بر ما چه گذشت!

ضیاءالله میثاقی <Ziaollah Missaghi <zia_missaghi@yahoo.com دانش‌آموختۀ مهندسی کشاورزی دانشگاه شیراز (پهلوی) است.

مقدمه

از سال 1223ش/1844م که سیدعلی‌محمد شیرازی، مشهور به باب، در شیراز اعلام قائمیت کرد تا زمان تیرباران او در تبریز در سال 1229ش/1850م و از اظهار امر میرزا‌حسینعلی نوری، مشهور به بهاءالله، در سال 1242ش/1863م تا زمان فوت او در سال 1271ش/1892م، در پی تقریباً چهل سال زندان و تبعید مشتمل بر ده سال قبل از اظهار امر علنی، پیروان باب و بهاءالله کم یا بیش و به ضعف یا شدت پیوسته مورد اذیت و آزار بوده‌اند. کشتارهای جمعی بابیان و بهائیان در تبریز، تهران،[1] زنجان، شیراز، کاشان[2] و دیگر نقاط همه از کینه‌توزی حاکمان و متعصبان دینی نسبت به این آیین نوین حکایت می‌کند. این مظالم و ستم‌ها در عهد قاجار و جمهوری اسلامی بیشتر و در دورۀ پهلوی کمتر بود.

بعد از بهاءالله، فرزند ارشد او عباس افندی، مشهور به عبدالبهاء، از 1271 تا 1300ش/1892-1921م به موجب وصیت‌نامۀ رسمی با نام کتاب عهدی جانشین پدر و عهده‌دار ادارۀ جامعۀ بهائی شد. پس از عبدالبهاء، نوۀ دختری او شوقی افندی ربّانی از 1300 تا 1336ش/1921-1957م به موجب وصیت‌نامۀ رسمی با نام الواح وصایا ولی امر و سرپرست جامعه بهائی شد. از سال 1957 تا 1963م، ادارۀ جامعۀ جهانی بهائی به عهدۀ هیئت ایادیان امرالله بود که منتصب شوقی افندی بودند. از آن پس، نظم اداری جهانی بهائی به بیت‌العدل اعظم واگذار شد که عالی‌ترین مقام تصمیم‌گیری و قانون‌گذاری در آیین بهائی است. تشکیلات بهائی یا محافل روحانی بهائیان در سطوح ملی یا کشوری، شهری و محلی همه از هیئت‌های نُه نفری تشکیل شده‌اند. بیت‌العدل اعظم متشکل از هیئتی نُه نفره و از سال 1963م در شهر حیفا در اسرائیل مستقر بوده است.[3] آرامگاه باب در حیفا و آرامگاه بهاءالله در عکا هر دو در اسرائیل امروزی قرار دارد و زیارتگاه پیروان آیین بهائی است. با آنکه تاریخ ایجاد این دو آرامگاه به ده‌ها سال قبل از تأسیس دولت اسرائیل برمی‌گردد و اسرائیل برای دیگر ادیان نیز سرزمینی مقدس است، امروزه جمهوری اسلامی ایران بهائیان را متهم به جاسوسی برای اسرائیل و وابستگی به صهیونیسم می‌کند.

مشکلات شغلی بهائیان

پدربزرگم نظام‌الدین میثاقی (1247-1324) در 19 سالگی بهائی شد و عبدالبهاء در لوحی او را به سبب خدماتش ”اِی ثابت بر میثاق“ خطاب کرد و او نام فامیل میثاقی را برگزید. پدرم فرج‌الله میثاقی (1290-1362) و مادرم عزیزۀ مبین (1291-1380ش) بودند. من در سال 1320 در محلۀ امیریۀ تهران متولد شدم. دبستان و دبیرستان را در تهران و رشتۀ مهندسی کشاورزی را در دانشگاه پهلوی (1341-1345) در شیراز گذراندم. چند ماهی در مقام کارشناس کشاورزی،[4] و سپس پژوهشگر در مؤسسۀ تحقیقات اقتصادی (1345-1348) و مسئول ادارۀ آموزش دانشکدۀ اقتصاد دانشگاه تهران (1348-1352) خدمت کردم.

در سال 1349 با طاهره برجیس ازدواج کردم که سال آخر دانشکدۀ پزشکی را در دانشگاه تهران می‌گذرانید. هردو داوطلبانه شش‌ماه در دو کشور افریقایی کنیا و تانزانیا به تبلیغ امر بهائی گذراندیم. هدف مشترک هردو ما رفتن به امریکا بود. در سال 1352، پس از آنکه همسرم امتحانات لازم برای شروع دورۀ تخصص در امریکا را گذراند، با هم به آمریکا رفتیم. دو فرزندمان، شهرزاد و نظا‌م‌الدین، در امریکا به دنیا آمدند. طاهره دورۀ تخصص در رشتۀ کودکان را به پایان رسانید و در تابستان 1355 به ایران بازگشتیم. به دنبال مکاتبات قبلی با دانشگاه جندی‌شاپور، به اهواز رفتیم. همسرم با سمت استادیار در دانشکدۀ پزشکی و من با عنوان مربی در دانشکدۀ کشاورزی کارمان را شروع کردیم. پس از چندی، به سبب نارضایتی همسرم از محیط کار و دوری او از خانواده‌اش به تهران آمدیم.

در تهران، طاهره به بیمارستان میثاقیه، وابسته به جامعۀ بهائی، مراجعه کرد. در آن زمان دکتر فرهنگ فرهنگی، دختر دکتر مسیح فرهنگی که چند سال بعد در 3 تیر 1360 اعدام شد، سرپرست بخش کودکان بیمارستان بود و چون قصد اقامت در کانادا را داشت و به دنبال جانشینی برای خود بود، ترتیب اشتغال طاهره را در آن بخش داد. بیمارستان میثاقیه در ابتدا درمانگاهی دواتاقه بوده که عبدالمیثاق میثاقیه، از بهائیان تهران، آن را به جامعۀ بهائی اهدا کرد. این محل رفته‌رفته به یکی از بیمارستان‌های خوب کشور تبدیل شد. دو سال بعد انقلاب به وقوع پیوست و بیمارستان میثاقیه مصادره شد و از آن پس با تجهیزات و امکانات بیشتر با نام مرکز پزشکی، آموزشی و درمانی شهید مصطفی خمینی به خدمات پزشکی خود ادامه می‌دهد.

در شهریور 1358، روزی جوانی که خود را دکتر صادقی معرفی می‌کرد و بعدها گفتند که او در آن زمان دانشجو بوده، به بیمارستان آمد و خود را به عنوان رئیس جدید بیمارستان به پروفسور منوچهر حکیم، رئیس وقت بیمارستان، معرفی کرد. چندی نگذشت که دکتر صادقی خواست با همسرم صحبت کند. من نیز با او رفتم. او گفت که طاهره از آن روز در بیمارستان سمتی ندارد. همسرم از او خواست که این مطلب را طی نامه‌ای اعلام کند تا بتواند بر اساس آن به مسئولان مملکتی مراجعه و احقاق حق کند، اما او از ارائه چنین نامه‌ای امتناع کرد و گفت: ”نزد هر کس که بخواهید بروید، خودم برای شما وقت ملاقات می‌گیرم. “وی گفت: ”به قرار اطلاع، شما درآمدتان را برای بیت‌العدل به اسرائیل می‌فرستید. “ گفت‌وگو بالا گرفت و دست آخر طاهره در حالی‌که می‌گفت ”هر کسی پنج روزه نوبت اوست،“ با عصبانیت از اتاق بیرون آمد و پس از دو سال و اندی خدمت، بیمارستان را ترک کرد و به طبابت در مطب شخصی ادامه داد.

همسرم با مشاورۀ مکرر با پروفسور منوچهر حکیم، دکتر کامبیز صادق‌زاده و قدرت‌الله روحانی، که هر سه را جمهوری اسلامی به قتل رساند، شکواییه‌ای به مهندس بازرگان، نخست‌وزیر؛ و حسین بنی‌اسدی، وزیر مشاور در امور اجرایی (هر دو با شمارۀ ثبت 72242)؛ دکتر کاظم سامی، وزیر بهداری و بهزیستی (با شمارۀ ثبت 15530)؛ و دکتر محمدعلی حفیظی، رئیس نظام پزشکی ایران (با شمارۀ ثبت 7259)، به شرح زیر نوشت:

جناب آقای دکتر سامی، وزیر بهداری                             15 مهر 1358

احتراماً،

اینجانب دکتر طاهره برجیس متخصص بیماری‌های کودکان از امریکا از بهمن 1355 فعالیت پزشکی خود را با سمت سرپرست بخش کودکان و نوزادان در بیمارستان میثاقیه شروع نمودم و در طی این مدت با تأیید مسئولان بیمارستان با نهایت جدیت، پشتکار و صداقت به انجام وظایف محوله اشتغال داشته‌ام.

همان‌طور که استحضار دارند، این بیمارستان که از طرف تشکیلات جامعۀ بهائیان ایران اداره می‌شد اخیراً در اختیار بنیاد مستضعفان قرار گرفته است. در تاریخ یک‌شنبه 25 شهریور 1358 از طرف آقای دکتر صادقی که گویا مسئولیت ادارۀ بیمارستان با ایشان است شفاهاً به اینجانب ابلاغ شد که به ‌علت اعتقادات مذهبی و تمسک اینجانب به آیین بهائی سیستم جدید مدیریت بیمارستان علاقه‌مند به ادامه همکاری با اینجانب نمی‌باشد. این مسئله در مذاکرۀ حضوری با ایشان مورد تأیید و تأکید مجدد قرار گرفت که به شدت اعتقادات مذهبی بنده را مورد بی‌حرمتی و اهانت قرار داده و متذکر شدند که قرارداد منعقده با هیئت مدیره کذایی قبلی فاقد ارزش بوده و در ضمن حاضر به ارائه هیچ‌گونه مدرک کتبی در این مورد نشدند. لازم به توضیح است که این مسئله شامل کلیۀ پزشکان بهائی بیمارستان میثاقیه که تعداد قابل توجهی با تخصص‌های مختلف می‌باشند نیز شده است. چون انجام این امر علاوه بر آنکه تجاوز مستقیم به حریم پزشکی است، زیرا مراسم سوگند پزشکان بدون توجه به عقاید و اعتقادات مذهبی آنان انجام می‌گیرد، و عنایت به نیاز شدید جامعه به خدمات پزشکی یک عمل صددرصد ضد انقلابی و مغایر با اصل 26 قانون اساسی اخیر مملکت می‌باشد، لذا تقاضا دارد دستور فرمایند تحقیقات لازم در این مورد به عمل آید تا از تضییع حقوق پزشکانی که با ایمان راسخ تخصصشان را در اختیار هموطنان خود قرار داده‌اند ممانعت به عمل آید.

قبلاً از اقدام مؤثری که در این مورد معمول خواهند فرمود نهایت امتنان را دارد.

                                                                    با تقدیم احترام

                                                                   دکتر طاهره برجیس

8-1

فقط دکتر سامی، که او نیز چند سال بعد در مطب خود به قتل رسید، در خصوص این شکواییه اقدام به عمل آورد. او دو نامه به مهندس بازرگان و دکتر بهزادی سرپرست بیمارستان‌های بنیاد مستضعفان فرستاد که اجازه دادند متن آن دو نامه رونویسی شود.

به ‌نام خدا

شمارۀ 6071 / 17 مهر 1358

جناب آقای مهندس بازرگان، نخست‌وزیر

به پیوست فتوکپی نامۀ خانم دکتر طاهره برجیس پزشک اطفال بیمارستان میثاقیه ایفاد و اضافه می‌گردد چنانچه قرار باشد که اطباء غیر مسلمان نتوانند به طبابت اشتغال داشته باشند با کمبود پزشک و الزام اینکه از سایر کشورها طبیب استخدام و به کار گمارده شوند و نیز عنایت به این موضوع که سبب فرار بیش از پیش مغزها خواهد شد، مقرر فرمایند نظر آن جناب در این باره به این وزارت اعلام گردد.

با احترام

دکتر کاظم سامی، وزیر بهداری و بهزیستی

به ‌نام خدا

شمارۀ 6071 / مورخ 17 مهر 58

بیمارستان میثاقیه، آقای دکتر صادقی

به پیوست فتوکپی نامۀ خانم دکتر طاهره برجیس ارسال، خواهشمند است روشن فرمایید که مسئله به‌ چه صورتی بوده و ملاک عمل برای انتخاب همکارانتان در بیمارستان میثاقیه چیست؟ از تسریعی که می‌فرمایید سپاس‌گزار است.

دکتر کاظم سامی، وزیر بهداری و بهزیستی

پروفسورمنوچهر حکیم در 22 دی 1359 در مطبش، نزدیک بیمارستان میثاقیه، ترور و منزل و مطب و اموال او مصادره شد. در روز تشییع او بود که به سازمان نظام پزشکی رفتم و از دکتر حفیظی دربارۀ آن شکواییه پرسیدم و پاسخ این بود که آن بیمارستان متعلق به بهائی‌ها بوده، ولی حالا در اختیار جمهوری اسلامی است و نامۀ شما جوابی ندارد. پرسیدم: ”آیا می‌دانید که پروفسور حکیم را دیشب در مطبشان ترور کرده‌‌اند؟“ وی گفت: ”خبری از رادیو‌های خارجی شنیده‌ام، ولی هنوز از صحت و سقم آن مطمئن نیستم. “ گفتم: ”من عازم مراسم تشییع ایشان هستم. “وقتی از همراه شدن با من امتناع کرد، گفتم: ”شما به ‌عنوان رئیس این سازمان رسالتی بالاتر از توزیع کوپن بنزین پزشکان دارید. “

پس از مدتی، دکتر ایرج فاضل در مقام رئیس جدید به بیمارستان آمد و دکتر صادقی را از بیمارستان اخراج کرد. روزی برای تسویۀ حساب مطالبات معوقۀ همسرم با دکتر فاضل، رئیس بیمارستان، ملاقات کردم. وی گفت مطالبات اطباء به حساب جنگ واریز شده است. چندی بعد همسر دکتر فاضل به اتهام عضویت در سازمان مجاهدین خلق اعدام شد و دکتر فاضل به زندان اوین رفت و فاطمه کروبی، همسر آیت‌الله کروبی، رئیس بیمارستان شد. همۀ پرسنل بهائی بیمارستان رفته‌رفته اخراج شدند.

مشکلات حقوقی بهائیان

در زمان دولت موقت، روزی عبدالحسین تسلیمی، عضو محفل ملی ایران، مرا به کامران صمیمی، منشی و عضو محفل تهران، معرفی کرد. همکاری من با کامران صمیمی نزدیک به دو سال تا زمان شهادت او ادامه داشت. بهائیان اخراجی از وزارتخانه‌ها، ارتش، دانشگاه‌ها و بهائیانی که حقوق بازنشستگی آنها ”به ‌علت وابستگی به فرقۀ ضالۀ بهائی“ قطع شده بود، با در دست داشتن نامه‌های رسمی از این نهادها به دفتر محفل مراجعه می‌کردند. به‌ زودی دریافتم که این نامه‌ها برای احقاق حقوق بهائیان ارزشمند است. از این رو فُرمی تهیه کردم تا مراجعان مشخصات فردی و نشانی و شمارۀ تلفن خود را در آن ثبت کنند. کپی حُکم اخراج آنان را نیز در پرونده می‌گذاشتم.

قبل از انقلاب اسلامی، حفظ و مراقبت از اماکن متبرکۀ بهائیان در تهران بر عهدۀ لجنه یا کمیتۀ اماکن متبرکۀ تهران بود. بعد از انقلاب اسلامی، املاک و اموال جامعۀ بهائی آرام‌آرام مصادره شد. گفته می‌شد بالغ بر چهار هزار ملک اعم از زمین و باغ و خانه در مالکیت شرکت امناء بوده که با مصادره شدن آن شرکت و دسترسی به پرونده‌ها، همۀ این املاک در اختیار دولت قرار گرفت.[5] در خصوص سابقۀ ”حدیقه“ باید بگویم که برای احداث مشرق‌الاذکار ایران، در شمال شرق تهران باغی به نام حدیقه‌الرحمن از حاج ابوالقاسم راجی و مزرعۀ مجاور آن با نام احتسابیه از سهام‌السلطان بیات در 20 تیر 1313 خریداری و در دفترخانۀ 35 تهران به شمارۀ 2822/2754 با نام ولی‌الله‌خان ورقا ثبت شد و با ‌نام حدیقه، به معنای باغ، محلی برای برگزاری برنامه‌های آموزشی و تفریح بهائیان بود. در سال‌های بعد، در شمال حدیقه مجموعه‌های آپارتمانی و در جنوب آن واحدهای مسکونی و فروشگاه و بازار روز ساخته شد که اکنون شهرک شهید محلاتی نامیده می‌شود. مشکل دیگر، بیرون کردن حدود دو هزار بهائی از ایلات بویر احمد بود که با کمک محفل ملی و محفل اصفهان در اطراف اصفهان اسکان داده شدند.

به عضویت لجنۀ اماکن متبرکه درآمدم که وظیفۀ جدید آن تهیۀ آمار و اطلاعات و عکس زندانیان و کشته‌شدگان بهائی بود و من در انجام این مهم بسیارکوشا بودم. روزی حسام‌الدین نُقبایی، که حقوقدان بود، پرونده‌ها را از من به امانت گرفت تا از همۀ مدارک کپی بگیرد و به سازمان‌های بین‌المللی بفرستد تا جهانیان از حقوق تضیع‌شدۀ بهائیان در ایران اطلاع پیدا کنند. این جمله که ”عَلَم امرالله به‌دست اعدا بلند خواهد شد“ از بیانات بهاءالله است و تصور چگونگی آن همیشه برایم مشکل بود تا آنکه انقلاب اسلامی واقع شد و هرچه آزار و اذیت به بهائیان شدت می‌گرفت، بازتاب آن در خارج از کشور بیشتر و ابراز همدردی‌ نسبت به ما آشکارتر و گسترده‌تر می‌شد، چنان‌که بخشی از مخالفت‌ها و انتقادات از جمهوری اسلامی ایران در اشاره به ظلم و ستمی است که نسبت به جامعۀ بهائی روا می‌دارند. جمع‌آوری مدارک اخراج بهائیان از سازمان‌های دولتی و قطع حقوق بازنشستگی و مصادرۀ اموال آنان و ممانعت از ورود بهائیان به دانشگاه و ارسال این مدارک به رسانه‌ها و سازمان‌های بین‌المللی اقدام مؤثری در آگاه کردن جهانیان نسبت به مظالم وارده به جامعۀ بهائی بود.

روزی پنج تن از اعضای محفل ملی، که سه تن از آنها در سال‌های بعد به قتل رسیدند، به منزل ما آمدند و پیشنهاد کردند که من امین حقوق‌الله باشم و منابع مالی محفل در اختیارم قرار گیرد. با پدرم مشورت کردم، یادآور شد که برادرش به دلیل پذیرش مسئولیت مالی تشکیلات بهائی در مشهد زندانی است. من آن مسئولیت را قبول نکردم، ولی از آن حُسن اعتماد بر خود بالیدم.

در 1371، با توصیۀ یکی از دوستانم در شرکت بزرگی که فیلترهای صنعتی می‌ساخت برای مشاوره و انجام مکاتبات خارجی شروع به کار کردم و این همکاری برای سه سال، تا هنگامی که شرکت به سبب مشکلات اقتصادی تعطیل شد، ادامه یافت. این شرکت اجازه داد که در هنگام استخدام به پرسش مذهب پاسخ ندهم و من هم در این مدت مشکلی از حیث مذهب نداشتم. روزی از بانک طرف معامله با شرکت نامه‌ای دریافت کردیم که به علت تخطی از مقررات باید صد میلیون ریال جریمه بپردازیم. با مطالعۀ پرونده دریافتم که بانک ذی‌حق نیست. پس از مذاکرات و رفت‌و‌آمد بسیار موضوع به تعزیرات حکومتی ارجاع شد و قضیه با محکومیت بانک و به نفع شرکت ما فیصله یافت. در جریان رفت‌و‌آمدها متوجه شدم که بدون پرسش از من، دین مرا در فُرم تعزیرات حکومتی اسلام نوشته‌اند، درحالی‌که من حتی برای استخدام دین خود را اسلام ننوشته بودم. فکر کردم طرح موضوع در دادگاه حکومتی عواقبی خواهد داشت، لذا موضوع را با قاضی در میان گذاشتم. او پرسید که آیا من آقای بهار وجدانی را می‌شناسم. پاسخ من مثبت بود. سپس اشاره کرد کنار او بنشینم. روی تکه کاغذی نشانی خانه‌اش را نوشت و گفت ساعت پنج بعد‌از‌ظهر منتظر من خواهد بود. بعد هم آن تکه کاغذ را پاره کرد. با دلهره و تردید به خانه‌اش رفتم. با خوشرویی مرا پذیرفت و ماجرای زیر را تعریف کرد.

در شلوغی‌های قبل از انقلاب، کارخانۀ چوب‌بری پدر و پسری بهائی را آتش می‌زنند و آنها را به قتل می‌رسانند. بهار وجدانی شکایتی تنظیم می‌کند و یکی دو تن از اشرار اعدام می‌شوند. بعد از انقلاب، اقوام آنها از بهار وجدانی شکایت می‌کنند و موجب بازداشت او می‌شوند. حاکم شرع، خلخالی، به او می‌گوید یا باید از عقیده‌اش تبری کند یا سه میلیون ریال جریمه بپردازد یا اعدام می‌شود و او می‌گوید به اعتقاداتم پای‌بندم و کار خلافی هم انجام نداده‌ام که جریمه بپردازم. وی را اعدام می‌کنند.

میزبان گفت آیا پرداخت این مبلغ و رهایی از مرگ بهتر نبود و از من پرسید که اگر من بودم چه می کردم. در پاسخ گفتم همان کار را که او کرد، زیرا این پول‌ها شروع باج‌خواهی است و آخرش هم کار خودشان را می‌کنند. طی چند ماه رسیدگی به پروندۀ شرکت، او را مکرر می‌دیدم.

مشکلات تحصیل بهائیان

سختگیری در خصوص دانش‌آموزان بهائی در مقاطع ابتدایی، راهنمایی و متوسطه در مناطق و مدارس مختلف یکسان و هماهنگ نبود و به اصطلاح سلیقه‌ای عمل می‌شد. برای مثال، در اصفهان برای مدتی همۀ دانش آموزان بهائی را در سطوح متفاوت اخراج کردند و تشکیلات بهائی در آن شهر با استفاده از معلمان بهائی اخراجی نسبت به ایجاد کلاس‌های درسی در منازل اقدام کرد. در تهران، در ناحیۀ شش آموزش و پرورش، که ما ساکن بودیم، بیشتر مدارس از ثبت‌نام دانش‌آموزان بهائی خودداری می‌کردند یا با بهانه‌جویی‌های گوناگون آنها را اخراج می‌کردند، در حالی‌ که طبق دستور رهبر انقلاب بهائیان تا اخذ دیپلم دبیرستان اجازۀ تحصیل داشتند. فرزندان ما شهرزاد (متولد 1352) و نظام (متولد 1355) با آنکه از هر حیث شاگردان خوبی بودند، بارها از دبستان و دبیرستان اخراج شدند و هربار ناچار می‌شدیم مدرسه یا حتی ناحیۀ آموزشی را تغییر دهیم.

در مهر 1361، نظام را در کلاس اول مدرسۀ بزرگ موسی‌بن عمران (ابریشمی سابق)، نزدیک منزلمان در خیابان فلسطین (کاخ سابق)، ثبت‌نام کردیم. این مدرسه متعلق به کلیمیان بود که بعد از انقلاب با معلمان قبلی و مدیریت جمهوری اسلامی اداره می‌شد. شاگردان این مدرسه از ادیان مختلف بودند.

بعد‌از‌ظهری در نیمۀ اسفند همان سال از جلو مدرسه می‌گذشتم. آقای تعالی، مدیر مدرسه، را دیدم که دست نظام را در دست داشت. پرسیدم کجا می‌روید؟ نظام گفت آقای مدیر گفته‌اند که من ایشان را به منزل معلم درس اخلاقم ببرم.[6] نظام به کلاس برگشت و من با مدیر به دفتر ایشان رفتم و گفت‌وگوی مفصلی داشتیم. او می‌گفت شما بهائیان گمراه هستید و بچه‌هایتان را هم گمراه می‌کنید. به او گفتم این بچه از صبح تا عصر در اختیار شماست، هر طور که می‌خواهید هدایتش کنید. آقای مدیر اظهار داشت من حریف پسر شما نمی‌شوم. وقتی گفتم مقابلۀ شما با بزرگ‌ترها به مراتب مشکل‌تر است خوشش نیامد. هنگام خداحافظی چون می‌دانستم امثال او ما را نجس می‌دانند و با ما دست نمی‌دهند، مخصوصاً دست او را در دست‌هایم گرفتم و گفتم من برای شما دعا می‌کنم که خداوند شما را به راه راست هدایت کند.

در پایان سال تحصیلی، طی نامه‌ای گواهی کردند که فرزندمان کلاس اول را با معدل 20 قبول شده و ما باید برای دریافت کارنامه مدتی بعد مراجعه کنیم. ضمناً اعلام کردند که برای سال بعد فقط از دانش‌آموزان کلیمی ثبت‌نام خواهند کرد. معلم نظام که با مشکلات تحصیلی دانش‌آموزان بهائی آشنا بود، پیشنهاد کرد که برای نظام معلم بگیریم و او کلاس دوم را در تابستان جهشی بخواند و در آغاز سال تحصیلی در کلاس سوم ثبت‌نام کند. به قول معروف، دو کلاس یکی کند. پیشنهاد او را پذیرفتیم و یک خانم معلم بهائی اخراجی به تدریس کلاس دوم پرداخت. طبق مقررات، دانش‌آموز جهشی باید در همان مدرسۀ قبلی امتحان سال بعد را بدهد. روزی که همسرم برای گرفتن کارنامه به مدرسه مراجعه کرد، مدیر گفت کارنامه حاضر است، آن نامۀ گواهی قبولی را بدهید و کارنامه را بگیرید و همسرم با اطلاع از برخوردهای قبلی می‌گوید چه اصراری دارید که قبل از ارائۀ کارنامه گواهی را بگیرید. آقای مدیر جلوی چشمان متعجب همسرم پروندۀ نظام را تکه‌تکه می‌کند و در سطل زباله می‌ریزد و می‌گوید حالا که این‌طور شد، اجازه نخواهم داد که فرزندتان درهیچ کجای این کشور اسلامی ادامۀ تحصیل دهد و همسرم در جواب می‌گوید چنین حرفی برای دهان شما خیلی گنده است که از طرف مقامات مملکتی تصمیم بگیرید فرزند مرا از ادامۀ تحصیل محروم کنید.

بعد‌از‌ظهر همان روز، مادر یکی از کودکان بیمار در مطب همسرم، پس از اطلاع از آنچه پیش آمده بود، گفت که در آموزش‌و‌پرورش کار می‌کند و نمی‌گذارد حق فرزند ما ضایع شود. روز بعد، او و همسرم به مدرسه‌ای در ناحیۀ دیگر آموزش‌و‌پرورش رفتند و مدیر مدرسه به‌رغم مخاطرۀ شغلی و بدون کارنامۀ تحصیلی، نام نظام را ثبت و در موعد مقرر امتحانات کلاس دوم را از او به عمل آورد و نظام در کلاس سوم همان مدرسه مشغول تحصیل شد. قبل از اتمام کلاس پنجم، دوباره او را در مدرسۀ دیگری در ناحیۀ خودمان ثبت نام کردیم. برای شروع دورۀ راهنمایی کارنامۀ کلاس اول لازم بود که به مدرسۀ اولی رفتم و آن را گرفتم.

گفتنی است که وقتی پسرم در کلاس سوم ابتدایی بود، از همسرم خواستند به مدرسه مراجعه کند. مدیر مدرسه گفت که اخیراً سخت‌گیری کرده‌اند که دانش‌آموزان هر مدرسه باید ساکن همان ناحیه باشند. نزد یکی از مسئولان آموزش‌و‌پرورش همان ناحیه رفتم و توضیح دادم که دلیل ثبت‌نام فرزندم در آن ناحیه چه بوده است. از من پرسید که آیا قوانین جمهوری اسلامی را قبول دارم و وقتی پاسخ مثبت شنید حاضران در اتاق را رها کرد و مرا با خود به اتاق دیگر برد، در را بست و بیش از یک ساعت دربارۀ همه‌چیز از کار و شغل من و همسرم و اصول اعتقادی‌مان گفت‌وگو کردیم. آن‌گاه به مدرسۀ پسرم زنگ زد و این بخشنامه را، که اجازه داد از آن رونویسی کنم، به مدیر مدرسه دیکته کرد تا اجرا شود:

بخشنامۀ محرمانه،

به کلیۀ دبستان‌های آموزش‌و‌پرورش منطقه، در صورت مراجعۀ دانش‌آموزان بهائی از آنها ثبت‌نام کرده و فهرست اسامی آنها را جداگانه نگهدارید تا در صورت لزوم ارسال گردد.

او در تلفن افزود که ”برادرمان آقای میثاقی به شما مراجعه می‌کند، با ایشان همراهی کرده و در مورد ثبت نام فرزندشان اقدام فرمایید. “وی هنگام خداحافظی مرا بوسید.

معمولاً فرم ثبت‌نام دانش‌آموزان ستون مذهب داشت و می‌بایست دین خود را با یکی از چهار مذهب رسمی کشور مشخص می‌کردیم و چون کلمۀ بهائی در فرم وجود نداشت، بهائیان آن را اضافه می‌کردند و مسئولان یا از ثبت‌نام خود داری می‌کردند یا می‌گفتند دانش‌آموز باید تعهد دهد که تبلیغ نکند. گاهی هم از دانش‌آموز دین او را می‌پرسیدند و دانش‌آموز بهائی پاسخ می‌داد ”اقلیت“ یا ”اقلیت غیررسمی“ و وقتی دانش‌آموز با اصرارِ معلم کلمۀ بهائی را می‌گفت، او را به عنوان اینکه قصد تبلیغ داشته از مدرسه اخراج می‌کردند.

ما بهائیان تقیه نمی‌کنیم، حتی برای رهایی از مجازات اعدام نمی‌گوییم که بهائی نیستیم. از این رو، دانش‌آموزان بهائی عدم حضور خود را در مراسم نماز به صراحت بیان می‌داشتند. معلم کلاس اول نظام که فرزندش را به مطب همسرم آورده بود، تعریف می‌کرد که یک روز در زنگ تفریح مدیر مدرسه آقای تعالی نظام را به دفتر صدا کرد و جلوی دیگران با نظام گفت‌وگو کرد:

مدیر: شنیده‌ام که تو بهائی هستی.

نظام: بله آقا.

مدیر: غلط کردی که بهائی هستی.

نظام: حالا که هستم.

مدیر: حالا که بهائی هستی، بگو بهائی‌ها چی می‌گن؟ اصلا بهائی یعنی چه؟

نظام: بهائی یعنی جامع جمیع کمالات انسانی.

مدیر: دیگه چی بلدی؟

نظام: دعا و مناجات.

مدیر: بخون ببینم مناجات چیه.

نظام: این‌طوری که نمی‌شه آقا. مناجات کلام الهی است. همه باید دست به سینه به حالت احترام نشسته و چشم‌های خود را ببندند تا من مناجات بخوانم.

مدیر: همه این‌کار را بکنند، ببینم چه می‌خواند.

نظام مناجاتی به زبان عربی می‌خوانَد که با جملۀ ”ربّنا وفقّنا علی معرفه امرک العظیم“ شروع می‌شود. وقتی همسرم آن را به دخترمان در کلاس سوم ابتدایی یاد می‌داد، نظام هم آن را یاد گرفته بود. بعد مدیر از او معنی این کلمات را می‌پرسد و نظام می‌گوید معنی آن را هنوز یاد نگرفته است.

در این میان بگویم ماجرای دیگری نیز گفتنی است. عموی من، عطاءالله میثاقی، از دوران جوانی برایم دوستی عزیز و برادری بزرگ بود. کمی بعد از انقلاب حقوق بازنشستگی‌اش را قطع کردند. در سال 1360 او را در مشهد گرفتند و به زندان وکیل‌آباد بردند. پس از یک‌سال‌و‌نیم در سلول انفرادی، او را به بند عمومی افغان‌ها می‌بَرند که بیش از 2هزار زندانی مجرم به قتل و دزدی و قاچاق داشت و بیشتر بی‌سواد بودند. می‌گویند زندان وکیل‌آباد مشهد شرایطی سخت‌تر از زندان اوین دارد. او پس از هشت سال در سال 1368 آزاد شد. از خاطرات عمویم اینکه در زندان، جوان مجاهد معلولی بود که به او گفته بودند اگر نماز اسلامی را فراگیرد و سوره‌ای از قرآن را به‌ درستی بخواند و معنی کند او را آزاد خواهند کرد. پیرمردی بهائی نماز اسلامی را به او آموخت و عموی من هم سوره‌ای از قرآن را به او یاد داد و او آزاد شد.

بعدها، همان مدیر دبستان که برای برگزاری امتحان کلاس دوم پسرم به ‌صورت جهشی و ثبت‌نام او در کلاس سوم به ما لطف کرده بود، تلفنی از همسرم خواست که به مدرسه برود. او پس از ابراز نگرانی دربارۀ آیندۀ خانوادۀ ما نامۀ محرمانه‌ای را به او نشان داد با این مضمون که مدارس می‌بایست فهرست اسامی دانش‌آموزان بهائی را با عکس تهیه و همراه با ذکر محل کار والدین آنها به مرکز استان ارسال دارند. همسرم که به اهمیت ارائۀ این نامه به مراجع بین‌المللی واقف بود درخواست می‌کند که نامه را به او بدهد. همسرم در راه خانه از نامه فتوکپی می‌گیرد. مدیر مدرسه تلفنی تقاضای برگرداندن نامه را کرد و همسرم آن را برگرداند. آن نامه مدرکی غیرقابل انکار از نقض حقوق بشر برای سازمان ملل بود. شاید اگر این‌گونه اطلاع‌رسانی‌ها انجام نشده بود، هم اکنون وضع و حال بهائیان از این هم بدتر بود.

برای دخترمان، شهرزاد، نیز هر سال مشکلات ثبت‌نام داشتیم. شهرزاد را در کلاس سوم دبستان از مدرسه اخراج کردند. وقتی برای اطلاع از چند‌و‌چون موضوع به مدرسه مراجعه کردم، مدیر مدرسه مرا به آموزش‌و‌پرورش استان ارجاع داد. به دفتر مدیرکل، مدنی نامی، رفتم که چند مُراجع و پاسدار در اتاق او بودند. مرا مخاطب قرار داد که ”برادر چه فرمایشی دارید؟“ روی میز کارش خم شدم و آهسته گفتم: ”دخترم را به دلیل بهائی بودن اخراج کرده‌اند. “ناگهان برخاست و گفت: ”از اتاق من برو بیرون، من به خون شما‌ها تشنه‌ام، همه جاسوس صهیونیست‌ها هستید. “ با صدای بلند گفتم: ”مرد است و قولش، باید رگ مرا بزنی و خون مرا بخوری“ و چیزهای دیگری هم گفتم. یکی از پاسدارها بازوی مرا گرفت و به‌ کناری برد و گفت: ”برادر عصبانی نشو، این آقا هم برای شما کاری نخواهد کرد. “ خوشبختانه نام و نشانی از من در دستشان نبود. پس از این برخورد ناچار شهرزاد را در ناحیۀ دیگری ثبت نام کردیم.

از خرداد 1359 تا آذر 1361 آموزش در همۀ دانشگاه‌ها و مؤسسات آموزش عالی کشور زیر عنوان انقلاب فرهنگی تعطیل شدند و اعضای هیئت علمی دانشگاه‌ها به فعالیت‌های غیرآموزشی پرداختند. طی این مدت، همۀ بهائیان عضو هیئت علمی و کادر اداری اخراج شدند و در بازگشایی دانشگاه‌ها از ثبت نام دانشجویان بهائی، در هر مرحلۀ تحصیلی، خودداری شد. به این ترتیب، چند هزار مدرس و دانشجوی بهائی از کار و تحصیل محروم شدند.

مرکز جهانی بهائی فکر تشکیل مؤسسه‌ای آموزشی برای جوانان بهائی محروم از تحصیلات دانشگاهی را با عنوان مؤسسۀ آموزش علمی آزاد توصیه کرد. عده‌ای از استادان بهائی اخراجی مأمور مطالعه و اجرای این طرح شدند. روزی یکی از دوستان نزد من آمد و فکر تأسیس این نهاد را با من در میان گذاشت و به من که پیش‌تر مسئول ادارۀ آموزش دانشکدۀ اقتصاد دانشگاه تهران بودم پیشنهاد کرد در امور پذیرش و ثبت‌نام و انتخاب واحد و رعایت مقررات آموزشی با این دانشگاه نوپا همکاری کنم که بلافاصله پذیرفتم. همسرم طاهره نیز قریب 20 سال تدریس چند درس را بر عهده داشت.

مسئولان جمهوری اسلامی ایجاد این دانشگاه را در آغاز جدی نمی‌گرفتند، اما هنگامی که پیشرفت آن را دیدند، برای از بین بردنش از هیچ کوششی کوتاهی نکردند. در سال 1390، پانزده نفر از دست‌اندرکاران این دانشگاه را به چند سال زندان محکوم کردند. در تاریخ 7 مهر 1377، مأموران جمهوری اسلامی با هماهنگی قبلی به بیش از 200 محل مسکونی بهائیان در سراسر ایران که در آنها کلاس‌های درسی دانشگاه بهائی تشکیل می‌شد یورش بردند و کتاب‌های درسی، کامپیوترها و سی‌دی‌های آموزشی را به همراه بردند و حدود 20 نفر را دستگیر کردند که به سبب انعکاس جهانی پس از حدود یک ماه آزاد شدند.

چگونگی تشکیل این بنیاد آموزشی و مرارت‌هایی که دست‌اندرکاران متحمل شدند در این مجال نمی‌گنجد. کسی پیش‌بینی نمی‌کرد که یک ”دانشگاه خانگی“ بتواند پا بگیرد و موفق شود. این مؤسسۀ بی‌نام و‌نشان امروزه اشتهاری جهانی دارد و ده‌ها دانشگاه معتبر فارغ‌التحصیلان این دانشگاه را برای ادامۀ تحصیل می‌پذیرند.[7] این نظام آموزشی همچنان ادامه دارد و چون آنلاین است و مرکز آن در ایران نیست، جمهوری اسلامی قادر به تعطیل کردن آن  نشده است.

آزار و کشتار بهائیان

بعد از انقلاب اسلامی ایران، محمد موحد در 3 خرداد 1358، دکتر علیمراد داودی در 20 آبان 1358، و روحی روشنی در 13 دی 1358 ربوده و ناپدید شدند. در 30 مرداد 1359، هر نُه نفر اعضای محفل ملی ایران و دو عضو هیئت معاونت (عبدالحسین تسلیمی، ابراهیم رحمانی، حشمت‌الله روحانی، کامبیز صادق‌زاده، یوسف عباسیان، منوهر قائم‌مقامی، یوسف قدیمی، هوشنگ محمودی، عطاالله مقربی، بهیه نادری و حسین نجی) ربوده و ناپدید شدند. در 22 آذر 1360، هشت نفر از اعضای دومین محفل ملی ایران (مهدی امین امین، قدرت‌الله روحانی، سیروس روشنی، کامران صمیمی، جلال عزیزی، عزت‌الله فروهی، محمود مجذوب و ژینوس محمودی) بازداشت و در 6 دی 1360 تیرباران شدند. در 7 شهریور 1362، هفت نفر از اعضای سومین محفل ملی ایران (اردشیر اختری‌راد، فرهاد اصدقی، احمد بشیری، فرید بهمردی، شاپور مرکزی، امیرحسین نادری و جهانگیر هدایتی) اعدام شدند.[8] در سال 1362، به دستور جمهوری اسلامی ایران همۀ تشکیلات بهائی رسماً تعطیل شدند و انجام امور روحانی بهائیان در هر شهر بر عهدۀ یک گروه سه نفره قرار گرفت.

بیش از 200 تن از بهائیان نخبه و تحصیل‌کرده به دست جمهوری اسلامی ایران به قتل رسیدند که من برخی از آنان را از نزدیک می‌شناختم. کمال‌الدین بخت‌آور و کاتب پورشهیدی را با فاصلۀ زمانی کم با عمویم دستگیر کردند و به کاشمر بردند. بخت‌آور محقق و صاحب‌قلم بود و قبل از انقلاب با محمدعلی رجایی، رئیس جمهور بعدی، که به قصد ایجاد اختلال و بر هم زدن جلسات می‌آمد برخوردهایی داشت. بخت‌آور و شهیدی در چهارم مرداد 1360 تیرباران شدند. عمویم می‌گفت که صدای تیرباران آن دو را شنیده و چنان حالش دگرگون شده که او را برای معالجه به مشهد منتقل می‌کردند. عمویم می‌گفت روزی در زندان، فیروز پُردل را 100 ضربه شلاق زدند و پشت او غرق جراحت شد. بعدها در پیام بهائی خواندم که او را کُشتند و جنازه‌اش را جلوی منزل پدر و مادرش انداختند.

پسرخاله‌ام، هاشم فرنوش، را که سه سال از من بزرگ‌تر بود و به جان دوستش داشتم، همراه با فرهنگ موّدت و بزرگ علویان روز اول تیر 1360 که چهلمین سالروز تولدم بود تیرباران کردند. خبر تکان‌دهندۀ آن را صبح روز بعد از رادیو شنیدم. به دوستم، کورش طلایی، که منشی محفل تهران بود تلفن کردم. او گفت که هرچه زودتر به پزشکی قانونی بروم تا آنها را به بهشت زهرا نبرند. در آن زمان، هنوز گورستان بهائیان با نام گلستان جاوید بر جا بود. بنی‌صدر دو روز قبل از آن عزل شده بود و آن روز جنازۀ دکتر چمران را، که ظاهراً در جبهه شهید شده بود، تشییع می‌کردند و راه‌بندان بود. با دلی شکسته بر سر جنازۀ پسرخاله‌ام رفتم و جای دو گلوله را بر قلب او دیدم. شب هفتش بود که در بمب‌گذاری حزب جمهوری اسلامی ده‌ها نفر جان خود را از دست دادند. خاله‌ام اندکی بعد درگذشت.

مدتی بعد گورستان گلستان جاوید را مصادره کردند و مدت‌ها محلی برای دفن اجساد درگذشتگان بهائی وجود نداشت. بعضی خانواده‌ها اجساد را در خانه نگاه می‌داشتند یا در نقاط غیرمتعارف دفن می‌کردند تا آنکه قطعه‌زمینی را در خاتون آباد یا به‌ قول خودشان کفرآباد یا لعنت‌آباد در 20 کیلومتری میدان خراسان، شمال قبرستان ارامنه، به جامعۀ ما فروختند. اعدام‌شدگان مجاهدین خلق را نیز بدون نام و نشان در گورهای جمعی در آنجا دفن می‌کردند.

هوشنگ محمودی را از نوجوانی می شناختم و در کلاس او شرکت می‌کردم. او مجری برنامۀ کودک در تلویزیون ثابت بود و بعدها مکتب نوبخت را تأسیس کرد. او با دیگر اعضای محفل ملی ایران اعدام شد.

با شیوا محمودی، برادرزادۀ هوشنگ محمودی، در تشکیلات دبیرستان‌ها آشنا شدم. در یک منطقه زندگی می‌کردیم و همسرم طبیب فرزندان او بود. همسرش مهندس اسدالله‌زاده بود و پدرشوهرش را در تبریز اعدام کردند. شیوا عضو محفل تهران بود که هنگام تشکیل محفل با دیگر اعضا و خانم صاحبخانه دستگیر و در 14 دی 1360 اعدام شد.

ایران رحیم‌پور (خرمایی) قبل از انقلاب بهائی شده بود. بعد از انقلاب او را در حالی که حامله بود به عنوان مرتد و بهائی فعال دستگیر می‌کنند و چون از موضع خود تبری نمی‌جوید، پس از تولد فرزند، او را در 22 اردیبهشت 1361 اعدام می‌کنند. پسرش را به خانواده‌ای مسلمان می‌دهند که در بیست و چند سالگی پاسدار می شود. یکی از همکارانش با ارائه مدارک ماجرا را برای او تعریف می‌کند و او پس از جستجو خانوادۀ خود را پیدا می‌کند و به دیانت بهائی علاقه‌مند می‌شود.

دکترعطاءالله یزدانی قبل از انقلاب سال‌ها در طبقۀ بالای منزل ما سکونت داشت. او لیسانس فیزیک، دکتر داروساز و پزشک و جراح عمومی بود. در سال 1362، با ریشی بلند که حاصل دورۀ زندان او بود در جلسه یادبود پدرم حضور یافت. سازمان سوادآموزی کشور ساختمان 32 واحدی او را در خیابان آزادی خرید، اما بانک به دستور سازمان از پرداخت وجه چک بانکی خودداری کرد. دکتر یزدانی آپارتمان کوچکی نیز در شهرک صادقیه داشت که در اجارۀ یک پاسدار بود که از پرداخت اجاره خودداری می‌کرد. در اواسط دهۀ 1370، شبی چند نفر به منزل او می‌روند و می‌خواهند با او در اتومبیل گفت‌وگو کنند. ساعاتی بعد همسایه‌ها به همسر او اطلاع دادند که جنازۀ مُثله‌شدۀ دکتر جلوی منزل افتاده است.

با یوسف سبحانی در سال 1355 در امریکا آشنا شدم. او در سال 1324 از جانب محفل ملی به شاهرود رفته بود تا در غائله شاهرود که منجر به کشته شدن گروهی از بهائیان شده بود به بهائیان خدمت کند.[9] از اتهامات وی بعد از انقلاب این بود که طی درگیری‌ها کسی را در شاهرود به قتل رسانده است. یوسف سبحانی در 20 شهریور 1359 با روحیۀ خوب و چشمان باز تیرباران شد.

نصرت‌الله سبحانی ماجرای دیگری دارد. روزی پاسداری با فتوکپی حکم جلب از سوی دادستانی انقلاب به منزل او می‌رود و می‌گوید: ”من برای خدمت به شما آمده‌ام. بهتر است فرار کنید و شیرینی مرا هم بدهید. “ سبحانی می‌گوید: ”شیرینی شما را می‌دهم، ولی در منزل می‌مانم. “ ظاهراً این پاسدار از این طریق از بهائیان اخاذی می‌کرد. حدود دو ماه بعد، روزی از منزل خارج می‌شود و بازنمی‌گردد. ده روز در زندان اوین و شش ماه در زندان گوهر دشت ممنوع‌الملاقات بود. همسرش می‌گفت یک شب چند نفر به منزل ما آمدند و همه جا را زیر‌ و‌ رو کردند و گفتند فردا صبح در اوین باشم. در اوین همۀ کتاب‌ها و عکس‌هایی را که برده بودند روی زمین ریخته بودند تا من از روی آنها رد شوم. چند برگ پرسشنامه هم دادند که اطلاعات فامیل و افراد مشهور بهائی را بنویسم. بعد پاسداری آمد و مرا با چشم بسته به اتاقی برد که شوهرم آنجا بود و صحبت کردیم. دو روز بعد در 14 اسفند 1364 که هنوز به استقامت خود ادامه می‌داد، در حال روزه او را کشتند. نصرت‌الله سبحانی با مهندس جهانگیر هدایتی و احمد بشیری، که بعداً اعدام شدند، هم‌بند بود.

یکی دو مورد هم از دشمنان دوست‌نما بگویم. قبل از انقلاب شخصی با ‌نام آرشام در کسوت فردی کنجکاو و علاقه‌مند به مطالعه دربارۀ دیانت بهائی با بهائیان مشهد ارتباط بر قرار می‌کند. پس از مدتی نام او در زمرۀ بهائیان ثبت می‌شود و چند سال بعد عضو محفل روحانی مشهد می‌شود. روزی به جای شرکت در جلسه، استعفانامه‌ای می‌فرستد و در آن اذعان می‌کند که از طرف ساواک مأمور بوده تا از نزدیک مطمئن شود که بهائیان در امور سیاسی دخالت نمی‌کنند. سرلشکر علی صیاد شیرازی و علی‌اکبر پرورش که بعد از انقلاب به مقامات فرماندهی ارتش و وزارت آموزش‌و‌پرورش رسیدند نیز در سال‌های قبل از انقلاب با شرکت در جلسات بهائی در اصفهان و با خواندن ادعیه و مناجات‌های بهائی اصرار داشتند به عنوان بهائی تسجیل شوند، ولی دوستان ما در اصفهان نسبت به آنان شک و شبهه داشتند. مورد دیگر آنکه در سال 1356، با عبدالحمید دیالمه که دانشجوی سال آخر دانشکدۀ داروسازی دانشگاه مشهد بود از طریق عمویم آشنا شدم. می‌گفت بهائی است و بیاناتی از بهاءالله از حفظ داشت. بعد از انقلاب او را با ریش و ظاهری اسلامی به عنوان نمایندۀ اولین دورۀ مجلس شورای اسلامی در پشت تریبون مجلس دیدم. او در بمب گذاری حزب جمهوری اسلامی در 7 تیر 1360 کشته شد.

دادخواهی و همراهی جهانی

حدود بیست سال پس از اذیت و آزار به جامعۀ بهائی، گروهی از روشنفکران در داخل و خارج ایران با انتشار نامه‌ای تحت عنوان ”ما شرمگینیم“ به رفتار حکومت‌های ایرانی با جامعۀ بهائی طی بیش از 150 سال اعتراضی شدیداللحن کردند. کتابی با عنوان اسناد بهائیان ایران از سال 1320 تا پایان 1331، تألیف تورج امینی، در بیش از 1200 صفحه را در سال 2012 نشر باران در سوئد منتشر کرد و مجلدات بعدی آن تا پایان دورۀ پهلوی در دست انتشار است. یک کارگردان امریکایی فیلم مستندی دربارۀ دانشگاه خانگی بهائی با ‌نام آموزش زیر آتش (Education under Fire) تهیه کرد. بعد از آن، رضا علامه‌زاده فیلم مستند تابوی ایرانی (Iranian Taboo) و مازیار بهاری فیلم  مستند شمعی روشن کن و محسن مخملباف فیلم باغبان را تهیه کردند. موضوع اصلی این فیلم‌ها مظالم وارده بر جامعۀ بهائیان در ایران است. مازیار بهاری فیلم دیگری با نام دیوار ساخته است که در آن روی دیوارهای پهن و بلند حدود 20 شهر در دنیا با خط و نقاشی عبارت ”تحصیل کردن جرم و جنایت نیست“ به انگلیسی (Education is not a crime) نوشته می‌شود و او با عابرین و ناظران در خصوص محرومیت بهائیان از تحصیل در دانشگاه گفت‌وگو می‌کند.

روزی خانمی از همکاران ایرانی نیویورکتایمز به منزل ما آمد و با همسرم طاهره مصاحبه‌ای دربارۀ دستگیری دست‌اندرکاران دانشگاه خانگی صورت داد که بی‌نام به چاپ رسید و در فیلم آموزش زیر آتش به آن اشاره شد. چند ماه بعد، خبرنگار ارشد نیویورکتایمز، خانم Elaine Sciolino، به دفتر من آمد و طی سه جلسه حدود ده ساعت با من مصاحبه کرد. این خبرنگار در پرواز آزادی همراه آیت‌الله خمینی از پاریس به ایران آمده بود و بعدها کتاب آیینه‌های ایرانی (Persian Mirrors) را تألیف کرد که در فصلی از آن با عنوان ”غیرخودی‌ها“ (Outsiders) به مشکلات اقلیت‌های مذهبی در ایران پرداخته و بخشی از مصاحبه با من را آورده است. بعدها که به امریکا آمدم، به اتفاق خانواده‌ام مهمان او شدیم و قسمت مصاحبه با من را به من داد تا در صورت لزوم برای چاپ تغییراتی بدهم.

دور از وطن

بیست سال بعد از انقلاب اسلامی، در دورۀ ریاست جمهوری آقای خاتمی، صدور گذرنامه با حق یکبار خروج برای بهائیان آزاد شد. در فرم گذرنامه محل زندگی پسرم را امریکا و نحوۀ خروجش را غیرقانونی نوشتم. ناچار برای مأمور توضیح دادم که من مجبور بودم یگانه پسرم را که امکان ادامۀ تحصیل در این کشور را نداشت با وجود همۀ خطرات احتمالی از سوی مرزبانان و دیگران به صورت غیرقانونی به خارج از کشور بفرستم. به امریکا آمدم و پسرم را بعد از پنج سال در مراسم فارغ‌التحصیلی‌اش دیدم. چند بار دیگر نیز از فرزندانمان که پس از اتمام تحصیل در امریکا مشغول کار بودند دیدار کردیم. همسرم در سال 1389 راهی امریکا شد و به معالجۀ مشکل آریتمی قلبش پرداخت. پیش‌تر گفتم که فرزندان ما هر دو در امریکا متولد شدند و برای من و طاهره اجازۀ اقامت دایم گرفته بودند و ما را ترغیب به زندگی در امریکا می‌کردند. یک سالی طول کشید تا بساط چهل سال زندگی مشترک را جمع کنم و از ایران که برای ما بهائیان سرزمینی مقدس است راهی امریکا شوم و در ایالت آریزونا، نزدیک به پسرمان و خانواده‌اش، ساکن شویم.

همسرم طاهره در 19 سپتامبر 2016م پس از 46 سال زندگی مشترک و دو سال مبارزه با بیماری سرطان در 72 سالگی درگذشت و در آریزونا به خاک سپرده شد. فعالیت‌های اجتماعی طاهره مانند برگزاری سمینار و ایراد سخنرانی‌ و مصاحبه‌های رادیو‌تلویزیونی در زمینۀ حقوق زن و سلامت خانواده او را پیش از بیماری و در دورۀ بیماری در خارج از کشور مشغول می‌داشت. او روحیه‌ای بالا داشت، تا حدی که یک ‌بار دربارۀ نحوۀ برخورد با بیماران سرطانی سخنرانی کرد. طاهره به ‌راستی پزشکی خدمت‌گزار و همسر و مادری مهربان بود.

[1]‌بهائیان به علل تاریخی و اعتقادی همواره این اسم را به صورت ”طهران“ می‌نویسند. در این مقاله، شیوۀ

ایران نامگ به کار بسته شده است.

[2]فداییان اسلام عموی همسرم، دکتر سلیمان برجیس، را در سال 1328ش در کاشان به بهانۀ عیادت از بیمار در منزل به طرز فجیعی به قتل رساندند. هشت نفر مجرمان این قتل با وساطت آیت‌الله کاشانی پس از مدتی کوتاه از زندان آزاد شدند و برای خدمتی که به اسلام کرده بودند جلوی پایشان گاو کشتند.

[3]‌اعضای بیت‌العدل هر پنج سال در اجتماع اعضای محفل‌های ملی کشورها انتخاب می‌شوند.

[4]‌در سال 1345 به استخدام سازمان عمران دشت قزوین وابسته به وزارت کشاورزی درآمدم. با کارشناسان اسرائیلی از مزارع بازدید و به امور کشاورزان رسیدگی می‌کردیم. پس از چند ماه، مدیر سازمان به من گفت که چون در فرم‌های استخدامی مذهب خود را بهائی نوشته‌ام، نمی‌توانم به کارم ادامه دهم. او یک پاکت پستی ساواک را به من نشان داد که در آن یادداشتی به این مضمون بود که استخدام من از نظر سیاسی به مصالح مملکت نیست. به توصیۀ او استعفا کردم. این امر در اوایل نخست‌وزیری هویدا، که شایع بود بهائی است، اتفاق افتاد.

[5]در سال ١٣٣٦، همۀ اموال غيرمنقول جامعه بهائيان ايران به ‌نام شرکت امناء ثبت شد.

[6]‌بیشتر بهائیان فرزندان خود را صبح‌های جمعه به کلاس درس اخلاق می‌برند تا با اصول و مبادی دیانت بهائی آشنا شوند.

[7] دخترمان شهرزاد دورۀ داروسازی را در این دانشگاه خانگی تمام کرد و در سال 2006 از دانشگاه Temple در ایالت پنسیلوانیا دکترای خود را در همین رشته دریافت کرد. پسرمان نظام دو ترم در رشتۀ مهندسی دانشگاه خانگی تحصیل کرد، ولی به خاطر علاقه‌اش به رشته پزشکی به آمریکا آمد و این رشته را با تخصص بیهوشی به پایان رسانید.

[8]‌از نظر جامعۀ بهائی، بهائیانی که پس از انقلاب به علت تقیه نکردن و پایبندی به اعتقاداتشان اعدام شده‌اند شهید نامیده می‌شوند.

[9]حادثۀ شاهرود در 17 مرداد 1323 اتفاق افتاد. بنگرید به ی. پ.، حقایق گفتنی در پیرامون حادثۀ ننگین شاهرود و کشتار بهائیان به دست شیعیان (چاپ 2؛ لوکزامبورگ: نشر پیام، 2008).

تأملاتی در باب فراز و فرود حکومت سامانیان

سیدابوالقاسم فروزانی foroozani_s_a@yahoo.com> Sayyed Abol-Ghasem Forouzani> دانش‌آموختۀ دکتری تاریخ ایران اسلامی، دانشگاه تربیت مدرس، 1377) استاد گروه تاریخ دانشگاه شیراز و متخصص تاریخ میانۀ ایران (سده‌های سوم تا ششم هجری) است. تاریخ تحولات سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، و فرهنگی ایران در دورۀ سامانیان؛ سلجوقیان از آغاز تا فرجام؛ غزنویان از پیدایش تا فروپاشی؛ سیمجوریان: نخستین دودمان قدرتمند ترک در ایران؛ و قراخانیان: بنیانگذاران نخستین سلسلۀ ترک مسلمان در فرارود از جمله آثار اوست.

هدیه به نماد علم و اخلاق، دکتر شیرین بیانی

سرآغاز

سامان‌خداه، که جد دودمان سامانیان بود، خاستگاه دهقانی (بزرگ‌مالکی) داشت و به بهرام چوبین، سپهسالار ایران در زمان هرمزد چهارم ساسانی، نسب می‌رسانید.[1] نیاکان وی قبل از اسلام در زمرۀ فرمانروایان برخی از نواحی ماوراءالنهر بودند.[2] در زمان هخامنشیان به سرزمین‌های واقع در شمال رود وخاب (جیحون)، پَرَدرَیَ (بالای دریا) و در دورۀ ساسانیان، آنجا را فرارود (آن سوی رود) می‌نامیدند. از نیمۀ دوم سدۀ اول هجری، مسلمانان رفته‌رفته بر بخش‌هایی از فرارود چیره شده و آنجا را ماوَراءَالنّهر خواندند که نامی عربی بود، معادل با فرارود.[3] به نوشتۀ طبقات ناصری، سامان ناحیه‌ای از سُغْد در فرارود بود و چون جد سامانیان بر آنجا فرمانروایی داشت، او را سامان‌خداه (فرمانروای ناحیۀ سامان) می‌خواندند.[4] سامان‌خداه که با فاتحان مسلمان خراسان و فرارود راه سازش و مدارا در پیش گرفته و منزلت اجتماعی خود را حفظ کرده بود، به نوشتۀ نرشخی، در دهه‌های پایانی سدۀ اول هجری بر بلخ حکومت داشت و بی‌تردید، از سوی یکی از حاکمان عرب به آن مقام برگزیده شده بود. سامان‌خداه پس از آنکه در بلخ با شورشی مواجه شد، از اسد‌بن عبدالله القَسْری (ح. 106-109 و 117-120ق) که از طرف خلفای اموی بر خراسان و ماوراءالنهر حکومت داشت، برای بازگشت به بلخ کمک گرفت. به احتمال بسیار، سامان‌خداه به تشویق اسد‌بن عبدالله دین اسلام را برگزید.[5] و به پاس دوستی با او، پسر خود را اسد نامید.[6] به نوشتۀ تاریخ بخارا، اسدبن عبدالله در نکوداشت خاندان‌های بزرگ و افراد اصیل ایرانی تلاش داشت.[7] سامان‌خداه در اواخر خلافت امویان به ابومسلم خراسانی پیوست.[8] تاریخ درگذشت سامان‌خداه نامعلوم است، اما به نوشتۀ ابن‌جوزی، اسد، پسر سامان‌خداه، در زمان حکومت علی‌بن عیسی‌بن ماهان که حاکم خراسان و ماوراءالنهر در زمان هارون‌الرشید بود از دنیا رفت.[9] در ادامۀ این نوشتار می‌کوشم تصویری منسجم همراه با برخی تحلیل‌ها و تأملات تازه دربارۀ تاریخ دودمان سامانی از آغاز تا انجام عرضه کنم.

 

امارت نوادگان سامانخداه بر نواحی مختلف ماوراءالنهر و خراسان

اسد چهار پسر با نام‌های نوح، احمد، یحیی و اسد داشت که در فرونشاندن شورش رافع‌بن لیث در ماوراءالنهر به خلیفه هارون‌الرشید یاری رساندند.[10] در سال 204ق، خلیفه مأمون هنگام ترک خراسان به طرف بغداد به حاکم خراسان، غسان‌بن عباد، دستور داد حکومت بعضی از نواحی خراسان و ماوراءالنهر را به پسران اسد واگذار کند. به این ترتیب، نوح حاکم سمرقند و احمد امیر فَرْغانه و یحیی فرمانروای چاچ و اُشْروسَنه و الیاس امیر هرات شد.[11] نوح در سال 227ق درگذشت.[12] و یحیی‌ که ”به غایت جلد و ضابط بود،“[13] در 241ق از دنیا رفت.[14] به این ترتیب، احمد که عالم و پارسا و شجاع و کاردان بود،[15] بر قلمرو آن دو برادر نیز دست یافت. احمد که علاوه بر لیاقت نظامی به کاردانی و تدبیر شهرت داشت،[16] حکومت خود را بر تمام ماوراءالنهر استوار ساخت و به همین سبب، پس از مرگش حکومت آنجا در میان بازماندگانش موروثی شد.[17] او قبل از مرگ (250ق) پسر بزرگش، نصر، را از بین هفت پسرش[18] به جانشینی خود گماشت. نصربن احمد سمرقند را برای مرکز فرمانروایی خود برگزید و برادرانش را به حکومت نواحی گوناگون ماوراءالنهر منصوب کرد.[19]

 

ارسال منشور حکومت ماوراءالنهر از جانب خلیفه عباسی برای امیرنصر

در سال 259ق، یعقوب لیث صفاری حکومت طاهریان بر خراسان و ماوراءالنهر را از میان برد.[20] در آن احوال، خلیفه معتمد برای مهار قدرت یعقوب لیث صفاری دست به توطئه زد. به نوشتۀ طبری، خلیفه در سال 261ق، منشور (فرمان رسمی) حکومت ماوراءالنهر را مستقیماً برای امیرنصر فرستاد.[21] گفتنی است که قبل از آن تاریخ، فرمان امارت ماوراءالنهر که ولایتی تابع خراسان بود از جانب امیر خراسان ارسال می شد و فرمانروای ماوراءالنهر خراج سالیانۀ آنجا را برای وی (امیر خراسان) می‌فرستاد. هدف خلیفه عباسی از ارسال منشور حکومت ماوراءالنهر برای امیرنصر سامانی تقویت آن امیر و افزودن دشمنی جدید به مخالفان امیر یعقوب لیث بود. با تمام این احوال، یعقوب لیث که قصد رویارویی با خلافت عباسی را داشت از ورود به ماوراءالنهر خودداری کرد،[22] زیرا نمی‌‌خواست نیروهای نظامی خود را مشغول جنگی فرسایشی کند. از سوی دیگر، سامانیان پس از دریافت فرمان حکومت ماوراءالنهر از جانب خلیفه وارد مرحله‌ای جدید از حیات سیاسی خود شدند. به روایت دیگر، تابعیت امیرنصر سامانی از فرمانروای خراسان خاتمه یافت و او بدون واسطه تحت فرمان خلافت عباسی قرار گرفت (امارت استکفاء).

 

انتصاب امیراسماعیلبن احمد به حکومت بخارا

نظر به اینکه در خلأ قدرت ناشی از سقوط طاهریان در بخارا شورش‌ها و قتل و غارت‌هایی روی داده بود، رئیس روحانی و فقیه بزرگ بخارا، ابوعبدالله‌بن ابی‌حفص، از امیرنصر خواست که برادرش اسماعیل را به حکومت بخارا بگمارد. امیرنصر درخواست آن فقیه بزرگ را پذیرفت و در سال 260ق، اسماعیل را به جانب بخارا فرستاد. اسماعیل که لشکر چندانی همراه نداشت، پس از رسیدن به کَرْمینیه، نزدیک بخارا، برای ورود به بخارا دچار تردید شد و فقط پس از آنکه فقیه ابوعبدالله و جمعی از اشراف بخارا برای استقبال از امیراسماعیل به کرمینیه آمدند، تردیدش برای ورود به بخارا از میان رفت. علت اطمینان خاطر اسماعیل آن بود که ”دانست که ابوعبدالله هرچه کند اهل شهر آن را باطل نتوانند کردن.“[23] نخستین اقدام امیراسماعیل پس از ورود به بخارا، مذاکره و سازش با حسین‌بن محمد خوارجی-از عناصر قدرتمند و طغیانگر بخارا-بود. اسماعیل پس از آنکه مصلحت‌جویانه حسین‌بن محمد خوارجی را قائم‌مقام خویش در امور حکومت بخارا کرد، در فرصتی مناسب او را به زندان افکند و بر اوضاع آن شهر مسلط شد. معلوم نیست چرا اسماعیل پس از چیرگی بر بخارا برادرش یحیی‌بن احمد را به نیابت خود در آن شهر گذاشت و به سوی سمرقند رهسپار شد، اما مشخص است که آن کار بدون رضایت امیرنصر صورت گرفته و او پس از سیزده ماه تنها با شفاعت بزرگان دربار اسماعیل را به بخارا بازفرستاد. امیراسماعیل پس از ورود به بخارا، دزدان و اوباشان را که در غیاب او قدرت گرفته بودند و نیز هجوم حسین‌بن طاهر الطایی از خوارزم به بخارا را سرکوب کرد. با این حال، امیراسماعیل موقعیت خود را در بخارا استوار نمی‌دید، زیرا دریافته بود که ”او را با مِهتران بخارا چندان حُرمتی زیادت نیست و به چشم ایشان هیبتی نیست.‌“[24] این بزرگان بخارا که حضورشان مانع استقرار قدرت امیراسماعیل می‌شد، افرادی مثل ابومحمد بخارا خداه، حاکم سابق بخارا، و ابوحاتم یساری، از ثروتمندان بزرگ بخارا، بودند. اسماعیل برای استواری پایه‌های حکومت خود در بخارا، جمعی از بزرگان آن شهر را ظاهراً برای انجام مأموریتی به نزد امیرنصر فرستاد، اما محرمانه از وی خواست آنان را یک سال در سمرقند نگاه دارد تا در بخارا خودسری نکنند.[25]

 

شورش اسماعیل بر ضد امیرنصر

پس از اینکه اسماعیل از ارسال 500هزار درهم خراج سالیانه برای امیرنصر خودداری کرد، او که این اقدام اسماعیل را نوعی سرکشی می‌دانست، پس از یاری خواستن از برادرانش ابوالأشعث، حاکم فرغانه، و ابویوسف، حاکم چاچ، و کمک گرفتن از ترکان اسبیجاب، آمادۀ نبرد با اسماعیل شد.[26] آن چه سوءظن امیرنصر را بیشتر برمی‌انگیخت، ایجاد مناسبات دوستانه میان اسماعیل و حاکم خراسان، رافع‌بن هرثمه، بود.[27] در پی روابط دوستانه‌ای که میان اسماعیل و رافع برقرار شد، اسماعیل از رافع تقاضا کرد بعضی از آبادی‌های خوارزم را به او واگذار کند. این درخواست را رافع‌بن هرثمه پذیرفت و به همین علت، اختلاف امیرنصر با اسماعیل بیشتر شد.[28]

در سال 272ق، هنگامی که امیرنصر برای جنگ با اسماعیل به سمت بخارا حرکت کرد، اسماعیل آن شهر را به سوی فرب ترک کرد.‌[29] پس از رسیدن امیرنصر به بیکند در حوالی بخارا، اسماعیل از حاکم خراسان یاری خواست و آن دو متحد درصدد بر آمدند که سمرقند را به تصرف در آورند. امیرنصر با دریافت این خبر به شهری نزدیک سمرقند رفت تا از ورود آنان به پایتخت جلوگیری کند و امیراسماعیل و رافع‌بن هرثمه به ناچار متواری شدند و جمع زیادی از سپاهیانشان به علت کمبود علوفه و طعام از میان رفتند. در حالی که امیرنصر غازیان (جنگجویان مُرَوّج اسلام) ساکن در سمرقند را برای نبرد با اسماعیل و متحدش فرا خواند، اهالی ماوراءالنهر از دادن طعام و علوفه به سپاهیان آنان خودداری کرده ”گفتند اینها خارجیان‌اند؛ ما را حلال نباشد نصرت دادن ایشان.“[30] در آن گیرودار، رافع‌بن هرثمه تحت تأثیر نصایح فردی قرار گرفت که او را از اتحاد امیرنصر و اسماعیل در هراس افکنده و هشدار داده بود که ممکن است آن دو برادر بر ضد او (رافع‌بن هرثمه) اقدام کنند.[31] ابن‌اثیر از فردی که رافع‌بن هرثمه را از اتحاد امیرنصر و اسماعیل ترسانیده بود، با نام حمویه‌بن علی از سرداران امیراسماعیل یاد کرده است.[32] رافع که به دنبال راهی برای برون‌رفت از اوضاعی بود که ممکن بود برایش خطرآفرین باشد، با اعزام سفیری به نزد امیرنصر به میانجیگری میان او و اسماعیل پرداخت. در پی تلاش او، سرانجام در سال 273ق میان آن دو برادر پیمان صلحی بسته شد که بر مبنای آن، مقرر گشت ”امیر کسی دیگر بوَد بخارا را و امیراسماعیل عامل خراج بوَد و اموالِ دیوان و خطبه به نام وی نبوَد و هر سالی پانصد هزار درم بدهد.‌“[33]

اندکی بعد، اسماعیل از اجرای قرارداد صلح خودداری کرد و مال مقرر را برای امیرنصر نفرستاد. این موضوع را امیرنصر به اطلاع رافع‌بن هرثمه رسانید، اما اسماعیل به توصیۀ رافع هم توجهی نکرد و امیرنصر برای سرکوب اسماعیل به بخارا روی آورد. پس از چند نبرد مقدماتی، در جمادی الآخر 275ق جنگ قطعی میان طرفین درگرفت که به شکست و اسارت امیرنصر انجامید، اما اسماعیل از امیرنصر عذرخواهی کرد و او را با احترام به سمرقند بازگردانید[34] و خود را نایب امیرنصر در بخارا معرفی کرد.[35] در پاسخ به این سؤال که چرا اسماعیل پس از پیروزی بر امیرنصر خود به جای او زمام حکومت ماوراءالنهر را به دست نگرفت، باید گفت بدان سبب که امیرنصر منشور حکومت خود را از خلیفه گرفته بود و برکناری امیرنصر از آن مقام در واقع سرکشی در برابر خلیفه محسوب می‌شد و اسماعیل از چنین موضوعی پرهیز داشت.[36] از سوی دیگر، امیرنصر پس از شکست در برابر اسماعیل چاره‌ای جز ابراز دوستی و صمیمیت با او نداشت و به همین علت، پس از بازگشت به سمرقند ”امیراسماعیل را خلیفه کرد بر جمله اعمال ماوراءالنهر.‌“[37] به این ترتیب، قدرت اسماعیل به صورتی چشمگیر افزایش یافت و پس از درگذشت امیرنصر در جمادی الاول 279ق، اسماعیل در مقام جانشین او به سمرقند رفت و احمد، پسر امیرنصر، را به نیابت خود حاکم سمرقند کرد و سپس به بخارا بازگشت. در محرم 280ق، خلیفه معتضد عباسی فرمان حکومت ماوراءالنهر را برای امیراسماعیل فرستاد و امیراسماعیل رسماً امیر ماوراءالنهر شد.[38] از آن به بعد، بخارا، پایتخت امیراسماعیل، بدل به یکی از مهم‌ترین کانون‌های فعال سیاسی و فرهنگی جهان اسلام درآمد. نظر به اینکه حکومت در میان افراد خاندان امیراسماعیل موروثی شد، او سرسلسلۀ سامانیان شناخته می‌شود.

 

دوران شکوفایی سیاسی، نظامی، اداری و فرهنگی

امیراسماعیل از زمانی که حاکم بخارا شد تا هنگامی که بر تمام ماوراءالنهر امارت یافت، تجارب ارزنده‌ای به دست آورد. او به خوبی دریافت که چهار مانع عمده در راه حکومت تام‌الاختیار و بی‌رقیبش وجود دارد: 1. قدرت بزرگ‌مالکان که از میان رعایایشان سپاهیان اختصاصی داشتند؛ 2. نفوذ روحانیان که مردم از آنان فرمانبرداری می‌کردند؛ 3. منشور (فرمان رسمی) خلیفۀ عباسی که نشان جنبۀ شرعی و قانونی حکومت بود؛ و 4. قدرت مردم مسلح در ماوراءالنهر، به‌ویژه غازیان، که در هنگام ضرورت از آنان بهره گرفته می‌شد. به همین سبب، امیراسماعیل برای قطع وابستگی به نیروهای نظامی دهقانان و چیرگی بر مردم جنگجوی ماوراءالنهر و کاهش نفوذ روحانیان تصمیم گرفت سپاه حرفه‌ای قدرتمند و مجهزی تشکیل دهد. امیراسماعیل پس از دریافت فرمان حکومت ماوراءالنهر در اولین اقدام سیاسی‌-نظامی خود، در سال 280ق، برای نبرد با ترکان به سوی طراز در ساحل سیحون لشکرکشید.[39] امیراسماعیل با دشواری فراوان طراز، مرکز ترکان نسطوری‌مذهب، را به محاصره درآورد و احتمالاً به علت طولانی شدن مدت محاصره،[40] ”به آخر امیر طراز بیرون آمد و اسلام آورد با بسیار دهقانان و طراز گشاده شد و کلیسای شهر را مسجد جامع کردند و به نام امیرالمؤمنین معتضدبالله خطبه بخواندند و امیراسماعیل با بسیار غنیمت به بخارا باز آمد.‌“[41] امیراسماعیل پس از چیرگی بر طراز، 15هزار تن از ترکان ساکن در آن شهر را به اسارت گرفت.[42] امیراسماعیل همین ترکان را هستۀ مرکزی سپاهی حرفه‌ای قرار داد که پیوسته پرشمارتر و قدرتمندتر می‌شد.

امیراسماعیل با کسب حمایت خلیفۀ عباسی، از یک سو پس از پیروزی بر عمرو لیث صفاری در سال 287ق و تصرف طبرستان و ری، قلمرو خود را گسترش داد.[43] او از سوی دیگر، برای ادارۀ هرچه بهتر مملکت، با استفاده از توانایی‌های دیوانسالاران کارآزموده، نظام اداری کارآمدی پی‌ریزی کرد که به مرور کامل‌تر شد. اقدامات فرهنگی و احیای زبان فارسی از دیگر فعالیت‌های او و کارگزارانش برای حفظ یکپارچگی سیاسی و تقویت هویت ملی مردم آریایی‌تبار قلمروش بود.[44] امیراسماعیل (امیر ماضی) در سال 295ق از دنیا رفت و پسرش احمد (امیر شهید) به جای او بر تخت حکومت نشست. امیراحمد پس از حدود شش سال و چهار ماه حکومت در سال 301ق به قتل رسید،[45] اما در دوران کوتاه حکومت خود بر سیستان مسلط شد و یکی از غلامان ترک سابق پدرش، سیمجور دواتدار را که به مقام سرداری رسیده بود، به حکومت آنجا گماشت. به احتمال فراوان، سیمجور در همین دوران سرزمین قهستان در جنوب خراسان را به عنوان اقطاع دریافت کرد.[46] پس از امیراحمد، پسر هشت ساله‌اش با نام امیرنصر (امیر سعید) به حکومت رسید و ابوعبدالله محمدبن احمد جیهانی وزارت او را بر عهده گرفت. همچنین، حمویه‌بن علی به مقام سپهسالاری دست یافت.[47] در روزگار حکومت امیرنصر، با پشتیبانی وزیر خردمندش ابوالفضل بلعمی، بازار شعر فارسی دری رونق گرفت و شعرای بزرگی پای به عرصۀ هنر‌‌آفرینی گذاشتند که از همه مهم‌تر ابوعبدالله رودکی بود. در اینجا مجال ورود به مباحث فرهنگی، علمی و هنری نیست، اما در کل پایتخت سامانیان مرکز شکوفایی فرهنگی و علمی و هنری بود. در زمان حکومت امیرنصر، نوۀ امیراسماعیل، رواج مذهب اسماعیلیه در ماوراءالنهر خشم علمای حنفی‌مذهب آن سرزمین را برانگیخت.[48] آنان ”جمله پیش سپهسالاران لشکر شدند و گفتند دریابید که مسلمانی از ماوراءالنهر رفت.“[49] این موضوع سرانجام موجب شد که سپهسالار بزرگ تُرک طرح براندازی خاندان سامانی را بریزد. هر چند او موفق به اجرای هدف خود نشد، اما این موضوع به برکناری امیرنصر و قدرت‌یابی پسرش، امیرنوح، انجامید.[50] در سال 331ق، امیرنصر پس از سی سال امارت، اندکی پس از کناره‌گیری از سلطنت از دنیا رفت.[51]

 

دوران آشفتگی سیاسی و نظامی

با آغاز حکومت امیرنوح (امیر حمید) در سال 331ق، دوران ضعف و انحطاط سامانیان شروع شد. با توجه به آنچه در اواخر حکومت امیرنصر روی داده بود، امیرنوح برای جلب رضایت علمای اهل سنت ناچار شد که یکی از فقهای بزرگ را به مقام وزارت بگمارد. به همین علت، ابوالفضل محمدبن محمد الحاکم، ملقب به حاکم جلیل، را به وزارت خود گماشت.[52] او که فقیهی بسیار برجسته و مؤلف کتاب مختصر کافی بود،[53] فقط مقدار کمی از اوقات خود را صرف امور مملکتی می‌کرد و بیشتر اوقاتش را به مطالعه و تألیف اختصاص داده بود. مسلّم است که چنین وزیری نمی‌توانست حکومت سامانیان را از مشکلات فراوانی که دامنگیرش بود برهاند.[54] وی در نخستین سال وزارت خویش اموال فراوانی به سران سپاه بخشید و خزانه را خالی کرد، اما چون پرداخت‌ها بر اساس ضوابط روشنی نبود، اقدامات آن وزیر موجب نارضایتی سپاه شد و ”اثر عجز و ضعف رأی او پدید آمد.“[55] نارضایتی سپاه از عملکرد حاکم جلیل که با تحریک سپهسالار معزول، ابوعلی چغانی، رو به افزایش گذاشته بود، سرانجام به جایی رسید که سپاه تهدید کرد که اگر حاکم جلیل برکنار نشود، آنان امیرنوح را ترک خواهند کرد. در آن حال، امیرنوح برای رهایی از تهدید سپاه فرمان داد ”حاکم جلیل را از آنجا که بود بکشیدند اندر روی و همی آوردند تا در سرای و همان جای فرمود تا بکشتندش“ (سال 335ق).[56] بدین ترتیب، بی‌تدبیری حاکم جلیل موجب تضعیف مقام وزارت شد و در اثر اقدامات نابخردانۀ او سپاه جرئت یافت که آشکارا در امور مملکت سامانیان مداخله کند و اندکی بعد، ابوعلی چغانی با همکاری آل‌بویه در صدد برآمد تا امیرنوح را از مقام خود برکنار کند.          هر چند ابوعلی چغانی سرانجام به هدف خود نرسید، اما اندکی پس از آنکه امیرنوح در سال 343ق دیده بر جهان فروبست و پسر ده ساله‌اش عبدالملک (امیر رشید) به امارت رسید، نخست‌ سپهسالارش، بکربن مالک، که قرار بود با درخواست رکن‌الدوله از خلیفۀ عباسی به حکومت خراسان منصوب شود، بر اساس توطئه‌ای به قتل رسید و سپس وزیرش، محمدبن عُزَیْر، زندانی شد. پس از این وقایع، ابوجعفر عتبی به وزارت رسید و ابوالحسن سیمجور سپهسالار شد. پس از یک سال، ابوجعفر عتبی از وزارت برکنار و ابومنصور یوسف به جای او در348ق وزارت یافت.[57] ابوالحسن سیمجور نیز سال بعد به سبب رسیدن اخباری به دربار دربارۀ ستمگری‌هایش، از مقام خود عزل و ابومنصور محمد‌بن عبدالرزاق که مردی نیک‌روش و عدالتمدار بود به جای او سپهسالار شد. پس از وزارت کوتاه‌دوام ابومنصور یوسف، مقام وزارت به ابوعلی محمد بلعمی واگذار شد. در این گیرودار، روابط امیرعبدالملک جوان با حاجب (رئیس) دربارش، آلپتگین، تیره شد و امیر سامانی دستور داد که آلپتگین به حکومت بلخ مأمور شود. نظر به اینکه آلپتگین گماشته شدن به مقامی کمتر از مقام سابق خویش را نپذیرفت، امیرعبدالملک مجبور شد که ابومنصور محمد‌بن عبدالرزاق را از مقام سپهسالاری کنار بگذارد و جای او را به آلپتگین بسپارد (سال 349ق).[58] کمتر از یک سال پس از این وقایع، امیرعبدالملک با فرو افتادن از اسب جان خویش را از دست داد (سال 350ق).[59] او در هنگام مرگ هفده ساله بود. تعویض پی‌در‌پی وزرا و سپهسسالاران در زمان عبدالملک نشان از آشفتگی اوضاع حکومت داشت. با توجه به آنکه ابوعلی بلعمی در تمام امور با آلپتگین مشورت می‌کرد و هیچ کاری را بدون رضایت او صورت نمی‌داد، پس از مرگ امیرعبدالملک، برای تعیین جانشین او پیکی به خراسان نزد آلپتگین فرستاد تا نظر او را در این زمینه جویا شود. آلپتگین پاسخ داد که ”پسر به تخت اولی‌تر از برادر باشد.“[60] در این میان، دیگر بزرگان دربار منصور، برادر عبدالملک، را به امارت برگزیدند و این موضوع به سرکشی آلپتگین در برابر امیرمنصور (امیر سدید) انجامید و سرانجام آلپتگین به غزنه رفت و حکومت غزنویان را بنیان نهاد. در دوران پانزده‌سالۀ حکومت امیرسدید علاوه بر آلپتگین، جانشین او ابومنصور محمد‌بن عبدالرزاق در اواخر سال 350ق با امیرسدید درافتاد و سرانجام به دست سپاهیان ابوالحسن سیمجور، که به فرماندهی سپاه منصوب شده بود، کشته شد.[61] در اواخر حکومت امیرمنصور سامانی، ابوعلی بلعمی و ابوجعفر عتبی به اتفاق یکدیگر امر وزارت را در اختیار داشتند. ابوعلی بلعمی در سال 363ق از دنیا رفت و چند ماه پس از او ابوجعفر عتبی نیز از مقام خود عزل شد و یوسف‌بن اسحاق به وزارت گماشته شد، اما وی نیز در پایان سال 363ق درگذشت و احمدبن محمد جیهانی به وزارت رسید. با تمام نابسامانی‌های داخلی، امیرمنصور بر مشکلات خارجی مثل استقلال‌طلبی امیرخلف صفاری در سیستان و مبارزه با رکن‌الدوله بویه برای در اختیار گرفتن شهر ری تا حدود زیادی موفق شد.[62]

 

در مسیر زوال

پس از آنکه امیرمنصور در سال 365ق بدرود حیات گفت،[63] پسر سیزده ساله‌اش نوح (امیر رضی) به امارت رسید.[64] او برای استواری قدرت خود با بزرگان لشکری و کشوری مناسبات گرمی برقرار کرد و به‌ویژه با سپهسالار ابوالحسن سیمجوری رفتار نیکویی داشت. امیرنوح علاوه بر افزایش ولایت‌های تحت فرمان آن سپهسالار، وی را به ناصرالدوله ملقب و از دختر آن سپهسالار خواستگاری کرد.[65] با این حال، مناسبات امیرنوح و سپهسالار دوستانه باقی نماند، زیرا هنگامی که نوح تصمیم گرفت که عبدالله جیهانی را از وزارت برکنار و ابوالحسین عتبی را به آن مقام منصوب کند، بزرگان دربار به وی تأکید کردند که بر اساس سنت رایج، برای انتخاب وزیر لازم است با سپهسالار مشورت شود. ابوالحسن سیمجوری در پاسخ به امیر سامانی با تأیید فضل و کمال ابوالحسین عتبی او را به دلیل جوانی برای کسب مقام وزارت مناسب ندانست و تأکید کرد که بهتر است عبدالله جیهانی همچنان در مقام وزارت باقی بماند.[66] پس از اینکه امیرنوح توصیۀ سپهسالار در خصوص گزینش وزیر را نپذیرفت و ابوالحسین عتبی به وزارت رسید، وزیر جوان به تضعیف منزلت ابوالحسن سیمجوری پرداخت و سرانجام امیرنوح را به برکناری آن سپهسالار برانگیخت و منصب سپهسالاری به ابوالعباس تاش واگذار شد.[67] به دستور ابوالحسین عتبی، فرمان برکناری ابوالحسن سیمجوری در حضور جمع به اطلاع او رسید. ناراحتی سپهسالار از این اقدام توهین‌آمیز موجب شد که واکنش تندی نشان دهد و چنین اظهار کند که ”ما را ضرورتی نیست تحمل سفاهت عتبی کردن و مرا خود مطاوعت آل‌سامان چه حاجت؟“[68] او با خشم ادامه داد: ”والی خراسان منم و سپهسالار، بوعلی است پسر من، والله که من ستاره به روز بدیشان نمایم.“[69]

ابوالحسن سیمجوری پس از توجه به عواقب طغیان، سرانجام خانواده و وابستگان خود را به آرامش فراخواند و گله‌مندی خود را از شیوۀ توهین‌آمیز برکناری از مقام سپهسالاری به اطلاع امیرنوح رسانید.[70] با آنکه وی به برکناری خود از مقام سپهسالاری تن در داد و در 371ق نیشابور را به سوی قهستان، اقطاع موروثی خاندان خویش، ترک کرد،[71] اما به قول عوفی ”اول وهن در مملکت سامانیان از وی بود.‌“[72] در این میان، امیرخلف صفاری مجدداً بر ضد سامانیان شورید و آسیب‌های فراوانی به نیروی نظامی و قدرت اقتصادی سامانیان وارد آورد.[73] در مدتی طولانی که سپاه سامانیان امیرخلف را در قلعۀ ارگ محاصره کرده بودند، بسیاری از نیروهای نظامی و سران سپاه سامانی از میان رفتند.[74] از آن مهم‌تر اینکه ”آثار ضعف و امارات عجز لشکر خراسان شایع و منتشر گشت و رونق سامانیان زان پس روی در نقصان آورد و نظام کارها گسسته شد.“[75] سرانجام، امیر سامانی برای برون‌رفت از آن وضعیت دشوار دست به دامن سپهسالار معزول، ابوالحسن سیمجوری، شد و او با تبانی با امیرخلف به صورتی ظاهراً پیروزمندانه لشکر سامانیان را از سیستان خارج کرد، اما در این میان امیرخلف صفاری به آرزوی خود که استقلال سیستان بود دست یافت. از سوی دیگر، ابوالحسن سیمجوری برای انتقام از ابوالحسین عتبی از فایق خاصه، که از عناصر قدرتمند دربار سامانیان بود، یاری طلبید و ابوالحسین عتبی به وضعی هولناک از پای درآمد. مرگ وزیر در حالی روی داد که سامانیان برای جنگ با نیروهای تحت فرمان مؤیدالدوله آماده می‌شدند که از سوی برادرش عضدالدوله بویهی به طرف خراسان هجوم آورده بود. پس از کشته شدن ابوالحسین عتبی، وزارت به ابوالحسین مزنی واگذار گشت. در این میان، سپهسالار ابوالعباس تاش مأمور تنبیه قاتلان ابوالحسین عتبی شد، اما با مخالفینی مثل ابوعلی سیمجوری، پسر ابوالحسن سیمجوری، و متحدش، فایق، مواجه شد. تاش هنگامی که برای نبرد با ابوعلی سیمجور و فایق بخارا را ترک می‌کرد، ابوالحسین مزنی را که هوادار مخالفانش می‌دانست، از وزارت برکنار کرد و عبدالرحمن پارسی به وزارت امیرنوح رسید. پس از خروج تاش از بخارا، عبدالرحمن پارسی از وزارت معزول و عبدالله‌بن عُزیر به آن مقام گماشته شد. نخستین اقدام عبدالله عزیر پس از رسیدن به وزارت، برکناری تاش از سپهسالاری و گماشتن ابوالحسن سیمجوری به آن مقام بود.[76] تاش در واکنش به عزل خویش با کمک فخرالدوله بویه به نبرد با ابوالحسن سیمجوری پرداخت که از کمک امیرابوالفوارس، پسر عضدالدوله، بهره‌مند شده بود. اما پس از تحمل شکست از ابوالحسن، به گرگان رفت تا در زمان مناسب به بخارا لشکرکشی کند، اما پس از سه سال اقامت در آنجا به بیماری وبا مبتلا شد و در 379ق درگذشت.[77]

از سوی دیگر، ابوالحسن سیمجوری که از سال 373ق برای سومین بار به سپهسالاری رسیده بود، در اواخر سال 378ق از دنیا رفت.[78] پسرش ابوعلی پس از آنکه توطئه‌های دربار بخارا را ناکام گذاشت، با لقب عمادالدوله در سال 381ق،به سپهسالاری رسید. وی سپس به تحکیم قدرت و استواری مقام خود پرداخت و به امیرنوح چندان اعتنایی نداشت.[79] در حالی که فایق به تحریک بغراخان–از فرمانروایان سلسلۀ قراخانی یا آل‌افراسیاب که در شمال شرقی قلمرو سامانیان مستقر بودند–برای ورود به ماوراءالنهر همت گماشته بود، ابوعلی سیمجوری هم با بغراخان پیمان محرمانه‌ای بست و متعهد شد که پس از ورود وی به ماوراءالنهر از کمک به امیرنوح خودداری کند و در ازای آن، بغراخان حکومت مستقل ابوعلی سیمجوری را بر خراسان به رسمیت شناسد.[80] بغراخان در سال 382ق به بخارا تاخت و آن شهر را به تصرف درآورد و امیرنوح مجبور به فرار شد، اما بغراخان که به تعهد خود نسبت به ابوعلی سیمجوری پایبند نمانده بود، پس از چند ماه به علت بیماری بخارا را ترک گفت و بار دیگر امیرنوح به حکومت رسید.[81] این‌بار ابوعلی سیمجوری و فایق برای مبارزه با امیرنوح متحد شدند و امیرنوح به اجبار از سبکتگین غزنوی-از غلامان آلپتگین که در غزنه زمام حکومت مناطق مهمی را به دست داشت-کمک خواست.

ابوعلی و فایق سرانجام از سبکتگین شکست خوردند و ابوعلی در 387ق در زندان سبکتگین به قتل رسید.[82] پس از چیرگی سبکتگین بر امور حکومت سامانیان، منصب سپهسالاری به محمود پسر سبکتگین واگذار و به سیف‌الدوله ملقب شد. اندکی بعد، امیرنوح از سبکتگین برای مبارزه با ایلک قراخانی که به مرزهای قلمرو سامانیان هجوم آورده بود یاری طلبید و سبکتگین پس از مشاهدۀ تعلل امیرنوح در پیوستن به لشکریان او برای مبارزه با ایلک خان، به صواب‌دید خود با ایلک عهدنامه‌ای بست که بر مبنای آن همۀ حوزۀ سیحون به قلمرو قراخانیان ضمیمه شد. در جریان این وقایع، عبدالله عزیر که امیرنوح را از پیوستن به سبکتگین برحذر داشته بود، به دستور سبکتگین از مقام خود بر کنار و ابونصربن ابی‌زید به وزارت سامانیان رسید.[83] سبکتگین در شعبان سال 387ق از دنیا رفت[84] و پسرش محمود برای دستیابی بر مقام پدر خراسان را به سوی غزنه ترک کرد.[85] امیرنوح نیز اندکی قبل از مرگ سبکتگین در رجب سال 387ق دیده بر جهان فرو بست.[86]

 

فروپاشی

 پس از امیرنوح، پسرش منصور (ابوالحارث) به امارت رسید. رویارویی ابوالقاسم سیمجوری، برادر ابوعلی، با بگتوزون که به شکست و فرار ابوالقاسم به قهستان انجامید و نیز کدورت میان فایق با وزیر ابوالمظفر برغشی که به برکناری آن وزیر و ظهور ابوالقاسم برمکی بر مسند وزارت منجر شد، از مهم‌ترین وقایع آغاز حکومت منصور سامانی بود.[87] ابوالقاسم برمکی هم که قصد داشت امور مالی را تنظیم کند، اندکی بعد از سوی سپاهیان به بخل منسوب شد و به قتل رسید.[88] در این گیرودار، محمود که به غزنه رفته بود، پس از پیروزی بر برادرش اسماعیل به جای سبکتگین نشست.[89] وی اندکی بعد پس از آگاهی از اینکه امیرمنصور سامانی با استفاده از غیبت محمود از خراسان مقام سپهسالاری را به حاجب خویش، بگتوزون، واگذار و او را به سنان‌الدوله ملقب کرده، با لشکر خویش به بلخ آمد و با فرستادن نامه‌ای به امیرمنصور، ضمن بیان پیروزی خود بر برادرش اسماعیل، خواستار مقام سابق خود، سپهسالاری و حکومت خراسان شد. امیر سامانی حکومت بعضی از نواحی خراسان را به محمود پیشنهاد کرد، اما درخواست اصلی‌اش را نپذیرفت. محمود بار دیگر نماینده‌ای با نام ابوالحسن حمولی را به دربار سامانیان فرستاد و خواستۀ خود را تکرار کرد. در آن هنگام، به سبب کشته شدن ابوالقاسم برمکی، دربار سامانی مقام وزارت را به ابوالحسن حمولی پیشنهاد کرد و او پس از پذیرفتن آن مقام دیگر به سوی محمود بازنگشت. محمود که به علت واگذاری مقامش به بگتوزون و انتصاب ابوالحسن حمولی به وزارت از سامانیان آزرده‌خاطر شده بود، به نیشابور لشکر کشید و امیرمنصور برای مقابله با او تا سرخس آمد. اما محمود که زمان را برای درگیری با امیر سامانی مناسب نمی‌دانست، نیشابور را ترک کرد. در این احوال، بگتوزون و فایق از بیم سازش امیرمنصور و محمود غزنوی دست به کار توطئه‌ای بر ضد امیر سامانی شده، وی را دستگیر و نابینا و از امارت برکنار ساختند (صفر 389ق).[90] آنان سپس عبدالملک (امیرابوالفوارس)، برادر خردسال امیرمنصور، را بر مسند امارت نشاندند.[91] از سوی دیگر، محمود پس از آگاهی از رفتار ناجوانمردانۀ بگتوزون و فایق با امیرمنصور به شدت خشمگین شد[92] و به بهانۀ سرکوب فایق و بگتوزون به خراسان لشکر کشید و سرانجام بر آن ایالت چیره شد. در آن حال، فایق و بگتوزون همراه با امیرعبدالملک به بخارا رفتند و در صدد تجدید سازمان سپاه برای رویارویی با محمود غرنوی بر آمدند. در این هنگام فایق که سرداری با تدبیر و کارآزموده بود در شعبان 389ق از دنیا رفت و با مرگ او، همدستانش به شدت احساس ضعف کردند. در حالی که محمود پایه‌های قدرت خود را در خراسان استوار کرده بود، ایلک قراخانی به بهانۀ حمایت از امیرعبدالملک به بخارا روی آورد. وی پس از ورود به پایتخت سامانیان، امیرعبدالملک را دستگیر و همراه خانواده‌اش به اوزگند فرستاد و بساط حکومت سامانیان را در ذیقعده 389ق برچید[93] و به قول بارتولد، ”کس در آن زمان به اهمیت تاریخی این واقعه که پایان سیادت عنصر بومی آریایی [در ماوراءالنهر] برای همیشه بوده، پی نبرد.“[94] به این صورت، قلمرو سامانیان میان غزنویان (آل‌سبکتگین) و قراخانیان (آل‌افراسیاب) تقسیم شد. هر چند پس از عبدالملک برادر او اسماعیل (منتصر) برای بازگردان قدرت به خاندان سامانی تلاش فراوانی کرد،[95] اما آن شاهزادۀ دلاور سامانی سرانجام در ربیع‌الاول 395ق به دست اعراب بنی‌بهیج[96] کشته شد و ”یکبارگی شعلۀ آل‌سامان فرو مرد و کوکب دولت ایشان ساقط شد.“[97]

 

نتیجه

قدرت دودمان دیرینه‌سال سامانی که با تدبیر سامان خداه تثبت شده و در پرتو درایت پسر و نوادگانش رو به افزایش نهاده بود، پس از ارسال منشور حکومت ماوراءالنهر از جانب خلیفۀ عباسی برای امیرنصربن احمد در سال 261ق از اعتباری تازه برخوردار شد. پس از امیرنصر، برادرش امیراسماعیل که در سال 280ق منشور حکومت خود را از خلیفه دریافت کرد، به گسترش قلمرو سامانیان و تأسیس نهاد اداری کارآمدی موفق شد. وی با بنیان‌گذاری سپاهی حرفه‌ای خود را از اتکاء به دهقانان رهانید، اما سپاهیانی که روز‌به‌روز قدرتمندتر می‌شدند، تا زمانی که نهاد وزارت قوی بود و توقعات مالی آنان را بر آورده می‌کرد، در خدمت امیران سامانی نقش ارزنده‌ای در دفاع از قلمرو آنان و گسترش حیطۀ متصرفاتشان داشتند. با این حال، واگذاری اقطاعاتی به سپهسالاران از یک سو به تضعیف موقعیت دهقانان انجامید و از سوی دیگر، سران سپاه را از قدرت اقتصادی قابل توجهی برخوردار کرد. پس از رویدادهایی که به کاهش قدرت دیوانسالاران و افزایش اقتدار سپهسالاران انجامید، نهاد اداری بازیچۀ اهداف نظامیان شد و امیران غالباً خردسال سامانی تحت سیطرۀ سران نظامی قرار گرفتند. کشمکش وزرا و سپهسالاران با یکدیگر به آشفتگی امور حکومت انجامید و سرانجام بعضی از سپهسالاران در برابر امیران سامانی راه عصیان در پیش گرفتند. در این میان، بعضی از سران نظامی از حکومت‌های مجاور کمک طلبیدند و این اوضاع به دشمنان خارجی فرصت داد تا در امور حکومت سامانیان دخالت کنند. سرانجام، در حالی که اوضاع داخلی به نهایت آشفتگی رسید و امیرمنصور سامانی به دست سران نظامی نابینا شد و مقام خود را از دست داد، زمینۀ هجوم دو حکومت مقتدر غزنوی و قراخانی به قلمرو سامانیان فراهم شد. به این ترتیب، حکومت ایرانی‌تبار سامانی که در طول دوران فرمانروایی خود خدمات ارزشمندی به اسلام و فرهنگ ایرانی و زبان فارسی در ماوراءالنهر کرده بود، فرو پاشید و جای خود را به سلسله‌های انیرانی داد.

[1]ابوبکر محمدبن جعفر نرشخی، تاریخ بخارا، ترجمۀ ابونصر احمدبن محمدبن نصر القباوی، تلخیص محمدبن زفربن عمر، تصحیح و تحشیۀ محمدتقی مدرس رضوی (چ 2؛ تهران: انتشارات طوس، 1363)، 82؛ ابوسعید عبدالحی‌بن ضحاک گردیزی، زین الأخبار (تاریخ گردیزی)، به تصحیح عبدالحی حبیبی (تهران: دنیای کتاب، 1363)، 321-322.

[2]حمدالله مستوفی، تاریخ گزیده، به اهتمام عبدالحسین نوایی (چ 3؛ تهران: امیرکبیر، 1364)، 376.

[3]سیدابوالقاسم فروزانی، تاریخ تحولات سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی ایران در دورۀ سامانیان (چ 9؛ تهران: سمت، 1395)، 20.

[4]منهاج سراج جوزجانی، طبقات ناصری، به تصحیح عبدالحی حبیبی (تهران: دنیای کتاب، 1363)، 201.

[5]نرشخی، تاریخ بخارا، 81.

[6]نرشخی، تاریخ بخارا، 104.

[7]نرشخی، تاریخ بخارا، 81.

[8]ابی الفرج عبدالرحمن بن علی ابن الجوزی، المنتظم فی تاریخ الملوک و الامم (حیدرآباد دکن: دائره‌المعارف العثمانیه، 1357ق)، جلد 5، 141.

[9]ابن‌الجوزی، المنتظم فی تاریخ الملوک و الامم، جلد 5، 141.

[10]نرشخی، تاریخ بخارا، 104-105.

[11]عزالدین علی‌بن الأثیر، کامل (تاریخ بزرگ ایران و اسلام)، ترجمۀ عباس خلیلی (تهران: شرکت سهامی چاپ و انتشار کتب ایرانی، بی‌تا)، جلد 12، 133.

[12]ابی‌سعید عبدالکریم‌بن محمد سمعانی، الأنساب، به اهتمام د. س. مارگیلوث (بغداد: مکتبه‌ المثنی، 1970م)، الجزء السابع، 26.

[13]جوزجانی، طبقات ناصری، 203.

[14]سمعانی، الأنساب، الجزء السابع، 26.

[15]نرشخی، تاریخ بخارا، 105.

[16]جوزجانی، طبقات ناصری، 203.

[17]فروزانی، تاریخ تحولات ایران در دورۀ سامانیان، 52.

[18]ابن‌الأثیر، الکامل فی التاریخ، تصحیح محمد یوسف الدقاق (بیروت: دارالکتب العلمیه، 1407 ق، 1987م)، جلد 6، 254.

[19]فروزانی، تاریخ تحولات ایران در دورۀ سامانیان، 52.

[20]تاریخ سیستان، تصحیح ملک‌الشعرای بهار (تهران: انتشارات کلالۀ خاور، 1366)، 219.

[21]محمدبن جریر طبری، تاریخ طبری (تاریخ الرسل و الملوک)، ترجمۀ ابوالقاسم پاینده (چ2؛ تهران: انتشارات اساطیر، 1346)، جلد 15، 6446.

[22]فروزانی، تاریخ تحولات ایران در دورۀ سامانیان، 52.

[23]نرشخی، تاریخ بخارا، 106-109.

[24]نرشخی، تاریخ بخارا، 108-112.

[25]نرشخی، تاریخ بخارا، 112-113.

[26]نرشخی، تاریخ بخارا، 113.

[27]سعدالله عبدالله‌یف، امیراسماعیل سامانی (مشهد: مجمع علمی تمدن، تاریخ و فرهنگ سامانیان، 1378)، 52.

[28]عبدالرحمن ابن خلدون، العبر (تاریخ ابنخلدون)، ترجمۀ عبدالمحمد آیتی (تهران: مؤسسۀ مطالعات و تحقیقات فرهنگی، 1366)، جلد 3، 478.

[29]فرب در کنار رود جیحون قرار داشت. بنگرید به حدود العالم من المشرق الی المغرب، با تعلیقات و. مینورسکی، به تصحیح مریم میراحمدی و غلامرضا ورهرام (تهران: دانشگاه الزهراء، 1372)، 330.

[30]نرشخی، تاریخ بخارا، 114.

[31]نرشخی، تاریخ بخارا، 114.

[32]ابن‌الأثیر، کامل، جلد 12، 135.

[33]نرشخی، تاریخ بخارا، 115.

[34]نرشخی، تاریخ بخارا، ، 115-117.

[35]جوزجانی، طبقات ناصری، 205.

[36]فروزانی، تاریخ تحولات ایران در دورۀ سامانیان، 61.

[37]نرشخی، تاریخ بخارا، 118.

[38]نرشخی، تاریخ بخارا، 118.

[39]طبری، تاریخ طبری، جلد 15، 6655.

[40]فروزانی، تاریخ تحولات ایران در دورۀ سامانیان، 63.

[41]نرشخی، تاریخ بخارا، 118-119.

[42]ابی‌جعفر محمدبن جریر طبری، تاریخ الطبری (چ 5؛ بیروت: مؤسسه الاعلمی للمطبوعات، 1409ق)، جلد 8، 167؛ ابوالحسن علی‌بن حسین مسعودی، مروج الذهب، ترجمۀ ابوالقاسم پاینده (چ3؛ تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، 1364)، جلد 2، 539.

[43]فروزانی، تاریخ تحولات ایران در‌‌ دورۀ سامانیان، 63‌-75.

[44]فروزانی، تاریخ تحولات ایران در دورۀ سامانیان، 166-170.

[45]نرشخی، تاریخ بخارا، 127-129.

[46]سیدابوالقاسم فروزانی، سیمجوریان: نخستین دودمان قدرتمند ترک در ایران (تهران: انتشارات ایل شاهسون بغدادی، 1381)، 15-21.

[47]نرشخی، تاریخ بخارا، 129-130.

[48]فروزانی، تاریخ تحولات ایران در دورۀ سامانیان، 86-87.

[49]ابوعلی حسن‌بن علی نظام‌الملک، سیاستنامه، تصحیح عباس اقبال (تهران: انتشارات اساطیر، 1374)، 268.

[50]نظام‌الملک، سیاستنامه، 268-272.

[51]ابن‌الأثیر، کامل، جلد 14، 119.

[52]گردیزی، زین الأخبار: تاریخ گردیزی، 339.

[53]نرشخی، تاریخ بخارا، 132.

[54]و. و. بارتولد، ترکستاننامه: ترکستان در عهد هجوم مغول، ترجمۀ کریم کشاورز، (چ 2؛ تهران: مؤسسۀ انتشارات آگاه، 1366)، جلد 1، 526.

[55]گردیزی، زین الأخبار: تاریخ گردیزی، 340.

[56]گردیزی، زین الأخبار: تاریخ گردیزی، 341.

[57]فروزانی، تاریخ تحولات ایران در دورۀ سامانیان، 100-105.

[58]گردیزی، زین الأخبار: تاریخ گردیزی، 352-354.

[59]نرشخی، تاریخ بخارا، 134.

[60]جوزجانی، طبقات ناصری، 211.

[61]فروزانی، تاریخ تحولات ایران در دورۀ سامانیان، 105-107.

[62]فروزانی، تاریخ تحولات ایران در دورۀ سامانیان، 110-111.

[63]گردیزی، زین الأخبار: تاریخ گردیزی، 361.

[64]ابن‌الأثیر، الکامل، جلد 7، 367.

[65]گردیزی، زین الأخبار: تاریخ گردیزی، 361-362.

[66]سدیدالدین محمد عوفی، جوامع الحکایات و لوامع الروایات، تصحیح امیربانو مصفا و مظاهر مصفا (تهران: مؤسسۀ مطالعات و تحقیقات فرهنگی، 1362)، 687.

[67]ابوالشرف ناصح‌بن ظفر جرفادقانی، ترجمۀ تاریخ یمینی، به اهتمام جعفر شعار (تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1357)، 45.

[68]عوفی، جوامع الحکایات و لوامع الروایات، 689.

[69]گردیزی، زین الأخبار: تاریخ گردیزی، 362.

[70]عوفی، جوامع الحکایات و لوامع الروایات، 689-690.

[71]جرفادقانی، ترجمۀ تاریخ یمینی، 46.

[72]عوفی، جوامع الحکایات و لوامع الروایات، 690.

[73]فروزانی، تاریخ تحولات ایران در دورۀ سامانیان، 117.

[74]تاریخ سیستان، 337.

[75]جرفادقانی، ترجمۀ تاریخ یمینی، 44.

[76]فروزانی، تاریخ تحولات ایران در دورۀ سامانیان، 118-121.

[77]فروزانی، تاریخ تحولات ایران در دورۀ سامانیان، 121-122.

[78]فروزانی، سیمجوریان، 49-51.

[79]فروزانی، سیمجوریان، 57-60.

[80]فروزانی، سیمجوریان، 60-62.

[81]سیدابوالقاسم فروزانی، قراخانیان: بنیانگذاران نخستین سلسلۀ ترک مسلمان در فرارود (چ2؛ تهران: سمت، 1393)، 31-35.

[82]فروزانی، سیمجوریان، 63-76.

[83]فروزانی، تاریخ تحولات ایران در دورۀ سامانیان، 126-128.

[84]گردیزی، زین الأخبار: تاریخ گردیزی، 375.

[85]سیدابوالقاسم فروزانی، غزنویان از پیدایش تا فروپاشی (چ 9؛ تهران: سمت، 1395)، 99-101.

[86]گردیزی، زین الأخبار: تاریخ گردیزی، 375.

[87]فروزانی، تاریخ تحولات ایران در دورۀ سامانیان، 128-129.

[88]جرفادقانی، ترجمۀ تاریخ یمینی، 168-169.

[89]گردیزی، زین الأخبار: تاریخ گردیزی، 376.

[90]فروزانی، تاریخ تحولات ایران در دورۀ سامانیان، 128-131.

[91]جرفادقانی، ترجمۀ تاریخ یمینی، 173.

[92]محمدبن علی شبانکاره‌ای، مجمع الأنساب، تصحیح میرهاشم محدث (تهران: امیرکبیر، 1363)، 26.

[93]فروزانی، تاریخ تحولات ایران در دورۀ سامانیان، 131-132.

[94]بارتولد، ترکستاننامه، جلد 1، 570.

[95]فروزانی، تاریخ تحولات ایران در دورۀ سامانیان، 133-135.

[96]اعراب بنی‌بهیج قبیله‌ای از اعراب بادیه‌نشین بودند که در نزدیکی مرو، در قلمرو سلطان محمود، سکونت داشتند. بنگرید به عبدالحسین زرین‌کوب، تاریخ مردم ایران از پایان ساسانیان تا پایان آلبویه (تهران: امیرکبیر، 1397)، 225.

[97]جرفادقانی، ترجمۀ تاریخ یمینی، 199.

بنیادهای فکر حقوقی در کلیسای شرق در قرون پنجم و ششم میلادی

نیما جمالی <Nima Jamali <nima.jamali@mail.utoronto.ca دانشجوی دکتری زبان‌های سامی در دانشکدۀ تمدن‌های خاور نزدیک و خاورمیانه دانشگاه تورنتو است. برخی از مقالات منتشرشدۀ او عبارت‌اند از ”نامگ: مختصری در ریشه‌شناسی و معنی‌شناسی،“ ”از اینشوشیناک تا جکسون پالاک: پیوستگی و دگرگونی، انحطاط و بقا در اندیشۀ احسان یارشاطر،“ و “The Book VI of Īšō‘-bokht’s Corpus Juris and the Emergence of Procedural Laws in the Church of the East. “

ܫܘܪܝܐ ܕܟܠܗܢ ܕ̈ܝܢܐ

شمعون ریشهری

در سال ۴۱۰م، آبای کلیساهای مختلف قلمرو ساسانی در انجمنی در تیسفون، پایتخت شاهنشاهی، گرد هم آمدند و با برکشیدن اسحاق، بطریق آن شهر، به مقام متروپولیتنی، کلیسای شرق را تأسیس کردند.[1] این کلیسا وابسته به کلیسای انطاکیه در امپراتوری بیزانس بود. زبان معمول آن گویش آرامی شهر رُها بود که به سُریانی معروف است.[2] انجمن دیگری که در سال ۴۲۴م، تحت زعامت دادیشوع تشکیل شد، استقلال کلیسای شرق را از کلیسای انطاکیه و در نتیجه از مسیحیت امپراتوری بیزانس اعلام کرد. دادیشوع خود نیز به مقام جاثلیقی کلیسای شرق ارتقا یافت.[3] این کلیسا در طول حیات خود در دورۀ ساسانی یعنی تا سال ۶۵۱م، همواره تابع شاهنشاه ساسانی بود، هرچند گاهی میان جاثلیق و شاه اختلافاتی پیش‌می‌آمد.[4] قسمت بزرگی از میراث فکری سریانی شرقی نتیجۀ کار پیروان این کلیساست. بخشی از این میراث مربوط است به فکر حقوقی. مراد از حقوق در اینجا آن نوع حقوق است که موضوع آن روابط حقوقی و قضایی بین آدمیان است و نه حقوق الهی. در این مقاله، کوشیده‌ام تاریخ مختصری از تولد و تطور فکر حقوقی در کلیسای شرق به دست بدهم و بررسی کنم که بنیاد‌های فکر حقوقی در کلیسای شرق چه بوده و این سنت حقوقی در مراحل آغازین خود چگونه شکل گرفته است.

پیش از پرداختن به اصل ماجرا، لازم است یک مسئلۀ نظری روشن شود. آدام بکر در مقالۀ مهم ”الهیات سیاسی و تنوع دینی در شاهنشاهی ساسانی،“ به چند نفر از محققان معاصر و یکی دو نفر از گذشتگان ایراد می‌گیرد که تاریخ ساسانی و حیات دینی در آن امپراتوری را در پارادایمی لیبرال فهم و روایت می‌کنند.[5] در ایضاح مطلبش می‌گوید که اصطلاحاتی مانند ”دین-دولت“ (church and state)، ”قدرت سکولار“ (secular power)، ”رواداری“ (tolerance)، ”اقلیت‌ها“ (minorities)، و ” شهروندان امپراتوری“ (citizens of the Empire) صرفاً در چارچوب درک لیبرالیستی از جهان معنا می‌دهند و به کار بردن آنها در روایت تاریخ ساسانی که سازوکار و روابط سیاسی، اجتماعی و اقتصادی‌اش به گونۀ دیگری می‌چرخیده نابه‌جا و زمان‌پریشانه است.[6] ایراد بکر بی‌وجه نیست. همین ایراد را به نوشتۀ حاضر نیز می‌توان گرفت، زیرا درک ما از واژۀ حقوق با درک مردمان قرون گذشته متفاوت است. چنین ادعایی در معنای کلی صحیح است، چون در ذهن مردمان دورۀ ساسانی، حقوق معنایی وسیع‌تر داشته و بخش‌هایی از ساحات فقه، الهیات و قضا را در بر می‌گرفته است و به گونه‌ای به دین آمیخته بوده که تفکیکش ناممکن است. لذا، چه در فارسی میانه و چه در سریانی، معادل دقیقی برای واژۀ حقوق نمی‌توان یافت. در فارسی میانۀ زرتشتی، واژۀ ”دادستان“ (dādestān) آمده که معادل طابق النعل بالنعل حقوق نیست.[7] معادل سریانیِ آن، ”دینا،“ نیز چنین است.[8] هم  دادستان و هم  دینا ابتدائاً هم به مسائل مربوط به قوانین و قواعد دینی و شرعی ناظرند و هم به قوانین و قواعد قضا در امور دنیوی و غیردینی. منتهی، در منابع باقی‌مانده از قرون پنجم و ششم میلادی از کلیسای شرق-که موضوع این نوشته‌ است-هرگز موضوعات دینی با امور دنیوی آمیخته نشده‌اند. یعنی قواعد ناظر بر امور الهیاتی و مناسک آیینی با قواعد ناظر بر امور دنیوی نه در یک بخش قانون، بلکه همیشه در فصول مجزا آمده‌اند. لذا به نظر می‌رسد که نویسندگان سریانی‌زبان قرون پنجم و ششم میلادی بین دو معنای دینی و دنیوی دینا نوعی تفکیک ابتدائی قائل بودند.

این تفکیک ابتدایی صد سال بعد در مقدمۀ شمعون ریشهری بر رسالۀ حقوقی‌اش شکل دقیق و منسجمی به خود می‌گیرد. شمعون که در میانۀ قرن هفتم میلادی متروپولیتن فارس بود، رسالۀ خود را با پاسخ دادن به این پرسش آغاز می‌کند که ”هدف تعلیماتِ خداوندگارِ ما چیست و چرا ناموس[9] او به تصمیماتِ قضایی (دینا) نمی‌پردازد.‌“[10]‌‌ پاسخ مؤلف چنین است که شأن خداوند اجل از این معنا است که در امور دنیوی حکم کند. خواست او چنین بوده است که ابتدا به امور روحانی بپردازد و نه جسمانی، و از این طریق به جای آنکه به مصادیق اعمال انسانی بپردازد، با تعلیم درجات روحانی انسان‌ها را از ارتکاب اعمال ناشایست بازدارد. در زبان سریانی، به اولی dīnā d‘elāhā یعنی دینای خدا و به دومی dīnā nāšye یعنی دینای انسان‌ها می‌گویند. این تفکیک در اصطلاح نتیجۀ تفکیک در معنا بوده است. لذا به نظر می‌رسد که می‌توان در سنت فکر حقوقی در کلیسای شرق، بین حقوق انسانی و حقوق الهی تفکیک قائل شد، بی‌آنکه دچار احالۀ نادرست فهم امروزی از مفهوم گذشتۀ حقوق بود.

در عین حال، باید توجه داشت که این تفکیک بیشتر نظری است تا عملی و مقادیری با آنچه ما در ذهن داریم توفیر دارد. کلیسای شرق نهادی دینی بود و فکر برآمده از سنت ساختۀ آن هم لاجرم دینی است. در تمام دوره‌ای که در اینجا بررسی شده است، آبای کلیسا سازندگان فکر حقوقی و در بیشتر مواقع کارگزاران قضایی نیز بوده‌اند. دست‌اندرکاران غیردینی حقوق و قضا در کلیسای شرق اندک‌اند و همان اندک هم در اواخر قرن هفتم میلادی دیده می‌شوند.[11] هر تحولی که بعدتر در سنت فکر حقوقی در کلیسای شرق پیش آمد، البته ریشه در وقایع و جریاناتی داشت که در قرن پنجم میلادی گذشت و بعضی از آنها را پیش‌تر گفتیم. همۀ این وقایع و جریانات ماهیت یا دست‌کم صورتی دینی داشتند. لذا به‌‌رغم اینکه تفکیک بین حقوق انسانی و الهی در سنت فکری کلیسای شرق پذیرفته بود، حقوق انسانی را نمی‌توان از زمینۀ دینی آن کلاً جدا کرد.

یکی از مهم‌ترینِ آن دست اتفاقات در آن سوی مرز، در قلمرو امپراتوری بیزانس، پیش‌آمد. در سال ۴۸۹م، زنون (Zeno, 425-491)، امپراتور بیزانس، مکتب پارسیان را در رُها-که از مهم‌ترین نهادهای آموزشی مسیحیت در بین‌النهرین بود-بست.[12] در پی تعطیلی مکتب پارسیان رُها، اعضای آن به این سوی مرز و شهر نصیبین آمدند و این جابه‌جایی مآلاً به تأسیس مکتبِ نصیبین انجامید.[13] لذا مکتب نصیبین میراث‌دار مکتب پارسیان رُهاست. پیش‌تر، در آغاز دهۀ ۴۷۰ میلادی، نرسه (399-502م)، که یکی از پرنفوذترین متفکران و شاعران مسیحیت سریانی‌زبان شرقی و تحصیل‌کردۀ همین مدرسه بود و خود نیز زمانی ریاست آن مکتب را بر عهده داشت، رُها را ترک کرد و به دعوت برصومه، متروپولیتن نصیبین، به آن شهر رفت. او یکی از مؤسسان مکتب نصیبین و نویسندۀ قوانین تأسیس آن مکتب بود. مکتبی که نرسه پایه‌ گذاشت در طول حیاتش، یعنی تا آغاز قرن هفتم میلادی، آبشخور فکری کلیسای شرق بود.

از تلاقی جریان تأسیس کلیسای شرق و استقلال آن از کلیسای انطاکیه که در ابتدای این نوشته آمد، با جریان تعطیلی مکتب پارسیان و تأسیس مکتب نصیبین، سنت فکر حقوقی در کلیسای شرق حاصل شد. کلیسای شرق دستگاهی ساخت که تا انتهای قرن هفت و آغاز قرن هشت چنان پیشرفته و کارآمد شده بود که توان تقنین، قضاوت و در بعضی موارد اجرای احکام خود را داشت. مکتب نصیبین این دستگاه را به لحاظ فکری تغذیه می‌کرد. منتهی، این پیوند بین کلیسای شرق و مکتب نصیبین بلافاصله ایجاد نشد و تقریباً نیم‌قرن زمان برد. در ابتدا، اساساً پیوندی در کار نبود؛ اختلاف نظر و حتی خصومت بود. اختلاف نظری چنان تند که سرانجام خون‌بار شد و به اعدام جاثلیق بابویه (۴۵۹-۴۸۴م) در نتیجۀ سعایت و توطئۀ برصومه، متروپولیتن نصیبین و از مؤسسان آن مکتب، انجامید.[14]

در همان سالی که بابویه به فرمان پیروز اول (۴۵۷-۴۸۴م) اعدام شد، برصومه که از مقربان شاه بود در جندی‌شاپور، یا آن‌گونه که سریانی‌زبانان می‌گفتند بیت‌لپاط، انجمنی کلیسایی برگزار کرد. قوانین مصوب این انجمن باقی نمانده است و جزو صورت رسمی قوانین مصوب انجمن‌های کلیسای شرق نیست، منتهی بخش‌های پراکنده‌ای از آن همچنان در دسترس است. در یکی از این بریده‌ها، قدیمی‌ترین نمونۀ موجود فکر حقوقی در کلیسای شرق ضبط است:

هر یک از روحانیان، راهبان و صومعه‌نشینان که ترافعی (دینا) با شخصی از عامۀ مسیحیان[15] داشته باشد مجاز نیست که به خواست خود و بی‌اجبار به دادگاه بیگانگان برود و هرکس که چنین کند توبیخ شود و اگر هریک از ایشان داوطلبانه بپذیرد که نزد بی‌دینان سوگند خورد یا شهادت دروغ دهد، خطایش در دفتری مخصوص ثبت شود. او [در کلیسا] پذیرفته می‌شود، پس از استغاثه و استغفار مناسب مقام روحانیان.[16]

این قاعدۀ حقوقی صرفاً ناظر است بر کسانی که در کلیسا متصدی برگزاری مناسک دینی‌اند و عامۀ مسیحیان را معاف داشته است. در عین حال، شرط مجرمیت را ارادۀ مباشر دانسته است. چه عارض‌ شدن به دادگاه بیگانگان، که قاعدتاً یعنی زرتشتیان حاکم بر شاهنشاهی ساسانی، و چه سوگند و شهادت نزد ایشان حتماً باید به خواست خود شخص و داوطلبانه و بی‌اجبار باشد. این نکته نشان می‌دهد که انجمن برصومه به روشنی از حدود اختیارات خود مطلع بوده است و می‌دانسته که اگر ”دادگاه بیگانگان“ اراده کند و شخصی را چه برای ادای سوگند و شهادت و چه به منزلۀ متهم فرابخواند، مقاومت چندان ساده نخواهد بود، زیرا حکومت و قوۀ قهریه در اختیار ایشان بود.

خواست خودمختاری قضایی نه فقط کهن‌ترین نمونۀ بازمانده از فکر حقوقی در کلیسای شرق است، بلکه یکی از دو بنیادی است که این سنت فکر حقوقی بر آن شکل گرفته است. بنیاد دیگر ترتیبات امر نکاح است که کلیسای شرق نخستین‌بار در سال ۴۸۶م، دو سال بعد از انجمن برصومه، به آن توجه کرد. روابط برصومه با جانشین بابویه، شخصی موسوم به اقاق (آکاس)، اصلاح می‌شود و این دو در سال ۴۸۵م به اتفاق هم انجمن کوچکی برگزار می‌کنند.[17] سال بعد از آن، در غیاب برصومه و به کارگردانی اقاق انجمن دیگری تشکیل می‌شود که سه قانون تصویب می‌کند. دو قانون آن انجمن مربوط به ماهیت ایمان و طبیعت مسیح بود و سومی به امر نکاح می‌پرداخت.[18]

قانونِ به نسبت مطولِ سوم انجمن اقاق با شرحی از طعنه‌های بیگانگان و استخفاف ناشی از آن آغاز می‌شود. اسباب اصلی طعنه‌ها سنت رهبانیت و تبتل[19] در کلیسا بود. گویا طاعنان از امتناع مسیحیان از ازدواج نتیجه می‌گرفته‌اند که ارضای حوائج نفسانی ایشان لابد به طریق زنا و فجور است. لذا انجمن به موجب این قانون همۀ مقامات کلیسا را از اجبار زیردستان خود به تبتل منع می‌کند. همچنین، ازدواج را برای همۀ مقامات کلیسا در هر درجه‌ای، حتی راهبان، مجاز می‌کند به شرط آنکه آن ازدواج مطابق با ناموس الهی باشد. انجمن تعریفی از ازدواج مطابق با ناموس الهی به دست نمی‌دهد، منتهی صراحتاً تعدد زوجات را ممنوع می‌کند: ”هر برادر بداند که باید یک زن را در جناح عقد خود بدارد. حتی اگر تغییری ناشی از مرگ یا دیگر ضروریاتی که در عالم حادث می‌شوند پیش آید یا اگر وسوسه شود که دو زن بدارد، باید یکی پس از دیگری باشد.‌“‌[20] این قانون نکتۀ مهم دیگری نیز دارد. انجمن مصوبۀ خود را هم‌تراز تعالیم کتاب مقدس و لاجرم لازم‌الاجرا می‌داند. لذا علاوه بر اقدامات پیشگیرانه، مجازات‌هایی نیز برای خاطیان تعیین می‌کند. چون قانون صرفاً ناظر بر مقامات کلیسایی است و نه عامۀ مسیحیان، مجازات‌ها هم شامل تعلیق موقت، طرد و منع از اقامۀ مناسک دینی می‌شود. این قانون را انجمن بعدی که به دستور جاماسپ، پادشاه ساسانی (۴۹۶-۴۹۹م)، به مباشرت بابای، جاثلیق بعدی، در سال ۴۹۷م تشکیل شد، تأیید کرد.[21]

یک سال پیش از این انجمن، نرسه، یکی از مؤسسان مکتب نصیبین که پیش‌تر از او گفتیم، قوانینی برای آن مکتب تنظیم کرد که در مجموعۀ قوانین مکتب نصیبین آمده است.[22] همان‌طور که مصوبات انجمن‌های کلیسا صرفاً برای پیروان آن کلیسا الزام‌آور بود، قوانین نرسه هم فقط ناظر بر حیات اصحاب مکتب نصیبین، از دانش‌آموزان و آموزگاران تا کارگزاران، بود.

قانون دوم نرسه رئوس کلیِ دادرسی صحیح در حدود مکتب نصیبین را برمی‌شمارد: ”ناظم نباید به جانب‌داری قضاوت کند یا به راه نظر خویش برود و بی‌مشورت مدیر و آن برادران که ممتازند نباید مجرمان را مجازات کند و هر عملی از جزا یا عفو یا چیز دیگر باید که با مشورت برادران باشد.‌“[23] این ناظم برای دوره‌ای یکساله برگزیده می‌شد و وظیفۀ او علاوه بر مدیریت مکتب، رفع ترافعات (دینا) بین اصحاب مکتب با مشورت مدیر و همچنین تنفیذ وصایا بود. مطابق قانون هفدهم، هیچ وصیتی معتبر نیست، مگر با تنفیذ ناظم.[24]

قانون سوم سیاهه‌ای از آن دست جرایم است که باید در حضور همۀ اعضای مکتب به آنها رسیدگی شود و در صورت اثبات به اخراج محکوم از مکتب و تبعیدش از شهر می‌انجامید. سیاهه شامل ازدواج، زنا، روابط نامشروع، دزدی، جادوگری، گمراهی و رعونت بود که خود شامل افترا، توطئه، دعوا، دروغ‌گویی و دسیسه می‌شد.[25] ذکر ازدواج در این سیاهه خلاف انتظار است، زیرا چنان که دیدیم پیش از آن انجمن اقاق نکاح را مجاز دانسته بود. قانون انجمن اقاق مصوب سال ۴۸۶م است. قانون نرسه مورخ سال ۴۹۶م است، یعنی ده سال پس از انجمن اقاق و یک سال پیش از انجمن بابای که جواز نکاح را تأیید کرد. این تعارض را می‌توان چنین توضیح داد که یکی از موارد اختلاف برصومه و بابویه مسئلۀ تبتل بوده است.[26] هرچند برصومه در سال ۴۸۵م با جانشین بابویه، اقاق، به توافق رسید و رهبری او را پذیرفت، در انجمن سال ۴۸۶م که نکاح را مجاز دانست شرکت نکرد. به نظر می‌رسد که نرسه به دوست خود، برصومه، وفادار ماند و جواز نکاح و ممنوعیت تبتل را نپذیرفت. انجمن سال ۴۹۷م بابای که به دستور جاماسپ، شاه ساسانی، برای اصلاح مسئلۀ ازدواج در کلیسای شرق تشکیل شد در چند جملۀ کوتاه مصوبات اقاق را تأیید کرد. بخش بزرگ‌تری از آن قانون شرح اختلافات برصومه و بابویه است. قانون در واقع تلاشی است برای رفع آن اختلافات و تثبیت اقتدار مصوبات انجمن در همۀ قلمرو کلیسای شرق. این نکته را از تأکید قانون انجمن بابای بر فراگیری و عمومیت می‌توان دانست، آنجا که اعلام می‌کند که آن قانون ”برای همۀ طبقات روحانیون، از اسقفان تا فرودست‌ترین صومعه‌نشینان“ و ”در همه‌جا“ لازم‌الاجراست. قانون ۴۹۷م بابای در واقع واکنشی است به قانون سوم نرسه.[27]

برای تکمیل فهرست مندرجات حقوقی قوانین نرسه باید به قانون ششم او اشاره کرد که ابتدائاً ربا را ممنوع می‌کند، منتهی در شرایطی سود یک درصدی را مجاز می‌داند. درصدی که دست‌کم برای دو قرن نرخ استاندارد سود در کلیسای شرق بود. قانون ۱۶مجازات افترا را برابر با مجازات جرمِ ادعایی تعیین می‌کند. یعنی اگر شخصی شخص دیگری را مثلاً به دزدی متهم کند ولی نتواند ادعای خود را اثبات کند، به مجازات مقرر برای دزدی محکوم می‌شود. یکی از اندک موارد مجازات‌های بدنی در کلیسای شرق را در قانون ۱۸ می‌یابیم که برای ضرب و جرح مجازات شلاق در نظر گرفته است. قانون بعدی مقرر می‌دارد که کسی که برای چهار بار به شلاق محکوم شود از مکتب اخراج و از شهر تبعید خواهد شد.

قانون ۱۲ صورت‌بندی دقیقی از ایدۀ خودمختاری قضایی است که پیش‌تر برصومه مطرح کرده بود. اعضای مکتب برای رسیدگی به ترافعشان (دینا) نباید ”داوطلبانه“ به ”دادگاه بیگانگان“ مراجعه کنند مگر آنکه پیشتر از ناظمِ مکتب اجازه گرفته باشند.[28] قانون ۲۱، به این خواست خودمختاری قضایی از زاویۀ دیگری می‌پردازد و می‌کوشد که اجرای تصمیمات قضایی مکتب را تضمین کند و آن را در انحصار مکتب نگاه دارد. لذا مقرر می‌کند که هرگاه محکومی به کشیشی یا شخص مسیحی دیگری پناه ببرد تا او را از مجازاتش حفظ کند، شخص محکوم برای همیشه از مکتب اخراج می‌شود و هرگز بخشوده نخواهد شد.

قوانین نرسه کامل‌ترین محصول فکر حقوقی در مسیحیت سریانی شرقی در آخر قرن پنجم میلادی است؛ صورت ابتدایی آیین دادرسی‌ را تعریف می‌کند؛ سیاهه‌ای مقدماتی از جرایم به دست می‌دهد و بعضی از واکنش‌های کیفری از جمله مجازات‌های بدنی را برای آنها تعیین می‌کند؛ در امور اقتصادی دخالت می‌کند و نرخ بهره را مشخص می‌کند. منتهی هنوز نمی‌توان قوانین مکتب نصیبین را بخشی از میراث فکری ”کلیسای شرق“ دانست و  باید آن را در گسترۀ وسیع‌تر مسیحیت سریانی شرقی دید. در آغاز قرن ششم میلادی، مکتب نصیبین جوان‌تر از آن بود که در کلیسای شرق ادغام شود. به علاوه، همان‌طور که دیدیم، مکتب نصیبین در آغاز با کلیسای شرق سازگار نبود. فرایند ادغام زمانی آغاز شد که یکی از برجسته‌ترین فارغ‌التحصیلان مکتبِ نصیبین، مارابا (۵۴۰-۵۵۲م)، چهل سال بعدتر، به ریاست کلیسای شرق رسید و بر کرسی جاثلیق تیسفون نشست. به هرحال، مسلم است که  قوانین مکتب نصیبین را نمی‌توان محصول کلیسای شرق دانست و شاید بتوان گفت که برعکس این قوانین خود از جمله نیاکان فکر حقوقی در کلیسای شرق بودند و فکر حقوقی برآمده در آن کلیسا را تا حدودی محصول مکتب نصیبین دانست.

کلیسای شرق در چهل سالِ نخست قرن ششم میلادی گرفتار درگیری‌های داخلی بود. آثار باقی‌مانده از آن دوره کم‌اند و در میانشان نوشته‌های حقوقی دیده نمی‌شود. در سال ۵۴۰م، ابای اول که او را بیشتر با نام مارابا، یعنی ابای مقدس، می‌شناسند، به مقام جاثلیقی برگزیده شد و بلافاصله کوشید تا اوضاع داخلی کلیسا را اصلاح کند. از او زندگی‌نامه‌ای نوشتۀ مؤلفی گمنام باقی‌ مانده است که طبیعتاً لحنی جدلی نسبت به زرتشتیان دارد و در ظاهر بیشتر شبیه رساله‌ای کلامی در اثبات حقانیت آیین عیسی و ردیه‌ای بر آیین زرتشت است.[29] منتهی به‌ رغم این ماهیت تبلیغاتی، وقایع روایت‌شده در این زندگی‌نامه را اسناد و شواهد مستقل دیگری تأیید می‌کنند. مثلاً مهر شخصی که مارابا در جوانی زیر دست او کار می‌کرده، باقی مانده است.[30] علاوه بر این، نوشته‌های خود مارابا مؤید درستی حکایات زندگی‌نامه‌اند. این نوشته‌ها شامل چند نامه، مقادیری قوانین مصوب انجمن کلیسای تحت زعامت او، طرح اصلاح اوضاع نواحی کلیسای شرق و رساله‌ای حقوقی است که اکنون در دسترس است.[31]

مطابق این زندگی‌نامه، مارابا در خانواده‌ای زرتشتی در بین‌النهرین زاده شد.[32] در هیربدستانی، معارف زرتشتی و ”ادبیاتِ فارسی“ را تا درجات عالی فراگرفت.[33] سپس متصدی سمتی در دیوانی محلی شد. بعدتر به مسیحیت گروید و به مکتب نصیبین رفت. آن‌گاه راهی سفری دور و دراز به غرب شد. در بازگشت از سفر به مکتب نصیبین رفت و در آنجا به تدریس پرداخت. سرانجام به مقام جاثلیقی کلیسای شرق برگزیده شد. ظاهراً اصلاحاتش در آن مقام به اختلافات داخلی کلیسا پایان‌ داده باشد. منتهی درگیری او با موبدان او را به دادگاهی کشاند که رأی به تبعید او به آذربایجان و حصر خانگی‌اش داد. در اواخر زندگی‌اش به پایتخت بازگشت و در آنجا به مرگ طبیعی درگذشت. زندگی‌نامۀ او علاوه بر این اطلاعات برنامۀ روزانۀ او را ضبط کرده است:

شب‌ها، به کار نامه‌هایی می‌پرداخت که برای تمشیت امور کلیسا به نواحی می‌فرستاد. روزها تا ساعت چهار، [مشغول] تفسیر مکتوب الهی بود. از ساعت چهار تا شام به قضاوت پرونده‌های قضایی (دینا) می‌پرداخت و به دعاوی میان مؤمنان و میان مؤمنان و کافران رسیدگی می‌کرد.[34]

نتایج همین اعمال ساعات آخر برنامۀ روزانۀ مارابا موضوع این نوشته است. پیش‌تر گفته شد که سنت حقوقی در کلیسای شرق ثمر تلاقی فکر حقوقی در مکتب نصیبین و تأسیس و استقلال کلیسای شرق است. این تلاقی در فکر و در آثار مارابا اتفاق افتاده است. مارابا که دانش‌آموختۀ مکتب نصیبین بود و به مقام جاثلیقی رسیده بود، نخستین کسی است که اولین ملاحظات حقوقی در کلیسای شرق، یعنی ایدۀ خودمختاری قضایی و تقنین امر نکاح، را از نظر به عمل درآورد.

در زندگی‌نامۀ مارابا آمده است که موبدان و قضات زرتشتی او را متهم کرده‌اند که

مسیحیان زیادی با یکدیگر مرافعه (دینا) داشتند و بُخت‌نامۀ (حکم) ممهور به مهر موبدان‌موبد داشتند و او کس فرستاد و ایشان را از دادگاه بیرون آورد و بُخت‌نامه را نابود کرد و همۀ پرونده‌هایی (دینا) که در صلاحیت قضاوت ما (قضاتِ زرتشتی) بود، او قضاوت کرد.[35]

این در واقع صورت عملی قانون برصومه و قانون ۱۲ نرسه است. منتهی برخلاف قانون برصومه که صرفاً ناظر بر مقامات کلیسا بود و قانون ۱۲ نرسه که فقط محدود به اصحاب مکتب نصیبین می‌شد، مارابا ایدۀ خودمختاری قضایی را در سطحی بزرگ‌تر و برای همۀ پیروان مسیحی کلیسای شرق اجرا کرد. او کوشید تا مانع مراجعۀ همۀ مسیحیان به ”دادگاه‌های بیگانگان“ شود. نتیجه طبیعتاً تعارض صلاحیت‌های قضایی بین موبدان زرتشتی و جاثلیق است. پاره کردن حکم موبدان‌موبد که پس از شاه بالاترین مقام قضایی در شاهنشاهی ساسانی بود، شکل عملی تلاش مارابا برای دست‌ یافتن به خودمختاری قضایی کلیسای شرق بوده است. واکنش نظام قضایی ساسانی محاکمۀ مارابا بود.

مسئلۀ دیگری که اسباب گرفتاری مارابا شده بود، تلاش او برای تقنین امر نکاح بود. دیدیم که هرچند قانون انجمن اقاق ازدواج ”مطابق با ناموس [الهی] “را مجاز دانسته بود، روشن نکرده بود که چنین ازدواجی جز اینکه تک‌همسری باید باشد دقیقاً چگونه است. مارابا بود که نخستین‌بار در رساله‌ای که در حقوق خانواده نوشت سیاهۀ محارم را تهیه کرد و ازدواج با ایشان را برای پیروان کلیسای شرق ممنوع دانست.[36] به لحاظ نظری، تقنین امر نکاح هستۀ کار فکری او در زمینۀ حقوق بود. غیر از رسالۀ مذکور، بعضی از قوانین مصوب انجمن او نیز به امر نکاح می‌پردازد. بر اساس زندگی‌نامه‌اش، او همواره به اسقفان و کشیشان هشدار می‌داد که پیروانشان را از هر رده‌ای از ازدواج با ”زنِ پدر، عروس و زنِ عمو و نزدیکی با دو [زن] “پرهیز بدهند.[37] مجازات خاطیان طرد (‘āsurā) و لعن (ḥermā) بود. واژه‌هایی که مارابا برای این دو مجازات برگزیده دقیقاً همان‌ است که در قانون اقاق آمده‌اند. این اشتراک در الفاظ احتمالاً نشان‌دهندۀ این است که مارابا بخش کوچکی از قانون سوم اقاق را بسط داده است.

در زندگی‌نامۀ مارابا آمده است که پیش از آنکه به رهبری کلیسای شرق برگزیده شود و قوانین نکاح خود را وضع کند، این‌گونه ازدواج با نزدیکان در میانِ اتباعِ مسیحیِ شاهنشاهیِ ساسانی معمول بوده است. موبدان‌موبد خطاب به او می‌گوید: ”آنها که پیش از تو جاثلیق بودند، این دست زوجات را می‌پذیرفتند و مردان چنین زوجاتی داشتند. بگذار تا به کلیسا وارد شوند، زیرا پیش از تو چنین کرده‌اند.‌“[38]‌ حتی وقتی موبدان‌موبد می‌گوید که کسانی را که بعد از وضع قوانین جدید و برخلاف قوانین مارابا ازدواج کرده‌اند، از کلیسا اخراج کند، منتهی کسانی را که پیش‌تر چنین کرده بودند بپذیرد، مارابا استنکاف می‌کند. به لحاظ منطقی البته حق با موبدان‌موبد است و لابد قوانین ماهوی را نباید عطف به ماسبق کرد، منتهی مارابا اعتقاد دارد که قوانینش فرمان خداوند است و لاجرم مقید به زمان نیست و ازلی و ابدی است. دخالت موبدان‌موبد البته ناشی از دغدغه‌ای صرفاً حقوقی نبود و ملاحظات عملی نیز در کار بود. این نوع ازدواج که مارابا ممنوع کرده بود، در نظام خانوادۀ دورۀ ساسانی پذیرفته و معمول بود. چنین ازدواجی گاهی در ستوری، که نهاد حقوقی مهمی در نظام حقوقی ساسانی بود، به کار می‌آمد.[39] این مباحثۀ حقوقی همین‌‌جا ختم می‌شود و به تعقیب قضایی مارابا نمی‌انجامد. مقایسۀ واکنش‌ها به تلاش برای دست ‌یافتن به خودمختاری قضایی و تقنین امر نکاح نشان می‌دهد که اولی مطلقاً پذیرفته نشد، منتهی هرچند دومی اسباب نارضایتی موبدان‌موبد بود، تحمل شد.

فهرست محارمی که در زندگی‌نامه آمده است کامل نیست. قانون ۳۸ مصوب انجمن مارابا نسخۀ کامل‌تر آن است:

بنا به دلایلی که گفته شد، پیوند با زوجۀ پدر، زوجۀ عمو، زوجۀ دایی، عمه، خاله، خواهر، عروس، دخترِ پسر، دخترِ دختر که برای مجوسان می‌توانند همسر باشند، یا زن برادر که برای یهودیان[40] یا زن کافر که برای کافران می‌تواند همسر باشد، برای مسیحیان ممنوع است. برای این زنان و مانندشان ما، متروپولیتن‌ها و اسقفان که با مایند، دستور می‌دهیم که من‌بعد مقامات کلیسا و عامۀ مسیحیان، زن و مرد، همه ممنوع‌اند از چنین عمل ناپاک و نفرت‌انگیزی و هر کس که بدیشان یاری رساند و دست ایشان را بگیرد، مطرود و ملعون خواهد بود در آسمان و بر زمین از ورود به کلیسا و از عشای ربانی و مراوده با مؤمنان و باشد که خشم [خدا] از آسمان برایشان بیاید.

هرچند مجازات طرد و لعن با آنچه در زندگی‌نامه آمده یکسان است، سیاهۀ محارم مفصل‌تر است. مارابا در رساله‌ای که در حقوق خانواده نوشته است دقیق‌تر و با جزئیات بیشتر به این قواعد پرداخته و توضیح داده است که هر یک چرا و با استناد به کدام آیۀ کتاب مقدس ممنوع‌اند. به علاوه، در آن رساله، حیوان‌خواهی و همجنس‌گرایی را نیز قدغن کرده است. او رساله‌اش را با نقل آیات سوم تا پنجم باب ۱۸ سفر لاویان آغاز می‌کند:

۳. مثل اعمال زمين مصر كه در آن ساكن می‌بوديد عمل منماييد و مثل اعمال زمين كنعان كه من شما را به آنجا داخل خواهم كرد عمل منمایید، و بر حسب فرايض ايشان رفتار مكنيد. ۴. احكام مرا بجا آوريد و فرايض مرا نگاه داريد تا در آنها رفتار نماييد، من يهوه، خدای شما، هستم. ۵. پس فرايض و احكامِ مرا نگاه داريد، كه هر آدمی كه آنها را بجا آورد در آنها زيست خواهد كرد، من يهوه هستم.[41]

همین معنا را در گفت‌وگوی مارابا و موبدان‌موبد هم دیدیم. همچنین در قانون ۳۸ انجمن مارابا جایی که دلیل ممنوعیت نکاح با آن اشخاص را تشبه به زرتشتیان، یهودیان و کفار می‌داند در واقع به همین آیات عمل می‌کند. می‌توان دید که مارابا سخت می‌کوشد که پیروانش را از همسایگانشان در شاهنشاهی ساسانی دور نگه دارد و این انشقاق را اجرای احکام خداوند می‌داند.

این تلاش برای انشقاق را در قانون نهم انجمن مارابا هم می‌بینیم که به موجب آن، خوردن گوشت ذبیحۀ [غیرمسیحیان] ممنوع شده است.[42] قانون چنان موجز است که برای فهم آن باید به زندگی‌نامۀ مارابا مراجعه کنیم. در آنجا آمده است که از جمله اتهامات مارابا یکی هم این بود که مسیحیان ناحیۀ فارس را از خوردن گوشت واج (bşrā d-reṭnā) بازداشته است.[43] به او پیشنهاد شد که برای خلاصی از دادگاه تعهد‌نامه‌ای را امضا کند. از جمله مطالب آن تعهد‌نامه یکی هم این بود که جاثلیق دیگر مسیحیان را از مصرف ”گوشتِ واج“ منع نکند.[44] لذا می‌توان نتیجه گرفت که قانون نهم انجمن مارابا تلاشی بوده است برای بازداشتن مسیحیان از شرکت در آیین‌های زرتشتیان.

میراث فکری مارابا در زمینۀ حقوق شامل سه موضوع می‌شود: ۱. خودمختاری قضایی، ۲. نکاح، ۳. تغذیه. مساعی او در حقوق نیز صرفاً محدود به مسائل حقوقی نیست. به نظر او، کار حقوقی‌اش اجرای فرامین الهی و در نتیجه عملی در حوزۀ الهیات بود (تقنین امر نکاح). همچنین، حرکتی سیاسی بود (پاره‌ کردن حکم موبدان‌موبد). در آخر هم عملی فرهنگی بود (ممنوعیت خوردن ذبیحۀ زرتشتیان). مقصودش این بود که پیروانش واجد هویت و حیاتی مستقل از دیگر اتباع شاهنشاهی ساسانی شوند. او بنیادهای دوگانۀ فکر حقوقی در کلیسای شرق (خودمختاری قضایی و تقنین امر نکاح) را در آموخته‌هایش در مکتب نصیبین آمیخت و کوشید آن را در عمل پیاده کند. تلاشی که برای او هزینه‌های زیادی داشت، نخستین گام عملی برای تأسیس سنت حقوقی در کلیسای شرق بود.

[1]متروپولیتن عنوان مقامی بوده است که به یکی از اسقفان در ناحیه‌ای اعطا می‌شده است. وظیفۀ او ادار‌ۀ امور آن ناحیۀ کلیسایی بوده است. از بدو تأسیس کلیسای شرق در سال ۴۱۰م تا زمان استقلالش از کلیسای انطاکیه در سال ۴۲۴م، عنوان متروپولیتنِ تیسفون که ریاست کل کلیسای شرق را برعهده داشت بطریق بود که تابع جاثلیق انطاکیه بود. پس از استقلال کلیسای شرق، مقام بطریقی تیسفون به جاثلیقی ارتقاء یافت و عنوان رئیس کلیسای شرق گاهی جاثلیق-بطریق و گاهی صرفاً جاثلیق بود. در این متن، برای سهولت کار خواننده به جاثلیق اکتفا شده است. برای متن اصل سریانی و ترجمۀ فرانسۀ قوانین مصوب این انجمن بنگرید به

Chabot, J. B., Synodicon Orientale (Paris: Imprimerie Nationale, 1902), 3-36 and 253-275.

[2]رها یا اِدِسا شهر مسیحی‌نشین سریانی‌زبانی بود در جنوب ترکیۀ امروزی در محلی که اکنون آن را شانلی‌اورفه می‌گویند.

[3]سعید نفیسی، مسیحیت در ایران تا صدر اسلام (چاپ دوم؛ تهران: اساطیر، ۱۳۹۲)، ۱۰۰.

[4]Michael Morony, Iraq after the Muslim Conquest (Princeton: Princeton University Press, 1984), 332-42.

[5]Adam H. Becker, “Political Theology and Religious Diversity in the Sasanian Empire,” in Jews, Christians and Zoroastrians: Religious Dynamics in a Sasanian Context, ed. Geoffrey Herman (Piscataway, NJ.: Gorgias, 2014), 7-25.

[6]Becker, “Political Theology,” 9.

[7]J. Josephson, “Dādestān or ‘Judgment’ in Middle Persian,” Orientalia Suecana, LI-LII (2002-2003), 267-273; http://www.iranicaonline.org/articles/dadestan-dad-q/.

[8]لفظ دینا (dīnā) در سریانی معانی مختلفی دارد. گاهی به معنای دعوا یا پرونده قضایی است، گاهی فرآیند رسیدگی است، گاهی حکم قاضی است و گاهی نظریات حقوقی حقوق‌دانان. در این مقاله به فراخور مقال هر جا معادل مناسبش آمده است، منتهی برای حفظ یکپارچگی و نشان‌ دادن این موضوع که در اصل متن همۀ این کلمات یک معادل دارند پس از معادل فارسی، دینا در پرانتز آمده است.

[9]nāmusā مأخوذ از لفظ یونانی νόμος همان است که در فارسی و عربی ناموس شده است. منظور از آن قانون یا اصول کلی‌ای بوده است که درست را از غلط و حق را از ناحق مشخص می‌کند. لفظ دیگری که در سریانی آمده است qānōn است که آن نیز مأخوذ از κᾰνών یونانی است که در فارسی و عربی قانون شده است. قانون در سریانی معمولاً برای اشاره به مصوبات انجمن کلیسایی به کار می‌رود. ترتیب ماجرا چنین است که معمولاً انجمن کلیسا یا مثلاً در مورد شمعون شخص مقنن مجموعه‌ای از قواعد وضع می‌کرده و هر قاعده را یک قانون می‌خوانده است. در این مقاله کوشیده‌ام به کاربرد ناموس و قانون در اصل سریانی که هر دو در فارسی نیز کاربرد دارند وفادار بمانم.

[10]Eduard Sachau, Syrische Rechtsbücher (Berlin: G. Reimer, 1914), vol. 3, 4.

ترجمه بر اساس ترجمه انگلیسی هاراک (حراق) با مقابله با متن اصلی. بنگرید به

Amir Harrak, “The Law Code of Simeon, Bishop pf Rev-Ardashir: Presentation and Translation,” Journal of the Canadian Society for Syriac Studies, 17 (November 2017) 49-65; quote on 54.

[11]بنگرید به نامه‌های حنن‌یشوع اول (۶۸۶-۶۹۸م) در

Sachau, Syrische Rechtsbücher, vol. 2, 26.

[12]برای مطالعۀ بیشتر دربارۀ مکتب پارسیان بنگرید به

Adam H. Becker, Fear of God and the Beginning of Wisdom: The School of Nisibis and Christian Scholastic Culture in Late Antique Mesopotamia (Philadelphia: University of Pennsylvania Press, 2006), 62-76.

[13]نصیبین شهر مسیحی‌نشین و سریانی‌زبانی در سرحداتِ غربی شاهنشاهی ساسانی و همجوار با امپراتوری بیزانس بود. اکنون در جنوب ترکیه امروزی واقع است.

[14]نفیسی، مسیحیت در ایران تا صدر اسلام، 122-132.

[15]در کلیسای شرق، مسیحیان یا مقامی در کلیسا داشتند و مجاز به اقامۀ آیین‌های دینی بودند و اصطلاحاً دست‌گذاری شده بودند یا اجازه نداشتند. این مهم‌ترین معیار برای تعریف هویت پیروان کلیسا بود. در سریانی، به دستۀ اول bnay qīmā (ابنا یا فرزندانِ عهد) می‌گفتند و برای اشاره به دستۀ دوم از لفظ almāye‘ (عالمیان) یا وام‌واژۀ یونانی سکولار استفاده می‌کردند. در این مقاله، برای دستۀ اول معادل مقامات کلیسایی یا مشتقات آن و برای دومی عامۀ مسیحیان برگزیده شده است.

[16]Chabot, Synodicon Orientale, 623.

[17]Dietmar W. Winkler, “The Age of the Sassanians,” in The Church of the East: A Concise History, eds. Wilhem Baun and Dietmar W. Winkler (London and New York: Routledge, 2003), 28.

[18]Chabot, Synodicon Orientale, 53-60.

[19]تبتل امتناع عامدانه از زناشویی به مناسبت باورهای دینی است.

[20]Chabot, Synodicon Orientale, 56.

[21]در ادامه به این موضوع می‌پردازم.

[22]Arthur Vööbus, The Statutes of the School of Nisibis (Stockholm: Estonian Theological Society in Exile, 1961), 73-85.

[23]ترجمه بر اساس ترجمۀ انگلیسی ووبوس با مقابله با متن اصلی. بنگرید به

Vööbus, The Statutes of the School of Nisibis, 74-75.

[24]Vööbus, The Statutes of the School of Nisibis, 82.

[25]Vööbus, The Statutes of the School of Nisibis, 75.

[26]W. A. Wigram, An Introduction to the History of the Assyrian Church: or the Church of the Sassanid Persian Empire 100-640 A.D. (London: S.P.C.K, 1910), 151.

[27]Chabot, Synodicon Orientale, 63.

[28]Vööbus, The Statutes of the School of Nisibis, 84.

[29]Paul Bedjan, Histoire de Mar Jabalaha, de trois autres patriarches, d’un prêtre et de deux laïque nestoriens (Paris, 1895), 206-288.

[30]Philippe Gignoux, Iranisches Personennamenbuch. Bd. II Mitteliranische Personennamen, Fasc. 2: Noms propres sassanides en moyen-perse épigraphique (Wien: OAW, 1986), no. 1025.

همچنین بنگرید به

Maria Macuch, “The Case against Mār Abā, the Catholicos, in the Light of Sasanian Law,” ARAM, 26:1-2 (2014), 47-48.

[31]بنگرید به

 Sachau, Syrische Rechtsbücher, vol. 2, 255-85.

و همچنین، بنگرید به

Chabot, Synodicon Orientale, 68-95 and 546-550.

[32]نفیسی، مسیحیت در ایران تا صدر اسلام، 141.

[33]Bedjan, Histoire de Mar Jabalaha, 210.

[34]Bedjan, Histoire de Mar Jabalaha, 226

[35]بنگرید به

Bedjan, Histoire de Mar Jabalaha, 234.

و نیز

Macuch, “The Case against Mār Abā, the Catholicos,” 52.

[36]Sachau, Syrische Rechtsbücher, vol. 2, 258.

[37]Bedjan, Histoire de Mar Jabalaha, 235.

[38] Bedjan, Histoire de Mar Jabalaha, 235.

[39]ستوری نهادی حقوقی بود و در شرایطی به کار می‌آمد که مردی بی‌پسر می‌مرد و لاجرم وارثی نداشت که نامش را زنده نگاه دارد. به چنین وارثی نامبردار می‌گفتند. به موجب ستوری، در این شرایط شخصی از نزدیکان متوفی که معمولاً همسر، برادر، خواهر یا دخترش بود، با کس دیگری نوعی پیوند زناشویی منعقد می‌کرد که به ازدواج چکری معروف بود. فرزندان ناشی از چنین ازدواجی نه به پدر طبیعی خود، بلکه به آن شخص متوفی ملحق می‌شدند. نخستین پسر مولود آن ازدواج  وارث نامبردار آن شخص درگذشته می‌بود. برای آگاهی دقیق‌تر از ستوری و انواع آن بنگرید به

Hjerrild, Bodil, Studies in Zoroastrian Family Law: A Comparative Analysis (Copenhagen: Museum Tusculanum Press, 2003), 135-165; Hjerrild, Bodil, “Succession and Kinship in the Late Sasanian Era,” in Ancient and Middle Iranian Studies. Vol. 1 of Proceedings of the 5th Conference of the Societas Iranologica Europaea, eds. Antonio Panaino and Andrea Piras (Milan: Mimesis, 2006), 479-84; Hjerrild, Bodil, “Some Aspects of the Institution of Stūrīh,” in Religious Texts in Iranian Languages: Symposium Held in Copenhagen, May 2002, eds. Fereydun Vahman and Claus V. Pedersen (Copenhagen: Det Kongelige Danske Videnskabernes Selskab, 2007), 165-74; Maria Macuch, “Incestuous Marriage in the Context of Sasanian Family Law,” in Ancient and Middle Iranian Studies: Proceedings of the Sixth European Conference of Iranian Studies, eds. Maria Macuch, Dieter Weber, and Desmond Durkin-Meisterernst (Wiesbaden: Harrassowitz Verlag, 2010), 133-48; Maria Macuch, “The Pahlavi Marriage Contract in the Light of Sasanian Family Law,” in Iranian Languages and Texts from Iran and Turan, Ronald E. Emmerick Memorial Volume, eds. Maria Macuch, Mauro Maggi, and Werner Sundermann (Wiesbaden: Harrassowitz, 2007), 183-204; Maria Macuch, “Zoroastrian Principles and the Structure of Kinship in Sasanian Iran,” in Religious Themes and Texts of Pre-Islamic Iran and Central Asia: Studies in Honour of Professor Gherardo Gnoli on the Occasion of His 65th Birthday on 6th December 2002, eds. Carlo G. Cereti, Elio Provasi, Gherardo Gnoli, and Mauro Maggi (Wiesbaden: Reichert, 2003), 231-46.

[40]مردان یهودی به موجب آیات پنج و شش باب ۲۵ سفر تثنیه مجاز به ازدواج با بیوۀ برادر خودند، اگر برادر درگذشته فاقد فرزند باشد. فرزند نخست ناشی از ازدواج مرد با بیوۀ برادرش به برادر درگذشته ملحق شده و وارث او خواهد بود: ”۵. اگر برادران با هم ساكن باشند و يكی از آنها بی‌اولاد بميرد، پس زنِ آن متوفی، خارج به شخصِ بی‌گناه داده نشود، بلكه برادرشوهرش به او درآمده او را برای خود به زنی بگيرد و حقِ برادرشوهری را با او بجا آورد. ۶. و نخست‌زاده‌ای كه بزايد به اسمِ برادرِ متوفایِ او وارث گردد، تا اسمش از اسرائيل محو نشود. “کتاب مقدس (بیبل سوسائیتی دارالسلطنۀ لندن، 1932).

[41]بنگرید به کتاب مقدس (بیبل سوسائیتی دارالسلطنۀ لندن، 1932).

[42]Chabot, Synodicon Orientale, 546.

[43]Bedjan, Histoire de Mar Jabalaha, 229.

[44]واج، به معنای زمزمه، به آیین نیایش زرتشتیان گفته می‌شود. اینجا منظور از گوشت واج گوشت قربانی‌ای است که در این آیین مصرف می‌شده است. برای مطالعۀ بیشتر در زمینۀ اصلاحات مارابا بنگرید به

Richard Payne, A State of Mixture: Christian, Zoroastrian and Iranian Political Culture in Late Antiquity (Oakland: University of California Press, 2015), 93-126.

نقدی بر نقد: آیا شیوۀ تصیح طومارهای نقالی به بیراهه رفته است؟

محمد جعفری قنواتی <Mohamd Jaafari <jaafari198@yahoo.com دانش‌آموختۀ دکتری ادبیات و فرهنگ عامه و ویراستار دانشنامۀ فرهنگ مردم ایران است. علاوه بر مقالات متعدد در نشریه‌های علمی داخل و خارج از کشور، برخی از آثار ایشان عبارت‌اند از مثنوی و مردم، قصهها و افسانههایی از گوشه و کنار ایران، و روایتهای شفاهی هزارویک شب.

در شمارۀ 4 فصلنامۀ ارجمند ایران نامگ، به تاریخ زمستان 1397، مقاله‌ای با عنوان ”نگاهی انتقادی به شیوۀ تصحیح طومارهای نقالی شاهنامه[1] نوشتۀ آقای کامران ارژنگی چاپ شده است که متأسفانه در بسیار موارد، یا دست‌کم در وجوه اصلی منطبق با واقعیات نیست. نگارندۀ این سطور که طی سالیان گذشته موضوع نقالی و طومارهای نقالی یکی از دغدغه‌های پژوهشی‌اش بوده، با توجه به حوزۀ تحصیلی نویسنده که ادبیات حماسی است، به این امید که مطلب تازه‌ای را در این زمینه بیاموزد، مقالۀ مذکور را در مطالعه گرفت؛ اما متأسفانه از همان ابتدا متوجه شد که با مقاله‌‌ای از لون دیگر روبه‌روست. آنچه صاحب این قلم را واداشت که بر مقالۀ مذکور نقد بنویسد، حوزۀ تحصیلی نویسندۀ آن مقاله است. چنان‌چه این مقاله را کسی با تخصصی دیگر می‌نوشت، پاسخ به آن ضرورت چندانی پیدا نمی‌کرد. برای پیشگیری از بحث‌های کلی، در چند محور معین و مشخص به مشکلات مقاله می‌پردازم:

  1. نویسندۀ مقاله سه طومار را نقد و بررسی کرده است: طومار سیاهپوش به تصحیح سجاد آیدنلو، طومار هفتلشکر به تصحیح مهران افشاری و مهدی مداینی و طومار نایگلی به تصحیح فرزاد قائمی. دو طومار نخست از مهم‌ترین طومارهای شناخته‌شده هستند. یکی از وجوه اهمیت این طومارها مفصل بودن و جامعیت آنهاست. طومارهای نقالی معمولاً از کیومرث تا پایان داستان بهمن را شامل می‌شوند. نقالان نیز در عمل معمولاً همین محدوده را نقل می‌کنند. البته گاه داستان داراب را نیز می‌گویند.

در نقل نقالان و طبیعتاً در طومارها داستان‌های شاهنامه در همین محدوده و ملحقات آن مانند کک‌کهزاد، کشتن رستم فیل سفید را و ببر بیان، به اضافۀ بخش‌هایی از گرشاسبنامه، بخش عمده‌ای از سامنامه، برزونامه، جهانگیرنامه و بهمننامه منظور می‌شود. افزون بر اینها که معمولاً با شرح می‌آیند، گاه اشاراتی مختصر به داستان‌هایی دیگر از قبیل سرگذشت کوش، بانوگشسب، جام جهان‌نما و جز اینها نیز می‌شود. طومار سیاهپوش و طومار هفتلشکر کم‌وبیش به این صورت هستند؛ اما طومار نایگلی به هیچ وجه قابل مقایسه با این دو طومار نیست. این طومار از آغاز افتادگی دارد و در شکل فعلی از داستان ضحاک شروع می‌شود و سپس، با بخش‌هایی از گرشاسبنامه و سامنامه ادامه می‌یابد. بعد از آن، داستان‌هایی از شاهنامه شامل پادشاهی منوچهر، نوذر، کی‌قباد، بخش‌هایی از پادشاهی کاوس و بخش ناچیزی از پادشاهی کی‌خسرو می‌آید. پایان‌بخش طومار نیز قسمت‌هایی از برزونامه است. از این‌رو، نسبت به طومارهای بزرگ یا جامع که تا کنون منتشر شده‌اند، مانند طومار سیاهپوش و طومار هفتلشکر، سیدمصطفی سعیدی، مرشد زریری و نیز طومارهای شناخته‌شدۀ منتشرنشده، مانند بحرالتواریخ تألیف وارس بخاری، طوماری بسیار مختصر و ناقص به شمار می‌آید. به‌ویژه آنکه برخی داستان‌های مهم از جمله پایان زندگی کی‌خسرو، پادشاهی گشتاسب، رستم و اسفندیار، مرگ رستم و حملۀ بهمن به سیستان را در بر نمی‌گیرد. متأسفانه نویسندۀ مقاله که علی‌القاعده باید دیدگاهی تخصصی در این زمینه داشته باشد، به گونه‌ای از این طومار یاد و آن را معرفی کرده است که خوانندۀ ناآشنا با طومار مذکور آن را هم‌سنگ با طومارهای دیگر به شمار خواهد آورد. ایشان به اشتباه و به پیروی از مقدمۀ مصحح محترم طومار نوشته‌اند: ”این طومار از نظرقدمت، دومین طومار جامع نقالی موجود است و از این نظر اهمیت بسیار دارد.“ در صورتی که در میان طومارهای شناخته‌شدۀ منتشرنشده، تا حدودی که نگارندۀ این سطور بررسی کرده است، دست‌کم سه طومار دیگر وجود دارد که قدمت آنها از طومار نایگلی بیشتر است. افزون بر این، همان‌گونه که ذکر شد، طومار مذکور را طوماری جامع نمی‌توان به شمار آورد. جز مختصر بودن، افتادگی‌ها و اسقاط آن به اندازه‌ای است که بخش‌هایی از آن به قول قدما ”از حیّز انتفاع ساقط“ است. تصحیح این طومار نیز به لحاظ کیفیت تصحیح اساساً قابل مقایسه با دو طومار دیگر نیست. متأسفانه مصحح محترم طومار در بسیاری از مواضع در خواندن دست‌نوشت دچار اشتباه شده و مطالبی غیر از متن ارائه داده است.[2] از این رو، نمی‌توان آن را در کنار دو طومار دیگر و در یک سطح بررسی کرد.

  1. نویسندۀ محترم پس از ذکر مقدمه دربارۀ اهمیت طومارها می‌نویسد: ”شیوۀ تصحیح انتقادی طومارهای نقالی در ایران به بیراهه رفته است و نشان سردرگمی مصححان در برخورد با این متون به وضوح دیده می‌شود.“ این حکم و فرض اصلی نویسنده است که قاعدتاً می‌بایست نوشتۀ او پیرامون اثبات آن ساماندهی می‌شد. وی با استناد به سه نکته این ”بیراهه رفتن“ و ”سردرگمی مصححان“ را توضیح داده و از دیدگاه خود آن را اثبات کرده است. نخست اینکه مصححان، به‌ویژه مصححان طومار سیاهپوش و طومار هفتلشکر، به اشتباه زبان گفتاری طومارها را حفظ کرده‌اند، در صورتی که می‌بایست این زبان را به زبان معیار نوشتاری تغییر می‌دادند، دوم اینکه مصححان طومارهای دیگر را مطالعه نکرده‌اند، و سرانجام اینکه مصححان اغلاط املایی را در پانوشت‌ها ذکر کرده‌اند، موضوعی که هیچ ضرورتی نداشته است.

برخلاف دیدگاه فوق، نگارندۀ این سطور اعتقاد دارد که طومار سیاهپوش و طومار هفتلشکر با روشی کاملاً علمی تصحیح شده‌اند، گیرم انتقادات و اشکالاتی نیز بر آنها وارد باشد. برای نشان دادن دیدگاه نادرست نویسندۀ مقاله سه نکتۀ فوق را به طور مشخص بررسی می‌کنیم:

الف. تغییر زبان گفتاری به زبان نوشتاری: در تصحیح متون گذشته، اعم از ادب عامه و ادب رسمی، مصحح پیش و بیش از هرچیز باید به متن وفادار باشد. وی مختار نیست که به دلخواه متن را تغییر دهد. در متن‌های ادب رسمی که نسخه‌های مختلفی از یک متن در دسترس مصحح است، وی معمولاً اقدم نسخ را مبنا و اساس کار قرار می‌دهد و فقط زمانی که بیشتر نسخ واژه‌ای را به شکل دیگر ثبت کرده باشند، با در نظر گرفتن سایر مؤلفه‌های امر تصحیح، اقدام به تغییر واژۀ نسخۀ اساس می‌کند و موضوع را نیز در پانوشت توضیح می‌دهد. این موضوع در تصحیح متن‌های ادب عامه و به‌ویژه طومارهای نقالی بسیار پیچیده‌تر است. ای ‌بسا آنچه را که کاتب نوشته‌است و تصور می‌شود که اشتباه باشد، تلفظی دقیق و رایج در حوزۀ جغرافیایی او بوده باشد. برای نمونه، کلمۀ ”وزنین“ در فارسی فرارودی به معنی سنگین است. کسی که این معنی را نداند، ممکن است این کلمه را به ”وزین“ تغییر دهد یا اینکه در صحت آن شک و تردید کند. یا کلمۀ ”امشب “ در همان منطقه در مفهومی به کار می‌رود که در ایران به آن ”دیشب“ می‌گویند. از دیدگاه نویسندۀ مقاله، مصحح باید این کلمات را به فارسی معیار برگرداند. کاربرد چنین واژه‌ها و نیز عبارت‌هایی در بسیاری از داستان‌های ادب عامه مانند دارابنامه، فیروزشاهنامه، سمک عیار، امیرارسلان نامدار و ابومسلمنامه امری رایج و متداول بوده است. مصححان دانشمند این متون نیز به درستی از متن پیروی کرده و واژه‌ها و تعابیر مذکور را به همان صورت نقل کرده‌اند.

افزون بر متون ادب عامه، کاربرد واژه‌های گفتاری و لهجه‌ای در بسیاری از متون ادب رسمی نیز رایج بوده است. برای نمونه، در تفسیر سورآبادی واژه‌های دوازده، باز، جوجه، بادبان، خُم، زیرو زِبَر و گنجشک به ترتیب به صورت دوانزده، واز، جوژه، بادوان، خُنب، زیر و زِوَر و بنِجِشک آمده ‌است. در تفسیر ابوالفتوح، ”گوشِت“ به جای گوش تو و ”مِرد“ (به کسر اول) به‌ جای ”مَرد“ (به فتح اول) به کار رفته است. در اسرارالتوحید آثار لهجۀ منطقه به اندازه‌ای است که مصحح دانشمند کتاب، استاد شفیعی‌کدکنی، از آن به عنوان ویژگی یاد و در مقدمۀ خود آن را ذیل عنوان ”آثار لهجه و زبان ناحیه“ بررسی کرده است. از جمله کتاب‌های دیگر که در این زمینه می‌توان نام برد طبقات صوفیه و هزار حکایت صوفیان است. به هر حال، کاربرد آثار لهجه‌ای و زبان گفتاری در متون گذشته، اعم از ادب رسمی و ادب عامه، امری رایج بوده است و مصحح حق ندارد به آنها دست بزند مگر اینکه متن و نسخه را نه میراث فرهنگی یک ملت، بلکه ملک طِلق خود به شمار آورد و به این ترتیب به خود اجازه دهد که هر تغییری در آن ایجاد کند.

این موضوع در بسیاری از داستان‌های ادب عامه از به کارگیری چند واژه و عبارت گفتاری فراتر می‌رود و گاه نحو جمله‌ها نیز نحوی گفتاری است و در ارکان جمله شاهد جابه‌جایی‌های فراوان هستیم. بر اساس توصیۀ نویسندۀ محترم، همۀ این موارد باید”اصلاح“ شوند، زیرا مغایر با زبان معیارند.

