خداوند را مؤثر اول بداند. او می‌نویسد:

هر طبیعی‌مذهبی ناچار است آثار را بالاخره به خدا مستند بداند، زیرا جریان طبیعت در واقع قانون طبیعت است و قانون حتماً مقنن لازم دارد و جریان طبیعت به آن اوضاع مجری و واضع می‌خواهد و ایضاً حکمای اروپا تمام قواعد طبیعت را منتهی به نقطه می‌کنند و آن نقطه باید استفاده از قدرت خدایی بکند، والا تسلسل لازم است و اروپاییان قائل به آن نیستند و نمی‌توانند بود.[125]

اگر تعریف فیض کاشانی از علم را در نظر داشته باشیم،‌ که با کمی تعدیل منقول از غزالی بود و در بین فقها مقبولیت داشت، می‌بینیم که دغدغۀ علما این بود که فلسفۀ طبیعی انسان را به خدا نرساند و برای او گمراهی در بر داشته باشد. این دغدغه هم در نقد محمدحسین آل کاشف الغطاء و هم در باور شریعتمدار دامغانی و محمدرضا اصفهانی در قرن بیستم راجع به علوم جدید آشکار است. بنابراین، می‌توان علاوه بر تعبیر آیات و اخبار، علت دینی و شناختی دیگری برای مخالفت علما با علوم جدید تشخیص داد. آنچه مسلم است و از تذکره الغافل هم استنتاج می‌شود،‌ علمای مخالف مشروطه دانش اروپایی را قابل اعتماد نمی‌دانستند. در کنار دلایل اجتماعی و اقتصادی، این امر انگیزۀ مهمی بود که می‌توانست علما را به مخالفت با مدارس نوین و تدریس علوم جدید در این مدارس بر‌انگیزد. تعلیم علوم جدید در ایران فقط به دارالفنون تهران و پس از چند دهه با به راه افتادن دارالفنون تبریز، که به مدرسۀ مظفری تبریز معروف بود، منحصر می‌شد. در این مدارس عمدتاً فرزندان اشراف تحصیل می‌کردند. اولین مدرسۀ جدید که برای تعلیم عمومی تأسیس شد مدرسۀ رشدیه در تبریز بود که در سال 1306ق شروع به کار کرد، ولی بیش از یک سال دوام نیاورد و گویا به علت مخالفت پیش‌نماز محل بسته شد.[126] مخالفت علما با مدارس جدید فقط در زمان مظفرالدین‌‌شاه و به سبب پشتیبانی او رفته‌رفته مهار شد و مدارس جدید از سال 1316ق به بعد گسترده شدند.[127] شمه‌ای از مشکلات در راه تأسیس مدارس نوین در خاطرات دست‌اندرکاران تعلیم و تربیت منعکس است.[128] مهدی ملک‌زاده، پسر ملک‌المتکلمین، که خود از جوانان مشروطه‌خواه و شاهد عینی وقایع آن زمان بود دربارۀ‌ مخالفت با علوم جدید می‌نویسد که به زعم روحانیون مخالف، اشخاصی که ”به آموختن علوم طبیعی و جغرافیا مبادرت می‌کردند، بدون شک بی‌دین و بی‌ایمان بودند. “[129] به هر حال، در این زمان تعداد افرادی که علوم جدید را قبول کرده بودند و سعی در گسترش آن داشتند نسبتاً‌ محدود بود و بیش از چند صد نفر نبود.[130] شاید هم عدم ابراز گستردۀ مخالفت علنی از طرف علما با علوم جدید به علت تعداد کم عاملان شناسای این علوم در میان متجددین بود که تا زمان انقلاب مشروطه، که ”فرنگی‌مآب“ها به قدرت سیاسی دست یافتند، ادامه داشت.

دغدغۀ رفع تهمت بی‌دینی در بین کسانی که از گسترش‌دهندگان علوم ریاضی و طبیعی در ایران بودند به بهترین وجه در نوشتۀ عبدالغفار نجم‌الدواله آشکار است که در دارالفنون معلم کل این دروس بود.[131] او در رساله‌ای با نام فیزیک که برای تدریس تهیه شده بود،‌[132] دربارۀ علوم طبیعی جدید می‌نویسد:

باید دانست که این علوم را علاوه بر آنکه منافاتی با شریعت مطهره نیست و نتایج کلیه در امور زندگانی بر آنها مترتب است، عمدۀ فایدۀ آنها تغذیه و تقویت روح است در استحکام عقاید مذهبی، چنانچه حکمای بزرگ سلف گفته‌اند که هیچ‌چیز را در استحکام عقاید مذهبی آن‌قدر اثر نیست که تفکر در آثار و حکمت خداوندی است.[133]

و بعد، شاید مطابق با نظر خود یا برای راضی کردن علما، توصیه می‌کند که

بسیار بافایده است اینکه در عصر ما رسائل تاریخیه و ادبیه بسیار واضح و منقح تألیف شود، مرکب با مقدماتی از این علوم و موافق با قواعد مذهبی برای اطفال، به‌طوری که از ابتدای تربیت آثار حکمت خداوند را در همه‌چیز از روی علم ببینند و مرکوز خواطر نمایند که از بدو خلقت تا ختم عالم جمیع انقلابات و حوادث و آثار به ید قدرت اوست و با هر چیز همراه است.[134]

او سپس اجمالاً به تاریخ علوم طبیعی می‌پردازد. او تاریخ علم را از مصر باستان شروع می‌کند و بعد به حکمای یونانی و سپس به عهد اسلام می‌رسد وادامۀ آن را در اروپا دنبال می‌کند و از کشفیات علمی کپرنیک (Nicolaus Copernicus, 1473-1543)، کپلر و گالیله و نیوتن سخن می‌گوید.[135] تلاش نجم‌الدوله در این است که نشان دهد اولاً علم مدرن ادامۀ سنت قدیم است و تفاوتی ماهوی بین علم اسلامی و اروپایی نیست و در ثانی، علم باعث تقویت اعتقادات دینی است و نافی آن نیست. البته به‌رغم این تلاش، بدبینی علما نسبت به علوم جدید بر طرف نشد.

 

اعتقاد به احکام نجوم

به نظر می‌رسد یکی دیگر از علل مخالفت با علوم جدید اعتقاد به عالم غیب و علوم غریبه مانند علم احکام نجوم و جفر و رمل و کیمیا و غیره بود. از ابتدا، تداول احکام نجوم در ایران بسیار گسترده بود. از دوران صفویه به بعد، که مذهب امامیۀ دوازدهه مسلط شد، علوم خفیه و به‌ویژه احکام نجوم مقبولیت بسیار پیدا کردند، چون بنا به عللی که شاید هنوز روشن نباشند، بسیاری از این احکام وارد احادیث شیعی شده بودند و جنبۀ دینی داشتند. برای دنبال کردن این جریان نگاهی کوتاه و تاریخی به گسترش علم احکام نجوم می‌افکنیم.

ابومعشر بلخی (171ـ272ق/787ـ886م، به لاتینی Albumasar) اولین منجم در دورۀ اسلامی است که با تکیه بر پیشینیان خود علم نجوم ایرانی و یونانی را با موفقیت تلفیق کرد.[136] او منطق و طبیعیات ارسطو را برای اثبات درستی و اعتبار علم احکام نجوم به کار گرفت. از این طریق، او اتصالات سببی یا آثار ستارگان بر وقایع را توضیح داد.[137] معرف‌ترین اثر او در علم نجوم کتاب المدخل الکبیر فی علم الاحکام النجوم است. ابومعشرخود را ناقل علوم دیرینه می‌دانست. او منبع این علوم را به سه هرمس از اقوام متفاوت منسوب می‌کند که یکی پس از دیگری ظاهرشدند. نسبت دادن علم احکام نجوم به هرامسه از اقوام گوناگون را می‌توان نوعی توجیه برای قبولاندن این علم به منزلۀ میراث علمی مشترک اقوام دانست.[138] بنا بر ادعای ابومعشر، این نظام فکری بر پایۀ مشاهدات مستمر حکمای متقدمین استوار و به دست فلاسفه بر مبنای اصل علیت منظم شده بود. بر اساس این نظام فکری، حرکت اجرام آسمانی با اثربخشی بر چهار عنصر همۀ تغییرات در جهان سفلی را باعث می‌‌شوند و این فلاسفه بر آن‌اند که گردش ستارگان فقط سبب تغییر و تحول در اجسام زمینی نیست، بلکه بر روح و نفس موجود زنده نیز اثر می‌گذارد.[139]

در اغلب منابع اسلامی، علوم دیرینه غالباً به ادریس نبی، که همان هرمس باشد، منسوب است و بدین‌سان متصل به الهیات بوده و جنبه‌ای دینی دارد. بسیاری از این احکام به بدنۀ روایات دینی شیعی راه پیدا کردند و تثبیت شدند. ورود آنها به روایاتی از ائمۀ شیعیان و به‌خصوص امام صادق‌(ع) مستدل است.[140]

در دوران اسلامی، به‌رغم منع تنجیم از سوی فقها و رد علم احکام نجوم از سوی فلاسفه‌ای نظیر ابن‌سینا و غزالی،‌ تنجیم از محبوبیت فراوانی در میان سلاطین و دولتمردان و حتی در میان هیأت‌دانان برخوردار بود.[141]  با اینکه در فلسفه و کلام اسلامی مخالفت با احکام نجوم شاید بیش از موافقت با آن بوده است، ولی هم ابن‌سینا و هم بیرونی تأثیر اجسام آسمانی بر وقایع روی زمین را قبول کرده‌اند.[142] علم هیأت بطلمیوسی یکی از دو بخش علم احکام نجوم بود که به محاسبۀ موقعیت مکانی (فلکی) و زمانی سیارات می‌پرداخت.[143] پس از تعیین این موقعیت، احکام نجوم برای پیش‌گویی اعمال می‌شدند.

فیض کاشانی در کتاب محجه البیضاء می‌گوید که غزالی علم احکام نجوم را به سه سبب منع کرده است و یکی این است که ممکن است منجر به انکار قدرت خداوند شود.[144] این نظری است که نه فقط تمامی فقهای اسلام تأیید کرده‌اند، بلکه اولین منجمان در دورۀ اسلامی نیز پیوسته اتفاق نظر داشتد که تأثیرات ستارگان نهایتاً به خواست خداوند است و نه قدرت ذاتی آنها. علت دیگری که غزالی به قول فیض در نکوهش تنجیم می‌آورد این است که علم احکام نجوم حدس محض است و اصل این علم که به ادریس پیامبر منسوب است از بین رفته است.[145] علت سوم این است که این علم بی‌حاصل است و کسی نمی‌تواند به اسباب این اتصالات واقف شود و این علم فقط نزد پیامبران است.[146]

فیض کاشانی این دو علت اخیر را قبول نمی‌کند و در مقابل، معتقد است که اولاً اصل علم احکام نجوم از بین نرفته و به امامان منتقل شده است، ولی برای عامۀ مردم در دسترس نیست. ثانیاً فقط پیامبران نیستند که به این علم آشنایی دارند، بلکه علاوه بر امامان دیگر ”اولیاء“ نیز می‌توانند به آن آگاهی یابند:  ”تنها پیامبران و اولیای خدا توانایی حمل این اسرار را دارند و این امر تنها به آنان اختصاص دارد و تنها آنان از فنون بعضی از آنها آگاه‌اند. بنابراین، واجب است مردم از دنبال کردن این‌گونه دانش‌ها دست بازدارند و به آنچه شرع در این باره گفته است رجوع کنند.‌“[147] به همین علت نیز فیض کاشانی، علامۀ مجلسی و سایر علمای شیعه مجموعه‌های فراوانی در اختیارات ایام (electional astrology) تألیف کرده‌اند که مقلدین دیگر احتیاجی به محاسبات نداشته باشند.[148]

باید توجه داشت علم احکام نجوم علاوه بر اختیارات ایام بخش‌های دیگری راجع به طالع‌بینی (horoscopic astrology) و پیش‌بینی حوادث (judicial  astrology) و طب  (medical astrology) و غیره نیز دارد. به نظر می‌رسد که تغییر چندانی در نظریات علمای شیعه چه قبل از زمان صفویه و چه بعد از آن نسبت به علم احکام نجوم حاصل نشده است. فیض کاشانی معتقد بود که علم احکام نجوم از بین نرفته است و امامان و برخی از اولیاء نیز به آن واقف بوده‌اند. این بدان معنا نیست که تنجیم[149] برای افرادی که احتمال گمراه شدنشان باشد یا دانایی استخراج طالع را نداشته باشند، منع نشده است. شرطی که شرع برای منجمان قایل است آن است که منجم اقرار به قدرت خداوندی و رد قدرت ستارگان بر وقایع روی زمین داشته باشد.[150] شاید بدین سبب می‌توان گستردگی تمایل به تنجیم، به‌رغم منع آن، را در ایران توجیه کرد. حداقل دو عامل باعث اشتباه در تنجیم بود: یکی اشتباه در محاسبات و دیگری به کارگیری احکامی که صدق آنها مسلم نیست. به هر حال، منع شدن تنجیم مانع قبول اثربخشی اتصالات ستارگان نبود. این اثربخشی در چارچوب هیأت بطلمیوسی با مرکزیت زمین در علم احکام نجوم با استفاده از مقولۀ سردی و گرمی، رطوبت و خشکی، نحوست و سعادت و مانند اینها قابل توجیه بود. پس هرچند ممکن بود شیعیان نظریۀ ابومعشر و دیگر منجمین را دربارۀ علل سببی تأثیر ستارگان مورد اعتماد ندانند، ولی به وجود عللی سببی باور داشتند که غیر از ائمه و اولیاء، که از عالم غیب خبر دارند، عموم از آن بی‌اطلاع‌اند. محمدحسین شهرستانی هم به مؤمینن پیشنهاد می‌کند که به دنبال کشف این علل نباشند. او هنگام بحث دربارۀ ثوابت می‌نویسد:

و اما ثوابت،‌ پس در آنها به غیر از حرکات شبانه‌روزی حالت دیگر محسوس نیست و فایدۀ آنها در حفظ حرکات سیارات ظاهر است. پس آنها به منزلۀ منازل و سیارات به منزلۀ قوافل‌اند و چه فواید و منافعی که از کیفیت ارتباطات اشعۀ آنها به اوضاع مخصوصه به جهت خلق حاصل است. و تمام آن از آثار قدرت کامله و حکمت شامله است و معرفت لمیۀ [یعنی دانستن علت] آنها لازم نیست.[151]

زیرا به نظر او، احتمال گمراهی زیاد است. به‌رغم مذمومیت تنجیم،‌ محاسبات تنجیمی بر اساس هیأت بطلمیوسی و باور به احکام نجوم فراوان بود. این امر را می‌توان با زایچه‌ها و تقاویم متعددی در دورن قاجار نشان داد[152] که تا زمان قاجار کاربرد‌های طبی نیز داشتند.[153]

سِر جان ملکم (Sir John Malcom, 1769-1833)، فرستادۀ ویژۀ انگلیس به دربار فتحعلی‌شاه که خود در کلکته در جریان چاپ کتابی دربارۀ هیأت جدید به زبان فارسی قرار داشت،‌ می‌نویسد که ایرانیان عموماً به احکام نجوم باور داشتند و ریاضیات را برای محاسبات بطلمیوسی تنجیمی می‌آموختند.[154] با اینکه او از منظر برتری علوم و تمدن اروپایی به وضعیت ایران نگاه می‌کرد، ولی در صحت این سخنش که شاید طعنه‌آمیز بود نباید تردید جدی کرد، زیرا با مشاهدات اروپاییان دیگر تأیید می‌شود. برای مثال، رابرت گرانت واتسون (Robert Grant Watson)، از اعضای نمایندگی انگلیس در ایران در اوایل سلطنت ناصرالدین‌شاه، ملاحظات خود را -البته با طعنه- چنین می‌نویسد: ”قسمت اعظم ایرانیان . . . معتقد به خرافات بار می‌آیند . . . و به پیشگویی غیب‌گویان و ستاره‌شناسان، ساعات سعد و نحس و چشم بد و به علم غیب . . . پایبند می‌باشند.‌“[155]

در زمان رویارویی با علوم جدید، اعتضادالسلطنه (1234ـ1298ق/1819ـ1980م) جزو ‌اولین افرادی بود که اعتبار احکام نجوم، سوای آنچه خارج از احادیث معتبر هستند، به اضافۀ علم رمل و دیگر علوم خفیه را منکر شد. او در کتاب فلک السعاده محبوبیت محاسبات بطلمیوسی برای تنجیم را تأیید کرده، گزارشی از مناظراتش با ”اهل علم“ دربارۀ انکار احکام نجوم و غیره را بیان می‌کند. این مناظرات در تمام طول سفرش به تبریز در حین نظارت بر احداث ساختن خط تلگراف صورت می‌گیرد. در آن چند ماهی که سفرش مسلماً به طول کشید، از هیچ‌کس از ”اهل علم“ نامی نمی‌برد که در ابتدا با نظر او مخالف نبوده باشند و از کسی هم نام نمی‌برد که به او در بحث با مخالفین یاری رسانده باشد. فقط وقتی به اردبیل رسید، نصرالله‌میرزا به او یاری رساند.[156] او از وضع مردم ایران گلایه می‌کند: ”این حالت مردمانی است که خود را از خواص می‌دانند و صاحبان علم می‌شمارند.‌“[157] اعتضادالسلطنه جای تردیدی باقی نمی‌گذارد که از اهل علمی که به دیدارش آمده بودند در قبول علم هیأت جدید دلسرد است. یکی از علل آن اعتقاد آنها به علم احکام نجوم بود. اینکه بسیاری از کسانی که داعیۀ علم داشتند به سبب باور داشتن به احکام نجوم و تنجیم از قبول نجوم جدید سر باز می‌زدند،‌ از مطالب کتاب فلک السعاده روشن است.

در اینجا به دو جنبه اشاره می‌کنیم که ممکن است در این مخالفت دخیل بوده باشند. اعتضادالسلطنه یکی از داده‌های احکام نجوم را نقد می‌کند. او مخالف منسوب کردن کیفیت‌‌های سردی و خشکی به کواکب و بروج است: ”اینکه هر یک از کواکب و بروج را از طبایع عنصریۀ طبیعی نهاده‌اند، بعضی را گرم و تر دانند و پاره‌ای را سرد و خشک شمارند، این خود محض دعوی بود که حجت کافی بر آن ندارند،‌ چه این طبایع جز به حس و لمس مشهود نیفتد و لامسۀ‌ انسانی را بر فلک دسترس نیست.‌“[158] به نظر می‌رسد که قبول احکامی که سردی و رطوبت و گرمی و خشکی کواکب را بیان می‌کنند فقط به منجمین محدود نبود، بلکه چون این احکام در احادیث یافت می‌شوند مورد قبول علما نیز بودند. محمدحسین شهرستانی در آیات بینات راجع به تأثیرات سیارات بر زمین از جمله دربارۀ آثار ”ترطیب و تبرید“ ماه و مطالبی که علم احکام نجوم به آن اشاره دارند، صحبت می‌کند.[159] البته اعتضادالسلطنه هم به مرطوب بودن ماه اذعان دارد و به شرح تأثیرات آن در بروز امراض و غیره می‌پردازد.[160]

در احادیث به کرات  چنین مطالبی را مشاهده می‌کنیم. ابن‌طاووس (م. 664‌ق) در کتاب فرج المهموم فی تاریخ علماء النجوم که از کتب معتبر شیعی است، جزئی از این احکام را می‌آورد که فقط شامل اختیارت ایام نیست، بلکه احکام مربوط به طالع‌بینی و غیره را نیز در بر دارد. بسیاری از این احادیث فقط مرتبط با افلاک و بروج هیأت بطلمیوسی تعبیر می‌شدند. مثلاً حدیثی که ابن‌طاووس از کتاب الروضه تألیف کلینی می‌آورد چنین است: ”ان الله تعالی خلق زحل في الفلک السابع من ماء بارد.‌“[161] (خداوند متعال زحل را در فلک هفتم از آب سردی آفرید.) این نوع احادیث با داده‌های هیأت بطلمیوسی (افلاک) پیوند خورده‌اند. علاوه بر آن، بروج در فلک‌البروج فقط در هیأت زمین‌مرکز بطلمییوس متصوراست، چون در هیأت جدید فلک‌البروج انکار شده است. ”بروج“ از ستارگانی تشکیل شده‌اند که نه فقط در یک فلک قرار ندارند، بلکه فاصله‌شان با یکدیگر و با زمین هزاران هزار بار زیادتر از فاصلۀ بین سیارات منظومۀ شمسی است، تا حدی که هرگونه تأثیرگذاری بر روی وقایع زمین را غیرممکن می‌سازد. از سوی دیگر، هیأت قدیم در علم احکام نجوم ادغام شده بود و هر دو یک کل را تشکیل می‌دادند. بنابراین، علم احکام نجوم هم بدون هیأت قدیم نمی‌توانست متصور بوده باشد. دلیلی که در مخالفت با علوم جدید در کتاب فلک السعاده آمده است اعتقاد به علم احکام نجوم بود که در پنداشت مردم مستلزم صحت هیأت بطلمیوسی و موجب مخالفت با هیأت جدید بود. البته چنان‌که علوم جدید، به‌خصوص هیأت جدید نیوتنی، باعث سستی باور به علم احکام نجوم در اروپا شد،‌[162] در ایران نیز کسانی بودند که به هنگام پی بردن به کذب هیأت بطلیوسی صحت احکام نجوم را نیز به پرسش کشیدند.

میرزاعبدالوهاب اصفهانی (۱۲۸۹ق ـ۱۲۵۰ق) منجم مهد اولیاء در دربار ناصرالدین‌شاه که خود به استخراج تقویم‌های تنجیمی می‌پرداخت، ولی به گفتۀ خودش دیگر به احکام اعتقادی نداشت، در رساله‌ای علمی با عنوان استخراج حرکات سیارات این مطلب را بیان می‌کند: ”چندی است در ممالک اروپا موافق ارصاد صحیحه و ادلۀ ریاضی مبرهن شده که زمین و سایر سیارات بر دور آفتاب متحرک‌اند. آنان پس از استخراج اوضاع سیارات [به این نتیجه رسیده‌اند که] مابین [حرکات سیارات] با امور و حوادث اتفاقیه در کرۀ ‌زمین ارتباط و ربطی وجود ندارد.‌“[163] پس از او برادر کوچکش، عبدالغفار نجم‌الدوله، استخراج تقاویم را دنبال کرد، با اینکه او هم به گفتۀ خودش به احکام اعتقادی نداشت و تقاویم را برای اینکه مردم بدان علاقه داشتند هرساله منتشر می‌کرد.[164]

 

نتیجه

از آنچه آمد می‌توان چندین علت روش‌شناختی و دینی را در تداوم رکود علمی یا نبود رهیافت به علوم جدید در ایران متصور بود. روشی که برای شناسایی این علل به کار گرفتیم بررسی مخالفت‌ها در مقابل علوم جدید در ایران بود، چون این مخالفت‌ها منعکس‌کنندۀ مشکلاتی‌اند که مانع گذار به علوم جدید می‌شدند. مطلب دیگر اهمیت پذیرش و نقش علوم جدید در مناقشات سیاسی دوران مشروطه است. قبول علوم جدید، چه در حوزۀ طبیعت و چه در حوزۀ اجتماعی، ستون اصلی مدرنیسم اروپایی تلقی می‌شد و برای بسیاری از سکولارهای مشروطه‌طلب و دیگران کلید ورود به تمدن جدید بود. با در نظر داشتن تحولات تاریخی در دوران مشروطه و تصویب اصل دوم متمم قانون اساسی که قوانین الهی را مافوق اختیارات مجلس در قانون‌گذاری قرار داد و همچنین با تحولات پس از انقلاب اسلامی و حاکم شدن قوانین شرع بر همۀ جوانب زندگی خصوصی و اجتماعی مردم‌ و با پاکسازی دانشگاه ها از علوم غربی ”زیانبار،“ باید گفت که ما از منظر برونو لاتور هرگز مدرن نشده‌ایم.

[1]‌Bruno Latour, We Have Never Been Modern, trans. Catherine Porter (Cambridge: Harvrd University Press 1993).

[2]“Hobbes’s and Boyle’s followers succeeded in carrying out this task ‌the former [sic!] by ridding nature of any divine presence, the lLatter [sic!] by ridding society of any divine origin.” See Latour, We Have Never Been Modern, 33.

[3]‌John Walbridge, God and Logic: The Caliphate of Reason (Cambridge: CambridgeUniversity Press, 2011).

[4]‌Walbridge, God and Logic, 97.

[5]Walbridge, God and Logic,192.

[6]Walbridge, God and Logic,192.

[7]Joseph Needham, The Grand Titration: Science and Society in East and West (London: Allen & Unwin, 1969), 190.

[8]‌Toby E. Huff, The Rise of Early Modern Science: Islam, China and the West (Cambridge: CambridgeUniversity Press, 1993).

[9]‌Edward Grant, A History of Natural Philosophy from the Ancient World to the Nineteenth Century (Cambridge: Cambridge University Press, 2007).

[10]‌H. Floris Cohen, The Scientific Revolution: A Historiographical Inquiry (Chicago: University of Chicago Press, 1994); H. Floris Cohen, How Modern Science Came into The World (Amsterdam: Amsterdam University Press, 2010).

[11]‌برای اطلاع از کلیات این پاسخ‌ها بنگرید به کامران امیرارجمند، ”روش‌شناسی بومی و علوم جدید،“ تاریخ علم، دورۀ 16، شمارۀ 1 (بهار و تابستان 1397)، 17-36؛ مشخصاً 21-21.

[12]B.S. ‌Cohn, Colonialism and Its Forms of Knowledg (Princeton: Princeton University Press,1996), 49-50.

[13]‌‌در سال ۱۹۲۰ به دانشگاه مسلمان علیگره تغییر نام داد.

[14]تفسیر القران : و هو الهدی و الفرقان. از سورۀ یک تا هفده به اردو اولین‌بار در سال ۱۸۸۰ در هند به چاپ رسید.

J.M.S Baljon, Modern Muslim Koran Interpretation (1880-1960) (Leiden: Brill, 1961), 4.

[15]‌سيداحمدخان در مقدمة تفسير خود مي‌گويد: ”اگر معجزات فوق فطرت يا خارق طبيعت قرار داده شود، ما وقوع چنين چيزي را ناممكن دانسته، همان‌طوري‌ كه تخلف از وعدة قولي را ناممكن مي‌دانيم. “‌بنگرید به سيداحمدخان، تفسير القرآن: و هو الهدی و الفرقان، ترجمة سيدمحمدتقي فخر داعی گيلانی (تهران: محمدحسن علمی :1332)، مقدمه، ‌طا. ظاهراً‌ قبل از سیداحمدخان، شاه ولی‌الله دهلوی معجزات را تابع قوانین طبیعت می‌دانست.

Baljon, Modern Muslim Koran Interpretation, 2f. , 63

[16]‌‌ترکیبی از لغت نیچر انگلیسی (nature) و یای نسبت است.

[17]محمد معصومی، ”گزارشی از نسخه‌ای در رد نظریات مادی‌گرایانۀ داروین متعلق به دورۀ قاجاریه (1330ق)، “ تاریخ علم، دورۀ 16، شمارۀ 1 (1397)، 97.

[18]‌‌بوشنر نمایندۀ ماتریالیسم مکانیکی قرن نوزدهم بود که همۀ تغییرات در طبیعت را از آثار ماده و نیرو می‌دانست که اسدآبادی آن را رد می‌کند. بنگرید به کامران امیرارجمند، ‌”ملاحظاتی دربارۀ کتاب آیات بینات و رویارویی با داروینیسم،“ میراث علمی اسلام و ایران، سال 5، شمارۀ 1 (1395)، 39-51.

[19]بنگرید به

Niki R. Keddie, An Islamic Response to Imperialism: Political and Religious Writings of Sayyid Jamāl ad-n “al-Afghānī” (Berkeley: University of California Press, 1968), 80.

[20]‌جمال الدین اسدآبادی ، الاعمال الکامله (قاهره: دارالکاتب العربی للطباعه والنشر: 1968)، 153، 155-163.

[21]‌اسدآبادی ، الاعمال الکامله، 158.

[22]‌‌اسدآبادی ، الاعمال الکامله، 137. بدون نام بردن از بوشنر.

[23]‌اسدآبادی ، الاعمال الکامله، 161.

[24]برای مثال، ملااحمد نراقی (1185ـ1245ق) در کتاب المستقصی فی الهیئه هیأت جدید را به خورشیدمرکزی قدیم کاهش می‌دهد. بنگرید به محمدامین گمینی، ”علمای امامیه و نجوم جدید در ایران عصر قاجار،“ تاریخ علم، دورۀ 16، شمارۀ 1، (بهار و تابستان 1397) ، 65-93؛ نقل از 68. همچنین،

Kamran Arjomand, “The Emergence of Scientific Modernity in Iran: Controversies Surrounding Astrology and Modern Astronomy in the Mid-Nineteenth Century”, Iranian Studies, 30:1–2 (1997), 5–242, quote on 14.

[25] رجوع کنید به:

Keddie, An Islamic Response, 73-84.

[26] برای شرح بیشتر به:

Arjomand, Kamran, “In Defense of the Sacred Doctrine: Muḥammad Ḥusayn Shahristānī’s Refutation of Materialism and Evolutionary Theories of Natural History,”, Hallesche Beiträge zur Orientwissenschaft, Sonderheft (1998), 1–18;

 امیرارجمند” ملاحظاتی دربارۀ کتاب آیات بینات مراجعه شود.

[27]‌محمدحسین شهرستانی، آیات بینات در رد دهریون، ویرایش کامران امیرارجمند (تهران: نشر ثالث،1395)، 25.

[28]‌نجم‌الدین علی‌بن عمر کاتبی قزوینی، الرساله الشمسیه في القواعد المنطقیه (قاهره: المکتبه المیمنه، 1307ق)، دسترس‌پذیر در

https://archive.org/details/zulhusnimatresat93_yahoo_O/.

[29]‌در سنت یونانی، کتاب‌های ارغنون Organon ارسطو شامل شش کتاب می‌شود: المقولات.(Categoriae) Categories ؛ العباره On Interpretation (De interpretatione)؛ القياس Prior Analytics (Analytica priora).؛ البرهان(Analytica posteriora) Posterior Analytics ؛ الجدل: Topics (Topica) ؛السفسطه Sophistical Refutations (De sophisticis elenchis). اما در منابع دو کتاب دیگر ارسطو در منطق یعنی الخطابة Rhretorics و الشعرPoetics و کتاب الایساغوجی (Eisagogé) Isagoge نوشتۀ پروفوریوس (فرفریوس، ۲۳۳–۳۰۴م) یونانی که مقدمه‌ای‌ است بر کتاب المقولات ارسطو نیز جزء کتاب‌های منطق آورده شده‌‌اند. بنگرید به

John Walbridge, God and Logic: The Caliphate of Reason (Cambridge: Cambridge University Press, 2011), 135.

[30]‌Walbridge, God and Logic, 125.

[31]‌Uwe Vagelpohl, “The Prior Analytics in the Syriac and Arabic tradition,” Vivarium, 48:1-2 (2010), 96-133, 121. https://core.ac.uk/download/pdf/1385780.pdf/.

[32]‌علی‌بن محمدرضا آل كاشف الغطاء،‌ نقد الأراء المنطقيه وحل مشكلاتها (نجف: مطبعه النعمان، ۱۹۶۳)، جلد ۱، ۶. به نقل از

Walbridge, God and Logic, 114.

همچنین،

 Bernard Weiss, “Knowlege of the Past: The Theory of Tawatur according to al-Gazali,” Studia Islamica, 61 (1985) 81-105, quote on 85.

[33]‌Walbridge, God and Logic, 122.

[34]‌‌گفته شده است که امپریسیست‌های یونان قدیم هم نوعی از تواتر را قبول کرده بودند و احتمال اینکه مسلمانان این مقوله را از یونان اخذ کرده باشند وجود دارد. بنگرید به

Simon Van den Bergh, Averroes‘ Tahafut al-Tahafut (Oxford: Oxford University Press,1954), vol. 2, 16.‌

ولی مدرکی در تأیید این گفته نیامده است. به هر حال، تفصیل و گسترش این مقوله و کاربرد آن در مباحث کلامی به دست متفکرین اسلامی تواتر را دارای وجهۀ مشخص فقهی و کلامی کرده است:

A.J. Wensinck and W.P. Heinrichs, “Mutawātir,” in Encyclopaedia of Islam.

[35]‌غزالی در کتاب المستصفی در بخش فقه چهار شرط برای مجاز بودن تواتر قائل است. بنگرید به

Weiss, “Knowledge of the Past,” 88f.

[36]‌‌ابن‌سینا، النجاه (قاهره: محي‌الدين صبري الكردي‌، 1357ق )، 61.

[37]‌‌‌در اینجا این مطلب دنبال نمی‌شود. برای توضیحات بیشتر بنگرید به امیرارجمند، ”روش‌شناسی بومی و علوم جدید،“ 24ـ30.

[38]‌شهرستانی، آیات بینات، 90.

[39]‌‌‌شهرستانی، آیات بینات، 90.

[40]‌‌شهرستانی، آیات بینات، 90.

[41]‌‌‌شهرستانی، آیات بینات، 40.

[42]‌‌‌شهرستانی، آیات بینات، 90.

[43]‌کامران امیرارجمند، ‌”ظهور مدرنیتۀ علمی در ایران‌،“ ترجمۀ افسانه منفرد، میراث علمی اسلام و ایران، سال 1، شمارۀ 2 (1391)، 48-68.

[44]‌‌شهرستانی، آیات بینات، 92.

[45]‌‌‌شهرستانی، آیات بینات، 56ـ57.

[46]‌هبه‌الدین شهرستانی، اسلام و هیئت، ترجمۀ اسماعیل فردوس فرهانی و دیگران (‌تبریز: کتابفروشی صابری،1342)، 178.

[47]‌برای اطلاع بیشتر از این کتاب و نقش آن در تغییر پارادایم از جانب علما، بنگرید به

 Kamran Arjoamnd, “The Emergence of Scientific Modernity in Iran: Controversies Surrounding Astrology and Modern Astronomy in the Mid-Nineteenth Century”, Iranian Studies, 30:1–2 (1997), 5–24

یا ترجمۀ تصحیح‌شده آن در امیرارجمند، ”ظهور مدرنیتۀ علمی در ایران. “

[48]‌یوسف‌خان مستشارالدوله، گنجینۀ دانش (1319ق)، 20ـ21.

[49]‌میرزاملکم‌خان، ”ندای عدالت،“ در مجموعۀ آثار، تدوین محیط طباطبایی (تهران: چاپ حیدری، 1327)، قسمت 1، 193ـ217، نقل از 210.

[50]‌محمدکریم‌خان کرمانی، ”رساله در جواب عبدالعلی‌خان،“ در مجمع الرسائل فارسی (کرمان، 1387ق)، جلد 2، 407ـ408.

[51]‌شهرستانی، اسلام و هیئت، 92.

[52]‌محمدحسين آل كاشف الغطاء، الفردوس الاعلی، تعليقات به قلم محمدعلی القاضی الطباطبائی (قم: دارانوارالهدی، 1426ق/ 1384ش)، 85. ترجمۀ این سؤال و جواب از نویسنده است.

[53]‌دربارۀ علت قصور علم اروپایی از نظر محمدحسین آل کاشف الغطاء در این نوشته مطالبی خواهد آمد.

[54]‌متن اصلی: السؤال الثالث: السموات التی نطق بها القرآن الکریم، ما حقیقتها فی الدیانه المقدسه؟ و تطبیقها مع الأفلاك التی تقول بها الهیئة القدیمة، و کذا تطبیقها مع الهیئة الجدیدة لا تطمئن به النفس، و أیضا أيّ دلیل دلّ صریحا من الکتاب و السنة علی کون العرش و الکرسی شیئا جسمانیا؟ المرجو من لطفکم العمیم أن تکشفوا لنا الغطاء عن هذه المعضلة. الجواب: ظاهر القرآن العزیز أنّ السموات أجسام و أجرام مبدأها دخان ثُمَّ اسْتَوي إِلَی السَّماءِ وَ هِیَ دخانٌ، و لعله کنایه عن الغاز أو الأثیر أو ما أشبه ذلک من العناصر اللطیفه الشفافه السائله ثمّ تماسکت و جمدت کما تشیر إلیه بعض خطب أمیر المؤمنین علیه السّلام فی النهج و غیره. و هذا قریب إلی ما تصوره الهیئة القدیمة من الأفلاك السبعة بل التسعة من فلک الأفلاك إلی فلک القمر، و أنّ کل واحد منهما جسم أثیري مستدیر لا یقبل الخرق و الالتئام، و الکوکب یعنی زحل و المشتري و المریخ و أخواتها، کل واحد منها مرکوز فی ثخن فلکه، و فرضوا لبعضها حوائل و موائل و جوزهرات إلی تمام ما هو مبسوط فی الهیئة القدیمة من الحدسیات و نحوها مما اضطرّهم إلی فرضه حرکات تلک الکواکب السبعة، و لا سیما الخمسة المتحیّره منها ذوات الرجوع و الإقامة و الاستقامة. نعم، ما هو الظاهر من الشرع فی السموات و الکواکب لا ینطبق علی الهیئة الحدیثة بل هی قدیمة أیضا، فإنها مبنیه علی الفضاء الغیر المتناهی، و کل کوکب یتحرك فی ذلک الفضاء فی مدار مخصوص، و یرتسم من حرکته فلک أي دائرة لا ینفک سیره علیها، و فرضوا شموسا، و لکل شمس نظام من أقمار و کواکب و أراضی تدور حول شمسها، أحدها بل أصغرها نظامنا الشمسی، و لیس فی إنکارهم للسماوات بالمعنی الظاهر من الشرع دعوي الیقین بعدمها، بل بمعنی أن علمهم و بحثهم لم یوصلهم إلیها، و هی-‌أي هذه الطریقة- أسلم و أبسط من الأولی، و الاعتبار و الآثار تدل علیها، و لم یحتاجوا إلّا إلی فرض الأثیر المائی لذلک الفضاء لنقل النور من کوکب إلی آخر، و قد اکتشفوا بآلاتهم الرصدیه سیارات أخري کثیرة غیر السبعة المشهورة مما لا مجال لذکرها فی هذا المقام. بنگرید به آل كاشف الغطاء، الفردوس الاعلی، 85ـ86.

[55]‌آل كاشف الغطاء، الفردوس الاعلی، 87ـ88.

[56]‌”لا ینافی التسع التی أثبتوها أصحاب الأرصاد؛ إذ الثامن و التاسع مسمّیان فی لسان الشرع بالکرسی و العرش.“ بنگرید به محمدباقر مجلسی، بحار الانوار (1403ق)، جلد 5، ‏54؛ برگرفته از رسول رضوی و رضا دارینی، ”واکنش متکلمان در برابر چالش‌های برخاسته از هیئت بطلمیوسی،“ فصلنامۀ کلام اسلامی، دورۀ 26، شمارۀ 103 (پاییز 1396)، 129-145. دسترس‌پذیر در

http://www.kalamislami.ir/article_61737.html/.

[57]‌‌بهاءالدین شیخ بهایی، تشریح الافلاک، نسخۀ خطی محفوظ در کتابخانۀ مجلس، شمارۀ 10-23083، 1ـ2. ترجمه از نویسندۀ این سطور است.

[58]شهرستانی، اسلام و هیئت، 94ـ95.

[59]شیخ فضل‌الله نوری، لوایح آقاشیخ فضلالله نوری، به کوشش هما رضوانی (تهران : نشر تاریخ ایران، 1362)، 30.

[60]‌نوری، لوایح آقاشیخ فضلالله نوری، 31.

[61]‌نوری، لوایح آقاشیخ فضلالله نوری، 44 و 58.

[62]‌نوری، لوایح آقاشیخ فضلالله نوری، 42.

[63]‌‌نوری، لوایح آقاشیخ فضلالله نوری، 36.

[64]‌‌نوری، لوایح آقاشیخ فضلالله نوری، 59.

[65]‌‌نوری، لوایح آقاشیخ فضلالله نوری، 62.

[66]‌كُرنِليوس وَن دایک یا کرنیلیوس فندیک (Cornelius Van Dyck, 1818-1895) طبیب مسیحی امریکایی هلندی‌تبار بود که در قرن نوزدهم در لبنان ساکن و به تدریس و تألیف و ترجمۀ کتاب‌های علمی از جمله دربارۀ علوم هیأت جدید، تاریخ طب و جغرافیای طبیعی به زبان عربی مشغول بود. کتاب او در علم جغرافیای طبیعی، المرآة الوضية في الكرة الارضية به فارسی تحت عنوان کشف ‌القناع عن احوال ‌الاقالیم و البقاع ترجمه و در بمبئی به سال 1271ق/1852م چاپ سنگی شد.

[67]‌‌نوری، لوایح آقاشیخ فضلالله نوری، 58ـ59.

[68]Victor Hugo on Things that Matter‌: A Reader, ed. Marva A. Barnett (New Have: Yale University Press, 2010), 242f.

[69]‌صور اسرافیل، شمارۀ 12 (26 رجب 1325)، 1ـ3؛ به نقل از

Nader Sohrabi, “Pathways, Contingencies, and the Secular in Iran’s First Revolution,” Working Paper of Series of the HCAS “Multiple Secularities – Beyod the West, Beyond Modernities” 14. (Leipzig: Leipzg University, 2019), 28, n46.

[70]‌‌یوسف‌خان مستشارالدوله ، یک کلمه، به کوشش باقر مؤمنی (تهران: شادگان، 1388)، 12ـ13.

[71]مستشارالدوله ، یک کلمه، 12. چنان‌که از گفتۀ مستشارالدوله استنباط می‌‌شود، این اعلامیه باید همان ”اعلامیۀ حقوق بشر و شهروند“ باشد که در سال ۱۷۸۹ به تصویب مجلس ملی قانون اساسی (Assemblée nationale constituante) رسید. ولی آن اعلامیه دارای هفده بند بود. در قانون اساسی که درسال 1793 تصویب شد، آن اعلامیه دوباره بررسی و مواردی به آن اضافه شد، از جمله حق برخورداری از تعلیم که مستشارالدوله نیز به آن در اصل 19 اشاره دارد. اعلامیۀ سال 1793 دارای 35 بند بود.

[72]مستشارالدوله ، یک کلمه، 10.

[73]‌میرزاملکم‌خان، ”رسالۀ غیبیه،“ در مجموعۀ آثار، ملحقات 1ـ17، 7.

[74]‌عبدالرحیم طالبوف،مسالک المحسین (قاهره 1324ق)، 140ـ141

[75]‌”مؤلف ’تذکرة الغافل‘ کیست؟،“ مرکز دایرة المعارف بزرگ اسلامی. دسترس‌پذیر در

https://www.cgie.org.ir/fa/news/602/.

[76]‌‌تذکرة الغافل و ارشاد الجاهل (تهران، 1326ق)، ۳۵ ـ ۳۴. تکیه از ما است.

[77]‌‌تذکرة الغافل و ارشاد الجاهل، 29ـ30.

[78]‌‌متأسفانه در ترجمۀ انگلیسی این رساله، حمید دباشی ”قوانین طبیعیتین“ را به laws of the materialists ترجمه کرده است:

“Book of Admonition to the Heedless and Guidance for the Ignorant (Kitāb Tadhkirat al-Ghāfil va Irshād al-Jāhil)”, trans. Hamid Dabashi, Authority and Political Culture in Shi’ism, ed. by Said Amir Arjomand (Albany: State University of New York Press, 1988), 354-368, quote on 363.

که کاملاً اشتباه است و درست این نکتۀ مهم را پنهان می کند که در این واژه، ارجاع به دو نوع قانون طبیعی وجود دارد.

[79]‌‌‌‌تذکرة الغافل و ارشاد الجاهل، 11.

[80]‌‌‌‌تذکرة الغافل و ارشاد الجاهل، ، 19.

[81]‌‌‌‌تذکرة الغافل و ارشاد الجاهل، ،12.

[82]‌‌تذکرة الغافل و ارشاد الجاهل، 10.

[83]‌‌تذکرة الغافل و ارشاد الجاهل، 14.

[84]‌طالبوف، مسالک المحسین، 141.

[85]‌‌طالبوف، مسالک المحسین، 142.

[86]‌‌‌طالبوف، مسالک المحسین، 140.

[87]‌‌‌طالبوف، مسالک المحسین، 82ـ89.

[88]‌‌تذکرة الغافل و ارشاد الجاهل، 14.

[89]‌شهرستانی، اسلام و هیئت،‌ لا.

[90]‌مهدی ملک‌زاده، تاریخ انقلاب مشروطیت ایران (تهران: انتشارات علمی‌، بی‌تا)، جلد 1، 69.

[91]‌‌Abdul-Hadi Hairi, “Shaykh Faz̤l Allāh Nūrī’s Refutation of the Idea of Constitutionalism,” Middle Eastern Studies, 13:3 (1977), 327-339, quote on 331; at http://www.jstor.org/stable/4282662/; Said Amir Arjomand, “The Ulama’s Traditionalist Opposition to Parliamentarianism: 1907-1909,” Middle Eastern Studies, 17, no:2 (1981), 174-90, quote on 179. AT http://www.jstor.org/stable/4282826/; Sohrsbi, “Pathways,” 25.

[92]Abbas Amanat, “Constitutional Revolution: i. Intellectual background,” Encyclopaedia Iranica. At https://iranicaonline.org/articles/constitutional-revolution-i/; Vanessa A. Martin, “The Anti-Constitutionalist Arguments of Shaikh Fazlallah Nuri,” Middle Eastern Studies, 22:2 (1986), 181-96, quote on 185. At http://www.jstor.org/stable/4283111/; “Book of Admonition,” 363.

[93]Abbas Amanat, Iran: A Modern History (New Haven: Yale University Press, 2107), 338.

[94]‌رضا شریعتمدار دامغانی، انتباهنامۀ اسلامی (تهران: مطبعۀ روشنایی، 1336ق/1918م)، 2.

[95]‌عباس یزدی، آفتاب و زمین است (1332ق)، 16ـ.19؛ به نقل از رسول جعفریان، ”زمین مرکز عالم است،“ دسترس‌پذیر در

https://www.khabaronline.ir/news/755233/آفتاب‌ـمرکزـزمین‌ـاست/.

[96]‌یزدی، آفتاب و زمین است، 16-19.

[97]‌فصل‌هایی از آن ترجمه در مجلۀ اراک در حدود سال 1352ق چاپ شده بود. بنگرید به مقدمه سیدهادی خسروشاهی در شهرستانی، اسلام و هیئت، 3.

[98]‌شریعتمدار دامغانی، انتباه‌‌نامۀ اسلامی، صفحۀ اول (بی‌شماره).

[99]‌شریعتمدار دامغانی، انتباه‌‌نامۀ اسلامی، 217ـ218.

[100]‌شریعتمدار دامغانی، انتباه‌‌نامۀ اسلامی، 122ـ123.

[101] ‌شریعتمدار دامغانی، انتباه‌‌نامۀ اسلامی، 120.

[102]‌شریعتمدار دامغانی، انتباه‌‌نامۀ اسلامی، 144ـ145.

[103]‌شریعتمدار دامغانی، انتباه‌‌نامۀ اسلامی، 159.

[104]‌در آیۀ مرج البحرین یلقان بینهما برزخ لابیغان. بنگرید به ‌شریعتمدار دامغانی، انتباه‌‌نامۀ اسلامی، ‌5 .

[105]‌شریعتمدار دامغانی، انتباه‌‌نامۀ اسلامی، 5.

[106]‌‌شریعتمدار دامغانی، انتباه‌‌نامۀ اسلامی، 141ـ144.

[107]‌شاید اولین کسی که در هند سعی در روزآمد کردن تعابیر قرآنی داشت،‌ البته نه چندان نظام‌مند ،‌ شاه ولی‌الله دهلوی (1703ـ1763م) بود. بنگرید به

Baljon, Modern Muslim Koran Interpretation, 2, 4.

‌[108] ‌برای تفسیر علمی در هند بنگرید به

Baljon, Modern Muslim Koran Interpretation, 88-120;

و در مصر،

Hans Jansen, Interpretaion of the Koran in Modern Egypt (Lieden: Brill, 1974), 35-54.

[109]‌محسن فیض کاشانی، راه روشن: ترجمۀ المحجة البیضاء في تهذيب الإحياء، ترجمۀ محمدصادق عارف و دیگران (مشهد: انتشارات آستان قدس رضوى، 1372)، 155.

[110]فیض کاشانی، راه روشن، 155.

[111]فیض کاشانی، راه روشن، 156.

[112]‌هيچ تر و خشكى نيست، مگر آنكه [علم آن] در كتاب مبين باشد.

[113]‌علی‌بن ابی‌طالب، نهج البلاغه، تنظیم صبحی الصالح (قم: دار الحجر، 1414ق)، خطبۀ 158، 223.

[114]‌‌محسن فیص کاشانی، محجة البیضاء فی تهذیب الاحیاء (قم: مؤسسۀ فرهنگی و اطلاع رسانی تبیان ،1387)، جلد 1، 71. این از اخباری است که اغلب دربارۀ پسندیده بودن علم هیأت به آن ارجاع داده می‌شود. مثلاً بنگرید به علیقلی‌میرزا اعتضادالسلطنه، فلک السعاده (تهران، 1278ق)، 37.

[115]سيدعلي‌اصغر دستغيب، ”شبهه‌زدایی اذهان جوانان در صدر برنامه‌های دانشگاه باشد،“ دسترس‌پذیر در

https://fars.iqna.ir/fa/news/شبهه‌زدایی-اذهان-جوانان-در-صدر-برنامه‌های-دانشگاه-باشد-در-علوم-اسلامی-نوع-نگرش-مبناست/.

[116]‌این کتاب در سال ۱۳۲۸ق /۱۹۱۰م تحت عنوان الدعوة الاسلامیة الی مذهب الامامیة در بغداد به زیر چاپ رفت و قسمتی از جلد اول از چاپ خارج شد، ولی به سبب مخالفت مفتی موقت بغداد، محمد سعید الزهاوی، و مداخلۀ والی عراق، ناظم پاشا، چاپش متوقف و نسخه‌های چاپ‌شده هم مصادره شد. اما نویسنده موفق شد آن را عاقبت در صیدا با اسلوبی ساده‌تر برای خوانندگان در سال ۱۳۳۰ ق/۱۹۱۲م با عنوان الدین و الاسلام او الدعوة الاسلامیة به چاپ برساند. مخالفت مقامات تُرک با انتشار این کتاب را باید از منظر تحولات سیاسی مرتبط با ترکان جوان و برقرای مجدد مشروطه در ترکیۀ عثمانی بعد از ۱۹۰۹م نگریست. بنگرید به محمد الحسین آل کاشف الغطاء، عقود حياتي من العقد الاول الى العقد الثامن (نجف: مکتبة الامام کاشف الغطاء، ۱۴۳۳ق/۲۰۱۲م)، ۹۱ـ۹۴؛ محمد الحسین آل کاشف الغطاء، الدین و الاسلام،‌ تحقیق محمد جاسم الساعدی (قم: المجمع العالمی لاهل البیت، ۱۳۸۷ش)، ۷۷ـ۷۸ و نیز شرح حال محمد حسین آل کاشف الغطاء نوشتۀ رسول جعفریان، دسترس‌پذیر در

 https://www.ical.ir/ical/fa/Content/_/ هشت-دهه-زندگی-آیت-الله-شیخ-محمدحسین-کاشف-الغطا-رسول-جعفریان821/.

[117]‌محمد الحسین آل کاشف الغطاء، الدین والاسلام او الدعوة الاسلامیة، تحقیق محمد جاسم الساعدی (قم: الجتمع العالمي لأهل البیت، 1532ق)، جلد 1، 246.

[118]‌آل کاشف الغطاء، الدین و الاسلام، 246.

[119]‌”من المستحیل تصوّر أنّ الضرورة هي المؤثرة وحدها علی هذا الکون؛ لأنّ هذا التخالف في الکائنات لا یمکن أن یتأتّی من ضرورة‌ عمیاء هي هي في کلّ زمان و مکان. والخلاصة: أنّ الکون في تناسق أجزائه و تناسبها ــ مع تغیّرات الأزمنة و الأمکنة ــ لا یمکن أن یصدر إلا من ذات أولیّة لها علم و إرادة. “ آل کاشف الغطاء، الدین و الاسلام، 246ـ247.

[120]‌‌‌آل کاشف الغطاء، الدین و الاسلام، 253.

[121]‌”لا معّول للعلم الّا علی ما یحسّ باحدی الحواس الخمس‌،“ آل کاشف الغطاء، الدین و الاسلام، 166.

[122]‌آل کاشف الغطاء، الدین و الاسلام، 166ـ167.

[123]‌آل کاشف الغطاء، الدین و الاسلام، 167.

[124]‌محمدرضا اصفهانی از علمای نجف و بعد اصفهان، یکی از اساتید خمینی بود که کتاب نقد فلسفة دارون را در 1331ق/1913م تألیف کرد. اصفهانی در این کتاب ضمن مخالفت با بوشنر و شمیل، نظریۀ تکامل را با شروطی قبول کرده، و از داروین در مقابل اتهام الحاد دفاع کرده بود. در مقایسه با موضع اصفهانی، آل کاشف الغطاء نه تنها با بوشنر و شمیل مخالفت دارد، بلکه داروین را هم در نهایت جزء ”دهریین و طبیعیین“ می‌شمارد که نظر فرنگی‌ها یعنی ”غربیین “ را بیان می‌کنند. بنگرید به آل کاشف الغطاء، الدین و الاسلام، 164، 245ـ246. محمد حسین آل کاشف الغطاء مخالفت خودش با علوم طبیعی غربی و به‌ویژه تکامل و ماتریالیسم بوشنر را دوباره در سال 1345ق/1304ش در کتاب الآیات البینات فی قمع البدع والضلالات (نجف: المطبعة العلویة، 1345ق) مشخصاً منعکس کرد. شاید بدین علت بود که کتاب نقد فلسفة دارون با استقبال علما مواجه نشد. برای آگاهی بیشتر از افکار محمدرضا اصفهانی بنگرید به محمدامین گیمنی، ”محمدرضا نجفی اصفهانی و نظریۀ تکامل انسان،“ در عادل زیادات، مواجهه با داروین: نخستین برخوردها با نظریۀ تکامل در شرق مسیحی و اسلامی (تهران: نشر کرگدن، 1396ش)، 231ـ273؛ و همچنین،

Kamran Arjomand, “Islamic responses to Darwinism in the Persianate world,” in Asian Religious Responses to Darwinism: Evolutionary Theories in Middle Eastern, South Asian, and East Asian Cultural Contexts, ed. C. Mackenzie Brown (New York: Springer, 2020), 77–120

[125]‌‌‌شریعتمدار دامغانی، انتباهنامۀ اسلامی، 181ـ182.

[126]‌‌حسین محبوبی اردکانی، تاریخ مؤسسات تمدنی جدید در ایران (تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1354)، جلد 1، 376.

[127]‌‌محبوبی اردکانی، تاریخ مؤسسات تمدنی، جلد 1، 382ـ399؛ مهدی ‌ملک‌زاده، تاریخ انقلاب مشروطیت، 120.

[128]‌یحیی دولت‌آبادی، حیات یحیی (تهران: انتشارات عطار، 1362ش)، جلد 1، 180ـ188.

[129]‌ملک‌زاده، تاریخ انقلاب مشروطیت، 70.

[130]‌‌ملک‌زاده، تاریخ انقلاب مشروطیت، 69.

[131]‌عبدالغفار نجم‌الدوله ، کتاب کفایة الحساب (طهران، 1291ق)، 5.

[132]‌عبدالغفار نجم‌الدوله ، فیزیک، نسخۀ خطی شمارۀ 5ـ28290 کتابخانۀ ملی. سلیمانی تبار شمه‌ای از اطلاعات دربارۀ محتوای این کتاب و دیگر کتاب‌های فیزیک نوشته‌شده در عهد قاجار را معرفی می‌کند: محمد سلیمانی‌تبار، ”نخستین آثار نگاشته‌شده در فیزیک جدید در دوران قاجار تا سال 1300ق،“ تاریخ علم، دورۀ 12، شمارۀ 2 (‌پاییز و زمستان 1393)، 273ـ269.

[133]‌‌نجم‌الدوله، فیزیک، 8.

[134]‌‌نجم‌الدوله، فیزیک، 8ـ9.

[135]‌‌‌نجم‌الدوله، فیزیک، 9ـ20.

[136]‌Charles Burnett, “Abu Ma‘shar (AD 787-888) and His Major Texts on Astrology” Kayd: Studies in Mathematics , Astronomy and Astrology in Memory of David Pingree, Edited by

Gherardo Gnoli and Antonio Panaino (Rome: Instituto Italiano per L’Africa e L‘Oriente, 2009), 17-30, 19‌.

[137]‌Richard Limay, Abu Ma’shar and Latin Aristotelianism in the Twelfth Century (Beirut: American University of Beirut ,1962), 45.

[138]‌اولین هرمس به قولی خنوخ عبری است که همان ادریس پیامبر باشد و به قولی هوشنگ نوۀ کیومرث. دومین هرمس از بابِل است و به هرمس سوم هم هویت هرمس کلاسیک، یعنی هرمس تریسمِگیستوس (Hermes Trismegistus)، مصری داده شد. بنگرید به

David Pingree, The Thausands of Abū Maʿshar (London: Warburg Institte, 1968), 14-18; Burnett, “Abu Ma‘shar,” 19.

 به نظر می‌رسد ارجاع علوم دیرینه به هرامسه در منابع قدیم یونانی یافت می‌شود و ابداع ابومعشر نبوده است‌. بنگرید به

Kevin van Bladel, The Arabic Hermes: From Pagan Sage to Prophet of Science (Oxford: Oxford University Press, 2009), 133.

[139]‌Limay, Abu Ma’shar, 52.

[140]‌Manfred Ullmann, Die Natur- und Geheimwissenschaften im Islam (Leiden: Brill, 1972), 195-196.

[141]‌Aydin Sayili, The Observatory in Islam (Ankara: Türk Tarih Kurumu Basimevi, 1960), 203.

[142]‌Sayili, The Observatory in Islam, 36.

[143]‌‌فیض کاشانی، راه روشن، 161.

[144]‌فیض کاشانی، راه روشن، 163.

[145]‌فیض کاشانی، راه روشن، 164.

[146]‌فیض کاشانی، راه روشن، 165.

[147]‌فیض کاشانی، راه روشن، 167.

[148]‌گمینی، ”علمای امامیه،“ 82.

[149]‌اگر چه تنجیم و علم احکام نجوم معمولاً به صورت واژه‌هایی مترداف به کار می روند، ولی باید دقت کرد که این استعمال صحیح نیست. تنجیم اسم مصدر و معنی آن بنا به تاج المصادر بیهقی ”به نجوم حکم کردن“ است. به تعریف محقق کرکی در صفحۀ 31 جلد چهارم جامع المقاصد، تنجیم عبارت است از ”الإخبار عن أحکام النجوم باعتبار الحرکات الفلکیة و الاتصالات الکوکبیة التی مرجعها إلى القیاس و التخمین،“ یعنی آگاه کردن از آنچه احکام نجوم به اعتبار حرکات افلاک و اتصالات کواکب از طریق قیاس و تخمین معین می‌کنند.

[150]بنگرید به مرتضی انصاری، المکاسب (نجف، 1393)، جلد 2، 297-369.

[151]شهرستانی، آیات بینات، 89.

[152]‌اخیراً‌ امیرمحمد گمینی این نظریه را مطرح کرده است که چون کتاب‌های اختیارات ایام فقها در ایران بسیار محبوب بود و برای استفاده از آنها نیاز مبرمی هم به محاسبات تنجیمی نبود، بنابراین نباید انتظار داشت که یکی از علل مخالفت با هیأت جدید اعتقاد به احکام نجوم بوده باشد. بنگرید به ‌گمینی، ”علمای امامیه،“ 80ـ83.

[153]‌مریم ثقفی، ”بررسی تعامل تنجیم و طبابت با مرور اجمالی بر فعالیت‌های حاجی نجم‌الدوله و خاندان وی،“ فصلنامۀ تاریخ پزشكي، سال 7، شمارۀ 22 (بهار 1349)، 75.

[154]‌John Malcolm, History of Persia, ed. M.H. Court (Lahore, 1888), 200;

جان مالکم، تاریخ ایران، ترجمۀ میرزاحیرت (تهران: دنیای کتاب، 1362)، جلد 2، 275‌.

[155]رابرت گرانت واتسون، تاریخ ایران در دورۀ قاجاریه، ترجمۀ وحید مازندرانی (تهران: انتشارات سخن، 1340)، 12.

[156]‌اعتضادالسلطنه، فلک السعاده، 40.

[157]‌اعتضادالسلطنه، فلک السعاده، 40.

[158]‌اعتضادالسلطنه، فلک السعاده، 11.

[159]‌شهرستانی، آیات بینات، 88.

[160]‌اعتضادالسلطنه، فلک السعاده، 60ـ63، 69.

[161]‌علی ابن طاووس، فرج المهموم فی تاریخ علماء النجوم: معرفة نهج الحلال من علم النجوم‌ (نجف، 1368ق)، 91.

[162]برای نمونه، بنگرید به

Lynn Thorndike, “The True Place of Astrology in the History of Science,” ISIS, 46 (I955), 273-278.

[163]‌‌به نقل از ثقفی، ”بررسی تعامل تنجیم،“ 88.

[164]اختر، سال 8، شمارۀ 28 (12 رجب 1299ق).

ضرورت کاربرد جامعه‌شناسی تاریخی شهر در شهرسازی معاصر: نمونه‌هایی از دستاوردهای احمد اشرف در زمینۀ جامعه‌شناسی تاریخی شهر در ایران

پرویز پیران <Parviz Piran <parvizpiran29@yahoo.com دانش‌‌آموختۀ دکتری جامعه‌شناسی دانشگاه کانزاس و استادیار بازنشستۀ جامعه‌شناسی دانشگاه علامه طباطبایی، استاد مدعو دانشگاه شهید بهشتی، مشاور ارشد سازمان ملل متحد، عضو قطب کشوری طراحی شهری دانشکدۀ معماری و شهرسازی دانشگاه شهید بهشتی و عضو هیئت علمی آکادمی سویس برای توسعه است. ایشان علاوه بر تألیف بیش از 100 مقالۀ فارسی و انگلیسی، از جمله کتاب‌های فقر در ایران و جنبشهای اجتماعی را منتشر کرده‌اند.

محمدرضا حائری مازندرانی <Mohamad Reza Haeri <mohamadrezahaeri@gmail.com دانش‌آموختۀ دانشگاه ملی ایران (شهید بهشتی)، معمار و شهرساز و سردبیر مجلۀ اندیشۀ ایرانشهر است. در سال 2014 موفق به ثبت قنات‌های کاشان در فهرست میراث جهانی سازمان خواروبار جهانی شد و در سال 2017 به دریافت جایزۀ مسابقۀ بین‌المللی What Design Can Do برای معاصرسازی بادگیرهای قشم نائل شده است. طولانی‌ترین پروژۀ در حال اجرای ایشان ”شناخت معماری ایران“ است که با تمرکز بر خانه‌های تاریخی کاشان در سال 1352 شروع شده است. علاوه بر مقالات متعدد، برخی از آثار ایشان عبارت‌اند از نقش فضا در معماری ایران، فرهنگ صلح و معماری ایران و خانه، فرهنگ، طبیعت.

به هنگام مواجهه با تحولات شهرنشینی در یک ‌قرن اخیر کشور، از منظر شهرسازی با پدیده‌های نوظهوری روبه‌رو می‌شویم که در ساختار تاریخی، طبیعی و مدنی شکل‌گیری شهر در ایران ریشه و حضور نداشته‌اند. این پدیده‌های نوظهور با توجه به مسلط شدن نوعی جهان‌بینی تکنوبوروکراتیک بر حاکمیت تمرکزگرای زمانه پدیدار شده‌اند. با ارزیابی کارایی و ثمربخشی این پدیده‌های نوظهور در شکل‌گیری و توسعۀ شهرهای کشور، پس از گذشت چندین دهه، می‌توان نتیجه گرفت که اگرچه جهان‌بینی مسلط بر حاکمیت تمرکزگرا موفق شد قوانین، نهادها و طرح‌های بوروکراتیک و تکنوکراتیک مرتبط با شهرسازی را در کشور پیاده کند، ماحصل اقدامات صورت‌گرفته در خصوص پاسخگویی به نیازمندی‌های شهر و شهرنشینی در دهه‌های گذشته ناموفق و حتی شکست‌خورده بوده‌اند.

از دهۀ ۱۳۴۰ به بعد که شهرنشینی در ایران شتاب گرفت، قوانین و نهادها و طرح‌های شهرسازیِ مبتنی بر جهان‌بینی مذکور برای ساماندهی رشد شهری پدیدار شدند. با اندکی تأخیر، ”معضلات“ نیز آشکار شدند که به‌رغم ابلاغ برنامه‌ها و طرح‌های توسعۀ شهری، شهرها نه فقط سامان نیافتند، بلکه روز‌به‌روز با ناهنجاری‌های تازه‌تری روبه‌رو شدند. به همراه این ناهنجاری‌های انباشت‌شده، شهرها روز‌به‌روز پهن‌پیکرتر و ناهنجارتر شدند و قوانین و نهادها و طرح‌های نوظهور پی‌در‌پی تدوین و تصویب و ابلاغ شده و پس از آشکار شدن ناکارآمدی آنها، اندکی بعد، قانون و مصوبه و دستورالعمل دیگری جایگزین آنها شده است. اکنون در آخر قرن چهاردهم شمسی، ناتوانی این پدیده‌های نوظهور در ساماندهی و رشد شهرهای کشور آشکار شده است؛ قوانین و نهادها و طرح‌های شهری موجود هم از هدایت شهرنشینی و ساماندهی شهرها عاجزند و هم خواص تکنوبوروکراتیک خود را از دست داده و جنبۀ تشریفاتی یافته‌اند. فرضیۀ این مقاله آن است که یکی از دلایل مهم شکست در این زمینه به کار نبستن و نادیده گرفتن دستاوردهای جامعه‌شناسی تاریخی شهر برای پاسخگویی به نیازمندی‌های شهرنشینی و توسعۀ شهری در ایران بوده است.

پدیده‌های نوظهوری که از سال ۱۳۴۰ تا امروز برای ساماندهی شهرسازی کشور بروز کردند عبارت‌اند از ظهور انواع قوانین، نهادها و طرح‌های توسعۀ شهری، مانند طرح‌های جامع شهری برای هدایت و ساماندهی شهرها یا طرح‌های هادی که به شهرسازی در روستاها مربوط‌اند؛ پیدایی انواع نهادهای ملی و محلی برای تصویب طرح‌های شهرسازی مذکور، مانند شورای عالی شهرسازی و معماری، چندین وزارتخانه و انواع کمیسیون‌های صدور مجوز و اخذ جریمه، مانند کمیسیون‌های مادۀ ۵ و مادۀ ۹۹ و مادۀ ۱۰۰ و انواع شخصیت‌های حقوقی مانند مهندسین مشاور شهرسازی برای تهیۀ این‌گونه طرح‌های شهرسازی. ضرورت تأسیس انواع کمیسیون‌های صدور مجوز و اخذ جریمۀ مرتبط با ضوابط شهرسازی، مانند کمیسیون‌های مادۀ 5 (مرتبط با قانون تأسیس شورای عالی شهرسازی و معماری) و مادۀ 99 و مادۀ 100 (مرتبط با قانون شهرداری‌ها) تابع معضلات و موانع ناشی از اجرای طرح‌های شهری بوده است. ولی برخی از کمیسیون‌های یادشده در عمل رسالت قانونی خود را کنار گذاشته و با تعیین جریمه‌های مالی برای انواع خلاف‌های ساختمانی، خلاف‌سازی را در توسعۀ شهرهای معاصر کشور نهادینه کرده‌اند. کمسیون مادۀ 100 نهاد نوظهوری است در عرصۀ توسعۀ شهرها و بیرون‌آمده از مادۀ 100 قانون شهرداری‌ها که رسالتش قلع و قمع خلاف‌های صورت‌گرفته در ساخت‌و‌سازهاست. این کمسیون با اخذ جریمه در مقابل خلاف‌ به جامعه پیام داد که قانون، قواعد و دستورالعمل‌ها قابل خریدند‌ و فقط برای متخلفانی که توان مالی نداشته باشند به قلع و قمع منجر می‌شود.

در مقابل، پیش از سال ۱۳۴۰ جهان‌بینی و رویکرد دیگری بر شکل‌گیری و گسترش و ساماندهی شهرهای ایران حاکم بوده و فضای شهرها مبتنی بر ارتباط متقابل شیوۀ زندگی اجتماعی، رعایت توان‌های سرزمینی و در نظر گرفتن ارزش‌ها و معانی فرهنگی شکل می‌گرفته است.

 

زمینههای تاریخی بیتوجهی به جامعهشناسی تاریخی

از میانۀ حکومت ناصرالدین شاه قاجار ضرورت دگرگون شدن شرایط جامعۀ ایران برای بخشی از نخبگان جامعۀ آن روزگار به مسئله‌ای اجتماعی بدل شد. چنان‌که احمد اشرف نیز بیان کرده است، این سه گروه شهرنشین نخبه عبارت بودند از نخست، صاحبان اندیشه که در آن زمان منورالفکر خوانده می‌شدند و نگران آیندۀ ایران بوده و نسبت به تحولات سایر کشورها کم‌و‌بیش آگاهی داشتند؛ دوم، تجار و صاحبان صنایع (صنایع کارگاهی)؛ و سوم، برخی از وابستگان دربار قاجار و به‌ویژه گروهی که مدتی در خارج از ایران زیسته بودند. این سه گروه بر ”ضرورت هرچه سریع‌تر دگرگون شدن شرایط ایران“ پای فشرده، آثار ارزشمندی منتشر ساختند و به نقد شرایط آن زمان ایران نیز پرداختند.

آنچه در اکثر قریب به اتفاق آثار یادشده مشترک بود، تعجیل در تحقق دگرگونی و فقدان هرگونه برنامۀ معطوف به هدف و فقدان تصویری مشخص از آینده‌ای بود که باید جایگزین شرایط آن زمان می‌شد. برخی از اندیشمندان و افراد وابسته به سه گروه یادشده رستگاری، پیشرفت و مدرن شدن ایران را در تحقق مفاهیمی چون برقراری قانون، دنیوی شدن، محدود کردن نفوذ مذهب و روحانیت، خرافه‌زدایی و مانند اینها جستجو می‌کردند، اما مشخص نمی‌کردند که چگونه و با چه شرایط و امکانات، با کدام دانش و تجربه و پیشینه‌ای باید برای رسیدن به مقصود پای در راه نهاد.

هیئت حاکمه در آغاز به شیوۀ متداول تاریخ ملل و از جمله ایران، به نفی و نادیده گرفتن دگرگونی درخواست‌شده پرداخت و آن را غیرضروری و نامطلوب ارزیابی کرد. توسل به زور نیز مؤثر نیفتاد. با گسترش اندیشه‌های معتقد به دگرگونی، برخی از روحانیون بانفوذ نیز به صف معتقدین به دگرگونی پیوستند. سرکوب و توسل به زورِ هیئت حاکمه نتیجۀ عکس داد. انقلاب مشروطیت به راه افتاد و اگرچه در آن مقطع به پیروزی دست یافت، اما نتایجش ماندگار نبود. احمد کسروی در تاریخ مشروطه چنین آورده است:

جنبش مشروطه‌خواهی با پاکدلی‌ها آغازید، ولی با ناپاک‌دلی‌ها به پایان رسید و دست‌هایی از درون و بیرون به میان آمد، آن را بر هم زد و ناانجام گذاشت و کار به آشفتگی کشور و ناتوانی دولت و از هم گسیختن رشته‌ها انجامید و مردم ندانستند آن چگونه آمد و چگونه رفت و انگیزۀ ناانجام ماندنش چه بود؟

نداشتن برنامه‌ برای دوران پس از پیروزی مشروطیت، اغتشاش شدید صف‌بندی‌ها، عدم درک زیان ناشی از دخالت‌های انگلیس و روسیه در امور گوناگون و جهت‌دهی به سیر امور کشور، وابستگی تعداد قابل ملاحظه‌ای از حکومتگران به این دو کشور، فساد گسترده و عمیق دربار و اکثر حکومتیان همۀ کوشش‌های آن سه گروه (اندیشمندان، تجار و صاحبان صنایع) را به شکست کشاند.

تشخیص ضرورت تاریخی دگرگونی و شتاب‌بخشی به تحقق آن در کنار حضور استبداد و استعمار که ضرورت تاریخی دگرگونی را منکر و مانع آن بودند باعث شد تا روند دگرگونی در ایران مسیری غیرطبیعی و تحمیلی و وارداتی را در پیش گیرد. در عمل، تقاضای توسعۀ کشور با تقلید از تعدادی از دستاوردهای تمدنی غرب پاسخ داده شد؛ دستاوردهایی که همچون پدیده‌ها و بسته‌های نوظهور هر هنگام که مسئله و معضلی در کشور رخ می‌نمود بی‌توجه به ساختار تاریخی، طبیعی و مدنی ایران از طریق مدیریت کلان کشور به منزلۀ راه حل و نسخۀ درمان‌کننده از غرب وارد می‌شدند.

 

پیشینۀ طرح‌های جامع شهری و متون جامعه‌شناسی تاریخی شهر در ایران

با سرعت گرفتن شهرنشینی در ایران از دهۀ ۱۳۴۰ به این‌سو و افزایش سریع تقاضای مسکن و ملزومات وابسته به سکونت برای جامعۀ شهری در حال رشد، ذهنیت مدیران کلان کشور و متصدیان دستگاه‌های بوروکراسی و تکنوکراسی نسبت به معنا و انسجام شهر در ایران دچار فراموشی شد. پیش از آن، مفهوم شهر یگانه بود و در ذهنیت عام و خاص شهر به ‌صورت کلیتی یکپارچه معنا داشت و پدیدار می‌شد. درک کلیت یکپارچۀ شهر از دستاوردهای جامعه‌شناسی تاریخی شهر در ایران بود. اما از دهۀ ۱۳۴۰ به بعد، کالبد شهر جدا از ساکنان شهر در نظر گرفته شد. بعدها نیز قوانین و نهادها و طرح‌ها کالبد شهر را به عناصر متعدد و جامعۀ شهری را نیز به عوامل متنوع تجزیه کردند و به معیار یکپارچگی تاریخی شهر در ایران توجه نکردند. کاربرد اصطلاح ”کالبد“ برای ساختمان‌ها و معابر و بدنۀ شهر نیز در همان ایام در متون معماری و شهرسازی رواج یافت. در تاریخ ادبیات فارسی، کالبد که معرّب قالب است، عموماً برای جسد و بی‌جانان به کار گرفته شده است. این درحالی است که شهر و معماری در زمرۀ پدیده‌های زنده به شمار می‌آیند.

در همین ایام، یعنی در دهۀ ۱۳۴۰، احمد اشرف پژوهش‌های جامعه‌شناسی تاریخی شهر در ایران را با تکیه‌ بر بررسی‌های میدانی، اسناد و کتاب‌های منتشرشده در زمینۀ تاریخ و جغرافیا و حیات شهری شهرهای ایران در دو دورۀ باستان و اسلامی آغاز و در نیمۀ دوم دهۀ 1340 و در ابتدای دهۀ ۱۳۵۰ مجموعه‌ای از دستاوردهایش را مدون و منتشر کرد‌.

با تکیه ‌بر دستاوردهای اشرف و سایر پژوهندگان قلمرو جامعه‌شناسی تاریخی شهر در ایران امکان داشت و همچنان امکان دارد که قوانین و طرح‌های شهرسازی در ایران را بر اساس نسخه و راهکارهای مناسب سازماندهی و توسعۀ شهری متناسب با ساختار تاریخی-طبیعی-مدنی به دست آورد.

 

ویژگی‌های یک ‌قرن توسعۀ شهری در ایران: 1300 تا 1399

در یک ‌قرن اخیر، مناسبات سرمایه‌داری با ساختار پیشاسرمایه‌داری مختص ایران در هم آمیخت و در این میان، شهرها و توسعۀ شهری برای رشد مناسبات سرمایه‌داری فضاهای مناسبی فراهم کرد. در چهار دهۀ اول قرن چهاردهم شمسی که هنوز رشد سریع شهرنشینی آغاز نشده بود، برای اتصال شبکۀ سراسری جاده‌های کشور و تسهیل عبور و مرور اتومبیل در شهرها، دو خیابان عمود بر هم بافت شهرهای کشور را که طی قرن‌ها بر اساس دسترسی پیاده شکل گرفته بودند برش زدند. الگوی رایج این خیابان‌کشی‌ها احداث دو خیابان  به شکل (+) بود، به ‌نحوی ‌که اتومبیل‌ها بتوانند به شمال و جنوب، شرق و غرب و بیرون شهر دسترسی داشته باشند. این صلیب‌های سواره‌رو به‌رغم استقرار تحمیلی‌ در محله‌های قدیمی، به موازات شهرنشینی آرام قبل از دهۀ 1340 با بافت هم‌جوارشان ترکیب‌ شدند و جوش خوردند و از درون محله‌های قدیمی شهر نیز رفته‌رفته دسترسی‌های سوارۀ دیگری به این خیابان‌های اصلی متصل شدند. این خیابان‌های تازه‌ساز را که اولین نمونه از مداخلات ”شهرسازانۀ معاصر“  بودند، تغییرات ساختاری عمیقی در سازمان فضایی شهرهای کشور ایجاد نکردند. اما در مداخلات شهرسازانه‌ای که از دهۀ ۱۳۴۰ به بعد به موازات شهرنشینی سریع صورت گرفت، با توجه به وجود قوانین، نهادها و طرح‌های توسعه شهریِ مصوب و برخوردار شدن شهرها از طرح‌های جامع، تغییرات ساختاری و جراحی‌های دگرگون‌کننده در‌ سازمان فضایی شهرها به وقوع پیوست و رشد غیرطبیعی شهرها در اراضی کشاورزی و جنگلی و محافظت‌شده آغاز شد.

با به قدرت رسیدن رضاشاه، پایه‌های استبداد داخلی در ترکیبی از اراده‌گرایی و تمرکزگرایی مستحکم شده و نسخه‌برداری وارداتی از غرب بیش از پیش در شهرهای ایران رخ نموده بود. این شیوه از اراده‌گرایی به میزانی تعیین‌کننده بر شکل‌گیری شهرها و فرایند شهرنشینی در ایران اثرگذار بود. در اینجا تأکید بر ”کالبد شهر“ آشکارتر و ژرف‌تر شد. در عین حال، تحولات شهری بی‌توجه به رابطۀ اندام‌وار (ارگانیک) دو بخش دیگر ساختار اجتماعی، یعنی ده‌نشینی و ایل‌نشینی، و به زیان آن دو پیش رفت. اراده‌گرایی یادشده و ضرورت تداوم دگرگونی در دهۀ 1340 با گسترش و پیچیده‌تر شدن مشکلات انباشته‌شده، یافتن راه‌حل‌هایی برای برون‌رفت از این مشکلات را ناگریز ساخت. راه حل حاکمیت اراده‌گرا وارد کردن بسته‌های توسعۀ شهری از دستاوردهای تمدنی مغرب‌زمین و به‌ویژه ایالات متحد امریکا بود. برای جامۀ عمل پوشاندن به این بستۀ وارداتی، طرح جامع شهری مناسب‌ترین طرح سامان‌دهی فضای آشفتۀ شهرهای کشور دانسته شد.

در دهۀ ۱۳۴۰، اقدامات شهرسازانه به تفکیک زمین و خیابان‌کشی‌های پیرامون اراضی چسبیده به شهرهای در حال رشد خلاصه می شد. مسئولان نهادهای اداری و فنی کشور نیز به دنبال یافتن راه حلی بودند تا رشد سریع شهرها و تقاضاهای بی‌شمار مسکن را سریعاً درمان کنند. همراه طرح‌ جامع شهری، در سال‌‌های ۱۳۴۲ و ۱۳۵۱ به ترتیب وزارتخانۀ آبادانی و مسکن و شورای عالی شهرسازی و معماری ایران تأسیس شدند و در سال ۱۳۵۳، قانون تغییر نام وزارت آبادانی و مسکن به وزارت مسکن و شهرسازی تصویب شد. همچنین، طرح جامع شهری نسخۀ مشکل‌گشای برنامه‌ریزی و طراحی شهری دانسته شد و شیوه‌های مداخله در ”کالبد“ شهرهای کشور در صدر اقدامات شهرسازانه قرار گرفت.

بی‌توجهی به سابقه و تاریخ شهر، زندگی شهری و ویژگی‌های قانونمند حاکم بر سازمان‌یابی فضا در ایران بر همۀ این اقدامات سایه افکنده بود. این بی‌توجهی به چرایی و چگونگی شکل‌گیری، تدوین و اجرای طرح جامع شهری در سرزمین‌های مادری این طرح مانع درس گرفتن از اشتباهاتی شد که در غرب صورت گرفته بود. در نتیجه، از ارزیابی انتقادی این طرح‌ها در کشورهای مادر بی‌خبر ماندیم. یکی از کاستی‌های مهم فقدان حضور و دخالت دخیلان (stakeholder)[1] در همۀ فرایند برنامه‌ریزی، از تصمیم اولیه تا بازبینی و جرح و تعدیل نهایی، بود. این درسی بود که غربیان از ارزیابی انتقادی اجرای طرح‌های جامع شهری برای تصحیح پروژه‌های توسعۀ شهری خود آموخته بودند.

تهیه و تصویب طرح‌های شهری-که هم‌اکنون نیز ساری و جاری‌اند- در کشور ما بسیار زمان‌بر است. میانگین ‌زمان تهیه و تصویب یک طرح جامع برای یک شهر متوسط یا بزرگ حدود چهار سال به طول می‌انجامد. پس از تصویب طرح جامع، می‌بایست طرح اجرایی آن با نام ”طرح تفصیلی“ تهیه و به شهرداری آن شهر ابلاغ شود. میانگین زمانی تهیه و تصویب طرح تفصیلی نیز برای یک شهر متوسط یا بزرگ حدود چهار سال است. این وضعیت در حالی است که کل دوران تحقق هر طرح جامع توسعۀ شهری ده سال است، یعنی عملاً وقتی طرح جامع و تفصیلی به شهرداری ابلاغ می‌شود، که طبق قانون مجری طرح شهرسازی است، فقط دو سال از عمر طرح باقی‌مانده است و در هشت سال قبل، شهر بدون طرح و برنامه گسترش‌یافته و شهرداری‌ها نیز با بی‌برنامگی کار خود را پیش برده و بدان عادت کرده‌اند.

از جمله ویژگی‌های توسعۀ شهری در ایران تبدیل بخش ساخت‌و‌ساز به مهم‌ترین بخش اقتصاد ملی کشور است. در دهۀ 1350 و با افزایش غیرمتعارف درآمد حاصل از فروش نفت خام، ساختار جامعۀ ایران با دگرگونی‌های جدی روبه‌رو شد. این دگرگونی‌ها بدون توجه به امکان جذب سرمایه در نظام اقتصادی ایران و میزان جذب آن، با اتکا به درآمد سرشار نفت به شیوه‌ای اراده‌گرایانه توزیع شد. ترکیب شیوۀ توزیع این درآمد سرشار و شیوۀ شهرنشینی در کشور در نیمۀ دوم قرن چهاردهم شمسی سبب شد که بخش ساخت و ساز به علت سودآوری بیشتر و مطمئن‌تر در مقام مقایسه با سرمایه‌گذاری در سایر بخش‌های توسعه که در درازمدت ثمر می‌دهند، به بخش پیشاهنگ اقتصاد ملی بدل شود. نزدیک به نیم قرن است که بازار زمین و ساختمان به پُر‌قدرت‌ترین بازار جذب سرمایه ارتقا یافته است. بازار زمین و ساختمان در ایران قادر است هر کجای شهرها و روستاها و جنگل‌ها و اراضی کشاورزی و باغات کشور را به هر میزان و به هر شکل که اراده کند در بر بگیرد. گرچه بادکردگی بخش ساخت‌و‌ساز به رشد زمینه‌های دیگر منجر می‌شود، ولی بخش اعظم آنها در توسعۀ زیرساختی کشور و زمینه‌های خدمات عمومی تأثیر چندانی ندارند. در نتیجه، سرمایه‌ در نیم قرن گذشته کمتر به سمت بخش‌های اقتصادی تولیدمحور، صادرات‌محور و غیرمتکی به فروش مواد خام هدایت‌شده و بسیار بیشتر به بخش ساخت‌و‌ساز سرازیر و اصطلاحاً سرمایه زمین‌گیر شده است.

