لیلی ایمن (آهی)، 1308-1397ش/1929-2018م

ایرج ایمن <Iraj Ayman <irajayman1@gmail.com مؤسس و مروج روان‌شناسی کاربردی در ایران، مدیر مؤسسۀ ملی روان‌شناسی در تهران، و مؤسس و مدیر آکادمی لندگ در سویس بوده و از مؤسسین انجمن ادب و هنر ایران است. در دانشگاه‌های تهران و ادیمبورگ (اسکاتلند) و کالیفرنیای جنوبی و هاروارد در رشته‌های علوم تربیتی و فلسفه و روان‌شناسی و علوم اداری تحصیل کرده است. پیش‌تر استاد، بنیادگذار و رئیس بخش روان‌شناسی، مؤسس و رئیس مؤسسۀ تحقیقات تربیتی دانشگاه تربیت معلم و استاد علوم اداری و مدیر مرکز مطالعات استخدامی در دانشگاه تهران و همچنین، در سازمان فرهنگی، تربیتی، و علمی سازمان ملل (یونسکو) نیز مسئول برنامه‌های مدیریت تعلیم و تربیت در آسیا و اقیانوسیه و مدیر برنامه‌های تربیت معلم در بخش تعلیمات عالیه در دفتر مرکزی یونسکو در پاریس و مشاور یونسکو در برنامه‌های عمرانی سازمان ملل بوده است.

لیلی ایمن معلم و مربی و نویسنده و مترجمی توانا و شهروندی جهانی بود که در جریان فعالیت‌ها و خدمات گوناگونش به کشورها و سرزمین‌های بسیاری سفر کرده بود. لیلی ایمن (آهی) در27 اردیبهشت 1308ش/17 می 1929م در تهران در خانواده‌ای ایران‌دوست و خدمت‌گزار به ایران متولد شد و پرورش یافت و در 15 شهریور 1397ش/6 سپتامبر 2018م در شیکاگو از عالم فانی به جهان جاودانی شتافت. از وظایف دوران خردسالی‌اش حفظ کردن اشعار بزرگان ادب فارسی بود و از همان زمان علاقۀ پایداری به زبان فارسی پیدا کرد. پدرش، مجید آهی (1265-1325ش)، از دولتمردان و وزرای دوران پهلوی و فارغ‌التحصیل حقوق و علوم سیاسی از دانشگاه دولتی مسکو بود. مادرش، رئیسا دوینسکایا (Raeisa Duvinskaya)، از اهالی روسیه بود که قبل از آمدن به ایران برای ازدواج با پدر لیلی در کنسرواتوار مسکو در نواختن پیانو و خواندن آواز در اپرا آموزش دیده بود.

گرچه لیلی در تهران به دنیا آمده بود، در ابتدای کودکی چند سالی، از 1312 تا 1314ش، همراه خانواده به شیراز رفته بود، چون پدرش در مرداد 1312ش به فرمانداری استان فارس منصوب شده بود و بنابراین، لیلی دورۀ کودکستان را در شیراز در آموزشگاه مهرآئین گذراند. سپس، با انتصاب مجید آهی به سمت وزیر راه به تهران مراجعت کرد و تحصیلات ابتدایی را از 1314 تا 1320ش و دورۀ اول متوسطه‌اش را در دبستان ایرج و دبیرستان انوشیروان دادگر تهران از سال 1320 تا 1322ش به پایان برد. در آغاز تحصیلات دورۀ دوم متوسطه بود که پدرش در سال 1321ش از سمت وزیر دادگستری به سمت سفیر کبیر ایران در شوروی منصوب شد و به مسکو عزیمت کرد. لیلی همراه خانواده در سال 1322ش به مسکو رفت، دورۀ دوم متوسطه را در آن شهرگذراند و برای تحصیل زبان‌ها و ادبیات روسی و فرانسه در دانشگاه مسکو به تحصیل پرداخت (1324-1325ش/1945-1946). پدرش دچار بیماری سختی شد و چون در بحبوحۀ جنگ جهانی به دارو و وسایل لازم در مسکو دسترسی نبود، بنا به توصیۀ پزشکان همراه خانواده به تهران مراجعت کرد. متأسفانه معالجات مؤثر نیفتاد و اندک زمانی بعد، پدر لیلی در 22 شهریور 1325ش درگذشت.

لیلی تحصیلاتش را از سال 1325 تا 1328ش/1945 تا 1948م در دانشگاه تهران و دانشسرای عالی در فلسفه و علوم تربیتی به پایان رساند. در این دوره از تحصیل دستیار استاد محمدباقر هوشیار برای تهیۀ روش ساده و آسانی در آموزش خواندن و نوشتن زبان فارسی بود و کتاب تربیت اطفال دشوار را از فرانسه به فارسی ترجمه کرد که انتشارات امیرکبیر آن را در سال 1949م/1328ش چاپ و منتشر کرد.[2] لیلی در سال‌های پایانی تحصیل و اخذ درجۀ لیسانس، از 1327 تا 1329ش به تدریس تاریخ و جغرافیا در دبیرستان دخترانۀ انوشیروان دادگر پرداخت.

لیلی و ایرج ایمن که در دوران تحصیل در دانشسرای عالی با یکدیگر آشنا و دوست شده بودند و برای ادامه تحصیل به انگلستان رفته بودند در سال 1951م/1330ش در لندن ازدواج کردند. لیلی دورۀ کارشناسی را در روان‌شناسی و تعلیم و تربیت در سال 1329ش/1950م در مؤسسۀ تعلیم و تربیت دانشگاه لندن آغاز کرد و آن را در مؤسسۀ تعلیم و تربیت دانشگاه ادیمبورگ (Edinburgh) در اسکاتلند ادامه داد. در این دوران، نخستین فرزندش، رویا، به دنیا آمد. خانواده در 1954م/1333ش به ایران مراجعت کردند و لیلی در وزارت آموزش و پرورش به سمت مدیریت مشترک مرکز راهنمایی حرفه‌ای در ادارۀ مطالعات و برنامه‌ریزی و نیز مدرس برنامۀ آموزش ضمن خدمت معلمان منصوب شد. در همان سال، لیلی نخستین مدرسۀ تابستانه برای کودکان را در تهران تأسیس و اداره کرد. در سال بعد این خانوادۀ جوان به لوس‌آنجلس در کالیفرنیا عزیمت کردند. ایرج با استفاده از جایزۀ تحصیلی موفق به اخذ درجۀ دکترا از دانشگاه کالیفرنیای جنوبی شد و لیلی با سمت پرورشکار و روان‌شناس تربیتی به کار اشتغال داشت و دومین فرندشان، صبا، در لوس‌آنجلس متولد شد.

در سال 1957م/1336ش، لیلی و خانواده‌اش به تهران مراجعت کردند و او دوران موفقیت‌آمیز خدمات کارشناسی حرفه‌ای خود را آغاز کرد. او در انجمن بین‌المللی سنجش موفقیت‌های آموزشی (I.E.A.: The‌ International Association for the Evaluation of Educational Achievement) عضو کمیتۀ بین‌المللی سنجش خواندن و فهمیدن (The International Committee for the Evaluation of Reading Comprehension‌‌‌) بود و در دانشکدۀ علوم تربیتی دانشگاه تهران نیز به تدریس ادبیات کودکان اشتغال داشت، پژوهش‌های علمی‌اش را در زمینۀ آموزش نوسوادان پیش می‌برد. در سال 1338-1339ش/1959-1960م با دریافت جایزۀ پژوهشیاری بنیاد فورد برای دورۀ کارشناسی در ادبیات کودکان و تهیۀ کتاب‌های درسی، دورۀ ویژۀ روش تهیه و تألیف کتاب‌های درسی را در دانشگاه کلمبیا در نیویورک گذراند.

لیلی ایمن به سبب علاقۀ شدید و صمیمانه‌ای که به ایجاد اشتیاق در نوباوگان و نوجوانان به خواندن داشت، به ترجمه و تألیف کتاب‌های خواندنی برای کودکان پرداخت و با همراهی دوست دیرینه‌اش، توران میرهادی (1306-1395ش)، در سال 1341ش/1962م به تأسیس شورای کتاب کودک اقدام کرد که مؤسسه‌ای غیردولتی و غیرانتفاعی برای توسعه و ازدیاد مواد خواندنی مناسب برای کودکان و ترویج شوق به خواندن در نسل جوان است. او خود تا آغاز انقلاب در ایران، دو دهه دبیرکل و عضو هیئت مدیرۀ انجمن مزبور بود و هم‌زمان عضو هیئت مدیرۀ انجمن کتاب برای نسل جوان (IBBY: International Board of Books for Young People) نیز بود که مؤسسه‌ای بین‌المللی و غیرانتفاعی است و مرکزش در سویس قرار دارد. لیلی مدتی طولانی عضو هیئت مدیره و برای دوره‌ای دوساله، از 1976 تا 1978م، نایب‌رئیس این مؤسسه بود.

برخی از خدمات بین‌المللی لیلی ایمن عبارت‌اند از نمایندگی  ایران در سمینار یونسکو برای ارزیابی برنامه‌های تربیت معلم (مانیل، فیلیپین، 1963)، نمایندگی ایران در سمینار منطقه‌ای یونسکو دربارۀ ادبیات کودکان (تهران، 1965)، نمایندگی ایران در کنگرۀ بین‌المللی روان‌شناسی (مسکو، اتحاد جماهیر شوروی، 1966)، مدیریت فنی سمینار منطقه‌ای یونسکو دربارۀ مواد خواندنی برای عامۀ مردم (تهران، 1967)، نمایندگی ایران در سمینار منطقه‌ای یونسکو دربارۀ آموزش خدمات سوادآموزی (بانکوک، تایلند، 1977)، عضویت در پانل آموزش سوادآموزی، ادارۀ منطقه‌ای یونسکو در آسیا و پاسیفیک (بانکوک، تایلند، 1983)، تنظیم و اجرای سمینار آموزشی برای معلمان و پدران و مادران در نیجریه، افریقای غربی (1990)، تنظیم و اجرای برنامه‌های آموزش تربیت اخلاقی و آموزش والدین در جزایر قناری (اسپانیا، 1991)، تنظیم و اجرای سمینار منطقه‌ای برنامه‌های آموزش روش‌های سوادآموزی برای پرورشکاران افریقایی (نایروبی، کنیا، 1992)، تنظیم و اجرای برنامه‌های آموزش تربیت اخلاق (اکوتو، ایتالیا، 1993)، و برنامۀ آموزش کودکان برای استقرار و ترویج صلح (آکادمی لندگ، سویس، 1992).

لیلی ایمن نخستین و یگانه زنی بود که به عضویت ”شورای عالی فرهنگ (آموزش و پرورش) ایران “ برگزیده شد که بالاترین نهاد در ساختار آموزش و پرورش ایران بود. پس از تبدیل این نهاد به ”شورای شاهنشاهی آموزش و پرورش“ نیز همچنان عضو این شورا بود. در این دوران، در سال 1965م، سومین فرزندش، راما، به دنیا آمد.

لیلی ایمن  با هر سازمان دولتی و ملی كه در راه تحول خواندنی‌های كودكان و نوجوانان و تربیت معلمان و مربیان گام برمی‌داشت، صادقانه همكاری داشت. تدریس ادبیات كودكان را در كلا‌س‌های تربیت معلم و كتابداری آغاز كرد و سپس آن را چون مبحثی از آموزش خواندن در برنامه‌های روش تدریس خواندن در دانشگاه  تربیت معلم عرضه كرد. لیلی ایمن در مدرسۀ عالی دختران و مدرسۀ عالی پارس نیز در بخش تعلیم و تربیت ادبیات كودكان تدریس می‌كرد. سرانجام، در دهه 1350ش، این درس در قالب درسی مستقل در دانشكده علوم تربیتی، رشتۀ كتابداری، عرضه و در سطح لیسانس و فوق‌لیسانس تدریس ‌شد.

لیلی با شوق و عزمی پایدار استعداد و توانایی خود را وقف تهیه و تألیف کتاب‌های درسی برای آموزش خواندن و نوشتن زبان فارسی کرد و عضو هیئت تهیۀ کتاب‌های درسی برای مدارس ایران بود. کتاب‌هایی که تألیف کرد همچنان از مواد درسی آموزش فارسی در دبستان‌های ایران است. لیلی مهارت و علاقه‌‌مندی‌اش را به سوادآموزی بزرگسالان نیز گسترش داد و آخرين سال‌هاى خدمتش در ایران صرف سوادآموزی و پژوهش دربارۀ واژه‌های پایۀ زبان فارسی شد. در این سال‌ها، در سمت‌هایی چون ریاست ادارۀ آموزش و پرورش سراسری عمر (Lifelong Education) در مرکز ملی آموزش و پرورش بزرگسالان و مشاور دبیرکل کمیتۀ ملی برنامۀ جهانی سوادآموزی (National Committee for World  Literacy Program) خدمت می‌کرد و به تهیه و تألیف کتاب‌های درسی و مواد خواندنی برای نوسوادان می‌پرداخت و مدیر پژوهش برای تعیین واژه‌های پایه برای سوادآموزی بود. در این پژوهش، متجاوز از 10ملیون واژه از کلام شفاهی و کتبی فارسی کودکان و بزرگسالان در نواحی شهری و روستایی از مناطق گوناگون ایران از افرادی با تحصیلات ابتدایی یا کمتر از آن جمع‌آوری و ثبت شد. از جمله دستاوردهای این تحقیق تعیین هزار واژۀ پایۀ زبان فارسی برای تهیۀ مواد خواندنی برای نوسوادان بود. لیلی ایمن نشان‌ها و جوایز متعددی دریافت کرده بود که از آن جمله‌اند نشان درجه اول تعلیم و تربیت از وزارت فرهنگ (1949م/1328ش)، جایزه ممتاز تألیف بهترین کتاب سال (1962م/1341ش)، نشان علمی درجه اول وزارت آموزش وپرورش دولت ایران (1965م/1344ش)، جایزۀ کمیتۀ ملی یونسکو در سال بین‌المللی کتاب برای قدردانی از تألیف مواد خواندنی برای نوسوادان ایران (1972م/1351ش)، و مدال طلا (عالی‌ترین نشان خدمات سوادآموزی) از کمیتۀ ملی برنامۀ جهانی سوادآموزی (1973م/1352ش) و جایزۀ مخصوص برای کوشش در تهیۀ مواد خواندنی برای نوسوادان (1977م/1356ش).

لیلی به نظم و نثر کلاسیک بسیار علاقه‌مند بود و به زبان‌های فارسی و روسی و فرانسه و انگلیسی تسلط داشت و در مدت اقامتش در سرزمین‌های متفاوت با زبان‌های آلمانی، تایلندی، اسپانیایی و عربی برای مکالمات و مراجعات روزانه آشنایی کافی پیدا کرده بود. او با اشتیاق به غنی ساختن محیط ادبی ایران با بنگاه ترجمه و نشر کتاب، زیر نظر احسان یارشاطر، همکاری می‌کرد و از سال 1343ش متصدی تأسیس و ادارۀ بخش ترجمه و انتشار ادبیات کودکان در مؤسسۀ مزبور بود. لیلی در همۀ عمر با نوشتن مقالات گوناگون با مجلات متفاوتی همکاری کرد. علاوه بر اینها، مؤلف یا مترجم بیش از چهل اثر مستقل است.[3]

با آغاز انقلاب در ایران، زندگانی لیلی همانند بسیاری دیگر به کلی دگرگون شد و همراه خانواده مجبور به ترک وطن محبوبش شد. در سال 1979م/1357ش، به علت بسته شدن مدارس و سرگردانی شاگردان، لیلی و ایرج پسرشان، راما، را موقتاً به شیکاگو نزد خواهرش، صبا، فرسادند که به تحصیل ادامه دهد. چند ماه بعد، مأموران دولت جدید ایرج ایمن را در حالی که برای جمعی از جوانان صحبت می‌کرد دستگیر کردند. ضمن بازجویی دریافت که محکوم به اعدام شده است، اما تحت شرایط خاصی آزاد شد. در همان زمان، برای شرکت در اجلاس انجمن بین‌المللی ارزیابی آموزشی (International Association for Educational‌ Assessment) به امریکا دعوت شد و او که سمت نایب‌رئیس آن انجمن را داشت، تصمیم گرفت برای سفر کوتاهی به امریکا به همراه با لیلی و به منظور دیدار با فرزندانشان کسب اجازه کند. دفتر نخست‌وزیری برای ایرج اجازۀ لازم را صادر کرد، اما با خروج لیلی از کشور موافقت نکرد. حدود سه ماه به طول انجامید تا لیلی هم پس از کسب اجازۀ خروج از کشور در امریکا به ایرج پیوست. در همین حین از دوستان ایران خبر رسید که لیلی و همسرش با حکم غیابی محکوم به اعدام شده‌اند و بهتر است موقتاً مراجعت به ایران را به تأخیر اندازند. در این بین، همۀ اموال و املاک آنها در ایران مصادره و ضبط شد و اقامت موقت آنها در خارج از ایران ماه‌ها و سال‌ها ادامه یافت و لیلی تا پایان عمر از دیدار وطن محبوبش محروم ماند.

لیلی در همان اوایل اقامت در امریکا متوجه شد برای آموزش خواندن و نوشتن فارسی به کودکان و نوجوانان ایرانی که در سراسر جهان پراکنده شده بودند نیاز روزافزونی به کتاب درسی مناسب است. برای پاسخ به این نیاز، دو کتاب فارسی بیاموزیم و ایران را بشناسیم را همراه با راهنمای تدریس آنها تألیف کرد و بدون دریافت حق‌التألیف و هرگونه درآمدی آنها را در اختیار مؤسسات نشر کتاب قرار داد تا با بهای ارزان‌تری در اختیارخانواده‌های ایرانیان خارج از کشور قرار گیرند و سپس، در ادامۀ این خدمت دو کتاب دیگر شادمانه، کودکانه،[4] شامل متل‌های کودکانۀ ایرانی، و در سال 1984م کتاب دیگری شامل هزار واژۀ پایۀ زبان فارسی (Most Frequenly Used Pesian Words) برای تهیۀ مواد خواندنی نوسوادان تألیف کرد  که بنیاد مطالعات ایران در واشینگتن منتشرشان کرده است.[5]

در دوران دوری از ایران، خدمات لیلی ایمن در زمینۀ آموزش و پرورش بسیار بود. در مارس 1983م/فروردین  1362ش، سازمان یونسکو ایرج ایمن را با سمت مشاور تعلیم و تربیت در منطقۀ آسیا و اقیانوسیه و مدیر مرکز منطقه‌ای برنامه‌ریزی و مدیریت تعلیم و تربیت در ادارۀ منطقه‌ای یونسکو به بانکوک در تایلند اعزام کرد. لیلی همراه با همسرش به تایلند عزیمت کرد و چهار سال در بانکوک اقامت داشت. در آنجا با مؤسسات مربوط به آموزش و پرورش همکاری می‌کرد، برای دسترسی کودکان به کتاب و تأسیس کتابخانه‌های سیار برای کودکان می‌کوشید و در سال 1984م به ریاست انجمن بانوان سازمان ملل در تایلند انتخاب شد. با انتقال همسرش به ادارۀ مرکزی یونسکو در پاریس مقیم پاریس شد. پس از پایان مأموریت یونسکو، ایرج ایمن با همکاری لیلی برای تأسیس و ادارۀ آکادمی لندگ (Landeg Academy) و مؤسسۀ توسعۀ بین‌الملی تعلیم و تربیت (International‌ Institute for Educational Development) در سویس دعوت شد و شش سال را در سن‌گالن (St. Galen) سویس گذراند. در این مدت، لیلی برنامۀ ”تعلیم و تربیت در زندگانی خانواده“ (Education and‌ Family Life) و برنامۀ ”آموزش و پرورش کودکان برای صلح“ (Education for Peace) را ترتیب داده بود و اداره می‌کرد. همچنین، در آن دوران عضو هیئتی برای ترویج و تشویق نوآوری در تعلیم و تربیت در کشورهای جهان سوم (Task Force on Educational Initiatives in Developing Countries) بود که در آکادمی لندگ تشکیل شده بود. از جمله اقدامات لیلی ایمن در هیئت مزبور تألیف کتاب پیشنهادهای عملی برای سوادآموزی به زبان انگلیسی بود که در سال 1992م/1372ش آن را در سویس منتشر کرد.[6]

لیلی ایمن دلبستگی پایداری به وطنش، ایران، و آموزش زبان فارسی داشت و همواره پرچم ایران با نشان شیر و خورشید روی میز کارش برافراشته بود. پس از مراجعت به شیکاگو در سال 1994م/1374ش از او دعوت شد که در مقام استادیار مدعو در دانشگاه شیکاگو به تدریس زبان فارسی اشتغال ورزد. در ضمن، همراه با ایرج ایمن با عضویت در هیئت اجرایی انجمن دوستداران فرهنگ ایرانی (Association of the Friends of‌ Persian  Culture) به خدماتی ادامه داد که با تأسیس انجمن ادب و هنر ایران در آکادمی لندگ آغاز کرده بودند. در این زمان، به ترویج و تسهیل آموزش زبان و خط فارسی نیز مشغول بود و با ایرانیان خارج از کشور از نقاط مختلف دنیا که برای تعلیم دادن خواندن و نوشتن فارسی به نوباوگان ایرانی یا آموزش فارسی به علاقه‌مندان غیرایرانی نیازمند راهنمایی بودند با اشتیاق و دلسوزی مکاتبه کرده یا با تلفن آنها را راهنمایی می‌کرد.

آرامگاه لیلی، همان‌گونه که خودش خواسته بود، در آرامستان اوک‌وود (Oakwood Cemetery) در شیکاگو قرار دارد.

کتابشناسی لیلی ایمن (آهی)

کتابهای فارسی

راهنمایی تحصیلی (تهران: وزارت فرهنگ، ادارۀ کل تعلیمات متوسطه، 1338).

نرگس و عروسک موطلایی (تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1339).

هر کس خانهای دارد (تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1340).

روش تدریس کتاب دوم دبستان (تهران: وزارت آموزش و پرورش، 1341).

روش تدریس کتاب سوم دبستان (تهران: وزارت آموزش و پرورش، 1342).

روش تدریس کتاب چهارم دبستان، با زهرا خانلری (تهران: وزارت فرهنگ، 1342).

پالتوی قرمز (تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1342).

روانشناسی تعلیم و تربیت (تهران: وزارت فرهنگ، 1343).

مباحثی از آموزش و پرورش و روانشناسی تربیتی: مطابق برنامۀ چهارماهۀ سپاهیان دانش، با عباس دیوشلی (تهران: سپاه دانش، 1344).

هدیۀ شاه پریان (تهران: انجمن کتاب، 1345).

روش تدریس زبان فارسی برای دورۀ آموزش چهارماهۀ سپاهیان دانش، با ثمینه باغچه‌بان و نصرالله دیهیمی (بی‌جا: سازمان سپاه دانش، 1345).

راهنمای تدریس فارسی دوم دبستان (تهران: سازمان کتاب‌های درسی ایران، 1347).

بخوانیم و بنویسیم، با عباس سیاحی (تهران: کمیتۀ ملی پیکار جهانی با بیسوادی، 1348).

بخوانیم و باسواد شویم، با همکاری نویسندگان دیگر (تهران: مرکز مطالعه و تحقیق و آمار کمیتۀ ملی پیکار جهانی با بیسوادی، 1349).

روش تدریس بخوانیم و باسواد شویم، با همکاری نویسندگان دیگر (تهران: مرکز مطالعه و تحقیق و آمار کمیتۀ ملی پیکار جهانی با بیسوادی، 1349).

روش تدریس بخوانیم و بنویسیم، با عباس سیاحی (تهران: کمیتۀ ملی پیکار جهانی با بیسوادی، 1350).

آرتور اروینگ گیتس، آموزش خواندن، ترجمۀ لیلی ایمن (تهران: مؤسسۀ ملی روان‌شناسی، 1350).

بخوانیم و بهتر صحبت کنیم، با همکاری نویسندگان دیگر (تهران: کمیتۀ ملی پیکار جهانی با بیسوادی، 1350).

راهنمای تدریس فارسی سوم دبستان (تهران: سازمان کتاب‌های درسی ایران، 1352).

پل لانگران، مقدمهای بر آموزش مداوم، ترجمۀ لیلی ایمن (تهران: کمیتۀ ملی پیکار جهانی با بیسوادی، 1352).

سرزمین ما ایران، با همکاری نویسندگان دیگر (تهران: بی‌نا، بی‌تا).

گذری در ادبیات کودکان، با توران میرهادی و مهدخت دولت‌آبادی (تهران: شورای کتاب کودک، 1354).

فارسی دوم دبستان (تهران: سازمان کتاب‌های درسی ایران، 1355).

فارسی سوم دبستان (تهران: سازمان کتاب‌های درسی ایران، 1355).

فارسی بیاموزیم (واشینگتن: کتابفروشی ایران، 1980).

ویل ویت نیکلاس، هر کی پیدا کرد مال خودش، ترجمۀ لیلی ایمن (تهران: علمی و فرهنگی، 1362).

پیامبران (سویس: انجمن دوستداران فرهنگ ایرانی، 2009).

کتابهای انگلیسی

Lily Ayman, Teaching the Mother Tongue (Tehran: McGraw Hill, 1963).

Lily Ayman, Die Erde, Unsere Heimat (Germany: Bahá’í Verlag GmbH, 1990).

[1]برای تهیۀ این نوشتار از این آثار بهره برده‌ام: محمدهادی محمدی و زهره قاینی، تاریخ ادبیات کودکان ایران (تهران: مؤسسۀ پژوهشی ادبیات کودکان، 1393)، جلد 8؛ منصوره پیرنیا، سالارزنان ایران (واشینگتن: انتشارات مهر ایران، 1374ش/1995م)، فصل 18؛ برنامۀ تلویزیونی ”پیشگامان،“ دسترس‌پذیر در https://www.youtube.com/watch?v=zm_JAI4uYjY؛ زندگی‌نامۀ خودنوشت لیلی ایمن و بازمانده‌های صوتی و تصویری او.

[2]ژیلبرت روبن، تربیت اطفال دشوار، ترجمۀ لیلی آهی (تهران: امیرکبیر، 1328).

[3]کتاب‌شناسی لیلی ایمن (آهی) در ادامۀ این مقاله آمده است.

[4]لیلی آهی (ایمن)، شادمانه، کودکانه (مریلند: بنیاد مطالعات ایران، 1992م/1371ش)؛ لیلی آهی (ایمن)، هزار واژۀ بنیادی زبان فارسی (مریلند: بنیاد مطالعات ایران، 1997م/1376ش).

[5]Lily Ayman, A Persian Reader: Farsi Biyamuzim (Bethesda: IBEX Publishers, 1994); Lily Ayman, Iran ra Beshenasim (Bethesda: IBEX Publishers, Forthcoming).

[6]Lily Ayman, Literacy: Some Practical Suggestions (St. Galen: Landeg Academy, 1992).

بانوی نخستین‌ها: نگاهی به تاریخ‌نگاری استاد شیرین بیانی

جواد عباسی <Javad Abbasi <jahistorian@gmail.com دانش‌آموختۀ دکتری تاریخ ایران بعد از اسلام در دانشگاه تهران، دانشیار پیشین گروه تاریخ دانشگاه فردوسی مشهد، مدرس مدعو دانشگاه ایالتی اوهایو (2012 – 2015) و پژوهشگر مطالعات تاریخ ایران در دوره‌های مغول و تیموری با تمرکز بر مسائل اجتماعی–فرهنگی است.

 

من آن زنم که همه کار من نکوکاری‌ست

به زیر مقنعۀ من بسی کُلَه‌داری‌ست[1]

برای قرن‌ها محور گزارش‌های مورخان از تاریخ ایران و جهان در عصر امپراتوری مغول شرح چگونگی شکل‌گیری آن امپراتوری و عملیات نظامی آنها بود. این رویکرد برخاسته از اهمیت قدرت نظامی مغولان و چند دهه حملات ویرانگر و پیشروی‌های شگفت‌انگیز آنها در حد فاصل چین تا مدیترانه و نیز چنان که دیوید مورگان یادآور شده است، پیروی از علایق وقایع‌نگاران معاصر امپراتوری مغولان در ثبت لشکرکشی‌ها، نبردها، کشتارها و کشکمش‌های فرقه‌ای بوده است.[2] اگرچه با گسترش تاریخ‌نگاری مدرن و جامع‌نگر در قرن بیستم رفته‌رفته مورخان و مردم‌شناسان به جنبه‌های دیگری از تاریخ این دوره نیز توجه کردند، اما فقط در آستانۀ قرن بیست‌ویکم بود که گرایشی قابل توجه به بررسی ابعاد دیگری از تاریخ عصر امپراتوری مغول نمایان شد. این گرایش تا آنجا جدی شد که به نظر چارلز هالپرین، ”هر تاریخچه‌ای از امپراتوری مغول، به هر میزان عالمانه، اگر فقط بر انعکاس ویرانگری‌های آنان تمرکز کرده باشد نمی‌تواند حق مطلب را ادا کند،“ چرا که ”امپراتوری مغول نقش مهمی در نهادهای سیاسی، توسعۀ اقتصادی و تنوع و تسامح فرهنگی سرزمین‌های مفتوح بازی کرد.‌“[3] چنین نگرشی به تاریخ امپراتوری مغول در دهه‌های بعد تا به امروز گسترش روزافزونی یافته و ده‌ها کتاب و صدها مقاله دربارۀ ابعاد اجتماعی، فرهنگی، و اقتصادی تاریخ جهان در عهد این امپراتوری نوشته شده است. موضوعی که دیوید مورگان از آن با عنوان ”چرخش تاریخ‌نگارانۀ عمده در پانزده بیست سال اخیر“ یاد کرده است و از جمله به نظر تاریخ‌نگاران هنر در خصوص سازنده و زایشگر خواندن دورۀ مغول اشاره می‌کند.[4] همچنین، در دهه‌های اخیر گرایشی به بررسی تاریخ امپراتوری مغول در بستر جهانی-و نه منطقه‌ای یا ملی- توجه بیشتر پژوهشگران را برانگیخته است؛ موضوعی که در برگزاری کنفرانسی بین‌المللی با عنوان ”چنگیزخان و جهانی شدن“ نیز نمایان شد که در سال 2012 به مناسبت هشتصدوپنجاهمین سال تولد چنگیزخان در مغولستان برگزار شد.[5]

تا آنجا که به تاریخ‌نگاری نوین امپراتوری مغول در ایران مربوط می‌شود، توجه به زوایای ناشناخته یا کمتر شناخته شدۀ تاریخ عصر مغول و مشخصاً ”ایلخانان مغول“ در ایران با کوشش‌های استاد شیرین بیانی در اواخر دهۀ 1960م/1340ش اهمیت قابل توجهی یافت. پیش از او، عباس اقبال با انتشار کتاب تاریخ مغول در 1312ش گزارشی عمومی، مستند و نسبتاً جامع از چگونگی ظهور امپراتوری مغول، حملات مغول به ایران، حکومت ایلخانان، حکومت‌های محلیِ پساایلخانی و تحولات فرهنگی-اجتماعی این دوران تا ظهور تیمور فراهم آورده بود.[6] مروری بر کارنامۀ شیرین بیانی در زمینۀ مطالعات تاریخ مغول نشان می‌دهد که او در میان مورخان ایرانی معاصر در این زمینه سهم و جایگاه ویژه‌ای دارد. او جز نیم قرن تمرکز بر مطالعات تاریخ ایران در دورۀ مغول از بسیاری جهات نیز در این عرصه ”فضل تقدم“ دارد. نوشتۀ حاضر بر مبنای چنین نگرشی شکل گرفته است.

تاریخ آل‌جلایر: بازسازی تاریخ یک دودمان محلی

5-1-p1-1

تاریخ ایران از سقوط حکومت ایلخانان مغول تا ورود تیمور به ایران (حدود 736-782ق/1336-1381م) شاهد دورانی کم‌نظیر از آشفتگی و تجزیۀ سیاسی بود. تعابیری چون ”دورۀ حکومت‌های محلی،“ ”دورۀ فترت،“ ”دورۀ تجزیۀ سیاسی“ و مانند آنها برگرفته از چنین وضعیتی‌اند. در این دوران، قدرت سیاسی در اختیار چندین حکومت با قلمروهایی کوچک و بزرگ در گوشه و کنار ایران بود و آل‌جلایر یکی از مهم‌ترین آنها و شبیه‌ترین آنها به حکومت ایلخانان و مدعی اصلی میراث‌داری آنان به شمار می‌آمد.[7] اگرچه عباس اقبال در تاریخ مغول خود به معرفی این دودمان حکومتی پرداخته بود، اما شیرین بیانی بود که به صورت جدی و در قالب رسالۀ دکتری خود در دانشگاه سوربن و زیر نظر کلود کائن به تحولات این حکومت و اوضاع فرهنگی-اجتماعی هم‌زمان آن پرداخت.[8] متن فارسی این رساله در سال 1345ش/1967م و کمی پس از آغاز به کار او در گروه تاریخ دانشگاه تهران در ردیف انتشارات همین دانشگاه به چاپ رسید.

بیانی در کتاب 470 صفحه‌ای تاریخ آل‌جلایر، که نخستین کار مفصل دربارۀ یک حکومت محلی در تاریخ‌نویسی نوین ایرانی بود، با استفاده از مجموعه‌ای از منابع تاریخی، ادبی، منشآتی و سفرنامه‌ای اعم از خطی و چاپی[9] و نیز شواهد سکه‌شناختی کوشید تاریخی جامع از این حکومت و تحولات عصر آن فراهم آورد. پاتریک وینگ که به تازگی در جلایریان: شکل‌گیری حکومت دودمانی در خاورمیانۀ دورۀ مغول به ابعاد دیگری از تاریخ این حکومت پرداخته است اثر بیانی را نخستین تک‌نگاری در این زمینه معرفی کرده و بر ”بررسی عالی“ آن در جنبه‌هایی از تاریخ جلایریان تأکید کرده است.[10] از این منظر، کار وینگ در واقع ادامه و تکمیل کار بیانی پس از حدود پنجاه سال به شمار می‌آید. نکتۀ قابل توجه در کار بیانی توجه ویژه‌اش به تاریخ تحولات اجتماعی-فرهنگی دورۀ حکومت آل‌جلایر در دورانی بود که تمرکز اصلی تاریخ‌نویسی در ایران بر تاریخ سیاسی-نظامی بود.[11] از چهار فصل کتاب او فقط یک فصل و حدود یک‌چهارم آن به گزارش تاریخ سیاسی آل‌جلایر اختصاص یافته و در سه فصل دیگر به ”زندگی اجتماعی،“ ”تشکیلات اداری،“ ”چگونگی شهرها،“ و ”هنر و ادبیات“ پرداخته است.[12] نگرش فرهنگی-تمدنی یکی از ویژگی‌های تاریخ‌نگاری بیانی در پیوند با تاریخ ایران در عصر مغول است و با توجه به آنچه در تحول تاریخ‌نگاری مغول در دو سه دهۀ اخیر در ابتدای این مقاله آمد، از این جهت نیز بیانی پیشگام بوده است.

پژوهش در تاریخ آل‌جلایر علاوه بر آنکه تبدیل به برگ نخست از شناسنامۀ علمی بیانی شد،[13] از جهتی دیگر نیز او را خبرساز کرد. حضور بازماندگان قوم جلایر در قزاقستان پس از استقلال این کشور و از جمله دستگاه سیاسی توجه قزاق‌ها را به او جلب کرده، او را تبدیل به چهره‌ای شناخته‌شده در محافل علمی و فرهنگی آن کشور کرد و بارها از او برای سفر به قزاقستان دعوت شد.

 

زن در ایران عصر مغول: نخستین تاریخنگاری نوین زن در ایران

5-1-p1-2

کمتر از یک دهه پس از تدوین تاریخ آل‌جلایر، بیانی کار نوآورانۀ دیگری را به کارنامۀ خود و تاریخ‌نگاری نوین ایرانی افزود. او با نوشتن کتاب زن در ایران عصر مغول (1352ش/1973م) نخستین تک‌نگاری در زمینۀ تاریخ‌نگاری زنان در ایران به طور عام و نخستین اثر در این موضوع را در عرصۀ مطالعات مغول در جهان عرضه کرد. او که دورۀ مغول را به درستی از نظر جایگاه و وضعیت زنان استثنایی و بااهمیت یافته بود،[14] در این کتاب با پرداختن به موضوعاتی چون ”ازدواج و تشکیلات خانوادگی“ و ”مقام و موقع زنان در طبقات گوناگون جامعه“ باز هم از تمرکز صرف بر جنبۀ سیاسی و درباری موضوع پرهیز کرد و کوشید ردپای زنان و مسائل مرتبط با آنان را تا حد امکان در زمینۀ جامعۀ ایرانی عصر مغول دنبال کند. در این خصوص نیز او جایگاه ویژه‌ای را در میان مغول‌پژوهان در سطح جهانی از آن خود کرد. به همین سبب، در جدیدترین پژوهش پیرامون تاریخ زنان در ایران عهد مغول از اثر بیانی با عنوان ”نخستین کوشش برای مطالعه دربارۀ زنان در حکومت مغولان“ و ”اثری پیشگام“ یاد شده است.[15] اهمیت کتاب زن در ایران عصر مغول تا آن اندازه بود که حدود چهل سال بعد، در سال 2015م، به زبان ترکی نیز ترجمه شد. مصطفی اویار، مترجم کتاب، در مقدمۀ خود بر ترجمۀ ترکی ضمن معرفی مختصر بیانی او را در زمرۀ مغول‌شناسان برجسته در سطح جهان قرار داده و این کتاب را اثری شاخص در مطالعات ترکی-مغولی و نیز مطالعات زنان ارزیابی کرده است.[16]

 

نظام اجتماعی مغول: فئودالیسم خانهبهدوشی

5-1-p1-3

چنین پیداست که توجه بیانی از همان اوایل ورودش به عرصۀ مغول‌‌پژوهی به تاریخ اجتماعی جلب شد. او این توجه را در سال 1345ش/1967م با ترجمۀ کتاب ولادیمیرتسوف (Boris Iakolevich Vladimirtosonv, 1884-1931) از زبان فرانسه به فارسی نشان داد و در مقدمۀ مترجم چنین آورد:

در میان انواع مختلف رشته‌های مطالعات تاریخی، آنچه بیش از همه در مملکت ما بدان احساس احتیاج می‌شود، مطالعۀ چگونگی جوامع و زندگی اقوام و یا بهتر بگوییم طرز تشکیلات اجتماعی و اداری آنها در طی قرون و اعصار مختلف می‌باشد. گاهی جسته و گریخته به بررسی‌هایی در این زمینه برمی‌خوریم که قسمتی از تاریخ اجتماعی دوره‌ای کوتاه را روشن می‌کند، ولی به قدری این بررسی‌ها جزئی است که هیچ‌گاه نمی‌توان به‌طور کامل مانند زنجیری حلقه‌های ادوار مختلف را به یکدیگر متصل کرد و از آن سلسله زنجیری ساخت که گذشته را به حال بپیوندد و شاید بتوان گفت که تنها چند حلقه از این زنجیر بسیار بلند در دست است. کتاب حاضر را می‌توان یکی از این حلقه‌ها دانست که تاریخ زندگی اجتماعی مغول را در خود مغولستان به بهترین وجهی تشریح و توصیف کرده است.[17]

ولادیمیرتسوف در این کتاب کوشیده است با واکاوی در عمق جامعۀ مغولی درک بهتری از تاریخ آنان و امپراتوری جهانی‌شان را ممکن سازد و بیانی با ترجمۀ اثر او، این نوع نگاه به تاریخ مغول را به ایرانیان شناساند. بیانی که ولادیمیر تسوف را مغول‌شناسی شاخص و گمنام در ایران یافته بود، بعدها اثر دیگر او با عنوان چنگیزخان را نیز از فرانسه به فارسی برگردانید تا روایتی دیگر-و از جهاتی متفاوت-از سرگذشت فاتح بزرگ تاریخ جهان در اختیار خوانندۀ ایرانی بگذارد.[18]

ترجمۀ تاریخ سرّی مغولان: قدیم‌ترین متن در تاریخ برآمدن چنگیزخان

5-1-p1-4

تاریخ سرّی مغولان یا یوان چائو پی شه غالباً نزدیک‌ترین متن ادبی-حماسی و تاریخی به دوران شکل‌گیری امپراتوری مغول به دست چنگیزخان شناخته می‌شود و بنابراین قدیمی‌ترین یا دست اول‌ترین روایت از تاریخ این امپراتوری است. این متن بی‌تردید مهم‌ترین میراث مکتوب مغولان و کامل‌ترین گزارش از چگونگی نگرش مغولان به چنگیزخان و نخستین جانشین وی، اگتای قاآن، قهرمانان این امپراتوری، تشکیلات و جنبۀ الهی این امپراتوری است.[19] اهمیت آن از نظر تاریخ سیاسی در آن است که چگونگی شکل‌گیری ایلات، به‌هم‌پیوستگی آنها (اتحادیۀ قبایلی)، برآمدن چنگیزخان و تبدیل حکومت او به حکومتی جهانی را با جزئیات طرح می‌کند. همچنین، از دیدگاه تاریخ اجتماعی جنبه‌های گوناگون زندگی مادی و معنوی، آداب و رسوم، پیوندهای خانوادگی، اقتصاد صحرانشینی، و مکان‌های جغرافیایی را معرفی می‌کند و منبع مورخان بعدی از جمله رشیدالدین در آفرینش شاهکار تاریخ‌نگاری عهد مغول یعنی جامع‌التواریخ بوده است.[20] این اثر که ظاهراً در اصل مجموعه روایاتی شفاهی بوده، نمونۀ آشکار داستان‌گویی به مثابه تاریخ و نقطۀ عطفی است در سنت ادبی قوم مغول، یعنی تبدیل تاریخ و ادبیات شفاهی به متن مکتوب. گویا این شرح مکتوب روایت رسمی و پذیرفته‌شدۀ خاندان حکومتی مغولان از سرگذشت خودشان و در تملک آنان بوده است و احتمالاً مخاطبان آن نیز فقط اشراف مغول بوده‌اند.[21]

تاریخ سرّی که در دوران پس از امپراتوری مغول به چینی ترجمه شده بود، در اواخر سدۀ نوزدهم میلادی مورد توجه مورخان تاریخ امپراتوری مغول قرار گرفت و به زبان‌های دیگر از جمله روسی، انگلیسی و فرانسه نیز ترجمه شد. نخستین‌بار در اواخر سدة سیزدهم قمری/نوزدهم میلادی، تاریخ سرّی مغولان را پالادیوس کافاروف به روسی ترجمه کرد که سبب آشنایی پژوهشگران اروپایی با این اثر شد. در سال 1941، کوزین دوباره آن را به روسی ترجمه و در لنینگراد چاپ کرد. در سال 1948، اریش هینیش آن را به آلمانی و احمد تمیر آن را به ترکی ترجمه و به ترتیب در لایپزیگ و آنکارا منتشر کردند. پل پلیو نیز نیمی از کتاب را به فرانسه ترجمه کرده بود که درگذشت و شاگردش ، لویی هامبی ، آن را در سال 1949 چاپ کرد. در 1966، آرتور والی این کتاب را به انگلیسی ترجمه و با عنوان تاریخ سرّی مغولان و دیگر قطعات چاپ کرد. در دهة 1970، دوراکه ویلتس بخش‌هایی از آن را بر اساس متن اصلی مغولی، در مجلة مقالاتی دربارة تاریخ خاور دور به چاپ رسانید. سرانجام کامل‌ترین ترجمة انگلیسی کتاب کارِ فرانسیس وودمن کلیوز است که در سال 1982 چاپ شد. سپس، پل کان بر اساس این ترجمه و با توجه به سنّت شعری مغولی آن را به نظم درآورد و در 1984م چاپ کرد. تاریخ سرّی مغولان به ژاپنی، مجاری، ترکی، لهستانی، آلمانی، و مغولی جدید نیز ترجمه شده است.[22]

بیانی در سال 1350ش/1971م شش فصل از تاریخ سرّی را از ترجمۀ فرانسه پلیو به فارسی ترجمه و بدین ترتیب برای نخستین‌بار بخشی از این متن مبنایی را در اختیار فارسی‌زبانان قرار داد. چهل‌و‌پنج سال بعد (1397ش/ 2018م) بیانی دنبالۀ متن یعنی شش فصل دیگر تاریخ سرّی را که در سال 1994 ماری دومینی اِوِن و رودریکا پوپ به فرانسه ترجمه و به همراه ترجمۀ پلیو در یک مجلد به چاپ رسانده بودند ترجمه و بدین ترتیب متن کامل این منبع مهم را به زبان فارسی با افزودن مقدمه‌هایی تازه در قالب چاپ سوم کتاب در اختیار مخاطبان فارسی‌زبان گذاشت. ترجمۀ بیانی از تاریخ سرّی مغولان همواره مهم‌ترین مرجع دانشجویان و دانشوران فارسی‌نویس بوده است.

 

دین و دولت در ایران عهد مغول: روایتی فرهنگی از تاریخ ایران در دورۀ فرمانروایی مغولان

5-1-p1-5

می‌توان گفت که تاریخ‌نگاری شیرین بیانی دربارۀ مغولان با نگارش کتاب سه جلدی دین و دولت در ایران عهد مغول به مرحلۀ تکامل رسید و دیدگاه متفاوت او به این دوره از تاریخ ایران در میان مورخان ایرانی و پژوهشگران تاریخ مغول آشکارتر شد.[23] او این تفاوت را با انتخاب محور کلی ”دین و دولت“برای اثر خود و عنوان خاص ”حکومت ایلخانی: نبرد میان دو فرهنگ“ برای جلد دوم اثر و نیز عنوان‌گذاری بسیاری از فصول کتاب آشکار کرد؛[24] با به کارگیری عنوان‌هایی چون ”مغولان در رویارویی با ایران و اسلام،“ ”مسئلۀ جانشینی چنگیرخان و رابطۀ آن با ایران و اسلام،“ ”ورود غرب با حربۀ دین در معرکۀ شرق،“ ”هلاکوخان و فتح سراسری ایران: سکون اسلام“ در جلد نخست کتاب و ”تأسیس حکومت ایلخانی در ایران: دوران تزلزل ملی و فرهنگی،“ ”کشمکش بر سر قدرت مسلمانی اولین سلطان ایلخانی (تگودار) ، “ ”غازان، اسلام و ایران،“ ”پس از غازان: سلطنت اولجایتو و تضاد عقیدتی،“ ”وضع روحانیان در عهد ایلخانی،“ ”تشیع: نهضت ضد بیگانه،“ ”تصوف: نیروی فائق در جامعۀ ایلخانی،“ ”فتوت: زمینه‌ساز نهضت‌های مردمی“ و ”حکومت سربداران: نهضت اهل فتوّت“ نگرش دینی-فرهنگی خود به برخورد مغولان با اسلام و ایران را معین ساخت. اینکه شرایط سیاسی-فرهنگی زمانه (دهۀ 1365-1375ش) تا چه اندازه در شکل‌گیری یا تعمیق چنین نگرشی در بیانی تأثیر داشته، توجه برخی را به خود جلب کرده است.[25]

بدین ترتیب، جدای از نوع نگرش و تحلیل‌های بیانی، او در ردیف پیشگامان نگاه فرهنگی-تمدنی به تاریخ عصر مغول است. بیانی فرهنگ و هویت ایرانی و از جمله مذهب را همچون رشته‌ای در سراسر تاریخ ایران در دورۀ مغول کاویده و کوشیده است پویایی و پایداری آن را به‌رغم تمامی مصائب و ناملایمات به تصویر بکشد. شاخص بودن کار او با گزینش کتاب دین و دولت در ایران عهد مغول به عنوان کتاب سال کشوری (1375ش/1996م) و کتاب برگزیدۀ دانشگاه تهران کمی پس از چاپ آن آشکار شد و آن را تبدیل به کتابی مرجع از جمله برای پژوهشگران و دانشجویان کرد؛ چنان‌که تقریباً جایش در هیچ پژوهشی به زبان فارسی اعم از مقاله، پایان‌نامه و کتاب خالی نیست. گزیده‌ای از کتاب دین و دولت در ایران عهد مغول با عنوان مغولان و حکومت ایلخانی در ایران به عنوان متن درسی دانشگاهی در دو دهۀ گذشته بارها به چاپ رسیده است. [26]

 

پرداختن به ادبیات در متن تاریخ

5-1-p1-6

شیرین بیانی از جهتی دیگر نیز در میان مورخان دورۀ معاصر متمایز است. او در چارچوب نگرش فرهنگی-تمدنی خود به تحولات تاریخی و احتمالاً در اثر مؤانست دیرین با دکتر اسلامی ندوشن در کسوت یکی از سرآمدان عرصۀ زبان و ادبیات فارسی و فرهنگ ایرانی، احوال و آثار برجستگان ادب فارسی را نیز مورد توجه قرار داده است. در چنین زمینه‌ای، به سه شخصیت شاخص معاصر با دورۀ مغول که از قضا از قله‌های شعر و ادب ایران‌زمین‌اند، یعنی مولانا و سعدی و حافظ، پرداخته است. سه کتاب حافظ و جام جهان‌نما،[27] سعدی، خاک شیراز و بوی عشق[28] و دمساز دوصد کیش: دربارۀ مولانا جلال‌الدین[29] در چنین فضای تاریخی-فرهنگی پدید آمده‌اند. بیانی در این آثار کوشیده تا افکار، آراء و اندیشه‌های شخصیت‌های مورد بحث خود را در پرتو زمانه و شرایطی که در آن می‌زیسته‌اند واکاوی کند و به همین سبب، گاه نگرش‌هایی متفاوت عرضه می‌دارد. بیانی کتابی نیز در شرح احوال و افکار خیام نوشته است.[30]

سخن پایانی

5-1-p1-7

از آنچه گذشت پیداست که هنگامی که از استاد شیرین بیانی سخن به میان می‌آید با فردی روبه‌روییم که نیم‌ قرن به گونه‌ای عاشقانه و خستگی‌ناپذیر برای پیشبرد مطالعات تاریخ ایران در دورۀ مغول و در نگاهی فراتر فرهنگ و هویت ایرانی از پای ننشسته است. او سومین نسل از مورخان یک خاندان است که خود پدیده‌ای بی‌نظیر در تاریخ‌نگاری معاصر در ایران یک قرن اخیر به شمار می‌آید. جدش، مهدی ملک‌زاده، با نگارش تاریخ انقلاب مشروطیت ایران یکی از منابع مهم مربوط به این تحول تاریخی سرنوشت‌ساز در تاریخ ایران را به یادگار گذاشته است.[31] پدرش، خانبابا بیانی، افزون بر بنیادگذاری دانشگاه تبریز که یکی از ده دانشگاه برتر ایران است، گروه تاریخ دانشگاه تهران را نیز بنیاد گذاشت و با تألیف و تصحیح چند اثر و از جمله پنجاه سال تاریخ ایران در دورۀ ناصری و تصحیح ذیل جامع‌التواریخ رشیدی و پژوهش در اسناد تاریخ روابط خارجی ایران نقشی مهم در پیشبرد مطالعات تاریخی در ایران داشت.[32] مادر فرهیختۀ او، ملکه ملک‌زاده بیانی، در کسوت باستان‌شناس و سکه‌شناسی سرآمد و از مدیران ارشد موزۀ ملی ایران نیز منشأ خدمات ارزنده‌ای به تاریخ ایران بوده است.[33] با این پیشینه می‌توان به شایستگی بیانی در تداوم میراث خاندانش و پیشبرد قابل توجه آن رأی داد. شهرت علمی بیانی به فراتر از مرزهای ایران نیز رفته است. علاوه بر ”نخستین“ بودن برخی آثار او در عرصۀ مطالعات مغولی در مقیاس جهانی و ترجمۀ برخی آثارش، دریافت نشان عالی دولت مغولستان به پاس مطالعاتش در تاریخ امپراتوری مغولان در فروردین سال 1395ش/ مارس 2017م در تهران آوازۀ او را تا خاستگاه این امپراتوری نیز کشانیده است.

[1]بیتی از سرودۀ پادشاه خاتون، فرمانروای قراختایی کرمان، هم‌زمان با فرمانروایی ایلخانان مغول بر ایران. او از جانب پدر نوۀ هلاکوخان، بنیاد‌گذار حکومت ایلخانی، بود و از جانب مادر به ابش‌خاتون، دختر اتابک سعد‌بن زنگی حاکم اتابکی فارس، نسب می‌برد. پادشاه خاتون زنی مقتدر و در عین حال پشتیبان جدی ادب و فرهنگ بود و آبادانی‌های بسیار در کرمان کرد. از جمله کارهای منحصر به فرد او این بود که مالی را وقف کرد تا هر روز صد من نان به صد زن بیوه بدهند که سرپرست ندارند. متن کامل سروده چنین است: من آن زنم که همه کار من نکوکاری‌ست / به زیر مقنعۀ من بسی کُله‌داری‌ست / جمال طلعت خود را دریغ می‌دارم / از آفتاب که آن هرزه‌گرد بازاری‌ست / درون پردۀ عصمت که تکیه‌گاه من است / مسافران صبا را گذر به دشواری‌ست / به هر که مقنعه‌ای بخشم از سرم گوید / چه جای مقنعه، تاج هزار دیناری‌ست / نه هر زنی به دو گز مقنعه‌ست کدبانو / نه هر سری به کلاهی سزای سرداری‌ست. بنگرید به محمدابراهیم باستانی پاریزی، گذر زن از گدار تاریخ (تهران: نشر علم، 1384)، 471-472.

[2]به نظر مورگان، هنوز برای بیشتر مردم مرگ و ویرانی در مقیاس وسیع با نام مغولان همراه است و گرچه نمی‌خواهیم این موضوع را نادیده بگیریم، اما تأثیر مغولان بر تاریخ جهان بسیار فراتر از ویرانگری و کشتار است. بنگرید به

David Morgan, “The Mongol Empire in World History,” in Beyond the Legacy of Genghis Khan, ed. Linda Komaroff (Leiden. Boston: Brill, 2006), 426.

برای فهرستی از پژوهش‌های صورت‌گرفته از 1986 تا 1999م دربارۀ تاریخ امپراتوری مغول بنگرید به

Peter Jackson, “The State of Research: The Mongol Empire 1986 – 1999,” Journal of Medieval History, 26:2 (2000), 189- 210.

[3]چارلز هالپرین، روسیه و اردوی زرین، ترجمۀ سیدعلی مزینانی (تهران: پژوهشکدۀ تاریخ اسلام، 1396)، 52.

[4]Morgan, “The Mongol Empire in World History,” 426.

[5]Michal Biran, “The Mongol Empire: The State of the Research,” History Compass, 11:11 (2013), 1021–1033; at http://onlinelibrary.wiley.com/doi/10.1111/hic3.12095/.

[6]برای شرحی کوتاه دربارۀ این کتاب بنگرید به

 http://rch.ac.ir/article/Details?id=7268/.

این کتاب که از نمونه‌های نخستین تاریخ‌نگاری نوین در ایران به شمار می‌آید، همچنان در ایران کتابی مرجع به شمار می‌رود و تاکنون بارها بازنشر شده است.

[7]برای نگاهی تازه‌تر به این دورۀ پنجاه ساله و جایگاه آل‌جلایر در آن و نیز اهمیت این عصر در تاریخ فکری-فرهنگی ایران و گذر از دورۀ ایلخانی و تیموری بنگرید به

Patrick Wing, The Jalayerids: Dynastic State Formation in the Mongol Middle East (Edinburgh: Edinburg University Press, 2016), 1-3.

[8]برای شرحی از دوران تحصیل در فرانسه از زبان خود ایشان بنگرید به امید قنبری (ویراستار)، زندگی‌نامه و خدمات علمی و فرهنگی دکتر شیرین بیانی (تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، 1382)، 17-21.

[9]توجه به این نکته ضروری است که در زمان تدوین رسالۀ دکتری شیرین بیانی هنوز بسیاری از متون و منابع مورد استفادۀ او تصحیح و چاپ نشده بودند. از آن جمله بودند زبده‌التواریخ حافظ ابرو، ظفرنامه شرف‌الدین علی یزدی و نامۀ نامی اثر خواندمیر.

[10]Wing, The Jalayerids, 16.

پیش از آن، عباس العزّاوی، مورخ شهیر عراقی، نیز جلد دوم کتاب تاریخ العراق بین الاحتلالین را که تاریخ عراق از زمان حملۀ مغول تا سقوط امپراتوری عثمانی را در هشت مجلد (1935-1955م) در بر می‌گیرد، به بررسی حکومت آل‌جلایر اختصاص داده بود. تمرکز او بر تاریخ عراق و بغداد به عنوان یکی از مراکز قدرت آل‌جلایر بود و بیانی با بررسی تاریخ آل‌جلایر در زمینۀ ایرانی-مغولی آن کاری متفاوت و جامع‌تر عرضه کرد.

[11]Wing, The Jalayerids, 16.

[12]شیرین بیانی، تاریخ آل‌جلایر (چ 2؛ تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1381)، الف–ب.

[13] چنان‌که به گفته خودش برخی او را ”شیرین جلایری“ می‌خواندند.

[14]شیرین بیانی، زن در ایران عصر مغول (تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1352)، 7. این کتاب در سال 1382ش/ 2003م در مجموعۀ ”70 گنج از 70 سال گنجینه دانشگاه تهران“ به مناسبت هفتادمین سال بنیان‌گذاری دانشگاه تهران تجدید چاپ شد.

[15]Bruno De Nicola, Women in Mongol Iran: The Khatuns, 1206–1335 (Edinburgh: Edinburg University Press, 2017), 6.

[16] . Sirin Beyani, Mogol Donemi Iran’inda Kadin, Ceviren Mustafa Uyar (Ankara: Turk Tarih Kurumu yayinlari, 2015), XV.

علی ارطغرل پژوهشگر دیگر تاریخ ترکیه نیز مقاله‌ای از بیانی با عنوان ”دنیای مغول در تاریخ“ را به ترکی برگردانده است:

Sirin Beyani, “Tarihte Mogol Dunyasi”, trans. Ali Ertugrul, Dogumunun 65. Yiinda Prof. Dr. Ahmet Ozgiray’a Armagan: Tarihin Icinden (Istanbul: IQ Kultur Sanat Yayincilik, 2006), 61-67.

سپاس‌گزار دوست فاضل و ارجمندم دکتر نصرالله صالحی برای کمک به ترجمۀ توضیحات از زبان ترکی هستم.

[17]باریس یاکوولیویچ ولادیمیرتسوف، نظام اجتماعی مغول: فئودالیسم خانهبهدوشی، ترجمۀ شیرین بیانی (چ 3؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، 1383)، هفت.

[18]باریس یاکوولیویچ ولادیمیرتسوف، چنگیزخان، ترجمۀ شیرین بیانی (تهران: اساطیر، 1387).

[19]Christopher P. Atwood, “The Date of Secret History of the Mongols, Reconsidered,” Journal of Song-Yuan Studies, 37 (2007), 1.

[20]تاریخ سرّی مغولان، ترجمۀ فرانسۀ پل پلیو، ماری دومینیک اِوِن و رودریکا پوپ، ترجمۀ فارسی شیرین بیانی (چ 3؛ تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1397)، 3؛ همچنین بنگرید به دیوید مورگان، مغول‌ها، ترجمۀ عباس مخبر (تهران: نشر مرکز، ۱۳۷۱)، 16-14 و 69.

[21]افسانه منفرد، ”تاریخ سرّی مغولان،“ در دانشنامه جهان اسلام، دسترسپذیر در

http://lib.eshia.ir/23019/1/3105/.

[22]بنگرید به منفرد، ”تاریخ سرّی مغولان.“

[23]شیرین بیانی، دین و دولت در ایران عهد مغول (تهران: مرکز نشر دانشگاهی، 1367-1375).

[24]عنوان‌های فرعی سه جلد دین و دولت در ایران عهد مغول عبارت‌اند از جلد اول: از تشکیل حکومت منطقه‌ای مغولان تا تشکیل حکومت ایلخانی؛ جلد دوم: حکومت ایلخانی: نبرد میان دو فرهنگ؛ جلد سوم: سیاست ایلخانان در جهان اسلام.

[25]اَنجا پیستور حاتم در بررسی نگرش تاریخ‌نویسان معاصر ایران به تاریخ مغول بر آن است که چنین تأثیری وجود داشته است. بنگرید به

Anja Pistot-Hatam, “Historical Thinking in Intercultural Perspective: Iranian Narratives on the Mongol Era,” Middle East: Topics & Arguments, 3 (December 2014), 108-109.

[26]شیرین بیانی، مغولان و حکومت ایلخانی در ایران (تهران: انتشارات سمت، 1379).

[27]شیرین بیانی، حافظ و جام جهان‌نما، همراه با یازده مقالۀ دیگر (تهران: جامی، 1397).

[28]شیرین بیانی، سعدی، خاک شیراز و بوی عشق (تهران: یزدا 1389).

[29]شیرین بیانی، دمساز دوصد کیش: دربارۀ مولانا جلال‌الدین (تهران: جامی، 1384).

[30]شیرین بیانی، خیام کیست؟ (تهران: یزدا، 1390). همچنین بنگرید به طوبی فاضلی‌پور، ”خیام کیست؟ مروری بر یک کتاب از دکتر شیرین بیانی،“ در همین شمارۀ ایران نامگ.

[31]مهدی ملک‌زاده، تاریخ انقلاب مشروطیت ایران (تهران: ابن‌سینا، 1328).

[32]خانبابا بیانی، پنجاه سال تاریخ ایران در دورۀ ناصری: مستند به اسناد تاریخی و آرشیوی (تهران: نشر علم، 1375)؛ حافظ ابرو، ذیل جامع‌التواریخ رشیدی، مقدمه و حواشی و تعلیقات خانبابا بیانی (تهران: نشر علمی، 1317).

[33] بانو ملکه ملک‌زاده بیانی (1289-1377ش)، فرزند دکتر مهدی ملک‌زاده، یکی از پایه‌گذاران علم پزشکی جدید در ایران و نویسندۀ تاریخ مشروطیت ایران؛ نوادۀ ملک‌المتکلمین، مقتول به دستور محمدعلی‌شاه؛  و نیز نوادۀ میرزاسلیمان‌خان میکده، از مشروطه‌خواهان معروف، بود. ملک‌زاده بیانی تحصیلات خود را در مدرسه‌های ناموس و ژاندارک در تهران به پایان برد و موفق به اخذ دیپلم زبان فرانسه شد. به واسطۀ استعداد هنری‌اش به آموختن نقاشی گرایش پیدا کرد و نگارگری ایرانی را نزد استاد بزرگ مینیاتور ایران، میرزاهادی‌خان تجویدی، فرا گرفت.  از سال ۱۳۱۳ش در دانشکدۀ هنرهای زیبای پاریس (École des Beaux-Arts) به فراگیری نقاشی همت گماشت و در عین حال، فوق لیسانس خود را در رشتۀ باستان‌شناسی و سکه‌شناسی به صورت مشترک در دانشکدۀ لوور و دانشگاه سوربن پاریس گذراند و در زمینۀ سکه‌شناسی (Numismatic) تخصص یافت. ملک‌زاده  بیانی در سال ۱۳۱۷ش، پس از چهار سال، به ایران بازگشت و به ریاست بخش سکه‌ها، مُهرها و الواح موزۀ ایران باستانِ موزۀ ملی ایران برگزیده شد. در موزۀ ملی ایران، بخش سکه‌ها و مُهرها به همت ایشان و به شکل علمی ایجاد شد.  آموزش سکه‌شناسی و مُهرشناسی در گروه باستان‌شناسی و تاریخ هنر دانشگاه تهران در شمار سایر فعالیت‌های او بود که از سال ۱۳۴۷ تا سال ۱۳۵۷ش، یعنی سال بازنشستگی ایشان، ادامه یافت. از این منظر، بانو ملک‌زاده بیانی را می‌باید پایه‌گذار تدریس علمی این شاخه از مطالعات باستان‌شناسی در ایران دانست. ملک‌زاده به زبان‌های فرانسه و انگلیسی مسلط بود و در خواندن خطوط باستانى تبحر داشت. تأسیس موزۀ سکۀ بانک سپه، برگزاری نمایشگاه تاریخ و هنر ایران در ایتالیا و تأسیس انجمن روابط فرهنگی ایران و ایتالیا، برپایی و ریاست نمایشگاه هفت هزار سال هنر ایران در میلان (ایتالیا)، عضویت در انجمن بین‌المللی کارشناسان سکه در فرانسه و سویس و عضویت در دفتر ایران یونسکو در اولین دورۀ تأسیس شعبه این مؤسسۀ علمی-فرهنگی در ایران از جمله تکاپوهای علمی و فرهنگی ملک‌زاده بیانی بوده است. از او مقاله‌هایی به زبان‌های فارسی و فرانسه در مجلات معتبر داخلی و خارجی به چاپ رسیده که عمدتاً دربارۀ سکه‌ها و مُهرهای دوران باستان و سکه‌های دورۀ اسلامی ایران‌اند. برخی از کتاب‌های او عبارت‌اند از سیمای شاهان و نامآوران ایران باستان (۱۳۴۹)، پایتخت‌های قدیم ایران (۱۳۴۹)، هنر ساسانی (به زبان فرانسه، ۱۳۵۰)، تاریخ سکه از قدیم‌ترین ازمنه تا دورۀ اشکانیان (جلد 1، ۱۳۵۵)، تاریخ سکۀ دورۀ پارتی (جلد دوم، ۱۳۵۷)، سیمای بزرگان ایران (با همکاری خانبابا بیانی، ۱۳۵۸)، سکه‌های ایران در دوران هخامنشی (ترجمه با همکاری خانبابا بیانی، 1358) و تاریخ مُهر در ایران (۱364) اشاره کرد. دربارۀ احوال و آثار او بنگرید به پوران فرخزاد،  کارنمای زنان کارای ایران از دیروز تا امروز (تهران: نشر قطره، ۱۳۸۱)؛ شیرین بیانی ”ملک‌زاده بیانی: بانویی در گذرگاه تاریخ معاصر ایران“ در شیرین بیانی، پنجره‌ای رو به تاریخ: مجموعۀ نوزده مقاله (تهران: انتشارات اساطیر، 1387).

یگانه بدر زمانه

فیروزه قندهاری <Firoozeh Qandehari <firoozeh.qandehari@gmail.com استادیار بازنشستۀ دانشگاه تهران، معاون پیشین دانشجویی فرهنگی دانشکدۀ ادبیات و زبان‌های خارجی و مدیر سابق دفتر دانشجویان خارحی دانشگاه تهران است. حوزۀ پژوهشی او فرهنگ و زبان‌های باستانی ایران است.

اندامی ظریف، نگاهی نافذ و لبی همیشه خندان دارد. تن نحیفش حامل سری است که گنجینۀ دانسته‌های علمی عمر پُربارش در او جمع است؛ گنجینه‌ای که ذره‌ذره، با حوصله و دقت اندوخته، آموخته‌هایش را عمق بخشیده، و ماحصلش را سخاوتمندانه به جامعۀ علمی جهان عرضه کرده است.

استادم، پروفسور بدرالزمان قریب، این یگانه‌ بدر زمانه را از سال 1356 می‌شناسم. زمانی که وارد دورۀ کارشناسی ارشد رشته زبان‌شناسی، فرهنگ و زبان‌های باستانی شدم و زبان فارسی باستان و خط میخی را در کلاس ایشان آموختم. در آن زمان، به واقع چندان آشنایی با این رشتۀ تحصیلی نداشتم و به اتفاق پا در این راه نهاده بودم. با این حال، استادان شاخصی چون شادروانان دکتر احمد تفضلی، دکتر محسن ابوالقاسمی، دکتر هرمز میلانیان و عزیزان دیگری چون دکتر کتایون مزداپور، پروفسور بدرالزمان قریب و دیگر استادان این رشته فرصتی طلایی برایم فراهم آوردند تا به وسعت و جذابیت این حوزۀ علمی پی ببرم و به آن دل ببندم.[1]

بانوی فرهیختۀ ما در اول شهریور 1308ش در تهران به دنیا آمد. خانوادۀ قریب همه عالمان علم و دین بودند. پدرش ضیاءالدین قریب (1279-1348) و مادرش معصومه قریب نام داشتند که پس از ازدواج به ایشان لقب ضیاءالملوک دادند. هر دو تهرانی بودند، اما اجدادشان از گرکان، روستایی نزدیک اراک، آمده بودند. پدرِ مادر روحانی‌ای بود با نام محمدتقی مجتهد گرکانی و پدرِ پدر محمدحسین شمس‌العلماء قریب گرکانی (1225-1305ش)، متخلص به ربانی ادیب، دانشمند و شاعر و معلم مدرسۀ دارالفنون بود. آثار شمس‌العلماء علاوه بر دیوان اشعار موضوعات متفاوتی چون بدیع، معانی و بیان، فقه، ادبیات و تاریخ را در بر می‌گیرد. ابدع البدایع،[2] قطوف الربیع فی صنوف البدیع،[3] منظومه فی اصول الفقه،[4] کتاب معانی،[5] مقصد المطالب: فی احوال اجداد النبی عم ابیطالب،[6] ساز و آهنگ باستان یا تاریخ موسیقی،[7] و نیز ”تاریخ وهابیه“[8] از جملۀ آثار ایشان است.

پدر بدرالزمان فردی فرهنگی و سیاسی بود و همۀ عمر در وزارت امور خارجه در مناصب گوناگونی چون رایزنی سفارت ایران در پاریس، معاونت ادارۀ حقوقی در وزارت دارایی، رایزنی سفارت ایران در قاهره، و ریاست ادارۀ اول و پنجم سیاسی خدمت کرد. بسیار به ادبیات علاقه‌مند بود، دستی بر ترجمه داشت، شعر زیاد می‌دانست، قسمت‌هایی از مثنوی را از حفظ بود و به شاهنامه علاقه‌ای وافر داشت و همواره مشوق فرزندانش در خواندن شاهنامه و مثنوی بود. با چنین پشتوانۀ ذوقی که میراث پدر و جد پدری اوست، بی‌سبب نیست که بانوی یگانۀ ما علاوه بر تحصیل علم از کودکی ذوق و قریحۀ شاعری نیز داشته و اشعاری سروده باشد.

بدرالزمان تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در مدرسۀ منوچهری (ژاندارک) و سپس در دبیرستان نوربخش گذراند و با رتبۀ اول در رشتۀ طبیعی دیپلم گرفت، اما به علت بیماری چشم چند سال از ادامۀ تحصیل باز ماند. این وقفه باعث شد که به تحصیل در رشتۀ ادبیات که علاقه همیشگی‌اش بود گرایش بیشتری پیدا کند. در امتحانات آزاد ششم متوسطۀ ادبی شرکت کرد، قبول شد و در سال 1333 در مقطع کارشناسی زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران مشغول به تحصیل شد. ایشان در محضر استادانی چون جلال‌الدین همایی، ابراهیم پورداوود، صادق کیا، محمد معین، ذبیح‌الله صفا، پرویز ناتل خانلری، احسان یارشاطر، محمد مقدم و سایر نام‌آوران آن دوران به دانش‌اندوزی پرداخت و در سال 1336، دورۀ کارشناسی را با رتبۀ ممتاز به پایان برد. چون در آن زمان مقطع کارشناسی ارشد نبود، بلافاصله وارد دورۀ دکتری شد. با این همه، پس از یک سال به علت علاقه‌ای که به زبان و ادبیات ایران پیش از اسلام پیدا کرده بود و نیز تشویق‌های استادانش، احسان یارشاطر و ابراهیم پورداوود، دورۀ دکتری در ایران را ناتمام گذاشت و برای ادامۀ تحصیل در سال 1338 به امریکا سفر کرد و با گرفتن بورس تحصیلی از دانشگاه پنسیلوانیا به تحصیل در این زمینه پرداخت.

ایشان با مطالعۀ زبان سغدی و سایر دروس زبان‌های ایرانی باستان و میانه نزد پروفسور مارک درسدن (Mark Jan Dresden, 1911-1986) و گذراندن دروس سانسکریت نزد پروفسور نورمن براون (William Norman Brown, 1892-1975) و نیز برخی دروس زبان‌شناسی همگانی و هندواروپایی نزد پروفسور هونیگزوالد (Henry Max Hoenigswald, 1915-2003) در سال 1339ش/1960م موفق به دریافت مدرک کارشناسی ارشد شد.

بدرالزمان که از تنهایی و دوری از خانواده رنج می‌برد، تصمیم گرفت به وطن بازگردد و در دورۀ دکتری ادبیات فارسی ادامۀ تحصیل دهد. اما برادرش، شمس‌الدین قریب (1308-1365)، او را به ماندن و ادامۀ تحصیل تا پایان مقطع دکتری تشویق کرد و زمینۀ سفری به اروپا را برایش مهیا ساخت. او به سویس نزد خاله‌اش، شکوه‌العظماء قریب (1285-1373) رفت که خود استاد زبان فارسی در دانشگاه ژنو بود و در آنجا با مادر و خواهرانش دیدارکرد. بدرالزمان، که روحیه تازه‌ای یافته بود، مصمم به ادامۀ تحصیل در امریکا شد. ایشان همواره از برادرش به منزلۀ یکی از مشوقان بزرگ زندگی تحصیلی‌اش یاد می‌کند وخود را مدیون محبت‌های بی‌دریغ او می‌داند.

یکی دیگر از فرصت‌های خوب زندگی تحصیلی بدرالزمان پس از اتمام بورس تحصیلی دوساله‌اش رفتن به دانشگاه میشیگان به همراه استادش، مارک درسدن، بود. استاد از او خواست تا در تدریس زبان فارسی به دانشجویان یاری‌اش دهد. پس از آن، با یافتن کاری علمی در زمینۀ ترجمه، توانست ضمن پژوهش، با پرداخت شهریۀ دانشگاه میشیگان از کلاس‌های دروس آواشناسی (phonology)، ساخت واژه (morphology) و دیگر دروس زبان‌شناسی استفاده کند. در دورۀ اقامت یک‌ساله‌اش در میشیگان این بخت را داشت که از محضر ایلام‌شناس سرشناس و متخصص خط و زبان فارسی باستان، پروفسور جورج کامرون (George Glenn Cameron, b. 1905) نیز بهره‌ها ببرد.

بدرالزمان با استفاده از بورس شاگرد اولی دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران از دانشگاه برکلی پذیرش گرفت و از سال 1961 تا سال 1963م در آنجا ماند و توانست در محضر پروفسور والتر هنینگ (Walter Bruno Henning, 1908-1967) ، یکی از نوابغ ایران‌شناسی جهان، بیشتر متون سُغدی، پارتی، فارسی میانۀ تورفانی و دیگر مباحث زبان‌شناسی ایرانی را فراگیرد. او علاوه بر پژوهش در این متون با استاد هنینگ، از کلاس‌های دروس سانسکریت و زبان‌شناسی هندواروپایی استادان دیگر نیز بهرۀ فراوان برد. امتحان جامع دکتری را در برکلی داد، ولی به توصیۀ پروفسور هنینگ به پنسیلوانیا نزد پروفسور مارک درسدن بازگشت و با راهنمایی ایشان از رسالۀ دکتری‌اش با عنوان”تحلیل ساختاری نظام فعل در زبان سغدی“‌ (Analysis of the Verbal System in the Sogdian Language) دفاع کرد. دکتر قریب در سال 1965م/1344ش از دانشگاه پنسیلوانیا فارغ‌التحصیل شد و به ایران بازگشت.

پس از بازگشت به ایران، با دانشگاه شیراز، که در آن زمان پیوندی نیز با دانشگاه پنسیلوانیا داشت، برای شش سال قرارداد همکاری بست. به این ترتیب، استاد قریب به مدت 4.5 سال در گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه شیراز با رتبۀ استادیاری به تدریس دروس زبان فارسی باستان، پهلوی و تاریخ زبان فارسی پرداخت. یکی از کارهای ماندگار ایشان در زمان تدریس در شیراز، رمزگشایی و ترجمۀ فارسی کتیبۀ نویافتۀ خشایارشا بود که تصادفاً در منطقه‌ای بین تخت جمشید و نقش رستم پیدا شده و به موزۀ تخت جمشید منتقل شده بود و در اختیار استاد قرار گرفت. استاد با بررسی، مطالعه و تطبیق آن لوحه با کتیبۀ داریوش در نقش رستم متوجه وجوه اشتراک بسیار این دو با هم شد و توانست با کمک کتیبۀ خوانده‌شدۀ داریوش این کتیبه را بخواند که با مضمونی مشابه به خشایارشا تعلق داشت. ایشان نه فقط این کتیبه را کاملاً رمزگشایی کردند، بلکه با کمک این کتیبه بخش‌های فروریخته و خوانده‌نشدۀ کتیبۀ داریوش را هم خواندند و علاوه بر آن، چند واژۀ جدید را هم که پروفسور کنت (Roland Grubb Kent, 1877-1952) و دیگر زبان‌شناسان آن زمان نتوانسته بودند بخوانند یا معنی درستی از آنها به دست دهند، ریشه‌یابی و رمزگشایی کردند. جزئیات این کشف در سخنرانی ایشان عرضه شد و سپس، در مقالاتی در نشریات معتبر داخلی و خارجی به چاپ رسید.

دکتر قریب با دریافت فرصت مطالعاتی از دانشگاه شیراز برای باقیماندۀ زمان قراردادش بار دیگر به امریکا سفر کرد. این بار در کسوت استاد مدعو دو ترم در دانشگاه یوتا به تدریس زبان فارسی و یک ترم در مقام محقق در دانشگاه هاروارد به پژوهش پرداخت و در سمینارهایی شرکت جست که پروفسور فرای ( Richard Frye, 1920-2014)  آنها را اداره می‌کرد. پس از بازگشت به ایران در سال 1350ش، برای تدریس به گروه زبان‌شناسی همگانی و فرهنگ و زبان‌های باستانی دانشگاه تهران منتقل و عهده‌دار تدریس زبان‌های ایرانی باستان و میانه شد.

دکتر بدرالزمان قریب کرسی دروس زبان سُغدی را در ایران پایه‌ گذاشت. استاد پس از سی سال با رتبۀ استاد تمام در سال 1381 بازنشسته شدند. ایشان اکنون یگانه بانوی عضو پیوستۀ فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی هستند و نیز در مقام یکی از اعضای شورای عالی علمی مرکز دایره‌المعارف اسلامی به پژوهش مشغول‌اند. ایشان در فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی مدیریت گروه گویش‌شناسی و گروه زبان‌های ایرانی و سرپرستی پروژۀ فرهنگ واژگان فارسی باستان را بر عهده داشته‌اند. ایشان در انجمن‌های علمی جهان عضویت دارند که از آن جمله‌اند عضویت در انجمن آسیایی (Société Asiatique) پاریس از 1969 تا 1969، عضویت در انجمن بین‌المللی دست‌نوشته‌ها و کتیبه‌های ایرانی (Corpus Inscriptionum Iranicarum) لندن از 1969 تاکنون، و عضویت افتخاری در انجمن ایران‌شناسان اروپایی (Societas Iranologica Europaea) از 1996 تاکنون. استاد علاوه بر تبحر در زبان‌های باستانی ایران به زبان‌های زندۀ دنیا مانند فارسی، انگلیسی، فرانسه، و عربی تسلط و به زبان‌های آلمانی و روسی آشنایی کامل دارند.

استاد قریب علاقۀ خاصی به یافتن ارتباط واژه‌ها در زبان‌های گوناگون دارند و جایی در پاسخ به این سؤال که از میان آثارخود کدام را بیشتر می‌پسندند گفته‌اند: ”معمولاً مقالاتی را که دربارۀ تطبیق دو موضوع مختلف نسبت به هم هستند و بیشتر در آن امکان بدعت و نوآوری است ترجیح می‌دهم. حتی در کار با واژه‌ها اگر بتوان ارتباط واژه‌ای را با واژۀ دیگرکه مربوط به زبان دیگری است پیدا کرد مطلبی جدید است و مانند نقاشی است که طرحی نو درمی‌افکند و به نوعی خلق اثر می کند. این نوع کار مطمئناً جذابیت بیشتری دارد.‌“[9]

آنچه همیشه دربارۀ ایشان برای من جالب و آموزنده بوده علاقۀ وافر ایشان به دانستن موضوعات تازه در حوزۀ مطالعاتشان است. یک بار که اخیراً برای ملاقات به منزلشان رفته بودم پرسیدم که اکنون چه می‌کنند و ایشان با اشتیاق گفتند در زمینۀ زبان بلخی تحقیق می‌کنند و به تبع آن تلاش می‌کنند زبان یونانی باستان را بیاموزند.

دغدغۀ اصلی ایشان البته نوشتن تکمله‌ای بر فرهنگ سغدی است که علی‌رغم ضعف جسمانی با سخت‌کوشی سعی دراستخراج واژه‌های سُغدی نویافته و الحاق آنها به فهرست واژه‌های این زبان دارند. فرهنگ سه‌زبانۀ سغدی-فارسی-انگلیسی ایشان شاهکاری بی‌همتا در عرصۀ مطالعات زبان‌های کهن ایرانی در جهان است.

در پایان حیفم است که از روی دیگر سکۀ وجود این نازنین‌بانوی فرهیختۀ سرزمینمان پرده برندارم. ایشان علاوه بر دانش گسترده و عمیقی که در زمینۀ ادبیات، فرهنگ و زبان‌های کهن دارند، از روحی بلند و طبعی لطیف و شاعرانه نیز برخوردارند. دلبستگی به اشعار شاعران پارسی‌گوی کهن چنان شوقی در وجود ایشان برمی‌انگیزد که خود به سرایش اشعاری نغز می‌پردازند؛ اشعار دلنشینی که از نوجوانی تا میانسالی سروده‌اند نشان از نگاه دقیق و روح بلند و پویای ایشان دارد که از دیدن جلوه‌های گوناگون زندگی، طبیعت و جامعه الهام گرفته است و از آن جمله‌اند اشعاری چون ”نوروز،“ ”کوه بیستون،“ ”قهرمانان شاهنامه،“ ”شمع،“ ”زلزلۀ بم،“ ”سنگ‌تراش ژاپنی“ و ”ماهی و ماهیگیر.‌“[10] نمونه‌ای از شعر ایشان در ادامۀ این نوشتار آمده است.

این انسان فرزانه که عمری را به تدریس و تحقیق سپری کرده با حوصله و خوش‌رویی راهنمایی پایان‌نامه‌های دانشجویان بسیاری را عهده‌دار بوده است؛ دانشجویانی که برخی اکنون استادان شناخته‌شده‌ای در حوزۀ فرهنگ و زبان‌های باستانی ایران‌‌اند. کنفرانس‌های علمی داخل و خارج کشور نیز بارها از استاد دعوت به سخنرانی کرده و ایشان با بزرگواری پذیرفته و با ارائه مقالات نو و پُرمحتوا شنوندگان را به تحسین و تفکر واداشته‌اند. دو کتاب ایشان، زبانهای خاموش و فرهنگ زبان سغدی به ترتیب در سال‌های 1366 و 1375 برندۀ کتاب سال جمهوری اسلامی ایران شده‌اند. پروفسور بدرالزمان قریب درسال 1381 به عنوان یکی از چهره‌های ماندگار ایران برگزیده شدند.

شمع

بدرالزمان قریب

من شعله‌ای ز آتش یزدانم                 در کاهش تن است همه جانم

آتش زده‌ست خرمن جانم دوست                  می‌سوزم اندر آتش و خندانم

خندم به روی خلق ستم‌پیشه              گریم به حال و روز پریشانم

سر باختم به راه محبت لیک                 کس ناشنیده نالۀ عصیانم

بر لوح اشک من بنوشت                  حکم فنای پیکر پژمانم

از بند جان به یک نفس آزادم             در بزم عمر یک‌شبه مهمانم

گوهر نی‌ام، ولیک گوهرزایم              کوکب نی‌ام، ولیک فروزانم

بر خفتگان خستۀ درمانده                           چشم امید و دست نگهبانم

از بس که سوختم همه شب تا صبح      آتش برون جهد ز گریبانم

سیل سرشک ریختم از مژگان             کمتر نگشت آتش سوزانم

زنجیر پای من شده است افسوس                  سوزوگداز غصۀ پنهانم

سوزم ز بخت کج‌روش و سازم           دل‌زنده‌ام، ولی نه هوسرانم

قربانی وفای دل خویشم                   عین کمال و روی به نقصانم

بیمار عشق و در تب‌وتابم، لیک           ثابت‌قدم در آتش جانانم

در بستر است جای تن تب‌دار            من ایستاده در تب و حیرانم

پیچم به خویش تا که کشد اندوه                  پای فرار و پایۀ ایمانم

دود دل از سرم برود هر دم               تنگ است بس که عرصۀ میدانم

درمان نکرد هیچ‌کس این دردم            سوز‌و‌گداز من شده درمانم

پروانه خواست بوسه زند رویم            پرسوخته فتاده به دامانم

داری اگر هوای من اندر سر               بنگر ز دود آتش حرمانم

برخوان نشان مهر و وفاداری              در سایه‌های شعله لرزانم

من نیستم شرارۀ اهریمن                   من شعله‌ای ز آتش یزدانم

[1]سال‌ها بعد، ارتباط من با پروفسور قریب علاوه بر جنبۀ شاگرد-استادی که همیشه بوده و هست جنبه‌ای خانوادگی نیز پیدا کرد که آن را مدیون همسرم، حسن لطفی (1323-1398)، هستم که نزدیک به سی سال وکیل خانوادگی ایشان بود. همسرم علاوه بر تبحری که در کسوت حقوق‌دان در امر وکالت داشت، مردی فرهیخته و اهل ادب هم بود و هنگامی که استاد قریب گرفتار معضل کلاهبرداری شد، ضمن رسیدگی به پروندۀ ایشان و برای آنکه آسیب روحی نبینند و وقفه‌ای در مطالعاتشان ایجاد نشود، ایشان را دور از روند پیشرفت پروندۀ حقوقی نگاه داشت و با آرامش همواره ایشان را تشویق به ادامۀ تألیف فرهنگ زبان سغدی می‌کرد. یاد دارم هنگامی که این اثر نفیس و ارزشمند و حاصل دو دهه تلاش علمی خستگی‌ناپذیر استاد انتشار یافت، نسخه‌ای به ما اهدا کردند و به همسرم گفتند: ”اگر شما در آن دوران سخت گرفتاری مرا همراهی نمی‌کردید و به من آرامش نمی‌دادید، هرگز این کار به این زودی‌ها به ثمر نمی‌رسید. “

[2]محمدحسین شمس‌العلماء گرکانی، ابداع البدیع، به اهتمام حسین جعفری و با مقدمۀ جلیل تجلیل (تبریز: احرار تبریز، 1377).

[3]محمدحسین شمس‌العلماء گرکانی، قطوف الربیع فی صنوف البدیع، تصحیح مرتضی قاسمی (تهران: فرهنگستان زبان و ادب فارسی، 1389).

[4]محمدحسین شمس‌العلماء گرکانی، منظومه فی اصول الفقه، با مقدمۀ مهدی محقق (تهران: مؤسسۀ مطالعات اسلامی دانشگاه تهران-دانشگاه مک‌گیل، 1391)

[5]محمدحسین شمس‌العلماء گرکانی، کتاب معانی (تهران: چاپ سنگی، 1344ق).

[6] محمدحسین شمس‌العلماء گرکانی، مقصد المطالب: فی احوال اجداد النبی عم ابیطالب (بمبئی، 1311ق).

[7]محمدحسین شمس‌العلماء گرکانی، ساز و آهنگ باستان یا تاریخ موسیقی، با مقدمۀ روح‌الله خالقی (تهران: چاپخانه و کتابخانۀ مرکزی، 1320).

[8] محمدحسین شمس‌العلماء گرکانی، ”تاریخ وهابیه،“ به کوشش رسول جعفریان، هفت آسمان، سال 1، شمارۀ 3 (پاییز و زمستان 1378)، 196-172.

[9] امید قنبری (ویراستار)، زندگینامه و خدمات علمی و فرهنگی دکتر بدرالزمان قریب (تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، 1393)، 21.

[10]اشعار استاد بدرالزمان قریب را پرهام لطفی جمع‌آوری کرده است.

ایران‌دوستِ واقع‌بین: تأملی در ایران‌نگری استاد محمدعلی اسلامی ندوشن

جواد عباسی <Javad Abbasi <jabbasi@um.ac.ir (دانش‌آموختۀ دکتری تاریخ ایران اسلامی دانشگاه تهران، 1379) دانشیار گروه تاریخ دانشگاه فردوسی مشهد و متخصص تاریخ ایران در دورۀ فرمانروایی مغولان و تیموریان است. ایشان از 2012 تا 2015 استاد مدعو دانشگاه ایالتی اوهایو بوده‌اند.

 

اگر پیش آید که نگاهی بر تاریخ بیفکنیم و نگاهی دیگر بر سراسر جهان، ایران را کشوری می‌بینیم با سرگذشتی خاص، متفاوت با دیگران.[1]

ایران مانند معشوق غزل فارسی است که هم همۀ عوامل ستمگری را با خود دارد و هم نمی‌توان از او دل برگرفت.[2]

 

درآمد

در هر دیداری که در سال‌های اخیر با استاد اسلامی ندوشن در بلاد غربت داشته‌ام، هیچ‌گاه نشد که از ”احوال ایران،“ و در ادامه از خراسان و مشهد و توس، نپرسد. گویی اینها برای او از هر چیز یا کس دیگری مهم‌ترند و یا شاید در نظر او وضعیت همۀ چیزها و کسان را هم می‌توان ذیل حال و بار وطن جست‌وجو کرد. در شنیدن پاسخ هم، مانند پدری نگران،[3] بحث را با ابراز ترکیبی از بیم و امید دنبال می‌کند. کسی که استاد اسلامی را نشناسد، در نگاه نخست ممکن است فکر کند این ”احوال‌پرسی“ از ایران به اقتضای دوری ناخواسته از وطن و دلتنگی است، اما وقتی نوشته‌ها و سخنان قدیم و جدید او در طی بیش از شصت سال را مرور کند به روشنی درمی‌یابد که فکر کردن به ایران برای او حکایتی کهن است که در طول عمر علمی همواره آن را با خود به همراه داشته است و هیچ‌گاه او را به حال خود نگذاشته است. در واقع، نگاهی به زندگی و آثار اسلامی ندوشن چیزی جز اندیشیدن به ایران و کوشیدن برای آن را نشان نمی‌دهد.

عنوانِ بیش از سی نوشتۀ او نام ”ایران“ را در خود دارد و نوع عباراتی که برای آنها برگزیده شده نیز گویای همین اهتمام و دلبستگی است؛[4] دلبستگی‌ای، که چنان‌که در این نوشتار خواهیم دید، با چشمان باز و همراه با نقد و آموزندگی است و نه احساسی، جانبدارانه و بنابراین گمراه‌کننده.[5] تقریباً در تمامی نوشته‌های دیگر او هم اشاره‌ای به ایران هست. یادداشت ”به ایران بیندیشیم“ در آخرین مجموعۀ منتشرشده از او[6] را هم می‌توان آخرین برگ و نشان این دغدغه‌مندی شصت‌ساله برای ایران دانست. از اینجاست که اگر ادعا شود واژه‌های ”ایران“ و ”ایرانی“ پر بسامدترین واژگان در میان نام‌های خاص در آثار اسلامی ندوشن‌اند، گزاف نخواهد بود.[7] این هم که در اشاره به ایران گاه از ضمیر ”او،“ به جای آن، استفاده می‌کند نشان از نگاه ویژۀ او به موضوع دارد.

شاید در روزگاری که ایران و ایرانی دچار انواع تلاطم‌ها و مُلک و ملت دچار سرگشتگی‌های فراوان و گوناگون‌اند و بسیاری، به‌خصوص نسل جوان، حتی در شناخت ایران و ایرانیّت سردرگم و گاه نسبت به آیندۀ آن ناامید و واگرا شده‌اند، شناختِ ریشه‌دار و عمیق کسانی مانند اسلامی ندوشن بتواند با کنار زدن لایه‌های احساس و پرتو افکندن بر لایه‌های زنگارگرفته و گم‌گشته در هیاهوهای زمانه و تعصبات، چراغی باشد تا کمک کند ایران و ایرانی از این گذرگاه حساس تاریخی نیز به سلامت عبور کنند یا مرهمی باشد بر رنج‌هایی که روزگار کنونی بر ایران و ایرانی روا داشته است. با چنین فرضی، کوشش بر آن است تا در یادداشت پیش ‌رو شناخت اسلامی ندوشن از ایران از خلال آثار او-که حاصل بیش از نیم قرن مطالعه و تأمل اوست-به خوانندگان عرضه شود.

 

ایران، سرزمین تنها

ایران به نهاد خود معما دارد

بس معرکۀ نهان و پیدا دارد

هم کوه یخ است و نیز هم شعله تاک

آتشکده‌ای درون دریا دارد[8]

 

در نگاه اسلامی ندوشن، ایران سرزمینی با ویژگی‌های متفاوت و گاه خنثی‌کنندۀ اثر یکدیگر است. در جایی آن را ”کشور آفتاب درخشان، آسمان پاک، واقع در ناف کرۀ زمین و کم‌باران“ می‌خواند که البته همین در ناف کرۀ زمین بودن آن را تبدیل به کشوری حادثه‌خیز و قرارگرفته در حالت دفاعی کرده است.[9] در جایی دیگر هم با قلم خاص خود اثر جغرافیا بر سرنوشت ایران را این می‌داند که ”آب خوش از گلوی مردمش پایین نرود.“[10] چنین پیداست که او در سخن از ایران و سرگذشت آن همچون بسیاری دیگر به نوعی به ایدۀ جبر جغرافیایی نزدیک می‌شود: ”یک نگاه کوتاه بر گذشتۀ ایران و نگاهی دیگر بر نقشۀ جغرافیا باید قاعدتاً ما را به تأمل وادارد که با سرزمین کم‌وبیش استثنائی سروکار داریم. ایران به کشور دیگری کم شبیه بوده است . . . این وضع خاص از مردم او معجون عجیبی ترتیب داده، ته‌نشین‌شدۀ حوادث و فرسودۀ روزگار، و از این رو باید از آنها خیلی بااحتیاط سخن گفت.“[11] اگرچه برای او موقعیت مکانی ایران بیش از هر چیز جلب توجه می‌کند اما از اثر وضع طبیعی آن (کوهستانی بودن، محصور در میان دریا و کوه و کم‌آبی) نیز غافل نمی‌ماند.[12]

تقریباً هر جا که کار به تحلیل تاریخ و فرهنگ ایران می‌رسد، برجستگی عامل جغرافیایی در نظر اسلامی ندوشن قابل ردیابی است. چنان‌که پیدایش امپراتوری ایران برای دفاع در برابر هجوم‌ها و ”ناآزاد“ بودن ایرانیان در نظر یونانیان و شاه محوری آنان به جای مجلس و شور و رأی را هم به موقعیت خاص ایران مرتبط می‌داند.[13] او حتی نقدهای واردشده بر ایران و ایرانی را از همین زاویۀ دید به پرسش می‌کشد:

گاه ایرانی را سرزنش می‌کنند که چرا این کرد و آن نکرد. چرا این‌گونه زندگی کرد. اگر به ژرفای تاریخ ایران برویم انصاف خواهیم داد که بهتر از آنچه کرده است نمی‌توانست بکند. نه او را محکوم کنیم و نه به او حق بدهیم. او در موقع جغرافیایی‌ای قرار داشته و درگیر مسائلی بوده که زمانه توانسته است بر او تحمیل‌هایی بکند. باز هم باید از او ممنون بود که از پا نیفتاده و تا حد ممکن پویایی خود را از دست نداده است.[14]

تعبیر معروف او دربارۀ ایران یعنی ”ایران و تنهائیش“ نیز در اصل مبنایی جغرافیایی دارد و ناظر بر یگانگی موقعیت آن در جغرافیای جهان است که بقیه موضوعات (مردم، فرهنگ، سیاست و . . .) نیز متأثر از آن‌اند. هنگامی که اسلامی ندوشن ایرانی را ”راه‌نشین چهار مرز: شرق و غرب، قدیم و جدید“ می‌خواند،[15] این هر دو را یک‌جا به نمایش می‌گذارد.

 

ایران باستان و میراث آن

او کاشف اسرار فرهنگ و تمدن این سرزمین سرافراز است.[16]

نزد اسلامی ندوشن یک ایران بیشتر وجود ندارد و تقسیم‌بندی تاریخ آن به دو دورۀ پیش از اسلام یا باستان و پس از اسلام فقط ناظر بر نوعی تغییر در روش ادامۀ زندگی است و نه جدایی. از نظر او، نه حملات و سلطۀ اعراب و نه دیگران نتوانستند ایران را از هم بگسلند:

واقعیت آن است که همۀ حوادث کم‌وبیش سختی که بر ”او“ گذشته تاریخ او را منقطع نکرده است؛ گرچه گاه تا نزدیک به اضمحلال رسیده است. شبیه بوته‌های صحرایی چون قیچ و گز که عادت کرده‌اند که ذخیرۀ حیاتی‌ای در خود داشته باشند که در خشکسالی و عسرت آن را به کار گیرند. مردم ایران که بر ”کاروانگاه“ زندگی می‌کرده‌اند جز این راهی نداشته‌اند که زندگانی ”کاروانی“ را بیاموزند.[17]

او در جاهای دیگر به تکرار از این وضعیت با عنوان زندگی ققنوس‌وار برای ایران یاد کرده است.[18]

در نظر اسلامی ندوشن، تا آنجا که به مردم ایران مربوط می‌شود، دورۀ باستان در حکم سرچشمه است و پیوستگی ”رود تاریخ“ ما را وامی‌دارد که به سراپای آن بیندیشیم و ”ژن‌های تاریخی“ را در آن بجوییم.[19] از نظر او تداومِ بیش از هزارسالۀ تاریخ ایران باستان نیز آن را شایستۀ توجه می‌کند. همچنان‌که دین اشراقی‌اندیش زرتشتی را مهم می‌یابد که در آن ”تفکر سرچشمه‌گرفته از احساس و قلب مانع نبود که اهورامزدا ’خدای خرد‘ نیز باشد.“[20] در بُعد جهانی نیز او بارها بر ”سیادت سیاسی“ ایران در جهان باستان به منزلۀ مهم‌ترین دستاورد ایرانیان در این دوران تأکید می‌کند که شکوه و عظمت آن را به رخ جهانیان می‌کشد.[21] به نظر او، پیدایش امپراتوری ایران (هخامنشی) نیز نتیجۀ موقعیت جغرافیایی و پیامدهای آن، از جمله قرار داشتن در معرض هجوم از شمال و شرق و غرب، بوده است.[22] او در نگاه به تمدن هخامنشی نیز مانند برخی دیگر آن را تلفیقی و آنچه این امپراتوری از خود بروز داده را هنر ”ترکیب“ می‌نامد و دو رکن این تمدن را کشاورزی و جنگاوری برمی‌شمارد. این را هم که نخستین مورخ جهان، یعنی هرودوت، سراسر کتاب‌های نه‌گانۀ خود را به ایران اختصاص داده نشان اهمیت ایران در این دوران می‌داند.[23]

در مقالۀ ”ایران و یونان،“ اسلامی می‌کوشد تفاوت‌ها و جایگاه هر یک از دو طرف را با واقع‌بینی بی‌طرفانه بسنجد: ”هر یک زائیده اوضاع و احوال خاص سرزمین خود؛ ایران گرایش به فرهنگ عملی داشته است و یونان گرایش به فکر و چون وچرا . . . ایران ادارۀ دنیای شرقی را بر عهده داشت، اما شهر-کشورهای یونان بیشتر از این باری بر دوش نداشتند که خود را بپایند. از این رو می‌توانستند در دو خط فلسفه و سوداگری کار کنند.“[24] او تعریضی هم بر ”ناآزاد“ خواندن ایرانیان آن دوره نزد نویسندگان یونانی و رومی دارد و ضمن پذیرش آن می‌کوشد تحلیلی به دست دهد. به نظر او، در این زمینه هم موقعیت خاص ایران اثرگذار بوده و ایرانیان و از جمله کورش را واداشته تا ”آزادی جمعی“ را که در فرمانروایی جهانی آنها جلوه یافته بر ”آزادی فردی،“ چنان که در یونان و روم وجود داشت، برتری دهند.[25]

با این ‌همه، اسلامی ندوشن نسبت به یک‌جانبه‌گرایی در نگاه به دورۀ باستان و امپراتوری ایران هشدار می‌دهد: ”هیچ‌کس نمی‌گوید که مردم ایران در دوران امپراتوری عیب‌هایی نمی‌داشته‌اند، ولی در میان عیب‌ها و حسن‌ها این نیز مهم است که یک حکومت ملت خود را سربلند و کارساز و ایمن نگاه دارد.“[26]

 

ایرانیان و اسلام

اسلامی ندوشن واقع‌بینانه به نقد اندیشه و فرهنگ ایرانیان پرداخته و در همان حال که عظمت‌ها و والایی‌هایش را ستوده، از حقارت‌ها و کاستی‌ها نیز درنگذشته است.[27]

اسلامی ندوشن به ورود ایران به دوران بعد از فتوحات مسلمانان یا دوران اسلامی را هم با نگاه خاص خود توجه می‌کند. نخستین توجه او این است که سقوط ساسانیان و ورود اعراب به ایران را مهم‌ترین رویداد در تاریخ سه هزار سالۀ ایران می‌داند.[28] ایدۀ کلی او در تحلیل دورۀ تازه در تاریخ ایران هم این است که ”امپراتوری سیاسی“ جای خود را به ”امپراتوری فرهنگی“ می‌دهد:        ”ایرانی برای حفظ حیات ملی خود دنبال یک نیروی جانشین می‌گشت و فرهنگ را جانشین سیادت سیاسی کرد.“[29] سپس، با مقایسۀ سرنوشت ایران و مصر در گذر از دورۀ باستان به پس از آن، چنین نتیجه می‌گیرد که ”جاندار بودن تمدن ایران موجب پایدار ماندنش شد و جاندار نبودن تمدن مصر آن را متروک گذاشت.“[30] تعبیر او از این جاندار بودن هم قابل توجه است: ”اگر ایرانی‌ها هم می‌خواستند از گذشته خود دست بردارند، فاتحان جدید یعنی عرب‌ها آنها را به حال خود وانمی‌گذاشتند، زیرا آنان برای محکم کردن جای پای خود به این گذشته احتیاج داشتند. دستگاه عباسی در راه بدل شدن به یک ساسانی جدید قدم برداشت. بدین‌گونه، عربان دانسته و ندانسته ایرانیان را در مرتبط ماندن با گذشته‌شان کمک نمودند.“[31] در یک بیان کوتاه هم بر آن است که ”اگر اسلام ایران را گرفت، ایران هم اسلام را گرفت.“[32]

اسلامی ندوشن در آثار متعدد خود کوشیده است منابع و ارکان سیادت یا امپراتوری فرهنگی ایران در دوران بعد از اسلام را بازشناسی کند. از آن جمله‌اند زبان فارسی، شعر و ادب، علم و عرفان ایرانی. در خصوص زبان و شعر فارسی بر آن است که ”زبان دیگری نیست که به اندازۀ زبان فارسی از لحاظ شعرِ شاهکار غنی باشد (در مقایسه با اروپای پیش از رنسانس) . . . باتوجه به این واقعیت من با هیچ بیانی قادر به گفتن نخواهم بود که تا چه اندازه از اینکه در ایران به دنیا آمده‌ام و زبانم فارسی است شکرگزارم.“[33] شعر فارسی برای اسلامی ندوشن ارجمندترین دستاورد و در ضمن، محمل فرهنگ و هویت ایرانی است. از نظر او، بلندترین و ابتکاری‌ترین اندیشه‌های ایرانی در شعر بیان شده است و ستون‌های فکری، احساسی و ادراکی ایرانیان را هم باید در آثار کسانی چون فردوسی، ناصرخسرو، سنایی، نظامی، مولانا، سعدی و حافظ جست‌وجو کرد.[34] او در مقام کسی که عمری را به غور در زبان فارسی و فردوسی و شاهنامه سپری کرده، تکوین زبان فارسی و سرایش شاهنامه فردوسی را حائز اهمیت و توجه خاص می‌داند:

[در] قرن سوم دو حادثۀ بزرگ در آن [ایران] روی می‌کند که به نظر من مهم‌ترین قرن ایرانِ بعد از اسلامش می‌سازد. یکی تکوین زبان فارسی دری که به کمک آن ایرانی وسیلۀ ابراز وجود پیدا می‌کند. دیگری ایجاد شاهنامه که سند اصالت و انگیزۀ ادامۀ حیات ملت ایران قرار می‌گیرد. این دو چیز طی این هزار سال تسلا، تکیه‌گاه، تَعیُّن و دلگرمی به این مردم بخشیده است.[35]

ارجمندی و اهمیت شاهنامه نزد اسلامی ندوشن چندان است که آن را شاخص دوره‌بندی تاریخ ایران قرار داده است: ”تاریخ بعد از اسلام را باید به پیش و پس از سرایش شاهنامه تقسیم کنیم، چون ایران پیش از شاهنامه مانند لخته‌ای بود که شکل نگرفته بود و فردوسی مانند یک پیکرتراش آن را شکل داد. این هزار ساله ترکیبش را از شاهنامه گرفته است.“[36]

نگرش اسلامی ندوشن به مقوله عرفان (اشراق و تصوف) و اهمیت و کارکردهای تاریخی آن در تاریخ ایران بعد از اسلام نیز اگر نه منحصر به فرد، که کم‌نظیر و در ضمن جامع است. چنان‌که گذشت، او ریشه‌های عرفان یا به قولی ”اشراق“ ایرانی را در دوران باستان و آیین زرتشت جست‌وجو می‌کند و آن را ”اشراقی‌اندیش“ می‌خواند.[37] آنچه او دربارۀ دستاوردهای عرفان و اشراق ایرانی برمی‌شمارد، بسیار فراتر از کلیشه‌های معمول و برخاسته از ژرف‌نگری-و به نظر من همراه با حدی از تجربۀ شخصی-در این عرصه است: ”سبب‌ساز وسعت دید،“[38] ”دارندۀ بهترین میانه با زیبایی،“[39]  ”رهاننده از بن‌بست،“[40] ”گشایندۀ پنجره به فضای باز،“[41] ”نجات‌دهنده ایران در تندباد حوادث،“[42]  ”زمینه‌ساز پدید آمدن چند شاهکار زبان فارسی،“[43]  ”عامل ایجاد توازن و تعدیل در میان نیاز مادی و معنوی،“[44]  ”ترویج نگاه به انسان به عنوان نفس واحد،“  ” توصیه به حکومت خرد و دانش“ و  ”ترویج قناعت و استغنا.“[45]

اسلامی ندوشن در تحلیل تاریخی رواج و رونق تصوف و عرفان در ایران بر آن است که

ایرانی در یک دوران کوششی کرد که به اندیشه علمی روی بَرَد و آن در قرن سوم و چهارم هجری بود. برای آنکه شاخصیّتی در برابر اعراب از خود نشان دهد، و از آن طریق حرکتی در جهت حفظ استقلال و ایرانّیت بنماید، در همۀ زمینه‌ها و از جمله علم به فعالیت افتاد. ولی عمر این دوران چندان نپایید. سقوط سلسله‌های ایرانی‌گرایی چون سامانی و صفاری و بویه‌ای‌ها، و ورود ترک‌های غزنوی و سلجوقی به صحنه سیاسی کشور–که نفوذ بیشتر خلافت بغداد و عنصر عرب را با خود می‌آورد-موجب گشت که قشری‌گری و تعبّد چیرگی یابد و در نتیجه، مسیر فکری به جانب تصوف و راه‌حل‌های فرازمینی متوجه شود. فرصت بزرگی از دست رفت و برای آنکه زندگی قابل تحمل بماند، در توجیهات صوفیانه پناه گرفت. این دوره را می‌توانیم ”قرون وسطای طلایی“ ایرانش بخوانیم . . . راه دیگری نبود. اگر عرفان پا به میان نمی‌نهاد، معلوم نبود که ایرانی بتواند در میان تندباد حوادث تعادل روانی خود را حفظ کند. وضعی که حافظ آن را در یک بیت خلاصه کرده است:

از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت

عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی[46]

برای اسلامی ندوشن، گرایش ایرانیان به عرفان و تصوف راهِ ناچار یا  ”مکتب واکنش“[47] در دوران‌های سخت و رهاننده از بن‌بست بوده،[48] اما در عین‌حال او را به چیزهایی ارجمند-مانند شاهکارهای ادب فارسی-نیز رسانیده است که شایسته تقدیرند. او در نقد مخالفان عرفان ایرانی که آن را مانعی در راه پیشرفت و مغایر با زندگی عملی می‌خوانند، با  ”ظاهربین“ و  ”بی‌خبر“ خواندن ایشان بر آن است که  ”عرفان ایرانی این رجحان را بر عرفان بعض ملل دیگر من‌جمله هند دارد که با جنبه‌های مثبت زندگی و فعالیت خیلی بیشتر آشتی‌پذیر است.“[49] سپس، زندگانی کسانی چون عطار و مولانا را مثال می‌زند که یکی هم داروفروش بود و هم طبیب و شاعر و نثرنویس و دیگری نیز هم درس می‌داده، هم مرجعیت و مقام روحانی داشته و هم تا آنجا که می‌دانیم از بهره گرفتن از مواهب حیات غفلت نکرده است. اعتقاد او به ثمربخش بودن عرفان و اشراق تا بدان‌جا پیش می‌رود که معتقد است حتی اگر امروزه حکمت و عرفان شرق از طریق ماهواره در سطحی جهان معرفی شود، می‌تواند تعادل‌بخش باشد و یکی از راهکارهای آن را هم ترجمۀ یک دوره از آثار بزرگ فکر و ادب شرقی به زبان‌های مهم دنیا معرفی می‌کند.[50]

به‌رغم آنچه گذشت، اسلامی مانند همیشه از شیفتگی و وادادگی در برابر عرفان و اشراق نیز پرهیز می‌کند و می‌کوشد تعادل را نگه دارد.[51] او گرایش ایرانیان به عرفان را واکنش و راه گریز در دوران‌های سختی دانسته است و نه لزوماً بهترین شیوۀ زیستن برای آنان. در نوشتار  ”اندیشۀ گرایندۀ به اشراق و اندیشۀ گراینده به خرد“ کوشیده است با نگاه نقادانه نقطۀ تعادل در میانۀ عرفان و اشراق در یک سو و تعقل و استدلال در سوی دیگر را نشان دهد و دائماَ نگران است که خواننده از نوشته‌های او در اهمیت هر یک از این دو دچار سوء تفاهم، یک‌جانبه‌گرایی و افتادن در دام افراط و تفریط نشود.[52] چنان‌که وقتی بحث به ارائۀ طریق برای ایرانیان عصر حاضر می‌رسد، معتقد است که به اقتضای زندگی بشری در عصر حاضر که مدار آن باید بر علم و عقل باشد،  ”اندیشۀ ایرانی باید از اشراقی بودن و رها بودن به جانب منطقی بودن و علمی بودن سوق داده شود، باید تعادلی میان اشراق و علم برقرار گردد.“[53] اسلامی به‌رغم توجهی که به عرفان و اشراق و اهمیت آن دارد، جنبۀ بازدارندگی آن در صورت افراط را نیز از نظر دور نمی‌دارد و قرار گرفتن در چنین وضعی (زیاده‌روی در تعلق خاطر به عرفان) را از نشانه‌های  ”عدم موازنه در نحوه تفکر“ می‌داند:

ایرانی مانند بعضی دیگر از ملت‌های مشرق‌زمین گرایش به تفکر اشراقی داشته است، بدین معنی که جهش‌های ذهن و تخیل و احساس بیشتر از استدلال و منطق و ادراک بنای اندیشۀ او را تشکیل می‌داده. این امری است که ریشۀ کهن دارد، اما با گذشت زمان و بر اثر عوارض تاریخی هر چه جلوتر آمده بر غلظتش افزوده شده است. وقتی فکر بر پایۀ استدلال و منطق حرکت نکند، بی‌پایه و معلق است و حتی اگر هم از نیت خوب سرچشمه بگیرد، در زمینه اجتماعی نتیجه‌بخش نخواهد بود. اندیشۀ اشراقی توانسته است بُعد معنوی قابل احترامی به ادب و عرفان و تفکر انسانی ایرانی ببخشد، ولی از جهت سازندگی و تجهیز اجتماعی مانع اول به شمار می‌رود. راه اصلاحش آن است که موضوع به موازنه نزدیک گردد، یعنی طبق یک برنامۀ دقیق این کوشش به کار رود که ذهن راه خود را به جانب استدلال و منطق بکشاند.[54]

و برای آنکه خواننده تکلیف خود را با تحسین و نقد او دربارۀ عرفان واشراق بداند، بحث را چنین جمع‌بندی می‌کند که

اندیشۀ اشراقی که گفتم، خواستم از نوع لطیف و عالی آن یاد کرده باشم، وگرنه این نوع اندیشه در درجۀ پایین خود تا حد شلختگی فکر و بی‌محوری تنزل می‌کند که بهتر است آن را فکر نامنسجم بخوانیم.“[55] در جایی دیگر، نگاه میانه و متعادل او چنین جلوه می‌یابد:  ”اگر از عرفان به‌عنوان مهم‌ترین حادثۀ فکری و ادبی ایران یاد می‌کنیم، بدان معنا نیست که امروز بخواهیم یا بتوانیم جهان‌بینی خود را بر تفکر عرفانی مبتنی کنیم. از دو جهت سرمایۀ گرانبهایی است. یکی آنکه بسیاری از ظرایف تاریخی ایران را از آن می‌توان بیرون کشید، به جهت آنکه تاریخ مکتوب هرگز آنها را ثبت نکرده است. دیگر آنکه چند اصل از اندیشه‌های بلند جاودانی انسانی در آن مضمر است که در هر زمان و نیز امروز که دنیا بیش از گذشته در تب‌و‌تاب به سر می‌برد به کار می‌آید. باید این حمیّت را داشت که دُرد و صاف را از هم جدا کرد و تعالیم منفی و ناسازگار با زندگی را در آن به کنار نهاد. در هر مکتب و آیینی بوده‌اند کسانی که آن را به انحطاط بکشانند و تصوف نیز از این دستبرد مصون نمانده است.[56]

 

چه باید کرد؟

این روح فعالِ متعالی و روان روشن سیال بازنشستگی ندارد. می‌کوشد، می‌بیند، می‌اندیشد و می‌نویسد. از حیات بهره می‌گیرد و بهره می‌دهد.[57] (احمد احمدی بیرجندی، دیدگاه‌ها، دفتر دوّم، 60)

اسلامی ندوشن در گفتارها و نوشتارهای خود فقط به صورت واعظ یا ناقدی نظرپرداز ظاهر نمی‌شود. برعکس، چنان‌که خود بارها اشاره کرده، هدفش از گفتن و نوشتن در بیشتر مواقع یافتن راه چاره از خلال کندوکاو و تأمل در تاریخ و فرهنگ ایران بوده است. از این جهت، اگر او را  ”اندیشمند متعهّد،“  ”دغدغه‌مند“ و  ”عمل‌گرا“ بنامیم سخن به گزاف نگفته‌ایم.[58] او در دورانی زیسته است که تحولات سترگی در جهان و ایران رخ داده است و این تحولات او را به اندیشیدن و تلاش برای کمک به هدایت و نجات انسان ایرانی واداشته است. پیامدهای دو جنگ جهانی برای ایران و ایرانی، تجربۀ حکومت پهلوی اول و دوم، نهضت نفت و کودتای 28 مرداد، انقلاب اسلامی و جنگ ایران و عراق فقط جلوه‌های ظاهری این تحولات‌اند و اگر مسائل اساسی‌تر همچون قرار گرفتن ایران در معرض سیاست‌های امپریالیستی، گسترش کمونیسم، جنگ سرد، نوگرایی و نوسازی و جدال آنها با سنت و بالاخره نفت‌زدگی را به اینها بیفزاییم، راز دغدغه‌مندی یا به عبارت بهتر دردمندی امثال اسلامی ندوشن بهتر درک می‌شود.[59] در سال 1378ش، در دیباچۀ کارنامۀ چهل ساله در این باره می‌نویسد:

آنچه در آنها [اشاره به دو مجموعه با نام‌های  گفتیم، نگفتیم و  قطرۀ باران] آمده حاصل یک عمرِ ناظر و نگران است که در یک دوران بسیار حساس کشور [1337-1378ش] زندگی می‌کرده و کوشش داشته است که در آنچه می‌نویسد، خلوص و خضوع را از دست ندهد. در گیرودار زیروبم‌ها، من این موهبت را داشته‌ام که همواره امید به ایران را در خود زنده نگاه دارم. پیش‌آمدهای دلسردکننده‌ای بوده است که ناشکیبان را تنگ حوصله کند–که شاید هم حق داشتند-زیرا هیچ‌کس دوباره به دنیا نمی‌آید. اما وقتی مجموع را در نظر بگیریم، یعنی جغرافیا، تاریخ، همسایگان و اتفاق‌ها . . . انصاف خواهیم داد که هر ملت دیگری هم بود بهتر از ایرانی نمی‌توانست از عهده برآید. اکنون که به قرن بیست‌ویکم ورود می‌کنیم و هزاره‌ای را پشت سر می‌نهیم، جا دارد که قدری خود را واببینیم: که هستیم و چه هستیم؟ ”مگر بهره‌ای گیرم از پند خویش“ . . . تاریخ پر از حکمت و عبرت است و مأموریت ایرانی به پایان نرسیده . . . ما ملتی هستیم که پیر شده است، ولی نه از آن پیرها که حافظ می‌گفت  ”از میکده بیرون شو.“ این کشور چون درخت کهنی است که می‌تواند شاخسار تازه بیاورد. رفت و بازگشت در تاریخ کم نبوده است. ولو مرا به ساده‌لوحی متهم کنند، این دوبیت فخر گرگانی را در مرکز باور خود نگاه می‌دارم:

مرا گویند زو امید بردار

که نومیدی امیدت ناورد بار

همی گویم به پاسخ تا به جاوید

به امیدم به امیدم به امید[60]

اسلامی می‌کوشد نشان دهد که ایران و ایرانی همچنان فرصت درخشش و تاریخ‌سازی یا دست‌کم داشتن یک زندگی شایسته را در دوران معاصر که از نظر او دورانی پرتلاطم و دگرگون‌شونده است، دارد و به شدت با نگرش‌های نوستالوژیک به گذشته و ناامید از بهبود اوضاع در می‌افتد. بنابراین، نخستین کوشش او این است که انگارۀ ناتوان بودن و ناامیدی را از اذهان بزداید. در سال 1339ش و در دورانی از سرخوردگی (دوران پس از کودتا) که پیش‌تر در 1338 در ”ایران تنها کشور نفت نیست“ آن را  ”برزخ تأسف‌آور“ خوانده بود،[61] در نوشتار  ”ایران را از یاد نبریم“ چنین بیدارباش می‌دهد:

اگر گمان بریم که کهنگی کشور ایران مانع می‌گردد که ما نو شویم و با نیازمندی‌های دنیای امروز هماهنگی یابیم، اشتباه بزرگی است. برعکس، گذشتۀ بارور کشور ما پایۀ محکمی است برای آنکه ستون‌های آینده بر آن قرار گیرد . . . ایران سزاوار آن است که خوشبخت و سرفراز باشد و برای آنکه خوشبخت و سرفراز بگردد، باید هم به خود وفادار بماند و هم به استیلای علم بر جهان کنونی ایمان بیاورد و در آموختن آنچه نمی‌داند غفلت نورزد.[62]

حدود سه دهه بعد، در 1372ش و در جستار  ”آیا ملت‌ها هم پیر می‌شوند؟“ اسلامی همچنان با روحیۀ یأس و نومیدی رویارو می‌شود و آن را به چالش می‌کشد و با اشاره به سه نوع زوال در تاریخ (زوال حکومت‌ها، تمدن‌ها و ملت‌ها) معتقد است:

در میان کشورهای دیرینه‌سال، ایران سرنوشتی خاص خود را داشته است. هیچ‌یک از مصادیق شناخته‌شده به تنهایی در حق او صدق نمی‌کند، در حالی ‌که هر یک از آنها اندکی شامل حال او هم هست. با لااقل سه هزار سال عمر مستمرِ متشکلِ تاریخی جزو سه چهار ملتی است که هنوز برپایند. اما گاه‌به‌گاه دربارۀ او شنیده شده است که گفته‌اند: فرسوده و خسته است و دیگر بنیۀ کافی برای جمع و جور کردن خود ندارد. این بیشتر در لحظات بدبینی گفته می‌شود. ولی عجیب است که تاکنون هر بار که این علائم خستگی نمود کرده است، جهشی کرده و خطر افت را از سر گذرانده. آنچه خالی از شگفتی نبوده، استعداد مداومت این کشور است که بیشتر به جان‌سختی شبیه بوده.[63]

در پایان همین نوشتار و پس از چند صفحه توضیح و استدلال، باز بر نظر خود اصرار ورزیده و با پیش کشیدن این پرسش که آیا همان‌گونه که بعضی عقیده دارند ”ایرانی پیر شده است؟“ می‌نویسد:  ”صمیمانه می‌گویم که هنوز زمینه‌ای در قوم ایرانی هست که بتواند خود را فرابکشد.“[64] دو سال بعد (1374ش) با اشاره به افراط و تفریط‌ها و اینکه ایران به اقتضای شرایط جغرافیایی و تاریخی خود هم بهترین‌ها و هم بدترین‌ها را پرورش داده، بر امیدواری خود چنین اصرار ورزیده است:

با این‌ حال، من به اصالت ذاتی و نجابت فطری این مردم اعتقاد دارم. اعتقاد دارم که اگر در محیط مساعد اجتماعی و سیاسی قرار گیرد و موجبات امیدواری، ایمنی، اتحاد و تعاون در او تقویت گردد، گرایش او به جانب راه مستقیم به آسانی صورت خواهد گرفت.[65]

امروز هم که اسلامی در آستانۀ 95 سالگی است، گرچه نگران ایران، اما همچنان امیدوار است و مترصد آن تا ایران و ایرانی راه خود را در دنیای پرماجرای کنونی بیابند.[66]

تزریق امید به جامعۀ ایرانی همۀ کاری که اسلامی کرده و می‌کند نیست. او خود را از آسیب‌شناسی و ارائۀ راه حل عملی نیز کنار نمی‌کشد. در 1371ش هم در نوشتار  ”همۀ راه‌ها بسته است، مگر یک راه: تغییر از پایه“[67] با طرح این پرسش که  ”چه باید کرد و چه چیز باید تغییر کند؟“ و با اشاره به تغییرات زمانه در عرصه‌های مختلف (جمعیت، سرعت سیر حوادث در جهان و . . .) و با این فرض که ایرانی تا پیش از دورۀ معاصر کمابیش با  ”تفکر و اخلاق و رفتاری زندگی می‌کرده که چندان نامتناسب با زمان خود نبوده، خود را با روزگار طوری وفق داده بوده که هویت ملی و زندگی کژدار مریزی داشته باشد، لیکن چند دهه است که ارتباط جهانی و سرعت زمان آهنگ زندگی او را دچار تکان‌هایی کرده است،“ درصدد چاره‌جویی برآمده است.

او آغاز بحران [ناهمخوانی با تغییرات] را از دورۀ قاجار می‌داند که با تجربه‌های ناتمامی همچون انقلاب مشروطه و نهضت ملی شدن نفت و سقوط حکومت پهلوی [انقلاب اسلامی] ادامه یافته است،[68] و ظاهراً از نظر او تا زمان نوشته شدن این نوشتار (1371ش) هم این  ”نامتناسب بودن با تغییرات زمانه“ برقرار بوده و به همین جهت او را دست به قلم کرده است. اسلامی برای پایان دادن به این  ”عدم تناسب“ برخی تغییرات  ”پایه‌ای“ را پیشنهاد می‌کند. آنچه از نظر او نیاز به تغییر دارد عبارت است از

  • ”عدم موازنه در نحوه تفکّر“ (غلبۀ تفکر اشراقی-جهش ذهنی، تخیل و احساس-بر استدلال و منطق
  • ”فرداندیشی و نه جمع‌اندیشی)
  • ”غلو، تملق، سبک گرفتن معنی“
  • ”تناقض و سیالیت“ ناشی از تقابل تفکر سنتی با علم و منطق به منزلۀ ضرورت دنیای جدید
  • ”جبرگرایی“
  • ”دوچهرگی“ ناشی از نداشتن امنیت روانی
  • ”علم نه برای علم“ (غلبۀ انگیزه‌های فرعی بر اصلی مانند مدرک و رتبه و درآمد به جای علم واقعی
  • ”ارباب کیست؟ مردم یا حکومت“ (تداوم حُکم به جای حق)
  • ”اندازه‌نشناسی“ (افراط به جای اعتدال)
  • ”پرخاش به جای دلیل“ (عدم موازنه میان شور و عقل)[69]

پنج سال بعد (1995م/1376ش)، در سخنرانی در دانشگاه یو‌سی‌اِل‌اِی (UCLA) با بیانی بعضاً مصداقی‌تر عوامل سست شدن علایق وطنی در 50 سال اخیر را  ”جدایی مردم از دولت‌ها،“  ”حزب توده،“  ”چپ ناراستین (مرده‌ریگ توده)،“  ”اکنون‌بینی،“  ”غرب‌گرایی و اصالت پول“ و  ”نوع آموزش (نگاه تنگ و آشفتگی در نگاه به تاریخ و فرهنگ)“ برمی‌شمارد و آنها را شرح می‌دهد.[70]

دغدغه‌مندی و تلاش برای یافتن راه نجات هیچ‌گاه اسلامی ندوشن را به حال خود نگذاشته است. به همین جهت، باز هم چند سال بعد (1378ش) می‌کوشد امید و شور را به جامعه تزریق کند:

پس از گذشتن یک دوران پُرتب‌و‌تاب، اینک حرفی که بر سر زبان‌هاست این است: اکنون چه؟ جوابی که من برای خود دارم آن است که در قدم اول باید به خود اعتماد ورزیم. ما در طی تاریخ نشان داده‌ایم که ملت کوچکی نبوده‌ایم، چرا اکنون فکر کنیم که جز این است؟ جای حرف نیست که مشکلات دنیای امروز بسیار است، ولی توانایی انسان هم به موازی مشکلات جلو می‌رود. این غزل حافظ حاوی هشدار و امید هر دوست:

ای دل به کوی عشق گذر نمی‌کنی

اسباب جمع داری و کاری نمی‌کنی

چوگان حکم در کف و گوئی نمی‌زنی

باز ظفر به دست و شکاری نمی‌کنی

این خون که موج می‌زند اندر جگر تو را

در کار رنگ و بوی نگاری نمی‌کنی

ترسم کز این چمن نبری آستین گل

کز گلشنش تحمل خاری نمی‌کنی

در آستین جان تو صد نافه مدرّج است

و آن فدای طُرّۀ یاری نمی‌کنی

ساغر لطیف و دلکش و می‌افکنی به خاک

و اندیشه از بلای خماری نمی‌کنی

حافظ برو که بندگی بارگاه دوست

گر جمله می‌کنند، تو باری نمی‌کنی[71]

اسلامی گرچه بارها بر ضرورت توجه به علم جدید و استفاده از آن تأکید کرده است، اما آن را برای سعادتمندی ایران و ایرانی کافی نمی‌داند و فرهنگ را همراهِ اجتناب‌ناپذیرِ آن در مسیر رسیدن به نیک‌بختی دانسته است: ”در قرنی که هم‌اکنون آغاز شده است، داور بزرگ علم خواهد بود، ولی نه علمی که فرمانش در دست خودش باشد، زیرا علم راهگشاست، نه راهبر. رهبری را باید به فرهنگ سپرد که حاصل نجیب‌ترین و نخبه‌ترین تجربیات بشری است.“[72]

او در تلاش برای ارائه راه حل پا را از ابراز نظر کلی فراتر گذاشته و از ارائۀ راهکارهای موردی و مشخص نیز دریغ نمی‌کند. در یک جا شاهنامه را راهنمای مناسبی برای زندگی دانسته و بر آن است که  ”تنها شاهنامه فردوسی کافی است که به ما بگوید که گذشتگان راه روشن زندگی را چگونه پیموده‌اند. این راه همان است که  ’خرد‘ را  ’چشمِ جان‘ می‌خواند. در یک کلمه، هرچه در جهت گسیختگی، پراکندگی و انهدام در جهت خلاف نظم طبیعت و سرشت انسانی حرکت کرده، نشانۀ بی‌خردی بوده است.“[73] در جایی دیگر هم با نگاهی عمل‌گرایانه برای تحقق نقش رهبری فرهنگ بر آن است که  ”وجود لااقل 400 کتاب در زمینۀ تاریخ واجتماع و فکر و سیاست و فلسفه به زبان ساده و نیز شاهکارهای ادبی ایران و جهان برای نگه داشتن جوانان در حیطۀ فرهنگ متعالی لازم است. هیچ طبیب، حقوق‌دان، عالم یا متخصص نمی‌تواند وظیفۀ خود را در رشتۀ خاص خود به درستی ایفا کند، مگر آنکه مقداری از فرهنگ عمومی اجتناب‌ناپذیر را کسب کرده باشد.“‌[74]

اسلامی در توصیف وضع دوران اخیر ایران و چگونگی زیست ایران و ایرانی به محور سه‌گانه  ”ایرانیّت،“  ”اسلامیّت“ و  ” تجدد“ توجه نشان می‌دهد و ضمن عرضۀ تعریفی از هر یک، چگونگی برخورد با آنها را نیز نشان می‌دهد. در خصوص ایرانیّت می‌نویسد: ”فرهنگ ریشه‌داری است با عیب‌ها و حسن‌هایش که باید حسن‌هایش را قدر نهاد و در دفع عیب‌هایش کوشید.“[75] دربارۀاسلامیّت بر آن است که  ”دین همیشه محترم است، باید راه آن را باز نگه داشت و بسیار مراقب بود که نزاهت آن خدشه‌دار نشود. بزرگ‌ترین دشمن این نزاهت الزام به ریاورزی است“ و در زمینۀ تجدد معتقد است  ”چه خوب باشد چه بد، ما در چنگ اوییم و از آن خلاصی نیست. تجدد خود را در قالب علم می‌نمایاند و علم در قالب نان. بنابراین، اگر به کسی بگویند از تجدد دور بمان، مانند آن خواهد بود که بگویند نان مخور. نمی‌شود هم نان او را خورد و هم او را به خانه راه نداد.“[76] در چنین عرصه‌ای و در تعامل با این سه عنصر یا محور، او نیاز ایران معاصر را در این می‌داند که مردم  ”فرزند زمان خود“ بشوند و در این میان  ”نوسازی فرهنگی“ را مقدم بر هر چیز می‌داند.[77]

اسلامی نیز مانند همۀ روشنفکران دوران معاصر تاریخ ایران متوجه امکان تعارض علم جدید با فرهنگ کهن ایرانی هست.[78] او در پاسخ به این پرسش که در میانۀ این تعارض چه باید کرد می‌گوید: ”راهی که برای هر ملت باقی می‌ماند آن است که به یک انتخاب باریک و دقیق دست بزند که می‌توانیم آن را فرهنگ‌پالایی بنامیم. جرئت داشته باشیم که با چشم باز به چیزهایی که تاکنون برحسب عادت یا کاهلی در هاله مصونیتی بودند، ولی امروز مندرس و متروک شده‌اند، بنگریم.“[79]

 

سخن آخر

ایران به هزار جلوه در کار آید

گه دل به نشاط و گاه بیمار آید

او را که دوصد بار به بازار آید

آن نیست که هر سفله خریدار آید[80]

پیوند میان زندگانی و آثار استاد اسلامی ندوشن با ایران، ایرانی و ایرانیّت از چنان ژرفایی برخوردار است که حکایت از نوعی وحدت وجود دارد. او با نگاهی تیزبین، متعادل و دقیق به اجزای متفاوت هویت و فرهنگ و تاریخ ایران نگریسته است. برای او جغرافیا و طبیعت ایران، مردم آن و تمامی رفتارهای آنان در طول تاریخ اعم از مثبت و منفی همگی معنادار و شایسته توجه است و هر یک از منطقی پیروی می‌کنند. به همین سبب، نباید با نگاه صفر و صد به آنها نگاه شود، بلکه باید هر یک را در ترازوی منطق و واقع‌بینی به سنجش گذاشت. ایران و ایرانی در هر دوره‌ای کوشیده‌اند راهی برای بقا بیابند و در این راهیابی بوده است که میراث فرهنگی و تمدنی ایرانیان شکل گرفته است. این کوشش‌ها، که با ترکیبی از کامیابی‌ها و ناکامی‌ها همراه بوده‌اند، در نهایت حکایت از تداوم و بقای همراه با تغییر و تحول دارند و ایران و ایرانی هیچ‌گاه به ناتوانی کامل و نقطۀ آخر نرسیده‌اند. چنین درکی از تاریخ ایران، اسلامی ندوشن را متقاعد کرده است که در زمان حاضر نیز نباید به چنین چیزی (ناتوانی و ناامیدی) فکر کرد. به جای آن باید میراث گذشته را بازبینی و تصحیح کرد و هم‌زمان با ضرورت‌های دنیای جدید کنار آمد.