ب. عدم آشنایی مصححان با سایر طومارها: این موضوع را به این‌گونه می‌توان تعبیر کرد که مصحح هر متنی باید در زمیۀ موضوع آن متن و نیز زبان زمان تألیف تخصص لازم را داشته باشد. برای نمونه، اگر کسی کتابی عرفانی را تصحیح می‌کند، باید در زمینۀ عرفان تخصصی داشته باشد و چنانچه آن متن در سدۀ ششم تألیف شده باشد، مصحح در عین حال باید نثر آن دوران را دقیق بشناسد. در غیر این صورت، نتیجۀ کار وی با اشتباهات فراوان همراه خواهد بود. همان‌گونه که در جای دیگر به شرح نوشته‌ام، در تصحیح طومارهای نقالی شاهنامه از یکسو آشنایی عمیق با ادبیات حماسی و پهلوانی و از سوی دیگر تسلط بر داستان‌های ادب عامه ضروری است. نویسندۀ محترم به جای کلی‌گویی باید مشخصاً نشان می‌داد که کدام یک از مصححانِ سه طومارِ موردِ بررسیِ وی با طومارهای دیگر یا با حوزۀ تصحیح طومارها آشنا نبوده‌اند و این عدم آشنایی به طور مشخص باعث چه لغزش‌هایی در امر تصحیح شده است. ایشان موضوع را به گونه‌ای طرح کرده‌اند که گویا چند تن بی‌خبر از ادب حماسی و ادب عامه دست به کار تصحیح طومار زده‌اند.

شاید ضرورت نداشته باشد، اما برای تأکید عرض می‌شود که یکی از مصححان طومارهای نقدشده آقای مهران افشاری است که ضمن آشنایی گسترده با شاهنامه از صاحب‌نظران فرهنگ و ادب عامه نیز هستند. مصحح دیگر آقای سجاد آیدنلو نیز از بزرگ‌ترین پژوهشگران ادبیات حماسی و پهلوانی ایرانی است که در عین حال آشنایی عمیقی با داستان‌های ادب عامه دارند. ارجاعات فراوانی که مصححان طومار هفتلشکر به متون مختلف داده‌اند و نیز استنادات بی‌شمار مصحح طومار سیاهپوش به همراه مقدمه و تعلیقات خواندنی‌اش نشان از تسلط کم‌نظیر آنها بر حوزۀ کاری است که انجام‌ داده‌اند. در این زمینه اگر کمی و کاستی وجود داشته باشد مربوط به تصحیح طومار نایگلی است که متأسفانه نویسندۀ مقاله متعرض آن نشده است.

ج. ذکر اغلاط املایی در پانوشت‌ها: این موضوع نیز مختص تصحیح متون ادب عامه نیست و می‌توان آن را به تصحیح در ادب رسمی نیز تعمیم داد. در این زمینه می‌توان با بخشی از مطالب نویسندۀ محترم موافق بود. برای نمونه، معمولاً در بسیاری از متون ادب عامه واژه‌هایی مانند خوار، خواستن، خاموش، خاطر و خان به ترتیب به این صورت نوشته می‌شوند: خار، خاستن، خواموش، خواطر و خوان. مصحح می‌تواند در مقدمه این‌‌گونه موارد را یادآوری و از پانوشت‌های مکرر خودداری کند، اما دربارۀ بقیۀ کلمات قاعده را باید رعایت کرد. ضمن اعمال تصحیح متن، واژۀ غلط را در پانوشت بیاورد. قریب نیمی از مقالۀ آقای ارژنگی به اغلاط چاپی و املایی و در موارد اندکی به بدخوانی نسخه‌ها اختصاص دارد. اگر فرض را بر این بگذاریم که همۀ آنچه ایشان در این زمینه نوشته‌ است درست باشد، باز هم دال بر بیراهه رفتن تصحیح طومارها نمی‌شود و همان‌گونه که خود ایشان تصریح کرده‌اند، فقط حجم کتاب چاپی را بیشتر می‌کنند.

  1. اما در کنار این مسائل و مباحث، نویسنده مطالب دیگری نیز طرح کرده‌اند که ارتباط چندانی با موضوع بحث او ندارد و به طور عمده از طریق نقد مطالب مقدمۀ طومار سیاهپوش طرح شده‌اند. به دو مورد اصلی آن می‌پردازیم:

الف- در همان ابتدای مقاله می‌نویسد: ”بسیاری از روایات طومارهای نقالی کهن‌تر از شاهنامه فردوسی است“ و در موضعی دیگر نوشته است: ”یکی از منابع عمدۀ نقالان روایات شاهنامه‌های پیش از فردوسی است“ و اینکه طومارهای نقالی با واسطه به شاهنامه ابوالمؤید بلخی و شاهنامه پیروزان می‌رسند.

نخست باید گفت که فقط تعداد محدود و معدودی از روایات طومارها در چاپ‌های علمی و قابل اطمینان شاهنامه و نیز منظومه‌های پهلوانی نیامده‌‌اند و از این رو اساس طومارها را شاهنامه و نیز منظومه‌های پهلوانی تشکیل می‌دهند و نمی‌توان گفت که ”یکی از منابع عمدۀ نقالان روایات پیش از فردوسی است. “آن دسته شعرهایی که نقالان ضمن نقل این داستان‌ها می‌گویند یا آنچه در طومارها آمده است همه برگرفته از دست‌نوشت‌های مختلف شاهنامه و منظومه‌های مذکور است.[3]

اما جدا از این موضوع، نویسندۀ محترم مطلب را به گونه‌ای طرح کرده است که گویا مصحح طومار سیاهپوش از آن غافل بوده است. در صورتی که مصحح این طومار در مقدمۀ خود ضمن برشمردن منابع و مآخذ طومارها، از ”پاره‌ای اشارات منابع تاریخی دربارۀ موضوعات ملی و پهلوانی“ نیز به عنوان بخشی از منابع نقالان یاد می‌کند. او همچنین در بخشی از مقدمۀ خود تحت عنوان ”نکات و اشارات داستانی مهم در طومار کنونی“ به منابع کهن برخی از این داستان‌ها از جمله تاریخ بیهقی، آثارالباقیه، مجملالتواریخ و منابعی از این دست اشاره کرده است. اما افزون بر اینها مصحح طومار، سجاد آیدنلو، در دو مقالۀ مستقل یکی با عنوان ”برخی روایات نقالی و شفاهی در ملحقات نسخ و چاپ‌های شاهنامه“ و یکی نیز با عنوان ”پیشینۀ مکتوب و چند صد سالۀ برخی روایات مردمی-شفاهی شاهنامه“ که سال‌ها پیش از مقالۀ آقای ارژنگی چاپ کرده‌، منابع برخی از روایات شفاهی و نقالی را که در شاهنامه نیاورده‌اند مشخص کرده است.

ب. نکتۀ دیگر دربارۀ موضوع آمیختگی عناصر سامی و اسلامی با روایات ایران باستان است. آقای ارژنگی پس از آوردن بخشی از نوشتۀ مصحح طومار سیاهپوش، دربارۀ نقش نقالان در این آمیختگی، خود اضافه می‌کند: ”به نظر نمی‌رسد که این کار نقالان بوده باشد. شواهدی هست که نشان می‌دهد در شاهنامه‌های پیش از فردوسی این آمیختگی وجود داشته است و نقالان نیز طبیعتاً به تقلید از همان‌ها عمل کرده‌اند“ و سپس، برای اثبات دیدگاه خود نقل‌قول‌هایی از دیگران و از جمله استاد خالقی مطلق می‌آورند.

در این زمینه نیز نویسندۀ محترم موضوع را به گونه‌ای طرح کرده‌اند که گویا مصحح طومار صرفاً نقالان را عامل این آمیختگی دانسته است. در صورتی که مصحح در مقدمه به صراحت سابقۀ این موضوع را به نخستین سده‌های اسلامی مربوط کرده است. عین عبارت وی نقل می‌شود: ”انطباق برخی شخصیت‌های ایرانی با کسان سامی (غالباً پیامبران) و ورود مضامین اسلامی در روایات ملی-پهلوانی ایران از سنت‌های تاریخ‌نویسی ایرانی است که شواهد گوناگونی در منابع معتبر تاریخی و متون ادبی دارد. در پی این ویژگی تاریخی و ادبی، حضور اشخاص و مضامین سامی و اسلامی در روایات نقالی هم دیده می‌شود.‌“[4] او برای شرح و آگاهی بیشتر از این موضوع خواننده را به مقدمۀ خود بر کتاب رستمنامه ارجاع داده است.[5] یادآوری می‌شود که منظومۀ رستمنامه سال‌ها پیش (1387ش) با تصحیح و مقدمۀ مفصل ایشان منتشر شده است. بخشی از مقدمه به همین موضوع اختصاص دارد.

اما جدا از این موضوع، ذکر این نکته نیز ضروری است که اگرچه سابقۀ آمیختگی عناصر سامی و اسلامی با روایات ایران باستان به سده‌های نخستین دورۀ اسلامی می‌رسد، اما نمی‌توان نقش برخی نقالان را در این باره نادیده گرفت. برای نمونه، در بیان طومارهای منتشرشده طومار مرشد عباس زریری، که سال 1396 به کوشش استاد دوستخواه منتشر شد، سرشار از این آمیختگی‌هاست. مصادیقی از این آمیختگی‌ها را در هیچ متن متقدم و متأخر نمی‌توان سراغ گرفت. طومار مرشد زریری از این لحاظ واقعاً منحصر به فرد است. در مقابل این طومار می‌توان به طومارهایی اشاره کرد که واجد کمترین آمیختگی‌ها از این نوع است.[6]

در پایان این یادداشت، که به‌رغم خواست نویسنده طولانی شد، ضمن آرزوی توفیق روزافزون برای نویسندۀ مقاله، جناب آقای کامران ارژنگی، تأکید بر این نکته را ضروری می‌داند که آنچه را نگارنده در دفاع از مصححان طومار هفتلشکر و طومار سیاهپوش نوشته وظیفۀ اخلاقی و علمی خود می‌دانسته است، زیرا احساس می‌کند که در مقالۀ مورد نظر کار علمی و دقیق آنها به شکل شایسته و بایسته معرفی نشده است.

[1]کامران ارژنگی، ”نگاهی انتقادی به شیوۀ تصحیح طومارهای نقالی شاهنامه،“ ایران نامگ، سال 3، شمارۀ 4 (زمستان 1397)، 107-147.

[2]برای آشنایی بیشتر با این طومار و مشکلات تصحیح آن بنگرید به محمد جعفری قنواتی، ”نقد و بررسی دو طومار نقالی منتشرشده،“ جهان کتاب، سال 23، شمارۀ 9 و 10 (پاییز و زمستان 1397)، 13-16.

[3]منظور شعرهای تعلیمی نقالان نیست، بلکه شعرهایی منظور است که در تکمیل روایت نقل می‌شود.

[4]طومار نقالی شاهنامه، به کوشش سجاد آیدنلو (تهران: چشمه، 1393)، 62.

[5]رستمنامه، به کوشش سجاد آیدنلو (تهران: مرکز پژوهشی میراث مکتوب، 1387).

[6]برای آگاهی بیشتر در این زمینه بنگرید به محمد جعفری قنواتی، ”شاهنامۀ نقالان: داستان‌های پهلوانی ایرانیان در زنجیره‌ای از روایت‌های سینه به سینه و سنتی،“ فصلنامۀ نقد کتاب ادبیات، سال 3، شمارۀ 12 (زمستان 1396)، 27-50.

نگاهی انتقادی به شیوۀ تصحیح طومارهای نقّالی شاهنامه

کامران ارژنگی <Kamran Arzhangi <k.arzhangi@gmail.com دانشجوی دکتری زبان و ادبیات فارسی در گرایش ادبیات حماسی دانشگاه فردوسی مشهد است. برخی از مقالات منتشرشدۀ ایشان عبارت است از ”خرابات مغان، میکده و آتشکدۀ زردشتی،“ ”تحلیل نماد زن جادو در شاهنامه بر مبنای روان‌شناسی یونگ،“ ”تصحیح دو بیت از داستان‌های سیاوش و کیخسرو در شاهنامه فردوسی،“ ”نگاهی انتقادی به تصحیح کلیات سلمان ساوجی“ و ”رفع ابهامی از داستان سیاوش در شاهنامه فردوسی. “

 

سر سخن

روایات طومارهای نقّالی در سیر ادبیات حماسی ایران بسیار ارزشمندند و باید بیشتر بدان‌ها توجه شود. پیش از این، اعتقاد بر این بود که هر روایتی که در طومار نقّالی آمده و با روایت فردوسی متفاوت است، ساخته و پرداختۀ ذهن نقّال است و چیزی جز تخیّل نیست. اما پس از اینکه چند طومار نقّالی چاپ شد و در دسترس پژوهشگران قرار گرفت، مشخص شد که بسیاری از روایات آنان حتی کهن‌تر از روایت فردوسی است. شباهت‌هایی که روایات این طومارها با روایات مورخان سده‌های نخستین اسلامی و همچنین شعرای فارسی‌زبان تا پیش از سدۀ هفتم هجری دارد، همه نشان می‌دهد که نقّالان علاوه بر شاهنامه فردوسی، به منابع مهم دیگری نیز دسترسی داشته‌اند و متن طومار آنها با چند واسطه به منابع کهن‌تر می‌رسد.

شیوۀ تصحیح انتقادی طومارهای نقّالی در ایران به بیراهه رفته است و نشان سردرگمی مصححان در برخورد با این متون به‌ وضوح دیده می‌شود. یکی از مشکلات مصححان در تصحیح طومارهای نقّالی زبان گفتاری این متون است و گاه مصحح نمی‌داند که در برخورد با این زبان چگونه باید رفتار کند. این در حالی است که بخش عمدۀ طومارها به زبان نوشتاری نگارش یافته‌اند و فقط در بخشی از متن آنها نشانه‌های زبان گفتاری دیده می‌شود که طبیعی است و نشان از نقل بیشتر آن بخش‌ها در میان مردم است و بر مصحح است که در جهت یک‌دست‌کردن متن، آن بخش‌ها را هم به زبان نوشتاری بازگرداند. آسیب دیگری که در تصحیح طومارها دیده می‌شود حاکی از  آن است که مصححان سایر طومارها را مطالعه نکرده‌اند. با یک بررسی مجمل می‌توان به این نتیجه رسید که با خواندن دیگر طومارها می‌توان تصحیح بهتری از هر طومار به دست داد. روش اشتباه دیگری که در تصحیح این متون به کار می‌رود و متداول هم شده است، ذکر اغلاط املایی در پاورقی کتاب است که هیچ ضرورتی ندارد. مرحوم حسن وحید دستگردی در مقدمۀ کلیات نظامی نوشته است:

رویۀ ما در تصحیح چنین بوده و هست که اصح را متن و صحیح را حاشیه قرار داده و غلط مسلّم را ترک می‌گوییم. با وجود این، گاهی نسخه‌های غلط را هم در حاشیه با تصریح غلط بودن ذکر کرده‌ایم. این تقلید بسی خنده‌آور است که غلط مسلّم را متن و اغلاط دیگر را بدون صحیح یا با صحیح حاشیه قرار داده و تشخیص صحیح از سقیم را به عهدۀ خواننده واگذار کنند. اگر مستشرقان اروپا چنین کاری کرده‌اند، برای آن است که از تشخیص صحیح و سقیم  فارسی عاجز بوده‌اند و البته ایرانیان فارسی‌دان نباید این تقلید مضحک را پیشه سازند.[1]

با این حال، می‌بینیم که کل پاورقی بیشتر طومارها را اغلاط املایی پُر کرده‌اند. در ادامه، برای نشان ‌دادن ایرادات تصحیح‌های این متون، به بررسی سه تصحیح قدیمی و جدید از سه طومار کهن می‌پردازیم: طومار سیاهپوش (کتابت 1193ق، به تصحیح سجاد آیدنلو)،[2] طومار هفتلشکر (کتابت 1292ق، به تصحیح مهران افشاری و مهدی مدائنی)[3] و طومار نایگلی (کتابت  1245ق، به تصحیح فرزاد قائمی).[4]

طومار سیاهپوش     

8-1

طومار نقّالی شاهنامه که تاریخ کتابت آن 1135ق است و فعلاً کهن‌ترین طومار مکتوب به‌شمار می‌رود، در سال 1391 در سلسله”متن‌های پیشینۀ فارسی“به کوشش سجاد آیدنلو به چاپ رسید. این طومار از چند جهت بسیار ارزشمند است؛ نخست اینکه تاریخ کتابت آن به سدۀ دوازدهم هجری برمی‌گردد و نسبتاً کهن است، دو دیگر اینکه به ‌کوشش فردی متخصص و به صورت انتقادی چاپ شده است، و علت سوم مقدمۀ بسیار مفید و مفصلی است که در ابتدای کتاب نوشته شده است.

 

طومار هفتلشکر

 8-2

طومار هفتلشکر از طومارهای کهن نقّالی (مورخ 1292ق) است که داستان‌های حماسی بسیاری دارد. لذا هم از نظر قدمت قابل توجه است و هم از نظر اشتمال بر داستان‌های حماسی مهم فارسی. این طومار شامل داستان‌های مفصلی از پادشاهی کیومرث تا بهمن است که در لابه‌لای این داستان‌ها، داستان‌های دیگری هم از خاندان رستم از جمله گرشاسب، سام، برزو، تمور، جهانگیر، جهانبخش، تور و . . . هم دیده می‌شود. متن این طومار را مهران افشاری و مهدی مداینی تصحیح و برای نخستین‌بار در 1377 در پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی منتشر کرده‌اند.

 

طومار نایگلی

 8-3

طومار جامع نقّالی شاهنامهکه از این پس با عنوان طومار نایگلی از آن یاد می‌کنیم–در 1245ق و مقارن با اواخر سلطنت فتحعلی‌شاه قاجار به دست محمدشریف نایگلی کتابت شده و از نظر قدمت، دومین طومار جامع نقّالی موجود است و از این نظر اهمیت بسیار دارد. این طومار افتادگی‌های فراوان دارد که مصحح آن را با استفاده از طومار سیاهپوش (کتابت 1135ق به تصحیح سجاد آیدنلو) و طومار هفتلشکر بازسازی کرده است. این طومار شامل داستان‌هایی از جمله پادشاهی ضحاک و فریدون، رستم و سهراب، هفت‌خان رستم، داستان فرود، داستان سیاوش، بیژن و منیژه، نبردهای کی‌خسرو و افراسیاب، داستان‌های گرشاسب و سام، زال و رودابه، برزو و فهر سیمین‌عذار، داستان‌های فرامرز، جهانگیر، برزو، بانوگشسب، رستم یک‌دست و . . . است. متن این طومار را فرزاد قائمی تصحیح و برای نخستین‌بار در 1396 در انتشارات به‌نشر منتشر کرده است.

 

نکاتی دربارۀ منابع طومارها

در سرآغاز طومار سیاهپوش، در صفحات 15و 16، مهران افشاری نوشته است: ”بیشتر آنچه در طومارهای نقّالان نوشته شده، ساخته و پرداختۀ ذهن و قوۀ تخیل آنان است و گذشته از زبان ساده و عامیانۀ نقّالان، این قبیل از روایت‌های خودساختۀ آنان نیز شاهنامه را که از ادبیات رسمی به‌شمار می‌آید، به ادبیات عامه‌پسند نزدیک کرده است. “ اینکه ایشان نوشته‌اند بیشتر محتویات طومارها ساخته و پرداختۀ ذهن نقّال است درست به‌نظر نمی‌رسد. محتوای این طومارها علاوه بر متن شاهنامه فردوسی، شامل داستان‌های حماسی دیگر از جمله گرشاسب‌نامه، سام‌نامه، کوش‌نامه، بهمن‌نامه، جهانگیرنامه، برزونامه، فرامرزنامه، بانوگشسب‌نامه و . . . است که البته نقّال گاهی به داستان‌ها شاخ و برگ می‌دهد و یا حتی از آن‌ها می‌کاهد و گاهی نیز روایات او با روایات منظومه‌های حماسی تفاوت‌هایی دارد، اما به‌هیچ‌وجه نمی‌توان ادعا کرد که بیشتر روایات او ساخته و پرداختۀ ذهن اوست.

در صفحۀ 28و 29 همین کتاب آمده است: ”شاید آنان [نقّالان] با واردکردن عناصر، کسان و مضامین سامی و اسلامی در روایات ملی-مذهبی خویش از صبغۀ به‌اصطلاح ’مجوسیّت‘ آن در نزد برخی عالمان زمان می‌کاسته و از این راه جوازی برای فنّ خود فراهم می‌کرده‌اند. “ به ‌نظر نمی‌رسد که این کار کار نقّالان بوده باشد. شواهدی هست که نشان می‌دهد در شاهنامه‌های پیش از فردوسی این آمیختگی وجود داشته است و نقّالان نیز طبیعتاً به ‌تقلید از همان‌ها عمل کرده‌اند. قائمی می‌گوید: ”در مقابل هجمه‌های پس از اسلام به تاریخ و فرهنگ و شخصیت‌های ایران وارد شده بود، گروه‌هایی از ایرانیان کوشیدند تاریخ کهن خود را به پیامبران بنی‌اسرائیل پیوند دهند. قدیم‌ترین اشارات در این‌باره در البدء و التاریخ مقدسی دیده می‌شود که از همسانی سلیمان با جمشید، نمرود با ضحاک، ابراهیم با فریدون، یوسف و زلیخا با سیاوش و سودابه و ذوالقرنین با اسکندر یاد می‌کند.‌“[5] از آنجا که خالقی‌مطلق می‌گوید: ”نگارنده بعید نمی‌داند که شرح تاریخ شاهان ایران در تألیف مقدسی [البدء و التاریخ] چکیده‌ای از مطالب تاریخی یا تاریخی‌نمای همان شاهنامۀ مسعودی باشد،“[6] بدین‌ترتیب، این فرض مطرح می‌شود که در شاهنامۀ مسعودی مروزی نیز این آمیختگی وجود داشته است. اکبری‌مفاخر نیز معتقد است که طومارهای نقّالی با واسطه متأثر از شاهنامۀ منثور ابوالمؤید بلخی هستند. وی می‌گوید:

در شاخۀ شرقی سپهر زمانی هفت‌لشکر فارسی با طومار نقّالی 1135ق و دست‌نویس‌های رستم‌نامۀ 1245ق مجلس و رستم‌نامۀ 1245ق ملک و هفت‌لشکر فارسی 1292ق همسان است. بنابراین، آثار برجسته‌ای که در ساختار طومار نقّالی و با نام‌های هفت‌لشکر و رستم‌نامه به صورت کامل به ما رسیده‌اند، در سپهر زمانی یکسان ”کیومرث تا بهمن“ و در یک سنت/ نوع ادبی قرار دارند، امّا با نام‌های متفاوتی معرفی شده‌اند. این سپهر زمانی و نوع ادبی پیونددهندۀ متون نقّالی به شاهنامۀ ابوالمؤید بلخی و شاهنامۀ پیروزان هستند. با توجه به خلاصه‌ای که از این دو شاهنامه در تاریخ سیستان  و نزهت‌نامۀ علایی بر جای مانده است، این آثار نیز در سپهر زمانی کیومرث تا بهمن بوده‌اند و رویکرد نوع ادبی متون نقّالی به آنها برمی‌گردد. نگارنده بر آن است که متون نقّالی ما ساخته و پرداخته نقّالان دورۀ صفوی نیست؛ بلکه این متون با واسطه‌هایی-البته با رویکرد گفتاری-به شاهنامۀ ابوالمؤید بلخی و شاهنامۀ پیروزان یا منابع آنها و یا رونوشت آنها بازمی‌گردند که به دلیل علاقۀ عامۀ مردم به گونۀ نقل و داستان منتقل شده و افزایش و کاهش‌های گسترده‌ای در آن‌ها به‌وجود آمده است.[7]

در صفحۀ 52 طومار سیاهپوش دربارۀ منابع و شیوۀ کار نقّالان آمده است: ”روایات طومار‌های نقّالی به‌طور کلی از چهار مأخذ اصلی مایه گرفته است: 1. شاهنامه (داستان‌های اصیل و الحاقی آن) و منظومه‌های پهلوانی پس از فردوسی؛ 2. پاره‌ای اشارات منابع تاریخی دربارۀ موضوعات ملی و پهلوانی ایران؛ 3. اندوخته‌های ذهنی نقّالان که خود آمیزه‌ای از خوانده‌ها و شنیده‌های آنها با قوۀ خیال‌پردازی ایشان است؛ 4. طومار‌های نقّالان پیشین. “ ‌ همچنین، در صفحۀ 56: ”شاید نمایان‌ترین ویژگی داستان‌های نقّالان تفاوت بعضی از آنها با روایات شاهنامه و دیگر منابع اخبار ملّی-پهلوانی ایران باشد. این اختلاف هم به صورت ساختن و افزودن داستان‌های تازه در چرخۀ روایات پهلوانی است که پیش‌تر در هیچ‌یک از مآخذ دیده نمی‌شود و هم به‌شیوۀ . . . “به نظرم یکی از منابع عمدۀ نقّالان روایات شاهنامه‌های پیش از فردوسی است که البته چون از بین رفته‌اند، خیلی دقیق نمی‌شود دربارۀ آنها قضاوت کرد. اما شواهدی وجود دارد که برخی از روایات نقّالان به تأثیر از آنان بوده است. چنان‌ که پیش‌تر اشاره کردیم، اکبری‌مفاخر معتقد است که طومارهای نقّالی با واسطه به شاهنامۀ ابوالمؤید بلخی و شاهنامۀ پیروزان می‌رسند. به نظر می‌رسد قضیۀ متون حماسی منثور نیز به همین صورت باشد و روایات آنها نیز با واسطه به شاهنامۀ منثور ابوالمؤید بلخی برسد. برای مثال، نوری ‌عثمان معتقد است که بلعمی در مورد داستان‌های حماسی و اسطوره‌ای بیش‌تر به شاهنامۀ ابوالمؤید نظر داشته است.[8] با این فرض می‌بینیم که مشابهت‌هایی بین روایات دارابنامۀ طَرَسوسی و تاریخ بلعمی دیده می‌شود. برای مثال، ظهور حضرت موسی‌(ع) در زمان پادشاهی منوچهر. در دارابنامه آمده است:  ”منوچهر گفته بود که موسی پیغامبر علیه‌السلام بیرون آید به‌وی بگروی، چون موسی علیه‌السلام بیرون آمد به‌وی نگروید و گفت پدر را خلاف کرد تا به شومی آن بر دست افراسیاب کشته شد.‌“[9] در تاریخ بلعمی هم آمده: ”و موسی علیه‌السلام که به پیغامبری آمد، سوی فرعون به مصر آمد. [و در آن وقت] مَلِک منوچهر [پادشاهِ جهان] بود و از مُلکِ او شصت سال گذشته بود.‌“[10] در صفحۀ 385  همین طومار نقّالی هم آمده: ”و دیگر من ستاره شماران شنیده‌ام که در ایام پادشاهی تو حضرت موسی علیه السلام پیغمبری خواهد آمد و زنهار تو با او از در جنگ نیایی و سر از فرمان او نتابی و در ایزدی به روی خود نبندی و دین او درآیی.“ این روایت در کوشنامه،[11] زرّینقبانامه،[12] و در برخی ابیات الحاقی شاهنامه نیز دیده می‌شود.[13] می‌دانیم که شاهنامۀ مسعودی مروزی از منابع ایرانشان در سرودن کوشنامه بوده، پس می‌توان با حدسی قریب به یقین گفت که روایت آمدن موسی در زمان منوچهر به پیغمبری، هم در شاهنامۀ ابوالمؤید بلخی بوده و هم در شاهنامۀ مسعودی مروزی و هم در بیشتر منابع حماسی پیش از فردوسی. نمونۀ دیگر در صفحۀ 664  طومار سیاهپوش آمده: ”… پس مرا واجب شد که تو را به کین جمشید بکشم که ضحاک حرام‌زاده ارّه بر سر جمشید گذاشته. “ طبق روایت فردوسی، ضحاک جمشید را با ارّه را از کمر به دو نیم می‌کند:

نه من بیش دارم ز جمشید فر         که ببرید بیور میانش به ار[14]

روایتِ طومارِ کنونی در تاریخ بلعمی آمده است: ”و کشتن جمشید چنان بود که ارّه بر سرش نهاد تا پای به دو نیم کرد.‌“[15] با توجه به اینکه -پیش‌تر نیز اشاره شد- نوری‌عثمان معتقد است که ”روایات اساطیری و پهلوانی ترجمۀ بلعمی اغلب برگرفته از شاهنامۀ ابوالمؤیَّد است“ و با توجه به اینکه خود بلعمی در آخر همین مطلب می‌گوید: ”و سرگذشت‌های ایشان بسیار است و بسیار گویند. ابوالمؤیدالبلخی یاد کند [به شاهنامۀ بزرگ]، “ می‌توان گفت که این روایت طومار نیز با واسطه برگرفته از شاهنامۀ ابوالمؤید بلخی است.

 

نکاتی دربارۀ زبان گفتاری طومارها

مصححان طومار هفتلشکر در خصوص صورت ضبط تلفظ‌های عامیانه و رسمی (گفتاری و نوشتاری) یک‌دست عمل نکرده‌اند. نخست این‌که متن طومار ”کتبی“ است و بهتر است به‌شیوۀ رسمی سایر کتب کتابت شود. لهجۀ نقّال می‌تواند تهرانی، مشهدی، کرمانشاهی، تبریزی یا هر لهجۀ دیگری باشد و بهتر است متن کتاب با زبان رسمی و معیار تصحیح و چاپ شود. بهتر بودنِ این مسئله بدان سبب است که زبان این طومار شفاهی نیست و فقط گاه تأثیر لهجه را در آن می‌بینیم. از آن جمله است ضبط‌های ”زعفرون، جوانمردون، گیلون، یلون، میون، ایرون، تورون، رون، چکون. “این در حالی است که در متن گاهی ”ایران“ آمده و گاهی ”ایرون“ و در صفحۀ 68 کتاب آمده است: ”استران و شترون.“ گاه نیز ضبط واژه ممکن است خواننده را به اشتباه بیندازد، مانند گردون (گُردان). با این‌ حال، شاهد هستیم که مصححان علی‌رغم اصرار زیادی که بر ضبط واژگان به همان شیوۀ گفتاری دارند، گاهی ضبط گفتاری را به پاورقی برده‌اند. برای نمونه، ضبط ”هی‌کنون“ در صفحۀ 125 به پاورقی رفته است: ”شب آمد ز یک سو میان هیکنان / ز هم‌شان جدا کرد در یک زمان.“

کاربرد ”او“ به جای ”آن“ در متن فراوان است. برای نمونه، در سطر 10 صفحۀ 33: ”انشاالله کین شما را از او ماردوش ظالم بازخواست خواهم کرد.“ در بسیاری موارد نیز به جای ”‌آنها،“ ”اوها“ آمده است. اما با توجه به این‌که کل متن به زبان معیار است، و همچنین با توجه به موارد عکس آن در متن، مانند سرنویس صفحۀ 40: ”متولّدشدنِ اولاد جمشید که کورنگ و تورنگ باشند، و از آنها پیداشدنِ اطرط و. . .، “ بهتر است این موارد نیز به زبان معیار ضبط شوند و در مقدمۀ کتاب به آنها اشاره شود.

 

نکاتی دربارۀ تصاویر طومارها

در طومارهای نقّالی گاهی متن با تصویر هم‌خوانی ندارد. گاهی این ناهماهنگی‌ها مربوط به عدم هماهنگی کاتب و نقّاش است و گاهی هم از سر بی‌دقتی یکی از آن دو. برای نمونه، در صفحۀ 187، سطر آخر طومار نایگلی آمده است: ”و قوت نمود و دست راست آن را از شانه‌اش برکند [و] بر یک جانب افکند. “ این در حالی است که در تصویر 13 در صفحۀ 188 دست چپ دیو کنده شده است که بهتر است در متن ”دست چپ“ ضبط شود و ”دست راست“ به پاورقی برود.

برگرفته از طومار نایگلی، نسخۀ مجلس، 31.

برگرفته از طومار نایگلی، نسخۀ مجلس، 31.

نوشتۀ زیر تصویر 19 در صفحۀ 247 هم اشتباه است. زیر تصویر آمده است: ”کشتی ‌گرفتن جهانگیر و شموس عادی،“ اما ”فرامرز“ با شموس عادی کشتی می‌گیرد و او را می‌کشد. جهانگیر با ”شموم“ کشتی می‌گیرد. نوشتۀ زیر تصویر 20 در صفحۀ 253 هم اشتباه است. زیر تصویر نوشته شده است: ”فرامرز در برابر شمایل جادو،“ در حالی که شمایل جادو را جهانگیر می‌کشد. احتمالاً تصویر متعلق به کشته‌شدن فنّان جادو به دست فرامرز باشد که تیر فرامرز به پیشانی او برخورد می‌کند.

برگرفته از طومار نایگلی، نسخۀ مجلس، 44.

برگرفته از طومار نایگلی، نسخۀ مجلس، 44.

 

پاورقی طومارها

پاورقی‌های طومارهای منتشرشده غالباً زائدند. اصلاح اغلاط املایی متون از ابتدایی‌ترین کارهای تصحیح متن است و آوردن این اغلاط در پاورقی کتاب توجیه درستی ندارد، مگر به ضرورت‌هایی مانند حفظ لهجه‌ای خاص یا تردید در اصالت شکل صحیح واژه. برای نمونه، در برخی روایات حماسی نام ”زرعلی“ به صورت ”زرالی“ آمده و به درستی نمی‌توان قضاوت کرد که کدام صحیح است چرا که ساختی مشابه واژۀ ”لعل“ و ”لال“ دارند. واژۀ ”لعل“ معرّب ”لال“ است و لال نام جوهری است که در عربی به آن لعل می‌گویند. لال رنگ سرخ را گفته‌اند:

دو لب چو نارِ کفیده، چو برگ سوسن زرد     دو رخ چو نارِ شکفته چو برگ لالۀ لال[16]

یا نام  ”فرانک“ (مادر فریدون) که در طومارها به صورت ”فرارکت“ آمده است. صورتِ اخیر بسیار شبیه است به ضبط ”فرارنگ“ که در کوشنامه آمده و با توجه به تفاوت منابع فردوسی و ایرانشان به درستی نمی‌توان صورت صحیح این نام را مشخص کرد. یا حتی نام سهراب/ سرخاب که در منابع مختلف آمده‌اند و رجحانی بر یکدیگر ندارند. از این موارد بگذریم، آوردن اغلاطی مانند ”خواستن“ به جای خاستن، ”احطیاط“ به جای احتیاط، ”ظلیل“ به جای ذلیل و . . . در پاورقی کتاب ضرورت ندارد.

پاورقیهای طومار سیاهپوش

به جرئت می‌توان گفت که 90 درصد پاورقی‌های کتاب زائدند. بیشتر حجم پاورقی‌ها را اغلاط املایی مانند ”برخواستن (به‌جای برخاستن)، فصیله، ذرد، زخیره، اعظا، خواموش، مشغّت، صذا (به‌جای سزا)، اصلحه، نَصَب، نوزر، آزوغه، غباد، مشقول، ذال، غلعه، مقز، ذرّین، هربه، قار، تعن، غالی، آقاز، اوردو، ایشارت، پشرو، پشین، پش، دغدقه، پشواز، پشمان، پاین، مغرپ، پشکش، طقرا، ذن، شیرذن و . . . “تشکیل می‌دهند. آوردن اغلاط املایی با این حجم زیاد در پاورقی کتاب توجیه درستی ندارد. اگر همین پاورقی‌های زاید از کتاب حذف شوند حدود 150 صفحه از حجم کتاب کاسته می‌شود. مقداری از پاورقی‌ها نیز غلط مسلم است و آوردن آنها ضرورتی ندارد. برخی پاورقی‌ها نیز مربوط به موردی نیست که در متن شماره‌گذاری شده است. گاهی نیز برخی اشتباهات دیده می‌شود که مشخص نیست باید بر گردن چه کسی نهاد. مثلا در پاورقی شمارۀ 2 صفحۀ 471 نوشته: ”اصل: خم (حرف دوم بی‌نقطه) “ حرف دوم که اصلا نمی‌تواند نقطه داشته باشد. یا گاهی اعمال‌سلیقه‌های شخصی نیز دیده می‌شود که متن را از یک‌دستی خارج می‌سازد. برای نمونه در صفحۀ 905 سطر 15: ”آمدند به عرض زال رسانیدند گفتند شهریار مرد خاکسترآلوده آمده است شکوه از دست تو دارد. زال فرمود درآوردند و قلّاب طلا پرده از روی چشم وی برداشتند مردی دید که تن برهنه و… “ در هر دو مورد در نسخه ”مرد“ ضبط شده. مصحِّح، یکی را به ”مردی“ بدل کرده و در مورد دیگر نوشته: ”شاید: مردی.“

با این حال مشاهده می‌شود که بسیاری از پاورقی‌های این کتاب تکرار هم شده است. مثلا در پاورقی صفحه‌ای، شمارۀ 3 و 5 یکسان هستند و از روی هم کپی شده‌اند و طبیعتاً یکی از آن‌ها به شماره‌ای که در متن به آن ارجاع داده شده است، مربوط نیست. این تکرارها تا جایی که به چشم نگارنده آمده است بدین قرارند: ”صفحۀ 176: 2 و 3، صفحۀ 177: 3 و 5 و 4 و 6، صفحۀ 245: 7 و 9، صفحۀ 280: 1 و 2، صفحۀ 307: 3 و 4، صفحۀ 385: 11 و 12 و 15، صفحۀ 411: 7 و 9، صفحۀ 421: 1 و 3، صفحۀ 460: 4 و 5، صفحۀ 465: 4 و 5 و 6 و 7، صفحۀ 470: 3 و 5 و 4 و 6، صفحۀ 475: 2 و 3، صفحۀ 481: 2 و 3، صفحۀ 489: 8 و 9، صفحۀ 504: 1 و 2، صفحۀ 508: 1و 2، صفحۀ 511: 2 و 3، صفحۀ 512: 9 و 10، صفحۀ 513: 10 و 12، صفحۀ 517: 4 و 5، صفحۀ 524: 5 و 6، صفحۀ 531: 1، صفحۀ 532: 10، صفحۀ 532: 9 و 10، صفحۀ 538: 1 و 2 و 8 و 9، صفحۀ 540: 11 و 14، صفحۀ 544: 12 و صفحۀ  545: 1، صفحۀ 553: 4 و 5 و 11 و 12، صفحۀ 558: 6 و 7، صفحۀ 588: 9 و 10، صفحۀ 596: 11 و 12، صفحۀ 629: 2 و 3 و 6 و 7، صفحۀ 637: 7 و 9، صفحۀ 639: 9 و 11، صفحۀ 642: 4 و 5، صفحۀ 643: 1 و 2، صفحۀ 646: 7 و 8، صفحۀ 649: 4 و 5، صفحۀ 651: 14 و 15، صفحۀ 652: 12 و 13، صفحۀ 666: 2 و 3، صفحۀ 670: 8 و 9 و 11 و 12، صفحۀ 681: 7 و صفحۀ 682: 1، صفحۀ 690: 1و 2، صفحۀ 699: 8 و 9، صفحۀ 738: 15 و 16، صفحۀ 753: 3 و 4، صفحۀ 760: 9 و 11، صفحۀ 767: 9  و صفحۀ 768: 1، صفحۀ 776: 1 و 2، صفحۀ 780: 3 و 4، صفحۀ 806: 7 و 8، صفحۀ 818: 10 و 11، صفحۀ 831: 10  و صفحۀ 832: 1، صفحۀ 860: 1 و 3، صفحۀ 883: 2 و 4، صفحۀ 886: 8 و 9  و صفحۀ 891: 2 و 4. “

پاورقیهای طومار هفتلشکر

پاورقی‌ها غالباً زائدند و شامل اغلاط املایی می‌شوند و غلط املایی لازم نیست که در پاورقی بیاید. اگر اغلاط املایی از پاورقی حذف شوند، حدود 90 صفحه از حجم کتاب کم می‌شود. برخی از این اغلاط عبارت‌اند از ”خواسته (به ‌جای خاسته)، گشیدن، حاظر، موافغ، خواطر (به ‌جای خاطر)، حاسل، گزراندن، دغیقه، خاهد، ابلغ، خاتر، خوانه، خورد (به‌ جای خُرد)، دغدقه، تحیه، هیوان، مهدثان، آذقه، خاجه، فقان، عمرا (به ‌جای اُمرا)، خواله، هَلال، طلاطم، محلت، زرع (به‌ جای ذرع)، فرطوت، نضیر، تمطراق، چطر، مربوت، اَسَر، صحاب، الهال، هرب، سف، هَرَم، لایغ، جحت، عُزر، قظا، هرام‌زاده، هَد، مقز، حسار، حیکل، هواله، طوران، لزّت، نسار، کطف، مسال، حزیمت، موزع، بی‌عدبانه، سحراب، طرجمان، خاطم، سُراهی، اعراز، قَلَت، قلاف، ظرب، نذدیک، کسافت، نکاه، مشقول، طلاش، زهّاک، تلایه، طلافی، انقراز، دروق، شَرت، مکس، ضبردستی، معاخزه، مظایقه، ملهق، مهکم، هوالی، قیرت، هواله، سلح، مهضر، طنه، هرکت، ظایع، تسوّر، حمه، روه، غصل، تظرع، ساهل، حزیمت، احرمن. “ اینها گاهی غلط هم نیستند و باید آنها را اشتباه کاتب در نقطه‌گذاری به شمار آورد. برای نمونه، در پاورقی شمارۀ 8 صفحۀ 11 نوشته: ”در اصل: ضدوق.“ مسلّم است که همان صندوق است و فقط نقطۀ حرف نون بر روی صاد آمده است.

از این مسئله که بگذریم، باز هم می‌بینیم که مصححان در بسیاری از موارد صحیح را در پاورقی ذکر کرده و غلط را در متن به حال خود گذاشته‌اند. برای نمونه، در صفحۀ 18، سطر نخست و در صفحۀ 51، سطر 6  ”بلخ نامی“ آمده و در پاورقی نوشته‌اند: ”:بامی.“ در پاورقی شمارۀ 5 همان صفحه دربارۀ نام ”عابدین“ که در متن آمده، نوشته‌اند: ”ظاهراً منظور ’آبدین‘ یا ”آبتین‘ است.“ قطعا همان است و ”عابدین“ هم یکی دیگر از هزاران غلط املایی این طومار است. در صفحۀ 19 آمده: ”از آن هشتاد پسر همان دو پسر مانده بود، یکی قارون نام داشت و دیگری قباد. “در پاورقی نوشته‌اند: ”ظاهراً: قارن.“ با توجه به اینکه این نام در شاهنامه فردوسی قارن است و همچنین با توجه به اینکه در جاهای دیگر طومار حاضر و از جمله در صفحۀ 54 نیز به ‌صورت ”قارن“ ضبط شده، قطعاً در اینجا نیز باید قارن ضبط شود. درصفحۀ 28، ”پشخانه“ در متن آمده و صورت صحیح آن (پیشخانه) در پاورقی و گاهی نیز-برای نمونه در صفحۀ 120، سطر 11- صورت صحیح (پیشخانه) را در متن آورده‌اند. یا در صفحۀ 58، سطر نخست، ”زنسان“ در متن است و ” زینسان“ در پاورقی. از این دست موارد فراوان‌ است و بهتر است که مصححان به جای اینکه صورت صحیح را در پاورقی بیاورند، آنها را به متن ببرند. برای نمونه،

شمارۀ صفحه: شمارۀ سطر غلط صحیح شمارۀ صفحه: شمارۀ سطر غلط صحیح
54: 9 خوردیم خوردی‌ام 257: 15 دیو و دیو را
54: 21 خورد خُرد 265: 7 پیره پیر
99: 10 پیره‌مرد پیرمرد 265: 10 ترکون ترکان
104: 18 خطائی ختائی 265: 13 یلون یلان
106: 17 خورد خُرد 267: 15 پرگال پرگار
112: 9 صاعقه ساقه 269: 3 میون میان
112: آخر ببازید بیازید 285: 8 میده می‌دهد
128: 9 ففاره فوّاره 285: 11 دویس دویست
ص 129: س 16 طربد طرید ص 289: س آخر گردیدن گردیدند
135: س 22 قیران قطران 299: 1 خون‌چکون خون‌چکان
163: س 9 عندی غندی 309: 5 گوره گور
164: 1 شاهواران شاوران 310: 17 تنوره‌زنون تنوره‌زنان
164: سرنویس خون خان 311: 1 تورون توران
172: 10 بدیدن بدیدند 338: آخر ایستادن ایستادند
174: 17 الچی ایلچی 352: 6 زنجیل زنجیر
174: 18 کلاه‌هور کلاهور 354: 3 دونگه دانگه
185: 12 داروب داروی 374: 12 قفّۀ قبّۀ
186: 19 توربه توبره 375: 7 ارج ارش
195: 20 هومون هومان 390: 19 رون ران
211: 10 احسن احسنت 405: 7 پتاره پتارا
211: 20 غلطیدن غلطیدند 459: 9 باربان بارمان
212: 9 نیّره/ اعطیه نیّر/ عطیّه 505: 14 پسرش پدرش
213: 11 پیرون پیران 521، 9 خوند خواند
213: 15 پیلاس پلاس 523: 22 جون جان
220: 6 بخل بلخ 524: 2 مرزبون مرزبان
221: سرنویس فلامرز فرامرز 527: 15 پونزده پانزده
246: 11 فریوبرز فریبرز 537: 8 اونگاه آن‌گاه
248: 14 بدون بدان 545: 12 دلاورِ دورون دلاورِ دوران

گاهی پاورقی‌ها توضیح واضحات‌اند. برای نمونه، در معنای جملۀ ”آن باغ از دختر بود،“ در پاورقی شمارۀ 2 صفحۀ 12 نوشته: ”= از آنِ دختر بود.“

شیوۀ مصححان در ضبط پاورقی‌ها نیز یک‌دست نیست. برای نمونه، در صفحۀ 13 کتاب در پاورقی واژۀ ”خاطر“ نوشته‌اند: ”اصل: خواطر؛ و این ضبط بسیار تکرار شده و پس از این متذکر آن نخواهیم شد. “ این شیوه در سایر موارد دیده نمی‌شود و اغلاط پرتکرار دیگری بخش عمدۀ پاورقی‌ها را به خود اختصاص داده‌اند.

 

پاورقیهای طومار نایگلی

این طومار از نظر شیوۀ ضبط پاورقی‌ها ایراد کمتری نسبت به دو طومار قبلی دارد. با این حال، به آنها اشاره می‌شود.

پاورقی شمارۀ 1 صفحۀ 50 اشتباه است و تکرار پاورقی شمارۀ 1 صفحۀ 48 است. پاورقی شمارۀ 1 صفحۀ 21و 22 هم تکراری است. در پاورقی شمارۀ 1 صفحۀ 75 نوشته است: ”اصل: قریب“ در حالی که در متن هم ”قریب“ است. پاورقی شمارۀ 1 صفحۀ 95 هم اشتباه است و تکرار پاورقی شمارۀ 1 صفحۀ 92 است. در صفحۀ 109، سطر 17، صورت صحیح ”پادشاه‌زادگان“ به پاورقی رفته و صورت ”پادشازادگان“ داخل متن قرار گرفته است. پاورقی شمارۀ 1 صفحۀ 136 هم همان متن است، در پاورقی نوشته ”در اصل: زال“ و متن هم ”زال“ است. پاورقی شمارۀ 1 صفحۀ 210 هم تکرار پاورقی شمارۀ 1 صفحۀ 208 است. پاورقی شمارۀ 1 صفحۀ 244 تکرار پاورقی شمارۀ 1 صفحۀ 241 است.

 

سرنویسها

مصحح طومار سیاهپوش، سرنویس‌های داستان‌ها را درون قلاب [] قرار داده و این کار صحیح نیست و باید تنها سرنویس‌هایی که در اصل نسخه نیستند و مصحح به متن افزوده درون قلاب قرار گیرند. این کار شبهه‌ای ایجاد می‌کند که همۀ سرنویس‌ها الحاقی‌اند و مصحح آنها را به متن افزوده است.

برخی سرنویس‌های متن طومار هفتلشکر درست در جای خود قرار نگرفته‌اند. گاهی کاتبان سهواً سرنویس را از قلم می‌انداختند و وقتی به اشتباه خود پی می‌بردند، سرنویس را در پایین‌تر به متن اضافه می‌کردند و جای سرنویس به جای اینکه در ابتدای داستان باشد، در انتهای داستان می‌آمد. تشخیص و اصلاح این مسئله از وظایف مصحح متن است. برای نمونه، در صفحۀ 23، سرنویس ”رسیدن ضحاک ظالم بدکردار به صحرای چین و دیدن جمشید و کشتن او“ درست در جایی آمده که ضحاک به صحرای چین رسیده و اره بر فرق جمشید نهاده است.  در صفحۀ 25 نیز سرنویس ”رازگفتنِ منجمان با ضحاک که فریدون در فلان موضع می‌باشد و متحیر‌شدن مادرش و بردن فریدون را“ همین وضعیت را دارد و باید پیش‌تر می‌آمد.

یکدستنبودن متن

یکدستنبودن متن طومار سیاهپوش

متن کتاب به خوبی تصحیح نشده و حتی در مواردی، به‌خصوص در خصوص نام اشخاص، یک‌دست نیست و در یک صفحه چند ضبط متفاوت از یک نام مشاهده می‌شود. برای نمونه، در متن گاهی گرشیوز ضبط شده گاهی گرسیوز؛ گاهی زنگۀ شاوران آمده، گاهی زنگۀ شادروان و گاهی زنگۀ شاواران؛ گاهی فرنگیز ضبط شده، گاهی فرنگیس؛ گاهی هجیر ضبط شده، گاهی هجر؛ گاهی بانوگشسب آمده، گاهی بانوگرشاسب؛ گاهی هومان آمده، گاهی هامان؛ گاهی بارمان ضبط شده، گاهی رمان؛ گاهی شقال ضبط شده، گاهی شغال؛ گاهی فروزآمد ضبط شده، گاهی فرودآمد؛ گاهی سپاهی‌گری، گاهی سفاهی‌گری؛ گاهی ملک سیه‌وان، گاهی ملک اسبه‌وان و . . . گاهی نیز خود مصحح به این یک‌دست نبودن اشاره می‌کند. در صفحۀ 621، سطر 7، ”زوش“ ضبط کرده و در پاورقی شمارۀ 4 همان صفحه نوشته: ”پیش‌تر ’روشن‘ ضبط شده بود.“

 

یکدستنبودن متن طومار هفتلشکر

متن طومار به شیوۀ درستی تصحیح نشده است. یکی از اغراض تصحیح متن یک‌دست‌کردنِ متن با اصلاح اشتباهات کاتب است. کاتب ممکن است یک نام را به اشتباه به چند صورت مختلف ضبط کرده باشد. این وظیفۀ مصحح است که غلط را از صحیح تشخیص داده و صورت درست را در متن قرار دهد. گاهی در این طومار شاهد هستیم که در یک صفحه از کتاب، نام پهلوانی به چند صورت مختلف آمده است و این در حالی است که صورت صحیح نام مشخص است. برای نمونه، در صفحۀ 456 کتاب، سطر 15، 16، 17و 18: ”عاقبت هومان به تنگ آمد، رو به جانب پیران کرد که: تا کی در اینجا نشسته‌اید؟ اگر جنگ نمی‌کنید برویم. پیرون گفت: پیشدستی نمی‌توانیم کرد، جهت آنکه هرکس پیشدستی کند، شکست می‌خورد. هومون گفت: بلکه ایشان هرگز جنگ نکنند. “ ‌یک‌دست نبودن متن بیشتر در اسامی خاص دیده می‌شود و نام‌های شخصیت‌های داستان به صورت‌های مختلف در متن دیده می‌شوند؛ برای نمونه، ”سعدان/ سعدن، ایرون/ ایران، گردون/ گردان، آذوقه/ آزوقه، شاهواران/ شاه‌واران/ شاهوران/ شاوران، هومون/ هامان/ هومان، طوس/ توس، پیران/ پیرون/ پیروان، طوران/ توران، فلامرز/ فرامرز، فری‌برز/ فریوبرز/ فریبز، کهکش/ کوهکش، پتاره/ پتارا، غریوان‌شاه/ قریوان‌شاه، اسپ/ اسب، قلمانِ قوی‌بازو/ ثقیلانِ قوی‌بازو، نیکی‌وخش/ نیکی‌وحش، الوند/ لکوند/ کلوند، دبلقه/ دابلق، عنکبود/ عنکبوت، غرغر/ قرقر. “

فقط در یک جا مصححان کتاب نام‌ها را یک‌دست کرده‌اند. در صفحۀ 487، در پاورقی شمارۀ 6 نوشته‌اند: ”شقاد، که پس از این متذکر این اختلاف در پانویس نخواهیم شد.“ نام شغاد –تا جایی که به چشم نگارنده آمد- یگانه نامی است که به همین صورت صحیح در متن آمده و صورت غلط (شقاد) در پاورقی هم نیامده است و این روش درستی است.

نکتۀ دیگر اینکه تمام ”چو“ها در متن به همان صورتی که در نسخه آمده، ”چه“ ضبط شده است؛ از جمله در صفحۀ 307:

همان گرزۀ گاوپیکر به‌دست       چه آشفته‌شیران [و] فیلانِ مست

به نظرم بهتر است که به این مسئله در مقدمۀ کتاب اشاره شود و در خود متن همه‌جا ”چو“ بیاید.

 

یکدستنبودن متن طومار نایگلی

گاهی در متن ”ارژنگ“ آمده و گاهی ”ارچنگ.“ گاهی ”تهمورث“ آمده گاهی ”طهمورث.“ همه‌جا ژنده‌جادو ضبط کرده و در صفحۀ 76، سطر 18 و در صفحۀ 84، سطر 21 ”زَنده‌جادو.“ در همه‌جای متن ”شاهپور“ ضبط شده، اما در صفحۀ 88 در سطرهای 2 و 7 ”شاهی‌پور“ آمده است. در صفحۀ 95، ”فروز“ را به پاورقی برده و ”فرود“ را در متن گذاشته، اما در صفحۀ 143، سطر 4 ”فروز“ را در متن گذاشته است. در نسخه گاهی هامون آمده و گاهی هامان و در متن هم گاهی هومان آمده و گاهی هامان. در صفحۀ 201 سطر 5 و 6: ”به بالای پشته درآمد یک‌یک خیمهی پهلوانان را از هجیر می‌پرسید و مدّعای سهراب دانستن خیمۀ رستم بود.“ دو رسم‌الخط متفاوت در دو سطر پشت سر هم توجیه درستی ندارد. گاهی در متن طهماس ضبط شده و گاهی طهماسب؛ در پاورقی شمارۀ 1 صفحۀ 256 زیر این نام نوشته: ”در چند صفحۀ آغازین به صورت طهماس و پس از آن به صورت طهماسب ضبط شده است. در نتیجه هر جا به همان شکل مذکور در نسخه نقل شد. “این سخن درست نیست و باید متن یک‌دست شود و در همه جای متن همان صورت صحیح ”طهماسب“ ضبط شود. در صفحۀ 270، سطر 4 آمده: ”دختر پادشاه ریگم“ و در صفحۀ 271، سطر 6 آمده است: ”دختر پادشاه ریک به دست افتاده.“ باید متن یک‌دست شود که ریگ صحیح است یا ریک؟ کتاب فهرست نام ”مکان‌ها“ هم ندارد.

 

پیشنهادهایی برای تصحیح متن

پیشنهادهایی برای تصحیح متن طومار سیاهپوش

صفحۀ 170، سطر 2: ”روی بلون کرد.“ روی به بلون کرد صحیح است. در اصل ببلون بوده که حرف”ب“ نخست از قلم کاتب افتاده است.

صفحۀ 243، سطر 21: ”به راه دست چپ متوجه شدند.“ راه دست راست صحیح است. در صفحۀ قبل اشاره می‌کند که: ”راه دست راست دو منزل نزدیک‌تر است و آبادی بسیار و بی‌شمار دارد و راه دست چپ بیابان است و اما ما را از راه دست چپ باید رفت جهت این‌که در راه دست راست قلعۀ زرین زرد واقع است و در آن‌جا ژند جادو منزل گرفته است.“ سپس، سام از راه دست راست می‌رود و ژند جادو را می‌کشد.

صفحۀ 255، سطر 12: ”و سام را از قضا بی‌خبر سام نریمان را از بی‌هوش دارو بی‌هوش کردند.“ باید ”سام را“ از ابتدای جمله حذف شود.

صفحۀ 373، سطر 7: ”به می کشیدند مشغول شدند.“ مَی‌کشیدن صحیح است.

صفحۀ 381، سطر 14: ”رودابه دو کنیز را فرستاده به باغ که گل سرخ بیاوردند.“ قطعاً غلط است. در پاورقی نوشته: بیاوند ”بیابند» هم می‌توان خواند. “ بیاورند می‌تواند صحیح‌تر باشد و حرف ”د“ زاید است.

صفحۀ 387، سطر 6: ”و اگر سر نوذرشاه از راه دانش برگردیده است و هنوز آهنش چنان ژنگ نگرفته است که نتواند درخشنده گردد. من از توفیق ایزدی او را به جا آورم. “با توجه به فحوای کلام، به جای نقطه، باید ویرگول گذاشته شود.

صفحۀ 398، سطر 20: ”و غیر از او کسی چنین تیر بر کمان نمی‌توان.“ در پاورقی نوشته: ”وجه درست: نمی‌تواند.“ باید ”نمی‌تواند“ که وجه درست است به متن ‌آورده شود. در صفحۀ 405 نیز آمده: ”از روی قهر پیام به افراسیاب فرستاد که ای نژاد . . . “ در پاورقی نوشته: ”کلمه‌ای نظیر ”بد“ پیش از آن افتاده است.“ شاید بهتر بود همین واژۀ بد را در درون قلاب می‌نهاد و به متن می‌بُرد.

صفحۀ 408، سطر 14: ”و به آن عمود توران بکنم و . . . “در پاورقی نوشته: ”ظاهراً پس از آن (واژۀ عمود) واژه‌ای نظیر ”نبرد“ افتاده است.“ اما چنین نیست. ”بِکَنَم“ صحیح است و واژه‌ای جا نیفتاده است.

صفحۀ 410، سطر 14: ”جوانِ با رای [و] فرهنگ در کوه البرز هست که او را کیقباد یل خوانند و هم شجاعت دارد و هم نجابت او شایستۀ پادشاه ایران است.“ ”پادشاهی“ صحیح است.

صفحۀ 430، سطر 20: ”زال در رو ساخت (؟) بر او پاشید و گوشت و پوست او فروریخت.“ ”دارو“ صحیح است.

صفحۀ 444، سطر 1: ”سرداران کسی او را برنتوانست برداشت.“ در پاورقی نوشته: صورت دقیق‌تر ”نتوانست“ بدونِ ”بر“ است. بهتر است صورت دقیق‌تر در متن بیاید و متن به پاورقی منتقل شود.

صفحۀ 463، سطر 1: ”کاووس برآشفت و فرمود که پدر زال را پیشواز نکنید.“ پسر زال صحیح است و منظور رستم است؛ وانگهی پدر زال در زمان کاووس در حیات نبود و در سطر سوم نیز می‌گوید: ”کاووس چون از سر خشم پورِ زال نگاه کرد.“

صفحۀ 473، سطر 21: ”سبوی صدمن برداشت بر دوش انداخت برگردید. رستم عجب نازنین دختر دید.“ در پاورقی ”برکرد“ آمده و همان صحیح است. برکردن به معنای روی خود را به سمتی چرخاندن و نگاه‌کردن است. نقطه نیز در آن‌جا زاید است. در صفحۀ 480 سطر 20 نیز: ”نمی‌دانم که مطلب چیست که از ما برگردیده به پیش افراسیاب رفته . . . “در اصل نسخه ”برکردید“ آمده و همان صحیح است. برکردید یعنی روی‌گرداندید. همچنین، در صفحۀ 611، سطر 17: ”‌مناجات به درگاه الهی کرد و بعد از آن برگردید به لشکرگاه آمد. “در اصل نسخه ”برکرد“ آمده و همان صحیح است. برکرد یعنی روی گرداند و برگشت. و دوباره در صفحۀ 839، سطر 20: ”زال و رستم از گشتاسب برکردند رو به جانب امرا کردند.“ در پاورقی نوشته: ”شاید کلمه‌ای مانند ”سر“ پیش از آن افتاده است.“ اما همین برکردند صحیح است، یعنی روی از جانب گشتاسب گرداندند و به سمت امرا کردند.

صفحۀ 478، در سطرهای 9 تا 14، گودرز دو بار به میدان می‌رود. با توجه به اینکه در مورد دوم نوشته است: ”جهانگیر او (گودرز) را از اسب بینداخت و او را نبسته گفت ترا به این محاسن سفید بخشیدم،“ لذا مورد نخست (سطر 10) باید گیو باشد. به این صورت: ”از سپاه ایران [گیوِ] گودرز به میدان رفت جهانگیر به طعن نیزه از مرکب انداخت دست بسته . . . به پیش افراسیاب فرستاد.“ طبیعتاً نمی‌شود که جهانبخش دوبار گودرز را اسیر کرده باشد.

صفحۀ 478، سطر 14: ”که البتّه جهانگیر از اولاد سام است که رحم پیر گودرز آمد.“ در پاورقی نوشته: ”اصل: پر.“ درست است که در نسخۀ اصلی بسیار جا به جای ”پیر“، ”پر“ کتابت شده است، امّا اینجا ”بر“ صحیح است.

صفحۀ 483، سطر 18: ”و جهانگیر منجمله (؟) رفت کوتوال هم کشت . . . “ ”مِن‌جمله“ صحیح است.

صفحۀ 490، سطر 17: ”اوّل سیاوخش بوسید اثری از وی ندید چون سودابه را ببویید بوی عنبر و مشک . . . “ و در پاورقی نوشته‌اند ”می‌تواند ”بویید“ هم باشد.“ قطعاً بویید درست است و بوسید در این‌جا معنی ندارد. در شاهنامۀ فردوسی آمده است:

بدان بازجستن همـی چـاره جست      ببویـیـد دســت سیــاوش نخسـت

بـر و بــازوی و سـرو بـالای اوی      سـراســر ببــویـیـد هـر جـای اوی

ز سـوداوه بوی مـی و مشـک ناب      همـی یـافـت کاوس و، بوی گلاب

نبود از سیـاوش بر آن گـونه بـوی      نشــان پســودن نبـــود انـــدروی[17]

صفحۀ 497، سطر 4: ”حالا که میروی به پیش کاووس که این حال گذشتۀ مرا عرض کنید چنان که شاه آشفته نشود.“ با توجه به جملۀ بعد که: ”رستم گفت هیچ‌کسی این کار را نمی‌تواند کرد اگر رخصت باشد من می‌روم،“ باید جملۀ نخست را به صورت سؤالی و به این شکل اصلاح کرد: ”حالا که می‌رود به پیش کاووس که این حال گذشتۀ مرا عرض کند چنان که شاه آشفته نشود؟“

صفحۀ 498، سطر 12: ”اگر سیاوخش جنگ نکند فرمان من نبرد سپاه را به توس سپارد خود برگزیده بیاید. “ برگردد صحیح است. شاید در اصل ”برگردیده“ باشد.

صفحۀ 498، سطر آخر و صفحۀ 499، سطر 1: ”اگر من این صد کس را که خویشان افراسیاب است به پیش پدر فرستم همه را بی‌گناه بکشت من شرمندۀ درگاه شوم.“ بکشد صحیح است.

صفحۀ 510، سطر 4: ”همۀ بیرون شهر را سر به سر گل و لاله دید بعد از آن بیرون شهر رفته پیران چه قدر نگاه کرد . . . “در پاورقی نوشته:’”درون‘ صحیح است. “ درون صحیح است و باید به درون متن می‌رفت.

صفحۀ 516، سطر 10: ”اگر سرم می‌رود که من و سر از فرمان او نخواهم پیچید.“ حرف ”و“ زاید است و باید حذف شود.

صفحۀ 518، سطر 9: ”فرنگیز . . . موی به پسر خود برکند.“ حرف ”به“ زاید است و پسر تصحیف بسر (به‌سر) است که کاتب نیز به اشتباه سپر کتابت کرده است. پس صورت صحیح جمله: ”موی به‌سرِ خود برکند.“

صفحۀ 518، سطر 20: ”تمام ایران برای کین کمر خواهد بسته بسیار آشوب به توران میاندازند.“ در اصل نسخه ”مینداز“ آمده که صحیح است. پیلسم خطاب به افراسیاب می‌گوید که سیاوش را مکش، ایرانیان به کین او کمر می‌بندند، پس ”بسیار آشوب به توران مینداز.“

صفحۀ 528، سطر 18: ”گفت مرا تا مردی شما پدید نبود و اگرنه پادشاه سیاوخش را به قتل نکردیم.“ نامردی صحیح است.

صفحۀ 543، سطر 13: ”که مبادا جوانان مست شدند گودرز [و] را الم برسد. “ حرف ”و“ که در داخل قلاب آمده زاید است. ممکن است مصحح قصد داشته آن را پیش از ”گودرز“ بیاورد و به اشتباه پس از آن آورده است.

صفحۀ 559، سطر 5: ”مقدمۀ شب رستم فرمود خیمه [و] سراپرده از کوه به دست آوردند.“ در پاورقی نوشته: ”شاید: دشت“ قطعاً دشت صحیح است و لشکر ایران که به کوه پناه برده بودند، با آمدن رستم پایین می‌آیند و خیمه‌های خود را در دشت برپا می‌کنند.

صفحۀ 563، سطر 16 و 17: ”القصّه پیلتن را سوار شد.“ حرف ”را“ اضافه است و معنای جمله را مغشوش می‌کند.

صفحۀ 566، سطر 3: ”و او نیز خلعت به جنگیش نام دلاور داد.“ چنگش صحیح است و او یکی از پهلوانان تورانی است که در نبرد هماون حضور داشت.[18] در اصل نسخه نیز جنکش آمده که در پاورقی شمارۀ 7 همان صفحه به آن اشاره شده است.

صفحۀ 567، سطر 8: ”بیجن و کیانوش برخاستند برا (؟) درآمدند.“ به‌راه صحیح است که در نسخه براه ضبط شده و حرف آخر آن از قلم افتاده است.

صفحۀ 588، سطر 12: ”کشندۀ دیو سفید و کنندۀ سر اژدهای هفت‌سر از جنگ سالار و ربایندۀ . . . “در پاورقی نوشته: ”شاید: و ارژنگ/ ارجنگ سالار.“ قطعاً همین صحیح است. به قیاس صفحۀ 795 سطر 16: ”تهمتن گفت شکافندۀ جگرگاه دیو سفیدم و کشندۀ ارجنگ سالارم.“ نکتۀ دیگر اینکه در این مورد نیز به قیاس جاهای دیگر از جمله صفحۀ 804، سطر 12 که می‌گوید: ”گفت که سخره‌دیو پسر ارژنگ سالار که رستم او را به‌قتل رسانید،“ بهتر است این اسم همه‌جا ”ارژنگ“ ضبط شود.

صفحۀ 599، سطر 21: ”چون فرامرز به هوش آمد و سر به جای بلند نهاد و سر به شیب گذاشت و آن‌قدر آب از دهن فرامرز آمد . . . “پا صحیح است.

صفحۀ 649، سطر 2: ”رستم گفت ای فرامرز برو سپاه بردار بر عقب من بیا که البته او نیست مبادا افراسیاب کمین کرده باشد.“ او [تنها] نیست صحیح است.

صفحۀ 650، سطر 6: ”هر دو از مرکب پیاده شدند رو نشیب گذاشتند.“ رو [به] نشیب صحیح است.

صفحۀ 654، سطر 1: ”برزو را در میان گرفته افراسیاب را از جنگ برزو خلاص کرده به در بردند.“ در پاورقی نوشته: ”می‌تواند ”چنگ“ هم باشد.“ قطعاً چنگ است. در صفحۀ 700 سطر 6 نیز آمده: ”دیروز ترا از جنگ من خلاص کردند.“ در پاورقی این صفحه نیز نوشته: ”می‌توان ”چنگ“ هم خواند. “

صفحۀ 664، سطر 17: ”زرعیل های مردم ده شد.. جمله نامفهوم است؛ باید افتادگی داشته باشد.

صفحۀ 674، سطر 3: ”گرسیوز گفت اگر این بیست هزار کس به یکبار به میدان برزو رویم در دست او کشته شویم پس به یک‌بار از دور جهان‌پهلوان در آمدند.“ جمله تناقض دارد. ظاهراً باید ”به‌نوبت“ باشد.

صفحۀ 696، سطر 13: ”سنگ برداشته به جانب مرزبان انداخت بر سر مرکب مرزبان آمد که مغزش بر خاک ریخت. مرزبان به اسبش درهم غلتید یک‌دست به‌در رفت تیمور دید که تخار از دنبال او بر نمی‌گردد. تیر در کمان پیوست خواست که بر تخار زند باز به خاطر رسید که فردا به صلح‌خواهی کرد و خویش است. دست را نتوانست نگاه داشتن بر سینۀ اسبش زد که از کفل اسب به‌در رفت و رفتن ایشان و رسیدن برزوی دلاور یکی بود. تخار پیاده احوال پرسید شرح نمود. “در نسخه ”مرزبان“ آمده که مصحح به حاشیه برده. در صحنۀ نخست اسب مرزبان کشته می‌شود نه خود او. درهم غلتیدن او با اسب دلیل بر کشته‌شدنش نیست و باید در متن همان مرزبان بماند.

صفحۀ 708، سطر 19: ”تیمور نیز تیغ را کشید رو به جهانبخش نهاد. هردو تیغ را زد (؟) کردند. “رد کردند صحیح است.

صفحۀ 714، سطر 5: ”و کلمه از افراسیاب بشنو.“ در پاورقی نوشته: ”شاید: چند کلمه.“ کلمه‌ای صحیح است که به صورت کلمۀ کتابت شده و حرف ”ی“ کوچک آن از قلم افتاده است. مانند ”خانه‌ای“ در صفحۀ 718 که در اصل نسخه ”خانه“ ضبط شده و باز مانند ”بیشه‌ای“ در صفحۀ 719 که در اصل نسخه ”بیشه“ کتابت شده است. بهتر است مصحح این مورد را نیز به قیاس موارد دیگر اصلاح کند.

صفحۀ 737، سطر 21: ”دست نیزه‌های خطی کرده . . . “دست [به] صحیح است.

صفحۀ 739، سطر 19: ”تخته سنگ و جنگ برداشت.“ صحیح: ”تخته‌سنگ به چنگ برداشت.“

صفحۀ 741، سطر 10: ”چنان بر سرش زد که مغز، دهنش بیرون ریخت.“ مغز [از] دهنش بیرون ریخت صحیح است.

صفحۀ 758، سطر 4: ”کوهکش تیغ بر آن شش هزار کس زدند.“ [لشکر] کوهکش . . . صحیح است.

صفحۀ 816، سطر 12: ”از برگشتگیِ بخت ترکان، از چند قدم راه، میلاد تیر بر سینۀ او زد.“ در پاورقی نوشته: ”جمله آشفته و ناقص می‌نماید.“ اما آشفتگی در جمله دیده نمی‌شود و صحیح است. فقط در متن ویرگول نبود که نگارنده در اینجا اضافه کرد.

صفحۀ 822، سطر 16: ”میان من و او شمشیر یکیرو (؟) کند.“ یک‌رو/ یک‌رویه صحیح است.

صفحۀ 835، سطر 4: ”قضا را مرد اهل سلیم به وی رسید.“ در پاورقی نوشته: ”کذا.“ همان سلم پسر فریدون است که در طومار کنونی سلیم ضبط شده است. اهل سلیم است یعنی از نژاد سلیم/ سلم است. در شاهنامه نیز در مورد این شخص آمده است:

هــم از گـوهــر سلــم دارد نژاد       پـدر بـر پـدر نــام دارد به یاد

به نزدیک اوی است شمشیر سلم       که بودی همه‌ساله در زیر سلم[19]

صفحۀ 847، سطر 16: ”به خدا قسم که این کار قبول نکنم تا سر وی را از تن جدا کنم تا او سر مرا از تن جدا کرده به پیش گشتاسب برد.“ یا صحیح است. می‌توان مورد نخست را نیز ”یا“ خواند.

صفحۀ 865، سطر 13: ”القصّه تا عصر تنگ شد چندان کس از سپاه بهمن کشته شد . . . “عرصه صحیح است.

صفحۀ 866، سطر 1: ”در آخر دلاوری از جانب سراندیب از نسل فرامرز پیدا شود و او انتقام اولاد خود را از وی بکشد.“ اجداد صحیح است.

صفحۀ 867، سطر 18: ”در یک لحظه سه کس را مثل چهار (؟) قلم کردند.“ خیار صحیح است.

 

پیشنهادهایی برای تصحیح متن طومار هفتلشکر

صفحۀ 30، سطر 16: ”برخیز که کاوۀ آهنگر با فرزندان خود به جستجوی تو به در غار ایستادند و سرگردانند و جمعی از ایرانیان در پایین کوه ایستاده‌اند. “ ایستاده‌اند صحیح است.

صفحۀ 68، سطر 10: ”چون آفتاب از دریچه خاور علم کشید . . .، “ در نسخه ”برار . . . “ آمده و همان صحیح است. این واژه در اصل ”برابر“ بوده که حرف چهارم آن افتاده است.

صفحۀ 73، سطر نخست: ”پیره‌زنی را دید که خواب غفلت او را ربوده بود. “در پاورقی نوشته‌اند: ”این کلمه ابتدا ’جوبک ‘ بوده است. بعداً آن را خط زده‌اند و ’پیره‘ را در بالای آن نوشته‌اند.“ همان ”چوبک‌زن“ صحیح است که در طومار نقّالی شاهنامه، تصحیح سجّاد آیدنلو، نیز آمده است: ”بر بام قصر آمد دید زنی مست لایعقل نشسته امّا چوبک در دست داشته و خواب او را برده بود . . . پاسبان را بکشت آن‌گه چوبک را خود برداشت و نواخت. “[20]

صفحۀ 80، سطر 2: ”بزودی به این‌جا مراجعت نمایی که مشتاق دیدار تو از حدّ گذشت (کذا). “ اشتیاق صحیح است.

صفحۀ 98، سطر 11: ”حال برخیز، از همین راه به جده برو.“ در پاورقی نوشته: ”جاده (؟)“ همان جاده صحیح است. در متن حاضر و همچنین طومار نقّالی شاهنامه،[21] سخن از مکانی با نام ”جده“ نیست و در چند سطر پایین‌تر هم مشخص می‌شود: ”رو به راه نهاد تا به جایی که سایۀ خود را در زمین ندید، همان‌جا را به نوک خنجر بشکافت. “

صفحۀ 122، سطر 7: ”بر طبع عادی گران آمد و تخت شدّادی برکشید.“ در پاورقی نوشته: ”ظاهراً: لخت: نیزه، عمود“.همان ”لخت“ صحیح است؛ به قیاس صفحۀ صفحۀ 125 سطر 9: ”او اهرمن لختۀ شدّادی را بر جانب سام انداخت“ و در اینجا نیز ”لخت“ صحیح است که مصححان در پاورقی به آن اشاره کرده‌اند.

صفحۀ 139، سطر نخست: ”هزار [و] دویست من غل و بترک بر یال و کوپال او گذاشتند.“ حرف ”و“ باید پس از ”ترک“ بیاید و عبارت صحیح چنین است: ”هزار و دویست من غل به ترک و بر یال و کوپال او گذاشتند. “ این صورت در صفحۀ 140، سطر 8 و 9 نیز تأیید می‌شود: ”سه‌هزار من غل بر ترک و تارک و یال و کوپال او نهادند“

صفحۀ 198، سطر 5: ”با چرخ [و] یوز [و] باز متوجّه شکار شدند.“ در پاورقی نوشته: ”:چرغ (؟).“ واضح است که چرغ صحیح است.

صفحۀ 208، سطر 16: ”طوس نوزر به میدان در آمد.“ نوذر صحیح است و در باقی موارد نیز باید به همین صورت بیاید.

صفحۀ 223، سطر دوم: ”پس آن را به دخمه‌ای نهادند و جنگ مغلوبه گردید.“ در نسخه ”کردند“ آمده و صحیح است.

صفحۀ 231، سطر 11 و 12: ”بدین رشته که در دست داری، چند می‌خروشی که مثال تار عنکبوت در نظر گردون می‌نماید.“ در پاورقی نوشته: ”ظاهراً: گردان.“ قطعاً گُردان است. هم به قیاس موارد دیگری که به همین شکل در متن آمده، و هم به لحاظ معنایی.

صفحۀ 243، سطر 10: ”برخیاس گفت چه کسی؟“ در پاورقی نوشته: ”در جملۀ پیشین این اسم را ”برخیاسین“ ضبط کرده است.“ جملۀ پیشین چنین است: ”همراه برخیاسین ابن اکوان سرِ راه به رستم گرفته . . . “به‌نظر می‌رسد که ”برخیاسین“ در اصل برخیاسبن (برخیاس‌بن) بوده و کاتب یک ”ابن“ دیگر بر آن افزوده است.

صفحۀ 258، سطر 17: ”آتش به عمرت بیفته، چرا زودتر نگفتی؟“ بهتر است در متن ”بیفتد“ ضبط شود. این طرز به‌کار بردن افعال در طومار حاضر به‌ندرت دیده می‌شود.

صفحۀ 290، سطر آخر: ”آب و آتش صورتی اژدروش و یاقوتبار.“ در پاورقی نوشته: ”یاقوت‌وار (؟).“ همان یاقوت‌بار صحیح است که صفت شمشیر است. یاقوت استعاره از خون است.

صفحۀ 294، سطر 9: ”بیژن نامدار نعره زد که ای روسیاهِ نمک به حرام! ترا چه حدّ آنکه نام رستم یا برزو را بر زبان رانی؟  تو تابِ نبردِ ایشان داری که در برابر سیه‌رنگ لاف می‌زنی؟ ایشان پندارند که از دست تو کاری برمی‌آید، رستم اگر ترا رعایت نکردی [و] در بارگاه سیهرنگ نبودی، همیندم تو را معلوم میکردم.“ به نظر می‌رسد که افتادگی دارد و معنای متن مفهوم نیست. در طومار نقّالی شاهنامه آمده:[22] ”بیجن بانگ بر یک‌دست زد گفت ای نمک به حرام تو تاب جنگ رستم و یا برزو داری که چنین لاف می‌زنی و پندارند که از دست رستم کاری نمی‌آید. همان رستم است که در پیش شاه کیخسرو ترا بر زمین زد که نزدیک بود که استخوانهای تو توتیا گردد و حالا چنین حرف میزنی؟ یکدست گفت اگر بارگاه سیهرنگ نبود  ترا معلوم میکردم امّا رسولید برو حالا احوال فردا معلوم میشود.

صفحۀ 298، سطر 16: ”سخت بیدادی در سپاه بابل می‌کنند.“ در پاورقی نوشته: ”ظاهراً: زابل“. قطعاً زابل است و سخنی از بابل در داستان نیست. در صفحۀ بعد، سطر پنجم نیز سپاهِ زابل آمده: ”سام را گرفتند و در میانِ سپاهِ زابل گرفتند.“

صفحۀ 344، 20: ”که هرکس از سپاه ایران برود، زنده [بر] میگردد و هرکس از سپاه ما می‌رود، او را شقّه می‌کند.“ ”بر“ که در داخل قلاب آمده زائد است و ”می‌گردد“ تصحیف ”می‌گیرد“ است. از سپاهیان ایران کسی برنمی‌گردد و کوهکش آنها را می‌گیرد و دست‌بسته به لشکر خود می‌برد.

صفحۀ 360، سطر 11: ”از قضا بانوگشسب یکدست را به عقب دوانید که پایش بر سنگی خورد و بر رو افتاد. یکدست بر روی سینۀ او نشست و دست و گردن او را محکم بست.“ جابه‌جا شده‌اند و صورت صحیح: ”یکدست بانوگشسب را . . . “

صفحۀ 377، سطر 16: ”سنگ را بردار زینۀ چند پیدا شود.“ ”زینه‌ای“ صحیح است.

صفحۀ 418، سطر 9:”جهانبخش نظر کرد ویرانۀ چند بدید.“ ”ویرانه‌ای“ صحیح است.

صفحۀ 442، سرنویس: ”رزم رستم یکدست با پلنگینۀ جوشن.“ ”پلنگینه‌جوشن صحیح است.

صفحۀ 459، سطر 20:”مبارز دهم برته‌بن گودرز بود که با کَهرُم ویسه رزم نموده . . . “چرا کَهرُم؟ صورت صحیح این نام کُهرَم (به ضم نخست و فتح سوم) است.[23] این یگانه موردی است که در طومار حاضر نام شخصیتی اعراب‌گذاری شده است. مصححان مشخص نکرده‌اند که کار کاتب بوده است یا نه.

صفحۀ 485، سطر 14: ”بهمن کسی را بر سر شهریار مصر فرستاد که از میدان برگرد . . . “ صورت صحیح: ”برِ پسرِ شهریار مصر . . . “مخاطب بهمن پسر شهریار مصر است که در این نبرد کشته می‌شود، نه خود شهریار مصر.

صفحۀ 527، سطر 10: ”بهمن چون فلامرز را دید، عمودی بر قبّۀ سپر او زد. خم [به] دو بازوی بهمن نیامد.“ در پاورقی نوشته ”ظاهراً: ’فرامرز ‘ صحیح است.“ قطعاً فرامرز صحیح است. همچنین، در صفحۀ 528، سطر نخست: ”دوهزار کس از سپاه بهمن مانده بود. فلامرز ایشان را مرخص کرده . . . “در پاورقی نوشته: ”ظاهراً: فرامرز.“ در اینجا نیز واضح است که فرامرز است.

 

پیشنهادهایی برای تصحیح متن طومار نایگلی

صفحۀ 52، سطر 7: ”همان مرد نورانی را دید که فرزندان را در بغل گرفته . . . “ فرزندِ آن صحیح است. در این طومار در بسیار جاها به جای ضمیر ”او“ ضمیر ”آن“ به کار رفته است. از جمله در صفحۀ 59، سطر 18: ”فرزند خود را بدان سپرد و آن را به خدای تعالی بازداشت؛“ صفحۀ 60، سطر 11:”گرشاسب متحیر گشته و دست آن را ببوسید؛“ صفحۀ 76، سطر 4: ”خاقان آن را در بغل کشید و جبین سام را بوسه داد؛“ صفحۀ 78، سطر نخست: ”آن را هر چند گاهی درد دل پدید آید؛“ صفحۀ 79، سطر آخر: ”القصّه [سام] به بارگاه آمد و شاه آن را در بر گرفت.“ بهتر است به این مسئله در مقدمۀ کتاب اشاره شود و در کل متن همان ضمیر ”او“ ضبط شود.

صفحۀ 56، سطر آخِر: ”هر کار به کنار زنده[اژدها] می‌آید، او را به دم در می‌کشد،“ هر کس صحیح است.

صفحۀ 58، سطر 18: ”او را [به سوی خود می‌کشیدند. گرشاسب هرچند] چند لنگر انداخت . . . “ چند زائد است.

صفحۀ 61، سطر 13: ”به [جادوستان] روم و دمار از روزگار بهرام برآورم.“ واژۀ داخل قلاب زائد است و در اصل ”به روم= بروم“ بوده است: ”بروم و دمار از روزگار بهرام برآورم.“ در صفحۀ 51 هم مصحح در مورد واژۀ ”ببوسید“ اشاره کرده است که در اصل ”به بوسید“ بوده است و ”بروم“ نیز در اینجا همان حال را دارد.

صفحۀ 66، سطر 5: ”تو حال پادشاه پادشاه خاورزمین باشی.“ پادشاه دوم زائد است.

صفحۀ 67، سطر آخر: ”از راه دست راست می‌رویم.“ راه دست ”چپ“ صحیح است. کاروانیان اصرار دارند که از راه دست راست که قلعۀ زرین‌نقاب در مسیر آن است نروند، ولی سام آنها را از همان مسیر سمت راست می‌برد.

صفحۀ 72 سطر 2: ”ای جوانمرد! من تو هر دو برادر و خواهر می‌باشیم.“ من [و] تو صحیح است.

صفحۀ 72، سطر 16: ”شنیده‌ام که از ژنده‌جادو رمۀ بسیار و شتران بی‌شمار در این حوالی قلعه بسیار است.“ بسیار زائد است.

صفحۀ 74، سطر 4: ”هرکه را بر کمر می‌زد تا سر صندوق میپرید.“ می‌بُرید صحیح است.

صفحۀ 75، سطر 9: ”ژنده‌جادو کشته را و طلسم جمشید را شکسته و . . . “ را کشته صحیح است.

صفحۀ 75، سطر 13: ”این جوان از کجاست که سروری بدین راستی برنخاست.“ سروی صحیح است.

صفحۀ 76، سطر 12: ”اما راویان چنین روایت میکند.“ می‌کنند صحیح است.

صفحۀ 76، سطر 16: ”اگر گویم [او، عینِ] خورشید فلک چهارم بود هنوز من از هزار صفت او یکی را نگفته‌ام.“ مطالب داخل قلاب زائدند و فقط استعاره را تبدیل به تشبیه کرده‌اند که لزومی ندارد.

صفحۀ 78، سطر 8: ”تحفۀ چند که لایق پادشاهان بود برداشت.“ تحفه‌ای چند صحیح است. در صفحۀ 303، سطر 21: ”تحفۀ چند که لایق پیران بود . . . “ در اینجا هم ”تحفه‌ای“ صحیح است. همچنین، در صفحۀ 99، سطر 14: ”و مَی می‌کشیدند که ناگاه پیادۀ گردآلود قدم در بارگاه گذاشت.“ در اینجا هم پیاده‌ای صحیح است. همچنین، در صفحۀ 104، سطر 2: ”القصّه خاقان نامۀ دیگر نشت به لشکر ایران،“ نامه‌ای صحیح است. همچنین، در صفحۀ 334، سطر 7: ”و عشوۀ چند در کار بیژن کرد.“ عشوه‌ای صحیح است.

صفحۀ 78، سطر 10: ”گفت: ای ملکه! پیرخصت، آن را نیاوردم.“ بی‌رخصت صحیح است.

صفحۀ 80، سطر 13: ”دیگرباره سام نامدار محبّت بی‌شمار کرد.“ [به] سام صحیح است و فاعل جمله خاقان چین  است.

صفحۀ 81، سطر 5: ”حلقۀ آن را گرفته، بیفشرد تا جان بداد.“ حلق صحیح است.

صفحۀ 81، سطر 5 :”بعد از آن چو یک پاسبان را بنواخت.“ چوبک صحیح است. وجود ”پاسبانِ چوبک‌زن“ در این قسمت از داستان قطعی است و سام او را می‌کشد و چوبک را خودش به نوا در می‌آورد، اما در طومار هفت‌لشکر نیز واژۀ چوبک دچار تصحیف و تغییر شده است. این تصحیف در سطر نخست صفحۀ 73 طومار هفت‌لشکر هم آمده است که پیش‌تر به آن اشاره شد.

صفحۀ 81، بیت نخست: ”یار مهربانم در کجای است/ دل‌آرام، مونس جانم کجایم است،“ کجای صحیح است.

صفحۀ 82، سطر 8: ”القصّه سام نریمان سه شبانه و روز در قصر پریدخت بماند.“ همچنین، در صفحۀ 109، سطر 2: ”سه شبانه و روز عوج را نگه داشتند.“ حرف واو زائد است. مصحح در صفحۀ 104، سطر 8 موردی مانند همین را اصلاح کرده و در متن ”سه شبانه‌روز“ ضبط کرده و ”سه شبانه و روز“ را به حاشیه برده است. این هم نمونه‌ای از یک‌دست نبودن متن است.

عنوان صفحۀ 85: ”و کشته گرفتن و گرفتارشدن او،“ کشتی‌گرفتن صحیح است.

صفحۀ 85، سطر آخر: ”از دامنۀ دشت گردی برخاست.“ این جمله در ابتدای صفحۀ 86 هم تکرار شده است و یکی از آنها باید حذف بشود.

صفحۀ 82، سطر 14: ”شاه را برادرزاده‌ای بود که آن را ’سهیل جهان‌سوز‘ نام بود،“ امّا در صفحۀ 86، سطر 22 و صفحۀ 87، سطر نخست، سهیل جهان‌سوز خواهرزادۀ خاقان چین معرفی شده است. در سامنامه سخنی از پیوند خویشی سهیل جهان‌سوز با خاقان چین نیامده، اما در طومار هفتلشکر آمده است:[24] ”خاقان را برادرزاده‌ای بود که او را سهیل جهان‌سوز نام بود“. در طومار سیاهپوش هم آمده است:[25] ”و شاه چین را برادرزاده داشت نام او سهیل زادۀ جهان‌سوز بود“. با توجه به شباهت فراوان روایت نایگلی با طومار هفتلشکر و همچنین، با توجه به ضبط مشترک آن با طومار سیاهپوش، به نظر می‌رسد باید در دو مورد دیگر هم ”خواهرزاده“ را به ”برادرزاده“ اصلاح کرد و ضبط متن را به حاشیه برد.

صفحۀ 87، سطر 10: ”از میان گرد، پس پرگار عَلَم، از میان گرد، بیرون آمد که نشانۀ [هزاران] کس نمودار شد.“ باید چنین تصحیح شود: ”از میان گرد بیست پرگار عَلَم بیرون آمد که نشانۀ [بیست‌هزار کس بود].“ با توجه به عبارت ”بیرون آمد،“ دیگر نیازی به ”نمودار شد“ نیست و یکی از آنها باید حذف بشود. همچنین، دو بار ”از میان گرد“ آمده است.

صفحۀ 88، سطر 9: ”پور و قلواد و قلوش با سام نریمان قدم در بارگاه گذاشتند.“ شهپور صحیح است.

صفحۀ 90، سطر 16: ”سام گفت: ای نازنین! چرا کسی را چه یارای او باش که من در حیات باشم، تواند تو را بیازارد.“ چرا زائد است و ”آن باشد“ صحیح است. اشاره به کاربرد ضمیر ”او“ به جای ”آن“ در طومار حاضر باید در مقدمه بیاید.

صفحۀ 90، سطر 17: ”پریدخت گفت: ای شهریار و ای یار مهربان . . . “ [به] پریدخت گفت صحیح است. گوینده سام است.

صفحۀ 91، سطر آخر: ”خود با وزیر دیوان شیطان به می کشیدن مشغول شدند.“ [در] ایوان شیطان صحیح است.

صفحۀ 100، سطر 16: ”آن مرد را گریبان گرفته و او را بر سر دست بلند گردانیم. مرد بیچاره پنداشت که آن دیو را نهنگال است و گفت ای نهنگال ! زنهار که مرا بر زمین مزن.“ بلند کرد یا ”بلند گردانید“ صحیح است.

صفحۀ 106، سطر 22: ”مرد مرکب را به چهار پاره نمود.“ مرد [و] مرکب صحیح است.

صفحۀ 110، سطر 2: ”سائقه و کمینگه برآراست.“ در پاورقی نوشته: ”اصل: ساعقه. محتملاً تصحیف اصطلاح ساقه باشد.“ قطعاً همان ساقه است که کاتب اشتباه نوشته است؛ به قیاس صفحۀ 204، سطر آخِر: ”در برابر میمنه و میسره و قلب و جناح، سائقه و کمینگاه بیاراستند.“ در این مورد هم باید در متن ساقه ضبط شود. در صفحۀ 314، سطر 21 هم ”سائقه“ آمده است. در صفحۀ 294، سطر 19 ”صاعقه“ ضبط شده است. این هم از نمونه‌های یک‌دست ‌نبودن متن است.

صفحۀ 112، سطر نخست: ”خروش کشیدند و چندان طبل به نوازش درآوردند و صلوات خلیلها برکشیدند که آشوب بر فلک رسانیدند.“ خلیلی‌ها صحیح است. ”خلیلی“ به معنای نعرۀ مردان در میدان جنگ و هنگام شورش است؛ از جمله در لغتنامۀ دهخدا، ذیل مدخل ”خلیل. “

صفحۀ 114، سطر 10: ”سرپنجۀ یل را بیازید.“ سرپنجۀ یلی صحیح است.

صفحۀ 117، سطر نخست: ”و آهنگ سر کرد و چهار انگشت بر فرق شدّاد چاک کرد.“ در پاورقی نوشته: ”در اصل: چای.“ در اصل ”جای“ بوده و همان صحیح است؛ سام تیغ مصری را چهار انگشت بر فرق سر شدّاد جای می‌کند.

صفحۀ 118، سطر 2: ”بر در غار رسیدند و اژدهای بر در غار خفته.“ اژدهایی صحیح است.

صفحۀ 118،  سطر 5: ”زنهار که قصد رفتن این غار نکنی که طلسم شیث پیغمبر تا قیامت در این طلسم خواهی ماند.“ پیغمبر [است و] تا . . . صحیح است.

صفحۀ 122، سطر 6: ”سام و سرداران از کشتی و داخل شهر جنّیان شدند.“ از کشتی [پیاده] و . . . صحیح است.

صفحۀ 127، سطر 6: ”‌سر پالهنگ به دست سیه دیو فرهنگ دیوزاده سپرد.“ سیه‌دیو [و] فرهنگ . . . صحیح است.

صفحۀ 137، سطر 9: ”ایران از یمن قدم وی آباد گردد را دل. “ را دل زائد است.

صفحۀ 142، سطر نخست: ”از میان غلامان دور افتاد و [از] قضا شب شد. [شب شد] و آهو از نظر زال غایب شد.“ مطلب داخل قلاب زائد است.

صفحۀ 142،  سطر 21: ”از باغ [گذشته و به او را در ایوانی زرّین] نشانید.“ به زائد است.

صفحۀ 144، سطر 18: ”سام که دید زال حکم شاه اطاعت] نمی‌کند مصلحت چنان دید که زال [را] دست و گردن بسته، نزد منوچهرشاه فرستاد. در دم فرمود غل و زنجیر آوردند، بر یال و کوپال و [دست و پای زال نهاد و همراه او یک ایلچی روانه کرد و با او نامه‌ای] فرستاد و در نامه حالات را قید کرده و روانه گردانید و چون زال را به خدمت منوچهرشاه فرستاد، گریان و نالان] به حرم آمده، هرچند سام [ایشان را دلداری داد، فایده نداشت] و اهل حرم از گریه و زاری سام عاجز شدند. قلواد و قلوش که عم‌زادگان سام بودند، طلب کردند، و ایشان نزد سام آمدند که ای شهریار! [پریدخت زال را از فرزند خویش] عزیزتر می‌دارد. سام گفت: ای برادر! خود نیز می‌دانم که او زال را از فرزند خود دوست‌تر می‌داند، اما زال به درد عشق گرفتار است و از غم مطلوب هلاک می‌شود. “نخست این‌که سام خودش گریه و زاری می‌کند و دیگران او را دلداری می‌دهند؛ دوم اینکه پریدخت مادر زال است و اینکه می‌گوید پریدخت زال را از فرزند خود دوست‌تر دارد بی‌معنی است و در ضمن پریدخت در این بخش از داستان حضور ندارد. پس مورد اول باید این‌گونه اصلاح شود: ”هرچند سام [را دلداری دادند فایده نداشت]. “در مورد دوم، بر اساس فحوای کلام باید به جای پریدخت ”منوچهرشاه“ نهاد. قلواد و قلوش سام را دلداری می‌دهند که منوچهرشاه زال را چون فرزند خود دوست دارد و آسیبی به او نمی‌رسد.

صفحۀ 145، سطر آخِر: ”بدان که زال که زال زر گرفتار دختر تو شده.“ که زال نخست زائد است.

صفحۀ 158، سطر 10: ”از پشت مرکب بر زمین گرفت و پسر را بر چنگ درآورد.“ سپر صحیح است.

صفحۀ 165، سطر 17: ”شمشیر دویست هشتاد من نریمان در میان بست.“ دویست [و] هشتاد صحیح است.

صفحۀ 165، سطر 20: ”جستن کرده، خود را در پشت رخش [قرار] گرفته، متوجه مازندران شد.“ مطلب داخل قلاب زائد است. در صفحۀ 230، سطر آخِر هم آمده است: ”و از عقب مرکب پرید و جَستن کرده و خود را در روی تگاور گرفت.“

صفحۀ 168، سطر آخِر: ”و اگر آن بر تو خطر می‌رسانید من چگونه عمود گران و این اسلحۀ هزار و صد من چگونه به مازندران می‌کشیدم.“ چگونۀ دوم زائد است.

صفحۀ 174، سطر 19: ”و پی آن که پای دولت در رکاب سعادت آورد و جستن کرده بر رخش سوار شد.“ بی‌آنکه صحیح است. حرف واو نیز زائد است و باید به جای آن ویرگول گذاشت.

صفحۀ 177، سطر 7: ”گفتند تو عقل صدهزار دلاور ایرانی به دست دیوان به کشتن دادی.“ [بی]عقل صحیح است.

صفحۀ 177،  سطر 12: دیوان دیگر گریختند به نزد چنگ آمدند.“ ارچنگ صحیح است.

صفحۀ 177،  سطر 23: ”با خود فکر کرد که فردا در پیش دیو سفید چگونه سر بالا کنم و چه خواهی گفت که تو را [به دستوری خود برگزیده‌ام و جاه و تخت بخشیدمت] . . . “ خواهد صحیح است.

صفحۀ 180، سطر 9: ”گفتند ای تهمتن! جادویان چشم‌های مرا نابینا کردند و چیزی نمی‌بینیم.“ ما را صحیح است.

صفحۀ 180،  سطر 10: ”رستم بر هم خورد [حالش بر هم خورد و گفت] که ای دلاوران . . . “ بخش اول مطالب داخل قلاب زائد است.

صفحۀ 183، سطر 10: ”جگرگاه دیو سفید را بشکافت و دل جگر او را بیرون آورده . . . “ دل [و] جگر صحیح است. در انتهای صفحه نیز آمده است: ”دل و جگر دیو را آوردم.“

صفحۀ 184، سطر 4: ”پهلوان ایشان را از نجات [داده] و [جمله] از چاه بیرون آمدند. “ از زائد است.

صفحۀ 185، سطر 13: ”و اگر نه، قبول نکنی، دانم چه بر سر ایشان آنها آورده‌ام، بر سر شما [نیز] خواهم آورد.“ هر دو مورد زائدند.

صفحۀ 191، سطر 10: ”دختر شاه سمنگان خبر آمدن رستم را شنیده بود و غیبانه عاشق رستم زال شده بود.“ غایبانه صحیح است. در سطر 15 همین صفحه هم آمده است: ”من آوازۀ شجاعت تو را شنیده‌ام و غایبانه کمر خدمتکاری تو را در میان جان بسته‌ام.“ ترکیب ”غایبانه“ در طومارهای دیگر هم دیده می‌شود.

صفحۀ 201، سطر آخِر: ”و سهراب از سخن او برآشفت و از پدر ناامید شد.“ این عبارت در ابتدای صفحۀ 202 هم تکرار شده است و یکی از آنها باید حذف بشود. بهتر است از ابتدای صفحۀ 202 که در قلاب هم آمده است حذف بشود.

صفحۀ 207، سطر 3: ”باز به زبان خویشی به رستم سخن آغاز کرد.“ خوشی یا خوش صحیح است.

صفحۀ 207،  سطر 4: ”تو را دیروز قسم دادم که دیگر به میدان آمدی و چون آمدی و چون آمدی بیا جنگ را برطرف سازیم.“ در مورد اول، ”به میدان میا“ صحیح است. در صفحۀ قبل، سهراب خطاب به رستم می‌گوید: ”به عزت خدا دیگر به میدان میا.“ در مورد دوم هم ”و چون آمدی“ دوم زائد است.

صفحۀ 211، سطر آخِر: ”رستم را به نزد تهمینه‌بانو آوردند و او را با رستم آشتی دادند.“ این عبارت عیناً در ابتدای صفحۀ 212 تکرار شده و داخل قلاب آمده است.

صفحۀ 213، سطر 12: ”ای پدر بزرگوار! این تو بودی که با ما برابر نشدی و هر کس دیگر بود، جان از دست ما به در نمی‌برد.“ شدی صحیح است. در سطر بعد هم می‌گوید: ”تو بودی با ما برابر کردی وگرنه فلک با ما عداوت نتواند کرد. “

صفحۀ 214، سطر 20: ”به درون خیمه آمد و چشم او بر بانو افتاد، [چیزی نگذشت] که [بانو] خود نیز گرفتار شد و دل از دست داد.“ مطالب داخل قلاب هر دو زائدند. شیده عاشق بانو می‌شود و تمرتاش می‌رود که بانو را برای شیده ببرد که در هنگام ورود به خیمۀ بانو خود نیز گرفتار (عاشق) می‌شود. بانو عاشق او نمی‌شود.

صفحۀ 215، سطر 16: ”گفت ای شهریار! برِ پسر و دختر رستم میروم. رفتن تو معنی ندارد که بروید. مبادا رستم خبر شود و تو را بر هم زند. و اول مرا بکش و بعد از آن بر سر ایشان برو. و افراسیاب از گفتۀ پیران ویسه بازگشت، امّا از این جانب بانو و فرامرز روانۀ سیستان شدند. “ با توجه به سیاق کلام ”مرو“ صحیح است.

صفحۀ 218، سطر 9: ”او یک ذره نوش‌دارو نداد که بر زخم سهراب نهم شاید بهتر شود؛ و حالا دختر از من می‌خواهد و قاضی را طلبیده؟ و بانوگشسب را عقد کرده، به گیو داد. “ عبارت ”دختر از من می‌خواهد و قاضی را طلبیده؟“ معنای محصَّلی ندارد و باید پاراگراف بعد را در ادامۀ همین سطر آورد؛ بدین‌گونه: ”و قاضی را طلبیده و بانوگشسب را عقد کرده، به گیو داد.“ علامت سؤال بعد از قاضی هم باید حذف شود.

صفحۀ 232، سطر 6: ”سرپنجۀ مردی را دراز کرده و سر و دست طوس را با عمود گرفت و از دست طوس برون آورد.“ سرِ دست صحیح است.

صفحۀ 240، سطر 8: ”جهانگرد در بارگاه افراسیاب بود که این سخن شنید.“ جهانگیر صحیح است.

صفحۀ 240،  سطر 18: ”جهانگیر بر زمین افتاد و شمشیر و ران سپاه خوابانیده و از یک جانب . . . “ بر آن صحیح است.

صفحۀ 244، سطر 5: ”جهانگیر شیردل از جای خود قدم علم کرد و پیش رفت.“ قد صحیح است. در سطر 10 همین صفحه هم آمده است: ”پس فرامرز قدّ مردی علم ساخت و . . . “

صفحۀ 244، سطر 9: ”من که برادر خود را گذارم که تنها به جنگ عادیان رود.“ کی صحیح است.

صفحۀ 245، سطر 7: ”و جهانگیر سپر را چون مدبّر (؟) به چرخ درآورد.“ مدوَّر صحیح است در معنای ”دایره‌وار“ و ”چون“ حشو است، اما در نثر کاتبان متون نقّالی این حشوها عجیب نیست و فراوان به چشم می‌خورد.

صفحۀ 256، سطر آخِر: ”جهانگیر او را کنار زده، وزیر طهماس را از کرسی زرّین بلند کرد و . . . “ جهانگیر در این صحنه حضور ندارد و باید فرامرز باشد، چون فرامرز است که نامۀ جهانگیر را برای طهماس آورده است.

صفحۀ 264، بیت 8: ”دو غرّنده ببر و دو درّنده شیر/ دو گرد سرافراز [و] دو مرد دلیر.“ حرف واو که در داخل قلاب آمده کاملاً وزن بیت را خراب کرده است.

صفحۀ 272، سطر نخست: ”اما راوی این روایت چنین می‌کند که . . . “ به نظر می‌رسد جای این دو واژه جابه‌جا شده باشند و باید این‌گونه تصحیح شود: ”اما راوی این‌چنین روایت می‌کند که . . . “

صفحۀ 282، سطر 13: ”گیو گفت: شما در این مقام باشید که مِن‌بعد شها (؟) کارها را آسان کنم.“ تنها صحیح است.

صفحۀ 283، سطر 9: ”غلام از پای درآمد و دید که در باز نشده و [در حالی که] آتش از دهان اژدها در می‌آمد . . . “ شده صحیح است. چند سطر پیش‌تر آمده است: ”بر آن درِ قلعه غلامی هست و آن غلام را از پای درآوری، در قلعه باز شود.“

صفحۀ 285، سطر 15: ”مرا از دختر پیران برادری است و او را فرود نام است و دِلیر سرکش است. بدان راه می‌روید، او را بیارید.“ این جمله با روال اصلی داستان تناقض دارد. در سطر بعد می‌گوید: ”و [سپاه ایران به سرداری] طوس روانۀ توران شدند و از بدبختیِ فرود در شب راه گم کرد [”کردند“ یا ”کرده“ صحیح است، مگر اینکه بگوییم مطالب داخل قلاب زائدند. آوردن فعل جمع (روانه شدند) برای فاعل مفرد (طوس) در طومارها معمول است.] و بدان راه افتادند.“ در صفحۀ بعد، سطر 4 هم کی‌خسرو خطاب به طوس می‌گوید: ”تو را سردار لشکر کردم و ایشان را به فرمان تو بازداشتم و تو را گفتم از آن [سو] مرو و سخن مرا نشنیدی. “

صفحۀ 285،  سطر 20: ”بهرام از عقب سر فرود در آمد و تیغ را بر کف فرود زد.“ کتف صحیح است.

صفحۀ 286، سطر 11: ”شاه کیخسرو طوس را طلب فرمود [و] به خلوت شاهانه سرافراز فرمود.“ خلعت صحیح است.

صفحۀ 288، بیت 2: ”سپاه دو کشور به هم زدند/ تو گویی که بر چرخ اخضر زدند.“ [بر] زدند صحیح است و قافیه هم درست می‌شود.

صفحۀ 291، سطر 23: ”به استقبال درآمدند و ران رکاب پهلوان را بوسیدند.“ ران [و] رکاب صحیح است.

صفحۀ 297، سطر 15: ”برخاسته روانۀ ایلچی شد و ایلچیچران پیش رستم می‌آمد.“ در اصل نسخه ”ایلخی“ آمده و همان صحیح است که مصحح محترم آن را به پاورقی برده است. ایلخی به معنای ”رمه و گلۀ اسبان“ است و ایلچی به معنای ”پیام‌گزار، رسول، فرستاده و سفیر“ است. ایلچی‌چران هم صحیح نیست و باید به ”ایلخی‌چران“ تصحیح کرد.

صفحۀ 299، سطر 15: ”خبر از برای شاه کیخسرو آوردند، از آمدن رستم او را مُخَبِّر نمودند.“ مُخَبَّر صحیح است. مخبِّر اسم فاعل است و در اینجا باید اسم مفعول باشد.

صفحۀ 309، سطر 4: ”قضا راه را گم کرده می‌آمدند.“ قضا را راه صحیح است.

صفحۀ 310، سطر 17: ”که برزو از عقبِ آن به در جست و دم اسب او را گرفت . . . “ در اصل نسخه ”برجست“ آمده است و همان صحیح است.

صفحۀ 310، سطر آخِر و سطر نخست صفحۀ 311: ”من این جوان را تربیت کنم و حلقه در گوش رستم و پیران ویسه روان گردید. “ افتادگی دارد که بر اساس نسخه نقل می‌شود: ”من این جوان را تربیت کنم و حلقه در گوش رستم و ایرانیان می‌کند و تو برخیز و آن را به نرم‌زبانی و دل‌خوشی بیاور. پیران ویسه روان گردید . . . “

صفحۀ 311، سطر 6: ”پیران گفت نیکو کردی که آن را کشتی.“ [اسب] آن (او) صحیح است. برزو اسب رویین را می‌کشد، نه خود او را.

صفحۀ 313، سطر 21: ”و هرچند سعی نمودند که طعنۀ نیزه به برزو رسانند، صورت شست.“ ”صورت نبست“ صحیح است.

صفحۀ 317، سطر 2: هیاهوی‌کنان و غرّندهکنان بر هر دو حلقۀ رکاب راست شد.“ باید تصحیف ”عربده‌کنان“ باشد.

صفحۀ 319، سطر 20: ”شهریار دمامست که فرامرز به خدمت برسد.“ دَمادَمست صحیح است. دَمادَم یعنی لحظه به لحظه.

صفحۀ 321، سطر 4: ”در وقت فرود آمدن عمود، زور بازوی برزو لشگر برزو بر اسب آمد. “نخست اینکه در متن همه‌جا ”لشکر“ ضبط شده است، دو دیگر اینکه ”لنگر“ صحیح است و عبارت باید به این صورت اصلاح شود: ”زور بازو و لنگر برزو بر اسب آمد.“

صفحۀ 322، سطر 15: ”ای مادر! این لعل را مفروش. شهروی گفت بلی و جواهرفروش پنجاه تومان به شهروی داد.“ می‌فروشی؟ صحیح است.

صفحۀ 322، سطر 22: ”و سازنده بی‌نظیری است و رستم او را به برزو داده که به جهت او ساز نوازد چراکه برزو در بند است مبادا دلگیر شود و ما نیز آن را از برای تو بیاوریم و تعمیر سازی از آن گوش کن و همه رنج و المی که داری فراموش کن.“ در اصل نسخه به وضوح ”تو نیز“ است-حرف واو به نون چسبیده است-و همان صحیح است.

صفحۀ 324، سطر 19: ”ای جان مادر چرا برخوردی؟“ بر [هم] خوردی صحیح است.

صفحۀ 325، سطر 6: ”رستم گفت که گرگین را به بالای سر آورد.“ در نسخه به وضوح نوشته شده است: ”که گرگین را بلا بر سر آمد.“

صفحۀ 325، سطر 15: ”چشم رستم بر گل‌اندام افتاد و خود را بدان بخشیده بود و آن زن دیگر مرا نشناخت.“ مورد اول، ”خود [آن (او)] را بدان بخشیده بود“ صحیح است و مورد دوم در نسخه به وضوح ”دیگری را“ (دیگریرا) کتابت شده است.

صفحۀ 325، سطر 17: ”گفت ای پهلوان من گناه ندارم و این صورت مادر برزو است که به صورت جواهرفروش درآمده.“ صورت زائد است.

صفحۀ 325، سطر آخِر و صفحۀ 326، سطر نخست: ”فردا میدان رزم را بیاراییم و نبرد کنیم، تا خدا به هر که دهد.“ در اصل نسخه ”بهر که دهد“ آمده و همان صحیح است.

صفحۀ 326، سطر 6: ”و می می‌خوری. غافل مشوی که او را خلاص کرد و الحال از عقب یک نفره هزار جوان برداشته می‌روی . . . “ نخست اینکه نقطه نباید گذاشته شود، دوم اینکه در اصل نسخه ”می‌شوی“ آمده که همان صحیح است و سوم، ”کرد“ را باید به ”کنند“ تصحیح کرد و ضبط نسخه را به پاورقی برد و چهارم، در اصل نسخه ”یک نفر“ ضبط شده و ”نفره“ اشتباه است.

صفحۀ 330، سطر 7: ”حالا رستم دو شد! و دیگر حریفان ایشان که می‌شود.“ در اصل نسخه به وضوح ”حریف ایشان“ کتابت شده است.

صفحۀ 322، سطر نخست: ”و یک قران در طالع او هست و اگر بگذارند بر رستم زیادتی کند.“ بگذراند صحیح است.

صفحۀ 322،  سطر 7: ”و چون رستم دانست که برزو فرزند سهراب شیردل شاداب و خندان به سیستان درآمد.“ فرزند سهراب شیردل [است] صحیح است.

صفحۀ 335، سطر 22: ”اما تو کلمه‌ای از فرامرز گوش کن.“ دو صحیح است که در اصل نسخه به وضوح دیده می‌شود. در صفحۀ 339، سطر 20 هم می‌گوید: ”اما دو کلمه‌ای از رستم گوش کنید.“

صفحۀ 340، سطر 4: ”من با آن دیروز نبرد کرده‌ام و حالا مرا می‌خواهد؟“ علامت سؤال زائد است و جمله خبری است.

صفحۀ 340، سطر آخِر و صفحۀ 341، سطر نخست: ”ما زنده باشیم و شهریار خود ارادۀ میدان کند و ما زندگی خود را میخواهیم.“ نمی‌خواهیم صحیح است که در نسخه نیز مشهود است.

صفحۀ 341،  سطر 10: ”داد مردی و مردان می‌داد.“ در اصل نسخه به وضوح ”مردانگی“ ضبط شده است.

صفحۀ 343، سطر 4: ”ای فرزند من از تو بسیار شرمنده‌ام. چرا همچون پدرت سهراب را کشتم و . . . “ این عبارت به اشتباه، عیناً در سطر بعد تکرار شده است.

صفحۀ 345، سطر 6: ”مرا پهلوان دوران، فرزند سهراب، شکنندۀ شانۀ رستم، برزَد و شیر شکار می‌گویند.“ در اصل نسخه به وضوح ”برزو شیرشکار“ آمده و همان صحیح است.

صفحۀ 347، سطر 5: ”مرا در ایران زمین دشمنی هست که آن را زال می‌گویند.“ در اصل نسخه ”رستم زال“ آمده است که همان صحیح است.

صفحۀ 347،  سطر 9: ”اگر تو به من پشت کنی که یار من باشد تا من رفته برزو را دست و گردن بسته پیش تو آورم؟“ در نسخه ”باشی“ آمده و همان صحیح است. علامت سؤال هم زائد است.

صفحۀ 348، سطر نخست: ”اما راوی چنین روایت کرده‌اند که . . . “باید ”راویان“ در متن ضبط شود و ”راوی“ به پاورقی برود.

صفحۀ 350، سطر 15: ”اولی آن است که با دو قناعت کنم. “ در اصل نسخه ”او“ آمده و همان صحیح است. حرف الف کمی خمیده است.

صفحۀ 351، سطر 14: ”آنچه نسبت به سحر فهر سیمین‌عذار می‌گویند دروغ است.“ در اصل نسخه ”آنچه را نسبت“ کتابت شده و ”سحر“ نیز زائد است.

صفحۀ 351،  سطر 22: ”فردا فرامرز و رستم تمام توران را خراب خواهد کرد و خاکش به توبرۀ اسبان کرده به جانب ایران برند.“ باید ”خواهد“ به پاورقی برود و در متن ”خواهند“ ضبط شود. همچنین، در اصل نسخه ”را“ وجود ندارد و باید حذف شود.

صفحۀ 352، سطر 2: ”پسران ویسه نگذاشتند و افراسیاب غضب‌آلوده نشد.“ در اصل نسخه به وضوح ”پیران ویسه نگذاشت و افراسیاب غضب‌آلوده شد“ کتابت شده است و همان صحیح است.

صفحۀ 353، سطر 4: ”و از هر طعنۀ پیران در پیش او حاضر ساخت.“ در اصل نسخه ”طعمۀ= طعمه‌ای“ کتابت شده و همان صحیح است. طعمه به معنای خورش است.

صفحۀ 354، سطر 13: ”و کسی هست که تاب مقاومت قطران زنگی دارد؟ افراسیاب گفت آن کیست؟“ علامت سؤال زائد است و باید به جای آن نقطه گذاشته شود.

اغلاط چاپی و املایی

اغلاط چاپی و املایی طومار سیاهپوش

صفحۀ 222، سطر 18: ”داخل بارگا شد.“ بارگاه صحیح است.

صفحۀ 346، سطر 16: ”شصت فرسخ در شصت فرخ بود.“ فرسخ صحیح است.

صفحۀ 437، سطر 11: ”تناول کرد و به خوب رفت.“ خواب صحیح است.

صفحۀ 449، سطر 6: ”القصّه در حوالۀ بغداد سپاه کاووس بر عادیان مغرب زد.“ حوالی صحیح است.

صفحۀ 536، سطر 1: ”افراسیاب را در آمدن گذر داستان از خسرو بشنو.“ گذار صحیح است.

صفحۀ 563، سطر 15: ”چون چشمش بر رویت خسرو افتاد از رخش پیاده شد.“ رایت صحیح است.

صفحۀ 630، سطر 14: ”بروز رسید دست دراز کرد از زمین برداشت.“ برزو صحیح است.

صفحۀ 724، سطر 21: ”نقالدار گفت.“ نقاب‌دار صحیح است.

صفحۀ 756، سطر 12: ”ای شاه مراه به . . . “مرا صحیح است.

صفحۀ 761، سطر 14: ”جهانبخش را بر میل سوار کردند.“ پیل صحیح است.

صفحۀ 812، سطر 3: ”سعی پدری در بلای من دارد.“ ولا صحیح است.

صفحۀ 833، سطر 2: ”بشوتن.“ پشوتن صحیح است.

صفحۀ 851، سطر 4: ”که پیکان از پی سر آن بدبخت روی نمود.“ پسِ سر صحیح است.

 

اغلاط چاپی و املایی طومار هفتلشکر

صفحۀ 99، سطر 17: ”گیسوا [بریده]. “ گیسو صحیح است.

صفحۀ 222، سطر آخر: ”و او را در قلب سپاه سپاه  افراسیاب انداخت.“ یک ”سپاه“ اضافی است.

صفحۀ 229، سطر آخر: ”بر سینۀ اشکبوس زد  که از مرکب نیفتاد.“ بیفتاد صحیح است.

صفحۀ 348، سطر 3: ”گفت: ای شهریار! جهانی مثال جهانبخش مادر دهر به خاطر ندارد.“ ”جوانی“ صحیح است.

 

اغلاط چاپی و املایی طومار نایگلی

مصحح در خصوص تصحیح اغلاط املایی شیوۀ یکسانی در پیش نگرفته است، برخی اغلاط را تصحیح کرده و برخی را به حال خود گذاشته است؛ از جمله در صفحۀ 55، سطر 1: ”پایه‌های صندلی خورد شد“ باید ”خرد“ را در متن می‌آورد، چنان‌که در صفحۀ 47 سطر 16، ”برخواست“ را به پاورقی برده و صورت صحیح ”برخاست“ را درون متن گذاشته است که البته لازم نیست اغلاط املایی در پاورقی ذکر شوند و از بدیهیات تصحیح متن است که متن تصحیح‌شده غلط املایی نداشته باشد و ذکر صورت غلط واژه در پاورقی سودی ندارد و کار اشتباهی است. با این حال، در عنوان صفحۀ 73 ”خورد“ را به حاشیه برده و صورت صحیح ”خُرد“ را به متن برده است. در صفحۀ 59، سطر 21 و صفحۀ 99، سطر 14 ”عرابه“ را به حاشیه برده و ”ارابه“ را در متن قرار داده است. این کار ضرورت چندانی نداشت چون عرابه هم غلط نیست، اما اینکه در صفحۀ 128 سطر 7، صفحۀ 128 سطر 7، صفحۀ 143 سطر 10 و صفحۀ 146 سطر 4 واژۀ ”خواطر“ را در متن نگه داشته و صورت صحیح ”خاطر“ را متذکر نشده است، عجیب است. با این ‌حال، در صفحۀ 277 ”پرخواش“ را به درستی به پاورقی برده و صورت صحیح ”پرخاش“ را در متن گذاشته است. در صفحۀ 127، سطر 17: ”و کلید قصر [را] در میان ریش اَبررَهای دیو بیرن آوردند،“ بیرون صحیح است. صفحۀ 139، سطر 18: ”منوچهرشاه فرمود تا خلعت برای زال آوزدند،“ آوردند صحیح است. صفحۀ 292، سطر 10: ”در کشاکش رزمو ستیز،“ رزم و ستیز صحیح است. صفحۀ 318، سطر 13: ”ای پهلوان جهان! خدا تو را از بلیّات جهان نگاه دارد وب چرا رنگ شما متغیّر گشته؟“ وب زائد است و در نسخه هم نیست. صفحۀ 321، سطر 11: ”فرامز خود را در میان تورانیان افکند،“ فرامرز صحیح است. صفحۀ 336، سطر 3: ”تو برو سپاه را برداشته بیاور که بی‌آن نمی‌باشد که افراسیاب کین نکرده باشد،“ کمین صحیح است. صفحۀ 339، سطر 9: ”ای جد بزرگوار! به روح پدر سهراب که تا کمر افراسیاب را نگیرم . . . “ پدرم صحیح است. صفحۀ 342، سطر 5: ”چنان بر قبّۀ پسرش زد . . . “سپرش صحیح است. در سطر بعد هم نوشته: ”پسر لرزید که عمود خطا یافت.“ در اینجا هم ”سپر“ صحیح است. صفحۀ 357، سطر آخِر: ”فهر را به من ده که از ب رای قطران بفرستم.“ از برای صحیح است.

[1]حسن وحید دستگردی،”مقدمه،“ در کلیات نظامی (چاپ 2؛ تهران، انتشارات طلایه، 1389)، جلد 2، 241.

[2] طومار نقّالی شاهنامه، به کوشش سجاد آیدنلو (تبریز: به‌نگار، 1390).

[3] طومار هفتلشکر، به کوشش مهران افشاری و مهدی مداینی (تهران: پژوهشگاه علوم انسانی، 1377).

[4] محمدشریف نایگلی، طومار جامع نقّالی شاهنامه، به کوشش فرزاد قائمی (مشهد: به‌نشر، 1396).

[5]فرزاد قائمی،  ”معرفی انتقادی، متن‌شناسی و نقد متنی حماسۀ ناشناختۀ شاهنامۀ اسدی،“ جستارهای ادبی، شمارۀ 178 (1391)، 105-131؛ مطهّربن طاهر مَقدَسی، آفرینش و تاریخ، ترجمۀ محمدرضا شفیعی‌کدکنی (تهران: آگه، 1374)، جلد 1، 98، 99، 438، 503 و 506.

[6]جلال خالقی‌مطلق، ”شاهنامه پیروزان“ و ”شاهنامه رستم لارجانی،“ در مجموعه مقالات فردوسی و شاهنامهسرایی (تهران: فرهنگستان زبان و ادب فارسی، 1390)، 85.

[7]آرش اکبری‌ مفاخر،”رزم‌نامۀ کنیزک (حماسه‌ای به زبان گورانی و روایتی از یادگار زریران)، “ پژوهشنامۀ ادب حماسی، سال 10، شمارۀ 18 (1393)؛ 145-171؛ نقل از 148.

[8]محمد نوری‌ عثمان، ”خدای‌نامه‌ها و شاهنامه‌های مأخذ فردوسی،“ در جشننامۀ محمّد پروین گنابادی (تهران: توس، 1354)، 318 و 327؛ سیدعلی میرافضلی، ”ابوالمؤیّد بلخی،“ در مجموعه مقالات فردوسی و شاهنامه‌سرایی، 88 و 89.

[9]ابوطاهر محمدبن حسن‌بن علی‌بن موسی طَرَسوسی، دارابنامه، تصحیح ذبیح‌الله صفا (تهران: علمی و فرهنگی، 1388)، جلد 1، 445.

[10] ابوعلی بلعمی،  تاریخ بلعمی، تصحیح محمدتقی بهار و محمد پروین گنابادی (تهران: هرمس، 1386)، 360.

[11]ایرانشان  ابی‌الخیر، کوشنامه، تصحیح جلال متینی (تهران: علمی، 1377)، ابیات 8007-8010.

[12]زرینقبانامه، به کوشش سجاد آیدنلو (تهران: سخن، 1393)، 215.

[13]ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه، تصحیح جلال خالقی مطلق (چاپ 5؛ تهران: دایره‌المعارف بزرگ اسلامی، 1393)، جلد 1، 281، پانوشت 8.

[14]فردوسی، شاهنامه، جلد 5، 454.

[15]بلعمی، تاریخ بلعمی، 180.

[16]علی‌بن جولوغ فرخی سیستانی، دیوان اشعار، تصحیح محمد دبیرسیاقی (چاپ 6؛ تهران: زوّار، 1380)، 218.

[17] فردوسی، شاهنامه، جلد 2، 226-227.

[18]منصور رستگار فسائی، فرهنگ نامهای شاهنامه (تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، بی‌تا)، جلد 1، 323.

[19]فردوسی، شاهنامه، جلد 5، 27.

[20]طومار نقّالی شاهنامه، به کوشش سجاد آیدنلو ( تبریز: به‌نگار، 1390)، 282 و 253.

[21] طومار نقّالی شاهنامه، 293.

[22]طومار نقّالی شاهنامه، 678.

[23] بنگرید به منصور رستگار فسائی، فرهنگ نامهای شاهنامه (تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، بی‌تا)، جلد 2، 803.

[24]طومار هفتلشکر، 73.

[25]طومار سیاهپوش، 255.

ابهامات فلسفی در افکار داریوش شایگان

عطا هودشتیان Ata Hoodashtian <hoodasht@yahoo.com>، دانش­آموختۀ دکتری علوم سیاسی از دانشگاه پاریس و فلسفه از دانشگاه سوربن، دانشیار علوم سیاسی و فلسفه در دانشگاه UMEF سویس در شهر ژنو است. حوزۀ تخصصی­اش مدرنیته و مطالعات میان­فرهنگی غرب و ایران است. تاکنون چندین مقاله و دو کتاب در زمینۀ مدرنیته، ایران و جهانی شدن منتشر کرده است.

گشایش

با افکار داریوش شایگان در دهۀ 1980م و در دوران دانشجویی‌ام در پاریس آشنا شدم. در آن زمان، کتاب انقلاب دینی چیست؟ را به زبان فرانسه منتشر کرده بود.[1] مقصود آن کتاب تسویه‌حسابی با افکار دوران خود در پیش از انقلاب، نقدی همه‌جانبه بر ایدئولوژی‌شدن سنت و مشخصاً نقدی بر دکتر علی شریعتی بود. این کتاب هرگز در ایران منتشر نشد. با انتشار نگاه شکسته در پاریس و به زبان فرانسه،[2] دیگربار کنجکاوی در تاروپود محافل فلسفه‌خوان آن دورۀ پاریس تنیده شد. این کتاب که به فارسی و چند زبان دیگر برگردانده شد، از مقایسۀ فرهنگ جوامع پیرامونی و مدرنیتۀ غربی سخن می‌گفت و بر آن بود که آن جوامع در ”تعطیل تاریخی“ قرار گرفته‌اند، زیرا ندانستند و نتوانستند به دور تاریخی تحول‌پذیر مدرنیته بپیوندند. اثر دیگرش با نام افسونزدگی جدید: هویت چهلتکه و تفکر سیار از چهرۀ این فیلسوف متفکری جهانی‌اندیش ساخت.[3] در اثر اخیر، شایگان با تکمیل برخی از خطوط فکری پیشین خود، به ”مدرنیتۀ سرد و بی‌جان“ توجهی دو چندان کرد که به بیان او نیازمند پیوند با گرمای شرقی بود. او در آن نوشته نگاهی همواره و پیوسته به جهان دارد. در یک کلام، این متفکر جهانی و جهانی‌اندیش نسخه‌ای برای گرما بخشیدن به مدرنیتۀ سرد می‌پیچید که ژرف و اندیشه‌محور، اما به همان میزان بسیار پرسشگر است.

شایگان بسیار نوشت و کم سخن گفت. او را از همان ابتدا  فیلسوفی صاحب‌نظر، مؤثر و خوش‌فکر، ولی محافظه‌کار، نخبه‌گرا و سنت‌گرا می‌پنداشتم. با این حال، همانند هر اندیشمند پویافکر، او نیز مدام در کاوش بود و تحول را می‌پذیرفت.

در این نوشته نگاهی به برخی نظرات شایگان در افسونزدگی جدید می‌اندازم.[4] از میان انبوهی از مفاهیم و ایده‌های جدید کتاب، بر دو مفهوم اصلی، یکی ”مهاجر سیار“ و دیگری ”انسان جهش‌یافته“ تأکید می‌کنم، بر سر مضامین آنها مناقشه خواهم کرد و  پرسش‌هایی را برای بحث بیشتر مطرح می‌کنم. به اختصار، نتیجۀ مطالعاتم این است که شایگان با طرح برخی ایده‌های نوین در پی حفظ برخی ایده‌های کهن است.[5] جوانبی از بجث های او در طرح مسائل نو به بن‌بست می‌رسد و از آن جمله است مباحث مرتبط با دو مفهوم ذکرشده. در این میان به ”سه ناممکن فلسفی“ اشاره و تلاش می‌کنم که نشان دهم درک شایگان از واقعیات مملو از تعابیر مبهم و ناروشن است. از این منظر، گرایشات قابل توجهی به ذهنی‌گرایی، توهم‌گرایی و دوری جستن از واقعیات را در نظراتش می‌توان مشاهد کرد.

افسونزدگی جدید: مهاجر سیار و انسان جهشیافته

شایگان در افسونزدگی جدید دو مفهوم  مهاجر سیار و انسان جهش‌یافته را می‌سازد و آنها را در برابر یکدیگر قرار می‌دهد. از میان این دو مدل انسانی متفاوت که بین ارزش‌های غربی و شرقی در نوسان‌اند، مهاجر سیار  مورد پسند شایگان است. می‌خوانیم که ”انسان مهاجر میان فرهنگ‌ها در نوسان است و به این وضع آگاه،“ ولی انسان جهش‌یافته ”التقاطی“ است. دلمشغولی اصلی‌اش ”زنده ماندن به هر قیمتی است.“ او ”هرهری‌مذهب است،“ انسانی است شبیه به آن که جلال آل‌احمد در غرب‌زدگی ترسیم می‌کند که نه سنت را خوب می‌شناسد و نه مدرنیته را. شایگان می‌نویسد: ”یک انقلابی پرشور، آشتی‌ناپذیر، یک ایدئولوژی‌پرداز یا یک خشکه‌مقدس“ نمونه‌های انسان جهش‌یافته‌اند و روشن است که در این اشارات آخر به علی شریعتی اشاره دارد.

شایگان تأکید می‌کند که انسان جهش‌یافته دچار نوعی ”اسکیزوفرنی ناآگاهانه“‌ (schizophrénie inconscient) است. این نکته را البته پیش از این در نگاه شکسته بیشتر به بحث گذاشته بود. اشاره می‌کند که انقلابی ایدئولوژی‌پرداز ”تحجر نگاه“ دارد. دارای ”آگاهی خودمحوربین است.“ در عبارات دیگری و به‌گونه‌ای متفاوت، شایگان اشاره می‌کند که جلال آل‌احمد خود نیز نمودار انسان جهش‌یافته است.[6]

مهاجر سیار اما انسانی ”به‌کلی متفاوت“ است. او ”انسان بینابین و تجسم تفکر سیار“ است.[7]  ”از یک اقلیم تفکر به اقلیم تفکر دیگر در سفر است.“ او نیز همچون ”روشنفکر متعهد به شکاف و ناهمانندی میان اسطوره و عقل واقف است،“ لیکن برخلاف انسان جهش‌یافته که درگیر دوپارگی روحی است، مهاجر سیار به این وضع (به وضع خود) ”کاملاً آگاه“ است. ”نگاه او مضاعف است.“ این نگاه ”او را نسبت به سنت و جهش‌های فرهنگی در فاصله نگاه می‌دارد.“ قادر است ”چندپارگی و نگاه مضاعف خود را در اختیار و تسلط خویش بگیرد.“ در واقع، برای مهاجر سیار ”عرصۀ بینابینی [میان سنت و مدرنیته] زمینۀ پربار تجربه است،“ چنان‌که ”هرگز در دام هیچ‌کدام از گرایشات نمی‌افتد،“ نه در دام سنت و نه در دام مدرنیته. همچون ”بندبازی از حالتی به حالت دیگر گذر می‌کند . . . هرچند در اینجا غریب و در آنجا تبعیدی است، اما مأیوس نیست.“ مهاجر سیار ”در بند ترکیب‌ها [ترکیب ارزش‌های سنت و مدرن] نیست،“ بلکه آنها را ”مطابق خواست و نیاز خود به کار می‌گیرد و شکلشان را بر هم می‌زند.“[8]

شایگان تأکید دارد که ”مهاجر سیار کاملاً به همۀ امور واقف است.“ بر هر دو، سنت و مدرنیته، مسلط است و بهترین‌ها را از هر فرهنگ انتخاب می‌کند. ”با مهارت میان فرهنگ‌ها آکروبات‌بازی می‌کند“، ولی ”به هیچ‌کدام به‌طور واقعی وابسته نیست.“ اوست که انتخاب می‌کند. شایگان ادامه می‌دهد: مهاجر سیار به دلیل حفظ فاصله با این جهان‌ها ”افسون‌زدوده است“ و انسان جهش‌یافته ”افسون‌زده.“ نکته آنکه عنوان اصلی کتاب نیز اشاره‌ای نقادانه به سطحی بودن انسان جهش‌یافته است و چون می‌داند که این پدیده در جوامعی نظیر ایران عمومی است، نقد آن را به میان می‌کشد.

اما آیا مهاجر سیار نیز پدیده‌ای واقعی است؟ آیا مقایسۀ این دو مدل انسانی مقایسۀ حساب شده‌ای است؟ آیا مهاجر سیار، با آن ترکیب ”کامل“ که شایگان از آن می‌سازد، آلترناتیو بجا و سنجیده‌ای در برابر سطحی‌نگری انسان جهش‌یافته است؟

ابهامات مهاجر سیار در کجاست؟

اگر به عمق فرضیات شایگان نظر اندازیم، پرسشی برایمان مطرح می‌شود که به راستی این مهاجر سیار کامیاب که چنین با مهارت میان فرهنگ‌ها ”بندبازی“ می‌کند و در دام هیچ‌کدام نمی‌افتد و بر هر دو، سنت و مدرنیته، چنین آگاهی ”کامل“ دارد کیست؟ آیا انسانی واقعی است یا محصول توهم ناب؟ شاید این انسان کامیاب کسی چون خود داریوش شایگان نباشد. یا اینکه چون این مهاجر چنان استثنایی است، شاید هم اساساً نمونه‌اش در دنیای واقعی ما وجود ندارد. با این حال، برخی تعابیر از این نظریۀ شایگان انسان مهاجر را کاملاً واقعی می‌پندارند.[9] مشکل همین است. اگر هم واقعی باشد، تعداد عالمانی که در میهن خودمان به راستی چنان آگاه به زوایای روش و ناروشن مدرنیته و سنت باشند از تعداد انگشتان یک دست بیشتر نیست.

در اینجا سه پرسش در برابر قرار می‌گیرد: 1. اگر این روند غلتان و ناایستای سفر بی‌ریشه به فرهنگ‌های دیگر، به‌گونه‌ای که شایگان می‌گوید، عملی باشد، پس ریشه‌های فرهنگی این مهاجر در کجاست؟ وی از کجا می‌آید؟ آیا به راحتی و در زندگی واقعی ریشه‌های خود را فراموش می‌کند؟ 2. اگر مهاجر سیار یک پدیدۀ واقعی باشد و نه محصول توهم ناب نویسنده و آلترناتیو وضع نابسامان ما به حساب آید، پس دیگران چه می‌شوند؟ دیگران در کجای این روند قرار می‌گیرند؟ جامعه و قشرهای فرهنگی که گاه آگاهی‌های خوب دارند، لیکن همیشه ناکافی، یا کلاً مردم در این صورت‌بندی کجا قرار می‌گیرند؟  3. اگر مهاجر سیار چیزی بیشتر از یک پندار نباشد، آیا از نگاه روش‌شناختی قابل قیاس با رقیبش (انسان جهش‌یافته) است؟ آیا در این صورت چنین مقایسه‌ای درست است؟

انسان بیهویت و بیریشه

اکنون به پرسش نخست می‌پردازیم. در  آسیا در برابر غرب، شایگان انسان شرقی را در زمینۀ (context) تاریخی و فرهنگی شرقی می‌بیند و بسیار بر ریشۀ هویتی این انسان تأکید می‌کند و بر آن است که بدون این نگاه، یعنی دیدن ”متن فرهنگی“[10] نگاه ما معیوب است. اما در افسونزدگی جدید،  انسان بدل به مهاجر سیار شده است، که میان فرهنگ‌ها در نوسان بوده و ”در دام هیچ‌کدام از گرایشات نمی‌افتد.“[11] این تحول در افکار شایگان اما او را از ساختارگرایی در آسیا در برابر غرب به پساساختارگرایی در افسونزدگی جدید سوق می‌دهد.

در آسیا در برابر غرب می‌نویسد: ”یکی  از نتایج این مطالعات می‌تواند بی‌گمان روشن کردن متن فرهنگی هر یک از این فرهنگ‌ها [شرقی و غربی] باشد.“ اما متن فرهنگی چیست؟ می‌خوانیم: ”متن فرهنگی قرار دادن مسائل در کل سازندۀ یک فرهنگ و یافتن حلقه‌های رابط مفاهیم در سلسلۀ‌ زنجیره‌ای از ارتباط است.“[12] این نگاه به فلسفۀ ساختارگرایانه متمایل است که در آن، کل مقدم برجزء و اجزاء در زنجیره‌ای به‌هم‌پیوسته فقط در ارتباط با کل دیده می‌شوند. حال آنکه در افسونزدگی جدید اساساً به هویت نظر دیگری دارد و بیان می‌کند که تأکید بر هویت از معنای آن می‌کاهد. به این ترتیب است که مفهوم مهاجر سیار را می‌سازد که به راحتی از یک فرهنگ به فرهنگی دیگر در نوسان است، همچون جزئی که اکنون گویا بی‌دغدغه از کل رها شده است و با اجزای دیگر در ارتباط قرار می‌گیرد و از کل فراتر می‌رود. در همین اثر است که به سراغ میشل فوکو، یکی از رهروان اصلی پساساختارگرایی، می‌رود و نیز به تحلیل جامع ریزوم (rhizome)  در هزار سطح ژیل دولوز، فیلسوف پرآوازۀ فرانسوی، می‌پردازد. ریزوم به هیچ کلی پایبند نیست و همواره در میانه جای دارد.[13]

اما این ”انسان چندوجهی“ که می‌تواند بی‌ریشه و بی‌هویت خود را به روی دیگر فرهنگ‌ها بگشاید و در گشایش جهانی‌اش سنت و مدرنیته را، هر دو، در خود جای دهد، چقدر واقعی است؟ اکنون به پرسش دوم بپردازیم.

نخبهگرایی و ذهنیگرایی

پرسش این است که آن انسان کامیاب که بر سنت و مدرنیته ”کاملاً“ واقف است در کجای واقعیت اجتماعی نشسته و چگونه او را باید ”در رابطه“ دید، زیرا دانسته‌ایم که همه‌چیز در رابطه سنجیده می‌شود. شاید هم از نگاه شایگان اوضاع دقیقاً چنین نباشد. این مهم را بعد از این خواهیم دید.

فرض نخست ما آن است که شایگان برای ترسیم چیستی و کیستی انسان مهاجربه نخبه‌گرایی درمی‌غلتد. زیرا هیچ جایی برای دیگران، جامعه و مردم قائل نیست. این نگاه نخبه‌گرایانه را در آثار دیگرش نیز می‌توان دید. مثلاً در انقلاب دینی  چیست؟ آنجا که نویسنده به توضیح پدیداری عصر مدرن غرب می‌پردازد، عوامل گوناگون فکری، فرهنگی، علمی، هنری و فلسفی پدیدآورندۀ آن دوران را به دقت توضیح می‌دهد، لیکن تأکید چندانی بر انقلاب فرانسه و انگلستان و امریکا نمی‌کند. چنین بی‌اعتنایی و بی‌توجهی به این بُعد مهم شکل‌گیری عصر مدرن، خصوصاً انقلاب فرانسه که در آن ”منشور حقوق بشر“ تدوین و حقوق خواص لغو شد، حیرت‌آور است.

نباید این تصور پیش آید که فیلسوف، هرچند خوش‌فکر، لزوماً فردی گوشه‌نشین و تنها دلبسته به افکار و مفاهیم برساختۀ خود است. هم هگل و کانت[14] به سیاست و جامعه توجهی دوچندان نشان می‌دادند و هم در قرن بیستم، فیلسوفانی همچون برتراند راسل  و ژان پل سارتر و حتی میشل فوکو گاه‌به‌گاه به خیابان می‌آمدند، در تظاهرات عمومی شرکت می‌کردند یا دادگاه صلح تشکیل می‌دادند.[15] با این همه، در ملاحظات فلسفی شایگان اساساً مردم غایب‌اند و این امر را می‌باید به نخبه‌گرایی او نسبت داد. همین امر جوانبی از تفکر او را نیز غیرواقع‌بینانه و ذهنی‌گرا کرده است. در همین زمینه، لازم است به سه ملاحظه دربارۀ مهاجر سیار بپردازیم تا فرضیاتم دربارۀ ذهنی‌گرایی شایگان بیشتر روشن شود.

سه ناممکن در تفکر شایگان

  1. ناممکنی آگاهی کامل

شایگان می‌نویسد که مهاجر سیار نسبت به دو فرهنگ (سنت و مدرنیته) ”آگاهی کامل“ دارد. به نظر من، فرضیۀ آگاهی کامل ناممکن و مهم‌تر از آن، خطرناک است. زیرا هر آگاهی نسبی و تغییرپذیر و از همین رو، در نوسان است. روشن‌تر آنکه ما نسبت به هیچ پدیده‌ای آگاهی ”کامل“ نداریم، زیرا آگاهی به یک پدیده مشروط به دو تابع متغیر است: یکی ما که خود در تغییر مدام به سر می‌بریم و دیگر آن پدیده. با علم به اینکه خود پدیده هم در تغییر مداوم به سر می‌برد، هر آگاهی نسبت به آن محدود است. به یک کلام، نسبت آگاهی ما به یک پدیده مشروط است به ما و به آن پدیده و از این رو، هرگز نمی‌تواند کامل باشد. ما به آن پدیده آگاهی داریم و برای این آگاهی پدیده را در موقعیتی ویژه، در محدودۀ زمانی معین و وضعیت مکانی خاصی، درمی‌یابیم و می‌شناسیم، و از آن حقیقتی در ذهن با نام  آگاهی می‌سازیم. حال آنکه پدیده در لحظۀ بعد تحولی را در خود می‌پذیرد، تغییر می‌کند و دیگر آن پدیده‌ای نیست که در ذهن داشتیم. می‌توانیم همواره دانش خودمان از آن پدیده را آگاهی تمام و کمال اعلام کنیم، حال آنکه چنین نیست و پدیدۀ مذکور در لحظه بعدی از واقعیتی که از آن در ذهن داشتیم فاصله گرفته است. پس هرگونه آگاهی، از آن رو که مشروط به عامل شناسایی و معلول شناسایی است، نسبی و موقتی است. از این رو، ”آگاهی کامل“ ناممکن و متوهمانه است.

۲. ناممکنی مهاجر سیار

شایگان می‌نویسد که مهاجر سیار آکروبات‌باز است. ”به هیچ‌کدام،“ نه سنت و نه مدرنیته ، وابسته نیست. به نظر من، این نیز فرضیه‌ای ناممکن است. در بهترین حالت هم اگر انسانی بتواند به راحتی در میان فرهنگ‌ها سفر کند و از همۀ آنها بیاموزد، به نظر می‌آید باز از متن فرهنگی‌اش گریزی نیست. به عبارت دیگر، ممکن نیست که بتوان از ریشه‌ها به‌راحتی کنده شد. در اینجا به آسیا در برابر غرب گریز می‌زنم. در توافق با اندیشۀ آن زمان شایگان، می‌توان گفت هر مهاجری از جایی می‌آید، در فضای معینی تربیت شده و حرکت پُرنوسان او در میان فرهنگ‌ها شاید غلظت و نفوذ آن ریشه‌ها را کم‌اثر کند، اما آن را از بین نمی‌برد. شاید بی‌ریشگی به صورتی استثنایی در برخی انسان‌ها در موقعیت‌هایی ویژه پدید آید، اما به‌سختی می‌توان از آن به‌منزلۀ مدل عمومی انسان نوین نام برد. آنچه شخص در ۲۵ سالگی یا ۳۵ سالگی می‌آموزد، همانی نیست که در یک یا دو سالگی آموخته است. در بهترین حالت، ما ایرانی هستیم با عاریت‌هایی بیش‌وکم از فرهنگ غربی. شایگان خود از کودکی در میان فرهنگ‌ها و زبان‌های گرجی، ترکی و ایرانی در نوسان بوده است و در نهایت یک ایرانی غرب‌گرا، غرب‌پسند و غرب‌شناس است. البته دانستن زبان روسی و تسلط او بر زبان فرانسه را نیز باید به این همه اضافه کنیم. زبان‌ها و فرهنگ‌های دیگر به ما و فرهنگ ما اضافه می‌شوند، حال آنکه ما با زبان‌های پدر و مادرانمان زاده می‌شویم. همین امر نیز شایگان را واداشت که هندشناس و شرق‌شناس شود، سنت را در برابر مدرنیته بگذارد و آن را بازخوانی کند. به نظر من، شایگان را در نهایت باید یک ایرانی شرقی سنت‌گرای مدرن خواند.

۳. ناممکنی نگاه بر خود

شایگان در افسونزدگی جدید می‌نویسد: ”مهاجر سیار نگاه مضاعف دارد. این نگاه او را نسبت به سنت و جهش‌های فرهنگی در فاصله نگه می‌دارد،“ یعنی از مدرنیته و سنت فاصله دارد یا می‌تواند این فاصله را ایجاد کند. پرسش این است که ما چگونه می‌توانیم فقط از طریق خودمان نسبت به خودمان آگاه شویم؟ یعنی چگونه بدون ”دیگری“ از خود آگاه می‌شویم. این نیز فرضیه‌ای ناممکن است، زیرا برای شناخت خود به دیگری نیاز است. روشن‌تر بگویم: شایگان بر آن است که ما (مهاجر سیار) می‌توانیم هم از سنت و هم از مدرنیته فاصله بگیریم، یعنی می‌توانیم با اتکای به خودمان بر خودمان نگاهی انداخته، خودمان را ببینیم و بدون دیگری خود را از طریق خود بشناسیم. این نظر توهم ناب است. شاید این تصور در اوهام و توهمات عرفای بزرگ موجود باشد یا بتوان آن را در سنت ادبیات جهانی میان‌فرهنگی-همچنان که شایگان به آن اشاره دارد-دید، اما نه راهگشای اجتماعی است و نه می‌توان در آن از مدل انسان نوین چندفرهنگی سراغ گرفت.

شایگان برای ساختن شخصیت مهاجر سیار چنان استقلال سوژه‌واری به او می‌دهد که گویی دیگر نیازمند ”دیگری“ نیست. اما نفی تام و تمام دیگری، که در برخی گرایشات فلسفی پسامدرن در غرب مشاهده می‌شود، اعتبار متزلزلی دارد. درست است که سوژۀ کلاسیک دکارتی از طریق تقابل و رابطه با دیگری (ابژه) معنا می‌یابد و نفی سوژه نفی دیگری است، لیکن شایگان در کتابش، به سوژۀ خود، یعنی مهاجر سیار، چنان جایگاه قدرتی داده است که در عین آنکه شبیه سوژۀ دکارتی حضور می‌یابد، یعنی انتخاب‌کننده و تصمیم‌گیرنده و عمل‌کننده است، در عین حال شبیه سوژۀ  پسادکارتی عمل کرده و نافی ابژه است. به عبارت دیگر، مهاجر سیار به سوژۀ عمل‌کننده‌ای بدون ابژه بدل می‌شود. این امر بدین معناست که این سوژه  موضوعیت خود را از دست می‌دهد، زیرا قدرت دارد ولی آن را اعمال نمی‌کند. می‌دانیم که قدرت باید اعمال شود تا همچون قدرت بنماید. قدرت باید بر روی کسی یا چیزی (ابژه) اعمال شود. روشن‌تر آنکه اگر بپذیریم مهاجر سیار قدرت انتخاب و عمل دارد، اما بی‌نیاز از دیگری است، قدرتش بی‌معنا می‌شود.

یک نقصان متدولوژیک

به همین علت است که تصویر شایگان از مهاجر سیار مملو از ناروشنی است. پرسش سوم این است که بالاخره آیا مهاجر سیار نمود یک انسان واقعی است یا خیالی؟ پاسخ را نمی‌توان به راحتی در افسونزدگی جدید یافت. از یک سو، شایگان برای مهاجر سیار خصوصیات فراانسانی برجسته‌ای قائل شده است که وجودش از هرگونه واقعیت انسانی خارج می‌شود و از سوی دیگر، نویسنده آن‌قدر به این انسان ویژگی‌های عینی می‌دهد که خواننده متمایل می‌شود او را همچون واقعیتی تام و تمام در زندگی روزمره بپذیرد. اما اگر این انسان واقعی است، چرا نویسنده برای ترسیم این مدل انسانی به ادبیات رجوع می‌کند؟ او پس از مقایسۀ انسان‌ جهش‌یافته با انسان مهاجر، برای ترسیم دقیق‌تر انسان مهاجر ناگهان از ادبیات می‌گوید و مدعی می‌شود که نمونۀ این انسان را در ادبیات می‌توان دید.[16] این جهش ناگهانی به ادبیات در سخن او ناهماهنگی پدید آورده است. شاید هم به این دلیل به ادبیات رجوع می‌کند که خود واقف است طرح او برای زندگی واقعی طرحی ذهنی و ناممکن است. تا آنجا که فهمیده‌ایم، مهاجر سیار-هرکس باشد-عالم یا عارفی تام و تمام نیست و مهم‌تر اینکه، نمی‌توان روش او را به دیگران، یعنی آنانی که آگاهی کامل ندارند، تعمیم داد.

جهش به ادبیات از نگاه متدولوژیک نیز غیرقابل توجیه است، زیرا متن کتاب دربارۀ مقایسۀ انسان جهش‌یافته و انسان مهاجر است. در حالی که به گفتۀ شایگان، انسان جهش‌یافته روحیۀ غالب مردمان هول‌زده و سطحی‌نگر را تشکیل می‌دهد، نمی‌توان آلترناتیو آن را فقط در ادبیات و هنر دید. در این صورت، مقایسۀ مذکور از چارچوب روش مقایسه‌ای متعارف خارج و از معنا تهی می‌شود.

به عبارت روشن‌تر، مهاجر سیار چنان کامل و به عبارتی غیرحقیقی است که در قالب مقایسه نمی‌گنجد. او دیگر متعلق به این جهان واقعی با معیار عادی و معمول انسانی نیست، بلکه متعلق به جهان داستانی، افسانه‌ای و خیال است و چون چهرۀ واقعی و انسانی ندارد، ویژگی‌هایش با انسان زمینی مقایسه‌ناپذیر است. به عبارت دیگر، نمی‌توان یک شهروند این‌جهانی را ناگهان با یک شخصیت داستان‌های ادبی یا قهرمان رمان‌هایی مملو از تصاویر غیرواقعی، جایی که نویسنده می‌تواند با یک چرخش قلم در روند داستان دست‌اندازی کند، مقایسه کرد. مهم‌تر از همه، نمی‌توان برای اصلاح کار آن شهروند از افسانه و اوهام وام گرفت، بلکه باید از واقعیت‌های همین جهان کمک خواست.

بنابراین، در منظر داریوش شایگان، مهاجر سیار همچون ناممکن پدیده‌ای زیبا و دلپسند، لیکن غیرقابل قیاس با انسان جهش‌یافته است. یکی در دنیای شعر و هنر و ادبیات متولد می‌شود، دیگری در بطن پُرتشنج زندگی واقعی؛ یکی در ذهن فیلسوفی خوش‌قلم ترسیم می‌گردد، دیگری در تقاطع سخت هزارراه زندگی زمینی.

خاتمه

آثار داریوش شایگان انبوهی از مؤلفه‌های نظری و پیشنهادهای اندیشمندانه در بردارد که هر بار خواننده را به شگفتی فرو می‌برد. در این مختصر، فقط دو مفهوم مهاجر سیار و انسان جهش‌یافته را از افسونزدگی جدید مطالعه کردیم. تنوع افکار شایگان، به‌رغم همۀ کمبودها، همواره میدان را برای تعمق بیشتر باز می‌گذارد. شایگان میراثی ماندگار بر جای گذاشت که بیش از همه برای نسل امروز جاودانه خواهد بود و آن فکر کردن است.

[1]Daryush Shayegan, Qu’est-ce qu’une Révolution Religieuse (Paris : Les Presses d’Aujourd’hui, 1983).

[2]Daryush Shayegan, Le Regard Mutilé: Schizophrénie Culturelle, pays Traditionnels face à la Modernité (Paris‌: Editions de l’Aube, 2003).

[3] داریوش شایگان، افسونزدگی جدید: هویت چهلتکه و تفکر سیار، ترجمۀ فاطمه ولیانی (چاپ 4؛ تهران: فرزان روز، 1384).

[4] پیش از این دربارۀ این کتاب و نظرات شایگان در دو کنفرانس سخن گفته‌ام. بنگرید به عطا هودشتیان، ”دربارۀ شایگان و هویت چهل‌تکه،“ دسترس‌پذیر در

https://www.youtube.com/watch?v=VwLSDkMCR-w&t=2s; https://www.youtube.com/watch?v=PK4xsCeOmdo/.

 [5]حیات و اندیشه‌های فلسفی شایگان را معمولاً به دو دورۀ فکری تقسیم می‌کنند. نخست، ”پیش از انقلاب“ که بیشتر با آسیا در برابر غرب شناخته می‌شود و دیگری ”بعد از انقلاب“ که از جمله با سه کتابی که در متن نام برده‌ام شناخته می‌شود. گویا او در هر دوره از حیات خود تفکری متفاوت داشته است. در نگاه نخست، جوانبی از این تقسیم‌بندی البته سنجیده به نظر می‌رسد، لیکن شاید بتوان با احتیاط مدعی شد که در افسونزدگی جدید از برخی نظراتش در آسیا در برابر غرب فاصله گرفته است. این در حالی است که شایگان در جاهایی دیگر در ادامۀ تفکر پیشین خود قلم زده است. در دورۀ نخست، بر ارزش‌های سنت پای می‌فشارد و از متفکران سنت‌گرا می‌خواهد که از ”خواب“ بیدار شده، به دانش مدرن مسلح شوند. به عبارت دیگر، شایگان در این دوره در پی آن است که سنت را با ابزار و آلات فکری مدرن نجات دهد. همین‌جاست که می‌نویسد: ”امروز طبقه‌ای که کم‌و‌بیش حافظ امانت پیشین ماست و هنوز علی‌رغم ضعف بنیه، گنجینه‌های تفکر سنتی را زنده نگه می‌دارد، حوزه‌های علمی اسلامی قم و مشهد است.“ بنگرید به شایگان، آسیا در برابر غرب، 296. در دورۀ دوم، خصوصاً در افسونزدگی جدید، بر آن است که ”مدرنیتۀ سرد“ را فقط سنت شرقی می‌تواند نجات دهد. در این دوره، نجات مدرنیته به دست سنت مورد نظر اوست. لیکن در نهایت، باز تمرکز اصلی‌اش بر سنت است، زیرا هم نجات‌دهنده است هم باید آن را نجات داد. به نظر من، بایسته است خوانش این دو دورۀ تاریخی انفصال و اتصال در افکار او را در نظر آورد. در خاتمۀ کلام، شایگان را باید یک ایرانی شرقی سنت‌گرای مدرن خواند.

[6] شایگان، افسونزدگی جدید، 216.

[7] لازم است به مفاهیم برساختۀ شایگان توجه شود. در ادامه دربارۀ آنها سخن خواهم گفت.

[8] شایگان، افسونزدگی جدید، 216-217.

[9] در این باره منابع بسیاری در دست است. از جمله بنگرید به بیژن عبدالکریمی، ”مهاجری سیار با هویتی چهل‌تکه،“ ایران، شمارۀ 6746 (14 فروردین 1397)، 24. دسترس‌پذیر در

http://www.magiran.com/npview.asp?ID=3723314;

کتایون آذرلی، ”رمان بچههای اعماق و ’انسان جهش‌یافته و مهاجر سیار،“‘ دسترس‌پذیر در

http://www.iranglobal.info/node/21803;

منصور هاشمی، ”منظومۀ فکری فیلسوف بازیگوش،“ دسترس‌پذیر در

http://www.hamooniran.com/gallery/داریوش_شایگان /.

[10] شایگان، آسیا در برابر غرب، 294.

[11] شایگان، افسون‌زدگی جدید، 216-217.

[12] شایگان، آسیا در برابر غرب، 297.

[13] بنگرید به عطا هودشتیان، ”درباره تئوری ریزوم ژیل دولوز،“ دسترس‌پذیر در

https://www.youtube.com/watch?v=woN7QP0GEEw/.

[14] جای شگفتی است که وقتی فلسفۀ تاریخ هگل را مطالعه می‌کنیم و به فصل شکل‌گیری عصر مدرن می‌رسیم، درمی‌یابیم که چگونه فیلسوف آلمانی به اهمیت انقلاب فرانسه همچون یکی از ستون‌های شکل‌گیری عصر جدید در غرب اشاره دارد. کانت نیز بر این مهم انگشت می‌گذارد.

[15] اشاره به ”دادگاه راسل“ است. برتراند راسل (Bertrand Russell, 1872-1970) فیلسوف و ریاضی‌دان انگلیسی فعال ضدجنگ نیز بود. با آنکه پدربزرگش نخست‌وزیر انگستان بود، او حتی در دوران دانشجویی هم به سبب عقایدش از دانشگاه اخراج و مدتی زندانی شد. فعالیت‌های سیاسی ژان پل سارتر، یکی از مهم‌ترین فلاسفۀ قرن بیستم اروپا، خصوصاً علیه جنگ فرانسه در الجزایر و ویتنام بخشی از زندگی پُرماجرای فیلسوف فرانسوی است. در دهۀ 1960م، راسل به همراه سارتر، دادگاه راسل را برای مقابله با جنگ ویتنام بر پا کردند.

[16] شایگان، افسونزدگی جدید، 219-220.

هفت شهر عشق: معرفی و بررسی یادها

یادها را که به دست گرفتم، تا به پایان نرساندم نتوانستم زمین بگذارم. این کتاب که زندگی‌نامۀ ویدا حاجبی است با زبانی شفاف و شیرین، واقع‌بین، خودسنج و نقدآمیز خواننده را در سفری افسانه‌ای و پُرماجرا با او همراه می‌کند، سفری که تا آنجا که من باخبرم برای هیچ زن ایرانی دیگری تا به امروز پیش نیامده است. در واقع، می‌توان ادعا کرد که سفر زندگی ویدا حاجبی در میان زنان کشورهای در حال توسعه/جهان سوم و حتی زنان غربی در گسترۀ قرن بیستم یگانه و یکتاست. این کتاب آمیزه‌ای است از رمان‌های پُرماجرای ژان لوکاره از یک سو و رمان‌های نوستالژیک و تراژیک گراهام گرین از سوی دیگر. با این تفاوت بزرگ که حدیث افسانه‌وار و پُرماجرای این کتاب واقعی است.

ویدا حاجبی در خانواده‌ای اشرافی، متجدد و پُرنفوذ – به اصطلاح ”هزار فامیل“ – به دنیا می‌آید. خویشان نزدیک او از دولتمردان، دیپلمات‌ها و شخصیت‌های صاحب مقالم و ذی‌نفوذ در نظام حاکم‌اند. او را به کودکستان نخبۀ برسابه می‌فرستند. در دبیرستان معروف انوشیروان دادگر، او از قهرمانان والیبال و بسکتبال و از دختران نمونه و سرشناس دبیرستا‌ن‌هاست. در دهه‌های 1330 و 1340ش، او در کوچه‌باغ‌های شمیران دوچرخه‌سواری می‌کند، در تپه‌های الهیه به ورزش تازه‌وارد اسکی می‌پردازد و در استخر بزرگ باغ زیبای پدربزرگش شنا می‌کند. ویدا از دختران نادر آن زمانه است که پس از دبیرستان به پاریس می‌رود و در مدرسۀ عالی معماری در دانشگاه مشهور بوزار (Beaux-Arts) تحصیل می‌کند.  در این مدرسه او همکلاس و دوست نزدیک فرح دیباست. مادران آنها نیز در مدرسۀ ژاندارک همکلاس بودند. غرض اینکه او در فضای اجتماعی ویژه و پُرامتیازی می‌بالد که اگر می‌خواست، به او اجازه می‌داد به راحتی زندگی بسیار موفق و درخشانی برای همۀ عمرش طرح‌ریزی کند. اما او همۀ این امتیازها را نادیده می‌گیرد و قدم در راهی می‌گذارد پُرماجرا و پُرخطر، در جستجوی آرمان‌هایی والا و افسوس دست‌نایافتنی و فریبنده که سرانجام به فروپاشی زندگی شخصی و خانوادگی او می‌انجامد. به‌رغم این سرانجام، داوری و سنجش اعتبار زندگی او باید معطوف به ”سفر“ او باشد، نه به ”مقصد“ او. در حالی که شماها و ماها در حاشیۀ همهمه‌های بی‌امان تاریخ بی‌اعتنا و بی‌کنش ”اندر خم یک کوچه“ به تماشا ایستاده بوده‌ایم، او در جستجوی آرمان‌هایی انسانی و ارجمند، هرچند تحقق‌ناپذیر، ”هفت‌ شهر عشق“[2] را درمی‌نوردد و ناکامی‌ها و ناامیدی‌ها و سختی‌های جانفرسا را با پایداری بی‌مانندی به جان می‌خرد. خواهیم دید که در  این استعاره، ”عشق“ اشاره به عشق عقیدتی/ایدئولوژیکی است و نه الزاماً عشق انسانی. هرچند خوانندۀ فرضی با هدف‌ها و غایت‌های سفر زندگی ویدا حاجبی مخالف باشد، پیگیری و تلاش حماسی او در ادامۀ این سفر آمیزه‌ای از احساس شگفتی و ستایش و همدردی در خواننده برمی‌انگیزد. موافق یا مخالف، کتاب یادها را که به دست می‌گیری، گویی انسانی است که لمس می‌کنی.

نخستین تأثیری که خواندن یادها در من به جا گذاشت، لحن حزن‌آلود، نومیدوار و پُرندامت ویداست که از پاراگراف آغازین تا جملۀ آخر از لابه‌لای واژه‌ها و عبارت‌ها جاری است: حسرت آرمان‌های تحقق‌نیافته، امیدهای پوچ، آنچه می‌بایست بوده باشد اما هرگز نبوده و نیست. هنگامی که ویدا خبر مرگ مادر عزیزش را در زندان اوین می‌شنود، نثر نوستالژیک یادها در زبانی بس صمیمی و عاطفی و زیبا به اوج می‌رسد و خوانندۀ حساس را منقلب می‌کند. خواندن یادها همان حال و هوایی را در روان من برانگیخت که گوش دادن به سمفونی ششم چایکوسکی (symphonie pathetique)  هر بار در من پدید می‌آورد: آغازی آرام و بی‌تپش، سپس عروحی پُر نشیب و فراز به اوجی از هم گسیخته و پُرشتاب و سرانجام، فرودی تدریجی در قلمرو سکوتی اندوهبار که لحظه‌های درازی پس از خاتمۀ موسیقی شنونده را همچنان در چنگال احساسی از ابهام و افسردگی و ناباوری می‌فشارد.

سفر بیست‌وپنج سالۀ ویدا حاجبی، به عبارتی گشت و گذار او در ”هفت شهر عشق،“ را من به اختصار منزل به منزل دنبال می‌کنم.

منزل اول

در زمستان 1335ش/1956م، ویدا به قصد تحصیل به پاریس می‌رود. پیش از شرح رویدادهای سرنوشت‌ساز این سفر، باید اشاره کنم که خواهر بزرگ ویدا، پری، از دوران دانش‌آموزی در دبیرستان انوشیروان دادگر از اعضای فعال سازمان جوانان حزب توده است و سیاست‌های آن حزب را تبلیغ می‌کند و نشریه‌های حزبی را در اختیار او می‌گذارد.

اما من هیچ‌گاه به حزب توده تمایل پیدا نکردم. حتی تبلیغات سیاسی آن حزب برایم ناخوشایند بود. شاید به این خاطر که دوستان پری خواندن کتاب‌های صادق هدایت را نادرست می‌دانستند. می‌گفتند یأس‌آور است! در حالی که از فیلم لوس و خنکی که در خانۀ فرهنگی شوروی، معروف به وُکس، دیده بودیم با حرارت تعریف می‌کردند، چون ساخت شوروی بود.[3]

به سبب فرار برخی از سران حزب توده به شوروی و از اینکه برخی از آنان در عین حال دیگران را به ابراز ندامت تشویق می‌کردند، ویدا سخت آزرده‌خاطر است: ”هم از حزب توده و رهبرانش به کلی زده شدم و هم از رژیم سرکوبگر شاه.“[4] با این همه، او گاهی در تظاهرات خیابانی دانشجویان شرکت می‌کند.

پس از تحمل دشواری‌های بسیار در اتاق زیر شیروانی پری در پاریس، سرانجام در مدرسۀ عالی معماری به تحصیل می‌پردازد. در آن دوران پُر تب و تاب مبارزات استقلال‌طلبانۀ الجزایر، وقتی ویدا درمی‌یابد که حتی حزب کمونیست فرانسه هم از ادامۀ حاکمیت استعماری فرانسه بر الجزایر حمایت می‌کند، انزجارش از کمونیست‌ها بیشتر می‌شود. ”نمونۀ کمونیست پیشرو بودن برای من، خواهرم پری بود که جز آزاداندیشی و انسان‌دوستی از او ندیده بودم.“[5]

ویدا از طریق پری با دانشجویان چپ و مبارز امریکای لاتین، از جمله با اسوالدو بارتو (Osvaldo Barreto)، که بعدها او را به همسری برمی‌گزیند، آشنا می‌شود. ضمن تعطیلات تابستانی در سال 1956م، همراه پری که در کارگاه سرامیک‌سازی پیکاسو کارآموز است، به شهر والوریس (Vallauris) می‌رود و با پیکاسو آشنا می‌شود، به‌طوری که او ده نسخۀ چاپی امضاشدۀ اعلان نمایشگاه خود را به ویدا هدیه می‌کند. وقتی ویدا این اعلان‌ها را از روی سادگی و نادانی به چند جوان فرانسوی می‌دهد، با خشم و حیرت پری روبه‌رو می‌شود.[6]

در آن دوران غربت و زندگی سخت دانشجویی در پاریس، فرح دیبا از دوستان صمیمی و نزدیک ویداست. جز یک دختر ارمنی که چند سال پیش از آنها در فرانسه درس معماری خوانده بود، او و فرح تنها دختران ایرانی بودند که تا ان زمان در این رشته تحصیل می‌کردند. مادر فرح هر وقت به پاریس می‌آید غذاهای لذیذ ایرانی می‌پزد و به ویدا محبت می‌کند. ”در آن زمان، من و فرح . . . هیچ‌کدام فعالیت سیاسی نمی‌کردیم، اما مخالف بی‌عدالتی‌ها و نابرابری‌های موجود بودیم.“[7] گاهی همراه با فرح، پری و دوستان کمونیست او را در کافه‌های کارتیه لاتن می‌بینند. اما ویدا به هیچ وجه قصد جلب فرح به محافل کمونیستی را ندارد، زیرا اصولاً در آن دوران به هیچ گروه سیاسی وابسته نبود.

پس از بازگشت به ایران در اواخر سال 1338ش/1959م، یک سالی پس از ازدواج با اسوالدو و در دوران حاملگی، به دعوت فرح که نامزد شاه شده است، در خانۀ دایی‌اش، قطبی، به دیدن او می‌رود. پس از بوسیدن ویدا، فرح کنار او می‌نشیند و ”با صمیمیت همیشگی پچ‌پچ‌کنان ماجرای آشنایی‌اش را با شاه“ برایش تعریف می‌کند.[8] هنگام خداحافظی، ویدا او را محکم در آغوش می‌گیرد و می‌بوسد، زیرا می‌داند که دیگر او را نخواهد دید. بیست‌وپنج سال پس از آن دیدار، هنگامی که ویدا با اتومبیل کوچک پسرش سرگرم توزیع نشریۀ آغازی نو در کیوسک‌های پاریس است، کسی نامش را از دور فریاد می‌زند. پشت چراغ قرمز، زنی از پنجرۀ عقب اتومبیل بزرگ سیاهرنگی می‌گوید: ”ویدا، من فرح هستم.“ چندین سال از انقلابی که فرح را از ایران رانده بود می‌گذشت. پس از آخرین دیدارشان در خانۀ دایی‌اش، ویدا هفت سال زندانی رژیمی بود که فرح به آن وابسته بود.

شگفت‌زده پرسیدم: ”اینجا چه می‌کنی؟“

خندید و گفت: ”حالت چطور است؟“

بی‌اختیار گفتم: ”خیلی خوب، در انتظار انقلاب بعدی!“

جمله‌ای که چون پتک بر سرش فرود آمد. خطوط صورتش کشیده شد . . . با دست به راننده دستور داد راه بیفتد.[9]

ویدا که پس از مرگ خواهر مهربانش، پری، در سال 1377ش/1998م گرفتار تناقض‌ها و بحران‌های روحی شدیدی است، از مرگ دختر فرح باخبر می‌شود و نمی‌تواند سکوت اختیار کند. سرانجام از طریق یکی از دوستان برای فرح می‌نویسد: ”فرح، می‌دانم روزهای سختی را از سر می‌گذرانی. به یادت هستم.“[10] پاسخ فرح تلفنی است به ویدا که بیش از نیم ساعت به درازا می‌کشد و یادمانی از گذشته‌ها و سرنوشت دوستان قدیم است. بی‌خبری فرح از اینکه ساواک زمینۀ کسب قدرت روحانیان و تغییر رژیم را فراهم آورد و اینکه ویدا خود از نزدیک شاهد برخی از زمینه‌سازی‌ها در دوران حبس در زندان اوین بوده است موجب حیرت اوست. ”هرچه بود، صحبت ما بدون کم‌ترین توقع و انتظاری پایان یافت. انگار کوششی بود در حفظ حرمت همان لحظه.“[11]

در جریان سال‌های تحصیلی در پاریس، ویدا و پری در تابستان 1957م برای شرکت در جشنوارۀ جهانی جوانان از طریق برلین شرقی به مسکو می‌روند. قطاری شبیه به ماشین دودی شاه‌عبدالعظیم که در آن ”مردها نه تنها در قطار، بلکه هنگام پیاده شدن هم پیژامه تنشان است“ آنها را به مسکو می‌رساندو  در قیاس با چهرۀ غمگین و خاکستری‌رنگ برلین شرقی با ”ساختمان‌های بتونی و یُقر“ و مجسمه‌های ”زشت و زمخت کارگری،“ عظمت و ابهت و زیبایی مسکو و لنینگراد (سن‌پترزبورگ)، مراسم باشکوه افتتاح جشنواره و به ویژه اجرای سرود انترناسیونال به ده‌ها زبان تأثیراتی رویایی در ویدا به جا می‌گذارند. ”حال و هوای عجیبی بود، حسی شبیه به نیایش در مراسم مذهبی. آرزو و رویایی دلنشین و آسمانی که گویی در زمین به حقیقت پیوسته است.“[12] پنداری ویدا به یاد نمی‌اورد که عظمت شهر مسکو و سن‌پترزبورگ، که از اسمش پیداست، بازماندۀ میراث امپراتوری خودکامۀ تزارهاست، نه نظام مردمی (!) خودکامۀ اتحاد جماهیر شوروی. اما ”تفاوت میان دو برلین شرق و غرب آنقدر چشمگیر بود که حتی توده‌ای‌های دوآتشه هم نمی‌توانستند آن را نادیده بگیرند[!]“[13] ویدا  که اینک از چشم‌انداز خرد پس‌نگر (wisdom of hindsight)  کتاب یادها را می‌نویسد، نومیدی و فریب‌خوردگی و وهم‌زدایی از تجربۀ این سفر را این‌گونه شرح می‌دهد:

آیا فضای خوشایند و همبستگی غرورآفرین این جشنواره باعث شده بود که سالها آنچه از فجایع در شوروی و اردوگاه سوسیالیسم می‌شنیدم و می‌خواندم باور نکنم؟ و به‌رغم ناسازگاری با ”احزاب کمونیست سنتی،“ همچون آنان همه‌چیز را به توطئۀ ”سیا“ نسبت دهم؟ حتی ”گزارش محرمانۀ“ خروشچف را دربارۀ کشتارهای استالین توطئۀ ”سیا“ بپندارم؟[14]

منزل دوم

در سال 1338ش/1959م، به سبب شهرت دانشکدۀ معماری کاراکاس و البته عشق به اسوالدو، ویدا به‌رغم مخالفت‌ها و نگرانی‌های خویشان و دوستان و با تحمل رنج و زحمت بسیار به ونزوئلا می‌رود و خانوادۀ اسوالدو با استقبالی صمیمی و پُرشور او را در جمع خود می‌پذیرند. دو سه هفته پس از ورود به کاراکاس و آغاز تحصیل، همراه با اسوالدو و هیئتی از حزب کمونیست به قصد تبلیغات انتخاباتی در دهات و شهرک‌های استان مریدا (Merida) در دامنۀ سلسله‌جبال آند سفر دور و درازی را در پیش می‌گیرد. اسوالدو اهل مریدا، عضو کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست و یکی از مسئولان تبلیغات انتخاباتی در آن مناطق است. ویدا می‌نویسد: ”نخستین باری بود که به اهمیت انتخابات آزاد و امکان شرکت در آن پی می‌بردم.“[15] او چنان مجذوب و مسحور طبیعت آن سرزمین است که گویی در عالم رویا و به  جهانی پر از عجایب پا گذاشته است: طبیعتی رنگین، صخره‌ها و جنگل‌های عظیم، رودخانه‌ها و آبشارها، درختان سر به فلک کشیده، میوه‌هایی که مزۀ بستنی می‌دهند و خربزه‌هایی که از شاخه‌های درختان آویزان‌اند.