ویژگی‌های تحقق سرمایه‌داری مرتبط با شهرنشینی در قرن چهاردهم شمسی ‌چنان است که اجرای قوانین و طرح‌های شهرسازی در کشور به شرایط و مداخلات فراقانونی و بازار پُر‌قدرت زمین و ساختمان مشروط شده است. در درون ساختار طبیعی، تاریخی و مدنی کشور ما سه جریان غالب، یعنی شهرنشینی شتابان تمرکزگرا، پیروزی فراقانون‌ بر قانون، و بازار زمین و ساختمان (بازار مستغلات) در گره‌گاه توسعۀ شهری معاصر به هم‌آمیخته‌اند.

 

سازوکار و محتوای طرح‌های شهرسازی

پرسش این است: مبانی، راهکارها و معیارهای شهرسازی ایران که تا دهۀ ۱۳۴۰ تدوین ‌نشده بودند، چگونه می‌بایست تهیه می‌شدند؟ این مبانی و راهکارها در کجا نهفته بودند؟ در درون ایران یا در بیرون ایران؟ کدام دانش می‌توانست به صورتی مؤثر به تدوین برنامۀ توسعۀ شهری در ایران یاری رساند؟ بدون پاسخ این پرسش‌ها بود که از از دهۀ 1340 به بعد، بستۀ آمادۀ شهرسازی با عنوان مسترپلان/طرح جامع شهری، که نظام‌بخش شهرهای اروپای غربی و امریکا بود، بدون عبور از صافی تفکر و آزمایش، مبنای ساماندهی و نظم‌بخشی توسعۀ شهری ایران شد. طرح‌های جامع شهری بی‌آنکه به ساختار کشوری کهن‌سال مانند ایران توجه داشته باشند و بدون توجه به قوت و ضعف تکنوکراسی و بوروکراسی دستگاه دولت، وارد مجموعه قوانین و اقدامات شهرسازی کشور شدند. بر این مبنا، قرار شد که با همکاری سه بخش دولتی، به نمایندگی وزارت راه و شهرسازی؛ بخش عمومی، به نمایندگی شهرداری؛ و بخش خصوصی، به نمایندگی مهندسین مشاور و بدون حضور جامعۀ بهره‌بردار جامعیت طرح‌های شهری را تضمین و معقولیت سازمان فضایی شهرها را ممکن کنند.

حاصل طرح‌های جامع شهری و هادی روستایی در کشور ما بر اساس محتوای آنها از طریق اجرای چهار نوع محاسبه کمّی-فیزیکی فراهم می‌شوند: الف. تعیین مصرف زمین/کاربری اراضی (‌Land Use‌)، ب. تعیین تراکم‌های جمعیتی و ساختمانی (‌Density‌)، پ. تعیین شبکۀ معابر و دسترسی‌های سواره، و ت. تعیین محدوده و جهات توسعۀ شهر و روستا. همراه این محاسبات در طرح‌های جامع و هادی، مطالعات و پیش‌بینی‌های چندرشته‌ای در تخصص‌های جمعیتی، اقتصادی، اجتماعی، اشتغال، آموزش ‌و پرورش، بهداشت و آنچه به زندگی شهروندان مربوط است صورت می‌گیرد، اما تأثیر این مطالعات و پیش‌بینی‌ها بر شکل‌گیری شهرها بسیار اندک و ناچیز بوده و جدی گرفته نمی‌شوند و با توجه به مقیاس شهر یا روستا، وزن این مطالعات کم و زیاد می‌شود.

نتایج تجربه‌های حرفه‌ای حاکی از آن است که چند‌رشته‌ای بودن بررسی‌ها با میان‌رشته‌ای بودن شناخت یکسان در نظر گرفته می‌شود. تصور رایج در قلمرو بررسی‌های شهرسازانه این‌گونه است که از کنار هم گذاردن موزائیک‌وار رشته‌های گوناگون شناختی کُل‌نگر و همه‌جانبه فراهم می‌شود. با تکیه بر این شیوه از شناخت شهر، مداخله در سازمان فضایی شهر و روستا و مجادله بین متخصصین و سازمان‌های دست‌اندرکار عموماً به صورت نیمه‌کاره و بی‌نتیجه پایان می‌گیرد.

در نیم قرن گذشته، طرح جامع شهرهای کشور در همۀ مراحل تهیه، بررسی، تصویب و اجرا با مشکلات لاینحل روبه‌رو بوده‌اند. هیچ‌یک از نهادهای خصوصی (‌مهندسین مشاور تهیه‌کنندۀ طرح جامع)، دولتی (وزارتخانۀ ابلاغ‌کننده، بررسی‌کننده و تصویب‌کنندۀ طرح جامع)، و اجرایی طرح جامع و تفصیلی (شهرداری‌ها) از آشنایی و آموزش لازم نسبت به طرح جامع برخوردار نبوده و به شیوۀ آزمون و خطا با آن انس گرفته‌اند. بدین ترتیب، در فرایند تهیه و تصویب طرح منافع و قدرت سازمانی بر منافع جامعۀ شهری غلبه پیدا کرده است. فقدان اشراف نسبت به این بستۀ وارداتی و عدم هماهنگی در خصوص بارآوری آن، زمان تهیه و بررسی و تصویب طرح را بسیار طولانی کرده است. به این ترتیب، در طرح جامع شهرها به شکل روزافزون و پیاپی و به صورتی غیرقانونی دخل و تصرف صورت می‌گیرد. عاملان بازار زمین و ساختمان (developers) به تجربه دریافته‌اند که تخلف در طرح و نقشه‌های ساخت‌وساز با قلع و قمع همراه نبوده و در نهایت به جریمه ختم می‌شود. پدیدۀ خرید قانون (تغییر کاربری‌ها و تراکم‌های مصوب در طرح جامع) که با ابتکار کارشناسان دوران شهرداری کرباسچی متداول شد، در سراسر کشور رواج یافت و به جمع پدیده‌های نوظهور پیش‌گفته افزوده شد. در نتیجه، تخلف در اکثر قریب به اتفاق ساخت‌وسازهای معاصر در شهرهای کشور طرح جامع شهرها را به شیر بی‌یال و دم و اشکم تمام‌عیاری بدل کرده است. علاوه بر به رسمیت نشناختن مصوبات شورای عالی شهرسازی و معماری، نهادها و سازمان‌های قدرتمندی نیز در ساختار حاکمیت و مدیریت شهری حضور دارند که گاه بدون مجوز به انواع ساخت‌و‌سازها اقدام می‌کنند یا در مرحلۀ صدور مجوز با اعمال قدرت و نفوذ از ضوابط و دستورالعمل‌های طرح جامع عدول می‌کنند و خارج از چارچوب ضوابط و مقررات طرح جامع و تفضیلی به ساخت‌وساز مبادرت می‌ورزند.

  

گفته‌ها و ناگفته‌های احمد اشرف در قلمرو جامعه‌شناسی تاریخی شهر در ایران

کهن‌سالی یک تمدن و قدمت چند هزارسالۀ یک کشور چگونه با شهرنشینی و شهرسازی معاصر آن تمدن و آن کشور مرتبط است؟ تفکر دربارۀ این پرسش و کوشش برای یافتن پاسخ به این سؤال با تکیه بر دستاوردهای احمد اشرف روشن می‌کند که شهرنشینی و شهرسازی در ارتباطی تنگاتنگ و متعامل در ساختارهایی شکل‌گرفته‌اند که طی فرایندهایی اجتماعی، سرزمینی، تاریخی طی چندین هزاره جاافتاده و مستحکم شده‌اند. شهرها اعم از اینکه قدیم یا جدید باشند، طبق تقسیم‌بندی‌های معاصر، هم در دورۀ باستان و هم در دورۀ اسلامی از نوعی سازمان‌یابی فضایی تبعیت می‌کردند که سرزمین، جامعه و تاریخ آن را ساختار بخشیده بود. این ساختارها طی قرون متمادی تصحیح‌ شده، بسط یافته و متحول شده‌اند. شهرسازی در این ساختارها برای پاسخگویی به نیازهای جوامع ساکن شکل‌ گرفته است.

شهرنشینی و شهرسازی در دورۀ اسلامی تا قرن‌ها دنباله‌رو ساختارهای شهری دورۀ ساسانیان بود و سپس در ترکیب با ساختارهای پیشین، ساختارهای منطبق با نیازهای خود را مستقر کرد. در عصر حاضر، آیا ساختارهای شکل‌گرفته در این تمدن کهنسال دگرگونی و تغییر را مشروط نکرده‌اند؟ احمد اشرف در مقالۀ ”ویژگی‌های تاریخی شهرنشینی در ایران دورۀ اسلامی“ مشخصات این ساختارها را در دورۀ اسلامی در قالب عباراتی چون ” شهر،“ ”بنیان‌گذاری،“ ”گسترش و زوال شهرها،“ ”سیمای شهرها،“ ”بنیان‌های زندگی شهری،“ ”دستگاه‌های حکومتی و مذهبی،“ ”انجمن‌های صنفی و محلات شهر،“ ”رابطۀ شهر و ده“‌ و ”مناطق شهری“ طی ۱۴ قرن بیان می‌کند.[2] او نشان می‌دهد که این ساختارهای مستحکم و بسط‌یافته که موجودیتشان با شهر و شهرنشینی عجین شده چگونه با ساختار حکومت و قدرت متمرکز سلطنت و شاهنشاهی-که دست‌به‌دست، اما بنیادهایش حفظ و متحول می‌شد-گره خورده‌اند و نیز با با مذهب و اعتقادات مذهبی جامعه که علما و روحانیون مدیریت می‌کردند؛ و با توانمندی‌ها و ناتوانی‌های سرزمینی و همچنین، با شکل‌گیری رو به تزاید گروه‌های اجتماعی بر حسب نژاد و قوم و مذهب و حرفه.

در مقالۀ مذکور، اشرف اشاره می‌کند که پیش از حمله اعراب در ایران نظام شهری از عناصر اصلی نظام سیاسی بود. اعراب نیز شهرسازی را بر همین منوال دنبال کردند: ”در نتیجه، دو گونه شهر در امپراتوری اسلامی پا گرفت، یکی شهرهای قدیمی که در دورۀ جدید رنگ و بوی اسلامی به خود گرفت و دیگری شهرهایی که در همین دوره بنیان‌گذاری شد. “

احمد اشرف در این مقال مشخصاً از نقش تعیین‌کنندۀ مازاد تولید و ارزش اضافی در پیدایی و شکل‌گیری توسعۀ شهر در ایران سخن نمی‌گوید و بیشتر بر حیات شهری در زمان تاریخی مشخص متمرکز است. او تلویحاً پیدایش شهر در ایران را با نحوۀ سلوک پادشاهان و اندیشه‌های حاکم بر سلسله‌های تاریخی مرتبط می‌داند: پادشاهان هر سلسلۀ تاریخی آنچه را از پادشاهان سلسله‌های پیش از خود آموخته بودند در تأسیس و گسترش شهرها به کار می‌بردند. با این همه، اشرف نقش مازاد تولید و تولید اقتصادی را در رونق شهرنشینی نادیده نمی‌گیرد. از یک ‌طرف گسترش سریع بازار داخلی و دادوستد خارجی در قرون چهارم و پنجم و ششم هجری را موجب رشد شهرنشینی در ایران می‌داند و از طرف دیگر، عامل اصلی رشد شهرنشینی در دورۀ صفویه را رونق اقتصادی کشور و افزایش تولیدات کشاورزی و صنعتی برمی‌شمرد. اگرچه این رونق را به سیاست شهری و ارادۀ شاه ‌عباس نیز نسبت می‌دهد. توجه اشرف با گونه‌شناسی شکل‌گیری شهر پس از حمله اعراب و افت‌وخیزهای شهرنشینی در ایران تا اوایل قرن چهاردهم شمسی، به شیوه‌ای متعادل بر سه وجه سیاسی، اقتصادی و اجتماعی استوار است.

 

سیمای شهر

هنگام پرداختن به سیمای شهر در دوران اسلامی، اشرف بدون ارائه حتی یک تصویر از چهرۀ شهر، امکان تصور فضای شهری را در ذهن مخاطب فراهم می‌کند. در پژوهش‌های او دربارۀ سیمای شهر متوجه می‌شویم که شهر ساسانی با ساختاری سه‌قسمتی (شامل کهن‌دژ، شارستان، و ربض)، چگونه طی قرن‌ها در دوران اسلامی چهره عوض می‌کند:

شهرهای ایرانی در دورۀ اسلامی از آمیزش سیمای شهرهای ساسانی با شهرهای نوبنیاد اسلامی شکل گرفت. گذشته از آن، رشد و توسعۀ شهرها در قرن‌های سوم و چهارم نیز در دگرگونی سیمای شهرها سهم زیادی داشت. چنان‌که پیش ‌از این گفتیم، شهرهای ایرانی در دورۀ ساسانی شامل سه بخش بود، کهن‌دژ که دیوار و گاهی خندق داشت؛ شهر که آن را شهرستان یا جایگاه قدرت می‌نامیدند و دیواری گرداگرد آن می‌کشیدند؛ و بازار که خارج از دیوارهای شهرستان بود و آن را بیرون می‌گفتند. عرب‌ها این بخش بیرونی شهر را ربض می‌خواندند. بدین ترتیب، شارستان که مترادف واژۀ عربی مدینه است، قدیم‌ترین بخش شهر بود و در دوران برتری اشراف زمین‌دار بر پا شده و در اوایل دورۀ اسلامی نیز مرکز سکونت دهقانان و اعیان عرب بوده است. بیرون یا ربض مرکز بازارها و سکونت‌گاه‌های بازرگانان و کسب و پیشه‌وران بوده است. مهم‌ترین عامل تحول و دگرگونی شهرهای ایرانی در اوایل دورۀ اسلامی مربوط است به رشد و توسعۀ سریع بازرگانی و تولیدات صنعتی در شهرها. در نتیجه، رفته‌رفته از اهمیت شهرستان کاسته شد و اهمیت ربض، که جمعیت و کارکرد اقتصادی آن به‌سرعت بالا می‌رفت، افزون گردید. در برخی از شهرها، شهرستان به ‌کلی ویران شد و ربض آبادان گردید.

بعد، با ذکر اسنادی مربوط به شهرهای بخارا، نیشابور، ری و چند شهر دیگر نتیجه می‌گیرد که

در قرن‌های سوم و چهارم شهر رفته‌رفته از شهرستان به‌سوی حومه و حوالی شهر که سکونتگاه و محل کار بازرگانان و کسب و پیشه‌وران بود منتقل شد و در منطقه بیرون شهرها (ربض ها) یک الگوی کلی شهرسازی پدید آمد. بازارها همراه خیابان‌های اصلی از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب شهرها را قطع می‌کردند و در چهارراه‌های بزرگ این خیابان‌ها مسجد جامع شهر بنا می‌شد.

با این دگرگونی‌ها در ساختار، سیمای شهرها در دوران اسلامی از ویژگی‌هایی برخوردار شدند که تا پیش از ورود اتومبیل به شهرهای ایران و حاکمیت تردد سواره در آنها قابل ‌مشاهده بودند و هنوز نیز بقایایی بسیار اندک از آنها باقی است. ویژگی‌های قابل ‌رؤیت سیمای شهر در ایران که اشرف برشمرده عبارت‌اند از مسجد جامع، بازار و محله‌های مسکونی که گرداگرد بازارها جای دارند.

بنای جامع به‌ عنوان مرکز روحانی شهر و منطقۀ زیر نفوذ آن در محل مناسبی در کنار شاهراه اصلی شهر و یا در محل برخورد شاهراه‌های اصلی در محوطۀ بزرگ مستطیل‌شکلی بنا می‌شد. در کنار مسجد جامع، ساختمان‌های اصلی دولتی جایی داشت که قرارگاه فرمانروایان بود. مسجد جامع مرکز اجتماعات سیاسی و ابلاغ‌های فرمان‌ها و خواندن خطبه به نام فرمانروا بود و گذشته از آن، کارکرد فکری و علمی نیز داشت و مرکز آموزش عالی بود. در سوی دیگر مسجد جامع و گاهی گرداگرد آن بازارها قرار داشتند.

اشرف شرح مبسوطی از انواع بازارها و توالی و مراتب حرفه‌ها و دکان‌ها به دست می‌دهد و این شرح را به حاشیۀ بازارها، دروازۀ شهر، خارج دروازه، حومه و بیرون شهر ادامه می‌دهد: ”بیرون شهر همچنین محل گورستان‌ها، بازارهای هفتگی و ماهانه و سالانه مثل سه‌شنبه‌بازارها و یکشنبه‌بازار و بساط تعزیه‌خوانی و نقالی بود. “

اشرف به رابطۀ تنگاتنگ مسجد و بازار اشاره کرده است. در این اشاره، سخن از الگویی به میان آمده است که گویا بین کارکرد هر راسته و مکان استقرار آن نسبت به مسجد جامع قانونمندی عامی وجود دارد. به بیان دیگر، هرچه فاصلۀ راسته‌ها به مسجد جامع نزدیک‌تر باشد، کارکرد راسته‌های یادشده نیز به امور مذهبی نزدیک‌تر است. برای مثال، راستۀ همسایۀ بلافصل مسجد جامع به فروش مصحف ( قرآن) اختصاص دارد و راستۀ بعدی به مُهر و تسبیح‌فروشان و کفن‌فروشان و به همین ترتیب. در نتیجه، کاهش ارتباط اقلام مشخص هر راسته به مذهب به معنای دوری فیزیکی آنها از مسجد جامع است. گرچه چنین الگویی در برخی از شهرهای کشورهای مسلمان، از جمله شهر مراکش و شهر فض در کشور مغرب، وجود داشته و محققی با نام ایکلمن به بررسی آنها پرداخته و دکتر اشرف نیز به اثر او اشاره کرده است، اما به نظر می‌رسد که چنین الگوبی قابل تعمیم به همۀ شهرهای مسلمان‌نشین نیست و می‌توان به نمونه‌هایی اشاره کرد که از الگوهابی دیگر تبعیت می‌کنند. این تنوع حاکی از آن است که نمی‌توان الگوی واحدی را به همۀ شهرهای کشورهای مسلمان تعمیم داد.

می‌توان با اغماض ”بافت تاریخی“-عبارتی عاریتی و قابل ‌تأمل- کنونی شهرهای یزد و کاشان و کرمان را در نظر آورد که عابر پس از دیدار مسجد جامع و عبور از بازار و بازارچه‌های گوناگون وارد محله‌های مسکونی می‌شود.

محله‌های مسکونی گرداگرد بازارها جای داشت و در هر یک از محله‌های شهرهای نوبنیاد مردمی می‌زیستند که از گروه قومی خاصی بودند. بدین معنی که عشیره‌های عرب و مردمان ایرانی و ترک و اقلیت‌های دینی، چون یهودیان و نصارا، محله‌های خاص خود را داشتند. هر محله برای خود بازارچه گرمابه و عبادتگاه (مسجد، کلیسا و غیره) جداگانه داشت.

رویکرد چندوجهی احمد اشرف در معرفی مسجد جامع، بازار و محله‌های مسکونی ضرورت ارتباط یکپارچۀ سیما و مفهوم شهر را گوشزد می‌کند. شهر پدیده‌ای یکپارچه است و جلوه‌های فیزیکی، سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و سرزمینی آن جملگی در سیمای شهر مشهودند. اشرف در مقالۀ ”ویژگی‌های تاریخی شهرنشینی در ایران دورۀ اسلامی“ به فرم و مسائل فنی مسجد و بازار و محله‌های مسکونی نمی‌پردازد، اما روشن می‌کند که می‌توان به هر یک از این پدیده‌ها از مناظر متفاوتی که خود برمی‌شمرد نگاه کرد، بی‌آنکه یکپارچگی شهر فراموش شود. این‌گونه رویکرد جامعه‌شناسی تاریخی او به شهر شیوه و روش شناخت کل‌نگر را تداعی می‌کند.

در نگاه کل‌نگر اشرف به شهر ایرانی که در سایر آثار او نیز به مشهود است، نگاه اشرف در مقابل نگاه پوزیتیویستی و نگاه ساختاری-کارکردی قرار دارد که به کمّی‌گرایی شدیدی باور دارند. در نگاه پوزیتیویستی، نقش تاریخ در آثار جامعه‌شناسان بسیار کمرنگ و با حاکمیت جامعه‌شناسی امریکایی به حاشیه رانده شد. اشرف با تشخیص نادیده‌انگاری متن (‌Context‌) در جامعه‌شناسی رسمی امریکایی بر تاریخ به منزلۀ پیش‌نیاز مطالعه و درک جوامع تأکید کرد. اهمیت چنین نگاهی چند دهه بعد آشکار شد.

 

بنیاد‌های زندگی شهری

پژوهش‌های احمد اشرف در کسوت جامعه‌شناس در تاریخ شهرنشینی ایران نشان می‌دهد که شهر و زندگی شهری دو پدیده جدا از هم نیستند و در پیوندی عمیق و ناگسستنی شکل می‌گیرند و رشد می‌کنند. از ابتدا تا انتهای مقالۀ ”ویژگی‌های تاریخی شهرنشینی در ایران دورۀ اسلامی،“ رابطۀ قدرت، جامعه، تولید، اشتغال و شکل‌گیری سازمان فضایی شهر به شیوه‌ای یکپارچه و متعامل بررسی شده است. ویژگی این پژوهش نیز توجه عمیق به زندگی شهری است: ”بدین ترتیب، مشاهده می‌شود که اجزای اصلی نظام اجتماعی شهرها با اجزای سیمای شهر رابطۀ نزدیک دارند. کهن‌دژ و دارالحکومه مرکز اداری و حکومت شهر، مساجد و مدارس مرکز مذهبی، بازار مرکز اصناف و محلات شهر مرکز زندگی گروه‌های اجتماعی قومی، نژادی و مذهبی بوده است. “

پژوهش‌های اشرف خواننده را برای فهم چگونگی ارتباط و تعامل قدرت سیاسی با شهر به سمت ضرورت آگاهی یافتن از تقسیمات اداری سیاسی سوق می‌دهد:

بدین ترتیب، سکونتگاهی را شهر به شمار می‌آوردند که مرکز سیاسی و اداری یکی از واحدهای تقسیمات کشوری بوده باشد. گذشته از سازمان‌های اداری منطقه‌ای که در شهرها مستقر بودند، از نقطه‌نظر داخلی نیز شهرها سازمان اداری خاصی داشتند. بدیهی است که سران حکومت در تقسیمات کشوری بر سازمان اداری و حکومت محلی شهر نیز ریاست و نظارت داشتند. چنان‌که این رسم تا امروز نیز کم‌وبیش بر پا بر جا مانده است.

اشرف ضمن معرفی بنیان‌های زندگی شهری در قالب دستگاه حکومت شهری، دستگاه مذهبی شهر، انجمن‌های صنفی و محلات شهر، می‌کوشد حال و هوای فضای شهر را شرح دهد. در مراکز اداری، حکومتی، مذهبی و بازرگانی شهر هیجان مبارزۀ قدرت‌های سیاسی، مذهبی، تجاری آشکار است و در درون محله‌ها همبستگی و آرامش حکم‌فرماست و البته این آرامش فقط در هر محله یافت می‌شود و بین محله‌ها این‌گونه آرامشی وجود ندارد. اشرف خاطر نشان می‌کند که سنت محله محله ساختن شهر و جدا کردن ساکنان به‌ سبب دین و مذهب و مسلک و صنف و جماعت از ابتدای بنیان‌گذاری شهرهای اسلامی رواج داشت و ادامه می‌دهد که ”در چنین اوضاع و احوالی، هر محله برای اعضا خود یک گروه بسته و گروه خودی بود و محلات دیگر برای آنان گروه بیگانه بشمار می‌آمدند. “ ضمن تأکید بر این موضوع که مدیریت شهری در محله‌های مسکونی سازمان مشخصی داشتند و ”در مواردی که محلات شهر میان فرقه‌های مذهبی که با هم دشمنی داشتند تقسیم ‌شده بود، محلات بزرگ هر یک برای خود شهری بود با بازارها، مدارس و مساجد و گرمابه‌ها. “

در سیر شهرنشینی و شهرسازی دورۀ اسلامی، بنا بر پژوهش احمد اشرف، تداوم ساختاری گذشته و تحول ساختاری حال نسبت به گذشته را طی ۱۴۰۰ سال درمی‌یابیم. نام‌ها تغییر می‌کنند، اما مفاهیم تداوم می‌یابند. این تغییر نام و تداوم مفهوم هم از پیش از اسلام به دورۀ اسلامی و هم در هر یک از سلسله‌های اسلامی به سلسلۀ بعدی انتقال می‌یابد و متحول می‌شود: ”چنان‌که مفهوم قصبه و مدینه در دورۀ اسلامی با مفهوم شهرستان در دورۀ ساسانی بسیار نزدیک و بلکه یکسان بوده است. “اشرف نشان می‌دهد که چگونه مفاهیم قصبه و مدینه نیز در گذر زمان با استقرار مراتبی از قدرت در این شهرها به شکل‌های گوناگون تغییر می‌کنند. نمونۀ دیگر آنکه در دوران اسلامی، نام‌ ”رئیس شهر“ زمان سلجوقیان به ”کلانتر“ دورۀ صفویه تغییر می‌کند. اشرف تأکید می‌کند که این تغییر نام رئیس به کلانتر با زوال قدرت مقامات محلی در شهرها همراه بوده است: ”در دورۀ قاجاریه مقام کلانتر باقی می‌ماند، ولی رفته‌رفته از اهمیت آن کاسته شد تا آنکه با اصطلاحات اداری در اوایل قرن حاضر از میان رفت. امروزه این اصطلاح تنها برای رؤسای شهربانی در بخش‌ها و نواحی شهرها به کار می‌رود. “

زندگی شهری در دورۀ اسلامی به صورت متوالی و متمادی همراه است با بر هم خوردن تعادل شرع و عرف از یک ‌طرف و بر هم خوردن تعادل بین نیروهای محلی و نیروهای حکومتی-سلطنتی. زندگی شهری ازنظر اشرف امور زیر شامل اینهاست: 1. کارکرد سازمان‌های اجتماعی، 2. امور انجمن‌ها، 3. امور اقتصادی شهری، 4. امور قضایی، 5.  امور انتظامی. برای انجام این امور در شهرها در دورۀ اسلامی شرح وظایف و مراتبی از قدرت در نظر گرفته ‌شده بود. اشرف با بررسی این دورۀ ۱۴۰۰ ساله نشان می‌دهد که نیروهای محلی با سیری نزولی تضعیف شدند و حکومت کوشش کرد روحانیون و علما را در خود ادغام کند:

در دورۀ صفوی، برای ادغام روحانیت در دستگاه دولت می‌کوشیدند به مقامات بلندپایۀ روحانی مقامات رسمی کشوری بدهند. از آن جمله، در سازمان مرکزی حکومت دستگاه خاصی برای دادگستری در نظر گرفتند که زیر نظر دیوان‌بیگی عمل می‌کرد . . . در دورۀ قاجاریه نیز همین روش کم‌وبیش ادامه یافت، ولی رفته‌رفته از اهمیت محاکم شرع در برابر محاکم عرف کاسته شد تا آنکه با اصلاحات جدید قضایی و تشکیل وزارت دادگستری بساط محاکم شرع به‌ کلی برچیده شد.

مشاهده می‌کنیم که بعد از انقلاب نیز این اتفاق دوباره با تأسیس محاکم شرع و دادگاه انقلاب ادامه یافت.

سرشت زندگی شهری در دورۀ اسلامی با تقابل مستمر شرع و عرف به استقرار ”رسم دوهوایی“ منجر شد؛ رسمی که در اکثر قریب به‌ اتفاق شهرهای ایران محلات را به دو گروه موسوم به حیدری و نعمتی تقسیم کرد. منظور اشرف از دستگاه مذهبی شهر به مساجد، حسینیه‌ها و تکایا خلاصه نمی‌شود، بلکه مدارس و مجموعه اشخاص روحانی را نیز در بر می‌گیرد:

با آنکه دستگاه مذهبی در شهرهای ایرانی، برخلاف دستگاه مذهبی در غرب، سازمان و تشکیلات اداری رسمی و منظمی نداشت و بیشتر پراکنده و سازمان‌های آن غیررسمی بود، تا دورۀ کنونی از ارکان نظام اجتماعی شهر بوده و هم‌اکنون [در نیمۀ دوم قرن چهاردهم شمسی] نیز در میان قشرهای کسبه و پیشه‌وران و بازاریان نفوذ و اعتبار و اهمیت زیادی دارد.

اشرف در مقالۀ خود سیر تحول اجتماعی و تاریخی روحانیت در دورۀ اسلامی را معرفی می‌کند، اما مشخص نمی‌کند که این سیر تحول چگونه در سازمان‌یابی فضایی و مکانی شهر تأثیر گذاشته است. می‌توان این بحث را در تکمیل این مبحث دنبال کرد. احمد اشرف روحانیان را به دو گروه تقسیم می‌کند:

یکی گروهی که بیشتر به دنبال امور دنیوی و قدرت سیاسی بود و دیگری گروهی که بیشتر به امور مذهبی و علوم الهی و معارف اسلامی می‌پرداخت. بدیهی است که گروه نخست با دستگاه حکومت ارتباط نزدیک داشتند و مبانی قدرت اقتصادی آنان حقوق دولتی و همچنین نظارت بر موقوفات دولتی بود و بدین ترتیب، در ردۀ سرآمدان سیاسی جا داشتند. حال ‌آنکه گروه دوم با مردم محلات و بازاریان نزدیک بودند و مبانی قدرت اقتصادی آنان بیشتر هدایای مردم و موقوفات آنان بود. بسیاری از علما که از گروه دوم بودند به منصب قضا که مقامی اداری و وابسته به حکومت بود رغبتی نشان نمی‌دادند و هنگامی‌که به این مقام گمارده می‌شدند آن را نمی‌پذیرفتند.

پس بر این اساس می‌توان پذیرفت که گروه اول از علما که بیشتر به دنبال امور دنیوی و مقامات سیاسی بودند تأثیرات بیشتری بر توسعۀ شهرها و ساختمان‌سازی داشتند و خود کمتر در درون محلات یا با مردم زندگی می‌کردند. اشرف متذکر می‌شود که: ”در سدۀ پنجم قدرت روحانیون در این شهرها [‌شهرهای شرقی ایران] بسیار زیاد شده بود و در مواردی روحانیون نیروی سیاسی یافته و حتی ادارۀ امور شهر و پیرامون آن را در دست گرفتند. “ملاحظه می‌شود که شخصیت‌های روحانی در مقام مدیریت امور شهر نیز نقش ایفا کرده‌اند و حتی ادارۀ امور شهر را به ‌صورت موروثی در خانوادۀ خود ادامه داده‌اند. اشرف در این ‌باره می‌نویسد:

این خانواده‌ها رهبری شهرها را برای نسل‌های پیاپی به خود اختصاص دادند و برخی از آنان امور قضایی و آموزشی را در شهرها سرپرستی می‌کردند و برخی دیگر همچون آل‌برهان در بخارا و آل‌میکال در نیشابور سلسلۀ رؤسای این شهر را تشکیل می‌دادند و امور قضایی و اداری و مالی شهر نظارت کامل داشتند، پایۀ قدرت سیاسی و اقتصادی رؤسا نظارتی بود که بر امور اداری و قضایی و همچنین درآمد موقوفات داشتند.

یکی از نکات حائز اهمیت که احمد اشرف بدان اشاره می‌کند ویژگی مذهب در شهرهاست. مذهب مهم‌ترین عامل همبستگی و اصلی‌ترین عنصر ستیزه‌جویی و کشاکش در شهرهای ایران بوده است و در این ‌باره نمونه‌های متعددی را در شهرهای ایران برمی‌شمرد و اشاره می‌کند که ”در شهرهای ایرانی پیروان مذاهب اصلی تسنن (شافعی، حنبلی، حنفی و مالکی) و فرقه‌های کرامتیه، معتزله، اسماعیلیه و دیگر مذاهب شیعی فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی داشتند.‌“[3]

در بسط تبیین اشرف می‌توان افزود که نهاد مذهب از سویی عامل مشروعیت‌بخشی به حکومت بوده و در عین حال به کاستن از شدت استبداد حکومتی نیز کمک می‌کرده و نوعی تعادل اجتماعی را شکل می‌داده است. بر این اساس، حکومت و مذهب به موازات هم از تعادل اجتماعی برخوردار بوده‌اند. با قدرت گرفتن حکومت‌های شیعه یا سنی‌مذهب الگوی یادشده به بقای خود ادامه ‌داده است. نیاز بازار به حمایت نهاد مذهبی امکان زندگی مستقل نهاد یادشده را تضمین می‌کرده است.

سومین بنیاد شهرهای دورۀ اسلامی از ‌نظر اشرف انجمن‌های صنفی یا مردمان شهرنشینی است که در انجمن‌های صنفی متشکل می‌شدند. این انجمن‌ها دارای ”وظایف اجتماعی وسیعی بودند.‌“ به بیان اشرف، شهر مکان نضج گرفتن اصناف است و به علاوه، شهر باعث آشنایی اصناف با فرقه‌های درویشان و صوفیان و شکل‌گیری انجمن‌های فتوت می‌شود. اگرچه گفت‌وگو دربارۀ اینکه فرقه‌های درویشان و صوفیان ریشۀ شکل‌گیری انجمن‌های صنفی و فتوت هستند همچنان ادامه دارد، اما نقش اصناف در زندگی شهری از منظر پژوهش‌های احمد اشرف نقشی پُررنگ و تعیین‌کننده است و جلوۀ فیزیکی آنها شکل‌گیری محله‌هایی است که به صنف‌های گوناگون تعلق دارد که گاه تعداد آنها به بیش از ۱۰۰ صنف می‌رسد. اشرف از قول میرزاحسین‌خان تحویلدار، نویسندۀ جغرافیای اصفهان، نقل می‌کند که در اصفهان حدود ۱۷۰ پیشه وجود داشته و از آ‌نها با نام جماعت یاد می‌شده است: ”مسئلۀ اساسی در شناخت پایگاه اجتماعی و سیاسی و اقتصادی انجمن‌های صنفی موقعیت آنها در برابر حکومت و مسئلۀ خودفرمانی آنهاست. “

اشرف برای اینکه بتواند ویژگی‌های شهرنشینی در ایران در دوران اسلامی را با دقت و با تکیه ‌بر مستندات داخلی و خارجی بیان کند، در چند مورد مانند رابطۀ شهر و ده و موقعیت اصناف و وضعیت سازمان‌های مذهبی، به مقایسه این ویژگی‌ها با موارد مشابه در غرب و عمدتاً اروپای غربی می‌پردازد.

بدین ترتیب، فرق‌های اساسی گیلدهای غربی با اصناف شرقی عبارت بوده است از یکم، وظایف و کارکردهای اجتماعی اصناف از گیلد ها وسیع‌تر بود؛ دوم، قدرت اقتصادی گیلدها و قدرت نظارت آنها بر امور حرفه‌ای به‌مراتب بیش از اصناف بود؛ سوم، گیلدها معمولاً شامل افزارمندان و بازرگانان بودند، درحالی‌که اصناف شرقی حرف متعددی را در برمی‌گرفت و حتی شامل صنف رقاصان و صنف گدایان نیز می‌شد؛ چهارم، رؤسای اصناف به نمایندگی از طرف حکومت شهری وظایف اداری و مالی داشتند و مباشر مالیه شهر بودند، حال‌ آنکه رؤسای گیلدها دارای چنین وظایفی نبودند؛  پنجم، رؤسای گیلدها را اعضای انجمن انتخاب می‌کردند، درحالی‌که رؤسای اصناف را، با توافق اعضا، حاکم شهر رسماً منصوب می‌کرد. بدین ترتیب، رؤسا یا کدخدایان اصناف در برابر حاکم شهر مسئول وصول مالیات و ادارۀ امور صنفی خود بودند؛  ششم، جنبش‌های آزادی‌خواهانۀ سیاسی و مذهبی در سده‌های پنجم و ششم هجری در اجتماعات شهری سبب شد که اصناف اسلامی دارای بنیان‌های عمیق اجتماعی و سیاسی بشود، درحالی‌که گیلدهای غربی در سراسر تاریخشان دارای چنین زمینه‌هایی نبودند؛  هفتم، اصناف شرقی هم از نظر شکل شهر و قرار داشتن بازارها در جوار مسجد جامع و مسائل دیگر، و هم به خاطر اوضاع ‌و احوال اجتماعی با جامعۀ روحانیت ارتباط نزدیک داشتند، درحالی‌که گیلدها چنین نبودند؛ هشتم، گیلدهای غربی در شهرهای خودمختار فعالیت می‌کردند و در آن میان صنعت و بازرگانی از یک‌سو، و کشاورزی از سوی دیگر جدایی اساسی وجود داشت. بدین ترتیب که فئودال‌ها در دژها می‌زیستند و پیشه‌وران و بازرگانان در شهرها. از این ‌رو، شهر و روستا کاملاً از یکدیگر جدا بود. حال ‌آنکه در شهرهای شرق میانه عاملان حکومت و زمین‌داران بزرگ جملگی در شهر می‌زیستند. در نتیجه، محله‌های شهر و اصناف شهری همراه با اجتماعات روستایی زیر سلطۀ آنان قرار داشت. این امر از یک‌سو از آزادی و خودمختاری اصناف جلو می‌گرفت و از سوی دیگر مانع ایجاد تضاد میان شالوده‌های تولید شهری و روستایی می‌شد، یعنی تضادی که در مغرب‌زمین از عوامل مؤثر پیدایش نظام سرمایه‌داری بود.

بنیان‌های زندگی شهری با معرفی و شرح محلات شهر در مقالۀ احمد اشرف پایان می‌پذیرد. طبق پژوهش‌های اشرف، محله انعکاس فضایی تحولات اجتماعی است. تحولاتی که به شکل‌گیری، دگرگونی و تعارضات اقوام، نژادها، و صاحبان حرف، سکونت و فعالیت آنها در شهر مربوط می‌شود. در معرفی و شرح بنیان‌های زندگی شهری در شهرهای دورۀ اسلامی، اشرف ضمن بیان رابطۀ حکومت و مردم از یک ‌طرف و تعامل و تقابل شرع و عرف از طرف دیگر و کنش متقابل این چهار با یکدیگر، چگونگی کمیت و کیفیت این روابط و سازوکارها را با مصادیق غربی (اروپایی) مقایسه می‌کنند و از قِبَل این مقایسه می‌کوشد تفاوت‌ها و تمایزهای ساختاری این دو تمدن (ایران و غرب) را نشان دهد. به همین علت، بنیادهای زندگی شهری به‌زعم اشرف، دستگاه حکومتی، دستگاه مذهبی، انجمن‌های صنفی و محلات شهر را شامل می‌شوند و در مبحث جداگانه‌ای به رابطۀ شهر و ده در دورۀ اسلامی پرداخته است. در اینجا یادآور شویم که به علت بی‌توجهی به این رابطه (رابطۀ شهر و ده) در مداخلات شهرسازی معاصر، آسیب‌های فراوانی به روستاها و سرمایه‌های اجتماعی، اقتصادی، سرزمینی و فرهنگی کشور وارد شده است.

 در معرفی محلات شهر در مقالۀ اشرف به ‌ظاهر نوعی تناقض به چشم می‌خورد. اشرف از یک ‌طرف در ابتدای بحث دربارۀ محلات شهر می‌نویسد که ”برخلاف مراکز اداری و بازرگانی و مذهبی شهر، که تا حدود زیادی نمودار همبستگی نظام شهری بود، محلات شهر جلوه‌گاه تضادها و پراکندگی‌ها بود. “ از طرف دیگر، در انتهای مبحث محلات شهری نتیجه می‌گیرد که ”آشکار است که محلات واحدهای اصلی روابط اجتماعی در شهرها بودند و بیش از هر واحد دیگر شهری همبستگی و یگانگی و همسانی مذهبی، قومی، خانوادگی، طبقاتی، اداری و حرفه‌ای داشتند. “در هر دو صورت، طبق پژوهش‌های احمد اشرف، محله به منزلۀ واحدی از سازمان فضایی شهر که از خودکفایی خدماتی و تأسیساتی برخوردار بود و گاه تا حد یک شهر کوچک توسعه می‌یافت و پیوند ساکنان درون آن با نوعی سرمایۀ اجتماعی حاوی ایمنی و امنیت و همیاری همراه بود، در سیر تحول شهرنشینی و شهرسازی دورۀ اسلامی نقشی انکارناپذیر داشته است: ”در واقع، شهرهای اسلامی مجموعه‌ای بودند از اجتماعات کوچک محله‌ای با تمام خصوصیات جامعه‌شناختی یک community که واحدی اجتماعی و جغرافیایی است. “

 

نسبت شهر و ده و مفهوم منطقۀ شهری

از عمر مقالۀ مطرح‌شده از اشرف در این نوشته حدود نیم ‌قرن می‌گذرد و وضعیت شهر و ده در ایران، به‌ویژه از نظر کمّی، بسیار تغییر کرده است. در این فاصله، نزدیک به هزار شهر بر تعداد شهرها افزوده و حدوداً ۳۰هزار روستا خالی از سکنه شده‌ است. تعداد شهرهایی با جمعیت ۱۰میلیون از ده شهر متجاوز شده و بیش از ۷۵ درصد جمعیت کشور شهرنشین محسوب می‌شوند، بسیاری از روستاها در شهرها حل شده‌اند یا به علت افزایش جمعیت و استقرار شهرداری در آنها به شهر تبدیل شده‌اند. پدیدۀ جابه‌جایی جمعیت و مهاجرت نیز همچنان فعال است. با همۀ این تغییرات، رویکرد جامعه‌شناسی تاریخی مقاله و توجه آن به ویژگی‌های ساختاری کشور کهنسال ما همچنان می‌تواند پایه‌های نظری مناسبی برای برنامه‌ریزی و توسعۀ شهری در ایران فراهم آورد. اشرف از همان ابتدا وضعیت شهر و ده در ایران را با اروپا مقایسه کرده است:

یکی از وجوه تمایز عمدۀ شهرنشینی در دورۀ اسلامی با شهرنشینی در اروپا رابطۀ شهر و ده است. در اروپا، شهرها واحدهای مستقل و خودفرمان بودند و بیشتر جایگاه کسب و پیشه‌وران. در حالی ‌که مرکز اساسی قدرت در دورۀ فئودالی در روستاها بود که قلعه‌های سران فئودال در آنجا قرار داشت. بدین ترتیب، شهر و ده از هم متمایز بود و جدا بودن آنها از مراکز قدرت سیاسی رشد و نمود خودفرمانی شهرنشینان و کشمکش آنان با فئودال‌ها را امکان‌پذیر می‌کرد. در دوران جدید نیز که شهرهای غربی در مسیر صنعتی شدن قرار گرفتند، تمایز میان شهر و ده رفته‌رفته بیشتر شده و در نتیجه روستاها، روی سنن قدیمی، واحدهای اقتصادی و اجتماعی خودبسنده‌ای به شمار می‌آمدند.

طرح این گفت‌وگو ضروری است که مفهوم دوگانۀ شهر و خارج از شهر (‌City and Country side‌)، که در غرب رایج است، با مفهوم شهر و روستا در ایران مخلوط و مخدوش شده است. دوگانۀ یادشده در غرب در دوران برده‌داری شکل گرفته و ادامه یافته و الگوی اصلی آن در امپراتوری روم توسعه یافته است. دوگانۀ یادشده بر تضاد و استثمار استوار بوده است: شهر محل زندگی برده‌داران بود و برکنار از درصد ناچیزی برده که در کار‌های خانگی به شکل خدمتکار فعالیت می‌کردند، اکثریت قریب به اتفاق برده‌ها در محدوده‌های عظیم کشاورزی- صنایع کارگاهی با نام لاتیفوندیا به کارِ شبانه‌روزی خانواری اشتغال داشتند. لاتیفوندیا ستون فقرات اقتصاد امپراتوری روم بود. تولیدات لاتیفوندیاها مانند گندم، روغن زیتون، شراب و ده‌ها محصول دیگر نشان می‌دهد که لاتیفوندیا کشت و صنعت گسترده‌ای بوده است. توجه کنید که ده یا روستا نامیدن چنان مجموعه عظیم تولید فشردۀ کشاورزی و صنایع تبدیلی محل تأمل است. در قرون وسطا نیز سلسله‌مراتب فضایی متشکل از شهرهای کلیسایی، قلعه‌های شاهزاده و شوالیه‌نشین و محدوده‌های عظیم فئودالی بود و این محدوده‌ها Estate خوانده می‌شدند که شبیه لاتیفوندیاهای رومی به تولید برای صدور، آن هم تولید خانواری، مشغول بودند و محل زندگی سِروها یا سِرف‌ها به شمار می‌رفتند و نمی‌توان آنها را ده یا روستا به حساب آورد. با توجه به استواری حیات ”استیت‌ها“ بر استثمار، این شیوۀ تولید بر پایۀ بهره‌کشی را نظام سرواژ می‌خواندند. در ایران، نه فقط تضادی بین شهر و روستا نبوده، روستاییان هشت ماه از سال خویش‌کارفرما بودند و رابطۀ بین ارباب و رعیت رابطۀ سهم‌بری بوده است. در بسیاری از متون تاریخی تأکید شده است که در مواقع ناامنی، دهات محل پناه و پذیرش مردمان شهری بوده است. در نتیجه، تقلید از دوگانۀ شهر و خارج از شهر و شکل دادن به دوگانۀ شهر و روستا که در پس ذهن تضاد یادشده را نیز تداعی می‌کرده است، آغاز نگرش دوگانه بر فضا بی توجهی به رابطۀ درهم‌تنیده و اندام‌وار سلسله‌مراتب فضایی در ایران است که به جای تناقض و تضاد کلیتی واحد را تشکیل می‌دادند.

اشرف برای مشخص کردن تفاوت‌های رابطۀ شهر و ده به سه ویژگی اشاره می‌کند:

یکم، رابطۀ شهر و ده چندجانبه بوده و کنش‌های متعدد و دوسویه میان آنها وجود داشته است. دوم، از نظر فرهنگی نیز شهر و ده فرهنگ مشترکی داشتند، در عین ‌حال که تفاوت‌هایی نیز میان فرهنگ شهری و فرهنگ روستایی وجود داشته است. البته باید توجه داشت که گسترش شهرنشینی در دورۀ حاضر تفاوت شهر و ده را بسیار زیاد کرده است، حال‌ آنکه در گذشته زندگی شهری و روستایی تفاوت چندانی با هم نداشتند. سوم اینکه از نظر اقتصادی، جدایی میان کار و دادوستد و کشاورزی کاملاً از یک‌سو و کار و دادوستد صنعتی از سوی دیگر در اجتماعات شهری و روستایی به‌طور کامل پدید نیامده است.

پژوهش‌های احمد اشرف روشن می‌کند که در شهر و روستا کارکردهای مشابهی وجود داشته و این موضوع را به امروز نیز تسری می‌دهد. یکی از این کارکردهای مشابه کشاورزی است که هم در شهر و هم در روستا رواج داشته است. از آنجا که بسیاری از شهرهای ایران از پیوستن چند روستا پدید آمده‌اند، از ‌جمله قم و قزوین، اشرف معتقد است که ”در چنین شهرهایی تمایز و تفاوت مطلق میان روستایی و شهری نبود، یعنی میان محلات روستا با شهر و حومۀ شهر تمایز آشکاری دیده نمی‌شد. حومه‌های محصور غالباً برای زراعت به کار می‌رفت و روستاهای چسبیده و نزدیک به شهر ممکن بود محله‌ها یا حومه‌های شهر به شمار آیند.“

در طی نیم‌ قرن گذشته، وضعیتی که اشرف توصیف می‌کند در بسیاری از شهرهای ایران قابل‌ مشاهده است. برای اثبات این مدعا، اشرف به کتاب‌های تاریخی و جغرافیابی متعدد و متنوع داخلی و خارجی استناد می‌کند و مثال‌های گوناگونی را از رابطۀ شهرها و روستاهای گوناگون ایران بزرگ مثال می‌آورد. او بر اساس این منابع و این مثال‌ها نتیجه می‌گیرد که صنعت‌کاران شهری در پیرامون شهرهایشان در باغداری و صیفی‌کاری و کشاورزی نیز فعالیت می‌کردند. شهرنشینان در خانه‌هایشان اسب و الاغ نگاه می‌داشتند، هم در شهرها و هم در روستاها از الاغ برای سواری و بارکشی استفاده می‌شده، کشتکاران در شهر سکونت داشته و از اجزای اصلی نظام اجتماعی و طبقاتی شهر محسوب می‌شدند، و بسیاری از ناموران و فعالان مذهبی و اقتصادی متولد و ساکن روستاها بودند. همچنین، خاطرنشان می‌کند که ”جنبۀ دیگر نبودن تقسیم‌ کار میان شهر و روستا آن است که بسیاری از روستاها نیز در تولیدات صنعتی خاصی تخصص داشتند و مرکز دادوستد و بازرگانی بودند. “

اشرف به مطالعات کتابخانه‌ای اکتفا نمی‌کند و دربارۀ شهر و ده به بررسی‌هایی میدانی نیز استناد می‌کند که خود در آنها نقش داشته است. یکی از این بررسی‌های میدانی مربوط به منطقۀ شهرستان و شهر فردوس در استان خراسان است:

اساس زندگی اقتصادی اجتماعی در منطقۀ فردوس مبتنی است بر وحدت صنایع ‌دستی و کشاورزی در قالب اجتماعات روستایی و شهری. به ‌بیان ‌دیگر، تقسیم‌ کار اساسی میان صنعت و کشاورزی، که موجب تمایز شهر و ده می‌باشد، و همچنین تقسیم ‌کار میان تولیدات صنعتی و دادوستد بازرگانی، که جنبه دیگر این تمایز است، در منطقۀ فردوس همچون بسیاری از مناطق دیگر کشور تحول و تکامل پیدا نکرده است. تمام آبادی‌های شهرستان فردوس در قالب چند نظم اقتصادی اجتماعی فرعی متشکل شدند، ولی به‌ جای آنکه این نظام‌های فردی در منطقه تشکیل نظام واحدی بدهند، هر کدام جداگانه با مرکز بزرگ‌تر، یعنی شهر مشهد، ارتباط دارند.

در شرایطی که شهر و ده به شیوه‌های مختلف به ‌هم ‌پیوسته‌اند، پیشنهاد اشرف برای معرفی چنین وضعیتی استفاده از عبارت ”منطقه‌های شهری“ است: ”مفهوم منطقه‌های شهری نه تفاوت میان زندگی شهری و روستایی را از نظر دور می‌دارد و نه گوناگونی‌های روابط منطقه‌ای و بوم‌شناختی سکونتگاه شهری و روستایی را.“ اگرچه اشرف کاربرد این عبارت را برای قسمت‌های شمالی و غربی ایران و حوزه‌های پرجمعیت رودخانه‌هایی مانند حوضۀ کشف‌رود در خراسان مناسب می‌داند و نه برای مناطق عشایری، روستاهای پراکندۀ فاقد سکونتگاه‌های شهری یا شهرهایی که جدا از هم و جدا از روستاها رشد کرده‌اند.

 

خاتمه و نتیجه

در نیم قرن شهرنشینی و شهرسازی اخیر، حیات ایلی را که از طریق ییلاق-قشلاق ضامن محافظت از بخش مهمی از طبیعت سرزمین کشور بود تقریباً از دست دادیم. بخش قابل توجهی از طبیعت و تولیدات و دانش بومی متعلق به روستاها را از دست دادیم. کمتر شهرنشینی را می‌توان سراغ گرفت که از زیستن در شهر‌های معاصر راضی باشد. اگر ماکس وبر معتقد بود که شهر آگاه می‌کند، در ایران معاصر باید گفت شهر آزار می‌دهد. به‌رغم سه برابر شدن جمعیت شهرنشین در نیم قرن اخیر، شیوۀ مواجهۀ مدیریت کلان کشور با شهر و شهرنشینی امکان تبدیل شهرنشین به شهروند را با مشکلات بسیار روبه‌رو کرده است.

شاید به عقیده برخی از صاحب‌نظران، خوش‌بینانه به نظر برسد که هنوز بر پایۀ این دستاوردها بتوان اوضاع شهری را بسامان کرد. نویسندگان این جستار بر این باورند که یکی از این علل مهم و اساسی شکست شهرسازی در نیم قرن اخیر در مواجهه با ساماندهی شهرها به کار نبستن و نادیده گرفتن دستاوردهای جامعه‌شناسی تاریخی شهر برای پاسخگویی به نیازمندی‌های شهرنشینی و توسعۀ شهری در ایران است و به کار بستن آن فرهنگ‌سازی می‌خواهد. مراد از فرهنگ سازی در این زمینه عبارت است از گنجانیدن درس تاریخ اجتماعی شهر و معماری در برنامۀ درسی دانشکده‌های مرتبط؛ برگزاری کارگاه‌های آموزشی تاریخ اجتماعی شهر و معماری برای قانون‌گذاران، مدیران شهری و متخصصان شهرسازی؛ تخصیص بودجه‌های پژوهشی به موضوع تاریخ اجتماعی شهر و معماری که نیم قرن است به دست احمد اشرف و شاگردان او فتح باب شده است و اندیشیدن به راهکارهایی که تاکنون در شهرسازی متداول نادیده گرفته شده است.

[1]این کلمه را ذی‌نفعان ترجمه ‌کرده‌اند. به نظر می‌رسد واژۀ دخیلان-که همۀ افراد و نهادهایی را شامل می‌شود که مستقیم و غیرمستقیم، کمرنگ و پررنگ، سودبرنده یا زیان‌بنیان با موضوع مرتبط‌اند-ترجمۀ مناسب‌تری برای این واژه باشد.

[2]برای ارجاعات این نوشته، بنگرید به احمد اشرف، ”ویژگی‌های تاریخی شهرنشینی در ایران دورۀ اسلامی،“ نامۀ علوم اجتماعی، دورۀ 1، شمارۀ 4 (تیرماه 1353)، 7-49.

[3]با جستجوی گوگل برای یافتن ویژگی‌ها و مشخصات فرقۀ کرامتیه مشخص شد که بسیاری از وبگاه‌ها دقیقاً این قسمت از مقالۀ احمد اشرف را برای معرفی کرامتیه نسخه‌برداری کرده بودند. یعنی از ۱۳۵۰ تا سال ۱۳۹۹ پژوهش دیگری منبع رسانه‌های عمومی دربارۀ فرقۀ کرامتیه نبوده است.

احمد اشرف و جامعه‌شناسی تاریخی توسعه‌نیافتگی ایران

ناصر صدقی Naser Sedghi <‌n_sedghi@tabrizu.ac.ir‌> دانش‌آموختۀ دکتری تاریخ دانشگاه تهران و دانشیار تاریخ دانشگاه تبریز است. علاوه بر مقالات متعدد در سیاست، اقتصاد و نظام دیوان‌سالاری دورۀ سلجوقی، تاریخ‌نگاری در ایران و اسلام و جامعه‌شناسی تاریخی، تاریخنگاری در ایران عصر سلجوقی، سلجوقیان در تاریخ ایران، رویکردهای تاریخی به مسئلۀ انحطاط و عقبماندگی تاریخی ایران و تاریخ و مشاهیر سرخاب و مقبرهالشعراء تبریز را منتشر کرده است.

مقدمه

در دهه‌‌های اخیر، رویکردهای تحلیلی متفاوتی در خصوص توضیح مسئلۀ انحطاط و توسعه‌نیافتگی تاریخی ایران مطرح شده است. محققان و نویسندگان جریان چپ، چون دیاکونوف، پطروشفسکی، فشاهی، نعمانی و طبری، بر اساس رویکرد مارکسیستی مسئلۀ توسعه‌نیافتگی تاریخی ایران را ناشی از تکامل ناقص و توقف شیوه‌های تولیدی در تاریخ ایران، چون برده‌داری، فئودالی و بورژوازیِ وابسته یا همان سرمایه‌داریِ استعماری دانسته‌اند. وضعیتی که در نهایت مانع از تکامل شیوه‌های تولیدی و گذار آن به شیوۀ تولید سرمایه‌داری و سوسیالیستی در تاریخ ایران شده است.[2] همچنان که طیف دیگری از اندیشمندان و محققان چون همایون کاتوزیان، احمد سیف، کاظم علمداری و پرویز پیران بر اساس الگوی تحلیلی موسوم به شیوة تولید آسیایی، رواج استبداد شرقی و غلبۀ مالکیت دولتی-جماعتی و ضعف مالکیت خصوصی را عامل توسعه‌نیافتگی تاریخی ایران دانسته‌اند.[3] در چنین فضای فکری دوقطبی در خصوص توضیح مسئلۀ توسعه‌نیافتگی تاریخی ایران، احمد اشرف (زاده 1313ش/1934م، تهران) دانش‌آموختۀ جامعه شناسی، از جمله محققان و اندیشمندانی است که با رویکردی میانه و متفاوت با جریان های مذکور در صدد توضیح و تبیین علل و زمینه‌های تاریخی توسعه‌نیافتگی ایران بر آمده است. رویکرد اشرف در خصوص توضیح مسئلۀ توسعه‌نیافتگی تاریخی ایران مبتنی بر شناخت جریان‌ها و ساختارها و نهادها و ویژگی‌های کلی ادوار مختلف تاریخی ایران است؛ رویکردی که آن را متعلق به عرصۀ جامعه‌شناسی تاریخی دانسته است. اشرف تحت تأثیر ادبیات و روش‌شناسی وبری، معرفت تاریخی را امری مفهومی و معقول و معطوف به واقعیات و تجربیات تاریخی دانسته و از مفاهیم جامعه‌شناختی برای فهم و تحلیل برخی از ویژگی‌های تاریخی ایران استفاده کرده است. وی در جامعه‌شناسی تاریخی اصالت و مبنا را به دوره‌های تاریخی داده و بعد از آن در صدد برآمده مفاهیم و نظریات جامعه‌شناختی بیان‌کنندۀ ویژگی‌های ساختاری و فرهنگی هر دورۀ تاریخی را به کار گیرد. هدف اشرف از مبنا قرار دادن دوره‌های تاریخی در جامعه‌شناسی تاریخی از یک سو تأکید بر اهمیت خصوصیات و واقعیت‌های تاریخی هر دوره و پرهیز از تحمیل نظریات و مفاهیم جامعه‌شناختی و از دیگر سو، نفی تفکر قائل به تکامل تک‌خطی مبتنی بر قانونمندی واحد در طول تاریخ است. همچنین، هدفش از تأکید بر ”تفهم“ پدیده‌های تاریخی، اجتناب از نگاه پوزیتیویستی و ساختارگرایانۀ صرف به تاریخ است. او بر اساس روش‌شناسی وبری با دو رویکرد ساختاری (نهادی و فرهنگی) اندیشه‌ای که مبتنی بر روش‌های دو گانۀ مفاهمه و تبیین علّی پدیده‌ای اجتماعی است، دیدگاه‌های خود دربارۀ تاریخ ایران را با محور قرار دادن مسئلۀ توسعه و موانع تاریخی فراروی آن مطرح ساخته است.

تاکنون در زمینۀ بررسی رویکردهای تحلیلی و اندیشه‌های اشرف دربارۀ تاریخ ایران پژوهشی مستقل صورت نگرفته است. فقط در پاره‌ای نوشته‌ها، دیدگاه‌های اشرف در خصوص نظریات عده‌ای از نمایندگان تاریخ‌نگاری نظری در ایران معاصر به شکلی گذرا مورد توجه قرار گرفته است. عباس ولی از جمله محققانی است که در اثر معروف خود، ایران پیش از سرمایهداری، بعد از مطرح ساختن پاره‌ای از مفروضات و رویکردهای تحلیلی و مفهومی اشرف دربارۀ تاریخ ایران، روش و رویکرد تحلیلی او را از چندین وجه نقد کرده است. به عقیدۀ عباس ولی، اشرف علی‌رغم به کارگیری همزمان رویکرد وبری و نظریات مارکس در بررسی تاریخ ایران، در نهایت ضمن نادیده گرفتن مبنای اقتصادی تحلیل‌های مارکس، رویکرد وبری را مبنای تحلیل‌های خود در مورد تاریخ ایران قرار داده است که معطوف به تحلیل نظام‌های سیاسی و ساختارهای اداری و نظامی است. عباس ولی به جهت اهمیت و اصالتی که به رویکردهای تحلیلی معطوف به شناخت و تبیین پدیده‌های اقتصادی و سازوکارهای عناصر اقتصادی در عرصۀ تاریخی قائل است، در نهایت به این نتیجه می‌رسد که رویکردهای تحلیلی اشرف قدرت تبیین سازوکارهای موانع تاریخی توسعۀ ایران را در دورۀ تاریخی پیش از مشروطه ندارد.[4] به نظر می‌رسد نقدهای عباس ولی نسبت به رویکرد تحلیلی اشرف بیش از آنکه مبنای تاریخی داشته باشد، مبنای معرفتی داشته و ناشی از اختلاف در نوع نگاه آنها نسبت به جایگاه و ویژگی‌های پدیده‌های تاریخی در ابعاد اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و اداری و نظامی و روش تحلیل مناسبات آنهاست. عباس ولی با رویکرد نومارکسیستی و با تحلیل مناسبات پدیده‌های اقتصادی و شیوه‌های تولیدی تاریخ ایران را بررسی می‌کند، در حالی که اشرف با رویکرد وبری و با بررسی نقش پدیده‌های سیاسی و نظام‌های اداری و اجتماعی به تاریخ ایران توجه کرده است.

دیگر تحقیقی که در آن اندیشه‌ها و رویکرد تحلیلی اشرف نسبت به تاریخ ایران مورد توجه قرار گرفته، مقاله‌ای است با عنوان ”بازنمایی مدرنیته و تاریخ بومی در نگاه اشرف و کاتوزیان.“[5] در این مقاله، دیدگاه‌های اشرف دربارۀ تاریخ ایران با نگاه توصیفی و تأییدی صرف و به لحاظ موضوعی بازخوانی شده است. همچنین، نویسندگان مقاله ساده‌انگارانه تصور کرده‌اند که رویکرد اشرف در بررسی تاریخ ایران تلاش برای ”بازگشت به تاریخ بومی ایران“ است. در حالی که اشرف، به لحاظ مبانی فکری و معرفتی، مطابق اصول حاکم در گفتمان ”شرق‌شناسی“ به تاریخ ایران نگریسته و ساختارها و مناسبات حاکم در تاریخ ایران را بیشتر از منظر اروپامحوری و اصالت دادن به تجربیات تاریخی جوامع توسعه‌یافتۀ اروپایی بررسی کرده است. در دو سال اخیر هم نشست‌ها و جلساتی در خصوص بررسی افکار و اندیشه‌های احمد اشرف برگزار شده است که در نوع خود اقدامی ارزشمند در بازخوانی کارنامۀ فکری این محقق بعد از پنج دهه غفلت است.[6]

 

روششناسی جامعهشناسی تاریخی اشرف

احمد اشرف از نخستین اندیشمندانی است که در دهۀ 1340 از اصطلاح جامعه‌شناسی تاریخی در برابر Historical Sociology استفاده کرده است. او جامعه‌شناسی تاریخی را دانشی دانسته که در صدد ”تفهّم“ و ”تبیین علّی“ ویژگی‌های خاص دوره‌های تاریخی بر اساس مفاهیم و نظریات جامعه‌شناختی است. اشرف با رویکرد ”جامعه‌شناسی تاریخی “ در صدد شناخت ”شالوده‌ها“ و ”ساختمان اجتماعی“[7] و جایگاه ”نیروهای عمده و نظام های وسیع‌تری“ بود ”که در تعیین مسیر تحولات اجتماعی“ در تاریخ ایران مؤثر بوده است. وی با نگاهی به تاریخ ”بیست‌و‌پنج قرنی“ ایران معتقد است ”تحلیل و تفهّم“ ”خصوصیات و مبانی اقتصادی و اجتماعی و ساختمان اجتماعات شهری و روستایی و ایلی“ جامعۀ ایرانی در چنین برهه‌ای طولانی فقط با جامعه‌شناسی تاریخی امکان‌پذیر است، نه با تاریخ‌نگاری جزئی‌نگر و تفریدی.[8] از نظر اشرف،

واحد اصلی تحقیقات جامعه‌شناسی تاریخی دوره‌های تاریخی است و از این رو امور جزئی و نظام اجتماعی را می‌باید در قالب دوره‌های معین تاریخی درک و فهم نمود. تعیین مشخصات و ویژگی‌های تاریخی ساختمان و نظام اجتماعی در هر دورۀ تاریخی از وظایف اصلی جامعه‌شناسی تاریخی است. به نظر ما، هر دورۀ تاریخی نه تنها دارای ساختمان مشخصی است، بلکه قوانین و عوامل تغییر اجتماعی در هر دورۀ تاریخی ویژه همان دوره می‌باشد. جامعه‌شناسی تاریخی تصورات و مفاهیم و آرمان‌های اجتماعی و مذهبی و سیاسی و فلسفی و علمی را نیز همچون ساخت اجتماعی ازلی و ابدی نمی‌داند. بلکه آنها را مقولاتی تاریخی در نظر می‌آورد که خاص دوره‌های تاریخی معین می‌باشند. و سرانجام آنکه به نظر ما جامعه‌شناسی تاریخی طبیعت و ماهیت انسان را نیز امری ثابت و لایتغیر نمی‌داند و آن را به عنوان یک مقولۀ تاریخی و اجتماعی در دوره‌های تاریخی و انواع اجتماعی متفاوت و طبقات اجتماعی متمایز در تغییر می‌بیند.[9]

اشرف در مقابل ”مستشرقان و ایران‌شناسان شوروی“ که ”جامعه‌شناسی تاریخی ایران“ را با رویکرد تکاملی و جزمی در خدمت اثبات نظریه و ایدئولوژی تاریخ‌نگاری تکاملی بررسی می‌کردند،[10] تلاش کرد مطابق روش‌شناسی وبری ضمن رد هرگونه دانش تاریخی جزمی و مدعی شناخت قانونمندی تاریخی، نظریه را در خدمت فهم تاریخ و دستیابی به دانش تاریخی نسبی و واقع‌گرایانه به کار گیرد.[11] به نوشتۀ اشرف،

به نظر ما جامعه‌شناسی تاریخی وجود قوانین عام و شامل و ورای تاریخی را که حاکم بر تکامل تک‌خطی تمام دوره‌های تاریخی باشد نمی‌پذیرد. چه تحولات تدریجی اجتماعی در هر دورۀ تاریخی خاص همان دوره بوده و قوانین تحول انقلابی از یک مرحلۀ تاریخی به مرحلۀ دیگر نیز دارای ویژگی‌های خود می‌باشد. و از آنجا که جامعه‌شناسی تاریخی جامعه و تاریخ را از فرآورده‌های انسانی دانسته و جریان تاریخ را برآیندی از رابطۀ انسان با فراورده‌های خود می‌داند، هیچ قانون کلی و عمومی را که حاکم بر سیر خلل‌ناپذیر تحولات اجتماعی و تکامل تک‌خطی جوامع بشری از مراحل معین و مشخص تاریخی باشد، نمی‌پذیرد.[12]

اشرف جدای از اینکه مخالف هرگونه دیدگاه قائل به تکامل‌گرایی تک‌خطی و وجود قوانین عام و جهان‌شمول تاریخی بود، تحت تأثیر رویکرد معرفتی و روش‌شناسی وبر، مخالف با تاریخ‌گرایی و تجلّی تمام واقعیت در شناخت و معرفت انسانی بود. به نظر وی، مفاهیم جامعه‌شناختی در زمینۀ تحلیل پدیده‌های تاریخی، نه در حکم واقعیت‌های صرف و حقایق مدعی عینیت تاریخی، بلکه همچون الگوهایی تحلیلی‌اند که مهم‌ترین کاربرد آنها ارائۀ فهمی منسجم و تعریف‌شده از پدیده‌های تاریخی در چارچوب ادوار تاریخی است.[13] اشرف واقعیت در معنای عام و واقعیت اجتماعی و تاریخی را در معنای خاص امری پیچیده و دشوار نامتناهی می‌داند که علم عینی هرگز نمی‌تواند انعکاس تمام واقعیت تجربه‌شدۀ محقق باشد. در نتیجه، دانش انسان نمی‌تواند انعکاس واقعیت باشد، بلکه محقق با انتخاب بخشی از جنبه‌های اساسی و باارزش واقعیت فهم خود از آن را عرضه می‌کند.[14]

مهم‌ترین وجه روش‌شناسی اشرف به کار گرفتن روش مفهومی موسوم به تیپ‌های ایدئال (Ideal Types) وبر است؛[15] اصطلاحی که خود برای اولین‌بار در ادبیات فارسی آن را به ”نمونه‌های متعالی“[16] و ”نمونه‌های اعلی“[17] ترجمه کرده است. اشرف به پیروی از وبر معتقد است که برای فهم و تبیین رویدادها و حوادث متعلق به ادوار تاریخی، می‌بایست از تصورات و مفاهیم کلی و انتزاعی موسوم به  ”نمونه‌های متعالی“ استفاده کرد. به عقیدۀ وی، با توجه به پیچیدگی و لایتنهاهی بودن عرصۀ واقعیت اجتماعی-تاریخی، شناخت اجتماعی و تاریخی از خلال مجموعه‌ای از گزاره‌های مفهومی حاصل می‌آید که ”تیپ‌های ایدئال“ وبر از مصادیق آن است.[18] به زعم اشرف، موضوع محوری روش موسوم به تیپ‌های ایدئال یا ”نمونه‌های آرمانی“ وبر فهم و تبیین ”عمل اجتماعی“[19] یا همان کنش اجتماعی و گونه‌های مختلف آن در عرصۀ اجتماع و تاریخ است.[20] اشرف بر اساس نظر وبر جایگاه تیپ‌های ایدئال یا نمونه‌های متعالی را در زمینۀ شناخت و تحلیل پدیده‌های تاریخی –اجتماعی چنین تعریف می‌کند:

تیپ‌های ایدئال انعکاس سادۀ واقعیت خارجی نمی‌باشند، بلکه ساخت ذهنی بشر برای ایجاد ارتباط میان وقایع تجربی، به منظور پدید آوردن یک هیئت معنی‌دار و قابل فهم انسانی، به شمار می‌آیند. بدین ترتیب است که ما پدیدارهای انسانی را به قلمرو نظام منطقی معینی وارد نموده و به ساخت منطقی آنها می‌پردازیم.[21]

در نوشته‌های اشرف چهار کارکرد برای استفاده از ”نمونه‌های متعالی“ به منزلۀ ”ابزاری تحلیلی “ برای فهم و تبیین پدیده‌های تاریخی قابل شناسایی است:[22] 1. سهولت فهم معنایی (Verstehen = Understanding) و تبیین علّی (Explanation) ویژگی‌های پدیده ها و ادوار تاریخی، 2. سنجش و بررسی میزان نزدیکی و انحراف فهم موجود با واقعیت ادوار و پدیده‌های تاریخی و اجتماعی، 3. بررسی تطبیقی و سنجش خصوصیات و ویژگی‌های دوره‌های تاریخی یک جامعه با یکدیگر، 4.  مقایسه و بررسی خصوصیات دوره‌های تاریخی یک جامعه با جوامع و تمدن‌های دیگر. اشرف برای فهم و تبیین ویژگی‌های ساختارهای اجتماعی در تاریخ ایران مصادیقی از نمونه‌های انتزاعی را برای توضیح ابعاد مسئلۀ توسعه‌نیافتگی تاریخی ایران به کار گرفته است که عبارت‌اند از ”نظام آسیایی،“ ”استبداد شرقی،“ ”نظام فئودالی،“ ”نظام پاتریمونیال“ یا ”شه‌پدری،“ ”نظام ملوک‌الطوایفی،“ ”اصناف شرقی،“ ”گیلدهای غربی،“ ”شهر شرقی،“ ”شهر غربی،“ ”بورژوازی،“ ”نظام سرمایه‌داری غربی،“ ”نظام سرمایه‌داری وابسته“ و ”نظام سرمایه‌داری ملی.“ او کوشیده از طریق استفاده از این مفاهیم، ضمن شناخت ویژگی‌های ادوار تاریخی ایران، خصوصیات هر دوره را با ادوار دیگری از تاریخ ایران مقایسه کند. همچنان که برای توضیح موانع تاریخی توسعۀ جامعۀ ایران، به مقایسۀ خصوصیات تاریخی جامعۀ ایرانی با جوامع غربی برآمده است.

دیگر وجه روش‌شناسی اشرف برای شناخت پدیدارهای تاریخی استفاده از رویکرد روش‌شناختی موسوم به ”فونکسیونالیسم دیالکتیک“ است. اشرف این روش را از طریق ادغام رویکرد کارکردگرایی و روش تحلیل دیالکتیکی مطرح در روش‌شناسی مارکس به کار گرفته است. با توجه به غیرتاریخی و حتی ضد تاریخی بودن روش تحلیل کارکردگرایی، اشرف با ادغام اصول روش تحلیل دیالکتیکی که مبتنی بر تحلیل پدیده‌های تاریخی بر اساس تضاد و تاریخ‌گرایی است، روش ”فونکسیونالیسم دیالکتیک“ را اساس بخش دیگری از روش‌شناسی خود به منظور تحلیل پدیده‌های تاریخی قرار داده است.[23] به نوشتۀ اشرف، جامعه‌شناسانی چون مارکس و ماکس وبر از روش مذکور در زمینۀ تحلیل پدیده‌‌های اجتماعی و تاریخی استفاده کرده‌اند. از نگاه اشرف، اصول روش ”فونکسیونالیسم دیالکتیک“ در زمینۀ شناخت و تحلیل پدیده‌های اجتماعی و تاریخی عبارت است از[24]

  1. واقعیت زندگی اجتماعی انسان برآیندی است از یک رابطۀ دیالکتیکی میان سازنده [عامل فردی] و ساخت‌های اجتماعی [عامل ساختاری] که فرآورده‌های کار وی هستند و در عین حال بر او تأثیر دارند.
  2. برای درک نظام‌های اجتماعی باید آنها را در دوره‌های تاریخی در نظر آورد و اصل ویژگی‌ تاریخی را به کار برد.
  3. نظام‌های اجتماعی کاملاً بسته و منسجم نیستند و ممکن است‌ یک نظام اجتماعی شامل چند نظام فرعی و متمایز و ناهمبسته باشد.
  4. تعادل پویا، در معنای وسیع آن و برای یک دورۀ بلند، وجود داشته و نظام‌های اجتماعی گرایشی بدان سوی‌ دارند.
  5. تبیین علّی پدیدارهای اجتماعی و تغییرات آنها غالباً چند جانبه‌اند و محتملاً به‌ خاطر اصل ویژگی تاریخی در هر دورۀ تاریخی، با شرایط ویژه‌ای، عاملی بیش از عوامل دیگر در تغییر و تحول مؤثر است. اصل ویژگی تاریخی با ساختن یک قانون کلی برای همۀ ادوار تاریخی مغایرت دارد و تنها می‌تواند برای توضیح پدیده‌ها و تحولات یک دورۀ تاریخی دارای کارایی و اعتبار باشد.
  6. ضرورت‌ها و مقتضیات فونکسیونی را باید با توجه به اصل ویژگی‌ تاریخی برای هر دورۀ تاریخی در نظر آورد و نه برای همۀ ساخت‌ها و نظام‌های اجتماعی در دوره‌های‌ متفاوت تاریخی.
  7. فونکسیونالیسم دیالکتیک هم تغییر و تحول تدریجی‌ و هم تغییر و تحول انقلابی را در نظر می‌آورد.
  8. فونکسیونالیسم دیالکتیک توافق جمعی‌ و توازن و تعادل را همراه با تضاد و تنازع از اصول مسلم زندگی اجتماعی انسان می‌داند و زندگی‌ انسان را برآیند دیالکتیکی روابط آنها می‌شناسد.

 

الگوهای مفهومی و نظری مطرح در جامعهشناسی تاریخی اشرف

احمد اشرف برای مارکس و مارکس وبر در عرصۀ جامعه‌شناسی به صورت عام و جامعه‌شناسی تاریخی به صورت خاص، قائل به نوعی مرجعیت بوده و آنها را از ”بنیان‌گذاران جامعه‌شناسی تاریخی“ دانسته است.[25] اشرف با ادغام پاره‌ای از مضامین نظام آسیایی و فئودالی مارکس و پاتریمونیالیسم و نظریۀ شهر وبر خصوصیات نظام سیاسی و اجتماعی جامعۀ ایرانی را در عرصۀ تاریخی، در مقابل خصوصیات تاریخی جوامع غربی، تعریف کرده است.[26] رویکرد اشرف در استفادۀ همزمان و به هم پیوسته از نظریات و مفاهیم مطرح در اندیشه‌های مارکس و ماکس وبر از طرف عباس ولی به اقدامی التقاطی و دارای تعارضات تحلیلی تعبیر شده است.[27] این اقدام اشرف از آنجا با اعجاب و انتقاد مواجه شده که مارکس با دیدگاهی جبری و تکامل‌گرایانه به تاریخ  پدیده‌های اجتماعی و تاریخی را بر اساس اصالت عنصر اقتصاد و شیوه‌های تولید تبیین کرده است.[28] در حالی که ماکس وبر اصالت عنصر اقتصادی را در کنار نقش عوامل فرهنگی و سیاسی کم‌رنگ‌تر کرده و در صدد به دست دادن شناختی غیرجزمی و غیرتکامل‌گرایانه از پدیده‌های تاریخی و اجتماعی برآمده است.[29] اشرف با علم به چنین تفاوت‌هایی بین نگرش و روش مارکس و ماکس وبر در زمینۀ شناخت و تحلیل پدیده‌های تاریخی، مطابق رویکرد معرفتی و روش‌شناسی خاص خود، فهم و قرائتی سازگار از دیدگاه‌ها و نظریات مارکس و ماکس وبر عرضه کرده و هر دو را برای شناخت ویژگی‌های تاریخی ایران به کار گرفته است.

فهم و قرائت اشرف از اندیشه‌ها و نظریات مارکس در خصوص سیر و جریان تاریخ و شناخت مراحل و موانع ترقی و پیشرفت جوامع بشری کاملاً متفاوت با قرائت جریان‌های مارکسیستی است. وی تلاش کرده است مارکس را اندیشمندی نسبی‌گرا با تفکراتی غیرتکامل‌گرایانه نشان دهد. اشرف بر اساس ”انسان‌شناسی فلسفی مارکس“ بر این مسئله تأکید کرده است که ”نمی‌‌توان نظریۀ وی [مارکس] را همچون آرای داروینیست‌های اجتماعی و سایر اصحاب نظریۀ تکامل و ترقی دانست. “ همچنان که معتقد است نمی‌توان نظریه مارکس را ”از باب آرای جبری دانست. چه جبر وی جبری انسانی است و مبانی نظریۀه وی دارای زمینه‌های اثباتی (تحصّلی) نمی‌باشد. “دیگر آنکه به نظر اشرف، با مطالعۀ دقیق در سوابق فکری و داده‌های عمیق تاریخی مطرح در آثار مارکس می‌توان به این نتیجه رسید که وی ”سیر خلل‌ناپذیر جوامع بشری را در یک خط مستقیم مورد تردید و تأمل قرار داده و دربارۀ امکان تحول چندخطی جوامع انسانی که با پیشرفت علوم انسانی در قرن حاضر به ثبوت رسیده، تأکید نموده است.“[30]

منظور اشرف در هر دو استدلال فوق معطوف به نقد و رد دیدگاه‌ها و ایدئولوژی ”احزاب کمونیست“ شوروی و ”احزاب سیاسی و شاگردان علوم اجتماعی در ایران“ بوده که به واسطۀ بیانیۀ لنینگراد در زمان استالین از یک سو نظریۀ شیوۀ تولید آسیایی را از آرا و نظریات مارکس کنار نهادند و از دیگر سو، به طرح قرائتی جزمی و تکامل‌گرایانه و جهان‌شمول از نظریات مارکس دربارۀ سیر تاریخی جوامع جهانی مباردت ورزیدند. اشرف در مقابل مارکسیست‌ها با عرضۀ قرائتی لیبرالیستی از پاره‌ای نظریات مارکس، چون ”شیوۀ تولید آسیایی“ یا ”نظام آسیایی“ و ”استبداد شرقی“ و ”فئودالیسم“[31] آن را به لحاظ معرفتی و روش‌شناختی وبری کرده است؛ بدین معنی که دیدگاه‌های جزمی و تکامل‌گرایانۀ تک‌خطی به تاریخ و اصالت عامل اقتصادی در تحلیل‌های مارکس را تحت‌الشعاع قرائت نسبی‌گرایانه و تکامل‌گرایی چندخطی و اهمیت عوامل سیاسی و نظامی قرار داده است. ویژگی شاخص دیدگاه‌های اشرف دربارۀ تاریخ ایران، مانند روش‌شناسی‌اش، ابتنای آن به نظریات و دیدگاه‌های وبر است. او همراه با استفادۀ مطلوب از دیدگاه‌ها و نظریات مارکس، چون نظام آسیایی و استبداد شرقی، نظام فئودالی و نظریۀ پیوستگی شهر و روستا و وحدت شیوۀ تولید کارگاهی و کشاورزی مارکس، نظریات وبر چون پاتریمونیالیسم یا نظام شه‌پدری و دیدگاه‌های او در خصوص تفاوت‌های شهر شرقی و غربی و اصناف شرقی و گیلدهای غربی را در زمینۀ توضیح مسئلۀ توسعه‌نیافتگی تاریخی ایران به کار گرفته است.[32]

اشرف برای توضیح موانع تاریخی توسعه‌یافتگی ایران، در عین استفاده از دیدگاه‌های مارکس و ماکس وبر، نظریات آنها را در توضیح همۀ تجربیات مرتبط با نظام سیاسی و اجتماعی در تاریخ ایران کافی ندانسته و مفهوم سومی را مطرح کرده که موسوم به نظام ”ملوک‌الطوایفی“ است. به عقیدۀ او، جامعۀ ایرانی به لحاظ ساختاری فقط به‌ شهر و روستا محدود نبوده و همواره دارای بعد سومی هم بوده که همان اجتماعات ایلی است‌. اهمیت اجتماعات ایلی در تاریخ ایران ناشی از آن بوده که اکثر سلسله‌هایی که حاکمیت را طی مدت‌های مدید در ایران در اختیار داشتند، از ایلات و قبایل کوچنده بوده‌اند. به عقیدۀ اشرف، ”ابعاد کلی جامعۀ ایرانی به اجتماعات شهری و روستایی محدود نبوده و همواره دارای بعد سومی که اجتماعات ایلی باشد بوده است. بنابراین، [لازم است] رابطۀ اساسی شهر و روستا در تحلیل مارکس به تفهم روابط شهر و ایل و روستا توسعه یابد و بعد سوم ساختمان جامعۀ ایرانی در هر تحلیلی که از آن به عمل می‌آید در نظر گرفته شود.“[33] تعریف اشرف از ”نظام ملوک‌الطوایفی“ متفاوت با ”نظام فئودالی“ است. به عقیدۀ وی، یکی از ”مشکلات تفسیر تاریخ ایران یکی دانستن نظام ملوک‌الطوایفی با فئودالیسم است. “ به باور وی، برخلاف نظام فئودالی، نظام ملوک‌الطوایفی قلمرو خود را به شکل ”پاتریمونیال“ اداره می‌کند. او پیدایش نظام ملوک‌الطوایفی در تاریخ ایران را ناشی از ”زوال حکومت مقتدر مرکزی“ و سلطۀ ایلات و خاندان‌های محلی بر عرصۀ سیاسی می‌داند؛ حکومتی غیرمتمرکز با ویژگی‌های پاتریمونیال یا آسیایی. به نظر اشرف، نظام ملوک‌الطوایفی در تاریخ ایران به لحاظ شکلی شبیه نظام پاتریمونیال غیرمتمرکز بوده و به لحاظ ماهوی ویژگی‌های پاتریمونیال داشته است.[34] اشرف با چنین دیدگاهی به این نتیجه می‌رسد که برای تحلیل‌ تحولات اجتماعی و سیاسی در ایران می‌باید از سه مدل نظام آسیایی، نظام فئودالی و نظام ملوک‌الطوایفی استفاده کرد. به عقیدۀ وی، جامعۀ ایران در طول تاریخ همواره میان این سه‌ نظام در نوسان بوده است. اشرف شبیه به وبر هر کدام از مفاهیم مذکور را در حکم ”نمونه‌های متعالی“ دانسته و نظر خود را چنین بیان کرده است: ”به نظر ما، جامعۀ ایرانی میان این سه نمونۀ متعالی نظام فئودالی و نظام آسیایی و نظام ملوک‌الطوایفی در نوسان بوده و در هر دوره‌ای به یکی از آنها بیشتر متمایل می‌شده است؛ بدون آنکه به‌طور مطلق یکی از این نمونه‌های متعالی عیناً در عمل مصداق پیدا کرده باشد.“[35]

رویکرد مفهومی اشرف در بازخوانی تاریخ ایران بر اساس مسئلۀ توسعه‌نیافتگی با چندین مشکل تحلیلی و ابهام اساسی مواجه است. نخست اینکه وجود فئودالیسم واقعی در تاریخ ایران را با توجه به ویژگی‌های چنین نظامی-که عموماً در تاریخ اروپا رواج داشته-چندان صادق ندانسته است.[36] به همین اعتبار، مشخص نیست که مفهوم یا ”نمونۀ متعالی“ فئودالیسم را برای چه دوره‌ای از تاریخ ایران به کار برده است. آن هم در شرایطی که معتقد است ”امکان تکامل فئودالی از درون نظام آسیایی از نظر بحث ما حائز نهایت اهمیت است. زیرا چنان‌که خواهیم دید، در تاریخ ایران می‌توان نوساناتی را مشاهده نمود که به‌طور مرتب میان نظام آسیایی و نظام فئودالی در جریان بوده است.“[37] اشرف در مدعای مذکور دقیقاً مشخص نمی‌کند که در کدام دوره‌های تاریخ ایران نظام آسیایی و در کدام‌یک نظام فئودالی حاکم بوده و نظام فئودالی بر اساس چه سازوکارهایی از درون نظام آسیایی شکل می‌گیرد؟ خصوصاً اینکه اشرف در یک گزارۀ تحلیلی دیگر مدعایی را مطرح می‌کند که حتی به نوعی نفی دیدگاه فوق است و آن اینکه تماماً قائل به حاکم بودن نظام آسیایی در تاریخ ایران شده و وجود فئودالیسم را منتفی می‌داند.