[1] محمدعلی اسلامی ندوشن، ایران و تنهائیش (چاپ 2؛ تهران: شرکت سهامی انتشار، 1390)، 23.

[2] محمدعلی اسلامی ندوشن، روزها (تهران: انتشارات یزدان، 1376)، جلد 4، 332.

[3] ‌”فردی بودم ناظر و نگران.“ بنگرید به اسلامی ندوشن، روزها، جلد 3، 11.

[4] این عناوین عبارت‌اند از ”ایران نیز حرفی برای گفتن دارد،“ ”ایران تنها کشور نفت نیست،“ ”ایران را از یاد نبریم،“ ”ایران از نو قد راست خواهد کرد،“ ”ایران،“ ”درس زندگی از فرهنگ ایران،“ ”ایران به چه کسانی نیازمند است؟“ ”ایرانی کیست؟،“ ”برخورد فرهنگ ایران با فرهنگ غرب؟،“ ”کشور عجیبی که ایران نام دارد،“ ”ایران به کجا می‌رود؟،“ ”ایران لوک پیر،“ ”ایران و یونان،“ ”ایران و تنهائیش،“ ”مانائی ایران،“ ”چگونه می‌توان ایرانی بود؟ چگونه می‌توان ایرانی نبود؟،“ ”ایرانی ایرانی است،“ ”ایران و ایرانّیت،“ ”باز هم ایرانیّت،“ ”قلمرو فرهنگی ایران،“ ”پیری ایران و مداومت تاریخ،“ ”انعطاف ایرانی،“ ”تناقض‌ها در فرهنگ ایران،“ ”فرهنگ ایران و زبان فارسی،“ ”ایران برای من چه معنا دارد؟،“ ”ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟،“  ”هویت ایرانی در دوران بعد از اسلام،“ ”آیا ایرانی همان ایرانی است؟“ ”برخی از ویژگی‌های تاریخ ایران،“  ”این ’ایرانی‘ که ما می‌شناسیم،“ ”به ایران بیندیشیم.“

[5] ‌”آن دخت پری‌وار که ایران من است / پیدا و نهان بر سر پیمان من است / هم نیست، ولی نهفته در جان من است / هم هست ولی دور ز دامان من است.“ بنگرید به

 http://nodoushan.com/1393/11/ایران/.

”محمدعلی اسلامی ندوشن پنهان نمی‌دارد که ’ایران‘ را معشوق یگانۀ خود می‌داند و در عین حال، عشق پرشورش چشم او را بر عیوب معشوق نمی‌بندد. هم در زندگی‌نامه و هم در سفرنامه‌هایش نشان می‌دهد که عشق و اعتقاد و ارادت را می‌توان از سرسپردگی و وادادگی مبرّا کرد.“ بنگرید به محمد دهقانی، ”نگرش و سبک ویژۀ اسلامی ندوشن در سرگذشت‌نامه‌های او،“ در رهاورد دیدار، به کوشش یدالله جلالی پنداری (یزد: انجمن شعر و ادب یزد، 1384)، 218. او خود نیز در خاطراتش در خصوص افتادن در دام خامی در وطن‌خواهی هشدار داده است: ”وطن‌خواهی خام نشانه سبک‌مایگی ناهنجاری است. حرف بر سر آن است که او را آنگونه که هست بشناسیم، با عیب‌ها و حسن‌هایش در کنار هم.“ بنگرید به محمدعلی اسلامی ندوشن، روزها، جلد 3، 13.

[6] محمدعلی اسلامی ندوشن، برگریزان (تهران: انتشارات یزدان، 1394)، 73-78.

[7] بنگرید به اصغر دادبه، ”بزرگمردی که هیچ‌گاه ایران را از یاد نبرد،“ در حسین مسرت و پیام شمس‌الدینی (ویراستاران)، دیدگاه‌ها (تهران: شرکت سهامی انتشار، 1394)، دفتر 2، 155-174.

[8] بنگرید به

http://nodoushan.com/1393/11/ایران/.

[9]محمدعلی اسلامی ندوشن، ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟ (چاپ 3؛ تهران: شرکت سهامی انتشار، 1385)، 16؛ اسلامی ندوشن، ایران و تنهائیش، 144. وضعیت جغرافیایی ایران دو پیامد داشته: دفاع و واکنش.

[10]اسلامی ندوشن، ایران و تنهائیش، 108.

[11]محمدعلی اسلامی ندوشن، ایران لوک پیر (تهران: کتاب پرواز، 1370)، 18.

[12]اسلامی ندوشن، ایران لوک پیر، 19-20.

[13]اسلامی ندوشن، ایران لوک پیر، 25 و 43.

[14] اسلامی ندوشن، ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟ 44؛ نیز بنگرید به محمدعلی اسلامی ندوشن، کارنامۀ چهلساله (تهران: انتشارات یزدان، 1380)، 4.

[15]اسلامی ندوشن، روزها، جلد 1، 14.

[16] شیرین بیانی، ”پیام به دوستان،“ در مسرت و شمس‌الدینی دیدگاهها، دفتر 2، 114.

[17] اسلامی ندوشن، ایران و تنهائیش، 225.

[18] مریم ایرانمنش و محمدرضا نصر اصفهانی، ”بررسی تطبیقی الایام طه حسین و روزهای محمدعلی اسلامی ندوشن،“ در مسرت و شمس‌الدینی، دیدگاه‌ها، دفتر 2، 96.

[19] اسلامی ندوشن، ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟ 14.

[20] اسلامی ندوشن، ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟ 20.

[21] اسلامی ندوشن، ایران و تنهائیش، 107؛ اسلامی ندوشن، ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟ 27.

[22]اسلامی ندوشن، ایران لوک پیر، 23-25.

[23]اسلامی ندوشن، ایران لوک پیر، 42-46.

[24]اسلامی ندوشن، ایران لوک پیر، 44-45.

[25]اسلامی ندوشن، ایران لوک پیر، 43، 47 و 49.

[26]اسلامی ندوشن، ایران لوک پیر، 43.

[27]مریم نوّاب رضوی، ”جوهرۀ حیاتی ایرانی از نگاه دکتر اسلامی ندوشن،“ در جلالی پندری، رهاورد دیدار، 241.

[28]اسلامی ندوشن، ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟ 65.

[29]اسلامی ندوشن، ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟ 23.

[30]اسلامی ندوشن، ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟ 26.

[31]محمدعلی اسلامی ندوشن، ایران را از یاد نبریم و به دنبال سایۀ همای (تهران: انتشارات یزدان، 1370)، 306-307.

[32]اسلامی ندوشن، ایران و تنهائیش، 145. تعبیر دیگر او در این خصوص این است که ”ایرانیان از همان آغاز به این نتیجه رسیدند که حساب اسلام را از قوم فاتح جدا کنند.“ بنگرید به اسلامی ندوشن، ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟ 69.

[33]اسلامی ندوشن، ایران را از یاد نبریم، 315. اصغر دادبه در اشاره به این موضوع بر آن است که از نظر اسلامی ندوشن، ”زبان فارسی بزرگ‌ترین ودیعه‌ای است که نصیب هر ایرانی شده است.“ بنگرید به مسرت و شمس‌الدینی، دیدگاه‌ها، دفتر 2، 162.

[34]اسلامی ندوشن، ایران را از یاد نبریم، 314-315. در جایی دیگر می‌گوید که ایران در کتاب‌های چهار نفر حرفش را زده است: فردوسی، مولانا، سعدی و حافظ. بنگرید به اسلامی ندوشن، ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟ 37-44.

[35]اسلامی ندوشن، ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟ 69.

[36]سخنرانی در دانشگاه فردوسی مشهد (26 اردیبهشت 1380).

[37]اسلامی ندوشن، ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟ 17.

[38]اسلامی ندوشن، ایران و تنهائیش، 84؛ اسلامی ندوشن، ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟ 32.

[39]اسلامی ندوشن، ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟ 29.

[40]اسلامی ندوشن، ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟ 31.

[41]اسلامی ندوشن، ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟ 27.

[42]اسلامی ندوشن، ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟ 298.

[43]اسلامی ندوشن، ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟ 298.

[44]اسلامی ندوشن، ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟ 33.

[45]اسلامی ندوشن، ایران را از یاد نبریم، 115-119.

[46]اسلامی ندوشن، ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟ 297-298.

[47]اسلامی ندوشن، ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟ 29.

[48]‌”ورود عرفان رهایی از بن‌بست (محدودیت شعر به وصف طبیعت، مدح و وصف معشوق) را با خود آورد. روح ایرانی که رنج کشیده و خسته و در عین حال پافشار و جستجوگر بود با عرفان افق وسیعی در برابر یافت، در چنین سختی‌ها پناهگاهی بهتر از فکر صوفیانه نمی‌توانست جست.“ بنگرید به اسلامی ندوشن، ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟ 32. در مطلبی با عنوان  ”اندیشۀ گرایندۀ به اشراق و اندیشۀ گراینده به خرد“ می‌نویسد:  ”ادبیات عرفانی ایران در لطافت، آزاداندیشی، انسان‌دوستی و پرواز فکری، نظیری برایش در جهان نیست. اگر عرفان از طریق آن‌همه سخنان نغز در رگ و ریشه‌های ایران راه پیدا نکرده بود، معلوم نبود ایرانی چگونه می‌توانست در جوّ مستبدانه‌ای که با مزاجش سازگار نبود جان به در برد. عرفان زمین را با آسمان رایگان کرد، مرگ را از هیبت و زشتی بیرون آورد و حماسه اعتلای انسانی را سرود.“ بنگرید به اسلامی ندوشن، ایران و تنهائیش، 148. اینکه استاد در این نوشتار، ”ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟“ و نیز در نوشتار مشابهی با عنوان ”ایران نیز حرفی برای گفتن دارد،“ در  ایران را از یاد نبریم، 107-125، بیشترین تأکید را بر نقش عرفان دارد نیز نشان از ارجمندی آن در میان میراث‌های ایرانیان در نظر ایشان است. در ادامه خواهیم دید که او ضمن نقد کارکردهای عرفان معتقد است که امروزه هم چیزی برای گفتن دارد.

[49]اسلامی ندوشن، ایران را از یاد نبریم، 114.

[50]اسلامی ندوشن، ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟ 265.

[51]بنگرید به هنگامه اصغرزاده، ”نگاه اعتدالی به جهان: درآمدی بر نگرش و اندیشۀ دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن،“ روزنامۀ اطلاعات، شمارۀ 25897 (26 خرداد 1393)، 6.

[52] اسلامی ندوشن، ایران و تنهائیش، 137-156.

[53]اسلامی ندوشن، ایران و تنهائیش، 154.

[54]اسلامی ندوشن، ایران و تنهائیش، 73.

[55]اسلامی ندوشن، ایران و تنهائیش، 74.

[56]اسلامی ندوشن، ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟ 32.

[57]‌احمد احمدی بیرجندی، ”روزها،“ در مسرت و شمس‌الدینی، دیدگاه‌ها، دفتر 2، 60.

[58]‌”هرگاه مسئله‌ای را دیده که سبب رنجش او شده است، دست به تألیف کتاب زده است. با محوریت ایران دربارۀ جوانان، آموزش و پرورش، کلانشهر تهران، آلودگی هوا، گسترش بی‌حساب شهرها، کثرت وسایل نقلیه، جاذبه‌های کاذب و . . . مقالات و کتاب‌های بی‌شماری نوشته است.“ بنگرید به مسرت و شمس‌الدینی، دیدگاه‌ها، دفتر 2، 95-96.

[59]در جلد سوم روزها می‌نویسد:  ”خیلی زود دریافتم که ما در کشور عجیبی که ایران نام دارد زندگی می‌کنیم و از آن نه کمتر عجیب، دورانی بوده است که در آن به سر برده‌ایم.“ بنگرید به اسلامی ندوشن، روزها، جلد3، 11.

[60]اسلامی ندوشن، کارنامۀ چهل ساله، ”دیباچه،“ 4.

[61]”جای انکار نیست که امروز [سال 1338] ما در حال برزخ تأسف‌آوری به سر می‌بریم. نزدیک است از گذشتۀ خود ببریم و حال آنکه با حال پیوندی نداریم. بی‌آنکه هنوز از مزایای صنعت برخوردار شده باشیم، زبون و اسیر عیب‌ها و آشفتگی‌های آن گشته‌ایم.“ بنگرید به اسلامی ندوشن، ایران را از یاد نبریم، 37.

[62]اسلامی ندوشن، ایران را از یاد نبریم، 29.

[63]اسلامی ندوشن، ”آیا ملت‌ها هم پیر می‌شوند؟“ در  ایران و تنهائیش، 101.

[64]اسلامی ندوشن، ”آیا ملت‌ها هم پیر می‌شوند؟“ در  ایران و تنهائیش، 115.

[65]اسلامی ندوشن، ایران و تنهائیش، 155.

[66]نگارنده از این بخت برخوردار بوده است که در چند سال اخیر در سفر به کانادا به دیدار استاد اسلامی ندوشن و بانوی فرهیختۀ ایشان، دکتر شیرین ‌بیانی، برود و خوشه‌چین خرمن دانش و تجربه و اخلاق ایشان باشد.

[67] اسلامی ندوشن، ایران و تنهائیش، 69-86.

[68]البته اسلامی پیش از آن و در 1368ش، در جایی دیگر به اهمیت این تحولات در سیر تاریخ ایران اشاره کرده بود:  ”همۀ اینها می‌نماید که ایران هرگز از تحرک باز نایستاده؛ سایه‌اش از صحنۀ حوادث جهان محو نگردیده، چه برنده بوده و چه بازنده، در هر حال تپنده بوده؛ می‌رفته و باز می‌گشته، حرکت مارپیچی می‌کرده، دم فرو می‌بسته و از نو به آوا می‌آمده، صبر بسیار کرده و تب و تاب بسیار.“ و راه حلی کلی‌تر نیز پیشنهاد کرده بود:  ”در دنیای امروز-1368- مسائل ایران به درجه‌ای از پیچیدگی رسیده‌اند که برای حل آنها نه می‌شود صبر زیاد داشت و نه تب‌وتاب به کار می‌آید. تنها خردمندی و ایثار می‌تواند گره‌گشا باشد.“ بنگرید به محمدعلی اسلامی ندوشن، ”سرآغاز،“ در سخن‌ها را بشنویم (چاپ 5؛ تهران: شرکت سهامی انتشار، 1370)، 20. در ادامۀ همین مطلب هم در پاسخ به این پرسش که  ”ایران به چه نیاز دارد؟“ با بیانی فلسفی‌تر می‌نویسد:  ”او به یک چیز نیاز دارد و آن انسان است.“

[69]اسلامی ندوشن، ایران و تنهائیش، 71-85.

[70]اسلامی ندوشن، ایران و تنهائیش، 162-167.

[71]اسلامی ندوشن، ”دیباچه،“  در کارنامۀ چهل ساله، 4-5.

[72]اسلامی ندوشن، ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟ 298.

[73]اسلامی ندوشن، ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟ 198.

[74]اسلامی ندوشن، ایران و تنهائیش، 91.

[75]در جایی دیگر توضیح بیشتری در خصوص ایرانیّت می‌دهد:  ”این ’ایرانیّت‘ کلمۀ بسیار مبهمی است، حتی قدری مرموز . . . مخلوط عجیبی است از دین و معتقدات ملی و آداب و عادات و نحوۀ اندیشیدن و ویژگی‌های منبعث از طبیعت و اقلیم و جغرافیا و عوارض ناشی از حوادث و مصائب. آمیخته‌ای است از مقداری حسن و عیب با هم و آمیخته‌ای است از مجموع رسوب جریان قرون، در سرزمینی پر از حوادث که تجربه‌ها و درس‌ها را مقداری به صورت خصلت و طبیعت در آورده است و چون یادگارهایی است از دوران‌های خوش و ناخوش زندگی؛ ناچار از اجزایی متفاوت و متعارض ترکیب گرفته است و این خود بعضی از واکنش‌های ایرانی را پیش‌بینی‌ناپذیر کرده است.“ بنگرید به اسلامی ندوشن، ایران و تنهائیش، 226-227.

[76]اسلامی ندوشن، ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟ 78-79.

[77]اسلامی ندوشن، ایران و تنهائیش، 80.

[78]‌”از نظر اسلامی (گفتیم و نگفتیم، 1362) فرهنگ ایران امروز با بزرگ‌ترین آزمایش عمر خود روبه روست برای معارضه با فرهنگ‌های بیگانه. فرهنگ‌های معارض گذشته مثل ترک و مغول در سطحی پایین‌تر از فرهنگ ایران بودند. اما این بار فرهنگ غرب مجهز به صنعت و اقتصاد است.“ به نقل از مسرت و شمس‌الدینی، دیدگاه‌ها، 96.

[79]جلالی‌پنداری، رهاورد دیدار، 242؛ به نقل از هستی،  شمارۀ 3 (پاییز 1373)، 7-12.

[80]http://nodoushan.com/1393/11/ایران/.

ترجمۀ متون غیرفارسی مرتبط با سینمای ایران: پیشنهاد روش

(موردکاوی: تاریخ اجتماعی سینمای ایران، تألیف حمید نفیسی)

محمد شهبا <Mohammad Shahba <shahba@gmail.com دانش‌آموختة دکتری مطالعات فیلم (روایت‌شناسی فیلم) از دانشگاه ایست انگلیا (East Anglia) در انگلستان و دانشیار گروه سینما در دانشکدۀ سینما و تئاتر، دانشگاه هنر تهران است. حوزة اصلی مطالعات او روایت‌شناسی، نظریه‌های فیلم، تاریخ سینمای جهان و نظریه‌های ترجمه است. او تاکنون 45 کتاب و 80 مقاله در زمینۀ سینما، روایت‌شناسی، زیبایی‌شناسی تلویزیون، ترجمه و ادبیات ترجمه و تألیف کرده است که از آن جمله‌ است ترجمۀ تاریخ اجتماعی سینمای ایران، فيلمنامه‌نويسي متفاوت، نشانه‌شناسي شناختي در حيطة فيلم، روايت‌شناسي، روايت‌ها و راوي‌ها و تألیف عناصر روايت در مجموعه‌هاي تلويزيوني، زيبايي‌شناسي عناصر بصري در برنامه‌هاي خبري و گفتگومحور تلويزيوني.

مقدمه

حضور مؤثر سینمای ایران در جشنواره‌های جهانی در سه دهة اخیر توجه نظریه‌پردازان و مورخان و منتقدان فیلم را در کشورهای گوناگون برانگیخته است. این توجه به تولید منابع نوشتاری متعددی دربارة سینمای ایران انجامیده است که غالباً به زبان انگلیسی و فرانسه نوشته شده‌اند. تداوم حضور فعال سینمای ایران در جشنواره‌های معتبر فیلم تداوم پژوهش دربارۀ این سینما و وجوه متفاوت آن را در پی داشته است.[1]

طبیعی است که این منابع غیرفارسی در وهلة نخست برای علاقه‌مندان به سینمای ایران در همان کشورها نگارش یافته‌اند. به‌ دیگر سخن، هدف این منابع غیرفارسی شناساندن تاریخ و زیبایی‌شناسی سینمای ایران برای کسانی در همان کشورهاست که به سینمای ایران علاقه دارند. از همین رو، برخی از این منابع دارای اطلاعاتی‌اند که برای علاقه‌مندان بومی سینمای ایران تازگی ندارد. این ویژگی حتی دربارۀ آثاری صدق می‌کند که نویسندگان ایرانی دربارۀ سینمای ایران به زبانی غیر از فارسی نوشته‌اند. با این وصف، پرسش اساسی این است که چرا باید این آثار را به زبان فارسی و برای خوانندة تقریباً و نسبتاً آشنا به تاریخ سینمای ایران ترجمه کرد؟

نخستین علت ترجمة منابع غیرفارسی مرتبط با سینمای ایران به زبان فارسی طرح دیدگاهی متفاوت دربارۀ این سینماست. آشکار است که این دیدگاه متفاوت در برداشت‌های فرهنگی متفاوت آن نویسندگان ریشه دارد. برخی از این نویسندگان در فیلم‌های ایرانی نکاتی را یافته‌اند که از چشم منتقدان ایرانی پنهان مانده است. شاید بتوان علت پنهان‌ماندگی مفاهیم را آشنایی منتقدان ایرانی با بازنمایی‌های نشانه‌های اجتماعی و فرهنگی و محیطی در آثار سینمای ایران دانست. نمونة شایان ذکر این تفاوت دیدگاه در بررسی فیلم‌های ایرانی را می‌توان در تحلیل جف آندرو از فیلم ده (عباس کیارستمی، 1381ش) دید.[2] برای نمونه، آندرو به حضور مسلط مردان در پس‌زمینة نماهای فیلم ده اشاره می‌کند؛ نکته‌ای که به‌سبب آشنایی منتقدان ایرانی با محیط جغرافیایی فیلم از چشم اغلب آنان پنهان مانده است.

علت دوم ترجمة این منابع به فارسی وجود دیدگاه و چارچوب نظری مشخص در آنهاست؛ نکته‌ای که در بیشتر منابع بومی تاریخ‌نگاری سینمای ایران نمودی کمرنگ دارد یا به‌کل غایب است، چنان‌که می‌توان گفت بیشتر منابع فارسی سینمای ایران از نوع گردآوری‌اند. از آنجا که مطالعات فیلم جنبة میان‌رشته‌ای یافته است، توجه به دیدگاه‌های نظری در بررسی و تحلیل سینمای ایران بیش‌ازپیش ضروری است. ترجمة منابع غیرفارسی دارای چارچوب‌های نظری می‌تواند برای پژوهش‌های بومی در زمینة سینمای ایران الگوی مناسبی فراهم آورد.

علت سوم ترجمة این منابع به فارسی استقرار سینمای ایران در مطالعات سینمای جهان است. درست است که این منابع در شکل اصلی و به زبان اصلی نیز چنین کارکردی دارند، ولی نسخة فارسی آنها می‌تواند رویکرد پژوهشگران و منتقدان داخلی به سینمای ایران را گسترش داده و در چارچوب سینمای جهان مستقر سازد یا دست‌کم برای این استقرار جهانی الگویی در اختیار پژوهشگران داخلی قرار دهد.

برای ترجمة این منابع به زبان فارسی می‌توان علل دیگری نیز ذکر کرد، همچون گسترش انتشار کتب سینمایی با توجه به کمبود منابع تألیفی بومی، تدارک منابع سینمایی به‌روز برای علاقه‌مندان و دانشجویان سینما، گسترش هم‌ترازی نظری میان سینما و هنرهای کهن‌تر و مانند اینها. با این‌حال، به ‌نظر می‌رسد سه علت اصلی گفته‌شده برای لزوم ترجمة منابع غیرفارسی سینمای ایران کفایت می‌کند. حال این پرسش مطرح می‌شود که ترجمة منابع غیرفارسی مرتبط با سینمای ایران باید از چه روشی پیروی کند؟ برای پاسخ به این پرسش، در این مقاله سعی می‌شود با موردکاوی ترجمة جلد نخست از مجموعة چهار جلدی تاریخ اجتماعی سینمای ایران پیشنهادهایی در این زمینه عرضه شود.[3] برخی از این پیشنهادها حالت کلی دارد و دربارة هر ترجمه‌ای صادق است و برخی دربارة ترجمة متون سینمای ایران صدق می‌کند. هدف از طرح این پیشنهادها رسیدن به ترجمه‌ای مناسب است. منظور از مناسب در اینجا یعنی ترجمه‌ای که هم ویژگی‌های اثر اصلی را تا حد امکان حفظ کند و هم برای خوانندة فارسی‌زبان و آشنا با تاریخ سینمای ایران جذابیت داشته و فهم‌پذیر باشد.

پیشنهادهای روش‌شناختی

سعی شده است پیشنهاد‌هایی روش‌شناختی که در پی می‌آید، از مرحلة نخست (اجازه از ناشر) تا مرحلة پایانی ترجمه (تدوین و تنظیم منابع) را در بربگیرد، البته شاید عملی ‌ساختن برخی از این پیشنهادها–مثلاً مورد 2. همکاری با نویسنده–به علل گوناگون ممکن نباشد. همان‌گونه که گفته شد، برخی از این پیشنهادها کلی است و دربارة هر ترجمه‌ای صدق می‌کند و برخی دربارة ترجمة متون سینمای ایران صادق است.

1‌. اجازه از ناشر

قوانین جهانی در زمینۀ حقوق مادی و معنوی اثر (کپی رایت) ترجمة هر اثری به زبان دیگر را منوط به کسب اجازه از دارندگان حقوق مادی و معنوی آن اثر می‌داند. در زمینۀ ترجمة منابع سینمایی خارجی نیز کسب اجازه از ناشر پسندیده است، هرچند الزامی نیست. جنبة اختیاری این امر به این علت است که هنوز ایران تابع قوانین جهانی حقوق مادی و معنوی اثر نیست. با این ‌حال، کسب اجازه یا دست‌کم اطلاع‌رسانی به ناشر دربارة ترجمة اثر به زبان فارسی چند فایده دارد: نخست، بر اعتماد فرهنگی میان کشورها می‌افزاید؛ دوم، ناشر و نویسندة اصلی از میزان استقبال اثر در فرهنگ‌های دیگر اطلاع می‌یابند و سوم، گاهی مانع از دوباره‌کاری می‌شود. برای نمونه، نگارنده برای ترجمة کتابی به زبان فارسی با ناشر مکاتبه کردم. از پاسخ ناشر محترم متوجه شدم ترجمة دیگری قبلاً از اثر صورت گرفته و در دست انتشار است. این نکته، به‌ویژه در کشور ایران که مترجمان دارای انجمن مشخصی نیستند و از کار یکدیگر اطلاع چندانی ندارند، بسیار فایده‌رسان است و مانع از دوباره‌کاری یا چندباره‌کاری می‌شود.

در خصوص تاریخ اجتماعی سینمای ایران، ترجمة اثر به اطلاع ناشر (انتشارات دانشگاه دوک) رسید و در تفاهم‌نامة چندجانبه‌ای میان ناشر اصلی، ناشر ایرانی (مینوی خرد)، نویسندة کتاب (حمید نفیسی) و مترجم (محمد شهبا) حق ترجمه و انتشار آن به زبان فارسی در اختیار انتشارات مینوی خرد قرار گرفت. از آنجا که به این ترتیب، هم ناشر و هم نویسندۀ اصلی از ترجمه و انتشار اثر به‌دست ناشر و مترجم ایرانی آگاهی می‌یابند و چه بسا نکات ارزنده‌ای عرضه کنند، پیشنهاد می‌شود در صورت امکان ترجمة اثر با آگاهی و اجازه ناشر باشد. البته می‌توان برای ناشر و نویسندة اصلی توضیح داد که علاوه بر الزامی نبودن قانون حقوق مادی و معنوی اثر، وضعیت نشر در ایران نیز به‌گونه‌ای نیست که درآمد هنگفتی نصیب ناشر و مترجم سازد و بنابراین، نباید انتظار مادی از انتشار اثرشان به فارسی داشته باشند. تجربۀ شخصی نگارنده نشان می‌دهد که ناشر و نویسندة اصلی غالباً این شرایط را درک می‌کنند و به این قناعت می‌ورزند که اثرشان دست‌کم در اختیار شمار مخاطب بیشتری قرار می‌گیرد.

2. همکاری با نویسنده

همکاری با نویسندة اثر اصلی یکی از راه‌های پرهیز از خطا در ترجمه و به‌ویژه ترجمة متون سینمایی است. خاص بودن ترجمة متون سینمایی یکی به‌سبب واژگان و اصطلاحات نوساخته‌ای است که نویسندگان این متون به ‌کار می‌برند–که در بخش 5 بدان پرداخته‌ام–و دیگر به علت اینکه نام برخی فیلم‌های خارجی در کشورهای انگلیسی‌زبان اغلب تغییر می‌کند.

در خصوص تاریخ اجتماعی سینمای ایران، خوشبختانه در جریان نگارش کتاب بودم و حتی چند روزي را در سال 2005م در هيوستن امريكا در منزل حمید نفیسی و همسر گرامي‌اش، كِلي، گذراندم و دربارة تفاوت‌هاي سينماي مستند و داستاني در سال‌هاي پس از انقلاب گفت‌وگو كرديم که بخش‌هایی از این گفت‌وگو در جلدهای سوم و چهارم کتاب آمده است. ترجمة تاریخ اجتماعی سینمای ایران موردی خاص به ‌شمار می‌آید، زیرا نویسندة ایرانی کتابی دربارة سینمای ایران تألیف و مترجم ایرانی آن را برای مخاطب ایرانی ترجمه کرده است. به‌رغم این اشتراک‌های انکارناپذیر در وجوه ”ایرانی“ این ترجمه، همکاری با حمید نفیسی فرصت ارزنده‌ای بود برای رسیدن به لحن و سیاق مناسب، ترجمة درست واژگان نوساخته و از همه مهم‌تر، نزدیک شدن دو ذهنیت متفاوت دربارۀ متن. همکاری نویسنده و مترجم به‌ویژه در بیست سی صفحة نخست حایز اهمیت بود.

روند همکاری نگارنده با نویسنده به این شکل بود که کتاب را فصل به فصل ترجمه می‌کردم و چون حمید نفیسی صفحه‌کلید فارسی نداشت، متن را به‌صورت پی‌دی‌اف در‌آورده و برای ایشان ایمیل می‌کردم.‌ ایشان متن را چاپ (پرینت) می‌کردند و اصلاحات پیشنهادی را روی متن اعمال کرده، صفحات را دوباره اسکن می‌کردند و برایم می‌فرستادند. این روند تقریباً دشوار در تمام مدت ترجمة جلد نخست ادامه داشت. برای اینکه اهمیت همکاری نویسنده و مترجم آشکارتر شود، نمونه‌ای از ترجمة مقدمۀ کتاب (صفحة xxii) ذکر می‌شود. این بخش از متن اصلی چنین است:[4]

Volume 1: The Artisanal Era, 1897–1941

This volume offers a theory linking Iranian modernity and national identity with the emergence of an inchoate artisanal cinema and with an othered cinematic subjectivity. Qajar-era cinema consisted of the exhibition of foreign actualities and narratives and the production of a limited number of domestic actualities and comic skits by pioneer exhibitors and producers, all of whom are featured. The image of women on the screens and the presence of women as spectators in movie houses proved controversial, resulting in the first act of film censorship. Borrowing from the curtain reciting tradition, live movie Translators (dilmaj) helped increase narrative comprehension and the enjoyment of Western movies.

ترجمة اولیة چنین بود:

جلد اول: دورة تولید کارگاهی (1276 ـ 1320)

در اين جلد، نظريه‌اي را مطرح مي‌كنم كه مدرنيتة‌ ايراني و هويت ملّي ايران را به دو چيز مربوط مي‌داند: يكي ظهور سينماي ناقص كارگاهي، و ديگري ذهنیت سينماييِ غیریت‌یافته یا غیرنگر. سينماي دورة قاجار عبارت بود از نمايش فيلم‌هاي كوتاه واقعه‌نگاري و داستاني خارجي، و توليد چند فيلم واقعه‌نگار و كمدي داخلي توسط نمايش‌دهندگان و تهيه‌كنندگان اوليه‌اي كه در اين جلد به همة آنان پرداخته‌ام. نمايش تصوير زنان بر پردة سينما و حضور آنان به‌مثابة تماشاگر در سالن‌هاي سينما، به مسئله‌اي بحث‌انگيز تبديل شد، و به تدوین نخستين آیین‌نامة سانسور انجاميد. ديلماج‌ها، با وام‌گري از سنت پرده‌خواني، كمك مي‌كردند تا تماشاگران فيلم‌هاي غربي را بهتر بفهمند و از آنها بيشتر لذت ببرند (واژگان سیاه موارد اصلاحی را نشان می‌دهد).

ویرایش حمید نفیسی بر این بخش چنین بود:

تصویر 1. ویرایش حمید نفیسی بر ترجمة اولیة بخش بالا. برگرفته از متن ارسالی نویسنده به مترجم.

تصویر 1. ویرایش حمید نفیسی بر ترجمة اولیة بخش بالا. برگرفته از متن ارسالی نویسنده به مترجم.

چنان‌که از مقایسۀ سه متن بالا برمی‌آید، برداشت مترجم از متن با منظور نویسنده متفاوت است؛ به‌ویژه عبارت اساسی و مکرر othered cinematic subjectivity”.“ البته ترجمة اولیه از نظر واژگانی نادرست نیست، ولی با مقصود نویسنده تفاوت دارد. اگر همکاری نویسنده و مترجم نبود، این عبارت اصلی و موارد دیگر با همین برداشت مترجم به ترجمة نهایی راه می‌یافت و از اعتبار و درستی ترجمه می‌کاست.

تفاوت برداشت نویسنده و مترجم حتی در واژگان ساده نیز بروز پیدا می‌کند. برای نمونه، جملة زیر از متن اصلی (صفحة xliii)

This was a modest commercial cinema that, I think, was called Metropole Cinema, located near our house on Lower Chaharbagh Avenue (it later became a shopping plaza).

چنین ترجمه شده بود: ”اين سينما، سينماي تجاري متوسطي بود كه به گمانم سينما متروپل نام داشت و در نزديكي خانه‌مان در چهارباغ پايين واقع شده بود (اين سينما بعدها به مرکز خرید تبديل شد).“ در اینجا عبارت shopping plaza را ”مرکز خرید“ ترجمه کرده بودم که نویسنده پیشنهاد کردند به ”یک پاساژ“ تغییر یابد. مرکز خرید و پاساژ، به‌رغم یکسانی معنا، نشان‌دهندة دو نوع ذهنیت در قبال متن است که به عواملی همچون سن ‌و سال، رواج واژگان در دوره‌های تاریخی، و تصور بصری از مکان بستگی دارد. در زمان ترجمة این متن، عبارت مرکز خرید در جامعة ایران رواج داشت و در زمانی که نویسنده به آن اشاره می‌کند، واژة فرانسوی پاساژ. به‌نظر نگارنده، پاساژ بهتر از مرکز خرید به قدمتی اشاره می‌کند که این بخش از خاطرات حمید نفیسی از اصفهان دورة نوجوانی حول آن دور می‌زند. به همین علت، پیشنهاد نویسنده پذیرفته شد و در نسخة نهایی ترجمة فارسی در صفحۀ 47 نیز با حذف ”یک،“ کلمة پاساژ آمده است.

با این حال، نکتة شایان ذکر این است که همکاری نویسنده و مترجم یکسویه نیست، بلکه مترجم آگاه به تاریخ سینمای ایران نیز می‌تواند به رفع برخی نواقص متن اصلی یاری رساند.

3. آشنایی با تاریخ سینمای ایران

آشکار است که برای ترجمة متون مرتبط با سینمای ایران، مترجم باید با تاریخ سینمای ایران آشنایی و حتی بر آن تسلط داشته باشد. علت اصلی این امر رفع اشتباهاتی احتمالی است که بنا بر سهو یا به‌سبب غلط‌های تایپی به متن اصلی راه یافته است. رایج‌ترین این موارد–با ذکر مواردی از ترجمة تاریخ اجتماعی سینمای ایران–به شرح زیر است.

3.الف. نام فیلم‌ها

برگردان درست نام فیلم‌های گوناگون از دشواری‌های ترجمة متون سینمایی است، زیرا در این متون معمولاً نام اصلی فیلم‌ها بدون ترجمة آنها به زبان مقصد درج می‌شود. برای نمونه، در اغلب متون سینمایی انگلیسی، نام فیلم‌های فرانسوی یا آلمانی یا اسپانیایی به همان صورت اصلی فرانسوی یا آلمانی یا اسپانیایی می‌آید. در این موارد، مترجم فارسی باید این عناوین را به فارسی ترجمه کند. دشواری کار در این است که نام درست فیلم را با تماشای آن می‌توان تعیین کرد. ترجمة نام فیلم معروف برگمان، مهر هفتم [The Seventh Seal] (1957م)،‌ به سگ‌ماهی هفتم از اشتباه‌های معروف در این زمینه است.

ترجمة عنوان درست فیلم‌های ایرانی نیز از مشکلات عمدۀ مترجم این متون است، زیرا گاهی نام انگلیسی یا فرانسۀ فیلم‌های ایرانی با نام اصلی آنها تفاوت دارد. نمونة شاخص آن زندگی و دیگر هیچ (عباس کیارستمی، 1370ش) است که در سال 1992م در بخش نوعی نگاه جشنوارۀ کن به نمایش درآمد و به دلیل همسانی نام با فیلم زندگی و دیگر هیچ (برتران تاورنیه، 1989م) به And Life Goes On تغییر یافت و در اغلب منابع انگلیسی به همین صورت تغییریافته درج شده است. آشکار است که ترجمة عنوان این فیلم به و زندگی ادامه دارد اشتباه است. آشنایی با تاریخ سینمای ایران می‌تواند جلو این سهوها یا خطاها را بگیرد.

در متن اصلی کتاب تاریخ اجتماعی سینمای ایران نیز مواردی از این سهو در درج عنوان یا تصویر فیلم وجود داشت. برای نمونه، در صفحة 234 متن اصلی تصویری از عبدالحسین سپنتا در فیلم لیلی و مجنون (عبدالحسين سپنتا، 1315ش) به چاپ رسیده و به‌ سهو به فیلم دختر لر (عبدالحسين سپنتا و اردشير ايراني، 1312ش) نسبت داده شده است. نگارنده این مورد را با نویسنده در میان گذاشت و ایشان نیز پذیرفتند که این سهو در ترجمه اصلاح شود. البته در ترجمه به سهو متن اصلی اشاره نشد و فقط نام فیلم در شرح کنار تصویر [تصویر 56 در صفحة 348 ترجمة فارسی] به لیلی و مجنون تغییر یافت.[5]

 

3ب. نام اشخاص

برگردان درست نام اشخاص مرتبط با سینمای ایران از دیگر دشواری‌های ترجمة این متون است. امکان دارد مترجم ناآشنا به تاریخ سینمای ایران و دست‌اندرکاران این سینما، Alemi را عَلِمی یا الِمی یا آلمی بنویسد، نه به صورت درست آن: عالمی. یکی از دشواری‌های ترجمة تاریخ اجتماعی سینمای ایران اشاره‌های مکرر به دو ابراهیم‌‌خان در تاریخ اولیة سینمای ایران بود: میرزاابراهيم‌خان عكاس‌باشي صنيع‌السلطنه که در متن اصلی غالباً صنیع‌السلطنه Sani al-Saltaneh آمده و میرزاابراهيم‌خان صحاف‌باشي طهراني که در متن اصلی غالباً طهرانی Tehrani آمده. حتی در اینجا نیز امکان دارد مترجم ناآشنا با تاریخ سینمای ایران نام او را به صورت تهرانی بنویسد. ابراهيم‌خان عكاس‌باشي (1253ـ1294ش)، فرزند میرزااحمد صنيع‌السلطنه، عکاس‌باشی دربار ناصرالدین‌شاه، و خودش عكاس دربار مظفرالدين‌شاه و از همراهان او در سفر فرنگ بود که از سفرهای شاه فیلم گرفت و نخستین فیلم‌بردار سینمای ایران محسوب می‌شود. ابراهيم‌خان صحاف‌باشي طهراني از مبارزان مشروطه‌خواه بود. او در خیابان لاله‌زار مغازة عتیقه‌فروشی داشت و در سفرهای تجاری‌اش با سینماتوگراف آشنا شد و در سال 1283ش با دستگاه نمایشی که از خارج آورده بود، نخستین سالن نمایش فیلم را در حیاط پشت مغازه‌اش دایر کرد و به این ترتیب، نخستین سینمادار تجاری تهران به‌شمار می‌آید.

در متن اصلی، برای تمایز میان این دو اولی صنیع‌السلطنه و دومی طهرانی نامیده شده است. در ترجمة فارسی برای تمایز میان این دو نفر، اولی ابراهيم‌خان عکاس‌باشی و دومی ابراهیم‌خان صحاف‌باشي نامیده شد که با منابع تاریخ سینمای ایران نیز هماهنگ است.[6] حفظ یکدستی اسامی این دو نفر در کتابی به این گستردگی،‌ هم در متن و هم در منابع، امر دشواری بود، زیرا در منابع نیز کتاب سفرنامة ابراهیم صحاف‌باشی طهرانی زیر حرف T و با مدخل Tehrani آمده است.

3پ. همانندی نام‌های خانوادگی

مورد دیگری که با ذکر اسامی افراد مرتبط است، درج درست نام افرادی است که نام خانوادگی یکسان دارند و مترجم باید آنها را از هم متمایز سازد. برای نمونه در یادداشت 21 در صفحۀ 314 متن اصلی چنین آمده است:

Mostafa Alemi, head of the film laboratory of the Voice and Vision of the Islamic Republic (VVIR), pulled a print of the badly damaged films, which is stored in the network’s archives (Bold’s mine).

این یادداشت دربارة کشف شهریار عدل است که در سال 1361ش در حین جستجوی انبارهاي كاخ گلستان برای یافتن عكس‌هاي دورة قاجار، اتفاقي فيلم‌‌هاي نخستين فيلم‌برداران ايراني را كشف كرد كه همه فكر مي‌كردند از بين رفته‌اند. این فیلم‌ها در اختیار لابراتوار صداو سیما قرار گرفت تا مرمت شوند.

نکته اینجاست که در متن اصلی نام سرپرست لابراتوار صدا و سیما ”مصطفی“ عالمی ذکر شده است. در حالی‌ که می‌دانیم مصطفی عالمی از فیلم‌برداران سینمای ایران است و سرپرست وقت لابراتوار صدا و سیما در واقع ”اكبر“ عالمي بوده است. او از اين فيلم‌هاي آسيب‌ديده نسخه‌اي تهيه كرد كه در آرشيو اين سازمان نگهداري مي‌شود. البته این فیلم‌ها بعداً برای ترمیم نهایی به فرانسه ارسال شدند و نسخة ترمیم‌شدة نهایی در اختیار سازمان میراث فرهنگی قرار گرفت. در اینجا نیز آشنایی مترجم با دست‌اندرکاران سینمای ایران می‌تواند به رفع این سهوها منجر شود.

3ت. تغییر نام اماکن در دوره‌های تاریخی

با توجه به تغییر نام اماکن خصوصی و عمومی در ایران در دوره‌های متفاوت تاریخی، درج درست این نام‌ها از دشواری‌های ترجمة این قبیل متون است، زیرا بهتر است مترجم نام کنونی اماکن را نیز ذکر کند تا برای خوانندة امروزی قابل فهم باشد. یکی از اینها نام سالن‌های سینماست که در بخش 3ث به آن پرداخته خواهد شد. در اینجا به تغییر نام برخی خیابان‌ها اکتفا می‌شود. منبع اصلی برای ضبط نام اماکن، ف‍ه‍رس‍ت‌ م‍س‍ت‍ن‍د اس‍ام‍ی‌ مؤس‍س‍ات‌ و س‍ازم‍ان‍ه‍ای‌ دول‍ت‍ی‌ ای‍ران‌ بوده است.[7]

در روند مدرن‌سازی آمرانة رضاشاه پهلوی، ساختمان‌های مدرن متعددی در خیابان علاء‌الدوله آن زمان تأسیس شد. این خیابان در دورة قاجار به‌سبب وجود باغی متعلق به الله‌قلی‌خان ایلخانی، معروف به حاجی ایلخانی، در آن خیابان باغ ایلخانی نیز خوانده می‌شد. از دهة 1310ش، این خیابان به فردوسی تغییر نام داد و تاکنون به همین نام باقی مانده است. البته به علت وجود سفارتخانه‌های آلمان، انگلستان و ترکیه در آن گاهی خیابان سفرا نیز خوانده شده است.[8]

نام خیابان چراغ گاز به این سبب چنین شد، چون نخستین کارخانۀ گاز برای تأمین روشنایی منطقة توپخانه در آن تأسیس شده بود. حاج‌حسین‌آقا امین‌الضرب اصفهانی که در سفر به روسیه همراه مظفرالدین‌شاه بود، با رقمی معادل 500 تومان کارخانۀ گاز را خرید و به ایران ‌آورد. پس از ورود نخستین کارخانۀ برق به تهران، این کارخانه در مکان کارخانة گاز مستقر شد و خیابان چراغ گاز به چراغ برق تغییر نام داد. سپس، خیابان امیرکبیر نام گرفت و هنوز به همین نام باقی است.[9]

بیشترین تغییر نام خیابان‌ها و میدان‌ها و پارک‌ها پس از انقلاب رخ داد. از آنجا که جلدهای سوم و چهارم کتاب تاریخ اجتماعی سینمای ایران به سینمای پس از انقلاب می‌پردازد، نام قدیم و جدید برخی از این اماکن در زیر ذکر می‌شود که در ترجمة فارسی این دو مجلد باید مورد توجه قرار گیرد.

جدول 1.  نام قدیم و جدید برخی خیابان‌ها و بزرگراه‌های تهران.

نام قدیم و جدید برخی خیابان‌ها و بزرگراه‌های تهران
نام قدیم نام جدید نام قدیم نام جدید نام قدیم نام جدید
آپادانا خرمشهر اشرف پهلوی دستغیب بلوار الیزابت بلوار کشاورز
آتاتورک آیت‌الله کاشانی امیرآباد کارگر شمالی وزرا خالد اسلامبولی
آناتول فرانس قدس بزرگراه 100 یادگار امام پهلوی مصدق/ ولی‌عصر
آجودانیه سیاری بزرگراه ایوبی شیخ فضل‌الله نوری تاج ستارخان
آریامهر فاطمی بزرگراه پارک‌وی دکتر چمران تخت جمشید آیت‌الله طالقانی
آریانا مالک اشتر بزرگراه داریوش رسالت تخت طاووس شهید مطهری
آیزنهاور آزادی بزرگراه شاهنشاهی آیت‌الله مدرس چرچیل نوفل لوشاتو
اختیاریه دیباجی بزرگراه شهیاد آیت‌الله سعیدی روزولت دکتر مفتح

برگرفته از https://fa.wikipedia.org/wiki

این فهرست را می‌توان ادامه داد، اما به نظر می‌رسد جدول مختصر بالا برای اثبات این نکته کفایت می‌کند که توجه به تغییر نام اماکن یکی از ضرورت‌های ترجمة متون تاریخ سینمای ایران است.

3ث. تغییر نام سالن‌های سینما

علاوه بر خیابان‌ها و میادین و پارک‌ها و بزرگراه‌ها، نام سالن‌های سینما نیز دچار تغییر شده و شایسته است مترجم به این دگرگونی‌ها اشاره کند تا مخاطب امروزی با آنها آشنا شود. به‌ویژه که شمار قابل‌توجهی از سالن‌های سینما-از جمله سالن‌های خیابان لاله‌زار-در سال‌های پس از انقلاب از بین رفته یا تغییر کاربری داده‌اند. این تغییر نام را از همان سال‌های نخستین برپایی سالن‌های سینما در ایران می‌توان دید. برای نمونه، آرتاشس باتماگریان سینما تجدد را در سال 1290ش دایر کرد و سپس نام آن را به سینما مدرن و بعد به خورشید تغییر داد. نام سینما سپه که علی وکیلی آن را تأسیس کرد، بعداً به سینما زهره تغییر یافت.[10]

نام سالن‌های سینما، همچون نام خیابان‌ها و اماکن، در سال‌های پس از انقلاب نیز تغییر کرد. برای نمونه، نام سینما آتلانتیک به آفریقا، امپایر به استقلال، پانوراما به پیروزی، پولیدور به قدس، تخت جمشید به عصر جدید، دیانا به سپیده، سیلور سیتی به فرهنگ، شهر فرنگ به آزادی، کاپری به بهمن، گلدن سیتی به فلسطین و نیاگارا به جمهوری تغییر یافت.[11]

همچون نام اماکن، ذکر نام جدید سالن‌های سینما نیز ضرورت دارد. به این منظور، مترجم گاهی ناگزیر از پژوهش در این زمینه است. خوشبختانه حمید نفیسی در این کتاب معمولاً این دگرگونی‌ها را در پرانتز ذکر کرده و حتی برابرهای فارسی اصطلاحات را نیز آورده است. مثلاً در عبارت Tamaddon (Civilization) Cinema در صفحة 155 متن اصلی، معنای تمدن را برای خوانندة انگلیسی‌زبان درج کرده که البته در ترجمه زائد می‌نماید.

4. دگرگونی‌های واژگانی

از جمله دشواری‌های ترجمة متون مربوط به تاریخ سینمای ایران توجه به دگرگونی‌های واژگانی است؛ مانند نام‌های جدید برای مؤسسات دولتی (شهرداری به‌جای بلدیه، دارایی به‌جای مالیه، دادگستری به‌جای عدلیه، و مانند آن)، و رواج واژگان جدید به‌جای واژگان پیشین (مانند زنان و بانوان به‌جای نسوان). در متونی که چندین دهه از تاریخ سینمای ایران را در بر می‌گیرند، پسندیده است که واژگان مربوط به همان دوره‌ها به‌کار رود. همان‌گونه که شایسته نیست شهرداریِ امروز را بلدیه نوشت، شایسته نیست بلدیه را در متن مرتبط با دورة قاجار به شهرداری ترجمه کرد. در این بخش، به چند مورد از لزوم توجه به دگرگونی‌های واژگانی در ترجمة تاریخ اجتماعی سینمای ایران اشاره می‌شود.

یکی از این واژگان که در بازة زمانی مورد بررسی تاریخ اجتماعی سینمای ایران مکرر در متن اصلی به‌ کار رفته، واژة Police است. می‌دانیم این واژه به نیروهای مسئول برقراری نظم و امنیت در جامعه گفته می‌شود و از دورة قاجار تاکنون (بازة مورد بررسی در تاریخ اجتماعی سینمای ایران) واژگان متفاوتی برای آن متداول بوده است. این واژه نخستین بار در صفحة xlii متن اصلی در عبارت Savak (secret police) به‌کار رفته است و به ماجراهای مربوط به اواخر دهة 1340ش می‌پردازد. با توجه به این دورة تاریخی، در اینجا همان واژة پلیس در ترجمه استفاده شد، زیرا عبارت پلیس مخفی در این دوره رواج داشت. در واقع، در سراسر ترجمة جلد نخست در برابر Savak (secret police) ساواک (پلیس مخفی) به‌کار رفته است. دومین مورد از کاربرد این واژه در صفحة 66 متن اصلی در عبارت local police است که به معرفی ایوانف در دوران محمدعلي‌شاه قاجار می‌پردازد. در اینجا با توجه به دورة تاریخی واژة نظمیه برای عبارت police به‌کار برده شد. همچنین در صفحة 129 متن اصلی، کاربرد واژة police به سال‌های دهة 1300ش مربوط است و در اینجا نیز واژة نظمیه در برابر آن استفاده شد. موارد بعدی در صفحات 147 و 149 متن اصلی و در زمینة توصیف رویدادهای کشف حجاب در سال‌های 1314 و 1315ش است. در اینجا با توجه به تداول واژگانی آن دوره به جای police از عبارت مأموران نظمیه استفاده شد. به‌طور کلی، در سال‌های پیش از تأسیس فرهنگستان ایران (29 اردیبهشت 1314ش) به‌جای واژة police اغلب نظمیه و مأموران نظمیه به‌ کار رفته است. نخستین مورد از کاربرد این واژه پس از تأسیس فرهنگستان ایران به صفحة 155 متن اصلی در جملات زیر برمی‌گردد:

The task of creating movie houses in the South End was given to Motazedi who, aided by the chief of police, Colonel Mohammad Dargahi, established the first cinema in that district, on Esmail-e Bazzaz Street (later Mowlavi). Its name, Tamaddon (Civilization) Cinema, testified to its pedagogic and modernizing intentions.

در اینجا، با توجه به اینکه در این زمان واژه شهربانی به‌جای نظمیه وضع شده بود، واژة police به شهربانی ترجمه شد. ترجمة این بخش در ترجمة فارسی در صفحة 248 چنین است:

تأسيس سينما در جنوب شهر تهران به عهدة خانبابا معتضدي گذاشته شد كه با ياري سرتيپ درگاهي رئيس شهرباني، نخستين سينماي اين منطقه را در محلة اسماعيل بزاز (مولوي بعدي) داير كرد. نام اين سينما را ”تمدن“ گذاشتند كه نشانه‌اي بر اهداف آموزشي و مدرن‌سازي آن بود.

چنان‌که از نمونه‌های بالا برمی‌آید، مترجم در یک صفحه به‌جای police به‌درستی نظمیه آورده و چند صفحه بعد شهربانی. طبیعی است که در ترجمة جلدهای بعدی به‌جای این واژه از برابرهای درخور و رایج همان سال‌ها استفاده خواهد شد، مثلاً برای سال‌های اخیر از نیروی انتظامی به‌جای آن استفاده می‌شود.

این نکته دربارة نام انجمن‌ها و مؤسسات نیز صدق می‌کند. برای نمونه، در تاریخ اجتماعی سینمای ایران بارها به انجمن‌ها و جمعیت‌های گوناگون اشاره شده است، از جمله به The Women’s Awakening Movement که نخستین بار در صفحة 147 متن اصلی به‌کار رفته و آوانویسی فارسی نشده است. ترجمة این عبارت به سیاق امروزی، جنبش بیداری زنان، خطاست و باید با مراجعه به منابع تاریخی همان نام اصلی را یافت و نوشت که عبارت است از جمعیت بیداری نسوان.

از نمونه‌های بالا چنین برمی‌آید که این انطباق واژگانی بیش از آنکه به ترجمه مربوط باشد نوعی کار پژوهشی است. به ‌عبارت دیگر، مترجم متون تاریخ سینمای ایران صرفاً مترجم نیست، بلکه باید پژوهشگر نیز بوده و علاوه بر منابع سینمایی با منابع تاریخی نیز آشنا باشد.

5. اصطلاحات نوساخته

اصطلاحات نوساخته به واژگان یا عبارت‌هایی گفته می‌شود که نویسندة متن اصلی ساخته و پرداخته است و نخستین بار با مفهوم و معنای ویژه‌ای در همان متن به‌کار رفته است. برخلاف واژگان و عبارت‌های تاریخی که با مراجعه به منابع دیگر می‌توان برابرهای مناسبی برای آنها یافت، اصطلاحات نوساخته را فقط با دقت در متن و به‌ویژه با مشورت نویسنده می‌توان به‌خوبی دریافت و ترجمه کرد.

یکی از این اصطلاحات در تاریخ اجتماعی سینمای ایران mediawork است که در مقدمه و فصل سوم مجموعاً هفت بار به ‌کار رفته است. نخستین مورد استفاده از این اصطلاح در تیتری در صفحه 15 و متن صفحه 16 است که نفیسی تعریف کوتاهی از آن به دست داده است:

As theorized in chapter 3, Iranians’ first contact with Western mediawork—consisting of the combined operations of media and conscious-shaping industries, including the movies—during the Qajar period provided initial instances in which both individual psychological self-consciousness and doubt and collective national consciousness and ambivalence surfaced among the viewing public.

اصطلاح mediawork برای نگارنده ناآشنا بود و ترجمة تحت‌اللفظی آن به مواردی همچون اثر رسانه‌ای، تأثیر رسانه‌ای یا رسانه‌ها، عملکرد رسانه‌ها یا عملکرد و تأثیر رسانه‌ها نیز نارسا می‌نمود. با مشورت نویسنده، در برابر این اصطلاح نوساخته برابر نوساخته‌ای انتخاب شد: پرداخت و بازنمایی رسانه‌ای. با این همه، قرار شد در اینجا آثار رسانه‌ای در برابر آن به‌کار برود و پرداخت و بازنمایی رسانه‌ای در فصل سوم همراه با توضیحات در متن استفاده شود و نه به ‌صورت پانویس. به این ترتیب، بخش بالا در صفحۀ 87 ترجمۀ فارسی به این صورت درآمد:

همان‌گونه كه در فصل سوم بحث شده، نخستين رويارويي ايرانيان در دورة قاجار با آثار رسانه‌اي غرب-شامل مجموعه عملكردهاي كل رسانه‌ها و صنايع شكل‌دهندة ضمير خودآگاه، از جمله فيلم‌هاي سينمايي-از نخستين مواردي بود كه بذر خودآگاهي و ترديد روان‌شناختي فردي و خودآگاهي و ابهام ملّي جمعي را در دل عامة تماشاگر پاشيد.

 توضیح بیشتر این اصطلاح در صفحة 156 متن اصلی در جملات زیر آمده است:

Mediawork—the combined representational practices of various media and consciousness-shaping industries— can be compared to Freud’s concept of “dreamwork,” which transforms producers’ latent, often distorted, ideologies, desires, and fears of the Other into manifest media representations.

ترجمۀ اولیه این بخش به این صورت بود:

در اینجا اصطلاح ”پرداخت و بازنمايي رسانه‌اي“ (Mediawork)-يعني عملكردهاي تلفيقي انواع رسانه‌ها و صنايع شكل‌دهندة ضمير انسان-را در قياس با اصطلاح فرويدي ”پرداخت و بازنمايي رؤيا“ (dreamwork) به كار مي‌برم. منظور فروید از این اصطلاح، فرایندهایی است که ایدئولوژی‌ها و میل‌ها و هراس‌های پنهان و اغلب تحریف‌شدة فرد در مورد ”دیگری“ را به شکل بازنمایی‌های آشکار رسانه‌ای درمی‌آورد.

این ترجمة نارسا و تقریباً نامفهوم به این سبب بودکه نگارنده نمی‌دانست منظور نویسنده از mediawork دقیقاً چیست. خوشبختانه حمید نفیسی در پاسخ به پرسش نگارنده از ماهیت و معنا و مفهوم این اصطلاح نوساخته، توضیحی برایم ارسال و پیشنهاد کرد جملات بالا به صورت زیر ترجمه شود. مترجم اذعان دارد که اگر توضیحات نویسنده در کار نمی‌بود، شاید ترجمة درستی از جملات بالا صورت نمی‌گرفت.

تصویر 2. دست‌خط حمید نفیسی دربارۀ اصطلاح mediawork. از متن ارسالی نویسنده به مترجم.

تصویر 2. دست‌خط حمید نفیسی دربارۀ اصطلاح mediawork. از متن ارسالی نویسنده به مترجم.

با توجه به توضیحات روشنگر نویسنده، بخش بالا با تغییراتی اندک به صورت زیر در صفحة 250 ترجمة فارسی آمد:

در اينجا اصطلاح ”پرداخت و بازنمايي رسانه‌اي“ (Mediawork)-يعني عملكردهاي تلفيقي انواع رسانه‌ها و صنايع شكل‌دهندة ضمير انسان-را در قياس با اصطلاح فرويدي ”پرداخت و بازنمايي رؤيا“ (dreamwork) به كار مي‌برم. همان‌طور كه جريان ”پرداخت و بازنمايي رؤيا،“ احساسات و عواطف و ميل‌ها و هراس‌هاي پنهان فرد را به ‌طرزي غافلگيركننده به صورت رؤياهاي شگفتي‌آور نمايان مي‌سازد، جريان ”پرداخت و بازنمايي رسانه‌اي“ نيز احساسات و عواطف و ميل‌ها و هراس‌هاي پنهان يك جامعه در قبال ”ديگري“ را به ‌طرزي نامنتظر به‌صورت تصاوير رسانه‌اي و سينمايي كه اغلب تحريف‌شده است آشكار مي‌سازد.

این نمونه، مُهر تأییدی است بر سخنی که در ابتدای این بخش ذکر شد: اصطلاحات نوساخته را فقط با دقت در متن و به‌ویژه با مشورت نویسنده می‌توان به‌خوبی دریافت و ترجمه کرد.

6. نقل‌قول‌ها

ترجمة نقل‌قول‌ها از دیگر منابع همواره از دشواری‌های ترجمه به ‌شمار می‌آید، زیرا معمولاً این بخش‌ها جدای از زمینه و بافت کلی اثر و در قالب چند جمله آمده‌اند. برای ترجمة درست نقل‌قول‌ها، مراجعه به متن اصلی و مطالعة بندهای پیش و پس از جملات نقل‌شده ضروری است. در تاریخ اجتماعی سینمای ایران چند نوع نقل‌قول در متن وجود دارد: الف. نقل‌قول از منابع انگلیسی، ب. نقل‌قول از منابع فارسی که نویسنده آنها را به انگلیسی ترجمه کرده است، ج. نقل‌قول‌های شفاهی از افرادی که نویسنده با آنها رودررو یا تلفنی یا مکتوب گفت‌وگو کرده است. روش ترجمة این سه نوع نقل‌قول به این شرح بوده است: الف. نقل‌قول از منابع انگلیسی: در این موارد، معمولاً به اصل اثر مراجعه و با توجه به فحوای کلی مطلب، نقل‌قول ترجمه شده است. ب. نقل‌قول از منابع فارسی: در این مورد به‌جای ترجمة مجدد نقل‌قول‌ها از انگلیسی به فارسی، ترجیح داده شد اصل فارسی آن منابع را یافته و بخش‌های مورد نظر عیناً از آنها نقل شود. این ”پژوهش و ترجمه“ با توجه به گوناگونی و گسترة‌ منابع (از روزنامة‌ اطلاعات سال‌های 1305-1320ش گرفته تا نشریة کاوه و کتاب‌هایی قدیمی مانند گنج شایگان جمالزاده، و نشریات و بولتن‌های سینمایی و غیرسینمایی مربوط به دورة قاجار و پهلوی اول) بسیار وقت‌گیر بود، اما دست‌کم این حسن را داشت که لحن و سیاق و سبک نوشتاری آن منابع در ترجمة فارسی رعایت ‌شد. ج. نقل قول‌های شفاهی: در این مورد که مترجم به متن مکتوب گفت‌وگوها یا نوار صوتی آنها دسترسی نداشت، سعی بر این بود تا لحن محاوره‌ای حفظ شود، بی‌آنکه به شکسته‌نویسی نیاز باشد. در این موارد، ترجمه برای نویسنده ارسال می‌شد، با این درخواست که آن را با متن یا صوت گفت‌وگو انطباق داده و ترجمه را اصلاح کند. در زیر، نمونه‌هایی از موارد ب و ج آمده است.

در صفحة 257 متن اصلی، عباراتی از مقاله‌ای نقل شده که در سال 1313ش در نشریه‌ای نسبتاً ناشناخته با نام همایون به چاپ رسیده است. این بخش چنین است:

For example, the periodical Homayoon published in the religious city of Qom, declared in 1934 that the filmic depiction of “long, passionate kissing” automatically “ignites” the fire of lust in youths, which will destroy them like “flames engulfing dry thistle,” resulting in the worst forms of sexually transmitted diseases.

بدون مراجعه به منبع اصلی این بخش احتمالاً به این شکل ترجمه می‌شد:

براي نمونه، نشرية همايون كه در شهر مذهبي قم منتشر مي‌شد در سال 1313 اعلام كرد كه نمايش ”بوسه‌هاي طولاني و پرحرارت“ در فيلم‌ها، به‌خودی‌خود آتش هوس را در دل جوانان ”روشن“ مي‌کند و این آتش آنها را مانند ”شعله‌هایی که چوب خشك را دربرمی‌گیرد“ نابود می‌سازد، و به بدترین انواع بیماری‌های جنسی منجر می‌شود.

آشکار است که این ترجمه نادرست نیست، ولی با توجه به تاریخ نگارش آن (1313ش) امروزی به ‌نظر می‌رسد و لحن قدیمی ندارد. مترجم تصمیم گرفت در این مورد نیز، همچون سراسر ترجمه، به متن فارسی مقاله مراجعه کند. یافتن این نشریه مدتی زمان برد و سرانجام نسخه‌ای از آن در بخش نشریات کتابخانة ملی ایران یافت شد. در ارجاعات نویسنده (یادداشت‌های 64 و 65در صفحة 336 متن اصلی) ذکر شده بود که این مطلب از مقاله‌ای با عنوان ”تبلیغات“ در نشریة همایون، سال اول، شمارة اول (1313)، صفحۀ 25 گرفته شده و بخش دوم این مقاله با عنوان ”تبلیغات 2،“ در نشریة همایون، سال اول، شمارة اول (1314)، صفحۀ 31 به چاپ رسیده است. مشخصات بخش نخست مقاله درست بود، ولی مشخصات بخش دوم آن خیر. با جستجو در شماره‌های بعدی این نشریه مشخص شد که بخش دوم این مقاله در شمارة هفتم (سال دوم، شمارة اول، فروردین 1314) به چاپ رسیده است و این خطای چاپی در ترجمة فارسی تصحیح شد. با مراجعه به اصل مقاله، این بخش به شکل زیر در ترجمۀ فارسی در صفحه 364 آمد:

براي نمونه، نشرية همايون كه در شهر مذهبي قم منتشر مي‌شد در سال 1313 در مقاله‌ای نوشت كه نمايش ”بوسه‌هاي گرم و طولاني“ در فيلم‌ها، خودبه‌خود آتش شهوت را در دل جوانان ”شعله‌ور“ مي‌سازد و خرمن هستي آنها را مي‌سوزاند، چنان‌كه ”آتش افروخته هيزم خشك را مي‌سوزاند،“ و مردم مانند سيلي به طرف پرتگاه سوزاك و سفيليس مي‌روند.

مقایسة دو ترجمه بالا نشان می‌دهد که ترجمة دوم هم به سبک نوشتاری آن دوره نزدیک‌تر است-زیرا تقریباً حالت نقل‌قول مستقیم دارد-و هم نام دو بیماری احتمالاً رایج در آن دوره نیز ذکر شده که در اصل مقاله فارسی هم وجود دارد. می‌توان نتیجه گرفت که مراجعه به اصل فارسی مآخذ گرچه زمان‌بر و هزینه‌بر است، به ترجمة دقیق‌تر و منطبق با سبک نوشتاری آن مآخذ می‌انجامد.

یکی از نقل‌قول‌های شفاهی، مصاحبة تلفنی حمید نفیسی با امیر شروان است در صفحۀ 83 متن اصلی است:

Narrative complications and suspense also panicked premodern audiences unaccustomed to dealing with them. Shervan paints a graphic scene perhaps typical of such narrative panic.

I remember watching with my father a film, whose title I don’t recall, during which I was very frightened. This was due to the panic that that particular story or that particular scene had created in me. Another time I had gone to the movies with my mother who, like most women in those days, wore a black chador. Whenever I was frightened by the movie I would hide under her chador, but in order not to miss the film, I would peep from under it. In fact, I felt protected under her veil and could watch the movie without fear. . . . The first night I was very frightened, but the next day I demanded that my mother take me to the movies again. She asked, “You were frightened, why do you want to go again?” I answered that I loved it. So we went to the same movie five or six nights in a row. Gradually, my fear diminished. (Naficy 1988:1–3)

از آنجا که مترجم به متن مکتوب یا نوار صوتی این گفت‌وگوی تلفنی دسترسی نداشت، آن را به شکل زیر با لحن تقریباً محاوره‌ای و بودن شکسته‌نویسی ترجمه کرد و در یادداشت درون متن از نویسنده خواست آن را اصلاح کند:

پيچيدگي روايتي و تعليق داستاني، عامل ديگري بود كه در تماشاگران پيشامدرن و ناآشنا با اين موارد هراس ايجاد مي‌كرد. خاطرات شروان از تماشاي فيلم در كودكي، نمونه‌اي از همين هراس روايتي است.

خاطرم هست با پدرم به ديدن فيلمي رفته بوديم كه حالا اسمش يادم نيست، ولي از تماشاي آن خيلي ترسيده بودم. اين ترس را آن داستان يا آن صحنة به‌خصوص در من ايجاد كرده بود. يك بار ديگر هم با مادرم به سينما رفتم كه مثل بيشتر زنان آن دوره چادر سياهي به سر داشت. هر وقت از صحنه‌اي مي‌ترسيدم زير چادر مادرم قايم مي‌شدم، اما چون مي‌خواستم فيلم را هم ببينم از زير چادر دزدكي نگاه مي‌كردم. در واقع، زير چادر مادرم كه بودم احساس امنيت مي‌كردم و مي‌توانستم بدون ترس فيلم را تماشا كنم . . . آن شب خيلي ترسيدم، اما روز بعد از مادرم خواهش كردم دوباره مرا به سينما ببرد. مادرم گفت: ”تو كه خيلي ترسيده بودي، حالا چرا دوباره مي‌خواهي بروي سينما؟“ گفتم خيلي خوشم آمد. اين بود كه پنج شش شب پشت سر هم به تماشاي همان فيلم رفتيم. يواش‌يواش ترسم ريخت (نفيسي 1988: 1ـ3).

حمید نفیسی در حاشیة این متن نوشته است: ”ترجمة عالی!“ با این تأیید نویسنده، این نقل‌قول به همین شکل در نسخة نهایی ترجمۀ فارسی در صفحات 167 و 168 به ‌چاپ رسید. می‌توان گفت در خصوص نقل‌قول‌های شفاهی بهترین منبع شخص نویسنده یا کسی است که گفت‌وگو را انجام داده است.

7. تبدیل تاریخ

در ترجمة منابع مرتبط با تاریخ سینمای ایران معمولاً چند نوع تاریخ دیده می‌شود: هجری شمسی، هجری قمری، میلادی، عبری و گاهی ترکی، مثلاً در سفرنامة ناصرالدین‌شاه و کتاب گنج شایگان جمالزاده. روند مرسوم این است که برابر هجری شمسی آنها در پرانتز ذکر می‌شود. به این منظور، غالباً از نرم‌افزارهای تبدیل تاریخ استفاده می‌شود که چندین نمونه از آنها در دسترس مترجمان قرار دارد.[12] نکته اینجاست که این نرم‌افزارها فاقد تبدیل تاریخ ترکی رایج در دورة قاجار به هجری شمسی یا میلادی‌اند. از این گذشته، معمولاً در تبدیل تاریخ هجری قمری به میلادی و شمسی درست عمل نمی‌کنند و تفاوت‌های چند روزه و گاهی چند ماهه با تاریخ مورد نظر دارند. در این موارد، راه درست‌تر و مطمئن‌تر مراجعه به تقویم‌های مکتوب است که به ‌تفکیک هر سال در بخش غیرکتابی کتابخانة ملی ایران نگهداری می‌شود. در ترجمة جلد نخست تاریخ اجتماعی سینمای ایران در بازة تاریخی 1276 تا 1320ش، مترجم برای تبدیل تاریخ میلادی و هجری قمری به هجری شمسی به منبع معتبر تقویم یکصدوسیوهشت ساله[13] و سالنامۀ پارس مراجعه کرده است. این سالنامه که از سال 1305 تا 1333ش در استان فارس منتشر می‌شد، از منابع معتبر برای تبدیل تاریخ به‌شمار می‌آید.[14]

نکتة مهم دیگر در تبدیل تاریخ میلادی یا هجری قمری به هجری شمسی، اعتماد نکردن به تاریخ‌های مندرج در منابع فارسی است. مترجم در روند ترجمة جلد نخست این کتاب بارها به موارد سهو یا نادرست در ثبت تاریخ در منابع فارسی برخورده است. از آنجا که این مورد برای پژوهشگران تاریخ ایران آشناست، از تفصیل بیشتر پرهیز کرده و فقط یادآور می‌شود که شایسته است مترجم تک‌تک تاریخ‌های مندرج در متن اصلی و منابع فارسی را بررسی کند و از درستی آنها اطمینان یابد.

8. آشنایی با تاریخ اجتماعی ایران

آشکار است که مترجم متون مربوط به تاریخ اجتماعی سینمای ایران باید با تاریخ اجتماعی کشور آشنا باشد. این آشنایی نسبی هم در ضبط درست اعلام یاری‌رسان است و هم در تصحیح سهوهایی که به متن اصلی راه یافته است. خوشبختانه در زمینة تاریخ اجتماعی ایران چند منبع در دسترس است که کمک شایانی به مترجم می‌کند و از آن جمله است مجموعة 10 جلدی تاریخ اجتماعی ایران، تألیف مرتضی راوندی.

یکی از این نمونه‌های سهو در جلد نخست تاریخ اجتماعی سینمای ایران در صفحة 69 در شرح تصویر شمارة 34 (خانباباخان معتضدی) دیده می‌شود.

تصویر 3. عکسی از خانباباخان معتضدی و شرح مربوط به آن. برگرفته از صفحۀ 69 متن اصلی تاریخ اجتماعی سینمای ایران.

تصویر 3. عکسی از خانباباخان معتضدی و شرح مربوط به آن. برگرفته از صفحۀ 69 متن اصلی تاریخ اجتماعی سینمای ایران.

در شرح این تصویر، معتضدی (1271-1365ش) در حال آب‌پاشی باغچة خانه‌اش توصیف و به فیلم باغبان آب‌پاشی‌شده (برادران لومیر، 1895م) نیز اشاره شده است. تصویر بالا او را در میان‌سالی نشان می‌دهد (اوایل دهة 1310ش)، یعنی زمانی که تهران هنوز به آب لوله‌کشی مجهز نشده بود.

در سال ۱۳۲۹، طرح اولیۀ لوله‌کشی تهران برای جمعیتی معادل ٩٠٠ تن اجرا شد و دو خط لولۀ فولادی به قطر ۴۰ اینچ و با ظرفیت ٢٤٢هزار مترمکعب در شبانه‌روز برای انتقال آب از آبگیر بیلقان به نخستین تصفیه‌خانۀ تهران (جلالیه) در نظر گرفته شد. بهره‌برداری از خط اول خطوط لولۀ فولادی و تصفیه‌خانه جلالیه در سال ۱۳۳۴ آغاز شد. به‌ منظور پاسخ‌گویی به نیاز فزایندۀ تهران به آب آشامیدنی، تصفیه‌خانۀ شمارۀ ٢ (کن) و دو خط لولۀ بتنی به قطر ۲۰۰۰ میلی‌متر برای انتقال آب از آبگیر بیلقان به این تصفیه‌خانه احداث شد و از سال ۱۳۴۲ به بهره‌برداری رسید.[15]

آشنایی با این نکتة‌ مربوط به تاریخ اجتماعی ایران، این گمان را به ذهن می‌آورد که آنچه معتضدی در دست دارد نمی‌تواند شیلنگ آب باشد. با دقت در تصویر مشخص می‌شود که او در دست راست جاروی دسته‌بلند و در دست چپ شمشیر دارد. بنابراین، شرح کنار تصویر نیازمند بازنگری است. مترجم این نکته را با نویسنده در میان گذاشت و ایشان نیز پذیرفتند که شرح تصویر بدین گونه تغییر یابد که در صفحۀ 149 ترجمۀ فارسی آمده است: ”خانباباخان معتضدي در حياط خانه‌اش. در حالي‌كه در يك دست جارو و در دست ديگرش چيزي شبيه به شمشير دارد.“ این تصویر قبلاً در خاطرات و خطرات فیلمبرداران سینمای ایران به چاپ رسیده و زیر آن نوشته شده: ”از فیلم‌های خانوادگی خانبابا معتضدی.“[16] البته نه غلام حیدری (عباس بهارلو) به منبع این تصویر اشاره کرده است و نه حمید نفیسی. این تصویر از فیلم‌های خانوادگی معتضدی نیست، بلکه تصویری است از فیلم مستند سینمای ایران از مشروطیت تا سپنتا (محمد تهامی‌نژاد، 1349). با توجه به اینکه این فیلم را تقریباً همة پژوهشگران سینمای ایران دیده‌اند و محمد تهامی‌نژاد نیز از پژوهشگران نام‌آشنای سینمای ایران است، جا داشت که در هر دو کتاب به منبع این تصویر اشاره می‌شد. این نمونة مختصر نشان می‌دهد که مترجم این قیبل متون باید با تاریخ اجتماعی ایران آشنا باشد تا ضمن ترجمة دقیق‌تر، به اصلاح سهوهای منابع دیگر نیز یاری رساند.

9. بازنویسی برخی قسمت‌ها برای خوانندة فارسی‌زبان

در منابعی که به زبان‌های بیگانه دربارة سینمای ایران انتشار می‌یابد، معمولاً برخی اصطلاحات یا پیشینة افراد و مکان‌های تاریخی توضیح داده می‌شود. این توضیحات برای خوانندگان آن زبان‌ها که احتمالاً با تاریخ ایران آشنایی چندانی ندارند ضروری می‌نماید. با این ‌حال، حفظ همة این توضیحات برای خوانندة ایرانی گاهی به حشو نزدیک می‌شود و شاید بهتر باشد با مشورت نویسنده آنها را حذف یا تعدیل کرد.

در جلد نخست تاریخ اجتماعی سینمای ایران یکی از این قبیل توضیحات دربارة حکیم ابوالقاسم فردوسی در صفحة 240 متن اصلی آمده است:

Their next movie was Firdausi (1934), which charted the life of Ferdowsi, Iran’s epic poet whose sixty-thousand-verse epic poem, Shahnameh (Book of Kings), written in the tenth century BCE, is well known to Iranians, literate or illiterate, consolidating the intimate connection of sound cinema with poetry and Persian Language.

از آنجا که اغلب ایرانیان هم فردوسی را به‌خوبی می‌شناسند و هم شاهنامه را، بخشی از این بند با صلاح‌دید نویسنده حذف شد و ترجمة نهایی در صفحة 345 ترجمة فارسی به این صورت درآمد:

فيلم بعدي اين دو فردوسي (1313)، دربارة زندگي حكيم ابوالقاسم فردوسي حماسه‌سراي نامدار ايراني بود كه همة ايرانيان، چه باسواد و چه بي‌سواد، با اثر سترگش شاهنامه آشنايي داشته و دارند. اين فيلم، تلاشي بود براي تحكيم رابطة نزديك سينماي ناطق و شعر و زبان فارسي.

از سوی دیگر، برخی اصطلاحات که برای خوانندة متون اصلی آشناست و خوانندگان ایرانی احتمالاً با آنها آشنایی کمتری دارند، نیازمند توضیحات بیشتر در ترجمه‌اند. مانند اصطلاح فرویدی dreamwork که در بخش 5 همین مقاله توضیح داده شد. به این ترتیب، می‌توان گفت در این موارد، ترجمة فارسی بیشتر به بازنویسی همانند است تا ترجمة نعل‌به‌نعل متن اصلی.

10. تنظیم منابع و مآخذ

یکی دیگر از دشواری‌های ترجمة کتاب‌ها و مقالات تاریخ سینمای ایران، تنظیم و بازنویسی منابع و مآخذ درون متن و کتاب‌شناسی پایانی است. مآخد درون متن اغلب به شیوة APA درج می‌شود؛ یعنی پس از نقل‌قول از منبع، داخل پرانتز نام خانوادگی نویسنده، سال انتشار و شمارة صفحه می‌آید. در این مورد، مترجم معمولاً با سه دشواری در درج مآخذ روبه‌روست: الف. درج تلفظ درست نام نویسنده، مثلاً کیسلوفسکی یا کیشلوفسکی یا کیشلوفشکی یا کیژلوفسکی؛ ب. درج سال انتشار با اعداد فارسی یا لاتین، 1789 یا 1789؛ پ. درج پیایندهای حرفی سال انتشار به فارسی یا لاتین، 1789 الف یا 1789a.

دشواری بعدی به کتاب‌شناسی پایانی کتاب‌ها مربوط می‌شود. از آنجا که در این کتاب‌ها معمولاً منابع فارسی نیز با ثبت لاتین آمده است، پرسش مهم این است: ت. آیا مترجم باید عین کتاب‌شناسی را به همان صورت لاتین حفظ کند یا منابع فارسی و لاتین را از هم جدا کرده و در دو بخش-منابع فارسی، منابع لاتین-بیاورد؟

شاید انتخاب هر یک از گزینه‌های بالا تا اندازه‌ای سلیقه‌ای باشد. با این حال، روشی که در ترجمة تاریخ اجتماعی سینمای ایران برگزیده شد به این شرح است.

الف. برای ضبط اسامی ایرانی از ف‍ه‍رس‍ت‌ م‍س‍ت‍ن‍د اس‍ام‍ی‌ م‍ش‍اه‍ی‍ر و م‍ؤل‍ف‍ان‌[17]‌ و جلد اول فهرست اسامی مستند و ارجاعات رجال و شخصیتهای دوران قاجار و پهلوی؛[18] و برای ضبط اسامی خارجی ف‍ره‍ن‍گ‌ ت‍ل‍ف‍ظ ن‍ام‍ه‍ای‌ خ‍اص‌ (ت‍اری‍خ‍ی‌ و ج‍غ‍راف‍ی‍ای‍ی)[19]‌ استفاده شد.

ب. اعداد و ارقامي كه به رويدادهاي داخل ايران اشاره داشت، مانند رخدادها و سال انتشار كتاب‌ها و مقالات، به فارسي (مثلاً 1312)؛ و اعداد مربوط به رويدادهاي خارج از ايران، مانند سال انتشار كتاب‌ها و ديگر موارد، به لاتين نوشته شد (مثلاً 1933).

پ. پیایندهای منابع فارسی با حروف الف، ب، . . . و پیایندهای منابع لاتین با حروف لاتین a, b, c, d, f مشخص شد.

ت. منابع کتاب‌شناسی پایانی که همه به لاتین بود، به دو دسته تقسیم شد. منابع فارسی با الفبای فارسی و منابع لاتین به همان صورت اصلی لاتین حفظ شد و اگر منبعی به فارسی ترجمه شده بود، ترجمة فارسی نیز در زیر مدخل لاتین درج شد. البته تقسیم منابع به این دو دسته زمان زیادی برد، زیرا مستلزم این بود که ابتدا مشخص شود کدام ‌یک از منابع به فارسی ترجمه شده است. در خصوص برخی منابع فارسی که در خارج از ایران انتشار یافته بود، هر دو سال میلادی و هجری شمسی ذکر شد.

نتیجه‌گیری

با شرح مختصری که ضمن تشریح نکات ده‌گانة‌ بالا از روند ترجمة زمان‌بر مجلد نخست تاریخ اجتماعی سینمای ایران عرضه شد، ترجمه‌ای که بیش از دو سال به‌طول انجامید، مشخص می‌شود که کار مترجم این قبیل متون فقط به ترجمه خلاصه نمی‌شود، بلکه نیازمند پژوهش گسترده نیز هست: از پژوهش در زمینة نام درست فیلم‌ها و تاریخ درست نمایش عمومی آنها گرفته تا ضبط درست اعلام (اماکن و افراد و رویدادها)، یافتن نسخة اصل نقل‌قول‌های فراوان از منابع قدیم و جدید فارسی، تبدیل تاریخ‌ها، اصلاح سهوهای احتمالی متن اصلی، بازنویسی برخی بخش‌ها برای خوانندة ایرانی و تنظیم دوبارۀ منابع و مآخذ. خلاصه، برگردان این متون به فارسی نیازمند ترجمه و پژوهش است و کوشش برای عرضۀ ترجمه‌ای هرچه دقیق‌تر و رساتر که با همکاری و همفکری و همدلی و هم‌سخنی نویسنده فرادست می‌آید.

 

پیوست

برخی کتاب‌ها که در چند سال اخیر به زبان انگلیسی دربارة سینمای ایران انتشار یافته است:[20]

  1. A. Seyed-Gohrab and Kamran Talattof, Conflict and Development in Iranian Film (Leiden: Leiden University Press, 2013); Christopher Gow, From Iran to Hollywood and some Places in Between: Reframing Post-Revolutionary Iranian Cinema (London: IB Tauris, 2011); Eldad J. Pardo, Predicting Revolutions: Iranian Cinema and the Islamic Revolution (Saarbrucken, Germany: LAP LAMBERT Academic Publishing, 2010); F. Erfani, Iranian Cinema and Philosophy: Shooting Truth (New York: Palgrave Macmillan, 2016); Hamid Dabashi, Masters and Masterpieces of Iranian Cinema (Washington, D.C.: Mage, 2007); Khatereh Sheibani, The Poetics of Iranian Cinema: Aesthetics, Modernity and Film After the Revolution (London: I.B.Tauris & Co Ltd, 2011); M. R. Ghanoonparvar, Iranian Film and Persian Fiction (Los Angeles: Mazda Publishers, Inc., 2016); Nacim Pak-Shiraz, Shi’i Islam in Iranian Cinema: Religion and Spirituality in Film (London and New York: I.B. Tauris, 2011); Pedram Partovi, Popular Iranian Cinema Before the Revolution: Family and Nation in Filmfarsi (New York: Routledge, 2017); Peter Decherney and Blake Robert Atwood, Iranian Cinema in a Global Context: Policy, Politics, and Form (New York and London: Routledge, Taylor & Francis Group, 2015); Saeed Zeydabadi-Nejad, The Politics of Iranian Cinema: Film and Society in the Islamic Republic (London: Routledge, 2011); Shiva Rahbaran, Iranian Cinema Uncensored: Contemporary Film-Makers Since the Islamic Revolution (London I.B. Tauris 2016); Sophie Duhnkrack, Development of Iranian Cinema After the Islamic Revolution (Munich: Grin Verlag, 2013); Tina Hassannia, Asghar Farhadi: Life and Cinema (Cork: BookBaby, 2014).

[1] در پیوست چند نمونه از این منابع آمده است.

[2] بنگرید به جف آندرو، ده، ترجمة محمد شهبا (تهران: هرمس، 1387).

[3] حمید نفیسی، تاریخ اجتماعی سینمای ایران، جلد اول: دورۀ تولید کارگاهی، ترجمۀ محمد شهبا (تهران: مینوی خرد، 1395).

[4]Hamid Naficy, A Social History of Iranian Cinema, Volume 1: The Artisanal Era, 1897–1941 (Duke University Press, 2011), xxii.

[5]در هیچ یک از موارد تصحیح این سهوها، که با توجه به گستردگی و حجم کتاب دور از انتظار نیست، به وجود سهو در متن اصلی اشاره نشد و فقط شکل درست آنها در ترجمة فارسی درج شد. این نکته‌ای مهم است که از همکاری نویسنده و مترجم حاصل شده است.

[6] برای نمونه، بنگرید به جمال امید، تاريخ سينماي ايران 1279 ـ 1357(تهران: انتشارات روزنه، 1374)، 21 و 22.

[7] م‍ه‍وش‌ ب‍ه‍ن‍ام‌، ف‍ه‍رس‍ت‌ م‍س‍ت‍ن‍د اس‍ام‍ی‌ مؤس‍س‍ات‌ و س‍ازم‍انه‍ای‌ دول‍ت‍ی‌ ای‍ران‌ (ت‍ه‍ران‌: کتابخانه ملی ایران، ۱۳۶۸).

[8]http://tarikhirani.ir/fa/news/3/bodyView/2282/0/خیابان فردوسی در گذر زمان.html/.

[9]http://www.asemooni.com/info/people/name-of-old-and-new-tehran/.

[10]امید، تاريخ سينماي ايران، 34 و 39؛ مسعود مهرابی، تاریخ سینمای ایران از آغاز تا سال 1357 (چاپ 11؛ تهران: نشر نظر، 1395)، 423.

[11]‌http://hamgardi.com/list/show-places/Category-Arts-Culture/SubCategory-5/Country-1/Province-Tehran/City-1/.

[12] مانند Date Converter، TarikhDaar، نرم‌افزار آنلاین تبدیل تاریخ متعلق به مرکز ژئوفیزیک دانشگاه تهران، تقویم خیام، و برخی دیگر.

[13] تقویم یکصدوسیوهشت ساله (تهران: وزارت کشور، سازمان ثبت احوال کشور، 1356).

[14] بنگرید به سیروس رومی، فهرست مطبوعات فارس از آغاز تا امروز (شیراز: ادارۀ کل فرهنگ و ارشاد اسلامی فارس، ۱۳۸۵).

[15] برگرفته

http://www.tpww.ir/fa/p1/p3/waterhistory/.

[16] غلام حیدری (عباس بهارلو)، خاطرات و خطرات فيلمبرداران سينماي ايران (تهران: دفتر پژوهش‌هاي فرهنگي، 1376)، 31.

[17] مرض‍ی‍ه‌ ه‍دای‍ت‌ و شهره‌ دری‍ای‍ی‌ ب‍ا ه‍مکاری‌ راض‍ی‍ه‌ رح‍ی‍م‍ی‌پ‍ور و م‍ری‍م‌ ح‍ات‍م‍ی، ف‍ه‍رس‍ت‌ م‍س‍ت‍ن‍د اس‍ام‍ی‌ م‍ش‍اه‍ی‍ر و م‍ؤل‍ف‍ان‌ (ویراست 3؛ تهران: س‍ازم‍ان‌ اس‍ن‍اد و ک‍ت‍اب‍خ‍ان‍ه‌ م‍ل‍ی‌ ای‍ران‌، 1382).

[18] فهرست اسامی مستند و ارجاعات رجال و شخصیتهای دوران قاجار و پهلوی (تهران: کتابخانة ملی و مرکز اسناد ایران، 1373)، جلد 1.

[19]ف‍ری‍ب‍رز م‍ج‍ی‍دی‌، ف‍ره‍ن‍گ‌ ت‍ل‍ف‍ظ ن‍امه‍ای‌ خ‍اص‌ (ت‍اری‍خ‍ی‌ و ج‍غ‍راف‍ی‍ای‍ی) ه‍م‍راه‌ ب‍ا راه‍ن‍م‍ای‌ ت‍ل‍ف‍ظ ح‍روف‌ لات‍ی‍ن‍ی‌ در ب‍ی‍ش‌ از س‍ی‌ زب‍ان‌ (ته‍ران‌: ف‍ره‍ن‍گ‌ م‍ع‍اص‍ر‏، ۱۳۹۰).

[20]Worldcat.org/.

اخراجی‌ها: نقش «لات» در ساخت «مرد ایدئال» گفتمان جمهوری اسلامی

تصویری که سینمای پیش ‌از ‌‌انقلاب، مشخصاً از سال 1348 با اکران قیصر (مسعود کیمیایی، 1348)، از مردانگی ایدئال یا قهرمان ارائه می‌کرد، مبتنی بود بر مؤلفه‌های جهان اجتماعی لات‌ها و لوطی‌های[1] محله‌های سنتی جامعۀ شهری ایران و مشخصاً جامعۀ شهری تهران.[2] واژۀ لوطی معرف جاهلی کلاه‌مخملی‌ است که در حدود محله و بعضاً شهر اعتبار تام دارد. این تیپ اجتماعی، که در عالم سینما با ناصر ملک‌‌مطیعی تثبیت شد، هم معتمد محله است و هم قلدر محله و هم به ‌لحاظ اقتصادی قدرت دستگیری از همۀ اعضای محله را دارد. تیپ لات، که در عالم سینما با بهروز وثوقی تثبیت شد، معرف جاهل جوانی است که به‌‌رغم اینکه لوطی را الگوی خود قرار داده است، به این سبب که حیات اجتماعی‌اش در آستانۀ فروپاشی ساختار محله‌ای قرار گرفته است، نمی‌تواند افق لوطیانه را تحقق بخشد. تصویرسازی از لوطی و لات به‌قدری به لحاظ تجاری قابل‌ اعتماد بود که توانست همۀ سوپراستارهای آن دوران، مشخصاً ناصر ملک‌مطیعی و بهروز وثوقی، را در واریاسیون‌هایی از تیپ لات و لوطی تثبیت کند.[3] شمایل ناصر ملک‌مطیعی در قیصر، مرید حق (نظام فاطمی، 1349)، کاکو (شاپور قریب، 1350)، رقاصۀ شهر (شاپور قریب، 1349) و فیلم‌هایی دیگر شمایل لوطی‌وار و شمایل بهروز وثوقی در قیصر، رضاموتوری (مسعود کیمیایی، 1349)، کندو (فریدون گله، 1354) و دیگر فیلم‌ها شمایل لاتی است. علاوه بر این دو سوپراستار، بازیگران مطرحی که در سطحی پایین‌تر قرار داشتند، مانند بهمن مفید و منوچهر وثوق و یدالله شیراندامی، نیز به صور گوناگون در قالب این تیپ بر پردۀ سینما ظاهر شدند. این تیپ با این که برآمده از سنت شهری بود، بنا به دلایلی که توضیح داده خواهد شد، پس از انقلاب از سینمای ایران رخت بربست.

در این مقاله سعی کرده‌ام نشان دهم که چگونه بازگشت این تیپ به سینمای ایران در سال 1386 با فیلم اخراجی‌ها ابزاری برای ارائۀ تصویری نوین از مردانگی در گفتمان انقلاب اسلامی شد؛ تصویری که خود چونان واسطه‌ای برای ارائۀ تصویری نو از روحانیت عمل کرد. برای ایضاح کارکرد لات، و به تعبیر درست‌تر اراذل، در اخراجی‌ها، پیش از هر چیز باید به اختصار برخی از مؤلفه‌های اجتماعی‌ را توضیح داد‌ که ساخت تصویر مردانۀ لوطی‌وار یا جاهلی را امکان‌پذیر می‌کنند و همچنین می‌بایست علت تقابل گفتمان جمهوری اسلامی با این تصویر در اوان انقلاب را روشن ساخت.

می‌توان ساختاری اجتماعی‌ را که برآمدن تیپ لات و لوطی در آن امکان‌پذیر می‌شود، ”ساختار محله‌ای“ نامید.[4] محله در اینجا یک واحد جغرافیایی اداری، مانند مناطق شهری، نیست، بلکه یک واحد جغرافیایی هویت‌بخش است که پاسداری از ارزش‌های آن نه از طریق نهادهای بوروکراتیک امنیتی که به دست خود اعضا صورت می‌گیرد. ساختار محله‌ای در سینمای جاهلی به‌قدری اهمیت دارد که اگر بخواهیم با اتکا به این سینما مناطق گوناگون تهران را معرفی کنیم، در اکثر موارد صرفاً مجبور می‌شویم نام محله‌های سنتی را ردیف کنیم: پاچنار، سنگلج، چاله‌میدان و مانند اینها. همچنین، مرتباً با واژه‌هایی روبه‌رو می‌شویم که در این بافت معنا دارند، مانند گذر و بازارچه. نام خیابان‌هایی چون الیزابت (کشاورز فعلی)، فرح (سهروردی فعلی)، که در زمان پهلوی دوم توسعه یافتند، اصلاً برده نمی‌شود و اگر هم در موارد اندکی مانند قیصر و کندو اسم یا تصویری از این خیابان‌ها نشان داده ‌شود، به‌وضوح برای معرفی فضایی است که در تخاصم یا غیریت با قهرمان فیلم قرار دارد. در این ساختار است که عبارت ”من بچۀ فلان محله هستم“ معنا می‌یابد، عبارتی که پیوند هویت فرد با عقبه‌ای تاریخی‌ـ‌مکانی را نشان می‌دهد.

مردانی که تحت عناوین لات، لوطی یا جاهل بر پردۀ سینمای ایران تصویر می‌شدند همبستۀ نظام‌ ارزشی سازندۀ محلات سنتی بودند.[5] به ‌این‌ معنا، همذات‌پنداری مخاطب با لات و لوطی به معنای همذات‌پنداری صرف با یک شخصیت سینمایی نبود، بلکه به معنای همذات‌پنداری با مجموعه‌ای از ارزش‌های اجتماعی بود که سازنده و امتداددهندۀ ساختار محله‌ای بودند. برای ‌مثال، تبدیل قیصر به فیلمی دوران‌ساز در تاریخ سینمای ایران معرف زنده ‌بودن و خواست ارزش‌هایی چون بکارت، احترام مطلق خواهر به خان‌داداش، دفاع از عوامل تهدید‌کنندۀ ناموس خانواده و در نهایت طلب بازگشت به جهانی اجتماعی بود که در آن از این ارزش‌ها بی‌هیچ مشکلی پاسداری می‌شد.[6] بنابراین، همذات‌پنداری با کنش قیصری همذات‌پنداری با صرف شخصیت انتقام‌جو نیست، بلکه همذات‌پنداری با شخصیت انتقام‌جویی است که در چارچوب زمانی‌ـ‌مکانی معینی با نام محلۀ سنتی-در قیصر بازارچۀ نواب-معنا می‌یابد.

اهمیت این شکل از همذات‌پنداری زمانی خود را بهتر نشان می‌دهد که دقیق‌تر به روندی توجه کنیم که هنگام اقتباس از آثار غیرایرانی طی می‌شد. توضیح اینکه در فضای نقد شفاهی ایران، عمدتاً گفته می‌شود که مثلاً قیصر متأثر است از نوادا اسمیت (هنری هاتاوی، 1966) یا کندو متأثر است از شناگر (فرانک پری و سیدنی پولاک، 1968). عمدۀ این نقدها به شباهت کنش در فیلم امریکایی و ایرانی توجه دارند و نه به نقش ایرانی ‌شدن فضا در ایجاد همذات‌پنداری مخاطب با قهرمان ایرانی‌شده. واقع امر آن است که فیلم‌سازان ایرانی دریافته بودند که برای تبدیل قهرمانان امریکایی به قهرمانان بومی راهی ندارند جز اینکه قهرمان امریکایی را مبدل به جاهل کنند و در متن ساختار محله‌ای و روابط آن قرار دهند.

می‌توان گفت که سینمای لاتی‌‌جاهلی پیش‌ از ‌انقلاب اسلامی سینمایی بود که از دراماتیک‌کردن روابط اجتماعی ساختار محله‌ای و به تبع آن ایجاد بُعد قهرمانی در لات‌ها و لوطی‌های سنتی حاصل شد. نکتۀ حائز اهمیت در این بین، که به شکل ضمنی می‌تواند وجوه کمتر مورد توجه ‌قرارگرفتۀ انقلاب اسلامی را روشن کند، به ‌محاق‌ رفتن کامل این شکل از سینما در پس از انقلاب است.

فهم غالب از گفتمان انقلاب اسلامی نشان‌دهندۀ عناد این انقلاب با مظاهر فرهنگی غرب، بالاخص بلوک غرب در دوران جنگ سرد، است. منظور ما عناد با مظاهر روزمرۀ فرهنگ غربی است، نه عناد ایدئولوژیک و فلسفی. از مصادیق این عناد می‌توان به بسته‌شدن دیسکوها، مقابله با موسیقی و فیلم‌های امریکایی، ممنوعیت مشروب و بسته‌شدن مجلاتی مانند این هفته اشاره کرد. اما توجه بیش ‌از ‌حد به عناد با مظاهر غربی و عمدتآً امریکایی باعث شد که عنادی دیگر به محاق رود. واقعیتی که کمتر به آن توجه می‌شود آن است که انقلاب اسلامی در مقابل بخشی از فرهنگ کاملاً سنتی ایران نیز قرار گرفت که سازندۀ فضای دراماتیک فیلم‌های جاهلی بود. دلیل این امر آن است که فرهنگ لات‌ها و لوطی‌ها و همچنین تصویر لات‌ها و لوطی‌ها در سینمای جاهلی واجد مؤلفه‌هایی است که با شرع سازگار نیست: عرق‌خوری، قمار، شیره‌کشی، ارتباط با فواحش و غیره. به‌ این ‌معنا، می‌توان گفت که انقلاب اسلامی به لحاظ اجتماعی با دو گونه ”شر“ روبه‌رو بود: 1. امر شر به عنوان بخشی از فرهنگ غرب و 2. امر شر به عنوان بخشی از فرهنگ جاهلی سنتی. نکتۀ مهم در خصوص دومین امر شر، که پرداختن بدان برای تحلیل اخراجی‌ها ضرورت دارد، آن است که عناد گفتمان انقلاب اسلامی با آن به معنای کنار گذاشتن یکی از جاافتاده‌ترین منابع سنتی تعریف مردانگی ایدئال، یعنی فرهنگ لوطیانه و لات‌منشانه، و ظرافت‌های زیست‌جهان حول این فرهنگ بود. دربارۀ نقش امر شر در تعین مردانگی در سینمای پیش‌ازانقلاب باید به این نکته اشاره کرد که در این فیلم‌ها، مردان مثبت (لوطی‌ها و لات‌های خوب)[7] و مردان منفی (اراذل و اوباش)ـ مثلاً در قیصر، فرمان و قیصر از یک سو و برادران آق‌منگل از سوی دیگرـ در بخشی از این اعمال شر (غیرشرعی) با یکدیگر اشتراک دارند: عرق‌خوری و کافه‌روی. در عمدۀ فیلم‌های جاهلی، مردانگی سنتی جاهلی منوط است به اثبات توانایی در این امور. عرق‌خوردن و مست ‌نشدن و محور جمع جاهل‌ها بودن در کافه از زمرۀ اموری غیرشرعی‌اند که در اثبات قدرت مردانۀ جاهلی نقش دارند. آنچه مثبت یا منفی‌بودن مردانگی جاهلی را مشخص می‌کند چگونگی بهره‌بردن از قدرت فیزیکی و اقتصادی است. به ‌عبارتی، نقطۀ اشتراک لوطی مردم‌داری که ملک‌مطیعی در فیلم‌هایی چون قیصر، رقاصۀ شهر (شاپور قریب، 1349)، اوستاکریم نوکرتیم (محمود کوشان، 1353)، کاکو (شاپور قریب، 1350)، قصاص (نظام فاطمی، 1350)، مهدی ‌مشکی و شلوارک داغ (نظام فاطمی، 1351) و مانند اینها به نمایش گذاشت، با جاهل نامردی که غلامرضا سرکوب در فیلم‌هایی چون قیصر، علی ‌سورچی (رضا صفایی، 1351)، کافر (فریدون گله، 1351) و قصاص تصویر کرد در آن است که هر دوی آنها پیشاپیش با اثبات توانایی در اموری چون عرق‌خوری و کافه‌روی، بودن خود در ساحت مردانه‌ -در مقابل ساحت ژیگولو- را اثبات کرده‌اند. آنچه تفاوت آنها را تعیین می‌کند چگونگی بهره‌گیری از قدرت فیزیکی و اقتصادی است. شمایل ملک‌مطیعی از این دو نیرو برای دفاع از مظلومان و مخصوصاً زنان بهره می‌گیرد، اما شمایل غلامرضا سرکوب برای ایجاد فشار اقتصادی به ضعفا و تجاوز به ناموس دیگران.

چند نکته در این فهم از مردانگی وجود دارد که ذکر آنها برای تحلیل اخراجی‌ها حائز اهمیت است. اولاً، فقط در یک حالت می‌توان مردانگی را بدون اثبات توانایی در اعمالی چون عرق‌خوری تعین بخشید: زمانی که شخص با صرف اتکا به زور بازو در نهاد زورخانه مراتب نیل به مقام پهلوانی و در پی آن مرشدی را طی کرده باشد. نمونۀ گویای این شکل از اثبات مردانگی را در پهلوان ‌مفرد (امان منطقی، 1350)، با بازی ناصر ملک‌مطیعی در نقش پهلوان، مشاهده می‌کنیم. ثانیاً، در مردانگی لوطیانه، مرد با اینکه عرق می‌خورد و کافه می‌رود، اما دیندار است. دینداری لوطی مشخصاً در اقتدای او به شمایل حضرت علی -امامی که هم جنگاور بود و هم از قدرت جنگاورانۀ خود برای حمایت از ضعفا بهره می‌برد- و برگزاری جدی مراسم محرم نمود می‌یابد. ثالثاً، اگر مرد در طول زندگی به هر عمل شری غیر از تجاوز دست زده باشد، می‌تواند توبه کند. ظرافت مفهوم توبه در آن است که انجام آن از پی اعمالی می‌آید که برای اثبات مردانگی لوطیانه ضرورت دارند. به این معنا که شخص، در صورت پهلوان‌ نشدن، اگر نتواند قدرت خود در عرق‌خوری یا عربده‌کشی را به اثبات رسانده باشد، نمی‌تواند مردانگی خود را اثبات کند، اما پس از آنکه اهالی محل بر مردانگی شخص مُهر تأیید زدند می‌تواند این اعمال را کنار بگذارد و بدون اینکه هیچ‌گاه پهلوان شود، به مرتبۀ پهلوانی نزدیک شود. نمونۀ گویای این شخصیت را در قیصر می‌بینیم. فرمان در دوره‌ای از زندگی عرق می‌خورده و محله را قرق می‌کرده، اما بعد از سفر حج توبه کرده است. او هیچ‌گاه به مرتبۀ پهلوانی خان‌دایی نمی‌رسد، اما به این مرتبه نزدیک می‌شود. بنابراین، نقطۀ متمایزکنندۀ مرد منفی از حیث مفهوم توبه آن است که این شکل از مرد دست به عملی می‌زند که توبه‌پذیر نیست: تجاوز. همین مسئله است که درام جاهلی را می‌سازد، یعنی ورود به حوزۀ‌ شری که بازگشت از آن میسر نیست.

نشان خواهم داد که اخراجی‌ها چگونه اولاً با حذف پهلوان و لوطی و لات خوب و همۀ پیچیدگی‌های حول این مفاهیم، دینداری متناسب با گفتمان جمهوری اسلامی را می‌سازد و ثانیاً، با حذف فعل تجاوز از دایرۀ خطاهای اراذل و ساخت اراذلی بی‌خطر تصویری جدید از مردانگی ایدئال ملازم با گفتمان جمهوری اسلامی ارائه می‌کند.

پس از انقلاب اسلامی، سینمای عامه‌پسند و بسیار پرمخاطبی که محور آن لات‌ها و لوطی‌ها بودند، ممنوع شد. انقلاب اسلامی نیاز به تصویری از ”مرد ایدئال“ داشت که با ارزش‌های انقلابی کاملاً هماهنگ باشد: مردی قاعدتاً متشرع و سیاسی. چنین تصویری از مرد ایدئال، تا قبل از آغاز جنگ ایران و عراق در 31 شهریور 1359 و ورود نیروهای بسیج مردمی به جنگ، کاملاً تعین نیافته بود. فیلم‌های مهم انقلابی‌ که در دوران تقابل نیروهای پساانقلابی، یعنی در سال‌های 1358 و 1359 ساخته شدند، به سبب عدم استقرار دستگاه نظارتی کاملاً همسو با وجه اسلامی انقلاب در آن سال‌ها، عمدتاً به ساخت قهرمانانی می‌پرداختند که با گروه‌های چریکی همسو بودند. به ‌عبارتی، در این دوره گروه‌های سازمان‌دهی‌شدۀ چریک‌های فدایی خلق و سازمان مجاهدین خلق، که از پیش از انقلاب تصویری روشن از کنش قهرمانی داشتند و آن را با عملیات‌های خود نیز متعین کرده بودند، منبعی برای تولید قهرمان به شمار می‌رفتند. از جملۀ فیلم‌هایی که از این تصویر سود جستند می‌توان به فریاد مجاهد (مهدی معدنیان، 1358)، جنگ اطهر (محمدعلی نجفی، 1358)، و از فریاد تا ترور (منصور تهرانی، 1359) اشاره کرد. فیلم سوم، که سرود اجراشده در آن با نام ”یار دبستانی من“ امروزه در اعتراضات دانشجویی خوانده می‌شود، بیشتر در یادها مانده است.

مشکل ساخت قهرمانی کاملاً هماهنگ با ارزش‌های آیت‌الله خمینی در اوایل انقلاب ناشی از حمایت ایشان از توده‌های انقلابی و عدم حمات ایشان از گروه‌هایی بود که با اتکا به معیارهای آنها ساخت تصویری روشن از قهرمان ممکن می‌شد. توضیح اینکه آیت‌الله خمینی هیچ‌گاه از مشی چریکی و مسلحانه و بالطبع سازمان مجاهدین خلق و چریک‌های فدایی خلق حمایت نکرد. یگانه گروه دارای مشی مسلحانه که تأیید آیت‌الله خمینی را داشت، جمعیت فداییان اسلام به رهبری نواب صفوی با نام اصلی سید‌مجتبی میرلوحی بود که مدت‌ها قبل از پیروزی انقلاب، در دهۀ 1320 دست به ترور شخصیت‌های سیاسی و شخصیتی دگراندیش ‌زدند. در عین حال، حمایت از این گروه به معنای همدلی با دغدغۀ آنها مبنی بر استقرار حکومت اسلامی بود و نه قبول تاکتیک‌ آن در دهۀ 1350. درست است که دو تن از اعضای جمعیت هیئت‌های مؤتلفه -گروهی که از پشتیبانی کامل آیت‌الله خمینی برخوردار بود- در سال 1344 حسنعلی منصور را ترور کردند، اما این گروه، برخلاف مجاهدین خلق و چریک‌های فدایی خلق، مبارزۀ مسلحانه را یکی از ارکان هویتی خود قلمداد نکرده بود. با این‌ حال، از بین همۀ اعضای این گروه، زندگی سیاسی سیدعلی اندرزگو که در ترور حسنعلی منصور با محمد بخارایی همکاری داشت و طی درگیری‌ مسلحانه‌ای با ساواک در 2 شهریور 1357 کشته شد، موضوع فیلمی شد با عنوان تیرباران (علی‌اصغر شادِروان، 1365). این فیلم یگانه فیلم قهرمانیِ صرفاً انقلابی دربارۀ شخصیتی تاریخی و مورد تأیید گفتمان جمهوری اسلامی است. تیرباران، و لقب اندرزگو، چریک تنهای انقلاب، نشان از اهمیت مبارزۀ مسلحانه در قهرمان‌ تلقی‌شدن افرادی دارد که به شکل حرفه‌ای وارد فعالیت انقلابی شده بودند. خلأ چریک در گروه‌های مورد تأیید گفتمان غالب انقلاب و در حاشیه ‌بودن گروه‌های چریکی‌ هفت‌گانه‌ای که از تجمیع آنها سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی پدید آمد، باعث شد که تعین قهرمانی که رسماً مورد تأیید گفتمان غالب باشد تا وقوع جنگ و ورود نیروهای بسیجی به تأخیر بیفتد.

آنچه عملاً در بحبوبۀ انقلاب رخ داد، حمایت توده‌های مردم از آیت‌الله خمینی بود؛ توده‌هایی که مشخصاً در قالب حزب یا سازمان‌هایی معین و شناخته‌شده متشکل نشده‌ بودند. این مسئله ارائۀ تصویری روشن از قهرمان انقلابی را در ابهام فرو می‌برد. مشخص نبود که اگر از تصویر جمعی از انقلابیون بیرون بیاییم و بخواهیم یک فرد را چونان نمونۀ قهرمان انقلاب تصویر کنیم، باید چگونه انسانی را تعین بخشیم. نمونۀ این ابهام را می‌توان در فیلم خوش‌ساخت زنده باد… (خسرو سینایی، 1358) دید. این فیلم، که اولین فیلم سینایی پس از انقلاب است، حکایت جوانی است که در بحبوحۀ تظاهرات از دست مأموران می‌گریزد و به خانۀ شخصی پناه می‌برد که پیش‌تر سیاسی بوده و حال از سیاست گریزان است. فیلم روند تحول فرد غیرسیاسی را به دست جوان نشان می‌دهد. نکتۀ مهم در این فیلم تصویر واقع‌گرایانه‌ای است که از فرد متعلق به تودۀ انقلابی، و نه سازمان‌های چریکی، به نمایش گذاشته می‌شود. جوان فیلم، با بازی مهدی هاشمی، فردی است کاملاً عادی که هیچ نشانی از تحصیلات، افکار روشنفکرانه و مباحث ایدئولوژیک سازمانی در بیان او دیده نمی‌شود. زنده باد… به خوبی نشان می‌دهد که تودۀ انقلابی برای ساخت تصویری ایدئال از قهرمان، که بتواند یکی از مؤلفه‌های اصلی گفتمان جمهوری اسلامی قلمداد شود، تا چه حد با مشکل روبه‌رو بوده است. شخصیت سادۀ قهرمان فیلم صرفاً یک صفت دارد: شجاعت در مبارزۀ سیاسی. اما این شجاعت، بر خلاف شجاعت چریکی، به لحاظ ایدئولوژیک ناروشن است.

 

آغاز جنگ و امکان‌پذیرشدن تصویر کردن مرد ایدئال

با آغاز جنگ ایران و عراق، امکان شکل‌گیری تصویری ایدئال از مرد انقلابی مهیا شد،[8] اما شکل‌گیری این تصویر پیچیدگی‌هایی به همراه داشت. علت بروز این پیچیدگی‌ها توجه به انگیزه‌های متفاوتی بود که برای جنگ با دشمن خارجی وجود دارد. به این معنا که برای یک نظامی ممکن است حفاظت از ارزش‌های نظام سیاسی -در اینجا ارزش‌های انقلابی- محل توجه نباشد، بلکه نفس انجام وظیفه یا وطن‌پرستی ارزش اصلی تلقی شود. این مسئله مشخصاً در خصوص تصاویری که از ارتشی‌ها و کماندوها ارائه شد مصداق داشت. برای ‌مثال، با این که دو فیلم از مهم‌ترین و پرفروش‌ترین فیلم‌های تاریخ سینمای ایران، عقاب‌ها (ساموئل خاچیکیان،1363) و کانی‌مانگا (سیف‌الله داد،1366)، در زمرۀ فیلم‌های پرفروش دوران جنگ بودند، اما تصویری که این دو فیلم و فیلم‌های مشابه از مردانگی ارائه کردند نتوانست در گفتمان جمهوری اسلامی جذب شود. علت آن بود که در هر دو فیلم با قهرمانان ارتشی و به لحاظ ظاهری سکولاری روبه‌رو بودیم که خود را وقف حرفه‌شان کرده بودند. به‌‌ عبارتی، شخصیت‌های این دو فیلم را می‌توان در امتداد تصویر اتوکشیده و ریش‌تراشیده‌ای دانست که از ارتشی زمان شاه وجود داشت.[9] عقاب‌ها، دربارۀ یکی از تواناترین خلبانان پیش و پس از انقلاب است با نام یدالله شریفی‌راد، که خود مغضوب نظام جمهوری اسلامی شد و هم‌اکنون در کانادا زندگی می‌کند. به ‌عبارتی، نه خود شریفی‌راد چونان قهرمان پذیرفته شد و نه تصویر او در عقاب‌ها. این نکته را باید در نظر داشت که هر چه وجه تخصصی نیرو‌های نظامی بیشتر می‌شود، امکان بیرون ‌کشیدن مرد ایدئال مد نظر جمهوری اسلامی از آنها کمتر می‌شود. به ‌این ‌معنا، فیلم‌ عقاب‌ها با موضوع محوری نیروی هوایی و نیروی تکاور، با اینکه پرفروش‌ترین فیلم سال 1363 و یکی از پرفروش‌ترین فیلم‌های تاریخ سینمای ایران شد، امروزه فیلمی قلمداد نمی‌شود که نمایندۀ تصویر ایدئال از مرد مد نظر جمهوری اسلامی باشد. این مسئله در خصوص کانی‌مانگا هم صدق می‌کند. کانی‌مانگا با اینکه هم رکوردار مدت ‌زمان اکران در تهران و شهرستان‌هاست و هم در جشنوارۀ فجر 1366 از آن تقدیر به عمل آمد، به سبب بازنمایی تکاوران در جایگاه قهرمانان جنگ، و نه نیروهای داوطلب بسیجی، نتوانست منبعی برای استخراج تصویر مرد ایدئال به حساب آید. بازیگران نقش اول هر دو فیلم از زمرۀ بازیگران مطرح قبل از انقلاب بودند: سعید راد و فرامرز قریبیان. بدیهی است که بیننده با توجه به کارنامۀ این دو هنرپیشه نمی‌توانست آنها را در نقش بسیجی داوطلب بپذیرد. نمونۀ دیگر، که اتفاقاً آن را یکی از کارگردان‌های کاملاً همسو با جمهوری اسلامی ساخته است، فیلم دایرۀ سرخ (جمال شورجه،1374) است؛ فیلمی که در اصل سریال بود و بعد به ‌صورت فیلم درآمد. در این فیلم نیز فرامرز قریبیان نقش خلبانی را ایفا می‌کند. اهمیت این فیلم در آن است که نشان می‌دهد قهرمان فیلم، که از خلبانان پیش از انقلاب است و چند سال در آلمان زندگی کرده است، برای رویارویی با عراقی‌ها نیازمند تحول روحی است و این تحول روحی را داماد او، خلبانی با روحیه و شمایل بسیجی، در او ایجاد می‌کند.

گفتمان جمهوری اسلامی برای ساخت ”مرد ایدئال“ به رزمندگانی نیاز داشت که فقط به عشق آیت‌الله خمینی و به تعبیر خود رزمندگان، ”امام،“ وارد جنگ شده باشند، کسانی که به ”سالار شهیدان“ عشق بورزند و هویت خود را با انقلاب اسلامی تعریف کنند. امکان ساخت این تصویر پیش از آغاز جنگ با فرمان آیت‌الله خمینی در 2 اردیبهشت 1358 مبنی بر تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و مخصوصاً فرمان دیگر ایشان در 5 آذر 1358 مبنی بر شکل‌گیری سازمان بسیج مستضعفین، که به ”مردم عادی“ این امکان را می‌داد تا اعتقاد قلبی خود را به ”امام“ در عمل نشان دهند، تا حدی مهیا شده بود. اما با آغاز جنگ بود که مفهوم سپاهی و بسیجی در عمل تعین پیدا کرد.[10] حال، جمهوری اسلامی این امکان را پیدا کرده بود که به شکل عینی مرد ایدئال خود را تصویر کند، چرا که مردان بسیجی و سپاهی در شرایط جنگی می‌توانستند همۀ مؤلفه‌های بالقوۀ خود را به فعلیت درآورند. از اینجا بود که سینما توانست به منزلۀ تصویرکنندۀ مرد ایدئال وارد عمل شود. می‌توان با قدرت ادعا کرد که همۀ فیلم‌های جنگی‌ که جمهوری اسلامی عمیقاً آنها را تأیید کرد، در زمرۀ فیلم‌هایی بودند که عمدتاً بر شخصیت‌های بسیجی و سپاهی -و نه ارتشی- استوار بودند. در این بین، سهم فیلم‌های بسیجی به سبب وابستگی این نهاد به مردم عادی از فیلم‌های سپاهی نیز بیشتر است.

خودی تلقی ‌نشدن فیلم‌های کماندویی‌ـ‌ارتشی نزد جمهوری اسلامی را عمدتاً ناشی از آن می‌دانند که این فیلم‌‌ها سعی داشتند نسخه‌ای ایرانی از فیلم‌های اکشن امریکایی به دست دهند و به ‌همین سبب نتوانستند ماهیت قدسی رزمندگان ایرانی را بازنمایی کنند. این در حالی است که بررسی‌ فیلم‌های متأخری که ارتشی‌ها را به تصویر می‌کشند نشان می‌دهد عدم مقبولیت فیلم‌های کماندویی از جانب حکومت ارتباطی به اکشن ‌بودن آنها ندارد. مسئله‌ای که باعث می‌شود این فیلم‌ها خودی تلقی نشوند وجود نوعی جهان‌بینی حرفه‌ای و سکولار در ارتشی‌های این فیلم‌هاست. در این فیلم‌ها با مردانی سروکار داریم که در جنگ به دنبال معنایی قدسی نمی‌گردند، از مرگ می‌ترسند و به همین علت خطر نمی‌کنند. بهترین نمونه‌ای که می‌توان با ارجاع به آن این مسئله را دریافت فیلم چ (ابراهیم حاتمی‌کیا، 1392) است. در این فیلم، ولی‌الله فلاحی، فرماندۀ نیروی زمینی ارتش، در کنار مصطفی چمران تصویر شده است. فلاحی شخصیتی تصویر می‌شود که حداکثر می‌توان دربارۀ او گفت که نیتش خیر است، اما چمران جنگجویی است عارف‌مسلک که با شهودی عرفانی حقیقت افراد و موقعیت‌ها را درمی‌یابد. نمونۀ دیگر فیلم شور شیرین (جواد اردکانی، 1388) است که محمود کاوه، از فرماندهان سپاه، را به تصویر می‌کشد. فیلم به‌ وضوح بین شخصیت کاوه و ارتشی‌هایی که در کنار او به تصویر کشیده شده‌اند تمایز می‌گذارد. کاوه فردی است مردمی و مهربان و نترس، اما فرماندۀ ارتشی در این فیلم فردی است بسیار محافظه‌کار و فاقد هرگونه ویژگی متمایزکننده. فیلم دیگری که هم‌کناری ارتشی و بسیجی را نشان می‌دهد، ملکه (محمدعلی باشه‌آهنگر، 1390) است. در این فیلم نیز شاهد آنیم که ارتشی نمی‌تواند ارزش‌های پنهان در کنش فرد بسیجی را، که قهرمان فیلم است، درک کند.

موضوع مرد یا مردان بسیجی، در مقام قهرمانان فیلم، این امکان را فراهم کرد که بسیاری از مؤلفه‌های محوری گفتمان جمهوری اسلامی حول شخصیت بسیجی تعین پیدا کند. برای ‌مثال، یکی از مهم‌ترین مؤلفه‌های گفتمانی جمهوری اسلامی نفی سلسله‌مراتب رسمی و تأکید بر شیوه‌ای هیئتی برای کنترل جمعی امور است. در این‌گونه فیلم‌ها، سلسله‌مراتب به ‌هیچ‌وجه در قالب واژه‌های مرسوم نظامی مانند سروان، سرهنگ و تیمسار بیان نمی‌شود. سلسله‌مراتب مبتنی است بر روابط بین بزرگ‌تر و کوچک‌تر و به نوعی مرید و مرادی.[11] رزمنده‌ای که در رأس سلسله‌مراتب قرار دارد با عنوان ”حاجی“ شناخته می‌شود و حکم بزرگ‌ترِ معنوی گروه را دارد. روابط مرید و مرادی به‌قدری در این فیلم‌ها قوت گرفت که به مجموعه‌ای از فیلم‌های ساخته‌شده دربارۀ جنگ فیلم‌های ”حاجی‌سیدی“[12] اطلاق می‌شود. در روابط بین بسیجی‌ها رفتارهای نظامی مرسوم، مانند سلام نظامی، به ‌هیچ‌وجه دیده نمی‌شود. آنچه دیده می‌شود گروهی از مردانی است که داوطلبانه و از روی اعتقاد دینی‌ـانقلابی به جبهه رفته‌اند، ”تشنۀ شهادت“‌اند و روابطی‌ عاطفی بینشان برقرار است.

پیچیدگی‌های خاصی در این تصویر از مردانگی وجود دارد که ناشی از تناقضات این تصویر با تصویر معمول از مرد جنگجو است. به بیان دقیق‌تر، مردانی که در این فیلم‌ها تصویر می‌شوند واجد یک ویژگی‌ کلی‌اند که آنها را مبدل به قهرمان‌هایی می‌کند که با فهم معمول از واژۀ قهرمان -فهمی که در فیلم‌های ارتشی و کماندویی دیده می‌شود- ناسازگار است: قهرمان‌های بسیجی چه به لحاظ فیزیکی و چه به لحاظ دیالوگ‌هایی که ادا می‌کنند و چه به لحاظ فضایی عاطفی‌ که در فیلم ایجاد می‌کنند، تصویری از ”مرد مظلوم“ ارائه می‌کنند. برای ‌مثال، در فیلم‌ دیده‌بان (ابراهیم حاتمی‌کیا، 1367)، که جزو مهم‌ترین فیلم‌های دفاع مقدس و کارگردان مطرح آن است، با رزمنده‌ای روبه‌رو هستیم که نه چهارشانه است و نه قابلیت‌هایی فیزیکی‌ دارد که او را از آدم‌های عادی متمایز کند. قهرمان فیلم ارتباطی بسیار عاطفی‌ با همرزمی دارد که در شرف شهادت است. در کل به‌ هیچ ‌عنوان سردی‌ و استحکامی را که از یک نظامی انتظار داریم در این فرد نمی‌بینیم.

پیچیدگی این تصویر در امتزاج وجه قهرمانی و وجه عادی‌ مردان آن است. فیلم‌های بسیجی از طریق این امتزاج در عمل شکل نامعمولی از همذات‌پنداری را در مخاطب ایجاد می‌کنند که با مؤلفه‌های گفتمانی جمهوری اسلامی هماهنگ است. توضیح اینکه همواره در گفتمان جمهوری اسلامی بر این نکته تأکید شده است که انقلاب ثمرۀ فعالیت کسانی است که از میان ”مستضعفین،“ ”پابرهنگان“ و کلاً ”مردم عادی“ برخاسته‌اند. این اصالت‌بخشی به ”مردم کوچه و بازار“ در دوران جنگ و مشخصاً در سینمای دفاع مقدس نیز حاکم بود و توانست تصویری خاص از قهرمان ایجاد کند. خاص‌بودگی این تصویر در آن است که قهرمان فیلم مردی است که به لحاظ توانایی و مهارت و بدن فراتر از مخاطب نیست. آنچه او را فراتر از مخاطب می‌برد، شجاعتی است که نه از فراانسانی‌بودن قهرمان، بلکه از اعتقاد قلبی او به ایثار در راه امام و انقلاب برمی‌خیزد؛ ایثاری که فارغ از پیروزی یا شکست در برابر دشمن، پیروزی در راه ”حقیقت“ قلمداد می‌شود. این فهم از پیروزی و شکست با اتکا به عقلانیت ابزاری قابل فهم نیست. فهم آن مستلزم توجه به اهمیت نقش ”قیام امام حسین“ در گفتمان‌سازی بسیجی است. فهم بسیجی‌وار که امام حسین را در برابر سپاه یزید مغلوب نمی‌داند، در صورت شکست در برابر دشمن نیز احساس شکست نمی‌کند. عدم احساس شکست ناشی از آن است که فرد در راه هدفش، که هدفی الهی و نه فنی است، گام برداشته است.[13]

این نکته، یعنی همتادیدن حقیقت الهی و عرفانی با رزمندۀ بسیجی،[14] با اینکه امروزه از مؤلفه‌های محوری گفتمان دفاع مقدس تلقی می‌شود، یکی از مهم‌ترین ابعاد اندیشۀ انقلابی‌-اسلامی را تحت‌الشعاع قرار داد: بُعد متشرعانۀ اسلام انقلابی. به ‌عبارت ‌دیگر، در فیلم‌های بسیجی با مردانی روبه‌رو هستیم که همۀ اعمال آنها نه به ‌واسطۀ تجویز شرعی صرف، بلکه به واسطۀ تعلق خاطر قلبی به ارزش‌های انقلابی‌-‌عرفانی صورت می‌گیرد؛ مردانی که می‌توانند شرعیات را نه به شکلی صلب، بلکه چونان نمودی از حقیقت عرفانی دریابند. هم‌راستا دیدن شریعت و طریقت و به تبع آن ساخت مردی که تمامی کنش‌هایش نمود این هم‌راستایی باشد، به سبب جنگ و احساس نزدیکی به ”شهادت“ امکان‌پذیر شد.

این تصویر عرفانی از رزمنده‌ها خلئی را در تصویرسازی از مرد ایدئال ایجاد می‌کند که یکی دیگر از مؤلفه‌‌های گفتمان جمهوری اسلامی را در ابهام فرو می‌برد. پیش‌تر به این نکته اشاره کردیم که یکی از مؤلفه‌های گفتمانی جمهوری اسلامی تأکید بر نقش ”مردم عادی“ در انقلاب و جنگ است. با توجه به این مؤلفه، مسئله‌ای که ایجاد می‌شود چگونگی جمع ‌کردن وجه عارفانۀ رزمندگان بسیجی و عادی ‌بودن آنها است. درنمی‌یابیم که یک آدم عادی، که قاعدتاً باید دغدغۀ مسایل روزمره را داشته باشد، چگونه می‌تواند هم‌زمان به نمادی تقدس‌یافته تبدیل شود. اهمیت مسئله زمانی روشن‌تر می‌شود که در نظر آوریم که هیچ‌گاه در فیلم‌هایی که رزمندگان بسیجی حکم قهرمانان آنها را دارند با بسط ‌و گسترش شخصیت روبه‌رو نمی‌شویم. در این فیلم‌ها با تیپ‌هایی روبه‌رو می‌شویم که گویا به شکل رزمنده‌-عارف به دنیا آمده‌اند. در این خصوص می‌توان به فیلم نینوا (رسول ملاقلی‌پور، 1362)، اولین ساختۀ کارگردان آن، اشاره کرد. شخصیت اصلی نینوا یک نوجوان است. مسئله آن است که در نوجوان این فیلم هیچ نشانه‌ای از عوالم خاص این دورۀ سنی مشاهده نمی‌شود. نوجوان این فیلم حامل حقیقتی است که در کنش جنگ نمود می‌یابد؛ حقیقتی که با ارزش‌های عاشورایی این‌همان است. برای اینکه بحث روشن‌تر شود، نینوا را از باب چگونگی تصویر نوجوان با پل (برنهارد ویکی، 1959) مقایسه کنید. در پل، صرفاً هیجانات خاص دوران بلوغ است که نوجوانان را وارد جنگ می‌کند، اما در نینوا، گویا با رزمنده‌-عارفی روبه‌رو هستیم که ”معصومیت“ نوجوانی صرفاً در نقش تقویت‌کنندۀ وجه عرفانی او عمل می‌کند؛ نوجوانی که گویا با همین خصایص به دنیا آمده است.[15] به ‌این ‌معنا، در بهترین حالت می‌توان چنین تعبیر کرد که این فیلم‌ها مرد بسیجی را از هنگامی به تصویر می‌کشند که بیننده با صورت تحول‌یافتۀ مرد آشنا شود و به این طریق رزمنده را در وجه قدسی‌اش منجمد می‌کنند. هیچ‌گاه نمی‌توانیم دریابیم که فرد بسیجی پیش از آنکه وارد جنگ شود به چه صورتی بوده است. اگر او یکی از ”آدم‌های عادی“ است -که قطعاً هست- به چه شکل از وجه روزمره و عادی خود فاصله گرفته و آمادۀ ایثار شده است؟ نشان خواهم داد که چگونه  اخراجی‌ها با تصویرکردن دوبارۀ لات بر پردۀ سینما این ابهام را رفع کرد.

بی‌پاسخ‌ ماندن سوال یادشده در سینمای دفاع مقدس، یکی از مهم‌ترین ابزارهای رسانه‌‌ای گفتمان‌سازی جمهوری اسلامی، منجر به آن می‌شود که شکل روزمرۀ مردانگی ایدئال -شکلی که در شرایط غیرجنگی نمود می‌یابد- عینیت پیدا نکند. پاسخ قاطع و ایجابی به این سوال مشخصاً با پایان جنگ اهمیت پیدا می‌کند، چرا که فضای عرفانی‌ تعریف‌کنندۀ مرد ایدئال بسیجی در شرایط عادی از فعلیت می‌افتد. در این شرایط، گفتمان جمهوری اسلامی باید تصویری از مرد ایدئال بسازد که در شرایط روزمره هم کارکرد داشته باشد؛ مردی که بالقوه رزمنده باشد. حال سوال این است که در زندگی روزمره چه تیپ از مردان در شرایط استثنایی مطلوب‌اند؟ سینمای دفاع مقدس در ابتدای امر با فیلم‌هایی که در ادامه به آنها اشاره خواهد شد، به شکلی سلبی به این سوال پاسخ داد. به این معنا که با اتکا به این فیلم‌ها می‌توانیم دریابیم مرد ایدئال جمهوری اسلامی از کدام گروه‌های اجتماعی ”نیست.“ با اخراجی‌ها بود که این سوال صورتی ایجابی به خود گرفت.

 

پاسخ سلبی: ضدیت با طبقۀ متوسط و بالا

سینمای دفاع مقدس تا پیش از اواسط دهۀ 1370 هیچ پاسخی برای پرسش از مردان مطلوب در زندگی روزمره نداشت. از اواسط این دهه است که ابتدا به شکلی سلبی به این پرسش پاسخ داده می‌شود و در اواسط دهۀ 1380 است که با  اخراجی‌ها پاسخی ایجابی و بسیار قاطع به این پرسش داده شد. آنچه در وهلۀ اول با دو فیلم لیلی با من است (کمال تبریزی، 1374) و آژانس شیشه‌ای (ابراهیم حاتمی‌کیا، 1376) طرح شد، تصویری بود از آدم‌هایی که هیچ درکی از ارزش‌های مردان بسیجی نداشتند. هر دو فیلم را‌، که همچنان جزو محبوب‌ترین آثار سینمای دفاع مقدس‌اند و نقطۀ عطفی در کارنامۀ سازندگانشان به حساب می‌آیند، کارگردانانی ساختند که تجربۀ انقلابی و جنگی قابل تأملی داشتند. کمال تبریزی، کارگردان لیلی با من است، جزو دانشجویانی بود که در تسخیر سفارت امریکا در سال 1358 نقش داشتند. ابراهیم حاتمی‌کیا، کارگردان آژانش شیشه‌ای، از افرادی است که سابقۀ پررنگ حضور در جبهه و همکاری با مرتضی آوینی را دارد. این دو فیلم به هیچ وجه ضدجنگ نیستند، اما آغازی بودند بر خوانش‌هایی بدیل از شخصیت رزمندگان بسیجی. لیلی با من است اولین فیلم کمدی دفاع مقدس بود و آژانس شیشه‌ای اولین فیلمی بود که همچون بهترین سال‌های زندگی ما (ویلیام وایلر، 1946) عدم امکان جذب قهرمان در جامعۀ پس از جنگ را نشان می‌دهد.