زمین و زمان رنگین بود. رنگ‌های تند قرمز و زرد و سفید خانه‌ها، رنگ سبز و زرد و قهوه‌ای درخت‌ها، قرمز و بنفش و نارنجی گل‌ها و میوه‌ها، پرنده‌ها و طوطی‌های هفت‌رنگ، لباس‌های رنگین و گل و بته‌وار رهگذران و آبی شفاف آسمان در نور آفتابی درخشان در هم تنیده بود. صدای آهنگ‌های ضربی و ترانه‌های عاشقانه از در و پنجرۀ خانه‌ها شنیده می‌شد. فضایی رنگین، خوش و سبکبال.[16]

گرچه ویدا هنوز خود را کمونیست نمی‌داند، اما وعدۀ برقراری عدالت اجتماعی و بهبود وضع زندگی برای همگان که اسوالدو در سخنرانی‌های تبلیغاتی بر آنها تأکید می‌کند برای او جذاب است. افسوس که به‌رغم همۀ تبلیغ‌ها و فعالیت‌ها، یکی از حزب‌های دست راستی در انتخابات برنده می‌شود. ضمن سفر دوم ویدا به ونزوئلا، پسرش رامین در سال 1339ش/1960م به دنیا می‌آید. پس از یک سال ترک تحصیل، او دوباره دانشجویی در دانشکدۀ معماری را از سر می‌گیرد. چندی بعد، به تشویق دوستان دانشگاهی به ”ارتش آزادی‌بخش ملی“ (FALN) که به یاری سازمان حزب کمونیست شکل گرفته است می‌پیوندد به این امید که تحقق‌یابی انقلاب در ونزوئلا بسیار نزدیک و در دسترس است و ”به همۀ تبعیض‌های بشریت[!]“ پایان خواهد داد. بدین قرار، ویدا برای نخستین‌بار به یک جمع سیاسی مارکسیست-لنینیست می‌پیوندد. او عضو گروه چندنفره‌ای است که نقل و انتقال اسلحه به دانشگاه را به عهده دارد. او و همرزمانش بر این گمان‌اند که از طریق فعالیت‌های سیاسی-چریکی می‌توانند مردم را در سراسر کشور بسیج کنند و به انقلاب وادارند. ”اما نه حرکتی شد و نه قیامی رخ داد.“[17] تجربۀ ونزوئلا را ویدا ”نخستین شکست زندگی سیاسی“ خود به شمار می‌آورد. برخی از دانشگاهیان دستگیر و برخی دیگر کشته می‌شوند. از سوی دیگر، شدت ناسازگاری‌های او با اسوالدو که به‌رغم عشق دوجانبه همیشه وجود داشته اوج می‌گیرد. چند ماه پس از خاموشی ماجراهای سیاسی، ویدا همراه با پسرش ونزوئلا را برای همیشه ترک می‌کند. سفر بازگشت او به خاطر صلاح فرزند دلبندش و ”سرنوشتی که برایش رقم زده است،“ بازگشت به ریشه‌ها و ”به مهر و پشتوانۀ خانوادگی“ را ملزم می‌سازد.

پس از اندکی تأمل در تجربه‌های سرنوشت‌ساز ویدا حاجبی در ونزوئلا، دو پرسش بنیادین به ذهن خطور می‌کند که ظاهراً در بحبوحۀ تاب و تب‌های انقلابی و وسوسۀ ”فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم،“[18] نه فقط برای او مطرح نبوده‌اند که بر اساس نتیجه‌گیری او از این تجربه‌ها، با پاسخ‌های منطقی به این دو پرسش به کلی ناسازگارند. اول اینکه برحسب تعریف، آیا ”انتخابات آزاد ونزوئلا،“ به تأکید خود او، به معنی مشروعیت و حقانیت خواست‌های اکثریت نیست؟ و چون قطعاً همین‌طور است، پس آیا هرگونه مبارزۀ مسلحانۀ مخفی یا آشکار به قصد بطلان نتایج انتخابات آزاد را نباید به معنی نقض و نفی خواست اکثریت و از این رو ضدمردمی به شمار آورد؟ دوم اینکه آیا تحمیل ایدئولوژی‌های شمار اندکی به اصطلاح نخبه (elite) بر توده‌های یک جامعه، به زور پروپاگاندا و اسلحه، به معنی ترویج و برقراری تام‌گرایی (totalitarianism) نیست و همان‌گونه که ویدا به تکرار در یادها اشاره می‌کند، پیامدی جز سرکوبی و به بند کشیدن توده‌ها به بار نخواهد آورد؟ از چه خاستگاه و بر اساس کدام مسئولیت و حقانیت یک مشت روشنفکر خودبرگزیده و خودگماشته این حق را برای خود قایل‌اند که در متن‌های تاریخی نامساعد، نابالیده و نارس تمایلات عقیدتی خود را بر دیگران تحمیل کنند؟ به جای بازنگری تجربه‌ها از دیدگاه نگرش تحلیلی به تاریخ، درس عبرت ویدا حاجبی از ”نخستین شکست زندگی سیاسی“‌اش در این بیانیۀ باورنکردنی خلاصه شده است:

اندوه و ناامیدی هم دیری نپایید. رفته‌رفته امید و باور به امکان تغییر جهان و ایده‌آلی که در سر داشتم بر تلخی شکست چیره شد. دیگر خودم را به ”جنبش نوین“ چپی متعلق می‌دانستم که در مخالفت با ”احزاب کمونیست سنتی“ . . . شکل گرفته بود و با اتکا به الگوی کوبا، در سه قارۀ جهان در تکاپو بود تا آرزوی عدالت و سعادت بشریت را به تحقق برساند[!] زمانه زمانۀ آرزوهای بزرگ بود، پروازهای بلند به سوی بی‌کرانی و خالی از تردید. یقین‌هایی که جایی برای تأمل و پرسش باقی نمی‌گذاشت.[19]

و چنین است هبوط در مغاک جزم‌گرایی و مطلق‌اندیشی ایدئولوژیک، به عبارتی توهم مالکیت ”یقین‌ها“ و وازنش هرگونه ”تأمل و پرسش.“ گفته‌اند آنها که از درس تاریخ عبرت نمی‌گیرند، محکوم به تکرار آن‌اند. زندگی‌نامۀ ویدا حاجبی بازنمود راستین تکرار درس تاریخ است.

منزل سوم

اواسط سال 1341ش/1962م، ویدا و پسرش به ایران می‌روند. عموی او، محمود حاجبی، که با شاه و دربار نزدیک است، چند بار اشاره می‌کند که فرح خواهان دیدار اوست. اما ویدا زیر بار نمی‌رود، در حالی که راه‌ها برای یافتن شغلی ثابت بر او بسته است و فرح می‌تواند کارگشا باشد. تلاش‌های او در جستجوی کار به جایی نمی‌رسند و ناچار پسر را به دست پدر و مادر می‌سپارد و اواسط سال 1343ش/1964م به قصد ادامۀ تحصیلات به پاریس برمی‌گردد.

در نتیجۀ پذیرش استقلال الجزایر از جانب ژنرال دوگل، فضای سیاسی پاریس به کلی دگرگون شده است. به گفتۀ ویدا، مدارای سیاسی و شیوه‌های دموکراتیک جایگزین بگیر و ببندهای خیابانی و خشونت‌هاس سیاسی شده‌اند. ”در آن فضای دلنشین،“ او سرگرم تحصیل در مدرسۀ شهرسازی است که اسوالدو سر راه سفر به الجزایر به پاریس می‌آید و برای دیدار پسرش، ویدا و رامین را به الجزایر دعوت می‌کند. ”چند روزی با خودم کلنجار رفتم و سرانجام تصمیم گرفتم با پسرم به الجزایر بروم. تصمیمی که بار دیگر زندگی آتی من و پسرم را در مسیری به کلی متفاوت سوق داد.“[20]

منزل چهارم

در سال 1343ش/1964م، ویدا و پسرش به الجزایر می‌روند. رامین همراه با دو فرزند سفیر کوبا در یک مهدکودک فرانسوی نام‌نویسی می‌کند. در آن سال‌ها الجزایر پس از کوبا دومین کانون انقلابی و مبارزات ضداستعماری و ضدامپریالیستی است. احمد بن بلا، اولین رئیس جمهور الجزایر که سوسیالیست است، به کمک چه‌گوارا و سفارت کوبا سرگرم تجهیز گروه‌های مسلح، به‌ویژه در امریکای لاتین، است. سفر اسوالدو هم از همین روست.

اوضاع سیاسی و حکومتی الجزایر مستقل، و به طور کلی رویکرد کمونیست‌ها با مسایل جهانی، برخلاف انتظار ویداست. فقر و تبعیض و واپس‌گرایی به نحوی فراگیر به چشم می‌خورد. به گفتۀ او، سایه‌های شوم مذهب و سنت همه‌جا و بر همه چیز گسترده است. حتی زنانی که بی‌حجاب در مبارزات استقلال شرکت کرده بودند، به ناچار باحجاب شده‌اند. برای ویدا حیرت‌آور است که گناه همۀ واقعیت‌های تلخ فرهنگی و سیاسی، تبعیض‌های جنسی و مذهبی و نابسامانی‌های دیگر را به گردن استعمارگران فرانسوی می‌اندازند، بدون اینکه در جستجوی کشف ریشه‌های نابسامانی‌ها گامی بردارند یا کسانی را مسئول بدانند. شیوۀ رایج تحلیل مسایل مصلحت و ملاحظه‌کاری است. ”من نیز، به تدریج، با هر تناقض یا تبعیض ناخوشایند اجتماعی که روبرو می‌شدم، خودبه‌خود توجیهی برایش می‌تراشیدم.“[21] آنچه ”نسیم تازه‌ای“ بر ذهن او می‌دمد، دیدار چه‌گوارا و سخنرانی معروف او در کنفرانس آسیا-افریقا در فوریه 1965م/1343ش است. ”نخستین باری بود که وزیر یک کشور سوسیالیستی بدون هیچ ملاحظۀ سیاسی با نگاهی واقعبینانه نظرات انتقادی‌اش را از شوروی، چین و مناسبات درون ’اردوگاه سوسیالیسم‘ بی‌پروا و آشکارا به زبان می‌آورد.“[22] پس از این کنفرانس است که چه‌گوارا از مقام وزارت در کوبا کناره می‌گیرد و به قصد ادامۀ مبارزات مسلحانه به کوهستان‌های بولیوی می‌رود و در اکتبر 1967م به قتل می‌رسد. چند ماه پس از آن کنفرانس، در ژوئن 1965م، بن بلا در نتیجۀ کودتای هواری بومدین، طلبۀ سابق و وزیر دفاع، برکنار می‌شود. بومدین به یاری ارتش و با حمایت دولت فرانسه ”سلطۀ استبدادی خود را بر الجزیره اعمال می‌کند.“ در گسترۀ یکی دو سال، سوکارنو در اندونزی، نکرومه در غنا و رؤسای جمهور بیشتر کشورهایی که در آن کنفرانس شرکت کرده بودند یا با کودتا سرنگون یا همچون لومومبا کشته می‌شوند. ”سرانجام در دهۀ هفتاد میلادی، میان کشورهای جهان سوم و کشورهای سرمایه‌داری غرب مناسباتی جدید شکل گرفت و دوران معروف به ’استعمار نو‘ آغاز شد.“[23] ویدا که شاهد این شکست‌های مکرر عقیدتی و سیاسی است، این بار حرفی برای گفتن ندارد. گویی ذهنیت او آن‌چنان در چنگال یقین‌ها و جزم‌ها درگیر است که هشدارهای مکرر تاریخ را نادیده می‌انگارد و وامی‌زند.

در اواخر بهار 1344ش/1965م، چندی پیش از سقوط بن بلا، ویدا و پسرش به پاریس برمی‌گردند. اما او از نظر مالی سخت در فشار است و فرصت کافی برای پرداختن به نیازهای پسرش را ندارد. ناچار او را دوباره به تهران و نزد پدر و مادر می‌فرستد تا بتواند تحصیلات دانشگاهی را به پایان برساند، غافل از اینکه نه حال و حوصلۀ ادامۀ تحصیل و نه توانمندی اشتغال به کار را در خود سراغ می‌یابد. پس از قریب به دوسال زیست پُرماجرا در الجزایر، زندگی سختِ بی‌برنامه و هدف در پاریس و اینک تحمل جدایی از یگانه فرزند، ویدا با بحران روحی و عاطفی فرساینده‌ای روبه‌روست. گفتۀ معصومانه، اما پُرمعنای پسرش در شب بازگشت به ایران چنین است: ”دارم فکر می‌کنم وقتی بزرگ شدم درس تنها نذاشتن رو بخونم!“[24] و این نمونه‌ای است از لحن حزن‌آلود و پُرندامتی که در ابتدای این نوشته به آن اشاره رفت: شاهد بودن نه تنها بر فروپاشی آرمان‌های عقیدتی، بلکه بر پیوندهای عاطفی و انسانی، اندوهی ژرف که قطره‌قطره از لابه‌لای واژه‌ها و جمله‌ها می‌چکد، سرنوشتی گریزناپذیر و گویی مقدر که او را بی‌امان به سوی آینده‌ای پیش‌بینی‌ناپذیر به پیش می‌راند.

منزل پنجم

در اواخر تابستان 1344ش/1965م، اسوالدو از طرف حزب کمونیست ونزوئلا به پراگ اعزام می‌شود که به قصد سازمان‌دهی کنفرانس سه قاره در کوبا به شخصیت معروف مراکشی، بن برکه، کمک کند. او که از اشتیاق ویدا برای سفری به کوبا آگاه است، او را به پراگ دعوت می‌کند تا از طریق دیداری با بن برکه امکان شرکت در آن کنفرانس در مقام ناظر برایش فراهم شود. ”چندین بار بود که در مسیر زندگی‌ام بر سر دوراهی انتخاب و تصمیمی دشوار قرار می‌گرفتم.“ از یک سو عشق به فرزند و نیاز به بازگشت به یار و دیار و از سوی دیگر، بلندپروازی‌ها و کنجکاوی‌ها او را به سوی ناشناخته‌ها می‌کشانند. ”سرانجام نتوانستم از فرصت پُرارزش دیدار از کوبای انقلابی درگذرم.“[25]

در پراگ، ویدا از فروتنی و در عین حال عمق اطلاعات سیاسی بن برکه سخت در شگفت است. کنفرانس سه قاره را بن برکه بهترین زمینه برای همبستگی مابین کشورهای جهان سوم و یگانه راه برای کسب استقلال و رهایی از زنجیر استعمار می‌داند. اما پیش از شروع این کنفرانس، در اکتبر 1965م/1344ش، بن برکه نیز مانند بسیاری از شخصیت‌های دیگر جهان سوم ضمن سفری به پاریس سر به نیست می‌شود.

پیش از سفر به کوبا، ویدا چند ماهی سرگرم رفت و آمد به پراگ است. برای او پراگ صرفاً گذرگاهی است در راه رسیدن به کوبا. به‌رغم بناهای باشکوه و برج‌های زیبا، او پراگ را فضایی خاکستری و سرد و متروک می‌یابد، پر از مأموران خاکستری‌پوش با عینک‌های تیره‌رنگ و آلوده به دستگاه‌های شنودی که همه‌جا، حتی در اتوبوس‌ها، نصب شده‌اند. در انجاست که او با اصطلاح ”پرتاب از پنجره!“ آشنا می‌شود. در پراگ، ویدا با یکی از دوستان نزدیک اسوالدو با نام روکه دالتون (Roque Dalton) آشنا می‌شود که از شاعران معروف السالوادور است و از طریق او در یک گردهمایی در خانۀ اسوالدو با شاعر مشهور فرانسوی، لویی آراگون، به صحبت می‌نشیند. سال‌ها بعد که ویدا آرزوی دیدار دوبارۀ دالتون را در سر می‌پروراند، خبر می‌رسد که در سال 1975م/1354ش، رفقای چریکی دالتون او را به سبب مخالفت با مبارزۀ مسلحانه محاکمه و اعدام کرده بودند. ”زمانی که روکه دالتون . . . اعدام شد، من در زندان قصر بودم و هنوز نسبت به مبارزۀ چریکی به تردید نیفتاده بودم. اما دو سالی از انقلاب 57 نگذشته بود که همکاری و همدستی ’رفقای سابقم‘ را با جمهوری اسلامی تجربه کردم و تلخی زهرآگین روزگار را ملموس‌تر دریافتم.“ ویدا محلی را که در آن نسخۀ دستنویس شعرهای روکه دالتون را از وحشت یورش پاسداران و کمیته‌ها در باغ خانۀ دوستی چال کرده بود، در جستجوهای بعدی دیگر پیدا نمی‌کند و یادگار آن دوست عزیز را هم از دست می‌دهد: ”ای گورهای گمشده!“[26]

بیست‌وپنج سال گذشت تا سرانجام از حذف‌های فیزیکی یا به اصطلاح تصفیه‌های درونی در سازمان چریک‌های فدایی خلق که روزگاری خود را به آن متعلق می‌دانستم باخبر شدم. با همان فرومایگی و شیوۀ سبعانه‌ای که روکه دالتون به دست رفقایش اعدام شد. دلم سخت گرفته است/ در این میهمانخانۀ میهمان‌کُشِ روزش تاریک / . . .[27]

حاصل تجربۀ ویدا از اقامت در چکسلواکی باعث می‌شود که

نه دیگر به آن سوسیالیسمی که دیده بودم علاقه‌ای داشته باشم، نه دلیل قانع‌کننده‌ای برای دفاع از آن بیابم. در آن سوی مرزهای شرق اروپا از همه‌چیز بدم می‌آمد، از رنگ خاکستری که بر همه‌جا سایه انداخته بود، از اعضای پُرهیبت و خاکستری‌پوش پلیس امنیتی و ک‌گ‌ب که از فاصله‌های دور قابل شناخت بودند، از مقامات چاق و چله و بی‌حال حزب کمونیست که از نخوت و تکبرشان می‌شد آنان را بازشناخت![28]

منزل ششم

در ژانویه 1966م/1354ش، ویدا به قصد شرکت در کنفرانس سه قاره از طریق پراگ به کوبا می‌رود. در قیاس با پراگ و برلین شرقی، او هاوانا را شهری رنگین و سرسبز و میهمان‌نواز با مردمی شاد و سرزنده توصیف می‌کند. شرح کامل تجربۀ اقامت دوسالۀ ویدا در کوبا و شناخت شخصیت‌هایی که او نام می‌برد نیازمند بازبُرد به کتاب یادها است. دو نمایندۀ رسمی هم از جانب ایران در این کنفرانس شرکت دارند. او هرچه تلاش می‌کند با شرح اوضاع ایران ”موجب انزوا یا خروج نمایندگان رژیم ایران“ شود، بی‌فایده است. وقتی به کوبایی‌ها متوسل می‌شود، می‌گویند  اگر او بتواند شوروی و چین را قانع کند انها حرفی ندارند.[29] در آن دوران، ستیز و ناسازگاری مابین چین و شوروی شدت گرفته بود. در بحبوحۀ دودستگی‌ها در اردوگاه سوسیالیستی، کشورهای جهان سوم ناچار به برگزینی جایگاه و خط مشی سیاسی جدیدی برای خود بودند.

چندی پس از آن کنفرانس، فیدل کاسترو سحرگاهی به قصد دیدار از ویدا و اسوالدو بی‌مقدمه به هتل محل اقامت آنها می‌رود. وقتی ویدا خواب‌آلود و بی‌خبر در را باز می‌کند، بی‌اختیار فریاد می‌زند: ”اسوالدو بلند شو، فیدل آمده!“[30] شرح ملاقات و گفت‌وشنودهای آنها در آن دیدار و در دیدار بعدی در آپارتمان دواتاقۀ کاسترو به دعوت شام، از جالب‌ترین بخش‌های کتاب است که باید خواند. ”هیچگاه با چنین آدم پُرانرژی و پُرابهتی روبرو نشده بودم، مجذوب‌کننده بود و اعتمادبرانگیز.“[31] کاسترو توضیح می‌دهد که شوروی از جمله آخرین و امریکا از جمله اولین کشورهایی بودند که انقلاب کوبا را به رسمیت شناختند. او همچنین می‌گوید که آنها در آغاز انقلاب سوسیالیست نبودند. پس از مصادرۀ اموال شرکت‌های امریکایی و زیر فشار تحریم‌ها بود که به سوسیالیسم پناه می‌آورند. در میان سران انقلاب فقط چه‌گوارا کمونیست بود.

کوتاه‌مدتی پس از پایان کنفرانس، معاون وزیر کشور و مسئول امنیتی و آموزش گروه‌های چریکی در کوبا با نام پی‌نرو (Manuel Pinero)، ملقب به ”سرخ‌ریش،“ یک دورۀ خصوصی آموزش استفاده از سلاح‌های مختلف و روش‌های ضدتعقیب برای ویدا ترتیب می‌دهد. ضمن رفت‌وآمدها مابین کوبا و اروپا، خواهر ویدا و شوهرش واسطه می‌شوند که او امکان سفر آنها همراه با شماری از اعضای ”سازمان انقلابی حزب توده“ را به قصد آموزش در کوبا فراهم آورد. سرخ‌ریش بر اساس اعتمادی که به ویدا دارد و به شرطی که ویدا کار ترجمه را بر عهده بگیرد موافقت می‌کند. از شرح رفتار و گفتار و اندیشه‌های این گروه و پشیمانی ویدا از ترتیب سفر آنها به کوبا می‌گذرم. همین‌قدر باید گفت که خواهر ویدا و همسرش در همان اوایل دوران آموزش به سبب خشک‌اندیشی‌ها و مناسبات ستیزه‌جویانه از سازمان انقلابی فاصله می‌گیرند و در عین حال از مبارزۀ مسلحانه نیز سرخورده و روگردان می‌شوند. ”خشونت، اراده‌گرایی و دیسیپلین خشک نهفته در مبارزۀ مسلحانه و مخفی با روح و جان پری هیچ سازگاری نداشت.“[32]  لحن پُرکنایه و ریشخندآمیز و در عین حال فریب‌خوردۀ ویدا در گزارۀ زیر ناشی از خرد معطوف به تجربه‌های گذشته است:

در آن سفرها به کوبا، من چنان مجذوب انقلاب کوبا بودم که به نبود تحزب، آزادی سیاسی، آزادی بیان و تشکل‌های مدنی کمترین اهمیتی نمی‌دادم. نه به پیامدهای آرمان‌گرایی و اراده‌گرایی چه‌گوارا می‌اندیشیدم و نه به نتایج پراگماتیسم و تمرکز قدرت در دست کاسترو. همه‌چیز را با تکیه بر ”ضرورت انقلاب“ توجیه‌پذیر می‌دانستم. حتی اعدام نوجوان روستایی شانزده‌ساله‌ای را توسط چه‌گوارا، فقط به خاطر عبرت و ”ضرورت حفظ دیسیپلین چریکی!“ فقط به این دلیل که آن نوجوان هنگام مبارزه در کوه‌های سییرامائسترا، در آن شرایط سخت کمبود غذایی نتوانسته بود از دزدیدن تکه‌ای پنیر خودداری کند. هنوز این مسئلۀ بنیادین برایم مطرح نبود که ریختن خون یک انسان به بهانۀ ”حفظ دیسیپلین“ و ”ضرورت مبارزه“ یا ”ضرورت انقلاب“ می‌تواند سرانجام به حکومتی توتالیتر بیانجامد. همچنان که سرنوشت انقلاب کوبا نشان داد.[33]

و چنین است شرح سوزندگی آتش عشق – در خصوص ویدا حاجبی، عشق به آرمان‌های انقلابی فریبنده و توهم‌زا – که سودای آن بر عقل و خرد سخت چیره است. به قول سعدی در بوستان:

بسا عقل زورآور چیردست

که سودای عشقش کند زیردست

چو سودا خرد را بمالید گوش

نیارد دگر سر برآورد هوش

ویدا می‌نویسد که کاسترو در پایان یکی از سخنرانی‌های چندساعته‌اش به مردم کوبا قول داد که در چهل سالگی، پیش از ابتلا به زوال عقل پیری، از قدرت کناره خواهد گرفت. ”و من همراه جمعیتی میلیونی با چه شادمانی و پایکوبی از آن قول استقبال کردیم! اما او برخلاف قولش تا هشتاد سالگی بر سر قدرت باقی ماند و عاقبت هم برادرش را وارث خود کرد.“[34]

پس از کشته شدن چه‌گوارا در اکتبر 1967م/1346ش، کاسترو سیاست نزدیکی با شوروی را برمی‌گزیند و از حمایت و آموزش گروه‌های مسلح و غیرمسلح در سایر کشورها دست می‌کشد. او همچنین به پیروی از الگوی شوروی حزب کمونیست واحدی به وجود می‌آورد و مقام دبیرکلی حزب و ریاست جمهوری را به عهده می‌گیرد. به تدریج، تشکیل کانون‌ها و جمعیت‌های غیردولتی ممنوع می‌شود و بدین ترتیب، امکان هرگونه انتخابات آزاد از میان می‌رود. پیامد اجتناب‌ناپذیر چنین روندی سرکوبی برخی از شخصیت‌های سرشناس و محبوب دوران انقلاب است. نام و مقام این شخصیت‌ها در یادها آمده‌اند. آنها یا به زندان می‌افتند، سر به نیست می‌شوند یا محکوم به اعدام. از جملۀ آنان، پی‌نرو یا سرخ‌ریش، مسئول امنیتی گروه‌های چریکی و دوست و مربی ویداست که در تصادفی مشکوک کشته می‌شود. بدین ترتیب، به گفتۀ ماله دوپَن (Jacques Mallet du Pan)، روزنامه‌نگار و سلطنت‌طلب دوران انقلاب فرانسه، ”انقلاب فرزندان خود را می‌بلعد.“

منزل هفتم

در ماه می 1968م، ویدا کوبا را پس از دو سال اقامت برای همیشه ترک می‌کند و در فضای پر جوش و خروش آن ماه به پاریس می‌رود: زمان جنبش فمینیستی، تظاهرات ضدجنگ ویتنام، اعتصاب‌های کارگری و جنگ و ستیزهای خیابانی با پلیس. ژنرال دوگل هنوز در مقام ریاست جمهوری پا بر جاست. البته ویدا خود را فراتر از این ”مسایل ثانوی“ وابسته به جنبش چپ‌گرایی می‌داند که هدفش برقراری عدالت اجتماعی و ستیز با کل نظام سرمایه‌داری است. گرچه مسایل سیاسی مطرح در آن دوران در فرانسه ربطی با جنبش چپی مورد نظر ویدا ندارد، اما به مصداق این بیت سعدی که ”هر گلی نو که در جهان آید / ما به عشقش هزاردستانیم،“ او نیز به جمع دانشجویان هنرهای زیبا می‌پیوندد که ابتکار نمایش فیلم روی دیوار کوچۀ بناپارت در کارتیه لاتن و تهیه و پخش اعلامیه‌ها و شعارهای انقلابی را بر عهده گرفته‌اند. پس از انحلال پارلمان، ژنرال دوگل با توسل به زد و بندهای مختلف، از جمله با حزب کمونیست، جنبش می 68  را سرکوب می‌کند. اما سرانجام در 27 آوریل 1969 ناچار به کناره‌گیری می‌شود.

به گفتۀ ویدا، جنبش ماه می رویداد مهمی در تاریخ اجتماعی و فرهنگی اروپا بود، ”رخدادی انقلابی که توانست در فرهنگ سنتی، سلطه و اتوریتۀ دولتمردان و مدیران، قید و بندهای تبعیض‌امیز و مردسالار دگرگونی پایداری ایجاد کند.“[35] دستاوردهای سیاسی و اقتصادی این جنبش، به نظر ویدا، نه فقط در فرانسه، بلکه در ایتالیا و آلمان و چکسلواکی هنوز پا بر جا مانده‌اند.[36] بسیاری از این دستاوردها، مانند جایگاه زنان در صحنۀ سیاست و جامعه، قانونی شدن چهل ساعت کار در هفته، بهسازی قوانین کار، افزایش حداقل دستمزد و حق تشکیل سندیکاهای دانشجویی در جامعۀ فرانسوی نهادینه شده‌اند.

آگاه یا ناآگاه، گویی ویدا حاجبی نپذیرفته است، نمی‌داند یا نمی‌خواهد به زبان بیاورد که تنها پیروزی حاصل از تلاش‌ها ومبارزه‌های بیست‌وپنج سالۀ او صرفاً و منحصراً محدود به همان است که در فرانسه و کشورهای اروپایی دیگر، یعنی در بطن نظام‌های دموکراتیک لیبرال سرمایه‌داری، به دست آمد و بس. تحت نظام‌های انقلابی-چپی آرمانی او، ژنرال دوگل سال‌های سال پس از آن تلاش‌ها و مبارزه‌ها هنوز در مقام رهبری پا بر جا می‌بود یا دیکتاتور دیگری، معمولاً خشن‌تر و وحشی‌تر، جای او را می‌گرفت. همۀ ستیزها و تلاش‌های انقلابی  و چریکی و عقیدتی ویدا برای تحقق‌پذیری آرمان‌هایش نه فقط به نحوی قاطع فروپاشیدند، بلکه پیامد اجتناب‌ناپذیر بسیاری از آنها صد و هشتاد درجه از غایت‌ها و هدف‌های آرمانی او انحراف پیدا کردند. در واقع، طنز تلخِ (irony) زندگی سیاسی ویدا حاجبی در این است که یگانه پیروزی قابل ذکر آن در قالب نظامی عقیدتی‌ تحقق پذیرفت که او همۀ عمر کمر به سرکوب آن بسته بود.

فهم سبب‌های زیربنای این‌گونه پیامدهای ناگوار و ناخجسته نیز چندان دشوار نیست. واقعیت امر این است که کشورهای جهان سومی/در حال توسعه، یعنی توده‌هایی که آماج تکان انقلابی‌اند، از تجربه‌های تاریخی و ضروری رنسانس، انقلاب صنعتی، روشنگری و مدرنیته – به عبارتی چهار قرن آمادگی فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و مهم‌تر از همه، فردی در غرب – هرگز بهره‌مند نبوده‌اند. از این رو، آمادگی پذیرش هرگونه تحول دموکراتیک در این توده‌ها اگر ناممکن نباشد، بسیار نادر خواهد بود. تاریخ صدوپنجاه سال گذشته گواه زندۀ این ادعاست. از اینها گذشته، در این‌گونه جوامع اکثریت توده‌ها آن‌چنان در چنبرۀ تعصبات و توهمات دینی و سنتی اسیرند که امید کسب فردیت، همان عنصر بنیادین شناخت و تحقق‌پذیری فرایندهای دموکراتیک، در آنها سخت نامیسر است. پس چون زمینه‌های اجتماعی  و فرهنگی برای تشکیل و پاگیری نظام‌های دموکراتیک وجود ندارد، اکثریت توده‌ها در این‌گونه جوامع مجذوب و مسحور رهبرانی‌اند عوام‌فریب و خوش‌ظاهر که از طریق برانگیختن احساسات ناسیونالیستی و ایدئولوژیکی به نحوی تام‌گرا بر آنها فرمانروایی می‌کنند، بدون اینکه سازوکار یا راه چاره‌ای برای رهایی از سلطۀ این‌گونه نظام‌های خودکامه فرادست باشد. تلاش گروه اندک روشنفکران انقلابی نیز در اکثر موارد بیهوده است و اگر هم موفقیت‌آمیز باشد، پیامد کار در واقع فرقی نمی‌کند، زیرا این بار رهبر انقلابی عوام‌فریب و خوش‌ظاهر است که نقش دیکتاتور سرکوبگر را بازی خواهد کرد. نگاه گذرایی به تاریخ خاورمیانه در صد سال گذشته در تأیید آنچه گفته شد کافی است.

زندگی‌نامۀ ویدا حاجبی که از چشم‌انداز خرد پس‌نگر نوشته شده نیز شاهد زنده و گویای سناریویی است که یاد شد. اما وقتی او درگیر و دار جوشش‌های انقلابی در جستجوی ”مسیحانفس و فریادرسی با انفاس خوش“[37] منزل به منزل هفت شهر عشق را درمی‌نوردد، آنچه البته به ذهنش خطور نمی‌کند این‌گونه ملاحظات است، غافل از اینکه خدای‌گونه‌های کاذبی که به آنها امید بسته است، همه سرانجام موجب ناامیدی خواهند بود. سفر حماسی ویدا در جستجوی ناجی با سفر روحانی اهل ایمان در پی منزلگه مقصود در واقع تفاوت چندانی ندارد: هر دو ناشی از زدودگی دریچه‌های بینش است که توانمندی درک بی‌نهایت را از انسان سلب می‌کند.[38]

آنچه مایۀ سرخوردگی خوانندۀ یادها می‌شود، درک این واقعیت است که به‌رغم ایثار عمر خود در پی‌جویی آرمان‌های سیاسی و عقیدتی، ویدا حاجبی نه به نتیجۀ منطقی یا هدفمندی دست می‌یابد و نه راه حل عملی و کارایی پیشنهاد می‌کند. گویی حکایت زندگانی استثنایی او حامل پیام روشنفکرانۀ دیگری جز هیچ‌گرایی (nihilism) برای خود و خواننده‌اش نیست. او خواننده را در خلأ ذهنی رهایی‌ناپذیری، همراه با احساس نومیدی و اندوه و ندامت،  معلق نگاه می‌دارد. آیا به نظر او، ما ساکنان طلسم‌شدۀ جهان سومی جاودانه به تکرار دور باطلی محکومیم که سده‌هاست در آن چرخیده‌ایم: دیکتاتوری ← بیدادگری ← انقلاب/جنگ/کودتا ← دیکتاتوری ← بیدادگری ← انقلاب/جنگ/ کودتا . . .؟ یا باید به امید ظهور خدای‌گونه‌هایی راستین باشیم که عاقبت با توسل به سازوکارهایی قدسی طلسم دور باطل سرنوشت ما را بشکنند؟!

بازگشت

در اوایل سال 1348ش/1969م، ویدا حاجبی تصمیم می‌گیرد به ایران بازگردد. در آخرین دیدار در شهرکی در مرز آلمان و فرانسه، خواهرش پری سخت آشفته و نگران است و به او هشدار می‌دهد که از بازگشت به ایران منصرف شود و از ماجراجویی دست بردارد، زیرا ساواک دست از سر او برنخواهد داشت، به ویژه به سبب تجربۀ کوبا و کمک به آموزش گروه‌های انقلابی. اما ویدا از یک سو دیگر نمی‌تواند دور از پسر و خانواده و دیار به زندگی ادامه دهد  و از سوی دیگر، جز شرکت در مبارزۀ مسلحانه راه حل جدی دیگری به نظرش نمی‌آید. چند هفته پیش از این دیدار، او که برای نخستین‌بار در کنگرۀ دانشجویان ایرانی در فرانکفورت شرکت کرده بود، زد و بندهای سیاسی، شعارهای کلیشه‌ای، اتهام‌ها و الگوبرداری‌های بی‌ربط از چین و شوروی و ویتنام و فلسطین و کوبا را از نزدیک تجربه کرده بود. ”اما حوصله‌ام از آن همه حرف سر رفته بود. فقط مبارزۀ مسلحانه را به الگوی کوبا قبول داشتم.“[39]  گویی ویدا یا در واقع آگاه نیست یا ناآگاه این واقعیت را نادیده می‌گیرد که بهانۀ ”نزدیکی به پسر و خانواده و دیار“ با قصد ”مبارزۀ مسلحانه به الگوی کوبا“ نه فقط هرگز سازگار نیست، که در واقع با آن در تناقض است. عزم راسخ درگیری در مبارزات مسلحانۀ چریکی و پیامدهای احتمالی زندان و شکنجه و چه بسا مرگ را چگونه می‌توان با آرزوی زندگی در کانون خانواده توجیه کرد؟ احتمال تحمیل درد و رنج‌های روانی جانفرسا بر یاران و عزیزان و فروپاشی روند شیوۀ زیست خوگرفتۀ آنان را بر اساس کدام موازین انسانی و اخلاقی می‌توان حق و مشروع به شمار آورد؟ آیا سرسپردگی بی چون و چرا به آرمان‌های انقلابی ناآزموده و مشکوک قربانی کردن همه‌کس و همه‌چیز را موجه می‌سازد؟ انگار ذهنیت ویدا نسبت به این‌گونه ملاحظات تأثیرناپذیر است. به هر حال، هشدارها و نگرانی‌های خواهرش او را هرچه بیشتر به بازگشت مصمم می‌کند و به پری دلداری می‌دهد که ”نگران نباش، از چند سیلی و چند ماه زندان که بالاتر نیست!“[40]

بر اساس آنچه تا این مقطع از زندگی سیاسی ویدا حاجبی آموخته‌ایم، او از نزدیک و به تکرار شاهد بوده است که فرضیه‌های آرمان‌گرایانۀ او در چارچوب کارکردی جنبش‌های انقلابی-چریکی چپ‌گرا همه به نحوی قاطع به یکی از دو صورت دگردیسی پیدا کرده‌اند: صورت اول برقراری نظام‌های خودکامه و تام‌گرای ضدتاریخی و ضدانسانی مانند شوروی و چین و کوبا و مانند اینها که سرانجام در قالب نظام‌های کاپیتالیست‌نمای (pseudocapitalistic) آشفته و سرهم‌بندی‌شده تحول پیدا می‌کنند. و صورت دوم، سرکوبی و وازنش این‌گونه جنبش‌ها در جوامع جهان سومی مانند ونزوئلا و الجزایر و بولیوی و مانند اینها. به عبارت دیگر، فرضیه‌ها و طرح تجربی انتخابی ویدا حاجبی به قصد اثبات اعتبار آرمان‌های عقیدتی-سیاسی او تا این مقطع از زندگی‌اش نابسنده و نادرست بوده‌اند. در نتیجه، سنجه‌ها و شاخص‌های منطقی و علمی – البته برای آنان که با این اصول آشنایند – حکم می‌دهند که یا فرضیه یا طرح تجربی آزمون آن و یا هر دو ناکارا، ناشدنی و ناروایند و باید با دقت و درایت بازنگری و بازاندیشی شوند؛ تکرار آنها خردستیز خواهد بود، زیرا نتایج مشابهی به بار خواهد آورد. با این همه، ویدا حاجبی همچون سیزیف اسطوره‌ای (Sisyphus) که به نحوی جاودانه سنگ گران‌باری را بر دوش به بالای کوه می‌کشد، با این آگاهی که باز فرو خواهد افتاد، به‌رغم همۀ شواهد و بی‌اعتنا به درس تاریخ می‌خواهد تجربۀ ناموفق و ناکام عمر سیاسی خود را حداقل یک بار دیگر تکرار کند؛ با این چشمداشت نامعقول که این بار حاصل کار متفاوت خواهد بود. شگفتا که ما ناظران حاشیه‌نشین از دور و از پیش نتایج مصیبت‌بار آخرین تجربۀ ویدا را می‌توانیم پیش‌بینی کنیم.

تعقیب و تهدید و به اصطلاح سین‌جیم ساواک از لحظۀ ورود ویدا به فرودگاه تهران آغاز می‌شود. پس از مدت‌ها تلاش، سرانجام در مؤسسۀ مطالعات و تحقیقات اجتماعی، در بخش روستایی و عشایری، استخدام می‌شود. سفرهای پژوهشی به روستاها و عشایرنشین‌ها، البته زیر نظر ”چهارچشمی“ ساواک، برای ویدا بسیار آموزنده و جذاب است. شرح دقیق آنها را باید در یادها خواند. در دوم مرداد 1351ش/1971، هنگام برگشت به خانه از سر کار، اتومبیلی از پشت به اتومبیل کوچک او می‌زند و سپس در نتیجۀ ضربۀ شدیدی به گردن از هوش می‌رود. وقتی چشم باز می‌کند و به هوش می‌آید، در بازداشتگاه زندان اوین است. شرح هفت سال زندانی شدن در زندان‌های اوین و قصر، آزادی از زندان به دنبال انقلاب اسلامی، زندگی پنهانی و پُرمخاطرۀ او پس از آزادی و سرانجام فرار از ایران و پناهندگی به فرانسه در صفحات 163 تا 233 یادها بازگو شده‌اند. حتی اشاره‌های فهرست‌وار به زندگی‌نامۀ ویدا در این دوران نه فقط بیرون از محدودیت‌های این نوشته که در واقع به منزلۀ بی‌انصافی و ناچیزانگاری است. همین‌قدر باید گفت که نقش او در مقام یک رهبر، مشاور، رازدار و تسلی‌بخش همراه با شهرت او در کسوت یک زندانی نمونه، شکیبا، پُرطاقت و به طور کلی بزرگ‌منشی و بلندپایگی او در جمع هم‌بندان جوان‌تر در ”نخستین زندان زنان سیاسی“ ایران شخصیتی افسانه‌وار از او می‌آفریند که در کتاب دوجلدی دیگر او، داد بیداد: نخستین زندان زنان سیاسی، 1350-1357، از زبان آنها به تفصیل بازگو شده است.[41] حتی خود ویدا از این مسئله در شگفتی است:

زمانی که در خرداد 53 برای نخستین‌بار مرا از اوین به زندان قصر منتقل کردند، از چهرۀ غلوآمیزی که از من ساخته‌ بودند در شگفت ماندم. با اینکه همواره از قهرمان‌پرستی و اسطوره‌سازی بیزار بودم، مجذوب مقاومت و ایثار همبندان جوانم شدم. خواسته یا ناخواسته، به تدریج در قالب آن چهره‌ای فرو رفتم که از من ساخته شده بود. فراتر از این، دیری نگذشت که در تناقض میان همرنگ شدن با جمع و کسب هویت جمعی از یک سو و حفظ فردیت و استقلال اندیشه و عمل از سوی دیگر سرگردان ماندم.[42]

در این بررسی صرفاً به ذکر چند نکته از میان خاطرات دوران زندان ویدا حاجبی بسنده می‌کنم. در روزهای اول زندان شدت شکنجه به اندازه‌ای است که او چند بار بیهوش می‌شود و با بدنی ورم‌کرده، پاهای سیاه‌شده تا زانو با پوست ترکیده و خونریزی شدید به هوش می‌آید. ”در آن وضعیت اسفبار، پزشک چاق و چلۀ زندان با لُپ‌های گل‌انداخته و دست‌های گوشت‌آلود مرتب فشار خونم را می‌گرفت و با لحنی مؤدب به عضدی [یکی از رؤسای زندان اوین] می‌گفت: ’فشار خون هر دو شما یک اندازه است، می‌توانید ادامه بدهید!“‘[43] سرانجام با تشخیص عفونت خون بیش از دو ماه در درمانگاه اوین بستری می‌شود. پس از بهبودی، قریب به هفت ماه در یک اتاق انفرادی و بدون اجازۀ ملاقات زندانی است. ”برخلاف چهره‌ای که از من ساخته بودند، از بازجویی و شکنجه سخت می‌ترسیدم و از دلهره و نگرانی لحظه‌ای آرام نداشتم،“[44] به ویژه وقتی او را تهدید می‌کنند که در برابر پسرش شکنجه را از سر خواهند گرفت. با این همه او نه هرگز اعتراف می‌کند، نه نام یا مخفیگاه کسی از همرزمانش را فاش می‌کند و نه ندامت‌نامه‌ای می‌نویسد یا می‌خواند.

پس از ماه‌ها به ویدا اجازۀ ملاقات می‌دهند و چشمش به دیدار پسر و پدر و مادر روشن می‌شود، بدون اینکه اجازۀ نزدیک شدن به او یا حرفی جز احوال‌پرسی داشته باشند. مادرش تقاضا می‌کند که قرآن کوچکی را که بیست‌وچهار ساعت روی ضریح حضرت رضا گذاشته بوده به ویدا بدهند.

عضدی انگار از قرآن ترسیده باشد، سرش را عقب کشید و به رسولی گفت: ”من پاک نیستم تو بگیر!“ رسولی همین جمله را به حسینی [رئیس زندان] تحویل داد و حسینی به سرنگهبان ”دولت.“ اما دولت هم جرئت نکرد به قرآن دست بزند. سرانجام سربازی را صدا کردند و او قرآن را بی‌آنکه ورق بزند دودستی جلو من گرفت.[45]

ویدا می‌نویسد که پس از اعلام فتوای روحانیان در خصوص نجس بودن کمونیست‌ها و مجاهدین، زندانیان مذهبی که دوستان و هم‌بندان چندین سالۀ زندانیان چپ‌گرا بودند آنها را تحریم می‌کنند، به این بهانه که ”ساواکی‌ها را بر شما ترجیح می‌دهیم، چون مسلمان‌اند!“[46]

در سال 1355ش/1976، در حالی که ویدا هنوز در سلول انفرادی زندانی است، از تهدیدها و فشارهای معمول دیگر خبری نیست. او نمی‌داند که در نتیجۀ فعالیت‌های خواهر و شوهرخواهرش، از طریق کنفدراسیون دانشجویان ایرانی، برخی از روشنفکران و شخصیت‌های جهانی به حمایت از او برخاسته بودند. و اینکه در همان سال از جانب صلیب سرخ جهانی به عنوان زندانی سال انتخاب شده بود. به هر حال، در یک روز پاییزی در سال 1355ش، او به دفتر رئیس زندان احضار می‌شود و در سالن بزرگی پسرش رامین و یکی از دوستان دیرینه‌اش را می‌بیند که روی یک مبل و پشت میزی با ظرف‌هایی پر از شیرینی و میوه نشسته‌اند. ضمن آن دیدار غیرمنتظره در آن روز، به گفتۀ او، پاییزی غم‌انگیز است که از مرگ مادر باخبر می‌شود. به‌رغم یادآوری‌های مکرر رئیس زندان که ”هنوز وقت ملاقات تمام نشده،“ او از جا بلند می‌شود و می‌رود. ”تاب ماندن در آن وضعیت را نداشتم. می‌خواستم دور از نگاه مأموران، در تنهایی و خلوت سلول بگریم.“[47]  او با زبانی بس اندوهبار، صمیمی و زیبا احساسات خود را در سوگ مادرش در دو پاراگراف در صفحۀ 179 یادها بیان می‌کند. نثر این دو پاراگراف که نه فقط نمایندۀ اوج زبان در کتاب یادها، بلکه اوج تراژدی زندگی‌نامۀ ویدا حاجبی است، خواننده را سخت منقلب می‌کند.

ویدا که از اوایل دوران زندان به چریک‌های فدایی خلق پیوسته است، سخت‌گیری‌های زیستی، تحریم‌های هنری و زیبایی‌شناختی و به طور کلی شیوۀ زندگی تحمیلی آنها بر خود را افراطی و نامعقول می‌داند، روندهایی که نه میان مبارزان ونزوئلایی و کوبایی و نه در جمع کمونیست‌های غربی شاهد بوده است. مبارزۀ ویدا ستیز با نظام بیدادگر سرمایه‌داری است، نه با دستاوردهای سرمایه‌داری. اما او ان‌چنان مجذوب و مرعوب ایثار، روحیۀ مقاوم و ازخودگذشتگی‌های هم‌بندان است که ”حتی اگر در نهان مدافع پاره‌ای از آن تحریم‌ها و ضدیت‌ها نبودم، اما مخالفتم را نیز به صراحت در برابر جمع ابراز نمی‌کردم.“[48]

رویکرد ویدا در این زمینه نمایندۀ نوعی تناقض‌گویی ناشی از نبود اندیشۀ تحلیلی و استدلالی است. او یا نمی‌داند یا نادیده می‌گیرد که فرآورده‌ها (products) را از فرایندهایی (processes) که به وجود آورندۀ آنهایند نمی‌توان جدا انگاشت، مگر از طریق نفی و وازنش رابطۀ علت و معلولی. اینکه فرضاً ماشین‌ها و هواپیماها و هزاران فرآوردۀ دیگر رژیم‌های سرمایه‌داری از ماشین‌ها و هواپیما‌های قراضۀ روسی و هزاران فرآوردۀ دیگر رژیم‌های سوسیالیستی-کمونیستی از همه جهت بهتر و برترند – از قیاس جنبه‌های بهزیستی و بهروزی انسان‌ها در این دو گونه شیوۀ زیست فعلاً می‌گذریم – پدیده‌هایی تجریدی که در خلأ روی داده باشند نیست، بلکه ناشی از فرایند علیت (causality) است. نفی این فرایند را مشکل می‌توان توجیه کرد. تحریم‌ها و ضدیت‌های مبارزان چپ‌گرا نیز ناشی از ورشکستگی و درماندگی ذهنی است که به صورت سازوکار دفاعی تحریم و وازنش شکل می‌گیرد. آنها چون نمی‌توانند سروری آشکار و انکارناپذیر شیوۀ زیست در کشورهای سرمایه‌داری را منکر شوند، همانند کبکی که سرش را زیر برف پنهان می‌کند، در توهم گریز از واقعیت‌ها و در چنگال خویش‌انکاری (self-denial) اسیرند.

ویدا می‌نویسد که در تمام دوران زندان، فدائیان و مجاهدین تعیین مقررات و اعمال تحریم‌ها را، بدون اعتنا به نظر اقلیت، حق مسلم خود می‌دانستند و هرگونه مصالحۀ سیاسی، استقلال اندیشه و ابراز فردیت را امری نکوهیده به شمار می‌آوردند. ”من نیز که همواره خودم را جزیی از جمع فدائیان می‌دانستم در عمل با آنان هم‌رای و هم‌صدا بودم.“[49] از دیدگاه خرد پس‌نگر، او می‌افزاید: ”در فقدان ایده‌های کثرتگرا یا پلورالیسم، استقلال اندیشه و حقوق مدنی، ناگزیر فرهنگ انحصارگرا، سنتی-مذهبی، و مردسالار چتر خود را بر سر گروه‌های چپ گسترانده بود.“[50] حذف‌های فیزیکی چند عضو از فدائیان – که سال‌ها بعد از آن آگاه می‌شود – نیز به نظرش نشانۀ انحصارطلبی سبعانه در شکل‌گیری‌های فرقه‌ای بود.

اگر پیش از دستگیری، فردیت و شخصیت‌ام را کم و بیش حفظ کرده بودم، با ناپسند دانستن فردیت و ”تک‌روی“ از زندان آزاد شدم. لذت بردن از هنر، موسیقی، زیبایی‌ها، توجه به خورد و خوراک و پوشش در ذهنم به امری ناشایست تبدیل شد و زهدگرایی و تهیدستی و فقر به فضیلت. سرانجام نسبت به دستاوردهای پُرارزش فرهنگی، علمی، حقوق مدنی، و مهم‌تر از همه حق برگزیدن و عزل در انتخاباتی آزاد در جوامع سرمایه‌داری به شک و تردید افتادم.[51]

در این پاراگراف شگفت‌آور و باورنکردنی، انسان یگانه و ممتازی که بیست‌وپنج سال از بارورترین دوران زندگانی را با جان و دل در خدمت مبارزات انقلابی به سر آورده است، حاصل تجربه‌ها و دست‌یافت‌‌های روشنفکرانۀ خود را با زبانی روشن و پُریقین و فشرده بیان می‌کند. معتبرتر و موثق‌تر از ویدا حاجبی از شخص دیگری در تاریخ معاصر ایران نمی‌توان نام برد که روی سخنش بتوان این‌گونه به جد درنگ کرد.

پس از آزادی زندانیان به دنبال انقلاب 1357، ویدا نیز آزاد می‌شود و خانۀ پدری را ساکت و غمگین و پدرش را پیر و تنها بازمی‌یابد. چهرۀ شهر غریبه و ناآشناست. هیجانی آمیخته با نگرانی در فضا موج می‌زند. ”شور و شوقی همراه با تردید و دلهره“ آرام و قرار از او گرفته است و اجازه نمی‌دهد به اندیشه‌های متناقضی که ذهنش را آشفته کرده‌اند  سر و سامان بدهد، اینکه مقصد نهایی کجاست و چه آینده‌ای در انتظار اوست. روز 26 دی 1357، تاریخ پایان سلطنت شاه، بشارت‌دهندۀ لحظه‌های کوتاه و شادی‌آفرین حس شادمانۀ آزادی است، زمان دست کشیدن از تردیدها و تناقض‌ها و غوطه‌وری در بهار آزادی؛ افسوس، بس کوتاه و گذرا.

چند ماه پس از انقلاب، عموی بزرگ ویدا خودکشی می‌کند و پدرش نیز چندی بعد جان می‌سپارد. اهالی محل که هنگام آزادی از زندان از او استقبال کرده بودند، اینک هر شب روی دیوار باغ آنها می‌نویسند: ”گمشو کمونیست!“ می‌بینیم که به تدریج، اما پیگیر، اصوات ناموزون و بدآهنگ در جهت اوج درهم‌گسیخته و سرسام‌آور سمفونی زندگانی او هم‌صدا می‌شوند و دوران بسیار سخت و پُرمخاطره‌ای را که در کمین اوست هشدار می‌دهند. شرح افسانه‌وار دربدری‌های او از این مخفیگاه به آن مخفیگاه، وحشت مداوم از دستگیری و شکنجه و اعدام به دست عناصر حکومت اسلامی و سرانجام فرار از ایران در سال 1361ش/1982م را باید در یادها به تفصیل خواند. به کمک یک قاچاقچی هوادار حزب دموکرات کردستان، پای پیاده در برف و یخ، پس از قریب به یک‌ونیم ماه پیاده‌روی در کوهستان‌ها، سرانجام او خود را به مرز ترکیه می‌رساند و با تلاش‌های پسرش – که ویدا توانسته بود با تقبل خطرات فراوان او را به فرانسه بفرستد – ویزای پناهندگی سیاسی از فرانسه به دست می‌آورد و خود را به پاریس می‌رساند. او که بدون هیچ‌گونه پشتوانۀ مالی در تنگدستی شدید قرار دارد، به هر تدبیر از طریق پیشخدمتی در یک رستوران، شیرینی‌پزی و رفت‌وروب امرار معاش می‌کند. مرگ خواهر عزیزش، پری، که سال‌ها از بیماری در رنج بود و از دست دادن برادر جوان‌ترش، کامران، ضربه‌های جبران‌ناپذیری‌اند که ناچار به تحمل آنهاست. در عین حال، درگیری‌های ذهنی وسواسی او به بازنگری تجربه‌های گذشته و بیان واقعیت‌ها او را آرام نمی‌گذارند. تدوین دو جلد کتاب داد بیداد و نگارش یادها حاصل تلاش او برای رویارویی با این درگیری‌های ذهنی است.

پیگفتار

بر اساس گفته‌های صریح و مکرر ویدا حاجبی در یادها، به راستی می‌توان نظر داد که او بیش از هر چیز یک اومانیست/انسانیت‌گرا (humanist) است که عمر خود را وقف پی‌جویی آرمان‌های اومانیستی در  محدودۀ جنبش‌های انقلابی-چریکی چپ‌گرا کرده است، غافل از این واقعیت، یا آگاه اما بی‌اعتنا به آن، که این‌گونه جنبش‌ها به نحوی اجتناب‌ناپذیر پیرامون دایرۀ معیوبی می‌چرخند که در نقطۀ کانونی آن رهبری پُرجاذبه و بی‌تردید خودشیفته و عوام‌فریب و قدرت‌طلب و سنگدل (لنین، استالین، مائو، کاسترو و . . .) همراه با گروه اندکی پیروان خشک‌اندیش متعهد قرار دارند که به خاطر الزام نگاهداشت و گسترش قدرت، به عبارتی ضرورت ایمنی حضور در نقطۀ کانونی و جلوگیری از فروپاشی دایرۀ معیوب، جر توسل به دیکتاتوری به قصد سرکوب هرگونه آزادی اندیشه و عمل در توده‌های جامعه سازوکار دیگری در اختیار ندارند. از جمله پیامدهای زیانبار این‌گونه نظام‌های حکومتی جلوگیری از تحقق‌پذیری مفهوم فردیت – همان جوهر و جزءمایۀ بنیادین تجربۀ تجدد و دموکراسی – در انسان‌هاست. یادها شاهد زنده و گویا و در واقع رویدادنامه‌ای است از آنچه گفته شد. بدین قرار، نظام‌های عقیدتی-حکومتی این‌چنانی نه فقط ضدتاریخی که ضد انسانی‌اند.

ضدتاریخی به این دلیل آشکار که سال‌ها و دهه‌هاست نه فقط اثری از جنبش‌های انقلابی-چریکی چپ‌گرا در هیچ گوشه‌ای از عالم نمی‌توان یافت. قدرت‌های نمونه و پشتوانۀ آنها، مانند شوروی و چین، و کشورهای کوچک‌تر پیرو این ایدئولوژی‌ها، مانند کوبا و ویتنام، از فرط ناچاری به هر حیله و ترفند، هرچند به نحوی شلخته و ولنگار، سرگرم فرایند سازگاری و هماهنگی با اصول حاکم بر نظام‌های دموکراتیک-سرمایه‌داری‌اند، هنوز با این توهم که آزادی اندیشه و عمل را می‌توان همچنان سرکوب کرد و در عین حال از برکات این نظام‌ها بهره‌مند شد. سرانجام این‌گونه رژیم‌های روان‌پاره (schizophrenic) به یکی از دو صورت خواهد بود: پذیرش کامل مبانی دموکراسی-سرمایه‌داری از طریق انتخابات آزاد و حق رأی برای همۀ شهروندان یا سیر پس‌گرا در جهت دیکتاتوری و به عبارتی سرگردانی دوباره در حلقۀ معیوب.

ضدانسانی بودن نظام‌های یادشده نیز به سبب تحمیل بی چون و چرای شیوۀ زیست انسان‌ها، از گهواره تا گور، به حکم گروه اندکی خودگمارده است که بر اساس ایدئولوژی‌هایی ورشکسته جوانه‌های آزادی اندیشه و عمل را در آدمی می‌خشکانند. شگفت آنکه هواداران و پیروان این‌گونه روندهای پس‌گرا نمی‌دانند یا نادیده می‌گیرند که سیر شتابنده  و بی‌امان فرایند تکامل همۀ جنبه‌های هستی و حیات آدمی، از جمله متن تاریخی آن، را در بر می‌گیرد و به پیش می‌راند. آنکه و آنچه هم‌زمان و همگام با سیر تکامل پیش نراند، به عبارتی با آن ناسازگار باشد، ناچار به حاشیه رانده خواهد شد و سرانجام فرو خواهد پاشید. این اشاره‌ها را نباید به منزلۀ کمال و آرمانی بودن نظام‌های دموکراسی-سرمایه‌داری به شمار آورد، هرگز! همین‌قدر می‌توان ادعا کرد که تاریخ چند سدۀ گذشته به ما آموخته است که در میان نظام‌های سیاسی و حکومتی، لیبرال دموکراسی به نحوی نسبی بهترین است، زیرا به گفتۀ نهرو، این‌گونه نظام بازنمود و تجسم طبیعت آدمی است، بدین معنی که همۀ نیک و بدهای طبیعت آدمی در آن بازتاب دارد. شک نیست که نیروهای پیش‌رونده و اجتناب‌ناپذیر تکامل حکم می‌کند که اصول و موازین دموکراسی-سرمایه‌داری نیز بر اساس نیازها و ضرورت‌های اجتماعی و فرهنگی و سیاسی و تاریخی تحول پیدا کنند، وگرنه در حاشیۀ تاریخ فرسوده و ناکارا از اعتبار ساقط خواهند شد.

آرمان‌های اومانیستی والا، افسوس رمانتیک و دست‌نایافتنی ویدا حاجبی (”آرزوی عدالت و سعادت بشریت،“ ”پروازهای بلند به سوی بی‌کرانی“ و مانند اینها) با سازوکارهای کارکردی ضروری برای تحقق بخشیدن به الگوهای تجویزی نظام‌های مورد علاقۀ او (مارکسیسم، لنینیسم، مائوئیسم) هرگز سازگار نبودند که در واقع، این ”ایسم‌ها“ را ضدنظریه‌هایی بر آرمان‌های اومانیستی باید به شمار آورد. آزمایشگاه و آزمون تاریخ ثابت کرده‌اند که تجربۀ عملی حاصل از این تئوری‌ها سرانجامی جز نکبت، پس‌گرایی، رنج، ستم، و مهم‌تر از همه سرکوبی آزادی اندیشه و عمل برای انسان‌ها به بار نخواهد آورد. همچنین، نباید از یاد برد که اصولاً مشکل اساسی آرمان‌گرایانی چون ویدا حاجبی شاید توهم رمانتیک دستیابی به آرمانشهری (utopia) است که در ذهنیت آنها رخنه کرده است، آرمانشهری که تا امروز در جهان هستی وجود نداشته و هرگز نخواهد داشت، به این دلیل علمی و منطقی ساده که آرمانشهر فرضی را صرفاً انسان‌های آرمانی می‌توانند بنا کنند و امید به وجود انسان آرمانی آرزوی عرفانی شاعرانه‌ای بیش نیست: ”گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما / گفت‌ آنچه یافت می‌نشود آنم آرزوست.“ دلیل علمی پشتوانۀ این ادعا این است که محتوی ذهن/روان آدمی شامل خلقیاتی است چون خودپسندی، خشم، حسادت، طمع، شهوت و بسیاری دیگر که وجود و تظاهر هر یک از آنها با مفهوم ”آرمانی“ ناسازگار خواهد بود. دلیل منطقی اینکه مفاهیمی چون آرمانی، غایی، مطلق و مانند اینها نه فقط تعریف دقیق و فراگیری ندارند، در متن فرهنگ‌های گوناگون تفسیر آدم‌ها از تعریف آنها ممکن است به کلی متفاوت باشد. برای نمونه، معنی و تعریف ”آرمانی“ برای یک فرد دیندار با ایمان با معنی همین مفهوم نزد شخصی بی‌دین متفاوت خواهد بود.

گفته‌اند تمدن از کودکستان آغاز می‌شود. معنی تلویحی این گفته این است که آزاداندیشی و فردیت و تجدد و تمدن را نمی‌توان از بالا یا از بیرون تجویز و تحمیل کرد، فضای مناسب برای بالندگی این فضیلت‌ها باید از دوران کودکی فراهم باشد؛ آنچه از برکات تجربه‌های روشنگری و مدرنیته در غرب فراهم بوده است و رشد و بالندگی دموکراسی‌های لیبرال را موجب شده است. پس تکلیف ما ساکنان جهان سومی چیست که سده‌ها زیر سلطۀ دیکتاتوری و بیدادگری از این تجربه‌ها محروم بوده‌ایم؟

ما امروز در دوران باورنکردنی و حیرت‌آور انفجار اطلاعات از طریق سیستم‌های رایانه‌ای زیست می‌کنیم، دوران فروپاشی مرزهای مصنوعی مابین ملت‌ها و فرهنگ‌ها. تکان‌ها و شوک‌های ضدتاریخی و ضدانسانی موجود در گوشه و کنار جهان امروز نیز سرنوشتی جز ورشکستگی و فروپاشی در پیش ندارند. سرکوب آزادی اندیشه و عمل در عصر دیجیتال توهمی بیش نیست. نوعی خوش‌بینی محتاطانه این امید را در انسان به وجود می‌آورد که کودکان و جوانان آسیایی و افریقایی و خاورمیانه‌ای امروز از طریق سیستم‌های رایانه‌ای شاید آنچه را که نسل‌های گذشته هرگز تجربه نکردند بیاموزند و تجربه کنند و جوانه‌های فردیت و آزاداندیشی در آنها بشکفد. در آرزوی چنین روزی

ما همچنان

دوره می‌کنیم

شب را و روز را

هنوز را[52]

[1] ویدا حاجبی تبریزی، یادها (کلن: انتشارات فروغ، 1389). ویدا حاجبی در 13 مارس 2017، در 81 سالگی، در پاریس درگذشت. این معرفی و بررسی که چندین ماه پیش از درگذشت او نوشته شده، بدون هیچ تغییری به چاپ می‌رسد.

[2] سعدی: هفت شهر عشق را عطار گشت / ما هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم.

[3] حاجبی، یادها، 34. همۀ نقل‌قول‌های مستقیم با رسم‌الخط متن اصلی آمده‌اند.

[4] حاجبی، یادها، 37.

[5] حاجبی، یادها، 45.

[6] حاجبی، یادها، 51.

[7] حاجبی، یادها، 54.

[8] حاجبی، یادها، 56.

[9] حاجبی، یادها، 57-58.

[10] حاجبی، یادها، 59.

[11] حاجبی، یادها، 59.

[12] حاجبی، یادها، 66.

[13] حاجبی، یادها، 67.

[14] حاجبی، یادها، 68.

[15] حاجبی، یادها، 78.

[16] حاجبی، یادها، 80.

[17] حاجبی، یادها، 85.

[18] حافظ: بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم / فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم.

[19] حاجبی، یادها، 86-87.

[20] حاجبی، یادها، 94.

[21] حاجبی، یادها، 101.

[22] حاجبی، یادها، 102.

[23] حاجبی، یادها، 104.

[24] حاجبی، یادها، 108.

[25] حاجبی، یادها، 111.

[26] حاجبی، یادها، 116.

[27] حاجبی، یادها، 116.

[28] حاجبی، یادها، 118.

[29] حاجبی، یادها، 124.

[30] حاجبی، یادها، 127.

[31] حاجبی، یادها، 127.

[32] حاجبی، یادها، 133.

[33] حاجبی، یادها، 134.

[34] حاجبی، یادها، 128.

[35] حاجبی، یادها، 142.

[36] اشارۀ ویدا حاجبی به چکسلواکی باید معطوف به پس از آزادی از یوغ شوروی باشد، نه چکسلواکی در سال‌های دهۀ شصت میلادی.

[37] حافظ: مژده ای دل که مسیحانفسی می‌آید / که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید.

[38] ویلیام بلیک: اگر دریچه‌های بینش را می‌زدودند، انسان همه‌چیز را همان‌گونه که هست می‌دید، بی‌نهایت.

[39] حاجبی، یادها، 150.

[40] حاجبی، یادها، 151.

[41] ویدا حاجبی تبریزی، داد بیداد: نخستین زندان زنان سیاسی، 1350-1357 (کلن: Umverteilen Stiftung fur einer Solidarischen، 1381-1383).

[42] حاجبی، یادها، 180.

[43] حاجبی، یادها، 169.

[44] حاجبی، یادها، 171.

[45] حاجبی، یادها، 175.

[46] حاجبی، یادها، 175.

[47] حاجبی، یادها، 179.

[48] حاجبی، یادها، 189.

[49] حاجبی، یادها، 190.

[50] حاجبی، یادها، 191.

[51] حاجبی، یادها، 193.

[52] برگرفته از شعری، سرودۀ احمد شاملو (الف. بامداد).

شهرزاد: فرهنگ مردمی، فرهنگ رسانه‌ای و بازنمایی جنسیت در عصر دیجیتال

مقالۀ پیش رو کندوکاوی است در بازنمایی جنسیت و روابط زنان و مردان در مجموعۀ تلویزیونی پُرمخاطب شهرزاد، نوشتۀ نغمه ثمینی و حسن فتحی و کارگردانی حسن فتحی، محصول سال‌های 1393-1394، که در سال 1395 در شبکۀ نمایش خانگی در ایران توزیع شد. این بررسی تطبیقی و تاریخی ضمن مرور تاریخ تلویزیون و ادبیات مردمی در ایران، تحولات فرهنگ مردمی و فرهنگ رسانه‌ای را دنبال می‌کند، به تأثیر فناوری دیجیتال بدر فرهنگ رسانه‌ای ایران می‌پردازد و نشان می‌دهد چگونه ژانرهای بصری و ادبی جاافتاده‌ای چون ملودرام و رومانس در یک سریال جدید ایرانی برای بیان مسایل زنان و مردان و مشکلات فرهنگی و اجتماعی به کار گرفته شده‌اند. به علاوه، به نقش بازدارندۀ سانسور در نمایش روابط عاشقانه اشاره شده و استفادۀ نوآورانه از ویرایش صدا در غیاب تصویر برای بازسازی مفاهیم عشقی و اروتیک بررسی می‌شود. این سریال از کهن‌الگوهای ادبیات مردمی چون ”شهرزاد قصه‌گو“ و روایت زنانه و ملودرام زنانه بهره برده است تا نقشی تازه از بازنمایی جنسیت در تاریخ سریال‌های سرگرم‌کنندۀ ایرانی بر جا گذارد. قسمت پایانی این نوشته به طرح مسئلۀ انقلاب رسانه‌ای در ایران، شروع فصل تازه ‌ از ادبیات تلویزیونی و کم‌رنگ‌تر شدن نقش رسانه‌های متمرکزی چون صدا و سیمای جمهوری اسلامی می‌پردازد. از رهگذر مطالعۀ شهرزاد، گونه‌ای طبقه‌بندی از انواع ملودرام در بافت فیلم‌سازی ایرانی نیز عرضه شده است. سریال‌های تلویزیونی و به‌ویژه فیلم‌های ملودراماتیک جایگاه ویژه‌ای در فرهنگ مردمی و فرهنگ رسانه‌ای داشته و دارند. در این مقاله نشان داده می‌شود که رابطۀ میان فرهنگ رسانه‌ای و فرهنگ مردمی رابطه‌ای دوطرفه و پویاست و پویندگی سیاست جنسیت و تعاریف جدید از زنانگی و مردانگی در سطح اجتماعی و فرهنگی موجب تحول نمود جنسیت در رسانه شده است. تاریخ فیلم در ایران نشان داده است که شخصیت‌های ماندگار داستان، فیلم و تلویزیون نیز بر فرهنگ مردمی تأثیر گذاشته‌اند. فرهنگ مردمی و فرهنگ رسانه‌ای بر همدیگر اثرگذارند و این تأثیر و تأثر در بازنمایی جنسیت در سریال شهرزاد مشاهده می‌شود.

شهرزاد از شبکۀ نمایش خانگی به نمایش درآمد که پدیده‌ای نسبتاً نو ظهور در عرصۀ پخش فیلم و سریال در ایران است. در فضای مجازی، برای بینندگان داخل و خارج از کشور، با پرداخت مبلغی در دسترس بود و هر دوشنبه یک قسمت از آن در فروشگاه‌های محصولات فرهنگی و همۀ سوپرمارکت‌ها در ایران به شکل لوح فشرده با کیفیت بالا (دی‌وی‌دی) به فروش می‌رسید. مجموعۀ شهرزاد به شکل غیرمجاز از وبگاه‌هایی چون ایران‌پراود و یوتیوب نیز در دسترس بود که البته به سبب سرعت پایین اینترنت در ایران و فیلتر وبگاه‌هایی چون یوتیوب، بینندگان داخل کشور کمتربه این سایت‌ها دسترسی داشتند. این مجموعه زندگی عاطفی، خانوادگی و اجتماعی دختری با نام شهرزاد (با بازی ترانه علیدوستی) را به نمایش می‌گذارد که در هنگامۀ کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران است و نامزد روزنامه‌‌نگارش، فرهاد (با بازی مصطفی زمانی) حین درگیری با کلاه‌مخملی‌ها و عوامل کودتا دستگیر می‌شود. شهرزاد مجبور به ازدواج با مردی از خانوادۀه اشراف با نام قباد (با بازی شهاب حسینی) می‌شود که از همسر اولش بچه‌دار نشده است. نظام پدرسالار، تحولات نوگرایانه در اجتماع و حوادث سیاسی روز به تنش‌‌ها و تضادهای میان شخصیت ‌ها قوت می‌بخشد و رابطۀ زنان ومردان مجموعه را تحت تأثیر قرار می‌دهد. ساخت و پرداخت حرفه‌ای فیلم و داستان پُرکشش آن با اقبال عمومی مواجه شد و توجه منتقدان و صاحب‌نظران حوزۀ رسانه و ارتباطات جمعی را نیز به خود جلب کرد. سریال شهرزاد یکی از پُرمخاطب‌ترین و موفق‌ترین سریال‌های ایرانی پس از انقلاب است و این موفقیت را مرهون عوامل بسیاری است که به برخی از آنها اشاره می‌کنیم.

الف. به کارگیری تکنولوژی جدید در عصر دیجیتال، شامل استفاده از شبکه‌های اجتماعی مانند اینستاگرام و تلگرام برای تبلیغ سریال و شبکۀ نمایش خانگی، که در جلب نظر بینندگان تأثیر داشته است. راه‌اندازی وبگاه رسمی شهرزاد و خبررسانی دربارۀ ساخت سریال، بارگذاری عکس‌ها و پوسترهای سریال در تلگرام و وبگاه رسمی این مجموعه همه به ترغیب بینندگان به تماشای سریال کمک کرد. کانال تلگرامی شهرزاد بیش از 500 هزار عضو دارد و هم‌اکنون آخرین تصاویر و اخبار مربوط به ساخت قسمت دوم مجموعه را در اختیار دوستداران مجموعه می‌گذارد. [1]

شبکۀ نمایش خانگی یا رسانۀ خانگی در ابتدای کار بازنشر ویدیویی فیلم‌ها و سریال هایی را بر عهده داشت که قبلاً از سینما و تلویزیون پخش شده بود. در دهۀ 1380، با همت فیلمسازان نسل جدید شبکۀ خانگی به نشر ویدیویی فیلم و سریال‌هایی دست زد که برای اکران در سینما و تلویزیون ساخته نشده بودند. سریال‌های پُرطرفداری چون قهوۀ تلخ، به کارگردانی مهران مدیری در ۱۳۸۹، در رسانۀ خانگی تولید شده‌اند. استفاده از شبکۀ نمایش خانگی به جای نمایش مجموعۀ شهرزاد ازطریق رسانۀ ملی یا صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران باعث شد ساخت و پخش این مجموعه کمتر دستخوش اعمال ممیزی حکومتی شود. فضاهای داستانی و رابطۀ شخصیت‌های داستان کمی واقعی‌تر و باورپذیرتر از مجموعه‌های تولید رسانۀ ملی از جمله مجموعۀ معمای شاه (به کارگردانی محمدرضا ورزی در1394-1395) است که بسیاری از بینندگان آن را مجموعه‌ای پُرخرج و شعارزده یافتند که علاوه بر تحریف تاریخ، در داستان‌پردازی و بازیگری هم ضعف دارد.[2]

ب. به کارگیری ژانر ملودرام و بهره‌گیری از سبک داستان‌های عاشقانه که در پاورقی‌های مجله‌های قدیمی و در فضای مجازی امروز رایج است. داستان عاشقانۀ شهرزاد در قالب روایتی به سبک ”ملودرام زنانه“ ساخته شده است و از مثلث عشقی قباد–شهرزاد–فرهاد برای ایجاد تنش دراماتیک و تقابل شخصیت‌های داستان استفاده کرده است. جذب مخاطب فراوان این سریال مرهون به کارگیری روایتی عشقی–تاریخی است.

پ. استفاده از ستاره‌های مطرح سینمای ایران و ارائه بازی خوب هنرمندانی از سه نسل و به‌خصوص بازی حرفه‌ای علی نصیریان، شهاب حسینی و ترانه علیدوستی این سریال را به سریالی محبوب و پرطرفدار بدل کرد.

ت. طرح فضای ادبی و اجتماعی وقت و دغدغه‌های روشنفکران دهۀ 1330 و واکنش آنان به کودتای ۱۳۳۲ این سریال را برای طبقۀ تحصیلکرده و روشنفکر جامعه جذاب کرد. شهرزاد تصویر زنده‌ای از فضای فرهنگی زمانۀ مذکور ارائه می‌دهد: دانشجویان و بازیگران تئاتر در کافه نادری که پاتوق روشنفکران آن زمان بوده گرد هم می‌آیند و شعرهای نیما یوشیج را می‌خوانند، از ترس‌ها و دلهره‌هایشان در فضای سیاسی پس از کودتا صحبت و با دکتر مصدق و دکتر فاطمی همدردی می‌کنند. در خانه‌ها صدای صفحه‌های موسیقی پُرطرفدار آن زمان از گرامافون‌ها پخش می شود. زنان برای حضور بیشتر در اجتماع با خانواده‌ها بحث و جدل می‌کنند و همراه با مدرن شدن شهر تهران، خانواده‌های سنتی آرام‌آرام با نوگرایی اجتماع و تعریف‌های جدید مردانگی و زنانگی ایرانی آشنا می‌شوند. در واقع، فتحی و ثمینی در این سریال موفق می‌شوند با آمیزش ملودرام و رئالیسم نوعی داستان عشقی و خانوادگی را در بستری تاریخی به تصویر بکشند و مباحث روشنفکری و اجتماعی زمان را نیز مطرح کنند. این همه باعث جذب حداکثر بیننده شده است.

ث سبک روایی حسن فتحی و دستیابی به نوع جدیدی از دستور زبان سریال‌سازی ایرانی -از جمله مونتاژ صدا و تصویر و استفادۀ صحیح از ویرایش صدا و هم‌نشینی آهنگ و تصویر- در موفقیت این سریال مؤثر بوده است. حسن فتحی در واقع پخته‌ترین تجربه‌های تلویزیونی‌اش را در شهرزاد به نمایش گذاشت.

در بین عوامل موفقیت این سریال به جذب مخاطب بسیار هم از لایۀ روشنفکری جامعه و هم از میان تودۀ مردم اشاره شد. توجه زیاد مردم به این سریال و اشتیاقشان به خرید آن و صرف وقت برای آن در مقابل سریال‌های رایگان ترکی ماهواره و مجموعه‌های صدا و سیما نشان می‌دهد که این مجموعه جایگاهی ویژه در فرهنگ مردمی و فرهنگ رسانه‌ای دارد.

به گمان من، در حوزۀ مطالعات فرهنگی و رسانه‌ای، نقد و تحلیل مجموعه‌های تلویزیونی و ویدیوهای داستانی–تفریحی به اندازۀ کنکاش و پژوهش در رسانه‌های دیگر و از جمله سینمای هنری ارزش و اهمیت دارد. سینمای هنری بازتاب تفکر و جهان‌بینی قشر محدود روشنفکر و تحصیل‌کردۀ هر جامعه هست که برای مخاطب روشنفکر ساخته می‌شود. سینمای هنری در دنیای امروز، مانند شعر متعالی در زمانی نه چندان دورتر، محل عرضۀ فرهنگ ”برتر“ ایران مدرن است[3]. در عوض، مجموعه‌های داستانی و تفریحی – که تا چندی پیش فقط از طریق رسانۀ تلویزیون دولتی به نمایش درمی‌آمدند – بازتاب فرهنگ مردمی‌اند. اگر سینمای هنری امروز با شعر متعالی دیروز ایران قابل قیاس باشد، مجموعه‌های تلویزیونی و ویدیویی را می‌توان با هنرهای مردمی مانند هنرهای نمایشی سنتی و قدیمی ایرانی چون نقالی و شاهنامه‌خوانی در میدان شهرها و روستاها و داستان‌سرایی در قهوه‌خانه‌ها مقایسه کرد. سینمای هنری بخشی از فرهنگ برتر و رسمی جامعه است که به سبب توجه وافر منتقدان به شکلی نظام‌مند نقد و بررسی شده است و سریال‌های سرگرم‌کننده بخشی از فرهنگ شفاهی هر جامعه‌اند که به علت جایگاه ”فرودست“ آنها در طبقه‌بندی فرهنگ والا و کم‌ارزش در حیطۀ نقادی به بوتۀ فراموشی سپرده شده‌اند.[4]

اصولاً از بدو پیدایش تلویزیون، سریال‌های تلویزیونی مجموعه‌هایی برای سرگرم کردن عامۀ مردم قلمداد شده‌اند و در نقد فرهنگی کمتر به این هنر مردمی بها داده‌اند. با این همه، برنامه‌های تلویزیونی که برای صفحه‌های کوچک خانگی ساخته می‌شوند، نسبت به فیلم‌های هنری ایرانی، که غالباً برای نمایش در جشنواره‌های بین‌المللی فیلم ساخته شده‌اند و گاه حتی اجازۀ نمایش در داخل کشور را ندارند، مخاطبان بیشتری دارند. مجموعه‌های داستانی با خاستگاهی عمومی و اجتماعی در خیلی از موارد انعکاس فرهنگ عامه یا فرهنگ رسانه‌ای روزند و گاه وقایع اجتماعی، فرهنگی و سیاسی زمان خودشان را بازنمایی می‌کنند و از این جنبه باید مورد توجه پژوهشگران حوزۀ رسانه و فرهنگ واقع شوند. می‌باید گفت که سریال‌های ایرانی بیشتر مصرف ملی و منطقه‌ای دارند،[5] حال آنکه سینمای ایران و به‌خصوص سینمای هنری  مصرف فرامرزی و جهانی هم دارد. با این همه، باید خاطرنشان کرد که رسانۀ تلویزیون در ساخت‌و‌ساز فرهنگ مردمی و تأثیر متقابلش بر فرهنگ رسانه‌ای جایگاه مهمی دارد. ساختار فرهنگی، اجتماعی و سیاسی هر جامعه با فرهنگ تلویزیونی آن رابطۀ تنگاتنگ دارد.

مجموعۀ شهرزاد نمونه‌ای از بازتاب فرهنگ رسانه‌ای و فرهنگ مردمی در هنرهای نمایشی است: رشد فرهنگ رسانه‌ای، ایجاد شبکۀ خانگی پخش فیلم و رهایی کارگردانان و تهیه‌کنندگان از وابستگی به صدا و سیما بستری ”مناسب‌تر،“ و نه کاملاً مناسب، برای آنان فراهم آورده تا به دور از اعمال مستقیم ممیزی رسانۀ ملی داستان را به شیوه‌ای واقعگراتر و جذاب‌تر تهیه کنند. انتخاب گریم و لباس در این مجموعه واقع‌گرایانه‌تر و ”گاهی“ منطبق با نوع آرایش و پوشش ایران دهۀ 1330 است و اثری از از ایدئولوژی‌زدگی شدید رایج در سریال‌های تلویزیونی در این کار یافت نمی‌شود. باید ذکر کرد که پوشش زنان سنتی‌تر مانند مادر شهرزاد و مادر فرهاد مطابق رسم دوران مربوط به سریال طراحی شده است، اما پوشش زنان مدرن در این سریال و از جمله شخصیت شهرزاد و شیرین به پوشش زنان در دهۀ 1330 شباهت کامل ندارد؛ واضح است که این امر به علت محدودیت حجاب و اعمال ممیزی وزارت ارشاد بوده است.

در صد سال گذشتۀ ایران، بارها و بارها حوادث سیاسی اثری شگرف بر زندگی اجتماعی و فردی ایرانیان گذاشته‌اند که در سریال‌هایی چون دایی جان ناپلئون (به کارگردانی ناصر تقوایی در ۱۳۵۵)، دلیران تنگستان (به کارگردانی همایون شهنواز در 1353-1354) و امیرکبیر (به کارگردانی سعید نیکپور در 1363-1364) به تصویر کشیده شده‌اند. در مجموعۀ شهرزاد ناملایمات پیش‌آمده برای دلدادگان داستان، شهرزاد و فرهاد، ناشی از کودتای ۱۳۳۲ و سقوط دولت مردمی دکتر محمد مصدق است که برای بسیاری از بینندگان امروز یادآور حوادث پس از انتخابات ۱۳۸۸ نیز هست. شرایط نابرابر اجتماعی برای زنان و مشکل دوهمسری نیز مشکلاتی اجتماعی‌اند که در این مجموعه بازنمایی شده‌اند. در ایران امروز، با ورود شبکۀ نمایش خانگی و در عصر دیجیتال، فرهنگ رسانه‌ای در حال تغییر و دگرگونی است. رابطۀ شخصیت‌های این مجموعه، میزانسن، انتخاب گریم و لباس بازیگران همه و همه منعکس‌کنندۀ تغییرات فرهنگ رسانه‌ای است. پیش از بررسی این عوامل لازم است تاریخچۀ سریال‌های تلویزیونی ایرانی و سیاست‌های اثرگذار بر فرهنگ رسانه‌ای ایران آورده شود تا بتوان سریال شهرزاد را از منظر تاریخی و تطبیقی مطالعه کرد.

تلویزیون و سریال‌های سرگرم‌کننده در خانه‌های ایرانی

نخستین فرستندۀ تلویزیونی ایران در ساعت ۵ بعدازظهر جمعه یازدهم مهرماه ۱۳۳۷ اولین برنامۀ خود را پخش کرد. این فرستنده را، که تلویزیون ایران نامیده شد، بخش خصوصی و با سرمایه و تلاش حبیب‌الله ثابت پاسال پایه گذاری کرده بود.[6] تلویزیون ایران در اندک زمانی به بخش دولتی منتقل شد و حالا سال‌های سال است که دولت‌های حاکم بر ایران تولید و پخش تمامی برنامه‌های تلویزیونی و از جمله سریال‌های تلویزیونی را کنترل می‌کنند. این کنترل به شکل منسجم و رسمی از طریق دولت از سال ۱۳۴۵ و با تأسیس تلویزیون ملی ایران در بخش دولتی شروع شد. اگرچه رژیم شاهنشاهی سعی در ”رهبری افکار عمومی در جهت حفظ منافع ملی“[7] و نظام شاهنشاهی داشت، هدف اصلی تولید و پخش برنامه‌های تلویزیونی تأمین سرگرمی برای مردم و بعد از آن، افزایش آگاهی و دانش عمومی همگان بود. در بخش برنامه‌های مستند، داستانی و فیلم‌های سینمایی پیش از انقلاب گاه فیلمسازان برجسته‌ای چون آربی اوانسیان ، فریدون رهنما و فرخ غفاری آثار بی‌نظیری تولید کردند. برنامۀ مستند ایرانزمین (ساختۀ فریدون رهنما در ۱۳۴۵) از بهترین مستندهای تلویزیون ملی ایران بود. رهنما سنت مستندسازی با نگاه دقیق و شاعرانه را در تلویزیون ایران پایه‌گذاری کرد. فیلم چشمه، ساختۀ اونسیان، یکی از شاهکارهای ماندگارسینمایی ایران، در سال ۱۳۵۰ اولین محصول سینمایی تلویزیون ملی ایران بود که در سال بعد در سینما کاپری به نمایش درآمد و با شکست مالی مواجه شد و حتی نظر منتقدان زمان خودش را هم جلب نکرد. [8] در همین سال‌ها، مستندهای برجسته‌ای چون باد جن (ساختۀ ناصر تقوایی در ۱۳۴۸) و فیلم‌های سینمایی ماندگاری چون طبیعت بیجان (ساختۀ سهراب شهید ثالث در ۱۳۵۴) با سرمایه‌گذاری تلویزیون ملی ساخته شدند.

در کنار ساخت برنامه‌های سرگرم‌کننده و فیلم‌های سینمایی و مستند و داستانی، تلویزیون ملی ایران به ساخت سریال‌های تلویزیونی نیز اقدام کرد. در دهۀ 1350، دو عامل مهم باعث محبوبیت رسانۀ تلویزیون در میان مردم شد: 1. فضای اختصاص داده شده به هنرهای نمایشی مدرن از قبیل تئاتر و سینما در دهۀ 1350 بیشتر فضاهای مردانه و/یا روشنفکری بودند. تئاترمدرن در ایران هیچ‌گاه به منزلۀ سرگرمی مردمی جا نیفتاده بود. سالن‌های تئاتر محل اجتماع دانشجویان و روشنفکران بود. در این سال‌ها، اجرای تئاترهای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، از قبیل نمایش‌های عروسکی ، محدود بودند و بیشتر فعالیت‌های تئاتری کانون در شهرهای بزرگ صورت می‌گرفت. سالن‌های سینما در دهۀ 1350 بیشتر فیلم های تجاری و به اصطلاح ”فیلمفارسی“ نشان می‌دادند. این فیلم‌ها صحنه‌هایی ”کافه‌ای“ همراه با رقص و گاهی سکس داشت و مخاطبان اصلی این فیلم‌ها هم مردان جوان کم‌سواد بودند. [9] 2. نمایش‌های سنتی از قبیل نقالی و تعزیه در شهرها و روستاها یا در حال اضمحلال بودند یا بیشتر در قهوه‌خانه ها اجرا می‌شدند که محل گردهمایی مردان بود، مردانی که به طبقۀ سنتی بازار یا طبقۀ کارگر متعلق بودند. 3. رشد شهرهای بزرگ و خانه‌سازی در حومۀ شهرها، سفرهای شهری به مرکز شهر را که محل سالن‌های سینما و تئاتر و کافه‌ها بود دشوارتر ساخت. تلویزیون بعد از روزنامه و مجله‌خوانی و گوش سپردن به رادیو اولین رسانۀ در دسترس برای همۀ اهالی خانه بود. تلویزیون دستگاهی بود خانگی که امکان سرگرمی برای همۀ خانواده را فراهم می‌کرد و استفاده از آن نیازی به خروج از خانه و مسافرت‌های شهری نداشت. برای بسیاری از خانواده‌های سنتی‌تر، رفتن زنان به سینما و کافه‌ها هنوز جا نیفتاده بود و محیط خانه برایشان امن‌تر بود. این امر نیز عامل استقبال از تماشای تلویزیون به جای سینما و باقی هنرهای نمایشی بود. 4. نوسازی جامعه در ایران دهه‌های 1340 و 1350 و رشد طبقۀ متوسط شهری که قادر به خرید دستگاه‌های تلویزیون بودند نیز به عمومی شدن تلویزیون شدت بخشید. 5. تولید بیشترسریال‌ها و استقبال عمومی از برنامه‌های سرگرم‌کننده و سریال‌های عامه‌پسند خرید یک دستگاه تلویزیون را توجیه‌پذیر کرده بود و به همین علت، اکثر خانه‌های ایرانی یک دستگاه تلویزیون داشتند.

کم‌کم برای بسیاری از خانواده‌های ایرانی تماشای تلویزیون در اوقات بعدازظهر و شب جایگزین گوش کردن به رادیو در این ساعات شد . ”تا سال ۱۳۵۵، طبق برآوردهای ادارۀ آمار تلویزیون، ۹۳ درصد مناطق شهری و ۴۵ درصد مناطق روستایی ایران زیر پوشش برنامه های تلویزیونی قرار گرفته بود.“[10] در نیمۀ دوم دهۀ 1350، محبوبیت سریال های تلویزیونی بیشتر و منجر به بحران اقتصادی سینمای تجاری در ایران شد. تلویزیون به وسیلۀ سرگرمی شمارۀ یک ایرانیان بدل شد و در اتاق‌های نشیمن جایگاهی اساسی پیدا کرد، به شکلی که حتی چیدمان مبلمان اتاق نشیمن رو به تلویزیون بود.[11]

بیشتر مجموعه‌های تلویزیونی پیش از انقلاب از جنبۀ تکنیکی و هنری در سطح پایینی قرار داشتند. بازیگری و فیلمبرداری اکثر این مجموعه‌ها با سهل‌انگاری و تعجیل انجام می‌شد و کارگردانی این سریال‌ها را، که ”به تعبیر طنزآلودی عده‌ای سه ریال می‌نامیدند،“[12]— افراد معدودی صورت می‌دادند. از میان مجموعه‌های تلویزیونی آن سال‌ها، اندکی از ارزش هنری برخوردار بودند. سلطان صاحبقران در ۱۳۵4 با بازی درخشان پرویز فنی‌زاده و به کارگردانی علی حاتمی، دایی جان ناپلئون در ۱۳۵۵ با فیلمنامه‌ای بر اساس رمان موفق ایرج پزشکزاد، بازی حرفه‌ای فنی‌زاده و پرویز صیاد و کارگردانی ناصر تقوایی و طلاق در ۱۳۵۶، ساختۀ مسعود اسداللهی با فیلمبرداری علیرضا زرین‌دست نمونه‌هایی از سریال‌های برتر ایرانی آن سال‌هایند. بر اثر محبوبیت این سریال‌ها، واژه‌های مصطلح در آنها به فرهنگ کوچه و خیابان وارد شد: اصطلاحات رایج در سریال دایی جان ناپلئون مانند ”تا قبر آ . . . آ . . .“ که کنایه‌ای از زودگذر بودن عمر بود و ”سانفرانسیسکو رفتن“ به معنای رابطۀ جنسی وارد زبان روزمره شد. زنان زورگو و به اصطلاح عوام ”سلیطه“ با اشارۀ غیرمستقیم به سریال قمرخانم (با بازی محمدعلی کشاورز و فخری خوروش در 1348-1350) قمرخانم خوانده می‌شدند و مردان ساده‌لوح روستایی که آرزوی شهرنشینی داشتند به مزاح ”صمدآقا“ نامیده می‌شدند که کنایه‌ای به صمدآقا، شخصیت اصلی سریال پُربینندۀ ماجراهای صمد به کارگردانی پرویز صیاد در 1353 بود.

موضوعات تاریخی و اجتماعی درون‌مایۀ بسیاری ازسریال‌های قبل و بعد از انقلاب بوده است. در سریال‌های پس از انقلاب، اعمال نفوذ حکومت بر تولید و پخش سریال‌ها فزونی گرفت. با این حال، سریال‌های تاریخی و اجتماعی پُرمخاطبی چون هزاردستان (به کارگردانی علی حاتمی در 1360-1366)، سربداران (به کارگردانی محمدعلی نجفی در ۱۳۶۲)، سلطان و شبان (به کارگردانی محمدعلی نجفی در ۱۳۶۳)، خانۀ سبز (به کارگردانی بیژن بیرنگ و مسعود رسام در ۱۳۷۵)، کیف انگلیسی (به کارگردانی سیدضیاالدین دری در ۱۳۷۸) و پس از باران (به کارگردانی سعید سلطانی در ۱۳۷۹) در صدا و سیما تولید و پخش شدند. در دهۀ 1390 بود که حسن فتحی شروع به ساخت سریال‌های پُربیننده کرد.

گذری و نظری بر کارنامۀ حسن فتحی

حسن فتحی کارگردانی شناخته‌شده و پُرمخاطب در عرصۀ فیلم‌های سینمایی و مجموعه‌های تلویزیونی ایران است. او با فیلم ازدواج به سبک ایرانی در ۱۳۸۳ و زمانی که بیشتر کارگردانان ایرانی از کارکردن با هنرپیشه‌های فیلم‌های تجاری قبل از انقلاب و به‌خصوص آنان که از ایران به غرب کوچ کرده بودند ابا داشتند، سعید کنگرانی، هنرپیشۀ نام‌آشنای پیش از انقلاب، را به سینمای ایران بازگرداند. اگرچه کنگرانی بازی ضعیفی ارائه داد، حضور او و داستان گیشه‌پسند فیلم بینندگان فراوانی را جذب فیلم کرد.

حسن فتحی در ساخته‌هایش از واقعیت‌های تاریخی و عناصر فرهنگ مردمی برای خمیرمایۀ اصلی داستان استفاده و سعی می‌کند با نوآوری و در عین حال کاربرد فرمول‌های آشنای روایی تماشاگران را جلب کند. او با فیلم یک روز دیگر در ۱۳۹۰ و سریال تلویزیونی مدار صفر درجه در ۱۳۸۶، بازیگران خارجی را به پردۀ نقره‌ای و صفحۀ تلویزیون‌های مردم ایران دعوت کرد و با انتخاب کشورهای اروپایی برای محل فیلمبرداری توانست زنان (خارجی) را بدون حجاب روی صحنه بیاورد و روابط زنان و مردان را در حالت‌هایی نسبتاً طبیعی‌تر به تصویر بکشد. در هنگامۀ سخنان پُرهیاهوی رئیس جمهور وقت، محمود احمدی‌نژاد، دربارۀ انکار هولوکاست، فتحی در مدار صفردرجه آزار و اذیت یهودیان به دست نازی‌ها در جنگ جهانی دوم را به تصویر کشید و داستان یک رابطۀ عاشقانه میان دختری یهودی از فرانسه با نام سارا آستروک (با بازی ناتالی ماتی) و پسری مسلمان از ایران با نام حبیب پارسا (با بازی شهاب حسینی) را از شبکۀ یک تلویزیون به روی آنتن برد. این مجموعه نگاهی همسو و موافق با یهودیان ایرانی و غیرایرانی دارد و کمک یک دیپلمات ایرانی در فرانسه به یهودیانی را تصویر می‌کند که زندگی‌شان به خطر افتاده بود.[13] شخصیت‌های منفی این فیلم کارگزاران بلندمرتبۀ حکومت پهلوی اول، هوداران رایش سوم وصهیونیست‌ها هستند. شخصیت‌های مثبت داستان افراد تحصیل‌کرده و روشنفکران مسلمان و یهودی‌اند که با یکدیگر همزیستی مسالمت‌آمیز و دوستانه‌ای دارند. حبیب و دوستان کتابخوانش کتاب‌های بزرگ علوی و صادق هدایت را می‌خوانند و شعرهای پل الوار را زمزمه می‌کنند، به وجود تکثر مذهبی و ملیتی در جامعه اعتقاد دارند و با رژیم رضاشاهی سر سازش ندارند.

سریال شب دهم فتحی (تولید ۱۳۸۰) روایت ده شب عزاداری محرم، طغیان مذهبیون و لوطی‌های محله علیه فرمان منع تعزیه از طرف رضاشاه و رابطۀ عشقی میان مردی عامی و شاهزاده خانمی قجر است. در این سریال، مانند فیلم‌هایی چون  قیصر (ساختۀ مسعود کیمیایی در ۱۳۴۸)، فرهنگ لوطی‌گری به طرز فریبنده و جذابی به تصویر کشیده شده است. او در سریال دیگری با نام میوۀ ممنوعه در ۱۳۸۶ برداشتی مدرن و آزاد از عشق پیری شیخ صنعان به ترسای رومی در منطق الطیر عطاررا عرضه کرد که در این داستان به شکل عشق نامتعارف یک دختر جوان با نام هستی (با بازی هانیه توسلی) و یک پیرمرد متمول با نام حاج‌ یونس (با بازی علی نصیریان) به نمایش درآمده است. میوۀ ممنوعه از سیاه و سپید جلوه دادن شخصیت‌ها پرهیز می‌کند و بیننده را به همسویی و هم‌ذات‌پنداری با هر سه شخصیت درگیر، یعنی حاج یونس و همسرش و دختر جوان، وامی‌دارد.

سریال‌های فتحی از فرمول روایی خطی و معمول استفاده کرده‌اند، از ایدئولوژی‌زدگی سریال‌های دیگر تلویزیونی تا حد زیادی فاصله گرفته‌اند و به سمت و سوی داستان‌های رومانتیک و عاشقانه توجه بیشتری نشان داده‌اند. با ساخته‌های فتحی، بار دیگر مخاطبان تلویزیونی فراوانی از برنامه‌های سرگرم‌کنندۀ تلویزیونی استقبال کردند. محدودیت‌های دست و پاگیر رسانۀ ملی، سانسور و جرح و تعدیل در فیلمنامه و ساخت و ویرایش سریال‌ها فتحی را برآن داشت که برای آخرین سریال خود رسانۀ صدا و سیما را انتخاب نکند. در مجموعۀ شهرزاد، فتحی بار دیگر ملودرامی اجتماعی را با چاشنی سیاست و درگیری‌های خانوادگی در هم می‌آمیزد. این اولین مجموعۀ حسن فتحی بود که از شبکۀ نمایش خانگی پخش شد.

ملودرام و درون‌مایۀ عشق در سریال‌های صدا و سیما و مجموعۀ شهرزاد

با نگاهی  کلی می‌توان گفت که اگرچه امروزه وزارت ارشاد اسلامی بر ساخت و توزیع فیلم‌های سینمایی و سریال‌های تلویزیونی نظارت دارد، اما سانسور -یا آنچه رسماً اعمال ممیزی خوانده می‌شود- در سریال‌های تلویزیونی بیش از فیلم‌های سینمایی بوده است. علت این امر این است که اولاً صدا و سیما نهادی دولتی است و زیر نظر مستقیم نهاد رهبری کار می‌کند و ثانیاً، سرمایه‌گذاری بیشتر فیلم‌ها و سریال‌های تلویزیونی از طریق صدا و سیما و سازمان‌های وابسته یا سازمان‌های دولتی دیگر تأمین می‌شود. سانسور صدا و سیما در ساخت سریال‌های تلویزیونی اثری منفی در کیفیت برنامه‌های ارائه شده داشته است. از این گذشته، به سبب اسلامی‌سازی بازیگری و دکوپاژ، نمود زنان و مردان و رابطۀ انسانی در بازنمایی خانواده یا رابطۀ عشقی یا عاطفی در داستان‌های صدا و سیما به شدت غیرواقعی و مخدوش است. زنان در اتاق خواب با روسری و حجاب کامل اسلامی نشان داده می‌شوند و وقتی زنی در یک صحنه غش می‌کند، شوهر یا برادرش نمی‌توانند به او دست بزنند و باید منتظر یکی از شخصیت‌های زن داستان بشوند تا همسر یا خواهرشان را از روی زمین بلند کند. صحنه‌های نماز و دعا خواندن و زیارت از امامزاده در نماهای طولانی و کشدار جزء لاینفک بیشتر سریال‌های رسانۀ ملی است و بازدید از اماکن مذهبی و بجا آوردن عبادات نشان‌دهندۀ مثبت بودن شخصیت‌های داستان. [14] تا چندی پیش، در بسیاری از سریال‌های صدا و سیما اسامی اصیل ایرانی از آنِ شخصیت‌های منفی داستان بود و اسامی اسلامی از آن شخصیت‌های مثبت داستان، که بیشتر اوقات از قضا سیّد و اولاد پیامبر اسلام هم بودند. سریال‌های تلویزیونی ایرانی بیش از فیلم‌های سینمایی ایدئولوژی‌زده‌اند و غالباً همراه با سیاست روز حکومت مبلغ شعار سیاسی و فرهنگی خاصی می‌شوند. اعمال ممیزی شدید در این رسانه درون‌مایۀ عشق را نیز تحت تأثیر قرار داده است. نمود عشق، شاید بی‌پرده‌تر از هر برنامۀ تلویزیونی دیگری در دوران پس از انقلاب، در سریال شهرزاد نمایش داده شده است.

درون‌مایۀ اصلی سریال شهرزاد عشق و رابطۀ عاطفی شهرزاد با دو شخصیت فرهاد و قباد است که دستخوش بازی‌های سیاسی و نظام مردسالارانۀ اجتماع ایران دهۀ 1330 می‌شود. شهرزاد شخصیت اصلی این مجموعه است و رفتار و کردار باقی شخصیت‌های داستان از منظر رابطه‌شان با شهرزاد یا تأثیرشان بر زندگی شهرزاد سنجیده می‌شود. در این مجموعه، به کارگیری ژانر ملودرام بستر مناسبی برای پرداختن به درون‌مایۀ عشق فراهم آورده است و باعث جذب بینندگان به تماشای قسمت‌های بعدی سریال شده است. باید اضافه کرد که این سریال در قالب دو ژانر اصلی و یک ژانر یا سبک فرعی‌تر ساخته شده است که به ترتیب اهمیتشان در این مجموعه عبارت‌اند از ملودرام با بازنمود بیشتر رئالیسم خانگی،[15] فیلم جنایی و فیلم-نوآر با بازنمود بیشتر اَکشن.

سبک نوآر به منزلۀ نوعی ”سبک نمایشی“[16] فقط در سکانس‌هایی از این مجموعه و به اقتضای روند داستان به کار گرفته شده است تا صحنه‌های دراماتیک و جنایی را با به کارگیری تضاد سیاه و سفید، نورپردازی در شب و استفاده از سایه و روشن در نمایش چهرۀ پُرتنش شخصیت‌هایی چون بزرگ‌آقا، فرهاد و شهرزاد باورپذیرتر و جذاب‌تر کند. حسن فتحی در سریال‌های قبلی و از جمله در شب دهم هم از ویژگی‌های بصری فیلم-نوآر استفاده کرده است. نقش زن اغواگر یا زن ویرانگر (femme fatale) در فیلم-نوآر اهمیت ویژه‌ای دارد. مثلاً زن اغواگر در شخصیت‌پردازی زنی از تبار قاجار (با بازی کتایون ریاحی) در شب دهم نقشی اساسی داشت، اما در مجموعه شهرزاد به شکلی بسیار کم‌رنگ‌تر و کم‌اهمیت‌تر در شخصیت زنی به نام شربت (با بازی پانته‌آ پناهی‌ها) تبلور یافته است که مانند یک نینجا[17] آدم می‌کشد و ناپدید می‌شود. جالب آنکه موفق‌ترین قاتل و کارسازترین عامل خشونت و سرکوب به فرمان رؤسای گروه‌های مافیایی در این مجموعه همین زن است و نه مردان لوطی و کلاه‌مخملی. شربت از نقش سنتی مادر فداکار، همسر سربه‌راه و زن ‌کنش‌پذیر، مانند مادر شهرزاد، فاصله می‌گیرد و به شخصیتی کنشگر، اما منفی، بدل می‌شود. شربت برخلاف سایر زنان که در فضاهای زنانه، مانند خانه، کارکرد بیشتری دارند، در فضاهای مردانه و خشنی مانند صحنۀ نزاع و قتل رفت و آمد می‌کند. اگرچه این سریال مانند سایر سریال‌های ایرانی تولید‌شده در سی و چند سال گذشته از نمایش صحنه‌های اروتیک بری است، به وضوح پیداست که شربت و نصرت (مباشر اصلی بزرگ‌آقا پس از مرگ حشمت، با بازی پرویز فلاحی‌پور) به یکدیگر علاقه‌مند شده‌اند. با این همه، قدرت اصلی شربت در جذابیت جنسی او نیست، بلکه در مهارت‌های مردانه‌اش در قتل واعمال خشونت است. در هر صورت، نقش زن اغواگر در این فیلم نقشی فرعی و کم‌رنگ است.

شربت در لباس مردانه، آماده برای قتل دشمنان بزرگ‌آقا.[18]

صحنه‌های تاریک و رازآمیز نوآر در مجموعۀ شهرزاد.

قتل اصلان توپچی به دست عوامل بزرگ‌آقا، میزانسن با نوردهی سیاه – آبیِ نوآر.

پایه و اساس ژانر جنایی بازنمایی و درشت‌نمایی خشونت و نیروی مردانه است. به نظر می‌رسد که فیلم‌های مافیایی از نوع پدرخوانده (به کارگردانی فرانسیس فورد کاپولا در ۱۹۷۲) تأثیر مستقیمی بر ساخت سریال شهرزاد داشته‌اند. شخصیت بزرگ‌آقا در کسوت پدرسالار و رهبر یک گروه مافیایی و جنایی در این مجموعه حائز اهمیت است. قتل‌های مرموزی که به دست ایادی بزرگ‌آقا صورت می‌گیرد، قراردادهای اقتصادی، سیاسی و جنایی پشت پرده بین گروه‌های مافیایی، زندگی مجلل، پُرتنش و پُراضطراب پدرسالار فیلم، مهمانی‌های پُرخرج در باغ‌های زیبای تهران و نگاه ابزاری پدرسالار به افراد زیردست، از جمله فرزندانش، همه و همه یادآور فیلم پدرخوانده است. روابط سنتی افراد، مبتنی بر حفظ نظم پدرسالارانه، که در خانواده‌های ایتالیایی- امریکایی فیلم یادشده دیده می‌شود، به راحتی بر سریال ایرانی منطبق شده است. اهمیت داشتن وارث، خانه‌های بزرگ و مملو از کالاهای لوکس، اسلحه، زنان زیبارو و ماشین‌های آخرین مدلی که در فیلم‌های جنایی- مافیایی و از جمله پدرخوانده به چشم می‌خورد در این سریال هم مشهود است. جای گانگسترهای فیلم‌های امریکایی یا افراد گروه مافیایی را در این سریال کلاه‌مخملی‌ها به فرمان پدرسالارانی چون بزرگ‌آقا، شیروانی، بهبودی و اصلان توپچی گرفته‌اند که عاملان جرم و جنایت می‌شوند، در خیابان‌های تهران فریاد ”جاوید شاه“ سر می‌دهند، حکومت مصدق را سرنگون می‌کنند، باعث ارعاب روشنفکران می‌شوند و دفتر مجله و روزنامه‌ها را ویران می‌سازند. روابط علّی و معلولی در رابطۀ گروه‌های مافیایی در این فیلم همیشه به خوبی پرداخت نشده است یا توجیه‌پذیر نیست و گاه در هاله‌ای از ابهام باقی می‌ماند. مثلاً کاملاً مشخص نیست که روایت فیلم از رهگذر کشته شدن حشمت (با بازی ابوالفضل پورعرب)،  که پیشکار اصلی بزرگ‌آقا بود،  چه بهره‌ای می‌برد و چرا نصرت عیناً جایگزین شخصیت حشمت می‌شود. مهم‌تر اینکه حشمت اصلاً چرا و به دست چه کسانی کشته شد. شاید پاسخ این سوال‌ها در قسمت دوم سریال داده شود.

عوامل مافیایی بزرگ‌آقا مشغول شناسایی یکی از مردان گروه رقیب.

کلاه‌مخملی‌ها در شب قبل از کودتای ۲۸ مرداد در خانۀ بزرگ‌آقا آماده می‌شوند.

ساختار ملودراماتیک فیلم اما از روشنی بیشتری برخوردار است و جزییات آن بیننده را به دنبال قسمت بعدی سریال می‌کشاند. نکتۀ حائز اهمیت در این سریال استفاده از دو ژانر جنایی و ملودرام است که کارگردان توانسته از هر دو مؤلفۀ جذاب اَکشن/نیروی مردانه و مرکزیت احساسات عاشقانه در بافت رئالیسم خانگی استفاده کند. در ملودرام احساسات، رنج‌ها و حالات روحی شخصیت‌ها اهمیت خاصی دارند.[19] زندگی سراسر رنج و درماندگی زنان در جامعۀ پدرسالار محور توجه داستان ملودراماتیک است.[20]

گفته شد که مسایل تاریخی و اجتماعی و گاه خانوادگی درون‌مایۀ اصلی بیشتر سریال‌های پیش از انقلاب بوده است. اگرچه سریال‌های تاریخی و اجتماعی غالباً درون‌مایه های فرعی ملودراماتیک هم دارند، سریال‌های عاشقانۀ این دوران انگشت‌شمار بوده‌اند. نمونه‌ای از عاشقانه‌های قبل از انقلاب سریال سیزده قسمتی شهر من شیراز (ساختۀ شاهرخ ذوالریاستین در 1354-1355) بود که بر اساس رمانی از نادر ابراهیمی ساخته شده بود. شهر من شیراز ملودرامی بود جوان‌پسند که روایت عشقی نافرجام را توصیف می‌کرد. اکثر ملودرام‌های تلویزیونی پس از انقلاب ملودرام‌های ضعیفی بوده و از واقعیت‌های جامعۀ ایرانی فاصله داشته‌اند.

قدمت داستان‌های عاشقانه، یا آنچه در اصطلاح ادبی ژانر رومانس خوانده می‌شود، به پیش از اختراع سینما و تلویزیون بازمی‌گردد. شاهنامه فردوسی از معدود حماسه‌های هندواروپایی است که داستان‌های عاشقانه (رومانس) را چاشنی داستان‌های پهلوانی و حکایت جنگ‌های بی‌پایان ایران و توران (حماسه) کرده است. داستان‌های عاشقانۀ ادبیات کلاسیک فارسی داستان عشق شاهان، مردان پُرهیبت درباری و پهلوانان قَدَر قدرت ایرانی و زنان زیباروی درباری یا اشراف است. این داستان‌ها در فرهنگ مردمی محبوبیت بسیار داشته و دارند. داستان‌های ”بیژن و منیژه“ و ”زال و رودابه“ از شیرین‌ترین و پُرطرفدارترین روایت‌های شاهنامه هستند که بعدها دستمایۀ آثار هنری دیگری در عرصۀ ی اُپرا، تئاتر، نقاشی و نقالی هم شده‌اند. داستان‌های عاشقانۀ ”لیلی و مجنون“ و ”خسرو و شیرین“ با روایت دلنشین و زبان شاعرانۀ نظامی گنجه‌ای تأثیری جاودانه بر فرهنگ و ادب پارسی گذاشته‌اند. اگرچه داستان‌های عاشقانه در قالب شاهکارهای بی‌نظیری در شعر فارسی و نقاشی مینیاتور ایرانی به جا مانده‌اند، ریشۀ داستان‌های عاشقانۀ ایرانی را در فرهنگ مردمی و شفاهی باید یافت. [21] داستان‌هایی مثل ”داستان دختر شاه پریان“ و ”داستان حسن کچل“ عاشقانه‌های عامیانه‌اند. در این داستان‌ها معمولاً شاهزاده‌ای نیک‌خو دل به پسر یا دختری از طبقۀ تهی‌دست می‌بندد. شخصیت‌های منفی داستان مثل وزیر خبیث، مادر ناتنی، شاه بی‌خرد یا جادوگر بدخواه با ایجاد موانعی سعی در دوری دلدادگان دارند و در نهایت، در جدال میان نیکی و بدی، نیکی به پیروزی می‌رسد و عاشقان به وصال می‌رسند. داستان‌های هزار و یک شب که محور اصلی روایی‌اش حول پادشاهی تشنه به خونِ دختران باکره و همسری خردمند و دانا می‌گردد نیز شامل داستان‌های عشقی فراوانی است که ریشه در ادبیات شفاهی و فرهنگ مردمی ایران‌زمین دارند. از رابطۀ میان داستان‌های هزار و یک شب و سریال شهرزاد در بخشی دیگر به تفصیل بحث خواهد شد.

جنبش مشروطیت که به امضای فرمان مشروطه در سال ۱۲۸۵ش به دست مظفرالدین‌شاه قاجار منتهی شد، فرهنگ مردمی و داستان‌نویسی را تحت تأثیر قرار داد. با تأثیر گرفتن از رمان‌های اروپایی و داستان‌های عامیانۀ ایرانی، رمان‌نویسی در ایران باب و پای طبقۀ متوسط به ”میدان اندیشه و هنر“ گشوده شد.[22] از سوی دیگر، روزنامه‌نگاری در همین سال‌ها رشد کرد و قسمتی از مجله‌ها و روزنامه‌ها به داستان‌نویسی اختصاص یافت. شایان ذکر است که رونق مجله‌های خانوادگی و جا افتادن پاورقی‌ها و داستان‌نویسی نتیجۀ نوگرایی جامعه، تجدد فکری، رشد طبقۀ باسواد شهری و به‌خصوص افزایش زنان باسواد پس از انقلاب مشروطه بود.[23] با رونق گرفتن مجله‌های خانوادگی و سرگرم‌کننده در ایران، پای ملودرام از ادبیات کلاسیک، داستان‌های عامیانه و فرهنگ شفاهی به ستون داستان‌های دنباله‌دار یا پاورقی مجله‌ها باز شد.[24] از پاورقی‌های مشهور قدیمی تهران مخوف به قلم مرتضی مشفق کاظمی بود که در ستارۀ ایران در سال ۱۳۰۳ به چاپ می‌رسید. در سال‌های بعد، رسول اورنقی کرمانی، سردبیر و پاورقی‌نویس مشهور اطلاعات هفتگی، پاورقی محبوب امشب دختری میمیرد را نوشت. از پاورقی‌نویس‌های دیگری که با شرح و بسط داستان‌های رومانتیک در قرن بیستم به شهرت رسیدند می‌توان از حسینقلی مستعان، محمد حجازی، حسین مسرور، ذبیح‌الله منصوری و ر. اعتمادی نام برد. بسیاری از داستان‌های دنباله‌دار مستعان، حجازی و دیگران بعدها به شکل کتاب به چاپ رسیدند. [25] پاورقی‌ها هنوز طرفداران خود را در فرهنگ عامه دارند. پاورقی‌های امروزی سر از فضای مجازی هم درآورده‌اند و در شبکه‌های اجتماعی چون وبلاگ‌های شخصی، اینستاگرام، فیس‌بوک و تلگرام پخش می‌شوند. داستان‌های پستچی و شیدا و صوفی نمونه‌هایی از این پاورقی‌های مجازی‌اند که به قلم چیستا یثربی نوشته شده‌اند.[26]

اندک‌اندک، شاهزاده‌ها و پهلوانان داستان‌های ادبیات کلاسیک فارسی در داستان‌های پس از مشروطه جای خود را به شخصیت‌هایی از خانواده‌های متوسط شهری و روستایی دادند. ”زن به عنوان موجودی اجتماعی، هم‌زمان با انقلاب مشروطه به ادبیات راه می‌یابد“[27] و شخصیت اصلی رمان‌ها و پاورقی‌ها می شود. زنان روسپی نماد بدکاری جامعه و ظلم نظام پدرسالار به زنان شده، شخصیت اصلی بسیاری از این داستان‌ها می‌شوند و روسپیگری درون‌مایۀ اصلی داستان می‌شود. برای مثال، استفادۀ جنسی از زنان در تهران مخوف موضوع اصلی یک داستان عشقی است. [28] به نظر می‌رسد که سریال شهرزاد با الهام از پاورقی‌های عاشقانه نوشته شده است. در مجموعۀ شهرزاد، مانند پاورقی‌های اوایل قرن چهاردهم شمسی، درون‌مایۀ عشق از اهمیت بسیار بالایی برخوردار است. در ژانر ملودرام، مانند داستان‌های اجتماع‌محور در ادبیات، مسایل اجتماعی در قالب مشکلات و مسایل خانوادگی به نمایش درمی‌آیند و وضعیت روحی و روانی آدم‌های داستان به شکل مشکلات اجتماعی بروز می‌کنند.[29] درست مانند رمان تهران مخوف، موضوعات خانوادگی و شکست‌های عشقی با چاشنی اتفاقات تاریخی و اجتماعی در سریال شهرزاد بینندگان را هر هفته به دنبال کردن ملودرامی پُرکشش فرامی‌خواند. شاید اتفاقی نباشد که در صحنه‌ای از این مجموعه، فرهاد را می‌بینیم که در فرش‌فروشی پدرش نشسته و مشغول خواندن رمان تهران مخوف است. در مجموعۀ شهرزاد، مانند رمان قدیمی تهران مخوف، درون‌مایۀ عشق بر اساس شخصیت زن داستان نمود یافته است. در واقع، در ژانر ملودرام پرسوناژ زن داستان از نقش‌های حاشیه‌ای به سمت نقش‌های مرکزی سوق داده می‌شود و این وجه ممیزۀ ملودرام از ژانرهای دیگری چون فیلم‌های جاهلی و مافیایی است. اصلی بودن شخصیت شهرزاد در این مجموعه عامل اصلی موفقیت و جذابیت داستان سریال است. اهمیت زن در داستان هم در خط اصلی روایت و هم در عنوان مجموعه نمود یافته است. قابل ذکر است که بسیاری از پاورقی‌ها و رمان‌های پس از انقلاب مشروطه با ”به سخره گرفتن رسم خانواده‌های سنتی که زنان خانواده‌شان را با نام کوچکشان صدا نمی‌زدند، نام زنان را برای داستان‌های خود انتخاب کردند:“[30] شهرناز به قلم یحیی دولت‌آبادی در 1305، پروین دختر ساسانی  نوشتۀ صادق هدایت در 1309، زیبا اثر محمد حجازی در 1312 نمونه‌هایی از این داستان‌هایند. شهرزاد از نظر انتخاب نام مجموعه نیز از همین شیوۀ قدیمی بهره برده است.

با پاگرفتن صنعت سینما و رونق سالن‌های پخش فیلم، ژانر ملودرام وارد فیلم‌های تجاری شد و سپس در سریال‌های تلویزیونی هم به کار گرفته شد. اگر به تاریخ فیلم‌های سینمایی و تلویزیونی در ایران دقت کنیم، می‌بینیم که در مجموع شخصیت‌پردازی زنان در ساخته‌های امروز دقیق‌تر از فیلم‌ها و سریال‌های تلویزیونی گذشته است.[31] بازنمایی دقیق‌تر زنان علل بسیاری دارد، از جمله اینکه امروزه در میان تماشاگران رسانه‌های جمعی، زنان و آنان که به برابری جنسیتی معتقدند فزونی یافته‌اند و کارگردانان و تهیه‌کنندگان برای جذب تماشاگران بیشتر به شخصیت‌پردازی زنان داستان‌هایشان بهای بیشتری می‌دهند. در سال‌های ابتدایی صنعتی شدن سینمای ایران، بیشتر بینندگان فیلم‌های سینمایی مردان بودند و شاید به همین سبب مسیر اصلی روایت حول محور قهرمانی مردان می‌چرخید. زنان داستان نقش‌هایی فرعی داشتند و از شخصیت زن جوان داستان‌ها فقط استفادۀ ابزاری و جنسیتی می‌شد. رسانۀ تلویزیون از همان ابتدا رسانه‌ای خانگی بوده است و بینندۀ سریال‌های تلویزیونی همۀ اهالی خانه بوده و هستند. در بسیاری از موارد در ایران، تماشای سریال‌های تلویزیونی در خانواده‌ها فعالیتی خانوادگی و جمعی بوده و هست. به همین سبب، یک روایت جذاب و پُرکشش برای خانواده روایتی است که هم مردان و هم زنان را به هم‌ذات‌پنداری دعوت کند. حتی در سریال‌هایی که شخصیت‌پردازی و سینماتوگرافی به شکل غیرحرفه‌ای صورت گرفته، زنان داستان به اندازۀ مردان در نقش کلی روایت نقش‌آفرین و مهم‌اند. مجموعۀ تلخ و شیرین (ساختۀ منصور پورمند در ۱۳۵۳)، که نشان‌دهندۀ اختلافات و دغدغه‌های سه نسل زنان و مردان ساکن تهران است، شاهدی بر این مدعاست.

 

بازیگران سریال تلخ و شیرین، برگرفته از ویکی‌پدیا.

در سریال شهرزاد، شخصیت‌پردازی زنان از دقت و عمق بیشتری نسبت به بیشتر مجموعه‌های تلویزیونی پیشین ایران برخوردار است. شاید علت آن باشد که حسن فتحی در نوشتن فیلمنامۀ سریال از همکاری نویسندۀ زن بهره برده است. نویسندۀ دوم این سریال، نغمه ثمینی، نمایشنامه‌نویس و استاد دانشگاه تهران است که در نوشتن فیلمنامه‌ها و نمایشنامه‌های زن‌محور دیگری چون فیلم همیشه پای یک زن در میان است (ساختۀ کمال تبریزی در ۱۳۸۶) همکاری داشته است.

در پنجاه سال اخیر، مطالعات دانشگاهیان نشان داده است که استفاده از ژانر ملودرام در فیلم و سریال‌سازی با اهداف فمینیستی و جامعه‌شناسانه همراه است و در بسیاری از مواقع، نظام پدرسالار و شرایط نابرابر زنان را به پرسش کشیده است. پژوهش‌های جدی در این زمینه ملودرام را از نظر سینمای مؤلف، میزانسن و مطالعات روان‌شناسانه، تاریخی، فمینیستی و نئومارکسیستی بررسی کرده‌اند.[32] زیرمایه (موتیف) ملودرام یا داستان‌های عاشقانه زمینۀ خوبی برای نمود تضاد و تقابل شخصیت‌های یک خانواده است. تقابل اصلی در داستان‌های ملودرام میان خودی و غیرخودی نیست، بلکه میان افراد خودی است: آنان که با هم پیوند خونی و عاطفی دارند. صحنۀ نبرد در داستان‌های ملودراماتیک عموماً نه خیابان است و نه میدان جنگ، صحنۀ نبرد خانه است و افراد متخاصم افراد یک خانواده یا عشاق قدیمی‌اند. تضاد اصلی در این ژانر میان نیروی تولید، کار و سرمایه (به شکل سنتی مرد/ پدر) و نیروی خانگی و تولید مثل (زن/ مادر) است.[33] در ملودرام های جدیدی مثل شهرزاد می‌بینیم که با مدرن شدن اجتماع و ورود زنان به عرصه‌های اجتماعی، نیروی محرک اجتماعی و در نتیجه قدرت به شکل انحصاری در دست مردان نیست. با این همه، نظام مردسالار از ورود زنان به عرصۀ کار و سرمایه بیم دارد و برای حفظ قدرت سنتی خود تلاش می‌کند نقش زنان را در صرفاً در جایگاه نیروی خانگی حفظ کند. دانشجو بودن شهرزاد در دانشگاه و مهم‌تر از آن، شخصیت اندیشه‌ورز، پویا و گاه کنشگر او در طول داستان وجودش را برای مردانی چون بزرگ‌آقا، پدرش، جمشید (با بازی محمود پاک‌نیت)، و شوهر اولش، قباد، مشکل‌آفرین می‌کند. شهرزاد پس از آنکه متوجه می‌شود بزرگ‌آقا در تصمیم خود مبنی بر ازدواج او با دامادش قباد مصمم است، با نامزدش فرهاد از تهران فرار می‌کند. در قسمت‌های بعدی سریال می‌بینیم که پس از متارکه با قباد، به‌رغم عرف زمان و موانع خانوادگی و فرهنگی، با فرهاد ازدواج می‌کند. شهرزاد نمونۀ زن متجددی است که نظام مردسالار را به چالش می‌کشد.

اختلافات طبقاتی و عشق میان فقیر و غنی نیز از زیرمایه‌های ژانر ملودرام است. بیشتر داستان‌های ملودراماتیک حول محور دو عاشق و خانواده‌هایشان شکل می‌گیرد. در نظام مافیایی و پدرسالاری این مجموعه، اختلاف طبقاتی و رعایت سلسله‌مراتب قدرت و ثروت نقشی اساسی در سرنوشت شخصیت‌های داستان دارد. فرهاد باید از عشق شهرزاد دست بشوید و نامزدش را به قباد بسپارد، چرا که پدرش نوچۀ بزرگ‌آقاست. شهرزاد به‌رغم تحصیلات عالی و مهم‌تر از آن بارور بودن، که در نظام مردسالار یکی از وظایف زن و اصلاً علت وجودی اوست ، در برابر شیرین متمول (با بازی پریناز ایزدیار) احساس ضعف می‌کند، چرا که پدرش جیره‌خوار بزرگ‌آقاست. داستان در دورۀ نوگرایی جامعۀ ایران می‌گذرد. بوتیک‌های خیابان لاله‌زار لباس و کفش فرنگی عرضه می‌کنند، زنان و مردان به اصطلاح متجدد شده‌اند و در تئاترهای پایتخت نمایش هملت و اتللو دایر است، اما زیر پوستۀ نازک این نوگرایی، اختلاف طبقاتی به همان شیوۀ قدیمی سرنوشت انسان‌ها را عوض می‌کند.

زیرمایه‌های ساده‌ای چون تقابل خیر و شر یا فقیر و غنی در ملودرام باعث شده است که داستان‌های عاشقانه در بسیاری موارد جزو ادبیات حاشیه‌ای و کم‌ارزش رده‌بندی شوند. بسیاری از ناقدان تصور کرده‌اند که داستان‌های عاشقانه برای مخاطبان زن ساخته و پرداخته می‌شوند.[34] فارغ از نظر ناقدان و تحلیلگران، داستان‌های عاشقانۀ شفاهی در فرهنگ ایران و ادبیات فارسی مورد توجه مردان و زنان، بزرگسالان و خردسالان از هر طبقه و سطح تحصیلاتی بوده و هست. استقبال همه‌گیر از شهرزاد، که یک ملودرام خوش‌پرداخت است، بار دیگر بر این نظریه صحه می‌گذارد. گفته شد که ژانر ملودرام پس از تجدد و نوگرایی رشد شایان توجهی یافت. در این مجموعۀ تلویزیونی، تضاد اصلی میان تجدد و سنت در بافت ملودراماتیک است. بزرگ‌آقا، پدر شهرزاد و پروین (با بازی سهیلا رضوی)، مادر شهرزاد، نمایندگان و حامیان اصلی سنت‌اند. برای بزرگ‌آقا ازدواج مایۀ بقای ثروت و نام خانوادگی است و به همین علت حاضر می‌شود برای دختر خودش هوو بیاورد.[35] برای پدر و مادر شهرزاد، ازدواج دخترشان با خانواده‌ای از طبقۀ اجتماعی بالاتر نوعی افتخار محسوب می‌شود، حتی اگر دخترشان همسر دوم شوهرش باشد. آسایش مادی و مقام اجتماعی برای آنان مهم‌تر از عشق و علاقۀ شخصی دخترشان است. شهرزاد و فرهاد نمایندۀ تجدد و عامل تغییر در جامعۀ ایرانی نشان داده شده‌اند. شهرزاد دانشجوی پزشکی است و حتی پس از ازدواج با قباد بر ادامۀ تحصیل پافشاری می‌کند، به مکان‌های عمومی مانند کافه نادری که از مکان‌های مردانه محسوب می‌شود هم آمد و شد دارد و ازدواج بر پایۀ عشق را حق مسلم هر زن و مردی می داند. با اینکه شهرزاد در سریال به اقتضای عبور از سد سانسور با کلاه و گاه روسری نشان داده شده، در اصل بی‌حجاب است. دغدغۀ اصلی فرهاد هم رشد فکری و اجتماعی مردم ایران است. فرهاد به مصدق، رهبر ملی، و وزیر امور خارجه‌اش، دکتر فاطمی، عشق می‌ورزد و شعرهای مدرن و اجتماعی نیما یوشیج را زمزمه می‌کند. فرهاد و شهرزاد هر دو خواهان برابری و آزادی همۀ شهروندان‌اند و عشق برای هر دو از جایگاه مهمی در زندگی برخوردار است.

با اینکه در بسیاری از تولیدات سینمایی و تلویزیونی اخیر زنان به شکل پُررنگ‌تری نمود یافته‌اند، عاشقانه‌های ایرانی در فیلم‌ها و سریال‌های سال‌های اخیر کم بوده‌اند. یکی از علل این امر می‌تواند اعمال ممیزی شدید در تلویزیون رسمی و موانع ناشی از آن باشد. حتی در بعضی از تولیدات قبلی حسن فتحی، درون‌مایۀ عشق موضوعی فرعی است که موازی با داستان اصلی‌تر روایت می‌شود. سریال‌های تلویزیونی به سبب چندقسمتی و طولانی بودن روایت بستر مناسبی برای پرداخت ملودرام فراهم می‌کنند. با این حال، در صدا و سیمای جمهوری اسلامی، که شهروندان را مقید به رعایت اخلاق اسلامی می‌داند، موضوع عشق و رابطۀ رومانتیک میان زنان و مردان یکی از موضوعات ”دشوار“ بوده است. نگاهی به فهرست سریال‌های تولیدشده در سال‌های پس از انقلاب گواهی بر این مدعاست. عشق در بسیاری از مجموعه‌های تلویزیونی سال‌های اولیۀ پس از انقلاب، چون هزاردستان، نه درون‌مایۀ اصلی، بلکه موضوعی فرعی و گذراست. با باز شدن ظاهری فضای فرهنگی در تلویزیون در دورۀ ریاست جمهوری اکبر هاشمی رفسنجانی، ملودرام‌هایی چون سریال در پناه تو (ساختۀ حمید لبخنده در ۱۳۷۴) سعی در جذب بینندگان جوان‌تر داشتند. دیالوگ‌های کشدار و گاه بی‌معنی این سریال داستان مثلث عشقی میان یک خانم دانشجو با نام مریم افشار (با بازی لعیا زنگنه) و دو پسر دانشجو با نام‌های رامین (با بازی رامین پرچمی) و محمد (با بازی حسن جوهرچی) را روایت می‌کند. محمد، که جوانی مسلمان با چهره‌ای موقر و دارای ”محاسن“ است، در نهایت با مریم که در عشق و ازدواج با رامین سبکسر شکست خورده ازدواج می‌کند. این سریال که قرار بوده تصویرگر رابطه‌ای عشقی ”جذاب و جوان‌پسند“ باشد، در نهایت روایتی از عشق اسلامی–دانشجویی است که ارزش‌های طبقۀ مذهبی جامعه از قبیل تقوی و پاکدامنی و حیای زن در مواجه با مرد را تبلیغ می‌کند و بر اهمیت ساختار خانوادۀ سنتی مرکب از پدر، مادر و فرزند و حضور مداوماً تصمیم‌گیرندۀ بزرگ‌ترهای فامیل صحه می‌گذارد. مریم افشارِ داستانی، برخلاف اکثریت دختران دانشجوی واقعی در طبقۀ متوسط که بدحجاب و گاه طغیانگرند و قوانین پوشش و رفتار اجتماعی دولتی را با انتخاب روسری‌های کوتاه‌تر و لباس‌های رنگی به چالش می‌کشند، دختر نجیب و باحجابی است که چادر و روسری مشکی به سر می‌کند، سرسپردۀ قوانین خانواده‌اش است و پاسدار ارزش‌های اسلامی مورد تأیید حکومت و صدا و سیما. با معرفی چهره‌های زیبایی چون لعیا زنگنه و حسن جوهرچی در نقش دانشجویان متعهد، صدا و سیما رسالت اسلامی خود را بازارپسندانه به بینندگان عرضه می‌کند. صدا و سیما در سریال‌های دیگری چون ستایش (ساختۀ سعید سلطانی در ۱۳۸۸) هنرپیشه‌های فرشته‌گون و زیبارویی چون نرگس محمدی در نقش ستایش را به شکل زنان مطیع و وابسته به نظام مردسالار به تصویر می‌کشد تا خاطرنشان کند که قدرت نظام سنتی مردسالار ورای نیازهای عاشقانه و خواهش‌های زودگذر جوانی، موجب تحکیم نظام خانواده و پاسدار زنان است. در این سریال، هنرپیشۀ مشهور سینما، داریوش ارجمند، که در نقش پدر و یگانه تصمیم‌گیرنده و رئیس خانواده بازی می‌کند و هنرپیشۀ جوان و زیبایی در نقش ستایش، که زنی آرام و مطیع قوانین مردسالار است، ارزش‌های سنتی–اسلامی را در قالب سریالی سرگرم‌کننده تبلیغ می‌کنند. زنان باتقوی در سریال‌هایی چون ستایش با اعمال نور از سه جهت و آرایش نامرئی و گریم حرفه‌ای فرشته‌گون و معصوم به نظر می‌رسند. این زنان بیشتر در فضاهای خانگیِ بسته دیده می‌شوند و اگر به تنهایی و سرِ خود اقدام به فعالیت‌های خارج از خانه کنند به دردسر می‌افتند و باید مردان خانواده آنها را از مخمصه نجات دهند. آرایش تند ندارند، لباس‌های گشاد می‌پوشند و بیرون از خانه و در مواجه با نامحرم بیشتر از پوشش برتر، چادر مشکی، استفاده می کنند. زنان بدطینت داستان که از توجه خاص دوربین، مثل زوم کردن روی صورت با نور سه‌جهته، بی‌بهره‌اند آرایش تند دارند، لباس‌های رنگی به تن می‌کنند، رفتار جلف از خود نشان می‌دهند، مستقل‌اند یا با یک مرد مجرم یا قاچاقچی یا معتاد زندگی و همکاری می‌کنند، رانندگی می‌کنند و در اجتماع آزادانه رفت و آمد می‌کنند و سرانجام به قهقرا کشیده می‌شوند. در سریال شب دهم نیز زنان طبقۀ اشراف زنانی بدطینت‌اند که به اخلاقیات نیز پایبندی نیستند و از قربانی کردن افراد زیردست ابایی ندارند. زنان طبقۀ کارگر برعکس نماد تقوی و فداکاری و پایبندی به اخلاقیات معرفی می‌شوند.

پوستر تبلیغاتی سریال در پناه تو، برگرفته از شاپ‌آث.

در بسیاری از سریال‌های تلویزیونی پس از انقلاب، تمرکز بر زنان و مسایل خانوادگی و عشقی محملی برای تبلیغ ایدئولوژی اسلامی–حکومتی بوده و از چهرۀ زن محجبه و پاکدامن برای شخصیت مثبت داستان استفاده شده تا حجاب زنان و سرسپردگی آنان در قبال مردان را امری عادی و پسندیده جلوه دهند و به نوعی آن را در اجتماع بازتولید کنند. ملودرام‌هایی از نوع ستایش و در پناه تو را می‌توان ”ملودرام اسلامی“ یا ”ملودرام صدا و سیمایی“ نام نهاد که در آنها، جریان داستان به نحوی اتفاق می‌افتد که در پایان هم آشتی میان نیروی مردانه/نیروی کار و نیروی زنانه/ نیروی خانگی صورت می‌گیرد و هم زنان با گذشتن از فراز و نشیب‌های عاطفی/خانگی/اجتماعی، به اهمیت برتری نیروی مردانه و دوام و بقای نظام پدرسالار پی می‌برند. تولیدکنندگان مجموعه‌هایی از این دست ملودرام اسلامی می‌سازند، به این امید که این الگوهای تلویزیونی تبدیل به الگوهای کلان اجتماعی و فرهنگی در جامعه ایران شوند، غافل از اینکه بینندۀ ایرانی بیننده‌ای منفعل و بی‌کنش نیست که هر آنچه را که می‌بیند تمام و کمال قبول کند. [36] زنان ایرانی در شهرها و حتی روستاها در 30 سال گذشته در عرصه‌های اجتماعی و فرهنگی پویاتر از گذشته فعالیت کردند، بیش از گذشته در دانشگاه‌ها و مؤسسات عالی اسم نوشتند و حتی به حربۀ بدحجابی  با حجاب اجباری به روشی نظام‌مند برخورد کردند که می‌توان آن را به نوعی نافرمانی مدنی تعبیر کرد.[37] نتیجۀ غیرمترقبه برای صدا و سیما از حضور هرچند کم‌رنگ یا مخدوش زنان در ملودرام های اسلامی این بوده است که زنان هنرپیشه حضور خودشان را در رسانۀ تلویزیون حفظ کردند. وجودشان هم‌پای زنان بازیگر در عرصه‌های تئاتر و سینما موجب دیده‌ شدنشان در مقام شخصیت‌های هنری شد و آنان به زنان کنشگر در فضاهای عمومی و رسانه‌ای بدل شدند و در حیطه‌های اجتماعی و فرهنگی توانستند صدای زنان اجتماعی و مدرن باشند. دست به دست شدن عکس‌های بدحجاب و بی‌حجاب این زنان در شبکه‌های اجتماعی و فعالیت‌هایشان که گاه با روایت اسلامی–ایدئولوژیکی سریال‌هایی که در آن نقش‌آفرینی کرده بودند هم‌خوانی نداشت، موجب شد بینندگان ملودرام‌های اسلامی نقش مطیع این زنان را فقط یک ‌”نقش“ ببینند که با حضور اجتماعی‌شان در تقابل است.[38]

در مجموعۀ شهرزاد، درون‌مایۀ عشق از ایدئولوژی‌زدگی دور می‌شود. شخصیت‌های سپید و سیاه سریال‌های رسانۀ ملی در این مجموعه جایی ندارند. بزرگ‌آقا گروهی مافیایی را رهبری می‌کند، برای دخترش هوو می‌گیرد و به دامادش ظلم می‌کند، اما در نهایت شر مطلق نیست. احساسات انسانی بزرگ‌آقا نیز در سریال به نمایش گذاشته می‌شود: گاه برای دخترش و گاه برای شهرزاد دل می‌سوزاند و فرهاد را از مرگ نجات می‌دهد. علاوه بر اینها، بزرگ‌آقا شخصیت و رفتاری باوقار دارد. سخاوت و مناعت طبع دارد، خوش‌پوش است، به کسبۀ تهران مثل صاحب مغازۀ جگرفروشی کمک مالی می‌کند و گاه حتی با باغبان خانه‌اش هم درد دل می‌کند. شهرزاد هم با اینکه شخصیت محبوب سریال است در جاهایی دچار اشتباه در محاسبۀ واکنش افراد می‌شود. مثلاً چون از میزان قدرت بزرگ‌آقا بی‌خبر است، با نامزدش به سمت شیراز فرار می‌کند، غافل از آنکه عوامل بزرگ‌آقا او را پیدا خواهند کرد. شیرین، دختر بزرگ‌آقا، هم نسبت به شهرزاد حسود و در رابطه‌اش با خدمتکاران بدطینت است، ولی در عین حال گاه با قباد و بیشتر اوقات با فرزند قباد مهربان. وضعیت شیرین ترحم‌برانگیز و دشوار نمایش داده شده است، اما گاه بیننده با دیدن رفتار خشن او نمی‌تواند برایش دل بسوزاند. آدم‌های داستان قربانی مطلق یا ظالم مطلق نیستند. گاه قربانی می‌شوند و گاه افراد دیگر را قربانی می‌کنند. نمونه‌اش سرهنگ شهربانی است که در پایان و پس از عمری سرکوب گروه‌های مخالف شاه تصمیم می‌گیرد به فرهاد در پیدا کردن حقیقت و رو کردن دست متهمان واقعی کمک کند.

طراحی صحنه و تأثیر ژانر ملودرام

به جای شعارزدگی و دنبال کردن یک خط مشی سیاسی یا مذهبی مشخص، سعی سازندگان سریال شهرزاد جذب مخاطب است؛ مخاطبی که قرار است برای هر قسمت از سریال مبلغی بپردازد و داستان را دنبال کند. قسمت اعظم روایت شهرزاد بازنمایی مشکلات خانوادگی است: رابطۀ یک شوهر با دو همسرش (قباد با شهرزاد و شیرین)، رابطۀ دو دلداده (شهرزاد و فرهاد) و رابطۀ فرزندان با والدین در زمینه‌ای پدرسالارانه. سریال از یک سو درامی عاشقانه است و از سوی دیگر درامی خانوادگی و اجتماعی. نقش خانواده‌ها در روابط عاشقانه و عاطفی فرزندانشان در ایران نقشی بسیار پررنگ است. در جوامع مردسالار، اصولاً سلطۀ پدر خانواده و پدرخوانده‌های جامعه، نظیر بزرگ‌آقا، نقشی تعیین‌کننده در زندگی افراد خانواده دارد. درگیری‌های این افراد در خرده‌داستان‌های این مجموعه به تفصیل نشان داده شده است، اما روایت داستان از تبلیغ سیاسی یا مذهبی پرهیز می‌کند. در عوض، علاقه‌های تجاری سازندگان آنان را به استفادۀ بهتر از میزانسن و طراحی صحنه و انتخاب درست بازیگران سوق داده است.

در ژانر ملودرام بازی کمتر واقع‌گرا یا نئورئالیست و بیشتر فرمالیست و دراماتیک است و از رئالیسم فقط برای خدمت به مؤلفه‌های ملودراماتیک استفاده می‌شود. بازی هنرپیشه‌هایی چون ترانه علیدوستی، علی نصیریان و شهاب حسینی دراماتیک و در عین حال باورپذیر و حرفه‌ای است. باید تأکید کرد که در غیاب صحنه‌های اروتیک و نمایش بدن برهنه در سریال‌ها و فیلم‌های ایرانی، تمامی توجه بیننده به جزییات بازیگری معطوف می‌شود و این بازیگری را دشوارتر می‌کند. طی دهه‌های پس از انقلاب، بازیگری حرفه‌ای در ایران بسیار رشد کرده است و حاصل توجه به ظرایف بازیگری و بازی گرفتن در سریال شهرزاد به وضوح دیده می‌شود. بازی شهاب حسینی در یک کلام بهترین کار تلویزیونی او بود. او احساسات یک عاشق سرخورده و یک داماد بزدل را به خوبی با حرکات صورت و دست و بدن القا می‌کند. علی نصیریان مثل همیشه یک بازی فرمال و دقیق و حساب‌شده ارائه کرده است و به جرئت می‌توان ادعا کرد که نقش پدرخوانده‌های ایرانی پس از این بدون تأثیر از بازی بی‌نظیر او در فیلم‌ها و سریال‌های آینده امکان‌پذیر نخواهد بود. ترانه علیدوستی با صورت ساده و بدون عمل زیبایی و حرکات طبیعی و راحت یادآور دختران زیباروی دهۀ 1330 ایران است. بازی پریناز ایزدیار در نقش شیرین از ظرافت کار ترانه علیدوستی کمی فاصله می‌گیرد و در بعضی از صحنه‌ها بازی او کمی بیش از حد تئاترگونه و دراماتیک، با ژست‌های تکراری است. باعث تأسف است که بسیاری از زن‌ها و مردهای بازیگر در این سریال تاریخی که نشان‌دهندۀ وضعیت ایران شصت سال و اندی پیش است با دماغ‌هایی بازی کرده‌اند که مشخصاً تحت عمل جراحی زیبایی قرار گرفته‌اند. شاید یک گریم حرفه‌ای می توانست قیافۀ این بازیگران را به ترکیب صورت آدم‌های دهۀ 130 نزدیک‌تر کند.

رنگ‌های اشباع‌شده مشخصۀ سینماتوگرافی ژانر ملودرام است که در این مجموعه به وفور از آن استفاده شده و یادآور فیلم کلاسیک نوشته بر باد (به کارگردانی داگلاس سرک در ۱۹۵۶) است. فضاسازی و طراحی داخلی این فیلم منعکس‌کنندۀ ارزش‌های بورژوازی نوکیسۀ دهه 1330، مانند شخصیت بزرگ‌آقا، در ایران است. طراحی صحنه از معماری رضاشاهی و سنت‌های ایرانی آن دهه بهره برده است. فضاسازی سریال با مؤلفه‌هایی چون نمایش لوطی‌ها و جاهل‌های تهرانی، تقابل در نمایش خانۀ اشراف و تهیدستان و انتخاب پوشاک فاخر و پرزرق و برق زنان ته مایه‌ای از فیلمفارسی‌های قبل از انقلاب نیز دارد.

صحنه‌ای از فیلم نوشته بر باد. عشق سرکوب‌شده، قدرت، ثروت، باروری و اتومبیل به منزلۀ نماد نوگرایی در ژانر ملودرام.

 

در شهرزاد به مادیات، اتومبیل و رقابت‌های عشقی توجه شده است.

در خانۀ بزرگ‌آقا، اشیا همه نو و رنگی‌اند. اثری از قدمت اشیا در دکور صحنه دیده نمی‌شود که دو علت دارد: اول آنکه به اقتضای فضای ملودراماتیک، میزانسن شلوغ و مدرن است و سینماتوگرافی و نورپردازی عمداً با نوردهی بالا و رنگ‌های سیر و اشباع است. دوم آنکه افرادی چون بزرگ‌آقا که با زد و بند و رانت‌خواری متمکن شده‌اند، تازه به دوران رسیده‌اند و در نتیجه، اشیای گرانبها و خانه‌های موروثی ندارند که رنگ قدمت و گذشت زمان داشته باشد. طراحی صحنۀ شلوغ و لعاب‌زدۀ این سریال بدون در نظر گرفتن این مهم که مختصات ملودراماتیک را در نظر داشته است، با انتقاد برخی صاحب‌نظران روبه‌رو شده است.[39] باید اذعان کرد که طراحی صحنه می‌توانست با ظرافت و دقت بیشتری صورت گیرد تا به حال و هوای دهۀ 1330 ایران نزدیک‌تر شود. مثلاً در صحنه‌ای در خانۀ ی مادر و پدر اکرم، ندیمۀ شیرین، مادر اکرم مشغول آماده کردن قلیانی با طرح جدید است که به هیچ‌وجه شبیه قلیان‌های قدیمی 60 سال پیش نیست. در صحنه‌ای دیگر، در منزل پدر و مادر شهرزاد، یک پارچۀ تکه‌دوزی پاکستانی طرح جدید به دیوار نصب شده که حتی تا ده سال پیش هم در بازارهای ایران یافت نمی‌شد.

 خانۀ بزرگ‌آقا پر زرق و برق و مملو از اثاثیه است و با رنگ‌های سیر ملودراماتیک نشان داده شده است.

به هر ترتیب، طراحی ملودراماتیک صحنه، وجود رنگ‌های سیر و اشباع‌شده و دکوراسیون قدیمی یا شبه‌قدیمی باعث لذت بیننده می‌شود. نمایش تهران قدیم در این مهم نقشی اساسی بازی می‌کند: تهران مجموعۀ شهرزاد تهرانی است در میانۀ پروژه‌های مدرن‌سازی محمدرضا پهلوی که هنوز رنگ و بوی معماری ایرانی رضاشاهی را دارد. سردر زیبای کاخ دادگستری، نرده‌های دانشگاه تهران، خانه‌های زیبای دورۀ رضاشاهی با ستون‌های بلند و استوار، حیاط، قسمت بیرونی و اندرونی و محیط کافه‌ها همه و همه برای بینندۀ ایرانی سریال جذاب و خاطره‌انگیز است. در تهران مدرن آن دوران، که اکنون برای ما حال و هوای تهران قدیم را دارد، کاباره‌ها پر رفت و آمدند و خواننده‌های بلند و لاغراندامی که چهره و صدای ویگن را به خاطر می‌آورند، آهنگ‌های پاپ عاشقانه می‌خوانند. سینماها فیلم کازابلانکا و بر باد رفته را نمایش می‌دهند و مغازه‌های خیابان لاله‌زار آخرین لباس‌ها و کراوات‌های پاریس را در ویترین گذاشته‌اند. کافه نادری محل قرار عاشقان و روشنفکران است و جواهرفروشی قازاریان بهترین جواهرات کشور را به زنان متمول تهرانی می‌فروشد. در خیابان‌های سنگ‌فرش تهران، فرش‌فروشی و خیاطخانه و بقالی و چلوکبابی و کوزه‌فروشی و بوتیک و تئاتر و سینما و کاباره و کافه نمود آمیزش زندگی قدیم و مدرن تهران آن سال‌هاست، نمودی نوستالژیک و شاعرانه که در کنار داستان جذاب این مجموعه بیننده را هر چه بیشتر مشتاق دیدن قسمت‌های بیشتری از سریال می‌کند.

بناهای قدیمی، سرگرمی‌های جدید: آمیزش سنت و نوگرایی در تهران.

تهران قدیمِ بازنمایی‌شده در این سریال نوستالژیک و زیباست، اما شهری است بسیار کوچک که همۀ رفتار و سکنات مردم مدام زیر ذره‌بین بزرگ‌آقا و گروه های مافیایی دیگر است. آدم‌ها در فضاهای داخلی و خارجی تحت کنترل پدرها و پدرخوانده‌ها هستند. فضاهای کلاستروفوبیک و تاریک داخلی با رنگ‌های نارنجی، سیاه و قرمز تیره‌ای مثل اتاق خواب فرهاد یا اتاق خواب شیرین نمادی از شرایط روحی و روانی شخصیت‌های داستان‌اند. هجمۀ خیابانی روز کودتا و کلافگی شهرزاد در میانۀ زدو بندهای خیابانی مثال دیگری از بازنمایی شرایط روانی شخصیت‌ها در میزانسن است که در ژانر ملودرام و فیلم–نوار استفاده دارد. فردیت شخصیت‌ها و حریم خصوصی زندگی‌شان، که با مدرن شدن اجتماع اهمیت بیشتری پیدا کرده، در هر زمان و هر جا مورد تجاوز قدرت‌های تمامیت‌خواه و پدرسالار اجتماع قرار می‌گیرد. طراحی صحنه و میزانسن خفقان، ناچاری، گرفتاری و بیزاری آدم‌ها را در این شرایط بازنمایی می‌کند.

رنگ قرمز سیر و آزاردهنده، نشان اتاق خواب شیرین و نماد عشق سرکوب‌شده، خشم و اندوه زن جوان.

”در تندباد حوادث عشق اولین قربانی است.“ نقل قولی از پوستر تبلیغاتی سریال شهرزاد.

 

فروپاشی دولت مصدق فقط تبعات سیاسی به همراه ندارد، فروپاشی زندگی شاد وعشق شهرزاد متعاقب آن اتفاق می‌افتد.

 

سانسور، داستان عشقی، مونتاژ صدا

با اینکه مجموعۀ شهرزاد در شبکۀ خانگی تولید شد و از سرمایه‌های دولتی صدا و سیما استفاده نکرد، مانند همۀ تولیدات رسانه‌ای در ایران باید از زیر تیغ سانسور ارشاد اسلامی عبور می‌کرد. پُرواضح است که مجموعه‌ای که به صورت قانونی و علنی در شبکۀ خانگی به فروش می‌رسد نمی‌تواند صحنه‌های عشقی و اروتیک را به نمایش بگذارد، ولو اینکه ملودرامی عاشقانه باشد. پس از انقلاب، شخصیت‌های عاشق در سریال‌های ایرانی باید با استفاده از برداشت از زاویه دیدِ عاشق به معشوق یا در حال رویابافی نشان داده شوند. آرایش صحنه و میزانسن هم در سریال‌های ایرانی به کارگردان کمک می‌کند جای خالی تماس بدنی و رابطۀ عشقی را پر کند، مثلاً عاشق اگر نه خود معشوق، عکس معشوق را در بغل می‌فشارد و اگر نتواند گردن معشوق را نوازش کند، گردن‌بندی به آن می آویزد.

شهرزاد پس از دستگیری و حکم اعدام فرهاد دیگر امیدی به بازگشت او ندارد.

فرهاد گردن بند مرغ آمین را در کافه نادری به گردن شهرزاد می آویزد.

آنچه باعث موفقیت هرچه بیشتر کارگردان در القای لحظه‌های عشقی و اروتیک شد، استفادۀ درست از مونتاژ صدا و آهنگ بود. در نبود تصویرهای عاشقانه، صدای گرم و خش‌دار محسن چاووشی، خوانندۀ محبوب پاپ ایران، به کارگردان کمک کرد اروتیسم را در لایۀ صدایی و با همنشینی درست صدا و تصویر در مرحلۀ ادیت/ویرایش وارد روایت کند. مثال بارز همنشینی صدا و تصویر را می‌توان در سکانسی پس از ازدواج شهرزاد با قباد در اتاق خوابشان دید که همراه با تقطیع موازی از صورت غمگین و گریان فرهاد نشان داده می‌شود. صورت عاشق شکست‌خورده و شهرزادِ خوابیده در تخت با صدای محزون محسن چاووشی که برداشتی آزاد از غزل ”هم‌خواب“ وحشی بافقی را می‌خواند، همنشین شده است.[40] شعر ”هم‌خواب“ زیرمایه‌ای اروتیک دارد، مخصوصاً به این سبب که با تصویر شهرزاد در رختخواب مونتاژ شده است. در رختخواب، شهرزاد تنها خوابیده است، قباد با عشق و علاقه بالای سر او ایستاده و به او نگاه می‌کند، روی نوعروسش پتو می‌کشد و به سمت خانۀ بزرگ‌آقا حرکت می‌کند. فرهاد فقط در خیال و با حسرت چهرۀ زیبای معشوق را می‌بیند، چرا که شهرزاد حال هم‌خواب رقیب شده است.

محسن چاووشی با آهنگسازی در ملودرام موزیکال علی سنتوری (به کارگردانی داریوش مهرجویی در ۱۳۸۵) کار موفق خود را در آهنگسازی برای فیلم شروع کرد. این فیلم، که دربارۀ نوازنده و آهنگسازی عاشق و معتاد به مواد مخدر است، از صدای خش‌دار و گرفتۀ چاووشی و موسیقی اعتراض‌آمیز او به نحو احسن استفاده کرد. چاووشی اصلاً کُردتبار است و کمی پیش از جنگ ایران و عراق در خرمشهر به دنیا آمد. پس از جنگ، به همراه خانواده‌اش شهر به شهر کوچ می‌کند تا سرانجام در تهران سکنی می‌گزیند.‌[41] صدای چاووشی زخمه‌های جنگ و انقلاب، عصبانیت و سرخوردگی از عشق و احساس سرکوب‌شدۀ نسل جوان را با هم به شنونده القا می‌کند. آهنگ‌های چاووشی از قسمت پنجم سریال جایگزین آهنگ‌های کلاسیک علیرضا قربانی شده، موجب محبوبیت بیشتر سریال شدند. برخی از این ترانه‌ها عاشقانه‌اند، برخی دیگر خشمگین و طغیانگر و بعضی هم واخورده و غمگین. شاید این آهنگ‌ها از نظر زمان تاریخی سریال با بافت زمانی و اجتماعی آن به اندازۀ سبک خواندن قربانی همخوانی نداشته باشند، اما با بینندۀ مدرن و جوان به شکل مؤثرتری ارتباط برقرار می‌کنند و در واقع پلی می‌شوند میان زمان تاریخی سریال و موضوعات و دغدغه‌های زمان حال بینندگان این مجموعه. آهنگ‌های چاووشی که اختصاصاً برای این مجموعه درست شده بودند میلیون‌ها بار در یوتیوب و تلگرام همرسانی و باربرداری شده‌اند. به گفتۀ روابط عمومی سریال شهرزاد و به نقل از روزنامۀ شرق، فقط در سایت تلگرام این سریال آهنگ ”کجایی؟“ در عرض یکی دو ماه چهار میلیون مرتبه باربرداری شده است. مونتاژ صدا برای القای اروتیسم و عشق واخورده فقط با استفاده از آهنگ‌های عاشقانه صورت نگرفته، صدای گرم و پراحساس ترانه علیدوستی در لحظه‌های تنهایی‌اش با فرهاد در کافه نادری و شعرخوانی رسا و زیبای فرهاد راه‌هایی دیگر  برای عاشقانه کردن روایت و عبور ازسد سانسور بوده‌اند.

ترانه‌خوانی زنان شهری و روستایی در فرهنگ مردمی ایرانیان ریشه‌ای کهن دارد، اما سال‌هاست که در صدا و سیما و همۀ فضاهای اجتماعی مختلط در ایران، خواندن زنان ممنوع شده است. ترانه‌خوانی زنان شاید برای اولین بار پس از انقلاب در سریال شهرزاد به نمایش گذاشته می‌شود و این سریال را از نظر مونتاژ صدا و القای زمان تاریخی داستان به شکل واقع‌گرایانه به اثری موفق بدل می‌کند. اضافه کردن صحنه‌های جشن و مهمانی زنانه با ترانه‌خوانی زنان به شکل دست‌جمعی یا انفرادی از قسمت‌های زیبای این سریال است. در یک صحنه هم آذر (با بازی غزل شاکری)، عاشق بی قرار فرهاد و هوادار توده‌ای که به زندان می‌افتد، برای کودک از دست رفته‌اش لالایی آهنگین و زیبایی می‌خواند. صدای گیرای غزل شاکری در این سکانس تا حدی بازی ضعیف و مصنوعی او را در نقش آذر جبران می‌کند. ممیزی در حذف صدای زنان خواننده در این سریال صورت نگرفته است. غزل شاکری که قبلاً هم قطعه‌هایی را همخوانی یا تک‌خوانی کرده و در فضای مجازی در اختیار بینندگان قرار داده بود، یک شعر غیررسمی با نام ”حدیث آشنایی“ را که قبلاً پوران، خوانندۀ مشهور پیش از انقلاب، خوانده بود برای این سریال بازخوانی کرد که در شبکه‌های اجتماعی همراه با تصویرهایی از سریال پخش شد. اینها همه نوآوری‌های مونتاژ صدا در مجموعۀ شهرزاد و در حاشیۀ این مجموعه‌اند.

همخوانی سه زن در عروسی شهرزاد و ترانه‌سرایی‌شان به سبک تصنیف‌های روحوضی تهران.

نگاه زنانه و روایت زنانه

مطالعات پژوهشگران فیلم و تلویزیون در چهار دهۀ اخیر نشان می‌دهد که در بیشتر فیلم ها و سریال ها ”نگاه مردانه“ (male gaze) و ”روایت مردانه“ (male discourse) لحاظ شده است.[42] نگاه حاکم مردانه از طریق زاویۀ دید دوربین و نوع نگاه کارگردان و فیلمنامه‌نویس در نوع نگاه بینندگان هم تأثیر می‌گذارد.[43] لورا مالوی، پژوهشگر مشهور سینما، در مقالۀ جنجالی‌اش با بهره‌گیری از اصول علم روان‌شناسی تحلیلی لذت‌جویی بصری مردان از تماشای فیلم را نقد و بررسی و نتیجه گیری کرد که در سینمای تجاری، زنان سوژۀ لذت‌جویی بصری مردان‌اند. در این روایت‌های مردانه، که با نگاه مردانۀ دوربین به زنان همراه است، زنان برای تماشا شدن و حظ بصر مردانه در فیلم ظاهر می‌شوند. گرچه در سال‌های اخیرگاه نگاه زنانه (female gaze) و روایت زنانه (female discourse) در فیلم و سریال ها منظور می‌شوند، در سریال‌های صدا و سیما نگاه دوربین همچنان نگاه و روایت مردانه بوده است. روایت‌های مردانۀ صدا و سیما پدرسالاری سنتی را توجیه‌پذیر و عامل بقای خانواده و جامعه معرفی می‌کند. نگاه مردانه  یا نگاه مردمحور (phallocentric gaze) دوربین، که به نگاه بینندگان مرد تعمیم داده می‌شود، در فیلم و سریال‌های قبل از انقلاب با تکیه بر لذت‌جویی مردانه از بدن برهنه یا نیمه‌برهنۀ زن استوار بود. در ساخته‌های پس از انقلاب و به‌رغم محدودیت‌های مرتبط با حجاب و رعایت موازین اسلامی حذف نشده، اما بیشتر به قرص صورت زن در برداشت‌های طولانی و خیره شدن دوربین به خط نگاه زن و مرد در نماهای مکمل خلاصه می‌شود.

وجه افتراق مجموعۀ شهرزاد با بسیاری از ساخته‌های تلویزیونی که از رسانه ملی نمایش داده می‌شوند تأکید بیشترآن بر روایت زنانه از عشق و زندگی است که با بازنمایی نگاه زنانه در کنار نگاه مردانه همراه شده است. برای روشن شدن این موضوع لازم است به عشق در سریال‌هایی از قبیل شب دهم و میوۀ ممنوعه و روایت مردانه از عشق توجه کنیم که هم موضوع عشق و هم معشوقه از نگاه مرد نشان داده می‌شوند. در شب دهم، شخصیت مرد اصلی داستان (حیدر) آن‌قدر محو نگاه به شاهزاده خانم است که پاک غافل می‌شود و در دام نقشۀ مزوّرانۀ شاهزاده‌های قجری می‌افتد، مراسم ممنوعۀ تعزیه را دوباره بر پا می‌کند و در نهایت قربانی هوس‌بازی معشوقه‌اش می‌شود. در شب دهم، شخصیت اصلی زن، زیباروست و سوژۀ عشق مردانه و نگاه‌های عاشقانۀ حیدر و بینندگان مرد است. این زن زن اغواگر و ویرانگر داستان هم هست. با اینکه مرد قربانی دسیسه‌های زن اغواگر می‌شود، اما روایت داستان بر منطقی و اخلاقی بودن رفتار شخصیت اول مرد و احساسی و نادرست بودن رفتار شخصیت زن صحه می‌گذارد. به هر صورت، زن سوژۀ عشق و نگاه مردانه است. در شهرزاد، شخصیت اول زن سوژۀ عشق سه مرد (بزرگ‌آقا، قباد و فرهاد) است و کلوزآپ‌های بسیاری که به صورت شهرزاد اختصاص داده شده شخصیت زن را سوژۀ نگاه مردانه نشان می‌دهد. در عین حال، بیننده بسیاری از وقایع را از دید شهرزاد می‌بیند و در مثلث عشقی شهرزاد- فرهاد – قباد، دلداده‌ها از چشم شهرزاد نمود می‌یابند. تصاویر طولانی از صورت خوش‌سیمای فرهاد و در بیشتر اوقات با استفاده از کلوزآپ یا نمای متوسط که بازنمای نگاه شهرزاد است نگاه زنانۀ فیلم را نشان می‌دهد. روایت داستان گاه به سمت و سوی روایت مردانه می‌گراید، مخصوصاً در قسمت‌هایی از داستان که به فعالیت‌های مافیایی بزرگ‌آقا و رقیبانش اختصاص یافته است، اما داستان در مجموع روایتی است که همدلی بیننده را با شهرزاد برمی‌انگیزد و این امر نشان‌دهندۀ استفادۀ کارگردان از کاربرد روایت زنانه در داستان است. در بخش‌هایی از سریال، منظر شیرین، آذر یا مرضیه، مادر فرهاد با بازی فریبا متخصص، پُررنگ شده است و روایت داستان را به روایت زنانۀ چندصدایی نزدیک‌تر کرده است.

وقتی که در فیلم یا داستان روایت از دید زنان تعریف می‌شود، خواننده یا بیننده با زنان هم‌ذات‌پنداری یا با مشکلاتشان احساس نزدیکی می‌کند. مقایسه‌ای ساده این امر را واضح‌تر نشان می‌دهد: فیلم قیصر فیلمی است که به مسئلۀ تجاوز جنسی و دفاع از ناموس می‌پردازد. روایت داستان روایتی مردانه است و بیننده به ندرت با زنان داستان هم‌ذات‌پنداری می‌کند. فاطی، خواهر قیصر و فرمان، قربانی تجاوز جنسی شده و فقط در صحنه‌های کوتاهی روی برانکارد دیده می‌شود یا در مونتاژی تند با حرکات سریع دوربین، صحنۀ تجاوز به او در یک فلاش‌بک بازسازی شده است. مادر قیصر فقط آه و ناله می‌کند و حتی یک کلوزآپ هم به صورت او اختصاص داده نشده است. نوردهی روی صورت او نوردهی سخت است که باعث بزرگ‌نمایی چروک‌های صورتش و وضعیت بد روحی‌اش می‌شود. نامزد قیصر اگرچه با نور سه‌جهته روی صورت و کلوزآپ‌های طولانی‌تر دیده می‌شود، اما دغدغه ها و رنج‌هایش و حتی نظرش دربارۀ واکنش قیصر به نمایش نیامده است. نامزد قیصر نمود زن خوب و فرمانبر است که در هنگام حادثه حاضر به فداکاری و از خودگذشتگی است. روایت مردانه با الهام از ژانر کلاه‌مخملی که با فیلم قیصر در فیلمسازی ایرانی نهادینه شد و در سریال شب دهم هم اعمال شده است، اما شخصیت‌های زن داستان بیشتر دیده می‌شوند و از آنها به شکل زن اغواگر استفاده شده است. حال این شیوۀ روایت مردانه را با شیوۀ روایت زنانه در سریال‌هایی چون شهرزاد می‌توان مقایسه کرد. اول آنکه برخلاف مدار صفر درجه و شب دهم که شخصیت اصلی‌شان مرد بود، در اینجا شخصیت اصلی شهرزاد است که نظرش را در بسیاری مواقع بیان می‌کند و دوربین رفتار بی‌رحمانۀ بزرگ‌آقا، پدر و شوهر اولش را از دید شهرزاد به نمایش می‌گذارد. مرضیه نیز از نقش زن سنتی بارها فاصله می‌گیرد و نظرمثبتش را دربارۀ ازدواج فرهاد با شهرزاد -زن مطلقه با بار معنایی منفی‌اش در سال‌هایی که داستان به وقوع می‌پیوندد- بیان می‌کند. چون عشق فرهاد و آذر از دید آذر هم دیده شده، بیننده با او نیز هم‌ذات‌پنداری می‌کند و برایش دل می‌سوزاند.

در روایت‌های زنانه زن‌های داستان ایستا و منفعل نیستند. مثلاً درست است که شهرزاد در رسیدن به فرهاد شکست خورد و در زندگی زناشویی‌اش با قباد به علت دخالت‌های بزرگ‌آقا ناموفق بود، اما برای به دست آوردن خواسته‌هایش تلاش کرد؛ نه فقط منفعل نبود که در جاهایی کنشگر هم بود، اما خواسته‌هایش در بیشتر مواقع سرکوب شدند. سرکوب خواسته‌های شهرزاد در ابتدا باعث تثبیت قدرت مردان (بزرگ‌آقا، قباد، جمشید) شد، اما در نهایت شهرزاد به خواسته‌اش رسید و با فرهاد پیوند زناشویی بست.

شهرزاد: ملودرامی زن‌محور

ملودرام ایرانی، بسته به درجۀ اهمیت فضاهای عمومی یا خصوصی و تمرکز بر مفهوم عشق یا خانواده یا اجتماع، به سه نوع تقسیم می‌شود: ملودرام عشقی، ملودرام خانوادگی و ملودرام اجتماعی. این سه نوع ملودرام گاه در هم ادغام می‌شوند که در شهرزاد هم اتفاق افتاده است. استفاده از یک داستان عاشقانه به منزلۀ بستری برای نمایش تأثیر سیاست و اجتماع در زندگی خصوصی بارها در ساخته‌های تلویزیونی و سینمایی در ایران صورت گرفته است. کیف انگلیسی نمونه‌ای از این سریال‌هاست. فیلم‌های تهمینه میلانی و از جمله سه‌گانۀ فرشته نیز از این مؤلفه بهره برده‌اند تا مسایل امروز زنان ایران را با مشکلات اجتماعی و سیاسی گره بزنند.[44] شهرزاد در قسمت اول به شکل ملودرامی اجتماعی شروع شد، اما در قسمت‌های بعدی از مسایل اجتماعی و به خصوص سیاسی فاصلۀ بیشتری گرفت و تبدیل به ملودرامی خانوادگی و گاه عشقی شد. این سه نوع ملودرام ایرانی ، بسته به زاویۀ دید و نگاه جنسیتی، خود به چند دسته تقسیم می‌شوند.

۱. ملودرام مردانه یا مردمحور (male melodrama)[45] که مشکلات خانوادگی و عشقی در پایان داستان با آشتی طرفین و گذشت زن از خواسته‌ها و توقعات اولیه‌اش خاتمه می‌یابد. در ملودرام مردانه، زنان معمولاً در پایان به برتری مرد و نقش مرد در مقام رئیس خانواده گردن می‌نهند. ملودرام اسلامی پس از انقلاب که به شکلی نظام‌مند در صدا و سیمای تولید و پخش می‌شود نوعی ملودرام مردانه است. سریال شب دهم حسن فتحی نیز که با درشت‌نمایی لوطی جوانمرد ماجرای عاشقانه‌ای را روایت می‌کند ملودرامی مردانه است. نقش زنان در ملودرام مردانه بیشتر به نقش خانگی‌شان محدود می‌شود. حتی اگر این زنان شاغل باشند، باز هم نقش اولیه‌شان وظایف خانگی آنان است. زن اغواگر نیز گاه صاحب نقش مهمی می‌شود تا سرانجام از نیروی مردانه شکست بخورد. در این نوع ملودرام، نیروی مردانه نمادی از قدرت نگهدارندۀ جامعه و ضامن نظم اجتماعی معرفی می‌شود.