اساس و مبنای نظام اقتصادی-اجتماعی فئودالیسم غربی تضاد میان دو نظام متمایز و متفاوت شهر و روستاست. و همین تضاد است که امکان رشد و نمو مستقل اصناف غربی را در شهرها می‌دهد و سرانجام با رشد آنها نظام فئودالی از هم می‌پاشد. حال آنکه آشکار است که 40 قرن سابقۀ شهرنشینی در خاورمیانه و 25 قرن سابقۀ آن در تاریخ ایران فاقد چنین خصیصه‌ای بوده است. به بیان دیگر، شهر در نظام آسیایی فاقد استقلال شهرهای قرون وسطایی در غرب بوده است.[38]

اشرف در این نقل قول عملاً بر این مدعا صحه می‌گذارد که ایران در طول 25 قرن تاریخ خود مبتنی بر نظام آسیایی بوده و فئودالیسم در آن جایگاهی نداشته و در نتیجه، امکان‌های توسعۀ تاریخی به سمت سرمایه‌داری هم نمی‌توانست وجود داشته باشد.

دیگر ابهام در رویکرد تحلیلی اشرف دربارۀ تاریخ ایران این است که وی در کنار ”نمونه‌های متعالی“ سه‌گانۀ مذکور، از مفهومی دیگر برای بیان ویژگی‌های نظام سیاسی حاکم در تاریخ ایران استفاده کرده است که همان پاتریمونیالیسم یا نظام شه‌پدری مطرح در جامعه‌شناسی سیاسی وبر است.[39] اشرف در خصوص رابطه و نسبت نظام فئودالی با نظام پاتریمونیال و اینکه کدام‌یک از این دو نظام در تاریخ ایران حاکم بوده، همان دیدگاه و تحلیلی را مطرح می‌سازد که در نسبت دو نظام فئودالی و آسیایی مطرح کرده است اتخاذ چنین رویکردی عملاً آشفتگی و التقاطی بودن دیدگاه‌های اشرف و ”نمونه‌های متعالی“ او را در بیان خصوصیات دولت و جامعۀ ایران در عرصۀ تاریخی نشان می‌دهد. به نوشتۀ اشرف،

به‌طور کلی ویژگی‌های تاریخ ایران دورۀ اسلامی را نمی‌توان با ویژگی‌های نظام فئودالی یکی دانست. یکم آنکه شیوۀ اساسی حکومت در ایران شباهت بسیار با نظام پاتریمونیال داشته و از نظام فئودال متمایز بوده است. در ایران، فرمانروایان مطلق‌العنان بوده‌اند و آداب و رسوم فئودالی و طبقۀ نجیب‌زادگان فئودال در ایران مانند غرب وجود نداشته است. دوم آنکه اعطای اراضی از نوع بنفیس (Benefice) بوده است و نه از نوع فیف (Fief). اعطای اقطاع و تیول در ایران جنبۀ فئودالی فیف نداشته و دارای جنبۀ اداری بوده است. سوم آنکه در ایران، اجتماعات شهری و ایلی و روستایی در کنار هم وجود داشته است. چهارم آنکه در ایران، شهرنشینی رونق داشته و ساخت زندگی شهری با شهرهای فئودالی در مغرب‌زمین متفاوت و متمایز بوده است. اقتصاد و بازرگانی در ایران رواج داشته و اصناف و پیشه‌‌وران نیز همچون روستاییان تحت تسلط دستگاه اداری حکومت پاتریمونیال بوده‌اند.[40]

دیگر ابهام در تحلیل‌های اشرف این است که وی همزمان از دو مفهوم نظام پاتریمونیال و نظام آسیایی برای توضیح ویژگی‌های دولت و جامعه در تاریخ ایران استفاده می‌کند، بدون اینکه روشن کند که اولاً نظام پاتریمونیال/شه‌پدری چه نسبتی با نظام آسیایی و استبداد شرقی دارد و دیگر اینکه کدام ادوار تاریخی ایران ویژگی‌های نظام آسیایی داشته و کدام دوره‌ها مبتنی بر نظام شه‌‌پدری بوده است. از نوشته‌های پراکندۀ اشرف می‌توان استنباط کرد که وی پاتریمونیالیسم را دارای ”خصائص نظام آسیایی“ دانسته است.[41] در واقع، اشرف به لحاظ ماهوی نظام آسیایی مارکس و نظام پاتریمونیال وبر را با مسامحه ساختارهایی شبیه و همسان تلقی کرده و هر دو را با خصوصیات تاریخی دولت در ایران منطبق دانسته است.[42] به عقیدۀ وی، در نظام آسیایی و همچنین در نظام پاتریمونیال، اعطای بنفیس از طرف حاکم و شخص پادشاه به صاحب منصبان اداری و لشکری، که در قبال خدمات صورت می‌گرفت، همسان و شبیه هم بود. چرا که برخلاف فئودالیسم، اعطای زمین در هر دو نظام مذکور به صورت بنفیس بود و به مقام و منصب تعلق می‌گرفت، در حالی که در فئودالیسم، اعطای زمین به صورت فیف بود و به شخص صاحب منصب اختصاص می‌یافت، همچنان که در فئودالیسم واسال‌ها در مقابل ارباب دارای استقلال و ضمانت‌های حقوقی بودند. در حالی که در مقابلِ استبداد شرقی حاکم در نظام آسیایی و دولت پاتریمونیال حاکم در شرق، صاحب‌منصبان نظامی و اداری از امرا و سران کشوری دارای استقلال و اختیارات حقوقی نبودند. اشرف غیر از شباهت‌های ساختاری و ماهوی، از حیث فرجام هم قائل به شباهت بین نظام آسیایی و پاتریمونیال است، چنان‌که معتقد است هر دو نظام دارای امکان‌های تحول به سمت گونه‌ای ”فئودالیسم شرقی“ هستند، فئودالیسمی که مبتنی بر ”بنفیس“ بوده است، در حالی که فئودالیسم اصیل که در مغرب‌زمین رواج داشته مبتنی بر ”فیف“ بوده است.[43] می‌توان گفت اشرف هر دو نظام آسیایی و پاتریمونیال را نظام‌های شبیه به هم و همزمان در تاریخ ایران تصور کرده و به صورت خام و التقاطی هر دو را صادق دانسته و بعد در ادامه، انتظار داشته که هر دو نظام به گونه‌ای فئودالیسم-که همانا شکل متفاوتی از فئودالیسم غربی بود-متحول گردد. فئودالیسمی که چونان مبنای تحقق نظام سرمایه‌داری مطرح بود. اما چون نوع فئودالیسم برخاسته از تسلط دو نظام آسیایی و پاتریمونیال شباهتی به فئودالیسم اصیل اروپایی نداشته است، نظام سرمایه‌داری شکل‌گرفته در ایران معاصر هم شباهتی به سرمایه‌داری اصیل اروپایی نداشت. در نتیجه، به عقیدۀ اشرف، ایران در طول تاریخ خود تا دورۀ معاصر با مشکل تحول و دگرگونی به سمت فئودالیسم و سرمایه‌داری واقعی مواجه بوده است.

 

موانع تاریخی توسعۀه ایران در جامعهشناسی تاریخی اشرف

مسئلۀ اساسی مطرح در جامعه‌شناسی تاریخی اشرف تبیین موانع و محدودیت‌های تاریخی فراروی شکل‌گیری طبقات اجتماعی و مقدمات و پیش‌شرط‌های تحقق سرمایه‌داری در تاریخ ایران است. اگر الگوی‌های متفاوت مطرح در عرصۀ توسعه را لحاظ کنیم، می توان اشرف را یکی از نمایندگان گفتمان قائل به اصالت الگوی توسعۀ دموکراتیک و سرمایه‌‌داری بر اساس نقش‌آفرینی طبقۀ متوسط شهری یا بورژوازی دانست.[44] اشرف برای توضیح چنین مسئله‌ای ابتدا در صدد نشان دادن موانع فراروی شکل‌گیری نظام طبقاتی فئودالی به منزلۀ مبنا و پیش‌شرط سرمایه‌داری در تاریخ ایران برآمده و بعد از آن، به توضیح و تبیین موانع شکل‌گیری طبقۀ متوسط شهری یا بورژوازی در تاریخ ایران پرداخته است.

دیدگاه‌های اشرف دربارۀ مسئلۀ موانع تاریخی توسعۀ ایران به صورت عام و موانع شکل‌گیری نظام طبقاتی و سرمایه‌داری به صورت خاص در چندین سطح تحلیلی به‌هم‌پیوسته قابل توضیح است. در سطح نخست، که مربوط به ساختار و نظام اجتماعی ایران است، ”شیوۀ تولید عشایری و سلطۀ سیاسی و نظامی عشایر بر جامعۀ شهری و روستایی،“ پیوستگی‌های اجتماعات روستایی و شهری در شکل وحدت کشاورزی و صنایع دستی و پیشه‌وری و تفاوت اصناف شهری ایران با ”گیلدهای غربی “ بنیادی‌ترین موانع تاریخی تحقق فئودالیسم و در نتیجه رشد ”سرمایه‌داری ملی“ مطرح شده‌اند.[45] اشرف با استفاده از نظریۀ نظام آسیایی مارکس، که معطوف به توضیح ابعاد پیوستگی شهر و روستا و وحدت صنایع دستی پیشه‌وری و اقتصاد کشاورزی در جوامع آسیایی است، معتقد است که نظام اجتماعی و اقتصادی رایج در شهر و روستاهای ایران برخلاف فئودالیسم اروپایی، به جای توسعۀ تقسیم کار اجتماعی و تفکیک تولید و تمایز و تضاد اقتصاد کشاورزی و پیشه‌وری، به سمت پیوستگی و وحدت اجتماعی و اقتصادی و در نتیجه، عدم رشد تقسیم کار اجتماعی پیش رفته است. همچنان که رواج ”شیوۀ تولید عشایری “ به لحاظ اقتصادی منجر به ایجاد موانع جدی در مقابل رشد شیوه‌های تولید فئودالی و سرمایه‌داری و تقسیم کار در عرصه‌های اقتصادی شده و مانع رشد سرمایه‌داری در جامعۀ شهری شده است.[46]

در سطح دوم تحلیل‌های اشرف می‌توان عرصۀ ساختار و ماهیت نظامات سیاسی حاکم در تاریخ ایران را عنوان کرد که دیگر مانع اساسی در مقابل امکان‌های تحقق فئودالیسم و سرمایه‌داری بوده است. استبداد آسیایی، پاتریمونیالیسم، شبه‌فئودالیسم شرقی و ملوک‌الطوایفی از گونه‌های نظام‌های سیاسی است که اشرف در تاریخ ایران از آنها بحث کرده است. این نوع نظام‌های سیاسیِ همسان از حیث ماهیت و ساختار، به علت ویژگی‌های فردی و خودکامه و تمامیت‌خواهشان در عرصۀ سیاسی، از موانع جدی شکل‌گیری نظام‌‌های فئودالی و سرمایه‌داری در تاریخ ایران بوده‌اند. عدم شکل‌گیری اشرافیت موروثی و نظام طبقاتی فئودالی و سرمایه‌داری، عدم پیدایش اصناف مستقل در بازارهای شهری، محدودیت‏های قضایی و نبود نهادهای حقوقی مستقل در سطح جامعه، برابری همگانی و بی‏قدرتی عمومی در مقابل نظام سیاسی حاکم از پیامدهای حاکم بودن ”نظام آسیایی“ و ”نظام شه‌پدری“ در تاریخ ایران بوده است.[47] به نظر اشرف، جامعۀ ایرانی به لحاظ سیاسی میان شرایط دوگانۀ اقتدار و سلطۀ‏ حكومت مركزی و نظام خودكامۀ آسیایی و پاتریموینال از یك ‏سو و سلطۀ نظام ملوك‏الطوایفی و خان‌خانی با نظام شه‌پدری پراكنده از دیگر سو نوسان می‏كرده است. هنگام تسلط حكومت‌های مقتدر مركزی قدرت ملوك‏الطوایف تا حدی محدود می‏شد و هنگامی كه ملوك‏الطوایف و قدرت‌های محلی در برابر قدرت مركزی قد علم می‏كردند، اساس تولیدات كشاورزی و صنعتی و مبادلات بازرگانی به مخاطره می‏افتاد و سبب ضعف مادی و مالی بازاریان می‏شد.[48] به عقیدۀ اشرف، هر چند در طول تاریخ ایران با تسلط حكومت‌های مقتدر مركزی امنیت لازم برای رونق كشاورزی، مبادلۀ تجاری، رشد صنعت و گسترش شهرها حاصل می‏شد، اما این روند همراه با سلطۀ دستگاه دیوانی بر بخش کشاورزی و اصناف و بازرگانان شده و موجب شکل‌گیری و استمرار نظام ”زمین‌داری بوروکراتیک“ و ”سرمایه‌داری دولتی“ می‌شد؛ وضعیتی که در نهایت مانع ”تکامل شبه‌بورژوازی“ بود. شرایطی که تا دورۀ قاجار در تاریخ ایران استمرار داشت و با تسلیم دولت استبدادی به حاکمیت استعمار خارجی دامنه‌های آن گسترده‌تر نیز شد. به زعم اشرف، تا دورۀ مشروطه، سرمایه‏داری نوین، كه متضمن پیدایش طبقه‏ای متنفذ و مقتدر از تجار و كارگزاران صنایع جدید است، در تاریخ ایران با موانع اساسی روبه‌رو بوده است.

شکل 1. مدل تحلیلی اشرف برای بررسی موانع تاریخی توسعۀ ایران.

شکل 1. مدل تحلیلی اشرف برای بررسی موانع تاریخی توسعۀ ایران.

اشرف با آگاهی از نظریات الگوهای توسعه-چون گذار دموکراتیک با انقلاب طبقاتی بورژوازی، گذار از طریق انقلاب و اصلاحات از بالا در حکومت‌های فاشیستی و گذار از پایین با انقلابات دهقانی-هدف خود را مطالعۀ کیفیت و سازوکارهای گذار تاریخی جامعۀ ایرانی، از ساختارها و نهادهای پیشامدرن به مدرن، قرار داده است.[49] مسئلۀ محوری اشرف در پرداختن به تاریخ طولانی ایران همواره بررسی ”موانع تاریخی رشد سرمایه‌داری و شکوفایی جامعۀ مدنی و مالاً پیدایش مردم‌سالاری بورژوایی“ بوده است.[50] مطلوب و غایت تاریخی مورد انتظار اشرف در مسیر گذار تاریخی ایران رسیدن به ”دوران سرمایه‌داری شهری-صنعتی“ و ”مردم‌سالاری یا دموکراسی بورژوایی“ است. پدیده‌ای که به زعم اشرف مقدماتش در جریان انقلاب مشروطه تجربه شد، اما ناکام ماند. اشرف در نوعی ارزیابی کلی، علل این ناکامی را ناشی از دو مجموعه عوامل به‌هم‌پیوستۀ داخلی و خارجی می‌داند که دامنه‌های آن در دورۀ معاصر ایران را از رسیدن به ”سرمایه‌داری ملی“ بازداشته است. استبداد سیاسی و شیوۀ تولید ”نیمه‌‌فئودالی و شبه‌آسیایی“ مبتنی بر وحدت شهر روستا و جماعت‌های ایلی در ساختار درونی جامعۀ ایران به منزلۀ امر داخلی و تاریخی و ”استعمار خارجی“ مبتنی بر ”نیروهای استعمارگر غربی و اقتصاد نوپای غربی “ به منزلۀ عامل بیرونی ”مانع رشد سرمایه‌داری جدید و صنعتی و تحقق رسالت تاریخی سرمایه‌داری ملی در کشور ما گردید.“ اشرف مطابق روش مبتنی بر نمونه‌های آرمانی وبر با طرح سه نوع سرمایه‌داری در اشکال ”سرمایه‌داری ملی،“ ”سرمایه‌داری غربی“ و ”سرمایه‌داری وابسته“ معتقد است که جامعۀ ایرانی فقط از طریق ”سرمایه‌داری ملی“ مبتنی بر نقش‌آفرینی طبقۀ تجار و بازرگانان و بازاریان می‌‌تواند به مرحلۀ توسعه دست پیدا کند.[51]

نتیجه

با عنایت به مجموعۀ نوشتارها و تحلیل‌های احمد اشرف دربارۀ تاریخ ایران می‌توان نوعی سیر و منحنی فکری و اندیشه‌ای را در دیدگاه او نسبت به تاریخ ایران بر اساس توضیح مسئلۀ موانع تاریخی توسعۀ ایران نشان داد. پژوهش‌های اشرف در دهه‌های 1340 و 1350 شمسی تحت تأثیر وضعیت عمومی حاکم بر تحلیل‌های جامعه‌شناختی در این دوره عموماً مبتنی بر رویکردهای تحلیلی ساختاری و ساختارگرایانه است و در ضمن گونه‌ای گرایش‌های تحلیلی مبتنی بر جنبه‌های تکامل‌گرایی و اروپامحوری هم در آنها دیده می‌شود، اما نه به شدت و حدت دیدگاه‌ها و تحلیل‌های حاکم بر آثار طیف‌های مختلف مارکسیست. بعد از انقلاب فرهنگی و مذهبی سال 1357 و تحت تأثیر این رویداد عظیم در تاریخ ایران، تألیفات و تحلیل‌های اشرف طی دهه‌های 1360 و 1370 و بعد از آن به سمت تاریخ اجتماعی ایران و تحلیل‌های مبتنی بر رویکرد فرهنگی و اندیشه‌ای به تاریخ ایران بر اساس موضوعاتی چون دموکراسی، جامعۀ مدنی و مسائل هویتی سوق یافته است. در هر دو مقطع تاریخی مذکور، مسئلۀ اساسی پیش روی اشرف تبیین موانع تاریخی توسعۀ ایران بوده است. با این تفاوت که در مرحلۀ نخست با رویکردی ساختارگرایانه در صدد توضیح موانع اقتصادی و سیاسی تحقق نظام سرمایه‌داری از نوع بورژوازی بر اساس سلطۀ نظام آسیایی و پاتریمونیال و ضعف نظام طبقاتی با محوریت طبقۀ متوسط شهری در تاریخ ایران است، در حالی که در مقطع بعد از انقلاب رویکردش اجتماعی و فرهنگی است و به وجه دیگری از مسئلۀ موانع تحقق توسعه از نوع سرمایه‌داری را در شکل موانع تحقق دموکراسی و جامعۀ مدنی و نظام حزبی در تاریخ ایران توجه کرده است. دغدغۀ اشرف تلاش برای تبیین موانع و امکان‌های فرا روی تحقق توسعۀ سرمایه‌داری و همۀ وجوه اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی متعلق بدان در ایران معاصر است، به قسمی که کل تاریخ 25 قرنی ایران را بر اساس همین مسئلۀ معاصر از منظر جامعه‌شناختی بازخوانی کرده است.

[1]صورت دیگری از این مقاله پیش از این منتشر شده است. بنگرید به ناصر صدقی، ”رویکرد جامعه‌شناختی احمد اشرف به تاریخ ایران از خلال مسئلۀ توسعه نیافتگی،“ مطالعات میان‌رشته‌ای در علوم  انسانی، دورۀ ۱۰، پیاپی ۳۹ (تابستان ۱۳۹۷)، ۵۷-۷۷.

[2]ا. م. دیاکونوف، تاریخ ماد، ترجمۀ کریم کشاورز (تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1345)، 97، 98، 103 و 104؛ ای. پ. پطروشفسکی، کشاورزی و مناسبات ارضی در ایران عهد مغول، ترجمۀ کریم کشاورز (تهران: مؤسسۀ مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران، 1344)، جلد 2، 10، 11، 60، 62، 85، 86، 168؛ ک. ز. اشرافیان و م. ر. آرنوا، دولت نادرشاه افشار، ترجمۀ حمید امین، (چاپ 2؛ تهران: انتشارات شبگیر، 1356)، 129-131؛ ن. و. پیگولوسکایا، آ. ی. یاکوبوسکی و ا. پ. پطروشفسکی، تاریخ ایران از دوران باستان تا پایان سدۀ هجدهم میلادی، ترجمۀ کریم کشاورز (تهران: انتشارات پیام، 1353)، 249؛ فرهاد نعمانی، تکامل فئودالیسم در ایران (تهران: خوارزمی، 1358)، 248، 251 و 289.

[3]محمدعلی همایون کاتوزیان، اقتصاد سیاسی ایران: از مشروطیت تا پایان سلسلۀ پهلوی، ترجمۀ محمدرضا نفیسی و کامبیز عزیزی (چاپ 15؛ تهران: نشر مرکز، 1388)، 1-40؛ محمدعلی همایون کاتوزیان، تضاد دولت و ملت: نظریۀ تاریخ و سیاست در ایران، ترجمۀ مرتضی طیب (چاپ ؛ تهران، نشر نی، 1380)، 1-30؛ محمدعلی همایون کاتوزیان، دولت و جامعه در ایران: انقراض قاجاریه و استقرار پهلوی، ترجمۀ حسن افشار (چاپ 2؛ تهران: نشر مرکز، 1380)، 1-20؛ محمدعلی همایون کاتوزیان، نه مقاله دربارۀ جامعه‌شناسی تاریخی ایران: نفت و توسعۀ اقتصادی، ترجمۀ علیرضا طیب (تهران: نشر مرکز، 1377)، 65، 66 و 73؛ احمد سیف، استبداد، مسئلۀ مالکیت و انباشت سرمایه در ایران (تهران: نشر رسانش، 1380)، 141 و 142؛ کاظم علمداری، چرا غرب پیش رفت و ایران عقب ماند؟ (تهران: انتشارات توسعه، 1379)، 68، 69، 71 و 72.

[4]عباس ولي، ايران پيش ازسرمايهداري، ترجمۀ حسن شمس آوري (تهران: نشرمركز،1380)، 74-82.

[5]حسین دبیریان تهران و مریم مقیمی، ”بازنمایی مدرنیته و تاریخ بومی در نگاه اشرف و کاتوزیان،“ فصلنامۀ مطالعات فرهنگی و ارتباطات، شمارۀ 38 ( بهار 1394)، 230-237.

[6]‌‌سی‌و‌هفتمین نشست گروه جامعه‌شناسی تاریخی-که نخستین نشست از سلسله نشست‌های تاریخ نظریه‌ای/‌مفهومی و جامعه‌شناسی تاریخی ایران نیز بود-در روز شنبه 15 اردیبهشت‌ماه 1397 با حضور حمید عبداللهیان، داریوش رحمانیان، حمید احمدی، سهیلا ترابی فارسانی و مصطفی عبدی در سالن شریعتی دانشکدۀ علوم اجتماعی دانشگاه تهران برگزار شد. در این نشست که با همکاری و مشارکت مجلۀ مردمنامه، انجمن ایرانی تاریخ، انجمن علوم سیاسی، خانۀ اندیشمندان علوم انسانی و مؤسسۀ نگارستان اندیشه برگزار شد به آثار و فعالیت‌های احمد اشرف پرداخته شد.

[7]اشرف ساختمان اجتماعی را معادل با social structure به کار برده است؛ اصطلاحی که امروزه به ساختار اجتماعی ترجمه می‌شود. او ساخت اجتماعی را واحد تحلیل جامعه‌شناسی تاریخی در عرصۀ ادوار تاریخی دانسته و چنین تعریف می‌‌کند: ”ساخت اجتماعی مثل ساختمان یک خانه یا یک پل و یا ساختمان بدن موجود جاندار، دارای اجزائی است. یعنی از ترکیب تکه‌هایی شکل گرفته است. این تکه‌ها و اجزا شامل نهادها و گروه‌های اجتماعی و قواعد و دستور‌العمل‌های رفتار آدمی و ارزش‌ها و اعتقادات فرهنگی است. بنابراین، نهادهای اقتصادی و سیاسی و مذهبی و آداب و رسوم و سنن و قواعد رفتار گروه‌ها و طبقات اجتماعی و ارزش‌ها و اعتقادات و آرمان‌های مردم یک جامعه جملگی اجزای ساخت اجتماعی آن جامعه را تشکیل می‌دهند. “ بنگرید به احمد اشرف، ”مفهوم‌ها و مکتب‌ها: فونکسیونالیسم،“ نامۀ علوم اجتماعی، شمارۀ 1 (1347)، 9-34، نقل از 26.

[8]‌احمد اشرف، ”نظام فئودالی یا نظام آسیایی،“ جهان نو، دورۀ 22، شمارۀ 5 و 7 (1346)، 13-23 و 157-163، نقل از 13؛ احمد اشراف، موانع تاریخی رشد سرمایهداری در ایران دورۀ قاجاریه (تهران: نشر زمینه، 1359)، 8.

[9]‌اشرف، ”نظام فئودالی یا نظام آسیایی،“ 13 و 14.

[10]پطروشفسکی، کشاورزی و مناسبات ارضی، جلد1، 13-14؛ دیاکونوف، تاریخ ماد، 97-98 و 103-104؛ نعمانی، تکامل فئودالیسم در ایران، 149-151.

[11]احمد اشرف، ”نقد کتاب تاریخ ایران از از دوران باستان تا سدۀ هجده، تألیف ن. و. پیگولوسکایا و آ. یو. یاکوبسکی و ای. پ. پطروشفسکی،“ نامۀ علوم اجتماعی، شمارۀ 1 (1347)، 181-182.

[12]اشرف، ”نظام فئودالی یا نظام آسیایی،“ 14.

[13]احمد اشرف، ”ماکس وبر و علوم اجتماعی: در روش‌شناسی ماکس وبر،“ سخن، شمارۀ 6-7 (1346)، 603.

[14]اشرف، ”ماکس وبر و علوم اجتماعی،“ 599-604.

[15]یکی از اصول اساسی روش‌شناسی ماکس وبر طرح نمونه‌های انتزاعی و استفاده از آنها در مطالعات تاریخی و جامعه‌شناختی تطبیقی است. اصطلاح مذکور در روش‌شناسی وبر واژه‌ای اساسی است و به تبدیل برخی عناصر واقعیت به مفهومی دقیق و منطقی اشاره دارد. واژه Ideal در اصطلاح Ideal Type هیچ ارتباطی با قضاوت ارزشی و معنای آرمانی ندارد، بلکه به نظر وبر، نمونۀ انتزاعی در بررسی پدیده‌های تاریخی دارای ویژگی ‌های معقول و منطقی و فارغ از ارزش‌داوری بوده و حاصل استفاده از دو روش مفاهمه و تبیین علّی در بررسی پدیده‌های تاریخی است. نمونه‌های انتزاعی در مقام مفاهیم عام، ابزارهایی هستند که وبر به کمک آنها موارد و منابع توصیفی تاریخ جهان را برای تحلیل منطقی آماده می‌کند و متناسب با ویژگی و گسترۀ پدیده‌های تاریخی، از نظر دامنه و سطح تجرید متفاوت‌اند. به عقیدۀ وبر، استفاده از مفاهیم و الگوی‌های نظری تعریف‌شده-که نمونه‌های انتزاعی از مصادیق آن است-برای فهم و شناخت تاریخی دقیق ضروری است. بنگرید به ماکس وبر، روششناسی علوم اجتماعی، ترجمۀ حسن چاوشیان (تهران: نشر مرکز، 1382)، 143-144 و 152-153.

[16]‌اشرف، ”ماکس وبر و علوم اجتماعی: در روش‌شناسی ماکس وبر،“ 603 و 604.

[17]‌احمد اشرف، ”جامعه‌شناسی سیاسی ماکس وبر،“ سخن، شمارۀ 10 (دی 1346)، 1012.

[18]‌اشرف، ”ماکس وبر و علوم اجتماعی: در روش‌شناسی ماکس وبر،“ 599 و 604.

[19]اشرف اصطلاح ”عمل اجتماعی“ را معادل social action آورده است، عبارتی که ترجمۀ آن امروزه به کنش اجتماعی مشهور است. پدیده‌ای با دو وجه رفتاری (عینی) و معنایی (ذهنی) که در روش تیپ‌های ایدئال وبر دقیقاً معطوف به شناخت ابعاد آن است.

[20]احمد اشرف، ”ماکس وبر و علوم اجتماعی: جامعه‌شناسی عمومی ماکس وبر،“ سخن ، شمارۀ 8 (آبان 1346)، 804-805.

[21]اشرف، ”ماکس وبر و علوم اجتماعی: در روش‌شناسی ماکس وبر،“ 603 و 604.

[22]اشرف، ”ماکس وبر و علوم اجتماعی: در روش‌شناسی ماکس وبر،“ 604 و 605؛ اشرف، ”نظام فئودالی یا نظام آسیایی،“ 163.

[23]اشرف، ”مفهوم‌ها و مکتب‌ها: فونکسیونالیسم،“ 32 و 33.

[24]اشرف، ”مفهوم‌ها و مکتب‌ها: فونکسیونالیسم،“ 34.

[25]اشرف، ”جامعه‌شناسی سیاسی ماکس وبر،“ 1009؛ احمد اشرف، ”شهرنشینی از دیدگاه جامعه‌شناسی تاریخی،“ آرش، شمارۀ 25 (مرداد1360)، 94.

[26]احمد اشرف، ”ویژگی‌های تاریخی شهرنشینی در ایران دورۀ اسلامی،“ نامۀ علوم اجتماعی، شمارۀ 4 (1353)، 10-11 و 41-42؛ اشراف، موانع تاریخی رشد سرمایهداری در ایران دورۀ قاجاریه، 34-38 و 128-129؛ اشرف، ”شهرنشینی از دیدگاه جامعه‌شناسی تاریخی،“ 99-103.

[27]ولي، ايران پيش ازسرمايهداري، 75.

[28]E. Breisach, Historiography (Chicago: University of Chicago Press, 1983), 348-349.

[29]S.M. Miller, Max Weber (New York: Tomas Crowell Company, 1963), 7-8.

[30]اشرف، ”نقد کتاب تاریخ ایران،“ 183؛ اشرف، ”نظام فئودالی یا نظام آسیایی،“ 15.

[31]اشرف، ”نظام فئودالی یا نظام آسیایی،“ 15 و 22.

[32]اشراف، موانع تاریخی رشد سرمایهداری در ایران دورۀ قاجاریه، 34-38؛ اشرف، ”ویژگی‌های تاریخی شهرنشینی در ایران دورۀ اسلامی،“ 10، 11، 25، 28، 41 و 46؛ اشرف، ”شهرنشینی از دیدگاه جامعه‌شناسی تاریخی،“ 99-103؛ احمد اشرف، ”نظام صنفی، جامعۀ مدنی و دموکراسی در ایران،“ گفتگو، شمارۀ 14 (1375)، 25 و 26.

[33]اشرف، ”نظام فئودالی یا نظام آسیایی،“ 160.

[34]اشرف، ”نقد کتاب تاریخ ایران،“ 188.

[35]اشرف، ”نظام فئودالی یا نظام آسیایی،“ 163.

[36]اشرف، ”نظام فئودالی یا نظام آسیایی،“ 14.

[37]اشرف، ”نظام فئودالی یا نظام آسیایی،“ 19.

[38]اشرف، ”نظام فئودالی یا نظام آسیایی،“ 21.

[39]احمد اشرف، ”نگرشی در تحول شالوده‌های نظام طبقاتی از دورۀ ساسانی به دورۀ اسلامی،“ آرش، شمارۀ 24 (1360)، 85-86.

[40]اشرف، ”نقد کتاب تاریخ ایران،“ 189.

[41]اشرف، ”نظام فئودالی یا نظام آسیایی،“ 157 و 159.

[42]اشرف، ”ویژگی‌های تاریخی شهرنشینی در ایران دورۀ اسلامی،“ 10 و 11.

[43]اشرف، ”نظام فئودالی یا نظام آسیایی،“ 159؛ اشرف، ”جامعه‌شناسی سیاسی ماکس وبر،“ 1016 و 1017.

[44]برینگتن مور در اثر ارزشمند خود با عنوان ریشههای اجتماعی دیکتاتوری و دموکراسی بر اساس تجربیات تاریخی مربوط به توسعۀ کشورهای مختلف در عصر مدرن از چندین نوع الگوی نوسازی و توسعه بحث کرده است که عبارت‌اند از 1. راه نوسازی دموکراتیک و سرمایه‌داری مبتنی بر انقلاب بورژوازی بر اساس تجربیات کشورهایی چون فرانسه و انگلستان، 2. راه نوسازی فاشیستی مبتنی بر انقلاب از بالا بر اساس تجربیات کشورهایی چون آلمان و ژاپن، 3. راه نوسازی کمونیستی مبتنی بر انقلاب دهقانی بر اساس تجربیات کشورهایی چون شوروی و چین. بنگرید به برینگتن مور، ریشههای اجتماعی دیکتاتوری و دموکراسی، ترجمۀ حسین بشیریه (تهران: مرکز نشر دانشگاهی، 1369)، 7-40.

[45]اشراف، موانع تاریخی رشد سرمایهداری در ایران دورۀ قاجاریه، 33-38؛ اشرف، ”ویژگی‌های تاریخی شهرنشینی در ایران دورۀ اسلامی،“ 35، 38، 41 و 46؛ اشرف، ”نظام صنفی، جامعۀ مدنی و دموکراسی در ایران،“ 25-26.

[46]اشراف، موانع تاریخی رشد سرمایهداری در ایران دورۀ قاجاریه، 35-38 اشرف، ”ویژگی‌های تاریخی شهرنشینی در ایران دورۀ اسلامی،“ 41، 42، 44 و 46.

[47]اشرف، ”ویژگی‌های تاریخی شهرنشینی در ایران دورۀ اسلامی،“ 10، 11، 35 و 38.

[48]اشراف، موانع تاریخی رشد سرمایهداری در ایران دورۀ قاجاریه، 128 و 129.

[49]اشراف، موانع تاریخی رشد سرمایهداری در ایران دورۀ قاجاریه، 8.

[50]اشرف، ”نظام صنفی، جامعۀ مدنی و دموکراسی در ایران،“ 17.

[51]اشراف، موانع تاریخی رشد سرمایهداری در ایران دورۀ قاجاریه، 8-10.

جستاری در باب نهادشناسی ادبیات در افغانستان

ولی پرخاش احمدی ahmadi@berkeley.edu>  Wali Ahmadi> دانش‌آموختۀ ادبیات فارسی دانشگاه کابل و دکتری ادبیات تطبیقی دانشگاه کالیفرنیا در لوس‌آنجلس و دانشیار ادبیات فارسی و پژوهش‌های فرهنگی در بخش مطالعات خاورمیانۀ دانشگاه کالیفرنیا در برکلی است. افزون بر مقالات متعددی که به انگلیسی و فارسی  در نشریه‌های معتبر منتشر کرده است Modern Persian Literature in Afghanistan: Anomalous Visions of History and Form را نگاشته و کتابConverging Zones: Persian Literary Tradition and the Writing of History  را ویراسته است. از ۱۹۹۵ تا ۲۰۰۴، مدیر و سردبیر مجلۀ نقد و آرمان: در گسترۀ فرهنگ و علوم اجتماعی بوده است.

پیشکش به احمد کریمی حکاک

 که در سایه‌روشن درک و دریافت گوهر سیال ادبیات فانوسی تابناک فرا راهم نهاد.

در چند دهۀ اخیر، نظریه‌پردازان عرصۀ ادبیات‌شناسی و مطالعات فرهنگی نهادشناسی ادبیات و معاییر پژوهش‌های ادبی را همچون مقوله‌ای باارزش و پُربار نگریسته‌اند و فعالیت‌های شایسته‌ای برای تعریف و تبیین آن صورت داده‌اند. دانشورانی که به مقولۀ نهادشناسی ادبیات پرداخته‌اند، فرایند آفرینش و گسترش و، سرانجام، پذیرش ادبی را پدیده‌ای پیچیده می‌پندارند که نه به گونه‌ای مجرد، بل در آمیزش ژرف و گسترده با سپهرهای دیگر حیات جمعی مردمان هویدا می‌شود، از این سپهرها مایه می‌گیرد، و از درهم‌تنیدگی با آنها رنگ می‌پذیرد یا رنگ می‌بازد. به سخن دیگر، ”ادبیّت“ آثار ادبی همواره مدیون آمیزش و پیوند با عرصه‌های دیگر فرهنگ در زمینۀ تاریخی-اجتماعی بوده است. هرچند پیمانه و گسترۀ این آمیختگی و پیوستگی به سادگی قابل رؤیت نتواند بود، زیرا که رابطۀ ژرف ادبیات با پدیده‌های دیگر در سپهر فرهنگ و بازتاب دو سویۀ این رابطه به ندرت رابطه‌ای بسامان و مستقیم بوده است.

در برهۀ زمانی کنونی، خلاقیت فطری در هماهنگی با مبادی جمال‌شناسی و همراه با مایه‌های شور و عاطفه و ذوق و خیال و بهره‌وری از زبان و توانش‌های زبانی، سنگ بنای هرگونه کارکرد آفرینشگرانۀ ادبی تلقی می‌شود. امروزه باور همگانی چنین است که خلاقیت و آفرینش ادبی و هنری همزاد آدمی بوده است و پیشینۀ آن به آغاز حضور انسان در جهان برمی‌گردد. آنچه از نظر دور مانده این است که هرچند پرداخت ادبی همزاد انسان بوده، از پیدایش پدیده‌ای با نام ”ادبیات“ به منزلۀ نهاد یا دستگاهی فرازمانی زمانی بسیار نمی‌گذرد و مفهومی به نام ”ادبیات“ پیشینه‌ای چندان دراز ندارد؛ نهادی و مفهومی که همواره و همیشه  بهنجار و بسامان بوده و توانسته باشد حدود و ثغوری برای خلاقیت آگاهانۀ انسانی در قالب آثار منظوم و منثور ترسیم کند، مرزی برای درک و دریافت سرشت زیباشناختی نهفته در یک اثر بتراشد، چندی و چونی محتوا و مضمون یک نبشته را در ترازوی سنجش نقادانه‌ای که خود آن را ایجاد کرده است سبک‌سنگین کند، معاییری برای انسجام قالب و شکل یک اثر پیش نهد، با استناد بر آثار پیشینیان و گزاره‌هایی از تاریخ ادبیات و تکیه بر ملاک‌های تحقیق و تدقیق علمی به تصحیح و تنقیح و تحشیه و ویرایش و پالایش گزینه‌ای از کتب کهن بپردازد، و افزون بر همه، چارچوبی وسیع در قالب مراکز علمی رسمی ادب‌پژوهی (فرهنگستان‌ها، انجمن‌های ادبی، دانشکده‌های ادبیات)  برای ارزش‌گذاریِ همه‌پذیر فرایند آفرینش آثار ادبی ایجاد کند.[1] با این وصف، اما، نهاد ادبی به منزلۀ دستگاهی جاافتاده و نیرومند و ساختاری پذیرفته‌شده و معین هیچ‌گاه به گونۀ آشکار و آگاهانه درهم‌تنیدگی بنیادین خود را با انگیزه‌های کرانمند فرا‌ادبی پذیرا نمی‌شود که در سامان بخشیدن  به مفهوم امروزین ادبیات و تعریف هویت  آن سهم دارد. از همین رو، نباید انتظار داشت که این نهاد بتواند از منظر انتقادی به چند و چون نهادینه شدن خود توجه کند. برخلاف، دستگاه نهادینه‌شدۀ ادبیات ساختمان مصنوع خود را رنگی از پایندگی و جاودانگی و صلابت و عظمت فرا‌زمانی می‌زند و دیدگاه یا دیدگاه‌هایی را که با این‌گونه پندار موافق نباشد گزافه می‌خواند و به حاشیه می‌راند.

نبشته‌ای که در پی می‌آید بر آن است تا به گونه‌ای فشرده به کارکردهای یک تن از ادیبانی توجه کند که نقشی بسزا در پیدایش و گسترش نهادی در افغانستان داشته است که دیدگاه امروزینه دربارۀ ادبیات را در چند دهۀ آغازین سدۀ چهاردهم هجری خورشیدی رقم زده است. ناگفته پیداست که پرداخته‌های شعر و نثر فارسی دری در افغانستان پیشینه‌ای هزارساله دارد. با این همه، ادبیات فارسی به منزلۀ نهاد اجتماعی و فرهنگی جدید حضوری بیشتر از صد سال در این سرزمین نداشته است. پاره‌ای از آنچه در مقالت کنونی بدان پرداخته شده، محصول گفت‌وگو و مباحثات نگارنده با آریا فانی بوده است. رسالۀ دکتری محقق نکته‌یاب و سنجشگر آریا فانی در دانشگاه کالیفرنیا در برکلی‌ بی‌گمان مفصل‌ترین، ناب‌ترین و دقیق‌ترین پژوهشی است که در زمینۀ نهادشناسی ادبی و تاریخ تطور این فرایند در پهنای فرهنگی زبان فارسی تاکنون به رشتۀ تحریر درآمده است. بایسته خواهد بود که رسالۀ راهگشای برگفته هرچه زودتر اقبال چاپ یابد.[2]

دو دهۀ پسین سدۀ سیزدهم هجری خورشیدی (دهه‌های آغازین قرن بیستم میلادی) آبستن تحول و تغییر ژرفی در ساختار سیاسی و اجتماعی افغانستان بود. عرصۀ فرهنگ نیز از روند این تحول دور نماند. شعر و نثر فارسی که در قرن پرتلاطم قبلی و همزمان با فروریختن شیرازه‌های قدرت مرکزی سیاسی و استحکام اجتماعی دستخوش نابسامانی و انحطاط و انقراض شده بود، با انتشار جریدۀ سراج الاخبار فضایی برای نمو دوباره یافت و جریان‌های نیرومند نوینی پدید آمدند.[3] در برگ‌های این دوهفته نامه بود که نثر جدید فارسی، در تقابل با نثر منشیانۀ قبلی که کم‌و‌بیش دربار از آن حمایت می‌کرد، به مرحلۀ جدیدی گام نهاد. همچنین، شعر فارسی افغانستان که هنوز به گونه‌ای فراگیر دنباله‌رو راه و رسم سبک هندی بود دچار تغییر شد و به درنوردیدن راه‌هایی تازه و کمتر کوبیده‌شده روی آورد.[4]

محمود طرزی در مقالات متعددی که در زمینۀ ادبیات در سراج الاخبار قلم زد، راهکار نوینی را در عرصۀ پرداخت ادبی فراراه نویسندگان و شاعران افغانستان نهاد و کوشید خوانش و نگرش دیگرگونه‌ای از تولید ادبی به دست دهد. محققان و پژوهشگران ادبیات در افغانستان طرزی را گشایندۀ راه و رسم جدیدی در شعر و نثر می‌شناسند و او را پدیدآورندۀ راستین ادبیات نوین این کشور می‌نامند.

در روزگاری که تأثیر سبک هندی، به ویژه سبک میرزاعبدالقادر بیدل، سایۀ عظیم خود را بر شعر فارسی افغانستان گسترده بود، در روزگاری که نثر فارسی در هاله‌ای از غموض و پیچیدگی در قالب سجع و قوافی نامأنوس و اسالیب نگارش کهن نگاشته می‌شد، در روزگاری که هنوز مجالس استقبالیه و بر پا کردن عُرس و چله‌نشینی دال بر فخامت و علوّ مقام ادبی بود، سراج الاخبار زمینه‌ساز طرحی جدید و شیوه و شگردی نوین در آفرینش شعر و نثر خلاقه شد. بشیر سخاورز در یکی از فراگیرترین پژوهش‌هایی که تاکنون دربارۀ طرزی نوشته شده است، چنین می‌آورد:

طرزی جدال بزرگی در مقابلش داشت و آن جدال با ادیبان منشی و شیوۀ نگارش آنها بود و ادبیاتی که می توان آن را ”هنر برای هنر“ تلقی کرد. طرزی با سماجت می‌خواست این ادبیات به‌دردنخور برای جامعه را به ادبیات ”هنر در خدمت مردم“ تبدیل کند. باید گفت که در آغاز در این راه موفقیت چشمگیری نداشت، چون ادبیات منشیان از ادبیات فاخر-و گویا طرازی برتر-نمایندگی می‌کرد و طرزی می‌خواست آن را به ادبیاتی ساده که هر دانشجو بتواند به درک آن موفق شود مبدل سازد. یعنی مردی آمده بود تا برج عاج سخن را از ریشه برکند. [مخالفان] طرزی این تمایل به ساده‌نویسی را حمل بر عدم دانش او از زبان فارسی می‌کردند، زیرا او تمام ایام جوانی خود را در ترکیه گذرانده و از گسترۀ زبان فارسی دور [مانده] بود. طرزی این حقیقت را انکار نمی‌کرد، اما در عین حال می‌دانست که این دوری از سیطرۀ جزم و دستوری زبان مندرس اما فاخر ادبی به سود ادبیات افغانستان است و راه نوینی برای آن معرفی می‌کند، راهی که ادیب را از برج عاج بیرون می‌برد و به میدانش می‌کشد تا در محضر عام پیامش را به مردمش و نه به یک عدۀ معدود نخبه برساند. او به طرفداران برج عاج سخن می‌گفت که پینه‌های نوینی بر لباس فاخر، اما مندرس، قدیم‌اند.[5]

در پرتو تأثیرگذاری آرای طرزی بر فرهنگیان روزگارش، شاعران جوانی همچون عبدالهادی داوی (پریشان) و عبدالرحمن لودین (کبریت) سروده‌هایی با پیام اجتماعی و سیاسی می‌نوشتند، شاعرانی که از پیشروان کاروانی بودند که می‌توان آن را ”شعر متعهد“ آن دورۀ مشخص خواند.  سراج الاخبار در انتشار این سروده‌ها تلاش می‌ورزید. این اشعار نجوای احساس جوانانی بود که از فضای بسته و تنگی که از دیرباز در کشور حاکم بود، گلایه می‌ورزیدند و راهکردهای نوینی را برای جامعۀ خویش می‌جستند. ”پریشان“ در مخمّس معروفی که گویا خطاب به پادشاه، سراج المله والدین امیر حبیب‌الله (ح. ۱۲۸۰-‌۱۲۹۸ش) است، چنین نوشت:

در وطن گر معرفت بسیار می‌شد، بد نبود

چارۀ این ملّت بیمار می‌شد، بد نبود

این شب غفلت که تارومار می‌شد، بد نبود

چشم پُرخوابت اگر بیدار می‌شد، بد نبود

کلۀ مستت اگر هشیار می‌شد، بد نبود

روز و شب چون لنگ و شل در آشیان بنشسته‌ای

یا دماغ و فکر را بیهوده بی‌جا خسته‌ای

دور از احباب رفته، با عدو پیوسته‌ای

بر امید کارهای دیگران دل بسته‌ای

گر تو را همّت مُمدّ کار می‌شد، بد نبود

نگاه تازه و بدیعی که طرزی دربارۀ ادبیات تبلیغ می‌کرد و بر پهنای کمّی و ژرفای کیفی آن می‌افزود، در سخن ”کبریت“ نیز به نیکویی باز می‌تابد، آنجا که شاعر به هم‌کسوتان خویش توصیه می‌کند که از مضامین مرسوم و قراردادی سنتی پرهیز کنند و سخن از ”علم و فن“ گویند و مقصود خود را به گونۀ ”سهل و حسن“ بیان دارند:

از علم و فن می‌گو سخن، در خانقاه و انجمن

بیهوده نگشایی دهن در وصف گلزار و چمن

وز علم و حکمت بحث‌ها، بنویس و برخوان برمَلا

کن مدح فن را دایما، مخروش از سرو و سمن

زیرا که در میدان بسی برده مضامین هر کسی

ننهاده جز خار و خسی از بهر شعر تو و من

پس چون سخن باشد چنین، بر فن قناعت می‌گزین

برخوان به بیدل آفرین، بگذار اشعار کهن

معنی اشعار جدید این است می‌باید شنید

کز هرچه مقصودت پدید آید بگو سهل و حسن

حتی شاعران کهن‌سرایی که تعبیرشان از شعر و مسئولیت شاعرانه قبلاً به نهایت محدود و کمرنگ می‌نمود، به ارزش‌های جدیدی که طرزی در شعر عنوان می‌کرد جداً توجه ‌ورزیدند و گاهی تا آنجا جلو می‌رفتند که سروده‌های پیشین خود را از پرویزن تنقید و تردید می‌گذراندند. عبدالعلی مستغنی (‌۱۲۵۲-‌۱۳۱۲ش) که از شاعران مطرح روزگار بود و در درک دقایق شعر کهن مایه‌ای بسیار داشت و دیگران به او به دیدۀ اکرام و احترام می‌نگریستند، در شعری که در سراج الاخبار از او منتشر شد، خواننده را به تلاش و تکاپو می‌طلبد و به آموختن ”علم و فن“ فرا می‌خواند. او صریحاً شعری را می‌نکوهد که هنوز در بند ”موی میانی“ و ”چاه ذقنی“ و ”خال و خط“ معشوق است. او چنین می‌سراید:

نی شعرسرا باش و نه ربط سخن ‌آموز

جهدی کن و از بهر وطن علم و فن آموز

نی موی میانی و نه چاه ذقنی گوی

علمی که به کار آیدت، ای جان من، آموز

چوگان ز تفنگی کن و گویی ز گلوله

نی زلف چو چوگان و نه گوی ذقن آموز

کاهل مشو و بی‌هنر از خانه‌نشینی

چون ریل پی علم و هنر تاختن آموز

دیدگاه طرزی دربارۀ ادبیات و مسئولیت شاعر و قلم‌زن امروزین، از جهت‌های گوناگون، با دیدگاه هم‌عصرانش در ایران، که انقلاب مشروطه را تازه تجربه کرده بود و بستر اجتماعی آفرینش ادبی در آن دیار با شرایط افغانستان همانندی داشت، به گونۀ شگرفی همخوانی دارد.[6] نقش طرزی در فرایند تجددخواهی در ادبیات افغانستان و تأکید روی مسئولیت اجتماعی شاعر تردیدناپذیر است. اما طرزی در پدیدآیی نهاد ادبیات و شکل دادن به سازه‌های بنیاد یا  دستگاهی فراگیر برای گنجایش و پذیرش نظام‌مند پرداخته‌های ادبی-در مفهومی که در آغاز این مقال بدان اشارت رفت-نقشی نه چندان تابناک داشته است؛ هر چند تلاش او را در این راستا نمی‌توان به هیچ‌وجهی نادیده گرفت.

چنان که گفته آمد، طرزی در آثار خویش بیشتر روی مضمون و محتوای ادبیات تأکید می‌ورزید و دغدغۀ بینش نظری‌اش دربارۀ ادبیات محتوامحور بود. طرزی می‌پنداشت که محتوای شعر جوهر اصلی آن را می‌سازد. سروده‌های خود طرزی با آنکه قالبی هموار و استوار دارند، نمونه‌های نیکویی از سادگی و بی‌پیرایگی شعر محتوامحور محسوب تواند شد:

وقت شعر و شاعری بگذشت و رفت

وقت سحر و ساحری بگذشت و رفت

وقت اقدام است و سعی و جدّ و جهد

غفلت و تن‌پروری بگذشت و رفت[7]

طرزی، اما، بدین باور بود که پیام نهفته در شعر لازمۀ هستی‌شناختی خلاقیت شاعرانه محسوب می‌شود. به پندار طرزی و هم‌رأیانش، سنت‌ها در روزگار جدید باید بازخوانی شوند و ادبیات، مثل هر پدیدۀ دیگری، به نقد و نگرش نقادانه بپردازد. از همین رو، این محتوا و مضمون است که سرشت و جوهر اصلی شعر را سامان می‌بخشد و آن را عنصری پویا و زاینده در گذار جامعه به چیزی بدل می‌کند که مراتب و مراحل پیشرفته تر تاریخی انگاشته می‌شود. افزون بر این، نباید از یاد برد که نگاه کردن به پرداخته‌های ادبی از منظری نظام‌مند و کم‌وبیش منسجم و هماهنگ آن‌گاه می‌تواند معیاری دانسته شود که کانون یا کانون‌های آموزش تخصص ادبی با تمرکز بر پاره‌ای ملاک‌های پذیرفته‌شده برای سنجش ارزش ادبی نهفته در آن آثار پا گیرد، نهادینه شود و به برگ‌و‌بار نشیند. ناگفته نگذریم که در روزگاری که طرزی می‌نوشت و با جسارت به نظریه‌پردازی ادبی و فرهنگی می‌پرداخت، کانونی چنین در افغانستان، و چه بسا در سراسر جغرافیای پهناور زبان فارسی، هنوز چنان که شاید نضج نگرفته بود و گامی برازنده و در خور تأمل برای ایجاد آن نیز برداشته نشده بود. از همین روست که تأکید طرزی و هم‌نظرانش روی اصل محتوامحوری شعر-و ادبیات در مجموع-و تقلیل آن تا حدّ پیامی ساده و بی‌پیرایه توجیه می‌شود.

باری، سازه‌های راهی نوین در زمینۀ ادبیات‌شناسی در افغانستان را در برگ‌های جریدۀ سراج الاخبار می‌توان تشخیص داد، اما گام‌های نخستین برای بنیادگذاردن نهادی که تولید پرداخته‌های ادبی را انسجام بخشد و ساختار آنها را مرزبندی کند و سپس بدان‌ها معیار و ملاک سنجش‌ورانه بیفزاید و این معاییر و ملاک‌ها را رنگی از صلابت زند، به تلاش و تقلای گاه آگاهانه و گاه ناخودآگاه تنی چند از اساتید هم‌روزگار طرزی بر‌می‌گردد؛ اساتیدی که هر چند مقام و منزلتی را که طرزی داشت به دست نیاوردند، ولی با شکیبایی فراوان ادبیات را هم از ساحت محتوامحوری محض و هم از ساحت ذوق‌محوری محض فراتر بردند، نخل پژوهش ادبی در کشور را تا آنجا که مقدور بود به برگ و بار رساندند، و نسلی از سخنوران و ادبایی را پروردند که تا دهه‌های پسین به حراست نهاد ادبی پرداختند. آنچه در پی می‌آید به اختصار به کارنامۀ یکی از این اساتید اشارت می‌کند.

ملک‌الشعرا قاری عبدالله از اثرگذارترین سرآمدان گسترۀ ادبیات معاصر افغانستان بود که با تدریس، تحقیق، و تتبع مدام، همراه با گروهی از هم‌رأیانش، پایه‌های بنیادین ساختار ادبیات و ادب‌پژوهی را در کشور نهادند و با نگارش، پژوهش و آفرینش ادبی خویش گام‌های نخستین ولی پُرباری را برای نهادینه ساختن ادبیات جدید برداشتند. استادی همچون قاری خود محصول و فرآوردۀ سنت پذیرفته‌شدۀ روزگار خویش بود و بر سازه‌های ادب کهن به گونۀ شگفتی‌زایی احاطه داشت. قاری عبدالله سال‌ها در لیسه (دبیرستان) حبیبیه، که نخستین مدرسۀ نوین در کابل بود، به تدریس پرداخت و در نوشتن کتاب‌های ادبیات مدارس تلاش ورزید و در طرح ریختن انجمن ادبی کابل نیز نقشی برازنده داشت. پسان‌تر، تنی چند از اساتیدی که دانشکدۀ ادبیات را در دانشگاه تازه‌بنیاد کابل پایه گذاردند، خود از محضر ملک‌الشعرا قاری کسب فیض نموده بودند و راهی را که قاری برای نخستین‌بار در تدریس ادبیات در کشور آغازیده بود، در دانشگاه ادامه دادند و در پرورش نسلی جدید از معلمان مدارس و استادان دانشگاه مجدانه می‌کوشیدند. بدین‌گونه، ادیبی همچون قاری در واقعیت امر پُلی بود میان سنت ادبی کهن و ادبیات جدید، ادبیاتی که در قالب نهاد نوین ادبی که در نتیجۀ تلاش بزرگانی همچون قاری تازه جان گرفته بود و با شتاب فراوان وسعت می‌یافت و پهنا می‌پذیرفت. به پندار من، اهمیت کار بزرگانی چون ملک‌الشعرا قاری اگر نه برتر، که هیچ‌گاه کمتر از کارنامۀ طرزی و هم‌فکرانش در متغیر ساختن روند رشد ادبیات معاصر افغانستان و پرورش ادیبان جدید نبوده است. افزون بر آن، اگر روش طرزی در سرعت بخشیدن روند اشاعۀ معارف و آموزش و مطبوعات نوین مؤثر می‌نمود، مساعی قاری در بنیاد گذاردن نهادی ادبی که از درون این معارف نوین سر برافراشت، سازنده و برازنده بود.

قاری عبدالله (1248-1322ش/1869-1943م) در خانواده‌ای که بیشتر اعضای آن حافظ قرآن بودند، متولد شد و مقدمات علوم جاری را از یکی از نام‌آورترین نحویون آن روزگار، حافظ جی صاحب وردک، فرا گرفت. قاری علوم ادبیۀ عربی، فقه، اصول، منطق، کلام و حکمت قدیم را در زادگاه خود، کابل، آموخت و همزمان با آن، قرآن را با تجوید و احکام حفظ کرد و به خوشنویسی و به‌ویژه خط نستعلیق روی آورد. نخستین قصیدۀ قاری نیز اندرین روزگار سروده شده است، با مطلع

ای خال چون سپند ترا مجمر آفتاب

آتش زده‌ست شعلۀ حسنت در آفتاب

آوازۀ فضیلت و شایستگی قاری در پایتخت اریکه‌نشینان قدرت را بر آن داشت تا او را در حلقات فرهنگی رسمی وابسته به دربار جذب کنند. دیری نگذشت که امیر عبدالرحمن‌خان (ح. 1259-1280ش/1880-1901م) قاری را به سمت مشاور علمی و ادبی دربار گماشت. برای سالیان دراز، قاری مربی و آموزگار فرزندان امیر (حبیب‌الله‌خان و نصرالله‌خان) بود و سروده‌هایی چند در مدح پادشاه (ضیاء المله والدین) و ستایش فرزندانش سرود و در سفرهای شاه و شاهزادگان به هندوستان و عربستان آنها را همراهی کرد. در روزگار سلطنت امیر حبیب‌الله‌خان نیز وابستگی خویش به دربار را حفظ کرد و همزمان با تدریس شهزادگان، در مدرسه‌های تازه‌بنیاد حبیبیه و حربیه در مقام ”معلم ادبیات“ به آموزگاری ادامه داد.

غلام‌حسین فرمند در یکی از مفصل‌ترین پژوهش‌هایی که دربارۀ ملک‌الشعرا قاری عبدالله و عبدالحق بیتاب-که پس از وفات قاری به مقام ملک‌الشعرایی رسید-تاکنون نوشته شده چنین می‌آورد:

موصوف [قاری] مدت چهل سال در [مدرسۀ حبیبیه] و مکتب حربیه و سایر مدارس عالی که بعداً در کشور تأسیس گردید، با کمال دیانت، حُسن اخلاق و رویۀ نیکو به تعلیم و تدریس فرزندان این آب و خاک مشغول بود. در فواصلی از این زمان، مدتی در دارلتألیف وزارت معارف به کار تألیف و تدوین کتب درسی برای صنوف مختلف و هم تصحیح کتب مؤلفه و مصنفۀ وزارت معارف زحمات فراوانی را متحمل شد و اوقاتی را صرف کرد که مدت‌ها تدریس آنها در مکاتب و معارف کشور دوام داشت و هنوز هم به مثابه سرچشمه‌های سودمند طرف استفادۀ علاقه‌مندان آن قرار دارد.[8]

افزون بر آن، به گفتۀ فرمند، ”مرتبۀ علمی و جایگاه ادبی قاری به آن مرحله از تشخّص و اعتبار رسیده بود“ که با پیشنهاد نظارت معارف وقت (که پسان‌تر به وزارت معارف ارتقا پیدا کرد) و منظوری پادشاه، قاری به عضویت ”انجمن علمیه“ درآمد، انجمنی که بخش مهم کار آن ”ملاحظه و معاینۀ مراحل ترقی معارف کشور“ بود. بدین ترتیب، قاری عبدالله از آغاز در تدوین و ترتیب آنچه در نظام تدریسی کشور از دهه‌های آغازین سدۀ پیشین تا امروز، زیر نام ”ادبیات“ پخش می‌شود و گسترش می‌یابد، نقش اساسی داشته است. بی‌جهت نیست که فرمند را باور این است که قاری عبدالله به مدد

پویش و تلاش خستگی‌ناپذیر بر علوم متداولۀ زمان، به‌ویژه دانش‌ها و فنون وابسته به شعر و ادب زبان فارسی و عربی تسلط حاصل کرد [و] رسالت و وجیبه‌اش [= وظیفۀ واجبش] را در برابر جامعه و ملت، با سرایش اشعار پُرپیام، تألیف و تدوین کتب ارزشمند، پژوهش‌ها و ترجمه‌های علمی و ادبی، و بالاخره تعمیم و ترویج دانش و فرهنگ از طریق تدریس در مکاتب و مدارس کشور، و هم راهنمایی استعدادهای نوخاسته، به شایستگی انجام داد و به حق صدرنشین حلقۀ ادیبان و فرهنگیان روزگارش گردید.[9]

سرور گویا اعتمادی در پیشگفتاری بر کلیات قاری، که پس از درگذشت شاعر منتشر شد، چنین می نویسد:

مرحوم قاری در فن شاعری شهرۀ روزگار خود و به استادی نزد معاصرین خود مسلّم بوده و در تاریخ ادبیات افغانستان مقام مشخصی برای خود اختیار کرده و در عرصۀ ۲۰۰ سال که دورۀ فترت علمی و ادبی افغانستان بوده، شعرایی که گاه و ناگاه ظهور و سخن‌سرایی کرده‌اند، هیچ‌کدام غزل را به اسلوب متأخرین از قاری خوب‌تر و شیرین‌تر و فصیح‌تر نگفته و به عقیدۀ ما حتّی هیچ‌کس در این سبک به پایۀ والای او نرسیده، در مرثیه و استخراج مادۀ تاریخ وجود منحصر به فرد بوده . . .  این است که وجود قاری مرحوم آخرین ستارۀ این افق و واپسین شمع انجمن ادب و دانش باستان و یکی از بهترین نماینده‌های سبک شعرای متوسطّین و متأخرین آسیای وسطی در این کشور کوهستانی بوده است، زیرا شیوۀ شیوا و سبک ملیح و گیرای او در شعر و انسجام او در غزل و قصیده فصیح‌ترین ترجمان و بارزترین مؤید مدعای ماست.[10]

محمد حیدر ژوبل نیز در اثر خویش، تاریخ ادبیات افغانستان، قاری را ”از استادان بزرگ رشته های علوم عربی و ادبی مملکت“ می خواند که ”در عالم شعر و ادب و نثر و نظم و تحقیقات ادبی استاد بزرگ [در] افغانستان بود [و] باب تحقیقات ادبی را به شیوۀ جدید در مملکت گشود و محقق بزرگ به شمار می‌آید.‌“[11] میرغلام محمّد غبار در کتاب مختصر تاریخ ادبیات افغانستان دورۀ محمد زایی ها در بارۀ قاری چنین می نگارد: ”از اساتیذ شعراء و فضلای عهد امیر حبیب الله خان و در عالم شعر و ادب معروف عالم ادبی افغانستان بود. قاری در ادب فارسی و عربی تسلط داشت و خط خوش می نوشت.“ غبار سپس می افزاید: ”‌[قاری] عمرش را در تدریس و تعلیم اولاد مکاتب و تصانیف و تراجم کتب درسی و ادبی به سر رسانید و تقریباً هژده رساله و کتاب درین موضوع نگاشت که اغلباً به طبع رسیده.‌“[12]

پایه‌گذاری و گسترش معارف نوین و شیوه‌های جدید آموزش و پرورش در افغانستان در دورۀ سلطنت شاه امان‌الله (1298-1308ش/1919-1929م)، هرچند وسعت و گستردگی فراگیر نداشت و در دوره‌های بعد از سرعت آن تا حدی کاسته شد، دریچه‌های تازه‌ای به روی شهروندان کشور و به‌ویژه شهرنشینان گشود و سطح سواد، در مقایسه با سده‌های پیش‌تر و البته نه در میزانی که شاید، چندین مرتبه بیشتر شد. پرداخته‌های آموزشی قاری عبدالله در زمینۀ تألیف و تدوین کتب برای تدریس ادبیات در این دوره در نهادینه‌سازی و پخش و اشاعۀ آنچه امروزه در افغانستان ادبیات خوانده می‌شود بسیار سازنده و برازنده بوده است. بیرنگ کوهدامنی به درستی نوشته است که ”قاری عبدالله در شرایطی دست به تدوین، تألیف و تبویب این آثار زده است که ما در زمینۀ کتب درسی برای شاگردان معارف دست خالی بودیم. تازه مکتب‌ها و مدرسه‌ها بنیاد یافته بود، اما از کتب چاپ‌شده خبری نبود. قاری ملک‌الشعرا با حوصلۀ فراوان علمی در زمینۀ کارهای درخور اعتنا و ارجمند ارائه داده است.‌“[13]  افزون بر کتاب‌های قرائت فارسی که قاری عبدالله برای مدارس ابتدایی و متوسط افغانستان تألیف کرده بود، کتاب‌های تدریسی کلید الصرف عربی، املا و اصول تنقیط (در زمینۀ نشانه‌گذاری)، صرف و نحو، تاریخ ادبیات عرب، تاریخ ادبیات فارسی، قواعد ادبیه، المنهج الجدید، مفتاح الصرف و مفتاح النحو را باید نام برد.

قاری عبدالله در سال‌های واپسین حیات خود از تدریس در مدارس بازنشسته شد، ولی در انجمن ادبی کابل به تحقیق پرداخت. همزمان با آن، رساله‌ها، مقالات و کتاب‌های متعددی در زمینه‌های دیگر ادبیات شناسی همچون تاریخ ادبیات، معانی و بیان، بلاغت، نقد ادبی، منطق، و فقه اللغه منتشر کرد  که به روشنی احاطۀ گسترده و دانش عمیق او را در عرصۀ پژوهش و تحقیقات ادبی نشان می‌دهد. از این میان باید از دو رسالۀ زیر به ویژه یاد کرد: ”معانی و نقدالشعر“ در گسترۀ بلاغت، و ”محاکمه در بین خان آرزو و صهبایی. “رسالۀ اخیر در دفتر کلیات قاری آمده است که در سال ۱۳۳۴ش از طرف ریاست دارالتألیف وزارت معارف افغانستان در ۵۱۳ صفحه منتشر شد. سراج‌الدین علی‌خان آرزو در کتاب تنبیه الغافلین فی الاعتراض علی اشعار الحزین به نقد موشکافانۀ شعر حزین لاهیجی پرداخته است و امام قلی صهبایی پسان‌تر در کتابی با عنوان قول فیصل نقد خان آرزو را به دایرۀ نقد کشیده است. ملک‌الشعرا قاری در رسالۀ ”محاکمه“ بر آن است که بین این دو اثر به داوری بپردازد و آرای خان آرزو و صهبایی را در ترازوی سنجش بنهد و سبک سنگین نماید. ارزش این رساله نه فقط در نکته‌یابی‌های دقیق و باریک‌بینی‌های قاری است که نشان‌دهندۀ تبحرش در شعرشناسی ادب کلاسیک فارسی است، بل در دریافت‌های کم‌پیشینه و بدیع وی در ساحت نقد ادبی به منزلۀ بخشی پویا و زاینده از دانش ادبیات نیز هست. دیدگاه قاری در زمینۀ نقد ادبی بی‌گمان امروزه به پرسش کشیده می‌شود، چرا که راهکردهای نوینی در زمینۀ نقد سراغ شده است و نظریه‌های جدید بُن‌مایه‌های نقد کهن را کم‌و‌بیش متزلزل ساخته است، ولی از این امر نمی‌توان چشم پوشید که نقد ادبی از رهگذرهایی چند در ساختار رسمی نهادینه‌شدۀ خود تاکنون نیز مرهون تلاش و تکاپوی بزرگانی چون قاری عبدالله است. نکته‌یابی‌های قاری در این رساله بر منطق ویژۀ شاعرانه تأکید می‌گذارد و استفادۀ آگاهانۀ شاعران از صناعات و آرایه‌های ادبی، تشبیه، استعاره، طباق، کنایه، مجاز، تناسب و از همه برجسته‌تر توارد-که در گونۀ دقیق آن با مفهوم ”بینامتنی“ در نقد جدید همخوانی ژرف و شگرفی دارد-در شعرکلاسیک را می‌کاود و می‌شکافد. نگرشی چنین در کانون پذیرفته‌شدۀ نقد و نظریۀ ادبی معاصر در زبان فارسی به اصلی پایدار مبدل شده است و از مایه‌های فراوان ذوقی و تحلیلی نیز برخوردار بوده است. از همین روست که محمدرضا شفیعی کدکنی، شاعر معاصر، که در عرصۀ تصحیح متون کهن و پژوهش‌های ادبی فعالیت‌های ارزشمندی صورت داده است و بر سنت نقد الشعر کهن تسلطی کم‌مانند دارد و با تئوری‌های ادبی نوین نیز همنوایی نشان می‌دهد، در کتاب شاعری در هجوم منتقدان: نقد ادبی در سبک هندی: پیرامون شعر حزین لاهیجی (۱۳۷۵)، در فصلی با عنوان ”حزین و ناقدان ادبی،“ از رسالۀ ”محاکمه در بین خان آرزو و صهبایی“ بهره‌ها می‌برد و فراوان نقل می‌کند.[14]

قاری عبدالله ترجمه‌های پُرارجی از عربی و اردو به فارسی دارد، ترجمه هایی که ”نه تنها بیانگر دقت علمی و رسایی کار مترجم، بل ممثل حسن گزینش و چیرگی و توانایی او در تشخیص و تحلیل نزاکت‌ها و دقیقه‌های زبان‌های یادشده و زبان فارسی می‌باشد.‌“[15] پاره‌ای از کتاب‌هایی که قاری به فارسی برگردانده است اینهایند: مغازی امام واقدی، منطق امام غزالی، سراج الصرف، سراج النحو، سخندان فارس، مشاهیر ادبای شرق، و فصوص الحکم با عنوان ترجمان الفصوص، اثر پُربها و گرانسنگ شیخ اکبر محی‌الدین ابن‌عربی. قاری خود در یادداشتی به اهمیت این اثر آخر اشارتی دارد و از دشواری متن اصلی آگاه می‌نماید:

بنده که از سخنان صوفیۀ کرام به قدر فهم قاصر ذوقی بر‌می‌دارم و به کتب صوفیه عقیده دارم، از سال‌ها به این‌سو می‌خواستم فصوص الحکم حضرت شیخ اکبر را مطالعه و به لطایف اسرار آن تا اندازه‌ای محرم شوم. ولی از طرفی علایق دنیوی مانع و از طرفی دشواری کتاب سد راه استفاده‌ام می‌شد. گاهی که یگان سطر از آن کتاب مستطاب را مطالعه می‌کردم، مطلب را چندان نمی‌فهمیدم و این مشکل از بعض شروح آن هم حل نمی‌شد، چه شارحین بزرگواران به قدر فهم رسای خویش حاصل مضمون را شرح داده به تجزیۀ عبارات چندان توجه نفرموده‌اند.

و اما در یکی از اشارات گذرا ولی شگفتی‌زای خود، قاری کار ترجمۀ این اثر را با رویداد تاریخی سرنوشت‌سازی که افغانستان در پایان دهۀ نخست سدۀ سیزدهم خورشیدی تجربه می‌کرد پیوند می‌زند؛ رویدادی که پایان سلطنت ده سالۀ امان‌الله شاه و به قدرت رسیدن حبیب‌الله کلکانی را پیام می‌برد:

آشوب وخیم انقلاب افغانستان که از ماه عقرب پارسال آغاز و تا امسال سنۀ ۱۳۴۸ هجری قمری هنوز دوام دارد . . .‌ من عاجز را هم به شکنجۀ انزجار طبع و پریشانی حواس مبتلا گردانید . . .‌ خواستم در عین پریشانی خاطر خود را جمع سازم و به مأمنی گریزم و اندکی از این شکنجه وارهم. مجدداً از این تشویش خود را به مطالعۀ فصوص مشغول ساختم و محض دانستن خود به ترجمه‌اش پرداختم و در ظرف چهار ماه کمابیش این ترجمه پایان پذیرفت و نامش را ترجمان الفصوص گذاشتم.[16]

عرفان‌پژوهان را باور بر آن است که برگردان اثر دشواریابی چون فصوص الحکم کاری سهل و ساده نتواند بود. حتی اگر در ترجمۀ قاری از این کتاب نارسایی‌هایی هم راه یافته باشد-و کمتر ترجمه‌ای را سراغ توان کرد که از هرگونه نارسایی مبرا باشد-بی‌گمان این متن مترجم ارزش فراوانی دارد و در درک و دریافت بیشتر و رساتر دیدگاه‌های شیخ اکبر خواننده را مدد خواهد ورزید. واصف باختری که خود از سرایندگان برازندۀ شعر نیمایی در افغانستان است و در ساحت فلسفه نیز بسیار قدم و قلم زده است، در مقالتی که در سال ۱۳۷۲ در نشریه‌ای در کابل به چاپ رسیده است، از اینکه ترجمان الفصوص اثر قاری تاکنون اقبال چاپ نیافته است و به‌ویژه از اینکه ”در این سال‌های پسین ضعف عربیت سوگمندانه شماری از فلسفه‌پژوهان و عرفان‌گرایان جوان و خواستاران جستارها و گفتارهای فلسفی و عرفانی“ را گریبان گرفته است، دردمندانه یاد می‌‌کند. او می‌نویسد:

ابن‌عربی از آن سیماهای شگرف، پرصلابت و آفرین‌برانگیز تاریخ تفکر است که پرداختن به اندیشه‌های او و کالبدشکافی آنها در کشور ما هنوز در آغازین مراحل خویش است. اگرچه باید افزود و با دریغ و درد باید افزود که متجاوز از شش دهه پیش، فرزانه‌مردی چون ملک‌الشعرا قاری عبدالله دست به ترجمۀ فصوص الحکم زد و سوگمندانه دفتری چنان گرانسنگ که یادگار و سایۀ دست مردی چنان گرانقدر است، تاکنون انتشار نیافته و شاید سالی چند پس ازین لوت و قوت موران و ماران گردد.[17]

به گفتۀ پاینده محمد زهیر در مقدمۀ کلیات قاری، نسخۀ قلمی این اثر بیش‌بها، که مشتمل بر متن اصلی عربی و ترجمۀ فارسی آن است، به واسطۀ شخص ملک‌الشعرا به دوست و شاگردش عبدالحق بیتاب واگذارده شده بود. باید افزود که قاری در روزگار حیات خود بیتاب را ”استاد“ خوانده بود و پس از وفات قاری عنوان ”ملک‌الشعرا“ به همو رسید. استاد بیتاب از نخستین استادان ادبیات دانشگاه کابل بود و در سال‌های آغازین دهۀ ۱۳۴۰، واصف باختری که در آن موقع تازه دریچه‌ای به سوی شعر نیما گشوده بود و تجربه‌هایی در این زمینه عرضه کرده بود، در فاکولتۀ ادبیات آن دانشگاه پای درس بیتاب می‌نشست و دقایق شعر کهن پارسی و صناعات ادبی را از آن استاد و هم‌نسلان و اقران فرزانه‌اش می‌آموخت.

قاری عبدالله حافظ قرآن، عالم دین، و سالک و عارف نیز بود و ویژگی‌هایی چنین در اساتید شعر و ادب در روزگاری که او در آن می‌زیست، هم در افغانستان و هم در سرزمین‌های دیگر فارسی‌زبان، کم‌پیدا نبود.

بسیاری از استادان فاضلی که پله‌های دانش ادبی را پیموده و در اوج پیکرۀ نهاد ادبی نوین پذیرفته شده‌اند و آموزگاران نخستین دانشجویان رشتۀ ادبیات در نهاد نوین دانشگاه نیز بوده‌اند، خود محصول مدارس کهن و مکاتب سنتی پیشین بوده‌اند و از فرهنگ بیش‌بهای قدیم بهره‌ها داشته‌اند. اگر طرزی در دمشق عثمانی به مدرسه رفته بود و با فرهنگ اروپایی از راه زبان ترکی آشنا شده بود و به همکاران جوان خود در سراج الاخبار از معارف جدید و آموزش اروپایی و سبک و سلک نگارش در زبان‌های فرنگی سخن می‌زد، قاری عبدالله و هم‌نسلان وی نمونه‌های برازنده از فرهیختگانی بودند که در دامان فرهمند فرهنگ کهن بزرگ شده بودند و بر ضرورت پیوستاری آن در فرهنگ معاصر پا می‌فشردند، البته بی‌آنکه مظاهر تمدن جدید را یکسره بیگانه انگارند و نفی کنند. چنان که پیش‌تر یاد شد، بی‌جهت نیست که در فرایند آفرینش ساختمان کارکردی ادبیات معاصر در سدۀ اخیر در افغانستان، نقش محمود طرزی شکوهمند و پیشتاز بوده است، ولی در نهادینه‌سازی ادبیات همچون بنیادی نوین که همزمان اعتبار خود را وامدار سنت پُربار و درازدامن ادبیات کهن فارسی بوده است، قاری عبدالله و همکاران  سرشناسش نقشی بزرگ و نفوذی کم‌مانند داشته‌اند. مفهوم امروزین ادبیات در افغانستان با وصف سال‌های حسرت‌بار جنگ خانه‌برانداز کنونی که بنیادهای فرهنگی را در کشور به بن‌بست کشیده است، تا هنوز در فضایی که قاری در ایجاد آن سخت کوشیده بود و تلاش ورزیده بود، نفس می‌کشد.

قاری عبدالله استاد مسلم شعر کهن فارسی بود و شاعران بسیاری زیر نظر وی بالیدند و شهره شدند و ادیبانی چند از خوان دانش شعرشناسی و ادب شناسی وی بسا نواله چیدند. شاید بتوان گفت که عرصۀ شعر، از جمع عرصه‌هایی که وی در آنها به کمال رسیده بود، جولانگه کوتاهی برای آفرینندگی و خلاقیت ادبی قاری عرضه می‌کرد.  با این وصف، همانند بسیاری از سخنوران پیشین، قاری از ستایش ”طبع روان“ خود یاد می‌کند و بدان می‌بالد. به بیت‌های زیر نگاه کنید:

مگر طبع روانت ملتزم معنی بود قاری

که غواص نفس هر دم ازو گوهر برون آرد[18]

غوطه‌ها خورده چو غواص به گرداب خیال

قاری از بحر سخن تا دُر شهوار رسید[19]

قاری خوش‌گو چو لاف نکته‌پردازی زند

شاهد طبع روان فکر خداداد آورد[20]

شاید بتوان گفت که در گسترۀ سرایش شعر، قاری با گونه‌ای ناهمسازی و تناقض‌نمایی بر‌می‌خورد. او از یک‌سو، به تبعیت و استقبال از شاعران کهن که با دیوان شعرشان همدم و محشور بود، در سرایش غزل و قصیده و مثنوی و قطعه و مخمس و مدیحه برای پادشاهان و امیران  و مرثیه و استخراج مادۀ تاریخ طبع‌آزمایی می‌کرد و از سوی دیگر، با نظریۀ ادبی محتوامحور بزرگان هم‌عصر خویش چون محمود طرزی همنوایی نشان می‌داد و در برابر تحولات و تغییرات سیاسی و اجتماعی روزگار خویش نیز خاموشی اختیار نمی‌کرد و گاهی تا سرحد ساده‌نویسی جلو می‌رفت. او خود بدین امر اشارتی دارد:

محیط سبک قدیم من از رواج انداخت

اگرچه خاصه به سبک قدیم بود ادیب

بلی محیط چنین انقلاب‌ها دارد

همیشه طور جهان است این فراز و نشیب

فرمند، اما، هر چند از کوشش قاری ”در پاسداری از سنت‌ها و ارزش‌های دیرینه و والای شعر فارسی و اصالت‌های این هنر“ داد سخن می‌دهد، بی‌درنگ می‌افزاید که ”شاعری کمترین هنر [ملک‌الشعرا] به شمار می‌رود.‌“[21] بی‌گمان این‌چنین داوری خود فرآورده‌ای است که در پدید آوردن و بافتن و آراستن آن بزرگانی همچون ملک‌الشعرا قاری عبدالله نقشی بسزا داشته‌اند؛ ”سره و ناسره“ و ”والا و کهتر“ پنداشتن شعر بر مبنای ذوق انفرادی منتقد همزمان با تأکید بر پایبندی به چارچوب از‌پیش‌پرداختۀ جمال‌شناسی، و ساختار و محتوای آفرینش ادبی، که امروزه در نقد ادبی فارسی امری نهادینه و اصلی پذیرفته شده است.

قاری عبدالله در ارزش‌گذاری و ارزشیابی شعر فارسی و هر اثر ادبی بر این نکته پا می‌فشرد که چیرگی بر ساخت‌مایه‌های معیاری زبان فارسی، احاطه بر آرایه‌های بیانی و بدیعی و بلاغی کلام، شناخت دقایق زیباشناختی شعر فارسی، دانستن پایگاه و پیشینۀ تاریخی ادبیات، آگاهی از چندی و چونی شیوه‌ها و مکاتب کهن ادبی، و تسلط بر معیارهای پذیرفته‌شدۀ کانون فراگیر ادبی از هر رهگذری در بهکرد آفرینش شاعرانه مدد می‌گیرد و به ارزش آن می‌افزاید. یکی از راهکارهای ایجاد فضای پرورش و گسترش چنین آموزه‌هایی بنیاد گذاردن و پایه افراختن نهاد یا نهادهایی خواهد بود که نگرش ادبی را بر مبنای معاییر برشمرده محک زند، پژوهش ادبی را سامان بخشد، و آموزش ادبی را تبویب و تدوین و تکثیر کند و پیوسته فراگیرتر سازد و بر پیمانۀ آن بیفزاید. قاری عبدالله در گذاشتن پایه‌ها و مایه‌های آغازین نهادینه‌سازی ادبیات، حتی اگر به گونۀ ابتدایی و ناپختۀ آن، سهمی اساسی داشت. شاگردان و ارادتمندان او که در دبستان قاری آموزش دیده بودند و از خوان دانش وی در گسترۀ ادبیات فارسی فراوان چیده بودند، راهی که او پیش نهاده بود درنوردیدند و در نهادینه ساختن ادبیات گام‌هایی بلند برداشتند.