لیلی با من است فیلمی کمدی‌ دربارۀ فیلمبرداری است که کارمند صداوسیماست و برای اخذ وام مسکن راهی جبهه می‌شود تا از اسرای عراقی فیلمبرداری کند. فیلم مجموعه‌ای است از موقعیت‌های کمیک که به‌واسطۀ ترس این کارمند از جنگ ایجاد می‌شود. فیلم در نهایت با نشان‌دادن تحول این کارمند و ابراز عشق او به جبهه پایان می‌یابد. اما باید به این نکته توجه داشت که این تحول به هیچ‌وجه از منطق فیلم استنتاج نمی‌شود و می‌توان آن را نادیده گرفت. توضیح اینکه سیر فیلم به گونه‌ای نیست که با بسط و گسترش شخصیت فیلم در جهت تحولی اعتقادی روبه‌رو باشیم و دقیقاً فقدان این عنصر متحول‌شونده در شخصیت فیلم است که موقعیت‌‌های خنده‌دار را خلق می‌کند. به عبارت ‌دیگر، موقعیت‌های گوناگون در جبهه در طول فیلم پرسشی برای شخصیت در خصوص حقانیت فضای جبهه برنمی‌انگیزد. او فقط می‌خواهد از این وضعیت فرار کند. تلاش‌های او برای فرار است که موقعیت‌های خنده‌دار را خلق می‌کند. در نتیجه، تحولی که در آخر فیلم در شخصیت صادق مشکینی مشاهده می‌کنیم از آنچه در طول فیلم از او مشاهده کرده‌ایم منتج نمی‌شود. به ‌این‌ معنا، لیلی با من است به شکل سلبی نشان می‌دهد افرادی که جزو ”مردم عادی“ تلقی می‌شدند و آمادگی ایثار در راه اسلام را داشتند، از جنس طبقۀ متوسط کارمند نبودند. کارمند یعنی فرد محافظه‌کار ترسویی که دقیقاً ترس او امکان ساخت کمدی را مهیا می‌کند.

در آژانس شیشهای  با قهرمانانی بسیجی‌ روبه‌رو هستیم که دوران پس از جنگ را سپری می‌کنند. فیلم نشان می‌دهد که قهرمانان بسیجی پس از جنگ با جامعه‌ای روبه‌رو شده‌اند که به‌هیچ‌وجه قدرت درک آنها را ندارد. حاتمی‌کیا در این فیلم سعی می‌کند رزمندگان را در برابر اقشار متفاوت جامعه -که در قالب افرادی نشان داده شده‌اند که قهرمان فیلم آنها را در یک آژانس هواپیمایی به گروگان گرفته- تصویر کند. در بین این افراد، غیر از پیرمردی که با خواندن مصرعی از حافظ، ”ما ز یاران چشم یاری داشتیم،“ به شکلی بسیار گذرا همدلی خود را با رزمندگان نشان می‌دهد، هیچ نماینده‌ای از جامعه دیده نمی‌شود که کوچک‌ترین درکی از کنش رادیکال قهرمان فیلم داشته باشد که برای نجات هم‌رزمش مشتریان و کارکنان آژانس هواپیمایی را گروگان گرفته است.

در آژانس مسافرتی افرادی را می‌بینیم که به طبقۀ متوسط تحصیل‌کرده، طبقۀ بالای ثروتمند و طبقۀ متوسط سنتی‌-بازاری تعلق دارند. همۀ این افراد یا ضدجنگ‌اند یا مهم‌تر از آن، اصلاً جنگ و فضای آن را نمی‌فهمند. فیلم در نهایت تصویر روشنی از افرادی به دست نمی‌دهد که توان درک قهرمانان بسیجی را دارند. به ‌عبارتی، فقط به صورت سلبی می‌توانیم دریابیم کسانی که با بسیجی‌ها احساس همدلی می‌کردند از چه اقشاری ”نبودند.“ ابعاد شخصیتی خود این قهرمانان و تحولی که آنها را به سمت ایثار کشانده است نیز مبهم باقی می‌ماند. تا حدی با ”آدم عادی“‌ پشتیبان جنگ آشنا می‌شویم، عباس کشاورز است و حاج‌کاظم مسافرکش، اما درنمی‌یابیم که این آدم‌ها با چه سیر تحولی در شخصیت به آنچه رسیده‌اند که امروز هستند.

علاوه بر مسئلۀ مبهم ‌ماندن تحول شخصیت، با مسئلۀ دیگری نیز در آژانس شیشهای روبه‌رو هستیم: عدم تطابق ذاتی کنش و شخصیت. فهم این عدم تطابق از طریق مقایسۀ آژانس شیشهای با بعدازظهر سگی (سیدنی لومت، 1975) ممکن می‌شود که آژانس به ‌وضوح متأثر از آن است. پیش‌تر به بومی‌کردن قهرمانان امریکایی در فیلم‌های جاهلی از طریق بهره‌گیری از ساختار محله‌ای اشاره کردیم. در آژانس نیز شاهد نوع خاصی از بومی‌سازی قهرمان امریکایی هستیم، با این تفاوت که در فیلم‌های جاهلی رادیکالیسم قهرمان امریکایی می‌توانست از خلال لات و لوطی بازتولید شود، اما استفاده از شخصیت بسیجی در آژانس نمی‌تواند رادیکالیسم فیلم لومت را بازتولید کند. توضیح اینکه چون بنا به تصویر معهود، خشونت فرد بسیجی فقط در میدان جنگ و در برابر دشمن تعین پیدا می‌کند، کنش گروگان‌گیری در آژانس که به لحاظ دراماتیک می‌تواند نقاط تعلیق مهمی را در فیلم ایجاد کند، به داستان‌گویی حاج‌کاظم برای آدم‌هایی تبدیل می‌شود که یا با جنگ مخالف‌اند یا اصلاً جنگ را نمی‌فهمند. شب گروگان‌گیری نیز به خلوتگهی عارفانه برای حاجی تبدیل می‌شود تا در سکوتی معنوی برای همسرش نامه بنویسد. می‌توان گفت که در آژانس خلائی در کنش قهرمان وجود دارد که گروگان‌گیری را از همان ابتدا بی‌معنا می‌کند، اما آژانس می‌خواهد با نصیحت و عرفان‌گرایی حاج‌کاظم این بی‌معنایی را به شکلی کاذب مرتفع کند. به عبارتی آژانس نمی‌تواند از طریق تصویر مرد ایدئال بسیجی اقتضائات گروگان‌گیری را بالفعل کند. بسیار ساده، از همان اول فیلم می‌دانیم که حاج‌کاظم این آدم‌ها را نمی‌کشد. حال سوال این است که اگر وجهی از شخصیت حاج‌کاظم دارای بُعدی آق‌منگولی یا حتی قیصری بود چه؟ آیا در این صورت بین شخصیت و کنش هماهنگی برقرار نمی‌شد و درام از همان ابتدا مخاطب را با دوراهی‌های خطیر روبه‌رو نمی‌کرد؟ سابقۀ سینمای جاهلی نشان می‌دهد که هم هماهنگی برقرار می‌شد و هم دوراهی‌ها طرح می‌شدند.

نکتۀ دیگر دربارۀ آژانس اینکه مضمون ضدجامعۀ آژانس بعدها در فیلم‌های متعددی تکرار می‌شود. یکی از مهم‌ترین این فیلم‌ها دیوانه‌ای از قفس پرید (احمدرضا معتمدی،1381) است که سیمرغ بلورین بهترین فیلم از بیست‌و‌یکمین جشنوارۀ فیلم فجر را دریافت کرد. فیلم دیگر پاداش سکوت (مازیار میری، 1385) است که نامزد بهترین کارگردانی جشن خانۀ سینما در سال 1386 شد. بررسی این فیلم‌ها در فهم اموری یاری‌رسان خواهد بود که در گفتمان جمهوری اسلامی امور بیگانه و کنارنیامدنی تلقی می‌شوند.

 

پاسخ ایجابی: لات به عنوان مرد ایدئال

مسئلۀ چگونگی تحول ”مرد ایدئال“ در سینمای دفاع مقدس با اکران  اخراجی‌ها ساختۀ مسعود ده‌نمکی در سال 1386 طرح شد. آنچه اخراجی‌ها را به یک نمونۀ خاص تبدیل می‌کند، فارغ از رکورد فروش و سابقۀ سیاسی کارگردان آن، بازگشتی است که این فیلم به سی‌ سال قبل می‌کند. به واسطۀ اخراجی‌ها، مردانگی جاهلی در فیلم‌های پیش ‌از انقلاب مجدداً احیا شد، اما این بار در قالب رزمنده. تحلیل این فیلم و استخراج ابعاد خاص‌کنندۀ آن تصویر مرد ایدئال بسیجی و کارکرد لات در ساخت این تصویر را روشن می‌سازد.

تحلیل فیلم

خلاصۀ داستان: اخراجی‌ها داستان جوانی است جاهل با نام مجید صفایی، ملقب به مجید سوزوکی، که به خاطر اثبات عشق به دختر یکی از کسبۀ محل، که گیوه‌دوزی است عارف، راهی جبهه می‌شود. در این راه چند تن از دوستان او، که مانند او از جاهل‌ها هستند، او را همراهی می‌کنند. فیلم با شهادت مجید سوزوکی به پایان می‌رسد.

برای تحلیل اخراجی‌ها در وهلۀ اول باید به این نکته توجه کرد که مجید سوزوکی و دوستانش از مردان سنتی منفی هستند؛ آدم‌هایی اهل قمار، اهل سیگار یا مواد مخدر، اهل عرق‌خوری، اهل علاقه‌مندی به هم‌جنس،[16] کاملاً بی‌توجه به شرعیات، و مهم‌تر از همه، بیکار. به‌ این ‌معنا، می‌توان گفت که با آدم‌هایی از جنس اراذل روبه‌رو هستیم و نه از جنس لوطی‌های معتمد محله. پیچیدگی فیلم دقیقاً در همین جا نمایان می‌شود. اخراجی‌ها می‌خواهد به آن شکل از مردانگی‌ که در فرهنگ لات‌ها و لوطی‌ها بار ارزشی منفی دارد و اصلاً تقابل با این صورت از مردانگی بخش مهمی از هویت‌ مردان مثبت را می‌سازد، مشروعیت بخشد. پرسش این است که فیلم می‌خواهد چه طرفی از این مشروعیت‌بخشی ببندد و با چه مکانیسمی آن را محقق سازد.

فیلم در وهلۀ اول ساختاری محله‌ای را به تصویر می‌کشد، اما این تصویرسازی از محله همانند تصاویری نیست که پیش از انقلاب از محله ارائه می‌شد. فیلم با حذف برخی از مؤلفه‌های ساختار محله‌ای که پیش‌تر جزو لاینفک ساخت درام‌ جاهلی بودند و با افزودن مؤلفه‌هایی دیگر، فضایی اجتماعی‌ خلق می‌کند که با اتکا به آن بتواند به اراذل مشروعیت بخشد.

مهم‌ترین مؤلفۀ محذوف در ساختار محله‌ای تصویرشده در اخراجی‌ها عبارت است از لوطی‌‌هایی که در برابر اراذل می‌ایستند. در اینجا با چند سوال همبسته روبه‌رو می‌شویم که پاسخ به آنها راه را برای ایضاح ابعاد گفتمان‌ساز اخراجی‌ها هموار می‌کند: 1. با توجه به اینکه در پیشینۀ سینمای لاتی‌جاهلی درام با تقابل اراذل و لوطی‌ها یا لات‌های خوب شکل می‌گیرد، اخراجی‌ها چه تصویری از اراذل ارائه می‌کند که به‌واسطۀ آن لوطی یا لات خوب را حذف می‌کند؟  اخراجی‌ها با تقلیل حدود فعل شر، در عمل حضور لوطی در ساختار محله‌ای را بلاموضوع می‌کند. در عمدۀ فیلم‌های جاهلی قبل از انقلاب نزاع مردانگی مثبت و منفی عمدتاً بر سر مسئله‌ای بود که قبح آن را نمی‌شد نادیده گرفت: مسایل ناموسی. اخراجی‌ها با از میان ‌برداشتن مسایل ناموسی، حوزۀ افعال شر اراذل را به امور منکراتی ساده تقلیل می‌دهد: قمار، عرق‌خوری، شیره‌کشی و مهم‌تر از همه لهو و لعب و لودگی. این اعمال حساسیت لوطی یا لات را برنمی‌انگیزند و کارکرد خشونت آنها را عینیت نمی‌بخشد. فرض کنید مجید سوزوکی به دختر میرزا تجاوز می‌کرد. در این حالت دیگر امکان نداشت که فیلم را بدون حضور لوطی‌ها یا لات‌های خوب پیش برد. با تجاوز یا قتل وارد حوزه‌ای از اعمال شر می‌شویم که مستلزم برخوردی رادیکال است؛ برخوردی که با حضور مردان خوب امکان‌پذیر می‌شود. 2. اخراجی‌ها با ارائۀ این تصویر بی‌خطر از اراذل می‌خواهد چه تقابلی را جایگزین تقابل اراذل‌-‌لوطی‌ها کند؟ تقابل اراذل ‌با روحانی و عارف. با بی‌خطر‌شدن اراذل، حوزۀ مرسوم خیر و شر در فیلم‌های لاتی‌جاهلی به شکلی بنیادی تغییر می‌کند. اگر در آن فیلم‌ها لوطی یا لات خوب (حوزۀ خیر) در برابر فرد یا افراد چاقوکش و متجاوز و زورگو (حوزۀ شر) قرار می‌گرفت، در اخراجی‌ها روحانی و عارف محله در برابر گروهی از اراذل بی‌خطر قرار می‌گیرند. حال سؤال دیگری شکل می‌گیرد: 3. اگر این اراذل بی‌خطرند، نفس تقابل در اینجا به چه معناست؟ مسئله آن است که معنای تقابل تغییر کرده است. تقابل در فیلم‌های لاتی‌جاهلی پیش از انقلاب به معنای انتقام‌گیری یا منکوب ‌کردن بود، اما در اخراجی‌ها تقابل یعنی به صراط مستقیم هدایت ‌کردن گمراهانی معصوم و کودک‌صفت. در نهایت، با سوالی روبه‌رو می‌شویم که بُعد گفتمان‌ساز اخراجی‌ها را روشن می‌کند: 4. این هدایت به چه شکل صورت‌ می‌گیرد؟ از طریق تسامح و گذشت از اعمال شر؛ تسامحی که نه به‌واسطۀ خوانشی دموکراتیک از اسلام، بلکه به‌واسطۀ خوانشی غیرمتشرعانه امکان‌پذیر می‌شود.

طبق این خوانش، عالم ظاهری دارد و باطنی. ممکن است باطن عالم، که همانا حقیقت آن است، نمود روشنی در ظاهر آن نداشته باشد. افرادی چون پسر میرزا یا حاج‌‌صالح (حاج‌‌آقا گرینوف) یا حتی رزمندۀ مخلص و نترسی چون حاج‌آقا کمالی ظاهربین‌اند. آنها خلوصی را که در دل اراذل است درنمی‌یابند. اما روحانی محله و میرزا می‌توانند باطن این افراد را رؤیت کنند. سکانس ثبت نام برای جبهه به‌وضوح نشان می‌دهد که به ‌هیچ‌عنوان نمی‌توان حقیقت افراد را با استناد به التزام آنها به شرعیات تعیین کرد. در این سکانس، شاهدیم که روحانی و میرزا سماجت حاج‌آقا گرینوف برای گزینش شرعی اراذل را نقد می‌کنند. از خلال نقد آنها و مشخصاً نقد میرزا درمی‌یابیم که اراذل اخراجی‌ها صرفاً نمایندۀ یک قشر خاص تلقی نمی‌شوند، بلکه چونان مدلولِ دال ”مردم“ فهم می‌شوند؛ همان مردم عادی‌ که سازندۀ انقلاب‌ و پیش‌برندۀ جنگ‌اند. میرزا خطاب به حاج‌آقا گرینوف می‌گوید:

بنده‌های خدا (اراذل اخراجی‌ها) همین که اراده کردن برن جبهه از جرگۀ اراذل خارج‌ان. من و شمام باید خادمشون باشیم، نه اینکه خار راهشون. وگرنه باید اعلام می‌کردیم یک لشکر فرشته بیان ثبت نام، نه آدمیزاد جایزالخطا. بقیۀ رزمنده‌ها و شهدای ما هم که گروپّی از آسمون نازل نشدن، از مردم بودن. هنر همینه: کیمیاگری. یعنی اینکه بتونی از نخاله‌ها طلا بسازی.

 

پس ”از مردم بودن“ منافاتی با اعمال شر سادۀ منکراتی ندارد. به ‌عبارتی، مادامی‌که حوزۀ رذالت فرد تجاوز و قتل را در بر نگرفته باشد، می‌توان او را جزو ”مردم“ دانست. در اینجا با سوال دیگری روبه‌رو می‌شویم: مگر لوطی‌ها هم اهل همین اعمال شر نبودند؟ بسیاری از لوطی‌ها و لات‌‌های خوب هم اهل عرق‌خوری و کافه ‌رفتن بودند. تصویر لوطی یا لات خوب عرق‌خور به وفور در سینمای فارسی دیده می‌شود. برای ‌مثال، در تصویر کاملاً همذات‌پندارانه‌ای که از  ناصر ملک‌مطیعی تثبیت شد، به ‌هیچ‌وجه تناقضی بین خوب ‌بودن و کافه ‌رفتن دیده نمی‌شود. به ‌این ‌معنا، انحراف لوطی از شرع در خصوص عرق‌خوری پذیرفته است. پس چرا فیلم باید روی اراذل متمرکز شود؟ فرض کنیم به جای مجید سوزوکی با مردانی چون قیصر و فرمان روبه‌رو می‌شدیم. در این حالت چه بر سر هنر کیمیاگری مد نظر میرزا می‌آمد؟ پاسخ روشن است، هنر کیمیاگری میرزا بلاموضوع می‌شد. لات خوبی چون قیصر یا لوطی‌ای چون فرمان در بین همۀ اهل محل از احترام برخوردارند. حوزۀ اقتدار آنها تمامیت محله را دربرمی‌گیرد. اخراجی‌ها مخصوصاً مردانگی سنتی را به رذالتی کودکانه تقلیل می‌دهد تا همۀ اعتبار محله‌ای را به میرزا و روحانی محله حواله دهد. به ‌این ‌معنا، اگر با لوطی‌هایی چون فرمان در قیصر یا آقامهدی در پاشنه‌طلا روبه‌رو می‌شدیم، مضمون هدایتگری میرزا و روحانی بلاموضوع می‌شد. در اینجا ممکن است با این پرسش روبه‌رو شویم که مگر بدیل میرزا و روحانی در قیصر با نقش خان‌دایی نمود نمی‌یابد؟ پاسخ این سوال منفی است. ارتباط قیصر و فرمان با خان‌دایی ارتباطی است از سر احترام متقابل و پذیرش حقانیت طرف مقابل. خان‌دایی به ‌هیچ‌وجه قیصر و فرمان را کودکانی شر که باید هدایت شوند نمی‌داند. اختلاف خان‌دایی با قیصر اختلاف دو آدم برابر است بر سر چگونگی اتخاذ موضع در قبال مسئله‌ای حاد، نه اختلافی از سر حقیقت‌بین‌بودن یکی و گمراه‌ بودن دیگری.

پس مسئلۀ اصلی اخراجی‌ها هدایت ”مردم“ برای پرهیز از اعمال منکراتی نیست، مسئلۀ اصلی فیلم تقویت هر چه ‌بیشتر بُعد هدایتگر و عرفانی روحانیت است. اخراجی‌ها برای تقویت این بعد چه می‌کند؟ اولاً مردانگی مثبت لوطیانه و لاتی را حذف می‌کند و ثانیاً، مردانگی منفی را در قالب رذالتی کودکانه به تصویر می‌کشد. بنابراین، با بازگشت به سینمای جاهلی روبه‌رو هستیم، اما در شکلی جدید. در این شکل، قیصرها و فرمان‌ها حذف می‌شوند و برادران آب‌منگول به اراذلی کودک‌صفت و درنتیجه تربیت‌پذیر تبدیل می‌شوند.

پرسش این است که این تصویر از مردانگی منفی در خدمت چه خوانشی از گفتمان انقلابی است؟ این خوانش با مسخ مردانگی سنتی و فروکاستن آن به رذالتی کودکانه گفتمان انقلابی را از وجه قهریۀ آن، که جزو طبیعت هر انقلابی است، خارج می‌کند. اراذل همچون کودکانی‌اند که باید با مهربانی آنها را به راه راست کشاند. در اینجا سوال مهمی شکل می‌گیرد: اصلاً چرا حذف قوۀ قهریۀ انقلاب و طرح خوانشی کاملاً رحمانی از آن به‌واسطۀ اراذل صورت می‌گیرد؟ چرا دیگر گروه‌های اجتماعی نمی‌توانند واسطۀ این امر باشند؟ چرا برای نشان ‌دادن بُعد هدایتگر انقلاب از دیگر گروه‌های اجتماعی استفاده نشده است؟ پیش‌تر گفتیم که در آژانس شیشه‌ای و لیلی با من است طبقات متوسط و بالای مدرن به‌ ترتیب به سبب محافظه‌کار بودن و عدم درک فضای انقلابی و جنگی نمی‌توانستند منبع مردانگی ایدئال تلقی شوند. پس چرا اخراجی‌ها در پی هدایت این دو گروه برنیامد؟

پاسخ به این سوال در جنس گمراهی اراذل ریشه دارد. گمراهی‌ طبقۀ متوسط و بالای مدرن ناشی از تعلق خاطر به نوعی نظام فکری ”غریبه“ است. توضیح واژۀ ”غریبه“ به فهم ارتباط روحانی و میرزا با اراذل و در نهایت امر، به فهم دلیل این‌همانی اراذل اخراجی‌ها با مردم عادی یاری می‌رساند. مسئله آن است که طبق ساختار محله‌ای تصویرشده در  اخراجی‌ها، هیچ نهاد مدرنی در داخل این ساختار قرار نمی‌گیرد. مردان طبقۀ متوسطی‌ که صبح زود از خواب برمی‌خیزند تا به یک ادارۀ دولتی بروند، به‌ هیچ‌وجه بخشی از هویت ساختار محله‌ای نیستند. طبقۀ بالای مدرن نیز چه به لحاظ فعالیت اقتصادی (کار خارج از بازار سنتی) و چه به لحاظ سبک زندگی سنخیتی با ساختار محله‌ای ندارد. اما اراذل با اینکه خلاف شرع عمل می‌کنند، در متن ساختار محله‌ای‌اند. روابط آنها و شیوۀ درک آنها از پیرامون در قالب همین ساختار تعریف شده است. آنها وجه شر، اما خودی ساختار محله‌ای‌اند و چون به‌رغم شر بودن خودی‌اند، پس برخلاف طبقۀ متوسط و بالای مدرن از جنس مردم‌اند. علاوه ‌بر این، چون شر بودن آنها بی‌خطر است و صورتی کودکانه دارد، امکان تربیت آنها وجود دارد.

در اینجا لازم است به حقیقت‌بینی میرزا و روحانی محله بازگردیم. وقتی می‌گوییم که آنها حقیقت‌بین و باطن‌نگرند، در واقع امر چه چیزی را از خلال اراذل می‌بینند؟ آنها خودی‌ بودن اراذل و در معنایی کلی‌تر، حدود ساختار اجتماعی محله‌ای را می‌بینند. آنها می‌فهمند که کدام انحراف برای ساختار محله‌ای سنتی خودی و معنادار است. ”انسان جایزالخطا“ی مد نظر میرزا نیز در جایی جز این ساختار معنا نمی‌یابد. افرادی مانند دکتر کامران، که به لحاظ سبک زندگی و شیوۀ زیست خارج از مختصات ساختار محله‌ای قرار می‌گیرند، با فروتنی و پذیرش ارزش‌های این ساختار وارد جرگۀ خودی‌ها می‌شوند. تسامح روحانی و میرزا در برابر انحراف اراذل از شرعیات ناشی از آن است که اصل موضوع، خودی‌بودن اراذل، امری است محقق. پایبندی به شرعیات فرع قضیه است. بدین‌ترتیب، اخراجی‌ها با طرح ‌نکردن افراد غیرمحله‌ای، روحانی و میرزا را در هماهنگی کامل با جهان اجتماعی پیرامونشان نشان می‌دهد.

حال ‌و‌ هوای عرفانی روحانی و به‌خصوص میرزا کارکرد دیگری هم دارد. نکتۀ مهمی که از خلال نقش میرزا طرح می‌شود، درشت ‌کردن بُعد عرفانی آیت‌الله خمینی است. میرزا که عارفی است گیوه‌دوز و تنبورنواز، عکس آیت‌الله خمینی را به دیوار مغازه‌اش نصب کرده است. در این ‌معنا، روحانی باطن‌بین محله و بیش از او میرزای عارف، بیش از متشرعین فیلم  به آیت‌الله خمینی یا امام نزدیک‌اند. به ‌عبارت ‌دیگر، اخراجی‌ها ادعا می‌کند که وجه ممیز و اصیل گفتمان انقلاب اسلامی و آدم‌هایی که حقیقتاً می‌توان آنها را انقلابی و عاشق امام نامید، دریافت باطن عالم است. اما این دریافت را، برخلاف فیلم‌های بسیجی‌محور پیشین، نه نزد بسیجی که نزد یک روحانی و یک انسانی عامی، اما عارف، می‌یابیم. حال سوال این است که تحویل نقش بسیجی باطن‌نگر به روحانی و میرزا چه کارکردی برای تصویرسازی از مرد ایدئال دارد؟ کارکرد آن تبدیل رزمندگان به‌ انسان‌هایی زمینی است؛ به انسان‌هایی جایزالخطا.

 

اخراجی‌ها با تحویل وجه عرفانی رزمندگان بسیجی به روحانی و عارف چیدمان جدید و در عین حال باورپذیرتری از تیپ‌های گفتمان انقلابی‌جنگی عرضه می‌کند. با تحویل وجه قدسی بسیجی‌ها به روحانی و عارف محل، با رزمندگانی زمینی‌تر روبه‌رو می‌شویم که امکان استخراج الگویی برای مردانگی ایدئال در شرایط عادی (غیرجنگی) را فراهم می‌کنند. بدیهی است که زمینی‌تر شدن رزمندگان با حضور اراذل یا به تعبیر میرزا ”انسان جایزالخطا“ در جبهه تقویت می‌شود. اما همچنان یک سوال مهم باقی است: اصلاً چرا باید برای ساخت مردانگی ایدئال از اراذل بهره گرفت؟ چرا اخراجی‌ها نقطۀ تأکید را از بسیجی‌های کلیشه‌شده‌ای مانند سیدمرتضی، با بازی سیدجواد هاشمی، برمی‌دارد و به اراذل می‌دهد؟ پاسخ به این سؤال از ماهیت مردانگی منفی محله‌ای برمی‌خیزد.

پیش‌تر گفتیم که در فرهنگ لات‌بازی و لوطی‌گری، منِ نوعی برای اینکه مردانگی خود را ثابت کنم باید پیش از هر چیز توانایی خود را در انجام کارهای خلاف، مانند عرق‌خوری، نشان دهم. مردانگی مثبت به آن است که فرد بتواند این کارها را بکند و نکند. شجاعت، در زبان لاتی: جیگر داشتن، یعنی فرد توان آن را دارد که هر کاری بکند و اگر قرار نیست بکند به ارادۀ خود نکند. اگر نتواند بکند اصلاً مرد نیست؛ مخنث است، ژیگولو است، سوسول است، بچه‌ننه است. ورود به سطح بالاتری از مردانگی مثبت عمدتاً پس از ”توبه“ شکل می‌گیرد، زمانی که مرد پیش‌تر توانایی‌اش در اقدام به فعل شر را در عمل نشان داده است. تصویر کلیشه‌شده از مرد بسیجی به‌ سبب ماهیت قدسی و غیرتاریخی این تصویر نمی‌تواند از اقدام به فعل شر یا معصیت به منزلۀ ابزاری برای اثبات مردانگی سود جوید. نمی‌توانیم نشان دهیم که سیدمرتضی در مرحله‌ای از زندگی اهل خلاف بوده است و با وقوع جنگ متحول شده و توبه کرده است.

در اخراجی‌ها تلاش شده است از یگانه منبع مردانگی سنتی، که فرهنگ لات‌ها و لوطی‌هاست، برای تصویرکردن مردانگی‌ای استفاده شود که مختص شرایط جنگی نیست. مجید و رفقایش، مشخصاً مصطفی، هر چه که نباشند مرد هستند.[17] فرم دیگری از مردانگی را نمی‌توان از ساختار محله‌ای بیرون کشید که شجاعت آن در شرایط غیرجنگی هم معنادار باشد. بدین ترتیب، اخراجی‌ها با واردکردن مردان منفی به متن جبهه برای اولین بار تصویری از مردانگی ایدئال گفتمان جمهوری اسلامی‌ ارائه کرد که به ‌لحاظ موقعیت اجتماعی کاملاً تعین دارد و به همین سبب باورپذیر است. همچنین، با ورود مردانگی منفی و برداشتن بار عرفان از دوش رزمندگان، وجه عرفانی و هدایتگر روحانیت را، که در فیلم‌های جنگی پیشین لحاظ نشده بود، تعین بخشید.

تصویر روحانی در سینمای بیست‌سالۀ اخیر ایران تصویری است عارف‌مسلک، چسبیده به طبقات پایین جامعه و خارج از نهادهای بوروکراتیک؛ آدم‌هایی که در محله‌های سنتی زندگی می‌کنند، با اهل محل دوست‌اند، آرام سخن می‌گویند و حضورشان، چه در موقعیت‌های کمیک و چه در موقعیت‌های جدی، به‌ نحوی آرامش‌بخش است. در فیلم مارمولک (کمال تبریزی، 1382) با روحانی‌ای کاملاً عارف‌مسلک با نام حاج‌رضا احمدی (با بازی شاهرخ فروتنیان) روبه‌رو می‌شویم که به حرفۀ گچ‌بُری مشغول است. در فیلم‌های زیر نور ماه (رضا میرکریمی، 1379)، خیلی‌دور، خیلی نزدیک (رضا میرکریمی، 1383)، چارچنگولی (سعید سهیلی، 1387)، طبقۀ حساس (کمال تبریزی، 1392)، نهنگ عنبر (سامان مقدم، 1393) و دیگر فیلم‌ها نیز به نوعی با همین تصویر روبه‌روییم؛ روحانی حقیقت‌بین و هدایتگر و مرادگونه‌ای که گاه از سادگی معصومانه‌‌ای برخوردار است که اوج این سادگی معصومانه در فیلم رسوایی (مسعود ده‌نمکی، 1391)، نمود می‌یابد. اما  اخراجی‌ها با دیگر فیلم‌هایی که در آنها روحانی حضور دارد، تفاوتی اساسی دارد. در اخراجی‌ها برای اولین‌بار صرف حقیقت‌بینی روحانی طرح نمی‌شود، بلکه کارکرد تغییردهندۀ این حقیقت‌بینی نیز طرح می‌شود. نکتۀ حائز اهمیت آن است که فقط با به‌تصویر‌کشیدن لات است که وجه تغییردهندۀ روحانی فعلیت می‌یابد، یعنی با نمایشی از مردانگی منفی اما سنتی و ناخودآگاه. این ناخودآگاهی و غیرایدئولوژیک ‌بودن و فارغ ‌از ‌استدلال ‌بودن لات معرف‌ سادگی‌ مورد تأکید روحانی حقیقت‌بین است؛ سادگی‌ای که در گروگان‌های آژانس شیشهای دیده نمی‌شد. به ‌‌این ‌معنا، لات واسطه‌ای برای فعلیت‌بخشی به تصویر عارف‌-فقیه از روحانی است. شاید بتوان گفت که این فعیلت‌بخشی به روحانی‌عارف مهم‌ترین کارکرد گفتمان‌ساز لات در اخراجی‌ها است.

نتیجه

اخراجی‌‌ها توانست با ایجاد پیوند بین لات و رزمنده نوعی موقعیت پیشاتحولی برای رزمنده بسازد و از این طریق ناملموس ‌بودن قدسیتی را که در فیلم‌های بسیجی دفاع مقدس به رزمندگان نسبت داده می‌شد مرتفع سازد. حال با قهرمانانی روبه‌روییم که از طرفی جایزالخطایند و به این ترتیب خیلی بهتر از قهرمان قدسی پیشین قابل درک هستند و از طرف دیگر، بنا به لات‌بودنشان در اوج قدرت مردانگی و فراتر از آدم عادی قرار دارند. ساخت این تصویر همبستۀ ساخت تصویری عرفانی از روحانیت است.

 

اخراجی‌ها برای ساخت این تصویر از مردانگی و روحانیت همبسته با آن، ساختاری محله‌ای را به تصویر می‌کشد که همۀ اعمال شر اراذل آن به اعمال سادۀ منکراتی تقلیل پیدا کرده است. این تصویر از اراذل (مردان منفی) حضور لوطی‌ها یا لات‌های خوب را بلاموضوع می‌کند. در نبود لوطی‌ها، اقتدار معنوی محله تماماً به روحانی و عارف محله واگذار می‌شود. وجه عرفانی روحانیت در عمل در شناخت خودی‌ بودن (محله‌ای ‌بودن) اراذل نمود می‌یابد. اراذل مصداقی از انسان جایزالخطا یا همان عوام‌الناس‌اند؛ آدم‌های ساده‌ و معصومی که اعمال شرشان خودآگاه نیست، بلکه از سر جهالت است. بصیرت خاص روحانی‌-عارف در آن است که متوجه این جهالت کودکانه و غیرایدئولوژیک می‌شود.

بدین ترتیب شرایط لازم برای تدوین جدیدی از گفتمان انقلابی‌جنگی فراهم می‌شود. تمرکز بر اراذل باعث می‌شود که اولاً، رزمنده از حالت قدسی خارج شود و ثانیاً، چون اراذل توانایی اعمال خلاف را دارند، پیشاپیش در ساحت مردانه قرار داشته باشند. به این معنا، گونه‌ای از مردانگی کاملاً سنتی و زمینی وارد گفتمان انقلابی‌جنگی می‌شود. ورود این شکل از مردانگی در گفتمان انقلابی‌جنگی به این سبب ضروری بود که توانایی ارتکاب به اعمال شر، که لازمۀ تعین مردانگی سنتی محله‌ای است، در تصویر قدسی از رزمندگان نمی‌نشست. اخراجی‌ها با بهره‌گیری از منبع کلاسیک اراذل و اوباش به این ضرورت پاسخ داد. هدایت اراذل به صراط مسقیم هم به عهدۀ روحانی-عارف محله قرار می‌گیرد. به این معنا، هم مردانگی ایدئال تعین پیدا می‌کند و هم بُعد عرفانی گفتمان انقلابی از انتزاع بیرون می‌آید و کارکردی روشن پیدا می‌کند: هدایت اراذل.

اخراجی‌ها با به ‌کارگیری اراذل یا لات‌های بد بخش مهمی از سنت محله‌ای را به گفتمان انقلابی بازگرداند که مغضوب واقع شده بود و با بازگشت به این سنت، فضیلت شجاعت را از امری همبسته با شرایط جنگی‌-‌عقیدتی به فضیلتی روزمره تبدیل کرد. در عین حال، با ساده‌کردن تصویر اراذل و بلاموضوع کردن کارکرد لوطی‌ها، روحانیت را به مقامی هدایتگر و عرفانی بر‌کشید و نیز مدلول روشنی برای دال ”مردم عادی“ به دست داد: مردم عادی، یعنی اراذل بی‌خطر محله‌ای و نه طبقات متوسط و بالای مدرن، بدون اینکه خود بدانند به حقیقت الهی متصل‌اند.

 

[1]برای آشنایی با زبان و ارزش‌های لات‌ها و لوطی‌ها در عالم واقع دو کتاب زیر، که مجموعه‌ مصاحبه‌هایی هستند با و لات‌ها و لوطی‌های تهرانی دوران پهلوی و دربارۀ آنها، یاری‌رسان‌اند: سینا میرزایی و سیدمحمد حسینی، از سرگذشت لوطی‌ها (تهران: مدیا، 1386)؛ سینا میرزایی، طیب در گذر لوطی‌ها (تهران: مدیا، 1387).

[2]برای آشنایی با سینمای جاهلی ایران بنگرید به

Hamid Naficy, A Social History of Iranian Cinema, Volume 2: The Industrializing Years, 1941-1978 (Durham: Duke University Press, 2011), Chap. 5;

پرویز اجلالی، دگرگونی اجتماعی و فیلم‌های سینمایی در ایران: جامعه‌شناسی فیلم‌های عامه‌پسند ایرانی، 1309-1357 (تهران: انتشارات فرهنگ و اندیشه، 1383)، 234-284.

[3]مخصوصاً سخنی از محمدعلی فردین به میان نیاوردیم. شمایلی که از فردین با علی‌ بی‌غمِ گنج قارون به جا مانده، همۀ مختصات قهرمانان لات یا لوطی را به فعل در نمی‌آورد. هستی اجتماعی علی بی‌غم به یک محله گره نخورده است و به همین سبب، مسئله‌ای که در متن محله معنا پیدا کند برای او پیش نمی‌آید. نام فردین به ‌قدری با شمایل علی‌بی‌غم گره خورده است که تجربۀ او در نقش لوطی محل در فیلم ایوب (مهدی ژورک، 1350) و لات جوانمرد محل در فیلم کوچۀ مردها (سعید مُطَلبی، 1349) کاملاً به حاشیه رفته است.

[4]برای آشنایی با ساختار محله‌ای سنتی و نقش آن در درام جاهلی بنگرید به یوسف اباذری و علی پاپلی یزدی، ”بررسی تقابل سنت و مدرنیته در فیلم‌های جاهلی با تأکید بر الگوهای لات و لوطی در دو فیلم لات جوانمرد و قیصر،“ مطالعات فرهنگی و ارتباطات، شمارۀ 32 (پاییز 1392)، 11-36.

[6]این فهم از همذات‌پنداری عمدتاً مغفول واقع می‌شود. البته همواره به شکل ضمنی به این وجه از همذات‌پنداری توجه شده است. برای مثال بنگرید به مقالۀ جامع ایگاروتا در باب همذات‌پنداری:

Juan-Jose Igartua, “Identification with Characters and Narrative Persuasion through Fictional Feature Films,” Communications: The European Journal of Communication Research, 35 (2010), 347–373.

اما هنوز تا شکل‌گیری بحث نظری-تجربی جامعی پیرامون این سوال که ”مخاطب در زمان همذات‌پنداری به چه شکل با شرایط اجتماعی ممکن‌کنندۀ قهرمان همذات‌پنداری می‌کند“ فاصله داریم.

[7]واژۀ لات بار ارزشی متغیری دارد. به همین سبب از ترکیب وصفی ”لات خوب“ استفاده کردیم، چنان که عنوان اولین فیلم مطرح جاهلی هم ترکیبی است وصفی: لات جوانمرد (مجید محسنی، 1337). اما به ‌هر حال، واژۀ لات در اکثر مواقع، چنان که ترکیب رایج ”لات بی‌سر و پا“ نشان می‌دهد، بار منفی دارد. واژۀ لوطی تقریباً همیشه بار مثبت دارد، همچنان‌که واژه‌های اراذل‌ و اوباش همیشه دارای بار منفی‌اند. مسئلۀ اصلی در این بین، فارغ از لفظ، صرف وجود نیروی مردانه‌ای است که برای احقاق حق یا حق‌کشی دست به خشونت می‌زند و به این معنا تعینی خیر یا شر دارد. مارگارت بیتسون و همکارانش در مقالۀ تیزبینانۀ خود به بُعد مثبت و منفی نیروی مردانه اشاره می‌کنند:

Margarete C. Bateson et. al., “Safa-yi Batin: A study of the Interrelations of a Set of Iranian Ideal Character Types,” in Psychological Dimensions of Near Eastern Studies, ed. L. C. Brown and J. Itskowitz (Princeton, NJ: Darwin Press, 1977).

[8]شکل‌گیری تصویر مرد ایده‌آل در نتیجۀ جنگ مصداقی است از نقش محوری جنگ در شکل‌گیری گفتمان انقلاب اسلامی. به شکلی که در کل، و مشخصاً در سینما، گفتمان جنگ و گفتمان انقلاب در عمل این‌همان می‌شوند. به همین دلیل می‌‌توان گفت ”جنگ هشت‌ساله موجب شکل‌گیری گونۀ جدیدی در سینمای ایران شد که می‌تواند گونۀ واقعی سینمای انقلاب قلمداد شود.“ بنگرید به غلامرضا سلگی و محمدهادی همایون، ”بازنمایی قهرمان در سینمای دفاع مقدس، نمونۀ موردی: فیلم شور شیرین،“ پاسداری فرهنگی انقلاب اسلامی، شمارۀ 9 (بهار و تابستان 1393)، 2.

[9]فارغ از مسئلۀ تصویر ایده‌آل در سینما، ارجاعات بسیار کم‌مایه به ارتشی‌های عالی‌رتبه‌ای چون ولی‌الله فلاحی، فرماندۀ نیروی زمینی ارتش پس از انقلاب، یا قاسمعلی ظهیرنژاد، که نقش مهمی در خاتمۀ مسائل کردستان داشت، بسیار جالب توجه است. در عین حال، یکی از ارتشی‌هایی که همواره به او ارجاع داده می‌شود، علی صیاد شیرازی است که پس از فوت ولی‌الله فلاحی فرماندۀ نیروی زمینی ارتش شد. صیاد شیرازی، با اینکه تحصیلات خود را در فورت‌سیل اوکلاهاما به انجام رسانده بود، به لحاظ ظاهر و سکنات شباهت زیادی به بسیجی‌ها داشت تا به ارتشی‌های آموزش‌دیده و امریکارفتۀ پیش از انقلاب.

[10]می‌دانیم که بین دو نهاد سپاه و بسیج تفاوت وجود دارد. نیروهای سپاهی کادر بودند و نیروهای بسیجی داوطلب. اما این تفاوت در فیلم‌هایی که این دو نیرو را قهرمان نشان می‌دهند منجر به قضاوت ارزشی متفاوت دربارۀ این دو گروه نمی‌شود. هم بسیجی‌ها و هم سپاهی‌ها نمایندۀ انقلاب‌اند. در اینجا باید به یک نکتۀ مهم اشاره کنیم. پیش از شکل‌گیری سپاه و بسیج در تاریخ‌های مذکور، یک روز پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیروی مسلح دیگری شکل گرفته بود: کمیته‌های انقلاب اسلامی. کمیته به این علت که حوزۀ وظایفش داخلی بود و فعالیت‌هایش نمی‌توانست تعین‌بخشِ امر شهادت باشد، نقشی در ساخت تصویر مرد ایده‌آل قهرمان نداشت. یگانه فیلمی که با موضوع محوری کمیته به فضای قهرمانی نزدیک شد، فیلم دست‌نوشته‌ها (مهرزاد مینویی، 1365) بود، نوشتۀ بهروز افخمی. علت نزدیک‌ شدن این فیلم به فضای قهرمانی درگیری مسلحانۀ کمیته با نیروهای ضدانقلاب است.

[11]یکی از غنی‌ترین منابع برای درک نقش‌های اجتماعی ساختار محله‌ای -روحانی محل، لوطی محل، پاتوق‌دار محل-  مصاحبۀ علی ابوالحسنی است با حسین ‌شاه‌حسینی، رییس سازمان تربیت بدنی دولت موقت. شاه‌حسینی در بخشی از این مصاحبه در قالب بحث دربارۀ حل مسایل اصناف در زمان مصدق به اهمیت ”اعتبار“ در میان اصناف و ناکارآمد بودن راهکار انتخاباتی مصدق برای حل مسایل اصناف اشاره می‌کند و در نهایت این رأی کلی را بیان می‌کند که: ”کسوت‌ها و ریاست‌ها با رأی نیست، با اعتبار است.“ بنگرید به علی ابوالحسنی، ”از عیاری تا لمپنیسم: مصاحبه با آقای حسین شاه‌حسینی راجع به شعبان جعفری و طیب حاج‌رضایی،“ تاریخ معاصر، سال 7، شمارۀ 26 (تابستان 1382)، دسترس‌پذیر در

www.ensani.ir/fa/content/82169/default.aspx/.

در سینمای دفاع مقدس تعین این حکم کلی را به وضوح می‌توان دید. مسئلۀ روابط اقتدار در فیلم‌های بسیجی به ‌هیچ‌وجه مسئله‌ای مبتنی بر قانون عقلانی بوروکراتیک نیست، مسئله‌ای است مبتنی بر پذیرش اعتبار منبع اقتدار.

[12]برای آشنایی با مشخصات این فیلم‌ها و مخصوصاً نمادهای عرفانی کلیشه‌شده در آنها بنگرید به حسین معززی‌نیا، داستان اسلحه (تهران: انجمن سینمای انقلاب و دفاع مقدس، 1378)، 217.

[13]حسین بهزاد، از مورخان جنگ ایران و عراق، در یک برنامۀ تلویزیونی با نام ”راز“ به سخنی از آیت‌الله خمینی اشاره کرد که این فهم از شکست و پیروزی را روشن می‌سازد. به گفتۀ او، پس از عملیات والفجر مقدماتی و قتل‌ عام سربازان ایرانی، آیت‌الله خمینی دیگران را از به‌ کار ‌بردن واژۀ ”شکست“ بر حذر داشت. طبق گفتۀ بهزاد، از اینجا بود که از ترکیب ”عدم‌ الفتح“ استفاده شد.

[14]بی‌شک مهم‌ترین فردی که در ساخت این تصویر نقش داشت مرتضی آوینی بود که با مجموعۀ روایت فتح توانست به رزمندۀ بسیجی  صورتی عرفانی بخشد. در این مجموعه با مردانی روبه‌رو هستیم که گویا ذاتاً مقدس و آن‌دنیایی‌اند؛ افرادی بی‌تعلق به عالم ناسوت که هیچ پس‌زمینۀ عینی‌ ندارند. دربارۀ آوینی پژوهش‌های فراوانی شده است. برای یکی از مهم‌ترین آثار دربارۀ او بنگرید به اگنس دِویکتور، ”ایمان چگونه در جبهه فیلم‌برداری و نزد تماشاگر تلویزیون تجربه می‌شود؟“ ترجمۀ محمد معماریان، در سینمای دفاع مقدس: نگاهی از برون، گردآوردۀ محمد خزاعی (تهران: نشر ساقی، 1393).

[15]این امر در دیگر فیلم‌هایی که با حضور نوجوانان روبه‌رو هستیم هم دیده می‌شود، از آن جمله است پرواز در شب (رسول ملاقلی‌پور، 1365)، برندۀ لوح زرین بهترین فیلم از پنجمین دورۀ جشنوارۀ فجر.

[16]مصداق لاس‌زدن با هم‌جنس را در صحنه‌ای مشاهده می‌کنیم که یکی از اراذل با نام امیر دودو، با بازی ارژنگ امیرفضلی، با یکی از داوطلبان با نام کامران، با بازی سپند امیرسلیمانی، که پزشک است و شخصیتی مدرن دارد لاس می‌زند: ”سلاااام! عزیزِ مامانی.“ در صحنه‌ای دیگر، امیر دودو خطاب به پدر کامران، که می‌خواهد او را از رفتن به جبهه بازدارد، می‌گوید: ”راست می‌گه، بذار بیاد گوگوری، هیچی‌ش نمی‌شه، هواشو داریم.“ گفتن این جملات همراه است با کشیدن لپ کامران. در این فیلم شخصیت کامران، یگانه شخصیت مدرن و خارج‌رفتۀ فیلم است که رفتار و لحنی زنانه دارد.

[17]در اینجا باید به این نکته اشاره کنیم که در واقع امر، از بین مجید سوزوکی و رفقایش دو تن مصداق بارز مردانگی به معنای عام آن -فارغ از بعد منفی و مثبت- هستند: یکی خود مجید و دیگری مصطفی (با بازی علی اوسیوند). سایر اراذل، امیر دودو و بایرام لودر و بیژن بزغاله، اهل لودگی‌اند و برای ساخت موقعیت‌های کمیک به فیلم اضافه شده‌اند. نکتۀ مهم آن است که در انتهای فیلم همین دو نفر، مجید و مصطفی، شهید می‌شوند.

پیشگفتار

بی‌تردید عباس کیارستمی یکی از مهم‌ترین و تأثیرگذارترین فیلمسازان تاریخ سینمای دنیاست. فیلم‌های کیارستمی هر کدام رویکردی نوآورانه به حیطۀ فیلمسازی زمان خود داشته و نگاهی نو به دنیای پیرامون را برای بیننده به ارمغان آورده‌اند. فیلم‌های کیارستمی دربارۀ کودکان در اواخر دهۀ 1980 میلادی و پس از آن به کانون اصلی فیلم‌های هنری صنعت سینمای ملی وارد شد و در جشنواره‌های بین‌المللی موفقیت‌های چشمگیری کسب کرد و این امر باعث شکل‌گیری و رونق ژانر فیلم کودکان در سینمای ملی شد. کیارستمی با معرفی الگوهای جدید بازیگری و آوردن سبکی نو در گرامر سینمای شاعرانه سردمدار رنسانس سینمای ایران در دهۀ 1990 میلادی شد و تازگی نگاه دوربینش توجه فیلمسازان و فیلم‌دوستان ایرانی و غیرایرانی را به خود جلب کرد. روی آوردن کارگردانان جوان به ”سبک کیارستمی“ موج نوی در کالبد فرهنگ سینمایی ایران دمید.

کیارستمی که همیشه درون‌مایه و جان اصلی فیلم‌هایش مفاهیم جهانی-انسانی و نه قومیتی-منطقه‌ای بود، در سال‌های پایانی فعالیت سینمایی‌اش از قلمرو سینمای ملی عبور کرد و در قامت هنرمند و کارگردانی فرامرزی و فراملی به فعالیت‌های هنری و سینمایی خود ادامه داد. کیارستمی با پایه‌گذاری سینمای فراملی بیش‌ازپیش خود را از تعلقات ملی‌گرایانه و منطقه‌ای جدا کرد و با طرح‌ریزی نوع جدیدی از فیلمسازی نشان داد که می‌توان در عمق و بن‌مایۀ کار هنری ایرانی ماند، از فرهنگ والای شعر و ادب پارسی در رسانۀ سینمایی بهره جست، حکمت سعدی، جادوی سخن حافظ، وسعت نظر مولانا، غنیمت شمردن دَم و شادخواری خیام، سادگی کلام فروغ، مهربانی دنیای سهراب سپهری و واقع‌گرایی و واقعیت‌نگاری فیلمسازان موج نو را با هم یک جا داشت، اما روایت و مفهوم و تصویر را پایبند نقشۀ جغرافیا نکرد.

در حوزۀ مطالعات فرهنگی و سینمایی، عباس کیارستمی بیش از هر کارگردان ایرانی دیگری توجه اصحاب دانشگاه و منتقدان فیلم را در سطح بین‌المللی برانگیخته و کتاب‌ها و مقالات فراوانی به زبان‌های انگلیسی، فارسی، فرانسه، ترکی، اسپانیایی و غیره دربارۀ این فیلمساز برجسته نوشته شده است. جستارهای این ویژه‌نامۀ ایران نامگ نشان می‌دهد که خوانش‌های جدید پژوهشی همچنان نکات مهم، تازه و قابل تعمقی را دربارۀ فیلم‌های کیارستمی روشن می کنند.

در جستارهای فارسی این مجموعه، سعید عقیقی، با نگاهی نکته‌بین، سیر تحول واقعیت را در مسیر فیلمسازی کیارستمی دنبال کرده و از این رهگذر، مؤلفه‌های مستند و داستانی فیلم‌های کیارستمی را بررسیده است. عقیقی جنبۀ آموزشی فیلم‌های کیارستمی را مطالعه می‌کند که در پژوهش‌های سینمایی کمتر بدان توجه شده است. او نتیجه می‌گیرد که ”فیلم‌های عباس کیارستمی در چشم‌اندازهایی متغیر جریان دارند و میان وجه آموزشی، واقع‌گرایی اِسنادی در فیلم داستان‌گو، واقع‌گرایی شاعرانه، فاصله‌گذاری سینمایی و واقعیت حل‌شده در آبستراکسیون در نوسان‌اند.“

روبرت صافاریان به مسئلۀ بازیگری وتناقضات نابازیگری در فیلم‌های کیارستمی می‌پردازد و نشان می‌دهد که این کارگردان در انتخاب نابازیگران و بازیگران شیوه‌های گوناگون و پیچیده‌ای به کار گرفته است. بررسی صافاریان روشن می‌سازد که سه فیلم کوتاه اولیۀ کیارستمی بی‌کلام‌اند، چرا که کارگردان هنوز آن‌قدر اعتماد به نفس نداشته که نابازیگران را به سخن گفتن وادارد. در فیلم بعدی کیارستمی، مسافر ، یک ”نابازیگر دوست‌داشتنی“ با کلام ”جذاب“ و ”لهجۀ بامزه‌اش“ تبدیل به یکی از عوامل اصلی موفقیت فیلم می‌شود و به این ترتیب، کلام با تصویر پیوند می‌خورد. در ادامۀ مطالعه کارنامۀ فیلمسازی این کارگردان، صافاریان روشن می‌سازد که کیارستمی گاه از تلفیق بازیگران و نابازیگران بهره جسته است. در فیلم‌هایی که کودکان محور توجه‌اند، شیوۀ بازجویی و شماتت کودکان نیز آنان را به واکنش‌های مطلوب کارگردان رسانده است و در فیلم کلوزآپ از نابازیگر خواسته شده گذشته زندگی خودش را دوباره جلوی دوربین بازی کند. صافاریان توضیح می‌دهد که در فیلم شیرین چگونه از بازیگران حرفه‌ای خواسته شده با کمک ذهن و تخیل خود فیلمی درونی بسازند تا کارگردان بتواند از بازی‌سازی چهرۀ بازیگران تصویربرداری کند.

نگارنامۀ حسین خندان نشان می‌دهدر که کیارستمی، اگر فرصت ادامۀ کار حرفه‌ای را از دست نمی‌داد، همچنان در مسیر ساخت فیلم‌های فرا ملی فعالیت می‌کرد. این نوشته دربارۀ آخرین فیلم کیارستمی در چین -که هرگز به پایان نرسید- اطلاعات مفیدی به دست می‌دهد و آخرین عکس‌های سر صحنۀ کیارستمی را در اختیار خواننده می‌گذارد.

نوشتۀ نگار متحده ساختار تمثیلی فیلم باد ما را خواهد برد را بررسی می‌کند و زیرساخت روایی و تصویری این فیلم را به صورت عالم مثال یا کشوری در لا مکان و ”ناکجاآباد“ بازنمایی می‌کند. هدف این مقاله بازنمایی نمادهای رمزگونه‌ای مانند باد است که بیننده را به دنیای آفاقی و ماورایی عالم مثال رهنمون می‌سازد و موجب رهاگشتگی سینمای کیارستمی از قواعد سینمای تجاری و هرزه‌چشمی ژانر ملودرام می‌شود.

در جستارهای انگلیسی این ویژه‌نامه، شش مقاله دیگر خوانش‌های نوینی از سبک فیلمسازی کیارستمی عرضه می‌کنند. مریم قربان‌کریمی ساختار فرمالیستی و در عین حال واقع‌گرای فیلم‌های این کارگردان برجسته را بررسی می‌کند و نتیجه می‌گیرد که سینمای شهودی و فرازگرایانۀ کیارستمی از آمیختگی دو سبک به ظاهر متضاد فرمالیسم و رئالیسم پدید آمده است.

پونه سعیدی خوانشی فمنیستی از فضای زنانه و مردانۀه فیلم ده به دست می‌دهد. نگاه نکته‌سنج سعیدی توجه خواننده را به مقایسۀ فضای خارج/ شهری و فضای داخل خودرو زن راننده در فیلم جلب می‌کند. با اینکه محیط شهری فضای دیدشی (بصری) همه‌سوگیر و سلطه‌گرایی است، فضای داخلی خودرو محیطی هموار، تنجیده و حسی است که به زن راننده و همسفرانش فرصت گفت‌وگویی خودمانی دربارۀ روابط جنسی، وظایف والدین و مسایل دینی می‌دهد و پیوند خواهرانۀ میان زنان داخل خودرو را تقویت می‌کند. به گمان سعیدی، زنان در فیلم ده خودآگاهانه در مسیر شناخت خود و دیگری قدم می‌زنند و با بیان آزادانۀ افکار، آزادی حرکت و انتخاب پوشش به قلمرو فردیت نزدیک می‌شوند و حرکتی آرام را آغاز کرده‌اند تا فردیتشان را از فضای گذرای خودرو به فضای باثبات‌تر خانه تعمیم دهند.

مقالۀ دانا هنرپیشه پژوهشی در زمینۀ فیلم پنج (برای اوزو) است و رویکرد ایستا و عکس‌گونۀ این فیلم غیرروایی و بی‌دیالوگ کیارستمی را مطالعه می‌کند که شاید انتزاعی‌ترین ساختۀ این کارگردان باشد. فیلم پنج که از پنج برداشت طولانی دوربین تشکیل شده، از قواعد معمول سینمایی کاملاً فاصله می ‌گیرد و به اعتقاد هنرپیشه، این فیلمِ صرفاً تصویری و ایستا در مرز میان هنر چیدمان (اینستالیشین آرت) و فیلم قرار دارد. بررسی جنبه‌های متفاوت این فیلم در نهایت نشان می‌دهد که در غیاب روایت و روابط علیّ و معلولی سینمای کلاسیک، حرکت کُند و پردرنگ و ایستای فیلم خواننده را به خوانشی غیرخطی و آزاد از این فیلم و پویایی زمین و دریا دعوت می‌کند.

صحنه‌های تاریک، افکت، نابازنمایی و ناهویدا شدن مفاهیمی از فلسفه دلوز هستند که در پژوهش تانیا شیلینا – کنت به آنها توجه شده است. بیشتر پژوهش‌های سینمایی مبتنی بر مؤلفه‌هایی تصویری‌اند که دیده می‌شوند، اما اهمیت این بررسی زیباشناختی این است که سکانس‌های تاریک و تضاد میان نور و تاریکی در فیلم‌های کیارستمی را به دقت بررسی کرده است. در این مقاله، روشن می‌شود که تأکید به تضاد بالای روشنایی و تاریکی و تمایل کارگردان به نشان دادن سایه‌ها، تیرگی و تاریکی نشان از حیطه‌ای دارند که همیشه قابل بازنمایی و هویدا شدن نیستند.

پروشات کلامی با نگاهی بدیع موضوع عشق در سینمای کیارستمی را مطالعه می‌کند. کلامی خاطرنشان می‌کند که سوژۀ عشق در فیلم‌های کیارستمی همیشه محدود به عشق جنسیتی نیست، بلکه مفهومی وسیع‌تر دارد. این مقاله عدم وجود عشق را در فیلم‌هایی مانند مشق شب بررسی می‌کند که در مقابل وجود عشق و محبت در فیلم خانه دوست کجاست؟ قرار می‌گیرد. در قسمت آخر این مقاله، عشق ملودراماتیک در فیلم زیر درختان زیتون نقد و بررسی شده است.

در آخرین مقالۀ این مجموعه، پرشنگ صادق وزیری مؤلفه‌های مستند و داستانی فیلم‌های کلوزآپ و مشق شب را مطالعه می‌کند و نشان می‌دهد که مرزهای میان واقعیت، رونوشتِ واقعیت و تصویر واقعیت مرزهای مشخصی نیستند و این موضوع دیدگاه و نوع نگاه ما به واقعیت را به پرسش می‌گیرد.

فرهنگ و دموکراسی

دموکراسی یا حقیقت محصول بحث‌هایی بود که طی اقامتم در ایران و حین تدریس در دانشکدة علوم اجتماعی دانشگاه تهران در سال 1378 با روشنفکران، استادان و دانشجویان داشتم. هر چند این کتاب اولین اثری بود که از من در ایران به چاپ می‌رسید، خوشبختانه مباحث کتاب با نقد و بررسی‌های مفیدی روبه‌رو شد و خوانندگان از آن استقبال کردند و شاید بتوان آن را یکی از علت‌های گفت‌وگو و زمینۀ نقدهایی جدی‌‌‌تر میان روشنفکران و اهل ‌نظر دربارة دموکراسی در ایران دانست. به‌رغم انتشار سه کتاب دیگرم در ایران، عمدتاً از طریق مباحث مطرح در این کتاب به خوانندگان فارسی‌زبان معرفی شده‌ام. با این ‌همه،  باید اذعان کنم که ضمن دفاع از بنیان و اساس نظریاتی که در این کتاب به آنها پرداخته‌ام، مطالب مطرح شده در این اثر دربرگیرندة همة موضوعات و مشغولیات ذهنی امروز من نیست و به اقتضای زمان با سویه‌های دیگری از این مباحث و مسایل درگیر شده‌‌ام. بحث‌های ده سال اخیرم دربارة ”سنت‌های روشنفکری در ایران،“ ”اخلاق در حوزة عمومی“ و ”نقد گرایش‌های آزادی‌ستیز در ایران“ به من کمک کرد تا به محدودیت‌های آن کتاب پی ‌ببرم و به زوایای دیگری از تدوین نظریة دموکراسی در ایران بپردازم. می‌کوشم در این مقاله چند نکتة مهم نظری را عرضه کنم که برای پیشبرد مباحث مطرح شده ضروری‌اند.

 

حقیقت و سیاست

به هر میزان که حقیقت و سیاست از یکدیگر مستقل‌تر باشند، جامعه بازتر، شهروندان شادمان‌تر و بی‌اخلاقی، تزویر و ظلم کم‌رنگ‌‌‌‌‌‌تر خواهد بود. اگر دلسوزانه خواهان زندگی در جامعه‌ای باز و آزادیم، بهتر است فریب اشتیاق برای ساختن جامعه‌ای کامل و متعالی را نخوریم و پاسداران جدایی حقیقت از قدرت (سیاست) باشیم، زیرا اگر آنان که در کار اخلاق، دین و فلسفه‌اند در حوزة سیاست مستقر شوند، هم حقیقت و هم سیاست قربانی خواهند شد. در عوض، اگر گفتمان حقیقت‌خواه به نقد سیاست و قدرت دست‌زند، هم سیاست تلطیف می‌شود و هم جامعه به فضایل مدنی بیشتر راغب خواهد شد. محور اصلی بحث دموکراسی یا حقیقت بر این پایه قرار گرفته است که حقیقت‌‌‌خواهی در حوزة سیاست، عملاً به معنی ادغام حقیقت با قدرت سیاسی است. این در حالی است که قائل شدن به ارجحیت هرگونه نظام فکری (خواه فلسفی یا دینی)  سبب فساد فرهنگ و رواج ظلم در جامعه خواهد شد. به گمان من، دموکراسی‌خواهی و حقیقت‌خواهی دو حوزة گوناگون با کیفیات متفاوت و ملاحظات متمایزند و به ‌هیچ‌وجه نباید یکی را جای دیگری پنداشت.

در روشنفکران ایران: روایتهای یأس و امید کوشیده‌ام به پیامدهای دهشتناک این وسوسة روشنفکرانه بپردازم که جامعه را بر اساس نوع خاصی از حقیقت تعریف می‌کند. در نوشته‌های دیگرم هم کوشیده‌ام به خطرات این شور روشنفکرانه به منظور تسلط مطلق حقیقتی واحد بر جامعه توجه دهم. از آنجا که به‌ هیچ‌وجه و تحت هیچ شرایطی نمی‌توان تعریفی واحد از حقیقت را به کلیت جامعه تعمیم داد، هرگونه تلاش برای برتر دانستن حقیقت در جامعه در عمل منجر به خشونت می‌شود. بنابراین، حوزة فلسفه و دین، که حقیقت در مرکز توجه‌شان است، اگر در مرکز سیاست نباشند، به  طراوت و بهروزی جامعه کمک‌های اساسی می‌کنند. اما اگر به قصد تحول اجتماعی به مرکزیت سیاسی وارد شوند، ‌جز اعمال قهر و خشونت چاره‌ای نخواهند داشت. نمونة بارز این امر در فلسفة مارتین هایدگر دیده می‌شود. هایدگر در دنیای مدرن به دنبال تعریفی اصیل از هستی انسان -در مقابل هستی‌های متفاوت واقعاً موجود- در نهایت به خشونت و نازیسم رسید. همچنین، می‌شود تبعات ناگوار این نوع نگرش را در تلاش کسانی دید که در روسیه، چین، کوبا و کشورهایی از این دست مارکسیسم را بر واقعیات انسانی و اجتماعی مرجح دانستند. صورت دیگری از این مسئله را در حمله به افغانستان و پاکستان و عراق می‌بینیم.

برای اجتناب از سوء تفاهم باید بگویم که بحث من این نیست که فلسفه، و حتی فلسفه هایدگر که به آن اشاره کردم، در ذات خود خشونت‌زا و قهرآمیزند و از این‌ رو باید از آن گریخت. کاملاً به عکس، فلسفه و حتی فلسفة هایدگر و دیگر حوزه‌های تعریف حقیقت، اگر قصد غلبه بر عرصة سیاسی جامعه را نداشته باشند، نقشی مثبت در اصلاح و بهبود جامعه خواهند داشت و نتیجة پرداختن به آنها توسعۀ آزادی فکری و فرهنگی در جامعه است. توسل به راه ‌‌‌حل‌‌‌های فلسفی به منزلۀ حقیقتی مطلق و یکّه در جوامع بحران‌زده می‌‌‌تواند یکی از راه‌ حل‌‌‌های سیاسی و اجتماعی باشد که پیامدهایی تراژیک در بر خواهد داشت. برای نمونه، ایده‌های  مارکس هرچند به دیدن و شناختن محدودیت‌ها و دشواری‌های نظام سرمایه‌داری کمک شایانی کرد، اما زمانی به فاجعه بدل شد که در کشورهایی کوشیدند این نحوة نگرش را چونان حقیقتی مطلق به نگرش غالب در جامعه بدل سازند. تجربة جنبش‌ها و کشورهایی را که با توسل به فلسفة مارکسیسم انواع آزادی را از مردم سلب کردند و در نهایت سبب تحقیر و سرکوب مردم شدند باید از این منظر کاوید. شاید اگر به اندیشة مارکس در این جوامع به ‌منزلة نگرشی انتقادی توجه می‌شد، از بسیاری از تجارب ناگوار تاریخ اجتناب شده بود.

دین هم در حوزة سیاسی سرنوشت مشابهی دارد. به گفتۀ جان لاک، به محض اینکه دینداران در پی تعریف و تعیّن همة زوایای جامعه با قرائت خاصی از دین باشند، زبان و بیان دین به ناگزیر با قهر و خشونت می‌آمیزد.

تقدم دموکراسی

بنابراین، برای بررسی وجود یا عدم وجود دموکراسی در جامعه و برای بحث بر سر توسعه  یا گفت‌وگو بر سر موانع دموکراسی در جامعه باید بیش از هر چیز به تحلیل و ارزیابی نهادها، چه حقوقی و به اصطلاح ”گفتمانی“ و چه مادی و حقیقی، پرداخت. بحث از تاریخ، فرهنگ، عادات و آداب و رسوم بسیار لازم است و گاه آنها با ارزش‌های دموکراتیک یا استبدادی یکی می‌دانیم. باید توجه داشت که این ارزش‌های فرهنگی و تاریخی با نهادهای دموکراتیک یکی نیستند.

این منظری خطاست که دموکراسی نوعی  ”اندیشه“ یا ”فرهنگ“ است و وجود آن بدون قبول آن فرهنگ و بدون درک تفکر و اندیشة دموکراتیک تصورناپذیر است، زیرا نه با تجربة تاریخی تحقق دموکراسی هم‌خوان است و نه با تجربة دموکراسی در دورة معاصر. با این ‌همه، پذیرش تقدم فرهنگ بر واقعیات مادی و اجتماعی در ایران سبب بروز دشواری‌های جدی و جانکاه نظری و عملی در تدوین و پیشبرد دموکراسی شده است.

در دورة روشنگری، زمانی‌که عمدتاً شرایط مادی و اجتماعی برای شکل‌گیری نهادهای دموکراتیک فراهم شده بود، این بحث مطرح شد که فرهنگ خردمدار سبب انقلابی نو در اروپا شده و امکان تحقق لیبرالیسم سیاسی و سکولاریسم فرهنگی را فراهم کرده است. اما این تفسیر فلسفی از توسعة مدرنیته و دموکراسی در اروپا بیش از آنکه نشان از واقعیاتی تاریخی داشته باشد، نشان‌دهندة نوعی خودشیفتگی اروپاییان به فرهنگشان بود و روایتی تک‌بُعدی از تجربۀ دموکراتیک اروپایی به ‌دست می‌دهد. پیامد این نگرش تاریخی، یعنی اتکای یکجانبه بر پیدایش و توسعة دموکراسی به مثابه نوعی فرهنگ و ایدئولوژی، باعث ناسازگاری این فرهنگ با فرهنگ‌های دیگر، خاصه فرهنگ‌هایی با ریشۀ غیرمسیحی، شده است.

این تلقی رایج که دموکراسی فرهنگی خاص است و فقط با رسیدن به آن فرهنگ می‌توان به دموکراسی دست ‌یافت، از یک سو باعث رونق بحث‌هایی پیرامون اخذ تمدن اروپایی و تجددخواهی و از سوی دیگر غرب‌زدگی شده است. در این بحث‌های چالش‌برانگیز، دموکراسی کم‌وبیش پروژه‌ای کم‌اهمیت و سطحی جلوه داده می‌شود و عملاً با رویکردی ایدئولوژیک اولویت به سکولاریسم یا ظواهر و روابط فرهنگ غربی داده می‌شود. این طرز تلقی غالباً برای حکومت‌های استبدادی سکولار توجیهات موجهی فراهم می‌کند.

در ایران، متأسفانه نقد دموکراسی با این پیش‌فرض ملازم بوده است که مدرنیته و دموکراسی پروژه‌هایی ”فرهنگی“‌اند و بنابراین، جریان انتقادی از یک‌سو با فرهنگ ”غربی“ به ‌مثابه فرهنگ حامل دموکراسی و ارزش‌های آن خصومت می‌ورزد و از سوی دیگر، به‌ دنبال پالایش فرهنگ ”ایرانی/اسلامی“ از عناصر فرهنگ غربی برمی‌آید و می‌کوشد فرهنگ بومی یا ایرانی/اسلامی اصیل را در ایران رواج دهد. پیامد چنین نگرش چیزی نخواهد بود جز استقرار نوعی استبداد و فرهنگ به ظاهر ”خودی“ تحت عنوان سیاست فرهنگ دینی و بومی. بدیهی است که در تقابل با این نوع ”فرهنگ دینی، بومی“ شاهد پیدایش و گسترش گروهی هستیم که پرچم ”فرهنگ سکولار و لاییک“ را بالا می‌برند.

آیا دموکراسی فرهنگ دارد؟

حال اگر دموکراسی را پدیده‌ای مادی و دربرگیرندة روابط و نهادهای اجتماعی، سیاسی و حقوقی در نظر بگیریم و تحقق آن را با تحولات و توسعة جوامع مرتبط بدانیم، پرسش اساسی پیش ‌رو این است که آیا روابط اجتماعی و امکانات مادی است که جامعه را تبدیل به جامعه‌ای باز، آزاد و برخوردار از اعتماد و حقوق مدنی می‌کند. اگر چنین است، نقش نهادهای حقوقی و ارزش‌هایی که سازمان‌ها و روابط دموکراتیک را در جامعه تقویت و تشویق می‌کنند و سبب توسعه و طراوت آنها می‌شوند چگونه توضیح‌پذیر است؟ آیا رابطۀ میان ارزش‌ها و نهادهای دموکراتیک دلیل ارجحیت امور فرهنگی نیست؟

به گمانم این پرسش به حدی مهم و بنیادین است که در شرایط کنونی ایران ‌باید هرچه وسیع‌‌‌تر طرح شود و در خصوص آن بحث و گفت‌وگو و تبادل‌ نظرهای مداوم صورت گیرد.

فضیلتهای دموکراتیک

هرچند گمان می‌کنم تحقق و توسعة دموکراسی و اساساً هر جامعۀ مدنی آزاد به معنی متداول امروزی امری مادی است که در زمینه‌های اجتماعی و همراه با رشد و توسعة نهادهای مدنی و اجتماعی دموکراتیک معنا می‌یابد، مسایل بسیار مهم دیگری نیز وجود دارند که در تبیین نظری توسعه و پیدایش جامعه‌ای دموکراتیک بسیار اساسی‌اند و به ما ثابت می‌‌‌کنند که تحقق دموکراسی تقلیل‌پذیر به پدیده‌های مادی نیست. جامعة‌ آزاد و نیک و باطراوت جامعه‌ای است که در آن هم میان فرد فرد شهروندان جامعه روابط اخلاقی مدنی وجود دارد و هم در آن وسایلی فراهم می‌شود که بهره‌گیری از منابع تاریخی، اخلاقی و فرهنگی آن سرزمین و نیز تجربة دیگر جوامع -چه تجربة معاصر جوامع و چه تلاش تاریخی تمدن بشری برای ساختن جامعه‌ای نیک- به منظور تحقق جامعه‌ای بهتر، آزادتر و عادلانه‌تر را ممکن می‌سازد. به سخن دیگر، حفظ، توسعه، شادابی و تعالی دموکراسی در سطح کلی و نهادهای مدنی و دموکراتیک در سطح عینی و مشخص تا حد زیادی در پیوند با توانایی، خلاقیت، اخلاقی بودن و فرهنگ شهروندان جامعه است که از طریق برجسته کردن، عزیز شمردن و بحث و گفت‌وگو دربارة ارزش‌های دموکراتیک فرهنگی به ظهور می‌رسد؛ امری که من آن را ”فضیلت اخلاقی و دموکراتیک“ نامیده‌ام.

در همین زمینه است که با ریچارد رورتی (Richard Rorty, 1931-2007) و آرای او نیز هم‌عقیده‌ام که انسان از طریق منطق یا روندی پیش‌بینی‌شده به دموکراسی نمی‌رسد و چه ‌بسا بسیاری با استدلال و منطق استبداد را مرجح بدانند. بنابراین، دموکراسی نوعی گزینش اخلاقی است که در تجربة زندگی معاصرمان آن را پذیرفته‌ایم: شیوه‌ای که ما را خودمختارتر می‌سازد، رنج و دردمان را کمتر می‌کند و امکانات زندگی شرافتمندانه و به دور از خشونت را برای اقشار بیشتری از جامعه ممکن می‌سازد. از این ‌رو، دموکراسی در حیطة اخلاقی مذاکره‌پذیر است و قابل بحث و گفت‌وگو.

جان دیویی (John Dewey, 1859-1952)، متفکر دیگر امریکایی، در این زمینه بحث‌های هوشمندانه‌ای مطرح کرده است. او دموکراسی را پروژه‌ای اجتماعی قلمداد می‌کند و تحقق و توسعة آن را مشروط به همبستگی، تعاون و نیک‌خواهی برای همة شهروندان جامعه و سراسر جهان می‌داند. در عین ‌حال، دیویی به عنصری ”غیرمادی“ و ”غیرساختاری“ در خصوص امکان تحقق، به‌ویژه توسعه و تعمیق دموکراسی، هم اشاره می‌کند که همان خلاقیت، ایمان و کلاً ارزش‌های اخلاقی است که سبب تعالی جامعه می‌شوند، انسان را با تاریخ و دستاوردهای آن مرتبط می‌کنند و تصور آزادی و عدالت را چونان اعتقاد بشر ممکن می‌سازند.

دیویی در کتاب ایمانی مشترک (A Common Faith) به طرح این نکته می‌پردازد که قدرت خلاقیت و خیال در انسان کیفیت و پیامدهایی بسیار مهم و اساسی برای  توسعه و حفظ دموکراسی دارد: اولاً، قدرت خلاقه و خیال انسان باعث نوعی تعهد یا ایمان اخلاقی به نیک‌خواهی برای خود و دیگران شده و سبب می‌شود که شهروندان جامعه از منافع و محدودیت‌های شخصی و محلی‌شان فراتر رفته، با نیک‌خواهی و حس تعاون خواهان بهبود اوضاع و آزادی دیگران در جامعه شوند، زیرا قدرت خیال انسانی کیفیتی دموکراتیک و اخلاقی دارد و سبب پیوندی مستحکم میان ارزش‌های اخلاقی و آزادی‌خواهانه در همة تمدن‌های بشری می‌شود و سنت عدالت‌خواهی و آزادی‌خواهی را زنده و پویا نگه می‌دارد.

ثانیاً، جان دیویی قدرت خلاقه و خیال تاریخی بشر را نوعی ”ایمان به سرنوشت مشترک“ انسان‌هایی می‌داند که بخش مهم و بنیادین هستی‌شان را نیک‌خواهی یا عدالت‌خواهی قلمداد می‌کند. به همین سبب، از منظر دیویی انسان‌هایی به ظاهر تنها، محدود و کم‌قدرت در خیالشان به جزیی از کلیتی وسیع، تاریخی و متعلق به همة تمدن‌های بشری تبدیل می‌شوند که تعهداتی مشخص، انسانی و اخلاقی دارند و با کمک قدرت خلاقۀ انسانی‌شان قادر به خلق پدیده‌ها و دستاوردهای عظیم در حوزه‌های علمی، هنری و فرهنگی می‌شوند. دیویی بر این باور است که فارغ از چنین تعهدی و بدون قبول سرنوشت مشترک انسانی، دانشمندان و شاعران و نویسندگان و رهبرانِ مبارزات آزادی‌خواهانه قادر به خدمت نبودند.

این فیلسوف پراگماتیست در بسط نظریة خود رابطة دموکراسی را در مقام پروژه‌ای اجتماعی با پدیدة دین توضیح می‌دهد، زیرا در نظر دیویی اغلب انسان‌هایی که در طول تاریخ در راه نیک‌خواهی، کم‌ کردن درد و رنج انسان‌‌‌ها و بهبود و عدالت مبارزه کرده‌اند و امروزه به آنها افتخار می‌کنیم، عمدتاً در مقام انسان‌هایی دینی و مؤمن چنین تعهدی را احساس کرده‌اند. بنابراین، دیویی اصرار دارد که فرهنگ و ارزش‌های دموکراتیک زمانه را باید در رابطه‌ای خلاقانه با این شکل از تجربۀ دینی در نظر آورد. به عقیدة او، طرح این مسئله که جامعة دموکراتیک جامعه‌ای سکولار است، انگاره‌ای جامد و ساده‌انگارانه است که به نوعی سبب تعصب و شکنندگی روابط و ساختارهای دموکراتیک می‌شود. البته باید این نکته را در بحث دیویی در نظر گرفت که اصرار او بر تجربۀ انسان‌های دینی است که در کار نیک‌خواهی بوده‌اند، تجربه‌ای که باید به آن ارج نهاد و از آن تأثیر پذیرفت. دیویی این تجربه را از نهادها و دکترین دینی متمایز می‌کند.

از منظر او، تجربۀ انسانی از دین تجربه‌ای خلاق، خیالی و نیک‌خواهانه و عدالت‌جویانه است، در حالی‌ که تجربة نهاد دین معمولاً بسته و متعصب و یکسونگر است که آگاهانه یا ناخودآگاه مانع خلاقیت و تحقق خیال‌پردازی و نیک‌خواهی می‌شود.

طرح این مفهوم تاریخی‌ـ فرهنگی از دین در نظریة دیویی واجد دو نکتة اساسی است: اول آنکه او دین را نه از طریق الهیات یا باورهای متافیزیک، بلکه با متعالی‌ترین تجربیات عینی و اجتماعی تعریف می‌کند که متعهد به تعالی و نیکی و رشد جامعه است. برخلاف پندار کسانی ‌که دین را آیینی فراتر از انسان‌ها و به مراتب بالاتر و ارجح‌تر از آنها می‌دانند، جان دیویی تجربة دینی را بدون پرده‌‌‌پوشی بیان اصلی و اساسی حقیقت دینی می‌داند که تاریخ بشری را بدل به عامل تعالی انسانی، تعهد به نیک‌اندیشی، آزادی و عدالت‌خواهی می‌کند. در این فرایند، تجربة دینی یا امر دینی از محدودیت نهاد دین آزاد می‌شود.

همچنین، در نظریة دیویی و نگاه او نسبت به دین، امر دینی نوعی تعهد اخلاقی به منظور اصلاح، بهبود و تعالی جامعه و امری کلی و عمومی به حساب می‌آید. او  حتی ریشة عشق، علاقه و مسئولیت دانشمندان و هنرمندان و کارشناسان، کار معلم یا هر انسان نیک‌خواه دیگر را در امر دینی می‌بیند. به باور او،  تجربة دینی (امر دینی) پدیده‌ای منحصر به فرد و از لحاظ فرهنگی محدود به آموزه‌ها و ارزش‌های یک دین خاص نیست. تجربة دینی تجربه‌ای تاریخی و اجتماعی است که برای درک آن باید زمان، مکان و روابط اجتماعی، سیاسی و فرهنگی جوامع را در نظر گرفت. مثلاً تجربة دینی در تاریخ اولیة مسیحیت با تجربة دینی مسیحیان در زمان حال یکی نیست. مسیحیت در دوره‌های معینی در ساختار و آداب و رسوم مرتبط با کلیسا و نیز در مدارس و نظام آموزشی و همچنین در عرصة سیاست و حقوق حاضر و فعال بود. در قرون وسطا، هر فرد مسیحی در خانواده، روستا یا شهری عمدتاً مسیحی متولد می‌شد و در همان منطقه رشد می‌کرد و سپس می‌مرد. اما امروزه مسیحیان  بعد از تولد انتخاب‌های گوناگونی در پیش دارند.

ایران و اسلام

با توجه به بحث‌هایی که مطرح شد، یعنی تقدم نهادهای دموکراتیک بر فرهنگ، و نیز فهم دین به منزلة نوعی تجربة خلاق بشری و تعریف تجربه دینی متناسب با زمان و مکان مشخص، حال باید بررسی کرد که دین از منظر روشنفکران و سیاستمداران ایرانی چه ارتباطی با ایجاد توسعه و تعمیق دموکراسی در ایران داشته است.

نگرش غالب در میان برخی از روشنفکران ایرانی، و البته نگرش غالب در میان متفکران اروپایی و شرق‌شناسان، این است که دموکراسی و مدرنیته ‌ــ که پروژه‌هایی یگانه تصور می‌شوند ‌ــ  پروژه‌هایی سکولارند و نوعی فرهنگ عمومی و ایدئولوژیک با ‌نام ”سکولاریسم“ پیش‌‌‌زمینه و بنیاد فرهنگی و ارزشی تحقق توسعۀ جوامع مدرن دموکراتیک است. بر اساس این باور ایدئولوژیک، امکان تحقق دموکراسی و مدرنیته بدون قبول نظام فکری سکولار به منزلۀ حقیقت مطلق تصورناپذیر است.

اغلب شرق‌شناسان بر اساس چنین پیش‌فرض نظری به طرح این پرسش ایدئولوژیک می‌پردازند که آیا اسلام با سکولاریسم و ارزش‌های دنیای جدید هم‌خوانی و آشتی دارد یا خیر و پاسخ به این پرسش بدون استثنا منفی است. در این نوع نگاه، با استناد به این امر که اسلام قائل به جدایی میان حوزۀ دین و سیاست نیست و با تأکید بر برخی از شاخص‌های تاریخی اسلام، مانند نظامی‌گری خشونت‌آمیزش که می‌‌‌دانیم در فرهنگ قبایل عرب پیش از ظهور اسلام ریشه دارد، و با برجسته کردن این امر که توسعة اسلام از طریق جنگ بوده است و دست‌‌‌آخر با تأکید بر نگرش افراطی اسلام بر ”تسلیم“ به خدای یکتا نتیجه می‌‌‌گیرند که هرگونه امکان آشتی میان این دین با دموکراسی ناممکن است. این گروه از روشنفکران در ادامة قضاوتشان پدیدة ”اسلام سیاسی“ و بنیادگرایی کنونی را نیز ادامۀ همان روند تاریخی خشونت در این دین ارزیابی می‌کنند.

در میان روشنفکران ایرانی هم بحث‌های این حوزه کمابیش مشابه مباحث شرق‌شناسان است و مهم‌ترین انتقادات به اسلام و اشاره به عدم هم‌خوانی آن با مدرنیته تقریباً تکرار بی‌چون‌وچرای مباحث شرق‌شناسان است. در این مباحث، فرهنگ جامعه در آرای معدودی از متفکران یا متألهان سرشناس خلاصه می‌شود و از طریق قرائت چند کتاب مرجع و متون دوران قدیم به این نتیجۀ از پیش مشخص می‌رسند که فرهنگ و ارزش‌های اسلامی و ایرانی از بنیاد با فردگرایی، اندیشۀ انتقادی و آزاداندیشی بیگانه است و حتی با آن خصومت دارد.

برخی از روشنفکران مدافع این نگرش از طریق تحلیل رابطة فرهنگ با مدرنیته و دموکراسی به این نتیجه می‌‌‌رسند که جامعة بشری پدیده‌ای یگانه و یکرنگ و یکدست است. آنان حتی اعلام می‌‌‌کنند که فرهنگ نیز پدیده‌ای بدون گوناگونی و فارغ از خصلت‌های متفاوت است. پاره‌‌‌ای دیگر از این گروه نیز، متأثر از وجود طرز رفتار حکومت دینی، سکولاریسم را کم‌وبیش به منزلة نوعی ایدئولوژی فرهنگی/سیاسی و یگانه طریق مخالفت به منظور رهایی از وضع موجود قلمداد می‌کنند و از منظر دفاع از ”سکولاریسم“ به نقد ”فرهنگی“ می‌پردازند.

عمدۀ مباحث در این تئوری کلان‌‌‌نگر عملاً غیرتاریخی‌ و تکرار گفته‌های شرق‌شناسان دربارۀ اسلام تاریخی است. چنین نقدی به سیاست و حکومت امروز ایران در عمل منجر به تمرکز عمده بر پدیده‌ای کلی با نام ”فرهنگ“ و طرح تفسیرهای سیاسی از آن می‌شود. پیامد چنین نگرشی نادیده انگاشتن تمایز میان حوزة قدرت (ظلم) و پندارها و رفتارهای توده مردم است: رادیکالیسمی به ظاهر فرهنگی که در اغلب اوقات دچار نوعی محافظه‌کاری غیراخلاقی هم می‌‌‌شود.

بحث من البته این نیست که تحلیل شرق‌شناسان اروپایی به این علت بی‌اعتبار است که محصول دورة استعمار اروپایی است، بلکه بحث من عمدتاً معطوف به زمینه‌های تاریخی و اجتماعی نظریات شرق‌شناسان است که نباید و نمی‌شود نسبت به آنها بی‌توجه بود. در این نوشته فرصت کالبدشکافی این بحث نیست، اما پاره‌‌‌ای از متفکران معاصر انتقادات بسیار مهمی به محدودیت بحث‌های شرق‌شناسان و پیش‌زمینه‌های تئوریک آ‌‌نها وارد کرده‌اند که متأسفانه روشنفکران ایرانی چندان توجهی به این انتقادات ندارند.

بنابراین، فرهنگ جامعه را نمی‌توان در ایده‌های چند متفکر صاحب‌‌‌نام یا چند کتاب، هرچند مهم، خلاصه کرد. مردم در اقشار و گروه‌های گوناگون و در زمان‌های متفاوت در زندگی روزمره‌شان برخی از ارزش‌های فرهنگی را می‌پذیرند یا آن ارزش‌ها را متحول می‌کنند. حتی ممکن است برخی از ارزش‌های دینی یا فرهنگی را بخشی از جامعه، مثلاً گروه‌‌‌هایی از نخبگان، بپذیرند. اما این امر لزوماً باعث سازگاری بخش‌های دیگر جامعه با آن ارزش‌های فرهنگی نیست. در اغلب جوامع، حتی از مقدس‌ترین ارزش‌ها و مثلاً اسلام، تفسیرهای بسیار گوناگون و متفاوتی وجود دارد. تأسف‌بار است که اکثر روشنفکران ایرانی مجموعه‌ای از بحث‌های مهم و انتقادی در خصوص مفهوم فرهنگ را که در چند دهۀ اخیر مطرح شده و امروزه تقریباً مورد قبول عموم نظریه‌پردازان علوم اجتماعی و انسانی است نادیده گرفته‌اند. اکنون سال‌هاست که متفکران علوم اجتماعی به نظریاتی که فرهنگ را به پدیده‌ای واحد، منسجم، جامع و غیرقابل تحول تقلیل می‌دهند یا به نظریاتی که این پدیده‌‌ را به کل جامعه و تاریخ تعمیم می‌دهند توجهی جدی نشان نمی‌دهند. سنتی که در قرن نوزدهم در علوم انسانی رونق بسیار یافت و تا سال‌های 1950 هم ادامه داشت و در واقع  عملاً نظریه‌پردازی در علوم اجتماعی و انسانی را به حوزۀ ”متافیزیک“ برد و تمام هم و غم‌‌‌اش توسل به نوعی کلی‌گویی ظاهرفریب و پیامبرگونه بود که غرب و تاریخ و فرهنگ آن را محصول خِرد و آزادی و شرق را محکوم به بردگی و خشونت می‌دانست. این نگرش خودپسندانه هر آنچه را در عمل و به شکل عینی و تاریخی برخلاف باروش بود بی‌اهمیت جلوه می‌داد.

فرهنگ را نمی‌شود پدیده‌ای با معنی و مفهوم قالبی و از پیش‌‌‌ دانسته تلقی کرد. حتی در غرب  هم ”فرهنگ“ مفهومی به نسبت تازه و جدید است. مثلاً در انگلستان تا اواسط قرن نوزدهم میلادی استفاده از مقولۀ ”فرهنگ“ رواج چندانی نداشت. به ‌جای آن مقولة ”فضیلت“ در نوشته‌ها و بحث‌های نظری به‌ کار گرفته می‌شد و از جمله هنگام بحث دربارة ارزش‌های دموکراتیک به فراوانی از فضیلت‌های مدنی صحبت به میان می‌آمد و نه از فرهنگ مدنی. در ایالات متحد امریکا نیز در بحث‌هایی که حول محور دموکراسی‌خواهی مطرح می‌شد، توجه ویژه‌ای به رابطۀ میان نهادهای دموکراتیک و ارزش‌هایی معطوف می‌شد که فضیلت‌های جمهوری‌خواهی (دموکراسی‌خواهی) را بازتاب می‌‌‌دادند و البته این مباحث خود بسیار متأثر از بحث‌های دورۀ روشنگری در انگستان بودند.

مفهوم فضیلت از یک‌سو، به زبان امروزی، به برخی از ارزش‌های فرهنگی نظیر نیک‌خواهی عمومی، اعتماد به دیگران، پذیرفتن آزادی دینی و مانند اینها اشاره داشت و از سویی دیگر، این ارزش‌ها در رفتار و زمینه‌هایی مادی و اجتماعی معنا پیدا می‌کردند که شامل تحقق و توسعۀ دموکراسی بود. از این لحاظ، مفهوم ”فضیلت“ بسیار نزدیک به مفهوم ارسطویی ”فضیلت اخلاقی“ بود که در آن، ارزش‌های فرهنگی در بستری معنا می‌یافت که انسان‌ها در زندگی روزمرۀ خود انتخاب یا نفی می‌کنند و در نتیجه، تعامل و تعاون و همکاری با یکدیگر را می‌آموزند. بعدها با شکل‌گیری جامعۀ امریکایی و شکل‌گیری بافت‌های طبقاتی گوناگون، مفهوم فرهنگ رفته‌‌رفته به ‌جای مفهوم فضیلت نشست. در چنین زمینه‌‌‌ای بود که فرهنگ، عمدتاً شهرنشینی، بیان برخی ارزش‌ها و رفتار طبقۀ فاخر و متمول جامعه شد. به ‌‌‌تدریج در تلقی مدافعان این نگرش، مفهوم فرهنگ با توجه به افزایش سطح سواد و تحصیلات رسمی، آگاهی از هنر و ادبیات و حتی با طرز لباس پوشیدن، آداب صحبت کردن و ظواهر زندگی بورژوایی یکی پنداشته شد و کار به‌ جایی رسید که دیگر رابطة میان ارزش‌های دموکراتیک و فرهنگ به فراموشی سپرده شد و فرهنگ نیز خصوصیتی طبقاتی به ‌خود گرفت.

بررسی مفهوم فرهنگ در ایران هم تاریخی جالب توجه دارد. در جامعه‌ای عمدتاً کشاورز و با وجود نگرش محافظه‌کار و نخبه‌پرور ایرانی، غیر از ارزش‌های دینی، ادبیات هم عمدتاً بیان ارزش‌های متعالی جامعه بوده است. دو واژة ”ادب“ و ”علم“ را شاید بتوان نزدیک به آنچه امروزه فرهنگ می‌نامیم دانست و سپس آنها را در شکلی تاریخی بررسی کرد. ادب عمدتاً با شعر و سوادآموزی مرتبط دانسته و ”عالم“ به کسانی اطلاق می‌‌‌شد که در حوزة تدریس و تحصیل و مکتبخانه اشتغال داشتند. البته همة این‌ مقولات در حوزة ادبی اتفاق نمی‌‌‌افتاد و گاه عالمان به نشر فلسفی مبانی مذهبی هم می‌پرداختند و امور روحانی را نیز عهده‌دار بودند.  اما نکتة جالب ‌توجه در تلقی تاریخی و به اصطلاح سنتی مفهوم ”ادیب“ و ”عالم“ است که به‌رغم ویژگی غلبه‌گرایانۀ این مفاهیم، به گونه‌ای منصب نزدیک‌ترند تا فرهنگ. ادب در عین‌ حال که به شعر و شاعری و زیستن در حوزۀ ادبیات اشاره داشت، بیان نوعی رفتار و زیست هم بود. از سوی دیگر، عالم کسی بود که از یک طرف سر در حوزۀ علم و تحقیق داشت و از سوی دیگر، قرار گرفتن در این جایگاه به مدلی از زیستن اشاره می‌کرد. در عین حال، در ایران کسانی مانند حافظ در شعرهایشان با کنایه و اشاره به نقد قشر به اصطلاح بافرهنگ جامعه می‌پرداختند، یعنی قشری که لزوماً ارتباطی میان دانسته‌ها با رفتار و کردارشان نیست. این امر نشان‌دهندۀ این است که جامعة ایرانی با تیزهوشی فرهنگ ایستای اقشار بالای جامعه را فاسد می‌دانست و به نقد آن کمر می‌بست. با حضور انکارناپذیر این تفاسیر، مشخص است که قشر بافرهنگ جامعه بهره‌ای انحصاری از برخی منصب‌های اخلاقی  داشت.

امروزه در جامعۀ دانشگاهی و حوزۀ علوم اجتماعی غرب و در ایران دو نوع نگرش عمده دربارة فرهنگ وجود دارد: یکی فرهنگ را مجموعه‌ای بسته، مستقل و مصون از تغییرات تاریخی می‌داند و آن را بیان متعالی‌ترین ارزش‌های جامعه می‌پندارد که به دست اقشار نخبه در نهادهای مرتبط با این اقشار مانند نهاد دین، نهاد هنر، ادبیات رسمی، میراث تاریخی و معماری تجلی پیدا می‌کند. در این نگرش، فرهنگ و ارزش‌های تجربی مردم مستقل نیستند و صرفاً بازتولید فرهنگ فاخر در زندگی روزمرۀ مردم‌اند. اگر چنین بازتولیدی وجود نداشته باشد، نشان بی‌فرهنگی تودۀ مردم است. این نوع نگرش نسبت به فرهنگ گاه در دین، فرهنگ اسلامی یا فرهنگ سنتی و گاه با توجه به ملیت در فرهنگ ایرانی یا ترکی و گاه در مقایسه با غرب در روایت‌های عقب ماندگی فرهنگی ایرانیان بازنمایی می‌شود.

در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، زمانی‌که متفکران علوم انسانی در پی تدوین نظریات کلان فرهنگ بودند، برخی از متفکران اروپایی، به ویژه متأثر از فرهنگ جدید اروپایی، نظریاتی مشابه بحث ماکس وبر (Max Weber, 1864-1921) دربارة پدیده‌ای با نام روح سرمایه‌داری یا اخلاق سرمایه‌داری را به منزلة فرهنگ و سرنوشت زمانه مطرح کردند. بحث‌های دیگری نیز حول محور فرهنگ مدرن در تضاد با فرهنگ سنتی یا فرهنگ و جهان‌بینی غربی در مقابل فرهنگ شرقی مطرح شد.

امیل دورکم (Emil Durkheim, 1858-1917)، که تقریباً هم‌زمان با ماکس ‌‌‌وبر می‌زیست، هرچند بسیاری از پیش‌فرض‌های وبر نظیر دوگانگی روشن میان سنت‌/مدرن را پذیرفته بود، اما بحث‌ و استدلال‌‌‌هایش دربارة مقوله فرهنگ بسیار هوشمندانه‌تر از وبر بود. نکتة قابل ‌توجه در نظریات دورکم این است که او، چه در تعریف  دین و چه در تحلیل فرهنگ و چه در تبیین و توضیح رابطة میان حوزه‌های تولید معنا (فرهنگ) و پدیده‌های دینی و مقدس و عرفی این جهانی، همواره به زمینه‌های اجتماعی این پدیده‌ها در نهادهای اجتماعی توجه شایانی نشان می‌دهد.

شاید مهم‌ترین نکته‌ای که دورکم به آن اشاره می‌کند و بر آن تأکید می‌‌‌ورزد این باشد که میان وجود مادی و اجتماعی ما (یعنی انسان به مثابه واقعیت و تجربۀ اجتماعی) و آنچه به آن فرهنگ اطلاق می‌‌‌شود (یعنی دین و سایر ارزش‌ها، باورها و آداب و رسوم) رابطه‌‌‌ای متقابل وجود دارد. این رابطه نه فقط در سطح تودۀ مردم و زندگی روزانه، بلکه در سطح فرهنگ متعالی و در سطح باورهای مقدس نیز وجود دارد و فعال است. در نگاه دورکم، فرهنگ در حقیقت منبعی معنابخش به زندگی اجتماعی ماست. به بیانی دیگر، حوزه‌های فرهنگی است که زندگی و نهادهای اجتماعی ما را در کلیت خود برمی‌سازد و از این طریق باعث توسعه و گسترش آنها می‌شود.

در تعریف دورکم از فرهنگ نکاتی مهم قابل بررسی است: شناخت فرهنگ بدون شناخت روابط و نهادهای اجتماعی و بدون شناخت تجربۀ زندگی روزمرة مردم در جامعه ناممکن  است. در نظر دورکم، فرهنگ پدیده‌ای مستقل یا صرفاً تولید ذهن افراد جامعه نیست. فرهنگ و پدیده‌های فرهنگی رابطه‌ای جدی و انداموار با سبک زندگی ما دارند و از آن متأثرند و در عین‌ حال که به شیوۀ زندگی ما معنا می‌دهند سبب تداوم یا تغییر آن نیز می‌شوند. بنابراین، فرهنگ در این نگرش پدیده‌ای بسیار مهم و تاثیرگذار بر جامعه محسوب می‌‌‌شود و به‌رغم اینکه پدیده‌ای مستقل نیست، اما می‌تواند در همبستگی جامعه نقش بسیار مؤثری داشته باشد و بنابراین، باعث پدید آمدن تعاون و شادمانی شود. در حالی ‌که این ظرفیت را نیز دارد که به ایجاد بحران، آشفتگی و بی‌ثباتی دامن بزند.

با این ‌همه، نظرات دورکم دربارة فرهنگ بعد از او به دامچالة تفسیرهای یک‌بُعدی جامعه‌شناسان مکتب کارکردگرایی سقوط کرد و به تأکید دورکم بر این نکته که حوزة فرهنگ نقشی اساسی در تحول جامعه دارد چندان توجهی نشد. از سوی دیگر،  نفوذ مارکسیسم در محیط‌های دانشگاهی نیز به مهجور ماندن نظریات دورکم کمک شایانی کرد. مارکسیست‌‌‌ها غالباً به دورکم همچون متفکری محافظه‌کار می‌نگریستند که منش فرهنگ را مهم می‌دید.

بسیاری از هواداران مارکسیسم هم نظرات مارکس دربارة ارتباط هستی اجتماعی با ذهن انسان را به بوتة فراموشی سپردند. مارکس، به‌خصوص در نوشته‌های بعد از انتشار ایدئولوژی آلمانی، از سیطرة بلامنازع آرای هگل و تفکر او منزجر شده بود تا جایی‌که در واکنش به او هیچ امکانی را برای موجودیت مستقل پدیده‌های فرهنگی نظیر ایدئولوژی، فلسفه، دین و مانند اینها قائل نبود. با وجود این، مارکس نقد‌های بسیار جالب و خلاقی را در آثار و مکتوباتش از جمله در دست‌نوشته‌های فلسفی و اقتصادی یا نقد فلسفة حق هگل صورت‌بندی کرد و شناخت پیچیده‌ای از رابطۀ میان هستی اجتماعی با دنیای ذهنی انسان در جهان سرمایه‌داری به مخاطبانش عرضه کرد. متأسفانه هیچ‌‌‌یک از این تزها مورد عنایت قرار نگرفتند.

مارکسِ اولیه نظریات بسیار جالبی دربارۀ ارتباط متقابل میان خودآگاهی انسان با روابط مادی طرح کرد که با نظریات ساده‌انگارانۀ بعدی او که در آنها فرهنگ را فقط انعکاسی از زیربنای اقتصادی می‌دید تفاوت‌های عمده داشت.

از سال 1940م به بعد، گروهی از متفکران مارکسیست، که به مکتب فرانکفورت شهرت یافتند، تلاش کردند بحث‌های فرهنگی را با نگرش تازه‌تری از اندیشۀ مارکس به جامعۀ روشنفکری عرضه کنند و امروزه عمدتاً میراث فکری این گروه نمایندۀ بحث‌های فرهنگی به شمار می‌آیند. برخی از متفکران مکتب فرانکفورت در طرح نظریات مارکس در خصوص جامعة مدرن سرمایه‌داری به طرح و توضیح فرهنگ جوامع سرمایه‌داری و چگونگی دموکراتیزه‌شدن باورهای فرهنگی و مدرنیته‌ در خصوص تحولات مادی و تکنولوژیک ‌پرداخته‌اند. بحث والتر بنیامین (Walter Benjamin, 1892-1940) دربارة رابطه فرهنگ و مدرنیته از جملۀ این بحث‌هاست. اما در بین برخی از متفکران این مکتب، از جمله آدورنو (Theodoe W. Adorno, 1903-1969) و مارکوزه (Herbert Marcuse, 1898-1979)، نگرش رادیکال ضدروشنگری قوت گرفت. متفکران مکتب فرانکفورت با دنباله‌روی از نیچه، نقدهای مارکس به سرمایه‌داری را که نقدی بسیار پیچیده و دوگانه بود و جوانب انتقادی فراوان داشت به منظری بسیار نخبه‌گرایانه و اشراف‌‌‌منشانه بدل کردند که متأسفانه در انتها منجر به نفی بسیاری از سنت‌های نظریۀ انتقادی  شد.

باید به این نکته اشاره کرد که متفکران و نظریه‌پردازان مکتب فرانکفورت، خاصه آدورنو، اندیشمندانی با بصیرت و هوشمند بودند و به‌رغم بازگشت به سنت نیچه‌ای، کمک شایانی به شناخت انحصاری جامعۀ مدرن کردند. یورگن هابرماس (Jürgen Habermas, b. 1929) نیز ازجمله متفکران معاصری است که مکتب فرانکفورت را در سنت انتقادی و دموکراتیکش ادامه می‌دهد. برخلاف دیگر متفکران مکتب فرانکفورت، هابرماس در طرح و نظریه‌پردازی دربارة جامعه مدرن نگرش دو وجهی مارکس را مد نظر دارد و با برخی از تناقضات نظریة مارکس هم آشناست. اما او به‌ جای حل این تناقضات یا بازگشت به سنت ضددموکراسی‌خواهی (اندیشۀ هایدگری)، نوعی آشتی میان سنت انحصاری مارکس و سنت دموکراسی‌خواهی لیبرال پدید آورده است. نکتة جالب ‌توجه اینجاست که هابرماس در طرح نظراتش به دورکم هم توجه دارد و از او تأثیر پذیرفته است.

هم‌زمان با پیدایش مکتب فرنکفورت و نظریه‌پردازان فرهنگ آن و هم‌زمان با غلبۀ اندیشۀ مارکسیستی در جوامع روشنفکری، سنت مهم دیگری هم به طرح نظریات انتقادی از جامعة سرمایه‌داری و به ‌ویژه نقد اخلاقی و فرهنگی آن همت گماشت. مهم‌ترین متفکر این مکتب جان دیویی، فیلسوف نظریة دموکراسی، در امریکاست. دیویی منتقد جدی نظریات آن دسته از روشنفکرانی بود که اساس، پیدایش و توسعۀ جامعۀ مدرن و دموکراسی را در قبول برخی ارزش‌های نظری و فرهنگی جهان‌شمول (خردگرایی) خلاصه می‌کردند. این گروه از روشنفکران که مورد خطاب دیویی قرار داشتند عملاً قائل به وجود نیازهایی شناخت‌شناسانه و برتری و تقدم آنها بر روابط و نهادهای اجتماعی و زمینه‌های مادی زندگی در جامعه بودند.

جان‌‌‌دیویی، و اصولاَ سنت فکری پراگماتیسم، قائل به دوگانگی و جدایی ذهن و عین نیست؛ یعنی موضوعی که از زمان افلاطون مطرح بوده است. در نظر دیویی، ”زندگی مادی انسان“ و حوزۀ ”آگاهی و شناخت“ دو حوزۀ جدای از هم تعریف نمی‌‌‌شوند و لزوماً یکی (عینیت) بر دیگری (ذهنیت) تقدم ندارد. براساس این نظریه، روابط اقتصادی و اجتماعی در هر جامعه و در نهادهای فرهنگی آن، از دین گرفته تا هنر و علم و غیره، همگون با جامعه است.

دیویی با تکیه و توجه دقیق بر این روند مستند و عینی (تجربه) نظریۀ‌‌‌ بسیار جالب و شجاعانه‌‌‌ای مطرح کرد و توانست  عین و ذهن را آشتی دهد. در نظر او، آنچه مهم و واقعی است عینیت یا برداشت‌هایی فرهنگی ناشی از ”تجربۀ“ انسان در زندگی روزمره است.

شاید روشنفکر ایرانی نیز با توجه به دستاوردهای عظیم و گاه بسیار پرهزینۀ تاریخ معاصر بشر این ‌‌‌بار ناگزیر باشد به مقولة ”تجربه“ به منزلۀ پدیده‌ای واقعی و ملموس که رابطه‌ای درونی و مستقیم با هستی انسان دارد و از قضا به تصویر انسان انتزاعی هگلی نیز شباهتی ندارد، عنایت بیشتری مبذول دارد و برای استقرار دموکراسی از آن بهره‌‌‌ها گیرد، زیرا این مقوله (تجربه) در عین‌حال در زمینه‌ای مادی و در همگامی با انسان‌های دیگر و تجربۀ مشترک آ‌نها معنا پیدا می‌کند.

اسلام، ايران و دموكراسى

 باتوجه به بحث‌هايى كه پيش از اين مطرح شد، اکنون به نقد نظریه‌ای می‌پردازم که ميان گروهی از روشنفكران ايران همچنان مقبولیت دارد. این دسته از روشنفکران چنین می‌پندارند که برای آزادى و آبادانی اين جامعه باید به نوعى انقلاب يا خانه‌تكانى فرهنگى دست ‌زد. به باور من، قائل بودن به پديده‌اى با ‌نام فرهنگ و اشتياق برای تحول بنیادین فرهنگ  به منزلة پيش‌شرط و بنياد تحول اجتماعی عمدتاً برآمده از سنت فكرى ضدروشنگرى و راديكاليسم اشرافى (محافظه‌كارانه) است. این نظریه دمکراسی و مدرنيته را به پديده‌هایی فرهنگى يا اخلاقى تقليل مى‌دهد و به سبب خصومت با آن، برای بازسازی نوعى اصالت فرهنگى می‌کوشد. در نهایت، این نظریه با توجه به ”شرايط محلى“ ممكن است به انواع گفتمان‌هاى محافظه‌كارانۀ ناسيوناليستى و دينى یا گفتمان‌هایی نظیر آنها بدل شود.

ويژگى مشترك ‌-و غالباً پنهان- اين نگرش عملاً خصومت با دموكراسى و خوار پنداشتن آن است که تحت پوشش نظريه‌پردازى دربارة بنياد‌هاى فكرى و روش‌شناسی و شناخت‌شناسى، دموكراسى را امرى ثانوی و مهجور مى‌پندارد. اما اگر با رهیافت نظري متفكران دنياى جديد، از کارل ماركس گرفته تا امیل دورکم و به‌خصوص جان دیويى، فرهنگ را امرى اجتماعى بدانیم كه در بافت روابط موجود جامعه ریشه دارد و با شرايط و نهادهاى مادى جامعه در ارتباط نزديك و متقابل است، آن‌‌‌گاه شايد بهتر و روشن‌تر بتوانیم به بحث‌هايى بپردازیم كه امروزه در کشور ما پیرامون ايران‌خواهى و اسلام‌خواهى ‌به منزلة پديده‌هایی فرهنگى و تاريخى جریان دارد و قرار است ارزش‌هاى عام جامعه به‌واسطة آنها معنا پیدا کند.

پيش از وارد شدن به اين بحث بايد گفت كه توسل به دين یا مليت در كارزارهاى سياسى تقريباً در همة جوامع معمول و مرسوم است. از اين ‌منظر، اين داعیة سياسى كه فرد يا گروهى از مردم هویت و اهداف سياسى‌ خود را با ايران‌خواهى و اسلام‌مدارى تعريف می‌كنند و در اغلب موارد آنها را يكى می‌دانند نیز ادامه و بازتاب تأثیر دیرپای همین نگرش است.

 

زمينههاى همبستگى ذهنى

جان دیویی نقدی مهم و تاریخی بر ”سكولارهاى افراطی“ (militant secularism) وارد کرده است. اساس نظریة دیویی اين است كه هر جامعۀ دموكراتيك با داشتن  نظام حقوقى دموكراتيك و نهادهاى سياسى مردم‌‌‌سالار لزوماً نمی‌تواند آزادی و دموکراسی را حفظ کند و آن را توسعه دهد، زیرا بدون وجود نوعى تعهد (commitment) عمیق و همگانی به اين باور كه دموكراسى و زيستن آزادانه و در صلح بودن انسان‌ها بخشی مهم و انضمامی از هويت و ارزش‌های بشری است، دمکراسی صرفاً به پدیده‌ای بروکراتیک و بیگانه با ارزش‌های مدنی تقلیل می‌‌‌یابد. او سپس نتیجه می‌‌‌گیرد که چنین تعهد اخلاقی‌ای با قبول برخى از مهم‌‌‌ترین فضيلت‌هاى مدنی و اجتماعى ممکن می‌شود. ارزش‌هایی كه زندگى یک شهروند جامعة دموكراتيك را از تنهایی و ”جزء“ (insular) بودن به زندگى اجتماعى ديگر شهروندان پيوند مى‌زند و در یک روند آرام و طبیعی -و در نتیجه کم‌‌‌هزینه- زندگى امروز ما را به تاريخ گذشتۀ ما و تمدنى كه به آن تعلق تاريخى داريم پیوند می‌دهد. این پیوند در عین‌حال به ما امکان می‌دهد که با  فرهنگ‌ها و تمدن‌هايى مرتبط شویم كه نشان از تعالی و فضیلت‌های تاریخی تمامی بشريت دارند. در چنین بستری است که ذهنيت تاريخى ما تلاش طولانى، فداکاری‌‌ها و رنج بردن خیل عظیمی از مردم براى تحقق آزادى و عدالت در جامعه را درک می‌کند و هستى‌مان را با گونه‌ای هستى تاريخى/فرهنگى وسيع‌تر و متعالى‌تر مرتبط می‌‌‌سازد؛ ارتباطی كه از زندگى‌ مادى و روزمره فراتر رفته و به زندگی جمعی ما هویت و معنا می‌بخشد. بدين‌سان، بستر رشد و شکوفایی  فضيلت‌هایی مدنی از قبیل احساس اعتماد، همبستگی و اميد به آینده فراهم می‌‌آید و این فضیلت‌ها به‌ تدریج و در فرایندی بلندمدت به ارزش‌های اصلی آن جامعه تبدیل و در آن نهادینه می‌شوند. از این منظر، دموكراسى پديده‌اى‌ است كه هم در عمل مفيد و هم از لحاظ اخلاقى نيك و مآلاً خواستنی است.

بنابراين، دو مبحث نظرى در این زمینه اهميت پيدا مى‌كند: 1. توجه به دموكراسى به‌منزلة نوعی پديدار اجتماعى معاصر و ارتباط آن با زندگى و تجربة تاريخی وسیع‌تر و میراث متعالی بشر و 2. تمرکز بر آن دسته از ارزش‌هاى فرهنگى و تاريخى كه امكان چنين ارتباطى را با سرنوشت تاريخى بشريت به منظور حصول آزادى و عدالت فراهم كرده‌اند و امروزه نیز سبب همبستگى اجتماعى و ملى در جوامع دموكراتيك‌اند.

با توجه به این دو نكتة اساسی است كه تجربة تاريخى مهمى كه همة‌ جوامع دنيا از سر گذرانده‌اند و هويتشان در روابط و نهادهاى اجتماعى نیز از آن متأثر بوده‌ است (پديده‌هايى كه امروز به آن ”فرهنگ“ مى‌گویيم) اهميت پيدا مى‌كند. تعریف فرهنگ از این منظر ازجمله با تعريف مردم‌‌‌شناسانۀ آن که به ارزش‌ها و آداب و رسوم زندگى روزمره توجه دارد و نیز با تعريف نخبه‌گرایانه‌ای كه فرهنگ را در ارزش‌هاى كلى قشر نخبۀ جامعه خلاصه می‌‌‌کند قطعاً متفاوت است. البته فرهنگ به آن معنى كه در اين‌ بحث در نظر داريم شامل هر دو تعریف مى‌شود. اما در تعریف جامع‌‌‌تر چندان حد و مرز روشنى ميان ارزش‌ها، باورها و رفتارهاى فرهنگىِ به اصطلاح متعالى جامعه با ارزش‌ها و آداب و رسوم مردم عادى وجود ندارد. مهم‌تر اينكه بنا به این تعریف، فرهنگ گذشته و حال، سنت‌هاى فرهنگى و کلاً پديده‌هاى جديد فرهنگى از یکدیگر جدا نیستند. پديدة فرهنگ در تعريف ما از ويژگی‌هاى دوركمى برخوردار است. معنی این سخن آن است که این پدیده در زندگى روزمره نقش مهمى دارد و به آن معنا و شكل مى‌بخشد و در عین‌حال، خود این پدیدار در متن زندگى تحول پيدا می‌‌‌کند و معناى جديدترى به دست می‌‌‌آورد. با این ‌همه، تلاش براى تمایز قائل شدن میان ارزش‌های فرهنگی برآمده از سنت گذشته و آن دسته از پدیده‌های فرهنگی که محصول تحولات دنیای جديدند چندان ممكن نيست. اغلب ارزش‌ها و رفتارهاى فرهنگى آمیزه‌‌‌ای از هر دو است. با اين ‌حال، بحث من اين نيست كه فرهنگ تعریف‌ناشدنی، فهم‌ناپذیر و ناشناختنی است، بلکه كاملاً برعكس، همة پديده‌هاى فرهنگى به‌رغم آنكه ممكن است آ‌نها را برآمده از سنت و تاريخ قدیم یا صورت بیانی از دنیای جديد و مدرن، دينى و مقدس، عرفى یا اين دنيايى بدانيم، به احتمال قريب به‌‌يقين نشانه‌اى از همة این خصوصیت‌ها را در خود دارند. اگر به این ویژگی پیچیده توجه نکنیم و قادر به درک روابطی نزديك و متقابل نباشیم -منظورم روابط پُرتنشی است که بین مفاهيمى چون قديم و جديد، مقدس و اين‌جهانى، ما و ديگرى، وجود دارد- احتمالاً دچار آشفتگی اندیشه خواهیم شد.

برای شناخت قديم باید به عناصر و تجربه‌هاى معاصری رجوع کرد كه شناخت ما را از سنت‌هاى گذشته شكل می‌دهد و برای فهم عمیق‌‌‌تر دين ناگزیریم به امور اين دنيايى نظر بکنیم كه صد البته بخش بسيار مهمى از الهيات و تجربه‌هاى دينى را شامل می‌‌‌شود. به این صورت است که شناخت غنى‌تر و بهترى از  پديده‌هاى فرهنگى حاصل خواهد شد.

حال با توجه به نكات پیش‌گفته ناگزیریم بر این نکته پای بفشاریم كه پديده‌اى با نام اسلام يا  ايران كه ذاتی يگانه و از لحاظ تاريخى ماندگار و بدون تغيير و تحول داشته باشد و از ارزش‌ها و خصوصياتی جهان‌شمول برخوردار باشد در عالم واقع وجود ندارد. اصرار بر اين امر كه ”يك اسلام“ يا ”يك ايران“ وجود دارد، در بهترين حالت، اين دو پديدۀ اجتماعى، فرهنگى و تاريخى را تقريباً از اكثر كيفيات درونی و غنایی‌‌‌شان كه ناشی از تجربة تاريخى و فرهنگى در طى هزاره‌هاست تهی می‌‌‌کند و تحولی تدریجی را که این پدیده‌ها به خود دیده‌اند خواهی‌‌‌نخواهی نادیده می‌گیرد.

درک اسلام و ايران جدا از قرن‌‌‌ها تلاش و تجربة خلاقانه میلیون‌‌‌ها مردم و ندیدن رنج‌‌‌ها و آرزوها و بيم و اميدهاى مسلمانان و ايرانيان در اقصی نقاط جهان، در واقع تهى کردن این دو پدیده از هستی واقعی و تاریخی‌‌‌شان است و در نهایت، معنایی انتزاعی بخشیدن به این پدیده‌‌‌های انضمامی است.

بايد توجه داشت كه زمينۀ بحث من در اين نوشته شناخت الهيات اسلامی و مسایل اعتقادی‌‌‌اش نيست. اسلام مانند هر دين و آیين ديگر در حیطة اعتقادى خود به ‌نوعی با جامعه و بیرون از خود ارتباط دارد كه معمولاً در چارچوب قبول الهيات مقدس و مناسكى معنا پيدا مى‌كند. در چنین بستری است كه تفسيرهاى گوناگون از دين و اسلام عرضه می‌‌شوند. اتفاقاً در همین زمینه است که خصوصيت ”مقدس“ دين مطرح می‌‌‌شود و اساس بحث قرار می‌گیرد. مثلاً در کشور ما، بخش بزرگی از مؤمنان و دين‌داران ایرانی به الهيات شيعى عقيده دارند و از مناسك مربوط به آن پيروى مى‌كنند. ولى در دنیای کنونی، بخشى هم از این دین‌داران سنى هستند و بخش‌هاى ديگر هم، مانند دراویش و نیز انواع دیگر فرقه‌‌‌های اهل حق، پيرو الهيات ديگری‌اند. هرچند از لحاظ تاريخى حوزۀ تقدس و دامنۀ قبول باورهاى متافيزيكی عملاً تغییرناپذیر است، با اين‌همه، نظام‌های متفاوتی با نام اسلام در کنار هم كم‌وبيش در صلحی به سر می‌برند که مستلزم احترام و قبول تقدس مناسک يكديگر است.

بحث ما در اينجا نقش فرهنگى و عمومى اسلام است كه نه مى‌شود و نه بايد آن را در قالب تعريفی از يك نظام فقهى و الهی خلاصه و محدود کرد. همان‌گونه كه مسلمانان و آنها كه به دين‌ باور دارند و خود را مؤمن و مسلمان مى‌دانند بخش مهمى از زندگى روزمره، آرزوها و رنج و دشواري‌‌‌شان به واسطة مسایلى است كه لزوماً ارتباط مستقيم و نزديكى با دين و الهياتشان ندارد و عمدتاً مربوط به اين دنيا و مسایل عرفى و مادى و سياسى جامعه است، به همان شكل هم اسلام مانند هر دين زندۀ ديگر، هرچند بر مبنای الهياتى مقدس استوار است، اما به‌ مثابه پديده‌ای اين‌جهانى با اقتصاد، سياست و مسایل ديگر عرفى روبه‌روست و از آنها هم تأثير مى‌گيرد و هم بر آنها تأثير مى‌گذارد. از اين منظر، اسلام در بُعد اجتماعى و عرفى تاريخ‌هاى گوناگونى دارد و در دنياى معاصرهم هستى و معناى متفاوتی یافته است. مثلاً از لحاظ تاريخى، اسلام در دنياى عرب با زبان عربى رابطه‌اى دارد كه مسلمانان فارسى‌زبان يا ترك يا مسلمانان هند و پاكستان با آن زبان ندارند. در اغلب جوامع عربى، مثلا در مصر، يادگيرى زبان (خواندن و نوشتن) عربى و آموزش رسمى دينى عملاً يكى است و كودك در شش یا هفت سالگى فراگرفتن زبان مادرى‌اش (عربى) را با فراگرفتن قرآن شروع مى‌كند. جالب است كه چنين رسومى هم در بین كودكان مسلمان رواج دارد و هم در بین مسيحيان و علت آن است كه حداقل تا نسل گذشته، هر دانش‌آموز مسيحى مصرى تقريباً به اندازۀ دانش‌آموز مسلمان تعليمات دينى را فرا مى‌گرفت، زیرا جدايى ميان زبان و دين در جوامع عربى ناممکن بود. به همين سبب، از قرن نوزدهم به بعد كه انديشۀ مدرنيته و گرايش به سكولاريسم در دنياى عرب مطرح شد، متفكرانى مانند طاها حسین زبان عربى و مسئلۀ جدايى زبان و دين را به بحث و نقد کشیدند. در دنياى عرب، عمدتاً تاريخ هم به‌گونه‌اى پیچیده با دين پيوند دارد، به قسمی كه آغاز تاريخ و پيدايش اسلام و اعراب يك زمان و يك روایت مشترک دارند. اما مثلاً در تركيه، كه اهالی آن چند قرن بعد از پيدايش اسلام به آن گرویدند و مهاجران آسيايى به اسلام‌ محسوب می‌شوند، روابط چندانى ميان زبان، تاريخ و دين وجود ندارد. با این‌ همه، کار مصطفی کمال آتاتورك و سكولارهاى این کشور كه تصور می‌کردند با تغيير الفبا به الفبای غربى و تبدیل تاريخ اسلامى به مسيحى جامعة تركيه سكولار خواهد شد، عملاً بى‌معنى بود. دليلى وجود ندارد كه قبول کنیم باور ترك‌ها به اسلام کمتر از ساير جوامع است. جدايى ميان برخى از عناصر فرهنگى زندگى‌ ترک‌ها (زبان، تاريخ، نژاد) با دين اسلام هم قبل از پيدايش جمهورى تركيه و کمال‌‌‌آتاتورك وجود داشت و هم بعد از آن وجود دارد. از سوى ديگر، در ايران بسيارى از روشنفكران و متفكران ايرانى زبان فارسى را بيان‌کنندۀ ويژگى‌هاى فرهنگ غيرعربى و غيراسلامى ايرانیان مى‌دانند. حتى برخی از تجددخواهان ايرانى اواخر قرن نوزدهم (آخوندزاده، کرمانى، تقى‌زاده)، با تأکید بر نقش فرهنگی زبان فارسى و تلاش برای پالايش آن از عربى، در انديشة رواج سکولاریسم و تضعیف نقش اجتماعى، فرهنگى و سياسى اسلام در ايران بودند. از منظر تاريخى، زبان فارسى در ايران زبان شعر و حوزۀ تخيل و خلاقيت ايرانيان بوده است و در حوزة فلسفه، الهيات و حوزه‌های سنتى ”علم“ زبان عربى رواج داشته است. بنابراین، همواره نوعى تنش ميان زبان و دين در ايران وجود داشته است.

تصور ايرانيان از تاريخ هم با اعراب مسلمان متفاوت است. بی‌‌‌شک ايرانيانی كه بر تاريخ پیش از اسلام در فرهنگ ایران تأکید می‌کنند، به‌نوعى در انديشة كم‌رنگ كردن نقش اسلام در هويت ايرانى‌اند. همچنین، می‌توان گفت آن عده از نخبگان ایرانی كه نقش اسلام را در ايران برجسته کرده‌اند، قصدشان مهجور ساختن مقام تاریخی ایران پیش از اسلام است.

تبیین و شناخت ماهيت پديده‌هايى مانند دين و مليت در جوامع معاصر، ازجمله شناخت رابطة اسلام و ايران یا  ملیت با دین، کاری به‌‌‌ غایت دشوار و پيچيده است، چرا که در ايران معاصر تصورها، تفسيرها و نگرش‌هاى متفاوت و متناقضی از نقش دین و ملیت به‌ دست داده شده است. اغلب این نظریه‌ها تقلیل‌گرایانه و تک‌بعدی‌اند. برای نمونه، تصورى كه از اسلام در جوامع عربى يا تركيه يا در ايران وجود دارد نبايد سبب شود كه گمان بریم مثلاً در همۀ كشورهاى عربى تاريخ پيش از اسلام را با جاهليت یکی می‌پندارند. همچنین، باید پذیرفت که در تركيه بسيارى از مسلمانان ترك ‌خواهان تعريف هويتشان براساس تاريخ اسلام‌اند و در ايران بسيارند كسانى كه هر نوع بحث از ايران را به منزلة خصومت با اسلام می‌دانند. بنابراين، ناگزیریم توجهی جدى به اين امر داشته باشیم كه هيچ فرهنگ، تاريخ يا جامعه‌اى به صورتی یکدست و غيرقابل تغيير و تحول داراى يك فرهنگ، هویت یا تصوری از دين و مليت خود نیست.

با توجه به این همه، در نظر آوردن اسلام بدون در نظر گرفتن موقعیت جغرافيايى بحث و بدون توجه به رابطة اسلام با عناصر فرهنگي و زمينه‌هاى اجتماعی ديگر بى‌معنى خواهد بود. اين امر هم در خصوص شناخت تاريخى اسلام از بدو پيدايش و تحول آن و همچنین، در خصوص شناخت از آن در دورۀ معاصر بايد مد نظر باشد. اعتقاد و باور به اینكه پديده‌‌اى فرهنگى، مانند ملیت ايراني، به‌گونه‌ای روشن، خالص و دست‌نخورده وجود دارد كه مى‌توان به آن دسترستى پيدا كرد، افسانه است. پديده‌هايى كه ما آنها را اصالت‌گرایی يا ايراني‌گرايى مى‌دانيم در واقع محصولات ذهنی انسان‌های این زمانه‌اند و بيش از اینكه بیانی عینی و ”صادق“ از ایران یا اسلام باشند، نمایندۀ آرزوها و بیم و امیدهای دنياى موجود و شرايط فرهنگى و اخلاقى آن‌اند.

پديدة اسلام ناب و اصیل يا دورة طلايى اسلام کمتر با تجربۀ تاریخی آن مربوط است و اساساً این مفهوم پروردة معاصران ‌‌‌ماست. اسلام، مسيحيت يا هر دين و آيين ديگرى كه تاریخشان به 2 هزار سال يا 1500 سال پيش می‌رسد، حتى در دورة آغازينشان نیز پديده‌هايى خالص و یکدست نبوده‌اند و از تأثيرات جوامعى كه در آن به وجود آمدند و فرهنگ و روابط اجتماعى آن جوامع بر کنار نبوده‌‌‌اند. شايد مثال برده‌دارى و توضيح آن اين نكته را روشن كند. شكى نيست كه هم مسیحیت و هم اسلام در مقام دو آیين اخلاقى ظاهر شدند كه هدفشان تغيير روابط فاسد و ناعادلانه در جوامع بود. در كتاب‌های مقدس اين دو دين، چه در تعاليم كلى و چه در آموزه‌‌‌ها و سنت‌های اخلاقی‌‌‌شان، عدالت و عزيز شمردن انسان‌ها بسيار مهم و اساسى تلقى شده است. به این ترتیب، در نگاه اول چنين به‌نظر می‌رسد كه این ادیان باید با يكى از مهم‌ترين، رايج‌ترين و غيراخلاقى‌ترين و حقارت‌بارترين اموری كه هم در روم و هم در شبه‌جزيرۀ عربستان رواج داشت، يعنى برده‌دارى، مخالفت کنند. به عبارت دیگر، باید مخالف آن باشند كه انسانى را كه خداوند او را آزاد خلق كرده و ويژگی‌هایی متعالی به او بخشیده مملوک انسانی دیگر شود و با او مانند حيوانات و اشيا رفتار کنند. اما مى‌دانيم كه مسيحيت و بعدها كليسا هيچ‌گاه جرئت نکردند اعلام کنند که برده‌دارى كارى ضدمسيحى و ناميمون و گناه است. در مسيحيت، كه در دوره‌اى در آن هزاران گناه خلق کردند و مردم را به بهانه‌های بسیار کوچک مجازات می‌کردند و كليسا بر همة امور نظارت داشت، برده‌دارى آزاد بود. در امريكا، در اوایل دورة مبارزه با برده‌دارى، كليساى سفيدها شايد مهم‌ترين نهاد رسمى بود كه برده‌دارى را امرى برمی‌شمرد كه مسيح آن را نيك مى‌دانست. در اسلام هم برده‌دارى پذيرفته شد، هرچند شریعت اسلام تشويق می‌کرد كه برده‌ها آزاد شوند و برده‌دارى را ارزشى نيكو در اسلام به حساب نمى‌آورد. اما خريد و فروش برده، گرفتن انسان‌ها برای بردگی و برقراری رابطة جنسى با زنان برده (کنیز) هم در کلیسا و هم در اسلام پذيرفته شده است، تا جایی‌که در اسلام مقررات و دستورات بسیاری در این زمینه موجود است. حال پرسش اساسى اين است كه چرا اين دو دين بزرگ تاريخ بشر و دو سنت ملهم از دستورات اخلاقى و الهى نيك زیستن و عزت انسانى برده‌دارى را تحمل کردند. مسلمانان و حتی بسیاری از معتقدان و رهبران آ‌نها چگونه به خريد و فروش برده می‌‌‌پرداختند، درحالی‌که برده انسانى مانند ساير انسان‌هاست كه در انجيل و قرآن به صراحت تکریم شده است؟

پاسخ من به نكتة بالا همان است كه هم اميل دوركم و هم انسان‌شناس معاصر، کلیفورد گیرتز (Clifford Geertz, 1926-2006)، به آن اشاره كرده‌اند. بنا به تعاریف، دين محصول نوعی نظام فرهنگى و اخلاقى عام است كه به زندگى، رفتار و كردار جامعه و مردمش خط و جهت مى‌دهد و آنها را راهنمايى مى‌كند و براى اينكه چنين كند، خود بيان‌کننده و بازتابندۀ برخى از مهم‌ترين ارزش‌هاى فرهنگى و اجتماعى آن جوامع است و دقيقاً به همين علت است كه اديان هم‌تراز با جوامع پدید مى‌آيند و همراه با جوامع تحول می‌‌‌پذیرند. امروز مسيحيان و مسلمانان برده‌دارى را كارى زشت و ناپسند مى‌دانند و حتى مسلمانانى كه قصدشان ظاهراً بازگشت به ارزش‌‌‌های صدر اسلام است نیز خواهان بازگشت به برده‌دارى نيستند.

 

اسلام ايرانى چيست؟

در تحليلی تاريخى و اجتماعى از پیدایش و توسعة اسلام، خصوصيات اساسى آن را بايد مرتبط با نيازهاى مبرم اجتماعى اعراب قرن هفتم میلادی در شبه‌جزيرة عربستان ديد و در این زمینه آن را توضيح داد. اعراب در دورة پيش از اسلام نوعى روابط اجتماعى نسبتاً مستقل قبیله‌ای داشتند. این قبایل تا حد زیادی از يكديگر مستقل بودند و در نوعى جنگ و جدال دایم به‌ سر می‌بردند. از نظر فرهنگى، اعراب چندان درك جدى و عمیقی از دين يا هر نوع مجموعۀ اخلاقى نداشتند و عمدتاً در بین آنان پرستش بُت‌هاى محلى و حتی خانوادگی و شخصى مرسوم بود. وضع در این زمینه هم بدین‌گونه بود که اعراب خود را در بسيارى از موارد قدرتى بالاتر از موضوع مورد پرستش‌شان می‌دانستند. به‌رغم اين‌‌كه یکی دو شهر در شبه‌جزيرة عربستان وجود داشت، اما اين سرزمین دور از ”مراكز تمدنى“ آن زمان، یعنی ايران و روم و مصر، قرار داشت.

دو دين عمدة ديگر آن زمان، يهوديت و مسيحيت، نیز حضور كم‌رنگى در این منطقه داشتند. با این اوصاف، روى ‌هم ‌رفته، جامعة قبيله‌اى بسيار پراكندة اعراب تقريباً از هر نوع ارزش و پديدۀ‌ فرهنگى كه امكان وحدت، اتحاد يا اشتراك فكرى و اخلاقى را سبب شود به دور بودند. زندگى پراكندۀ قبيله‌اى پُر از تنش و خشونت و وجود روابط طبقاتى ناعادلانه کل جامعۀ اعراب را با بحرانی عمیق روبه‌رو کرده بود که محتاج تحولی جدی بود.