۲. ملودرام زنانه یا زن‌محور (female melodrama) مبتنی بر تضادهای لاینحل در نظام خانوادگی است؛ تضادهایی که قرار نیست در طول روایت از بین بروند. در ملودرام زنانه، نقش زن و مرد در خانواده و اجتماع با نوگرایی و تجدد در جامعه دگرگون می‌شود و هر دو جنس درگیری‌های تازه‌ای پیدا می‌کنند. زن‌ها فقط در قالب نیروی تولید مثل و عامل بقای نام و نشان خانواده ارزش‌گذاری نمی‌شوند، بلکه برای کرامت انسانی، فردیت و استعدادهای منحصر به فرد انسانی‌شان ارزش پیدا می‌کنند. زن‌ها در ملودرام زنانه صرفاً سوژۀ نگاه مردانه نیستند. ملودرام زنانه اگرچه این روزها به سبب نوگرایی اجتماعی و تجدد فردی بیشتر تحلیل می‌شود، ریشه درکهن‌الگوهای ادبیات داستانی فارسی دارد.

۳. ملودرام مادرانه یا مادر‌محور (maternal melodrama) با درشت‌نمایی فداکاری یا مقاومت یا خطاهای مادران داستان همراه است.[46] ملودرام مادرانه زیرشاخۀ ملودرام زنانه نیست. زاویۀ دید در ملودرام مادرانه ممکن است زاویۀ دید مردانه باشد یا زاویۀ دید زنانه. اصل در ملودرام مادرانه تأکید بر ارزش زن در مقام مادر، زاینده، پرورش‌دهنده و بارآورندۀ کودک و در نهایت پرورش‌دهندۀ جامعه یا ملت است. [47] ملودرام مادرانه ممکن است بر ارزش‌های صرف مادرانه یا ارزش‌های انسانی شخصیت مادر داستان تأکید داشته باشد.[48]

بر اساس این طبقه بندی می‌توان گفت که مجموعۀ شهرزاد -تا پایان قسمت اول- ملودرامی زنانه است. شهرزاد شخصیتی چندبُعدی و پیچیده دارد؛ گاه کنشگر است و گاه کنش‌پذیر. پویایی او و تلاش‌هایش برای کسب آزادی فردی و اجتماعی نمودی از پایوری و پویایی زنان (female agency) در دهۀ ۱۳۳۰ در ایران است.[49] زنان در مجموعۀ شهرزاد از همۀ کارهای قبلی حسن فتحی پُررنگ‌تر و فعال‌تر به نمایش درآمده‌اند. برخلاف شاهزاده‌خانم بدطینت شب دهم که با رفتار مردانه و پر از عشق و تعهد دلداده‌اش متحول می‌شود، در این مجموعه شهرزاد است که مردان را تحت تأثیر قرار می‌دهد. با اینکه بزرگ‌آقا عامل کنترل و سرکوب پدرسالارانه در میان خانواده و اطرافیانش است، شهرزاد با ازدواج اجباری و پیوستن به تبار بزرگ‌آقا باز هم به ورطۀ عزلت خانگی نیفتاد و با پافشاری به تحصیل رشتۀ پزشکی ادامه داد. این مقاومت زنانه و استفاده از تدبیر زنانه یادآور شخصیت داستانی ”شهرزاد“ در هزار و یک شب است.

بازآفرینی شهرزاد، قصه‌گوی هزار و یک شب

شخصیت اصلی مجموعۀ شهرزاد هم‌نام قصه‌گوی داستان‌های پارسی کهن هزار و یک شب است. شهرزاد قصه‌گو در هزار و یک شب فقط یک شخصیت ساده در تاریخ ادبیات فارسی نیست. شهرزاد در ادبیات مردمی و عامیانۀ ایران سمبل شجاعت، خردورزی و شکیبایی زن ایرانی است. در هزار و یک شب می‌خوانیم که شهرزاد یکی از دو دختر وزیر و، ”دختر مهین، دانا و پیش‌بین و از احوال شعرا و ادبا و ظرفا و ملوک پیشین آگاه بود. چون ملالت و حزن پدر بدید و سبب آن دانست به پدر گفت: ’مرا به مَلَک کابین کن. یا من نیز کشته شوم یا زنده مانم و بلا از دختران مردم بگردانم.‘“[50] شهرزاد قصه‌گو در هزار و یک شب با شجاعت و جسارت مثال‌زدنی حاضر به ازدواج با شهریار دیوانه‌خو می‌شود تا دختران را از خطر نابودی و مردم سرزمنیش را از سوگواری مدام برای فرزندانشان نجات دهد. داستان‌های هزار و یک شب بیش از 1500 سال است که بارها و بارها در فرهنگ‌های گوناگون ترجمه و اقتباس شده‌اند. فراتر از این، داستان‌های جادویی این کتاب سیال مدام در زبان‌های فارسی، عربی، انگلیسی، فرانسه، آلمانی، ترکی، اسپانیولی و. . . در حال بازتولید، تغییر و تطور و توسعه بوده‌اند. قصۀ شهرزاد و شهریار که قصۀ اصلی شکل‌دهندۀ کتاب است بارها ترجمه و اقتباس شده و از رسانه‌ای –مثلاً نوشتاری- به رسانۀ دیگر -مثلاً بصری- رفته است. علاوه بر اینها، داستان‌های هزار و یک شب هم از نظر فرم روایی و هم از نظر محتوا بارها الهام‌بخش آثار هنری دیگر شده است. شهرزاد قصه‌گو با همکاری خواهرش دنیازاد و با بهره بردن از دانش وسیع و هنر داستان‌سرایی سایۀ مرگ را هر شب از خود یک قدم دور می‌کند، پادشاه دیوانه را در حالت تعلیق و تشنۀ شنیدن باقی داستان نگاه می‌دارد، او را از اندیشیدن به قتل زنان برحذر می‌دارد، سرزمینش را نجات می‌دهد و حتی در امور مملکت‌داری سررشته را به دست می‌گیرد و در نهایت، شهریار را به آرامش دوباره می‌رساند. هزار و یک شب به سبب موضوع پرکشش و داستان‌های تو در تو از ادبیات فارسی میانه/پهلوی به ادبیات عرب و پس از آن به ادبیات اروپایی ترجمه و اقتباس و شهرزاد قصه‌گو تبدیل به کهن‌الگویی جهانی شده است. نویسندگان پرآوازه‌ای چون خورخه لوییس بورخس، مارسل پروست و ادگار آلن پو با الهام از این اثر بزرگ قصه‌های جدید نوشته‌اند.[51] فیلمسازان فراوانی در سینما و تلویزیون نیز از شخصیت شهرزاد قصه‌گو گرته‌برداری کرده اند که از آن جمله‌اند شبهای عربی جان رولین در ۱۹۴۲، نیمۀ پنهان تهمینه میلانی در ۲۰۰۱، شهرزاد قصهای برایم بگو اثر یسری نصرالله در 2009 و سریال تلویزیونی هزار و یک شب قدرت صابانچی در 2006-2009.

سریال حسن فتحی نیز از این کهن‌الگوی ادب فارسی و فرهنگ مردمی تأثیر پذیرفته است. پس از تماشای چند قسمت از این سریال، بیننده متوجه می‌شود که شباهت اسمی شخصیت اصلی سریال با شهرزاد قصه‌گو اتفاقی نیست. شهرزاد این مجموعه حاضر به ازدواج با قباد می‌شود تا فرهاد را از خطر مرگ و زندانی شدن برهاند. گاه شهرزاد قصه‌گوی قباد می‌شود و هر شب با امید اصلاح قباد برایش از داستان‌های هزار و یک شب می‌خواند. این مجموعه نیز مانند مجموعۀ داستانی الهام‌دهنده‌اش متعلق به فرهنگ مردمی است، اما بار معنایی جدیدی برای بینندۀ مدرن خود به ارمغان می‌آورد. مبارزۀ شهرزاد این مجموعه با پدرسالاران پیرامونش مبارزۀ زنانی را به خاطر می‌آورد که برای فعالیت‌های اجتماعی و آزادی‌های فردی و حقوقی در ایران سال‌هاست که تلاش می‌کنند.[52]

 شجاعت شهرزاد تاریخی در رویارویی با نظام خشن مردسالارانه و پایداری‌اش به مدت هزار و یک شب فقط به یمن هنر قصه‌گویی و دانش وسیع او از علوم تاریخی و ادبی و اجتماعی حاصل آمده بود. روایت در داستان‌های شهرزاد برای شهریار روایت زنانه است . قصه‌های او با حکایت‌هایی از زنان بدکار شروع می‌شود که به دست شوهران خشمگینشان تنبیه می‌شوند، اما هیچ‌گاه به قتل نمی‌رسند. سپس، آرام‌آرام در داستان‌های بعدی زنان خردمندتر شده و مردان داستان نیاز به مشاوره با این زنان دارند. اگرچه شهرزادِ مجموعۀ تلویزیونی حسن فتحی دانشجوی پزشکی است و در اجتماع آمد و شد دارد، اما دانایی و تدبیر شهرزاد تاریخی را ندارد و مانند شخصیت‌های داستان‌های مدرن دچار اشتباه و لغزش می‌شود. شخصیت اول این مجموعه مانند شهرزاد قصه‌گو سعی دارد با ملاطفت و سازشگری تغییرات مثبتی در زندگی خود و خواهر کوچک‌ترش ایجاد کند؛ تغییری که او را از کنش‌پذیری محض نجات دهد، قباد را انسان باوجدان‌تر و شجاع‌تری بسازد، زخم‌های روحی او را التیام بخشد و فرهاد را وادار کند واقع‌گرایانه‌تر به زندگی نگاه کند. شهرزاد این داستان اگرچه در محیط خفقان‌آور پدرسالاری زندگی می‌کند و زن دوم آدمی بزدل و بی‌اراده است، در زمانه‌ای زندگی می‌کند که به علت سیاست اصلاح جنسیتی، فضا برای مشارکت اجتماعی و سیاسی زنان بازتر شده است و او نیز از حقوق خود باخبر است. شهرزاد این مجموعه مانند زنان در پاورقی‌های قدیمی و ملودرام های مردانه و گاه مادرانه قربانی یا لکاته نیست، انسانی است با همۀ خصوصیات و پیچیدگی‌های انسانی.

شهرزاد قصه‌گو نجات‌دهنده است، نه نجات‌یافته. او قدرت استفاده از واژه‌ها را دارد و با کمک واژه‌ها از مرگ نجات می‌یابد، همسر دیوانه‌اش را با داستان‌هایش مداوا می‌کند و جان زنان کشورش را نجات می‌دهد. برای شهرزاد این مجموعه نیز واژه‌ها یگانه مأمن و پناهگاه‌اند. با کمک واژه‌ها مغازۀ خیاطی را برای دوست مغضوبش سعیده از بزرگ‌آقا پس می‌گیرد که البته بی‌فایده است، چون سعیده تصمیم می‌گیرد به شیراز برگرد، زندگی خودش با قباد را تحمل‌پذیرتر کرده و محبت و اعتماد قباد را جلب می‌کند و برای خواهرش، سیمین، امکان شرکت در فعالیت‌های ورزشی را فراهم می‌آورد. اگر مردانی چون بزرگ‌آقا از اسلحه برای پیشبرد مقاصدشان استفاده می‌کنند، زنانی چون شهرزاد واژه‌ها را برای رسیدن به هدف به کار می‌گمارند. کهن‌الگوی شهرزاد الگوی زنده و پویایی در فرهنگ و ادبیات ماست. شهرزادهای بسیاری سر از داستان‌ها و فیلم‌های ایرانی و غیرایرانی درآورده‌اند، شهرزادهایی که با تعامل و گفت‌وگو و خویشتن‌داری سودای تغییر در سر دارند و می‌خواهند با صبر و بردباری به مردان و مردسالاران اطرافشان بفهمانند که سرانجام خردورزی بر خشونت پیروز خواهد شد. یکی از این زنان داستانی فرشته (با بازی نیکی کریمی) در ملودرام نیمۀ پنهان تهمینه میلانی است که با نوشتن یک نامه و پرده‌برداری از زندگی گذشته‌اش برای تجدید نظر شوهرش در پروندۀ اعدام یک زن به جرم فعالیت سیاسی می‌کوشد. شهرزاد این مجموعۀ تلویزیونی هم یکی از آن شهرزادهاست. زاویۀ دید در بسیاری از خرده‌روایت‌های این مجموعه زاویۀ دید شهرزاد است و بیننده از طریق هم‌ذات‌پنداری با او بدل به یکی دیگر از شهرزادهای قصه‌گو می‌شود.

 

انقلاب رسانه‌ای در ایران و شکست رسانۀ ملی

امبرتو اکو دربارۀ اهمیت رسانه‌های جمعی گفت که امروزه ”در عصر ارتباطات زندگی می‌کنیم.“ رسانه و محتوای آن هر روز دستخوش تحولات بیشتری می‌شود و آنان که سودای در دست گرفتن قدرت سیاسی و اجتماعی در هر کشوری را در سر می‌پرورانند، در اولین اقدام رسانه‌های جمعی آن کشور را تحت کنترل قرار می‌دهند.[53] تحول رسانه‌های جمعی مرهون تحولات فناورانه و تغییر فرهنگ مردمی و فرهنگ رسانه‌ای است. به عبارت دیگر، در عصر ارتباطات شیوۀ تولید، پخش و دریافت محتوای رسانه در تحول رسانه‌های جمعی مؤثر است.[54]

در قرن بیست‌ویکم، فناوری مدرن در سطح جهانی با ظهور فناوری‌های رسانه‌ای نو چون ویدیو، تلویزیون ماهواره‌ای، محصولات فرهنگی دیجیتال، اینترنت و رسانه‌های جمعی متداوماً در حال تغییر و تحول سریع و لحظه‌ای است. شکل پیام‌رسانی جمعی ریشه‌ای و متمرکز در شبکه‌های تلویزیونی و رادیویی و خبرنگاری رویکرد کنترل‌شدۀ سنتی بود که فقط دست گروه‌های محدود و خاصی را در انتخاب، ساخت و تولید پیام رسانه‌ای باز می‌گذاشت. این گروه خاصِ صاحب اختیار در مطالعات رسانه‌ای به دروازه‌بانان رسانه‌های جمعی (gatekeepers of mass media) مشهورند. پیام‌رسانی غیرمتمرکز و ریزومی ابتدا با دستگاه‌های پخش ویدیو و سپس ماهواره ها و بعدها با تکنولوژی دیجیتال با سرعت پا به عرصۀ وجود گذاشت. برای مثال، امروزه در حیطۀ روزنامه‌نگاری، شبکه‌های رسانه‌ای قدرقدرت و روزنامه‌های کثیرالانتشار که زمانی یگانه مسیر دسترسی به اخبار و گزارش‌های روز بودند، با حضور اینترنت رقیبان سرسختی پیدا کرده‌اند که به ظاهر قدرتی ندارند و فقط با یک گوشی همراه کوچک و با استفاده از اینترنت به ”شهروندان خبرنگار“ (citizen journalist) تبدیل شده‌اند. با انتشار خبرهای متفاوت و موازی خبرهای رسمی، خوانندگان و بینندگان با زاویه‌ای نو و نگاهی متفاوت می‌توانند اخبار را در شبکه‌های اینترنتی دنبال کنند. شبکه‌های ارتباط جمعی گوناگون از قبیل یوتیوب، فیس‌بوک، توییتر، اینستاگرام و سایر شبکه‌های اجتماعی فضایی را برای خبررسانی و بازنمایی خود و دیگران در اختیار مردم عادی گذاشته‌اند.[55]

 در عرصۀ هنرهای نمایشی نیز شاهد تغییر رسانه در مستندسازی و ساخت فیلم‌های داستانی هستیم. برای ساختن یک فیلم دیگر نیازی به دوربین‌های بزرگ و گروه فیلمبرداری نیست. فیلم‌های زیرزمینی در ایران نیازی به اجازۀ وزارت ارشاد ندارند و برای نمایش، به جای پردۀ نقره‌ای سینما به صفحه‌های کوچک کامپیوتر و حتی صفحۀ تلفن‌های همراه قناعت کرده‌اند. امروزه بسیاری از کارگردانان بزرگ دنیا، مانند کن لوچ، فیلم‌هایشان را گاه به رایگان در اختیار ببیندگان رسانه‌های دیجیتال گذاشته‌اند. این پدیده رویدادی جهانی است که منجر به نوعی انقلاب رسانه‌ای در دنیا شده است؛ انقلابی که رسانه‌های سنتی گذشته چون سینما و شبکه‌های تلویزیونی را به آرامی به حاشیه می‌راند.

 

تا چندی پیش، تولید و پخش سریال‌های سرگرم‌کننده در ایران و جهان به شکل متمرکز و کنترل‌شده صورت می‌گرفت. در نیمۀ دوم قرن بیستم و پس از پا گرفتن تلویزیون، شبکه‌های متفاوت تلویزیونی کار ساخت و تهیۀ برنامه‌های سرگرم‌کننده و از جمله ساخت سریال‌های تلویزیونی را شروع کردند. مثلاً در کشورهای امریکای شمالی اکثر سریال‌های تلویزیونی و برنامه‌های تفریحی را شبکه‌های قدرتمند امریکایی از قبیل فاکس، ای‌بی‌سی و اچ‌بی‌او می‌ساختند و پخش می‌کردند. در واقع، سلیقۀ کارگردانان و بازیگران و ذائقۀ تماشاچیان برنامه‌های تلویزیونی همه تحت‌الشعاع سلیقه و سرمایۀ شبکه‌های بزرگ تلویزیونی و منطقه‌ای قرار داشت. دستگاه‌های پخش ویدیو در اواخر دهۀ 1970 میلادی امکانی فراهم آورد تا بینندگان یک کشور یا منطقۀ خاص بتوانند از برنامه‌های سرگرم‌کنندۀ متنوع‌تر و بیشتری بهره‌مند شوند. این پدیده در کشورهایی چون ایران و عربستان سعودی که از نظر برنامه‌های سرگرم‌کننده محدودترند و تلویزیون در خدمت تبلیغات دولتی و حکومتی است با استقبال شایانی مواجه شد. پس از ویدیو، تلویزیون ماهواره‌ای پای شبکه‌های خارجی را به خانه‌های مردم باز کرد.[56] با اینکه استفاده از ماهواره در ایران ممنوع است و حتی برخی از مراجع دینی تماشای تلویزیون ماهواره‌ای را حرام دانسته‌اند،[57] در حال حاضر در کشور ایران و سایر کشورهای منطقه، بینندگان بسیاری سریال‌های ترکی پخش‌شده از ماهواره را با علاقۀ وافر دنبال می‌کنند. برنامه‌های ماهواره‌ای با بیش از صدها کانال خبری و سرگرم‌کننده از کشورهای ترکی، عربی و انگلیسی و هندی‌زبان به صورت رایگان در اختیار خانواده‌های شهری و روستایی ایرانی است.[58]

عصر تلویزیون و شبکه‌های محدود و کنترل‌شده در اروپا، امریکا و خاورمیانه به پایان رسیده است. حالا در قرن بیست‌ویکم و به یمن وجود اینترنت و ظهور شبکه‌های موازی همچون نت‌فلیکس قدرت شبکه‌های بزرگ و قدرتمند در امریکای شمالی به پرسش کشیده شده است. امروزه نت‌فلیکس با 93 میلیون عضو در 190 کشور جهان هم برنامه‌های تلویزیونی را از طریق سامانۀ اینترنتی بازپخش می‌کند و هم از سال ۲۰۱۳ به ساخت سریال‌های تلویزیونی مستقل دست زده است.[59] پخش اینترنتی برنامه‌های سرگرم‌کننده و دسترسی به رسانه‌های غیرمتمرکز از مختصات مهم عصر دیجیتال است که روند رو به رشدی دارد و آیندۀ تلویزیون در دنیا را تصویر می‌کند. در ایران، به سبب کند بودن سرعت اینترنت، عدم دسترسی به ویزاکارت و فیلتر شبکه‌هایی چون یوتیوب، اکثر بینندگان به نت‌فلیکس و دیگر شبکه‌های فیلم و سریال اینترنتی دسترسی ندارند. در عوض، در عرصۀ ملی، شبکۀ نمایش خانگی یا رسانۀ خانگی کاری مشابه نت‌فلیکس، البته در مقیاس بسیار کوچک‌تر، به انجام رسانده است و در سال‌های اخیر، برخی فیلم‌های سینمایی و مجموعه‌های تلویزیونی مستقیماً برای شبکۀ نمایش خانگی ساخته می‌شوند.

چون تولیدات شبکۀ خانگی زیر نظر صدا و سیما ساخته نمی‌شوند، تحت اعمال ممیزی صدا و سیما قرار نمی‌گیرند، هرچند باز هم باید به تأیید وزارت ارشاد اسلامی برسند. تهیه‌کنندگان بخش خصوصی که بیشتر به فکر بازگشت سرمایه‌اند، برای جلب بیننده و خریدار محصولات فرهنگی خود می‌کوشند تولیداتشان نسبت به محصولات صدا و سیما از کیفیت بهتری برخوردار باشد. در عصر دیجیتال، بینندۀ محصولات فرهنگی لزوماً به دستگاه‌های نسبتاً بزرگ‌تری مانند تلویزیون وابسته نیستند و می‌توانند با دستگاه‌های کوچک‌تر الکترونیکی قابل حمل چون کامپیوتر، تبلت/لوح هوشمند و تلفن همراه هم برنامه‌های دلخواه خود را تماشا کنند. پس امکان تماشای برنامه‌های شبکۀ خانگی قابل بارگیری از برنامه‌های تلویزیون سنتی به مراتب بیشتر است. ببیندگان ایرانی سال‌هاست سرخورده از رسانۀ ملی و برنامه‌های کم‌مایه و بی‌مایه‌ای که کمترین شباهتی با فرهنگ واقعی مردم کوچه و خیابان ندارند، گوش و چشم را به سریال‌های کم‌مایه‌تر ترکی سپرده‌اند که لااقل سرگرم‌کننده‌ترند، رابطۀ زن و مرد را واقعی‌تر بازنمایی می‌کنند و اثری از ایدئولوژی حاکم در آنها نیست.

پخش گران‌ترین مجموعۀ تلویزیونی تاریخ سینمای ایران با هزینه‌ای بالغ بر 30 میلیارد تومان و یکی از باکیفیت‌ترین تولیدات تلویزیونی از شبکۀ نمایش خانگی خبر از حرکت تلویزیون به سوی تولید غیرمتمرکز و غیردولتی در سال‌های آتی می‌دهد. نحوۀ متفاوت نگارش و تولید، پخش و توزیع و استقبال از سریال شهرزاد به روشنی نشان‌دهندۀ تغییرات رسانه‌های جمعی در ایران است که به نوبۀ خود متأثر از تغییرات در زمینۀ فناوری، اقتصاد، فرهنگ و سیاست بوده است. با ساخت شهرزاد به وضوح پیداست که ملودرام زنانه، که قبلاً در سینما با ساخته‌های کارگردانانی چون تهمینه میلانی رونق یافته بود، در رسانۀ تلویزیون هم با استقبال روبه‌رو شده است و امکان رشد بیشتر دارد. مجموعۀ شهرزاد از آثار سینمایی و تلویزیونی فراوانی الهام گرفته است: از زیباشناسی فیلم‌های مافیایی امریکایی چون پدرخوانده تا فیلم‌–‌نوار هالیوودی، سریال‌های ملودراماتیک پُربینندۀ خارجی و حتی فیلم‌های تجاری درجۀ دو ایرانی که به فیلمفارسی شهرت دارند. گرچه سبک نمایشی ژانر فیلمفارسی از جمله نمایش لوطی‌ها و بریز و بپاش خانه‌های اشرافی در این فیلم جذابیت بصری ایجاد کرده، اما روابط جنسیتی سمت و سوی تازه‌ای دارد. پدرسالاری اگرچه به تصویر کشیده شده، اما همیشه تأیید نشده است. زن‌ها ازامامزاده‌ها، پستو و آشپزخانه و کاباره‌های فیلمفارسی بیرون آمده‌ و آماده‌اند که نظام مردسالار را به پرسش بکشند یا حداقل تکانی در ذهنیت مردسالار جامعه بدهند. شهرزادی که حسن فتحی و نغمه ثمینی خلق کردند می‌توانست پس از ازدواج اول و متارکه و از دست دادن فرزندش تا ابد دلگیر و مغموم کنج خانۀ پدر و مادر زندگی کند. زن تلخی بشود تا در پی دسیسه‌چینی برای به دست آوردن دوبارۀ فرزند و شوهر اولش باشد و هنوز هم شخصیت محبوب بیننده باقی بماند. اما چنین نشد. شهرزاد مادر خوب و وظیفه‌شناسی نشان داده شد، اما وقتی حق قیمومیت فرزند را ازدست داد، درجا نزد و تبدیل به شخصیتی ایستا نشد. زندگی شهرزاد در عشق دوباره، ازدواج دوباره و زندگی جدیدش ادامه پیدا کرد. اگر شهرزاد داستانی پس از ازدواج اول و مادر شدن و سپس متارکه توانست باز هم به زندگی بازگردد، دوباره عاشق شود و پیوندی بر مبنای عشق و تفاهم با فرهاد ببندد، باید در سریال‌های آینده منتظر بود و دید خواهرهای جوان‌تر شهرزاد چگونه عمل می‌کنند و چگونه پویایی زنانه‌شان را در عرصه‌های داستانی جدید رقم می‌زنند.

گفته شده که خواندن داستان‌های عشقی و تماشای ملودرام برای زنان نوعی فرار از روزمرّگی و روزمَرگی بوده است و موجب به فراموشی سپردن وظایف خانگی و فشارهای نظام پدرسالار. خواندن این داستان‌ها به گمان نظریه‌پردازانی چون ژانیس رادوی، ورود زنان به دنیای ذهنی شیرین و گوارای عشق بوده است در قالب داستان خیالی غریب و پر ماجرایی با پیچ و خم‌های پرفراز و نشیب عشقی.[60] با این حال، استقبال مردم از این مجموعه به روشنی نشان داد که ملودرام فقط برای زنان ساخته نمی‌شود و طرفدارانی در میان مردان و کودکان هم دارد. هر دوشنبه که خیل عظیم بینندگان سریال سرگرم تماشای قسمت جدید مجموعه می‌شدند، انگار به نوعی از دنیای واقعی و روزمرّگی‌هایشان فاصله می گرفتند تا فراز و نشیب عشقی شهرزاد و فرهاد و قباد را مزمزه کنند. در این مجموعه، ملودرام از سیاست فاصله می‌گیرد تا مسایل عاطفی شخصیت‌های داستان را بازنمایی کند. می‌توان تصور کرد که شهرزاد با انتخاب آگاهانه و هوشمندانۀ شبکۀ خانگی برای پخش توانست از سیاست و سیاست‌زدگی دنیای رسانۀ رسمی عبور کند و از عشق سخن بگوید، سخنی که در ایران سیاست‌زدۀ امروز و به‌خصوص پس از سرخوردگی‌های سیاسی پس از انتخابات ۱۳۸۸ و واخوردگی‌های اقتصادی ناشی از تحریم و رسوایی فساد مالی بیش از هر سخنی مخاطب دارد، هم برای مردان و هم برای زنان. آرزوی این زنان و مردان برای رهایی از سرخوردگی‌های اجتماعی و سیاسی و پناه آوردنشان به داستانی عشقی یادآور آرزوی نیما یوشیج برای آمدن مرغ آمین است، همان مرغ افسانه‌ای که بر فراز بام مردمان رنج‌دیده و محروم پرواز می‌کند تا آرزوهایشان را برآورد. شعر زیبای ”مرغ آمین“ که در اسفندماه ۱۳۳۰ و قبل از کودتا علیه مصدق و در اوج فعالیت‌های دکتر مصدق و جنبش ملی در ایران سروده شده بارها در سریال شهرزاد از زبان فرهاد برای شهرزاد خوانده شد و گردن‌بند مرغ آمین به نشانۀ پیوند دو دلداده و امید به آینده‌ای بهتر به گردن شهرزاد بسته شد:

مرغ آمین درد آلودی‌ست کآواره بمانده

رفته تا آن سوی این بیدادخانه

بازگشته رغبتش دیگر ز رنجوری، نه سوی آب و دانه.

نوبت روز گشایش را

در پی چاره بمانده.

می‌شناسد آن نهان‌بین نهانان (گوش پنهان جهان دردمند ما)

با صدای هر دم آمین گفتنش، آن آشناپرورد،

می‌دهد پیوندشان در هم

می‌کند از یأس خسران‌بار آنان کم

می‌نهد نزدیک با هم، آرزوهای نهان را.[61]

[1] برای اطلاعات بیشتر دربارۀ نحوۀ عمل روابط عمومی شهرزاد بنگرید به سایت رسمی شهرزاد و شبکۀ تلگرامی این مجموعه، دسترس‌پذیر در

@shahrzadname (in Telegram); http://shahrzadseries.com/.

و نیز گزارش روزنامۀ شرق با عنوان ”چرا شهرزاد با استقبال روبرو شد؟“ در گزارش ویژۀ روزنامه شرق، دسترسپذیر در وبگاه شهرزاد.

http://shahrzadseries.com/392864/.

 

[2] بنگرید به ”عارضۀ خودنظام‌پنداری این بار گریبان کارگردان معمای شاه را گرفت،“ در وبگاه تابناک، دسترس‌پذیر در

http://www.tabnak.ir/fa/news/549932/

و ”معمای شاه در بوته نقد“ دسترس‌پذیر در

http://www.ion.ir/News/47382.html/.

[3] برای اطلاع از جزییات رابطۀ میان شعر فارسی و سینمای هنری ایران بنگرید به

 Sheibani, Khatereh, The Poetics of Iranian Cinema: Aesthetics, Modernity, and Film after the Revolution (London : I.B.Tauris, 2011).

[4] در حیطۀ نقد رسانه در غرب نیز اوضاع در گذشته به همین منوال بوده است. بنگرید به

Bernadette Casey et. al. (eds.) Television Studies: The Key Concepts (London and New York: Routledge, 2007).

[5] گاه برخی از سریال‌های ایرانی در کشورهای فارسی‌زبان یا عرب‌زبان منطقه هم توزیع و تماشا شده‌اند. نمونه‌ای از آنها سریال پرهزینه (فاخر) و پُربینندۀ یوسف پیامبر (به کارگردانی فرج‌الله سلحشور در ۱۳۸۷ ) است که به سبب درونمایۀ مذهبی و به کارگیری هنرپیشه‌های خوش‌سیمایی چون مصطفی زمانی و کتایون ریاحی در کشورهای افغانستان، پاکستان و تاجیکستان هم پخش و با استقبال فراوان روبه‌رو شد.

[6] مسعود مهرابی، تاریخ سینمای ایران از آغاز تا سال ۱۳۵۷ (تهران: مسعود مهرابی، ۱۳۶۴)، ۳۱۴.

[7] مهرابی، تاریخ سینمای ایران، ۳۱۵.

[8] مهرابی، تاریخ سینمای ایران، ۳۲۱.

[9] Hamid Naficy, A Social History of Iranian Cinema (Durham and London: Duke University Press, 2011), vol. 3, 161-162.

[10] مهرابی، تاریخ سینمای ایران، ۳۱۶.

[11] پژوهشگران تلویزیون در فرهنگ‌های دیگر نیز به قرار گرفتن تلویزیون در جایگاهی مرکزی در خانه‌ توجه کرده‌اند. برای مثال، در خصوص نقش تلویزیون در خانه‌های امریکایی بنگرید به

Lynne Joyrich, “All the Television Allows: TV Melodrama, Postmodernism and Consumer Culture,” Camera Obscura, 6:1 (1988), 129-157.

[12] مهرابی، تاریخ سینمای ایران، ۳۲۵.

[13]

شباهت های اندکی میان دیپلمات ایرانی این سریال که به کمک یهودیان می شتابد و با صدور گذرنامه ایرانی آنان را از خطر مرگ می رهاند و شخصیت تاریخی عبدالحسین سرداری دیپلمات ایرانی ساکن فرانسه که ناجی یهودیان غیر ایرانی در هنگامه جنگ جهانی دوم شده بود وجود دارد ولی این شباهتها از طرف سازندگان مجموعه به تایید نرسیده است.

[14] قابل ذکر است که زیارت از امامزاده‌ها و اماکن مذهبی در فیلم‌های سینمایی قبل از انقلاب هم درشت‌نمایی می‌شد، هم در ژانر تجاری فیلمفارسی و هم در فیلم‌های موج نو. اصولاً زیارت رفتن یکی از مشخصه‌های شخصیت‌های مثبت مرد و زن فیلم‌های قبل از انقلاب بود. نمونۀ آن زیارت قیصر و ننه مشهدی از حرم امام رضا در فیلم قیصر است. این امر در سریال‌های پس از انقلاب به شکل قابل توجهی پُررنگ‌تر شد، به قسمی که سکانس‌های طولانی از یک سریال فقط به نمایش زیارت شخصیت‌ها اختصاص یافته است.

[15] برای تعریفی از رئالیسم خانگی بنگرید به

Michael Stewart, Melodrama in Contemporary Film and Television (New York: Palgrave Macmillan, 2014), 13.

[16] برای اطلاع از فیلم-نوآر به منزلۀ سبکی نمایشی بنگرید به

Susan Hayward, Cinema Studies: The Key Concepts (3rd ed.; London & New York: Routledge, 2006), 149.

[17] فکر می کنم اصطلاح نینجا برای توصیف شخصیت شربت را در مصاحبۀ بی‌بی‌سی فارسی با پرویز جاهد شنیده‌ام.

[18]

 تمام تصویرها برگرفته از وبگاه رسمی سریال شهرزادند.

[19] Stewart, Melodrama, 4.

[20] Stewart, Melodrama, 13.

[21] قابل ذکر است که فردوسی در شاهنامه به دفعات ذکر می‌کند که بسیاری از داستان‌هایی را که نقل می‌کند از دهقانان (زمین‌داران و حاکمان محلی و نگهدارندگان اصلی فرهنگ ایرانی که در دوران خلافت اعراب و ترکان فرهنگ ایرانی را سینه به سینه منتقل و نگهداری می‌کردند) به صورت شفاهی شنیده است. بنابراین، می‌توان نتیجه گرفت که بسیاری از داستان‌های عاشقانۀ شاهنامه نیز ریشه در فرهنگ شفاهی و مردمی دارد. بنگرید به محمدجعفرمحجوب،  ادبیات عامیانۀ ایران: مجموعه مقالهها دربارۀ افسانهها و آداب و رسوم مردم ایران (چاپ 4؛ تهران: نشر چشمه، ۱۳۸۲)، ۴۴.

[22] بنگرید به حسن عابدینی،  صد سال داستاننویسی در ایران (تهران: نشر چشمه، ۱۳۸۰)، ۲۱.

[23] بنگرید به فیض‌الله امامی، ”نقش زنان در انقلاب مشروطه و تحولات آن،“ در زن در تاریخ ایران معاصر: از انقلاب مشروطه تا انقلاب اسلامی، ویراستۀ منصوره اتحادیه و شیرین بیانی (تهران: انتشارات کویر، ۱۳۹۰)،53-89.

[24] ملودرام، رومانس و داستان/فیلم عاشقانه در بسیاری از بحث‌های تئوریک گاه به شکل واژه‌های هم‌معنا به کار برده شده‌اند.

[25] بنگرید به ایرج باباحاجی، ”ادبیات عامه پسند: نگاهی به تاریخچه،“ دسترس‌پذیر در

http://hamshahrionline.ir/details/21569/.

[26] کانال پاورقی‌های تلگرامی چیستا یثربی با بیش از 26 هزار عضو فعال است. بنگرید به

@chista_yasrebi (in Telegram).

[27] عابدینی، صد سال داستاننویسی در ایران، ۵۵.

[28] عابدینی، صد سال داستاننویسی در ایران، ۵۵.

[29] Hayward, Cinema Studies, 238.

[30] Janet Afary, Sexual Politics in Modern Iran (Cambridge & New York: Cambridge University Press, 2009), 168.

[31] Sheibani, The Poetics of Iranian Cinema, 139-161.

[32] Pam Cook, The Cinema Book (London: BFI, 2007), 316-322.

[33] Hayward, Cinema Studies, 236-248.

[34]

Casey  et. al., Television Studies, 171.

[35] جالب آنکه در دورۀ وقوع داستان، ازدواج محمدرضاشاه پهلوی با همسر دلخواهش، ثریا اسفندیاری، به علت ناباروری ثریا به بن‌بست کشیده می‌شود و چون ثریا با ازداوج موقت دوم شاه مخالفت می‌کند، مجبور به متارکه با شاه و ترک ایران می‌شود. دوهمسری در ایران سال‌های 1330 از نظر عرفی عملی ناپسند محسوب می‌شد. به گفتۀ ژانت آفاری، حتی در زمان رضاشاه پهلوی دو یا چند همسری در میان اکثر مردم کاری ”از مد افتاده“ به حساب می‌آمد. بنگرید به

 Afary, Sexual Politics, 154.

[36] امبرتو اکو می‌گوید پیام هر رسانه برای بینندگان متفاوتی که از خاستگاه‌های اجتماعی و فرهنگی گونه‌گون آمده‌اند یک پیام واحد نیست. تفسیر و برداشت از پیام هر رسانه به دریافت‌کنندگان آن پیام بستگی دارد. ملودرام اسلامی، که سبک زندگی سنتی و محافظه‌کار چندین دهه پیش ایرانیان را به شکلی جذاب و نو و رنگ و لعاب‌دار ارائه می‌‌کند، برای بینندگان شهری طبقۀ متوسط پیام جذاب و نوی نبود و باعث کاهش بینندگان صدا و سیما و در عوض افزایش بینندگان برنامه‌های ماهواره‌ای و از جمله ملودرام‌های ترکی شد. بنگرید به

Umberto Eco, “Towards a Semiological Guerrilla Warefare,” in Travels in Hyperreality (San Diego, NY and London: Harcourt Brace Jovanovich, 1983), 135-150.

[37] Nayereh Tohidi, “Women’s Rights and Feminist Movements in Iran,” International Journal of Human Rights, at  http://sur.conectas.org/en/womens-rights-feminist-movements-iran/.

[38] با جستجویی ساده در شبکه‌های اجتماعی می‌شود به عکس‌های بدحجاب بازیگرانی از قبیل نرگس محمدی، بازیگر ستایش، دست یافت. در حالی که حضور زنان در استادیوم‌های ورزشی ممنوع است، نرگس محمدی در سال ۲۰۱۴ در استادیومی در برزیل به تماشای فوتبال ایران و نیجریه نشست و خبرساز شد.

[39]

 شهرام کریمی، ”نگاهی به طراحی صحنه سریال شهرزاد،“ در سایت سینماچشم .

[40]

 همخواب رقیبانی و من تاب ندارم / بی‌تابم و از غصۀ این خواب ندارم / دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست / کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست / بسیار ستمکار و بسی عهدشکن هست / اما به ستمکاری آن عهدشکن نیست / پیش تو بسی از همه کس خوارترم من / زان روی که از جمله گرفتارترم من / روزی که نماند دگری بر سر کویت / دانی که ز اغیار وفادارترم من / بر بی‌کسی من نگر و چارۀ من کن / زآن کز همه کس بی‌کس و بی‌یارترم من /  بی‌یارترم من، بی‌یارترم من، بی‌یارترم من.

[41] http://www.mohsenchavoshi.net/#Biography/.

[42] Stephanie McBride, “The Female Gaze: Looking at Women in Popular Cinema,” Circa, 44 (1980), 19-21; Laura Mulvey, “Visual Pleasure and Narrative Cinema,”  Screen: Oxford Journals, 16:3 (1975), 6-18.

[43] Mulvey, “Visual Pleasure and Narrative Cinema,” 6-18.

[44] Michelle Langford, “Practical Melodrama: From Recognition to Action in Milani’s Fereshteh Trilogy,” Screen, 51:4 (Winter 2010), 342.

[45] Hayward, Cinema Studies, 243.

[46]

ملودرام و بازنمود مادران سینمایی را در مقاله‌ای مجزا به تفصیل بررسی کرده‌ام. بنگرید به

Khatereh  Sheibani, “The Aesthetics of Dis/Empowered Motherhood in Iranian Cinema (1956-1978),” in Screening Mothers: Motherhood in Contemporary World Cinema, ed. Asma Sayed (Toronto:  Demeter Press Canada, 2016), 374-419.

[47] طبقه‌بندی‌های ملودرام بر اساس مشاهداتم از فیلم‌ها و سریال‌های ایرانی و بر اساس مطالعۀ طبقه‌بندی‌های مشابه در آثار تئوریک مطالعات فیلم و رسانه صورت گرفته است. با این همه، طبقه‌بندی‌های متفاوت از ملودرام به گمانم با سبک‌شناسی فیلمسازی ایرانی کاملاً سازگار نیست. برای نمونه‌هایی از این طبقه‌بندی‌ها بنگرید به به سبب تمرکز این مقاله بر یک مجموعۀ سرگرم‌کنندۀ مشخص، از طرح مثال‌های بیشتر و بحث مفصل‌تر در زمینۀ انواع گوناگون ملودرام خودداری کرده‌ام.

Casey et. al., Television Studies, 171; Hayward, Cinema Studies, 242-248; Janice a. Radway, Reading the Romance: Women Patriarchy and Popular Literature (Chapel Hill, NC & London: University of North Carolina Press, 1984).

[48] فیلم‌های سلطان قلبها (با بازی محمدعلی فردین در ۱۳۴۷)، باشو غریبه کوچک (به کارگردانی بهرام بیضایی در ۱۳۶۴) و سریال ستایش هر سه ملودرام مادرانه‌اند، اما نقشی که از مادر در هر اثر بازنمایی می‌شود کاملاً متفاوت است.

[49] Afary, Sexual Politics.

[50] هزار و یک شب، اقتباس عبدالطیف تسوجی (تهران: هرمس، 1383)، ۸.

[51] “Modern Echoes” in Daniel Heller-Roazen (ed.), The Arabian Nights (New York: W. W. Norton & Company, 2010), 356-379.

[52] برای مطالعۀ بیشتر دربارۀ مطالبات زنان و دستاوردهای جنبش زنان در قرن حاضر بنگرید به

Afary, Sexual Politics in Modern Iran, 360-373.

رابطۀ میان وقایع تاریخی سریال و وقایع جامعۀ کنونی بسیار مشهود است. حتی دستگیری و حصر مصدق در داستان از سوی عده‌ای به حصر رهبران جنبش سبز ربط داده شده بود و ادامۀ پخش مجموعه را با خطر توقف و سانسور روبه‌رو کرده بود. بنگرید به فرهاد بهمن، ”آیا شهرزاد قصۀ انتخابات سال ٨٨ را می‌گوید؟“ دسترس‌پذیر در

http://www.bbc.com/persian/arts/2015/12/151201_l10_pfb_shahrzad/.

[53] Eco, “Towards a Semiological Guerrilla Warefare,” 135-136.

[54] Eco, “Towards a Semiological Guerrilla Warefare,” 135-136.

[55] John Pavlik and Shawn McIntosh, “The Changing of Media Landscape,” in Converging Media: A New Introduction to Mass Communication (2nd ed.; New York and Oxford: Oxford University Press, 2011), 2-28.

[56] Khatereh Sheibani, “Film and Media in the Middle East,” in Encyclopedia of Islam and the Muslim World, ed. Richard C. Martin (2nd ed.; Macmillan Reference USA, 2015).

[57] به گزارش خبرگزاری ایسنا، آیت‌الله مکارم شیرازی فروش، نصب و استفاده از تلویزیون ماهواره‌ای را حرام دانسته است. بنگرید به

http://isna.ir/fa/news/92100301264/.

[58] بنگرید به ”وقتی ۷۱ درصد مردم ماهواره نگاه می‌کنند، چه می‌توان کرد؟“ در وبگاه تابناک و ”گزارش مرکز پژوهش‌ها در مورد دیدگاه‌ها و سیاست‌های مرتبط با ماهواره در ایران،“ در وبگاه مرکز پژوهش‌های مجلس شورای اسلامی، دسترس‌پذیر در

http://rc.majlis.ir/fa/news/show/897801/.

[59] https://ir.netflix.com/.

[60] Radway, Reading the Romance.

[61] نیما یوشیج، ”مرغ آمین،“ دسترس‌پذیر در

http://www.nimayoushij.com/poetry116.html/.

يادداشت‌هايي بر شرح جامع مثنوي معنوي از کريم زماني

يادداشت‌هايي بر شرح جامع مثنوي معنوي از کريم زماني

عبدالمجيد يوسفي نکو

پژوهشگر مستقل

شرح اين از سينه بيرون مي‌‌جهد

ليک مي‌‌ترسم که نوميدي دهـد

از حدود 20 سال پيش تا امروز، هنگام خواندن شرح جامع مثنوي معنوي نوشتة کريم زماني،[1] گاه مطالبي را فقط براي استفادة خود در حواشي دفترهاي ششگانه مي‌نگاشتم. تا آنکه بار ديگر در سال گذشته (1399ش) شش دفتر را به دقت خوانده و يادداشت‌ها را بازبيني کردم. دريغم آمد چنين شرحي کاستي‌هايي داشته باشد و به همين سبب همة يادداشت‌هاي دفترهاي اول تا سوم را به واسطة شخص محترمي که از نزديکان وي بود در کمال احترام و ادب در اختيار ايشان نهادم. آن شخص محترم در پيام‌هايي بيان داشت: ”ارسال بفرماييد، اتفاقاً ويرايش‌ها و تصحيحات استاد زماني در حال حاضر دست حروفچين است و ايشان دارند وارد متن مي‌کنند. الان موقع خوبي است تا قبل از چاپ به نظر استاد برسانيم.“ و بعد، ”استاد يک نظر کلي انداختند و فرمودند سر فرصت کنترل مي‌کنم. همچنين موارد تصحيح دفاتر بعدي را هم در آينده از خدمتتان مي‌گيريم“ و ”انشاءالله همه را به نظر استاد  مي‌رسانم.“ سپس تشکر کرد و قرار شد که بعد از اعلام ايشان، يادداشت‌هاي دفترهاي ديگر را نيز به مرور در اختيار ايشان بگذارم. پس از گذشت نزديک به يک سال از ايشان دربارة سرنوشت آن مسوّدات پرسش کردم. اظهار داشت فرصتي براي خواندن آنها به دست نيامد. از اين روي ناگزير به چاپ آن يادداشت‌ها شدم. نکتة مهم آنکه يادداشت‌ها پيش از بازبيني کامل شرح وي و چاپ در اختيار ايشان قرار گرفت. اکنون اين متن بر اساس چاپ پنجاه‌‌وپنجم دفتر اول که در سال 1400 منتشر شده تدوين و بازبيني شده است، يعني نکاتي را که در اين چاپ از کتاب اصلاح شده حذف کرده‌ام و فقط به ايراداتي که از چاپ‌هاي قبل تا امروز باقي مانده اشاره شده است.

پيش‌‌‌درآمد

مثنوي معنوي از عزيزترين کتاب‌هاي پارسي‌زبانان و از روزگار مولانا تا امروز در کانون توجه و نگاه علاقه‌مندان بوده است. از آنجا ‌که اين کتاب عظيم معارف گوناگوني را در خود جاي داده است، لاجرم به ساليان شارحاني به شرح و توضيح ابيات آن پرداخته‌اند. هر يک از اين شروح به جنبه‌ يا جنبه‌هايي از مثنوي توجه کرده‌اند. در ميان اين شرح‌ها کمتر شرحي همة بيت‌هاي مثنوي راــ      اعم از ساده يا دشوارــ      تفسير و براي خوانندة کمتر آشنا به دنياي مثنوي خوش‌خوان کرده است. فضل تقدم چنين روشي در روزگار ما از آن موسي نثري است؛ گرچه نسخه‌اي از مثنوي که ايشان استفاده کرده است فاقد ويژگي‌ نسخه‌هاي تصحيح‌‌شدة امروزي است، ولي به‌ حق، دقت وي در شرح بيت‌ها ستودني است و در بيشتر مواضع گره از کار علاقه‌مند اين کتاب شريف مي‌گشايد. جاي بسي تأسف است که ارزش اين شرح چنان ‌که بايد شناخته  نيست. ديگر کتابي که به شرح يکايک ابيات مثنوي معنوي پرداخته است و درست به همين سبب با اقبال بي‌سابقه‌اي در ميان طيف‌هاي گوناگون خوانندگان رو‌به‌رو شده است، شرح جامع مثنوي معنوي از کريم زماني است.

از نگاه نگارندة اين سطور اهميت اين شرح نه به علت جامعيت آن، بلکه بيشتر از آن روست که تمامي بيت‌هاي شش دفتر مثنوي به نثر روان امروزي درآمده و با دستوري شدن و کنار هم قرار گرفتن ارکان جمله، خواننده را در يافتن مقصود شاعر کمک بسيار و ياري مي‌کند.

همراه ديگر شرح‌هايي که براي فهم نکات دشوار مثنوي پيوسته کنار دست داشته‌ام، شرح کريم زماني بوده است و در طول اين سال‌ها بارها به اين شرح مراجعه و گاه نکاتي را در حواشي آن يادداشت کرده‌ام. همان‌طور که در صدر نوشته ياد شد، به هيچ‌‌وجه قرار بر نوشتن چنين مسوّده‌اي نبود، اما شرايطي پيش آمد که ناگزير به چاپ آنها شدم. ضمن احترام به ايشان و سپاس از نوشتن چنين کتابي پرُ بار و برگ، اين يادداشت‌ها فقط مربوط به دفتر اول مثنوي است و در چهار بخش زير دسته‌بندي شده و بر اساس چاپ پنجاه‌‌وپنجم کتاب تنظيم شده است:[2] بخش يکم: اصلاح معاني نارسا و گاه نادرست بيت‌ها؛ بخش دوم: عرضة پيشنهاداتي براي درک و دريافت بهتر بيت‌ها؛ بخش سوم: اشاره به آخرين تصحيحات نيکلسون يا ندرتاً بيان تصحيحات تازه‌تر؛ بخش چهارم: اصلاح اغلاط چاپي.

بخش يکم: اصلاح معاني نارسا و گاه نادرست بيت‌ها

در مطاوي اين شرح، به‌ندرت بيتي ناتمام يا حتي نارسا و نادرست معني شده است. با اين همه، در اين بخش چنين مواردي بررسي شده است:[3]

1/156: خر ز بهر دفع خار از سوز و درد جفته مي‌انداخت صد جا زخم کرد

اين بيت در چاپ‌هاي پيشين کاملاً نادرست معني شده بود. در چاپ جديد هم با ترديد اصلاح شده و مي‌خوانيم: ”خر از شدت درد و سوزش براي دفع خار از بدنش جفتک مي‌اندازد و صد جاي ديگر از بدنش را زخمي مي‌کند. يا جفتک مي‌اندازد و کسي را که مي‌خواهد خار را از بدنش دفع کند، زخمي مي‌سازد.“ در حالي‌که کاملاً روشن است که خر براي دفع خار و به سبب آنکه نمي‌تواند خار را از تن خود بيرون آورد، از شدت درد و سوزش جفتک مي‌اندازد و با کوبيدن دُم به بدن خود آسيب بيشتري به تن خود مي‌زند و آن را بيشتر زخم مي‌کند. نثري هم بر همين نظر است.[4]

1/192: اسب تازي برنشست و شاد تاخت خون بهاي خويش را خلعت شناخت

در شرح بيت مي‌خوانيم: ”مرد زرگر بر اسبي عربي و نژاده نشست و شادمانه به سوي بارگاه شاه تاخت و خون‌‌بهاي خود را خلعت تصور کرد.“ از اين توضيح معناي روشني دستگير خواننده نمي‌شود. معني درست‌تر چنين است: مرد زرگر سوار اسب شد . . . ولي نمي‌دانست دريافت اين خلعت سبب مرگ او خواهد شد. در واقع، آن خلعت در حکم خون‌بهاي او شد. اين تعريف مطابق کلام امام علي‌‌(ع) است که مي‌فرمايند: ”رُبَّ سَاعٍ فِيمَا يَضُرُّهُ.‌‌“[5]

1/1115: اسب خود را ياوه داند وز ستيز مي‌دواند اسب خود در راه نيز

آخرين کلمة اين بيت در چاپ‌هاي پيشين و بر اساس تصحيح نيکلسون ”تيز“ بوده و اکنون به ”نيز“ تبديل شده است. با توجه به معنايي که شارح محترم براي اين بيت اراده کرده است، ”نيز“ اشتباه چاپي و صحيح آن همان ”تيز“ است. معناي بيت را بهتر است چنين بنويسيم: اسب خود را گمشده مي‌پندارد، ولي از روي ستيزه‌جويي اسب خود را به سرعت مي‌دواند.

1/1178: بعد ازين زآن شير اين ره بسته شد رشــته اَيمانِ مـا بگسسته شـد

ايشان نوشته است: ”نخجيران ديگر نمي‌توانند به عهد تو وفا کنند.“ اين تعريف نارساست و مقصود از عهد تو عهدي است که با تو بسته‌اند. اگر به جاي آن ”عهد خود“ نوشته بود، ابهام بيت برطرف مي‌شدد.

1/1185: مي‌شدند اين هر دو تا نزديک چاه اينت خرگوشي چو آبي زير کاه

شارح محترم ”آب زير کاه“ را به‌درستي معني کرده، اما در شرح مصرع دوم در چاپ‌هاي قبلي و نيز همين چاپ دچار لغزش شده و نوشته است: ”شگفتا از خرگوش مکاري که شير را شکار مي‌کند،“ در حالي که تأکيد بر فريبکاري خرگوش است، نه ويژگي ديگري از او.

1/1301: گفت پيش آ، زخمم او را قاهر است تو ببين کآن شير در چه حاضرست؟

واژة ”زخم“ در متون کهن در معني ”زدن و ضربه زدن“[6] آمده، ولي شارح مثنوي در معناي جراحت به ‌کار برده است. اين اشتباه را در دو بيت 1422 و 2340 از همين دفتر نيز تکرار کرده است که در چاپ جديد، بيت 1422 اصلاح شده، ولي ايراد بيت ديگر همچنان پا برجاست.

1/1687: پيشه‌ها و خُلق‌ها همچون جِهيز سوي خصم آيند روز رستخيز

در اين چاپ صورت بيت برخلاف چاپ‌هاي معتبر تغيير کرده و ”جهاز“ به شکل ”جهيز“ ثبت شده است. اگر ”جَهاز“ را در معناي ”جهيزيه و يا اسباب و لوازم“[7] بدانيم، به نظر بهتر است. در لغتنامه اين کلمه به کسر جيم در اين معني آمده است.[8]

1/1721: سوختم من، سوخته خواهد کسي تا ز من آتش زند اندر خسي

با توجه به مصرع دوم و نيز بيت بعد، سوخته در اين بيت به معناي ‌‌”لته و کهنه‌اي خشک که براي ايجاد آتش در ميان دو قطعة آتش‌زنه قرار مي‌دادند“[9] صحيح است، نه در معناي ”عاشق آتشين.“

1/1856: آتشش پنهان و ذوقش آشکار دود او ظاهر شود پايان کار

در چاپ‌هاي پيشين، کلمة ”ذوق“ در معني بيت عيناً تکرار شده بود و اکنون ”لذت“ معني شده است. به نظر مي‌رسد اين کلمه در اينجا ”طعم و مزه“ معني مي‌دهد.

1/1906 و  1907: ناز را رويي ببايد همچو ورد چون نداري گرد بدخويي مگرد
زشت باشـد روي نازيبا و ناز سخت باشد چشـم نابينا و درد

شارح مثنوي اين دو بيت را ”مضموناً“ از سنايي دانسته و نوشته است: ”آنچه حکيم سنايي غزنوي فرموده مضموناً دو بيت ذيل است،“ حال آنکه اين دو بيت عيناً از غزليات حکيم سنايي است؛[10] و مولانا بدون کمترين تغييري در مثنوي درج کرده است. روشن است که ايشان به قافية بيت دوم مطلقاً توجهي نکرده است.

1/2142: از عصا ماري و از استون حنين پنج نوبت مي‌زنند از بهر دين

در معني اين بيت مي‌خوانيم: ”از عصا ماري ستبر نمايان شد و از ستون ناله و فغان بيامد و از منارة مسجد پنج نوبت در هر روز اذان مي‌گويند تا مردم را به نيايش و پرستش خدا خوانند.“ ايشان علي‌رغم آنکه به توضيحات استاد فروزانفر اشاره کرده است، متوجه معني کنايي ”پنج نوبت زدن“ که اعلام سلطنت و استقلال است نشده و بيت را در تمام چاپ‌ها نادرست معني کرده است. معني درست بيت چنين است: [هر يک از معجزاتِ] مار شدن عصا و ناليدن ستون حنّانه دليلي است بر اعلام حقانيت دين [اسلام].

1/2521: زآن تعلّق کرد با جسمي اله تا که گردد جمله عالم را پناه

معني اين بيت نيز در چاپ جديد تغييري نکرده و حتي ايراد نگارشي آن (اجسام) نيز رفع نگرديده است. بيت اين‌چنين معني شده است: ”آويزش جسم اوليا به حق تعالي براي اين است که اجسام (کذا) آنان پناهگاه همة جهان باشد.“ حال آنکه به نظر مي‌رسد اگر معني بيت را چنين مي‌نوشت دقيق‌تر معنا شده بود: حضرت حق به اين دليل با جسم‌ها تعلق و پيوستگي يافت تا حامي و پناهگاه همة عالم باشد. علاوه بر اينکه اين معني را شرح نثري هم تأييد مي‌کند،[11] نقل قول شارح محترم از اکبرآبادي در ادامة معناي بيتِ منظور نيز مؤيِّد همين معني است.

1/9-3888: گـر نفرمـودي قِصاصي بر جناه يا نگفتي فيِ الْقِصاص آمد حيوه
مر که را زهره بدي تا او ز خود بــر اسير حکم حق تيغي زنـد؟

دو بيت بالا شرط و جزاي شرط هستند. بنابراين، معناي آنها بدون يکديگر ناقص است و بايد آن دو را موقوف‌المعاني معني کرد. علي‌‌رغم اصلاحاتي که در چاپ اخير يعني نوبت پنجاه‌‌و‌‌پنجم اعمال شده است، اين دو بيت هنوز به همان شکل پيشين و اشتباه معني شده است. ايشان نوشته است: ”اگر براي جنايتکاران قصاصي مقرّر نمي‌فرمود و يا نمي‌گفت که در قصاص زندگي است هر کسي گستاخ مي‌شد و به روي مردم تيغ تيز مي‌کشيد و بنياد حق را ويران مي‌کرد.“ ”کيست که چنان دلير و گستاخ باشد که بر اسيرِ حکم و فرمان حق تيغي بزند.“ در حالي‌که معني سرراست دو بيت را اين‌چنين مي‌توان نوشت: اگر خداوند به قصاص دستور نداده و نفرموده بـود کـه در قصاص زندگي است، چه کسـي جرئت داشت کـه بـه ميل و خواست خـود بـر اسـير حکم الهي (= جنايتکار) شمشير بکِشد و او را بکُشد؟

1/3999: بر همان بو مي‌خوري اين خشک را بعد از آن کآميخت معني با ثري

در معناي بيت آمده است: ”و اکنون نيز مانند گذشته و روي عادت به بوي پاکيزه آن اين کلمات و گفتار خشک را خار سبز مي‌پنداري و مي‌خوري؛ پس از آنکه معنا با خاک نمناک آميخته شد.“ بهتر است ”بو“ را ”آرزو و اميد“ معنا کنيم؛ يعني به اميد و آرزوي قبلي.

بخش دوم: ارائه پيشنهاداتي براي درک و دريافت بهتر بيت‌ها

نخستين نکته دربارة ‌اولين بيت مثنوي است. شايد بر اساس توضيحاتي که کريم زماني، شارح مثنوي، بر اين بيت نگاشته و در اين چاپ تکميل و علاوه شده است،[12] هر يادداشتي از نظر وي بيهوده و ياوه تلقي شود.

1/1: بشنو اين ني چون حکايت مي‌کند از جدايــي‌ها شکـايت مي‌کنـد

اين بيت در همة چاپ‌هاي پيشين به صورت بالا ثبت شده است.[13] اگر در اين ضبط غفلتي صورت نگرفته باشد، نشان مي‌دهد شارح محترم کتاب در ترجيح يکي از ضبط‌ها بر ديگري سخت دچار ترديد بوده و هر دو آنها در ذهن ايشان جولان مي‌داده ‌است. تا جايي که نگارنده جست‌وجو کرد، تنها ضبط شبيه آن ضبط انقروي است.[14] در چاپ اخير به شکل زير دگرگون شده است:

بشنو از ني چـون حکايت مي‌کند از جدايـــي‌ها شکايت مي‌کند

بر اساس آخرين تصحيح نيکلسون که حسن لاهوتي ترجمه و تصحيح کرده،[15] صحيح‌ترين شکل بيت اين‌چنين ثبت شده است:

بشْـنَو اين نَي چون شکايت مي‌کند از جدايـــي‌ها حکايت مي‌کند

علاوه بر نيکلسون، محمدعلي موحد،[16] بديع‌الزمان فروزانفر،[17] عبدالباقي گولپينارلي،[18] عبدالکريم سروش،[19] و محمد استعلامي[20] نيز اين ضبط را اساس نسخة مصَحَّح يا شرح خود قرار داده‌اند. صورت اول را در شروح خوارزمي،[21] ظريفي،[22] جامي،[23] يعقوب چرخي،[24] خواجه ايوب،[25] اکبرآبادي،[26] بحرالعلوم،[27] تلمذ حسين،[28] سبزواري،[29] عماد اردبيلي[30] و محمدتقي جعفري[31] مي‌توان ديد. شارح محترم در توضيح رجحان ضبط خود بر ضبط نيکلسون نکاتي آورده که از موازين علمي فرسنگ‌‌ها به دور است و پايه‌هاي نسخه‌شناسي را به يکباره فروريخته است. ايشان نوشته است:

نيکلسون وقتي که به نسخه‌هاي سدة هفتم (GHKN) دست يافت روايت قديمي و غير مشهور بيت اول مثنوي را نيز در شرح خود آورد. انصافاً ”بشنو از ني چون حکايت مي‌کند . . .“ مولاناوار است، ولي ”بشنو اين ني چون شکايت مي‌کند . . .“ اين‌‌گونه نيست. براي همين است که هرگز مقبول طبع عام و خاص نيفتاده و نمي‌افتد! ولو آنکه کاتب آن نسخه يعني نسخة سال (677) مدعي است که آن را از روي نسخة اصلي کتابت کرده است. اولاً اين ادّعا قابل اثبات نيست و ثانياً نسخة قونيه وحي منزل نيست، چه بسا کاتب آن دچار لغزش شده باشد! در آواز نيز خواننده از نظر موسيقيايي صورت مشهور اين بيت را راحت‌تر مي‌خواند.

متأسفانه روشن نيست که با کدامين استدلال و دليلي ايشان به اين نتيجه رسيده‌اند که ضبط غير مشهور مقبول طبع عام و خاص نشده است و از اين پس هم نخواهد شد؟ اين کشف و کرامت جاي تأمّل بسيار دارد. دليل ديگر ايشان خوانندگان‌‌اند که بيت را آسان‌تر به آواز مي‌خوانند. جلّ الخالق! ديگر استدلالات ايشان دربارة اين بيت نيز از همين گونه است. بگذريم، از مقصود اصلي خود دور افتاديم. مناسب اين بيت، توجه به بيت‌هاي زير نيز خالي از لطف نيست:

من ز جانِ جان شکايت مي‌کُنم من نِيَم شاکي روايت مي‌کُنم[32] (1/1781)
دَم کـه مـردِ نايي اندر ناي کرد در خورِ نايَست نه در خوردِ مرد (2/1793)
مقبل‌ترين و نيک‌‌پي در برج زهره چيست؟ ني زيرا نهد لب بر لبت تا از تـو آموزد نوا[33]
1/8: تن ز جان و جان ز تن مستور نيست ليک کس را ديد جان دستور نيست

اين بيت از مثنوي بيتي را از عطار نيشابوري فرا ياد مي‌آورد. ايشان در کتاب منطقالطير مي‌گويد:

اين جهان و آن جهان در جان گم است تن ز جان و جان ز تن پنهان گم است[34]
1/25: جسم خاک از عشق بر افلاک شد کـــــوه در رقص آمــد و چالاک شد

با بيت‌‌هاي 867 و 868 همين دفتر مقايسه شود:

کوه طور از نور موسي شد به رقص صوفي کامـل شد و رست او ز نقص
چه عجب گـر کوه صوفي شد عزيز جسـم موسي از کلوخـي بــود نيــز
1/27: با لب دمساز خــود گــر جفتمي همچـو نــي مـن گفتني‌ها گفتمـي

را مي‌توان با بيتي از دیوان شمس مقايسه کرد:

با عقل خود گر جفتمي من گفتني‌ها گفتمي خاموش کن تا نشنود اين قصه را باد هوا[35]
1/36: بود شاهـي در زمانـي پيش ازيـن ملـک دنيـا بودش و هـم ملک ديـن

اين داستان را مي‌توان با داستاني از منطقالطير مقايسه کرد. [36] در آن داستان، دختر پادشاه عاشق غلام خود مي‌شود، ملازمانِ دختر غلام را در بيهوشي به نزدش مي‌برند. دختر به وصال او مي‌رسد و غلام نيز دلباختة او مي‌شود. وقتي هشيار مي‌گردد، از ترس نمي‌تواند شرح وصال دختر را براي اغيار بيان کند:

آنچه من ديـــدم نيارم گفت باز زين عجايب‌تـر نيفتد هيچ راز
1/40: چون خريد او را و برخوردار شد آن کنيـزک از قضا بيمار شد

شارح محترم کتاب ”از قضا“ را ”اتفاقاً“ معني کرده است. به نظر مي‌رسد اگر به جاي ”اتفاقاً“ به سبب قضا و قَدَر بدانيم، با سياق مثنوي درست‌تر است. ايشان خود در بيت 53 از همين دفتر ”از قضا“ را به‌ درستي “قضاي الهي“ معنا کرده است.

1/83 تا 87: باز عيسي چون شفاعت کرد حق خوان فرستاد و غنيمت بر طبـق
بـاز گسـتاخان ادب بگذاشـــتند چــون گدايان زلّـه‌ها برداشـتند
لابه کرده عيسي ايشان را که اين دائم است و کـم نگـردد از زمين
بدگماني کـردن و حـرص آوري کفـر باشـد پيش خـوان مهتري
زآن گــدارويان ناديـــــده ز آز آن در رحمت بر ايشان شد فراز

اين بيت‌ها از آيات 112 تا 115 سورة مبارکه مائده اقتباس شده است: إِذْ قَالَ الْحَوَارِيُّونَ يَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ هَلْ يَسْتَطِيعُ رَبُّكَ أَنْ يُنَزِّلَ عَلَيْنَا مَائِدَةً مِنَ السَّمَاءِ قَالَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ ﴿112﴾ قَالُوا نُرِيدُ أَنْ نَأْكُلَ مِنْهَا وَتَطْمَئِنَّ قُلُوبُنَا وَنَعْلَمَ أَنْ قَدْ صَدَقْتَنَا وَنَكُونَ عَلَيْهَا مِنَ الشَّاهِدِينَ ﴿113﴾ قَالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ اللَّهُمَّ رَبَّنَا أَنْزِلْ عَلَيْنَا مَائِدَةً مِنَ السَّمَاءِ تَكُونُ لَنَا عِيدًا لِأَوَّلِنَا وَآخِرِنَا وَآيَةً مِنْكَ وَارْزُقْنَا وَأَنْتَ خَيْرُ الرَّازِقِينَ ﴿114﴾ قَالَ اللَّهُ إِنِّي مُنَزِّلُهَا عَلَيْكُمْ فَمَنْ يَكْفُرْ بَعْدُ مِنْكُمْ فَإِنِّي أُعَذِّبُهُ عَذَابًا لَا أُعَذِّبُهُ أَحَدًا مِنَ الْعَالَمِينَ ﴿115﴾. البته ايشان خود به بيت 2591 دفتر 5 ارجاع داده که فقط به آية 112 اين سوره اشاره شده است.

1/181: وعدة اهـل کــرم نقد روان وعدة نااهـل شــد رنج روان

معلوم نيست که چرا ايشان در هنگام معني بيت ”نقد روان“ را ”گنج قارون“ معني کرده است. اين دو معنايي متفاوت دارند. در فرهنگ‌ها ”نقد روان“ را ”زر و سيم رايج“[37] معني کرده‌اند. بنابراين، مصرع اول يعني چون کريم وعده‌اي دهد، مانند ارزش وجه رايج در جامعه، فوراً به وعدة خود وفا مي‌کند که يادآور اين قول مشهور است: ”اَلْکَريمُ اِذا وَعَدَ وَفي.“

1/200: شـه بدو بخشيد آن مَهـروي را جفت کرد آن هر دو صحبت‌جوي را

صحبت‌جو يعني مايل به هم‌‌آغوشي و هم‌بستري. در چاپ تازه گرچه تا حدي اصلاح شده، ولي در پانوشت همنشين و مصاحب و عاشق معني شده است.

1/240: مي‌‌بلرزد عرش از مدح شقي بدگمان گردد ز مدحش متقي

استاد فروزانفر[38] و به تبع ايشان، کريم زماني اين بيت را با توجه به بيت پيشين معني کرده‌اند. به نظرم علاوه بر معاني يادشده، اين وجه هم بي‌وجه نباشد: عرش الهي از ستوده شدن ستمگر مي‌لرزد، زيرا ممکن است که از اين مدح انسان پرهيزگار هم فريب بخورد و آن ستايش را دربارة شقي باور، و او را فردي صالح تصور کند.

1/243: گر نديدي سود او در قهر او کي شدي آن لطف مطلق قهرجو

به نظر مي‌رسد اين تعريف از بيت دقيق‌تر باشد: اگر پادشاه سود زرگر را در آن کار نمي‌ديد، هرگز چنين کار قهرآميزي نمي‌کرد.

1/311: کار بي‌چون را که کيفيت نهد اين که گفتم هم ضرورت مي‌دهد

کار بي‌چون يعني بلاکيف، کاري که توصيف آن غيرممکن است؛ بي‌‌چگونه. يعني چه کسي مي‌تواند امور بي‌‌چگونگي را توصيف کند، همين اندازه را هم از سر ناچاري بيان کردم.

1/324: بود شاهي در جهودان ظلم‌ساز دشمن عيسي و نصراني‌‌گداز

در خصوص اين داستان و موضوع بيني بريدن يادآوري دو نکته ضروري است. نخست آنکه اين داستان در متون گذشته با شباهت‌هايي، پربسامد بوده است که از آن جمله مي‌توان به تکرار آن در کتاب مجمل التواريخ والقصص اشاره کرد. [39] همچنين، توجه به باب بوف و زاغ کليله و دمنه[40] هم بي‌‌وجه نيست. دوم اينکه گويا بريدن گوش و بيني براي فريب دشمن درگذشته امري رايج و مرسوم بوده است. هرودوت نقل مي‌کند هنگامي که داريوش در نبرد بابل از فتح آن نااميد شده بود، يکي از ملازمانش با نام زوپيروس داوطلبانه گوش و بيني خود را بريد و موي خود را تراشيد و تن خود را با تازيانه به نشانة اينکه مکافات خائنان را ديده است، مجروح کرد و سپس به سپاه دشمن گريخت و وانمود کرد که از ستم داريوش به پناهندگي آمده است. بن‌ماية اين‌‌گونه حکايات کهن‌تر از دورة هخامنشي است.[41]

1/352: گفت: گفتِ تو چو در نان سوزن است از دل تو تا دل من روزن است

سال‌ها عبارت ”نان در سوزن“ به خود مشغولم داشته بود. حدس مي‌زنم به نوعي با عبارت کنايي ”سير در لوزينه کردن“ (بيت 445 همين دفتر) مترادف باشد؛ يعني عملي فريبکارانه، امر نامطلوبي را با پوشش چيز ديگري مطلوب جلوه دادن. اين حدس با ديدن زندگي روستاييان از نزديک تقويت شد. در برخي روستاها براي از بين بردن حيوانات مزاحم در غذاي آنها سوزن مي‌اندازند و حيوان با خوردن آن غذا کشته مي‌شود.

1/608: ور بگيري کيت جست‌وجو کند نقش با نقاش چـون نيرو کند

گرچه اکنون شاهدي براي آن سراغ ندارم، به نظرم جست‌وجو را اگر ”بازجست و استنطاق“ معني کنيم، بهتر است. نيکلسون نيز همين معنا را در نظر داشته است.[42]

1/769: آن جهود سگ ببين چه راي کرد پهلوي آتش بتـي بـــر پاي کرد

يکي ديگر از منابع اين داستان ”حکايت پادشاه جهود ديگر . . .“ تفسير طبري است.‌‌[43]

1/777: صد سبو را بشکند يک پاره‌‌سنگ و آب چشمه مي‌زهاند بي‌‌درنگ

با توجه به مصرع دوم و نيز بيت سپسين، مي‌توان گفت: نفس اگر رها شود، مانند سنگ آدمي را نابود مي‌کند ولي اگر مهار شود مانند آب چشمه مي‌جوشد و رشد مي‌يابد.

1/956: زاد مردي چاشتگاهي در رسيد در سرا عدل سليمان در دويد

علاوه بر منابع ياد شده، اين داستان در الهي‌‌نامه عطار نيز آمده است.‌‌[44]

1/1033: زو پري و ديو ساحل‌ها گرفت هر يکي در جاي پنهان جا گرفت

در کنار روايت و منبعي که شارح محترم در جديدترين چاپ کتاب نام برده است،  اين بيت و بيت 2146 از همين دفتر ممکن است به باب چهارم مرزباننامه ”در داستان ديو گاوپاي و داناي نيک‌‌دين“ اشاره داشته باشد.[45]

1/1105: از درم‌‌ها نام شاهان بر کنند نام احمد تا ابد بـر مي‌زنند

”بر کنند“ معناي حک کردن نمي‌دهد، چنان‌که شارح محترم کتاب اشاره کرده است؛ ”برداشتن و برکندن“ معني مي‌دهد. مولانا مي‌گويد در هر حال نام شاهان را از سکه‌ها برمي‌دارند، ولي نام حضرت محمّد(ص) تا ابد بر روي سکه‌ها زده خواهد شد. در چاپ جديد، شارح محترم همين وجه را خود با ترديد علاوه کرده، اما وجه پيشين را مرجح دانسته است.

1/1148: اين درازي مدت از تيزي صنع مي‌نمايد سرعت‌‌انگيزي صنع

محمد معين در جلد سوم و چهارم طرح دستور  زبان فارسي: اضافه نکات راه‌گشا و ارزنده‌اي دربارة اين بيت آورده است.[46]

1/1547: بود بازرگان و او را طوطي‌اي در قفص محبوس زيبا طوطي‌اي

پيش از مولانا، خاقاني هم از اين داستان در شعر خود بهره برده است:

به بند دهر چه ماندي، بمير تا برهي که طوطي از پي اين مرگ شد ز بند رها[47]
1/1731: آن دمي کز آدمش کردم نهان با تو گويم اي تو اسرار جهان

دشواري اين بيت مربوط به شخصي بودن تجارب عرفاني است. حال عارف را کسي جز خود او يا کسي که تجربة زيستة او را تجربه کرده باشد درک نمي‌کند. براي درک بهتر اين بيت مي‌توان به کتاب ارزشمند در ساية آفتاب مراجعه کرد.[48]

1/1804: حالتي ديگــر بود کآن نادرست تو مشو منکر که حق بس قادرست

به نظر مي‌رسد مصرع دوم با سهل‌انگاري معني شده است: ”تو اگر درک نمي‌کني، دست‌‌کم اين حال را منکر نشو که خدا بس تواناست.“ اگر بعد از فعل ”نشو“ علامت نقطه‌ويرگول (؛) بگذاريم و آن‌‌گاه ”که“ را تعليلي بخوانيم، معناي بيت بدون اشکال خواهد بود.

1/1823: تا دَمِ آخــــر، دَمي آخِـر بُـوَد که عنايت با تو صاحبْ‌سِر بُـوَد

بيت بالا گرچه در چاپ جديد بدين شکل مشکول شده است، ولي به نظر مي‌رسد شکل صحيح مصرع اول آن چنين باشد: ”تا دَمِ آخِـــر، دَمي آخَـر  بُــوَد،“ يعني بالاخره تا آخرين لحظه احتمال عنايت الهي وجود دارد.

1/1946: گفت: طُوبي مَنْ رَآني مُصطفا وَاْلَّذي يُبْصِر لِمَنْ وَجْهي رَأي

اگر معني اين بيت را با بيت بعدي در نظر بگيريم، فکر مي‌کنم مقصود از اين حديث و نيز حديث منقول در بيت 1951 همين دفتر مردِ عارفِ کامل باشد، يعني کسي که از نور پيامبر(ص) بهره برده و از آن نور به ديگران هم بهره مي‌رساند.

1/1966: اشتر آمد اين وجود خارخوار مصطفي زادي بر آن اشتر سوار

آيا به احتمالي دور اين امکان وجود ندارد که ”مصطفي زاد“ را “کسي که زاد و توشه‌اش (غذاي روحش) را از وجود پيامبر اکرم(ص) به دست مي‌آورد“ در نظر بگيريم؟

1/2080: اندروني کاندرون‌ها مست ازوست نيستي کين هست‌هامان هست ازوست

شارح محترم نوشته است: ”از باطن اين عزيزان و مردان الهي، درون همة سالکان مست است و نيستي اين عزيزان نوعي است که هستي‌هاي ما از آن هستي يافته است.“ به نظرم مقصود از ”نيست“ در اين بيت حضرت حق باشد و نه اولياءالله. مويِّد اين ادعا مي‌توان به اين بيت از مثنوي اشاره کرد:

آنکه هستَت مي‌نمايد هست پوست وآنکــه فاني مي‌نُمايد اصلْ اوست[49]
1/2087: گفت: خــواهم از حق ابريشم‌‌بها کــو بـه نيکويي پذيـــرد قلب‌ها

قلب در بيت بالا علاوه بر آنکه به معناي ”دل“ به کار رفته است، در معناي ايهاميِ ”ناسره و تقلبي“ نيز کاربرد دارد.

1/2196: داد خود از کس نيابم جز مگر ز آن ‌که او از من به من نزديک‌تر

اين بيت چنين معني شده است: ”داد خود را از کسي نمي‌يابم مگر از آن خدايي که او نزديک‌تر از من به من است.“ در حالي که با توجه به بيت قبل و بيت 2197 در مصرع دوم مقصود از ”آن‌ که به من نزديک‌تر است،“ “خودِ من“ مي‌تواند باشد.

1/2217: پير دامن را ز گفت‌‌و‌‌گو فشاند نيـم‌‌گفتــه در دهـان مـا بمـاند

ايشان نوشته است: ”پير چنگي دامنش را از گفت‌‌وگو افشاند، يعني خود را از مرحلة گفتگو خلاص کرد و از وصف او نيم‌‌گفته در دهان ما ماند؛ يعني با زبان ما اندکي و يا مقداري از قصة او گفته شد.“ با توجه به بيت قبل، بهتر است چنين معني شود: پير با رسيدن به اين مرحله ديگر از سخن گفتن خودداري و صرف نظر کرد، به همين علت گفتار من دربارة او ناتمام ماند.

1/2349: خواجه در عيب است غرقه تا به گوش خواجه را مال است و مالش عيب پوش

اين مضمون که عيوب ثروتمندان به خاطر مال آنها ديده نمي‌شود، مضموني رايج و پُرتکرار در متون گوناگون است، از جمله مي‌توان به کليله و دمنه اشاره کرد. براي مثال، در باب ”دوستي کبوتر و زاغ و موش و باخه و آهو“ مطالب جالب و قابل توجهي ديده مي‌شود.[50]

1/2411: خـويِ شاهانة تــو را نشناختم پيش تو گستاخ مرکب تاختم

به نظر مي‌رسد با توجه به تحول معنايي کلمة ”گستاخ“ در دوره‌هاي متفاوت، در اين بيت مي‌توان گستاخ را چيزي در حدود صميمانه يا بي‌‌‌رودربايستي هم در نظر گرفت. شارح محترم ”مرکب تاختن“ را کنايه از ”گستاخي کردن” نوشته است، در لغتنامه چنين معنايي يافت نشد.

1/2518: روح صالح قابــل آزار نيست نور يــزدان سُغبة کُفّار نيست

شارح محترم نوشته است: ”روح صالح هرگز قابليت آزار و گزند ندارد، زيرا . . .“ که از آن معناي روشني برداشت نمي‌شود. اگر ‌چنين بنويسيم شايد بهتر باشد: کافران نمي‌توانند به روح صالح گزندي برسانند.

1/2571: اهـل نار و اهـل نــور آميخته در ميانشان کــــوه قاف انگيخته

بيت بالا را مي‌توان اقتباس از آية 46 سورة مبارکه اعراف دانست.

1/2592: سـال‌ها بايـد کـه انــدر آفتاب لعـل يابد رنگ و رخشاني و تاب

يادآور اين بيت سنايي است:

سال‌ها بايد که تا يک سنگ اصلي ز آفتاب لعل گردد در بدخشان يا عقيق اندر يمن[51]
2685: نايب رحمان خليفة کردگار شهر بغداد است از وي چون بهار

براي کلمه ”بهار“ در بيت بالا مي‌توان علاوه بر معناي معهود، معناي بتخانه را نيز، که در فرهنگ‌ها آمده است،[52] مناسب دانست. با توجه به اينکه در روزگار مولانا هنور خاطرة بوداييان بلخ در خاطره‌ها زنده بوده است، اين معني دور از انتظار نيست.

1/3045: بز مرا، که بز ميانه است و وسط روبـَها خـرگـوش بستان بي‌‌غلط

در معني مصرع دوم مي‌خوانيم: ”اي روباه قسمت تو هم همين خرگوش است، آن را بگير بي‌‌آنکه خطايي مرتکب شوي.“ به نظـر مي‌رسد مقصودِ گـرگ از اين سخن آن است کـه اي روباه خرگوش را به عنوان غذا بگير، بدون آنکـه گمان خطايي در اين جيره‌بندي و تقسيم ببري.

1/3102: گرگ را برکند سر آن سرفراز تا نماند دوسـري و امتيـاز

شارح مثنوي نوشته است: ”سر گرگ را برکند تا دو رئيس و دو امتياز وجود نداشته باشد.“ امتياز در اين بيت معنايي جز تفاوت و جدايي و بيگانگي ندارد و به آساني مي‌توان نوشت: به خاطر آنکه دو رئيس و بيگانگي و اختلافي نيز در ميان نباشد.

1/3264: پس بگـويد آفتاب اي نارشـيد چون‌که من غارب شوم، آيد پديد

شارح محترم نارشيد را در چاپ‌هاي گذشته ”ياوه‌گو“ و در چاپ تازه ”رشدنايافته“ معني کرده است؛ حال آنکه بر مبناي متون قديمي، به‌ويژه تفسيرهاي قرآن کـريم از آية 78 سوره مبارکة هود، مي‌توان نارشيد را ”گمراه“ معني کرد.[53]

1/3327: تيشه را ز انبـوهي شـاخ درخت کي هراس آيد؟ ببرّد لخت‌‌لخت

بيت با سهل‌انگاري نادرست معني شده است و در چاپ تازه نير اصلاح نشده است. ايشان نوشته است: ”تيشه از انبوهي شاخه‌هاي درخت چه بيم و هراسي دارد؟ در حالي که شاخه‌هاي درخت را مي‌بُرد و تکه‌‌تکه مي‌کند.“ معني درست بيت چنين است: تيشه از انبوهي شاخه‌ها هراسي ندارد، زيرا شاخه‌ها را اندک‌‌اندک مي‌بُرد.

1/3338: گفت: المعني هــو الله شيخ دين بحـــر معنـي‌هاي ربّ العالمين

چنان‌‌که شارح محترم مثنوي اشاره کرده است اينکه مقصود از شيخ دين کيست، روشن نيست و شارحان مثنوي در اين خصوص سرگردان و بلاتکليف‌‌اند. در اين ميان توضيحات عبدالباقي گولپينارلي تا حد زيادي راه‌گشا و روشنگر است.[54]

1/3426: بشـنو الفـاظ حکيم پــرده‌اي سر همآنجا نه که باده خورده‌اي

شارح مثنوي ”سر“ را ”سِرّ“ خوانده و آن را ”راز“ معني کرده است که البته نادرست نيست، ولي با قرائني روشن اين کلمه را مي‌توان ”سَــر“ خواند و آن را با کلمات ديگر مصرع ترکيبي کنايي به معناي ”خوابيدن“ در نظر گرفت. قرينة نخست آنکه در سياست‌‌نامه خواجه نظام‌الملک حکايتي به اين مضمون آمده است که سلطان محمود همه‌‌شب با خاصگيان و نديمان خويش شراب خورده بود. علي نوشتگين و . . . همة شب بيدار بودند با محمود شراب خورده. چون روز به چاشتگاه رسيد، دستوري خواست تا به خانة خويش رود. محمود گفت صواب نيست روز روشن بدين حال چنين مست بروي. هم‌‌اينجا در حجره‌اي بياساي تا نماز ديگر، آن‌‌گاه به هشياري برو.[55] او مي‌رود و در راه گرفتار محتسب مي‌شود و به ناچار حدّ شرعي بر او جاري مي‌شود. اين حکايت نشان مي‌دهد که مي‌خواران شب را در همان‌جايي که مي مي‌نوشيده‌اند، به سر مي‌برده‌اند. شاهد ديگر آنکه در آخرين تصحيح نيکلسون اين کلمه بدين شکل (سَــر) مشکول شده است. اين بيت مأخوذ از اين بيت سنايي است:

بــرمدار از مقام مستي پـي سر همان‌جا بنه که خوردي مي[56]
1/3467: چينيان گفتند ما نقاش‌تـــر روميان گفتند ما را کـرّ و فـــرّ

انوري ابيوردي هم در قطعه‌اي به مطلع زير:

صُفّه‌اي را نقش مي‌کردند نقاشان چين بشنو اين معني کزين خوش‌‌تر حديثي نشنوي

داستان نقاشان را به تصوير کشيده است.[57]

1/3500: گفت پيغمبر صباحي زيد را: کَيْفَ اَصْبَحْتَ اي صحابي باصفا

در چاپ تازة شرح مثنوي به نقل از استاد فروزانفر الْلُمَع نيز به مآخذ اين داستان اضافه شده است. يادآوري اين نکته لازم است که اين داستان چهار مرتبه در مواضع مختلفي از اين کتاب تکرار شده است.[58]

1/3585: مي‌فرستـاد او غلامان را به باغ تا که ميوه آيدش بهر فراغ

براي معني بيت بالا، به نظر مي‌رسد که مي‌توان چنين گفت: خواجه غلامان را به باغ مي‌فرستاد تا بـراي اوقات فراغت (= آسايش) او ميوه بچينند.

1/3639: پس به غيبت نيم‌‌ذرّه حفظ کار به که اندر حاضري ز آن صدهزار

معناي سرراست بيت را چنين در نظــر مي‌گيريم: مقدار کمي کـار و خدمت در غيبت شاه  و دوري از او از صدهـزار کـاري کـه عامل در حضور او انجام دهد بهتـر است؛ آن از سـر وفاداري است و اين شايد از سـر چاپلوسي باشد.

1/3721: از علـي آمـوز اِخـلاصِ عمـل شيرِ حق را دان مُطهّر از دغل

از جمله مآخذ اين داستان يعني ”خدو انداختن خصم در روي اميرالمؤمنين علي“ مي‌توان به معارف سيد برهان‌الدين محقق ترمذي اشاره کرد.[59]

1/3883: گر تو آن را بشکني گويد بيا تو درستش کن نداري دست و پا

به نظر مي‌رسد فهم اين بيت و بيت‌هاي قبل و بعدش با شناخت قاعدة کلامي ”بداء“ بهتر صورت پذيرد. در کنار مفاهيم گوناگون بداء، يکي از مفاهيم آن اين است که خداوند تعالي مطلقاً آزاد است و هر چه را بخواهد انجام مي‌دهد. براي آشنايي بيشتر با اين مفهوم مي‌توان به کلام در کلام مولوي مراجعه کرد.[60]

بخش سوم: يادآوري آخرين تصحيح نيکلسون يا بيان تصحيحات تازه‌تر

چنان‌‌که در بخش قبل و توضيح بيت اول يادآوري شد، با توجه به نگرش شارح محترم کتاب، هر توضيحي در خصوص ضبط معتبرترين نسخ بيهوده و بي‌‌ارزش است؛ چون ايشان گويا چندان به ارزش نسخه‌ها اعتقادي ندارد و در شرح بيت‌ها ضبط موافق ميل خود را برمي‌گزيند. در هر حال، در مواردي نيز برخي بيت‌ها بر اساس آخرين تصحيح نيکلسون صورت ديگري دارد که صورت تازه در خواندن بيت کمک بسياري مي‌کند. بيت‌هاي زير از آن جمله‌اند:

بيت 2246 دفتر اول، در چاپ هاي پيشين اين شرح به شکل زير درج شده بود:

بحر و کان از بخشش صاف آمده دادِ او از قاف تا قاف آمده

در جديدترين چاپ به شکل ”بحرِ گوهر، بخشش‌اش صاف آمده“ اصلاح شده است. ضبط نيکلسون چنين است:

بحرِ گوهر بخششِ صـاف آمـده دادِ او از قاف تـا قاف آمـده
1/2722: کين چنين اندر همه آفاق نيست جز رحيق و ماية اذواق نيست

اين بيت در همة چاپ‌هاي اين شرح به همين صورت نقل شده، در حالي‌که در نسخة نيکلسون ‌چنين ضبط شده است:

کين چنين اندر همه آفاق نيست هيچ آبي اين چنين راواق نيست
1/3600: چـون سُقُوا ماءً حميمـاً قُطِّعَتْ جُملـهُ الْـاَستـارِ مِمّا اَفْظَعَـتْ

محمدعلي موحد در مقدمة تصحيحي که از متن کامل شش دفتر مثنوي صورت داده است، با قرائن نسخه‌شناسي شکل آخرين کلمة بيت را ”اُفظعت“ دانسته و ضبط‌هاي ديگر را نادرست خوانده است.[61]

1/3757: راز بگشـا اي علـيِّ مـرتضـي اي پسِ سُوءالقضا، حُسْنُ القضا

بيت بالا به صورت زير بايد اصلاح شود:

رازْ بگشا اي علـيِّ مـرتضـي اي پسِ سُوءالقضا حُسْن الفضا

علاوه بر آخرين تصحيح نسخة نيکلسون،[62] در نسخة مصحَّحِ موحد هم بدين شکل آمده است.[63] نيکلسون در شرح مثنوي نيز به درستي اين ضبط اشاره کرده است[64] و آن را ملهم از کلام ”اذا جاء القضا ضاق الفضا“ دانسته است.

بخش چهارم: اصلاح اغلاط چاپي

در اين کتاب تعداد کمي اشتباهات چاپي ديده مي‌شود. مواردي که در چاپ پنجاه‌‌و‌‌پنجم کتاب اصلاح شده، در اينجا حذف شده‌‌اند و فقط به مواردي که همچنان در اين چاپ باقي مانده اشاره مي‌شود.

1/2597: بر اساس بيت ”نکته‌اي ديگر تو بشنو اي رفيق   /    همچو جان، او سخت پيدا و دقيق“ و معناي آن که اي رفيق نکتة ديگري را بشنو که آن نکته مانند جان نهان و بسيار دقيق است؛ به جاي ”نهان،“ کلمة درست ”پيدا“ است که در اصلاح آن غفلت شده است. در ضمن، به نظر مي‌رسد وجه ديگري هم براي معناي اين بيت متصور است: اي رفيق نکته‌اي ديگر بشنو؛ نکته‌اي که مانند جان است و آن نکته بسيار آشکار و دقيق است.

1/2733و 2734: در دو بيت زير:

گرچه شُويم آگه است و پُر فَن است قطره‌اي زين است کاصلِ گوهر است
خود چه باشد گوهر؟ آبِ کوثر است ليک گوهــر را هزاران دشمن است

شارح محترم به اختلاف قافيه توجه نکرده و مصرع دوم هر دو بيت را جا‌‌به‌‌جا نوشته است. شکل درست اين دو بيت بر اساس نسخة نيکلسون چنين است:

گرچه شُويَم آگه‌‌ست و پُـر فَن‌‌ست ليک گوهـر را هــزاران دشمن‌‌ست
خود چه باشد گوهر آبِ کَـوْثـَرست قطره‌اي زين‌‌ست کاصْل گوهر است

 

[1]کريم زماني، شرح جامع مثنوي معنوي (چاپ 6؛ تهران: انتشارات اطلاعات، 1378)، دفتر اول.

[2]کريم زماني، شرح جامع مثنوي معنوي (چاپ 55؛ تهران: انتشارات اطلاعات، 1400)، دفتر اول.

[3]اعداد سمت راست نشان‌‌دهندة شمارة دفتر و عدد سمت چپ شمارة بيت است.

[4]موسي نثري، نثر و شرح مثنوي (تهران: محمد رمضاني کلاله خاور، بي‌‌تا)، دفتر اول، 15.

[5]علي‌‌بن ابي‌‌طالب(ع)، نهجالبلاغه، ترجمة دکتر سيدجعفر شهيدي (چاپ 14؛ تهران: علمي و فرهنگي، 1378)، 305.

[6]مثلاً در اين ‌باره بنگريد به عبدالحسين نوشين، واژه‌‌نامک (چاپ 2؛ تهران: معين، 1386)، 274.

[7]حسن انوري، فرهنگ بزرگ سخن (چاپ2؛ تهران: سخن، 1382)، جلد 3، ذيل جهاز.

[8]علي‌‌اکبر دهخدا، لغتنامه (چاپ 2 از دورة جديد؛ تهران: مؤسسة چاپ و انتشارات دانشگاه تهران، 1377)، جلد 5، ذيل جهاز.

[9]انوري، فرهنگ بزرگ سخن، ذيل سوخته.

[10]سنايي غزنوي، غزليات حکيم سنايي غزنوي، تصحيح يدالله جلالي پندري (تهران: علمي و فرهنگي، 1386)، 117.

[11]نثري، نثر و شرح مثنوي، 172.

[12]مثلاً توضيحات ايشان دربارة اين بيت در چاپ 53   (1398) شرح دفتر اول کوتاه‌تر و معتدل‌تر است.

[13]زماني، شرح جامع مثنوي، چاپ 53   (1398).

[14]اسماعيل انقروي، شرح کبير بر مثنوي معنوي مولوي، ترجمة عصمت ستّارزاده (تهران: نگارستان کتاب، 1388)، جلد 1، 1.

[15]جلال‌الدين محمد بلخي، مثنوي معنوي، آخرين تصحيح رينولد. ا. نيکلسون، تصحيح مجدد و ترجمة حسن لاهوتي(تهران: ميراث مکتوب، 1393)، جلد 1، 37.

[16]جلال‌الدين محمد بلخي، مثنوي معنوي، محمدعلي موحد (چاپ 2؛ تهران: هرمس و فرهنگستان زبان و ادب فارسي، 1396)، جلد 1، 3.

[17]بديع‌الزمان فروزانفر، گزيدة مثنوي: دفتر اول و دوم (چاپ 8؛ تهران: جامي، 1389)،15.

[18]عبدالباقي گولپينارلي، نثر و شرح مثنوي شريف، ترجمه و توضيح توفيق هـ. سبحاني (چاپ 4؛ تهران: سازمان چاپ و انتشارات وزارت ارشاد، 1384)، جلد1، 66.

[19]جلال‌الدين محمد بلخي، مثنوي معنوي، تصحيح عبدالکريم سروش (چاپ 2؛ تهران: علمي و فرهنگي، 1376)، جلد 1، 5.

[20]محمد استعلامي، متن و شرح مثنوي مولانا (چاپ8؛ تهران: سخن، 1387) جلد 1، 95.

[21]کمال‌الدين حسين‌‌بن حسن خوارزمي، جواهرالاسرار و زواهرالانوار، تصحيح محمدجواد شريعت (تهران: اساطير، 1384)، جلد 2، 351.

[22]حسن ظريفي چلبي، کاشف الاسرار و مطلعالانوار، تصحيح عليرضا قوجه‌‌زاده (تهران: شرکت چاپ و نشر بين‌الملل، 1389)، 26.

[23]نورالدين عبدالرحمان جامي، رساله النائيه، تصحيح خليل‌‌الله خليلي، به اهتمام عفت مستشارنيا (تهران: عرفان، 1386)، 187.

[24]يعقوب چرخي، نينامه، تصحيح خليل‌‌الله خليلي، به اهتمام عفت مستشارنيا (تهران: عرفان، 1386)، 127.

[25]خواجه ايوب، اسرارالغيوب، تصحيح محمدجواد شريعت (تهران: اساطير: 1377)، جلد 1، 11.

[26]ولي‌‌محمد اکبرآبادي، شرح مثنوي مولوي، نجيب مايل هروي (چاپ 2؛ تهران: قطره، 1386)، جلد 1، 7  و 8.

[27]محمد‌‌بن محمد بحرالعلوم، تفسير عرفاني مثنوي معنوي، زير نظر فرشيد اقبال (چاپ 2؛ تهران: انتشارات ايران ياران، 1390)، جلد 1، 1.

[28]تلمذ حسين، مرآةالمثنوي، تصحيح بهاءالدين خرمشاهي با همکاري ساميه بصير مژدهي (تهران: قطره، 1390)، 83.

[29]حاج ملا هادي سبزواري، شرح مثنوي، به کوشش مصطفي بروجردي (تهران: سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد، بی­تا)، جلد 1، 17.

[30]عماد اردبيلي، اشارات ولوي شرح مثنوي معنوي، به اهتمام احمد خوشنويس (تهران: روزنه، 1377)، 13.

[31]‌‌محمدتقي جعفري، تفسير و نقد و تحليل مثنوي (چاپ 12؛ تهران: انتشارات اسلامي، 1373)، جلد 1، 5.

[32]شماره بيت‌هايي که در سمت چپ بيت‌ها يادداشت شده است، از روي آخرين تصحيح نيکلسون است که پيش‌‌تر معرفي شد.

[33]جلال‌الدين محمد مشهور به مولوي، کليات شمس يا ديوان کبير، تصحيح بديع‌الزمان فروزانفر (چاپ 4؛ تهران: اميرکبير، 1378)، جلد 1، 9.

[34] فريدالدين عطار نيشابوري، منطقالطير، تصحيح محمدرضا شفيعي کدکني ((ويرايش 2؛ تهران: سخن، 1384)، 394.

[35]مولوي، کليات شمس يا ديوان کبير، 9.

[36]عطار نيشابوري، منطقالطير، 408.

[37]دهخدا، لغتنامه، ذيل نقد.

[38]بديع‌الزمان فروزانفر، شرح مثنوي شريف (چاپ11؛ تهران: علمي و فرهنگي، 1382)، جلد 1، 123.

[39]مجملالتواريخ والقصص، تصحيح ملک‌الشعراي بهار (تهران: محمد رمضاني کلالة خاور، 1318)، 121 و 158.

[40]ابوالمعالي نصرالله منشي، کليله و دمنه، تصحيح مجتبي مينوي طهراني (چاپ 14؛ تهران: اميرکبير، 1375)، 191.

[41]ژاله آموزگار، زبان، فرهنگ، اسطوره (چاپ 3؛ تهران: انتشارات معين، 1390)، 193و 194.

[42]رينولد الين نيکلسون، شرح مثنوي معنوي، ترجمه و تعليق حسن لاهوتي (چاپ 2؛ تهران: علمي و فرهنگي، 1378)، جلد 1، 115.

[43]ترجمة تفسير طبري، تصحيح حبيب يغمايي (چاپ 3؛ تهران: توس، 1367)، جلد1، 225.

[44]فريدالدين عطار نيشابوري، الهي‌‌نامه، تصحيح محمدرضا شفيعي کدکني(چاپ 3؛ تهران: سخن، 1387)، 188.

[45]سعدالدين وراويني، مرزبان‌‌نامه، تصحيح محمد روشن (تهران: بنياد فرهنگ ايران، 2535)، 147-192.

[46]محمد معين، طرح دستور زبان فارسي: اضافه (چاپ 4؛ تهران: امير کبير، 1363)، جلد 3 و 4، 37.

[47]افضل‌الدين خاقاني شرواني، ديوان، تصحيح سيدضياءالدين سجادي (چاپ 5؛ تهران: زوّار، 1374)، 12.

[48]تقي پورنامداريان، در ساية آفتاب (چاپ 2؛ تهران: سخن، 1384)، 361 به بعد.

[49]مولوي، مثنوي، تصحيح نيکلسون، جلد2، 876.

[50]نصرالله منشي، کليله و دمنه، 175.

[51]حکيم ابوالمجد مجدودبن آدم سنايي غزنوي، ديوان، تصحيح محمدتقي مدرس رضوي (تهران: کتابخانة ابن‌‌سينا، 1341)، 485.

[52]مثلاً بنگريد به علي‌‌اکبر دهخدا، لغتنامه، ذيل بهار.

[53]مثلاً بنگريد به امام ابوحفص نجم‌الدين عمربن محمد نسفي، تفسير نسفي، تصحيح عزيزالله جويني (تهران: سروش، 1376)، جلد 1،432.

[54]عبدالباقي گولپينارلي، مولانا جلالالدين: زندگاني، فلسفه، آثار و گزيدهاي از آنها، ترجمه و توضيحات توفيق هاشم‌پور سبحاني ((چاپ 4؛ تهران: پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي، 1384)، 105.

[55]خواجه نظام‌الملک، سياست‌‌نامه، به اهتمام هيوبرت دارک (چاپ 4؛ تهران: علمي و فرهنگي، 1378)، 60-61.

[56]حکيم ابوالمجد مجدودبن آدم سنايي غزنوي، حديقةالحقيقه و شريعةالطريقة، تصحيح و تحشية محمدتقي مدرس رضوي (تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1377)، 114.

[57]اوحدالدبن انوري ابيوردي، ديوان، محمدتقي مدرس رضوي (تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1337)، جلد 2، 759.

[58]ابونصر سرّاج طوسي، اللمع في التصوف، تصحيح ر. ا. نيکلسون، ترجمة مهدي محبتي (چاپ 2؛ تهران: اساطير 1388)، 73، 149، 368 و 445.

[59]سيد برهان‌الدين محقّق ترمذي، معارف، تصحيحات و حواشي بديع‌الزمان فروزانفر (چاپ 2؛ تهران: مرکز نشر دانشگاهي، 1377)، 2.

[60]جليل مشيّدي، کلام در کلام مولوي (اراک: دانشگاه اراک، 1379)، 205 به بعد.

[61]مولوي، مثنوي معنوي، تصحيح محمدعلي موحد، مقدمه، صد‌‌و‌‌چهل‌‌و‌‌سه.

[62]مولوي، مثنوي معنوي، تصحبح نيکلسون، 255.

[63]مولوي، مثنوي معنوي، تصحيح محمدعلي موحد، 244.

[64]نيکلسون، شرح مثنوي معنوي مولوي، جلد 1، 497.

رادیو و کودک در تبریز دهۀ 1340

رادیو و کودک در تبریز دهۀ 1340

ناصر حسن‌زاده تبریز

مجموعه‌دار اسناد تاریخی و مدیر کتابفروشی شهریار در تهران

 

ناصر حسنزاده Nasser Hassanzadeh Tabriz مجموعه‌دار اسناد تاریخی و مدیر کتابفروشی

شهریار در تهران است.

 

سال 1343 من هفت سالم بود (متولد 1336). منزل ما در یکی از کوچه‌های قدیمی مرکز شهر تبریز قرار داشت: محلۀ چرنداب، زادگاه مشاهیری چون میرزاحسن رشدیه، بنیادگذار مدارس نوین ایران؛ محمد صادقی چرندابی، دایی پدربزرگم و از یاران ستارخان سردار ملی و رهبر مجاهدین مشروطۀ محلۀ چرنداب و ارگ تبریز؛ صمد بهرنگی و . . . مادر گرامی‌ام که هم‌اکنون 89 سال دارند ضمن خاطره‌ای از جوانی‌شان به من گفتند: ”پدر من تاجر توتون بودند. وضع مالی‌شان خوب بود. فقط در منزل ما رادیو موجود بود. هر روز صبح چند نفر از اهالی معتبر محل به خانۀ ما می‌آمدند و اخبار را گوش داده و بعد دنبال کار خود می‌رفتند. “از جملۀ این افراد گویا جناب حاج عباسعلی معروف به واعظ چرندابی، از چهره‌های مطرح  قرآن‌شناسی تبریز، بوده‌اند که مقالات ایشان در جراید عصر چاپ می‌شد. رادیوی تبریز در سال 1325 تأسیس شده و اخبار زمان حکومت پیشه‌وری را به زبان ترکی پخش می‌کرده و نیز وسیلۀ تبلیغاتی حکومت فرقۀ دموکرات بوده است.

 

پدر اینجانب، مرحوم حسن حسن‌زاده، دبیر دبیرستان حافظ تهران در آن موقع (سال 1343ش) معلم دبستان‌های تبریز بودند و در دانشسرا و هنرستان فنی تبریز درس خوانده و دیپلم فنی و ادبی داشتند. همین فنی بودن ایشان موجب شده بود که همۀ کارهای فنی منزل را خود انجام دهند، از قبیل برق‌کاری و نجاری مثل ساخت ساعت دیواری و . . . یک روز، پدر یک دستگاهی به خانه آوردند که میلۀ فنری داشت و آن میله از پایین روی یک پایۀ ثابت قرار می‌گرفت و دستگاه میکروفن به بالای آن وصل بود. آقاجان رادیو را آورد و سیم این دستگاه را-که بعداً فقط میکروفن می‌گفتیم- به پشت رادیو وصل کرد. پشت رادیو از چوب فیبر بود و سوراخ‌های متعدد داشت، هم برای وصل آنتن و میکروفن و . . . و هم برای اینکه لامپ‌های بزرگ و کوچک زیاد داغ نشوند. رادیو را در اتاق نشیمن گذاشت و میکروفن را در فاصلۀ پنج شش متر دورتر از رادیو. سپس، دستگیرۀ وسط رادیو را که با چرخش خود نخ پشت شیشۀ رادیو را می‌چرخاند و نام کشورهای مختلف نوشته‌شدۀ در شیشه را نشان می‌داد و هر جا صدای صاف می‌آمد یا صدای موسیقی و یا اخبار فارسی بی‌بی‌سی و رادیو مسکو و رادیو آلمان و . . . این‌بار آن‌قدر چرخاند که من صدای خواهرم را که پشت میکروفن الو الو می‌کرد شنیدم و ذوق رادیو گوش کردن در من چندین برابر شد. بعد خودم رفتم پشت میکروفن و یک دو سه چهار گفتم و از اینکه صدای خودم را از رادیو می‌شنیدم کلی ذوق کردم.

 

آن روز گذشت و همه‌چیز سیر طبیعی خود را طی می‌کرد. اما من همیشه مترصد فرصت مناسب بودم که در تنهایی میکروفن را وصل کنم و آواز بخوانم. از غیاب آقاجان استفاده یا سوءاستفاده می‌کردم و بساط رادیو و میکروفن را نیم ساعتی پهن می‌کردم و با استرس و نگرانی هر چه زودتر کار خود را به پایان می‌رساندم. کم‌کم میکروفن را رها کردم و افتادم به جان رادیو. فازمتر کوچک را می‌آوردم و حفاظ چوبی پشت رادیو را باز می‌کردم و شروع می‌کردم به جست‌وجو و کندوکاو در چگونگی دل و رودۀ رادیو . . . دو سه تا لامپ بزرگ داشت که از دست من بزرگ‌تر بودند. در همان حال که رادیو روشن بود و همۀ لامپ‌ها هم نورانی، من بدون اینکه احساس خطر کنم، با احتیاط اول یکی از لامپ‌ها را درمی‌آوردم که ببینم بدون آن لامپ رادیو کار می‌کند یا نه. اگر کار می‌کرد، دومی را درمی‌آوردم .

 

این لامپ‌بازی و درآوردن و نصب مجدد آنها یک ساعتی طول می‌کشید و چون مطمئن بودم پدر در مدرسه است، با خیال راحت همۀ آنچه را باز کرده بودم سر جایش قرار می‌دادم. تا اینکه با هرز شدن پیچ‌های کوچک سه تا از دستگیره‌های رادیو و نبود یکی از آنها که من باز کرده بودم و روی فرش گم شده بود و من پیدا نکرده بودم، آقاجان پی برد که در غیاب او، یک نفر با رادیو ورمی‌رود و از مادرم پرسید: ”کدام پدرسوخته‌ای دست به رادیو زده است؟“ ما چهار نفر فرزندان خانه بودیم: خواهر بزرگ‌تر 11 ساله، پسر بزرگ‌تر 9 ساله، من 7 ساله و خواهر کوچکم 4 ساله. خودش فهمید که کار من است، چون غیر از رادیو با دوچرخۀ او هم بازی می‌کردم. روزی دوچرخۀ بزرگ پدر حین بازی با چرخ‌هایش روی من افتاد و من زیر آن مانده بودم و نمی‌توانستم آن را از روی خود بلند کنم. آن‌قدر داد و بیداد کردم که همگی آمدند و دوچرخه را بلند کردند و من از جای خود برخاستم. بد و بیراه‌های پدر شروع شد و من رفتم و در زیرزمین پنهان شدم.

 

باز اوضاع یکی دو هفته آرام بود. ولی شیطنت من گل می‌کرد. رادیو را از بالای طاقچه می‌آوردم پایین، به زور. و اول کمی با جابه‌جا کردن دستگیرۀ وسطی دنبال صدای صاف می‌گشتم و ایستگاه‌های رادیویی خوب. انواع صدا به گوش می‌رسید: اخبار فارسی، موسیقی عربی، موزیک غربی، و صداهای ناصاف. سپس فازمتر بود و من و دل و رودۀ رادیو.

 

یک روز حادثۀ بدی برایم اتفاق افتاد. همان‌طور که دستگاه‌های برقی رادیو را از چارچوب آن بیرون آورده بودم، آن نخ نشانگر کشورهای مختلف بر روی شیشۀ رادیو ناگهان از جای خود در رفت و من نتوانستم آن را سر جایش قرار دهم. نخ به وسیلۀ یک جسم فلزی خیلی کوچک روی ریلی قرار می‌گرفت و من نتوانستم آن را درست تنظیم کنم و به ناچار دستگاه رادیو را در چارچوب (بدنۀ) رادیو قرار دادم، در حالی که نخ آویزان بود و هیچ‌کجا را نمی‌توانست نشان دهد.

 

یک کودک هفت‌ساله و یک نخ آویزان و ساعت‌ها که استرس و نگرانی از آمدن پدر با اخلاق تند؛ خدا رحمت کند پدر نازنینم را که هم مستبد بود، هم فداکار و دلسوز واقعی و مورخ و لیسانس تاریخ در سال‌های بعد از دانشگاه تبریز (1344 – 1348).

 

به هر حال، پدر وارد منزل شد و من منتظر که با دیدن نخ آویزان با من چه خواهد کرد. موقع گوش دادن بی‌بی‌سی فرارسید و رفت به سوی رادیو. یک‌باره منفجر شد و باز شدن دهان پدر همان و فرار من به زیرزمین تاریک همان. مادر بیچاره هم در این میان همیشه واسطه می‌شد که ”شما ناصر را ببخش، بچه است، نمی‌فهمد، دیگر تکرار نمی‌کند، دفعۀ آخرش است و . . . “ پدر را آرام می‌کرد، ولی مگر دفعۀ آخری هم بود؟ من یک پا ادیسون بودم. باید سر درمی‌آوردم از چگونگی کار رادیو و لامپ‌ها و بلندگو و پیچ‌ها و . . . خدا رحم کرده که من دیگر جرئت باز کردن بلندگو را نداشتم. چون اولاً کاملاً به بدنۀ رادیو وصل بود و پیچ‌های کوچک فراوانی برای نصب آن به کار برده بودند. اگر احیاناً هم به سرم می‌زد که آن را باز کنم، فکر می‌کنم با سن بچگی و دست‌های کوچک‌تر دو سه روز طول می‌کشید که من آن را سر جای خود نصب کنم. لابد باید یک ماه در زیرزمین می‌ماندم. طبقۀ پایین خانه‌ها را زیرزمین می‌گفتند. معمولاً خانه‌ها دوطبقه بودند. طبقۀ بالا جای نشستن بود و آشپزخانه و اتاق مهمانی و زیرزمین اتاق طبقۀ پایین که اتاق‌مانندی بود که جای انبار از آن استفاده می‌شد و معمولاً یا در شب‌ها تاریک محض بود یا لامپ ضعیفی آن را روشن می‌کرد، لامپ‌های فراوانی در منازل به کار نمی‌بردند و در مصرف برق صرفه‌جویی می‌کردند.

 

همیشه از خود سؤال می‌کردم چرا برق مرا نگرفته است. بعدها فهمیدم که لامپ‌های خلأ در واقع نقش تقویت‌کنندۀ سیگنال را بر عهده داشتند و جریان ضعیف حاصل از امواج الکترومغناطیسی را دریافت و آن را تقویت می‌کردند.

 

رادیوی منزل ما دارای سه کلید یا دستگیرۀ دایره‌ای‌شکل بود. سمت چپی برای روشن و خاموش کردن، وسطی با گردش به راست و چپ برای پیدا کردن سیگنال‌ها با توجه به اتصال نخ عمودی، و سمت راستی هم برای تعویض امواج رادیو یعنی FM و AM و . . .

 

در دو سالی که من با این رادیو هم دنیا را می‌گشتم و هم مهندسی رادیو می‌آموختم، تمام اعضا و جوارح رادیو را، جز بلندگو، ده‌ها بار جابه‌جا کردم و بیرون آوردم و دوباره سر جایشان نصب کردم. گفتم دو سال چون در سال 1345، ساختمان منزل را کوبیدند و به جایش ساختمانی سه‌طبقه ساختند و من دیگر با رادیو کار نداشتم، چون رادیویی گوشی به مبلغ 35 ریال خریده بودم و سیم آن را به ناودان حلبی می‌زدم و در داخل گوشم به برنامه‌ها گوش می‌دادم .

 

مرحوم پدرم تا آخر عمرشان (1390)  هر که می‌رسید یا برای هر مهمانی که به منزل ما می‌آمدند خرابکاری‌های مرا تعریف می‌کردند، از جمله اینکه رادیو درست کار نمی‌کرد یا بی‌بی‌سی را خیلی ضعیف پخش می‌کرد یا طوری شده بود که چندین موج رادیویی روی هم پخش می‌شد. و مرا شماتت می‌کردند. نهایتاً در سال 1396، پس از پنج سال از درگذشت صاحب نازنین رادیو، پدر عزیز و بزرگوارم، در حین تقسیم ارث، با اجازۀ همۀ وراث و بنا به درخواست خواهرزاده‌ام رادیو را به او واگذار کردم، هرچند می‌توانستم آن را برای خودم بردارم.

 

در آن رادیو، داستان‌های نیمه‌شب رفتند، مانی رفت، ذبیحی رفت، سحرهای تبریز رفت، ناصر مسعودی رفت، اخبار ساعت 14 و ساعت 20 رفت، روشنک رفت، بزم گل‌ها رفت، راشد رفت، بهمنش رفت، نیمی از جهان رفت، کودکی من هم گم شد.

اشکال ناسیونالیسم

امیر حسنپور Amir Hassanpour استاد مطالعات خاورمیانه دانشگاه تورنتو و پیش از آن، استاد مطالعات ارتباطی در دانشگاه‌های کنکوردیا و ویندزر بود. پژوهش‌ها و آثار او به انگلیسی، کردی و فارسی زمینه‌های گوناگونی، از جنبش‌های اجتماعی تا نظریه و روش شفاهی و نوشتاری، نظریۀ مارکسیستی، جامعه‌شناسی زبان و نسل‌کشی را در بر می‌گرفت.

خط ناسیونالیسم فئودالی

جنبش ملی و ناسیونالیسم، از نظر طبقاتی، حرکتی سیاسی و خط ایدئولوژیک-سیاسی طبقۀ بورژوازی است. اما در شرایط تاریخی معین و در بین بعضی از ملت‌های تحت ستم، طبقۀ فئودال علمدار وحدت ”ملی“ در مقابل دشمن یا رقیب خارجی یا بیگانه می‌شود و به این ترتیب، عملکرد و خط مشی آن بر عملکرد و خط مشی بورژوازی منطبق می‌شود یا با آن شباهت بسیار می‌یابد. این حرکت فئودالی روند تاریخی جهان‌شمولی نیست، بلکه پدیده‌ای استثنایی است و در شرایط بسیار مشخصی، مثلاً در گرجستان قبل از ۱۹۱۷، ویتنام قبل از قرن ۱۹ یا کردستان، دیده می‌شود. این خط مشی و عملکرد طبقۀ فئودال را ناسیونالیسم فئودال-پادشاهی نامیده‌اند.[2] کردستان بهترین نمونۀ ناسیونالیسم فئودالی را به دست داده است. این پدیدۀ سیاسی در قرن هفدهم بروز یافت و تا به امروز ادامه دارد و دو مرحلۀ متمایز داشته است: در قرن هفدهم محتوایی مترقی داشت و از اواخر قرن نوزدهم به بعد ابعاد سیاسی متفاوت داشته است.

ناسیونالیسم فئودالی قرون هفدهم و هجدهم

در قرون‌ پانزدهم و شانزدهم میلادی فرایند پیدایش امارات کرد شروع ‌شد و ادامه یافت، به قسمی که در قرن هفدهم قریب ۴۰ امارت کوچک و بزرگ فئودالی مستقر شده بود. این تحول اجتماعی-اقتصادی بر اثر ساکن شدن عشایر کرد و اشتغال روزافزون آنان به کشاورزی شکل گرفت. گاه نیز سلطۀ عشیرۀ کرد بر جمعیت کشاورز غیرکرد و از باب کُرد کردن آنان اعمال شده است. البته باید توجه کرد که کشاورزی و یکجانشینی اقتصاد دامداری عشیره‌ای را به کلی از میدان به در نکرد و همزیستی این دو حتی تا زمان ما ادامه داشته است.

امارت‌ها این خصوصیات را داشتند: ۱. حکومت موروثی بود و از پدر به پسر می‌رسید؛ ۲. هر امارت قلمرو مشخصی داشت که شامل تعداد معینی دهات بود و دهقانان و عشایر تابع امیر بودند؛ ۳. امارت‌ها حاکمیت سیاسی را به درجات متفاوت اعمال می‌کردند، بعضی‌ها مستقل، برخی نیمه‌مستقل و بعضی تابع امرا یا پادشاهان دیگر بودند؛ ۴. در هر امارت، امیر یا خان یا بگ یا آغا فئودال بزرگ و حاکم اصلی بود و فئودال‌ها و رؤسای عشایر کوچک‌تر از او تابع او بودند؛ ۵. هر امارت ارتش فئودالی خود را داشت که وظیفۀ آن حفظ حاکمیت امیر در مقابل تودۀ مردم دهقان، در مقابله با دشمن خارجی، و نیز تجاوز به سرزمین‌های اطراف و گسترش قلمرو فئودالی بود؛ ۶. امارت‌های بزرگ‌تر دارای پرچم و سکه بودند و خطبۀ جمعه به نام امیر خوانده می‌شد؛ و ۷. پراکندگی فئودالی در سراسر کردستان حاکم بود.

سیر محتمل تکامل اجتماعی-اقتصادی می‌توانست این باشد که امارت بزرگی بقیۀ امارت‌ها را تحت سلطۀ خود درآورد و دولت متمرکز فئودالی ایجاد شود. اما چنین نشد. در غرب و شرق کردستان دو قدرت بزرگ فئودالی، یعنی امپراتوری فئودالی صفوی و امپراتوری فئودالی عثمانی، سر بر آوردند. شاهان صفوی در اجرای سیاست تمرکز فئودالی استقلال امارت‌ها را تهدید کردند. آنها سرنگونی سلطۀ امارت‌ها و اعزام حکام از اصفهان را به اجرا درآوردند. امارت‌ها در مقابل سیاست تمرکز فئودالی صفوی به شدت مقاومت کردند. سلاطین عثمانی هم که خود همین سیاست تمرکز را دنبال می‌کردند، می‌کوشیدند از ستیزۀ امارت‌ها علیه رقیب صفوی خود استفاده کنند. عثمانی‌ها از طریق یکی از مأموران عالی‌رتبۀ خود، ادریس بتلیسی که کرد بود، به امارت‌ها قول دادند که در صورت پشتیبانی از عثمانی در جنگ با صفویه، عثمانی استقلالشان را به رسمیت بشناسند. شاهان صفوی بارها برای سرنگونی حکومت امارت‌ها لشکرکشی کردند و سراسر قرن هفدهم میلادی عرصۀ مبارزۀ امارت‌ها با امپراتوری صفوی و عثمانی شد.

در نتیجۀ این جنگ‌ها که بیش از یک قرن طول کشید، اولاً تکامل اجتماعی-اقتصادی جامعه سد شد. رشد امارت‌ها با رشد کشاورزی و پیدایش دهات و شهرهای فئودالی و حتی تجارت در محدودۀ اقتصاد فئودالی همراه بود. شرکت امارت‌ها در جنگ یکی از دو امپراتوری یا پرداختن آنها به جنگ‌های مقاومت تحت رهبری فئودال‌ها باعث اتلاف نیروهای مولده شد و نیروی انسانی در نتیجۀ قتل‌‌عام‌های وسیع، کوچ اجباری، قحطی و بیماری، از بین رفتن پل‌‌ها، آبادی‌ها، مزارع، باغ‌ها، قنوات و مانند اینها یا پرورش اسب و ابزار جنگی به جای دام و ابزار کشاورزی از بین رفت.[3]

نتیجۀ دوم این جنگ‌ها آن بود که اوضاع ناشی از جنگ باعث بیداری سیاسی در شرایط جامعۀ فئودالی شد که شکل مقاومت ”ملی“ در مقابل ”بیگانه“ را به خود گرفت. بیداری سیاسی در بین روشنفکران آن زمان (روحانیت، شعرا، امرای تحصیل کرده) و نیز در بین توده مردم در به‌یت‌ها (منظومه‌های عامیانه) به ظهور رسید: ۱. شرف‌الدین بدلیسی، از خانوادۀ امرای بدلیس، کتاب تاریخ کردستان شرفنامه (1596م) را تألیف کرد و در مقدمۀ آن گفت که علت نوشتن تاریخ این است که این ملت فراموش‌شده‌اند و با نوشتن شرفنامه می‌خواهد آنها را از بوته فراموشی درآورد. شرف‌الدین فصل‌های کتاب را برحسب درجۀ استقلال امارت‌ها تنظیم کرده است و از امرایی که ”عَلَم سلطنت برداشته‌اند“ شروع کرده و با امرایی که غیرمستقل‌اند به پایان می‌رساند. او معیارهای اعمال حاکمیت سیاسی یا استقلال را خواندن خطبۀ نماز جمعه به نام امیر و ضرب سکه ذکر کرده است. ۲. احمد ‌خانی، شاعر بزرگ، منظومۀ عامیانۀ (به‌یت) مه‌م ‌و زین را به شعر عروضی درآورد (۱۶۰۸م)[4] و در مقدمۀ آن تحلیل بسیار مهمی از شرایط زمان خود به دست داد. او کردها را با روم و عرب و عجم مقایسه می‌کند و آنها را در زمینه‌های مختلف (شجاعت، سخاوت، زبان و کتابت و هنر) از آنها برتر یا لااقل هم‌ردیف آنها ارزیابی می‌کند و می‌گوید که بدبختی این است که این قوم مورد تجاوز آنان قرار گرفته و کشتار و ویرانی ناشی از تجاوز آنها را از پای در می‌آورد و این تقصیر امرای کرد است که به علت نفاق و دشمنی نمی‌توانند متحدانه در مقابل دشمن بایستند. خانی در این مقدمه به صراحت می‌گوید تقصیر از شاعر و فقیران نیست، بلکه حکام و امرا مقصرند. در جای دیگر نیز می‌گوید اگرچه تابعیت این سه قوم عار است، ولی این عیب و عار از آنِ افراد نامدار است. او ”تمرد و شِقاق“ امرا را عامل اصلی زیردست ماندن و مغلوب بودن می‌داند و می‌گوید اگر متحد بشویم و ”پادشاهی“ داشته باشیم هر سه قوم را تحت اسارت خود در می‌آوریم. خانی در جای دیگر می‌گوید که خودش فرد بی‌کمالی ا‌ست، اما نه از لحاظ ”تعصب عشیری“ (تعصب ملی). می‌گوید با نوشتن کتاب زبان مادری، خود را حیات بخشیده است و از شعرای قدیمی که فراموش شده‌اند (حریری، جزیری) نام می‌برد و می‌گوید عَلَم‌ آنها را دوباره برخواهد افراشت. خانی از داستانی که در فولکلور بسیار رایج است برای بیان مقصودش استفاده می‌برد که نزدیکی او را به تودۀ مردم نشان می‌دهد. مه‌م (مرد) و دختری با نام زین عاشق همدیگرند، اما به علت نفاق‌افکنی شخصی با نام بَکر ابتدا مه‌م کشته می‌شود و سپس زین با شنیدن خبرِ مرگِ مه‌م خودکشی می‌کند. هر دو عاشقِ ناکام را در جوار هم دفن می‌کنند. مدتی بعد متوجه می‌شوند که کشته شدن هر دو عاشق در اثر نفا‌ق‌افکنی بَکر بوده است. می‌خواهند او را بکشند، ولی او به قبر مه‌م و زین پناه می‌برد، اما او را در همان‌جا به قتل می‌رسانند. از خون بکر (عامل نفاق و تفرقه) درخت خاری می‌روید که ریشه در خاک می‌دواند و حتی در قبر (در آن دنیا) نیز مانع یکی شدن دو عاشق می‌شود. با توجه به بحثی که خانی در ساقی‌نامۀ کتاب می‌کند واضح است که او مه‌م و زین را به دو بخش کردستان (بخش تحت سلطۀ صفوی و عثمانی) تشبیه می‌کند و نفاق‌افکنی بکر در واقع تفرقه و نفاق امرا و فئودال‌ها است. خانی علاوه بر مه‌م و زین اولین فرهنگ لغت کردی (عربی-کردی) را تألیف کرد و دربارۀ این فرهنگ هم می‌گوید که آن را برای مشاهیر و بزرگان تألیف نکرده، بلکه برای نوجوانانِ کرد تألیف کرده است. ۳. مهم‌ترین بیان آگاهی سیاسی تودۀ مردم را در فولکلور می‌توان پیدا کرد. به‌یت دمدم که مقاومت کردهای برادوست را در مقابل شاه عباس صفوی بیان می‌کند در سراسر کردستان و در مناطقی که این شکل فولکلوری (به‌یت) را دارند به لهجۀ شمال و جنوب هنوز خوانده می‌شود.

خط سیاسی رهبران فئودال قرن هفدهم درست همان بود که خانی توضیح داده است: ۱. دفاع از استقلال و حاکمیت امارات؛ ۲. متحد کردن تودۀ مردم تحت عنوان غزا یا جنگ بین کرد و عجم یا کرد و روم (عثمانی)؛ 3. اتکا به یکی از دو قدرت علیه قدرت دیگر و حمله به دیگر امارات به طرفداری از یکی از دو قدرت؛ 4. وحدت گذرا و گاه و بی‌گاه بین چند امارت. وحدت امارات علیه دو قدرت یا یکی از آنها امری استثنائی بود. روند کلی وابستگی به یکی از دو قدرت برای حفظ استقلال خود بود. احمد خانی به این جنبه از خط سیاسی امارات به شدت اعتراض کرده است. این خط مشی در ادامه‌دهندگان معاصر ناسیونالیسم فئودالی (رؤسای بارزان از ۱۹۶۳ به بعد، و حزب دموکرات کردستان (ح.د.ک.) ایران در سال‌های ۱۳۴۰ و نیز در ح.د.ک. کنگرۀ سوم) دیده می‌شود؛ 5. تضاد منافع بین تودۀ مردم (دهقانان) و رهبری فئودالی وجود داشت. احمد خانی علت شکست را تفرقه‌طلبی رهبران فئودال می‌داند که قبلاً به آن اشاره شد. رهبری فئودالی فقط دفاع از قلمرو امارت خود را در نظر داشته و برای حفظ آن به یکی از دشمنان متکی می‌شد و به دیگر متحدان خود (سایر امارات) تجاوز می‌کرد. این خط مشی در تضاد با منافع تودۀ دهقانی بود.

امارت‌ها نتوانستند کاری از پیش ببرند و بعد از ده‌ها سال جنگ، کردستان بین دو قدرت فئودالی تقسیم شد. کار سرکوب امارت‌ها تا اواسط قرن نوزدهم ادامه یافت و آخرین شورش‌های امارات در اواسط قرن نوزدهم صورت گرفت و به شکست انجامید. شورش محمد پاشای رواندز منطقۀ بسیار وسیعی را در بر گرفت. او نمونۀ بسیار خوبی از رهبری فئودالی بود و سعی داشت که همۀ امارات را با زور تحت لوای خود درآورد.[5] همچنین، مقاومت امارت بوتان و بدرخانی‌ها در اواسط قرن نوزدهم نشان داد که در این قرن و حتی پیش از آغاز عصر امپریالیسم، هنگامی که قلمروهای عثمانی و ایران عرصۀ کشمکش قدرت‌های استعماری اروپایی (انگلیس، فرانسه، روس، آلمان) شده بود، فئودال‌های کرد هم درگیر این کشمکش‌ها شدند.[6]

ناسیونالیسم فئودالی در عصر امپریالیسم

از دست رفتن استقلال سیاسی امارات به معنای از بین رفتن طبقۀ فئودال نبود. طبقۀ‌ فئودال از این پس بدون داشتن حاکمیت مستقل و قلمرو حکومتی مستقل یا نیمه‌مستقل همچنان نظام فئودالی را حفظ کرد و برای به دست آوردن حاکمیت مجدد تلاش خود را ادامه داد. با آغاز عصر امپریالیسم، این طبقه در سراسر جهانِ تحت سلطه (آسیا، افریقا، امریکای جنوبی) و از جمله در این منطقه به پایگاه اجتماعی امپریالیسم تبدیل شد. در امپراتوری عثمانی، سلطان عبدالحمید جیش ”حمیدیه“ را ساخت که عبارت بود از نیروی نظامی فئودال‌های کرد که برای سرکوب نهضت آزادی‌خواهانۀ خلق کرد، خلق ارمنی و نهضت‌های آزادی‌خواهانۀ ملل اروپای تحت سلطۀ عثمانی به کار گرفته می‌شد. فئودال‌های کرد در مقابل امتیازاتی چند به بخشی از ارتش فئودالی سلطان مرتجع و وابسته به امپریالیسم تبدیل شدند.[7] در حالی‌که بخشی از فئودال‌های کرد به بخشی از طبقۀ فئودال تحت رهبری رژیم عثمانی و قاجار و بعدها پهلوی و ملک فیصل تبدیل شدند، بخش دیگری از فئودال‌های کرد سعی کردند از طریق وابسته شدن به روس و انگلیس حکومت فئودالی کردستان را تأسیس کنند. شیخ طه در دهۀ ۱۹۱۰ به تزار روس چنین پیشنهادی کرد و شریف پاشا اندکی قبل از پایان جنگ اول، هنگامی‌ که انگلیس‌ها بر بین‌النهرین و بخش‌های جنوبی کردستان مسلط می‌شدند، طرحی به دولت انگلیس ارائه داد که به موجب آن یک کردستان مستقل تحت قیمومیت انگلستان به وجود آید. سرپرسی کاکس (Sir Percy Cox, 1854-1937)، مسئول سیاسی نیروهای امپریالیسم انگلیس در خاورمیانه (بین‌‌النهرین)، دربارۀ طرح شریف پاشا نوشته است که این طرح دقیقاً مشابه طرحی بود که خود دولت انگلیس برای ادارۀ متصرفات خود بعد از پایان جنگ تهیه دیده بود.[8] خط این بخش از فئودال‌های کرد ایجاد کردستان ”مستقل“ تحت‌الحمایۀ قدرت‌های امپریالیستی بود که در آن نظام فئودالی ادامۀ حیات بدهد و خودشان حاکمان وابسته باشند.

در آغاز قرن بیستم، به ویژه تحت تأثیر انقلاب بورژوادموکراتیک 1908، ترک‌های جوان در بخش عثمانی کردستان و نیز در استانبول که فئودال‌ها و سران تبعیدی عشایر کرد زندگی می‌کردند، محافل سیاسی و ادبی کرد تشکیل شد که دارای تشکیلاتی ظاهراً متفاوت از رهبری عشایری بودند. اما اکثریت مؤسسان و رهبران این محافل فئودال‌ها و رؤسای عشایر بودند و وجود عده‌ای عناصر ناسیونالیست (روشنفکران روحانی و طلاب و غیره) و نیز بورژوازی تجاری تغییری در ماهیت فئودالی این تشکیلات نمی‌داد، زیرا حرکت ناسیونالیسم فئودالی بر آن غلبه داشت. حتی تجمع بیشتر این محافل در تشکیلاتی با نام ”خویبون“ تغییری در ماهیت فئودالی رهبری به وجود نیاورد و در واقع، آن را عیان‌تر ساخت. خویبون نیز در خط ناسیونالیسم فئودالی بود، گرچه عناصر دموکراتیک و آزادی‌خواه نیز در آن جمع بودند. حرکت شیخ محمود و تشکیل دولت سلطنتی او بلافاصله بعد از جنگ اول نیز از چنین خصلتی برخوردار است: رهبری فئودالی و تحکیم نظام فئودالی با شرکت خرده‌بورژوازی شهر، مخصوصاً شهر سلیمانیه، و عناصر دموکرات و آزادی‌خواه این ”طبقه“ (خرده‌بورژوازی). مخالفت شیخ محمود با مقامات انگلیسی حاکم بر عراق تغییری در این جریان نمی‌داد، زیرا حرکت او در آغاز با تأیید انگلستان همراه و ماهیت سلطۀ او نیز فئودالی بود. مخالفت شیخ محمود با مقامات انگلیسی از موضع ضد امپریالیستی نبود. حرکت اسماعیل آغا سمکو نیز در همین خط بود.

ادامه‌دهندگان خط ناسیونالیسم فئودالی در دو دهۀ بعد رؤسای عشایر بارزانی (ملامصطفی، 1963-1975) و سپس به صورت ”قیاده موقت“ و نیز حزب دموکرات کردستان ایران (کنگرۀ دوم)، خط احمد توفیق و کنگرۀ سوم خط قاسملو-توده‌ای و کنگرۀ چهارم (هر دو خط قاسملو و توده‌‌ای) بودند. عملکرد خط ناسیونالیسم فئودالی دار و دستۀ ملا‌مصطفی چنین بود:

  1. تقویت و تحکیم سلطۀ طبقۀ فئودال از طریق سرکوب خواسته‌های دهقانان و انتظاراتی که از جنبش داشتند تحت عنوان جنبش ملی (”شۆرش،“ ”کوردایه‌تی“)، گماردن فئودال‌ها به پست‌های مهم نظامی و سیاسی به‌ویژه بعد از انشقاق 1964 و کنگرۀ ششم ”پارت دموکرات،“ تشدید استثمار فئودالی از طریق گرفتن پول نقد و جنس از دهقانان به بهانۀ ”کمک به جنبش.“
  1. تشدید استبداد فئودالی و سازماندهی و تشکیلات‌سازی برای این استبداد: منظور از استبداد فئودالی سلطۀ سیاسی طبقۀ فئودالی است که قبلاً در سطح ده یا دهات به دست مالک فئودال اعمال می‌شد و بعد از 1964 و به خصوص بعد از 1966 از طریق سلطۀ ”پارت دموکرات کردستان عراق“ و نیروی پیشمرگه شکل سازمانی و تشکیلاتی در سراسر مناطق به اصطلاح آزادشده پیدا کرد. این سازماندهی استبداد فئودالی در مناطق آزادشده بعدها به صورت بسیار منسجم درآمد و دارای دستگاه جاسوسی ”پاراستن“ بود که شعبه‌ای از ساواک بود و زندان داشت؛ مخالفت با هر نوع تحول دموکراتیک (ایجاد تشکلات دهقانی، تقسیم اراضی فئودال‌ها، تخفیف بهرۀ مالکانه، آزادی زنان، سوادآموزی، توسعه و ارتقای فرهنگ انقلابی و مانند اینها)؛ سرکوب آزادی‌های دموکراتیک و برقراری اختناق شدید بین مردم و در صفوف پیشمرگه و از جمله تعقیب پیشمرگه‌هایی که آثار انقلابی می‌خواندند، ممنوعیت مبادله و فروش این قبیل آثار در مناطق آزاد شده؛ مخالفت با هرگونه حرکت و فعالیت و تبلیغات و تشکیلات انقلابی با این بهانه که کرد کرد است و ملت کرد و کردستان به بیش از یک حزب احتیاج ندارد و ”پارت“ (ح.د.ک. کردستان عراق) یگانه حزب کردستان است (تز ”تاقه حیزب“) و این در حالی بود که تشکلات ارتجاعی چون ساواک و پان‌ایرانیست‌های پزشکپور و کاژیکی‌ها آزادی فعالیت داشتند؛ دار و دستۀ بارزانی و نوکرانش سامی عبدالرحمن و احمد توفیق مبارزینی چون سلیمان معینی، دکتر شوان و ده‌ها تن از رهبران حزبی مخالف خط ارتجاعی بارزانی را ترور کردند. بارزانی همیشه مخالف هر نوع تشکل حزبی بود، اما بعد از انشقاق 1964 نتوانست ”پارت دموکرات“ را منحل کند، زیرا وجود سال‌ها تشکل حزبی (هیوا و پارت و . . .) و نقشی که بعد از جنگ جهانی دوم در جنبش ایفا کردند و نیز به دلایل دیگر انحلال آن ”وجهۀ“ دار و دستۀ عشیره‌ای‌اش را از بین می‌برد. کاری که بارزانی کرد تبدیل ”پارت“ به ارگان اجرایی و تشکیلاتی رؤسای عشیرۀ بارزان و دیگر مرتجعان هم‌مسلک‌شان بود و این کار به خصوص در کنگرۀ ششم شکل رسمی به خود گرفت. بارزانی همیشه از دید ارتجاع فئودالی به رهبران حزبی که از اهالی شهر و از روشنفکران انقلابی و آزادی‌خواه بودند بدترین توهین‌ها را می‌کرد. سایر تشکلاتی که از قبل وجود داشت مانند سازمان زنان و جوانان و دانش‌آموزان همه جنبۀ تشریفاتی و یا اجرایی خط فئودالی را پیدا کردند؛ تبلیغ شوونیسم ملی و فرهنگ ارتجاعی فئودالی (تبلیغ دشمنی با خلق عرب و تحقیر کردن و توهین به عرب‌ها)، تبلیغ به نفع رژیم ارتجاعی شاهنشاهی و صهیونیسم، تبلیغ نژادپرستی (آریایی بودن کردها و سامی بودن عرب‌ها)، ترویج ادبیات ارتجاعی (اشعار و موسیقی و نمایش‌نامه و غیره از طریق ”رادیو کردستان“ و مطبوعات) به زبان کردی که نقش هه‌ژار در ترویج این نوع ادبیات ارتجاعی قابل توجه است، وقتی استفاده از زبان کردی برای بیان و تبلیغ انقلابی ممنوع بود؛ استقرار نظام قضایی عشیره‌ای و فئودالی براساس عرف فئودالی یا اصول شرع مخصوصاً اعمال قصاص؛ نیروی نظامی (پیشمرگه) از لحاظ مضمون و محتوا شکل ارتش فئودالی داشت. ”تقسیم زمین“ که در زمان بارزانی صورت گرفت عبارت بود از گرفتن زمین چند فئودال مخالف خودش و اعطای آن به فئودال‌های طرفدار خودش؛ تضاد بین فئودال‌ها همیشه وجود دارد.
  1. وابستگی کامل به امپریالیسم و رژیم صهیونیستی و ارتجاع پهلوی: عدم اتکا به تودۀ خلق کرد و انقلاب عراق، حتی نیروی سیاسی خلقی را نیز می‌توانست به بی‌راهۀ وابستگی به امپریالیسم بکشاند. در حالی که رهبری جنبش در کردستان عراق بعد از 1964 رهبری فئودالی بود و پایگاه اجتماعی امپریالیسم بود، بارزانی از سال 1964 کرنش به رژیم‌های ارتجاعی شاه و ترکیه را شروع کرد و کردهای ایران و عراق را از طریق خیانتکارانی چون احمد توفیق و با کشتار انقلابیونی چون معینی و شوان و غیره از مبارزه علیه این رژیم‌های ارتجاعی بر حذر داشت. در سال‌های 1970 و به‌ویژه بعد از توطئۀ کیسینجر-بارزانی کردستان عراق به پایگاه امپریالیسم امریکا و رژیم اشغالگر فلسطین و به پایگاهی علیه انقلاب عراق و ایران و دیگر خلق‌های خاورمیانه تبدیل شد. کردستان عراق با فداکاری تودۀ مردم و پیشمرگه‌ها از سلطۀ رژیم حاکم بر بغداد (ارتجاع بعث اول، دو عارف، بعث دوم) آزاد شد، اما تحت سلطۀ کامل ارتجاع شاهنشاهی و اربابان امپریالیستی و صهیونیستی او درآمد. بارزانی به صراحت به کیسینجر و نیز خبرنگاران مطبوعات امپریالیستی گفت که می‌خواهد کردستان را در اختیار امریکا بگذارد. این حرکت بارزانی درست ادامۀ حرکت شریف پاشا و شیخ طه بود که در اوایل قرن بیستم می‌خواستند دولت ”مستقل“ فئودالی تحت‌الحمایۀ قدرت‌های امپریالیستی ایجاد کنند. سرکوب جنبش ملی کردهای ایران به دست بارزانی (از طریق احمد توفیق) و سرکوب جنبش کردهای ترکیه (به دستور ارتجاع ایران و ترکیه و امریکا) نیز در خط امیران در قرن 17و 18 و 19 بود.

خط مشی و عملکرد ح.د.ک. ایران نیز مانند رهبری فئودالی بارزانی بود:

  1. تقویت و تحکیم سلطۀ طبقۀ فئودال: در شرایطی که فئودال‌ها به حملات مسلحانه و متشکل علیه دهقانان دست می‌زدند‌-مثلاً ترگور اوایل فروردین 1358-‌در حالی که ستون فقرات نظام فئودالی یعنی رژیم شاه (نمایندۀ فئودال‌ها و کمپرادورها) سرنگون شده و دهقانان به پا خاسته‌اند، ح.د.ک. تحت این عنوان که همه کُردند و کُرد در مقابل عجم قرار دارد، نه کرد در مقابل کرد و مسئلۀ دهقان و فئودال مطرح نیست؛ در چنین شرایطی، به جای تعمیق دستاوردهای انقلاب و تأمین دموکراسی واقعی (سرنگونی فئودالیسم) ح.د.ک. از این عملِ انقلابی دهقانان و سازمان‌های سیاسی انقلابی جلوگیری کرد و به جای اسلحه کشیدن علیه فئودال‌ها، علیه سازمان‌های سیاسی انقلابی و دهقانان اسلحه کشید و این چیزی جز پشتیبانی از یک طرف این جنگ (طرف فئودالی) نبود. از استدلال‌های عوام‌فریبانه و ناسیونالیستی ح.د.ک. این بود که مطرح کردن مسئلۀ فئودال‌ها و تقسیم زمین باعث می‌شود فئودال‌ها جاش شوند و تقسیم زمین یا درست کردن اتحادیۀ دهقانی یعنی جاش‌سازی. تجربه نشان داده است که فئودال‌ها به مثابۀ یک طبقۀ جاش هستند و در زمان جمهوری خودمختار مهاباد 1324-1325 فئودال‌ها حتی در قدرت دولتی جمهوری شرکت داده شدند (پست‌های وزارت و مقامات نظامی) و رهبری جمهوری نیز کاری به زمین‌هایشان نداشت، اما آنها جاش بودند و پنهانی با رژیم شاه و سفیر امریکا در تهران برای سرنگونی جمهوری مهاباد تماس داشتند. تجربۀ انقلابی نشان داده است که سرنگونی قدرت فئودالی آن هم به دست خود دهقانان مهم‌ترین عامل از بین برندۀ جاش است. ح.د.ک. در بهار 1358 و بعد از آن علناً دهقانان منطقۀ مُکریان را تهدید کرد که حق ندارند اتحادیۀ دهقانی درست کنند. ح.د.ک. به رهبری کریم حسامی به اوطمیش حمله کرد. او به دهقانان گفت که در کردستان فقط یک حزب است و آن ح.د.ک. است و هر کاری باید با تصویب آن صورت گیرد. ح.د.ک. به ”جمعیت راه‌ رهایی زحمت‌کشان“ اخطار کتبی داد که کار تقسیم زمین و تأسیس اتحادیۀ دهقانی را قطع کنند.
  1. استثمار فئودالی و اعمال قدرت استبدادی: ح.د.ک.، مانند دار و دستۀ بارزانی، از دهقانان بیگاری می‌کشید، آنها را به بهانه‌های مختلف جریمه می‌کرد، از دهقانان مالیات سرانه (هزار تومان از هر خانوار در بعضی مناطق سردشت در سال 1358، گرفتن بارانه به مبلغ زیاد و به زور در مناطق مرزی، گرفتن حق عبور از مرغ و بز و گوسفند و از لبنیات در جاده‌ها، استفاده از قاطر و اسب و الاغ دهقانان به رایگان و…) می‌گرفت. حتی اگر خرید محصولاتی از قبیل گندم، آرد و لبنیات مطرح بود، قیمت ناچیزی می‌پرداخت. ح.د.ک. ادعا می‌کرد که در کردستان ”قدرت اجرایی“ در دست اوست و هیچ کاری بدون رضایت آنها نباید انجام شود و مخالفت با ح.د.ک. ممنوع است. حتی فروش نشریه‌ای که از ح.د.ک. انتقاد می‌کرد ممنوع بود که نمونۀ آن حمله به مقر پیکار در بوکان به بهانۀ فروش نشریه بود. فئودال‌ها یا جاش‌هایی که به دست نیروی چپ و به درخواست دهقانان بازداشت می‌شدند با ارعاب و تهدید ح.د.ک. باید آزاد می‌شدند. بعد از 26 آبان 1358 که ح.د.ک. دوباره به شهرها برگشت، در مهاباد اعلامیه پخش کرد و به مردم دستور داد که برای حل اختلافات و مشکلات خود به ح.د.ک. مراجعه نکنند، زیرا ح.د.ک. ادارۀ دادگستری نیست و مردم باید برای حل اختلافات و مشکلات خود به ادارات دولتی مراجعه کنند، با این همه در همان زمان اعلامیه داد که ماهی‌گیری در دریاچۀ سد بدون اجازه ح.د.ک. ممنوع است و متخلف به شدت مجازات خواهد شد. در زمان حاکمیت ح.د.ک. در شهر تقسیم مواد کمیاب مانند نفت و بنزین عمدتاً برای رفع احتیاجات آنها انجام می‌شد. حمله به نیروهای چپ و ترورهایی مثل ترور کاک صلاح شمس برهان،[9] از جمله اقدامات عادی ح.د.ک. بود. مخالفت‌ها و مزاحمت‌های متعدد که ح.د.ک. علیه یه‌کیتی نیشتمانی به عمل می‌آورد و پشتیبانی قاطعانه و سرسختانه از قیاده موقت تا شهریور 1360، نشان‌دهندۀ هم‌مسلکی این دو جریان ارتجاعی بود. جزئیات این همکاری ارتجاعی با قیاده در شهریور 1360 بعد از حملۀ قیاده به اشنویه تا حدی در رادیوی ح.د.ک. بیان شد و اقرار کردند که در حالی که به دنبال انقلاب 1357 همۀ مردم کردستان و سازمان‌های سیاسی مترقی و انقلابی ایران خواستار اخراج رهبران قیاده از ایران بودند، ح.د.ک. با این کار مخالفت کرده است.
  1. رهبری فئودالی و وابسته: در این دوره رهبری ح.د.ک. در سال 1352 (زمان اوج‌گیری رقابت ارتجاع بعثی و شاهنشاهی) طبق برنامۀ دولت بعثی عراق و به وسیلۀ قاسملو و حزب توده به وجود آمد. نزدیکی ح.د.ک. کنگرۀ سوم به بعث واضح‌تر از آن است که نیازی به توضیح داشته باشد. ائتلاف قاسملو و حزب توده برای برپایی ح.د.ک. در زمان ”ماه عسل“ شوروی و بعث صورت گرفت و اندکی بعد از کنگرۀ 4 توده‌ای‌ها به عنوان جاش اخراج شدند. آنچه رهبری ح.د.ک. را فئودالی-عشیره‌ای می‌کرد، خط مشی سیاسی آنها بود، نه ترکیب اعضای آن. در سطح رهبری و مقامات حساس حزبی هم فئودال‌ها شرکت داشتند و هم عناصر خرده بورژوازی تحصیل‌کردۀ شهری. بی‌تردید عدۀ زیادی از اعضا و هواداران آن عناصر آزادی‌خواه و دموکرات بودند که در خط ناسیونالیسم خرده‌بورژوازی بودند. اما آنچه تعیین‌کنندۀ ماهیت هر حزب یا تشکل سیاسی است، خط‌‌ مشی رهبری و عملکرد آن است. خط مشی و عملکرد رهبری این حزب به نحوی بود که فئودال‌ها و عناصر بورژوازی شهر و حتی دهقانان ثروتمند در این حزب امیدی به حفظ منافع خود می‌دیدند. افسران و دیگر عناصر فراری ارتش شاهنشاهی نیز به این حزب امید بسته‌ بودند و به درون آن خزیدند.
  1. تبلیغ شوونیسم ملی: تبلیغ علیه ”عجم“ها و استفاده از اختلاف شیعه و سنی برای بسیج مردم که رکن اساسی تبلیغات بسیج‌گرانۀ ح.د.ک. بود و در نمونۀ بسیار ابتدایی اخطاریه‌های متعدد ح.د.ک. به مردم در دهات ترک‌نشین منطقۀ نقده و سلدوز آمده بود که در تابستان‌ 1360 از رادیو کردستان خوانده می‌شدند.
  1. وابستگی به امپریالیسم: رهبری ح.د.ک. کنگرۀ سوم (قاسملو-توده‌ای) وابستگی به سوسیال امپریالیسم روس و بعث را در دوران نزدیکی این دو آشکار ساخت. بعد از کنگرۀ چهارم و اخراج توده‌ای‌ها، قاسملو بارها وفاداری ح.د.ک. را به حامیان بین‌المللی‌اش یادآوری کرده است. ح.د.ک. اسلحه و مستشار از بعث می‌گرفت. مخالفت ظاهری، اما همکاری با جریانات ساواکی و سلطنت‌طلب چون کوری‌ره‌ش و شیخ عثمان و غیره نمونۀ دیگر بود. ح.د.ک همیشه این تز را بین مردم تبلیغ می‌کرد که ”بدون پشتیبانی یک قدرت خارجی ملت کرد نمی‌تواند موفق شود،“ ”ملت کرد همیشه تنها بوده است و حالا که بعث کمک می‌کند نباید این کمک را رد کرد.“ این استدلال‌ها دقیقاً همان بود که دار و دستۀ بارزانی برای توجیه وابستگی خود به امریکا و رژیم صهیونیستی در اسرائیل و رژیم شاهنشاهی به کار می‌برد. در قرن هفدهم و هجدهم امرای کرد وابستگی به یکی از دو دولت عثمانی یا ایران را پیشه خود ساختند، در عصر امپریالیسم فئودال‌های کرد وابستگی به یکی از قدرت‌های اروپایی را نیز برای حفظ منافع خود در پیش گرفتند. در سال‌های 1340 و 1350 فئودال‌های بارزان به امریکا-اسرائیل-شاه پناه بردند.

 

خط ناسیونالیسم بورژوایی

در بررسی ناسیونالیسم فئودالی دیده شد که قبل از اینکه بورژوازی کُرد به وجود آید و خط ناسیونالیستی خود را ارائه دهد، طبقۀ فئودال در کردستان ناسیونالیسم فئودال-پادشاهی را مطرح کرد. از ویژگی‌های مهم جنبش ملی کردستان انطباق مواضع سیاسی این دو طبقه و در عین حال تفاوت آنها بود. عواملی چند این انطباق یا هم‌سویی خط مشی دو طبقه را شدت و تداوم بخشید. یکی از این عوامل دیرپایی نظام فئودالی در کردستان و ضعف شدید بورژوازی و رودررو قرار گرفتن هر دو طبقه در مقابل دولت‌های مرکزی است. در نظر نداشتن وجود ناسیونالیسم فئودالی و ناسیونالیسم بورژوازی به طور هم‌زمان و سابقۀ طولانی‌تر ناسیونالیسم فئودالی باعث می‌شود که ح.د.ک. سال‌های 1320 و 1330 را با ح.د.ک. کنگرۀ 2 و 3 و 4 یکی بدانیم و اینها را هم در خط ناسیونالیسم بورژوازی قرار بدهیم.

بورژوازی کرد به شکل بورژوازی تجاری در بعضی از شهرهای بزرگ‌تر کردستان عثمانی و ایرانِ زمان قاجاریه پدید آمد. تجارت با روسیۀ تزاری و بعضی از مراکز بزرگ تجاری عثمانی از عوامل رشد این بورژوازی بود. این بورژوازی با سقوط رژیم تزاری و با تجزیه عثمانی ضربات سنگینی متحمل شد. اولین بار که موضع بورژوادموکراتیک از موضع فئودالی اندکی متمایز شد در اشعار حاجی قادر کویی (1815-1896) بود. اما این هنوز اولین طلایه بود. تا قبل از جنگ ضد فاشیستی و از سال 1941، در دوران جنگ امپریالیستی دوم، طبقۀ فئودال و بورژوازی تجاری هم از لحاظ سیاسی و هم از لحاظ تشکیلاتی وحدت داشتند؛ مثلاً در تشکیلات ”خویبون“. در آغاز سال‌های 1940، محافل و افراد بورژوادموکرات از نظر تشکیلاتی تا حد زیادی از جریان‌ها و تشکلات فئودالی جدا شدند. این جدایی به معنای جدایی همیشگی نبود و در سال‌های 1960 دوباره وحدت صورت گرفت: بارزانی به عراق برگشت و درخواست رهبران پارت برای قبول ریاست مطرح شد. در هر حال، جدایی این دو طبقه از یکدیگر از طریق تشکیلاتی چون حزب هیوا عراق و کوملۀ ژ.ک. ایران در 1332 صورت گرفت. ژ.ک. با گروهی از تجار و بازاریان و ملایان آزادی‌خواه و تحت تأثیر حرکت مشابه در عراق و با کمک این حرکت به وجود آمد. ژ.ک. مواضع ضد فئودالی داشت؛ مثلاً عدم قبول عضویت فئودال‌ها از اصول تشکیلاتی‌اش بود. آنها رؤسای عشایر و فئودال‌ها را عامل عقب‌ماندگی خلق می‌شناختند.[10] از شعارهای ژ.ک. ”زنده باد کرد و کردستان بزرگ“ بود که روی جلد مجلۀ نیشتمان چاپ می‌شد. تبدیل کومله ژ.ک. به حزب دموکرات کردستان در دو سال بعد با تغییراتی در رهبری و خط مشی صورت گرفت. شعار ”کرد و کردستان بزرگ“ حذف و فعالیت در چارچوب ایران مطرح شد، اما از نظر موضع ضدفئودالی ح.د.ک. نسبت به ژ.ک. عقب‌تر بود و در تأسیس دولت خودمختار به جای تکیه بر دهقانان و سرنگونی فئودالیسم که پایۀ اجتماعی امپریالیسم انگلو-‌امریکایی ‌و رژیم شاه بود، با فئودال‌ها سازش کرد و آنها را حتی در حکومت شرکت داد و به همین دلیل جمهوری خودمختار در محدودۀ شهرها باقی ماند، به خصوص در مهاباد و بوکان. نمونه‌ای از ستم فئودالی در دوران جمهوری در مجلۀ کوردستان شمارۀ اول و دوم سال 1325 ذکر شده است که مالک قریه لج در مهاباد گوش و بینی یکی از زارعین را برید. هم در ژ.ک. و هم در ح.د.ک. بیشتر اعضا از خرده‌بورژوازی شهر و تا حدی روستا بودند، اما مؤسسین عمدتاً از بورژوازی شهر بودند و خط حاکم بر هر دوی آنها خط دموکراسی بورژوایی طبقۀ بورژوازی منطقۀ مُکریان و عمدتاً مهاباد بود. قاضی محمد و خانواده (طایفه)‌اش مالک بودند، اما خود قاضی محمد مواضع دموکراتیک و آزادی‌خواهانۀ ژ.ک. را پذیرفت و نمایندۀ جریانی بورژوادموکراتیک شد. در تبدیل ژ.ک. به ح.د.ک. باید تأثیرات فرقۀ دموکرات آذربایجان و به ویژه حذف موضع کردستان بزرگ را در نظر گرفت. اما سازش با فئودالیسم را باید از تأثیرات حزب توده و موضع ناسیونالیستی فرقۀ دموکرات و خود ژ.ک. دانست. بعد از شکست جمهوری و از هم پاشیدگی ح.د.ک.، بار دیگر در سال‌های بعد سازماندهی حزبی صورت گرفت. در جریان لایحۀ بیست درصد تخفیف بهرۀ مالکانه مصدق، هنگامی که تودۀ دهقانان در منطقۀ مُکریان (محال چومی مجیدخان و بوکان) قیام کردند، حزب دوباره فعال شد. در دوران بعد از شکست جمهوری، پیوند ح.د.ک. و حزب توده بیشتر شد و در سال‌های 1330 بیشتر اعضای ح.د.ک. در عین حال عضو حزب توده هم بودند. در سال‌های 1340، خط احمد توفیق تحت تأثیر مواضع ارتجاعی بارزانی و سیاست‌های ارتجاعی او به صورت جریانی فئودالی تکوین یافت و منجر به انشعاب بعد از کنگرۀ 2 شد که یک ”کمیتۀ انقلابی“ از خط احمد توفیق جدا شد: سلیمان معینی و دیگران. احمد توفیق سیاست بارزانی را که پایان دادن به مبارزۀ کردهای ایران علیه رژیم شاه بود با جدیت در کردستان ایران پیاده کرد و در سرکوب جنبش ملی مسلحانۀ 1346-1347 به رهبری کمیتۀ انقلابی ح.د.ک. کردستان ایران نقش فعال داشت. این سرکوب در ایران به دست ارتش شاهنشاهی و ژاندارمری و فئودال‌های جاش و در مرز ایران-عراق به دست بارزانی و احمد توفیق صورت گرفت. ترور سلیمان معینی و دیگر مبارزان کرد ایرانی نیز با تأیید و اقدام دار و دستۀ احمد توفیق صورت گرفت. کار احمد توفیق وابسته کردن جنبش ملی کردستان در ایران به منافع فئودالیسم کرد عراق به رهبری بارزانی و نیز به منافع ارتجاع شاهنشاهی و امپریالیسم امریکا بود.

از آنچه گذشت می‌توان دید که ح.د.ک. در سال‌های 1320-1330 و ژ.ک. در خط ناسیونالیسم بورژوازی و ح.د.ک. احمد توفیق (کنگرۀ 2) و قاسملو-‌توده‌ای (کنگرۀ 3) و قاسملو (کنگرۀ 4 به بعد) در خط ناسیونالیسم فئودالی بودند.

خط دموکراتیسم انقلابی

منظور از دموکراتیسم انقلابی خط مشی انقلابی دهقانان تهیدست است که خواهان سرنگونی سلطۀ فئودالیسم هستند. تحقق این خط در جنبش ملی بسیار دیر صورت گرفت. دهقانان همیشه نیروی اصلی جنبش ملی کرد را تشکیل داده‌اند، اما خط سیاسی آنان (مبارزه برای سرنگونی فئودالیسم و استقرار دموکراسی دهقانی) به شکل خط سیاسی و تشکیلاتی تا اواسط سال‌های 1340 بروز نکرد. این مسئله به هیچ وجه به این معنا نیست که جنبش دهقانی ضد فئودالی وجود نداشته است. در واقع، به دنبال جریان لایحۀ بیست درصد تخفیف بهرۀ مالکانه دهقانان بسیاری از مناطق کردستان شورش کردند و فئودال‌ها را از دهات بیرون راندند، بدون اینکه مسئلۀ ملی مطرح شود.[11] منظور این است که سازمان سیاسی مشخصی با خط مشی دموکراتیسم انقلابی تا اواسط 1340 به وجود نیامد. جنبش دهقانی 1331 و اعتراضات دهقانی در زمان ”اصلاحات ارضی“ شاه‌-‌کندی (بهمن 1341) و سپس موج حرکت‌های دهقانی به دنبال سرنگونی رژیم شاه در سال 1357 همه حاکی از اهمیت جنبش دهقانی در کردستان است. حتی در قرن هفدهم هم احمد خانی به تضاد منافع دهقانان و فئودال‌ها اشاره کرده بود. در قرن نوزدهم، حاجی قادر کویی، شاعر ملی، نیز به فئودال‌ها و شیخ‌ها و ملاهای وابسته به آنان به عنوان منشأ بدبختی ملت تاخت. در قرن بیستم، تأثیرات انقلاب کمونیستی روسیه و اشاعۀ مارکسیسم-لنینیسم بین روشنفکران و فعالین سیاسی، عمدتاً بعد از جنگ جهانی دوم، توجه را به منافع زحمت‌کشان جلب کرد. بیشتر دموکرات‌هایی که به سوی مارکسیسم-لننیسم جلب شدند در داخل احزاب کمونیست این کشورها به فعالیت مشغول شدند.

جدایی جریان یا خط دموکراتیسم انقلابی از خط ناسیونالیسم فئودالی و ناسیونالیسم بورژوازی در سال‌های 1340 در جریان جنبش ملی کردستان عراق صورت گرفت. بعد از کشیده شدن بخشی از رهبری ح.د.ک. ایران به خط ناسیونالیسم فئودالی بارزانی (بخش احمد توفیق)، انشعابی از موضع دموکراتیسم انقلابی صورت گرفت و ”کمیتۀ انقلابی“ تشکیل شد. در پارت دموکرات کردستان عراق نیز بعد از برخورد مسلحانۀ 1964 ”انشقاق“ صورت گرفت و اعضای انقلابی ”مکتب سیاسی پارت “از بارزانی جدا شدند. مواضع و عملکرد ”کمیتۀ انقلابی“ بسیار انقلابی‌تر از مواضع ”انشقاقی‌“های کردستان عراق بود. در واقع، ”انشقاقی“‌ها یک بار دیگر با بارزانی سازش کردند، دوباره جدا شدند و سپس به حکومت بغداد پناهنده شدند و در جریان قرارداد ارتجاعی 11 مارس 1970 باز هم بارزانی را تأیید کردند و در جنگ 1974 نیز باز از بارزانی پشتیبانی کردند. در واقع، سال‌های 1959 تا 1975 سال‌های جنگ و سازش ”مکتب سیاسی“ با دار و دستۀ فئودالی بارزانی بوده است که تاکنون تحلیلی طبقاتی از این جریان صورت نگرفته است. از درون این مبارزات، وحدت و مبارزۀ بین جریان انقلابی و جریانات بورژوادموکراتیک و فئودالی در اواخر سال‌های 1340 و اوایل سال‌های 1350 در ایران و عراق دو سازمان به وجود آمدند: یکی ”کوملۀ مارکسی-لنینی کوردستان عراق،“ بعدها ”کومه‌لۀ ره‌نجده‌رانی کوردستان عیراق“ و دیگری ”کومه‌لۀ شورش‌گیری زه‌حمه‌تکیشانی کوردستانی ئیران.“ کومه‌لۀ ایران (از این پس ک.ا.) و کومه‌لۀ عراق (از این پس ک.ع.).

بعدها در سال 1360 هر دوی اینها خود را کمونیست و طرفدار مارکسیسم-لنینیسم اعلام کردند. اما روشنفکرانی که بنیاد‌گذار و رهبر اینها بودند، بدون آنکه خود دهقان باشند، خط مشی و افق و برنامه‌ای را پیش گذاشتند که در عمل دموکراتیسم انقلابی دهقانی بود و در چارچوب مسئلۀ ملی هرچه بیشتر به راه ناسیونالیسم کشیده شدند. خصلت قشر روشنفکر این است که می‌تواند سخنگوی سیاسی و بیان‌کنندۀ افق سیاسیِ طبقۀ اجتماعی‌ای بشوند که در عمل و واقعیت زندگی‌شان بسیار از آن فاصله دارد.[12] این مسئله دربارۀ کسانی هم که به جنبش کمونیستی وارد شدند درست است. یعنی می‌توان نیت کمونیست بودن را داشت، اما خط سیاسی و ایدئولوژیکی‌ای را در پیش گرفت که به علت محدود و پراگماتیستی و امپریسیستی بودن بر سیاست و حرکت طبقات بورژوا منطبق شود. می‌شود مدعی مارکسیسم بود، اما واقعیت مسئلۀ ملی و ارتباط آن با ساختارهای اقتصادی و اجتماعی و سیاسی فراتر از مکان و زمان فوری آن ملت تحت ستم را ندید و در نتیجه، سیاست‌هایی را در پیش گرفت که منطبق بر خط بورژوایی و تمایلات قشرهای مختلف بورژوازی بشود. بنابراین، وجود انواع مختلف ناسیونالیسم در میان روشنفکران ملل تحت ستم لزوماً به معنای آن نیست که خودشان همان خاستگاه طبقاتی را داشته‌اند.

ناسیونالیسم دموکراتهای انقلابی که می‌توان گفت بیان ناسیونالیسم دهقانی است: مهم‌ترین عاملی که هر دو سازمان را در زمرۀ ناسیونالیست‌ها قرار می‌دهد جدا کردن مسئلۀ ملی از مسئلۀ عام انقلاب است. استالین به درستی تأکید کرده است حل مسئلۀ ملی (جنبش ملی) مسئله‌ای مستقل و فی‌النفسه و قائم‌بالذات نیست، بلکه تابع انقلاب علیه وضع موجود و دولت حاکم است. حل مترقی یا ارتجاعی مسئلۀ ملی در پیوند با مسئلۀ عام انقلاب تعیین می‌شود، زیرا ستم ملی نهادی است در بطن یک دولت، از یک سیستم اقتصادی-اجتماعی و سیاسی مشخص. عمده کردن ویژگی‌های جنبش ملی کردستان و جدا کردن راه ‌حل رهایی خلق کرد از انقلاب دموکراتیک نوین و سوسیالیستی خواه‌ناخواه منطبق بر جهان‌بینی ناسیونالیستی است. برای‌ مثال، ک.ع. در شمارۀ اول نشریه خود به انواع و اقسام استدلال‌های غلط و نتیجه‌گیری‌های نادرست از واقعیت‌های مختلف متوسل شد تا ثابت کند که جنبش خلق کرد عراق هیچ‌گونه همگونی با جنبش خلق عرب ندارد و قانون‌مندی‌های متفاوتی دارد. ک.ع. تا آنجا عقب می‌رود و به دامان خط ناسیونالیسم بورژوایی می‌افتد که ایجاد حزب کمونیست کردستان عراق را مطرح می‌کند. چنین سیاستی به شکل عینی منطبق بر یکی از سیاست‌های بورژوازی است که همواره به دنبال تجزیۀ سیاسی و تشکیلاتی طبقۀ کارگر واحد است و در اینجا، با استفاده از وجود تمایزات ملی به آن جامۀ عمل می پوشاند و آن را موجه جلوه می‌دهد. این خط در ک.ا. نیز به همان شدت، اما به صورتی کمتر صریح، وجود داشت. ک.ا. برای جدا کردن راه ‌حل مسئلۀ ملی کرد از انقلاب سراسری، ستم ملی را مترادف با ستم مستعمراتی می‌کرد؛ یعنی مستعمره شدن کردستان به دست دولت مرکزی. چنین تحلیلی بازتاب واقعیت نهاد و ساختار ستم ملی نیست. شکل‌گیری دولت مدرن تمرکزگرا در ایران تکیه‌گاهی برای حاکمیت استعمار و امپریالیسم شامل به وجود آوردن سلسله‌مراتب ملی و ستم ملی بود. این فرایند مسئلۀ ستم ملی را هرچه عمیق‌تر در ساختار دولت ملاکان و سرمایه‌داران بزرگ وابسته به امپریالیسم در ایران نهادینه کرد. ستم ملی ویژگی و تضادهای مختص به خود را دارد، اما بخشی از یک بدنۀ بزرگ‌تری است. به این ترتیب، حل مسئلۀ ملی در چارچوب یک کشور به سرنگون کردن دولت حاکم گره می‌خورد. علاوه بر این، وابسته به حل مسئلۀ ملی بزرگ‌تری، یعنی استقلال از امپریالیسم، است.

ک.ا. تا مدت‌ها بعد از انقلاب 1357 معتقد بود که در ایران جنبش کمونیستی وجود ندارد. استدلال ک.ا. برای اثبات حکم خود این بود که سازمان‌های م.ل. در ایران جدا از توده و صرفاً عده‌ای روشنفکران تئوری‌پردازند که طبق دیدگاه ک.ا. ارزش چندانی نداشتند. این سازمان گسترش پایه و نفوذ توده‌ای‌اش در شرایط بسیار مساعد کردستان را نشانۀ درست بودن خط خود می‌دانست و در تلاش جریان‌های مختلف منتسب به جنبش نوین کمونیستی ایران برای رسیدن به وحدت خود را کاملاً دور نگه داشت. در کل، ک.ا. درک نادرستی از مبارزه علیه ستم ملی و رابطۀ آن با انقلاب سراسری، رابطۀ میان مبارزه علیه ستم ملی در چارچوب یک کشور، و مبارزه علیه امپریالیسم و استقلال از آن داشت و به مترادف کردن ستم ملی و ستم امپریالیستی گرایش داشت.