تذکار این نکته لازم می‌نماید که پیدایی نهاد فراگیر ادبی از ویژگی‌های دوران گذار جامعه است و در ارتباط با بافت اجتماعی-فرهنگی و مرکزیت سیاسی بیش از پیش رخ می‌نماید و رنگ و رونق می‌یابد. از همین روست که مرکزیت سیاسی در قالب دولت-ملت مدرن تا آنجا که مقدور است، از نهاد ادبی نیز در ایجاد و ماندگاری مشروعیت خود استفاده می‌کند و همواره می‌کوشد تا همزمان با رشد و کمال نهاد ادبی پایه‌های فرهنگی مشروعیت سیاسی نیز مستحکم‌تر شود. بی‌جهت نیست که در فرایند پیدایی و پایندگی ادبیات به منزلۀ نوعی نهاد نیرومند فرهنگی-اجتماعی، جایگاه مرکزیت و قدرت دولت حاکم را نمی‌توان از نظر دور داشت. میان پیدایش و ظهور نهاد ادبی و تقلای دستگاه سیاسی و دولتمردان حاکم در افغانستان معاصر برای کسب مشروعیت فرهنگی و داعیۀ تاریخ کهن که ممیزۀ وجودی ساختار دولت-ملت امروزین است، رابطه‌ای تنگاتنگ می‌توان یافت. آنچه سزاوار تعمق است اینکه در چند دهۀ اخیر که ساختار سیاسی در کشور کم‌و‌بیش دستخوش فروپاشی شده است و نهاد دولت ناتوان گشته است، نهاد ادبی، اما، همچنان پابرجا مانده است و در غیاب حمایت و پشتگرمی مستقیم دستگاه حاکم سیاسی بازهم به جلو تاخته است. کاوش بیشتر در زمینۀ دریافتن انگیزه‌های چنین پدیده‌ای، که هم به سرشت آفرینش ادبی نظر داشته باشد و هم به دلایل فراادبی توجه کند، مستلزم تحقیق و تأمل بیشتر است و نگارنده این مأمول را به فرصت دیگری حواله می‌کند.

[1]در زمینۀ پیدایش ”ادبیات“ و  ”ذوق ادبی“و در مفهوم عام‌تر آن، ”هنر،“ همچون نهاد نوین فرهنگی-اجتماعی در سال‌های اخیر آثار درخشنده‌ای نگاشته شده است. از جمله بنگرید به

Pierre Bourdieu, Distinctions: A Social Critique of the Judgment of Taste, trans. Richard Nice (Cambridge: Harvard University Press, 1984); Pierre Bourdieu, Homo Academicus, trans. Peter Collier (Stanford: Stanford University Press, 1988).

نیز بنگرید به مقالات گردآوری‌شده در دفتر زیر:

Jeffrey J. Williams (ed.), The Institution of Literature (Albany: SUNY Press, 2002).

کتاب زیر نیز پیش‌درآمدی نیکو در این زمینه تواند بود:

Vincent B. Leitch, Cultural Criticism, Literary Theory, Poststructuralism (New York: Columbia University Press, 1992), esp. 126-144.

[2]‌بنگرید به

Aria Fani, “Becoming Literature: The Formation of Adabiyāt as an Academic Discipline in Iran and Afghanistan (1895-1945)” (Ph.D. Dissertation, University of California, Berkeley, 2019).

[3]سراج الاخبار حدود هفت سال (1290-1297ش/1911-1918م) به گونۀ پیوسته در کابل به مدیریت محمود طرزی (1245-1314ش/1866-1935م) منتشر می‌شد

[4]در بارۀ طرزی و سراج الاخبار بنگرید: مقالات محمود طرزی در سراج الاخبار افغانیه، به کوشش روان فرهادی (کابل: مؤسسۀ بیهقی، ۱۳5۵). نیز بنگرید به بشیر سخاورز، طرزی و سراج الاخبار (تهران: نشر عرفان، ۱۳۸۶). به انگلیسی، منبع زیر مفید است:

May Schinasi, Afghanistan at the Beginning of 20th Century: Nationalism and Journalism in Afghanistan, a Study of Seraj al-Akhbar (1911-1929) (‌Naples: Instituto universitario orientale, 1979).

[5]سخاورز، طرزی و سراج الاخبار، ۱۱۵.

[6]‌احمد کریمی حکاک فرایند تحول شعر فارسی در آغاز قرن بیستم و گذار به شعر نیمایی در ایران را به گونۀ موجز و دقیق در کتاب راهگشای زیر به کاوش گرفته است:

Ahmad Karimi-Hakkak, Recasting Persian Poetry: Scenarios of Poetic Modernity (Salt Lake City: University of Utah Press, 1995).

نیز بنگرید به ماشاءالله آجودانی، یا مرگ یا تجدد: دفتری در شعر و ادب مشروطه (چاپ 4؛ تهران: نشر اختران، ۱۳۸۷)؛ سید مهدی زرقانی، چشمانداز شعر معاصر ایران (تهران: نشر ثالث، ،۱۳۸۳)، به‌ویژه فصل 3، 150-159.

[7]محمود طرزی، پراکنده: مجموعۀ اشعار (کابل: مطبعۀ عنایت، ۱۲۹۴ش/۱۹۱۵م)، ۱۱۸.

[8]غلام‌حسین فرمند، دو ملکالشعرای همروزگار: قاری و بیتاب (کابل: ریاست فرهنگ و ادب، وزارت اطلاعات و فرهنگ، ۱۳۸۵)، ۳۷.

[9]فرمند، دو ملکالشعرای همروزگار، ۳۸.

[10]گویا اعتمادی، ”کنفرانس سوانح استاد،“ در کلیات قاری، به کوشش پاینده محمد زهیر (کابل: ریاست تألیف و ترجمۀ وزارت معارف، کابل، ۱۳۳۴)؛ برگرفته از قاری عبدالله، غزلیات ملکالشعرا، به اهتمام عفت مستشارنیا (تهران: نشر عرفان، ۱۳۷۹)، ۹۹.

[11]محمد حیدر ژوبل،  تاریخ ادبیات افغانستان (چاپ 3؛ کابل: انتشارات میوند و کتابخانۀ سبا، ۱۳۸۲)، ۲۹۱.

[12]میرغلام محمد غبار، تاریخ ادبیات افغانستان دورۀ محمد زاییها (کابل: بی‌نا، ۱۳۳۰)، ۹۶.

[13]بیرنگ کوهدامنی، ”قاری عبدالله، سیمای تابناک شعر و اندیشۀ معاصر،“ عرفان، شمارۀ 3-4 (۱۳۶۲)، ۹۵.

[14]بنگرید به محمدرضا شفیعی کدکنی، شاعری در هجوم منتقدان: نقد ادبی در سبک هندی، پیرامون شعر حزین لاهیجی (تهران، نشر آگه، ۱۳۷۵)، 118-362.

[15]فرمند، دو ملکالشعرای همروزگار، ۴۹.

[16]بنگرید به قاری، کلیات قاری، ۴۵۸؛ فرمند، دو ملکالشعرای همروزگار، ۵۰.

[17]واصف باختری، ”رستاخیز ابن‌عربی در قلمرو وجود،“ جریدۀ قلم، سال ۴ (۳۱ سنبله ۱۳۷۲)، ۱؛ برگرفته از واصف باختری، سی مرغی که سیمرغ نشدند (کابل: انتشارات عازم، ۱۳۹۵)، ۱۴۷.

[18]قاری، غزلیات ملکالشعرا، ۲۴۲؛ از غزلی با مطلع ”ز شوقش بر تن غمدیده هر مو سر برون آرد / صف مژگان خون‌ریز تو چون خنجر برون آرد. “

[19]قاری، غزلیات ملکالشعرا، ۲۷۴؛ از غزلی با مطلع ”دلم از دست تو رسوایی بسیار کشید / باز حرف من و تو بر سر بازار کشید. “

[20]قاری، غزلیات ملکالشعرا، ۲۷۳؛ از غزلی با مطلع ”هر زمان کز لعل خاموشش دلم یاد آورد / سینه چاکی‌ها چو نی ما را به فریاد آورد. “

[21]فرمند، دو ملک الشعرای همروزگار، ۵۲.

از تجدد بومی تا سنت متجددانه در ایران

یاسر فراشاهینژاد y_farashahi@yahoo.com> Yaser FarashahiNejad> پژوهشگر پسادکتری زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تربیت مدرس است. حوزۀ پژوهشی ایشان شامل فلسفۀ ادبیات و تاریخ تجدد در ایران است. علاوه بر نظریههای رمان در ایران، مقالات ” پژوهشی در مبانی فکری نظریۀ ادبی حزب توده،“ ” تفسیری هگلی از نخستین مانیفست‌های ادبی دربارۀ داستان و رمان در ایران،“ ”تقابل کانتی‌-هگلی در نقد و نظریه‌های داستان و رمان در ایران‌“ و ”جستاری در بنیان‌های فکری نظریۀ ادبی هوشنگ گلشیری“ را منتشر کرده است.

  

تجدد بومی: سنت به کامِ تجدد

غالب محققان امروز از این تصورِ نخ‌نما که تجدد صرفاً امری وارداتی از فرنگ بوده است فاصله گرفته‌اند و پژوهشگران، با تغییر نظرگاه، تجدد را با توجه به ویژگی‌های خاص هر زیست‌بوم مطالعه می‌کنند. در حوزۀ مطالعۀ تاریخ تجدد ایران، یکی از بحث‌برانگیزترین کتاب‌ها تجدد بومی و باز اندیشی تاریخ اثر محمد توکلی طرقی است. او در کتاب مذکور بر این باور پای می‌فشرد که تجدد فرایندی همزمان جهانی-‌بومی بوده که به دگرگونی انسان‌ها و نهادهای مختلف اجتماعی انجامیده است. بنابراین، او خلاف برخی از روشنفکران و تاریخ‌پژوهان معاصر، تجدد را صرفاً امری عاریه‌ای و وارداتی از اروپا نمی‌داند. این چرخش در زاویۀ دید مسائل تاریخی زمینه‌های جدیدی را برای بسط و  گسترش این نگاه در دوره‌های متفاوت فراهم می‌آورد. توکلی طرقی همچنین در یکی از مقالاتش نشان می‌دهد که تجدد در ایران به اتفاقات زندگی روزمرۀ مردم گره خورده است. او می‌نویسد: ”به مقصد رفع عفونت هوا بود که شالوده‌های نخستین تجدد ایرانی با جمع‌کردن خاکروبه، سنگفرش‌کردن عمومی، درختکاری در معابر شهری، نظارت بر دباغ خانه‌ها و سلاح خانه‌ها و مرده شوی‌خانه و قبرستان ریخته شد.‌“[2] بنابراین، می‌توان پذیرفت که تجدد ایرانیان برآمده از زیست‌بوم خاص خودشان بوده، نه نسخه‌ای پیش‌نوشته از طرف اروپاییان. اما نگارنده در این پژوهش فقط یک بُعد از نظرات توکلی طرقی را در نظر دارد. توکلی طرقی می‌گوید از آنجا که مجتهدان به سنت‌های فقاهتی از‌رونق‌افتاده در باب شست‌و‌شو سخت وابسته بودند،”‌نوسازان فرهنگ دینی نه در جرگۀ علما بلکه از ردۀ پزشکان، مهندسان و دانشگاهیانی بودند که برای پاسخگویی به مسائل بهزیستی، بهداشتی و بهگواری به بازکاوی پیش فرض‌های علمی احکام دینی پرداختند.‌“[3]

نام این عمل را می‌توان همگام‌سازی دین با علم پزشکی نوین نامید که بعدها، به گفتۀ توکلی، گفتمانی ”طبیبانه“ را در نظام سیاسی ایران پی نهاد. اما نکته‌ای که در این میان منظور نظر راقم این سطور است، استفادۀ زیرکانۀ روشنفکران از سنت، خاصه سنت‌های دینی، به کامِ تجدد بوده است. به دیگر سخن، برخی روشنفکران نخستین عصر مشروطه برای ترویج تجدد از سنت‌های مذهبی استفاده کردند. مثلاً دکتر تومانیانس در رسالۀ حفظ الصحه در ادامۀ کار امیراعلم معتقد است جن و شیطانی که پیامبر از آن سخن گفته همان میکروبی است که پزشکان در باب آن هشدار می‌دهند.[4] این دیدگاه فقط مختص به نهادهای مرتبط با پزشکی و بهداشتی نبود. تجدد ایرانی برای پی انداختن ملی‌گرایی دست به دامان احادیث معروف شد. به سخن دیگر، ”گفتمان وطن‌مدار که با مدد حدیث حب الوطن من الایمان ساخته شده بود، نه تنها خودشناسی جدیدی را طرح افکند، بلکه نگرش به آغاز و انجام، گذشته و حال و آینده را نیز دگرگون کرد.‌“[5]

در عرصۀ قانون‌گذاری و توجه به مفهوم قانون نیز افرادی که می‌دانیم دلبستگی چندانی به مذهب و سنت‌های مذهبی نداشتند، قانون جدید را همگون و هماهنگ با قانون شریعت می‌دانستند. به بیان دیگر، افرادی چون میرزاملکم‌خان و میرزایوسف‌خان فصل مشترکی بین قانون شریعت و مفهوم قانون در فرهنگ غربی یافتند.[6] باری، بنا بر آنچه رفت، پُرواضح است که یکی از اضلاع مهم تجدد بومی استفاده از عناصر و سمبول‌های مذهبی بوده است به نفع و کام تجدد. این موضوع در نهایت روحانیون شیعه را به کارزارهای سیاسی و اجتماعی کشاند و معادلات اجتماعی پیچیده‌تری را موجب شد. چنان‌که یکی از تاریخ‌دانان توضیح می‌دهد، این روشنفکران بودند که پای علما و روحانیون را به انقلاب مشروطه باز کردند. از نظر آدمیت، هرچند نمی‌توان نقش طبقاتی چون روحانیون و بازرگانان را در به ثمر نشستن انقلاب مشروطه نادیده گرفت، اما این گروه‌ها نیز تحت تأثیر روشنفکران آزادی‌خواه به مشروطه‌خواهی رو آوردند.‌[7]  هرچند در عصر صفوی هم برخی چون قطب‌الدین نیریزی  خواستار نقش واسطگی علما در زعمامت مملکت شده بودند،[8] کوشش‌های روشنگرانۀ  عهد قاجار ‌بود که علما را نیز در صف استبدادستیزان قرار داد. مثلاً حسین نائینی بر این بود که در صدر اسلام آزادی و مساوات وجود داشته است و این بنی‌امیه بودند که برای نخستین‌بار استبداد را در حکومت‌های اسلامی به وجود آوردند.[9] البته نمی‌توان در این میان از نقش روشنفکرانی چون آخوندزاده غافل شد که نه فقط تکیه‌ای به آرای دینی نداشت، که از منتقدان ورزیدۀ آن نیز به شمار می‌رفت. اما به هررو، او نیز با انتقادهای کوبنده به مذهب بخشی از نمایندگان سنت مذهبی را وادار به واکنش کرد. برخی از این نمایندگان مذهبی در سال‌های بعد مجبور شدند به علت نوگرایی‌جونان جامعه و توجه آنها به فلسفه  و افکار غربی، کتاب‌هایی در رد و نفی جریان‌های روشنفکری حاکم و خاصه مارکسیسم بنویسند که در ادامه به آن خواهیم پرداخت.

کسروی و آیین جدید

توجه به دین به منزلۀ یک نهاد سنتی نیرومند فقط در سطح استفاده از سمبل‌ها برای گذار به مدرنیته باقی نماند. احمد کسروی با خرافه‌زدایی از مذهب کوشید همچون کانت،[10] که اخلاق را بر مذهب اولویت می‌داد، مذهبی اخلاقی و انسانی و فردمدار را در مقابل فرنگی‌مآبی و تکنیک‌زدگی غربی قرار دهد. او می‌کوشید با خرافه‌زدایی از دین امکانات اجتماعی و راهبری آن را گسترش دهد. کسروی در مقام نصیحتگر دانشمندان اروپایی می‌گوید: ”من چون نام دین بردم شاید شما از آن خواهید رمید. ما دین را به معنایی که دیگران گفته‌اند نمی‌گوییم. ما دین دانستن معنای زندگی و زیستن به آیین خرد را می‌گوییم. دین آن است که آدمیان از هرچیزی راست آن را بشناسند و در پی راستش باشند.‌“[11] کسروی تکنیک‌زدگی اروپا را برای انسانیت و دین مضر می‌داند و می‌گوید: ”اروپا از روزی که دست به اختراع گزارده و چند ماشینی پدید آورده، به دشمنی دین برخاسته و تیشه‌ها بر ریشۀ آن عامل سترگ آسایش جهانیان فرود آورده، که اکنون بی‌دینی یکی از ارمغان‌هایی است که شرقیان اروپارفته برای همشهریان خود می‌آورند.‌“[12]

کسروی همچنین بر این باور است که شرق مکارم اخلاقی خود را به خاطر اروپایی‌گرایی از دست خواهد داد: ”آنچه یقین است و ما به دیدۀ خود می‌بینیم، دین و پارسایی و دهش و غمخواری بینوایان و دستگیری افتادگان و قناعت و دیگر این‌گونه اخلاق ستودۀ شرقی از رواج خود کاسته به جای آنها بی‌دینی و ناپارسایی . . . در جوانان رواج فراوان می‌یابد.‌‌“[13] کسروی از نادر افرادی است که در مقابل اروپاگرایی می‌ایستد و این سؤال را مطرح می‌کند که بر اساس چه معیاری باید اروپا و غرب را در همه‌چیز برتر و بهتر از شرق دانست. او اخلاق شرقی را می‌ستاید، هرچند همواره منتقد صوفیگری و خرافات شرقی نیز هست. تلقی کسروی از دین دینی سکولار است که بی‌شباهت به پروژۀ دین انسانی آگوست کنت و اخلاق‌محوری کانت نیست. برخی از روشنفکران دینی نیز خواسته یا ناخواسته به همان راهی رفته‌اند که او توصیه می‌کرد. کسروی دین را مجموعه‌ای از فضائل اخلاقی می‌دانست و می‌گفت از دینی که انسان‌ها را از هم جدا کند بیزار است.[14] بنابراین، افکار کسروی زمینه را برای نوعی عمل‌گرایی دینی یا نوعی تلقی مدرن از دین پدید ‌آورد. به دیگر سخن، ردپای اندیشه‌های کسروی را در آثار طیف گسترده‌ای از روشنفکران و کنشگران اجتماعی و سیاسی ایران می‌توان دید که هر یک به فراخور باور خود  گفته‌های کسروی را رنگ و لعابی دیگرگون داده‌اند. این عمل‌گرایی دینی البته فقط حاصل قلم کسروی نبود، برخورد با دنیای جدید بسیاری را به واکنش واداشته بود. افرادی که از سنت‌های مذهبی سر بر آورده بودند، به درستی دریافتند که با ابزار کهنه و فرسودۀ سنت نمی‌توانند به جنگ تجدد بروند. بنابراین، سنت برای ادامه حیاتش چاره‌ای جز این نداشت که نمایی متجددانه بیابد.[15] طُرفه آنکه گفتمان سنت در این بزنگاه تاریخی از همان سازوکار گفتمان روشنگران و روشنفکران مشروطه استفاده کرد. روشنفکران مشروطه برای جا انداختن تجدد در میان مردم از گفتمان سنتی مدد جستند و در عملی متقابل، برخی مذهبیون ابزار مدرن را برای احیای سنت در جهان جدید به کار گرفتند.

عملگرایی اسلامی

احمد کسروی در کسوت یکی از روشنفکران برجستۀ ایرانی بر دینی انسانی و اخلاقی و عاری از خرافه تأکید داشت. این اندیشه را افراد متفاوتی، از مریدان تا مخالفان سرسختش، پی گرفتند. علی‌اکبر حکمی‌زاده از جملۀ افرادی بود که تحت تأثیر کسروی مقاله یا رسالۀ معروف اسرار هزارساله را در سال 1322 در مجلۀ پرچم منتشر کرد. حکمی‌زاده در این مقاله علت عقب‌ماندگی شرقی‌ها را توجه به خرافات عنوان کرد. [16] او فقها را به پیروی از شاه محکوم کرد.[17] او بر این باور بود که دینی که به ما رسیده با خرافات همراه و باعث عقب افتادگی شرقی‌ها شده است: ”به همین کشورهای کنونی دنیا که نگاه کنیم می‌بینیم هر ملتی هر اندازه دین‌دارتر است به همان نسبت در زندگی عقب‌تر است. این نیست جز برای اینکه دین در همه‌جا حقیقت خود را از دست داده و اکنون دکانی برای استفاده پیشوایان و آلتی برای مردم‌فریبی این و آن شده.‌“[18] حکمی‌زاده بر این باور است که برخی روحانیون، از آنجا که از نظر مالی به تودۀ مردم وابسته‌اند، به نوعی عوام‌زده و عوام‌گرا شده‌اند: ”عنوان دیگری که برای روحانی درست شده و باعث فساد این دستگاه گردیده این است که امروز روحانی خرج خود را بی‌واسطه از دست توده می‌گیرد در نتیجه ناچار است که همیشه به میل توده سخن بگوید یا دست‌کم خلاف میل او سخنی نگوید.‌“[19] هرچند این سخن حکمی‌زاده، حتی پس از انقلاب اسلامی،  به نوع دیگری در مقالۀ معروف عبدالکریم سروش،  ”سقف معیشت بر ستون شریعت،“ تکرار شد،[20] اما انتقادهای تند آمیخته به طعن حکمی‌زاده در آن سال‌ها یکی از برجسته‌ترین روحانیان و رهبران سیاسی سال‌های بعد، یعنی آیت الله خمینی، را به واکنش واداشت.

آیت‌الله خمینی در کتاب کشف الاسرار، که در جواب  اسرار هزار ساله نوشته شده، با وام‌گیری از گفتمان روشنفکری و فلسفۀ غرب و همسازی فقه و علم، از نخستین افرادی بود که سنت‌های مذهبی تشیع را به سطح گفت‌‌و‌گوهای مدرن کشاند. آیت‌الله خمینی در کتاب مذکور برای اثبات روح به آرای افلاطون و ارسطو و حتی دکارت، یکی از برجسته‌ترین معماران تفکر مدرن، اشاره می‌کند و می‌نویسد: ”دکارت فقط به روح عاقله قائل بود و در اطراف چگونگی امتزاج روح  و جسم اهتمام داشت . . . بنابراین جسد فانی شود و روح باقی بماند. افرادی که تبعیت از دکارت کردند بسیارند گرچه در خصوص امتزاج روح عقلانی و جسم با او مخالفت کردند.‌“[21] او در جهت همسازی دین و علم از استدلال‌های عقلی استفاده کرده و دین را از قالب روایت‌های صرفاً سنتی جدا و وارد گفتمان مدرن می‌کند. آیت‌الله خمینی در اثبات شفا گرفتن از امام می‌گوید حتی برخی دکترهای اروپایی ثابت کرده‌اند که اگر مریض به خودش تلقین کند که به فلان دلیل، مثلاً استمداد از امام و معصوم خوب، خواهم شد در بسیاری موارد خوب خواهد شد و از این نظر، شفا خواستن خلاف عقل نیست.‌[22] او در ادامه این‌گونه نتیجه می‌گیرد: ”فرضاً دینداری هم در جهان نباشد، علاقۀ روحی و امیدواری نفس و دلبستگی به اینکه شفای من در فلان چیز است سبب شفای طبیعی و کمک به جهازات طبیعت می‌کند. و یکسره دل را از روحانیت بریدن و . . . خیانت به نوع انسانی و کمک‌کاری به جهازات مرگ است.‌“[23] پُرواضح است که آیت‌الله خمینی با این سخنان می‌پذیرد که وارد روایتی متجددانه شود و دین را امری کاملاً عقلانی و علمی بنمایاند.

آیت‌الله خمینی با انتقاد از رمان‌خوانی و اروپا‌گرایی نشان می‌دهد که به خوبی قادر است حتی  گفته‌های برخی روشنفکران را برای پیشبرد افکار خود به خدمت بگیرد. او در نقد رمان‌خوانی و بی‌میلی جوانان به کتاب‌های دینی می‌گوید: ”درست است که توده به این‌گونه کتاب‌ها بی‌میل شدند و دروغ‌ها و یاوه‌سرایی رمان‌ها که اروپاییان با استادی خاص به خودشان و غرض‌های فاسد مسموم در بین جوان‌های ما پخش کردند و روح شهامت و شجاعت و جوانمردی را از آنها ربوده و در عوض روح ‌عشق‌بازی و بی‌عفتی و تقلب به آنها دمیده.“[24] او در نقد اروپا می‌گوید: ”اروپا به کجا رسیده که از او ستایش می‌کنید؟ اروپا که صدها هزار تُن بمب در شهرهای هم‌کیشان خود ریخته و ریشۀ حیات زن‌های مظلوم و کودکان خردسال را از بیخ و بن کنده باز نام او را در طومار انسانی می‌آورید؟“[25] بهره‌گرفتن از نظریات غربی‌ها و مخالفت با جنبه‌های منفی غرب در سال‌های بعد نیز نزد اندیشه‌ورزان دینی دیگر تکرار شده است.

برخی بر این باورند که جریان‌های جهانی، روشنفکری جهان سومی، و تأثیر‌پذیری از ژان پل سارتر در سال‌های بعد، افرادی چون فردید و آل‌احمد و  شریعتی را به میدان مجادله با غرب کشاند. [26] از نظر راقم این سطور، هرچند تأثیر‌پذیری آل‌احمد و شریعتی از سارتر و فانون انکارناشدنی می‌نماید، اگر ایستادگی در مقابل غرب، نقد غرب‌زدگی و افکاری از این دست را جملگی پیامد روشنفکری جهان سومی بدانیم، زمینه‌های بومی مطرح‌شدن چنین مسائلی را نادیده گرفته‌ایم. اگر آل‌احمد در غربزدگی به شرق‌شناسی تاخت، امری بی‌سابقه و تاریخ در ایران نبود. پیش از او، کسروی در نقد شرق‌شناسان گفت: ”اروپاییان در دو قرن که به شرق راه یافته‌اند به جای کوشش و بیداری شرقیان و رهانیدن ایشان از گمراهی‌ها و تاریکی‌ها به پافشاری آنان در آن گرفتاری افزوده‌اند و سود خود را در نادان و ناآگاه ماندن ایشان شناخته در این باره از هر وسیله به استفاده برخاسته‌اند. شما نیک می‌دانید که شرق‌شناسان چه رابطه با شرق داشته‌اند و چه کاری برای شرق انجام داده‌اند. چون نیک می‌دانید من نیز از شرح آن درمی‌گذرم.‌“[27]

در امتداد این عمل‌گرایی باید از کتاب مشهور غربزدگی آل‌احمد نام برد. در واقع، این کتاب اگر چه بیشتر جنبۀ سلبی و ضد غربی داشت، زمینه را برای رشد نگرش‌هایی فراهم ساخت که گونه‌ای بازگشت به خویشتن را تبلیغ می‌کردند. اصطلاح  ”غرب‌زدگی“ درواقع برآمده از روایت ایرانی هایدگر و جریانی بود که به تأثیر از احمد فردید نوعی تفکر رادیکال را در ایران رواج می‌داد.[28] باری، تفکر سلبی و صرفاً ضد غربی آل‌احمد باعث شد که برخی محققان، چون نگین نبوی، تصور کنند که آل‌احمد در برابر غرب‌زدگی داروی چاره‌گری نداشته است. [29] به نظر می‌رسد دو نکتۀ مهم از نظر نبوی دور مانده است. نخست اینکه آل‌احمد چاره و درمانی هم برای غرب‌زدگی پیدا کرده‌ و آن دست یافتن به ماشین است. آل‌احمد در بخش‌های گوناگون کتاب اشاره می‌کند که برای عبور از غرب‌زدگی باید به ماشین دست یافت و اصلاً غرب‌زدگی حاصل ناآگاهی از ماشین است: ”غرب‌زدگی مشخصۀ دورانی از تاریخ ماست که هنوز به ماشین دست نیافته‌ایم و رمز سازمان آن و ساختمان آن را نمی‌دانیم. غرب‌زدگی مشخصۀ دورانی از تاریخ ماست که به مقدمات ماشین، یعنی علوم جدید و تکنولوژی، آشنا نشده‌ایم.‌“[30] این توجه به ماشین شاید از همان عواملی است که بعدها به تعبیر توکلی طرقی گفتمان ”مجتهندسانه“ را در ادبیات سیاسی ایران پدید می‌آورد. نکتۀ دیگر اینکه آل‌احمد پیش از شریعتی به ظرفیت عملی مفهوم ”شهادت“ اشاره می‌کند. او در نقد روزگار صفوی می‌نویسد: ”ما درست از آن روز که امکان شهادت را رها کردیم و تنها به بزرگداشت شهیدان قناعت ورزیدیم، دربان گورستان‌ها از آب درآمدیم.‌“[31]

این جریان ضدغربی و عمل‌گرایی دینی را نباید فقط تراوش ذهن چند شخص خاص چون آل‌احمد و شریعتی در نظر آورد. چنان که پیش‌تر اشارتی رفت، ریشه‌های این جریان را باید از روزگار مشروطه به این سو پی گرفت و برای دور ماندن از انحصار‌گرایی در اینجا مایلم به چند کتاب مهم بپردازم که کمتر مطمح نظر محققان بوده‌است. یکی از مهم‌ترین این کتاب‌ها، اسرار عقبماندگی شرق، اثر ناصر مکارم شیرازی است که در اواخر دهۀ چهل (1348)‌[32] به طبع رسیده است. تقریباً ردپای افکار همۀ کنشگران فرهنگی و روشنفکرانی را که پیش از این نام بردیم می‌توان در این کتاب دید. به نظر می‌رسد  افکار ضد غربی در این کتاب قوام بیشتری یافته و تقریباً نظام‌مند عرضه شده است. آیت‌الله مکارم، خلاف آل‌احمد که بر نقش ماشین تکیه داشت، بیشتر بر اهمیت فرهنگ پای می‌فشرد و عقدۀ حقارت شرقیان را در مقابل اقتدار صنعتی غربیان نکوهش می‌کند. جالب اینکه مکارم شیرازی غالباً برای اثبات سخنانش به سخنان محققان غربی از جمله گوستاو لوبون ارجاع می‌دهد. مکارم از لوبون نقل می‌کند که مسلمانان تا 600 سال استاد اروپاییان بودند.[33] او در نقد عقدۀ حقارت شرقیان می‌نویسد: ”این احساس حقارت که از آغاز ’صنعتی شدن غرب‘ و ’بازار مصرف شدن شرق‘ شروع شده، چنان روح مردم شرق را فراگرفته که اصالت، سوابق درخشان علمی، استعداد ذاتی، و همۀ قدرت‌های خلاق روحی خود را فراموش کرده‌اند.‌“[34] مکارم شیرازی احتمالاً در نقد آل‌احمد، که راه نجات را فقط در دست یافتن به ماشین می‌دید، می‌گوید: ”برخی معتقدند با صنعتی‌شدن می‌توانیم بر این عقدۀ حقارت فائق آییم، اما این ساده‌لوحانه است چون هرچه ما پیشرفت کنیم غربی‌ها بیشتر از ما پیشرفت می‌کنند، چون اکنون از ما جلوتر هستند. ما باید روح غرب‌زدگی را از بین ببریم و به سنت‌های اصیل خویش بازگردیم. ما نباید مصرف‌کنندۀ صرف و فاضلاب محصولات فرهنگی غرب چون فیلم‌های جنسی و . . . باشیم.‌“[35]

تکیۀ اصلی مکارم شیرازی در این کتاب مباحث فرهنگی است و او فکر و فرهنگ را پیِ اصلی هر جامعه‌ای می‌داند و نسبت به نفوذ ادبیات غربی در ایران هشدار می‌دهد: ”ادبیات غرب امروز به سرعت در شرق نفوذ می‌کند و گسترش پیدا می‌کند، نه تنها اصالت ادبیات شرقی را از بین می‌برد بلکه تدریجاً آنرا تحت‌الشعاع خود قرار می‌دهد.‌“[36] او می‌گوید برای به دست ‌آوردن استقلال ادبی باید استقلال اقتصادی به دست بیاوریم و برای استقلال اقتصادی باید نخست استقلال فکری به دست بیاوریم. [37] مکارم در این کتاب بر لزوم پدید آمدن نوعی انقلاب فرهنگی تأکید دارد و می‌نویسد: ”منظور از انقلاب فرهنگی بسیج تمام نیروهای زندۀ یک ملت برای بیرون راندن طرز تفکرها، تعلیمات، سنن و آداب خارجی است که به منظور تسلط بر ارواح آن ملت در میان آنها پاشیده شده‌است.‌“[38] با این همه، او معتقد است جنبه‌های مثبتی در فرهنگ غربی وجود دارد که می‌توان از آن استفاده کرد: ”شرق باید قبل از هرچیز راه صحیح اقتباس جنبه‌های مثبت تمدن غرب را بیاموزد.‌“[39]

از دیگر کتب مهمی که بستر مناسبی برای عمل‌گرایی دینی و فهم جدید دین در جهان مدرن فراهم کرده، کتاب شهید جاوید اثر صالح نجف‌آبادی است که در سال 1349 به طبع رسیده است. نویسنده در این کتاب تلاش می‌کند که نشان دهد که پیش و بیش از هرچیز، واقعۀ کربلا رویدادی تاریخی است و امام حسین(ع) آگاهانه دست به عملی سیاسی و البته کاملاً حساب‌شده و منطقی زده ‌است. این نویسنده با اسطوره‌زدایی از واقعۀ کربلا یکی از مهم‌ترین روایت‌های تاریخ تشیع را وارد گفت‌و‌گویی مدرن می‌کند. از آنجا که اسطوره به جهان پیشامدرن تعلق دارد و غالباً حضورش در عصر جدید فاجعه‌آفرین است، نجف‌آبادی موفق می‌شود با علم تاریخ، که نتیجۀ تفکر تحصلی جدید است، کارایی اجتماعی سنت را در جهان جدید گسترش دهد. نجف‌آبادی دو دیدگاه سنیان و شیعیان سنتی را رد می‌کند که اولی نسبت خطای محاسباتی به امام می‌دهد و دیگری عمل امام حسین(ع) را عملی خارق‌العاده و فراعقلی می‌پندارد.[40]  نجف‌آبادی بر این باور است که معاویه حکومتی جائر ولی نیرومند داشت که قیام علیه او ممکن نبود، اما با درگذشت او و رفتار بی‌خردانۀ یزید امام حسین راهی جز مقابله با یزید نداشت و رفتار امام در این زمینۀ تاریخی پذیرفتنی و ستودنی است. ”حکومت یزید با اتکای سرنیزۀ خود از امام خواسته است که قبل از هر چیز خلافت فرزندان معاویه را به رسمیت بشناسد و تسلیم بی قید و شرط وی گردد و دربارۀ این مطلب به قدری پافشاری و سختگیری کرد که حسین‌بن علی(ع) در معرض خطر بازداشت و شاید هم کشته ‌شدن قرار گرفت و قیام خود را از همان‌جا شروع کرد.‌“[41] پُرواضح است که اسطوره‌زدایی از واقعۀ کربلا امکانات سیاسی این حادثه را، مثلاً در مبارزه با استبداد، گسترش می‌داد. در این خوانش، دیگر امام حسین موجودی فرازمینی نبود که با آگاهی قبلی به قربانگاه رفته باشد. در این بازخوانی تاریخی، او انسانی آزاده و حق‌طلب بود که نمی‌توانست در مقابل ظلم حکومت‌های خودکامه سکوت کند. مرتضی مطهری بعدها به شکل گسترده‌تری فهم تاریخی واقعۀ کربلا و اسطوره‌زادیی از آن را پی ‌گرفت. او تلاش کرد با نشان دادن تحریفات واقعۀ کربلا آن را به عملی کاملاً سیاسی و انقلابی تبدیل کند، البته نه به شکل شریعتی که امام حسین را مبارزی چپ می‌پنداشت. مطهری به شدت از کتاب‌هایی چون روضه الشهدا و اسرار الشهاده که نقش گسترده‌ای در افسانه‌پردازی پیرامون واقعۀ کربلا داشته‌اند انتقاد می‌کند و می‌گوید: ”قضایای کربلا قضایای روشنی است و سراسر این قضایا هم افتخارآمیز است، ولی ما آمده‌ایم چهرۀ این حادثۀ تابناک تاریخی را این مقدار مُشوه کرده‌ایم.‌“[42] مطهری بُعدی اومانیستی نیز به واقعۀ کربلا می‌دهد و معتقد است قیام امام حسین قیامی برای آزادی انسان‌ها و بشریت بوده است.‌[43] مطهری می‌گوید: ”این دروغ است که امام حسین رفت که کشته شود تا خونش باعث آمرزش مسلمانان شود، این مطلبی است که برخی از  مسیحیان گرفته و وارد اسلام کرده‌اند.‌“[44]

مرتضی مطهری از نخستین روحانیونی بود که به مطالعات تطبیقی علاقه نشان داد. او در مقام یک روحانی در جهان جدید دریافته بود که برای مبارزه با ایدئولوژی‌های مدرن باید به ابزاری چون فلسفۀ مدرن مسلح شد. مرتضی مطهری در مقدمۀ اصول فلسفه و روش رئالیسم آیت‌الله طباطبایی می‌گوید: ”توجه جوانان روشنفکر ما به فلسفه‌های جدید اروپایی علامه طباطبایی را واداشت تا به تألیف این کتاب همت گمارد و فاصلۀ فلسفه غرب و فلسفۀ اسلامی را کم کند.‌“[45] تلاش‌های مرتضی مطهری فقط معطوف به واقعۀ کربلا نیست و با الهام از احیای فکر دینی اقبال لاهوری، که از نخستین کتاب‌هایی است که می‌کوشد اسلام را در قالب علم و فلسفۀ جدید تفسیر کند،[46] می‌گوید: ”پیامبران که به نیروها تحرک می‌دهند و سامان می‌بخشند صرفاً در جهت ساختن فرد و ساختن جامعۀ انسانی است.‌“[47] مطهری با استفاده و تفسیر نظرات برخی اندیشمندان غربی می‌گوید: ”گروه‌های دیگر، حتی منکران ادیان، نقش پیامبران را در گذشته مثبت و مفید و در جهت تکامل تاریخ می‌دانند. این گروه‌ها از طرفی به محتوای تعلیمات اخلاقی و اجتماعی پیامبران و از طرف دیگر به واقعیت‌های عینی تاریخی توجه کرده‌اند.‌“[48] مطهری بر این باور است که پیامبران فقط برای سعادت اخروی نیامده‌اند و سعادت دنیوی (توحید اجتماعی) نیز برای آنان حائز اهمیت بوده است.[49] بنابراین، می‌توان گفت چنین کنش‌هایی بود که بستر تاریخی ظهور اسلام ایدئولوژیک را فراهم ساخت و نمی‌توان اسلام عمل‌گرای ایدئولوژیک را فقط ابتکار علی شریعتی دانست. این جریان‌ها و روایت‌های نوظهور تاریخی حتی برخی از روشنفکران ایرانی تحصیل‌کردۀ فرنگ را شیفتۀ خود ساخت. این روشنفکران گاه به علت همراه شدن با جریان غرب‌ستیزی و شیفتگی در برابر ساحت مقدس سنت از تحلیل‌های علمی و تاریخی فاصله گرفتند. مثلاً داریوش شایگان می‌نویسد:

آنچه، فی‌المثل، تمدن اسلامی را اسلامی می‌کرد، میراثی بود که از طریق امانت اسلام به اقوام گوناگون رسیده بود. ابن‌سینا و غزالی، بیش از آنکه ایرانی باشند، مسلمان بودند. ”ایرانی“ صفتی بود که به جوهر مشترک رنگ می‌داد، مشخص می‌کرد، ولی آن را تعیین نمی‌کرد. اسلام دایرۀ بزرگی بود که همه را در بر می‌گرفت. هویت ایرانی، عرب و ترک حکم دایره‌های کوچک‌تری را داشت که در دایرۀ بزرگ با هم یکی می‌شدند و رنگ خاص خویش را نیز حفظ می‌کردند. اختلافی که امروز بین کشورهای اسلامی دربارۀ هویت ملی فلان متفکر یا فلان هنرمند وجود دارد ناشی از ناسیونالیسم غربی است. چنین فکری هرگز به ذهن آن متفکران خطور نمی‌کرد. ناسیونالیسم عرب و ادعای اینکه اسلام عربی است زاییده همان ناسیونالیسم است.[50]

سهل است که همیشه همه‌چیز را به گردن غرب بیندازیم، اما  برای راقم این سطور مشخص نیست که چگونه اندیشمندی چون شایگان تمام وقایع تاریخی و عصبیت و تحقیری که اعراب به ایرانیان روا می‌داشتند را فراموش می‌کند. دیگر اینکه اگر این تعصبات صرفاً امری جدید و ناشی از ناسیونالیسم غربی است، چه لزومی داشت که فردوسی برای احیای تمدن محتضر ایرانی یکی از بزرگ‌ترین آثار حماسی جهان را خلق کند. حتی اگر بخواهیم نسبت به تمام روایت‌های تاریخی طبری، ابن‌اثیر، مسعودی و دیگران بی‌توجه باشیم، کوشش حکیم نستوه توس را برای احیای تمدن ایرانی با چنین تفاسیری چگونه می‌توان فهمید؟ تردیدی نیست که مفهوم ”امت“ روزگاری امری نسبتاً مترقی بوده است و چنان‌که شایگان می‌گوید، ملیت‌های مختلفی ذیل این مفهوم تعریف می‌شد، اما از دیگرسو نمی‌توان یکسره فراموش‌کار شد، شواهد تاریخی را نادیده گرفت و فقط ناسیونالیسم غربی را سرزنش کرد.

روشنفکری دینی: از سوسیالیسم تا لیبرالیسم

اصطلاح روشنفکر دینی هنوز برای بسیاری از روشنفکران دهری بی‌مسمّا و پارادوکسیکال می‌نماید. یکی از روشنفکران هم‌روزگار ما می‌نویسد:

وقتی کسی می‌گوید من روشنفکر دینی‌ام، آیا معنای دقیق یک‌جا آمدن و تلفیق این دو واژه و در واقع دو مفهوم مانعه‌الجمع را به خوبی درک می‌کند؟ آیا او شرایط یکسان و کاملاً برابر و مستقل از گرایش فلسفی را، در مثل برای من، فراهم می‌آورد یا اینکه یک‌جا تسلیم تابوهای باورمند و نه حتی درک و خواست واقعی و بیان‌شدۀ جامعه می‌شود و برای من خط قرمز می‌کشد. با تجربه‌هایی که از روشنفکری دینی وارد در جرگۀ اصلاح‌طلبان حکومتی داشته‌ام بیشتر دومی به اثبات می‌رسد، گرچه منصفانه بگویم در همه موارد چنین نبوده است.[51]

پُرواضح است که در این مختصر نمی‌توان به تاریخ روشنفکری دینی پرداخت و هدف صاحب این قلم هم این نیست که مطلبی له یا علیه این جریان بنویسد، اما آنچه باعث می‌شود این روشنفکران اصطلاح ”روشنفکری دینی“ را امری متناقض بدانند، بی‌توجهی به همان کارکردهای متجددانۀ سنت است.[52] روشنفکری دینی جریانی تاریخی است که اتفاقاً از دل سنت و تاریخ ایران بیرون آمده و نمی‌توان آن را چون برخی محققان صرفاً حاصلِ ترکیبِ خلق‌الساعۀ سنت‌های اسلامی با مکتب‌هایی چون سوسیالیسم و لیبرالیسم دانست. چنان‌که تا کنون نشان‌داده‌ایم، عمل‌گرایی شریعتی حاصل جریانی تاریخی است که ردپای اندیشه‌های کسروی را نیز می‌توان در آن دید. اما برخی محققان شاخص نسبت به این فرایند تاریخی کم‌توجه‌اند و نقشی یگانه برای شریعتی و دیگر روشنفکران دینی متصورند. برای مثال، آبراهمیان می‌گوید شریعتی با ترکیب اسلام و مارکسیسم شرابی مردافکن ساخته است. [53] او  معتقد است روشنفکران دوم خردادی چون سروش و اشکوری و شبستری و . . . را می‌توان هم لیبرال و هم سکولار دانست.‌[54] تردیدی نیست که هم شریعتی از ایده‌های چپ بهره برده و هم سروش و شبستری از فلسفۀ تحلیلی و هرمنوتیک استفاده کرده‌اند، اما اگر این روشنفکران را در ادامۀ جریان تاریخی‌شان درک کنیم، نمی‌توان آنها را به کلی سوسیالیست یا لیبرال و حتی کاملاً متجدد دانست.

به نظر می‌رسد عبدالکریم سروش تحلیل‌های نوآورانه‌‌تری از شریعتی به دست می‌دهد و اندیشه‌های خودش را ادامۀ جریانی می‌داند که شریعتی آغاز کرده بود. سروش دستاورد علی شریعتی را در آشتی‌ دادن اسلام و انقلاب می‌داند. جانِ کلام سروش این است که شریعتی دین را دنیایی و زمینی کرده‌ است و در عرصه‌ای فراخ‌تر، به فراخور روزگار، او هم همین مسیر را می‌پیماید. سروش در باب  شریعتی می‌گوید: ”توفیق او در این بود که در روزگاری که روشنفکری علی‌الاغلب در اختیار روشنفکران چپ بود، توانست با استفاده از اندیشه‌های چپ و مصادرۀ آنها به نفع اندیشه‌های دینی، تفکر دینی را چنان بالنده کند و چنان مقبولیتی بخشد که دین‌داران و جوانان متدین از دین‌داری خود شرمنده نباشند.‌“[55] ظاهراً شریعتی مصادره به مطلوب را هم از چپ‌های ایرانی و حزب توده آموخته بود.‌[56] نکته‌ای که سروش مطرح می‌کند بسیار قابل تأمل است. مصادرۀ اندیشه‌های نو برای احیای سنت به واقع کاری بود که همۀ نوجویان مذهبی انجام داده و می‌دهند. سؤالی که ممکن است برای بسیاری مطرح باشد این است که چگونه می‌توان اندیشه‌ورزی‌های سروشِ به‌زعم برخی لیبرال را ادامۀ اسلام سوسیالیستی شریعتی دانست؟ سروش ظاهراً خود به این شُبهه پاسخ می‌دهد و می‌گوید هدف شریعتی ”دموکراتیزه کردن و پلورالیستیک کردن فهم دینی بود. همین که او نشان داد وجوهی از دین هست که شناختشان از طریق تعلیم و تعلم‌های سنتی برنمی‌آید، همین که نشان داد وجوهی از شناختن دین هست که حتی برای شناختن چهرۀ آسمانی دین به آنها حاجت است و آنها وجوهی اجتناب‌ناپذیرند که باید مورد توجه قرار داد، همین سخن بزرگی است.‌“[57] این دموکراتیزه کردن فهم دینی در واقع نسبی‌کردن فهم دینی است که به دین اجازه می‌دهد روزگاری با ایدئولوژی چپ همراه شود و روزگاری با لیبرالیسم.

به نظر می‌رسد اقبال عام شریعتی، در مقایسه با روشنفکرانی که گرایشی به مباحث دینی نداشتند، در فهم و درک درست شریعتی از قدرت نهفتۀ سنت است. او خود در نقد روشنفکران ایرانی می‌گوید مذهب‌گریزی روشنفکران اروپایی امری کاملاً تاریخی و طبیعی بود، چرا که برای سال‌ها از دست استبداد روحانیون کلیسا به تنگ آمده بودند، اما در ایران شرایط مشابهی وجود نداشته است و برخی روشنفکران صدر مشروطه صرفاً مقلد چشم و گوش بستۀ غرب بوده‌اند.‌[58] پیامد این کار، چنان‌که کسروی هم نهیب می‌داد، از دست دادن اصالت شرقی است.[59] شریعتی برخلاف دین‌مداران سنتی نگاه ویژه‌ای به غرب داشت و آن را یکسره نفی و طرد نمی‌کرد:

کسی می‌تواند فرهنگ و مذهب و نژاد و ذوق تاریخ خود را بشناسد که حتماً تاریخ و مذهب و زبان دیگری را بشناسد. این است که تمام تلاش و آرمان ما، در عین حال که یافتن شخصیت گمشده و مسخ‌شدۀ خودمان است، شناختن غرب و شناختن امواج جدید دنیای فعلی و تمدن امروزی نیز هست؛ برای اینکه هرکسی ضعف و فساد و انحراف و پوچی خود را به گردن غرب بیچاره می‌اندازد. و ما را از آن معاف می‌کند. [در حالی که] این مسئله بد مطرح شده‌است. کدام فرنگی چنین است که ما فرنگی‌مآبش شده‌ایم؟ آنچه الان می‌بینیم، نه به خاطر تقلید از غرب است، [بلکه] به خاطر تقلید نکردن از غرب است. به خاطر نشناختن غرب است. به خاطر اینکه اگر مقلد غرب بودیم، اگر هم شرقی نبودیم، لااقل یک غرب‌گونه‌ای بودیم، لااقل چیزی بودیم؛ حال هیچ‌چیز نیستیم.[60]

شریعتی در کتاب شایان توجه مذهب علیه مذهب مدعی است که هیچ‌گاه بی‌مذهبی در مقابل مذهب قرار نداشته است، بلکه همواره نوعی مذهبِ شرک در مقابل مذهب توحیدی و انقلابی قرار داشته ‌است. تفسیر او از شرک هم متفاوت است. او تلویحاً مذهبیون سنتی و منفعل نسبت به مسائل روز اجتماعی را، که در پی حفظ شرایط موجودند، مشرک می‌داند:

از خصوصیات دین توحیدی حالت هجوم و انقلابی اوست و از خصوصیات دین شرک به معنای اعمش، خصوصیات توجیه‌کننده اوست. انقلابی یعنی چه؟ دین انقلابی یعنی فردی که به آن معتقد است و در مکتب این دین تربیت می‌شود. نسبت به زندگی و نسبت به وجوه زندگی مادی و معنوی و اجتماعی یک بینش انتقادی می‌دهد و یک رسالت و مسئولیت برای دگرگون کردن و تغییر دادن.[61]

او از اسلام تفسیری غریب و اومانیستی به دست می‌دهد و می‌گوید هر جا در قرآن سخن از مسائل اقتصادی و اجتماعی است، می‌توان صفت‌های ناس و الله را جا‌به‌جا کرد و به جای یکدیگر به کار برد.[62]  شریعتی همواره این اندیشه‌ها را تبلیغ می‌کرده است و به دنبال اسلامی عمل‌گرا و کنشگر در سطح سیاسی و اجتماعی بوده ‌است. در جای دیگر می‌گوید: ”اسلام کنونی به ما تحرک نمی‌بخشد، بلکه به ما سکوت و سکون و قناعت می‌دهد به معنای قناعت و صبری که خودمان می‌گوییم نه به معنایی که اسلام گفته است.‌“[63]

در خوانش شریعتی از دین اسلام، تقدیر آسمانی در قرآن جای خود را به تقدیر انسانی داده است،[64] و امر به معروف و نهی از منکر یعنی رسالت و مسئولیت یک روشنفکر و یک انسان معتقد به ایدئولوژی در جامعه.[65] اظهار نظرهای شریعتی گاه شکلی رادیکال پیدا کرده و همدلی و پیوند شریعتی  با برخی جریان‌های رادیکال هم‌روزگارش را آیینگی می‌کند:

اسلام صلح نیست، اسلام جنگ است. نباید از اتهام کشیش‌ها و استعمارگران و شبه‌روشنفکران کاردستی آن ترسید و جا زد. با بزک ‌کردن و امروزی کردن و امروزی وانمودن اسلام کاری از پیش نمی‌رود، حقیقت را باید آن‌چنان که هست شناخت، نه آن‌چنان که می‌پسندند. جهاد را نباید با دفاع توجیه کرد. دفاع احکام دیگری دارد و جهاد احکام دیگری. اسلام جنگ حق و باطل از آدم تا انتهای تاریخ [آخرالزمان] است.[66]

شریعتی همچنین معتقد بود از آنجا که علم حقیقت را رها کرد به سمت قدرت و تکنیک و ماشین رفت و بشر را گرفتار چنین مردابی کرد،[67] شریعتی اومانیسم اصیل را از آن مذهب می‌دانست و با اعتماد به نفس کامل بر ماتریالیسم و اگزیستانسیالیسم غربی می‌تاخت.[68] پروژۀ ایدئولوژیک ساختن مذهب گرچه با شریعتی به اوج خود رسید، اما امری نبود که یگانه خواسته و هدف او باشد. در سال‌های قبل از انقلاب بسیاری از روحانیون شیعه دریافته بودند که  رقیب نیرومند و پُرسابقه‌ای با نام مارکسیسم دارند. مارکسیسم آن روزها فربه‌ترین ایدئولوژی بود و دین برای مقابله با این جریان نیاز داشت که شکلی ایدئولوژیک بیابد. برای نمونه، مایلم در اینجا به سخنان بلندپایه‌ترین شخصیت سیاسی سه دهۀ اخیر ایران، آیت‌الله خامنه‌ای، در سال‌های نزدیک به انقلاب اسلامی اشاره کنم. آیت‌الله خامنه‌ای در جلسه‌ای، که مطهری و شریعتی هم در آن حضور داشتند، می‌گوید:

عجله نباید کرد. وضع خودمان را با وضع آن ایدئولوژی رقیب مقایسه نکنیم که یک نفر تازه وارد میدان شده هر وقتی هر مطلبی در هر مسئله‌ای بخواهد بنویسد یا بخواهد ارائه دهد . . . خودمان را با آنها مقایسه نکنیم. پنجاه  شصت سال سابقۀ این ایدئولوژی است در حالی که ایدئولوژی تازه ولادت‌یافتۀ اسلامی نوپاست. اسلام البته همانی است که هست، چیزی اضافه نشده، اما توجه به انتظام این فکر و توجه به اینکه این فکر باید ناظر به زندگی و منطبق با نیازها و مماس با مسائل عملی مردم باشد عمرش خیلی کوتاه است و تفکر عملی در این زمینه خیلی کوتاه‌تر.[69]

بنابراین، فربه‌ترین بخش سنت، دین، از سازوکارهای ایدئولوژیک سود جست و موفق شد بخش گسترده‌ای از تحصیل‌کردگان را نیز با خود همراه کند.

سروش و شبستری: چرخش کوپرنیکی

اگر هم‌صدا با عباس میلانی، شاه‌بیت  تجدد را فردگرایی بدانیم، چرخش کوپرنیکیِ از ایدئولوژی به فردِ سروش و شبستری را باید اوج رویکردهای متجددانۀ سنت مذهبی در ایران دانست. عباس میلانی می‌نویسد: ”به گمانم تجدد را می‌توان سلسلۀ به‌هم‌پیوسته‌ای از تحولات اقتصادی، فرهنگی، مذهبی، زیبایی‌شناختی، معماری، اخلاقی، شناخت‌شناسی، و سیاسی دانست. مایۀ مشترک همه این تحولات فردگرایی است. تالی صالح این فردگرایی پذیرفتن و رعایت حقوق طبیعی فرد است.‌“[70] اگر در دورانی، که از آن با عنوان روزگار رونق عمل‌گرایی اسلامی و اسلام ایدئولوژیک  یاد می‌کنیم، کنشگران دینی چون شریعتی کوشیدند از ظرفیت پنهان دین برای مبارزه با استبداد پهلوی بهره ببرند، در روزگار حاکمیت دین، با چرخش قدرت از فرد به ایدئولوژی، چرخشِ از ایدئولوژی به فرد نیز در اندیشۀ روشنفکران دینی پدید آمد. به بیان ساده‌تر، در اندیشه‌های شریعتی و یارانش انسان ذیل مسلک و ایدئولوژی قرار می‌گرفت تا نیرویی منسجم علیه حاکم مطلق‌العنان بسیج شود. این کار در روزگار خود مؤثر افتاد و به انقلاب ختم شد. اما اگر روشنفکران دینی را چون دیگرِ روشنفکران و بنا بر نسبتِ منتقدانه‌ای که با قدرت می‌یابند تعریف کنیم، در روزگار حاکمیت ایدئولوژی، چرخشی کوپرنیکی در فلسفۀ روشنفکری دینی قابل فهم خواهد بود. شاخص‌ترین چهره‌های نظری این چرخش سروش و شبستری هستند.

عبدالکریم سروش ایدئولوژی پیوندیافته با امر قدسی را به پرسش می‌کشد؛ با این استدلال که امر دینی مقدس است، اما معرفت دینی انسانی است و مقدس نیست.[71] این همان نقطه‌ای است که انسان را جایگزین مکتب می‌کند. البته سروش جایی شاید بنا بر ضرورت می‌گوید که لیبرال نیست، چرا که لیبرالیسم می‌خواهد هر چیزی را تجربه کند، اما اسلام چیزهایی را از پیش به ما گفته است.[72]  چنان‌که پیش‌تر اشاره شد، دکتر سروش بر فرایند دنیایی‌کردن دین از نظر شریعتی تأکید داشت و با چنین نگاهی نمی‌توانست ایدئولوژی دینی را بپذیرد. از نظر او ”کثرت و پلورالیسم با اندیشۀ ایدئولوژیک اصلاً سازگار نیست. در مقابل آن، گفتمان اپیستمولوژیک گفتمان کثرت‌گراست. به شما راه می‌دهد که تفسیرها، معنی‌ها و برداشت‌های مختلف از یک چیز را مورد بررسی قرار دهید.‌“[73] بنابراین، در اینجا فهم فردی در بستر تاریخ است که اهمیت می‌یابد. اما انقلاب کوپرنیکی سروش را باید در نظریۀ معروف او، یعنی ”قبض و بسط تئوریک شریعت“ جست‌و‌جو کرد. سروش در طرح این نظریه ابتدا اشاره‌ای به انقلاب کوپرنیکی و انقلاب فلسفی کانت دارد و نشان می‌دهد که خود به خوبی از این چرخش فکری آگاه است. همان‌طور که کوپرنیک خورشید را ثابت می‌گیرد و زمین را به گرد آن به چرخش درمی‌آورد، سروش در پی این است که دین را ثابت و فهم دینی را در بستر تاریخ متغیر فرض کند. پیش از همه البته او مدعی است که به سمت مدرنیزه کردن دین حرکت نکرده است: ”مراد اصلی قبض و بسط تئوریک شریعت نه حل نزاع فقه سنتی و پویاست، نه مدرنیزه کردن دین، نه تأویل یا تکمیل شریعت و نه نسبی‌کردن یا انکار حقیقت، بلکه تبیین این معناست که چگونه دین فهمیده می‌شود و چگونه این فهم تحول می‌پذیرد.‌“[74]  سروش مدعی است که همواره با متحول‌شدن مبانی علمی، دین‌داران نیز مجبور شده‌اند در مبانی معرفت‌اندیشی خود تجدید نظر کنند و ”معرفت دینی در هر شخصی و در هر عصری با قبض و بسط مجموعه معلومات وی یا معارف بشری، قبض و بسط می‌یابد و هر جا تحولی رخ دهد، همه را متحول خواهد ساخت.“[75]  بنابراین، نظرگاه اکنونی ما علت مناقشات دینی تواند بود، نه ماهیت ثابت دین. کوتاه‌سخن اینکه: ”شریعت امری قدسی و سماوی و جاودان است، اما فهم شریعت امری است بشری و خاکی و متغیر و احکام دیگر معرفت‌های بشری را دارد و مشمول تحول و تکامل مستمر است.‌“[76]

مجتهد شبستری نیز تقریباً همین نظریه را با فهم هرمنوتیکی خودش بیان می‌کند. شبستری البته از زاویۀ دیگری بحث می‌کند. او می‌گوید در تصور غلط ما از فهم منجمد و ایستای دینی، خدا در مقابل انسان قرار می‌گیرد. از نگاه او، اگر خداوند مفهومی مطلق (آزاد)، قدسی، دم‌به‌دم نوشونده و دست‌نیافتنی است، آن‌گاه که تصور کنیم بر او احاطه یافته‌ایم و تعریف یگانۀ او در روایت یگانۀ ماست، در واقع حکم به نفی انسان و آزادی‌اش داده‌ایم. در این نگرش، ایمان هم دیگر پدیده‌ای منجمد نمی‌تواند بود. ایمان ”بدون آزادی اندیشه و ارادۀ انسان تحقق‌پذیر نمی‌باشد و رفع تمام موانع درونی و بیرونی که راه آزادی اندیشه و ارادۀ انسان را می‌بندد شرط اصلی بهره‌مندی از امانت ایمان است.‌“[77] در این نگرش پدیدارشناسانه، محدود بودن شناخت انسانی راه را برای گفت‌و‌گو با روایت‌های متکثر دینی باز می‌گذارد:

آنچه ما می‌شناسیم محدود است. ما از عالم بودن تصور خاص محدودی داریم، از قادر بودن تصور خاص محدودی داریم، از قادر بودن تصور خاص محدودی داریم، از خالق بودن تصور خاص محدودی داریم. وقتی مجموعۀ این تصورات محدود را می‌گوییم مساوی با خداست، خدا را محدود می‌کنیم. وقتی خدا را محدود می‌کنیم، خدا به صورت نافی انسان درمی‌آید و او را نفی می‌کند و آزادی وی را از میان برمی‌دارد. زیرا در این صورت رابطه انسان با خدا می‌شود رابطۀ دو شیء محدود که همدیگر را نفی می‌کنند.[78]

او  همچنین بر این باور است که دین‌داری انسان‌ها غالباً وابسته به نهادهای دینی است که تصور خاص و محدودی از خدا به دست می‌دهند و این خطری است برای دین‌داری.‌[79] از این‌ رو، او با تفکری ابطال‌گرایانه و پوپری بر این باور است که نهادهای دینی باید مدام پالایش و شرک‌زدایی شوند تا توصیف خاصی از خدا تبدیل به سنتی ایستا و غیرمنعطف نشود.

با این همه، از نظر راقم این سطور، این کوشش‌ها همچنان سنتی است متجددانه و نه راهی به تجدد. در اینجا بر دو نکته می‌توان انگشت گذاشت. نخست اینکه، چنان‌که بارها اشاره شد، متفکران برآمده از سنت‌های دینی ما غالباً از افکار جدید و مترقی روزگارشان سود جسته‌اند و فهم سنتی دین را دستخوش تحولات پی‌در‌پی کرده‌اند. گاه این بت عیار جلوه‌ای ایدئولوژیک به خود گرفته و گاه هرمنوتیک و فلسفۀ تحلیلی به مدد فهم نوآور دین آمده ‌است. اما سنت همچنان ارزش‌های سمبلیک خودش را در دل تحولات مدرن حفظ کرده است. از نظر راقم این سطور، علت را باید در وسیله پنداشتن ”تجدد“ جست‌و‌جو کرد. همچنان که مارکسیسم در نظر شریعتی وسیله‌ای بود که در مبارزه به کمک سنت می‌آمد، مفهوم دموکراسی هم برای روشنفکران دینیِ پس از انقلاب در حد وسیله و روش تقلیل یافت. شبستری همچون سروش بر این باور است که دموکراسی نوعی شیوۀ حکومت است که منافاتی با اسلام ندارد.[80] بنابراین، می‌توان گفت وسیله پنداشتن مدرنیته باعث می‌شود که این اندیشمندان دینی فرهنگ، تاریخ و اومانیسم دموکراسی را نادیده بگیرند و آن را در حد روشی نزار برای ادارۀ مملکت پایین بکشند. نکتۀ دیگر اینکه هم سروش و هم شبستری جذبه‌های ایمانی امر مقدس و قدسی را سخت باور دارند و این به گونه‌ای همان بی‌خویشتنی (الیناسیون) شرقی است که در نهایت در مقابل پرسش‌های فلسفی سدی سدید می‌سازد. بی‌خویشتنی شرقی و شهودی امری مثبت تلقی می‌شود و این امر امکانات پرسشگری را، خاصه در جامعه‌ای چون ایران، محدود می‌کند. به بیان دیگر،

در تفکر قدسی، راز همچنان پا بر جاست به معنای قدیم و مثبت کلمه مرحلۀ یگانگی داننده و دانسته است – یا مرحلۀ اتحاد عالم و معلوم، عاقل و معقول، طالب و مطلوب، عاشق و معشوق؛ و این حالتی است که باید به دست آورد؛ هدفی است که باید به آن رسید. از آن طرف، بی‌خویشتنی هگلی نمایندۀ جدایی و دوپارگی این مقولات وضع ناگواری است که باید پشت سر گذاشته شود.[81]

از این ‌رو می‌توان گفت پرسشی که روشنفکران دینی بی‌پاسخ گذاشته‌اند این است که آیا پذیرش بی‌خویشتنانۀ یک مطلقِ قدسی زمینه را برای پذیرش مطلق‌های مقدس فرهنگی، سیاسی و اجتماعی فراهم نمی‌کند؟ باری، وسیله پنداشتن دموکراسی همواره دموکراسی را در خطر تحریف قرار می‌دهد و امر قدسی ممکن است استبداد‌پذیری را گسترش دهد. به نظر می‌رسد این دو موضوع همچنان روشنفکران دینی ما را تخته‌بندِ سنت کرده‌اند. از این‌ رو می‌توان گفت که سنت در اندیشه‌های آنها جلوه‌ای متجددانه یافته، ولی متجدد نشده است. شایان ذکر است که منظور از تجدد صرفاً تجدد غربی نیست، اما باورمندی به برخی ”ارزش‌های مقدس“ امکانات پرسشگری نقاد را، که از لوازم تجدد است، محدود می‌کند.

[1]‌برگرفته از طرح پسادکتری نگارنده با عنوان ”تحلیل تطور پارادایمی رمان و نقد رمان در ایران“ است که با حمایت مالی دانشگاه تربیت مدرس و سازمان حمایت از پژوهشگران ایران در دست اجراست.

[2]محمد توکلی طرقی، ”تجدد روزمره و آمپول تدین،“ ایراننامه، سال 24، شمارۀ 4 (زمستان 1387)، 422.

[3]توکلی طرقی، ”تجدد روزمره و آمپول تدین،“ 430.

[4]توکلی طرقی، ”تجدد روزمره و آمپول تدین،“ 432.

[5]محمد توکلی طرقی، تجدد بومی و بازاندیشی تاریخ (تورنتو: کتاب ایران‌نامه، 1395)، 82.

[6]Mohamad Tavakoli-Targhi‌, Refashioning Iran (New York: Palgrave, 2001), 136.

[7]فریدون آدمیت، فکر دموکراسی اجتماعی در نهضت مشروطه ایران (چاپ 3؛ تهران: پیام، 1363)، 3.

[8]Ahmad Hashemi, “Freedom as a Remedy for Decline,” Iran nameh, 30:4 (Winter 2016), cv.

[9]حسین نائینی، تنبیه الامه و تنزیه المله، مقدمه و شرح و تعلیق روح الله حسینیان (تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1386)، 77.

9انقلاب کوپرنیکی کانت جای دین و اخلاق را عوض کرد. بنگرید به ایمانوئل کانت، دین در محدودۀ عقل تنها، ترجمۀ منوچهر صانعی دره‌بیدی ( چاپ 4؛ تهران: نقش و نگار، 1395)، 11.

[11]احمد کسروی، پیام به دانشمندان اروپا و آمریکا (چاپ 4؛ کتاب‌فروشی پایدار، 2536 شاهنشاهی)، 19.

[12]احمد کسروی، آیین (بی‌جا: بی‌نا، 1311)، 11.

[13]کسروی، آیین، 24.

[14]کسروی، آیین، 38.

14مهرزاد بروجردی بر این است که دین‌مداران جدید موفق شدند که سنت را متجدد کنند، اما چنان‌که در ادامه نشان خواهیم داد، سنت متجدد نشده است و فقط نمایی متجددانه یافته است. بنگرید به مهرزاد بروجردی، روشنفکران ایرانی و غرب، ترجمۀ جمشید شیرزادی ( چاپ 5؛ تهران: فرزان، 1387)، 135.

[16]علی‌اکبر حکمی‌زاده، اسرار هزارساله (بی‌جا: بی‌نا، بی‌تا)، 15.

[17]حکمی‌زاده، اسرار هزارساله، 22.

[18]حکمی‌زاده، اسرار هزارساله، 6 و 7.

[19]حکمی‌زاده، اسرار هزارساله، 24.

19شریعت سنگلجی نیز از افرادی است که در مقام انتقاد از روحانیون سنتی شیعه می‌گوید: ”اینان  مقلد عوام‌اند، نه عوام مقلد ایشان. “بنگرید به شریعت سنگلجی، توحید، عبادت، یکتاپرستی ( چاپ 3؛ دانش، 1345)، 59 .

[21]روح‌الله خمینی، کشفالاسرار (بی‌جا: بی‌نا، بی‌تا)، 37.

[22]خمینی، کشفالاسرار، 42 و 43.

[23]خمینی، کشفالااسرار، 43.

24خمینی، کشفالاسرار، 121. این گفته‌ها را می‌توان با سخنان کسروی در نقد و نفی رمان مقایسه کرد. راقم این سطور در کتاب  نظریههای رمان در ایران نشان داده است که کسروی در جدال مطبوعاتی با فاطمه سیاح ابتدا رمان و سپس ادبیات را به طور کلی نقد و نفی کرد. بنگرید به یاسر فراشاهی‌نژاد، نظریههای رمان در ایران (تهران: پایا، 1398)، 167-181.

[25]خمینی، کشفالاسرار، 272.

25در این زمینه بنگرید به  نگین نبوی، روشنفکران و دولت در ایران، ترجمۀ حسن فشارکی (تهران: شیرازه، 1397)، 107. در خصوص تأثیر سارتر بر روشنفکران ایرانی بنگرید به احمد راسخی لنگرودی، سارتر در ایران (تهران: اختران، 1397)، 39.

[27]کسروی، پیام به دانشمندان اروپا و آمریکا، 34 و 35.

27رگه‌های آشکاری از تفکرات رادیکال در برخی آثار شاعران و نویسندگانی چون میرزاده عشقی و صادق هدایت هویداست.

[29]نبوی، روشنفکران و دولت ایران، 107.

[30]جلال آل‌احمد، غربزدگی (چاپ 3؛ تهران: مجید، 1386)، 36.

[31]آل‌احمد، غربزدگی، 105.

31نکتۀ شایان تأمل این است که دهۀ چهل اوج وام‌گیری نویسندگان و محققان ایرانی از نظریات غربی و تأثیرپذیری از رمان نو است.

[33]ناصر مکارم شیرازی، اسرار عقبماندگی شرق (تهران: نشر بعثت، 1348)، 4 و 5.

[34]مکارم شیرازی، اسرار عقبماندگی شرق، 6.

[35]مکارم شیرازی، اسرار عقبماندگی شرق، 17-20.

[36]مکارم شیرازی، اسرار عقبماندگی شرق، 70.

[37]مکارم شیرازی، اسرار عقبماندگی شرق، 70.

[38]مکارم شیرازی، اسرار عقبماندگی شرق، 154.

[39]مکارم شیرازی، اسرار عقبماندگی شرق، 202.

[40]صالح نجف‌آبادی، شهید جاوید (بی‌جا: بی‌نا، 1349)، 9-4.

[41]نجف‌آبادی، شهید جاوید، 20.

[42]مرتضی مطهری، تحریفات در واقعۀ تاریخی کربلا (چاپ 5؛ تهران: صدرا، 1395)، 26.

[43]مطهری، تحریفات در واقعۀ تاریخی کربلا، 56.

[44]مطهری، تحریفات در واقعۀ تاریخی کربلا، 61.

[45]محمدحسین طباطبایی، اصول فلسفه و روش رئالیسم (بی‌جا: بی‌نا، 1332)، جلد 1، یو.

[46]محمد اقبال لاهوری، احیای فکر دینی در اسلام، ترجمۀ احمد آرام (تهران: رسالت قلم، بی‌تا)، 104.

[47]مرتضی مطهری، وحی و نبوت (بی‌جا: دفتر انتشارات اسلامی، بی‌تا)، 16.

[48]مطهری، وحی و نبوت، 22.

[49]مطهری، وحی و نبوت، 28.

[50]داریوش شایگان، آسیا دربرابر غرب (تهران: فرزان، 1397)، 69.

[51]فریبرز رئیس دانا، گفتآمدهایی در ادبیات (تهران: نگاه، 1386)، 64.

51برخلاف نظر بسیاری از محققان، ساحت‌های دیگر فرهنگ مدرن ایرانی چون ادبیات هم کاملاً برگرفته از عناصر غربی نیست. مثلاً برخی معتقدند نخستین داستان‌های مدرن فارسی جمالزاده بر اساس ترکیب شیوۀ داستان‌نویسی اروپایی  و بومی شکل گرفته است. بنگرید به

Hamid Rezaei Yazdi and Arshavez Mozafari (eds.), Persian Literature and Modernity (London: Routldege, 2019), 55.

[53]Ervand Abrahamian, “The Islamic Left: From Radicalism to Liberalism,” in Reformers and Revolutionaries in Modern Iran, ed. Stephanie Cronin (London: Routldege, 2004), 271.

[54]Abrahamian, The Islamic Left, 276.

[55]عبدالکریم سروش، از شریعتی (چاپ 2؛ تهران: مؤسسۀ فرهنگی صراط، 1385)، 5.

55راقم این سطور پیش‌تر نشان  داده ‌است که حزب توده حتی میراث هنری روشنفکرانی چون صادق هدایت را به نفع ایدئولوژی خودش مصادره کرده ‌است. بنگرید به یاسر فراشاهی‌نژاد، ”پژوهشی در مبانی فکری نظریۀ ادبی حزب توده،“ ایران نامگ، سال 4، شمارۀ 1 (بهار 1398)، 85-109.

[57]سروش، از شریعتی، 14.

[58]علی شریعتی، روشنفکر و مسئولیت او در جامعه (تهران، بنیاد فرهنگ شریعتی، 1390)، 35.

[59]شریعتی، روشنفکر و مسئولیت او در جامعه، 95.

[60]علی شریعتی، هنر ( چاپ 13؛ تهران: چاپخش، 1391)، 7.

[61]علی شریعتی، مذهب علیه مذهب (بی‌جا: بی‌نا، بی‌تا)، 57.

[62]شریعتی، مذهب علیه مذهب، 26 و 27.

[63]علی شریعتی، ما و اقبال (چاپ 9؛ تهران: الهام، 1384)، 42.

[64]شریعتی، ما و اقبال، 47.

[65]شریعتی، ما و اقبال، 62.

[66]شریعتی، ما و اقبال، 65.

[67]علی شریعتی، انسان (چاپ 2؛ تهران: الهام و بنیاد فرهنگی دکتر علی شریعتی، 1386)، 38.

[68]شریعتی، انسان، 137.

68علیشریعتی، مرتضی مطهری، سیدعلی خامنهای و فخرالدینحجازی: گفتوگوی چهارجانبه (چاپ 14؛ تهران: صدرا، 1396)، 30.

[70]عباس میلانی، تجدد و تجددستیزی در ایران (چاپ 7؛ تهران: اختران، 1387)، 10.

[71]عبدالکریم سروش، سیاست-نامه (تهران: مؤسسۀ فرهنگی صراط، 1378)، 8.

[72]سروش، سیاست-نامه، 125.

[73]عبدالکریم سروش، آیین شهریاری و دینداری (تهران، مؤسسۀ فرهنگی صراط، 1379)، 48.

73عبدالکریم سروش، قبض و بسط تئوریک شریعت: نظریۀ کامل معرفت دینی (چاپ 9؛ تهران: مؤسسۀ فرهنگی صراط، 1386)، 57 .

[75]سروش، قبض و بسط تئوریک شریعت، 170.

[76]سروش، قبض و بسط تئوریک شریعت، 187.

[77]محمد مجتهدشبستری، ایمان و آزادی (تهران: طرح نو، 1376)، 22.

[78]مجتهدشبستری، ایمان و آزادی، 26.

[79]مجتهدشبستری، ایمان و آزادی، 29.

[80]محمد مجتهدی شبستری، نقدی بر قرائت رسمی از دین (چاپ 3؛ تهران: طرح نو، 1384)، 108.

[81]نجف دریابندری، درد بیخویشتنی (تهران: نشر نو با همکاری نشر آسیم، 1396)، 328.

جایگاه صنایع کارخانه‌ای در اقتصاد و جامعۀ عهد ایلخانان

سیدابوالفضل رضوی <Sayyed Abolfazl Razavi <abolfazlrazavi@khu.ac.ir (دانش‌آموختۀ دکتری تاریخ ایران اسلامی دانشگاه تربیت مدرس، 1383) دانشیار گروه تاریخ دانشگاه خوارزمی، متخصص تاریخ ایران در دورۀ ایلخانان و علاقه‌مند به مباحث نظری و روش‌شناسی در معرفت تاریخی است.

مقدمه

علی‌رغم خشونت و شدت عمل مغول‌ها در حملات آغازین به ایران، عصر حاکمیت ایلخانان امنیت و ثباتی نسبی پدید آورد و اوضاع سیاسی و اقتصادی بسامان‌تری را رقم زد. یکی از ویژگی‌های مهم این عهد بهبودی نسبي در زمينۀ صنعت و هنر است. در خصوص صنايع و حِرَفي كه مورد توجه مغول‌ها بود اين موضوع به‌ويژه نمودهاي مشهودتري داشت. پس از دوره‌ای تشتت، توجه به صنعت و تأسيس كارخانه‌ها آغاز شد. اهتمام عمومي مغول‌ها به صاحبان فنون و صنايع در گير‌و‌دار فتوحات مشهود بود و پس از آن نيز ادامه يافت. در مقايسه با ساير رعايا، صنعتگران وضعيت بهتري داشتند. توجه به محترفه و انتقال بسياري از صنعتگران به سرزمين مغولستان به سبب نيازهاي معيشتي و نظامي مغول‌ها بود و بدین سبب كه در تمامي ادوار اين دسته از نيازها وجود داشتند، به صنعتگران و هنرمندان هم که مرتفع‌كنندگان اين نيازها بودند توجه می‌شد.

مغول‌ها مردمي جنگجو بودند و اقبال عمومي خود را از جهانگيري و كشورگشايي به دست آورده بودند. به علاوه، پس از يك دوره فتوحات در زمان چنگيز، به سروران بخش مهمي از بلاد متمدن آن روز جهان تبديل شده و زندگي آنها در تجمل و شوكت فرورفته بود. تأمين وسايل و تداركات جنگي برای تداوم فتوحات و ابزار و لوازم معيشت تجملي آنها بر عهدۀ صاحبان صنايع بود و بدين سبب كه قوم فاتح در اين خصوص تجربه‌اي نداشت، بار اصلي بر دوش صنعتگران اقوام مغلوب قرار می‌گرفت. همانندی ساختار حکومت ایلخانان با ساختار امپراتوری مغول و نیاز آنها به تولیدات صنعتی و هنری از یک سو و پیشینۀ صنعت و هنر به منزلۀ شیوه‌ای از معیشت مردم شهری ایران از سوی دیگر، اهتمام به صنعتگران را ضرورت بیشتری بخشید و در سراسر عهد ایلخانان و به‌ویژه عهد مسلمانی آنها، کارخانه‌ها رونق بسیار داشتند. به نظر می‌رسد نیاز مغول‌ها به مصنوعات کارخانه‌ها در این رونق سهمی بسزا داشت و رونق نسبی در اقتصاد شهری نیز در میان دخیل بود.

در این مقاله، ضمن مروری بر زمینه‌های رونق صنایع کارخانه‌ای عهد ایلخانان، جایگاه کارگاه‌های حکومتی (کارخانه‌ها) را با در نظر داشتن پیشینۀ آنها در ایران بررسی می‌کنیم و در ادامه، وضعیت صنایع پُرکاربردتر پارچه‌بافی و اسلحه‌سازی را از نظر می‌گذرانیم. این پژوهش با رویکرد توصیفی-تحلیلی در پی بررسی تأثیر نیاز متقابل جامعه و حکومت عهد ایلخانان در رشد صنایع کارخانه‌ای این عصر است.

زمینههای فعالیت صنعتی در عهد ایلخانان

در ايران كه زمينه‌هاي رشد صنعت و هنر به منزلۀ مظاهر زندگي شهري و تمدن ديرپاي ايراني فراهم بود، نياز و علاقه‌مندي مغول‌ها نقش مضاعفي در اين زمينه ايفا كرد و برخي از رشته‌هاي صنعتي رو به رشد نهادند. اولين نشانه‌هاي توجه مغول‌ها در اين زمینه از دورۀ فترت قبل از شكل‌گيري حكومت ايلخانان خود را نشان داد و با تأسيس كارخانه‌هاي شهري در زمان حكومت گورگوز بر خراسان قدم مهمي در اين خصوص برداشته شد.[1] توجه به صنعت و هنر پس از پيدايش حكومت ايلخاني هم ادامه يافت و در نتيجة تمركز سياسي و اقتصادي نسبی قلمرو و لزوم مقابله با مشكلات نظامي، زمينه‌هاي مناسب‌تري در اختيار صنعتگران قرار گرفت. روابط فرهنگي ميان ايران و چين هم در رشد صنعت و هنر و تعالي و تنوع سبك و فنون صنعتي اين عصر تأثيرات قابل توجهي داشت. همچنین، مناسبات ميان ايران و اروپا در اين زمينه بي‌تأثير نبود. تساهل مغول‌ها در زمينه‌هاي عقيدتي و فرهنگي و از ميان رفتن بخشي از محدوديت‌ها نيز رشد صنعت و هنر را به دنبال داشت و در برخي از رشته‌هاي هنري از جمله نقاشي، نگارگري و كاشي‌سازي تحولات چشمگيري پدید آورد. امر ديگري كه در جاي خود سهم مهمي در روند توليدات صنعتي داشت رشد تجارت و گسترش مبادلات اقتصادي در جهان آن روز بود. بخش مهمي از توليدات صنعتي اين روزگار در خدمت تجارت بود و تقاضاي فراوانی در اطراف و اكناف عالم داشت. اين دسته از توليدات صنعتي كه در رأس آن پارچه‌بافي و تهيه و توليد مواد خام صنعتي و معدني بود رشد بسیار كرد و علاوه بر نيازهاي معيشتي مغول‌ها، بخشي از مايحتاج ساير ملل را نيز برآورده مي‌كرد.