از سوى ديگر، زيستن در چارچوب قبیله در آن زمان نوعى ارزش و مجموعه‌ای از روابط ”دموكراتيك“ را در ميان اعراب مرسوم کرده بود. رئیس قبیله هرچند كه احتمالاً سخت‌گیر و خشن بود، اما با ديگر افراد قبيلهو حتى فقيرترين آنها نشست و برخاست مى‌كرد و اصولاً زندگی قبیله‌‌اى نهادى بود كه به ‌هيچ‌وجه با رفتار و ارزش‌های بسيار اشراف‌منشانۀ امپراتورى ايرانى قابل مقایسه نبود.

دين اسلام در چنين شرايط و زمينه‌اى با اعراب شبه‌جزيرة عربستان متولد شد که در پاسخ‌ به نيازهاى اساسى آنان مهم‌ترين ويژگی‌اش معرفى مفهوم ”توحيد“ بود. توحید، به‌منزلة مقوله‌ای مقدس، اساس وحدت اعراب در قالب جامعه‌ای واحد (امت) شد و بدین‌ترتیب بود که اسلام توانست با آیین اخلاقی‌اش به جامعۀ پراكندة اعراب نوعی نظام ارزشی ‌مشترک فرهنگى و اخلاقى هدیه کند. درست در همین زمینۀ تاریخی است که می‌بینیم مفاهيم مقدسی مانند مقولۀ توحيد و امت جنبۀ عرفى و اجتماعى مهمی دارند. از جمله فهم جامعۀ مشترك و يگانۀ مسلمانان، يعنى امت، هم از این منظر  توضيح‌پذیر است.

شايد دومين مفهوم مهم كه در پاسخ ‌به نيازهاى اساسى آن دورة در اسلام اهميت پيدا كرد، مفهوم عدالت و برابرى ميان مسلمانان بود. در آن زمان، طرح اين مفهوم اخلاقى/اجتماعى باعث شد كه پذیرش اسلام به ‌منزلة آيينی اخلاقى و پيروى از آن و داشتن هويت مسلمانى در نهايت از ديگر هويت‌های قبیله‌ای، سرزمینی، طبقه‌ای و نژادی مهم‌تر و کارآمدتر باشد. از اين ‌نظر، اسلام  نوعى ويژگى جهان‌شهری دارد و گاه با ملی‌گرایی در تضاد قرار می‌گیرد.

اين خصوصيت فرامحلی اسلام و اصرار بر فرارفتن از تعلقات  جغرافيايى و نژادى در ابتدا نقطۀ قوت سیاسی اسلام بود، در ميان قبایل بسيار پراكندۀ اعراب سبب وحدت شد و پدید آمدن حكومت مركزى را در میان اعراب امکان‌پذیر ساخت. از سوى ديگر، اسلام اوليه در بيرون از شبه‌جزيرة عربستان با تأكيد بر عدالت و برابرى همه مسلمانان، به‌رغم جايگاه طبقاتى، مقبول بخش‌هايى از طبقات فرودست امپراتورى ساساني و ديگرانى شد كه در جوامع به‌ شدت طبقاتى و كاستى زندگى مى‌كردند.

با این همه، سرنوشت سياسى اسلام، مانند هر پديدة اجتماعى ديگر، در رويارويى با سنت‌هاى فرهنگی و سياسى و واقعیت‌های اين‌جهانى دچار تحولات اساسی شد. مدل‌های سیاسی شناخته‌شده نزد مسلمانان اوليه يكى ساختار خليفه‌‌گری بود و ديگر، ساختار امپراتورى‌هاى ايرانى و روم. آیين اسلام نه نظريه‌اى روشن در زمینۀ ساختار سياسى دارد و نه در دورۀ زندگى پيامبر اسلام در عمل تلاشى جدى براى به دست دادن الگوی نظام سیاسی اسلامی صورت گرفت. این شد که بعد از وفات پیامبر اسلام، مهم‌‌‌ترين‌ چالش ميان مسلمانان بر سر چگونگى ساختار قدرت سياسى درگرفت كه عملاً نوعى جنگ داخلى در ميان مسلمانان بود. جدالی كه هزینه‌‌‌های سنگین و پيامدهایی خونين در پی داشت و طى آن، اسلام عملاً دچار انشعاب شد و میان رهبران و شخصیت‌های مهمی مانند امام على(ع)، عثمان و همسر پیامبر (عايشه) خصومت و جنگ درگرفت و جامعة مسلمانان به دو جناح اكثريت (سنى) و اقليت (شيعه) تقسيم شد.

در واقع، اتفاقاتی كه پس از وفات پيامبر رخ داد و به‌خصوص جنگ قدرت در ميان مسلمانان عرب بسیاری از خصوصیات اوليۀ اسلام را عملاً متحول کرد و برتری هويت قبيله‌ای و نژادی بار دیگر حیات خود را باز یافت. اما در دوران اموی، دیگر بخش مهمی از جامعة اسلامی عرب نبود و بنا به برتری نژادی، حكومت بنى‌اميه حكومت قوم عرب بر غيراعراب پنداشته می‌شد. بدین‌سان، اولین مدل حكومتى نسبتاً مركزى و ماندگار، حكومت اموى (661-750م)، تجربة تلخى براى مسلمانان غيرعرب بود، زیرا بسيارى از آنان هرچند در پی شكست نظامى از اعراب به اسلام گرویده بودند، پيام عدالت‌خواهانه و برابری نژادى و قومى اسلام اوليه را باور كرده بودند و حال می‌دیدند كه رهبرى سياسى جهان اسلام  تعلقات خانوادگى و قومی را اساس تبعیض سیاسی قرار می‌دهد. شايد كمك نسبتاً فراوان مسلمانان غيرعرب و به‌خصوص ايرانيان مسلمان به خانوادة بنى‌عباس که سبب شكست بنى‌اميه و پيدايش مهم‌ترين امپراتورى اسلامى، يعنى امپراتورى بنى‌عباس، شد به علت عرب‌گرايى شديد بنى‌اميه بود.

حکومت عباسيان نوعی امپراتورى پهناور اسلامى را بنا نهاد كه مرزهاى مسلمانان عرب‌نشين را درنوردید و اقوام و نژادها و فرهنگ‌هاى گوناگونى را در بر گرفت. حتى در بغداد، كه مركز خلفای عباسیان بود، نوعى فرهنگ اسلامى جهان‌شهرى پدید آمد. مسلمانان غيرعرب، به‌خصوص ايرانيان، نقش مهمی در شکل دادن به اين امپراتورى بزرگ اسلامی داشتند و بعید نیست که بسیاری از ساختارهای سیاسی امپراتورى ساسانيان در حکومت عباسیان تجدید شده باشد.

تعريف سياسى اسلام به‌مثابه پديده‌اى با شكلى عام (امت اسلامى) و برآمده از آخرين امپراتورى اسلامى، يعنى حكومت عثمانيان، شدت بيشترى گرفت. عباسيان هرچند مانند امويان دچار نژادگرايى افراطى عربى نبودند و در دنياى اسلام ديگر نژادها و فرهنگ‌ها را مشروع مى‌ديدند، کماکان اعراب را در مركز و برتر از ديگران می‌دانستند، زیرا زبان عربى مركز توجه‌شان بود و از تلاش برای عربى‌كردن فرهنگ‌هاى مناطق جغرافيايى جديد ابايى نداشتند. اما عثمانى‌ها از قوم عرب نبودند و از نژاد ترك آسیای مرکزی برخاسته بودند. آنها دوران پيامبر و خلفاى راشدین را هم تجربه نکرده بودند و گروهی مهاجر از آسيا به داخل مرزهاى  مسلمان‌نشین به‌ حساب می‌آمدند. ترک‌ها مهم‌ترين امپراتورى عرب اسلامى را در جنگ شكست دادند و در نتیجه، ديگر نمى‌توانستند مشروعيت خود را با فريب از نژاد عرب (پیامبر) يا زبان عربى (قرآن) کسب كنند. آنان از لحاظ سياسى و فرهنگى نیز صلاح نديدند كه نژاد یا زبانشان را مبنای هویت فرهنگی امپراتوری جدید اسلامی قرار دهند. مى‌دانيم كه امپراتورى عثمانى در تصرفات خود در اروپاى شرقى و مناطق مسيحى‌نشين چندان علاقه‌ای به غلبه بر زبان يا حتى مسلمان ‌كردن ایشان نشان ندادند. مهم‌تر اينکه فرهنگ نخبگان عثمانى به ‌جاى بزرگ داشتن تعلق نژادى و زبانى‌ (ترك‌ بودن) نوعى فرهنگ متعالى جديد پدیدآوردند و خود را عثمانى معرفی کردند و به همین واسطه، ترك بودن را كمى خوار دانستند و آن را از ويژگى‌های قشرهاى كم‌فرهنگ قلمداد کردند. از این ‌رو، در دربار عثمانی در استانبول زبان فارسى رواج داشت و نه تركی يا عربى.

تاريخ امپراتورى‌هاى اسلامى در عین‌ حال شامل تجربة ديگری هم در هند است -و البته تجربه‌هاى ديگری كه کم‌اهمیت‌ترند- که متأسفانه به آن توجه چندانى نمى‌شود. تجربه‌اي كه از قضا بسيار مى‌توان از آن آموخت، زیرا امپراتورى اسلامى در هند اولين و يگانه تجربة حكومت سياسى مسلمانان در مقام اقلیت در سرزمينی وسيع و پُرجمعیت بود كه بخش اصلی جمعیت آن نیز مسلمان نبودند.

امپراتورى اسلامی در هند (1526-1707م) از لحاظ فرهنگى چند ويژگى منحصربه‌فرد داشت: حكومت نخبگان مسلمان بر كشورهايى با اكثريت غيرمسلمان و حتى حکومت بر هندى‌های غيرمسلمانی که ”اهل كتاب“ هم نبودند. شواهدی جدى در دست است كه شاهان دربار هند آگاهانه چندگانگى فرهنگى/دينى اين كشور را پذیرفته بودند و نوعى مدارای دينى را رواج داده، تشویق می‌کردند. شواهد بسیاری هم از مدارای دیگر اديان در دورة امپراتورى اسلامى مغول در هند موجود است. اكبر، پادشاه هند، حكومتش را پایه‌گذاری تمدنی مى‌دانست كه در آن، تضادهاى فرهنگى و دينى از بين مى‌رفت. سياست این حکومت براساس ”صلح كل“ (مفهومى عرفانی به معنای آشتى و زيستن همه) بود كه چه در عرصة زندگى مادى و چه از لحاظ فرهنگی و اخلاقی، نيكى و سعادت همگان را امكان‌پذير می‌كرد و اين خود مقدمه‌اى براى رسيدن به ”محبت كل“ به‌حساب می‌آمد كه در آن، عشق و خيرخواهى براى همه ممکن خواهد بود[1].

 

اسلام سياسى امروز

 در سه دهة اخیر، اسلام سیاسی به يكى از حادترين موضوعات سياسى و روشنفكرى تبديل شده است. اسلام سیاسی چگونه پديده‌اي است و رابطة آن با فرهنگ و تاريخ اسلام به ‌منزله آیينی مقدس و نیز با تجربة تاريخى اسلام به ‌مثابه نهادی سياسى كه عموماً در امپراتورى‌هاى اموى، عباسي، عثمانى، هند و صفوى ظهور یافت واقعاً چیست؟ آيا گفتمانى كه امروزه با نام ”اسلام سياسى“ يا ”بازگشت به اصول‌گرايى و هويت دينى“ شناخته می‌شود، پديده‌‌اى دينى است يا فرهنگى و ملى يا سياسى؟ یا اینکه امری ا‌ست كه باید به آن در حوزة قدرت توجه کرد؟ آيا عناصر و عوامل جديدى در اين گفتمان وجود دارد و نوعى تلقى جديد از اسلام و رابطه‌‌اش با سياست در حال شکل‌گیری است؟

اسلام سياسى ‌-كه متفاوت با اسلام تاريخى و اسلام به ‌مثابه‌ تجربة فرهنگى/ايرانى است- بيان‌کنندة رويارويى قشر نخبة مسلمانانی است که موقعیتشان در شرایط گسترش مدرنيته تضعیف شده است. اين بخش از نخبگان مسلمان غالباً در علوم جديد و حوزه‌های فنی و مهندسى یا در حوزة فكر و انديشه کار مى‌كنند. آنان بر این باورند که هم به علوم جدید آگاه‌اند و هم به اندیشة غرب. این گروه بیشتر با اندیشة غربى از طریق متفکران آلمانى آشنا شده‌اند که ريشه در دين‌دارى مسيحى داشته و سنت مهم محافظه‌كاری راديكال را در اروپا بنا کرده است؛ جنبشی ضدروشنگرى كه از نيمة اول قرن نوزدهم شروع شد و با يونگر و هايدگر به حوزة سياسى گسترش یافت. به‌رغم آنكه این رویکرد از لحاظ فلسفى و حتى عرفانى با علم و مدرنيتة غربى ناهم‌خوان است، اما اين متفكران و رهبران سياسى، که خود دانشجويان و تكنوكرات‌هاى جديدند، در حوزة سياسى بر اين باورند كه با كسب تكنولوژى غرب می‌توان نوعى اصالت‌گرايى فرهنگى و دينى ایجاد کرد و جامعه‌ را از ارزش‌ها، رفتارها و فرهنگ ليبرال پاك‌ ساخت.

پروژة اروپايى ضدروشنگرى و پروژة بسیاری از متفکران اسلام  سياسى به‌رغم شيفتگى‌ نسبت به ارزش‌های عرفانى و سنت‌های روحانی در حوزة سياسى از کاربرد تكنولوژى‌های جديد کوچک‌ترین ابایی ندارد. در ايران هم بسیاری از رهبران اسلام سیاسی و كسانى كه خود را نخبگان این نحله معرفى كرده‌اند دانشجويان رشته‌های مهندسى، مهندسان تكنوكرات‌، پزشکان و کسانی‌اند که علم و تکنولوژی جدید را بخشی از فرایند تحقق جامعة ایدئال خود می‌دانند. بدین‌سان، اسلام سیاسى هم از اين لحاظ كه به علم و تکنولوژی جديد اهميتی اساسی مى‌دهد و هم از این ‌رو‌ كه به لباس اسلامى و به اصطلاح سنتى‌ درآمده ‌در روايت خود به‌شدت از تفكر ضدروشنگرى مدرن اروپايى بهره مى‌برد و نوعی از فكر و ايدئولوژي فراهم می‌آورد كه در آن تکنولوژی و مدرنيته از هم جدا نیستند.

بايد توجه داشت كه وضعيت اسلام سیاسی به ‌سبب وجود عوامل و عناصر دينی، سنتى، علمى و تکنولوژیک به‌گونه‌ای است که قادر به نزديكي با بخش‌هايی از جوامع اسلامى‌ است كه لزوماً گرايشی به ايدئولوژى اسلام سياسى ندارند. تکنوکرات‌ها و بخش‌‌‌هایی از قشر تحصیل‌‌‌کردة شهری در عین‌حال با گفتما‌نى که دنياى سنت‌هاى تاريخى و اخلاقى به آن توجه دارد احساس نزديكى مى‌كنند. همچنین، اقشار تحصيل‌كرده و طبقة متوسط هم خود را با گفتمانى دينى كه با زبانى امروزى ‌(غربى و تا حدى ‌علمی) نزديك می‌دانند.

بنابراین، اسلامى كه امروزه همچون پديده‌ای سياسى در مقابل ما قرار دارد از مدرنيته تمايزناپذیر است. به سخن ديگر، سرنوشت اسلام سیاسی با اين امر گره خورده كه جامعه‌ای دینی، اما مرفه و مدرن، پدید آورد. از اين منظر، لازم است بین اسلام سياسى و پديده‌هاى ديگری كه تا حدى به آن نزديك‌اند (طالبان و جنبش‌هاى گروه‌هاى وابسته به آن) تفاوت قائل شد. درست است كه هم در اسلام سياسى ممكن است گرايش‌هاى طالبانى دیده شود و هم گفتمان طالبانى توجهی به اسلام سياسى داشته باشد، اما اسلام سياسى عمدتاً محصول آرزو و آمال مسلمانان تحصيل‌كرده در نهادهاى آموزشی جديد یا در دانشگاه‌هاى غربى و اقشاری از شهرنشينان جوامع نسبتاً پيشرفتة اسلامی (ايران، مصر، تركيه، الجزاير، تونس، مراكش) است.

بسيارى از رهبران فكرى جنبش اسلام سياسى در ايران، تركيه، مصر، الجزاير، مراكش و کشورهایی نظیر اینها روشنفكران و تحصيل‌كردگان دانشگاه‌هاى اروپايى و امريكايى‌اند. در ايران، برای نمونه، سابقة تحصیل اشخاصی چون احمد فرديد، على شریعتی و رضا داورى در غرب بيشتر از رابطة آنها با حوزه‌های علمیه و مردم است. رهبران اصلى جنبش الجزاير نیز در اروپا تحصيل‌كرده‌اند. گذشته از سابقة تحصيلى رهبران فكرى جنبش اسلام سياسى، اصولاً رهبران سنتى دينى در اكثر كشورهاى اسلامى رغبتی به ايدئولوژى اسلام سياسى ندارند. در برخى از كشورها، از جمله مصر، رهبران سنتی دینی آشکارا با اسلام سیاسی مخالف‌اند. در ميان اقشار متمایل به اسلام سياسى هم اصولاً قشر تحصيل‌كردة شهرى و آن بخش از طبقة متوسط كه عمدتاً در دانشگاه‌هاى جديد و در رشته‌هاى فنى، پزشکی و دیگر علوم عملى فارغ‌التحصيل شده‌‌‌ا‌ند، به مراتب بیشتر از اقشاری که عموماً بخش سنتی جامعه به‌حساب می‌آیند ‌و از جمله روستاییان مسلمان ‌تودة متمایل به اسلام سياسى را تشکیل می‌دهند. روحانیان سنتی فقط در شرايطى از اسلام سياسى حمایت می‌کنند که مقبوليت عام داشته و بر جامعه غلبه پیدا ‌كند و البته این حمایت غالباً سیاسی و مصلحت‌آمیز است، نه ایدئولوژیک.

بنابراین باید این افسانه را کنار گذاشت كه اسلام سياسى بيان‌کنندۀ بازگشت یا احیای دين و سنت است و پذیرفت كه آنچه امروزه با نام اسلام سياسى مطرح است، پدیده‌ای جدید و تمایزناپذیر از پروژة مدرنيته است. از این‌ رو، پرسش اساسی اين نيست كه از ميان اسلام و مدرنيته يا سنت‌هاى خودى و غربى كدام را باید انتخاب كرد، بلكه مسئله را باید چنین طرح کرد که اسلام سياسى چه نوع ”شناختى“ از وضعيت دنياى امروز دارد و چه نقش و برنامة سياسى و فرهنگى‌ای براى تحول جامعه عرضه مى‌كند.

اسلام سياسى منادی سنت‌گرايى يا بازگشت به اسلام اوليه نيست. ایدئولوژی‌های مادی‌گرایانه‌ای هم که هدفشان احیای عظمت دوران باستان است روایت دیگری از مدرنیتة ملی‌اند. اسلام سياسى انرژى فكری و ايدئولوژيك خود را صرف ”پاك‌سازی“ جوامع اسلامى از فرهنگ سكولار، ليبرال و دموكراتيك مى‌كند. این برداشت ایدئولوژیک و سیاسی از دین براى دست‌یابی به اهدافش از انديشه‌هاى غربى ضددموكراتيك کمال استفاده را می‌‌‌برد و در این راه، از نزدیکی با دولت‌‌هاى كمونيستى و سکولار ضدغرب هیچ‌گونه ابایی ندارد. در این خصوص، البته از آن عناصر فرهنگى جوامع اسلامى كه با ارزش‌هاى دموکراتیک در تضادند نیز استفاده مى‌كند. در چارچوب این‌ تفکر ایدئولوژیک، تأكيد بر اسلام عمدتاً شامل تأکید بر خصوصيات تسليم مردم به رهبران و دفاع از نوعى عدالت‌گرايى برای سرکوب آزادى‌هاى فردى و اجتماعی است.

بنابراین، بحث از فرهنگ و پديده‌هايى كه ما آنها را نمودهاى فرهنگى جامعه مى‌دانيم، فقط در زمينة‌ خاص تاريخى و اجتماعى‌آنها معنا پیدا می‌کند. فرهنگ در این تعریف بسيار تحول‌پذیر است. نگرانى كسانى كه در قدرت‌اند و خود را پاسداران و حافظان انحصاری ”فرهنگ“ جامعه مى‌دانند، معمولاً تقويت و توسعة فرهنگى جامعه نیست، بلکه حفظ موقعيتشان در مسند قدرت است، چرا که فرهنگ در همزیستی باورها و رفتارهاى متنوع جان مى‌گيرد و زنده مى‌ماند و اين دقيقاً امرى ا‌ست که در جامعة دموكراتيك محقق می‌شود.

دموكراسى زيستن فرهنگ‌ها را در صلح و صفا امکان‌پذیر می‌کند، اما به ‌خودی‌ خود صاحب هیچ فرهنگی نيست. دموكراسى روابط قدرت را در جامعه به‌گونه‌اى تنظيم می‌کند یا روابط قدرت متفاوتى پدید مى‌آورد كه به واسطة آن، فرهنگ جامعه هرچه بیشتر شكوفا و بارور می‌شود و در نتیجه، امكان صلح اجتماعى فراهم می‌‌‌‌آید.

پیرکوهستان، باغ بهشتی، و انجمن آدم‌کشان: افسانه‌ها و حقایق دربارۀ اسماعیلیان نزاری

شفیق نزارعلی ویرانی[1] <Shafique N. Virani <shafique.virani@utoronto.ca دانش‌آموختۀ دکتری مطالعات اسلامی دانشگاه هاروارد و دانشیار مطالعات اسلامی دانشگاه تورنتو و استاد ممتاز این دانشگاه است. پیش از این، عضو هیئت علمی دانشگاه هاروارد و رئیس بخش علوم انسانی دانشگاه زاید امارات متحده عربی بوده است. پژوهش‌های ایشان بر تشیع اسماعیلی و اثنی‌عشری، مطالعات قرآنی، تاریخ اسلام، فلسفه، عرفان، کثرت‌گرایی، ادبیات عربی، ادبیات فارسی و مسلمانان جنوب آسیا متمرکز است. ایشان از سازمان کنفرانس اسلامی، مؤسسۀ امریکایی دین، انجمن مطالعات خاورمیانه، بنیاد ایران‌شناسی، جشنوارۀ بین‌المللی فارابی جوایز و تقدیرنامه‌هایی دریافت کرده و جایزۀ کتاب بین‌المللی سال را نیز از دولت ایران گرفته است. علاوه بر مقالات فراوان، در جستوجوی رستگاری: اسماعیلیان پس از حملۀ مغول از ایشان به زبان فارسی منتشر شده است.

روزگاری، شاهزادۀ شریری زندگی می‌کرد . . .

حکایت شده است مولکتی (Mulecte) بلادی است که شاهزادۀ بسیار شریری، معروف به پیر کوهستان، مدت‌ها پیش در آنجا زندگی می‌کرد.[2] بدین ترتیب، روایت تقریباَ افسانه‌ای مارکوپولو از انجمن مخفی”قاتلین“ و رهبرشیطان‌صفت ‌آنها، ”پیر کوهستان،“ آغاز می‌شود.

در سال 697ق/1298م، مارکوپولو، سیاح بی‌باک ونیزی، پس از ۲۴ سال اقامت در آسیا در مسیر بازگشت در شهر جنوآ اسیر شد؛ همانجا که با روستیکلو، نویسندۀ مستعداستان‌های عاشقانه، آشنا شد. چنان‌که در طرحی که کویینتوچنی‌ به تصویر کشیده است، مارکوپولو در زندان جزئیات جذاب سفرهایش و داستان‌هایی را که از این و آن شنیده بود برای دوستش بازگو کرد (تصویر ۱).[3] روستیکلو اين داستان‌ها را ثبت و ضبط كرد و روايت‌ خودش را نیز به آنها افزود.

2p-1

مارکوپولو روایت می‌کند که پیر کوهستان ”به زبان آنها علاءالدین‌ نامیده می‎شد:“

او در دره‌ای به غایت باشکوه که میان دو کوه مرتفع احاطه شده بود سکونت داشت و آنجا را به فراخ‌ترین و زیباترین بوستانی که دراین دنیا تا به حال دیده شده مبدل ساخته بود. از همۀ گیاهان، گل‌ها و میوه‌های نیک جهان و درختانی که در آن خطه به دستور او کاشته شده بود، به وفور در آنجا دیده می‌شد. به فرمان او زیباترین خانه‌ها و کاخ‌هایی را که تاکنون دیده شده، با تنوع مسحورکننده‌ای، با لاجورد تزیین و تذهیب شده بود . . . به‌علاوه، همان‌طور که او دستور داده بود، در آن باغ فواره‌های زیبایی ساخته شد که از برخی شراب، از تعدادی شیر‌، از بعضی عسل و از شماری دیگر زلال‌ترین آب‌ها جاری می‌گشت. در آنجا زیباترین بانوان و دوشیزگان جهان سکنی داشتند و تمامی آنها‌ دور‌تادور این فواره‌ها در کمال هنرمندی می‌توانستند به خوبی بنوازند و نغمه‌های خوش‌آهنگ سر دهند و حتی بسی بهتر از سایر‌ زنان این جهان در ملاحت و فریبندگی تمام به رقص درآیند که امری بسیار مسرت‌بخش جلوه می‌کرد. مهم‌تر اینکه این زنان برای هرگونه اغوا و هوسرانی که در مخیله مردان خطور می‌کرد، آموزش وافی دیده بودند . . . پیر کوهستان مردان خویش را متقاعد ساخته بود که بهشت در آن باغ واقع گشته است.

اما پیر کوهستان در برافراشتن باغ بهشتی خود، با آن دوشیزگان عشوه‌‎گر، جوی‌های شراب، شیر، عسل و آب، انگیزۀ شومی را در سر می‌پروراند. مارکوپولو به ما می‌گوید که او در آرزوی تشکیل گروهی از آدمکشان بود که ”اساسین“ نامیده می‌شدند و جسارت کشتن دشمنانش را داشتند. برای نیل به نقشۀ‌ شوم خویش،

گاهی اوقات پیر کوهستان، هنگامی که در آرزوی کشتن فرمانروایی بود که جنگی به راه انداخته بود یا دشمنش محسوب می‌شد، دستور می‌داد برخی از این جوانان را [که در کاخش‌ نگه ‎داشته بود] در آن بهشت قرار دهند . . . او افیونی به آنها می‌داد که بلافاصله پس از نوشیدنش به چنان خواب عمیقی فرو می‌رفتند که گویی نیمه‌جان بودند و بدین ترتیب، سه روز و سه شب می‌خوابیدند. سپس، آنها را در هنگام خواب به اتاق‌های مختلف قصرهای همان باغ می‌برد. در آنجا بیدارشان می‌کرد‌ و در آن هنگام بود که پیروانش متوجه می‎شدند که کجا هستند . . . او جماعتش را از این طریق چنان ترغیب به مرگ کرده بود که گویی فقط از این مجاری احتمال ورود به بهشت را پیدا می‌کردند. لذا هر کسی که پیر کوهستان به وی دستور می‌داد به خاطر او جانش را فداکند، خود را بسیار سعادتمند می‌پنداشت؛ به این امید که مستحق رفتن به بهشت گشته‌ است. بدین ترتیب، این پیروان و ‌آدمکشان‌ بسیاری از فرمانروایان یا افراد دیگری را که دشمنان پیر کوهستان محسوب می‌شدند کشتند.

با اغوای جوانانی که به آنها افیون داده شده بود و با فراهم کردن باغ مجللی برای عیش و طرب که جوانان فکر می‌کردند بهشت است، پیر کوهستان می‌توانست آنها را متقاعد کند که دستوراتش را عملی سازند و دشمنانش را به قتل برسانند.

گزارش مارکوپولو با چنان سرعتی در سراسر اروپا منتشر ‎شد که به ”یکی از کثيرالانتشارترین روایت‌های محلی، اگر نه تأثیرگذار، در اروپای اواخر قرون وسطا“ مبدل گشت.[4] چنان‌که مارک کروز، پژوهشگر نسخه‌های خطی، می‌نویسد که گزارش مارکوپولو‌ ”هم داستان یک سفر است و هم داستانی است که سفر کرده است.“[5] شاید یکی از معروف‌ترین نسخه‌های این گزارش‌ها همانی باشد که همراهی آگاهی‌بخش برای کریستف کلمب در سفرهای دریایی‌اش بود.[6] خوب یا بد، داستان ”پیر کوهستان“ و ”آدمکشان“ او برای قرن‌های متمادی چونان روایت غالب این موضوع بر سر زبان‌ها جاری بود، تا آنجا که جذابیتش به طرز عجیبی تا به امروز و حتی در محافل علمی نیز همچنان خریدار دارد. اودوریک پوردنون (م. 731ق/1331م)، هم‌عصر جوان‌تر مارکوپولو، اگرچه شخصاً از منطقۀ مذکور بازدید کرد، اما روایت‌ خویش از پیر کوهستان را تقریباً به صورت کامل بر اساس گزارش سلف خود بنا نهاد.[7] داستان سفرهای او در کتاب شگفتی‌ها گنجانده شده است که یک نسخۀ خطی فاخرِ نگارگری‌شدۀ‌ قرن پانزدهمی آن اکنون در کتابخانۀ ملی فرانسه نگهداری می‌شود. تصویر 2 مینیاتوری است که ضمیمۀ دفتر خاطرات اودوریک، مبلغ مذهبی فرقۀ فرانسیسکن، است که ”پیر کوهستان و باغ بهشتی‌اش“ را به تصویر می‌کشد که با قنطورس افسانه‌ای، پرندگانی به شکل چنگ، و دوشیزگان رقصنده کامل شده است.[8]

تصویر 2. پیر کوهستان و باغ بهشتی

تصویر 2. پیر کوهستان و باغ بهشتی

ماركوپولو در کتابش به شکل متعصبانه‌ا‌ی بر صحت ادعاهای خود اصرار می‌ورزد. او از یک سو به این نکته اذعان دارد که ‌گزارش‌هایش، علاوه بر مشاهداتش، شامل ”چیزهایی است که شنیده است“ و از سوی دیگر، اصرار دارد که

آنها را از مردانی شنیده که برای استناد و نقل قول کردن موثق بودند و اساساً حقیقت را بیان می‌داشتند ‌. . . این کار از این رو صورت پذیرفته که کتابی شیوا، مستند، با صداقت تمام و به دور از هر گونه کذب باشد تا شاید مطالبش افسانه تلقی نشود. هر آن کسی که این کتاب را بخواند یا بشنود باید کاملاً به آن اعتقاد داشته باشد، زیرا روایت‌هایش در صداقت کامل نگاشته شده‌اند.[9]

با این حال، پژوهش‌های جدید تصویری را نشان می‌دهد که به میزان قابل توجهی با گزارش مارکوپولو مغایر است و در عین حال نیز نشان از ردّ روایت‌هایی دارد که در داستانِ بسیار تأثیرگذار فوق‌‎الذکر به اوج خود رسیده است.[10] پیر کوهستان، معروف به ”علاءالدین،“ کسی نبود جز امام مسلمانان اسماعیلی، علاءالدین محمد (م. 653ق/1255م)، که در الموت ایران بر سریر قدرت بود. واژه‌های ”اساسین“ به معنای آدمکش، ”مولکتی“ و مشتقات آنها نیز کلماتی به غایت تحقیرآمیز بودند که از واژه‌هایی عربی مانند حشاشین و ملحد گرفته شده بودند.[11] به‌رغم آنکه شیعیان اسماعیلی غالباً با همسایگان سُنّی خود در صلح زندگی می‌کردند،خواهانی مانند نظام‌الملک، وزیر سلجوقی (م. 485ق/1092م)، و عطاملک جوینی، مورخ دورۀ مغول (م. 682ق/1283م)، مترصد فرصتی بودند تا دست به تحقیر و رسوا کردن آنها بزنند. با این همه، مجادله‌گرایان مسلمان به‌رغم آشنایی نزدیک‌‎ با اسماعیلیان و بیزاری از آنان، نتوانستند تصویری مانند روایت‌های برساختۀ تخیل در منابع اروپایی قرون وسطا برسازند.

در این مقاله، تاریخچۀ به اصطلاح ”انجمن مخفی“ اسماعیلیان نزاری را به اختصار واکاوی و تلقی‌های مارکوپولو و نفوذ قدرتمند آن را دربارۀ این موضوع بررسی می‌کنیم. در پایان نیز منابع نادری را به اشتراک می‌گذاریم که بسیاری از آنها اخیراً کشف شده‌اند. این منابع تازه‌یاب به ما فرصت می‌دهد راوی داستانی باشیم که البته اگرچه به اندازۀ‌ داستان مارکوپولو خیال‌انگیز نیست، اما به همان میزان گیراست.

پیشینۀ تاریخی اسماعیلیان نزاری

با درگذشت پیامبر اسلام، جامعۀ مسلمانان تفاسیرمتنوعی از پیام وی ‌را پذیرفتند. در میان مکاتب مختلفی که ظهور کردند، شیعیان امامی جایگاهی ممتاز برای اهل بیت قایل شدند و با دقتِ تمام پیرو رهنمود و راهنمایی آنها بودند. پس از درگذشت امام جعفر ‌صادق (148ق/765م)، جامعۀ شیعیان دچار انشعاب شد. از میان گروه‌های مختلف، یکی امامت پسرش موسای کاظم را به رسمیت شناخت، در حالی ‌که دیگران به این ادعا پایبند ماندند که جعفر صادق پسر ارشدش، اسماعیل مبارک، را جانشینی خود برگزیده بود. با گذر زمان، پیروان این پسر ارشد اسماعیلیان نامیده شدند، در حالی که پیروان پسر کوچک‌تر، پس از غیبت امام دوازدهم، به شیعیان اثنی‌عشری یا دوازده‌امامی معروف شدند. امروزه، شیعیان دوازده‌امامی اکثریت جمعیت کشورهایی مانند ایران، عراق، آذربایجان و بحرین را تشکیل می‌دهند، در حالی که اسماعیلیان، به رهبری امامشان والاحضرت آقاخان چهارم، اقلیتی هستند که در کشورهای مختلف پراکنده شده‌اند. اسماعیلیان، مشابه بسیاری دیگر از شیعیان، از نقش عقل در دین دفاع کرده، درک منحصراً تحت‌اللفظی (ظاهری) از کلام خدا را رد می‌کنند. در نتیجه، در مقابل اهل ظاهر (ظاهریان) به آنها لقب اهل باطن (باطنیان) داده شده است.

در سال 296ق/909م، امام اسماعیلی عبدالله مهدی (م. 322ق/934م) خلافت فاطمی را تأسیس کرد. خلفای فاطمی در اوج قدرت خود بر بسیاری از مناطق شمال افریقا، شبه‌جزیرۀ عربستان، شام و سیسیل فرمانروایی کردند و حامی فعالیت‌های متعدد علمی و ادبی بودند. موفقیت‌های سیاسی فاطمیان شیعه رقبایشان را نگران کرد و خلفای سُنّی‌مذهب عباسی را به واکنش شدید واداشت و آنان را برانگیخت که نوشتن آثار جدلی افتراآمیزی را سفارش دهند و چنین نوشته‌هایی را تشویق کنند. هراس ناشی از پیروزی‌های اسماعیلیان را می‌توان از لحن گزندۀ بیانیه‌هایی ارزیابی کرد که بر ضد آنان صادر می‌شد. بغدادی (م. 429ق/1037م)، متکلم اشعری، با هیجان زایدالوصفی اسماعیلیان را این‌گونه متهم می‌کند:

ضرری که اهل باطن به فرق مسلمین زده‌اند بسی ‌مهیب‌تر از ضرر یهود، نصارا و مجوس و حتی عظیم‌تر از ضرر دهریان‌ و سایر مذاهب کفر است. خسران ایشان بر مسلمین بسی زیان‌بارتر از ضرر دجال است که در آخرالزمان ظهور می‌کند. برای اینکه تعداد آنانی که به واسطۀ دعوت باطنیان از ابتدای دعوتشان تا به امروز گمراه شده‌اند بسی بیشتر از تعداد نفوسی است که به دست دجال در وقت ظهورش گمراه خواهند شد. به این دلیل که فتنۀ دجال بیشتر از چهل روز به طول نخواهد انجامید، ولی فسق و فجور باطنیان از ذرات ‌شن‌های‌ بیابان و قطره‌های باران بیشتر است.[12]

پس از درگذشت امام مستنصر (478ق/1094م)، بین دو پسرش، ابومنصورنزار و مستعلی بالله، بر سر جانشینی نزاعی درگرفت که منجر به انشعاب در جماعت اسماعیلیان شد. اندکی قبل از این افتراق، حسن صباح (م. 518ق/1124م)، یکی از مقامات ارشد مستنصر، قلعه الموت را با موفقیت تسخیر کرد بود که بعدها به مقر پیروان امام نزار تبدیل شد. جنبش اسماعیلیه تحت رهبری قدرتمند حسن و جانشینان‍ش در سراسر قلمرو دشمنان قسم‌خورده‌شان، یعنی ترکان سلجوقی، گسترش یافت. سلجوقیان به نام و با تأیید خلفای عباسی که در این زمان از زعامت مذهب اهل سنت فقط عنوانی برایشان باقی مانده بود، حکومت می‌کردند. جوامع شیعۀ اسماعیلی ساکن قلمرو سلجوق بارها قتل‌ عام شدند. هرچند آنان در سراسر حلب، بصره، بغداد، دمشق، قزوین، ری، اصفهان، جنوب خراسان و جاهای دیگر زنده‌زنده در آتش سوزانده شدند، پراکندگی آنها در قلاع گوناگون اقدام علیه آنها را دشوار می‌کرد‌.[13] چون اسماعیلیان قادر نبودند با قدرت نظامی برتر سلجوقیان رو در رو مقابله کنند، برای دفاع از خود به شناسایی و کشتن آن سران نظامی و مقامات سیاسی دست می‌زدند که قتل‌ عام آنها را رهبری یا تشویق می‌کردند.[14] آمیختگی تبلیغ اسماعیلیان با قتل‌های سیاسی نتایج قابل ‌توجهی برای آنان به همراه‌ داشت. ابن‌اثیر در اثر خود که خلاصه‌ای از تاریخ مسلمانان به شمار می‌آید، گفته است بسیاری از درباریان و سربازان سلطان برکیارق سلجوقی (م. 499ق/ 1105م) به آیین اسماعیلی گرویده بودند، تا بدانجا که برخی از افسرانش از وی تقاضا کردند که در مقابل او با زره حاضر شوند مبادا حتی در حضور او به آنان حمله شود.[15]

به‌‌رغم شرایط دشوار آن زمان، به نظر می رسد که نزاریان الموت‌ دستاوردهای ادبی قابل توجهی داشتند. حتی دشمنان دیرینۀ آنها نیز اذعان کرده‌‍‌اند که کتابخانۀ الموت‌ به سبب کتاب‌هایش معروف بود.[16] با این حال، تعداد انگشت‌شماری از آثار اسماعیلی این دوره برجای مانده است و مطمئناً همین امر یکی از علل اصلی آن است که تا مدت‌های مدید روایاتی مانند گزارش‌های مارکوپولو بدون چون و چرا نشو و نما پیدا کردند. با این حال، یک منبع تازه کشف‌شدۀ اسماعیلی، با نام معرفت خدای تعالی، بینش و بصیرتی نو دربارۀ عوامل مؤثر در پویایی تحریک و تشجیع جماعت اسماعیلیه در الموت به دست می‌دهد. بن‌مایۀ اصلی متن جدید این است که هدف آفرینش وجود بشریت است، اما وجود انسان به خودی خود بی‌معنی است، مگر اینکه مردمان وجود خود را وقف جست‌وجو و شناخت خدای تعالی کنند. از بین همۀ موجودات، فقط انسان‌ها توانایی دستیابی به معرفت آفریدگار خود را دارند.[17] یکی دیگر از منابع تازه‌کشف‌شده با نام ملک سیستان تأکید می‌کند که ”اصل دين شناخت خداست، و فرع طاعتش.“[18] چنین برداشتی در طول قرن‌ها تاریخ اسماعیلیه همچنان اثربخش مانده و تا به امروز نیز شاخص است.

به‌رغم اقدامات وحشیانۀ سلجوقیان علیه اسماعیلیان الموت‌، دشمنی با توان تخریب قیاس‌ناپذیر، یعنی لشکر مغول، درحال رسیدن بود. پیشگویی شوم ‌نسل‌کشی پیشِ رو را از زبان ویلیام روبروک، مبلغ مذهبی فرقۀ ‌فرانسیسکن‌ در دربار پادشاه لوئی نهم فرانسه می‌شنویم که در قالب مأموریتی دیپلماتیک به سوی منگوقاآن اعزام شده بود. وی نقل می‌کند که خان بزرگ، منگوقاآن، برادرش هولاکوخان‌ را با لشکری به سرزمین اسماعیلیان فرستاده بود ”و به او دستور داد همۀ آنها را به قتل برساند.“[19] هنگامی که مغولان قلعۀ الموت را در سال 654ق/1256م تسخیر کردند، عطاملک جوینی، ملازم و مورّخ هولاکوخان، از او درخواست کرد تا از کتابخانۀ مشهوری که شهرت آن در همۀ عالم پیچیده بود، بازدید کند. جوینی در آنجا كتاب‌های فراوانی دربارۀ مذهب اسماعیلیان یافت كه همۀ آنها را محكوم به سوزاندن كرد و فقط چند نسخه از قرآن و چند رسالۀ دیگر را نگه داشت.[20] اسماعیلیان همچون کتاب‌های دینی خود سرنوشتی محتوم به نابودی داشتند و بی‌استثنا قتل عام شدند. جوینی اعلام کرده بود، ”او [امام رکن‌الدین خورشاه] را در زیر لگد خرد کرده، بر شمشیر گذرانیدند چنان‌که از او و نسل او اثری نماند و او و خویشان و اقربای او در زفان سَمَری شدند و در جهان خبری.“[21]

موزۀ هنرهای زیبای ویرجینیا در مجموعۀ خود تابلو نقاشی‌ای دارد که باساوان، هنرمند معروف، برای اکبر شاه کبیر، امپراتور هند (م. 1014ق/1605م) کشیده بود (تصویر ۳). این تابلو انبوهی از مغولان را نشان می‌دهد که به الموت حمله کرده بودند و متن آن ما‌ را از لشکرکشی هلاکوخان، نوۀ چنگیزخان، و از هنگامی آگاه می‌کند که ”برای بررسی قلعۀ الموت به بالای کوه رفت و با مشاهدۀ عظمت آن انگشت حیرت به دهان گرفت.“ از آن پس، به نظر می‌رسد که اسماعیلیان دیگر ادامۀ حیات نداده و از صفحات تاریخ ناپدید شدند، اما چنان‌که دیدیم نه از صفحات خیال.

2p-3

متنی با جایگاه و قدرتی تقریباً اسطورهای: از مارکوپولو تا پژوهش‌های مدرن

مقالۀ بروس لینکلن با عنوان ”نخستین جرقۀ گفتمان تروریستی: تأملاتی بر داستانی از مارکوپولو“ به بررسی توصیف کلیشه‌ای، تأثیرگذار و بسیارمغرضانۀ مارکوپولو از ”پیر کوهستان“ می‌پردازد که متنی سرشار از قدرت و مکنت اسطوره‌ای است. این متن بشریت را بر اساس دین به مسیحیان، ”بت‌پرستان“ (بودایی‌ها و احتمالاً افراد دیگری که ذکر نشده‌اند) و ”ساراسن‌ها“ (مسلمانان) دسته‌بندی می‌کند‌.[22] این متن به همین ترتیب رهبری عمل‌گرا برای هر یک از این ادیان منصوب می کند: یوحنّای کشیش (پریستر جان) افسانه‌ای برای مسیحیان، چنگیزخان برای ”بت‌پرستان“ و پیر کوهستان برای مسلمانان.[23] این روایت مارکوپولو با گزارش‌های قبلی مسیحیان متفاوت بود که اسماعیلیان را یک گروه اقلیت در اسلام می‌شناختند:

به درجات مختلف، گزارشات پیشین از آدمکشان به افراد اجازه می‌داد تا پیر کوهستان را رهبری مذهبی در نظر بگیرند، البته رهبری که به طرز خطرناکی گمراه‌ بود. وی که متعهد به هدفی بود که آن را مقدس می‌دانست‌، مؤمنان دیگری را با وعدۀ بهشت، با حسن نیت ولی به غلط، به خدمت می‌گرفت و تربیت می‌کرد. در مقابل، متن مارکوپولو رابطۀ جنسی، مواد مخدر و توهم را در افسانۀ بهشت آدمکشان وارد کرد و بدین ترتیب، پیر کوهستان را چونان رهبری کلبی‌مسلک‌ و اهریمنی ترسیم کرد که درخور داستان‌های رمانتیک شرق‌‌شناسانه بود و قاتلی عاری از محذ‌ورات اخلاقی.[24]

بنابراین، اعمال ناشایست پیر کوهستان و پیروانش در روایت مارکوپولو در کل به مثابه نوعی از اسلام فهمیده می‌شود‌. از بسیاری جهات کتاب سفرهای مارکوپولو، که در آستانه جنگ‌های صلیبی مسیحی نگاشته شد، همچنان اسلام را به شیوه‌ای به تصویر می‌کشید که در اروپا رایج بود. ریچارد سادرن در فصلی از کتاب خود، دیدگاههای غربی از اسلام در قرون وسطا، با عنوان ”عصر جاهلیت،“ نویسندگان قرن دوازدهم میلادی را توصیف می‌کند که ”در جهل ازتخیلات پیروزمندانه‌شان غرق شده بودند.“[25] سرود رولان نگاشه‌شده در قرن یازدهم و دوازدهم میلادی، قدیمی‌ترین اثر برجای مانده از ادبیات فرانسه، ”ساراسن‌های“ مسلمان و یکتاپرست محض را به صورت مشرک و بت‌پرست به تصویر می‌کشد که تثلیث نامقدسی متشکل از آپولین، ترماگانت و محمد را می‌پرستند. افسانۀ طلایی، مجموعه‌ای تأثیرگذار از زندگی قدیسان که در حدود سال 658ق/1260م گردآوری شده است، یک محمد دروغین را به تصویر می‌کشد که کبوتری را برای خوردن دانه‌ای که در گوش خود قرار داده آموزش می‌دهد تا پیروان ساده‌لوحش تصور کنند که این کار معجزۀ فرشتۀ مقرب جبرئیل است و هموطن مارکوپولو، دانته، در کمدی الهی، که بزرگ‌ترین اثر ادبی به زبان ایتالیایی به حساب می‌آید، نه فقط با تحقیر دربارۀ آدمکشان خیانتكار سخن می‌راند، بلکه محمد و خویشاوند وی علی را نیز به زیستن در قعر جهنم محكوم می‌کند.[26]

همزمان، اگرچه تعداد انگشت‌شماری از اروپاییان مطالعۀ جدی‌تری از اسلام را بر اساس منابع معتبر آغاز كردند، این تلاش‌ها اساساً با هدف بحث‌های جدلی یا تغییر دین بود. برای مثال، ترجمۀ لاتین رابرت کتون از قرآن در سال 537ق/1143م قدم بزرگی در درک دقیق‌تر قرآن محسوب می‌شد.[27] بعدها، چهره‌هایی مانند رامون لول به جای جنگ صلیبی از فعالیت‌های تبلیغی در میان مسلمانان حمایت کردند، امری که منوط به مطالعۀ عمیق زبان‌های شرقی بود.[28] با این‌ حال، چنین افرادی بسیار نادر بودند. برای مثال، می‌دانیم که در قرن سیزدهم و چهاردهم میلادی فقط هفده مبلغ بودند که تا حدی با زبان عربی آشنایی داشتند.[29] نمونۀ دیگری از مطالعات جدی‍د دربارۀ اسلام در غرب را می‌توان در آثار گیوم پاستل (م. 989ق/1581م) جست‌وجو کرد که در اواسط قرن شانزدهم میلادی تدریس عربی را در کالج سلطنتی پاریس آغاز کرد.[30] اگرچه وی در مقایسه با دیگران نسبت به دین یهود و اسلام همدلی بیشتری نشان می‌داد، همچنان اسلام را به مثابه مجازاتی الهی برای انشعاب در میان مسیحیان قلمداد می‌کرد. در سال 1022ق/1613م، در دانشگاه لیدن یک کرسی زبان عربی پایه‌گذاری شد و متعاقب آن، یک کرسی در دانشگاه کمبریج در سال 1042ق/ 1633‌م و سه سال بعد یک کرسی در دانشگاه آکسفورد تأسیس شدند.

به علت عدم درک مناسب از تنوع درونی اسلام، از جمله رویکرد شیعی، اسلام در غرب به‌ درستی درک ‌نمی‌شد. در حالی که در سال‌های اخیر پیشرفت چشمگیری حاصل شده است، غالباً نتایج پژوهش‌های تخصصی هنوز به محافل دیگر راه نیافته است. ترجمۀ انگلیسی اخیر از کتاب سفرهای مارکوپولو نمونه‌ای از این موارد است. اگرچه این ترجمه را منتقدان بسیار ستایش کرده‌اند، مترجم با استناد به اثر قرن چهاردهمی ژان دو ژوانویل نقل می‌کند که پیر کوهستان ”پیرو محمد نبود، بلکه از آیین علی پیروی می‌کرد.“ در حالی که مترجم لازم دانسته ذکر کند که نویسنده به اشتباه علی را عموی محمد معرفی کرده بود تا پسرعمو و دامادش، هیچ ضرورتی برای تصحیح این اظهار نظر عجیب اما رایج ندیده است که شیعیان به نوعی از علی پیروی می‌کنند تا محمد.[31]

در خصوص اسماعیلیان الموت، ژوزف فان هامر پورگشتال، شرق‌شناس فاضل اتریشی، با اقتباس از روایت ماركوپولو مقاله‌ای خصمانه را در سال 1233ق/1818م منتشر كرد. او بدین شکل، لقب تحقیرآمیز ”آدمکشان“ را رواج داد و به افسانه‌هایی که از زمان جنگ‌های صلیبی رواج یافته بودند مشروعیت علمی بخشید.[32] اصطلاح گزنده ”آدمکشان“ چنان ریشه‌ای دوانده بود که حتی روشنفکر و اندیشمندی چون مارشال هاجسن نام کتابِ حاصل از رسالۀ دکتری خود را انجمن آدمکشان: مبارزۀ اسماعیلی‌های نزاری اولیه علیه جهان اسلام گذاشت.[33] هاجسن در اثری دیگر که در سال پایانی عمرش منتشر شد، از اینکه عنوان اشتباهی را برای کتاب خود انتخاب کرده بود اظهار ندامت کرد و خاطر نشان ساخت:

پژوهش‌های پیشین غربی، با تکیه بر تأثیرات صلیبیون و همچنین منابع اهل تسنن، تمایل داشتند که ارادت اسماعیلیان را به ”انجمن آدمکشان“ اهریمنی ترسیم کنند. البته این تصویر را دیگر نمی‌توان جدی گرفت. همان‌گونه که منابع اسماعیلی در دسترس را مورد مداقّه قرار می‌دهیم و می‌آموزیم که تاریخ نگاری‌ها را با دقت بیشتری غربال کنیم، بر ما بیشتر آشکار می‌شود که آنچه پیش‌تر دربارۀ اسماعیلیان به تصویر کشیده شده افسانه‌ای بیش نبوده است و البته واقعیتی که در حال ظهور است تقریباً به اندازۀ همان افسانه خارق العاده است.[34]

متأسفانه برنارد لوئیس مرتباً از این اصطلاح تحقیرآمیز، به‌ویژه برای عنوان تک‌نگاشتۀ خود، آدمکشان: انجمن رادیکال در اسلام، استفاده کرد.[35] امروزه پژوهش‌های تخصصی عمدتاً استفاده از این کلمۀ توهین‌آمیز قرون وسطایی را برای نام‌گذاری این اقلیت مسلمان کنار گذاشته‌اند، اما این اصطلاح همچنان به گستردگی در ساحت‌های دیگر، حتی در محافل دانشگاهی، ادامه دارد. برای مثال، انتشارات دانشگاه پنسلیوانیا که یکی از دانشگاه‌های آیوی لیگ به شمار می‌آید در سال 1384ش/2005م با تغییر عنوان کتاب هاجسون‌ به حلقۀ مرموز آدمکشان و اضافه کردن عبارت انجمن مخفی آدمکشان، اسماعیلیان را به گروهی تهدید‌آمیز و دهشت‌بار بدل کرد.[36] واضح است حتی در محیط‌های دانشگاهی سود حاصل از فروش چنین کتابی با این عناوین غالباً بر پژوهش‌های بی‎‌طرفانه و جدی‌ پیشی می‌جوید.

در عین حال، در خاطرات و ادبیات عامه‌پسند گاهی فدائیان اسماعیلی را قهرمان توصیف کرده‌اند.[37] مثلاً در حماسۀ عربی سیره الظاهر بیبَرس، اسماعیلیان در میان بی‌باک‌ترین‌ چهره‌ها، سواران جوانمرد، سربازان شکست‌ناپذیر و ماجراجویان کوهستان قرار دارند که به شدت از استقلال خویش دفاع می‌کردند و از دخالت و سلطۀ خارجی بیزاری می‌جستند.[38] این تصویر رمانتیک در فرهنگ عامۀ جماعت اسماعیلی نیز منعکس شده است.[39] جای تعجب نیست که در زمان مملوکان مصر، دلاوری‌های اسماعیلیان بدون هیچ اشاره‌ای به تعلقات صریح مذهبی ابراز ‌شده است. اسماعیلیان نه در صورت ملحدان منفور، بلکه با عنوان بنی‌اسماعیل ظاهر می‌‌شوند؛ خاندانی که از نسل شخصیت شجاعی همچون علی هستند. ایشان وارثان دلاوری، قدرت افسانه‌ای و عدالت بی‌نقص و خودباوری بی‌باکانۀ‌ او هستند. این هالۀ ‌شجاعت حتی به زنان بنی‌اسماعیل نیز بسط می‌یابد، از جمله زنی با نام شمسه شجاع، که هویت یک نجیب‌زادۀ بیزانسی را اخذ می‌کند و این طریق به مأموری مخفی که سلطان بیبرس نزد سلطان میکائیل فرستاده بود، خدمات باارزشی ارائه داد. در دورۀ مملوکان مصر، غالباً مأموریت‌های خاصی به بنی‌اسماعیل داده می‌شد، مانند نجات اسیران مسلمان از ینیسا و حتی نجات خود بیبرس در زمانی که دزدان دریایی جنوایی اسیرش‌ کرده بودند. تحسینِ همراه با اکراه برخی از نویسندگان مسلمان دربارۀ مأموریت‌های فداکارانۀ‌ فدائیان اسماعیلی در شرایط سخت در چندین اثر تأثیرگذار غربی نیز منعکس شده است. به همین علت شاعران پروانسی سرسپردگی رمانتیک خود به دلبرشان را به وفاداری فدائیان به رهبرشان تشبیه کرده‌اند.[40] ولادیمیر بارتول، که خود به اقلیت اسلوونی در ایتالیا تعلق داشت، در سال 1317ش/1938م رمان الموت را منتشر کرد که معروف‌ترین اثر ادبیات اسلوونی است.[41] منتقدان ادبی در اثر بارتول تمثیلی را برای سازمان انقلابی معاصر TIGR[42] مشاهده کردند که در سرزمین‌های سابق اتریش-مجارستان علیه ایتالیایی‌سازی اجباری مردم اسلوونی و کروات به دست بنیتو موسولینی فاشیست مبارزه می‌کرد. سیمونا اسکرابک می‌نویسد: ”ارزش استعاره‌ای کوه‌نشینانی که برای جان باختن بر روی پرتگاهی هراسناک آماده شده‌اند، مبارزۀ بی‌باکانه‌ای علیه اشغال‍گری خارجی است. در رمان بارتول اراده‌ای برای کسب قدرت وجود دارد، ارادۀ رادیکالی که برای حفظ موجودیت مردم و آزادی آنهاست.“[43]

میرت کمل، محقق ادبی، با بررسی تصویر ”آدمکشان“ در ادبیات داستانی از زمان انتشار رمان بارتول،

نوعی شرقی‌سازی مجدد دوسویه از آدمکشان را نشان می‌دهد که نمایش سنتی آنها را به طرز قابل توجهی تغییر داده است: از یک طرف، [رمان‌ها] آدمکشان را به پیشگامان و طلایه‌داران بنیادگرایی اسلامی و تروریسم مدرن تبدیل می کنند. در حالی که از طرف دیگر، آدمکشان رفته‌رفته از یک شریر شرقی‌شده به یک قهرمان غربی‌شده تبدیل می‌شود.[44]

رمان الموت نوشتۀ بارتول نه فقط الهام‌بخش یک اپرا در سه پرده با همین عنوان شد، بلکه الهام‌‌بخش بازی اساسینز، یکی از بزرگ‌ترین سری بازی‌های ویدیویی در تمام دوران‌ها، به ارزش میلیاردها دلار به همراه چندین رسانه، رمان و حتی فیلم شده است.[45] فیلم شاهزادۀ ایرانی: شن‌های زمان، ساختۀ کمپانی والت دیزنی، تا حدی بر اساس داستان‌های خیالی الموت ساخته شده است و برداشت هنری فرانسوا بارانگر از قلعۀ اسماعیلی یادآور برخی از رمز و رازهای افسانه‌ای مارکوپولو بود (تصویر ۴).

2p-4

از زبان خودشان

تخریب، سوزاندن کتابخانه‌ها به دست مغولان و در پی آن، پنهان کردن این نوشتارها همچون میراثی برای آیندگان هرچند مانع هرگونه امید به درک کامل این جماعت از خودشان و جهان در مدتی طولانی شد،[46] اکتشافات اخیر امکان دستیابی به درکی ارزشمند از این دوره را فراهم کرده است. این اکتشافات آثار معتبری از تاریخ اسماعیلیه در دورۀ الموت و دیدگاه بسیار متفاوتی از گزارش مارکوپولو به دست می‌دهند که برای اولین‌بار در اینجا عرضه شده‌اند.

یکی از اولین منابعی که برای درک اندیشۀ اسماعیلی باید به آن استناد جوییم ملل و نحل شهرستانی (م. 548ق/1153م) است. شهرستانی ”مسلماً بزرگ‌ترین مورخ ادیان“ شناخته می‌شود.[47] با اینکه مدت‌های مدید تصور می‌شد که او مسلمانی سُنّی‌مذهب است، اما پژوهش‌های‌ کنونی نشان می‌دهد که او به شیعۀ اسماعیلی گرایش داشته است. ملل و نحل در صدد شناساندن عقاید مذهبی همۀ مردم جهان به دور از هرگونه تعصبی است.

شهرستانی به شیوه‌های متعدد شیفتگی به میراث دینی بشریت را منعکس می‌سازد که در آثار نویسندگان پیشگام اسماعیلی یا متمایل به اسماعیلیه مانند اخوان‌الصفا (سدۀ چهارم و پنجم قمری/دهم و یازدهم میلادی) و کرمانی (م. پس از 411ق/1020م) بیان شده است. برای مثال، کرمانی مستقیماً از كتب مقدس قبل از اسلام، تورات به زبان عبری و انجیل به زبان سریانی، در كتاب‌های خود نقل قول كرده است؛ امری كه برای زمانۀ او چندان متداول نبود.[48]

در سال‌های اخیر، نسخۀ خطی نادر و گرانبهایی که در خود الموت نگاشته شده در ترکیه کشف شده ‌است که حاوی ترجمۀ فارسی آثار شهرستانی است و چنین آغاز می‎شود:

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله حمد الشاكرين بجميع محامده كلها، علی جميع نعمائه كلها، حمداً كثيراً طيباً مباركاً كما هو أهله. وصلّی الله علی محمدٍ المصطفی رسول‌الرحمه خاتم‌النبيّين، و علی آله الطيّبين الطاهرين، صلاهً دائمه البركه إلی يوم‌الدين، كما صلّی علی إبراهيم وآل إبراهيم. إنه حميد مجيد.

چون خدای تعالی مرا توفیق داد که مطالعۀ مقالات اهل عالم از ارباب آراء و دیانات و مُدَّعيان مذاهب بکردم، و بر مصادر و موارد آن واقف شدم، و معلومات و مشکلات آن بدانستم، خواستم که آن‌ را در مختصری مجموع کنم که مشتمل باشد بر آنچه مُتدیّنان به‌ آن معتقدند و راییان آن ‌‌را مدّعی، تا مستبصران‌ را به آن اعتباری باشد و معتبران‌ را از آن بصارتی حاصل آید.[49]

این کنجکاوی اسماعیلیان در اعتقادات سایر فرق دینی و راه و رسم آنها در تعبد‌ خدای تعالی بعداً در مهم‌ترین اثر برجای‌مانده از اندیشۀ الموت اسماعیلی با عنوان روضۀ تسلیم تألیف حسن محمود (م. پس از 640ق/1243م) و نصیرالدین طوسی (م. پس از 672ق/1274م) منعکس شده است که بیان می‌دارد ”و همچنین بسم الله آنکه اسم چیزی آن باشد که آن چیز را به آن اسم بشناسد و او را تعالی نه به یک اسم خوانند بل به اسماء بسیار چنان‌که عجم خدا می‍‌گویند و عرب الله و ترک تنگری و فرنگ داوو و هندو هری نارن و فیلسوف واجب الوجود و علی هذا.“[50] قاسم تشتری (قرن 6ق/12م)، که در بالا به او اشاره شد، هم‌عصر اسماعیلی شهرستانی بود. اثر تازه‌کشف‌شدۀ او با نام معرفت خدای تعالی مربوط به اوایل دورۀ الموت است و تأکید می‌کند که هدف نهایی وجود انسان شناخت خداست. تشتری تأکید می‌کند که راه رسیدن به این علم از طریق انبیاء و امامان است. در حقیقت، تلاش برای شناخت خدا همان چیزی است که فرزندان آدم را از حیوانات جدا می‌کند. به همین سبب، خدای تعالی ناطقان شرايع، يعنی انبیاء اولوالعزم و حجتان حقائق، يعنی ائمۀ اطهار را برای بشر نازل کرد. بنابراین تشتری می‌نویسد:

جماعت‌های مستجیبان و دوستان دین و طالبان راه یقین و محّبان خاندان طیبین و طاهرین (احسن الله احوالهم) بدانند که برای ارباب بصیرت و اصحاب عقیدت چون آفتاب روشن است و حکم ناطقان شرایع و حجّتان حقایق (علیهم السلام) به هر دوری و زمانی این بوده و خواهد بود که مقصود از آفرینش عالم ترکیب وجود انسان است و مقصود از وجود انسان آنکه معرفت خدای (تعالی) حاصل کند تا معنی وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِى ءَادَمَ [17: 70] در ذات انسان از قوت به فعل آمده باشد.[51]

کسانی که در جست‌وجوی شناخت خدا بودند، از جانب مبلغان اسماعیلی معروف به داعیان، شناسایی می‌شدند. اثر عربی الدستور و دعوه المؤمنین الی الحضور منتسب به شمس‌الدین ‌الطیبی‌ (م. 652ق/1254م) رهنمودهایی به کسانی عرضه می‌کنند که قصد داشتند به آیین اسماعیلی بگرایند. این اثر با امامت علاءالدین محمد، همان امامی که مارکوپولو با عنوان پیر کوهستان معرفی کرده بود، همزمان است. از کسانی که قصد گرویدن به کیش اسماعیلی داشتند، خصوصیات زیر انتظار می‌رفت:

مستجیب باید متین و متواضع باشد؛ او نباید متخاصم باشد و نه متحارب. نه در مذمت دیگران سخن براند و نه گستاخ باشد. او نباید ترسو، حریص و بخیل باشد. او نیز باید قاطعانه به شریعت حضرت محمد و تکریم قوانین الهی پایبند باشد. او باید دوستدار علم و حکمت باشد و در مخالفت با کسانی برآید که نسبت به دستورات و شریعت خصومت نشان می‌دهند. او باید ضمن پرهیز از مفسدان، جاهلان و منافقان، دوستدار اهل دین و فضیلت باشد. اگر ويژگی‌هايی را كه ذكر كرديم از خود نشان دهد، وی در جست‌وجو و نیاز برای رسيدن به معرفت و اخلاص صادق است و در خواستۀ خود خلوص نیت دارد. بنابراین، وی شایستگی پذیرش در جماعت را دارد و باید به او اذن بیعت داده شود.[52]

یکی از چنین جویندگانی که آرزو داشت به اسماعیلیان بپیوندد و با امام بیعت کند، ناصرالدین طوسی بود که پیش‌تر به او اشاره شد. طوسی که از برجسته‌ترین دانشمندان و فیلسوفان جهان اسلام محسوب می‌شود، در مقطعی خاصی از زندگی‌اش اسماعیلی شد. زندگینامۀ معنوی او، با نام سیر و سلوک، دلیلش برای این تصمیم را توضیح می‌دهد.[53] آن‌گونه که می‌گوید، تأکید بر علم و عقل از ‌جاذبه‌های مذهب اسماعیلی بود. ‌در فصلی از این کتاب كه با مرشد خود ناصرالدین محتشم (م. 655ق/1257م) تألیف کرد، به سنّت نبوی استناد کرده است كه بر اساس آن، ”اولین چیزی كه خدا آفرید عقل بود. خدا به عقل گفت: ’فرا پیش آی،‘ فرا پیش آمد. گفت: ’باز پس شو‘ باز پس‌ شد. گفت: ’به عزت و جلال من که هیچ نیافریدم بر من گرامی‌تر از تو، ‌به ‌تو گیرم، و ‌به ‌تو دهم، و ‌به ‌تو ثواب دهم، و ‌به ‌تو‌ عقاب کنم.‘‌“[54]

طوسی حدود ۱۵۰ كتاب به زبان‌های فارسی و عربی نوشت و در نشر آثار اولیه در زمینۀ ریاضیات، نجوم و موضوعات دیگر سهم مهمی داشت. پُربارترین سال‌های کاری او دوره‌ای بود که از حمایت اسماعیلیان بهره‌‍‌مند شد. یکی از رساله‌های کوتاهش، مطلوب‌المؤمنین، توصیه‌های امامان و شخصیت‌های برجستۀ اسماعیلی را دربارۀ آنچه از هر اسماعیلی انتظار می‌رفت، گردآوری می‌کند که از آن جمله‌اند معرفت و اطاعت از امام، ذکر دائمی خدا، قناعت، تسلیم شدن در برابر رضای خدا، تجرد از زندگی دنیوی و وقف خویشتن برای سرای آخرت:

جماعتی که طالبان دین حق‌اند خود را اسماعیلی می‌دانند باید که شرط مؤمنی و [معنی] اسماعیلی بدانند. معنی اسماعیلی آن است که هر که دعوی می‌کند او را باید سه نشان باشد: اول [آنکه] معرفت امام زمان او‌ را حاصل باشد و مأمور امر معلم صادق باشد و یک لحظه از ذکر و فکر حق تعالی خالی نباشد. دویم رضا، یعنی هرچه بدو رسد از خیر و شر و نفع و ضرر بدان متغیّر نشود و سیم تسلیم یعنی باز سپردن، و باز سپردن آن باشد که هرچه هست و [با او] به آن جهان نخواهد رفت همه را عاریتی داند و باز سپارد و مال و عیال و باقی حالات دنیایی را در راه حق بذل کند تا به درجۀ مؤمنی رسیده باشد.[55]

همان‌طور که طوسی توضیح می‌دهد، اصلی‌‍‌‌ترین وجه تمایز یک فرد اسماعیلی، شناخت امام زمان، فرمان‌برداری و بیان پیام پیامبر بود. این ویژگی در مجموعه آثار اسماعیلی به‌جامانده از الموت مرسوم است. داستان‌های تخیلی مارکوپولو ارادت عمیقی را که اسماعیلیان به امام داشتند تصدیق کرد، اما در درک دلایل تاریخی، فلسفی و اعتقادی این وفاداری و بیعت ناکام ماند. دیوان قائمیات تألیف حسن محمود، یار نزدیک طوسی، بینشی ژرف دربارۀ مودت و محبت جماعت اسماعیلی به امام و نقش آن در پویا کردن و تحرک بخشیدن به این جماعتِ تحت تعقیب را در اختیار ما قرار می‌دهد.

در یکی از اشعار، طوسی ظهور امام حسن (علی ذکره سلام)، یکی از پیشینیان علاءالدین با عنوان ”پیر کوهستان،“ را با سرآغاز بهار مقایسه می‌کند. در مناطق تحت نفوذ فرهنگ ایرانی، نمایش باشکوه جشن‌های نوروز طلیعۀ موسمی از عیش و طرب بود و بستری بارور برای خیال‌پردازی روح‌های‌ خلاق محسوب می‌شد. تقارن قرآنی بهار و قیامت نیز الهام‌بخش شاعران بسیاری بود. بنابراین، حسن محمود تأثیر ظهور امام را با زنده شدن زمین پس از سلطنت زمستان مقایسه کرد. همچنان که نمازگزاران مسلمان از سراسر جهان برای نماز رو به قبله می‌شدند، امام نیز قبلۀ مؤمنان واقعی بود. امام زمان مانند طلوع فجر پس از شب سیاه است و نیز مانند بلبلی که آواز وحدت خدا را می‌خواند و بشریت را برای شناخت حاکمیت باری تعالی برمی‌انگیخت:

نوروز جهان عالم احسان حسن آمد

اقبال نهان قبلۀ ایمان حسن آمد

سرمایۀ آرایش آن نقد جهان را

لطف و نظر و مطلع احسان حسن آمد

در عرصۀ گیتی سبب برجن نعمت

فیض و نعم و منعم و کیمان حسن آمد

. . .

در کون ازل قایم املاک حسن بود

بر ملک ابد حاکم و سلطان حسن آمد

. . .

کز حضرت جلت سبب نور هدایت

سبحان فسبحان فسبحان حسن آمد[56]

خاتمه

شکاف عظیمی روایت مارکوپولو با نام ”روزگاری، شاهزادۀ شریری زندگی می‌کرد . . . “ را از اسناد کشف‌شده در پژوهش‌های نوین الموت جدا می‌سازد. داستان‌های جماعت مخفی رعب انگیزی که قرن‌ها رایج بود، رفته‌رفته جای خود را به درک عمیق و ظریف‌تری از زندگی جماعتی بسیار معنوی و روشنفکر فدایی حضرت محمد(ص) و فرزندانش می‌دهد. اگرچه این جماعت دینی اشتراکات بسیاری با همسایگان خود داشتند، ولی از جهات قابل توجهی نیز متمایز بود. تأکید اسماعیلیان بر اهمیت حفظ تعادل مناسب بین اشکال ظاهری، جسمانی، لفظی و آشکار جهان و ایمان و واقعیت‌های باطنی، معنوی، نمادین و عقلی آنها از مهم‌ترین نکات تمایز بین ایشان بود. چنان‌که اولین اثر منثور فارسی اسماعیلی شناخته‌شدۀ پس از سقوط الموت این نکته را تصدیق می‌کند:

و این طایفه را باطنیه می‌خوانند به سبب آنکه هر ظاهری را باطنی و معنایی هست که آن مصدر آن ظاهر است و آن ظاهر مظهر آن باطن و ظاهری که او را باطنی نباشد مصدر سراب است و باطنی که او را ظاهری نباشد حکم خیالی دارد که آن را اصلی نیست.[57]

اسماعیلیان الموت هرچند برخلاف تصورات و خیالات بدخواهانشان آدمکش نبودند، افتخار می‌کردند که با عنوان اهل باطن شناخته شوند، نامی که منتقدانشان بر آنها نهاده بودند.

[1] این مقاله را سوفیا فرخی (sophia.farokhi@utoronto.ca) و زینب فرخی (zeinab.farokhi@utoronto.ca) ترجمه کرده‌اند. مؤلف و مترجمان از دو داور محترم برای نظرات گرانبهایشان سپاس‌گزاری می‌کنند. همچنین، ضروری است که در این فرصت سپاس قلبی خویش را نسبت به دکتر شفتالو گلمداو، دکتر مهدی گنجوی، دکتر ابوالفضل مشیری و محمدامین منصوری ابراز داریم که با خوانش دقیق و ویرایش‌های هوشمندانه‌شان سهمی ارزنده در منقح شدن این مقاله داشته‌اند.

[2]Marco Polo and Rustichello da Pisa, The Description of the World, ed. and trans. Arthur Christopher Moule and Paul Pelliot (London: George Routledge and Sons, 1938), vol. 1, 128.

همۀ نقل قول‌هایی که از این اثر در ادامۀ این مقاله بدون ارجاع آمده است، برگرفته از صفحات 128-133 این ترجمه است که به صورت جزئی تغییر داده شده‌اند. نسخۀ اصلی داستان‌های مارکوپولو، که در سال 697ق/1298م به تحریر درآمده بود، مفقود شده است. گزارش وی تا پیش از سال 936ق/1530م حداقل در 135 نسخۀ خطی به چندین زبان در سراسر اروپا تکثیر شده است. برای جامع‌ترین مطالعه‌ای که دربارۀ این مجموعه نسخ خطی تا به امروز صورت گرفته است، بنگرید به

Consuelo Wager Dutschke, “Francesco Pipino and the Manuscripts of Marco Polo’s ‘Travels’” (PhD diss., University of California, Los Angeles, 1993).

ترجمۀ انگلیسی‌ای که در این مقاله از آن استفاده شده است بر اساس یک نسخۀ انتقادی مهم است. این ترجمه اولین نسخه‌های خطی را ممزوج کرده است. بنگرید به

Polo and Rustichello, The Description of the World, vol. 1, 41.

[3]صحنه‌ای که در تصویر 1 ‌به تصویر کشیده شده برگرفته از طرح سترگ سر هنری یول است که سینگور کویینتوچنی آن را طراحی کرده است.

Marco Polo, The Book of Ser Marco Polo the Venetian Concerning the Kingdoms and Marvels of the East, ed. and trans. Henry Yule and Cordier Henri (3rd ed.; London: John Murray, 1903), vol. 2, i, xvi.

[4]Mark Cruse, “Marco Polo in Manuscript: The Travels of the Devisement du monde,” Narrative Culture, 2:2 (2015), 171.

[5]Cruse, “Marco Polo in Manuscript,” 171.

[6]Nicolás Wey Gómez, The Tropics of Empire: Why Columbus Sailed South to the Indies (Cambridge, MA: MIT Press, 2008), 139-140; Folker Reichert, “Columbus und Marco Polo – Asien in Amerika: Zur Literaturgeschichte der Entdeckungen,” Zeitschrift für Historische Forschung, 15:1 (1988), passim.

[7]Odoric of Pordenone, The Journal of Friar Odoric in Contemporaries of Marco Polo: Consisting of the Travel Records to the Eastern Parts of the World of William of Rubruck (1253-1255), The Journey of John of Pian de Carpini (1245-1247), The Journal of Friar Odoric (1318-1330) and The Oriental Travels of Rabbi Benjamin of Tudela (1160-1173), ed. and trans. Manuel Komroff (New York, 1928), 246-247.

[8]Le Livre des merveilles. Manuscript ark:/12148/btv1b52000858n, Bibliothèque nationale de France. Département des Manuscrits. Français 2810, Paris, 214r.

[9]Polo and Rustichello da Pisa, The Description of the World, vol. 1, 73.

[10]تحقیقات موشکافانۀ فرهاد دفتری خاستگاه افسانه‌های آدمکشان اروپایی را جست‌وجو کرده است و به تحلیل این موضوع مهم پرداخته است که چگونه خاستگاه آن افسانه‌ها به پیچیدگی‌ نیروهای سیاسی و فرهنگی در جهان اسلام برمی‌گشت؛ پیچیدگی‌هایی که در گزارش‌های اروپاییان آن دوران به اشتباه فهمیده می‌شد. مقالۀ حاضر از یافته‌های کتاب دفتری بهرۀ فراوان برده است. بنگرید به فرهاد دفتری، افسانههای آدمکشان یا اسطورههای فدائیان اسماعیلی (چاپ 5؛ تهران: انتشارات فرزان روز، 1376).

[11]سیلوستر دو ساسی (ز. 1217ش/ 1838م) نخستین کسی بود که در سال 1188ش/1809م نام آدمکشان را ریشه‌شناسی کرد و آن را مستند ساخت و مجموعۀ یافته‌های خود را در 1224ق/1809م به انستیتوی فرانسه ارائه کرد. برای اطلاعات بیشتر بنگرید به

“Mémoire sur la dynastie des Assassins et sur l’origine de leur nom,” Annales des Voyages de la Geographie et de l’Histoire, 8 (1809).

خلاصه‌ای از استدلال‌های او در همان سال در منبع ذیل منتشر شد:

“Mémoire sur la dynastie des Assassins et sur l’origine de leur nom,” Moniteur, 210 (29 July 1809).

در پاسخ به انتقاد واردشده به تز او بنگرید به

“Mémoire sur la dynastie des Assassins,” 41.

در این زمینه نیز بنگرید به

Georges Salmon (ed.), Silvestre de Sacy (1758-1838) (Le Caire: Imprimerie de l’Institut français d’archéologie orientale, 1905), vol. 1, lxxi.

مورد اول و سوم این منبع در یادداشت‌های بخش چهارم و پنجم اثر جوزف فریهر به انگلیسی ترجمه شده است. برای اطلاعات بیشتر بنگرید به

Joseph Freiherr von Hammer-Purgstall, The History of the Assassins, derived from Oriental Sources [Die Geschichte der Assassinen, aus Morgenländischen Quellen], trans. Oswald Charles Wood (London: Smith and Elder, Cornhill, 1835 [Stuttgart: J.G. Cotta, 1818]), 227-235 and 236-240.

دو ساسی بعدها بحث خود را در منبع ذیل بسط داد:

“Mémoire sur la dynastie des Assassins,” Mémoirs de l’Institut Royal de France, 4 (1818).

این نسخۀ بسط‌یافته بعداً به انگلیسی ترجمه شد. برای اطلاعات بیشتر بنگرید به

“Mémoire sur la dynastie des Assassins et sur l’origine de leur nom,” trans. Azizeh Azodi, “Memoir on the Dynasty of the Assassins and on the Etymology of their Name,” in The Assassin Legends: Myths of the Isma‘ilis, ed. Farhad Daftary (London: I.B. Tauris, 1994).

[12]Abū Manṣūr ‘Abd al-Qāhir ibn Ṭāhir al-Baghdādī, al-Farq bayna’l-firaq [Moslem Schisms and Sects: (al-Farḳ bain al-firaḳ) being the history of the various philosophic systems developed in Islam], ed. and trans. Kate Chambers Seelye (New York: AMS Press, 1966), part 2, 107-108.

[13]در این زمینه بنگرید به

Marshall G.S. Hodgson, The Order of Assassins: The Struggle of the Early Nizārī Ismāʿīlīs against the Islamic World (The Hague: Mouton, 1955), 78, 85 and 88.

در این زمینه بنگرید به

Hodgson, The Order of Assassins, 89, 93-94, 101, 105 and 144-146, 215; Farhad Daftary, The Ismāʿīlīs: Their History and Doctrines (2nd ed.; Cambridge: Cambridge University Press, 2007), 329-330 and 335-336; Bernard Lewis, The Assassins: A Radical Sect in Islam (London: Weidenfeld and Nicolson, 1967), 50, 52 and 70; Bogdan Smarandache, “The Franks and the Nizārī Ismāʿīlīs in the Early Crusade Period,” Al-Masaq, 24:3 (2012), 227-231.

[14]در این زمینه بنگرید

Hodgson, Order of Assassins, 111-112; Daftary, Ismāʿīlīs: History and Doctrines, 328-329.

[15]عزالدین ابن اثیر، تاریخ الکامل (قاهره: متبعه محمد مصطفی، ۱۳۰۳ ق/۱۸۸۵ م)، جلد۱۰، ۱۱۲.

[16]‘Alā’ al-Dīn ‘Aṭā-Malik Juwaynī, Ta’rīkh-i Jahāngushāy, ed. Muḥammad ibn ‘Abd al-Wahhāb Qazwīnī (Leiden: E.J. Brill, 1912-1937), vol. 3, 269-270; Ta’rīkh-i Jahāngushāy [The History of the World-Conqueror], trans. John Andrew Boyle (Cambridge, MA: Harvard University Press, 1958), vol. 2, 719.

[17]Shafique N. Virani, “Persian Poetry, Sufism and Ismailism: The Testimony of Khwājah Qāsim Tushtarī’s Recognizing God,” Journal of the Royal Asiatic Society, Series 3, 29:1 (January 2019), 24.

[18]در حال حاضر، مشغول نهایی کردن ویرایش انتقادی این اثر و ترجمه آن به انگلیسی هستم. برای جامع‌ترین پژوهشی که در این زمینه تاکنون صورت گرفته است، بنگرید به مریم معزی، ”بازنگری در روابط اسماعیلیان و ملوک نیمروز بر پایه متنی نویافته،“ مطالعات تاریخ اسلام، سال 2، شمارۀ 6 (پاییز ۱۳۸۹ش/۲۰۱۰ م)، 103-137.

[19]Willem van Ruysbroeck (William of Rubruck), The Journey of William of Rubruck to the Eastern Parts of the World, 1253-55: As Narrated by Himself with Two Accounts of the Earlier Journey of John of Pian de Carpine, ed. and trans. William Woodville Rockhill (London: Hakluyt Society, 1900), 222.

[20]عطاملک جوینی، تاریخ جهانگشای جوینی، تصحیح محمد قزوینی (تهران: دنیای کتاب، 1385)، جلد ۳، 186-187 و 269-270؛ جوینی، تاریخ جهانگشای جوینی، جلد 2، 666-719.

[21]جوینی، تاریخ جهانگشای. جلد ۳، 277؛ جوینی، تاریخ جهانگشای، جلد 2، 725-724.

[22]Bruce Lincoln, “An Early Moment in the Discourse of ‘Terrorism:’ Reflections on a Tale from Marco Polo,” Comparative Studies in Society and History, 48:2 (2006), 242.

[23]Lincoln, “An Early Moment,” 245.

[24]Lincoln, “An Early Moment,” 253.

[25]Richard William Southern, Western Views of Islam in the Middle Ages (3rd ed.; Cambridge: Harvard University Press, 1980 [1962]), 28.

[26]The Song of Roland, trans. William Stanley Merwin (New York: Modern Library, 2001[New York: Vintage Books, 1963]), 104.

بلامی بسیار کوشید نام دو خدای دیگر را رمزگشایی کند. برای اطلاعات بیشتر بنگرید به

“Arabic Names in the Chanson De Roland: Saracen Gods, Frankish Swords, Roland’s Horse, and the Olifant,” Journal of the American Oriental Society, 107:2 (1987), 267-272; Stefano Mula, “Muhammad and the Saints: The History of the Prophet in the Golden Legend,” Modern Philology, 101:2 (2003), 179 and 185.

Karla Mallette, “Muhammad in Hell,” Dante Studies, with the Annual Report of the Dante Society, 125 (2007), 80.

[27]José Martínez Gázquez and Andrew Gray, “Translations of the Qur’an and Other Islamic Texts before Dante (Twelfth and Thirteenth Centuries),” Dante Studies, with the Annual Report of the Dante Society, 125 (2007), 80.

[28]Róbert Simon, “Remarks on Ramon Lull’s Relation to Islam,” Acta Orientalia Academiae Scientiarum Hungaricae, 51:1-2 (1998), passim.

[29]Barthold Altaner, “Zur Kenntniss des Arabischen im 13. und 14. Jahrhunderts,” Orientalia Christiana Periodica, 2 (1936), 440-448.

[30]Brannon Wheeler, “Guillaume Postel and the Primordial Origins of the Middle East,” Method & Theory in the Study of Religion, 25:3 (2013), 247.

[31]Marco Polo, Le Devisement du monde [The Description of the World], trans. Sharon Kinoshita (Cambridge: Hacket Publishing, 2016), 33-34, n. 41.

[32]بنگرید به

Joseph Freiherr von Hammer-Purgstall, Die Geschichte der Assassinen, aus Morgenländischen Quellen [History of the Assassins] (Stuttgart and Tübingen: F.G. Cottaschen Buchhandlung, 1818).

[33]بنگرید به

Hodgson, The Order of Assassins.

[34]Marshall G.S. Hodgson, “The Ismāʿīlī State,” in The Cambridge History of Iran: The Saljuq and Mongol Periods, ed. John Andrew Boyle (Cambridge: Cambridge University Press, 1968), vol. 5, 423, 424 n1.

[35]بنگرید به

Lewis, The Assassins.

[36]بنگرید به

Hodgson, The Secret Order of Assassins.

[37]در این زمینه بنگرید به

Shafique N. Virani, The Ismailis in the Middle Ages: A History of Survival, A Search for Salvation (New York: Oxford University Press, 2007), 106.

[38]بنگرید به

Jean-Patrick Guillaume, “Les Ismaéliens dans le Roman de Baybarṣ: Genèse d’un type littéraire,” Studia Islamica, 84:2 (November 1996).

[39]Nasseh Ahmad Mirza, Syrian Ismailism: The Ever Living Line of the Imamate (Richmond: Curzon, 1997), 65-66.

[40]بنگرید به

F.M. Chambers, “The Troubadours and the Assassins,” Modern Language Notes, 64:4 (1949).

[41]بنگرید به

Vladimir Bartol, Alamut (Ljubljana: Založba Modra Ptica, 1938).

[42]این واژه سرنام اینهاست: Trieste, Istria, Gorizia, and Rijeka.

[43]Simona Škrabec, “The Price of Leaving the Anonymity of a ‘Small Literature’. Vladimir Bartol, Alamut, 1938,” Interlitteraria, 10 (2005), 353.

[44]Mirt Komel, “Re-Orientalizing the Assassins in Western Historical-Fiction Literature: Orientalism and Self-Orientalism in Bartol’s Alamut, Tarr’s Alamut, Boschert’s Assassins of Alamut and Oden’s Lion of Cairo,” European Journal of Cultural Studies, 17:5 (October 2014), 525.

[45]Franc Križnar, “On Alamut, an Opera in Three Acts, By Matjaž Jarc,” Fontes Artis Musicae, 55:2 (April-June 2008); Edge Staff, “The Making Of: Assassin’s Creed,” Edge (27 August 2012), https://web.archive.org/web/20131228044009/http://www.edge-online.com/features/making-assassins-creed/.

[46]برای مطالعه دقیق‌تر بنگرید به مقدمۀ شفیعی کدکنی بر حسن محمود کاتب، دیوان قائمیات، ویرایش سیدجلال حسینی بدخشانی (چاپ 2؛ تهران: مرکز پژوهش‌های میراث مکتوب با همکاری مؤسسۀ مطالعات اسماعیلی ، 1395ش/2016م)، ۱۵؛

Shafique N. Virani, The Ismailis in the Middle Ages: A History of Survival, A Search for Salvation (New York: Oxford University Press, 2007), 7-9, 22, 92 et passim.

[47]Steven M. Wasserstrom, “Islamicate History of Religions?” History of Religions, 27:4 (1988), 405.

[48]Paul Ernest Walker, Ḥamīd al-Dīn al-Kirmānī: Ismaili Thought in the Age of al-Ḥākim (London: I.B. Tauris in association with the Institute of Ismaili Studies, 1999), 55.

[49]محمد بن عبد الكريم ابن ابی بکر احمد الشهرستاني، الملل و النحل، ویرایش سیدمحمد عمادی حائری، ترجمۀ الملل و النحل از مترجمی ناشناخته، نسخه‌برگردان دست‌نویس شمارۀ 2371، کتابخانۀ ایاصوفیه (تهران: مرکز پژوهش میراث ‌مکتوب با همکاری مؤسسۀ مطالعات اسماعیلی، 1395ش/2016م)، 123.

[50]نصیرالدین محمد ابن محمد طوسی و صلاح‌الدین حسن محمود کاتب، روضۀ تسلیم (تصورات)، ویرایش سیدجلال حسینی بدخشانی (تهران: مرکز پژوهشی‌ میراث مکتوب با همکاری مؤسسۀ مطالعات اسماعیلی، 1393ش/2014م)، 123.

[51]Shafique N. Virani, “Early Nizari Ismailism: A Critical Edition and Annotated Translation of Khwajah Qasim Tushtari’s Recognizing God,” Iran: Journal of the British Institute of Persian Studies, 57:2 (2019), 250.

برای اطلاعات بیشتر بنگرید به

Shafique N. Virani, “Persian Poetry, Sufism and Ismailism: The Testimony of Khwājah Qāsim Tushtarī’s Recognizing God,” Journal of the Royal Asiatic Society, Series 3, 29:1 (January 2019); Shafique N. Virani, “Alamūt, Ismailism and Khwājah Qāsim Tushtarī’s Recognizing God,” Shii Studies Review, 2:1-2 (2018).

[52]این اقتباس برگرفته از ویرایش انتقادی و ترجمۀ انگلیسی من از این متن  است که به زودی منتشر خواهد شد. مقایسه کنید با

شمس الدین ابن احمد (محمد) ابن یعقوب الطیبی، الدستور و دعوه المؤمنین الی الحضور در اربع رسائل اسماعیلیه، ویرایش عارف تامر (چاپ 2؛ بیروت: مکاتبات الحیات، 1978م)، 51. نویسندۀ این اثر در متن نیامده، اما منتسب به الطیبی است.

[53]بنگرید به

Naṣīr al-Dīn Muḥammad ibn Muḥammad Ṭūsī, Sayr ū sulūk [Contemplation and Action: The Spiritual Autobiography of a Muslim Scholar], ed. and trans. Seyyed Jalal Hosseini Badakhchani (London: I.B. Tauris in association with Institute of Ismaili Studies, 1999).

[54]محمد ابن محمد نصیرالدین طوسی،  اخلاق محتشمی (تهران: دانشگاه تهران، دانشکدۀ علوم معقول و منقول، 1339ش/1960م)، 54. ترجمۀ کامل این اثر در دست انتشار است.

[55]Naṣīr al-Dīn Muḥammad ibn Muḥammad Ṭūsī, Maṭlūb al-mu’minīn [Desideratum of the Faithful], in Shi‘i Interpretations of Islam: Three Treatises on Theology and Eschatology; A Persian Edition and English Translation of Tawallā wa tabarrā, Maṭlūb al-mu’minīn and Āghāz wa anjām of Naṣīr al-Dīn Ṭūsī, ed. and trans. Seyyed Jalal Hosseini Badakhchani (London: I.B. Tauris in association with Institute of Ismaili Studies, 2010), 23.

[56]کاتب، دیوان قائمیات، 152-153، قصیدۀ 50، بیت‌های 1523-1526، 1531، 1546.

[57]Shafique N. Virani, “The Right Path: A Post-Mongol Persian Ismaili Treatise,” Journal of Iranian Studies, 43:2 (April 2010), ed. 213, trans. 205.

همچنین بنگرید به

Henry Corbin, “The Ismā‘īlī Response to the Polemic of Ghazālī,” trans. James Morris in Ismā‘īlī Contributions to Islamic Culture, ed. Seyyed Hossein Nasr (Tehran: Imperial Iranian Academy of Philosophy, 1977), chap. 4, 79.

به‌هم‌ریختگی مرزهای واقعیت و خیال، جسم و روح، و خانه و ناخانه در خلق انگارۀ دیاسپورایی: بررسی توکای آبی

پروانه حسینی فهرجی <Parvaneh Hosseini Fahraji <hosseini@email.arizona.edu دانشجوی دکتری مطالعات خاورمیانه و انسان‌شناسی در دانشگاه آریزونا و مدرس دپارتمان‌های زنان و جنسیت و علوم سلامت در دانشگاه ایالتی ورسستر است. ایشان با رهیافتی چندرشته‌ای به پژوهش در حوزه‌های انسان‌شناسی، عدالت اجتماعی و مطالعات جنسیت مشغول است. ”برساخت هویت اجتماعی از خلال خاطرۀ جمعی ایرانیان بهائی در رمان“ و ”کلیشه‌های هویت‌های جنسی و جنسیت: دوگانه‌های زن و مرد، زنانه و مردانه، و مؤنث و مذکر در بافتار ورزش در ایران“ از ایشان به تازگی منتشر شده است.

مقدمه

بهمن و سیمین در انتخابات ۲۰۰۹ به موسوی رأی می‌دهند. از آنجا که بهمن در ستاد موسوی هم فعالیت می‌کرد، وقتی متوجه می‌شوند که دوستانشان یکی‌یکی دستگیر و زندانی می‌شوند، از ترس به ترکیه می‌گریزند و سپس به کانادا پناهنده می‌شوند. سیمین شروع به ساختن زندگی جدیدی می‌کند، ولی بهمن درگیر وقایع گذشته و مرگ مادرش است و نمی‌تواند با شرایط تبعید کنار بیاید. او با یک زن نیمه‌خیالی پناهندۀ چینی با نام وانگ‌می دوست می‌شود. پسر وانگ‌می در تظاهراتی در چین کشته شده است و وانگ‌می در آنجا به خون‌خواهی او برخاسته بود. به همین سبب، جان او و همسرش در معرض خطر قرار گرفت و مجبور به ترک وطن شدند. در کانادا، وانگ‌می نمی‌تواند دوری از مزار فرزندش را تاب بیاورد. ویتنامی‌های مهاجر افسانه‌ای دارند که بنا به آن، مردان ویتنامی برای بازگشت به وطنی که زن و بچه‌شان در آنجا مانده است تبدیل به توکا می‌شوند و به سوی آنها پرواز می‌کنند. وانگ‌می هم می‌خواهد در خواب تبدیل به توکا شود تا به مزار فرزندش برسد. بهمن تحت تأثیر مکالماتش با روح وانگ‌می رفتارهای عجیبی از خود بروز می‌دهد و به همین علت، به اصرار سیمین به جلسات روانکاوی مشاوری ایرانی می‌رود. دکتر روانکاو که خود بعد از انقلاب به علت تعلقش به احزاب چپ از ایران فرار کرده و بعد از عبور از چند کشور سرانجام در کانادا مستقر شده و زندگی جدیدی را ساخته است، با دیدن سیمین و بهمن به یاد گذشتۀ خود می‌افتد و در عین حال به سیمین هم نظر پیدا می‌کند. راوی داستان در فصل‌های متفاوت داستان تغییر می‌کند. در خلال روایت‌های گوناگونِ دکتر، بهمن، سیمین، و وانگ‌می-که غیرمستقیم از زبان بهمن نقل می‌شود- بن‌مایه‌های داستانی در همراهی با مفاهیم مرتبط با مهاجرت و تبعید طرح می‌شوند. یکی از مفاهیم اصلی رمان وضعیتی است بین خواب و مرگ که روح شخص در آن به شکل پرنده‌ای درمی‌آید و به سوی مزار عزیزانش در وطن پرواز می‌کند. بینابینی بودن این وضعیت نشان عدم قطعیت و سیال بودن هویت مهاجر است.

رمان توکای آبی حاوی بسیاری از مفاهیمی است که در ادبیات دیاسپورا اساسی‌اند: عزیمت، خانه، وطن، هویت و بازگشت. ولی آنچه به این رمان تشخص می‌بخشد، نقشی است که به ترکیبی از بدن جسمانی و خیال ذهنی داده و برقراری رابطه‌ای که حاصل ترکیب جسم و روح با مفاهیم اساسی ادبیات دیاسپورا است. توکای آبی از همان جمله اول با اشاره به بدن شخصیت اصلی داستان و ادراک ذهن او آغاز می‌شود: ”دستان بزرگ و گرمی داشت، اما نمی‌شد فهمید توی سرش چه می‌گذرد.“[2] صاحب این دستان بزرگ و گرم بهمن میرانی،‌ یکی از اعضای جدید جامعۀ ایرانیان تورنتو، است که با پیگیری همسرش، سیمین، به جلسۀ مشاورۀ روانکاوی با دکتر مقدم رفته است. اگر خوانندۀ توکای آبی اشاره به دستان بزرگ بهمن را در اولین جملۀ رمان اتفاقی فرض کرده باشد، پاراگراف سوم باز به او تلنگر می‌زند: ”در اولین ملاقات بهمن متوجه دست‌های بزرگش شدم.“[3] بدن اما در توکای آبی با زخم‌ها قرین است: زخم‌ها یا یادآور تاریخی‌اند که بر شخص رفته است یا از آینده‌ای دردناک خبر می‌دهند. زخم‌ها، هر چه هستند، نقطۀ اتصال آدم‌ها به یکدیگرند، درد مشترکی که برای فریاد شدن همدیگر را می‌یابند. دستان بهمن، گرچه با ظاهری سالم، یادآور دستان مسیح مصلوب‌اند. در رمان، در وصف بهمن می‌خوانیم: ”اگر کسی او را از روبه‌رو تماشا می‌کرد، با اندام تکیده، قد بلند و چهرۀ رنجور و کهربایی‌اش چیزی کم از عیسای مصلوب نداشت. شاید اگر تاج خاری بر سرش می‌گذاشتند، تنه‌اش را برهنه می‌کردند و از کف دستان‌ بزرگش سر پهن میخ‌های خون‌آلود بیرون بود، نمی‌توانستی بگویی مسیح است یا بهمن میرانی‌‌.‌“[4] شخصیت‌ مهم دیگر داستان، که به نوعی قرینۀ بهمن است، زن چینی مهاجری است با نام وانگ‌می که حضورش در داستان نیمه‌واقعی-نیمه‌خیالی است. کسی جز بهمن او را نمی‌بیند و صدایش را نمی‌شنود. سیمین به همین علت نگران سلامت روانی بهمن است. وانگ‌می زخمی عمیق بر سر دارد که از بالای فرق سر شروع می‌شود و می‌رسد به گردنش، شکافی که بنا به قول بهمن، هنوز خونش لخته نبسته و گاهی هم قطره‌ای خون از آن می‌چکد.

 

نظریههای هویت، خانه یا وطن، و انگارۀ دیاسپورایی

توضیح مختصری دربارۀ مفاهیم هویت، خانه یا وطن، و انگارۀ دیاسپورایی برای تحلیل موقعیت شخصیت‌های داستانی توکای آبی در فرایند عزیمت، ازجاکنده‌شدگی، بی‌خانگی، و رویای بازگشت و وصال لازم است.

هویت دیاسپورایی نه صرفاً بر واقعیت و تاریخ استوار است و نه کاملاً خیالی و ساختگی است. هویت دیاسپورایی را شخص یا اشخاص دیاسپورایی خلق می‌کنند، ولی تکیه بر گذشته‌ای دارد که خود از دیدگاه حال و گاه حتی با نظری به آینده فرد دیاسپورایی دارد. به نظر استوارت هال، هویت(‌‌ها) در واقع اسمی است که ما روی نوع خاصی از رابطۀ خود با گذشته‌مان می‌گذاریم؛ خواه خودمان این رابطه را ساخته باشیم، خواه دیگران ما را در این رابطه قرار داده باشند.[5] از این دیدگاه، هویت صرفاً شعبدۀ تخیل ما نیست، بلکه تاریخ دارد؛ تاریخی” همراه با تأثیرات واقعی و مادی و نمادین خود.“[6] اما، به تعبیر هال، از آنجا که رابطۀ ما با گذشته همیشه بعد از گذشته یا به عبارتی ” بعد از قطع شدن“ است، گذشته به منزلۀ گذشته‌ای واقعی (factual) سخن نمی‌گوید، بلکه ”همیشه در میان حافظه و خیال (fantasy) و روایت و افسانه ساخته می‌شود.‌“[7]

وطن مفهوم اساسی دیگری است که همراه با هویت در ادبیات دیاسپورا نقشی اساسی دارد و از تلاقی تاریخ واقعی و خاطره و خیال شکل می‌گیرد. سلمان رشدی در مقالۀ ” وطن‌های خیالی“ از نقش تاریخ و حافظه در روایت‌های” خانه“ می‌گوید. از نظر رشدی، لازمۀ نوشتن دربارۀ وطن تخیل آن است. به عبارتی دیگر، نوشتن از وطن نوشتن از وطنی است که در ذهن شخص است. او می‌گوید که در کسوت رمان‌نویسی مدرن و نویسنده‌ای مهاجر به این موضوع واقف است که وقتی از هند می‌نویسد، در حال نوشتن از هند ”خودش“ است: ”یک نسخه، و نه بیشتر از نسخه‌ای در بین صدها میلیون نسخۀ محتمل دیگر.‌“[8] رشدی برای توضیح این امر به تجربۀ خود اشاره می‌کند که وقتی در لندن از خاطرات خانه می‌نوشت، متوجه شد دربارۀ خاطره خودش از خاطرۀ خودش می‌نویسد و سعی می‌کند لحظاتی را احیا کند؛ انگار نه انگار که آن لحظات با چندین لایه از لحظات و خاطرات جدیدتر پوشیده و به این ترتیب دستکاری شده‌اند. با این همه، تصویری که با تلاش برای یادآوری خاطرات خانه در ذهن ما ظاهر می‌شود گذشته‌ای داستانی‌شده یا همان نسخۀ خود ما و تصوری تکه‌پاره‌شده، مثل مجموعه‌ای از تصاویر منعکس در قطعات آینه‌ای شکسته، است.

برایان کیث اکسل، که دیاسپورا را از منظر انسان‌شناسی مطالعه کرده است، اصطلاح ”انگارۀ دیاسپورایی“ را به ادبیات مطالعات دیاسپورا معرفی و پیشنهاد کرد که در مطالعات دیاسپورا باید در کنار توجه به مکان و وطن و خانۀ متجسم، به رابطۀ بین آنها و هویت و به خصوص به فرایند خلق هویت دیاسپورایی توجه بیشتری کرد. اکسل ادعا می‌کند که دیاسپورا همیشه فقط از طریق ”رابطه‌ای قطعی با مکان (وطن)“ خلق نمی‌شود، بلکه ”موقتی بودن، تأثیر داشتن و جسمانی بودن“ چند ویژگی مهم در شکل گرفتن دیاسپورا است.[9] از نظر اکسل، که در مقام انسان‌شناس حوزۀ دیاسپورا روش مطالعۀ دیاسپورا را نقد و بازنگری می‌کند، شناسایی چگونگی شکل گرفتن فاعل دیاسپورایی را در دیالکتیک آن با حال و آینده لازم می‌داند.[10] از نظر اکسل، شخص دیاسپورایی خود در فرایند تعریف و تبیین دخیل است و هویت دیاسپورایی خود را خلق می‌کند و به وجود می‌آورد. اکسل این فرایند را ”انگارۀ دیاسپورایی“ می‌نامد و توضیح می‌دهد که منظور از ترکیب انگاره و دیاسپورا این نیست که به دیاسپورا و جامعۀ‌ دیاسپورایی صفت توهمی بودن را نسبت دهد یا ادعا کند هویتی که می‌سازند کاملاً خیالی و جعلی است. بلکه ”انگارۀ دیاسپورایی“ مفهومی است که به شکلی از تعریف هویت قدرتمند اشاره دارد که از قضا بسیار واقعی است. اکسل انگارۀ دیاسپورایی را در سلسله‌ای از تحقیقات مردم‌نگارانۀ خود دربارۀ دیاسپورای سیک‌های هندی مشخص کرده و مفهوم آن را بسط داده است. او در یکی از تحقیقاتش وبگاه سیک‌های تبعیدی، با نام ”خالصتان (Khalistan)،“ را بررسی می‌کند. خالصتان از نظر اکسل جایی است که جامعۀ دیاسپورایی سیک‌های سرکوب‌شدۀ هند در آن ”انگارۀ دیاسپورایی“ خود را خلق می‌کند. او به این نتیجه می‌رسد که خشونتی که سیک‌ها تجربه کرده‌اند یا از آن می‌نویسند، نگاه آنها را به گذشته، حال و آينده تحت تأثیر قرار می‌دهد. از نظر او، ”گفتمان خالصتانی سازندۀ وطن سیک و فاعل سیک و همچنین-از لحاظ اهمیت خشونت موجود در حال حاضر-پیشینگی و آیندگی سیک است.‌‌“[11] در خالصتان، بدن سیک‌هایی که زندانی و شکنجه و کشته شده‌اند نقشی اساسی دارد. نماد خالصتان تصاویری از این سیک‌هاست که در دو حالت نشان داده می‌شوند: یکی بدنی سالم و دست‌نخورده و دیگری بدنی زخمی و شکنجه یا کشته‌شده. این بدن‌ها در هر دو شکلشان وطن دیاسپورایی را بازنمایی می‌کنند. اکسل توضیح می‌دهد که جامعۀ تبعیدی سیک‌ها، به سبب اهمیت ویژه‌ای که سابقۀ خشونت برایشان دارد، از تصویر بدن سالم و بدن مجروح به منزلۀ نماد وطن استفاده می‌کند و به این ترتیب، انگاره دیاسپورایی خود را از وطن می‌سازد. در این بازنمایی، بدن سالم و کامل به مبدأ تاریخ ملت سیک و بدن ”شهید،“ با جراحت‌ها و بریدگی‌هایش، به زمان حال و بی‌جاشدگی (‌displacement) اشاره دارد.[12] اکسل نمادین شدن تصاویر جسمانی را در بین جامعۀ دیاسپورای سیک‌ها ”معنادار“ می‌داند و توضیح می‌دهد که نمایش بدن‌های کامل و قطعه‌قطعه‌شده در خلق فاعل سیک خالصتانی نقشی مرکزی دارد.[13]

 

جراحت ترمیمیافته و ترمیمنیافته در بدن مهاجر

جراحت در توکای آبی دو نوع است: ترمیم‌یافته و ترمیم‌نیافته. زخم سر وانگ‌می زخمی باز است، اما دکتر دستی دارد که زمانی مجروح بوده و حالا گرچه اثرش باقی مانده، جراحتش بهبود یافته است. جراحت ترمیم‌یافته و جراحت ترمیم‌نیافته در بدن شخصیت‌های مهاجر در توکای آبی نقشی نمادین دارند. زخم باز وانگ‌می که هنوز از آن خون می‌چکد، نمادی از احساس کنده شدن از وطن و تمنای بازگشت است. از طرف دیگر، زخم التیام‌یافتۀ دکتر اکنون فقط یادگاری از عزیمت ناخواسته و ناگهانی اوست، روزی است که از مرز ایران عبور کرد و در دست مأموران مرزی روس اسیر و با ضرب و شتم شدید آنها مواجه شد. در آن مرحله از هجرت، فکر نمی‌کرد که زخم دستش دیگر هرگز خوب شود و گمان می‌کرد که بدنش برای همیشه دچار نقص شده، ولی بعد از اینکه خود را سرانجام به مقصد رساند و تصمیم به فراموش کردن آرمان‌ها و وابستگی‌های سیاسی خود و ساختن زندگی جدید در سرزمین جدید گرفت، دست او رفته‌رفته سالم شد و نیرویی تازه یافت و زخمش به خاطرات گذشته پیوست. او در بازگویی خاطراتش از ترک ایران و ماجراهای سال‌های اول پناه‌جویی‌اش در کشور‌های گوناگون و عبور غیرقانونی از مرزها و سرانجام رسیدن به کانادا و سر و سامان گرفتن در آن کشور، از جراحت دستش در حین فرار از مرز ایران و درد آن در سال‌های اول پناه‌جویی‌اش در تاشکند و التیام آن در کانادا تعریف می‌کند و می‌گوید: ”فکر نمی‌کردم دوباره بشود با این دست کار کرد، چیزی نوشت یا چیزی برداشت. اما شانس آوردم. به مرور زمان خون برگشت و دستم دست شد.‌“[14]

بدن آسیب‌دیده در توکای آبی استعاره‌ای از موقعیت تبعید است. اسماعیلیون در توکای آبی شخص تبعیدی را با یک دست چلاق توصیف می‌‌کند که گرچه سالم به نظر می‌رسد، فاقد کارایی است. بهمن در توصیف تبعید این‌گونه می‌گوید:

کل ماجرای فرار و تبعید و مهاجرت که مثل یک دست چلاق اضافی همیشه همراه شماست. همه فکر می‌کنند این دست مثل دو دست دیگر شما سالم است، اما شما می‌دانید دستی که نتواند به فارسی بنویسد و زبانی که نتواند به فارسی حرف بزند مثلاً فریاد بکشد ”هزار تومن سرِ تخت‌طاووس“ یا ”این هلوها چند آقامهدی؟“ چلاق است، چلاق.[15]

 

عزیمت و از جاکنده‌شدگی

عزیمت شخصیت‌های اصلی داستان (بهمن،‌ سیمین، دکتر، و وانگ‌می) به شکل گریز است و وطنی که ترک کرده‌اند آغشته به خون است و بوی مرگ می‌دهد. از همین روست که بهمن و وانگ‌می با اینکه از دو سرزمین متفاوت‌اند، به همدیگر وصل می‌شوند. وجه مشترک آنها زخم‌ها و جنازه‌هاست و وطن برایشان تبدیل به گورستانی شده که پشت سر جا مانده است. اکسل معتقد است مرز و محدودیت‌های آن مشخصۀ اصلی پیش‌زمینۀ لازم برای شکل گرفتن دیاسپورا نیست، بلکه دیاسپورا در لحظۀ اعلام با فرایندی خاص زاده می‌شود.[16] فرایند خلق دیاسپورا همراه است با بی‌جا‌شدگی (displace) محل و فرد و بلاتکلیفی‌های موجود و فراخواندن و به نمایش در آوردن ویژگی‌های جهانی، جمعی، پیشینگی، و آیند‌گی. این بی‌جاشدگی خود شرط پدید آمدن فرد و محل و حال دیاسپورایی است. اکسل توضیح می‌دهد که بدین لحاظ است که می‌توانیم دیاسپورا را فرامحلی بخوانیم، به این معنی که از درون دیالکتیک بی‌جاشدگی و ”جا“ (موقعیت کنونی) ظهور می‌کند. اکسل تصریح می‌کند: ”متن دیاسپورا با این تغییر و تحول معنا می‌گیرد.‌“[17] بهمن و وانگ‌می با اشتراک در گریز به گذشته و حس بی‌قراری در حال و تمنای وصل شدن به آنچه در وطن جا گذاشته‌اند در آینده دست به خلق انگارۀ دیاسپورایی مشترک خود می‌زنند.

توکای آبی، با نشان دادن تفاوت‌ها و مشابهت‌ها، تجربۀ عزیمت جامعۀ دیاسپورا را نه بر اساس ملیتی خاص، بلکه بر اساس مشترکات تجربۀ آنها گروه‌بندی می‌کند. ایرانیانی که مثل بهمن و سیمین، و حتی دکتر، عزیمت را با از جاکنده‌شدگی نابهنگام تجربه کرده‌اند با ویتنامی‌ها و چینی‌ها و روس‌ها و دیگر مللی که عزیمتی مشابه داشتند قرابت بیشتری دارند تا با ایرانیانی که چنین تجربه‌ای نداشته‌اند.

سیمین برای دکتر تعریف می‌کند که چگونه بعد از پیروزی احمدی‌نژاد در انتخابات سال ۸۸، بهمن دچار ترس از دستگیری به علت فعالیت در ستاد موسوی شد و دو روزه تصمیم به ترک ایران گرفتند. سیمین حتی نتوانست به خانواده‌اش بگوید که دارد از ایران می‌رود. تنها کسانی که با نگرانی آنها را راهی ترکیه کردند خانوادۀ بهمن بودند. سیمین با همسفران ایرانی خود به شدت احساس بیگانگی می‌کرد: ”درست در همان روز عده‌اي ريخته‌اند توي خيابان‌ها. اصلاً فكر نمي‌كني همه اهل یک مملکت‌ایم.‌“[18] عزیمت دکتر نیز ناگهانی و اجباری بوده است. در سال‌های بعد از انقلاب که فعالان سیاسی چپ زندانی و اعدام می‌شدند، یک روز حزب به او تلفن می‌زند و می‌گوید باید از ایران بروی. او بدون اینکه حتی به پدر و مادرش بگوید، ناگهان ناپدید می‌شود. اول دو سه ماهی در یک اتاق پشتی در خیاط‌خانه‌ای در نزدیکی مغازۀ پدرش مخفیانه زندگی می‌کند. هر صبح از پنجرۀ اتاق پدرش را می‌دید که با دوچرخه به مغازه می‌رود، ولی نمی‌توانست خودش را نشان بدهد. بعد از زندگی مخفیانه، به سمت مرز شوروی در شمال آذربایجان فرار می‌کند، چند روزی در طویله‌ای در روستایی برفگیر پنهان می‌شود و سرانجام به کوه می‌زند و نیمه‌زنده-نیمه‌مرده به مرز شوروی می‌رسد. چند سال طول می‌کشد تا سرانجام به کانادا وارد می‌شود و در آنجا تصمیم می‌گیرد ارتباطش را با گذشته قطع و زندگی جدیدی را شروع کند. در رمان، ماجرای فرار و زندگی‌اش را بعد از سی سال برای سیمین تعریف می‌کند و می‌گوید که در این مدت حتی با خانواده‌اش تماس نگرفته است. چنین قطع ارتباطی با گذشته، گرچه نمودی بیرونی برای اطرافیان ندارد، ولی بر روان او تأثیر گذاشته است.

طی داستان متوجه می‌شویم که دکتر به سیمین گرایش دارد. این گرایش و حتی حسادت به بهمن برای داشتن سیمین نشان از نیاز سرخورده به اتصال دوباره با گذشته‌اش دارد؛ سیمین یادآور دوست‌دختر زمان جوانی او در ایران است. او، که حالا خود روانشناس متبحری است، در گفت‌وگویی نادر که هم شبیه درد دل است و هم شبیه اعتراف، از نشانه‌های تأثیر فرار مخفیانه و قطع تماسش با خانواده و آثار این همه بر پریشانی حال خود، که در خواب نمود پیدا می‌کند، با سیمین حرف می‌زند:

در آن دو ماه حتی نكردم به‌شان زنگ بزنم. زنگ نزدم و نزدم و تا زمان مرگشان و تا حالا. خنده‌دار است که هنوز توی خواب من هم هست. روان انسان کامپلیکیتد و پیچیده است. نمی‌خواهم توضیحات بدهم، اما خواب اگر تعبیر نداشته باشد، قطعاً نشان‌دهندۀ چیزی است. من اغلب هر شب همین‌جا توی تورنتو ساعت چهار صبح از خواب می‌پرم و بلااستثنا سه تا ایمیج توی ذهنم است. رد شدن پدرم با دوچرخه از زیر پنجره، راه رفتن توی برف طرف‌های اردبیل و لحظه‌ای که در مرز شوروی دست‌هام را بالا برده بودم که مرا بگردند.[19]

 

دغدغۀ جا گذاشتن

احساس جا گذاشتن احساسی است که برای وانگ‌می بعد از کشته شدن فرزندش در تظاهرات ۱۹۸۹، با عزیمت عجین شده است. جستجوی وانگ‌می برای جسد او، سوزاندن بدن متلاشی جمینگ و دفن خاکسترش در ینان، و دو سالی که هر روز به قبر جمینگ سر می‌زد و برای خون‌خواهی او می‌کوشید برانگیزانندۀ این احساس است. بهمن دربارۀ وانگ‌می می‌گوید:‌

وانگ‌می بچه‌اش را از دست می‌دهد، اما بعد از چندی پی خون‌خواهی می‌افتد و دست نمی‌کشد. هر روز پرس‌و‌جو می‌کرده تا بداند پسرش کجا و به دست چه کسی کشته شده. او شکایت می‌کند، همه‌جا می‌رود، به دادگاه نامه می‌نویسد، از قضات تقاضای ملاقات می‌کند، با ارتشی‌ها حرف می‌زند، از آنها می‌پرسد چطور تا روزهای قبل در آغوش هم بودید و در روز سوم ژوئن با فراغ بال پشت تانک‌ها نشستید، به مقامات حزبی رو می‌اندازد چرا از دستور دنگ شیائوپنگ و زائوزیانگ پیروی کردید، چرا بچه‌های ما را کشتید. بارها به دانشگاه می‌رود، با پدر مادر کشته‌شده‌های دیگر که هزاران نفر بودند تماس می‌گیرد. یکی جواب می‌دهد، یکی جواب نمی‌دهد. یکی می‌ترسد، یکی گریه می‌کند. یکی با او همراه می‌شود و در نهایت با چندین واسطه از یکی از شاهدان می‌شنود که جمینگ در خیابان کیانمنگ تیر خورده و به زمین افتاده.[20]

وانگ‌می یک بار تصمیم می‌گیرد شبانه به محل کشته شدن جمینگ در خیابان کیانمنگ برود و در آنجا دست به اعتراض زند. وانگ‌می نیمه‌شب به آن‌جا می‌رود و برای جمینگ نوزده شمع، به علامت سن او، روشن می‌کند. از آنجا که منطقه زیر نظر پلیس بود،‌ او را دقایقی بعد دستگیر می‌کنند و چندی نمی‌گذرد که دادگاه او را به جرم فعالیت‌هایش برای خونخواهی و ارتباط با گروه مادران تیان‌آن‌من محکوم می‌کند. چند روز بعد، همسرش ویکتور هم که عضو حزب بود اخراج می‎‌شود. آنها شبانه با قایق از چین به تایوان می‌گریزند و قاچاقچی‌ها آنها را برای پناهندگی به کانادا می‌فرستند. آنچه وانگ‌می جا می‌گذارد و برای همۀ عمر نگاهش را به پشت سر نگاه می‌دارد، قبری‌ است که خاکستر بدن متلاشی فرزندش را در آن دفن کرده است.

دغدغۀ جا گذاشتن برای بهمن در دو شکل واقعی و خیالی در رمان ترسیم شده است. مادر بهمن چندی بعد از عزیمت آنها می‌میرد. بهمن مرگ او را حس می‌کند و معتقد است که علت مرگ او دوری آنهاست. بهمن می‌گوید: ”من بوي مرده‌ها را مي‌فهمم. مادرم كه مُرد فهمیدم؛ همان روز. آدم می‌فهمد، شیرفهم می‌شود. هیچ‌کس منتظر مرگ مامان نبود . . . از نبودن ما دق كرد، حتماً از ندیدن ما دق کرد، من و مهرداد و مهرانا.‌“[21] بهمن بارها در رمان تکرار می‌کند که می‌خواهد برای رفتن به سر قبر مادرش به تهران برگردد. تجربۀ جاگذاشتگی مادر بهمن و فرزند وانگ‌می در تحول و تکامل هویت دیاسپورایی بهمن پیوند می‌خورند و رفته‌رفته باور می‌کند که فرزندش، مهرانا، را در مسیر عزیمت جا گذاشته‌ است. او مکرر به سیمین می‌گوید که بابت جا گذاشتن مهرانا در استانبول نگران است.

سیمین به پشت سرش نمی‌نگرد و می‌خواهد که زندگی جدید خود و فرزندانش را در کانادا بسازد. او سعی می‌کند با کار کردن و ساختن اعتبار مالی و اجرای مراسم جامعۀ میزبان مهاجری موفق باشد. بهمن علاقه‌ای به ادغام در جامعۀ میزبان نشان نمی‌دهد. او که ناگهان از فعالیت‌های سیاسی خود در ایران جدا شده است، در کانادا کمی تلاش می‌کند تا در ”فضای دیاسپورایی“ سیاسی–به معنای فضایی که مهاجران در آن نسبت به امور سیاسی کشور مبدأ یا میزبان اظهار نظر سیاسی می‌کنند–[22] در رسانه‌های فارسی‌زبان فعالیت کند، ولی احساس می‌کند تأثیرگذار نیست و ناامید و کلافه و سرگشته می‌شود. در مقابل خواست سیمین برای مشارکت در اجرای مناسک کریسمس مقاومت می‌کند. حتی اعلام می‌کند که علت ناخوشی او همین فشاری است که به او می‌آید، نه نخوردن قرص‌ها یا حتی مرگ مادرش. می‌گوید: ”من چه زجری خواهم کشید برای دانه‌دانه وصل کردن آن چراغ‌های نفرت‌انگیز [به درخت کریسمس] . . . اینها همه ناراحت‌کننده و عذاب‌آور است. ربطی به قرص خوردن یا نخوردن من و حتی ربطی به مرگ مادرم ندارد.“[23] بهمن نمی‌تواند کار کند یا کارت اعتباری بگیرد. او حتی اعتبار کارت اعتباری سیمین را هم با خریدهای عجیبی مثل خرید بلیط هواپیما به مقصد ایران- که خود سفری ناممکن است- به خطر می‌اندازد.

 

تمنای بازگشت و محال بودن آن

خانه را رها کردن، گریز از آن و احساس جاگذاشتن بخش مهمی از وجود مهاجر است و موجب نگریستن به پشت سر و نیاز به بازگشت می‌شود. از آنجا که بازگشت به علل سیاسی ناممکن است، شخص در جدال بین تمنای بازگشت و محال بودن آن گرفتار می‌شود. توکای آبی بین مهاجرانی که می‌توانند به وطن سفر کنند و آنها که امکان سفر یا بازگشت به وطن ندارند تفاوت قائل می‌شود. ویکتور، شوهر وانگ‌می، این‌گونه معرفی می‌شود: ”تورنتو پر از چینی است. خیلی‌هاشان مثل ایرانی‌ها به کشورشان آیند و روند دارند، اما ویکتور همیشه این‌جاست، چون پناهنده ا‌ست.‌“[24] تقابل آرزوی بازگشت و محال بودن آن و به تبع آن، احساس غریبگی با جایی که قرار است دیگر خانۀ شخص باشد-ولی بیشتر به ناخانه می‌ماند تا خانه-وضعیتی ایجاد می‌کند که هومی‌بابا آن را ناخانگی (unhomely‌) می‌نامد. منظور از وضعیت ناخانگی این نیست که خانه وجود ندارد. ناخانگی به نوعی زیستن اشاره دارد که در آن شخص به جای تأکید بر فقدان یا عدم دسترسی به شکل فیزیکی خانه، در خانه‌ای که در آن قرار گرفته است نمی‌گنجد، در آن قرار ندارد، به آن احساس تعلق نمی‌کند، و حتی از آن هراس دارد. کنده شدن از ”جا“ی خود و قرار گرفتن در جایی که نوع زیست مطلوب و گاه ضروری انسان را دچار اختلال می‌کند شخص را دچار چنین ”بی‌جایی“ می‌کند، به این معنا که نوع زیستنی که لازمۀ بقای شخص باشد ناممکن می‌‌شود. بنابراین، خانه‌ای که دیگر وجود ندارد نه خانه فیزیکی، بلکه روش زیست است. هومی‌بابا در توضیح خانه به مفهوم روش زیست می‌گوید: ”خانه الزاماً آنجا نیست که قلب آدم آنجا باشد یا اجاقش آنجا بسوزد، خانه ممکن است روشی از زندگی کردن باشد که خود به استعاره‌ای برای بقا تبدیل ‌شود.‌“[25] در توکای آبی شاهد قرار گرفتن بهمن و وانگ‌می در وضعیت ناخانگی هستیم. بهمن و وانگ‌می در خانۀ جدید نمی‌توانند آرام و قرار داشته باشند. آنها نمی‌توانند با سبک زندگی و کار در سرزمین جدید کنار بیایند و به همین سبب، دائماً خود و خانوادۀ خود را به دردسر می‌اندازند. گرچه دکتر، سیمین، بهمن و وانگ‌می تجربه‌های مشترکی از عزیمت ناگهانی و ناخواسته از وطن دارند، ولی نوع زیست بی‌قرار و آشتی‌ناپذیر با خانه و سرزمین جدید بهمن و وانگ‌می را از دکتر و سیمین متمایز می‌کند که در سبک زندگی مناسب با خانۀ جدید را پیش گرفته‌اند.

 

بی‌قراری و اضطراب عدم تعلق

بی‌قراری و اضطراب عدم تعلق بهمن و وانگ‌می باعث می‌شود که در هیچ چهاردیواری، از جمله آپارتمان خود، بند نمی‌شوند تا جایی که گاهی گم می‌شوند و سودای پرواز از بالکن در سر دارند. الکساندر یووانویچ، منتقد ادبی و زبان‌شناس، به مفهوم خانه در تحلیل هومی‌بابا چنین اضافه می‌کند که خانه حتی می‌تواند به شکل اضطراب یا وحشت از محیط نمود پیدا کند. هو‌می‌بابا اسم این احساس خفگی و معذب بودن در فضایی را که در آن قرار گرفته‌ایم اضطراب تعلق گذاشته است. یووانویچ توضیح می‌دهد که در این معنا، ”خانه دائماً در تسخیر سایه‌هایی از انواع روان‌زخم‌های (تروماهای) فردی و جمعی درمی‌آید که ضمیر انسان را تسخیر می‌کنند. روایت‌های گوناگون گذشته که از لایه‌های مختلف حافظۀ فردی و جمعی برمی‌آید در حس این ضمیر درونی شخص، از درک حضور تاریخی و جهان اختلال ایجاد می‌کند.‌“[26] یووانویچ اضافه می‌کند که وحشتی که در این‌گونه لحظات بی‌خانگی پدید می‌آ‌ید، شک و تردید‌های ناشی از روان‌زخم‌های فردی را به سطحی وسیع‌تر از گسیختگی‌های سیاسی وصل می‌کند.

هجرت برای شخصیت‌های توکای آبی ابتدا در پیوند با اضطراب و روان‌زخم‌های فردی و جمعی آغاز و برای همیشه بخشی از هویت دیاسپورایی‌ آنها می‌شود. سیمین چگونگی حرکتشان را در مسیر عزیمت هنگام ترک وطن متأثر از دستگیری، زخمی‌ شدن و دیدن مرگ آدم‌ها در خیابان‌ در جریان جنبش سبز و بعد از انتخابات ۱۳۸۸ می‌داند. او روزهای اول بعد از خروجشان از ایران را در ترکیه این‌گونه تعریف می‌کند: ”مثل قايقران‌هايي كه گوش به زنگ اخبار هواشناسي هستند تا به دريا بزنند یا نزنند مسير روزگارِ ما را اخبار تهران تعيين مي‌كرد، فيلم‌هايي كه از مرگ آدم‌ها در خيابان‌ها مي‌گفت؛ مثل فيلم مرگ ندا، ضجه ‌زدن مادرها سر مزار بچه‌هاشان، خبر دستگيري اين و آن.[27] با این همه، سیمین بعد از رسیدن به کانادا تصمیم می‌گیرد در سرزمین جدید سبک زندگی جدید را بپذیرد و خانۀ جدیدی برای خود و خانواده‌اش بسازد. ولی وانگ‌می و بهمن قصد خو گرفتن به خانۀ جدید ندارند. وانگ‌می بی‌قرار گورستانی است که جنازۀ فرزندش در آنجا دفن شده است. برای بهمن نیز میل بازگشت به وطن مساوی با میل رفتن به گورستانی است که مادرش در آنجاست، مادری که از نظر او از غم دوری آنها دق کرده است. حضور در خانه‌ای که برای آنها ناخانه است و عدم امکان رسیدن به خانه یا وطنی که گورستان شده برای آنها حکم تبعید دارد و همچنان که توییجا سارسما می‌گوید، تبعید تنبیهی سیاسی است.[28]

 

گریز منجر به تبعید

گریز منجر به تبعید در طول تاریخ در توکای آبی به نمایش درمی‌آید و رمان نمونه‌هایی از ملیت‌های گوناگون در دوران متفاوت از آن به دست می‌دهد و به این ترتیب، پیوندی فراتر از ملیت‌ و تاریخ بین آنها ایجاد می‌کند. از قول بهمن می‌خوانیم: ”خب، خیلی‌ها در صد سال گذشته فرار کردند به امریکا و کانادا. از آلمانی‌ها و ایتالیایی‌ها و فرانسوی‌ها در جنگ جهانی دوم بگیر تا روس‌ها و اوکراینی‌ها و لهستانی‌های فراری از کمونیسم تا چینی‌ها و هندی‌ها و ایرانی‌ها.‌“[29] در توکای آبی، داستان فرار ویتنامی‌ها در دهۀ هفتاد، که با ”مصیبت و فلاکت“ خود را با کشتی به ساحل غربی امریکا رساندند، زمینۀ خلق خیال خانه/وطن و انگارۀ دیاسپورایی را ابتدا برای خود ویتنامی‌ها و سپس برای وانگ‌می و بهمن با ترکیب استعاری مرگ و پرواز فراهم می‌سازد. در رمان، دربارۀ زندگی ویتنامی‌ها بعد از رسیدن به خاک امریکا می‌خوانیم:

بالاخره پایشان که به زمین سفت رسید، همان اول فرم پناهندگی پر کردند. بی‌خانمانی کشیدند. بعضی زن و بچه‌شان هنوز توی ویتنام بود. بعضی هیچ‌وقت دیگر آن‌ها را ندیدند، نتوانستند ن‌ها بیاورند آن‌ها را بیاورند. مثلاً بچه‌شان توی روستایی دورافتاده مانده بود و هیچ راه تماسی نبود، نه تلفنی، نه تلگرافی. خیلی‌شان ماندند، چون چاره‌ای نداشتند. دل‌بستۀ کسی شدند. جای آن بچه‌ها که جا گذاشتند، زاد و رود راه انداختند. خواستند در سرزمین غریب ماندگار بشوند. اما چطور؟ نه زبانی، نه شغلی، نه خانواده‌ای. فکرش را نکرده بودند. خب، البته یک‌طوری نان خودشان را درآوردند، اما مگر ول کردن مملکت به همین آسانی است؟ مگر نشستن توی یک کشتی و نگاه نکردن به پشت سر و دل سپردن به یک دریای دور به راحتی شدنی است؟ پس بعد از چندی، وقتی خیلی دلشان گرفت، وقتی دلشان برای آن بچۀ توی روستا تنگ شد، وقتی چشمشان برای پارو کشیدن بر رود سرخ هانوی نم شد یا هوس خوابیدن با زن قبلی‌ توی دلشان جنبید، راهی پیدا کردند. مردها را می‌گویم، مردهای ویتنامی. آنها شروع کردند به مُردن، پشت سر هم. چطوری؟ توی خواب. طرف چارستون بدنش سالم بود. شب می‌خوابید و صبح بیدار نمی‌شد، جوانِ جوان. یکی ورزشکار بود، آن یکی فعال سیاسی بود. یکی نگهبان کارخانه بود، یکی نظافتچی فروشگاه بود. شب می‌خوابیدند و صبح بیدار نمی‌شدند. کجا می‌رفتند؟ آنها نمی‌مُردند؛ برمی‌گشتند به مملکتشان، برای آنچه بی‌تابشان کرده بود. آنها توی رختخواب شُل و آویزان افتاده بودند، اما روحشان مثل یک نوار باریک سفید راه می‌گرفت و از پنجره بیرون می‌خزید. روح پریشان همان‌طور که آرام‌آرام صعود می‌کرد، پر و بال درمی‌آورد. منقار زرد بزرگی پیدا می‌کرد. تمام سینه‌اش را پرهای ریز و نرم آبی می‌پوشاند و یکپارچه یک توکای آبی می‌شد.[30]

رویای پرواز برای وانگ‌می و بهمن نیز شکل می‌گیرد. بهمن باور دارد که وانگ‌می می‌خواهد توکای آبی بشود. او تعریف می‌کند:

[وانگ‌می] می‌گوید طول می‌کشد. شاید هم به وقتش باید می‌شده و نشده. وانگ‌می می‌گوید هنوزاهنوز مردهای ویتنامی در سن‌هوزه هر شب به رویای ویتنام می‌خوابند و امیدوارند صبح زود یک توکای آبی شده باشند. وانگ‌می می‌گوید یک وقتی که می‌رود سن‌هوزه، صبح‌های زود توکاهای آبی را می‌بیند که روی سقف خانه‌ها نشسته‌اند، منقار درشت‌شان را به شیروانی می‌کوبند و برای پرواز دورخیز کرده‌اند.“

بهمن هم خود را در این خیال جا می‌دهد و می‌گوید: ”من هم می‌خواهم توکای آبی بشوم و برگردم تهران. برگردم بروم بهشت زهرا سر خاکِ مادرم.‌‌“[31]

 

بازگشت و وصال

بازگشت و وصال به خانه برای وانگ‌می، که علاقه‌ای به شناخت و ادغام در خانۀ جدید و جامعۀ میزبان نشان نمی‌دهد، با زخم و مرگ عجین شده است و به این ترتیب وصل را فقط از طریق مرگ تصور می‌کند. وانگ‌می، مثل ویتنامی‌های گریخته از جنگ، با عبور از مرز بین واقعیت و خیال، بیداری و خواب، و زندگی و مرگ به آروزی بازگشت به خانه تحقق می‌بخشد. وانگ‌می وارد فرایند تغییر و دگرگونی هویتی می‌شود. تغییر هویتی زمانی پیش می‌آید که هویتی که قبلاً ثابت و یکپارچه بوده چنان شروع به قطعه‌قطعه شدن می‌کند که ثبات و یکپارچگی خود را از دست می‌دهد و دیگر نه از یک هویت واحد، بلکه از چندین هویت تشکیل می‌شود که گاه حتی با یکدیگر در تناقض و تضادند.[32] ساناز فتوحی در کتابی که دربارۀ ادبیات دیاسپورای ایران نوشته، با ارجاع به نظریۀ هویت متغیر هال، مهاجرت را زمینه‌ای برای تغییرات هویتی می‌بیند و ذکر می‌کند که مهاجرت برهم‌زنندۀ حس تعلق تاریخی است و مهاجر را در حالتی از بی‌خانگی-به تعبیر هومی‌بابا-و از جا‌کندگی رها می‌کند و نهایتاً مرز خانه و جهان برای فرد مخدوش می‌شود.[33]

بهمن چند بار در طول داستان به هویت متغیر و بینابینی وانگ‌می اشاره می‌کند که مجموعه‌ای از قطعات گاه متناقض و متضاد است و بین محل کنونی و وطن، واقعیت و خیال، و زندگی و مرگ نوسان می‌کند: ”وانگ‌می کیست و الان چه می‌کند؟ برایتان توضیح می‌دهم. در واقع، او الان یک روح منتظر است، یک کمی پادرهوا، ولی مطمئن از راهی که باید برود. من که فکر می‌کنم وانگ‌می همین الان هم توی راه است. کدام راه؟ توی راه برگشتن به چین.‌“[34] و در جایی دیگر:

وانگ‌می اینجاست، در کانادا. او در همین ساختمان ما خانه می‌گیرد، روی همان کاناپه می‌خوابد، غذا می‌خورد، تلویزیون می‌بیند و تصمیم آخرش را می‌گیرد. خودش می‌گوید هیچ‌وقت سعی نکرده کانادا را بشناسد یا با مردم آشنا شود؛ دلیلی نداشته این کار را بکند. او می‌گوید نمی‌توانسته عادت هر روزش به رفتن بر مزار آب‌نبات زرد را ترک کند. پس یک روز می‌رود به ایوان طبقۀ هشتم و خودش را پرت می‌کند پایین. او می‌خواهد یک روزی مثل ویتنامی‌ها توکای آبی بشود و پر بزند برود ینان پیش آب‌نبات زردش. اما چرا تا به حال او اینجاست و همدم پناهنده‌هایی چون من است؟ وانگ‌می معتقد است تا ویکتور نمیرد اوضاع همین‌طور است. آنها با هم چین را ترک کرده‌اند و با هم برخواهند گشت.[35]

پیوند مرگ با نوع زندگی دیاسپورایی آمیخته با خاطره و درد از دست دادن فرزند و جا گذاشتن او در قبرستان وطن را در احوال ویکتور، شوهر وانگ‌می، نیز مشاهده می‌کنیم. بهمن یک‌بار به دیدار ویکتور در خانۀ‌ آنها می‌رود و آنجا متوجه می‌شود که در اتاق خواب، کنار عکسی خانوادگی از آنها، با جمینگ یک تابوت قرار دارد.