ستم ملی بر خلق کرد، بلوچ، ترک و غیره به دست رژیم‌های ارتجاعی اعمال می‌شود، در حالی که علاوه بر این ستم ملی، ستم امپریالیستی به دست قدرت‌های امپریالیستی و در دوران پس از جنگ جهانی دوم به ویژه بر همۀ خلق‌های ایران، منجمله خلق فارس، اعمال می‌شود. مبارزه علیه ستم ملی رژیم‌های ارتجاعی جزو مبارزات ملی-دموکراتیک است و مبارزه علیه ستم امپریالیستی برای استقلال نیز مبارزه‌ای ملی و دموکراتیک. اما هر خط و افقی که این مبارزات ملی و دموکراتیک را از فرایند انقلاب کمونیستی برای استقرار دولت سوسیالیستی جدا کند، حتماً در نهایت به خط‌های ناسیونالیستی بورژوایی و حتی ناسیونالیستی فئودالی و سازش با طبقات استثمارگر محلی، چه در سطح یک ملت تحت ستم یا در سطح کشوری،می‌رسد. تردیدی نیست که در عصر امپریالیسم این دو نوع ستم از هم جدا نیستند و جدا کردن آنها خطایی جدی است، اما یکی دانستن کامل آنها و هیچ نوع تفاوت قائل نشدن بین آنها نیز به گرایش و خط ناسیونالیستی پا می‌دهد. ک.ا. و ک.ع. هر دو درک نادرستی از سلطۀ امپریالیسم بر سه قاره و بر کشورهای منطقه و جایگاه کردستان در این میان داشتند. آنها مانند ناسیونالیست‌ها مرزهای کنونی کشورهای منطقه را قبول نداشتند و معتقد بودند چون این مرزها (عراق، ترکیه، سوریه) را امپریالیست‌ها در جنگ اول تحمیل کرده‌اند، پس خود این کشورها و مرزهای آنها اعتباری ندارند. با این موضع‌گیری این مسئله که پس کدام دولت طبقاتی و روابط اقتصادی-اجتماعی همراه با افکار مربوط به آنها باید سرنگون شود و به جای آن کدام دولت طبقاتی و روابط اقتصادی-اجتماعی و افکار مربوط به آن استقرار بیابد کنار می‌رود. یعنی موضوع انقلاب دموکراتیک نوین و سوسیالیستی در این کشورها نفی و مسئلۀ ایجاد کردستان بزرگ مطرح می‌شود.

اکونومیسم: واژه‌ای است که اولین بار لنین آن را در مقابله با خط مشی جناحی از سوسیال دموکرات‌های روسیه به کار برد.[13] منظور لنین از ”اکونومیسم“ محدود کردن جنبش کارگری به مبارزات فوریِ پیش پای کارگران و محدود کردن افق و آگاهی آنان به ”این لحظه و همین جا“ بود. لنین خط مشی آنان را در یک عبارت موجز و تیز بیان کرد: ”جنبش همه چیز، هدف هیچ چیز.“ لنین تأکید کرد که نقش ضروری یک کمونیست این نیست که ”منشی اتحادیۀ کارگری“ باشد بلکه این است که ”تریبون مردم“ باشد. یعنی کسی باشد که ریشه‌های روابط زیربناییِ همه  نوع ستم و بی‌عدالتی راکه در این جهان به قشرهای مختلف می‌شود به شکل علمی افشا ‌کند و از این طریق نیاز به انقلاب و برقراری یک جامعۀ سوسیالیستی نوین و در نهایت کمونیستی و نقش تعیین کنندۀ طبقۀ تحت استثمار در جامعۀ سرمایه داری فعلی، یعنی پرولتاریا، را در به ثمر رساندن این انقلاب نشان دهد. او کسی است که خصلت جهانی و انترناسیونالیستی این انقلاب را هم خودش می‌فهمد و هم می‌تواند فهمش را تبدیل به آگاهی ”مردمی“ بکند که از قشرهای مختلف تشکیل شده‌اند.

با این همه، اگر به تجربۀ جنبش کمونیستی بین‌المللی نگاه کنیم می‌بینیم که بیشتر مواقع کمونیست‌ها خط انحرافی ”دنباله‌روی“ از گرایش توده‌ها را تبدیل به خط مشی خود کرده‌اند و به جای مقابله با آگاهی خود‌به‌خودی توده‌ها، با گرایش‌های مسلط در بین توده‌ها، این آگاهی خود به خودی و گرایش‌های مسلط را ستایش و تئوریزه کرده‌اند. پایه‌های فلسفی خط اکونومیستی این است: مطلوب آن چیزی است که ممکن است و ممکن هم آن چیزی است که امروز حاکم است. خط اکونومیستی همیشه دربارۀ ”واقع‌گرایی“ موعظه می‌کند و امکان تغییر رادیکال وضع موجود را به هیچ ترتیبی نمی‌بیند.

طبعاً این خط اکونومیستی در چارچوب‌های متفاوت شکل‌های مختلف پیدا می‌کند. ک.ا. هم این خط اکونومیستی را در قبال جنبش دهقانی پیش گرفته بود که در دوره‌ای هم شکل افراطی هم به خود ‌گرفت.

بعضی از تبلورات این اکونومیسم افراطی و عریان عبارت‌اند از

  1. ک.ا . معتقد بود که توده‌ها باید رهبر سازمان سیاسی انقلابی باشند و سازمان سیاسی کوچک‌ترین نقشی در رهبری توده‌ها ندارد. سازمان سیاسی باید دنباله‌رو توده باشد. چون جامعه اساساً دهقانی است، پس سازمان مارکسیست-‌لنینیستی ک.ا. هم باید دهقانی باشد و کوچک‌ترین سخنی از هدف طبقۀ کارگر و انقلاب کمونیستی و ضرورت اتحاد دهقانان با این انقلاب به میان نیاید و آرم سازمان هم باید ابزار کشاورزی ”ملموس“ و ”عینی“ را نشان دهد؛ از چکش نباید خبری باشد، گرچه کلنگ کارگران ساختمانی که ابزار مشترک کارگر ساختمان و دهقان است اشکال ندارد و بسیاری نشانه‌های دیگر.
  1. ک.ا. معتقد بود که توده‌ها فقط در تجربۀ خود باید آگاهی پیدا کنند و تئوری بی‌ربط و بی‌ارزش است. در حالی که تئوری، در واقع، به معنی آن است که توده‌ها درک عمیقی از تجربۀ ستم و استثمار خود پیدا کنند، مسئله را در ابعاد تاریخی و جهانی‌اش ببینند، سنتز تجارب مبارزات انقلابی توده‌های کارگر و دهقان و زنان و خلق‌های تحت ستم در دیگر نقاط جهان را در اختیار داشته باشند، از ابر و ماه و کهکشان رمززدایی شود و توهمات مذهبی‌شان ضربه بخورد، معنا و علت روابط ستمگرانه‌ای را که در بین خود توده‌های تحت ستم هست -مانند ستم مرد بر زن، ستم فارس بر کرد و عرب و بلوچ- را درک کنند و آنها را نظم ابدی و امور ”عادی“ نبینند. دشمنی ک.ا. با تئوری انقلابی (یعنی م.ل.م.)[14] حالت خصمانه‌ای به خود گرفت. رهبران و اعضا ”آگاه“ ک.ا.، مانند معلمین بورژوازی، تئوری را در مقابل پراتیک قرار داده و تئوری را چیز بد و غیرحقیقی و بی‌ربط می‌دانستند. آنها در بحث‌ها و استدلالات خود تئوری انقلابی را معادل ”ترهات“ و ”لاطائلات“ به کار می‌‌بردند. البته ک.ا. در همه‌جا تئوری‌های خود را جانشین سوسیالیسم علمی می‌کرد و به کار می‌برد و این از بروزات امپیریسیسم (تجربه‌گرایی) افراطی ک.ا. بود که با ناسیونالیسم این سازمان رابطۀ نزدیک و محکمی داشت. برخلاف نظر ک.ا.، تئوری تجربۀ جنبش طبقۀ کارگر همۀ کشورها و انقلاب‌های جهانی در شکل عام و جهان‌شمول است و این حقیقت که ”بدون تئوری انقلابی جنبش انقلابی نیز نمی‌تواند وجود داشته باشد“ حقیقت بزرگی است که هر شکل از بی‌اعتنایی به آن کمونیست‌ها را در ورطۀ ویرانگر سیاست‌های پراگماتیستی می‌اندازد.

فعالیت ک.ا. کلاًدر خط اکونومیستی بوده است. چند مثال بسیار معمولی ممکن است این جنبه از خط این سازمان را روشن کند. بسیار تعجب‌برانگیز است سازمانی که ادعا می‌کرد از سال 1348 فعال بوده در سال 1357 تحلیلی از ماهیت سیاسی‌-‌‌طبقاتی ح.د.ک. کنگرۀ سوم نداشته باشد. واقعیت این است که مردم (تودۀ مردم) کردستان و حتی افراد فعال سابق و یا فعال غیرمتشکل در موقعیتی نبودند که ماهیت دارودستۀ قاسملو-توده‌ای را بشناسند و همین ناآگاهی باعث شد که آنان بتوانند هنگام مهاجرت این گروه از بغداد و اروپا به کردستان ایران در نیمۀ دوم سال 1357 نفوذ و پایۀ وسیعی در منطقه مُکریان پیدا کنند. اما بعد از سقوط رژیم ارتجاعی شاه و قدرت گرفتن ح.د.ک.، ماهیت ارتجاعی و وابستۀ این دار و دسته به سرعت آشکار شد. در بهار 1358 دیگر بارها ثابت شد که رهبری ح.د.ک. جریانی مشابه بارزانی است که نمونۀ آن لشکرکشی به دهاتی بود که در آنها اتحادیۀ دهقانی درست شده بود. دفاع از فئودال‌ها، غارت پادگان مهاباد در اردیبهشت 1358، تبلیغات و توطئه علیه ”جمعیت“‌ها و سازمان‌های انقلابی و غیره از نمونه‌های دیگر است. ک.ا. با افشاگری از ح.د.ک. به شدت مخالفت می‌کرد. این امتناع از یک طرف با ارزیابی طبقاتی ک.ا. از ح.د.ک. پیوند می‌خورد که اعتقاد داشت اینها مرتجع نیستند. اما رهبری حزب دموکرات به شدت تحت نفوذ سياست‌هاى ارتجاعی حزب توده بود، با فئودال‌ها متحد، و همیشه آمادۀ ساخت و معامله با دولت مرکزی بود. از طرف دیگر، ک.ا. در توجیه سیاست سکوت در خصوص سیاست‌ها و خط مشی ح.د.ک. معتقد بود که توده‌ها خودشان در تکامل تجربۀ خودشان باید بفهمند که حزب دموکرات چه اشکالی دارد. در حالی که افشای منافع و خصلت طبقاتی هر جریان سیاسی بخش مهمی از مبارزۀ طبقاتی است و توده‌های مردم نیاز دارند تا در این زمینه آگاهی پیدا کنند. توده‌ها بايد از همۀ مسائل سياسى مهم خبر داشته باشند و برنامه و خط هر حزبى را بدانند تا بتوانند آگاهانه انقلاب كنند. مردم خودبه‌خود نمی‌توانند از سطح مسایل به عمق بروند و به شکل همه‌جانبه از رخدادهای مهم و نیروهای سیاسی مختلف در صحنه شناخت به دست بیاورند. سياست انقلابى نوعی علم است. جامعه‌اى كه ديگر عشيره‌اى نيست، بلكه تمام سياست‌هاى جهانى و سراسرى در آن نقش بازى می‌كند، بسيار پيچيده است. مثلاً سياست‌هاى حزب دموكرات را چند عامل جهانى، محلى و ملى شكل می‌داد. هم تحت تأثير سياست‌هاى شوروى بود و هم تصور می‌کرد که می‌تواند با دولت مركزى بسازد و سهمى بگيرد و هم با طبقات فئودال كردستان اتحاد داشت. چطور ممكن است مردم به خودی خود از مسئله‌اى به اين پيچيدگى سر در بياورند. حزب سياسى وظيفه‌اش در قبال مردم چيست؟ وظيفه‌اش هدايت سياسى آنها است. يعنى باز كردن پيچيدگی‌هاى سياست، نشان دادن راه از بيراهه، نشان دادن منافع طبقاتی که پشت هر ادعای احزاب سیاسی گوناگون است و همۀ اینها در خدمت باز کردن راهی که منافع توده‌های کارگر و دهقان و زنان و خلق‌های ملت‌های تحت ستم را واقعاً تأمین کند.

در جریان غارت اوایل اردیبهشت 1358، ح.د.ک. با تبلیغات زیاد در چهارراه آزادی و خیابان‌های مهاباد ک.ا. را متهم می‌کرد که مردم را تحریک کرده است و شروع به توهین و تهدید برخی از افراد ک.ا. کرد. بر خانه فعالین ک.ا. -تا جایی که می‌شناختند- شعارهای تهدیدآمیز می‌نوشتند. در ”جمعیت راه رهایی زحمت‌کشان“[15] پیشنهاد شد که اعلامیه‌ای در افشای این اعمال منتشر شود. ک.ا. به شدت مخالفت و اعلام کرد که مردم خودشان باید در تجربۀ خود ح.د.ک. را بشناسند و این در شرایطی بود که جوی بسیار تهدیدآمیز به سبب تبلیغات ح.د.ک علیه ک.ا. و سازمان‌های چپ. ایجاد شده بود. اعلامیۀ مذکور به صورت دیگری انتشار یافت، اما ک.ا. حتی با آن هم مخالفت کرد. البته جز خط مشی اکونومیستی، ترس از قدرت نظامی ح.د.ک. هم عامل دیگری بود که آن هم بی‌ارتباط با عقب ماندن ک.ا. از توده‌ها و ناتوانی آنها در اتکا به تودۀ انقلابی زحمت‌کشان نبود. مردم ده و شهر حرکات ضدانقلابی ح.د.ک. را می‌دیدند، اما ک.ا. قادر نبود این تجارب را جمع‌بندی کرده، پایۀ طبقاتی ح.د.ک. را افشا کند و آگاهی مردم را نسبت به این جریان و صحنۀ پیچیده مبارزۀ طبقاتی در کردستان ارتقا دهد.

خط ک.ا. در اتحادیه‌های دهقانی اکونومیستی بود. به تقسیم زمین در جایی که خود دهقانان به این کار اقدام می‌کردند یا آمادۀ انجامش بودند یاری می‌رساند، اما همین و بس. کار اتحادیه‌های دهقانی عمدتاً حل مسائل اقتصادی خودشان است، از خودمختاری نیز گفت‌وگو می‌شود، اما همین و بس. از نظر آنان، حرکت خودبه‌خودی و اقتصادی توده‌ها صحیح است، اما مسائل اساسی انقلاب در کشور و شرکت در آن جایی در تفکرشان نداشت. به قول یکی از هواداران ک.ا.، در کردستان مبارزه علیه امپریالیسم امریکا معنی ندارد و کسی را جلب نمی‌کند و مسئلۀ عینی تودۀ مردم نیست: زیرا کردستان مانند خوزستان نیست که در آنجا مردم خودشان مستقیماً امپریالیست‌ها را در شرکت نفت می‌بینند! یکی از رهبران ک.ا. در بهمن 1359 این شیوۀ تفکر را چنین صورت‌بندی کرد که ”همیشه باید از خاص به عام رسید، نه برعکس.‌“‌[16]

خط مشی چریکی: در اینجا منظور از خط مشی چریکی خطی است که مبارزۀ مسلحانه را به منزلۀ ”جنبش روز“ پیش می‌برد و نه نوعی استراتژی ضروری؛ حرکتی هدفمند و دارای نقشه برای کسب قدرت سیاسی. خط مشی چریکی نیازی به سازماندهی آگاهانۀ توده‌ها در یک جنگ انقلابی نقشه‌مند با هدفی درازمدت ندارد. این خط مشی با وجود مسلحانه بودن شکل دیگری از اکونومیسم است؛ ”اکونومیسم مسلح.“ در شرایط کردستان، اکونومیسم دهقانی ک.ا. با اکونومیسم مسلح همراه شد. کمتر سازمانی را در جنبش چپ ایران می‌توان یافت که به اندازۀ ک.ا. تظاهر به خط مشی توده‌ای کرده باشد؛ خود را به زبان و ظاهر دهقانان درآوردن، تشکیل دادگاه‌های خلقی، و ده‌ها عمل مشابه. اما در پشت این حرکات به ظاهر توده‌ای، خط مشی جدا از توده پیاده شده است. این سازمان حاکمیت خود و نیروی نظامی خود را جانشین و نمایندۀ حاکمیت تودۀ مردم می‌کند. از آن جمله ایجاد مقر در شهر و ده و قرار دادن مقر به جای ارگان‌ها و تشکیلات اعمال‌کنندۀ حاکمیت مردم (شوراهای محله و شهر و ده) بود. به این ترتیب، حاکمیت ک.ا. و اعمال قدرت سیاسی این سازمان جایگزین اعمال قدرت سیاسی ارگان‌های توده‌ای ‌شد. بعد از 26 آبان 1358، ک.ا. نیروی عمدۀ سیاسی و نظامی در سنندج بود. با وجود نقش تعیین‌کننده مبارزات توده‌ای، به‌ویژه از مرداد تا آذر 1358،در مجموع مبارزۀ ک.ا. بعد از به دست گرفتن قدرت شهر البته همراه با سایر نیروها، با ایجاد تشکلات اعمال‌کنندۀ حاکمیت مردم مخالفت می‌کرد. دشمن با به راه انداختن دزدی و قتل می‌خواست ناامنی به وجود آورد و این نیروها را در ادارۀ شهر ناتوان جلوه دهد و مردم را علیه آنها بشوراند. در دی‌ماه، هنگامی که نیروهای دولتی عده‌ای از مردم را در یکی از میدان‌های شهر به رگبار بستند، مردم تمام دکان و بازار و ادارات بدون اطلاع هیچ‌یک از سازمان‌های سیاسی را تعطیل کردند و خواستار خروج پاسداران از شهر شدند. مردم با اعتصاب و تعطیل عمومی یک‌ماهه کاری را توانستند انجام دهند که ک.ا. با توسل به نیروی نظامی در آذرماه نتوانست انجام دهد. در این مبارزات، که مبارزه بر سر اعمال قدرت سیاسی مردم بود، ک.ا. با ایجاد شورای محلات و شورای شهر مخالفت کرد. بالاخره هنگامی که همین خط چریکی (اتکا به عده‌ای پیشمرگه و نه به تودۀ مردم و سازمان مسلح توده‌‌ایش) باعث از دست دادن کامیاران در بهمن‌ماه شد، تودۀ مردم در سنندج برای جلوگیری از تکرار این واقعه نگهبانی محلات شهر را در شب و روز به عهده گرفتند و سیستم بنکه‌ها را به وجود آوردند. حتی در اینجا نیز ک.ا. به پیاده کردن خط نادرست خود مشغول شد و سعی کرد به وسایل مختلف، از جمله اعزام اعضا و هوادارانش به بنکه‌ها و دادن اسلحه به آنها، بنکه‌ها را به خود وابسته کند. در این نوشته فقط به برخی جوانب خط مشی ک.ا. اشاره کرده و از جوانب دیگر از سیاست‌های ک.ا. گذشته‌ام، از جمله رویکرد انحصارگرایانۀ ک.ا. در رابطه با سازمان‌های سیاسی انقلابی جنبش نوین کمونیستی که در کردستان فعالیت می‌کردند به منزلۀ نشانۀ دیگری از گرایش ناسیونالیستی این جریان.

ک.ا. سازمان بسیار مهمی در چپ ایران بود. سال 1357 با نیروی کمی شروع کرد، ولی به نیروی عمده‌ای در کردستان تبدیل شد. وقتى در دهۀ 1960 میلادی مائوتسه دون و حزب كمونيست چين عليه رويزيونيست‌های شوروی در دنيا مبارزه راه انداختند، بسيارى از انقلابيون كُرد طرفدار انديشه مائو شدند، از جمله بنیاد‌گذاران ک.ع. و ک.ا. اما اینها از نظر ايدئولوژيك گرايشات ناسيوناليستى داشتند و ادراک و تفاسیر خودشان را از تئوری‌های مائو داشتند. اینها تئوری‌هاى مائو را به مفاهیمی مانند انقلاب دموكراتيك يا اهميت مسئلۀ ارضى در انقلاب دموکراتیک تقليل می‌دادند و حتى در خصوص این مسائل هم تئوری‌های مائو را به دلخواه تفسیر و تعبیر می‌کردند. مثلا تئورى مائو دربارۀ انقلاب دموکراتیک نوين این است که بدون رهبرى حزب كمونيست اين انقلاب به ثمر نمی‌رسد. يا اينكه يك مرحله در خود نيست، بلكه پيش‌درآمد گذر به سوسياليسم است. ک.ا. و ک.ع. با این مفاهیم بیگانه بودند. علاوه بر این، از مهم‌ترين تحلیل مائو كه در زمینۀ خصلت و تضادهای جامعۀ سوسیالیستی به منزلۀ یک جامعۀ ”در حال گذار“ بود هیچ درکی نداشتند. پس از رجعت سرمایه‌داری در شوروی سوسیالیستی و تبدیل آن به یک کشور سرمایه‌داری، مائو دست به تحلیلی عمیق و بی‌سابقه از خصلت متناقض جامعۀ سوسیالیستی زد و به این سؤال پاسخ داد که چرا در یک جامعۀ سوسیالیستی سرمایه‌داری می‌تواند رجعت کند و راه‌حل آن چیست. این خدمت مائو کمونیسم را نجات داد و به شدت مائوتسه دون و چین سوسیالیستی را در سطح جهان، از جمله در میان روشنفکران چپ کردستان، محبوب ساخت. اما روشنفکران چپ در کردستان نتوانستند خدمات مائوتسه دون به تئوری و پراتیک انقلاب کمونیستی را تبدیل به آگاهی خود کنند. در حالی که خدمت تئوریکی و پراتیکی مائو به کمونیسم بدل به مرز تعیین‌کننده‌ای بین مارکسیسم و رویزیونیسم شده بود.

در اینجا، بدون تلاش برای عرضۀ جمع‌بندی کاملی می‌توان روی چند جنبه از خط مشی ک.ا. انگشت گذاشت.

یکم، رهبران ک.ا. (و ک.ع.) هیچ اعتنایی به اینکه در جنبش بین‌المللی کمونیستی خط مرز مارکسیسم و رویزیونیسم چیست نداشتند و اصولاً ربطی میان آن و انقلاب نمی‌دیدند. دوم، خط مشی اکونومیستی ک.ا. بسیار پر رنگ بود. منظور از اكونوميسم، اقتصادگرایى نيست، بلكه به معنى این است که حرکات مبارزاتی کنونی رابطه‌ای با هدف ندارد و رسیدن به هدف به امر خود‌به‌خودی و آگاهی خود‌به‌خودی واگذار می‌شود. تحقیر تئوری انقلابی و ندیدن ضرورت حیاتی تعلیم توده‌ها با تئوری انقلابی جنبۀ مهمی از اکونومیسم است. در ک.ا. همیشه با اهمیت تئوری و مطالعه و بحث تئوریک مخالفت می‌شد؛ تحت این عنوان که ”پراتیک عمده است“ و تئوری یعنی حرافی روشنفکری. هيچ انقلابى بدون تئورى انقلابى ممکن نیست و فقر تئوريك همیشه موجب به انحراف رفتن نيروى انقلابى می‌شود. خط مشی ک.ا. ترکیبی بود از اکونومیسم و تجربه‌گرایی. ديد اين بود كه هر كسى در تجربۀ خودش بايد مسائل را درك كند. سوم، نداشتن سياست و نقشۀ كلى براى انقلاب سراسرى. کمونیست‌ها حتی زمانی که گروه کوچک و محلی هستند باید چشم‌انداز سراسری و نقشۀ سراسرى داشته باشند و این چشم‌انداز و نقشۀ سراسری باید حرکات و سیاست‌های ”محلی“ را هم تعیین کند. به همین علت، ک.ا. ضرورتی نمی‌دید برای ایجاد یک حزب کمونیست واحد بر مبنای خط سیاسی و ایدئولوژیک واحد و یک نقشۀ سراسری برای انقلاب پرولتری در ایران تلاش کند. چهارم، كومله به مبارزۀ مسلحانه در كردستان چنین نگاه نمی‌كرد كه هدف این مبارزه سرنگون كردن يك دولت و ايجاد يك قدرت سياسى نوين است. در زمينۀ پيشبرد جنگ در کردستان، سیاست تاکتیک-فرایند را داشت و این جنگ را نقشه‌دار و هدفمند پیش نمی‌برد. ک.ا. جنگ در کردستان را نوعی جنگ ملی می‌دید.

در نهایت می‌توان گفت که خط مشی ک.ا. از نظر طبقاتی بیان دموکراتیسم انقلابی قشرهای فقیر دهقانان بود. در بهار 1360، ک.ا. انتقاداتی به خود وارد ساخت و از پوپولیسم و اکونومیسم خود انتقاد کرد و نام و آرم سازمانش را تغییر داد. در این نوشته به این تغییرات توجه نکرده و تحلیل فوق بر اساس عملکرد ک.ا. قبل از این انتقادات است، اما با اطمینان می‌توان گفت که به جای مارکسیسم یک تئوری رویزیونیستی تحت عنوان ”مارکسیسم انقلابی“ اتخاذ کرد و خط مشی اکونومیستی را به شکل‌های جدید ادامه داد.

جنبش ملی کردستان از همان آغاز عرصۀ مبارزۀ طبقات مختلف بوده است. این مبارزات به‌ویژه در سال‌های 1340 و 1350 در درون جنبش ملی شدت بی‌سابقه‌ای یافت و به برخورد مسلحانه میان طبقات مختلف انجامید. کشتارهای وحشیانۀ دارودستۀ بارزانی و ”قیاده موقت“ از ”مکتب سیاسی“ و ”یه‌کیتی نیشتمانی“ و از آزادی‌خواهان کُرد ایران و ترکیه گوشه‌ای از این نبردهای طبقاتی است. در ایران، ح.د.ک. اتحادیه‌های دهقانی را علناً تهدید و به دهقانان اخطار کرد که حق ندارند اتحادیه درست کنند و حتی کار را به جایی رساند که نمایندۀ اتحادیۀ دهقانی را که فئودال جعفری را خلع سلاح کرده بودند در شهر مهاباد دستگیر کرد و فقط هنگامی که با اعتراض همۀ دهقانان رو‌به‌رو شد از ترس شورش دهقانان آنها را آزاد کرد. حملات ح.د.ک. به سازمان‌های چپ از ترور (کاک صلاح شمس برهان) گرفته تا کمین کردن و حمله به مقرهای ک.ا. و دیگر سازمان‌های چپ و کشتن افراد آنها و . . . نمونه‌هایی از این نبردهای طبقاتی است. با این جدال‌های خونین طبقاتی، جدایی کامل و نهایی خط دموکراتیسم انقلابی از ناسیونالیسم بورژوازی و حتی ناسیونالیسم فئودالی صورت نگرفته است. برخوردهای ”مکتب سیاسی“ و ”یه‌کیتی نیشمانی“ به ارتجاع کرد (بارزانی و بعدها جریاناتی چون دکتر محمود عثمان) و نیز برخوردهای ک.ا. به ح.د.ک. گواه این واقعیت است. ناسیونالیسم ورطه‌ای است که زمینۀ سازش و وحدت گاه و بی‌گاه هر سه جریان را فراهم می‌آورد. سازش‌های جریان ”مکتب سیاسی“ با ارتجاع فئودالی بارزانی – در 1959 وحدت، 1964 جدائی، 1965 سازش مجدد و جدائی به دنبال آن، مارس 1970 سازش، 1974 پشتیبانی مجدد، 1975 برخورد مسلحانه بین قیاده و یه‌کیتی، وحدت با جناحی از ارتجاع بارزانی تحت رهبری دکتر محمود عثمان نمونه‌ای از این واقعیت است. ستم ملی رژیم‌های ارتجاعی زمینۀ مساعدی برای این سازش‌های طبقاتی به وجود آورده است و ضعف نمایندگان سیاسی پرولتاریا (جنبش کمونیستی) و همچنین ضعف بورژوازی در مقابل فئودالیسم به ادامۀ این وضع کمک می‌کند. در چنین شرایطی بود که کردستان عراق که با فداکاری مردم و پیشمرگه از سلطۀ ارتجاع حاکم بر بغداد آزاد شده بود، در سال‌های 1970 و قبل از خیانت 1975 بارزانی، به پایگاه امپریالیسم امریکا و رژیم صهیونیستی و ارتجاع شاهنشاهی تبدیل شد. اهمیت این فاجعه هنوز برای جریانات چپ در کردستان و در منطقه معلوم نشده است و این بی‌تفاوتی و ناآگاهی را در کردستان ایران بعد از انقلاب 1357 نیز شاهد هستیم.

در نوشتۀ فعلی رئوس مطالب را برای بررسی خطوط سیاسی در جنبش ملی کردستان به اختصار آورده و مشخصات طبقات مختلف کرد (فئودال‌ها، بورژوازی، خرده‌بورژازی انقلابی روستا و شهر) را بررسی کرده ایم و مثال‌های پراکنده‌ای برای شاهد آورده‌ایم. بنابراین، این نوشته جز رئوس مطالب نیست و به هیچ‌وجه جانشین بررسی همه‌جانبه و تاریخی نمی‌شود. تحلیل طبقاتی از جنبش ملی کردستان در مراحل مقدماتی است و تاکنون جمع‌بندی مناسبی به عمل نیامده است. در تحلیل فعلی معیارهایی برای ارزیابی و تفکیک خطوط سیاسی جنبش ملی کردستان به کار گرفته شده که عبارت‌اند از:

  1. مسئلۀ ملی بخشی از مسئلۀ عام انقلاب است. به این معنی که انقلاب سراسری کل است و جنبش ملی جزء، باید راه را برای کل (یعنی انقلاب سراسری) باز کند. برای رهایی از ستم ملی-در اینجا در کردستان، در بلوچستان و غیره-باید دولتی استقرار پیدا کند که هدفش نابود کردن شکل‌های کهنۀ مالکیت و افکار کهنه‌ای است که با آن شکل می‌گیرد. تجربه نشان داده است که برای مدتی کوتاه و در شرایط بحرانی، ستم‌ها بر عده‌ای از مردم و در برخی نقاط می‌توانند تخفیف پیدا کنند که تجربۀ جمهوری دموکراتیک آذربایجان و کردستان در 1324-1325 از آن جمله بود، اما در نهایت حل قطعی مسئله فقط در چارچوب انقلاب کمونیستی ممکن است. هرگاه مبارزین کُرد برای انقلاب سراسری کشور درجۀ اول اهمیت قائل نشوند و جنبش مبارزه با ستم ملی را در خدمت پیروزی سراسری انقلاب قرار ندهند در موضع ناسیونالیستی قرار می‌گیرند و وحدت خلق‌های سراسر کشور و در درجۀ اول طبقۀ کارگر را نقض می‌کنند. در این خصوص،

الف. خط ناسیونالیستی دشمن اصلی خلق کرد را امپریالیسم و دولت حاکم بر کشور نمی‌داند، بلکه ”عجم،“ ”ترک“ و ”عرب“یا در بهترین حالت رژیم‌های هر چهار کشور (ایران، ترکیه، عراق و سوریه) را یک‌جا دشمن می‌انگارد. تشخیص ندادن صحیح دشمن اصلی باعث می‌شود که متحدان اصلی را هم درست تشخیص ندهد. متحد اصلی خلق کرد در ایران فی‌المثل خلق کرد در عراق و ترکیه و سوریه نیست، بلکه اکثریت مردم فارس، آذری، بلوچ و ترکمن و عرب و . . . در ایران است. کردهای ترکیه و سوریه و عراق همراه با دیگر ستمدیدگان و استثمارشدگان آن کشورها متحدان نزدیک انقلاب در ایران‌اند و در آن ذی‌نفع؛ این است موضع انترناسیونالیستی. مثلاً هنگامی که ک.ژ.ک. شعار کرد و کردستان بزرگ را مطرح می‌کرد، مبارزۀ مشترک خلق‌های ایران برای سرنگونی رژیم شاه را در نظر نداشت، زیرا این سرنگونی فقط با وحدت همۀ خلق‌های ایران میسر بود، نه با وحدت خلق کرد در چهار کشور. او وحدت با کردهای سوریه و ترکیه و عراق و جدایی هر چهار بخش کردستان را از انقلاب ترکیه، انقلاب ایران، انقلاب عراق و سوریه تبلیغ می‌کرد که به معنی مخالفت با ریشه‌کن کردن ارتجاع در هر چهار کشور بود، یعنی تضعیف مبارزات ضروری برای از بین بردن ستم ملی و دیگر ستم‌ها. این یعنی ایجاد تفرقه در وحدت پرولتاریای هر کشور و کشاندن طبقۀ کارگر به زیر پرچم بورژوازی. این چیزی جز عمده کردن جنبش ملی در برابر انقلاب نیست. از این دیدگاه است که ناسیونالیست‌ها تأسف می‌خورند که چرا پیمان سور (Sevres) عملی نشد که به دنبال جنگ امپریالیستی اول تأسیس کردستان و ارمنستان ”مستقل“ را اعلام کرده بود. این موضع با موضع فئودال‌ها که با کمک روس و انگلیس می‌خواستند کردستان ”مستقل“ برپا دارند همگون است، با این تفاوت که فئودال‌ها استمرار نظام فئودالی را در نظر داشتند و بورژوازی رؤیای بازار ملی کردستان را.

ب. نادیده گرفتن انقلاب کار را به رفرمیسم و سازش با ارتجاع می‌کشاند. هنگامی که در سال 1337 رژیم مرتجع پهلوی به دنبال تحولات عراق هفته‌نامۀ کوردستان را به زبان کردی در تهران چاپ کرد که هفت شمارۀ اول آن به روزنامه‌فروشی‌ها راه یافت و شماره‌های بعدی آن فقط برای معتمدین رژیم ارسال می‌شد، بسیاری از ناسیونالیست‌ها از آن استقبال کردند و ‌گفتند: ”اگر به زبان کردی فحشت هم بدهند باز خوب است.“ پشتیبانی جریان ”مکتب سیاسی“ از قرارداد ارتجاعی 11 مارس 1970 بین بارزانی و بعث نیز ناشی از ندیدن انقلاب عراق و دیدن این امکان بود که ارتجاع بعث ممکن بود خودمختاری بدهد.

  1. مسئلۀ ملی در همۀ دوران پس از جنگ جهانی دوم در ایران اساساً با مسئلۀ دهقانی عجین بود. جنبش ملی کردستان در اساس یک جنبش دهقانی بود، گرچه با جنبش دهقانی نقاط دیگر این تفاوت را داشت که ستم ملی هم در آن مطرح بود. ندیدن دو جنبۀ دهقانی و ملی انحراف بزرگی است. خط ناسیونالیستی جنبۀ دهقانی را نادیده می‌انگاشت و ستم ملی را عمده می‌کرد. مثال‌های فوق‌العاده گویا و بسیار متنوع و متعدد در ادبیات و مطبوعات کردی در این زمینه وجود دارد که از آن جمله رمانی است که در آن، یک دهقان کرد به خاطر ارباب کُردش فداکاری می‌کند. بورژوازی با عمده کردن جنبۀ ملی در مقابل دهقانی الف. اکثریت زحمت‌کشان کُرد، یعنی دهقانان، را زیر پرچم ملت و ملت‌گرایی می‌کشد و سعی می‌کند تضاد طبقاتی میان کارگر و سرمایه‌دار و ارباب و رعیت را خنثی کند. این کار را خط فئودالی نیز با تبلیغ شوونیسم ملی صورت می‌دهد؛ ب. مبارزه برای رهایی ملی را از مبارزه برای ریشه‌کن کردن فئودالیسم و رهایی از امپریالیسم جدا می‌کند. بورژوازی کُرد مانند بورژوازی همۀ ملل تحت سلطه امپریالیسم اصولاً فاقد ظرفیت و توان طبقاتی برای ریشه‌کن کردن فئودالیسم و رفع ستم ملی است. تصور اینکه قرارداد 11 مارس 1970 بین ارتجاع فئودالی کرد (بارزانی) و ارتجاع بعث می‌توانست به خودمختاری بیانجامد از اینجا ناشی می‌شد. تاریخ‌نگاری ناسیونالیستی رهبران فئودال چون اسماعیل آقاسمکو، شیخ محمود و میره کویره‌ی رواندز و دیگران را جزو رهبران ملی به حساب می‌آورد که اهدافی آزادی‌خواهانه داشتند و این تصورات چنان شایع است که حتی انقلابیون کُرد نیز کمتر در این خصوص تردیدی به خود راه می‌دهند. کردستان عراق تحت سلطۀ بارزانی (از 1964 تا 1975) بهترین مثال مشخص این واقعیت است که هرگاه مبارزه علیه ستم ملی و برای رهایی ملی هم‌زمان با مبارزه برای ریشه‌کن کردن فئودالیسم و استقلال از امپریالیسم نباشد، ستم ملی هم از بین نمی‌رود. دیدیم که با از بین رفتن سلطۀ رژیم بغداد بر روستاهای کردستان عراق، سلطۀ رژیم شاه و امپریالیسم امریکا برقرار شد و فرهنگ ملی کُرد نیز پیشرفتی نکرد، زیرا ارتجاع فئودالی کُرد اجازه نمی‌داد که نیروهای آزادی‌خواه فرهنگ انقلابی را اشاعه دهند.

موضع ناسیونالیسم بورژوازی به آسانی به موضع ناسیونالیسم فئودالی تبدیل می‌شود. از مثال‌های بسیار متعدد می‌توان سرنوشت زنده و گویای هه‌ژار، شاعر دموکرات و آزادی‌خواه جمهوری خودمختار کردستان 1324-1325، را ذکر کرد که در این سال‌ها اشعارش سرشار از احساسات ملی و دموکراتیک و آزادی‌خواهانه بود؛ تبلیغ دوستی خلق کرد و ترک، ولی در جریان ”انشقاق 1964“ جانب بارزانی را گرفت و به سخنگوی ادبی و سیاسی ارتجاع کُرد تبدیل شد و بعد از خیانت 1975 هم نقش خیانت‌آمیز خود را برای قیاده و اربابان او بازی کرد.

  1. حتی ناسیونالیسم انقلابی قادر به حل انقلابی مسئلۀ ملی نیست. مشکل بزرگ انواع ناسيوناليسم انقلابی اين است که مارکسيسم را با ناسيوناليسم مخلوط می‌کنند و همیشه این مسئلۀ مرکزی را مبهم و مخدوش می‌کنند که رهبری به دست کدام طبقه است و هدف و برنامۀ رهبران انقلاب منافع کدام طبقه را نمایندگی می‌کند و چه نوع جامعه‌ای متولد خواهد شد. طبقۀ پرولتارياوظيفۀرهایی ملی را به عهده می‌گيرد، چون که انقلاب پرولتری بدون مبارزه عليه همۀ اشکال سلطه و نابرابری به پيروزی نمی‌رسد. ولی هیچ‌وقت به این وظیفه به صورت هدفی در خود نگاه نمی‌کند. تجربه‌های تاريخی نشان می‌دهد آنها که هدفشان به رهایی ملی محدود می‌شود، اساساً از پس وظايف رهایی ملی نيز برنمی‌آيند. به همۀ جنبش‌های رهایی ملی که بعد از جنگ جهانی دوم در نقاط مختلف دنیا جریان یافتند و برخی به پیروزی رسیدند نگاه کنیم که در هیچ‌کجا نتوانستند جامعه‌ای رهایی‌بخش ایجاد یا جامعه‌هایی را که بر آنها حکومت می‌کردند از اسارت امپرياليسم جهانی آزاد کنند. بنابراين، پرولتاريا بايد وظيفه رهایی ملی را بر عهده گرفته و نگذارد رهبری آن به دست عناصر و احزاب بورژوا بيفتد و اقدامات لازم را صورت دهد تا توده‌های مردم درگير آن روند انقلابی شوند که به سوسياليسم و نهايتاً کمونيسم می‌انجامد.[17]
  1. با جهان‌بینی ناسیونالیستی نمی‌توان این حقیقت را درک کرد که بشریت تقسیم‌ناپذیر است. هر چند اين حقيقت اساسی قبل از مارکس و انگلس هم وجود داشت، اما آنها با درک عمیق این حقیقت کارگران همۀ کشورهای جهان را به اتحاد و مبارزه برای جهانی نوين فراخواندند.”يکی بودن“ بشريت به صورت قابل لمس‌تر از هميشه در قشرهای وسيع‌تری از توده‌های سراسر جهان حس می‌شود. ارتباطات مدرن، روش‌های توليد و سيل مهاجرت به اين معناست که مردم دور افتاده‌ترين نقاط جهان به هزار و يک شکل با يکديگر مرتبط شده‌اند.

[1]این متن دست‌نوشته‌ای از دکتر حسن‌پور است که به منزلۀ چارچوب تاریخی-‌تئوریک ساخت اقتصادی و اجتماعی جامعۀ کردستان و نقد احزاب سیاسی کرد نوشته شده است. در واقع، این نوشته را می‌توان نمونه‌ای از روش تاریخ‌نگاری مارکسیستی از ”اَشکال ناسیونالیسم“ دید که بر ماهیت طبقاتی این جنبش سیاسی تأکید دارد.

[2]استالین در اولین اثرش دربارۀ مسئلۀ ملی در سال ۱۹۰۴ این مفهوم را به کار برد. بنگرید به یوزف استالین، برداشت سوسیالدموکراسی از مسئلۀ ملی، ترجمۀ خزر (تهران: انتشارات شبگیر، بی‌تا). در خصوص ویتنام به فصل مربوط به سابقۀ مبارزات خلق ویتنام در دوران فئودالیسم در کتاب جیاپ، مسلح کردن توده‌ها، مراجعه کنید. البته جیاپ اصطلاح ناسیونالیسم فئودالی را به کار نمی‌برد. بنگرید به فونگوین جیاپ، مسلح کردن توده‌ها و تشکیل ارتش خلق (بی‌جا: سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران، 1358).

[3]برای کسب اطلاع از فرایند رشد امارت‌ها و نیروهای مولده به سیاحت‌نامه اولیا چلبی، سیاح ترک، رجوع کنید که در قرن هفدهم از بعضی امارات دیدن کرده بود. بنگرید به

Evliya Celebi, Evliya Celebi Seyahatnamesi (Istanbul: Ikdam Matbassi, 1896).

برای نمونه‌ای از قتل‌عام‌ها به کتاب تاریخ عالمآرای عباسی، مورخ رسمی شاه‌عباس، بنگرید که در آن فصلی به ”قتل عام طایفۀ اکراد مکری“ اختصاص یافته است. نمونۀ کوچ‌های اجباری، کوچ دادن قریب ۱۵هزار خانوار کردهای برادوست به شمال خراسان است. بنگرید به تاریخ‌های عصر صفوی از جمله اسکندر منشی، تاریخ عالم‌آرای عباسی، تصحیح ایرج افشار (تهران: امیرکبیر، 1382)؛ شرف‌خان بدلیسی، شرفنامه، تصحیح ولیامینوف زرنوف (سن‌پترزبورگ: بی‌نا، 1305). برای مثالی از شورش‌های امارات‌ می‌توان به شورش کردهای برادوست در قلعۀ دم‌دم در عالم‌آرای عباسی و نیز در فولکلور کردی (به‌بیتی دمدم) رجوع کرد. شرح شورش هنوز در منظومه‌های عامیانه (به‌یت‌‌ها، بیت) خوانده می‌شود.

[4]بنگرید به احمد خانی، مم و زین، تیكستا كریتك، ترجما و پیشنجر م. ب. رودنكو (مسكو: اینسیتوی ملتید آسیا، آكادمیا علمی یا تفاقا شوری، نشر خانا ادبیتا روژهلاتی، 1962).

[5]بنگرید به تاریخ میران سوران، تألیف حوزنی موکریانی، که بر اساس یک نسخۀ خطی تحت عنوان ”ملیخا“ نوشته شده و نیز منابع متعدد عثمانی و غربی دربارۀ این شورش: حسین حزنی موکریانی، میژووی میرانی سوران (بی‌جا: چاپخانۀ کوردستان، 1962).

[6]کتاب خالفین، نبرد به خاطر کردستان، که از اصل روسی به کردی هم ترجمه شده است، اوضاع قبل از پیدایش امپریالیسم را در عرصۀ جهان با استناد به آرشیوهای شوروی شرح داده است. بنگرید به

N.A. Khalfin, Bor’ba za Kurdistan: Kurdskii Vopors v Mezhdunarodnikh Otnoshenijakh XIX Veka (Moskva: Lzd. Vostochnoi Literaturi, 1963).

[7] برای اطلاع مختصر از جیش حمیدیه بنگرید به

Van. Bruinessen, Agha, Shaikh and State: The Social and Political Strucutres of Kurdistan (London: Zed Books, 1992).

[8]نقل قول اصلی در کتاب ویلسون و نیز در رسالۀ دکتری W. Jwaideh (دانشگاه سیراکیوز، 1960) ذکر شده است. بنگرید به

Arnold Talbot Wilson, Mesopotamia, 1917-1920, a Clash of Loyalities (Oxford: Oxford University Press, 1931); Wadie Jwaideh, The Kurdish National Movement: Its Origins and Development (Syracuse, New York: Syracuse University Press, 2006).

[9]صلاح شمس برهان از کادرهای اتحادیۀ کمونیست‌های ایران و تشکیلات پیشمرگه زحمتکشان، شاخۀ نظامی اتحادیۀ کمونیست‌ها در کردستان بود. تشکیلات پیشمرگه زحمتکشان در مهرماه 1358 اعلام موجودیت کرد. اول در مهاباد شکل گرفت و سپس، در آذرماه 1358، در سنندج نیز مقر خودش را تأسیس کرد. در بوکان و سقز و دیواندره نیرو داشت و نشریه‌ای با نام پیشمرگه منتشر می‌کرد. کاک صلاح شمس برهان در 12 تیر 1359 در مهاباد به دست یکی از پیشمرگان حزب دموکرات کردستان ترور شد. کمیته‌ای متشکل از نمایندگان سازمان‌های سیاسی موجود در کردستان در آن زمان برای بررسی این ترور تشکیل شد. من هم در این کمیته عضویت داشتم. این کمیته به نتیجۀ قطعی نرسید. جدا از اینکه پیشمرگه‌ای که کاک صلاح شمس برهان را ترور کرد از پیشمرگان حزب دموکرات کردستان بود، در خاطرات هاشمی رفسنجانی اشاره شده است که کیانوری همراه غنی بلوریان از رهبران ح.د.ک به دیدار وی رفته و از فعالیت های اتحادیۀ کمونیست‌ها در کردستان گزارشی دادند. این ملاقات نزدیک به دو هفته قبل از این ترور بود. در یادداشت روزانۀ دیگری در 12 مرداد 1360، باز هم رفسنجانی به گزارش‌های کیانوری و عمویی از فعالیت‌های اتحادیۀ کمونیست‌ها اشاره می‌کند.

[10]مثلاً در کتاب دیاری لاوان که مجموعه‌ای از اشعار ملی و مترقی از شعرای کرد بود این نکته منعکس است. بنگرید به غه‌فور میرزا کریم، یادگاری لاوان و دیاری لاوان (به‌غدا: چاپخانۀ کوری زانیاری کورو، 1978).

[11][افزودۀ ایران نامگ: در این زمینه، شورش دهقانان مُکریان در فَروَست کتاب ایران نامگ گزارش کاملی از این شورش به دست می‌دهد. بنگرید به امیر حسن‌پور، شورش دهقانان مُکریان ۱۳۳۱۱۳۳۲ش/۱۹۵۲-۱۹۵۳م (تهران: پردیس دانش، 1399).]

[12]مارکس در هجدهم برومر لویی بناپارت و همچنین در ایدئولوژی آلمانی مشاهده‌ای بسیار عمیق از رابطۀ فکری یا اشتراک خط و جهان‌بینی ”روشنفکر دموکرات“ و ”دکان‌دار“ -بخوانید خرده‌بورژوازی- به دست می‌دهد. می‌گوید هرچند این دو ممکن است در زندگی روزمره زمین تا آسمان با هم فرق داشته باشند، اما در زمینۀ فکری در یک چیز اساسی مشترک‌اند. یکی در عرصۀ تئوری و دیگری در عرصۀ عمل نمی‌توانند از افق ”حق بورژوایی“ که منطبق بر ”تولید و مبادلۀ کالایی“ است فراتر بروند. بنگرید به

Karl Marx, The Eighteenth Brumaire of Luis Bonaparte (New York: International, 1963); Karl Marx and Friedrich Engels, The German Ideology (New York. NY: Prometheus Books, 1998).

[13]لنین این مفهوم‌ را در اثر خود با نام چه باید کرد؟ (1902) صورت‌بندی کرد. نکتۀ مرکزی چه باید کرد؟ این است که آگاهی کمونیستی که شامل روش و رویکرد علمی هم هست نمی تواند ”خود به خودی“ در میان توده‌های کارگر و قشرهای دیگر مردم که از انواع ستم و استثمار در رنج هستند و علیه شرایط خود دست به مبارزه و مقاومت می‌زنند رشد کند و باید از بیرون از عرصۀ تجربۀ مستقیم و فوری‌شان به میان آنان برده شود و با گرایش‌های خود به خودی آنها مقابله شود. یکی از این گرایش‌های خود به خودی، به قول لنین، ”تقلای خود‌انگیخته برای رفتن زیر پر و بال بورژوازی“ است. توده‌های مردم غالباً مسئله را چنین می‌بینند که یافتن چنین پناهگاهی در ”زیر پر و بال بورژوازی“ می تواند برای ”درست کردن وضع“ مفید باشد که تجربۀ تاریخی و جهانی به اندازۀ کافی بی‌پایه و خطرناک بودن این توهمات را نشان داده است. اما کار اکونومیست‌ها همیشه این است که این توهمات خود به خودی توده‌های مردم را تئوریزه کنند و خردمندانه جلوه دهند و ستایش کنند. در حالی که وظیفۀ فعالین کمونیست این است که توده ها و جنبش های توده ای را از مسیری که بر پایۀ این آگاهی خود به خودی در پیش می‌گیرند، به قول لنین ”منحرف“ کنند و به جادۀ فعالیت سیاسی حقیقتاً رهایی‌بخش و هدفمند بکشند. لنین چرایی و چگونگی این واقعیت را تشریح و اعلام می‌کند که ”هیچ جنبش انقلابی نمی‌تواند بدون تئوری انقلابی به وجود آید.“ بدون تئوری انقلابی و رهبری انقلابی، توده‌های مردم همیشه قربانی توهمات خود می‌شوند و به راحتی به زیر رهبری سیاستمداران بورژوا می‌روند. به این علت و علل دیگر است که انقلاب کمونیستی باید از رهبری یک حزب پیشاهنگ سازمان‌یافته برخوردار باشد، حزبی متشکل از افرادی که از بخش‌های مختلف جامعه برخاسته‌ و دیدگاه کمونیستی را اتخاذ کرده‌اند.

See V.I. Lenin, “What is to be done?” in Collected Works (Moscow: Foreign Languages Publishing House, 1961), vol. 5.

[14]در آن زمان، مارکسیسم لنینیسم مائوئیسم پیشرفته‌ترین سطح تکامل تئوری کمونیسم انقلابی را نمایندگی می‌کرد. هرچند ک.ا. و ک.ع. تلویحاً خود را طرفدار اندیشه‌های مائوتسه دون می‌دانستند، اما هیچ وجه اشتراکی با اندیشه‌های مائوتسه دون نداشتند، به ویژه درکی از تئوری و پراتیک ”انقلاب دموکراتیک نوین“ مائوتسه دون و رهبری دهقانان حول برنامۀ انقلاب تحت رهبری پرولتاریا و در خدمت به استقرار سوسیالیسم در چین. آنان حداکثر جوانب فرعی اشتباه و غلطی را که در بدنۀ مفهوم‌پردازی‌های مائوتسه دون بود”انتخاب“ و به خط مشی خود تبدیل می‌کردند.

[15]در اوایل سال 1358، جمعيت راه رهایى زحمتكشان در مهاباد با ابتکار كاك صلاح شمس برهان به راه افتاد. به پيشنهاد او، چارچوب این جمعیت در برگیرندۀ گروه‌هاى چپ خط 3 بود. در همۀ شهرهاى كردستان این جمعیت‌ها در هر جا به اسمی تشکیل شدند.

[16]”خاص“ و ”عام“ مفاهیمی از فلسفۀ ماتریالیسم دیالکتیکی‌اند که مائوتسه دون در اثر فلسفی دربارۀ تضاد در زمینۀ سطوح مختلف مادۀ متحرک و رابطۀ آنها به کار می‌برد. فرایندها و پدیده‌های مختلف دارای سطوح و لایه‌های متمایزند. ”خاص“ در واقع به معنای سطحی از ماده است که دارای وجود متمایز و هویت مستقل نسبی است. این تمایز واقعی است، اما هیچ جدایی مطلقی میان سطوح مختلف ماده وجود ندارد. همۀ این سطوح با یکدیگر کنش متقابل دارند، هر سطح با سطح دیگری ادغام می‌شود، و همه بخشی از یک کلیت بزرگ‌تر یا عام هستند. رابطۀ ارگان‌های بدن با یکدیگر و با کلیت بدن مثال خوبی برای تصور کردن این رابطۀ چند لایۀ دیالکتیکی است. بنابراین، در شناخت پدیده‌ها هیچ اصل مطلقی که ”اول باید از خاص به عام حرکت کرد یا از عام به خاص“ وجود ندارد. هر پدیدۀ خاص هم دارای دینامیک‌های مستقل ”درونی“ است و هم سطحی از یک پدیدۀ بزرگ‌تر است و دینامیک درونی‌اش از طریق دینامیک‌های کلی‌تر (عام) شکل می‌گیرد. و هر ”عام“ در بستری بزرگ‌تر ”خاص“ است. بدون درک این روابط دیالکتیکی به شناخت واقعیت پدیدۀ خاص نمی‌توان دست یافت و راه تغییر آن را تشخیص داد. در جنبش چپ بین‌المللی، برای توجیه خط‌های اپورتونیستی راست، این مفاهیم فلسفی بیش از اندازه سوء تعبیر و از آنها سوء ‌استفاده شده است. خط‌های اپورتونیستی راست هر پدیدۀ خاص اجتماعی را از چارچوب وسیع‌تر و ارتباط دیالکتیکی و ارگانیکش با بستر بزرگ‌تر و تضادهای بزرگ‌تری که در شکل‌گیری آن پدیده تأثیر تعیین‌کننده دارند، منفصل می‌کنند. علاوه بر این، باید خاطرنشان کرد که خط‌های پراگماتیستی و امپریسیستی، مفهوم ”خاص“ را با سطح و ظاهر پدیده‌ها یا امور فوری مترادف قرار می‌دهند تا برای پراگماتیسم و تجربه‌گرایی خود استدلال فلسفی بیاورند. در حالی که ”خاص“ به معنای سطح معینی از یک پدیده است که دارای محدوده‌ها و مرزهای قابل تمیز دادن، اما بسیار نسبی، و در کنش دائم با سطوح خاص دیگرِ پدیده و کلیت پدیده است. بسیاری از کمونیست‌های سابق که امروزه در مرداب رویزیونیسم افتاده‌اند در بینش فلسفی ایدئولوژیکشان به شدت پراگماتیست و تجربه‌گرا هستند و این پراگماتیسم و تجربه‌گرایی گرایش‌های اکونومیستی را به‌ویژه در شکل ”جنبش همه‌ چیز هدف هیچ چیز“ و سیاست‌های هویتی و دموکراسی بورژوایی تقویت می‌کند. هر جا که چنین انحرافی اصلاح نشود، به سرعت به کنار گذاشتن کمونیسم می‌رسد.

[17]برای بحث بیشتر دربارۀ اهمیت جنبش های رهایی ملی و مسئله دهقانی و نقد آرای آنتونی نگری و مایکل هارت بنگرید به

K.J.A. “On Empire: Revolutionary Communism or ‘Communism’ without Revolution?,” A World To Win, 32 (2006), 66-88, at aworldtowin.org/current_issues/.

آیا اصلاحات ارضی کار امریکا بود؟ معرفی دو سند بسیار باارزش دربارۀ اصلاحات ارضی ایران

احمد اشرف <Ahmad Ashraf <aa398@columbia.edu نویسنده و جامعه‌شناس و از ویراستاران ارشد دانشنامۀ ایرانیکا در مرکز ایران‌شناسی دانشگاه کلمبیا است. او در دانشگاه‌های تهران، پرینستون، کلمبیا و پنسیلوانیا جامعه¬شناسی و تاریخ اجتماعی ایران تدریس و در زمینه‌های زیر تحقیق کرده است: تحول تاریخی هویت ایرانی، مراتب اجتماعی در ایران پس از اسلام، مسائل ارضی و دهقانی در ایران معاصر، نقش طبقات اجتماعی در انقلاب 1357، توهم توطئه در میان ایرانیان، نهضت‌های اسلامی از انقلاب مشروطه تا جنبش سبز، تاریخ خاطره‌نگاری در ایران، موانع تاریخی رشد سرمایه‌داری و دموکراسی در ایران و نقش بازار و مسجد در جنبش‌های اجتماعی ایران.

آشنایی من با دکتر دونالد ویلبر (Donald Wilber) در سال 1983 در شهر پرینستون اتفاق افتاد که متأسفانه با یک برخورد برخورنده، بعد از چند دقیقه، به پایان رسید. داستان هم از این قرار بود که در آن زمان، من سرگرم تهیۀ مقاله‌ای دربارۀ علل و عوامل اصلاحات ارضی در ایران بودم و خیلی میل داشتم که وسیله‌ای برای آشنایی با ویلبر پیدا کنم. تا اینکه روزی، دیک آرنت (Dick Arnt) که در اواسط دهۀ 1960 نمایندۀ فرهنگی امریکا در ایران بود و در آن زمان در پرینستون زندگی می‌کرد، تلفن کرد که مراسمی برای سالروز فوت همسرش ترتیب داده است و مرا هم به شرکت در آن مراسم دعوت کرد. من هم بلافاصله بعد از ورود به خانۀ او، سراغ دونالد ویلبر را گرفتم و خواهش کردم که ما را به هم معرفی کند. در همان لحظۀ اول، به ویلبر گفتم که مشغول تهیۀ مقاله‌ای در باب علل اصلاحات ارضی هستم و به‌خصوص دربارۀ نقش امریکا در اصلاحات ارضی ایران کار می‌کنم. ویلبر بلافاصله به شدت شگفت‌زده و عصبانی شد و با صدای بلند گفت: ”امریکا چه نقشی در اصلاحات ارضی داشت؟“ من هم که از این رفتار بی‌ادبانۀ او ناراحت شده بودم، بدون خداحافظی به طرف مهمان‌های دیگری که می‌شناختم رفتم.

تا اینکه در سال 1989 که به عضویت هیئت امنای مؤسسۀ امریکایی تحقیقات ایرانی انتخاب شده بودم، از من خواستند دربارۀ تاریخچۀ مطالعات ایرانی در امریکای شمالی تحقیق کنم و اظهار نظر کنم که آیا باید مؤسسۀ مذکور خود را منحل کند یا به کار خود ادامه دهد. البته این مؤسسه در واقع کنسرسیومی متشکل از دانشگاه‌ها و مؤسسات تحقیقاتی معتبر امریکا بود که به ایران‌شناسی می‌پرداختند و همچنین شامل موزه‌های پراهمیتی هم می‌شد که آثار  ایرانی را نگاه‌داری می‌کردند.در ضمن این بررسی متوجه شدم که دونالد ویلبر هم در سال 1949 از دانشگاه پرینستون در تاریخ معماری ایران دکترا گرفته و از اواخر دورۀ رضاشاه همکار دانشمند معروف، آرتور آپهم پوپ (Arthur Upham Pope, 1881-1969) بوده است.

بنابراین، برای مصاحبۀ با او در باب تاریخچۀ ایران‌پژوهی در امریکا به دیدار او رفتم و پس از انجام مصاحبه، به وی گفتم که ”شما چرا یادداشت‌ها و خاطرات خودتان را به دانشگاه پرینستون نمی‌سپارید؟“ در پاسخ به من گفت: ”صبر کنید، من یک مطلبی هست که برای شما کنار گذاشته‌ام. برایتان بیاورم. “ آنچه آورد همین متن گزارش مصاحبه با دکتر ارسنجانی بود که به درخواست سیا تهیه کرده و به واشنگتن ارسال کرده بود. ویلبر از مشاوران عالی سیا در امور ایران و از طراحان کودتای 28 مرداد بود.

ارسنجانی در این مصاحبه (در بند 11) می‌گوید: ”اولین کاری که کردم همۀ مشاوران امریکایی وزارت کشاورزی را کنار گذاشتم“ و این فکر سخیف ایرانی‌ها را که امریکا را عامل اصلی اصلاحات ارضی می‌دانند مسخره کرده بود. این همین سندی است که هم تصویر اصل آن و هم ترجمۀ فارسی دوست گرامی آقای منوچهر کاشف از آن بعد از این یادداشت می‌آید.

اما اصلاحات ارضی حاصل نیات و اعمال چهار دولتمرد است: شاه فقید؛ دکتر امینی، نخست‌وزیر وقت؛ دکتر ارسنجانی، وزیر کشاورزی و معمار اصلاحات ارضی؛ و دستگاه کِندی، رئیس‌جمهور امریکا. مصاحبۀ ویلبر با ارسنجانی بدون هیچ ابهامی نشان می‌دهد که منظور از اقدامات ارسنجانی تقسیم اراضی زراعی است و نه اصلاحات ارضی یا به نظر من – که مورد تأیید ویلبر هم قرار گرفت – منظور او انقلاب ارضی است و نه اصلاحات ارضی. مسئلۀ اصلی دیگر که چند بار در مصاحبه تکرار می‌شود این است که چه ضرورتی ایجاب کرده است که کار را به این سرعت به انجام برسانید، به‌طوری که قابل برگشت نباشد؟

همان‌طور که دیده می‌شود، ارسنجانی هم در سه مصاحبۀ پیشین که در دفتر وزارت کشاورزی به انجام می‌رسد و هم در مصاحبه در منزل دوست مشترکی که به گفتۀ ویلبر زنده‌یاد مرحوم صنعتی‌زادۀ کرمانی، مدیر بنگاه انتشاراتی فرانکلین، بوده است، از پاسخ صریح به این پرسش دائماً طفره می‌رود تا اینکه سرانجام به گونه‌ای که مورد علاقه‌اش بود، در بند 3 مصاحبه صاف و پوست‌کنده می‌گوید: ”برای دفع مخالفت‌ها مجبور بودم . . . سریعاً قدرت صد نفر از زمین‌داران بزرگ را از میان ببرم. “بنابراین، برنامۀ ارسنجانی ”انقلاب ارضی بود، نه اصلاحات ارضی“ که مورد نظر امریکایی‌ها و دولت کِندی بود. اما فشاری که از امریکا می‌آمد، برای اصلاحات به‌طور کلی و به‌خصوص برای مبارزه با فساد بود و هیچ اشارۀ مشخصی به اصلاحات ارضی نداشت. بنابراین، در مصاحبه‌ای که دوست بسیار عزیزم زنده‌یاد دکتر هرمز حکمت-که بعد از انقلاب از همکاران نزدیک زنده‌یاد دکتر علی امینی، نخست‌وزیر ایران در دوران آغازین اصلاحات ارضی، بود-معلوم می‌شود که نه فقط امریکایی‌ها هیچ مطلبی دربارۀ آن به او نگفته بودند، بلکه فکر اصلاحات ارضی را در مبارزۀ انتخایاتی که با آقای دکتر اقبال داشتند، یکی از مواد اساسی برنامۀ انتخاباتی ایشان اصلاحات ارضی بود که دکتر امینی آن را به ایجاد خرده‌مالک تعبیر می‌کرد. وقتی هم که امریکایی‌ها می‌خواهند از برنامۀ دولت امینی در مورد اصلاحات ارضی آگاه شوند و به عنوان اینکه می‌خواهند ببینند که چه کمک‌هایی می‌تواند به این برنامه بکنند، تقاضای تشکیل یک جلسه را در وزارت کشاورزی با حضور امینی مطرح می‌سازند و از امینی می‌پرسند که اصلاحات ارضی مورد نظر شما در چه مدتی انجام می‌شود. می‌گوید بین 15  تا 20 سال. اما برای شاه فقید ایران، اصلاحات ارضی چیزی بود در حد برنامه‌های دکتر امینی و امریکایی‌ها، یعنی یک اصلاحات ارضی ملایمی به سود روستاییان که در عین حال، پاسخ مثبتی هم در برابر فشار دولت کِندی برای اصلاحات در ایران باشد.

با این همه، ایشان تا وقتی که ارسنجانی در اصلاحات ارضی مراغه موفق شد و امکان انجام اصلاحات کاملاً مورد تأیید قرار گرفت، خود را کنار کشیده بودند و از وقتی که ارسنجانی ایشان را برای توزیع اسناد مالکیت دهقانان در مراغه دعوت کرد، یک مرتبه وارد گود شدند و برای اینکه اصلاحات ارضی را در واقع ”انقلاب ارضی“ را به نام خودشان ثبت کنند، نام آن را به انقلاب شاه و ملت یا انقلاب سفید تغییر دادند.

سومین جنبۀ انقلابی عملکرد دکتر ارسنجانی سخنرانی‌هایی انقلابی بود که غالباً با خطابِ ”دهقانان عزیز، مالکین جنایتکار“ آغاز می‌شدند. چنان‌که دکتر امینی در مصاحبۀ خودش می‌گوید: ”آقا این فحش دادن به ملاکین یعنی چه؟ ملک مردم را می‌گیری، فحش هم می‌دهی! “بنابراین، به معینیان که وزیر اطلاعات و رادیو بود، دستور می‌دهد که نطق‌های او را قبل از پخش کردن بدهند که ایشان ببینند.

در اینجا، مسئلۀ اساسی این است که شیوۀ تقسیم اراضی چگونه بود که به فوریت امکان واگذاری اراضی مزروعی را برای ارسنجانی فراهم آورد. شیوۀ تقسیم اراضی در برنامۀ ارسنجانی بسیار ساده و عملی بود و از همین رو، در آن اوضاع و احوال که بزرگ‌مالکان بر روستاها تسلط کامل داشتند و با امکانات محدودی که وزارت کشاورزی در اختیار داشت، هیچ راه حل دیگری عملی نبود. از همین روست که دورین ورینر (Doreen Warriner) فصل هفتم کتابش، اصلاحات ارضی در نظریه و عمل، را با عنوان ”استراتژی اصیل ایرانی“ (Persia’s Original Strategy) به این موضوع اختصاص داده و ارسنجانی را به عنوان معمار اصلاحات ارضی معرفی کرده است.[1]

پیش از آنکه به استراتژی اصیل ایرانی بپردازیم، شاید مناسب باشد که استراتژی امریکایی را معرفی کنیم. استراتژی امریکایی مبتنی بر نقشه‌برداری از اراضی هر ده و آماربرداری از اهالی ده و تقسیم اراضی میان کشاورزان ساکن ده بود که در مورد اراضی سلطنتی هم در متی طولانی مورد عمل قرار گرفته بود.

در همین دوران، من هم که تازه جزو اولین دوره فوق‌لیسانس علوم اجتماعی گرفته بودم، در هر بحثی فوراً می‌گفتم: ”اول باید تحقیق کرد و بعداً برنامه‌ریزی. “روزی زنده‌یاد دکتر احسان نراقی به من گفتند که از رادیو 2، مختص بحث‌های علمی و اجتماعی و موسیقی کلاسیک غربی و باب طبع روشنفکران بود، از ایشان خواسته بودند که یکی از محققان مؤسسۀ مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران را برای بحث دربارۀ اصلاحات ارضی و لایحۀ جدید مالیات بر درآمد معرفی کنند و ایشان هم مرا معرفی کرده بودند. خلاصه اینکه در مورد اصلاحات ارضی گفتم که به علت تفاوت‌های زیاد اقلیمی در سرزمین پهناور ایران، بدون تحقیق در نمونه‌های اصلی روستاهای ایران نمی‌توان برنامه‌ای برای اصلاحات ارضی تدوین کرد. حدود یک ماه بعد، زنده‌یاد دکتر ارسنجانی در یک سخنرانی مُمَتِّع هم نظر مرا و هم روش امریکایی‌ها را به شدت مردود دانستند و گفتند که نه فقط نقشه‌برداری از تمام روستاها 10 تا 15 سال طول می‌کشد و تحقیق، حتی از نمونه‌های روستاها، به چند سال وقت نیاز دارد، بلکه اصلاً ملاکین نقشه‌بردار و محقق را به ده راه نمی‌دهند.

راهبرد ارسنجانی بسیار ساده و عملی بود. بدین معنی که تقسیم اراضی فقط شامل رعایای صاحب نسق می‌شود. یعنی کسانی که روی چند قطعه از اراضی ده هم‌اکنون مشغول زراعت هستند و سهمی از محصول را بر اساس عرف محل به مالک می‌دادند و همه در ده این را می‌دانند. بنابراین، مشخص کردن وضع موجود کاری بسیار سهل است و در ظرف مدتی کوتاه می‌توان آمار اراضی ده را با کمک کدخدا و سربُنه‌ها و ریش‌سفیدان ده معین کنند. آن‌گاه، همان اراضی را که مورد تصرف رعیت است، مشمول یکی از شقوق اصلاحات ارضی می‌شود: فروش همان اراضی به زارعین یا اجاره دادن آن به زارعی که روی همان زمین کشت و زرع می‌کند یا شق تقسیم آن میان مالک و زارع. بدین‌گونه بود که ارسنجانی توانست در ظرف دو سال نظام چندین صد سالۀ ارباب-رعیتی را از میان بردارد.

یافته‌های مقالۀ مشترک دکتر محمدقلی مجد و دکتر وحید نوشیروانی بر مبنای بررسی‌هایی که دربارۀ نتایج اصلاحات ارضی در استان‌های نُه‌گانۀ گیلان، مازندران، آذربایجان شرقی، همدان، لرستان، اصفهان، فارس، مرکزی و کرمانشاهان به عمل آمده است و بررسی‌هایی را در بر می‌گیرد که از سال 1986 در دسترس بوده‌اند، نتایج مطالعات پیشین را تأیید می‌کنند که اصلاحات ارضی حدود 1.8 تا 1.9 میلیون نفر رعیت صاحب نسق را صاحب زمین کرد.[2] نتایج این تحقیق نشان می‌دهد که میزان زمینی که به آنان داده شده است به طور قابل ملاحظه‌ای بیشتر از تخمین‌هایی است که پیش از آن به عمل آمده بود. بدین معنی که نسبت زمین‌هایی که در اختیار کشاورزان خرده‌مالک قرار داشت از 20 درصد در سال 1962 به 95 درصد در سال 1974 افزایش یافت. این امر به خوبی حکایت از این می‌کند که اصلاحات ارضی ایران در ردیف رادیکال‌ترین تجربه‌های اصلاحات ارضی در قرن بیستم به شمار می‌آید.

یافته‌های این بررسی همچنین توزیع اراضی با کشت آبی و کشت دیمی را هم نشان می‌دهد. بنابراین، نتایج این بررسی نشان می‌دهد که اصلاحات ارضی توزیع اراضی زیر کشت را به صورتی نامطلوب درنیاورده و در نتیجه، موجب کاهش درآمد دهقانان نشده است، بلکه اندازه‌گیری آماری توزیع نابرابر اراضی تا حدود زیادی به سبب خلط مبحث میان بهره‌برداری‌های آبی-که 95 درصد آنها کمتر از دو هکتار بوده‌اند-و بهره‌برداری‌های دیمی‌کار-که 65 درصد آنها بیشتر از پنج هکتار بوده‌اند-اتفاق افتاده است. گذشته از این، افزایش میزان نابرابر در توزیع اراضی کشاورزی که در آمارها آمده است ناشی از افزایش سریع اراضی تازه‌ای است که به زیر کشت درآمدند. بدین ترتیب که اراضی زیر کشت از 11.3 میلیون هکتار در سال 1960 به 16.4 میلیون هکتار در سال 1974 افزایش یافت. بنابراین، باید حساب عملکرد اصلاحات ارضی را از حساب اراضی تازه جدا کرد و پس از آن به حساب سیاست‌های ارضی رژیم پرداخت که از جمله شامل توزیع نابرابر اراضی زیر کشت تازه و نرخ‌بندی گندم در 600 تومان بود، در حالی که گندم با قیمت 1200 تومان وارد می‌شد.

گفتوگوی غیررسمی: دکتر حسن ارسنجانی، وزیر کشاورزی[3]

[متن گفتوگوی دونالد ویلبر، مشاور سیا، دربارۀ اصلاحات ارضی]

دهم نوامبر 1962

۱. این گفت‌وگو در پی چندین روز ملاقات‌های رسمی با وزیر کشاورزی در دفتر او صورت گرفته است که قبلاً گزارش شده است. این دیدارها را دوستی مشترک ترتیب داده بود. وقتی به این دوست گفتم که وزیر سعی کرده بود با زبان‌بازی از پاسخ به پرسش‌های من طفره برود، ترتیب دیداری دیگر را در خانۀ خودش داد.گفت‌وگوی ما همه به فارسی بود و از ساعت نه‌و‌نیم شب تا دوازده‌و‌نیم طول کشید. این یادداشت‌ها همۀ گفت‌وگو نیست، ولی دست‌کم حاوی مطالبی است که به گفتۀ ارسنجانی محرمانه بودند و نمی‌بایست یادداشت شوند. بارها از او پرسیدم که چرا چنین فوریتی در برنامۀ اصلاحات ارضی ضرورت پیدا کرده است و او همان نکته را تکرار می‌کرد تا آنکه پاسخی داد که برایش رضایت‌بخش بود. ارسنجانی شادمان و پُرهیجان بود و در صحبت جوشان و خروشان بود و به خاطر پرسش‌های ساده‌لوحانه نمی‌رنجید و گه‌گاه جرعه‌ای ویسکی می‌نوشید.

 ۲. در آغاز، توافق همگی بر این بود که برنامه‌ای که اجرا کرده بود تقسیم اراضی بود، نه اصلاحات ارضی. ولی او در این باره گفت که نمی‌توان انتظار داشت اجرای برنامه‌ای که مستلزم تغییرات اجتماعی است بدون بررسی سنت‌های تاریخی و محترم داشتن اوضاع و رسم‌های محلی توفیق یابد.

 ۳. در پاسخ بدین سؤال که چرا چنین فوریتی ضرورت پیدا کرد، این‌گونه آغاز کرد: ”ماهیت بیماری راه حلی سریع را الزامی کرده بود؛ زیرا هر بررسی درست، شامل ممیزی زمین و نقشه‌برداری، ده سال طول می‌کشید. فشار اوضاع و احوال مرا در این موقعیت  قرارداد، ولی نه برای همشه. برای دفع مخالفت‌ها مجبور بودم راه‌های درست دیگر را در پیش بگیرم و سریعاً قدرت صد نفر از زمینداران بزرگ را از بین ببرم. “مالکیت دهات ضرورتی روانی بوده است، زیرا غالباً مالکان دهات از منابع دیگر نیز درآمدهایی داشته‌اند.

 ۴. از ارسنجانی این مسئله پرسیده شد: ”در حال حاضر مالک ده به منظور کسب پول نقد باید محصول خود را در شهر به فروش رساند. ریشه‌اش و دخل و خرجش در شهر است و در آنجا اجناسش را در بازار رقابتی می‌فروشد. چه تضمینی هست که روستایی همۀ محصول خود را مصرف نکند و موجب کمبود مواد خوراکی اهالی شهر و در نتیجه پیشرفت کمونیسم نشود. “پاسخ وی: تقسیم زمین باید همراه با انقلاب مشروطه پیش می‌آمد، ولی انقلاب مشروطه نهضتی محلی نبود و ریشۀ بومی نداشت. به نظر نمی‌آمد که نخبگان را کنار زنند و روشنفکران و طبقۀ متوسط به وجود آورند. به هر حال، سردار اعظم‌ها باز به صحنه آمدند و مالکان دهات باز به قدرت رسیدند و از آنجا که نمایندگی مجلس شورا را دون شأن خود می‌شمردند، با استفاد از این قدرت خدمت‌گزارانشان را به مجلس فرستادند. نفوذ انگستان جای روسیه را گرفت و توان نهضت از دست رفت. نمی‌توان گفت که انقلاب مشروطه انقلابی سیاسی بود. انقلابی اجتماعی هم نبود، چون که طبقۀ متوسط بسیار ضعیف بود. انقلاب مشروطه متضمن سه عامل بود: ناراضیان، تنی چند از روشنفکران، فراماسون‌ها. پنجاه سال پیش، حزب دموکرات ایران اعلام کرد که مشکل روابط مالکان دهات و کشاورزان باید حل شود. رضاشاه فئودالیسم را از میان برداشت، ولی بعد از سال ۱۹۴۱ فئودالیسم از نو جان گرفت و بازرگانان شهرنشین شروع کردند به خریداری زمین. مالکان پیشین اراضی سرپرست خانواده‌های روستایی بودند، ولی دلبستگی طبقۀ جدید فقط انتفاع هرچه بیشتر از اراضی بود، بی‌هیچ‌گونه علاقه‌ای به وضع کشاورزان.

 ۵. باز از ارسنجانی سؤال شد چرا چنین فوریتی ضرورت پیدا کرد؟ گفت: ”با مقایسه با هندوستان وقت هنوز دیر نشده است. “ ”چرا از مراغه شروع کردم؟ چون مراغه مرکز فئودالیسم است در آذربایجان. قصد من این است که جریان تقسیم را طی دو سال به پایان رسانم. تاکنون کشاورزان چنین تجربه‌ای نداشته‌اند و امکان این را نداشته‌اند که نشان دهند چه می‌توانند کرد. من سی سال [عمرم را] در روستاها گذرانده‌ام و دیده‌ام که روستاییان دوگونه می‌نمایند: چهره‌ای که می‌نمایند از آن برده‌ای است بردبار که گوسفندوار گوش به فرمان دارد. حقیقت این است که روستاییان چنین نیستند و این وضع را برای زنده ماندن انتخاب کرده‌اند و نشانه‌ای است از زیرکی ایشان. استدلال من این است که در عهد قاجار سرشناسان [عمال دیوانی] از روستاها برخاسته بودند. چنانچه از روستاییانی که زمین دریافت می‌کنند پرسیده شود که اشتیاق بزرگشان به داشتن چه چیز است، در پاسخ نمی‌گویند چراغ برق، بلکه می‌گویند کود، لباس برای خانواده و شرایط بهتر زندگی. “ ”دراین قرن من تاب تحمل آنچه را که کهنه و منسوخ شده است ندارم و همین است سبب نیاز به فوریت. آن‌گاه که پرده کنار رود، زندگانی نوین پدید خواهد آمد. “

 ۶. از ارسنجانی دربارۀ این اظهار نظر مکرر سؤال شد: چنانچه همۀ اراضی تقسیم شود منبعی کافی برای تأمین هزینۀ خانواده‌های روستایی موجود نخواهد بود. “پاسخ او: ”هجده میلیون هکتار زمین زراعی وجود دارد که شش ملیون هکتار آن تصرف شده است (کشت دایم). بیست‌و‌پنج ملیون هکتار دیگر نیز قابل زراعت است. از کل روستاهای زراعی (۴۵،۵۰۰)، ۱۵هزار روستای کوچک، ۹هزار روستای موقوفه و ۳هزار خالصه وجود دارد و مابقی متعلق است به زمین‌داران. در منطقۀ مراغه توانستیم شش هکتار زمین آبیاری‌شده  و پنج هکتار زمین دیم به هر خانواده‌ای بدهیم. همچنین، در قزوین ظاهراً زمین به اندازه کافی موجود است. در گیلان نیز سه هکتار دادیم. “

 ۷. از ارسنجانی سؤال شد: ”در خصوص امکان اینکه دشواری‌های محتمل روستاییان در آینده در زمینۀ مبالغ پرداختی و ادارۀ شرکت‌های تعاونی به این امر منجر شود که مالکیت شخصی به سلطۀ تعاونی‌ها و انجمن‌ها و دسته بندی‌ها تبدیل شود. “ارسنجانی این نظر را با تغیّر رد کرد، بی‌آنکه دلیلی بیان کند.

 ۸. ارسنجانی، محتملاً برای جبران قصور خود در پاسخ به سؤال بالا، گفت: ”این محرمانه است، نباید نوشته شود. من مایل نبودم که وزیر کشاورزی شوم. می‌خواستم به سویس بروم. ولی وقتی وزیر شدم نقشه‌ای را که طی 20 سال طرح کرده بودم به اجرا گذاشتم، بی‌آنکه کسی بداند که چه خواهد بود. “

 ۹. ارسنجانی گفت: ”دو اقدام مهم دیگرهم آغاز کرده‌ام. یکی آنکه کارخانه‌های سادۀ حشره‌‌کش و تلمبۀ آب و بسته‌بندی نباتات تأسیس کرد. و دیگر اینکه کارخانه‌هایی برای تبدیل مواد خام به کالاهای مصرفی ایجاد کرده است. “ از او پرسیده شد: ”آیا این اقدامات، همراه با نقشه‌هایش در عرضۀ اجناس به بازار از طریق بانک تعاونی مرکزی، به ساختار کنونی عرضه به بازار صدمه نخواهد زد. پاسخ داد: ”آری، این برخلاف منافع عمده ‌فروشان و خرده ‌فروشان خواهد بود. طبقۀ متوسط را با رقابت آشنا خواهد کرد و آنهایی که کاردان‌ترند دوام خواهند آورد. “

 ۱۰. ارسنجانی به موضوعی مربوط به نکتۀ فوق پرداخت و گفت: ”یک اثر مهم جانبی این است که ۹۵۰‌میلیون تومان بهای اراضی تقسیم‌شده به گردش خواهد افتاد. اینجا دو اشکال وجود دارد: 1. زارعان می‌باید از ۴۰۰میلیون تا ۴۵۰‌میلیون تومان بابت بهای اراضی به حکومت پرداخت کنند. همه گفته‌اند که نخواهند پرداخت، ولی دارند می‌پردازند. 2. پولی که صاحبان زمین می‌گیرند چه خواهد شد؟ موجب تورم می‌شود و پس از پایان پرداخت‌ها درآمد دیگری نخواهند داشت. چه باید کرد؟ حکومت باید به جای تداوم اعتبار به صنایع، به صورت‌حساب‌های صاحبان زمین تخفیف دهد، به شرط آنکه قبول کنند سالانه مقداری معین در صنایع سرمایه‌ گذاری کنند. درست است که در ایران صنایع فعلاً پرداختی بر عهده ندارند، ولی پاسخ این است که توان خرید در کشور توسعه یافته است. “

 ۱۱. ارسنجانی اطلاع یافت که بسیاری از ایرانیان معتقدند که امریکاییان مسئول برنامۀ اصلاح ارضی هستند. ارسنجانی این نظر را مسخره کرد و گفت: ”نخستین کاری که کردم این بود که همۀ مشاوران امریکایی وزارت کشاورزی را برکنار کردم. “

 ۱۲. ارسنجانی برای جمع‌بندی گفت: ”من اطمینان دارم که تقسیم اراضی نتیجه‌بخش خواهد بود و هیچ نیرویی نمی‌تواند مانع من شود. شرکت‌های تعاونی موفق خواهند بود. چه من اینجا باشم و چه نباشم، کار پیش خواهد رفت.‌“‌‌

5.4-p9-1

5.4-p9-2

5.4-p9-3

5.4-p9-5

دکتر علی امینی و اصلاحات ارضی

مصاحبۀ هرمز حکمت [با دکتر علی امینی] به تقاضای احمد اشرف

5 سپتامبر 1986، پاریس

هرمز حکمت. اصولاً چه کسی فکر اصلاحات ارضی را مطرح کرد؟ و به نظر جنابعالی اوضاعی که در سال‌های 1959 و 1960 در ایران وجود داشت و روابط ایران با خارج کدام‌یک در پیشرفت این فکر اصلاحات ارضی مؤثرتر بود؟ مثلاً انقلاب عراق، روابط با شوروی، وضع بد اقتصادی؟

علی امینی. اصلاحات ارضی را، به نظر بنده، آقایانی که می‌گویند امریکایی‌ها اصرار کردند و کِنِدی ترتیب داد، به هیچ‌وجه من‌الوجوه امریکا از بابت اصلاحات ارضی با من صحبت نکرد. هیچ! بنده در مباررزه‌ای که با آقای اقبال می‌کردم در انتخابات، که بالاخره باطل کردم آن انتخابات را، برنامه‌ای برای خودم تنظیم کردم که یکی از موادش ایجاد خرده‌مالک بود. این اصلاحات ارضی از آنجا شروع شد که وقتی کابینه را تشکیل دادم، آقای ارسنجانی را گذاشتم به عنوان وزیر کشاورزی که این موضوع خرده‌مالک را به صورت همان اصلاحات ارضی دربیاوریم. بعد از اینکه شروع کردیم به این اقدامات و امریکایی‌ها مطلع شدند که همچین جریانی هست، از من خواهش کردند که یک روز جلسه‌ای در وزارت کشاورزی تشکیل بدهیم و ببینیم که اینها چه جور کمکی می‌توانند بکنند. در ضمن، ما چنین تقاضایی نکرده بودیم. رفتیم! در این جلسه، من مخصوصاً به آقای ارسنجانی گفتم: ”شما حرف نزن. “این آقایان پرسیدند که ”خوب، این اصلاحات ارضی که شما می‌خواهید بکنید چقدر طول می‌کشد؟“ گفتم: ”ما کاداستر [منظور نقشه‌برداری است] و این ترتیبات نداریم. اگر پول داشته باشیم و به‌خصوص به اندازۀ کافی کادر داشته باشیم، حدود 15 الی 20 سال! والا همین‌طور یواش‌یواش باید پیش برویم تا ببینیم چطور می‌شود و به کجا می‌رسیم. و بعد هم باید خیلی با احتیاط عمل کنیم که اقلیم ایران خیلی متفاوت است. همه‌جا یک‌جور نمی‌شود عمل کرد. این خیلی باید با احتیاط باشد. “در این ضمن، ارسنجانی آمد صحبتی بکند که به پول و اینها احتیاج هست که گفتم صحبت پول الان به هیچ‌وجه مطرح نیست، چون باید به‌طور آزمایش شروع بکنیم. و من سعی کردم که املاک خودم، که در گیلان است و موضوع آب آنجا مطرح نیست و آنجا هم از نظر سنت یک سنت خاصی دارند راجع به مالک و مستأجر و این ترتیبات، این است که از آنجا شروع می‌کنیم.

فکر اساسی بنده هم این بود. بعد هم که در یکی از جلسات که با مالکین داشتم در شمیران، آقای فطن‌السلطنه مجد و دیگران هم بودند، گفتم که به نظر بنده اشخاصی که چندین پارچه ملک دارند، اینها بدنام هستند، در صورتی که بدنامی اینها بیشتر زیر سر مباشر است که نمی‌توانند اداره کنند. سالار سعید سنندجی هم بود. گفتم: ”شما 50 پارچه ملک در کردستان دارید. شما که نمی‌توانید اداره کنید، خودتان در تهرانید. پس این مباشری که آنجا هست به رعیت ظلم می‌کند، به شما هم یک مقدار مختصری می‌دهد، ولی بدنامی برای شما می‌ماند. بنابراین، اگر شما زورتان را بگذارید روی یک ده شش‌دانگی هم بالاخره می‌توانید اداره بکنید و هم محصولتان هم زیادتر خواهد شد واین بدنامی هم از رویتان برداشته می‌شود.“ ولی خوب، این خیلی مشکل بود که اینها این را بفهمند. ولی عقیدۀ من واقعاً این بود که نمی‌شود. این مالکین بزرگ اغلبشان در تهران هستند. دلیل عمده‌اش هم این است که اینها با وزارت مالیه و دادگستری سر‌و‌کار دارند و نمی‌توانند در محل بمانند و وقتی هم که در محل نیستند، طبعاً یک مقدار زیادی ضرر و زیان می‌شود و زارع هم بلاتکلیف می‌ماندو این بود که فکر کردم یک ترتیبی بشود که هر کس به اندازۀ توانایی خودش ملک داشته باشد که بتواند اداره کند. این بود که اصلاحات ارضی را شروع کردیم.

بنابراین، هیچ‌کدام از اینها – البته من شنیده‌ام راجع به اصلاحات ارضی در فیلیپین و چه و چه، امریکایی‌ها خیلی صحبت می‌کنند. شاه هم در عین اینکه می‌خواست اصلاحات ارضی بکند، جریانی شده بود که می‌خواست املاک را تقسیم بکند. یک مقدار هم می‌خواست که گول بزند. واقعاً معتقد نبود. کما اینکه همین بانک را که درست کرد، بانک عمران را، این چندین برابر قیمت را از اینها گرفت. بنابراین، تقسیم اراضی به آن ترتیب نکرد در املاک سلطنتی. بعد هم آقای عَلَم و والاحضرت اشرف و دیگران هم که اصلاً در قسمت خودشان نکردند. اساساً این فکر هیچ ارتباطی با انقلاب و اینها نداشت، این فکر خود بنده بود.

ه. ح. می‌فرمایید با انقلاب عراق هیچ ارتباط نداشت؟

ع. ا. بله، هیچ ارتباط نداشت!

ه. ح. با وضع داخلی اقتصادی چطور؟

ع. ا. بله، بیشتر واقعاً از نظر وضع داخلی اقتصادی بود که واقعاً وضع داخلی اقتصادی روی هم رفته بد بود. من واقعاً معتقد بودم که یک قسمت عمدۀ کار ما کشاورزی است. برخلاف اعلیحضرت که معتقد بود ایران یک مملکت صنعتی است، مملکت کشاورزی نیست. اصلاً کجایش صنعتی است؟

ه. ح. یک عده‌ای می‌گویند شاه معتقد بود که اگر در عراق اصلاحات ارضی شده بود انقلاب اتفاق نمی‌افتاد و به همین دلیل خودش هم به این فکر افتاد.

ع. ا. من نشنیدم!

ه. ح. راجع به اینکه امریکایی‌ها چه علاقه‌ای داشتند و چه فشاری می‌‌آوردند، جنابعالی معتقدید که نه کِنِدی و نه قبل از او هیچ‌کدام فشار مستقیم هیچ نوع، نه به شاه و نه به دولت، وارد نمی‌کردند.

ع. ا. هیچ، آن دولتی که مربوط به بنده بود به هیچ‌وجه!

ه. ح. قبلش چطور؟

ع. ا. قبلش را من خبر ندارم. شاید اگر به شاه چیزی می‌گفتند، من خبر ندارم. واقعاً در قسمت من هیچ صحبتی نکردند، نه قبلش و نه بعدش. همین جریان بود که چه کمکی می‌توانند بکنند که گفتیم حالا باشد ما خودمان یک کاری داریم می‌کنیم. ولی مطلب در این است که شاه خراب کرد اصلاحات ارضی را. یک مقدار نه فقط از لحاظ عجله بود، بلکه این را یک جنبۀ انتقام‌جویی از مالکین کرد. چون یک وقتی قانون برده بود مجلس راجع به همین اصلاحات ارضی که تصویب نشد و اشکال کردند. یک مقدار انتقام‌جویی کرد که این مالکین را در همان محل خودشان تضعیف بکند. چون معتقد بود که انتخابات اغلب در این شهرستان‌ها به وسیلۀ مالکین می‌شود و تا این مالکین قدرت دارند، بنابراین انتخابات را آنها می‌برند.

ه. ح. شاه فکر نمی‌کرد که این مالکین به هر حال یکی از پایگاه‌های عمدۀ تثبیت سلطنت خودش هستند؟

ع. ا. چرا! ولی در عین حال مانع کار خودش هم می‌دانست. چون اینها واقعاً اسباب زحمت بودند برای او. مثلاً آقای خاکباز در اراک و آن یکی در . . . اینها واقعاً مردمانی بودند که خیلی متنفذ و مردمانی بودند که نمی‌گذاشتند ایشان هر چیزی که دلش خواست دربیاورد. اینها که تضعیف شدند! خب، همیشه اصرار هم می‌کرد که رعیت‌ها را می‌برند پای صندوق. خوب، همیشه هم همین کار را می‌کردند. این بود که بالاخره یک مقدار جنبۀ انتقام‌جویی و تضعیف این طبقه بود. که همین‌طور که می‌فرمایید اینها یک پیله‌ای بودند برای سلطنت دیگر! سلطنت‌طلب اینها بودند. رعیت که سلطنت‌طلب نبود. بنابراین، می‌خواست که حالا از اون [آن] حرف‌هایی که خودش داشت، ملی باشد. گاهی ملی می‌شد و گاهی نمی‌دانم مستقل می‌شد. اصولاً یک روال صحیحی نداشت. واقعاً اگر این جامعه را مطالعه می‌کرد، خوب، یکی‌اش همین آخوند بود، یکی‌اش مالک بود. این آخر کارش تمام زورش را گذاشت روی نظام. که فقط همین! چون چند دفعه بهش گفتم که میز چندین پایه دارد و شما گذاشته‌اید روی یک پایه که آن هم نظام است. این میز اصلاً نمی‌ماند بر جای خودش. به هر حال، من قبلش را نمی‌دانم. قانون برد مجلس و اصلاحات ارضی اصلاً نشد!

ه. ح. پس به این ترتیب می‌فرمایید که خود شاه روی تفکر صحیح با تغییر وضع داخلی اقتصادی نبود که اصلاحات ارضی کرد؛ هیچ نوسان هم داشت نسبت به اصلاحات ارضی، اول موافق باشد بعد بی‌طرف باشد . . . یک تئوری این است که بعد از اینکه اصلاحات ارضی در مراغه موفق شد، به عنوان یک نمونۀ اولیه، شاه بیشتر علاقه پیدا کرد به اصلاحات ارضی. یعنی اول تردید داشت که موفق می‌شود یا نه، ولی کم‌کم به اصلاحات ارضی بیشتر روی خوش نشان داد!

ع. ا. بله، خراب کرد! وقتی من از اروپا برگشتم گفتم: ”آقا قرار نبود با این عجله برویم. “گفت: ”نه، ما فکر کردیم کلک این کار را بکنیم. “گفتم: ”کلکش را بکنید، کلک اصلاحات ارضی را کنده‌اید. “چون بالاخره نتیجه این شد که تمام زارعین پراکنده شدند. آمدند شهر برای اینکه یک عده حقه‌باز پیدا شدند که زمین آنها را می‌خریدند و حق نداشتند که این کار را بکنند. بنابراین، باز شد یک عده مالک جدید که به جای اینکه 2 جریب زمین داشته باشد، 10 جریب داشت.

ه. ح. نقش آقای عَلَم در این میان چه بود؟

ع. ا. نقش خاصی نداشت. مال خودش را نگه داشت. خان هم بود! مال خودش را تقسیم نکرد. والاحضرت اشرف هم مال خودش را تقسیم نکرد. خود شاه هم تقسیم چه جوری کرد؟ دو برابر قیمت را از رعیت گرفت. و بعد هم در مازندران دبه درآورد! همه را دوباره پس گرفت. نه! واقعاً اعتقاد قطعی به اصلاحات ارضی نداشت. یکی از چیزهایی که من واقعاً تعجب کردم اینکه می‌گفت این مملکت مملکت کشاورزی نیست، مملکت صنعتی است. گفتم: ”آقا این کجایش صنعتی است؟ تمام حواشی مملکت زراعتی است. شما چه صنعتی می‌خواهید داشته باشید؟ به علاوه، صنعت هم داشته باشید، کجا می‌خواهید صادر کنید. “از این افکار شلوغ داشت. روی هم رفته، هیچ‌کدام از اینها را به آخر نمی‌رساند. پیگیری نمی‌کرد. یک چیزی می‌گفت! مثلاً همان موضوع بنیاد پهلوی را این از ترس من که خوب، من حالا می‌روم دنبال این کار. این شروع کرد زودتر که بگوید من اینها را دارم. یک روز به من گفت که ”بله، می‌خواهم یک کارخانه‌ای درست کنم. خیلی خوب، خواهش می‌کنم برای شگونش هم که شده 10 سهم از آن را قبول کنید. “خوب، من هم قبول کردم. وقتی گوش می‌کردم به رادیو، واقعاً تعجب کردم. اینها را زودتر می‌گفت که من پیش‌دستی نکنم و زودتر نگویم. عَلَم تلقین کرد که ”بله، شما زودتر بگویید پیش از اینکه امینی بگوید. “

ه. ح. عده‌ای معتقدند که عَلَم در 15 خرداد نقش مؤثری داشته. همایون هم این را می‌گوید! راجع به این قضیه که ایشان 48 ساعت تلفن شاه را قطع کرده بود که کاری نتواند بکند. شما چیزی می‌دانید؟

ع. ا. نه، من این را نمی‌دانم! ولی می‌دانم که عَلَم خودش به من گفت که ”نوشتم به شاه که اگر در این کار شکست خوردیم، مرا اعدام کنید. من قبول این مسئولیت را می‌کنم“ و به خود من هم گفت که ”اگر ما یک 10-15 ساعت تأخیر می‌کردیم، همین قشون به خود ما برمی‌گشت. “

ه. ح. آقای ارسنجانی نقش مؤثری در این جریان اصلاحات ارضی داشتند. جنابعالی از کی با ایشان آشنا بودید؟

ع. ا. از خیلی قدیم. از خیلی وقت پیش که روزنامه‌نویسی بود با او آشنا بودم. واقعاً هم به تنها کسی که معتقد بود به من بود. حتی یادم می‌آید که این آقای جهانگیر تفضلی وقتی از امریکا برگشتم برای من تعریف کرد که شاه پرسیده بود از تفضلی که ”این ارسنجانی چه جور آدمی است؟“ گفته بود: ”بسیار آدم باهوشی است، ولی به احدی جز دکتر امینی رکاب نمی‌دهد. از این جهت آدم خطرناکی است. “واقعاً هم بود! آدم خطرناکی بود!

ه. ح. از چه جهت خطرناک بود؟

ع. ا. آدم جاه‌طلبی بود و بعد هم آدم جوانی بود و خیلی هم تندرو بود! همین ترتیب که اصلاحات ارضی را باید قبول کرد که یک مقداری او خراب کرد آخرش. خوب، می‌خواست که نخست‌وزیر بشود! از این هوس‌های عجیب و غریب! این در رم که سفیر بود آمد به مونت‌کانیتی، من هم رفتم. بهش گفتم: ”ارسنجانی، این چه کاری بود کردی؟“ گفت: ”آقا، این را اگر ما نمی‌کردیم، این شاه مجلس تشکیل می‌داد و من و تو را دار می‌زد.‌“ گفتم: ”چرا؟ گفت: ”این می‌خواست به اسم او باشد، دکتر امینی و ارسنجانی اسمشان نباید باشد. “گفت: ”من میخ تابوت را به آخرش کوبیدم! این را اگر دست خودش ندهیم و دست خودش نباشد و نگوییم که آقا مال خودته و ما نکردیم، این پدر ما را درمی‌آورد. بنابراین، باید به اسم خودش باشد. دادم دست خودش و انداختمش توی این هچل و بالاخره میرود پی کارش! “واقعاً از این جهت آدم سینیکی بود. وقتی که من بودم گفتم آقا این فحش دادن به مالکین یعنی چه؟ معینیان را خواستم و گفتم نطق‌های این را قبلاً بدهید من ببینم، منتشر نکنید. همین‌طور هم بود. دیگر نگذاشتم. گفتم: ”فحش دادن یعنی چه! ملک مردم را می‌گیری، فحش هم می‌دهی.“ ضمناً عَلَم این را تشویق می‌کرد بر علیه من که نخست‌وزیر بشود و چه بشود و فلان و این ترتیبات. به همین جهت هم وقتی من استعفا کردم، این خیلی نگران بود. چون نمی‌دانست من می‌خواهم استعفا کنم. وقتی خواندم توی هیئت دولت، یک‌مرتبه آمد پهلوی من و گفت: ”آقا چرا همچین کردید؟“ گفتم: ”نه آقا، شما نمی‌فهمید. لازم بود. “ خیلی دیدم دستپاچه است. بعد هم برگشت از رم و در تهران و کالت می‌کرد. دائم ناراحت بود که مرا می‌خواهند بکشند. سیا مرا می‌کشد. سیا ترا بکشد؟ این یک مقدار هم چیز داشت. روی هم رفته، آدم ناراحتی بود. ولی برای من خیلی کار کرد. در قسمت نفت هم خیلی زحمت کشید. خوب، تهیۀ نطق و جمع کردن مدارک و این ترتیبات واقعاً زحمت را او می‌کشید. وقتی شمس قنات‌آبادی شوخی کرد، تا من گفتم فلان، گفت: ”بله، آقای دکتر حسنجانی. “نسبت به خود من واقعاً وفادار بود! وقتی وکلای خارجی پرسیدند علت اینکه کار مملکت شما پیشرفت نمی‌کند چیست؟ گفتم: ”یک مقام ثابتی است که شاه است و دولت گرفتار است. به محض اینکه چند ماه می‌ماند، خوب، مخالف پیدا می‌کند. مخالفین می‌روند پهلوی این مقام ثابت، ایشان هم انتریگان هستند. دولت باید در دو فرونت (front) بجنگد، یکی با مجلس و یکی هم با ایشان. این است که نمی‌شود کار کرد. “حالا هم یکی از خطرات سلطنت همین است که او یک مقام ثابت است. آنجا اگر واقعاً اختیار داشته باشد و تابع قانون اساسی نباشد، همین گرفتاری هست. چون هیچ دولتی که بالاخره نمی‌تواند با او موافق باشد. مثلاً همین الان آقای میتران و آقای شیراک که پاپیولار (Popular) هم هستند، انگشت می‌کند، چون مسئولیت ندارد. ولی او ظاهراً مسئولیت نداشت، ولی مسئول بود.

ه. ح. پس این نکته که اگر ارسنجانی نبود اصلاحات ارضی به آن صورت انجام نمی‌گرفت صحیح است؟

ع. ا. بله، بله!

ه. ح. این فرمول نسق را از کجا پیدا کرده بود. مهندس خلخالی به او پیشنهاد کرده بود. این صحت دارد؟

ع. ا. بله، بد هم نبود. ما واقعاً کاداستر (نقشه‌برداری) که نداشتیم. یک فرمول باید پیدا می‌کردیم و این نسق هم که در ایران بود دیگر! بنابراین چون کاداستر هم نداشتیم، روی این نسق رفتیم. واقعاً هم بد نبود.

ه. ح. یک سؤال من مربوط می‌شود به نیروهای مقاوم و یا مخالف اصلاحات ارضی. مالکین که طبعاً مخالف بودند! از طرف دیگر، رُل مجلس را شما چه می‌بینید؟ مثلاً بعضی شخصیت‌ها در مجلس بودند که من‌جمله سردار فاخر! گویا ایشان گفته بود که ”این جوان با اصلاحات ارضی و بستن مجلس تیشه به ریشۀ سلطنت زد.“ این یک جملۀ معروفی است که ایشان گفته بود.

ع. ا. شاید گفته باشد! ولی من مجلس را منحل کردم چون با این مجلس نمی‌شد اصلاحات ارضی کرد. همه مخالف بودند، چون همه مالکین آن تو بودند! احتمالاً این گفتۀ سردار فاخره، چون عقیدۀ خیلی از مالکین این بود که بعد از اصلاحات ارضی این رفت.

ه. ح. روحانیت وضعش چطور بود؟ چرا مخالفت می‌کرد؟

ع. ا. خوب، اوقاف را سر جای خودش گذاشتیم. دست نزدیم. تا اینکه بعداً به تدریج اینها آمدند و اوقاف را هم گرفتند. یک مقداری روحانیت از این جهت مخالف بود. یکی اینکه می‌گفتند شما می‌خواهید مصادره کنید اموال مردم را، حالا مستمسک این بود. من رفتم به ایشان گفتم: ”نه، مصادره نمی‌کنیم، داریم می‌خریم، مصادره نیست! “بعد هم مال خودشان، مثلاً چون آقای چی‌چیز، آقایی بود در سرچشمه بود، پسرش وزارت خارجه بود، اسمش را فراموش کردم، بله، اینها موقوفۀ خیلی مفصلی داشتند در مازندران. خوب، این را وقتی از ایشان گرفتند، خوب، دیگر واقعاً ناراحت شد، فوق‌العاده. چندین میلیون درآمد داشتند. خوب، یک مقدار ناراحت بودند از همین جهت. خیلی از این آخوندها، مثلاً پدر همین بنی‌صدر، خوب متمول بود در همدان. همۀ اینها بالاخره یک چیزمیزی داشتند دیگر! حالا این آخوندبچه‌ها را کار ندارم، ولی این آخوندهای گنده البته اینها که در قم بودند ملکی نداشتند، ولی مالکین اینها را تحریک می‌کردند. ولی یک عده‌ای که واقعاً ملک داشتند، این را واقعاً خلاف شرع می‌دانستند. چون یک مقدار لطمه به مالکیت خصوصی می‌زد، ناراحت بودند.

ه. ح. یک فرضیۀ دیگر هم هست که شاه با اصلاحات ارضی از یک طرف این موانع سر راه قدرت خودش را از میان برد. خوانین، مالکین و بعد مجلس را که به هر حال تقریباً قوۀ مستقلی بود ولی در نهایت امر باعث شد که این پایگاه اصلی خودش از میان برود و نه تنها مالکین را از میان برد، بلکه روحانیت و بازاری‌ها را هم به تدریج از خودش و از دولت جدا کرد و آن ریشه‌های اصلی سلطنت، آن ریشه‌های سنتی سلطنت از میان رفت. اگر این فرض درست باشد، جنابعالی که مقدم بودید در این کار و در آن موقع هدف و نتیجۀ اصلاحات ارضی را چه می‌دیدید و چرا به این کار دست زدید؟

ع. ا. بنده واقعاً معتقد بودم که این کار باید بشود، از لحاظ اقتصاد مملکت حالا واقعاً پایه‌های سلطنت لق می‌شود، واقعاً به آن کاری نداشتم. از لحاظ اقتصادی معتقد بودم که این کار باید بشود. برای اینکه واقعاً یک ترتیبی بود که فئودالیته که به آن معنی نبود. چون یک انستیتوسیونی بود که حالا اسمش را فئودالیته گذاشته بودند. ولی واقعاً خودمان آن وقت‌ها چیزی که می‌دیدم مثلاً املاک خودمان چندین میلیون بقایا داشت. برای آنکه اصلاً نمی‌توانستیم. چون آخر نه به ما چیزی می‌رسید و نه به آن (رعیت). واقعاً در نهایت فقر و بدبختی زندگی می‌کرد. واقعاً من فکر می‌کنم از نظر اینکه اینها بتوانند قدرت خرید داشته باشند تا بتوانند زندگی کنند و یکی از اختلافات من با ایشان این بود که آقا شما این رعیت را نیاورید به شهر به عنوان نظام وظیفه. نظام وظیفه را در محل قرار بدهید. چون اینها یک مقداری نیروی کار محلی هستند. وقتی اینها را می‌آوری پدر و مادر او . . . مثلاً یک رعیتی داشتیم در کهریزک، هی بچه درست می‌کرد. پرسیدیم: ”چرا هی بچه درست می‌کنی؟“ گفت: ”این ابزار کار من است. “در موقع محصول بروند به کمک پدر و مادر که محصول جمع‌آوری بشود. این آدم در موقع محصول نمی‌تواند خودش جمع کند و نمی‌تواند عمله بگیرد. سربازها بروند جمع کنند.

بعد مطالبی دربارۀ سلف‌خری، بازار مصرف، قرض دائمی رعایا و اینکه اگر اصلاحات ارضی درست عمل می‌شد، کارها درست می‌شد و آخر در جواب این سؤال که به نظر شما درست عمل نشد و شکست خورد می‌گوید: ”بله. “که نامفهوم است و خوب ضبط نشده است.

[1]Doreen Warriner, Land Reform in Theory and Practice (Oxford: Oxford University Press, 1969), 109-135.

[2]M.G. Majd and V.F. Noshirvani, “Land Reform in Iran Revisited: New Evidence on the Results of Land Reform in Nine Provinces,” Journal of Peasant Studies, 20:33 (April 1993), 442-458.

[3]این متن ترجمۀ منوچهر کاشف است از

سعید یوسف: شاعری همیشه در راه

نسیم خاکسار <Nasim Khaksar < n.khaksar@yahoo.com در دانشسرای تربیت معلم اصفهان و همدان تحصیل کرده است. تا اولین بازداشتش در 1346، در روستاهای آبادان و بویر احمدی آموزگار بود. فعالیت‌های ادبی‌اش را در داستان‌نویسی از سال 1344 آغاز کرد. پس از انقلاب، مجبور به ترک وطن شد و در هلند اقامت گزید. در دهۀ 1990 برای چند سال در بنیادهای تئاتری در هلند و نیز دانشکدۀ زبان‌های شرقی در اوترخت، با سمت نویسندۀ مهمان، کار و تدریس کرده است. از او در زمینه های گوناگون داستان کوتاه، رمان، نمایشنامه، شعر، ترجمه، سفرنامه و نقد ادبی حدود 31 جلد اثر منتشر شده است. دو مجموعه داستان بقال خرزویل و بین دو در و رمان بادنماها و شلاقها و یک مجموعه نمایش‌نامه با نام زیر سقف و سفرنامۀ سفر تاجیکستان و کتاب شعری از او با نام زیبا باش به زبان هلندی منتشر شده‌اند. شماری از داستان‌ها و مقاله‌های او به زبان‌هاي سوئدي، آلماني و انگليسي و فرانسوي در گزيده‌هاي داستاني و جنگ‌هاي ادبي ترجمه و چاپ شده‌اند. او تاکنون موفق به دریافت دو جایزۀ ادبی شده است: دیپلم افتخار بهترین کتاب برای نوجوانان (پراگ، 1980) و جایزۀ بین‌المللی نویسندگان آزاده جهان از بنیاد لیلیان هلمن و دشیل همت (نیویورک، 1992).

اول

سعید یوسف جزو شاعرانی است که جدا از داشتن چند جلد کتاب شعر در کارنامۀ شعری‌اش، در عرصۀ نقد و ترجمۀ شعر نیز فعال بوده است. برای نمونه، نوعی از نقد بر نوعی از شعر کتابی در بررسی شعر سال‌های دهۀ 1350، دوران سیاهکل و دوران غلبۀ شعرهای سیاسی با تکیۀ عمده بر شعر سعید سلطانپور است.[2] در عرصۀ ترجمۀ شعر، ترجمۀ اشعاری از برتولد برشت در کتابی با نام سرودهای ستایش و اشعار دیگر از کارهای اوست.[3] برای دوره‌ای نیز در سال‌های تبعیدش به مسئولیت و سردبیری او مجلۀ شعر در چند شماره‌ منتشر شد که مجله‌‌ای بود تأمل‌برانگیز در عرصۀ کار مطبوعاتی اهل ادب در خارج از کشور. از ویژگی‌های دیگر سعید یوسف باید بر این نکته نیز تأکید کرد که او از زمره شاعران نوسرایی است که به خوبی با جنبه‌های گوناگون شعر کلاسیک ایران آشناست و در سرودن شعر در اوزان عروضی نیز دستی توانا دارد. سعید یوسف به زبان‌های انگلیسی و آلمانی مسلط است و در حال حاضر استاد زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه شیکاگو است. او هنوز پیگیر و کوشا شعر می‌نویسد و در شعرهایش با ما در گفت‌وگوست. منظور از ”ما“ آن مایی است که در این پرتاب‌شدگی به بیرون یا به تبعید در موقعیت‌های متفاوتی به سر می‌بریم. این موقعیت‌ها در شعرهای سعید یوسف بازتاب پیدا کرده که با توجه به دوره‌های زمانی نوشتن شعرهایش به برخی از آنها نگاهی می‌اندازم.

سعید یوسف (راست) و نسیم خاکسار (چپ)، لیدن هلند، 2015.

سعید یوسف (راست) و نسیم خاکسار (چپ)، لیدن هلند، 2015.

سعید یوسف از نسل شاعران و نویسندگان این نسلی است که در دوره‌ای از زندگی‌شان با اینکه از پنجرۀ هنر و ادبیات و شعر و داستان به جهان و سیاست نگاه می‌کردند، در قلمرو مبارزۀ سیاسی نیز فعال بودند. نسلی که از آن به نسل چریک یا نسل مبارزه‌های چریکی یاد می‌کنم. او در شعری بلند از روزهای مهر و دلبستگی‌اش به این نوع مبارزه تصویری آرمانی و روشن به دست می‌دهد:

سایه‌ای می‌جنبد

کسی آنجا اعلامیه به دیواری می‌چسباند

پیش‌تر می‌روم و می‌گویم: خسته نباشید رفیق

وقت خوبی گویا آمده‌اید

که هوا ابری و شب و تاریک است

چشمکی می‌زند و می‌گوید: حیف که سرد است،

بیایید رفیق

ناشتایی را با هم بخوریم

خانۀ  تیمی ما نزدیک است.[4]

شاعران و نویسندگان این نسل به سبب همین نگاه و عمل‌شان یا اعدام و تیر باران می‌شدند یا پایشان به زندان و تبعید کشیده می‌شد. سعید یوسف به تبعید پرتاب شد. او در یکی از شعرهایش دربارۀ هنگامی که از ایران گریخت تصویری از حال و احوال خود و پیرامونش در لحظۀ عبور از مرز عرضه می‌کند که ماندنی است.

قزل کند

اندکی مانده بدان تیغۀ کوه

رفته تا زانو در برف فرو

نیم‌چرخی بزن آنجا

زیر پایت را یک لحظه ببین

لکه‌ای کوچک شاید بتوان دید آنجا، آن پایین

آن قزل کند است.

واپسین منزل در میهن دلبند است.

دود سرگین، بوی قورمه

شیهۀ اسب، صدای سگ

عکس ”آقا“ و ”امید امت“ بر دیوار

دو کلاشینکف در کُنج اتاق

برنویی کهنه نهان زیر تشک

پیشمرگی با یک چایی داغ

آن قزل کند است

واپسین منزل در میهن دلبند است.

پایت اما نشود سست، که زود

در چنان شیب مهیب

زیر پایت را شک خواهد روفت

اشک را واپس زن، گریه فروخور، ورنه

باد با پهنۀ شمشیرش بر گونۀ تو خواهد کوفت

پس قدم پیش نه و بالاتر گام بزن

با سری سوزان از یاد وطن:

آن قزل کند است

واپسین منزل در میهن دلبند است.[5]

این شعر را می‌توان یکی از نمونه‌های شعری سعید یوسف از حیث تأکید بر زبان مستقل شعری‌اش در نظر گرفت: شعری عینیت‌گرا و جزئی‌نگر و سرشار از تصویرهایی روشن از محیط بیرونی که می‌توان چون تابلویی نقاشی آن را در برابر چشم دید و به تصور و خیال درآورد.  زبان این شعر زبان راحتی است و از پیرایه‌های لفظی، که لفظ را به منظور ارسال پیام و معنا مطنطن کند، چنان که در شعر کلاسیک ما فراوان است، هیچ اثر و نشانه‌ای در آن نیست. حتی وقتی به ضرورت حس فردی در حال ترک وطن شعر در یک لحظه با گفتن اینکه ”اشک را واپس زن، گریه فروخور،“ ممکن است بیانی رمانتیک و توضیحی بیابد، تصویری قوی در دنبالۀ آن می‌آید، ”ورنه، باد با پهنۀ شمشیرش بر گونه تو خواهد کوفت،“ و شعر را از آن حالت و زبان بیرون می‌آورد. نخست باد را در بیرون حس می‌کنیم که در لحظۀ فرار در کوهپایه‌ها چون پهنۀ شمشیری آماده است که بر گونۀ‌ ما بکوبد و بعد معنایی دیگر به آن می‌دهیم.

این شعر به علت ویژگی‌هایی زبانی چون عینیت‌گرایی، جزئی‌نگری، سرشاری تخیل و تصویرهایی روشن از بیرون در شعر امروز، شعر مدرن و معاصر یا شعر نو جای دارد؛ مکتبی در ادبیات شعری ما که بی‌درنگ  نام نیما و اخوان و شاملو و فروغ را به یادمان می‌آورد. سعید یوسف بعد‌ها در شعری با مایۀ طنز وضع و حالش را در پرتاب‌شدگی‌اش به خارج چنین به کوتاهی شرح می‌دهد:

خارج

ــ چگونه‌ای در خارج؟

ــ چطور بگویم؟

                     مثل قطاری از خط خارج شده

   که سر به صحرا بگذارد.

ــ چه می‌کنی در خارج؟

ــ چطور بگویم؟

                     هر روز ساز خود را برمی‌دارم

   و نم‌نمک خارج می‌زنم.

ــ چگونه می‌بینی خارج را؟

ــ چطور بگویم؟

                     چیزی است خارج از من، می‌فهمی؟

خارج از من.

ــ چگونه می‌یابی خود را؟

ــ خارجی

              بی‌تردید خارجی. [6]

دوم

سعید یوسف را می‌توان هم شاعری درون‌گرا دانست و هم برون‌گرا. می‌توان هم به جنبه‌های طنز در کار او نظر داشت و هم به جنبه‌های جدی و سیاسی و اجتماعی آثارش. گاهی بسیار حسی و تا حدی رمانتیک است و گاهی کفۀ خردگرایی در شعرهای او سنگین است. او در هرحال نه فقط در یک قالب شعری، خواه نو و خواه کلاسیک، خانه‌ای همیشگی برای خود نساخته و نمی‌‌سازد، بلکه در همان جنبه‌هایی هم که برشمردم در یک جا نمانده و نمی‌ماند. شعر برای او نوعی جستجو است؛ جستجو در کشف قالب‌های شعری و انکشاف حس‌ها و اندیشه‌های خود در هرکدام از این قالب‌ها. او در یکی از کتاب‌های شعرش با نام از بوتۀ بوطیقا، که بنا بر عنوان کتاب پرداختن به ساختار شعر و قالب‌های آن مورد نظر شاعر است، در چند رباعی با نام ”رستاخیز کلمات“ شمه‌ای از نظرات خود نسبت به شعر را بیان می‌کند. در رباعی نخست، از برخورد متفاوت ”نظم“ و ”شعر“ با کلمه یا کلمات در ساختار هرکدام می‌گوید:

گر نظم گزینش و تمیز کلمه‌ست

شعر آن لحظات رستخیز کلمه‌ست

از مرکز آن یک ار گریز کلمه‌ست

در مرکز این جان عزیز کلمه‌ست[7]

در رباعی دوم به ”آن“ یا به ”لحظه“ای که شاعر در هنگام سرودن به آن دست می‌یابد اشاره دارد:

هر شعر شکار لحظه‌ای پا به گریز

وز عاطفه، آشکار و پنهان، لبریز

وز برق و جلای تازۀ‌‌ هر واژه

افتاده در آن غلغلۀ رستاخیز[8]

در رباعی سوم، بر این موضوع تأکید می‌کند که در شعر امروز هرگونه کلمه‌ای اجازه ورود دارد:

از شعر نشان ز فکر والاش مجوی

وز لفظ خوش و خیال زیباش مجوی

این آجر و لنگه کفش و عینک شعرند

تنها تو به کوه و دریاش مجوی[9]

سعید یوسف همین نظر را با صراحتی بیشتر در متنی تکرار می‌کند که دربارۀ نقد و نظر دیگران از شعر اسماعیل خویی نوشته است: ”در جهان امروز، در شعر فرنگی، تقلید صدای قورباغه و سگ و شغال را هم می‌توان شعر نامید و بی‌واهمه چاپ کرد. پس بگذارید مملکت شعر ما هم نه مرزی داشته باشد و نه مرزداری عبوس، نه ویزایی بخواهد و نه کسی را ’دیپورت‘ کند و به جرم داشتن رنگ و بوی متفاوت به کشورهای دیگر بفرستد.“ چند سطر پایین‌تر می‌نویسد: ”ما دیگر در شعر امروز، برخلاف شعر سنتی، نه کلمات شعری و غیرشعری داریم و نه مضامین شعری و غیرشعری. هر واژه و هر مضمونی در شعر امروز راه دارد؛ تنها باید به شکل درست به کار گرفته شود.‌“[10]

در رباعی آخر از چگونگی شعر خودش  می‌گوید:

شعری است مرا تهی ز پیرایه و زیب

در جمع خودآراستگان مانده غریب

هیچش نه به هنجار و فرازش چو نشیب

وز خون دلی یافت وجودش ترکیب[11]

سوم

سعید یوسف اهل خراسان است. خراسانی بودن او را گاه از نظر توجه به زبان و اندیشه و دلبستگی به روایت به شعرهای ناصر خسرو، از شاعران کلاسیک، نزدیک کرده است و گاه به شاعران معاصر این خطه از جمله مهدی اخوان ثالث و اسماعیل خویی؛ شاعرانی تأثیرگذار بر شعر او. البته او در شعری خطاب به نیما یوشیج به طنز می‌گوید اندکی از ایرج میرزا هم در او هست:

فرق من با تو همین است که من

اندکی بانمکم نیما جان

چیزی از ایرج هم در من هست

(مثلاً قطر شکم نیما جان)

با این همه، او با توجه به آثار و نوع برخوردش با جهان و با شعر زبان و جهانی مستقل دارد. منظورم از زبان مستقل برخوردی خاص با دستور زبان فارسی و حذف کلمات و فعل و فاعل در شعر نیست، که اکنون رسم بسیاری از شاعران شده است، بلکه تأکید بر رفتاری در شعر است که سعید یوسف برای توسعۀ خیال و آشکارسازی اندیشۀ نهان در شعرش انتخاب می‌کند یا پیش می‌گیرد. برای مثال، با خواندن شعرهایی از شاعرانی چون سهراب سپهری و اخوان و شاملو و فروغ به راحتی می‌توان با زبان و کلمات ویژه‌ای که برگزیده‌اند و نحوۀ نشاندن این کلمات در گزاره‌هایی که حس‌ها و اندیشه‌ها و مفهوم‌هایی متفاوت خلق می‌کنند، تفاوت جهان آنها را در شعر دید. سعید یوسف در شعری با نام ”سعید یوسف فرمودید؟“[12] ضمن بیان تأثیرپذیری خود از چند شاعر مانند نادرپور، اسماعیل خویی، احمد شاملو و فروغ و نیز عادی بودن این موضوع در بین شاعران، به طنز می‌گوید با همۀ این تأثیرپذیری‌ها اهل لگدپرانی است و در هیچ‌کدام از این دایره‌ها نمی‌گنجد:

نخیر، بنده الاغم،

یعنی نه به دست،

لگدی می‌اندازم

و گاه شعری می‌سازم

و می‌زنم خرغلتی در آن به عّر و تیز.[13]

سعید به سبب جهان‌بینی‌، مطالعات و اندیشه‌ورزی‌هایش در خصوص شعر دیروز و امروز و باورش به حفظ وزن یا آهنگین بودن ترکیب کلمات در شعر، معمولاً جدالی آگاهانه و از روی فکر با مضمون‌های متفاوت حسی و عاطفی یا آنات وجودی خود در شعر دارد. این مضمون‌ها خواه اجتماعی و سیاسی باشند، خواه عاطفی و حسی، خواه حال و هوایی فلسفی و اندیشه‌ورزانه به خود بگیرند یا در حال و هوای طنز باشند می‌توان گفت تقریباً در همین دایره از جدال جا می‌گیرند. البته این حرف به این معنی نیست که شاعر به ”آن“ یا ”رستاخیز ناگهانی“ در وجودش بی‌توجه است. ”آن“ در بسیاری از شعرهای او موتور یا نیروی اصلی حرکت است، اما شاعر تا آن جایی که بتواند مهارش را متعقلانه در دست گرفته و رهبری‌اش می‌کند. انگار می‌خواهد بگوید ما با جهانی نظام‌مند روبروییم که همه‌چیز آن نظام‌مند است: بدی، خوبی، بی‌عدالتی‌‌ها و نیز شور و عشق‌هایش. حال که به چنین جهانی پرتاب شده‌ایم، او می‌خواهد برای نشان دادن وقایع و زمان و زمانه‌ای که در آن لحظۀ شعری احساس و به آن اندیشه می‌کند با شعر ساعت دقیقی بسازد که چرخ‌‌دنده‌هایش خوب کار کند؛ زمان و زمانه‌ای که فلسفه‌ و شعر و تکنیکش به این حد رسیده است.

نمونۀ شاخص شعر سعید یوسف را می‌توان در شعر ”رد پا“ دید:

رد پا

می‌توان گاهی مردد شد.

رد پایی هست؛ شاید رد پاهایی؛

نیز، می‌دانیم،

رد پا را هست معنایی:

رد پا یعنی که از اینجا کسی رد شد

رد پا، ردی است از تنها یکی گام و همین، اما؛

بی‌خبر از گام‌های دیگرست و آنچه‌ها کاندر پی‌اش آید:

می‌رسد شاید به راهی، شاید اما پرتگاهی، حفره‌ای، چاهی.

اندکی آیا دچار شک نباید شد؟

ور کسی شک کرد، باید طرد کرد او را و باید گفت مرتد شد؟

رد پا یعنی که از  اینجا کسی رد شد.

با تو از یک گام می‌گوید که لرزان بوده یا محکم؛

بوده از یک مرد یا زن؛ با تأنی یا شتابان یا تفرّج‌گر.

هست در هر رد پایی سمت و سویی نیز،

رنگ و بویی هم.

هست گاهی رد پایی از عزیزی، آشنایی، همرهی، یاری.

ما نمی‌دانیم، اما تا کجا رفته ست.

اندکی آن سوترک شاید که دیواری

راه بر او بست- یا با مانعی دیگر

راه او سد شد

وان سرود سرخوشی یک آه ممتد شد.

رد پا یعنی که از اینجا کسی رد شد.[14]

شعر زبان راحت و روشنی دارد و آرام آرام همچنان که پرسش می‌آفریند جلو می‌رود و حجم می‌گیرد. در پایان به همان لحظۀ نخست برمی‌گردد که ما را برابر رد پایی نگه داشته و وادار به اندیشیدن کرده بود. این که شعر از نظر مضمونی شعری از رابرت فراست را به یاد می‌آورد یا با گام ‌به ‌گام جلو رفتنش در پرسشی که برانگیخته یاد شعرهایی از برشت و نوع نگاه او در شعر و ادبیات نمایشی را زنده می‌کند یا گاه اخوان ثالث را در یکی دو سطری که حال و هوای زبانی او را به خود گرفته، همه ممکن است درست باشند و درست نباشند. آنچه هست مکث‌های ویژۀ سعید یوسف در این شعر است، آمیخته با ویژگی‌های شعری خودش و حفظ وزن و زنگ قافیه‌هایی در آخر چند مصرع، مانند ”مردد شد “ و ”رد شد“ یا ”پاهایی“ و ”معنایی“ که چون هشداری برای فکر کردن بیشتر در این سفر ما را گام به گام با او همراه می‌کند.

چهارم

سعید یوسف شاعری است جستجوگر و به نقل از خودش در شعری با نام ”همیشه در راهم،“ شاعری است همیشه در راه. شاعری که همچنان پویان و ”جویان،“ در  نقد و شعر، در کار آفرینش است و هر بار در شعری لبۀ کت یا دامن ما را می‌گیرد یا در کافه‌ای کنارمان سر میز می‌نشیند و وادارمان می‌کند برای یک لحظه بایستیم تا به جهانی که او دیده یا پاره‌ای از هستی خود و ما را در چشم به هم زدنی به تماشا نشسته و روی آن مکث کرده است، نگاه و تأمل کنیم:

همیشه در راهم

همیشه در راهم من- نمی‌رسم هرگز.

همیشه کوتاهم من-

و میوه بر شاخ است.

همیشه در جویم، جویانم.

روان‌تر از من پیدا نمی‌کنید.

به آب می‌مانم.

و جای خالی اگر هست، می‌نشینم

کنارتان سر میز

دو شعر می‌خوانم.[15]

ششم

شاعران و نویسندگان ایران  بعد از سالی تلاش برای حفظ و زنده نگه داشتن کانون نویسندگان  در سال 1373 بیانیه‌ای با عنوان ”ما نویسنده‌ایم“ منتشر کردند و خواستار آزادی اندیشه و بیان شدند. تأکید بر نویسنده بودن برای آنها به این معنا بود که تشکیلات سیاسی نیستند. شاید می‌اندیشیدند که این تأکید آنها را از بلای سانسور و بیداد حکومت مصون نگه می‌دارد، که چنین نشد. پس از انتشار این بیانیه، شماری از این نویسندگان به دست مأموران امنیتی رژیم به قتل رسیدند و برخی راهی تبعید شدند.

سعید یوسف پس از این قتل‌ها در شعری با نام ”ما نویسنده نیستیم“ برای آنکه حکایت دردناک شاعر و نویسنده بودن و چگونه نوشتن را در جامعۀ استبدادزدۀ ما در زیر سایۀ تبر حکومت جمهوری اسلامی بی‌هیچ پیرایه و زیب و زیور لفظی نشان دهد، آگاهانه به این شعر ساختاری بیانیه‌ای داده است. گریز شاعر از به کارگیری نمادهای تحمیلی سانسور در هنگام پروازهای حسی و عاطفی و اندیشناکی، وقتی شاعران در وطن معمولاً مجبورند از آنها چون پوششی برای مخفی نگه داشتن حرف‌هاشان استفاده کنند، جلوه‌ای از شعر در تبعید را نشان می‌دهد.

ما نویسنده نیستیم

برای قربانیان قتل‌های زنجیره‌ای

ما نویسنده نیستیم/ ما بشر نیستیم/ ما جنایت کرده‌ایم/ ما زنا کرده‌ایم/ ما زنا زاده‌ایم/ ما به مردم خیانت کرده‌ایم/ ما به میهن خیانت کرده‌ایم/ ما به جاسوسی پرداخته‌ایم/ ما به دام شیاطین افتاده‌ایم/ ما به قران تف انداخته‌ایم/ ما به زندان نرفته‌ایم/ چشممان را نبسته‌اند/ تازیانه نخورده‌ایم/ در دهانمان نشاشیده‌اند/ ناخن‌هامان را نکشیده‌اند/ دنده‌هامان را نشکسته‌اند/ پهلومان را ندریده‌اند/ تیر در مغزمان خالی نکرده‌اند/ لاشه‌مان را در خیابان نینداخته‌اند/ ما به مرگ طبیعی مرده‌ایم/ ما به ضرب چاقوی یک ناشناس مرده‌ایم/ ما به خاطر یک بسته اسکناس مرده‌ایم/ ما هفته قبل مرده‌ایم/ ما دیروز مرده‌ایم/ ما ساعت پنج امروز مرده‌ایم/ اصلاً ما نمرده‌ایم/ اصلاً چه فرق می‌کند؟/ حالا مگر چقدر مهم است؟/ حالا مگر ما چه گُهی بوده‌ایم؟/ ما شرف نداریم/ ما وطن نداریم/ ما نویسنده نیستیم.[16]

[1]این نوشته برگرفته از گفتاری است که در کنفرانس ”شعر تبعید در ایران در بعد از انقلاب 57“ در دانشگاه لیدن هلند در نوامبر 2019 ایراد شد.

[2]سعید یوسف، نوعی از نقد بر نوعی از شعر: بررسی شعر دوران سیاهکل و شعر سعید سلطانپور (آلمان، زاربروکن: انتشارات نوید، 1365).

[3]برتولد برشت، سرودهای ستایش و اشعار دیگر، ترجمۀسعید یوسف (پاریس: انتشارات خاوران، 1364).

[4]سعید یوسف، ”بمب،“ در ز آن ستارۀ سوختۀ دنبالهدار (آلمان، زاربروکن: انتشارات نوید، 1363)، 107.

[5]سعید یوسف، ”قزل کند،“ در ز آن ستارۀ سوختۀ دنبالهدار، 217.

[6]سعید یوسف، ”خارج،“ در تأملی در راه: گزینۀ اشعار 1346-1371 (تهران: انتشارات صدا، 1372)، 48-49.

[7]سعید یوسف، ”رستاخیز کلمات،“ در از بوتۀ بوطیقا: اشعار پوئتولوژیک (لندن: اچ. اس. مدیا، 1395)، 34.

[8]سعید یوسف، ”رستاخیز کلمات،“ 34.

[9]سعید یوسف، ”رستاخیز کلمات،“ 38.

[10]سعید یوسف، ”جدال با مدعی ثانی،“ در جان دل شعر: نگاهی چند به شعر اسماعیل خویی، گزینش و ویرایش صمصام کشفی (امریکا، جورجیا: انتشارات بنیاد اسماعیل خویی، 1381)، 275-276.

[11]سعید یوسف، ”رستاخیز کلمات،“ 36.

[12]سعید یوسف، ”سعید یوسف فرمودید؟“ در از بوتۀ بوطیقا: اشعار پوئتولوژیک، 63.

[13]سعید یوسف، ”سعید یوسف فرمودید؟“ 64.

[14]سعید یوسف، ”رد پا،“ در و من در چشم خرگوشم (امریکا، واشینگتن دی.سی.: نشر پرسا، 1396)، 13.

[15]سعید یوسف، ”همیشه در راهم،“ در از بوتۀ بوطیقا: اشعار پئتولوژیک، 3.

[16]سعید یوسف، ”ما نویسنده نیستیم،“ در و من در چشم خرگوشم، 37.

تأملی واژه‏شناسانه در تاریخ بیهقی

فاطمه جهان‌پور <Fatemeh Jahanpour <fjahanpour@gmail.com کارشناس ارشد فرهنگ و زبان‌های باستانی ایران، پژوهشگر و مدرس زبان‌ها، خطوط و ادیان ایران باستان و حوزۀ سکه‌شناسی است. چاپ وندیداد آستان قدس از جمله آثار اوست.‌

تاریخ بیهقی از جمله متون تاریخی-ادبی به زبان فارسی است که هر کس به فراخور حال و رای و دانش و ذوق و سلیقه با آن همراه شده و نه فقط حاصل آن لذت وقت، خوشی حال و حظِ خاطر است که از زوایا و مراتب آن می‏توان خوشه‏چین معرفت و دانش بسیار شد. این کتاب فارغ از قابل اعتماد و مستند بودن در نقل وقایع و زیبایی‏های کلامی و بیان دلکش، از نظر کاربرد واژگان و ترکیبات بدیع و خوش‏آوا نیز از اهمیت فراوانی برخوردار است. در واقع، یکی از عواملی که این کتاب مستطاب را به نمونه‏ای درخشان از نثر دوران آغازین زبان فارسی بدل کرده است، کاربرد واژگان و اصطلاحات ناب و زیبای برجای مانده از دورۀ باستان و میانۀ زبان‏های ایرانی است که به‌رغم از سر گذراندن تحولات آوایی و گاه معنایی و نیز گستردگی زبان عربی و برتری و اولویت آن در قرون نخستین اسلامی، باز هم در تقلای زنده ماندن سر از متونی همچون تاریخ بیهقی درآورده است. از این منظر، تاریخ بیهقی یکی از حلقه‏های واسط میان زبان فارسی دورۀ میانه و جدید است که در آن می‏توان شاهد روند تحولی زبان بود.

با توجه به این ویژگی‌ها، در مقالۀ پیش رو به دو واژۀ آن توجه کرده‌ایم: برای یکی قرائت جدیدی را پیشنهاد کرده و در خصوص دیگری به ریشه‎شناسی واژه پرداخته و برای آن پیشینه‏ای پیشنهاد شده است.

شکار پَره

از جمله واژگان قابل بحث در تاریخ بیهقی که مصححان و پژوهشگران از گذشته تا به امروز بدان توجه و در آن مداقه کرده‌اند، واژۀ ”پَره“ در ترکیب ”شکار پَره“ است. گویا در اغلب نسخ تاریخ بیهقی به جای واژۀ ”پَره“ لغت ”ژه“ آمده که برای مصححان کلمه‏ای نامأنوس بوده است و البته تعداد اندکی از نسخه‏ها نیز از کنار آن رد شده و آن را نادیده گرفته‏اند. در نخستین تصحیح فیاض از کتاب مذکور، لغت ”ژه“ در این ترکیب نام‏جای انگاشته شده که در آن ناحیه به شکار می‏پرداختند.[1] بر این اساس، در ترجمۀ عربی که بر مبنای همان تصحیح از تاریخ بیهقی صورت گرفته، مترجمان واژۀ ”ژه“ را به صورت ”زه“ به صورت نام سرزمین و مکان آورده‏اند: سوف نذهب للصید فی ارض زه.[2] به تبعیت از فیاض، دهخدا نیز ذیل واژۀ ”ژه“ آن را شکارگاهی در نزدیکی غزنین دانسته و استناداتش همه به تاریخ بیهقی است.[3] این ایراد در دومین چاپ از کتاب مذکور رفع شده و به جای ”شکار ژه“ ”شکار پَره“ آمده است و در زیرنویس قید شده که در همۀ نسخه‏ها به جای ”پَره“ لغت ”ژه“ نوشته شده است.[4]

با بررسی واژه‏نامه‏های فارسی به نظر می‏رسد برخلاف کلمۀ مبهم ”ژه،“ واژۀ ”پَره“ برای لغت‏نامه‏نویسان کلمه‏ای ناآشنا نبوده و در اغلب واژه‏نامه‏ها مدخلی بدان اختصاص یافته و معنی حلقه زدن لشکر سواره و پیاده به منظور شکار[5] یا دایره‏ای که به گرد چیزی کنند،[6] حلقه، و دایره[7] را برای آن آورده‏اند. بر اساس این معنی، می‏توان گفت ”شکار پَره“ شیوه‏ای از شکار بوده که در آن تعدادی حیوان شکاری را در فضایی محدود و محصور جمع کرده و سپس، شکارچیان آنان ‏را شکار می‏کنند. در تعلیقات تاریخ بیهقی چاپ 1388، به نقل از ادیب پیشاوری چنین توضیح داده است: ”و طریق این حشر چنان است که گروهی از مردم سوار و پیاده به نخجیرگاه گرد آیند و نخجیران را برانند و بر گریزگاه‏ها و رخنه‏ها پَره بندند و نگذارند که نخجیر بدان سو رود و به همان راهی که خواهند انزعاجشان دهند تا جایی که کمان‏داران کمین دارند فراهم آیند دست به تیرانداختن بگشایند و برای زبان‏بستگان قیامتی راست کنند.‌“[8] با عطف توجه به این معنی می‏توان دید که بیهقی ترکیب ”شکار پَره“ را دقیقاً در جایگاه درست آن به کار برده است: ”روز شنبه شانزدهم شعبان، امیر رضی‏الله ‏عنه به شکار پَره رفت و پیش به یک هفته کسان رفته بودند فراز آوردن حشر را از بهر نخجیر راندن و رانده بودند و بسیار نخجیر آمده و شکاری سخت نیکو برفت.“[9] یا

نزدیک نماز پیشین که همۀ لشکر پَره داشتند و از ددگان و نخجیر برانده بودند و اندازه نیست نخجیر آن نواحی را، چون پَره تنگ شد نخجیر را در باغی راندند که در پیش کوشک است و افزون بر پانصد و ششصد بود که به باغ رسید و به صحرا گرفته بودند به یوزان و سگان و امیر بر خضرا بنشست و تیر می‏انداخت و غلامان در باغ می‏دویدند و می‏گرفتند و سخت نیکو شکاری رفت.[10]

دربارۀ ریشه‏شناسی واژه ”پَره“ با توجه به معنا و کاربرد آن در متون، تاکنون نظری داده نشده است. این واژه بدین شکل در متون نوشتاری پیش از اسلام به کار نرفته، اما کلمات و افعالی نزدیک بدین معنی و قریب به این آوا را می‏توان در دایرۀ لغات باستانی ایرانی جست.

در زبان‎های ایرانی باستان، مصدر parwastan  به معنی احاطه کردن، دور چیزی را گرفتن، در میان گرفتن، در بر داشتن، از ترکیب پیشوند pari و ریشۀ band به معنی بستن تشکیل شده است که بر روی هم به معنی احاطه کردن باشد. در فارسی میانۀ جنوبی، واژۀ parwast و parwand معنای حصار، محوطه، جای محصور، پروند، فراگیری دارد[11]. برای نمونه، در متن پهلوی کارنامۀ اردشیر بابکان آمده است: ”سوارانِ اردشیر را آگاهی نبود، به بُن دژ گولار آمدند و دژ را بپروستند [= محاصره کردند].‌“[12]یا در دینکرد ششم می‏خوانیم: ”برخی نیکان پرسیدند که پَروَند [= حصار] تن چه و پَروَند روان چه و پَروَند دست چه؟“[13] خوشبختانه این واژه با اندک تغییراتی در نگارش و آوا، ولی با همین معنا، در زبان و گویش‏های دورۀ جدید زبان‏های ایرانی به کار رفته است. در تاریخ سیستان، واژۀ پَرَن به معنی حصار و سدهای خاکی آمده است که در معبر رودها می‏بندند. بهار در توضیح این واژه می‏نویسد که هنوز در زبان مردمان سیستان این واژه به کار رفته و در میان اهالی خراسان به صورت پَل و در برخی نواحی دیگر به صورت پَرَند تلفظ می‏شود.[14] این واژه در زبان مردم راور به صورت پَروَند به معنی باغ بزرگ و در گویش یزد به صورت parvan kerdan یعنی حصار کشیدن، هنوز زنده است.[15] از این ریشه، واژۀ پرونده به معنی بسته‏ای از قماش و اسباب یا مجموعه‏ای از اسناد و یادداشت‏ها دربارۀ یک موضوع ساخته شده و در زبان امروزی رواج دارد.‌[16]

از دیگر واژگانی که در این حوزۀ آوایی و معنایی می‏ قرار می‌گیرد، واژه ”پردیس“ است که در فرهنگ لغات ایرانی باستان به باغ و بوستان محصور اطلاق می‏شود. این کلمه در فارسی باستان به صورت paradaidam[17] که ترکیبی از para (ماورا، دور، فرا) و didā (دیوار) و به معنی آنچه پشت دیوار قرار دارد آمده است. در زبان مادی paridaiza، و در زبان اوستایی pairidaēza از دو بخش پیشوند pairi به معنی پیرامون، اطراف، حدود،[18] و فعل dais/ dis به معنی ساختن و شکل دادن[19] تشکیل شده و روی هم رفته به معنی مکان‏های محصور، فضاهایی که با دیوارها محدود شده‏اند و زمین‏های حصاردار به کار رفته است.[20]

جز متن اوستا که واژۀ ”پردیس“ را فقط یک‏بار در کاررفتی دینی به معنی مکانی کاملاً محصور با دیوارهای جداکننده از فضای بیرونی معرفی کرده که جایگاه گناهکارانی است که به جرم حمل پیکر مرده به تنهایی باید تمام عمر خویش را، دور از آب و آتش و مردمان، در آن بسر برند.[21] در دایرۀ فرهنگ واژگان ایران باستان، معنایی گسترده‏تر یافته و به باغ یا بوستان‏های تفریحی محصوری اطلاق شده که در آنها علاوه بر پرورش انواع گیاهان و گل‏ها و درختان، گونه‏های متنوعی از حیوانات شکاری و پرندگان زیبا نگهداری می‏شد تا به هنگام نخجیر آنان را دنبال کرده و شکار کنند. این باغ‏ها و پردیس‏ها عموماً از ملحقات کاخ‏های سلطنتی و در نزدیکی سرای باشکوه پادشاهان ایرانی قرار داشت.

گویا سنت توجه به باغ‏ها و ساخت چنین پردیس‏هایی در دوران مادها شایع بوده و آنان خود را عاشقان باغ خوانده‏اند.[22] هخامنشیان نیز به این سنت وفادار مانده و در معماری این دوره، ساخت و اجرای پردیس‏های سرسبز و زیبای رسمی رایج بوده است. از آن جمله در پاسارگاد، اقامتگاه سلطنتی کوروش، پردیسی به دستور کوروش ساخته شد که در آن کانال‏های آب‌گذر سنگی و حوض‏هایی از جنس سنگ آهک تراشیده تعبیه شده و درختان بسیار و بوته‏هایی از گل‏های متنوع را در ردیف‏هایی مجزا کاشته شده بودند.[23]  یا پردیس بیستون که در دامنۀ کوه بیستون و در مسیر جاده شاهی قرار داشت و کتزیاس به نقل از دیودور سیسیلی آن را شرح داده است.[24] اردشیر دوم هخامنشی نیز در ساخت و سازهای شهر شوش ساخت پردیسی در مجموعۀ کاخ‏هایش را فراموش نکرده و در کتیبۀ خود به این خلوتگاه محصور اشاره می‏کند و از ایزدان بزرگی همچون اورمزد، مهر و ناهید می‏خواهد آنچه را که او ساخته از بلایا در امان دارند.[25]

این پردیس‏ها بهترین مکان برای استراحت و سرگرمی و شکار بود و مورد اقبال و توجه ایرانیان قرار داشت.[26] بسیاری از مورخان به این پردیس‏ها و علاقۀ پادشاهان ایرانی به شکار و اختصاص‏ نواحی گسترده از قلمرو حکومتی به شکارگاه‏های محصور اشاره کرده‏اند. در وقت شکار، صدها حیوان بارکش تورهای شکار را حمل کرده و شکاررانان شکار را به این پردیس‏ها می‏راندند و سپس مراسم شکار با جنب‌و‌جوش فراوانی آغاز می‏شد.

گزنفون از پردیس بزرگی متعلق به کوروش جوان در شهر سِلِن آسیای صغیر یاد می‏کند که در آن حیوانات بسیاری زندگی می‏کردند که کوروش خود در شکارها به چنگ آورده بود.[27] یا در شرح احوال اردشیر دوم هخامنشی آمده است که سپاه ایران در بازگشت از جنگ با کادوسیان، مدتی را در یکی از پردیس‏های شاهانه اقامت کرده و چون دچار کمبود چوب برای سوخت شده بودند، به فرمان پادشاه برای تهیۀ هیزم درختان پردیس را بریدند.[28] هنر بافت تورهای شکار برای به دام انداختن و هدایت حیوانات شکاری به پردیس‏ها از اهمیت بسیار برخوردار بود. استرابو در توصیف شیوۀ تربیت ایرانیان می‏نویسد که آموختن شکار به جوانان ایرانی واجب بود و آنان هنر بافتن تور برای شکار را فرا می‏گرفتند.[29] یونانیان پس از ورود به ایران، با این شیوه از شکار آشنا شدند، چنان‏که فیلارخ یادآوری می‏کند که همراهان نزدیک اسکندر در هنگام شکار توری به درازای صد استادیون داشتند تا جانوران را نخست در چنبر آورده و سپس شکار کنند.[30] گویا این شیوه از شکار را ایرانیان در جنگ‏ها نیز به کار می‏بردند. هرودوت می‏نویسد که پارسیان به همان روشی که در شکار داشتند، توانستند مقاومت ایونی‏ها را در هم شکنند: ”هر بار که بربرها جزیره‏ای را تسخیر می‏کردند، بلافاصله بعد از تسخیر، ساکنان آن را مانند ماهی‏هایی که در تور گرفتار شوند اسیر می‏کردند.“ بعد منظورش را چنین شرح می‏دهد: ”آنان دست در دست یکدیگر می‏گذارند و خط زنجیری به وجود می‏آورند که از شمال جزیره تا جنوب آن ادامه می‏یافت. آن‌گاه به این ترتیب از یک سوی جزیره تا به سوی دیگر آن می‏رفتند و ساکنان آن را مانند صید تعاقب می‏کردند. آنان شهرهای ایونی را به همین سهولت تسخیر کردند.‌“[31]

در دورۀ ساسانیان نیز سنت وجود پردیس‏ها همچنان ادامه داشت. تصویر چنین پردیسی را می‏توان در نقش‌برجستۀ طاق بستان دید که خسرو پرویز در شکارگاهی محصورشده به همراه تعداد زیادی از رامشگران و نوازندگان و همراهان به شکار حیوانات می‏پردازد. در این شکارگاه‏ها، انواع پرندگان و جانوران همچون تذرو و طاووس و شترمرغ و شیر و غزال و گورخر و پلنگ و جز اینها وجود داشت.[32]

واژۀ پردیس با همین معنا نه فقط در زبان‏های ایرانی نو به کار رفته است، بلکه وارد زبان‏های دیگری همچون یونانی، انگلیسی، فرانسه، عبری و عربی نیز شده و کاربرد دارد.

با توجه به این توضیحات دربارۀ فعل parwastan که به عمل احاطه کردن و حصار گرفتن اطلاق شده و واژۀ pardis، که هم بر مکان شکار و هم بر شیوه‏ای‏ از شکار تعلق دارد و تداوم این مفهوم در دوران اسلامی، شاید بتوان واژه ”پَره“ را در ترکیب ”شکار پَره“ برگرفته از ریشۀ parwastan و کوتاه‌شدۀ لغت ایرانی ”پردیس“ (pairidaēza) دانست که جزء دوم آن حذف شده و بخش پیشوندی آن به صورت ”پَره“ (para) باقی مانده است.

به نظر می‏رسد کاربرد این لغت تا سده‏های پنجم و ششم هجری به‌ویژه در شعر شاعران ایرانی ادامه داشت، اما پس از آن لغاتی همچون جرگه، شکار، نخجیر از اقبال بیشتری برخوردار شدند و کم‌و‌بیش واژۀ ”پَره“ از خاطره‏ها محو و برای گوش‏ها غریبه شد، چنان که اغلب نسّاخان دست‏نویس‏های فارسی و مصححان این متون در طول زمان این واژه را نشناختند و در استنساخ کتاب‏ها این واژه را به شکل درست ضبط و ثبت نکردند.

 

یک اسبان

در صفحۀ 548 از جلد نخست چاپ اول تاریخ بیهقی، آنجا که حاجب سُباشی ماجرای شکست خود و سپاهش از ترکمانان را شرح می‏دهد، آمده است به واسطۀ جراحتی که به حاجب وارد شد، ناگزیر با دو اسب و بیست غلام و تعدادی دیگر به سوی هرات عقب‏نشینی کرد و همۀ اموالش به‌توسط ترکمانان به غارت رفت. او این خبر را از یک ‏اسبانی که از پی او می‏آمدند شنیده است: ”و هر چه مرا و آن ناجوانمردان را [منظور سپاهش که او را در جنگ تنها گذاشتند] بوده است، به دست خصمان افتاد. چنان ‏که شنیدم از یک ‏اسبان که بر اثر می‏رسیدند.‌“[33] آنچه در اینجا مورد توجه قرار می‏گیرد واژۀ ترکیبی ”یک ‏اسبان“ است. این لغت چنان که در زیرنویس همین صفحه از تاریخ بیهقی آمده، گویا در نسخ متعدد خوانش‏های متفاوتی داشته است: نسخۀ N و A و فیاض با حک و اصلاح آن را ”نیک ‏اسبان“ خوانده‏اند، نسخۀ S آن را ”یکه ‏اسبان“ و نسخه‏های L و B ”پیک اسبان“ آورده‏اند. مصححان این کتاب با این توضیح که ”یک ‏اسبان“ سوارانی بودند که فقط یک اسب داشتند و در نتیجه به هنگام گریز کندتر از دو اسبه‏ها حرکت می‏کردند و بنابراین دیرتر از سُباشی به مقصد رسیده‏اند،[34] ترکیب ”یک اسبان“ را بر سایر قرائت‏ها ارجح شمرده و آن را در تصحیح خود آورده‏اند. بر این اساس، ”یک اسبان“  که اندکی پس از فرماندۀ خود، سُباشی، شتابان خود را به او رسانده بودند، اخبار ناگوار تاراج اموال را به او گزارش کردند. اما اختلاف در خوانش این واژه در نسخ متفاوت و نیز فعلی که ایشان انجام داده‏اند، یعنی دادن گزارش دربارۀ تاراج اموال، زمینه را برای طرح پیشنهادی تازه در قرائت این ترکیب فراهم می‏کند.

گمان می‏رود شاید بتوان این لغت را ”بیسپان (بی‏اسپان) “ یا ”بَگَسبان“ نیز خواند. واژۀ ”بی‏اسپان“ (bayaspān/ biaspān) لغتی پهلوی است و ریشه در واژگان ایرانی باستان دارد. این واژه در فرهنگ لغات پهلوی دارای دو معنی است. یک معنی آن مشخصاً وجهی حقوقی و فقهی دارد که در اینجا مورد نظر نیست. اما معانی دیگر آن که در این نوشته مراد است همچون پیک، پیام‏آور، فرستاده، رسول و قاصد است که در ترکیباتی همچون bayaspān به معنی پیام‏آور، فرستاده؛ bayaspānīh به معنی سفارت، مأموریت، سفیری؛ bayaspānīg به معنی اسب چاپار؛ baϒ-dēspānīk به معنی پیک شاهی به کار رفته است.[35]

این واژه در ایرانی باستان به صورت dvaya-aspa به معنای ”دارندۀ دو اسب“ آمده است. جزء نخست در فارسی باستان duvitīya[36] و در اوستایی bitya [37] به معنی ”دو“ است که bi وbay  هم صورت دیگر آن ‏است. جزء دوم aspa همان ”اسب“ است. این واژه را در فارسی میانۀ جنوبی به صورت bayaspān وbagaspān می‏توان خواند که معنی لغوی آن دارندۀ ”دو اسب“ و معنی استنباطی آن پیک، سفیر، خبررسان و پیک شاهی است. بنونیست و پالیارو این کلمه را به صورت baϒ-dēspānīh آورده‏اند.[38] این واژه با همین معانی در زبان ارمنی به صورت despan[39] و در زبان عربی به صورت دُسفان و دِسفان[40]  وارد شده است.

در کتب پهلوی، واژۀ فوق و ترکیبات آن بارها به کار رفته است. در متن یادگار زریران، آنجا که از سفارت و پیام‏رسانی دو تن از سرداران سپاه ارجاسپ سخن می‏گوید، این واژه معادل پیک و سفارت آمده است: ”از سوی ایشان بیدرفش جادوگر و نامخواست هزاران، با دو بیور سپاه گزیده به بَیَسپانی (سفارت) به ایرانشهر آمد.‌“[41]در جایی دیگر نیز چنین می‏خوانیم: ”بَیَسپان (جارچیان، پیام‏آوران) آگاهی دهند.‌“[42]

در متن روایت پهلوی نیز واژه ”بَیَسپان“ را به صورت جمع و به معنی پیک و قاصد آورده است: ”این نیز پیداست که همچنان که آمدن پیک‏ها [= بی‏اسپان‏ها] به ستاره ونند است، آمدن ایزدان نیز به مان آتش بهرام است.‌“[43]

در متنی دیگر با نام خسرو قبادان و ریدکی، در معرفی انواع اسب‏ها، واژۀ bayaspānīg به معنی ”اسب چاپار، اسب برید“ آمده است.[44]

چنان که پیش‏تر پیشنهاد شد، شاید بتوان واژۀ مورد بحث ”یک اسبان“ را که در نسخ متفاوت به صورت نیک اسبان، پیک اسبان و یکه اسبان خوانده شده، به صورت ”بَیَسپان“ یا ”بَگَسپان“ نیز خواند. از آنجا که در نگارش خط پهلوی، برخی نویسه‏ها بر چندین واج دلالت دارند، در واژۀ مورد نظر حرف y را به صورت g هم می‏توان خواند؛ یعنی هم می‏توان ”بَیَسپان“ خواند و هم ”بَگَسپان.“ بر این اساس، شاید بتوان سیر تغییر لغت ”یک اسبان“ را در طول زمان و در روند نسخه‌برداری‏ها چنین تصور کرد؛ با علم بر اینکه در تحولات آوایی معمولاً حروف پ و ب، گ و ک قابل ابدال‌اند:

بَگَسپان ¬ پَکسپان ¬ پیکسبان ¬ پیک اسبان

بَگَسپان ¬ پَکسپان ¬ پیکسبان ¬ نیکسبان¬ نیک اسبان

بَگَسپان ¬ یَکسپان¬ یکسبان¬ یک اسبان

بَگَسپان ¬ یکسپان¬ یکسبان¬ یکه اسبان

با توجه به تحولات فوق در رونویسی از واژۀ مورد نظر و نیز عنایت به معنی لغت بَیَسپان/ بَگَسپان از یک طرف و نقشی که”یک اسبان“ در این جمله ایفا کرده‏اند و آن رساندن خبر تاراج اموال سپاهیان به فرمانده‏شان سُباشی است، چه بسا بتوان کلمۀ فوق را بَیَسپان و یا بَیَسبان (بَی‏اسبان) خواند. در این صورت، نه فقط جمله از معنا نمی‏افتد، بلکه به غرض نویسنده نیز نزدیک‏تر می‏شود. از آنجا که این واژه در گذر روزگار مهجور و فراموش شده و برای ناسخان قابل فهم و معنا نبوده، آن را به کلماتی شناخته‌شده همچون نیک اسبان، یک اسبان، یکه اسبان، پیک اسبان تبدیل و ضبط کرده‏اند. اما آنچه نباید مغفول بماند آن است که در این تحولات آوایی و نوشتاری و تبدیل واژۀ بَیَسپان به یک اسپان، پیشوند bi به معنی ”دو“ به پیشوند ”یک“ تغییر یافته و معنی کلمه از دو اسبه به یک اسبه تغییر ماهیت داده است.

از آن طرف، با فراموش شدن واژۀ بَیَسپان، لغت ترکیبی ”دواسبه“ جایگزین آن شد که در نزدیک‏ترین معنا یعنی دارندۀ دو اسب یا دارندۀ دو اسب شتابنده و در معنی کنایی به مفهوم تعجیل و شتاب، سرعت، چالاکی، پیک و قاصد[45] است. با توجه به ترکیب فوق، به نظر می‏رسد واژۀ ترکیبی ”دواسبه“ بازماندۀ همان واژۀ باستانی dvaya-aspa باشد که تا دورۀ اسلامی دوام یافته و صورت فارسی میانۀ جنوبی آن که همان bayaspān باشد، رفته‌رفته مهجور و متروک شده است.

در صورتی‏که بتوان پیشنهاد واژۀ ”بی‏اسبان“ را به جای قرائت‏های دیگر مصححان پذیرفت، شاید بتوان  ادعا کرد که تاریخ بیهقی یگانه کتاب یا از معدود کتب فارسی دورۀ اسلامی است که این لغت را به کار برده و پس از این می‌توان جای خالی این واژه را در کتاب‏های فرهنگ‏ لغات فارسی پر کرد.

[1]ابوالفضل محمد‌بن حسین بیهقی، تاریخ بیهقی، به اهتمام قاسم غنی و علی‏اکبر فیاض (تهران: چاپخانۀ بانک ملی ایران، 1324)، 259.

[2]‌ابوالفضل البیهقی، تاریخ البیهقی، ترجمه یحیی الخشاب و صادق نشات (مصر: مکتبه الانجلو المصریه، بی‏تا)، 282.

[3]علی‏اکبر دهخدا، لغت‏نامه (تهران: دانشگاه تهران، 1377)، 13167 .

[4]‌ابوالفضل محمد‌بن حسین بیهقی، تاریخ بیهقی، تصحیح علی‏اکبر فیاض (مشهد: دانشگاه فردوسی مشهد، 1356)، 339.

[5]محمد حسین‌بن خلف تبریزی، برهان قاطع (تهران: نیما، 1380)، 199-200؛ میرجمال‌الدین حسین‌بن فخرالدین حسن انجو شیرازی، فرهنگ جهانگیری، ویراستۀ رحیم عفیفی (مشهد: دانشگاه مشهد، 1359)، جلد 1، 899؛ محمدجان شکوری و دیگران، فرهنگ فارسی-تاجیکی، برگردان محسن شجاعی (تهران: فرهنگ معاصر، 1385)، جلد 1، 394؛ دهخدا، لغت‏نامه، 5578.

[6]‌بدرالدین ابراهیم،  فرهنگنامۀ زفان گویا و جهان پویا: فرهنگ لغات فرس، به کوشش حبیب‏الله طالبی (تهران: پازینه، 1381)، 54.

[7] موبد رستم شهزادی، واژه‏نامۀ پازند (تهران: فروهر، 1386)، 115.

[8]‌ابوالفضل محمد‌بن حسین بیهقی،  تاریخ بیهقی، تصحیح محمدجعفر یاحقی و مهدی سیدی (تهران: سخن، 1388)، جلد 2، 1038.

[9]بیهقی، تاریخ بیهقی، تصحیح یاحقی و سیدی، جلد 1، 404.

[10]بیهقی، تاریخ بیهقی، تصحیح یاحقی و سیدی، جلد 1، 502.

[11]د.ن. مکنزی، د. ن.، فرهنگ کوچک زبان پهلوی، ترجمۀ مهشید میرفخرایی (تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، 1373)، 121؛ بهرام فره‏وشی، فرهنگ فارسی به پهلوی (تهران: دانشگاه تهران، 1381)، 189؛ یدالله منصوری،  بررسی ریشه‏شناختی فعل‏های زبان پهلوی (تهران: فرهنگستان زبان و ادب فارسی، 1384)، 317.

[12]کارنامۀ اردشیر بابکان، فصل 6، بند 9، گزارش بهرام فره‏وشی (تهران: دانشگاه تهران ، 1378)، 59.

[13]بررسی دینکرد ششم، بند 109، گزارش مهشید میرفخرایی (تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، 1392)، 173-174.

[14]تاریخ سیستان، تصحیح ملک‏الشعرای بهار(تهران: معین، 1381)، 73؛ فاطمه جهان‏پور، ”دو نامه از ملک‏الشعراء بهار دربارۀ کتاب تاریخ سیستان،“ سروش پیر مغان، به کوشش کتایون مزداپور (تهران: ثریا، 1381)، 507.

[15]محمد حسن‌دوست،  فرهنگ ریشه‏شناختی زبان فارسی (تهران: فرهنگستان زبان و ادب فارسی، 1393)،  جلد 2، 679.

[16]خلف تبریزی، برهان قاطع، 199؛ دهخدا، لغتنامه، ذیل واژۀ  ”پرونده. “

[17]‌Ronald G. Kent, Old Persian (New Haven, Connecticut: American Oriental Society, 1953), 195.

[18]محمد مهرجویی، پیشوند افعال فارسی از دیدگاه تاریخی (تهران: آوای خاور، 1397)، 28.

[19]منصوری، بررسی ریشه‏شناختی فعل‏های زبان پهلوی، 124-125.

[20]Christian Bartholomae, Altiranisches Worterbuch (Strassburg; Karl J. Trubner, 1904), 865; Hans Reichelt, Avesta Reader (Strassburg; Karl J. Trubner, 1911), 239.

[21] اوستا، وندیداد، فرگرد سوم، بندهای 18 و 19، گزارش و پژوهش جلیل دوستخواه (تهران: مروارید، 1370) جلد 2، 679.

[22]والتر هینتس،  داریوش و پارس‏ها، ترجمۀ عبدالرحمان صدریه (تهران: امیرکبیر ، 1388)، 254.

[23]رمی بوشارلا، ‌”ایران،“ در باستان‏شناسی امپراتوری هخامنشی، زیر نظر پی‏یر بریان و رمی بوشارلا، ترجمۀ محمود بهفروزی (تهران: کتاب پارسه ، 1392)، 425؛ دیوید استروناخ، ”شکل‏گیری باغ سلطنتی پاسارگاد و تأثیر آن در باغ‏سازی ایران،“ ترجمۀ کامیار عبدی، اثر، شمارۀ 22-23 (1366)، 59.

[24]پی‏یر بریان، تاریخ امپراتوری هخامنشیان، ترجمۀ مهدی سمسار (تهران: زریاب ، 1382)، جلد 1، 298.

[25]Kent, Old Persian, 154-155.

[26]مانوئل کوک، شاهنشاهی هخامنشی، ترجمۀ مرتضی ثاقب‏فر (تهران: ققنوس، 1383)، 253.

[27]گزنفون،  بازگشت ده هزار یونانی، ترجمۀ حسین‏قلی میرزا سالور، به اهتمام مسعود سالور (تهران: اساطیر، 1384)، کتاب اول، فصل دوم، 25.

[28]پلوتارک، حیات مردان نامی، ترجمۀ رضا مشایخی (تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1338)، جلد 4، 513.

[29]استرابو، جغرافیای استرابو، ترجمۀ همایون صنعتی‏زاده (تهران: بنیاد موقوفات افشار، 1382)، 326.

[30]آتنایوس ناوکراتیس، ایرانیات در بزم فرزانگان، ترجمۀ جلال خالقی مطلق (تهران: مرکز دائر‌ه‌المعارف  بزرگ اسلامی، 1386)، 50.

[31] هرودوت، تاریخ هرودوت، ترجمۀ هادی هدایتی (تهران: دانشگاه تهران، 1384)، 126.

[32]‌آرتورکریسین‏سن، ایران در زمان ساسانیان، ترجمۀ رشید یاسمی (تهران: دنیای کتاب، 1370)، 610-619.

[33]‌بیهقی، تاریخ بیهقی، تصحیح یاحقی و سیدی، جلد 1، 548.

[34]‌ابوالفضل محمدبن حسین بیهقی، دیبای دیداری: متن کامل تاریخ بیهقی، تصحیح محمدجعفر یاحقی و مهدی سیدی (تهران: سخن، 1390)، 585.

[35]مکنزی، فرهنگ کوچک زبان پهلوی، 51؛ فره‏وشی، فرهنگ فارسی به پهلوی، 126؛

 Henrik Samuel Nyberg, A Manual of Pahlavi (Wiesbaden: E.J. Brill, 1974), vol. 2, 46.

[36] Kent, Old Persian, 192.

[37]Bartholomae, Altiranisches Worterbuch, 963-964

[38]یادگار زریران،  برگردان ماهیار نوابی (تهران: اساطیر، 1374)، 82.

[39]Heinrich Hübschmann, Armenische Grammatik (Leipzig: Breitkopf und Härtel, 1897), 140.

[40]جهانگیرمعصومی گیوی، جمع مکسر فرهنگ عربی به فارسی (تهران: فرهنگ انقلاب اسلامی، 1362)، 103.

[41]یادگار زریران، برگردان نوابی، بند 4، 45؛ یادگار زریران، برگردان ژاله آموزگار (تهران: معین، 1392)، بند 4، 14-15.

[42] یادگار زریران، برگردان نوابی، بند 24، 51؛ یادگار زریران، برگردان آموزگار، بند 24، 19.

[43]روایت پهلوی،  گزارش مهشید میرفخرایی (تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، 1390)، فصل 18، بند ب1، 254.

[44]خسرو قبادان و ریدکی، در متون پهلوی، گردآوردۀ جاماسب جی دستور منوچهر جی جاماسب آسانا، گزارش سعید عریان (تهران: کتابخانۀ ملی، 1371)، بند 102، 79.

[45]خلف تبریزی، برهان قاطع، 398؛ دهخدا، لغتنامه، ذیل واژۀ ”دواسبه. “

ریشه‌شناسی نام زنان در شاهنامه فردوسی

یدالله منصوری <Yadollah Mansouri <mansouri.yadollah@yahoo.com (دانش‌آموختۀ دکتری فرهنگ و زبان‌های باستانی دانشگاه تهران، 1381) دانشیار گروه زبان‌شناسی دانشگاه شهید بهشتی و مدیر این گروه است. پیش‌تر پژوهشگر و عضو هیئت علمی فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی بوده است. در کنار مقالات فراوان، برخی از تألیفات ایشان از عبارت است از بررسی ریشهشناختی افعال در زبان فارسی، بررسی ریشهشناختی فعلهای زبان پهلوی (فارسی میانۀ زرتشتی) و فرهنگ زبان پهلوی (سه‌زبانه و در پنج جلد).

در این گفتار به بررسی نام‌های خاص (اشخاص) در شاهنامه فردوسی پرداخته شده است. یادآوری می‌شود که در زبان‌شناسی تاریخی، بررسی نام‌های خاص (اعلام) از دیرباز مورد توجه پژوهش‌های زبان‌شناسی تاریخی بوده است. ارزش علمی این‌گونه طرح‌ها به اندازه‌ای درخور توجه است که فرهنگستان علوم اتریش از دهۀ 1980 میلادی شماری از طرح‌های پژوهشی خود را به پژوهش نام‌های خاص ایرانی اختصاص داده و از جمله نام‌های خاص اوستایی، نام‌های فارسی باستان، نام‌های سغدی، و نام‌های کتیبه‌های فارسی میانه و دیگر زبان‌های ایرانی را منتشر کرده است یا در دست انتشار دارد. گویا نام‌های شاهنامه هم در برنامۀ کار آن بنیاد قرار دارد، ولی در این زمینه اثری منتشر نشده است.

شاید این سخن افسانه‌آمیز بی‌راه نباشد که جستجو و پی‌گیری دربارۀ آبشخور نام‌ها و واژه‌ها از دیرباز مورد توجه آدمی بوده است. ایرانیان دورۀ باستان نیز از این دایره بیرون نبوده‌اند و هم‌اکنون نیز نیستند، تا جایی که نوشته‌های کهن یادگاران روزگار گذشته نشان می‌دهد، نویسندگان آن زمان هم به‌ویژه در متون مقدس و آسمانی، چون عهد عتیق و عهد جدید یا کتب مقدس دیگر ملل، به ریشه‌شناسی یا وجه تسمیه نام‌ها و اعلام و واژگان پرداخته‌اند.

در شاهنامه چندبار به اشتقاق جالب اسامی پرداخته شده است که شاید از سر تفنن شعری یا پندارهای شاعر باشد که جلوه یافته‌اند. برای نمونه، دربارۀ اشتقاق نام سهراب، فرزند رستم، در داستان رستم و سهراب شاهنامه چنین آمده است:

چو نُه ماه بگذشت بر دخت شاه

یکی پورش آمد چو تابنده ماه

تو گفتی گو پیلتن رستم‌ست

و گرسام شیرست و گر نیرم‌ست

چو خندان شد و چهره شاداب کرد

و را نام تهمینه سهراب کرد

فردوسی دست‌کم در جای دیگری به دو نمونه از وجه اشتقاق نام کسان پرداخته است که از قضا درست نمی‌نماید. یکی از آن دو، نام رستم، یل توانا و ابرمرد ایران‌زمین، است، در داستان منوچهر:

بیامد یکی موبد چرب‌دست

مر آن ماه‌رخ را به می کرد مست

بکافید بی‌رنج پهلوی ماه

بتابید مر بچه را سر ز راه

چنان بی‌گزندش برون آورید

که کس در جهان این شگفتی ندید

. . .

بخندید از آن بچه سرو سهی

بدید اندرو فرّ شاهنشهی

برَستم، بگفتا، غم آمد بسر

نهادند رستمشْ نامِ پسر

یا در وجه تسمیۀ گندرو، آن هیولای غول‌آسا، در داستان ضحاک شاهنامه می‌خوانیم:

چو کشور ز ضحاک بودی تهی

یکی مایه‌ور بُد بسان رهی

که او داشتی گنج و تخت و سرای

شگفتی به دل‌سوزگی کدخدای

ورا کندرو خواندندی بنام

به کُندی زدی پیش بیداد گام

در روزگاران ما، پژوهش علمی دربارۀ نام‌های ایرانی کمابیش مورد توجه ایران‌شناسان و ایران‌پژوهان بوده است. شاید نخستین پژوهش روشمند و علمی اثر فردیناند یوستی، ایران‌شناس آلمانی، باشد که با عنوان نامنامۀ ایرانی (Iranisches Namenbuch) در ۱۸۸۹م منتشر شد. از دهۀ ۱۹۸۰ میلادی، فرهنگستان علوم اتریش کرسی‌ای پژوهشی دربارۀ نام‌های ایرانی را با پایمردی مانفرد مایرهوفر، ایران‌شناس اتریشی، رسماً بنیاد نهاد. هم اکنون نیز رودیگر اشمیت، ایران‌شناس دیگر اتریشی، سرپرستی طرح‌های علمی در زمینۀ نام‌های ایرانی را بر عهده دارد. از آن زمان تاکنون، فرهنگستان علوم اتریش بیش از ده جلد اثر علمی دربارۀ نام‌های ایرانی منتشر کرده است. در ایران نیز پژوهش‌های نام‌شناسی، به‌ویژه نام‌های شاهنامه، به صورت پراکنده و ذوقی صورت پذیرفته است که از دیدگاه دانش زبان‌شناختی چندان سودمند و روشمند نیستند. اما جا دارد از یگانه اثری یاد کنم که، با چشم‌پوشی از برخی معایب و اشکالات، درخور توجه است: فرهنگ نامهای شاهنامه، اثر منصور رستگار فسایی در دو جلد و بالغ بر ۱۲۸۱ صفحه که کتابی است ارجمند و شایستۀ تقدیر، با بسیار سودمندی‌، که همۀ نام‌های شاهنامه همراه با شواهد شعری و برخی نکات وجه تسمیه و ریشه‌شناسی آنها شرح و بسط داده شده است. نکتۀ شایان یادآوری آنکه این‌گونه ریشه‌شناسی‌ها بر اثر پیشرفت دانش زبان‌شناسی تاریخی و گذر زمان، چندان با موازین و اصول زبان‌شناسی همراه و همگام نیستند یا بسیاری نیاز به بازبینی و حک و اصلاح بر مبنای دیدگاه‌های جدید و اندیشه‌های تازه دارد و سزاوار است این اصلاحات با روش علمی اعمال شوند.