مجموع عوامل فوق رشد صنعت و هنر را به دنبال داشت، اما در تمامي مراحل حكومت ايلخانان آهنگ رشد صنايع يكسان نبود و همۀ مناطق ايران به يك میزان از اين شرايط برخوردار نبودند. مشخص‌ترين نمودهاي رشد صناعت در عصر مسلماني آنها بود و بيشترين رونق صنعتي به مناطق مركزي و نيمه‌غربي ايران تعلق داشت. به عبارتي، مناطقي كه مورد هجوم مغول قرار نگرفت، نواحي‌ای كه در مسير عبور راه‌هاي تجاري قرار داشتند و مناطقي كه مركز سياسي حكومت ايلخاني و حكّام تابع آنها بودند بيشترين رشد صنعتي را داشتند. در کل، ايلخانان به دنبال ويراني بخش مهمي از مناطق شرقي و يك دوره نابساماني پس از تهاجم مغول بر ايران حكومت يافتند و نوع تأثيرگذاري آنها بر حيات صنعتي و هنري مسئلۀ مهمي محسوب مي‌شد. با اين همه بايد در نظر داشت كه اين تأثيرگذاري رشد همۀ صنايع را به دنبال نداشت و بيشترين رشد از آنِ رشته‌هاي مطلوب آنها (پارچه‌بافي و فلزكاري) بود. رشته‌هاي هنري و صنعتي ديگري از قبيل كاشي‌سازي، جواهرسازي، كاغذسازي، معماري، نقاشي، كتاب‌آرايي، خط و تذهيب هم در پرتو تحولات این زمان رو به رشد نهاندند، اما رشدی به اندازۀ پارچه‌بافی و اسلحه‌سازی نداشتند. در زمان ايلخانان، صنعتگران ديوان و دفاتر مخصوص به خود داشتند و فعاليت كارخانه‌ها اقدام بي‌سابقه‌اي به حساب مي‌آمد. بازارها و كارخانه‌ها، دو مركز مهم صنعتي اين زمان، مورد اهتمام خاصي بودند و در هر شهري كه در اين زمان ساخته يا احيا شده است، اين دو مركز اقتصادي اهميت خاص داشتند. عمدۀ فعاليت‌هاي صنعتي اين زمان درون بازار شهرها صورت مي گرفت و صرف نظر از توليد گياهان صنعتي و بخشي از صنايعي كه روستایيان نیز در آن مشاركت داشتند، مابقي مصنوعات در كارخانه‌هاي شهري تولید مي‌شدند.

كارگاه‌هاي حکومتي در عهد ایلخانان

الف. پیشینۀ کارگاهها در ایران

فعاليت‌هاي صنعتي در كارگاه‌هاي تحت نظر حكومت در سراسر دوران اسلامي صورت می‌گرفت و سابقۀ آن به عهد ساسانيان مي‌رسيد. در دوران بني‌عباس، تعدادي از صنعتگران در كارگاه‌هاي دولتي به بافت و توليد و تزئين پارچه مي‌پرداختند و توليدات آنها در اختيار دولت قرار مي‌گرفت. اين كارگاه‌ها را ”طرازخانه“ (دارالطراز) و به اختصار ”طراز“ مي‌گفتند و زير نظر منصبي كه عنوان ”صاحب الطراز“ داشت فعاليت مي‌کردند. وظيفۀ صاحب طراز نظارت بر كار بافندگان، تهيۀ مواد خام و وسايل مورد نياز آنها و پرداخت مزد و مواجب ايشان بود.[2] در ايران، چنين كارگاه‌هايي را ترازكده و تراز مي‌خواندند و موارد عديده‌اي از آن در شهرهاي ايران گزارش شده است. ابن‌حوقل از وجود چنين كارگاه‌هايي در كازرون، شوشتر، شوش، جهرم و بم سخن گفته و ياقوت حموي از سوء استفادۀ محمد‌بن مسافر، پادشاه ديلم، از چنين شيوه‌اي براي استثمار صنعتگران ياد مي‌كند.[3] اين شخص با دادن وعده‌هاي مالي صنعتگران را به سوي خود جذب مي‌كرد و با محبوس كردن ايشان در قلعۀ سميران و وادار كردنشان به كار اجباري سود فراواني مي‌برد. گويا شمار پارچه‌بافاني كه او استثمار مي‌کرده است از 5هزار نفر هم بيشتر بوده است.[4] علاوه بر ترازكده‌ها، طريق ديگري كه در توليد پارچه معمول بود، گرفتن مساعده از دولت و تحويل پارچه در قبال آن بود. ابن‌بلخي از چنين شيوه‌اي در كازرون زمان سلجوقي ياد كرده است: ”جولاهگان كازرون علي‌الرسم مساعده‌اي از ديوان مي‌گرفتند تا براي آن جامه بافند و تحويل آن بر عهدۀ بياعان معتمدي بود كه قيمت عدل بر آن مي‌نهادند.‌“[5] بر پايۀ سندي از وسائل الرسائل اثر رشيد الدين وطواط، در روزگار خوارزمشاهيان همچنين كارگاه‌هايي وجود داشته و عنوان بيوتات داشته است. افراد اميني در رأس اين بيوتات قرار داشته و امور آنها را زير نظر وزير اداره مي‌كردند.[6]

ب. آشنایی مغول با کارگاههای صنعتی

بر اساس گزارش برخي منابع، مي‌توان گفت كه مغول‌ها قبل از حمله به ايران با عملكرد چنين كارگاه‌هايي آشنايي داشته و از توليدات آنها استفاده مي‌كرده‌اند.[7] از اين گذشته، در همۀ ايام فتح و حکومت، پارچه‌بافان و آهنگران مورد توجه مغول‌ها و در مقام غلامان و زیردستان بزرگان مغول مشمول لطف و مساعدت بودند.[8] به هر ترتيب، آشنایي قبلي مغول‌ها با اين پديده يا نياز مبرم آنها به محصولات توليدي صنعتگران كه لزوم برخورد منطقي و اقتصادي را در خصوص فعاليت آنها مطرح مي‌كرد، نقش مهمي در پيدايش كارگاه‌هاي حكومتي در اين زمان داشته است.

چنین به نظر می‌رسد که در آغاز هجوم به ایران، برخورد مهاجمان مغول با صنعتگراني كه اسير و جزئي از آرات‌هاي خان‌زادگان و خواتين مغولي محسوب مي‌شدند به دو صورت بود. عده‌اي از آنها را همراه با خانواده‌هايشان به مغولستان انتقال مي‌دادند و با سكونت آنها در يورت‌هاي مشخص به توليد مصنوعات مورد نظر وادار مي‌كردند. برخي ديگر را در شهرهاي محل سكونتشان باقي مي‌گذاشتند تا در آنجا به توليد كالاهاي مورد نياز بپردازند. هر دو دستۀ اين صنعتگران اسير و برده مغول‌ها بوده و ممكن بود ملك مشترك تمامي خان‌زادگان و خواتين مغولي بوده باشند يا در مالكيت جداگانۀ هر يك از آنها به شمار روند. برای مثال، تعدادي از جامه‌بافان هرات به يكي از خواتين چنگيز تعلق داشتند[9] و در همان حال، در شهر بخارا صنعتگراني متعلق به تمامي خان‌زادگان مي‌زيستند.[10] ايلخانان بر صنعتگراني كه در كارخانه‌هاي قلمرو قوبيلاي قاآن مشغول به كار بودند حق مالكيت داشتند و با ارسال ملك معظم فخرالدين احمد در زمان غازان (697ق/ 1299م) سهم آنها از منافع كارخانه‌هاي مذكور كه از زمان هولاكو به تعويق افتاده بود پرداخت شد.[11] در شهرهاي بخارا و سمرقند، علاوه بر صنعتگراني كه در مالكيت عمومي سران امپراتوري مغول بودند، هر يك از خان‌زادگان اولوس‌هاي جغتاي و اوكتاي نيز كارخانه‌هاي خاص خود داشتند.[12]

ج. کارگاههای صنعتی در ایران دوران مغول

مانند هرات، پس از يك دوره نظم نسبي كه به دنبال فتوحات دوران آغازين برقرار شد، تعدادي از صنعتگراني كه به اسارت به مغولستان برده شده بودند به سرزمين خود بازگردانده شدند تا با رعايت شرايط در كارگاه‌هاي حكومتي فعاليت كنند.[13] از اين زمان، مقارن با دورۀ فرمانروايي اوكتاي قاآن، مدام از تأسيس و ايجاد كارخانه‌هايي سخن رفته است كه صنعتگران تحت نظر وابستگان مغولي در آنها كار مي‌كردند. در ايران به صورت هم‌زمان جورماغون در نواحي غربي ايران و گورگوز (637-641ق/1239-1243م) در شهرهاي خراسان چنین اقدامی را صورت دادند.[14] جورماغون پس از كنار آمدن با مردم تبريز و در سايۀ مساعدت صنعتگران فردي با نام منگو پولاد را در مقام باسقاق پيشه‌وران تعيين كرد و با ارسال منسوجات گرانبها و از جمله خيمۀ بسيار مجللي كه پارچه‌بافان تبريزي براي قاآن ساخته بودند، در اين مسیر گام برداشت. هدف از اين اقدام نظارت بيشتر بر پيشه‌وران و بهره‌برداري از حاصل كار آنها بود و تأسيس كارگاه حکومتي يا بردگي پيشه‌وران در نظر نبود. در عوض، گورگوز بنا به دستور قاآن به تأسيس ”كارخانه‌هاي نيكو“ در شهرهاي خراسان پرداخت و آهنگران و پارچه‌بافان اسير مغولي را در آنها به كار گماشت.[15] اندكي قبل از آن، با بازگشت پيشه‌وران و جامه‌بافان هراتي به سركردگي عزالدين مقدم هروي و تحت نظارت شحنگان مغولي چنين كارگاه‌هايي در شهر هرات نيز تأسيس شده بود.[16] با اين اوصاف، پيدايش كارگاه‌هاي حكومتي اقدام مهمي بود كه در آن دورۀ نابساماني و تشتت بسیاری از صنعتگران را در خود جاي مي‌داد و امكان تداوم فعاليت‌هاي صنعتي را فراهم مي‌كرد که از زمان اوكتاي قاآن و از 634ق/1236م تا 638ق/1240م آغاز شده بود. در دوران بعدي نيز مكرراً فعاليت اين دسته از كارخانه‌هاي حكومتي كه به‌ويژه در زمينۀ منسوجات و اسلحه فعاليت مي‌كردند در منابع منعكس شده است. از سخنان جويني در شرح امارت امير ارغون چنين بر‌مي‌آيد كه در زمان او تعداد اين كارخانه‌ها رو به گسترش نهاد و اساتيد مجربي در آنها مشغول به كار بودند.[17] هولاكو نيز از همان آغاز عمليات خود در زمینۀ فعاليت كارخانه‌ها اهتمام ويژه‌اي به خرج داد. از جمله اقدامات او در اين زمينه تأسيس كارخانه در خبوشان بود.[18] پس از فتح بغداد نیز در كنار علي بهادر كه او را به شحنگي ارتاقان و اوران نامزد كرد، فردي با نام ابن‌دربوس (درنوس؟) را به سمت خازن كارخانه منصوب كرد.[19] از اين اقدام چنين بر‌مي‌آيد كه يا هولاكو دستور به تأسيس كارخانه‌هايي در شهر بغداد داده بود يا از زمان بني‌عباس چنين كارخانه‌هايي وجود داشته و در آن زمان تحت نظر حكومت مغول در‌آمده بود. آشكار مي‌شود كه در اين دوره ميان صنعتگراني كه در بازار و براي خود كار مي‌كردند با آنهايي كه در كارخانه‌هاي حكومتي مشغول بودند تفاوت بود. انتصاب علي بهادر در رأس امور ”ارتاقان“ و ”اوران“ (صنعتگران و صاحبان حرف) و ابن‌دربوس به سمت خزانه‌داري كارخانه‌هاي بغداد دليل اين موضوع است. بنا بر گزارش ابن‌فوطي، ابن‌دربوس تا زمان مرگ اين سمت را بر عهده داشت.[20] در زمان هولاكو و در جريان اختلافات سياسي‌اش با بركه، وصاف از كشته شدن 5هزار خانوار از صنعتگران متعلق به اولوس جوجي گزارش داده است كه به فرمان قوبيلاي قاآن در كارخانه‌هاي شهر بخارا مشغول به كار بودند و از توجه ويژۀ مغول‌ها به كارگاه‌هاي حكومتي و گسترش فوق‌العاده آنها در اين زمان حكايت دارد.[21] بديهي است كه وقتي صنعتگران متعلق به اولوس جوجي 5هزار خانواده بودند، سهم ديگران نيز قابل توجه بوده و می‌توان تخمین زد که حداقل در اين شهر 20هزار خانواده در كارخانه‌ها به فعاليت مشغول بودند. ادامۀ مطالب وصاف در خصوص فعاليت كارخانه‌هاي بخارا حاكي از اين است كه بخش مهمي از فعاليت اين كارگاه‌ها توليد اسلحه و اصلاح آلات جنگي بوده است.[22] در زمان آباقا و ايلخانانِ پس از او نيز كارخانه‌ها مورد توجه ويژه بودند. سيفي هروي و فصيحي خوافي از ساخت كارخانه‌اي در بيرون دروازۀ فيروزآباد شهر هرات در زمان آباقا به سال 663ق/‌1265م ياد مي‌كنند كه پس از اتمام شخص ايلخان آن را افتتاح کرد.[23] بازسازي نيشابور در سال 669ق/‌1271م كه به دنبال زلزلۀ سال 666ق/‌1268م صورت گرفت نيز يقيناً همراه با ساخت كارخانه در اين شهر بوده است، چرا كه رشيدالدين در جامع التواريخ از وجود كارخانه‌ای در اين شهر سخن مي‌گويد.[24] در زمان احمد تكودار از اسکان 300 خانوادۀ پارچه‌باف در كارخانه‌هاي شهر ورامين به دست ارغون گزارشی در دست است كه در جريان درگيري احمد و ارغون به اسارت سپاهيان احمد درآمده بودند. به دنبال اين اقدام، ارغون با ارسال ايلچياني به كارخانه‌هاي شهرهای نيشابور، توس و اسفراين كه در قلمرو حكومتي او قرار داشتند برای سپاهيان جامه خواست و پس از وصول آنها را ميان سپاهيان تقسيم كرد.[25] چنان‌كه از اين مطالب بر‌مي‌آيد، صنعتگران كارخانه‌هاي اخير در حكم ملك شخصي ارغون بوده و از اين روي مي‌توان گفت اوراني (صنعتگراني) كه در كارگاه‌هاي حكومت فعاليت مي‌كردند تحت تملک سران مغول بودند. در خصوص فعاليت كارخانه‌ها پس از دورۀ حكومت ارغون مطلب قابل ذكر نابساماني‌هايي است كه در اين بخش صنعتي حاصل شد و رشيدالدين فضل‌الله به شرح آن پرداخته است. نابساماني‌هاي اخير از فساد كلي حاكم بر فعاليت‌هاي صنعتي آن زمان ناشي مي‌شد و در نتيجۀ آن فعاليت كارخانه‌ها دچار اختلال شده بود. این اختلالات و علل آنها را رشيدالدين فضل‌الله چنين توصيف مي‌كند:

و در بعضي شهرها كارخانۀ اوران سلاح بود و مبالغ وجوه در وجه آن معين و نواب امراء قورچي بر آن، و هر وجوه كه اطلاق رفتي، عوض آن از بيست يكي حاصل نشدي، يكي به خاطر مشكلات موجود در ولايات و زياد بودن ايلچيان و طلبكاران و نيرنگ و سياهكاري حكّام . . . و ديگري به خاطر طمع و تصرفات نواب و بيتكچيان مساس و بعضاً به خاطر كثرت امرايي كه بر سر آنها بوده و نظارت مي‌كردند و هر يك وجهي را متصرف مي‌شدند. از آن گذشته، اوران چون اين‌چنين مي‌ديدند از كار كردن شانه خالي كرده و به جاي كار مفيد مشغول عواني و ايقاقي و منازعت و نفاق بودند. در نتيجۀ اين امور كار به آنجا رسيد كه امور شوم شد و همواره يارغوي اوران و گفت‌وگوي ايشان بود و خلل‌ها در امور ملكي پيدا شد و هيچ درآمدي از اين كارخانه‌ها حاصل نمي‌شد.[26]

رشيدالدين فضل‌الله سپس به شرح اصلاحات غازان در اين زمينه پرداخته و اطلاعات كامل‌تري در خصوص كارخانه‌هاي اين عهد به دست می‌دهد. بر اين اساس،

الف. صنعتگران كارخانه‌هاي اخير كه زير نظر بيتكچيان و نواب ديوان مساس كار مي‌كردند در حكم اسيران حكّام ايلخاني محسوب مي‌شدند و تعدادشان بسيار زياد بود.

ب. بسیاری از آنها كه به توليد اسلحه برای مغول‌ها مي‌پرداختند مشخصاً قوميت مغولي (غير تاجيك) داشتند. تاجيكان هم در كنار آنها حضور داشته، اما در اوايل مهارت لازم در زمينۀ توليد سلاح‌هاي مورد نظر مغول‌ها را نداشتند. در مراحل بعدي، اينها نيز در ساخت سلاح‌هاي اخير تخصص يافته و در زمان غازان به وفور هر نوع سلاحي در بازار يافت مي‌شد.

ج. توليدات كارخانه‌ها به ديوان مساس تحويل مي‌شد و ديوان به صنعتگران كارخانه‌ها (اوران، آرات‌ها) مواجبي پرداخت مي‌كرد و سلاح‌ها را در اختيار سپاهيان قرار مي‌داد.

د. در نتيجۀ اقدامات غازان، وضعيت صنعتگران كارخانه‌ها بهبود يافت و هزينه و سرمايۀ لازم در اختيار آنها قرار داده شد.

هـ. اين صنعتگران مي‌توانستند توليدات خود را در بازار بفروشند و معادل آن را وجه نقد به خزانه تحويل داده و مواجب خود را به صورت نقدي دريافت كنند. فقط سلاح‌هايي كه در بازار كيفيت لازم را نداشتند يا تعدادشان كم بود به ديوان تحويل مي‌شد.

و. در پرداخت مواجب آنها همچون ديگر صنعتگران دقت فراوانی به عمل می‌آمد و افراد اميني مسئوليت پرداخت آن را بر عهده گرفتند.[27]

توضيحات رشيدالدين فضل‌الله در خصوص اين مشكلات و اصلاح آنها فقط به كارخانه‌هاي اسلحه‌سازي محدود نیست. در كارخانه‌هاي پارچه‌بافي نيز سوء استفاده‌هايي صورت می‌گرفت، اما در نتيجۀ اصلاحات غازان از بين رفت.[28] در دورۀ غازان هم در امور كارخانه‌ها اصلاحاتي به عمل آمد كه كارخانه‌هايي متعدد در شهرك‌هاي غازانيه و رشيديه تأسيس شدند. طبيعي است كه در آن زمان و تحت تأثير مسلماني ايلخانان صنعتگران اين كارخانه‌ها شرايط بهتري داشتند. در همين زمان، سهم ايلخانان از درآمد كارگاه‌هاي حکومتي قلمرو قاآن نیز كه از زمان هولاكو تا آن زمان دريافت نشده بود با ارسال رسولاني به چين وصول شد.[29] مطالب منابع در زمينۀ فعاليت كارخانه‌ها در زمان الجايتو دقيق‌تر است. در آن زمان، احتمالاً به علت اصلاحات غازان از طرفي و صلح و آرامش نسبي در سياست خارجي و داخلي فرصت بيشتري در این زمینه فراهم شد. در زمان الجايتو، كارخانه‌هاي پارچه‌بافي اهميت بيشتري داشت و شايد تحت تأثير صلح حاكم بر اين زمان از فعاليت كارخانه‌هاي اسلحه‌سازي به نفع كارخانه‌هاي پارچه‌بافي كاسته شد و پارچه‌هاي توليدي سهم مؤثرتري در فعاليت‌هاي تجاري ايفا كرد. از اين مطلب كه وصاف در زمان الجايتو از ورود آلات و ادوات جنگي از اروپا سخن مي‌گويد،[30] و فعاليت كارخانه‌هاي پارچه‌بافي رشد زيادي كردند مي‌توان چنين استنباط كرد كه سرمايه‌گذاري بيشتر در زمينۀ صنعت نساجي بوده است. در آن زمان، به‌خصوص كارخانه‌هاي پارچه‌بافي سلطانيه و بغداد رونق زيادي داشتند كه با عنوان ”فردوس“ مشهور بودند. كارخانۀ فردوس بغداد اهميت بسیار داشت و به احتمال زياد سابقۀ آن به اقدامات عصر هولاكو و فعاليت‌هاي عطاملك جويني برمي‌گشت. ترقي موقعيت خواجه تاج‌الدين عليشاه در زمان الجايتو از سرپرستي همين كارخانه‌هاي بغداد آغاز شد و به‌رغم ترفندهاي خواجه سعدالدين ساوجيِ وزير عليه او، تاج‌الدين عليشاه با انجام مأموريت صحيح خود در ادارۀ اين كارخانه‌ها و افزودن بر درآمد آنها موقعيت ويژه‌اي به دست آورد. به‌ويژه پس از به قتل رسيدن نواب سعدالدين وزير در بغداد به سال 711ق/‌1313م به جرم اختلاس در كارخانه‌هاي اخير، موقعيت تاج‌الدين عليشاه رو به تعالي نهاد.[31] كاشاني، در شرح انتصاب تاج‌الدين عليشاه، كارخانۀ فردوس بغداد را چنين توصيف مي‌كند كه ”از نگارخانۀ ارژنگ و صنعت ماني سبق برده بود.‌“[32] در بناي سلطانيه هم علاوه بر اهتمام ويژه‌اي كه در ساخت بازارها به خرج رفت، كارخانه‌هاي چندي از جمله كارخانۀ پارچه‌بافي بزرگي با عنوان فردوس ساخته شد و بسياري از صنعتگران كارخانۀ فردوس بغداد به آن منتقل شدند.[33] وصاف در شرحي كه عظمت كارخانۀ فردوس بغداد را نيز در خود دارد كارخانۀ فردوس سلطانيه را چنين توصيف مي‌كند:

به توفيق ارادت بي‌چون و ميامن دولت روزافزون پادشاه . . . عمارت كارخانۀ فردوس و ديگر اماكن كه غيرت كارخانۀ فردوس برين است از مستحدثات راي رزين مخدوم جهانيان دستور نظام جهان تاج الدوله و الدين عليشاه-زيد قدره-به اتمام پيوست و چهارهزار نفر صناع بديع‌صنعت دقيق‌حرفت با اهل و سكن از بغداد بر سبیل طوع و رغب به آنجا نقل فرمود و اصطحال مبني بر سيصد گز طول و صد گز عرض در پيشگاه آن به سنگ‌هاي مرمر محجر ساخت.[34]

نقش محرز تاج‌الدين عليشاه در بناي كارخانۀ اخير و ايجاد بازاري كه در زمان حافظ ابرو به بازار بزازان معروف بود در ذيل جامع التواريخ رشيدي نيز آمده است.[35] در زمان ابوسعيد هم كارخانۀ اخير رونق داشت و سرپرستي آن بر عهدۀ تاج‌الدين عليشاه بود.[36]

اين كارخانه‌ها سهم عمده‌اي در تداوم و پويايي فعاليت‌هاي صنعتي داشتند و حمايت شديد حكومت از آنها در اين خصوص تأثير بسیار داشت. در كارخانه‌هاي اخير صنعتگراني از سراسر قلمرو ايلخانان و بلاد خارجي فعاليت داشتند و همين امر فرصت خوبي برای تحول صنعتي و هنري قلمداد مي‌شد. تأثيرپذيري هنر ايران از هنر چيني و تحولات فرهنگي اين زمان تا حدودي در همين كارخانه‌ها واقع شد و حمايت و تساهل مغول‌ها از فعاليت‌هاي آنها در اين زمينه نقش مهمي ايفا كرد.

د. پارچهبافي در ایران عهد ایلخانان

صنعت پارچه‌بافي مورد توجه هميشگي مردم ايران اعم از شهري و روستايي بوده و مراحل متفاوتی از رشد و رونق را سپري كرده است. از سوي ديگر، مردم خانه‌به‌دوش كه به استفاده از محصولات ملل متمدن علاقه‌مند بودند به محض برقراري رابطه با اين ملل حرص و ولع زيادي در استفاده از منسوجات توليدي آنها نشان مي‌دادند. استپ‌نشينان آسيا، كه در پرتو مناسبات تجاري با دستاوردهاي صنعتي و هنري ايراني‌ها و چيني‌ها آشنا بودند، براي پارچه‌هاي توليدي آنها ارزش فراوان قائل بودند و بعضاً از اين پارچه‌ها را چون پول در معاملات استفاده مي‌كردند.[37] مغول‌ها هم به منسوجات ملل متمدن بهاي زياد مي‌دادند. در تاريخ سري و در شرح وقايع قبل از قدرت‌گيري چنگيز از پارچه‌هاي پشمي آبي‌رنگ و پيش‌بندهاي ابريشمين به صورت كالاهاي تجملي ياد شده است.[38] چنگيز هم در موقع يادآوري وحدت  ”آندايي“ پدرش با آونگ‌خان كرائيت و درخواست اتحاد از او جامه همسرش را به نشانۀ تعهد فرستاد. در زمان تهاجم مغول‌ها به شهرهاي ماوراءالنهر و خراسان و توجه عمومي آنها به محترفه، پارچه‌بافان مورد توجه بيشتري بودند. در تسخير هرات، صنف جامه‌بافان كه رياست آنها با امير عزالدين مقدم هروي بود از محدود كساني بودند كه از قتل عام مغول‌ها رهايي يافتند.[39] جامه‌بافان كه با هديۀ جامه‌هاي فاخر در يك نوبت مانع از نابودي شهر شده بودند، پس از اسارت به مغولستان برده شدند و تعداد آنها از هزار خانوار بيشتر بود. از ميان آنها عدۀ زيادي به عنوان غنيمت جنگي به يكي از زنان چنگيز رسيدند و با هدف توليد لباس و پوشاك ابريشمي براي وابستگان وي به مغولستان منتقل شدند.[40] شهر تبريز در آذربايجان و گنجه در اران هم به يُمن وجود پارچه‌بافان از نابودي رهايي يافتند.[41] اطلاعات پلان كارپن هم توجه مغول‌ها به پارچه‌بافاني را تأييد مي‌كند كه به عنوان اسير در سرزمين مغولستان به سر مي‌بردند.[42] در دورۀ ايلخانان، صنعت نساجي از رونق خاصي برخوردار بود و بسياري از شهرها در اين زمينه فعاليت چشمگير داشتند. خواجه نصير در اخلاق ناصري پارچه‌بافي را يكي از صنايع مهم مورد نياز جامعه ذكر مي كند.[43]  سياحان و مورخان آن زمان مراكز مهم اين صنعت را برشمرده‌اند. زكرياي قزويني از انواع ديبا، پارچه‌هاي ابريشمي، خز، پرده، گليم، فرش و قالي در شهر تستر؛ بافته‌هاي حريري و سرپوش‌هاي گلدوزي شده در شيراز؛ پارچه‌هاي ابريشمي و كتاني در كازرون؛ دستمال‌هاي حرير زيبا و محكم در شهر يزد؛ رشد نساجي و جولاهي و توليد پارچه‌هاي پنبه اي و سرپوش‌هاي زنانه در اصفهان؛ و بافت پارچه‌هاي عنابي، سقلاطون و اطلس در تبريز ياد مي‌كند.[44] ماركوپولو هم از توليد بهترين و گرانبهاترين ابريشم و پارچه‌هاي بسيار نازك و ظريف در شهر ارزنجان، بافت پارچه‌هاي زربفت در شهرهاي گرجستان، توليد پارچه‌هاي بافته‌شده از طلا و ابريشم موسوم به موسيلين در موصل، بهترين پارچه‌هاي ابريشمي همچون دمشقي و دبيت‌هاي گُل‌دار و زربفت با طرح‌هاي گوناگون و اشكال متنوع در بغداد، انواع پارچه‌هاي زربفت و ابريشمين و پنبه‌اي در تبريز، پارچه‌هاي ابريشمي يزدي، و توليد منسوجات ابريشمين و انواع پرده‌هاي رنگارنگ و رومتكايي و نازبالش‌هاي بسيار زيبا در كرمان سخن مي‌گويد.[45] در زمان ايلخانان، عده زيادي از بافندگان چيني به ايران آمدند و تحت تأثير فعاليت آنها سبك و روش‌هاي تزئيني نويني در صنعت نساجي پدید آمد. همچنین، عده‌اي از ايرانيان به چين رفتند و در آنجا به توليد پارچه‌هاي ابريشمي پرداختند. نمونه‌هايي از پارچه‌هاي ايراني اين عهد كه در موزه‌هاي وين و قاهره موجودند اين تنوع و تحول را تأييد مي‌كنند.[46] حمايت و استقبال بزرگان دستگاه ايلخاني از توليد پارچه‌هاي گوناگون سهم مهمي در رشد عمومي صنعت نساجي داشت. به‌ويژه، پارچه‌هايي كه براي اهدا به ايلخانان و خان‌زادگان مغولي بافته مي‌شدند مورد توجه بيشتري بودند. در اين زمينه، بخش قابل توجهي از نيازمندي‌هاي دستگاه ايلخاني را كارگاه‌هايي توليد مي‌کردند كه تحت نظارت كارگزاران حكومتي قرار داشتند. رشيدالدين فضل‌الله كه با بناي ربع رشيدي و ايجاد كارخانه‌هاي شعربافي و صوف‌بافي و سكونت صنعتگران و پارچه بافان در محلات مشخصي از شهرك رشيديه توجه زيادي به اين صنعت نشان داد، انواع متعددي از پارچه‌هاي توليدي اين عصر را برشمرده است. كمخا، اطلس، موئينه، برد، بندقي، عتابيه، كتان، ارمك، برك، سقرلاط، صوف، قطيفه، ابياذيه الوان، مصريه، شمسيه، عين البقر، صابوريه، ذبيقيه، قدك، متقاليه، مخمل الوان و كرباس برخي از اين نمونه‌هاست.[47] در همين زمانِ رشيدالدين فضل‌الله در شهر تبريز پارچه‌هاي ابريشمي يك‌رنگ (كمخا) و پارچه‌هاي بافته‌شده از پشم شتر (برك) و مخمل‌هاي رنگارنگ توليد مي‌شد، در شيراز كرباس، پارچه‌هاي نخي و كتاني، در كازرون كرباس، در اصفهان پارچه‌هاي نخي، در كاشان پارچه‌هاي ابريشمي و در هرات منسوجات ابريشمي و كمخا توليد مي‌شد. در سفرنامه ابن‌بطوطه هم پارچه‌هاي متعددي از قبيل ارمك (قباي بالاپوش)، بيرمي (پارچه‌اي از پنبه)، جز (ابريشمي الوان)، كف (كفش ساق‌بلند)، دبيلي (بافت انطاكيه)، دراعه (قباي بلند دكمه‌دار)، زردخاني (ابريشمي لطيف و منقش به شكل حيوانات)، طاقيه (كلاه بلند مخصوص شيوخ)، عصابه (پيشاني‌بند)، فرجي (پيراهن فراخ مخصوص شيوخ)، لاذقي، مرغري (پارچه‌اي لطيف از موي بز)، سرمين، شانباف، صلاحيه، ملف، وسطانيات و تحتانيات نام برده شده است.[48]

رونق صنعت پارچه‌بافي فقط به شهرهاي تبريز، بغداد، نيشابور، شيراز، طوس، شوشتر، كرمان و شهرهاي گرجستان و روم محدود نبود. بخش مهمي از منسوجات آن زمان در كارخانه‌هاي وابسته به حكومت توليد مي‌شد. قطعاً حمايت بزرگان مغول و وابستگان به دستگاه ايلخاني در اين زمينه نقش فراوانی داشت. حمايت و تشويق كارگزاران حكومت ايلخاني از اين صنعت برای تأمين نيازهاي آنها بود، اما چنان‌كه از گزارش‌های منابع آشكار است، بخشي از این فعاليت‌هاي با اهداف اقتصادي و تجاري صورت مي‌گرفت. بی‌شك پارچه‌هاي توليد يزد، كرمان، شيراز، تبريز، اصفهان، بغداد، موصل و غيره از صادرات اصلي آن زمان محسوب مي‌شد.[49]

فرش و قالي هم در ولايات آن زمان بافته مي‌شدند، اما نمونه‌هايي از آنها به جا نمانده است. متأسفانه اطلاعات منابع نيز در اين خصوص اندك است. فقط مستوفي است كه از بافتن زيلو و قالي در شهر قاليقلا، از شهرهاي روم، سخن مي‌گويد.[50] در همين زمان، صنعت فرش‌بافي شيراز مورد توجه بود و در زمان غازان همۀ فرش هايي كه براي مفروش كردن ساختمان‌هاي ابواب البر غازانيه لازم بود از شيراز تهيه شدند. از نقاشي‌هاي به‌جا‌مانده از آن زمان و اينكه در دورۀ تيموري و صفوي قالي‌بافي ايراني رو به رشد گذاشت مي‌توان استنباط كرد كه قالي‌بافي اين دوره نيز رونق داشته است.[51]

هـ. اسلحهسازي

توليد اسلحه مهم‌ترين صنعتي بود كه توجه مستقيم مغول‌ها را به خود جلب کرده بود. بنا بر ماهيت نظامي حكومت ايلخانان و مشكلات مداوم آنها در خطوط مرزي، تأمين تجهيزات نظامي سپاهيان مغول يكي از دغدغه‌هاي اصلي حكومت بود. از زمان چنگيز، مغول‌ها از صنعتگران ماهري كه در زمينۀ ساخت اسلحه مهارت داشتند حمايت می‌کردند و آنها را در يورت‌هاي مخصوص سكونت مي‌دادند.[52] در جريان تهاجم مغول هم صنعتگران اسلحه مورد توجه آنها بودند و از اوان دورۀ فتوحات يكي از امور مهم مورد نظر تجّار تأمين مايحتاج نظامي مغول‌ها بود. به هنگام قيام محمود تارابي در بخارا، يكي از عواملي كه در برتري اوليۀ قيام مؤثر واقع شد غارت كارواني بود كه از شيراز به مغولستان مي‌رفت و حدود چهار خروار انواع سلاح‌هاي نظامي با خود حمل مي‌كرد.[53] پلان كارپن از اهتمام ويژۀ سپاهيان مغول براي مجهز ساختن خود به سلاح‌هاي پيشرفتۀ آن زمان و تجهيز خويش به كلاه‌خودهاي آهنين و انواع نيزه و در اختيار داشتن مواد منفجره سخن مي‌گويد.[54] در هنگام اعزام هولاكو به ايران، بخشي از سپاهياني كه از طرف قاآن به او هديه شد هزار خانوار از صنعتگران مجرب ختايي بودند كه در ساخت اسلحه و فنون منجنيق تخصص داشتند.[55] در آغاز پيدايش حكومت ايلخاني، سپاهيان خود مجبور به تهيه يا ساخت تجهيزاتشان بودند. اما جنگ‌هاي پي‌در‌پي و استهلاك روزافزون آلات و ادوات جنگي اين امكان را از سربازان مغولي مي‌گرفت و ايلخانان را وادار كرد در اين زمينه اقدامي جدي به عمل آورند. توجه به اين مقوله از زمان آباقا آغاز شد. در آن زمان، علاوه بر كارخانه‌هايي كه تحت نظر دستگاه حكومتي به توليد اسلحه مشغول بودند، ديگر صنعتگراني كه در اين رشته تخصص داشتند مجبور به توليد اسلحه براي دستگاه حكومتي و تحويل آن به قورچيان مخصوص اين كار بودند.[56] آنچه تحت عنوان ديوان مسّاس در زمان ايلخانان وجود داشت و با سرشماري دقيق از صنعتگران و ثبت اسامي آنها در دفاتر مخصوص بر عملكردشان نظارت مي‌كرد در درجۀ اول فعاليت صنعتگران اسلحه را در نظر داشت. اوزان يا اوران (لغتي مغولي كه به صنعتگران و كارگران كارخانه‌ها اطلاق مي‌شد) در اين دوره اهميت بسیار داشتند و رابطۀ آنها با دستگاه حكومتي از طريق ديوان مسّاس برقرار مي‌شد.[57] جامع التواريخ، تاريخنامۀ هرات و دستورالكاتب دربارۀ ديوان مساس و اميري كه در رأس آن قرار داشت اطلاعات پراكنده‌اي به دست مي‌دهند.[58] بر اساس گزارش‌هاي رشيدالدين فضل‌الله، در دوران قبل از ايلخاني غازان، در هر يك از شهرها و ولايات اوران بسيار از ”كمانگير و تيرتراش و قربان‌ساز و شمشيرگر و غيرُهم،“ اعم از مغول و غير مغول، مشغول به كار بودند و در ازاي سلاح‌هايي كه به قورچيان تحويل مي‌دادند مرسوم و مواجبي دريافت مي‌كردند. همچنین، افرادي با ديوان مسّاس قرار مي‌گذاشتند كه هر سال تعداد معيني سلاح تحويل دهند و در عوض آن بر وجوه ولايات برات دريافت كنند. بخشي از سلاح‌هاي مورد نياز هم در كارخانه‌ها توليد مي‌شد.[59] اين مورخ در ادامۀ مطلب از فساد و سوء استفاده‌هاي فراواني كه در امور مالي اين صنعت به وجود آمده بود سخن مي‌گويد. بر اساس گفتۀ او، كساني كه با ديوان مسّاس قرار به توليد انواع اسلحه داشتند با كنار آمدن با قورچيان و نواب ديوان به جعل اسناد مي‌پرداختند و بدون تحويل هيچ سلاحي به ديوان آن را در دفتر ثبت و در مقابل برات دريافت مي‌كردند. از اين روي، در حالي كه جماعت طلبكاران بسيار زياد و ايلچيان متعددي براي وصول مطالبات در ولايات سرگردان بودند، سلاح چندي به ديوان تحويل داده نمي‌شد. از سوي ديگر، قورچيان و ديگر عُمّال در پرداخت مواجب صنعتگران كوتاهي مي‌كردند و اين امر موجب دلسردي و شانه خالي كردن آنها از بار مسئوليت و انجام كار مي‌شد.

در نتيجۀ اين مشكلات كه از اواخر عهد آباقا رفته‌رفته آغاز شده بود، صنعت اسلحه‌سازي دچار بي‌نظمي شد و تا زمان قدرت‌گيري غازان نظمی نسبي به خود نديد.[60] برای بهبود اين وضعيت در عهد غازان اقدامات زير صورت گرفت:

  1. كساني كه در شهرهاي متفاوت با هزينۀ خود سلاح مي‌ساختند به ازاي هر چند دست سلاحي كه به ديوان تحويل مي‌دادند و بنا بر قيمت عادلانۀ بازار اجرت دريافت مي‌كردند.
  1. درآمد هر ولايت جداگانه براي پرداخت اين اجرت‌ها تعيين شد.
  1. بر سر هر گروه از صنعتگران فرد اميني-شايد هم منصبي با عنوان امين-گماردند تا بر دريافت سلاح و پرداخت مواجب صنعتگران نظارت داشته، ضامن تعهدات آنها باشد.
  1. برای صنعتگران مغولي هم كه در كارخانه‌ها كار مي‌كردند و در حكم آرات‌هاي بزرگان حكومتي به شمار مي‌رفتند نيز مقرر شد كه هزينه و سرمايۀ لازم از طرف ديوان در اختيار آنها قرار گیرد.
  1. چون سلاح‌هاي باكيفيت در بازار زياد بود و ساخت سلاح به دست اوران-احتمالاً آن دسته كه جزء آرات‌ها بودند-و تحويل آن به ديوان و واگذاري آن به سپاهيان مقرون به صرفه نبود، مقرر شد به سپاهيان به جاي سلاح از خزانه وجه نقد دهند تا خود سلاح‌هاي مورد نظرشان را بخرند. با اين اوصاف، توليدات اوران بايد در بازار فروخته می‌شد و وجوه آن به ديوان تحويل داده می‌شد.
  1. فقط سلاح‌هايي به سفارش ديوان ساخته مي‌شد كه در بازار وجود نداشتند و مابقي سلاح‌ها را از بازار و مستقيماً خريداري مي‌كردند.

رشيدالدين فضل‌الله در ادامه از رونق صنعت اسلحه و كاهش قيمت انواع سلاح سخن گفته و سهم اقدامات غازان را در اين زمينه مهم مي‌شمارد.[61] آنچه كه راه سوء استفاده‌هاي احتمالي در اين صنعت را هموار مي‌كرد اهميت اسلحه و لزوم تأمين آن به هر طريق ممكن بود. نظر به اهميت اسلحۀ مورد نياز مغول‌ها، بخشي از نيازهاي تسليحاتي سپاهيان ايلخاني از بلاد خارجي و از جمله اروپا وارد مي‌شد و صنعتگران اروپايي در اردوي ايلخانان حضور فعال داشتند.[62] علاوه بر توليد سلاح در همۀ شهرها و ولاياتی كه رشيدالدين فضل‌الله به طور عام از آن سخن گفته است، مهم‌ترين مراكز توليد اسلحه در شهرهاي شيراز، كرمان، تبريز و اصفهان قرار داشتند.[63] برای نمونه،  در يكي از مكتوبات رشيدالدين فضل‌الله به فرزندش، خواجه ابراهيم حاكم شيراز، برخي از سلاح‌ها و وسايل نظامي مورد تقاضايش كه در شیراز ساخته مي‌شدند به اين صورت آمده است: شمشير 1000 عدد، خنجر 1000 عدد، ديوس 1000 عدد، كلرميه 500 عدد، سكين 500 عدد، قوس 500 عدد، خدنگ 500 عدد، قصب هندي 600 عدد، رماح 1300 عدد، خيزران 1000 عدد.[64]

نتیجهگیری

پیشینۀ صنعت و ضرورت تأمین معیشت بخشی از مردم شهری ایران از راه تولید کالاهای صنعتی و هنری از یک سوی و نیاز مغول‌ها به مصنوعات مردم شهری برای پاسخ‌گویی به ضرورت‌های نظامی و معیشتی از سوی دیگر، فرمانروایان مغول را به برخورد منطقی و آگاهانه با اهل حِرَف و صنایع وامی‌داشت. در آن سوی، صاحبان حِرف نیز از این موقعیت ویژۀ خود برای مهار رفتارهای غیر مدنی مغول و تعدیل گرایشات نامعقول ایشان در سیاست و اقتصاد بهره می‌گرفتند. نیاز مبرم مغول‌ها به تولیدات صنعتی قوم غالب را بر آن داشت که از همان آغاز فتوحات صاحبان حرف و به‌ویژه مشاغل صنعتی مورد علاقه را حرمت بیشتری نهند و با هدایت فعالیت‌های ایشان در چارچوب کارخانه‌ها-‌در جایگاه سنت دیرپای اقتصادی در تاریخ ایران-‌از دستاوردهای آنها بهرۀ بیشتری بگیرند. بنابراین، اندکی پس از تهاجم مغول به ایران، فعالیت‌های این کارخانه‌ها شروع شد و خوانین و خواتین خاندان چنگیزی، چه در مغولستان، چه در ماوراءالنهر و چه در خراسان، از تولیدات این کارخانه‌ها استفاده کردند. به همین سبب، صنایع ”اسلحه‌سازی“ از حیث اهتمام مغول به جنگ به مثابه شیوه‌ای برای تأمین معاش و ابزاری برای تداوم قدرت و بنابراین نیاز همیشگی‌اش به مصنوعات نظامی و ”پارچه‌بافی“ از حیث دگرگونی ساختار زندگی و تمایل به رفاه و تجمل‌طلبی خاندان حاکمه و اشرافیت نظامی مغول مورد توجه بیشتر بود و لذا طبیعی است که رشد بیشتری کرده باشد. فعالیت‌های صنعتی در قالب کارخانه‌ها در سراسر عهد ایلخانان تداوم داشت. اگرچه ناآرامی‌های سیاسی حد فاصل دوران ایلخانی ارغون تا غازان (683-694ق/1285-1296م) ساختار و نحوۀ فعالیت این کارخانه‌ها را گسست، اما اصلاحات عصر فرمانروایی غازان (694-703ق/1296-1305م) گسست و فساد را ترمیم کرد. در پرتو اهتمام ایلخانان به شهر و شهرنشینی در عصر مسلمانی، تولیدات کارخانه‌ای نظم بیشتری به خود گرفتند و صنایع اسلحه‌سازی و پارچه‌بافی به‌ویژه حسب شرایط و سنخ نیاز مغول‌ها در هر عصری ساختار منظم‌تری پیدا کردند.

[1]رشيدالدين فضل‌الله همدانی، جامع التواريخ (چاپ 2؛ تهران: انتشارات اقبال، 1362)، جلد 1، 484.

[2]عبدالرحمن ابن‌خلدون، مقدمه، ترجمۀ محمد پروین گنابادی (چاپ 4؛ تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، 1364)، جلد 1، 452.

[3]ابن‌حوقل، ايران در صوره الارض، ترجمۀ جعفر شعار (چاپ 2؛ تهران: انتشارات اميركبير، 1366)، 28، 77، 65-66.

[4]شهاب‌الدين ابي‌عبدالله ياقوت حموي، معجم البلدان (تهران: انتشارات سازمان ميراث فرهنگي، 1380)، الجزء الثالث، 290-291.

[5]ابن‌بلخي، فارسنامه، تصحيح گاي لسترنج و رينولد نيكلسون (چاپ 2؛ تهران: دنياي كتاب، 1362)، 198-199.

[6]ان. كي. اس. لمبتون، تداوم و تحول در تاريخ ميانۀ ايران، ترجمۀ يعقوب آژند (تهران: نشر ني، 1372)، 358.

[7]برای نمونه بنگرید به غريغوريوس ابوالفرج‌بن اهرون ابن‌عبري، تاريخ مختصرالدول، ترجمۀ محمد علي تاج‌پور و حشمت‌الله رياضي (تهران: انتشارات اطلاعات، 1364)، 318.

[8]باریس یاکوولیویچ ولادیمیرتسوف، نظام اجتماعي مغول: فئودالیسم خانهبهدوشی، ترجمۀ شيرين بیانی (چاپ 2؛ تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، 1365)، 190-196.

[9]سيف‌بن محمد‌بن يعقوب هروي، تاريخنامۀ هرات، تصحيح محمد الزبير الصديقي (چاپ 2؛ تهران: انتشارات كتابفروشي خيام، 1352)، 107.

[10]فضل‌الله‌بن عبدالله شیرازی (وصاف الحضره)، تاريخ وصاف، به اهتمام محمدمهدي اصفهاني (تهران: كتابخانۀ ابن‌سينا و كتابخانۀ جعفري تبريز، 1338)، 51.

[11]وصاف، تاریخ وصاف، 506.

[12]وصاف، تاریخ وصاف، 69.

[13]سيفي هروي، تاريخنامۀ هرات، 71، 107-‌108.

[14]علاء‌الدين عطاملك جويني، تاريخ جهانگشا، به سعي و اهتمام عبدالوهاب قزويني (چاپ 4؛ تهران، انتشارات ارغوان، 1370)، جلد 2، 237-‌238، 247.

[15]رشيدالدين فضل‌الله، جامع التواريخ، جلد1، 484.

[16]سيفي هروي، تاريخنامۀ هرات، 107- 108.

[17]جويني، تاريخ جهانگشا ، جلد 3، 103-‌104.

[18]جويني، تاريخ جهانگشا، جلد 3، 105.

[19]کمال‌الدین ابی‌الفضل عبدالرزاق‌بن الفوطی البغدادی، حوادث الجامعه و التجارب النافعه فی المأئه السابعه (بیروت: دارالفکر الحدیث، 1407)، 195؛ جويني، تاريخ جهانگشا، جلد 3، 291، 476-‌477.

[20]جويني، تاريخ جهانگشا، جلد 3، 291، 476-‌477.

[21]وصاف، تاریخ وصاف، 51.

[22]وصاف، تاریخ وصاف، 68-69.

[23]فصيحي خوافی، مجمل فصيحي، تصحيح محمود فرخ (تهران: انتشارات كتابفروشي باستان، 1340)، 334؛ سيفي هروي، تاريخنامۀ هرات، 285.

[24]رشيدالدين فضل‌الله، جامع التواريخ، جلد 2، 792؛ فصیحی، مجمل فصيحي، 340.

[25]رشيدالدين فضل‌الله، جامع التواريخ، جلد 2، 792.

[26]رشيدالدين فضل‌الله، جامع التواريخ، جلد 2، 1094-‌1095.

[27]رشيدالدين فضل‌الله، جامع التواريخ، جلد 2، 1095-1096.

[28]رشيدالدين فضل‌الله، جامع التواريخ، جلد 2، 980 و 1092.

[29]رشيدالدين فضل‌الله، جامع التواريخ، جلد 2، 996؛ رشيدالدين فضل‌الله همدانی، مكاتبات رشيدي، جمع‌آوري مولانا محمد ابرقوهي، به سعي و اهتمام و تصحيح محمد شفيع (پنجاب: بی‌نا، 1945)، مكتوب 51، 21-‌318؛ وصاف، تاریخ وصاف، 506.

[30]وصاف، تاریخ وصاف، 553-554.

[31]ابوالقاسم كاشاني، تاریخ الجایتو، به اهتمام مهین همبلی (تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1348)، 121-‌122؛ ابوسليمان داود‌بن محمد بناکتی، روضه اولي الالباب في معرفه التواريخ و الانساب، به كوشش جعفر شعار (چاپ2؛ تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگي، 1378)، 476.

[32]كاشاني، تاریخ الجایتو، 121.

[33]كاشاني، تاریخ الجایتو، 46- 47، 122؛ نورالله عبدالله‌بن لطف‌الله حافظ ابرو، ذيل جامع التواريخ رشيدي، به اهتمام خانبابا بياني (تهران: انتشارات انجمن آثار ملي، 1350)، 82-‌86.

[34]وصاف، تاریخ وصاف، 541.

[35]حافظ ابرو، ذيل جامع التواريخ رشيدي، 43-‌44.

[36]وصاف، تاریخ وصاف، 620.

[37]و.و. بارتولد، تذكرۀ جغرافياي تاريخي ايران، ترجمۀ حمزه سردادور (چاپ3؛ تهران: انتشارات توس، 1372)، 137.

[38]تاريخ سري مغولها: يوان چائو پي شه، ترجمۀ شيرين بياني (تهران: انتشارات دانشگاه تهران،1350)، 34-‌35.

[39]سيفي هروي، تاریخنامۀ هرات، 71، 107.

[40]سيفي هروي، تاریخنامۀ هرات، 106-109.

[41]ابوالحسن عزالدين ابن‌اثير، الكامل في التاريخ، راجع و صحح محمد يوسف الدقاوه (الطبعه 2؛ البيروت: دارالكتب العلميه، 1996)، مجلد 10، 495؛ بارتولد، تذكرۀ جغرافياي تاريخي ايران، 231- 232.

[42]پلان كارپن، سفرنامه، ترجمۀ ولي الله شايان (تهران: انتشارات يساولي، 1363)، 35، 98 و 34-‌77.

[43]خواجه نصيرالدين طوسي، اخلاق ناصري، تصحيح مجتبي مينوي و عليرضا حيدري (تهران: انتشارات خوارزمي، 1364)، 212.

[44]زكرياي قزويني، آثار البلاد و اخبار البلاد، ترجمۀ عبدالرحمان شرفكندي (تهران: مؤسسۀ علمي انديشۀ جوان، 1366)، 29، 41، 54، 62، 82 و 111-‌112.

[45]ماركوپولو، سفرنامه، ترجمۀ منصور سجادي (تهران: انتشارات گويش، 1363)، 33.

[46]س.م. ديماند، راهنماي صنايع اسلامي، ترجمۀ عبدالله فريار (چاپ2؛ تهران: انتشارات علمي و فرهنگي، 1365)، 234-‌238.

[47]رشيدالدين فضل الله، مكاتبات رشيدي، مكتوب 51، 320-‌321؛ مكتوب 33، 185-‌193.

[48]محمد‌بن عبدالله ابن‌بطوطه،  سفرنامه، ترجمۀ محمدعلي موحد (چاپ6؛ تهران، انتشارات آگه، 1376)، جلد 1، 111، 251، 251، 311، 349، 352، 369، 588، 406 و 105؛ جلد 2، 277، 278، 170 و 286.

[49]بنگرید به ماركوپولو، سفرنامه، 33-‌45؛ زكرياي قزويني، آثار البلاد و اخبار البلاد، 41، 54، 62 و 82.

[50]حمدالله مستوفي، نزهه القلوب، به كوشش محمد دبير سياقي (تهران: انتشارات كتابخانه طهوري، 1336)، 112.

[51]بنگرید به ذبيح‌الله صفا، تاريخ سياسي و اجتماعي و فرهنگي ايران از آغاز تا پايان عهد صفوي (تهران: انتشارات فردوسي، 1376)، 256؛ دونالد ويلبر، معماري اسلامي ايران در دورۀ ايلخانان، ترجمۀ عبدالله فريار (تهران: انتشارات علمي و فرهنگي، 1365)، 19 و 32.

[52]بنگرید به ولاديميرتسوف، نظام اجتماعي مغول، 190.

[53]جويني، تاریخ جهانگشا، جلد 1، 88.

[54]كارپن، سفرنامه، 66-‌67 و 70.

[55]جويني، تاریخ جهانگشا، جلد 3، 93.

[56]بنگرید به برتولد اشپولر، تاريخ مغول در ايران (چاپ3؛ تهران: انتشارات علمي فرهنگي، 1368)، 411.

[57]بنگرید به جويني، تاریخ جهانگشا، جلد 3، حواشي مصحح، 477-478.

[58]رشيدالدين فضل‌الله، جامع التواريخ، 772 و 1078-1080؛ سيفي هروي، تاریخنامۀ هرات، 361؛ محمد‌بن هندوشاه نخجواني، دستورالکاتب فی تعیین المراتب، و تصحیح عبدالکریم اوغلی‌زاده (مسکو: ادارۀ انتشارات دانش، 1976)، جزء 2، 77، 89 و 128.

[59]رشيدالدين فضل‌الله، جامع التواريخ، جلد 2، 1094.

[60]رشيدالدين فضل الله، جامع التواريخ، جلد 2، 1094-‌1095.

[61]رشيدالدين فضل‌الله، جامع التواريخ، جلد 2، 1094-‌1096.

[62]وصاف، تاریخ وصاف، 553-‌554؛ سيفي هروي، تاریخنامۀ هرات، 504.

[63]زكرياي قزويني، آثار البلاد و اخبار البلاد، 41، 54 و 112؛ ماركوپولو، سفرنامه، 44-‌45.

[64]رشيدالدين فضل‌الله، مكاتبات رشيدي، مكتوب 52، 327.

نمایی از فقه زرتشتی در دوران ساسانیان

 کتایون مزداپور <Katayun Mazdapour <mazdapour@gmail.com استاد بازنشستۀ پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، پژوهشگر زبان‌های باستانی ایران اسطوره‌شناس، و مترجم چند متن از زبان پهلوی است. ایشان از اعضای هیئت مؤسس بنیاد دست‌نوشته‌های کهن است که این بنیاد، با یاری همکاران ایرانی و به‌ویژه استادانی از دانشگاه‌های بیرون از ایران، موفق به یافتن نسخه‌های خطی متعددی از اوستا شده است. علاوه بر مقالات بسیار، برخی از آثار ایشان عبارت‌اند از واژه و معنای آن از فارسی میانه تا فارسی، واژهنامۀ گویش بهدینان، ادیان و مذاهب در ایران باستان (با همکاری دیگران)، روایتی دیگر از داستان دلیلۀ محتاله و مکر زنان، اندرزنامههای ایرانی، و گناه ویس.

گشت‌وگذار در نوشتارهایی که در موضوع فقه زرتشتی، از دیرباز تا روزگارانی جدیدتر، در دسترس است، منظری از تطوّر را در برابر چشم می‌گشاید. ملازم با این رشته از دیگرگونی مفاهیم و احکام و توصیه‌های فقهی، آثاری را هم می‌توان یافت که به دورانی جدید و به قرن گذشته بازمی‌گردد و در آنها نیز به خوبی تأثیر گذر زمان و نفوذ عقاید و باورهایی متعلق به روزگارانی تازه‌تر، و حتی نوعی گریز از قداست احکام دینی، و ”قداست‌زدایی“ آشکار است. این‌‌سان فاصله گرفتن از نظرگاه‌های قدیمی فقهی در انطباق است با شرایط جدیدتر اندیشه، و نیز دستاوردهای اجتماعی و فرهنگی، و به‌ویژه بینش و نظرگاه جهانی جدید، و نیز یافته‌های علمی کنونی.

چون از وندیداد، که به زبان اوستایی است، و نیز از این رَسته آثار در هندوستان بگذریم، در ایران، این متون فقهی به دو زبان، یکی فارسی میانۀ زرتشتی یا پهلوی، و دیگری به آن‌گونه از زبان فارسی به نگارش در آمده است که آن را  فارسی زرتشتی می‌نامند.[1] در قرن حاضر نیز در ایران، در مسائل دینی زرتشتی، معدودی کتاب به فارسی انتشار یافته است که در آنها نکاتی فقهی را هم می‌توان دید. در ایران، امروزه با موافقت موبدان و بی از آنکه قولی در کار باشد یا کتابی فقهی و کلامی دربارۀ این مفاهیم نوشته شده باشد، بخش مهم و بزرگی از احکام کهن و دیرینه‌سال مندرج در آن متون کهن منسوخ گشته است.

نمونۀ بارزی از این ‌”دگرسانی،“ رسم دیرینۀ دخمه‌گذاری جسد است که بخش بزرگی از احکام فقه کهن در پیرامون آن می‌چرخد و اینک جای خود را در ایران به رسم ”خاک‌سپاری“ درگذشتگان داده است. این قصه شرحی دراز دارد و در سال 1345ش، در دخمۀ شهر یزد، آخرین آیین ”دخمه‌گذاری“ برای ”جسد“ یا به اصطلاح گویش بهدینان،[2] ”روانِ“ (=vrun) گشتاسب بهمن محمدآبادی انجام گرفت. به محاذات منسوخ شدن رسم دخمه‌گذاری، احکامی مکرر پیرامون پرهیز زن دشتان از آب، و نیز آتش در فقه کهن هم به فراموشی افتاده  است؛[3] یا غُسل موسوم به ”بَرِشنوم“ (baršnūm) که در حقیقت نوعی قرنطینه است.[4]

این رَسته از دگرگونی و تغییر نشان‌دهندۀ فاصله گرفتن فقه زرتشتی است از اندیشه و باورهای باستانی، و نیز اساطیر کهن؛ و از جهتی دیگر، گویای آن است که نخست آن فقه قدیمی بخش مهمی از کارکرد خویش را به علم و دانش در دنیای جدید سپرده است و از سویی دیگر، شرایط اجتماعی و جامعه‌شناختی و سیاسی زمانه نیز در این زمینه تأثیر تام خود را بر جای نهاده است. به بیان دیگر، فقه کهن زرتشتی امروزه از علم طب و فنونی چون انواع پارچه‌بافی و بافندگی و رنگرزی پارچه و نخ برای بافتن منسوجات، یا آبیاری در کشاورزی دور شده است؛ و باید افزود که سیطرۀ دوام آن محدود مانده است به آیین‌های دینی. اینک این رَسته احکام بیشتر به آداب و رسومی می‌پردازند که از دیرباز، باز البته با پذیرفتن تغییراتی بسیار، به نیایش و پرستش آیینی، خواه اجتماعی و در میان جماعت و خواه فردی و شخصی، بازمی‌گردد و نیز مراسم و آیین‌هایی از این دست.

گذر بخش بزرگی از احکام فقه زرتشتی را از جهان‌بینی مقدس کهن، و رسیدن به نظرگاهی که بیش‌وکم می‌توان آن را ”نامقدس“ نامید، به‌ویژه به یک باور دیرینه می‌توان بازگشت داد و آن اندرزی راهبردی و غیردینی است که به صورت ضمنی در جامعه به ”مردم عام“ توصیه می‌شده است: اگر از احکام دشوار وندیدادی، که منظور از آن دستورهای قدیمی فقهی است، خبری نداشته باشید، عدول کردن از آنها و به عمل در نیاوردن آنها گناهی بر ذمّۀ شما نخواهد نهاد. این قول قدیمی و رایج را به‌ویژه نگارنده در سال 1341ش از بانویی کرمانی شنید که ‌باید متولد حدود سال 1275ش در کرمان ‌بوده باشد.

این توصیۀ کهن را شدّت ‌و حدّت احکام وندیدادی و نیز دایره و حیطۀ گستردۀ نفوذ آن احکام همراهی می‌کند. از سوی دیگر، ایستار این بانوی سالخورده و باخبر از سنت کهن یادگاری را از طرز و شیوه‌ای دیرینه‌سال در رویارویی جامعۀ زرتشتی با مسائل فقهی نمایان می‌سازد. چنین سرپیچی و تردیدی را با مفهومِ کهن ِ”جدل“ میان آگاهان در مسائل دینی، که در اصطلاح آن را ”پیکار“ می‌نامیده‌اند، می‌باید در ارتباط و پیوند دانست. سایۀ دوردستی از این‌سان بحث‌ و جدل، و کوشیداری در راه یافتن پاسخی پذیرفتنی‌تر برای مسائل و پرسش‌هایی که پاسخی در ابهام دارند، در این توصیۀ دیرینه پدیدار است. پس، می‌توان پذیرفت که این حکم و این‌سان تردید و سرپیچی نیز بنیادی دیرین دارد. به بیان دیگر، از دیرباز زمینه فراهم بوده است که در احکام فقهی کهن دگرگونی حادث گردد. شواهدی کهن گواهی بر آن دارد که بنا بر رسم و سنتی دیرنده، همواره در این باب بحث ‌و جدل مبنای کار بوده است. با توجه به این اصل تاریخی است که ناگزیر همواره احکام شرعی دستخوش دگرگونی گشته و تغییر یافته است.

چون از روایات داراب هرمزیار[5] و آثاری دیگر از این دست، که به فارسی زرتشتی است، و نیز کتاب‌هایی به زبان پهلوی، مانند دادستان دینی[6] و روایت امید اشوهشتان که تاریخ نگارش آنها در قرونی پس از اسلام است، بگذریم، به دو کتاب شایستناشایست و دستنوشتۀ مندرسی با نام زند فرگرد وندیداد می‌رسیم. این دو کتاب در موضوع فقه زرتشتی در دوران ساسانیان به نگارش در آمده است و سیمایی از اندیشه‌های آن روزگار و مباحث فقهی را در آن قرون دوردَست در آنها می‌توان مشاهده کرد.

در چند فصل از کتابی که آن را با نام شایستناشایست می‌شناسیم، به‌ویژه موضوع کلام مسائل و مباحث فقهی است. ویژگی بارز این کتاب داشتن نثری پاکیزه و سلیس است. سنجیدگی و روانی و درستی نثر شایستناشایست را چون در کنار نثر کتاب زند فرگرد وندیداد بگذاریم،[7] تفاوت فاحش میان این دو به چشم می‌خورد. چنین به نظر می‌رسد که شایستناشایست را جماعتی از ”دبیران دانا و فرزانه“[8] و ”راست‌نوشتار“[9]  و موبدانی که دانندگان امور دینی و در عین حال، مسلط بر مباحث فقهی بوده‌اند، نوشته‌اند یا آنکه در نهایت، بازبینی و به اصطلاح ”ویراستاری“ کرده‌اند تا کتاب سرانجام شکلی به خود گیرد چون یک ”دستنامۀ“ (manual) فقهی که برای عرضه کردن در همه‌جا شایسته باشد. در قبال آن، زند فرگرد وندیداد سرشار است از اغلاط املایی و انشایی. به‌رغم نمایی از جامعۀ دوران پادشاهی ساسانیان و شرایط اجتماعی آن روزگار، که در زند فرگرد وندیداد پدیدار می‌آید، چنین ”بَدنویسی“ و دیگرسانی واژگانی را در این کتاب فقهی می‌توان به چشم دید.

غلط‌های نگارشی و املایی در زند فرگرد وندیداد بسیار است. نمونۀ آن، املای abāg است که بارها به جایabāz  آمده است.[10] یا مثلاًbe ōh   به جای pad ō،[11] یا نیزabāz ōh pas ، به جایabāz ō pas.[12]  زبان در زند فرگرد وندیداد در جاهایی تازگی دارد و گاهی بسیار جدید به نظر می‌رسد، مثلاً املایbe  را به جای pad می‌بینیم،[13] یا صرف فعلtuwān hend  برای ”توانند.‌“[14] دگرگونگی زبان گاهی از حدود شباهت میان واژه‌ها در زند فرگرد وندیداد با دوران جدید زبان، یعنی فارسی دری، هم می‌گذرد و تأثیری از نوعی گویش را نیز باز می‌نمایاند؛ مثلاً نمونۀ بارز در این باب املایasm  است که همواره به جایesm  (= هیزم، بوی خوش برای سوزاندن در آتش) می‌آید، یا  کاررفتbīd  به جایbūd  (= بوده است)،[15] و bēd به جای bawēd به معنای ”باشد.“[16]

 به‌رغم این‌سان نادُرستی و تازگی‌های زبانی، یا آشفتگی‌ها در متن، که شاید سهو نسخه‌برداران هم در آن دخیل باشد، در زند فرگرد وَندیداد، جهانی از مفاهیم و واژه‌های مندرج در احکام فقهی و جهانی باستانی رخ می‌نماید که دورنمایی از حیات اجتماعی را در روزگار خود در برابر چشم می‌گستراند. نخست هماهنگی تام این متن با وندیداد است و استناد مکررش به آن، و شباهتش به زند وندیداد. نظیر همین پیوستاری و ارتباط را در شایستناشایست هم می‌بینیم.[17] فزون‌تر اینکه در این هر دو متن، فقیهان به وضوح مقام اجتماعی بلندی دارند و تسلط احکام آنها بارز است و با قدرت تامّ،  ناظرند بر ابعاد مختلف حیات اجتماعی و شخصی افراد و جامعه.

دیگر اینکه فقیهان در جدال و مباحثه و در ”پیکار“ بر سر مسائل مختلفی درگیر هستند و به دادن فتواهایی می‌پردازند که به خوبی پیداست  که رای و نظر آنان، در نهایت بر مجامعی ممتاز و ملّی و کشوری، چون ”درگاه شادُروانِ انجمن مغان پارس،“[18] که بزرگ‌ترین مجمع همگانی موبدان کشور است، اتّکا دارد؛ هرچند در گذار حادثات روزگار، جز یادی سایه‌وار از این رقم مجادلات و از این جهان‌بینی و نگرش دینی و جهانداری کهن بر جای نمانده است.

در زند فرگرد وندیداد، بارها به واژه‌هایی چونērān ،[19] و ”مرد اشوی نیکزاد“[20]برمی‌خوریم. آن‌گاه جدایی و افتراق میانēr  وanēr  یا نیزērān  و ”انیران“[21] و ”نیران“ را می‌توان بازیافت و به توصیف کشید. این واژه‌ها را می‌توان به خوبی بیان‌کنندۀ معانی و مفاهیمی اجتماعی دانست که باید گفت یا ریشه در تعارضات و تفاوت‌هایی طبقاتی و گروه‌هایی اجتماعی در داخل کشور  دارد یا اینکه افتراق میان مردم کشور ایران را با دیگرانی که ایرانی نیستند منظور می‌دارد. سرانجام و در نهایت، تفاوتی روشن را که در این مفاهیم نهفته است می‌بینیم که آشکارا ”مردم‌خودی“ را بر بیگانگان و دیگران رجحان می‌نهد.

این‌سان جدایی و تمایز حتی به دایرۀ طبابت و درمان و دارو هم دامن می‌کشاند:[22] ”اگر دارو را اَنیران آزمایش بر آن کرده باشند، ‹و› مردی چون شاهنشاه یا موبدان موبد، یا آدُرباد مِهرِسپندان، یا آن ‹کس› که اندر آن زمان، پیشوای دین ‹است›، که از نبودنِ وی ‹آسیبی و› تباهی بر آفریدگان ‹نیک رسد›  . . . “

مشاهده می‌فرمایید که متن به ”شاهنشاه“ و فرمانروایی اشاره می‌کند که به نظر می‌رسد در حدّ و مقام و از خیل شهریاران ساسانی باشد؛ و نیز موبدان موبد، که باز مقامی والا و حکومتی دارد. آدرباد مهرسپندان در نهایت روحانی و موبدی نیمه‌تاریخی و نیمه‌داستانی و اساطیری است و از او نام چنان برده می‌شود که ارجی ملّی و کشوری در آن می‌توان دید. نیز چون  از ”پیشوای دین“ سخن می‌رود، مقام و جایگاه برتر وی به روشنی آشکار است.

بر این رَسته شواهد می‌توان افزود؛ از جمله، حضور جنگاوران و مرزبانان را که در نگاهداری مرزهای کشور می‌کوشند.[23] نیز شکل خانه و واژه‌هایی که بر نامیدن بخش‌های آن در این متن بازمانده است، بسا که دورانی پیش از آمدن اسلام به ایران را نشان می‌دهد:[24] ”نردۀ اردشیر بابکان را ‹که آن را› خانۀ رَشْن خوانند . . .؛ “ ”نردۀ رشن در حکم (=ay ) خانه ‹و اطاق است›.“ گواهی بسیار دیگری را هم می‌توان افزود که بر مبنای آنها، و در مجموع، زند فرگرد وندیداد را می‌باید کتابی فقهی دانست که در روزگار ساسانیان به نگارش در آمده است.

بنا بر چنین شواهدی است که زند فرگرد وندیداد را می‌باید یک نمونه از بسیارانی دانست که فقط این یکی از دست تطاول زمانه جان به در برده است. این حکم به‌ویژه از آن جای برمی‌خیزد و بر این بنیاد استوار است که مسائلی که در آن مطرح می‌شود، همگی آشکارا وجهی فقهی دارد و بر محور تصورات و احکامی می‌چرخد که در نسبتی نزدیک است با وندیداد. به هر روی، زند فرگرد وندیداد را اصلاً یکسره باید نوعی توضیح‌المسائل در عهد کهن دانست.

 

زند فرگرد وندیداد با قولی از وندیداد آغاز می‌شود که در واقع همانندی دارد با زند وندیداد.[25] آن‌گاه رشتۀ دراز پرسش و پاسخ آغاز می‌شود و تا پایان کتاب ادامه می‌یابد. موبدی که مسائل مطرح و مهم و پرسش‌های دینی را می‌پرسد، مُشرِف بر احکام فقهی است و چندان بر آنها آگاهی دارد که هماهنگ با دشواری‌هایی که موضوع بحث و جدل و ”پیکار“ است، مشکلات را بپرسد و سؤال کند. آن‌گاه استادی که صاحب‌نظر و فتوادهنده است، پاسخ می‌دهد. به نظر می‌رسد که شاگردی که در کار آموختن است و در رکاب موبد پرسنده است یا در خدمت موبد پاسخگو، شرح این پرسش و پاسخ را به کتابت در آورده است. وجود اغلاط نگارشی را، تا حدّی بسیار، با این فرض می‌توان توجیه کرد؛ گرچه سهم نسخه‌برداران را در این مسیر نیز نمی‌توان نادیده گرفت.

بر مبنای این رشتۀ بلند از پرسش و پاسخ، نکاتی به دست می‌آید که در بسا جای‌ها و اقوال نیز خود با آنچه در شایستناشایست و دیگر متون فقهی می‌آید، توافق دارد. بسیار است گفته‌ها و نکاتی که بر آنها همۀ این نوشته‌های پراکنده و کهنه اتفاق نظر و یا در آن سخنان همانندی دارند، یا با یکدیگر هماهنگ به نظر می‌رسند، و توافقی در آنها به چشم می‌خورد گویای زمینه‌ای واحد و هم‌نوا. در این همسانی و تداوم است که در نهایت می‌توان چنین منظری را در آن وحدت به نظر آورد که آرای فقیهانی رسمی، با دانش و علمی مدرسی و سنتی، پیرامون آن گرد آمده است.

به بیان دیگر، نکته‌های پراکنده در مباحث فقهی و دینی، با دامنه‌ای گسترده و فراگیر را می‌توان بازیافت که یکدیگر را تکمیل می‌کنند و ابعاد گوناگون آنها گاهی آثاری و یادگاری را از زندگانی روزمره و رسمی متداول در آن روزگاران به دست می‌دهد.

در سرآغاز، می‌باید فهرستی از نام فقیهان و صاحبان فتوایی چون هرمزد سگزی را یاد کرد که از آنها ذکری به میان می‌آید. بیشتر این نام‌ها در زند فرگرد وندیداد و نیز در شایستناشایست، هر دو، هست، و نیز گاهی در متونی دیگر. مثال نام فقیهانی که در این هر دو متن می‌آید: نریوسنگ است،[26] و روشن،[27] کی‌آدُربوزید.[28] این نام شاید همان باشد که در زند فرگرد وندیداد بارها به صورت ”کی‌آدُربُرزید“[29] نیز آمده است؛ همچنین نام دبیر،[30] نیوگشسب،[31]  سوشیانس.[32]

اما برخی از این نام‌ها فقط در زند فرگرد وندیداد می‌آید، مانند ”خدای‌بودِ ساروی“ (xwadāy-būd ī sārīg)،[33] ”بلندهرمز،“[34] ”دادفرخ،“[35] ”مردبود پسر دادهرمز،“[36] ”مردانشاه،“[37] ”ماه‌اورمزد.‌“[38] برخی دیگر از این نام‌ها را فقط در شایستناشایست می‌بینیم، مانند نام بخت‌آفرید،[39] نرسی برزمهر،[40] و وَندهرمزد:[41] ”وندهرمزد از چاشتۀ ابرگ بگفت که ‹روباه گونه و نوع روباه نسوش را› نرانَد.‌“[42]

توالی ذکر نام رایمندان و ناموران در آرای فقهی را در قطعۀ کوتاهی نیز می‌بینیم که به غسل برشنوم می‌پردازد که غسل تطهیر برای کسی است که ”نسامند“ باشد و با ”نسا،“ یعنی جسد مردگان، تماس یافته باشد.[43] در این نوشتۀ کوتاه، با موضوعی معین، شاید که یادگاری و نمونه‌ای از آن سنت کهن بر جای مانده باشد و مثالی گنگ و مبهم را بتوان در آن دید که میراث فقهی خاندان‌ها را تمایز می‌بخشیده است. در این صورت، شاید بتوان نمایی از تفاوت‌ها و نیز رقابت‌هایی را از آن استنباط کرد که تصویری سایه‌وار و دوردَست و مبهم را از جدل‌ها و پیکارها و گیرودار میان صاحبان آرای کهن نقش می‌زند. پس، بَهرِکم در اینجا شاید بتوان توالی این نام‌ها را نمایی از نظرگاه متمایز خاندان‌های موبدان نیز به شمار آورد: ”. . . این ‹شیوه› آن است که هیربد شَهمردان بگفت و همین‌گونه باید کردن؛ و بخت‌آفرید همین‌گونه همی کرد و زرتشت بزرگ؛ همیدون مهر آتشِ آذرگشسب، که ایشان را انوشه، روان باد! “

آیا ”زرتشت بزرگ“ کیست؟ آمده است که به فرمان خسروانوشیروان بخت‌آفرید[44] به بازآرایی اوستا پرداخت و تأثیر آرای مزدکیان را از آن زدود. خلاف مهر آتش آذرگشسب، که نامی است با جلوه و رنگی خیال‌انگیز و طرحی بسیار دور، نام ”شهمردان“ را تا دو سه نسل قبل در جامعۀ زرتشتی رایج می‌یابیم. آیا در این توالی اسامی چه رازی نهفته است، و آیا این طرز برشنوم کردن در خاندانی از خانواده‌های موبدان یادگاری نیاکانی بوده است، با تمایزی چند از نظائر خود؟

در پس اسامی این فتوادهندگان، به نظر می‌رسد که احتمالاً سه چاشتۀ میدیوماهی و اَبَرَگی و پیشگسیری جای دارند که نام اینها بارها در زند فرگرد وندیداد با هم و در کنار هم آمده است؛[45] گاهی نیز دو تا از آنها با هم می‌آید، مثلاً ابرگی و میدیوماهی،[46] پیشگسیری و میدیوماهی،[47] ابرگی و پیشگسیر.[48] اما اغلب نیز این نام‌ها به تنهایی می‌آید؛ مثلاً چاشتۀ پیشگسیری،[49] ابرگی،[50] و میدیوماهی.[51]

در تقابل با نام این فتوادهندگان و رایمندان، و نیز نام ”مردبود پسر دادهرمز،“ از نام‌هایی دیگر نیز در آن متون کهن ذکری در میان است که نشان‌دهندۀ تنوع و وجود سبک‌هایی گوناگون در نوشتن و کتابتِ رسمی و در ”صناعت دبیری“[52]است. مثال آن، آمدن واژه‌های ”مردبود“ و ”زن‌بود“ است برای اشاره به ”هر مردی“ و ”هر زنی؛“ و همچنین دو نام ”فرّخ“ و ”مهرین“ است که در مادیانهزاردادستان بارها برای اشاره به کسی ناشناخته و شخصی نامعلوم به کار رفته است.[53] فرخ و مهرین دو نامی است که به جای واژۀwahmān  (”بَهمان“)[54] در معنای ”فلان و بَهمان“ امروزی و برای اشاره به ”هر کس“ و ”شخصی“ و ”فلانی“ به کار رفته است؛ همانند با ”تقی و نقی“ در زبان محاورۀ امروزی، و کاررفت اسامی ”زید و عمرو“ در نحو زبان عربی که می‌گوید: ”ضَربَ زیدُ عمرواً.“ آوردن نام‌های ”فرّخ“ و ”مهرین“ در چنین بافتی خصیصۀ کتابتی کهن دیگری است؛ خلاف نام رایمندانی که ذکری از آنان رفت و کسانی تاریخی بوده‌اند با ارج و مقامی فقهی، و دانشمندانی با آرایی معروف و زبانزد در انجمن دانشمندان و مدارس دیرینه.

در زند فرگرد وندیداد، از ”پوریوتکیشان“[55] و از ”نیکان پوریوتکیشان“[56] یاد می‌شود. در شایستناشایست، در فصل یکم، بند 3، از ”دادِ پوریوتکیشان“ سخن می‌رود،[57] و از توالی احکام آنها که قرائت آن چندان هم روشن نیست. نیز توضیحی دربارۀ پوریوتکیش در فصل ششم، بند 7 می‌آید:[58] ”‹پیرو› آیین پاکیزه و بهدین ماییم، و پوریوتکیش ماییم و ‹پیرو› آیین آمیخته، ‹پیروان› سرکردگی(؟) سین(؟) اند و ‹پیرو› آیین بتّر زندیق و ترسا و جهود و دیگر ‹مردم› از این قبیل‌‌اند. “جز این از اندرز پوریوتکیشان خبر داریم،[59] که گفتار ”پوریوتکیشان دارندگان دانش نخستین و متقدم“[60] (pōryōtkešān ī fradom dānišnān) است. نیز شایستناشایست از ”جُدرستگان“[61] نام می‌برد که پیروان آرایی دیگر و در تخالف با ”ما“ هستند.

از متون مختلفی که نام این رایمندان و فتوادهندگان را می‌آورند، چنین پیداست که اینان گاهی بر سر امری توافق دارند بر آن ”همدادستان“ (ham-dādestān) و ”همداستان“‌اند و رأی بر توافق می‌دهند. گاهی نیز در این جدل‌ها، و در این ”پیکارستان“ توافقی در کار نیست و رایمندان دربارۀ چیزی ”جُددادستانی“ (ǰud-dādestānīh)[62] و اختلاف در رأی و نظر دارند. گاهی امری را ”بتّر دادستان‌تر“ (wattar-dādestāntar)[63] به شمار می‌آورند و در آن باره، ”جُدتری“ (ǰuttarīh)[64] و اختلاف نظر در کار است و آرای آنها با یکدیگر در توافق نیست و نظرشان ”جُدتر“ (ǰuttar)[65] است. گاهی نیز امری را ”وهکَرد“ (weh-kard)[66] و ”اصلح“ می‌شمارند.

در جریان پرسندگی و پاسخ در زند فرگرد وندیداد، موبد رایمند آرای کهن را در میان می‌نهد و آنها را بازگو می‌کند و باز‌می‌گوید. در جایی نیز نظر خود را هم می‌آورد و بر آرای پیشینیان می‌افزاید:[67] ”. . . و ‹امّا› از من ‹و به نظر من و بنا بر فتوای› من، مگر که . . . “ (ud az man bē agar . . .)[68] یا ”اما از من“ (bē az man)، ”از من اما“  (az man bē)،[69] یا جز اینها.  گاهی هم پاسخ این است: ā-m nē girft ēstēd (”پس درنیافته‌ام و نشنیده‌ام و نمی‌دانم“).[70]

افزون بر نام فقیهان و رایمندان، که برخی از آنها ذکر شد، و نیز آرای ”نیکان پوریوتکیشان»، می‌آید که ”بنا بر همه چاشته‌ها“[71] رأی فقهی چنین است؛ گاهی نیز ابهامی در کار است: ”دستوران گفته‌اند.‌“[72] در مواردی هم اتفاقی در اقوال نیست: ”هست دستوری که گفت،“[73] یا حتی: ud ast kē-š guft (”و هست کسی که گفت“)،[74] و حتی: ast (‹قولی› هست . . .).[75] گاهی نیز نظری مخالف در کار است: ”(پیروان چاشتۀ) پیشگسیر به خطا (= pad nē rāst) گویند . . .‌“[76]

مباحثی که در این ”پیکارها“ و جدل‌ها مطرح می‌گردد، ابعاد بسیار متنوعی را در بر می‌گیرد. از یک سوی، فقیهان دربارۀ جزئیاتی از حیات و مرگ سخن می‌گویند و مباحثی را دربارۀ آفرینش و زندگانی، و نیز حیات پس از مرگ مطرح می‌سازند که فهرستی از همۀ مسائل عالم را، تا جایی که علم و اطلاع آن روزگاران از آنها خبر می‌داده است، شامل می‌شود. از سویی دیگر، بخشی اصلی و بنیادین از زندگانی فردی و اجتماعی مورد بحث و تحت دستور فقیهان است. اینان دربارۀ ابعادی از زندگانی در احکام خویش به گفت‌وگو می‌پردازند و دامنۀ امر و نهی مقدس را بر وجوهی چندان گوناگون از حیات جامعه می‌گسترانند که در آن آینه، نکته‌های فراوانی را از جنبه‌های مختلف عمل و اندیشه و برخورد و طرز رفتار مردمان در آن روزگاران می‌توان دید و از آن آگاهی یافت.

بدین شمار است که مسائلی و چیزهایی که در این جدل‌ها و ”پیکارها“ مطرح می‌شود و آثاری از آنها در این پرسش‌ها و پاسخ‌ها به چشم می‌خورد، بخش بزرگی از زندگانی فردی و اجتماعی در آن روزگار را در بر می‌گیرد و ابعاد بسیاری از بسا امور، از بسیاری مسائل شخصی و خصوصی گرفته تا اوضاع جمعی و اجتماعی در آن دایره می‌گنجد. در حقیقت، در اینجاست که با منظری از ”داشته‌ها“ و متعلقاتی مادی و یا فرهنگی و دانشی و اجتماعی زمانه در زند فرگرد وندیداد روبه‌رو می‌شویم که اغلب با نظائر خود در شایستناشایست[77] و نیز زند وندیداد همسانی دارد که فهرست بلندی می‌سازد.

فهرستی از نام میوه‌هایی مانند خرما و انجیر و انار، و آلو، شفتالو، زردآلو، و نیز گردو و بادام و فندق و پسته،[78] و همچنین غلات را در زند فرگرد وندیداد می‌بینیم، و نیز نام ”دشت فاریاب“[79]را و طرز پاکیزه داشتن و آبیاری را در آن. دربارۀ ”آب‌انبار“[80] (wārestãn) چنین پیدا است، و به‌واسطۀ نام ”وارستان،“ از مصدر wārīdan (باریدن باران)، می‌توان چنین استنباط کرد که محلی بوده است که اصلاً آب باران را در آن جمع می‌کردند و به کار می‌بردند. نظیر چنین آب‌انباری را هنوز به ندرت در قریه‌های بیابانی در یزد یا در خُنج فارس می‌شود بازیافت.

فزون‌تر آن که نام ”راه شاه“[81] به میان می‌آید که همان ”شاهراه“ است و دربارۀ ”نردۀ موسوم به نردۀ اردشیربابکان“ که از آن سخن رفت می‌گوید، و این بخشی از نوعی از خانه‌های ساخت آن روزگاران است.

نیز از قرطاس و کاغذ،[82] و بلور،[83] و نفت و قیر،[84] و گوشت نمک‌سود و زرشک و انارسود[85] در زند فرگرد وندیداد یاد می‌شود، و این واژه‌ها در آن می‌آید، و همچنین از انواع بیماری، مانند ”گر“ که همان کچلی است، نام می‌برد و از آبله، و سپس تب گرم و سرد؛[86] و گیاهانی با کاربرد درمانی یا خطرساز، مانند گیاه هفت‌برگ، بنگ‌ومنگ گشتاسبی و منگ زرتشتان.[87] نام انواع جواهرات نیز در این کتاب آمده است،[88] که همانندی دارد با شایستناشایست و زند وندیداد. همۀ این رشته‌ یادها و اشارات در طوقی از اقوال فقهی پیچیده است و به مناسبت حکمی فقهی و با وجهی اغلب اساطیری ذکری از هر یک می‌رود.