بهمن خود در حال تجربۀ تغییر و دگرگونی هویتی است. او که به وانگ‌می بیش از هر کس دیگری احساس نزدیکی می‌کند، همراه با او خیال دیاسپورایی خود را شکل می‌دهد. در این خیال دیاسپورایی، مرز بین زندگی و مرگ در هم می‌شکند تا کابوس بی‌خانگی پایان یابد و رؤیای وصال به خانه تحقق یابد. بهمن دربارۀ نزدیکی‌اش به وانگ‌می می‌گوید: ”شايد يك زماني اگر كسي از من مي‌پرسيد رفيق شدن با يك روح چطوري است يا مي‌خواهي با يك روح آشنات كنم به عقلش شك مي‌بردم، همين‌طور كه الان شما و سيمين و بابا و دكتر رهباني شك برده‌ايد. اما من با وانگ‌مي دوستم، خيلي خيلي نزديك و خيلي صميمي.‌“[36]

سرانجام، همان‌طور که در رمان توکای آبی مراحل عزیمت و بی‌جاشدگی و ناخانگی به مفهوم زخم و مرگ گره می‌خورد، مفهوم بازگشت به خانه و در واقع وصل شدن به وطن خیالی زادۀ دیاسپورا نیز به این دو مفهوم پیوند می‌خورد. وصل شدن در اینجا دقیق‌تر از بازگشت است، زیرا چنان‌که برایان کیث الکس می‌گوید، وطن ممکن است دیاسپورا را خلق کرده باشد، ولی دیاسپورا خود ”چیزی است که وطن را خلق می‌کند.“[37] در طول مسیر، شخص دیاسپورایی همراه با ساخت و تکامل هویت دیاسپورایی خود تصویر وطن را نیز خلق می‌کند. هویت فرد و تصویر خانه و وطن به صورت نمادین در بدن متبلور می‌شود و در ادامه، حالت‌های تغییر و تحول و تکامل فاعل دیاسپورایی و نهایتاً بازگشت نیز نمودی جسمانی پیدا می‌کند. در این مسیر، تحول جسم انسانی فاعل دیاسپورایی با مرگ کاملاً متلاشی می‌شود و به شکلی دیگر درمی‌آید و در آن جسم تکامل می‌یابد، جسمی که پر و بال دارد و اسیر مرزهای زمینی نیست. اسماعیلیون از نماد پرنده استفاده می‌کند تا بازگشت غیرممکن را ممکن کند. فاعل دیاسپورایی جسم اسیرش را رها می‌کند، روحش در کالبد پرنده دمیده می‌شود، تبدیل به پرنده می‌شود، بر بام‌ها و بلندی‌ها می‌نشیند، پر و بالش را آمادۀ پرواز می‌سازد، و به سوی خانه پرواز می‌کند.

یک روز بهمن یادداشتی می‌نویسد که در آن به جا ماندن فرزندشان در ترکیه اشاره می‌کند و با اینکه عید نبود، می‌نویسد که ”فردا عید است سیمین، باید برویم عید دیدنی مادرم“ و به بالکن ساختمان می‌رود و به خیال این که مثل ویتنامی‌ها و وانگ‌می تبدیل به توکا شود، می‌پرد. بهمن از زبان وانگ‌می دربارۀ توکا شدن ویتنامی‌ها در خواب شنیده است که

آنها نمی‌مُردند، برمی‌گشتند به مملکتشان برای آنچه بی‌تابشان کرده بود. آنها توی رختخواب شُل و آویزان افتاده بودند، اما روحشان مثل یک نوار باریک سفید راه می‌گرفت و از پنجره بیرون می‌خزید. روح پریشان همان‌طور که آرام‌آرام صعود می‌کرد، پر و بال درمی‌آورد، منقار زرد بزرگی پیدا می‌کرد، تمام سینه‌اش را پرهای ریز و نرم آبی می‌پوشاند و یکپارچه یک توکای آبی می‌شد.[38]

توکای آبی ابتدا چگونگی خلق انگارۀ دیاسپورایی وطن و سپس دگرگونی و تحول هویتی و سرانجام پرواز به سوی وطن را به نمایش می‌گذارد. وطنی که همچون وطن آرمانی سیک‌های تبعیدی خالصتان ”الزماً به منزلۀ محل عینی مبدأ بازگشت سیک‌ها و مکان بازپس‌گیری آن تعریف نمی‌شود، بلکه ممکن است گونه‌ای جهان واقعی جدید و وطنی باشد که دیاسپورا خود آن را ساخته است،“[39] یا به قول باربارا اینوسون انسان‌شناس، وطن ”جایی [است] که در گذر دیاسپورا به دنیا می‌آید.“[40]

بدن‌های شخصیت‌های توکای آبی بر اثر زخم‌های تاریخی‌شان در بُعدی رؤیایی می‌میرند و به شکلی تناسخی متولد می‌شوند و بر فراز خانه‌ای که برایشان ناخانه بود می‌نشینند و آمادۀ پرواز می‌شوند تا شاید به وطن مخلوق خود برسند؛ مثل توکای ویتنامی‌های پناهندۀ دلتنگ زن و بچه و در تمنای وصال که

اولش نوک می‌زد به سفال‌های شیروانی. گیج و منگ بود. تازه رسیده بود به این دنیا و تا بداند آسمان چیست و پرواز چطور است طول می‌کشید. اما به محض اینکه می‌فهمید کجاست و وقتی صدای شیون را از اتاق زیر پایش می‌شنید، پر می‌گشود و پرواز می‌کرد به طرف ویتنام. می‌رسید یا نه؟ من نمی‌دانم، بالاخره یک اقیانوس فاصله ا‌ست.[41]

 

[1]حامد اسماعیلیون، نویسندۀ توکای آبی، یک سال بعد از جنبش سبز به کانادا مهاجرت کرد و در آنجا این رمان را نوشت که از وزارت ارشاد اسلامی مجوز نگرفت و سرانجام در ۲۰۱۸  در خارج از ایران منتشر شد. در ۲۰۲۰، همسر و فرزندش (پریسا اقبالیان و ری‌را اسماعیلیون) در هواپیمایی که در آسمان ایران با شلیک سپاه پاسداران ایران سقوط کرد جان باختند و اسماعیلیون خود مانند توکای داستانش برای رسیدن به وطنی که قتلگاه عزیزانش شد به سوی ایران شتافت و مانند وانگ‌می به دادخواهی برخاست. آثار دیگر حامد اسماعیلیون عبارت‌اند از آویشن قشنگ نیست (برندۀ جایزۀ بهترین مجموعه داستان اول بنیاد گلشیری)، قناریباز، دکتر داتیس (برندۀ بهترین رمان اول بنیاد گلشیری)، گاماسیاب ماهی ندارد.

[2]حامد اسماعیلیون، توکای آبی (لندن: نشر مهری، ۲۰۱۸)، 7.

[3]اسماعیلیون، توکای آبی، 8.

[4]اسماعیلیون، توکای آبی، 30.

[5]Stuart Hall, “Cultural Identity and Diaspora,” in Identity: Community, Culture, Difference, ed. Jonathan Rutherford (London: Lawrence & Wishart, 1990), 225.

[6]Hall, “Cultural Identity and Diaspora,” 225.

[7]Hall, “Cultural Identity and Diaspora,” 226.

[8]Salmon Rushdie, Imaginary Homelands (London: Granta Books, 1991), 10.

[9]Brian Keith Axel, “The Diasporic Imaginary,” Public Culture, 14:2 (2002), 411-428; quote on 412.

[10]Brian Keith Axel, “The Context of Diaspora,” Cultural Anthropology, 19:1 (2004), 26-60; quote on 43.

[11]Axel, “The Context of Diaspora,” 43.

[12]Axel, “The Diasporic Imaginary,” 424.

[13]Axel, “The Context of Diaspora,” 43.

[14]اسماعیلیون، توکای آبی، 197.

[15]اسماعیلیون، توکای آبی، 124.

[16]Axel, “The Context of Diaspora,” 54.

[17]Axel, “The Context of Diaspora,” 54.

[18]اسماعیلیون، توکای آبی، 147.

[19]اسماعیلیون، توکای آبی، 183.

[20]اسماعیلیون، توکای آبی، 127.

[21]اسماعیلیون، توکای آبی، 49.

[22]Michel Laguerre,  Diaspora, politics, and globalization (New York: Palgrave Macmillan, 2006), 114.

[23]اسماعیلیون، توکای آبی، 122.

[24]اسماعیلیون، توکای آبی، 120.

[25]Homi K. Bhabha, “Halfway House,” in Artforum International. Avaliable at

http://www.thefreelibrary.com/Halfway+house-a019587058 1st June, 2010/.

[26]Aleksandra V. Jovanović, “The Representation of ‘Home’– The Novels of Vladimir Tasic,” The Central European Journal of Canadian Studies, 7:1 (2011), 45-51; quote on 46.

[27]اسماعیلیون، توکای آبی، 151.

[28]Tuija Saresma, “Mohsen Emadi–A Poet of Exile,” Trames, 23.2 (2019), 203-221; quote on 205.

[29]اسماعیلیون، توکای آبی، 113.

[30]اسماعیلیون، توکای آبی، 114.

[31]اسماعیلیون، توکای آبی، 115.

[32]Stuart Hall, “The Question of Cultural Identity,” in Modernity: An Introduction to Modern

Societies, eds. Stuart Hall, et al. (New Jersey: Blackwell Publishing, 1996), 598.

[33]Sanaz Fotouhi, The Literature of the Iranian Diaspora: Meaning and Identity Since the Islamic

Revolution (London: Bloomsbury Publishing, 2015), 22.

[34]اسماعیلیون، توکای آبی، 113.

[35]اسماعیلیون، توکای آبی، 128.

[36]اسماعیلیون، توکای آبی، 59.

[37]Axel, “The Diasporic Imaginary,” 426.

[38]اسماعیلیون، توکای آبی، 114.

[39]Axel, “The Diasporic Imaginary,” 47.

[40]Yngvesson and Bibler Coutin, “Backed by Papers,” 178.

[41]اسماعیلیون، توکای آبی، 115.

برآمد و فروشُدِ علم در اسلام

جان والبریج[1]

از 1550 تا 1700 میلادی، در اروپای غربی رویکرد شگفت‌آوری نسبت به علم پدید آمد که فرایند آن انقلاب علمی نام گرفت. پیش از آن، علم با آنچه از زمان یونان دانسته بود فرقی نداشت: نظامی فکری بود که بیشتر بر پایۀ نظرسازی (تئوری) بنا شده بود تا تجربه و کند و بی‌توجه کافی به کاربردهای عملی پیش می‌رفت. پس از این تاریخ، علم آن‌گونه شناخته شد که امروز می‌شناسیم: سیستمی که پیوسته بر اساس تجربه و ریاضیات گسترش می‌‌یابد و فناوری سریعاً رو به رشدی حاصل می‌کند. این چالاکی علمی و فنی مسلماً عامل مهمی در کشورگشایی‌های اروپاییان ار 1492 تا 1936 بوده است. متأسفانه تشخیص اینکه چه چیزی دستمایۀ این پیشامد شد و حتی دانستن اینکه ماهیت آن چه بوده است، چندان آسان نیست. پیدایش این سیستم مسلماً زاییدۀ یک حادثه نبود، یعنی علت این امر صرفاً این نبود که گالیله اجسامی با وزن‌های متفاوت را از برج پیزا پایین انداخت و مشاهده کرد که همۀ آنها با یک سرعت به زمین می‌افتند و بنابراین، دریافت که درک ارسطو اشتباه بود و در نتیجه، این امر موجب گسستن از آموزه‌های ارسطویی شد که به کلیسا به ارث رسیده بودند. مسئله بسیار پیچیده‌تر از اینهاست و دست‌کم دو حادثۀ تاریخیِ کمابیش مشخص در وقوع آن مؤثر بوده‌اند: 1. ادغام ریاضیات با علم و به‌ویژه فیزیک، از آزمایش‌های گالیله (Galileo Galilei, 1564-1642) گرفته تا فیزیک نیوتن (Isaac Newton, 1643-1727)، که موجب توسعۀ ستاره‌شناسی و اثبات خورشید مرکزی شد و 2. پیدایش سایر روش‌های تجربی ‌در شیمی و زیست‌شناسی که البته ریشه‌هایی-مایۀ سرافکندگی-در کیمیاگری و جادوگری داشتند.

به هر حال، ماهیت انقلاب علمی دانسته شده و اشکال بر سر فهم اسباب و عوامل آن است. از وقتی که تاریخ علم رشته‌ای دانشگاهی شناخته شد، دو تئوری در این زمینه در یک‌ونیم سدۀ گذشته مطرح شده است. هر یک از این دو تئوری به چند طریق و بر مبنای اینکه مثلاً چه چیزهایی در انقلاب علمی مرکزیت داشته‌اند شاخه‌شاخه شده‌اند. با این همه، می‌توان آنها را در دو گروه پُرخانواده تقسیم کرد، بسته به اینکه آیا آنان انقلاب علمی را نوعی گسست از تاریخ علم گذشته می‌پندارند یا ادامۀ آگاهی‌هایی که پیش از آن شروع شده بود. تئوری‌های گروه دوم انقلاب علمی را به صورت اوج‌گیری رشد علم در اروپای قرون وسطا می‌بینند، یعنی تجربه‌های اولیه در استفاده از ریاضی در مسائل فیزیکی، آزمایش‌های نظری و نظرآوری‌های فلسفی دربارۀ جهان طبیعی و امثال آن. دانش‌پژوهانی که این نظریات را عرضه می‌کنند، از جمله روی تداوم بین فلسفۀ طبیعی اواخر قرون وسطا و نوع واژه‌گزینی گالیله انگشت می‌گذارند.[2]

به هر صورت، هر نظریه‌ای که خاستگاه علم جدید را در تحولات قرون وسطا ببیند باید توضیح دهد که چرا انقلاب علمی در جهان اسلام رخ نداد؛ مشکلی که تاریخ‌نگاران علوم اسلامی نیز با آن مواجه‌اند. دانشمندان مسلمان نیز همان متون علمی یونان را خوانده بودند و گاه حتی واسطۀ نقل این متون به اروپای قرون وسطا بودند. شماری از این متون علمی اصالتاً عربی بودند و نفوذ مهمی بر اروپای آن زمان داشتند. علم از چند قرن پیش از ورود به اروپای غربی کارکرد نظام‌مندی در جهان اسلام داشت.

فلسفۀ مشاء پیش از آن در حوزه‌های آموزشی اسلامی عملاً جایگیر شده بود. به موازات بومی شدن تصوف و منطق، فلسفۀ طبیعی ابن‌سینا و مابعد‌الطبیعۀ آن نیز در دروس مدارس دینی که از سدۀ یازدهم اهمیت بیشتری یافته بودند، جواز ورود یافتند. در اروپا، دانشگاه‌ها از قرن سیزدهم و چهاردهم بنیاد گرفتند و دسترسی آنها به ترجمه‌‌هایی تازه از کار ارسطو در زمان نیاز به برنامۀ درسی موجب شد که منطق ارسطو و فلسفۀ طبیعی موضوع برنامه‌های درسی دانشگاه‌های جدید قرار گیرند. شبیه این کار در سدۀ دوازدهم و سیزدهم در جهان اسلام اتفاق افتاده بود. در آغاز قرن دوازدهم، غزالی در ابتدای کتاب معروف خود در اصول فقه، المستصفی، بخشی را مشخصاً به منطق اختصاص داده بود. فقهای بعدی این کار را دنبال نکردند، چون نیازی به آن نداشتند: منطق جزء دروس مقدماتی مدرسه‌ها شده بود. مهم‌ترین کتاب‌های منطق در قرن سیزدهم میلادی نوشته شدند و هرچند در سده‌های بعدی آثار دیگری در این زمینه فراهم شد، ولی همه تقلیدی بودند.

دنیای اسلام در قرون وسطا و اوایل عصر جدید ثروتمندتر و روی هم رفته باثبات‌تر از اروپای غربی بود و دلایل خوبی وجود دارد که باور کنیم که علم در اسلام، لااقل تا سال 1500 میلادی، پیشرفته‌تر از اروپا بود. برای نمونه، نفوذ ریاضیات نجومی اسلامی بر کپرنیک (Nicolaus Copernicus, 1473-1543) امروزه ثابت شده است.[3] پس چرا دانشمندان مسلمان بر سر آن نرفتند که انقلاب علمی خود را پدید آورند؟ ”کار از کجا خراب شد؟“ کسی ممکن است همچنین بپرسد که ”کار از کجا برای اروپا درست شد؟“ اما این پرسش تئوری عامل گسست از گذشته، و نه تداوم آن، را در انقلاب علمی اروپا بیان می‌کند.

نظریات گوناگونی در این زمینه عرضه شده است. از یک نظر، شاید حملات متوالی اقوام صحراگرد تُرک و مغول به خاورمیانه نیروی اقتصادی و فرهنگی جهان اسلام را تحلیل برده و منابع لازم برای شکوفایی علوم طبیعی را نابود کرده بود. نظر دیگر به دشمنی اسلام با علوم عقلی اشاره می‌کند که به حذف علوم طبیعی از دروس مدرسه و بیرون راندن و پیگرد دانشمندان و ریاضیدانان انجامیده بود. آخرین نظریه این است که علوم کلاً در جلب توجه و تخیل روشن‌اندیشان مسلمان موفق نبودند. هیچ‌یک از این نظریات به تنهایی قانع‌کننده به نظر نمی‌رسند. مشکل این است که اغلب مباحث مربوط به اسلام و انقلاب علمی را تاریخ‌شناسان سده‌های میانین علم در اروپا با تکیه به تعداد بسیار محدودی از منابع اسلامی مطرح کرده‌اند. در این زمینه، آنان از کمک مورخان علوم اسلامی چندان بهره نگرفته‌اند که خود از شمارش متون ناخوانده و ویرایش‌‌نشدۀ دانشمندان سده‌های میانین اسلام درمانده بودند، اما به دلایل قابل فهمی مایل به پرداختن به مسائل کلی نقش علم در تمدن اسلامی و علت ناکامی آن نبودند.

نظریۀ تهاجم اقوام صحراگرد این واقعیت را نادیده می‌گیرد که یکی از شکوفاترین دورۀ علوم اسلامی دقیقاً پس از ایلغار مغول-که بزرگ‌ترین ضربه را به تمدن اسلامی زد-در زمان حکومت ایلخانیان مغول به وقوع پیوست که ساختن رصدخانۀ مراغه و جذب دانشمندان در ربع سوم قرن سیزدهم میلادی بود. خواجه نصیر طوسی، فیلسوف و عالم بزرگ شیعه، توانست هلاکوخان، حکمران مغول، را قانع کند که زیج ایلخانی را برای پیش‌بینی‌های دقیق نجومی بسازد. طوسی با تأسیس این رصدخانه توانست بهترین گروه ممکن دانشمندان علوم طبیعی را در مراغه گرد هم بیاورد. این عالمان ریاضیات نجومی اسلامی را دگرگون کردند و راهکار ریاضی تازه‌ای برای ستاره‌شناسی پدید آوردند که دست‌کم دوونیم سده در دنیای اسلام باقی ماند و منبع الهام‌بخش روش ریاضی کپرنیک شد. افزون بر آن، اروپا نیز در این عصر فارغ از آشوب نبود. اروپای غربی هرچند پس از آنکه وایکینگ‌ها به جای غارتگری به حکومتگری پرداختند، از آسیب حملات اقوام صحراگرد تا حد زیادی در امان ماند، اما پیوسته درگیر جنگ‌های فئودالی در قرون وسطا بود و انقلاب علمی در بحبوحۀ جنگ مذهبی رفرماسیون (اصلاحات) صورت گرفت.

نظریۀ دوم هم، که نوعی دشمنی درونی اسلام با علم را مطرح می‌کند، اشکالات مشابهی دارد. مدافعان این نظر مایل‌اند که عقل‌گرایی مدرسی اروپا را در برابر عقل‌گریزی مفروض اسلامی بگذارند. آنان برای این منظور از شمار معدود ولی شناخته‌شدۀ متونی شاهد می‌آورند که در آنها، فقها علوم طبیعی و فلسفه را نهی و محکوم کرده‌اند، به‌ویژه از المنقذ من الضلال غزالی. آنان ادعا می‌کنند که به سبب این دشمنی بود که علوم طبیعی و ریاضیات از برنامۀ درسی مدارس اسلامی حذف شده بود. اما اثبات اینکه کتاب غزالی چنین سرنمون و اثرگذار بوده دشوار است، چون اوج علم ستاره‌شناسی اسلامی پس از غزالی، نه پیش از آن، در مراغه درخشید. چند متن اسلامی دیگر از این گونه وجود دارند که البته تأثیر آنها در مقایسه با آنچه کمابیش همان زمان‌ها در اروپا موجب پیگرد به اتهام ارتداد می‌شد، ناچیز بوده است. جهان اسلام شهیدانی چون جوردانو برونو (Giordano Bruno, 1548-1600) و گالیله نپروریده است. مسلمانان عمدتاً به اجرای احکام شرع در میان مردم بیشتر توجه داشته و دارند تا پیچ‌و‌تاب‌های عقاید آنها. افزون بر آن، چنان‌که برنامه‌های درسی متأخر نشان می‌دهد، برخی از علوم همراه با منطق عملاً در مدرسه یا حوزه‌ها تدریس می‌شده‌اند. ریاضیات، نجوم و طب لااقل به شکل مقدماتی تدریس می‌شدند. فقها به ریاضی در محاسبات مرتبط با ارث و میراث و همچنین به نجوم برای تعیین اوقات نماز در مساجد نیاز داشتند. رساله‌های هندسه، حساب، جبر، ستاره‌شناسی اولیه، نجوم پیشرفته، ساختمان، و استفاده از اسطرلاب فراوان‌اند. دستنوشته‌های گلچین دروس مدرسه معمولاً بخش‌هایی از نجوم و ریاضی را در بر دارند. دستنوشته‌های طبی همه‌جا یافت می‌شوند. اصلاح‌طلبان، نواندیشان اسلامی و حکام استعماری قرن نوزدهم جملگی شکایت داشتند که نوع آموزش در مدارس و حوزه‌های اسلامی بسیار مدرسی و عقل‌گرا بوده است.

مسئلۀ گیرایی علم را می‌توان با آزمودن ادبیات بومی سرزمین‌های اسلامی پاسخ گفت. دانشمندان ایرانی و تُرک نوعاً رساله‌هایی عمومی‌تر‌–‌هرچند هنوز گاه بسیار فنی‌–‌در زمینۀ کارهای علمی خود را به فارسی و ترکی نوشته‌اند. حامیان آنها غالباً مقامات بلندمرتبۀ دربار بودند و سرگذشت احوال دانشمندان مسلمان گویای اهمیت دربار به منزلۀ مرکز توجه و حمایت از دانشمندان است. بررسی‌های اخیر زندگی‌نامه‌ای نشان می‌دهد که در زمان حکومت عثمانی شمار بسیاری از دانشوران و صنعتگران مشغول به کار و نوشتن بوده‌اند.[4] کتابخانۀ سلطنتی در استانبول نُسخ کتاب‌های فاخر کارهای علمی گذشته، از جمله کتب جالینوس، را نگهداری کرده است. دانشنامه‌هایی که برای آموزش و استفادۀ کارمندان نوشته شده بودند شامل فصل‌هایی دربارۀ موضوعات علمی است که شخص دانش‌آموخته می‌بایست از آن آگاه بوده باشد.

پس چه چیزی غیبت انقلاب علمی در اسلام را به گردن می‌گیرد؟ بدون توضیح روشنی از عوامل یا حتی چیستی انقلاب علمی اروپا نمی‌توان پاسخی قطعی به این پرسش داد. با این همه، می‌توان ملاحظاتی اظهار کرد و برای توضیح بخشی از آن پیشنهادی خواهم داد.

اول آنکه بهتر به نظر می‌رسد برای توضیح انقلاب علمی بگوییم امر خارق‌العاده‌ای در اروپا اتفاق افتاد تا اینکه بگوییم جهان اسلام یا هندوستان یا چین در انجام امری ناکام ماندند. این امر با پرسش ژرف معماوار دیگری در زمینۀ تاریخ‌شناسی ربط پیدا می‌کند: چرا اروپای غربی، سرزمینی نسبتاً کوچک و از نظر سیاسی پراکنده، توانست طی چهار سده از ناچیزی نسبی بیرون آید و به دست‌اندازی و سلطه‌ای تقریباً جهان‌گیر توفیق پیدا کند؟ در حالی که توضیحات پیشین به ”انحطاط“ و ”فساد“ کشورهای کهن‌آیین، مانند چین و عثمانی، استناد می‌کنند، روز‌به‌روز روشن‌تر می‌شود که طرز کار و ادارۀ این کشورها بیشتر مثل سابق بوده و برخی از دولتمردان این کشورها، که بسیار هم قابل بودند، کوشیدند با رشد سریع و بی‌سابقۀ اختراعات و اقتدار اروپا به نحوی کنار بیایند؛ کوششی که کمابیش ناموفق بود و اغلب به دوباره‌کاری و رجوع به اصل می انجامید. ما باید برای آنها متأسف باشیم، همان‌طور که هنوز به درستی نمی‌فهمیم چه چیزی اجازه داد که مثلاً جزیرۀ کوچکی چون بریتانیا نیرومندترین قدرت جهان شود و این قدرت را به مدت یک قرن حفظ کند.

نظرات بسیاری برای توجیه انقلاب علمی اروپا در چارچوب استثنائی بودن اروپا ابراز شده است: به راه افتادن صنعت چاپ، نوع برنامۀ درسی دانشگاه‌های اروپا در قرون وسطا، اصلاح‌طلبی پروتستان‌ها همراه با انکار اقتدار موروثی [کلیسای کاتولیک] یا به سادگی، انباشت انبوهی از دانش و تجربه که امکان پیشرفت سریع دانش و اختراعات فنی را میسر ساخت و مشوق تحقیقات علمی بیشتر شد. توضیح چرایی به وقوع نپیوستن انقلاب علمی در جهان اسلام درست عکس مطالب بالاست: ناکامی اسلامی به دلایلی که نیاز به توضیح دارد، تأخیر پذیرش صنعت چاپ تا قرن نوزدهم، نبودن نهادی که به تحقیق و فعالیت علمی مرکزیت بدهد، ادامۀ پُررنگ زندگی دینی اسلامی در مقایسه با دیگر ادیان یا داشتن جامعۀ علمی پراکنده‌تر.

پشنهاد می‌کنم که در نظر آوریم تصوف نیز در برگرداندن توجه دانشمندان و فیلسوفان مسلمان از علوم طبیعی نقش داشته است. نباید فراموش کنیم که در بیشتر موارد، هم در اروپا و هم در جهان اسلام، علوم طبیعی از فلسفه منشعب می‌شدند. در واقع، تأکید شده است که رشته‌های گوناگون علم وقتی از فلسفه متمایز می‌شوند و نام علم به خود می‌گیرند که نتایج ملموس و پذیرفته‌شده‌ای به بار آورده باشند. از زمان ارسطو تا زمانۀ ابن‌سینا و تا اوایل عصر جدید، رشته‌هایی چون زیست‌شناسی، نجوم، زمین‌شناسی و غیر آنها شاخه‌هایی از فلسفه انگاشته می‌شدند و اصطلاح ”فلسفۀ طبیعی“ تا قرن نوزدهم عموماً برای علوم به کار می‌رفت.[5] لااقل برای پنج سده، دانشمند در دنیای اسلام پزشک یا منجم یا هر دوی آنها بود که نوعاً آشنایی کلی در رشته‌های دیگر علوم را هم داشت. اما در اروپای سده‌های میانین، فیلسوفان کمتر این‌گونه در نظر آورده می‌شدند، آنان نوعاً عالمان دینی بودند. با این همه، فلاسفه در جهان اسلام و اروپای قرن هفدهم در دو جهت متفاوت سیرکردند. در اروپا، عالمانِ فیلسوف از میراث دینی بریدند و شروع به مطالعه در جهان طبیعی کردند و آن را مرکز بررسی‌های تحقیقی خود قرار دادند. روشن نیست که چرا آنان باید این کار را می‌کردند. کار منجمان مطمئناً درگیری‌های بسیار با متافیزیک و علم دین داشت، اما روشن نیست چرا گالیله کوشید که به ترسیم حرکت سقوط اجسام از راه ریاضی بپردازد، کاری که در آن زمان امری عرف‌شکنانه بود که فقط هوشمندی یک ریاضیدان منفرد را در حل مسئله‌ای بی‌اهمیت نمایش می‌داد و بی‌شباهت به سرگرمی‌های تفریحی ریاضی‌دانان اسلامی در ترتیب دادن جدول‌های هرچه بزرگ‌تر اعداد نبوده است. با این همه، برنامۀ گالیله تأثیرات بسیار داشت، چه از جهت عملی یعنی بهکرد تسلیحاتی اروپا و چیرگی بر جهان و چه از جهت فهم فلسفی جهان.

رویکرد فیلسوفان مسلمان در راستایی دیگر و کوشش برای فهم فلسفی و تجربۀ نفسانی در حضور مستقیم بارگاه خداوندی است. این رویکرد ظاهراً باید وعده‌بخش به نظر رسیده باشد. سهروردی نشان داد که چگونه عرفان را می‌شود به مثابه وسیلۀ فلسفی نظام‌مندی به کار برد و ابن‌عربی نیز نشان داد چگونه زندگی درونی و بیرونی فرد را می‌توان در قالب ظهور خدا در هر جنبه‌ای از جهان فهمید. این‌گونه رویکرد به فلسفه در سده‌های شانزدهم و هفدهم را فلاسفۀ ایران در مکتب اصفهان به اوج خود رساندند. آنان در پی تحقیق مدرسی سیالی از عمق روح بشر رفتند و با ترکیب تجربۀ پدیدارشناسانۀ واقعیت با آموزه‌های متون مقدس اسلام سیستم پیچیده‌ای به بار آوردند. البته علوم طبیعی نیز در اشکال سنتی خود همچنان به راه خویش ادامه دادند، ولی همان‌گونه که همه می‌دانیم دانشمندان مسلمان پس از حوالی سال‌های 1550 میلادی دستاورد قابل مقایسه‌ای با دانشمندان اروپایی نداشته‌اند.

نمی‌شود گمان برد که مسلمانان در ترجیح تفکرات عرفانی بر فیزیک ریاضی و برتری تسلیحی ناشی از آن در اشتباه بوده‌اند. در هر دو جهان اسلامی و مسیحی، اشخاص بسیاری هستند که رویگردانی از معنویت به سوی کند‌وکاو فشردۀ جهان مادی را فاجعه‌ای برای زندگی درونی انسان غربی برآورد می‌کنند، اما این مسئله‌ای نیست که یک مورخ به آن پاسخ دهد. چیزی که می‌تواند گفته شود این است که مرکزیت عرفان و تصوف جامعۀ اسلامی را در مسیر فرهنگی بسیار متفاوتی با آنچه که در غرب گذشت، قرار داد.

[1]این مقاله ترجمۀ احمد کاظمی موسوی است از بخشی از فصل پنجم کتاب خدا و منطق در اسلام: خلیفهگری عقل، نوشتۀ جان والبریج:

John Walbridge, “The Rise and Fall of Islamic Science,” in God and Logic in Islam: The Caliphate of Reason (Cambridge: Cambridge University Press, 2011), 86-103.

[2]من بیشتر از هر جا از منابع زیر استفاده کرده‌ام، هرچند با برداشت اسلامی آنها موافقت ندارم:

Edward Grant, The Foundations of Modern Science in The Middle Age (Cambridge: Cambridge University Press, 1996); Toby E. Huff, The Rise of Early Modern Science: Islam, China, and the West (Cambridge: Cambridge University Press, 1993); Thomas S. Kuhn, The Structure of Scientific Revolutions (Chicago: University of Chicago Press, 1962), 22.

[3]Kuhn, The Structure of Scientific Revolutions, 12, note 2.

[4]فهرست کارهای نجومی و حرفه‌ای 582 نویسندۀ شناخته‌شدۀ تُرک و بیش از 200 نویسندۀ ناشناخته را می‌توان در منابع زیر دید:

Ekmeleddin Ihsanoglu et al., Osmanli Astronomi Literaturu Tarihi (History of Ottoman Astronomical Literature) 2 vols. (Istanbul: IRCCA, 1997); Cemal Aydin, “Beyound Culturalism? An Overview of the Historiography on Ottoman Science in Turkey,” in Multicultural Science in the Ottoman Empire, eds. Ekmeleddin Ihsanoglu, Kostas Chatis and Eftihymios Nicolaidis (De Diversis Artibus 69, n.s., 32; Turnhout, Belgium: Brepols, 2003), 201-215.

[5]Edward Grant, A History of Natural Philosophy from the Ancient World to the Nineteenth Century (Cambridge: Cambridge University Press, 2007).

چالش‌های سرمایه‌داری خانوادگی در دورۀ پهلوی: دهه‌های 1320-1350

علیاصغر سعیدی <Ali Asghar Saeidi <saeidi@ut.ac.ir (دانش‌آموختۀ جامعه‌شناسی اقتصادی کالج رویال هالووی، دانشگاه لندن، ۱۳۷۸) دانشیار جامعه‌شناسی اقتصادی در دانشکدۀ علوم اجتماعی دانشگاه تهران و مدیر مؤسسۀ تحقیقات تعاون آن دانشگاه است. از سال ۱۳۷۸ تا سال ۱۳۸۲، در مقام همکار تحقیقاتی به پژوهش در زمینۀ تاریخ شفاهی اقتصادی ایران در مرکز مطالعات خاورمیانۀ دانشگاه لندن پرداخت. تاکنون چهار کتاب در شرح حال و کارنامۀ صنعتگران مدرن پهلوی منتشر کرده است: سرمایه‌داری خانوادگی لاجوردی و لاجوردیان، زندگی و کارنامۀ رحیم متقی ایروانی، زندگی و کارنامۀ حاج محمدتقی برخوردار و زندگی و کارنامۀ علی خسروشاهی. تکنوکراسی و سیاستگذاری اقتصادی در ایران به روایت رضا نیازمند نیز به کوشش او منتشر شده است.

در آستانۀ انقلاب 1375، شرکت‌های بزرگ خانوادگی با در دست داشتن کسب و کارهای مهم در بخش‌های متفاوت اقتصادی، موتور محرکۀ اقتصاد بخش خصوصی ایران بودند که کشور را به سمت نوعی سرمایه‌داری متفاوت با غرب سوق می‌دادند. به این معنی که هنوز مالکیت و مدیریت آنها در دست اعضای خانواده بود و مالکیت از مدیریت جدا نشده بود. هدف اصلی این مقاله تحلیل چالش‌های اصلی بنگاه‌های بزرگ خانوادگی در ایران در دهه‌های 1320 تا1350 است.

بنگاه‌های خانوادگی نمایندۀ عمدۀ شرکت‌های ایرانی در بخش خصوصی طی سال‌های 1320 تا 1350 بودند. آنها هم اکثریت بنگاه‌های دارای واحدهای تجاری و صنعتی کوچک  را شامل می‌شدند و هم شرکت‌های بزرگ صنعتی را، خصوصاً بعد از دهۀ 1330، در بر می‌گرفتند.

اگر معیار‌های تعریف بنگاه خانوادگی را چنان گسترده‌تر کنیم که اگر فقط مالک یا مدیر بنگاه عضو خانواده باشد هم در تعریف بگنجد، ممکن است بتوان تخمین زد که بنگاه‌های خانوادگی بیش از 90 درصد شرکت‌های کوچک و بیشتر شرکت‌های بزرگ بخش خصوصی را طی سال‌های 1320 تا 1350 تشکیل می‌دادند.[2] اما اگر از معیارهای محافظه‌کارانه‌ای استفاده کنیم که برخی از محققان بنگاه‌های خانوادگی از آن استفاده می‌کنند و بنگاهی را خانوادگی بدانیم که حداقل دو نسل در کنترل و مدیریت خانواده بوده است، شاید نمونه‌های چندانی مانند خانوادۀ لاجوردی و لاجوردیان، بنیان‌گذاران گروه صنعتی بهشهر (132301357)؛ خانوادۀ کازرونی، مالک اصلی کارخانۀ نساجی وطن (1307-1357)؛ و برادران ارجمند، بنیان‌گذاران شرکت صنعتی ارج (1316-1357) در تاریخ بخش خصوصی ایران وجود نداشته باشند.

 

اهمیت تحقیق

در خصوص تفاوت‌های بنگاه‌های خانوادگی و بنگاه‌های غیرخانوادگی در ایران اطلاعات کمی در دست است. اگرچه تحقیقات جدی دانشگاهی فراوانی دربارۀ بنگاه‌های خانوادگی در سراسر جهان صورت گرفته است،[3] اما اتفاق مشابهی در مطالعات مربوط به بنگاه‌های خانوادگی در ایران رخ نداده است. علاوه بر این، تئوری اقتصاد خُرد که پایه و اساس تحقیق در رشته‌هایی مانند امور مالی و حسابداری و مدیریت است، فرقی بین بنگاه خانوادگی و غیرخانوادگی قائل نیست.[4] با این همه، جامعه‌شناسی اقتصادی که به مسئلۀ بنگاه خانوادگی بر اساس نقش کنشگران و انواع روابط آنها در بنگاه توجه دارد، به تحقیق پیرامون این موضوع می‌پردازد.[5]

 

بحث و تحلیل

اگرچه بنگاه‌های خانوادگی ارزش‌ها و ویژگی‌های مشترکی بین خانواده و کسب و کار دارند، اما با چالش‌های منحصر به فردی روبه‌رویند. در عین حال، می‌توانند از فرصت‌های ویژۀ خود نه فقط برای تجارت خانوادگی، بلکه برای شکل‌گیری سیستم اقتصادی استفاده کنند. پدر بنیان‌گذار هر بنگاه معمولاً با چالش‌های بسیاری روبه‌رو بوده است، از جمله آنكه باید بین انصاف و كارآیی، جانشینی و شایستگی، و پدرسالاری و عاملیت توازن برقرار کند. علاوه بر این ، سه حوزۀ نفوذ، یعنی خانواده و تجارت و مالکیت، در کنار هم بر هر بنگاه خانوادگی تأثیر می‌گذارد و در مقابل، این سه حوزه به نوبۀ خود تحت تأثیر عواملی مانند سنت، فرهنگ ، قوانین وراثت و دین قرار دارند.[6]

 

چالش توازن بیشینهسازی و نوعدوستی

پدر در جایگاه سرپرست خانواده نسبت به اعضای خانوادۀ خود نوع‌دوست است، اما در مقام مدیر و بنیان‌گذار، نگران موفقیت و توسعۀ بنگاه خود در یک بازار رقابتی نیز هست. لذا والدین باید از شیوه‌های صحیح تجارت پیروی کنند.[7] برای مثال، علی خسروشاهی  در مقام بنیان‌گذار گروه صنعتی مینو در سال 1338، در خصوص توسعۀ کسب‌و‌کار تصمیمات مهمی می‌گرفت که احتمالاً فرزندانش از آنها راضی نبوده‌اند. مریم خسروشاهی می‌گوید:

تظاهر نمی‌کرد و اصلاً برایش مهم نبود که دیگران درباره‌اش چه می‌گویند. بسیار مقتصد بود. مثلاً در یک مورد هزینۀ تولید بالا رفته بود و ما برای رقابت با سایر محصولات قیمت فروش را پایین آورده بودیم. اما او از من ناراحت بود و می‌گفت محصولات را چرا مفت می‌فروشید. یادم است این قدر صادق و رُک و راست بود که روزی دایی‌ام آمده بود خانۀ ما و او آنجا به او می‌گفت که اینها محصولات را مفت می‌دهند.[8]

به نظر می‌رسد که در بیشتر بنگاه‌های خانوادگی، پدر این‌گونه در برابر منافع شرکت به عملکرد فرزندان واکنش نشان می‌دهد. پدر بنیان‌گذار باید از بازده شرکت مراقبت کند و نمی‌تواند به علت اعتماد به فرزندانش برای همیشه سود کمتری را بپذیرد.

 

اعتماد و خطر اخلاقی

سطح اعتماد بین اعضای خانواده در بنگاه‌های خانوادگی، به سبب پیوندهای قوی،[9] مسلماً بالاتر از بنگاه‌های غیرخانوادگی است.[10] البته ”اعتماد“ بحث پر مناقشه‌ای بین جامعه‌شناسان اقتصادی و نهادگرایان اقتصادی است. نهادگرایان اقتصادی سطحی از اعتماد را که به وسیلۀ اخلاقیات تعمیم‌یافته پدید می‌آید مانع سوءاستفاده در بازار می‌دانند، در حالی‌که جامعه‌شناسان اقتصادی معتقدند هر کجا اعتماد بیشتر باشد امکان سوءاستفاده بیشتر است و این امری معمول است که افراد در روابط شخصی از کسی بیشتر صدمه خواهند خورد که به او بیشتر علاقه و اعتماد دارند. علت آن است که وقتی شما به فردی اعتماد می‌کنید، خود را در موضع آسیب‌پذیری قرار می‌دهید.[11] به علاوه، در بنگاه‌های خانوادگی که برادران سهامدار اصلی آن‌اند، در غیاب پدر بنیان‌گذار، دنبال کردن سود شخصی ممکن است به ضرر اتحاد خانوادگی منجر شود. این امر ناشی از وجود سطح اعتماد بالا در بین اعضای خانواده است.[12] برای مثال، از حاج سيدمحمود لاجوردی، بنیان‌گذار گروه صنعتی بهشهر، نقل می‌کنند که می‌گفت

برادران اخوان تحت سرپرستی برادر بزرگ‌تر، حاجی علی‌اکبر اخوان، پیش‌بینی را برای پول اضافۀ برادران نکرده بودند و بعضی از برادرها که پول اضافه داشتند از اطلاعات داخلی به نفع خود استفاده می‌کردند و بعضی اجناس را که مورد احتیاج مشترک برادران بود به وسیلۀ شخص ثالثی خریداری کرده با منفعت به حساب مشترک می‌فروختند. به عقیده او این کار صحیح نبود و باعث از هم پاشیدن وحدت برادران اخوان شد.[13]

این سودآوری فردی منجر به شکست شرکت خانوادگی آنها شد، شکستی که ممکن است عاملی مهم در نظر گرفته شود. این برادران، با اینکه تجارت خانوادگی خود را زودتر از دیگران شروع کرده بودند، اما زودتر از بقیه از هم جدا شدند و هر برادر به دنبال کسب و کار خودش رفت. شاید یکی از علت‌هایی که برخی از آنها روابط نزدیک‌تری با خانوادۀ سلطنتی داشتند برای پرکردن خلأ روابط خانوادگی بوده باشد.[14] این تجربۀ حاج سیدمحمود لاجوردی باعث شد وقتی بنگاه خانوادگی‌اش را با شرکت برادر و فرزندانش تأسیس کرد، نخست پیشنهاد تأسیس بانکی داخلی با نام ”آرجا“ کرد كه مخفف اول اسم شرکت‌های خانوادگی آنان به نام‌های آرین و جاوید بود که ”بانک داخلی“‌ شرکت‌های آنها محسوب ‌می‌شد. قرار شد هر نفر از اعضای خانواده كه پول اضافي داشته باشد آن را به این حساب واريز كند و ۱۲ درصد بهره بگیرد و در مقابل، این ”بانک داخلی“‌ به شرکت‌های آنها قرض بدهد. این درسی بود که حاج سیدمحمود لاجوردی از برادران اخوان گرفته بود تا برای پول اضافۀ اعضای خانواده پیش‌بینی کند. به عقیدۀ حاج سیدمحمود لاجوردی، این کار برادران اخوان صحیح نبود و باعث از هم پاشیدن وحدت آنها شد. ابتکار تأسیس حساب آرجا را حاج سيدمحمود برای پایداری شرکت جدید ارائه داد و همگي از آن استقبال کردند و همۀ اعضای خانواده سرمایۀ نقدی اضافه‌شان را به آن حساب واریز می‌کردند. بنابراین، تأسیس این حساب توانست تناقص منفعت شخصی و اتحاد خانوادگی را تا حد زیادی کاهش دهد و از خطری اخلاقی اجتناب شود. قبل از این هم اعضای خانوادهۀ لاجوردی و لاجوردیان سهام شرکت‌هایشان را به نسبت مساوی تقسیم کرده بودند.[15]

 

استفاده از مفهوم خانواده در یکسانسازی منافع

گاهی اوقات، رئیس بنگاه خانوادگی، به منظور برقراری تعادل بین مدیران عضو خانواده با مدیران و کارکنان غیرعضو خانواده (توازن بین پدرسالاری با عاملیت و شایستگی) پدرسالاری خود را به اعضای غیرعضو نیز گسترش می‌دهد. در بنگاه‌های خانوادگی بزرگ شواهدی فراوانی از این نوع اقدام مشاهده شده است که پدرسالاری غالباً به اعضای غیرخانوادگی بنگاه‌های بزرگ خانوادگی نیز گسترش می‌یابد. این امر باعث ایجاد احساس ثبات، وفاداری و ارادت به شرکت در بین همۀ کارمندان و از جمله مدیران ارشد می‌شود. این اقدام باعث می‌شود که برخی از مدیرانی که توانایی تأسیس شرکت خصوصی خود را دارند همچنان در شرکت باقی بمانند. به عبارت دیگر، وفاداری آنها به بنگاه خانوادگی مانع جدایی آنها می‌شود. این امر نشان می‌دهد که پدر-‌بنیان‌گذار بنگاه خانوادگی به خوبی توازنی بین اعضای خانواده و افراد شایستۀ غیرعضو خانواده پدید آورده است. برای مثال، محمدرحیم متقی ایروانی، بنیان‌گذار گروه صنعتی کفش ملی، از روش‌های گوناگونی برای برقراری تعادل بین کارایی و انصاف بین اعضای خانواده و کارکنان غیرخانوادگی، که تعدادشان هم روزبه‌روز زیادتر می‌شد، استفاده می‌کرد. رحيم متقي ايرواني در غيبت برخي عناصر مهم بنگاه خانوادگي اقتصادي در پي جايگزين كردن عناصري جدید براي توسعۀ گروه صنعتي ملي بود؛ عناصري که غيبت آنها مانع رشد بنگاه‌هاي خانوادگي نيز شده بود. شكي نيست كه گروه صنعتي ملي واحد خانوادگي محسوب مي‌شد. اين گروه را رحيم ايرواني كنترل می‌کرد و مطلوب‌ترين شرايط براي او اين بود كه گروه به دست اعضاي خانواده‌اش اداره شود. همسر و فرزندان رحيم ايرواني در اين گروه فعاليت مؤثري داشتند، اما واقعيت‌ها نشان داد كه او نمي‌توانست كنترل چنين مجموعه‌ای را فقط به دست خانواده بسپارد. بنابراين، فعاليت‌هاي رحيم ايرواني در گروه صنعتي ملي نشان مي‌دهد كه او جایگزینی مناسبي براي بنگاه خانوادگي را بطور جدي در نظر داشته است تا بتواند گروه صنعتي را متحول کند و توسعه دهد. رحيم ایروانی با آنکه تجارت را از پدر و پدربزرگش آموخته بود، بخت آن را نداشت که زير سايۀ پدر تجارت را آغاز کند. حاج محمدکاظم، پدر رحیم ایروانی، در 19 آذرماه 1324ش و درست زماني درگذشت که رحيم دانشکدۀ حقوق، علوم سیاسی و اقتصاد دانشگاه تهران را تمام کرده و 25 ساله بود.[16] حاج محمدکاظم در زمان مرگ فقط 68 سال داشت و اين سن براي ساختن بنگاهي خانوادگي که نسل اول آن هنوز شروع به کار نکرده زمان اندکي است. رحيم هيچ‌گاه با دو برادرش، محمدکريم و محمدرضا، کار نکرد. غير از اختلافاتي که ممکن است ناشي از تفاوت روحيه در بين رحيم و برادرانش بوده باشد، فقدان پدر نقش مهمی در عدم تشکیل بنگاه خانوادگی داشت که در هر بنگاه خانوادگي سايه‌اش تا پايان نسل دوم نيز به خوبي احساس مي‌شود. اختلاف بين برادران در خانواده‌ها معمولاً امري طبيعي است و در خصوص رحيم که مادرش را در 6 سالگي از دست داده بود و سرپرستي‌اش را خاله و عمو به عهده گرفته بود، علت دیگری برای اختلاف با برادرانش بود. پدر رحيم گرفتار بيماري ميگرن بود. در کودکي مادرش را از دست داده بود و بنابراين، گرمي رابطۀ خانوادگي را بسيار کم تجربه کرده بود. چيزهايي که از کودکي به ياد داشت منحصر بود به یاد مهرباني‌هاي مادرش که به بزرگ‌ترين فرزندش توجه خاصي داشت. اما دو برادر رحيم نيز به سبب همين کمبود محيط خانوادگي نتوانستند پيوندهاي عميقي با هم برقرار کنند. مرگ پدر در سال 1324ش برادران را بر سر تقسيم ارثيه دچار اختلاف شديدي کرد. بيش از همه کريم به اين اختلاف دامن مي‌زد. پدر در روزهايي که رحيم به تهران آمده بود براي او از ناسازگاري کريم نوشته بود و از او خواسته بود که از او مراقبت کند. همين مسئله باعث شد که رحيم در تقسيم املاک امتياز بيشتري به کريم بدهد. اما رضا سهم خود را رفته‌رفته به دو برادر فروخت. رحيم ایروانی بعد از دبيرستان بدون اطلاع پدر به آبادان رفت و در شرکت نفت کار کرد. پدر از اين مسئله سخت برآشفته شده و کسي را براي يافتن او مأمور کرده بود. همه اينها شواهدي بر اين امرند که براي رحيم شرايط تأسيس بنگاه خانوادگي مهيا نبود. با این همه، عکس‌هاي کريم و رضا  که تا آخرین روزهای زندگی زير ميز کار رحيم بودند نشانۀ حسرت او بر فقدان خانواده در نظر او بوده است.[17] به علاوه، رحيم اگر چه پدر زينت، همسرش، را بسيار دوست داشت و از او چيزهاي فراوانی آموخته بود، بخت آن را نداشت که از نيروي تجاري حاج فرج منتخب، که از تجار سرشناس شيراز بود، سود جويد. حاج فرج منتخب درست زماني که نخستين جلوه‌هاي فعاليت صنعتي رحيم آغاز شده بود، در سال 1338ش، درگذشت. رحيم يک‌بار هنگام ساخت پاساژ استاندارد در شهر شیراز از کمک او بهره برده بود. او در سال‌هاي بعد از کمک فرزندان حاج فرج، قاسم و اصغر منتخب، در گروه صنعتي ملي استفاده کرد، اما اينها به تنهايي نمي توانست به ساخت بنگاهي خانوادگي بيانجامد. رحيم که بعد از فارغ‌ التحصيلي در تيرماه 1327 ازدواج کرده بود، علي‌رغم نظر مثبتش نسبت به نقش زنان در فعاليت‌هاي اقتصادي، در آن زمان به سبب جواني همسرش نمي‌توانست از نيروي او استفاده کند. در ضمن، همسرش در آن وقت به تربيت فرزندان مشغول بود. نزهت (نازي)، اولين فرزند رحيم، در شهريورماه 1328 به دنيا آمد، بهمن در اسفند 1330، مريم در دي‌ماه 1334 و علي، آخرين فرزندشان، در شهريوماه 1339 و هنگامي که رشتۀ فعاليت و رهيافت صنعتي ايرواني در کفش ملي به خوبي روشن شده بود. در نيمه‌هاي دهۀ 1340، کفش ملي در قالب توسعه و ادغام عمودي شکل گرفته بود. فرزندان رحيم، نازي و بهمن، به ترتيب 17 و 15 ساله بودند. بنابراين، چاره‌اي براي رحيم نمي‌ماند جز اینکه بر اصول ديگري براي ساختن بنگاه سرمايه‌داری خود تکیه کند. رحيم ضمن عشق به ايجاد گروه صنعتي خود، اجازه نمي‌داد که هيچ‌کس در اين گروه خللي ايجاد کند، درست مانند يک فرمانده عمل می‌کرد. اما در عين حال، همه را عضو خانوادۀ خود مي‌دانست. درست مانند پدري مسئول از قلمرو خود، به مثابه یک پدر، با ايجاد ارتباط عاطفي عميق با کارگران، مديران و ذي‌نفعان حفاظت مي‌کرد. در نتيجه، خروج مديران صرف نظر از اهميت آنان به لحاظ عاطفي برايش گران بود و با هر کس آشنا مي‌شد، تلاش می‌کرد زمينۀ خانوادگی کارش را نیز در گروه صنعتي ملي فراهم کند. اخراج کارگر خيلي برايش سخت بود، ولي به راحتي افراد را استخدام مي‌کرد.[18] او هميشه سعي مي‌كرد در مقابل خطاي كارگران، مديران و كاركنان فروشگاه‌ها آنها را با كاهش رتبه تنبيه كند، نه با اخراجشان. در اين شرايط، اين پدر فرمانده نمي‌توانست فقط به اجراي سياست‌هاي معمول کارگري و ارتباطات مديريتي بپردازد، بلکه بايد از آن حد فراتر مي‌رفت تا گروه صنعتي ملي را به گروهی چون خانواده‌اي بدل کند. آنچه در گروه صنعتي ملي در جريان بود زمينۀ شکل‌گيري یک خانوادۀ بزرگ بود تا فقدان حضور عناصر خانواده را بر طرف کند و درجۀ اعتماد بين افراد را بالا ببرد. بنابراين، رحيم ایروانی مي‌دانست بايد از كوچك‌ترين مشكلات اين خانواده مطلع باشد، به‌ويژه مشكلات كاركنان و خانواده‌شان. چه آن هنگام که ساعت‌ها در مراسم اعطاي عيدي کارگران بر پاي مي‌ايستاد و با فرد‌فرد کارگران دست مي‌داد و چه زماني که آنها را با خانواده گروه‌گروه به باغ کفش ملي در کرج دعوت مي‌کرد، در پي تعميق اين ارتباط خانوادگي بود. اين ديدارها و گردهمايي‌ها فرصتي مغتنم براي محکم‌تر کردن روابط اين خانواده بود. او بارها برای کارگران و سرکارگران اين جمله را تکرار مي‌کرد که ”همگي بر سر يک سفره نشسته‌ايم.“ او همچنین اصرار مي‌ورزيد که افراد در گروه بايد متأهل باشند. چون نگرش او به گروه به مثابه خانواده‌اي بزرگ بود، لذا نمي‌توانست به نقش نهاد خانواده بي‌توجه باشد. به علاوه، مي‌‌دانست که ازدواج و به‌ويژه ازدواج درون گروه صنعتي ملي مي‌تواند هم به استحکام روابط خانوادگی افراد و هم به پیوستگی بیشتر گروه منجر شود. او برای اجرای این امر کمک‌ها و تشويق‌هايي در نظر گرفته بود. ايرواني در فروشگاه‌ها با مشکل بزرگ کنترل فروشگاه‌ها روبه‌رو بود. تجربه به او ثابت کرده بود که ضمن به کارگيري همۀ روش‌هاي پيشرفتۀ کنترل نمي‌توان از تأکيدات معنوي غفلت کرد. اين تأکيدات به منظور ساختن خانوادۀ بزرگ بود. او هميشه به کارمندان فروشگاه‌ها مي‌گفت سفره‌اي پهن شده است، سعي کنيد اين سفره همچنان باز بماند. سفرۀ بزرگ کفش ملي را او براي همه مي‌خواست و برخلاف انديشۀ بيشينه‌ساز سرمايه‌داری، او پدری کارآفرين بود که پس‌اندازها را براي زندگي بهتر فرزندان مي‌خواست. بر اين اساس، تمايل ايرواني براي وابسته کردن افراد حوزۀ فعاليتش به خود به انگيزه‌هايش براي ساختن خانوادۀ کفش ملي برمی‌گشت. اين انگيزۀ آگاهانه از آنجا نشئت مي‌گرفت که امکان تأسيس بنگاه خانوادگي واقعی کم بود. به علاوه، شاید به دوران طفوليت و از دست دادن مادرش در کودکي مرتبط بود. شايد او سعي مي‌کرد ديگران را بسیار به خودش وابسته کند. تاریخ تولد افراد، سالگرد ازدواج‌ها، و تاريخ مرگ‌ها را از ياد نمي‌برد، به موقع براي آنها گل مي‌فرستاد و دلجويي مي‌کرد و به نحوي محبت‌هايي مي‌کرد که از هر کسي ساخته نبود. او علاقه داشت که نوعی ارتباط عاطفي با همه برقرار کند تا همه با او رابطۀ محکم‌تر و وفادارانه‌تري برقرار کنند. این يکي از خصوصياتی بود که در همۀ کارهاي رحيم ديده مي‌شد.[19] رحيم بيشتر پيام‌هاي خود را از طريق ”اخبار کفش ملي“ منتشر مي‌کرد.[20] او از اين طريق احساسات و خواسته‌هاي پدرانۀ خود را با آنها در ميان مي‌گذاشت. در برخورد با کارگران، کارمندان و به‌ويژه فروشنده‌ها به خانوادۀ کفش ملي اشاره مي کرد. او توليد و هزينه‌هاي کفش ملي را به مثابه سفرۀ يک خانواده در نظر مي‌گرفت که همه بر سر آن نشسته‌اند و از همه مي‌خواست تا به بقاي اين سفره کمک کنند. رحيم ايرواني حتي نگران سرنوشت اين خانوادۀ بزرگ بدون حضور خودش بود. رحيم پس از خروج از ايران و مصادرۀ كارخانجاتش، هر سال در اواخر اسفندماه طي نامۀ مفصلي ضمن تبريك سال نو، به ‌همۀ كاركنان سفارش مي‌كرد با علاقه‌مندي و دلسوزي كار كنند و در حفظ گروه صنعتي ملي كوشا باشند، چون مال خودشان است.[21] رحيم بعد از بازگشت به ايران در سال 1372، در بازدید از هر فروشگاهي سفارش مي‌کرد که مواظب کفش ملي باشيد، چون سفره‌اي است که براي همۀ شما پهن شده است. رابطۀ مديران، کارگران و فروشندگان رابطۀ اعضاي يک خانوادۀ بزرگ بود. رحيم هميشه از اصطلاح ”خانوادۀ بزرگ كفش ملي“ استفاده مي‌کرد؛ خانواده‌اي که در آن نظم جايگاه مهمي داشت. [22] بنابراين، در کفش ملي تا روزهاي انقلاب اعتصابي روي نداد.[23]

تأکید ایروانی بر استفاده از مفهوم ”خانواده“ راهی برای حل تعارض منافع کنشگران غیرعضو خانواده و یکسان‌سازی آن با منافع شرکت بود، در حالی‌ که نهادگرایان اقتصادی با طرح ”نظریۀ نمایندگی“ (Agency Theory)[24] بر تضاد منافع فاعلان مختلف بنگاه اقتصادی تأکید دارند. در عمل، برخی پدران در بنگاه‌های خانوادگی، مانند رحیم ایروانی، پدیدۀ یکسان‌سازی منافع را با استفاده از مفهوم خانواده ممکن کرده‌اند.[25] غیر از رحیم ایروانی که توانست به خوبی این یکسان‌سازی را انجام دهد، در سایر بنگاه‌های خانوادگی نیز کارکنان غیرعضو چنان وفاداری و تعلق خاطری به بنگاه دارند که از منافع خود به خاطر بنگاه خانوادگی دست می‌کشند. برای مثال، مهندس فضل‌الله رهنما، بنیان‌گذار شرکت پلار در اصفهان در 1331ش، در زمانی که وضع شرکت مناسب نبود و به کارکنان اعلام کرد شرکت در معرض ورشکستگی است و دیگر توان پرداخت دستمزهایشان را ندارد، با واکنش همدردانۀ کارگران روبه‌رو شد. آنها حاضر شدند تا بهبود وضع شرکت بیشتر کار کنند و دستمزدی دریافت نکنند. اکبر سادات، یکی از استادکارهای قدیمی کارخانۀ پلار تعریف می‌کرد که

ما مهندس رهنما را خیلی دوست داشتیم. او روزی به میان کارگران آمد و گفت شرکت در معرض ورشکستگی است و توان پرداخت دستمزدهای شما را نداریم. حالا هر کس می‌خواهد می‌تواند برود شکایت کند. وقتی خواست برود، پایش گیر کرد به جسمی و در حال زمین خوردن بود. کارگران از این صحنه بسیار ناراحت شدند و با تعلق خاطری که به او داشتند تصمیم گرفتند تا بهبود وضع شرکت بدون دستمزد کار کنند. از آن پس، تا حدود دو ماه در کارخانه ماندیم و سه شیفت کار کردیم و تنها روزهای جمعه برای نظافت و حمام بیرون می‌آمدیم.[26]

 

سطح اعتماد داخلی و منابع اعتباری

به‌رغم آنکه سطح بالای اعتماد ممکن است موجبات آسیب و سوء استفاده به بنگاه را فراهم کند، در مبادلات اقتصادی اهمیت دارد. بنا به یافته‌ها، منابع اعتباری به بنگاه‌های خانوادگی موفق اعتماد بیشتری  داشته‌اند تا بنگاه‌های غیرخانوادگی. به عبارت دیگر، بنگاه خانوادگی به‌خودی‌خود در مراودات اقتصادی و اجتماعی نوعی مشروعیت و اعتماد به نفس پایدار ایجاد می‌کند.[27] مثلاً علی خسروشاهی برای توسعۀ کارگاه‌های ویفر در نیمه‌های دوم سال 1340ش تقاضای وامی به مبلغ 50‌میلیون ریال از بانک توسعۀ صنعتی و معدنی ایران کرد. بانک 60 درصد مبلغ طرح را به مبلغ 30‌میلیون ریال بعد از بررسی‌های مالی و فنی پرداخت کرد. فریدون علاقه‌بند، مأمور ارزیابی و نظارت این طرح در بانک توسعۀ صنعتی و معدنی ایران، می‌گوید: ”وقتی برای بررسی از علی خسروشاهی پرسیدم قصد ساخت چه محصولی را دارید؟ گفت: ’هر چه می‌خواهید بنویسید. ‘او حاضر نبود نام محصول را اعلام کند، زیرا نمی‌خواست رقبا از برنامۀ تولید او مطلع شوند. اما روزی بعد از شروع تولید چند کارتن ویفر برای بانک فرستاد تا محصول نهایی را اعلام کند.‌“[28] بعد از این نیز چند بار شرکت مینو برای اجرای طرح‌های توسعۀ خود از بانک توسعۀ صنعتی و معدنی درخواست وام کرد، اما اطلاعات کافی دربارۀ جزئیات طرح پیشنهادی ارائه نکرد. در گزارش بانک دربارۀ شرکت مینو آمده است که ”چون قسمتی از عملیات اجرایی هر طرحی قبل از درخواست وام از این بانک انجام می‌شود، تشخیص اینکه این عملیات واقعاً مربوط به طرح پیشنهادی بوده و یا مربوط به طرح‌های قبلی است امکان‌پذیر نبود. و همچنین تعیین میزان وام طبق روش‌های معمول بانک امکان‌پذیر نبود.‌“[29] در کل، گروه صنعتی مینو در تقاضاهای وام خود از بانک توسعۀ صنعتی حداقل اطلاعات را در اختیار بانک قرار می‌داد، زیرا می‌دانست که بر اساس ترکیب هیئت عامل بانک گزارش‌هایی که تهیه می‌شود به‌ وزارتخانه‌ها و سازمان‌های متفاوت ارسال می‌شود و ممکن است به دست رقبا بیفتد. چون گروه از بهترین مشتریان بانک بود و همیشه به تعهدات خود به موقع عمل می‌کرد[30] و خردجو، مدیر عامل بانک توسعۀ صنعتی و معدنی، به مدیریت خسروشاهی معتقد بود، بانک وام‌ها را بدون داشتن اطلاعات کامل تصویب می‌کرد.[31]

روشن است که اعتماد بانک نقش تعیین‌کننده‌ای در سرنوشت بنگاه خانوادگی بازی نمی‌کند، اما همراهی هر دو مشکل اعتبارات بنگاه خانوادگی را حل می‌کند. به عبارت دیگر، بنگاه‌های غیرخانوادگی بسیاری مجبور شده‌اند به‌رغم دریافت اعتبار و به سبب نبود نقدینگی کار را رها کنند یا با بنگاه‌های خانوادگی شریک شوند. برای مثال، حسین مختاری که برای راه‌اندازی کارخانۀ تولید پودر برف از صندوق تجدید ارزیابی جواهرات سلطنتی مجوز دریافت کرده بود و در حال وارد کردن ماشین‌آلات به ایران بود،[32] می‌گفت که ”مجبور شدم به علت فقدان نقدینگی با خانوادۀ لاجوردی‌ها شریک شوم، وگرنه ورشکست می‌شدم. اگر مانند لاجوردی‌ها چند برادر بودیم، مجبور نمی‌شدم با کسی شریک شوم.‌“[33]

 

تشکیل سرمایۀ اجتماعی یا پیوندهای دور

یکی دیگر از پیامدهای بالا بودن سطح اعتماد در بنگاه‌های خانوادگی استفاده از اعتماد دیگران در بنگاه است. چون در بنگاه‌های خانوادگی سطح اعتماد بالا ناشی از روابط عاطفی خانوادگی بالاست، زمینه را برای استفاده از منابع اعتماد دیگرانِ غیرعضو فراهم می‌کند. به عبارت دیگر، سطح اعتماد درون خانواده (پیوندهای قوی) امکان استفاده از پیوندهای ضعیف (سرمایۀ اجتماعی ) را برای بنگاه خانوادگی فراهم می‌کند. برخی بنگاه‌های خانوادگی که به اهمیت این سرمایه نزد اعضای غیرعضو بنگاه خانوادگی آگاهی دارند، به شکلی نظام‌یافته‌ از آن استفاده می‌کنند.[34] مثلاً يكي از خصوصيات رحیم ايرواني، بنیان‌گذار گروه صنعتی ملی، چگونگي استفاده از روابط اجتماعي دیگرانِ غیرعضو خانواده بود. او از همۀ ارتباطات و دوستي‌هايش در طول دوران كودكي، جواني و دوران تجارت برای پيشبرد كارش استفاده مي‌كرد. در کالج اصفهان، دبيرستان شاهپور و دانشگاه تهران دوستان فراوانی به دست آورد و رابطۀ خود را با آنها تا پايان زندگي حفظ كرد.[35] غیر از این، ايرواني در درون بنگاه خانوادگی هم شيوه‌هاي خاصي براي ايجاد و محکم کردن رابطه آموخته بود، از جمله يادآوري مهم‌ترين روزهاي زندگي دوستان و اقوام. به عبارت ديگر، او با همۀ افراد خانوادۀ کارکنان دوست تمام‌عيار مي‌شد. بدين سان، او شبکۀ دوستي محکمي را پديد آورد. نه فقط افرادي كه با او كار مي‌كردند خاطراتي از او نقل مي‌كنند، بلكه افراد خانوادۀ كارگران و مديرانش نيز او را به ‌ياد دارند، چون او شبکۀ روابط دوستان وهمكاران خود را با خانواده و همۀ ارتباطات آنها مي‌شناخت.[36] يکي از کارهاي او در هنگام استخدام کارکنان پُر کردن فرم استخدامي مخصوصی بود. در اين فرم از تعداد برادران و خواهران، کار آنها و تأهل و تجرد و بچه‌ها، عمو، عمه، خاله، شوهرخاله و غيره سؤال مي‌شد.[37] رحيم همۀ اطلاعات مديران و حتي کارگران را براي محکم‌تر کردن همان شبکۀ روابط خود حفظ می‌کرد و تا حدي به ذهن مي‌سپرد. رحيم ايرواني دو نوع ارتباط ايجاد مي‌کرد: يکي ايجاد ارتباط عاطفي و ديگر ايجاد ارتباط براي پيشبرد کار. يکي از خصوصيات او اين بود که سعي مي‌کرد با پدر، مادر، خواهر و تمامي اعضاي درجۀ اول و دوم کارکنان مستقيم و غيرمستقيم ارتباط برقرار کند. اين شبکۀ ارتباطات در بسياري مواقع برای تجديد دوستي‌ها مورد استفاده قرار مي‌گرفت. چون رحيم ايراوني در کار اخلاق تندي داشت و گاهي اوقات عکس‌العمل‌هايي نشان مي‌داد که باعث قهر و دلخوري افراد مي‌شد، با اين ارتباطات آشتي برقرار مي‌کرد و نمي‌گذاشت قهر استمرار داشته باشد. او نام همۀ کارگران قديمي و جديد را با نام فرزندان و اطرافيانشان به خاطر مي‌سپرد و برخي حوادث را کاملاً به ياد داشت، به نحوي که مي‌دانست کدام يک از اعضاي خانواده بيمار، کدام شاغل يا در مسافرت‌اند. او همواره سراغشان را مي‌گرفت، به قسمی که مخاطبان، و به‌ویژه مدیران، به خوبي عاطفه و علاقه را احساس مي‌کردند و می‌فهمیدند که او به زندگي‌شان توجه دارد. رحيم ايرواني سعي مي‌کرد آدم‌ها را به خودش وابسته کند تا بنياد‌هاي شبکۀ روابط اجتماعي‌اش تقويت شود، شايد این امر برگرفته از تعاليمی بود که از زمان درس خواندن در کالج اصفهان آموخته بود.[38] اين كالج بر اساس سنت مدارس عمومي در انگلستان از جمله گردهمايي سالانۀ فارغ‌التحصيلان را برگزار مي‌كرد تا ایشان روابط خود را تجديد کنند. رحيم نيز اين کار را در رابطه‌اش با همه دوستانش اجرا می‌کرد.

 پدرِ بنیانگذار و شرکای غیرعضو

یکی از چالش‌های بنگاه‌های خانوادگی در ایران ترجیح کار با فرزندان است تا با شرکای غیرعضو، حتی اگر این شرکا توانایی بیشتری از فرزند کم‌تجربه داشته باشد. به عبارت دیگر، تاجران و صنعتگران ایرانی ترجیح می‌دهند با خانواده کار کنند، زیرا می‌ترسند در صورت بروز اختلاف با شرکا، حل آن در مقابل دادگاه ناممکن باشد. علی خسروشاهی، بنیان‌گذار گروه صنعتی مینو، ترجیح داد از پسرش بخواهد كه به ایران برگردد و تحصیل را ترك كند تا او را به سمت معاونت خود بگمارد، زیرا به فرزند خود اعتماد بیشتری داشت و اعتماد به معاون خود را از دست داده بود. حسن خسروشاهی می‌گوید:

پدرم بسیار علاقه داشت درس را رها کنم و برای کمک به او به ایران برگردم. یکی از علل این امر این بود که می‌دید که گروه تولیدارو که همیشه او کار خود را با آنها مقایسه می‌کرد مرکب از شش برادر و چند برادرزاده‌اند و یا شرکت پرورش، که در آن زمان مهم‌ترین رقیب در واردات اجناس خارجی بود، به وسیلۀ چند شریک اداره می‌شود، در حالی ‌که کمک او در گروه مینو فقط برادرش جلیل است.[39]

لذا با اینکه دوستان نزدیکش، مانند حمید عنایت، عقیده داشتند که ادامه تحصیل بدهد، به ایران برگشت. در ضمن، علی خسروشاهی اصولاً اعتقادی به تحصیلات دانشگاهی فرزندانش نداشت.[40] با این همه، حسن بعد از بازگشت به دانشکدۀ حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران رفت و با اخذ درجۀ لیسانس فارغ‌التحصیل شد. از آن زمان به بعد، حسن خسروشاهی در مقام یکی از مدیران اصلی شرکت صنعتی مینو در بنگاه خانوادگی خسروشاهی مطرح بود و نقشی اساسی در برخی تحولات شرکت و از جمله در بازاریابی مدرن بازی کرد.

البته نمی‌توان شریک غیرعضو را به لحاظ اعتماد و احترام با فرزند مقایسه کرد. اما همین نمونه نشان می‌دهد که انتخاب بین شریک و فرزند فقط بر مبنای سوددهی شرکت قرار ندارد و دلایل غیراقتصادی دیگری نیز در این امر دخیل‌اند. حسن خسروشاهی، مانند بیشتر فرزندان، روابطش با پدر بسیار محترمانه بود و برخی اختلاف نظرات آنها نیز هیچ‌گاه در حوزۀ عمومی شرکت مطرح نمی‌شد. به روایت بسیاری از مدیران و کارکنان شرکت مینو، او احترام بسیاری به پدرش می‌گذاشت و هرگاه که با هم در شرکت ظاهر می‌شدند، به نشانۀ احترامی سنتی چند قدم عقب‌تر از او راه می‌رفت. اینها نمونه‌ای از دلایل خاتمۀ شراکت با فرد غیرعضو خانواده و جایگزین کردن فرزندان در ساختار مالکیت و مدیریت بنگاه خانوادگی است.

تردید اعضای بنگاه خانوادگی به شراکت با غیراعضا در هر مرحله از تکامل بنگاه خانوادگی مطرح می‌شود. برای نمونه، در سال 1353ش، حتی هنگامی که سرمایه‌داری خانوادگی لاجوردی قدرت و موفقیت کافی داشت، از پذیرش شریک جدید خودداری می‌کرد.[41]

در نمونه‌ای دیگر، سید محمد گرامی، از بنیان‌گذاران شرکت چای گلستان ، از شریک بیست‌سالۀ خود، سیدرضا کوچک‌زاده که از سال 1320 در معاملات چای با او شراکت داشت و با هم کارخانۀ چای گلستان را در 1340 بنیان نهادند، به علت بزرگ شدن‌ فرزندانش جدا شد، در حالی ‌که همسر محمد گرامی خواهر سیدرضا کوچک‌زاده بود.[42]

اگرچه بنگاه‌های خانوادگی در معرض اختلافات خانوادگی قرار دارند، بسیاری از بنگاه‌های غیرخانوادگی که شرکای مختلفی از چند خانواده در آن شراکت داشته‌اند زودتر از سایر بنگاه‌ها منحل شده‌اند. برای مثال، در سال 1314ش، پنج خانواده از تجار تبریزی (برادران خسروشاهی، حاج حسن و حاج غفار و حاج حسین، و دو خانواده از خاندان شالچیلار) کارخانۀ پارچه‌بافی آذربایجان را در قزوین دوره‌ای که تأسیس کردند که تجار هنوز آمادگی لازم برای ورود به کار صنعتی را نداشتند. فقط سیاست‌های اقتصادی حمایت‌گرایانۀ دولت از صنایع و محدود کردن واردات و کنترل قیمت اسعار خارجی محرک اصلی آنها بود که باعث اعتراض تجار نیز شده بود.[43] به علاوه، آنها هنوز تجربه‌ای در زمینۀ مشارکت در صنعت نداشتند و گمان می‌کردند تجربۀ موفق شراکت در معاملات تجاری ضامن موفقیتشان در این صنعت نیز خواهد بود، گرچه کمبود سرمایه نیز یکی از دلایل شراکت در سرمایه‌گذاری صنعتی ایشان بود. به عبارت دیگر، این خانواده‌ها تجربۀ ناموفقی هم در شراکت نداشتند که مانع شروع کارشان در راه‌اندازی شراکتی این کارخانه شود. این شراکت چندان طول نکشید. بعد از جدایی این خانواده‌ها رقیب یکدیگر در فعالیت‌های اقتصادی شدند.[44] مطالعۀ فراز و فرود کارخانۀ پارچه‌بافی آذربایجان روشن می‌کند که اختلافات گسترده مابین شرکا باعث شد که هر یک سرمایۀ خود را که قسمتی از آن از محل سود کارخانه به دست آمده بود در رشته‌های دیگر به کار بیاندازند. حاج حسن خسروشاهی با کمک فرزندانش، کاظم و دکتر نصرالله که در امریکا بودند، نمایندگی شرکت دارویی ماکسون و رابینز و شیرخشک کرافت، محصول نشنال دیری کمپانی (National Dairy Company)، و سپس امریکن سایانامید (American Cyanamid) را گرفت؛ علی خسروشاهی نخست نمایندۀ فروش محصولات دارویی بوتس و بخاری علاءالدین و بعد محصولات نستله شد و شالچیلارها نیز نمایندگی شرکت دارویی یو‌سی‌بی (UCB) را گرفتند؛[45] هر سه نیز در بازار سلطانی تهران حجره داشتند.[46] اگرچه فعالیت‌های اقتصادی در صنعت نساجی از دهۀ 1310ش در کشور گسترش یافته بود، این صنایع در کنار عوامل دیگر هم با فقدان مدیریت و جنبش‌های کارگری روبه‌رو بود که بر بهینه‌سازی تولید تأثیر داشت و هم سرمایه‌داران نمی‌توانستند تعارض منافع و موقعیت شرکایشان را در چارچوب روابط خانوادگی و غیرخانوادگی تنظیم کنند.[47]

 

معضل ورود فرزندان به بنگاههای خانوادگی

معضلات بنگاه‌های خانوادگی با بزرگ ‌‌شدن فرزندان جدی‌تر می‌شود. چنین معضلی مانع تداوم بنگاه خانوادگی برادران خیامی شد. در دهۀ ١٣٥٠ش  قبل از وقوع انقلاب، بزرگ‌ترین واحد اقتصادی کشور بنگاه خانوادگی برادران خیامی بود، هرچند عمرش از همۀ بنگاه‌های خانوادگی بزرگ در ایران کوتاه‌تر بود. علت اصلی عمر کوتاه این بنگاه آن بود که دو برادر نتوانستند تعارضات گوناگون خانوادگی و اقتصادی‌شان را مدیریت کنند. هرچه شركت خانوادگي روابط منسجم‌تری داشته باشد، تداوم بیشتری در رقابت‌های اقتصادی خواهد داشت.[48] اگر روابط خانوادگی آنها به هم نمی‌خورد، بنگاه خانوادگی آنها در وضع بسیار بهتری بود. به‌ علاوه، وقتي از يك شركت خانوادگي صحبت مي‌شود، اعضای آن ناشناس نيستند و همه عضو يك خانواده‌اند و پایداری این نوع بنگاه‌ها براي اقتصاد هر كشور مشاغل نسبتاً امن فراهم مي‌كند. با همۀ اين احوال، درگیری‌های اين دو برادر تا حدی منحصربه‌فرد نیز بود. آنها علاوه بر حل تضادهایشان با کارگران و مدیران شرکت که امری طبیعی براي هر بنگاه اقتصادي است، باید اختلاف سليقه‌‌ها بین خود را نیز حل ‌می‌کردند. اما آنها نتوانستند بسیاری از مشکلاتی را مدبرانه و مناسب حل کنند که هر یک موجب ایجاد انشعاب در فعالیت‌های اقتصادی می‌شود. برخلاف بیشتر بنگاه‌های اقتصادی خانوادگی، پدر آنها نقش تعیین‌کننده‌ای در شرکت بازی نمی‌کرد. در حقیقت، احمد خیامی این بنگاه را بنیان گذاشت و محمود خیامی در راه توسعۀ آن تلاش کرد و پدرشان فقط یک سهام داشت. بنابراین، عمر فعالیت خانوادگی به نسل دوم هم نکشید.

هنگامی که احمد و محمود خیامی در تعمیرگاه خود در شهر مشهد فعالیت اقتصادی کوچک خانوادگی داشتند، اصل ارزشي ايثار و دگر‌خواهي اصل اساسی و تنظیم‌کنندۀ رابطۀ آنها بود. اما چند دهه بعد و وقتی بنگاه خانوادگی گسترده شد، اصل منفعت‌خواهی جایگزین آن شد. تغییر اصول ناشی از روابط خانوادگی معمولاً با رشد بنگاه‌ها بروز می‌کند.[49] حتی منسجم‌ترین خانواده، یعنی خانوادۀ لاجوردی، از این خطر در امان نبود. حبیب لاجوردی، از اعضای خانواده لاجوردی، در نامه‌ای به برادرش احمد لاجوردی نسبت به برخی اختلاف‌های خانوادگی هشدار می‌دهد. او می‌گوید که مثلاً اختلافاتی بین برادران بهبهانی بر سر کارهای بازرگانی صورت گرفت و به روابط برادری بین آنها لطمه زد. او همچنین به رابطۀ نزدیک احمد و محمود خیامی اشاره می‌کند که بعد از تلاش آنها برای به دست آوردن قدرت بیشتر بین آنها اختلاف ایجاد کرد.[50] همۀ اینها نشان می‌دهد که بنگاه‌های خانوادگی بزرگ با چه مشکلاتی درگیر بوده‌اند. یکی دیگر از چالش‌هایی که احمد و محمود خیامی با آن روبه‌رو شدند ورود اعضای جدید خانواده به بنگاه بود. اینکه چه دلایلی باعث ایجاد نگرانی محمود خیامی شد تا پیشنهاد جدایی بدهد به ‌روشنی در این روایت‌ها مشخص نیست،[51] اما می‌دانیم که سعید خیامی، پسر احمد، بعد از اتمام تحصیلات در اواخر تابستان سال ۱۳۵۰ به ایران برگشت و مدیریت بخشی از امور سفارشات خارجی را در شرکت خانوادگی ایران‌ناسیونال به دست گرفت، در حالی‌که سفارش کلی برای قطعات سی‌کی‌دی را احمد خیامی در دست داشت. سعید همچنین در ادارۀ مرکزی شرکت مسئولیت امور نمایندگان فروش را برعهده گرفت. همین امر یکی از دلایل مهم جدایی آنها محسوب می‌شود. در حقیقت، محمود خیامی نگران آیندۀ رابطه‌اش با احمد و فرزندانش بود که رفته‌رفته به مدیریت قسمت‌های متفاوت شرکت منصوب می‌شدند. احمد خیامی هم حس کرده بود که جریان کارها به خوبی جلو نمی‌رود و محمود خود را فرد دوم در شرکت می‌داند. در نتیجه، تصمیم به جدایی گرفتند و همه‌چیز را نصف کردند. همۀ قسمت‌های مرسدس بنز را احمد برداشت و ایران‌ناسیونال را محمود. ارزش واقعی ایران‌ناسیونال در روزهای جدایی این دو برادر حدود 2میلیارد تومان دانسته شده و شرکت روزانه ۷۰۰هزار تومان درآمد داشت، چون هر روز 300 دستگاه پیکان و 40 دستگاه اتوبوس، مینی‌بوس و کامیون می‌فروخت. آنها این جدایی را از مردم مخفی کردند، چون نیک می‌دانستند بخشی از اعتبار آنها به حفظ اتحاد خانوادگی آنها نزد دیگران بستگی دارد. حتی شاه نیز که به امور این شرکت علاقه داشت در خصوص این جدایی پادرمیانی نکرد. [52] احمد خیامی بعد از جدایی از برادرش در ۱۵ نقطۀ تهران اقدام به خرید زمین کرد. بعد از آن، از شراکت با حمید کاشانی که سابقۀ بیشتری در تأسیس فروشگاه‌های بزرگ داشت جدا شد. همچنین، از دیگران نیز برای شراکت در سرمایه‌گذاری در این فروشگاه‌ها دعوت کرد، اما کسی جلو نیامد. بعد از آن، به تأسیس انبارهای مختلفی در جادۀ کرج و جادۀ قزوین مبادرت کرد. در مرحلۀ بعد، به کار ساخت ۸ فروشگاه در محلات پایین و متوسط شهری اقدام کرد. او همچنین به تأسیس کارخانه‌های نان و شیرینی‌پزی و احداث سردخانه‌های بزرگ پرداخت که امری ضروری برای توسعۀ این فروشگاه‌ها بود. او در این زمینه از مشورت متخصصان خارجی نیز استفاده کرد، اما دیگر از برادرش خبری نبود.

 

معضل جانشینی و قوانین وراثت

جانشینی نقشی اساسی در بقای بنگاه‌های خانوادگی داشته است و از معضلات مهم بنگاه‌های خانوادگی در ایران بوده است. حالت معمولی جانشینی در بنگاه‌های خانوادگی ممکن است طیفی از انتقال مالکیت از پدر بنیان‌گذار به فرزندان تا انتقال مالکیت از برادر بزرگ به برادران کوچک‌تر را در بر بگیرد. در ایران، تعداد شرکت‌های خانوادگی بزرگی که توانستند بدون انحلال از یک نسل به نسل دیگر منتقل شوند بسیار اندک است. مشخصاً سه شرکت را می‌توان شناسایی کرد. نخست، کارخانۀ وطن به مالکیت خانوادۀ کازرونی که از دهۀ 1310 تا 1357 دو نسل دوام آورد. سپس، گروه صنعتی بهشهر به مالکیت و مدیریت خانوادۀ لاجوردی و لاجوردیان و گروه صنعتی ارج با مالکیت برادران ارجمند.

شرکت صنعتی ارج را در سال 1316 خلیل ارجمند، برادر بزرگ‌تر ارجمندها، تأسیس کرد. خلیل دانشجوی برجسته‌ای بود که در گروه صد دانشجوی برتر کشور بود که در زمان سلطنت رضاشاه با بورس تحصیلی به اروپا اعزام شد. در بازگشت، در سال 1316 ضمن تأسیس کارخانۀ ارج، در کسوت استاد مکانیک در دانشکدۀ فنی دانشگاه تهران نیز تدریس می‌کرد. در سال 1323 و هنگامی که مشغول بررسی کار یکی از پمپ‌های آب در منطقۀ جنوب شهر تهران بود به درون چاه افتاد و درگذشت. کارخانۀ ارج را تا زمانی که برادرش، اسکندر، بعد از اتمام تحصیلاتش از خارج برگردد، پدرشان اداره می‌کرد. اسکندر نیز بعد از سه سال کارخانه را به دست برادر کوچک‌تر، سیاوش، داد و خود شرکت‌های دیگری مانند مشعل خاور را تأسیس کرد. سیاوش در 25 سال (1332-1357) کارخانۀ ارج با 3هزار کارکن به بزرگ‌ترین تولیدکنندۀ لوازم خانگی در خاورمیانه تبدیل کرد. رحیم ارجمند، پدر ارجمندها، نقش مهمی در این انتقال بازی کرد، اما بیش از همه نحوۀ مدیریت شرکت‌ها بود که در این انتقال مؤثر افتاد. مهندس سیاوش ارجمند می‌گفت: ”قرار من و اسکندر این است که مدیریت هر واحد به طور مستقل در دست هر یک از براداران باشد، اما مالکیت آنها مشترک باشد.‌“[53]

در دهۀ ١٣٥٠ و قبل از وقوع انقلاب، بنگاه خانوادگی لاجوردی‌ها یکی از منحصر‌به‌فردترین بنگاه‌های خانوادگی اقتصادی ایران و خاورمیانه بود.[54] اما برخلاف سایر بنگاه‌ها، بنگاه خانوادگی لاجوردی‌ها هم توسعه پیدا کرد و بزرگ شد و هم چهار نسل در آن فعالیت کردند. هرچند آنها هم مشکلاتی داشتند، اما عامل موفقیت آنها چگونگی حل تعارضات و اختلافات بود.[55]

اولين اقدام حاج سيدمحمود لاجوردي در بنیان‌گذاري بنگاه خانوادگي‌اش انحلال شراكت با پدر بود. احمد لاجوردي از پدرش حاج سیدمحمود لاجوردی نقل مي‌كرد كه

موقعي‌كه به تهران آمده بود در حجرۀ آقابزرگ، پدرش، [یعنی] حاج سیدمحمد لاجوردیان كار مي‌كرد و كم‌كم چند صد توماني پس‌انداز كرده بود. به آقابزرگ [پدر حاج سیدمحمود لاجوردی] پيشنهاد مي‌كند كه حالا او مي‌خواهد در كار شريك بشود و مايل نيست مانند گذشته فقط براي پدر كار نمايد. آقابزرگ با اين پيشنهاد موافقت مي‌كند، به ‌شرطي كه مقداري هم براي خاله‌جان و خواهرها و خودشان منظور شود. پس از مذاكراتي اين توافق به عمل مي‌آيد و پدرم براي اولين‌بار در يك تجارتخانۀ خانوادگي با پدر و خواهرها و برادرش آقاسيدحسين شريك مي‌شود و به كار ادامه مي‌دهد.[56]

حاج سيدمحمود در اولين بنگاه خانوادگي اصلاحات زيادي براي رفع ركود حجرۀ تهران صورت داد و با پشتكار باعث پيشرفت تدريجي اين بنگاه شد. اما رفته‌رفته به فكر آتيۀ خانوادۀ خود افتاد. از طرفي فرزندانش كم‌كم بزرگ ‌می‌شدند و از طرف ديگر، چون خواهران و آقاسيدحسين، برادرش، هم در تجارتخانه‌‌‌ شريك بودند اين وضع را با نقشه و برنامه‌هاي آتيۀ خود سازگار نمي‌ديد. لذا شروع به مكاتبه و مذاكره براي جدا ‌شدن از پدرش كرد. حاج سيدمحمد لاجوردیان، پدرش، علاقه‌مند به جدايي حاج سيدمحمود نبود. حاج سيدمحمود لاجوردي تا سال ١٣٠٧ كه معامله‌‌هاي تجاري‌اش را منحصراً به اسم تجارتخانۀ آقاسيدمحمد لاجورديان و پسران انجام مي‌داد، با تولد فرزندانش، احمد و قاسم، در سال‌های ١٣٠٢ و ١٣٠٣ از معامله با سربرگ اين تجارتخانه‌‌‌‌ خودداري كرد و با كاغذهاي بدون مارك و ساده معاملات خود را صورت مي‌داد. در آن زمان، قاسم و دخترش فروغ هم به دنيا آمده بودند و مسئوليت‌هاي تازه‌اي براي او پيدا شده بود. حاج سيدمحمود به مكاتبات با پدرش ادامه داد و در نامه نوشت كه به سبب ايجاد شرايط جديدي كه برايش پدید آمده است بايد به فكر آينده باشد و پيشنهاد كرد كه بعد از حساب و كتاب در تجارت از هم جدا شوند. پدرش كه كم‌كم موقعيت او را درك كرده بود به پيشنهاد وي روي خوش نشان داد. در حقيقت، حاج سيدمحمد لاجورديان از سال‌ها پيش كه مي‌ديد ديگر فرزندش از كاغذهاي مارك‌دار تجارتخانۀ او استفاده نمي‌كند پي برده بود كه او قصد جدايي دارد. او به ‌خوبي مي‌دانست كه قصد فرزندش از اين جدايي استقلال اقتصادي است و بيشتر برای حفظ پيوندهاي خويشاوندي مانده است. حاج سيدمحمد لاجورديان به‌ منظور حل و فصل خواسته‌‌هاي سيدمحمود به تهران آمد و با پسرش وارد مذاكره شد. حاج سیدمحمود لاجوردی می‌گفت: ”پدرم نخست پرسيد چه می‌گويي؟ گفتم قصدم استقلال اقتصادي است.‌“[57] وقتي پدر دليل آن را پرسيد، حاج سيدمحمود جواب داد كه شما چند دختر و داماد داريد كه صاحب مال و مكنت هستند، در حالي‌كه من با داشتن چند فرزند تجارتي از خود ندارم و مي‌خواهم استقلال مالي داشته باشم تا صميمت خانوادگي بين ما پابرجا بماند. چون حاج سيدمحمود بنا بر استقلال مالي داشت، بايد رضايت پدر را به دست مي‌آورد. بنابراين، هر پيشنهادي را بدون حساب و كتاب می‌پذيرفت. اما از پدرش خواست كه اين جدايي برابر سند رسمی ‌باشد. پدر بعد از چند روز پذيرفت، اما گفت كه محضر اسناد رسمی ‌فقط اين موافقت‌نامه را تصديق امضا كند. حاج سيدمحمد دليل اين امر را هزينۀ محضر عنوان كرده بود، ولی حاج سيدمحمود حاضر شد هزينۀ محضر را بپردازد. در يكي از روزهاي سال ١٣٠٧، به محضر اسناد رسمی ‌شيخ ابوالقاسم ملايري در نزديكي چهارراه ملك در تهران رفتند و اسناد جدایی‌شان را امضا کردند.[58] به‌ واقع نیز حاج سیدمحمد لاجوردیان، در مقام پدر بنیان‌گذار و ايثارگر، نمی‌توانست براي هميشه سود پايين ناشی از کاهش تلاش فرزندش را قبول كند یا او را به سبب کم‌کاری اخراج كند يا بنگاه خانوادگي را بفروشد و از بازار خارج شود. بنابراین، درخواست حاج سیدمحمود لاجوردی مانند زنگ خطری بود که برایش به صدا درآمده بود. این زنگ خطر فقط در بنگاه‌های خانوادگی به‌ صدا در می‌آید. عامل غیرعضو ضرورتی نمی‌بیند که این زنگ را به صدا درآورد، بلکه مدیران باید برای کاهش انگیزه‌های او تدابیری بیندیشند.

فرايند تشكيل يك بنگاه خانوادگي و انحلال آن در زمان پدر تجربه‌اي كم‌نظير در تاريخ بنگاه‌داري خانوادگي در ايران است. وقتی که حاج سیدمحمود لاجوردی به تهران آمده بود و هیچ سهمی در بنگاه پدرش نداشت، چون تلاشش از بقیۀ افراد خانواده بیشتر بود، قبل از اینکه خود را درگیر خطر اخلاقی کند این پیشنهاد را عرضه کرد. اگر درخواست حاج سیدمحمود مبنی بر شراکت با پدرش رد می‌شد، خطر اخلاقی، یعنی استفاده از اطلاعات حساب پدر، بالاتر می‌رفت. کما اینکه وقتی فرزندانش به دنیا آمدند و حاج سیدمحمود تمایلی نداشت تا از سربرگ تجارتخانۀ پدر استفاده کند، پدر با درخواست او موافقت کرد. در مرحلۀ اول، پدرش با درخواست شراکت او موافقت کرده بود، اما آرام‌آرام ادامۀ شراکت عملی نبود، چون تلاش‌های حاج سیدمحمود منجر به سود برای اعضایی می‌شد که در کار چندان دخالت نداشتند و فقط در سرمایه شریک بودند. ادامۀ این وضع سطح اعتماد در ميان افراد خانواده از يك سو و حاج سیدمحمود و پدرش را از سوی دیگر کاهش می‌داد و چون کاهش اعتماد مانع مهمی‌ در گسترش بنگاه اقتصادی خانوادگی است، تلاش حاج سیدمحمود را کاهش می‌داد که در نهایت منجر به کسب سود بالاتر نمي‌شد. در حقيقت، اعتماد بنگاه خانوادگي در شرف زوال بود و حاج سیدمحمد لاجوردیان باید برای جلب اعتماد پسرش متكي به دستمزد و پرداخت‌هاي اضطراري می‌شد كه آنها هم براي بنگاه پر‌هزينه بودند. جدایی یگانه سازوکاری بود که منجر به نتیجه می‌شد، اما اگر حاج سیدمحمد لاجوردیان این سازوکار را به کار گرفته بود، با پسرش مثل عضوی از خانواده رفتار نکرده بود و این خطر وجود داشت که روابط خانوادگی هم تحت‌الشعاع قرار گیرند. سطح اعتماد بين پدر بنیان‌گذار و فرزند كارگزار در بنگاه اقتصادي خانوادگي باعث مي‌شد حاج سیدمحمود ترغيب شود هزينۀ كنش‌‌هايش را در قبال سود بیشتر پدر خود بپردازد، ولی از كنش‌‌هايي دوري كند كه به پدر بنیان‌گذار صدمه مي‌رساند. با این همه، وقتی می‌دید که سود سرانجام نصیب دیگر فرزندانی می‌شود که سهمی در تلاش‌های بنگاه ندارند، اگر تدبیری اتخاذ نمی‌شد، از میزان تلاش‌هایش به‌تدریج می‌کاست. به‌ علاوه، پدري كه به فرزند كارگزارش اعتماد داشت و بر او نظارت نمی‌کرد، باید براي ترغيب او برای تلاش‌ بیشتر به اصل دستمزد بر اساس عملكرد متكي مي‌شد که دیگر کارا نبود. حاج سیدمحمد لاجوردیان علی‌رغم میل به انحلال بنگاه خانوادگی دیگر نمی‌توانست از دیدن تلاش فراوان فرزندش در بنگاه لذت ببرد. بنابراين، اعتماد افزايش‌دهندۀ كارآرايي کم‌کم از بین رفته بود و اگر تن به انحلال نمی‌داد، باید با حاج سیدمحمود هک مانند فرد غيرعضو خانواده رفتار می‌کرد. هنگام انحلال راه‌حلی برای بقای بنگاه طرح نشد، در ‌حالی‌ که می‌شد بر اساس نوعی منشور خانوادگی سهم تلاش بیشتر حاج سیدمحمود در ‌نظر گرفته شود. اما هر دو ترجیح دادند روابط خانوادگی، پدری و فرزندی، را حفظ کرده، آن را از روابط اقتصادی و منعفت‌طلبی جدا کنند. از طرف دیگر، اگر حاج سيدمحمود لاجوردي چنين نمي‌کرد، ممكن بود بعد از مرگ پدر بر اثر تقسيم اموال بين فرزندان با مشكل كمبود سرمايه روبه‌رو شود و برنامۀ توسعۀ فعاليت‌‌هاي خانوادگي خودش به تأخير افتد.

معمولاً یکی از معضلات بنگاه‌های خانوادگی در زمان پدرِ بنیان‌گذار عدم شفافیت سهم افراد خانواده است. پدرِ بنیان‌گذار از سطح اعتماد بین اعضای خانواده سود می‌برد، اما سهم اعضا را در فعالیت‌ها مشخص نمی‌کند. چنان‌که گفته شد، بنگاه خانوادگی سیدمحمود لاجوردیان با اعتراض حاج سیدمحمود به نحوۀ تقسیم سهام شکست خورد. خود او اما این مسئله را ابتدا در تأسیس بنگاه خانوادگی‌اش مورد توجه قرار داد، به این نحو که بعد از جدایی از پدر نقشه‌های خود را برای تأسیس بنگاه خانوادگی عملی کرد. نخست، برنامه‌های تربیتی و آموزشی خود را به ‌اجرا گذاشت تا فرزندانش به سن رسمی کار رسیدند. آن‌گاه، اولین شرکت خانوادگي‌ را با فرزندانش تأسيس كرد. نام این شرکت سهامی بازرگانی آرین بود. احمد لاجوردی و قاسم لاجوردي، فرزندان حاج سیدمحمود، در آن سهم داشتند. این شرکت در سال ١٣٢٣ با يك ميليون تومان سرمایۀ اولیه تأسیس شد، اما انگیزه تأسیس آن به تدوین و اصلاح قانون مالیاتی در سال ١٣٢٣ به دست آرتور میلسپو (Arthur Millspaugh) امریکایی بر‌می‌گشت که برای بار دوم به ایران آمده بود. بر اساس اصلاحاتی که او در قوانین مالیاتی صورت داد، شرکت‌های سهامی تا شش درصد سود از مالیات معاف بودند و درآمدی بیش از این مقدار مشمول مالیات تصاعدی می‌شد. سهم حاج سیدمحمود لاجوردی در این شرکت ٧٠٠هزار تومان و سهم احمد و قاسم هر یک ١٥٠هزار تومان بود. قاسم لاجوردی در سال ١٣٢٦ به امریکا رفت تا به تحصیلش ادامه دهد، اما احمد لاجوردی در تهران ماند و به کارهای شرکت سهامی بازرگانی آرین رسیدگی می‌کرد. در همین سال، اکبر لاجوردیان، برادر کوچک‌تر حاج سیدمحمود لاجوردی، از کاشان به تهران آمد و بنگاه خانوادگی وسعت یافت، زیرا حاج سیدمحمود لاجوردی در همان آغاز او را در شرکت سهامی بازرگانی جاوید، دیگر بنگاه خانوادگی لاجوردی‌ها، به صورت برابر سهام‌دار کرد. وقتي اكبر لاجورديان، برادر کوچک‌تر حاج سیدمحمود، در سال 1325 از کاشان به تهران آمد چند معامله شراكتي با برادرش حاج سيدمحمود انجام داد كه سود معاملات را به نسبت ۲۵ درصد حاج سيدمحمود و ۷۵ درصد اكبر لاجورديان تقسيم كردند. هر قدر معاملات بيشتري انجام مي‌دادند، تقسيم سود هم قدری متعادل‌تر‌ می‌شد. بعد از چندی، به پیشنهاد حاج سيدمحمود سهام معاملات به نسبت پنجاه‌پنجاه تقسيم شد. در سال ۱۳۲۷، وقتي به قدر كافي دایرۀ معاملات قماش بين آن دو وسیع‌تر شده بود، شرکت جاوید را تأسيس كردند.[59] با تأسيس اين شركت تحول جديدي در شراكت خانوادگي پديد آمد و به پيشنهاد حاج سيدمحمود هر چهار نفر در شركت جاويد و شركت آرين شريك شدند. بنگاه خانوادگي با تأسيس شرکت تضامنی حاج سیدمحمود لاجوردی و شرکا گسترش يافت. در این شرکت نیز اکبر لاجوردیان، حاج سیدمحمود لاجوردی، احمد لاجوردی و قاسم لاجوردی شریک بودند.[60]

مدل خاص جانشيني در بنگاه‌هاي خانوادگي جانشين‌ شدن پسر بزرگ بعد از پدر است كه تقريباً در سه‌چهارم بنگاه‌هاي خانوادگي دیده می‌شود. در ایران به‌رغم قانون وراثت این امر ممکن نیست و با وصیت کردن بنیان‌گذار نیز میسر نمی‌شود. این امر فقط با انتقال اتحاد خانوادگی از نسلی به نسلی دیگر ممکن است. بنابراین، يكي از مهم‌ترین عوامل حفظ هویت بنگاه خانوادگي برنامۀ انتقال جانشینی بين‌نسلي است. آمارها نشان می‌دهد که در جهان نیز فقط ٣٠ درصد کسب‌و‌کارهای خانوادگی به نسل دوم گسترش می‌یابند و باقی می‌مانند.[61] علت اصلي پايين بودن اين رقم فقدان برنامۀ انتقال یا جانشینی در بنگاه‌هاي خانوادگي است. اين برنامه در خانوادۀ لاجوردی عملاً وجود داشت و هم هنگام انتقال از نسل دوم به نسل سوم اجرا شد و هم اعضاي ارشد خانواده برنامۀ انتقال به نسل چهارم را تدوین و اجرا کردند. حاج سیدمحمود لاجوردی هنگامی‌که فرزندان و برادرش شرکت‌های مختلف گروه صنعتی بهشهر را هدایت می‌کردند، خود را بازنشسته کرد. یکی از ویژگی‌هایی که خانوادۀ لاجوردی را منحصر‌به‌فرد می‌کند اجرای روند جدیدی بود که پیش‌تر در خانواده‌های کشورهای توسعه‌یافته صورت نگرفته بود و آن تعریف قواعد جدیدی برای بازنشستگی اعضای فامیل بود. اعضای سالمند کمتر خود را در زمان حیات از بنگاه‌های اقتصادی خانوادگی‌شان بازنشسته کرده‌اند، در حالی‌ که حاج سیدمحمود لاجوردی این تدبیر را به کار بست، اما نظارت عالیه‌اش بر کارها را همچنان حفظ کرد.[62] اینکه پدران در زمان حیات خود از کار کناره نمی‌گیرند تا شرکت را به فرزندان واگذار کنند به ”سندروم عصاهاي چسبيده“ معروف است. برخي براي اين علاج سندروم تأسيس بنيادهاي خيريۀ وابسته به بنگاه خانوادگي را پيشنهاد كرده‌اند، اما تدبيري كه حاج سيدمحمود لاجوردي به كار بست در نوع خود بي‌نظير بود. نخست، او در مراحل اولیۀ توسعه گروه از مدیریت اجرایی بازنشسته شد و رهبر معنوی باقی‌ماند. بنابراین، می‌توان گفت که انتقال و جانشینی در زمان حیات حرفه‌ای بنیان‌گذار این بنگاه خانوادگی رخ داد، اما انسجام خانواده همچنان پابرجا ماند. حاج سيدمحمود لاجوردي عملاً نقش اجرایی نداشت و دخالتش به تصمیمات کلان محدود شده بود. او كه در زمان مدیریت اجرایی و هدایت خانواده رفتار مدیریتی خاصی در اجرای برنامه‌های توسعۀ شرکت و از جمله تأسیس کارخانه‌های پنبه‌پاک‌کنی و روغن‌کشی داشت، خانواده را در زمان حيات خود به سمت کار گروهی پيش برد و موجب شد که برادر کوچک‌ترش به همراه دو فرزند ارشدش گروه را توسعه دهند. بعدها نیز فرزند دیگرش، حبیب لاجوردی، بعد از اتمام تحصیلات به آنها پیوست. بحران رهبری در نسل دوم به صورت بحران جانشینی است که با مدیریت گروهی و تأکید بر اتحاد خانوادگی می‌توان از آن بدر آمد. مسلماً اگر فرزندان کمتر باشند، بنگاه‌های‌ اقتصادی با بحران خفیف‌تری روبه‌رو می‌شوند و هرچه تعداد فرزندان بیشتر باشد، اختلافات خانوادگی بیشتر و دوران جانشینی بحراني‌تر خواهد بود.

مدیریت مالی در بنگاه اقتصادی لاجوردی نیز با توسعۀ فعالیت‌ها پیچیده‌تر شد. تدبیری که از آغاز با باز‌ کردن حساب آرجا اندیشیده شده بود، با پیچیده شدن وضعیت مالی تضادهای درونی اعضا را کاهش داد و اعضای خانواده از انسجام داخلی خود برای حل پیچیدگی‌های مالی بهره می‌بردند. البته نمی‌توان منکر اختلاف سلیقۀ مدیران خانواده در برخی اقدامات بود، اما هر زمان که اختلافی بروز می‌کرد، حداقل یکی از مدیران نسبت به گسترش اختلاف هشدار می‌داد. از جمله حبیب لاجوردی در نامه‌ای به احمد لاجوردی نسبت به برخی اختلاف‌ها هشدار داد و یادآور شد که اختلاف بین برادران بهبهانی بر سر کارهای بازرگانی صورت گرفت و به روابط برادری آنها لطمه زد. او همچنین به رابطۀ نزدیک احمد و محمود خیامی اشاره کرد که بعد از تلاش آنها برای به دست آوردن قدرت بیشتر بین آنها اختلاف ایجاد کرد. در نهایت گفت که اتفاقات یکی دو سال اخیر آنها را تا سر حد جدایی به پیش برده است، اما در بین همۀ برادران بردباری وجود داشت.[63]

هرچه تعداد افراد خانواده بیشتر باشد، امکان تعارض منافع بیشتر و در مقابل، امکان تقسیم مسئولیت‌ها نیز بیشتر خواهد بود. در بنگاه خانوادگی لاجوردی، اعضای خانواده، خودآگاه يا ناخودآگاه، نوعي تقسيم كار را بر مبنای تمايلات و گرايشات اخلاقي خود سامان داده بودند. قاسم لاجوردي گرايشات صنفي-‌سياسي بيشتري داشت و نقش خود را هم در مقام نمایندۀ خانواده در اتاق بازرگاني و صنايع و معادن و هم بعدها در نمايندگي مجلس سنا به خوبی بازي كرد و حتی می‌توان گفت نمايندۀ مهمی ‌براي بخش خصوصي در مقابل دولت نيز بود. او هم سرمايۀ اجتماعي گروه را تقويت می‌كرد، هم صداي بخش خصوصي در مقابل دولت بود و هم به ميزاني كه دولت مقتدارانه و مستقلانه سياست‌هاي اقتصادي را تدوين می‌كرد، اعتراض بخش خصوصي را به طرق مختلف منعكس می‌ساخت. اكبر لاجورديان يكي ديگر از اعضاي خانواده نيز در بخش بازرگاني و بخش توليد نساجي فعال بود و در دوره‌ای در اتاق بازرگاني ايران همان وظيفۀ قاسم لاجوردي را انجام می‌داد. احمد لاجوردي با صبوري و جديت بخش توليد را هدايت می‌كرد و حبيب لاجوردي كه بعدتر به آنها پيوست به نحوی استراتژي‌‌هاي رشد و توسعۀ ساختاری را سازماندهي و مدیریت می‌كرد. او توانست پیشنهاد خود مبنی بر تبدیل گروه صنعتی بهشهر را به چهار مرکز سوددهی به کرسی بنشاند.[64] در نتیجه، چون تعداد اعضای خانواده چهارنفر بود توانستند بخش‌های تولید در تهران را به دست احمد لاجوردی، تولید بخش نساجی در کاشان و اراک و قزوین را به دست اکبر لاجوردیان، کارخانه‌های پنبه‌پاک‌کنی و بانک و بیمه را به دست به قاسم لاجوردی و بخش‌های فروش و تبلیغات را به دست حبیب لاجوردی بسپارند.[65] البته ساختار گروه صنعتی بهشهر با تنوع محصولات این کار را میسر می‌کرد. به عبارت دیگر، پایۀ فیزیکی متفاوت در محصولات گوناگون امکان این جدایی را فراهم می‌کرد، اما مهم‌تر از همه این بود که نخست در رویه مدیریت و برنامه‌های آتی شرکت اختلاف سلیقه وجود داشت و چون حجم فروش جدایی بعضی واحدها را از نظر اقتصادی توجیه می‌کرد، این کار صورت گرفت و دوم، تعداد افراد عضو خانواده نیز این امر را ممکن می‌کرد.[66] این مسئله که چرا این امر در بنگاه‌های خانوادگی دیگر مانند گروه صنعتی مینو اتفاق نیفتد این بود که

در شرکت مینو، اولاً اختلاف سلیقه‌ای در مورد رویۀ مدیریت و برنامه‌های آتی شرکت وجود نداشت و به‌ علاوه، قسمت تولید مینو از اول به هم متصل بود. موتور برق، دیگ بخار و آب همه از یک جا می‌آمد و نمی‌شد اینها را از هم جدا کرد، و اگر جدا می‌کردیم مصنوعی بود. ولی این حرف‌ها دلیل این نیست که سازمانی که بر اساس محصول تشکیلات آن تنظیم شده باشد غلط است. توسعۀ کار و لزوم کارایی بیشتر بالاخره اجباراً باعث این نوع تفکیک می‌شد و تفکیک عملیات با به وجود آوردن مراکز سودبخشی در گروه مینو شروع شده بود.‌[67]

اما تبدیل این تعارض و اختلاف با سازماندهی و تشکیلات جدید هم به سبب تعداد افراد امکان‌پذیر شد.

یکی از عواملی که مانع شد علی خسروشاهی، بینان‌گذار گروه صنعتی مینو، دیرتر به صنعت‌گستری روی بیاورد موقعیت او در خانواده بود. وقتی در سال 1329 پدرش حاج غفارآقا خسروشاهی در‌گذشت، بر اثر تقسیم اموال بین ورثه، تهیۀ سرمایۀ لازم برای تجارت و سرمایه‌گذاری با اشکالات زیادی مواجه شد. البته تجربۀ شکست در کارخانۀ پارچه‌بافی آذربایجان نیز از علل دیگر ورود با تأخیر او به بخش صنعت بود، اما پیامدهای قانون وراثت و تقسیم اموال از عواملی است که تعداد بیشتری از بنگاه‌های اقتصادی را با خطر انحلال روبه‌رو می‌کند. با تقسیم اموال، او با کسری سرمایۀ لازم مواجه شد که ورودش به صنعت را تا سال 1338 به تأخیر انداخت. [68]

اختلاف خانواده و انسجام بنگاه

یکی از ویژگی‌های بنگاه‌های خانوادگی پنهان کردن اختلافات بین اعضای خانواده است. علت آن انسجام بنگاه و عدم اجازه به اعضای غیرعضو است که از این اختلافات سوءاستفاده نکنند. مثلاً اختلاف بين اعضاي خانواده لاجوردي، بین پدر و فرزندان و عمو، مانند اكثر خانواده‌‌ها امري طبيعي بود. اما به‌رغم اختلاف در بين اعضاي خانواده كه مديران اصلي شركت بودند، اين امر بر عملكرد گروه صنعتي بهشهر تأثير نمی‌گذاشت. در گفت‌وگوهايي كه با مديران و كاركنان صورت گرفته، هيچ روايتي از تنش‌‌هاي درون‌خانوادگی ناشی از اختلاف سلیقۀ اعضا بر کارکرد بنگاه نقل نشده است.[69] آگاهی ما از معدود اختلاف‌های درونی خانواده بین اکبر لاجوردیان و احمد لاجوردی از یک سو و بین حاج سیدمحمود لاجوردی و حبیب لاجوردی هنگامی آشکار شد که مدارک و اسناد خانواده بعد از مصادرۀ اموال آنها در دسترس محققان قرار گرفت. همین امر نشان می‌دهد که تنش بین اعضای خانواده بر کارکنان تأثیر نداشته و رفتار آنان را تحت تأثیر قرار نداده است. آنها اختلافات تجاری را در هیئت مدیره حل می‌کردند و نمی‌گذاشتند کارکنان حتی از آن باخبر شوند. بنابراين، می‌توان گفت اطلاعات دروني خانواده كه می‌توانست منبع افزايش خطر اخلاقي باشد در اختيار كاركنان قرار نداشت. به ‌علاوه، می‌توان استنتاج كرد كه دو نظام روابط خانوادگي و روابط سازماني بين مديران عضو خانواده و ساير كاركنان تا جایی كه ممكن بود از هم جدا نگاه داشته ‌می‌شد، زيرا سطح اعتماد بين اعضاي خانواده با سطح اعتماد سايرینِ غیرعضو متفاوت و با مكانيسم‌‌هاي مختلفي ارزيابي ‌می‌شد: سطح اعتماد خانواده بر اساس ايثارگري اعضا و سطح اعتماد ساير كاركنان غيرعضو از طريق دستمزد و بر اساس كاركرد و ارزيابي شغلي سنجيده و كنترل ‌می‌شد.

 

نتیجهگیری

با مروری بر چالش‌های بنگاه‌های خانوادگی بزرگ در ایران عصر پهلوی مشخص شد که شرکت‌های خانوادگی موفق‌تر از سایر شرکت‌ها عمل می‌کردند، اما با چالش‌های متعددی روبه‌رو بودند که  سعی می‌کردند رفته‌رفته با تجربۀ زیستۀ خود راه حلی برای آن بیایند. هر بنگاه خانوادگی برحسب نوع و بُعد خانواده با چالش‌های منحصربه‌فردی روبه‌رو بود، اما مهم‌ترین این چالش‌ها در جامعۀ ایران چالش قانون وراثت و جانشینی بوده است. قانون وراثت در ایران را می‌شود به مثابه نوعی ”مالکیت“ آزاد قلمداد کرد، چون هم مالکیت را از طریق وراثت منتقل و هم امکان خرید و فروش آزاد آن را فراهم می‌کند. با این همه، مانع مهمی بر سر انباشت و تداوم بنگاه خانوادگی است. به عبارت دیگر، وراثت به شدت با مفهوم مالکیت رابطه دارد؛ به این معنی که قانون وراثت بخش مهمی از مکانیسم اجتماعی تملک است. این قانون به صورت نهاد حقوقی مهمی درآمده است که می‌تواند بنگاه خانوادگی را منحل یا موجب تداوم آن شود: اگر مانند برخی جوامع اریستوکرات حق وراثت به پسر ارشد داده شود یا مانند جوامع دموکراتیک به شکل برابر به فرزندان تعلق گیرد یا مانند جامعه ایران به صورت نابرابر بین فرزندان پسر و دختر تقسیم شود، آیندۀ بنگاه خانوادگی بر اساس این منطق شکل می‌گیرد. در حقیقت، این نهاد حقوقی در جامعۀ ایران قدرت را از پدرِ بنیان‌گذار گرفته و بین همۀ فرزندان تقسیم می‌کند و به شایستگی در بنگاه خانوادگی بی‌توجه است.[70]

قبل از اینکه بنگاه‌های بزرگ خانوادگی در ایران فرصتی داشته باشند تا با تجربۀ زیستۀ خود با چالش‌های مختلف خود روبه‌رو شوند و راه حلی درخور برای آن بیایند، انقلاب 1357 و تصویب قانون حفاظت از صنایع در 10 تیرماه 1358،[71] موجب مصادرۀ اموال و دارایی‌های آنها شد و امکان استمرار تجربه‌ها در حل تعارض منافع و چالش‌های خانوادگی را از بین برد، به‌ویژه چالش جانشینی را که حل آن به تداوم بنگاه خانوادگی کمک می‌کرد.

[1]نگارنده شروع تحقیق در حوزۀ شرکت‌های خانوادگی در عصر پهلوی را مدیون راهنمایی‌های استاد ارجمند دکتر احمد اشرف است که از سر لطف و محبت از دورۀ دانشجویی اهمیت روایت‌های صنعتگران را در کنار استفاده از سایر اسناد درجه اول در شناخت کارآفرینان دورۀ پهلوی یادآوری می‌کردند.

[2]بنگرید به فهرست شرکت‌های بزرگ بخش خصوصی که اموال و دارایی‌های آنها بعد از انقلاب تحت قانون حفاظت از صنایع در تیرماه 1358 ملی و مصادر شد؛ محمدرضا سوداگر، ”رشد روابط سرمايه‌داري در ايران،“ انديشۀ شعله (1361)، 215؛ روزنامۀ کیهان (16 تیرماه 1358)، 3.

[3] نگاه کنید به مقالات مجلۀ Family Business Review در

https://journals.sagepub.com/home/fbr/.

[4]‌برای تفاوت نگاه نظری اقتصاد نئوکلاسیک، جامعه‌شناسی اقتصادی و اقتصاد نهادگرا بنگرید به ریچارد سوئدبرگ، جامعهشناسی اقتصادی: ساخت اجتماعی و کنش اقتصادی، ترجمۀ علی‌اصغر سعیدی (تهران: نشر تیسا، 1394)، فصل چهارم: بنگاه‌های اقتصادی. همچنین بنگرید به

Chami, Mr Ralph, What is different about family businesses? (International Monetary Fund, 2001), 1-37; Peter Davis, “Realizing the Potential of the Family Business,” Organizational Dynamics (Summer 1983),  47-56.

[5]‌روش شناسی این مقاله مبتنی بر ادبیات روش کیفی است و استدلال‌ها بر پایۀ مشاهدات و روایات افراد قرار دارد که معمولاً اقتصاددانان در مدل انتخاب عقلانی از آن استفاده نمی‌کنند. در نتیجه، یافته‌ها بر اساس چندین مصاحبه با مدیران صنایع و برخی اعضای خانوادۀ کارآفرینان دورۀ پهلوی و مطالعات موردی در تاریخچۀ چند بنگاه‌ خانوادگی است. البته روشن است که بر اساس علم تاریخ شفاهی و فلسفۀ علوم اجتماعی، این روایت‌ها را نیز می‌توان گزاره‌های بنیادین از عالم واقعیت زندگی در بنگاه‌های خانوادگی تلقی کرد. هرچند قضاوت نهایی در خصوص تازگی، صحت و اعتبار آنها مانند هر روایت دیگر به وفاق عالمان و محققان دربارۀ آن روایت بستگی دارد. بنگرید به علی‌اصغر سعیدی، ”صدق و کذب در تاریخ شفاهی،“ نشریۀ تاریخ شفاهی، سال 3، شمارۀ 2  (1396)، 1-8.

[6]Mr Ralph, What is different about family businesses? 1-37; Davis, “Realizing the Potential of the Family Business,” 47-56.

[7]Ivan Lansberg, “Managing Human Resources in Family Finns: The Problem of Institutional Overlap,” Organizational Dynamics (Summer 1983), 39-46.

[8]‌مریم خسروشاهی، فرزند علی خسروشاهی، مسئول فروش محصولات آرایشی گروه صنعتی مینو، در گفت‌وگو با نگارنده، لندن 1390. همچنین، برای اطلاعات بیشتر از شخصیت علی خسروشاهی و رابطۀ او با فرزندانش، بنگرید به علی‌اصغر سعیدی، موقعیت صاحبان صنایع در عصر پهلوی: زندگی و کارنامۀ علی خسروشاهی (تهران: نشر نی، 1397)، 295-330.

[9]Mark Granovetter, “The Strength of Weak Ties: A Network Theory Revisited,” Sociological theory (1983), 201-233.

[10]Julio J. Rotemberg, “Human Relations in the Workplace,” Journal of Political Economy, 102 (1994), 684-718; Casey B. Mulligan, Parental Priorities and Economic Inequality (Chicago: The University of Chicago Press, 1997).

[11]Mark Granovetter, “Economic Action and Social Structure: The Problem of Embeddedness,” American journal of sociology, 91:3 (1985), 481-510.

[12]‌در ادبیات اقتصادی به این پدیده ”خطر اخلاقی“ (moral hazard) می‌گویند. بنگرید به

Mr. Ralph, What is Different About Family Businesses?, 5.

[13]‌برادران اخوان در سراسر ایران پارچه پخش می‌کردند. آنها نوعی سیستم تجاری ”بدون موجودی“ ( zero inventory ) داشتند. اکبر لاجوردیان می‌گوید: ”برادرم [حاج سیدمحمود لاجوردی] تعریف می‌کرد که آنها روزی ۶۰۰ تا ۷۰۰ عدل قماش به شهرستان‌ها حمل می‌کردند، در صورتی که یک متر قماش موجودی در انبار نداشتند. روزانه وقتی درخواست‌ها از شهرستان‌ها می‌رسید، آنها به وسیلۀ دلال‌های داخلی‌شان تمام قماش‌های موجود در بازار را با ۱۰ درصد اضافه‌تر خریداری می‌کردند و چون خوش‌حساب و معتبر بودند، تمامی بازاری‌ها حاضر بودند قماش خود را برای آنها ارسال کنند. آنها هرچه لازم داشتند از میزان خریدها به شهرستان ارسال می‌کردند و اضافه را برای فروشندگان پس می‌فرستادند و در نتیجه، در آخر هر روز هیچ موجودی در انبار نداشتند. در این موقعیت، وقتی برادری پول اضافی داشت و می‌دانست در شهرستان چه جنسی بیشتر خریداری می‌شود به برادرم [حاج سیدمحمود لاجوردی] مراجعه می‌کرد و می‌گفت به طور مثال شما این مقدار عدل قماش را بخرید. برادرم آن را می‌خرید، اما امانت آقای اخوان بود. فردا که قرار بود آقای اخوان قماش بخرد، از برادرم این قماش را خریداری می‌کرد. این خرید بر اساس اطلاعات داخلی برادران اخوان انجام می‌شد و همین موجب شد که بین برادران اختلاف افتاد.“ اکبر لاجوردیان در گفت‌وگو با نگارنده، هیوستون امریکا، 1395؛ اکبر لاجوردیان، 110 سال پیدایش و گسترش گروه صنعتی بهشهر (تهران: لوح تاریخ، 1396)، 123.

[14]‌رضا نیازمند، معاون صنعتی و معدنی وزارت اقتصاد در دورۀ وزارت علینقی عالیخانی  1341-1348، می ‌گفت: ”اولین کاری که ما در وزارت اقتصاد کردیم این بود که گفتیم مونتاژ نام مسخره‌ای بین مردم و روزنامه‌ها شده است و ما باید مونتاژ را از میان برداریم. در آنموقع دو کارخانه مونتاژ اتومبیل سواری داشتیم. …فیات بدون مقاومت کارگاه خود را بست و رفت. اما جعفر اخوان که اتومبیل شورلت را مونتاژ می کرد مقاومت کرد و با دادن رشوه به وکلای مجلس و شاید به درباری‌ها مدت‌ها به مونتاژ ادامه داد. “بنگرید به علی‌اصغر سعیدی، تکنوکراسی و سیاستگذاری اقتصادی در ایران به روایت رضا نیازمند (تهران: لوح فکر، 1394)، 133. البته سیاست‌های صنعتی در دورۀ وزارت علینقی عالیخانی به نحوی ادامه پیدا کرد تا اخوان‌ها هم مجبور بودند برخی از قطعات اتومبیل را به تدریج در ایران بسازند تا ارزش افزودۀ بیشتری نصیب کشور شود. بنگرید به سازمان اسناد ملی ایران، پروندۀ شمارۀ 8705/380، سند شمارۀ 18، نامۀ شمارۀ 18754، مورخ 12 مرداد 1344.

[15]‌لاجوردیان، 110 سال پیدایش و گسترش گروه صنعتی بهشهر، 119-126.

[16]‌علی‌اصغر سعیدی و فریدون شیرین‌کام، موقعیت تجار و صاحبان صنایع در ایران عصر پهلوی: زندگی و کارنامۀ محمدرحیم متقی ایروانی (تهران: گام نو، 1388)، 187-203.

[17]‌همچنین بنگرید به سعیدی و شیرین‌کام، زندگی و کارنامۀ محمدرحیم متقی ایروانی، 187-203.

[18]همچنین بنگرید به سعیدی و شیرین‌کام، زندگی و کارنامۀ محمدرحیم متقی ایروانی، 187-203؛ مصاحبه با مديرانی که در ایران و خارج از ایران با رحیم ایروانی همکاری می‌کردند: مک بين، ناصر معتبر، جاهد، و مصاحبه‌هاي مجلۀ صنعت کفش.

[19]‌همچنین بنگرید به سعیدی و شیرین‌کام، فریدون، زندگی و کارنامۀ محمدرحیم متقی ایروانی، 187-203؛ مصاحبه با دکتر بهشتي، از مدیران گروه صنعتی ملی، تهران، 1383.

[20]اخبار کفش ملي، شمارۀ 11 (اسفند 1348)، 1.

[21]‌مصاحبه با مهندس بهرام علاء‌الديني، از مدیران گروه صنعتی ملی، تهران، 1383.

[22]”مصاحبه با مرتضي خدابنده، از کارکنان گروه صنعتی کفش ملی،“ مجلۀ صنعت کفش، سال 11، شمارۀ 98 (دي‌ماه 1384)، 42.

[23]‌”مصاحبه با مرتضي خدابنده، از کارکنان گروه صنعتی کفش ملی،“ 42. همچنین بنگرید به سعیدی و شیرین‌کام، زندگی و کارنامۀ محمدرحیم متقی ایروانی، 187-203.

[24]See Richard Swedberg, Principle of Economic Sociology (Princeton: Princeton University Press, 2003), 83-85.

[25]‌James Coleman, Foundation of Social Theory (Cambridge: The Belknap Press of Harvard University Press, 1994), 157-160.

[26]‌مصاحبه با اکبر سادات، استادکار شرکت صنعتی پلار، اصفهان، 1394.

[27]Cavery Bopaiah, “Availability of Credit to Family Businesses,” Small Business Economics, 11:1 (1998), 75-86.

[28]‌فریدون علاقه‌بند در گفت‌وگو با نگارنده، ونکوور، اول آوریل 2011.

[29]گزارش مدیرعامل ‌بانک توسعۀ صنعتی و معدنی ایران به هیئت عامل، شرکت صنعتی مینو، گزارش شمارۀ 1046، 1357.

[30]‌فریدون علاقه‌بند در گفت‌وگو با نگارنده، ونکوور، اول آوریل 2011.

[31]‌فریدون علاقه‌بند در گفت‌وگو با نگارنده، ونکوور، اول آوریل 2011.

[32]برای مطالعه بیشتر دربارۀ صندوق تجدید ارزیابی مالی، بنگرید به مسعود کارشناس، نفت، دولت و صنعتی شدن در ایران، ترجمۀ علی‌اصغر سعیدی (تهران: گام نو، 1382)، 145-153.

[33]‌حسین مختاری در گفت‌وگو با نگارنده، امریکا، سال 2001 و 2018.

[34]‌بحث پیوندهای قوی و ضعیف را نخست مارک گرانووتر آغاز کرد. او به قدرت پیوندهای ضعیف در برابر پیوندهای قوی اشاره داشت و ارزش پیوندهای ضعیف را برای فرد به سبب تهیۀ منابع اطلاعاتی بیشتر می‌دانست. بنگرید به

Mark Granovetter, Getting a Job: A Study of Contacts and Careers (Chicago: University of Chicago press, 2018).

[35]بنگرید به بخش ”کالج اصفهان“ در سعیدی  و شیرین‌کام، زندگی و کارنامۀ محمدرحیم متقی ایروانی.

[36]دختر يزداني، يکي از کارگران کفش ملي، نقل مي‌کرد که يکي از خاطرات خوش ايام کودکي او بازي با بچه‌ها در باغ ايرواني در کرج است؛ باغي که هر هفته به تناوب کارگران و کارمندان کفش ملي با خانواده‌هايشان به آنجا دعوت مي‌شدند. ايرواني در حقيقت اين باغ رابدل به  ”باغ کفش ملي“ کرده بود. مصاحبه با خانم حسيني، منشي مديرعامل کفش ملي، تيرماه 1386.

[37]‌مصاحبه با مهندس علاءالديني، از مدیران گروه صنعتی ملی، 1386، دربارۀ مصاحبۀ استخدامي ايرواني با او.

[38]بنگرید به بخش ”کالج اصفهان“ در سعیدی  و شیرین‌کام، زندگی و کارنامۀ محمدرحیم متقی ایروانی.

[39]‌سیدحسین امامی، از مدیران وقت شرکت صنعتی مینو، در گفت‌وگو با نگارنده، لندن، تابستان 1390. حسن خسروشاهی می‌گوید: ”پدرم به دانشگاه معتقد نبود. علت اينكه خودش هم رفته بود مدرسۀ حقوق براي نرفتن به سربازي بود. “حسن خسروشاهی، در گفت‌وگو با نگارنده، لندن، تابستان 1391. مریم خسروشاهی نیز دربارۀ تمایل پدرش به ادامۀ تحصیل او نظر مشابهی دارد. مریم خسروشاهی، در گفت‌وگو با نگارنده، لندن، تابستان، 1391. تا زمانی که حسن خسروشاهی وارد کار پدرش بشود، نفر دوم تجارتخانۀ علی خسروشاهی در تهران محمود رسول‌زاده بود که از جوانی نزد او کار می‌کرد، ولی بعد از وارد شدن حسن خسروشاهی، محمود رسول‌زاده در نتیجۀ پاره‌ای از اختلافات که قبلاً ایجاد شده بود تجارتخانه را ترک گفت و خودش مستقلاً شروع به کار کرد و شرکت‌هایی با نام ایران بهداشت و ایران سرنگ تأسیس کرد و در کار خود موفق بود. محمود رسول‌زاده، در گفت‌وگو با نگارنده، 27 اردیبهشت 1394.