از بین حدود ۳۰۰ نام خاص که در شاهنامه گرانسنگ فردوسی توسی آمده است، از باب استحسان و ارج‌گذاری، به نام‌های بانوان و زنان فرهیخته و دلاور ایران‌زمین پرداخته‌ام، چرا که زنان و دختران و همسران و مادران در گذر تاریخ و در اکنون و آینده، پرورنده و بالانندۀ همۀ فرزندان برومند این سرزمین بوده‌اند و هستند و خواهند بود. شمار این نام‌واژه‌ها ۲۸ است.

آرزو ār(i)zū / در شاهنامه، نامی است که فریدون بر زن سلم، عروس خود، نهاد که دختر سروِ یمن بود. این نام برگرفته است از فارسی میانه: ārzōg،[1] در ایرانی باستان: *ābarǰuka- برگرفته از ā- پیشوند و ریشۀ barǰ- / barg- ‌(خوش‌آمدگویی کردن، گرامی داشتن) و -uka- پسوند صفت‌ساز.[2] بسنجید با پهلوی اشکانی: āwaržōg (آزرو، خواست نفسانی).[3]

آزرم‌دخت / āzarm-duxt در شاهنامه نام دختر خسروپرویز است که پس از مرگ خواهرش، پوران‌دخت، به پادشاهی ایران دورۀ ساسانی رسید. همکردی است از آزرم (شرم) برگرفته از فارسی میانه: āzarm (بزرگداشت، احترام،) در ایرانی باستان: *abǰarman- برگرفته از abi- پیشوند و ǰarman- از ریشۀ ǰar-/ gar- (ستودن)؛[4] و دخت برگرفته از فارسی میانه duxt (دختر)؛ در ايراني باستان: *dauxtā- (ساخت نهادي از ستاك *dauxtar-)، بسنجید با اوستایی: duγδar-/ dugǝdar- (دختر).[5] روی هم، این نام به معنی ”دختر ستوده“ یا ”دختر گرامی“ است. دیدگاه دیگر این است که اگر بخش نخست واژه از فارسی میانۀ āzarm (آسیب، زیان)[6] باشد در آن صورت از ریشۀ zar- (پیر شدن) با a- پیشوند نفی‌ساز خواهد بود که آرزم‌دخت به معنی ”دخترِ پیرنشدنی“ یا ”دختر همیشه‌جوان“ است.[7]

ارنواز arnavāz / نام یکی از دو دختر جمشید، پادشاه اساطیری ایران، که او را به سراپردۀ ضحاک بردند. در تاریخِ طبری به‌صورت ”اروناز“ آمده؛[8] در نامنامۀ یوستی: Erenawāč.[9] برگرفته است از فارسی میانه:arnawāz ،[10] در ایرانی باستان: *aranawāča-، همکردی است از بخش نخست *arana- بسنجید با اوستایی: arǝnak (سزاوار) از arǝna- (سزاوار، خوب) برگرفته از ریشۀ اوستایی: ar- (برآوردن آرزو، بخشیدن) با پسوند -ana / ǝna در هندواروپایی: 2ar- / er- (بخش کردن، تقسیم کردن) و بخش دوم wāča- از ریشۀ wak-،[11] بسنجید با اوستایی: vačah- (سخن، گفتار) از ریشۀ vak- (سخن گفتن)، در هندواروپایی: ṷekw- (سخن گفتن)؛ روی‌هم‌رفته معنیِ‌ این نام است: ”کسی که سخن اثرگذاری دارد، آ‌نکه دعاهایش برآورده“ می‌شود.‌“[12]‌ بسنجید با همکرد اوستایی: arǝnat-čāēša- (پادافراه نادرست، مجازاتِ غیرقانونی)، arǝnat به معنی (بی‌عدالتی)، بسنجید با سکایی:ārra- (> *arna- ) (کار نادرست)؛ روی‌هم‌رفته: ”آنکه بی‌عدالتی را زشت می‌شمارد.‌“[13]

به‌آفرید / behāfarīd در شاهنامه نام دختر گشتاسپ است. برگرفته است از فارسی میانه: weh-āfrīd (به‌آفریده، نیک‌آفریده)، در اوستایی: vanuhi-āfriti- (مورد پسند، مطلوب). بخش نخست vahu- (بِه، نیک) و āfriti- از ā- پیشوند و frī-/ fray- (دوست داشتن، گرامی داشتن).[14] گویا این نام در اوستا به ریختِ vāriδkanā- آمده است که وجه تسمیه آن روشن نیست.

پری / parī در شاهنامه به صورت خیالی و وصفی برای زنان و مردان است. برگرفته است از فارسی میانه: parīk/g (جادوگر)،[15] در اوستایی: pairikā- (جادوگر، ساحره، عفریته)،[16] بسنجید با فارسی میانۀ مانوی: parīg (پری)،[17] سغدی: parīk (پری، جن)،[18] سکایی: pālīka- در همکرد pālīka-putra- (فرزند روسپی).[19] از دیدگاه بهمن سرکاراتی، گویا به ریشۀ هندواروپایی: *per- (به‌وجود آوردن، زاییدن) مربوط است که با پسوند ī پسوند اسم و صفت‌ساز و kā پسوند ساخته شده است.[20]

تهمینه tahmīna/e / در شاهنامه نام دختر شاه سمنگان، همسر رستم و مادر سهراب است. یوستی آن را به صورت Tūhmīn آورده است.[21] برگرفته است از فارسی میانه: *tahmēnak/g، بسنجید با tahmēn (دلیر، شجاع) از tahm (دلیر) و -ēn پسوند نسبی است.[22] در ایرانی باستان: taxman- (دلیر، شجاع) با پسوند aina-ka- که aina- پسوند نسبی‌ساز و -(a)ka- پسوند صفت‌ساز ساخته شده است. از این‌رو این نام به معنی ([زن] نیرومند، توانا، دلیر) است.

دل‌آرای / dilārāy نام مادر روشنک، زنِ دارایِ دارا(ب)، است. برگرفته است از دل (قلب)، برگرفته است از فارسی میانه: dil (دل، قلب)، در فارسی باستان: *dṛda- اوستایی: zǝrǝd- (دل)،[23] و آرا(ی) برگرفته از فارسی میانه ārāy- [مادۀ مضارع ārāstan (آراستن)]، در ایرانی باستان: *ārāda- از ریشۀ rād- (آماده کردن، مهیا کردن).[24] از این روی، معنی این نام ”آرایندۀ دل، زیبندۀ دل“ است.

رودابه / rūdāba/e(h) در شاهنامه نام دختر مهراب، شاه کابلی و سیندخت و همسر زال است. یوستی آن را به صورت Rōdābah به معنی ”آنکه دارای رشد و بالندگی باشکوه است“ آورده است.[25] برپایۀ دیدگاه یوستی، این نام برگرفته است از روی (صورت) از فارسی میانه: rōd/ rōy (روی، صورت)،[26] در اوستایی: raoδa- (رویش، نمو) از ریشۀ 2raod- (روییدن، رشد کردن) و بخش دوم از آبه برگرفته از آب (درخشش، جلاء)، در ایرانی باستان: *ā-bā- بسنجید با اوستایی: ریشۀ bā- (درخشیدن) با پیشوند ā-.[27] در این صورت، معنی این نام می‌تواند ”آن که روی تابان دارد“‌ باشد. برخی بخش دوم این واژه را برگرفته از رود (فرزند)، بسنجید با فارسی: رود (کودک گرامی)، دانسته‌اند. در این صورت، برگرفته از ایرانی باستان *rauta- به معنی ”فرزند“ خواهد بود.[28] در نتیجه، معنی نام به صورت ”فرزند تابان، کودک درخشان“ است. چنان‌چه بخش نخست به معنی ”رود“ باشد و بخش دوم برگرفته از پیشوند ā- و ریشه pā- (پاییدن).[29] روی هم ”پایندۀ رود“ معنی می‌دهد.

روشنک / rowšanak در شاهنامه نام دختر دارا (داریوش سوم) است که به همسری اسکندر مقدونی درآمده است. برگرفته است از فارسی میانه: rōšnak/g (روشن، آشکار، واضح)،[30] در ایرانی باستان: *rauxšnaka-، بسنجید با اوستایی: raoxšna- (روشن، درخشان)، از ریشۀ raok- (درخشیدن).[31]

سپینود / sipinōd در شاهنامه نام دختر شنگل هندی است که بهرام گور، پادشاه ساسانی، او را به زنی گرفت. یوستی آن را به ریختِ Spēnwad آورده است.[32] برپایۀ دیدگاه یوستی، برگرفته است از اوستایی: spānavaiti- به معنی ”دارایِ دو سگ.‌“[33] بارتُلمه، اوستاشناس نامی، دیدگاه یوستی را کنار گذاشته و معنی و ریشۀ روشنی برای آن یادآوری نکرده است و آن واژه را با واژۀ اوستایی spānah- به معنی ”مقدّس“ ‌سنجیده است.[34] پس بدین روی معنی نام ”دارای تقدّس“ است.

ستاره / sitāra در شاهنامه نام یکی از دختران افرسیاب است. برگرفته است از فارسی میانه: stārak/g (ستاره)،[35] در اوستایی: 3star- (ستاره)،[36] در هندواروپایی: *2stēr- (ستاره)؛ بسنجید با انگلیسی: star و دیگر زبان‌های اروپایی.[37] بسنجید با فارسی میانۀ مانوی: star (ستاره، کوکب)،[38] سغدی: (ǝ)stārē/ ’st’r’k (ستاره)، سکایی: stāraa- (ستاره، کوکب).[39]

سودابه / sūdāba در شاهنامه نام دختر شاهِ هاماوران-گویا یمن امروزی-و زنِ کی‌کاووس، شاه کیانی ایران، است. یوستی این نام را به ریختِ Sūdhābah ثبت کرده و اصل واژه را از Su‛dḁ̄ (سوداء) عربی می‌داند. بنا به گفتۀ یوستی، طبری سودابه را دختر افراسیاب یا ملک یمن می‌داند.[40] گویا این نام همکردی است از سود، برگرفته از فارسی میانه: sūd (سود)، در ایرانی باستان: sūta- صفت فاعلی از ریشۀ saw- (باد کردن، افزایش یافتن)،[41] بسنجید با اوستایی: sav- (متورم شدن، بادکردن).[42] بخش دوم شاید برگرفته باشد از پیشوند ā- و ریشۀ pā- (پاییدن).[43] احتمال اینکه آبه از آب، برگرفته از فارسی میانه: āb (آب) و در فارسی باستان و اوستایی: āp(i)- (آب، رود) باشد دور به نظر می‌رسد. معنی این نام‌واژه گویا با نظر نخست ”پایندۀ سود،“ با احتمال دوم ”آب افزونی‌بخش“ است، اگر بخش دوم از *āba- برگرفته از پیشوند ā- و ریشۀ bā- (درخشیدن) باشد، به معنی ”آب روشنی‌بخش“ خواهد بود.

سیندخت / sīnduxt در شاهنامه نام همسر مهراب کابلی و مادر رودابه، زن زال، است. همکردی است از سین و دخت. سین برگرفته است از فارسی میانه: sēn (نام کس، فرزند اهوم‌ستود / Ahūmstūd).[44] در اوستایی: 2, 3saēna- (نام کس، نام یک خاندان ایرانی)، نیز 1saēna- (پرندۀ افسانه‌ای، سیمرغ).[45] بخش دوم، دخت، برگرفته از فارسی میانه: duxt (دخت، دختر). همچنین بنگرید به آزرم‌دخت. از این روی، معنی این نام ”دخترِ سین (پرندۀ افسانه‌ای) “ گویا ”سیمرغ“ است.

 

شهربانو/ šahrbānū در شاهنامه نام خواهر گیو، پهلوان ایرانی، است. در برخی دستنویس‌های شاهنامه از آن به همسر رستم، پهلوان نامور ایرانی، یاد کرده‌اند. همکردی است از شهر، برگرفته از فارسی میانه : šahr (شهر، کشور) در فارسی باستان: xšaθra- (شهریاری، قلمرو کشور) و بخش دوم، بانو، برگرفته از فارسی میانه: bānūg (بانو، زن).[46] ساخت ایرانی باستان آن چندان روشن نیست. شاید بتوان آن را با همکرد اوستایی: dǝmąnō.paθnī- / nmānō.paθnī- (زنِ خانه، کدبانو) سنجید.[47] نیز بسنجید با فارسی میانه: bāmbišn (شه‌بانو، ملکه)،[48] سغدی: b’mn/ bāmn (بانو، همسر).[49] روی هم‌ رفته، این نام‌واژه به معنی ”بانویِ شهر (کشور)، همسرِ شهریار“ است.

شهرناز / šahrnāz در شاهنامه نام دختر جمشید، پادشاه پیشدادی ایران، است که به همراه خواهرش، ارنواز، دربندِ خانۀ ضحاک شدند. یوستی این نام‌واژه را به صورت šahrināz آورده و بر این باور است که فردوسی این نام را به سبب گونۀ نوشتاری wāč/z با nāč/z در دبیرۀ پهلوی نادرست نوشته است.[50] شهرناز برگرفته است از فارسی میانه: šahrnāz (شهرناز)،[51] در اوستایی: saŋhavak-/ saŋhūk- (نام یکی از دختران جمشید). گویا واژۀ اوستایی خود از دو بخش ساخته شده است که بخش نخستِ آن برگرفته از ریشۀ sanh- (سخن گفتن، اعلام کردن) و بخش دوم آن برگرفته است از ریشۀ vak- باز هم (گفتن، سخن گفتن).[52] گویا در برگردان نام اوستایی به فارسی میانه این دگرگونی ناهمسان پیدا شده است. روی هم ‌رفته، این نام‌واژه ممکن است به معنی ”سخن‌گو، بیان‌کنندۀ سخن، خوش‌زبان“ باشد.

شیرین / šīrīn در شاهنامه، نام همسر خسرو پرویز، پادشاه ساسانی، است. شیرین برگرفته است از فارسی میانه: šīrēn (شیرین، خوش‌مزه) که از īrš (شیر) و -ēn پسوند صفت نسبی‌ساز، در ایرانی باستان: aina-، ساخته شده است.[53] واژۀ šīr در ایرانی باستان: *xšīra- را بسنجید با سانسکریت: kṣīrá- (شیر [نوشیدنی])،[54] بسنجید با فارسی میانۀ مانوی: šīr (شیر [نوشیدنی]).[55]

فرانک / farānak در شاهنامه نام مادر فریدون و همسر آبتین است. فرانک برگرفته است از فارسی میانه: frānak (فرانک، مادر فریدون).[56] گویا در ایرانی باستان: *franayaka- و بسنجید با اوستایی: FrǞnay- / FrǞnī- از ریشۀ par- (پُر کردن، پروردن، غذا دادن، مراقبت کردن).[57]

فرنگیس / farangīs در شاهنامه نام دختر افرسیاب تورانی و همسر سیاووش فرزند کی‌کاووس، پادشاه ایرانی، است. یوستی این نام‌واژه را از فارسی میانه wīspān-friyā می‌داند.[58] طبری آن را به صورت ”وسفافرید“ آورده است.[59] برخی از دانشمندان بر این باورند که فردوسی بنا به ضرورت شعری این واژه را به صورت فرنگیس آورده است.[60] چنان‌چه دیدگاه یوستی پایۀ این ریشه‌شناسی باشد، می‌توان آن را برگرفته از فارسی میانه: wispān-friyā (نام دختر افراسیاب)،[61] در ایرانی باستان: wispān-friyā- برگرفته از wispa- (همه، تمام، کُلّ)، اوستایی: vispa- (همه) و friyā- از ریشۀ frī-/ fray- (دوست داشتن) دانست.[62] در این صورت، معنی این نام‌واژه ”دوست‌داشتنی برای همگان، محبوب همه“ است. به نظر من، فرنگیس برگرفته است از فارسی میانه: frīgēz (نام دختر افراسیاب)[63] و در این صورت می‌تواند از صورت ایرانی باستان: *friya-gaisaw- باشد؛ بسنجید با ریشۀ اوستایی: frī-/ fray- (دوست داشتن) و واژۀ اوستایی: gaēsav- (گیسو). روی ‌هم رفته: ”آنکه دارای گیسوی دوست‌داشتنی یا دارای گیسویِ دلخواه است.“[64]

گردآفرید / gorāfarīd در شاهنامه نام دختر گُژدهم، از مرزداران ایرانی، است که در دژ سپید سکونت دارد.

همکردی است از گُرد و آفرید. بخش نخست، گُرد برگرفته است از فارسی میانه: gurd (قهرمان)، در ایرانی باستان: *wṛta- (دلیر، شجاع)؛ بسنجید با اوستایی: ham-vərəti- (دلیری، قهرمانی)، از ریشۀ vart- [ریشۀ var- با افزایۀ -t] (پشتیبانی کردن، پوشاندن).[65] بخش دوم، آفرید، برگرفته است از فارسی میانه: āfrīd (آفریده‌شده)، در ایرانی باستان: *āfrīta- صفت مفعولی؛ بسنجید با اوستایی: frita- با پیشوند ā- (آفرین شده، دوست داشته شده) از ریشۀ frī-/ fray- (گرامی داشتن، دوست داشتن).[66] در این صورت، معنی این نام‌واژه می‌تواند به صورت ”یل گرامی، پهلوان ستودنی“ و امروزه به صورت ”آفریدۀ پهلوان“ می‌باشد. 

گل‌آرا / golārā برپایۀ برخی دست‌نویس‌های شاهنامه، نام مادر روشنک است. همکردی است از گُل، برگرفته از فارسی میانه: gul (گل)، در اوستایی: varǝδa- (نام گل رُز، نام گیاه)، از ریشۀ varǝd- (بالیدن، رشد کردن).[67] برای گونۀ دیگر بسنجید با سغدی: wrδ/ warδ (گُل، گُلِ سرخ)،[68] پهلوی اشکانی: wār (گُل)،[69] فارسی: وَرد (گُل سرخ، رُز)؛ بخش دوم آن آرا(ی)- (از مادۀ مضارع آراستن) برگرفته از فارسی میانه: ārāy- مادۀ مضارع ārāstan (آراستن، تزیین کردن)، در ایرانی باستان: *ārāda- مادۀ مضارع از ریشۀ rād- (آماده کردن، مهیا کردن) با پیشوند ā-.[70] همچنین بنگرید به دل‌آرا(ی). وجه نام‌گذاری این نام‌واژه به معنی ”آرایندۀ گل، زینت‌بخش گُل“ است.

گلشهر / golšahr در شاهنامه همسر پیران ویسه است. همکردی است از گُل- بنگرید به گُل‌آرا-و شهر برگرفته است از فارسی میانه: šahr (شهر)، در ایرانی باستان: xšaθra- (شهریاری، سرزمین، کشور)؛ بنگرید به شهربانو. روی‌ هم، این نام‌واژه به معنی ” [دارندۀ] سرزمین گل‌ها“ است. چنان‌چه بتوان واژة شهر را دگردیسی از چهر پنداشت، در آن صورت گلشهر ممکن است به معنی ”گُلچهر، دارای چهرة گُل“‌باشد[؟].

گلنار / golnār در شاهنامه کنیز دلخواه اردوان است که به اردشیر دل می‌بندد و همراه با وی به پارس می‌گریزد. همکردی است از گُل- بنگرید به گُل‌آرا-و نار برگرفته است از فارسی میانه: anār گونۀ دیگر انار؛[71] با فرایند جابه‌جایی یا قلب، در ایرانی باستان: *(h)arāna- > *hadāna- و با دگرگونی -d- به -r-. دربارۀ دگرگونی *harān به anār بسنجید با فارسی کنار در فرایند قلب از واژۀ کران. برگرفته از ham- (هم) پیشوند و *dāna- (دانه)؛ بسنجید با اوستایی: haδānaē-pātā- (نام گیاه، درختِ انار)؛[72] بسنجید با سغدی: n’r’k/ nārāk‌ (انار)،[73] کردی: hanār و anār (انار).[74]

ماه‌آفرید / māhāfarīd در شاهنامه نام کنیز دلخواهِ ایرج است که از او دختری زاده می‌شود، فریدون او را به همسری پشنگ درمی‌آورد و منوچهر از این پیوند زناشویی زاده می‌شود. همچنین نام دختر تور نیز بود. همکردی است از ماه، برگرفته از فارسی میانه: māh (ماه)،[75] در فارسی باستان: māha- (ماه)، اوستایی: māh- (ماه [نام ایزد])؛[76] بخش دوم، آفرید، بنگرید به گُردآفرید. روی هم، معنی این نام‌واژه ”ماه‌ستودنی؛ آفریدۀ ایزد ماه“ است.

منیژه / manīža در شاهنامه نام دختر افراسیاب است و دلدادۀ بیژن، پهلوان ایرانی. یوستی این نام را گونۀ مؤنث از نام‌واژۀ پهلوی اشکانی Manēč می‌داند.[77] چنان‌چه دیدگاه یوستی را بپذیریم، شاید صورت ایرانی باستان این نام به ریختِ *manaizaka- برگرفته از ریشۀ man- (اندیشیدن) و -izaka- بسنجید با فارسی: یزه، پسوند تصغیر یا تحبیب، باشد[؟] ریشه و ریخت ایرانی میانه و باستان این نام‌واژه روشن نیست. برخی داستان بیژن و منیژه را از بسیاری ویژگی‌ها به سرزمین ارمنستان پیوند می‌دهند. تاسیست یادآوری می‌کند که مردی با نام Monaises از سوی پادشاه پارت (اشکانی) بر سرزمین ارمنستان فرمانروایی می‌کرده است.[78]

نار / nār در شاهنامه نام یکی از چهار دختر آسیابان پیر است که در جشن روستایی به دیدن بهرامِ گور آمدند و بهرام آن چهار دختر را به زنی گرفت. بنگرید به گلنار.

ناهید / nāhīd در شاهنامه نام دیگر هوتوس، همسرِ گشتاسپ و مادر اسفندیار و پشوتن، است. نام‌واژۀ ناهید برگرفته است از فارسی میانه: anāhīd (اناهید، نام ایزد بانوی ایرانی)،[79] در اوستایی: an-āhita- در اصل صفت است به معنی ”نیالوده، بی‌آلایش، پاک،“ و نام ”ایزدبانوی عشق و باروری و همۀ آب‌های روی زمین“ است؛[80] خود آن برگرفته است از an- پیشوند نفی‌ساز و *āhita- صفت فاعلی از ریشۀ āh- (آلوده بودن).[81] نیز فارسی باستان: Anāhita- (نام ایزدبانوی ایرانی)؛[82] بسنجید با سغدی: n’xyδ/ nāxīδ (ناهید، ستارۀ زهره، نام ایزد بانو).[83] این نام‌واژه به گونه‌های دیگر، مانند اناهید، اناهیت، اناهیتا نیز به زبان فارسی دری رسیده است. پس ناهید به معنیِ ”نیالوده، پاک، بی‌آلایش“ و نام ایزدبانوی ایرانیان باستان است و یشت پنجم اوستا به نام آبان یشت در ستایش آن ایزدبانوی دلربا سروده شده است. 

همای / homāy در شاهنامه نام دختر گشتاسپ و خواهر اسفندیار، پهلوان ایرانی، است. همای برگرفته است از فارسی میانه: humāy (نام دختر گشتاسپ)،[84] در اوستایی: 2humayā-، humāyā- (نام دختر گشتاسپ) برگرفته از hu-‌ صفت (خوب) و māyā-/ mayā- (فرخنده، سعادت، میمون).[85] از دیدگاه مایرهوفر، این نام‌واژه را با واژۀ سانسکریت: su-māyá- (جادوگر، فریبکار) می‌توان سنجید و معنی کرد.[86] بسنجید با سکایی: ggumai- (دلخواه، موافقِ میل، > vi-māya-).[87] پس معنی این نام‌واژه می‌تواند ”خوب‌فرخنده، نیک سعادتمند“ باشد. نام مرغی نیز هست که در ادبیات ایران به ”همای سعادت“ نامور است.

همایون / homāyūn در شاهنامه گونۀ دیگر نام‌واژۀ همای، نام دختر گشتاسپ، است. همایون برگرفته است از هما(ی) و یون صورت دیگرِ گون، برگرفته از فارسی میانه: gōn (گون، گونه، رنگ)، در اوستایی: gaona- صفت (رنگ، رنگ موی).[88] نیز بنگرید به همای.

دستاورد این پژوهش می‌تواند بررسی و کاوش در روش واژه‌سازی یا ساخت‌واژه و نام‌گذاری و رویکردهای جامعه‌شناختی زبان باشد. به سخن دیگر، تا زمانی که هر یک از این نام‌واژه‌ها از دیدگاه زبان‌شناسی تاریخی و گذرگاه دانش نام‌شناسی بررسی نشوند، فقط از روی ساخت ظاهری واژه چندان چیز درخوری به دست نمی‌آید و از دیدگاه زبان‌شناسی هم‌زمانی هم می‌توان با روش و اصول جامعه‌شناسی زبان یا زبان‌شناسی اجتماعی بدان نگریست، ولی به ژرف‌ساخت و ساخت‌واژی آنها نمی‌توان به آسانی دست یافت.

[1]یدالله منصوری، فرهنگ زبان پهلوی (تهران: انتشارات دانشگاه شهید بهشتی، 1394)، جلد 1، 92.

[2]See also Henrik Samuel Nyberg, A Manual of Pahlavi (Wiesbaden: Harrassowitz, 1974), vol. 2, 31.

[3]See also Desmond Durkin-Meisterernst, Dictionary of Manichaean Middle Persian and Parthian (Turnhout: Brepols, 2004), 70.

برای دیدگاه دیگر از ریشۀ varz- بنگرید به

Harold Walter Bailey, A Dictionary of Khotan Saka (Cambridge: Cambridge University Press, 1979), 74f.

[4]منصوری، فرهنگ زبان پهلوی، جلد 1، 166.

[5]Christian Bartholomae, Altiranisches Wörterbuch (Berlin: Walter de Gruyter, 1961), 748.

[6]منصوری، فرهنگ زبان پهلوی، جلد 1، 167.

[7]See Nyberg, A Manual of Pahlavi, vol. 2, 41.

[8]بنگرید به محمد جریر طبری، تاریخ طبری، ترجمۀ ابوالقاسم پاینده (تهران: اساطیر، 1352)، جلد 1، 205.

[9]Ferdinand Justi, Iranisches Namenbuch (Hildesheim: Georg Olms Verlagsbuchhandlung, 1963), 89.

[10]منصوری، فرهنگ زبان پهلوی، جلد 1، 428.

[11]منصوری، فرهنگ زبان پهلوی، جلد 1، 450.

[12]See Bartholomae, Altiranisches Wörterbuch, 184 and 197; Julius Pokorny, Indogermanisches Etymologisches Wörterbuch (Bern: Francke,1959), 62 and 1133.

[13]See Manfred Mayerhofer, Die Avestanischen Namen (Wien, 1987), 24; Ilya Gershevitch, The Avestan Hymn to Mitra (Cambridge: Cambridge University Press, 1959), 186; Bailey, A Dictionary of Khotan Saka, 23.

[14]See also Bartholomae, Altiranisches Wörterbuch, 1412; Justi, Iranisches Namenbuch, 348.

[15]منصوری، فرهنگ زبان پهلوی، جلد 1، 92.

[16]Bartholomae, Altiranisches Wörterbuch, 863.

[17]Mary Boyce, A Word-List of Manichaean Middle Persian and Parthian (Leiden: Diffusion E. J. Brill, 1977), 73.

[18]Badri Gharib, Sogdian-Persian-English Dictionary (Tehran: Farhangan Publication, 1995), 7013.

[19]Bailey, A Dictionary of Khotan Saka, 234.

[20]بهمن سرکاراتی، سایههای شکارشده (تهران: قطره، 1378)، 4؛

Pokorny, Indogermanisches Etymologisches Wörterbuch, 818.

[21]See Justi, Iranisches Namenbuch, 316.

[22]Philippe Gignoux, Iranisches Personennamenbuch (Vienna: Austrian Academy of Sciences Press, 2009), 410.

[23]Bartholomae, Altiranisches Wörterbuch, 1692.

[24]بنگرید به یدالله منصوری، بررسی ریشه‌شناختی فعلهای زبان پهلوی (تهران: فرهنگستان زبان و ادب فارسی، 1384)، 44.

[25]Justi, Iranisches Namenbuch,261.

[26]Nyberg, A Manual of Pahlavi, vol. 2, 170.

[27]See also Bartholomae, Altiranisches Wörterbuch, 952 and 1495.

[28]See A. Shapur Shahbazi, “Rudāba,” at iranicaonline.org/articles/rudaba/.

[29]Roland G. Kent, Old Persian: Grammar, Texts, Lexicon (New Haven: American Oriental Society, 1953), 194; Bartholomae, Altiranisches Wörterbuch, 885.

[30]D.N. MacKenzie, A Concise Pahlavi Dictionary (Oxford: Oxford University Press, 1971), 72.

[31]See also Bartholomae, Altiranisches Wörterbuch, 1487.

[32]See Justi, Iranisches Namenbuch, 309.

[33]See Justi, Iranisches Namenbuch, 309.

[34]See also Bartholomae, Altiranisches Wörterbuch, 1617f.

[35]Nyberg, A Manual of Pahlavi, vol. 2, 180; MacKenzie, A Concise Pahlavi Dictionary, 77.

[36]Bartholomae, Altiranisches Wörterbuch, 1598.

[37]See also Pokorny, Indogermanisches Etymologisches Wörterbuch, 1027f.

[38]Durkin-Meisterernst, Dictionary of Manichaean Middle Persian and Parthian, 91.

[39]Bailey, A Dictionary of Khotan Saka, 433.

[40]Justi, Iranisches Namenbuch, 312.

[41]Johnny Cheung, Etymological Dictionary of the Iranian Verb (Leiden and Boston: Brill, 2007), 341.

[42]Bartholomae, Altiranisches Wörterbuch, 1561.

[43]See Kent, Old Persian, 194; Bartholomae, Altiranisches Wörterbuch, 885.

[44]بنگرید به منصوری، فرهنگ زبان پهلوی، جلد 4 (در دست انتشار).

[45]Bartholomae, Altiranisches Wörterbuch,1548; Manfred Mayerhofer, Iranisches Personennamenbuch (Wien: Verlag der Osterreichischen Akademie der Wissenschaften, 1979), 175.

[46]منصوری، فرهنگ زبان پهلوی، جلد 2، ۲۹ به بعد.

[47]See Bartholomae, Altiranisches Wörterbuch, 1093.

[48]منصوری، فرهنگ زبان پهلوی، جلد 2، ۲۳.

[49]Gharib, Sogdian-Persian-English Dictionary, 2564.

[50]See also Justi, Iranisches Namenbuch, 293.

[51]بنگرید به منصوری، فرهنگ زبان پهلوی، جلد ۴.

[52]Bartholomae, Altiranisches Wörterbuch, 1558, 1575 and 1330.

[53]Nyberg, A Manual of Pahlavi, vol. 2, 156.

[54]Manfred Mayerhofer, Kurzgefasstes Etymologisches Wörterbuch des Altindischen (Heidelberg: Carl Winter, 1956), vol. 1, 290.

[55]Durkin-Meisterernst, Dictionary of Manichaean Middle Persian and Parthian, 321.

[56]منصوری، فرهنگ زبان پهلوی، جلد 2، ۶۷۷.

[57]Bartholomae, Altiranisches Wörterbuch, 1022f; Justi, Iranisches Namenbuch, 105f; Cheung, Etymological Dictionary of the Iranian Verb, 295.

[58]Justi, Iranisches Namenbuch, 371.

[59]بنگرید به طبری، تاریخ طبری، جلد 2، 600.

[60]Djalal Khaleghi-Motlagh, “Farangīs”, in Encyclopaedia Iranica, at http://www.iranicaonline.org/articles/farangis/.

[61]بنگرید به منصوری، فرهنگ زبان پهلوی، جلد 5 (در دست انتشار).

[62]See also Bartholomae, Altiranisches Wörterbuch, 1026 and 1460; Nyberg, A Manual of Pahlavi, vol. 2, 214.

[63]بنگرید به منصوری، فرهنگ زبان پهلوی، جلد 2، ۷۶۵.

[64]Bartholomae, Altiranisches Wörterbuch, 1026 and 480.

[65]Bartholomae, Altiranisches Wörterbuch, 1810f and 1360.

[66]Cheung, Etymological Dictionary of the Iranian Verb, 87; Bartholomae, Altiranisches Wörterbuch,1016f.

[67]Bartholomae, Altiranisches Wörterbuch, 1368 and 1369.

[68]Gharib, Sogdian-Persian-English Dictionary, 10149.

[69]Boyce, A Word-List of Manichaean Middle Persian and Parthian, 89.

[70]منصوری، بررسی ریشه‌شناختی فعلهای زبان پهلوی، 44.

[71]منصوری، فرهنگ زبان پهلوی، جلد 1، 442.

[72]Bartholomae, Altiranisches Wörterbuch,1758f.

[73]Gharib, Sogdian-Persian-English Dictionary, 5808.

[74]همچنین بنگرید به منصوری، فرهنگ زبان پهلوی، جلد 1، 443.

[75]MacKenzie, A Concise Pahlavi Dictionary, 53.

[76]Kent, Old Persian, 203; Bartholomae, Altiranisches Wörterbuch,1170.

[77]Justi, Iranisches Namenbuch, 190.

[78]به نقل از جهانگیر کوورجی کویاجی، بنیادهای اسطوره و حماسۀ ایران، ترجمۀ جلیل دوستخواه (تهران: آگه، 1380)، 197.

[79]منصوری، فرهنگ زبان پهلوی، جلد 1، 435.

[80]Bartholomae, Altiranisches Wörterbuch,125.

[81]بنگرید به منصوری، بررسی ریشه‌شناختی فعلهای زبان پهلوی، 31؛ منصوری، فرهنگ زبان پهلوی، جلد 1، 435.

[82]Kent, Old Persian, 167.

[83]Gharib, Sogdian-Persian-English Dictionary, 5836.

[84]Nyberg, A Manual of Pahlavi, vol. 2, 102.

[85]Bartholomae, Altiranisches Wörterbuch, 1833 and 1141.

[86]Mayrhofer, Die Avestanischen Namen, 177.

[87]See Bailey, A Dictionary of Khotan Saka, 87.

[88]منصوری، فرهنگ زبان پهلوی، جلد 2، ۸۷۳؛

Bartholomae, Altiranisches Wörterbuch, 483.

رستم‌کُشی یا سهراب‌کُشی؟ بررسی تطبیقی رمان موقرمز و داستان رستم و سهراب

 

اعظم نیک‌خواه فاردقی <Azam Nikkhah-Fardaqi <azam_nikkhah@yahoo.com دانشجوی دکتری زبان و ادبیات فارسی دانشگاه فردوسی مشهد، مدرس گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه فردوسی و ویراستار نشریه‌های علمی‌پژوهشی، کتب فارسی و انتشارات به‌نشر است. مقاله‌های ”تحلیل گفتمان انتقادی مکتوبات مولانا جلال‌الدین بلخی،“ ”بررسی تطبیقی پلئاس و ملیزاند مترلینگ و ’زال و رودابه‘ شاهنامه فردوسی“ و ”فراخوانی حماسه‌ها و اسطوره‌ها در رمان فارسی“ از او منتشر شده است.

مقدمه

افسانه‌ها و اسطوره‌ها از دیرباز تاکنون محملی برای بیان اندیشه‌های انسان‌ها بوده‌اند و به سبب ماهیت استعاری‌ و تأویل‌پذیری که دارند، از آغاز تاکنون همواره دست‌مایۀ شاعران و نویسندگان جهان قرار گرفته‌اند. از جمله شاهکارهای ادبی جهان که بسیار از نویسندگان بزرگ را تحت تأثیر خود قرار داده و باعث شده است که کماکان این منابع ارزشمند را در آثار خود بیاورند و به طرق متفاوت بسط دهند یا دگرگون کنند، شاهنامه فردوسی است. این اثر سترگ، که خود گنجینه‌ای گران‌قدر از حماسه‌ها و اسطوره‌هاست،‌ سال‌هاست که توجه نویسندگان سایر کشورها را به خود جلب کرده و در جایگاه منبع و منشأ ارزشمندی برای آفرینش آثار آنها قرار گرفته است. از جملۀ این نویسندگان بزرگ، اورهان پاموک (Orhan Pamuk, b. 1952) نویسندۀ ترک‌تبار کشور ترکیه و برندۀ جایزۀ نوبل ادبیات 2006 و موقرمز عنوان رمانی است که تحت تأثیر افسانۀ ادیپ شهریار و به‌ویژه داستان رستم و سهراب شاهنامه فردوسی نوشته و سعی کرده است در هر دو داستان دگرگونی‌هایی ایجاد کند. در ابتدای رمان تأثیر داستان ادیپ را می‌بینیم، اما هرچه پیش‌تر برویم، داستان رستم و سهراب است که رنگ می‌گیرد و بر درون‌مایۀ رمان موقرمز غالب می‌شود. تراژدی رستم و سهراب و درون‌مایۀ پسرکُشی به‌گونه‌ای راوی داستان و همچنین، نویسندۀ رمان را متأثر و خشمگین ساخته که آنها را واداشته تا به کمک پسرهای داستان بشتابند و آنها را یاری کنند تا در این جنگ همیشگی پیروز شوند و قربانی نباشند.

 

خلاصۀ رمان موقرمز

این داستان، وقایع زندگی پسری با نام جم در کشور ترکیه است و از دوران نوجوانی او آغاز می‌شود. او پدری با نام تکین دارد که از فعالان سیاسی است و مدتی را در زندان به سر برده. در این مدت، جم که وابستگی شدیدی به پدر داشته، به ‌ناگزیر برای مدتی دوری پدری را تحمل می‌کند. پس از آزادی از زندان، پدر به داروخانه‌اش با نام حیات برمی‌گردد و جم نیز شب‌ها را در داروخانه همراه پدر می‌گذراند و زندگی بر وفق مراد است. ناگهان، روزی پدر برای همیشه جم و مادرش را ترک می‌کند و ناپدید می‌شود. پس از رفتن پدر و با توجه به فقری که گریبان‌گیر او و مادرش می‌شود، جم که پسری دبیرستانی و در حال آماده ‌شدن برای کنکور است، برای پرداخت شهریۀ کلاس کنکور، تصمیم می‌گیرد کار کند. ابتدا در کتاب‌فروشی‌ای مشغول به کار می‌شود. در آنجا داستان‌های اسطوره‌ای فراوانی می‌خواند و شیفتۀ آنها می‌شود؛ از جملۀ این داستان‌ها افسانۀ ادیپ شهریار است. به باور جم، اسطوره‌ها واقعیت دارند و در جهان امروز اتفاق می‌افتند.

رفتن پدر و وانهادن آنها در فقر و مخصوصاً خواندن این داستان، نگاه جم را نسبت به رابطۀ پدر و پسر دگرگون می‌کند و دیگر پدرها و پسرها را در مقابل هم می‌بیند. پس از مدتی، شخصی مقنی به او پیشنهاد می‌دهد تا چند ماهی موقتاً در حفر چاهی دستیار او باشد و با پول و انعامی که از این راه به دست خواهد آورد، خواهد توانست شهریۀ کلاسه‌هایش را پرداخت کند. جم نیز این پیشنهاد را می‌پذیرد و با مقنی برای حفر چاه راهی روستاهای اطراف شهر استانبول می‌شود تا در دشت‌های خالی یکی از این روستاها که صاحب آن قصد تأسیس کارخانه‌ای در آن را دارد، چاهی حفر کنند. زندگی در آن دشت به‌رغم کمبود امکانات و شرایط طاقت‌فرسای حفر چاه برایش لذت‌بخش است. او و استادش هر شب به روستای نزدیکشان می‌روند تا وسایل مورد نیازشان را تهیه کنند. در همین رفت‌وآمد، جم متوجه برگزاری نمایش‌های گروه تئاتر سیاری می‌شود که یکی از بازیگران این نمایش زنی با موهای قرمز است. به‌رغم اختلاف سنی زیاد با زن، جک روزبه‌روز بیشتر شیفتۀ آن زن می‌شود. در عین حال، حفر چاه و دست ‌یافتن به آب بسیار طولانی می‌شود و همه، حتی مالک زمین، از رسیدن چاه به آب ناامید می‌شوند و مقرری آنها نیز قطع می‌شود.

جم با وجود ناامید شدن از دستیابی به آب و اصرار شدید استاد او برای ادامۀ حفر چاه و تحمل شرایط سخت و حقوق ‌نگرفتن، به سبب شیفتگی فراوانی که به آن زن موقرمز پیدا کرده است، این شرایط را تحمل کرده و به استادش اعتراض نمی‌کند. مهربانی استاد و زمان زیادی که جم و استادش در آن دشت برای حفر چاه سپری می‌کنند از طرفی، و بی‌پدربودن جم و نیازش به وجود پدر باعث می‌شود میان او و استادش رابطۀ پدری و پسری برقرار شود و جم همواره استادش را در جای پدرش ببیند. استادش نیز همواره او را ”پسرم“ خطاب می‌کند؛ اما افسانۀ ادیپ و هراس اتفاق‌ افتادن آن همواره با جم همراه است. اشتیاق جم روزبه‌روز به آن زن موقرمز بیشتر می‌شود و تصمیم می‌گیرد علی‌رغم اینکه استادش همواره او را از رفتن به آن تئاتر سیار نهی کرده است، شبی به تئاتر برود و نمایش موقرمز را ببیند. در این نمایش است که جم داستان رستم و سهراب و مویه‌های تهمینه را-که همان زن موقرمز نقشش را بر عهده دارد-از نزدیک می‌بیند که به ‌شدت او را تحت تأثیر قرار می‌دهد.

جم در این مدت همواره زن موقرمز را تعقیب می‌کند و زن نیز متوجه توجه خاص او می‌شود و به علت شباهت خاص این پسر نوجوان با معشوق سابقش، زن هم به او توجه می‌کند و در نهایت او را به خانۀ خود می‌برد و شبی را با او می‌گذراند. حفر چاه به سبب وجود سنگ‌های غول‌پیکر به‌ کندی پیش می‌رود و تقریباً هیچ امیدی برای رسیدن به آب باقی نمانده است. روزی که استادِ جم در ته چاه مشغول کندن است و جم در بالای چاه مشغول بالا کشیدن خاک، سطلی که جم همواره با آن خاک را بالا می‌کشید، ناگهان به داخل چاه سقوط می‌کند و بر سر استاد فرود می‌آید. علت این بود که جم بر اثر حواس‌پرتی‌ به خاطر رابطه‌اش با موقرمز و شیفتگی زیادش به او، سطل را به ‌خوبی به طناب نبسته بود. این در حالی است که استاد در این مدت طولانی بارها و بارها به جم تذکر داده بود که اگر سطل به داخل سقوط کند، باعث مرگ مقنی خواهد شد. جم که مرگ مقنی را قطعی و خود را مسبب آن می‌داند، ابتدا تلاش می‌کند کسی را پیدا کند تا به استادش کمک کند. وقتی کسی را نمی‌یابد، با توجه به تذکر استادش و باوری که نسبت به مضمون پدرکُشی در اسطورۀ ادیپ دارد، به ‌سرعت و هراسان لوازمش را جمع می‌کند و با قطار به شهرش برمی‌گردد.

سال‌ها می‌گذرد و او همواره از یادآوری این حادثه فرار می‌کند. جم در دانشگاه پذیرفته می‌شود و پس از آن ازدواج می‌کند و استخدام می‌شود. مدتی بعد، شرکتی ساختمانی را با همراهی همسرش تأسیس می‌کند، از آنجا که هردو (هم زن و هم شوهر) دلبستگی شدیدی به افسانه‌ها و اسطوره‌ها دارند و با توجه به اینکه از نعمت داشتن فرزند محروم‌اند، نام شرکت را سهراب می‌گذارند. سهراب روزبه‌روز بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و جم را به فردی ثروتمند و سرشناس تبدیل می‌کند. پس از مدتی، جم آگهی فروش زمین‌های همان دشت حفر چاه را می‌بیند و تصمیم می‌گیرد آن زمین‌ها را بخرد و با این‌کار از سرنوشت استادش و موقرمز نیز آگاه شود. روزی کارکنانش به او خبر می‌دهند که فردی از او شکایت کرده و ادعا می‌کند که پسر او و موقرمز است. با انجام آزمایش‌های دی‌ان‌ای ادعای آن پسر تأیید می‌شود و جم که همواره در آرزوی داشتن فرزند و وارثی برای ثروت هنگفتش بود، مشتاق دیدار فرزندش و موقرمز می‌شود و این اشتیاق باعث رقم‌خوردن حادثۀ نحس دیگری در آن چاه می‌شود.

ملاقاتی در آن روستا، که اکنون پس از گذشت حدود سی سال تبدیل به شهری بزرگ شده، ترتیب داده می‌شود و جم که همچنان تحت تأثیر اسطوره‌ها و در این قسمت به‌ویژه تحت تأثیر داستان رستم و سهراب است، برای حفظ جان خود از خطرات احتمالی اسلحه‌ای با خود حمل می‌کند. پس از ملاقات جم با موقرمز، جم متوجه می‌شود که پسری بدخو دارد که به سبب آنکه سال‌ها همچون خود او در فقر و بی‌پدر بزرگ شده، از دیدار با پدر اجتناب می‌کند. در آن شب، جم شدیداً تمایل دارد چاهی را که در آن زمان ماه‌ها با استادش آن را حفر کرده بودند، از نزدیک ببیند. موقرمز پسر جوانی را مسئول نشان‌ دادن چاه کرده و همراه با جم می‌فرستد و او را دوستِ پسرشان معرفی می‌کند. جم در راه موضوعاتی را از جوان می‌شنود و می‌فهمد که جوان از همه‌ گذشتۀ او و به‌ویژه گناهی که در حق استادش کرده است، خبر دارد و به‌شدت خشمگین است. رفته‌رفته جم متوجه می‌شود که آن جوانِ همراه همان پسرش است و این زمانی است که آن دو بر سر چاه می‌رسند. پس از اینکه جم خشم پسر را می‌بیند، اسلحه را بیرون ‌می‌آورد و پسر که فکر می‌کند پدر قصد کشتن او را دارد، به او حمله می‌کند و در حین درگیری، تیری به چشم جم برخورد می‌کند که سبب مرگ او می‌شود و به چاه سقوط می‌کند. در نهایت هم انور، پسر جم، به جرم پدرکُشی راهی زندان می‌شود.

 

راوی

موقرمز دو راوی دارد که درواقع دو شخصیت اصلی داستان‌اند. بنابراین، داستان از دید اول ‌شخص روایت می‌شود. این رمان دو بخش دارد که بخش ابتدایی آن را جم، شخصیت اصلی داستان، روایت می‌کند و راوی بخش آخر آن موقرمز، یکی دیگر از شخصیت‌های مهم، داستان است. به همین علت، راویان این داستان مداخله‌گر و اعتمادپذیرند که خود هم در داستان کنش‌ می‌کنند و هم در رویدادهایی که نقل می‌کنند سهیم‌اند. کنش‌های راویان این داستان باعث می‌شود اسطوره‌ها بار دیگر تکرار شوند.

 

شخصیت‌پردازی

در این داستان، جم، تکین (پدر جم)، موقرمز، عایشه (همسر جم)، انور، و استاد محمود مقنی از جمله‌ شخصیت‌های اصلی داستان‌اند و مادر جم، تورگای (همسر موقرمز)، وکیل شرکت، و مالک دشت از جمله شخصیت‌های فرعی داستان به حساب می‌آیند.

 

سهرابی خشمگین و عصیانگر

جم پسری آرام، صبور و خجالتی است که در سن نوجوانی و هنگام کار در کتاب‌فروشی و مطالعۀ افسانۀ ادیپ شهریار، با این داستان آشنا می‌شود و همواره ناپدید شدن ناگهانی پدرش و کشته ‌شدن پدر ادیپ به دست ادیپ در ذهن او می‌چرخد. او با خواندن این داستان و دانستن خطای ادیپ، همیشه خود را در برابر همۀ پدرها شرمسار می‌داند و خود را نیز ادیپی دیگر می‌بیند و همواره از تکرار اسطورۀ ادیپ در زندگی واقعی خودش هراس دارد. زمانی که نوعی رابطۀ پدر و فرزندی بین او و استاد محمود برقرار می‌شود، باز هم تقابل بین پدر و پسر را احساس می‌کند و این تقابل در چند بخش از داستان اوج می‌گیرد. معمولاً شب‌ها استاد محمود برای جم داستان‌های گوناگونی تعریف می‌کند تا شبی به داستان رستم و سهراب می‌رسد. جم نیز به تلافی این کار استاد، افسانۀ ادیپ را برای استادش تعریف می‌کند.

جم زمانی که داستان رستم و سهراب را می‌شنود، به‌ نوعی استاد را همان رستم می‌داند که شاید زمانی باعث مرگش شود؛ مخصوصاً که احساس می‌کند بین استادش و موقرمز نیز رابطه‌ای وجود دارد. این احساس زمانی شدت می‌یابد که جم به تئاتر موقرمز می‌رود و نمایش رستم و سهراب و کشته‌ شدن سهراب را می‌بیند و به ‌شدت متأثر می‌شود؛ به‌گونه‌ای که کنش‌هایی از او سر می‌زند که تا آن زمان سابقه نداشته است. ریمون کنان این نوع کنش‌ها را کنش‌های یک‌زمانه (غیرعادتی) می‌داند که در مقابل کنش‌های عادتی می‌آید: ”کنش‌هایی یک‌زمانه و عادتی–هر دو-به یکی از مقوله‌های زیر تعلق دارند: انجام‌دادن وظیفه (چیزی که شخصیت انجام می‌دهد)، انجام ‌ندادن وظیفه (چیزی که شخص می‌بایست انجام دهد، ولی انجام نمی‌دهد).“[1] جم در طول مدتی که با استاد محمود است، همواره شاگردی مطیع و حرف‌شنو است که اوامر استادش را موبه‌مو اطاعت و اجرا می‌کند: ”اوس محمود چه می‌کرد که چنین احساسی را در من برانگیخت؟ چرا دلم می‌خواست همیشه از او اطاعت کنم و کاری بکنم که خوشایندش باشد؟“[2] درواقع، کنش‌هایی که جم در مقام راوی-شخصیت داستان انجام می‌دهد، تا قبل از آگاهی از داستان رستم و سهراب کنش‌هایی عادتی است، اما پس از آن نوعی دیگر از کنش‌های او را می‌بینیم؛ او اکنون از این داستان آگاهی دارد و به واقعی‌بودن آن معتقد است. زمانی که استاد محمود از حفر چاه خسته می‌شود و سرعت کند جم را هم در بالا کشیدن خاک از چاه می‌بیند، از او درخواست می‌کند که جایشان را عوض کنند، جم مدت کوتاهی درون چاه می‌رود و افکار آشفته‌ای به سراغ او می‌آید‌ و اسطوره‌های پسرکُشی در سرش می‌چرخند. او که استاد محمود را همچون رستم و در مقابل خود می‌بیند‌، دیگر نمی‌تواند به او اعتماد کند. بنابراین، جم این بار برخلاف همیشه اطاعت نمی‌کند و از استاد می‌خواهد او را از چاه بالا بکشد: ”اگر برای ادب ‌کردن من یا حتی رو‌کم‌کنی عمداً چند دقیقه‌ای زیر سایۀ درخت چرت می‌زد و من را این پایین به حال خودم رها می‌کرد، چه؟ اگر می‌دانست که من دیشب چه کرده‌ام، آیا مرا تنبیه می‌کرد؟ . . . اوستا، من رو بکش بیرون که دیگه نمی‌تونم، واقعاً نمی‌تونم.“

استاد محمود همواره به جم متذکر می‌شد که به تئاتر نرود، اما پس از آگاه‌ شدن از سرنوشت سهراب است که جم از امر استاد تخطی می‌کند و نه فقط به دیدن نمایش می‌رود، بلکه شبی را نیز با موقرمز می‌گذراند و علی‌رغم تذکر استاد که زود از روستا برگردد، تا صبح به دشت برنمی‌گردد و زمانی هم که برمی‌گردد به استادش دروغ می‌گوید: ”در اوج سرخوشی برای تبرئه‌ام از بار این گناه بزرگ، از پذیرفتن این واقعیت که آدم غیرقابل اعتمادی هستم، آدم . . . آدم بدی هستم، بهانه‌هایی تراشیدم و توضیحاتی دست و پا می‌کردم که چیزی جز توبیخ نبودند.“[3]

پس از آگاه‌شدن جم از سرنوشت سهراب شاهنامه، در سراسر داستان، پیوسته رستم را سرزنش می‌کند و به باد انتقاد می‌گیرد و از آنجا که در نظرش همۀ پدرها و ازجمله استاد محمود همچون رستم هستند، در قسمت‌های متفاوت داستان عصبانیت و خشم او را نسبت به استادش می‌بینیم که در واقع نوعی رستم است. بزرگ‌ترین کنشی که نشان‌دهندۀ خشم راوی داستان (جم) است، نادیده‌گرفتن استاد محمود آسیب‌دیده در ته چاه و کمک‌نکردن به اوست: ”با خودم می‌اندیشیدم که اگر جوری رفتار کنید که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و به همین دلیل هیچ اتفاقی نیفتد، می‌توانید امیدوار باشید که دیگر هرگز هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.“‌[4] همان‌گونه که در کنش‌های شخصیت اصلی داستان (جم) مشاهده می‌شود، جم نوجوان همان سهراب امروز است که به ‌شدت از سرنوشت خود خشمگین است و این بار عزم خود را جزم کرده تا در همان مرتبۀ اول رقیب خود را که همان پدر یا فردی در جایگاه پدر است، بر زمین بزند. بنابراین، زمانی که استاد محمود را در ته چاه به حال خود رها می‌کند، تصمیم می‌گیرد چنان رفتار کند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.

سهرابی ادیپ‌گونه

پس از گذشت سال‌ها، راوی داستان (جم) که به فردی ثروتمند تبدیل شده، از آنجا که فرزندی ندارد، شرکت خود را که برایش حکم فرزند دارد و از زمان تأسیس آن تاکنون قد برافراشته و رشد کرده و سرشناس شده، سهراب می‌نامد. این نکته نشان می‌دهد که ما از این بخش داستان با راوی داستان در جایگاه رستم مواجهیم و نه سهراب. به ‌عبارتی، جم از اینجای داستان تبدیل به رستم می‌شود تا سهرابی دیگر علیه او قد علم کند.

از طرفی، موقرمز که از جم صاحب فرزندی شده است، از آن‌جایی که هیچ مدرکی علیه او ندارد، سکوت می‌کند و انور (پسر جم و موقرمز) روزبه‌روز رشد می‌کند و بزرگ می‌شود. زمانی که موقرمز و پسرش به فقر دچار می‌شوند، او واقعیت را به پسرش می‌گوید و همچون تهمینه پسر را به دنبال پدر می‌فرستد. موقرمز با این کار امید فراوان دارد که پسرش با پیداکردن پدر خلأ عاطفی خود را برطرف کند، اما تقدیر آن‌گونه که موقرمز تصور می‌کند پیش نمی‌رود. موقرمز در ملاقات با جم به او می‌گوید که در واقع، معشوقۀ سابق پدر جم (تکین) بوده است و سال‌ها بعد که جم را که نوجوانی دبیرستانی بود در آن روستا دید، به سبب شباهت زیاد جم به پدرش مورد توجه او قرار گرفت و باعث شد که او را به خانۀ خود دعوت کند. در این بخش داستان، جم نوجوان یا سهراب کنش و سرنوشتی ادیپ‌گونه دارد.

جم با انور نیز همچون رستم و سهراب در حالتی ناشناس صحبت می‌کند و در ابتدا پسر خود را نمی‌شناسد، زیرا این بار موقرمز یا مادر انور است که همچون دستیار سهراب شاهنامه، به‌ صورتی عامدانه اطلاعات اشتباه به جم می‌دهد و انور را دوست صمیمی پسرشان معرفی می‌کند و می‌گوید پسرشان به جلسه نیامده است. اما در این داستان، هویت انور قبل از وقوع فاجعه بر جم فاش می‌شود. در این هنگام، جم که هنوز در دنیای افسانه‌ها و اسطوره‌ها به سر می‌برد و با توجه به تغییر جایگاهش پدرکُشی ادیپ را به یاد می‌آورد، کاملاً آگاهانه و عامدانه اسلحه را بیرون می‌آورد. انور نیز که همواره اسطوره‌ها و افسانه‌ها را از استاد محمود و مادرش موقرمز شنیده است، با یادآوردن پسرکُشی‌های این داستان‌ها به پدر حمله می‌کند تا سرنوشت خود را تغییر دهد. پس از درگیری پدر و پسر، انور که سهراب جوان این قسمت داستان است، در کنشی ادیپ‌وار تیری در چشم پدر خالی می‌کند و سبب مرگ او می‌شود.

 

نظرگاه نویسندۀ داستان

از آن‌جا که راوی داستان او‌ل ‌شخص است، بین او و رخدادهای داستان فاصلۀ چندانی نیست. ”مفهوم فاصله بیانگر یکی از ویژگی‌های بنیادی داستان روایی-به‌ویژه رمان-است؛ اینکه داستان روایی انعطاف‌پذیری نامعمولی دارد و می‌توان در آن، رخدادها و تنش‌ها را با شدت و عمقی زیاد نشان داد.“[5] در موقرمز همۀ اطلاعات ما از داستان به نقل از راوی داستان یا همان جم است. او به کل داستان آگاهی دارد و داستان و شخصیت‌ها را برای ما نقل و شخصیت‌ها را آن‌گونه که خود می‌خواهد، به ما معرفی کرده و دربارۀ آنها قضاوت می‌کند. از آنجا که راوی داستان یکی از شخصیت‌های اصلی داستان و پسری است که در تقابل با برخی شخصیت‌های دیگر همچون استاد محمود و پدر خود قرار دارد، کمتر به این شخصیت‌ها پرداخته است و بنابراین، این شخصیت‌ها نیز آن‌گونه که باید نتوانسته‌اند از موضع خود (پدر بودن) دفاع کنند و خود را به مخاطب بشناسانند.

علاوه ‌بر این، شخصیت‌ها در سراسر داستان خود را گونه‌ای از شخصیت‌های افسانه‌ای و اسطوره‌ای می‌دانند که تلاش می‌کنند از مبتلا شدن به سرنوشت آنها بگریزند، اما تلاش آنها درنهایت منجر به وقوع حادثه به شکلی دیگر و به صورتی می‌شود که نویسنده می‌خواهد. وقایع رمان نشان می‌دهد که فقط شخصیت‌های داستان نیستند که از سرنوشت افسانه‌ها و اسطوره‌ها ناراضی‌اند، بلکه نویسندۀ داستان نیز به سرنوشت آنها اعتراض دارد و این اعتراض را با واژگونه‌کردن سرنوشت شخصیت‌های داستان خود نشان می‌دهد. هنگامی که جم نوجوان است و با استاد محمود در حال حفر چاه، کنش‌های جم پسرانه و ادیپ‌گونه و سهراب‌گونه است و کنش‌های استاد محمود پدرانه و رستم‌گونه و همچون پدر ادیپ. اما از آنجا که نویسنده سهراب‌کُشی را نمی‌پذیرد، سهراب بر رستم پیروز می‌شود و به جای اینکه استاد محمود به جم آسیب بزند، جم به او آسیب می‌رساند. اما جم شخصیت پیروز داستان باقی نمی‌ماند و هم‌زمان با پدر شدن و جست‌وجوی پسرش، او نیز باید مغلوب پسر خود شود. اینک سهرابی دیگر (انور) بر او پیروز می‌شود و از او که اکنون به رستمی امروزی تبدیل شده انتقام می‌گیرد.

 

نتیجه‌گیری

موقرمز بیش از آنکه تحت تأثیر داستان ادیپ شهریار باشد، از داستان رستم و سهرابِ شاهنامه فردوسی تأثیر گرفته است. در موقرمز، راوی داستان و در نهایت نویسندۀ که به سرنوشت سهراب در شاهنامه معترض‌اند و به حمایت از سهراب برخاسته، می‌کوشند سرنوشت رستم و سهراب را تغییر دهند. به همین سبب، درون‌مایۀ این داستان را به جای سهراب‌کُشی، رستم‌کُشی تشکیل می‌دهد. تراژدی رستم و سهراب و درون‌مایۀ پسرکُشی به‌گونه‌ای راوی داستان و نویسندۀ رمان را متأثر و خشمگین ساخته که آنها را واداشته به کمک پسرهای داستان بشتابند و آنان را یاری کنند تا در این جنگ همیشگی پیروز شده، قربانی نشوند.

[1] شلومیت ریمون کنان، روایت داستانی: بوطیقای معاصر، ترجمۀ ابوالفضل حری (تهران: نیلوفر، 1387)، 86.

[2] اُرهان پاموک، پاموک، موقرمز، ترجمۀ عین‌له غریب (چاپ 4؛ تهران: چشمه، 1395)، 78.

[3] پاموک، موقرمز، 115.

[4]پاموک، موقرمز، 137.

[5]یاکوب لوته، مقدمه‌ای بر روایت در ادبیات و سینما، ترجمۀ امید نیک‌فرجام (چاپ 2؛ تهران: مینوی خرد، 1388)، 49.

ويس و رامين: يادگار رسمي منسوخ‌‌شده

 

ويس و رامين: يادگار رسمي منسوخ‌‌شده

مصطفي سعادت

استاد زيست‌‌شناسي، دانشگاه شيراز

 

مقدمه

چکيدة داستان عاشقانة ويس و رامين چنين است که موبد منيکان، شاه مرو، در مجلس جشني شهرو، ملکة ماه‌‌آباد را مي‏‌بيند و از او خواستگاري مي‏کند. شهرو بهانه‏ مي‏آورد و پاسخ منفي مي‌‏‌دهد. اما قول مي‏دهد که اگر صاحب فرزند دختري شد، او را به همسري موبد درآورد. پس از چندي، شهرو دختري مي‏‌زايد که او را ويس مي‏‌نامد. دختر بزرگ مي‏شود و مادر که قول خود را فراموش کرده است، پيشنهاد مي‌‏کند که ويس با برادرش، ويرو، ازدواج کند. ويس و ويرو اين پيشنهاد را مي‌‏پذيرند. در همين هنگام پيکي از جانب موبد فرا‌مي‏‌رسد و شهرو را به وفاي به عهدي که با موبد بسته است فرامي‏‌خواند. کار به جنگ و درگيري مي‏‌کشد و قارن، پدر ويس، در جنگ کشته مي‌شود. موبد شکست مي‏‌خورد، ولي با تطميع شهرو بر شهر تسلط مي‏‌يابد و موفق مي‌‏شود که ويس را به دست آورد. رامين، برادر موبد، در هنگام بردن عروس، ويس را مي‌‏بيند و دل‏باختة او مي‌‏شود. ويس روي خوش به موبد نشان نمي‌‏دهد. رامين که در طلب ويس است، دست به دامن داية ويس مي‌‏شود تا نظر ويس را نسبت به خود جلب کند. دايه پادرمياني مي‏کند و پس از تلاش بسيار موفق مي‌شود که ويس را راضي به ديدار رامين کند. ويس و رامين يکديگر را مي‌‏بينند و با هم پيمان مي‌‏بندند که براي هميشه دوستدار هم باشند. رابطة اين دو مدتي مخفيانه است، ولي بالاخره آشکار مي‏شود. موبد تمهيداتي مي‏‌انديشد تا اين دو را از هم جدا کند، ولي موفق نمي‌‏شود. در پايان داستان و پس از کشته شدن موبد، رامين به شاهي مي‏‌رسد و ويس و رامين صاحب دو فرزند پسر مي‏‌شوند.

ويس دلداده‌‌اي هرزه است يا بي‌گناه؟

ادب پارسي منظومه‌‏هاي عاشقانه بسياري دارد. اما داشتن رابطة عاشقانة زني با برادر شوهرش و از اين گذشته آميزش جنسي دو دلداده با يکديگر فقط در منظومة ويس و رامين آمده است. در منظومه شخصيت‌‏پردازي و روال داستان به گونه‌‏اي است که خوانندة داستان در ارزيابي رفتارهاي ويس و رامين دچار سردرگمي و تناقض مي‌‏شود. اما روح داستان نمي‌‏گذارد که خواننده ويس و رامين و مخصوصاً ويس را محکوم ‏کند. اگر خواننده رفتارها را با اعتقادات امروزين نسنجد و به قضاوت ننشيند، در نهايت ويس را چنين قضاوت و ارزيابي مي‌‏کند: ”ويس، زن است، يک زن ناب که مي‌‏خواهد زندگي کند، از عمر خود بهره برگيرد، و جز اين هيچ‌‏گونه ادعا و آرزويي ندارد. طبع ويس بر هرزگي يا حادثه‏‌جويي نيست.‌‌“[1] گفته‌‌اند که در داستان تضاد و ناهماهنگي وجود دارد که زاييدة جامعة مردسالاري است که ويس در آن مي‌‏زيسته است.[2]

اين داستان را فخرالدين اسعد گرگاني (قرن پنجم هجري/يازدهم ميلادي) از پهلوي به فارسي ترجمه کرد. بي‏‌شک اين داستان براي مدتي طولاني نزد گوسان‏ها و تودة مردم با انتقال سينه به سينه حفظ و نگهداري شده تا سرانجام مکتوب شده است. گفته‌‌اند‏ که داستان منشأ پارتي دارد.[3] فضاي حاکم بر ايران دورة اسلامي و پيش از آن روابط عاطفي و جنسي خارج از چارچوب خانواده را برنمي‏‌تابيد. بنابراين، مشروعيت رابطة ويس و رامين سؤال‌‌برانگيز است.

مادرتباري و چندشوهري

پس از اينکه انسان دورة زندگي بي‌‌طبقه را پشت سر گذاشت، وارد نظام نسبي مبتني بر رحم يعني خانوادة مادرتبار شد.[4] در اين جوامع، مادر سررشته و منشأ خانواده و ضامن پيوستگي و بقاي آن است. ارث صرفاً از طريق مادر انتقال مي‏يابد و پدر نسبتي با فرزندانش ندارد و فرزندان به طايفة مادري تعلق دارند. در چنين نظامي، وارثان يک مرد فرزندان او نيستند، بلکه خواهرزاده‌‏ها يا خاله ‏زاده‏‌هاي او هستند.[5]

در قبيله‌‏هايي با اقتصاد مبتني بر کشاورزي، زن عامل خويشاوندي افراد با يکديگر شناخته مي‌‏شده و علاوه بر آن عهده‏دار انجام کارهاي مهم نيز بوده و بنابراين در اجتماع از موقعيت و قدرت ويژه‌‏اي برخوردار بوده است.[6] در اين جوامع، نيروهايي که با باروري و حاصلخيزي مرتبط بودند، ارج و احترام بيشتري داشتند. پيکرک‌‏هايي با جنسيت زنانه نماد الهه باروري بودند. الهه‏‌هاي باروري در اغلب جوامع براي مدت طولاني پرستش مي‏‌شده‏اند.[7] در اين جوامع، به علت اهميت زن و مادر، زن‌‌خدايان منزلت بيشتري داشته‌‏اند.[8]

ابن‌‏بطوطه، جهانگرد مراکشي، در سفرنامه‌‏اش مي‏نويسد که در ساحل ملابار، واقع در هند، حکومت از پدر به فرزندان به ارث نمي‌‏رسد، بلکه خواهرزاده آن را از دايي خود به ارث مي‌‏برد.[9] او همچنين گزارش مي‌‏دهد که در ميان مسوفي‌‏ها که در ساحل شرقي افريقا زندگي مي‏‌کردند، انتساب به پدر معتبر نبود و نسبت افراد به دايي آنان داده مي‌‏شد، ارث نيز از پدر به فرزندان نمي‌‏رسيد، بلکه به خواهرزادگان مي‏‌رسيد.[10] شايان ذکر است که ساکنان ملابار و مسوفين به ترتيب کافر و مسلمان معرفي شده‌‏اند.[11] وي اضافه مي‌‏کند که ”زنان مسوفي از مردان احتراز ندارند و روي خويش نمي‏‌پوشانند، اما نماز را هم ترک نمي‏‌کنند.‌‌“[12] ابن‌بطوطه رسم عجيبي را در ميان مسوفي‌‏ها مشاهده و روايت کرده است: ” زنان اين ناحيه دوستان و رفقايي از مردان بيگانه براي خود مي‌گيرند که هيچ‏‌گونه رابطة خويشاوندي در ميانشان نيست. مردان آنجا هم از زنان اجنبي رفيقه‌‏هايي برمي‌گزينند و غالباً اتفاق مي‏‌افتد که کسي در خانه مي‌آيد و زن خود را با رفيق وي مي‌يابد و اعتراضي نمي‏کند.‌‌“[13] آن‌‌گاه دو نمونه را که خود ديده است روايت مي‌‏کند. امروزه در اکثر قريب به اتفاق جوامع مادرتباري منسوخ شده است، اما مي‌توان مثال‌هايي از آن را يافت، مانند قبايلي که در قسمتي از جنگل‌‏هاي مالزي زندگي مي‌‏کنند.[14]

چندشوهري گونه‏‌اي ازدواج است که در آن يک زن همزمان با چند مرد (چند شوهر) تشکيل خانواده مي‌‏دهد. ازدواج چندشوهري داراي انواعي است.[15] در حال حاضر بيشترين شکل آن ازدواج همزمان يک زن با چند برادر است.[16] امروزه چندشوهري را مي‌‏توان در شماري از قبايلي مشاهده کرد که در تبت، هند، نپال، اسکيموهاي امريکاي شمالي، استراليا و افريقا زندگي مي‌‏کنند. در حال حاضر، در اين جمعيت‌ها علاوه بر چندشوهري ازدواج تک‌‌همسري و چندزني نيز مشاهده مي‌‏شود.[17] در برخي از جمعيت‌‏هاي تبت، اين ازدواج در حدود 67 درصد از کل ازدواج‌ها را شامل مي‌‏شود که فراواني بسيار بالايي است.[18] فرزندان حاصل از اين نوع ازدواج، همانند جوامع مادرتبار، نسب به مادر مي‌‏برند و ارث مرد به فرزندان او نمي‌‏رسد، بلکه به خواهرزاده‌‏ها يا خاله‏ زاده‌هاي او مي‌‏رسد.

نمي‌‏دانيم آرياييان چند سده يا چند هزاره پيش از ورود به فلات ايران جامعه‌‏اي مادرتبار داشته‌‏اند، اما مي‌‏دانيم که نظام حاکم بر قبايل هندواروپايي پدرسالاري بوده است. در جمع خدايان اساطيري هندوايراني مادرخدايي که نيرومندتر از خدايان مذکر باشد نمي‏‌توان يافت.[19] در اساطير ايراني نشاني از خانوادة مادرتبار وجود ندارد.[20] در کاوش‌هاي باستان‌‏شناختي در مکان‌‏هاي باستاني متعلق به دورة ماقبل تاريخ فلات ايران پيکره‌‏هاي کوچک برهنة‏ زنانه‌‏اي يافت شده است که احتمالاً الهه‏‌هايي بوده‏اند که ستايش مي‌‏شده‏اند.[21] تحت تأثير فرهنگ‏‌هاي مادرسالار بومي هند و فلات ايران، در اساطير متأخر هندي و ايراني الهه‌‏ها و خدايان مادينه نيز اهميت مي‌‏يابند.[22] پژوهشگران ردي از رسم‏‌ها و آيين‏‌هاي جوامع مادرتبار را در برخي از ازدواج‌هايي گزارش کرده‌‌اند که در شاهنامه فردوسي آمده است.[23]

در تمدن ايلامي (عيلامي) مي‏‌توان به سنت‌‏هايي دست يافت که نشان‌‌دهندة اهميت تبار مادري است، مانند انتساب به مادر،[24] و نوشته شدن نام مادر، خواهر و دختر پادشاه در اسناد.[25] هر فرمانرواي ايلامي وليعهدي داشت که پس از او به فرمانروايي مي‌رسيد و اين وليعهد برادر کوچک‌‌تر فرمانروا بود که يادآور رسم جوامع مادرتبار است. [26] شايان ذکر است که اين رسم رفته‌‌رفته دستخوش تغيير ‏شد و اهميت تبار مادري در جانشيني شاه جاي خود را به رابطة پدرـ   پسري داد.

در بين گوتي‌‏ها هم که در هزارة سوم و دوم پيش از ميلاد در غرب فلات ايران مي‌زيستند، يعني جايي که بعدها مادها در آن ساکن شدند، برخي از ويژگي‌‏هاي جوامع مادرتبار وجود داشته است، مانند رسيدن زنان به موقعيت ممتاز فرماندهي سپاه.[27] ساختار اجتماعي سارمات‌‏ها که از نژاد هندواروپايي بودند و با مادها، پارس‌‏ها و پارت‌‏ها پيوستگي و نزديکي داشتند و زبانشان نيز وابسته به زبان اوستايي بود،[28] متکي بر نظام مادرسالاري بوده است.[29] ماساگت‌‏ها که در آسياي مرکزي مي‌‏زيستند نيز داراي تشکيلاتي اجتماعي بودند که بر مادرسالاري استوار بود.[30]

در سنگ‌‌نبشته‏اي، اوروکاگينا، پادشاه دولت‏شهر سومري لاگاش در نيمة دوم هزارة سوم پيش از ميلاد، ازدواج چندشوهري را ممنوع اعلام مي‏‌کند و براي آن مجازات در نظر مي‏‌گيرد.[31] از اين قانون مي‌‏توان استنباط کرد که در آن زمان و پيش از آن، اين‌‏گونه ازدواج در سومر وجود داشته است. نشان داده‌‌اند که انواعي از ازدواج چندشوهري در يونان باستان سابقه داشته است.[32]

در ماهابهارات که اثر حماسي هندوان به زبان سانسکريت است، يک ازدواج چندشوهري گزارش شده است. خواستگاران دروپدي، دختر شاه پانچال، بايد در مسابقة تيراندازي شرکت کنند و با نگريستن به تصوير نشان‏هاي پران بر روي آب آن را هدف قرار دهند. دروپدي همسر پيروز مسابقه خواهد شد. از ميان خيل خواستگاران، پهلواني با نام ارجن در تيراندازي موفق مي‌‏شود و دروپدي همزمان به عقد ارجن و چهار برادر او درمي‌‏آيد.[33]

از زمان ظهور زرتشت تاکنون، رابطة جنسي خارج از چارچوب ازدواج در ايران نه تنها پذيرفتني نبوده، که بسيار مذموم نيز ارزيابي مي‏‌شده است. بنابراين، رابطة ويس و رامين بايد غيرقانوني و غيراخلاقي ارزيابي شود. در حالي ‏که اغلب خوانندگان پس از مطالعة داستان در قضاوت خود به گونه‌‏اي دچار دوگانگي مي‏‌شوند. از سويي به نظر مي‌‏رسد که ويس درگير رابطه‌‏اي غيرمتعارف و غيراخلاقي شده است و از سوي ديگر خواننده تمايل دارد و سعي مي‌‏کند تا دامن ويس را از آلودگي مبرا کند. حتي به نظر مي‌‏رسد که شاعر کار ويس را قابل سرزنش نمي‌‏دانسته است. به همين سبب است که بزرگي ويس را يک زن ناب مي‌‏نامد.[34] و بزرگي ديگر اين دوگانگي و تناقض را زاييدة جامعة مردسالاري مي‌‏داند که ويس در آن مي‌‏زيسته است.[35] چرا در ادبيات عاشقانة فارسي شمار چنين زنان نابي به شدت اندک است، به گونه‌‏اي که شايد بتوان ادعا کرد ظاهراً بيش از يک زن ناب نمي‌‏شناسيم.

اگر پذيرفته شود که ويس در زماني مي‏‌زيسته که چندشوهري رايج و قانوني بوده است و او زني بوده با دو شوهر که نسبت برادري با هم داشته‌اند، آن‌‌گاه داستان روايت زندگي پرتنش و پرماجراي ويس مي‏‌شود. تحقيقات در زمينة خانواده‌‏هاي چندشوهر کنوني نشان داده است که در چنين خانواده‏‌هايي، شوهران يک زن با يکديگر کشمکش دارند.[36]

يافته‏‌هايي به نفع وجود رسم چندشوهري در داستان

  1. خواستگاري از زن شوهردار

در جشني سالانه‏، موبد شهرو را مي‌‏بيند و از او خواستگاري مي‌‏کند. جواب شهرو چنين است:[37]

چو از شاه اين سخن بشنيد شهرو به ناز او را جـوابـي داد نيکـو
بدو گفت: اي جهـان کامگاري چـرا بر من همي افسوس داري
نه آنم من که يار و شوي جويم کجـا من نه سزاي يار و شويـم
نگويي چون کنم با شوي پيوند از آن پس کز من آمد چند فرزند
همه گردان و سالاران و شاهان هنرمندان و دلخواهان و ماهان
از ايشان مهتـرين آزاده ويـرو که بيش از پيل دارد سهم و نيرو
نديـدي تـو مـرا روز جوانـي ميـان کام و ناز و شادمـانـي
سهي بر رسته همچون سرو آزاد همـي برد از دو زلفم بوي‌‌ها باد
ز عمـر خويش بودم در بهـاران چـو شاخ سرخ بيد از جويبـاران
همي گم کـرد از ديـدار من راه به روز پاک خورشيد و به شب ماه
بسا رويا که از مـن رفـت آبش بسا چشما که از من رفت خوابش
اگر بگذشتمي يک روز در کـوي بدي آن کوي تا سالي سمن‏بوي
جمالم خسروان را بنده کـردي نسيمم مـردگان را زنده کـردي
کنون عمرم به پاييزان رسيده است بهار نيکـوي از من رميـده است
زمانه زردگل بر روي من ريخت همان مشکم به کافور اندر آميخت
ز رويم آب خوبي را جـدا کـرد بلـورين سرو قـدم را دوتا کـرد
هـر آن پيري که برنايـي نمايد جهانش ننگ و رسوايـي فزايد
چـو کاري بيني از من ناسزاوار به زشتي هم به چشم تو شوم خوار

 

پاسخ شهرو به وضوح نشان مي‌‌دهد که مايل به ازدواج با موبد نبوده است و بهانه‌‏هايي را مطرح مي‏کند تا نارضايتي خود را محترمانه اعلام کند. در صورتي که شهرو خيلي ساده مي‌‏توانست تأهل خود را مطرح کند و درگير بهانه‏تراشي نشود. اعجاب‌‌برانگيز است که شهرو اشاره‏اي به تأهل خود نمي‏‌کند. در ادامة داستان متوجه مي‏‌شويم که شهرو و موبد يکديگر را مي‏‌شناخته‌‏اند و بعيد به نظر مي‌‏رسد که موبد نمي‏‌دانسته است که شهرو همسر دارد. از سوي ديگر، حتي اگر پذيرفته شود که موبد اطلاعي از تأهل شهرو نداشته است، عهدي که با هم مي‌‏بندند که اگر شهرو دختري زاييد، آن دختر را به همسري موبد درآورد نشان مي‌‏دهد که يا شهرو در آن زمان متأهل بوده است يا اينکه تصميم داشته تا ازدواج کند نه اينکه مجرد باقي ‏بماند. از داستان چنين برمي‌‏آيد که موبد کاري خلاف عرف انجام نداده است، چرا که در اين صورت ضرورت داشت از شهرو عذرخواهي کند يا در هنگام بگومگوهايي که موبد با خاندان ويس و به‌‌ويژه با خود ويس داشته است، ويس و ساير اعضاي خانواده او مي‌توانستند به آن اشاره کنند.

  1. حضور پُررنگ زنان در داستان و مادرتباري

قارن، همسر شهرو، در جنگ با موبد کشته مي‏‌شود. ويس کشته شدن پدر را بهانه مي‏کند و تا مدتي به موبد روي خوش نشان نمي‏‌دهد. قارن در داستان نقشي بر عهده ندارد. حضور قارن به حدي کم‏رنگ است که حتي حضور فيزيکي در عروسي دختر و پسرش ندارد. علاوه بر شهرو، داية ويس نيز حضوري پُررنگ در داستان و خلق حوادث دارد. در داستان، مادر موبد نيز در چند موقعيت ايفاي نقش مي‏‌کند. اما از پدر موبد نيز نام و نشاني نيست. حضور کم‏‌رنگ پدران سؤال‌‌برانگيز است. زماني موبد نامه‏‌اي شماتت‏‌آميز به ويرو مي‏‌نويسد و از او گلايه مي‏کند که چرا ويس را نزد خود نگه داشته است. موبد ويرو را چنين مورد نکوهش مي‌‌کند:[38]

نژاد خويشتن داني که چون است به هنگام بلندي سرنگـون است
تو از گوهر همي مانـي به استر که چون پرسند فخر آرد به مادر

 

موبدشاه در داستان موبد منيکان نيز ناميده شده است.[39] گفته‌‌اند که منيک تغيير شکل يافتة منيژه است،[40] و منظور از آن بيان رابطة فرزندـ    مادري است، بدين معني که موبد فرزند منيژه است. در اينجا اهميتي ندارد که اين منيژه چه کسي بوده، بلکه مهم اين است که در زمان رخداد داستان، افراد را به مادر منتسب مي‌‏کرده‏اند که رسمي مخصوص جوامع مادرتبار است. بنابراين، احتمالاً جامعه جامعه‌‏اي مادرتبار بوده است.

  1. پيمان بستن ويس و رامين با يکديگر

دايه پيغام عاشقانة رامين را به ويس مي‌‏رساند، ولي ويس تمايلي به ديدار نشان نمي‏‌دهد. دايه چند بار پيغام طرفين را منتقل مي‌‏کند و در تلاش است تا دل ويس را نسبت به رامين نرم کند. بالاخره موفق مي‏شود و آنان به ملاقات يکديگر مي‌‏روند و به هم علاقه‏مند مي‌‏شوند. سپس، ويس و رامين با هم ”پيمان“ مي‏‌بندند. اين پيمان جالب و حائز اهميت بسيار است:[41]

پس آ‌‌ن‌‌گه ويس و رامين هر دو با هم ببستند از وفـا پيمـان محکـم
نخست آزاده‌‌رامين خورد سوگند به يزدان کاوست گيتي را خداوند
به ماه روشن و تابنده‌‌خورشيد به فـرخ‌‌مشتـري و پاک‌‌ناهيـد
به نان و با نمک با دين يزدان به روشن‌‌آتش و جان سخن‌‌دان
که تا بادي وزد بـر کوهساران و يـا آبـي رود بـر رودبـاران
بمانـد با شب تيـره سياهـي بپـوسد در درون جـوي ماهـي
روش دارد ستـاره آسمـان بـر هميدون مهر دارد تن به جان بـر
نگـردد بر وفـا راميـن پشيمـان نه هرگـز بشکنـد با دوست پيمان
نه جز بر روي ويسه مهـر بندد نه کس را دوست گيرد نه پسندد
چو رامين بر وفا سوگندها خورد به مهر و دوستي پيمان‌‌ها کرد
پس آن‌‌گه ويس با وي خورد سوگند که هرگز نشکند با دوست پيوند

 

در داستان، هنگامي که رامين مي‏‌خواهد با دختري با نام گل ازدواج کند، مراسم عقد علني آنان چنين توصيف شده است:[42]

جهان‌‌افـروز رامين کـرد پيمان به سوگندي که بود آيين ايشان
که تا جانـم بمانـد در تن مـن گل خـورشيـد‌‌رخ باشد زن مـن

 

چنين برمي‌‏آيد که سوگندي که زن و مرد ياد مي‌‏کرده‌‏اند همان پيمان قانوني زناشويي بوده است. بنابراين، پيماني که رامين و ويس با هم بستند نيز علي‏ القاعده بايد قانوني و مورد پذيرش جامعه بوده باشد. ادامة روايت شايان دقت فراوان است:[43]

چو زين‌‌سان هر دوان سوگند خوردند به مهر و دوستي پيمان بکردند
گـوا کـردند يـزدان جهـان را هميدون اختـران آسمـان را
وز آن پس هر دوان با هم بخفتند گذشته‌‌حال‌‌هـا با هم بگفتند

 

اين رفتار نشان مي‏‌دهد که ويس و رامين رابطة خود را از نوع رابطه‌‏هاي هوس‏آلود، زودگذر، غيرقانوني و خلاف اخلاق نمي‏‌دانستند. گرگاني به صراحت مي‌‏گويد پس از اينکه آنان با هم پيمان وفاداري بستند و يزدان جهان و مقدسات را بر آن گواه گرفتند، مبادرت به برقراري رابطة جنسي کردند. آيا در روابط غيرقانوني، غيراخلاقي و نامتعارفي که بين مردان و زنان صورت مي‌‏گيرد، به مقدسات سوگند خورده مي‌‏شود و آنان را بر رفتارشان گواه مي‏‌گيرند؟ سراسر داستان پر است از تعلق خاطر ويس و رامين به هم، پس آنان يکديگر را دوست مي‌‏داشتند و پر واضح است که اين تعلق خاطر نمي‌‏تواند دليلي منطقي بر غيرقانوني بودن رابطة آنان باشد. تمام خيرخواهان اميدوارند که همسران قانوني، عاشق و معشوق هم باشند.

نکته‏اي در پايان داستان وجود دارد که توجه به آن براي تأييد يا رد فرضية پژوهش حاضر اهميت و ارزش بسيار وافري پيدا مي‌‏کند. در اواخر داستان، پس از اينکه موبد کشته مي‏‌شود، رامين به شاهي مي‌‏رسد و به مرو بازمي‏‌گردد.[44]

چو بر رامين مقرر گشت شاهي ز دادش گشت پر مه تا به ماهي
جهان در دست ويس سيمتن کرد مر او را پادشاه خويشتن کـرد
دو فرزند آمدش ز آن ماه‌‌پيکر چو مامک خوب و چون بابک دلاور

 

پس از کشته شدن موبد، ويس و رامين نيازي نمي‌‏بينند که با برگزاري مراسمي پيوند خويش را به اطلاع همگان برسانند؛ پس مثل گذشته با هم زندگي مي‌‏کنند و ثمرة آن دو فرزند پسر است. اگر رابطة آنان غيراخلاقي و غيرقانوني بود، چرا اين دو عاشق بي‏‌قرار پس از اينکه موبد مي‏‌ميرد و از نظر اجتماعي به منزلت بالاتري دست يافته‏ و مي‏‌توانند بي‌‌دغدغه به وصال برسند و نگران شايعه‏‌ها و بدگويي بدخواهان نباشد، رسماً با هم پيمان زناشويي نمي‌‏بندند؟ آيا نمي‌‏توان نتيجه گرفت که حسب عرف رايج در جامعه آن دو زن و شوهر قانوني شناخته مي‏‌شده‏‌اند. ويس زني با دو شوي قانوني بوده و منطقي است که مرگ يکي از شوهران خللي به صحت و قانوني بودن ارتباط او با شوي ديگر وارد نمي‌‏ساخته و نيازي به انجام عقد مجدد نبوده است.

  1. جفت ناميده شدن ويس و رامين

هنگامي که موبد شهرو را مي‌‏بيند به او سخناني مي‌‏گويد، از جمله:[45]

به گيتي کام راندن با تو نيکوست تو بايي در برم يا جفت يا دوست

 

شهرو نيز در پاسخ به موبد مي‏‌گويد که:[46]

نه آنم من که يار و شوي جويم کجـا من نه سزاي يار و شويم

 

مشخص مي‌‏شود که منظور از جفت همسر قانوني و منظور از دوست و يار رابطة خارج از ازدواج است. در ابتداي داستان نيز ويس خود را جفت ويرو مي‌‏نامد.[47] ويس در چند جاي ديگر نيز ويرو را جفت خويش مي‌‏داند.[48] در داستان، ويس و موبد،[49] گل و رامين،[50] و نيز ويس و رامين جفت ناميده شده‌‏اند.[51] همچنين، در چند جاي داستان از واژة جفت مطلقِ همسر قانوني و مورد تأييد عرف جامعه اراده شده است.[52] اگر رابطة ويس و رامين با هم رابطه‌‏اي غيرقانوني بود، سزاوار نبود که از يک واژه براي ناميدن دو رابطه استفاده شود که يکي قانوني و ديگري غيرقانوني و غيراخلاقي است.

  1. واکنش موبد به رابطة ويس و رامين

در داستان، زماني رامين قصد داشت که مدتي را به خارج از شهر برود. در هنگام عزيمت رامين، ويس نزد موبد بوده است. دايه نزد ويس مي‌‏آيد و به تصور اينکه موبد خوابيده است، به ويس مي‏‌گويد که اگر مايل است تا رامين را دم رفتن ببيند، به پشت بام برود. موبد که خواب نبوده، گفتة دايه را مي‏شنود، عصباني مي‌‏شود و دايه را آماج دشنام‏‌هاي خود قرار مي‏دهد.[53] پس از اين رخداد، موبد شخصي را پي ويرو مي‏فرستد تا شکايت خواهر را نزد برادر برده باشد. هنگامي که ويرو مي‌آيد، ويس مي‌‏گويد:[54]

مـر او را گفت: شاهـا! کامـکارا! چـه ترسانـي به پادافـراه ما را
سخن‏ها راست گفتي هر چه گفتي نکـو کـردي که آهـو نانهفتـي
کنون خواهي بکش خواهي برانم وگـر خواهـي بـرآور ديدگانـم
وگـر خواهـي به بند جاودان دار وگر خواهـي برهنه کن به بازار
که رامينم گزين دو جهان است تنم را جان و جانم را روان است
چـراغ چشم و آرام دلـم اوست خداوند است و يار و دلبر و دوست
چه باشد گر به مهرش جان سپارم که من خود جان براي مهر دارم
من از راميـن وفـا و مهـربانـي نبُـرّم تا نبُـرّد زنـدگانـي
مرا آن رخ بر آن بالاي چون سرو . . . به دل‏ بر خوش‌‌تر است از ماه و از مرو

 

بگفتـم راز پيشت آشـکارا تو خواهي خشم کن خواهي مدارا
اگر خواهي بکش خواهي برآويز نه کردم نه کنـم از رام پرهيـز

 

ويس آشکارا از دلداگي خود به رامين سخن مي‌‏گويد، از اظهار آن ترس و شرمي ندارد و آن را ناپسند و خلاف قانون و عرف نمي‏‌شمارد. ويس مي‏‌گويد که پذيراي هرگونه تنبيهي است؛ گفتة او مي‏‌رساند که اين تنبيه ظالمانه است. آيا واقعا ويس گستاخي را به بالاترين حدش رسانيده است که رابطة غيراخلاقي خود را نه فقط انکار نمي‏‌کند که با آب و تاب فراوان روايت مي‏‌کند؟ چرا پس از اين گفت‌‌وگوي بسيار صريح، همان‌‏گونه که از جمعيتي مردسالار انتظار مي‌‏رود، حکم به تنبيه داده نمي‌شود و موبد او را طلاق نمي‏‌دهد تا از بدنامي رهايي يابد؟ گو اينکه قضيه رابطة نامشروع ويس با رامين نيست و موضوع چيز ديگري است. رابطة ويس و موبد بسيار سرد است و در آن نشانه‌‏هايي از تنفر وجود دارد. ويس در توصيف همسر خود مي‌‏گويد:[55]

مبادا هيچ زن را رشک‏بر شوي که شوي رشک‏بر باشد بلاجوي

 

شايان ذکر است که موبد هنگامي که ويس و رامين از مرو به جايي نامعلوم رفته‌‏اند، چون عاشقي شيدا به دنبال او مي‌‏گردد:[56]

بشد تنها به گيتي ويس‌‌جويان ز درد دل زبانش ويس‌‌گويان
همـي روي زميـن آباد و ويـران چه روم و هند چه ايران و تـوران
نشان ويسه هـر جايـي بپرسيد . . . نه خود ديد و نه از کس نيز بشنيد
بدين سان پنج مه بر دشت و بر کوه رفيقش راه بود و جفتش اندوه

 

مشخص است کسي که پنج ماه را به دنبال شخصي بگردد خواهان اوست. جالب اينجاست که موبد در هنگامي که ويس از دل‌‏بستگي خود به رامين گفته است، او را زني هرجايي نمي‌‏نامد و با خود مي‏‌گويد:[57]

چرا چون يار دلبر بود با من شنيدم بيهده گفتار دشمن

 

اين کار موبد و سخناني‏ که با خود مي‌‏گويد دلالت بر اين دارد که ويس و رامين نزد موبد و جامعه افراد هرزه‌‏اي نيستند و رابطة آنان قانوني و مطابق با عرف جامعه بوده است. اما چرا همين رابطه موجب ناراحتي و عصبانيت موبد مي‌‏شده است؟ موبد از اينکه رامين در قلب ويس جاي دارد و او جايي ندارد به شدت عصباني است و به رامين به شدت حسادت مي‏‌ورزد. عصبانيت موبد از اين است که چرا ويس او را دوست ندارد ولي به رامين اظهار محبت مي‌‏کند.

  1. نام شاه‌‌موبد

مينورسکي موبد را نام شاه مرو مي‏داند.[58] در گذشته‌هاي بسيار دور، بزرگ قبيله علاوه بر اينکه مسئوليت مديريت قبيله را بر عهده داشت، وظيفه داشت کارهاي روحاني قبيله را نيز انجام دهد. جالب است که شاعر در ابتداي داستان مي‌‏گويد:[59]

جهانش نام کرده شاه‌‌موبد که هم موبد بُد و هم بخرد رد

 

در داستان برخي موارد فقط از واژة شاه و در برخي ديگر از موارد از واژة موبد استفاده شده است. احتمالاً قدمت داستان باعث شده است که اندک‌‌اندک چنين پنداشته شود که موبد نام شاه مرو بوده است. در جوامع اوليه يگانگي عنوان شاهانه با وظيفة کهانت رايج بوده است.[60] اين دو در دوره‏‌هاي بعد از هم جدا مي‌‏شوند. نام شاه‌‌موبد مي‌‏تواند دلالت بر اين کند که داستان مربوط به زماني است که هنوز دو نهاد مديريت جامعه و دين از هم تفکيک نشده‏ بودند. در حماسة ملي ايران، جمشيد علاوه بر شاهي خود را موبد نيز مي‌نامد.[61] اين نکته هرچند مستقيماً تأييدکنندة رسم چندشوهري نيست، اما مي‏توان از آن استفاده کرد که داستان شرح ماجرايي عاشقانه است که در دوراني بس کهن‏‌تر از دورة پارتيان رخ داده است.

بررسي روابط دو برادر با يکديگر

در داستان دو نکتة بسيار برجسته به چشم مي‏‌خورد، يکي آميزش جنسي همزمان ويس با دو برادر و ديگر کشمکش‏‌هاي زياد بين اين دو برادر که با کشته شدن برادر بزرگ‌‌تر پايان مي‏پذيرد. بررسي رابطة دو برادر و يافتن علت يا علل درگيري آنان با هم مي‌‏تواند در تأييد يا رد فرضيه مطرح در اين پژوهش بسيار مؤثر باشد. در اين خصوص توجه خوانندگان را به سه نکته به شرح زير جلب مي‌‏کنم.

  1. شخصيت رامين

هنگامي که رامين با زرد نبرد مي‌‏کند، زرد او را دشنام مي‌‏دهد:[62]

زبان بگشاد بر دشنام رامين به زشتي برد نيکونامش از کين

 

در اين بيت، شاعر به صراحت مي‌‏گويد که زرد از روي دشمني نام نيک رامين را به زشتي بر زبان جاري کرده است. اين گفته نشان مي‌‏دهد پنداري که ممکن است در ذهن برخي به وجود آيد که رابطة غيرمعمول رامين با ويس باعث بدنام شدن او شده، واقعيت نداشته است. علاوه بر اين، در اواخر داستان موبد نيز به خوشنامي و محبوبيت رامين نزد بزرگان کشور گواهي مي‏‌دهد.[63] موبد با خود مي‌‏گويد:

گهي گفتي که گر با وي بکوشم ندانم چون دهد ياري سروشم
سپاه من همه با من به کين‌‌اند به شاهي پاک رامين را گزينند
جوان است او و هم بختش جوان است درخت دولتش تا آسمان است

 

  1. اختلافات عميق دو برادر با يکديگر

موبد نزد مادر از برادر گلايه مي‏کند و مي‏‌گويد که قصد دارد رامين را بکشد. مادر فرزند را نهي مي‌‏کند و به موبد يادآور مي‌‏شود که فرزندي ندارد تا جانشين او شود. بنابراين، براي اينکه شاهي از خاندان آنان خارج نشود، نبايد به برادر آسيبي برساند.[64] هنگامي که ويس و رامين فرار مي‌‏کنند، پس از مدتي رامين نامه‏اي به مادر مي‌‏نويسد و در آن از موبد گلايه مي‏‌کند:[65]

به نامه گفته بود اي نيک‏مـادر مـرا بُبـريـد از گيتـي بـرادر
کجا او را به جان من ستيز است به من بر سال و مه چون تيغ تيز است
هم از ويس است آزرده هم از من همي جويد به ما بر کام دشمن

 

در جايي ديگر، رامين از نگراني و کابوس‏‌هاي شبانة‏ خود و از ترس سهمگيني که از نيرنگ‌‏هاي موبد دارد با ويس سخن مي‌‏گويد:[66]

همي ترسم ز دلخواهان و ياران چنان کز دشمنان و کينه‏داران
ز دست هر که گيرم شربتي آب همي ترسم که آن زهري بود ناب
به خواب اندر همه شمشير بينم پلنـگ و اژدهـا و شيـر بينـم
همي ترسم که شاهنشاه پنهان به يک نيرنگ بستاند ز من جان

 

شبي ويس نزد موبد بوده و همزمان رامين نيز در خانه حضور داشته است. ويس با استفاده از حيله‏اي خود را به رامين مي‏رساند. موبد از خواب برمي‏‌خيزد و شک مي‌‏کند که ويس نزدش خوابيده باشد و به همين سبب شروع مي‌‏کند به فرياد کشيدن. در همين هنگام رامين به ويس مي‏‌گويد:[67]

همي گويد درين ساعت مرا دل که برکش پاي خود يک‌‌باره از گل
فـرو رو سرش را از تن بينـداز جهـان را زين فـرومايه بپـرداز
به جان من که خـون اين برادر ز خـون گربه‏اي بر من سبک‌‌تـر
جوابش داد ويس و گفت مشتاب بر آتش ريز لختـي از خـرد آب

 

موبد نيز از رامين احساس امنيت نمي‌‏کند، يک‏بار او مي‌‏گويد:[68]

ز ديگـر سو کمين کـرده برادر ز کين برجان من آهخته خنجر
نهـاده چشم تا کـي دست يابد که چون دشمن به قتل من شتابد

 

به راحتي مي‌‏توان به عمق بسيار زياد اختلافات دو برادر پي ‏برد که حتي مي‌‏توانست به سوء قصد به جان يکديگر نيز برسد.

  1. جنگ قدرت بين دو برادر

پس از درگيري فيزيکي موبد و رامين در بزمي خانوادگي که ويس، موبد و رامين حضور دارند،[69] رامين به توصية به‏گوي فرزانه مرو را ترک مي‏‌کند. شاه نيز براي اينکه رامين در مرو نباشد، به او حکومت ماه‌‌آباد مي‏‌دهد و او را بدان جانب گسيل مي‌‏کند. رامين به آن منطقه مي‌‏رود و امنيت را برقرار مي‌‏کند. در همين مأموريت، رامين نسبت به ويس بي‏وفايي مي‏‌کند و با دختري با نام گل ازدواج مي‌‏کند. پس از مدتي، رامين از کاري که کرده است پشيمان مي‏‌شود و به شوق ديدار ويس مخفيانه وارد مرو مي‌شود. پس از گفت‌‌وگوهاي بسيار، يکديگر را ملاقات و مخفيانه مدتي را با هم سپري مي‌‏کنند. پس از آن رامين نزد شاه مي‌رود.

پس از مدتي موبد و رامين از مرو خارج مي‌‏شوند. در اين هنگام، دايه سخناني به ويس مي‏‌گويد که از سنخ سخناني نيست که تا به حال اين دو به هم مي‌‏گفتند. دايه از اختلافات موبد با ويس، رامين و خودش مي‏‌گويد و همچنين ويس را از خشم موبد و احتمال اينکه موبد آنان را بکشد مي‌‏ترساند. پس از آن به وضوح مي‌‏گويد که زمان آن فرارسيده است که ويس با هماهنگي رامين عليه موبد وارد عمل شود و با از ميان برداشتن شاه کاري کند که رامين به قدرت برسد.[70] ويس به رامين پيغام مي‌‏دهد، پيامي غيرعاشقانه و کاملاً سياسي. سخن از کودتايي است که در آستانة مرحلة عمليات نظامي قرار دارد. ويس از رامين مي‌‏خواهد که بازگردد. رامين نيز بازمي‌‏گردد و کودتا وارد مرحلة عملياتي مي‌‏شود. رامين با چهل دلاور به شکل ناشناس وارد دژ زرد مي‌‏شود و پس از کشتن زرد، گنجينه‏‌هاي آنجا را تصاحب مي‌‏کند و به ديلم مي‌‏برد. اولين مرحلة کودتا با پيروزي به پايان مي‌‏رسد. رامين در ديلم خود را شاه مي‏‌خواند و طرفداراني مي‏‌يابد. موبد پس از اطلاع از کار رامين، بهت‌‏زده، نمي‌‏داند که چه بايد بکند.[71]

ندانست ايچ‌‌گونه چـارة خويش تو گفتي بسته شد راهش پس و پيش
گهي گفتي شوم سوي خـراسان مه رامين باد و مه ويس و مه گرگان
گهي گفتي که گـر من بازگردم به زشتي در جهـان آواز گـردم
مـرا گويند گشت از رام ترسان وگـرنه نامـدي سوي خـراسان
گهي گفتي که گر با وي بکوشم ندانم چـون دهد ياري سروشم
سپاه من همه با من به کيـن‌‌اند به شاهـي پاک رامين را گزينند
جوان است او و هم بختش جوان است درخـت دولتش تا آسمان است
به دست آورد گنـج مـن سراسر منم مفلس کنـون و او توانگـر

 

بالاخره تصميم مي‏‌گيرد که رامين را تعقيب ‏کند. گرازي وارد لشکرگاه مي‌شود و موبدشاه کشته مي‏‌شود.[72] با کشته شدن موبد، کودتا به موفقيت کامل مي‏‌رسد. رامين که قلباً از مردن موبد شاد گشته است، براي حفظ ظاهر به سوگ مي‌‏نشيند و آن‌‌گاه از ميان دوستان خود فرمانداراني انتخاب مي‌‏کند و به مرو بازمي‌‏گردد. آيا نمي‌‏توان بخش بزرگي از اختلافات دو برادر را نتيجة رقابت آنان براي رسيدن به قدرت و حسادت موبد نسبت به مقبوليت و محبوبيت رامين نزد ديگران دانست که ربطي به رابطة جنسي ويس با رامين ندارد؟

حذف و اضافه در داستان

چنان که آمد، در بخشي از داستان رامين مدتي را خارج از مرو به سر مي‌‏برد و ديداري با ويس ندارد. در اين مدت، رامين عاشق دختري به نام گل مي‌‏شود و با او ازدواج مي‌‏کند. پس از مدتي رامين از گل جدا مي‌شود و نزد ويس بازمي‏‌گردد و ويس او را پس از گفت‌‌وگوهاي طولاني مي‌پذيرد. اين قسمت داراي دو تناقض است: تناقض دروني و تناقض با ساير قسمت‌هاي داستان. گفته شد که در داستان رابطة ويس و رامين تا پيش از ازدواج ويس با گل رابطه‌اي ناسالم ناميده نشده است. اما گل ويس را جفت رامين نمي‌‏نامد.[73] رامين نيز هنگامي که با گل به سر مي‌‏برد، به دايه چنين مي‏‌گويد:[74]

برو با ويس گو از من چه خواهي چرا سيـري نيابـي زين تباهـي
ز کام دل بـزه بسيـار کـردي ز نام بـد بـلا بسيـار خـوردي
کنون گاه است اگر پوزش نمايي پشيماني خوري، نيکـي فزايـي
جوانـي هـر دوان بر باد داديـم دو گيتـي بر سر کامـي نهاديـم

 

اين اولين باري است که رامين به صراحت رابطة خود با ويس را غيراخلاقي مي‏‌نامد. البته تا هنگامي که نزد گل است، يک‏بار ديگر نيز از تعبير مشابهي استفاده مي‏‌کند.[75] ويس از دوري رامين در بستر بيماري مي‌‏افتد. در اين هنگام، از مردي دانا مي‏‌خواهد تا از زبان او نامه‌‏اي به رامين بنويسد. جالب اينکه ويس از او مي‌‏خواهد تا نامه را به گونه‌‏اي بنويسد تا ويس جوان فريب بخورد.[76]

تو خود داني سخن درهم سرشتن به نامه هرچه به بايد نبشتن
اگـر بـازآوري او را به گفتـار شوم تا مرگ در پيشت پرستار
تـو دانايـي و بـر گفتـار دانا بـود آسان فـريب مـرد بـرنا

 

در عرف، به تلاش براي بازگردانيدن همسري که بنا به هر دليلي زندگي مشترک را رها کرده و رفته است، هر تعبيري که به کار برده شود، قطعاً تعبير ”فريب دادن“ به کار برده نمي‌شود. اين تعبير نشان‌‌دهندة رابطة غيرقانوني و غيراخلاقي ويس و رامين با يکديگر است. از اين گذشته، ويس در نامه اعتراف مي‌کند که:[77]

نگـر تا چنـد کار بـد بکـردي که آب خويش و آب من ببردي
يکـي بفريفتي جفت کسان را به ننگ آلوده کردي دودمان را

 

”فريفتن جفت کسان“ اتهامي است که ويس به رامين وارد مي‌‏کند و به خوبي مي‌‏رساند که او رابطه با برادر شوهرش را نه تنها مايه ننگ خود که باعث ننگ خاندان مي‌‏داند. يک‌‏بار ديگر نيز ويس رابطه با رامين را مطابق با عرف جامعه نمي‌‏شمارد.[78] رامين پس از مدتي از بي‏وفايي خود نسبت به ويس پشيمان مي‌‏شود و به سوي او بازمي‌‏گردد. در گفت‌‌وگوهاي بسيار طولاني عاشق و معشوق از هم گلايه مي‌‏کنند. در اين ميانه ويس مي‏‌گويد:[79]

نگر تا تو به جاي من چه کردي . . . به زشتي نام خوبـم چند بردي

 

وگر چـاره نبود از مهـر کشتن چه بايست آن چنان نامه نبشتن
ز ويس و دايه بيـزاري نمـودن به رسوايـي و زشتي برفـزودن
چه بفزودت بدان زشتي که کردي مرا چندين به زشتي برشمردي

 

اين گفته مي‌‏رساند که ويس از رامين خشمگين است که چرا نسبت ناروا به او داده و نام او را به زشتي برده است. بنابراين، ويس معتقد است که او کاري نکرده تا سزاوار باشد که نامش به زشتي برده شود. در صورتي‏که پيش از اين در نامه‌‏اش اظهار داشته بود که فريب رامين را خورده و رابطه‌اي ننگ‌‏آلود داشته‏اند. اين گفته‌‏ها تناقض آشکاري با هم دارند. چرا در اين مقطع نظري منفي نسبت به رابطة ويس و رامين وجود دارد و چرا ناهماهنگي و تناقض در سخنان قهرمان داستان ديده مي‌‌شود؟

شک نيست که داستان بسيار قديمي است و در طول زمان بارها دستخوش تغيير شده است.[80] بعيد نيست که بارها قسمتي حذف و قسمتي به آن اضافه شده باشد. با در دست داشتن يک روايت از داستان، بسيار مشکل و شايد غيرممکن باشد که بتوانيم حذف يا حذف‌‏هايي که در داستان رخ داده را مشخص کنيم. اما شايد تشخيص قسمت‌‏هاي اضافه‌‌شده بيشتر ميسر باشد.

گرگاني روايت مي‏‌کند که رامين پس از پشيماني از ازدواجش با گل و جفايي که در حق ويس روا داشته، تصميم مي‌‏گيرد تا از ويس دلجويي کند. او مخفيانه به محل زندگي ويس مي‏رود و تقاضاي ديدار مي‌‏کند. ناز و عشوة ويس شروع مي‏‌شود و از بي‌‏وفايي رامين شکايت مي‏‌کند. گفت‌‌وگوي آنان به درازا مي‌‏کشد. چندبار و هربار يکي از طرفين ناراحت مي‌‏شود و ديگري به دلجويي از او مي‌‏پردازد. اين گفت‌‌وگوها که سرشار از انتظارات عاشق و معشوق از يکديگر است، حدود 10 درصد از منظومه را شامل مي‏‌شود. اگر بخش‌‏هاي مربوط به ملاقات رامين با گل، ازدواج آنان با هم و نامه‌‏نگاري‏‌هاي ويس و رامين را نيز به آن اضافه کنيم، حجم آن به حدود 30 درصد از کل داستان مي‌‏رسد.

مطالب اين قسمت با سياق کلي داستان همخواني ندارد و همان‌‏گونه که گفته شد داراي تناقضات دروني و بيروني است. در اين قسمت، رابطة ويس با رامين غيراخلاقي ‏ناميده شده، در صورتي‏ که در ساير قسمت‌‏هاي داستان اين رابطه عاشقانه توصيف شده، ولي غيرقانوني توصيف نشده است. از سوي ديگر، حذف اين قسمت خللي به فهم و تسلسل منطقي داستان نيز وارد نمي‌‏کند. احتمالاً اين قسمت به تازگي به داستان اضافه شده و هنوز با ساير بخش‌‏هاي داستان سازگاري چنداني پيدا نکرده است. اين قسمت فرصت مناسبي براي شاعر فراهم آورده است تا بتواند به بيان توقعات عاشق و معشوق از هم بپردازد.

در اوايل داستان، پس از اينکه ويس به سن ازدواج مي‌‏رسد، شهرو پيشنهاد مي‏‌کند تا با برادرش ويرو ازدواج کند. ازدواج با خويشاوندان درجه يک در داستان‏هاي حماسي ايران و ساير منابع آمده است که از آن جمله‌‌اند ازدواج بهمن با دخترش هماي،[81] پيشنهاد ازدواج سياوش با يکي از خواهران ناتني‌‏اش،[82] ازدواج گشتاسب کياني با خواهرش کتايون،[83] و ازدواج ارداويراف با هفت تن از خواهرانش.[84] در شماري از متون مذهبي زرتشتي اين‌‏گونه ازدواج‌‏ها تأييد شده است.[85] ازدواج خويشاوندان درجه اول با يکديگر، نظير ازدواج خواهر با برادر يا والد با فرزند، در ايلام باستان[86] و در اسطوره‏هاي غرب آسيا مانند ”ايزيس و اوزريس“  گزارش شده است.[87] در افسانه‌‏هاي عاميانه ايراني نيز گزارش‏هايي از ازدواج پدر با دختر و ازدواج برادر با خواهر وجود دارد.[88]

ويرو و ويس هر دو از ازدواج با هم رضايت دارند و مراسم عقد نيز برگزار مي‌‏شود. در همين هنگام، پيامي از موبد مي‌‏رسد و داستان وارد مسير ديگري مي‌‏شود. در داستان به خوبي به دل‌‏آزردگي ويس پس از جدايي اجباري او از ويرو پرداخته شده و علت اصلي روي خوش نشان ندادن ويس به موبد نيز همين موضوع دانسته شده است. در دورة پارتيان و ساسانيان، جامعة ايران جامعه‌‏اي مردسالار بوده و در آن ازدواج چندشوهري نه فقط رخ نمي‌‏داد که از ياد و خاطره جمعي ايرانيان نيز رفته بود و از نظر مذهبي نيز پذيرفته نبود. در چنين شرايطي گوسان‌ها مي‌‏خواستند روايتگر داستاني باشند که در آن زني با دو برادر رابطة عاطفي و جنسي دارد. بديهي است که آنان بايد براي جذاب و منطقي شدن داستان تلاش مي‏‌کردند تا علتي منطقي براي تنفر ويس از موبد و تعلق خاطر او به رامين بتراشند. چون جامعة آن روز ازدواج خواهر با برادر را مي‌‏شناخته است، اين قسمت به داستان اضافه شده و بلافاصله شرايط به گونه‌‏اي تغيير داده مي‌‏شود که اين ازدواج از هم بپاشد تا خواننده بتواند عشق ويس به برادر شوهرش (رامين) را جانشين عشق ابترمانده‏اش به ويرو بداند.

جمع‏ بندي

در داستان، شهرو و قارن به ترتيب حضوري پررنگ و کم‏رنگ دارند، دايه در خلق حوادث فعالانه نقش دارد، ويرو به تبارمادري خود افتخار مي‏‌کند، موبد را به مادرش منتسب مي‌‏کنند و شاهي از برادر بزرگ‌‌تر به برادر کوچک‌‌تر مي‏رسد. اين ويژگي‏‌ها مشابهت بسيار بالايي با ويژگي‏هاي جامعة‏ مادرتبار دارد.

علني بودن روابط عاطفي و جنسي ويس با دو برادر (موبد و رامين)، عکس‌‏العمل شديد نشان ندادن موبد پس از اينکه ويس صراحتاً مي‌‏گويد که دلبسته رامين است و از او نخواهد گسست، سوگند ويس و رامين به مقدسات براي پيوند زناشويي و آن‌‌گاه هم‏‌خوابگي آنان، بدنام نبودن رامين نزد بزرگان قوم و تودة مردم و بالاخره انجام ندادن تشريفات مربوط به ازدواج ويس با رامين پس از به قدرت رسيدن رامين دلالت بر اين دارد که چندشوهري در جامعه پذيرفتني بوده است. پيشنهاد ازدواج موبد به شهرو نيز نشان ديگري از رسم چندشوهري در جامعه است، ‏چرا که شاه از زني متأهل خواستگاري مي‏‌کند و او نيز نه به علت متأهل بودن، بلکه با توسل به چند بهانة ديگر آن پيشنهاد را رد مي‌‏کند.

با توجه به اين يافته‌‏ها مي‏توان نتيجه گرفت که داستان در جامعه‌‏اي مادرتبار رخ داده که ازدواج چندشوهري نيز در آن قانوني بوده است، اما در زماني روايت مي‏‌شود که جامعه با تحولات بنيادين به جامعه‏‌اي پدرسالار تبديل شده است و نه فقط رسم چندشوهري منسوخ شده که به شدت ناپسند نيز شمرده مي‌‏شود. اين تغييرات براي روايت داستان مشکل جدي ايجاد کرده و باعث به وجود آمدن تضاد و ناهماهنگي در داستان شده است. علاوه بر اين، بايد اضافه کرد که راوي داستان نيز به اين تغييرات شگرف و بنيادين آگاهي نداشته است. اگر راوي آگاهي مي‏‌داشت به آن اشاره مي‌‏کرد و خواننده نيز دچار سردرگمي نمي‌شد.

پژوهش‌ها نشان داده است که مردان نسبت به زنان در خصوص مسائل جنسي همسرانشان حساسيت بيشتري نشان مي‏‌دهند.[89] اين نکته را بايد اضافه کرد که پژوهش‌هايي که در زمينة خانواده‏‌هاي چندشوهري صورت گرفته نشان مي‌‏دهد که اين‏‌گونه خانواده‏‌ها به دليل حساسيت جنسي مردان و حسادت آنان نسبت به يکديگر در مقايسه با خانواده‌‏هاي تک‌‌همسري و حتي چندزني از نظر زناشويي پرتنش‏تر و ناپايدارترند.[90] در اين خانواده‌‏ها معمولاً همسراني که از نظر سني بزرگ‌‏ترند تلاش مي‏‌کنند تا شوهران جوان‏‌تر زن را محدود کنند. اين محدويت در دسترسي جنسي شوهران جوان‌‏تر به زن مشترکشان تأثير جدي خواهد داشت.[91] همين موضوع باعث مي‏شود تا ميان شوهران جوان‌‏تر نارضايتي جنسي بيشتري مشاهده شود و در صورتي‏که بتوانند موقعيت مناسب‌‏تري پيدا کنند، خانواده را ترک مي‏‌کنند.[92]

دقت در داستان نشان مي‌‏دهد که موبد به رامين حساسيت پيدا کرده و نسبت به او حسادت مي‌‏کند و در تلاش است تا رامين نتواند از ويس، که همسر او نيز هست، کام‏‌جويي جنسي مناسبي داشته باشد. جالب است که شاعر منظومه بدون اينکه بداند خانوادة موبد، ويس و رامين خانواده‏‌اي چندشوهري است، به خوبي مشکلاتي را توصيف کرده است که درون خانواده‏هاي چندشوهري وجود دارد. البته ويژگي‌‏هاي شخصيتي موبد نيز مزيد بر علت شده و لطمة جبران‌‌ناپذيري به رابطة عاطفي او با همسرش وارد کرده و به موازات آن بر شدت علاقه و رابطة عاطفي و جنسي ويس و رامين افزوده است. مطالعة خانواده‏‌هاي چندشوهري نشان داده که عدم تقارن روابط عاطفي و جنسي زن با شوهرانش سرچشمة بسياري از تنش‌‏ها در خانواده‏ است. اين تنش‏‌ها هنگامي که اختلاف سني بين برادراني که شوهران يک زن هستند به 10 سال و بيشتر از آن مي‏‌رسد، بيشتر گزارش شده است.[93] شايان ذکر است که موبد با رامين نيز بيش ار 10 سال اختلاف سني دارند. شايد اين اختلاف سني نيز بي‌‏تأثير بر تشديد اختلافات دو برادر نبوده است.

علاوه بر حسادت و حساسيت جنسي مردانه موبد نسبت به رامين، جنگ قدرت بين دو برادر و حسدورزي موبد به رامين به اين سبب که رامين نزد ديگران محبوبيت بيشتري داشت هم از عواملي است که به شدت اختلافات دو برادر مي‌‏افزوده است. کشمکش بين دو برادر تا بدان‌‌جا مي‌‏رسد که رامين عليه موبد کودتا مي‏‌کند، کودتايي که با مرگ موبد و حمايت بزرگان قوم از رامين بسيار زود به نتيجه مي‌‏رسد.

داستان يا منشأ آريايي دارد يا منشأ غيرآريايي. در ميان اقوامي با پيشة اصلي کشاورزي، زن داراي موقعيت بالايي در اجتماع بوده، ولي در جمعيت‌‏هاي شباني مردان بر زنان برتري اجتماعي داشته‌‏اند و بر خانواده و جامعه مسلط بوده‏‌اند.[94] اعتقاد بر اين است که بوميان فلات ايران، نه آرياييان مهاجر، داراي ويژگي‌‏هاي جمعيت‌‏هاي مادرتبار بوده‏‌اند.[95] يافت نشدن ايزدبانوان نيرومند در جمع خدايان اساطيري هندوايراني نشاني از حضور گستردة پدرسالاري در جامعة آريايي است.[96] پس از استقرار و اختلاط آرياييان با بوميان فلات ايران، برخي از اعتقادات فرهنگي نظير اهميت يافتن خدايان مادينه وارد فرهنگ ايراني شد.[97] با توجه به سابقة پدرسالاري در ميان آريايي‏‌ها، اينکه داستان منشأ غيرآريايي داشته باشد پذيرفتني‌‏تر است. محتمل است که هنگام ورود آريايي‌‏ها به فلات ايران يا پيش از آن، در ميان برخي از بوميان فلات ايران چندشوهري وجود داشته و داستان متعلق به يکي از اين اقوام باشد.

شايد داستان اوليه چنين بوده است: در جامعه‌‏اي با رسم چندشوهري، ويس به ازدواج موبد درمي‌آيد. بر اساس عرف آن جامعه، ويس پس از ازدواج با پسر بزرگ‌‌تر خانواده، با پسر کوچک‌‏تر نيز ازدواج مي‏کند. ويژگي‏‌هاي شخصيتي موبد و رامين باعث مي‌‏شود که ويس از نظر عاطفي با رامين نزديکي بيشتري احساس کند و در مقابل از موبد گريزان شود. احتمالاً سن بالا، بداخلاقي، خست، و ناباروري يا ناتواني جنسي موبد مي‌‏تواند علت گريزاني و تنفر ويس از او باشد. از سوي ديگر، موبد که متوجه رابطة عاطفي و عميق ويس و رامين با هم مي‌‏شود، آتش حسادت در درونش شعله مي‏‌کشد و سعي مي‌‏کند تا هر چه بيشتر براي رامين و ويس محدوديت ايجاد کند تا مانع لذت بردن آن دو از هم شود. نتيجة قهري اين حسادت، فاصلة بيشتر ويس از موبد و همچنين فاصلة بيشتر موبد از برادرش مي‌‏شود. موبد از رامين متنفر مي‏‌شود، به حدي که در بزمي خانوادگي که هر سه حضور دارند، قصد جان برادر مي‌‏کند. موبد به رامين مشکوک شده و احتمال مي‏‌دهد که رامين با همدستي ويس در حال توطئه عليه اوست. پس تنگناها را بيشتر مي‏‌کند تا کار به جايي مي‌‏رسد که رامين و ويس راهي جز شورش عليه موبد نمي‌‏يابند. موبد در اين شورش کشته مي‌‏شود و رامين به شاهي مي‌‏رسد. پس از آن‏‏، ويس و رامين به زندگي خود ادامه مي‌‏دهند.

اين داستان به ويژه از نظر چندشوهري براي ايرانيان باستان عجيب و در عين حال جالب بوده است. احتمالاً همين موضوع باعث ماندگاري داستان در جامعة ايراني شده که سابقه‌‏اي از چندشوهري نداشته يا اگر داشته خاطرة آن به کلي فراموش شده است. در طول زمان، جرح و تعديل‏‌هاي فراواني در داستان صورت گرفته است، اما چون در داستان اصلي رابطة ويس با دو شوهر خود قانوني بوده، علي‏‌رغم تمامي تغييراتي که در داستان رخ داده و خواننده را دچار سردرگمي مي‌‏کند، روح داستان نمي‏‌گذارد که خواننده ويس و رامين و مخصوصاً ويس را محکوم ‏کند.

 

 

 

[1]محمدعلي اسلامي‏ندوشن، جام جهان‌‌بين  (چاپ 4؛  تهران:  توس، 1355)، 95.

[2]کتايون مزداپور، گناه ويس (تهران: اساطير، 1382)، 127.

[3]ولاديمير مينورسکي،”ويس و رامين: داستان عاشقانة پارتي،“ در هژده مقاله، ترجمة مصطفي مقربي (تهران: توس، 1375)، 114-173؛ نقل از 163.

[4]حشمت‌‌الله طبيبي، ”سير طبقات اجتماعي و ويژگي‌‌هاي خانواده در ايران قديم،“ بررسي‌‌هاي تاريخي، سال 6، شمارة 6 (1350)، 75-106؛ نقل از 75.

[5]جيمز جرج فريزر، شاخة زرين، ترجمة کاظم فيروزمند، (چاپ 11؛ تهران: آگاه، 1397)، 438.

[6]گوردن چايلد، سير تاريخ، ترجمة احمد بهمنش (چاپ 4؛ تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1369)، 59.

[7]صدرالدين طاهري و محمود طاووسي، ” خداي بانوان باروري در جهان باستان،“ دوفصلنامة مدرس هنر، دورة 2، شمارة 2 (1386)، 41-56؛ نقل از 41 و 50.

[8]فريزر، شاخة زرين، 439.

[9]ابي عبدالله محمد بن عبدالله طنجي، سفرنامة ابن‌‌بطوطه، ترجمة محمدعلي موحد (چاپ 2؛ تهران: نشر کارنامه، 1396)، 752.

[10]طنجي، سفرنامة ابن‌‌بطوطه، 873.

[11]طنجي، سفرنامة ابن‌‌بطوطه، 752 و 873.

[12]طنجي، سفرنامة ابن‌‌بطوطه، 873.

[13]طنجي، سفرنامة ابن‌‌بطوطه، 874.

[14]اوريانا فالاچي، جنس ضعيف، ترجمة ويدا مشفق (تهران: صفي‌‌عليشاه، 1357)، 70-79.

[15]G.D. Berreman, “Pahari Polyandry: A Comparison,” American Anthropologist, 64 (1962), 60-75; K.E. Starkweather and R. Hames, “A Survey of Non-Classical Polyandr,” Human Nature, 23 (2012),149-172; quote on 155.

[16]Starkweather and Hames, “A Survey of Non-Classical Polyandr,” 162.

[17]Berreman, “Pahari Polyandry: A Comparison,” 60-75; D. Damas, “Demographic Aspects of Central Eskimo Marriage Practices,” American Ethnologist, 2 (1975), 409-418; quote on 412-414; Starkweather and Hames, “A Survey of Non-Classical Polyandr,”157; M.C. Goldstein, “When Brothers Share a Wife,” Natural History, (1987), 39–48; M.A. Rong, Population and Society in Contemporary Tibet (Hong Kong:  Hong Kong University Press, 2011), 241-272; quote on 241-253.

[18]Rong, Population and Society in Contemporary Tibet, 244.

[19]مزداپور، گناه ويس، 169.

[20]طبيبي،”سير طبقات اجتماعي و ويژگي‌‌هاي خانواده در ايران قديم، 76“.

[21]رومن گيرشمن، ايران از آغاز تا اسلام، ترجمة محمد معين (چاپ 10؛ تهران: انتشارات علمي و فرهنگي، 1372)، 30.

[22]ايرج مهرکي و آرش غفراني، ”ازدواج مقدس،“ پژوهشنامة ادب حماسي، سال 10، شمارة 18 (1393)، 95-114؛ نقل از 102.

[23]سجاد آيدنلو، ”چند بن‌‌مايه و آيين مهم ازدواج در ادب حماسي ايران،“  در حضرت سيمرغ (چاپ 2؛ تهران: انتشارات دکتر محمود افشار و سخن، 1396)، 63-65؛ کتايون مزداپور، ”نشان‌‌هاي زن‏سروري در چند ازدواج داستاني در شاهنامه،“ در داغ گل سرخ و چهارده گفتار ديگر دربارة اسطوره (تهران: اساطير، 1386)، 195-205.

[24]گيرشمن، ايران از آغاز تا اسلام، 31.

[25]جورج کامرون، ايران در سپيده‌‌دم تاريخ، ترجمة حسن انوشه (چاپ 3؛ تهران: انتشارات علمي و فرهنگي، 1374)، 18.

[26]کامرون، ايران در سپيده‌‌دم تاريخ، 18؛ يوسف مجيدزاده، ”تاريخ سياسي ايلام،“ در تاريخ جامع ايران، ويراستة حسن رضايي باغ‏بيدي و محمود جعفري دهقي (تهران: انتشارات مرکز دائرة‌‌المعارف بزرگ اسلامي، 1393)، جلد 1، 240.

[27]گيرشمن، ايران از آغاز تا اسلام، 31؛ محمود جعفري دهقي، ”شهرياري در ايران باستان،“ در تاريخ جامع ايران، جلد 1، 138؛ رقيه بهزادي، قوم‏هاي کهن در آسياي مرکزي و فلات ايران (تهران: مؤسسة چاپ و انتشارات وزارت خارجه، 1373)، 263-265.

[28]بهزادي، قوم‏هاي کهن در آسياي مرکزي و فلات ايران، 105.

[29]بهزادي، قوم‏هاي کهن در آسياي مرکزي و فلات ايران، 107 و 118.

[30]بهزادي، قوم‏هاي کهن در آسياي مرکزي و فلات ايران، 93-94.

[31]‌‌M. Stol, Women in the Ancient Near East (Berlin: Walter De Gruyter Inc., 2016), 268.

[32]O. Zolotnikova, “Ancient Greek Polyandry as Reflected in the Mythic/Epic Tradition,” in Proceedings of the Danish Instiute at Athens, eds. Erik Hallager and Sine Riisager (Denmark: Narayana Press, 2009), vol. 6, 57-72.

[33]مهابهارت، ترجمة ميرغياث‏الدين علي قزويني مشهور به نقيب‏خان، تصحيح سيدمحمدرضا جلالي نائيني (تهران: انتشارات طهوري، 1358)، جلد 1، 183-195.

[34]اسلامي‏ندوشن، جام جهان‌‌بين، 95.

[35]مزداپور، ”نشان‌‌هاي زن‏سروري در چند ازدواج داستاني در شاهنامه،“ 127.

[36]‌‌Goldstein, “When Brothers Share a Wife,” 223-233; N.E. Levine and J.B. Silk, “Why Polyandry Fails: Sources of Instability in Polyandrous Marriages,” Current Anthropology, 38 (1997), 375-398; K.E. Starkweather, “Exploration into Human Polyandry: An Evolutionary Examination of the Non-Classical Cases” (Dissertation Master of Arts, University of Nebraska, 2010), 23-25; Starkweather and Hames, “A Survey of Non-Classical Polyandr,” 164.

[37]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، تصحيح محمد روشن (چاپ 5؛ تهران: صداي معاصر، 1392)، 45-46.

[38]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 147.

[39]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 45، 46 و 62.

[40]مينورسکي، ”ويس و رامين: داستان عاشقانة پارتي،“ 158.

[41]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 128-129.

[42]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 242.

[43]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 129.

[44]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 368-369.

[45]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 45.

[46]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 45.

[47]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 58.

[48]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 70-71.

[49]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 196، 200، 206 و 227.

[50]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 246، 254 و292.

[51]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 183، 208، 234 و 259.

[52]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 239، 259، 290 و 370.

[53]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 131.

[54]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 132-133.

[55]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 175.

[56]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 158.

[57]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 159.

[58]مينورسکي،” ويس و رامين: داستان عاشقانة پارتي،“ 133.

[59]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 42.

[60]فريزر، شاخة زرين، 83.

[61]ابوالقاسم فردوسي، شاهنامه، تصحيح ژول مول (چاپ 3؛ تهران: اميرکبير، 1363)، جلد 1، 25.

[62]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 359.

[63]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 362.

[64]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 146.

[65]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 160.

[66]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 234.

[67]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 174.

[68]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 177.

[69]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 234.

[70]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 351-352.

[71]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 362.

[72]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 364.

[73]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 240.

[74]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 253.

[75]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 254.

[76]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 257.

[77]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 259.

[78]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 250.

[79]فخرالدين اسعد گرگاني، ويس و رامين، 331.

[80]مري بويس،”گوسن پارتي و سنت نوازندگي در ايران،“ ترجمة مسعود رجب‏نيا، در مجموعة تحقيق و بررسي توس (تهران: توس، 1369))، 38.

[81]فردوسي، شاهنامه، جلد 5، 9.

[82]فردوسي، شاهنامه، جلد 2، 109-112.

[83]يادگار زريران، ترجمة ژاله آموزگار (تهران: معين، 1392)، 30.

[84]مهرداد بهار، پژوهشي در اساطير ايران (چاپ 9؛ تهران: نشر آگه، 1391)، 301.

[85]روايت پهلوي، ترجمة مهشيد ميرفخرايي (تهران: مؤسسة مطالعات و تحقيقات فرهنگي، 1367)، 4-10؛ بهار، پژوهشي در اساطير ايران، 305؛ رهام اشه و شهين سراج، آذرباد مهرسپندان (تهران: مؤسسة انتشاراتي فرهنگي فروهر، 1379)، 94.

[86]والتر هينتس، دنياي گمشدة عيلام، ترجمة فيروز فيروزنيا (تهران: انتشارات علمي و فرهنگي، 1371)، 107.

[87]دنا رزنبرگ، اسطورة ايزيس و اوزيريس، ترجمة ابوالقاسم اسماعيل‏پور (تهران: اسطوره، 1389)، 21-36.

[88]مصطفي سعادت،‌ ” ازدواج‏هاي خويشاوندي در اوسنه‏هاي عاميانة بندر خمير و بستک (هرمزگان)، “ پژوهش‏نامة فرهنگي هرمزگان، سال 6، شمارة 14 (1396)، 23-32؛ نقل از 25-28.

[89]D.M. Buss, R.J. Larsen, D. Westen and J. Semmelroth, “Sex Differences in Jealousy: Evolution, Physiology, and Psychology,” Psychological Science, 3 (1992), 251-255; M.W. Wiederman, E.R. Allgeier, “Gender Differences in Sexual Jealousy: Adaptionist or Social Learning Explanation?” Ethology and Sociobiology, 14:2 (1993), 115-140.

[90]‌‌Goldstein, “When Brothers Share a Wife,” 222-223; K.A. Haddix, “Leaving Your Wife and Your Brothers: When Polyandrous Marraiges Fall Apart,” Evolution and Human Behavior, 22 (2001), 47-60; Starkweather, “Exploration into Human Polyandry,” 25.

[91]‌‌Goldstein, “When Brothers Share a Wife,” 222-223; Starkweather, “Exploration into Human Polyandry,” 23-25; Starkweather and Hames, “A Survey of Non-Classical Polyandr,” 164.

[92]Starkweather and Hames, “A Survey of Non-Classical Polyandr,” 164.

[93]‌‌‌‌Goldstein, “When Brothers Share a Wife,” 222-223.

[94]چايلد، سير تاريخ،  59-60.

[95]گيرشمن، ايران از آغاز تا اسلام، 11.

[96]مزداپور، گناه ويس، 169.

[97]گيرشمن، ايران از آغاز تا اسلام، 11؛ مهرکي و غفراني،” ازدواج مقدس،“ 102.

راديو در بيرجند

راديو در بيرجند

محمود فاضلي بيرجندي

دکتراي تاريخ ايران پس از اسلام

محمود  فاضلی بیرجندی < Mahmoud Fazeli-Birjandi <mfbirjandi@gmail.com مقالاتی در فرهنگ و سیاست ایران و جهان در نشریه‌های ایرانی و کتاب‌هایی در تاریخ باستان ایران به فارسی برگردانده و منتشر کرده است. ایشان در زمینۀ شاهنامه و نیز تاریخ معاصر جنوب خراسان نیز پژوهش‌هایی صورت داده و در این زمینه مقالات و کتاب‌هایی به چاپ رسانده است.

درآمد

ساکنان شهر بيرجند در جنوب خراسان به گويشي سخن مي‌‌گويند که بيرجندي ناميده شده، و فارسي است. در مدت زماني که حدود آن را مي‌‌توان کمابيش از دورة قاجار تا به دهة 1340 خورشيدي معين کرد، گويش مردم بيرجند قوتي داشت که در گذر زمان و با ورود ابزارها و مفهوم‌‌هاي تمدني جديد به بيرجند، براي هر ابزار يا مفهوم يا فکر معادل‌‌هايي ساخته مي‌‌شد، بي‌‌آنکه دست کسي، سازماني يا دولتي در کار آيد. اهالي اين خطه هم آن معادل‌‌ها را که واژگان جديد باشد مي‌‌پذيرفتند و آن واژگان بدون اشکالي به گفتارشان راه مي‌‌يافت. يکي از نمونه‌‌ها از چنين امري در گويش بيرجند وضع اصطلاحي خاص براي ابزاري جديد بود که ”راديو“  نام داشت. وقتي اين ابزار به بيرجند رسيد، گويش بيرجندي براي آن معادلي سکه زد و اصطلاحي در ميان مردم رواج يافت. تا مدت‌‌ها همه به اين دستگاه ”جعبة آواز“ مي‌‌گفتند. نگارنده کوششي کرد تا مگر دريابد که نخستين کس که اين اصطلاح را سکه زد چه کسي بود و چرا و به چه توجيهاتي بدين واژة رسا دست يافته بود. اما اين کوشش به جايي نرسيد و نگارنده بر اين کوشش پاي نفشرد که پيدا بود همچون ديگر واژگان، در جا و در زماني نامعلوم به دست آفرينندة هميشگي واژه و فرهنگ، يعني مردم، سکه زده شده است.

مردم بيرجند تا گويش خود را به‌‌نيرو و تن‌‌درست داشتند از ديگر پديده‌‌ها هم با واژگاني ياد مي‌‌کردند که خود آفريده بودند. به کت ”نيم‌‌تنه“ گفتند، به کاميون ”باري“ و به ليوان ”آبخوري.‌“  آن نيرومندي گويش بيرجندي به مرور به سستي گراييد. گويش معيار، که تهراني باشد، بيرجند را هم درنورديده و زودا که در بيرجند هم نتوان کسي يافت که به بيرجندي سخن گويد.

گزارش کنوني گوشه‌‌هايي از خاطرات و رخدادهاي مربوط به راديو را در بيرجند و برخي نقاط پيرامون آن در بر دارد. گذري هم بر خاطرة يک تن از سالخوردگان زابلي در اين باره شده که زادگاهش تا سال 1357 در قلمرو امارت قاينات و سيستان بود و اکنون سال‌‌هايي است که در بيرجند بودوباش دارد. پيش از آنکه به متن گزارش درآييم، بايد گفته شود که اين گزارش در فاصلة سال‌‌هاي 1395 تا 1399 از راه مصاحبه با تعدادي از آگاهان قديم بيرجند و برخي نواحي تابعه، و با گوشه‌‌چشمي به مطبوعات، فراهم آمده است.

اين گزارش چند بخش دارد: در نخستين بخش، خاطرات سالخوردگان و قدماي منطقه از راديو بازگفته شده است. در بخش دوم، باز هم خاطراتي از اهالي محل آمده و هم برخي از خبرهايي آورده شده که در بعضي از نشريات دربارة راديو در خطة جنوب خراسان انتشار يافته است. در بخش سوم، سخن از سازوکار راديوهاي قديم آمده است. بخش چهارم به تعميرکاران راديو در بيرجند پرداخته که صاحبان قديم اين حرفه يا نخستين راديوسازان در بيرجند بودند. در بخش پنجم، پاره‌‌اي از خبرهاي تأسيس مرکز راديو در بيرجند بازگو شده است. در بازپسين بخش، مروري گذرا بر ورود تلويزيون به منطقه شده که موضوع آن با راديو و جايگاه راديو در محل پيوند مي‌‌يابد. سپس بخشي کوتاه با عنوان نتيجه آورده شده و گزارش با سخن پاياني به فرجام مي‌‌آيد.

  1. مرحلة نخست: رسيدن راديو به بيرجند و نخستين بازتاب‌‌هاي آن در اجتماع

از قراري که سالخوردگان بيرجندي نقل مي‌‌کنند، گمان مي‌‌رود که نخستين جعبة آواز را ويس قنسول (نايب کنسول) سابق روسيه، به بيرجند آورده باشد. سال‌‌هاي جنگ جهاني اول بود. مردم بيرجند سخت طرفدار آلمان بودند و در بيرجند هم شوري به پيروزي آلمان در جنگ جهاني جريان داشت. ويس قنسول سابق روس مردي بود با نام دکتر نيکولاي ولاديميروف.[1] او سال‌‌هايي قبل از آن در بيرجند سمت ويس قنسولي روسيه را داشت. انقلاب اکتبر که در روسيه پيروز شد و حکومت شوراها در سرزمين‌‌هاي روسي استقرار يافت، بودند کساني که به انقلاب گردن ننهادند و به دشمني با آن درآمدند. آنان اگر توانستند از جباريت شورايي جان به در بردند و اگر نتوانستند قتل عام شدند. اين دکتر ولاديميروف از روس‌‌هاي سفيد بود و چون با انقلابيون شوروي که بر روسيه چيره شده بودند سازگاري نداشت، ترک زادبوم کرده و بنا به پيشينة آشنايي با خراساني‌‌ها به مشهد آمده و سرگردان بود.

اميرابراهيم‌‌خان علم، شوکت‌‌الملک دوم، از سرگرداني ديپلمات پيشين روس در مشهد خبردار شد، او را پيدا کرد و چون مي‌‌دانست طبيب است، او را براي خدمت به بيرجند برد. دکتر ولاديميروف در بيرجند مطبي باز کرد و روابط قديمش را با مردم زنده کرد. او با خودش جعبة آوازي آورده بود که آن را در دفترش داشت. دفتر کار او در محلة خيرآباد بيرجند بود، جدا از جايي که کنسولگري روسيه بود. کنسولگري روسيه در کنارة جنوب غربي ميدان ششم بهمن بود، جايي که در سال‌‌هاي دهة 1390 خورشيدي بانک صادرات شعبه بزرگي باز کرد و هنوز هم هست.

دکتر معمولاً هر روز حوالي غروب‌‌ جعبة آواز خودش را کنار پنجره مي‌‌گذاشت و با صداي بلند باز مي‌‌کرد. عده‌‌اي از مردم کم‌‌کم در اطراف پنجره گرد مي‌‌آمدند و مي‌‌نشستند. برنامه‌‌اي که در آن ساعت از راديو پخش مي‌‌شد، اخبار بخش فارسي راديو بي‌‌بي‌‌سي بود و مردم هم تشنة شنيدنش بودند. دکتر از ساعت پخش اخبار فارسي راديو برلن هم خبر داشت و در ساعت مشخصي راديويش را روي موج راديو برلن مي‌‌برد تا مردم اخبار آن را هم بشنوند. وقتي اخبار تمام مي‌‌شد، يا پيش از شروع آن، هم معمولاً هيجاني درمي‌‌گرفت و حاضران در آن محل شعارهايي به طرفداري از آلمان مي‌‌دادند.

سال‌‌ها بعد از آن، قنسول انگليس هم همين کار را کرد و جعبة آوازي را براي مردم در پشت پنجرة دفتر قنسولگري انگلستان در بيرجند مي‌‌گذاشت و باز مي‌‌کرد. قنسولگري انگلستان نزديک خيابان رود، در کوچه‌‌اي واقع بود که از يک سر ديگرش به ميدان فرهنگ مي‌‌رسيد. در آن محل هم در ساعت پخش اخبار فارسي عده‌‌اي اجتماع مي‌‌کردند. قنسول انگليس اخبار فارسي راديو بي‌‌بي‌‌سي و نيز راديو دهلي را براي مردم باز مي‌‌کرد.

برخي مواقع هم جعبة آواز قنسول انگليس سخنراني‌‌هاي هيتلر را پخش مي‌‌کرد، عين سخنان پرحرارت و آتشين آدولف هيتلر را به زبان آلماني. مردمي هم که در اطراف جعبة آواز نشسته بودند مجذوب شنيدن مي‌‌شدند و پاک فراموش مي‌‌کردند که از آن سخناني که به زبان آلماني است حتي يک کلمه هم برايشان مفهوم نيست.

بعضي اشخاص که با تهران تماس‌‌هايي داشتند يا نشرياتي به دستشان مي‌‌رسيد محورهاي افکار و سياست‌‌هاي هيتلر را براي بيرجندي‌‌ها نقل مي‌‌کردند و همان موجب مي‌‌شد که سخنان رهبر آلمان براي شنوندگان راديو مفهوم انگاشته شود. پاره‌‌اي از مواضع هيتلر که بيرجندي‌‌ها شناخته بودند و آن را به دل قبول داشتند عبارت بود از اينکه او انگليسي‌‌ها و يهودي‌‌ها را مردمي تبهکار و دور از شرافت مي‌‌شناخت و سخت با آنان ضديت مي‌‌ورزيد. موضوع مهم آن بود که پيشواي آلمان‌‌ها به اصلاح نژادي باور داشت و نژاد آريايي را برتر مي‌‌شمرد و همين گوشه از سياست او، که موافق طبع ايرانيان افتاده بود، بيرجندي‌‌ها را هم فريفته داشت. باز مزيد بر اين‌‌ها آن بود که بيرجندي‌‌ها با شيعه‌‌گري تند خود دانسته بودند که در گوشه‌‌ها و کنارها سخناني دال بر اسلام هيتلر نقل مي‌‌شود و اين آتشي از اميد به فرداي روشني را در دل‌‌هايشان برمي‌‌افروخت که پشت در پشت چشم به راه آن مانده بودند. اما چنان که نقل مي‌‌کنند، در اين جمع اثري از آن هيجاناتي نبود که سابقاً در اطراف جعبة آواز قنسول روس شکل مي‌‌گرفت. زمانه ديگر شده بود و خبرها ديگر طعم و هيجان سابق را نداشت.

مدتي که برآمد، شهرداري بيرجند جعبة آوازي آورد. عصرها يکي از کارمندان شهرداري جعبة آواز را در محل ”‌فلکه“ براي مردم باز مي‌‌کرد. فلکه در آن سال‌‌ها به ميدان حکيم نزاري کنوني گفته مي‌‌شد. برنامه‌‌هاي جعبة آواز در آن ساعت‌‌ها عبارت از اخبار و موسيقي بود.

پس از آن، ادارة فرهنگ جعبة آوازي آورد. جعبة آواز ادارة فرهنگ را در مدرسة حکيم نزاري گذاشتند. باز هم رسم قبل برقرار ماند که عصرها ساعت گوش دادن به جعبة آواز بود. اما شنوندگان جعبة آواز ادارة فرهنگ عموم مردم نبودند. در اينجا فقط شماري از معلمان بودند که عصرها براي گوش دادن به جعبة آواز در مدرسه جمع مي‌‌شدند. گاه آقاي فرزان،[2] رئيس دانشمند ادارة فرهنگ بيرجند، هم در جمع آنها حاضر مي‌‌شد. فرزان ابهتي هم داشت و حضورش عين اعتبار بود و البته هر جا که او بود قسمي منع و قدغن هم برقرار مي‌‌شد. ديگر ممکن نبود که جايي که استاد فرزان باشد هر کس به شنيدن خبرهاي راديو ادا و اطوار درآورد يا هر مقلدي بکند.[3]

در آن محفل فرهنگيان، چاي و قهوه‌‌اي هم به راه بود و گوش کردن جعبة آواز تفريح عصرانة معلمان شهر در آن دوره شده بود. اينجا ضمناً انگار حکايتي ديگر بود. جمعي از معلمان پاي راديويي مي‌‌نشستند که ادارة خودشان آن را آورده بود. مبالغي بالش و نازش و هم سرخوشي از انحصار در آن جمع حکمفرما بود. جمعي که به زبان بي‌‌زباني مي‌‌گفت: ”‌‌ببينيد، ما راديويي گوش مي‌‌کنيم که ادارة خودمان آورده، براي ما که معلمان شهر هستيم آورده است. ما که مردم عادي نيستيم که زير پنجرة قنسول مملکتي ديگر بنشينيم!‌“

سواي اين، ناگفته نماند که معلماني که به گرد جعبة آواز ادارة فرهنگ حاضر مي‌‌شدند جمعي خاص از معلمان بودند. يعني شماري از کساني بودند که اندک مايه‌‌اي از تجدد و آينده‌‌خواهي در سر داشتند. چيزي که در محيط سنت‌‌زدة بيرجند سرکوفته شده بود. زمان حضور در پيرامون جعبة آواز زماني بود که به آن غرور سرکوفته مجال نمايش مي‌‌داد. محفل جعبة آواز ادارة فرهنگ، به تعبير يکي از آن فرهنگيان قديم، براي آن شمار معلمان مجلس ابراز شخصيت بود و زنده داشتن غروري که جز آن در همه‌‌جا ناشناس مانده بود.

حوالي دهه‌‌هاي 1320 و 1330، ادارة پست بيرجند هم جعبة‌‌ آوازي آورده بود که هر روز آن را روشن مي‌‌کردند. ادارة پست در ميدانگاه کوچکي در کنارة باختري مدرسة شوکتيه بود. جعبة آواز اداره را که روشن مي‌‌کردند آن را جايي بر ايوان اداره در طبقة دوم مي‌‌گذاشتند. از آنجا صداي راديو در محيط اداره قابل شنيدن بود و هم براي هر کس از ارباب رجوع ادارة پست، يا رهگذران محل. ساختمان قديم ادارة پست هنوز هم در همان‌‌جا برجاست.

از خاطرات جالب از جعبة‌‌ آواز ادارة پست بيرجند آن است که روزي سخنراني مردي با نام فقيهي شيرازي از جعبة‌‌ آواز پخش مي‌‌شد. آقاي فقيهي در نکوهش فروش شراب در کشور ايران سخن مي‌‌گفت که سرزمين مسلمانان است و آن را خلاف شئون مسلماني مي‌‌شناخت و از مقاماتي که متولي اين امر بودند درخواست مي‌‌کرد تا بساط عرق‌‌فروشي را در سرزمين مسلمانان برچينند.[4] درست در همان ساعت که جعبة آواز اين سخنراني را پخش مي‌‌کرد، بديع‌‌الزمان سري،[5] شاعر سرشناس بيرجندي، از ميدان ادارة پست مي‌‌گذشت. او توقفي کرده بود تا به صدايي گوش کند که راديو پخش مي‌‌کرد و چون بر مضمون سخنان آقاي فقيهي شيرازي واقف شد، خودش را با عجله و دستپاچه به ادارة پست انداخت و به آقاي فرزين که در اداره بود گفت: ”فرزين، اين سخنان را شنيدي؟ پس درست گوش بده و هر چه مي‌‌گويم بنويس که بايد براي اين آقاي شيرازي بفرستم تا به دستش برسد.‌“ آقاي فرزين نقل کرده که قلم و کاغذ حاضر کرده و پس به آقاي سري مي‌‌گويد که آماده است تا سخن ايشان را بنگارد. سري آغاز سخن مي‌‌‌‌کند، بدين‌سان:

سيصد سرِ عمامه، سرِ يک قاضي      ششصد ذَکَر ديلم و ترک و تازي

با شصت هـزار پاروي خبازي         در کُس زن فقيهي شيـرازي

 

پس از فرزين مي‌‌پرسد: ”نوشتي؟“ فرزين پاسخ مي‌‌دهد: ”بله، آقاي سري.‌“ و سري مي‌‌گويد: ”همين الان اين شعر را از طرف من به نشاني راديو براي اين قرمساق پست کن.‌“ فرزين مي‌‌گويد: ”شايستة جايگاه شما نيست که اين سروده با نام شما ثبت شود و هم با نام شما به تهران فرستاده شود.‌“ سري به اصرار مي‌‌گويد: ”بنويس، و براي اين فقيهي شيرازي پست کن به تهران. اگر هم نمي‌‌کني، تا به ديگري بگويم که بنويسد و بفرستد.‌“

ديگر مورد که از استعمال راديو در اطراف بيرجند قديم به دست آمد در زندگي آخوند بجدي بود. آخوند بجدي ملاي بزرگي بود که در آبادي کوچک بُجد[6] در فاصلة دو سه کيلومتري شرق شهر به سر مي‌‌برد. آخوند بجدي طرف احترام زياد اهل سنت در سراسر خطة شرق کشور بود. مردمي از هرات و نيز از پاکستان براي ديدار او به بجد مي‌‌آمدند. او که مردي دور از تعصبات بود، راديويي از همان نمونة معروف آندريا خريده و با خود به بجد برده بود. اطرافيان آخوند بجدي هنوز به ياد مي‌‌آورند که او از آن راديو برنامه‌‌هايي به زبان‌‌هاي عربي و انگليسي هم گوش مي‌‌کرد. راديو آندرياي آخوند بجدي هنوز هست. يکي از نوادگانش در بيرجند آن را نگه داشته و در منزلش دارد. او آن راديو را يادگار عزيزي از جد روشنفکر خود مي‌‌شمارد.[7]

در سال‌‌هاي نيمة نخست دهة 1320 حاج محمدحسين‌‌خان هريوندي، از بزرگان روز هريوند، که نسبتي خانداني هم با اميرشوکت‌‌الملک علم داشت، راديويي خريد به منزلش در هريوند برد. اهل هريوند در هر ساعت روز و شب در منزل آقاي هريوندي گرد مي‌‌آمدند تا هم راديويي را ببينند که آقاي خان آورده بود و هم خبرهايي را گوش کنند که از اوضاع ناگوار ميهن مي‌‌داد. دوره دورة يکه‌‌تازي پيشه‌‌وري و دارودستة او در آذربايجان بود و مردم نگران اوضاع مملکتي. يکي از نظاميان بيرجندي با نام سرهنگ ثابتي هم اسير قشون شوروي و فرقة پيشه‌‌وري شده بود و انتشار خبر اسارت او مردم بيرجند را واداشته بود تا بيشتر در خبرهاي آن گوشة دور از مملکت باريک شوند.

در همان سال‌‌هاي نخست دهة 1320 راديو به روستايي در مرز ايران و افغانستان هم رسيد. در جنوبي‌‌ترين بخش امارت قاينات و سيستان، سردار حسين‌‌خان ساراني که بزرگِ دهِ نورمحمدخان واقع در يک کيلومتري مرز بود راديويي به منزلش آورد. ارشد فرزندان سردار ضمن سخن از خاطرات آن سال‌‌ها براي نگارنده گفت که پدرش يک دستگاه راديوي ک. ‌‌ب. گرفته و به منزل آورد. راديو با آنتن پشت بام کار مي‌‌کرد و باتري آن هم هر پنج شش روز يک بار بايد از نو شارژ مي‌‌شد. [8] بدين روي، يکي از نوکران سردار باتري را بر پشت الاغي از مال‌‌هاي سردار به زابل مي‌‌برد و پس از شارژ به ده نورمحمدخان برمي‌‌گرداند. سردار هر شب پاي راديوي خودش مي‌‌نشست و به برنامه‌‌هاي راديوهاي تهران، لندن، دهلي، و کابل گوش مي‌‌داد که معمولاً از ساعت هفت شب به بعد بود.

از جمله ديگر کسان نامداري که در آن برهه راديو داشتند يکي آقاي سپهري، صاحب‌‌کار سرکار امير،[9] بود. از راديوي سپهري خبر خاصي به دست نيامد. اما خبر در ميان اهالي دهان‌‌به‌‌دهان گشته بود که آقاي سپهري راديو دارد.

  1. مرحلة دوم: درآمدن راديو به ميان مردم بيرجند

مذهبيون که به هر پديدة جديد با شک و بدگماني مي‌‌نگرند در بيرجند با راديو، در قياس با ديگر پديده‌‌هاي جديد، بهتر و نسبتاً زودتر کنار آمدند. راديو از آغاز ورودش به بيرجند نام جعبة آواز گرفته بود. نامي ظريف که ماهيتي را وامي‌‌نمود که در نزد قاطبة دينداران بيرجندي بر مبالغي فساد و کفر دلالت مي‌‌کرد. دينداران، که جو مسلط اجتماعي را در بيرجند سدة سيزدهم خورشيدي در سلطه داشتند، حاضر نبودند به آوازهاي ناپاکي گوش فرادهند که از جعبة آواز بيرون مي‌‌آمد. آنان، به اعتبار قول ديگران، خبر داشتند که جعبة آواز برخي آوا‌‌ها از قبيل آوازخواني قمر را پخش مي‌‌کند که شنيدن آن حرام و ماية افساد است. اما از طرف ديگر، اين هم بود که همان جعبة آواز سخنراني‌‌هاي مذهبي را پخش مي‌‌کرد که حتي اگر مثل سخنان آقاي راشد دور از هر رنگ و لعاب سياسي بود، بر آگاهي مذهبي شنونده مي‌‌افزود و بدين ترتيب جعبة آواز را از جايگاه جعبه‌‌اي مختص آواز خارج مي‌‌کرد و به جايگاه عالية ابزاري برمي‌‌کشيد که ممکن بود به کار تقويت دين هم بيايد. پس چه بهتر که اهل ديانت اين دستگاه را داشته باشند و به صورت محدود و در وقت و ساعتي خاص از آن بهره‌‌ ببرند که موافق رضاي خدا و پيغمبرش هم باشد.

 چنين بود که راديو به مرور زمان از دست بزرگان بيرون آمد. اهالي يک‌‌به‌‌يک راديو خريدند و با خود به بيرجند آوردند. يکي از رانندگان خودروهاي اتاق شهري که در خط بِهدان به بيرجند رفت و آمد مي‌‌کرد،[10] بعضي شب‌‌ها باتري خودرو را به راديويي وصل مي‌‌کرد که خودش به بهدان برده بود. مدتي طول مي‌‌کشيد تا راديو گرم شود و شروع به کار کند. او راديو را در ميدانگاه کوچک ده بهدان قرار مي‌‌داد. خبر که در ده پيچيد، عده‌‌اي از اهل محل در ميدان ده جمع مي‌‌شدند تا راديو گوش کنند. برنامة مورد پسند آنان در آن برهه سخنراني‌‌هاي شيخ محمدتقي فلسفي و شيخ حسنعلي راشد بود. بعضي از کساني که آن دوره را به ياد مي‌‌آورند نقل مي‌‌کنند که حاضران در اطراف راديو در بهدان سخنان آقاي فلسفي را با توجه کامل تا آخر گوش مي‌‌دادند. اما کمتر ممکن بود کسي در موقع شنيدن سخنراني آقاي راشد خوابش نبرده باشد. سخنراني‌‌هاي راشد و فلسفي که در آن برهه از راديو ايران پخش مي‌‌شد کم‌‌کم به بعضي از خانه‌‌هاي مذهبيون شهر هم راه باز کرد. بي‌‌راه نيست که گفته شود راديو از حدود سال‌‌هاي دهة 1320 رفته‌‌رفته در ميان عموم مردم بيرجند رواج مي‌‌يافت. اهالي شهر يک به يک از مشهد يا تهران شخصاً يا از طريق دوست و خويشاوندي که به آن شهرها سفر مي‌‌کرد يک دستگاه راديو مي‌‌خريدند. بعضي از اهالي در سفر به عربستان راديو خريدند و به بيرجند آوردند.

يک خبر يا خاطره از دهة 1320 بيان مي‌‌کند که راديو اگر چند از انحصار قدرت سياسي بيرون آمده بود، هنوز با صورتي ديگر از قدرت پيوند داشته که مردانگي باشد. گويندة اين خاطره از زنان تحصيل‌‌کرده و سالمند بيرجند بود که در ضمن بيان خاطرات دهة 1320 براي نگارنده بدانجا رسيد که به ياد مي‌‌آورد برادر بزرگ‌‌ترش در آن برهه راديويي خريده و در منزل پدري داشت. اما او و بقية دخترها يا مادرش اعتناي چنداني بدان نداشتند و راديو طرف توجه برادر و پدر يا ديگر مرداني بود که به خانة آنها مي‌‌آمدند. مضمون سخن ايشان آن بود که زنان به صورتي ضمني و ناگفته از راديو بر حذر بوده يا نزديک شدن به آن را کاري مغاير شأن زنانة خود و مختص مردان مي‌‌پنداشته‌‌اند.[11]

راديو در سال 1327 در زندگي مردم ايران، و هم بيرجندي‌‌ها، بيشتر طرف توجه واقع شد. روز 15 بهمن آن سال محمدرضاشاه در دانشگاه تهران هدف سوء قصدي قرار گرفت که از آن جان به در برد. خبر در کشور پخش شد و فقط راديو بود که به مردم اجازه مي‌‌داد تا با کمترين فوت وقت از جريان اوضاع در تهران و از احوال پادشاه خبردار شوند. دو خبر از بيرجند و بشرويه در اين باره به دست آمد که نقش راديو را مشخص مي‌‌کند. نخستين، خبري است با تاريخ 24 بهمن 1327 از بيرجند بدين مضمون:

از ديشب که اين خبر وحشت‌‌اثر [ترور شاه] به وسيلة راديو پخش گرديد، هيجان بي‌‌سابقه و بي‌‌نظيري در ميان اهالي توليد و امروز صبح دستجات مختلفه به اتفاق رؤسا و کارمندان ادارات در مسجد اجتماع نموده و عموم جمعيت حاضر که بيش از 6هزار نفر بودند مراتب انزجار و تنفر شديد خود را نسبت به آن عنصر پست خائن که نسبت به شاهنشاه محبوب سوء قصد نموده ابراز و در همين محل تلگراف مژدة سلامتي ذات همايوني جهت جمعيت قرائت و همه به اتفاق از اين که به ذات مبارک شاهانه آسيبي نرسيده خداي را شکرگزار شده و براي عرض تلگرافات عديده مجلس متفرق و در عين حال همه استدعا دارند هر چه زودتر صداي مبارک شاهانه را از راديو بشنوند تا بتوانند با خاطري آسوده مشغول به کار گردند.[12]

خبر ديگر از بشرويه به تهران فرستاده شده و باز هم نشان‌‌دهندة توجه مردم محل به راديوست:

26/11/1327 بر اثر خبر راديو مبني بر سوء قصد نسبت به ذات ملوکانه کلية طبقات ملت از مأمورين و اهالي در بشرويه از اين عمل خائنانه متنفر و به مناسبت درگذشت خطر از وجود ذات ملوکانه کليه به شکرانة اين نعمت به سپاس‌‌گزاري و دعاي ذات شاهنشاه محبوب اشتغال ورزيدند.[13]

پس از آن، در سال‌‌هاي آغاز دهة 1330 که سياست و حکومت در ايران محل منازعة جريان طرفدار محمد مصدق با شاه و طرفدارانش قرار گرفت، راديو هم به ميان آن کارزار سياسي آمد. اگر چند روزنامه‌‌هاي ملي و محلي در آن برهه بار خبررساني و انتقال و انتشار خبرها و نظرها و تفسيرهاي اوضاع را به دوش کشيدند، رخدادهاي تند آن برهه موجب شد تا عدة بيشتري از مردم بيرجند درصدد تهية راديو برآيند. چنين هم شد و در آن سال‌‌ها خريداران راديو در بيرجند زيادتر از معمول ساليان پيشين شدند. شنوندگان راديو هم در بيرجند به مراتب بيشتر شدند و هر خانه‌‌اي که در آن راديو بود، مخصوصاً شب‌‌ها پاتوق شماري از مردم محل مي‌‌شد. گاه دوست يا خويشاوندي که روز براي کاري يا رساندن سخني به منزل دوستي مي‌‌رفت که راديو داشت ممکن بود در آن منزل در حد چند دقيقه بيشتر بماند تا صداي راديو را بيشتر بشنود.

در اينجا خبر ديگري داريم که پيوندي دورادور ميان راديو و قدرت را بازتاب مي‌‌دهد. خبر آن است که گاه هم مي‌‌شد که زني براي کاري در ساعات روز به ديدن زن ديگري برود. روز معمولاً خانه از مردان خالي بود و بارها شده بود که دو يا چند زن در منزلي که راديو بود گرد آمده و ضمن مجلس زنانة خويش دقايقي هم به راديو گوش کرده باشند. آنان البته که خبر اين کار را در زمرة مسائل خاص زنانه نگه مي‌‌داشتند و خيلي بعيد بود که با همسر يا ديگر مردان خانوادة خود از اين باره سخني بگويند. چند بار هم شده بود که مرداني ضمن گفت‌‌وگو با يکديگر درددل کرده بودند که زنشان وقتي به منزل زن فلان کس رفته با هم راديو گوش کرده‌‌اند.[14] راوي اين خاطره تأکيد داشت که اين درددل از حدود سخني از روي دريغ بيشتر نشده و مثلاً به پاية درددل از ارتکاب اعمال خلاف عفت نمي‌‌رسيد.

پس از آن هم توجه به راديو پيوسته بيشتر شد. روز جمعه 29 امردادماه سال 1333، مراسم اختتام سومين دورة مسابقات کشتي قهرماني خراسان با حضور آقاي رام، استاندار خراسان، آقاي معتمدي، نيابت توليت عظمي، آقاي تيمسار سرلشکر افخمي، فرماندة لشکر 8، نمايندگان مجلس شوراي ملي و مديران جرايد و رؤساي ادارات مشهد و اعضاي سازمان تربيت بدني خراسان و بالغ بر چند هزار نفر تماشاچي در محل اردوي قهرماني در مشهد برگزار شد. در آن مسابقات، تيم کشتي شهرستان فردوس با 27 درجه امتياز رتبة ششم را به دست آورد. استاندار خراسان در مراسم پاياني مسابقات جام پيروزي و مدال‌هاي ورزشي را اعطا کرد. نکته‌‌اي از آن مراسم که به کار گزارش کنوني ما آيد همان بود که جريان مراسم پاياني مسابقات از آغاز تا پايان مستقيماً از فرستندة راديويي لشگر هشتم از راديو مشهد پخش شد.[15]

يک سال پس از آن هم راديو شماري از مردم را در جنوب خراسان به سوي خود کشيد. آن بار هم ورزش در ميان بود. ساعت دو‌‌و‌‌نيم بعدازظهر شنبه 12 فروردين 1334 جشن پايان سومين دورة مسابقات فوتبال قهرماني خراسان برگزار شد. جريان آن جشن از بدو شروع تا ختم آن با فرستندة بي‌سيم لشگر از راديو مشهد پخش شد.[16]

هم در طول مدت زمان اجراي مسابقات و هم تا مدتي پس از آن، در بيرجند خبرهايي در ميان مردم بيرجند پيچيد که راديو مشهد مسابقات کشتي را پخش کرده است و نام‌‌هاي شماري از بيرجندي‌‌ها که براي مسابقه به مشهد رفته بودند از راديو گفته شده است. مدتي بعد هم هر بار که کسي به يکي از کشتي‌‌گيراني مي‌‌رسيد که نامش در راديو اعلام شده بود، سخني بدين مضمون به او گفته مي‌‌شد که تو کسي هستي که راديو نامت را خوانده است و مخاطب هم از ياد آوردن اين خاطره غرق غرور مي‌‌شد. اگر چند خودش اين افتخار را به دست نياورده بود که نامش را در آن ساعتي بشنود که راديو اعلام کرده بود.

سواي اين خبرها، چنان که گفته شد، سخنراني‌‌هاي دو روحاني مشهور آن سال‌‌ها، آقايان فلسفي و راشد، در دهة 1330 در ميان اهالي بيرجند شنوندگاني داشت. راديو ايران پخش آن سخنراني‌‌ها را ادامه داده بود. ماه رمضان آن سال‌‌ها راديو هر روز از ساعت دوازده‌‌و‌‌ربع تا ساعت يک بعدازظهر سخنراني آقاي فلسفي را پخش مي‌‌کرد. اين سخنراني‌‌ها باب طبع مذهبيوني بود که وجهة سياسي هم داشتند و انگار که شنيدن سخنان فلسفي، همچنان که بر قوة فاهمه و تدبر سياسي ايشان مي‌‌افزود، قوة عمل سياسي ايشان را نيز به مرتبة والاتري مي‌‌رساند. يکي از آنان نقل کرد که يک روز ظهر آقاي فلسفي سخنانش را به سياست‌‌هاي دول خارجي کشاند و ضمن سخنان تند و تيزي که به ضديت با دول بيگانه بيان کرد، کناياتي هم به شاه و دستگاه حکومت وقت زد. فلسفي در ضمن آن سخنراني که از راديو پخش مي‌‌شد گفت بگذاريد دَه بند مطلب دارم که بگويم و پس از آن ديگر هر چه بشود بشود. حتي اگر مرا اعدام کنند هم ناراحت نخواهم شد.

سخنراني آن روز آقاي فلسفي برخلاف معمول از ساعت يک هم گذشت، اما همچنان پخش مي‌‌شد و راديو آن را قطع نکرد. سال 1397 که راوي اين خاطره را براي اين نگارنده نقل مي‌‌کرد، هنوز مي‌‌شد حال و هواي مطبوعي را دريافت که از پخش سخنان تند شيخ محمدتقي فلسفي در آن ظهر رمضان بر مذهبيون سياسي بيرجند مستولي شده بود.

روز 21 آذر ماه سال 1339، روزنامة اطلاعات آگهي معرفي نمايندگان فروش راديوهاي آندريا را در سراسر کشور منتشر کرد. در آن آگهي آمده بود که تجارتخانة حاج محمدمهدي صمدي در بيرجند نمايندگي فروش اين راديو را دارد. [17] اين آگهي براي مردم بيرجند چيزي بيشتر از خبر معرفي يکي از تجار شهر بود. محمدمهدي صمدي از گردانندگان تظاهرات مردم بيرجند در سال توفاني 1332 به مخالفت با دستگاه حکومتي پهلويان و طرفداري از محمد مصدق بود. اکنون او بود که پيش‌‌قدم شده بود تا راديو به بيرجند بياورد. شايد اگر نمايندگي راديو به هر کسي ديگر داده مي‌‌شد به اندازة حاج آقاي صمدي معنا و بار در دل خود پنهان نمي‌‌داشت. اين آگهي بدان معنا بود که صمدي هنوز همان صمدي سال 1332 مانده بود و با اخذ نمايندگي راديو مشخص مي‌‌کرد که در پي تحول و ديگرگوني است. حکومت پهلويان بر او سخت نگرفته بود و او را آزاد گذاشته بود تا کار تجارتش را در بازار بيرجند ادامه دهد. اما او از پهلويان نگذشته بود و با روشي ديگر و با ابزاري جديد همچنان در پي ديگرگون کردن بود. راديو در مغازة آقاي صمدي ابزار ارتباط معمولي نبود. هم خود مي‌‌دانست، هم حکومت، و هم اهل سياست در بيرجند که اگر صمدي نمايندة فروش راديوست، يعني که راديو را وسيله‌‌اي براي ادامة مبارزه سياسي مي‌‌شناسد.

جنبه ديگر اين آگهي آن بود که راديو به قدري در بيرجند شناخته بود که نمايندة فروش دستگاه راديو هم در اين شهر به مردم معرفي مي‌‌شد تا اهالي بتوانند بدون آنکه متوسل به مسافران مشهد و تهران شوند، در شهر خود راديو بخرند و از امتياز گوش کردن به راديو بهره‌‌مند باشند.

چند سال بعد، در تاريخ 13/10/1341، خبري از راديو پخش شده بود که در ميان اهالي طبس موجب دردسر شده و انتقاداتي برانگيخته بود. خبرنگار روزنامة اطلاعات در شهر طبس در آن تاريخ خبر داد که چند روز قبل عده‌اي از اهالي طبس به دفتر نمايندگي اطلاعات آمدند و گفتند:

اخيراً از طرف بانک ملي آگهي شد و در جرايد و راديوها اعلام گرديد که بانک ملي به دارندگان حساب پس‌انداز ملي که موجودي حساب آنان يک هزار ريال باشد با انجام قرعه‌کشي جايزه مي‌دهد. بانک وعده داد که قرعه‌کشي هر شهرستان در همان شهر انجام مي‌شود. به اميد همين وعدة بانک ملي، عدة زيادي از مردم که حساب پس‌انداز در بانک ملي نداشتند براي خود حساب باز کردند. اين عده مي‌گفتند: پس از مدت‌ها انتظار اطلاع يافتيم که قرعه‌کشي محلي حساب پس‌انداز بانک ملي در مراکز شعب بانک انجام شده و در شهرهايي که نمايندگي بانک ملي است، از قرعه‌کشي حساب پس‌انداز خبري نيست. اين عده مي‌گويند: اگر قرار بود قرعه‌کشي محلي حساب پس‌انداز بانک ملي در مراکز شعب بانک انجام شود و نمايندگي‌هاي بانک مورد توجه قرار نگيرد، چرا اين موضوع را زودتر نگفتند؟[18]

در اين خبر، گلايه اصلي از گردانندگان بانک است. اما راديو در تکوين ماجرا نقشي داشته و خبر حکايت از استعمال راديو در ميان مردم و توجه آنان به مطالبي دارد که راديو پخش کرده است.