از ”تیغ زدن برای درمان“[89] و ”داغ زدن برای شفا“[90]و نیز ”خالکوبی“[91]یاد می‌شود، که این یکی را ناپاک می‌شمارند و رنگ آن را باید زدود و پاک کرد.

نکتۀ بنیادینی را که در این مفاهیم و مسائل فقهی کهن می‌بینیم، آن است که استحاله و دگردیسی بارزی در کار است و در این مسیر، بارها تحولاتی اساسی و بنیادین رخ می‌نماید: گاهی یک مفهوم پزشکی به مفهومی اساطیری بدل می‌گردد،[92] یا رنگرزی مثلاً چنان با احکام مرسوم و متداول درهم می‌تَنَد که بُعدی فقهی به خود می‌گیرد: ”کرمیز،“[93] که واژۀ ”قرمز“ از آن بازمانده است، نام رنگ است. این رنگ از حشرۀ رنده‌شده به دست می‌آید و در رنگرزی سنتی ارج و بهایی سنگین دارد. اما از نظرگاه فقه وندیدادی چون از کرم و حشره ساخته می‌شود، ریمن و نجس است و هر چه را با آن رنگ کنند نیز ناگزیر ناپاک است.

پرسش دیگر آن است که آیا جایز است پوست سمور و سنجاب و پلنگ و دیگر خستران[94] را ”داشت؟“ در اینجا ”داشتن“ ناگزیر باید به معنای تهیۀ پوشاک از این قبیل پوست باشد. پلنگ را می‌دانیم که جانوری اهریمنی و آفریدۀ ”گنامینو“ است و بنا بر این مبناست که ”خرفستر“ به شمار می‌رود. اما پاسخ این است که اگر این پوست را ”پاک کنند،“ برای ”رفع سرما“ جایز است که از آن استفاده شود. در اینجا، نمایی از شکل‌گیری احکام فقهی را می‌توان دید.

افزون بر نمونۀ بارز کسب تکلیف در پوشیدن پوستین، یا در رنگرزی، در زند فرگرد وندیداد، رنگ فقهی کلام و گسترۀ مباحث آن را تا به آن حد وسیع می‌یابیم که حتی چون از شاخه‌های درختان[95] یا شکل ”کرسی“ و صندلی و ”تختگاه“[96] برای نشستن و خسبیدن سخن می‌رود، باز هم مناسبت فقهی در کار است. در حقیقت، چنین یادکردی بدان سبب است که حکمی فقهی دربارۀ آن صادر شود.

برای مثال، یکی دیگر از ”داشته‌های کهن“ که نامش در زندفرگرد وندیداد می‌آید، ”آب‌تن‌تخمه“[97] است. می‌دانیم که بندهش از گونه‌های آب نام می‌برد که یکی از این انواع، ”آب‌تن‌تخمه“ است و این نام بر آبی اطلاق می‌شود که آن را از گیاهان یا از محصولات گیاهی گرفته باشند. ”آب‌تن‌تخمه“ را می‌توان با ”خویاب“ یکی دانست و این یکی را می‌باید صورت ایرانی از واژۀ عربی و رایج امروزی برای ”عرق“ و عرقیات گیاهی دانست، که طبعاً گلاب هم یکی از آنها است. از گلاب برای شستن دست و دهان استفاده می‌کردند.[98] نیز احتمال دارد که گاهی به هنگام نسخه‌برداری، املای ”گلاب“ با ”خویاب“ درآمیخته باشد، مثلاً احتمالاً در شعر شاهنامه:[99]

چو پر شد سر از جام روشن گلاب

به خواب و به آسایش آمد شتاب

در این ترکیب و در هم آمیختن ابعاد گوناگون از پدیده‌های عالم، گاهی نیز اشکال و نمونه‌هایی پدید می‌آید که ابهام می‌آفریند و برای رفع ابهام آن به ابزار و واسطه نیازمندیم. نمونۀ آن، مفهوم ”خوردن نسا“[100] است. در نگاه نخستین، چنین به نظر می‌رسد که چون اصلاً واژۀ ”نسا“ به پیکر درگذشتگان اطلاق می‌شود، در اینجا با نوعی خوردن جسد آدمی، و آدم‌خواری روبه‌رو هستیم و چنین مسئله و امری مطرح است. فقط با جستجوی بیشتر است که روشن می‌شود طبق همان احکام وندیدادی، و آنچه در زندفرگرد وندیداد بارها به آن اشاره می‌رود، گوشت برخی از جانوران، مانند سگ و روباه[101] و چند جانور دیگر، نسا شمرده می‌شود. پس بنا بر این اصل و حکم شرعی است که خوردن آنها حلال نیست و معنای ”نسا خوردن“ همان خوردن گوشت حرام، و گوشت جانورانی است که خلاف احکام فقهی است و نیز بنا بر رسم و قاعدۀ معمول در جامعه نباید آن را بخورند.

شایستناشایست از آن نهاد اجتماعی یاد می‌کند که امروز آن را با نام ”وقف“ می‌شناسیم، و از ”موقوفه“ به شکل ”نهاده“ (nihādag) و ”بنهاده“[102] (be nihādag) سخن می‌گوید. سپس در فصل هشتم آن، از دو نکته گفت‌وگو می‌شود که در نهایت با همدیگر پیوستگی دارند: یکی دوگانه بودن گناه، و دیگری توبه از گناه. این یکی را در گویش بهدینان[103] ”پتت“ (مکنزی:[104] petīt) می‌نامند. اینک در جامعۀ زرتشتیان هنوز نهاد اجتماعی وقف زنده است و با همین واژۀ عربی ”وقف“ (گویش بهدینان:[105] vaxm) خوانده می‌شود؛ اما نیایش پتت، که اصلاً زبانی تازه دارد، حکایتش چیز دیگری است.

امروزه از پتت کردن، فقط سراییدن نیایش پتت برجای مانده است و پتت نیایشی است با چند شکل و گونۀ مختلف. اما در شایستناشایست، در همین فصل، از اعتراف کردن به گناه در نزد ”رَدان“ و ”رَدِ دینی“[106] سخن به میان می‌آید. بند دهم، می‌گوید که ”آدُرباد پسر زرتشت“ یکی از شاگردان خود را گماشته بود تا اعتراف به گناه و توبه را بپذیرد. به نظر می‌رسد که رسم اعتراف به گناه که در نزد مسیحیان و مانویان دائر و معمول بود، در ایران نیز آن را اقتباس کردند تا به عمل درآید. شاید بخت‌آفرید، که به فرمان انوشیروان دادگر دست به اصلاح کردن اوستا زد، پتت را بر آن افزوده باشد.

نکتۀ دوم که در همین فصل هشتم از شایستناشایست به آن می‌رسیم، معنای ”دوگانه بودن گناهان“ است. در بند یکم از این فصل می‌خوانیم که:[107] ”گناه همیمالان (= خصمان) را اندر (= در نزدِ، نسبت به) همیمالان باید جبران کنند، و آنِ (= گناهِ) روانی را در نزد ردان باید جبران کنند؛ و نیز چون ‹هرچه› ردانِ دین فرمایند، بکنند، گناه برود (= پاک شود) . . . “ ”گناه همیمالان“[108] خطایی و جرمی است که نسبت به کسی انجام گرفته باشد، و ”گناه روانی“ (ruwānīg) خطا کردن و قصور در برگزاری آیین‌ها و آدابی است که ”دینیاران“ و روحانیان مقرر داشته‌اند و در احکام دینی می‌آید.

هنگامی که گناه همیمالان، و همالان و خصمان مطرح نباشد، نیازی به دادگاه و رأی داور نیست. در اینجا می‌بینیم که اقتدار ِ ”رَدِ دینی“ در برابر قدرت داور و قاضی مطرح است و حتی در همین فصل می‌آید که:[109] ”و هر گاه رَدِ ‹دینی› سر بریدنِ ‹او را دستور› فرماید، درجای (= بی‌درنگ)، اشو ‹شود› و ‹برای وی› سِدوش باید یشت، و بر او شمارِ سدوش نباشد.“ ”اشو“ به معنای ”پارسا“ و مبرّا از هر گونه گناه، و در اینجا به معنی ”بهشتی“ است و در این حکم می‌بینیم که با کشتن مجرم و خطاکار، همۀ گناهان وی زدوده می‌شود و روانش به بهشت می‌رسد.

”یشتن سدوش“ و ”شمار سدوش“ نیز یکی به مراسمی که در بامداد چهارم درگذشت باید برگزار کرد[110] بازمی‌گردد و دیگری به گذر روان از چینود پل و پل صراط.[111] شمارش کردارهای نیک و بد که هر کس در گیتی کرده است، و پاداش و مجازات آن به ”شمارِ سدوش“ بازمی‌گردد. برگزاری مراسم دینی و آیینی سدوش، و نیز دیگر آداب دینی برای گناهکاران و ”دروندان“ منع شده است و این امر از حکمی برمی‌آید که شایستناشایست از آن می‌گوید.[112]

این‌سان جدایی و مرز کشیدن میان فقاهت و قضاوت، و در عین حال، بقای این دو را در کنار یکدیگر، باید امری دانست که از دیرباز برقرار بوده است. در عین حال که از جدایی میان این دو از دوران‌های پیشین خبر داریم، به نظر می‌رسد که در دوران ساسانیان این دو در کنار یکدیگر، هر کدام نقش خود را بازی می‌کرده‌اند. باید دید که آیا داورانی که در مادیان هزار دادستان به قضاوت می‌پرداخته‌اند، همگی از خاندان موبدان و مغان بوده‌اند، و آیا تمایز میان احکام آنان و آنچه مثلاً در نامههای منوچهر می‌آید، چیست و در چه پایه‌ای است. آیا دیااکو، شهریار بنیان‌گذار حکومت ماد هم که داوری و قضاوت می‌کرده است، از خاندان و طایفۀ مغان بوده است؟ به هر تقدیر، چنین پیداست که احکام کشوری و مدنی در دوران ساسانیان در کنار احکام فقهی هست، و اما از آنها جداست و استقلال دارد.

به هر سان، در بند 11، از همین فصل هشتم شایستناشایست، هنگامی که از شرایط لازم برای آن موبدی و رَدی که اعتراف‌گیرنده است، یاد می‌شود، تمایزی مطرح می‌شود که به‌واسطۀ علم و دانش در نزد اینان پدید آمده است و با چنین معیاری، یکی بر دیگری رجحان می‌یابد: ”آن کس شایسته است که قانون (= dād) و زند را از بر ‹داند›؛ و پادافراه گناه را از بر ‹داند›، و خویشتن ویراسته (= صالح) باشد. ‹قولی› هست که چنین گوید که هیربدستان ‹نیز› باید کرده باشد.‌“[113]

در چنین تمایزی است که مرزهایی را مشاهده می‌کنیم که فقیهان عادی را از قانون‌دانانی که در کتاب مادیان هزار دادستان احکام آنها نقل می‌شود، و داورانی که در دادگاه‌های زمانه حکم قانونی صادر می‌کنند، متمایز می‌سازد. در اینجاست که می‌بینیم از دو بنیاد اجتماعی و فرهنگی جدا از یکدیگر سخن می‌رود: یکی قانون و دیگری فقه. از احکام آن یکی، برای مثال در کتاب مادیان هزار دادستان مثال‌های بسیار هنوز بر جای مانده است و از احکام فقهی فاصله می‌گیرد.

شواهدی دیرینه در دست است که داوری و قضاوت از هزاره‌های دوردست بنیاد اجتماعی متمایز و مشخصی در جامعۀ ایرانی و همالان هندواروپایی آن بوده است. تداوم این بنیاد و و نهاد اجتماعی دیرینه در کنار فقه وندیدادی مبحثی است که دربارۀ آن می‌توان به بحث و جستجو پرداخت. به هر تقدیر، در یک سوی، مادیان هزار دادستان و قوانین آن، که البته آمیختگی آنها با قوانین سامی بین‌النهرینی نیز به چشم می‌خورد، هنوز بر جای مانده است و در سویی دیگر، وندیداد و تفاسیر مختلف و موازی آن. به هر تقدیر، این بحث باقی می‌ماند که باید پرسید آیا در روزگار ساسانیان، و طبعاً در قرون پیش از آن، در ایران چه نسبتی میان قانون و احکام فقهی در میان بوده است و نسبت و ارتباط آنها را در چه حدّی می‌دانسته‌اند.

پاسخ این پرسش و روند دیگرگونی تاریخی این بنیادها هر چه باشد، در این متون فقه، احکام فقهی در آن روزگاران نخست، همگی و تمام سطوح حیاتی جامعه و ابعادِ اندیشگی و رفتاری مردم را منظور می‌دارد و به محض آن که شرایط ایجاب کند، زمینه را کاملاً آماده ساخته است تا به صدور دستورهایی در آن باب دست یازد. دیگر آنکه در اینجاست که در بسا موارد، آمادگی آن را فراهم آورده است تا ابعادی اساطیری را بر واقعیت بیفزاید. مثال آن، وجود اساطیری ”دیو“ یا ”دروج“ (پهلوی: druǰ؛ مکنزی:[114] druz، ”دیو؛“ گویش بهدینان:[115] droj، و نیز draj، در div o draj) نَسوش (nasuš) است. دروج نسوش با مرگ فرا می‌رسد و کالبد درگذشتگان را ناپاک می‌کند. پس بدن آدمی به ”نسا“ (پهلوی: nasā) بدل می‌شود. برخی جانوران مانند سگ و روباه هم مشمول همین حکم می‌شوند. سپس طرزهای رفتار با نسا و احکام آن، در شرحی دراز، به تعریف درمی‌آید و ابعادی آیینی می‌آفریند.

در این رشتۀ بلند از احکام رفتاری، البته یک پایۀ استدلال بر واقعیاتی عینی و پدیده‌هایی تکیه می‌زند که در جهان بیرونی و واقعی به چشم می‌خورد و حقایقی بارز است. اما همین واقعیات عینی را سپس در طرحی فقهی گنجانده‌اند که به آسانی راه به اساطیری درازدامن و آیینی، و آدابی گسترده می‌بَرَد. به بیان دیگر، این بایدها و نبایدها بر احکامی فقاهتی و آیینی متکی است و بر آن پایه قد برافراشته است که فقیهان در آن مسائل به بحث و جدل می‌پردازند و آرای کهن را می‌آموزند و می‌آموزانند.

این هر دو سوی را در همان مثال ”پدویشگ“ به خوبی می‌توان دید: ”پدویشگ“ ناپاکی و نجاستی است که به همراهی ”دروج نسوش“ فرامی‌رسد و بنا بر احکام متعدد، تن مردگان را نجس می‌کند. سپس بر اثر تماس با ”نسا،“ این ”نجاست“ انتشار می‌یابد و آلودگی سرایت می‌کند. در چنین احکامی، به نظر می‌رسد پدیده‌هایی مبنای اندیشه و مثال بوده است که امروزه آن را علم بسانِ انواع میکروب و سرایت و نشر آنها می‌شناسد. آنچه را که بر اثر تجارب و مشاهدات عینی می‌دیده‌اند و آنها را باور داشتند، به پدیده‌های اساطیری ”دیو“ و ”دروج“ نسبت می‌داده‌اند و در این مورد، آنها را چنین می‌خوانده‌اند. روشن است که صحت آنها را می‌شد بارها، در مثال‌هایی بارز و روشن مشاهده کرد و نتایج آن احکام اساطیری و آیینی را به چشم دید: چنین است که در بنیان احکامی فقهی که به آلودگی و آلایشی که مَرگ‌زا و کشنده است بازمی‌گردد، مشاهداتی عینی را می‌توان بازشناخت؛ هر چند که توجیه و بیان آنها قطعاً به آیین و احکام آیینی معطوف می‌گردد. فزون‌تر آنکه بر مبنای همین احکام، اقوالی را نیز می‌توان دید که فقط دنبالۀ همان احکام و سخنان‌اند و اصلاً وجهی عینی و واقعی در آنها نمی‌توان بازیافت.

در چنین سازوکاری از دادوستد واقعیات عینی با ذهنیات و بافته‌های ذهنی است که جهانی از اساطیر کهن و فرمانگر خلق می‌شود که بر همۀ ابعاد و رفتار و کردار کسان و جماعت حکم می‌راند. مثالی از این رَسته اسطوره را در این موضوع، در پدیدۀ سرایت بیماری می‌توان مشاهده کرد: واقعیتی ناشناخته که به تجربه به اثبات رسیده است، چون به بیان فقهی درمی‌آید، اسطورۀ دروج نسوش را می‌آفریند. بنا بر فقه وندیدادی، نسوش بر اثر تماس و به اصطلاح ”همگرزگی“ (ham-garzagīh) با مردم، کسان را ناپاک می‌کند و بر اثر همگرزگی با نسا، و کسانی که بر اثر برخورد با نسا، نجس و به اصطلاح ”نسامند“ می‌شوند، نیاز است که با غسل ”برشنوم“ تطهیر یابند. برشنوم یا ”نُشوه“ در نهایت، نوعی قرنطینه است که در نُه شبانه‌روز یا طی ده روز برگزار می‌شود و در این مدت نسامند و ناپاک از دیگران جدا می‌ماند.

چون این حکم را از نظرگاه علم و دانش و شیوه‌های بهداشتی و طبی امروزی بازبینی کنیم، اکنون منظری و طرزی دیگر دارد. به همین روال است که چون آن را از نظرگاه آیینی بنگریم، رسمی است فراموشیده. ”نُشوه رفتن،“ و نیز طرزها و قواعد حمل جسد بنا بر اقوال وندیدادی، تأثیری بارز و قابل مشاهده داشته است. شاهد مثالی از پیامد تخلف از این‌‌گونه احکام هنوز در یادها مانده است. در حدود صد سال پیش، به قول شادروان رشیدِ مهربان رستمی از مزرعۀ کلانتر یزد، جوانی که جسدهای کسانی را که از بیماری و مرضی مانند وبا مرده بودند، نادانسته بی‌آنکه از احکام وندیدادی پیروی کند، و یا دانسته و بر خلاف آن، و یا به احتمال قوی‌تر، به ناچار، به تنهایی حمل کرده بود، خود هم بیمار شد و درگذشت. امروزه علم این فاجعۀ غمبار را توضیح می‌دهد و ابهامی دربارۀ چرایی و علت آن باقی نمی‌گذارد، اما در ذهن اسطوره‌گرای قدیمی، چنین واقعه‌ای مبنای استواری بر تحکیم ایمان بود. از سوی دیگر، دشواری و غریب بودن برگزاری آیین نُشوه آن را متروک کرده است و نیز آن توصیه هم از یادها رفته است که می‌گوید یک‌بار غسل برشنوم کردن در طی زندگانی برای هر کس واجب دینی است.

به همین روال است حکم فقهی ضرورت دور کردن نسا از آب و ضرورت فقهی بیرون آوردن نسا از آب. اکنون می‌دانیم که جسد جانداری که از بیماری واگیردار درگذشته باشد، خواه آدمی باشد و خواه جانداری دیگر، می‌تواند فاجعه بیافریند و موجب سرایت انواع بیماری شود؛ و یا اصولاً پوسیدن هر جسدی در آب امری خطرناک است. اما این حکم، و یا منع شستن دست و بدن در آب روان، همگی وجهی علمی یافته است و وجه فقهی خود را درباخته است. اما برخلاف همۀ اینها، به موجب شرایطی زنده، دربارۀ مثلاً شستن دست و دهان در آب روان عملاً اکنون دیگر احترازی در کار نیست.

در این آثار دیرینه‌سال و مندرس، افزون بر آگاهی‌هایی که دربارۀ زندگانی عادی، و یا حتی گذر روزمرۀ لحظات، گاهی رخ می‌نماید، مانند اطلاعی که از ”وارستان،“ و ”نردۀ اردشیر“ و ”راه شاه“ و شاهراه، و یا امکان غسل کردن در کَشتی، واژه‌های کهن نیز در دست می‌ماند: ”دشت فاریاب“ و واژۀagār ،[116] که معنای آن ”ناکار“ و ”افتاده از حیّز انتفاع“ است، و نیز agārīh.[117] این واژه در متون فقهی به زبان فارسی زرتشتی، به صورت ”آغار“ درآمده است با همان معنی، و نیز ”آغاری“ از آن مشتق است. به همین روال است که بقایایی از آن آداب پرهیز فقهی را در آیین‌ها و آدابی که به مراسم دینی بازمی‌گردد، امروزه هنوز زنده می‌یابیم و سیطرۀ احکام کهنسالِ آن ”ردان دین“ و فقیهان آن اعصار دیرین را هنوز در این ”گُلهِ‌جا“ و در حیطۀ آیین‌های مرسوم و آداب عادی زندگانی زنده و پابرجای می‌بینیم؛ مانند کاربرد ”آب‌تن‌تخمه“ که همان گلاب و عرقیات یا شراب می‌تواند باشد، که این یکی الکل دارد و تأثیر آن را برای استعمال در تطهیر و شست‌وشو می‌شناسیم. نیز از کاربرد گمیز گاو که آمونیاک دارد و تطهیر می‌کند خبر داریم که تا چندی پیش هنوز برای تطهیر مرسوم بود و حالیا متروک است.

برای سفره‌هایی که کاربرد آیینی دارند نیز تا چندی پیش استفاده از پنبۀ ”خودرنگ “ و ”دارای رنگ طبیعی“ رجحان داشت و حتی رنگ مصنوعی بازاری را، که در آن از کرمیز و حشرات نیز خبری نبود، کمتر می‌پسندیدند. در شرایط امروزی، در همۀ این باورهای کهنسال، بخش دگرگون و تازه‌وش فقط بر جای است و اما می‌باید افزود که حتی حکم فقهی مؤکدی که می‌گوید برای پاکیزه داشتن آب نباید آن را بر نسا ریخت، یا زن دشتان می‌باید از آن حذر کند، یکسره به باد فراموشی سپرده شده است: امروزه جسد کسان را با آب می‌شویند و تا حدود 1330ش/1950م، غسل برای زن دشتان با آب و طبق شیوۀ معینی انجام می‌گرفت.

[1]بنگرید به ژاله آموزگار،”ادبیات زرتشتی به زبان فارسی،“ مجلۀ دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، سال 17، شمارۀ 2، شمارۀ مسلسل 72 (1348)، 172-199.

[2]بنگرید به ارباب جمشید سروشیان، فرهنگ بهدینان (تهران: فرهنگ ایران‌زمین، 1335).

[3]از جمله بنگرید به شایستناشایست، گزارش کتایون مزداپور (تهران: مؤسسۀ مطالعات و تحقیقات، 1369)، فصل سوم، 57-69.

[4]شایستناشایست، فصل دوم، بندهای 65 و 68 و جز اینها؛ نیز 52-54، یادداشت 5.

[5]Manockji Rustamji Unvala (ed.), Darab Hormozyar’s Rivayat (Bombay, 1922).

[6]برای آگاهی بیشتر دربارۀ این کتاب‌ها بنگرید به احمد تفضلی، تاریخ ادبیات ایران پیش از اسلام، به کوشش ژاله آموزگار (تهران: سخن، 1376).

[7]زند فرگرد وندیداد، به کوشش ماهیار نوابی و دیگران (چاپ عکسی بندهش ایرانی، روایات امید اشاوهیشتان و جز آن، دستنویس TD2، گنجینۀ دستنویس‌های پهلوی و پژوهش‌های ایرانی، شمارۀ 55، بخش زبان‌شناسی (مؤسسۀ آسیایی سابق) دانشگاه شیراز)، 433-673.

[8]کتایون مزداپور، واژه و معنای آن از فارسی میانه تا فارسی (تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، 1390)، 107.

[9]مزداپور، واژه و معنای آن از فارسی میانه تا فارسی، 129.

[10]زند فرگرد وندیداد، 460، سطرهای 5 و 10؛ 501، سطر 11؛ 504، سطر 12.

[11]زند فرگرد وندیداد، 673، سطر 4.

[12]زند فرگرد وندیداد، 530، سطر 8.

[13]زند فرگرد وندیداد، 422، سطر 11.

[14]زند فرگرد وندیداد، 621، سطر 6.

[15]زند فرگرد وندیداد، 507، سطر 10.

[16]زند فرگرد وندیداد، 506، سطر 15.

[17]شایستناشایست، نُه تا یازده؛ 3-5؛ و نیز فصل دوم، بند یک، و جز اینها.

[18]مزداپور، واژه و معنای آن از فارسی میانه تا فارسی، 566.

[19]زند فرگرد وندیداد، 658، سطر 1.

[20]زند فرگرد وندیداد، 588، سطر 15.

[21]زند فرگرد وندیداد، 658، سطرهای 1 و 14.

[22]زند فرگرد وندیداد، 658، سطر 14؛ 659، سطر 3.

[23]زند فرگرد وندیداد، 601، سطر 9.

[24]زند فرگرد وندیداد، 459، سطرهای 13-15.

[25]Dastoor Hoshang Jamasp (ed.), Vendidad: Avesta Text with Pahlavi Translation (Bombay, 1907), vol. 1, 148, 5:7.

[26]زند فرگرد وندیداد، 456، سطر 1؛ 567، 15؛ شایستناشایست، فصل هشتم، بند 13.

[27]زند فرگرد وندیداد، 440، سطرهای 8 و 9؛ شایستناشایست، فصل دوم، بند 39.

[28]زند فرگرد وندیداد، 521، سطر 7؛ 584، 2؛ شایستناشایست، فصل هشتم، بند 17.

[29]زند فرگرد وندیداد، 456، سطر 9.

[30]زند فرگرد وندیداد، 614، سطر 13؛ شایستناشایست، فصل دوم، بند 44.

[31]زند فرگرد وندیداد، 490، سطر 4؛ 584، سطر 12؛ 569، سطر 14؛ شایستناشایست، فصل یکم، بند 3؛ فصل دوم، بند 74.

[32]زند فرگرد وندیداد، 521، سطر 6؛ 582، سطر 10؛ شایستناشایست، فصل یکم، بند 3؛ فصل دوم، بند 56.

[33]زند فرگرد وندیداد، 440، سطرهای 9-10؛ 567، سطر 2.

[34]زند فرگرد وندیداد، 507، سطر 5.

[35]زند فرگرد وندیداد، 435، سطرهای 10-11؛ 595، سطر 1.

[36]زند فرگرد وندیداد، 494، سطر 9.

[37]زند فرگرد وندیداد، 580، سطر 5.

[38]زند فرگرد وندیداد، 519، سطر 13.

[39]شایستناشایست، فصل بیستم، بند 11؛ 249، یادداشت 5.

[40]شایستناشایست، فصل هشتم، بند 18.

[41]شایستناشایست، فصل دوم، بند 2 و 6 و 44؛ فصل سیزدهم، بند 5.

[42]شایستناشایست، فصل سیزدهم، بند 2.

[43]شایستناشایست، 53-54.

[44]شایستناشایست، 249، یادداشت 5.

[45]زند فرگرد وندیداد، 524، سطرهای 12 و 13-14؛ 525، سطرهای 8 و 9 و نیز 4 و 5؛ 571، سطرهای 3 و 4 و 8 و 9.

[46]زند فرگرد وندیداد، 615، سطرهای 10 و 11.

[47]زند فرگرد وندیداد، 573، سطرهای 9-10؛ 567، سطر 9؛ 507، سطر 1.

[48]زند فرگرد وندیداد، 508، سطر 1؛ 573، سطرهای 1 و 2.

[49]زند فرگرد وندیداد، 585، سطر 15.

[50]زند فرگرد وندیداد، 580، سطر 8.

[51]زند فرگرد وندیداد، 583، سطر 4.

[52]مزداپور، واژه و معنای آن از فارسی میانه تا فارسی، 126-130.

[53]بنگرید به شایستناشایست، 54، یادداشت 57.

[54]مزداپور، واژه و معنای آن از فارسی میانه تا فارسی، 127-128.

[55]زند فرگرد وندیداد، 519، سطر 3.

[56]زند فرگرد وندیداد، 571، سطر 6.

[57]شایستناشایست، 2.

[58]شایستناشایست، 85.

[59]متنهای پهلوی، گردآوردۀ دستور جاماسب اسانا (تهران: مؤسسۀ مطالعات و تحقیقات، 1350)، 41-50.

[60]متنهای پهلوی، 41، سطر 3.

[61]شایستناشایست، 92-93، یادداشت 4.

[62]زند فرگرد وندیداد، 455، سطرهای 13-14.

[63]زند فرگرد وندیداد، 586، سطر 1.

[64]زند فرگرد وندیداد، 569، سطر 3.

[65]زند فرگرد وندیداد، 655، سطر 4.

[66]زند فرگرد وندیداد، 587، سطر 7.

[67]زند فرگرد وندیداد، 508، سطر 4؛ 583، سطر 1؛ 585، ، سطر 4؛ 606، سطر 4.

[68]زند فرگرد وندیداد، 574، سطر 11.

[69]زند فرگرد وندیداد، 498، سطر 13؛ 508، سطر 5.

[70]زند فرگرد وندیداد، 596، سطر 2.

[71]زند فرگرد وندیداد، 448، سطر 14؛ 509، سطرهای 13-14.

[72]زند فرگرد وندیداد، 589، سطر 4.

[73]زند فرگرد وندیداد، 546، سطر 13؛ 435، سطر 8.

[74]زند فرگرد وندیداد، 540، سطر 12.

[75]زند فرگرد وندیداد، 441، سطر 7.

[76]زند فرگرد وندیداد، 446، سطر 13.

[77]مثلاً بنگرید به شایستناشایست، فصل دوم، بندهای 120-124.

[78]زند فرگرد وندیداد، 522-523.

[79]زند فرگرد وندیداد، 496، سطر 12.

[80]زند فرگرد وندیداد، 483، سطر 11.

[81]زند فرگرد وندیداد، 640، سطر 10.

[82]زند فرگرد وندیداد، 532، سطر 9.

[83]زند فرگرد وندیداد، 527، سطر 19.

[84]زند فرگرد وندیداد، 551، سطرهای 3 و 4.

[85]زند فرگرد وندیداد، 523، سطرهای 8 و 9.

[86]زند فرگرد وندیداد، 607.

[87]زند فرگرد وندیداد، 601.

[88]زند فرگرد وندیداد، 527.

[89]زند فرگرد وندیداد، 603، سطرهای 13 و 14.

[90]زند فرگرد وندیداد، 604، سطرهای 1 و 3.

[91]زند فرگرد وندیداد، 622، سطرهای 12 و 13.

[92]زند فرگرد وندیداد، 662-663.

[93]زند فرگرد وندیداد، 663، سطر 7.

[94]زند فرگرد وندیداد، 551، سطرهای 12-14 و پس از آن.

[95]زند فرگرد وندیداد، 481.

[96]زند فرگرد وندیداد، 482.

[97]زند فرگرد وندیداد، 588، سطرهای 9 و 13؛ 551، سطر 15.

[98]از جمله بنگرید به فردوسی، شاهنامه، جلد 1، 611.

[99]فردوسی، شاهنامه، جلد 1، 428.

[100]زند فرگرد وندیداد، 514-515.

[101]برای نسای روباه، بنگرید به زند فرگرد وندیداد، 667، سطر 11.

[102]شایستناشایست، فصل دهم، بند 2؛ و نیز 135-136.

[103]بنگرید به سروشیان، فرهنگ بهدینان.

[104]بنگرید به دیوید نیل مکنزی، فرهنگ کوچک زبان پهلوی، ترجمۀ مهشید میرفخرایی (تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، 1390)

[105]بنگرید به سروشیان، فرهنگ بهدینان.

[106]شایستناشایست، بندهای 2 و 7 و بندهای 10 و 11 و جز اینها.

[107]شایستناشایست، 97.

[108]شایستناشایست، 104.

[109]شایستناشایست، 96.

[110]شایستناشایست، 230، یادداشت 6.

[111]شایستناشایست، 104، یادداشت 1؛ 105، یادداشت 4؛ مهرداد بهار، پژوهشی در اساطیر ایران (چاپ 2؛ تهران: آگه، 1376)، 336-339.

[112]شایستناشایست، فصل هشتم، بند 4.

[113]شایستناشایست، 98.

[114]بنگرید به مکنزی، فرهنگ کوچک زبان پهلوی.

[115]بنگرید به سروشیان، فرهنگ بهدینان.

[116]زند فرگرد وندیداد، 477، سطرهای 12 و 13؛ 571، سطر 12.

[117]زند فرگرد وندیداد، 598، سطر 3.

دیدار با فرشته: نگاهی به اندیشه‌های عرفانی داریوش شایگان

حمید صاحبجمعی <Hamid Sahebjami < hsahebjami@fuse.net (دانش‌آموختۀ فوق‌تخصص پزشکی دانشگاه جورج واشنگتن، 1973) در 1973 به هیئت علمی کالج پزشکی دانشگاه سین‌سناتی پیوست و تاکنون به تدریس و فعالیت‌های پزشکی، علمی و اداری در این دانشگاه ادامه داده است. در 1987 به مقام استادی رسید و در 2002 استاد ممتاز شناخته شد. بیش از 50 مقاله در حوزه‌های پزشکی و فیزیولوژی از او به چاپ رسیده است. او همچنین در زمینه‌های زبان، فلسفه و نقد ادبی به پژوهش پرداخته و آثاری در این حوزه‌ها منتشر ساخته است که از آن جمله‌اند وداع با تجدد: فراز و فروپاشی جهانبینی مدرنیته، خانۀ هستی: زبان، اندیشه و خرد و عشق در گلستان: ساختشکنی رویکرد سعدی با مفهوم عشق.

پیشگفتار

درون‌مایۀ این نوشته یافتن پاسخی منطقی به یک پرسش است: آیا در دوران معاصر، گرایش عرفانی با بینش فلسفی سازگار است؟ به عبارتی، برچسب ”فیلسوف عارف“ در حکم ناسازه‌گویی ‌(paradox) نیست؟ به قصد برقراری متن تاریخی-فرهنگی شایسته‌ای برای پاسخ‌گویی به این پرسش، در آغاز اشارۀ کوتاهی به دو دوران و به دو گونه جهان‌بینی سودمند خواهد بود.

دوران پیشامدرن اشاره به گسترۀ زمانی‌ای است که از عصر پیشاتاریخ تا پایان قرن پانزدهم میلادی را در بر می‌گیرد. اما اگر دوران باستان، حدود سه هزار سال پیش از میلاد مسیح تا پایان امپراتوری رم، را به سبب ویژگی‌های تاریخی از این گسترۀ زمانی حذف کنیم، پیشامدرن اشاره به دورانی خواهد بود که از سال‌های آغازین مسیحیت تا عصر زایش رنسانس در قرن شانزدهم میلادی ادامه داشت. بدین ترتیب، می‌بینیم که بخش بزرگی از دوران پیشامدرن همزمان با قرون وسطا (در حدود قرن‌های پنجم تا پانزدهم میلادی) بود؛ روزگاران تاریک و شومی که چونان نمونۀ تاریخی فروپاشی و نقض اصول بنیادین حقوق انسانی از آن یاد می‌شود. وجه تمایز این دوران چیرگی قاطع و بی‌رقیب دو دین بزرگ ابراهیمی تک‌خدایی/توحیدی (monotheistic) در همۀ ابعاد حیات شخصی و جمعی در جوامع انسانی بود: مسیحیت و اسلام؛ نخستین دین ابراهیمی، یهودیت، در گسترۀ تاریخ هرگز همانند مسیحیت و اسلام به صورت قدرت جهانی حاکم بر توده‌های عظیم انسانی تحقق پیدا نکرد.

در توصیف ویژگی های تاریخی و فرهنگی دوران پیشامدرن بسیار گفته‌اند. آنچه به نظر من به فراگیرترین و شایسته‌ترین نحو نشان‌دهندۀ ویژگی‌های این دوران است هم‌آمیزی عنان‌گسیختۀ سه قلمرو بزرگ فرهنگ انسانی و نبود وجوه تمایز و تشخص مابین آنهاست: قلمروهای دین (معنویت، عرفان)، علم (واقعیت‌های عینی-تجربی)، و هنر (زیبایی‌شناسی، ذوقیات شخصی). باید افزود که ادبیات-شعر نیز بی‌شک به قلمرو هنر-ذوقیات شخصی وابسته است. در این میان، جایگاه فلسفه، این قلمرو مهم فرهنگ انسانی، آن‌گونه که باید مشخص نیست زیرا در عین حال که هر سه قلمرو اصلی را شامل می‌شود، از آنها برمی‌گذرد. سروکار فلسفه با معنویات (قلمرو دین)، با اندیشۀ منطقی و تحلیلی (قلمرو علم)، و با مقولات زیبایی‌شناختی (قلمرو هنر) است. از اینها گذشته، چون بیان فلسفی صرفاً در قالب زبان شکل می‌گیرد، پیوندی بنیادین با ادبیات دارد.

سبب نبود هرگونه وجه تمایز مابین قلمروهای فرهنگی در دوران پیشامدرن سروری و چیرگی مطلق قلمرو دین-معنویات بر قلمروهای دیگر در جوامع توحیدی بود که دامنۀ بالندگی، خودمختاری، و پیشرفت آنها را سخت سرکوب می‌کرد. به نمونه‌های بسیاری از این‌گونه هم‌آمیختگی ارزش‌ها و نتایج زیانبار ناشی از آنها در قرون وسطا می‌توان اشاره کرد. به چند نمونه به اختصار بسنده می‌کنم. بر اساس آموزه‌ها و احکام دینی، همۀ پدیده‌ها در جهان فیزیکی و همۀ معرفت‌ها از پیش در ”کتاب طبیعت“ ثبت شده بودند. رسالت اهل علم صرفاً رده‌بندی آنها بود. بسیاری از اهل علم در دوران پیشامدرن به حقانیت دین ایمان راسخ داشتند و صادقانه می‌پنداشتند که نقش آنان کشف و شناخت قوانین الهی و پرده‌برداری از اسرار ازلی است. علم در آن دوران وسیله و ابزاری بود در خدمت تأیید و ترویج مشروعیت حکم‌ها ‌و آموزه‌های دینی. اما در جو حاکم آن زمان، به دانشمند بزرگی برمی‌خوریم چون گالیله (Galileo Galilei, 1564-1642)، یکی از بنیادگذاران علم مدرن که به‌رغم بازداشت از پویش علمی به حکم پاپ اوربان هشتم (Urban VIII) و هراس از نگرش به آسمان‌ها از خلال تلسکوپ و بحث وبررسی دستیافت‌هایش با همکاران، توانست به هر طریق به ادامۀ پژوهش‌های علمی‌اش بپردازد و نتایج حاصله را برای نسل های آینده ثبت کند. بر اساس حکم کتاب مقدس، کرۀ زمین مرکز کاینات به شمار می‌آمد، خورشید گرد زمین می‌چرخید، و بحث در این زمینه‌ها خاتمه یافته تلقی می‌شد. هرگونه انحراف از این حکم‌ها به جرم کفر و الحاد مستوجب به بند درآمدن و چه بسا مرگ بود. هنرمند نابغه‌ای چون میکل‌آنژ (Michelangelo, 1475-1564) در پی‌جویی بیان هنری و تمایلات ذوقی مدام با پاپ جولیوس دوم (Julius II) در ستیز و کشمکش بود. و نمونه‌های بسیار دیگر.

در مورد قلمرو فلسفه، که درون‌مایۀ اصلی این نوشته است، می‌توان گفت در دوران پیشامدرن، چه در عالم مسیحیت و چه در دنیای اسلام، فلسفه و علم کلام-عرفان آن‌چنان در هم تافته و تفکیک‌ناپذیر بودند که شناخت وجوه تمایز مابین آنها میسر نیست. در عالم مسیحیت از بزرگانی چون آگوستین قدیس (St. Augustine, 354-430) و آکویناس قدیس (St. Aquinas, 1225-1274) می‌توان نام برد. در فرهنگ ایرانی-اسلامی اندیشمندانی چون بوعلی سینا، غزالی، سهروردی و بسیاری دیگر در قالب نثر و شاعرانی مانند مولوی، عطار، حافظ‌ و دیگران در قالب شعر اندیشه‌های دینی-عرفانی را در زبانی بس زیبا و ژرف بیان می‌کردند. بخش بزرگی از میراث عظیم شعر فارسی شامل آثار جاودان این بزرگان است. اما نباید از یاد برد که این بزرگان همه در دوران پیشامدرن می‌زیستند و اندیشه‌ها و جوشش‌های خلاقۀ آنها ناگزیر در متن جهان‌بینی و روح غالب زمانۀ (Zeitgeist) آن دوران شکل گرفته بود، چنان‌که تأمل در شناخت وجوه تمایز مابین گرایش‌های دینی-عرفانی از یک‌سو و اندیشه‌های فلسفی و تمایلات زیبایی‌شناختی آنان از سوی دیگر امکان‌پذیر نیست. همۀ این بزرگان در وهلۀ اول پایبند ایمان دینی راسخ و پیروی بی‌چون‌و‌چرا از آموزه‌ها و احکام دینی بودند که از جانب خداوندگار و از زبان پیامبران در کتاب‌های مقدس ثبت شده بود. گفته‌های نقدآمیز و بحث‌انگیز آنان نیز—”می ده که شیخ و حافظ و قاضی و محتسب / چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند،“ ”در میخانه ببستند خدایا مپسند / که در خانۀ تزویر و ریا بگشایند“ و نمونه‌های بی‌شمار دیگر—همه معطوف به آپاراتچیک‌های (apparatchiks) مذهبی بود، به عبارتی کارمندان دون‌پایۀ نظام دینی، نه پیشوایان دینی زمانۀ خود. عذر موجه آنها در کاربرد هر از گاه زبان تحریک‌آمیز و بحث‌انگیز نیز این بود که در زبان رمزی و مبهم و استعاره‌ای عرفان باید در جستجوی معانی نمادین واژه‌ها بود و نه صورت ظاهری آنها. به فرض، غرض از عشق و معشوق و کامجویی و مانند اینها عروج به تارک نردبان آگاهی و پیوند با حقیقت مطلق است، نه عشق زمینی—در ادامۀ سخن بنیاد این توجیه‌ها به تفصیل بررسی خواهند شد. بگذریم که تمایل برخی از این بزرگان به کامجویی‌های زمینی، چه با خوبرویان مؤنث و چه با جوانان خوش‌ صورت و قامت، در آثار آنها ثبت است. همچنین، صحبت از می و شراب اشاره به بادۀ ازلی است، نه به باده گساری—یعنی چه؟ کدام باده، کدام ازل؟ البته هواداران خشک‌اندیش عرفان تعریف‌های چندی از این واژه‌ها و اصطلاحات در آستین آماده دارند، غافل از اینکه توصیف‌ها و توجیه‌های به ظاهر عالمانۀ آنها صرفاً بازتاب پیش‌فرض‌های آنان است، نه تعریف آنچه در واقع وجود دارد. به عبارت دیگر، اینان با تعریف ”تعریف“ بیگانه‌اند. در این زمینه باز خواهم گفت.

آنچه در تأیید درون‌مایۀ این نوشته گفتنی است اینکه اگر نمونه‌های نفوذ چیرۀ قلمرو دین بر قلمرو ذوقیات شخصی و بروزات هنری انسان در قرون وسطای اروپا را در تابلوها و تندیس‌های این دوران می‌توان مشاهده کرد، چون در متن جهان‌بینی اسلامی هنرهای نمایشی و تجسمی اگر مکروه و گناه‌آلود نباشند ناپسند و ناصواب به شمار می‌آیند، و از این رو هیچ نشانه‌ای از این‌گونه هنرها را در فرهنگ ایرانی-اسلامی نمی‌توان یافت، یگانه وسیلۀ بیان تمایلات و ذوقیات زیبایی‌شناختی در آن دوران زبان شعر بود. بدین قرار، شاهد زنده بر هم‌آمیزی قلمرو دین-عرفان با هنر-ادبیات میراث شعر عرفانی در فرهنگ ایرانی-اسلامی است. در واقع، یکی از استادان ادبیات فارسی-عربی که از صاحب‌نظران بنام در زمینۀ ادبیات عرفانی است، عرفان را این‌گونه تعریف می‌کند: ”عرفان چیزی نیست جز نگاه جمال‌شناسانه و ‌هنری به الهیات.“[1]

دوران مدرن اشاره به گستره‌ای تاریخی است که از آغاز رنسانس تا نیمۀ دوم قرن بیستم ادامه داشت. از آن پس تا زمان حال، جهان‌بینی پسامدرن رونق و رواج پیدا کرده است. به نحوی گذرا اما با تأکید باید یادآور شوم که مکتب پسامدرن هرگز به معنی نفی و وازنش مدرنیته نیست، آن را باید نقد و تعدیلی سازنده در زمینۀ برخی جنبه‌های جهان‌بینی مدرنیته به شمار آورد. اصول بنیادین مدرنیته همچنان برقرار و استوارند.

رنسانس، به عبارتی نوزایش (intellectual rebirth)، را به صورت‌های گوناگون تعریف و توصیف کرده‌اند. آنچه به نظر این نویسنده به اختصار، اما به بهترین وجه، معرف نقش اصلی رنسانس در ساخت تمدن انسانی است، اهمیت این جنبش در انسان‌گونه کردن الوهیت (anthropomorphization of the Divine) بود که به نوبۀ خود رهایی شیوه‌های بیان و بازنمود فردی از قید و بند کلیسا را موجب شد. نمونه‌های آزادی بیان هنری در این دوران را از جمله در نقاشی‌های موزۀ اوفیتزی (Uffizi) و شاهکارهای پیکرتراشی میکل‌آنژ با نام Pieta در هنرکدۀ شهر فلورانس می‌توان دید.[2] رنسانس بشارت‌دهندۀ عصر روشنگری، انقلاب علمی-صنعتی، و جنبش مدرنیته بود. به گفتۀ اندیشمندان بزرگ معاصر، وبر (Max Webber, 1864-1920) و هابرماس (Jurgen Habermas, b.1929)، شأن و اعتبار مدرنیته در تفکیک سه قلمرو بزرگ فرهنگی (دین، علم، هنر) بود که به ”من“ اجازه داد به جای توسل به سازوکارهای اسطوره‌ای-دینیِ ”ما،“ پیروی از شیوه‌های سنتیِ ترکیب و تصنیف و هراس از جُرم الحاد، برحسب ذوق و سلیقۀ شخصی در جستجوی کشف و شناخت حقیقت و بیان و بازنمود تمایلاتش باشد. غرض از اشاره‌های یادشده بحث جامع دربارۀ دوران پیشامدرن و مدرن نبود، بلکه فقط به نیت معرفی پیش‌زمینه‌هایی بود که در متن آنها بتوان درون‌مایۀ گفتمان‌ها در این نوشته را گسترش داد.

فلسفه و عرفان

در آغاز این نوشته یاد شد که درون‌مایۀ آن طرح مسئلۀ امکان سازگاری مابین فلسفی و تمایلات عرفانی است، اینکه آیا شیوۀ نگرش فلسفی که بر اساس تعریف بر بنیاد اندیشۀ منطقی-تحلیلی بیرون از محدودۀ حکم‌ها و جزم‌ها استوار است، ممکن است هیچ‌گونه پیوندی با گرایش‌های عرفانی دینی-سنتی-اسطوره‌ای داشته باشد که صرفاً از طریق ایمان پذیرفتنی‌اند؟ باید تأکید کرد که در طرح این پرسش روی سخن با دوران پیشامدرن-قرون وسطا نیست. در پیش گفته شد در آن دوران، قلمرو فلسفه از قلمرو دین-عرفان تفکیک‌ناپذیر بود. در پاسخ‌گویی به پرسش یادشده روی سخن با فیلسوفان در دوران معاصر است—عصر سنت‌گریزی و اسطوره‌زدایی از اندیشه‌های جادویی و توهم‌زا، شکوفایی علم، رازگشایی از اسرار کاینات‌ و از ساختار شگفت‌آور مغز-ذهن آدمی. آیا در چنین دورانی نظریه‌پردازی‌های رمانتیک و نوستالژیک بر محور بازگشت به تخیلات توهم‌زای قرون وسطایی به منزلۀ پادزهری بر احساس بیگانگی و بی‌خویشتنی انسان‌ها که خود ناشی از تلاش بی‌امان آنها برای سازگاری با شتاب تصاعدی علم و فناوری است، رواست؟

پرسش یادشده پس از آشنایی با برخی اندیشه‌های عرفانی فیلسوف ایرانی-فرانسوی، داریوش شایگان، در ذهنم طرح بست. پیش از ادامۀ بررسی‌ها باید توضیح بدهم اطلاق صفت ترکیبی ”ایرانی-فرانسوی“—تا آنجا که می‌دانم، برای اولین‌بار—در معرفی شایگان به این دلیل آشکار است که اکثریت قریب به اتفاق آثار نوشتاری او به زبان فرانسوی است. چون زبان و اندیشه تفکیک‌ناپذیر و در واقع یکی و همان‌اند، و چون زبان-اندیشه از عناصر و عوامل بنیادین در ساخت فرهنگ انسانی به شمار می‌آید، پس برگزینش قالب زبان فرانسوی به قصد بیان و بازنمود اندیشه‌های شایگان به این معنی است که ساختار نظام ذهنی او می‌بایست در متن فرهنگ فرانسوی-اروپایی شکل گرفته باشد. شک نیست که در حاشیۀ این متن، ذهنیتش از فرهنگ ایرانی-اسلامی نیز متاثر بوده است. گرایش‌های شوونیستی به کنار، این‌گونه استدلال نباید موجبی برای بحث و جدل باشد.

به سبب محدودیت‌های نوشتاری، اشاره‌های من محدود به منتخباتی از آثار او در آمیزش افقها است.[3] در بخشی از این کتاب تحت عنوان، ”دربارۀ هانری کُربَن و فعلیت اندیشۀ او،“ با زبانی بس شیوا و شاعرانه و در آمیزه‌ای از عوالم خلسه و التهاب، شایگان چنان در ستایش تفکرات عرفانی استادش هانری کربن و عارفان بزرگ ایرانی-اسلامی قرون وسطایی داد سخن می‌دهد که مشکل می‌توان تمایلات عرفانی شخصی او را از بیان صرف اندیشه‌های شخصیت‌های مورد علاقه‌اش جدا انگاشت.[4] به نظر من، گویی نقل قول از آنان بهانه‌ای است به قصد بیان و بازنمود اندیشه‌های نوستالژیک و افسون‌زدۀ‌ خود شایگان در ستایش مفاهیم عرفانی قرون وسطایی و تلاش بی‌حاصل، سست‌پایه، وحتی می‌توان گفت زیانبار او در هم‌آمیزی آنها با جهان‌بینی مدرنیته. به عبارت دیگر، برخی گفتمان‌ها در این بخش را می‌توان نمایندۀ تلاش نا‌خودآگاه شایگان در بیان تمایلات عرفانی خود او از زبان دیگران به شمار آورد؛ آنچه روان‌شناسان فرافکنی (projection) می‌خوانند.

در آمیزش افقها، شایگان به واژه‌ها و اصطلاحات و مفاهیمی اشاره می‌کند که حداقل برای من حامل معنایی تعریف‌پذیر نیستند: طوفان‌های جوشندۀ روح، سیلاب‌های خروشندۀ جان، عالَم ملکوت، عقل کل، انسان کامل، فرشتۀ اشراق، ساحت قطبی جان، نفوس ملکی، انسان نوری، جهان میانجی مثالین و بسیاری دیگر. اول اینکه در هیچ اثری از شایگان نخوانده‌ام که بر اساس فهم خود، تعریفی از ”روح و جان“ که مفاهیم اساسی در تفکرات دینی-عرفانی‌اند به دست بدهد؛ اصطلاحات نامأنوس دیگر را نادیده می‌گیریم. گویی به تصور او، همگان با این مفاهیم آشنایند و نیازی به توضیح نیست؛ تصوری به کلی باطل. همین‌قدر باید بگویم که علی‌رغم ادعاهای قاطع و راسخ، نه فقط او و استادش کربن، که بوعلی سینا و سهروردی و مولوی و ملاصدرا نیز هرگز نخواهند توانست تعریف منطقی و قابل پذیرشی از این‌گونه مفاهیم عرضه کنند، به این دلیل بدیهی که تعریف این مدعیان صرفاً و منحصراً نمایندۀ پیش‌انگاشت‌ها، پیش‌دریافت‌ها، و پیش‌داوری‌های آنهاست و بس که در قالب تعریفی مناسبِ حال ساخت و پرداخت شده‌اند. به عبارت دیگر، تعریف آنها چیزی نیست مگر قبایی آماده و مناسب برای پیکر ذهنیت توهمی از‌پیش‌شکل‌گرفتۀ آنان. چگونه می‌توان اُبژه یا هویت تجربه‌ناپذیری را تعریف کرد که هیچ‌گونه نشانۀ قابل اعتماد تعریف‌پذیری از آن هرگز در دست نبوده و نخواهد بود و مطلقاً ساخته و پرداختۀ توهمات و تخیلات ذهن آدمی است؟ پافشاری مدعیان در صدق تعریف‌ها ناشی از مراتب جهل آنان در زمینۀ تعریف ”تعریف“ است. به اختصار، ”تعریف“ یعنی شرح دقیق و کامل ماهیت و کیفیت اُبژه یا پدیده‌ای آن‌گونه که در واقع ”هست،“ یعنی تجربه می‌شود، نه آن‌گونه که در تصورات و توهمات ذهنی ”باید باشد.“ مدعیان اعتراض خواهند کرد که اما برای حالت‌های ذهنی بسیاری مانند عشق و خشم و حسادت و عطوفت و مانند اینها تعریف‌های پذیرفته‌شده‌ای وجود دارد. این‌گونه دلیل‌تراشی‌های غلط‌انداز و سفسطه‌آمیز یا نشان‌دهندۀ جهل است یا ناشی از تجاهل. حالت‌های ذهنی یادشده را ما انسان‌ها مدام تجربه می‌کنیم. در واقع، شخصیت و فردیت آدمی در حوزۀ تظاهرات این تجربه‌ها شکل می‌گیرد. کیست  که عشق و خشم و حسادت و عطوفت و . . . را تجربه نکرده باشد؟ بگذریم که تعریف‌های دقیق و همه‌پسندی برای این حالت‌های ذهنی وجود ندارند. اما چه کسی مدعی است که روح و جان و فرشته و عالم ملکوت را تجربه کرده است؟ از تعبیرات رؤیایی و جادویی جن‌و‌پری‌وار می‌گذریم، آنهایی که مدعی تجربۀ روح و جان‌اند و بر حقانیت تجربه‌های خود پافشاری می‌کنند یا دچار نوعی روان‌پریشی‌اند (psychosis) یا تحت تأثیر داروهای توهم‌زا (psychedelic). در خصوص شمار اندکی مرشد و مولای عارف که طی قرون مدعی کسب این‌گونه تجربه‌ها بوده‌اند، هیچ سازوکاری که بر اساس آن بتوان ادعای آنها را اثبات کرد فرادست نیست، زیرا برخلاف حالت‌های ذهنی دیگری که یاد شد، تجربۀ روح و جان و فرشته و نفوس ملکی و عالَم ملکوت و . . . در دیگری تکرارپذیر نیست، چه رسد به اثبات. اینها را صرفاً از طریق ایمان کور می‌توان پذیرفت.

در این مقطع، برقراری بنیادی در حد امکان منطقی برای توجیه مفاهیم روح و جان که نقشی اساسی در بیان اندیشه‌های عرفانی دارند، ضروری به نظر می رسد. نخست از دیدگاه دینی-عرفانی و سپس با تکیه بر بینش علمی-تحلیلی به گسترش دامنۀ بحث در این زمینه‌ها می پردازم. در آغاز، اشارۀ کوتاهی به تعریف‌های سنتی و رایج ”روح،“ آن‌گونه که در فرهنگ‌واژه‌های معتبر غربی و در دانشنامه‌ها آمده است، سودمند خواهد بود. در متن آموزه‌ها و باورداشت‌ها در سه دین بزرگ توحیدی ابراهیمی—برحسب تقدم تاریخی: یهودیت، مسیحیت، و اسلام—روح اشاره به عنصر معنوی و انرژی متعالی نامادی و لامکان و لازمانی است که به نحوی ناپایدار با تن آدمی همبسته است. به عبارتی، روح ماهیت معنوی نامیرا و جاودانه‌ای در پیوند انسان با الوهیت است که پس از مرگ تن از آن جدا می‌شود. به باور برخی مؤمنان، در روز رستاخیز یا قیامت، به قصد برقراری پیوند دوباره با ذات الوهیت روح بار دگر در تن دمیده می شود. در دانشنامۀ کاتولیک آمده است که در لحظۀ دمیدن در جنین، روح به وسیلۀ خداوند آفریده می‌شود، نه اینکه ذخایری از روح در اختیار او قرار داشته باشد که تا زمان دمیدن در جنین به تن خاصی تعلق نداشته باشند.[5] به عبارت دیگر، پیش از شکل‌گیری جنین روح خاص آن جنین هنوز آفریده نیست. می‌بینیم نظریۀ دینی-عرفانی در این زمینه بر اساس باورداشت به جدایی جسم و روح است؛ همان نظریۀ دوگانگی (ثنویت) دکارتی (Cartesian duality). بر اساس این بینش، تن آدمی در واقع به منزلۀ ظرف یا میزبان یا حتی زندانی برای روح است که رهایی از آن از طریق تعالی معنوی، یعنی مرگ تن، ممکن خواهد بود. جایگاه روح مغز-ذهن یا اندام دیگری در قالب تن آدمی نیست. روح لامکان است، یعنی در فضا جای ندارد. پس روح نه عنصری فیزیکی که عنصری اثیری و ظریف و مبهم است، همانند عناصری که خاستگاه اندیشه‌ها و رؤیاهای آدمی‌اند. لازم به تأکید نیست که هیچ یک از جنبه‌های یادشده در تعریف روح را به معنای ویژۀ کلمه ”تعریف“ نمی‌توان به شمار آورد، زیرا همه صرفاً شرح پیش‌انگاشت‌های تخیلی و توهمات اثبات‌ناپذیر و تجربه‌نا‌پذیر مدعیان‌اند. از این گذشته، برخی از این اشاره‌ها در تعریف روح خردستیز و برخلاف عقل سلیم‌اند. اگر روح نامادی و لامکان است، چگونه آن را ”عنصر“ می‌توان نامید؟ و اگر روح لازمان است، یعنی فراسوی رابطۀ پیش و پس وجود دارد، ادعای وجود آن پیش از تولد و پس از مرگ را چگونه می‌توان توجیه کرد؟ مسئلۀ جاودانگی روح پس از مرگ تن نیز با باورداشت به معاد ناسازگار است، زیرا در صورت اعتقاد به آخر زمان، سخن از هرگونه جاودانگی متناقض خواهد بود.

در دین‌های توحیدی، روح به معانی مختلف به کار برده می شود، از آن جمله ‌است ”نَفَس“ (breath)، همان نَفَسی که آفریدگار جهان هستی در لحظۀ آفرینش در آدم دمید. همچنین، روح ”نفْس“ (self) نیزخوانده می‌شود و صاحب ویژگی‌هایی است که ما امروز به ”ذهن“ نسبت می‌دهیم. معنی دیگر روح ”نیروی حیاتی“ است، نیرویی که به تن مادی-فیزیکی حیات می‌بخشد. باز هم می‌بینیم که این نظریه‌پردازی‌ها تخیلات و توهماتی بیش نیستند. صرفاً و قطعاً از طریق ایمان به آموزه‌ها و جزم‌های دینی-عرفانی می‌توان این‌گونه توجیهات را جدی گرفت. در حقیقت، یگانه قالب شایسته برای بیان این‌گونه اندیشه‌های استعاره‌ای و تمثیلی و نمادین زبان شعر است که گنجینۀ بی‌همتای آن در قلمرو زبان شاعران عارف فارسی‌زبان ثبت است. نثر پیچیده، منطقی، و تحلیلی فلسفی که در قالب آن استراتژی پیشرفت فرهنگ و تمدن انسانی به سوی افق‌های آینده طرح‌ریزی می‌شود نه فقط برای این‌گونه بحث‌های نوستالژیک و رمانتیک مناسب نیست که در واقع به منزلۀ اتلاف ذخایر ذهنی آدمی است.

در متن درون‌مایۀ این نوشته باید یادآوری کنم که واژۀ psyche که از اواخر قرن نوزدهم به بعد ”روان“ شناخته می‌شود، پیش از آن به معنی”روح“ نیز به کار برده می‌شد. در متون قدیم، روح و روان هم معنای psyche بودند. اما در دوران معاصر هم‌جای‌گزینی این دو واژه روا نیست، زیرا در این دوران ”روان“ و عناصر ترکیب‌دهندۀ آن به دقت تعریف شده‌اند و دو علم تجربی روان‌شناسی و روان‌پزشکی در این زمینه به بررسی و پژوهش می‌پردازند. تا آنجا من آگاهم علومی با نام روح‌شناسی و روح‌پزشکی وجود ندارند؛ این قلمرو اندیشه صرفاً از طریق ایمان پذیرفتنی است. غرض از این توجیهات اشاره به این بود که در آمیزش افقها روح و روان در برخی موارد به اشتباه هم‌معنای psyche ترجمه شده‌اند.

هستۀ بنیادین سنت‌های دینی-عرفانی در غالب فرهنگ‌ها در شرق و غرب و یکی از مفاهیم چیره در گسترۀ تاریخ این سنت‌ها مفهوم ”زنجیر بزرگ هستی“ بوده است. بر اساس این مفهوم، واقعیت هستی تک‌بُعدی نیست، بلکه متشکل از بُعدهایی است متداوم در ترازهای سلسله‌مراتبی (hierarchical) که از پایین‌ترین تراز آگاهی به بالاترین و ظریف‌ترین مرحلۀ آگاهی عروج می‌کند. این ترازها از پایین به بالا عبارت‌اند از ماده، حیات، ذهن، روح، و جان. هر تراز بالاتر ماهیت و ویژگی‌های تراز پایین‌تر را شامل است (inclusion) و در عین حال از آن برمی‌گذرد (transcendence). در متون فلسفی-کلامی، شرح تصویری سازمان زنجیر بزرگ هستی به صورت مجموعۀ دایره‌هایی هم‌کانون (concentric) نشان داده می‌شود که از ماده در دایرۀ مرکزی در جهت جان در دایرۀ پیرامونی گسترده است. به نظر من، به چند دلیل این‌گونه نمودار حق مطلب را دربارۀ این مفهوم بسیار مهم به جا نمی‌آورد. اول اینکه دایره‌های هم‌کانون مفهوم زنجیر را به ذهن متبادر نمی‌کنند، زیرا حلقه‌های زنجیر معمولاً به یک اندازه‌اند و در جهت خاصی آراسته نیستند. جهت زنجیر می‌تواند افقی، عمودی یا مورب باشد، نه الزاماً از پایین به بالا. دوم اینکه ساختار زنجیر مفاهیم شامل بودن و برگذشتن را تداعی نمی‌کند. در واقع، دایره‌های هم‌کانون ممکن است این تصور را پیش بیاورند که هرچه از دایرۀ کانونی بیشتر فاصله می‌گیرند ضعیف‌تر و کم‌انرژی‌تر می‌شوند؛ به فرض، مانند امواج صوتی. بدین سبب، استعارۀ زنجیر برای توصیف این مفهوم شایسته به نظر نمی‌رسد. بر اساس این ملاحظات، بازنمود تصویری تازه‌ای برای این مفهوم در نمودار ۱ پیشنهاد کرده‌ام که جنبه‌های شامل بودن، برگذشتن، و عروج را به وضوح نشان می‌دهد. از اینها گذشته، ازدیاد تدریجی ضخامت دایره‌ها در این نمودار نشانۀ تصویری پیچیدگی و کمال و تعالی است. تأکید می‌کنم که نمودار ۱ نمایندۀ دیدگاه دینی-عرفانی است، نه دیدگاه علمی-تحلیلی که در ادامۀ سخن شرح داده خواهد شد. در این نمودار، به جای”حیات“ که اشاره به حیات نباتی و حیوانی نیز می‌تواند باشد، ”تن“ را که اشاره به تن آدمی است جایگزین کرده‌ام. عاقبت، به جای ”زنجیر بزرگ هستی،“ مفهوم ”نظام سلسله‌مراتبی هستی“ (hierarchical order of being) را پیشنهاد می‌کنم که گویاتر و فراگیرتر است؛ ”سلسله مراتبی“ به معنی رده‌بندی مقام و ترتیب عناصر بر اساس ظرفیت آنها به مثابه یک کل. در این‌گونه نظام‌ها، هر کل در یک تراز جزیی است از یک کل بزرگ‌تر در تراز بالاتر. خواهیم دید یگانه استثنا تراز ”جان“ است که بر تارک اعلای این نظام جای دارد و بالاتر و برتر از آن ترازی متصور نیست.

نمودار 1. نظام سلسله‌مراتبی هستی از دیدگاه دینی-عرفانی.

نمودار 1. نظام سلسله‌مراتبی هستی از دیدگاه دینی-عرفانی.

پنج سده پیش از میلاد مسیح، دموکریتوس (Democritus, 460-370 BC)، و پس از او اپیکور (Epicurus, 346-270 BC)، نظریۀ اتم‌گرایی (atomism) را مطرح کردند. بر اساس این نظر، در آغاز از ترکیب تصادفی اتم‌ها ماده و سپس از ترکیب مواد همۀ چیزها در عالم هستی به وجود آمدند. به نظر اتم‌گرایان، تصور وجود آفریدگار و فرایند آفرینش ضروری نیست. به عبارت دیگر، توجیهات غایت‌شناختی (teleological) و لزوم باورداشت به طرح ملکوتی را این بزرگان انکار کردند. به باور آنها، روح هم مانند سایر عناصر ترکیب‌دهندۀ جسم آدمی از اتم‌ها ساخته شده است. حیرت‌آور است که تا چه حد فرضیۀ دموکریتوس پیشگویانه و از زمانۀ او، و زمانه‌های بی‌شمار دیگر، پیش بود. به برکت دست‌یافت‌های هابل (Edwin Hubble, 1889-1953) در سال ۱۹۲۹ و دستاوردهای علمی دیگر در تأیید آنها، اینک می‌دانیم که بیش از 14میلیارد سال پیش، در نتیجۀ رویداد کیهانی انفجار بزرگ (Big Bang) در لحظۀ تکینی (Singularity)[6] فضا و زمان به وجود آمدند و ذرات بی‌شمار ناشی از این انفجار در فضا پراکنده شدند. صدها میلیون سال بعد، از ترکیب تصادفی جزء‌مایه‌های (ingredients) این سوپ کیهانی (cosmic soup) نخستین واحدهای زنده به وجود آمدند؛ زنده در معنای فیزیولوژیکی آن، به عبارتی یک واحد انداموار (organic) با توانمندی‌های سوخت‌و‌ساز (metabolism)، رشد، تقسیم، و تولید مثل (”از جمادی مُردم و نامی [گیاهی] شدم“).[7] صدها میلیون سال بعد، اولین موجودات زندۀ آبزی پدیدار شدند که سپس به خشکی آمدند و طی صدها میلیون سال دیگر در قالب جانوران گوناگون تکامل یافتند (”وز نما مُردم به حیوان بَر زدم“). میلیون‌ها سال دیگر گذشت تا انسان‌نماها (homo neanderthal, homo erectus, homo habilis، و مانند اینها)، و قریب به چند ده هزار سال پیش عاقبت انسان اندیشه‌ورز (homo sapience) تکامل یافت (”مُردم از حیوانی و آدم شدم“)؛ به عبارتی، انسان صاحب مغز-ذهن. از دیدگاه دینی-عرفانی، تراز چهارم در این نظام سلسله‌مراتبی ”روح“ است (”حملۀ دیگر بمیرم از بشر / تا برآرم از ملایک پر و سر“). و عاقبت، بر تارک این نظام جایگاه ”جان“ است، مقام پیوند و یگانگی با حقیقت مطلق و اوج تجربۀ عرفانی (”بار دیگر از مَلَک قربان شوم / آنچه اندر وهم ناید آن شوم“)؛ به عبارتی، فنای کامل در ذات الوهیت، سقوط آزاد از اوج نردبان هشیاری به ژرفنای تهیگی ناب و تجربۀ عرفان نادوگانه (‌non-dual): ناپدیدگی تمایز مابین شاهد و مشهود، عین و ذهن (”پس عدم گردم، عدم چون ارغنون / گویدم کانا الیه الراجعون“).

توصیف‌های شاعرانۀ بسیار زیبا و اندیشه‌برانگیزی از روح و جان که یاد شد نمایندۀ نگرش عرفانی به نظام سلسله‌مراتبی هستی است که در شعر شاعران عارف فارسی‌زبان به صورت‌های گوناگون بیان شده است. این‌گونه پروازهای اندیشۀ تخیلی و جادویی به سوی سرزمین‌های افسانه‌ای را صرفاً از طریق ایمان—به عبارتی، اعتقاد در نبود اثبات—می‌توان پذیرفت و نه هرگز با توسل به منطق و استدلال یا حتی با عقل سلیم، زیرا هیچ سنجه و میزان و معیاری برای اثبات این‌گونه عوالم وهمی میسر نیست. خواهیم دید بنیاد عقلانی بینش عرفانی در زمینۀ ساختار ترازهای بالایی نظام هستی (روح و جان) سخت سست و نااستوار است. نکتۀ جالب اینکه توصیف مولوی در شرح آفرینش انسان اندیشه‌ورز، به عبارتی از تراز ماده تا ذهن در نمودار ۱، با نظریۀ تکامل سازگار است—البته بنا بر دلایل تاریخی، به کلی ناآگاهانه. شگفت‌آور اینکه توصیف‌های او با شرح آفرینش انسان و کاینات آن‌گونه که در کتاب‌های مقدس دین‌های توحیدی آمده مغایرت دارد. بر اساس افسانۀ آفرینش، آدم از آغاز به صورت انسان اندیشه‌ورز آفریده شده و از شکل‌های بینابینی (شکل‌های گیاهی و حیوانی به توصیف مولوی) در این کتاب‌ها نامی برده نشده است. شگفت‌آورتر اینکه گویی هیچ‌یک از اهل فلسفه و عرفان و علم کلام فارسی‌زبان، درگذشته و حال، یا به وجود این مغایرت پی نبرده یا از اشاره به آن پرهیز کرده‌اند.

به فرض که در طی قرون شمار اندکی عارفان راستین مدعی تجربۀ عرفانی نادوگانه، پیوند با حقیقت مطلق، ‌و فنای کامل در ذات الوهیت بوده‌اند، و ‌ما هم ادعاهای اثبات‌ناپذیر آنها را پذیرفتیم؛ که چه؟ چه حاصل مثبتی از این مقام، جز تجربه‌ای صرفاً و مطلقاً شخصی، نصیب جامعۀ انسانی و حتی حلقۀ خویشان و دوستان آنها شده است؟ به نتایج بالقوه زیانبار و ضدانسانی و تاریخی این‌گونه تجربه‌های شخصی در ادامۀ سخن اشاره خواهم کرد. مسئله این است که بر اساس کدام استراتژی و از طریق چه ترفندهایی می‌توان این‌گونه نگرش به جهان هستی را با جهان‌بینی مدرنیته در هم آمیخت—آنچه شایگان در آمیزش افقها ترویج و تبلیغ می‌کند—و اصولاً قصد و غرض از این کار چیست؟

در نظام سلسله‌مراتبی هستی از دیدگاه دینی-عرفانی (نمودار ۱)، ”ماده“ که در پایین‌ترین تراز جای دارد، نمایندۀ جهان فیزیکی است و بر اساس قوانین علم فیزیک عمل می‌کند. ”تن“ نمایندۀ نیروهای حیاتی و نیازهای غریزی و زیستی به قصد برقراری و دوام حیات است که در قلمرو علوم بسیاری وابسته به زیست‌شناسی و پزشکی بررسی می‌شود. ”مغز“ که یکی از اندام‌های تن آدمی است، یعنی سازمان تشریحی و بافتی آن از بسیاری جهات متشکل از عناصر سازندۀ مشابه در سایر اندام‌هاست، از جنبۀ کمال و پیچیدگیِ ساختار و کارکرد چنان شگفت‌انگیز و اعجاب‌آور است که تا آنجا که باخبریم، در کل جهان هستی یگانه و ‌بی‌همتاست. معرفت ما دربارۀ ساختار و کارکرد مغز هنوز بسیار ناچیز است. و اما فراوردۀ غایی و برین مغز، ”ذهن،“ خاستگاه اندیشه-زبان است که موجب سرافرازی و مایۀ ویژگی آدمی در کل جهان هستی است. عنوان ”اشرف مخلوقات“ صرفاً مدیون توانمندی انسان در اندیشه-زبان است و بس. شناخت همۀ چیزها در عالم، از جمله شناخت نظام سلسله‌مراتبی هستی، از طریق اندیشه-زبان صورت پذیرفته است. در واقع، در نبود مغز—> ذهن—> اندیشه-زبان، بود و نبود جهان هستی برای انسان بی‌معنی و بی‌تفاوت خواهد بود. شناخت هر هویت-پدیدۀ شناخت‌پذیری نیازمند وجود یک ذات شناسنده است. تا آنجا که باخبریم، یگانه ذات شناسنده در عالم هستی انسان اندیشه‌ورز است. ”قرعۀ فال“ را، چه بخواهیم یا نخواهیم، به نام ما زده‌اند. بررسی تراز ذهن-روان در قلمرو روان‌شناسی، روان‌پزشکی، و علوم اعصاب است.

در دیدگاه دینی-عرفانی، ”روح“ همۀ ویژگی‌ها و کیفیت‌های سه تراز پایین را در ترازی متعالی‌تر داراست و از آنها برمی‌گذرد. در این بینش، روح جوهر هستی آدمی و جنبۀ ویرانی‌ناپذیر و تباهی‌ناپذیر وجود است که اما هنوز در قلمرو آگاهی دوگانه (dual) است: تمایز مابین عین و ذهن، شاهد و مشهود. بررسی روح در قلمرو علم کلام، فلسفه، و متافیزیک است. و عاقبت، ”جان“ که بر تارک اعلای نظام سلسله‌مراتبی هستی جای دارد همۀ ترازهای دیگر را شامل است و آنها را جانانه در بر می‌گیرد. جان که همه‌جا و بر همه‌چیز حکم می‌راند، همان قلمرو آگاهی نادوگانه (non-dual) است: یگانگی روح و تن، عین و ذهن، شاهد و مشهود. بر اساس این بینش، جان بنیاد و جوهر همۀ چیزها در عالم هستی است. به تفسیر دیگر، جان اشاره به حقیقت مطلق و به عبارتی خاستگاه و آغازگر فرایند آفرینش نظام سلسله‌مراتبی هستی است: Spirit (‌با S بزرگ که آن را از معنای عام spirit متمایز می‌کند).

در این مقطع از معرفی نظام سلسله‌مراتبی هستی از دیدگاه دینی-عرفانی، اهل منطق علمی-تحلیلی به وجود دو مشکل اساسی در توجیهات یادشده پی می‌برند. پیش از طرح این دو باید یادآوری کنم که ”ماده“ را که در پایین‌ترین تراز این نظام قرار دارد هرگز به منزلۀ فرودست‌ترین عنصر این نظام نباید به شمار آورد. ماده از اتم‌ها تشکیل شده است که به نوبۀ خود از نظام عظیم و پیچیده‌ای در ترازهای زیراتمی (subatomic) سازمان یافته‌اند که با نام عالم صغیر (microcosmos) شناخته می‌شود و به همان عظمت عالم کبیر (macrocosmos) است. اگر ”ماده“ را از نمودار ۱ حذف کنیم، نظام سلسله‌مراتبی هستی از درون فرو خواهد پاشید (implosion). عقل سلیم به ما می‌آموزد که در واقع همین‌گونه نیز هست: پس از مرگ تنِ متشکل از اتم-ماده، ذهن و روح و جان آن تن خاص نیز نابود خواهند شد. ”هر چند اهل معنویت ادعا کنند که پس از مرگ تن این هویت‌ها [روح و جان] به صورت غبارهای اثیری همچنان در سپهر ملکوتی [!] شناور خواهند بود، تن مرده‌در‌گور به این شایعات خواهد خندید.“[8]

اما در خصوص دو مشکل دیدگاه دینی-عرفانی که به آنها اشاره کردم. اول اینکه بر اساس اصل حاکم بر ساختار نظام سلسله‌مراتبی هستی که ترازهای روح و جان همۀ ویژگی‌های ترازهای پایین‌تر را شامل‌اند، آنها نیز قطعاً می‌باید از ماده ساخته شده باشند. در این صورت، توصیف روح به صورت عنصر نامادی لازمان و لامکان با وابستگی روح به این نظام به کلی ناسازگار و متناقض خواهد بود. اگر روح نامادی است، نمی‌تواند به این نظام وابسته باشد. اگر روح یکی از ترازهای این نظام است، پس خاستگاه آن باید مادی باشد. به نظر می‌رسد حکیمان دین-عرفان یا به این  نکتۀ آشکار پی نبرده‌اند یا زیرکانه به روی خود نیاورده‌اند. برای شاهد، ”از جمادی مُردم و نامی شدم / از نما مردم به حیوان بَر زدم“ در شعر معروف مولوی، و “پس عدم گردم، عدم چون ارغنون / گویدم کانا الیه الراجعون” یعنی عروج به تارک اعلای نظام سلسله‌مراتبی هستی و یگانگی با جان به این معنی است که ”جان“ از ”جمادی“ (اتم-ماده) برخاسته است، وگرنه فاتحۀ این نظام را باید خواند زیرا از بُن متناقض و خردستیز خواهد بود. از چشم‌انداز حکیمان دینی-عرفانی، گویی تصور وجود بنیاد مادی برای روح و جان به منزلۀ تنزل شأن و مقام آنهاست، در حالی که مغز که بدیع‌ترین ساختار ارگانیک در کل نظام هستی است صرفاً یک اندام فیزیکی-مادی است که فرآوردۀ نهایی آن ذهن-روان است که بر همۀ چیزها در عالم هستی سروری دارد. آیا اهانت‌آمیز خواهد بود بپذیریم و بگوییم بنیاد ساختاری تراز های مغز-ذهن-روان، از اتم-ماده است؟ پژوهش‌های علمی و نظریه‌های فلسفی نشان داده‌اند که ذهنیت نوعی شهود عقلانیِ متعالیِ جدا از تن فیزیکی نیست، بلکه در متن واقعیت‌های عینی، پیش‌زمینه های فرهنگی، و ساختارهای اجتماعی شکل می‌گیرد.[9] بر اساس آموزه‌های علم کلام، هر انسانی صاحب روح ویژه و یگانۀ خود است. پس روح هر انسان صرفاً از طریق ذهن ویژه و یگانۀ او شناخت‌پذیر خواهد بود. این امر بدین معنی است که پس از مرگ تن-مغز-ذهن، شناخت روح ویژۀ او نیز دیگر میسر نخواهد بود زیرا بی‌شک وجود ذهن قائم به فعالیت یاخته‌های مغز است. هیچ مؤمنی نمی‌تواند مدعی باشد که در جریان خواب، زیر بیهوشی یا پس از عوارض شدید مغزی از وجود روح خود باخبر است.

دوم اینکه سه تراز پایینی در این نظام (ماده، تن، مغز) در واقع توصیف فرایندهای مکمل تکامل داروینی و انفجار بزرگ هابل‌اند. نظریۀ داروین در دهۀ پنجم قرن نوزدهم سیر حیات در کرۀ زمین را از انواع آغازین (ماده) تا انسان اندیشه‌ورز (مغز-ذهن) شرح داد و بی‌اعتباری ایمان به افسانۀ آفرینش (Genesis) را برملا کرد. این نظریه از جمله کشفیات بسیار مهم و پُرنفوذ در تاریخ تمدن انسانی است. نظریۀ انفجار بزرگ هابل در دهۀ سوم قرن بیستم خاستگاه پیدایش فضا و زمان، و از آن طریق پیش‌زمینه‌های فیزیکی ضروری برای شکل‌گیری اتم‌های آغازین را، که عناصر سازندۀ ابتدایی در نظریۀ داروین‌اند، با شواهد علمی اثبات کرد. بدین قرار، نظریۀ انفجار بزرگ با برقراری چارچوبی تاریخی در واقع مکمل نظریۀ تکامل—از پیدایش بنیادی‌ترین واحدهای حیاتی تا انسان اندیشه‌ورز—به شمار می‌آید. پیدایش فضا و زمان در بیش از 14میلیارد سال پیش، در لحظۀ انفجار بزرگ، شاهد دیگری است بر بی‌اعتباری آفرینش جهان هستی در شش روز. جدال مابین اهل ایمان به نظام دینی-عرفانی و هواداران نظریۀ تکامل، از زمانۀ داروین تا امروز ادامه داشته است.

اگر بپذیریم که سازمان نظام سلسله‌مراتبی هستی در نمودار ۱ بازنمود فرایند تکامل است—حتی در شعر معروف مولوی که هزار سال پیش از معرفی نظریۀ تکامل سروده شده، فرایند آفرینش از ”جمادی“ شروع و به ”جان“ ختم می‌شود—پس با افسانۀ آفرینش به کلی متناقض خواهد بود. گفتیم که حکیمان دینی-عرفانی، از زمانۀ داروین تا امروز، از درک این نکتۀ ظریف اما بدیهی غافل بوده‌اند یا آن را نادیده انگاشته‌اند. به هر تقدیر، هیچ دلیل منطقی وجود ندارد که در این نظام ترازهای روح و ‌جان را نمی‌توان یا نباید ناشی از ساختار فیزیکی و فیزیولوژیکی مغز به شمار آورد و بدین ترتیب، از توسل به لزوم باورداشت به عناصر جادویی و رازناک در توجیه جنبه‌های هستی‌شناختی آنها پرهیز کرد. مشکل اساسی مفهوم دوگانگی دکارتی نیز ناشی از ناتوانی در فهم این واقعیت است. از این ملاحظات مهم‌تر اینکه هیچ دلیل خردمندانه‌ای برای الزام وجود روح و جان به قصد حیات بخشیدن به ماده نمی‌توان تصور کرد. چنین تصوری به منزلۀ نوعی ضد نظریه بر ساختار و کارکرد نظام سلسله‌مراتبی هستی است، زیرا به جای جهت‌گیری صعودی، به معنی جهت‌گیری نز‌ولی این نظام خواهد بود. به عبارتی، فرایند تکامل (evolution) به صورت فرایند استحاله (devolution) دگرسان خواهد گشت. اگر بر اساس نگرش دینی-عرفانی روح و جان ویژۀ ذات آدمی‌اند، پس نمی‌توانسته‌اند در پیدایش واحدهای حیاتی آغازین نقشی داشته باشند، زیرا ذات آدمی هنوز در مرحلۀ ”جمادی“ بود. توجیه رایج و متعارف حکیمان دینی-عرفانی این است که جان جهانی-جان مطلق (Spirit) به قصد آفرینش جهان هستی از جایگاه فرادستش در تارک اعلای نظام سلسله‌مراتبی هستی در جهت فرودست‌ترین تراز (ماده) فرود می‌آید. این فرود در حکم هبوط و از‌خود‌بیگانگی جان است. جان جهانی سپس فرایند بازگشت به اصل، به عبارتی به سوی قلۀ این نظام را از نو آغاز می‌کند و به خود فعلیت می‌بخشد. پیامد نخستینِ هبوط جان ظهور ماده، یعنی نازل‌ترین صورت جان است. سپس، ذهن سوبژکتیو از مادۀ ابژکتیو تکامل می‌یابد و عاقبت، جان به سوی خود در تارک واقعیت بازمی‌گردد. این توهمات و افسانه‌پردازی‌های شاه پریان‌وار را هرگز نمی‌توان جدی تلقی کرد، زیرا بر بنیاد هیچ‌گونه ملاحظات عقلانی استوار نیستند—مسئلۀ اثبات‌پذیری را فعلاً نادیده می‌گیریم. اینها همه توصیف‌هایی‌اند که به قصد توجیه پیش‌فرض‌ها و ‌پیش‌دریافت‌ها ساخت و پرداخت شده‌اند، نه متکی بر خرد و استدلال. اگر باورداشت به هبوط جان از تارک نظام هستی به قصد آفرینش ماده مشروط به شرط وجود از‌پیش‌موجود جان است، در چنین صورتی کل ساختار این نظام ناضرور و بی‌فایده خواهد بود زیرا در این صورت، جهان هستی از پیش برقرار بوده است. علی‌رغم گفتۀ معروف عارف بزرگ ایرانی-اسلامی، مولانا جلال‌الدین محمد بلخی، که ”پای استدلالیان چوبین بود / پای چوبین سخت بی‌تمکین بود،“ در واقع پای حکیمان دینی-عرفانی است که سخت چوبین و بی‌تمکین است. البته بر مولوی و امثال او ایرادی وارد نیست، زیرا اندیشه‌های آنان در متن جهان‌بینی پیشامدرن-قرون وسطایی شکل گرفته بود. بر آنهایی باید ایراد گرفت که در دوران مدرن-پسامدرن و دستاوردهای شگرف در همۀ زمینه‌های معرفت، با توسل به مفاهیمی چون فرشتۀ اشراق و تاریخ قدسی، عالَم ملکوت و اقیانوس روح و حکمت نبوی و . . . می‌خواهند ”مدرنیتۀ سرد“ را با ”گرمای سنت شرقی“ درآمیزند و از حالت نزاری برهانند. درمان عاجل و کامل دلهره‌های زیستی آدمی، به نظر این نظریه‌پردازان، پیروی از حکمت‌های عرفانی قرون وسطایی نظیر گفتۀ مولاناست.