[40]‌اهمیت ندادن به تحصیلات دانشگاهی در بین بسیاری از کارآفرینان داخلی و خارجی رواج دارد: در میان داخلی‌ها، سیدمحمود لاجوردی و رحیم متقی ایروانی. ریچارد رابینسون نیر در میان خارجی‌ها در یک سخنرانی در بین دانشجویان دانشگاه آکسفورد آنها را از درس خواندن برای رسیدن به سرمایه برحذر داشت. بنگرید به منوچهر فرهنگ، زندگی حاج سیدمحمود لاجوری (بی‌جا: بی‌نا، 1353)؛ سعیدی و شیرین‌کام، زندگی و کارنامۀ رحیم متقی ایروانی؛

Richard Branson, The Autobiography (Pearson Education, 2002).

[41]‌‌لاجوردیان، 110 سال پیدایش و گسترش گروه صنعتی بهشهر، 218.

[42]‌مصاحبه با سیدرضا کوچک‌زاده، 1395.

[43]بنگرید به مجلات اتاق تجارت از 1312 تا 1317.

[44]‌با این همه، حسن خسروشاهی ریشۀ اختلافات و رقابت اقتصادی فامیلی را در شراکت در کارخانۀ آذربایجان نمی‌داند.

[45]‌شركت تضامني شالچيلار كه در كالاهاي وارداتي و صادراتي فعاليت مي‌كرد نيز در سراي سيدحسين ميانه دفتر داشت. بنگرید به مركز اسناد ملي ايران، پروندۀ شماره 3390-3394.

[46]‌مصاحبه با حسن خسروشاهی، 17 اسفند ماه 1389ش/8 مارس 2011م.

[47]علی‌اصغر سعیدی و فریدون شيرين‌كام، موقعیت تجار و صاحبان صنایع در دوران پهلوی: سرمایه‌داری خانوادگی لاجوردی (تهران: گام نو، 1385). حسن خسروشاهی می‌گوید: ”پدرم برخلاف سیدمحمود لاجوردی و رحیم ایروانی که به دلیل بی‌ثباتی در این ایام قصد مهاجرت داشتند، علی‌رغم اینکه در همین ایام 8 ماه به سفر خارج رفته بود، قصد مهاجرت نداشت. “ گفت‌وگو با حسن خسروشاهی، لندن، 29 مارس 2013.

[48]بنگرید به مهدی خیامی، پیکان سرنوشت ما، با بهرهگیری از نوشتهها و خاطرات احمد خیامی (تهران: نشر نی، 1397)، 1-175.

[49]بنگرید به ‌‌لاجوردیان، 110 سال پیدایش و گسترش گروه صنعتی بهشهر.

[50]نامۀ حبیب لاجوردی به احمد لاجوردی، در مجموعۀ اسناد خاندان لاجوردی، مؤسسۀ تاریخ معاصر ایران، نامۀ شمارۀ 50-3-115-5.

[51]‌مهدی خیامی، پیکان سرنوشت ما، با بهرهگیری از نوشته‌ها و خاطرات احمد خیامی (تهران: نشر نی، 1397)، 175-192.

[52]خیامی، پیکان سرنوشت ما، 10-18.

[53]‌گفت‌وگو با سیاوش ارجمند، نیویورک، 1392.

[54]‌برای بحثی جامع دربارۀ مدیریت تعارضات بنگاه‌های خانوادگی بنگرید به مقدمۀ علی لاجوردی، ”راهنمای حل اختلاف در کسب‌و‌کارهای خانوادگی،“ در حاکمیت شرکتی در شرکتهای خانوادگی: نظام بنگاه‌داری شرکتهای خانوادگی، ترجمۀ علی بابایی، (تهران: نشر گندمان، 1392)، 7-26.

[55]‌لاجوردی، ”راهنمای حل اختلاف در کسب‌و‌کارهای خانوادگی،“ 13

[56]احمد لاجوردی، خاطرات احمد لاجوردی (کانادا: بی‌نا، بی‌تا).

[57]منوچهر فرهنگ، زندگی حاج سیدمحمود لاجوردی (بی‌جا: بی‌نا، 1353).

[58]‌نخست، طبق مقررات سهام اسمی، ‌شركت سهامی ‌قند و كتيرا به نام حاج سيدمحمد لاجورديان شد. به ‌علاوه، پدرش اندروني خانۀ حاج سيدمحمود در چهارراه انصاري را هم خواست. حاج سيدمحمود درخواست اين خانه را كه داراي سه حياط بيروني، اندروني و خلوت بود نپذيرفت، چون مي‌گفت ممكن است پدرش در آن ساختمان كند يا آن را اجاره دهد و به اين وضع راضي نبود. اما سرانجام در مقابل يك طاق آب فين كاشان پذيرفت و مبادلۀ رسمی‌صورت گرفت. حاج سيدمحمود نقل مي‌كند كه ”پدرش از ته قلب به فسخ شركت راضي نبود، اما در برابر يك امر طبيعي قرار داشت. “ او می‌گفت: ”بعدها اكبرآقا [برادر کوچک حاج سیدمحمود] روايت كرد كه روزي در تلگرافخانۀ كاشان با پدر نشسته بودم و گفت‌وگو گرم و شيرين بود. ايشان گفتند كه برادرت روشنفكر بوده و در اين جريان حق داشته است. “ بنگرید به فرهنگ، خاطرات حاج سیدمحمود لاجوردی، 35-36.

[59]لاجوردیان، 110 سال پیدایش و گسترش گروه صنعتی بهشهر، 123.

[60]فرهنگ، زندگی حاج سیدمحمود لاجوردی، 92.

[61]Mr Ralph. What is different about family businesses?, 19.

[62]فرهنگ، زندگی حاج سیدمحمود لاجوردی، 92.

[63]نامۀ حبیب لاجوردی به احمد لاجوردی.

[64]‌برای مطالعۀ مراحل توسعۀ شرکت‌ها و روند جدایی مالکیت از مدیریت در گروه صنعتی بهشهر بنگرید به سعیدی و شیرین‌کام، سرمایه‌داری خانوادگی لاجوردی، 124-131.

[65]‌البته تبدیل یک بنگاه به مراکز سوددهی متفاوت و تحت مدیریت مشخص ایده‌ای بود که نخستین بار آلفرد اسلون در کتاب معروف خود توصیه کرده بود که به جای اینکه تشکیلات شرکت را بر اساس نوع فعالیت، مانند فروش و تولید و غیره، تقسیم کنید، بهتر است هر برند یا محصول را به صورت مرکز سود جداگانه و در صورت لزوم شرکت‌های جداگانه درآورید. بنگرید به

Alfred P. Sloan, Jr., My Years with General Motors, ed. John McDonald (New York: An Anchor Press Book, 1963).

[66]گفت‌وگو با حسن خسروشاهی، 13 فروردین 1390ش/2 آوریل 2011م؛ گفت‌وگو با غلامحسین صنیعی، ونکوور، 1390.

[67]گفت‌وگو با حسن خسروشاهی، 13 فروردین 1390ش/2 آوریل 2011م.

[68]بنگرید به علی‌اصغر سعیدی، موقعیت صاحبان صنایع در ایران عصر پهلوی: زندگي و كارنامۀ علي خسروشاهي (تهران: نشر نی، 1394)، 34. علي خسروشاهي، بنیان‌گذار گروه صنعتی مینو نيز بعد از مرگ پدرش، حاج غفار، با تقسيم اموال و دارايي‌‌هاي پدر در ميان فرزندان با مشكل كمبود سرمايه روبه‌رو شد و همين امر نسبت به ديگران تأخير قابل ملاحظه‌ای در فعالیت‌هاي صنعتي‌اش ايجاد كرد.

[69]‌این مسئله را اکبر ناهید، احمد حیدری فروزان، محمود کوثری، ارسلان ماوایی، جلال حسن زاده، محمدحسین کیهان و محمدرضا معشوری، مدیران گروه صنعتی بهشهر، در گفت‌وگو با نگارنده در سال 1383 تأیید کرده‌اند.

[70]Swedberg, Principle of Economic Sociology, Chapter 8.

[71]محمدرضا سوداگر، ”رشد روابط سرمايه‌داري در ايران،“ شعلۀ انديشه (1361)، 215؛ روزنامۀ کیهان (16 تیرماه 1358)، 3.

پر پرواز و پای پویایی: گفت‌وگویی با احمد کریمی حکاک

فاطمه شمس شاعر، مترجم و استادیار ادبیات معاصر دانشگاه پنسیلوانیای امریکا، دانش‌آموختۀ کارشناسی جامعه‌‌شناسی دانشگاه تهران و دکتری ایران‌شناسی دانشگاه آکسفورد است. پس از اتمام دورۀ دکتری نیز مدتی به تدریس زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه‌های آکسفورد و سواس (SOAS) مشغول بود. از شمس مقالاتی دربارۀ ایدئولوژی، سیاست، اجتماع و ادبیات و سه مجموعه شعر با نام‌های ۸۸، نوشتن در مه، و مجموعۀ دوزبانۀ When They Broke Down the Door منتشر شده‌اند. او برنده جایزۀ شعر ژاله اصفهانی در سال ۲۰۱۲ و برندۀ جایزه کتاب سال لطیفه یارشاطر در سال ۲۰۱۶ است. در سال ۲۰۱۹، به عنوان شاعر برگزیدۀ ایرانی در جشنوارۀ بین‌المللی شعر آلمان به شعرخوانی پرداخت و سوزان باغستانی اشعاری از او را به آلمانی ترجمه و منتشر کرده است. پژوهش دانشگاهی‌اش، A Revolution in Rhyme: Poetic Co-option Under the Islamic Republic ، را نیز انتشارات  دانشگاه آکسفورد در پاییز 2020 منتشر خواهد کرد. علاوه بر شعر و پژوهش دانشگاهی، ترجمه‌هایی از او در شماره‌های پیشین ایران ‌نامگ و روزنامه‌‌های ایران نیز منتشر شده است.

احمد کریمی‌ حکاک برای دانش‌پژوهانی که در حوزۀ ادبیات فارسی در داخل و خارج از ایران مشغول به کارند نامی شناخته شده است. او کتاب‌ها، مقالات، ترجمه‌ها و سخنرانی‌های فراوانی را به فارسی و انگلیسی در پروندۀ پربار پژوهشی‌اش دارد. دانشجویان بسیاری در طول چهار دهۀ اخیر از محضر او از دور و نزدیک آموخته‌اند. آشنایی ما به سال‌هایی بازمی‌گردد که من در دانشگاه آکسفورد مشغول تکمیل دورۀ دکتری بودم. احمد کریمی حکاک اصلی‌ترین شخصیتی بود که در آثارش با دقت و وسواس خاصی به گوشه‌هایی از تاریخ ادبیات معاصر ایران پرداخته بود که توجه کمتر پژوهشگر دیگری را جلب کرده بود. مکاتبات ما از همان سال‌ها آغاز شد. او بی‌اینکه خودش بداند ریزه‌کاری‌های نگاه موشکافانۀ  یک مورخ و منتقد ادبی را از طریق آثارش به من و بسیاری از هم‌نسلان من آموخت. در اولین سفری که در سال ۲۰۱۱ به امریکا داشتم، برای ملاقات او به دانشگاه مریلند رفتم. او مشتاقانه از من خواست پروژۀ دکتری‌ام را برایش شرح بدهم. بعد از اینکه به دقت حرف‌های من را شنید، نقدهای تیزبینانه و دقیقی را مطرح کرد و از من خواست نسخه‌های بعدی تحقیقاتم را برایش بفرستم. از همان سال، او به یکی از استادان و مشاوران اصلی پژوهش‌های ادبی‌‌ام تبدیل شد. بعد از تکمیل تحصیلات و شروع به کار در مقام استادی هم او بود که مشفقانه و در مقام همکاری باتجربه و سخی راهنمایی‌هایش را از من دریغ نکرد. روزی که از من دعوت کرد تا سردبیر میهمان این شماره از ایران ‌نامگ شوم، برایم مسجّل بود حقی که او در این سالیان بر گردن ادبیات فارسی داشته ایجاب می‌کند همۀ تلاشم را به کار گیرم تا حداقل گوشه‌ای از زحمات بی‌دریغ او را جبران کرده باشم. در ایامی که او دوران بازنشستگی‌‌اش را در لوس‌آنجلس می‌گذارند دربارۀ گذشته و امروز، از زادگاه مشترکمان مشهد گرفته تا تهران و امریکا در باب ادبیات و شعر و سیاست و دانشگاه با او به گفت‌وگو نشستم. آنچه در پی می‌آید شرح این گفت‌وگوی تفصیلی است با احمد کریمی حکاک.

فاطمه شمس: همه شما را با نام فامیلی کاملتان، کریمی حکاک، می‌شناسند. خراسانی‌ها همیشه در هنر فراموش‌شدۀ مُهرسازی و حکاکی شهرت و پیشینۀ درخور توجهی داشته‌اند. اجداد شما هم احیاناً فیروزه‌تراش بودند؟

احمد کریمی حکاک: به درستی نمی‌دانم نسبم به چه کس یا کسانی می‌رسد. پدر و اجداد پدری‌ام تا آنجا که می‌دانم همه فیروزه‌تراش یا تاجر فیروزه بوده‌اند و فکر می‌کنم در آن زمان در خراسان کلمۀ ”حکاک“ یا فقط در همین معنا به کار می‌رفت یا عمدتاً به این معنا بود. من در بهمن‌ماه سال ۱۳۲۲ هجری خورشیدی، برابر با فوریه ۱۹۴۴ میلادی، در شهر مشهد و در خانواده‌ای متوسط‌‌الحال چشم به جهان گشودم. پدرم اغلب می‌گفت: ”پدرجان، ما طبقه‌سومی هستیم. “من البته به‌تدریج معنای این عبارت را درک کردم. فرزند سوم از چهار فرزند خانواده بودم؛ سه پسر و یک دختر. در نوزده سالگی، یعنی سال ۱۳۴۲، زادگاهم را ترک کردم و به تهران کوچ کردم و از آن پس هرگز جز برای دیدارهای کوتاه به آنجا برنگشته‌ام.

پدرم فراش حرم امام رضا هم بود و به این کار خیلی هم افتخار می‌کرد.  فکر می‌کنم قرار بود من و برادرانم هم به همین حرفه روی آوریم و همین افتخار، همین‌گونه افتخارها، نصیبمان بشود. ولی چنین نشد. هم نسل فیروزه‌تراشان و هم نسل فراشان آستان قدس رضوی در خانوادۀ ما ابتر و عقیم ماند. و از این همه فقط کلمۀ ”حکاک“ باقی ماند که آن هم به صورت کلمۀ دوم نام فامیلمان درآمده است، چنان که می‌دانید.

شمس: در کدام محلۀ مشهد به دنیا آمدید؟ بافت شهری مشهد قدیم تا حدود زیادی از بین رفته. از مشهدی که کودکی‌تان در آن گذشت چه در خاطرتان مانده؟ از محله‌ها، کوچه‌ها، خانه‌ها و خیابان‌ها . . .

کریمی حکاک: منزل ما در کوچه‌ای بود که یک سر آن از ابتدای خیابان عشرت‌آباد آن زمان بود، نزدیک میدانی که پیکرۀ رضاشاه در میان آن قرار داشت و ما به آن می‌گفتیم ”میدان مجسمه،“ و سر دیگرش از کنار مقبرۀ نادرشاه می‌گذشت. آن مقبره آن روزها هنوز بنای امروزی را نداشت. باغی بود و ساختمانی که من فکر کنم هرگز داخل آن نرفته‌ام. این بخش از شهر را بالاخیابان می‌نامیدند. نیم قرن بعد، در سال ۲۰۰۳ میلادی، زمانی که از جانب مرکز زبان‌های خارجی دانشگاه مریلند به ایران سفر کردم، دیدم که آن محله و منطقه را به نام ”مشهد سنتی“ نام‌گذاری کرده‌اند و در جای‌جای آن تابلویی با همین عبارت نصب شده است. بافت شهر هم، چنان که شما می‌گویید، کاملاً دگرگون شده و من به دشواری محله‌های قدیمی را پیدا می‌کردم.

شمس: این نام‌هایی که می‌گویید آشناست. مادر و مادربزرگ من هم از این نام‌ها استفاده می‌کردند. ولی بعد از انقلاب، خیابانی که مقبرۀ نادرشاه در ضلع غربی آن قرار دارد به چهارراه شهدا معروف شد. سال ۲۰۰۳ که برگشتید، توانستید خانۀ پدری‌تان را پیدا کنید؟

کریمی حکاک: خانۀ پدری را به راحتی پیدا کردم، ولی وقتی می‌خواستم خانه‌های دیگر بستگان و فامیل و دوستان را پیدا کنم گاه گم می‌شدم.  مثلاً جایی که در حافظۀ من می‌بایست ادامۀ کوچه‌ای باشد ناگهان از خیابانی دیگر سر درمی‌آورد. یک بار هم در صحن حرم به جوانی که همراه من بود نقطه‌ای را نشان دادم و گفتم که می‌بایست در آن نقطه دری بوده باشد که بازار بزرگ را به صحن حرم وصل می‌کرد. او گفت: ”نه، اینجا هیچ‌وقت در نبوده است. “حدس من این است که آن تحول هم به زمانی مربوط می‌شد که ولیان استاندار خراسان و نیابت تولیت آستان قدس بود و در طرح بازسازی‌ای که او مجری آن بود بناهای بسیاری از مشهدی که من می‌شناختم یکسره خراب شده یا جای خود را به بناها یا فضاهای دیگری داده بودند.

شمس: مشهد شهری است که از یک‌سو به قلب تشیع-در کنار قم-در ایران و خاورمیانه معروف است و از سوی دیگر به مهم‌ترین خاستگاه پرورش و گسترش زبان و ادبیات فارسی. آیا بروز این دو قطب در زندگی روزمره و تفکرات مشهدی‌ها در روزگاری که شما ساکن آن بودید آشکار بود؟

کریمی حکاک: بله، آشکار بود. یا دست‌کم برای من کاملاً آشکار بود. حرم امام رضا البته مرکز و محور شهر بود و من هربار با پدر یا مادرم به جایی می‌رسیدم که گنبد و گلدسته دیده می‌شد به من می‌گفتند: ”به حضرت سلام بده! “ومن هم سری خم می‌کردم، دست راستم را روی سینه می‌گذاشتم و سلام می‌دادم. اما رفته‌رفته به وجود مزار و مقبرۀ فردوسی هم در آن سوی شهر آگاهی یافتم و مقام توس و خراسان بزرگ دوران‌های گذشته را در نگاهداشت و احیای زبان فارسی درک کردم. احساس من این است که هم‌نسلان و همگنان من هم در فرایند رشد فکری این پیشینۀ تاریخی را حس می‌کردند یا درمی‌یافتند. به یاد دارم که در دورۀ دبیرستان ما می‌دانستیم که کدام یک از همکلاسی‌هایمان جداً مذهبی هستند و کدام یک آن‌قدرها هم قیودات مذهبی ندارند.

شمس: با شاعران نامدار خراسانی‌تبار مثل مهدی اخوان ثالث یا محمدرضا شفیعی کدکنی هم اولین‌بار در مشهد آشنا شدید؟

کریمی حکاک: من فقط نوزده سال آغاز زندگی، یعنی از تولد تا زمان ورود به دانشگاه، را در مشهد گذراندم و از این قرار هیچ‌یک از انجمن‌های ادبی یا شاعران شهر را نمی‌شناختم. بعدها در تهران بود که با شاعرانی همچون اخوان و شفیعی آشنایی یافتم و افتخار دوستی‌شان نصیبم شد. و البته افتخار دوستی با بسیاری از شاعران ایرانی دیگر نیز-نظیر آتشی و سپانلو و بهبهانی و شاملو- که ربطی به زادگاهم نداشتند.

شمس: کوچ شما به تهران یک دهه بعد از کودتای 28 مرداد ۱۳۳۲ بود و همزمان با شورش 15 خرداد ۴۲. تجربۀ زیست در تهرانِ ۱۳۴۰ و جذبه‌ها و دشواری‌‌های آن برای یک جوان نوزده‌سالۀ خراسانی چه بود؟

کریمی حکاک: شورش 15 خرداد نخستین چیزی بود که به محض ورود به تهران توجه مرا به خود جلب کرد. نه تنها در و پنجرۀ اتوبوس‌های شرکت واحد و کیوسک‌های تلفن عمومی شکسته و در بسیاری موارد کیوسک‌ها واژگون و ویران شده بودند، بلکه آثار شورش‌های خیابانی در بسیاری بانک‌ها و سینماها و بناهای دولتی مشهود بود، به‌ویژه در اطراف بازار بزرگ تهران و میدان ارگ و خیابان‌های اطراف آنها. البته جاذبه‌های شهر تهران هم زیبا و فریبنده بود، گیرم که اینها را به‌تدریج در خلال ماه‌های نخست اقامتم در تهران، و کلاً در پنج سال اقامتم در این شهر درک کردم. اما من در طول این پنج سال بیش از هر جای دیگری پردیس دانشگاه تهران را دوست می‌داشتم و روزها چه بسیار بی‌هدف در محوطه دانشگاه می‌گشتم و کنج‌و‌کنارهای آن را به نظاره می‌ایستادم.

نوشته‌ای که بر سردر دانشکدۀ پزشکی بیش از همه توجه مرا جلب می‌کرد گفتاوردی بود از ابن‌سینا که سرگذشتش را به تازگی خوانده بودم و ظاهراً جمله‌ای بود خطاب به پزشکان به این مضمون که ”باید که خدای بزرگ آغاز و انجام اندیشۀ تو و پنهان و آشکار کار تو باشد.“ دو عبارت آهنگین ”آغاز و انجام اندیشه“ و ”پنهان و آشکار کار“ در گوشم طنین شاعرانۀ فراموش‌نشدنی‌ای داشت که هنوز در خاطرم مانده، گیرم مفهوم ”خدای بزرگ“ در ذهنم دچار دگرگونی‌هایی شده باشد. در دانشکدۀ ادبیات هم که دانشکدۀ خودم بود آنچه پس از طراوت و شادابی خیره‌کنندۀ دختران دانشجو نظرم را به خود می‌کشید، نیم‌تنۀ ادوارد براون بود در کتابخانۀ دانشکده، واقع در طبقۀ سوم ساختمان دانشکده، که آن موقع دربارۀ زندگی‌اش چیزک‌هایی خوانده بودم و چیزهای بسیار دیگری در خلال سال‌های تحصیل که در همان کتابخانه خواندم. در یک کلام، این همه، رفته‌رفته ”جوان نوزده‌سالۀ خراسانی“ پرسش شما را به مرد جوان بیست‌و‌چهارساله‌ای بدل کرد که در میانۀ شهری سرشار از خاطرات خوش و غوطه‌ور در گناهان لذت‌بخش بسیار می‌زیست.

شمس: شما در دورۀ لیسانس دانشجوی رشتۀ ادبیات انگلیسی بودید. در یکی از مصاحبه‌هایتان فضای ”کهن‌گرا“ی دانشکدۀ ادبیات فارسی دانشگاه تهران آن زمان را نقد کرده بودید. آسیب‌شناسی تدریس و پژوهش ادبیات فارسی در بهترین دانشگاه کشور بحثی است که کمتر به آن پرداخته شده. ارزیابی شما از وضعیت قبلی و فعلی پژوهش و تدریس در دانشکده‌های ادبیات در ایران چیست؟

کریمی حکاک: هرگز یادم نمی‌رود روانشاد دکتر سیدصادق گوهرین را که در سال اول تحصیل من در دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران استاد ادبیات فارسی من بود. حالا چرا منِ دانشجوی ادبیات انگلیسی می‌بایست ادبیات فارسی هم بخوانم، این را دقیقاً در یاد ندارم. فکر می‌کنم چند واحد ادبیات فارسی جزو درس‌های اجباری و از پیش‌نیازهای ثبت‌نام در درس‌های اصلی محسوب می‌شد که در مورد من ادبیات انگلیسی بود. این را یادم هست، اما، که در سال اول از درس دکتر گوهرین بیش از هر درس دیگری لذت می‌بردم. موضوع درس منطق الطیر عطار بود که من یکی دو سال پیش‌تر سر خود آن را خوانده بودم و حتی صحنۀ اول داستان را از بر داشتم که با بیت ”مرحبا ای هدهد هادی‌ شده / در حقیقت پیک هر وادی شده“ شروع می‌شود و با بیتی خطاب به ”مرغ زرین“ پایان می‌یابد به این مضمون که ”چون شوی در کار حق مرغ تمام / تو نمانی حق بماند والسلام“ به پایان می‌رسد. روز امتحان شفاهی همین بخش را از برای استاد خواندم و او به طریق تشویق گفت: ”تو که ملایی، بابا جان!“

با این همه، ما دانشجویان جوان می‌دانستیم که ادبیات معاصر را در دانشگاه درس نمی‌دهند، و حتی شاید چندان قبول هم نداشتند، و ما هم این را پذیرفته بودیم که برای خرید کتاب‌هایی نظیر اشعار شاملو و اخوان یا آثار هدایت و چوبک می‌بایست به کتابفروشی‌های رو‌به‌روی دانشگاه برویم و می‌رفتیم. ما آن روزها می‌گفتیم باید دست‌کم صد سال از مرگ شاعری گذشته باشد تا بشود دربارۀ کارش تحقیق کرد. منظورم این است که نوعی کهن‌گرایی بر کار پژوهش در ادبیات فارسی حکم‌فرما بود. امروز این کهن‌گرایی وجود ندارد و رمان‌نویس ارجمند، محمود دولت‌آبادی، در سال ۲۰۱۳ به من گفت که تا آن روز حدود 200 تز فوق لیسانس و دکتری دربارۀ آثار او نوشته شده است.

شمس: زمانی که شما دانشجوی ادبیات انگلیسی بودید بخش زبان‌های خارجی هنوز جزئی از دانشکدۀ ادبیات بود. بعد از انقلاب به‌تدریج دانشکدۀ زبان‌های خارجی از دانشکدۀ ادبیات جدا شد. البته گروه درسی ادبیات عربی همچنان در همسایگی گروه درسی ادبیات فارسی است. به نظر شما تا چه حد این جدایی فیزیکی و ساختاری بر کیفیت نگاه تطبیقی و فراملی پژوهشگران ادبیات فارسی تأثیرگذار بوده است؟

کریمی حکاک: فکر می‌کنم یکی از نظریه‌هایی که در سال‌های نخست انقلاب شکل گرفت این بود که نقش زبان‌های اروپایی در ایران انقلابی باید به موارد نیاز کاربردی محدود شود و زبان‌های غربی باید عمدتاً در کار سیاست خارجی یا دیپلماسی مورد استفاده قرار گیرد، نه اینکه در ایران شناخت عمیقی از ادبیات انگلیسی یا فرانسه یا روسی شکل گیرد. حقیقت هم این است که از ابتدای تأسیس دانشگاه‌ها در ایران، بخش‌ ادبیات‌های اروپایی دانشگاه‌های ایران هرگز در تربیت کسانی که در سطح جهانی بتوانند پرتوی عالم‌تاب بر شناخت شکسپیر و ادبیات دراماتیک دورۀ رنسانس انگلستان یا ظهور مکتب رمانتیسم در اروپا یا آشنایی با مقام دانته در شکل‌گیری ادبیات ایتالیا بیاندازند چندان موفقیتی نداشتند.

تأکید بر مطالعۀ ژرف‌تر ادبیات عربی هم از این دیدگاه موجه به نظر می‌رسد، چرا که ادبیات فارسی با ادبیات عربی پیوندهای بسیار نزدیک و عمیقی دارد که این دو سنت را از هم تفکیک‌ناپذیر می‌کند. البته همچنان که از پرسش شما بر می‌آید، این تحول کیفیت تعاطی ادبیات فارسی را با سنت‌های دیگر ادبی و زیبایی‌شناختی تنزل داده و آسیب‌های آشکاری به بسط دیدگاه تطبیقی و درک ادبیات جهانی در ایران وارد آورده است.

شمس: پس شما در دوران تحصیل در دانشگاه تهران در واقع هم دانشجوی گروه ادبیات فارسی بودید و هم گروه ادبیات انگلیسی. کدام گروه را جدی‌تر و پربارتر یافتید؟

کریمی حکاک: یکی از استفاده‌های استثنایی‌ای که من از وضعیت دانشجو بودن خودم می‌کردم این بود که هر وقت می‌توانستم در جلسات دفاع دانشجویان دورۀ دکتری ادبیات فارسی از پایان‌نامه‌هایشان حضور می‌یافتم و از عجایب یکی این بود که جلسۀ دفاع بر روی همگان باز و حضور یافتن در آنها مجاز بود. بعضی همکلاسی‌های آن زمان مرا برای این کار مسخره می‌کردند، ولی من در این کار تعمد خاصی داشتم و آن اینکه می‌خواستم بدانم پایان‌نامۀ دکتری چگونه مدرکی است، چطور باید نوشته شود و به چه صورتی شکل می‌گیرد.

در گروه ادبیات انگلیسی، ما دورۀ دکتری یا حتی فوق‌لیسانس هم نداشتیم. در همین جلسات بود که حضور استاد فروزانفر توجهم را به خود جلب کرد. و او شهیرترین استاد ادبیات فارسی بود و شأنش آشکارا بر همگان اجل بود. به این ترتیب، من رفته‌رفته با مباحِث نقد و نظر ادبی آشنا می‌شدم. یادم است در یکی از این جلسات دکتر معین از شخصی که از پایان‌نامه‌اش دفاع می‌کرد ایراد گرفت که چرا در جایی نوشته است از فلان کتاب نسخۀ دیگری در جهان موجود نیست و توصیه کرد که به جای آن بگوید: ”من در جایی نسخه دیگری از آن کتاب ندیده‌ام.“ یا در جلسۀ دیگری استاد فروزانفر به دانشجوی دیگری که نوشته بود فردوسی خوابی را که دیده است چنین توصیف می‌کند. گفت به جای ”فردوسی خوابی را که دیده است“ باید بگوید ”خوابی را که می‌گوید دیده است“ چنین توصیف می‌کند. و من از این همه چیز و چیزک‌هایی می‌آموختم که رفته‌رفته مرا با مقال یا گفتمان یا شیوه‌های سخن گفتن آکادمیک آشنا می‌کرد.

در پاسخ به پرسش شما می‌خواهم از این همه نتیجه بگیرم که اولاً تحصیل در رشتۀ ادبیات فارسی به مراتب جدی تر از رشتۀ ادبیات انگلیسی بود و ثانیاً کم‌کم به این نتیجه می‌رسیدم که به طور کلی تحصیل در ادبیات به راستی فقط در دوره‌های فوق لیسانس و دکتری جدی می‌شود، نه در دورۀ لیسانس.

شمس: رابطۀ‌ میان دانشگاهیان و روشنفکرانی که در مجلات آن زمان قلم می‌زدند چطور بود؟ اصلاً دانشگاه با جمع‌های روشنفکری آن دوره پیوندی داشت؟

کریمی حکاک: رابطۀ خوبی نبود. همان‌طور که پیش‌تر گفتم، دانشگاهیان کلاً شعر نو و ادبیات جدید را نمی‌فهمیدند یا قبول نداشتند. معروف بود که یکی از استادان بنام ادبیات فارسی دانشگاه سخنی گفته بود به این مضمون: ”یکی از افتخارات من این است که در عمرم حتی یک رمان هم نخوانده‌ام. “از آن سو، بعضی از روشنفکران، شاعران و نویسندگان برای کار پژوهش‌های ادبی از نوعی که استادان ادبیات فارسی می‌کردند اصطلاح ”نبش قبر“ را به کار می‌بردند. آل‌احمد هم که می‌دانید در جوانی در دورۀ دکتری ادبیات فارسی نام‌نویسی کرده بود، ولی در میانۀ کار تحصیل در آن رشته را رها کرد. البته این‌گونه رودررویی‌ها در فرهنگ‌های دیگر هم بی‌سابقه نبوده است. در هر صورت، رفته‌رفته با ورود نسل‌های جوان‌تر، کسانی مانند دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی که خود شاعری نامدار بود به مقام استادی ادبیات فارسی دست یافتند. یا پس از آنکه دکتر غلامحسین یوسفی کتاب چشمۀ روشن را نوشت که در آن به کار شاعران معاصر نیز پرداخته شده بود، به‌تدریج نوعی همزیستی مسالمت‌آمیز میان پژوهشگران و آفرینندگان آثار ادبی پدید آمد. اما هنوز فراوان بودند کسانی که به‌ویژه با شعر نو سر جدال داشتند و آن را عمدتاً انحرافی زودگذر در شعر می‌دانستند و این حالت تا سال‌های بعد از انقلاب ایران هم ادامه داشت.

شمس: گفتید که آشنایی شما با ناموران ادبیات فارسی از جمله اخوان ثالث، سیمین بهبهانی، منوچهر آتشی و بسیاران دیگر در تهران اتفاق افتاد. در مصاحبه‌های قبلی‌تان از آشنایی‌تان با اخوان در سال ۵۸ گفته‌اید، و از دوستی نزدیکی که با احمد شاملو داشته‌اید. اولین آشنایی‌تان با محافل روشنفکری تهرانِ آن روز چطور اتفاق افتاد؟ دسترسی به چنین محافلی برای دانشجویان جوان و علاقه‌مند آن روزگار آسان بود؟

کریمی حکاک: آسان که البته نبود، ولی دست‌یافتنی می‌نمود. من از بخت خوش در سال دوم دانشکده کار نسبتاً خوبی هم پیدا کردم و آن تدریس زبان انگلیسی بود به نوجوانانی که به‌ تازگی هنرجوی نیروی هوايی شاهنشاهی شده بودند تا بعداً همافر بشوند؛ رده‌ای میان افسران و درجه‌داران که بیشتر تکنیسین‌های نیروی هوایی بودند و دو سال آموزش می‌دیدند، یک سال در مرکز آموزش‌های هوایی تهران و یک سال هم در لکلند تگزاس تا همافر بشوند. این همافران همان گروهی بودند که چهارده‌پانزده سال بعد نخستین نظامیانی شدند که به انقلاب پیوستند و آن را به پیروزی رساندند. بعد از فراغت از تحصیلات رسمی هم به خدمت نظام‌ وظیفه احضار شدم و همین کار را در دانشکدۀ زبان دانشگاه نظامی داشتم. منتهی این‌بار تدریس به افسران ارشد و امیران ارتش شاهنشاهی به عهده‌ام گذاشته شد که هر چند مرتبۀ نظامی‌شان خیلی بالاتر از همافران بود، ولی استعدادشان در زبان‌آموزی به پای آنها نمی‌رسید.

مختصر کنم، دوران اقامت پنج‌سالۀ من در تهران از نظر مالی شباهتی به وضعیت بسیاری دانشجویان شهرستانی دیگر که در خوابگاه‌های دانشجویی امیرآباد روزگار می‌گذراندند نداشت. درآمدی داشتم، ماشینی خریده بودم و گه‌گاه به شمال و اطراف و اکناف ایران سفر می‌کردم. در تهران هم می‌توانستم شب‌ها در رستوران آقارضا سهیلا شام بخورم و بعد ساعت‌هايی را در کافه شمیران سر خیابان منوچهری یا در بار هتل مرمر بگذرانم و با جمعی از شاعران جوانی که در این‌جور جاها می‌دیدم نشست‌و‌برخاست کنم. در همین جاها بود که با اسماعیل خوئی، محمدعلی سپانلو، منوچهر آتشی، محمود آزاد تهرانی و چند تن دیگر آشنا شدم. در همین جاها هم بود که شبی اسلام کاظمیه که آن زمان سردبیر آرش بود، از من دعوت کرد که برای مجله‌اش مطلب بنویسم، که نوشتم و اولین ترجمه‌هایم در آن نشریه و نشریاتی از این نوع منتشر شد.

امروز وقتی از فراسوی بیش از نیم قرن به آن روزها فکر می‌کنم، به نظرم می‌رسد که در آن زمان در عین حال که حکومت ایران روز‌به‌روز بیشتر و بیشتر در جهت استبدادی شدیدتر سیر می‌کرد، جامعه به طور کلی رو به گشایش و انبساط فرهنگی داشت.

شمس: سردبیر مجله آرش‌-تا جایی که می‌دانم-سیروس طاهباز بود. اتفاقاً در اولین شمارۀ این مجله که در آبان سال ۱۳۴۰ منتشر شد اولین یادداشت مقاله‌ای کوتاه بود به قلم خود سیروس طاهباز دربارۀ ازرا پاند، شاعر امریکایی. اشعاری هم از ازرا پاند و والت ویتمن در همین شماره ترجمه شده بود. در شماره‌های بعدی هم مقالاتی از نیما یوشیج، از حرف‌های همسایه، محمدرضا شفیعی کدکنی و سایرین منتشر شد.

کریمی حکاک: مجلۀ آرش در عرض چند سال چندین سردبیر داشت، و همان‌طور که شما گفتید شاعران غربی را هم به صورت الگوهای قابل اقتباس برای جوانان ایرانی جویای نام در کار شاعری مطرح می‌کرد. این مجله و بسیاری از نشریه‌های دیگر شعر بسیار چاپ می‌کردند و راه‌های تحول در شعر فارسی را به خوانندگان خود نشان می‌دادند. از دیدگاه تاریخی شاید بتوان گفت در درازای نیمۀ نخست قرن بیستم میلادی رفته‌رفته لزوم تحول در شعر فارسی هم تثبیت شده بود و هم پذیرفته شده بود. آنچه برای نسل‌های نیمۀ دوم آن قرن باقی مانده بود، دقایق و جزئیات این تحول تاریخی بود که در نشریات مختلف به شکل‌های متفاوتی مطرح می‌شد. طبیعتاً موضع آرش با موضع سخن یا یغما یا یادگار تفاوت‌های محسوس و ملموسی داشت، چنان که البته شما، در مقام یک شاعر، نیک می‌دانید.

شمس: بسیاری از نویسندگانی که در آرش و سخن و یغما قلم می‌زدند، بیانیۀ کانون نویسندگان را در سال ۴۶ منتشر کردند و در سال ۴۷ فعالیت خود را آغاز کردند. آشنایی شما با اعضای کانون نویسندگان از طریق رفت‌و‌آمد به مجلۀ آرش، سخن، یغما و سایرین میسر شد؟‌

کریمی حکاک: نه، من در آن سال‌ها رفت‌و‌آمد چندانی به دفتر هیچ‌یک از نشریاتی که می‌خواندم نداشتم. راست این است که وقتی هم برای این کار نداشتم؛ هم درس می‌خواندم، هم تدریس می‌کردم، و هم خلوت خودم را پاس می‌داشتم. البته از بیانیه و فعالیت کانون نویسندگان ایران خبر داشتم و حمایت می‌کردم، ولی از دور. بعد از پنج سال اقامت در تهران، همچنان که پیش‌تر گفتم، برای ادامۀ تحصیل رهسپار امریکا شدم.

شمس: مقالات شما دربارۀ تاریخ کانون نویسندگان از جمله منابع ارجاع اصلی برای تاریخ‌نگاران فرهنگی ایران است. اما روایت شما با روایت اعضای کانون نویسندگان که تاریخ پُر‌اتفاق این نهاد ادبی را از زاویۀ نگاه خود مکتوب کرده‌اند لزوماً همخوانی ندارد. چالش‌های تاریخ‌نگاری ادبی بحثی است که می‌خواهم به این بهانه پیش بکشم و نظر شما را دربارۀ این دست اختلافات در تاریخ‌نگاری کتبی و شفاهی بپرسم.

کریمی حکاک: من صمیمانه به این اعتقاد رسیده‌ام که کار تاریخ یکسره کار بازخوانی گذشته است و همۀ مورخان هر دوران، تاریخ‌های دوران‌های پیش از خودشان را بازنگری و بازنویسی می‌کنند. این امر در مورد تاریخ‌نگاران معاصر ایران هم که در پرسش شما مندرج شده صادق است. بی‌تردید، آیندگان تاریخ‌ها و تاریخچه‌هایی را که ما نوشته‌ایم موضوع بازنگری‌های تیزبینانه‌تری قرار خواهند داد و دربارۀ تفاوت روایت‌های ما موضع خواهند گرفت. در واقع، می‌خواهم بگویم کار تاریخ‌نگاری همین است: نگریستن و بازنگریستن و دوباره و چندباره نگریستن در گذشته به امید تصحیح گفته‌ها و نوشته‌های پیشین؛ هرچند اندکی بهتر و باورپذیرتر کردن آنان برای آیندگان به طور کلی و به‌ویژه برای خوانندگان تاریخ.

شمس: ده شب شعر انستیتو گوته به زعم بسیاری از تاریخ‌نگاران از جمله خود شما از مهم‌ترین جرقه‌های انقلاب ۵۷ بود. شما دربارۀ این شب‌ها مفصل در مقالۀ “Protest and Perish” نوشته‌اید. خودتان هم در آن شب‌ها حضور داشتید؟

کریمی حکاک: نه، من آن‌وقت در امریکا بودم، ولی از دور تا آنجا که می‌توانستم به پخش و انتشار اخبار مربوط به آن رویداد تاریخی کمک می‌کردم. بخشی از دریغ بعدی من هم به این مربوط می‌شد که همچنان که در مقالۀ مربوط به تاریخچۀ کانون و جاهای دیگر گفته و نوشته‌ام، روشنفکران هم اعتنایی به آن شب‌ها نکرده‌اند و نمی‌کنند. به نظرم ده شب از آن چرخش‌گاه‌های تاریخ روشنفکری ایران است که نسل‌های آینده آن را بهتر درک خواهند کرد و ارج خواهند نهاد.

شمس: درست می‌گویید. واقعیت این است که تا همین امروز هم تعداد زیادی از تحلیلگران انقلاب ایران از ارتباط ادبیات با انقلاب و تأثیر حلقه‌های ادبی بر انقلاب چندان سخنی نگفته‌اند. شما نقش ادبیات (شعر و نثر) و ادیبان را در جریان انقلاب چطور ارزیابی می‌کنید؟

کریمی حکاک: ده شب شعرخوانی در انستیتو گوته تهران در پایيز سال ۱۳۵۶ نخستین رویداد مهمی بود که در آن می‌توان به آسانی آغاز نوعی همگرایی و اشتراک مساعی میان سه گروه مهم جامعۀ ایران یعنی مذهبیون معترض، چپ‌گرایان انقلابی، و پیروان راه مصدق و بقایای جبهۀ ملی را در آن ردیابی کرد و به رأی‌العین دید. شب‌های شعرخوانی در انستیتو گوته پیش از این هم سال‌های متمادی برگزار شده بود، ولی اهمیت سیاسی آن هرگز به اندازه‌‌ای نبود که در بافتار اجتماعی ناشی از آنچه حکومت ایران آن را ”فضای باز سیاسی“ می‌نامید تأثیرگذار بوده باشد. در حقیقت، آن فضا وجهۀ اجتماعی متفاوتی به آن رویداد بخشیده بود و اثر تاریخی انکارناپذیری هم در آن گذاشت. بعدها، یعنی در سال‌های نخست پیروزی انقلاب، بود که ناکامی‌های حکومت انقلابی موجب شد که ده شب شعر به کودک سرراهی‌ای بدل گردد که نه روشنفکران میل داشته باشند آن را به فرزندی بپذیرند و نه حکومت اسلامی بخواهد آن را بزرگ کند. و من این چگونگی را به تفصیل در یکی دو مقالۀ انگلیسی خودم نوشته‌ام که فکر می‌کنم شما خوانده‌اید.

شمس: پنج سال بعد از کوچ به تهران برای ادامۀ تحصیل رهسپار امریکا شدید. امریکای دهۀ شصت و هفتاد از جذاب‌ترین دوران تاریخ معاصر این کشور به حساب می‌آید و شما تجربه‌اش کردید. ارزشمندترین تجربه‌‌ای که از اولین رویارویی‌تان با جامعۀ فرهنگی و آکادمیک امریکا داشتید چه بود؟

کریمی حکاک: بله، ورود من به امریکا در تابستان سال ۱۹۶۸ میلادی ناگهان مرا به میانۀ معرکۀ ناآرامی‌های مهمی در این کشور پرتاب کرد و به‌تدریج باعث نوع دیگری از بلوغ  فکری هم شد. من با وجود آنکه زبان انگلیسی را خوب می‌دانستم، ولی جامعۀ امریکا را آن‌قدرها نمی‌شناختم. خوب به یاد دارم صبح نخستین روز کلاس در سال تحصیلی 69-1968 با کراوات نو، پیرهن آهاردار و شلوار اتوزده وارد کلاس شدم و دیدم دانشجو و استاد همه قهوه به دست با پیرهن‌های مندرس و شلوارهای  جین، یعنی از نظر من جلمبر و شلمبر، نشسته‌اند و قهوه می‌خورند و حرف می‌زنند و یادداشت برمی‌دارند. و این آغاز دوره‌ای بود در زندگی که مرا خیلی بیش از درس و مشق و بحث و جدل دانشگاهی با جامعۀ امریکا رو‌در‌رو می‌کرد.

جنگ ویتنام در اوج بود و بسیاری از جوانان امریکایی آن جنگ را بختکی مهیب می‌شمردند که هر آن ممکن بود گریبان آنها را هم بگیرد. مارتین لوتر کینگ، رهبر سیاهان آزادی‌طلب امریکا تازه کشته شده بود و رقابت‌های انتخاباتی میان حزب دموکرات و حزب جمهوری‌خواه در اوج بود.

به یاد دارم در یکی از نخستین روزهای اقامتم پزشک نامداری به نام دکتر بنجامین اسپاک در سخنرانی‌ای که در زمین چمن دانشگاه مریلند ایراد کرد جنگ ویتنام را یک جنایت بزرگ تاریخی نامید؛ لیندن جانسون، رئیس جمهور وقت امریکا، را جنایتکار و ریچارد نیکسون، نامزد جمهوری‌خواهان، را دروغ‌زن خواند و دانشجویان را ترغیب می‌کرد تا در امریکا همان انقلابی را به راه بیاندازند که چند ماه پیش دانشجویان فرانسوی در پاریس به راه انداخته بودند. در این آشفته‌بازار آنچه البته مطرح نبود دغدغه‌های خشک آکادمیک بود. اگرچه من کار خودم را می‌کردم و یک‌سال‌و‌نیم تحصیل را هم با موفقیت به پایان رساندم و در ماه ژانویه سال ۱۹۷۰ به ایران بازگشتم.

شمس:  از اواخر دهۀ چهل تا اواسط دهۀ پنجاه شما در رفت‌وآمد میان ایران و امریکا بودید. چه شد که تصمیم گرفتید روزهای انقلاب در ایران باشید؟

کریمی حکاک: درست است. من ده سال تمام، از سال ۱۳۴۷ تا سال ۱۳۵۷، میان ایران و امریکا رفت‌و‌آمد می‌کردم. در پرسش پیشین دو سال اول از این ده سال را مرور کردم، بعد از آن سه سال در ایران همزمان به کار در سازمان برنامه و تدریس در دانشگاه تهران و مدرسۀ عالی ترجمه گذشت. سال‌های باقی‌مانده از این دوران هم اختصاص داشت به گذراندن دورۀ تحصیلات عالی در دانشگاه راتگرز و اخذ درجۀ دکترا در ادبیات تطبیقی. و من یک هفته پس از پیروزی انقلاب ایران از تز دکتری‌ام دفاع کردم و یکی دو ماه بعد به ایران بازگشتم به این امید که این پایان سرگردانی‌هایم باشد که نشد، چنان که می‌دانید.

آن بخش از پرسش شما که به شرکت من در فرایندی که به حدوث انقلاب در سال ۱۳۵۷ و سرنوشتم در ایران انقلابی مربوط می‌شود برای خودم اهمیت ویژه‌ای دارد. من در سال‌های اقامتم در ایران از ۱۹۷۰ تا ۱۹۷۳ بیش از پیش نگران آیندۀ ایران بودم. نه تنها پیدایش یک جنبش چریکی که به حادثۀ سیاهکل انجامید و رویدادهایی نظیر جشن‌های دوهزاروپانصدسالۀ شاهنشاهی و دیگر جشن‌ها و جشنواره‌های ریزودرشتی که حکومت سلطنتی در سال‌های بعد از آن پی‌در‌پی برگزار می‌کرد، بلکه سرانجام تشکیل حزب واحد رستاخیز و تغییر تقویم ملی ایران مرا که در امریکا زندگی می‌کردم به شدت مضطرب و نگران آیندۀ کشور می‌کرد. به‌ویژه آن‌گاه که ساواک تعداد زیادی از روشنفکران ایران را دستگیر و زندانی کرده بود، من بیش از پیش به فعالیت‌های آشکار سیاسی روی آوردم. وقتی هم که در سال ۱۹۷۶ آقای جیمی کارتر، نامزد حزب دموکرات برای ریاست جمهوری امریکا، انگشت تأکید بر مرکزیت مسئلۀ حقوق بشر نهاد به این نتیجه رسیدم که نظام سلطنت به آخر خط رسیده است و من در این فکر تنها نبودم. دوستان من، کسانی همچون احمد شاملو، غلامحسین ساعدی، هوشنگ گلشیری، سعید سلطانپور، محسن یلفانی و بسیاری دیگر هم همین‌گونه می‌اندیشیدند.

ظهور جنبش انقلابی در همین سال‌ها به‌تدریج من و این دوستان را در این فکر راسخ‌تر و در اعتقادمان پابرجاتر کرد. به همین دلایل هم بود که من تقریباً بلا فاصله پس از پایان یافتن تحصیلات رسمی‌ام بار سفر بستم و به ایران بازگشتم. در ایران هم می‌دیدم که در این عزم تنها نبوده‌ام. از نویسندگان کهنه‌کاری همچون جمالزاده و علوی و طبری گرفته تا جوان‌ترها بسیار بودند کسانی که در همین ایام به ایران برگشتند و خیلی از آنها هم مانند من بعد از اقامت کوتاهی به این نتیجه رسیدند که انقلاب ایران دارد به بیراهه می‌افتد و امیدهای پیشین به سرعت به یأس و سرخوردگی بدل می‌گردد. در مورد من هم چنین شد: همان‌گونه که به محض ورود در دانشگاه تهران به کار گمارده شدم، به محض شکل‌گیری حرکتی که بعدها به نام انقلاب فرهنگی شهرت یافت از دانشگاه پاکسازی شدم و یک بار دیگر راه غربت را در پیش گرفتم و به امریکا برگشتم.

شمس: به دستگیری‌های روشنفکران در دهۀ پنجاه شمسی اشاره کردید و به خودتان که ”‌بیش از پیش‌“ به فعالیت‌های سیاسی روی آوردید. فعالیت‌های سیاسی یک روشنفکر ادبی جوان دهۀ پنجاه شمسی در ایران یا خارج ایران چه بود؟ یا به عبارتی دیگر، جوانان و روشنفکران آن دوره چطور فعالیت‌هایشان را سازماندهی می‌کردند؟

کریمی حکاک: من در سال ۱۹۷۳، آن‌گاه  که از ایران به امریکا برمی‌گشتم عمیقاً از وضع سیاسی ایران ناراضی بودم. از یک سو، پاسخ حکومت به پیدایش جنبش چریکی دست ساواک را برای خشن‌ترین واکنش‌ها باز گذاشته بود و از سوی دیگر، چهار برابر شدن بهای نفت در سال ۱۹۷۴ میل مفرط شاه و درباریان را به انواع خودنما‌یی‌ها به مراتب بیشتر کرده بود. اما مبارزۀ سیاسی در آن سال‌ها برای دانشجویان ایرانی در خارج از کشور عمدتاً به صورت پیوستن به کنفدراسیون دانشجویان ایرانی درآمده بود و این کار با طبع تک‌رو من سازگاری نداشت.

 سرانجام برگزاری کنفرانس بزرگ ادبیات خاورمیانه با اشتراک انجمن قلم امریکا، یعنی PEN American Center، و دانشگاه پرینستون در بهار سال ۱۹۷۶ موقعیتی پیش آورد برای همکاری با این سازمان در امریکا و پیشبرد فعالیت سیاسی‌ام در چارچوب آرمان‌های حقوق بشری. در آن سال‌ها، نیویورک مرکز این‌گونه فعالیت‌ها بود و من به‌زودی با سازمان دیده‌بان حقوق بشر (‌Human Rights Watch) هم ارتباط پیدا کردم و آن رابطه تا به امروز ادامه دارد.

ایرانیانی که برای شرکت در کنفرانس ادبیات خاورمیانه دعوت شده بودند عبارت بودند از احمد شاملو، دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، دکتر امین بنانی، دکتر جروم کلینتون استاد ادبیات فارسی در دانشگاه پرینستون، و من. در آن سال، دکتر کدکنی برای یک دورۀ پژوهشی یک‌ساله در پرینستون اقامت داشت و شاملو و همسرش، آیدا، هم دو هفته‌ای بعد از کنفرانس در امریکا ماندند. این اقامت فرصتی مغتنم پیش آورد برای جمع کوچک ما تا دربارۀ مسائل گوناگون مربوط به ادبیات ایران به تبادل نظر بپردازیم. نیز فرصتی مغتنم‌تر بود برای من که جوان‌ترین فرد گروه بودم تا از محضر شاملو و شفیعی کدکنی و دیگران بهره بگیرم. پس از بازگشت شاملو به ایران، چنان که گفتم، فعالیت سیاسی من در چارچوب انجمن قلم و سازمان دیده‌بان حقوق بشر ادامه یافت، به‌ویژه بر روی مسائل حقوق بشر در ایران، که در خلال تمامی این سال‌ها و دهه‌ها هم ادامه داشته است.

شمس: نسل بعد از انقلاب که ایران قبل از انقلاب را به چشم ندیدند و تجربه نکردند نسل شما را زیاد به چالش می‌کشند. در دهۀ پنجاه شمسی شما یک روشنفکر جوان انقلابی بودید. چه چیزهایی را نسل بعد از انقلاب دربارۀ ماهیت انقلاب نمی‌داند که به نظر شما لازم است از آنها آگاهی داشته باشد و بر اساس آن نسل شما را قضاوت کند؟

کریمی حکاک: پرسش عمیقی است. به نظر من اولاً باید نیاز طبیعی و فطری هر انسانی را به امید و روگردانی غریزی آدمی را از یأس و حرمان درست شناخت و نوسانات پاندولی ذهن آدمی را معلول عواملی دانست که شاید آن‌قدرها هم برای فرد انسانی تابع درک و دریافت‌های عقلانی یا منطقی نباشد. در مورد ویژۀ ایرانیانِ دوران‌های جدید عامل میهن‌دوستی و غربت‌گریزی را هم می‌توان در این معادله وارد کرد. نسل من به ‌راستی با تفکر خدمت به جامعه پرورده شده بود و محرومیت از این موهبت را به سختی می‌پذیرفت. همین امر شاید موجب شده بود که ما آن‌گاه که می‌دیدیم در جامعه وضعیتی نابه‌دلخواه شکل می‌گیرد، اندیشۀ تحول انقلابی برایمان یک امکان عملی جلوه می‌کرد. من به سهم خودم ”از بد بتر شدن“ را ناممکنی نزدیک به محال می‌دیدم و در سال‌های پیش از انقلاب به راستی فکر می‌کردم وضع ایران قطعاً از این که هست بدتر نمی‌تواند بشود. تجربۀ‌ سال‌های تحصیل و مطالعه هم مرا در همین جهت سوق می‌داد.  در این تفکر هم فکر می‌کنم من تنها نبودم. بسیارانی از ما افتادن از چاله به چاه را زبانزدی در حیطۀ معقولات نمی‌شمردیم و شاید گرانیگاه اشتباه تاریخی ما همین‌جا بود. و به ‌راستی از بد بتر را هم دیدیم که هنوز هم می‌بینیم.

شمس: به انقلاب فرهنگی اشاره کردید. نسل من البته انقلاب فرهنگی را هم فقط در کتاب‌های تاریخ خوانده است. به عنوان یک روشنفکر دانشگاهی که آن‌ سال‌ها تصفیه شد، اگر بخواهید روند انقلاب فرهنگی را برای نسل بعد از انقلاب شرح دهید، ذکر چه جزئیاتی را برای ملموس‌تر کردن این اتفاق ضروری می‌دانید؟

کریمی حکاک: وحدت حوزه و دانشگاه از آغاز بخشی از بینش انقلابی آیت‌الله خمینی بود. در سال اول انقلاب، هنگامی که گروه‌های سیاسی گوناگون و بیش از همه سازمان مجاهدین خلق در دانشگاه تهران دفترهایی ایجاد کردند و کتاب‌های سازمانی را در دفترهای دانشکده‌ها جا دادند، ضرورت انجام کاری در این زمینه این امر را به برنامه‌ای بدل کرد که می‌بایست به فوریت به اجرا درآید. این بود تا زمانی که دانشجویانی که خودشان را دانشجویان خط امام می‌خواندند بعد از آنکه سفارت امریکا را اشغال کردند و پرسنل آن را گروگان گرفتند، توجه خود را به دانشگاه‌ها معطوف کردند و سرانجام در اردیبهشت ۱۳۵۹ به دانشگاه تهران حمله کردند، درها و پنجره‌های بسیاری را شکستند، کتاب‌های کتابخانه‌ها را به میانه تالارهای دانشکده‌ها ریختند، استادان و دانشجویان حاضر را کتک زدند و از دانشگاه بیرون انداختند. نام رسمی این کار شد ”انقلاب فرهنگی.“

من در خردادماه ۱۳۵۸ در بخش ادبیات انگلیسی دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران با سمت استادیاری استخدام شدم و از همان زمان زیر ذره‌بین دانشجویان انقلابی بودم. در امریکا درس خوانده بودم. هرروز با سر و وضع مرتب به کلاس می‌رفتم و بیش از نیمی از دانشجویانم زنان و دختران جوان بودند. اینها و بی‌تردید عوامل دیگر دست در دست هم داده بودند و مرا به یکی از آماج‌های حملات کسانی تبدیل کرده بودند که ما آن روزها اسمشان را ”فالانژها“ یا ”گروه چماقداران“ گذاشته بودیم. حتی هنگام رفت‌و‌آمد شعارهایی نظیر ”استاد امریکایی اخراج باید گردد“ را می‌شنیدم، ولی به روی خودم نمی‌آوردم.

در ماه‌های نخست سال تحصیلی ۱۳۵۸-۱۳۵۹ دانشجویی که می‌گفت رهبر منتخب اعضای انجمن دانشجویان است به من گفت که بچه‌های انجمن اسلامی می‌گویند شما در امریکا ”آی‌اس‌بی‌ان“ داشته‌اید. من می‌دانستم که این حروف شکل اختصاری شمارۀ استاندارد بین‌المللی کتاب است که امروز در ایران به آن ”شابک“ می‌گویند و من چون در امریکا کتابی چاپ کرده بودم، البته چنین شماره‌ای داشتم. به او گفتم این حرف درست است و معنای این عبارت را برایش شرح دادم و او هم به خنده افتاد و به نظرم معنای این سخن را فهمید. بعد گفتم به آنها بگو که من شمارۀ ”امنیت اجتماعی“ امریکا را هم دارم. و برایش توضیح دادم که ”سوشیال سکیوریتی نامبر“ چیست. او گفت: ”نه استاد، این یکی را من بهشان نخواهم گفت، چون حتماً معنای سکیوریتی را بدجوری تعبیر خواهند کرد. “ گفتم: ”من هم منظورم دست انداختن دانشجویانی است که این روزها همه‌چیز را بد می‌فهمند و بدجوری تعبیر می‌کنند. “ ولی این دانشجوی جوان گفت: ”نه، من با اجازۀ شما این کار را نخواهم کرد، ولی موضوع شمارۀ کتابتان را برایشان توضیح خواهم داد.“

خاطرۀ دیگری هم دارم از آن روزها که دانشگاه هنوز باز بود و حجاب اجباری هنوز وجود نداشت و بیشتر دختران با سر باز به دانشگاه رفت‌و‌آمد می‌کردند. بعدازظهر روزی پاییزی در کلاس داشتیم به زبان انگلیسی دربارۀ رمان محاکمه اثر کافکا حرف می‌زدیم، یعنی رمان را تفسیر می‌کردیم. لحظه‌ای حس کردم که صدای پای گروهی می‌آمد که انگار داشتند از پله‌های دانشکده بالا می‌آمدند و شعار می‌دادند: ”استاد امریکایی اخراج باید گردد.“ صدا رفته‌رفته بلند و بلندتر و نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. شعار برایم آشنا بود، چرا که پیش از این هم آن شعار را دربارۀ خودم شنیده بودم. وقتی که چند نفری را دیدم که داشتند به در کلاس من که باز بود نزدیک می‌شدند و شعار می‌دادند برایم مسجل شد که هدف گروه رسیدن به کلاس من است و فکر کردم باید کاری بکنم. نگاهی به کلاسم کردم و وقتی دیدم بیشتر دانشجویانم دختران جوانی هستند که سخت ترسیده‌اند فکر کردم هر طور شده باید از ورود مهاجمان به کلاس پیشگیری کنم. این بود که رفتم دم در کلاس و دست راستم را به طرف دیگر در نیمه‌باز رساندم و با این کار جلو ورود شعاردهندگان را گرفتم. گروه مهاجمان در فاصله‌ای کمتر از یک متر از من ایستادند و همان شعار جمعی را چندین‌بار تکرار کردند. من هم ساکت جلوشان ایستاده بودم و حایلی بودم بین آنها و کلاس درس. این وضع شاید سه چهار دقیقه ادامه یافت. سرانجام چشمم به مرد میان‌سالی افتاد که داشت از ته صف خودش را به جلو جمع شعاردهندگان می‌رساند. وقتی رسید، در حالی که پشتش به من بود شروع کرد به حرف زدن برای گروه مهاجم و حرفش چیزی بود با این مضمون: ”بسیار خوب، شما شعارتان را دادید و خواستتان را به استاد رساندید. حالا دیگر بروید. این استاد خودش می‌داند چطور لچک سر این دخترها بکند. قول می‌دهم همین روزها خواست شما که خواست امت مسلمان انقلابی است اجرا خواهد شد. حالا بروید و دیگر سر و صدا نکنید.“ مهاجمان هم انگار واقعاً از این حاج‌آقا حرف‌شنوی داشته باشند کم‌کم راه پایین رفتن از پله‌های دانشکده را در پیش گرفتند و ناپدید شدند. و من مبهوت از این صحنه‌سازی ناشیانه نفسی به راحتی کشیدم و سعی کردم برگردم به بحث کافکا. ولی نشد و بقیۀ وقت کلاس به تفسیر رفتار مهاجمان و حرف‌های حاج‌آقا و آیندۀ حجاب زنان گذشت.  چند ماه بعد از آن هم انقلاب فرهنگی دانشگاه‌ها را به تعطیلی کشاند، چنان که در پرسش پیش گفتم، و من و صدها دانشگاهی دیگر را مانند من خانه‌نشین کردند؛ که خوب می‌دانید و چنان که می گویید در کتاب‌های تاریخ خوانده‌اید.

بدین ترتیب، من دو سالی را به خانه‌نشینی گذراندم. حقوقی از دانشگاه دریافت نمی‌کردم. وضعیت استخدامی‌ام نامشخص بود و بلاتکلیف مانده بودم. تا اینکه نامه‌ای دریافت کردم از سوی نهادی که پیش از این نامی از آن نشنیده بودم: ”هیئت بدوی بازسازی نیروی انسانی دانشگاه تهران. “ محتوای نامه این بود که من متهم به ”ارتکاب اعمال مغایر با مصالح نظام جمهوری اسلامی – تبلیغ به نفع گروه‌های ضد انقلاب“ شده‌ام. نامه حاوی رأی ”هیئت بدوی بازسازی نیروی انسانی وزارتخانه‌ها و مؤسسات دولتی“ بود دایر بر ارتکاب آن اعمال که بر اساس سه اصل به من ابلاغ می‌شد: ”محتویات پرونده و گزارش گروه تحقیق، اقرار متهم، مدافعات متهم.“ و بر این اساس ”رأی هیئت مبنی بر اخراج از دانشگاه و مؤسسات تابعۀ وزارت فرهنگ و آموزش عالی“ به من ابلاغ می‌شد. در نامۀ هیئت این نکته نیز درج شده بود که رأی هیئت ”ظرف پانزده روز از تاریخ ابلاغ به متهم (اعم از واقعی یا قانونی) قابل پژوهش در هیئت تجدید نظر می‌باشد.“ البته من هیچ تقاضایی برای تجدید نظر نکردم، چرا که آن اتهامات را از اصل نه می‌فهمیدم و نه قبول داشتم. بدین سان رأی نهایی هم پس از انقضای مهلت پانزده روزه صادر شد، با همان اتهام و این توضیح اضافی که مصادیق آن اتهام این دو مورد بوده است: ”شایعه‌پراکنی“ و ”تبلیغ به نفع گروه‌های ضد انقلاب.“ و در تمام این سال‌ها، دوستانی که به اتاق کار من در منزل قدم می‌گذارند توجه‌شان پیش از هر چیز دیگر به دو قاب عکسی می‌افتد که این دو حکم محکومیت و رأی‌های صادره در آنها جا گرفته‌اند.

شمس:  فکر می‌کنید اگر انقلاب فرهنگی نمی‌شد و تصفیۀ فرهنگی نمی‌شدید، به زندگی در ایران ادامه می‌دادید یا باز هم مهاجرت می‌کردید؟

کریمی حکاک: نه. اگر انقلاب فرهنگی به آن شکلی که اتفاق افتاد رخ نمی‌داد من دلیلی برای مهاجرت از وطن نمی‌داشتم. مثل همۀ ایرانی‌ها وطنم را عاشقانه دوست ‌داشتم و شاید موفق می‌شدم در تربیت نسل آیندۀ ایرانیان هم نقش کوچکی داشته باشم. البته من در اینجا هم کوشیده‌ام خدمات فرهنگی خودم را ادامه بدهم. یعنی در واقع زندگی خودم را وقف خدمت به زبان و ادبیات فارسی و درک عمیق‌تری از فرهنگ ایران کرده‌ام. ولی هر بار به فرزندانم فکر می‌کنم، می‌اندیشم که آنها نیز می‌بایست در ایران بزرگ می‌شدند و با زبان فارسی و فرهنگ ایرانی بیش از اینها خو گرفته باشند، ولی چنان که می‌دانید این‌گونه نشد؛ نمی‌توانست بشود.

شمس: شما بعد از انقلاب ایران را بالاجبار ترک کردید، ولی ادبیات و ترجمه را نه. خیلی از ایرانیانی که با آثار دانشگاهی شما آشنایی چندانی ندارند شما را به عنوان مترجم تام جونز می‌شناسند. ترجمۀ شعر و داستان یکی از حوزه‌های اصلی فعالیت دانشگاهی و روشنفکری شما بوده است. چه سالی ترجمۀ ادبی را شروع کردید؟ اولین متن یا قطعه‌ای که ترجمه کردید چه بود و کجا منتشر شد؟

کریمی حکاک: اولین ترجمه‌هایم به سال‌های زندگی در تهران برمی‌گردد، بیست‌و‌سه چهار سالگی، در آرش، زمان نو، بامشاد و نشریات دیگر. شاید نخستین ترجمه‌ام از انگلیسی مقاله‌ای بود با عنوان انگلیسی Pornotopia که فکر می‌کنم به نام ”هرزآباد“ در سال ۱۳۴۵ در مجلۀ آرش منتشر شد. ضمناً، در همین سال‌ها بود که در مجلۀ سخن به ترجمه‌هايی از شخصی دیگر به نام احمد کریمی، بدون حکاک، برخوردم و همین امر موجب شد که من شاید به منظور تثبیت نام ادبی خودم بیش از پیش بر عنصر حکاک در نامم تکیه کنم. ضمناً همین شخص چند سال بعد رمان Catcher in the Rye اثر J. D. Salinger را هم با عنوان زیبای ناطور دشت به فارسی ترجمه کرد و من در سال‌های اخیر خبر یافتم که در بعضی کتابخانه‌های ایران این ترجمه هم اشتباهاً به نام من ثبت شده است. ولی رمان تام جونز هنری فیلدینگ و دیگر ترجمه‌های من به سال‌های بعد از انقلاب و فاجعۀ انقلاب فرهنگی مربوط می‌شود؛ دورانی که من همراه با دانشگاهیان بسیار دیگری از دانشگاه‌های ایران اخراج، یا به قول اسلام‌گرایان آن روزها ”پاکسازی،“ شدیم و من برای امرار معاش یک بار دیگر به ترجمه روی آوردم.

شمس: حالا که بحث ترجمه مطرح شد، شاید بد نباشد دربارۀ بازار داغ ترجمۀ ادبیات در ایرانِ بعد از انقلاب و نقش آن در  دور زدن و مبارزه با سانسور ادبیات اشاره کنیم. روشنفکران بعد از انقلاب گاهی حرفی را که خودشان مستقیماً نمی‌توانند بزنند از خلال ترجمه بیان می‌کنند. مثلاً اگر نقدی به استبداد حاکم دارند می‌روند سراغ ادبیات امریکای لاتین. قبل از انقلاب هم ترجمه چنین نقشی داشت؟

کریمی حکاک: از دیدگاهی که شما پرسشتان را مطرح می‌کنید، یعنی سخنان ممنوع را در کسوت ترجمه بازگو و عرضه کردن، من هم فکر می‌کنم ترجمه ممنوعیت‌هایی را در لوای ممکنات بیان می‌کند و عرضه می‌دارد. پس در تحلیل واپسین می‌تواند به بسط بیان ممکنات یاری رساند. به صورت‌های دیگری نیز می‌توان آنجا که سانسورگران راه‌بندهایی بر سر راه بیان آزاد ایجاد می‌کنند، افکاری را در قالب‌های دیگری عرضه داشت. مثلاً دوستی که در دهه‌های پایانی سلطنت در دانشگاه‌های ایران اقتصاد تدریس می‌کرد تعریف می‌کرد هر بار که می‌خواسته است مشکل تورم اقتصادی را برای دانشجویانش توضیح دهد، دقیقاً ارقام مربوط به اقتصاد ایران را به کار می‌برده، ولی می‌گفته است در ونزوئلا چنین و چنان است. نظیر این‌گونه بیان‌های ممنوع در انواع تعاطی‌های اجتماعی بسیار رخ می‌دهد، خواه از طریق ترجمه، خواه از طریق انواع جابه‌جایی‌های دیگر.

شمس: عده‌ای از منتقدان بر این باورند که علی‌رغم فواید بسیاری که ترجمه بر اندیشه و فرهنگ ایران معاصر داشته، زبان شعر و نثر ادبی امروز گاهی از ”ترجمه‌زدگی“ رنج می‌برد. عده‌ای دیگر هم بر این نظرند که اتفاقاً اثری که ترجمه بر زبان شعر و داستان مدرن فارسی داشته سراسر مثبت بوده است و با اصطلاح ترجمه‌زدگی مخالف‌اند. شما خود را جزء کدام گروه می‌دانید؟

کریمی حکاک: من نقش ترجمه را در پیشبرد فرهنگ ادبی زبان‌های مهمی همچون زبان فارسی به غایت مثبت می‌دانم و این موضع فکری در جای‌جای تألیفاتم، خواه به انگلیسی و خواه به فارسی، بازتاب دارد. خوشبختانه در سرتاسر قرن بیستم و در دو دهۀ اخیر نیز ترجمه ادبی به زبان فارسی هم در ایران و هم در افغانستان رواج داشته و دارد. در نتیجه، درصد آثار ادبی جهان که به زبان فارسی ترجمه شده و می‌شود به مراتب بیش از آن است که مثلاً به زبان انگلیسی در انگلستان و امریکا ترجمه می‌شود. البته در اینجا خطری هم نهفته است و آن همانا حضور ترجمه‌های غیرحرفه‌ای است. ولی در طول دوران‌ها این خطر در برابر امکان دسترسی خوانندگان به میراث ادبی جهان عارضۀ چندان مهمی نیست و در بسیاری موارد، ترجمه‌های ماندگار موجب شتاب و پویایی بیشتر در خلق آثار ادبی بومی می‌شوند.

در باب بحث ترجمه‌زدگی هم می‌توانید نام مرا در گروه دوم ثبت کنید، با این هشدار که همه‌چیز نسبی است. من البته برای وفور ترجمه پسوند ”زدگی“ را به کار نمی‌برم، همچنان که برای شناخت غرب هم غربزدگی را هرگز واژۀ درست و مناسبی ندانسته‌ام و نمی‌دانم. به دیگر سخن، به فرض محال اگر همۀ آثار بزرگ ادبی جهان به شیوه‌های قابل قبول و به شکل حرفه‌ای به زبان فارسی ترجمه بشود، آیا ما ”ترجمه‌زدگی“ داریم؟ پاسخ من مؤکداً منفی است، زیرا این امر یک معیار کمّی ندارد، بلکه در اینجا معیار سنجش صرفاً کیفی است.

اما این سخن درست است که در درازنای زمان، هر فرهنگی به شکلی نه چندان منتظم یا عامدانه گاه بیشتر به ترجمۀ آثار ادبی از زبان‌های دیگر روی می‌آورد که فکر می‌کند در فرهنگ بومی نقصی یا کمبودی دیده می‌شود. من در نوشته‌های خودم این‌گونه رویکردها را ”مکانیسم جبرانی“ موجود در ترجمه نامیده‌ام. آن‌گاه که گوته با خواندن ترجمۀ آلمانی غزلیات حافظ توسط شرق‌شناس اتریشی، همر پرگشتال، به این نتیجه رسید که در زبان آلمانی-یا شاید در کل فرهنگ ادبی اروپا-چیزی شبیه به غزل حافظ وجود ندارد، رفته‌رفته به فکر پدیده‌ای به نام ”ولت لیتراتور“ یا  ”ادبیات جهان“ رسید. در اواخر قرن نوزدهم هم وقتی روشنفکران ایرانی به این نتیجه رسیدند که در غرب پدیده‌هايی هست نظیر رمان یا داستان کوتاه، و اینها با سنت حکایات و روایات فارسی یا عربی تفاوت‌های عمده‌ای دارد، کسانی دست به ترجمۀ آن آثار به زبان فارسی زدند و دیگرانی در کار آفرینش ادبی از آنها الگوبرداری کردند. رفته‌رفته کار تا به امروز به آنجا رسیده که در زبان فارسی ما هم رمان داریم، هم داستان کوتاه، و به طور کلی می‌توان گفت که امروز ادبیات فارسی از نظر گونه‌های ادبی موجود در آن تفاوتی با ادبیات روسی یا فرانسوی یا انگلیسی ندارد.

شمس: از زمانی که ترجمه به مهم‌ترین دریچۀ ایران معاصر به جهان بیرون تبدیل شد، آثار بی‌شماری از ناموران ادبیات جهان به زبان فارسی ترجمه شده است. حتی دانشگاهیانی که دستی در ترجمه داشته‌اند هم بیشتر به ترجمه از زبان‌های دیگر به فارسی اهتمام ورزیده‌اند تا ترجمه از فارسی به زبان‌های دیگر. گاهی از اثر یک نویسنده چندین ترجمه به فارسی موجود است، در حالی‌که برخی از مهم‌ترین نویسندگان فارسی‌زبان به انگلیسی ترجمه نشده‌اند. چرا؟

کریمی حکاک: پرسش مهمی است که حتماً دلایل مشخصی دارد. حدس من این است که در دانشگاه‌های اروپا و امریکا انتظاری که از یک استاد ادبیات عربی یا فارسی می‌رود این است که ادبیات زبان، فرهنگ و منطقۀ تخصص خودش را برای مدرسان، دانشجویان و دیگر پژوهشگران تفسیر و تبیین کند. در ایران و افغانستان قرن بیستم هم دانشگاه‌ها بر اساس همین الگو تأسیس شدند، یعنی مثلاً از استاد ادبیات انگلیسی انتظار می‌رفت که دانشجویان ایرانی یا افغان را با مهم‌ترین نمونه‌های شعر و رمان زبان انگلیسی یا به تعمیم می‌توان گفت اروپایی یا غربی آشنا کنند، ولی در عمل برای بسیاری از دانشگاهیان چنین نشد. مثلاً استاد پیش‌کسوتی مانند دکتر لطفعلی صورتگر پایان‌نامۀ دکتری خود را در موضوع نفوذ ادب فارسی در ادبیات انگلیسی نوشت، ولی بعدها بیشتر به متون و جریان‌های ادبی دوران کلاسیک زبان فارسی روی آورد. سرانجام هم فهرست تألیفات این استادان به گونه‌ای بود که نشان می‌داد سنت ادبیات بومی بیشتر در ذهنشان حضور دارد تا سنتی که خود در دوران تحصیل با آنها آشنا شده بوده‌اند. این گرایش شاید به این دلیل بود که اینان فرزندان دوران ناسیونالیسم بودند، ولی نمی‌توان این‌گونه گرایش‌ها را تعمیم داد و به کلیتی رسید.

البته چنان که پیش‌تر هم اشاره کردم، بسیاری از نویسندگان و مترجمان غیردانشگاهی کوشش‌شان معطوف بر این بوده است که خوانندگان همزبان خود را با آثاری ادبی‌ آشنا کنند که توان خواندن و درک آنها را به زبان‌های دیگر ندارند. در میان این گروه انبوه از مترجمان است که می‌توان ترجمۀ ادبی را به صورت دریچه‌ای دید که از ایران رو به جهان بیرون گشوده شده است.

شمس: کتاب خود شما هم از انگلیسی به فارسی ترجمه شده است. جز ترجمۀ کتاب طلیعۀ تجدد در شعر فارسی، مجموعه مقالات فارسی شما هم چند سال پیش در کتابی تحت عنوان بود و نمودِ‌ سخن: متن ادبی، بافتار اجتماعی و تاریخ ادبیات در ایران منتشر شد. در طول چهار دهۀ اخیر آیا توانستید ارتباط خود را با روشنفکران و فضای روشنفکری ایران حفظ کنید؟ چه چالش‌هایی برای ارتباط با بازار نشر و جامعۀ روشنفکری ایرانی تجربه کردید؟

کریمی حکاک: امیدوارم توانسته باشم. این را آیندگان بهتر به قضاوت خواهند نشست. من همیشه کوشیده‌ام لزوم پاسداری از قلمرو زبان فارسی را، که متأسفانه در دهه‌های پایانی قرن نوزدهم بسیار محدودتر از سابق شده بود، به خودم و همکارانم گوشزد کنم. اما حقیقت دور بودن من از میهن زادگاهم این کار را به کوشش در راه نگاهداشت زبان فارسی در بازگشت به خط فارسی در آسیای میانه و هند محدود کرده، ولی در این دو فضا از موفقیت نسبی برخودار بوده است. به یمن پیدایش تکنولوژی‌هایی همچون اینترنت و رسانه‌های اجتماعی، سیر وقایع تاریخی نیز به گونه‌ای شکل گرفته که به عنوان نمونه امروز در آغاز دهۀ سوم قرن بیست‌و‌یکم میلادی، دو لهجۀ تهرانی و کابلی به مراتب بیش از پیش به یکدیگر نزدیک شده‌اند، خط فارسی در تاجیکستان عمومی‌تر شده و به‌طور کلی می‌توان گفت بُعد بین‌المللی زبان فارسی امروز به اندازه‌‌ای چشمگیر مشهودتر از سابق است.

در خصوص چالش‌های موجود در ایجاد ارتباط با بازار نشر در ایران شاید بتوان گفت پیشبرد کار نسبتاً خوب بوده است. مباحث مندرج در دو کتابی که شما از آنها نام بردید امروز جای خودشان را در میان خوانندگان ایرانی باز کرده‌اند، و این را من از راه تماس‌هایی که همکاران دانشگاهی و کلاً کتاب‌خوان‌های ایرانی با من می‌گیرند می‌فهمم؛ چرا که از من مرتب و مکرر می‌خواهند از راه دور با همکاران و دانشجویان ایران سخن بگویم. یا به صورت‌های روشن‌تری نظریه‌هایی را که به کار گرفته‌ام یا می‌گیرم شرح بدهم، یا در باب روش و لزوم روشمندی در کار پژوهش ادبی حرف بزنم.

شمس: در کتاب طلیعۀ‌ تجدد و بسیاری از مقالاتی که در طول سالیان پژوهش منتشر کرده‌اید، نگاه و توجه ویژه‌ای به شعر فارسی داشته‌اید. برخی از منتقدان فرهنگی و نویسندگانی که سال‌های بعد از انقلاب و زندگی در ایران را تجربه کرده‌اند سخن از به بن‌بست رسیدن شعر بعد از انقلاب و عبور از شعر به نثر می‌گویند. شما وضعیت شعر فارسی بعد از انقلاب را چطور ارزیابی می‌کنید؟

کریمی حکاک: مسلماً می‌توان گفت که نه در ایران و نه در افغانستان و نه در تاجیکستان، شعر فارسی نه تنها به بن‌بست نرسیده، بلکه دوران شکوفایی جدیدی را از سر می‌گذراند. شاید بتوان آنچه را که دارد رخ می‌دهد به این صورت بیان کرد که شعر فارسی بر مجموعۀ ادبیات فارسی سلطه و سیادت سابق را ندارد، ولی همچنان قلۀ بلندی خواهد بود که در اعتدال جدیدی ظاهر خواهد شد. اگر فرض کنیم واقعیت امروز کشورهایی همچون ایران یا افغانستان این باشد که ادبیات داستانی خوانندگان بیشتری دارد تا شعر فارسی، این نشانۀ رواج بیشتر ادبیات است، نه لزوماً نشانۀ سقوط یا رکود شعر.

داستان‌نویسی دارد جای بایستۀ خود را بیش از پیش می‌یابد و به گونه‌های نوینی جلوه می‌کند. داستان‌های نویسندگانی همچون عتیق رحیمی افغان یا بهروز بوچانی کُرد یا اوروم کوهزاد تاجیک را شاید بتوان از نمونه‌های برتر داستان‌نویسی فارسی شمرد، ولی بی‌تردید آثار بسیار دیگری هم هست که می‌توان گفت موجبات توازن جدیدی در جهان فارسی‌زبان را فراهم می‌کنند. در این معنا شاید بتوان گفت شعر فارسی دارد به‌تدریج جای کوچک‌تری را در مجموعۀ گونه‌های ادب فارسی می‌یابد و رفته‌رفته سلطۀ بی چون و چرای قرن‌های پیش را بر کلیت ادبیات فارسی واخواهد نهاد.

در رابطه با عبور از شعر به نثر هم باید دید شواهد عینی بر این سخن چیست و چنین برداشتی آیا صرفاً شخصی و ذهنی است یا بر اساس اصول و معیارهایی ارائه می‌شود. واقعیتی که من می‌بینم-و به هیچ رویداد یا فرایند سیاسی ربطی ندارد-این است که شعر  مانند دیگر اشکال ادبی از دوران‌های ”گذار“ و ”قرار“ عبور می‌کند و من این پدیده را پیش از این مفصلاً تجزیه و تحلیل کرده‌ام. در دهه‌های پیش از انقلاب، زبان شعر فارسی در ایران به نوعی ”قرار“ رسیده بود، به این معنا که شاعر می‌دانست که دستگاه دولتی اعمال سانسور چگونه بیان‌هایی را از شاعران تاب می‌آورد و چگونه بیانی را برنمی‌تابد. این امر به شاعران میدانی نسبتاً ثابت می‌داد که هم شعر انتقادآمیز خود را بسرایند و هم در برابر دستگاه سانسور از آن زبان دفاع کند. اخوان می‌توانست، اگر پیش می‌آمد، بگوید که شعر ”زمستان“ فقط دربارۀ فصل سرماست و هیچ‌گونه اشاره‌ای به انجماد اجتماعی فضای بعد از کودتا ندارد. سانسورگر هم می‌توانست آن بیان را تاب آورد و شعر گردش کمابیش آزاد خود را در جامعه آغاز کند؛ و این یعنی دوران ”قرار.“

در دوران پس از انقلاب، این‌گونه سخن گفتن به شکل دیگری درآمد و سانسورگر یا زبان شعر شاعران را تاب می‌آورد یا نه. در صورت اخیر اجازه نمی‌داد شعر حالت دووجهی خود را حفظ کند. البته شاملو شعر ”در این بن‌بست“ را سرود و جامعه هم آن را خواند، ولی در گذر زمان کار شاعر بغرنج‌تر می‌شد و این از خصلت‌های سیستمیک دوران‌های ”گذار“ است. شاید کسانی که کیفیت شعر پیش از انقلاب را بالاتر از نثر می‌بینند به چنین تحولی اشاره می‌کنند.  ‌

شمس: بگذارید این سؤال را از زاویۀ دیگری هم مطرح کنم. شما این بحث را که هویت ایرانی با شعر ایرانی گره خورده است به اشکال گوناگون در طول سال‌های پژوهشتان مطرح کرده‌اید. برخی منتقدین اما سخن از منتفی بودن این بحث در دوران معاصر-‌به خصوص در دوران بعد از انقلاب‌-‌گفته‌اند. آیا می‌شود تصور کرد که نثر فارسی جای شعر را در اندیشۀ ایرانیان بگیرد؟

کریمی حکاک: گره‌خوردگی یا درهم تنیدگی هویت ایرانی با شعر فارسی سابقۀ تاریخی دیرینه‌ای دارد که در دو قرن اخیر‌–‌یا به گفته شما تا آستانۀ انقلاب ایران نیز‌–‌روز‌به‌روز بارزتر و برجسته‌تر شده است. در دوران بعد از انقلاب هم شعر ایران همچنان به قوت خود باقی است و به نظر من ارزنی هم از ارزش یا اهمیت آن کاسته نشده است.

فضای رشد ادبیات منثور و منظوم را نمی‌توان به نوعی نشستن یکی بر جای آن دیگر مانند کرد. یعنی نمی‌توان به این‌گونه امور به صورت‌های کمی صرف نگریست. از تبعات زندگی در دوران ما یکی هم این است که شاید شعر در عین حالی که رفته‌رفته دارد فضای کوچک‌تری را به خود اختصاص می‌دهد، آفریدگاران بسیاری هم دارد. به دیگر سخن، اگرچه امروز ستارگان درخشانی چون شاملو و اخوان و فرخزاد و سپهری در آسمان شعر ایران به چشم نمی‌آیند، نمی‌توان گفت آسمان شعر ایران بی‌ستاره است. این پدیده بیشتر به ظهور هنرهای نوینی مانند سینما و تئاتر و دیگر هنرهای کلامی و حتی هنرهای دیگری همچون نقاشی و پیکرتراشی نیز مربوط می‌شود تا به رقابت میان نظم و نثر.

شمس: در یکی از مقالات کتاب بود و نمود سخن دربارۀ احمد شاملو و کارنامۀ شعری او در سال‌های قبل و بعد از انقلاب نوشته‌اید. در پاسخ به سؤال مصاحبه‌گری دربارۀ علل احتمالی افت شعری شاملو و اخوان بعد از انقلاب به عدم سازگاری آنها با وضعیت فرهنگی بعد از انقلاب اشاره کردید. اصولاً تا چه حد پدیدۀ انقلاب را عامل مؤثری در جریان تولید ادبیات می‌دانید؟

کریمی حکاک: گاه اتفاق می‌افتد که حادثه‌ای تاریخی نقطۀ پایانی بر دوره‌ای از زندگی فرد یا افرادی می‌گذارد: دورانی را پایان‌یافته اعلام می‌کند و دوران دیگری را در برابر چشم فرد می‌گشاید‌–‌چیزی شبیه حال و هوای حاکم بر روزهای آخر زمستان و حلول نوروز و اعتدال ربیعی یا حس فرارسیدن خزانی یا یلدایی‌–‌یا گذارهایی از این‌گونه. به نظر من، حادثۀ انقلاب ایران برای دو شاعری که شما نام می‌برید چنین وضع و حالی را پدید آورد که من در دو شعر ”در این بن بست“ شاملو و قصیدۀ ”تو را ای کهن بوم و بر درست دارم“ اخوان حس می‌کنم. اما این حال و هوا را چندان که شما می‌گویید قابل تعمیم نمی‌بینم و کلی نمی‌انگارم. به قول شما، ”پدیدۀ انقلاب“ را لزوماً ”عامل مؤثری در جریان تولید ادبیات“ نمی‌دانم، و قطعاً رابطۀ ”علت و معلولی“» میان یک حادثۀ تاریخی مثل انقلاب و این‌گونه گذارهای فردی یا فرهنگی نمی‌شمارم.

شمس: شاملو شاعر نوگرایی بود که دست به ترجمۀ شاعران انگلیسی و اسپانیایی‌زبان زد. در مواردی هم البته ترجمه‌هایش با تحریف‌ و اشتباه همراه هستند. با این‌‌ همه، او نقش مهمی در معرفی شاعری مثل لورکا یا لنگستون هیوز به جامعۀ ادبی ایران داشته است. تا چه حد شاملوی شاعر را می‌شود مترجمی خبره و قابل اعتماد دانست؟

کریمی حکاک: چنانچه عمده‌ترین قصد و قصد نهایی از ترجمۀ شعر را انتقال شعریت از یک زبان و فرهنگ به زبان و فرهنگی دیگر بدانیم، شاملو بسیار مترجم خوبی است. او در چاپ‌های عدیدۀ کتاب همچون کوچهای بیانتها، گام‌های بلندی در راه شناخت فارسی‌زبانان از لورکا، لنگستون هیوز، آراگون، و شاعران بسیار دیگری برداشته است. منتهی همان‌طور که در سخن شما هم به اشاره مندرج است، تحریف‌ها و خطاهای او هم کم نیستند، و نه تنها تحریف و اشتباه که اصرار او در کاربرد زبان کوچه و بازار گاه تا حد دست‌و‌پا‌گیری جمله‌بندی‌ها، عبارات یا واژگانش را چندان به بیراهه می‌اندازد که راه درک درست زبان ترجمه هم گم می‌شود.

شمس: در مصاحبه‌ای که چندی پیش با صادق صبا داشتید، فروغ فرخزاد یکی از پنج مهمان خیالی مهمانی شامتان بود. شما دربارۀ اشعار فرخزاد هم نوشته‌اید و هم سخنرانی کرده‌اید. اشعاری از او را هم به انگلیسی ترجمه کرده‌اید. اگر بخواهید یک شعر از اشعار فروغ را انتخاب کنید آن شعر کدام است و چرا؟

کریمی حکاک: کار آسانی نیست. مسلم این است که من، در عین حال که بسیاری از شعرهای سه مجموعۀ نخست فرخزاد‌– اسیر، دیوار و عصیان‌–‌را هم دوست دارم و بارها خوانده‌ام، ولی جهش بزرگی را که در تولدی دیگر و ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد شعر این شاعر را ممتاز و متمایز می‌کند عمیقاً حس می‌کنم و عزیز می‌دارم. در این میان دو شعر ”تنها صداست که می‌ماند“ و شعر بلند ”ایمان بیاوریم . . . “ را از بهترین نمونه‌های شعر نو فارسی می‌شمارم و در اندیشیدن به این دو شعر است، بیش از هر متن دیگری، که فکر می‌کنم فرخزاد از نسل و عصر خودش فراتر می‌رود و به نادره‌کارانی همچون حافظ می‌پیوندد. گاه در برابر فرازهایی نظیر آنچه در زیر نمونه‌وار می‌آورم می‌ایستم و از خودم می‌پرسم چه حس و حال‌ها یا تجربه‌هایی می‌تواند پس پشت این‌گونه آفرینش‌های درخشان کلامی بوده باشد:

در اضطراب دست‌های پر

آرامش دستان خالی نیست

یا

و در شهادت یک شمع

راز منوّری است که آن را

آن آخرین و آن کشیده‌ترین شعله خوب می‌داند

یا

پس آفتاب

در یک زمان واحد بر هردو قطب نا امید نتابید

تو از طنین کاشی آبی تهی شدی

و من چنان پُرم که روی صدایم نماز می‌خوانند

در این‌گونه درخشش‌های ناب است که من گوهر نبوغ فروغ فرخزاد را آشکارا می‌بینم و برای آن از صمیم دل نهایت ارج و ارزش خلاقیت هنری را حس می‌کنم.

شمس: در این نمونه‌هایی که اشاره کردید، پیوند عمیق فروغ را با سنت شعر فارسی می‌شود دید. در کتاب طلیعۀ تجدد در شعر فارسی به بحث مهم پیوستگی و تغییر در سنت ادبیات فارسی پرداخته‌اید و اینکه تمام شاعران نوگرا هر کدام با سنت ادبی به شکلی در تعامل بوده‌اند. سؤال من مربوط به کیفیت این نوگرایی و ارتباط با سنت ادبی است. مثلاً نگاه و شناخت ژرف اخوان از سنت قصه‌گویی و داستان‌سرایی را در شاملو به گونه‌ای دیگر، یعنی گرایش به شعر غیرفارسی یا نثر کهن فارسی (تاریخ بیهقی) می‌بینیم. در شعر فروغ، رؤیایی، سپانلو یا خوئی این نوگرایی شکل و شمایل دیگری دارد. آیا می‌شود وجوه شباهت‌ و تفاوت‌ نوگرایی نزد این شاعران و کیفیت تعاملشان با سنت شعر فارسی را کمی توضیح دهید؟‌

کریمی حکاک: با کمال میل. موضوع مهمی است و درخور درک بیشتر و عمیق‌تر. اجازه بدهید صحبت در این موضوع را با بازگو کردن مواضع دو نظریه‌پرداز آغاز کنم که در کارهای خود بارها آن را تبیین کرده و به تفصیل توضیح داده‌اند، و من هم از کارهایشان فراوان سود برده‌ام. هم میخائیل باختین و هم  یوری لوتمن بر آن‌اند که نوآوری در هنرها، از جمله در ادبیات نمی‌تواند یکسره از سنت‌های موجود گسسته باشد، بلکه این میزان و مکان پیوستگی و گسستگی است که اهمیت دارد. این نسبیت را من در دو مفهوم ”پیوستاری“ و ”گسستاری“ بیان کرده و در بازگویی تاریخ شعر فارسی به کار گرفته‌ام. بر این اساس، سخن شما را به این شکل می‌توان بیان کرد که اولاً در شعر اخوان پیوندهای میان نو و کهن بیشتر و نمایان‌تر از آن است که در شعر شاملو می‌بینیم. ثانیاً شعر این دو شاعر، چنان که شما هم می‌گویید، به جاها و جنبه‌های متفاوتی از شعر کهن فارسی‌–‌و به درجات متفاوتی‌–‌به آن سنت پیوند می‌خورد. در شعر شاملو، گاه گسستن از سنت جلوه‌های بیرونی و نمایشی هم پیدا می‌کند، مثلاً آنجا که در قصیدۀ ”نامه“ می‌گوید: ”نه سعد سلمانم من که ناله بردارم / که پستی آمد از این برکشیده با من بر“ یا ”شعری که زندگی است“ را با نمایشی از گسست کامل آغاز می‌کند: ”موضوع شعر شاعر پیشین / از زندگی نبود.“ این‌گونه ژست‌های بیرونی را در شعر بسیاری از شاعران شعر نو دیده و خوانده‌ایم. وقتی فرخزاد در شعر ”معشوق من“ از زبان عاشقی می‌گوید که معشوق او غبار خیابان را ”با پاره‌های خیمۀ مجنون“ از کفش خود پاک می‌کند، باز با چنین نمایشی یا نمودی از این گسست روبه‌روییم. اما اینها ظاهر کار است، چنان که بسیار فرزندانی ممکن است روزی به پدر یا مادر بگویند ”از تو متنفرم“ و روز دیگری مهر بسیار نثارشان کنند.

این سخن شما هم درست است که در شعر فرخزاد یا رؤیایی یا سپانلو یا خوئی نوگرایی شکل و شمایل دیگری دارد. به گفتۀ اخوان، ”لیک باید باشد این پیوند“ و از همین‌جاست که برای او پیوند میان نو و کهن از آن نوع پیوندهایی است که باید باشد. و سرانجام شما به‌ درستی از نگاه و شناخت ژرف اخوان در سنت قصه‌گویی‌–‌یا به گفتۀ من، روایت‌پردازی‌–‌سخن می‌گویید، ولی کسان دیگری ممکن است همین خصلت را در شعر اخوان به صورت گونه‌ای از بازگشت بنگرند. به یاد دارم در مصاحبۀ دیگری مصاحبه‌گر به تأکید می‌گفت که برخی می‌گویند که اخوان بیش از اندازه به روایت می‌پردازد. و کسانی روایتگری را انحراف از شعر می‌شمارند. در پاسخ به او گوشزد کردم که اگر می‌شد حد و میزان ثابت و معینی برای روایت‌پردازی در شعر قائل شد پس باید بگوییم شاهنامه اصلاً شعر نیست. باری، درک واقعیت و ضرورت پیوستگی زمانی میسر خواهد بود که حقیقت تحول و تغییر را هم دریابیم و هم بپذیریم.

شمس: شما البته دربارۀ شاهنامه و نقش آن در شکل‌گیری و قوام زبان و هویت ایرانی هم کار کرده‌اید. حالا که سخن از شاهنامه به میان آمد، شاید بد نباشد به بحث‌های ضدونقیضی که دربارۀ منابع شاهنامه میان شاهنامه‌پژوهان در جریان بوده است نقبی بزنیم. عده‌ای از شفاهی بودن منابع اصلی شاهنامه سخن گفته‌اند و عده‌ای شفاهی بودن منبع اصلی را غیرممکن خوانده‌اند. نظر شما در این باره چیست؟‌

کریمی حکاک: پرسش بسیار اساسی و مهمی را پیش می‌کشید و کلید پاسخ به این برمی‌گردد، به اینکه منبع یا منابع اصلی شاهنامه فردوسی کدام‌اند. می‌دانیم که فردوسی در موضوع منابع و مآخذ کار خود چندین‌بار جملات و عباراتی به کار می‌برد حاکی از اینکه اساس کار او منابع مکتوبی بوده است. مثلاً می‌گوید ”ز دفتر به گفتار خویش آورم،“ و از این قبیل. این را هم می‌دانیم که فردوسی شاهنامه ابومنصوری را نیز که ما متأسفانه امروز نداریم در اختیار داشته و شاید هم همین متن تنها متن مورد مراجعۀ او بوده است. در عین حال، فردوسی از شخصی به نام ”آزاد سرو“ نیز به عنوان یکی از منابع خود نام می‌برد. ولی به گفتۀ دهخدا: ”به تحقیق نمی‌توان گفت که آیا آزاد سرو مستقیماً مطالب را برای وی گفته است یا جزو گردآورندگان شاهنامه ابومنصوری بوده و فردوسی عین عبارت ابومنصوری را به نظم آورده است. “

از سوی دیگر، این را هم می‌دانیم که پس پشت روایت‌های مکتوبی که فردوسی در اختیار داشته داستان‌های کتبی و شفاهی بسیاری است که قدمت آنها به دورۀ ساسانیان و حتی پیش از آن می‌رسد. از ”خدای‌نامک‌ها“ گرفته تا روایت‌های مربوط به سیستان و دودمان سام نریمان و حتی اوستا و دیگر متون اولیه آیین مهر و دین زرتشت. بنابراین، اگر منظورمان از منبع اصلی شاهنامه متونی باشد که فردوسی می‌گوید در کار خود از آنها استفاده کرده، می‌توان گفت منبع اصلی کار همین متون بوده است؛ از همه مهم‌تر شاهنامه ابومنصوری. ولی چنانچه بخواهیم روایت‌های مکتوب یا غیرمکتوب شاهنامه‌های گوناگون را هم در زمرۀ منابعی بیاوریم که غیرمستقیم و حتی بی‌آنکه فردوسی خود آگاهی داشته باشد در کارش بازتاب یافته‌اند، آن‌گاه باید به رویداد مهمی در تاریخچۀ پژوهش در حماسه‌های گوناگون جهان در دوران‌های باستانی برگردیم و کار را از آنجا آغاز کنیم.

در دهه‌های چهارم و پنجم قرن گذشته دو تن از پژوهشگران حماسه‌های اروپای مرکزی، به نام‌های میلمن پری و آلبرت لرد، بر اساس این فرضیه که هومر داستان‌های ایلیاد و اودیسه را به صورت شفاهی نقل می‌کرده و داستان‌های او بعدها در یونان‌–‌شاید در دوران سقراط و افلاطون و ارسطو‌–‌کتابت شده است، پژوهش‌های بسیار گسترده‌ای را در حماسه‌های باستانی جهان آغاز کردند. پژوهشگران دیگری هم این کار را پی گرفتند تا بدانجا که آثاری همچون مهابهاراتا، گیلگمش و روایت‌های دیگری نزدیک به روایت‌های اولیۀ تمدن ایران باستان هم در مدار این پژوهش‌ها قرار گرفت. بنابراین، اگر منظور ما شاهنامه فردوسی باشد، البته منبع یا منابع بلافصل آن عمدتاً آثار موجود و مکتوب بوده‌اند. ولی چنانچه بخواهیم دامنۀ پرسشگری را تا بدانجا پی گیریم که بدانیم منابع اولیه‌–‌یا ریشه و تبار‌–‌داستان‌هايی مانند روایات سیستانی موجود در شاهنامه به کجا می‌رسند یا بخواهیم پاسخ دقیقی به این پرسش بیابیم که چرا داستان‌هایی نظیر آرش در شاهنامه فردوسی نیامده است، در آن صورت ناگزیریم احتمال حضور داستان‌های شفاهی را در حماسه‌های ایرانی هم بپذیریم.

شمس: کتاب طلیعۀ تجدد‌ تلاشی است برای درگیر ساختن میراث شعر فارسی با نظریۀ ادبی غربی. شما همان‌طور که اشاره کردید از مفهوم ”دوسویه‌گی“ باختین هم در چارچوب نظری کتابتان استفاده کرده‌اید. باختین نظریات خود را در حوزۀ رمان مطرح کرده بود. چه شد که تصمیم گرفتید از باختین برای تحلیل شعر فارسی استفاده کنید؟

کریمی حکاک: من همیشه این آرزوی محال را داشته‌ام که کاش نظریه‌پردازان غربی اندک آشنایی‌ای با شعر فارسی می‌داشتند و این آرزو در مورد باختین از همه بیشتر در ذهنم  ریشه دوانده و رشد کرده است. می‌دانید که باختین بخش بزرگی از نظریه‌های خودش را بر اساس دو سنت ادبی روسی و فرانسوی استوار کرده است. به‌ویژه نمونه‌هایی از همین دو سنت ادب داستانی هم هست‌– ‌راجع به کارهای  داستایوسکی و رابله‌–‌که نظریۀ ”تخیل گفت‌و‌شنودی“ خود را بنا نهاده است.  در شیوۀ تفکر باختین و لوتمن دوسویگی مفهومی است که در شعرهای دوران‌های خاصی که در نقد سنتی به آنها دوران ”گذار“ می‌گویند بیشتر دیده می‌شود و خود نشانۀ حضور دینامیک تحول و گرایش بیشتر به نوجویی می‌شود به‌گونه‌ای که یک شعر‌–‌یا کلی‌تر بگوییم یک متن واحد‌–‌انگار پایی در سنت دارد و پایی در نوآوری و نوپروری. این خصلت را باختین عمدتاً به رمان نسبت می‌دهد. من گاه با خودم فکر می‌کنم که اگر باختین غزل‌های سعدی یا حافظ و روایت‌سازی‌های شاهنامه یا کلیله و دمنه را می‌شناخت، شالوده تفکر گفت‌و‌شنودی را بر بنیادهای وسیع‌تری می‌نهاد. با این همه، در عالم واقعیت حتی اگر بخواهیم چند قدمی هم در راه درک عمیق‌تر قوانین و قواعد حاکم بر ادبیات جهان یا ادبیات جهانی نزدیک شویم، بار این وظیفه بر دوش ما شاگردان سنت‌های ادبی غیر غربی‌–‌اعم از عربی، فارسی، هندی یا چینی و ژاپنی و نیز اعم از شعر و نثر و غنا و غزل و حکایت و حماسه‌–‌می‌ماند، چنان که مانده است. و بعد با خودم زمزمه می‌کنم: ”این راه را نهایت صورت کجا توان بست / کش صد هزار منزل پیداست در بدایت! “

شمس: آروزی محال شما در باب آشنایی نظریه‌پردازان غربی با شعر فارسی هم دغدغه‌ای است به غایت پُراهمیت. مقالاتی که این روزها با الهام از نظریات مربوط بهTransnationalism  نوشته می‌شوند بیشتر با نگاهی ابزاری به نظریۀ ادبی سعی می‌کنند شعر فارسی را به این نظریات سنجاق کنند. به نظر شما این امکان که از دل تاریخ شعر فارسی بشود به نظریه‌پردازی رسید وجود دارد، یا اینکه ما تا ابد باید برای معرفی شعر فارسی به جهان دست به دامن نظریه‌پردازانی باشیم که کمترین آشنایی‌ای با شعر فارسی ندارند؟

کریمی حکاک: البته که می‌شود و می‌باید از دل تاریخ شعر فارسی نظریه‌های موجود و مربوط به هر دوران و هرگونه گرایشی را به دست آورد. ولی فکر می‌کنم عملاً در حیطۀ نظریه‌پردازی ادبی ما تا آینده‌ای پیش‌بینی‌پذیر ناگزیر خواهیم بود خوشه‌چین خرمن تفکر اروپایی باشیم. و این‌گونه خوشه‌چینی‌ها کار را بر ما بسیار آسان کرده است و می‌تواند در آینده بیش از اینها هم آسان کند، چنان که آن‌گونه تفکر را بیاموزیم و رابطۀ آن را با آثار ادبی در زبان فارسی بیازماییم و جرح و تعدیل‌های لازم را پیدا کنیم.

می‌گویند در یکی از بده‌بستان‌های میان یک استاد انگلیسی و دانشجوی ایرانی‌اش، آن‌گاه که دانشجو جمله‌ای را با عبارت ”من فکر می کنم . . . “ آغاز می‌کند، استاد حرف او را قطع می‌کند و می‌گوید: ”شما فکر نمی‌کنید، شما خیال می‌کنید. . .! “ و این مکالمه در خلال نسل‌های گذشته بارها بازگو شده است، تا آنجا که رفته‌رفته به این صورت در آمده که ”غربیان فکر می‌کنند و شرقیان خیال می‌پردازند“ که البته کلامی است کلیشه‌ای و استریوتایپی است که نمی‌تواند اعتبار کلی داشته باشد.

حقیقت نسبی نهفته در چنین سخنانی را، اما، نمی‌توان نادیده گرفت. آن زمان که در یونان باستان تفکر در خصوص ادبیات و مقولات ادبی یا زیبایی‌شناسی در شعر و داستان و ادبیات دراماتیک و ‌از جمله دربارۀ اساطیر یونان باستان، ادبیات حماسی و نمایشی و نیز شعر شاعرانی همچون هومر میان فلاسفه‌ای نظیر افلاطون و ارسطو به مباحثات دور و درازی تبدیل می‌شد، نشانه‌ای از نظایر آن را در ایران و هند و چین سراغ نمی‌توان کرد. اوستا متن مهمی است، ولی آیا این متن راه را بر ارزیابی‌ها و چند و چون‌هایی در دوران‌های بعدی گشود؟ ریگ ودا و مهاباراتا و بگاوادگیتا و دیگر اساطیر هندی هم همین‌طور. در تمدن باستانی چین، شعر بخش مهمی از تفکر کنفوسیوسی بوده است، ولی اثری از آثاری که این گنجینۀ شعر و حکمت موضوع بحث‌های دوران‌ساز یا فرضیه‌هایی روانی، اجتماعی یا تاریخی شده باشد در میان نیست. به همۀ این دلایل، در بررسی ادبیات فارسی نیز ما می‌توانیم و می‌باید تا آینده‌ای نامعلوم از نظریه‌های موجود در سنت‌های غربی اقتباس کنیم یا افکاری را از آن وام بگیریم، ولی از بریدن آن قماش بر قامت سنت ادبی زبان فارسی هم غافل نباشیم.

شمس: شما از رویکرد باختین برای رسیدن به تعریف روشنی از قصیده استفاده کرده‌اید تا نشان دهید هر اثر ادبی، از جمله قصیده، با توجه به تجربۀ فردی شاعر ممکن است تغییر کند. مهم‌ترین تغییرات قالب قصیده در دوران معاصر از نظر شما کدام‌اند؟

کریمی حکاک: درست می‌گویید. من همواره مبانی نظری خودم را بر اساس تئوری‌های باختین و سایر نمون‌شناسان روسی و اروپای مرکزی بنیان نهاده‌ام و یکی از آرزوهایم این بوده است که نگرش آنها را به تحولات ”در زمانی،“ یعنی تغییراتی که در بُعد زمان در اشکال شعری و گونه‌های ادبی رخ می‌دهد در بررسی شیوۀ تطور ادبیات فارسی پی بگیرم. در خصوص قصیدۀ فارسی در ایران قرن بیستم شاید بهترین نمونه‌ها را بتوان در شعر بهار یافت، به‌ویژه در قصیده‌هایی که در آنها بیان‌های سیاسی سیر تاریخی خود را بازمی‌یابند. در قصیدۀ معروف به ”لزنیه،“ که در اواخر عمر بهار و در دوران بستری بودن او در بیمارستان یا آسایشگاه مسلولان در شهرک لزن سویس سروده شده، شعر با تصویر بلعیده شدن کوه و درۀ پیرامون توسط مهی غلیظ آغاز می‌شود. همان مهی که چشم مشاهده‌گر ”من“ درون شعر را بر هرآنچه در بیرون می‌گذرد می‌بندد او را به یاد وطن دوردست خود می اندازد و موجبی فراهم می‌آورد تا او در ذهن خویش تاریخ ایران شکوهمند گذشته‌های دور را با وضعیت کنونی این سرزمین مقایسه کند و واپسین وصیت خود را به ابنای وطن بسپارد. در همین‌جاست که بهار در سه بیت پیاپی ایرانیان را به ”اتحاد عمل،“ ”مجلس ملی،“ و ”نیروی قانون“ می‌سپارد، و آن‌گاه در بیت پایانی که در سنت قصیدۀ فارسی مقام دعاست می‌گوید: ”یارب تو نگهبان دل اهل وطن باش / کاُمید بدیشان بود ایران کهن را.“

یا در قصیدۀ اخوان، ”تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم“ مقام دعا از قافیۀ موجود در سرتاسر شعر که قاعدۀ قصیده‌سرایی است فاصله می‌گیرد و ”من“ درون شعر نخست آرزوی خود را برای میهن محبوبش در این بیت بیان می‌کند: ”نه شرقی، نه غربی، نه تازی شدن را / برای تو ای بوم و بر دوست دارم“ و آن‌گاه چنان که گویی درمی‌یابد که دعای قصیده ناگفته باقی مانده، در بیتی با قافیه‌ای متفاوت با این دعا  به پایان می‌رسد: ”جهان تا جهان است پیروز باشی / برومند و بیدار و بهروز باشی.“

در قصیدۀ ”امام طاعون“ خوئی نیز منِ درون شعر در خطاب نهایی خود به مام وطن به گونه‌ای سخن می‌گوید و شعر را می‌بندد که گویی دعای او پیشاپیش مستجاب شده است: ”به‌جای مانی و جز لاله‌زار خاطره‌ای / به‌جا نماند از این فتنه یادگار دگر.“ بر این نمونه‌ها موارد فراوان دیگری را می‌توان افزود برای نشان دادن این حقیقت واقع که قصیدۀ مدرن در عین حال که همچنان قصیده باقی می‌ماند، در جزئیات مهمی می‌تواند ”به‌هنگام“ یا ”به‌روز“ هم بشود.

شمس: شما به اشعار اسماعیل خوئی هم توجه ویژه‌ای داشته‌اید. دو مجموعه از ترجمۀ اشعار او را به انگلیسی منتشر کرده‌اید. به نظر شما اشعار شاعری مثل خوئی چه ویژگی‌هایی دارد که آن را ترجمه‌پذیر می‌کند؟

کریمی حکاک: خوب، اسماعیل خوئی با من دوستی دیرین داشته است و من شعرش را خوب می شناسم و بسیار دوست می‌دارم. به نظر من، خوئی در نسل بعد از اخوان و شاملو مقام شامخی دارد. زبان شعر فارسی در دستش به روانی شکل می‌گیرد و شعرش در آن به جویباری می‌ماند که رو به اقیانوس شعر ماندگار فارسی جاری است.

مایکل بیرد و من دو مجموعۀ دوزبانه از شعر خوئی فراهم آورده‌ایم با نام‌های Edges of Poetry و  Outlandia که شاعر آنها را دیده است؛ و امیدوارم پسندیده باشد. او خود در انگلستان درس خوانده و زبان انگلیسی را هم به‌ خوبی می‌داند. اما اگر اینها همه را کنار بگذاریم، خوئی شاعر درجۀ یکی است و تنها اشکال شعرش به نظر من این است که در دهه‌های اخیر بیشتر به صورت حربۀ مبارزه سیاسی به کار گرفته شده است. شاعر خشمگین است و خشم او را شاید شما و من هم داشته باشیم. ولی آن را به گونه‌های دیگر‌–‌و به نظر من امروزی تر‌–‌به کار می‌گیریم. من به فرازهایی از شعرهای مجموعه  گزارۀ هزاره خوئی ایراداتی جدی دارم و آنها را با خود او به جد در میان گذاشته‌ام. ولی در مقام منتقد ادبی نمی‌توانم منکر منزلت شعرش بشوم.

در موضوع ترجمه‌پذیری شعر خوئی شاید بتوان گفت شعر او تا آنجا که به تفکر فلسفی او مربوط می‌شود شعریت بیشتری را در خود می گیرد و در نتیجه روان‌تر به کسوت شعر انگلیسی در‌می‌آید. ولی آنجا که عاطفۀ خشم در او چنان و چندان دست بالا را می گیرد که شاعر را به‌رغم خودِ اندیشمندش به میان گود زورخانۀ سیاسی-اجتماعی پرتاب می‌کند، بیشتر از زبان شعر انگلیسی فاصله می‌گیرد.

شمس: اما اگر شعر آینۀ تمام‌نمای روح و اندیشۀ شاعر باشد، آن‌وقت چطور می‌شود آن را از درونیات شاعر از جمله خشم او تفکیک کرد؟ می‌شود سیاست را از شعر جدا دانست یا شعری را به خاطر ”سیاسی بودن“ به لحاظ ادبی بی‌اهمیت شمرد؟

کریمی حکاک: من خشم شاعرانه، و از جمله حس و حال خشم خوئی را در جای خود و آن‌گاه که با شخصیت‌های سیاسی در سال‌های پیش و پس از انقلاب ایران عجین شده، دوست می‌دارم و این را با نقد و ترجمۀ چند شعر از او در آن سال‌ها، ‌مثلاً ترجمۀ ”در امتداد زرد خیابان“ یا ترجمه و تحلیل ”امام طاعون،“ می‌توان دید. در تبعید ناگزیر شاعر و به‌ویژه در سال‌های اخیر، این خشم گاه راه را بر عصبیتی کور گشوده است که به ورطۀ بیان تعصب‌های نژادی در تصویرهای کلیشه‌ای قراردادی منتهی می‌شود. تو گویی شاعر اختیار خیال و زبان خود را به دست کسانی داده است که تفاوت این‌گونه عصبیت را از خشم بجا و به‌هنگامی که شعر او را در اسف خوردن به چاهسار بی‌انتهایی که انقلاب ایران در آن دست و پا می‌زد-و تا به امروز هم می‌زند-نمی‌دانند، نمی‌بینند یا نمی‌فهمند. فرق است میان شاعری که در سرودن مویه‌های مأیوسانۀ  خود نیز غم‌خواری متفکرانه را از یاد نمی‌برد و حتی در ژرفای پشیمانی هم عنان اختیار شعر را در دست دارد و همچنان خرد را چراغ راهنمای خود می‌کند و آدمی که عدول از آدمیت را هم روا می‌دارد به کار و گفتار خویش راه می‌دهد. نمود این‌گونه لحظه‌های بی‌اختیاری را من در برخی از فرازهای مجموعه  گزارۀ هزاره خوئی دیده و خوانده‌ام. اگر بخواهم این همه را در کلامی ساده‌تر بگویم سخن من این است که یک شعر در عین سیاسی بودن می‌تواند و می‌باید همچنان انسانی باشد و بماند.

شمس: شاید بشود خشم شاعرانۀ خوئی را با بحث شما در مقدمه‌ای که بر ادبیات و انقلاب ایران در سال ۱۹۹۷ منتشر کردید تحلیل کرد. آنجا شما به موضوع پراهمیت ”مناسبتی بودن“‌ یا Topicality  شعر فارسی اشاره کرده‌اید. این مفهوم مرز بسیار ظریف و مهمی را میان تعهد ادبی و درافتادن به ورطۀ زوال و حشو تعریف می‌کند که کمتر منتقدی به آن پرداخته است. معیار محک شعریت اثری که در ارتباط با مناسبت خاصی سروده شده چیست؟

کریمی حکاک: اشاره شما به مقدمه‌ای است که من بر ویژه‌نامۀ نشریۀ مطالعات ایرانشناسی (The Journal of Iranian Studies) که در سال ۱۹۹۷ منتشر شد نوشته و در آن کوشش کرده‌ام ماهیت و کارکرد نظریۀ ”موضوعیت،“‌ ‌یا آن‌طور که شما در این پرسش آورده‌اید، ”مناسبت“‌ را در متون ادبی بشکافم.

درست می‌گویید، التزام یا تعهد ادبی می‌تواند حلقۀ پیوندی باشد میان مناسبتی در بیرون از جهان متن و حس شاعرانه‌ای که آن مناسبت یا موضوع در نویسنده یا شاعر پدید می‌آورد. شادی تماشای تولد یک نوزاد یا اندوه مشاهدۀ واپسین دم حیات یک انسان یا حدوث و روند یک انقلاب سیاسی یا گرایش تاریخی می‌تواند حس‌های همانند و مشابه یا برعکس متنافر و متضادی را در افراد برانگیزد. آن‌گاه که این برانگیختگی عاطفی در متنی ادبی، اعم از شعر یا نثر، بازتاب می‌یابد و خواننده هنگام خواندن متن آن را در‌می‌یابد، موضوعیت یا مناسبت رخ داده است، خواه در نقطۀ آفرینش متن، خواه در نقطۀ بازخواندن و اندیشیدن به متن. از همین‌جاست که می‌خواهم مستقیماً به پرسش شما پاسخ بدهم، نخست با این سخن که نه، همۀ متون را نمی‌توان یکسان قضاوت کرد، چرا که هم متن سیال است و هم ذهن‌هایی که پس پشت کار آفرینش و ایجاد متن یا درک و معنا بخشیدن به متن‌اند یکسان نیستند. معیار محک زدن یک متن به کنش‌ها و واکنش‌هایی بستگی دارد که نویسنده در متن نهاده یا خواننده در متن دیده و درک کرده است. بنابراین، نوعی ذهنیت مضاعف در این دو فرایند درگیر است که به بینش نویسنده و خواننده مربوط می‌شود.

شمس: بعد از کتاب طلیعۀ تجدد، شما به صورت جدی به ترجمه و معرفی شعر مدرن فارسی به جهان غیرفارسی زبان مشغول شدید. تا چه اندازه توجه و همّ شما در زمینۀ ترجمه جنبۀ آموزشی داشته است؟‌

کریمی حکاک: نمی‌دانم این کار تا چه اندازه آگاهانه بوده است یا من چقدر به جنبه‌های آموزشی کار ترجمه آگاهانه فکر می‌کنم. برای من، ترجمۀ شعر در وهلۀ نخست راهی است برای درک نزدیک‌تر معنای متن. ولی راست می‌گویید، ترجمه‌های من کسانی را به شعر فارسی علاقه‌مند کرده، اعم از دانشجویان یا دیگرانی که ممکن است شعر را پیش‌تر خوانده باشند، ولی بی‌آنکه به روابط میان اجزای یک شعر فکر کنند از سر آن گذشته‌اند. به یاد دارم شاملو در فرازی از یکی از شبانه‌هایش با مطلع ”یله بر نازکای شوخ چشمه‌ای رها شده باشی“ می‌گوید: ”همچون حبابی ناپایدار / تصویر کامل گنبد آسمان باشی/ و روئینه / به جادویی که اسفندیار. / مسیر سوزان شهابی / خط رحیل به چشمت زند . . . “  و من در مقام مدرس شعر ناگزیر شدم برای درک بهتر مفهوم نهایی شعر همجواری دو واژۀ ”اسفندیار“ و ”چشم“ را برای دانشجویانم به تفصیل بگشایم تا آنها بتوانند شعر را بفهمند.

شمس: چرا ترجمۀ با کیفیت از دیوان اشعار شاعران پراهمیتی چون نیما یوشیج، مهدی اخوان ثالث یا احمد شاملو این‌قدر کم است؟‌ تنوع و تکثر ترجمۀ ادبیات کلاسیک فارسی در مقایسه با محدودیت و کمبود ترجمۀ ادبیات معاصر فارسی را تا چه حد محصول نگاه شرق‌شناسانه به میراث ادبیات فارسی می‌دانید؟

کریمی حکاک: جالب است که شما این را می‌گویید. اتفاقاً اهتمام بسیاری از ایران‌شناسان اروپایی بر این بوده است که چشم غربیان ناآشنا با شعر فارسی زمانۀ خودشان را به زیبایی‌های آن باز کنند. براون، در میانۀ کار تدوین تاریخ ادبیات در ایران کتاب دیگری با عنوان مطبوعات و شعر ایران مدرن (Press and Poetry of Modern Persia The) تدوین می‌کند و در مقدمۀ آن انگلیسی‌های دوران خود را شماتت می‌کند که چرا چشمشان را بر زیبایی‌های شعر جدید در ایران نمی‌گشایند و خود برای این کار اشعاری از بهار، دهخدا، عارف، پورداود و دیگران را ترجمه و تفسیر می‌کند و در اهمیت آن داد سخن می‌دهد.

من مشکل را در جای دیگری می‌بینم. شاید در سرسپردگی‌ یا دست‌کم در التزام توجیه‌ناپذیر بسیاری از سرآمدان ایرانیان عصر مشروطه و دیگر فارسی‌زبانان اوایل قرن بیستم به آیین‌های دیرینی که چشم آنها را بر اقتضائات عصر جدید بسته نگاه داشته است.  البته این امر نافی آنچه شما می‌گویید نیست. بسیاری از ایران‌شناسان اروپایی هم در برابر شگفتی‌های آثاری همچون شاهنامه یا گلستان و بوستان سعدی یا غزل‌های عارفانۀ مولوی وحافظ مجالی برای درک و دریافت بسنده‌ای از ادبیات ایران مدرن نمی‌یابند، به‌ویژه با تأسیس دانشگاه و سنت نقد دانشگاهی در ایران و افغانستان. در هر صورت، دغدغۀ درک و دریافت آثار ادبی زبان فارسی قرن بیستم نگرانی موجهی است و رمز گشایش این طلسم جادو در دستان نسل من و شماست.

شمس: صحبت از نگاه شرق‌شناسانه شد. بازار بحث ”ادبیات فراملی“ و ”ادبیات جهانی“ این روزها بسیار داغ است. به این‌گونه بحث‌ها البته همیشه نقدهایی هم وارد است، از جمله این نقد که نظریۀ Transnationalism کمبودهای جدی برای شمول گونه‌های ادبی خاص و در حاشیه دارد. شما تا چه اندازه این چارچوب تئوریک را برای ورود به بحث‌های جدید ادبی در حوزۀ ادبیات فارسی مفید می‌دانید؟

کریمی حکاک: می‌دانید که مفهوم ادبیات جهانی خود از پیامدهای شرق‌شناسی است. انگلیسیان در قرن هجدهم و در فرایند تاریخی سلطۀ استعماری بر هند با ادبیات فارسی آشنا شدند و فرانسویان در جریان لشکرکشی ناپلئون به مصر با فرهنگ عربی زبان شمال افریقا رودررو گردیدند. در اوایل قرن نوزدهم، شاعر آلمانی گوته از طریق ترجمۀ اشعار حافظ به زبان آلمانی به فکر جدیدی دست یافت و بر اساس آن لزوم هرچه گسترده‌تر کردن حوزه و حیطۀ ادبیات را از پایه‌های مهم نظام اعتقادی پی گرفت که با ظهور شرق‌شناسی مسیر دیگری را در پیش گرفته بود. در سرتاسر آن قرن، پدیدۀ استعمار نیز به سرعت به معضلی جهانگیر تبدیل می‌شد و کشورهایی همچون هند یا ایران یا کشورهای عربی از یک سو به دیرینگی سنت‌های ادبی خود می‌بالیدند و از سوی دیگر خود را در چنگال سلطۀ فرهنگ‌های اروپا  و بعدها امریکا می‌دیدند. اما شکل‌گیری مفاهیمی نظیر ادبیات فراملی  پیدایش خود را مرهون بالا گرفتن کار مهاجرت میان فرهنگ‌های کهن و گفت‌و‌گوی آنها با فرهنگ‌های نوظهوری هستند که در فرایند تاریخی نضج ملی‌گرایی و ظهور مرزهای قومی و ملی پا به عرصه گذاشتند و با افول استعمار عرصه‌های بین‌المللی را ترک گفتند.

شمس: شما آنتولوژی شعر در سال ۱۹۷۸ را منتشر کردید که در آن از 26 شاعر دهه‌های پنجاه و شصت شمسی شعر ترجمه کرده‌اید. آنتولوژی ادبیات انتشارات پن را هم با عنوان روزگار غریبی‌ست نازنین به همراه دکتر ناهید مظفری ویراستاری کردید. در آنتولوژی پن از کتاب اول فراتر رفته‌اید و به ترجمۀ آثار چند شاعر خارج از ایران در دوران بعد از انقلاب پرداخته‌اید. معیارهای شما برای شعرها و شاعران انتخابی‌ چه بود؟

کریمی حکاک: مطمئن نیستم که بتوانم پاسخ دقیقی به پرسشتان بدهم. البته می‌دانم که در اغلب موارد اولین محرک من حتما میزان گیرایی شعر برای خودم بوده است. ولی شاید در بازنگری‌های بعدی موضوع و معضل نماینده بودن، یا به اصطلاح رایج ”نمایندگی کردن“ هم در کار می‌آید، یعنی تنظیم‌کنندۀ یک آنتولوژی ادبی سرانجام باید از خود بپرسد که مجموعۀ گردآمده در کتابی که فقط جزئی از کلیت بزرگ‌تری را می‌تواند نشان بدهد تا چه اندازه این کار را می‌کند. در اینجا درک دو معنای نهفته در واژۀ ”نمونه “ هم اهمیت پیدا می‌کند.

فکر کنید ما در زبان فارسی از یک سو زبانزد ”مشت نمونه خروار است“ را داریم و از سوی دیگر، آن‌گاه که می‌خواهیم معنای ”الگویی برای اقتباس“ را مراد کنیم باز هم از واژۀ ”نمونه“ استفاده می‌کنیم، چنان که در عبارت‌هایی مانند ”مزرعۀ نمونه“ یا ”مدرسۀ نمونه“ می‌بینیم. شاید بتوان گفت که یک آنتولوژی ادبی هم باید این هر دو مفهوم را در بر بگیرد.

شمس: چه ویژگی‌هایی یک اثر ادبی را در نظر شما “گیرا“ و شایستۀ ترجمه می‌کند؟

کریمی حکاک: فکر می‌کنم گیرایی از آن مفاهیمی است که به راحتی می‌توان حس کرد، ولی به دشواری می‌توان تعریفی از آن ارائه داد. بغضی که ناگهان در گلو نطفه می‌بندد، قطرۀ اشکی که ناغافل در چشم درخشیدن می‌گیرد، یا طرح مبهم لبخندی که بی‌اختیار بر لب نقش می‌بندد بی‌تردید گویای این است که چیزی در متنی توجه ویژه‌ای را در خواننده پدید آورده است. و تا آنجا که می‌توان خوانندگانی در فرهنگ‌ها و زبان‌های دیگر تصور کرد که از تجربه‌های مشترک انسانی می‌گذرند، می‌توان فکر کرد که متنی که چنین حالت‌هایی را در یک خواننده ایجاد کرده است قادر خواهد بود در خوانندگان دیگر هم حالت‌های مشابهی را موجب شود. من از دیرباز از خواندن رمان و شعر لذتی برده‌ام که فکر می‌کنم با گذر زمان خصلت گیرایی را برایم به حادثه‌ای یگانه تبدیل کرده است و برای من در گذر زمان همین یکی از معیارهایی شده است که فکر کنم این داستان یا شعر می‌تواند حالتی مشابه را در خوانندگان دیگر هم برانگیزد.

شمس: بله، و البته باری گفته بودید زمانی آگاهانه تصمیم گرفتید به جای شاعری، جامۀ منتقد و مترجم ادبی را بر تن کنید. آیا این دو را از یکدیگر منفک می‌بینید؟ می‌شود هم منتقد درجۀ یکی بود و هم شاعری درخور توجه؟‌ تفاوت‌های بنیادی شاعر بودن و منتقد بودن از نظر شما چیست؟

کریمی حکاک: واضح است که خلاقیت ادبی و داوری در کار ادبیات دو کار متفاوت‌اند که خاستگاه یکی عواطف انسان و ذوق آفریدگاری است و خاستگاه دیگری مقر و منزلگاهی استدلالی، علمی و منطقی است دربارۀ اصول و موازین مربوط به ادبیات در فرهنگ‌های گوناگون و دوران‌ها و عصرهای مختلف. البته این سخن بدان معنا نیست که شخصی واحد نمی‌تواند هم شاعر یا نویسنده باشد و هم تحلیلگر و منتقد آثار ادبی. خود شما هم شاعر هستید و هم استاد ادبیات فارسی در یک دانشگاه معتبر. دیگرانی هم چنین بوده‌اند و هستند، همچون محمدتقی بهار یا محمدرضا شفیعی کدکنی در میان دانشگاهیان معاصر یا رشید وطواط و صائب تبریزی در میان متقدمان. کسان دیگری هم یا با قصد قبلی یا به دلایل گوناگونی از قبیل گرایش‌های شخصی یا سیر حوادث روزگار اهتمام خود را بیشتر یا تماماً به یکی از این دو حوزه منحصر می‌کنند. در این میان آنچه را من گفته بوده‌ام می‌توان به این شکل نیز بازگو کرد که من ذهن خودم را بیشتر منزل و میدان منطق و تحلیل دیده بوده‌ام و نه تا طارم و ایوان تخیل و ترسیم.

شمس: در مقاله‌ای که به مناسبت مراسم بزرگداشت کیارستمی در سال ۲۰۱۷ نوشتید، او را شاعری ”دیرآمده“ خواندید. در خوانش اشعار او به لحظاتی اشاره کرده‌اید که شخصیت خود را به دو گونۀ متفاوت می‌بیند. اتفاقی که در فیلم‌های او هم زیاد می‌افتد و به آن شعر اشاره می‌کنید:

 چه خوب شد که نمی‌بیند،

 سنگ‌پشت پیر،

 پرواز سبک‌بار پرنده‌ای کوچک را

چه ویژگی‌های نویی در شعر کیارستمی هست که او را به عنوان شاعری دیرآمده و یگانه مطرح می‌کند؟

کریمی حکاک: بله، اولین کتاب شعر عباس کیارستمی، با عنوان همراه با باد، در سال ۱۹۹۹ میلادی در ایران منتشر شد و چند ماهی بعد آرشیو فیلم دانشگاه هاروارد از من دعوت کرد که این کتاب را به صورت یک کتاب دوزبانه به انگلیسی ترجمه کنم. من هم دوستم دکتر مایکل بیرد را در این کار به اشتراک دعوت کردم و کتاب ما با مقدمه‌ای مبسوط و با عنوان Walking with the Wind  در سال ۲۰۰۱ در امریکا انتشار یافت.

شعر کوتاهی که شما در پرسش خودتان آورده‌اید از اشعاری است که در مقدمۀ کتاب به عنوان نمونه‌ای از سبک شاعری کیارستمی آمده است. من پنج سال بعد در کنفرانس بزرگ ”صدا و بینش کیارستمی“ که در موزۀ ویکتوریا و آلبرت برگزار شد، در سخنرانی افتتاحیۀ خودم این شعر را شاهد آوردم تا بگویم کیارستمی در شعر خود به یکی از قدیمی‌ترین شیوه‌های رایج در اشعار کهن فارسی بازمی‌گردد تا نگاهی دوگانه یا چندگانه را ارائه دهد. حتماً می‌دانید که تک‌بیت معروف ”آهوی کوهی در دشت،“ منسوب به ابوحفص سغدی، یعنی ”آهوی کوهی در دشت چگونه دوذا / او ندارذ یار بی یار چگونه بوذا،“ با پرسشی که در انسان نظاره‌گر صحنه می‌نهد ایهامی مشابه را در ذهن خواننده امروزی شعر هم پدید می‌آورد و آن اینکه واقعا آهوی کوهی چگونه می‌تواند با سم‌های اسفنجی خود که برای گیر کردن به خرسنگ‌های کوه ساخته شده بر سطح هموار دشت هم به‌راحتی گام بردارد. یا آیا نمی‌تواند؟ کار تأمل در صناعت‌های جاری در شعر کهن فارسی را از همین‌جا، از همین‌گونه جاها، آغاز باید کرد.