از سال 1342 خبري به دست آمد که گوياست که مجلة راديو ايران در پي گشايش دفتري براي نمايندگي در شهر فردوس بوده است. آگهي مربوط به اين موضوع در سه شمارة پياپي روزنامة اطلاعات درج شده است.[19]

هم در سال 1342 خبري از بشرويه در روزنامة اطلاعات چاپ شده که نشان مي‌‌دهد در آن تاريخ راديو جايگاهي استوار در ميان مردم آن شهر کوچک پيدا کرده بوده تا چندان که اهالي از اختلالي که در رسيدن صداي راديو ايران به بشرويه پيش آمده بود گلايه‌‌مند بوده‌‌اند. خبر از اين قرار است:

16/7/1342 سه‌‌شنبه ـ صداي راديو ايران به بشرويه نمي‌رسد

خبرنگار ما در بشرويه گزارش مي‌دهد مدتي است صداي فرستندة راديو ايران شنيده نمي‌شود و صاحبان راديوها و علاقه‌‌مندان نمي‌توانند از برنامه‌هاي راديويي استفاده نمايند. به خصوص صبح‌ها صدا مطلقاً نمي‌رسد. اهالي بشرويه از مسئولان امر تقاضا دارند ترتيبي بدهند تا با رسيدن صداي راديو ايران راديوهاي مردم بلااستفاده نماند.‌[20]

خبري از سال 1349 به دست آمد که نشان مي‌‌دهد راديو در اين سامان ابزاري براي قاچاق هم شده است. خبر از اين قرار است:

10/4/1349 چهارشنبه ـ کشف چاي قاچاق در بيرجند

مأمورين پاسگاه‌‌هاي ژاندارمري روستاهاي سده، گزيک، حسين‌آباد، شاهرخت، درح بيرجند از آغاز سال جاري تاکنون مقدار هيجده هزار و شصت و هفت کيلو چاي و مقداري اشيا از قبيل راديو، ضبط‌صوت و غيره قاچاق کشف نمودند. بنا به گزارش خبرنگار ما در بيرجند، چاي و اشياي مکشوفه به ادارة دارايي شهرستان بيرجند تحويل گرديد.[21]

اين خبر شگفتي و غرابتي هم دارد. شايد گمان کنيم که در آن برهه دستگاه راديو اهميتي پيدا کرده بود که خطرکردن و قاچاق آن براي جماعتي که دست به قاچاق مي‌‌آلودند داراي صرفه و منفعت تشخيص داده شده بود. اما واقع امر آن است که راديو هرگز در بيرجند و در ايران قدغن نبود که کسي يا کساني دست به قاچاق آن بزنند. در عين حال، نمي‌‌توان به تاريخچة راديو در بيرجند پرداخت و خبري چنين غريب را از قلم انداخت.

در دهه‌‌هاي 1340 و 1350، هم سخنراني‌‌هاي شبانة آقاي راشد شنوندگان فراواني در بيرجند داشت. سخنراني‌‌هاي آقاي راشد قبل از ساعت هشت هر شب از راديو پخش مي‌‌شد و حاوي مواعظي ديني بود که در بيرجند خواستاران زياد داشت. سخنان شيخ حسنعلي راشد هر روز ظهر قبل از ساعت 12 و هر شب قبل از ساعت هشت شب پخش مي‌‌شد. آقاي راشد هر بار سخنش را با اين دو بيت از خواجه عبدالله انصاري آغاز مي‌‌کرد:

در آن سینه دلی و آن دل همه سوز      الهی سینه‌ای ده آتش‌افروز

دل افسرده غیر از آب و گل نیست      هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست

بعدها و در گذر زمان، انواع راديوهاي ساخت کشورهاي گوناگون به بيرجند آمد. کم‌‌کم ديگراني هم پيدا شدند که راديو خريدند و به بيرجند آوردند. چند تن، از جمله حاج اسماعيل دياني، در سفر حج يک دستگاه راديو خريده و با خود به بيرجند آورده بودند. هنوز داشتن راديو آن قدر عموميت نيافته بود. اگر کسي راديو مي‌‌خريد خبرش در ميان مردم مي‌‌پيچيد که فلان کس هم راديو آورده است.

از سال 1350 خبر ديگري به دست آمد که حکايت از ورود راديو به جريان انتخابات در شهري چون طبس و فردوس مي‌‌کند. بر پاية خبري که در روزنامة اطلاعات به تاريخ 4 آبان 1350 چاپ شده،

از روز گذشته که خبر کانديدا شدن آقاي علينقي نجد شيباني از طرف حزب مردم از راديو شنيده شد، مردم طبس با شوق و علاقة بي‌‌سابقه‌اي دسته‌‌جمعي براي گرفتن کارت انتخاباتي به حوزه‌هاي توزيع کارت مراجعه مي‌کنند و با اين حال پيش‌بيني مي‌شود کارت انتخاباتي کسر بيايد و عده‌اي موفق به گرفتن کارت نشوند. [22]

ديگر زماني رسيده بود که راديو بيش از پيش وارد زندگي اجتماعي مردم در اين صفحات شده بود. راديو در شهر کوچکي چون طبس توانسته بود بر موازنة سياسي اثر بگذارد و مردم را تا اندازه‌‌اي تشويق به شرکت در انتخابات کند که بيم آن در ميان آمده بود که طبس با کمبود کارت انتخاباتي مواجه شود.

راديو همچنان در زندگي فرد و جمع بيرجندي به پيش مي‌‌تاخت. عده‌‌اي از اشخاص که تمولي بيش از متوسط داشتند راديو خريدند و آن را در خانه روشن مي‌‌کردند. کم‌‌کم رسم شده بود که در ساعت‌‌هاي مشخصي، مثل وقت پخش اخبار، عده‌‌اي از همسايه‌‌ها هم به منزل آن اشخاص مي‌‌آمدند و با شگفتي به راديو گوش مي‌‌دادند.

پدربزرگ مادري اين نگارنده يکي از آن دسته اشخاص بود که اواخر دهة 1340 راديويي خريده بود. هر سال تابستان که به باغ خودش در باغستان دُرُخش مي‌‌رفت هم حتماً راديوي خود را همراه مي‌‌برد. [23] شب که اهل محلة تقي، واقع در پشت باغش، از کارها برگشته و شام خورده بودند به باغ او مي‌‌آمدند. چراغ زنبوري طارمي را روشن داشت. اهل محله يک‌‌به‌‌يک با احترام و ادب در طارمي جلوي منزلش مي‌‌نشستند تا راديو گوش کنند. او هم آن‌‌قدر بزرگوار بود که شب در باغ و منزل را باز مي‌‌گذاشت تا مردم بيايند و از دستگاهي که خريده بود بهره ببرند.

يکي دو سال اول که صداي راديو در باغستان درخش برمي‌‌خاست، شنوندگان آن وقتي در ايوان باغ براي شنيدن راديو مي‌‌آمدند مدتي از روي اعجاب مي‌‌خنديدند و به همديگر نگاه مي‌‌کردند: ”چه اعجوبه‌‌اي است که حرف مي‌‌زند! لا اله الا الله! “ اما لازم است گفته شود که حتي يکي از آنان چيزي از سخنان راديو درنمي‌‌يافت. آنان اگر براي گوش کردن مي‌‌آمدند، فقط براي هيجان ملاقات با پديده‌‌اي عجيب و غريب بود، نه براي آگاه‌‌ شدن از خبري يا سخني. زيرا نکتة بسيار مهم آن بود که هيچ‌‌يک از آن جمع چيزي از سخناني درنمي‌‌يافت که از راديو بيرون مي‌‌آمد. نگارنده سال‌‌ها بعد از دو تن از اهالي شنيد که ضمن صحبت با هم اظهار مي‌‌داشتند: ”من که چيزي از راديو حالي‌‌ام نمي‌‌شود.‌‌“ و ديگري هم مي‌‌گفت: ”بله، من هم که نمي‌‌فهمم چه مي‌‌گويد.‌“ علت اين امر در ناآشنايي گوش و حس شنوايي اين شنوندگان با سخن فارسي به گويش رسمي بود که از راديو پخش مي‌‌شد. آن دو تن هر سخني را هر چند غامض که به گويش محلي خودشان ادا مي‌‌شد، درست درمي‌‌يافتند. اما سخني را جز آن درنمي‌‌يافتند. بعيد نيست که بسياري از شنوندگان راديو در محل هم مشمول همين حال بوده و از راديو فقط صداهايي را مي‌‌شنيده‌‌اند که معنا و مفهوم خاصي برايشان نداشته است.

از دُرُخش خبري ديگر به دست آمد حاکي از آن که يک نفر از اهالي راديويي خريده و با خود به درخش برده بود. بعضي از خويشاوندان يا دوستان او از ساعت پخش اخبار اطلاع داشتند و حوالي همان ساعت در منزل او حاضر مي‌‌شدند. آنان نقل مي‌‌کردند که او هر بار پس از آن که گويندة راديو خلاصة اخبار را مي‌‌خواند، فوراً راديوي خودش را خاموش مي‌‌کرد و خطاب به حاضران مي‌‌گفت: ”خلاصة اخبار را شنيديد. حالا مشروح اخبار را من خودم براي شما نقل مي‌‌کنم.‌“ ‌ او بارها گفته بود که مگر من براي خريد راديو پول داده‌‌ام که شما مردم هر روز و هر شب اينجا جمع بشويد و به آن گوش بدهيد؟ اين خاطره تا سال‌‌ها بعد در ميان اهالي نقل مي‌‌شد و نگارنده خود بارها آن را در مناسبت‌‌هايي از چندين تن شنيده بود. خاطره‌‌اي بود که در حافظة عمومي مردم محل ثبت شده بود و مدت‌‌ها دهان‌‌به‌‌دهان مي‌‌گشت و بهره‌‌اي از تفريح و لطف طبع را براي گوينده و هم شنونده فراهم مي‌‌آورد.

ديگر خاطرة خود نگارنده از رفتار با راديو در دُرُخش است. در برهه‌‌اي که نگارنده نوجوان بود، برهه‌‌اي بود که کمابيش تعصب به راديو از بين رفته بود و کمتر کسي بود که راديو در منزلش نباشد. در آن برهه، گاه شنيده مي‌‌شد که در ميان مراجع بزرگ ديني هستند کساني که راديو و روزنامه‌‌ها را در شمار مستحدثات مي‌‌دانند و با آن کنار نمي‌‌آيند. اما آنچه بر راديو در جمع خانوادگي نگارنده رفت از اين قرار بود: باغبان ما مردي بود که او را ملاعلي صدا مي‌‌زديم. راديو قسمتي از وجود اين ملاعلي بود و ممکن نبود که روزي بدون گوش دادن به راديو از خانه بيرون بيايد يا شبي بدون راديو بخوابد. فراموش نمي‌‌کنم روزي را که از داخل خانة ملاعلي باغبان سروصداي ممتدي چون صداي کوبيده شدن چيزي بر پا شده بود. پيدا بود که چيزي را در درون اتاق مي‌‌کوبند. حيران از شنيدن صداهاي نامعمول به اتاقش دويديم و او را ديديم که سنگ بزرگي در دست دارد، راديويش را کنار تاقچة پشت پنجره گرفته و آنتن راديو را با پاره سنگي مي‌‌کوبد. صحنة غريبي در برابر ما بود. باورش دشوار بود که کسي راديويي را چون قرباني در دست بگيرد و سرش را بکوبد! از او علت اين کارش را پرسيديم. گفت که دوستانش، که به باور او در امور فني راديو خبره‌‌اند، به او سفارش کرده‌‌اند هر وقت که ايستگاه راديويي مورد نظرت را نمي‌‌تواني بگيري و دستگاه تو پارازيت دارد، علت فقط و فقط از آنتن راديو است. آن را با سنگ بکوب تا خش‌‌خش و صداي پارازيت راديو از بين برود و به صداي صاف آن دست پيدا کني. او اکنون به جد سرگرم اجراي اين توصية فني شده بود و باور نداشت که راهنمايي آن دوستان از روي رندي و شيطنت بوده است. بلکه حتي بعد از گفت‌‌وگوي مفصل پدر نگارنده با او هنوز هم بر آن بود که گفته‌‌هاي دوستانش در اين باره از روي آگاهي بوده و او با کوبيدن آنتن راديو صداي آن را صاف خواهد کرد. ملاعلي راديويي را که آنتني درهم کوبيده و لهيده داشت تا سال‌‌ها در خانه‌‌اش داشت. آن راديوي سيلور را با آنتن کج‌‌وکوله‌‌اش هنوز در خاطر دارم. ملاعلي مي‌‌گفت: ”‌راديونِ سِليوِر.‌“

ديگر خاطره مربوط به آشيخ عباس قريشي، آخوند دُرُخش، است. او آخوندي با صفا و صداقت و به منتهاي سادگي بود. روضه‌‌خوان محل بود و از راستي و نيکويي منش او بود که مردم محل باورهايي به کراماتش آورده بودند، اگر چه اندکي دير پا به عرصة وجود گذاشته بود و زمانه‌‌اش زمانه باور به معجزه و کرامت نبود. جوان‌‌هاي محل سادگي زياد او را دست‌‌ماية ريشخند مي‌‌کردند. راديو آمده بود، تلويزيون در راه بود، و بسي ابزارهاي علمي نوين ديگر که اگر به دست مردم هم نرسيده بود بسياري از مردم دست‌‌کم از پديد آمدن آنها خبر داشتند. اين‌‌ها اعجاز و کرامت را گام‌‌به‌‌گام عقب مي‌‌راند. آقاي قريشي به تبع زمانه چيزهايي دربارة راديو شنيده بود و مي‌‌دانست که راديو موسيقي پخش مي‌‌کند که حرام است، موجب فساد مي‌‌شود، و به ديانت آدمي زيان مي‌‌رساند. او مدتي بود که در روضه‌‌ها و موعظه‌‌هايش ضمن ساير مطالبي که براي تأمين رستگاري هر دو جهان به اهالي مي‌‌گفت، از راديو هم پرهيز مي‌‌داد. تا روزي که به منزل يکي از اهالي رفته و ديده بود که راديويي در منزل او باز است و صداي آن را همه مي‌‌شنوند. پس بنا به مأموريت آسماني خود به آن دوست و اهالي آن منزل ايراد گرفته بود. صاحب آن خانه که رندي تمام‌‌عيار بود در پاسخ به ايراد آخوند دلسوز ده گفته بود که درست است که راديو دارم. اما سيم موسيقي آن را کَنده‌‌ام. و سپس در مقام مردي متدين که در پي يافتن راه رستگاري است از آقاي آخوند پرسيده بود: ”مگر راديويي که موسيقي ندارد هم حرام است؟“    آشيخ عباس درنگي کرده و پس تأييد کرده بود که راديويي که موسيقي پخش نکند ديگر نتواند محل اشکال شرعي بود. مرد رند درخشي سپس پيشنهاد کرده بود که با پول خودش يک راديو براي حاج‌‌آقا خواهد خريد که همچون راديوي خودش سيم موسيقي آن را کَنده باشند و با اين ترتيب حاج‌‌آقا هم بتوانند سخنراني‌‌هاي علماي ديني را بشنوند. پيشنهادي که نظر تأييد آقاي قريشي را گرفته بود، اما به عمل درنيامد.

دوره دورة اوج گرفتن راديو و نياز عموم بدان شد. حکومت پهلويان در سرازيري افتاده بود و همگان دوستدار و بلکه محتاج خبر از اوضاع مملکت بودند. رسمي شد که هر شب رأس ساعت يک ربع مانده به هشت، همه و مخصوصاً مردان خانواده‌‌ها اگر کار و ديداري هم داشتند آن را کنار بگذارند و ميخکوب پاي راديوي بي‌‌بي‌‌سي لندن بنشينند که خبرهايي پروپيمان از اوضاع ايران نقل مي‌‌کرد. برنامة راديوي بي‌‌بي‌‌سي از يک ربع به هشت شب تا ساعت هشت‌‌و‌‌نيم برقرار بود. بعضي بودند که موج راديو صداي آلمان از کُلن را پيدا کرده و به آن گوش مي‌‌کردند. بعضي از راديو دهلي خبر داشتند که خود آن را گوش مي‌‌دادند. کساني که بيشتر سياسي بودند، راديو مسکو و باز سياسي‌‌ترها راديو ملي را هم گوش مي‌‌داند. بازار راديو در جو سياست‌‌زدة کشور پيوسته پررونق‌‌تر مي‌‌شد.

گوش دادن به برنامه‌‌هاي آن راديوها، از بي‌‌بي‌‌سي که راديوي عموم شده بود، تا راديوهاي کم‌‌شناس‌‌تري چون آلمان و هند يا تا آن چند راديوي سياسي‌‌تر معرف منش و شخصيت فرد شده بود. در صحبت‌‌هاي خصوصي هر کس از راديوهاي بيشتر و متنوع‌‌تر خبر داشت برتري و اشراف خودش را بر اوضاع کشور و دنيا اثبات مي‌‌کرد. کسي که معلوم مي‌‌شد به راديويي خارجي گوش نمي‌‌کند يا از هيچ راديويي خبري ندارد، آدمي بي‌‌خبر از روزگار وانموده مي‌‌شد و چنان موضعي کسر شأن شمرده مي‌‌شد، براي او و هم براي پيرامونيانش، که از راه بي‌‌اعتنايي او به راديوها و خبرها نمي‌‌توانستند در ميان جمع‌‌ها سري به دانايي برآورند.

در  1357، دولت برنامه‌‌اي ترتيب داده بود که محمدرضاشاه به بيرجند سفر کند. روز دهم خردادماه، مجري اخبار راديو ايران خبر داد که شاهنشاه آريامهر هفتة آينده به استان خراسان سفر خواهند کرد. بنا به اين خبر، فرماندار بيرجند طي دستوري به ادارات دولتي اعلام کرد که اين سفر بيرجند را هم شامل خواهد شد. بدين منظور، در دو نقطه از شهر بيرجند، يکي در خيابان محمدرضاشاه  (جمهوري اسلامي فعلي) جنب مرکز بهداشت و ديگري مقابل مقبرة حکيم نزاري طاق نصرت‌‌هايي بر پا کردند. اما طاق نصرتي که در خيابان حکيم نزاري نصب‌ شده بود نيمه‌هاي شب به آتش کشيده شد. در آن موقع بود که راديوي بي‌‌بي‌‌سي هم در اخبار شامگاهي يازدهم خرداد ماه خبري را از بيرجند بدين قرار پخش کرد: ”عده‌اي از جوانان در بيرجند که رژيم به آنها خرابکار مي‌گويد، طاق نصرت ورود شاه را آتش زدند.‌‌“[24] سفر شاه به بيرجند به همين علت لغو شد.

آن ساعت در آن روز و ماه و سال ساعتي بود به راستي قابل ثبت در تاريخ بيرجند. مردم محل از راديو خبري را دربارة شهر خود شنيدند که از نظر آنان شأنيت و وجاهتي نداشت و برخي هنوز مي‌‌گويند بي‌‌بي‌‌سي آن خبر را از روي غرض پخش کرده بود تا بيرجند و مردمش را از چشم حکومت وقت بيندازد.

آذر ماه 1358 در برخي از مناطق استان خراسان از جمله در بيرجند و برخي از توابع زمين لرزيد. روزنامة اطلاعات دربارة وقوع زمين‌‌لرزة خراسان نوشت: ”بر اثر زمين‌لرزة شب گذشته شبکة مخابراتي تلفن با مشهد و تهران قطع بود که به همين دليل ارتباط مخابراتي راديويي شعب شير و خورشيد تا امروز يکسره مشغول کار بود و گزارش‌ها به کميتة امداد شير و خورشيد و از کميته به منطقه مي‌رساند. “‌‌[25] ديگر راديو بيش از پيش وارد زندگي اجتماعي مردم اين خطه شده بود. مسئلة کمک‌‌ به زلزله‌‌زدگان با راديو سامان داده مي‌‌شد. اين پيشرفتي مهم براي راديو در اين خطه بود.

زمانه که عوض شد و حکومت پهلويان برافتاد، بسياري چيزها فرق کرد. راديو راديويي شد که صداي انقلاب اسلامي و بعد از آن صداي جمهوري اسلامي بود. ديگر هر اشکال و ايراد شرعي از ميان برخاست. راديو بيش از پيش به ميان مردم آمد. مدت زيادي از انقلاب نگذشته بود که راديوهاي يک‌‌موج کوچکي به بازار آمد که در دست و در جيب جا مي‌‌گرفت. آن راديوهاي کوچک در دست بسياري از مردم ديده مي‌‌شد. اما ديگر راديو چنداني دوام نکرد و رونق خود را از دست داد. ديگر تلويزيون در ميان مردم ديندار و انقلابي بيرجند و پيرامون آن جا باز کرد. تلويزيون ديگر آن تلويزيون گذشته نبود و صحنه‌‌ها و چهره‌‌هاي زننده نشان نمي‌‌داد . اشکال شرعي از ميان برخاسته بود و تلويزيون راه خودش را به همة خانه‌‌ها باز کرد و عضوي از همة خانواده‌‌ها شد. راديو عقب زده شد و تلويزيون ابزار يکه‌‌تاز ارتباطي در خانه‌‌هاي مردم بيرجند و حتي دهات اطراف شد. پايگاه‌‌هاي مساجد که محل توزيع کوپن‌‌هاي کالاهاي ضروري مردم در سال‌‌هاي جنگ بود دستگاه‌‌هاي تلويزيون چهارده اينچ سياه و سفيد پارس را هم با دفترچة بسيج اقتصادي توزيع مي‌‌کرد. اين رويه موجب شد که تلويزيون هر چه بيشتر در بيرجند گسترش يابد. هر چه تلويزيون پيشروي کرد، راديو عقب نشست.

از دهة 1360 ممکن بود که راديو با تلويزيون در دو کفة هم‌‌وزن قرار بگيرد. اما هنوز راديو چيزي ديگر بود. تنوعي که راديو داشت در تلويزيون نبود. چيزي که مردم بدان سخت نياز داشتند خبر بود و خبر هم از راديو به دست مي‌‌آمد که راه آن به دنياي بيرون از مملکت باز بود. دوباره راديوي بي‌‌بي‌‌سي لندن شب‌‌ها در خانه‌‌ها باز مي‌‌شد. اين بار با رعايت حدود بيشتري از احتياط، تا مبادا بر دوستان تندروي جمهوري اسلامي گران آيد. در همان آغاز دهة 1360، چون مشخص شد که جنگي تحميلي بر کشور همچنان ادامه خواهد داشت موازنة نسبي راديو با تلويزيون به هم خورد. باز راديو پرطرفدار شد و در آن برهه راديو عراق هم شنوندگاني پنهاني پيدا کرد. راديو عراق فقط يک گوينده داشت که با آواي درشت و دلخراشي سخن مي‌‌گفت. سخنان آن راديو بيشتر بدگويي و دشنام بود، اما خصوصاً از وقتي طرف توجه شمار بيشتري از مردم قرار گرفت که مصاحبه‌‌هايي با اسيران ايراني پخش مي‌‌کرد. خانواده‌‌هايي که از فرزندانشان بي‌‌خبر بودند با دلهرة خاصي به آن مصاحبه‌‌ها گوش مي‌‌دادند تا مگر رد و نشاني از دلبند خود را به دست آورند. در آن ميانه، بازار سفارش به راديو عراق هم باز شد. بدين معني که کساني که خود از راديو چيزي درنمي‌‌يافتند، به ديگراني سفارش مي‌‌کردند تا حتماً در ساعت پخش آن مصاحبه‌‌ها در آن باريک‌‌ شوند و سپس از آنان در اطراف شنيده‌‌هايشان با دقتي بيش از معمول پرس‌‌وجو مي‌‌کردند.

هم از سال پرماجراي 1360 خبري ديگر از راديو به دست آمد که بازتابي است از اوضع اجتماع اندران برهه؛ برهه‌‌اي که حکومت نوين انقلابي سخت در پي استوارکردن پايه‌‌هايش بود و به موازات آن واکنش‌‌ها به حکومت هم در سراسر ميهن زياد بود. خبري که از آن برهه به دست آمده حکايتي است از اندرکنش انقلاب و ضدانقلاب در سرزمين جنوبي خراسان. از اين قرار:

سه تن از افراد ضدانقلاب که با تهية فرستنده‌‌هاي دست‌‌ساز در طبس مبادرت به اخلال در برنامه‌‌هاي راديويي و ايجاد پارازيت مي‌‌کردند به وسيلة پاسداران انقلاب اسلامي اين شهر دستگير و به دادسراي انقلاب اسلامي گناباد تحويل گرديدند.

به گزارش خبرگزاري پارس، دستگيرشدگان که هاشم پارسا، فرزند رمضان معروف به کربلايي علي، پرويز توسلي، فرزند حبيب‌‌الله، و جواد يونسي، فرزند محمدحسن، نام دارند در ساعات مختلف روز و به‌‌خصوص در مواقع پخش اخبار با ايجاد پارازيت و پخش موسيقي در پخش راديويي ايجاد اخلال مي‌‌کردند. بر اساس اين گزارش، از افراد مذکور يک فرستنده با بُرد کم و دو فرستنده با بُرد زياد به دست آمده است.[26]

راديو از آغاز دهة 1370 ديگر موقع و منزلت پيشين را نداشت و ميدان را به تلويزيون واگذاشته بود. اما واقعه‌‌اي در خارج از کشور در آن سال‌‌ها موجب شد راديو چندي دوباره به ميان مردم بيايد. ارتش امريکا به عراق حمله کرد. مقارن با آغاز آن حمله، دولت امريکا راديويي داير کرد با نام راديو فردا. راديويي که با خبرهاي پي‌‌درپي، مرتب و تازه‌‌اش راهي به ميان مردم حتي تا دهات بيرجند هم باز کرد. اما راديو فردا عمري نکرد و چنداني با مردم نماند.

  1. سازوکار راديوهاي قديم

جعبة آواز معمولاً با باتري کار مي‌‌کرد. باتري‌‌هاي بزرگي که ديگر چيزي هم همانندش نيست تا براي شناسايي بهتر بدان مثال زده شود. به ‌‌کار افتادن جعبة آواز سازوکاري ويژه داشت. چوب بلندي بايد در بلندترين جاي ساختمان محل سکونت دارندة جعبة آواز برافراشته مي‌‌شد که يا دوپايه بود و اگر يک‌‌پايه بود در بالا تکه‌‌چوب ديگري در عرض آن زده مي‌‌شد که با هم به شکل چليپايي درمي‌‌آمد. دو رشته سيم از اين چوب که حکم آنتن داشت پايين مي‌‌آمد. يک رشته را به کنجي از منزل مي‌‌بردند و در چاله‌‌اي فرو مي‌‌بردند که با زغال پر مي‌‌شد و روي آن را هم آب مي‌‌ريختند. رشتة ديگر مستقيم از فراز ساختمان به جعبة آواز وصل مي‌‌شد. بدين ترتيب، جعبة آواز به کار مي‌‌افتاد.

مدتي که برآمد، جعبه‌‌هاي آواز ديگري آمد که برقي بود. آن جعبه‌‌هاي آواز را به برق شهر وصل مي‌‌کردند. بعضي جعبه‌‌هاي آواز هم با نفت کار مي‌‌کرد. نفت را در منبع راديو مي‌‌ريختند و فتيله‌‌اش را روشن مي‌‌کردند. گرمايي که توليد مي‌‌شد باتري راديو را گرم مي‌‌کرد و پس دستگاه گيرندة جعبة آواز به کار مي‌‌افتاد. آنان که جعبة‌‌ آواز نفتي ديده‌‌اند نقل مي‌‌کنند که به راه افتادن آن راديوها حدود يک ربع ساعت طول مي‌‌کشيد.

با گذشت زمان و دگرگوني‌‌هاي زمانه، نام راديو بر سر زبان‌‌ها افتاد. ديگر کسي جعبة آواز نمي‌‌گفت. گفتن کلمة راديو هم نشان‌‌دهندة مبلغي تشخص و تجدد شد. سپس، راديو هم افادة معنا نمي‌‌کرد و نام سازندة آن هم گفته مي‌‌شد. چنين بود که مثلاً راديو آندريا در گفتارهاي شمار اندکي از بزرگان يا پيرامونيان آنان ادا مي‌‌شد. راديو آندريا از نخستين راديوهايي بود که به بيرجند آمد و به نام شناخته شد؛ يعني ديگر صرف راديو نبود، راديو آندريا بود. بعدها نام راديو مارکوني هم در ميان برخي از مردم بيرجند معروف شد.

راديو آندريا با باتري کار مي‌‌کرد و چنان که نقل مي‌‌کنند، قيمت باتري‌‌هاي آن از قيمت خود راديو بيشتر بود. کساني هم بودند که باتري‌‌هاي مستعمل خودروهاي دورة جنگ جهاني را با زدوبندهايي که با شوفرها يا شاگردهاي آن خودروها داشتند مي‌‌خريدند و بر خودروهاي خود نصب مي‌‌کردند. آن خودروها را در بيرجند ”ماشين اتاق شهري“ ناميده بودند. سندي ديگر از زايايي و استواري گويش محل. خودروهايي بود که هم بار مي‌‌برد و هم براي نشستن هفت هشت نفر جا داشت. چيزي که مهم بود همان بود که آن باتري‌‌ها را مي‌‌شد به راديو هم وصل کرد تا راديويي راه بيفتد.

  1. تعميرکاران راديو

کساني هم در بيرجند پيدا شدند که وارد کار تعمير راديو شدند. به آنان ”راديوساز“ گفته شد و دکاني که در آن راديو تعمير مي‌‌کردند را هم ”راديوسازي“ خواندند. از نخستين راديوسازان در بيرجند آقاي پوريموت بود. آقاي پوريموت خود راديويي خريده بود و به علاقه و کنجکاوي شخصي راديويش را باز کرده و سر از کار آن درآورده بود و به تعمير اين دستگاه علاقه‌‌مند شده بود. او از روي همان علاقه و ذوق، در کارش شهرتي به هم زد تا جايي که دستگاه‌‌هاي مخابراتي ادارة تلگراف و مخابرات بيرجند را تعمير مي‌‌کرد. آقاي پوريموت مدتي در کنار خيابان حکيم نزاري، بالاتر از شهرداري، دکان راديوسازي باز کرد. در دکانش شاگردي هم داشت با نام آقاي احمدي که او هم در کار راديوسازي وارد شده بود و بعدها دکان راديوسازي باز کرد. آقاي پوريموت بعدها به استخدام آموزش و پرورش درآمد. چنان که ايشان خود نقل مي‌‌کند، بارها شده بود که ضمن آنکه در مدرسه‌‌ درس مي‌‌داد، ارباب رجوعش به مدرسه بروند و جوياي وضع راديويي شوند که براي تعمير به دکانش برده بودند. چنان که آقاي پوريموت مي‌‌گويد، لوازم يدکي راديوهاي قديم از قبيل لامپ و ترانزيستور در بيرجند نبود و او لوازم يدکي را از مشهد مي‌‌خريد وبه بيرجند مي‌‌آورد. او در منزلش هم راديوها را تعمير مي‌‌کرد. کم نبودند ارباب رجوعي که براي تعمير راديوي خود گاه و بي‌‌گاه در منزل او را مي‌‌کوبيدند. همه هم مي‌‌دانستند که اگر راديويي ناگهان خراب شد، بهترين راه آن است که تا موعد باز شدن دکان آقاي پوريموت معطل نمانند و به منزل ايشان بروند.[27]

راديوساز ديگر آقاي محمد فريدونيان شهري بود. او از ابواب‌‌جمعي ژاندارمري بود که براي خدمت در سازمان متبوعش به بيرجند منتقل شده بود. فريدونيان در ضمن خدمت در آن سازمان، تعميرات دستگاه‌‌هاي مخابراتي ژاندارمري را هم بر عهده داشت. او پس از دورة خدمتش در ژاندارمري از بيرجند نرفت. در حدود همان فلکه دکاني باز کرد که کار آن تعمير راديو بود. در آن برهه، فلکه مرکز شهر و قلب‌‌گاه آن بود.

تعميرگاهي که آقاي فريدونيان باز کرد دومينِ تعميرگاه‌‌هاي قديم راديو در بيرجند بود. وقتي اين تعميرگاه باز شد معنايي داشت: راديو در بيرجند زياد شده بود و دارندگان راديو احتياج به کساني داشتند که عيب و ايرادهايي را برطرف کند که از کار مداوم راديو ناشي مي‌‌شد. همان آقاي فريدونيان بود که مدتي بعد نخستين سينما را هم در بيرجند ساخت و داير کرد و آن را سينما فردوسي ناميد. سينما فردوسي هنوز در جاي نخستين خودش در کرانة جنوبي ميدان ششم بهمن (ميدان امام خميني کنوني) بر پا و داير است.[28]

لازم است ذکر شود که اشخاصي همانند آقايان پوريموت و فريدونيان بر پاية شمّ و درک شخصي خود با راديو و کار آن آشنا شده بودند، چنان که از ايشان ساخته بود که کل قطعات هر دستگاه راديويي را باز و از نو سوار کنند. بعدها راديوسازان در بيرجند زياد شدند. يکي از راديوسازان که در دهه‌‌هاي 1340 و 1350 در بيرجند شهرتي به هم زد، ضياءالدين زينلي بود. او با نام ضيا زينلي معروف بود و دکان راديوسازي شلوغي در حدود ابتداي خيابان حکيم نزاري بالاتر از ميدان ششم بهمن داشت. ويژگي تعميرگاه آقاي زينلي همان شلوغي بيش از اندازه‌‌اش بود، يعني دکاني بود پر از صدها دستگاه راديو از انواع گوناگون که از زمين تا زير سقف بر روي هم ريخته شده بود، چنان که دکاندار از باريکه‌‌اي پيچاپيچ در ميان تل‌‌هاي راديو مي‌‌گذشت. بعدها ده‌‌ها دستگاه تلويزيون گوناگون هم در تعميرگاه آقاي زينلي تلنبار شده بود. ارباب رجوع دکان آقاي زينلي هم زياد بود. از آن پس راديوسازي و راديوسازان در بيرجند زياد شدند.

  1. تأسيس ايستگاه راديو بيرجند

اما حکايت تأسيس ايستگاه راديو در بيرجند حکايت ديگري است که در اين پاره از گزارش بدان پرداخته مي‌‌شود. نخستين خبر در اين باره شايد خبر روزنامة اطلاعات سال 1350 در تيرماه باشد. اطلاعات در آن زمان نوشت:

خبرنگار ما در مشهد گزارش داد: بر اساس قراردادي که بين وزارت پست و تلگراف دو شرکت خارجي به امضا رسيده است، دو دستگاه عظيم ”ميکروويو“ با نهصد و شصت هزار و صد و شصت کانال در بيرجند نصب خواهد شد. از اين دستگاه‌ها علاوه بر برقراري ارتباط بين خراسان و شهرهاي ديگر کشور و ممالک خارج مي‌توان براي ايجاد شبکه‌هاي تلويزيوني و راديويي هم استفاده کرد. [29]

بر پايه اين خبر، قدم بزرگي در راه گسترش راديو در بيرجند برداشته شده بود.

اواخر سال 1350، خبر ديگري دربارة تأسيس مرکز مستقل راديو در بيرجند انتشار يافت. خبر در شمارة روز ششم بهمن روزنامة اطلاعات آن سال و دال بر آن بود که در سال آينده شش مرکز فرستندة راديويي در کشور تأسيس خواهد شد و يکي از آن مرکزها در بيرجند خواهد بود.[30] اما ايستگاه راديو بيرجند سال پس از آن افتتاح نشد و اين کار به سال 1355 ماند. خبرش جلوتر آورده خواهد شد.

وقتي قرار شد ايستگاه راديو در بيرجند تأسيس شود، ادارة راديو تلويزيون مرکز مشهد به يکي از کارکنان خود با نام محمدرضا پويان مأموريت داد به بيرجند برود و مقدمات کار را فراهم کند. اين کار در ميانة جنجال و رقابت بود که از آغاز دهة 1340 بر سر تفکيک استان خراسان درگرفته بود و چند شهر مدعي مرکزيت استان جديد بودند. استقرار ايستگاه راديو در بيرجند نامزدي اين شهر را براي استقرار مرکز استان هم تقويت مي‌‌کرد. پس آقاي پويان که خود از اهالي بيرجند هم بود اين مأموريت را با دورانديشي و تدبيري به اجرا درآورد که واکنشي به بار نياورد. او محل استقرار ايستگاه راديويي را با کمک متخصصان فن در دشت علي‌‌آباد تعيين کرد که دشت گسترده و نسبتاً آبادي در فاصلة چند کيلومتري در خاور شهر بيرجند بود.[31] براي اين منظور، پانزده هکتار از اراضي دشت را هم گرفتند. قسمتي از اراضي از بنگاه خيرية آبلولة بيرجند بود و قسمتي از منابع طبيعي. کمک فرماندار وقت، آقاي علي‌‌رضا زماني، هم در کار آمد که اصلاً درخشي بود و شوري به توسعة بيرجند داشت. با کمک آقاي فرماندار، معادل زميني که از بنگاه آبلولة بيرجند به ايستگاه راديو داده شده زمين معوض به بنگاه آبلولة بيرجند دادند. کار ساختمان آغاز شد و وقتي تأسيسات ساختماني آماده شد، چهار دستگاه فرستندة ده کيلوواتي ساخت کمپاني گيتس امريکا خريداري و به بيرجند وارد شد. قرار بود دو دستگاه در حال کار و دو دستگاه ذخيره باشد.

در خردادماه سال 1353، سازمان راديو تلويزيون ملي ايران اطلاعيه‌‌اي انتشار داد و نوشت: براي رسانيدن صداي ايران به مردم ايران به ياري شما نياز داريم. در آن اطلاعيه آمده است که سازمان براي تکميل کادر فني فرستنده‌‌هاي راديويي در 32 شهر کشور به 60 تن نياز دارد که دارندة ليسانس و فوق ليسانس رشته‌‌هاي مخابرات و الکترونيک و فيزيک باشند. در رديف چهاردهم نام‌‌ شهرها، نام بيرجند ديده مي‌‌شود.[32]

در سال 1354 کارهاي راديو بيرجند جنب‌‌وجوشي گرفته بود. ماه بهمن آن سال، روزنامة اطلاعات آگهي مفصلي براي دعوت به کار در سازمان راديو تلويزيون ملي ايران به چاپ رساند. در آن آگهي از جمله نيازهاي سازمان يکي هم نياز به استخدام تکنيسين مکانيک، تکنيسين تأسيسات، و کارگر فني براي کار در راديو بيرجند بود.[33]

کمتر از يک سال بعد، روز 19 مهرماه 1355 که زادروز فرح ديبا بود، ايستگاه راديو بيرجند پخش رسمي برنامه‌‌هايش را آغاز کرد. ترتيب آغاز به کار ايستگاه ساده و مختصر بود و صرفاً با پخش برنامه و اعلام اين جمله‌‌ صورت گرفت: ”اين‌‌جا بيرجند است، راديو ايران. “ رسم افتتاح ايستگاه‌‌هاي راديويي در آن دوره همين بود. اما در اينجا کاري افزون بر رسم جاري هم شد: مقامات ايستگاه راديو بيرجند مهماني شامي هم به همان مناسبت در باشگاه افسران بيرجند دادند.

لازم است يادآور شود که در آن ايام خاندان شاهي در بيرجند مهمان اميراسدالله علم بودند. علم خود در يادداشت‌‌هايش در فصلي به تاريخ روزهاي 20 تا 25 مهر 1355 گزارشي را از ميزباني از خاندان شاهي، نخست‌‌وزير، و پنجاه نفر مهمان ديگر داده و آن را پذيرايي خوبي شمرده که همه واقعاً تحت تأثير آن قرار گرفته بودند. در آن گزارش، برخي از گوشه‌‌ و کنارهاي مهماني و سفر خاندان شاهي به بيرجند را آورده است. اما حتي به اشاره هم از افتتاح ايستگاه راديو بيرجند سخني نياورده است.[34]

برنامة راديو بيرجند از اين قرار بود که هر روز صبح از ساعت شش با پخش قرآن و سرود شاهنشاهي آغاز مي‌‌شد و تا ساعت 12 شب ادامه مي‌‌يافت. کار اين ايستگاه رلة برنامه‌‌هاي راديو سراسري ايران براي نواحي جنوبي خراسان بود. بدين صورت که برنامه‌‌هاي راديو ايران از دستگاه‌‌هاي مايکرويو به بيرجند مي‌‌رسيد و از مرکز مايکروويو بيرجند در خيابان حکيم نزاري به ايستگاه دشت علي‌‌آباد فرستاده مي‌‌شد و از آنجا رله مي‌‌شد. ايستگاه راديو بيرجند برنامة مستقلي نداشت که در محل توليد شود و پروانة پخش از ايستگاه محلي را داشته باشد. يگانه برنامة مستقل راديو بيرجند آن بود که اذان مغرب را به افق بيرجند پخش مي‌‌کرد. افق بيرجند حدود 25 دقيقه از افق تهران جلوتر است.

محمدرضا پويان متولي اين ايستگاه راديويي بود. او کار ديگري براي عمران ايستگاه فرستندة راديويي تحت امر خودش کرد. مجوز حفر يک حلقه چاه عميق را گرفت و با آبي که از آن چاه به دست آمد در يک هکتار از محوطة ايستگاه چمن‌‌ کاشت تا هواي ايستگاه راديو و پيرامون آن را پاکيزه داشته باشد که در محيط کويري قرار داشت. بقية زمين ايستگاه را هم درختان ميوه کاشت. از بجستان درختان انار آورد، از تقاب انگور آورد و به همين منوال از هر محل درخت ميوه‌‌اي آن را آورد. از جمله از خواف درخت سرو آورد که دورتادور محوطه را حصاري از سرو کاشت. به کارکنان ايستگاه هم اعلام کرد که هر کس درختان ميوه‌‌اي محل يا روستاي خودش را به خرج ايستگاه راديو بياورد و در اين زمين بکارد و خود مسئول نگهداري آن هم باشد. با اين تدبير، پس از مدت کوتاهي محوطة راديو بيرجند باغ زيبايي شد که انواع ميوه‌‌جات هم در آن عمل مي‌‌آمد. به گفتة آقاي پويان، ميوة‌‌ درختان بِه محصول ايستگاه راديو در نمايشگاه ميوه در شيراز مقام نخست بهترين محصول را به دست آورد.

راديو بيرجند بدين صورت داير شد. آقاي پويان نقل مي‌‌کند که از آن زمان تا سال 1368 پيوسته مشغول توسعة زيربناها و تأسيسات ايستگاه بودند؛ نگران آنکه هر گاه شهر بيرجند مرکز استان شد، ايستگاه راديويي مناسبي هم در مرکز استان آينده فراهم آمده و کاري درخور مرکز استان باشد. سوابق گوياست که از آغاز دهة 1340 جنب‌‌وجوشي درگرفته بود تا بيرجند مرکز استان جديدي شود. آن جنب‌‌وجوش به مرور زمان به ميان مردم هم برده شد تا سرانجام در سال 1383 استانداري جديدي با نام خراسان جنوبي به مرکزيت بيرجند تأسيس شد.[35]

از اسنادي که دربارة توسعة زيرساخت‌‌هاي فني راديو در بيرجند به دست آمد باز دو آگهي ديگر براي استخدام است. سازمان راديو تلويزيون ملي ايران در سال 1356 آگهي نياز به تأمين عوامل انساني انتشار داد. در آن آگهي آمده است که ايستگاه راديو بيرجند نياز به همکاري کمک تکنيسين ديپلم برق، الکترونيک، رياضي و طبيعي دارد.[36] همان آگهي عيناً يک هفته بعد در تاريخ 17/6/1356 هم چاپ شد،[37] و باز پس از پنج ماه در تاريخ 11/11/1356 نيز سومين بار به چاپ رسيد.[38] شايد توان بدين راي رسيد که نياز راديو در بيرجند به عوامل فني در آن تاريخ برآورده نشده يا دير برآورده شده است.

سال 1357 که حکومت پهلوي فروافتاد، پاکسازي ادارات دولتي از کارکنان پيشين در سراسر کشور اجرا شد. در بيرجند هم ادارات از کارکنان حکومت پيشين پاکسازي شد. اما دو تن از رئيسان ادارات بيرجند در مقام خود ابقا شدند. يکي از آن دو آقاي پويان بود که در رياست ايستگاه راديو بيرجند ماند. شايد دستگاه حاکمة جديد براي دوام و بقايش در جاهايي چون بيرجند چندان به راديو نيازمند بود که از پاکسازي در اين ادارة خاص چشم پوشيد.

در دهه‌‌هاي اخير خبرهايي پراکنده دربارة راديو به دست مي‌‌آيد. گويي اين ابزار ديگر آن ارج و جاي گذشته را ندارد. با اين همه، دولت بر آن کوشيده تا راديو همه جاي کشور را زير پوشش داشته باشد. خبري از سال 1379 گوياي حساسيتي از همين دست است:

12/5/1379 دهستان دُرُح تنها نقطة کور راديويي شهرستان بيرجند است.[39]

در همان سال خبر ديگري باز گوياي کوشش دولت است به گستردن راديو در اين سامان:

25/8/1379 راه‌‌اندازي دفتر خبر صدا و سيما، راديو فرهنگ و شبکه خبر در بيرجند.[40]

  1. تلويزيون در بيرجند

تلويزيون از دهة 1350 به موازات راديو در جنوب خراسان در کار توسعه بود. خبر روزنامة اطلاعات در تاريخ 14 ارديبهشت 1350 حاکي است که پوشش تلويزيوني قسمت‌‌هاي وسيعي از غرب و شمال کشور پايان يافته و عمليات مقدماتي براي پوشش منطقة شرقي کشور شامل مشهد، بيرجند و زاهدان رو به اتمام است.[41]

بدين ترتيب، تلويزيون از اوايل دهة 1350 کم‌‌کم به ميان مردم بيرجند مي‌‌آمد. در همان حال، مذهبيون سخت با آن دشمني مي‌‌ورزيدند. تلويزيون حکايتي جدا داشت. چون فقط صدا نبود، تصوير هم نشان مي‌‌داد و در سال‌‌هاي دهة 1350 خورشيدي که کار تلويزيون ايران رونقي هم گرفته بود، برنامه‌‌اي نبود که در آن سر و صورت بي‌‌حجاب زنان نشان داده نشود. اين بود که تلويزيون در ميان مردم بيرجند طرف دشمني زيادي قرار داشت. در عين حال، از روزي که تلويزيون در بيرجند قابل دريافت شد، دستگاه‌‌هاي گيرنده و پخش تلويزيون در اين شهر پيوسته خريدار داشت. چندين فروشگاه دستگاه‌‌هاي تلويزيون را در ويترين‌‌هاي خود گذاشته بودند. مذهبيون سخت بر دشمني با تلويزيون و مغايرت اين ابزار با ديانت پا مي‌‌فشردند. اما چنان‌‌که اين نگارنده خوب و روشن به خاطر دارد، تلويزيون در بيرجند از دو سو گسترش يافت: يکي از طبقة بالا که با پديدة نو همراهي نشان داد و دوم از طبقة پايين که در عين پابندي به ديانت از غيرت و تعصب دور بود. مخالفت با تلويزيون در بيرجند در طبقة متوسط بر پا بود و مخالفتي پرقدرت هم بود.

خبري از حوالي ميانة دهة 1350 به دست آمد، از شهر قاين در صد کيلومتري شمال بيرجند که با توجه به فرهنگ ديني محل جاي درنگ دارد:

21/12/1354 پنج‌شنبه ـ انتظار اهالي قاين براي افتتاح ايستگاه تلويزيون

بخش قاين هم‌‌اکنون با بيش از 80 هزار نفر جمعيت چشم به افتتاح ايستگاه تلويزيوني خود بسته است و به شدت انتظار اين کار را مي‌کشد! چندي پيش مسئولان امر به خاطر گسترش شبکة تلويزيوني کشور در اين بخش، در ارتفاعات “کوه خواجه” اقداماتي نمودند و در اين ارتفاعات دکل تلويزيون و کابل‌هاي لازم را نصب کردند. اما چند ماه است که آنان از ادامه کار خود بازمانده و دکل و ساير تأسيسات تلويزيون را به حال خود رها کرده‌اند و رفته‌اند! چقدر خوب خواهد بود که اگر متخصصين مربوطه کار خود را به اتمام برسانند و مردم قاين را نيز همانند مردم شهرهاي ديگر کشور صاحب تلويزيون نمايند.[42]

اين خبر در زماني انتشار يافته که بيرجند از چند سال پيش‌‌تر داراي ايستگاه دريافت امواج تلويزيوني بوده است.

در اين خبر قابل تأمل است که اهالي قاين که از توابع بيرجند بود براي برخورداري از تلويزيون شتاب دارند. حال آنکه تلويزيون در بيرجند با مقاومت طبقة متوسط شهري مواجه بود که شاکلة اجتماع آن روز بودند. اما روزگار چنان گشت که دورة دشمني با تلويزيون در بيرجند طولي نکشيد. انقلاب 1357 که شد، همه به تلويزيون روي آوردند. تلويزيون ديگر دستگاه انتشار فساد نبود. سيماي رهبر انقلاب و ساير رهبران مذهبي از تلويزيون پخش مي‌‌شد و ديگر داشتن و تماشاي اين دستگاه نه که محل اشکال نبود، پسنديده هم بود.

از پايان دهة 1360 به بعد، دستگاه ويدئو، مانند ديگر جاهاي کشور، پنهاني به بيرجند هم رسيد. به اين ابزار نوپديد “دستگاه” مي‌‌گفتند که واژة مخصوص آن در همه‌‌جا بود و اختصاص به بيرجند نداشت. ويدئو اگر چند ابزار خبررساني نبود، هيجاني داشت که به عبارتي سينمايي بود که به خانه مي‌‌آمد. اسم دستگاه ويدئو اسم کميتة انقلاب و ترس از يورش مأموران کميته را به خانه‌‌هاي مردم به يادها مي‌‌آورد. ويدئو چند صباحي با ترس و لرز در خانه‌‌هاي مردم بيرجند دست‌‌به‌‌دست شد، اما دوامي نيافت. راديو قوت و موقع قديم را از دست داده بود، اما ويدئو هم نتوانست جاي استواري براي خود در ميان مردم اين سامان برقرار کند.

ابزارهاي جديد از قبيل تلويزيون‌‌هاي ماهواره‌‌اي کم‌‌کم پيدا شدند و طرف توجه زياد واقع شدند. گوش دادن به راديو ديگر طعمي نداشت و چيزي به شنونده نمي‌‌داد. تلويزيون جاي استواري براي خودش پيدا مي‌‌کرد. تلويزيون هم ابزار خبر بود و هم ابزار تفريح. با تلويزيون مي‌‌شد ساعتي از شب يا روز را شخص يا جمع خانواده خوش بگذراند. راديو چنين نقش‌‌هايي نداشت.

نتيجه

چنان‌‌که در بخش نخست و با مرور خاطرات معلوم شد، رسيدن راديو به بيرجند و توابع پيوند مستقيم با قدرت سياسي، ديني و مالي داشته است. نخستين آورندگان راديو به اين خطه و هم نخستين دارندگان آن از حکومتگران محل يا از آن دسته از رهبران برجستة ديني بوده‌‌اند که سواي منزلت ديني نفوذ و قدرتي هم در محل داشته‌‌اند. مطالب بخش دوم نشان مي‌‌دهد که راديو پس از مدت‌‌زماني از انحصار قدرتمندان و بزرگان درآمده و به ميان مردم راه يافته است. راديو در اين مرحله ابزاري شد که کارکردهايي اجتماعي پيدا کرد. هم از همين مرحله خاطره‌‌هايي به دست آمده که آثاري کمرنگ از پيوند راديو و جنسيت مردانه به دست مي‌‌دهد. اين خاطره‌‌ها اگر چند طول و تفصيل ندارد، جا داشت که در اين گزارش بازگفته شود. از آن روي که باز هم بياني از پيوند راديو با قدرت (مردانگي) است. يافته‌‌هاي بازپسين بخش از گزارش حاکي است که رسيدن تلويزيون به اين سامان تابع برنامة توسعة دولت وقت بوده است. تلويزيون، برخلاف راديو، به صورتي و از راه‌‌هايي به منطقه آمده که وابستگي به نيروي سياسي يا اجتماعي ويژه‌‌اي نداشته است.

سخن پاياني

هنوز در خانه‌‌هاي برخي از مردم بيرجند دستگاه‌‌هاي راديوي قديم ديده مي‌‌شود. اما اگر از آنان پرسيده شود که چه وقت به اين راديو گوش داده‌‌اند، اي بسا که خودشان هم چيزي به ياد نياورند. راديو که روزگاري با جان بيرجندي عجين بود امروز در گوشة تاقچه‌‌هاي خانه‌‌هاي برخي از اهالي بيرجند خاک مي‌‌خورد و نقش تزييني و عتيقه دارد. نوه‌‌هاي اهالي که تازه به دنيا آمده‌‌اند مي‌‌شنوند آن چيزي که بر تاقچه يا در کمد هست راديو نام دارد. اما کسي نمي‌‌داند که آن راديو چه رنگ‌‌ها و طعم‌‌ها مخصوصاً به زندگي پدران و مادران آنان داده بود، موجب چه شگفتي‌‌ها شده بود، چه اميدها برانگيخته بود، و چه حرمان‌‌ها و شکست‌‌ها را در دل پدران و مادران آنان پاشيده بود، چه ساعت‌‌هاي تعالي و با خدا بودن را به خانه‌‌ها آورد بود، چه ساعت‌‌هايي که صاحب راديو با گوش کردن به آن صداي ضربان قلب خودش را هم شنيده بود که به شماره افتاده بود. و . . .

جهانا سراسر فسوسي و باد.[43]

[1]نگارنده گزارشي را از زندگاني دکتر ولاديميروف تهيه کرده که پاره‌‌اي از احوال او را در بيرجند ثبت کرده است. ولاديميروف در بيرجند بود تا در همين شهر درگذشت و در قبرستان مسيحيان بيرجند به خاک سپرده شد.

[2]نگارنده گزارشي از زندگي و احوال آقاي فرزان تهيه کرده است.

[3]مردم قديم بيرجند به دلقک‌‌بازي ”مقلدي“ مي‌‌گفتند. بعدها زنده‌‌ياد محمدعلي سپانلو رمان The Comedians نوشتة گراهام گرين را که به فارسي ترجمه کرد بدان عنوان مقلدها داد. اين رمان به قلم مترجم ديگري به فارسي درآمده بود و عنوان دلقک‌‌ها داشت. عنواني که آقاي سپانلو براي ترجمة خود برگزيده بود نظر نگارنده را جلب کرده بود، اما در ديدارها با ايشان ممکن نشد دربارة چندوچون گزيدن اين برابر از ايشان پرس‌‌وجو کند.

[4]در سال 1330 خورشيدي، بحث‌‌هايي در مجلس شوراي ملي و نيز در مجلس سنا درگرفته بود که در اطراف منع پياله‌فروشي در کشور دور مي‌‌زد. گمان مي‌‌رود اين سخنراني راديويي يکي از نطق‌‌هاي مجلس شوراي ملي يا مجلس سنا يا سخنراني ديگري دربارة موضوع بوده که در همان برهه از راديو پخش شده است.

[5]بديع‌‌الزمان نوربخش، مشهور به سري، شاعر قايني که در بيرجند زير حمايت اميرابراهيم علم، شوکت‌‌الملک دوم، باليد و سخن‌‌سراي نام‌‌آوري شد. او نابيناي مادرزاد بود. متولد 1279 خورشيدي بود و سال 1335 خورشيدي در تهران درگذشت. مي‌‌دانيم که سري دلبستة شديد صرف نوشيدني‌‌هاي مستي‌‌آور و به گزارش برخي از قدماي بيرجند دائم‌الخمر بود. مي‌‌توان دريافت که هم بدين جهت از شنيدن خبري که احتمال تعطيل دکان‌‌هاي عرق‌‌فروشي مي‌‌داد برآشفته بود.

[6]بجد آباديي است نزديک به شهر بيرجند که ويژگي آن بودوباش اهل سنت در اين آبادي است، در عين آنکه عدة کمي شيعيان هم در بجد سکونت دارند. در بجد اهل سنت و شيعيان ساليان دراز دوستانه در کنار هم سر کرده‌‌اند. هر دسته مسجد و نيايش مخصوص خود را دارند و نشده که خبري از بروز اختلاف در اين آبادي بين اهل سنت و شيعيان پخش شود.

[7]نگارنده گزارشي را دربارة زندگاني و احوال آخوند بجدي تهيه کرده است.

[8]نگارنده گمان مي‌‌کند که در آن برهه واژة ديگري بر جاي ” شارژ “ بر زبان‌‌ها جاري بود. اما فرزند سالخوردة سردار قديم ناخوش احوال بود و بدين روي، ترجيح نگارنده آن بود که وقت به بازگويي خاطرات و ثبت آن صرف شود تا واکاوي واژگان، که ممکن بود به بهاي سر رفتن توان و حوصلة پيرمرد تمام شود و کار اصلي بر زمين بماند.

[9]محمدرضا سپهري متولد 1275 خورشيدي و متوفاي 1336 خورشيدي در بيرجند، صاحب‌‌کار اميرشوکت‌‌الملک علم و سپس صاحب‌کار اميراسدالله علم بود. نگارنده گزارشي از زندگاني و احوال او تهيه کرده است.

[10]بهدان از آبادي‌‌هاي حاصلخيز و خرم واقع در نزديکي شهر بيرجند از جنوب. نام اين آبادي بَغ‌‌دان بوده، به معناي محل بغ و بغان، که در گفتار روزمره در گذر روزگاران بهدان شده است. نام آبادي و خاطرات و داستان‌‌هاي پيشينيان بهدان جاي ترديد نمي‌‌گذارد که اين آبادي محل بودوباش زرتشتيان بوده است.

[11]نگارنده ملزم شده که نامي از آن خانم بيرجندي نياورد.

[12] آفتاب شرق ( 25 بهمن 1327)، 2.

[13] [13] آفتاب شرق ( 16 بهمن 1327)، 3.

[14]از سلسله گفت‌‌وگوهاي نگارنده با زنده‌‌ياد محمدرضاخان راغبي.

[15] اطلاعات (29 مرداد 1333)، 9.

[16] اطلاعات (15 بهمن 1334)، 11.

[17] اطلاعات (21 آذر 1339)، 6. نگارنده گزارشي از زندگاني و احوال مهدي صمدي و هم گزارشي از رخدادهاي روز 28 امرداد 1332 در بيرجند تهيه کرده است.

[18] اطلاعات (13 دي 1341)، 10.

[19] اطلاعات ( 1، 2 و 3 مهر 1342). بر پاية بررسي نگارنده در فاصلة سال‌‌هاي 1335 تا 1345 نشريه‌‌اي با نام راديو تهران در تهران چاپ و منتشر مي‌‌شده که ”نشرية ادارة کل انتشارات و راديو“ بوده است. شمارة نخست نشريه تاريخ شهريور 1335 را دارد. نگارنده بررسي‌‌هاي جداگانه در تاريخ مطبوعات بيرجند کرده و گزارشي در اين باره فراهم آورده، اما نتوانسته به قطع آشکار گرداند که نشرية راديو تهران در بيرجند نمايندگي داشته است. شايد شهرت اندک نشريه و هم جنبۀه نسبتاً تخصصي که از عنوانش برمي‌‌آيد نگذاشته که به ميان مردم راهي باز کند و نام نشريه در خاطر مطبوعاتي‌‌هاي قديم بيرجند بماند.

[20] اطلاعات (16 مهر 1342)، 10.

[21] اطلاعات (10 تير 1349)، 8.

[22] اطلاعات (4 آبان 1350)، 8.

[23]دُرُخش از توابع بيرجند است که نام آن در گفتار عموم به معناي درخشش يا درخشيدن انگاشته شده، اما برخي از اهل لغت بر آن‌‌اند که اين نام واژة پهلوي “دروئوخشي” بوده، به معناي جاي درختان انبوه، گشن و تناور. نام درخش را دال دلالت بر کهن بودن اين آبادي و پيوند آن با فرهنگ زرتشتيان و بودوباش اين قوم در اين آبادي دارد. درخش آتشگاه‌‌هايي داشته است. در اين آبادي کهن قبرستان‌‌هاي گبرها پيدا شده و نيز قبرستاني شگفت‌‌آور که استخوان‌‌هاي قلم پا و دست مردگان گورها بيش از يک متر بود. نگارنده گزارشي بلند را از تاريخ و فرهنگ درخش در دست تهيه دارد.

[24]اطلاعات (10 خرداد 1357)، 4. خبرگزاري مهر هم در گزارشي به تاريخ 22 بهمن 1395 گزارشي در اين باره منتشر کرد.

[25] اطلاعات (7 آذر 1358)، 2.

[26] اطلاعات (16 تیر 1360)، 4.

[27]از گفت‌‌وگوي نگارنده با آقاي پوريموت در دي‌‌ماه 1399.

[28]نگارنده گزارشي از زندگي و برخي احوال آقاي فريدونيان تهيه کرده است . سينما فردوسي نخستين سينما در بيرجند بود و پس از رخدادهاي سال 1357 مصادره شد.

[29] اطلاعات ( 4 آذر 1350)، 8.

[30] اطلاعات (6 بهمن 1350)، 72.

[31]با گسترش شهر بيرجند در دهه‌‌هاي کنوني دشت علي‌‌آباد به شهر پيوسته است.

[32] اطلاعات (18 خرداد 1353)، 7.

[33] اطلاعات ( 14 بهمن 1354)، 24.

[34]اسدالله علم، يادداشت‌‌هاي علم (چاپ 2؛ تهران: کتابسرا، 1390)، جلد 6، 296-299.

[35]از گفت‌‌وگوهاي تلفني مفصل نگارنده با آقاي محمدرضا پويان در مشهد در بارۀ تأسيس راديو در بيرجند. بهمن 1398.

[36] اطلاعات (10 شهريور 1356)، 21.

[37] اطلاعات (17 شهريور 1356)، 24.

[38] اطلاعات (11 بهمن 1356)، 20.

[39] آواي بيرجند (12 مرداد 1379)، 5.

[40] آواي بيرجند (25 آبان 1379)، 2.

[41] اطلاعات (14 ارديبهشت 1350)، 17.

[42] اطلاعات (21 اسفند 1354)، 43.

[43]از شاهنامه فردوسي.

نقش منازعات فرقه‌ای در انحطاط آل‌بویه

هوشنگ شکری <Hooshang Shokri <‌hooshangh.shokri@hotmail.com‌ پژوهشگر مستقل در حوزۀ عرفان، تاریخ، و آیین‌های جوانمردی ایران است. علاوه بر مقالات متعدد، برخی از آثار ایشان عبارت‌اند از آیین هوشنگ، پهلوانی و جوانمردی در ایران، عیاران، و آیین سلحشوری.

علی رفیعی <Ali Rafiei <alirafee12@gmail.com دانشجوی کارشناسی ارشد تاریخ و پژوهشگر تاریخ است. از جمله آثار ایشان، منازعات فرقهای در دوران آلبویه و ”نقش بودیسم در روابط ایران و هند: نگاهی کوتاه از دوران باستان تا ایلخانان مغول“ منتشر شده‌اند.

 

مقدمه

تاریخ ایران بعد از اسلام فراز و فرودهای بسیاری را به خود دیده است و حکومت‌ها و خاندان‌های مختلفی بعد از تسلط اعراب بر نواحی گوناگون آن حکم رانده‌اند که گاه موجب تزلزل و گاه باعث شکوفایی و رشد شده‌اند. یکی از دوران‌های درخشان تاریخ ایرانِ بعد از اسلام، دورۀ حکومت آل‌بویه است که آدام متز از آن با عنوان ”رنسانس اسلامی“ یاد می‌کند.[1] در این دوران، ایجاد دارالعلم‌های متفاوت و برگزاری جلسات علمی و مباحثات فرقه‌ای اوج گرفت و دستاوردهای علمی و حکمی فراوانی عرضه شد.[2] همچنین، وجود دانشمندان نامی و وزرای دانش‌پرور و دانشمند بر رونق بازار علم و دانش در این دوران افزود. از سوی دیگر، بوَیهیان با پیشینۀ تفکرات شیعی-خواه امامی یا زیدی-باعث ترویج مبادی شیعی شدند، چنان‌که مهم‌ترین توفیق شیعیان در این عهد اجازۀ تظاهر علنی به عقایدشان بدون نیاز به تقیه بود.[3]

با این همه، دوران آل‌بویه نیز مانند هر دورۀ پادشاهی نقطۀ شروع، قدرت، افول و در نهایت پایانی دارد. دولت بویهی که به دستیاری سه برادر، علی و حسن و احمد، پا به عرصه گذاشت، شروع پرباری رقم زد و در دورۀ عضدالدوله به اوج شکوفایی خود رسید، اما بعد از دوران حکومت عضدالدوله رو به ضعف و انحطاط نهاد.[4]

در دوران آل‌بویه، به علل گوناگون و از جمله طرفداری ایشان از تشیع و برپایی دارالعلم‌ها و وجود علمای بزرگ، بحث‌های میان فرقه‌ای اوج گرفت که در اکثراً به ایجاد درگیری و حتی فجایع بزرگی چون آتش زدن اموال، قتل، نهب و غیره می‌انجامید. همچنین، دیلمیان و ترکان، که بخش عمده‌ای از سپاهیان آل‌بویه را تشکیل می‌دادند، باعث دامن زدن به رقابت‌های قومی و گاه خود درگیر رقابت‌های ناتمام قومی و مذهبی می‌شدند.[5] در دوران اقتدار آل‌بویه، به سبب تسلط امرای وقت بر امور و کاردانی ایشان این وقایع مرتفع می‌شد، اما بعد از عضدالدوله، چون تسلط امرای بویهی بر امور و کاردانی ایشان رو به ضعف نهاد و اختلافات داخلی گریبانگیر بویهیان شد،[6] این مجادلات به تزلزل بیشتر و تضعیف هرچه تمام‌تر آل‌بویه انجامید[7]

برگزاری مراسم عاشورا و غدیر

در دوران آل‌بویه، شیعیان و اهل سنت در بیشتر مواقع خواهان برگزاری مراسم و آیین‌های خود بودند و این مسئله موجد مناقشاتی می‌شد. هر فرقه به تناسب مذهب واصول عقاید خود دارای شعائر دینی و مذهبی بود و بی‌احترامی دیگر فرق نسبت به شئونات مذهبی خود را برنمی‌تابید. در قلمرو دولت آل‌بویه، به سبب شیعه‌گری آنها، مراسم و آیین‌های شیعه به شکل فزاینده‌ای گسترش یافت و این موضوع در جامعۀ آن روز منجر به تحریک دیگر مذاهب می‌شد و در نتیجه آشوب و بلوا به راه می‌‌افتاد. یکی از این مراسم جنجال‌برانگیز برگزاری عزای عاشورا بود.

در روز دهم محرم 389ق، طبق رسوم دیرینۀ شیعه که از زمان برپایی حکومت آل‌بویه در بغداد برقرار بود، مراسم سوگواری برای حسین‌ بن علی(ع) برگزار شد. سنیان برای تقابل اعمال مشابهی انجام دادند و در روز هجدهم محرم اعلان سوگواری بر مصعب بن زبیر کردند و به صورت گروهی با جمعیت فراوان به طرف قبر مصعب بن زبیر رفتند.[8] این عمل در آخر منجر و نزاع و درگیری بین شیعیان و اهل سنت گشت.

ذهبی نیز در تاریخ اسلام ذیل حوادث سال 392ق آورده است که شیعه و سنی در این سال با یکدیگر درگیر شدند و کشتار و جنگ مابین آنها شروع شد و کار به آتش‌سوزی محلات شیعه‌نشین کشید و امیر عمید الجیوش را در پی بغداد فرستاد تا غائله را ختم کند. او شیخ مفید را نفی بلد کرد و واعظان را از سخن کردن بازداشت.[9] از این رو، در سال 393ق اهل کرخ و همچنین مردم باب الشعیر و باب البصره از سوگواری بر عزیزان خود منع شدند.[10] به دستور عمید که جانشین بهاءالدوله در بغداد بود، نوحه‌سرایی نیز به حال تعلیق درآمد.[11] عمید قانون منع عزاداری را به علت درگیری میان شیعیان و سنیان وضع کرد و هر کس را که نوحه‌‌سرایی یا مداحی می‌کرد دستگیر کرده، به زندان می‌انداخت.

به سال 402ق، فخرالملک-که ابن‌کثیر او را وزیر روافض می‌خواند-اذن عزاداری برای امام حسین(ع) در روز عاشورا را صادر کرد و دستور داد که بازارها در این روز تعطیل شوند و نان نپزند و دکان‌ها بسته باشد، همه‌جا را سیاه بپوشانند و نوحه‌گری و مداحی برای حسین بن علی(ع) صورت گیرد.[12] این امر در واقع دخالت امرا در تشدید شورش‌ها و درگیری‌های مذهبی را نشان می‌دهد که به علت ناآگاهی از اوضاع سیاسی و عدم توجه به تمامیت جغرافیایی حکومت صورت می‌پذیرفت.

همچنین، در اتفاقات سال 406ق در بغداد میان اهالی کرخ و باب شیعه درگیری واقع و منجر به شورش شد و راستۀ قلیه‌پزان چپاول شدند. فخرالملک رفتار کرخیان را ناپسند شمرد و از برگزاری آیین سوگواری عاشورا ممانعت کرد و گفت که هیچ‌کس حق برگزاری مراسم به هیچ نحو ندارد. او آذین‌بندی پرچم و سیاهپوشی بازار را مطلقاً قدغن و سفارش کرد که نوحه‌سرایی و مدیحه‌گویی را به تأکید تعطیل کنند.[13]

در دوران امیر جلال‌الدوله نیز مراسم عاشورا و غدیر برگزار می‌شد. ابن‌کثیر ذیل حوادث سال 421ق می‌نویسد که ”در این سال، شیعیان به مانند سال‌های گذشته درصدد برگزاری مراسم عاشورا برآمدند. همه‌جا را سیاه پوشاندند و دکان‌ها را تعطیل کردند. با در این حال، گروهی از اهل تسنن رو به محلات شیعه و بازارها آورده و شروع به قتال علیه شیعیان کردند و درگیری میان آنها بزرگ و بزرگ‌تر شد و تعداد کثیری از فریقین به قتل رسید و بین آنها شرارت به اوج رسید.‌“[14]

در دورۀ ملک‌الرحیم نیز مانند ادوار قبلی این آیین‌ها اجرا می‌شدند و بعضی اوقات از برگزاری آن جلوگیری می‌شد، چنانچه اهالی کرخ در سال 441ق از برپایی مراسم عزاداری در روز عاشورا منع شدند، ولی آنها قبول نکردند و کار خود را صورت دادند در این میان، آشوب و بلوا شهر را درگرفت که در آن مردم زیادی کشته شدند و ویرانی‌های زیادی بر جای ماند، تا آنکه ترک‌ها آمدند و مردم دست از درگیری کشیدند. ساکنان به طرف بازار قلائین رفتند و هر دو گروه متحمل خسارت‌های زیادی شدند و آشوب‌های بسیاری پدید آمد و بازارها بسته شدند و مغازه‌ها تعطیل شدند و مردم از ترس جان خود به داخل خانه‌های خود پناه بردند که به دستور خلیفه، ابو محمد بن نسوی آمد و غائله را ختم کرد.[15] برگزاری مراسم عاشورا یکی از پردامنه‌ترین نزاع‌ها را در دولت آل‌بویه پدید می‌‌آورد و به سبب سستی در دستگاه دولتی و اختلافات درونی آل‌بویه بر سر جانشینی، تدبیری جدی و اساسی در این زمینه در پیش گرفته نشد.

مراسم برگزاری جشن غدیر هم عموماً با تقابل و تزاحم شیعه و سنی همراه بود، چنانکه در قبال غدیر، گروهی از اهل تسنن هم اعلام کردندکه در 26 ذی‌الحجه، پیامبر(ص) همراه ابوبکر وارد غار ثور شده است، لذا این روز را جشن خواهند گرفت و از سال 389ق این تقابل شیعه و سنی بر سر ماجرای غدیر شروع شد و هر سال که شیعیان در روز 18 ذی‌الحجه جشن غدیر می‌گرفتند، اهل تسنن نیز در روز 26 ذی‌الحجه جشن می‌گرفتند و اظهار عید به سبب ورود پیامبر(ص) و ابوبکر به غار می‌کردند.[16]

این امور همه‌ساله وقت و هزینۀ بسیاری را تلف می‌کرد، به گونه‌ای که عده‌ای در تدارک عاشورا و غدیر و عده‌ای دیگر در تدارک عزا برای مصعب بن زبیر یا جشن غار بودند و سپس، درگیری و نزاع آغاز می‌شد. گاه ترکان سنی هم دخالت می‌کردند و کار از دست حکومت خارج می‌شد و در نتیجه، آتش و غارت و قتل و غیره به وقوع می‌پیوست. این همه وجب هدر رفتن استعدادها و اتلاف سرمایه‌ها می‌شد و کار حکومت را در کنترل اوضاع بسیار سخت می‌کرد.

سبّ و دشنام

سبّ و دشنام فرقین، بزرگان و رجال یکدیگر و گاهی صحابه از دیگر جریان‌هایی بود که باعث ایجاد فتنه و آشوب در دوران خلافت آل‌بویه می‌شد. این امر گاه تبعات دامنه‌داری داشت، چنان‌که یکی از آنها موجب تبعید شیخ مفید شد. ابن‌اثیر این جریان را چنین شرح می‌دهد که

یکی از هاشمیان از باب بصره نزد ابن‌معلم، فقیه شیعی، به مسجد او درآمد و او را آزار رساند. یاران ابن‌معلم بر او شوریدند و یکدیگر را برانگیخته و آهنگ ابوحامد اسفراینی و ابن‌الکفانی کردند. بر این دو نیز دشنام دادند و از فقیهان خواستند کار آنان را یکسره کنند که این دو فرار کرده و فتنه بالا گرفت. سلطان گروهی از آنها را دستگیر کرد و به زندان انداخت و شورش آرام یافت. ابوحامد به مسجد خود بازگشت و ابن‌معلم از بغداد تبعید شد که با میانجی‌گری علی بن مزید به شهر برگردانده شد.[17]

در دورۀ حکومت سلطان‌الدوله نیز به سال 408ق فتنۀ عظیمی میان سنیان و شیعیان به پا شد. اهل قلائین سنی‌مذهب بودند و در برابر توهین و بی‌ادبی به صحابه با اهل کرخ، که از شیعیان بودند، درگیر شدند و این درگیری باعث کشته شدن بسیاری از مردم گشت ”و قُتِلَ طائفه علی هذین البابین. “بعد از ورود مأموران شهر و ممانعت آنها از کشتار مردم و خاموش کردن آتش‌سوزی مغازه‌ها، شهر آرام گرفت و طرفین به صلح و آشتی رضایت دادند.[18] ابن‌اثیر توضیح می‌دهد که در این حادثه، بین سنیان و شیعیان واسط آشوبی بزرگ پدید آمد و سنیان چیرگی یافتند و چون غارت و کشتار از حد گذشت و شیعیان در پی چاره‌جویی گشتند. در نهایت بزرگان شیعه و علویان به سوی علی بن مزید گریختند و از او یاری خواستند.[19] البته این حادثه را المنتظم در حوادث سال 407ق آورده و نوشته است: ”اِتَصلت الفتنه بین الشیعه والسنه بواسط و نهبت مجال الشیعه و الزیدیه بواسط.‌“[20] ابن‌الجوزی در نوشتۀ خود علاوه بر شیعیان اسم زیدیان را نیز در گروه شیعیان درگیر با سنیان آورده است. آتش‌سوزی بسیار بزرگی بر پا شد که زد‌و‌خورد را به دنبال داشت و نهایتاً شیعیان به علی بن مزید پناهنده شدند.

در سال 422ق آشوب همچنان مابین سنی و شیعه برقرار بود. در این سال، اهل تسنن بر شیعیان چیره شدند و به خاطر لعن و نفرین صحابه، خانۀ شریف مرتضی را آتش زدند و اموال بسیاری از مردم به یغما رفت و آشوب خیلی بزرگ شد و مردم همدیگر را زدند و با انواع سلاح‌ها یکدیگر را مورد ضرب و شتم قرار دادند تا بالاخره با وساطت خلیفه کار ختم به خیر شد.[21]

تعصبات مذهبی

تعصبات مذهبی نیز در هر دوره‌ای از تاریخ باعث ایجاد تنش و تشنج بوده است، اما در دوران آل‌بویه، به سبب قدرت گرفتن شیعه با پشتیبانی آل‌بویه از یک سو و از سوی دیگر به سبب حمایت عباسیان از اهل تسنن و نفوذ و دخالت ترکان سنی‌مذهب در امور حکومتی این امر بسیار واقع می‌شد. در سال 420ق، در مسجد براثا نماز جمعه برقرار نشد، چرا که خطیب جمعه پس از درود به پیامبر(ص) به برادرش علی بن ابی‌طالب(ع) درود فرستاد و در حقش زیاده‌روی کرد و او را زنده‌کنندۀ الهی انسان نامید. زمانی که خلیفه این سخنان را شنید او را از امامت جماعت مسجد خلع کرد و پیش‌نماز دیگری برگزید که مردم قبول نکردند و گفتتند با سید مرتضی نماز می‌خوانند و از آن پس به نماز جمعه نرفتند و مسجد تعطیل شد. بعد از مدتی، بزرگان کرخ از خلیفه عذر خواستند و دلیل آوردند که کار آنها نبود و خواستند که دوباره در مسجد نماز برپا شود.[22]

به سال 421ق، طبق سنوات قبل، فتنۀ عاشورا به پا شد و بین فریقین قتال صورت گرفت،[23] اما بار دیگر فتنه‌ای میان هاشمیان و ترکان بر سر مصحف روی می‌دهد و گویا با خشت و آجر به جان هم می‌افتند.[24] همچنین، فتنه‌ای میان شیعه و سنی در 422ق رخ داد و ”ثارت الفتنه و مُنِعت الصلاه.‌“[25] به سبب عمل فردی که ابن‌اثیر او را ”مذکور“ و ذهبی ”صوفی“ نامیده‌اند، فتنه میان شیعه و سنی به پا شد و خانۀ شریف رضی را به آتش کشیدند و ترکان نیز به طرف اهل سنت رفتند و به همدیگر یورش بردند و تعدادی از مردم اهل کرخ را کشتند و قتل و غارت کردند و وزیر را با آجر زدند و عمامه‌اش را پایین انداختند. سوق العروس و سوق الصفارین و انماط به کل از بین رفتند و اختلاف زیاد شد که در نهایت با وساطت شخص خلیفه غائله ختم به خیر شد.[26] علاوه بر این، ذیل حوادث این سال آمده است که کاروانی از قم به قصد زیارت کربلا وارد بغداد شد. در این وقت، شیعه و سنی در نزاع با یکدیگر بودند. به محض اینکه اهالی بغداد باخبر شدند که کاروانیان شیعه‌اند، دست به غارت اموال شیعیان زدند و چون اهالی بصره نسبت به اهل سنت تعصب داشتند، هر چه در توان داشتند کم نگذاشتند و اوضاع وخیم‌تر شد. در نهایت، چند نفری در این مناقشه کشته شدند و در نتیجه، در این روز زیارت کاظمین ممنوع شد و هیچ‌کس حق ورود به قبرستان قریش را نیافت.[27]

در همین سال 422ق، اهل سنت دروازۀ بصره را بر مردم قم بستند که بنا بر عادت سال‌های پیاپی به زیارت حرم علی(ع) و حسین(ع) می‌آمدند. در نهایت، اهل سنت با قمیان درگیر شده و چند نفر از آنها را کشتند و از زیارت موسی بن جعفر(ع) نیز جلوگیری کردند.[28]

یکی دیگر از منازعات بین فریقین در سال 425ق رخ داد که طی آن، دو نفر از جوانان از اصفهان به بغداد آمدند و هنگام حرکت به سمت قبر مصعب بن زبیر منجنیق‌ها را حرکت دادند و در بازار شهر گردانیدند و شعار دادند و دعا خواندند. این اقدامات تنش میان فریقین را برانگیخت و دوباره جنگ و خونریزی به پا شد.[29]

جالب توجه آنکه منازعات و مناقشات فرقه‌ای چنان دامنگیر و شایع بود که مورخان مصالحه و آرامش میان شیعه و سنی را با تعجب گزارش کرده‌اند. در وقایع سال 442ق که بین شیعیان و سنیان آشتی و صلح برقرار شد و همه به زیارت علی بن ابی‌طالب(ع) و حسین بن علی(ع) رفتند، شیعیان نیز به نیکی از صحابه یاد کردند و به همدیگر احترام و رحمت فرستادند، ابن‌کثیر بیان می‌کند که ”هذا عجیب جداً، إلاّ أن یکونَ من باب التقیه، و رخصت الاسعار ببغداد جداً.‌“[30] اما چنین مصالحه‌هایی دوام چندانی نداشت. در ماه صفر 443ق بار دیگر میان اهل تسنن و تشیع در بغداد فتنه‌ای عظیم روی داد که در آن شیعیان به عقاید خود تظاهر کردند و بر درها چیزهایی نوشتند و اهل سنت به مخالفت و انکار گفته‌های شیعیان پرداختند و میان ایشان قتل و کشتار به راه افتاد. در نتیجه، خلیفه دو نقیب عباسی و علوی فرستاد تا کشف حال کنند. آنان بیامدند و به نفع شیعه شهادت دادند و قتال ادامه یافت و در این حال مردی از اهل سنت کشته شد و سنیان مرقد موسی بن جعفر(ع) و امام جواد(ع) را آتش زدند و می‌خواستند که پیکر موسی بن جعفر(ع) را به مرقد احمد بن حنبل حمل کنند که نتوانستند. چون ویرانی از حد گذشته بود، تشخیص قبر برای اهل سنت خیلی سخت بود و نتوانستند پیکر را حمل کنند. از طرفی، شیعیان مدرس حنفی را کشتند و محلۀ اهل تسنن را آتش زدند و شورش به شرق بغداد نیز کشیده شد. پیش‌نماز نام خلیفه را در این میان از خطبه انداخت، ولی با مشاورت و فشار مردم دوباره اسم خلیفه در خطبه آورده شد.[31] این وقایع در المنتظم ابن‌جوزی کمی متفاوت با دیگران در خصوص اتفاقات و حوادث سال 443ق آمده است.[32]

در سال 444ق نیز میان شیعیان و سنیان بغداد آشوبی درگرفت که سامان دادن بدان شدنی نبود. عیاران در شهر پخش شدند و بر همه چیره گشتند و بازارها را قرق کرده و درآمد پیشه‌وران را گرفتند. سرکردگان این بلوا دو نفر از اهل تسنن بودند که ابن‌اثیر آنها را ”طقطقی“ و ”زیبق“ نامیده است. به سبب این مسئله، شیعیان ”حی علی خیر العمل“ را دوباره در اذان‌هایشان به کار بردند و بر مساجد جملۀ ”محمد(ص) و علی(ع) خیر البشر“ را نوشتند و دوباره جنگ میان ایشان درگرفت و کشتار به راه افتاد و شورش گسترده‌تر شد.[33] در این سال‌ها، فتنه میان شیعه و سنی رو به ازدیاد بود. شیعه با اهل سنت وارد منازعه می‌شدند و بین اهالی درگیری رخ می‌داد که موجب ضرب و جرح و کشتار دو فریقین می‌شد.

 هنوز مدتی از این حوادث نگذشته بود که به سال 445ق میان اهل کرخ و سنیان آشوبی درگرفت و یک علوی کشته شد در نتیجه، زنان علوی شوریدند و کار بالا گرفت و بازار کرخ به آتش سوخت.[34]

نتیجه

سالی از دوران خلافت آل‌بویه نبود-علی‌الخصوص بعد از دوران حکومت عضدالدوله-که خالی از مناقشه و درگیری باشد، آن هم درگیری‌های خونین و فجایع بزرگی که کمترین آن آتش زدن محله‌ای و کشته شدن چند تن بود. این تنازعات به علل گوناگونی مانند برگزاری مراسم عاشورا و غدیر از جانب شیعیان و مقابله به مثل سنیان و تعصبات بی‌مورد، و گاه به سبب فتاوی و گفتارهای بزرگان فریقین یا دستورات حکام وقت صورت می‌پذیرفت.

در واقع، ضعف سیاسی آل‌بویه در این دوران باعث شد کنترل اوضاع از دست حکام خارج شود. چنین مناقشات مذهبی نیز به نوبه خود عاملی بود تا ضعف و انحطاط آل‌بویه بیشتر و سریع‌تر به وقوع پیوندد. در واقع، چشم طمع امرای آل‌بویه در دوران ضعف و انحطاط به قلمروهای تحت حکومت یکدیگر و عدم اتحاد در امر حکومت و ضعف مملکت‌داری با این آشوب‌های داخلی و درگیری ترکان سنی و دیلمیان شیعی در درون سپاه و مناقشات فریقین تاب و توان حکومت را گرفته و بیش از پیش مستعد سرنگونی کرد.

این علل دینی به قدری قوی بود که حتی محمود غزنوی نیز این موضوع را دلیلی حمله به متصرفات آل‌بویه فرض کرد، چون ایشان را ”رافضی“ می‌دانست. خواجه نظام‌الملک آورده است :

این مهم را بر غزات هند اختیار کردم و رو به عراق عجم آوردم و لشکر ترک را که همه مسلمانان پاکیزه‌اند و حنفی، بر دیلمیان و زنادقه و باطنی گماشتم تا تخم ایشان بگسستم. بعضی به شمشیر ایشان کشته شدند و بعضی گرفتار بند زندان گشتند و بعضی در جهان آواره شدند و شغل و عمل همۀ خواجگان و متصرفان خراسان را فرمودم که ایشان یا حنفی یا شافعی پاکیزه باشند، این هر دو دشمن رافضی و باطنی‌اند و موافق ترک.[35]

گرچه بیشتر این وقایع در حوزۀ حکومتی عراق صورت می‌پذیرفت یا شاید به علت حساس بودن این ناحیه بیشتر مورد توجه مورخین بوده، نواحی دیگر نیز از تنازع و درگیری به دور نبودند. اکثر نقاط ایران بعد از اسلام سنی‌نشین بودند و قطعاً دولتی شیعی‌مآب می‌توانست باعث تشنج و نتازع بین سنیان و شیعیانی شود که تازه قدرت یافته بودند، چنان‌که در ری و فارس نیز درگیری میان ترک و دیلم اندک نبود؛[36] حتی قتل و غارت نیز در پی این منازعات واقع می‌شد.[37]

[1]‌جوئل ل. کرمر، احیای فرهنگی در عهد آلبویه (تهران: مرکز نشر دانشگاهی، 1375)، 29-66.

[2]بنگرید به غلامرضا فدایی عراقی، حیات علمی در عهد آلبویه (تهران: دانشگاه تهران، 1383).

[3]‌کرمر، احیای فرهنگی در عهد آلبویه، 82.

[4]علی‌اصغر فقیهی، تاریخ آلبویه (تهران: سمت، 1387)، 47-48؛ کرمر، احیای فرهنگی در عهد آل‌بویه، 74.

[5]‌کلیفورد ادموند بازورث و دیگران، سلسلههای متقارن در ایران، ترجمۀ یعقوب آژند (تهارن: ولی، 1387)، 123.

[6]بارتولد اشپولر، تاریخ ایران در قرون نخستین اسلامی، ترجمۀ جواد فلاطوری و مریم میراحمدی (تهران: علمی و فرهنگی، 1391)، جلد 1، 183.

[7]صادق سجادی،”آل‌بویه،“ در تاریخ جامع ایران، زیر نظر کاظم موسوی بجنوردی (تهران: دایره‌المعارف بزرگ اسلامی، 1393)، جلد 8، 73.

[8]الحافظ ابن‌کثیر، البدایه و النهایه (بیروت: مکتبه المعارف، 1410ق)، جلد 11، 235-326؛ آدام متز، تمدن اسلامی در قرن چهارم هجری، ترجمۀ علیرضا ذکاوتی قراگزلو (تهران: امیرکبیر، 1362)، جلد 1، 87-88.

[9]شمس‌الدین محمد ذهبی، تاریخ الاسلام، تحقیق محمد عبدالسلام تدمری (لبنان: دارالکتب العربی، 1414ق)، جلد 27، 225-226.

[10]ابی‌فرج عبدالرحمن ابن‌جوزی، المنتظم، دراسه و تحقیق محمد عبدالقادر عطا و مصطفی عبدالقادر عطا (لبنان: دارالکتب العلمیه، 1415ق)، جلد 15، 37.

[11]‌ابن‌کثیر، البدایه و النهایه، جلد 11، 332.

[12]ذهبی، تاریخ الاسلام، جلد 28، 11؛ ‌ابن‌کثیر، البدایه و النهایه، جلد 11، 325.

[13]عزیزالدین ابن‌اثیر، الکامل فی التاریخ، ترجمۀ حمیدرضا آژیر (تهران: اساطیر، 1385)، جلد 13، 5512؛ ابن‌جوزی، المنتظم، جلد 15، 329.

[14]‌ابن‌کثیر، البدایه و النهایه، جلد 12، 28؛ ذهبی، تاریخ الاسلام، جلد 29، 5.

[15]ابن‌اثیر، الکامل فی التاریخ، جلد 13، 5802؛ ‌ابن‌کثیر، البدایه و النهایه، جلد 12، 59؛ ابن‌جوزی، المنتظم، جلد 15، 319.

[16]متز، تمدن اسلامی در قرن چهارم هجری، جلد 1، 87-88؛ ابن‌اثیر، الکامل فی التاریخ، جلد 12، 5394-5395.

[17]ابن‌اثیر، الکامل فی التاریخ، جلد 12، 5453.

[18]ذهبی، تاریخ الاسلام، جلد 28، 27.

[19]ابن‌اثیر، الکامل فی التاریخ، جلد 13، 5542.

[20]ابن‌جوزی، المنتظم، جلد 15، 120.

[21]قاضی نورالله شوشتری، مجالس المؤمنین (تهران: دارالکتب اسلامیه، 1365)، 320.

[22]‌ابن‌اثیر، الکامل فی التاریخ، جلد 13، 5639-5640.

[23]ابن‌جوزی، المنتظم، جلد 15، 204.

[24]ابن‌جوزی، المنتظم، جلد 15، 208.

[25]‌ذهبی، تاریخ الاسلام، جلد 29، 9-10.

[26]‌‌ابن‌اثیر، الکامل فی التاریخ، جلد 13، 5562-5563.

[27]‌ابن‌جوزی، المنتظم، جلد 15، 216.

[28]‌‌‌ابن‌اثیر، الکامل فی التاریخ، جلد 13، 5664.

[29]‌ابن‌جوزی، المنتظم، جلد 15، 241.

[30]‌‌ابن‌کثیر، البدایه و النهایه، جلد 12، 61.

[31]‌‌‌‌ابن‌اثیر، الکامل فی التاریخ، جلد 13، 5819-5820؛ ‌‌ابن‌کثیر، البدایه و النهایه، جلد 12، 62-63.

[32]‌‌ابن‌جوزی، المنتظم، جلد 15، 329 به بعد.

[33]‌‌‌‌‌ابن‌اثیر، الکامل فی التاریخ، جلد 13، 5834؛ ‌‌ابن‌کثیر، البدایه و النهایه، جلد 12، 63؛ ‌‌ابن‌جوزی، المنتظم، جلد 15، 335.

[34]‌‌‌ابن‌کثیر، البدایه و النهایه، جلد 13، 5833.

[35]خواجه نظام‌الملک توسی، سیاستنامه یا سیرالملوک (تهران: علمی و فرهنگی، 1372)، 78.

[36]‌رسول جعفریان، تاریخ ایران اسلامی: از طلوع طاهریان تا غروب خوارزمشاهیان (تهران: کانون اندیشه جوان، 1386)، جلد 2، 148.

[37]‌جعفریان، تاریخ ایران اسلامی، جلد 2، 141.

سعید یوسف: شاعری از سرآمدان روزگار ما

رضا قنادان Reza Ghanadan، دانش‌آموختۀ دکتری زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه لنکستر انگلستان، پیش از انقلاب استادیار دانشگاه فردوسی مشهد، مدیرکل روابط فرهنگی و بین‌المللی آن دانشگاه بود. پس از انقلاب در دانشگاه‌های جورج‌تاون، واشنگتن و نیز کالج نُووا به تدریس مشغول بود. او که مسئولیت یکی از برنامه‌های انگلیسی آموزش و پرورش شهر واشنگتن را برعهده داشت در تابستان 1397 در امریکا درگذشت. از مشرق پیاله و معنای معنا از آثار اوست.

ادبیات فارسی بیرون‌ از مرزهای ایران اخیراً شاهد انتشار چهار دفتر شعر با نام‌های از تلخی چای تا بکاهم، از بوتۀ بوطیقا، و من در چشم خرگوشم، و پارسی‌گویِ دگرخو بوده است.  متأسفانه تاکنون به دو دفتر اول دسترسی پیدا نکرده‌ام، بنابراین آنچه در پی می‌آید فقط نگاهی به دو دفتر آخر است. شاعر این شعرها سعید یوسف است که نامش در مقام سخن‌شناسی قابل و باذوق شناخته شده است. آنچه در نخستین نگاه نظر ما را دربارۀ او به خود جلب می‌کند، تأثیر شاعرانی چون مهدی اخوان ثالث و اسماعیل خویی در شعرهای اوست؛ این خود نشان می‌دهد که هویت شعری سعید یوسف از چه تباری برمی‌خیزد. تسلط شگفتی‌آور او بر زبان همگام با گوناگونی سروده‌های او در همۀ زمینه‌ها، از فرم و وزن و طرح‌های قافیه‌ای و ردیفی گرفته تا مضمون‌های تازه و سایر تجربه‌های بی‌سابقۀ شعری، جان و نمایی به ادبیات فارسی می‌بخشد که در سال‌های اخیر کمتر پیش آمده است.

رضا قنادان (چپ) و سعید یوسف (راست)، دانشگاه فردوسی مشهد، 1348ش.

رضا قنادان (چپ) و سعید یوسف (راست)، دانشگاه فردوسی مشهد، 1348ش.

اسماعیل خویی، شاعر سرآمد روزگار ما، در تعریف معروف خود از شعر-که در ادبیات ما  مثابه تعریف شعر جا افتاده است-سه عنصر اندیشه و خیال و زبان را از همدیگر باز می‌شناسد و بر این نکته تأکید می‌ورزد که چنانچه در شعری فقط یکی از این سه عنصر ممتاز شده باشد نمی‌تواند شعر کاملی باشد. اینک، چنان‌چه بخواهیم شعر سعید یوسف را بر این اساس داوری کنیم در مقیاسی بسیار کلی می‌توانیم بگوییم شعر او، مانند شعر اسماعیل خویی، کوششی موفق برای برقرار ساختن توازن میان این سه عنصر بنیادی است؛ به این معنا که اندیشه را می‌توان نیروی محرکی دانست که تخیل را در راه به تصویر کشاندن خود به پرواز درمی‌آورد و همزمان زبانی نو و به دور از کاربردهای روزانۀ آن برای بیان تصویر حاصل می‌آفریند. با این توصیف، بجاست سخن را بر عنصر اندیشه در شعر سعید یوسف متمرکز سازیم. چنین به نظر می‌رسد که آنچه در قلب فضای فکری او جا دارد اندیشه‌ای انسان‌دوستانه است، انسانی رها از وابستگی‌هایی چون دین و زبان و نژاد و قومیت و سایر ویژگی‌هایی که تعصب انسان را در قلمرو خاصی فعال می‌سازد و آن را ابزاری برای خود را برتر شمردن از دیگران قرار می‌دهد. در شعری که ”آرزوها“ نام دارد و مجموعۀ پارسی‌گوی دگرخو با آن آغاز می‌شود می‌خوانیم:

به صحرا روم، گر حرامی ندارد
بر آن خنگ کاو بدلگامی ندارد

. . .

بدانجا روم کآدمی، آدمی‌خوست
که همچون ددان، دد‌مَرامی ندارد

بدانجا که در عزتِ آدمی کس
ندارد شک، این خاص و عامی ندارد

بدان مرز کآزادگی دارد و بس:
کنیزی ندارد، غلامی ندارد

بدانجا که تفسیرِ انسانِ مطلق
اداهای لفظی-کلامی ندارد

کسی احترامی فزون از کس‌اش نه،
کسی حق بی‌احترامی ندارد

. . .

بدانجا که گر دین نداری، کس از تو
گریزی چنان، کز جذامی، ندارد[1]

در شعر دیگری با عنوان ”نام گل سرخ“ آمده است:

آریاییم اگر خوانی و گر تازی و ترک
آدمم نام و ز نوع بشرم خصلت و خوست

وز پسِ گفتنِ یک یاحق و یاهوست که حال
نام‌ها گبر و مسلمان و جهود و هندوست

. . .

گر خلیج عربش خوانی و گر گویی فارس
ماهیان را چه غم از نامش و زین هایت و هوست؟

. . .

ای خوشا سیطرۀ دانش و تحکیم خرد
که ز جهل است که هم‌نوع به چشم تو عدوست‌[2]

و نیز در شعر ”پارسی‌گوی دگرخو“ به تجلی دیگری از این اندیشه برمی‌خوریم:

پارسی‌گویم و بشنو ز من، ای فارس‌زبان!
تیشه بر ریشۀ وحدت مزن، ای فارس‌زبان!

. . .

فکر تحمیل زبان از سر خود بیرون کن
هستی ار هیچ به فکر وطن، ای فارس‌زبان!

ور تویی تحفۀ خاصی ز نژادی برتر،
فاش گو، پرده به یک سو فکن، ای فارس‌زبان!

گر به آن فرّ اهورایی خود فخر کنی
خویت از چیست بتر ز اهرمن، ای فارس‌زبان؟

نتوان گفت به هر قوم: ”سخن چون من گوی
که منم طوطی شکّرشکن،“ ای فارس‌زبان!

. . .

گور فرهنگ و زبانِ دگر اقوام مکن،
گور خود می‌کنی، ای گورکن، ای فارس‌زبان!‌[3]

این ابیات به روشنی از زمینۀ فکری سعید یوسف پرده برمی‌گیرند و ما جلوه‌های گوناگون این گرایش را در بسیاری دیگر از شعرهای این مجموعه نیز می‌بینیم.

یکی از ویژگی‌های شاخص این مجموعه که آن را از دفتر شعر و من در چشم خرگوشم متمایز می‌سازد شعرهای طنز این مجموعه است و این ژانری است که در آن سعید یوسف خوش‌ذوقی و نازک‌بینی خود را در سطح ممتازی نمایان می‌سازد. در حقیقت باید گفت شعرهای طنز او با توجه به ویژگی‌های خاص خود یکی از مهم‌ترین دستاوردهای ادبیات ما به شمار می‌روند. چنین می‌نماید که خندۀ ادبی به دیدۀ این شاعر در ذات خود، یعنی تهی از هرگونه نیش و اشاره‌ای، دارای ارزش انسانی است و این همخوان با برخی از یافته‌هایی است که روان‌شناسی امروز به آنها رسیده است. با وجود این، آنجا که شاعر فرصت را مناسب می‌بیند، اعتقاد بنیادی خود را دربارۀ انسان‌دوستی به دامنۀ طنز گسترش می‌دهد. برای نمونه، در شعر ”بخندیم“ می‌خوانیم:

بگذارید بخندیم و چنین فرض کنیم
که جهان گشته سراسر چو بهشتِ اِرَمی

نه یکی طفلِ گرسنه به جهان یافت شود
نه کسی راست به لب آهی و در دیده نمی

نه کسی هست به سودان و سومالی در رنج
نه کسی هست به سوریّه اسیرِ ستمی

نه به هر سو نگری گشته یکی حلق‌آویز
نه سری هست بریده، نه دریده شکمی

نه کند کودک افغان گله از تهرانی
نه به جز مهر شنیده عربی از عجمی

بگذارید بخندیم و چنین پنداریم
کز پس این شب تاریک رسد صبحدمی‌[4]

اگرچه این شعر چندان همخوان با طنز در معنای رایج آن نیست، اما اشارۀ آن به خنده ما را به همان فضا نزدیک می‌کند.

دانسته است که گرایش شدید به طنزگویی واکنشی برای التیام دردی است که در انسان برانگیخته می‌شود. از این منظر، می‌توان گفت سعید یوسف در شمار شاعرانی جا می‌گیرد که حافظ از آنها با عنوان ”اهل درد“ نام می‌برد. کلید ورود به دنیای وی که حساسیت او را نسبت به عوامل بحران‌زای جهان امروز آشکار می‌سازد تصویر گویا و بس تکان‌دهنده‌ای است که مجموعۀ دیگر شعری او نام از آن گرفته است. سعید یوسف این دفتر را با عنوان و من در چشم خرگوشم به چاپ می‌رساند. صورت کامل‌تر این عنوان که نخست در تصویری مستقل و سپس در پایان دو شعر به چشم می‌خورد چنین است: ”و من در چشم خرگوشم/ که برقی می‌زند یک لحظه در منقار شاهینی.“ این تصویری است که به تنهایی به اندازۀ ده‌ها شعر خوب و خواندنی ارزش دارد. برقی که در منقار شاهین می‌درخشد نماد آگاهی دردآمیز روایتگر در بسیاری از شعرهای این مجموعه است که از شناخت نابسامانی‌های حاکم بر فضای پیرامون شاعر سرچشمه می‌گیرد. برای نمونه، در شعری با همین نام می‌خوانیم:

”چه برقی می‌زنند اشیاء! “گفتی ـ

(یا نگفتی؟

پس‏ که گفت این را؟)

”چه با هم خوب می‌خوانند این اجزاء!“ گفتی ـ

(یا نگفتی؟

پس‏ که گفت این را؟)

ببین پس‏ خوب، ابله جان!

                                نمی‌بینی؟

گُلی بر آب می‌راند غریب اینجا و

                                        آن‌سوتر

برای سنده‌ای بر روی سِن کف می‌زند جمعی

و من در چشم خرگوشم،

              که برقی می‌زند یک لحظه در منقار شاهینی . . .‌[5]

آنچه سبب آزار روایتگر در این تصویر است، رفتار جامعه است که نه فقط نسبت به گل، تجسم پاکی و صفا و زیبایی، بی‌اعتنا مانده است، بل به‌رغم غربت گل همۀ اجزای هستی را خوب با هم هم‌خوان می‌بیند. این نابسامانی زمانی به اوج می‌رسد که جامعه را برای ”سنده“ای بر روی سن در حال کف زدن می‌بینیم. در این لحظه است که چشم خرگوش، نماد آگاهی روایتگر، خود را در منقار شاهینی می‌بیند و برای بیان این شناخت تکان‌دهنده برق می‌زند.

در این سروده، ساختار نیمایی شعر را در یکی از تازه‌ترین صورت‌های آن مشاهده می‌کنیم. روانی شعر چنان است که انگار شاعر قلم را بر روی کاغذ گذاشته و، مانند هر شعر ناب دیگر، در عرض یک لحظه، گویی همان لحظه‌ای که چشم شاعر برقی زده است، بی‌هیچ وقفه‌ای به آخر رسانده است. یکی از ویژگی‌های برجستۀ این شعر که چنین اندیشه‌ای را به ذهن می‌آورد آرایش موسیقایی آن است. بازی با عناصر صوتی چون ”گفتی؟“ یا ”نگفتی؟“ یا ”پس که گفت؟“ و بازگشت آن در چند سطر بعد و نیز تکرار تأکیدهایی چون ”چه برقی می‌زنند،“ ”چه با هم خوب می‌خوانند“ و ”ببین پس خوب“ در شمار عناصری هستند که بر طراوت موسیقایی شعر و روانی و یکپارچگی سطرها می‌افزایند. اگر فرم را حاصل پیوندهای متقابل میان اجزای شعری بدانیم که کاربرد خلاق آن هر چیزی را در بهترین جای ممکن خود قرار می‌دهد، در این شعر با جلوه‌ای از فرم در یکی از چشم‌اندازهای ارتقا‌بخش آن روبه‌رو می‌شویم. طلاکاری ساختاری این شعر که خلاقیت چشمگیر شاعر را آشکار می‌سازد آنجا به نمایش درمی‌آید که می‌خوانیم ”چه با هم خوب می‌خوانند این اجزاء. “با این سطر، ذهن خواننده همزمان در دو لایۀ خوانش قرار می‌گیرد. در یک لایه، مورد اشارۀ این سطر را ساختار کلی این شعر می‌بینیم که همۀ اجزای آن با هم هماهنگی کامل دارند و از این رو تعریف مناسبی برای هویت این شعر در دسترس قرار می‌دهند. در لایۀ دیگر اما با فضای طنزآلودی سروکار داریم که در آن مخاطب، یعنی مرد ابله، واقعیت را به‌رغم نابسامانی حاکم بر آن از ناهنجاری تهی می‌یابد. این دو لایه‌ای بودن یکی از مؤثرترین شیوه‌هایی است که کیفیت زیبایی‌شناسانۀ شعر را به سطحی نزدیک به کمال می‌کشاند.

در شعر ”تجاوزِ بی‌عُنف“[6] نمونۀ دیگری پیش می‌آید که در آن، روایتگر را در منقار شاهینی می‌بینیم و از این رهگذر با گوشۀ دیگری از ناهنجاری‌ها برخورد می‌کنیم. با آنکه شعرهای این مجموعه در دوران‌ها و فضاهای گوناگونی سروده شده و سعید یوسف جز در چند جا ما را از دوران یا فضای سرایش آنها باخبر نمی‌سازد، چندان مشکل به نظر نمی‌رسد دریابیم که انگیزۀ پرداختن به مضامین در بیشتر شعرها آفتابی ساختن ضعف‌های انسانی است. این امر تخیل شاعرانه را در زمینه‌های ناشناخته‌ای از تجربیات انسانی پرواز می‌دهد که کمتر در ادبیات فارسی این زمان سابقه دارد.

یکی دیگر از ویژگی‌های ممتاز شعر سعید یوسف که بار دیگر حضور او را در مقام شاعری بالغ و قابل در ادبیات خارج از کشور به رخ می‌کشد هم‌خوانی فرم با محتوا در بسیاری از شعرهای اوست. منظور از محتوا در این کاربرد معنای شعر اشاره به پاسخی است که در برابر پرسش ”شعر چه می‌گوید“ شکل می‌گیرد و فرم شیوه‌ای است که برای بیان این پرسش به کار گرفته می‌شود. شعر ناب زمانی تبلور می‌یابد که در آن فرم ”تقلیدی“ از محتوا به شمار آید. شعر ”این جوان در عکس“ جلوه‌ای از این ویژگی را پیش روی ما قرار می‌دهد. در این شعر، روایتگر را در حال سخن گفتن با عکسی از دوران جوانی‌اش می‌بینیم و این خود مصداقی از گرایش شاعر به نوجویی در زمینۀ مضامین است. آنچه در درون‌مایۀ این شعر نمایان است نشانه‌هایی از احساس بیگانگی است که از دیدن تصویر روایتگر به او دست می‌دهد. اما انتقال پیام دربارۀ تصویری بی‌جان به آسانی صورت نمی‌گیرد. از این زاویۀ دید است که فرم به تقلید از محتوا صورت پیچیده‌ای پیدا می‌کند. این پیچیدگی حاصل ساختارهای نحوی است که به منزلۀ عنصر مهمی از فرم، خواندن سطرها را بدون مکث‌های پیاپی و لکنت‌های ناشی از آنها ناممکن می‌سازد. می‌خوانیم:

خوب من می‌بینم‌اش، اما نمی‌بیند مرا، افسوس،

این جوان در عکس.

عکس هست از سال‌هایی دور – او عکس است و من معکوس.

می‌توان در او طراوت دید و شادابی، ولی، برعکس

در من و در عکس

کهنگی محسوس.‌[7]

وقتی این سطرها، چنان‌که خواندن هر شعر خوب دیگری ایجاب می‌کند، با صدای بلند خوانده شوند، در می‌یابیم که بازگشت پیاپی واژۀ ”عکس“ در فاصله‌های کوتاه ما را با ظرافت‌کاری‌های زبانی در یکی از نمایان‌ترین نمودهای آن روبه‌رو می‌سازد. نقطۀ اوج این ظرافت، که حاکی از خلاقیت رشک‌انگیز شاعر است، با عبارت ”او عکس است و من معکوس“ شکل می‌گیرد. این امر موجب تکرارهایی به صورت ”عکس،“ ”در عکس“ و ”برعکس“ شده است که چنانچه با روانی لازم خوانده شوند غنای موسیقایی شعر را آشکار می‌سازند.

اما روان خواندن این سطرها با همۀ کوتاهی، به‌ویژه فقط با یک بار خواندن، به آسانی امکان‌پذیر نیست. علت این امر چگونگی ساختارهای خاص نحوی است که سبب می‌شوند زنجیره‌های واژگانی پیوسته شکسته شوند و پیام‌نمایی هر جمله را با تداخل پاره‌های معنایی و ایجاد مکث‌هایی به تأخیر اندازند. احساس دردناک نهفته در شعر زمانی در خواننده نیرو می‌گیرد که در پایان شعر می‌خوانیم:

فرصتی بسیار دارد این جوان در پیش و من، اما،

فرصتم اندک.‌[8]

می‌بینیم که میرایی انسان در قیاس با فرصت جاودانۀ این جوان در عکس برجسته‌شده و این برجستگی نه فقط در معنا، بل در فرم نیز بازتاب یافته است. به سخن دیگر، در سطر اول که در آن سخن از فرصت بسیار جوان است بیان موضوع به درازا می‌کشد، اما در سطر دوم اندک بودن فرصت روایتگر با دو واژۀ ”فرصتم اندک،“ جملۀ ناقصی که در آن فعل به قرینه حذف شده است، به تصویر آمده است.

اکنون اگر نظری به شعر ”مادیان“ بیاندازیم، پی می‌بریم که هم‌خوانی فرم با محتوا صورت دیگری به خود گرفته است. در این شعر، شاهد جفت‌گیری اسب نری (”نریان“) با ”مادیانی“ هستیم که طعم خوشی جنسی را تاکنون نچشیده است و برای نخستین‌بار با آن آشنا می‌شود. این شعر نیز در شمار شعرهایی است که بار دیگر گرایش شاعر را به نوجویی در قلمرو مضامین تازه به نمایش می‌گذارد. جزئیاتی که در بیان این تصویر به کار گرفته شده نشان می‌دهند که شاعر با چه مهارتی تخیل خود را با تکیه بر واقعیت‌های حاصل از مشاهدات عینی استوار ساخته و پرورش داده است. آنچه در رفتار نریان محسوس است فوریتی است که ” (این)چنین“ او را ”مهیای دخول“ ساخته و ”شتاب“ او را برای پریدن بر پشت مادیان و فرو کردن ”نری خویش در او“ سبب می‌شود. برخلاف شعر پیش، ساختار نحوی جملات در اینجا به گونه‌ای است که هماهنگ با حس فوریت و شتاب ناشی از آن خواندن جمله ها را بی‌هیچ وقفه و تأملی ممکن می‌سازد. وزن ”خیزآبی“ حاکم بر ابیات عنصر دیگری است که روانی کلام لازم را برای بازتاب دادن حس فوریت کل شعر فراهم می‌آورد. آنچه به این ویژگی کمک می‌کند این است که در بیشتر موارد، اجزای هر جمله در جای طبیعی خود قرار گرفته و بی‌آنکه فاصله‌ای میانشان بیفتد، الگویی هماهنگ با ”گرامر ذهنی“ خواننده هنگام خواندن دنبال می‌شود. از این رو، بار دیگر با شعری سروکار پیدا می‌کنیم که انگار شاعر آن را از ابتدا تا پایان یک‌نفس در یک لحظه سروده است.

در بخش پایانی این شعر پیشامدی رخ می‌دهد که شعر را از مشاهدۀ جفت‌گیری دو اسب دور می‌سازد و آن را در بُعد دیگری از واقعیت‌های حیوانی قرار می‌دهد. می‌خوانیم:

مادیان بوید در خلسۀ خویش‏

شبدری را و بدان میلش‏ نیست

می‌پراند با لرزاندن پوست

بر کفل یا کمرش‏ گر مگسی‏ست [9]

چنان‌که گفتیم، مادیان طعم لذت جنسی را برای نخستین‌بار می‌چشد. تا پیش از این تجربه، مهم‌ترین واقعیت حاکم بر زندگی حیوانی او کوشش برای ارضا کردن غریزۀ گرسنگی‌اش بود. اکنون پس از این تجربه در حالت خلسه‌ای قرار می‌گیرد که میل او به ارضای این غریزه را واپس می‌زند. با این شناخت درمی‌یابیم که آنچه در طول شعر صورت گرفت فقط موضوع جفت‌گیری دو اسب نبود، بل کوشش برای آشکار ساختن دنیای پیچیده‌ای بود که بر غرایز حیوانی حاکم است. در بیت آخر شعر، بار دیگر با مهارت شاعر در بهره گرفتن از قابلیت‌های موسیقایی شعر روبه‌رو می‌شویم.

روانیِ حاصل از وزن فقط منحصر به شعر مادیان نیست. در حقیقت، شناخت شاعر از ظرفیت‌های وزن و مهارتش در به کار بستن مؤثر آنها در زمینه‌های گوناگون، ویژگی طراوت‌زای دیگری است که به شعر او چهره‌ای ممتاز می‌بخشد. اگر نمونۀ کوتاه زیر را با صدای بلند بخوانیم، بی‌درنگ به قدرت ”جادویی“ وزن، آنسان که ساموئل کالریج شاعر و منتقد انگلیسی به شعر ناب منسوب می‌سازد، پی می‌بریم:

و نخواهندم بخشید، نخواهندم بخشید

ابرهائی که ندیدم من و در باد پراکندند

باغ‌هایی که نبوییدمشان هرگز و خشکیدند

دخترانی که نبوسیدمشان هرگز و پژمردند‌[10]

فزون بر نیروی جادویی وزن در این سطرها، آنچه در واژه‌های پایان این سطور به چشم می‌خورد، یعنی ”پراکندند،“ ”خشکیدند“ و ”پژمردند،“ حاکی از طرح قافیه‌ای تازه‌ای است که معنای قافیه را فقط به ویژگی‌های مشترک صوتی واژه‌‌ها محدود نمی‌سازد، بلکه میدان معنایی‌شان را در قالب جزئی از تعریف قافیه پیش می‌کشد. اگرچه هر یک از واژه‌های ”پراکندند،“ ”خشکیدند“ و ”پژمردند“ به مقولۀ متفاوتی اشاره می‌کنند، اما اگر پیوند معنایی میانشان را دور از این اشاره‌ها در نظر بگیریم، به فرایندی برمی‌خوریم که اجزای آن نخست پراکنده می‌شوند و سپس می‌خشکند و سرانجام پژمرده می‌شوند. این خود جلوه‌ای از معنای فرم است که با کاربرد مؤثر آن هر واژه‌ای سبب ارتقای واژه‌های دیگر می‌شود.

می‌دانیم که بنا بر تعریف نیما، قافیه را می‌توان نوعی ”زنگ“ تصور کرد که با به صدا در آمدن آن مفهومی از یک جای شعر به جای دیگر پیوند می‌خورد و این مؤثرترین شیوه‌ای است که می‌توان از قافیه کارکردی هنری گرفت. اگر به شعر ”سال نو“‌[11] نظری بیفکنید، می‌بینید که واژه‌های ”وِلو شَوَم“ در پایان آخرین سطر با ”دِرو شوم“ در چند سطر پیش از آن هم‌قافیه می‌شوند و همین که به ”وِلو شَوَم“ برمی‌خوریم، واژه‌های ”درو شوم“ نیز همراه آن به ذهن می‌آید. می‌بینیم که درو شدن با باد خزان صورت می‌گیرد و ولو شدن در آفتاب بهاری. با انطباق این دو با هم، همزمان دو مفهوم متضاد ذهن خواننده را در انحصار می‌گیرد و این پیشامدی است که بار دیگر ذهن را در دو لایۀ معنایی ناسازگار با هم پیش می‌راند. این از نوع طلاکاری‌هایی است که در شعر اسماعیل خویی فراوان به چشم می‌خورد.

یکی از شعرهایی که در آن مهارت سعید یوسف را در به کار گرفتن واژه‌ها در ساختن قافیه و ردیف در یکی از پیچیده‌ترین صورت‌های آن به روشنی می‌بینیم شعر ”خزان“ است. این شعر که در ژانر غزل سروده شده چنین آغاز می‌شود:

ابر آمده با عربده و پرده‌درانیش
شلاق کشیده‌ست به من بادِ خزانیش[12]

بی‌شک در اینجا با یکی از زیباترین تصاویری روبه‌رو هستیم که ادبیات فارسی دربارۀ خزان به ما عرضه کرده است. تکرار زبَر /-َ/ در واژه‌های ”ابر“ و ”عربده“ و با اندکی تغییر در ”آمده“ را در نظر بگیرید که همراه با واژه‌های ”شلاق،“ ”کشیده‌ست“ و ”خزانیش“ و بازگشت پیاپی آوای /ش/ کیفیت موسیقایی بیت را با تندبادی که در بُعد معنایی آن در جریان است هماهنگ می‌سازد. اهمیت این تصویر زمانی روشن می‌شود که پی می‌بریم در جای دیگری از شعر سخن از یک فضای سیاسی متکی بر ظلم است:

هر سو نگری نکبت و شر بینی و ذلت
نظمی، شده بر ظلم بنا، باعث و بانیش

دنیاست اسیر ستم و هر طرفی ظلم
بر تخت زند تکیه به زیر ار نکشانیش [13]

انگار اشاره‌های بیت آغازین به عربده و پرده‌درانی و شلاق کشیدن برای این آمده‌اند که تصویری نمادین برای ترسیم جو اختناق پایین شعر را به نمایش گذارند. نکتۀ قابل اعتنای دیگر در این شعر عنصر تازه‌ای است که در فرم این شعر به چشم می‌خورد. در این شعر، چنان‌که در برخی از غزل‌های حافظ دیده می‌شود، انسجام معنایی نادیده گرفته شده و به جای آن هر بخش از غزل به مضمون متفاوتی اختصاص یافته است. شعر با توصیفی از طبیعت آغاز می‌شود و سپس به یک موضوع سیاسی و به دنبال آن به یک مضمون فلسفی می‌پردازد و سرانجام با بیتی متکی به یک احساس عشقی خاتمه می‌یابد. این گوناگونی-تا جایی که من می‌دانم-پس از حافظ کمتر به این شکل در شعر فارسی آمده است. و اما مهم‌ترین ویژگی این شعر که تسلط شاعر را بر دنیای واژه‌ها آشکار می‌سازد گسترۀ قافیه‌ای آن است. چنان‌که در مطلع این غزل دیدیم، ساختار قافیه‌ای آن با واژه‌های ”پرده‌درانیش“ و ”باد خزانیش“ شکل می‌گیرد و قافیه‌هایی که به دنبال آن می‌آید واژه‌هایی چون ”فشانیش“ و ”گزانیش،“ ”دوانیش“ و ”تکانیش، ”جوانیش“ و ”نتوانیش“ و غیره است. سخت بودن این نوع ساختار قافیه‌ای از اینجا پیداست که به رغم سنت رایج، کمتر در شعرهای دیگر فارسی نمونه‌هایی از آن را می‌بینیم.

برخی از لحظات درخشان شعر سعید یوسف از نظر ظرافت اندیشه و ریزه‌کاری‌های زبانی به راستی او را در ردیف ممتازترین شاعران سرآمد روزگار ما می‌نشاند. برای نمونه می‌خوانیم:

ما چه قومیم که آواره شدیم از شه و شیخ
وز پس هر دو دوانیم؛ هم این، هم آنیم‌[14]

من، همه عمر، دوان در پیِ راحت بودم
راحت اندر پیِ من بود و به گردم نرسید‌[15]

دیر آمدیم و رفت بسی زود زندگی
کردیم ما صدایش و نشنود زندگی

راننده‌اش در آینه انگار دیدِمان
بی‌معرفت به سرعتش افزود زندگی‌[16]

دهانِ بسته ز وحشت، نمادِ دیوارست
دری که وا نشود، امتدادِ دیوارست‌[17]

امروز منم که خیره بر عکس‏ توام
بر آتش‏ و آب چیره، برعکس‏ توام

اما فردا تو خیره بر عکس‏ منی
من خفته به خاک تیره، برعکس‏ توام‌[18]

فزون بر ریزبینی اندیشه، به قافیه‌های درونی ”خیره“ و ”چیره“ و ”تیره“ توجه کنید که چگونه همگام با ظرافت‌کاری زبانی متکی بر واژۀ ”برعکس“ به نمودی از کمال شعری تبلور می‌بخشند. جای‌جای این ظرافت‌کاری به سطح می‌آید و فقط بر زبان متمرکز می‌شود:

فضلیم و فاضلیم و فضولیم و فضله‌ایم

بذلیم و بذله‌ایم

شعریم و شاعریم و شعاریم و اشعریم

مشغول عرعریم‌[19]

با تأسف باید گفت عطش سعید یوسف در نوجویی مضمون و زبان گاهی چنان شدت می‌یابد که او را از مدار شعر ناب دور می‌کند. شعر ”بی‌صبری“[20] مصداق این گفته است. در این شعر بی‌صبری به صورت ضعف انسانی به تصویر می‌آید، اما نه فقط زبان آن دور از هر ظرافتی به سطح نثر تنزل یافته، بل توصیف جزئیات آن از کیفیت اثرگذاری تهی مانده است. حاصل شعرهایی از این دست برای هر خوانندۀ جدی این است که از خود بپرسد با خواندنشان چه جنبه از ذهن را می‌توان تعالی بخشید. لازم است گفته شود که وقتی اثر نویی آفریده می‌شود، نمی‌توان آثار گذشته را در ارزشیابی آن از نظر دور داشت. دربارۀ موضوع بی‌صبری باید گفت معیار داوری پیرامون آن پیش از شعر سعید یوسف با تصویر زیر از شفیعی کدکنی تعیین شده است:

چون صاعقه در کوزۀ بی‌صبری‌ام امروز
از صبح که برخاسته‌ام ابری‌ام امروز

از حیث جوهر شعری، فاصلۀ میان این دو چنان است که با تأسف باید گفت شعر سعید یوسف در برابر تصویر شفیعی کدکنی به شکل رقت‌باری رنگ می‌بازد. گرایش سعید یوسف به این ویژگی گاهی شعر او را تا سطح ”کلیشه“ فرو می‌کاهد. در شعر ”یاد عزیزت،“ که برای دائی‌اش محمد قهرمان سروده است، می‌خوانیم:

هر لحظۀ دیدار توام راحتِ جان بود
هر لحظه که بی‌توست عذابی‌ست الیمم‌[21]

حتی اگر هیچ شاعر دیگری از ترکیب‌هایی چون ”راحت جان“ و ”عذابی‌ست الیمم“ بهره نبرده باشد، قالب کلی ابیات و زبان ناشی از آن چنان کهنه و دست‌فرسود به نظر می‌رسد که خواننده می‌پندارد شاعر زبانی آماده و بارها تکرار شده را از جایی برداشته و بی‌هیچ دستکاری از آن نسخه‌برداری کرده است. در شعری که در آن سخن از ابراز محبت است، بیانی این‌گونه نه فقط اثری بر جا نمی‌گذارد، بل از انتقال احساسی حاکی از صداقت و صفا نیز ناتوان می‌ماند.

در شعر ”ردّ پا،“ که مجموعۀ و من در چشم خرگوشم را آغاز می‌کند، نمونۀ دیگری از افت شعری رخ می‌گشاید. در این شعر، ردّ پا به صورت تمثیلی برای بیان یکی از مهم‌ترین اندیشه‌های انسان‌دوستی سعید یوسف که تجلیات گوناگون آن را در بسیاری از شعرهایش می‌بینیم به کار برده می‌شود. موضوع اصلی شعر با سطر آغازین آن باز می‌شود که می‌گوید: ”می‌توان گاهی مردّد شد.“ با این اشاره، شاعر بر نکته‌ای انگشت می‌گذارد که از یکی از بنیادی‌ترین نیازهای فرهنگی ما پرده برمی‌گیرد و این فرهنگی است که در آن گرایش به مطلق کردن واقعیت‌ها، چه در تبلورات سپید و چه در تجلیات سیاه آن، در بسیاری از زمینه‌ها برجسته است. روشن است که مطلق‌گرایی در زندگانی فرهنگی و اجتماعی و تاریخی ما منشأ چه نوع مشکلاتی بوده است. یافته‌های انسان مدرن آشکار می‌سازند که انسان موجودی است نسبی و از این رو مهم‌ترین اصل حاکم بر هستی او نسبیت‌باوری و کوشش برای دوری جستن از تام‌گرایی است. سعید یوسف در این شعر صفاتی را به ردّ پا منسوب می‌سازد که فرصت اعتماد مطلق به آن را با ظرافت از خواننده می‌گیرند و بذر تردید کردن را به مثابه یک ارزش والای انسانی در ذهن می‌کارند. می‌خوانیم:

ردّ پا یعنی که از اینجا کسی رد شد.

با تو از یک گام می‌گوید که لرزان بوده یا محکم؛

بوده از یک مرد یا زن؛ با تأنی یا شتابان یا تفرج‌گر.

هست در هر ردّ پایی سمت و سویی نیز،

رنگ و بویی هم.

هست گاهی ردّ پایی از عزیزی، آشنایی، همرهی، یاری.

ما نمی‌دانیم، اما، تا کجا رفته‌ست.

اندکی آن‌سوترَک شاید که دیواری

راه بر او بست – یا با مانعی دیگر

راهِ او سد شد،

وآن سرود سرخوشی یک آه ممتد شد.

ردّ پا یعنی که از اینجا کسی رد شد.‌[22]

به تکرار واژه‌هایی چون ”شاید،“ ”اما“ و ”گاهی“ توجه کنید که با هر یک گزینۀ متفاوتی در پیوند با ردّ پا به درون شعر راه می‌یابد و خواننده را از تکیه کردن مطلق به سرنوشت مشخصی از آن بازمی‌دارد. انتخاب ردّ پا چونان زمینۀ فکری این شعر نمونۀ دیگری است که ابتکار درخشان شاعر را در نوجویی مضمون آشکار می‌سازد. با وجود این درخشش و روانی حاصل از وزن و تنوع ناشی از کوتاهی و بلندی سطرها، آنچه می‌توانست این شعر را در شمار ناب‌ترین سروده‌های این مجموعه قرار دهد، شیوۀ برخورد ناسرراستی است که با آن شاعر کوشیده است ردّ پا را ابزار مؤثری برای برانگیختن احساس تردید در خواننده قرار دهد. اما با شگفتی باید گفت در بخشی از شعر حرکتی از سوی شاعر صورت گرفته است که شعر را از اوج کیفیت هنری آن ناگهان به زیر می‌کشد. می‌خوانیم:

ردّ پا، ردّی‌ست از تنها یکی گام و همین، اما؛

بی‌خبر از گام‌های دیگرست و آنچه‌ها کاندر پی‌اش آید:

می‌رسد شاید به راهی، شاید اما پرتگاهی، حفره‌ای، چاهی.‌[23]

در اینجاست که سقوط خسارت‌باری در شعر صورت می‌گیرد. می‌خوانیم:

اندکی آیا دچار شک نباید شد؟

ور کسی شک کرد، باید طرد کرد او را و باید گفت مرتد شد؟‌[24]

با این اشاره، سعید یوسف پیامی را که در طول شعر کوشیده است، چنان‌که از هر شعر ناب دیگری انتظار می‌رود، پوشیده و ناسرراست به خواننده منتقل سازد، با منطق نثر بر او روشن کند. انگار شاعر اطمینان نداشته است که ممکن است خواننده خود بدون دخالت سرراست شاعر این پیام را از اجزای شعر استخراج کند و به این سبب برای محکم‌کاری خواسته است نیت خود را با زبانی ساده و روشن به خواننده بفهماند. خسارت بیشتر آن‌جایی بر شعر وارد می‌شود که شاعر از مرز ”شعریّت“ بیرون می‌رود و به ”موعظه“ می‌پردازد. بی‌مورد بودن این موعظه به‌ویژه از این بابت تشخص می‌یابد که میان شک کردن دربارۀ ردّ پا، حتی چنانچه آن را نماد تصور کنیم، و طرد شدن هیچ پیوند ذاتی قابل رؤیت نیست.

اکنون باید گفت: عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگو. چنین به نظر می‌رسد که شاعران و نویسندگان هر فرهنگی را می‌توان در دو دسته از یکدیگر متمایز ساخت. گروهی از آنان می‌کوشند هر شعری را که از ذهنشان تراوش می‌کند، بی‌توجه به سطح کیفی آن، در دسترس خوانندگان قرار دهند. گروه دیگر شاعرانی هستند که پیش از انتشار شعری از خود می‌خواهند مطمئن شوند شعرشان به کمال نزدیک است و چنانچه این اطمینان حاصل نشد از عرضه کردن آن به عموم خودداری می‌کنند. حافظ در فرهنگ ما چنین شاعری است، زیرا دربارۀ او گفته می‌شود که همۀ شعرهایش را در دسترس عموم قرار نداده و از این رو شمار شعرهایش در قیاس با برخی دیگر از شاعران اندک به نظر می‌رسند. برعکس، مولانا و سعدی در شمار شاعرانی هستند که در انتشار هر شعری از خود کوشیده‌اند. از آنجا که روند آفرینش شعری و هنری مانند هر کوشش انسانی دیگر پیوسته دچار افت‌و‌خیز می‌شود، بسیاری از شعرهای این دو با معیارهای والای شعر ناب فاصله دارد. خوبی این شیوۀ برخورد این است که چنانچه امروز پژوهشگری بخواهد جستاری در روان‌شناسی شاعری چون مولانا و سعدی بنویسد جزئیات بیشتر و گسترده‌تری برای شناخت حالات روانی و افت‌و‌خیزهای ذهنی آنان در دسترسش خواهد بود، در حالی که در خصوص حافظ چنین امکانی در دسترس پژوهشگر نیست. با توجه به آنچه دربارۀ سعید یوسف گفتیم، روشن است او در کدام یک از این دو گروه جا می‌گیرد.

رضا قنادان (چپ) و سعید یوسف (راست)، در مراسم بزرگداشت اسماعیل خویی، واشینگتن، 2008م

رضا قنادان (چپ) و سعید یوسف (راست)، در مراسم بزرگداشت اسماعیل خویی، واشینگتن، 2008م

در پایان باید گفت ویژگی‌های ممتاز شعر سعید یوسف را، چنان که در دو دفتر و من در چشم خرگوشم و پارسی‌گوی دگرخو بازتاب یافته‌اند، می‌توان به این صورت برشمرد: نوجویی در مضمون‌های شعری و گوناگونی طراوت‌زای ناشی از آنها، پرواز تخیل در قلمروهای ناشناخته، بهره گرفتن از ژانرهای متفاوت شعری، تسلط شاعر بر وزن، هماهنگی میان محتوا و فرم، لطافت اندیشه و طلاکاری‌های زبانی، و مهم‌تر از همه طنزی شیرین و جای‌جای تلخ و گزنده. آنچه به این طنز شیرینی و جذابیت خاصی می‌بخشد گفت‌و‌گویی است که با این زبان میان سعید یوسف و اسماعیل خویی صورت می‌گیرد.

سعید یوسف عزیز، دست مریزاد.

[1]سعید یوسف، ”آرزوها،“ در پارسی‌گوی دگرخو (واشینگتن: نشر پرسا، 1396)، 15-17.

[2]سعید یوسف، ”‌نام گل سرخ،“ در پارسی‌گوی دگرخو، 19-20.

[3]سعید یوسف، ”‌پارسی‌گوی دگرخو،“ در پارسی‌گوی دگرخو، 21-22.

[4]سعید یوسف، ”خنده،“ در پارسی‌گوی دگرخو، 81-82.

[5]سعید یوسف، ”و من در چشم خرگوشم،“ در و من در چشم خرگوشم (واشنگتن: نشر پرسا، 1396)، 22.

[6]سعید یوسف، ”تجاوزِ بی‌عُنف،“ در و من در چشم خرگوشم، 23.

[7]سعید یوسف، ”این جوان در عکس،“ در و من در چشم خرگوشم، 61.

[8]سعید یوسف، ”این جوان در عکس،“ 62.

[9]سعید یوسف، ”مادیان،“ در و من در چشم خرگوشم، 21.

[10]سعید یوسف، ”سوی آن پشته،“ در و من در چشم خرگوشم، 30-31.

[11]سعید یوسف، ”سال نو،“ در و من در چشم خرگوشم، 34-35.

[12]سعید یوسف، ”خزان،“ در و من در چشم خرگوشم، 140.

[13]سعید یوسف، ”خزان،“ 141.

[14]سعید یوسف، ”هم اینیم و هم آن،“ در و من در چشم خرگوشم، 84.

[15]سعید یوسف، ”‌من و راحت‌،“ در پارسی‌گوی دگرخو، 80. این شعر در کتاب توضیحی در پانوشت نیز دارد: ”در اینجا بیشتر به برشت نظر دارم و آن ‘doch renne nicht zu sehr’ (’خیلی تند هم ندو!‌‘) که در ترانه‌ای در اپرای سه پولی می‌گوید.“

[16]سعید یوسف، ”دیر آمدیم و رفت بسی زود،“ در و من در چشم خرگوشم، 101.

[17]سعید یوسف، ”‌دری که وا نشود، امتداد دیوارست،“ در و من در چشم خرگوشم، 197.

[18]سعید یوسف، ”‌عکس کودک‌،“ در و من در چشم خرگوشم، 188.

[19]سعید یوسف، و من در چشم خرگوشم، 49.

[20]سعید یوسف، ”سوی آن پشته،“ در و من در چشم خرگوشم، 30-31.

[21]سعید یوسف، ”یاد عزیزت،“ در و من در چشم خرگوشم، 89.

[22]سعید یوسف، ”ردّ پا،“ در و من در چشم خرگوشم، 13-14.

[23]سعید یوسف، ”ردّ پا،“ 13.

[24]سعید یوسف، ”ردّ پا،“ 13.

رویکرد نشریۀ عالم نسوان به مدرنیته و مسئلۀ حجاب در ایرانِ عصر رضاشاه

 عباس پناهی <panahi76@yahoo.com> عضو هیئت علمی پژوهشکدۀ گیلان‌شناسی دانشگاه گیلان است. 

مقدمه

نشریات اسنادی تاریخی برای شناخت اوضاع اجتماعی زمان خود و زبان بیان تحولات و خواسته‌های رسمی و غیررسمی جامعه‌اند. بخشی از این تحولات آشکار و مستقیم از میان متون منتشرشده قابل بازخوانی است و بخشی دیگر را باید از میان حواشی متون و به شکل غیرمستقیم جست‌وجو کرد. این بخش‌های پنهان همان زمزمه‌های فکری و پنهانی تحولات جامعه در آینده‌اند، تحولاتی که گاه حکومت یا جامعه و مردم به دنبال تحقق آن‌اند و گاهی طرف دیگر، اعم از مردم یا دولت، را به این تغییر ترغیب می‌کنند.

نشر نشریات زنان نشانۀ تحولی اجتماعی بوده است؛ روزگاری که زنان در پی تغییر موقعیت خودند و حتی می‌کوشند با بیان خواست‌های خود هم دیگر بانوان را به همراهی بکشانند و هم آرمان‌هایشان را رسمیت بخشیده و مردان، حکومت یا جامعه را به قبول آن وادارند.[1] آغاز قرن اخیر خورشیدی و دو دهۀ نخست آن نقطۀ عطفی در تحولات اجتماعی جامعۀ ایرانی و از جمله مسائل زنان است که بازخوانی هر کدام از نشریات برجستۀ زنان در این دوره نشان دهندۀ جنبه‌ها و بخش‌هایی از تحولات و دگرگونی‌های جامعه ایران است.

نشریۀ عالم نسوان از جمله نشریات بانوان در آغاز سلطنت پهلوی است که از جهاتی بسیار قابل توجه است. کمتر نشریه‌ای در زمینۀ مسائل زنان را می‌توان یافت که همچون نشریۀ عالم نسوان دارای سابقۀ طولانی و تداوم در نشر باشد. از جمله موضوعاتی که می‌توان در این نشریه به وضوح مشاهده و پیگیری کرد موضوع تجدد و پوشش زنان است که از اواخر عصر قاجار اشاره به این موضوع در افکار روشنفکران دیده می‌شد و در ماجرای کشف حجاب به اوج رسید. در این میان، عالم نسوان نقش مهمی داشت. زیرا این نشریه پیش از ماجرای کشف حجاب و پس از آن منتشر می‌شده و از لابه‌لای مقالات آن می‌توان روند وقایع و افکار مربوط به کشف حجاب را تحلیل کرد. وابستگی این نشریه به مدرسۀ امریکایی زنان در تهران و تلاشی که امریکا برای حضور در ایران داشت خود یکی دیگر از علل اهمیت این نشریه است. دیدگاه‌های این نشریه و نویسندگان آن نیز از دیگر دلایلی است که  بازخوانی و تحلیل آن را پُراهمیت می‌سازد. با توجه به شرایط اجتماعی آن دوره این پرسش مطرح می‌شود که عالم نسوان در مقالات و موضوعات خود نسبت به آزادی زنان و کشف حجاب چه موضعی داشت؟ با توجه به پرسش یادشده می‌توان این فرضیه را مطرح ساخت که با توجه به رشد افکار ترقی‌خواهانه در جامعۀ ایران، عالم نسوان خواهان آزادی بی‌قید و شرط زنان، کشف حجاب و الگو قرار دادن زنان غربی برای زنان ایرانی بود. هدف از پژوهش حاضر تجزیه و تحلیل دیدگاه گردانندگان و بررسی مقالات نشریۀ عالم نسوان دربارۀ زنان و مسئلۀ حجاب در جامعۀ ایران اواخر قاجار و اوایل عصر رضاشاه است.

عالم نسوان

عالم نسوان در تهران به صاحب امتیازی نوابه‌خانم صفوی (ربابه نواب‌صفوی) و تحت نظر مجمع فارغ‌التحصیلان مدرسۀ عالی اُناثیّۀ امریکایی ایران بیت‌آل در سال 1299ش تأسیس شد و شمارۀ اول آن در ذیحجۀ 1338ق/میزان (مهر) 1299ش/سپتامبر 1920 منتشر شد.[2] این مجله هر دو ماه یک شماره در 38 صفحه به قطع کوچک طبع و بنابراین در هر سال شش شماره از آن توزیع می‌شد. محل ادارۀ مجله مدتی در مدرسه عالی امریکایی و زمانی در مدرسۀ اُناثیه امریکایی تهران بود. محل توزیع نشریه در سال نخست فقط در مغازه‌ای در خیابان لاله‌زار قید شده، اما با گذشت زمان 42 نمایندگی در شهرهای گوناگون ایران، از رشت تا بندرعباس، دایر کرد.[3]

در آغاز شمارۀ نخست نشریه که در مهر 1299ش به چاپ رسید، مطلبی با عنوان ”مرام عالم نسوان“ منتشر و سعی شده است نوع نگاه و اهداف نشریه را تشریح کند. در آغاز این مرامنامه آمده است: ”در این عصر جدید و دورۀ سعید که نیّر فروزان معارف از افق ایران ما تابان گردیده، غنچۀ امید از باغ آرزوی معارف پروران شکفته و روح حیات مطبوعات در کالبد وطن دمیده، مجلۀ عالم نسوان با قدم‌هایی ضعیف و لرزان پا به دایرۀ مطبوعات گذارده خواهران ایرانی خود را تهنیت می‌گویند و درود می فرستند.‌“[4] آنچه با مطالعۀ شمارۀ آغازین مجله تا حد زیادی نمایان می‌شود، عدم تمایل گردانندگان مجله برای پرداختن به مسائل سیاسی جامعه است و به نوعی می‌توان رویکرد مجله را فارغ از مسئلۀ رفت‌و‌آمدهای دولت‌های پی‌در‌پی در این دوران دانست.[5] پس از آن هم اشاره می‌کند که ”در ممالک متمدنه همچون امریکا که مطبوعات راه تکامل را پیموده‌اند، مجلات زنانه قسمت مهمی از آن را تشکیل می‌دهند چنان‌که در امریکا مجلۀ مخصوصی به طبع می‌رسد که مشترکین آن به کرور بالغ است.‌“[6] ”مجمع نسوان فارغ‌التحصیل ایران بیت‌آل [= مدرسه دختران امریکایی] روزگار متمادی است که آرزومند تأسیس مجله برای خانم‌های ایرانی بوده است“ و در ادامه، غرض از تأسیس عالم نسوان ”تعاون در تعالی و ترقی نسوان و تشویق آنان به خدمت وطن و خانواده و حسن ادارۀ امور بیتی [= خانگی] “قید می‌شود.[7] با توجه به رویکرد مجله، به نظر می‌رسد گردانندگان نشریه در تلاش بودند با آشنا کردن زنان ایرانی با مفاهیم مدرنیته، راه را برای مشارکت گستردۀ اجتماعی آنان هموار کنند.

رشد اجتماعی زنان اروپایی، الگوی زنان ایرانی

آنچه عالم نسوان سعی در ترویج آن داشت، الگویی است که از آن با عنوان زن مترقی و متمدن نام می‌برد و آن را با زن امریکایی تعریف می‌کند. در زمانه‌ای که به سبب رفتار استعماری دولت‌های روسیه و انگلستان، به‌ویژه پس از وقایع مشروطه، نوعی تنفر آشکار و پنهان نسبت به آنان در میان ایرانیان وجود داشت، مطرح شدن کشور سومی که در این زمان در سطح جهانی در حال قدرت گرفتن بود، موجب شد نوعی گرایش در بین روشنفکران نسبت به امریکا پدید آید. از سوی دیگر، امریکاییان هم بر آن بودند تا با مسافرت به ایران و ایجاد نهادهایی چون مدارس، فرهنگ خود را در ایران گسترش دهند و هوادارانی برای خود بیابند.

یکی از بخش‌های ثابت عالم نسوان ”اخبار ترقیات نسوان“ بود. در این بخش اخبار زنانی ذکر می‌شد که به مقام مهمی دست می‌یافتند. بیشتر این اخبار مربوط به زنان شاخص امریکایی بود و از جمله می‌توان به معرفی زندگی مری لیون در شمارۀ اول سال اول در صفحۀ 19 یا معرفی مری اندرسون در مقام در امریکا مدیری اشاره کرد که چند هزار کارمند زن داشت.[8] نویسندۀ این بخش می‌کوشید برای تأیید دیدگاه‌های خود علاوه بر جامعۀ امریکا از برخی کشورهای اروپایی نیز شاهد مثال‌هایی بیاورد. از جمله می‌نویسد که ”یک زن انگلیسی به پارلمان راه یافته است“[9] یا اینکه ”در کانادا بانویی رئیس کابینه شده است.‌“[10] یا اشاره می‌کند ”از آنجایی که زنان حقوق‌طلب اروپا این نکته را درک نموده‌اند که مقام اجتماعی نسوان هر یک از ممالک متمدنه در وضعیت زنان کلیۀ عالم تأثیر و مدخلیت کلی دارد، همّ خود را مصروف داشته‌اند که نسوان عالم را به عضویت مجمع بین‌المللی نسوان برای تساوی حقوق با رجال دعوت نمایند و بدین‌ وسیله مقام حقیقی خود را حائز شوند.‌“[11]

در چند شماره هم از کشورهایی همانند ترکیه[12] و مصر،[13] که در حال تحول به سوی مدرنیته بودند، مواردی ذکر شده تا زنان ایرانی به نوگرایی ترغیب شوند.[14] آنچه در این‌گونه مطالب تکرار و تبلیغ می‌شود تأکید بر حضور زنان در مناصب و تلاش برای ایجاد تشکل‌های زنانه و اجتماع زنان است. از سوی دیگر، مدیران این نشریه با آوردن این اخبار قصد داشتند با معرفی موفق‌ترین زنان امریکایی، آرمان‌شهری با نام امریکا را به زنان ایرانی معرفی کنند.

نقش عالم نسوان در گسترش مدرنیته در ایران

عالم نسوان در دورۀ انتشارش همانند یک نهاد اجتماعی در ایران گام بر‌می‌داشت. نشریه‌ای که در کنار مدرسۀ آمریکایی مجمع فارغ‌التحصیلان داشت و می‌کوشید برنامه‌هایی اجتماعی برای نسوان تعریف کند و آنها را کنار هم گرد آورد. از جملۀ این برنامه‌ها حضور در مظاهر تمدن جدید و از جمله سینما بود.[15]

عالم نسوان جزئی از روند تحولات فرهنگی اواخر عصر قاجار و اوایل دوران پهلوی اول محسوب می‌شود و در کنار نشریاتی دیگر از جمله زبان زنان صدیقه دولت‌آبادی و جمعیت نسوان وطنخواه ایران به مدیرمسئولی ملوک اسکندری و نیز نشریۀ پیک سعادت نسوان به مدیریت روشنک نوعدوست، که در رشت فعالیت می‌کرد، برای تغییر شرایط زنان و به‌ویژه نحوۀ پوشش و فعالیت و حضور آنان در اجتماع تبلیغ و برنامه‌ریزی می‌کرد.[16]

مدرسۀ امریکایی تلاش می‌کرد در کنار تحصیل دختران ایرانی آنها را به جانب فرهنگ غربی سوق دهد. تجلی این تفکر را می‌توان در نطق‌های پایان تحصیلِ فارغ‌التحصیلان مشاهده کرد که در جشنی هر ساله با حضور مقامات کشوری، دختران دانش‌آموخته به بیان نطق‌هایی می‌پرداختند که مضمون آنها حقوق و آزادی زنان و غربی شدن زن ایرانی بود. در یکی از شماره‌های نشریه نطق یکی از دانش‌آموختگان با نام اشرف‌خانم نبوی و تحت عنوان ”ازدواج قدیم و جدید ایران“ آمده است. در بخشی از این مطلب چنین ذکر می‌شود: ”چون دورۀ حاضر دوره‌ای است که در آن از تجدد کلیۀ امور اجتماعی صحبت به میان می‌آید و در حقیقت عصر مبارزه بین طرفداران آداب و مرام قدیمی و رسوم و عادات جدید است، به نظر ما توجه به یکی از مهم‌ترین مسائل که بنیان زندگی اجتماعی محسوب است، مقایسۀ صورت قدیمی ازدواج است با شکل حاضر و صورتی که در آینده باید داشته باشد. “[17]

این نشریه از نظر اجتماعی تلاش داشت مشاغل زنان غربی و امریکایی را به زنان و دختران ایرانی معرفی کند. از همین رو، در برخی مطالب با عنوان ”مشاغل نسوان“ در هر شماره شغلی را معرفی می‌کرد و حتی در مطلبی با همین عنوان در سال 1310ش اعلام کرد که دوره‌ای آموزشی برای برخی مشاغل در مدرسۀ امریکایی بر پا شده است.[18]

ترجیع‌بند نشریه آن بود که زنان از خانه بدر آیند و در جامعه حضور داشته باشند. در جایی اشاره می‌شود که ”کارکنان این مجله در چند سالۀ اخیر سینمایی برای خواتین طهران به معرض نمایش گذاشته‌اند از جناب رئیس محترم نظمیه خیلی متشکریم که اجازۀ این سینما را مرحمت فرموده، چون یقین داریم سینما یکی از طرق ترقی است.‌“[19]مطلبی که در سال 1310ش در این نشریه منتشر شده و عنوان ”زن محبوب“ دارد، سرفصل‌هایی در زمینۀ تغییر آداب و رفتار زنان دارد و آنها را به دیگرگونه راه رفتن و نشستن ترغیب می‌کند. عناوین بخش‌هایی از این مطلب عبارت است از چطور باید موقع راه رفتن خودتان را اداره کنید، طرز صحیح نشستن، طرز صحیح ایستادن، وقتی شکم فربه است، برای چاقی ساق پا ران و کفل و . . .[20]

پوشش زنان و رویکرد مجله نسبت به آن

یکی از موضوعاتی که از آغاز مورد توجه گردانندگان و نویسندگان عالم نسوان بود و حتی برای آن جایگاه ویژه‌ای در نشریه در نظر گرفته بودند، موضوع پوشش و لباس بانوان بود. در بخش چهارم اعلام موضوعات در مرام عالم نسوان در شمارۀ نخست چنین آمده است:

از آنجایی که تکلیف هر زن متمدنه دقت در طرز لباس و حسن انتخاب آن می‌باشد، این مجله نهایت سعی و اهتمام را بذل می‌نماید که در هر شماره یکی دو نمونه با طرزی مطبوع و اسلوبی مرغوب از روزنامجات امریکا و اروپا اخذ نموده به ضمیمۀ دستورهای لازمه مناسب هر فصل به نظر خانم‌های محترمه برساند. در این قسمت امید است که از معایب و نواقصی که از عدم تکمیل دستگاه چاپ رخ می‌کند صرف نظر نمایند.[21]

این موضوع مرتباً در سال‌های نخست نشریه آمده و جدیدترین لباس‌های روز غرب تبلیغ شده است. در کنار آن، برخی آگهی یا اعلانات نشریه نیز به خیاط‌خانه‌ها یا مراکز لباس یا دوزندگان مد و پارچه‌های خارجی اختصاص دارد.

در شمارۀ نخست عالم نسوان مطلبی با عنوان ”طرز لباس، احتیاجات ضروری“ منتشر شده که در آن مقدمه‌ای به منظور تبلیغ لباس‌های غربی و معرفی مدهای جدید نگاشته شده است. در بخشی از این مطلب، پس از گذری بر تاریخ لباس، آمده است که ”به هر حال مسئلۀ لباس و مد امروزه در اروپا جلب توجه نموده و جنبۀ تفننی آن خیلی قوت گرفته است، هر طبقه از مردم لباس خاصی دارند و در هر طبقه لباس‌ها بر حسب موقع و مورد استعمالشان تفاوت می‌کند. یعنی طریقۀ دوخت و هیکل هر لباس غالباً در تغییر و مردم هم مستعدند که تغییرات مزبور را ایفا نمایند.‌“[22] و در ادامه با اشاره به شرایط کشور بیان می‌کند که برآن است که مدل‌های جدید را معرفی کند.

عالم نسوان فقط به لباس نمی‌پردازد، بلکه لوازم آرایشی و شیوۀ آرایش غربی را هم تبلیغ می‌کند. از جمله در مطلبی با عنوان ”فواید مواد توالتی (کسمانیک) “که ترجمه شده و نشر یافته است به تشریح این موضوع پرداخته است: ”اگر خوشایند باشید حال شما بهتر است، تشریح و توجه جلد، جلد لطیف و زیبا چیست؟ پودرها، سرخاب، آبهای توالت و . . .‌“[23] واکنش به حجاب زن ایرانی و تبلیغ برای تغییر آن تحت عنوان ترقی نسوان و زن متمدنه موضوعی است که بعدها به شعر شاعران و مطالب ادبی نیز راه یافت. با توجه به موضوعاتی که عالم نسوان به آنها می‌پرداخت، به جرئت می‌توان به این نتیجه رسید که این نشریه نقش مؤثری در پوست‌اندازی فرهنگی بخش منورالفکر جامعه از سنت به مدرنیته داشت. مجله مفاهیمی را در ایران مطرح کرد که پیش از آن در فرهنگ ایرانی ناروا شمرده می‌شدند.

کشف حجاب و دیدگاه عالم نسوان

عالم نسوان و جمع هم‌فکران آن، اعم از متولیان امریکایی یا کوشندگان ایرانی، همگی از آغاز به تغییر هویت زن ایرانی می‌اندیشیدند و برایش می‌کوشیدند و یکی از مهم‌ترین عوامل این تغییر را دگرگونی شکل زن ایرانی و حجاب او می‌دانستند. البته این موضوع فقط محدود به عالم نسوان نبود، بلکه متأثر از جریانی بود که از نیمه‌های حکومت قاجار در ایران شروع شده بود.

مسافرت‌های ناصرالدین‌شاه به اروپا و مشاهدات او از وضعیت پوشش زنان اروپایی در انتقال فرهنگ آن دیار به کشور و در ابتدا به دربار و دارالخلافه تأثیر بسزایی داشت. رفته‌رفته موضوع کشف حجاب در قالب تجددخواهی به محافل روشنفکری و اشعار شعرا نفوذ کرد و در مطبوعات بازتاب یافت. این وضعیت کم‌و‌بیش تا پایان دورۀ قاجار ادامه داشت. تمایل حکام قاجار به کشف حجاب و مقاومت خانواده‌ها سبب شد تا پدیدۀ کشف حجاب غیر از دربار و محافل نزدیک به شاه، رشد چندانی نیابد. هر چند در اواخر دورۀ قاجار و در جریان نهضت مشروطه و پس از آن، سیاسیون ”نوگرا“ و ”منور‌الفکر“ گام‌هایی برای حذف پوشش اسلامی بانوان و اشاعۀ بی‌حجابی در جامعه برداشتند و نویسندگان و شعرایی چون ایرج‌میرزا، میرزاده عشقی، عارف قزوینی و ملک‌الشعرای بهار در این زمینه‌ها قلم‌فرسایی کردند.[24] آنان مشروطه را به معنای تجددخواهی خوانده و بی‌حجابی را از مظاهر تجددخواهی قلمداد کردند. طراحان و منادیان حذف حجاب می‌دانستند که برای رسمیت بخشیدن به این پدیده باید در ذهن زنان و همچنین مردان خانوادۀ ایرانی تحولی فکری صورت گیرد. از این رو، سعی کردند در رفع حجاب تابوشکنی کرده برای آن استدلال بسازند.[25]

در مقاله‌ای که در بهمن 1310ش به قلم م.ر. از مسجد سلیمان در این نشریه با عنوان ”حجاب در ایران“ منتشر شده است، در آغاز اشعاری از شاعران قدیمی از سعدی تا ایرج‌میرزا آمده است تا زمینۀ تاریخی نبودن حجاب را مطرح کند و در ادامه با بیان مطالبی مذهبی و درج چند حدیث و روایت از آنها تأویلی به دست داده که حجاب اسلامی فقط در وقت عبادت منظور است و اسلام با نبودن حجاب در جامعه مشکلی ندارد.[26] در ادامه هم نویسنده استدلال‌هایی اقتصادی می‌آورد که هر ساله مقدار زیادی پارچۀ چادر وارد می‌شود و در انتها هم می‌گوید: ”ضرر علمی و تربیتی هم این است که دختران و خواهران کوچک ما یقیناً با نداشتن حجاب بیشتر و بهتر می‌توانند تحصیل علم نمایند و جزء تربیت‌شدگان گردند به‌خصوص در نقاطی که مدارس مخصوص برای دوشیزگان موجود نیست.‌“[27]

این استدلالات به اشکال گوناگون مطرح می‌شد و هدف نویسندگان آن طرح این نکته بود که تفکر سنتی دربارۀ حجاب به پرسش کشیده شود و از سوی دیگر، زمینه‌های تفکر سنتی دربارۀ حجاب بازنگری شوند. در نتیجه، آنها می‌کوشیدند با در اختیار قرار دادن آگاهی‌های فکری به خوانندگان بستر فکری و اجتماعی کشف حجاب و آزادی‌های زنان را در آیندۀ نزدیک فراهم کنند.

بخشی از مطالبی که در دفاع از حذف حجاب در این نشریه درج می‌شد، به‌ویژه در سال‌هایی که موضوع کشف حجاب مطرح بود، در پی جدا کردن عفت از حجاب بود و از این طریق حجاب را خالی از محتوا ساخته و آن را به صورت سدی در راه پیشرفت زنان ایرانی جلوه می‌داد. برای نمونه، در مقاله‌ای در حمایت از کشف حجاب چنین اظهار نظر شده است:

بعضی خانم‌های محترمه بی‌حجابی را حمل بر بی‌عفتی فرض نموده‌اند و اگر از روی دقت کامل پی به اصل مطلب ببرند معلوم خواهد شد که این خود یک خیال موهوم باطلی است که در مغز خود جای داده‌اند، چرا که اگر شخص دارای عفت و عصمت حقیقی باشد، بی‌حجابی او مانع از حفظ عصمت نخواهد شد و اگر شخص هم دارای حجاب باشد، حجاب او دلیل عصمتش نمی‌شود. با این خیال موهوم خود را از قسمت اجتماعی محروم ساخته و راه ترقی و سعادت را به روی خود مسدود نموده‌ایم . . . چیزی که ما را به قهقرا برده حجاب است که ما را پابند و خانه‌نشین نموده است. اکنون که مملکت در ید قدرت پدر تاجدار ما اعلیحضرت پهلوی قرار گرفته ما نسوان ایرانی هم بایستی به نوبۀ خود جنبشی نموده و از این ذلت و بدبختی خود را خلاص و برای اولادهای آتیۀ این مملکت راه ترقی و سعادت را مفتوح نماییم. بندرعباس – فاطمه خانم اردشیری.[28]

در مطلبی دیگر، نگارنده‌ای با نام رضا خلیلی می‌نویسد: ”یک نفر منصف نیست بگوید آقا شما که به عقیده خود طرفداران رفع حجاب را به جرم نداشتن دلیل محکوم به سکوت می‌دانید، می‌خواستید ولو به جعل یک دلیل ما را سرافراز و خشنود کنید.‌“[29] این مقاله بخشی از پاسخ‌هایی است که برای پاسخ‌گویی به یک مقاله در طرفداری از حجاب در چند شمارۀ این نشریه منتشر می‌شود. نویسنده تلاش می‌کند با استدلال‌های گوناگون و با استناد به گزارش‌های تاریخی به اثبات رفع حجاب با تکیه بر تاریخ بپردازد. او برای اینکه دیدگاهش در تعارض با اسلام قرار نگیرد، می‌نویسد که گزارشی مبنی بر وجود حجاب در صدر اسلام نمی‌بیند و در ادامه به این موضوع اشاره می‌کند که ”امروزه شرایط جوامع دگرگون شده و باید به تبعیت از جوامع دیگر به حذف حجاب بپردازیم.‌“[30]

زمینه‌سازی فکری و اجتماعی برای آمادگی مردم و به‌ویژه زنان یکی از اهداف گردانندگان و نویسندگان این مجلات است. آنها با معرفی مصادیق غربی می‌کوشیدند با الگوسازی و جهت‌دهی مشخص به اهداف خود دست یابند. در مطلبی که در شمارۀ سوم سال دوازدهم این نشریه با عنوان  ”در اطراف حجاب“ به قلم محمدعلی ایروانی از آبادان نشر یافته، در آغاز به بحث دیدگاه ادیان نسبت به حجاب پرداخته شده است و پس از آن، با نتیجه‌گیری اینکه وجود یا عدم وجود حجاب ربطی به عفت و عصمت یک زن ندارد به مثالی از یک زن تحصیل‌کردۀ امریکایی که به خدمتکاری مشغول است می‌پردازد تا نشان دهد ترقی امریکا به جهت رفع حجاب است.[31] با این نمونه‌های اجتماعی و تاریخی مشخص است که هدف مجله نشان دادن تأثیر آگاهی در مشارکت‌های اجتماعی است.

به‌رغم همۀ تلاش‌هایی که برای رفع حجاب در عرصۀ فکری صورت گرفت، اقدام عملی برای رفع حجاب را رضاشاه صورت داد. در نوروز 1307ش، همسر رضاشاه ‌بدون پوشش مناسب در حرم حضرت معصومه ظاهر شد. این اقدام او منجر به اعتراض شديد آيت‌الله حاج شيخ محمدتقي بافقي، دستيار آيت‌الله حاج شيخ عبدالکريم حائري مؤسس حوزۀ علمیۀ قم، شد در پي آن، رضاشاه به قم رفت و شخصاً به تنبيه بافقي اقدام کرد. سرانجام در ششم دي‌‌ماه 1307 قانون ”متحدالشکل نمودن البسۀ اتباع ايران در داخلۀ مملکت“ در مجلس هفتم تصويب شد.[32] عالم نسوان از این اقدام حمایت کرد. در آبان همان سال، عالم نسوان مقاله‌اي با عنوان ”زن مگر بشر نيست؟ “ به چاپ رساند که سراسر بدگويي و هتاکي به حجاب اسلامي و زنان محجبه بود: ”جامعۀ ايران به واسطه حجاب نصف هيئت خود را گندانده‌اند، به طوري که به انجام هيچ‌گونه امري قادر نيست و با نصف ديگر (اگرچه اين نيم ديگر نيز گنديده است) مي‌خواهد جادۀ پُرپيچ‌و‌خم تکامل را بپيمايد.“ در این مقاله حجاب مظهر اسارت و سيه‌روزي زنان دانسته شده و داروي اين به اصطلاح درد را رفع حجاب پنداشته و از دولت خواسته می‌شود که رسماً مسئوليت کشف حجاب را به‌ عهده گيرد. در مقالات ديگري که به صورت محاوره بين زنان درج مي‌شد، حجاب عامل فلج کردن نيمي از افراد جامعه تلقي مي‌شد که آنان را به قهقرا سوق ‌داده و ديکتاتوري پهلوي بهترين فرصتي شمرده مي‌شد که براي مبارزه با اين سنت ملي و اسلامي پيش آمده است.[33]

در سال‌های پیش از رسمیت یافتن کشف حجاب، عالم نسوان تلاش داشت که ضمن بسترسازی فرهنگی و تبلیغ رفع حجاب، به نوعی بستر فکری و فرهنگی این اقدام دولت را در سال‌های بعد فراهم کند و با به کار بردن الفاظی چون پدر تاجدار یا خواندن رضاشاه با عنوان ”مسبب ترقی ایران“ یا ”آزادی زنان ایرانی“ از او بخواهند که با ابزار قدرت حکومتی دست به این اقدام بزنند و در واقع به گونه‌ای بستر فکری را فراهم کند که زنان ایرانی با توجه به اینکه خواهان مشارکت‌های اجتماعی و حضور فعال در جامعه هستند، خواستار رهایی از سنت‌های نادرست و کشف حجاب‌اند. البته نشریۀ عالم نسوان را نمی‌توان در این زمینه یگانه جریان پیشرو در حوزۀ آزادی زنان و کشف حجاب دانست، زیرا از اواخر عصر قاجاریه مسئلۀ کشف حجاب و مدرنیته در بین شاعران، نویسندگان و روشنفکران ایرانی یکی از دغدغه‌های مهم فکری بوده و این امر در آثارشان بازتان وسیعی داشته است.

 

نتیجه

عالم نسوان یکی از پرسابقه‌ترین مجلات زنان پس از مشروطه و در آغاز حکومت پهلوی بوده است که سه مرحلۀ متفاوت را در موضوع کشف حجاب پشت سر گذاشت. در مرحله نخست بر آن بود که با بسترسازی فرهنگی نشان دهد که ادیان مخالفتی با حذف حجاب ندارند. در این دوره، متولیان نشریه متأثر از باورها و سیاست غربی و بر آن بودند که حجاب را خالی از ارزش و حتی مانع ترقی نسوان ایرانی نشان دهند و زنان اروپایی بی‌حجاب را موفق و آزاد معرفی کنند. در مرحلۀ دوم، عالم نسوان رفع حجاب را از زبان ایرانیان متناسب با فرهنگ ایرانی نمایانده و به مثابه خواست یک ملت تبلیغ می‌کند. اگر در مرحلۀ نخست هدف به شکل غیرمستقیم و فقط با بیان مصادیق غربی یا معرفی مدهای روز شکل می‌گرفت، در مرحلۀ دوم به شکل مستقیم به موضوع رفع حجاب پرداخته می‌شود. در کنار این موضوع تشویق و بزرگ نشان دادن زنان تحصیل‌کردۀ بی‌حجاب ایرانی بخشی دیگر از سیاست متولیان مجله و امریکایی‌های پشت پردۀ آن بود. در مرحلۀ سوم، عالم نسوان از دولت می‌خواهد که به موضوع کشف حجاب رسمیت بخشد و آن را قانونی و اجباری کند و عامل ترقی و آزادی نسوان نشان دهد. این تأکید و افراط در بد بودن شرایط زنان ایران آن‌قدر با شدت دنبال می‌شود که پس از موضوع کشف حجاب، مجله به دستور رضاشاه بسته شد. الگوسازی امریکایی اما هدفی بود که در همۀ این سال‌ها در این نشریه به واسطۀ مدرسۀ دخترانۀ امریکایی دنبال می‌شد تا زمینۀ نزدیکی ایرانیان به غرب را فراهم سازد.

[1]البته در این میان منابع دیگری را نیز برای بررسی تحولات این دوران و سیر تحول حضور زنان در فعالیت‌های اجتماعی و نقش آفرینی در جامعه می‌توان برشمرد که در سال‌های اخیر مورد توجه قرار گرفته‌اند. برای نمونه بنگرید به فاطمه ترکچی و علی ططری، اسناد بانوان در دورۀ مشروطیت: دورۀ دوم و سوم مجلس شورای ملی (تهران: کتابخانه، موزه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی، ‏۱۳۹۰)‏.

[2]شایان ذکر است بر اساس اشتباه در نحوۀ حروف‌چینی در نخستین شمارۀ این مجله سال 1291ش درج شده و همین عامل باعث شده است در برخی منابع و از جمله اثر ارزشمند محمد صدرهاشمی به اشتباه تاریخ آغاز انتشار این نشریه سال 1291شمسی دانسته شود. برای مقایسه بنگرید به محمد صدرهاشمی، تاری‍خ‌ ج‍راید و م‍ج‍لات‌ ای‍ران‌ (اصفهان: م‍ح‍م‍د ص‍دره‍اش‍م‍ی‌، 1332).

[3]عالم نسوان، سال 13، شمارۀ 4 (1311)، 2.

[4]ربابه نواب‌صفوی، ”مرام عالم نسوان،“ عالم نسوان، سال 1، شمارۀ 1 (1299)، 1.

[5]در حد فاصل تأسیس این مجله تا پایان شهریور 1302ش که سردار سپه رضاخان برای نخستین‌ بار دولت تشکیل داد نُه کابینه تشکیل و ساقط می‌شود. برای کسب اطلاع بنگرید به دول‍تهای‌ ای‍ران‌ از م‍ی‍رزا ن‍ص‍رال‍ل‍ه‌خ‍ان‌ م‍ش‍ی‍رال‍دول‍ه‌ ت‍ا م‍ی‍رح‍س‍ی‍ن‌ م‍وس‍وی‌ ب‍ر اس‍اس‌ دف‍ت‍ر ث‍ب‍ت‌ ک‍اب‍ی‍ن‍ه‌ه‍ای‌ ن‍خ‍س‍ت‌وزی‍ری (ت‍ه‍ران‌: وزارت‌ ف‍ره‍ن‍گ‌ و ارش‍اد اس‍لام‍ی‌، س‍ازم‍ان‌ چ‍اپ‌ و ان‍ت‍ش‍ارات‌‏‏‏، ۱۳۷۸).

[6]عالم نسوان، سال 1، شمارۀ 1 (1299)، 2.

[7]عالم نسوان، سال 1، شمارۀ 1 (1299)، 3.

[8]ربابه نواب‌صفوی، ”سخن سردبیر،“ عالم نسوان، سال 1، شمارۀ 1 (1299)، 15.

[9]نواب‌صفوی، ”سخن سردبیر،“ 4.

[10]‌”اخبار ترقیات نسوان: اخبار مختلف از جرائد آمریک،“ ترجمۀ مهرانور سمیعی، عالم نسوان، سال 4، شمارۀ 4 (1303)، 17.

[11]‌”سخن سردبیر،“ عالم نسوان، سال 11، شمارۀ 1 (1310)، 4.

[12]نباید فراموش کرد که در موضوع تجدد ایران و به‌ویژه مدرنیزاسیون عصر پهلوی اول ترکیه نقش بسیار مهمی داشت. بنگرید به تورج اتابکی (ویراستار)، ت‍ج‍دد آم‍ران‍ه‌: ج‍ام‍ع‍ه‌ و دول‍ت‌ در ع‍ص‍ر رض‍اش‍اه‌، ت‍رج‍مۀ م‍ه‍دی‌ ح‍ق‍ی‍ق‍ت‌‌خ‍واه‌ (ته‍ران: ق‍ق‍ن‍وس‌‏، ۱۳۸۷)؛ هوشنگ شهابی ”مقررات لباس پوشیدن برای مردان در ترکیه و ایران“ در ت‍ج‍دد آم‍ران‍ه‌: ج‍ام‍ع‍ه‌ و دول‍ت‌ در ع‍ص‍ر رض‍اش‍اه‌، ویراستۀ ت‍ورج‌ ات‍اب‍ک‍ی، 83-98. برای نخستین‌بار، موضوع تربیت دختران در مطبوعات در نشریۀ اختر چاپ استانبول به سال 1293ق مطرح شد. بنگرید به مسعود کوهستانی‌نژاد، ”اختر و نسوان،“ یاد، سال 24، شمارۀ 85 (پاییز 1386)، 96.

[13]فعالیت مطبوعات فارسی‌زبان در کشور مصر ارتباط تنگاتنگی با موضوع ورود اندیشۀ تجدد و تحولات فرهنگی و سیاسی در ایران عصر قاجار دارد و در این میان برخی نویسندگان همچون علی‌محمدخان کاشانی مطالب متعددی در خصوص نقش و فعالیت‌های زنان ایرانی در مطبوعات فارسی‌زبان مصر نوشتند. برای نمونه بنگرید به مسعود کوهستانی‌نژاد، ”مسئلۀ نسوان ایرانی در منظر مطبوعات فارسی‌زبان مصر،“ یاد، سال 24، شمارۀ 84 (تابستان 1386)، 65-80.

[14]محمد بدر، ”ترقی تعلیمات نسوان در مصر،“ عالم نسوان، سال 4، شمارۀ 6 (1303)، 21.

[15]”سرمقاله: نسوان و قیام بر ضد مسکرات،“ عالم نسوان، سال 5، شمارۀ 3 (1304)، 3.

[16]بنگرید به بدرالملوک بامداد، زن ایرانی از انقلاب مشروطیت تا انقلاب سفید (تهران: ابن‌سینا،  1348)، جلد 2، 51؛ محمد صدر هاشمی،تاریخ جراید و مجلات ایران (اصفهان: انتشارات کمال، 1364). دربارۀ نشریۀ پیک سعادت نسوان بنگرید به شادی پیروزی و هادی میرزانژاد موحد، نشریۀ پیک سعادت نسوان (رشت: فرهنگ ایلیا، 1393).

[17]اشرف‌خانم نبوی، ”ازدواج قدیم و جدید ایران،“ عالم نسوان، سال 11، شمارۀ 4 (تیر1310)، 146.

[18]افشار صادقی، ”مشاغل نسوان،“ عالم نسوان، سال 12، شمارۀ 3 (اردیبهشت 1311)، 111.

[19]‌”قوۀ سامعۀ شما کاسته می‌شود و ملتفت نیستید،“ عالم نسوان، سال 5، شمارۀ 2 (1303)، 4.

[20]‌م. جلالی، ”زن محجوب،“ عالم نسوان، سال 12، شمارۀ 1 (بهمن 1310) 35-41.

[21]نواب‌صفوی، ”مرام عالم نسوان،“ 2.

[22]فرخنده سمیعی، ”طرز لباس پوشیدن، احتیاجات ضروری،“ عالم نسوان، سال 1، شمارۀ 1 (1299)، 18.

[23]‌م. جلالی، ”فواید مواد توالتی،“ عالم نسوان، سال 12،شمارۀ 3 (1311)، 121.