در این مقطع، بر خوانندۀ این نوشته می‌باید آشکار شده باشد که اثبات وجود پدیده‌ها در سه تراز پایینی نظام سلسله‌مراتبی هستی (ماده، تن، ذهن) از طریق دستیافت‌های تجربی-علمی ممکن است. بنیاد این‌گونه پژوهش‌ها بر پنج اصل استوار است: فرضیه، طرح تجربی، تجزیه و تحلیل دستیافت‌ها، تفسیر و نتیجه‌گیری از داده‌ها، و اثبات یا رد نتایج از طریق تکرارپذیری به دست دیگران. واضح است که پذیرش حقانیت این‌گونه نتیجه‌گیری‌ها فراسوی نیاز به ایمان است. در قیاس، باورداشت به حقانیت وجود پدیده‌ها در دو تراز بالایی (روح ‌و جان) صرفاً از طریق ایمان کور ممکن است. اعتقاد به وجود روح که پیش از تکامل انسان به صورت غبارهای اثیری در سپهر ملکوتی شناور بود و سپس در لحظۀ اشراق-شهود از طریق ترفندهای قدسی به نحوی معجزه‌آسا در ذهن دمیده شد، فقط از طریق توسل به ایمان راسخ به حکم‌ها و آموزه‌های دینی-عرفانی میسر است و بس. این‌گونه مفاهیم و نظریه‌پردازی‌ها را باید افسانه‌های اسطوره‌ای-دینی-عرفانی به شمار آورد که زبان شایستۀ بیان آنها قالب شعر است، همان‌گونه که در شعر شاعران عارف فارسی‌زبان زیبا و جاودانه تصویر شده است. این‌گونه افسانه‌ها همانند افسانه‌های اسطوره‌ای-ملی-حماسی، در قالب آهنگین شعر در ذهنیت جمعی فارسی‌زبانان رخنه می‌‌کنند. همان‌گونه که خوانش شعرهای عرفانی موجب برانگیزی احساس وجد و خلسه است، همان‌گونه نیز خواندن داستان‌های حماسی شاهنامه با آواز مرشد احساسات میهنی و قهرمان‌پرستی را در شنونده برمی‌انگیزد، با این تفاوت که جوشش عواطف در مورد دوم دین‌گریز و این‌جهانی است، در حالی در مورد اول دینی و معنوی. درست است که بر ایمان به افسانه‌های اسطوره‌ای-دینی-عرفانی نه فقط ایرادی وارد نیست که در ذوات ویژه‌ای حتی می‌تواند سودمند باشد، اما این مفاهیم را نمی‌توان چون الگوی استراتژیکی برای طرح حیات فرهنگی و سیاسی و تاریخی انسان امروز تبلیغ و ترویج کرد.

بر اساس آنچه تا به حال شرح داده شد، ظرایف و دقایق ساختار و کارکرد سه تراز پایینی نظام سلسله‌مراتبی هستی در قلمرو علوم ریاضیات، فیزیک و همۀ علوم وابسته به زیست‌شناسی و پزشکی قابل بررسی و پژوهش‌اند. به عبارت دیگر، الزام وجود و نقش بنیادین این ترازها در برقراری و دوام حیات و هستی آدمی در درازنای زیست این‌جهانی او مسلم و انکارناپذیر است. نفی این واقعیت به کلی خردستیز خواهد بود. همۀ جنبه‌های بی‌شمار حضور و وجود ما در خود و در رابطه با دنیای بیرونی در محدودۀ ساختار و کارکرد این سه تراز توجیه‌پذیر است. در قیاس، خاستگاه، ساختار، و کارکردی برای ترازهای روح و جان که از جنبۀ منطق و ‌استدلال پذیرفتنی باشد شناخته نیست که حتی این دو تراز را نمی‌توان به دقت تعریف کرد. الهیات و متافیزیک و فلسفه نیز که، بنا به فرض، حوزه‌های معرفت برای شناخت آنها به شمار می‌آیند، هیچ‌یک به معنای دقیق کلمه علم خوانده نمی‌شوند. چنان‌که گفته شد، گنجاندن این دو مفهوم در ترازهای مستقلی در این نظام سلسله‌مراتبی بر اساس توهمات و تخیلاتی است ناشی از پیش‌فرض ها و باورداشت‌ها به حکم‌های دینی-عرفانی از طریق ایمان کور و نه بر بنیاد شواهد اثبات‌پذیر. بدین قرار، گنجاندن ترازهای روح و جان در این نظام بنیاد عقلانی آن را فرومی‌پاشد و موجب ناپایداری و سستی آن است، زیرا توجیهات تجربی-علمی-استدلالیِ زیربنای سه تراز اول را در حد توهمات اسطوره‌ای-جادویی-افسانه‌ای فرومی‌کاهد، و باید از این نظام جدا شوند.

بر تارک نظام سلسله‌مراتبی هستی به حق، ذهن-روان جای دارد که برتر از همه‌چیزها بر سیر تکامل تاریخ تمدن انسانی حکم رانده است و خواهد راند. با تأکید یاد شد که شناخت همۀ پدیده‌ها و رویدادها در عالم هستی صرفاً و منحصراً ناشی از ساختار و کارکرد ذهن-روان آدمی است. نه فقط شناخت واقعیت‌های عینی، بلکه خاستگاه و دریافت همۀ بروزات و تظاهرات حوزۀ ذهنیت، از جمله روح و جان، مدیون توانمندی‌های ذهن-روان است. قلمرو معنویات که در بینش دینی-عرفانی مدعی علت وجودی ترازهای روح و ‌جان است خود ساخته و پرداختۀ ذهن-روان آدمی است. عواطف و احساسات، اعتقاد و ایمان، توهمات و ‌تخیلاتِ زمینه‌ساز برای تصور روح و ‌جان و . . . همه فرآورده‌های جانبی ذهن-روان آدمی‌اند که خود از مغز آناتومیک برمی‌خیزد که به نوبۀ خود از اتم-ماده ساخته شده است. فراسوی این واقعیت‌های انکارناپذیر، ”آنچه دیدیم و شنیدیم همه بازی بود.“ و چنین است واقعیت شگفت‌انگیز آفرینش انسان اندیشه‌ورز و رازناکی وجود و حضور اشرف مخلوقات در عالَم هستی؛ چه مسئولیت خطیری!

به نظر من، و بر اساس بینش علمی-تحلیلی، سازمان نظام سلسله‌مراتبی هستی آن‌گونه است که در نمودار ۲ نشان داده شده است. در این نمودار، به سبب اهمیت فوق‌العادۀ ”مغز،“ آن را همراه با ”تن“ آورده‌ام. همچنین، در تراز سوم، ”روان“ را که به منزلۀ نیروی برانگیزنده در ساختار ”ذهن“ است به آن افزوده‌ام. بر اساس معرفت ما دربارۀ نظریۀ تکامل، پدیدۀ انفجار بزرگ، و دستاوردهای علمی دیگر به‌ویژه در حوزۀ علوم اعصاب، این نظام به ذهن-روان ختم می‌شود. مفاهیم روح و جان—اگر ادعای حقانیت وجودی آنها در اصل اثبات‌پذیر باشد—نه بالاتر و برین‌تر از ذهن-روان که صرفاً محصول آن‌اند؛ مانند فرآورده‌های دیگری چون اندیشه‌ها و انگاره‌ها و الهامات، و تخیلاتی چون جن و پری و فرشته و ابلیس و جبرئیل و عوالم ملکوت و جبروت. در نبود ذهن-روان، ادعای وجود و حضور روح و جان نیز بی‌معنی است، زیرا شناخته نخواهند بود. به عبارتی، بود و نبود آنها بی‌تفاوت خواهد بود، مگر باور داشته باشیم که به یُمن ترفندهای جادویی معجزه‌آسا، روح و جانِ رفتگان در بازماندگان حلول می‌کند. در حاشیه باید یادآور شوم که در مکتب روان‌شناسی شناختی (cognitive psychology) که در سال‌های اخیر در برخی حوزه‌های آکادمیک رواج پیدا کرده است، کاربرد مفهوم ذهن بر روان اولویت پیدا کرده و جایگزین آن شده است.

نمودار 2. نظام سلسله‌مراتبی هستی از دیدگاه علمی-تکاملی.

نمودار 2. نظام سلسله‌مراتبی هستی از دیدگاه علمی-تکاملی.

این سخن‌ها همه به قصد این نتیجه‌گیری بود: مفهوم روح که بنیاد بسیاری گفتمان‌های عرفانی، چه از زبان خود و چه از دیگران، در نوشته‌های شایگان است ناشی از توهمات بی‌اساسی است تهی از هرگونه پشتوانۀ عقلانی-استدلالی. برای آوردن شاهدی بر این ادعا به چند نمونه بسنده می‌کنم: ”. . . در تاریخِ جا‌به‌جایی‌های مراتب روح در فرهنگ غربی دیده‌ایم که نخست عقل جای وحی را گرفت تا به نوبۀ خود جای خویش را به سوائق حیاتی [یعنی چه؟] دهد؛“[10] ”. . . این طرح مطرود از تفکر مدرن [باز پس گرفتن اقلیم روح] در کیهان‌شناسی گالیله و نیوتون جایی ندارد، جایگاه آن قوۀ خیال روح است که جغرافیای تمثیلی خاص خود را دارد؛“[11] ”. . . اکنون واجب است که تعادل را دوباره برقرار کنیم، سهم روح را به آن باز پس دهیم، جایگاه و منزلتش را به رسمیت بشناسیم و آن را در آفاق قوه‌های شناخت خود جای دهیم“[12] و بسیاری دیگر. رهیافت‌های رمانتیک این‌چنینی به مفهومی که تعریف مشخص و دقیقی ندارد و صرفاً حاصل پروازهای تخیلی ذهن-روان آدمی است، و نوستالژی بازگشت به جهان‌بینی قرون وسطایی سخت اغراق‌آمیز و واهی است و از این رو به هیچ‌وجه شایستۀ بیان در قالب نثر فلسفی نیست. فقط قالب شعر برای بیان این‌گونه افسانه‌پردازی‌های تمثیلی و تجریدی مناسب است.

پیش از ادامۀ سخن، به قصد برقراری چارچوبی علمی-تحلیلی برای گسترش مباحث، توضیحات فشرده‌ای در زمینۀ نظریۀ داروین در توجیه پیدایش و تکامل موجودات زنده، و دو اصل بنیادین حاکم بر آن، ”گزینش طبیعی“ (Natural Selection) و ”بقای اصلح“ (Survival of the Fittest)، ضروری به نظر می‌رسد. مرحلۀ آغازین گزینش طبیعی، به عبارتی پدید آمدن گونه‌های مختلف، ناشی از فرایندهای جهانشمول شانس و تصادف است. اما مرحلۀ بعدی، به عبارتی فعلیت‌پذیری گزینش طبیعی، می‌بایست جهت‌مند (directional) باشد. مفهوم بقای اصلح، که نخستین‌بار اسپنسر (Herbert Spencer, 1820-1903) آن را در سال ۱۸۶۴ پیشنهاد کرد و داروین در نوشته‌های خود هم‌معنا با مفهوم گزینش طبیعی به کار گرفت، به معنی توانایی موجودات زنده در سازگاری با محیط زیست است. به هر حال، بر اساس نظریۀ تکامل داروین، سیر پیدایش و تکامل موجوادت زنده را، بی نیاز از توسل به نیروهای اَبَرطبیعی، می‌توان توجیه کرد. درست است که نظریۀ داروین صرفاً در زمینۀ زیست‌شناسی است، اما ”تکامل،“ در جایگاه یک اصل کلی و عام، از مقوله‌های زیست‌شناختی برمی‌گذرد و بسیاری از جنبه‌های بالندگی انسان در متن تاریخ را در بر می‌گیرد. نخستین نکتۀ بسیار مهمی که باید یادآور شد این است که در جوامع انسانی نه فقط فرد بلکه کل جامعه می‌تواند آماج گزینش طبیعی باشد، به قسمی که می‌توان تصور کرد نوعی همبستگی مابین بقای فرد و جامعه از یک‌سو، و فرایند گزینش طبیعی از سوی دیگر وجود داشته باشد. گرایش‌های فردی به ایثار و نوع‌دوستی، و هماهنگی مسالمت‌آمیز در جامعه، مطلوبِ اصل گزینش طبیعی یعنی همساز با فرایندهای تکاملی‌اند. در نبود این گرایش‌ها، به عبارتی الزام همسانی بانیروهای تکاملی، جامعه محکوم به آشوب و نابسامانی و سرانجام فروپاشی است. پس می‌توان نتیجه گرفت که الزام فرایند گزینش طبیعی زمینه‌ساز پیشبرد اخلاقیات در جوامع انسانی است. واضح است که گرایش‌های اخلاقی یادشده در جو و فضای فرهنگی ویژۀ حاکم بر هر جامعۀ خاص شکل می‌گیرند. این فرهنگ خود حاصل برایند عوامل و عناصر بسیاری است که ترکیب ویژۀ آن فرهنگ را موجب شده‌اند: نژاد، زبان، محیط زیست، آموزش و پرورش، نظام‌های حکومتی، وضع مالی، دین، . . . و توارث. (بنگرید به پانوشت ۹، نمودارهای ۱و ۲.) می‌توان به درستی ادعا کرد که همۀ این عوامل و عناصر در شکل‌گیری اخلاقیات افراد جامعه و به طور کلی در ساخت نظام عقیدتی آن به نحوی متأثر از اصول نظریۀ تکامل‌اند. دقیقاً، در این مقطع از گفتمان‌هاست که گسترش درون‌مایۀ این نوشته با اصول جهانشمول نظریۀ تکامل گره می‌خورد. اشاره‌های مکرر در این نوشته به نظریۀ تکامل صرفاً معطوف به جنبه‌های زیست‌شناختی آن نیست، بلکه به اصول کلی و فراگیر آن در همۀ جنبه‌های حیات و زیست آدمی نظر دارد.

نباید از یاد برد که فرایند تکامل در همۀ زمینه ها (زیستی، تاریخی، طبیعی و . . .) همیشه آرام و هموار و بی‌مانع نبوده است و نخواهد بود. در درازنای تاریخ، گه‌گاه نابهنجاری‌ها و کژروی‌ها و آشفتگی‌هایی موجب کندی روند شتابندۀ تکامل در جهت کمال و پیچیدگی بوده است، اما چون این موانع همه ضد تاریخی و ضد تکاملی‌اند، اگر با نیروهای ناگزیر تکامل سازگار نشوند سرانجام فرو خواهند پاشید. برای نمونه، در زمینۀ تاریخی-حکومتی در دوران معاصر از پدیده‌هایی چون نازیسم و فاشیسم و کمونیسم و مائوئیسم و فالانژیسم و نمونه‌های دیگر می‌توان یاد کرد که اکثریت آنها نابود شدند و چند نمونۀ باقی‌مانده (چین، کوبا و ویتنام) سخت در تلاش همسازی‌اند. گفتنی است که این‌گونه نابهنجاری‌های تاریخی-حکومتی چهرۀ زشت ضد انسانی و ضد تکاملی خود را در شرق و غرب دوباره نشان داده‌اند، غافل از اینکه درس تاریخ و روند اجتناب‌ناپذیر تکامل بارها ثابت کرده‌اند که این کژروی‌ها نیز سرانجام محکوم به نابودی‌اند. از سوی دیگر، کاپیتالیسم که در گسترۀ بیش از سه قرن از جمله نیروهای کارا و پُرتوان در پیشبرد نوید‌های جهان‌بینی مدرنیته و برقراری لیبرال‌دموکراسی‌ها بوده است، اینک دیگر پاسخگوی نیازهای زمانه به نظر نمی‌رسد و با توجه به ویژگی‌های جوامع گوناگون باید با فرایندهای تکاملی دیگرِ زمانه سازگار باشد، وگرنه از اعتبار ساقط خواهد شد و نااستواری ساختار هماهنگ جوامع را موجب خواهد گردید. نمونۀ دیگری از انحراف برخلاف جهت تکامل در زمینۀ عالم طبیعی، مسئلۀ دگرگونی‌های خطرناک در شرایط اقلیمی (climate change) است که عامل اصلی آن قصور دولتمردان و نظام‌های حاکم بر شرق و غرب است.

به کمتر جنبه‌ای از حیات آدمی می‌توان اشاره کرد که تحت تأثیر نیروهای پیشرو و اجتناب‌ناپذیر تکامل دگرگون نشده باشد. علی‌رغم موانع و نابهنجاری‌های گذرایی که به آنها اشاره رفت—گذرا در مقیاس تاریخ، نه عمر آدمی—کاروان تمدن در همۀ زمینه‌ها همچنان به پیش می‌راند. همین‌قدر کافی است یادآور شد که طول عمر متوسط انسان از 40 سال در نیمۀ قرن نوزدهم به بیش از 80 سال در زمانۀ ما رسیده است. از هر جهت که بنگری، شرایط زیستی حتی با صد سال پیش، چه رسد با هزار سال پیش، قیاس‌پذیر نیست. نوستالژی بازگشت به روح غالب زمانه‌های دوردست و توسل به جهان‌بینی نکبت‌بار آن دوران‌ها نشانۀ چیزی جز تخیلات و توهمات بیمارگونه نیست.

با تأکید باید باز یادآوری کنم که مقصود از این نوشته بررسی سیر تحول و اندیشه‌های فلسفی شایگان در طول حیاتش نیست. اگر در سال‌های پایانی عمر—بنا بر اقوالی، پس از تجربۀ انقلاب اسلامی—او به بازنگری و بازاندیشی برخی از باورداشت‌های خود در زمینۀ عرفان پرداخت و سرانجام به نقش فرایند تکامل تن در داد، زهی آفرین بر او. حتی در این صورت، خواهیم دید که برداشت من از گفته‌های او در این دوران از حیاتش، آن‌گونه که در”نامه به نسل‌های آینده“ بازتاب دارند، این است که علی‌رغم این تلاش‌ها گرایش‌های دینی-عرفانی هنوز در ژرفنای ذهن ناآگاه او در جوش و خروش بوده و گه‌گاه از لابه‌لای جمله‌ها سر بر می‌کشید. گویی توهم آمیزش جهان‌بینی مدرنیته با سنت‌های قرون وسطایی دینی-عرفانی چنان در ذهن او ریشه دوانده بود که توان رهایی از آنها را از داده بود.

اینک پرسش اصلی این نوشته را می‌توان از نو مطرح کرد: آیا گرایش‌های عرفانی با بینش فلسفی سازگار است؟ در پیشگفتار این نوشته تأکید شد که در دوران پیشامدرن-قرون وسطا، وجوه تمایز مابین قلمروهای فلسفه و دین-عرفان مشخص نبود و اکثریت قریب به اتفاق فیلسوفان آن دوران سخت اهل دین و ایمان به شمار می‌آمدند. حتی تا نیمۀ اول قرن نوزدهم میلادی، مرز بین فلسفه و دین-عرفان هنوز مبهم وغبارآلود بود. به یُمن نظریۀ تکامل داروین و پژوهش‌های علمی دیگر، عصر شکوفایی معرفت در زمینه‌هایی که در گذشته به قلمرو متافیزیک وابسته بود از قرن بیستم آغاز شد و به نحو تصاعدی تا امروز ادامه داشته است و همچنان بی‌امان به پیش می‌راند. در این دوران بی‌سابقه در تاریخ انسانی، حکیمان متافیزیک جز پناه بردن به افسون ایمان در ترویج اندیشه‌های نوستالژیک و پس‌گرا حرفی برای گفتن نداشته‌اند. به هر حال، روی سخن در پرسشی که درون‌مایۀ این نوشته است محدود به قلمرو فلسفه در دوران معاصر است.

پیش از بازگفتِ برخی از نظریه‌های شایگان در زمینۀ عرفان، باید بگویم که چکیدۀ اندیشه‌های او این است که یگانه راه رهایی از برزخ و نکبت جهان‌بینی مدرنیته که قرن‌هاست موجب بی‌خویشتنی و دلهرۀ زیستی انسان‌ها بوده است آمیزش آن با بینش عرفانی-سنتی قرون وسطایی است. چنین امر ناممکنی را او ”آمیزش افق‌ها“ می‌نامد که به نظر می‌رسد وام‌گیری از مفهوم fusion of horizons باشد که گادامر در اثر معروفش حقیقت و روش به کار برده است و من آن را ”هم‌آمیزی افق‌ها“ به فارسی برگردانده‌ام.[13] دو وجه تمایز مهم مابین نظریۀ گادامر و شایگان وجود دارد. اول اینکه روی سخن گادامر با عرفان و اسطوره نیست. اشارۀ او به یکی از اصول اندیشۀ پسامدرن در وازنش حکم‌های مطلق‌گرا و پُریقین در زمینۀ کشف و شناخت حقیقت است که به نظر او دستیابی به آن از طریق هم‌آمیزی افق‌های تفسیر و تأویل در متن‌های گوناگون به احتمال میسر خواهد بود. در قیاس، از نظر شایگان دو افق بیشتر موجود نیست: جهان‌بینی‌های مدرنیته و عرفانیِ ایرانی-اسلامی؛ به عبارتی، توهم تلفیق دو دیدگاه به کلی متضاد، یکی بر بنیاد تعقل و دیگری بر اساس باورداشت به اسطوره. تصور امید آمیزش مابین این دو افق ناسازگار در توده‌های انسانی در واقع مستلزم ابتلا به نوعی روان‌پارگی اکتسابی است (acquired schizophrenia). دوم اینکه اشاره‌های گادامر خطاب به فرد آدمی است، در حالی که تئوری شایگان در تراز جوامع انسانی، به عبارتی عالم بشریت، باید تحقق پذیرد. چگونه می‌توان واقع‌بینانه انتظار داشت که این‌گونه راه حل‌های تئوریک ناب در شرق و غرب طراحی و اجرا شوند—به چه طریق و به دست چه کسانی؟ انبوه مولایان و مرشدان و پیشوایان عارف را که باید به تربیت خلق‌الله شرقی و غربی بپردازند چگونه و از چه انباشتگاهی می‌توان بسیج کرد؟ و اگر این هیاهوها همه صرفاً در حکم حدیث نفس و فلسفه‌بافی است و هرگز تحقق‌پذیری آنها متصور نیست، چه فایده‌ای از خواندن آنها نصیب کسی خواهد شد؟ شایگان نه تنها با ”ایده“‌های دینی-عرفانی مشکلی ندارد که در عوالم وجد و خلسه به ستایش آنها می‌پردازد. اعتراض او به ”ایدئولوژی‌زده شدن“ دکترین دینی است. (معلوم نیست این برگردان نارسا از چه معادل در زبان‌های مشتق از لاتین است: ideologizing, ideologized, ideologization؟ شایگان بررسی‌های خود در این زمینه را در بخش بلندی تحت عنوان ”ایدئولوژی ‌شدن سنت“ در آمیزش افقها، در صفحات 193 تا 253 آورده است. به ذکر چند نظریه از او بسنده می‌کنم: ”. . . ایدئولوژی نه علم است، نه فلسفه و نه دین؛“[14] ”ایدئولوژی بر دُگم بنا شده است و برایش اهمیتی ندارد پیش‌فرض‌ها و مقدماتش دارای دقت تجربی‌اند یا نه، چرا که اینها را به عنوان حقیقت‌هایی از پیش [یا ماتَقَدّم=apriori] می‌پذیرد؛“[15] ”سرانجام ایدئولوژی دین هم نیست، زیرا استعلا (transcendence) و هرگونه وحی و الهام را نفی می‌کند؛“[16] ”بنابراین ایدئولوژی اندیشه‌ای بسته و جزمی است که از سنجش تجربه می‌گریزد“[17] و نمونه های بسیار دیگر. من تا به حال نخوانده و نشنیده‌ام که نفی استعلا و وحی و الهام از جمله عناصر ضروری در تعریف ”ایدئولوژی“ به شمار آیند.

در بخش ”ایدئولوژی شدن سنت،“ ما با تناقض‌گویی‌هایی از زبان شایگان روبروییم که به نظر می‌رسد از جهاتی ناشی از بدفهمی تعریف برخی واژه‌ها و اصطلاحات در پرداخت نظریه‌پردازی‌ها باشد. ایدئولوژی که از ”ایده“ ریشه می‌گیرد، در متن‌های گوناگون تعریف شده است. در معنایی فراگیر می‌توان گفت که ایدئولوژی عبارت از مجموعۀ یکپارچه‌ای از ایده‌ها و مفاهیم است (اعتقادات، جزم‌ها، آرمان‌ها، اصول، آموزه‌ها، حکم‌ها، . . .) که در ساخت نظام‌های اجتماعی، فرهنگی، سیاسی، اقتصادی، و حکومتی نقش عمده دارند و گروه یا طبقۀ قابل توجهی از افراد یک جامعه از آنها پیروی می‌کنند. نکتۀ مهم اینکه نمی‌توان با قاطعیت حکم داد همۀ ایدئولوژی ها خیر یا شر، درست یا نادرست‌اند.

در اشاره به نقل قول‌های  یادشده از شایگان باید گفت که بنا بر دلایل آشکار، اینکه بگوییم ایدئولوژی علم نیست در واقع توضیح واضحات است. در حالی که ایدئولوژی‌ها ایمان راسخ و بی‌چون‌وچرا از پیروان طلب می‌کنند، نهاد علم بر بنیاد شک‌آوری و پُرس‌و‌جو استوار است. از این گذشته، در قیاس با جزم‌های حاکم بر ایدئولوژی‌ها، نظریه‌های علمی به نحوی ابدی پیوسته در معرض دگرگونی و تکامل‌اند. بدین قرار، حتی تصور هرگونه همانندی مابین علم و ایدئولوژی نشانۀ ناآگاهی و به منزلۀ قیاس کاذب است. اگر ایدئولوژی فلسفه هم نیست، پس به فرض ایدئولوژی مارکسیسم را نباید نظریۀ فلسفی به شمار آورد و کارل مارکس فیلسوف نبود. یا اینکه مفاهیم فلسفیِ زیربنای جهان‌بینی مدرنیته را که عبارت از مجموعه‌ای از ایده‌ها (تفکیک قلمروهای فرهنگی، حفظ حقوق انسانی، برقراری لیبرال‌دموکراسی، آزادی بیان، حق رأی و انتخاب، . . .) هستند نباید ایدئولوژی به شمار آورد؟ پس ایدئولوژی فلسفه هم می‌تواند باشد. در واقع، خاستگاه بسیاری از ایدئولوژی های (ایسم‌های) شناخته‌شده و معروف گفتمان‌های فلسفی است.

نقل قول دوم (”ایدئولوژی بر دُگم بنا شده است“) و نقل قول چهارم (”بنابراین ایدئولوژی اندیشه‌ای بسته و جزمی است“) از شایگان تعریف‌های دقیق و درست دکترین دینی‌اند. پس دین هم نوعی ایدئولوژی است. اگر منظور شایگان از خطر هولناک ”ایدئولوژی‌زده شدن مذهب“[18] فعلیت‌پذیری ایده‌های مذهبی است که کشف تازه‌ای نیست، زیرا مذهب همواره ایدئولوژی‌زده بوده است—اشاره‌های شایگان به مذهب در این مباحث معطوف به دین اسلام است. ایدئولوژی دینی اشاره به سلسله‌ای از ارزش‌ها، باورداشت‌ها، آموزه‌ها، اسطوره‌ها، افسانه‌ها، و به طور کلی دکترین‌هایی است که از گهواره تا گور بر همۀ جنبه‌های حیات و هستی اهل ایمان—اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی، سیاسی، حکومتی، . . .—حکم می‌راند. تا هنگامی که ایدئولوژی دینی فعلیت پیدا نکرده است، صرفاً یک مفهوم تجریدی است، نه مدل‌واره‌ای برای طراحی حیات این‌جهانی آدمی. راه دور نرویم، در ایده/ ایدئولوژی خود شایگان—هم‌آمیزی گرایش‌های دینی-عرفانی و جهان‌بینی مدرنیته—مفهوم فعلیت‌پذیری مستتر است، وگرنه صِرف ایدۀ تجریدی عرفان را هرگز نمی‌توان استراتژی کارساز در نجات بشریت از مغاک مدرنیته دانست. مکاشفه، عروج به تارک نظام هستی، پیوند با جان جهانی/حقیقت مطلق، دیدار با مهین‌فرشته، و ترفندهای دیگر تجربۀ عرفانی همه به معنی فعلیت‌پذیری ایدۀ عرفان نادوگانه است. حاصل سخن اینکه اگر بپذیریم دین نوعی ایدئولوژی است، که بی‌شک همین‌گونه نیز هست، و اگر بر اساس حکم شایگان همچنین بپذیریم که ایدئولوژی فلسفه نیست، مسئله‌ای که بسیار بحث‌انگیز است، پس ایدئولوژی دینی-عرفانی را نیز نباید گفتمان فلسفی شناخت. بدین قرار، پاسخ به پرسشی که درون‌مایۀ این نوشته است از زبان خود شایگان از پیش داده شده است: گرایش‌های دینی-عرفانی با بینش فلسفی ناسازگارند و ‌برچسب فیسوف عارف ناسازه‌گویی است. خواننده نباید از یاد ببرد همۀ این بررسی‌ها در متن تاریخی دوران معاصر مطرح است، نه در بازبُرد به دوران پیشامدرن-قرون وسطا؛ زمانه‌ای که تفکیک فلسفه و الهیات هنوز صورت نگرفته بود.

تئوری شایگان در زمینۀ رهایی بشریت از مصیبت مدرنیته از طریق یکپارچگی دو عالم شرق و غرب است که هر دو ”در حکم دو ساحت مکمل وجودند.“[19] در این نوشته، همۀ بازگفت‌ها برگرفته از آمیزش افقها است  که شامل برگزیده‌هایی از آثار اوست، از جمله بخش بلندی با عنوان ”هانری کربن و فعلیت اندیشۀ او.“ در این بخش، شایگان با زبانی شیوا و شاعرانه اندیشه‌های مولا و مرشدش را بررسی و ستایش می‌کند. او چنان دلبستۀ اندیشه‌های عرفانی کربن است که مشکل می‌توان تمایلات سخت دینی-عرفانی-اسطوره ای خود او را از اندیشه‌های کربن تمیز داد. در اساس، مانیفست کربن-شایگان در زمینۀ رستگاری بشریت ازچنگال شوم مدرنیته سیر قهقرایی و استحاله‌ای (devolutional) در جهت جهان‌بینی عرفانی-سنتی-اسطوره‌ای است. چون فعلیت‌پذیری این مانیفست از یک‌سو ناممکن و ناشدنی و از سوی دیگر خردستیز و ارتجاعی است—زیرا به‌رغم فرایندهای اجتناب‌ناپذیر، پیش‌گرا، و بی‌امان تکامل است؛ واقعیتی که به نظر می‌رسد کربن-شایگان به کلی با آن بیگانه‌اند—در همان مراحل جنینی محکوم به سقط است. شگفتا که این اندیشمندان سده‌های بیستم و بیست‌ویکم گویی چنان با مفاهیم و دستاوردهای علمی-عقلانی بیگانه‌اند که حتی اصول ابتدایی مسائل اثبات‌شده را در خدمت پیشبرد تمایلات عرفانی رمانتیک قرون وسطایی زیر پا می‌گذارند.

آنچه تا به حال در زمینۀ ساختار و نظام سلسله‌مراتبی هستی گفته شد به منزلۀ چارچوبی نظری بود که در متن آن بتوان به بررسی اندیشه‌های کربن-شایگان پرداخت. افسوس، خواهیم دید این‌گونه تلاش علمی-عقلانی در بررسی آثار آنان به احتمال بی‌حاصل خواهد بود، زیرا در اکثریت قریب به اتفاق موارد، اندیشه‌های آنان با علم و منطق‌ کوچک‌ترین پیوندی ندارد و صرفاً با توسل به ایمان کور می‌تواند پذیرفتنی باشد. شایگان اندیشه‌های کربن را با شرح دلبستگی و شیفتگی او به عرفان ایرانی-اسلامی این‌گونه بازگو می‌کند.[20]

از نظر سهروردی، . . . روح بشری هر قدر تنهاتر واز ماده مجردتر شود حضور بیشتری پیدا می‌کند و به همین دلیل از سیطرۀ ماده و سلطۀ مرگ بیشتر می‌گریزد. نتیجه این که، روان پس از وصول به مقام کاملِ انوارِ نامتناهی از هر جهت دیگرگون می‌شود و دیگر با چشم و گوشِ درون و دل است که می‌بیند و می‌شنود.[21]

در این گزارۀ به ظاهر عالمانه و حکیمانه، اما به کلی بی‌معنی، اندیشه‌های توهمی و تخیلی خرد‌ستیز و جادویی به منزلۀ نظریه‌پردازی‌های فلسفی-عرفانی به قصد تغذیۀ معنوی اهل ایمان ارائه شده‌اند. ”مقام کامل انوار نامتناهی“ به چه معنی است؟ تنهاتر شدن و مجرد شدن روح از سیطرۀ ماده یعنی چه؟ در نظام سلسله‌مراتبی هستی (نمودار ۱)، خاستگاه روح ماده است: ماده—>تن-مغز—>ذهن-روان—>روح. شاهد همین بس که پس از مرگ تن، شناخت وجود و حضور روح—اگر اصولاً چنین هویتی وجود داشته باشد و به مفهوم باطل‌شدۀ دوگانگی تن و روح باور داشته باشیم—دیگر میسر نخواهد بود. گفته‌ام و باز می‌گویم که شناخت وجود و حضور همۀ چیزها در عالم هستی، از جمله روح، فقط و فقط از طریق ذهن-روان آدمی ممکن است و بس. وصول روان به ”مقام کامل انوار متناهی“ و ”چشم وگوش درون و دل“ افسانه‌پردازی‌هایی بیش نیستند. شک نیست که اهل ادب و عرفان به مراتب جهل این نویسنده در کشف و شناخت معانی نهفته و مفاهیم استعلایی پنهان در این توصیف‌ها اشاره خواهند کرد. در پیش گفتم که توصیف‌های آنان چیزی جز قالب مناسبی برای پیش‌فرض ها و پیش‌دریافت‌های آنها نمی‌تواند باشد، زیرا این‌گونه مفاهیم توهمی و تخیلی بر بنیاد هیچ‌گونه شاهد و مدرک عقلانیِ اثبات‌پذیر استوار نیستند. به هر حال، این مدعیان باید کشف و شناخت‌های خود را در معرض داوری خواننده قرار دهند تا شاید بنیاد عقلانی این مفاهیم افسانه‌ای-جادویی بر همه آشکار شود.

ملاصدرا هم عقیده دارد درجۀ وجود به درجۀ حضور بستگی دارد . . . حضور، در اینجا عبارت است از جدا شدن از شرایط این جهان، و به حضور و تام رسیدن. انسان هر قدر مجردتر و از جهان مادی فارغ‌تر شود، به همان نسبت تنزل ناشی از هبوط را بیشتر جبران می‌کند و از وضع بشریِ ”برای-مرگ-بودن“ رهاتر می‌شود، . . . و این در پرتو عروجی انجام می‌گیرد که طی آن مرگ تبدیل به رستاخیز و معاد و کل تمامیت‌یافته تبدیل به بازگشت به مبدأ می‌شود . . . و آنگاه رستاخیز در برزخ مُثل، و سرانجام، رستاخیز در عالم عقول از همین‌جا برمی‌خیزد. بشر از رستاخیزی به رستاخیز دیگر از نردبان عروج [نمودار ۱] بالا می رود، در جهان‌های دیگری شکفته می‌شود و حضورش را در نشئآت دیگری از وجود آشکار می‌کند . . .  [حضور در این جهان] به ابعاد این جهانی محدود نیست . . . بلکه حرکتی است عمودی به سوی برزخ صورِ مثالین و عالم عقول، که هر یک از آنها زمانی خاص خود دارند؛ مثلاً از زمانِ کثیفِ عالم مُلک تا زمان لطیفِ عالم ملکوت، و تا زمان اَلطَف عالم جبروت (عقول) مراتبی از زمان در کار است.[22]

و این فیلسوفان (ملاصدرا، کربن شایگان) در عالم خلسۀ هذیانی این‌گونه افسانه‌های شاه پریان‌وار را سرهم‌بندی کرده‌اند. آنهایی را که هنوز مسحور و مجذوب این توهمات‌اند باید با این هشدار تکان‌دهنده آگاه  کرد که نه ”مبدأیی“ در کار است—کدام مبدأ؟ زهدان ازلی؟—و نه ”معاد“ و بازگشتی. حضور و وجود ما همه حاصل ترکیب تصادفی بیلیون‌ها اتم است که در لحظۀ شگفت‌انگیز تکینگی، در نتیجۀ رویداد خارق‌العادۀ انفجار بزرگ، در درازنای بیلیون‌ها سال نخستین واحدهای مادیِ ارگانیک را به وجود آوردند. نه افسانۀ آفرینشی در کار بود، نه دمیدن روح-حیات در تن آدمی، نه ماری و ابلیسی و درخت سیبی و روضۀ رضوانی. و پس از مرگ تن-ذهن نیز همه به صورت همان ماده-اتم آغازین در خواهیم آمد. به قول خیام، ”از خاک برآمدیم و بر باد شدیم.“ و به نقل از انجیل، ”از خاکستر به خاکستر، از خاک به خاک.“[23] نه رستاخیزی در کار است و نه عروج و شکفتگی در جهان‌های دیگر و نه عالم جبروتی. اگر انسان در طول زیست این‌جهانی‌اش به ”حضور کامل و تام“ نرسد—معنی این توصیف وصف‌ناپذیر هر چه باشد—قطعاً و محققاً فرصت دیگری پیش نخواهد آمد. موعظه‌های واهیِ دست شستن از لذت‌های مادی و معنوی در این جهان به امید عروج به عالم جبروت و ملکوت یا نشانۀ خودفریبی است یا بازنمود بی‌لیاقتی و محرومیت از لذت‌های این‌جهانی. انسانی به ”حضور کامل و تام“ رسیده است که با دست‌های پُر از این دنیا برود. بقیه همه حرف مفت است و دیگر هیچ. این‌گونه توهمات هذیانی بی‌پایه و بی‌مصرف به افسانه‌پردازی‌های علمی-تخیلی (science fiction) شباهت دارند تا به گفتمان‌های فلسفی. اصطلاحاتی چون عالم عقول و جبروت، زمان‌های کثیف و لطیف و اَلطَف، برزخ صور مثالین، حضور کامل و تام، و . . . که تعریف‌ناپذیر و از این رو تهی از معنی‌اند، جنبۀ تراژدی-کمدی به خود می‌گیرند و واکنش‌های متضادی در خواننده به وجود می‌آورند: آیا بر احوال کسانی که ذهنیت آنها در پهنۀ این‌گونه عوالم واهی پرواز می‌کند باید خندید یا گریست؟ تکرار می‌کنم که بر سهروردی و ملاصدرا و مانند آنها ایرادی وارد نیست. آنان اندیشمندان بزرگ زمانۀ خود بودند که جز توسل به پرواز مرغ اندیشه در آسمان‌های تخیلات اسطوره‌ای و شاعرانه، ذهنیت آنها مسلح به سلاح عقلانی-علمی-تحلیلیِ دیگری نمی‌توانست باشد. نظریه‌پردازی‌های آنان را در متن تاریخیت، به عبارتی روح غالب زمانۀ آنها، باید سنجید. عذر امثال کربن و شایگان تا چه حد مشروع است؟ وازنش واقعیت‌های علمی در توجیه پیدایش انسان و کاینات ناشی از جهل و خشک‌اندیشی است. چه بسا که به یُمن پژوهش‌ها و دستاوردهای علمی در آینده توجیهات پیشین نیز دستخوش تعدیل و تغییر باشند. اما به هر حال، فهم هستی‌شناختی این‌گونه پدیده‌های عظیم و شگرف صرفاً در قلمرو اندیشۀ علمی است، نه از طریق توسل به اسطوره.

تأویل یا تجربۀ عارفانه یعنی نوعی فردانیت ویژه‌ای است که در آن ”راهبر درونی“ در هر مورد به صورتی مناسب با وجه بیانی خاص آن درمی‌آید . . . در مقام حکمت نبوی، ”راهبر درونی“ همان مهین-‌فرشته یا جبرئیل است که با پیامبر و امام در رابطه است . . . راهبر درونی از قوانین علیت تاریخی رهاست، زیرا، چنان که گفتیم، رمزی است بیانگر خود یا اصل فردانیت عارفانه . . . راهبر درونی در وجه فلسفی همانا عقل فعال است. همانندی این عقل فعال با فرشتۀ وحی پیامبران از نظر اسلام معنوی امری اساسی است . . . [وگرنه] حقیقت چهره‌ای دوگانه می‌یافت، و ایمان و دانش، و الهیات و فلسفه از هم جدا می‌شدند. اینها مسایلی است که در اندیشۀ غربی پیش نیامد، اما در ایران، در پرتو تلفیقی که سهروردی عامل آن بود، از آنها پرهیز شده است.[24]

آیا ادعای فیلسوف ما این است که ایمان و دانش در همۀ دین‌های توحیدی سازگار و یکپارچه‌اند؟ مگر دانش به معنی اثبات‌پذیری و ایمان به معنی عدم نیاز به اثبات نیست؟ پس چگونه می‌توان این دو را با هم تلفیق کرد؟ نظریه‌پردازی‌هایی که بر بنیاد راهبر درونی، فرشتۀ وحی، مهین‌فرشته، عقل فعال (مگر عقل راکد هم داریم؟)، و . . .  صرفاً زاییدۀ تخیلات جادویی و واهی و پیش‌فرض‌های ناشی از آنهاست، بدون کوچک‌ترین ربطی با منطق و استدلال که حتی با عقل سلیم. افتخار این فلسفه‌بافی‌ها البته نصیب سهروردی‌‌هاست که ”در پرتو تلفیقی“ که عامل آن بود موجبات شکوفایی فرهنگ درخشان و جهانگیر ایرانی-اسلامی را در قیاس با فرهنگ فرسوده و فاسد غربی فراهم آورد! در ضمن، سخن از ”فردانیت“ (فردیت؟) در متن تجربۀ عرفانی به کلی بی‌معنی و در حکم ناسازه‌گویی است. تجربۀ عرفانی، امید عروج به تارک نظام سلسله‌مراتبی هستی، و فنا شدن در جان جهانی/حقیقت مطلق به معنی فردیت‌زدایی (deindividualization) است، نه کسب فردیت. در واقع، مفهوم فردیت، ضد نظریه‌ای است بر مفهوم فنا شدن. تعبیراتی چون ”فردانیت عرفانی“ تهی از هرگونه اندیشۀ تعقلی و ناشی از تخیلات شاعرانه و رمانتیک است.

از آنجا که روان تاریخی دارد که هماره ”در حال حاضر است“ . . . باید گفت که گذشته‌اش خاستگاه آن و عروج دوباره‌اش آیندۀ آن است؛ و میان آن ماقبل تاریخ و این مابعد تاریخ به تاریخ قدسی‌اش می‌رسیم که همواره در برابر ما حاضر است و آماده است تا کسی پیدا شود و بار مسؤلیتش را بر دوش کشد.[25]

اول اینکه باز روان به جای روح به کار برده شده است، خطایی که برای خوانندۀ قرون وسطایی تفاوتی نمی‌کرد، اما نه برای خوانندۀ معاصر که برداشت به کلی جداگانه‌ای از مفهوم روان دارد. و اگر ندارد، باید بیاموزد. دوم اینکه اگر تاریخ روح همواره ”در حال حاضر است،“ سخن از گذشته و آیندۀ آن به چه معنی است؟ مهم‌تر از همه اینکه نکته‌ای که به تکرار در نوشته‌های عرفانی شایگان به چشم می خورد اشاره به ”تاریخ قدسی“ است. مگر قدسی (مینوی، ملکوتی، الهی) همان جان برین/جان جهانی/حقیقت مطلق (Spirit) نیست که در تارک نظام سلسله‌مراتبی هستی (نمودار ۱) بر طرح‌های آفرینش حکم می‌راند؟ و مگر بنا بر بینش دینی-عرفانی، حضور و وجود این هویت مینوی بیرون از زمان و مکان و فراسوی ابعاد انسانی/این‌جهانی نیست؟ اما تاریخ به معنی شرح و ثبت رویدادها در زمان است. در واقع، مفهوم ”زمان“ در واژۀ ”تاریخ“ مستتر است. مگر سخن از تاریخ بدون بازبرد به زمان هم ممکن است؟ پس چگونه می‌توان حضوری بی‌زمان (قدسی) را در متن مفهومی زمان‌دار (تاریخ) توجیه کرد؟ می‌بینیم که ”تاریخ قدسی“ یک پارادوکس است، یعنی خود خود را نفی و نقض می‌کند. البته عارفان فیلسوف‌مسلک توجیهات مبسوطی در رد این گفته‌ها در آستین آماده دارند که باید نادیده گرفت، زیرا مانند جدل‌های دیگر همه شرح پیش‌فرض‌هایی است بدون هیچ‌گونه پشتوانۀ عقلانی که فقط در جمع همدلان و هم‌کیشان خریدار دارد. از اینها همه گذشته، اصولاً پاراگراف یادشده حامل چه بار معنایی است؟ جز مشتی تعبیرات به ظاهر عالمانۀ در باطن بی‌اصل و اساس چه معنای اندیشه‌برانگیزی از آن می‌توان استنتاج کرد؟ اگر کسی می‌داند بگوید که همه بهره‌مند شوند.

کربن [سرگذشت نفْس] را با عنوان ”دیدار با فرشته“ توصیف کرده است. در این دیدار است که نفْس حلقۀ اتصال زنجیرۀ تاریخش را چنان می‌بندد که نقطۀ آغازین گذشته‌اش (یعنی مبدأ) به نقطۀ فرجامین آینده‌اش (یعنی معاد) برمی‌گردد.[26]

افسانه‌پردازی محض! نه مبدأیی وجود دارد، نه معادی و نه قطعاً فرشته‌ای. این‌گونه تخیلات هذیانی بی‌اصل و اساس فقط در قالب زبان آهنگین شعر قابل هضم و جذب‌اند، نه در زبان به اصطلاح فلسفی. هیچ مفهوم عقلانی و پُرمعنایی از این نظریه‌پردازیِ به ظاهر عالمانه و در باطن نامعقول نمی‌توان استنتاج کرد، مگر خیالبافی در عوالم رؤیا. در ضمن، ”روان“ که در پاراگراف پیشین به جای ”روح“ آمده بود، در این گزاره ”نفْس“ از آب درآمده است. گویی تکلیف نویسنده-مترجم با خود روشن نیست.

اگر می‌بینیم زمانِ حال در قبال زمان گذشته‌ای که غنای آن روز‌به‌روز آشکارتر می‌شود و حسرتمان نسبت به آن روز‌به‌روز بیشتر، بی‌قدر و بی‌اعتبار می‌گردد، پس این زمانِ حال دیگر حضور نیست بلکه بیشتر در حکم غیاب است؛ و در افق انتظار هم از هر سو بنگریم آینده‌ای در نیست.[27]

جدی می‌گویی؟ غنای هر چه بیشتر گذشته، حسرت قرون وسطا، بی‌قدر و اعتباری زمان حال، نگاه نیهیلستی به آینده و همۀ این ادعاهای کاذب از زبان اول شخص جمع! این‌گونه اندیشه‌های نوستالژیک بیمارگونه را شایگان در ”ما“های نامرئی و ناموجود فرامی‌فکند؛ گویی می‌داند از زبان اول شخص مفرد نامعقول و باورنکردنی خواهد بود. ذهنیت او که در چنگال اندیشه‌های پس‌گرا و ارتجاعیِ این‌چنینی راکد مانده است، بر این تصور باطل است که توده‌های عظیم ”ما“ و ”شما“ نیز در حسرت کاذب غنای زمان‌های گذشته و بازگشت به عالم لطیف ملکوت و دیدار با فرشته روزشماری می‌کنیم!

تمامی ارزشهائی که تاریخ قدسیِ بشریت بر آنها نهاده بود اعتبار خود را از دست داده‌اند و ما اکنون در آستانۀ ورود به دورانی برزخی هستیم که خودْ نتیجۀ نفی دو چیز است: ”نه خدایِ مسیح، نه خدای فیلسوفان، نه نیک، نه بد، نه مسؤولیت، نه حس گناه، نه پیوندی با نظم، نه احساس وظیفه.“[28]

بر اساس درس اخلاقی تلویحی در این نظر، البته همۀ فضیلت‌های ازدست‌رفتۀ یادشده در حد کمال در دوران پیشامدرن-قرون وسطایی در ذوات آدمی شکوفان بودند. پس نوید بازگشت به جهان‌بینی شکوهمند زمانۀ بوعلی سینا و سهروردی و امثالهم را باید جشن گرفت! تز انقلابی کربن-شایگان در رهایی بشریت از برزخ دوران معاصر، چرخش باژگونۀ عقربۀ زمان است، هزار سال به عقب، و بازگشت به ”تاریخ قدسی،“ مفهومی پارادوکسیکال و تعریف‌ناپذیر.

”نگاه کربن . . . نگاه بینشگری است که جهان را از پشت  عینک خودِ روح می بیند.“[29] کدام روح، روح خودش یا روح جهانشمول؟ به هر حال، یعنی چه؟ در این توصیف سوررئالیستی، روح ناگهان از جایگاه استعلایی در قالب عینیت‌یافتگی (objectification) دگرسان شده است. نمونۀ دیگری از نظریه‌پردازی‌های خوش‌ظاهر، اما به کلی بی‌معنی.

”حلول (incarnation) به مانعی در راه شکوفایی جان تبدیل می‌شود چرا که موفق به دیدن جهان به صورت تجلیات نمی‌شود.“[30] ”شکوفایی جان“ به چه معنی است؟ جان (Spirit) که بر اساس بینش دینی-عرفانی (نمودار ۱) حاکم و ناظر بر همۀ چیزها در کاینات است چه نیازی به شکوفندگی دارد؟ مگر عامل ”حلول“ نیز خودِ جان نیست؟ یا اینکه خاستگاه حلول جان‌(های) دیگری است که ما تا به حال از وجودش بی‌خبر بوده‌ایم؟ اگر جان جهانی-مطلق-برین اشاره به هویتی یگانه است، چگونه چیزی می‌تواند مانعی در راه شکوفایی آن باشد؛ مگر جان‌های چندی وجود دارند که با هم در رقابت‌اند؟ می‌بینیم که ذهنیت فیلسوفان عارف‌مسلک ما در عوالم وجد و خلسۀ هذیانی و فارغ از هرگونه تأملات عقلانی و استدلالی در حال پرواز آزاد است.

گم‌گشتگی فرد مایۀ ”جمع شدنِ روح“ شده که سرگشتگیِ رمزها یا حتی از دست رفتنِ ساحتِ مثالیِ امور نیز حاصل از آن است. زیرا، به گفتۀ کربن، ساحتِ عمودی [عروج در نمودار ۱] در حکم فردانیت و  تقدس‌پذیری است؛ وگرنه ساحت دیگر را داریم که همان جمعی شدن و دنیایی شدن است.[31]

”جمعی شدن روح“ به چه معنی است؟ مگر هر تنی صاحب روح ویژۀ خود نیست؟ پس چگونه ارواح ”فردی“ می‌توانند ”جمعی“ شوند؟ اگر ”دنیایی شدن فرد،“ به قول کربن، زیان‌بخش و ناصواب است، غرض جان برین از ”در دنیا آوردن“ انسان چه بود؟ اگر عروج تن در جهت جان به قصد فنا شدن در حقیقت مطلق تنها راه رهایی از گم‌گشتگی فرد و رستگاری اوست، وگرنه به هبوط در برزخ جمعی شدن و دنیایی شدن خواهد بود، چگونه چنین نظریه‌ای می‌تواند در سطح جوامع انسانی کارا و کارساز باشد؟ و چگونه بر اساس این تناقض فاحش شایگان می‌خواهد آمیزش افق‌های شرق و غرب، به عبارتی مدرنیتۀ غربی و عرفان شرقی، را در سطح جهانی عملی سازد؟ صرفاً شمار اندکی در درازنای تاریخ مدعی تجربۀ عرفانی ناب و نادوگانه بوده‌اند—اگر اثبات این مدعا اصولاً ممکن باشد. به هر حال، کسب چنین تجربۀ فردی را چگونه می‌توان به منزلۀ مدل‌واره و طرح استراتژیکی در سطح جهانی، حتی در سطح یک جامعۀ یکدست ترویج کرد؟ بیاییم و باور کنیم عروج به قلۀ نظام هستی و دیدار با فرشته به نحوی جهانشمول تحقق‌پذیر باشد—باورداشتی نیازمند معجزه‌ای از جانب مهین‌فرشته—آیا چنین دستاوردی به منزلۀ ”جمعی شدن و دنیایی شدن،“ یعنی ضد نظریه‌ای بر تئوری‌های کربن-شایگان نخواهد بود؟ سازوکارهای استراتژیکی به قصد تحقق‌پذیری این تئوری‌ها کدام‌اند و چرا این فیلسوفان حتی در یک جمله در سراسر نوشته‌هایشان به آنها اشاره نکرده‌اند؟ در این مقاطع از خواندن آثار این بزرگان است که خوانندۀ تیزبین خود را در چنگال آمیزه‌ای از احساس نابا‌وری و شگفت‌زدگی اسیر می بیند.

می‌بینیم که درون‌مایۀ این‌گونه نظریه‌پردازی‌های توهمی برقراری ناکجاآبادی (utopia) است که هرگز وجود نداشته و نخواهد داشت؛ نوعی استبداد خیراندیش (benevolent dictatorship) که در آن انسان‌های فاقد فردیت به صورت‌ آدمک‌های ماشینی (robots)، بی‌چون وچرا و در عالم وجد و خلسه‌ای مقدر ازجانب مبدأیی برین و خطاناپذیر، هر چند ساختگی و کاذب، در صلح و صفا هم‌زیستند؛ همان افسانه‌های علمی-تخیلی. باید از جان برین-حقیقت مطلق شکرگذار بود که ما انسان‌های گناهکار و گمراه را با شخصیت‌هایی به کلی ویژه و متمایز آفریده است که هرگز در این ناکجاآبادها نمی‌گنجند. انسانیت ما در یگانه بودن ماست. فقدان یگانگی آدمی، به هر قیمت حتی فنا شدن در جان برین، به منزلۀ انسانیت‌زدایی است؛ نکتۀ اساسی و بی‌نهایت مهمی که همۀ حکیمان عرفان در درازنای تاریخ، از بوعلی و سهروردی و مولوی و . . . گرفته تا کربن و شایگان از فهم و درک آن عاجز بوده‌اند. همۀ مقولات به کنار، اگر کسی قابلیت ذهنی درک نکتۀ یادشده را داشته باشد، جز  پانوشتی بر تاریخ اندیشه، آن هم صرفاً در قالب زبان شعر، هرگز برای افاضات عرفانی اعتباری قایل نخواهد بود.

شایگان از ”چهار حرکت کاهنده“ در تاریخ اندیشه در غرب نام می برد که ”شقاقی خطرناک میان تعقل و روح“ ایجاد کرده‌اند که سبب اساسی ”گسست هرگونه گفت‌و‌گوی واقعی در بین تمدن‌ها شده است.“[32]

به عنوان مثال، آنسویِ اندیشۀ علمی-فنی، کربن به علم حضوری روی می‌آورد که سرانجام به مابعدالطبیعۀ حضور می‌رسد؛ در برابر گرایش به ریاضیگون کردنِ ذات جهان به کارکردِ میانجی‌وار و تجلی‌گونۀ فرشته اهمیت می‌دهد؛ در برابر سوائق حیاتیِ آغازین که در قالب زیربناها پایه و مایۀ ایدئولوژی‌های مدرن هستند، بر تجارب عرفانیِ مقام فردانیت انگشت می‌نهد، و در برابر تاریخگرائی به رویدادهای قدسی در آسمان استناد می‌کند که جایگاه تحققشان در فضای بینشی و مکاشفه‌ای رمزهاست.[33]

و ما این هذیان‌گویی‌ها را لابد باید جشن بگیریم! در رویکرد به این گزارۀ باورنکردنی از زبان یک فیلسوف چه می توان گفت؟ سخن درست بگویم، چه‌ها که می‌شود گفت: علم طبیعی و مابعدالطبیعۀ حضور (یعنی چه؟) به جای اندیشۀ علمی-فنی؛ کارکرد میانجی‌وار و تجلی‌گونۀ فرشته (یعنی چه؟) به جای علم ریاضیات؛ رویدادهای قدسی در آسمان در برابر تاریخ. پس‌گراتر، خردستیزتر، ارتجاعی‌تر، و ضد تاریخی و ضد انسانی‌تر از این نمی‌توان گفت. خواندن این بیهوده‌گویی‌ها توان آدمی در پرهیز از ناسزاگویی را سخت به چالش می‌گیرد. به راستی کربن-شایگان سنگ تمام گذاشته‌اند و حق مطلب را به نحو احسن به جا آورده‌اند؛ در عصر شکافتن اتم و پرواز به کرات سماوی. استخوان‌های گالیله و نیوتن و داروین و . . . می‌بایست از شنیدن این پرت‌وپلاها در دل گور به لرزه درآمده باشد.

”پس چه باید کرد؟“[34]

در یک سو غربی اروپامدار و یونان‌مدار داریم که زندانیِ مقولات تاریخ است؛ در سوی دیگر شرقی سرگشته نسبت به سنتِ خویش و ناتوان از درک و جذب حرکت دیالکتیکیِ تاریخ غرب در درونِ خویش. به همین دلیل، به نظر ما می‌رسد که برون شدن از این بن‌بست مستلزم پیمودن دو مسیر از دو جهت است که باید این دو عالم را یکپارچه کند، چرا که هر دو عالم خواهی نخواهی در حکم دو ساحتِ مکمل وجودند.[35]

زندانی بودن به معنی فقدان آزادی و اسارت در چنگال کسی یا چیزی است. پس اگر غرب ”زندانی مقولات تاریخ“ است، ”درک و جذب“ تاریخ غرب، به عبارتی عامل اسارت و نقض آزادی انسان غربی، چه فضیلتی برای انسان شرقی می‌تواند باشد؟ گذشته از این، تاریخ قدسی، دیدار با فرشته، و راهبر درونی که از قید و بند علیت تاریخی رهاست—همه به یُمن نظریه‌پردازی‌های سهروردی—چطور موجب سرگشتگی شد؟ بر اساس ”نظر ما“ در این مانیفست—”ما“به جای ”من“ نشانه‌ای رمزی از فردیت‌زدایی—نوشداروی تجویزی شایگان به قصد بهبود پیکر نزار و بیمارگونۀ بشریت، آمیزش جهان‌بینی مدرن-پسامدرن با سنت دینی-عرفانی قرون وسطایی است که تحقق‌پذیری آن مستلزم این است که چرخ همواره پیشرو و آینده‌نگرِ تکامل علی‌رغم ساز‌وکارهای نهادی، 180 درجه دور خود بچرخد و هزار سال به عقب برگردد. به عبارت دیگر، روح غالب زمانۀ وسایل ارتباطی با اسب و شتر و قاطر، با همانندش در عصر میکروچیپ (microchip) و سفر به کرات سماوی در هم آمیزد. و رستگاری ما در تغذیه از این آش شُله‌قلمکار است. مانند اینکه، به فرض، در سدۀ بیست‌ویکم به قصد درمان ذات‌الریه بادکش و زالو را نیز همراه با داروهای آنتی‌بیوتیک تجویز کنیم! درانداختن ”طرحی نوِ“ این‌چنینی از زبان یک فیلسوف به قصد شکافتن سقف فلک، که تحقق‌پذیری آن مشروط به شرط واگشت (reversal) حرکت یک‌سویۀ چرخ تکامل در درازنای میلیاردها سال بوده است، به راستی حیرت‌انگیز است. گویی هرگز در خاطر این فیلسوفان خطور نکرده است که در هر دورانی از تاریخ، روح غالب آن زمانۀ خاص، بنا بر شرایط ذهنی انسانی،[36] ناشی از قوانین و اصول فرایند تکامل تحقق خواهد پذیرفت، چه کربن-شایگان راضی باشند یا نباشند. واقعیت این است که جز نِک‌ونال فعل مثبت و سازنده‌ای از این ناخوشنودان سر نخواهد زد و فرایند بی‌امان تکامل آنها را ناگزیر به حاشیۀ گذر شتابندۀ تاریخ خواهد راند—همان‌گونه که شاهد بوده‌ایم وخواهیم بود: نظریه‌پردازی‌های کربن-شایگان چه تأثیری در رَوند تاریخ معاصر به جا گذاشته‌اند یا چه کسی جز گروهی اندک در حوزه‌های آکادمیک از آنها یاد می‌کند؟‌ امکان فعلیت‌پذیری آنها را فعلاً نادیده می‌گیریم. آنهایی که تصور می‌کنند فرزندان و نوادگان این زمانه در کشورهای پیشرفتۀ غربی و شرقی برای آموزه‌های حکیمان عارفِ گذشته و حال چونان مدل‌واره‌ای برای اخلاقیات و شیوۀ زیست فردی و اجتماعی اعتباری قایل خواهند شد، در واقع در دنیای تخیلی افسانۀ شاه پریانی مقیم‌اند که خود ساخته و پرداخته‌اند.

منطق شرقیان بدون ابزار انتقادی عقل به ایدئولوژی توتالیتر می‌انجامد همچنان که عقل ابزاری محروم از مقصود معنوی متأسفانه به فقر وجودی انسان تک‌ساحتی ختم خواهد شد.[37]

هرگز چنین نیست! عقل عقل است، خواه همراه یا محروم از مقصود معنوی باشد. فقط اهل معنویات، به قول ایشان اهل دین-عرفان، از برکت ”عقل فعال“ و زیست در”عالم عقول“ برخوردار و از نکبت فقر وجودی معاف‌اند؟ ”عقل ابزاری“ یعنی چه؟ گمان من این است که منظور ایشان از ”ابزار“ اشارۀ ضمنی به علم و تکنولوژی است. اگر چنین باشد که واویلا! جز سکوت حرف دیگری نمی‌توان زد. ”انسان تک‌ساحتی“ چه موجودی است؟ آیا به نظر شایگان حیات شرقیان در گسترۀ تاریخ نماد پیروی از مقاصد معنوی بوده است؟ محققاً چنین نیست. پس تلاش حکیمان دین-عرفان در هزار سال گذشته را عبث و بیهوده باید شناخت. به عبارتی، جز برانگیزی وجد وخلسۀ شاعرانه بهرۀ دیگری از فلسفه‌بافی‌های حکیمان عارف نصیب ایرانیان نبوده است. نیازی به اثبات این حکم نیست؛ تاریخ نکبت‌بار ما در هزار سال گذشته تا امروز شاهد اظهر من الشمس این مدعاست. چگونه متاعی چنین فاسد و بی‌ارزش را می‌توان به انسان غربی فروخت؟

با ویرانی ساختهای بزرگ روح [حاصل سلطۀ عقل و تاریخ در فرهنگ غربی] نه تنها حرکت عمودی عروج و بازگشت، یعنی ساحت قطبی وجود و الهیات تنزیهی و ایجابی متناسب با آن، رو به افول نهاده بلکه فضای مثالی دگردیسی‌هایی که تمثیل‌های عرفانی در پرتو آن جا و مکانی داشت که می‌توانست در آنجا رخ دهد نیز از میان رفته است.[38]

مگر سازمان و ساختار روح تا به حال بر کسی آشکار بوده است که از ”ساخت‌های بزرگ روح“ بتوان سخن گفت و به بررسی و سنجش آن پرداخت؟ حرکت عمودی عروج و بازگشت،[39] فضای مثالی دگردیسی‌ها، ساحت قطبی وجود، اینها همه فرآوردۀ‌ ذهنیتی تخیلی و توهمی‌اند، نه حاصل اندیشۀ تعقلی. در زمینۀ جنبه‌های هستی‌شناختی و معرفت‌شناختی این ادعاها هیچ اثر و نشانه‌ای در نوشته‌های شایگان یافت نمی‌شود؛ آنچه هست پرواز آزاد پرندۀ خیال در فضاهای اثیری است؛ تأملاتی صرفاً مناسب بیان در زبان شعر. البته به حکم این بزرگان، تأملات عرفانی-استعلایی فراسوی این‌گونه ملاحظات آکادمیک‌اند، عذر ناموجهی که قرن‌هاست به بهانۀ آن به پراکنش این‌گونه پراکنده‌گویی‌ها پرداخته‌اند.

در پیش یاد شد که پیش‌فرض‌های حاکم بر شیوۀ‌ نگرش نوستالژیک کربن-شایگان به جهان‌بینی دینی-عرفانی مانع فهم این اصل تاریخی-تکاملی است که معنویت ویژۀ هر دوران بر اساس روح غالب زمانه در آن دوران خاص شکل خواهد گرفت. به دلایل آشکار، معنویت قرون وسطایی را، هر چند به خیال آنها متعالی و برین، هرگز نمی‌توان برای انسان این زمانه تجویز کرد. پند من به آنهایی که درگیر این‌گونه تخیلات نوستالژیک‌اند این است: شما ‌و من نسل گذرندۀ (transient) این دورانیم. فرزندان، و قطعاً نوادگان، ما معنویت سازگار با نسل خود را کسب خواهند کرد؛ علتی برای احساس دلهره و گم‌گشتگی وجود ندارد.

عاقبت، در پاراگراف‌های پایانی بخش بررسی اندیشه‌های کربن، گویی بینش و بصیرت غیرمنتظره‌ای ناگهان بر ذهنیت شایگان چیره می‌شود. حاصل این دگردیسی ملاحظات خردمندانه‌ای است که با حکم‌های پیشین او به کلی متناقض‌اند.

وارثان اندیشۀ سهروردی تا زمانی که ذاتِ عقل دیالکتیکی را نشناخته و در خود جذب نکرده‌اند توانِ خطر در قارۀ گمشدۀ نفْس . . . را نمی‌توانند یافت. بدینسان به تناقضی عجیب بر می‌خوریم: برای آنکه جهانِ نفْس و عالمِ درونیِ فرد را نجات دهیم باید دنیا را دریابیم، یعنی جامعه را با قواعد عرفی و غیرمذهبی اداره کنیم. زیرا بدون جداییِ ایمان و دانش، فرد قائم به ذاتی که منشأ حق و حقوقی باشد در کار نخواهد بود، و با نبودنِ چنین فردی دموکراسی منتفی است. اگر افسون از جهان زدوده نشود به عینیت نمی‌رسیم، و اگر قواعد برخاسته از فیزیک و مکانیک گالیله به تصور ما از جهان شکل ندهد علم طبیعی و جهانشناسیِ جدید نخواهیم داشت.[40]

آفرین! پس به قصد دستیابی به عقلی که ناجی جهان درونی فرد آدمی است باید ایمان و معرفت-علم را از هم جدا انگاشت. به عبارتی، عقل را از هرگونه مقصود معنوی معاف کرد؛ تناقضی فاحش با گفته‌های پیشین. و ستایش بنیاد ساختار جهان هستی بر اساس قوانین ریاضی را به معنی نفی ‌و نکوهش ”ریاضیگون ذات جهان“باید به شمار آورد. و این ملاحظات اساسی و ضروری همه به قصد تحقق‌یابی مفاهیم دموکراسی و عینیت است، دو مفهومی که کل اندیشۀ عرفانی قرون وسطایی با آنها بیگانه است. خوانندۀ ذوق‌زده‌ای که عاقبت به سخنان خردمندانه‌ای از زبان نویسنده برخورده است، به زودی درمی‌یابد که احساس وجد او شتابزده بود.

مغاک دهان گشوده [میان جان و تاریخ]، بدینسان، به نظم تازۀ جهان ما تبدیل می‌شود که نظم دو گونه بودن و دو گونه اندیشیدن است . . . گذار از یکی از این دو حقیقت به دیگری، به‌رغم هرچه تاکنون گفته‌اند، نیازمند گسست است نه مستلزم تحول و تکامل . . . و نگاهی هم هست که تاریخ از دید آن می‌تواند از راه دیدار با فرشته در چهره‌ای دگردیسی‌یافته نمودار شود.[41]

”دوگونه بودن و دوگونه اندیشیدن“ همان عارضۀ وخیم روان‌پارگی (اسکیزوفرنی) نیست؟ به جای پذیرش فرایند تکامل/تحول، ایشان دوپارگی ذهن-روان را به قصد رستگاری بشریت از نکبت مدرنیته پیشنهاد می‌کند؟ استعارۀ ”مغاک دهان‌گشوده“ در واقع اشاره به ذهنیت نویسندۀ آن می‌تواند باشد که اندیشه‌های عرفانی‌اش در ژرفنای آن جای گرفته‌اند: قیاس ”جان-تاریخ قدسی،“ که فرآوردۀ توهمات اوست، با ”تاریخ-عینیت“، که تجربی و اثبات‌پذیر است؛ باورداشت به ”گسست“ به جای ”تکامل.“ چگونه از طریق گسست می‌توان به آمیزش و همزیستی دست یافت؟ به نظر شایگان، سازوکارهای تحلیلی و منطقیِ لازم برای دستیابی به چنین مقامی کدام‌اند و چرا او حرفی برای گفتن در این زمینه ندارد؟ نظریه‌پردازی‌های بی‌مایه و بی‌پایه راه به جایی نمی‌برند. اگر به گفتۀ او ناسازگاری بنیادینی (مغاک دهان‌گشوده) مابین جان و تاریخ وجود دارد، چگونه می‌شود آنها را با هم آشتی داد؟ نادیده‌انگاری اعتبار ‌نقش تکامل به امید واهی دگردیسی تاریخ از راه دیدار با فرشته—وسواس ذهنی شایگان با توهم ”دیدار با فرشته“ بردباری خواننده را سخت تحت تنش قرار می‌دهد، گویی این مفهوم در نظر او امری محقق و مقدر است—یا نشانۀ خودفریبی یا جهل ناشی از تعصب است. بی‌اعتنا به این خیالبافی‌ها، سیر شتابندۀ تکامل همچنان به پیش می‌تازد و نااهلان و ناسازگاران تماشاگر را به حاشیه رانده و عاقبت از ساحت تاریخ حذف می‌کند؛ همان سرنوشت انسان شرقی که در دوران معاصر هنوز در چنبرۀ نوستالژی اندیشه‌های بوعلی سینا و سهروردی و غزالی و مولوی و . . . حیرت‌زده تماشاگر بی‌کنش رژۀ تاریخ است، بی‌خبر از این واقعیت اجتناب‌ناپذیر که انسان معاصر خود نگارنده و طراح زندگینامۀ خویش است، نه به امید دیدار با فرشته یا دگردیسی از طریق تاریخ قدسی.

 

پیگفتار

در صفحه‌های آغازین بخش ”نامه به نسل‌های آینده“ در آمیزش افقها، گویی شایگان کلاه اندیشه‌های تعقلی را که هنگام ورود به معبد ایدئولوژی دینی-عرفانی از سر برداشته بود، سرانجام هنگام خروج دوباره بر سر نهاده است، چنان‌که خوانندۀ شگفت‌زده که ظرفیت روشنفکرانه‌اش در تحمل افسانه‌پردازی‌های تخیلی و توهمی شایگان به حد اشباع رسیده بود، عاقبت نفس راحتی می‌کشد و آرام می‌شود.

مدرنیته امر سطحی زودگذری نیست بتوان بی آن سر کرد. همۀ ما با هر اصل و نسب، به یک معنی ”غربی“ هستیم. هر کدام تجسم بی‌چون و چرای یکی از جنبه‌ها و جلوه‌های روشنگری‌ایم . . . به عبارت دیگر، این فقط هویت  مدرن ماست که با قوۀ نقد همراه است، تنها هویتی که—هر چند متناقض می‌نماید—می‌تواند ژرف‌ترین لایه‌های پنهان آگاهی‌مان را برملا کند، به آنها  اظهار وجود بخشد، انواع ابزار بیان را تسهیل سازد و زیست‌جهان‌های اعصار مختلف را به یکدیگر بپیوندد. اگر از این جهان همواره دگرگونی‌پذیر [فرایند تکامل]  کناره جوییم، و زیر حباب شیشه‌ای جای خوش کنیم و به دنبال اسلاف خیالی و اساطیر اولین باشیم، از چاله به چاه افتاده‌ایم و از بی‌حسی و بی‌حرکتی  به تاریک‌اندیشی روی نهاده‌ایم.[42]

این گزارۀ خردمندانه را نوعی اعتراف و ندامت‌نامه می‌توان به شمار آورد که نمایندۀ چیرگی خرد بر تمایلات ذهنی نوستالژیک و رمانتیک عرفانی-اسطوره‌ای در اوست. افسوس، این بار نیز خوش‌بینی خواننده شتابزده و زودرس بوده است، زیرا چند پاراگراف پایین‌تر توهمات متافیزیکی بی‌اصل و نسب چهرۀ زشت و نابخرد خود را در نثر شایگان دوباره هویدا می‌کنند. گویی تمایلات دینی-عرفانی-اسطوره‌ای چنان در ذهنیت او رخنه کرده‌اند که توانایی اندیشیدن در زمینه‌های دیگر را از کف داده است.

با فروپاشی و ارزش‌زدایی حقایق بزرگ متافیزیکی‌ای که هستی‌شناسی‌های قدیمی بر پایۀ آنها بنا شده بود، نفس چندپارۀ انسان امروزی خود بدل به جریان بی‌پایان تأویلات گوناگون شده است . . . انسانها از بازگشت امر قدسی سخن می‌گویند[!] . . . همۀ ما زائریم، اما راه سفر زیارتمان از جاده‌های کوبیدۀ گذشته نمی‌گذرد. حس طلب و جست‌وجو وجودمان را فرا گرفته است، ولی لزوماً به دنبال جام مقدس نیستیم [بازگشت امر قدسی چه شد؟]. مطلوب ما همان مرقع‌پردازی بازیگوشانۀ بشریت است [کدام ”همان“؟] . . . گویی با برگرداندن زمان، در طول تاریخ به عقب سفر می‌کنیم، گویی دفتر خاطرات بشر را برگ به برگ ورق می‌زنیم.[43]

به عبارت دیگر، مشتی تأملات ارتجاعی و پس‌گرا در جهت خلاف حرکت تاریخ و روند پیشرو و اجتناب‌ناپذیر تکامل: حقایق بزرگ متافیزیکی (کدام‌اند؟)، سخن از بازگشت امر قدسی (از زبان چه کس؟)، برگرداندن زمان در طول تاریخ به عقب (فرافکنی آرزوهای خود در دیگران)، ورق زدن دفتر خاطرات بشریت (ترویج نوستالژی شخصی). به نظر می‌رسد به خاطر این فیلسوف هرگز خطور نکرده باشد که خاستگاه معنویت انسان معاصر شاید همان چندپارگی نفْس اوست که خود ناشی از زیست در عصر دیجیتال و میکروچیپ و روباتیک (robatics) و . . . است. یکپارچگی نفْسِ انسان قرون وسطایی—اگر اصولاً چنین پدیده‌ای وجود خارجی داشته باشد، یا صرفاً زاییدۀ تخیلات رمانتیک فیلسوف است—ناشی از حیات-ذهنیت تک‌بُعدی او بود که فقط در متن چیره و بی‌رقیب احکام و آموزه‌های دینی می‌توانست وجود داشته باشد. این مقام به منزلۀ ”یکپارچگی“ نیست، بلکه نماد جهل و تعصب است. اگر غزالی و سهروردی و مولوی و . . . به تلفن همراه (mobile) و آی‌پَد (iPad) و تلویزیون و هواپیما دسترسی داشتند، اندیشه‌های آنها نیز بی‌شک در متن‌های دیگری شکل می‌گرفت و معنویت حاصله نیز بر بنیاد افسانه‌های شاه پریان و جادوگری و شعبده‌بازی استوار نمی‌بود. این امید و چشم‌داشت که انسان در این مقطع از تاریخ با توسل به مهین‌فرشته و عالَم ملکوت و معاد و الهیات تنزیهی و . . . در جستجوی کسب معنویت به سبک قرون وسطا باشد، اگر ناشی از ساده‌لوحی نباشد، نمایندۀ خشک‌اندیشی است. در کل، این تصور و ادعا که کسب معنویت صرفاً از طریق ایمان بی‌چون و چرای دینی-عرفانی میسر است—ادعای کاذبی که دینداران و دین‌کاران قرن‌هاست تبلیغ و ترویج کرده‌اند—از بُن باطل است. هر انسانی بر اساس ساختار ذهن-روان ویژۀ خود تجربۀ معنوی کسب می‌کند. حضور در زیبایی و شکوه طبیعت برای بسیاری انسان‌ها برانگیزندۀ تجربۀ معنوی-عرفانی است. گوش دادن به سمفونی نهم بتهوون (Choral Symphony)، سمفونی دوم گوستاو مالر (Resurrection) و صدها اثر موسیقایی دیگر به منزلۀ عروج به سوی احساس ژرف تعالی و استعلا می‌تواند باشد، همان‌گونه که خواندن یک شعر یا نثر متعالی. این سخن‌ها هرگز به نیت نکوهش عارفان قرون وسطایی یا وازنش اعتبار معنویت نیست. واضح است که اندیشمندان آن دوران صرفاً در متن روح غالب زمانۀ خود می‌توانستند نظریه‌پردازی کنند. انکار اعتبار معنویت در حیات آدمی نیز خردستیز و ابلهانه است. منتهی، هر نسلی در هر مقطع از تاریخ باید معنویت ویژه و شایستۀ زمانه را بجوید و بیابد، وگرنه دچار نابسامانی و سرگشتگی خواهد‌ بود. تصور هم‌آمیزی معنویت قرون وسطایی با روح غالب زمانۀ ما بیشتر جنبۀ طنز ادبی دارد تا گفتمان فلسفی.

نه فقط به نظر می‌رسد ذهنیت شایگان در محدودۀ جزم بازگشت به جهان‌بینی قرون وسطایی ساکن مانده است، لحن او به گونه‌ای است که گویی به نمایندگی از جامعۀ انسانی سخن می‌گوید: انسان‌ها، همۀ ما، مطلوب ما، و جمع‌بندی‌های دیگر. او ظاهراً آگاه نیست شمار خداناباوران در جهان غرب همچنان رو به افزایش است. در کشورهای اسکاندیناوی در حدود 40 در صد مردم آشکارا خداناباورند؛ از شمار خداناباوران پنهان بی‌خبریم! در ایالات متحد نیز شمار آنها روز‌به‌روز زیادتر می‌شود. هیچ نشانه‌ای از اینکه ”انسان‌ها از بازگشت امر قدسی سخن می‌گویند“ در دست نیست. این‌گونه توهمات بی‌شاهد و مدرک را او بی‌محابا از آستین خلاقه بیرون کشیده است. ادعای تمایل انسان معاصر در ”سفر به عقب در طول تاریخ“ نیز بر اساس هیچ‌گونه دستاورد پژوهشی یا آماری استوار نیست. ایشان از کجا و چگونه می‌داند که ”انسان معاصر“ چنین و چنان آرزو می‌کند؟ این‌گونه نظریه‌پردازی‌های به کلی بی‌اساس و واهی را چگونه می‌توان گفتمان‌های فلسفی به شمار آورد؛ گفتمان‌هایی که باید بر بنیاد منطق و استدلال بیان شده باشند، نه مانند شعارهای ژورنالیستی کاذب. حقیقت امر این است که صدها میلیون انسان در آسیا و افریقا که قرن‌هاست در ”عقب تاریخ“ وامانده بوده‌اند آرزویی جز پیشروی شتابنده در زمان در سر نمی‌پرورانند. سیل بی‌امان مهاجران از شرق-جنوب به غرب-شمال در طول تاریخ شاهد تاریخی زنده‌ای بر این مدعاست. اگر ”انسان‌ها از بازگشت امر قدسی“ و نیاز به ”سفر به عقب در طول تاریخ“ سخن می‌گفتند، چرا سیل بی‌امان مهاجران در طول تاریخ در جهت معکوس آنچه یاد شد هرگز پیش نیامده است؟

شگفت آنکه با بازپس‌نشینی خدایان، جهان ما جادویی‌تر و خردگریزتر از گذشته شده است . . . در حوزۀ رسانه‌ها این وضع جدید خود را به صورت ”مجازی‌سازی“ جلوه‌گر کرده . . . و از سوی دیگر انقلاب ارتباطات در عصر ما با تکنولوژی‌های جدید خود زمان واقعی را به بازی گرفته است و در کنار دنیای ملموس دور و برمان دنیایی مجازی ساخته است.[44]

اول اینکه اگر ”انسان‌ها از بازگشت امر قدسی سخن می‌گویند،“ چگونه این تمایل جهانشمول (انسان‌ها!) به ”بازپس‌نشینی خدایان“ منجر شده است؟ نمونۀ دیگری از تناقض‌گویی‌های نویسنده. دوم اینکه ”مجازی‌سازی“ برگردان چه اصطلاحی در زبان‌های مشتق از لاتین است؟ در زبان فارسی، مجازی برابر metaphorical و همچنین virtual است؛ ترکیب (-سازی) به چه معنی است؟ به هرحال مسئولیت نویسنده/مترجم این است که معادل این‌گونه اصطلاحات نامأنوس را به یکی از زبان‌های غربی بیاورد که خواننده سرگردان نشود.