در شعری هم که شما در پرسش خودتان گنجانده‌اید همین‌گونه اندیشیدن در کار است: آیا به راستی جای سپاس نیست که بیاندیشیم لاک‌پشت محروم از پرواز و محکوم به پوییدن راه به سنگینی رقت‌بار نمی‌تواند نظاره‌گر پرواز سبک‌بار پرنده‌ای خرد باشد؟ به نظر من در دل چنین اندیشه‌هایی است که همسویی یا حتی همجواری سادگی و ظرافت را به رأی‌العین مشاهده و درک می‌کنیم. با نخستین بنیان‌گذاران زیبایی‌آفرین شعر فارسی و به‌ویژه با سبک کار ساده و ظریفی که در رودکی شاهد آن هستیم، آن‌گاه که از زبان زمانه ”پندی آزادوار“ می‌دهد که ”به روز نیک کسان گفت غم مخور زنهار / بسا کسا که به روز تو آرزومند است.“

شمس: عباس کیارستمی از شعر ”باغ بی‌برگی“ ‌مهدی اخوان ثالث هم اثری هنری ساخت که در موزۀ ویکتوریا و آلبرت لندن هم به نمایش درآمد. شما از چند و چون ساختن این اثر مطلع بودید؟‌

کریمی حکاک: چیدمان ”باغ بی‌برگی“ کیارستمی جنگلی مصنوعی بود متشکل از تنۀ حدود صد سپیدار تنومند بلند که از زمین تا سقف اتاق بزرگی در طبقۀ همکف موزۀ ویکتوریا و آلبرت را در بر گرفته بود و فکر درختستانی دستکار انسان را تداعی می‌کرد که تماماً در پوششی کاغذی سر به آسمان برکشیده باشد و بیننده را از مشاهدۀ شباهت تنه‌های این همه درخت با جنگلی بی‌برگ مبهوت کند. من تا شب افتتاح این چیدمان آن را ندیده بودم و از آن خبر نداشتم. در ضیافت آن شب، کیارستمی مرا به گردشی دونفره در این اتاق دعوت کرد و من ناگهان خود را در میانۀ این جنگل بزرگ مصنوعی یافتم که انگار از تنه‌های درختان بسیاری پوشیده بود که در جای‌جای آنها یادگاری‌هايی کنده شده بود، مثلاً با کارد یا چاقو نقش قلبی تیرخورده یا نوشته‌ای، ”خطی به دلتنگی،“ به چشم می‌خورد.

در نقطه‌ای کیارستمی خم شد و چیزی شبیه به پوستۀ درخت سپیداری را از زمین برداشت و به من گفت: ”ببین! “ و من دیدم که پوسته واقعاً پوستۀ درخت سپیدار بود، و بخشی از چشم سپیدار بر آن دیده می‌شد. حس مشخصی که در آن لحظه به من دست داد این بود که در میان آمیزه‌ای از تنه‌های بی‌شاخ و ‌برگ بسیار سیر می‌کنم و می‌توانم ترکیب زیبای بی‌حاصلی را ببینم که درخت بود و درخت نبود. مصنوعی بود، ولی طبیعی می‌نمود. و من فقط می‌توانستم به نظاره بایستم و خودم را در باغ یا جنگلی بزرگ غرق تماشا ببینم.

شمس: از میان فیلم‌های کیارستمی کدام یکی بیشتر با شما مانده است؟

کریمی حکاک: من فیلم شیرین را از همۀ فیلم های کیارستمی بیشتر دوست دارم. هم به خاطر خود شیرین، این شخصیت بی‌بدیل شعر فارسی که هم عاشق است در رابطه‌اش با خسرو و هم معشوق در رابطه‌اش با فرهاد، و هم به خاطر آنچه بازگو کردن حکایت شیوۀ مهرورزی شیرین در تماشاگرانی برمی‌انگیزد که آن روایت خاص از داستان این تثلیث تراژیک عاشقانه را می‌شنوند و کیارستمی روایت واکنش‌شان را به نمایش می‌گذارد. البته عباس کیارستمی فیلم‌های پرمعنای بسیاری ساخته است از کوتاه و بلند. ولی ترکیب کار او در این فیلم به ‌راستی در راستای درک وحدت زیبایی‌شناختی شعر و سینما یگانه است.

شمس: یکی از حوزه‌های جذاب پژوهش ارتباط شعر و سینماست. در حیطۀ داستان، رمان و سینما اساتیدی چون دکتر محمد قانون‌پرور کارهای ارزشمندی کرده‌اند. در حوزۀ شعر و سینما شما کار درخوری را می‌شناسید؟

کریمی حکاک: نه، واقعاً کار ارزشمندی نمی‌شناسم. حتی با اندک تعمیمی می‌توانم بگویم در حوزۀ شعر و نقاشی هم در این زمینه کار چندانی نشده یا دست‌کم من ندیده‌ام. حال آنکه اندک کارهای دوست بزرگ من کریم امامی در موضوع آثار هنرمند شاعر و نقاشی همچون سهراب سپهری می‌توانست پیش‌زمینۀ بسیار خوبی برای کار  پژوهشگران نسل بعدی باشد.

شمس: همکاری شما با انجمن ایران‌شناسی از چه سالی آغاز شد؟ در چه سمت‌هایی با این انجمن همکاری کردید؟‌

کریمی حکاک: من به طورجدی در سال ۱۹۸۴ میلادی که به امریکا بازگشتم با انجمن ایران‌شناسی آشنا شدم. پیش از آن با بعضی از بنیان‌گذاران انجمن‌–‌کسانی همچون احسان یارشاطر، علی بنوعزیزی، احمد اشرف و مجید تهرانیان‌–‌دوستی داشتم و نشریۀ انجمن را می‌خواندم. ولی در آن سال بود که رسماً به عضویت انجمن در آمدم و فعالیت خودم را در این نهاد آکادمیک آغاز کردم. در سال ۱۹۹۶ میلادی انجمن تغییر شکل داد، و در این میان وظیفۀ احیای کنفرانس‌های دوسالانۀ انجمن به عهدۀ من گذاشته شد که به ترتیب در سال های ۱۹۹۸ و ۲۰۰۰ به انجام رساندم. در سال ۲۰۰۳ به ریاست انجمن انتخاب شدم و دو سال در این منصب خدمت کردم  و تا پایان کار اشتغالم در دانشگاه مریلند و آغاز دوران بازنشستگی نیز فعالانه با انجمن همکاری داشتم.

شمس: گمانم شما از بنیان‌گذاران جایزۀ کتاب سعیدی سیرجانی این انجمن هم بودید. چه سالی و با چه انگیزه‌ای این جایزه راه‌اندازی شد؟

کریمی حکاک: در سال ۱۹۹۴ میلادی هنگامی که خبر درگذشت علی اکبر سعیدی سیرجانی در زندان جمهوری اسلامی پخش شد،  من یکی از کسانی بودم که فکر کردم باید بیانیۀ اعتراض آمیزی در این موضوع تنظیم شود که تنظیم هم شد و بسیاری از ما آن را امضا کردیم و پخش شد. در آن زمان من با نشریۀ  ادبیات جهان امروز (World Literature Today) همکاری نزدیک داشتم و مقالاتی دربارۀ شاملو، اخوان و دیگر نویسندگان و شاعران ایران نوشته بودم. وقتی خبر مرگ سیرجانی را به سردبیر نشریه دادم، او از من خواست که مقاله‌ای هم دربارۀ سیرجانی بنویسم، که نوشتم و چاپ شد و پارسال هم، چنان که می‌دانید، در کتابی که به همت دانشگاه لایدن به چاپ رسید بازنشر شده است. یک سال بعد، دکتر یارشاطر از من خواستند که نظیر همان مطلب را برای نشریۀ فارسی‌زبان ره‌آورد لوس‌انجلس هم بنویسم. این پیشنهاد را هم پذیرفتم و آن مطلب نیز به چاپ رسید. پیشنهاد اعطای جایزه‌ای به نام سعیدی سیرجانی در سال ۱۹۹۶ از سوی شخص دکتر یارشاطر، و با کمک مالی خود ایشان، در انجمن ایران‌شناسی مطرح شد و به تصویب رسید.

شمس: زندگی دانشگاهی شما خارج از مرزهای جغرافیایی ایران به بارور شدن فضای فرهنگی حداقل دو دانشگاه معتبر امریکا، یعنی دانشگاه واشنگتنِ سیاتل و دانشگاه مریلند، کمک بسیاری کرد. به عنوان یکی از پیشگامان معرفی ادبیات معاصر فارسی به جهان غیرفارسی‌زبان با چه چالش‌هایی برای تقویت و پیشبرد ادبیات و فرهنگ فارسی در کشوری مثل امریکا روبه‌رو بوده‌اید و چطور بر این چالش‌ها فائق آمدید؟

کریمی حکاک: در امریکا در هفتاد و چند سالی که از جنگ دوم جهانی می‌گذرد، نظام فرهنگی حاکم بر مطالعات دانشگاهی در بخش‌های علوم انسانی از جمله ادبیات همان‌قدر که بر روی فرهنگ‌های امریکای لاتین باز شده است بر روی فرهنگ‌های خاورمیانه،  از جمله ادبیات فارسی، بسته مانده است. تو گویی در کشورهای خاورمیانه آثار ادبی قابل توجهی وجود ندارد و نمی‌تواند وجود داشته باشد. یا دست‌کم در دوران‌های جدید پدید آید. فکر کنید نخستین جایزۀ ادبی نوبل تنها در سال ۱۹۸۸ میلادی به رمان نویس بزرگی همچون نجیب محفوظ تعلق گرفت و بعد از آن حدود 20 سال می‌بایست بگذرد تا اورهان پاموک جایزۀ دومی را از آن خود کند. از علل عمدۀ این امر به نظر من یکی این است که کلیت سیستم فکری غربیان اعم از ایالات متحد امریکا یا اروپا خود را از چنین توجهی نسبتاً بی‌نیاز می‌بیند. البته در گذشته چنین وضعیتی در جای‌جای جهان و از جمله در جهان فارسی زبان وجود داشته است. در نگرش به فرهنگ‌های دیگر هم می‌توان به چنین باز و بسته‌‌شدن‌ها و بودن‌هایی اشاره کرد.

با این همه، جای قدردانی دارد که تدریس و تحقیق در زبان و ادبیات فارسی نیز امروز به مراتب بیشتر و وسیع‌تر از گذشته شده است. علت این امر عمدتاً مربوط می‌شود به نسل دوم و سوم ایرانِ مهاجر؛ یعنی فرزندان یا نوادگان ایرانیان و افغانیانی که در چهل سال گذشته به دانشگاه‌های ایالات متحد راه یافته‌اند و در مقام فرزندان مالیات‌دهندگان امریکایی از دانشگاه‌های دولتی امریکا می‌خواهند تا به فرهنگی که پیشینۀ هویتی آنها را شکل داده است بیشتر توجه شود.

این همه بدان معناست که زبان حال مدرسانی مانند من و همکارانم در خلال نزدیک به چهل سال تدریس و تحقیق دانشگاهی در امریکا این بوده است که در عین حال که در دل می‌گوییم ”اگر می‌دانستید خودتان را از چه موهبت‌هایی محروم کرده‌اید“ بر زبانمان این کلام جاری می‌شده که ”چه خوب که طی این چند دهه میزان تمرکز و توجه به ادبیات عربی، فارسی یا ترکی در برجسته‌ترین دانشگاه‌های این ابرقدرت جهانی رو به افزایش بوده است، گیرم با گام‌های حلزونی. “

 در خصوص چالش‌های پیش رو می‌توانم به جرئت بگویم که به نظر من ما ایرانی-امریکایی‌ها، به‌ویژه مدرسان زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه‌های امریکا، هرچه بیشتر با مکانیسم‌های فرهنگی موجود در دانشگاه‌های امریکا آشنا شده‌ایم، بیشتر توانسته‌ایم نه تنها دیدگاه‌های خودمان را بهتر و پذیرفتنی‌تر عرضه کنیم، بلکه از موقعیت‌های بالقوه موجود در ساختارهای آکادمیک هم استفاده کنیم. و البته نگاه تطبیقی و تلفیقی به میراث ادبی بشریت هم در این کار یاری‌رسان و مددکار ما بوده است. شاید نمایان‌ترین نمود این وضع هم حضور دو سه نسل دانشجویانی است که توانسته‌اند نگاه حرفه‌ای‌شان را به گونه‌هایی با آنچه از مدرسانی نظیر من و همکارانم آموخته‌اند نزدیک‌تر کنند.

شمس: باری در استانبول در حاشیه کنفرانس ایران‌شناسی گفتید ”من نمی‌توانم به ایران باز گردم ولی دور و اطراف ایران مدام در حال طواف هستم‌. “ از این طواف‌ها بگویید. کجاها رفته‌اید؟ چه‌ها کرده‌اید؟ کدام کتابخانه‌ها در خاطرتان مانده؟ کدام لهجه‌ها و حضورها و کتاب‌ها؟

کریمی حکاک: من از جوانی کنجکاو بودم کشورهای اطراف ایران، به‌ویژه افغانستان، را ببینم و این توفیق برای بار نخست در ایام نوروز سال ۱۹۷۲ میلادی دست داد. خاطره‌های خوش فراموش‌ناشدنی‌ای هم در ذهنم به جا گذاشت. به‌ویژه از شهرهای هرات، غزنه، بامیان و مزار. از آن روزها تا به حال پنج بار دیگر هم به افغانستان سفر کرده و در شهرهای گوناگون آن اقامت داشته‌ام، و امروز افغانستان را به‌راستی وطن دوم خودم می‌دانم.

به یاد دارم در کودکی همراه با پدر و مادر به عراق هم سفر کرده بودم، و بیشترین تأملات کودکانه‌ام در برابر طاق کسری و ساحل دجله برانگیخته شد. در سال ۱۹۷۵، سفری هم از امریکا به سوریه و اردن و لبنان رفتم، ولی متأسفانه نتوانستم در بیروت بیش از دو هفته بمانم و زبان عربی را که در دورۀ دبیرستان از درس‌های دلخواهم بود آن‌طور که می‌خواستم به سرانجامی برسانم. در تابستان آن سال حملۀ اسرائیل به آن شهر ناگزیرم کرد که سفرم را ناتمام بگذارم و به امریکا برگردم. از سال ۱۹۹۰ که فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی آغاز شده بود، چند بار هم به تاجیکستان و ازبکستان سفر کرده و کنج و کنار آن سرزمین کوهستانی را سیر کرده‌ام.

در سال ۲۰۱۱، یکی از سفرهای پژوهشی‌ام را به هند اختصاص دادم و چند شهر دیگر آن سرزمین بزرگ باستانی را دیدم و در هر یک رد پای زبان فارسی را پی گرفتم. در ژانویه سال ۲۰۱۷ هم که کنفرانس بین‌المللی‌ای به یاد شاعر هندی، میرزااسدالله غالب در کولکاتا‌–‌یا کلکته سابق‌–‌برگزار می‌شد به شرکت در آن کنفرانس دعوت شدم و چند هفته‌ای هم پس از پایان کنفرانس در آنجا اقامت داشتم. می‌دانید که کولکاتا در قرن‌های هجدهم و نوزدهم و همچنین در دو دهۀ نخست قرن بیستم پایتخت استعماری انگلستان در شبه‌قارۀ هند بود. در همین شهر بود که در سال‌های آخر قرن هجدهم میلادی قاضی‌القضات انگلیسی هندوستان سر ویلیام جونز نخستین ”انجمن آسیایی“ را بنیاد نهاد و من به دعوت همین انجمن، که هنوز هم برقرار است، در آنجا نیز سخنانی ایراد کردم.

صحبت با شما را دربارۀ طواف در پیرامون ایران به خوبی در یاد دارم. از آن زمان به بعد به چند کشور دیگر مجاور ایران سفر کرده‌ام، و هنوز امیدوارم بتوانم از کشورهای دیگری در همسایگی  ایران دیدن کنم. در این مصاحبه اشاره‌هایی هم به سفرم به ایران در سال ۲۰۰۳ کردم؛ هرچند که آن سفر چندان کوتاه بود که من حتی به حسابش هم نمی‌آورم.  از شما چه پنهان، در سیر بی‌امان زمان، رفته‌رفته امیدم به دیدار دوباره از میهن مألوف رنگ یأس به خود می گیرد. امسال هم قصد داشتم به قفقاز سفر کنم و به‌ویژه شهرهای شروان و گنجه و تفلیس و ایروان را ببینم که متأسفانه شیوع ویروس کرونا راه این زیارت را بست.

شمس: هر نویسنده‌ و پژوهشگر موفقی روزمرگی‌هایی دارد. چه عادت‌های مکرری را در پُرباربودن زندگی حرفه‌ای‌تان پُراهمیت می‌دانید؟

کریمی حکاک: فکر می‌کنم در زندگی همۀ ما عادت‌ها و خوگرفتگی‌هایی هست‌–‌یا به گفته شما روزمرگی‌هایی‌–‌که در گذر زمان با توجه به شکل زندگی و سیر تحولات شخصی، یا پشت سر گذاشته می‌شوند و متروک می‌گردند، یا شکل‌های دیگری به خود می‌گیرند، و یا  در مورد برخی از آنها  به صورت عادت‌های دیرین تا پایان عمر همچنان بخشی از زندگی روزانۀ آدمی باقی می‌ماند. من هم سهم خودم را از این همه داشته‌ام. فکر می‌کنم از میان عاداتی که همچنان از نوجوانی با من باقی مانده است عادت قدم‌زدن‌های صبحگاهی است که در سال‌های بازنشستگی هم همچنان فرح‌بخش و فکرآفرین تقریباً هر روز مرا از بستر خواب شبانه به گردشی معهود و این روزها بیشتر در ساحل اقیانوس آرام می‌برد و ساعتی بعد تا پشت میز کارم همراهی می‌کند.

شمس: اگر قرار باشد به دانشجویان و پژوهشگران جوانی که تازه در آغاز راه تحقیق و کندوکاو ادبی هستند توصیه کنید روی چه موضوعات مهمی کار کنند به چه مواردی اشاره می‌کنید؟

کریمی حکاک: من فکر می‌کنم خودم و شاید نسل من نیز دیرهنگام به کشف جهان فارسی‌زبان در گذشته توفیق یافتیم. بنابراین، یکی از مهم‌ترین توصیه‌هایی که می‌توانم به پژوهشگران ایران‌شناسی در علوم انسانی نسل بعد بسپارم پاسداری از این قلمرو فرهنگی است و جست‌و‌جوی ابعاد تاریخی همین پدیده است که زبان و ادبیات فارسی‌–‌به‌ویژه شعر فارسی‌–‌در کدام جریان‌های تاریخی به پدیده‌ای تبدیل شد که روزگاری بتواند با زبان‌ها و سنت‌های ادبی‌ای نظیر زبان و ادبیات عربی و چینی بده‌بستان‌های متقابل داشته باشد و چگونه اتفاق افتاد که با نضج‌گیری ملی‌گرایی سرانجام در نیمۀ دوم قرن نوزدهم به‌تدریج این جایگاه جهانی را فروگذاشت و دامنۀ متکلمانش به محدوده‌های امروزی فروکاسته شد. بسیاری از همکاران ایرانی ما مکرراً از ”شیرینی“ زبان فارسی سخن می‌گویند، ولی راست این است که من حتی یک کتاب یا مقاله تحقیقی ندیده‌ام که اولاً بتواند کیفیتی مانند شیرینی را در پدیده‌ای مانند زبان به اثبات علمی برساند و ثانیاً حضور این خصلت را با روشی پژوهشگرانه در زبان فارسی تبیین نماید و سرانجام، از راه پژوهش علمی ظهور و سقوط زبان فارسی را در مقام زبانی تمدن‌ساز ارزیابی کند.

شمس: این مصاحبه را در ایامی انجام دادیم که جهان درگیر اپیدمی‌ است. در طول چند ماهی که از سر گذراندیم آثار زیادی دربارۀ ادبیات و قرنطینه و اپیدمی منتشر شده است. اثری خوانده‌اید که در خاطرتان مانده باشد؟

کریمی حکاک: عادت من بر این است که وقتی یک بلای طبیعی مانند سیل یا زمین‌لرزه رخ می‌دهد یا بیماری خطرناکی همچون پاندمی کرونا شیوع پیدا می‌کند، به جست‌و‌جوی نظایر آن در تاریخ برمی‌خیزم، انگار خود این کار به گونه‌ای آرامم می‌کند و به من می‌گوید چنان که در کتاب جامعه از عهد عتیق هم گفته است که ”باطل اباطیل . . . همه‌چیز باطل است . . . و زیر آفتاب هیچ‌چیز تازه نیست.“ و به ‌راستی هیچ‌چیز در جهان تازگی ندارد. بلایای طبیعی نیز همچون مصیبت‌های انسانی از نوع جنگ و قحط و غلا همیشه بوده است و در آینده هم خواهد بود. در ماه‌های گذشته هم ابتدا رمان طاعون آلبر کامو را که در جوانی خوانده بودم دوباره خواندم. در گام دوم، فیلم مهر هفتم اینگمار برگمان، کارگردان شهیر سوئدی، را که آن را هم پنجاه سالی پیش در ایران دیده بودم یک بار دیگر تماشا کردم. بعد هم چند حکایت مربوط به این‌گونه فاجعه‌ها را در تورات و انجیل و قرآن یک بار دیگر از نظر گذراندم.

در ادبیات فارسی بارها رویدادهایی را می‌بینیم از قبیل زمین‌لرزه‌های مکرر تبریز که دست‌کم دو مورد از آنها در دیوان قطران تبریزی ثبت شده یا وبای معروف ری که خاقانی در قصیده‌ای از آن سخن می‌گوید یا وبای سرتاسری ایران که دوبار در دوران سلطنت محمدشاه و نیز در اواخر سلطنت ناصرالدین‌شاه قاجار تقریباً تمامی ایران را در برگرفت.  من همۀ اینها را بارها در ذهن خودم زنده کرده‌ام و با آنچه امروز تجربه می‌کنیم مقایسه می‌کنم. بعضی شاعران معاصر، همچون سیمین بهبهانی و فریدون مشیری، نیز در اشعار خود از سیل میگون یا خرابی‌های جنگ ایران و عراق نام برده‌اند.  پاندمی کرونا هم بی‌تردید از جایی در شعر زمانۀ ما سر بر خواهد کرد. من بی‌آنکه بخواهم این مصاحبه را به مقاله‌ای مستند تبدیل کنم این‌گونه موارد را به همۀ کسانی که بخواهند حضور این‌گونه بلایا را در تاریخ بشر بهتر درک کنند توصیه می‌کنم.

شمس: چند سالی می‌شود که مشغول تکمیل پروژۀ جدیدی به نام ”تاریخ شعر فارسی“ هستید. چه چشم‌اندازی برای انتشار این اثر در سال‌های آتی می‌بینید؟‌

کریمی حکاک: برخی جزئیات این چند و چون هنوز برای خودم هم روشن نیست. می‌دانم که در عین حال که از تاریخ‌های ادبی موجود که گذشتگان برایمان به میراث گذاشته‌اند بسیار بهره برده‌ام، ولی فکر می‌کنم کار به پایان نرسیده است، و البته هیچ‌گاه هم پایان نخواهد یافت. می‌دانم که شعر فارسی سیری متفاوت از نثر فارسی داشته است، و می‌دانم که تاریخ‌های موجود‌–‌از کار شبلی نعمانی و ادوارد براون گرفته تا آثار ریپکا و صفا و دیگران‌–‌چندان و چنان که باید بر خود متون ادبی و به‌ویژه شعر تمرکز نکرده‌اند. بیشتر سیر افکار و آثار مذهبی یا حال و هوای مذهبی یا عرفانی، فلسفی یا حکمی، عرفی یا اندرزی را پی گرفته‌اند تا شعریت شعر و تاریخیت تاریخ را. به دیگر سخن، شاید باید بگویم غم آنچه در درک علمی از شعر شکوهمند زبان فارسی نداریم بیشتر محرک من بوده است تا شکل و شمایل تاریخی آنچه می‌باید و می‌توان داشت.

دلالت‌های ”شاه“ و ”شاهی“ در سرزمین‌های شرقی

عباس احمدوند a_ahmadvand@sbu.ac.ir> Abbas Ahmadvand> دانش‌آموختۀ دکتری تاریخ و تمدن ملل اسلامی دانشگاه تهران، دانشیار گروه تاریخ و تمدن ملل اسلامی دانشگاه شهید بهشتی با تمرکز بر تاریخ فرهنگی سرزمین‌های شرقی به ویژه ایران است. نگارش بیش از 100 مقالۀ علمی چاپ‌شده در مجلات فارسی و انگلیسی و عربی و ده‌ها مدخل دانشنامه‌ای از جمله آثار اوست. همچنین، نویسندۀ نُه جلد کتاب از جمله نهاد ولایتعهدی در خلافت اموی و عصر اول عباسی و جستارهایی در تاریخ و تمدن اسلام و مترجم چهار عنوان کتاب است.

 

درآمد

 ”‌شاه،“ عنوانی سلطنتی و یکی از رایج‌ترین القاب حکومتگران ایرانی و نیز حاکمان بر سرزمین‌های تحت تسلط ایرانیان و ترکان بوده است. واژۀ شاه در لغت به معنای سرور، حاکم، شخص قدرتمند و مجاز به کاربرد قدرت است.[1] شاه به معنای اصل و خداوند نیز آمده است و چون پادشاهان اصل و خداوند مردم باشند، ایشان را شاه خوانده‌اند. [2]

این واژه در زبان سانسکریت به صورت شاس (Shas = حکومت کردن) آمده و در اوستا نیز با شکل شاستر (Shastr)، همین معنا را می‌دهد.[3] واژۀ خشتره (Khashtara) اوستایی نیز که از ریشۀ کشتره سانسکریت به معنای ”محافظت‌کننده در برابر ویرانی“ است، برای شاه به کار رفته است.[4] با این همه، ظاهراً اصل واژۀ شاه پهلوی است که در پارسی باستان به شکل خشیتیا (Khashitiya ) به کار رفته و با واژۀ شاتهر (Shathr) به معنای شهر هم‌ریشه است.[5] ساتراپ (Satrap) یونانی به معنای حاکم نیز تحت تأثیر این شبکۀ واژگانی ساخته شده‌است.[6] در ایران، کسانی را که به شاهان تشبه می‌جستند و به صورت موروثی و با تأیید شاه ایران بر مناطق کوچک‌تری از قلمرو اصلی حکم می‌راندند، شاه می‌خواندند. همچنین، درباریان و مرزبانان و دیگر افراد تیول‌دار و نیز شاهزادگان ساسانی را که پیش از جلوس بر تخت شاهی حکمرانی ایالتی را بر عهده داشتند، شاه می‌خواندند.[7] با این همه، در متنی مانوی، بهرام اول ساسانی(ح. 273- 276‌م) فقط شاه و نه ”شاهنشاه“ نامیده شده است.[8] در عرف، حاکم بر تمامی سرزمین ایران را ”شاه شاهان“ یا شاهنشاه می‌خواندند.[9] گاهی نیز لقب شاه پیش یا پس از محل و منطقۀ حکمرانی به کار می‌رفت، چون کابل‌شاه، شروانشاه، توران‌شاه، شاه ارمن، شاه دیاربکر، ترمذشاه، خوارزم‌شاه و شاه مازندران.[10] حاکم بر ایران را نیز گاه ”ایران‌شاه“ خوانده‌اند.[11] در عربی نیز به‌رغم اینکه واژه شاۀ و یا شاهنشاه به کار می‌رفته، واژه‌های ”مَلِک،“ ”ملک‌الملوک“ یا ”ملک‌الملوک ‌العجم“ نیز استعمال شده است.[12] حکومتگران ماد واژۀ ”خَشایَثی بَه“ را به معنای شاه و”خشایثی آنام“ به معنای شاهِ شاهان یا شاهنشاه به کار برده‌اند.[13] کورش و جانشینان وی (ح. 559- 33‌ق‌م) نیز این واژه را به کار برده‌اند.[14] لغت‌شناسان اصل این واژه را به ریشۀ فارسی خشیَ (Khshay) (حکومت کردن) بازمی‌گردانند که شاهان هخامنشی لقب خویش، ”خشایَثِیَه،“ (Khshayathia) را از آن گرفته‌اند. کتیبه‌های برجای‌مانده از دوران هخامنشی، به‌ویژه کتیبۀ داریوش اول، کاربرد شاه یا شاهنشاه را نشان می‌دهد.[15] شاهان هخامنشی در کتیبه‌های خویش، خود را ”خشایشی دهیو“ یعنی ”شاه ممالک“ می‌خواندند.[16] همچنین، واژۀ شاه شاهان لقب حاکمان آشور و یا اورارتو (Urartu) در قفقاز بود که برخی از پژوهشگران احتمال داده‌اند ایرانیان این لقب را از شاهان اورارتو وام گرفته باشند.[17] در کتیبه‌های اشکانی (ح. 247‌ق‌م‌-‌224م) و ساسانی (ح. 224-‌651‌م) نیز واژه‌های شاه و شاهنشاه به کار رفته و شاه پیوسته برای شاهان و شاهزادگان اشکانی و ساسانی به کار می‌رفته است.[18] بر درهم‌های ساسانی نیز به خط پهلوی، نام و لقب شاهنشاه را در روی سکه ضرب می‌کردند. در پشت سکه نیز نام شاهنشاه را مجدداً ضرب می‌کردند.[19]

مبنای نظری

 از آنجا که شاه و ”شاهی“ ابتدا در میان ایرانیان پدیدار شده ‌است، رهیافت هرمنوتیک به این پدیده نشان می‌دهد ایرانیان از بدو آشنایی با این نوع خاص از حکمرانی، شاه و شاهی را با انواع رمزها و نمادها درهم‌آمیخته‌اند. این لقب در واقع واژه‌ای است سرشار از ظرافت‌های معنایی، همراه با پیوندهای تاریخی و فرهنگی و یادآور نهاد سیاسی کهنی که مدت‌ها یادآور مشروعیت و تسلط سیاسی بوده ‌است.

در روایات کهن ایرانی، کیومرث انسان نخستین است.[20] ایرانیان از دیرباز شاهی را مقدس شمرده و بر آن بوده‌اند که خداوند فردی نژاده و نیکو را به مثابه پدر نیک‌خواه مردم به شاهی برمی‌گزیند و فی‌الواقع، او دارای موهبتی ایزدی به نام ”فر شاهی“ است.[21] در حالی که پژوهش‌های تازه نشان می‌دهند تسلط اندیشۀ یونانی از اواخر عصر اشکانی سوء تفاهم‌هایی در فهم اندیشۀ شاهی به بار آورده و ایرانیان تحت تأثیر فرهنگ یونانی از شاه تفسیری الهی و خدایگانی به دست داده‌اند،[22] در اندیشۀ اصیل ایرانی شاه در برابر اهورا مزدا تسلیم و از بندگان او به شمار می‌رفته است.[23]

شاهی و شاهی پس از ظهور اسلام

 پس از فتح ایران به دست مسلمانان، لقب شاه متروک ماند و جز برای چند سلسلۀ محلی کم‌اهمیت به کار نرفت. در صدر اسلام، سنت عربی و اسلامی مفهوم و کارکرد شاه یا شاه شاهان را برنمی‌تابید و حتی احادیثی از قول پیامبر نقل می‌شد که بدترین مردمان کسی است که خود را شاهنشاه یا ملک‌الملوک یا ”ملک‌الأملاک“ بخواند، چه تنها خداست که مَلِک است.[24] با این همه، برخی نویسندگان مسلمان دستیابی معاویه‌بن ‌ابی‌سفیان(ح. 41-‌61ق) را به حکومت نماد آغاز دوران ملوکیت یا پادشاهی، پس از پیامبر و خلفای راشدین، به شمار آورده و گاه احادیثی نه چندان محکم از قول پیامبر در این زمینه نقل کرده‌اند.[25] با سقوط ساسانیان، تلاشی برای احیای لقب و مقام شاه صورت نگرفت. عباسیان نیز، که از بسیاری از آداب و رسوم درباری ایران تقلید می‌کردند،[26] خود را خلیفه می‌دانستند تا شاه. طاهریان نیز خود را مدافعان اسلام و حافظان فرهنگ عربی می‌شمردند.[27] واژه.[28] سامانیان نیز به‌رغم حمایت از فرهنگ و زبان فارسی حامیان خلافت عباسی باقی ماندند،[29] هر چند اشپولر بر آن است که بنا بر گواهی اسناد، سامانیان نیز لقب شاه شاهان داشته‌اند.[30] از این رو می‌توان گفت نخستین بار آل‌بویه به نحو مؤثری بر احیای سلطنت ایرانی و احیای لقب شاه و شاهنشاه همت گمارد.[31] با این همه، در اینکه کدام حاکم بویهی برای نخستین‌بار رسماً این لقب را به کار برد، اختلاف نظر وجود دارد.[32]

با آنکه لقب شاهنشاه بر سکه‌های علی عمادالدوله (ح. 320-‌338ق) نیامده است، گزارش‌هایی در دست است که او پس از به قدرت رسیدن و شکست دادن بریدیان، لقب شاهنشاه را بر خویش نهاد.[33] مایلز نیز بر آن است که در سکۀ 351 از رکن‌الدوله که تصویر او را به سبک شاهان ساسانی آورده و نقش پهلوی دارد، لقب شاهنشاه آمده است.[34] مرعشی نیز در گزارش خود از نبرد حسن رکن‌الدوله با وشمگیر زیاری در طبرستان، وی را در هیئت و تجمل ”شاهنشاهی“ توصیف می‌کند.[35] در این میان، عضدالدوله (ح. 338- 372ق) طی فرایندی طولانی سرانجام با بسامد کاربردی بیشتری این لقب را برای خویش به کار گرفت. او که در سال‌های آغازین حکمرانی خود را فقط امیر می‌خواند و این لقب را به تنهایی یا همراه کلماتی مضاف به کار می‌برد،[36] بعدها و با گسترش اقتدار سیاسی‌اش، لقب شاهنشاه را شکل رسمی به کار برد تا هم قدرت و تسلط خویش را بر دیگر حاکمان نشان دهد، هم در رقابت با آل‌زیار نشان دهد که یکی از همسرانش از طایفۀ گیل شاهنشاهوند است،[37] و هم اینکه با ادعای انتساب به بهرام گور ساسانی و وجود نام شاه در میان نام‌های برخی از اجدادش، مشروعیت هر چه بیشتر سیاسی خود را به رخ بکشد.[38] اینکه در سکۀ 351 رکن‌الدوله و سکۀ 359 عضدالدوله نوشته‌ها به پهلوی است و لقب شاهنشاه تکرار شده است [39] نیز نشان می‌دهد که به کار بردن این لقب به سبب تلاش در احیای فرهنگ ایران باستان بوده است. ای بسا انگیزۀ آل‌بویه در به کار بردن لقب شاهنشاه نیز در نتیجۀ اعتراض برخی از علماء، مثلاً بر سر اعطای معادل عربی آن ملک‌الملوک از سوی القائم بأمرالله (ح. 422- 467ق) به جلال‌الدوله (ح. 406- 423ق) بوده باشد.[40] عبارت‌های شاهنشاه یا ملک‌الملوک بر بسیاری از سکه‌های آل‌بویه دیده می‌شود.[41] در دینار 387 یا 389 بهاء‌الدوله دیلمی (ح. 379- ق403)، او الملک العَدل شاهانشاه بهاالدوله و ضیاء‌المله و غیاث‌الامه نامیده شده است.[42] همچنین، در دینار 396 بغداد یا دینار 398 سوق‌الاهواز، بهاء‌الدوله شاهانشاه خوانده شده‌است.[43] بر برخی دیگر از سکه‌های بهاء‌الدوله، علاوه بر القاب بهاء‌الدوله، ضیاء‌المله و غیاث‌الامه، لقب ”ملک‌الملوک ‌العادل شاهانشاه“ نیز به چشم می‌خورد.[44] خلیفۀ عباسی، القادربالله (ح. 381- 422ق) نیز لقب شاهنشاه را بر القاب بهاء‌الدوله و ضیاء‌الملة ابی‌نصر خسرو فیروزبن ‌عضدالدوله افزود.[45] همچنین در سکه‌ای دیگر، بهاء‌الدوله الملک‌العادل شاهانشاه عمادالدین سلطان‌الدوله و عزّالمله و ضیاء‌الامه ابوشجاع نامیده شد.[46] القائم بأمرالله نیز در 435 این لقب را به عزّالملوک ابولکالیجار مرزبان‌بن‌ سلطان‌الدوله ابی شجاع فنا خسرو اعطا کرد.[47]

 پس از آل‌بویه، شاه لقب رایج حکام مسلمان شد و نه فقط در میان ایرانیان که در میان بسیاری از حاکمان شرقی به کار رفت. اما این حکومتگران عموماً اصطلاح شاه را صرفاً به عنوان یکی از القاب حکومتی و فارغ از دلالت‌های پُرشکوه و پُرطمطراق پیش از اسلام آن به کار می‌بردند. عنصری در مدح سلطان محمود غزنوی (ح. 361-‌421ق) و فتح سومنات او را که لقب رسمی‌اش سلطان بود شاه خطاب ‌کرد. [48] بر سکۀ 422 انوشیروان‌بن ‌منوچهر زیاری نیز نام مسعود غزنوی با لقب شاهانشاه آمده است.[49] بهرام‌شاه غزنوی نیز که خراج‌گزار سلطان سنجر (ح. 511-‌ق552) سلجوقی بود، بر سکه‌های خویش عبارت السلطان‌الاعظم یمین‌الدوله بهرام‌شاه را ضرب می‌کرد.[50] خود سلجوقیان نیز لقب شاه و شاهنشاه را از آل‌بویه اخذ کردند.[51] او در پی نشان دادن این بود که بر شاهان زیردست خود تسلط دارد. در دینار 439 طغرل در نیشابور، او السلطان‌المعظم شاهانشاه نامیده شده است.[52] او در پی نشان دادن این بود که بر شاهان زیردست خود تسلط دارد. در دینار 439 طغرل در نیشابور، او السلطان‌المعظم شاهانشاه نامیده شده است.[53] همچنین در دینار 447 ری، السلطان‌المعظم شاهانشاه خوانده شده است.[54] آلپ ارسلان (ح. 455-465ق) هم السلطان‌المعظم شاهانشاه ملک‌الاسلام خوانده می‌شد.[55] لقب ”شهنشاه اعظم“ هم رسماً برای ملکشاه (ح.465‌ق) به کار می‌رفت.[56] همچنین، در دینارهای ملک‌شاه، او رسماً ابوالفتح ملک‌شاه [57] و هم‌زمان السلطان‌المعظم شاهانشاه معزالدین ابوالفتح ملک‌شاه نامیده شده است.[58] سلاجقۀ روم هم لقب شاه داشتند.[59] در سکۀ مسین و بدون تاریخ و محل، عبارت الملک‌القاهر سلیمان‌شاه‌بن ‌قلیچ ارسلان دیده می‌شود.[60] لقب بسیاری از سلاجقۀ کرمان نیز شاه بود.[61] ایوبیان نیز لقب شاهنشاه را به کار می‌بردند و خلیفه ناصر در سال 604ق در مراسم انتصاب ملک عادل، او را با هر دو واژۀ عربی و فارسی شاهنشاه و ملک‌الملوک خطاب قرار داد.[62] دیگر حاکمان ایوبی مصر و شام نیز لقب شاه را به کار می‌بردند.[63] در دیار بکر و ارمنیه نیز لقب شاه کاربرد فراوان داشت.[64] این لقب در عصر ممالیک یکی از القاب اختصاصی سلطان و ملوک بزرگ به شمار می‌رفت.[65]

در ایران، آخرین داعی نزاری‌الموت، خورشاه (653‌-‌654ق) نام داشت و هزار اسپیان لرستان (543‌-‌827ق )، برخی اتابکان یزد (حدود 536‌-‌696ق)، برخی از قتلغ‌خانان کرمان (619‌-‌706ق) و نیز برخی از ملوک هرمز (421‌-‌949ق) این لقب را به کار می‌بردند.[66] تأثیر کاربست این لقب چندان پُرهیمنه بود که هولاگوی مغول نیز در مکاتبۀ 657 خویش با ملک ناصر، حاکم حلب، خود را شاهنشاه روی زمین ‌خواند.[67] در دوران پسامغول نیز حاکمان سلسله‌های کوچک و بزرگی چون آل‌مظفر (713‌-‌795ق)، آل‌اینجو (حدود 725-‌754ق)، جلایریان (740‌-‌835ق) و یا قرقوینلوها (752‌-‌874ق) نیز این لقب را به کار می‌بردند.[68] با این همه، صفویان (907‌-‌1163ق) بودند که با اهمیت و دلالتی ویژه لقب شاه را به کار بردند و تا قرن‌ها بعد آن را لقب خاص و ممتاز حکومتگران بر فلات ایران قرار دادند.[69] بنیاد‌گذار این سلسله، شاه اسماعیل، مرشد کامل و مورد ارادت صوفیان بود که نسبش به ائمۀ معصومین نیز می‌رسید.[70] با این حال، شاهان صفوی به‌رغم کاربرد رسمی لقب شاه بر سکه‌هایشان، واژۀ سلطان را نیز به تنهایی یا با صفاتی دیگر به کار می‌بردند.[71] هم‌زمان، بدلیسی که کتاب خود را در باب خلافت و حقیقت سلطانی به سلطان بایزید عثمانی هدیه کرده،[72] آن را قانون شاهنشاهی نامیده است. با روی کار آمدن قاجاران،[73] استعمال القابی چون ”اعلیحضرت ذی‌شوکت“ یا ”اعلیحضرت اقدس شاهنشاهی“ یا کاربرد جمله معترضۀ ”روحنا فداه“ پس از لقب شاه را می‌توان نشان تأکید بر جنبۀ قدسی شاهنشاهی به شمار آورد.[74] وقوع نهضت مشروطه تسلط سیاسی شاه را محدود کرد و از جایگاه قدسی آن بسیار کاست.[75] رضاخان میرپنج نیز که در سال 1304ش آخرین سلسلۀ شاهی ایران، پهلوی، را تأسیس کرد، با تلاش آغازین خود در تأسیس جمهوری در ایران نشان داد که شاه فقط از جایگاهی سیاسی برخوردار است و نه قدسی.[76] در دیگر نقاط جهان اسلام نیز لقب شاه، با دلالت‌هایی گاه مشابه و گاه متفاوت با ایران، تا مدت‌ها به کار رفته است. سلاطین دهلی این لقب را بسیار به کار می‌بردند.[77] برخی از امرا و سلاطین بنگال (594‌-‌984م)، سلاطین کشمیر (739‌–‌996م)، سلاطین گجرات (806‌-980م)، حاکمان جونپور (796‌-888م)، ملوا یا مالوه در هند (804‌-‌969م)، سلاطین مَعبر در دکن (734‌-‌779م)، بهمنیان دکن (748‌–‌934م)، بریدشاهیان بیدر (892‌-‌1028م)؛ عادل‌شاهیان بیجاپور (895‌-‌1097م)، نظام‌شاهیان احمدنگر (895‌-‌م1046)، عمادشاهیان بیدر (869‌-‌982م)، قطب‌شاهیان گلکنده (901‌-‌1098م) و مغولان کبیر هند (932‌-‌1274م) نیز لقب شاه داشته‌اند.[78] حاکمان اندونزی، سلاطین آچه و حاکمان مالزی نیز در موارد بسیاری خویش را شاه خوانده‌اند.[79]

شاه و آداب و رسوم درگاه او

 لازمۀ شاهی‌یافتنِ فرد بزرگی وی بود و اخلاص و محبت و شفقت او با دیگران.[80] با این همه، مردم رعایای شاه بودند و شاه حافظ آنان به شمار می‌رفت.[81] از این رو، گاه برای شاهان نسب‌های جعلی ساخته می‌شد تا بر تفوق وی بر مردم صحه گذارده شود.[82] در این گونه از حکومت فردی شاه، همه‌چیز به قدرت شاه بستگی داشت و اگر او کشته می‌شد یا آدم ضعیفی بر سر کار می‌آمد، نظام و ارکان حکومت تا جلوس شاهی تازه به هم می‌ریخت.[83] به سبب حکمرانی موروثی، در مواردی بسیار شاه فردی مستبد، خودشیفته، خودرأی بود که تنها و تنها به فکر حفظ قدرت خود و بسط آن و کسب ثروت بیشتر بود؛ زیردستان او نیز افرادی بی‌اراده و بی‌کفایت بودند.[84] در چنین شرایطی، تئوری‌های ناصحانه‌ای که وظیفۀ شاه را پاس رعیت می‌دانست و خراج ستاندن وی را به مثابه مزد چوپانی می‌دانست، در عمل به کار بسته نمی‌شد و فقط جنبۀ نصیحت داشت.[85]

شاه تفریحات و سرگرمی خاص خود و نزدیکان خویش از جمله مجالس شراب و شکار را داشت و فقط در مواردی معین چون بار عام مردم را به حضور می‌پذیرفت. مجلس شاه از آداب و رسوم خاصی پیروی می‌کرد [86] و در مخاطبه و مکاتبه و هر نوع تعاملی با وی، باید منتهای خاکساری و بندگی بجای آورده می‌شد.[87] شاه علائم و نشان‌های خاص خود را داشت و موکبش، که کاملاً تحت حفاظت بود، با شیوه‌ای معین از میان مردم عبور می‌کرد.[88] البته گاهی اوقات در شرایط نابسامان و خارج از کنترل حکومت، حتی برخی اوباش بدون اجازۀ حکومت به نام سران خود سکه می‌زدند و لقب شاه به آنان می‌دادند، از آن جمله در عصر قاجار می‌توان به فردی با نام رمضان اشاره کرد که به نام رمضان‌شاه خطبه خواند و سکه زد.[89]

 

از دلالت سیاسی به دلالت معنوی و مردمی

 دلالت سیاسی واژۀ شاه و تأثیر فرهنگی این واژه و عظمت و بزرگی آن در ذهن و زبان ایرانیان و ملل تحت تأثیر آنان چندان پایدار و طولانی بوده است که به اشکال گوناگون بازنمایی شده ‌است.[90] فی‌المثل در بسیاری از ضرب‌المثل‌های فارسی این تأثیر قابل مشاهده است.[91] ایرانیان هر چیز ممتاز و برتر از دیگران را نیز با صفت شاه متمایز ساخته‌اند. برخی از آنها بدین شرح است: شاهباز، شاهکار، شاهراه، شاه‌کاسه، شاه‌توت، شاه‌بالوت، شاه‌تره، شاه‌شوار، شاهرود، شاه‌انجیر، شاه‌آلو،[92] شاه‌نشین، شاه‌بیت،[93] و شاه مغرب (هلال اول ماه).[94]

این واژه در نام و لقب اولیای دین و عرفای بزرگ نیز به کار رفته است. برای نمونه، اصطلاح شاه ولایت (امام علی) بر سکه‌های شاه عباس اول دیده می‌شود.[95] برخی از امامزادگان چون شاه‌عبدالعظیم، شاه‌چراغ و شاهزاده حسین هم لقب شاه دارند. همچنین، شاه یکی از القاب تعظیمی و دارای بار ولایت معنوی برای متصوفه و عرفا بوده است که برخی از مشاهیر آنان بدین شرح است: شاه نظام‌الدین اورنگ‌آبادی، بلبل شاه کشمیری، شاه‌محمد بدخشی، شاه‌لطیف بری، شرفشاه دولایی، بلهی‌شاه، حجت‌علیشاه، حسین‌علیشاه دهلوی، شاه‌عبدالعزیز دهلوی، شاه‌ولی‌الله، شاه‌شجاع کرمانی، معصوم‌علیشاه دکنی، شاه‌نعمت‌الله ولی، عمادالدین عربشاه یزدی، صفی‌علیشاه و مشتاق‌علیشاه. برخی از امامان و داعیان اسماعیلی مانند محمدشاه نزاری، شاه‌خلیل‌الله محلاتی، رکن‌الدین خورشاه و شاه‌ظاهر دکنی نیز با لقب شاه خطاب شده‌اند.

در عصر صفوی شاه‌بندر منصبی اداری به شمار می‌رفت. در ایران، به‌ویژه در عصر قاجار نیز سکۀ مسین ایرانی را ”شاهی،“ به معنای قطعه پول شاهی یا پول شاهی می‌خواندند.[96]

شاه به عنوان نام خاص هم به کار رفته ‌است.[97] همچنین، در بین نام و نسب برخی افراد، مثلاً ابی‌موسی عیسی‌بن ‌فرخان‌شاه، وزیر معتز، هم شاه ذکر می‌شد.[98] واژۀ شاه در نام برخی از زنان چون شاه‌‌آفرید هم آمده است.[99]

[1]حسن باشا، الألقاب الإسلامیه فی التاریخ و الوثائق و الآثار (قاهره: دارالنهضه العربیه، 1978م)، 352، ذیل مادۀ شاه؛

D.N. Mackenzie, A concise Pahlavi dictionary (Oxford: Oxford university press, 1971), 63.

[2]محمدحسین‌بن‌ خلف تبریزی، برهان قاطع، به کوشش محمد معین (چاپ 2؛ تهران: ابن‌سینا، 1342)، ذیل مادۀ شاه.

[3]علی‌اکبر دهخدا، لغتنامه، به کوشش محمد معین و جعفر شهیدی (تهران: دانشگاه تهران، 1377)، ذیل مادۀ شاه.

[4]دهخدا، لغتنامه، ذیل مادۀ شاه.

[5]تبریزی، برهان، ذیل مادۀ شاه، حاشیۀ 7.

[6]دهخدا، لغتنامه، ذیل مادۀ شاه.

[7]ابوحنیفه احمدبن ‌داود دینوری، الأخبار الطوال، به کوشش عبدالمنعم، مراجعه جمال‌الدین الشیال (قم: شریف الرضی، 1339)، 110 و 113؛ باشا، الألقاب، 325، ذیل مادۀ شاه،؛ 353، ذیل مادۀ شاهنشاه؛ دهخدا، لغتنامه، ذیل مادۀ شاه؛ آرتور کریستین‌سن، ایران در زمان ساسانیان، ترجمۀ رشید یاسمی (تهران: دنیای کتاب، 1368)، 154-‌155 و 201؛

  1. Wolff, Glossar zu Firdosis Schahname (Berlin: Gedruck in der Reichsdruckerei, 1935), 549, 583.

8‌W.B. Henning, “Manis, last journey,” Bulletin of the School of Oriental and African Studies, 10:4 (1942), 945- 950.

[9]باشا، الألقاب، 325، ذیل مادۀ شاه.

[10]محمدبن جریر طبری، تاریخ الامم و الملوک، به کوشش محمد ابوالفضل (بیروت: روائع ‌التراث العربی، 1387ق/‌1967م)، جلد 6، 469؛ منهاج سراج، طبقات ناصری، تصحیح عبدالحی حبیبی (تهران: دنیای کتاب، 1363)، جلد 1، 284، 296، 298 و 299؛ عزالدین ابوالحسن علی‌بن ‌ابی‌الکرم ابن‌اثیر، الکامل فی‌التاریخ (بیروت: دارالصاد و دارالحیاء، 1385 ش/‌1965م)، جلد 11، 312؛ باشا، الألقاب، 352، ذیل مادۀ شاه و ذیل شاه ارمن.

[11]ابوالحسن علی‌بن ‌حسین‌بن ‌علی مسعودی، مروج‌الذهب و معادن‌الجوهر (قم: مؤسسۀ دارالهجره، 1409ق)، جلد 1، 199.

[12]ابوالعباس احمد‌بن عبدالله قلقشندی، صبح الأعشی فی صناعه الإنشاء، تحقیق محمد حسین شمس الدین (بیروت: دار الکتب العلمیه، 1366)، جلد 1، 282؛ جلد 6، 16 ؛ ملک‌شاه حسین‌بن ‌ملک غیاث‌الدین محمدبن ‌شاه محمود سیستانی، احیاء الملوک، به کوشش منوچهر ستوده (تهران: شرکت انتشارات علمی فرهنگی، 1383)، 82، 83، 89 و 115؛ محمد مرتضی حسینی زبیدی، تاج‌العروس من جواهرالقاموس، به کوشش علی شیری (بیروت: دارالفکر، 1414ق)، ذیل مادۀ شاه؛ عباس احمدوند، نهاد ولایتعهدی در خلافت اموی و عصر اول عباسی (قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی، 1390)، 67.

[13]علیرضا شاهپور شهبازی، شاهنشاهان و سنت‌های ایرانیان (ایران: وازرت فرهنگ و ارشاد اسلامی، 1351)، 3.

[14]شهبازی، شاهنشاهان، 3.

[15]شهبازی، شاهنشاهان، 5-6؛

F.C.de blois, “Shah, king and Shahanshah” in The Encyclopaedia of Isham (Leiden: Bill, 1960-2002).

[16]آرتور کریستین‌سن، ایران، 38.

17O.G.von Wesendonk, “The Title King of Kings,” in Oriental Studies in Honour of Cursetji Erachji Pavry (London: National institute for the blind, 1933), 488-490.

[18]کریستین‌سن، ایران، 41؛ شهبازی، شاهنشاهان، 3 و 7؛

The Encyclopaedia of Isham, s.v “Shah, king and Shahanshah.”

[19]کریستین‌سن، ایران، 90.

[20]محمد‌بن احمد بیرونی، الآثار الباقیه عن القرون الخالیه، به کوشش پرویز اذکانی (تهران: مرکز نشر میراث مکتوب، 1380)، 29 و 114.

[21]شهبازی، شاهنشاهان، 3، 10-‌14، 15، 22 و 31.

 22Dariush Borbor, “The Role of king of Kings: An Interpretation in Historiography,” in Quest of Identity: Studies on the Persianate World, ed. Miroslaw Michalak and Magdalena Rodzierwicz (‌London: Academic Publishing House DIALOG / Wydawnictwo Akademickie Dialog, 2015), 18-19.

[23]کرستین‌سن، ایران، 133.

[24]ابی‌جعفر محمد‌بن ‌یعقوب‌بن ‌اسحاق کلینی رازی، الکافی (قم: نور وحی، 1429ق)، جلد 4، 521؛ جلد 6، 175؛ مبارک‌بن ‌محمد ابن‌اثیر جزری، النهایته فی غریب‌الحدیث الاثر، به کوشش محمود محمد طناحی (قم: مؤسسۀ الامین للطباعه و النشر و التوزیع، 1367)، جلد 3، 402؛ جلد 5، 33؛ نهج الفصاحه، ترجمه و گردآوری ابوالقاسم پاینده (تهران: دنیای دانش، 1382)، 211؛

Wilferd Madelung, “The Assumption of the Title Shahanshah by the Buyids and the Reign of the Daylam (Dawlat al- Daylam),” Journal of Near Eastern Studies, 28:‌2 (April 1969), 84.

[25]احمدوند، ولایتعهدی، 68، به ویژه پانوشت 4 و 6.

[26]باشا، الألقاب، 353، ذیل مادۀ شاهنشاه.

28Madelung, “The Assumption of the Title Shahanshah by the Buyids,” 85.

29Madelung, “The Assumption of the Title Shahanshah by the Buyids,” 85.

30Madelung, “The Assumption of the Title Shahanshah by the Buyids,” 85.

[30]برتولد اشپولر، تاریخ ایران در قرون نخستین اسلامی، ترجمۀ جواد فلاطوری و مریم میراحمدی (تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، 1379)، جلد 2، 154.

[31]ابوالفضل محمد‌بن ‌حسین بیهقی، تاریخ بیهقی، به کوشش محمدجعفر یاحقی و مهدی سیدی (تهران: سخن، 1388)، جلد 1، 34 که آل‌بویه را شاهنشاهیان می‌خواند.

33Madelung, “The Assumption of the Title Shahanshah by the Buyids,” 85.

34Madelung, “The Assumption of the Title Shahanshah by the Buyids,” 85, 89 and 92.

[34]George C. Miles, “A Portrait of the Buyid Prince Rukn al-Dawlah,” in Museum Notes ( New York: American numismatic society, 1964), vol. 11, 290.

[35]ظهیرالدین‌بن ‌نصیرالدین مرعشی، تاریخ طبرستان و رویان و مازندران، با مقدمۀ محمدجواد مشکور و به کوشش محمدحسین تسبیحی (تهران: مؤسسۀ مطبوعاتی شرق، 1345)، 76.

37Lutz Richter-Bernburg, “Amir- Malik- Shahanshah: Asud and Daulas Titulature Re-examined,” Iran, 18 (1980), 85- 89.

[37]باشا، الألقاب، 353، ذیل مادۀ شاهنشاه؛

Richter-Bernburg, “Amir- Malik- Shahanshah,” 90- 92.

[38]ابن‌اثیر، الکامل، جلد 8، 265؛

Madelung, “The Assumption of the Title Shahanshah by the Buyids,” 106.

40‌Miles, “A Portrait of the Buyid Prince Rukn al-Dawlah,” 290; Madelung, “The Assumption of the Title Shahanshah by the Buyids,” 100.

[40]باشا، الألقاب، 354، ذیل مادۀ شاهنشاه.

[41]اشپولر، تاریخ ایران، جلد 2، ص 155؛ بهرام علاء‌الدینی، سکه‌های ایران از طاهریان تا خوارزمشاهیان (تهران: فرهنگسرای میردشتی، 1394)، 296، 297 و 299.

43Stanly Lane Poole, Catalogue of Oriental Coins in the British Museum, ed. Reginald Stuart Poole (London: Printed by order of the Trustees, 1875-‌1890, [reprint 1967]), vol. 2, 213.

44Lane Poole, Catalogue of Oriental Coins, vol. 2, 214- 217.

[44]علاءالدینی، سکه، 294.

[45]باشا، الألقاب، 354، ذیل مادۀ شاهنشاه.

[46]علاءالدینی، سکه، 385.

[47]باشا، الألقاب، 354، ذیل مادۀ شاهنشاه.

[48]منهاج سراج، طبقات، جلد 1، 229.

[49]علاءالدینی، سکه، 256.

[50]علاءالدینی، سکه، 376.

[51]اشپولر، تاریخ ایران، جلد 2، 155.

[52]علاءالدینی، سکه، 385.

54Lane Poole, Catalogue of Oriental Coins, vol. 3, 28.

55Lane Poole, Catalogue of Oriental Coins, vol. 3, 29.

[55]علاءالدینی، سکه، 386؛

Lane Poole, Catalogue of Oriental Coins, vol. 3, 30.

[56]باشا، الألقاب، 354، ذیل مادۀ شاهنشاه.

58‌Lane Poole, Catalogue of Oriental Coins, vol. 3, 32-33.

59‌Lane Poole, Catalogue of Oriental Coins, vol. 3, 32.

[59]محمدجواد مشکور، اخبار سلاجقۀ روم به انضمام سلجوقنامه ابنبیبی (تبریز: کتاب‌فروشی تهران،1350)، 21، 52 و 296.

61‌Lane Poole, Catalogue of Oriental Coins, vol. 3, 52.

[61]سیدجمال طباطبائی و منصوره وثیق، سکههای اسلامی ایران از آغاز تا حمله مغول (تبریز: مهد آزادی، 1373)، 482-484؛ 487- 488، 491، 493، 494، 495-‌499 و 507.

[62]باشا، الألقاب، 354، ذیل مادۀ شاهنشاه.

[63]باشا، الألقاب، 354، ذیل مادۀ شاهنشاه؛

Clifford Edmund Bosworth, The New Islamic Dynasties: A Chronological and Genealogical Manual (Edinburgh: Edinburgh University Press, 2004), 70-73.

[64]باشا،الألقاب، 353، ذیل مادۀ شاه دیار بکر؛

Lane Poole, Catalogue of Oriental Coins, vol. 3, 147; Bosworth, The New Islamic Dynasties, 197.

[65]باشا، الألقاب، 354، ذیل ماده شاهنشاه.

67‌Bosworth, The New Islamic Dynasties, 205 and 209-211.

[67]باشا، الألقاب، 354، ذیل مادۀ شاهنشاه.

69‌Lane Poole, Catalogue of Oriental Coins, vol. 8, 4 and 5; Bosworth, The New Islamic Dynasties, 264, 266, 267 and 273.

70‌Bosworth, The New Islamic Dynasties, 279 and 281.

[70]اسکندربیگ ترکمان، تاریخ عالمآرای عباسی، به کوشش ایرج افشار (تهران: امیر کبیر، 1382)، جلد 1، 25 و 26.

[71]صغری اسماعیلی، پژوهشی در سکه‌ها و مُهرهای شاهان صفوی (تهران: سازمان میراث فرهنگی و گردشگری، 1385)، 38، 39، 41، 43، 44، 45-‌46.

[72]ادریس‌بن ‌حسام‌الدین بدلیسی، قانون شاهنشاهی، به کوشش عبدالله مسعودی آرانی (تهران: مرکز نشر میراث مکتوب، 1387)، 4 و 7.

74‌Bosworth, The New Islamic Dynasties, 285-286.

[74]کریم اصفهانیان، بهرام غفاری و علی‌اصغر عمران، اسناد تاریخی خاندان غفاری (تهران: بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، 1385)، 50 و 52؛ حسن حبیبی و محمدباقر وثوقی، بررسی تاریخی، سیاسی و اجتماعی اسناد بندر عباس (تهران: بنیاد ایران‌شناسی، 1387)، 122-‌123.

[75]احمد کسروی، تاریخ مشروطۀ ایران (تهران: میلاد، 1385)، 118-‌120، 162، 170 و 174.

77‌Bosworth, The New Islamic Dynasties, 287.

78‌Bosworth, The New Islamic Dynasties, 300-301.

[78]محسن معصومی، فرهنگ و تمدن ایرانی-اسلامی دکن در دورۀ بهمنیان (تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، 1389)، 44، 46، 48، 51، 54، 59 ،60 و 64، پیوست‌های 4، 8، 11 و 13؛

Bosworth, The New Islamic Dynasties, 306-307, 310, 312, 314, 316, 318, 319, 324-328, 331-332.

80‌A.C. Milner, “Islam and Malay Kingship,” The Journal of the Royal Asiatic Society of Great Britain and Ireland, 1 (1981), 49, 51- 53, 55-56; Bosworth, The New Islamic Dynasties, 344 and 346.

[80]سیستانی، الملوک، 272.

[81]حبیبی و وثوقی، اسناد، 226.

[82]ترکمان، عالمآرا، جلد 1، 128.

[83]محمد محمدی ملایری، تاریخ فرهنگ ایران در دوران انتقال از عصر ساسانی به عصر اسلامی (تهران: توس، 1379)، جلد 1، 295.

[84]علی‌اصغر شمیم، ایران در دورۀ سلطنت قاجار (تهران: بهزاد، 1387)، 185-‌187.

[85]مصلح‌الدین‌بن ‌عبدالله سعدی، مواعظ سعدی، به کوشش محمدعلی فروغی (تهران: کتاب‌فروشی و چاپخانۀ بروخیم، 1320)، 812.

[86]ملایری، تاریخ، جلد 4، 214.

[87]اصفهانیان، غفاری و عمران، اسناد، 55 و 169.

[88]کریستین‌سن، ایران، 296-‌297.

[89]هما ناطق، ایران در راهیابی فرهنگی 1848-1834 (پاریس: خاوران، 1368ش/1990م)، 61-62.

91‌Wolff, Glossar zu Firdosis Schahname, 549-551.

[91]دهخدا، لغتنامه، جلد 2، 1007-‌1012.

[92]تبریزی، برهان، ذیل مادۀ شاه.

[93]غیاث‌الدین محمدبن ‌جلال‌الدین‌بن‌ شرف‌الدین رامپوری، غیاث اللغات، به کوشش محمد دبیرسیاقی (تهران: امیرکبیر،1362)، ذیل مادۀ شاه‌بیت.

[94]رامپوری، غیاث اللغات، ذیل مادۀ شاه مغرب.

[95]اسماعیلی، سکه و مهرها، 45-46.

[96]انستاس کرملی، رسائل فی النقود العربیه و الاسلامیه و علم النیات (قاهره: مکتبه الثقافه الدینیه، 1366ش/1987م)، 193.

[97]عبدالغافربن ‌اسماعیل فارسی، المختصر من کتاب السیاق لتاریخ نیسابور، به کوشش محمد کاظم محمودی (تهران: مرکز نشر میراث مکتوب، 1384)، 120 و 124؛ عمربن‌ محمد نسفی، القند فی ذکر علماء سمرقند، به کوشش یوسف عادی (تهران: دفتر نشر میراث مکتوب، 1378)، 69، 104، 124 و 144.

[98]محمدبن‌ علی‌بن‌ طباطبا ابن‌طقطقی، الفخری فی ‌الاداب السلطانیه و الدول الاسلامیه، به کوشش عبدالقادر محمدمانع (بیروت: دارالقلم، 1418ق/1997م)، 241.

[99]ابوعبدالله احمدبن ‌محمدبن‌ اسحاق همذانی ابن‌فقیه، البدان، به کوشش یوسف هادی (بیروت: عالم کتب، 1416ق/1996م)، 417.

گرَوش به شاهنامه و حماسه‌های تاریخی در تبریز عهد مغول

جواد راشکی javadrashki@yahoo.com‌> Javad Rashki-Aliabad> دانشجوی دکتری تاریخ ایران بعد از اسلام در دانشگاه پیام نور تهران و پژوهشگر حوزة شاهنامه‌نگاری و حماسه‌های تاریخی است. تألیف تاریخسرودههای حماسی زیر سایة شاهنامة فردوسی از جمله تکاپوهای علمی اوست.

درآمد

هویت‌های اصیل غالباً در بزنگاه‌های تاریخ خود را نمایان می‌سازند. در واقع، هنگامی که هویت به چالش کشیده می‌شود، مردم برای حفظ آن اقداماتی می‌کنند. این اقدامات و واکنش‌ها می‌تواند سیاسی، نظامی، اجتماعی یا فرهنگی باشد. یکی از دوره‌های حساس تاریخ ایران به لحاظ هویت اجتماعی دوران پس از حملة مغول است که طی آن، ایران با چالش‌ها و بحران‌های فراوانی روبه‌رو ‌شد؛ چرا که سرزمین ایران به دست بیگانگان افتاده و مظاهر تمدنی و فرهنگی آن در خطر تهدید قوم غالب قرار گرفته بود. اغلب صاحب‌نظران از واقعة هجوم مغول به ایران به منزلۀ مصیبتی بزرگ یاد می‌کنند. این حملات آن‌چنان برق‌آسا و بنیان‌برانداز بود که ویرانی در عرصه‌های متفاوت سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی را به دنبال داشت. برای ملت‌هایی که چنین مصیبت‌هایی را تجربه کرده‌اند، ‌چنین ضرباتی بر پیکر اجتماع و فرهنگشان تا مدت‌ها افول را در عرصه‌های گوناگون به دنبال دارد؛ اما واکنش ملت‌ها در برابر چنین رخدادهایی متفاوت است.

در چنین شرایطی، پیشینة غنی فرهنگی به نوعی خلاقیت‌هایی هنری و ادبی پدید می‌آورد که کنش دفاعی در برابر آسیب‌دیدگی اجتماعی-فرهنگی است.[1] شاهنامه فردوسی یکی از عناصر شاخص غنای فرهنگی ایران است. این اثر در برهه‌ای به وجود آمده است که فرهنگ و تمدن ایران در معرض آسیب‌دیدگی قرار داشت؛ هنگامی که علاوه بر تنازع سیاسی و نظامی، نبرد فرهنگی عظیمی میان ایرانیان و اعراب درگرفته بود و نهضت شعوبیه برآیند آن بود.[2] در مبارزات فرهنگی بین عنصر ایرانی و عرب، خلق این اثر رفته‌رفته موجب عقب‌نشینی اعراب در زمینه‌های فرهنگی، به‌ویژه در حوزة زبان و ادبیات فارسی، شد. تا آنجا که به موضوع نوشتار حاضر مربوط می‌شود، در دورۀ حکومت مغولان بر ایران و تهدید فرهنگ ایرانی، تبریز از جمله شهرهایی بود که اقبال به فرهنگ ایرانی و مشخصاً زبان و ادبیات فارسی، به‌ویژه رویکرد به یکی از شاهکارهای آن یعنی شاهنامه فردوسی، در آن قابل توجه بود. این اقبال را می‌توان با بررسی دو محور به نمایش گذاشت: نخست، گرایش به شاهنامه فردوسی و علاقه به بازخوانی، بازنویسی و نگارگری آن و دیگر، شناسایی آثار جدیدی که به تقلید از شاهنامه فردوسی در این شهر پدید آمده‌اند.

توجه به شاهنامه فردوسی و تقلید از آن

خواندن اشعار شاهنامه در دورة مغول در میان مردم تبریز رایج بوده است. شاهد این قضیه تهیة جُنگ شعری است که ابوالمجد محمد‌بن مسعود تبریزی تحت عنوان سفینة تبریز در این عصر گرد آورده است.[3] در این جُنگ، برگزیده یا متن کامل 28 اثر آمده است. یکی از آن آثار که حجم قابل توجهی از این جُنگ شعر را به خود اختصاص داده، شاهنامه فردوسی است.[4] این امر نشان‌دهندۀ آن است که در محافل ادبی شهر تبریز در عصر مغول اقبال ادیبان و چه بسا مردم عادی این شهر به شاهنامه فراوان بوده است.[5] بنابراین، با توجه به این که ابوالمجد تبریزی 1245 بیت از شاهنامه را در کنار گزیدة 27 اثر دیگر در جُنگ شعرش جای داده است، شاهنامه فردوسی نمی‌توانسته مورد پسند اهالی تبریز نبوده باشد.[6] این گزیده، داستان رستم و سهراب و اکوان دیو را کامل روایت کرده و علاوه بر آن، شانزده بیت از دیباچه، ده بیت از داستان رستم و اسفندیار و سیزده بیتِ پندآموز از قسمت‌های مختلف شاهنامه آورده است.[7] ابیاتی که از شاهنامه در سفینة تبریز جای داده شده است، امروزه به لحاظ قدمت سومین دست‌نویس قدیمی شاهنامه به شمار می‌روند. این ابیات به گفتة خود ابوالمجد تبریزی در سال 720ق کتابت شده است و بنابراین، می‌تواند در تصحیح و ارائة متنی منقح‌تر از شاهنامه فردوسی به کار آید.[8]

غیر از این جُنگ شعر که حاکی از رغبت مردم تبریر به شاهنامه است، سرایندگانی از اهالی تبریز در عصر مغول با شاهنامه آشنایی کامل داشته‌اند. این آشنایی با شاهنامه آنها را به سمت تقلید از این اثر و خلق آثار جدید به سبک شاهنامه فردوسی کشانده است. توضیح آنکه آشنایی آنان سطحی و در حد اقتباس از وزن و قالب شاهنامه نبوده است. این سرایندگان نسبت به محتوای شاهنامه اشراف کامل داشته و به‌خوبی توانسته‌اند از ویژگی‌های زبانی و داستانی آن در آثار خود استفاده کنند. تسلط آنان به‌گونه‌ای است که برای مثال، احمد تبریزی هرگاه از ابیات شاهنامه در قالب اشاره و تلمیح در بیان رخدادهای تاریخیِ مد نظر خود استفاده کرده است، این اشارات و انتخاب ابیات متناسب با جریان وقایع گزینش شده است که نشان از تسلط کامل او به اشعار شاهنامه دارد. مثلاً هنگامی که چنگیزخان سرزمین‌های فتح‌شده به دست مغولان را میان فرزندان خود تقسیم می‌کند، شاعر برای برقراری پیوند با شاهنامه فردوسی، داستان فریدون و تقسیم جهان میان فرزندانش را بیان کرده است:[9]

تو گویی که خورشید تابنده است

همانا فریدون فرخنده است

بگیرد جهان را به مردی و زور

ببخشد به سلم و به ایرج به تور[10]

همچنین، هنگامی که تصمیم امیر چوپان برای گوشمالی دادن پسرش، تیمورتاش، را بیان می‌کند، با آوردن داستان رستم و سهراب میان این دو رخداد ارتباط معنوی برقرار کرده است:[11]

سر روم دارم نهادم سري

تمرتاش شد بهر ما قيصري

گه تشنگي دركشم آب را

چو رستم خورم خون سرخاب را[12]

 

تصویرگری شاهنامه

یکی دیگر از زمینه‌‌های توجه و رویکرد به شاهنامه نگارگری و به تصویر درآوردن داستان‌های شاهنامه بوده که در تبریز عهد مغول نیز شاهد این رویکرد هستیم. در زمینة نگارگری در تاریخ هنر ایران نیز سبک تبریز مشهور است؛[13] سبکی شناخته‌شده در تصویرگری که یکی از جلوه‌های ظهور آن نگارگری شاهنامه‌ای است.

از نسخ بسیار قدیمی تصویرگری شاهنامه، شاهنامة ابوسعیدی یا شاهنامۀ دموت است که در سال 720ق در شهر تبریز کتابت شده و اوج پیشرفت نقاشی عصر ایلخانی محسوب می‌شود.[14] تصاویر این شاهنامه هرچند عناصری از هنر نقاشی چین را در خود دارد، اما نگاره‌های آن بیش از هر سبک و دوره‌ای از تاریخ نقاشی ایران حاوی محتوای حماسی منعکس در شاهنامه است.[15] یکی از دلایل رویکرد تصویرگران تبریزی به شاهنامه فردوسی تلاش برای احیاء آن بوده است و این را می‌بایست واکنشی دیرهنگام در برابر تهاجم قومی حتی بیگانه‌تر از اعراب تلقی کرد. در واقع، این امر را می‌توان نهضتی برای زنده کردن فرهنگ ایرانی پس از آن ضربة مهیب به شمار آورد.[16]

 

رویکرد حماسی و تاریخنگارانه به شاهنامه

عصر مغول عصر رونق تاریخ‌نگاری و از اتفاقات ویژۀ آن رویکرد حماسی به تاریخ است.[17] به علاوه، عصر مغول عصر رونق رجوع به شاهنامه نیز هست.[18] در این عصر، ایران و هویت ایرانی در تنگنا قرار گرفته و اذهان نخبگان جامعه برای برون‌رفت از این تنگنای هویتی راه چاره را در آغوش کشیدن داشته‌های اصیل فرهنگی خود دانستند و چه داشته‌ای بالاتر از شاهنامه که در بزنگاه تاریخی دیگری امتحان خود را پس داده بود.

تلفیق تاریخ‌نگاری و شاهنامه‌نگاری در نهضت سرایش تاریخ‌های منظوم به سبک شاهنامه دیده می‌شود. در عصر مغول، دوازده شاهنامة تاریخی سروده شده است که الگوی آنها شاهنامه فردوسی بوده است.[19] از این دوازده اثر که در سراسر قلمرو ایران فرهنگی، یعنی حوزه‌های هندوستان و فلات ایران و آسیای صغیر سروده شده است، سه اثر را سرایندگان تبریزی در تبریز آفریده‌اند. آثار دیگر عمدتاً در مناطقی سروده شده‌اند که زیر نفوذ مستقیم مغولان نبوده‌اند.[20] ماهیت این آثار به‌گونه‌ای است که علاوه بر وجه تاریخی دارای جنبه‌های پُررنگ ملی و ایران‌گرایانه‌اند.

همایوننامه از زجاجی تبریزی

بر اساس اطلاعات موجود، اولین شاهنامة تاریخی که در عصر مغول سروده شده است، منظومة همایوننامه سرودۀ یکی از اهالی تبریز با نام زجاجی است.‌[21] زجاجی در تبریز به شیشه‌گری مشغول بود و تخلص شعری‌اش نیز از شغلش گرفته شده است.[22] همایوننامه گرچه به لحاظ محتوا گزارش تاریخ اسلام است و برخی به این اعتبار، این منظومه را حماسه‌ای دینی-تاریخی نامیده‌اند؛[23] اما مگر می‌شود سبک و الگوی اثری، شاهنامه فردوسی باشد و آن اثر از جنبه‌های ملی ایرانی تهی باشد؟

آنچه در علل سرایش همایوننامه در منظومه آمده مسائل دینی است. جالب است که در منظومه عنوان شده یکی از رفقای زجاجی به او توصیه کرده است به جای پرداختن به تاریخ مغان و داستان‌های شاهنامه، به تاریخ اسلام و سیرۀ پیامبر توجه نشان دهد و کتابی دربارة تاریخ اسلام بسراید.[24] زجاجی نیز با این نظر مخالف نبوده و ضمن اینکه این عقیده را تأیید کرده است، محتوای همایوننامه را در همین زمینه می‌داند:

ز خالد سخن کن جوان خطیر

چه گویی حدیث نریمان پیر[25]

ور از مردی حمزه رانی سخن

ز دستان نگویی و از تهمتن[26]

حکایت در این نامه از مصطفی است

ز صدیق و فاروق وز مرتضی است

نه از گرگسار است و اکوان دیو

که بودند مردود کیهان خدیو[27]

اما کشش شاهنامه و لزوم اتکای هویتی به این اثر باعث شد که شاعر به‌رغم وابستگی عمیق به فرهنگ دینی، نتواند خود را از وابستگی به فرهنگ ملی وارهاند. از این رو، در جای‌جای این اثر اسامی، تعابیر، اصطلاحات و سبک زبانی و داستانی شاهنامه به کار گرفته شده است:

بیامد یکی پهلوان از عرب

ورا نام عمرو بن معدی کرب

ز حی بنو زید بود آن دلیر

به قوّت چو پیل و به هیبت چو شیر

چو رستم بسی رزم‌ها دیده بود

چو دستان جهان جمله گردیده بود

چو بیژن فرو رفته صد ره به چاه

بسی کشته چون گیو هر جایگاه

چو سام نریمان به گرز گران

برآورده دود از دماغ سران[28]

او حتی پا را از این فراتر گذاشته و دور از ابیات ابتدایی منظومه‌اش که خود را از پرداختن به تاریخ افسانه‌ای و باستانی ایران منع کرده است، بخش قابل توجهی از منظومه‌اش را به تاریخ ایران قبل از اسلام (از عهد کیومرث تا یزدگرد) اختصاص داده است.[29] این بخش از شاهنامة تاریخی زجاجی حاوی اشارات و نکات داستانی منحصر به فردی در حوزة ادبیات حماسی ایران است.[30] سراینده در ابتدای این بخش به فردوسی ابراز ارادت کرده و چنین سروده است:

مرا خاطری هست نرم و روان

شدم پیر دارم دل نوجوان

بگویم ز عهد کیومرث باز

سخن مختصر تا نگردد دراز

اگر بازآیم از این هفت گرد

ز دور کیومرث تا یزدگرد

بپردازم و نزد شاهان برم

به درگاه آن نیک‌خواهان برم

اگرچند فردوسیِ بی‌نظیر

ابوالقاسم آن نامدار خطیر

از این پادشاهان سخن گفته بود

به الماس معنی گهر سفته بود

کسی خوبتر زان نگوید سخن

از او نو شد اخبارهای کهن

ولیکن مرا این ضرورت فتاد

که آوردم از کار شاهان به یاد[31]

هرچند زجاجی عنوان کرده که مختصری به تاریخ این پادشاهان می‌پردازد، اما روایت مختصرش بیش از 1400 بیت از منظومه‌اش را در بر گرفته است.[32] غیر از آن، هرچند هدف زجاجی سرایش تاریخ اسلام بود، او جز اینکه تاریخ قلمرو خلافت اسلامی، از جمله ایران، را در کلیت جهان اسلام روایت کرده بود، دربارۀ تاریخ ایران بعد از اسلام، یعنی عصر حکومت‌های آل‌بویه، سامانیان، غزنویان، سلجوقیان، خوارزمشاهیان و ابتدای ورود مغولان نیز روایت جداگانه‌ای آورده است.[33]

 

شهنشاهنامه از احمد تبریزی

از دیگر شاهنامه‌های تاریخی عصر مغول شهنشاهنامه سرودۀ احمد تبریزی (احمد‌بن محمد تبریزی) است. شهنشاهنامه علاوه بر اینکه سرشار از جنبه‌های عمیق ایران‌گرایانه است، توصیفات ستایش‌آمیزی دربارة شهر تبریز، زادگاه سراینده، ارائه داده است:

خنك آنك تبريز جايش بود

گرفتم كه گلخن سرايش بود

درو جاي مردان والاسرشت

بهشت است و بهتر بدان از بهشت[34]

علاوه بر زادبوم خود، تبریزی نسبت به نام و مفهوم ایران نیز، در جایگاه قلمرو سرزمینی، ارادت و عشق‌ورزی خاصی داشته است. واکاوی گفتمان شاعر و چگونگی به کار بردن نام ایران در تعابیری که از قلمش تراویده، حاکی از نگاه ویژه و علاقه‌مندی خاص او به سرزمین ایران است. با اینکه او در نظر داشت تاریخ عمومی قوم مغول را برای مغولان بنویسد، توصیف از ایران و مردمان آن در منظومه‌اش به‌گونه‌ای است که برتری دادن آن بر سایر نقاط جهان به وضوح مشهود است:

تو را مي‌دهم پاكْ ايران‌زمين

بهشت برين راست ايران‌زمين[35]

چريده همه‌ساله ايران‌زمين

بر آن دشت ديده بهشت برين[36]

بيا بر سر تخت ايران‌زمين

ندارد كسي كشوري اين‌چنين[37]

دليران ايران‌زمين آمدند

سزاي هزار آفرين آمدند[38]

چو ايران ندارد كسي كشوري

در آهن نشسته چنين لشکري[39]

با اینکه تبریزی منظومة خود را در دستگاه مغولان و به سفارش مغولان سروده است، اما تحلیل گفتمان او نشان می‌دهد که آنان را افراد بیگانه‌ای می‌داند که کمر به نابودی تمدن و فرهنگ ایران بسته‌اند. بنابراین، در پسِ واژه‌ها و تعابیری که تبریزی به کار برده است می‌توان دریافت که او مغولان را در زمرۀ متجاوزان به فرهنگ ملی خود به شمار آورده است. از جمله، از زبان برکه به ویرانگری و خونخواری هولاکو اشاره کرده است:

هولاکو جهان کرد زیر و بر

از او گشت دریای خون بوم و بر[40]

سپس در ظاهر، برکه به توصیفاتش دربارۀ شخصیت ویرانگر هولاکو ادامه می‌دهد، اما در اصل این سراینده است که با زبان برکه تأثیرگذارترین و ماندگارترین آسیب‌هایی را که به تمدن ایرانی وارد شده بیان کرده است:

به گردون رسانید بیداد را

مداین کنون ساخت بغداد را[41]

در این بیت، سقوط مداین (تیسفون) به دست اعراب و سلطة آنان بر ایران با هجوم ویرانگرانة قوم مغول و سقوط بغداد برابر دانسته شده است. اگر اعراب با فتح مداین آخرین جلوۀ حاکمیت سیاسی ایران باستان را تسخیر کردند، مغولان نیز هویت و موجودیت قوم ایرانی را ویران کرده، و بیداد دیگری را بر ایرانیان تحمیل کردند. با توجه به اینکه شهر بغداد بر ویرانه‌های مداین ساخته شده بود، اشارة شاعر به سقوط این دو شهر به خوبی نشان‌دهندة افسوس شاعر بر تکرار سلطۀ بیگانگان بر ایران است.

از دیگر مصادیق ایران‌گرایی احمد تبریزی عنایت به قهرمانان ملی است که در شاهنامه فردوسی تبلور یافته است. پهلوانان ایرانی و برخی شاهان اسطوره‌ای در روایت‌های حماسی قهرمانان ملی و پاسداران حیثیت و شرافت ایرانی به شمار می‌رفتند که فردوسی آنان را به زیباترین شکل ممکن معرفی و جاودانه کرده است. پهلوانانی چون زال، گودرز، نریمان و به‌ویژه رستم که تبریزی هرگاه درصدد بود دلاوری شخصیت‌های منظومه‌اش را توصیف کند، آنان را با این پهلوانان مقایسه کرده و حتی در توصیف برخی حکمرانان منظومه‌اش اشاره‌ به شاهان مشهور اسطوره‌ای و باستانی ایران و به‌ویژه فریدون و جمشید داشته است:

بر اورنگ مانند جمشيد بود

درخشان به ‌كردار خورشيد بود[42]

دليري كه چون او دلاور نبود

نريمان نباشد سكندر نبود[43]

فريدون‌فروغي تهمتن‌تني

جهان‌پهلواني سترگ‌افكني[44]

با اینکه پیش از دورۀ مغول به سبب تبلیغات ضد ایرانی قشریان متشرع ترک‌ و تازی به مدت چند قرن تلقی شاعران از اسطوره‌ها تغییر کرده و رویکرد به اساطیر نژاد سامی افزون شده بود،[45] احمد تبریزی در این دوره بیشتر به اسطوره‌های ایرانی توجه نشان داد و از این طریق، تعلق خاطر خود به ملیت ایرانی را نمایان ساخت.[46]

از همه مهم‌تر اینکه در دوره‌ای که نخبگان ایرانی بیم آسیب رسیدن به زبان فارسی را داشتند، احمد تبریزی درصدد برآمد از موجودیت زبان فارسی دفاع کند. او خود را فردوسی زمانه‌اش تلقی کرد و گفت این‌ بار نه از خراسان که از تبریز، برای پاسداری و نگهبانی از زبان فارسی به پا خاسته است:

مرا خاك پاك و سخن اين‌چنين

ز تبريز، نَز خراسان‌زمين

ازآن كوه وكوماله[؟] زين آب و خاك

چنين پارسي كس نگفته است پاك

يكي نيست جز نام، تازي در او

نگه چون كند كس به ‌بازي در او؟[47]

در ابتدای دورة مغول، عطاملک جوینی هنگامی که از بداخلاقی‌های روزگارش سخن می‌گفت، ابراز نگرانی می‌کرد که دانستن زبان و خط اویغوری[48] فضل و هنری بزرگ تلقی می‌شود.[49] این امر نشان می‌دهد تلاش‌هایی برای تبلیغ و ایجاد تمایلات ترک‌مآبی در آن دوران وجود داشته است. بنابراین، ارزش کار تبریزی که در چنین زمانه‌ای در صدد برآمد منظومه‌اش را به زبان پارسی پاک بسراید اهمیتی دوچندان می‌یابد:

اگر پاك‌يزدان كند ياوري

نگويم به‌جز پارسي و دري

همه پارسي اين نگفته است كس

اگر سخته‌اي هست اين است و بس[50]

آنچه منظومه شهنشاهنامه تبریزی را به اثری منحصر به فرد تبدیل کرده است، تلاش شاعر در عرضۀ اثری به زبان پارسی سره است. طُرفه آنکه شهنشاهنامه از جهتی ”نخستین نمونۀ یک متن کامل و مستقل به زبان فارسی سره است و از جهتی دیگر، تنها اثر منظومی [است] که به فارسی پاک سروده شده‌ است.“[51]

این‌گونه است که می‌توان مدعی شد احمد تبریزی یکی از ایران‌گراترین ادیبان و شاعران عصر مغول است که همان‌گونه که به شهر تبریز ارادت داشت، نسبت به سرزمین ایران و عناصر فرهنگی آن نیز عُلقه و تعصب داشت.

 

غازاننامه از نوری اژدری

شاهنامة تاریخی دیگری که شخصی از اهالی تبریز سروده است، منظومة غازاننامه از نورالدین‌بن شمس‌الدین محمد اژدری دربارة عصر غازان خان است. این اثر در عصر جلایریان به رشتة نظم کشیده شد و بر اساس مقدمه‌ای که کاتب آورده است، سرایندة منظومه از اهالی تبریز بوده است.[52] در خود منظومه نیز شواهدی وجود دارد که نشان می‌دهد سرایندة غازاننامه از اهالی آذربایجان است.[53] مقتدای نوری اژدری نیز فردوسی، حماسه‌سرای ملی ایران بود و شاهنامه الگوی نخست او:

ز شهنامه کردم تبرا نخست

غزان‌نامه نامش نهادم درست[54]

در غازاننامه نیز گزینش واژه‌ها، آفرینش تصاویر و توصیفات طبیعی بسیار تحت تأثیر فردوسی و شاهنامه است.[55] استفادة بسیار از نام‌ها و مفاهیم ایرانی هدف سراینده را در ایرانی کردن فضای منظومه کاملاً نمایان کرده است.[56] این امر نشان‌دهندة علاقة نوری اژدری به مظاهر فرهنگ ایرانی است. از نظر تکرار و تعداد جای‌نام‌های جغرافیایی در غازان‌نامه، بیشترین نامی که در منظومه آمده است ”ایران“[57] است که تعلق خاطر سراینده به این قلمرو سرزمینی را می‌رساند.

ارادت سراینده به نمادهای ایرانی نیز در جای‌جای منظومه پیداست. از جمله درفش کیانی و کلاه و تخت کیانی را که نمادهای نیروی نظامی و نهاد حکومت در ایران باستان بودند چونان نشانه‌ای از هیبت سپاه و شأن شاهان در غازاننامه به کار برده است:

به جنگ سولامیش برخاستند

درفش کیانی برافراختند[58]

کیان‌زاده چون یافت فرماندهی

به موغان برآمد به تخت شهی

به سر برنهادش کیانی کلاه

چو در برج خرچنگ تابنده‌ماه[59]

به تخت کیان برنهادند روی

پی بندگی را ز هر مرز و کوی[60]

نوری اژدری همچنین کوشیده است شخصیت اصلی و قهرمان منظومه‌اش، غازان‌خان مغول، را ایرانی جلوه دهد. از این رو، او را ایرانی و کیان‌زاده معرفی کرده و از زبان او گفته است:

از ایران‌زمینم ز آزادگان

کیان‌زاده و نیز نامم غزان[61]

از آنجا که نژادگی یکی از ارکان مشروعیت حکومت در اندیشة ایران‌شهری بوده است، نوری اژدری از این طریق غازان را نژاده معرفی کرده و از نسبت دادن سایر مفاهیم مشروعیت‌بخش در اندیشة ایران‌شهری به وی غافل نشده است. او در کنار نژادگی به ویژگی‌های دیگری که در زمرة خصوصیات شاهان مشروع ایران بوده است هم توجه نشان داده و صفاتی چون دادگری، دین‌پروری و تأیید خداوند را به غازان‌خان نسبت داده است که از منظر ایرانیان جزو ضروریات شاهی بوده است:

غزان آمد آن شاه با دین و داد

به تخت پدر تاج بر سر نهاد[62]

تو گویی که از بهر شاهی درست

بپرورد پروردگارش نخست

از آن پس که یزدان جهان آفرید

شهِ همچو غازان نیامد پدید

به دین و به داد و به رای و هنر

به نام و نژاد و به ارج و گهر[63]

همچنین کوشیده است غازان‌خان را با تشبیه به شاهان افسانه‌ای ایران بستاید:

شهِ جم‌شکوه آن سکندرمنش

منوچهرچهر و فریدون‌دهش[64]

آن‌گاه که از دلاوری نوروز، فرمانده سپاه غازان، سخن گفته است، او را هم‌ردیف رستم و ابومسلم خراسانی دانسته است؛ کسی که در تاریخ انتقام‌گیرندة ایرانیان از اعراب دانسته شده است:

به ایران‌زمین از سواران کار

نیامد چنو دینوری آشکار

به دین‌پروری آنچنان پاک زیست

تو گفتی که بومسلم مرغزی است

جهان‌پهلوان رستم روزگار

به ایران و توران ستوده‌سوار[65]

در پایان، ذکر این نکته نیز خالی از لطف نیست که بیت زیر از غازاننامه، حاوی تلمیح ایرانی-اساطیری منحصر به فردی است:

ببردش به مردی ازو زور و تاو

چو مهر فروزنده شد روی گاو[66]

این بیت اشاره به نبرد ایزد مهر با گاو دارد که از کهن‌روایت‌های ایرانی مرتبط با کیش مهرپرستی در ایران باستان است. از آنجا که از عهد سامانیان به این سو در تلمیحات شعر فارسی غلبه با تلمیحات قوم سامی بوده است، کاربرد این تلمیح ایرانی در نوع خود منحصر به فرد و نشان از ایران‌گرایی نوری اژدری دارد. [67]

انجام سخن

عصر مغول از بزنگاه‌های تاریخ ایران است؛ عصری که بحران‌های فراوانی را برای ایران به دنبال آورد. یکی از این بحران‌های اساسی بحران هویتی مردم شهرهای مختلف بود؛ به‌ویژه در شهر تبریز که یکی از پایتخت‌های مغولان و تحت نفوذ و نظارت مستقیم مغولان بود. این شهر ممکن بود تحت تأثیر فرهنگ مغولی-ترکی به کلی از فرهنگ ایرانی خود بازماند. در آن زمانه، مردم تبریز و به‌ویژه نخبگان آن شهر با روی‌آوری به شاهنامه فردوسی پایبندی خود را به نظام فرهنگی ایران نشان دادند و تمایلات ایران‌گرایانة خود را نمایان ساختند. رویکرد مردم تبریز به شاهنامه فردوسی نشان‌دهندة علاقة وافر آنان به نام ایران، قلمرو سرزمینی آن و مظاهر فرهنگی‌اش است.

بررسی شواهد موجود نشان می‌دهد مردم تبریز به خواندن اشعار شاهنامه که حماسه‌های ایرانی و روح ایرانی‌گری را ترویج می‌کرد علاقه داشتند. مکتب نقاشی تبریز به تصویرگری روایات شاهنامه دلبسته بود و تصویرگران تبریزی به آفرینش نگاره‌های منبعث از شاهنامه علاقه‌مند بودند. شاعران و تاریخ‌نگاران تبریزی نیز با نگاه به شاهنامه به روایت تاریخ می‌پرداختند و از این رهگذر روحی ایرانی در آثار خود می‌دمیدند. حفظ زبان فارسی نیز دغدغۀ مهم در تبریز دورۀ مغول بود؛ چنان‌که یکی از شاعران شهر رسالت خود را سرایش شاهنامه‌ای پارسی و پیراسته از زبان‌های خارجی دانسته است. بنابراین، می‌توان با این عقیده هم‌نوا شد که در هر بلا و مصیبتی شاهنامه فردوسی نقش خود را در مقام ناجی فرهنگ و تمدن ایران بازی کرده است و اهالی تبریز نیز در عصر مغول به خوبی اهمیت شاهنامه را دریافتند و آن را دستاویزی برای تمایلات میهن‌دوستانة خود قرار دادند.

[1]عباس عدالت، ”فرضیۀ فاجعه‌زدگی: تأثیر پایدار فاجعة مغول در تاریخ سیاسی، اجتماعی و علمی ایران،“ بخارا، سال 13، شمارة 77-8، (مهر-دی 1389)، 256.

[2]جواد راشکی علی‌آباد و جواد عباسی، تاریخسرودههای حماسی زیر سایة شاهنامه فردوسی (تهران: مورخان، 1396)، 17.

[3]سجاد آیدنلو، نارسیده ترنج (اصفهان: نقش مانا، 1386)، 231-232.

[4]سیاوش جعفری، ”سفینة تبریز و چند پیشنهاد در ویرایش شاهنامه،“ کهننامة ادب پارسی، سال 6، شمارة 2 (تابستان 1396)، 24-23.

[5]آیدنلو، نارسیده ترنج، 231-232.

[6]جعفری، ”سفینة تبریز و چند پیشنهاد در ویرایش شاهنامه،“ 24-23.

[7]جعفری، ”سفینة تبریز و چند پیشنهاد در ویرایش شاهنامه،“ 24-25.

[8] جعفری، ”سفینة تبریز و چند پیشنهاد در ویرایش شاهنامه،“ 25-23.

[9]احمد تبریزی، شهنشاهنامه: تاریخ منظوم مغولان و ایلخانان از قرن هشتم هجری، به کوشش مهشید گوهری کاخکی و جواد راشکی علی‌آباد (تهران: انتشارات محمود افشار و انتشارات سخن، 1397)، 87-88.

[10]تبریزی، شهنشاهنامه، 242.

[11]تبریزی، شهنشاهنامه، 87-88.

[12]تبریزی، شهنشاهنامه، 779.

[13]علی‌اصغر شیرازی و صفورا قاسمی، ”ریشه‌یابی آداب و رسوم ایلخانان در شاهنامة ابوسعیدی با تأکید بر نگاره‌های سوگواری،“ فصلنامة نگره، شمارة 22 (تابستان 1391)، 31.

[14]علی تقوی و ابوالقاسم رادفر، ”تأثیر و حضور شاهنامه در برخی از هنرهای ایرانی،“ کهننامة ادب پارسی، سال 1، شمارة 2 (پاییز و زمستان 1389)، 3.

[15]جمشید کیانفر، ”هنر کتاب‌آرایی در عصر مغول،“  فصلنامۀ کتاب: مطالعات ملی کتابداری و سازماندهی اطلاعات، شمارۀ 32  (زمستان 1376)، 29-30.

[16]رابرت هیلن برند، زبان تصویری شاهنامه، ترجمة داوود طباطبایی (تهران: فرهنگستان هنر، 1388)، 2؛ به نقل از شیرازی و قاسمی، ”ریشه‌یابی آداب و رسوم ایلخانان در شاهنامة ابوسعیدی،“  31؛ در خصوص دیرهنگامی چنین واکنش‌هایی باید به زمان‌بر بودن مسائل فرهنگی توجه داشت.

[17]راشکی و عباسی، تاریخسرودههای حماسی، 15-16.

[18]راشکی و عباسی، تاریخسرودههای حماسی، 21-24.

[19]راشکی و عباسی، تاریخسرودههای حماسی، 30-179.

[20]راشکی و عباسی، تاریخسرودههای حماسی، 30-179.

[21]راشکی و عباسی، تاریخسرودههای حماسی، 31.

[22]عبدالحی حبیبی، ”تاریخ منظوم زجاجی،“ یغما، سال 5، شمارة 12 (1331)، 556.

[23]سجاد آیدنلو، ”همایون‌نامه: منظومه‌ای دینی-تاریخی و پیرو شاهنامه از سدة هفتم،“ کتاب ماه ادبیات، شمارة 76، پیاپی 190 (1392)، 57.

[24]زجاجي، همایوننامه، تصحیح علی پیرنیا (تهران: میراث مکتوب، 1390)، 602.

[25]زجاجي، همایوننامه، 209.

[26]زجاجي، همایوننامه، 209.

[27]زجاجي، همایوننامه، 691.

[28]زجاجي، همایوننامه، 914.

[29]زجاجی، همایون‌نامه، تصحیح علی پیرنیا (تهران: فرهنگستان زبان و ادب فارسی، 1383)، جلد 2، 966-1028.

[30]سجاد آیدنلو، ”همایون‌نامة زجاجی و شاهنامه،“ متنشناسی ادب فارسی، شمارة 4، پیاپی 24 (1393)، 32.

[31]زجاجی، همایوننامه، جلد 2، 966.

[32]زجاجی، همایوننامه، جلد 2، 966-1027.

[33]زجاجی، همایوننامه، جلد 2، 1028-1348.

[34]تبریزی، شهنشاهنامه، 550.

[35]تبریزی، شهنشاهنامه، 469.

[36]تبریزی، شهنشاهنامه، 472.

[37]تبریزی، شهنشاهنامه، 691.

[38]تبریزی، شهنشاهنامه، 781.

[39]تبریزی، شهنشاهنامه، 790.

[40]تبریزی، شهنشاهنامه، 555.

[41]تبریزی، شهنشاهنامه، 555.

[42]تبریزی، شهنشاهنامه، 321.

[43]تبریزی، شهنشاهنامه، 321.

[44]تبریزی، شهنشاهنامه، 254.

[45]محمدرضا شفیعی کدکنی، صور خیال در شعر فارسی (تهران: آگاه، 1358)، 242-244.

[46] تبریزی، شهنشاهنامه، 74-75.

[47]تبریزی، شهنشاهنامه، 874.

[48]شاخه‌ای از زبان ترکی.

[49]عطاملک جوینی، تاریخ جهانگشای جوینی، تصحیح محمدبن عبدالوهاب قزوینی (لیدن: مطبعة بریل، 1329)، جلد 1، 116.

[50]تبریزی، شهنشاهنامه، 142.

[51]تبریزی، شهنشاهنامه، 54.

[52]نوری اژدری، غازاننامة منظوم، به کوشش محمود مدبری (تهران: بنیاد موقوفات محمود افشار، 1380)، 13.

[53]نوری اژدری، غازاننامة منظوم، 5.

[54]نوری اژدری، غازاننامة منظوم، 26.

[55]نوری اژدری، غازاننامة منظوم، 6.

[56]مهدی فرهانی منفرد، ”غازان‌نامه: شاهنامه‌ای از عصر مغول،“ کتاب ماه تاریخ و جغرافیا، سال 7، شمارة 9-11 (1383)، 24.

[57]نوری اژدری، غازاننامة منظوم، 392.

[58]نوری اژدری، غازاننامة منظوم، 238.

[59]نوری اژدری، غازاننامة منظوم، 137.

[60]نوری اژدری، غازاننامة منظوم، 175.

[61]نوری اژدری، غازاننامة منظوم، 76.

[62]نوری اژدری، غازاننامة منظوم، 132.

[63]نوری اژدری، غازاننامة منظوم، 138.

[64]نوری اژدری، غازاننامة منظوم، 139.

[65]نوری اژدری، غازاننامة منظوم، 93.

[66]نوری اژدری، غازاننامة منظوم، 153.

[67]آیدنلو، نارسیده ترنج، 304.

اثر‌شناسی بدرالزمان قریب

 

کتاب انگلیسی

Badr al-Zaman Gharib, Analysis of the Verbal System in the Sogdian Language (Tehran‏‫:‫Centre for the Great Islamic Encyclopedia, Centre for Iranian and Islamic Studies‏‫, 2018).

 

کتابهای فارسی

یوهانس فریدریش، زبانهای خاموش، ترجمۀ یدالله ثمره و بدرالزمان قریب (تهران: مؤسسۀ مطالعات و تحقیقات فرهنگی، 1365).

داستان تولد بودا به روایت سغدی، تحقیق و ترجمۀ بدرالزمان قریب (بابل: نشر آویشن، 1371).

فرهنگ سغدی: سغدی-فارسی-انگلیسی، ویراستۀ احمد منصوری (تهران: فرهنگان، 1374).

روایتی از تولد بودا: متن وسنتره جاتکه، تحقیق و ترجمۀ بدرالزمان قریب (تهران: اسطوره، 1384).

پژوهشهای ایرانی باستان و میانه: مجموعه مقالات، به کوشش محمد شکری فومشی (تهران: طهوری، 1386).

مطالعات سغدی: مجموعه مقالات،  به کوشش محمد شکری فومشی (تهران: طهوری، 1386).

مقالات فارسی

”کتیبه‌ای به خط پهلوی در چین،“ مجلۀ دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، سال 14، شمارۀ 1 (1346-1345)، 76-70.

”کتیبۀ جدید خشایارشا،“ نشریۀ انجمن فرهنگ ایران باستان، سال 5، شمارۀ 1 (1346)، 14-31.

”کتیبۀ تازه‌یافتۀ خط میخی منسوب به خشایارشا،“ مجلۀ دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، سال 16، شمارۀ 1-2 (1347)، 1-28.

”طلسم باران از یک متن سغدی،“ نشریۀ انجمن فرهنگ ایران باستان، سال 7، شمارۀ ، (1348)، 97-109.

”قانون هم‌وزنی مصوت‌ها در زبان سغدی،“ مجلۀ دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، سال 23، شمارۀ 4 (1355)، 120-130.

”رستم در روایات سغدی،“ در شاهنامهشناسی (تهران: بنیاد شاهنامۀ فردوسی، 1357)، جلد 1، 44-53.

”سغدی‌ها و جادۀ ابریشم،“ ایرانشناخت، سال 5 (1367)، 247-281.

”عیسی از دیدگاه مانی،“ چیستا، سال 7، شمارۀ 8 (اردیبهشت 1369)، 1002-1003.

”صرف اسم در زبان سغدی،“ مجلۀ زبانشناسی، سال 7، شمارۀ 1 (1369)، 89-104.

”سغدی‌ها: آسیای میانه و جادۀ ابریشم،“ در یاد یار: مجموعه مقالات دربارۀ آسیای مرکزی، به کوشش مسعود مهرابی (تهران: مؤسسۀ مطالعات و تحقیقات فرهنگی، 1372)، جلد 1، 1-21.

”نظام فعل در زبان سغدی،“ مجلۀ زبانشناسی، سال 10، شمارۀ 1 (1372)، 2-54.

”تأثیر هنری و فرهنگی سغدی‌ها بر ساکنان جادۀ ابریشم،“ میراث فرهنگی، شمارۀ 12 (1373).

”بلبل سغدی،“ چیستا، سال 12، شمارۀ 15 (1373)،  339.

”سخنی دربارۀ منوهمد روشن (بهمن روشن)، “ نامۀ فرهنگستان، سال 2، شمارۀ 4 (1375)، 6-16.

”بهشت نور بر چرم سفید،“ در یاد بهار: یادنامۀ دکتر مهرداد بهار، ویراستۀ علی‌محمد حق‌شناس، کتایون مزداپور و مهشید میرفخرایی (تهران: آگاه، 1376)، 723-357.

”سغدی‌ها وگسترش فرهنگ ایرانی،“ در س‍خ‍ن‍واره‌: پ‍ن‍ج‍اهوپ‍ن‍ج‌ گ‍ف‍ت‍ار پ‍ژوه‍ش‍ی‌ ب‍ه‌ ی‍اد دک‍ت‍ر پ‍روی‍ز ن‍ات‍ل‌خ‍ان‍ل‍ری‌، به کوشش ایرج افشار و هانس روبرت رویمر (تهران: توس، 1376)، 617-631.

”هفته در ایران قدیم: پژوهشی در هفتپیکر نظامی و نوشته‌های مانوی،“‌ نامۀ فرهنگستان، سال 3، شمارۀ 4 (1376)، 11-39.

”خدای دین مزدیسنان در یک متن مانوی،“‌ نامۀ فرهنگستان، سال 4، شمارۀ 2 (1377)، 21-26.

”پژوهشی پیرامون روایت سغدی داستان رستم،“ در مهر و داد و بهار: یادنامۀ استاد دکتر مهرداد بهار، به کوشش امیر کاووس بالازاده (تهران: ان‍ج‍م‍ن‌ آث‍ار و م‍ف‍اخ‍ر ف‍ره‍ن‍گ‍ی‌، 1377)، 233-262.

”تحول وجه تمنایی به ماضی استمراری در زبان‌های ایرانی،“ در یادنامۀ دکتر احمد تفضلی، به کوشش علی‌اشرف صادقی (تهران: سخن، 1379)، 245-278.

”نوروز: جشن بازگشت به زندگی، جشن آفرینش و جشن تجلی عناصر فرهنگ مدنی،“ در مجموعه مقالات نخستین همایش نوروز (تهران: س‍ازم‍ان‌ م‍ی‍راث‌ ف‍ره‍ن‍گ‍ی‌ ک‍ش‍ور، پ‍ژوه‍ش‍ک‍دۀ‌ م‍ردم‌ش‍ن‍اس‍ی‌، 1379)، 59-72.

”عدد پنج در اسطورۀ مانی،“ در سروش پیر مغان: یادنامه در باب جمشید سروشیان، به کوشش کتایون مزداپور (تهران: ثریا، 1381)، 1-5.

”تاریخچۀ گویش‌شناسی در ایران،“ در مجموعه مقالات نخستین هماندیشی گویششناسی ایران، به کوشش حسن رضایی باغ‌بیدی (تهران: فرهنگستان زبان و ادب فارسی، گروه نشر آثار‏، 1381)، 473-484.

”خفتگان افسوس (اصحاب کهف) به روایت سغدی،“ در محققنامه: م‍ق‍الات‌ ت‍ق‍دی‍م‌ ش‍ده‌ ب‍ه‌ اس‍ت‍اد دک‍ت‍ر م‍ه‍دی‌ م‍ح‍ق‍ق‌، به اهتمام بهاءالدین خرمشاهی و جویا جهانبخش (تهران: س‍ی‍ن‍ان‍گ‍ار، 1381)، جلد 2، 1015-1019.

”سفرعلمی سن‌پترزبورگ (29 اردیبهشت-8 خرداد 1382/19-29 مه 2003)، “ نامۀ فرهنگستان، سال 6، شمارۀ 2 (1382) 227-237.

”گذشتۀ نقلی و بعید متعدی در سغدی و شباهت آنها با برخی از گویش‌های ایرانی نو،“ گویششناسی

(ضمیمۀ نامۀ فرهنگستان)، شمارۀ 2 (1383)، 54-65.

”تأثیر قانون بارتلمه بر ساختار فعل‌های زبان فارسی،“ زبانهای ایرانی (ضمیمۀ نامۀ فرهنگستان)، شمارۀ 1 (1384)، 4-25.

”رفع ابهام از دو واژۀ بهشت روشنایی یا اقلیم روشنایی در نسخۀ سغدی،“ زبانهای ایرانی (ضمیمۀ نامۀ فرهنگستان)، شمارۀ 1 (1384)، 97-109.

”آپادانا: ایوان،“ در جشننامۀ استاد دکتر محمد خوانساری، زیر نظر حسن حبیبی (تهران: فرهنگستان زبان و ادب فارسی، نشرآثار، 1384)، 437-447.

”سغد ایران شرقی،“ در نامۀ ایران: مجموعه مقالهها، سرودهها و مطالب ایرانشناسی (تهران: اطلاعات، 1385).

”نقش سغدی‌ها در حفظ و گسترش فرهنگ ایرانی،“ گزارش فرهنگستان زبان و ادب فارسی، شمارۀ 2 (بهار 1385)، 101-117.

”رودیگر اشمیت، کتیبه‌های فارسی باستان هخامنشی، 2009،“ نامۀ فرهنگستان، دورۀ 10، شمارۀ 3 (پاییز 1387)، 118-123.

”بم فروهشت،“ بخارا، شمارۀ 86 (اردیبهشت1391)، 184.

”بهاریه،“ نقد و بررسی کتاب تهران، شمارۀ  38  (بهار 1392)، 5.

برخی مقالات انگلیسی

“A Newly Found Old Persian Inscription,” Iranica Antiqua, 8 (1968), 54-69.

“Source Materials on Sogdiana,” Bulletin of the Iranian Culture Foundation, 1:1

(1969), 65-81.

“Persian Keshavarz ‘Agriculture’,” Studia Iranica, 23:1 (1994), 131-135.

“An Old Persian-Sogdian Isogloss,” in Memorial Jean de Menasce, ed. Philippe Gignoux and  Ahmad Tafazzoli  (Louvain: Impremerie orientaliste, 1974), 389-398.

“Old Iranian Roots gauz- and gaud- in Sogdian,” Acta Iranica, 1:4 (1995), 247-256.

“The Importance of the Numbers in Manichaean Mythology,” Name-ye Iran-e Bastan, 1:2 (2001-2002), 15-23.

“Sogdian Negative and Privative Prefixed,” in Iranica Selecta. Studies in Honour of Professor Wojciech Skalmowski on the Occasion of his Seventieth Birthday, ed. A.C. Tongerloo (Turnhout: Brepols Publishers, 2003), 73-77.

[1]برای تهیه این اثر‌شناسی از این منابع بهره برده‌ام: جشن‌نامۀ دکتر بدرالزمان قریب، به کوشش زهره زرشناس و ویدا نداف (تهران: طهوری، 1387)؛ امید قنبری (ویراستار)، زندگی‌نامه و خدمات علمی و فرهنگی دکتر بدرالزمان قریب (تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، 1393)؛ نامۀ قریب: ویژهنامۀ گرامیداشت مقام علمی دکتر بدرالزمان قریب به مناسبت دهمین دورۀ جایزۀ افضلی پور و چهلمین سال تأسیس دانشگاه کرمان، به کوشش علیرضا هاشمی‌نژاد (کرمان: دانشگاه شهید باهنر کرمان، 1394)؛ بانویی میان زبان‌های خاموش: یادنامۀ دکتر بدرالزمان قریب، گردآوردۀ سمیه‌سادات هاشمی (تهران: سازمان اسناد و کتابخانۀ ملی جمهوری اسلامی ایران، 1397).

نگارش فارسی با کامپیوتر: مروری بر دشواری‌ها و راهکارها

بهروز پرهامی <Behrooz Parhami <parhami@ece.ucsb.ed> (دانش‌آموختۀ دکتری علوم کامپیوتر، دانشگاه یو‌سی‌ال‌‌اِی، ۱۹۷۳) استاد دانشگاه کالیفرنیا در سانتا باربارا و معاون پیشین کالج مهندسی آن است که در حال حاضر به تدریس و پژوهش در رشتۀ معماری و سخت افزار کامپیوتر اشتغال دارد. او عضو برجستۀ انجمن بین‌المللی مهندسان برق و الکترونیک، انستیتوی مهندسی و تکنولوژی، و انجمن کامپیوتر بریتانیاست و جوایز متعددی دریافت کرده است. از ایشان 6 کتاب و بیش از ۳۰۰ مقاله منتشر شده است. از ۱۹۷۴ تا ۱۹۸۶ در دانشگاه صنعتی شریف به مطالعۀ زبان و خط فارسی برای استفاده در کامپیوتر و مسائل انتقال تکنولوژی و استانداردسازی مشغول بوده و در تأسیس انجمن انفورماتیک ایران و نشریۀ آن انجمن با نام گزارش کامپیوتر مشارکت داشته است.

این مقاله در پی تدوین تاریخچه‌ای کامل و مستند از فعالیت‌های گسترده و ابداعاتی است که نگارنده، همکاران دانشگاهی او، و متخصصان بخش‌های دولتی و خصوصی ایران برای تولید خط خوانا و زیبای فارسی صورت داده‌اند. در کنار ثبت تاریخچۀ مشکلات و ابداعات اولیه، تصویری نیز از وضع کنونی نمایش و چاپ خط فارسی در کامپیوترهای امروزی و فهرستی از مسائل و مشکلات باقی‌مانده پس از تلاش‌های چشمگیر ۵۰ ساله ارائه خواهد شد.

در واقع، عنوان پیشنهادی اولیه برای سخنرانی‌های دوزبانۀ دانشگاه یو‌سی‌ال‌اِی، که مبنای این مقاله را تشکیل می‌دهند، ”پنجاه سال بدخطی: چگونه کامپیوترها به زحمت نگارش فارسی را یاد گرفتند“ بود و پنجاه سال از اواخر دهۀ ۱۹۶۰ آغاز می‌شود. در آن دوران، دانشگاه تهران به تازگی یک دستگاه کامپیوتر آی‌بی‌اِم ۱۶۲۰ را در مرکز محاسبات واقع در جنب سالن ورزش و خارج از محوطۀ اصلی دانشگاه نصب کرده بود تا از آن برای داده‌پردازی و سیستم‌های مدیریت دانشگاه استفاده کند و برخی امکانات محاسباتی را نیز در اختیار دانشجویان قرار دهد. همزمان با این اقدامات دانشگاه، بانک‌های مهم و سازمان‌های بزرگ دولتی نیز به کامپیوتری کردن سیستم‌های اطلاعاتی و پرداخت حقوق مشغول بودند و در این راه به پردازش اطلاعات به زبان فارسی برای نام و نشانی کارمندان یا مشتریان خود نیاز داشتند.

در طول این پنج دهه رویدادهایی مهم و پیشرفت‌هایی چشمگیر را شاهد بوده‌ایم. آشنایی نگارنده با کامپیوتر در سال سوم دانشگاه از راه درس برنامه‌سازی فُرترن صورت گرفت که با معیارهای امروزی پیش‌پا‌افتاده و در عین حال کُند و دست‌و‌پا‌گیر بود: برنامه روی کارت‌های ۸۰ ستونی منگنه می‌شد و نتایج اجرای آن روی کاغذهای طومارگونه به کاربران برمی‌گشت و این مراحل تا هنگام رفع همۀ اشکالات برنامه و رسیدن به جواب درست تکرار می‌شد. دانشجویان به دستگاه‌های نمایشگر کامپیوتری دسترسی نداشتند و چاپ اطلاعات فارسی هم در کار نبود. بانک‌ها و سازمان‌های دولتی هم که با اطلاعات فارسی سروکار داشتند ناچار به تحمل خطی ناخوانا و نازیبا بودند. اما امروز به یُمن سال‌ها تلاش متخصصان در ایران و برخی از کشورهای عرب‌زبان و جلب سرمایه و تخصص به سبب گسترش چشمگیر بازار کامپیوتر در منطقه، کیفیت خط حاصل از کامپیوترها بسیار بهتر شده است.

امید که این مقاله در نشان دادن دامنۀ مشکلات اولیه و نیز سخت‌کوشی و ابتکار متخصصان بومی که با این مشکلات در مراحل متفاوت دست‌و‌پنجه نرم کردند و خود را با تغییرات و پیشرفت‌های بی‌امان تکنولوژی کامپیوتر تطبیق دادند، راهگشا و آموزنده باشد.

کامپیوتر و زبان فارسی

یکی از زمینه‌های پژوهشی نگارنده انتقال تکنولوژی بوده است. به عبارت دقیق‌تر، به اتفاق همکارانم علاقه‌مند به تطبیق تکنولوژی نسبتاً جدید کامپیوتر با فرهنگ، اقتصاد، و زبان کشورمان بوده‌ام.[2] در واقع، عبارت ”پیوند تکنولوژی“ برای این فعالیت‌ها مناسب‌تر است، چرا که همانند پیوند اعضای بدن، احتمال مقاومت و دفع تکنولوژی جدید را هم در بحث منظور می‌کند. این مقوله با مبحث تکنولوژی متناسب،[3] که شرایط اجتماعی و اقتصادی و محیط زیستی را در انتخاب و به‌کارگیری تکنولوژی مد نظر قرار می‌دهد، رابطه‌ای تنگاتنگ دارد.

شکل ۱. پیوند تکنولوژی: جنبه‌های فرهنگی و زبانی در تطبیق تکنولوژی کامپیوتر.

شکل ۱. پیوند تکنولوژی: جنبه‌های فرهنگی و زبانی در تطبیق تکنولوژی کامپیوتر.

چنان‌که در شکل ۱ دیده می‌شود، منظور کردن عوامل فرهنگی و زبانی در حوزۀ کامپیوتر زمینه‌ها و رشته‌های گوناگونی را در بر می‌گیرد. در خصوص عوامل فرهنگی فقط به ذکر این نکته اکتفا می‌کنیم که طراحی برنامه‌های آموزشی بومی نقش مهمی را در این زمینه ایفا می‌کند.[4] در بدو امر، برای تطبیق کامپیوتر با زبان و خط فارسی، یعنی آنچه در سمت راست شکل ۱ دیده می‌شود، به واژگان مناسبی برای توصیف و تبادل نظر دربارۀ تکنولوژی و کاربردهای کامپیوتر در قالب زبان فارسی نیازمندیم.[5] ابداع واژگان جدید که هم از نظر علمی و هم از جنبۀ زبان‌شناسی صحیح باشند و مقبول جامعه نیز قرار گیرند کار آسانی نیست. چه بسیار واژه‌های دقیق و صحیح که مقبول نیفتادند و در نتیجه، مورد استفاده قرار نگرفتند که از آن جمله ”رایانه“ است. حال آنکه واژه‌های دیگری مانند ”ریزپردازشگر“ خوب جا افتادند. از دیدگاه عملی، در برخورد با برخی واژه‌های جاافتادۀ خارجی، مثل ”الکترونیک،“ نباید سختگیری به خرج داد.

در مرحلۀ بعد به برقراری ارتباط با کامپیوتر نیاز داریم تا رهنمودها و دستورات لازم را برای اجرای کارهای مورد نظرمان به آن بدهیم. در این حوزه زبان نقشی جانبی دارد. اگر بخواهیم که کامپیوتر سلسله محاسباتی را تکرار کند، مادام که مقدار متغیر x مثبت است، مشکل ما درک عبارت انگلیسی “while x > 0 do” نیست، چون یاد گرفتن چند واژۀ به‌کاررفته در یک زبان برنامه‌سازی در مقایسه با مفاهیم و ساختارهای برنامه‌سازی کاری آسان است. با این حال، چون در دهۀ ۱۹۷۰ زبانی با نام کوبال برای برنامه‌سازی سیستم‌های تجاری به کار می‌رفت و از عبارات و جملات انگلیسی زیاد استفاده می‌کرد، گروهی به فکر طراحی یک زبان برنامه‌سازی فارسی افتادند. این روش برقراری ارتباط با کامپیوتر به زبان فارسی، که پس از چندی کنار گذاشته شد، امروز به علت رواج یافتن ارتباط صوتی و گویشی دوباره مطرح است.

برای پردازش متن فارسی باید اول آن را از راه صفحه‌کلید،[6] گویش، فرم‌های پُرشده یا مدارک واردشده به دستگاه حروف‌‌خوان نوری به کامپیوتر داد.[7] سپس به کُدهایی برای ذخیرۀ اطلاعات و احتمالاً ابزار فشرده‌سازی داده‌ها نیاز داریم تا در کاربرد فضای حافظه و امکانات مجراهای تبادل داده‌ها صرفه‌جویی شود.[8]

عمل پردازش اطلاعات در کامپیوتر نیازمند نرم‌افزارها و الگوریتم‌هایی است که برای هر زبان متفاوت‌اند. مثال خوبی در این زمینه مرتب کردن نام‌های فارسی به ترتیب الفبایی است که به سبب وجود صورت‌های مختلف حروف و تفاوت‌های املایی، به‌ویژه در نام‌های مرکب، مشکل‌زاست. مطالعاتی از نوع تجزیه و تحلیل محتوا و سبک متون نیازمند همکاری متخصصان رشتههای دیگر مانند انسان‌شناسی، حقوق، ادبیات، و جامعه‌شناسی است. مسائل ترجمۀ متون زبان‌های دیگر هم از همین دست است.

آخرین مرحله در این روند تولید و ارایۀ اطلاعات خروجی با کامپیوتر است. زبان در جایی که کامپیوتر از راه کنترل مستقیم دستگاه‌ها و فرایندها با دنیای خارج ارتباط برقرار می‌کند نقشی ندارد، اما هنگامی که خروجی به صورت چاپی، نمایشی یا گویشی ارائه می‌شود، نقش زبان مهم است. در حال حاضر، کاربرد خروجی گویشی به فارسی بسیار محدود است، ولی طی چند سال آینده اهمیت این نوع خروجی افزایش خواهد یافت.

 شکل ۲. راست: دست‌خط نستعلیق از خطاطی ناشناس، برگرفته از

شکل ۲. راست: دست¬خط نستعلیق از خطاطی ناشناس، برگرفته از https://i.pinimg.com/originals/cc/0c/f6/cc0cf6edb8bb6851d91c8ce2edbc2c76.jpg چپ: نمونۀ خط تزیینی از فرخ محجوبی، برگرفته از https://festiveart.com/persian-calligraphy-farrokh-mahjoubi.html#.XS1ut-hKiUk

شکل ۳. قوانین نوشتن حروف و ترکیبات برای تولید خط زیبای فارسی. راست بالا: فونت خط نسخ، برگرفته از https://www.rock-cafe.info/posts/arabic-calligraphy-fonts-naskh-617261626963.html چپ بالا و پایین: برگرفته از http://www.handwriting.pk/calligraphy.html/.

شکل ۳. قوانین نوشتن حروف و ترکیبات برای تولید خط زیبای فارسی. راست بالا: فونت خط نسخ، برگرفته از
https://www.rock-cafe.info/posts/arabic-calligraphy-fonts-naskh-617261626963.html
چپ بالا و پایین: برگرفته از
http://www.handwriting.pk/calligraphy.html

 

تاریخچۀ مختصر خط فارسی
پیشینۀ خط نوین فارسی، که بر اساس خط عربی بنا شده است، به ۱۲۰۰ سال پیش بازمی‌گردد.[9] زبان فارسی اما قدیمی‌تر و پیش از آن به صورت فارسی کهن و فارسی میانه در ایران رایج بوده است. در بخش عمده‌ای از این ۱۲۰۰ سال، خط فارسی با دست نوشته می‌شد و کسانی که می‌خواستند آثارشان ثبت و پخش شود خطاطانی را استخدام می‌کردند که متونشان را به‌گونه‌ای خوانا و زیبا با یکی از خطوط رایج در آن زمان می‌نوشتند (شکل ۲، راست). کتابی که به این ترتیب تولید می‌شد منحصر‌به‌فرد بود و هر نسخه‌اش می‌بایست جداگانه نوشته شود. نوعی روش چاپ بسیار ابتدایی هم شامل حکاکی متن روی سنگ یا چوب و آغشته کردنش به مرکب و قرار دادنش روی کاغذ یا پوست وجود داشت که استفاده از آن مشکل و وقت‌گیر بود.

اهمیتی که ایرانیان برای زیبایی خط قائل بودند به پیدایش و گسترش سریع خطاطی هنری، که در آن زیبایی ناشی از تناسب و تقارن و رنگ‌آمیزی متون بیشتر از خوانایی خط مدّ نظر بود (شکل ۲، چپ)، انجامید. پیشرفت این رشتۀ هنری نوعی خط‌های ویژه مانند کوفی مربع به وجود آورد که پادشاهان و معماران از آنها برای تزیین مساجد، کاخ‌ها و دیگر بناهای مهم استفاده می‌کردند. در این خطوط، متن مورد نظر با کنار هم گذاشتن کاشی‌های سیاه و سفید یا رنگی ایجاد می‌شد.

از نظر تطبیق با تکنولوژی، خط فارسی در سه مرحلۀ مهم متحول شده است که متناظر با ورود صنعت چاپ، استفاده از ماشین تحریر، و رواج کاربرد کامپیوتر است. هر یک از این مراحل ویژگی‌هایی را از مرحلۀ قبلی به ارث برد، به طوری که خط ماشین تحریر گونه‌ای تغییریافته از خط چاپی بود و خط کامپیوتری هم از خط ماشین تحریر مشتق شد. باید به خاطر داشت که مشکلات تولید خط عربی عمدتاً با فارسی مشترک است.

پیش از دوران نیاز به تطبیق با تکنولوژی، چند نوع خط و از جمله خطوط پُرطرفدار نستعلیق و نسخ در نوشته‌ها به کار می‌رفت. قوانین خط‌نویسی، مانند اندازۀ حروف بر حسب تعداد نقطه‌های معادل در ابعاد افقی و عمودی و شکل‌های متفاوت هر حرف، از استاد به شاگرد منتقل می‌شد (شکل ۳، راست). هر استاد خط‌نویس سبک ویژۀ خود را داشت که بنا بر شهرت و اعتبارش طرفدارانی داشت. برای هرچه زیباتر شدن خط، برخی ترکیبات از حروف به صورت یک‌جا خطاطی می‌شدند، چنان‌که در خط لاتین هم ترکیب‌هایی مانند fi و ffi علامت‌های ویژه‌ای دارند که با کنار هم چیدن حروف تشکیل‌دهنده‌شان فرق دارند. مثال بارز این امر در خط فارسی ترکیب ”لام-الف“ یا ”لا“ است. چنین ترکیب‌هایی در خط نستعلیق بیشتر به چشم می‌خورند (شکل ۳، چپ).

به علت تطبیق بهتر با تکنولوژی‌های نمایش و چاپ کامپیوتری، امروز خط نسخ از نستعلیق بیشتر رایج است و به گونه‌های متفاوت عرضه می‌شود. اما خط نستعلیق هنوز هم جای ویژه‌ای در دل فارسی‌زبانان سراسر دنیا دارد. مثلاً نفیس‌ترین دیوان‌های شعر با خط دست‌نویس نستعلیق چاپ می‌شوند. در برگه‌های تبلیغاتی، پوسترها و بروشورهایی که عمدتاً با خط نسخ چاپی تهیه می‌شوند، گاه برای عناوین اصلی یا جلب توجه بیشتر خط نستعلیق را به کار می‌گیرند. تولید خط نستعلیق با کامپیوتر ممکن است و پیشرفت‌هایی هم در این زمینه صورت گرفته است، ولی کیفیت خط حاصل هنوز به حد دست‌خط استادان خط‌نویس نرسیده است.

ورود صنعت چاپ به ایران

ماشین چاپ چهار قرن پیش به ایران وارد شد. در سال ۱۶۱۸، شاه‌عباس اول از وجود حروف چاپی عربی و فارسی آگاه شد و و تصمیم گرفت آنها را به کشور وارد کند.[10] در سال ۱۶۲۹، دستگاه چاپ و حروف لازم به اصفهان ارسال شدند، اما هیچ مدرکی دال بر استفاده از این تجهیزات بر جا نمانده است. کاربرد عملی صنعت چاپ به صورت گسترده حدود سه قرن در ایران سابقه دارد. اختراع دستگاه چاپ دستی استانهوپ (Stanhope) در سال ۱۸۰۰ صنعت چاپ را در جهان دگرگون کرد، چون هم اندازه‌اش نسبتاً کوچک بود و هم عملکرد ساده‌ای داشت. در سال ۱۸۱۶،  ایرانیانی که به اروپا و روسیه سفر می‌کردند این دستگاه را به تبریز و چند سال پس از آن به اصفهان و تهران آوردند و برای نشر کتاب‌های گوناگون، و نه فقط معدودی از کتب مذهبی، به کار گرفتند.[11] یکی از دلایل این تأخیر مشکلات اولیۀ تطبیق صنعت چاپ با خط فارسی بود. دستگاه‌های چاپ وارداتی بر اساس روش حروف انتقال‌پذیر بنا شده بودند، به این مفهوم که بلوک‌های فلزی حاوی حروف الفبا و علامت‌های دیگر کنار هم چیده می‌‌شدند و حروف تنها یا دنباله‌ای از حروف از یک نقطه در متن به نقاط دیگر قابل انتقال بودند. متن از ردیف کردن حروف و علامت‌ها بر روی خطوط تشکیل می‌‌شد (شکل ۴). حروفچین در مقابل سینی قسمت‌بندی‌شده‌ای که حاوی حروف متفاوت بود می‌‌ایستاد و اگر متن شامل زبان‌ها یا خط‌های گوناگون بود، چند سینی لازم داشت. حروف یک‌به‌یک در قاب کوچکی که در دست حروفچین بود قرار می‌‌گرفتند و هنگامی که آن قاب با چند خط از متن پر می‌‌شد، متن چیده شده به قاب بزرگ‌تری انتقال می‌‌یافت و چیدن قطعۀ بعدی آغاز می‌‌شد. با تکرار این مراحل، نهایتاً ۸ صفحه از متن برای چاپ بر روی برگۀ بزرگی‌ از کاغذ و ۸ صفحۀ دیگر هم برای چاپ در پشت برگه آماده می‌‌شد و ترتیب صفحات آن هم مطابق شکل ۵ بود.

در مرحلۀ بعدی، برگه‌های چاپ شدۀ ۱۶ صفحه‌ای تا می‌‌شد و در کنار برگه‌های تاشدۀ دیگر قرار می‌‌گرفت تا کتاب کامل را، که تعداد صفحاتش همواره مضربی از ۱۶ بود و بنابراین احتمالاً صفحات سفیدی در انتها داشت، تشکیل دهد. سپس، گروه‌های ۱۶ صفحه‌ای به هم دوخته می‌‌شدند، لبه‌های به‌هم‌چسبیدۀ صفحات با یک دستگاه بزرگ برش از هم جدا می‌‌شدند و کتاب با جلد مناسبی صحافی می‌‌شد. به مرور ماشین‌های دوخت و صحافی جای کار دستی‌ وقت‌گیر را گرفتند و استفاده از چسب به جای دوختن این مرحله از کار را آسان‌تر، ارزان‌تر، و سریع‌تر کرد. برش لبه‌های کتاب گاه ناکامل بود و خواننده می‌‌بایست با دست لبه‌های چسبیده را از هم باز کند.

شکل ۴. حروف¬چینی دستی‌ با حروف انتقال¬پذیر، قاب حاوی متن چیده شده، و ماشین چاپ.  تصویر راست بالا برگرفته از https://franciscojaviertostado.files.wordpress.com/2013/12/metal_movable_type.jpg تصویر راست پایین برگرفته از https://www.abc.net.au/news/image/7189966-3x2-460x307.jpg/.

شکل ۴. حروف¬چینی دستی‌ با حروف انتقال¬پذیر، قاب حاوی متن چیده شده، و ماشین چاپ. تصویر راست بالا برگرفته از
https://franciscojaviertostado.files.wordpress.com/2013/12/metal_movable_type.jpg
تصویر راست پایین برگرفته از
https://www.abc.net.au/news/image/7189966-3×2-460×307.jpg

 

شکل ۵. ترتیب انتقال متن بر روی برگۀ کاغذ، تا کردن آن، دوختن، و صحافی کتاب. تصاویر صحافی برگرفته از https://neilpaints.com/wp-content/uploads/2018/09/coloring-book-printing-and-binding-marvelous-manhattan-perfect-bound-book-of-coloring-book-printing-and-binding.jpg/.

شکل ۵. ترتیب انتقال متن بر روی برگۀ کاغذ، تا کردن آن، دوختن، و صحافی کتاب. تصاویر صحافی برگرفته از
https://neilpaints.com/wp-content/uploads/2018/09/coloring-book-printing-and-binding-marvelous-manhattan-perfect-bound-book-of-coloring-book-printing-and-binding.jpg

 

شکل ۶. حروف انتقال¬پذیر فارسی در سینی قسمت¬بندی¬شدۀ حروفچین. برگرفته از https://blog.29lt.com/.