[24]مهستی بوذرجمهری و دیگران، نشست تخصصی کشف حجاب (تهران: مؤسسۀ مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، 1384).

[25]برای بررسی زمینه‌های کشف حجاب در عصر قاجار بنگرید به مهدی صلاح، کشف حجاب: زمینهها، واکنشها و پیامدها (تهران: مؤسسۀ مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، 1384)، 59-124.

[26]م.ر. هزار، ”حجاب در ایران،“ عالم نسوان، سال 12، شمارۀ 1 (1310)، 21. برای آگاهی اجمالی از نظرات و فعالیت‌هایی در تقابل با این نوع نگاه و اقدامات بنگرید به مهدی مهریزی، ”رویکردهای مذهبی در تاریخ معاصر ایران به زن،“ بازتاب اندیشه، سال 12، شمارۀ 62 (1384)، 21-30.

[27]‌م.ر. هزار، ”حجاب در ایران،“ عالم نسوان، سال 12، شمارۀ 1 (1310)، 23.

[28]‌فاطمه‌خانم اردشیری، ”راه ترقی،“ عالم نسوان، سال 11، شمارۀ 6 (آبان 1310)، 278.

[29]‌رضا خلیلی، ”انتقاد از راجع به رفع حجاب، “عالم نسوان، سال 12شمارۀ 4 (1311)، 185.

[30]‌خلیلی، ”انتقاد از راجع به رفع حجاب، “186-192.

[31]‌محمدعلی ایروانی، ”در اطراف حجاب،“ عالم نسوان، سال 12، شمارۀ 3 (1311)، 140-142.

[32]پیتر آوری، تاریخ معاصر ایران، ترجمۀ محمد رفیعی مهرآبادی (تهران: انتشارات مؤسسۀ عطایی، 1366)، جلد 2، 71.

[33]‌‌خلیلی، ”انتقاد از راجع به رفع حجاب، “192.

آذرکیوان: زندگی، شخصیت، آراء، و داوری‌های دیگران درباره‌اش

 هوشنگ شکری <Hooshang Shokri <‌hooshangh.shokri@hotmail.com‌ پژوهشگر مستقل در حوزۀ عرفان، تاریخ، و آیین‌های جوانمردی ایران است. علاوه بر مقالات متعدد، برخی از آثار ایشان عبارت‌اند از آیین هوشنگ، پهلوانی و جوانمردی در ایران، عیاران، و آیین سلحشوری.

 

مقدمه          

آذرکیوان (942-1027ق/1529-1312م) معاصر شاه‌عباس صفوی و اکبرشاه هندی بود؛ فردی با گرایشات اشراقی ایرانی و باورمند به شکوه و عظمت گذشتۀ باستانی ایران و ایرانی که شاگردانش در هند بعد از او جریان فلسفی و اشراقی گسترده‌ای را به زبانی ساده با تأسی از تعالیم آذرکیوان و شیخ شهاب‌الدین سهروردی (شیخ اشراق) پدید آوردند.

دربارۀ شخصیت درآمیخته با افسانه، زندگی خارق‌العاده، زمانه و باورهای قلبی و اعتقادی شخص آذرکیوان سند و اثر متقن و مستقلی در دست نیست. یگانه اثر در دسترس که آگاهی‌هایی عرضه می‌کند جام جم یا رسالۀ مکاشفات آذرکیوان است به نظم که ابیاتی چند، اما محکم و ساده در توحید، سیر روحانی، معراج روحی و خلع جان از کالبد بیان داشته است. این رساله را یکی از شاگردان آذرکیوان با نام موبد خداجوی و به دستور کیخسرو اسفندیار، جانشین و فرزند تنی آذرکیوان، شرح کرد و به جام کیخسرو موسوم گشته است.

آگاهی‌های دیگر دربارۀ آذرکیوان را توصیفاتی فراهم آورده است که شاگردانش در آثار خود از مشاهدات و تا حدی استنباط‌های شخصی‌شان از سیره و روش زندگی مراد (استاد) خود آورده‌اند. توصیف و یادکرد این عده از شاگردان تا حدودی شخصیت و باورهای اعتقادی و سیرۀ اخلاقی آذرکیوان را در حوزه‌های فردی و اجتماعی مشخص می‌کند. باور قلبی به طریقۀ آذرکیوان سینه به سینه به افرادی گوناگونی منتقل شد که به کیوانیان موصوف شده‌اند و بعدها مؤثر در ایجاد و ایجاب نوعی ایران‌گرایی و سبب گسترش ادبیاتی مبتنی بر فارسی‌گرایی شدند.

نکتۀ مهم دیگر حب و بغض‌های گاه شدید و تعصبات عجیبی است که برخی پژوهشگران و ادیبان متمایل به زرتشتیان سنتی در روزگار ما بدان دچار و از جادۀ انصاف در تحقیق و تاریخ‌نگاری خارج شده‎‌اند تا جایی که حتی از انتساب الفاظ نادرخور دریغ نکرده‌، داوری‌های تند و یک‌سویه کرده‌اند.

می‌دانیم که آذرکیوان در شهری حوالی فارس (شیراز) با نام استخر به دنیا آمد. تاریخ تولدش را 904ق/1533م ذکر کرده‌اند. در مدارس فارس کسب دانش کرد و لقب ذوالعلوم داشت. عباس کیوان قزوینی می‌نویسد: ”زاد بومش استخر بود که ربع شمالی چهارقطعۀ پارس است که ایران‌ویژه می‌نامیدند. آذرکیوان تا در ایران بود غالباً در شیراز در مدرسه‌ها جلوه‌های علمی می‌نمود و سؤال هر علمی را پاسخی درخور می‌داد و از این راه طلاب شیراز وی را ذوالعلوم نامیدند.‌“[2] صاحب دبستان مذاهب می‌نویسد: ”دویمیم نظر در آشکار کردن سپاسی گروه به سرکردۀ متأخرین آبادیان و آذرهوشنگیان آذرکیوان بود.‌“[3] همو نسب‌نامه‌ای برای وی فراهم کرده و به طرز عجیبی او را به هوشنگ پیشدادی، هفتمین وخشور در دساتیر نبی یا پیامبر،  و سلاسل مختلف و پادشاهان گوناگون متصل ساخته و سپس می‌نویسد: ”از نژاد مه‌‌آباد که در آغاز مهین‌چرخ ظاهر و روشن گشت مادر آذرکیوان شیرین نام داشت، دخت همایون‌‌نامی از نژاد خسرو دادگر انوشیروان بود. آذرکیوان به ازلی تأیید و یزدانی نیرو از پنج‌سالگی به کم‌خوری و شب‌بیداری پرداخت.‌“[4]  نسب او بدین ترتیب است: آذرکیوان ابن آذرگشسب ابن آذرزردشت ابن آذربرزین ابن آذرخورین ابن آذرآیین ابن آذربهرام ابن آذرنوش ابن آذرمهتر بن کهتر آذرساسان-که او را پنجم‌ساسان گویند-بن مهتر آذرساسان-که چهارم‌ساسانش می‌خوانند-بن کهین آذرساسان-که مشهور به سوم‌ساسان-بن مهین آذرساسان-که او را ساسان نخست خوانند-بن کوچک‌داراب بن بزرگ‌داراب بن بهمن ابن اسفندیار بن گشتاسب بن لهراسب بن اروند بن کی‌نشین بن کی‌قباد بن زاب بن نوذر بن منوچهر بن ایرج بن فریدون بن آبتین بن جمشید بن تهمورس بن پیشداد هوشنگ بن سیامک بن کیومرث بن یاسان آجام از نژاد یاسان بن شای‌مهبول از نژاد شای‌کلیو بن جی‌آلاد از نژاد جی‌افرام بن آباد‌آزاد از نژاد مه‌آباد که در آغاز مهین چرخ روشن گشت.[5] صد البته شجره‌نامۀ غریبی است و ایراداتی فراوان به آن وارد کرده‌اند، چنان‌که محمد معین پنج‌گونه اشکال بر شجره‌نامۀ تدوینی در دبستان مذاهب ذکر کرده است.[6]

روی جلد نسخۀ نویافتۀ دبستان مذاهب.

روی جلد نسخۀ نویافتۀ دبستان مذاهب.

آذر ساسانی، دبستان مذاهب، 26.

آذر ساسانی، دبستان مذاهب، 26.

از نوشته‌های کیوانیان چنین مستفاد می‌شود که آذرکیوان در ابتدا شروع به فراگیری حکمت و فلسفه و دروس رایج روزگار خود کرد، چنان‌که صاحب دبستان مذاهب از قول بهرام پور فرهاد، صاحب شارستان چهارچمن،[7] می‌نویسد: ”آذرکیوان را در نخست سلوک آهنگ فراگرفتن دانش و عقاید فرزانگان شد. حکماء سترگ یونان و هند و پارس در خواب بر او پدید آمدند و اقسام حکمت را بر او سپردند و روزی به مدرسه رفت، هرچه از او پرسیدند پاسخ داد و مشکلات حل فرمود، لاجرم ذوالعلومش نامیدند.‌“[8]

آذرکیوان همزمان با یادگیری علوم روزگارخود به صورت عملی نیز تعلیمات خاصی در ریاضت تن و سلوک روحی را در خفا از کس یا کسانی فرامی‌گرفت. صاحب دبستان می‌نویسد: ”در هنگام شگرف ریاضت قلت غذایش به یک درهم رسید و بیست‌و‌هشت سال در خم نشست.‌“[9] گویا این ریاضت‌ها به جد ادامه داشت، چندان‌که ”آذرکیوان جوان نشانه‌هایی می‌دید که او را به زندگی مکاشفه‌ای می‌خواند. از طریق رویاهای مکاشفه‌ای تعالیم حکمای باستان را دریافت که به او اجازه می‌داد به پرسش‌هایی که در مدرسه پرسیده می‌شد پاسخ‌های فوق العاده‌ای بدهد.‌“[10] می‌گویند 85 سال زندگی دنیوی و عنصری مادی داشته و دقیقه‌ای از ریاضت و تهذیب نفس فروگذار نکرد.

نکتۀ حایز اهمیت این است که در هیچ‌یک از تواریخ و آثار مکتوب و تذکره‌های آن عصر نام و نشانی از آذرکیوان برده نشده است و این بدان معنی می‌تواند باشد که به شدت در گمنامی به سر می‌برده و جز تنی چند مرید او نبودند. بعدها نیز در هند آن دوره که محل تلاقی و گفتمان ادیان و امکانی مناسب برای کسب شهرت و اعتبار دیانتی در دربار اکبرشاه و جهانگیر گورکانی بود به همان نهج و سیره باز در گمنامی به سر می‌برد. در واقع، می‌توان این سیاق آذرکیوان را به سبب قانون سلوک و تجرد صرفی دانست که در زندگی صوفیانه اختیار کرده بود. لذا، نام و نشانش جز در آثار مریدان و شاگردانش ذکر نشده و عامۀ مردم دسترسی به وی نداشته و فقط اخص خواص می‌توانستند ملاقاتش کنند.

 

حقیقت اندیشه و اعتقادات شخص آذرکیوان

گوشهگیری و انزوا و مدارا و تساهل و تسامح

با مراجعه به منابع کیوانیان و آثار آنان دانسته می‌شود که آذرکیوان فردی سالک و به شدت گوشه‌گیر و ریاضت‌پیشه بوده و در برخورد با پیروان سایر ادیان و عقاید اهل تساهل و تسامح بوده، با اقلیتی که با او برخورد داشتند به طریق مدارا و بی‌طرفی رفتار می‌کرد. به نوشتۀ صاحب دبستان، ”آذرکیوان با اهل دنیا کم آمیختی و از ظاهرپرستان رمیدی و جز شاگردان و حق‌پژوهان را کم بار دادی و خود را آشکار نساختی.‌“[11] صاحب شارستان می‌نویسد: ”وقتی جناب ولایت‌مآب آذرکیوان عزیمت هند کردند، هرچند آن جناب خود را از عوام و علماء کالانعام پوشیده می‌داشت، اما به حسب اتفاق جمعی از فضلا با کتب بسیار در خدمت حاضر . . .‌“[12] بنا به نوشتة عباس کیوان قزوینی:

حضرت آذرکیوان چنین بی‌غرض و بی‌طرف بوده که هیچ‌کس در هیچ دینی را نمی‌نکوهیده [و] حامی روح دین بوده و نسبت به صورت بی‌غرض و بی‌طرف بوده و همۀ صورت‌ها را هنگام لزوم حمایت می‌نمود به احترام روح دین و اگر همه دانشمندان چنین بودند، نزاع نمی‌بود. به این معنی که نسبت به صورت خاص بی‌غرض باشند و نسبت به روح و به تمام صورت مجتمعاً متعصب و حامی.[13]

یکی از او پرسید که ”‌’در خلاف‌آباد عنصری [مادی] بر چه عقیده باشم و سخن کدام گروه راست دانم. ‘آذرکیوان گفت: ’بر همین عقیده باش که خدای تاکنون آنچه خواست کرد و زین سپس هر چه پسندد کند.‌‘‌“[14] روزی نصرانی و مسلمانی با هم در جدل بودند. نصرانی به موت عیسی(ع) قایل و مسلمان به حیات او مایل بود. آذرکیوان گفت: اگر شخصی را که جهتی که مطلوب او است نداند و بر سر راه به مردة خفته و زندة نشسته رسد از که راه جوید؟ هر دو گفتند از زنده. پس به مسلمان گفت: تو دین عیسی(ع)  را گیر که به زعم تو زنده است و پیغمبر تو جامه گذاشته. پس بیان فرمود که مراد از حیات نفس ناطقه است. محمد(ص)  را با عیسی(ع)  همدمی است، پیغمبر خویش را زندة جاوید خوان، نه بقای جسد عنصری که بیش از صدوبیست منزل طبیعی نتواند همراهی نمود.[15] و فرمود: اگر خواهید آیین خود را در همه‌جا نهان دارید، از همکیشان خویش بپوشانید که این گروه برای تنومندی راه خود شما را آشکار سازند.[16]

شخصی نزد دوالعلوم شد و گفت: آهنگ آن دارم که درویشی پیش گیرم و بند جهان بگسلم، کیوان فرمود: نیکو است. پس چند از روز پیش کیوان آمد که: در پی گرد آوردن ژند و کلاه و کچکول و سامان آنم. ذوالعلوم گفت: درویشی از همه گذشتن و سامان گذاشتن است نه فراز آوردن.[17]

 

اهمیت آذرکیوان در مقام آخرین رهبر آذرهوشنگیان و سلوک به طریق حکمت اشراقی

طبق نوشتۀ صاحب دبستان، سرکردة متاخر آبادیان و آذرهوشنگیان آذرکیوان[18] و ارائه‌دهنده طریقۀ اشراقیان در روزگار صفویه بود. پیروان آذرکیوان و مخصوصاً شاگردانش سعی وافر دارند که او را به انحاء مختلف جانشین و ادامه‌دهندة ظاهری و باطنی طریق هوشنگ القا و شخص آذرکیوان را سرکردة آذرهوشنگیان بنامند و نقل قول‌هایی از زندگی هوشنگ، شاه پیشدادی، از زبان آذرکیوان نقل می‌کنند. صاحب شارستان چهارچمن در نقل قولی وقوف و احاطۀ آذرکیوان به سیر زندگی و نیز نحوۀ ریاضت و سلوک هوشنگ را چنین می‌نویسد: ”از حضرت قدوۀ حکمای اشراقیان، آذرکیوان، شنیده شده که چون هوشنگ به چهارده سالگی رسید و به پرستش ایزد متعال روی آورده، از مردم دوری گزید، در بیشه که قدم انسان بدان مکان نرسیده مقری ساخت.‌“[19]

روی جلد نسخۀ چاپ سنگی بمبئی شارستان چهارچمن.

روی جلد نسخۀ چاپ سنگی بمبئی شارستان چهارچمن.

علت این امر را که آذرکیوان در مقام رهبر آیین هوشنگ این چنین نحوۀ سلوک هوشنگ‌شاه را برای شاگردانش تبیین می‌کند و آنان نیز به گوش جان شنیده در آثار خود متذکر می‌شوند، درنیافته‌ام. یگانه راه کشف حقیقت دین هوشنگ ابیاتی از شاهنامه فردوسی و اوراقی چند است که از دورة هارون‌الرشید عباسی با ترجمة حسن‌بن سهل ذوالریاستین تحت عنوان جاویدان خرد یا حکمت خالده باقی مانده است. این اوراق را ابن‌مسکویه رازی در حوزۀ اخلاق منتسب به هوشنگ‌شاه دانسته است. توجه به این نکته ضروری است که اکثر آثار شاگردان آذرکیوان مانند رسالۀ جاویدان خرد مبتنی بر پند و اندرز است.

ابوعلی احمدبن یعقوب مسکویه رازی در جاویدان خرد می‌گوید:

من در روزگار جوانی کتابی خواندم از ابوعثمان جاحظ. وی در آن کتاب سخنانی چند از یک کتاب به نام جاویدان خرد یاد کرده و نامة بس بزرگ شمرده است. پس به هر شهر که رفتم دلبستگی هر بیشتر نشان آن کتاب می جستم و نزد هر کس سراغ آن می‌گرفتم تا اینکه آن را در پارس نزد موبدان‌موبد یافتم و چون در آن نگریستم، دیدم که در میان کتاب‌های حکمت عملی اقوام پارسی، هندی، رومی، و تازی همتا و مانند بسیار دارد؛ هر چند کتاب جاویدان خرد از همة آنها کهنسال‌تر و روزگار نگارشش پیش‌تر است، زیرا نامۀ وصایا و اندرزهای هوشنگ پادشاه پیشدادی می‌باشد که برای فرزندان خود و دیگر آیندگان که پس از او خواهند آمد نگاشته است.[20]

یافتۀ دیگر در این خصوص ابیاتی چند از شاهنامه حکیم توس است که صراحتاً از دین و آیینی با نام دین هوشنگ نام می‌برد که مبتنی بر دادگری و نیکی و مهر و توجه به کواکب و ستارگان بوده است. مفتاح سوم در یافتن ارتباط بین نام هوشنگ با سرگردۀ متأخر آن، یعنی آذرکیوان، توجه پیروان و شاگردان او به سپهر و دیگر صور آسمانی است که سخت مورد احترام و تقدیس آنان بوده است. در دبستان مذاهب، در تعلیم دهم و در نظر سیوم در فضایل کواکب،[21] به طریق عقل و کشف وحی می باشد بابی اختصاص داده شده است که بحث مهمی در کیهان‌شناسی فلسفی و رویکردهای اعتقادی جریان‌ها و نحله‌های فکری مبتنی بر حکمت و فلسفة اشراقی است و تفاوت فاحشی با کیهان‌شناسی مدرن کوپرنیکی دارد.

دیدگاه فوق مبین این امر است که نظریات فلسفی و بهتر بگوییم حِکَمی در این زمینه مبتنی بر دستاوردهای علمی صرف نبوده، بلکه بیشتر معطوف به کشف حقیقت از راه حصول معرفت (طریق اشراقی) بوده است. هر زمان سخن از مفاهیم روحانی و تناسبات معنوی افلاک به میان آمده که بخش مهمی از این کیهان‌شناسی را تشکیل می‌هد، از ملل و نحل و فرقه‌های اهل مکاشفه و سیر و سلوک نام برده شده است. باید توجه داشت که این بهره‌گیری معنوی از افلاک و نظریات گنوستیک پیرامون آن در ادیان سابق مانند ادیان ایرانی و صابئی (مندائی) سابقه دارد.[22]

در شارستان چهارچمن، ذیل نام هوشنگ می نویسد:

و از حکمای فارس به اسناد صحیح به این فقیر رسیده که او از اصحاب صاحب قوای فایقة عظیمه و مؤید به تأیید الهی بوده و از نوامیس کبار برگزیده و نزد ایشان ادریس علیه‌السلام ازوست که مسمی به والدالحکما است و صاحب این فرّ بوده. چنان‌که فرموده من بر فلک زحل رفته تا سی سال با کیوان دوران کرده تا احوال نجوم و افعال ستاره جمله بدانستم و اسرار علم الهی از زحل و ملایکه کرّوبی آموختم و مردم را از او آگاهانیدم و نزد پارسیان نخستین پادشاهی است از بنی‌آدم و از پیغمبران مرسل محترم اعظم بوده.[23]

بهرام‌بن فرهاد، شارستان چهارچمن، 35.

بهرام‌بن فرهاد، شارستان چهارچمن، 35.

آذرکیوان در رسالة مکاشفات، موسوم به جام کیخسرو، از سیر و سفر در آسمان روحانی کواکب سخن به میان آورده است که در جای خود به آن اشاره خواهد شد. این ارتباطات باطنی، تلقیات معنوی، ارتباط با جهان باستان به واسطۀ هوشنگ پیشدادی، ارتباط معنوی با افلاک و ستارگان، و مانند اینها هم نشانۀ پی بردن آذرکیوان و کیوانیان به کنه فلسفة اشراق-بهتر و تخصصی‌تر از معاصران خود-است و هم از تلاش فراوان ایشان برای شناساندن حکمت اشراقی ایرانی به زبانی ساده و همه فهم و معرفی شخصیت و مکتب یحیی‌بن حبش سهروردی در ایران و هند نشان دارد.

نمونۀ دیگر از وام گرفتن آذرکیوان و آذرکیوانیان از گذشتۀ باستانی اسلاف خود ارجاع به شاهنامه حکیم توس در اشاره به ابیاتی است ذیل داستان خسرو پرویز که محل استناد صاحب دبستان نیز بوده و صراحتاً از دینی با نام هوشنگ یاد می‌شود. صاحب دبستان می‌نویسد:

باید دانست که اعتقاد سلاطین پارس از . . . آن است که نبشته آید اگرچه کیش زردشت برتری یافت، آن را به تأویلات به دین آباد و کیومرث و آیین هوشنگ که فرهنگ کیش است تطبیق می‌دادند و خلاف آیین آباد را نکوهیده دانند و به مایه و پویة این کیش مباهات کنند چنانکه پرویزبن هرمز در جواب قیصر گفته:

که مارا زدین کهن ننگ نیست

به گیتی به از کیش هوشنگ نیست

همه رأی و آیینِ دادست و مهر

نگه کردن اندر شمار سپهر[24]

این ابیات در شاهنامه حکیم توس چنین‌اند:

 به ما بر ز دین کهن ننگ نیست

به گیتی به از دین هوشنگ نیست

همه داد و نیکی و شرمست و مهر

نگه کردن اندر شمار سپهر[25]

vol4-no4-10p-5

طریقة اشراقی سخت مورد توجه کیوانیان بود و در جای‌جای آثار آنان و مخصوصاً در رسالۀ مکاشفات آذرکیوان و نیز آثار شاگردانش معین می‌سازد که دریافت‌های اشراقی ملاک تام و تمام این افراد در کمال روحی و جسمی بود و شخص آذرکیوان برای رسیدن به کمال روحی بنا به حکمت اشراقی به ریاضت و تهذیب نفس و سیر و سلوک روحی توجه خاصی داشت. شاگردانش نیز به تأسی از استاد و نحوۀ سلوک او به ریاضت و سیر و سلوک اشراقی و زندگی صوفیانه و درویشی بذل توجه داشتند و در آثار خویش از نحوۀ سلوک و نشست‌های هشتادوچهارگانه و طریقه قلّت در اطعمه و اشربه و حبس نفس و ذکر و فکر و خلوت یاد کرده‌اند و توضیحات و تفاسیر مفصل دربارۀ نور و روشنایی و وصول به نورالانوار بر قلم رانده‌اند.

آذرکیوان فرد سالک‌مشربِ موحدی و در زندگی فردی و اجتماعی خلوت‌گزین و اهل علم و عمل خالص بود. او به شیوۀ حکمای ایرانی و مخصوصاً ایرانیان باستان طریقۀ علم حضوری و دریافت‌های نوریه (اشراقی) را سرلوحۀ کمال خویش قرار داده و شاگردان و پیروان خود را به طریق حکمت و فلسفۀ نوریه یا اشراقیه تعلیم می‌داد.

با توجه به اعتقادات ایرانیان قبل از اسلام، دانسته می‌شود که از دیربازان اعتقاد اهل این سرزمین کهن بر مبنای نور و ظلمت یا خیر و شر بوده است. با کنکاش در عقاید و باورهای ایرانیان باستان می‌توان رد پیدا و پنهان آرا و عقاید پیروان طریقه‌های نوریه و از جمله حکمای مغان را به دست آورد. بعد از ایشان نیز زرتشت مبنای نور را اصل دیانت خویش قرار داد و گفتار و کردار و پندار نیک را سفارش کرد. بر همین منوال، مانی نیز پیامبر روشنایی و دعوت‌کننده به سوی نور بود و مزدک نیز بر همین اعتقاد بود. با ظهور اسلام، قرآن نیز یگانة هستی‌آفرین را به نور مطلق تشبیه کرد و فرمود:

الله است روشن‌دارندۀ آسمان‌ها و زمین، صفت نور او (در دل مؤمن) چون تولۀ قندیل است، در سر تولۀ آن قندیل چراغی، آن چراغ در آبگینۀ قندیل، آن آبگینه راست گویی که ستاره‌ای است روشن، می‌فروزند (آتش آن قندیل) از روغن درختی برکت‌کرده در آن، درخت زیتون نه همه شرقی (از سوی برآمد آفتاب که شبانگاه آفتاب باید) و نه همه غربی (از سوی آفتاب فروشدن که بامداد آفتاب یابد)، کامید و نزدیک بید که آن روغن خانه روشن دارید و هرچند آتش به آن روغن نرسید، روشنایی آتش به آن روشنایی روغن، راه می‌نماید الله به روشنایی خویش او را که خواهد و مثال می‌زند الله مردمان را، و الله به همه چیز داناست.[26]

و این سیر ادامه یافت تا عرفا و حکما هریک به طریقی و صفتی نور را ستودند و از دریافت‌های نوریه سخن به میان آورند تا نوبت به حکیم اشراقی، سهروری، رسید و این امر از نهان به عیان آمد. در ادامۀ حکمت نوریه در ایران، آذرکیوان و شاگردانش بر این طریق سلوک کرده و ورای هر دین و مسلکی به اصل دریافت نوریه تأکید می‌‌کردند. صاحب شارستان چهارچمن می‌نویسد: ”بعد از شهادت شیخ شهید تا طلوع نیّر ذوالعلوم پردة خفا و ظلام ظلمت جهل بر ارباب بصیرت غالب بود تا آنکه نور نیّر عظمی از مطلع هدایت کبری شایق گشته احیای مراسم قدما نموده و در سنۀ هزار و بیست و هشت هجری در هند به اوج کیوان مرتفع گردید، . . . مرقوم قلم شکسته‌رقم خواهد گردید.‌“[27] مؤلف فرازستان می‌نویسد: ”گویند پس از شهادت شیخ شهاب‌الدین سهروردی راه فرعمندان[28] گشسبی پوشیده گردید جز آنکه برخی از هوشمندان فرتودی[29] گاهی رهبری از جهان پرتویان کسی سخن نمی‌راند و ویژه‌درونان نیز اگر آگاهی یافتند در پرده نهان می‌داشتند تا آنکه در سال نهصد و چهل و سه آذرکیوان از فراخنای جهان خرد به گیتی آخشیجان خرامید.‌“[30]

نحوة فهم اشراقی از حکمت نوریه و اشراق و چرخ و ستارگان در باور یکی از دوازده شاگرد آذرکیوان در رسالۀ زردست افشار با نام حکیم هوشگوی چنین آمده است:

در سپهر مانند کوکب به حصول پیوست و برازخ مستقل که آسمان‌هااند اعداد ایشان کمتر از عدد ستارگان است و این قواهر کثیره با وجود بسیاری مترتب‌اند پس حاصل شد از نور اقرب نور دوم و از او سیوم و از او چهارم و از او پنجم و چنین تا به مبلغ کثیر و هر کدامی از این قواهر مشاهده می‌کند نورالانوار را و می‌افتد بر او تاب یعنی واقع می‌شود بر او شعاع نورالنور. چه، حجاب میان ایشان نیست از جهت مقدس بودن.[31]

و باز می‌نویسد:

استعدادات مختلفه مقتضی نفوس ناطقه صور و اعراض حاصل آید و اوست فاعل نهار و رئیس شمایل جسمانی و منور اجرام و مسخن برازخ و مفیض بر صیاصی (جسد) انواع عجیبه و اشعة غریبه که بدان تتمیم یابد کون و بدین فضایل و کمالات در دین رفته‌اند ارباب مکاشفات عقلیه و اصحاب مباحثات شرقیه از حکمای شرق و علمای غرب و انبیای هند و نوامیس ایران و سایر سالکان سنیّه اشراق به وجوب تعظیم او و نه جهت ازدیاد او مر کواکب فوقانی ثابته و مجرد مقدار و قریب، بل شدت ظهور و کثرت بروز ننماید مگر در شب.[32]

صاحب فرازستان می‌نویسد: ”به هر روی، آذرکیوان به همداسیاقی[33] پژوهندگان گزارش راستان، فرزان، بزرگ و یگانة سترگ بود، از هفتخوان تنان گذشته، فراخنای گیتی روان پیموده، نیست از خود و هست بیکتایش[34] یزدان گردید در فرّ روزی دانش و بینش بفرهکاخ[35] فرشته سرود و جهانیان را به نیروهای سپهری به آغازگاه رهبرشد.“[36] ”و خواست ما نگارش آذرکیوان است که آن فرزانه یگانه با تاب و توان در روزگار خود هنجار سترگان پارس را بتوانی درست آشکار نمود در دانش برتر و هرگونه هنر نامه نگاشت که نامیده‌اند به تخت طاقدیس و جام کیخسرو و آیینة گیتینما و پرستان.‌“[37]

 

روی جلد نسخ چاپ سنگی بمبئی فرازستان.

روی جلد نسخ چاپ سنگی بمبئی فرازستان.

 

نظر خاص بعضی از معاصران و معتقدان و منتقدان آذرکیوان

مانند هر رهبر روحی و معنوی، آذرکیوان دارای پیروانی به شدت معتقد و منتقدینی بسیار جدی است که هر کدام گاه از شدت علاقه او را تا ثریا برده و از مجامع غیبی نادیدنی برمی‌شمارند و گاه از حدّت تنفر به او افتراها بسته‌اند و او را بی‌مایه و سازندة کتاب (دساتیر) خوانده‌اند. اما جمعی از این صاحب‌نظران و علاقه‌مندان معتقدند آذرکیوان از مجمع روحی نادیدنی برای هدایت عده‌ای از بشریت قدم از اعتکاف بیرون نهاد. رشید شهمردان می‌نویسد: ”سرکردۀ گروه خداشناسان روشن‌روانان و اولیای متأخرین و فرزانگان زرتشتی در پایان سدۀ دهم هجری حضرت دستور آذرکیوان می‌باشد. می‌گویند که از ”سروشا ورزان کوچ‌نشین‌های دلپتانی‌“[38] نادیدنی است که برای تعلیم بشریت قدم از اعتکاف بیرون نهاده است.‌“[39]

آذرکیوان در کلنی اسپهان به سر می‌برد. نزد رهبر این جمع رفته و تقاضا نمود که از این محفل خارج شده و به تربیت عده‌ای همت گمارد. به وی گفته شد وقتی از این محفل خارج شدی، برگشت بدین مکان امکان‌پذیر نیست و قدرت روحی وی کاسته می‌شود و چنین شد. آذرکیوان از جنبۀ روحی به پیشوای روحی کلنی اسپهان ملتجی شد. بعداز الحاح و تضرع پیشوای کلنی به آذرکیوان دستور داد به پتنه در محل دخمه بزرگان رفته و در آن مکان عزلت گزیند تا به وی گفتند به اجتماع برگردد.[40]

روی جلد فرزانگان زرتشتی.

روی جلد فرزانگان زرتشتی.

آذرکیوان در ایران بعد از اشتهار علمی بین همدرسان و سلوک در طریقت حکما، به هم‌صحبتی فرزانگان و عالمان عصر خود مانند شیخ بهایی و میرفندرسکی و میرداماد روزگار می‌گذراند و نحوۀ برخورد و محاورۀ او با هر یک از این بزرگان نشان از توجه به باطن و روح دین و حقیقت دین دارد. صاحب شارستان می‌نویسد:

شیخ [بهاءالدین جبل‌عاملی] با حضرت قطب‌المحققین [آذرکیوان] آشنا بود. در بعضی اسفار به صحبت کیمیاتأثیر آن حضرت رسیده اخلاص با درویشان و صوفیان صفاکیشان بنا بر آن داشت.[41] روزی شیخ بهاءالدین محمد جبل‌العاملی که از مجتهدین مردم امامیه است به کیوان رسید و صحبت داشت چون بر کمال او پی برد به غایت خرم و شادان گشت و این رباعی بخواند:

در کعبه و دیر عارف کامل‌سیر

گردید و نشان نیافت از هستی غیر

چون در همه‌جا جمال حق جلوه‌گر است

خواهی در کعبه کوب و خواهی در دیر[42]

صاحب دبستان می نویسد: ”میرابوالقاسم فندرسکی آفتاب‌پرستی و ترک آزار جاندار را از صحبت شاگردان کیوان پیش گرفت.‌“[43] صاحب طرائق الحقایق دربارۀ میرفندرسکی می‌نویسد:

در کتاب اصول الفصول از وی حکایت نموده که فرموده وقتی در مسافرت هندوستان در کنار دریا به خدمت بزرگی رسیدم، مرا گفت سیمای مسلمانی داری؟ گفتم آری. گفت قدری از قرآن بخوان. بعضی آیات خواندم. مرا منع فرمود و خود خواندن گرفت. چون تلاوت کرد: ”یا ارض ابلعی ماءک “ [هود/44]، دیدم فوراً آب دریا خشک و ماهیان نمایان شدند. من متحیر فروماندم. پس خواند: ”و یا سماء اقلعی و غیض الماء“ [هود/44]، باز دریا مثل مثل اول گردید. هفت سال در زاویۀ او معتکف بودم. روزی با خود اندیشیدم که اگر هفت سال جایی نشسته بودم بدن من اکسیر شده بود. فی‌الحال آن بزرگ از اندرون آواز داد که تمنای تو همین بود؟ بدن تو کیمیا باشد. پس از آن کار ما به جایی رسید که هرچه می‌خواستم بنوشم یا بپوشم یا بخورم هم طلا می‌نمود. به خود درماندم و استغاثه کردم. فرمود چنین باشد که می‌خواهی. به حالت اول عود کردم و از خیالات بی‌حاصل گذشتم.[44]

در دبستان ذکر شده که میرفندرسکی با آذرکیوان آشنایی داشته و از وی دستور سلوک گرفته، اما در ادامه به هم‌صحبتی شاگردان آذرکیوان کمال یافته است. هنگام تتبعاتی که 26 سال پیش در حوزۀ فکری اشراقیون ایران مقیم هند و مخصوصاً آرای آذرکیوان و کیوانیان می‌کردم، از محضر دانشمندی که علماً و عملاً بدین وادی آشنایی تام داشت و سلوکِ ایشان را انجام داده و از محضر نوادۀ آذرکیوان بهره‌ها برده بود این مسئله را پرسیدم. فرمودند که بزرگی که میرفندرسکی اشارت فرموده آذرکیوان است که در سفر هند به او برخورد و از وی دستور سلوک و تجرید دریافت کرده و به سبب ملاحظات فراوان از ذکر نامش خودداری کرده است. عباس کیوان قزوینی می‌نویسد که شیخ بهایی با آنکه از مشایخ نوربخشیه بود، و میرابوالقاسم فندرسکی به آذرکیوان گرویدند.‌[45]

با این همه، ابراهیم پورداود، از جمله منتقدان آذرکیوان، می‌نویسد:

این آیین شگفت‌انگیز و زبان ساختگی آن در سرزمین هند در زمان اکبرشاه هندی (963-1014ق) بهوجود آمده است. چنان‌که در مقالۀ دساتیر گفتیم، در روزگار اکبر که خواستار آیین نو بوده و آن را توحید الهی نامیده، دین‌بازی و صوفیگری در آن سرزمین رواج یافت. هر کس که خود را بازیگر این میدان پنداشت به خودنمایی پرداخت. از آنان آذرکیوان و همراهان وی که از سرزمین ایران عقاید پیچیده و تاریکی از تصوف عهد صفوی با خود به هند بردند و در آنجا این گروه بی‌مایه که خود را از تصوف برخوردار و از حکمت اشراق بهره‌مند می‌پنداشتند، با آمیزش جوکی‌ها و سادوهای هندو و پیران و فقیران مسلمان آن‌چنان‌تر شده، بیش از پیش دچار عقاید شگفت‌انگیز گردیدند.[46]

هاشم رضی نیز به اندیشۀ اشراقی آذرکیوانیان چنین اشاره می‌کند: ”البته باید توجه داشت که انتساب آذرکیوان و پیروان او به پیروی از سهروردی و حکمه الاشراق و حکمت خسروانی، بسیار مورد تردید بوده و بیشتر به طنز نزدیک است.‌“[47]

سفر از ایران به هند و موضوع دستور و زرتشتی بودن آذرکیوان

از گفته شاگردانش برمی‌آید که آذرکیوان به چند زبان مسلط بود، به فارسی و عربی شعر می‌سرود و به ترکی و هندی نیز می‌نوشت. آذرکیوان قریب چهل‌واندی سال در ایران زندگی کرد و در همین دوره بود که به نوشتۀ مؤلف دبستان مذاهب و صمصام‌الدوله شاهنوازخان در مأثرالامراء: ”فرمانی به طلب آذرکیوان (که سرآمد مجوسیان این دیار بود) رقم پذیرفت او عذر خواست و نامه از مؤلفات خود (که مشعر ستایش مجردات و کواکب و متضمن نصایح و حکم بود) فرستاد، مشتمل بر چهارده جزء از سطرش پارسی بحت بود و تصحیف آن عربی و چون قلب می‌کردند ترکی و باز مصحف آن هندی می‌شد.‌“[48]

به این ترتیب، از طرف دربار اکبرشاه هندی نامه‌ای به آذرکیوان برای حضور در مجمع اندیشمندان ملل و نحل آن روزگار ارسال شد، اما او عذرخواهی کرد و مؤلفات خویش را فرستاد. صاحب مآثرالامراء نیز روایتی مانند دبستان مذاهب ذکر کرده است، اما به نظر می‌رسد به مرور عرصه بر آذرکیوان و آرا و اعتقاداتش تنگ شد و به تأسی از اسلاف خود که قبل از حملۀ اعراب و حتی پیش‌تر از آن در روزگار اشکانیان به منظور کسب کمال به سوی هند و چین رهسپار شدند،[49] آذرکیوان نیز به هند کوچید. اما به دربار اکبر یا جانشین او حتی نزدیک هم نشد و در عظیم‌آباد یا پاتنا (پتنه) سکنی گزید. سبب رفتن آذرکیوان به هند به‌زعم فتح‌الله مجتبایی از یک‌سو سخت‌گیری‌هایی بود که در آن زمان نسبت به پیروان ادیان و مذاهب دیگر اعمال می‌شد و از سوی دیگر، جاذبۀ محیط آزاد و خالی از تعصبی که در دوران سلطنت اکبرشاه و جهانگیر در آنجا پدید آمده بود. آنچه بیش از این عوامل آذرکیوان را به هند جلب کرده بود بی‌شک سیاست دینی اکبرشاه و کوشش‌های او برای ایجاد تفاهم فکری و دینی در پهنۀ گسترده و پُرتنوع سرزمین هند بود.[50]

به نظر می‌رسد که آذرکیوان در دوران جوانی به هند نرفته، بلکه در میانه یا اواخر عمر رهسپار آن دیار شده است. به قول صاحب دبستان: ”در بازپسین روزها از ایران‌زمین به هند بوم گرایید و در بلدۀ پتنه چندگاه آرام گرفت و در هزار و بیست و هفت هجری در شهر مذکور از آخشجی‌نشینان بر سپهری افرازستان شتافت.‌“[51]

آذرکیوان در هند به روش سالکین در گمنامی به سر برد و نزدیک هیچ راجه و مهاراجه‌ای نشد و از دربار و درباریان به شدت دوری گزید. در تواریخ آن دوران و حتی در گزارشات وزیر اکبرشاه نیز اشارتی به نام و وجود او نشده است.

طبق نوشته‌های شاگردان و گزارش دیگر کیوانیان، در احترام و همزیستی با سایر آرا و اعتقادات ذره‌ای فروگذاری نمی‌کرد و تا به مرور در هند نیز مورد وثوق اخص خواص معتقدان ادیان دیگر قرار دارد. عباس کیوان قزوینی می‌نویسد: ”چنانچه به هر معبد که رسیدی از آن نگذشتی، بلکه به قدم تعظیم درون معبد رفتی و چون آنان عبادت کردی بی‌ریاتر و با عقیده‌تر خود آنان، زیرا آنان معبود محدود می‌پرستیدند با دلی از کینۀ دیگران و او معبود مطلق می‌پرستید، با دلی پاک پر از مهر همۀ جهانیان.‌“[52] ”آذرکیوان و مریدانش از هرگونه تماس با رموز دقیق غیرمذهبی دوری می‌گزیدند و باطنی‌گری دشوار و سختی را در پیش می‌گرفتند. اندرز آنها به مردمان ژرف‌اندیشی و نگهداری دین خود بود، چرا که پیروی از راه و پند آنها به چندین کنش بیرونی دین‌مدارانه نیاز داشت.‌“[53]

نکته دیگر این که در بررسی‌های صورت‌گرفته دربارۀ آذرکیوان به نام ”دستور“ برمی‌خوریم و اینکه منتسب به پیروی دین زرتشت و از زردشتیان خطۀ فارس بوده است. ضمن کنکاش در آثار آذرکیوانیان می‌توان پی برد که آذرکیوان پیرو آیین هوشنگ و روش سلوکش به شیوة حکما بود. در دبستان و شارستان چهارچمن او را از آذرهوشنگیان برمی‌شمارند و معتقدند که چنین دینی قبل از زرتشت وجود داشت.

صاحب دبستان در شرح مفصل از حالاتی که برای مراد خود ذکر کرده اصلاً به زرتشتی بودنش اشارتی نکرده است. لازم به ذکر است که صاحب دبستان خود به آرا و ادیان و ملل و نحل آشنایی تام داشته و نژاد آذرکیوان و مؤلف دبستان به آذرساسان می‌رسد. عده‌ای از اهل ثقه کیخسرو اسفندیار را همان میرذوالفقار آذرساسانی می‌پندارند که همانند پدر گمنام به سر برد و برای مراوده با دیگر صاحبان آرا و به‌خصوص مسلمانان در لاهور لقب طریقت تصوفی میرذوالفقار داشت.

نگارنده به زرتشتی بودن شخص آذرکیوان قایل نیست و این امر را فقط انتساب می‌داند. به نظرم عنوان دستور را بعدها عده‌ای بر نام او افزوده‌اند. با این همه، در میان پیروانش صراحتاً از کسانی مانند موبد هوشیار و موبد خداجوی و دیگرانی یاد شده که اعتقادات زرتشتی داشتند. ابراهیم پورداود می‌نویسد:

اینان از هر کجا باشند نوشته‌ها و عقاید آنان بیشتر رنگ و بوی هندی دارد تا ایرانی. گر چه عقاید آنان با هیچ یک از ادیان سازشی ندارد، اما نفوذ آیین برهمنی کم‌و‌بیش از آنها هویداست، ولی خود آنان شاید می‌خواستند عارف‌مسلک و صوفی‌مشرب باشند یا از فلاسفۀ اشراقی. عنوان دستوری بعدها به آذرکیوان داده شده است و چند تن از پیروان وی فرزانه و موبد خوانده شده‌اند که در بسیاری از موارد برخلاف دین زردشتی است.[54]

احتمالاً آذرکیوان در خانواده‌ای زرتشتی به دنیا آمد، ولی به هیچ روی نمی‌توان در رسالۀ مکاشفات یا رسایل یکی از شاگردانش از کستی بستن و سدره پوشیدن و خواندن اوستا نشانه‌ای یافت، بلکه فراوان تأکید بر ریاضت‌پیشگی و دریافت اشراق از منبع نورالانوار مشاهده می‌شود. اصطلاحات زبانی در کاربرد آذرکیوان و کیوانیان فقط برای اصالت بخشیدن به زبان ایرانیان و فارسی‌گویی بوده است و اصطلاحات اوستایی و زرتشتی ندرتاً در آثار آنان یافت می‌شود. پورداود بدین سبب که این افراد پیروی از سنن و زبان و آداب زرتشتیان را مرعی نداشته‌اند برآشفته شده و آنان را بی‌مایه می‌نامد. با این همه، در میان شاگردان آذرکیوان پیروان زرتشتی متعصبی مانند صاحب شارستان وجود داشت که به انحای گوناگون از سنن زرتشتی مانند غسل با گومیز گاو به نحو عجیبی دفاع و آن را تعبیر و تفسیر می‌کنند که موضوع بحث ما نیست.

آذرکیوان سالکی صرف و معتقد به غیب و اتصال به منبع آسمانی از طریق خلع و انسلاخ بود. از سوی دیگر، او طرفدار روح کلی دین و یکسانی سرچشمۀ ازلی و حقیقی دین بود، چرا که با تمام ادیان به دوستی و مدارا برخورد می‌کرد. بهرۀ تعالیم آذرکیوان در آثار شاگردانش به قدری بود که در جای‌جای آثار آنان می‌توان رد پای شیوه‌های سلوکی، نشست‌های هشتادوچهارگانه، و حبس نفس را مشاهده کرد.[55] از لحن و شیوۀ به کارگیری این کلمات می‌توان فهمید که مؤلف آشنایی کاملی با این شیوه داشته و لااقل خود عامل بدان‌ها بوده است. دبستان و شارستان به وضوح مسائل سلوکی و نشست‌ها را آورده‌اند و بعدها فرازستان این نکات را در قالب بیان داستانی تاریخی آورده است.

آیین هوشنگ که به زعم اعتقادات آذرکیوانیان بر سیاق حکمت اشراق سهروردی و از زبان گذشتگان ایرانی بیان شده است، لحنی فلسفی و سیاقی حکمایی دارد که نشان‌دهندۀ وسعت دانش‌های اشراقی و احاطه بر مسائل فلسفی ایشان است. همچنین، شروحی که بر مکاشفات آذرکیوان نوشته شده است با زبان و قالب فلاسفة بعد از اسلام است. در کل، به نظر می‌آید که بایسته است آذرکیوان را حکیم یا عارفی دانست که توانست پیرامونیان خود را با مبادی و مسائل سلوکی و علم اشراقی آشنا کند و هرکس را به فراخور فهم و یا دینی که از قبل التزام بدان داشت، تعلیم دهد.

رسالة مکاشفات آذرکیوان

آذرکیوان در رسالة مکاشفات موضوعات گوناگونی را مطرح ساخته که برای وقوف به کنه اندیشه و اعتقادات او اهمیت دارند، موضوعاتی از قبیل از توحید و کمال روحی انسان و علم الوان در مراتب اشراقی و پرتو نوریه. این رساله یگانه اثر باقی‌مانده از آثار متعددی است که از او دانسته‌اند و هیچ‌یک تا به امروز در دسترس نیستند یا از وجود آنها بی‌اطلاعم.

در ابتدای رساله چنین می‌نویسد:

اما بعد، بر منصفین هویدا باد که جمعی از یزدانیان از این باده‌نوش بزم انواری خداجوی ابن نامدار درخواستند که شرحی واضح بنویس بر مشاهدات و معاینات ملک‌الحکماء الاشراقیین و المشایین سلطان المحققین و المدّققین عنوان صحیفة افراد و خطاب مرشد ارشادمنشان اعجام و اعراب، سیاح مُلک و ملک سایر جبروت و لاهوت بالتحقیق و الایقان آذرکیوان آنکه بر ناسوت شاه و چرخ را کیخسروست کرده اندر نیمکاهش جهن (نفس کل) و بهمن آذری فلاجرم به یاوری روان کیوان‌ایوانش بدین پرداخت کیخسرو عالم معانی . . . ایران عرفان کیخسرو ابن کیوان به جام کیخسرو موسوم ساخت.[56]

آذرکیوان دربارۀ خداوند این‌گونه سخن می‌گوید:

به نام خدایی که بهمن نگاشت

روان آفرید و تنه برفراشت[57]

خدا بود و از من نشانی نبود

مرا هوش و یاد و روانی نبود[58]

ز تن می‌روم شادمان تا خدا

به تن باز می‌آیم ای فر ستا[59]

خداوند را پایه زان برتر است

که آمیزش بنده را در خور است

به شیدش خرد چون زمین و خور است

ز آمیزش بندگان برتر است

روان گر فروغی پذیرد از او

ز خود رفت و دور است گفت‌وگو[60]

برای آمادگی در ابتدای طریق سلوک در فروغ اول این‌گونه می‌نویسد:

نخستین تن خویش آراستم

به کیش پزشکی بپیراستم

ز خود دور کردم به آیین پیش

همه خواهش خود به هر راه و کیش

پس آنگه به گفتن ببستم زبان

نگفتم به کس گفت سود و زیان

به تنها تنی جای تاریک و تنگ

نشستم بدانجای کردم درنگ

خورش کاستم خواب برداشتم

به آهستگی پیش بگذاشتم

نیاسودم از نام یزدان پاک

جز از ایزدم یکسره گشت آک[61]

سپس، از مکاشفات و مشاهدات خود سخن به میان می‌آورد:

چو ز ابدام‌ها[62] برگذشتم روان

رسیدم سوی پاک فرخ‌روان

روان‌ها بدیدم به چشم روان

روان بُد میان روان‌ها روان

 به هر چرخ و استاره دیدم روان

جداگانه بر هر یکی‌شان روان[63]

در این رساله، آذرکیوان به زبان حکما مراتب عروج نفس را از فلکی به فلک دیگر-که البته در اینجا و باز به زبان حکما نفس فلک یا عقل مدبر آن مد نظر است-و دریافت انوار (شیدها) مختص هر مرتبه سخن می‌گوید و دریافت‌های مستقیم خویش از این سیر روحانی را به بیانی ساده از عهده برآمده است. این موضوع برای بررسی حقیقت اشراقی بودن یا تظاهر آنان به این امر مهم است.

 

آیا آذرکیوان و کیوانیان به راستی به رموز حکمت اشراق و طریق سهروردی واقف بودند؟

شیخ شهید در حکمه الاشراق از حکمای ایرانی پیرو حکمت نوریه یا اشراق یاد کرده و خود را احیاگر و نه بنیادگذار حکمت نوریه یا اشراق برمی‎‌شمارد که این امر حایز اهمیت فراوان است. به نظر می‌رسد حکیم والا، سهروردی، تعالیم دریافتی از حکمای حکمت نوریه و روشنایی را در آثار خود به صورت مدون مکتوب و قانونمند کرده و سپس، بنا بر دریافت خویش تألیف کرده و این جمع فلسفه و حکمت نوریه ایرانیان را به حکمه الاشراق مسمی گردانیده است. اینکه آیا آذرکیوان و پیروانش به راستی واقف بر حکمت نوریه یا اشراقی بوده‌اند با رجوع به احوال و آثار سهروردی و تطبیق معانی دریافته می‌شود. سید حسین نصر می‌نویسد:

کلمة اشراق-مخصوصاً چنان‌که این کلمه در ایران اسلامی به کار برده شده است-مقصود از آن همان حکمتی است که سهروردی مبتی بر فلسفة مشایی بوعلی و تصوف اسلامی و اندیشه‌های فلسفی ایران باستان و یونان به وجود آورد. حکماء اشراقی آگاهانه درصدد احیای حکمت خسروانی و فهلوی ایران باستان و از خصایص مهم حکمت اشراقی آمیزش حکمت ایران باستان و عرفان اسلامی است؛ سهروردی و حکماء اشراقی او نور محمدی(ص) بر حقیقت ملکوتی پیام ادیان و حکمت‌های پیشینیان از هرمس و فیثاغورس گرفته تا زرتشت و حکمای فُرس دمیده و بار دگر این حقایق را در اذهان روشن ساخته است.[64]

در این وادی، سالک پیرو حکمت نوریه یا حکمت اشراق به مرور در انوار معنوی الهی مستغرق شده و الوانی را مشاهده می‌کند که با الوان و رنگ‌های عالم جسمانی هم‌رنگ بوده، اما لطیف‌تر و براق‌تر است. ادامۀ سلوک و ریاضات حقه همزمان سبب تلطیف اخلاق، کردار، پندار و اعمال سالک می‌شود تا اینکه با گذشت سالیان و همنشینی و الفت با انوار قاهرۀ معنوی الهی، سالک در جذبه‌ای عمیق فرومی‌رود تا این جذبه سبب انسلاخ و اتصال به غیب شود. در غیر این صورت، دریافت افراد ناقص و ناقض سلوک به روش اشراقیون خواهد بود و این انسلاخ روحانی غیرارادی را در اصطلاح رهروان معراج روحی می‌دانند و آذرکیوان هم در مکاشفات از معراج روحانی سخن می‌راند.

سهروردی می‌نویسد:

اینکه بینندة حقیقی در ابصار اسفهبد بود و اما اینکه چرا قبل از مفرقت از کالبد چیزهای روحانی و اخروی نمی‌بیند بدین جهت است که گاه باشد که بر چیزی امری عارض شود که او را از دیدن آنچه از شأن اوست که ببیند باز دارد و آن شاغل در حکم حجاب بود و خداوندان عروج و معراج مشاهدات صریحی را بیازموده که اتمّ از مشاهدات به بصر است و آن مشاهدات آنان را در حالت انسلاخ از کالبد حاصل آمده است و آنان در حالت انسلاخ خود در یقین بوده‌اند که آنچه خود مشاهده می‌کنند از نوع نقوش منطبع در پارة از قوای بدنی آنان نمی‌باشد و این مشاهدات بصریه همچنان باقی بوده است و هر آن کس که در راه خدای مجاهدت کند و حق مجاهدت را انجام دهد و قوت‌های ظلمانی را مقهور خود کند انوار عالم بالا و جهان عقلی را مشاهده می کنند، مشاهداتی کامل‌تر از مشاهدات بصریه نسبت به مبصرات این جهان پس نورالانوار و انوار قاهره به سبب رؤیت نور اسفهبدی مریی می‌باشد.[65]

نورالدین چهاردهی می‌نویسد:

انسلاخ حالتی است مشابه جذبه که در ساعت‌ها و حالت‌های مختلف سالک را از خود بازستاند تو گویی عامل مانیه‌تیزم مدیوم را تحت امواج مغناطیسی خود قرار دهد، کسی که منسلخ گردید مجذوب یکی از ارواح عالیه که از نام‌آوران عالم ارواح می‌باشد قرار می‌گیرد و در دفعات بعد عنایت خاصه الهی شامل حالش می‌شود که در مجمعی از ارواح عالیه که در یک سنخ ملکوتی قرار گرفته‌اند شرف حضور یابد و آن چنان است که به فراخور حال کسی منسلخ گشته به طول می‌انجامد.[66]

طریق اشراقی برزخی است بین الفکر و التصوف که پارسیان آن را گشسب گویند. ایشان را تحقیقات شریفه و تدقیقات[67] لطیفه می‌باشد و صاحب مکاشفات صوری و مشاهدات معنی‌اند و با این طایفه در مراتب ترقی مدارج کمال انصافاً کسی همسری نکرده و دلیل حکماء اشراقی بر این مطالب مشاهدۀ حقّۀ مترتبه بر انسلاخ از هیاکل جسمانی است.[68]

آذرکیوان و شاگردانش نیز در جای‌جای آثار خود بدین موضوع اشارت کرده و حتی بعضی از آنها آثار شیخ اشراق سهروردی را نیز به فارسی تازی‌آمیز ترجمه کرده‌اند. اکثر شاگردان آذرکیوان ضمن پیروی و تأیید کمال آذرکیوان خود را از معتقدان و ادامه‌دهندگان و علاقه‌مندان طریق شیخ شهاب‌الدین سهروردی برمی‌شمارند. هانری کربن می‌نویسد: ”هیچ کس به شایستگی، اثرگذاری مکتب اشراقی سهروردی را در جان این یکپارچگی دینی مورد تأکید قرار نداد. از نشانه‌های چنین اثرگذاری ادبیات و آثاری است که توسط مکتب آذرکیوان آفریده شد.‌“[69]  صاحب شارستان نقل قول‌های فراوانی از آثار سهروردی آورده است:

ابوالفتح مقتول که خواهرزادۀ شیخ شهاب‌الدین سهروردی احیای کتب اشراقیان کرد مرتاض و قلندر و مسافر بود. عمر او سی‌و‌شش سال بود، به قولی سی‌و‌هشت سال و بعضی پنجاه نیز گفته‌اند. در تلویحات گوید: ارسطو را به خواب دیدم که مدح و ثنای افلاطون می‌گفت. پرسیدم که هیچ‌کس از فلاسفه تبع تازیه به مرتبه او رسیده؟ گفت: نه به مرتبه او رسیدند و نه به مرتبه جزوی از هزار جزو مرتبه او. پس من جمعی را که می‌شناختم می‌شمردم و او ملتفت نمی‌شد. چون ابویزید بسطامی و ابومحمد سهیل‌بن عبدالله تستری و امثال ایشان را نام بردم خرم شده گفت: ایشان فلاسفۀ بحق‌اند و از علوم رسمیه گذشته‌اند و به علم حضوری و القای شهودی رسیده و جنس ایشان از آن حالت که جنس ماست. فرزانه اردشیر که از تلامذۀ ذوالعلوم [آذرکیوان] است گوید: شیخ مقتول را به خواب دیدم. هم در آن مجلس ارسطو را مشاهده کردم دیدم تکرار ستایش افلاطون مساوات و حکماء را به وجود او مباهات.[70]

با تتبع در آثار شاگردان آذرکیوان چنین برداشت می‌شود که ایشان بعد از شهادت سهروردی شخص آذرکیوان را احیاگر حکمت اشراق در میان ایرانیان می‌دانند. در شارستان آمده: ”بعد از شهادت شیخ شهید تا طلوع نیّر ذوالعلوم پردۀ خفا و ظلام ظلمت بر ارباب بصیرت غالب بود تا آنکه نور نیّر عظمی از مطلع هدایت کبری شایق گشته احیای مراسم قدما نمود و در سنۀ هزار و بیست و هشت هجری در هند به اوج کیوان مرتفع گردید.‌“[71]

 آذرکیوان در مکاشفات شرح معراج روحی، خلع و انسلاخ از تعلقات مادی خویش را آورده است که نشانۀ کمال سالک علم حضوری یا اشراقی است:

کنون گویم از کار بگسیختن

ز تن باز رست از بر آویختن[72]

گسستم ز تن تا جهان جهان

ز من راز خود آنچه بودش نهان

نمود و بدانستم آن راز را

بسنجیدم انجام و آغاز را[73]

برآوردم ابدام چون جامه‌ای

فرو خوانده شد چرخ چون نامه‌ای[74]

 همچنین، صاحب شارستان در بیان حالات روحی و رویدادهای نوریه استاد خویش می‌نویسد:

آذرکیوان گوید جمع حقایق اشیاء آنچه هست و بود و خواهد آمد دیدم و دانستم و به رأی العین دریافتن و نسبت خود را به بدن چون پیراهن ساخته‌ام، چنان‌چه هرگاه می‌خواهم که به نفس خویش خالی شوم و تن را به جای می‌نمایم. چنان‌که پندارم جوهر مجردم بی‌تن و همۀ چیزهای عالم را دریابم. پس از ذات خویش همۀ حسنات و همۀ نیکویی بدانم و داخل به روان خویش و جدا از موجودات باشم. پس با همۀ کواکب سیاره دوران کنم و حقیقت گردششان بدانم و بر حال ثابتات واقف می‌گردم و کنه افلاک را می‌دانم و عقول دریابم. محض عقل باشم و اسرار عالم الهی را می‌دانم و آنچه می‌گویم همه می‌بینم.[75]

هانری کربن در زمینۀ اشراق‌گرایی آذرکیوانیان و توجه ایشان به سهروردی به نکتۀ دقیقی اشاره می‌کند:

از آنجا که اندیشۀ سهروردی همواره ستایندگانی در میان این گروه داشته است، تاریخ این گروه برای شناخت ”اعقاب اشراقی“ شیخ اشراق اهمیت ویژه‌ای دارد. قبلاً در همین اثر نشان دادم که در نتیجۀ طرح سترگ سهروردی، چیزی شبیه به نوعی بازگردانی مغان یونانی‌مآب به وطنشان ایران، ولی البته ایران اسلامی، به وقوع پیوست. با گروه آذرکیوان دامنۀ این بازگردانی به وطن به محیط زرتشتی نیز کشیده شد. بدین‌سان دایره کامل شد. بر همین مبنا دلیل [و توجیه] کتاب‌هایی که در متن یا حاشیۀ این گروه خلق شده است، معلوم می‌گردد. پارسیان هند این کتاب‌ها را ”نیمه‌پارسی“ می‌دانستند و علاقه و اشتیاقشان به آنها به حدی بوده است که به انتشارشان همت کرده‌اند. بی‌درنگ باید اضافه کنم که این کتاب‌ها برای متخصصان فقه‌اللغه اوستایی و پهلوی فقط اهمیت کمتری دارند، اما برای محققان حوزۀ فلسفۀ دینی بسیار حایز اهمیت‌اند و نوع و نحوۀ تفسیر آثار سهروردی به کمک دانسته‌های این زرتشتیان دربارۀ متون اوستایی و پهلوی را [به خوبی] نشان می‌دهند. [اما] تا چه حد مطالب این شارحان زرتشتی [سهروردی] با محتوای ایمان زرتشتی سنتی تمام و کمال هماهنگ است؟ هم‌اینک اصطلاح ”‌نیمه‌پارسی“ را مطرح کردم.[76]

 

میراث آذرکیوان

میراث آذرکیوان را از چند جهت می‌توان بررسی کرد:

۱- از لحاظ سلوکی و سیر معنوی از باب احیای قوائد و قانون سلوک نوریۀ اشراقی که سالکین با قدم صدق می‌توانند به علم حضوری و دریافت‌های اشراقی و در نهایت انسلاخ و معراج روحی دست یابند. این مورد مختص هیچ‌کدام از آراء و عقاید نیست، بلکه غایت و دریافت و رهیافت سالکین راستین است. به قول بزرگی، در این دیدگاه خداوند رب العالمین است و نه رب و خدای اختصاصی قوم، نژاد، و طایفه‌ای خاص و می‌توان ضمن حفظ اعتقاد خویش با سیر و سلوک به ساحت معرفت و کمال انسانی دست یافت و به سرمنزل رسید.

فرزانه گشتاسب معتقد است:

از آموزه‌های مهم آذرکیوان اعتقاد به وحدت ادیان و تبیین نوعی کثرت‌گرایی دینی است. وی با تأکید بر یکی بودن راه همۀ ادیان بر این باور است که در همۀ ادیان می‌توان خداوند را جستجو کرد و از راه همۀ ادیان می‌توان به او رسید. آذریان معتقدند همۀ ادیان در حقیقت یکی‌اند، چون همۀ پیامبران از سوی خدایی واحد برگزیده شده‌اند و نیز اعتقاد به همۀ ادیان می‌تواند راه نجات و سعادت را پیش روی آدمی قرار دهد.[77]

۲- از باب اینکه تفکر آذرکیوان و کیوانیان موجب تطبیق میتولوژی (اسطوره‌شناسی) با برهه‌های تاریخی و ایجاد تاریخی مبتنی بر هویت و فرهنگ ایرانیان از ادوار کهن تا روزگار خود شده است. چنان‌چه آنان ضمن توجه به ظواهر اسطوره‌ای و تاریخی ایران‌زمین، اعتقاد داشتند که در پس پردۀ آن معانی ژرف عرفانی و معنوی نهفته است که باید مفتوح شود. فرزانه گشتاسب می‌نویسد: ”آذریان بیش از آنکه به اسامی و ظاهر داستان‌های تاریخی توجه داشته باشند، به رمز و راز پشت آن می‌نگرند و این اسامی را صورت ظاهری یک حقیقت واحد می‌دانند که در هر مکانی و زمانی رنگ و شکلی متفاوت می‌تواند داشته باشد.‌“[78]

دستاورد حدود هشتادوپنج سال زندگی همراه با ریاضت آذرکیوان چنان بر فرهنگ، زبان، ادبیات و تاریخ اندیشۀ ایران‌برجایی که تلاش یک هزار سالۀ نظام دستوران زرتشتی شریعت‌مدار هرگز چنان نکرد . . . آذرکیوان که خود را وارث میراث کهن می‌دید، بنا بر نیاز زمان و گفتمان‌های فرهنگی و عقیدتی روزگار خود آن میراث را شکل بخشید. آنچه پدید آورد رگه‌هایی از حقیقت دین و عرفان کهن ایرانی دارد و هم بسیاری از آموزه‌های دیگر ادیان را گرفته و یا میراث زرتشتی را با دیگر آموزه‌ها پیوند زده است؛ امری که بی‌گمان نابخشودنی‌ترین گناه در نگاه دستوران شریعت‌مدار آن کیش است.[79]

جسارت تطبیق اسطوره با تاریخ به متون اساطیری نیز تسری یافته است. توکلی طرقی می‌نویسد:‌” از میان نشانه‌های دیگر کوشش آذریان برای نوزایی ایران باید از توجه بی‌نظیر آنان به متون تاریخی اسلام دربارۀ ایران باستان و تطبیق شخصیت‌ها و اسطوره‌های قرآنی با اسطوره‌های کهن نام برد.‌“[80] در واقع، می‌شود چنین گفت که آذرکیوان و کیوانیان اولین بنیادگذاران علم تطبیق ادیان و آرای مختلف با چنان گستردگی بودند که حتی زبان‌شناسی را هم در بر می‌گیرد. این امر با تساهل و تسامح معتقدان کیوانیان در آن روزگار صورت پذیرفت.

۳- نحوۀ نگرش شاگردان آذرکیوان به آیین و تطبیق آن با تاریخ ایران و به‌خصوص ایران باستان سبب شد تا موجودیت هویت ایرانیان باستان به دور از ترس و تکفیر و ارتداد به مرور و به صورت روشن در آثار کیوانیان نمود پیدا کند و این امر موجب موضوعیت یافتن قضیۀ ایران، هم در حوزۀ تاریخ و اندیشه و عرفان و معنویت و هم در حوزۀ جغرافیای فرهنگی و سیاسی، شد. این نگرش و تدوین کتب موجب توجه به تاریخ در دورۀ قاجاریه و نمود آن در دورة بعدی و باعث ایجاد حس ایران‌دوستی شد.

شاید محدودیت‌های زمان هیچ‌گاه برای فقیهان و دستوران زرتشتی که نمایندگان رسمی دین بودند فرصتی فراهم نمی‌کرد تا حقیقت میراث باستانی و دینی ایران کهن را به جامعۀ اسلامی ایران عرضه کنند، اما صوفی‌گری آذرکیوان و پیروانش بسیاری از حساسیت‌ها را از میان برد. در این رهگذر، هم صورتی هرچند ناقص و تار، ولی غرورآفرین از دین کهن در دسترس مردم قرار گرفت و هم مردم مسلمان ایران بدون احساس خطر لغزش به ارتداد با آسودگی خاطر به مطالعه و استفاده از آنچه عرضه شده بود پرداختند. زیرا تلقی این متون نه دینی، بلکه بیشتر تاریخی و آگاهی از مفاخر و میراث نیاکان بودو به همین سبب، در کنار منابع کهنی که پس از اسلام به متون عربی راه یافت یا همزمان در شاهنامه گرد آمد و مبنای آگاهی ایرانیان از تاریخ باستانی خود قرار گرفت، در سده‌های دهم هجری به بعد تا روزگار حاضر منابع و نگاه جدیدی به گذشتۀ ایرانیان پدید آمد که محصول آذرکیوانیان بود و همین نگاه در تاریخ معاصر ایران و فعالیت‌های روشنفکرانه و ناسیونالیسم ایرانی، به‌ویژه از مشروطیت، کم‌و‌بیش خود را نشان داد.[81]

می‌توان گفت همین میراث‌داران و هویت‌بخشان وطن‌پرست باطنی در طول ادوار مختلف تاریخی موجب حفظ موجودیت فرهنگی نظام‌مند ایرانیان از گذشته تا حال شده‌اند. اگر این حافظان نبودند ما نیز مانند مصریان در حوزۀ فرهنگ دچار انحطاط می‌شدیم. اما حافظان فرهنگ و تمدن ایران با تطبیق هویت و فرهنگ گذشتگان با امروز پیوستگی فرهنگی را با کم‌و‌کاستی‌هایی فراهم آورده‌اند.

بنابراین، می‌توانیم خطوط انجمن فرهنگی مشهوری را ببینیم که به عنوان ‌”ایرانی‌گرا‌“ نخست در ایران و پس از آن به هند رهسپار گردید، به سوی کسانی که شعله آن را در آنجا زنده نگه داشته بودند و سپس به قلب ایران بازگشت و در وجود استادان مکتب اصفهان جای گرفت.[82]

با  مراجعه به آثار ایران‌مداران و آزادیخواهان اولیۀ دوران روشنفکری، به‌خصوص در دورة قاجار، به افرادی برمی‌خوریم که تحت تأثیر اندیشه و آثار آذرکیوانیان بودند. فتحعلی آخوندزاده در مکتوبات می‌نویسد: ”در عهد سلاطین فرس نظر به احکام پیمان و فرهنگ . . . داشتند؛“[83]  ”از نتایج احکام پیمان و فرهنگ می‌بود که سلاطین فرس در عالم نامداری داشتند.‌“[84] آذرکیوانیان در بعضی از نوشته‌های خود از اثری با نام ”پیمان فرهنگ“ و از احکامی تحت همین نام بهره برده، قوانین و قواعدی را بر شمرده و مدعی‌اند احکامی مندرج از پیمان فرهنگ است. میرزافتحعلی آخوندزاده در مکتوبات از همین‌ها یاد می‌کند. صاحب دبستان می‌نویسد: ”سیومین نظر در باز نمودن احکام پیمان فرهنگ هیربدسار یعنی پیمان فرهنگ و آن نامه‌هایی است.‌“[85] میرزاآقاخان کرمانی نیز در سه مکتوب می‌نویسد:

در عهد سلاطین پادشاهان فُرس از قرار قوانین و احکام پیمان و فرهنگ در هر شهری محاسبان توانا و مستوفیان دانا می‌بوده‌اند. پادشاه را اقتدار زیاد بود، اما از احکام فرهنگ قدرت انحراف نداشت.[86]  

هوشنگ یعنی زمانی هوش و عصر فرهنگ چه در آن زمان اختراع کتابت و پرورش حیوانات و امثال اینها نموده و آتش را جستند و آهن را از سنگ بدر آوردند و قانون عدل و داد گذاشتند.[87]

 

دساتیر و آذرکیوان و کیوانیان

جمعی از فضلا دساتیر را ساخته و پرداختة آذرکیوان و کیوانیان تصور کرده، اما اسناد متقنی در این میان وجود ندارد و در این انتسابات فقط احتمال مد نظر است. با غور در آثار ایشان تاکنون هیچ عبارتی مبنی بر اینکه دساتیر را آذرکیوان و شاگردانش عرضه کرده باشند در دست نیست، شاید این موضوع در آینده روشن شود. پورداود می‌نویسد:

چون دگر باره به دقت [کتاب دبستان مذاهب] را که بخش بزرگ آن راجع به آیین ساختگی دساتیر است خواندم شبهه‌ای از برای نگارنده نمانده که دساتیر از دستگاه آذرکیوان و پیروانش بیرون آمده و نوشته های ننگینی مانند دساتیر و شارستان و جام کیخسرو و زردست افشار از خود به یادگار گذاشتند. آذرکیوان سردستۀ این گروه است.[88]

لازم به تذکر است که پورداود به احتمال فراوان بر اثر حشر و نشر با زرتشتیان سنتی متعصب تحت تأثیر قرار گرفته، عنان قلم را از دست داده و شیوۀ پژوهشی والای ایشان مبدل به احساسات تند شده است. تا به امروز هیچ سندی مبنی بر اثبات این موضوع که دساتیر ساخته و پرداختۀ آذرکیوان یا شاگردانش باشد وجود ندارد. فتح‌الله مجتبایی می‌نویسد: ”دساتیر زادۀ فکر این قوم و زبانش رمز آنان است و به احتمال قوی از سردستۀ خود آنان آذرکیوان است.‌“[89]

رشید شهمردان که تحقیقات مفصلی دربارۀ دساتیر صورت داده و در سال 1928 رساله‌ای تحت عنوان دساتیر کتاب آسمانی نیست در چاپخانۀ هور بمبئی هند به چاپ رسانده می‌نویسد:

اما راجع به قدمت دساتیر چنان‌که گفتیم تألیف آن قرن‌ها قبل از تولد حضرت دستور آذرکیوان که در حدود سال 940ق باشد صورت گرفته. هنگامی که نگارنده برای تدوین این کتاب مشغول تتبعات بودم و از هر گوشه و کنار به کنجکاوی می‌پرداختم، چهار قفسه کتاب خطی و چاپی در بنگاه خاورشناسی خورشید جی رستم جی کاما نظرم را جلب کرد، چون فهرست را از کتابدار خواستم گفت کتاب‌های مذکور بی‌فهرست و وقفی مرحوم مانکجی لیمجی هاتریاست و تاکنون کسی به آنها دست نزده است. دیدم قفسه‌ها پر است از گرد و خاک و تارهای عنکبوت. با کسب اجازه به معاینۀ کتاب‌ها و تنظیم فهرست پرداختم. یکی از کتاب‌های نامبرده کتاب خطی دساتیر است و موضوع گفتار ما به شمارۀ 131(HPms) در بنگاه نامبرده محفوظ می‌باشد. کتاب مذکور در سال 1299ق به‌توسط یکی از نوآموزان دبستان از روی یک کتاب کهنۀ قدیمی که قدمت آن به هزار سال قبل می‌رسد استنتاخ شده است و تاریخ تحریر کتاب نامبرده در صفحۀ آخر چنین ضبط است: ”یزدان بر آسمانی ‌کاغذ این آسمانی ‌نامه که دستورانش دساتیر خو[ا]نند بپرمان خرد موبد روان‌ایزد که فرازین هوش را فرزانه فرزند هم او بر این شیدا سپهبد را بهین پور است و در هرمز روز هفدهم ششم ماه تازی بسال سه‌صد و پنجاه و هشت تازیانی شمار بدست کار موبد شناخت بانجام رسید[.]“ نسخۀ خطی فرزانه مانکجی صاحب در ایران غیر از نسخه‌ای است که ملاکاوس‌بن رستم در اصفهان خریده با خود به هند می‌برد. بنابراین می‌توان گفت نسخۀ نامبرده از هند به ایران نیامده و حضرت دستور آذرکیوان یا همراهان او در تألیف آن و یا در دین‌سازی دست نداشته‌اند.[90]

همچنین، سیدمهدی غروی در فهرست نسخه‌های خطی فارسی بمبئی، کتابخانۀ مؤسسۀ کاما، گنجینۀ مانکجی این نسخه را معرفی کرده است:

دساتیر: آغاز: نامه شت وخشور مه آباد نخستین سیمناد 1 ـ هوزامیم خد مزدان هر مزاس وزماس

پایان: انجام یافت گرامی رازنامه یزدان

در ص 500: در آخر کتاب تاریخ اتمام تحریر آن را به این قسم نوشته بودند:

یزدان بر آسمانی کاغذ این آسمانی نامه که دستوراتش دساتیر خوانند به پرمان خود موبد روان ایزد که فرازین هوش داور نه فرندهم او بر این شید اسپهبد را بهمین پور است و در هرمزد رو ششم ماه تازی سال سه‌صد و پنجاه و هفت تازیان شمار به دست کار موبد نوبهار شناخت به انجام رسید.

نستعلیق، موبد نوبهار شناخت(؟)، 357 تازیان(؟)، 15*22، 500 ص 12 س، وضع عمومی: رضایت‌بخش.[91]

[1]این نوشته بخشی از کتاب در دست انتشار آذرکیوان و کیوانیان است.

[2]کیوان قزوینی، کیواننامه (بی‌جا: بی‌نا، بی‌تا)، جلد 1، 13.

[3]میرزاذوالفقار آذر ساسانی، دبستان مذاهب: چاپ عکسی نسخۀ خطی سال 1060ه/1650م، به اهتمام کریم نجفی برزگر (دهلی نو: دایره‌المعارف ایران و هند، 2010م)، 25.

[4]رشید شهمردان، فرزانگان رزتشتی (تهران: فروهر، 1363)، 56.

[5]آذر ساسانی، دبستان مذاهب، 25-26.

[6]محمد معین، ”آذرکیوان و پیروان او،“ مجلۀ دانشکدۀ ادبیات، سال 4، شمارۀ 3 (1336)، 27.

[7]نویسندۀ کتاب  شارستان چهارچمن یکی از پیروان دانشمند و مسلط به فلسفۀ هندی و اسلامی آذرکیوان بود که زرتشتی بود و در تربیت فرزند آذرکیوان، کیخسرو اسفندیار، سعی بلیغ داشت. او شارستان چهارچمن را  برای فرزند استادش نگاشت.

[8]کیخسرو اسفندیار، دبستان مذاهب، تصحیح رحیم رضازاده ملک (تهران: کتابخانۀ طهوری، 1362)، 31.

[9]آذر ساسانی، دبستان مذاهب، 26.

[10]هانری کربن، ”آذرکیوان و اشراقیان زرتشتی هند،“ ترجمۀ ملیحه کرباسیان، در حکمت اشراقی در هند، ویراستۀ محمد کریمی زنجانی (تهران: انتشارات اطلاعات، 1387)، 269.

[11]آذر ساسانی، دبستان مذاهب، 26.

[12]بهرام‌بن فرهاد، شارستان چهارچمن (چاپ سنگی بمبئی)، 5.

[13]کیوان قزوینی، کیواننامه، جلد 1، 13.

[14]کیخسرو اسفندیار، دبستان مذاهب، 33-34.

[15]کیخسرو اسفندیار، دبستان مذاهب، 34.

[16]کیخسرو اسفندیار، دبستان مذاهب، 33.

[17]کیخسرو اسفندیار، دبستان مذاهب، 30.

[18]کیخسرو اسفندیار، دبستان مذاهب، 30.

[19]بهرام‌بن فرهاد، شارستان چهارچمن، 30.

[20]جاویدان خرد: پند از هوشنگ شاپیشداد، ترجمه از پهلوی به عربی به کوشش حسن‌بن سهل، به روایت ابن‌مسکویه رازی، ترجمه و تألیف سیدمحمدکاظم امام (تهران: چاپ بوذرجمهری، 1350)، 41-42.

[21]کیخسرو اسفندیار، دبستان مذاهب، 303.

[22]هوشنگ شکری، ”کیهان‌شناسی فلسفی،“ اطلاعات حکمت و معرفت، سال 12، شمارۀ 4، شمارۀ پیاپی 135 (تیرماه 1396)، 63.

[23]بهرام‌بن فرهاد، شارستان چهارچمن، 29-30.

[24]کیخسرو اسفندیار، دبستان مذاهب، 303.

[25]ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه (تهران: امیرکبیر، 1369)، 523.

[26]سورۀ نور، آیۀ 35 بر اساس ترجمۀ کهن ابوالفضل رشیدالدین میبدی.

[27]بهرام‌بن فرهاد، شارستان چهارچمن، 251.

[28]به معنی سالکان خلوت‌گزیده و رهروان بی‌ادعا در طریقت است.

[29]به معنی سالمند و پیر است.

[30]میرزااسماعیل توسرکانی زند، فرازستان (چاپ سنگی بمبئی)، 385.

[31]مانکجی لیمجی هوشنگ هاتریا، آیین هوشنگ، به اهتمام هوشنگ شکری (تبریز: هوشنگ شکری، 1393)، 70.

[32]هوشنگ هاتریا، آیین هوشنگ، 80.

[33]به معنی هم‌سیاقی و هماهنگی.

[34]به معنی خداوند یکتا.

[35]به معنی بلندمرتبگی و آسمانی بودن.

[36]توسرکانی زند، فرازستان، 386.

[37]توسرکانی زند، فرازستان، 378 و 387.

[38]در اندیشه و فلسفۀ صوفیانه و عرفان‌باور، مردان کامل روحی و معنوی غایب از نظر که با اشارات غیبی برای هدایت بشریت از پردۀ غیب بیرون می‌آیند و به اخص خواص دستورات سلوکی و ارشادی می‌دهند. از آن جمله‌اند دلپتان دماوند و الوند و پامیر و طور و سینا.

[39]شهمردان، فرزانگان زرتشتی، 140.

[40]نورالدین چهاردهی، شناخت سیک‌ها (تهران: انتشارات میر، 1363)، 15-16.

[41]بهرام‌بن فرهاد، شارستان چهارچمن، 198.

[42]کیخسرو اسفندیار، دبستان مذاهب، 47.

[43]کیخسرو اسفندیار، دبستان مذاهب، 49.

[44]معصوم‌علی‌شاه شیرازی، طرائق الحقایق، به کوشش محمدجعفر محجوب (تهران: کتاب‌فروشی سنایی، 1325)، 158.

[45]بنگرید به کیوان قزوینی، کیواننامه، جلد 1.

[46]ابراهیم پورداود، فرهنگ ایران باستان (تهران: اساطیر، 1380)، 329.

[47]هاشم رضی، حکمت خسروانی (تهران: انتشارات بهجت، 1379)، 185.

[48]صمصام‌الدوله شاهنوازخان، مآثر الامراء، تصحیح مولوی میرزاشرفعلی (کلکته: مطبع اردرکایند، 1890)، جلد 2، 385.

[49]هوشنگ شکری، سیر هنرها و ورزش‌های رزمی در ایران (تهران: انتشارات احرار، 1387)، 57-59.

[50]فتح‌الله مجتبایی، ”آذرکیوان،“ در دائرهالمعارف بزرگ اسلامی (تهران: مرکز دائره‌المعارف بزرگ اسلامی، 1367)، 247-259.

[51]کیخسرو اسفندیار، دبستان مذاهب، 41.

[52]کیوان قزوینی، کیواننامه، جلد 1، 18.

[53]کربن، ”آذرکیوان و اشراقیان زرتشتی هند،“ 270.

[54]پورداود، فرهنگ ایران باستان، 333-334.

[55]توسرکانی زند، فرازستان، 387.

[56]خداجوی ابن نامدار، نامة شرح مکاشفات آذر کیوان، حسب دستور سر جمشید جیجی باهایی نایت (بارون اول) (بمبئی: چاپخانة فورت پرتینگ پرس، 1264ق)، 1.

[57]ابن نامدار، نامة شرح مکاشفات آذر کیوان، 3.

[58]ابن نامدار، نامة شرح مکاشفات آذر کیوان، 38.

[59]ابن نامدار، نامة شرح مکاشفات آذر کیوان، 38.

[60]ابن نامدار، نامة شرح مکاشفات آذر کیوان، 39.

[61]ابن نامدار، نامة شرح مکاشفات آذر کیوان، 3.

[62]جمع بدن‌ها در عالم عنصری یا مادی.

[63]ابن نامدار، نامة شرح مکاشفات آذر کیوان، 34.

[64]شهاب‌الدین سهروردی، مجموعة مصنفات شیخ اشراق، تصحیح و تحشیه و مقدمۀ سیدحسین نصر (تهران: انتشارات پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، 1388)، جلد 3، 33-34.

[65]شهاب‌الدین سهروردی، حکمه الاشراق، ترجمه و شرح از دکتر سیدجعفر سجادی (تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1367)، 353-354.

[66]نورالدین چهاردهی، گلبانگ مغز از فراسوی قانون جاذبه، به اهتمام هوشنگ شکری (در دست نشر)، 32.

[67]به معنی مطالب دقیق.

[68]بهرام‌بن فرهاد، شارستان چهارچمن، 231-232.

[69]کربن، ”آذرکیوان و اشراقیان زرتشتی هند،“ 271.

[70]بهرام‌بن فرهاد، شارستان چهارچمن، 247-249.

[71]بهرام‌بن فرهاد، شارستان چهارچمن، 250-251.

[72]ابن نامدار، نامة شرح مکاشفات آذر کیوان، 30.

[73]ابن نامدار، نامة شرح مکاشفات آذر کیوان، 32.

[74]ابن نامدار، نامة شرح مکاشفات آذر کیوان، 33.

[75]بهرام‌بن فرهاد، شارستان چهارچمن، 164-165.

[76]هانری کربن، اسلام ایرانی، ترجمۀ انشاءالله رحمتی (تهران: نشر سوفیا، 1391)، جلد 2، 530.

[77]فرزانه گشتاسب،”نگاهی تطبیقی به صلح کل اکبری و آموزۀ وحدت ادیان در مکتب آذرکیوان،“ مطالعات فرهنگ و هنر آسیا، سال 1، شمارۀ 1 (بهار و تابستان 1396)، 111

[78]گشتاسب،”نگاهی تطبیقی به صلح کل اکبری و آموزۀ وحدت ادیان در مکتب آذرکیوان،“ 113.

[79]حمید دالوند، ”میراث فرقۀ آذرکیوان،“ در جشننامۀ دکتر زهره زرشناس (تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، 1397)، ۹۲.

[80]محمد توکلی طرقی، ”تاریخ‌پردازی و ایران‌آرایی: بازسازی هویت ایرانی در گزارش تاریخ،“ ایراننامه، سال 12، شمارۀ 48 (پاییز 1373)، 593.

[81]دالوند، ”میراث فرقۀ آذرکیوان،“ 92.

[82]کربن، ”آذرکیوان و اشراقیان زرتشتی هند،“  279-‌280.

[83]میرزافتحعلی آخوندزاده، مکتوبات، به اهتمام علی‌اصغر حقدار (نشر الکترونیک، 1384)، 29.

[84]آخوندزاده، مکتوبات، 31.

[85]آذر ساسانی، دبستان مذاهب، 49.

[86]میرزاآقاخان کرمانی، سه مکتوب، به اهتمام بهرام چوبینه (آلمان: نیما، 2000م)، 120.

[87]میرزاآقاخان کرمانی، آیینۀ سکندری، به اهتمام هوشنگ شکری (تبریز: احرار، 1390)، 31.

[88]پورداود، فرهنگ ایران باستان، 329.

[89]بنگرید به مجتبایی، ”آذرکیوان.“

[90]شهمردان، فرزانگان زرتشتی، 693-695.

[91]بنگرید به سیدمهدی غروی، فهرست نسخه‌های خطی فارسی (پاکستان، اسلام‌آباد:   مرکز تحقیقات فارسی ایران و پاکستان، 1365).

حضور شاهنامه فردوسی در متون تاریخی فارسی در عهد سلاجقة روم

فرشته محمدزاده <Fereshteh Mohamadzadeh <mohamadzade_fe@yahoo.com (دانش‌آموختۀ دکتری زبان و ادبیات فارسی دانشگاه فردوسی مشهد، 1396) در زمینۀ شاهنامه فردوسی و آموزش زبان فارسی به غیرفارسی‌زبانان پژوهش می‌کند. برخی از مقالات ایشان عبارت‌اند از ”تحلیل بینامتنی شاهنامه و راحهالصدور بر مبنای ترامتنیت ژرار ژنت،“ ”تحلیل چگونگی بازتاب گونه‌های بینامتنی با شاهنامه در تاریخ‌نوشته‌های سلسله‌ای بر مبنای ترامتنیت ژرار ژنت،“  ”بررسی بینامتنی شاهنامه و تاریخ‌نوشته‌های عمومی.“

مقدمه

ترکان سلجوقی در سال 464ق به رهبری سلطان آلب‌ارسلان‌بن طغرل سلجوقی به سرزمین‌های روم شرقی حمله کردند و در نبرد موسوم به ملازگرد (منازکرت) توانستند رومیان را شکست دهند. این‌گونه بود که نفوذ ترکان سلجوقی به آسیای صغیر شروع و حکومت سلاجقة روم در آنجا تشکیل شد. هم‌زمان با تشکیل حکومت سلاجقة روم، بسیاری از ایرانیان که با شروع حملات قوم مغول به ایران در وضعیت ناگواری به سر می‌بردند، در جستجوی پناهگاه امن به ممالک مجاور ایران و از جمله آسیای صغیر رفتند، زیرا آسیای صغیر پس از به قدرت رسیدن سلجوقیان به پایگاه قدرت، رفاه و امنیت تبدیل شده بود.[1] افزون بر این، آسیای صغیر و به‌ویژه آناتولی کم‌کم مرکز تحولات فرهنگی شد، زیرا حضور و فعالیت عناصر ایرانی در آنجا بسیار قابل توجه و چشمگیر بود. در حقیقت، پادشاهان سلجوقی آسیای صغیر که از سال 470ق، یعنی دورة سلیمان اول تا زمان علاءالدین کی‌قباد ثانی در سال 700ق حکومت کردند، موجب رواج زبان و ادبیات فارسی در قونیه و دیگر سرزمین‌های آسیای صغیر شدند و راه را برای حضور اندیشمندان ایرانی و فرهنگ و ادبیات ایران باز کردند.[2]

در میان اندیشمندان ایرانی که به آسیای صغیر رفتند، تاریخ‌نگارانی بودند که به منظور ثبت تاریخ سلاجقة عراق و روم، کتاب‌هایی را به زبان فارسی در آنجا نوشتند. آنچه در این متون به چشم خواننده
می‌آید، حضور و نقش‌آفرینی بسیار شاهنامه فردوسی در آنهاست. این حضور حاکی از وجود نوعی رابطة بینامتنی میان این دو نوع متن (شاهنامه و متون تاریخی نگارش‌یافته در آسیای صغیر) است. در تأکید و تأیید رابطه و پیوند میان متون همین بس که هر متني از همان آغاز توليد در قلمرو قدرتِ گفته‌ها و متون پيش از خود قرار می‌گیرد. به این ترتیب، عمل خوانش هر متن وابسته به مجموعه‌اي از روابط متني است و تفسير و کشف معناي آن متن نیز منوط به کشف همين روابط است.[3] این‌گونه است که متن‌ها از رهگذر پیوند و ارتباط با دیگر متون از یک معنای ثابت و بسته و به بیانی دیگر، تک‌معنایی رهایی می‌یابند و معناهای گوناگون را در خود می‌پذیرند. چنان که خواهید دید بین متون تاریخی مورد پژوهش و شاهنامه نیز ارتباط و پیوند بینامتنی وجود دارد و تاریخ‌نگاران پاره‌متن‌های شاهنامه را در هر بخش از متن تاریخی که لازم دیده‌اند، قرار داده‌اند.

تاکنون پژوهشی که مشخصاً به این سه متن تاریخی در آسیای صغیر پرداخته باشد و پژوهشگر بر آن باشد همۀ جنبه‌های حضور شاهنامه را در آنها بررسی و تحلیل کند، صورت نگرفته است. از این رو، در پژوهش حاضر برآنیم با تحلیل چگونگی رابطة بینامتنی شاهنامه و متون تاریخی مورد تحقیق، به
پرسش‌هایی از این دست پاسخ دهیم: 1. حضور شاهنامه در متون تاریخی نگارش‌یافته در آسیای صغیر از چه جنبه‌هایی است؟ و 2. چرا تاریخ‌نگاران ایرانی در آسیای صغیر پاره‌متن‌های شاهنامه را در تاریخ‌نوشته‌های خود گنجانده‌اند؟ در ادامة پژوهش، ابتدا به معرفی پیکرة مطالعاتی تحقیق می‌پردازیم تا با شناخت کافی از این متون و نویسندگان آنها، هرچه بهتر بتوانیم چگونگی حضور شاهنامه را در این متون تاریخی بررسی و تحلیل کنیم. 

معرفی پیکرة مطالعاتی

در فاصلة سال‌های 599 تا 723ق، سه متن تاریخی منثور دربارة ترکان سلجوقی به زبان فارسی در آسیای صغیر نوشته شد. یکی از آن متون راحهالصدور راوندی است. راحهالصدور کتابی در تاریخ سلجوقیان عراق است. مؤلّف این کتاب، نجم‌الدین ابوبکر محمدبن ‌علی‌بن ‌سلیمان راوندی، از مردم راوند کاشان است. او در سال 590ق و پس از آنکه آخرین پادشاه سلجوقی عراق، طغرل‌بن ارسلان، به دست خوارزمشاه کشته شد به آسیای صغیر رفت، زیرا روزگار خوش و پر از رفاه و آسایش عهد طغرل را از دست داده بود. او در آسیای صغیر به سلجوقیان روم پیوست و به دربار کی‌خسروبن قلج ارسلان (588-607ق)[4] راه یافت. در سال 599ق شروع به نوشتن راحهالصدور کرد و در سال 603ق نگارش آن را به پایان برد. سپس آن را به کی‌خسروبن قلج ارسلان سلجوقی تقدیم کرد.

دومین متن تاریخی الاوامر العلائیه فی الامور العلائیه یا اخبار سلاجقة روم است که آن را ابن‌بی‌بی ملقب به امیر ناصرالدین، نوشته است. او مالک دیوان طغرا یا امیر دیوان طغرا یعنی فرمان‌نویس و مُهردار سلطنتی دربار سلجوقیان روم بود و این کتاب را به خواست سلطان علاء‌الدین کی‌قباد[5] نوشته و به وی تقدیم کرده است.[6] این کتاب مفصل‌ترین کتاب تاریخی دربارة سلجوقیان روم است و رخدادهای تاریخی آسیای صغیر را از 588 تا 679ق شامل می‌شود.

سومین متن تاریخی مسامرهالاخبار و مسایرهالاخیار است. محمودبن‌ محمد آقسرایی از تاریخ‌نگاران فارسی‌نویس آسیای صغیر این کتاب را به نام امیر تیمورتاش نوین، پسر امیر چوپان که ابوسعید ایلخان او را به حکومت بر آسیای صغیر منصوب کرده بود، نوشت. آقسرایی از دیوانیان دستگاه حکومتی مغولان در آسیای صغیر بود.[7] بنابراین، ارتباط او با دربار سلاجقة روم در شیوة تاریخ‌نگاری وی مؤثر بوده است. در جدول زیر پیکرة مطالعاتی پژوهش آمده است:

جدول 1. معرفی متون تاریخی مورد پژوهش

عنوان کتاب نویسنده تاریخ تألیف
راحهالصدور محمدبن سلیمان راوندی 599ق
الأوامرالعلائيه في الأمور العلائيه ابن‌بی‌بی 680ق
مسامرهالاخبار و مسایرهالاخیار محمودبن‌محمد آقسرایی 723ق

اندک تأملی در این کتاب‌های تاریخی ما را به این نکته می‌رساند که تاریخ‌نگاران از افراد وابسته به دربار سلجوقیان روم بودند. بنابراین، می‌توان در کل نتیجه گرفت که وزیران، دبیران و رجال دربار سلجوقیان روم بیشتر از ایرانیانی بودند که به تاریخ، فرهنگ و ادبیات فارسی علاقة بسیاری داشتند و برای پاسداری از آن بسیار می‌کوشیدند. به همین علت شاهنامه را، که جلوه‌گاه و جایگاه حضور تاریخ و فرهنگ ایرانی است، در متون تاریخی خود به کار می‌بردند تا هرچه بیشتر شاهان سلجوقی روم را با ایران، فرهنگ ایرانی و اندیشه‌های سیاسی و حکومت‌داری ایرانیان آشنا سازند.[8]

شاهنامه در متون تاریخی

با در نظر داشتن این نکته که کتاب‌ها مستقل و معنای موجود در آنها وابسته به خود متن نیست و اگر بخواهیم محتوای یک کتاب را خوب درک کنیم، باید آن را در ارتباط با دیگر کتاب‌ها ببینیم و بخوانیم،[9] ارتباط متون تاریخی آسیای صغیر را با شاهنامه در نظر می‌گیریم تا به معانی نهفته در این متون دست یابیم. تاریخ‌نگاران با در نظر گرفتن موقعيت و مقام خود، اوضاع اجتماعي، سياسي، فرهنگي، ايدئولوژي حاکم بر جامعه و خواست نهاد حاکم و گاه حامي تأليف، با شاهنامه رابطة بينامتني ايجاد کرده‌اند. بی‌ترديد آنها با اهداف و انگيزه‌هاي متعددي به پيوند متن خود با شاهنامه انديشيده‌اند و بر آن بودند به انتظارات خود از متن شاهنامه پاسخ گویند. تاریخ‌نگاران گاه صریح و آشکار و گاه ضمنی و پوشیده، نیات و اندیشه‌های خود را با بهره‌گیری از عناصر و پاره‌های ‌متن‌ شاهنامه بیان کرده‌اند.

نقل ابیات شاهنامه

نقل ‌قول و ارجاع آشکارترين جلوة یک رابطة بینامتنی است. با نقل‌قول و مخصوصاً نقل‌قول همراه با ارجاع، ميزان وابستگي بينامتني افزايش مي‌يابد و مؤلف متن خود را آشکارا تحت تأثير متن ديگري نشان مي‌دهد. در متون تاریخی مورد پژوهش، میزان نقل ابیات شاهنامه قابل توجه است، اما طبق سنت تاریخ‌نویسی آن زمان، نشانة گيومه براي تشخيص نقل ‌قول در متن تاريخي به ‌کار نرفته است، بلکه تاريخ‌نگار براي نشان‌دادن اين نوع رابطة بينامتني و جداکردن متن تاريخي از پاره‌متن نقل‌شده از شاهنامه، از واژه‌هايي مانند شعر، بيت و مصراع استفاده ‌کرده و گاه ابيات منقول از شاهنامه را بدون هيچ واژه‌اي بلافاصله بعد از متن تاريخي آورده است. در راحهالصدور بيش از 600 بيت از ابيات شاهنامه به صورت نقل قول آمده است.[10] تعداد ابیات شاهنامه در اوامرالعلائیه 3 بیت و در مسامرهالاخبار و مسایرهالاخیار 15 بیت است.

پيوند با شاهنامه با اهداف خاصی در این متون تاريخی صورت گرفته است و انگيزه‌ها و نيت تاريخ‌نگاران آنها را بدین دلالت مي‌کند که کدام پاره‌هاي متن شاهنامه را برگزينند و در متن تاريخي قرار دهند. این اهداف عبارت بوده‌اند از

  1. تاريخ‌نگاران برای ايجاد شباهت و همانندي ميان يک شخصيت تاريخي که عمدتاً حاکمان و پادشاهان سلجوقی روم در آناتولی بودند با شخصيت‌هاي شاهنامه به نقل ابيات آن پرداخته‌اند. اين انگيزه براي نقل قول از شاهنامه در واقع از نگرش‌ها، طرز تفکر و داوري‌هاي تاريخ‌نگار دربارة موضوعاتي حکایت می‌کند که برایش مهم بوده است.

کی‌خسروبن قلج ارسلان بیش از دیگر حاکمان سلجوقی روم مورد توجه تاریخ‌نگاران فارسی‌زبان بوده است. بنابراین، او و شیوة حکومت‌داری او را ستایش می‌کردند. یکی از راه‌های مدح کیخسروبن قلج ارسلان، تشبیه او به پادشاهان باستانی ایران بود که روزگار این پادشاهان روزگار آرمانی ایران بوده است. ابن‌بی‌بی در گزارش ”دخول سلطان غیاث‌الدین کی‌خسروبن قلج ارسلان در قونیه و جلوس بر سریر سلطنت،“ ابیاتی را از شاهنامه نقل می‌کند که فردوسی برای کی‌خسرو، شاه آرمانی ایران، سروده و می‌توان گفت ابن‌بی‌بی در پی کسب مشروعیت برای کی‌خسروبن قلج بوده است:

روز دیگر که شاه ستارگان طلوع کرد، پادشاه چون خورشید در زیر چتر سیاه که پشت و پناه جهانیان بود، در شهر قونیه که یک ساعت حیات در او خیرٌ مِن الف شهر است، در دیگر بلاد با جیوش چون دریای اخضر جوشان و حشمی چون اعداد امطار بی‌پایان درآمد و پای از رکاب زمین، آرام بر تخت آباء کرام نهاد و انواع افراح به ارواح خاص و عام رسید و اهواء لشکری و رعیت بر محبت و ولاء او التیام یافت:

چو تاج بزرگی به سر برنهاد

ازو شاد شد تاج و او نیز شاد

به هر جای ویرانی آباد کرد

دل غمگنان را ز غم شاد کرد[11]

محمود آقسرایی در کتاب مسامرهالاخبار و مسایرهالاخیار غازان خان، پادشاه عادل مغول را که در دوران حکومت او ایران شرایط خوبی داشت، می‌ستاید. مؤلف در بخشی از کتاب به ذکر خروج بایدو با انگیزة تصرف آذربایجان می‌پردازد. با حملة او اوضاع ایران و به‌ویژه آذربایجان آشفته می‌شود و ظلم و خرابی رواج می‌یابد. در این شرایط، غازان خان به قصد جنگ با بایدو و نابودی وی از خراسان عازم آذربایجان می‌شود و در نبردی بایدو را شکست می‌دهد. مؤلف با نقل دو بیت از شاهنامه که فردوسی آن را در مدح سلطان محمود و اردشیر آورده است، بر آن می‌شود که غازان خان را همانند سلطان محمود و اردشیر، پادشاه ایرانی، بداند و شجاعت و عدل‌گستری او را بستاید:

بر مقتضای فضل ربانی و تأیید لطف یزدانی در شب دیجور ضلالت و پریشانی، کوکبة صبح امانی از مشرق کامرانی طلوع کرد و از مهب رحمت، نسیم نصرت و شادمانی وزیدن گرفت و خاقان اعظم، غازان معظم سلطان محمود که آسمان به صدهزار دیده گوهرنگار مثل او پادشاهی عدل‌گستر تاجدار در هیچ عهدی از عهود روزگار ندیده بود و نه در انحاء و ارجاء جهان، گوش دوران زمان آن‌چنان خسرو صاحب‌قران شنیده، مثنوی:

ز یزدان بر آن شاه باد آفرین

که نازد بدو تاج و تخت و نگین

به بزم‌اندرون آسمان وفاست

به رزم‌اندرون تیزچنگ اژدهاست

خورشیدوار بر موکب سپهر جولان سوار شد و به دفع بایدو کمر مقاومت بر میان بست.[12]

  1. شاهنامه متني حماسي و پُرشور است. از اين‌ رو، پيوند بينامتني با آن می‌توانست يکي ديگر از انتظارات تاريخ‌نگاران را پاسخ گويد. تاريخ‌نگاران با نقل ابياتي از داستان‌هاي مشهور و پُرشور شاهنامه، متن تاريخي را از حالت يکنواخت خبري خارج ساخته و بدان لحني حماسي و پُرشور بخشيده‌‌اند. آقسرایی در گزارش رویداد تاریخی نبرد غازان‌خان با ملوک شام به فردوسی ارجاع می‌دهد. این کار او، چنان که خودش توضیح می‌دهد، در جهت اقتصاد بیانی و ایجاد هیجان و شور بیشتر در خواننده صورت گرفته است:

چنان‌که شرح آن مقابلت و اعراض و عزیمت انتفاض تطویلی تمام دارد، در ذکر آن فایده نیست. بر بیتی چند از ابیات فردوسی اقتصار کرد. فردوسی گوید:

ز تیغ و ز کوس و ز گرز و ز گَرد

سیه شد زمین، آسمان لاجورد

همی چشم روشن جهان را ندید

سپهر و ستاره سنان را ندید

به پرده درون شد خور تابناک

ز جوش سواران و از گرد خاک[13]

مؤلف در گزارش نبرد دیگری از غازان‌خان، باری دیگر به نقل ابیات پُرشور همراه با مبالغة شاهنامه می‌پردازد تا هر چه بیشتر بر بزرگی کار غازان‌خان و جلب توجه مخاطبان کتاب با ایجاد هیجان در آنها بیفزاید. آقسرایی ابتدا ‌مانند فردوسی چند جملۀ اغراق‌آمیز در توصیف میدان نبرد سپاه غازان‌خان با لشکر دیار شام می‌آورد. سپس، ابیات منتخب از شاهنامه را که مربوط به داستان‌ ”نبرد منوچهر با تور به انتقام خون ایرج“ است، در متن تاریخی می‌گنجاند:

دو بحر آتش به جوش آمدند، دو کوه از آهن بر هم افتادند، از رجوم سوار و هجوم غبار پنداشتی که جهان برگشت یا فلک بساط زمین درنوشت. از نهیب خنجر زمین ستمکار و از آسیب پیکان هوا بلابار شد. گفتی که مگر آسمان از دوران بازماند یا خود زمین چون آسمان در اضطراب افتاد،

تو گفتی که روی زمین ز آهن است

ز نیزه هوا نیز پرجوشن است

زمین شد به کردار کشتی بر آب

تو گفتی سوی جنگ دارد شتاب

بیابان چو دریای خون شد درست

تو گفتی که روی زمین لاله رست

ز گرد سواران هوا بست میغ

چو برق فروزنده پولاد تیغ[14]

  1. انگيزة ديگر تاريخ‌نگاران از نقل ابيات شاهنامه، بيان انديشه‌هاي حکيمانه به منظور آگاه‌سازي و تذکر به پادشاهان، حاکمان و ديگر مقامات عالي‌رتبة درباري آسیای صغیر و ایران بود. مهم‌ترين انتظارات تاريخ‌نگاران از پيوند بينامتني با شاهنامه، بيان انديشه‌هاي حکيمانه‌ای همچون زودگذر بودن و ناپايداري جهان و لزوم ‌گذاردن نام نيک، رعايت رعيت و اصلاح امور کشور بوده است.

راوندي به ‌منظور پند پادشاهان و در ستايش نيک‌نامي، ابياتي را از داستان‌هاي مختلف شاهنامه، اما همگي با مضمون زودگذر بودن جهان، ناپايداري و عدم جاودانگي انسان و حتي پادشاهان، از فريدون و هوشنگ و جم گرفته تا تمامي پادشاهان تاريخي، انتخاب مي‌کند و در تأييد سخن خود و تأکيد بيشتر، آن را به‌کار مي‌گيرد:

صدقة جاريه آن است که پادشاهان مدرسه‌ها سازند و وقف‌ها کنند . . . و همچنين مال بذل کنند تا شعرا قصايد در حقّ ايشان انشاد کنند، ديگران ياد گيرند و همچنان از براي خلفان ايشان شعرها گويند، همان صلت يابند، مکارم اخلاق پدران زنده ماند و جهانيان به کمال علم رسند و تا جهان بود بي‌کدخداي و جهانداري نبودست، شعر:

جهان را نمانند بي‌‌کدخداي
يکي بگذرد ديگر آيد به‌جاي

چو داني که ايدر نماني دراز

به تارک چرا برنهي تاج آز

. . .

کجا شد فريدون و هوشنگ و جم

ز باد آمده بازگردد به دم

برفتند و ما را سپردند جاي

نماند کس اندر سپنجي‌سراي[15]

 خود مؤلف در مقدمة کتاب راحهالصدور بیان می‌کند که هدفش از نوشتن تاریخ این بوده است که کی‌خسروبن قلج ارسلان آن را مطالعه کند و از اخبار گذشتگان آگاه باشد و با عبرت‌آموزی از آنها در ادارة حکومت بر پایة عدل بکوشد. او بدین منظور ابیاتی را از شاهنامه نقل می‌کند که مُهر تأییدی بر سخنش باشد:

دعاگوی دولت، ابوبکر محمدبن علی‌بن سلیمان الراوندی، تاریخ‌های دولت سلاطین آل‌سلجوق می‌نویسد بر سبیل اختصار . . . تا سلطان قاهر عظیم‌الدهر، کی‌خسرو خلّد الله دولته مطالعت فرماید و بداند که حلیت ملائکه تسبیح و تهلیل است و حلیت انبیا علم و عبادت و حلیت ملوک، عدل و سیاست،

تن خویش را شاه بیدادگر

جز از گور و نفرین نیارد به سر

اگر پیشه دارد دلت راستی

چنان دان که گیتی تو آراستی[16]

 آقسرایی در ذکر احوال تیمورتاش نوین که کتاب را به او تقدیم کرده است، به بیان خوبی‌ها و حکومت‌داری مبتنی بر عدل او می‌پردازد و سپس با نقل ابیاتی از شاهنامه، بر آن است که افزون بر پنددهی ضمنی، به او مشروعیت نیز بدهد:

آثار خیر و احسان و دفع ظلم و عدوان و قمع متعدیان و متمردان، امارت افعال و احوال مهدی به ظهور پیوست، شعر:

فریدون فرخ فرشته نبود

ز مشک و ز عنبر سرشته نبود

به داد و دهش یافت آن نیکویی

تو داد و دهش کن فریدون تویی[17]

 او همچنین زمانی که تغاچار در دیار روم طغیان می‌کند و در این راه جانش را از دست می‌دهد، عباراتی را به منظور پنددهی به دیگران و عبرت‌گیری از این ماجرا می‌آورد و ابیاتی از شاهنامه را با همین محتوا برمی‌گزیند تا سخنان خود را تأیید ‌کند:

گمان می‌برد که به حسن تدبیر خود را به ساحل راحت و توفیر می‌رساند. نمی‌دانست که به ملامتگاه جراحت می‌پیوندد. فردوسی گوید:

هژبر جهانسوز و نراژدها

ز دام قضا هم نیابد رها

بخواهد بُدن بی‌گمان بودنی

نکاهد به پرهیز افزودنی

ز گیتی چه سازی که خود ساخته است

جهاندار از این کار پرداخته است[18]

  1. يکي از مهم‌ترين انگيزه‌هاي برخي تاريخ‌نگاران از نقل ابیات شاهنامه، بيان افکار و انديشه‌هاي ايرانيان دربارۀ چگونگي حکومت و پادشاهي و طرح آن در متون تاريخي آسیای صغیر بوده است. شاهنامه به‌ مثابه متني که چارچوب اين انديشه در آن ترسيم شده و به‌ خوبي قابل فهم است، توجه مؤلفان متون تاريخي را به خود جلب کرده است، چنان‌که از طریق برقراري پيوند با این متن و نقل ابياتي از آن که دارای مضمون انديشة ايرانشهري است، به اين مهم دست يافته‌اند.

در ايران، هنگامي که عناصري همچون عدالت، دين‌ورزي، ‌خردمندي و هنر در کنار هم قرار مي‌گيرند، ايران سياسي و به عبارتي ديگر، انديشة سياسي ايرانشهري را تشکيل مي‌دهند. اين مؤلفه‌ها برای مشروعيت‌يابي پادشاهان و حاکمان بسيار ضروري مي‌نمود. افزون بر این، نيروي معنوي فرّه ايزدي يا خورنه نيز براي به دست ‌آوردن مشروعيت و مقبول ‌شدن حکومت لازم بوده است.  شاهنامه سرشار از مؤلفه‌هاي انديشة ايرانشهري است که فردوسي آنها را براي شاهان باستاني ايران برشمرده است. مؤلف راحهالصدور براي حاکمان سلجوقي آسیای صغیر و عراق همین مؤلفه‌ها را در نظر مي‌گيرد و با اين روش بر آن است که این حاکمان را تبديل به پادشاه آرماني کند و راه و رسم درست حکومت‌داري را غيرمستقيم به آنها بياموزد و گوشزد کند.

بدين‌ترتيب، در حيات فکري و انديشگاني آسیای صغیر نیز با جريان بازيابي انديشة ايرانشهري بر مبناي ارتباط بينامتني با شاهنامه روبه‌رو هستيم. محمد راوندي يک دهه پس از کشته‌ شدن طغرل به دست خوارزمشاه راحه‌‌الصدور را نوشت. از اين‌ رو، روزگار خوشِ گذشته در عهد طغرل سلجوقي را از دست داده بود و در زمانة پُرآشوبي به‌سر مي‌برد. به‌ سبب وجود شرايط نامناسب عراق عجم در دوران زوال و انحطاط عصر سلجوقي، مهم‌ترين آرزوي راوندي برقراري دوبارة ثبات سياسي و آرامش در جامعه با حکومت فردي عادل، قدرتمند و خردمند در مقام پادشاهي بود تا شايد بدين‌گونه باري ديگر امنيت و عدل به عراق عجم بازگردد. چنين شخصي از نظرگاه او ابوالفتح کي‌خسروبن ‌قلج ارسلان، پادشاه سلجوقي روم، بود. مؤلف آگاه به انديشة ايرانشهري اقدام به برساختن پادشاهي آرماني در قالب وي کرد و تمام آمال و آرزوهاي خود را براي داشتن شرايط بهتر اجتماعي، سياسي و فرهنگي در عراق عجم متوجه او ساخت. در آغاز کتابش در بخش ستايش کی‌خسروبن قلج ارسلان، عامدانه ابياتي را از شاهنامه انتخاب مي‌کند که مربوط به داستان پادشاهي کي‌خسرو است و فردوسي در آن، پس از طرح مؤلفه‌هاي شاه آرماني و با تشبیه کی‌خسرو به درخت، او را جامع اين مؤلّفه‌ها مي‌داند. مؤلف راحهالصدور نيز در واقع با بياني استعاري کي‌خسروبن قلج ارسلان را در جاي کي‌خسرو شاهنامه مي‌نشاند و او را هم به صورت شاهی آرماني ترسيم مي‌کند و هم در لفافه از او مي‌خواهد چنين باشد:

سلطان قاهر عظيم الدهر غياث الدنيا و الدين ابوالفتح کيخسرو ابن السلطان السعيد قلج ارسلان . . . شجرة سلجوق است، درختي که بيخش تقويت و تربيت دين و ثمره اش بناي خيرات از مدارس و خانقاه‌ها و مساجد . . . و آيين عدل را تازه گردانيدن و رسم سياست زنده داشتن، شعر:

به پاليز چون برکشد سرو شاخ

سر شاخ سبزش برآيد به کاخ

به بالاي او شاد باشد درخت

که بيندش بينا‌دل و نيک‌بخت

سزد گر گماني برد بر سه چيز

کزين سه گذشتي چه چيزست نيز

هنر با نژادست و با گوهرست

سه چيزست و هر سه به بند اندرست

هنر کي بود تا نباشد گوهر

نژاده بسي ديده‌اي بي‌هنر

گهر آنک از فرّ يزدان بود

نيارد به بد دست و بد نشنود

نژاد آنک باشد ز تخم پدر

سزد کآيد از تخم پاکيزه بر

ازين هر سه گوهر بود مايه‌دار

که زيبا بود خلقت کردگار

چو هر سه بيابي خرد بايدت

شناسندة نيک و بد بايدت

چو اين چار با يک تن آيد به هم

برآسايد از آز وز رنج و غم[19]

مؤلف با بررسي انتقادی ناکارآمدي ساختارها و عملکردها و رفتارهاي سياسي، اخلاقي، اجتماعي و فرهنگي صاحبان قدرت، اعم از سلطان و ساير عوامل حکومتي، بر آن بوده است تا از يک سو الگويي مطلوب براي بهبود اوضاع عرضه کند و از سوي ديگر، اعتراض و مخالفت خود را نسبت به اعمال ظالمانه و ويرانگر آنان نشان دهد و ثبت کند.[20] اين همان آسيب‌شناسي اوضاع نامساعد ناشی از حکومت‌داري نامناسب پادشاهان و حاکمان به دست تاریخ‌نگار است.

عدالت‌‌گستري از مهم‌ترين مؤلّفه‌هاي پادشاهي در تفکر ايرانشهري است. در واقع، تأکيد بر ضرورت رعيت‌پروري، رعايت انصاف و داد، همراهي پادشاهي و دين، راستي و درستي و برتري جهان‌داري بر جهان‌گيري اصول و مفاهيم مهم انديشة ايرانشهري است. در شاهنامه نيز به اين مفاهيم بسيار پرداخته شده است و در ميان ويژگي‌هاي شاه آرماني اصل دانسته شده است.

اصل عدل و داد در راحه‌‌الصدور بسيار ضروري نمايانده شده، تا آنجا که کتاب را با سخني در ستايش عدل آغاز کرده است: ”افتتاح به عدل کردم که سيرت پادشاه عادل غياث‌الدين است و در هر دوري، عمارت جهان و امن عالميان از عدل بوده است.“[21] راوندي در گزارش فراخي مملکت سنجر و نفوذ حکمش، او را بخشنده و عادل معرفي مي‌کند و با آوردن ابياتي از شاهنامه، بر نکته‌هاي مطلوب خود که نتایج دادگستري پادشاه است تأکيد مي‌کند:

سلطان سنجر ولايت مي‌بخشيد و عدل مي‌ورزيد، شعر:

به تخت مهي بر هر آن کس که داد

کند در دل او باشد از داد شاد

کند آفرين تاج بر شهريار

بُوَد تخت شاهي بدو پايدار

بنازد بدو تاج شاهي و تخت

بدانديش نوميد از او شاد، بخت[22]

و در نکوهش بیداد پادشاه و لزوم عدالت و دادگری در پادشاهی، به ماجرای ”غارت کردن خوارزمیان عراق را“ استناد می‌کند و پس از گزارش واقعه، ابیاتی از شاهنامه می‌آورد که در نکوهش بیدادگری است:

خوارزمیان راه ظلم و خرابی کردن بدیشان نمودند و هرجا که دیهی مانده بود، چهارپاش می‌راندند و روستایی گلیم زاری در دوش از پس می‌شد تا پیش او گاو می‌کشتند و کباب می‌کردند و روستایی جگر می‌خورد. شعر:

هر آن پادشاه کوست بیدادگر

جهان زو شود پاک زیر و زبر

برو بر پس از مرگ نفرین بود

همان نام او شاه بی‌دین بود

هر آن پادشاه کو به بد راه جست

ز نیکیش باید دل و دست شست[23]

فرّة ايزدي که از مفاهيم بنيادين انديشة سياسي ايرانشهري است در راحهالصدور با هدف مشروعيت‌بخشي به پادشاهي ابوالفتح کي‌خسرو بن قلج ارسلان به کار رفته است. مؤلف در ستايش او مي‌گويد:

زهي در حلّ و عقد پادشاهي

ترا فرّ ايزدي نصرت الهي

مرتّب داري از تأييد يزدان

همه مقصودها مالي و جاني

پناه دين و دولت درگه تست

که دين‌پرور شه و دولت‌پناهي[24]

ابن‌بی‌بی نیز بر آن است که سلطان علاءالدین کی‌قباد فرّ خدایی دارد و این مشخصه را در گزارش ”فتح قلعة علائیه به دست علاءالدین کی‌قباد“ بدین‌گونه بیان می‌کند: ”همان شب رای دزخدا را از ممانعت و ابا ندا بادید آمد و اعیان و معتبران خود را بخواند و گفت ما را با دستگاه سلطان پایداری نخواهد بود، اگرچه قلعة ما با شهاب هم‌زانو و با عقاب هم‌پهلوست، لکن از حکم قضا و قدر گذر کردن محال
می‌نماید. با پادشاهی کی فرّ خدایی دارد، بیگانگی را به آشنایی تبدیل باید کرد.“[25] بدین ترتیب، آشکار می‌شود که تاریخ‌نگارن ایرانی کوشیده‌اند مؤلفه‌های حاکم و حکومت آرمانی را که در شاهنامه فردوسی به‌ خوبی نمود یافته است، باری دیگر در آسیای صغیر یادآوری و احیا کنند.

 

اشاره به فردوسی، شاهنامه و شخصیتهای شاهنامه

بیان شهرت فردوسی و شاهنامه

 شناخت تاریخ‌نگاران و پادشاهان سلاجقة روم از شاهنامه و سرگذشت فردوسی تا آنجاست که در متون تاریخی مورد پژوهش ما نیز بازتابی از آن را می‌توانیم ببینیم. این امر حاکی از استمرار حیات شاهنامه، حتی در خارج از مرزهای ایران و در سرزمین‌های آسیای صغیر، است.

ابن‌بی‌بی شرحی از ادب‌پروری بهرامشاه سلجوقی آورده،[26] ضمن آن جوایزی را که آن امیر در مقابل تقدیم مخزنالاسرار به نظامی داده است برشمرده و می‌گوید که درباریان آن همه را اسراف شمردند و بهرامشاه در جواب آنها داستان قدرناشناسی محمود غزنوی را دربارة فردوسی یادآوری و نکوهش کرد. طبق سخن محمدامین ریاحی نوشتة ابن‌بی‌بی از کهن‌ترین روایات دربارة فردوسی و نیز نمونه‌ای از محبوب بودن او و شاهنامه‌اش در دیار روم و قدرشناسی بهرامشاه از فردوسی طوسی بوده است.[27] ابن‌بی‌بی در گزارش این اتفاق در دربار بهرامشاه سلجوقی چنین می‌نویسد:

بعضی از نوّاب و حجّاب جناب کریمش که مرتبة مکالمت و انبساط داشتند، در آن اتّحاف استسراف نمودند. فرمود که اگر میسر شدی دفاین و خزاین در قضیه عطیه فرمودمی، زیرا که نام من بدین کتاب منظوم چون لآلی مسدّد در جهان، مخلّد ماند و باقی فانی خواهد بود و مُردری ماند. مدح و هجو فضلا و شعرا را در ابقاء ذکر و احیاء اسم در این عالم ناپایدار و زمانة غدّار اصل و اعتبار عظیم است. اگر خدایگان سلاطین کلام و مالک رقاب عملة اقلام، غوّاص بحار حِکَم، پیشوای حکمای عرب و عجم، فردوسی طوسی-رضی الله عنه-نظم شاهنامه که در درج زمانه از آن نفیس‌تر دُرّی مکنون و مخزون نماند، اگرچه او از رنج خود گنجی نیافت و محمدت سلطان محمود بدان واسطه که دربارة او تقصیر پسندید در افواه عالمیان به مذمت بدل گشت و ابیات:

نبد شاه را بر سخن دستگاه

و گرنه مرا برنشاندی به گاه

چو اندر تبارش بزرگی نبود

نیارست نام بزرگان شنود

در بحر و بر سمر ماند، نفرمودمی از کیان روزگار و خسروان تاجدار و پهلوانان نامدار که یادآوردی و نامشان بر زبان که بردی؟ . . . جمله بر صدق گفتار و حسن کردار او اقرار کردند.[28]

راحهالصدور نیز در سرزمين روم و خارج از حوزة نفوذ و قدرت خلافت عباسي نوشته شده است.
مؤلف در اين متن تاريخي از فردوسي و شاهنامه به نيکي ياد و شاهنامه را چنين توصيف مي‌کند: ”نام نيک مطلوب جهانيان است و در شاهنامه که شاهِ نامه‌ها و سردفتر کتاب‌هاست، مگر بيش از هزار بيت مدح نيکونامي و دوستکامي هست.“[29] در جای دیگر، در ذکر سفرش به مازندران، باری دیگر همین‌گونه از شاهنامه یاد می‌کند: ”در شاهنامه که شاهِ نامه‌ها و سردفتر کتاب‌ها است، وصف مازندران خوانده بودم.“[30] این‌گونه نام بردن از شاهنامه و فردوسی حاکی از تلاش تاریخ‌نگاران ایرانی برای بر جای ماندن نام نیک شاهنامه در خارج از مرزهای ایران بوده است.

در بیان نفوذ و شهرت شاهنامه در آسیای صغیر ذکر این نکته نیز مفید است که در کاخ قبادآباد، پایتخت علاءالدین کی‌قباد که در صد کیلومتری قونیه واقع است و به ‌تازگی از زیر خاک بیرون آمده، دیوارهای تالارهای کاخ را با تصاویری از داستان‌های شاهنامه نقاشی کرده‌اند.[31] این تصاویر حاکی از آشنایی حاکمان و مردمان آسیای صغیر با شاهنامه و محبوبیت و تأثیرگذاری آن به منزلۀ نمایندة فرهنگ ایرانی بر ذهن، زندگی و اندیشه مردم در آن سرزمین بوده است.

 

اشاره به شخصیتهای شاهنامه

تاريخ‌نگاران بر آن بودند که نگرش‌ها، خواسته‌ها و برداشت‌هاي پادشاهان و کلاً نهاد قدرت را در متن تاريخي بازتاب دهند و آگاهانه برای کسب مشروعیت، میان شخصيت‌هاي تاريخي مورد نظر خود و شخصيت‌هاي شاهنامه همانندسازي کرده‌اند. يکي دیگر از راهکارهاي حفظ هويت ايراني يادآوري نام و زندگي پادشاهان و پهلوانان دوران اساطيري ايران است که به‌ خوبي در شاهنامه آمده است. متون تاريخي مورد پژوهش ما نیز عرصۀ هم‌حضوري شخصيت‌هاي شاهنامهاند.

دستگاه سلجوقیان روم محیطی کاملاً ایرانی بود. از یازده تن پادشاهان آن خاندان بعد از غیاث‌الدین کی‌خسرو اول، هفت تن نام ایرانی کیانی داشتند: 3 کی‌خسرو، 2 کی‌قباد، و 2 کی‌کاووس. شاهزادگان روم نیز نام‌هایی ایرانی همچون کی‌خسروشاه، جهانشاه، کی‌فریدون، فرامرز، سیاوش، بهرامشاه و کامیار داشتند.[32] این امر روشن می‌کند که پادشاهان سلاجقة روم با شاهنامه، حماسة ملی ایرانیان، آشنا بودند و بر اثر دلبستگی این خاندان به فرهنگ ایران و شاهنامه فردوسی، نام‌های ایرانی برای خود انتخاب می‌کردند.

تاریخ‌نگاران ایرانی همچنین می‌کوشیدند آیین و فرهنگ ایرانی را در دربار سلاجقة روم و در آسیای صغیر زنده نگه دارند و سلاطین رومی را با آداب و سنت‌های حکومت‌داری و پادشاهان و پهلوانان ایرانی آشنا سازند. از این رو، در متن تاریخ ابن‌‌بی‌بی حضور عناصر فرهنگی و هویتی ایرانیان‌ پُررنگ است. ابن‌بی‌بی با همین هدف، هنگامی که رسولان سلطان جلال‌الدین برای رساندن پیام وی به بارگاه سلطان علاءالدین کی‌قباد می‌روند، شیوة به تخت نشستن و تاج بر سر نهادن علاءالدین کی‌قباد را همچون پادشاهان باستانی ایران بیان می‌کند؛ گویی می‌خواهد او را نیز ایرانی بداند و برای حمایتش از ایرانیان و فرهنگ ایرانی از او قدردانی کند. تاریخ‌نگار ماجرا را چنین تعریف می‌کند: ”روز هشتم سلطان فرمود که بزم آراستند و حضور ایشان خواستند و بر تخت زرین گوهرنگار که جهت بار رسولان کبار صناعت کرده بودند، به آئین جمشید بنشست و تاج کی‌قبادی بر سر نهاد.“[33] او در جای دیگر از کتاب در گزارش ”عزیمت سلطان علاءالدین به طرف قونیه و ورود او به شهر“ به وصف سرهنگان و جاندارانی می‌پردازد که همراه او بودند. ابن‌بی‌بی آنها را به پهلوانان ایرانی شاهنامه مانند می‌کند و باری دیگر می‌کوشد جانبداری خود را از سلطان نشان دهد و در عین حال، به پهلوانان ایرانی افتخار کند. در متن تاریخ ابن‌ بی‌بی این‌گونه آمده است: ”پانصد سرهنگ از قزوینی و دیلمی و فرنگ، هر یکی از نازلة آسمانی بی‌آزرم‌تر و از مرگ ناگهانی بی‌شرم‌تر در رکاب مالک‌الرقاب دوان شد. صدوبیست نفر جاندار غضنفرفر گرگین‌کین گیوحفاظ شمشیرهای زرین چون قلادة جوزا حمایل کرده و بر یمین و یسار دست در فتراک سلطان زده.“[34]

ايجاد تشابه و همانندي ميان شخصيت‌هاي عصر سلجوقي در عراق و روم و شخصيت‌هاي شاهنامه از آشکارترین روش‌هايي است که مؤلف با هدف کسب مشروعيت براي حاکمان سلجوقي در راحه‌‌الصدور به کار برده است. وي در ميان پادشاهان و پهلوانان انبوه شاهنامه کيخسرو، فريدون، جمشيد، انوشيروان، بهرام و رستم را بدين منظور برگزيده است که از شخصیت‌های برجسته و مهم‌اند. راوندي بر اين باور است که سرزمين ايران به حق به ابوالفتح کي‌خسروبن قلج ارسلان به میراث رسيده است. او پادشاه آرماني خود را با لقب خسرو ايران می‌نامد که فرّ جمشيد، قدر بهرام، سيرت فريدون، عدل انوشروان و شجاعت و جنگاوري رستم را يک‌جا دارد.

بر تو که کي‌خسروي ماند به ميراث حق

ملک ز کسري و جم عدل ز نوشين‌روان

جنگ چو رستم که کرد چونکه کند کارزار

خسرو رستم صفت جنگ کند به از آن[35]

در جدول زیر دو سوی این همانندسازی‌ها بین شخصیت‌های تاریخی و شخصیت‌های شاهنامه در متون تاریخی مورد نظر در آسیای صغیر آمده است.

جدول 2. بازنمايي همانندسازی‌های تاریخ‌نگاران در متون تاریخی

عنوان کتاب شخصيتهاي تاريخي شخصيتهاي شاهنامهبا وجوه شباهت
تاريخ ابنبيبي  پهلوانان‌ سپاه کيخسروبن قلج ارسلان

رکن‌الدين قلج ارسلان

گرگين‌کين، گيوحفاظ، تهمتن‌تن، بيژن

رستم

راحهالصدور  کيخسروبن قلج ارسلان

طغرل‌بن ‌ارسلان

جمشيدجنگ، جمشيدفر، بهرام‌قدرت، فريدون‌سير، رستم دستان

جمشيدفر، تهمتن‌تن، رستم دستان

مسامرهالاخبار  بایدو

سلطان غیاث‌الدین مسعود

ضحاک

جمشید

 

اشاره به داستانهای شاهنامه

 بخش دوم رابطة بينامتني، اشاره به داستان‌هاي شاهنامه است. مؤلف راحهالصدور در گزارش برخي از رويدادهاي تاريخي، از فضاي حماسي و داستان‌هاي شاهنامه به ‌صورت ضمني کمک مي‌گيرد تا در اين پوشش، نيت و طرز فکر خود را نيز دربارة آن بيان کند و افزون بر آن، بر تأثير کلام خود بيفزايد و زيبايي آن را دوچندان سازد. يکي هنگامي است که در ستايش دلاوري‌ها و شجاعت‌هاي سلطان ابوالفتح کيخسروبن ‌قلج ارسلان، ابتدا با بهره‌گيري از واژگان حماسي همراه با اغراق بسيار، در مدح پادشاه خود مي‌کوشد و حتي پا را از اين فراتر مي‌گذارد و با اشاره به داستان نبردهاي رستم در توران با انگيزة انتقام‌گيري از مرگ سياوش در آن سرزمين، نبردهاي کيخسروبن ‌قلج ارسلان در روم را برای گرفتن کين دين از کافران، همچون آن و حتي برتر از آن می‌داند.

چون از بهر کين دين، ميان بستي و ران بر يکران گشادي، صرصر تازي در زين و شمشير هندي در دست تو، چون شير با شمشير و رمحت به‌سان اژدرها و از گرد سوارانت زمين با آسمان، يکسان و از نيزة غلامان، هوا مقابل ني استان، فغان و بانگ کوس غلغل در صحن زمين فکنده و خروش ناي رويين بر طاق سپهر رسيد و از خون فرعونان، دريا و جيحون براندي و چون موسي عمران خصمان را در دريا بماندي، به تيغ تيز . . . که حيدر در صفين و رستم در توران نکرد.[36]

آقسرایی نیز به منظور بیان ضمنی نیت خود در رویدادی تاریخی (خروج بایدو، حاکم مغول، به قصد تصرف آذربایجان) ترجیح می‌دهد که با بهره‌گیری از داستانی از شاهنامه (چیرگی ضحاک بر جمشید)، بایدو را به ضحاک تشبیه کند و بدین ترتیب، نوع اندیشة خود را دربارة بایدو و حرکت او نشان
دهد: ”چون به ‌ناگاه به تحریض امرا در طلب مملکت رغبت نمود و در آن سودا از جانب بغداد حرکت کرد و آوازة خروج او از جوانب منتشر گشت، سوداء استقلال امارت در دماغ هر ملک‌جویی جای گرفت . . . بایدو با لشکر انبوه به جانب آذربایجان نهضت نمود و چون ضحاک سفاک قصد جمشید پاک‌طینت کرد و چون بهرام به دفع ناهید میان دربست.“[37]  بنابراین، درمی‌یابیم که تاریخ‌نگاران با اشاره به داستان‌ها و شخصیت‌های شاهنامه در پی دستیابی به اهداف گاه پنهان خود از نگارش تاریخ بوده‌اند.

پیروی از شاهنامه در سرایش ابیاتی به وزن حماسی

ابن‌بی‌بی و راوندی هر دو هم مورخ و هم شاعر بودند. ابن‌بی‌بی خود شاهنامه‌ای داشت که به پیروی از شاهنامه فردوسی سرود بود و در جای‌جای شاهنامه‌اش ابیاتی را از شاهنامه فردوسی در ضمن شرح حال پادشاهان سلجوقی روم و جهان‌گیری‌های آنها آورده است. تعداد ابیاتی که ابن‌بی‌بی از شاهنامه‌اش آورده، از 1400 بیت بیشتر است.[38] راوندی نیز بسیار از شاهنامه تأثیر گرفته و ابیات فراوانی به پیروی از شاهنامه سروده و در خلال گزارش رویددهای تاریخی آورده است. ابیاتی که این دو در وزن شاهنامه سروده‌اند، مفاهیم گوناگونی دارد و گویی این تاریخ‌نگاران همچون فردوسی و به پیروی از او، ابیات را با مقاصد خود همراه کرده‌اند.

ابن‌بی‌بی در بخشی از کتاب که دربارة ”شروع جهانگیری سلطان علاءالدین کی‌قباد و فتح قلعة علائیه“ است، ابیاتی را که به پیروی از شاهنامه سروده می‌آورد:

شبی سلطان در خواب دید که شخصی خوب‌سیما با او بدین عبارات در تکلم آمدی:

که این تند دز را دگر یار نیست

کسی را برو دست پیکار نیست

ولکن جهان‌آفرین یار تست

چنین دز گرفتن هم از کار تست

سپاهت گر آهنگ گردون کنند

دماغ از سر مهر بیرون کنند

و گر سوی دریا بود رای جنگ

ز دریا به خشکی گریزد نهنگ

ولیکن چنین تختگاهی شگفت

به نیروی یزدان توانی گرفت[39]

 آخرین ابیاتی که ابن‌بی‌بی از شاهنامه‌اش برگزیده و در متن تاریخی آورده، در مدح خواجه شمس‌الدین محمد جوینی است که اباقا، ایلخان مغول، او را برای سر و سامان دادن به امور روم در آسیای صغیر به آنجا فرستاده بود. برخی از آن ابیات این است:

سپاه مغول همچو شیر دمان

فتادند در لشکر شامیان

برادر شده با مغل رومیان

برای مصالح ببسته میان

در ایام سلطان دین کیقباد

چنان ایمنی کس نمی‌داد یاد

که در عهد توقو و پروانه بود

کسی را به غم هیچ پروا نبود

ترا اعظم ایلخان اباقا

که صد قرن بادش به عالم بقا

چو تدبیر صاحب به پایان رسید

ز ناگاه پروانه آمد پدید

نشست از بر تخت سلطان روم

ز تدبیر و رای بد و بخت شوم

چو کرد او چنین اهل روم و عرب

نهادند نامش شه بی‌ادب

که این تُرک تَرک ادب کرده را

دهد داور عدل یزدان سزا

چنین گفت دستور کون و مکان

الغ شمس‌الدین صاحب کامران

یکی بحر مواج از دانش است

ز رایش زمانه پر از رامش است[40]

 سرودن ابیاتی به پیروی از شاهنامه با انگیزة اندرزدهی به پادشاهان و دیگر مقامات بلندمرتبة تاریخی در راحه‌‌الصدور نیز دیده می‌شود. مؤلف پس از ذکر ماجراي ”قتل ‌نمودن سلطان طغرل مخالفان خويش را،“ چند بيت به شيوة شاهنامه فردوسي به‌ منظور پند و اندرز به سلطان طغرل مي‌سرايد و این‌گونه بدين موضوع مي‌پردازد:

روزي سلطان به تماشاي قلعه بود و ايشان را زجري مي‌فرمود. قتلغ تشت‌دار را اجل شتاب کرد و سفاهت آغازيد و با سلطان مواجهۀ ناسزا گفتن پيش گرفت . . . سلطان گفت: تو را با پدرم چه بود که تو را بخريد و پادشاهي داد؟ او زبان برگشاد و گفت: به استصواب اتابک محمّد، ده‌هزار دينار سرخ به کينة خواهر که زن پدرت بود، به من داد تا شربت در حمام بردم و پدرت را دادم و با تو همين خواست رفتن. سلطان را از اين حال، غضبي عظيم مستولي شد و حالي جمله را کشتن فرمود و آن سرها همه بدين سخن بريده گشت. شعر:

کسي را که خون‌ريختن پيشه گشت

دل دشمن از وي پُرانديشه گشت

بريزند خونش بدان هم‌نشان

که او ريخت خون سر سرکشان

ميازار کس را که آزادمرد

سر اندر نيارد به آزار و درد

چو گيتي سه روز است چون بنگري

مکن از پي اين‌قدر داوري[41]

نتیجهگیری

در اين جستار، سه متن تاريخي فارسی را که در آسیای صغیر در دوران حکومت سلجوقیان روم نگارش یافته است، با هدف دستیابی به چگونگی و چرایی حضور شاهنامه در آنها، بررسي کرديم. حاصل پژوهش بر ما آشکار کرد که شاهنامه به منزلة نمایندة فرهنگ، تاریخ و تمدن ایران در آسیای صغیر حضور نمایانی داشته است. نمونه‌ای از این حضور را در متون تاریخی‌ای می‌بینیم که به زبان فارسی در این سرزمین نوشته شده‌اند. این تاريخ‌نوشته‌ها به شکل‌هاي گوناگون و متناسب با اهداف تاريخ‌نگاران با شاهنامه پيوند يافته و پاره‌‌هاي متن شاهنامه در دلالت‌پردازي‌هاي این متون تاريخي و دريافت معناهاي گاه پوشيدة اين متون تأثير بسياري داشته است. ابیات، شخصیت‌ها، داستان‌ها، مضامین و اندیشه‌های نمودیافته در شاهنامه، همگی برای پاسخگویی به اهداف و انتظارات تاریخ‌نگاران در این متون تاریخی به کاررفته است. همانندسازی شخصیت‌های تاریخی مورد نظر تاریخ‌نگار به پادشاهان و پهلوانان ایرانی شاهنامه، مشروعیت‌ و پنددهی به پادشاهان و بیان لزوم رعایت عدل و راستی و رعیت‌پروری از سوی آنها در قالب اندیشة ایرانشهری نمودیافته در شاهنامه، آراستن متن تاریخی و تأیید و تأکید سخنان تاریخ‌نگار و جانبداری پوشیده و گاه صریح از برخی شخصیت‌های هم‌عصر تاریخ‌نگار، گوشه‌هایی از نقش‌آفرینی‌ شاهنامه در متون تاریخی مورد پژوهش است.

در پایان باید گفت این‌گونه شهرت و حضور شاهنامه در میان طبقة حاکم و جامعة آسیای صغیر حاکی از استمرار و تداوم حیات شاهنامه و فرهنگ ایران در خارج از مرزهای ایران است و این رابطة بینامتنی باعث رابطة بینافرهنگی نیز شده است.

 

[1]ذبیح‌الله صفا، تاریخ ادبیات در ایران (تهران: امین، 1373)، جلد 3، 305؛ فاطمه تقوایی، ”ایرانیان در دیوان‌سالاری حکومت سلاجقۀ روم،“ رشد آموزش تاریخ، دورۀ 13، شمارۀ 1 (1390)، 38.

[2]رضا خسروشاهی، شعر و ادب فارسی در آسیای صغیر تا سدۀ دهم هجری (تهران: دانشسرای عالی، 1350)، 15.

[3]Graham Allen, Intertextuality (London and New York: Rotledge, 2000), 1.

4کی‌خسرو کوچک‌ترین فرزند قلج ارسلان، پادشاه سلاجقة روم و ولیعهد او بود. او در دارالملک قونیه سلطنت کرد و در رم به پادشاهی قدرتمند تبدیل شد. در دو دوره (588-599) و (601-607ق) بر روم حکومت کرد. از وقایع دوران حکومت او تصرف انطاکیه (آنتالیا در کنار دریای مدیترانه) بود. او پادشاهی شعردوست و حامی شاعران و دانشمندان بود. بنگرید به محمدامین ریاحی، زبان و ادب فارسی در قلمرو عثمانی (تهران: پاژنگ، 1369)، 45؛ ابوالقاسم فروزانی، سلجوقیان از آغاز تا فرجام (تهران: سمت، 1393)، 261.

5علا‌الدین کی‌قباد اول (616-634ه) بزرگ‌ترین و نام‌آورترین پادشاه سلجوقی روم است. او مدت 17 سال در آسیای صغیر پادشاهی کرد. دلاوری‌های کی‌قباد و امنیت و آسایشی که برای مردم در آسیای صغیر فراهم کرده بود و حمایتی که از علم و ادب و هنر می‌کرد، سبب شد همگان او را پادشاهی خوب و محبوب بدانند. بنگرید به ریاحی، زبان و ادب فارسی در قلمرو عثمانی، 57-58. همچنین، در دورة حکومت او به سبب فتوحاتی که صورت داد، ممالک آسیای صغیر بسیار پهناور شد.

[6]یحیی‌بن محمد ابن‌بی‌بی، اخبار سلاجقۀ روم، به اهتمام محمدجواد مشکور (تهران: کتاب‌فروشی تهران، 1350)، 11 و 19.

[7]کریم‌الدین محمود آقسرایی، مسامرهالاخبار و مسایرهالاخیار، به کوشش عثمان توران (تهران: اساطیر، 1362)، 110.

[8]فاطمه مدرسی، ”زبان و ادب فارسی در آسیای صغیر،“ نامۀ فرهنگستان، سال 7، شمارۀ 1 (1384)، 71.

[9]Jacques Poulin, Volswaagen Blues (Montreal: Lemeac, 1988), 189.

[10]جلال خالقی مطلق، سخنهای دیرینه، به کوشش علی دهباشی (تهران: افکار، 1381)، 297.

[11]ابن‌بی‌بی، اخبار سلاجقۀ روم،  28-29.

[12]آقسرایی، مسامرهالاخبار، 96-97.

[13]آقسرایی، مسامرهالاخبار، 277.

[14]آقسرایی، مسامرهالاخبار، 134-135.

[15]محمدبن علی‌بن سلیمان راوندی، راحهالصدور، تصحیح محمد اقبال (تهران: علمی، 1333)، 61.

[16]راوندی، راحهالصدور، 64-65.

[17]آقسرایی، مسامرهالاخبار، 157.

[18]آقسرایی، مسامرهالاخبار، 98.

[19]راوندی، راحهالصدور، 29.

[20]محبوبه شرفي، زندگي، زمانه و تاريخنگاري وصاف شيرازي (تهران: پژوهشکدة تاريخ اسلام، 1392)، 74.

[21]راوندی، راحهالصدور، 69.

[22]راوندی، راحهالصدور، 169.

[23]راوندی، راحهالصدور، 377.

[24]راوندی، راحهالصدور، 215.

[25]ابن‌بی‌بی، اخبار سلاجقۀ روم، 100-101.

24فخرالدین بهرامشاه در ارزنجان سلطنت می‌کرد. او پادشاهی بخشنده و ادب‌پرور و دانش‌دوست بود و به همین علت، دربارش محل حضور شاعران، نویسندگان و دانشمندان ایرانی بسیاری نیز بود. نظامی گنجوی مخزن الاسرار را به نام او نوشت و به او تقدیم کرد.

[27]ریاحی، زبان و ادب فارسی در قلمرو عثمانی، 34.

[28]ابن‌بی‌بی، اخبار سلاجقۀ روم، 71-72.

[29]راوندی، راحهالصدور، 59.

[30]راوندی، راحهالصدور، 357.

[31]ریاحی، زبان و ادب فارسی در قلمرو عثمانی، 38-39.

[32]ریاحی، زبان و ادب فارسی در قلمرو عثمانی، 38.

[33]ابن‌بی‌بی، اخبار سلاجقۀ روم، 160.

[34]ابن‌بی‌بی، اخبار سلاجقۀ روم، 90.

[35]راوندی، راحهالصدور، 273.

[36]راوندی، راحهالصدور، 25.

[37]آقسرایی، مسامرهالاخبار، 95.

[38]ابن‌بی‌بی، اخبار سلاجقۀ روم، بیست‌و‌چهار.

[39]ابن‌بی‌بی، اخبار سلاجقۀ روم، 100.

[40]ابن‌بی‌بی، اخبار سلاجقۀ روم، 671-679.

[41]راوندی، راحهالصدور، 352.

استاد بالاخره ویزایش را گرفت

سعید یوسف Saeed Yousef <syousef@uchicago.edu> (دانش‌آموختۀ دکتری ادبیات تطبیقی دانشگاه تورنتو، 2004) آثارش را از نیمۀ دهۀ 1340ش در ایران و بعد در اروپا و امریکا در حوزه‌های شعر، مقاله و ترجمه در نشریات گوناگون یا به‌صورت کتاب منتشر کرده است. از سال 2002م به تدریس زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه شیکاگو اشتغال دارد. زمینۀ اصلی کار ایشان شعر، نقد شعر و تاریخ معاصر ایران است و کتاب‌هایی نیز برای آموزش زبان فارسی به انگلیسی‌زبانان نوشته است.

یادی از حشمت مؤید و ادای احترامی

یکی از شوخی‌های استاد مؤید–که آدم بسیار شوخی بود-در این هفت هشت سال آخر زندگی‌اش این بود که می‌گفت خیال مسافرت دارم، همه‌‌چیز هم آماده است، فقط هنوز ویزا را نداده‌اند و منتظر ویزا هستم. منظورش ویزای سفر به آن دنیا بود. کار ویزا سرانجام روز دوشنبه 4 تیرماه ۱۳۹۷ش/25 ژوئن 2018م درست شد و استاد به سفری رفت که سال‌ها بود انتظارش را می‌کشید. او متولد ۱۳۰۶ش بود.

وقتی سخن از تحصیلات دانشگاهی به میان می‌آید، فقط مدرک شما نیست که مهم است، بلکه این نیز مهم است که از چه دانشگاهی آن مدرک را گرفته‌اید و زیر نظر کدام استاد کار کرده‌اید. حشمت مؤید همیشه با افتخار از این یاد می‌کرد که شاگرد هلموت ریتر (Hellmut Ritter, 1892-1971)، ایران‌شناس معروف آلمانی، بوده و به‌اصطلاح محضر او را درک کرده است. او دکترایش را در ادبیات فارسی در شهر فرانکفورت آلمان در سال ۱۹۵۸ گرفته بود. ولی در سال‌های بعد، این حشمت مؤید بود که شاگردان ادبیات فارسی باید به درک محضرش و به شاگردی او افتخار می‌کردند. پس از چندین سال اقامت و تدریس در آلمان و ایتالیا و مدتی نیز در هاروارد، استاد مؤید از سال ۱۹۶۶ تا سال ۲۰۱۰، یعنی به مدت ۴۴ سال، استاد ادبیات فارسی در دانشگاه شیکاگو بود و در طول این سال‌ها با حضور خود اعتبار ویژه‌ای به دانشگاه شیکاگو به‌عنوان یکی از مراکز مهم تدریس زبان و ادبیات فارسی بخشید. در میان استادان بنام ادبیات فارسی که اکنون در دانشگاه‌های امریکا شاغل‌اند، می‌توان دو نسل از شاگردان او را یافت.

قطعاً این شاگردان دیروز و استادان امروز چیزهای بسیاری دربارۀ او دارند که بگویند و خواهند گفت، نیز دربارۀ اهمیت جایگاه علمی‌اش. من به همین مختصر اکتفا می‌کنم که بگویم ضمن آنکه شیخ احمد جام و آرا و احوال متصوفان هم‌عهد با او را می‌توان زمینۀ اصلی کار و تخصص استاد مؤید دانست، به گواهی کلاس‌ها و نیز کتاب‌هایش از ادبیات معاصر نیز غافل نبود. چاپ انتقادی دیوان پروین اعتصامی و چاپ ترجمه‌های داستان‌های نویسندگان معاصری همچون گلشیری گواه آن است.

زمانی که من کارم را در دانشگاه شیکاگو شروع کردم، هنوز در حال نوشتن رسالۀ دکتری‌ام در دانشگاه تورنتو بودم و استاد راهنمای من و اعضای کمیتۀ دکترا و دفاع از پایان‌نامه همه در تورنتو بودند. در عین حال، پس از آشنایی نزدیک با حشمت مؤید در شیکاگو، حیفم آمد که از وجود او در مقام عضو بیرونی کمیته یا به‌اصطلاح outside reader بهره نگیرم و او نیز با لطف بسیار پذیرفت. البته کار رسالۀ من بدون نظر و مشاورۀ او تمام شده بود، ولی در جلسۀ دفاع در تورنتو، حشمت مؤید نیز از طریق تله‌کنفرانس حاضر شد و ما همه دور میزی نشسته بودیم و صدای او نیز از دستگاهی در وسط میز با ما همراه می‌شد و می‌دیدم که چقدر دقیق همه‌چیز را خوانده و چقدر هم باحوصله و با حضور ذهن تا پایان آن جلسه با ما بود. از سر لطف، از دیگر اعضای کمیته خواست که پایان‌نامۀ من با درجۀ ممتاز پذیرفته شود، ولی استادان تورنتو گفتند که اصولاً چنین چیزی در سیستم دانشگاهی آنها وجود ندارد.

از حضور ذهن‌اش در آن جلسه گفتم، ولی متأسفانه از چند سال بعد با پیشرفت تدریجی آلزایمر این حضور ذهن روی در نقصان گذاشت. آن حافظۀ قوی که همه‌چیز را با همۀ جزئیات به‌ خاطر داشت، در سال‌های اخیر به نظر می‌رسید که خاطرات گذشته را غربال کرده و فقط اندکی از درشت‌ها و تأثیرگذارها را نگه داشته و همان‌ها را تکرار می‌کند. خاطراتی از شهر همدان داشت که کودکی‌اش را در آن گذرانده بود: برف‌های سنگین که مردم را مجبور می‌کرد در کوچه‌ها برای عبور تونل درست کنند و وجود گرگ‌ها در چنین سرمایی؛ خاطرۀ میوه‌دزدی از باغ‌های همدان با بچه‌های هم‌سال و بعد پیدا شدن سرو کلۀ باغبان مهربانی که به‌جای توبیخ، به آنها میوه داده بود و این را همیشه چون نمونه‌ای از انسانیت نقل می‌کرد؛ اظهار دلتنگی دائم برای ایران که گاه با اشک ریختن همراه می‌شد؛ و البته تعالیم بهائی. بارها از او این عبارت از سخنان بهاءالله را شنیدم: ”ای اهل عالم، همگی بارِ یک دارید [دار = درخت] و برگِ یک شاخسار،“ سخنی که وحدت عالم انسانی را از نظرگاه دیانت بهائی می‌رساند.

شاید از چنین منظری بود که، با آنکه می‌دانست من آدمی بی‌دین‌ام، بارها به من می‌گفت: ”استاد، شما تا به حال آدم کشته‌اید؟ دزدی کرده‌اید؟ حق کسی را خورده‌اید؟ هیچ‌کدام از این کارها را نکرده‌اید. پس شما بهائی هستید.“ بهائی بودن برای او چنین چیزی بود و به همین سادگی؛ یعنی انسان خوب بودن.

و جالب آنکه در عین داشتن چنین اعتقاداتی، برخی از خصوصیات یا رسوبات تربیت رضاشاهی نیز در نگاهش به ایرانی و غیرایرانی، فارسی و غیرفارسی گاه خود را نشان می‌داد و در چنین اوقاتی، من سکوت می‌کردم و ترجیح می‌دادم با پیرمرد بحثی نکنم.

در ۲۲ مهرماه ۱۳۸۶ش/۱۴ اکتبر ۲۰۰۷م، بخشی از برنامۀ سالانۀ ایرانیان شیکاگو به بزرگداشت استاد مؤید به مناسبت هشتادسالگی‌اش اختصاص داشت و در آن برنامه، من هم شعری را که برای هشتادسالگی او سروده بودم خواندم. فکر کردم شاید نقل آن در اینجا خالی از لطف نباشد. با نظرداشت به چنان مناسبتی و چنان استادی، زبانی هرچه قدمایی‌تر و وزنی کم‌کاربرد برای این شعر انتخاب شده بود، یادآور اوزان و زبان ناصر خسرو: ”از دهرِ جفاپیشه زی که نالم؟“ و طبعاً با تمسّک به انواع صنایع و مبالغات مرسوم در شعر قدیم و حتی ذکر مادّه تاریخ.

استاد ادب، حشمتِ مؤیّد

استاد ادب، حشمتِ مؤیّد
در فضل، میانِ سران، سرآمد

دانشور و دانش‌پژوه و دانا
فرهیخته، فاضل، فهیم و بِخرَد

در فضل، نگر پایۀ رفیعش
کانجاست که شهبازِ علم پرَّد

بسته‌ست رهِ جهل، تا بنا کرد
ز آراءِ متینش سدیدتر سدّ

آسان شود از او متونِ دشوار
بگشاید ازو هر چه شد مُعَقّد

جویندۀ دانش هرآنکه باشد
او راست مؤیّد دلیل و مقصد

شاگردِ وی استادِ زبده گردد
آموخته از وی اگر یک از صد

پورِ همدان است و، پورِ سینا
خرسند که بیند وَرا به مسند

در جمعِ ادب جلوه‌اش نمونه‌ست
چون جلوۀ پروین به سبز گنبد[1]

آثارِ وَرا در فرایدش بین
آن فردِ فرید، آن کتابِ مفرد[2]

بنگر صفحاتش، بسی هزاران
تدوین‌شده بین در بسی مجلد

هر صفحۀ آن آیتی ز فضلش
چون همّتِ او بی‌کران و بی‌حدّ

آزادگی‌اش را هرآنکه دیده‌ست
در قیدِ ارادت شده مقیّد

نیکی است مرامِ وی و نبینی
در ردّ بدی هرگزش مردّد

با ذاتِ تواضع هماره نزدیک
وز کبر و ز نخوت بعید و ابعد

با راستی از دوستانِ جانی
در دشمنی‌اش با کژی زبانزد

با خُلقِ خلیقش، دلیر و بی‌باک
با رقّتِ دل، رایِ او مؤکد

افریشته‌ایش از نژادِ ژرمن[3]
گشته‌ست نگهبان ز سوی ایزد

این گنجِ خرد با چنین نگهبان
بادا که زید بس مدید و ممتد

مفعول مفاعیل فاعلاتن
از زمرۀ اوزانِ کم بسامد

در وزنِ قریب، اخرب است و مکفوف
کاین خامه نبشت این سرودِ سرمد

امّید که ماند چو نامِ نیکش
این چامه ازین بی‌نشانِ بی‌رَد

تاریخ چنین جشن فرّخی را
سازم به دو وجه این‌زمان مؤبّد

هشتاد و هزارست و سیصد و شش
گر زانکه ندانی حسابِ ابجد

دانی اگر ابجد، نگر که تاریخ
با حذف یکی ”یا“ شود مخلد

یعنی که رسیده اگر به هشتاد
”صد سال دگر خوش زید مؤیّد“‌[4]

issue3-2-a9

از راست: سعید یوسف، فرانکلین لوئیس، حشمت مؤید و پل لوزنسکی در مهمانی خانۀ استاد لوئیس به افتخار استاد مؤید، نوامبر 2007م.

[1]اشاره به تحقیق او در آثار پروین اعتصامی و چاپ دیوان اشعارش.

[2]اشاره به تصحیح و چاپ انتقادی کتاب حجیم فرائد غیاثی، تألیف جلال‌الدین یوسف اهل.

[3]اشاره به همسر آلمانی استاد، خانم روت مؤید.

[4]آخرین مصرع به حساب ابجد معادل ۱۳۹۶ است که اگر یک ”یا“ (یعنی حرف ”ی،“ معادل ۱۰) از آن کم شود، عدد ۱۳۸۶ یعنی سال برگزاری آن بزرگداشت در شیکاگو به دست می‌آید.

برادر ُکردم،امیرحسنپور

Amir. Your name is so simple. “The Commander.” But, in fact, it’s more complicated than that. Your father changed it from Omar to Amir knowing that you would be in a Shi’a land in Tehran for the last years of your high school. In fact, there was nothing simple about you at all.

Born on November 17, 1943 in Mahabad, Iran, you reached your seventy-third birthday this year, dear friend, and your life has been full of accomplishment. We all sat at your hospital bed standing watch as you slipped away in your long struggle with cancer, eyes closed and breathing heavy though stable and calm through it all. Then, at 5:49 on Saturday morning on June 24 of this year, you quietly left us weeping by your side motionless with blinding grief and shaken by the thought that you were no longer on this planet. Peace in Paradise. Oh yes, I know how you would dislike these words, but you know that the Persian word, pardis, is the root of our English word. When I first met you, I heard your name was “Kak Amir,” a Kurdish version. Then, as time went on, we all began to call you “Amir Khan,” in a reference to your faux military status which you scorned. You got even with me by naming me, a Peace Corps volunteer of all things, “Tom Khan.”

I met you on one of those frigid Zagros mountain days in December 1964. You were comfortably ensconced in your home reading, just down the alleyway from the bazaar. Bob Abramson, the other Peace Corps English teacher, led me to that heavy wooden door of your house and banged the knocker loudly. We had tea and cookies that day according to polite society customs, just Bob, you and me. We came to your house a few more times again, but usually met in our second-floor apartment in the old bank building on the main street.  After introductions and brief mention about what I was going to do in Mahabad, you corrected me about the town’s name. “Tom, we actually call this place “Cool Spring” or soujboolak in Kurdish.”  This was just the beginning of the avalanche of information on a myriad of subjects from Amir.

From these early days of our brotherhood, there began a long list of historical and archaeological   discussions about the writings of British, Australian, French, and Italian historians aligned with the Communist Party or from Socialist activist backgrounds, including your all-time favorite work, Man Makes Himself, by the Australian-born Marxist scholar, V. Gordon Childe. We spoke about that and several other of Childe’s writings on Labor and Civilization. All these and more were new to me though I had studied Tomistic philosophy and French literature at Notre Dame in Indiana. You had asked me if I had read much fiction and I had said some American and French as school requirements. I had then asked you the same question, and you said very little except in school. And so, for the next fifty-two years, we discussed a range of topics in history, anthropology, philosophy, archaeology, and in Marxism as well as any number of social sciences, debating their virtues and failings. Religion did not figure high at all in these discourses so when I told you that I had been in Mashhad for the previous eight months, and that some of my Persian friends took to calling me “Mashti Tom,” you had looked disapprovingly on such mirth, and announced that for you, I was only “Tom Khan.” We never spoke again about Mashhad or pilgrimage sites focusing instead on civilizations, dialectical materialism and class struggle in nearly all that we read the years I spent in Mahabad. We also talked a lot about socialism and the communist party of Iran, the Tudeh Party.

Bob was amused by our exchanges and debates, interjecting his questions and comments about the present Kurdish conditions, society and economy, and the doings of the Pahlavis in Tehran and the countryside or rusta. Together, Bob and I recalled the beginnings of Peace Corps, our training programs in Oregon and Michigan respectively, and our own unpreparedness for anything Iranian, much less Kurdish. We both had had our brief introduction to the linguistics of second language learning, but that did not count for much. We were Bachelors of Arts and Sciences, or, as Peace Corps dubbed us, “AB generalists” thrown into developing societies of the Third World.

We were witnesses, as Amir observed, of the modernity process of global outreach of industrial countries to pull other countries into rapidly expanding capitalist relations, and if we looked closely, we might observe various forms of resistance to this process. These discussions and others with Amir made me rethink so many of my older assumptions, and he became our main source of information about “Modern Iran” and the Kurdish resistance movement in Iran and in the Middle East, particularly in northern Iraq and eastern Turkey, countries that bordered northwestern Iran. It was Amir who introduced us to the fairly recent history of Mahabad and its singular Mahabad Republic of Kurdistan of 1946 and the reasons for its rise and fall. He took us to the grave site of Ghazi Mohammad, the leader of the Republic, who was executed by the Pahlavi forces in the winter of 1946.

Throughout the spring and summer of ’65, Bob and I saw Amir almost daily. As one of our colleagues and an increasingly close friend, he was introducing us to his perspective on the limited rights of Kurdish people as a minority under Pahlavi rule, the issues of US and Iran relations and military advisors, the Vietnam War, the role of women and families in Iranian society, the daily forms of resistance to modernity, and the complicated gender and family relations in Iran. In fact, these discussions were both instructive and amusing at the same time. My first encounters in Mahabad were with some of Bob’s friends whom he had befriended in evening get-togethers in their homes over the previous fall term before I had arrived. On nearly my second or third day in Mahabad, I met a Kurdish banker friend of Bob’s who began our conversation with “the rules of the street.” I was told that there are two languages spoken in Mahabad, “Kurdish and English.” The second rule was politics was everything – he wanted to know why the CIA killed President Kennedy. Stunned by both “rules” as no one had broached such matters to me while I was in Mashhad, I answered that I was willing to learn Kurdish though I had been studying Persian for nearly a year by then, and had no idea how to get Kurdish language materials, and secondly, had a few notions about Kennedy’s death none of which included the CIA!  From these early days in Mahabad, I had learned some important lessons about Kurdish nationalism, and Iran-US politics.  Bob and I had met our first Kurdish scholar, companion, and teacher, dear Amir. It was over time that Amir and I became brothers in many ways.

Amir had just completed his BA degree in English from the University of Tehran, and following those four years, he went on to complete a year at the Tehran Teacher Training College. Now, he was assigned to teach in Mahabad’s secondary schools or at the dabirestan level. In short, we and Amir had become colleagues in teaching English as a second or third language to the young Kurdish and few Azeri and Armenian adventuresome high school students in that remote mountain town comprised of 90% Kurdish Mokri and Debokri Sorani-speaking peoples of Kurdistan. We discussed why there were no more pastoralists in Kurdistan as that was part of an older period of history. While some texts on Iran do talk about the Kurdish tribes as do the American diplomats in their consular reports, Mr. Eagleton, a past US consul in Tabriz does not use those words in his introduction to Kurdish language. Come to think of it, in trying to follow the advice of Bob’s banker friend, I had asked the Peace Corps Office in Tehran to send me a Kurdish grammar and funds for a Kurdish language tutor. The reply was a little stunning – the PC Office told me that since Kurdish is a dialect of Persian, there are no funds for dialects so they could not support my language studies. I then asked my twin brother Ted in the States to find Professor Ernest McCarus’ Kurdish grammar used in his classes at the University of Michigan where he taught, and send a copy to me. My brother found the book and sent it.  It was a lesson in the Iranian linguicide of Kurdish. I left it behind with Amir when I returned to the States in 1966.

Proud of his town’s historical role in the on-going Kurdish national struggle for self-determination and the survival of Kurdish as an endangered world language, Amir’s home was stocked with Persian, Kurdish and English works on a wide spectrum of topics hidden away from Iranian security and public eyes. I found that unlike so many other educational colleagues, he had an unquenchable thirst for books. He was equally enthusiastic about Marxist theories and world view. I found that in those two years in Iran and for the rest of my life that there was just no one else like Amir Khan.

It was Amir Khan who led us to a summer excursion into the Zagros plateau north of Mahabad in search of ancient caves with some Peace Corps friends from distant Rezayeh who were also engaged in English training. During the summer months, we also spent time in picnics with our Kurdish, Gilaki, and Persian teacher and professional friends in the valleys and dells of the surrounding mountain streams in laughter-filled story-telling and mountain-naming mixed babble of English and Kurdish according to the “rules.”  In more somber moments, Amir related some of his experiences during his Tehran stay at the university, such as the time when he and several other Kurdish undergrads asked to be included in the underground students’ socialist club mainly followers of the forbidden Tudeh party – they were accepted immediately with another kind of “rule” or understanding about their use of Kurdish. They were told by the Persian-speaking students to not speak Kurdish, or there “would be consequences.” It was not the first time that I began to learn of the factionalism in the Iranian student movement.

By the fall of 1965, Amir and I were deep into our discussions about Marx and Marxist theories of historical change and historical generalizations with a growing list of new works for me. I had already discovered Eric Hobsbawm and George Rudé, part of the British “social historians” in their eye-opening work on the threshing machine protest by workers of Sussex near Kent, England. They had based their research mainly on the police records of the striking peasants in their co-authored work, Captain Swing –  the mysterious signature found at the bottom of the warnings that appeared on local parsons’ doors of the possible burning of local wheat fields using threshing machines and not human labor. This wonderful work was my introduction to the English social history school while I was in Mashhad where I had by chance met the British Consul and took some liberties with the British Council’s library. Before the year was out, Amir and I had read and discussed other British and French historians’ works, such as E. H. Carr’s seminal work on What Is History?, E. P. Thompson’s recently published The Making of the English Working Class, and the equally seminal work of Marc Bloch, The Historian’s Craft. We promised each other to continue reading the English Social Historians and the French Annales school historians after I left Mahabad at the end of my two-year obligation that had begun in February 1964. We also completed a translation project of a Kurdish romance story in the midst of our school work that included Bob and me conducting Friday (a holiday) classes in acquired language learning with all the English teachers of Mahabad and nearly free evening Adult English classes in one of the high schools for anyone interested in the subject. As with everything else, Amir was a fellow teacher in both Teacher and Adult Evening classes.

The English translation of a Kurdish folk tale that Amir and I did was his idea. The story, Khadj va Siamand, in both Persian and Kurdish, was based on a popular Kurdish ballad concerning the youth of Kurdistan in Sorani Kurdish. Khadj was the attractive young daughter of a wealthy Kurdish merchant who had forty sons from his four wives as well as several daughters. Khadj was the most beautiful of them all. Siamand, on the other hand, was a strapping young and good-looking shepherd from a neighboring village who saw Khadj and other young Kurdish girls coming to the communal well on the outskirts of the town. In the midst of the collective spring flower gathering, and the summer harvests from nearby fields, Khadj and Siamand became more acquainted, falling in love with each other over time. They then planned to run away to the mountains to live together, fearing in part her father’s outrage and the forty brothers of Khadj whom she knew would be close behind. In the eventual confrontation in the mountains, first Siamand fell in combat and then, in despair, Khadj leapt to her death off the mountain in the end. We translated the text into polished English and ran off copies of the ballad in Persian and English for the advanced students in the high schools – we were forbidden to use Kurdish by the principal. The mimeographed story was a hit, needless to say. I told Amir that I was sending our translation off to the Netherlands to be published. I found out later that the translation was only listed in a bibliography of Kurdish literature and not published. That would have to wait until later.

By February 1966/1345, I was getting ready to leave Mahabad and then Tehran for the States. Before doing so, Amir and I had decided to translate small parts of E. H. Carr’s What is History?  and V. Gordon Childe’s Man Makes Himself into Persian over the next year. We wanted the social studies teachers and advanced students to benefit from these authors. Amir was to do most of the translations, while I was to work on some bibliographic information. We planned for a translation into Kurdish but it was never done as we were both too busy in graduate programs. We did finish the two translations of Carr and Childe into Persian that I left with Amir.

Little did I realize how important we would become to each other in the next three decades. By 1975, I had married Janice and completed my doctorate at Indiana University in Middle East history with a minor in Persian Studies with a US grant while Amir had gone to the University of Illinois at Chamagne-Urbana in the mid-1970s. While Amir continued his studies in Communication, I was soon hired first by Macalester College in St. Paul, Minnesota, and then by Georgetown University in DC. We met a couple of times first in Chicago at the 1975 American Historical Association meeting, and then again at Illinois University as the Iranian Revolution was beginning in 1977/1356. I was the one of the guest speakers of the Confederation of Iranian Students – US at the University of Illinois and took part in one of their campus-wide conferences on Iran.

By 1979/1358, in the midst of the Iranian Revolution, like so many other Iranian students, Amir had returned to Iran with hopes for a better Iran in his mind and heart. In 1986, Amir completed his Illinois doctorate program, and, with his family, immigrated to Canada, settling first in Toronto, then in Windosr and Montreal, and finally back to Toronto taking teaching positions in those cities’ universities in Communication and Middle Eastern studies. In 1992, Amir published his revised thesis with the new title of Nationalism and Language in Kurdistan, 1918-1985 in which he made a very strong case for the role of a nation-state in the evolution and survival of languages such as Kurdish. He also argued for the standardization of Kurdish language that would contain the northern/southern Kurdish dialects of Kirmanji and Sorani.  Amir continued to read and write about Marxism and applying his Marxist perspective in his writings and teachings in his many articles on oral traditions of Kurdistan, linguistics, linguicide, genocide, Turkish and Iranian policies, the role of language formation in the media, in song and music throughout his academic career at the University of Toronto. His final work of articles in Farsi was published in April 2017, which was particularly special to him and is entitled, Bar Faraz-e Mooje Nuvin-e Kumunism [On the New Wave of Communism].

On reflection, Amir was my brother, colleague and closest academic life companion. We had left the level of normal friendship long ago during our continued conversations, debates and discussions. Amir had radicalized me in both my politics and historical research. Many of my American Peace Corps volunteer companions had remarked, rightfully, that the Peace Corps and their Iran experiences had “changed their lives.” For me, Amir, Kurdistan, and contemporary Iranian struggles for political and economic independence had changed my life. My dear mother took about three seconds upon my return to our Lafayette, Indiana home after my two-year Peace Corps absence to say that, “Tom, you’ve changed.” She was absolutely correct. It took take me several years to completely understand that statement as “Yes, Mom, I have changed because of my Kurdish brother and the Iranian people’s life and death struggles against various imperial powers including the United States.”

Sometime after I had left Georgetown University and was invited to Birzeit University in the Occupied Palestinian Territories that I understood how much of Amir’s world view or jahan bini influenced my thoughts as an analyst of contemporary US foreign policy as well as an historian of 18th century Iran. Amir and I had also discussed Immanuel Wallerstein’ s world systems analysis of center and periphery dialectics and the role of US development polices within Washington’s Consensus and world geopolitics that contributed to “underdevelopment”. We continued our discussions of Andre Gunnar Frank, Paul Baran, Samir Amin and Walter Rodney regarding dependency theories and US Agency for International Development, or US AID. My own reading of these political economic theories was in relation to historical studies of greater Asia and world historians’ work over the past three centuries as became evident in my courses and more recent writings.

Thus, Amir’s death thus has left a “hollow in the land” according to the Southern African adage. I would add that his death has now left a deep hollow in all the hearts and minds of those who knew Amir Hassanpour. His many intellectual feats, his own radical perspective of this world and its affairs, a Marxist perspective from beginning to end, and his amazing historical imagination and humor will not pass as quickly as he did physically in Princess Margaret Hospital in Toronto, Ontario. He, more than any of my life friends and acquaintances, fulfilled Samad-e Behrangi’s famous dictum in his international literary work, Mahi Siyah-ye Kuchulu, (The Little Black Fish) when the Little Black Fish notes towards the end of the story, “Living or dying is not that important. What is important are the influences one may have on the lives of other.”

So, beduwa and goodbyeKak Amir, for now. I long to be with you again someday, my dear Kurdish friend, colleague, and companion. I am bowed from grief for Shahrzad and Salah, and all of Amir’s fine students for their and our immense loss.