شایگان از دوگونه دنیای مجازی نام می‌برد، یکی حاصل ”انقلاب ارتباطات“ و دیگری دنیای فراواقعیت‌های سنتی؛ به عبارتی، دنیای ”رؤیاها و رؤیتهای اسطوره‌ها و فرشته‌ها.“ در مقایسۀ این دو دنیای مجازی ”درمی‌یابیم که با دو دنیای موازی هم مواجهیم که هرگز در یک سطح و ساحت واقعیت با هم منطبق نمی‌شوند.“[45] این حکم با فرضیۀ آمیزش افق‌ها که درون‌مایۀ همۀ گفتمان‌ها در این بخش از کتاب است به کلی متناقض است. او سپس سخت در تلاش است که به هر تقدیر و با توسل به استعاره‌های متافیزیکی شباهت‌هایی مابین این دو دنیای مجازی آشتی‌ناپذیر— دنیای مهین‌فرشته و دنیای میکروچیپ!—پیدا کند: ”هر دو بی‌جا و مکان‌اند، بی‌وطن‌اند، در هر دو مورد با کوچگران خانه‌به‌دوش، با مهاجران سیار مواجهیم.“[46] و عاقبت نتیجه می‌گیرد که ”این شباهت‌های ناگزیر نشان می‌دهند که انسان مدرن سخت شیفتۀ امر ناملموس است و دلبستۀ آینگی و تناسخ اشکال.“[47]

جز در ”دنیای مجازیِ“ حاکم بر ذهنیت شایگان، داوری حکم‌آمیز و جهانشمول او دربارۀ انسان غربی بی‌وطن و خانه‌به‌دوش و مهاجر سیار به کلی بی‌اصل و اساس ‌و زاییدۀ عوالم عرفانی بیرون از مهار اوست. زبان رمانتیک شاعرانۀ او در وصف مهاجر سیار بی‌جا و و خانه‌به‌دوش و بی‌وطن، که به نظر می‌رسد توصیف صادقانه و نمادینۀ وضع حال خود او باشد، در واقع به منزلۀ فرافکنی این حالت‌ها در انسان غربی است که به دلایل تاریخی آشکار هرگز دچار این‌گونه شرایط سوزناک نبوده است. نثر شایگان در بیان این عوالم به زبان شعر نزدیک می‌‌شود، زبانی که مناسب این‌گونه حدیث نفْس‌های عرفانی است. اگر او همۀ اندیشه‌های عرفانی‌اش را به شعر می‌نوشت، من شخصاً در عوالم وجد و خلسۀ رمانتیک و نوستالژیک آنها را می‌خواندم و فارغ از هرگونه تأمل در بررسی و نقد لذت وافر می‌بردم. و چه بسا در اندوه بی‌وطنی و خانه‌به‌دوشی و نوید دیدار با فرشته و تجربۀ عالم ملکوت دو قطره اشکی هم می‌ریختم! لعنت بر زبان نثر که خصم چیرۀ احساسات و تخیلات رمانتیک است! در طول بیش از 50 سال اقامت در غرب، جز در موارد بسیار نادرِ معمولاً بیمارگونه، هرگز به یاد ندارم با انسان غربیِ متأثر از احساسات نوستالژیکِ خانه‌به‌دوشی و گم‌گشتگی و مهاجر ابدی برخورد داشته‌ام؛ آیا شما برخورد داشته‌اید؟ در طرح این‌گونه گفتمان‌هاست که خوانندۀ آگاه پی می‌برد شایگان با تفکر منطقی-علمی بیگانه است؛ حداقل در ساخت اندیشه‌های عرفانی. چرا؟ او در ذهن خود ابتدا به این نتیجه‌گیری دست می‌یابد که جهان‌بینی عرفانی ایرانی-اسلامیِ قرون وسطایی نوشداروی عوالم نابسامانی و گم‌گشتگی در انسان شرقی بوده است (بر اساس کدام شاهد و مدرک؟). سپس، به نحو پس‌اَندر (a posteriori) برای این نتیجه‌گیری واهی فرضیه‌ای سرهم‌بندی می‌کند، اینکه چون انسان غربی نیز دچار همان‌گونه عوالم است (بر اساس کدام شاهد و مدرک؟) چارۀ کار او نیز پیروی از همان جهان‌بینی است! به عبارت دیگر، شیوۀ استدلال او—اگر چنین ذهنیتی را اصولاً بتوان استدلالی به شمار آورد—به کلی ضد اصول حاکم بر نظریه‌پردازی‌های استدلالی-تحلیلی-علمی است.

بر اساس کدام شاهد و نشانه‌ای انسان مدرن ”شیفتۀ امر ناملموس“ و ”دلبستۀ آینگی و تناسخ اشکال“ است؛ معنی این اصطلاحاتِ به ظاهر پُرمعنی فیلسوفانه-شاعرانه هر چه باشد؟ فرضیۀ آمیزش افق‌های شایگان به قصد رهایی بشریت از ورطۀ مدرنیته، سخت دچار تناقض است. مشکل نظری این فرضیه—آنچه تأثیرات منفی و احساس اتلاف وقت در خوانندۀ آشنا با منطق علمی-تحلیلی به جا می‌گذارد—این است که بدون عرضۀ شاهد و مدرک و صرفاً بر بنیاد ایمان به مفاهیم دینی-عرفانی، رویکرد شایگان با ذهنیت انسان غربی معاصر همان است که با انسان شرقی معاصر. به عبارت دیگر، دریافت خواننده این است که به نظر شایگان نه فقط سازوکارهای زیربنای دلهرۀ زیستی در انسان‌های غربی و شرقی، بلکه شیوه‌های رهایی از آنها نیز در هر دو یکی است. چرا نباید تصور کرد که این دو انسانِ وابسته به دو فرهنگ ‌و تاریخ به کلی متفاوت، هر یک در متن جهان‌بینی ویژۀ خود و با بهره‌مندی خردمندانه از تجربه‌های یکدیگر باید ببالند و بشکفند؟ اگر به فرض محال عرفان ایرانی-اسلامی مایۀ رستگاری و پیشبرد تمدن انسانی است، چرا نباید ابتدا کاربست آن را در سیر تمدن در شرق آزمود و سنجید و سپس برای انسان غربی تجویز کرد؟ اگر پیروی از مفاهیم دینی-عرفانی هزارساله نوشداروی احساس گم‌گشتگی و بی‌وطنی و خانه‌به‌دوشی است، چرا ابتدا نباید آن را در سرزمین سهروردی و خیام و مولوی و عطار اجباری کرد—اگر چنین امری هرگز میسر باشد—و پس از درمان عاجل بیمار شرقی به غربی‌ها آموخت؟ سخن کوتاه، فرضیه‌های ناآزموده و نسنجیده‌ای از این قبیل را باید در واقع نادیده انگاشت.

اندیشه‌های فلسفی باید در زبانی دقیق و رسا و روان و شفاف و همچون اشعۀ لیزر (laser) متمرکز بر توجیه و تفسیر تحلیلی و منطقی نظریه‌ها بیان شوند؛ بدون حاشیه رفتن و توسل به بازی‌های زبانی ملیح. زبان تمثیلی و تجریدی و نمادین مفاهیم عرفانی شایستۀ بیان در قالب شعر است، نه در نثرِ به اصطلاح فلسفی. نثر تیز و بُرّای فلسفی، مسلح به سلاح استدلال، در تراز لایه‌های قشر خاکستری مغز برانگیزندۀ بُهت و تأمل است، نه از طریق واکنش‌های عاطفی و احساسات نوستالژیک. از این روست که بسیاری از فارسی‌زبانان، و چه بسا غیرفارسی‌زبانان در فرهنگ‌های دیگر نیز، برانگیختگی بی‌کنش عواطف را بر تأمل و تفکرکوشا ترجیح می‌دهند. شاهد بر این گفته محبوبیت بی‌چون و چرای شعر شاعران عارف‌مسلک در میان ایرانیان است که حتی بدون درک معانی و مفاهیم نهفته و پیچیدۀ عرفانی لذت‌آفرین است. در حالی که شمار بسیار اندکی با نام سهروردی و عین‌القضات و ابن‌عربی و روزبهان و . . . آشنایند، چه رسد با نثر فلسفی آنها.

به نظر می‌رسد شایگان زیر نفوذ گرایش‌های بی‌مهار دینی-عرفانی، و متأثر از شعر شاعران عارف‌مسلک،[48] و بی‌اعتنا به عامل استدلال و بیرون از حوزۀ عمل ذهن تحلیلی، اندیشه‌های عرفانی را در قالب زبانی نگاشته است که شاید بتوان ”شعر منثور“ خواند. از سوی دیگر، می‌توان گفت که این‌گونه اندیشه‌های تخیلی و توهمی را در زبان دیگری نمی‌توان بیان کرد. باز هم تأکید می‌کنم که روی سخن من صرفاً با اندیشه‌های عرفانی شایگان است، نه با سایر آثار فلسفی او. پذیرش نظریه‌های شایگان در زمینۀ عرفان مستلزم وجود از‌پیش‌موجود ایمان به روح و جان و فرشته و جبرئیل و معاد و . . . است؛ به عبارتی، ایمان به مفاهیمی افسانه‌ای و تخیلی، فرآورده‌های جانبی ذهن آدمی، که حتی تعریف‌پذیر نیستند. زبان آهنگین و ابهام‌انگیز شعر مناسب بیان این‌گونه عوالم است. چنین زبانی در واقع ضد نظریه‌ای است بر زبان استدلالی و تحلیلی فلسفی. اینک به پرسشی که در آغاز این نوشته مطرح شد می‌توان پاسخ داد: آیا گرایش عرفانی با بینش فلسفی سازگار است؟ بر اساس آنچه در این نوشته بررسی شد، در دوران معاصر، به یُمن جدایش قلمروهای فرهنگی و از برکت دستاوردهای شگرف علمی، بیان اندیشه‌های عرفانی را در معنای خاص کلمه گفتمان فلسفی نمی‌توان به شمار آورد، زیرا خاستگاه ذهنیتِ زیربنای تخیلات عرفانی ایمان راسخ به آموزه‌ها و حکم‌های دینی است، نه منطق و استدلال. البته خوانندۀ این نوشته مختار است که بر اساس برداشت و تفسیر خود از شواهد و دلایلی که به تفصیل آمده‌اند پاسخ خود را پیدا کند.

ای کاش شایگان می‌توانست اندیشه‌های عرفانی‌اش را به شعر بنویسد.

[1]محمدرضا شفیعی کدکنی، زبان شعر در نثر صوفیه: درآمدی به سبکشناسی نگاه عرفانی (تهران: سخن، 1392)، 19.

[2]تندیس حضرت مریم است که پیکر رنج‌دیدۀ عیسی مسیح را در دامان گرفته است. در دکترین مسیحیت، مسیح (پسر) تجسم یکی از صورت‌های سه‌گانۀ ذات الوهیت (Godhead) است: پدر، پسر، و روح‌القدس (در مفهوم تثلیث). در قیاس با حضور چیره و خوفناک الوهیت در آثار هنری قرون وسطایی، بازنمود مسیح به صورت انسانی آسیب‌دیده و درمانده که به دامان مادر پناه برده است، از جمله نمادهای انسان‌گونه کردن الوهیت در جهان‌بینی رنسانس است.

[3]داریوش شایگان، آمیزش افقها: منتخباتی از آثار او، گزینش و تدوین محمدمنصور هاشمی (تهران: فرزان روز، 1389).

[4]شایگان، آمیزش افقها، 293-333.

[5]New Catholic Encyclopaedia (New York: McGraw Hill, 1967), 460.

[6]singularity اشاره به لحظۀ کرانمندی در پیوستار فضا-زمان (space-time continuum) است که در نتیجۀ تأثیرات نیروی جاذبه، چگالی (density) و درجۀ حرارت ماده بیکران و حجم آن بی‌نهایت کوچک بود، همان لحظۀ انفجار بزرگ.

[7]این مصرع و سایر نقل قول‌های مشابه از دفتر سوم مثنوی مولوی، حکایت ”عاشقان را شد مدرس حسن دوست،“ است.

[8]بنگرید به حمید صاحب‌جمعی، ”روان، روح، و جان: بینش متافیزیکی در تقابل با نظریۀ تکامل،“ بررسی کتاب (ضمیمه)، سال 25، شمارۀ 83 (پاییز 2015).

[9]بنگرید به حمید صاحب‌جمعی، ”اختیار، جبر یا تقدیر: به کدامین حکم باید باور داشت؟“ ایراننامه، سال 28، شمارۀ 3 (پاییز 1392)، 24-39.

[10]شایگان، آمیزش افقها، 331.

[11]شایگان، آمیزش افقها، 348.

[12]شایگان، آمیزش افقها، 350.

[13]Hans-Georg Gadamer, Truth and Method, trans. Joel Weinsheimer and Donald G. Marshal (New York: The Continuum Publishing Co., 1999).

[14]شایگان، آمیزش افقها، 193.

[15]شایگان، آمیزش افقها، 193-134.

[16]شایگان، آمیزش افقها، 196.

[17]شایگان، آمیزش افقها، 199.

[18] شایگان، آمیزش افقها، 248.

[19] شایگان، آمیزش افقها، 324.

[20]شیوۀ نگارش نقل قول‌ها مطابق اصل است.

[21]شایگان، آمیزش افقها، 299.

[22]شایگان، آمیزش افقها، 299-300.

[23]“Ashes to ashes, dust to dust.” Bible, King James Version, Genesis, 3:19.

[24]شایگان، آمیزش افقها، 302-303.

[25]شایگان، آمیزش افقها، 309-310.

[26]شایگان، آمیزش افقها، 310.

[27]شایگان، آمیزش افقها، 312.

[28]شایگان، آمیزش افقها، 312.

[29]شایگان، آمیزش افقها، 313.

[30]شایگان، آمیزش افقها، 313.

[31]شایگان، آمیزش افقها، 316.

[32]شایگان، آمیزش افقها، 318-319.

[33]شایگان، آمیزش افقها، 319.

[34]شایگان، آمیزش افقها، 322.

[35]شایگان، آمیزش افقها، 324.

[36]صاحب جمعی،”اختیار، جبر یا تقدیر. “

[37]شایگان، آمیزش افقها، 328.

[38]شایگان، آمیزش افقها، 329.

[39]بنگرید به بررسی‌های توجیه نمودار 1.

[40]شایگان، آمیزش افقها، 330.

[41]شایگان، آمیزش افقها، 332-333.

[42]شایگان، آمیزش افقها، 356.

[43]شایگان، آمیزش افقها، 358-359.

[44]شایگان، آمیزش افقها، 359.

[45]شایگان، آمیزش افقها، 360.

[46]شایگان، آمیزش افقها، 360.

[47]شایگان، آمیزش افقها، 360.

[48]داریوش شایگان، پنج اقلیم حضور: بحثی دربارۀ شاعرانگی ایرانیان (چاپ 3؛ تهران: فرهنگ معاصر، 1393).

حقوق زنان در مطبوعات زن‌نگار ایران از 1910 تا 1925م

 علی باغدار دلگشا  <Ali Baghdar Delgosha <ali.b.delgosha@gmail.com  دانشجوی دکتری تاریخ دانشگاه فردوسی مشهد است. حوزۀ اصلی مطالعات و پژوهش‌های او دورۀ مشروطه و مسائل زنان در ایران معاصر است. تاکنون نامه‌های زنان ایرانی، مشروطه، زنان و تغییرات اجتماعی، آداب مردی و تربیت نسوان: دو رساله در نقد مَردمَداری مردان در دورۀ قاجار، مکتوبات خیالی: اسنادی از گفتمان سیاسی عصر قاجار و نسوانیات: بازخوانی اشعار زنان در مطبوعات 1311-1285 را منتشر کرده است. هم اکنون در حال تکمیل رسالۀ دکتری خود با عنوان ”مطالبات زنان در مکتوبات دورۀ قاجار از 1288 تا 1304“ است.

  

مقدمه

توجه به مقولۀ مطالبات اجتماعی بدین سبب اهمیت دارد که نشان‌دهندۀ خواسته‌های فردی و گروهی جامعه است. مسئلۀ حقوق زنان نیز یکی از مهم‌ترین مباحثی است که در مطالبات اجتماعی و بررسی مسائل اجتماعی و مطالبات مدنی زنان مورد توجه قرار می‌گیرد. اهمیت توجه به این مسئله در جوامعی که الگوی غالب رفتاری در آنها بیشتر مَردمَدارانه است بیشتر است. در این جوامع، بیشتر نابرابری‌های اجتماعی با نابرابری‌های جنسیتی بازتعریف می‌شوند. منظور از نابرابری‌های جنسیتی نیز آن است که یک جنس نسبت به جنس دیگر، معمولاً زنان نسبت به مردان، از مزایای اجتماعی کمتری برخوردار است. در حوزۀ نابرابری‌های جنسیتی باید به دو اصطلاح جنس
(sex) و جنسیت (gender) توجه داشت. جنس در معنی تفاوت‌های زیست‌شناختی و کالبدشناختی میان زنان و مردان است و نشان‌دهندۀ تفاوت‌های فیزیکی میان آن دو، اما جنسیت مجموع تفاوت‌هایی است که برآمده از ساختارهای اجتماعی، نقش‌های تعریف‌شدۀ اجتماعی و تمایز‌هایی است برگرفته از باورهای عرفی در خصوص تفاوت نقش اجتماعی زنان و مردان.[2] بررسی مکتوبات و نسخ خطی دورۀ قاجار نشان می‌دهد که زبان و رفتارهای اجتماعی آن دوره علاوه بر آنکه زبانی مردمحور به حساب می‌آید، زبانی زن‌ستیز نیز بوده است.

علت انتخاب این موضوع اهمیت مسئلۀ توجه به حقوق زنان در ایجاد تغییر در ساختارهای اجتماعی دورۀ مشروطه و اواخر دورۀ قاجار و همچنین تأثیر آن بر تحولات و مطالبات اجتماعی زنان در دوران پهلوی و حتی در دورۀ جمهوری اسلامی است. هدف دیگر نشان دادن الگوهای مطالبه‌گرایانۀ زنان در اواخر دورۀ قاجار در خصوص چگونگی طرح مطالبات مدنی، موفقیت‌ها و ناکامی در دستیابی به نتایج این مطالبات و ساختارهای اجرایی آنها به مدافعان و مطالبه‌گران حقوق زنان در دوران اخیر است. اهمیت توجه به دوران مورد بحث نیز به علت حضور زنان برای اولین‌بار در قالبی رسمی و تا حدودی شبه‌صنفی در فعالیت‌های اجتماعی در ایران است؛ دوره‌ای که وضعیت نابسامان اجتماعی و محدودیت‌ها و محرومیت‌های ایجادشده برای زنان باعث شده بود تا آنان از حقوق اولیۀ اجتماعی مانند حق تحصیل به دلیل زن بودن محروم باشند. در این دوره، آگاهی از علل رشد نابرابری‌های اجتماعی و مسئلۀ نابرابری‌های جنسیتی در کنار نفوذ فرهنگ غربی و آشنایی با الگوهایی چون برابری اجتماعی، قانون و حقوق شهروندی زمینه را برای طرح نظریات جدید در حوزۀ زنان هموار کرد. در این بین سؤال‌هایی که می‌توان در خصوص مسائل مربوط به حقوق زنان در اواخر دورۀ قاجار مطرح کرد عبارت‌اند از اینکه زنان در دورۀ قاجار از چه وضعیت اجتماعی برخوردار بودند؟ نگاه جامعۀ مَردمَدار دورۀ قاجار به آنها چگونه بود؟ زنان ایرانی چگونه به طرح مطالبات مدنی خود پرداختند؟ مخاطب اصلی این مطالبات چه کسانی بودند؟ مهم‌ترین مطالبۀ اجتماعی آنان چه بود؟ زنان در به نتیجه رساندن کدام دسته از مطالبات کامیاب بودند و در کدام مطالباتشان به کامیابی دست نیافتند؟ همچنین، آیا بازیابی اندیشه‌های فمینیستی را در مکتوبات مطالبه‌گرایانۀ آنان می‌توان جست و اگر پاسخ مثبت است، زنان بیشتر در کدام جراید به تبیین و تبلیغ اندیشه‌های فمینیستی می‌پرداختند؟

این پژوهش قصد دارد به عرضۀ تحلیلی از درخواست‌های زن ایرانی و بررسی نوع مطالبات اجتماعی آنها در عرصۀ روزنامه‌نگاری زنان در ایران بپردازد. از همین رو، در این پژوهش، تمامی شماره‌های باقی‌مانده از مطبوعات منتشرشده به‌توسط زنان در فاصلۀ سال‌های 1910م یعنی سال انتشار نخستین نشریۀ زن‌نگار تا 1925م یعنی سال انتشار آخرین نشریۀ زن‌نگار در دورۀ قاجار بازخوانی و برشماری کامل (غیر گزینشی و غیر نمونه‌برداری) شده‌اند. این نشریات زن‌نگار عبارت‌اند از: دانش، شکوفه، زبان زنان، نامۀ بانوان، جهان ‌زنان و مجلۀ جمعیت نسوان وطنخواه ایران. همچنین، نشریۀ عالم نسوان به علت آنکه بیشتر شماره‌های آن در دورۀ پهلوی اول و در فاصلۀ سال‌های 1304 تا 1312ش انتشار یافته است، در دایرۀ بررسی پژوهش پیش‌رو قرار نگرفته است. این تحقیق نشان می‌دهد که برخی اندیشه‌های مطرح‌شده در نامه‌نگاری‌های زنان و نام‌گذاری مطبوعات آنان نشان از نوعی خیزش فمینیستی (بینشی که خواهان ارتقاء و پس از آن، برابری حقوق اجتماعی زنان با مردان در جامعه است) به منظور مطرح کردن مطالبات اجتماعی زنان دارد.

نگاه مَردمَدار به زنان از خلال رسائل تعلیمی

رسائل تعلیمی مجموعه‌ای از نوشته‌هایی هستند که برای تعلیم و آموزش به جامعه به نگارش در می‌آمده‌اند. نویسندگان این رسائل مردان بودند و موضوعات مندرج در آنها معمولاً به مسائلی چون ازدواج، انتخاب همسر، تعریف نقش‌های اجتماعی مردان و زنان در جامعه و وظایف هر یک اختصاص داشت. نمونه‌های این امر نگارش رساله‌هایی چون تأدیب النسوان، در مذمت زنان، در بیان تأدیب زنان، در بیان احوال زنان، مناقب النساء، آداب معاشرت نسوان، کتاب آداب النسوان، رسالۀ نسوان و ده‌ها رسالۀ دیگر در دوران قاجار و نگارش آنان در فاصله زمانی سال‌های 1241-1300ق/1828-1883م است؛ نوشته‌هایی که منابع مهمی برای شناخت وضعیت اجتماعی زنان به حساب می‌آیند. رساله‌هایی که گاه به تقلید از یکدیگر به نگارش درآمده‌اند و شباهت‌های بسیار زیاد برخی از آنان گواه دخل و تصرف نسخه‌نویسان است. همۀ این نسخ خطی، که در قالب رساله‌های ”تأدیب“ و تعلیمی به نگارش در آمده‌اند، در موارد ذیل شباهت دارند:

  1. محور اصلی همۀ این رساله‌ها بررسی ”احوال زنان“ و محور آنها نکوهش زنان است.
  2. این رساله‌ها بر اساس نگرش‌های دینی در نقد و نفی زنان به نگارش در آمده‌اند.
  3. نگارندگان این رسائل همگی مرد هستند.
  4. تمامی نسخه‌ها بر موضوع نکوهش یا نفی اجتماعی و مشورتی زنان تأکید دارند.
  5. نکوهش زنان در این رساله‌ها نشانۀ نفی ”جنس زن“ است.
  6. ”بی‌وفایی“ و ”مکر“ بر اساس این رساله‌ها شاخصۀ اصلی صفات رفتاری زنان است.
  7. نه تنها سخن‌چینی و خیانت به همسر، که ”خرابی به همه مُلک جهان“ را زنان صورت می‌دهند.
  8. در این رساله‌ها، ”حوا“نماد زنانگی و مکر معرفی شده است و نقش او در هبوط آدم نکوهش می‌شود.
  9. در این رساله‌ها سعی شده ‌است زایندگی، که اصلی‌ترین تفاوت زن با مرد است، از جنس زن گرفته شود و برای تحقیر او، مسئلۀ خلقت حوا از دندۀ چپ آدم مطرح می‌شود.
  10. بیشتر این رساله‌ها به ”اطاعت“ زن از مرد اشاره دارند.

در بررسی ”احوال زنان“ بر اساس نسخه‌های خطی دورۀ قاجار باید اشاره کرد که نگارندگان این رساله‌ها با تأثیرپذیری از رویکرد نظام پدرسالار و نگرشِ تاریخ مذکر به نکوهش زنان پرداخته‌اند. در باور اجتماعی جامعۀ ایران، جنس زن، مسئول ”هر خون به ناحق شدن و ظاهر و پنهان شدن هر چه خرابی به همه ملک جهان“ است؛[3] ”وجود“ زن به معنای شکل ظاهری اوست که در قالب ”وجود ملک‌الموت نمودِ جن و ابلیس شهود“ معرفی می‌شود و زنان ”طایفۀ بی‌سرو‌پا“ هستند که ”بوی حیا“ و ”حرفی ز حیا“ نشنیده‌اند و بر این اساس نباید از آنان انتظار خیر و نیکی داشت. اصلی‌ترین صفت زنان ”مکر“ است و جز آن ”دگر هیچ ندارند.“[4]

بر اساس نگرش حاکم بر این نگارش‌ها، اصلی‌ترین وظیفۀ زنان ”اطاعت“ از شوهر است؛ ”اگر شوهر زن را بخواند، باید اجابت کند و اگر زن تغافل کند که یک بار دیگر بگوید، هفتاد نماز فریضه از او بیفتد.“[5] دعای زن در صورتی قبول است که ”شوهر“ را دعا کند؛ در زندگی مشترک، مرد ”امیر“ است و زن ”اسیر،“ ”رضای شوهر رضای خداست و غضب شوهر غضب خدا؛“ زن در طول حیاتش جز دو کار امر دیگری نباید انجام دهد: 1. ”فرمان شوهر بردن“ و 2. ”در خانه نشستن.“[6] بر اساس مطالب مندرج در رسالۀ در بیان احوال زنان، زن باید ”ذلیل“ و ”اسیر“ شوهر باشد و برای مردان نیز ”اطاعت ایشان [زنان] نهایت جهل“ دانسته شده است، زیرا زنان ”خفیف‌العقل“ اند و ”عقل ایشان ناقص“ است.[7]

همچنین، در رسالۀ مناقب النساء آمده است که ”خداوند عالم جنس رجال را اشرف و اعقل از جنس نساء خلق فرموده،“ مردان ”مطاع“اند و زنان ”مطیع.“ زنان در کنار ”مجانین و سفهاء و اطفال“ قرار می‌گیرند و به دلیل بی‌عقلی و ناقص‌عقلی، ”تکلیف“ هم ندارند. ”شیطنت و مکر ایشان زیاده از حد است“ و ”خلاصه شیطان چنان این طایفه را مُسخّرِه کرده که برای آنها هوا و هوس و فکری و خیالی جز متابعت خود باقی نگذارده“ است. نکتۀ مهم در این رساله که به اصطلاح در ”مناقب“ زنان است، اصطلاح ”انقلاب حالتی“ است که مردان را مجاز می‌داند در صورت ”مطیع“ نبودن زنان، خشم خود را با ضرب و شتم آنان نشان دهند.[8]

بر اساس نام این رسایل و موضوع محتوایی آنان نیز می‌توان دریافت که زنان در جامعۀ عصر قاجار از چه جایگاهی برخوردار بوده‌اند. زنان اگر در این رسائل مورد نکوهش و ستیز قرار می‌گیرند، ریشه‌های آن را در نگرش بومی و سنتی جامعۀ ایران به جنس زن باید یافت. نگرشی که نمونه‌هایی از آن نیز در ایران امروز هم دیده یافت می‌شود.

روزنامۀ قانون و نخستین توجه مطبوعاتی به جنس زن

ظهور نگرش مشروطه‌خواهی که از حیث سیاسی مسئلۀ محدودیت قدرت فردی و مشروطه بودن قدرت را به همراه داشت و در ساختار اجتماعی مساوات و حقوق شهروندی را می‌طلبید، زمینه‌ساز آن شد تا بسیاری از ساخت‌های سیاسی و اجتماعی نقد شوند. در این میان، انتشار مطبوعات فارسی زبان برون‌مرزی نیز در ایجاد آگاهی در ایران دورۀ ناصری نقشی مهم داشتند. یکی از اولین جرایدی که از حقوق زنان و مسائل اجتماعی آنان سخن به میان آورد، روزنامۀ قانون بود.

 

قانون عنوان روزنامه‌ای است که میرزاملکم‌خان ناظم‌الدوله در لندن به زبان فارسی به چاپ می‌رساند. نخستین شمارۀ این روزنامه در اول رجب 1307ق به چاپ رسید. از مجموع شماره‌های آن، 41 شماره به اهتمام هما ناطق منتشر شده است. این روزنامه به سبب انتقادهایی که از حکومت وقت داشت، در ایران ممنوع‌الورود بود. هدف ملکم از انتشار این روزنامه هر چند انتقام‌گیری از ناصرالدین‌شاه و صدراعظمش امین‌السلطان بود، اما روزنامۀ قانون کاربردی دیگر یافت و آن پژواک آرزو‌ها و خواسته‌های مردم و سخن گفتن از مباحثی چون ”حکومت اسلامی،“ ”حقوق دولت و ملت“ و ”حقوق زنان“ برای نخستین‌بار بود. در این روزنامه به مطالبی چون لزوم وجود و اهمیت قانون، ناهنجاری‌های اجتماعی، انتقاد از امین‌السلطان، صدراعظم وقت، و توجه به مسائل حقوقی زنان پرداخته می‌شد. اهمیت این روزنامه با توجه به موضوع این پژوهش زمانی بهتر دانسته می‌شود که به دو نکته توجه شود: 1. قانون نخستین جریده‌ای بود که به مسائل اجتماعی زنان و لزوم رعایت حقوق آنها توجه کرد و 2. بر خلاف ساختارهای جامعه به جای استفاده از الفاظی چون ضعیفه و کمینه، از اصطلاح ”زن“ و ”زنان“ استفاده کرد.

ملکم در شماره‌های متعدد روزنامه‌اش از زن، و نقش اجتماعی او سخن به میان می‌آورد. در شمارۀ هفتم و پس از آن در شمارۀ بیستم روزنامۀ قانون، نخستین‌بار به مسئلۀ زنان و حقوق آنان پرداخته شده است. ملکم در این شماره اشاره دارد:

نصف هر ملت مرکب است از زن. هیچ طرح ملی پیش نمی‌رود، مگر به معاونت زن‌ها. زن‌های ایران باید ملائکه ترویج آدمیت باشند. وجود آنها را در هر مقام باید خیلی محترم داشت. یک زن که آدم باشد، می‌تواند به قدر صد مرد عاقل از برای پیشرفت آدمیت مصدر خدمت بشود.[9]

اهمیت این متن را علاوه بر اشارات اجتماعی و حقوقی آن، در گفتمان زبانی‌اش نیز می‌توان دریافت؛ متنی که برخلاف رسائل پیشین به جای استفاده از الفاظی چون ضعیفه، کمینه، نسوان و مخدرات برای نخستین‌بار در متون مطبوعاتی از لفظ ”زن،“ حتی به جای اصطلاح عورات، استفاده کرده است.

ملکم دربارۀ رسیدن به اصول آدمیت، که خودش طرح آن را داده بود، به نقش مهم زنان اشاره کرده و عنوان ‌داشت برای رسیدن جامعه به ترقی زنان طبقات بالای جامعه باید رهگشایی کنند. او در این خصوص عنوان می‌کرد:

ولیکن از همه غریب‌تر هجوم زنهاست بر این ظهور آدمیت. چون چنان اتفاق افتاده که اغلب زن‌های نجبای ما [منظور زنان طبقۀ بالای جامعه و حکومت] بر حسب عقل و تدبیر از مردهای این عصر خیلی پیش افتاده‌اند. معنی و محسنات آدمیت را هم به مراتب از مردها یعنی بهتر از نامردهای ما درک کرده‌اند.[10]

در خصوص اهمیت دانش آموزی به زنان و دادن کارهای جامعه به دست آنها اشاره می‌کند که زنان بهترین عمال ”ترویج حقایق“ در جامعه هستند و جامعه نیز ”این نصف محترم ملت را مربی جنس خود و محرک اشتعال غیرت عامه“ باید قرار بدهد.[11] توجه به روزنامۀ قانون و گفتۀ ملکم زمانی اهمیتی افزون می‌یابد که بدانیم از نظر زمانی، سخنان او در خصوص مسائل مربوط به زنان و حقوق آنها حدود سی سال قبل از نمونه‌های آن در روزنامه‌های زن‌نگاری چون زبان ‌زنان و نامۀ بانوان مطرح شده است. ملکم در خصوص نقش مادری زنان نیز اشاره داشت:

ما زن‌ها را مربی اطفال و مصنف آسایش خانگی و محرک ترقی دنیا می‌دانیم. و با این ملاحظه تربیت دخترها را بر منتهای شفقت و عصمت اقدس وظایف تمدن می‌شماریم.[12]

ملکم دربارۀ لزوم تربیت زنان و نقش زن در تربیت فرزند و در نتیجه، ترقی جامعه در پی ترویج این فکر بود که

زن‌ها مربی اطفال و به این واسطه خلاق ملت هستند. در تربیت و تکریم آنها به قدر قوه بکوشید و آنها را همه‌جا مشوق غیرت و زینت آدمیت قرار بدهید.[13]

به نظر می‌رسد ”زینت آدمیت“ قرار دادن زنان، که ملکم بر آن تکیه داشت، به این سبب بود که ”بیداری بخت ایران“ را در تقدم دغدغه‌مندی اجتماعی برای تحقق حقوق زنان نسبت به مردان و نقش مادری آنها می‌دانست. البته باید توجه داشت که نقش مادری در ذهن ملکم فقط منحصر به نقش منقاد زن در حصار خانه نبود. او میان مادر شدن و مادری کردن تفاوت قائل بود و برای زنان نقش‌های اجتماعی برون از خانه نیز تعریف می‌کرد. عرصۀ دیگری که ملکم در روزنامۀ قانون به آن توجه داشت مشارکت اجتماعی زنان در اقدامات و مبارزات سیاسی بود. او برای نخستین‌بار در مطبوعات اصطلاحاتی چون ”حقوق ملت،“ ”افراد ملت“ و ”عموم اعضای ملت“ را به کار برد و در تعریف این اصطلاحات نیز آن را شامل افراد ”بزرگ و کوچک و زن و مرد“ ‌دانست؛[14] موضوعی که نشان‌دهندۀ حضور اجتماعی زنان در کنار مردان برای ترقی ”ملت“ است. ”ملت“ هم مفهومی تعریف می‌شد که زنان و مردان هر دو در آن جای دارند.

حقوق زنان و مطبوعات زن‌نگار در دورۀ قاجار

میرعبداللطیف شوشتری ، از نخستین اشخاصی است که از روزنامه به عنوان برگی که اخبار کشور در آن درج شده نام برده است. شوشتری در سال 1216ق، یعنی حدود 37 سال قبل از انتشار نخستین جریده در ایران با روزنامه در هند آشنا شده بود.[15] میرزاابوطالب‌خان اصفهانی نیز در کتاب خود با نام مسیرطالبی از کاغذ اخباری سخن می‌گوید که اخبار انگلستان در آن درج می‌شده است.[16] میرزاابوالحسن ایلچی نیز در حیرتنامۀ سفرا که در 1231 قمری نوشته است به وجود کاغذ اخبار در انگلستان نیز اشاره کرده است.[17] با این همه، نخستین‌بار در ایران دوران قاجار و در دوران سلطنت محمدشاه در نیمۀ اول قرن نوزدهم میلادی میرزاابوالحسن ایلچی روزنامه‌ای منتشر با نام کاغذ اخبار منتشر کرد. بعد از آن، روزنامه‌های وقایع اتفاقیه و دولت عّلیۀ ایران نیز در داخل ایران و با حمایت دولت منتشر شدند.

با آغاز جنبش مشروطه‌خواهی و خیزش‌های اجتماعی روزنامه‌های متعدد فارسی در خارج از ایران به چاپ ‌رسید. روزنامۀ اختر در عثمانی، روزنامه‌های حکمت، ثریا و پرورش در مصر و حبل‌المتین در هند در کنار روزنامۀ قانون در لندن منابع آگاهی‌دهنده به جامعۀ ایران بودند. با رشد حرکت مشروطه‌خواهی، مطبوعات در داخل ایران نیز به سرعت گسترش یافتند. در این دوره، مطبوعات بیش از هر چیز رویکردی سیاسی داشتند که نمونۀ آن روزنامۀ مساوات، صور اسرافیل، روح‌القدس و ایران ‌نو است. در این مطبوعات وقایع و ستم‌هایی که بر مردم می‌شد نیز بازتاب می‌یافت که نمونه‌ای از آن واکنشی است که مطبوعات عصر مشروطه و به خصوص روزنامۀ ندای ‌وطن به سردبیری مجدالاسلام کرمانی در خصوص فروش رعایا‌زادگان قوچان به دستور آصف‌الدوله، حاکم خراسان، از خود نشان دادند.[18] در دوران هجده ماهۀ استبداد صغیر، رشد مطبوعات متوقف شد و در زمان مجلس دوم در 1328ق/1289ش، رخداد مهمی در مطبوعات فارسی‌زبان داخل ایران اتفاق افتاد که انتشار مطبوعات تخصصی زنان بود.

شکل‌گیری تحولات دورۀ مشروطه (1285-1290ش) زمینه‌ساز آن شد که پس از سقوط دورۀ موسوم به استبداد صغیر، برپایی مجلس شورای ملی دوم در سال 1327ق/1288ش و گسترش ساختارمند انتشار جراید، زنان نیز به انتشار روزنامه‌های زن‌نگار بپردارند. جرایدی که در آنها به برخی نگرش‌های فمینیستی توجه شد، تعریف نقش مادری تغییراتی یافت و برای نخستین‌بار، ضمن نقد نابرابری‌های جنسیتی، موضوع عدالت جنسیتی برای دفاع از حقوق زنان مورد توجه قرار گرفت.

 

روزنامۀ دانش

نخستین روزنامۀ زن‌نگار در این دوره روزنامۀ دانش بود که به سردبیری سمیه کحال با ترتیب انتشار هفتگی در تهران منتشر می‌شد. موضوع اصلی این روزنامه سه حوزۀ بهداشت عمومی، بهداشت کودکان و بهداشت زنان بود. شعار روزنامه نیز عبارت بود از

روزنامه‌ای است اخلاقی، علم خانه‌داری، بچه‌داری، شوهرداری، مفید به حال دختران و نسوان و به کلی از پلتیک و سیاست مملکتی سخنی نمی‌راند.[19]

 در سه شمارۀ اول این روزنامه، ع. صفوت به عنوان سردبیر در زیر نام خانم مدیر قید می‌شد، اما از شمارۀ چهارم به بعد تنها نام مدیر و صاحب ‌امتیاز آن ذکر شد. نقش‌های اجتماعی تعریف‌شده برای زنان در این روزنامه بیشتر نقش مادری بود. موضوع محوری مقالات نیز بیشتر اختصاص به دو مقولۀ حفظ‌الصحۀ اطفال و حفظ‌الصحۀ زنان برای قبول نقش مادری در آینده بود. بازخوانی مطالب مندرج در این نشریه نشان‌دهندۀ آن است که الگوی مقایسه‌ای نیز بیشتر اختصاص به وضعیت بهداشت و حفظ‌الصحه در اروپا داشت. این نشریه همچنین به فراخور طبیب بودن صاحب امتیاز آن، به مسئلۀ سلامت خانواده نیز توجه خاصی داشت و تربیت اطفال را راه‌گشای بسیاری از مشکلات و عقب‌ماندگی‌های اجتماعی می‌دانست؛ اخبار مربوط به مدارس دخترانه نیز در برخی شماره‌های آن درج می‌شد. روزنامۀ دانش در حوزۀ مسائل سیاسی نیز به نقش زنان در ”پارلمنت انگلیس“ توجهی اندکی نشان ‌داد، البته در تلاش بود تا درگیر مناقشات سیاسی نشود. اولویت کاری خود را نیز به مسائل بهداشتی اختصاص داده بود. در کنار مباحث بهداشت عمومی و خصوصی، روزنامۀ دانش به مسائل رفتارهای درون خانوادگی نیز توجه نشان می‌داد. برای نمونه، در مقاله‌ای با عنوان ”زن‌داری،“ مردان را مخاطب قرار داده و ضمن انتقاد از نوع رفتارهای مَردمَدارانۀ مردان به زنان، مردان را به رعایت حقوق زنان در خانه و کمک کردن به آنها در انجام کارهای منزل دعوت کرد.[20] در این روزنامه، برای معرفی زنان بیشر از الفاظی چون نسوان و زنان استفاده شده است. بازنمایی اندیشه‌های فمینیستی در این جریده انعکاس چندانی نیافته است.

 

روزنامۀ شکوفه

شکوفه دومین روزنامۀ منتشرشده توسط زنان به سردبیری مریم مزیّن‌السلطنه سمنانی است که به‌ صورت دوهفته‌ای در تهران منتشر می‌شد. موضوع اصلی آن نیز در سه حوزۀ مدارس دختران، حفظ‌الصحۀ اطفال و نقد رفتارهای خرافی زنان بود. در هدف این روزنامه اشاره شده است که

در این جریده به غیر از علم اخلاق و آداب تربیت اطفال و حفظ‌الصحه مختصری برای آنها و ترک عادات بد از قبیل دروغ‌گویی ،کینه‌جویی، پست‌فطرتی، بی‌ناموسی، لامذهبی  . . . و سایر موارد . . . و آداب خانه‌داری [مطلب درج می‌شود].[21]

در این روزنامه در مقالات متعددی چون: ”لایحۀ تبریک است که از سرکار خانم مدیرۀ محترمۀ دوشیزگان وطن رسیده“[22] و ”شاگردان مدرسۀ مبارکۀ حرمتیه“[23] از لزوم تعلیم و آموزش زنان و اهمیت ایجاد مدارس برای دختران سخن به میان ‌آورده شده است. در مقاله‌ای با عنوان ”یک انداره از فقر و فلاکت ایرانیان به‌واسطۀ خانم‌های ایرانی است،“ با مخاطب قرار دادن مردان از لزوم تعلیم زنان سخن به میان آمده و با مخاطب قرار دادن زنان، ضمن دعوت از آنها برای سوادآموزی، از آنها خواسته شده است تا از عقاید خرافی و روی آوری به سحر و جادو دوری کنند.[24] مقالات مندرج در روزنامۀ شکوفه نشان می‌دهد که این جریده در میان مطالبات چهارگانۀ آموزشی، اقتصادی، حقوقی و سیاسی، بیشترین توجه خود را به مطالبات آموزشی با محوریت لزوم تأسیس مدارس دخترانه اختصاص داده است. مسئلۀ ایجاد حق تحصیل و لزوم ایجاد مدارس برای نسوان مهم‌ترین و محوری‌ترین موضوع مورد توجه در این جریدۀ زن‌نگار بود. مخاطب‌شناسی مطالب مندرج در این جریده نشان می‌دهد که روزنامۀ شکوفه هم مردان و هم زنان را خطاب قرار می‌داد. مخاطب قرار دادن مردان بدین سبب صورت پذیرفته تا مردان به مخالفت با موضوع حق تحصیل زنان نپردازند و زنان نیز از این رو مورد خطاب قرار گرفته‌اند تا ضمن توجه به مقولۀ آموزش، از انجام رفتارهای خرافی دوری گزینند. شکوفه را نخستین روزنامۀ زن‌نگاری باید دانست که با درج تصاویر و کاریکاتورهای متعدد که همگی نیز در صفحۀ آخر آن منتشر شده‌اند، به نقد رفتارهای اجتماعی می‌پرداخت. روزنامۀ شکوفه هم با توجه به الگوی مقایسۀ وضعیت زنان ایرانی با زنان اروپایی به ذکر گزارش‌هایی از حرکت‌های جهانی زنان مانند ”نخستین قونقره نسوان،“[25] ”نمایش زنان در لندن“[26] و ”مقایسۀ حالات زنان اروپایی با زنان ایرانی“[27] می‌پرداخت و از این طریق به آگاهی زنان ایرانی از وضعیت زنان اروپایی توجه نشان می‌داد.

روزنامۀ زبان ‌زنان

زبان ‌زنان سومین روزنامۀ زن‌نگار و اولین روزنامۀ منتشرشده‌ای است که اصطلاح زن را در عنوان خود دارد. همچنین، اولین روزنامۀ زن‌نگاری است که در خارج از تهران (در اصفهان) انتشار می‌یافت. این روزنامه به ‌صورت دوهفته‌ای منتشر می‌شد و موضوع اصلی مقالات آن نیز عبارت‌ بودند از 1. حقوق و مطالبات اجتماعی زنان و 2. استقلال ارضی ایران. زبان زنان به مناقشۀ قلمی با مردان می‌پرداخت، به مسئلۀ آزادی و استبداد بیش از دیگر جراید زن‌نگار توجه نشان می‌داد، با دقت وارد دگرگونی‌های زبانی و جنسیتی می‌شد و با استفاده از لفظ خواهران در تلاش بود تا نوعی همبستگی و اتحاد میان زنان ایرانی ایجاد کند. اهمیت این موضوع آن است که بنا به مبانی اجتماعی خیزش زنان، لفظ خواهری به معنای اتحاد و همبستگی جنس مونث، احترام به زنان در مقام زن و حمایت از همۀ زنان است و این امر باعث وحدت بیشتر زنان نیز می‌شود.

یکی دیگر از نکات مهم در روزنامۀ زبان ‌زنان، رویکرد پارسی‌نویسی آن است. این روزنامه به جد به نگارش فارسی و عدم استفاده از واژگان عربی حساس بود. در بخش ابتدایی روزنامه به کار بردن کلماتی چون ”پرهونگاه“ به معنی محل اداره، ”رهونور“ به معنی مدیر روزنامه، ”پابست“ به معنی تأسیس، و ”آشکارنامه“ به معنی اعلان نمونه‌هایی از این پارسی‌نویسی است.[28]

مقالات زن‌نگار مندرج در روزنامۀ زبان ‌زنان نشان می‌دهد که در این مکتوبات، واژه‌های منفی مانند بدبخت، بیچاره، محروم و ضعیف زیاد به کار رفته است که هدف آنها آگاه کردن زنان در مقام اصلی‌ترین مخاطبان روزنامه و معرفی عمق فاجعۀ فرودستی و تبعیض جنسی نسبت به آنان بود. این نوشته‌ها معمولاً در ابتدا با نگاهی کاملاً منفی آغاز می‌شوند، با مقایسۀ وضعیت اجتماعی زنان ایرانی با زنان غربی نگاه منفی شدت می‌یابد و پس از ایجاد زمینه‌های آگاهی در زنان مخاطب، از واژه‌های مثبت مانند ترقی، امید و سعادت استفاده می‌شود و آنان را نسبت به آینده امیدوار می‌سازد.

تلاش برای ایجاد مدارس نسوان و فراهم کردن زمینه برای دانش‌افزایی زنان و حق تحصیل یکی از نکات مورد توجه تمامی مطبوعات زن‌نگار این دوره است که در روزنامۀ زبان ‌زنان با اتخاذ زبان انتقادی شدید نسبت به مردان بدان پرداخته شده است. پرداختن به موضوع اهمیت تحصیل برای زنان را می‌توان در مطبوعات غیر زن‌نگار چون اختر (چاپ اسلامبول)، قانون (چاپ لندن)، مساوات، صور اسرافیل و ایران ‌نو (چاپ تهران) مشاهده کرد.[29] در مقاله‌ای باعنوان ”خواهران بیدار شوید“ مندرج در روزنامۀ زبان ‌زنان، بعد از انتقاد شدید از مردان به علت عدم رعایت انصاف در کار زنان ، یگانه راه نجات و رهایی نسوان ایجاد معارف و مدارس دانسته شده و از دولت وقت  (کابینۀ وثوق الدوله) درخواست اجازه برای تأسیس یک دبستان فنی برای دختران ایرانی صورت گرفته است. از نظر نگارندگان مقالات در این روزنامه، که همگی زن بودند، اشاره شده است که

هیچ چاره‌ای برای رستگاری کشور و کشوریان بدون دبستان نیست. باید دامنۀ دانش را فراخ کرد و به دهات هم رسانید و با یک کوشش سزاواری همۀ دختران و پسران ایران را وادار به آموزش نمود.[30]

در دیگر نامه‌های زنان در این روزنامه، نداشتن علم برای زنان عامل اصلی در تیره‌بختی زنان ایرانی معرفی شده است.

 

زبان ‌زنان علاوه بر نقد ساختارهای اجتماعی در خصوص ممنوعیت حق تحصیل برای زنان، از مطالبات سیاسی زنان نیز سخن می‌گفت. برای نمونه، در مقاله‌ای با عنوان ”انتخابات،“ مندرج در شمارۀ 23، ضمن انتقاد از محرومیت زنان از حق رأی به مردان نیز یادآور شد که مشارکت سیاسی زنان باعث ترقی و رشد سیاسی ایران خواهد شد.[31]

در مجموع، بررسی مطالب و مقالات مندرج در روزنامۀ زبان ‌زنان نشان می‌دهد که این روزنامه علاوه بر توجه به مسئلۀ حق تحصیل زنان، به مسائلی چون مشارکت سیاسی یا حق رأی و مطالبات حقوق زنان مانند حقوق زنان در خانواده نیز توجه داشته ‌است. تحلیل محتوای مقالات مندرج در روزنامۀ زبان ‌زنان نشان‌دهندۀ وجود نمونه‌های متعدد نشانه‌های فمینیستی در متن آن جریده است. مهم‌ترین الگوی مقایسه در آن، بررسی وضعیت اجتماعی زنان اروپایی مانند زنان انگلیسی با وضعیت زنان ایرانی بود. این روزنامه به مقولۀ ”جنس زن،“ جدای از نقش‌های اجتماعی دیگر، توجهی شاخص داشت و با استفاده از ضمیر ”ما“ و لفظ ”خواهری“ در تلاش برای ایجاد اتحاد جمعی میان زنان نیز بود. از نظر این روزنامه، عامل اصلی در انقیاد زنان مقولۀ نابرابری جنسیتی و نگرش‌های مَردمَدارانه بود و از همین رو، مخاطب خود را مردان و نظام مردسالار نیز قرار می‌داد. همچنین، یگانه راه رهایی برای زنان علم‌آموزی و حضور فعال آنها در اجتماع معرفی شده است.

روزنامۀ نامۀ بانوان

نامۀ بانوان چهارمین روزنامۀ زن‌نگار در دورۀ قاجار است. این روزنامه به سردبیری شهنار آزاد، همسر ابوالقاسم مراغه‌ای و دختر میرزاحسن رشدیه، در تهران منتشر می‌شد. بررسی اوراق باقی‌مانده از این روزنامه نشان می‌دهد که موضوع اصلی مقالات مندرج در آن به ترتیب اهمیت و تکرار عبارت‌اند از 1. بیداری زنان ایران و 2. حقوق و مطالبات اجتماعی زنان. در سیر بررسی روزنامه‌نگاری زنان در دورۀ قاجار، روزنامۀ نامۀ بانوان را می‌توان نخستین روزنامۀ زن‌نگاری دانست که در کنار الگوهای مقایسه‌ای اروپایی، به الگوهای آسیایی مانند مقایسۀ وضعیت زنان ایرانی با زنان سوری، مصری و هندی نیز توجهی خاص داشته است، مانند مقالۀ ”مذاکرات مجلس شورای شامات راجع به انتخاب زنان به مجلس شورای ملی. “[32]  این روزنامه از زبان شعر نیز  برای بیان انتقادهای سیاسی و اجتماعی و همچنین طرح ساختارمند مطالبات اجتماعی زنان بهره جسته است،[33] مانند درج اشعاری از شهناز آزاد، هما خانم محمودی، مریم رفعت‌زاده، عطیه کسمائی، بلقیس نوران و فاطمه ادیبه الزمان متخلص به شاهین؛[34] مهم‌ترین نقش اجتماعی تعریف‌شده برای زنان را فردیت زنانه و ”جنس زن“تعریف کرده و بیش از آنکه بر نقش مادری زنان تأکید ورزد، بر اهمیت و ارزش زن به‌ خاطر زن بودن، فارغ از هر نقش اجتماعی دیگر، تأکید داشته است.

نامۀ بانوان با معرفی و مقایسۀ دو الگوی ”زن عالمه“ و ”زن جاهله،“ تنها راه ترقی و بهبود اوضاع ”میهن“ و ظهور ”اختر طالع این وطن“ را در علم‌آموزی زنان دانسته است:

امید است از همت بانوان

به تحصیل کوشند دوشیزگان

دیگر اشعار مندرج در این روزنامه نشان می‌دهد که زنان، ضمن انتقاد از باورهای مردمَدارانۀ جامعه در خصوص نقش‌ها و وظایف اجتماعی تعریف‌شده چون ”رخت‌شویی،“ ”جاروب کردن،“ ”حمّالی“ و ”بهائم“ دانستن زنان، به الگوی نقش همسری زنان برای شوهرانشان نیز توجه داشته و با درج ابیاتی چون

زنانی که هستند در هر زمین

به مردان خود گشته یار و معین

دخالت به هر کار مردان کنند

شراکت به تکلیف انسان کنند

ذهن جامعۀ سنتی، مردمَدار و زن‌ستیز خود را به حقوق زنان به ‌عنوان ”نصف ایران“توجه داده است:

مگر نصف ایران نباشد زنان

که آن نصف باشند چون مردگان

بسی ظلم گردد به ایران‌زمین

به زن‌های بیچاره صبح و پسین

زنان را بهائم تصوّر کنند

ستم‌ها ز راه تکبّر کنند

مطالب و مکتوبات مندرج در روزنامۀ نامۀ بانوان نشان می‌دهد که رویکردها و نگرش‌های مندرج در این جریده از بسیاری جهات شباهت به روزنامۀ زبان ‌زنان دارد. نامۀ بانوان در میان نقش‌های اجتماعی زنان به الگوی ”نقش زن“ و ”جنس زن“ توجهی شاخص داشت. مهم‌ترین موضوع در مقالات آن مسئلۀ لزوم افزایش سطح سواد و آگاهی زنان است، به صورتی که عنوان نخستین سرمقالۀ خود را ”وجوب تعلیم نسوان یا ششصد کرور زنده به گور“ قرار داده است.[35] این روزنامه علاوه بر توجه به مطالبات آموزشی زنان، همانند روزنامۀ زبان ‌زنان به مطالبات سیاسی زنان و مسئلۀ لزوم قائل شدن حق رأی برای آنها نیز توجه داشت که نمونۀ آن شرح گزارشات متعدد از مذاکرات مجلس شامات در سوریه در خصوص لزوم حق رأی زنان است. این روزنامه تنها به مسائل و مطالبات زنان ایران توجه نداشت، بلکه مسئلۀ زن در کشورهای آسیایی مانند هند، چین، سوریه و ژاپن را نیز مورد توجه قرار می‌داد. در خصوص مسئلۀ حجاب زنان نیز این روزنامه موضعی انتقادی داشت. نمونۀ این امر را در انتشار شعر”کفن سیاه“ از میرزادۀ عشقی در دو شمارۀ نخست سال اول آن می‌توان دانست. نگاه روزنامۀ نامۀ بانوان به زن، نگاهی نوگرا و تا حدودی مدرن و سنت‌شکن بود، از این رو می‌توان  بازنمایی برخی رویکردهای فمینیستی را در این جریده مشاهده کرد.

مجلۀ جهان ‌زنان

جهان ‌زنان نخستین مجلۀ زن‌نگار منتشر شده در مشهد، دیگر نشریۀ منتشرشده در اواخر دورۀ قاجار است که فخرآفاق پارسا سردبیری آن را عهده‌دار بود. این نشریه به صورت دوهفته‌نامه انتشار می‌یافت. آخرین شمارۀ آن (شمارۀ پنج) در تهران چاپ شد. از نظر موضوعی، مقالات و اشعار زن‌نگار مندرج در آن بیشتر اختصاص به دو موضوع دارد: لزوم تعلیم زنان و حقوق اجتماعی زنان مانند ازدواج، زندگی زناشویی و طلاق. همچنین، از بین نقش‌های اجتماعی تعریف‌شده برای زنان بیشتر توجه‌اش به نقش مادری است. جهان ‌زنان سعی بر آن داشت تا از پردازش‌های دینی نیز برای ایجاد مشروعیت در خصوص مطالبات اجتماعی زنان بهره جوید. در این خصوص از حدیث ”طلب العلم فریضه علی کل مسلم و مسلمه“ بسیار استفاده می‌کرد. همچنین، در اولین مقالۀ منتشرشده در نخستین شمارۀ خود-که در مقام اولین سرمقالۀ این مجله با عنوان ”عمل و امل“ است-آورده است:

به یاری خدا و پشتیبانی ختم رسل افکار بی‌آلایش و منویات بی‌غل و غش خود را که پرورش‌یافته در مملکت اسلامی و آبیاری‌شده از شرایع و قوانین حضرت خاتم‌النبیین است . . . بر روی کاغذ آورده.[36]

جهان ‌زنان در مقالاتی چون ”لزوم تعلیم زنان،“ ضمن اشاره به اهمیت علم‌آموزی و باسواد شدن زنان، وظیفۀ مردان را ”کار کردن در خارج از منزل“ و وظیفۀ زنان را در ”نگاهداری منزل“ می‌دانست.[37]

در این مجله دو بخش با عناوین ”زنان نامی“ و ”مفاخر زنان“ درج می‌شد. در ستون ”زنان نامی،“ مفاخر زنان در تاریخ اسلام مورد بررسی قرار می‌گرفتند و در ستون ”مفاخر زنان،“ زنان برجسته و فعال اجتماعی در امریکا به طور خاص و دیگر کشورهای اروپایی به طور عام.

در برخی مقالات مانند ”حق حیات زن نسبت به اجتماع،“ ضمن استفاده از پردازش‌های مذهبی چون نقش زنان در واقعۀ کربلا، تلاش شده است تا حضور زن در ساختارهای اجتماعی در قالبی مذهبی مورد تأیید قرار گیرد و همچنین، حذف زن از جامعه قانونی عرفی و مَردمَدارانه و البته ضددینی معرفی شود؛[38] امری که خلاف آن در بافت‌های فکری مردسالار دورۀ قاجار تبلیغ می‌شد. در باور آن جامعه، دلیل انقیاد زن ناقص‌عقلی او دانسته می‌شد و حذف او از مشارکت‌های سیاسی و اجتماعی فرموده‌ای دینی تلقی می‌گردید.

یکی از مباحث مهمی که این مجله به آن توجه می‌کرد، حقوق زنان در امر ازدواج و خانواده و حقوق مدنی زنان بود. در مقاله‌ای با عنوان ”قوانین زناشوئی،“ با توجه به الگوی مقایسه‌ای امریکا، از رعایت حقوق زن و طفل و موضوع انتقال بیماری‌های مسری از مردان به زنان سخن گفته شد،[39] و در مقاله‌ای دیگر با عنوان ”زن در قرن بیستم،“ به نقل از جراید مصری، از مطالبۀ زنان و ”تساوی حقوق زن و مرد.“ در این مقاله، ضمن توجه به وضعیت زنان در ژاپن، فرانسه و آلمان و مقایسۀ آن با وضعیت زنان ایرانی، از حق تحصیل و حق اشتغال به عنوان دو حق طبیعی و فراموش‌شدۀ زنان یاد شده است.[40] در مقالۀ ”موقعیت دردناک زنان ما: لزوم توجه به وضع ازدواج،“ ضمن انتقاد از مردان به دلیل داشتن نگاه جنسی به زن و ابزار دانستن زنان برای ارضای امراض شهوانی، اصلی‌ترین دلیل تیره‌بختی زنان در امر ازدواج را رواج و به کارگیری سبک ازدواج‌های سنتی دانسته و تنها راه حل را نیز در تغییر ”طرز نامطلوب ازدواج کنونی“ در ایران معرفی کرده است.[41]

در مجموع، می‌توان اشاره داشت که جهان ‌زنان پردازش‌های مذهبی و آداب اسلامی را در ظاهر به صورت کامل رعایت ‌می‌کرد. به طرح هیچ ساختار غیراسلامی نپرداخته و بیشترین مخاطب خود را زنان قرار داده بود. هدفش آشنایی زنان با اصول زندگی و خانه‌داری بود و توأمان از الگوی اسلامی و الگوهای اروپایی برای مقایسۀ وضعیت زنان ایرانی با دیگر زنان استفاده می‌کرد. در کنار توجه به جایگاه عدالت اجتماعی میان زن و مرد، به تشویق جامعه برای رعایت حقوق اجتماعی زنان نیز می‌پرداخت. مهم‌ترین موضوعات مندرج در این مجله نیز تعلیم زنان و شکل‌گیری زنان باسواد برای انجام بهتر امور خانه‌داری و فرزندپروری بود و از این رو شباهت بسیاری با مبانی ساختاری و موضوعی روزنامۀ شکوفه دارد.

مجلۀ جمعیت نسوان وطنخواه ایران

مجلۀ جمعیت نسوان وطنخواه ایران آخرین نشریۀ زن‌نگاری است که در این پژوهش به آن پرداخته‌ شده است. این مجله را نخستین نشریۀ زن‌نگاری می‌توان دانست که به صورت گروهی و با مشارکت اعضای جمعیت نسوان وطن‌خواه ایران منتشر می‌شد؛ ماهنامه‌ای که سردبیری آن را محترم اسکندری عهده‌دار بود. برخلاف جراید زن‌نگار قبلی، اصطلاحاتی چون نسوان، مخدرات و خواتین در این مجله بسیار استفاده شده است و علت آن را در تلاش مجلۀ جمعیت نسوان وطنخواه ایران برای نزدیکی‌ بیشتر به طبقات اجتماعی معمولی و کم‌سواد باید دانست.

در این مجله از مباحثی چون ”لزوم تربیت نسوان“[42] سخن به میان آمده است، نوشته‌های متعددی از مردان مدافع حقوق زنان مانند آقاصادق بروجردی در آن درج شده است،[43] و در کنار توجه به جنس زن به نقش مادری زنان توجهی ویژه صورت پذیرفته است. در این مجله همانند مجلۀ جهان ‌زنان، مقاله‌ای منتشر شده است با عنوان ”زن در قرن بیستم.“ در این مقاله، با اشاره به نگاه نویسندگانی چون ویکتور هوگو به مسائل زنان، عامل خرابی ایران و دوری‌اش از تمدن و ترقی ”نادانی زن“ دانسته شده است؛ نادانی‌ای که دلیل شکل‌گیری آن نیز رفتار زن‌ستیزانۀ مردان بوده است.[44] همچنین، در این مقاله آمده است:

تاریخ زن داستانی است پر از شداید و ممالک و در ازمنۀ قدیمه عامۀ مردم زن را حقیر شمرده، به کراهت و تنفر در وی نظر می‌کردند. سران و بزرگان قوم قفل خاموشی بر دهان زده به حمایت نسوان توجه نمی‌نمودند. شعرا جمال ظاهری زن را ستوده، خصائص فطریۀ او را متذکر نمی‌شدند. زن را شیطان قشنگ، چشمۀ مضرات زهرآلود و سم قاتل نوع انسانی می‌نامیدند. حکمای یونان با کمال سادگی زن را بلای عالم می‌خواندند. . . از اقوال مختلفه و عقاید قدیمه بگذریم. نهضت نسوان با پیشرفت سریع در کار امتداد و انبساط است. این جنبش به ما مژده می‌دهد که تمدن مریض بهبود خود را خواهان است. زن متدرجاً به مرکز حقیقی خویش نزدیک می‌شود. در فرانسه و انگلیس و آلمان و امریکا و ایتالیا نسوان صاحب عزم و اراده برای ترقی و سعادت نوع خود به مجاهدت مشغول‌اند.[45]

مجله با ذکر این سؤال که ”اگر نسوان ما عالم بودند وضعیت ما در ایران این‌طور بود؟“ مردان را مخاطب قرار داده و با اشاره به نقش تربیتی زنان در خصوص ترقی و تغییر وضعیت ایران اشاره داشته است که ”نخستین راه علاج و مهم‌ترین طریق اصلاح فقط و فقط تربیت نسوان است و بس.“[46] همچنین، در دیگر مقالات مندرج در این مجله در خصوص ارتباط میان تعلیم زنان با ترقی جامعه آمده است:

فکر سعادت مملکت از فکر تربیت زن قابل تفکیک نیست. هر راه علاجی برای ختم دورۀ بدبختی‌های ما بالاخره به اینجا ختم می‌شود که باید زن را تربیت نمود. آری، همان‌طور که میشله گفته است، عوامل خوشبختی و سعادت ملل سه فصل دارد: اول تربیت زن، دوم تربیت زن و سوم تربیت زن.[47]

علاوه بر مسئلۀ علم اندوزی زنان، توجه به حقوق آنها در موضوع ازدواج و خانواده نیز از مواردی است که در مجلۀ جمعیت نسوان وطنخواه ایران به آن توجه فراوان شده است. در مقالۀ ”مضرات ازدواج هنگام صباوت،“ ازدواج دختران در سنین کودکی، بارداری آنها در سنین کم، تبدیل شدن آنها به الگوی کودک‌مادری، مسئلۀ وجود تعدد زوجات و نادیده گرفتن حقوق زنان در مسئلۀ طلاق نقد و نکوهش شده است.[48] همچنین، در مقاله‌ای دیگر با عنوان ”ازدواج در ایران،“[49] از ”تربیت زناشوئی،“ برابری حقوق زن با مرد در خانه و زندگی مشترک سخن گفته شده و با نقد رفتار جامعه در خصوص آنکه تا دختری متولد می‌شود به جای توجه به سواد و تحصیل او از ازدواجش صحبت می‌شود، از پدران و مادران خواسته است تا اولین اولویت برای دخترانشان را تعلیم و تحصیل قرار دهند.

 بیشترین الگوی مقایسه در این مجله اختصاص به تطبیق وضعیت زنان ایرانی با زنان اروپایی مانند زنان فرانسوی، امریکایی و انگلیسی دارد، هرچند که برخی الگوهای مورد مقایسه وضعیت زنان در ایران دورۀ ساسانی مانند پوراندخت نیز در مکتوبات آن قابل مشاهده است. این مجله به نقش جنس زن بیش از نقش مادری زنان توجه کرده است. مطالبۀ اصلی نیز بیشتر مطالبات حقوقی زنان است و تنها راه علاج دردهای ایران نیز در علم‌آموزی و تربیت زنان دانسته شده است.

نتیجهگیری

بررسی مکتوبات و رسائل دورۀ قاجار نشان می‌دهد که زنان از وضعیت اجتماعی مناسبی برخوردار نبودند. تحت تسلط ساختارهای سنتی زمانۀ خود در انقیاد قرار می‌گرفتند و به دلیل نظارت مَردمَدارانه (استیلادی مردانگی) از حقوق اجتماعی خود محروم می‌شدند. جامعه نیز آنها را با الفاظی چون ضعیفه، ذلیله، مجرمه و کمینه خطاب می‌کرد و به سبب برخی تفسیر به رأی‌های دینی، نواقص‌العقولی شناخته می‌شدند که مشارکت دادنشان در هر امر اجتماعی نمادی از جهالت و نادانی دانسته می‌شد. با ظهور مشروطه‌خواهی و توجه به مقولۀ برابری و مساوات که یکی از شعارهای مهم آن خیزش به حساب می‌آمد، زمینه برای تغییر وضعیت اجتماعی زنان فراهم شد. در جرایدی چون قانون و اختر از حقوق زنان سخن به میان آمد. رسائلی چون مرد و آداب مردی در نقد رفتار مردان با زنان، معایب الرجال در نقد رفتارهای زن‌ستیزانه و تربیت نسوان با موضوع اهمیت حضور زنان در عرصه‌های اجتماعی به نگارش درآمدند. در این میان، انتشار گستردۀ مطبوعات زمینه‌ساز آن شد تا زنان نیز به به انتشار جراید زن‌نگار اهتمام ورزند؛ امری که در دورۀ مجلس شورای ملی دوم و در سال 1289ش تحقق یافت. از این سال تا آغاز دورۀ پهلوی، زنان نشریات متعددی منتشر کردند؛ نشریاتی چون دانش (چاپ تهران)، شکوفه (چاپ تهران)، زبان ‌زنان (چاپ اصفهان)، نامۀ بانوان (چاپ تهران)، عالم نسوان (چاپ تهران)، جهان ‌زنان (چاپ مشهد و یک شماره در تهران) و جمعیت نسوان وطنخواه ایران (چاپ تهران).

زنان در این نشریات به مسائل و مطالبات اجتماعی جنس زن توجه نشان می‌دادند. بررسی نوشته‌های زنان در این جراید نشان می‌دهد که مهم‌ترین مطالبات زنان دو حوزۀ مطالبات آموزشی و مطالبات حقوقی بود. محور اصلی در مطالبات آموزشی مسئلۀ حق تحصیل و ایجاد مدارس دخترانه بود که بیشتر در روزنامۀ شکوفه انعکاس یافته و پس از آن به دلیل تحقق، در دیگر جراید زنان در قالب لزوم تربیت نسوان و اهمیت سوادآموزی زنان مورد توجه قرار گرفته است. محور اصلی مطالبات حقوقی نیز حقوق زنان در امر ازدواج و خانواده بود. ازدواج زودهنگام دختران در سنین کودکی، بارداری آنها در سنین کم، شکل‌گیری الگوی کودک‌مادری، مسئلۀ تعدد زوجات و عدم رعایت حقوق زنان در مقولۀ طلاق نقد قرار شده که نمونه‌های آن بیشتر در دو مجلۀ جهان ‌زنان و مجلۀ جمعیت نسوان وطنخواه ایران انعکاس یافته است. همچنین، مسئلۀ مطالبات سیاسی زنان و موضوع حق رأی نیز تنها در دو روزنامۀ زبان ‌زنان و نامۀ بانوان مورد توجه بوده است؛ مطالبه‌ای تحقق‌نیافته در دورۀ قاجار. در زبان ‌زنان و نامۀ بانوان نشانه‌‌هایی فمینیستی در تحلیل محتوای مطالب مندرج در آنها دیده می‌شود. در مجموع، مهم‌ترین نقش اجتماعی تعریف‌شده برای زنان در این جراید نقش مادری بوده است. در برخی موارد، مانند مطالب منتشرشده در دورۀ نخست انتشار زبان ‌زنان، به جنس زن جدا از دیگر نقش‌های اجتماعی نیز توجه شده است. مهم‌ترین الگوی مقایسه در جراید اولیه الگوهای آسیایی مانند ژاپن بود و در جراید دیگر چون جهان ‌زنان و مجلۀ جمعیت نسوان وطنخواه ایران الگوهای اروپایی مانند وضعیت زنان امریکایی، فرانسوی، انگلیسی و آلمانی.

زنان در این ساختار مطالبه‌گرایانه با ایجاد زمینه‌های آگاهی در دیگر زنان و مطلع کردن آنها از وضعیت اجتماعی نسبتاً مناسب زنان اروپایی و همچنین ایجاد اتحاد جمعی میان زنان در قالب تأکید بر نقش مادری و استفاده از لفظ خواهری باعث اتحاد زنان شدند، امری که تأثیر آن را در تحقق مطالبۀ آموزشی زنان و تلاش برای ایجاد مدارس دخترانه می‎توان به خوبی مشاهده کرد. دیگر اقدام مهم زنان، تغییر ساختار نگارشی و قلمی بود که از الفاظی چون کمینه، ضعیفه و ذلیله برای معرفی خود به هیچ عنوان استفاده نکردند و لفظ زن را برای معرفی خود و نوع خود برگزیدند و با استفادۀ گسترده از ضمیر اتحادبخش ”ما“ نوعی یکپارچگی در میان زنان ایجاد کردند؛ امری که در تحقق برخی مطالبات آنها مانند مسئلۀ حق تحصیل و فراهم کردن زمینه برای طرح مطالبات سیاسی و حقوقی نقشی مهم داشت.

پیوست‌ها

صورت احصائیۀ مدارس اناث دارالخلافه طهران در سنۀ 1331ق

برگرفته از مریم مزین‌السلطنه سمنانی، ”صورت احصائیۀ مدارس اناث دارالخلافه طهران در سنۀ 1331ق،“ شکوفه، سال 2، شمارۀ 20 (غرۀ صفر 1332 ق)، 3.

برگرفته از مریم مزین‌السلطنه سمنانی، ”صورت احصائیۀ مدارس اناث دارالخلافه طهران در سنۀ 1331ق،“ شکوفه، سال 2، شمارۀ 20 (غرۀ صفر 1332 ق)، 3.

صورت مدارس دخترانۀ دارالخلافه تهران

برگرفته از نوابه‌خانم صفوی، ”صورت مدارس دخترانۀ دارالخلافۀ تهران،“ عالم نسوان، سال 1، شمارۀ 1 (میزان 1299ش)، 25-26.

برگرفته از نوابه‌خانم صفوی، ”صورت مدارس دخترانۀ دارالخلافۀ تهران،“ عالم نسوان، سال 1، شمارۀ 1 (میزان 1299ش)، 25-26.[50]

”خطاب دختران به مادر وطن“

برگرفته از ”خطاب دختران به مادر وطن،“ شکوفه، سال 2، شمارۀ 12 (1332ق)، 4

برگرفته از ”خطاب دختران به مادر وطن،“ شکوفه، سال 2، شمارۀ 12 (1332ق)، 4[51]

برگرفته از شهناز آزاد، ”وجوب تعلیم نسوان یا ششصد کرور زنده به گور،“ نامۀ بانوان، سال1، شمارۀ 1 (1 اسد 1299ش)، 1.

برگرفته از شهناز آزاد، ”وجوب تعلیم نسوان یا ششصد کرور زنده به گور،“ نامۀ بانوان، سال1، شمارۀ 1 (1 اسد 1299ش)، 1.

[1]بخشی از این مقاله در قالب کرسی‌ ترویجی با طرح‌نامۀ شمارۀ 60446/96 ذیل عنوان ”طرح مسئلۀ حقوق زنان در دورۀ قاجار “ در اسفندماه 1396 در دانشگاه فردوسی مشهد عرضه و پس از تأیید علمی کمیتۀ ناقدان، ثبت دبیرخانۀ کرسی‌های نظریه‌پردازی، نقد و مناظرۀ آن دانشگاه شده است.

[2]آنتونی گیدنز، جامعهشناسی، ترجمۀ منوچهر صبوری (تهران: نی، 1385)، 192.

[3]آقامحمدطاهر اصفهانی، ”در مذمت زنان“ (تهران: نسخۀ خطی در کتابخانۀ مرکز احیای میراث اسلامی به شمارۀ بازیابی 23/1287، بی‌تا) به نقل از روح‌انگیز کراچی، هشت رساله در بیان احوال زنان (تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، 1390)، 140.

[4]آقا محمدطاهر اصفهانی، ”در مذمت زنان،“ 141.

[5]‌”در بیان تأدیب زنان و ارشاد اولاد ذکور“ (تهران: نسخۀ خطی در کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران به شمارۀ بازیابی 3/3970، 1258ق) به نقل از کراچی، هشت رساله در بیان احوال زنان، 159-160.

[6]‌”در بیان تأدیب زنان و ارشاد اولاد ذکور،“ 160-168.

[7]‌”در بیان احوال زنان“ (تهران: نسخۀ خطی در کتابخانۀ مرکز احیای میراث اسلامی به شمارۀ بازیابی 5/1043، 1265ق)، به نقل از کراچی، هشت رساله در بیان احوال زنان، 180-182.

[8]حسین‌بن محمدصادق، ”مناقب النساء“ (تهران: نسخۀ خطی در مرکز دائره‌المعارف بزرگ اسلامی به شمارۀ بازیابی 2/1987، 1297ق) به نقل از کراچی، هشت رساله در بیان احوال زنان، 203-212.

[9]میرزاملکم‌خان، ”عریضه یا حضور،“  قانون، شمارۀ 20 (بی‌تا)، 2.

[10]میرزاملکم‌خان، ”ما اهل ایران هیچ نداریم،“ قانون، شمارۀ 10 (بی‌تا)، 2.

[11]میرزاملکم‌خان، ”عریضه یا حضور،“ 4.

[12] قانون، شمارۀ 19 (بی‌تا)، 3.

[13] قانون، شمارۀ 19، 2.

[14]قانون، شمارۀ 35 (بی‌تا)، 4.

[15]میرعبدالطیف شوشتری، تحفه العالم، به اهتمام صمد موحد (تهران: کتابخانۀ طهوری، 1363)، 263.

[16]میرزاابوطالب‌خان اصفهانی، مسیر طالبی، به کوشش حسین خدیو جم (تهران: سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، 1363)، 195.

[17]میرزاابوالحسن ایلچی، حیرتنامۀ سفرا (نسخۀ دستنویس کتابخانۀ شمارۀ 1 مجلس شورای اسلامی به شمارۀ بازیابی 9921، 1231ق)، 210.

[18]افسانۀ نجم‌آبادی در اثر خود با عنوان حکایت دختران قوچان، به موضوع فروش پسران قوچانی در کنار دختران کمتر توجه کرده و هم در عنوان اثر و هم در متن متمرکز بر موضوع فروش دختران بوده و پرداختن به حکایت پسران را فراموش کرده است.

[19]سمیه کحال، ”هدف،“  دانش، سال 1، شمارۀ 1 (10رمضان 1328ق)، 1.

[20]”زن‌داری،“ دانش، سال 1، شمارۀ 6 (7 ذی‌قعده 1328ق)، 2.

[21]مریم مزین‌السلطنه سمنانی  در شکوفه، سال 1، شمارۀ 5 (ذیحجه 1330ق)، 3.

[22]شکوفه، سال 1، شمارۀ 3 (ذی‌قعده 1330ق)، 1.

[23]”لایحۀ تبریک است که از سرکار خانم مدیرۀ محترمۀ دوشیزگان وطن رسیده،“  شکوفه، سال 1، شمارۀ 11 (12 رجب 1331ق)، 2-1.

[24]‌”یک انداره از فقر و فلاکت ایرانیان به واسطه خانم‌های ایرانی است،“ شکوفه، سال 2، شمارۀ 21 (15 صفر 1332ق)، 2.

[25]مریم مزین‌السلطنه سمنانی، ”نخستین قونقره نسوان،“  شکوفه، سال 2، شمارۀ 4 (5 شعبان 1332)، 3-4.

[26]‌‌”نمایش زنان در لندن،“ شکوفه، سال 2، شمارۀ 22 (5 ربیع‌الاول 1332ق)، 1.

[27]”مقایسه حالات زنان اروپایی با زنان ایرانی،“ شکوفه، سال 2، شمارۀ 24 (20 ربیع‌الثانی 1332ق)، 3.

[28]صدیقه دولت‌آبادی، ”اخطار،“ زبان ‌زنان، سال 1، شمارۀ 6 (6محرم 1338ق)، 4.

[29]علی باغدار دلگشا، ”بررسی مطالبات اجتماعی زنان در مطبوعات دورۀ مشروطه، با تأکید بر روزنامه‌های صور اسرافیل، مساوات و ایران ‌نو“ (پایان‌نامۀ کارشناسی ارشد تاریخ، دانشگاه فردوسی مشهد، 1394)، 72-100.

[30]صدیقه دولت‌آبادی، ”نوروز،“ زبان ‌زنان، سال 1، شمارۀ 18 (6 رجب 1338ق)، 1.

[31]صدیقه دولت‌آبادی،”انتخابات،“ زبان ‌زنان، سال 1، شمارۀ 23 (12 شعبان 1338ق)، 1.

[32]شهناز آزاد، ”مذاکرات مجلس شورای شامات راجع به انتخابات زنان به مجلس شورای ملی،“ نامۀ بانوان، سال1، شمارۀ 2 (25 اسد 1299)، 2-4.

[33]علی باغدار دلگشا و قاسم پوراکبر، نسوانیات: بازخوانی اشعار زنان در مطبوعات، 1285-1311 (سوئد: ارزان، 2018)، 65-41.

[34]ا. ن.، ”سحرگه به گوشم نویدی رسید،“ نامۀ بانوان، سال1، شمارۀ 2 (25 اسد 1299)، 7؛ بی‌بی‌خانم، ”چکامه در ستایش نامۀ بانوان،“ نامۀ بانوان، سال 1، شمارۀ 2 (25 اسد 1299)، 8؛ بلقیس نوران، ”خدمت مدیرۀ محترمۀ جریدۀ فریدۀ نامۀ بانوان،“ نامۀ بانوان، سال1، شمارۀ 3 (12 سنبله 1299)، 3-4؛ شهناز آزاد، ”عریضۀ دوم به خاکپای اعلیحضرت اقدس شهریاری ارواحنا فداه،“ نامۀ بانوان، سال 1، شمارۀ 6  (13 عقرب 1299)، 3؛ شهناز آزاد، ”عریضۀ سیم،“ نامۀ بانوان، سال 1، شمارۀ 7 (24 جدی 1299)، 1-2.

[35]”وجوب تعلیم نسوان یا ششصد کرور زنده به گور،“ نامۀ بانوان، سال 1، شمارۀ 1 )1 اسد 1299)، 1-2.

[36]فرخ‌دین پارسا،”عمل و امل،“ جهان ‌زنان، سال 1، شمارۀ 1 (15 دلو 1299)، 1-2.

[37]”لزوم تعلیم زنان،“ جهان ‌زنان، سال 1، شمارۀ 1 (15 دلو 1299)، 7-8.

[38]”قدرهای مجهول زنان،“ جهان ‌زنان، سال1، شمارۀ 3 (15 حمل 1300)، 51-52.

[39] شیخا خیری، ”قوانین زناشوئی،“ جهان ‌زنان، سال1، شمارۀ 3 (15 حمل 1300)، 59-61.

[40]خیری، ”قوانین زناشوئی،“ 62.

[41]فریده عزت سلیم، ”موقعیت دردناک زنان ما: لزوم توجه به وضع ازوداج،“ جهان ‌زنان، سال 1، شمارۀ 4 (6 ثور 1300)، 82.

[42]ملوک اسکندری،”لزوم تربیت نسوان،“ مجلۀ جمعیت نسوان وطنخواه ایران، سال 1، شمارۀ 1 (1302)، 4.

[43]مجلۀ جمعیت نسوان وطنخواه ایران، سال 1، شمارۀ 1 (1302)، 14.

[44]ملوک اسکندری،”زن در قرن بیستم،“ مجلۀ جمعیت نسوان وطنخواه ایران، سال 1، شمارۀ 2 (1302)، 2.

[45]اسکندری،”زن در قرن بیستم،“ 3-4.

[46]ش. ر.،”نسوان سیه‌روز ما،“ مجلۀ جمعیت نسوان وطنخواه ایران، سال 1، شمارۀ 2 (1302)، 10.

[47]”تربیت زن،“ مجلۀ جمعیت نسوان وطنخواه ایران، سال 1، شمارۀ 5 و 6 (1303)، 24.

[48]فخرآفاق پارسا، ”حضور محترم هیئت تحریریۀ مجلۀ شریفۀ نسوان وطن‌خواه دام بقاه، “مجلۀ جمعیت نسوان وطنخواه ایران، سال 1، شمارۀ 3 (1303)، 16.

[49]م. ق. ادیب، ”ازدواج در ایران،“ مجلۀ جمعیت نسوان وطنخواه ایران، سال 1، شمارۀ 8 و 7 (1303)، 22-24.

[50]توضیح: نام مدارس: ناموس، تربیت البنات، نصرتیۀ فرهنگ، تربیت دختران، نصرتیۀ پردگیان، نصرتیه، تربیت البنات، طیبات، عصمتیه، مکتب البنات، صدریه، شمس المدارس، محمودیۀ دوشیزگان، حشمتیه، انتظامیه، بنات زهرویه، عصمت، مخدرات اسلامی، دبستان معصومیه، تربیت اسلامی، معصومه، فرحیۀ نوباوگان، نواختران، عفتیه، شعبۀ مزینیه، عصمتیۀ اسلامی، حرمتیۀ سادات، مستورات، ترقی بنات، زردشتی، سن‌ژزف، عفاف، خواتین فاطمیه، قدسیه، امریکایی، اعظمیه، امهات، پرورش ناموس، سامانیه، گوهریه، زینبیه. کل دانش‌آموزان برابر است با 3917 نفر.

[51]توضیح: در این تصویر، زن بیمار ”مام وطن“ است. در بالای تصویر این متن نوشته شده است: ”خطاب دختران به مادر وطن: آه آه مادر مهربان، چرا به این ذلت در بستر ناتوانی افتادی؟ مگر دخترهای تو مرده‌اند که تنها و غریب و بی‌کس ماندی؟ مادر عزیز، ما دختران تو تا جان در بدن داریم نمی‌گذاریم تو به این اندازه ذلیل بشوی. دست از معالجۀ تو برنمی‌داریم. اما افسوس افسوس که از دست ما خدمتی که لایق باشد برنیاید. مادر غمخوار، نکند خدای نکرده می‌خواهی ما را یتیم و گرفتار دست خارج کنی؟ ای مادر مهربان، ای امیدواری و افتخار ما، ای نگه‌دارندۀ ناموس و شرف ما، هنوز پسران تو زنده هستند. نخواهند گذاشت که تو بمیری و به این ذلت و خواری گرفتار مرض‌های متواری بشوی. “