شکل ۶. حروف انتقال¬پذیر فارسی در سینی قسمت¬بندی¬شدۀ حروفچین. برگرفته از
https://blog.29lt.com/.

اولین مسئله در چاپ فارسی تولید بلوک‌های فلزی حامل حروف و علایم برجستۀ لازم بود (شکل ۶). چون برخلاف خط لاتین که حروف آن جدا هستند و با فاصلۀ کوچکی کنار هم قرار می‌‌گیرند، حروف فارسی در بسیاری از موارد به هم می‌‌چسبند. بنابراین، تولید حروف لازم مشکل‌تر بود، ضمن آنکه در خط متداول آن زمان حروف همیشه افقی کنار هم قرار نمی‌‌گرفتند، بلکه گاه به صورت عمودی روی هم سوار می‌‌شدند. مثلاً در واژۀ  ”مجتمع،“ در پایین شکل ۷، حروف اول و دوم (م، ج) و نیز حروف سوم و چهارم (ت، م) را نمی‌‌توان در راستای افقی از هم جدا کرد.

گونۀ جدید واژۀ ”مجتمع،“ که در بالای شکل ۷ دیده می‌‌شود، این مشکل را با تغییر روش خطاطی از بین می‌‌برد، به طوری که حروف به‌کاررفته در راستای افقی تجزیه‌پذیر می‌‌شوند. مشکلات مشابهی نیز در برخی‌ حروف پهن یا بلند فارسی وجود داشت. مثلاً در واژۀ ”چنگال“ (شکل ۷)، سرکش حرف ”گ“ به محدودۀ حرف”ن“ امتداد یافته است که جلوی جداسازی حروف و قرار دادن هر حرف روی بلوکی جداگانه را می‌‌گیرد. همۀ این مشکلات با تغییراتی در قوانین خط‌نویسی و گاه با قربانی کردن زیبایی و خوانایی خط به منظور تجزیه‌پذیری آن حل شد.

به مصداق مثل ”عیب می جمله بگفتی‌، هنرش نیز بگو،“ یکی‌ از ویژگی‌های خط فارسی کار حروفچین را آسان می‌‌کند و آن امکان کشیدن حروف است. مثلاً در حروفچینی شعر‌های فارسی، که معمولاً به شکل دو ستونی (مصرع اول و مصرع دوم) است، رسم بر این است که ستون‌ها پهنای ثابتی داشته باشند. در سمت چپ شکل ۷ می‌‌بینیم که در واژۀ ”آفریدم،“ حروف ”ف‌“ و ”ی“ کشیده شده‌ا‌ند و واژه به صورت ”آفــریــدم“ درآمده تا پهنای آن مصرع با مصرع‌های دیگر یکسان شود. این نوع کشیدن حروف با استفاده از علامت ”ــ “امکان‌پذیر است که بین حروف چسبیده قرار می‌‌گیرد، چون چسباندن حروف همواره روی یک خط افقی با نام محور اتصال صورت می‌‌گیرد.

علاوه بر مشکلات ناشی‌ از به‌هم‌چسبیدگی و روی‌هم‌افتادگی حروف فارسی که به آنها اشاره شد، شکل و اندازۀ حروف نیز مشکل‌زاست. حروف لاتین شکل‌های هندسی و تقریباً هم‌اندازه دارند (شکل ۸، بالا)، حال آنکه حروف فارسی بیشتر قوس دارند و از نظر پهنا و بلندی بسیار متغیرند. به این علل و نیز به سبب حذف برخی‌ از حروف صدادار، خط فارسی از نظر افقی فشرده‌تر از لاتین و در راستای عمودی، به سبب نیاز به فاصلۀ بیشتر بین خطوط، جاگیرتر است. در نتیجه، بلوک‌های حاوی حروف فارسی با اندازه‌های بزرگ و کوچکشان کار حروفچینی‌ را دشوارتر می‌‌کنند.

آن‌گونه که در بحث ماشین‌های تحریر خواهیم دید، استفاده از حروف با پهنای یکنواخت به کیفیت خط فارسی صدمۀ چشمگیری می‌‌زند. در قسمت پایین شکل ۸، چند بیت از یک شعر فارسی با حروف دارای پهنای یکنواخت و متغیر حروفچینی شده است که اثر آن بر کیفیت خط حاصل به خوبی‌ مشهود است. همۀ مشکلاتی که برای خط فارسی برشمردیم در خط عربی‌ هم موجود است. تفاوت فقط در این است که فارسی ۴ حرف اضافی دارد که بسیار به برخی‌ حروف موجود در عربی‌ شبیه‌اند. یکی‌ از راه‌های فهماندن این مشکلات به کسانی‌ که با فارسی آشنا نیستند، تشبیه آنها به مشکلات موجود در خطاطی (خط دست‌نویس) در لاتین است که در آن هم حروف به هم می‌‌چسبند و اندازه‌هایشان بسیار متفاوت است.

مثال‌هایی که از خط چاپی فارسی امروز در شکل ۹ دیده می‌‌شوند حاوی صفحۀ اول چند روزنامه با عنوان‌های درشت و متن‌های ریزتر از سال ۲۰۱۷ است. ممکن است خواننده تصور کند که تضمین خوانایی عناوین روزنامه‌ها به علت درشتی خط کار دشواری نیست، اما باید توجه کرد که این عناوین باید از فاصله‌ای دورتر خوانا باشند و جلب توجه کنند و بنابراین، همان مسائل دربارۀ آنها هم وجود دارد.

شکل ۷. تطبیق خط فارسی با صنعت چاپ و حروف انتقال¬پذیر آن. تصویر راست برگرفته از https://www.researchgate.net/figure/Demonstration-of-Arabic-typeface-characteristics-A-A-sample-of-a-five-letter-word_fig1_302059929 تصویر وسط برگرفته از https://arabictattoo.wordpress.com/2009/02/03/spoon-and-fork-in-naskh/.

شکل ۷. تطبیق خط فارسی با صنعت چاپ و حروف انتقال¬پذیر آن. تصویر راست برگرفته از
https://www.researchgate.net/figure/Demonstration-of-Arabic-typeface-characteristics-A-A-sample-of-a-five-letter-word_fig1_302059929
تصویر وسط برگرفته از
https://arabictattoo.wordpress.com/2009/02/03/spoon-and-fork-in-naskh

 

شکل ۸. مقایسۀ حروف و خط لاتین با حروف و خط فارسی و عربی‌. تصویر حروف عربی برگرفته از https://ya-webdesign.com/transparent250_/arabic-alphabet-png-4.png/.

شکل ۸. مقایسۀ حروف و خط لاتین با حروف و خط فارسی و عربی‌. تصویر حروف عربی برگرفته از
https://ya-webdesign.com/transparent250_/arabic-alphabet-png-4.png

 

شکل ۹. نمونه‌هایی‌ از خط چاپی فارسی امروزی در روزنامه‌های ایران. برگرفته از www.theatlantic.com/.

شکل ۹. نمونه‌هایی‌ از خط چاپی فارسی امروزی در روزنامه‌های ایران. برگرفته از
www.theatlantic.com

ماشین تحریر فارسی

ماشین تحریر حدود ۱۲۰ سال پیش به ایران وارد شد، ولی‌ مانند صنعت چاپ کاربرد وسیع آن بلافاصله آغاز نشد؛ این امر تغییراتی در خط فارسی می‌‌طلبید. برای چاپ، هر حرف فارسی به چهارگونه ساخته می‌‌شد که متناظر با شکل‌های تنها، ابتدایی، میانی، و پایانی آن حرف در هر کلمه بود. چهار شکل برخی‌ از حروف، مانند ”ع“ (قسمت بالای شکل ۱۰) بسیار متفاوت‌اند و می‌‌بایست چهار کلید متفاوت ماشین تحریر یا دو کلید همراه با کلید ”تغییر مکان“ به آنها اختصاص یابد. البته تهیۀ صفحه‌کلیدی با ۶۴ کلید حرفی‌ (۳۲ حرف الفبا ضرب‌ در ۲) و تعداد دیگری کلید برای ارقام و علامت‌های متداول اصلاً عملی‌ نبود. خوشبختانه، برای بیشتر حروف فارسی گونه‌های ابتدایی و میانی و نیز گونه‌های تنها و پایانی تا حدودی مشابه‌اند و ادغام آنها صدمۀ زیادی به زیبایی و خوانایی خط حاصل نمی‌‌زند. برای مثال، حروف ”م“ و ”ب“ فقط دو گونه لازم دارند (شکل ۱۰) و برخی‌ از حروف مانند ”ه“ هم، با صدمه‌ای نسبتاً بیشتر به خوانایی و زیبایی خط، می‌‌توانند فقط دو گونه داشته باشند. روی هم رفته، به استثنای دو حرف ”ع“ و ”غ،“ بقیۀ حروف را می‌‌توان با دو گونۀ کوچک و بزرگ-مانند حروف کوچک و بزرگ لاتین-کارسازی کرد.

با به بازار آمدن ماشین‌های تحریر هوشمند، تحول بزرگی‌ در وارد کردن اطلاعات فارسی به واژه‌پرداز‌ها و کامپیوتر‌ها حاصل شد. این‌گونه دستگاه‌های ورودی هوشمند و نرم‌افزار‌های آنها فقط به یک گونه از هر حرف فارسی نیاز داشتند، چون می‌‌توانستند گونۀ تایپ‌شده یا نمایش‌داده‌شده را با تجزیه و تحلیل متن ورودی تعیین کنند. مثلاً برای وارد کردن واژۀ ”کمتر“ (شکل ۱۰، چپ)، کاربر ابتدا حرف ”ک“ را وارد می‌‌کند که به سبب نامعلوم بودن حرف بعدی به صورت تنها روی نمایشگر ظاهر می‌‌شود. در مرحلۀ دوم، با وارد کردن حرف ”م،“ واژه‌پرداز می‌‌فهمد که حرف قبلی‌، یعنی ”ک،“ باید به صورت ابتدایی نمایش داده شود و آن را تغییر می‌‌دهد. این روش تا برخورد به انتهای خط یا انتهای کلمه (فشار دادن کلید بازگشت یا فاصله) ادامه می‌‌یابد. این‌گونه تغییر پس از چاپ در ماشین تحریر ممکن نیست و بنابراین، ماشین‌های تحریر هوشمند متن ورودی را با یک حرف تأخیر چاپ می‌‌کردند.

ماشین‌های تحریر فارسی در ابتدا صفحه‌کلیدهایی مانند آنچه در سمت چپ شکل ۱۱ دیده می‌‌شود داشتند. برای آنکه کاربران ماشین‌های تحریر بتوانند به سادگی‌ با ماشین‌های تحریر مختلف کار کنند، استانداردی برای ترتیب کلیدها تدوین و تصویب شد.[12] مکانیسم چاپ، که در ابتدا شامل چکش‌های کوچکی بود که با برخورد به نوار مرکب و کاغذ شکل حروف را بر روی کاغذ ایجاد می‌‌کردند، آرام‌آرام بهبود یافت.

ماشین تحریری که خط فارسی‌‌اش کیفیت بسیار بالایی داشت آی‌بی‌‌‌ام سلکتریک (IBM Selectric) بود که مکانیسم چاپ آن گویی پلاستیکی‌ به شکل توپ گلف بود (شکل ۱۱، راست). با فشار دادن هر کلید، چرخش و خم شدن گوی چاپ حرف مورد نظر را به نقطۀ چاپ می‌‌آورد و با ضربۀ گوی به نوار مرکب و کاغذ آن را چاپ می‌‌کرد. در آوردن گوی و جایگزین کردن آن با گویی دیگر بسیار آسان بود و به این ترتیب، حروف با شکل‌ها و اندازه‌های متفاوت، علایم ریاضی‌، و حتی حروف زبان‌های دیگر به سادگی‌ قابل ترکیب بودند. نگارنده چنین ماشین تحریری را برای آماده کردن کتاب آشنایی با کامپیوتر خود به کار گرفت که نمونۀ نتایج حاصل از آن در شکل ۱۲ دیده می‌‌شود.[13]

ماشین تحریر آی‌بی‌‌ام سلکتریک همچنین دارای حافظۀ موقتی بود که می‌‌توانست محتوی یک سطر کامل از متن را در خود ذخیره کند. با فشار دادن کلید ”پس‌‌رفت،“ حرف قبلی‌ از حافظه خوانده می‌‌شد و گوی چاپ دوباره همان حرف را با ضربه روی نوار سفید و کاغذ چاپ می‌‌کرد. این ویژگی‌ کارِ ماشین‌نویس‌ها را بسیار ساده می‌‌کرد، چون دیگر نیازی به استفاده از مایع پاک‌کن سفید و مشکل انتظار برای خشک شدن آن پیش از ادامۀ کار نداشتند.

در اواسط دهۀ ۱۹۷۰، تلاش‌هایی برای طراحی و تصویب استانداردی واحد برای صفحه‌کلید در ماشین‌های تحریر و کامپیوترها صورت گرفت. پیشنهاد حاصل، که به علت نابسامانی‌های ادارات دولتی در یکی‌ دو سال قبل از انقلاب هرگز به تصویب و اجرا نرسید، در سمت چپ شکل ۱۳ دیده می‌‌شود.[14] برای این طرح استاندارد، به خاطر کلیدهای واقع در ردیف پایین صفحه‌کلید، نام ”زودگذر“ انتخاب شد و امید بر آن بود که استاندارد چندان زودگذر نباشد. استانداردی هم برای ذخیره و تبادل اطلاعات فارسی بر مبنای کُد سازمان بین‌المللی استانداردها پیشنهاد شد.[15] آن هم مانند استاندارد صفحه‌کلید هرگز تصویب و ابلاغ نشد.

شکل ۱۰. حروف فارسی در چاپ چهارگونه، در ماشین تحریر دوگونه و در واژه¬پرداز‌های هوشمند یک گونه دارند.

شکل ۱۰. حروف فارسی در چاپ چهارگونه، در ماشین تحریر دوگونه و در واژه پرداز‌های هوشمند یک گونه دارند.

 

شکل ۱۱. صفحه¬کلید یکی‌ از ماشین¬های تحریر قدیمی‌ فارسی و گوی حروف در ماشین تحریر برقی آی¬بی‌‌¬ام سلکتریک.

شکل ۱۱. صفحه کلید یکی‌ از ماشین های تحریر قدیمی‌ فارسی و گوی حروف در ماشین تحریر برقی آی بی‌‌ ام سلکتریک.

 

شکل ۱۲. نمونۀ خط فارسی حاصل از ماشین تحریر آی‌بی‌ام سلکتریک در تدوین کتاب آشنایی با کامپیوتر نگارنده.

شکل ۱۲. نمونۀ خط فارسی حاصل از ماشین تحریر آی‌بی‌ام سلکتریک در تدوین کتاب آشنایی با کامپیوتر نگارنده.

 

شکل ۱۳. استانداردهای پیشنهادی برای ترتیب کلیدها در صفحه‌کلید و کُد نمایش و تبادل اطلاعات فارسی.

شکل ۱۳. استانداردهای پیشنهادی برای ترتیب کلیدها در صفحه‌کلید و کُد نمایش و تبادل اطلاعات فارسی.

 

شکل ۱۴. چاپگر طبله‌ای، نمونۀ کوچکی از خط حاصل از آن، و نوعی دستگاه چاپ سطری. تصویر راست برگرفته از IBM و تصویر چپ برگرفته از PC Magazine Encyclopedia.

شکل ۱۴. چاپگر طبله‌ای، نمونۀ کوچکی از خط حاصل از آن، و نوعی دستگاه چاپ سطری. تصویر راست برگرفته از IBM و تصویر چپ برگرفته از PC Magazine Encyclopedia.

 

شکل ۱۵. مکانیسم‌های چاپ زنجیری و گلبرگی که ساخت چاپگرهای کوچک‌تر را ممکن ساختند. تصویر چپ برگرفته از پایگاه اینترنتی Computer Sc IT & Management و تصویر راست برگرفته از PC Magazine Encyclopedia.

شکل ۱۵. مکانیسم‌های چاپ زنجیری و گلبرگی که ساخت چاپگرهای کوچک‌تر را ممکن ساختند. تصویر چپ برگرفته از پایگاه اینترنتی Computer Sc IT & Management و تصویر راست برگرفته از PC Magazine Encyclopedia.

چاپگرها و نمایشگرهای اولیۀ کامپیوتر

قدیمی‌‌ترین دستگاه‌های چاپ کامپیوتری چاپگرهای سطری بودند که یک سطر کامل از متن را بر روی صفحات پهن و طومارگونه یک‌جا چاپ می‌‌کردند (شکل ۱۴، راست). مکانیسم چاپ در این چاپگرها طبله‌ای فلزی بود که به ازای هر یک از ستون‌های چاپ-معمولاً ۱۳۲ ستون-یک حلقه از حروف و علایم مورد نیاز را شامل می‌‌شد (شکل ۱۴، چپ). وقتی‌ که طبله با سرعت زیاد حول محورش می‌‌چرخید، همۀ حروف قابل چاپ به نوبت از موضع چاپ رد می‌‌شدند و در هر ستون، درست هنگامی که در محل سطر چاپ قرار می‌‌گرفت، چکش کوچکی بر روی حرف مورد نظر ضربه می‌‌زد و به کمک نوار مرکب آن را روی کاغذ چاپ می‌‌کرد. چاپ کردن هر سطر نیازمند یک گردش طبله بود که فقط چند هزارم ثانیه طول می‌‌کشید.

یکی‌ از عیب‌های چاپگرهای طبله‌ای برای چاپ خط فارسی فواصلی بود که به سبب فاصلۀ بین چکش‌ها و نیز بین حلقه‌های روی طبله بین حروف مجاور ایجاد می‌‌شد و کیفیت خط را پایین می‌‌آورد. مثال‌هایی از این فواصل در بالای شکل ۱۴ مشهودند. گاه به دلایلی چکش درست در وقت موعد به طبله نمی‌‌خورد و در نتیجه، حروف تشکیل‌دهندۀ یک سطر کمی‌ نسبت به یکدیگر بالا و پایین ظاهر می‌‌شدند که کیفیت خط را باز هم بدتر می‌‌کرد.

برای مدتی‌ کوتاه، روش جالبی‌ برای بهبود کیفیت خط فارسی به کار گرفته شد که بعدها به علت برخی‌ اشکالات اضافی آن را کنار گذاشتند. در این روش، جهت سطرهای چاپ تغییر یافت و به جای آنکه حروف در ستون‌های متفاوت با چکش‌های گوناگون چاپ شوند، یک چکش به هر سطر اختصاص یافت تا حروف سطر را به نوبت چاپ کند. به این ترتیب، حروف بدون فاصله‌های ناخوشایند موجود در شکل ۱۴ چاپ می‌‌شدند، ولی‌ اگر صفحه‌ای حاوی فقط یک یا دو سطر اطلاعات بود، چاپ کردن آن به اندازۀ یک صفحۀ کاملاً پُر وقت می‌‌گرفت.

مکانیسم‌های چاپ زنجیری و گلبرگی (شکل ۱۵) از طبله کوچک‌تر بودند و در نتیجه، چاپگرهایی که از آنها استفاده می‌‌کردند حجم و وزن کمتری داشتند. این دو نوع چاپگر هم از چکش‌های کوچکی برای ضربه زدن و تشکیل حروف بر روی کاغذ استفاده می‌‌کردند و از نظر کیفینت خط حاصل همان اشکالات چاپگرهای طبله‌ای را داشتند.

پیش از ادامۀ بحث دربارۀ بهبود کارایی چاپگرهای کامپیوتری، شرح مختصری دربارۀ خروجی تصویری روی نمایشگرهای کامپیوتری لازم است. یکی‌ از ابتدایی‌ترین روش‌های نمایش اطلاعات عددی شامل استفاده از نمایشگرهای هفت‌قطعه‌خطی بود، که در بالای شکل ۱۶ دیده می‌‌شود. خاموش یا روشن بودن هفت لامپ کوچک، که بعد‌ها از یکسوکننده‌های منوّر ساخته شدند، شکل ارقام صفر تا ۹ را برای کاربردهایی چون ماشین حساب، ساعت، و دماسنج ایجاد می‌‌کرد. با گسترش کاربرد این نمایشگرها، انواع دیگری از آنها با ۹ یا ۱۴ یا تعداد دیگری از قطعه‌خط‌ها برای نمایش ارقام، حروف و علایم ویژه ساخته شدند که کیفیت نسبتاً خوبی‌ در نمایش حروف بزرگ لاتین داشتند، ولی‌ برای حروف کوچک و برخی‌ علایم ویژه چندان کارا نبودند.

در ایران هم تلاش‌هایی برای کاربرد نمایشگرهای قطعه‌خطی در خط فارسی صورت گرفت. نتیجۀ کار این بود که ارقام فارسی هم با ۷ قطعه خط قابل نمایش‌اند (شکل ۱۷، بالا)، ولی‌ برای نمایش متون حداقل ۱۸ قطعه‌خط لازم است (شکل ۱۷، پایین). هر دوی این طرح‌ها در حد پژوهش و نمونه‌سازی باقی‌ ماندند و به مرحلۀ تولید نرسیدند، چرا که نمایشگرهای قطعه‌خطی کم‌کم از دور خارج شدند و جای خود را به نمایشگرهای نقطه‌ای دادند. آرایه‌ای از چراغ‌ها با ۷ سطر و ۵ ستون برای نمایش خط لاتین در فهرست‌های پرواز فرودگاه‌ها، تابلو‌های ثبت نتایج در میدان‌های ورزشی، و موارد مشابه دیگر کافی‌ بود. هر چه تعداد چراغ‌های مورد استفاده برای هر حرف بالاتر می‌‌رفت، مثلاً ۹ سطر و ۷ ستون، و چراغ‌ها نزدیک‌تر به هم جاسازی می‌‌شدند، کیفیت خط حاصل بالاتر می‌‌رفت.

نمایشگرهای کاتُدی، که مانند تلویزیون‌های قدیمی‌ شامل صفحۀ حساس فسفری و شعاع الکترونیکی بودند‌ که بر آن می‌‌تابید، حروف و علایم را با رسم خطوط مستقیم و منحنی یا با استفاده از سخت‌افزارهای ویژه‌ای موسوم به ”علامت تولیدکن،“ که شعاع الکترونیکی را برای ترسیم علامت مورد نظر هدایت می‌‌کردند، روی صفحۀ نمایشگر می‌‌تاباندند. نهایتاً، طراحان این نمایشگرها به روش بُرداری روی آوردند که در آن صفحۀ نمایش به صورت آرایه‌ای از صفر و یک (نقاط سیاه و سفید) منظور می‌‌شد و شعاع الکترونیکی در حال طی‌ کردن ردیف به ردیف صفحۀ نمایش، برای ایجاد نقاط سیاه و سفید خاموش و روشن می‌‌شد. نمایشگرهای رنگی‌ در واقع سه شعاع جداگانه برای سه رنگ اولیۀ قرمز، آبی‌، و زرد داشتند. نمایشگرهای کاتُدی در نهایت با نمایشگرهای مسطح جایگزین شدند، ولی‌ روش نقطه‌ای نمایش اطلاعات هنوز هم پابرجاست.

شکل ۱۶. نمایشگرهای قطعه‌خطی برای ارقام، حروف الفبای لاتین، و علایم ویژه. تصویر راست برگرفته از  https://upload.wikimedia.org/wikipedia/en/thumb/0/0a/14_Segment_LCD_characters.jpg/220px-14_Segment_LCD_characters.jpg/.

شکل ۱۶. نمایشگرهای قطعه‌خطی برای ارقام، حروف الفبای لاتین، و علایم ویژه. تصویر راست برگرفته از
https://upload.wikimedia.org/wikipedia/en/thumb/0/0a/14_Segment_LCD_characters.jpg/220px-14_Segment_LCD_characters.jpg

 

شکل ۱۷. نمایشگرهای قطعه‌خطی پیشنهادی برای ارقام و حروف الفبای فارسی.

شکل ۱۷. نمایشگرهای قطعه‌خطی پیشنهادی برای ارقام و حروف الفبای فارسی.

 

شکل ۱۸. نمایشگرهای نقطه‌ای اولیه که در فرودگاه‌ها و میدان‌های ورزشی نصب می‌‌شدند. تصویر راست برگرفته از  http://computronics.biz/productimages/prodairport3.jpg/.

شکل ۱۸. نمایشگرهای نقطه‌ای اولیه که در فرودگاه‌ها و میدان‌های ورزشی نصب می‌‌شدند. تصویر راست برگرفته از
http://computronics.biz/productimages/prodairport3.jpg/.

پیشرفت در تکنولوژی چاپ کامپیوتری

طی سال‌ها، روش‌های گوناگون چاپ کامپیوتری ابداع و آزمایش شدند، ولی همۀ آنها نهایتاً جای خود را به روش چاپ نقطه‌ای دادند که شباهت‌هایی به خط کوفی مربع دارد؛ همان که کاشی‌کاران برای نوشتن متون در مساجد، کاخ‌ها، و ساختمان‌های مهم دیگر استفاده می‌کردند (شکل ۱۹، راست). همان‌گونه که یک کاشی‌کار می‌تواند همۀ کاشی‌های یک ردیف را بچیند و بعد به سراغ ردیف بعدی برود، چاپگرهای نقطه‌ای اولیه دارای هفت سوزن در یک ردیف بودند که هر کدام می‌توانستند در یکی از دو حالت بالا و پایین قرار گیرند. فشردن این سوزن‌ها به نوار مرکب و کاغذ بین صفر تا ۷ نقطه را بر روی کاغذ چاپ می کرد. پس از تکمیل چاپ یک ردیف، یا سوزن‌ها به محل ردیف بعدی می رفتند یا کاغذ کمی در جهت عکس حرکت می کرد و این امر تا چاپ تمام صفحه تکرار می شد (شکل ۱۹، چپ). بعد‌ها چاپگرهای نقطه‌ای با سوزن‌های بیشتر در یک یا چند ردیف به بازار آمدند. سوزن‌ها در ردیف‌های مختلف یا با هم مطابق بودند یا کمی نسبت به هم جابه‌جایی داشتند. سوزن‌های مکانیسم چاپ نهایتاً با مرکب‌پاش‌های کوچکی جایگزین شدند که مشکلات ناشی از حرکت مکانیکی سوزن‌ها را حل کرد.

با ایجاد انعطاف‌پذیری در طراحی خط، چاپگرهای نقطه‌ای کیفیت خط حاصل را بالا بردند و در ضمن قابلیت چاپ نقشه، شکل‌های هندسی و هر نقش دیگری را هم داشتند (شکل ۲۰). با کوچک‌تر شدن نقطه‌ها و افزایش آنها در هر اینچ مربع از سطح کاغذ یا صفحۀ نمایشگر، کیفیت خط حاصل به‌تدریج بهبود یافت، چنان‌که امروز به زحمت می‌توان نقطه‌های به‌کار‌رفته در تشکیل حروف و علایم را از هم تشخیص داد. مشکلات ناشی از پیوستگی و اندازه‌های متفاوت حروف فارسی هم از بین رفتند. آنچه تا آن زمان مسئله‌ای سخت‌افزاری بود، به مفهومی نرم‌افزاری (مشخص کردن نقطه‌های تاریک و روشن برای تشکیل دادن هر حرف) تبدیل شد.

طبیعتاً در ایران هم طراحی حروف فارسی به صورت ماتریس‌های نقطه‌ای آغاز شد (شکل ۲۱). پس از طراحی مجموعۀ حروف و علایم مورد نظر، آنها را روی کاغذ کپی می‌کردیم، می‌بریدیم و در ترکیبات مختلف کنار هم قرار می‌دادیم تا کیفیت خط حاصل را ارزیابی کنیم (شکل ۲۱، وسط). اگر از کیفیت خط راضی نبودیم، تغییراتی در شکل حروف و علایم می‌دادیم و ارزیابی را تکرار می‌کردیم. نهایتاً، برای ایجاد این ترکیبات برنامه‌ای نوشتیم و دیگر لازم نبود این کار را به صورت دستی انجام دهیم. همزمان با بهتر شدن طرح‌های ما، اندازۀ ماتریس‌های نقطه‌ای نیز تدریجاً بزرگتر و دقت آنها بیشتر می‌شد که به بالا رفتن خوانایی و زیبایی خط کمک می‌کرد.

تأثیر اندازۀ ماتریس نقطه‌ای بر کیفیت خط حاصل در سمت چپ شکل ۲۲ مشهود است که در آن، حرف R لاتین در ماتریس‌های ۷در۵ و ۱۶در۱۶ با نقاط هم‌پوشان به نمایش درآمده است. جالب آنکه خوانایی خط با سهولت تشخیص آن توسط کامپیوتر رابطه‌ای مستقیم دارد. در یک طرح پژوهشی برای تشخیصِ خودکارِ عناوین روزنامه‌ها-در آن زمان، دقت دستگاه‌های تصویربرداری برای خط معمولی روزنامه کافی‌ نبود-مسئلۀ تفکیک تکه‌ای از متن به حروف تشکیل‌دهندۀ آن بر رسی‌ و حل شد.[16] در سمت راست شکل ۲۲ نتیجۀ تفکیک بخش اول از واژۀ ”تهران،“ شامل سه حرف ”ت “ و ”ه “ و ”ر،“ با کامپیوتر دیده می‌‌شود. نتایج حاصل از این طرح پژوهشی به خودی خود جالب و مفید بودند و به طراحی حروف نقطه‌ای خواناتر هم کمک کردند. طی‌ نزدیک به چهار دهه که از اجرای طرح پژوهشی بالا می‌‌گذارد، رشتۀ شناسایی کامپیوتری متون فارسی پیشرفت چشمگیری کرده است و نتیجۀ جستجوی ”شناسایی حروف فارسی“ در گوگل بیش از ۶ میلیون صفحه است.

روش چاپ یا نمایش نقطه‌ای بالاخره مشکل خروجی فارسی از کامپیوتر را به نحو مطلوبی حل کرد، ضمن آنکه اجازۀ طراحی برخی‌ از مجموعه‌های علایم ویژه و تخصصی را هم به دست داد.[17] در شکل‌های ۲۳ و ۲۴ دیده می‌‌شود که درجۀ بهبود کیفیت خط فارسی از چاپگرهای ضربه‌ای و نقطه‌ای ساده در دهۀ ۱۹۷۰ تا چاپگرهای نقطه‌ای نسل دوم در دهۀ ۱۹۸۰ چشمگیر بوده است. در سه دهۀ اخیر کیفیت خط باز هم بهبود یافته و در نتیجه، روش چاپ و نمایش نقطه‌ای تثبیت شده است.

با رفع مشکلات چاپ و نمایش خط فارسی، بحث‌های گاه و بی‌‌گاه دربارۀ متحول ساختن خط فارسی به منظور تطبیق آن با تکنولوژی و پیش‌گیری از ”عقب افتادگی فرهنگی“[18]‌ هم کمتر شده ا‌ست. این نتیجۀ جانبی موجب خوشحالی است، چون روش درست در پیوند تکنولوژی تطبیق فنون نوین با فرهنگ بومی است و نه تغییر فرهنگ به علت محدودیت‌های فنی. البته، زیاده‌روی در جهت عکس، یعنی‌ اصرار بر خلوص زبان و مقاومت در برابر هر نوع تغییر و تحول، هم مشکل‌آفرین خواهد بود‌.

شکل ۱۹. خط کوفی مربع، که کاشی‌کاران ابداع کردند، و تکنولوژی ابتدایی چاپ نقطه‌ای. تصویر چپ برگرفته از PC Magazine Encyclopedia.

شکل ۱۹. خط کوفی مربع، که کاشی‌کاران ابداع کردند، و تکنولوژی ابتدایی چاپ نقطه‌ای. تصویر چپ برگرفته از PC Magazine Encyclopedia.

 

شکل ۲۰. چاپ نقطه‌ای انعطاف‌پذیر است، ولی به تنهایی همۀ مشکلات را حل نمی‌کند. تصویر وسط برگرفته از  https://blog.gatunka.com/2009/11/03/japanese-computers-still-living-it-8-bit/.

شکل ۲۰. چاپ نقطه‌ای انعطاف‌پذیر است، ولی به تنهایی همۀ مشکلات را حل نمی‌کند. تصویر وسط برگرفته از
https://blog.gatunka.com/2009/11/03/japanese-computers-still-living-it-8-bit

 

شکل ۲۱. طرح‌های نقطه‌ای برای برخی از حروف و ترکیبات فارسی و مقایسۀ آنها با خط لاتین.

شکل ۲۱. طرح‌های نقطه‌ای برای برخی از حروف و ترکیبات فارسی و مقایسۀ آنها با خط لاتین.

 

شکل ۲۲. ماتریس‌های کوچک (۷در۵) و بزرگ (۱۶در۱۶، با نقاط همپوشان) و مثالی از حروف پیوسته.

شکل ۲۲. ماتریس‌های کوچک (۷در۵) و بزرگ (۱۶در۱۶، با نقاط همپوشان) و مثالی از حروف پیوسته.

 

شکل ۲۳. نمونه‌هایی‌ از خط فارسی چاپگرهای کامپیوتری در دهۀ ۱۹۷۰.

شکل ۲۳. نمونه‌هایی‌ از خط فارسی چاپگرهای کامپیوتری در دهۀ ۱۹۷۰.

 

شکل ۲۴. نمونه‌هایی‌ از خط فارسی چاپگرهای کامپیوتری در دهۀ ۱۹۸۰.

شکل ۲۴. نمونه‌هایی‌ از خط فارسی چاپگرهای کامپیوتری در دهۀ ۱۹۸۰.

 

خطوط فارسی و عربی‌ در کامپیوتر‌های امروزی

با گسترش ارتباطات الکترونیکی و شبکه‌های اجتماعی، پیشرفت‌های بسیاری در کیفیت چاپ و نمایش خط فارسی حاصل شده است. در حال حاضر، همۀ سیستم‌های موجود از روش نقطه‌ای برای تولید خط استفاده می‌‌کنند. برای نمونه، باید از بهبود خط فارسی در فیس‌بوک یاد کرد، ولی‌ خطِ بهتر غالباً فراگیر نیست و فقط در گوشه‌هایی‌ از سیستم ظاهر می‌‌شود. مثلاً در سال ۲۰۱۷، پیشنهاداتی برای رفع برخی‌ از مشکلات خط فارسی به فیس‌بوک ارائه دادم و در اواخر همان سال، خط تازه‌ای بر روی ”سکوهای تلفن همراه“ پیاده شد که کیفیت بهتری داشت. اما متأسفانه، سکو‌های کامپیوتری از این پیشرفت‌ها بی‌ بهره ماندند (شکل ۲۵، چپ). در سمت راست شکل ۲۵ نمونۀ خط فارسی یک پایگاه خبری دیده می‌‌شود که کیفیت بسیار خوبی‌ دارد. درسی‌ که از این تحولات باید گرفت این است که کاربران باید همیشه هشیار باشند و در هر موقعیتی مشکلات و ایرادها را به مسئولان گوشزد کنند. با در دست بودن مجموعه‌های بزرگی‌ از متون فارسی در شبکه‌های اجتماعی و سیستم‌های ارتباطی‌ دیگر، هیچ بهانه‌ای برای ارزیابی نکردن کیفیت خط و فقدان نظر خواهی از کاربران برای بهبود آن پذیرفته نیست.

مشکلات تولید خط خوانای فارسی عمدتاً همان‌ها هستند که خواندن کامپیوتری خط را هم دشوار می‌‌کنند. عنوانی از یک روزنامه، که در شکل ۲۶ دیده می‌‌شود و چهار دهه قبل در یک طرح پژوهشی از آن استفاده شد،[19] به خوبی‌ مشکلات تشخیص نقاط اتصال حروف (a)، حروف مشابه (b1, b2)، تفاوت‌های چشمگیر در پهنای حروف (c1, c2)، هم‌پوشی افقی حروف واقع در یک سطر (d)، و هم‌پوشی عمودی بین حروف بلند در سطر‌های مجاور (e) را نشان می‌‌دهد. یکی‌ از نتایج جانبی این پژوهش تعیین پهنای قلم چهار نقطه‌ای (شکل ۲۷، چپ) برای احراز دقت قابل قبول در شناسایی حروف بود. همین پهنای قلم چهار نقطه‌ای ضابطۀ خوبی‌ برای خوانا کردن خط است، چون پهنای چهار نقطه یا بیشتر باعث واضح‌تر شدن انحناها، سوراخ‌ها، و دیگر ویژگی‌های حروف فارسی می‌‌شود (شکل ۲۷).

حال که حد پایینی اندازۀ ماتریس نقطه‌ای را برای تولید خط زیبا و خوانای فارسی می‌‌دانیم، بد نیست اشاره‌ای هم به اندازۀ ماتریس در تولید خط قابل قبول برای کاربردهایی کنیم که باید با هزینۀ کم پیاده شوند.[20] نتایج شبیه‌سازی با ماتریس‌های ۷در۵، ۷در۲¸۹، و ۹در۲¸۹ در بخش وسطی شکل ۲۸ دیده می‌‌شوند. وقتی‌ که یکی‌ از ابعاد ماتریس را به صورت ۲¸m می‌‌نویسیم، منظور این است که m نیم‌ستون داریم که نقاط آنها نسبت به یکدیگر کمی‌ جا‌به‌جا شده‌اند. این‌گونه ماتریس‌ها در نمایش خطوط مایل و منحنی بهتر از ماتریس‌های مستطیلی عمل می‌‌کنند.

شکل ۲۵. نمونۀ خط نقطه‌ای فارسی از فیس‌بوک نگارنده (سمت چپ) و یک پایگاه خبری.

شکل ۲۵. نمونۀ خط نقطه‌ای فارسی از فیس‌بوک نگارنده (سمت چپ) و یک پایگاه خبری.

 

شکل ۲۶. برخی‌ از مشکلات شناسایی متون چاپی فارسی.

شکل ۲۶. برخی‌ از مشکلات شناسایی متون چاپی فارسی.

 

شکل ۲۷. روش‌های به‌کار‌رفته و نتایج حاصل از شناسایی خودکار متون چاپی فارسی.

شکل ۲۷. روش‌های به‌کار‌رفته و نتایج حاصل از شناسایی خودکار متون چاپی فارسی.

از آنجا که چاپ یا نمایش برخی‌ از حروف قدبلند فارسی بیشتر از حروف دیگر مشکل‌زاست، شبیه‌سازی جداگانه‌ای برای این حروف صورت گرفت که پاره‌ای از نتایج آن در قسمت بالا و سمت راست شکل ۲۸ برای سه ماتریس ذکرشده دیده می‌‌شوند. در همان‌جا نتایج چاپ یا نمایش با ماتریس‌های دارای پهنای متغیر نیز ثبت شده‌ا‌ند. نتیجۀ نهایی این بود که ماتریس نقطه‌ای با ابعاد ۹در۲¸۹ کوچک‌ترین اندازه‌ای است که می‌‌توان برای حداقل خوانایی قابل قبول به کار برد.

هنگامی که به خطوط ریزتر برای نمایش متن روی نمایشگرهای محدود تلفن‌های همراه و برخی‌ دستگاه‌های الکترونیکی‌ ارزان‌قیمت نیاز داریم، دو راه در پیش داریم. اول آنکه حروف کوچک‌تری را به کار بگیریم. مجموعه‌های حروف در اندازه‌های مختلف ارائه می‌‌شوند که به آن اندازۀ حرف یا ”پوینت“ می‌‌گویند (شکل ۲۹، بالا). حروف با اندازۀ ۲۰ معمولاً نصف حروف با اندازۀ ۴۰ نیستند، چون افزایش خوانایی خط حکم می‌‌کند که برخی‌ جزئیات در حروف با اندازۀ کوچک‌تر با اغراق نمایش داده شود تا حروف مشابه از هم تمیز داده شوند. روش دوم کوچک کردن خطی حروف از راه فشرده‌سازی است. این کاری است که مثلاً در هنگام نمایش نقشه‌ای بزرگ بر روی صفحۀ کوچک تلفن همراه صورت می‌‌گیرد و همۀ عوامل نقشه، از جمله حروف و کلمات روی آن، به یک نسبت فشرده می‌‌شوند. نیمۀ پایین شکل ۲۹ تفاوت‌های دو روش را نشان می‌‌دهد.

در پایان این بخش، اشاره‌ای هم به حروف فارسی مورد استفاده در برنامه‌های مایکروسافت و از جمله واژه‌پرداز وُرد می‌‌کنیم. شکل ۳۰ برخی‌ از این مجموعه‌های حروف را نشان می‌‌دهد که متأسفانه در حال حاضر، چهار گونۀ اول علی‌رغم نام‌های متفاوت از نظر شکل یکسان‌اند. شاید برنامه بر این باشد که این چهار گونه در آینده از هم متمایز شوند. می‌‌بینیم که حروف ارائه‌شده از نظر زیبایی و خوانایی متفاوت‌اند. شاید بتوان گفت که خطوط کالیبری و دوبی‌ در مجموع بهترین‌اند-به خط‌های بزرگ‌شده در سمت چپ شکل ۳۰ توجه کنید. در خط کوری‌یر، اشکالات متداول حروف با پهنای یکسان به چشم می‌‌خورند، ولی‌ این‌گونه حروف کاربردهایی هم دارند و گاه مفید واقع می‌‌شوند.

غیر از نمایش و چاپ اطلاعات به منظور خواندن متون، خطاطی با حروف هنری گوناگون نیز گاه مورد توجه است. پایگاه NastaliqOnline.ir امکاناتی را برای نمایش خطوط نستعلیق و شکسته و غیره در اختیار کاربران قرار می‌‌دهد. متن مورد نظر در یک جعبۀ مستطیل شکل وارد شده و سپس فرمان ”خطاطی کن“ صادر می‌‌شود. نتیجۀ خطاطی به صورت تصویر jpg به کاربر بازمی‌‌گردد که قابل کپی‌ کردن و چسباندن در جاهای دیگر است. شکل‌های ۳۱ و ۳۲ حاوی مثال‌هایی در این زمینه‌ا‌ند.

شکل ۲۸. برخی‌ از نتایج حاصل از پژوهشی با هدف تعیین حداقل اندازۀ ماتریس‌های نقطه‌ای برای ارائۀ خط فارسی.

شکل ۲۸. برخی‌ از نتایج حاصل از پژوهشی با هدف تعیین حداقل اندازۀ ماتریس‌های نقطه‌ای برای ارائۀ خط فارسی.

 

شکل ۲۹. حروف فارسی با اندازه‌های متفاوت و تأثیر کاهش اندازۀ خط با کاربرد حروف کوچک‌تر یا فشرده‌سازی تصویری.

شکل ۲۹. حروف فارسی با اندازه‌های متفاوت و تأثیر کاهش اندازۀ خط با کاربرد حروف کوچک‌تر یا فشرده‌سازی تصویری.

 

شکل ۳۰. مثال‌هایی از حروف فارسی واژه‌پرداز مایکروسافت وُرد و خطوط حاصله.

شکل ۳۰. مثال‌هایی از حروف فارسی واژه‌پرداز مایکروسافت وُرد و خطوط حاصله.

 

شکل ۳۱. نمونه‌های تولید خطوط نستعلیق (راست) و شکسته (چپ) در پایگاه NastaliqOnline.ir.

شکل ۳۱. نمونه‌های تولید خطوط نستعلیق (راست) و شکسته (چپ) در پایگاه NastaliqOnline.ir.

 

شکل ۳۲. نمونه‌هایی‌ از دو خط دیگر که کامپیوتر تولید کرده است: عثمان طه (راست) و نیریزی (چپ). تولیدشده با ابزار NastaliqOnline.ir.

شکل ۳۲. نمونه‌هایی‌ از دو خط دیگر که کامپیوتر تولید کرده است: عثمان طه (راست) و نیریزی (چپ). تولیدشده با ابزار NastaliqOnline.ir.

 

نتیجهگیری و بیان مشکلات باقی‌مانده
پس از ۵۰ سال تلاش و نوآوری، هنوز هم در مقولۀ تولید خط زیبا و خوانای فارسی به پایان راه نرسیده‌ایم. البته افزایش سال‌به‌سال کیفیت و دقت نمایشگرهای کامپیوتری، که در نوع اِچ‌دی حاوی ۱۹۲۰در۱۰۸۰ نقطه‌ا‌ند و در ماورای اِچ‌دی ۳۸۴۰در۲۱۶۰ نقطه دارند، کمک بزرگی‌ است. چاپگرهای امروزی هم بسیار دقیق‌اند و حتی ارزان‌ترین آنها که برای مصارف شخصی‌ و خانگی ساخته می‌‌شوند توانایی چاپ حداقل ۶۰۰ نقطه در هر اینچ را دارند. بنابراین، می‌‌توان گفت که مشکل امروز ما فقدان امکانات سخت‌افزاری نیست، بلکه به طراحی حروف و الگوریتم‌های پردازش متن بازمی‌‌گردد. باید آنچه را که در این ۵۰ سال آموخته‌ایم با کاربرد روش‌های تجربیِ‌ علمی‌ و بهره‌گیری از نظرخواهی‌های گسترده به کار گیریم.

یکی‌ از زمینه‌هایی‌ که در آن به کار بیشتر نیاز داریم بررسی رابطۀ تنگاتنگ بین زیبایی و خوانایی خط است. در این خصوص، به‌کارگیری روش مشارکت جمعی‌ و نظرخواهی‌هایی که در آن دو خط متفاوت کنار هم قرار داده شده و از کاربران درخواست می‌‌شود که آنها را از دید زیبایی و خوانایی ارزیابی‌ کنند، کارساز خواهد بود. دیگر، مسائل قالب‌بندی متون است، به‌خصوص هنگامی که با متون دو یا چندزبانه سروکار داریم. یکی‌ از دلایل مشکلات ترکیب خطوط فارسی و لاتین در یک متن جهت‌های متفاوت نگارش است. اگر مثلاً بخواهیم در میان یک متن فارسی عبارت English text را بیاوریم، بسته به آنکه این عبارت در کجای سطر قرار بگیرد (وسط یا نزدیک انتها که در نتیجه باید تمام یا بخشی از آن به سطر بعدی انتقال یابد)، احتمال بروز اشکال وجود دارد. علایم نقطه‌گذاری و انواع پرانتزها، که نوع باز و بسته‌شان در فارسی و لاتین عکس یکدیگرند، نیز گاه مسئله‌سازند.

گسترش چشمگیر تعداد کاربران چاپگرها و نمایشگرهای فارسی انگیزۀ لازم را برای بهبود کیفیت خط فارسی ایجاد کرده است. این کاربران باید فعال باشند و از ابراز نظر نگریزند و از این راه به بهبود سیستم‌ها کمک کنند. طراحی یک صفحه‌کلید دو زبانۀ فارسی‌-لاتین، که استفاده از آن در همۀ محیط‌های کاربردی به سادگی‌ ممکن باشد، و بهبود کیفیت سیستم‌های تشخیص خودکار حروف فارسی از دیگر گام‌های مهم اولیه‌ا‌ند. علاوه بر تلاش برای بهتر کردن سیستم‌های موجود ورودی و خروجی فارسی، باید نگاهی‌ هم به آنچه که در راه است بیاندازیم. ورودی صوتی به زبان انگلیسی‌ پیشرفت چشمگیری داشته است، ولی‌ برای ورودی صوتی فارسی هنوز در ابتدای راهیم.[21] همین امر در مورد خروجی صوتی هم صدق می‌‌کند.[22]

غیر از مطالعات دربارۀ چاپگرها و نمایشگرهای گوناگون، باید نگاهی‌ هم به خود خط فارسی بیاندازیم تا ویژگی‌‌های آن و نحوۀ برخورد با ضرورت‌های زیبایی و خوانایی آن را بهتر بشناسیم. در اینجا به ذکر دو نمونه از کارهایی که در زبان انگلیسی‌ با خط لاتین صورت گرفته و می‌‌توان آنها را به زبان و خط فارسی تعمیم داد اکتفا می‌‌کنیم.

در کتابی که نگارنده برای یکی‌ از درس‌های دورۀ کارشناسی ارشد راجع به مقابله با خرابی‌ها و اشتباهات کامپیوتری به کار گرفته است،[23] پیوست اول حاوی جدولی‌ است که آمار اشتباهات تایپی را در وارد کردن دستی‌ اطلاعات به کامپیوتر به دست می‌دهد. بر طبق این جدول، حروف و علایمی‌ که کمترین اشتباه (کمتر از ۱ درصد) در ورود آنها صورت می‌گیرد عبارت‌اند از W، M، 3، 7، A، 9، C، E. حروفی که احتمال اشتباه در آنها پنج برابر بیشتر است (حدود ۵ درصد) عبارت‌ند از N، 0، 5، G ،V ،J. اشتباه‌برانگیز‌ترین حروف در زبان انگلیسی‌ Z (۱۳ درصد) و‌ I (۲۵ درصد) هستند. واضح است که اشتباه‌برانگیز بودن و خوانایی خط و حروف رابطه‌ای نزدیک دارند، ولی‌ به نظر نمی‌‌رسد که این رابطه در خط فارسی بررسی‌ شده باشد.

در متون انگلیسی‌ و برخی‌ زبان‌های دیگر، معیار سهولت درک به تفصیل مطالعه شده است.[24] سهولت درک، که با خوانایی فرق دارد، با کلمات مورد استفاده (کوتاه یا بلند، متداول یا نادر)، ساختار جملات (کوتاه و ساده یا بلند و پیچیده) و ویژگی‌های ظاهری متن (نوع حروف، اندازه، رنگ و غیره) ارتباط دارد. مفهوم خوانایی محدودتر است و به شکل حروف و علایم، فواصل بین آنها و شکل هندسی کلمات بستگی دارد. مثلاً برای شناسایی واژۀ English، مغز انسان پیش از توجه به حروف موجود در آن به شکل ظاهری (بالا و پایین رفتن، انحناها و غیره) توجه می‌‌کند. ظاهراً مطالعاتی در این زمینه در خط فارسی صورت نگرفته است، ولی‌ برای خط عربی‌ دست‌کم یک مرجع موجود است.[25]

امید می‌رود که این مقاله مکملی بر مقالات مروری پیشینی، که حدود چهار دهه قبل انتشار یافته‌اند،[26] باشد و نقشی در ثبت و گسترش اطلاعات مرتبط با پایه‌گیری فناوری کامپیوتر در ایران ایفا کند.

[1]‌صورت دیگری از این مقاله پیش از این در دو سخنرانی با عنوان ”کامپیوتر و مشکلات نگارش فارسی“ به زبان‌های فارسی در ۱۹ نوامبر و انگلیسی در ۲۰ نوامبر ۲۰۱۷ در سلسله سخنرانی‌های دوزبانۀ برنامۀ ایران‌شناسی دانشگاه یو‌سی‌ال‌اؚی عرضه شده است. از گردانندۀ سخنرانی‌ها، خانم دکتر نیره توحیدی، و سایر دست‌اندرکاران و حامیان آن برنامه صمیمانه سپاس‌گزارم. نقش نگارنده در پژوهش‌ها و راهکارهایی که در این مقاله به آنها اشاره می‌رود عمدتاً طبقه‌بندی مسائل، جمع‌بندی، و گزارش بوده است. مشکلات مورد بحث بزرگ‌تر از آن‌اند که یک نفر به تنهایی قادر به حلشان باشد. همکارانم در دانشگاه صنعتی شریف، آقایان دکتر فرهاد مودّت و مهندس آرمن نهاپتیان، در ابتدای این راه نقش مهمی ایفا کردند. همکاران دیگر دانشگاه‌های ایران و پژوهشگران و مهندسان سازمان‌های دولتی و بخش خصوصی و دانشجویان دورۀ کارشناسی ارشد دانشگاه صنعتی نیز در حل مسائل دست داشته‌اند. لازم به توضیح است که اشاره به مشکلات خط فارسی در این مقاله صورت‌های دیگر زبان فارسی، از جمله دَری، اُردو، و پَشتو را هم در بر می‌گیرد و مشکلات خط عربی هم عمدتاً شبیه فارسی است.

[2]Farhad Mavaddat and Behrooz Parhami, “Informatics in Iran: Problems and Prospects,” Proc. Int’l Conf. Computer Applications in Developing Countries (Thailand: Bangkok, August 1977), 121-133.

[3]Peter D. Dunn, Appropriate Technology: Technology with a Human Face (London: The MacMillan Press, 1979).

[4]Behrooz Parhami, “University Education in Computer Science and Technology: The New Iranian Plan,” Proc. IFIP 4th World Conf. on Computers in Education (Norfolk, August 1985), 923-930; Behrooz Parhami, “Computer Science and Engineering Education in a Developing Country: The Case of Iran,” Education and Computing, 2:4 (1986), 231-242.

[5]See Behrooz Parhami and Vida Daie, “Glossary of Computers and Informatics: English/Persian,” Informatics Society of Iran (May 1981).

[6]Behrooz Parhami, “Standard Farsi Information Interchange Code and Keyboard Layout: A Unified Proposal,” Journal of Institution of Electrical and Telecommunications Engineers, 30:6 (1984), 179-183.

[7]Behrooz Parhami and Mahmood Taraghi, “Automatic Recognition of Printed Farsi Texts,” Pattern Recognition, 14:1-6 (1981), 395-403.

[8]Iranian Plan and Budget Organization, Final Proposal for the Iranian National Standard Information Code (INSIC), Persian and English versions, 1980.

[9]Gilbert Lazard, “The Rise of the New Persian Language,” The Cambridge History of Iran: Period from the Arab Invasion to the Saljuqs (Cambridge: Cambridge University Press, 2008), vol. 4, 566-594.

[10]Willem M. Floor, “Čāp,” in Encyclopedia Iranica, vol. I/7, 760-764; available online at http://www.iranicaonline.org/articles/cap-print-printing-a-persian-word-probably-derived-from-hindi-chapna-to-print-see-turner-no/.

[11]Nile Green, “Persian Print and the Stanhope: Industrialization, Evangelicalism, and the Birth of Printing in Early Qajar Iran,” Comparative Studies of South Asia, Africa, and the Middle East, 30:3 (December 2010), 473-490.

[12]Institute of Standards and Industrial Research of Iran, Character Arrangement on Keyboards of Persian Typewriters (Tehran: ISIRI, 1976).

[13]بهروز پرهامی، آشنایی با کامپیوتر (تهران: طلوع آزادی، 1363).

[14]See Parhami, “Standard Farsi Information Interchange Code and Keyboard Layout.”

[15]See Parhami, “Standard Farsi Information Interchange Code and Keyboard Layout;” Iranian Plan and Budget Organization, Final Proposal for the Iranian National Standard Information Code.

[16]See Parhami and Taraghi, “Automatic Recognition of Printed Farsi Texts.”

[17]Behrooz Parhami, “Optically Weighted Dot-Matrix Farsi and Arabic Numerals,” Proc. 3rd Jerusalem Conf. Information Technology 78 (North-Holland, 1978), 207-210.

[18]Maryam Borjian and Habib Borjian, “Plights of Persian in the Modernization Era,” Handbook of Language and Ethnic Identity: The Success-Failure Continuum in Language and Ethnic Identity Efforts (Oxford: Oxford University Press, 2011), vol. 2, 254-267.

[19]See Parhami and Taraghi, “Automatic Recognition of Printed Farsi Texts.”

[20]Behrooz Parhami, “On Lower Bounds for the Dimensions of Dot-Matrix Characters to Represent Farsi and Arabic Scripts,” Proc. 1st Annual CSI Computer Conf. (Tehran, December 1995), 125-130.

[21]Hossein Sameti et al., “Nevisa: A Persian Continuous Speech Recognition System,” Proc. 13th Int’l CSI Computer Conf. (Berlin: Springer, 2008), 485-492.

[22]Mohammad Hadi Bokaei et al., “Niusha: The First Persian Speech-Enabled IVR Platform,” Proc. 5th IEEE Int’l Symp. Telecommunications (2010), 591-595.

[23]Robert W. Bailey, Human Errors in Computer Systems (New Jersey: Prentice Hall, 1983).

[24]Mostafa Zamanian and Pooneh Heydari, “Readability of Texts: State of the Art,” Theory & Practice in Language Studies, 2:1 (2012), 43-53.

[25]N. Chahine, “Reading Arabic: Legibility Studies for the Arabic Script” (Leiden University, Doctoral Dissertation, Faculty of the Humanities, 2012).

[26]Behrooz Parhami and Farhad Mavaddat, “Computers and the Farsi Language: A Survey of Problem Areas,” Information Processing 77: Proc. IFIP World Congress (Amsterdam: North Holland, 1977), 673-676; Behrooz Parhami, “On the Use of Farsi and Arabic Languages in Computer-Based Information Systems,” Proc. Symp. Linguistic Implications of Computer-Based Information Systems (New Delhi, India, November 1978), 1-15; Behrooz Parhami, “Impact of Farsi Language on Computing in Iran,” Mideast Computer, 1 (September 1978), 6-7; Behrooz Parhami, “Language-Dependent Considerations for Computer Applications in Farsi and Arabic Speaking Countries,” System Approach for Development: Proc. IFAC Conf. (Amsterdam: North-Holland, 1981), pp. 507-513.

شراب ایرانی در جام فرنگی: نگاهی به فرم فضایی بوف کور

 رضا قنادان Reza Ghanadan، دانش‌آموختۀ دکتری زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه لنکستر انگلستان، پیش از انقلاب استادیار دانشگاه فردوسی مشهد، مدیرکل روابط فرهنگی و بین‌المللی آن دانشگاه بود. پس از انقلاب در دانشگاه‌های جورج‌تاون، واشنگتن و نیز کالج نُووا به تدریس مشغول بود. او که مسئولیت یکی از برنامه‌های انگلیسی آموزش و پرورش شهر واشنگتن را برعهده داشت در تابستان 1397 در امریکا درگذشت. از مشرق پیاله و معنای معنا از آثار اوست.

آنچه در این نوشته می‌خوانید بررسی بوف کور، اثر درخشان صادق هدایت، از دیدگاه مدرنیسم است. بی‌درنگ باید افزود که موضوع صادق هدایت و مدرنیسم بحث تازه‌ای نیست. صاحب‌نظران قابلی، چه ایرانی و چه غربی، در این زمینه سخن گفته و وضعیت بوف کور را در پیوند‌  با برخی از آثار مدرنیستی تا اندازه‌ای روشن ساخته‌اند. موضوع این نوشته گسترش این بحث، اما با روایت و جزئیات تازه‌ای است. برای کسانی که آشنایی چندانی با مدرنیسم ندارند، لازم است نخست تصویری کوتاه از آن در این بحث عرضه شود. این تصویر فشرده برگرفته از بحث گسترده‌ای است که در جای خالی معنا: مدرنیسم و پسامدرنیسم آورده‌ام. منظور از مدرنیسم اشاره به جنبشی است که در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم در فرانسه بال گشود؛ در سال ۱۹۰۸ با پیدایش کوبیسم چهرۀ تازه‌ای از آن شکوفا شد؛ در سال‌های پیش از جنگ جهانی اول با انتشار داستان محاکمه، اثر فرانتس کافکا، و نخستین جلد از کتاب در جستجوی زمان از دست رفته، نوشتۀ مارسل پروست، تجلیات آن در داستان‌سرایی به نمایش در‌آمد و در سال ۱۹۲۲، با چاپ شاهکاری از جیمز جویس با نام اولیس و شعر سرزمین بایر، آفریدۀ ‌تی. اِس. الیوت، به بالاترین نقطۀ اوج خود رسید. در سال ۱۹۲۴، با به میدان آمدن سورئالیسم، شاخۀ تازه‌ای از آن سر بر کشید. از سال ۱۹۳۰، در انحصار نمایشنامه‌های ساموئل بکت قرار گرفت و سرانجام در سال ۱۹۳۷، با چاپ شاهکار دیگری از جیمز جویس با نام شب زندهداری فینگنها و تابلوی گرونیکا، اثر پیکاسو، در سال ۱۹۳۹ نشان داد که همچنان از نیروی آفرینش‌ فراوان برخوردار بوده است.

حضور صادق هدایت در پاریس و آشنایی نزدیک او با جنبش مدرنیسم در همین سال‌ها صورت گرفت. هدایت در سال ۱۹۲۴ عازم پاریس شد و این سالی بود که مدرنیسم در این شهر در اوج بود. سورئالیسم به همت آندره برتون (André Breton, 1896-1966) در همین سال پایه‌گذاری شد و اولیس جیمز جویس توجه منتقدان را بر خود متمرکز ساخت و شهرتش به منزلۀ اثری تکان‌دهنده در حال گسترش بود. بنابراین، برای نویسندۀ کنجکاوی چون هدایت، اقامت در پاریس، در این زمان حضور در بستر حاصل‌خیزی بود که ابزار رشد روزافزون او را در جهتی سازگار با ذهنیت ادبی و هنری‌اش فراهم آورد. پس از بازگشت به تهران، اشتیاق او برای شناخت بیشتر آثار مدرنیستی همچنان ادامه یافت. فریدون هویدا در نخستین جلسۀ آشنایی خود با او که از طریق برادرش، امیرعباس هویدا، در کافه فردوس، معروف به کافه فردوسی، صورت گرفت، سخن از کتاب تهوع سارتر به میان ‌آورد و هدایت که آن را نخوانده بود از او خواست فردای همان روز به خانه‌اش برود و کتاب را به او برساند. این خود آغاز دوستی عمیق و پایداری میان این دو شد که بعدها در پاریس نیز ادامه یافت. هدایت زمانی در هندوستان به نوشتن بوف کور پرداخت که گسترۀ خاص و گوناگون مدرنیسم را پیموده و بخش عمده‌ای از آثار درون این جنبش و وابسته‌ به آن را از نزدیک حس کرده بود. چنان که مصطفی فرزانه، دوست نزدیک هدایت، در آشنایی با صادق هدایت می‌گوید، هدایت معتقد بود که ادبیات جهان را باید به دو بخش تقسیم کرد: ادبیات پیش از جویس و ادبیات بعد از جویس. اینکه هدایت ادبیات پیش از جویس را به سخره می‌گرفت و بر کل آن خط بطلان می‌کشید نه فقط نشان می‌دهد که به قلب پیام مدرنیسم دست یافته بود، بل در ارزیابی خود از جایگاه جویس در این جنبش هم به بیراهه نرفته بود.

دربارۀ آثار مدرنیسم در بوف کور سخن بسیار است و، چنان که گفته شد، منتقدان قابلی جای‌جای رد پای برخی از نویسندگان این جنبش را در این داستان ردیابی کرده‌اند. برخی از این ردیابی‌ها‌ منجر به کشف قطعات و رویدادهایی در بوف کور شده است که چنانچه با نگاهی سطحی به آنها‌ بنگریم، فکر می‌کنیم انگار هدایت از آنچه خوانده است با تصرفاتی اندک نسخه برداشته است. قطعاتی از ژرار دو نر‌وال (Gérard de Nerval, 1808-1855) و ریلکه (René Karl Wilhelm Johann Josef Maria Rilke, 1875-1926) ما را با نمونه‌هایی از این دست رو‌به‌رو می‌سازند. این داوری حاصل مشاهداتی است سطحی که فقط از عدم شناخت درست هدایت سرچشمه می‌گیرد. صاحب‌نظرانی که شناخت عمیق‌تری از هدایت دارند و در آثار او به پژوهش پرداخته‌اند با این پرسش رو‌به‌رو می‌شوند که مایه‌گیری هدایت از مدرنیسم را چگونه باید توضیح داد. یکی از اینان مایکل بیرد (Michael Beard) است که از به کار بردن واژه‌هایی چون ”تأثیر“ یا ”نفوذ“ و غیره در این زمینه اکراه دارد و هم‌زمان نمی‌تواند واژۀ مناسب و تازه‌ای برای توضیح این پیوند پیچیده پیدا کند.

مصطفی فرزانه این نکته را روشن ساخته که چنان که هدایت خود به او گفته است، در نوشتن بوف کور هر واژه و اسمی را با آگاهی کامل برگزیده و از هر کتابی که از مدرنیست‌ها خوانده است به دقت یادداشت برداشته و در جای خود از این یادداشت‌ها بهره برده است. قطعات یادشده از ژرار دو نروال و ریلکه نیز بی‌شک از روی آگاهی تبلور یافته و فقط با کندوکاو عمیق‌تر در پیرامون آنها می‌توان به منطق درونی پیوندشان با کل داستان دست یافت.

یکی از راه‌هایی که امکان می‌دهد موضوع مایه‌گیری هدایت از مدرنیسم را تا اندازه‌ای توضیح داد این است که بکوشیم آن را در پرتو برخی از ویژگی‌های مشترک میان بوف کور و آثار مدرنیستی روشن سازیم. آنچه در نوشتۀ ‌حاضر صورت می‌گیرد همین روش است. پیش از هر چیز یادآوری این نکته لازم است که بوف کور مانند هر اثر هنری دیگر متکی بر دو عنصر بنیادی است: فرم و محتوا. همچنان که مایکل بیرد عنوان کرده است، داستان مورد بحث داستانی است با فرم غربی و محتوای ایرانی. منظور از فرم غربی این داستان مجموعۀ ساختاری است که بر ویژگی‌های هنری پدیدآورندۀ مدرنیسم تکیه زده‌اند.

اینک لازم است به بررسی این ویژگی‌ها بپردازیم. یکی از خصلت‌های عمدۀ مدرنیسم قهر هنرمندان این جنبش از تاریخ و طبیعت است. قهر نویسنده از تاریخ شفاف‌ترین بیان خود را در جمله معروفی از جیمز جویس می‌یابد که می‌گوید ”تاریخ خواب وحشتناکی است که می‌کوشم از آن بیدار شوم.‌“[1] در گذشته، یا به گفتۀ هدایت در ادبیات پیش از جویس، ژانرهای گوناگون ادبیات با نوعی ”تقلید“ (imitation) از عناصر موجود در دو بُعد پدیدآورندۀ دنیای برون، یعنی طبیعت و تاریخ، ‌شکل می‌بست. از این رو، دریافت کنندۀ هنر، چه خواننده شعر و داستان یا چه نگرنده یک تابلوی نقاشی، حتی در نخستین نگاه در برابر چشم‌اندازی ملموس قرار می‌گرفت که ریشه در شناخت او از نظم غالب بر جهان برون داشت و به این سبب، حداقل ویژگی‌های لازم را برای ایجاد نوعی ارتباط با او فراهم می‌ساخت. با پیدایش مدرنیسم و روی گردانیدن هنر از تاریخ و طبیعت، موضوع تقلید به منزلۀ سرچشمۀ آفرینش‌های هنری که از بحث‌های افلاطون و ارسطو بر جا مانده بود از صحنه بیرون رفت. همگام با این دگرگونی، ساختارها و صورت‌های ”طبیعی“ از گسترۀ هنر رخت بربستند و جای خود را به نقش‌هایی دادند که بی‌اعتنا به قوانین و محدودیت‌های چیره بر جهان واقعی عینیت یافته بودند و به این سبب، نمونه‌ای از آنها در دنیای بیرون قابل ردیابی نبود. این دگرگونی دست هنرمندان را باز گذاشت تا خلاقیت خود را به مؤثرترین صورت ممکن در تحقق بخشیدن به آرمان‌های نوآوری به کار گیرند.

در بوف کور نیز موضوع قهر نویسنده از تاریخ و طبیعت نمودهای روشنی دارد. توضیح این نکته لازم است که قهر هنرمندان مدرنیست از دنیای بیرون با‌ آنچه دربارۀ هدایت گفته شد از انگیزۀ یگانه‌ای سرچشمه نمی‌گرفت. قهر نویسندگان و شاعران مدرنیست از اعتراضی برمی‌خاست که در برابر پیامدهای بحران‌ساز مدرنیته، به‌ویژه ابتذال حاکم بر گرایش‌های طبقۀ بورژوازی، از اوایل قرن نوزدهم صورت پذیرفت. در خصوص هدایت اما باید گفت که قهر وی از جامعه خصلتی است ذاتی و این خصلت از همان آغاز، یعنی پیش از آشنایی‌اش با جنبش مدرنیسم، در او وجود داشت. آنچه در اینجا باید تأکید کرد تأثیر همانندی است که این عنصر در شکل بخشیدن به داستان هدایت بر جا گذاشته و او را زیر چتر مدرنیسم جا داده است. در داستان بوف کور، مانند برخی از داستان‌های مدرنیستی، با چهره‌هایی رو‌به‌رو می‌شویم که با داده‌های علم روان‌شناسی و معیارهای شناخت شخصیت تعریف‌پذیر نیستند. گویاترین این شیوۀ برخورد را در قهر راوی داستان از جامعه می‌بینیم که پیوسته از آن به صورت ”دنیای رجاله‌ها“ نام می‌برد. برای نمونه، در یکی از صحنه‌ها‌می‌خوانیم:

حالم که بهتر شد تصمیم گرفتم بروم خودم را گم بکنم . . . از خانه فرار کردم؛ از نکبتی که مرا گرفته بود گریختم؛ بدون مقصود معینی از میان کوچه‌ها، بی تکلیف از میان رجاله‌هایی که همه آنها قیافه‌های طماع داشته و دنبال پول و شهوت می‌دویدند گذشتم. من احتیاجی  به دیدن آنها نداشتم، چون یکی از آنها نمایندۀ باقی دیگرشان بود؛ همۀ آنها یک دهن بودند که یک مشت روده به دنبال آن آویخته و منتهی به آلت تناسلی‌شان می‌شد.[2]

همچنان که در برخی از داستان‌های مدرنیستی، مانند آثار کافکا، می‌بینیم، گریز نویسنده از واقعیت در شیوۀ پرداختن به شخصیت‌های داستان نمایان می‌شود. در بوف کور نیز همین ویژگی وجود دارد. هر یک از شخصیت‌ها‌ را انگار به صورت معمایی می‌بینیم که به جای انگیزه‌های شناخته‌شدۀ روانی و گرایش‌های قابل ارزیابی شخصیتی، کشش‌های رمزگونه و تفسیر‌پذیر باعث رفتارشان در هر موقعیتی می‌شود. روی گردانیدن هدایت از قالب‌ها و محدودیت‌های جهان برون او را به توصیف برخی از همان صحنه‌ها و رویدادهایی وامی‌دارد که در داستان محاکمه کافکا به چشم می‌خورند. راوی داستان بوف کور را مانند ک.، شخصیت محوری داستان محاکمه، در محیطی می‌یابیم که از هرگونه هویت جغرافیایی تهی است. خانه‌ای که در آن زندگی می کند از نظر او یک زندان است و آنچه را که در بیرون این زندان می‌بیند  ”خانه‌های خاکستری رنگ با اشکال هندسی عجیب و غریب، مکعب، منشور، مخروطی با دریچه‌های کوتاه و تاریک دیده می‌شد. ‌این دریچه‌ها بی‌در و بست، بی‌صاحب، و موقت به نظر می‌آمدند. مثل این بود که هرگز یک موجود زنده نمی‌توانست در این خانه‌ها مسکن داشته باشد.‌“[3]

از آنجا که اجزای داستان خارج از قالب‌ها و معیارهای طبیعی شکل یافته‌اند، به رویدادهایی برمی‌خوریم که ذهن را به سوی مداری حاکی از  ”رئالیسم جادویی“  (magic realism) سوق می‌دهند. گویاترین نمونۀ این‌گونه پیشامدها زمانی صورت می‌گیرد که مردی سرزده به اتاقش پا می‌گذارد و به او می‌گوید عموی اوست و از هندوستان آمده است. راوی به پستوی اتاقش می‌رود تا شرابی را که در آنجا نگه داشته است برای پذیرایی او بیاورد. اما همین که می‌خواهد بغلی شراب را از روی رف بردارد، به وجود روزنه‌ای پی می‌برد که تاکنون ندیده است. این روزنه چشم‌اندازی را به سوی یکی از موضوع‌های کانونی داستان باز می‌کند. شراب را با خود به داخل اتاقش می‌‌برد، اما می‌بیند که عمویش رفته است. به درون پستو بازمی‌گردد تا شراب را سرجایش بگذارد. هم‌زمان نگاه دیگری به مکانی که روزنه را در آنجا دیده بود می‌اندازد، اما درمی‌یابد که از روز‌نه هیچ خبری نیست و به جای آن دیوار سیاه و تاریکی می‌بیند که هیچ روزنه و منفذی در آن به چشم نمی‌خورد. آنچه دست نویسنده را در گنجاندن پیشامد رموز وهم‌گونه‌ای از این نوع آزاد می‌گذارد روی گرداندن او از قوانین طبیعت و معیارهای دست‌وپاگیر حاصل از آنهاست. در برخی از آثار کافکا، به‌ویژه در داستان محاکمه، با صحنه‌هایی از همین دست روبه‌رو می‌شویم. طبیعت غافلگیرکنندۀ این رویداد در بوف کور و اینکه دور از انتظار خواننده رخ می‌دهد، یادآور نوع پیشامدهایی است که زیر نفوذ گرایش معروف به رئالیسم جادویی تبلور می‌یابند. ویژگی دیگر مدرنیسم که هدایت از آن بهره گرفته، شگردهای سورئالیستی در ژانرهای گوناگون هنر است. سورئالیسم مکتبی است که در سال ۱۹۲۴ به دست آندره برتون در پاریس پایه‌گذاری شد و خیزش‌های چشمگیر و بارآوری را در شاخه‌های گوناگون هنر در اروپا آشکار ساخت. اتکای هنرمند در این گستره بر روان ناخودآگاه است و رویگردانی هنرمند از دنیای برون و پناه بردن به جهان درون، منشأ آفرینش‌های ادبی قرار می‌گیرد. با توجه به یافته‌های راهگشای فروید در این زمینه، روان ناخودآگاه به هنرمند امکان ‌داد عناصر وهم‌آور و رؤیاگونه‌اش را با محتویات عرصۀ آگاه ذهن درآمیزد و با این شیوه، هنر را میدان بازتاب واقعیت‌های فراسوی این دو، یعنی سورئالیسم یا فوق رئالیسم، سازد. مبتکر اصطلاح سورئالیسم آپولینر (Guillaume Apollinaire, 1880-1918)، شاعر فرانسوی، بود که از دوستان نزدیک پیکاسو و یکی از شیفتگان هنر کوبیسم به شمار می‌رفت. اما فلسفۀ این جنبش به دست آندره برتون در بیانیه‌ای با عنوان  مانیفست سورئالیسم (Manifestoes of Surrealism) انتشار یافت. برتون که خود از دوستان فروید بود و شخصاً با او ملاقات کرده بود، توانست فلسفۀ سورئالیسم را با کاوش دقیق در نظریۀ او مبنی بر ذهن ناخودآگاه و شیوه‌های کارکرد آن موجودیت بخشد. هدایت در سال ۱۹۲۴، یعنی در همان سالی به اروپا رفت که برتون یافته‌های مکتب سورئالیسم را انتشار داده بود. بی‌شک نویسنده‌ای با زمینه و روحیۀ ‌او نمی‌توانست به این بروز بی‌سابقۀ هنری بی‌اعتنا بماند. بنابراین، با ورود به اروپا هم از آغاز کار خود را در محیط ‌حاصل‌خیزی یافت که به آرمان‌های داستان‌سرایی او در اثرگذارترین صورت ممکن پاسخ می‌گفت. چند سال بعد که فریدون هویدا نظر آندره برتون را دربارۀ بوف کور خواستار شد، او از آن به عنوان یکی از بیست کتاب بزرگ قرن بیستم یاد کرد. این خود نشانۀ آشنایی عمیق هدایت با سورئالیسم و به کار بستن هنرمندانۀ شیوه‌های آن در بوف کور است. آنچه هدایت را در این زمینه یاری کرد یافته‌های فروید پیرامون آفرینش‌های هنری است که با بهره‌گیری از روش‌های رؤیا تحقق می‌یابد. دانسته است که هدایت با نظریۀ فروید در این زمینه آشنایی کامل داشت.

برخوردهای سورئالیستی هدایت داستان بوف کور را به صورت رؤیا یا بهتر است گفته شود کابوس هولناکی به تصویر می‌آورد که در آن، مانند آنچه در عالم خواب می‌بینیم، رویدادها نه فقط بر اصول منطق استوار نیستند، بلکه به دیدۀ ما عجیب و غریب و گیج‌کننده و ناممکن می‌نمایند. برای نمونه، پیش از آنکه راوی جسد دختر اثیری را تکه‌تکه کند و تکه‌ها را داخل چمدان بگذارد، تصمیم می‌گیرد از صورتش تصویری بکشد. چند بار به این کار دست می‌زند، اما از آنچه می‌کشد راضی نیست. هرچه به صورت او نگاه می‌کند، نمی‌تواند حالت چشمانش را به خاطر بیاورد. ناگهان می‌بیند گونه‌های او اندک‌اندک گل می‌اندازد و چشم‌های بی‌اندازه باز و متعجب او به صورتش نگاه می‌کند. اما دوباره چشم‌هایش به هم می‌رود. اگرچه این لحظه زیاد به درازا نمی‌کشد، ولی کافی است که راوی بتواند حالت چشم‌هایش را بگیرد و روی کاغذ بیاورد. این بار دیگر نقاشی را پاره نمی‌کند. به خیالش می‌رسد دختر اثیری زنده شده است. آهسته به او نزدیک می‌شود، اما از نزدیک بوی مُردۀ تجزیه‌شده‌ای را حس می‌کند که روی تنش کرم‌های کوچک در هم می‌لولند. راوی نیز مانند خوانندۀ داستان در شگفتی می‌ماند که چطور چشم‌های یک مُرده باز و دوباره بسته می‌شود. این نمونه‌ای از نوع رویدادهایی است که کیفیت رؤیا‌گونه و وهم‌آلود رایج در فضای سورئالیستی را در بوف کور تقویت می‌کند.

در جای دیگری از داستان، راوی خود را در یک شهر مجهول و ناشناس می‌یابد.

خانه‌های عجیب و غریب به اشکال هندسی، بریده‌بریده، با دریچه‌های متروک سیاه اطراف من بود. مثل اینکه هرگز جنبنده‌ای نمی‌توانست در آنها مسکن داشته باشد، ولی دیوارهای سفید آنها با روشنایی ناچیزی می‌درخشید و چیزی که غریب بود-چیزی که نمی‌توانستم باور کنم-در مقابل هر یک از این دیوارها می‌ایستادم، جلو مهتاب، سایه‌ام بزرگ و غلیظ به دیوار می‌افتاد، ولی بدون سر بود. سایه‌ام سر نداشت.[4]

تکرار پیشامدهای مرموز و تکان‌دهنده‌ای از این‌گونه است که بوف کور را در قالب یک کابوس وحشتناک، از نوع آنچه فقط در عالم خواب ممکن است، به تصویر می‌کشاند. در جای دیگری از داستان، صدای یک دسته گشتی مست از توی کوچه بلند می‌شود که دسته‌جمعی آوازی می‌خوانند. راوی هراسناک خود را از کنار پنجره کنار می‌کشد و تصمیم می‌گیرد در تاریکی ببیند. ناگهان می‌بیند که  ”آنجا هیکل ترسناکی نشسته بود. تکان نمی‌خورد. نه غمناک بود و نه خوشحال. هر دفعه که برمی‌گشتم توی تخم چشمم نگاه می‌کرد . . . همین که بلند شدم پیه‌سوز را روشن کنم، آن هیکل هم خود به خود محو و ناپدید شده بود. رفتم جلو آیینه. به صورت خود دقیق شدم، تصویری که نقش بست به نظرم بیگانه آمد، باور نکردنی و ترسناک بود.‌“[5] در این تصویر که بار دیگر یادآور صحنه‌هایی از داستان محاکمه کافکاست، کارکرد شیوه‌های رؤیا که بنا بر یافته‌های فروید از ضمیر ناخودآگاه برمی‌خیزند در شگردهای سورئالیستی روشن است.

در تعریف سورئالیسیم گفتیم که عناصر وهم‌آور و رؤیاگونه از روان ناخودآگاه سرچشمه می‌گیرند و با درآمیختن با محتویات عرصۀ آگاه ذهن به گستره‌ای فراسوی واقعیت راه می‌یابند. از این روست که صحنه‌هایی عجیب و غریب و ناسازگار با عادت‌های ادراکی انسان از نوع آنچه دیدیم، پیش روی ما قرار می‌گیرند. یکی از تکان‌دهنده‌ترین ماجراهایی که در فضای سورئالیستی بوف کور رخ می‌دهد ماجرایی است که در سرگذشت پدر و عموی راوی روی داده است. مادر راوی، بوگام داسی، رقاص معبد لینگم در هندوستان است و پدرش که در آن کشور مشغول تجارت بوده است سخت عاشق او می‌شود و به مذهب دختر رقاص، یعنی مذهب لینگ، درمی‌آید و سرانجام با او ازدواج می‌کند. اما پس از چندی که بوگام آبستن می‌شود، او را از خدمت معبد بیرون می‌کنند. پدر راوی برادری دوقلو دارد که از نظر قیافه و اخلاق شبیه اوست. وقتی بوگام داسی را می‌بیند او نیز عاشقش می‌شود و سرانجام او را گول می‌زند. همین که قضیه کشف می‌شود مادر راوی می‌گوید که هر دوی آنها را ترک خواهد کرد، مگر اینکه پدر و عموی او آزمایش مارناگ را بدهند و هر کدام از آنها که زنده ماند به او تعلق خواهد داشت. آزمایش از این قرار است که دو برادر را در یک اتاق تاریک مثل سیاه‌چال با یک مارناگ بیندازند و هر یک از آنها را که مار گزید، فریادی برمی‌آورد و مارافسار در اتاق را باز می‌کند و دیگری را نجات می‌دهد و بوگام داسی به او تعلق می‌گیرد. پدر و عموی راوی را در اتاق مخصوصی با مارناگ می‌اندازند. اما به جای فریاد اضطراب‌انگیز، ناله‌ای مخلوط با خنده‌ای چندش‌آور بلند می‌‌شود. در را که باز می‌کنند، عموی راوی از اتاق بیرون می‌آید،

ولی صورتش پیر و شکسته و موهای سرش از شدت بیم و هراس، صدای لغزش و سوت مار خشمگینی که چشم‌های گرد و شرر‌بار و دندان‌های زهرآگین داشته و بدنش مرکب بوده از یک گردن دراز که منتهی به یک برجستگی شبیه به قاشق و سر کوچکش می‌شده، از شدت وحشت عمویم با موهای سفید از اتاق خارج می‌شود. مطابق شرط و پیمان بوگام داسی متعلق به عمویم می‌شود. یک چیز وحشتناک، معلوم نیست کسی که بعد از آزمایش زنده بوده پدرم یا عمویم بوده است.[6]

با الهام از بررسی موشکافانۀ رضا براهنی، گودالی را که این آزمایش در آن صورت می‌گیرد ‌می‌توان نهاد رحم مادر دانست که در حقیقت راوی از آن به دنیا آمده است. اما بنا بر یافته‌های اوتو رنک (Otto Rank, 1884-1939)، درد حاصل از زخم زایش چنان است که سبب می‌شود بچه تمام آنچه را که در رحم بر او گذشته از یاد ببرد.

در صحنۀ دیگری از داستان شاهد حرکت اسب‌هایی هستیم که کالسکۀ نعش‌کش را به سوی شاه‌عبدالعظیم می‌‌برند.  می‌خوانیم که  ”اسب‌ها نفس زنان به راه افتادند، از بینی آن‌ها بخار نفس‌شان مثل لوله دود در هوای بارانی دیده می‌شد و خیزهای بلند ملایمی برمی‌داشتند. دست‌های لاغر بلند آن‌ها مثل دزدی که طبق قانون انگشت‌هایش را بریده و در روغن داغ فرو کرده باشند آهسته، بلند و بی‌صدا روی زمین گذاشته می‌شد.‌“[7] اشاره به گام‌های بلند و هم‌زمان بی‌صدای اسب‌ها نشان می‌دهد که بار دیگر با عنصری خیالی و وهم‌آور و ناهمساز با منطق حاکم بر دنیای واقعی روبه‌رو هستیم. به عبارت دیگر، در اینجا نیز مانند سایر آثار سورئالیستی به نماهایی برمی‌خوریم که پیدا کردن نمونه‌هایی از آنها در دنیای واقعی ناممکن است.

در اینجا توضیح نکته‌ای لازم است. چنان که آندره برتون در مانیفست سورئالیسم بیان می‌کند، انگیزۀ این جنبش ارتقای روان ناخودآگاه است که به دیدۀ او در طول تاریخ در سایۀ خردگرایی تام پنهان مانده و اکنون که جنبه‌های راهگشای آن در پرتو یافته‌های فروید نمایان شده، لازم است به مثابه مهم‌ترین عنصر شناخت روان آدمی مورد توجه قرار گیرد. اما وقتی سورئالیسم را به صورت جزئی از جنبش فراگیر مدرنیسم می‌بینیم، آنچه را که اعتراض به بورژوازی دانستیم، در پیوند با انگیزۀ سورئالیسم نیز اهمیت می‌یابد. از این دیدگاه، شیوه‌های سورئالیستی هنر در اروپا را باید به صورت انتقامی از طبقۀ نوکیسۀ بورژوا تلقی کنیم که به جای هنر ناب و جدی جذب ابتذال برآمده از برخی از پیامدهای بحران‌زای مدرنیته شده‌اند. به عبارت دیگر، شگردهای سرگیجه‌آور سورئالیستی را باید نوعی ”دهن‌کجی“ به این طبقۀ نوکیسه دانست که از فهم هنر اصیل و جدی و علاقه به آن عاجز مانده‌اند. از این زاویۀ دید، شیوه‌های مغشوش و گیج‌کنندۀ سورئالیستی در داستان بوف کور را می‌توان به صورت ”‌اخ و تف“ هدایت به دنیای رجاله‌ها تلقی کرد که به دیدۀ او،  ”بی‌حیا و احمق“ و ”متعفن“ هستند. هدایت نیز مانند برخی از هنرمندان مدرنیست از هر فرصتی برای گیج کردن خواننده و پیچ دادن ذهن او در مسیر پر پیچ و خم و وهم‌آور روایت بهره می‌گیرد. کمتر لحظه‌ای در طول داستان پیش می‌آید که خواننده با قاطعیت بتواند بگوید آنچه پیش چشمانش رخ داده حقیقی یا رؤیا بوده است. همخوان با این فضا، آنچه راوی را به سوی حادثه‌ای می‌کشاند عنصری ناگفتنی و مرموز و غیرارادی است و این خود شکاف میان داستان بوف کور و مخاطب ناآگاه را افزایش می‌دهد. آنچه را که می‌توان بر این جنبه افزود، حساسیت در برابر ملاحظات سانسور است که اجازه نمی‌دهند ماجراهای روایت در قالب‌های شفاف‌تری تبلور عینی یابند.

ویژگی مشترک دیگری که بوف کور را زیر چتر مدرنیسم جا می‌دهد بهره‌گیری هدایت از عنصر فرم در داستان است. یکی از مفردات نمایان فرم در هر داستانی نوع زمانمندی رویدادها در اثر است. بوف کور مانند بسیاری از داستان‌های مدرنیستی فاقد زمان تاریخی است. منظور از زمان تاریخی زمان پیوسته و افزاینده است که از نقطۀ مشخصی به حرکت درمی‌آید و با تکیه بر معیارهایی چون صبح و ظهر و شب از یک سو و گذشته و حال و آینده از سوی دیگر به پیشامدها‌ هویتی زمانی می‌بخشد. آنچه به حرکت زمان کیفیت ملموسی می‌دهد، رشد شخصیت‌ها و دگرسانی پدیده‌ها در زمینۀ تاریخی اثر است. به گفته مایکل هالینگتن (Michael Hollington, b. 1942)،  ”زمان برای داستان‌نویسان قرن نوزدهم ابزاری است که در آن افراد چه به صورت فردی و چه جمعی رشد می‌کنند، امیدها و جاه‌طلبی‌ها به ثمر می‌رسند یا اینکه نقش بر آب می‌شوند، رویدادها لحظات بحرانی تغییرات را آشکار می‌سازند. رشد فردی عنصری مهم در زندگی انسان‌ها تلقی می‌شود و دربرگیرندۀ  صورتی منطقی به شمار می‌آید. قوانین روان‌شناختی علت و معلول در کنش‌ها و واکنش‌های میان شخصیت و محیط احتمالی عمل می‌کنند.‌“[8] هالینگتن می‌افزاید که نویسندگان مدرنیست به هیچ یک از این اصول پایبند نیستند و رشد یکپارچۀ فرد در زمان را اندیشه‌ای گمراه‌کننده و برخاسته از بورژوازی می‌دانند. آنچه هالینگتن پیرامون نویسندگان مدرنیست می‌گوید دربارۀ بوف کور نیز صادق است. به عبارت دیگر، در این داستان رشدی از نوع آنچه گذشت صورت نمی‌گیرد. به جای فرمی زمانمند، بوف کور دارای بافتی است در‌هم‌تنیده که زمان در آن کیفیت سنتی خود را از دست داده و به جای آن، بستری چندلایه، در‌ هم‌تنیده و حاکی از رویدادهای وابسته به زمان‌های گوناگون شکل گرفته است. همچنان که در جای دیگری پیرامون نویسندگان مدرنیست گفته‌ام،[9] این ویژگی به بوف کور امکان می‌دهد که ذهن خواننده را هم‌زمان در چند لایه پیش برد.

اگر بخواهیم سخن مایکل هالینگتن را دربارۀ مدرنیسم ادامه دهیم، باید بگوییم با ناپدید شدن ساختار زمانمند، در بوف کور شکلی صورت می‌پذیرد که می‌توان از آن به عنوان ”فرم فضایی“  (spatial form) نام برد، در این معنا که به جای زمان پیوسته و افزایندۀ بیرونی، وضعیتی حاکی از هم‌زمان کردن رویدادها در یک لحظۀ روان‌شناختی از نظر ما می‌گذرد که در آن، گذشته ‌و حال و آینده به صورت فشرده‌ای در هم ادغام شده‌اند. از زبان راوی داستان که خود می‌داند در چنین وضعیتی به دام افتاده است می‌شنویم که می‌گوید:  ”همه فکرهایی که عجالتاً در کله‌ام می‌جوشد، مال همین الان است. ساعت و دقیقه و تاریخ ندارد. یک اتفاق دیروز ممکن است برای من کهنه‌تر و بی‌تأثیرتر از یک اتفاق هزار سال پیش باشد. شاید از آنجایی که همه روابط من با دنیای زنده‌ها بریده شده، یادگارهای گذشته جلوم نقش می‌بندد؛ گذشته، آینده، ساعت، روز، ماه و سال همه برایم یکسان است.‌“[10]

 

بوف کور مانند اولیس دارای زمانی است دورانی که ما را با بازگشت پیوستۀ رخدادها روبه‌رو ‌می‌سازد. در این گستر‌ه، پیشامدها را بازتابی از نوعی ”مونتاژ فضایی‌“ می‌‌بینیم که در قالب حوادثی خیالی در یک جریان زمانی تعریف‌ناپذیر تجلی می‌یابند. بافت پیچیده و درهم‌تنیدۀ بوف کور ناشی از تکرار اسطور‌ه‌ای صحنه‌ها در طول داستان است. به عبارت دیگر، ساختار بوف کور را باید به صورت صفحۀ ‌مدوری تصور کنیم که در طول داستان به چرخش درمی‌آید و با هر چرخش صحنه‌ای را از پیش ما می‌گذراند. این صحنه دربرگیرندۀ چشم‌اندازی است که نمایی از آن یا پاره‌هایی از آن از نظر ما گذشته است. با هر دیدار تازه از این نما، آنچه در گذشته از آن دیده‌ایم در ذهن تداعی می‌شود. چنین است که رفته‌رفته ساختاری چندلایه شکل می‌گیرد و چنان که گفتیم، ذهن را هم‌زمان در چند لایۀ معنایی پیش می‌راند. حرکت دورانی داستان از زمانی آغاز می‌شود که راوی لکاته را کشته و ماجرا به پایان رسیده است. بنابراین، ساختاری را می‌‌بینیم که پایان آن در آغاز و آغاز آن در پایان به هم گره می‌خورند و دایره را کامل می‌سازند. عنصر محوری این دایره که بازگشت پیوستۀ آن حرکت دورانی روایت را ممکن می‌سازد صحنه‌ای است متکی بر یک چشم‌انداز. یک روز که مصادف با سیزده نوروز است، مردی سرزده وارد اتاق راوی می‌شود و خود را عموی او معرفی می‌کند. راوی برای پذیرایی از او به پستوی اتاقش می‌رود تا یک بغلی شراب موروثی را که مادرش از هندوستان برایش فرستاده بیاورد. چنان که پیش از این دیدیم، ناگهان از وجود روزنه‌ای در هواخور رف آگاه می‌شود. از درون روزنه ‌می‌بیند

در صحرای پشت اتاقم پیرمردی قوز کرده، زیر درخت سروی نشسته بود و یک دختر جوان، نه یک فرشتۀ آسمانی جلو او ایستاده، خم شده بود و با دست راست، گل نیلوفر کبودی به او تعارف می‌کرد؛ در حالی که پیرمرد ناخن انگشت سبابۀ دست چپش را می‌جوید. دختر درست در مقابل او واقع شده بود، ولی به نظر می‌آمد که هیچ متوجه اطرافش نمی‌شد . . . مثل این بود که با ‌چشم‌هایش مناظر ترسناک و ماوراء طبیعی دیده بود که کسی نمی‌توانست ببیند . . . لب‌های گوشت‌‌آلوی نیمه‌باز، لب‌هایی که مثل این بود که تازه از یک بوسۀ گرم طولانی جدا شده، ولی هنوز سیر نشده بود . . . لطافت اعضا و بی‌اعتنایی اثیری حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت می‌کرد. فقط یک دختر رقاص بتکدۀ هند ممکن بود حرکات وزین او را داشته باشد . . . وقتی که من نگاه کردم، گویا می‌خواست از روی جویی که بین او و پیرمرد فاصله داشت بپرد، ولی نتوانست. آنوقت پیرمرد زد زیر خنده، خندۀ ‌خشک زننده‌ای بود که مو را بر تن راست می‌کرد.[11]

این چشم‌انداز نه فقط زندگی راوی را از ریشه دگرگون می‌سازد، بل سرچشمۀ نمادینی جلوه ‌می‌کند که اجزای رمزگونۀ آن جای‌جای ابزار پیوند میان شخصیت‌ها، رویدادها، و اشیای طبیعت را فراهم می‌سازد. فضای سورئالیستی داستان نیز از درون همین آشیانه بال می‌گشاید. اشاره‌هایی چون درخت سرو، پیرمرد قوزکرده، دختر سیاهپوش، گل نیلوفر کبود، جوی میان این دو، خنده چندش‌آوری که مو را به تن راست می‌کند، و جویدن ناخن انگشت سبابه دست چپ از جمله عناصری هستند که قابلیت‌های تداعی‌کننده و دلالت‌آور تصویر را به ثمر می‌رسانند.

این چشم‌انداز خود تکرار نقشی است که راوی بر روی جعبۀ قلمدانش می‌کشیده. از او می‌شنویم که می‌گوید:

نمی‌دانم چرا موضوع مجلس همۀ نقاشی‌های من از ابتدا یک جور و یک شکل بوده است. همیشه یک درخت سرو می‌کشیدم که زیرش یک پیرمردی قوزکرده شبیه جوکیان هندوستان عبا به خودش پیچیده، چمباته نشسته و دور سرش شالمه بسته بود و انگشت سبابۀ دست چپش را به حالت تعجب به لب گذاشته بود. رو‌به‌روی او دختری با لباس سیاه بلند، خم شده به او گل نیلوفری تعارف می‌کرد. چون میان آنها یک جوی آب فاصله داشت، دستم بدون اراده این تصویر را می‌کشید.[12]

با نقش روی قلمدان لحظۀ گویایی از چندزمانی و چندلایه‌ای بودن ساختار بوف کور شکل می‌پذیرد، چرا که این نقش با تکرار تصویری تبلور می‌یابد که نقاشی ”صد سال و شاید هزاران سال پیش نقاشی کرده است.‌“[13] منظور از این اشاره تصویری است که روی کوزۀ راغه به چشم می‌خورد.

روشن‌ترین عامل پیوست میان شخصیت‌ها و رویدادها پیرمرد قوزکرده است که مانند جوکیان هند دور سرش را شالمه بسته، زیر درخت سرو نشسته و هر بار خندۀ زشت و زننده‌ای از او سر ‌می‌زند که مو را به تن آدم راست می‌کند. موردی از چرخش دورانی ساختار بوف کور که صحنه‌های گذشته را تداعی می‌کند زمانی در مدار آگاهی خواننده قرار می‌گیرد که راوی می‌خواهد جسد دختر اثیری را به خاک بسپارد. به این منظور، برای یافتن کمک از خانه بیرون می‌رود. ”در آن حوالی دیاری دیده نمی‌شد، کمی دورتر، درست دقت کردم، از پشت هوای مه‌آلود پیرمردی را دیدم که قوز کرده و زیر یک درخت سرو نشسته بود. صورتش را که با شال گردن پهنی پیچیده بود، دیده نمی‌شد. آهسته نزدیک او رفتم هنوز چیزی نگفته بودم، پیرمرد خنده دورگۀ ‌‌خشک و زننده‌ای کرد ‌به طوری که موهای تنم راست شد.‌“[14] این شخصیت صاحب کالسکه نعش‌کش است که هر روز مرده‌ها را به شاه‌عبدالعظیم می‌برد تا اجسادشان را در آنجا به خاک بسپارد. چنان که خواهیم دید، در حقیقت نعش‌کش همان پیرمرد زیر درخت سرو است که از روزنۀ پستوی اتاقش دیده می‌شد. همان‌طور که در مسیر داستان پیش می‌رویم، با مشاهدۀ تصویر او در قالب شخصیت‌های گوناگون شاهد بازگشت لحظات گذشته هستیم که با چند اشارۀ کوتاه ذهن را هم‌زمان در چند لایۀ معنایی قرار می‌دهند، با این اشاره‌هاست که چهرۀ پیرمرد زیر درخت سرو به تصویر نعش‌کش و تصویر نعش‌کش از یک سو به تصویر عموی او و پدر لکاته و از سوی دیگر به نمودی از صورت پیرمرد خنزر پنزری پیوند می‌خورد. همین که آخرین چرخش روایت به پایان می‌رسد، تغییراتی در قیافۀ راوی صورت می‌گیرد که او را نیز به شکل پیرمرد خنزر پنزری درمی‌آورد. از این زاویۀ دید، درمی‌یابیم که همۀ شخصیت‌های مرد داستان بوف کور یک نفر بیش نیست که در صحنه‌های گوناگون با نماهای متفاوت آشکار می‌شود، همچنان که دو زن اصلی داستان، یعنی دختر اثیری و لکاته، نیز دو چهره از یک شخصیت به شمار می‌روند. در صحنۀ آخر که به قتل لکاته منجر می‌شود، راوی از جا بلند می‌شود عبای زردی را که دارد روی دوش می‌اندازد، شال گردنش را دور سرش می‌پیچد و قوز می‌کند. همین که پی می‌برد لکاته مرده است، به سرفه می‌افتد، ”ولی این سرفه نبود، صدای خندۀ زشت و زننده‌ای بود که مو را به تن راست می‌کرد.‌“[15]

جزء دیگر تصویر که در محتوا بخشیدن به حیات ‌نمادین داستان نقش عمده‌ای دارد دختر سیاهپوش است. این همان دختر اثیری است که راوی با دیدن او به کلی دگرگون می‌شود. ”چشم‌های مورب ترکمن که یک فروغ ماوراء طبیعی و مست کننده داشت، در عین حال می‌ترسانید و جذب ‌می‌کرد.‌“[16] این تصویر که چند بار در طول داستان باز می‌گردد، تکرار پیشامدی است که در دوران کودکی برای راوی رخ داده است. اما در این نمود، دختر اثیری تبدیل به لکاته شده است. در حقیقت، می‌توان گفت لکاته نمای زمینی دختر اثیری است که به صورت یک ”فرشته آسمانی“ ‌در طول داستان تجلی می‌یابد. یکی از عناصری که دو لایه بودن داستان را ملموس می‌سازد و به خوانندگان امکان می‌دهد ذهن خود را هم‌زمان در دو قلمرو جدا از هم به کار گیرد، چهرۀ دوگانۀ همین حقیقت است.

با وجود ساختار مدرنیستی به معنای غربی واژه، به‌ویژه فضای سورئالیستی آن، بوف کور داستانی است تمام‌عیار ایرانی که به هیچ روی هنگام خواندن آن خود را در فضایی بیگانه و ناسازگار با تجربیات خود در جایگاه فرزندان پرورش‌یافته در دامن فرهنگ ایرانی احساس نمی‌کنیم. شگردهای متکی بر فرم غربی داستان چنان در هاضمۀ محتوای ایرانی آن فرو رفته‌اند که هیچ مزاحمتی در خوانش بوف کور به منزلۀ یک اثر ایرانی ایجاد نمی‌کنند. با آنکه جزئیات داستان با بهره‌گیری از زبان سربسته یا نماد به تصویر آمده‌اند و نماد شگردی است که در نمود مدرن خود با سنت‌های غربی درآمیخته، هدایت اجازه نداده است که این ویژگی بر هویت ایرانی داستان خدشه‌ای‌ وارد سازد. نشانه‌های شاخص فرهنگی چون صدای خروس، صدای اذان، صدای نقاره، و صدای چند گشتی مست که شوخی‌های هرزه می‌کنند و آوازی محلی می‌خوانند در شمار عناصری‌اند که هرگونه مزاحمتی را از سوی شگردهای غربی خنثی می‌سازند.

یکی از ویژگی‌های شاخص هویت ایرانی داستان بوف کور زبان آن است که جای‌جای با لحظاتی از نفیس‌ترین اشعار فارسی پهلو می‌زند. مصداق این گفته را می‌توان در قطعه معروف زیر به روشنی مشاهده کرد:

شب پاورچین پاورچین می‌رفت، گویا به اندازۀ کافی خستگی در کرده بود. صداهای دوردست خفیف به گوش می‌رسید، شاید یک مرغ یا پرندۀ رهگذری خواب می‌دید، شاید گیاهان می‌روییدند، در این وقت ستاره‌های رنگ‌پریده، پشت توده‌های ابر ناپدید می‌شدند، روی صورتم نفس ملایم صبح را حس کردم و در همین وقت، بانگ خروس از دور بلند شد.[17]

در این قطعه، نیروی تخیل هدایت در آفرینش تصویر شعری و موسیقی برخاسته از خوش کنار هم نهادن آواها و واژه‌ها به یکی از نقطه‌های اوج خود می‌رسد و بی‌شک ما را از مهارت نویسندگی هدایت آگاه می‌سازد.

اندیشمندان محور نمادین بوف کور را در پیرمرد خنزر پنزری می‌بینند و به اعتبار کوزۀ راغه‌ای که سرانجام به چنگ می‌آورد، او را  زبان رمزگونه‌ای برای ارزش‌های ایران باستان می‌دانند. در نوشتۀ ‌حاضر محور نمادین داستان پیرمرد نشسته زیر درخت سرو است. از این زاویۀ دید، داستان بوف کور تجسم عینی جامعه‌ای است که زیر فشار اختناق حاصل از نظام دیکتاتوری بسیاری از کیفیت‌های انسانی خود را از دست داده است. منظور از نظام دیکتاتوری در این چارچوب، اشاره به نظام خودکامه‌ای است که با در هم تنیدن خواست‌های فرهنگی، مذهبی و سیاسی، اعضای جامعه را از به ثمر رساندن گرایش‌های فردی‌شان محروم ساخته و از این رهگذر، امکان رشد آنها را در مقام افرادی سالم، متعادل و تکامل‌یافته خنثی کرده است. ادامۀ حیات در چنین جامعه‌ای مستلزم تحمل تضاد دردناکی میان خواست‌های درونی و شرایط تحمیلی محیط است. کسانی که در چنین جامعه‌ای زیسته‌اند خوب می‌دانند که لازمۀ ادامه زندگی در جامعۀ اختناق‌زده، تن دادن به نوعی عمل جراحی در حیطۀ اخلاقی هر فرد است. در این پیوند است که معنای نمادین بوف کور به صحنه می‌آید. در تصویر محوری داستان، پیرمرد نشسته در زیر درخت سرو نمایندۀ نظام دیکتاتوری جامعه و تعیین کنندۀ ارزش‌های تحمیلی است که هر یک از افراد لازم است در برابر آنها هویت فردی خود را نادیده انگارند. ابزار نیرومندی که او برای تحقق بخشیدن به این خواست در دست دارد، درخت سرو است. در فرهنگ‌ غرب، درخت سرو درختی است یادآور مرگ، زیرا به عنوان درخت گورستان شناخته شده، یعنی درختی که منشأ غذایی آن اجساد مردگان است. به عبارت دیگر، درخت سرو درختی است که تنها بر روی گور انسان‌ها می‌تواند خودش را سرپا نگه دارد. می‌دانیم که از کنار این درخت یک جوی آب می‌گذرد. از این جوی در داستان بوف کور به  ”نهر سورن“ یاد شده و نهر سورن، بنا بر پژوهش‌های دالتون دانیل، نهری است افسانه‌ای که شمشیر شهیدی در آن شسته شده و از این رو آب این نهر به خون آغشته شده است. بنابراین، آب که معمولاً ابزاری برای شستن و تطهیر است در اینجا خاصیت پاک‌کننده‌اش را به کلی از دست داده است. این عنصر دیگری است که مایۀ تهدیدکنندۀ این تصویر را افزایش می‌دهد. پارۀ دیگری از این تصویر با نمایی از دختر سیاهپوش محتوا می‌گیرد. ‌می‌بینیم که دختر سیاهپوش می‌خواهد گل نیلوفر کبودی را به پیرمرد تقدیم کند و به این منظور ‌می‌کوشد از روی جوی آب بپرد، اما موفق نمی‌شود. دختر سیاهپوش تجسمی از وجدان فردی است که به حقیقتی ناهمساز با خواست‌های جامعه دست یافته و می‌خواهد جامعه را از وجود آن آگاه سازد. در بودائیسم-که می‌دانیم هدایت با آن آشنا بوده-دست یافتن به گل و چیدن آن نماد کشف حقیقت است. نیلوفر کبود گلی است که سحرگاهان و هنگام طلوع آفتاب با زیبایی و طراوت خارق‌العاده‌ای باز می‌شود و هرچه خورشید بالاتر می‌رود از طراوت آن کاسته می‌شود، به‌طوری که با فرا رسیدن ظهر به کلی پژمرده می‌شود و از بین می‌رود. این گل را می‌توان ماهیت طبیعی انسان تلقی کرد که در آغاز زندگی پاک و زیبا و دست‌نخورده است، اما همین که رفته‌رفته رشد می‌کند، چون نمی‌تواند خودش را با گرمای جهنمی حاصل از خورشید اختناق وقف دهد، پژمرده ‌می‌شود و از ‌بین می‌رود. میان عمر کوتاه گل نیلوفر و درخت سرو پیوند وارونه‌ای وجود دارد، زیرا ‌می‌دانیم درخت سرو درختی است که در تمام فصل‌های سال سبز است، یعنی نه از گرمای تابستان و نه از سرمای زمستان هراس دارد، در حالی که مرگ گل نیلوفر با فرا رسیدن ظهر به سراغش ‌می‌آید. در این تصویر، گل هم‌زمان نشانۀ آشکار شدن نخستین دورۀ بلوغ اخلاقی است که طی آن، وجدان فردی می‌کوشد خارج از اعمال نفوذ پیرمرد و سوای ارزش‌های از پیش تعیین ‌شدۀ اجتماعی، معیاری را فقط بر اساس شناخت منطق و انصاف خودش بیابد. این گل که از روی حسن نیت و صداقت از طرف دختر سیاهپوش به پیرمرد تقدیم می‌شود بیان سربستۀ معیار فردی است، اما واکنش پیرمرد در برابر رفتار دختر چیست؟ پیش از هر چیز تعجب، برای اینکه مطلقاً انتظار چنین گستاخی‌‌را ندارد. و بعد تحقیر، تمسخر و اقدام به نابود کردن و همۀ اینها در آن خندۀ خشک و دورگه‌ای که مو را بر تن راست می‌کند بازتاب می‌یابد. جزئیات دیگر تصویر حکایت از نابودی دختر می‌کنند. اول اینکه می‌بینیم لباس سیاه پوشیده و این به مفهوم آن است که ‌می‌داند چنین دنیایی جای او نیست و به این سبب مرگ خود را از پیش عزا گرفته است. جوی آب نیز نشان می‌دهد که پیوند میان این دو ناممکن است. همین که می‌خواهد از روی آن بپرد و خود را به پیرمرد نزدیک کند، خندۀ دورگه و چندش‌آور او در فضا طنین می‌اندازد. اینکه راوی در نخستین نگاه عاشق دختر سیاهپوش می‌شود به مفهوم آن است که دختر را تجسمی از ذات درونی و ماهیت طبیعی خود می‌بیند. مدت زمانی که صرف جستجوی او می‌کند برابر است با دورانی که وجدان فردی در حال رشد است. وقتی به مرحله‌ای می‌رسد که از استقلال رأی او حکایت دارد و مثل گیاهی که سرانجام از خاک بیرون می‌زند، این دختر هم جلو راهش سبز می‌شود و خودش را در اختیار او می‌گذارد. اما همین که به اتاقش پا می‌گذارد، مثل گل نیلوفری که در برابر نور خورشید پلاسیده می‌شود از بین می‌رود. با آنکه راوی می‌بیند دختر سیاهپوش در حال مردن است، بی‌اختیار به طرف شراب بغلی می‌رود و آن را به زور در حلق او فرو می‌ریزد. این همان شرابی است که مادرش در آن زهر مارناگ ریخته و از هندوستان برایش هدیه داده است. کوشش راوی برای مسموم کردن دختر سیاهپوش در مرحله‌ای از پیشرفت استبداد صورت می‌گیرد که دستگاه نظارت از بیرون به درون منتقل شده و سانسور جای خود را به خودسانسوری داده است. اکنون که روای تن به عمل جراحی داده و کوشیده است وجدان فردی خود را نابود سازد، در صدد برمی‌آید که برای به خاک سپردن او کمک بگیرد. اما پی می‌برد که جای نگرانی نیست. همین که از خانه بیرون می‌آید، پیرمردی را می‌بیند قوزکرده زیر درخت سروی نشسته و در حالی که خندۀ خشک و دورگه‌ای می‌کند، به او پیشنهاد کمک می‌دهد. روشن است اینک که راوی به خواست‌های تحمیلی جامعه تن داده، جامعه می‌کوشد ابزار راحتی او را فراهم آورد. مرد قوز کرده می‌گوید:”اگر حمال می‌خواستی من خودم حاضرم، هان! یک کالسکه نعش‌کش هم دارم! من هر روز مرده‌ها را می‌برم شاه‌عبدالعظیم به خاک می‌سپرم، ها!‌“[18] راوی داخل کالسکه دراز می‌کشد و چمدان حاوی جسد دختر سیاهپوش را روی سینه می‌گذارد. اما تمام مدت تا شاه‌عبدالعظیم سنگینی آن را احساس می‌کند. گویی احساس گناه ناشی از کشتن وجدان فردی است که روی او فشار می‌آورد. انگار دورۀ نقاهت پس از جراحی به آسانی سپری نمی‌شود.

سرانجام به محوطۀ آرام و باصفایی می‌رسند و پیرمرد گودالی را زیر یک درخت سرو به اندازۀ چمدان می‌کند و در همان حال، چیزی شبیه به یک کوزۀ لعابی پیدا می‌کند. پیرمرد کوزه را به او ‌می‌بخشد و بی‌آنکه انتظار مزدی داشته باشد، وی را به خانه‌‌اش باز می‌گرداند. گلدان راغه نماد پاداشی است که راوی در برابر از دست دادن وجدان فردی خود و پذیرفتن خواست‌های‌ نظام خودکامه دریافت می‌کند‌. با این همه، راوی در طول روایت پی می‌برد که نمی‌تواند پاره‌پاره‌هایی از وجدانش را کاملاً از خود دور سازد. گویی عمل جراحی کامل نبوده است. گل‌های نیلوفر کبود-که بجاست پاره‌هایی از حقیقت پایمال‌شده تلقی شوند-گویی برای گرفتن انتقام به صحنه بازمی‌گردند. آنها را می‌بینیم که از در و دیوار بالا می‌روند و به تنۀ درختان کج و کوله می‌پیچند. ”درخت‌ها به حالت ترسناکی دسته‌دسته، ردیف‌ردیف می‌گذشتند و از پی هم فرار می‌کردند. ولی به نظر می‌آمد که ساقه‌های نیلوفرها توی پای آنها می‌پیچند و زمین می‌خورند. بوی مُرده با گوشت تجزیه‌شده همۀ‌ جان مرا گرفته بود.‌“[19]

از این جا به بعد نشانه‌هایی حاکی از گرایش به درخت سرو و نشستن زیر آن در راوی آشکار می‌شود. با این همه، احساس گناه به سبب کشتن وجدان فردی در او برانگیخته شده است و وی را رها نمی‌کند. ”گلدان مثل وزن جسد مرده‌ای روی سینه‌ام فشار می‌داد.‌“[20] وقتی به درون اتاقش پا می‌گذارد، خاک روی گلدان را با آستین پاک می‌کند. می‌بیند که یک طرف آن حاشیه‌هایی از نیلوفر کبود رنگ دارد. ”میان حاشیه صورت زنی کشیده شده بود که چشم‌های سیاه درشت، چشم‌های درشت‌تر از معمول، چشم‌های سرزنش‌دهنده داشت، مثل اینکه از من گناه پوزش‌ناپذیری سر زده بود.‌“[21] همچنان که در داستان پیش می‌رویم، نشانه‌های بیشتری حاکی از دگرگونی او به تصویر می‌آید. اگرچه نگاه سرزنش‌دهندۀ دختر سیاهپوش تا آخر با او بر جا می‌ماند، رفته‌رفته گرایشش نسبت به همسرش، لکاته، نیز در او افزایش می‌یابد. لکاته تجلی زمینی و مبتذل دختر اثیری است،. اما با دنیای  ”رجاله‌ها“ که در قالب پیرمرد خنزر پنزری فشرده شده عجین است. چنین به نظر می‌آید که پیرمرد خنزر پنزری، که آیه‌های قرآن از لابه‌لای دندان‌های زرد و کِرم‌خورده‌اش بیرون می‌ریزد، در جایگاه فاسقی هر شب به سراغ لکاته می‌رود. راوی درمی‌یابد که لازمۀ رها شدن از نگاه سرزنش‌دهندۀ دختر اثیری تحمل این خیانت است. کشتن لکاته حکایت از آن دارد که راوی فاقد نیروی تحمل چنین خیانتی است. اینکه گلدان راغه به دست پیرمرد خنزر پنزری ربوده می‌شود نشان می‌دهد پاداشی را که نظام خودکامه در برابر پذیرفتن خواست‌های آن به روای بخشیده بود از او پس ‌می‌گیرد.

با توجه به آنچه گذشت می‌توان گفت بوف کور سرگذشت دردناک انسانی است که معنای زیستن در یک جامعۀ خودکامه را درک می‌کند و از بهایی که لازم است به این منظور بپردازد باخبر است. به عبارت دیگر، فرد مورد نظر، راوی داستان، به خوبی می‌داند که لازمۀ زیستن در چنین فضایی تن دادن به یک عمل جراحی در حیطۀ نظام اخلاقی افراد است. معنای این عمل جراحی از دست دادن وجدان فردی است که در برابر آن فرد همۀ مزایایی را که برای ادامۀ حیات لازم است به صورت پاداش از نظام دریافت می‌‌کند. اما راوی داستان بوف کور در طول ماجرا پی می‌برد که نمی‌تواند پاره‌هایی از وجدانش را کاملاً از خود دور سازد. انگار عمل جراحی اخلاقی کامل نمی‌شود. درد ناشی از این عمل ناتمام جای‌جای به صورت نگاه آزاردهندهۀ دختر اثیری به سراغش می‌آید و زندگی او را به جهنمی مبدل می‌سازد که جزئیات آن در داستان بوف کور نقش بسته است.

در پیوند با این جزئیات، نمادهای دیگری در داستان وجود دارد که معنای ویژه‌ای پیدا می‌کنند. یکی از آنها نام داستان یعنی بوف کور است. جغد که در اغلب فرهنگ‌ها بر شومی دلالت دارد، معمولاً تاریکی شب و ظلمت مرگ را تداعی می‌کند. در هندوستان، مردم بر این عقیده‌اند که چنانچه آواز جغد را بشنوند به زودی یکی از اعضای خانواده را از دست می‌دهند. همچنین، در برخی از مناطق ایران مردم بر این باورند که جایی که جغد مسکن می‌گیرد سرانجام به قبر انسانی مبدل خواهد شد. همچنین، در افسانه‌ها-که شاید بهترین صورت آن را عطار بیان کرده باشد-می‌خوانیم که جغد معمولاً روی خرابه‌ها می‌نشیند، زیرا گمان دارد که زیر آن خرابه گنجی نهفته است. اگر این دو مفهوم را در هم ادغام کنیم، مشخص می‌شود که این گنج چیزی جز اجساد انسان‌ها نیست. افزون بر این، ‌می‌دانیم که این جغد کور است و می‌دانیم که جغد در برابر نور بینایی خود را از دست می‌دهد و این نشانۀ جو ظلمانی اختناق است که پیوندش با نور، یعنی زندگی واقعی، به کلی قطع شده است.

نماد دیگری در داستان هست که فضای دیکتاتوری داستان را افزایش می‌دهد. در چند نوبت، چند گشتی مست را می‌بینیم که با صدای بلند شوخی‌های هرزه می‌کنند و می‌خوانند:

بیا برویم تا می‌خوریم

شراب مُلک ری خوریم

حالا نخوریم پس کی خوریم

این آواز چنان وحشتناک است که هر بار راوی آن را می‌شنود وحشت‌زده از پشت پنجره کنار ‌می‌رود که مبادا کسی او را ببیند. این شراب اشاره‌ای به شراب موروثی دارد که راوی آن را در پستوی اتاقش نگه داشته است. چنان که پیش از این گفتیم، مادرش در این شراب زهر مارناگ ریخته و از هندوستان برایش فرستاده است. دلالت نمادین این شراب زمانی آشکار می‌شود که راوی آن را در حلق دختر اثیری، یعنی وجدان فردی خود، می‌ریزد.

در پایان توضیحی پیرامون معنای نمادین واژه‌ها در آثار ادبی لازم می‌آید. در هر اثر ادبی خوب و جدی مجموعه‌ای از قابلیت‌های بالقوه‌ای وجود دارد که از سوی خوانندۀ اثر به فعل درمی‌آیند. بخشی از این مجموعه را نمادها پدید می‌آورند. آنچه خواننده را در این زمینه یاری می‌کند، پیش‌دانسته‌ها و پیش‌فرض‌های اوست که روزنه را به دلالت‌های نمادین واژه‌ها باز می‌کند. از آنجا که پیش‌دانسته‌ها و پیش‌فرض‌های افراد یکسان نیست، احتمال اینکه همۀ خواننده‌ها بر چهرۀ یگانه‌ای از معنای کل اثر دست یابند ناممکن است. بدین سبب، هر خواننده‌ای باید در نظر داشته باشدکه در تفسیر خود از اثر بر تمامیت معنای آن دست نیافته است. بنابراین، باید گفت اثر هنری خوب اثری است که همواره خواننده را نسبت به خود بدهکار می‌گذارد. روشن است وقتی که پای اثر نمادین سنگین و پیچیده‌ای چون بوف کور در میان است، احساس بدهی خواننده نسبت به آن چندین برابر می‌شود. سخن کوتاه، برای این اثر درخشان هنوز حرف‌های بسیاری نگفته مانده است که باید در فرصت دیگری به آنها پرداخت.

[1]“History is a Kind of Nightmare from Which I am Trying to Awake.” See Stuart Gilbert, James Joyce’s Ulysses (New York: Vintage Books, 1955), 36.

[2]صادق هدایت، بوف کور (اصفهان: صادق هدایت، 1383)، 70.

[3]هدایت، بوف کور، 71.

[4]هدایت، بوف کور، 76.

[5]هدایت، بوف کور، 88.

[6]هدایت، بوف کور، 57.

[7]هدایت، بوف کور، 34.

[8]Michael Hollington, “Svevo, Joyce and Modernist Time,” in Modenism: A Guide to European Literature, ed. Malcolm Bradbury and James McFarlane (London: Penguin Book, 1991), 431.

[9]رضا قنادان، جای خالی معنا: مدرنیسم و پسامدرنیسم (تهران: مهر‌ویستا، ۱۳۹۵، ۱۱۳.

[10]هدایت، بوف کور، 34.

[11]هدایت، بوف کور، 13.

[12]هدایت، بوف کور، 15.

[13]هدایت، بوف کور، 43.

[14]هدایت، بوف کور، 33.

[15]هدایت، بوف کور، 119.

[16]هدایت، بوف کور، 31.

[17]هدایت، بوف کور، 31.

[18]هدایت، بوف کور، 33.

[19]هدایت، بوف کور، 41.

[20]هدایت، بوف کور، 40.

[21]هدایت، بوف کور، 43.

نبرد دو زبان: نقش دهقانان ایرانی در جدال دیرپای پارسی با عربی

محمود فتوحی رودمعجنی <Mahmood Fotoohi Rudmajani <fotoohirud@gmail.com (دانشآموختۀ دکتری زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران، 1374) استاد گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه فردوسی مشهد و سردبیر فصلنامۀ نقد ادبی است. مدتی نیز رئیس انجمن نقد ادبی ایران بوده است. علاوه بر صد مقاله در حوزۀ ادبیات فارسی، کتابهای نقد ادبی در سبک هندی، نظریۀ تاریخ ادبیات، نظریهها و رویکردهای سبکشناسی و آیین نگارش مقالۀ پژوهشی را منتشر کرده است.

نبرد زبانی دهقان و تازی

به گواه منابع ادبی و زبانی فارسی، رویارویی ایرانیان با اعراب از سدۀ چهارم تا هشتم در میدان زبان و ادب بیش از دیگر ساحت‌ها جریان داشته است. ایرانیان چه در مقام دفاع از هویت خویش و چه در مقام کشورگشایی به نیروی زبان و ساز و برگ سخن و ادب بیش از هر چیزی تمسک جسته‌‌اند. زبان پارسی برای نخبگان ایرانی، به‌ویژه طبقۀ دهقان، حامل آیین و فرهنگ و هویت ایرانی بوده و از همین رو، این گروه تا قرن ششم در تربیت و تکریم شاعران و دبیران پارسی‌دان همت بسیار می‌ورزیدند. رقیب قدرتمند زبان دهقانان، زبان تازی بود که از پشتوانۀ نیرومند شعر، ادب، و معارف دین تازه‌ای برخوردار و نمایندۀ هویت تمدن عربی بود.

شاعران پارسی‌گوی هم‌زمان که به شعر دری خود می‌نازیدند، برای اثبات توانایی خود در ادب عربی، دیوانی هم به عربی فراهم می‌کردند تا قدرت شاعری خود را هم در زبان مسلط بر میهنشان نشان دهند و هم توان خود را در زبان میهنی خویش بیازمایند. نازش شاعران و دبیران پارسی به قوت طبع و مهارت سخنوری خود در شعر و نثر دری در کنار زبان عربی گواه صف‌آرایی دو زبان، حتی نزد یک شاعر، است. در فضاهای اجتماعی، فرهنگی و دینی این رویارویی زبانی بسیار جدی‌تر بود. حکیم سنایی این جدال را در ترکیب‌بندی که در مدح شاعر سرشناس روزگار خود، خواجه مکین‌الدین از آل نظیری،[1] سروده به روشنی گزارش کرده است. از محتوای ترکیب‌بند سنایی چنین بر می‌آید که مکین‌الدین، شاعر معاصر وی، در شعر فارسی و عربی چیره‌دست بوده است. سنایی در دیوان دو زبانۀ مکین‌الدین فرونگریسته و رویارویی مقتدرانۀ دو زبان پارسی و عربی را در آن دیوان، چونان نبرد دو لشکر، به تصویر کشیده است.

گرچه سنایی رویارویی دو زبان را در دیوان یک شاعر به تصویر می‌کشد، اما تصویری که ارائه می‌کند بازنمایی یک واقعیت بزرگ‌تر در تاریخ سیاسی زبان فارسی است؛ گزارشی از نبرد طولانی میان زبان تازی که قلمروش از حلّۀ عراق تا قیروان در تونس گسترده است، با زبان دهقانان که در شرق از دجله تا کاشغر در ایالت سین‌کیانگ در شمال باختری چین رواج دارد. سنایی کتاب شعر ‌لدین نظیری را چونان میدان نبردی انگاشته که در آن، لشکر واژگان از دو اردوی تازی و دهقان (پارسی) با یگدگر در ستیزند. در سوی دهقانیان، رودکی و عنصری و شاکرِ جُلاب[2] و در سوی تازیان، شاعران بزرگی همچون ابوتمام، بُحتری، اَعشی و اخطل در کارزارند و به مصاف زبانی بزرگی از شرق تا غرب اندرند. بند پنجم از ترکیب‌بند سنایی چنین است:

دی در آن تصنیف خواجه ساعتی کردم نظر

لفظ‌ها دیدم فصیح و نکته‌ها دیدم غُوَر

عالمی آمد به چشم من مزین و اندر او

لشکر تازی و دهقان در جدل با یکدگر

در یکی رو رودکی و عنصری با طعن و ضرب

وز دگر سو بوتمام و بحتری در کرّ و فر

اخطل و اعشی در آن جانب شده صاحب نفیر

شاکرِ جُلّاب ازین جانب شده صاحب نفر

از قفای بُحتری از حِلّه در تا قیرَوان

بر وفای رودکی از دجله در تا کاشغَر

مرکبانش وافِر و کامل، سریع و مُنسَرِح

ساخت‌هاشان وافر و سالم، صحیح و معتبر

معنی اندر جوشن لفظ آمده پیش مصاف

خود بر سر همچو کیوان تیغ در کف همچو خور

از نهیب شوکت ایشان ز چرخ آبگون

زهره و مریخ مانده کام خشک و دیده تر

هر زمان گفتی خرد زین دو سپاه بیکران

مر کرا باشد ظفر یا خود که دارد زین خبر

مر خرد را خاطر من در زمان دادی جواب

من ندانم خواجه داند تا که را باشد ظفر

آنکه اندر هر دو صف دارد مجال سروری

بیش ازین هرگز که را باشد کمال سروری[3]

مرکب و ساز و برگ جنگی دو لشکر، وزن‌های عروضی (وافر، کامل، سریع و منسرح، سالم) است، معانی به جنگ هم آمده‌اند و جوشن لفظ بر تن کرده. سنایی پس از توصیف نبرد دو زبان می‌گوید: خرد می‌پرسد کدام یک از این دو سپاه بیکران پیروز خواهند شد؟ چه کسی از سرانجام این نبرد خبر دارد؟ گرچه پرسش سنایی به برتری شعر تازی یا پارسی در دیوان دو زبانۀ مکین‌الدین معطوف است، اما این پرسش به ساحتی گسترده‌تر از رویارویی و جدال بزرگ دو زبان و دو هویت و تمدن کشیده می‌شود؛ به‌ویژه آنجا که سنایی در حدیقه الحقیقه چند بار از بیهودگی نزاع بر سر تازی و پارسی سخن می‌گوید و توصیه می‌کند که این نزاع بیهوده را کنار باید نهاد.

پیش از حکیم سنایی (م. 525ق) تقابل دو لفظ ”تازی و دهقان“ به مثابه دو هویت زبانی متقابل و متناظر در شعر فارسی به شکل یک ترکیب دوگانۀ رایج درآمده بود. شواهد کاربرد واژۀ دهقان، به معنی ایران یا پارسی، در سخن شاعران قرن پنجم و ششم زیاد است:

نه دهقان نه ترك و نه تازی بود

سخن‌ها به كردار بازی بود[4]

هر کس به عید خویش کند شادی

چه عبری و چه تازی و چه دهقان[5]

سواران تازنده را نیک بنگر

در این پهن میدان ز تازی و دهقان[6]

مأمون آن كز ملوك دولت اسلام

هرگز چون او ندید تازی و دهقان[7]

طواف حاج كنون گرد قبلۀ تازی است

طواف ماست كنون گرد قبلۀ دهقان[8]

همیشه تا که دارد شمس حکم سال دهقانان

جهان چون حکم سال تازیان سیر قمر دارد[9]

ای به دل همچو قبلۀ تازی

خیز و بفروز قبلۀ دهقان[10]

جز امر تو به مشرق و مغرب نمی‌رود

جز حکم تو به تازی و دهقان نمی‌رسد[11] رشید وطواط، دیوان تصحیح نفیسی ص 124

عالمی آمد به چشم من مزین و اندر او

لشکر تازی و دهقان در جدل با یکدگر[12]

در این ابیات، دهقان در برابر تازی به صراحت بر هویت ایرانی و عمدتاً زبان فارسی دلالت دارد. در منابع کهن گوناگون، زبان ایرانیان با نام‌های فهلوی، دری، فُرس، فارسی، پارسی، عجم، خسروان، و دهقان معرفی شده است. اما در این میان، اطلاق ”دهقان“[13] اهمیت ویژه پیدا می‌کند. چرا زبان دهقان و نه زبان شاه ؟ یا چرا زبان دهقان و نه زبان ایران یا ایرانشهر؟ پاسخ این پرسش نسبت یک طبقۀ پرنفوذ ایرانی را با زبان پارسی و نقش آن طبقه را در پاسداری و ترویج هویت ایرانی نشان خواهد داد. تقابل زبانی که در این ابیات مطرح می‌شود از مسائل جدی تاریخ فرهنگ و زبان فارسی است و شایسته است مورخان فرهنگ و تمدن ایران پس از اسلام با دقت و جدیت بیشتر آن را بکاوند تا بنیان‌های شکل‌گیری یا احیای هویت ایرانی پس از اسلام بهتر و دقیق‌تر شناخته شود. در این مجال کوتاه، دو موضوع مورد پرسش است: یکی چرایی کاربرد صفت دهقان برای زبان فارسی و دیگری گسترۀ جغرافیایی دو ”زبان دهقان“ و ”زبان تازی.“

طبقۀ دهقان، نگاهبان زبان و فرهنگ

در میان نام‌هایی که برای زبان مشترک ایرانیان ذکر کردیم، تعبیر ”زبان دهقان“ گویای نقش برجستۀ دهقانان به منزلۀ یکی از طبقات اجتماعی ایرانشهری در نگاهبانی و تداوم عنصر زبان و تاریخ ایرانی در برابر هویت‌های دیگر است.[14] در شاهنامه فردوسی، گرشاسب‌نامه و دیگر آثار ادبی پارسی، واژۀ دهقان در ترکیباتی مانند ”مرز دهقان، زبان دهقان، تاریخ دهقان، آیین دهقان، دین دهقان، نوروز دهاقین، سال دهقان (تقویم)، قبلۀ دهقان“ دقیقاً مترادف ایران و ایرانی است. یکی از معانی دهقان در شاهنامه، شخص ایران‌دوست است که در برابر هویت‌های بیگانه و دیگری مانند تازی، ترک، رومی، قرار دارد. واژۀ دهقان همچنین در کنار واژه‌های تازی، ترک، رومی، عبری، یونانی دلالت بر هویت و قومیت دارد و به تعبیر اهل علم سیاست، یک مفهوم سیاسی است.

ملک الشعراء بهار در معرفی دهقان می‌نویسد:

دهقان در اصل رئیس طبقۀ سوم مردم ایران (و آسترُیوشان) و بزرگ برزیگران بوده، ولی در اسلام به بزرگان ایران، دهقان می‌گفته‌اند و احیاناً پادشاه و مرزبان یک شهر و ضِیعَتی را هم به نام دهقان می‌خوانده‌اند و عربان برای دهقانان از لحاظ حکمت و عقل و درایتی که در آنان سراغ داشته‌اند احتراماتی قائل بوده‌اند. و در حقیقت، این دهقانان بعد از محو شدن طبقۀ سواران که صنف عالی ایرانیان بوده‌اند، سمت ریاست و کلانتری بر مردمان ایران داشته‌اند و احساسات ملی و حکمت و آداب ایرانی به وسیلۀ آنان در ایران پابرجا و محفوظ بوده است.[15]

در شاهنامه، از یک سو دهقان در کنار ”آزاده، “ به ‌معنی ”ایرانی“ دیده می‌شود و از سوی دیگر به‌ همراه ”مُوبد“ (روحانی زرتشتی) در معنای ”نگاهبان و روایت‌کنندۀ داستان‌های باستان.“

دهقانان ایرانی تا قرن ششم همچنان در گوشه و کنار سرزمین‌های کشور در شمار رهبران و بزرگان جامعه و به‌ویژه کشاورزان و برزیگران بودند.[16] آنان از مُرفهان و دارایان ایرانی بودند. وصفی که سهمی جُرجانی در تاریخ جرجان از دهقانان اوایل قرن پنجم در جرجان و استرآباد در شمال ایران امروزی داده است گویای رفاه مالی و پایگاه ممتاز اقتصادی این طبقه است. سهمی از قول الیسع الجرجانی الواعظ این جملات را آورده است: ”ای گروه ثروتمندان جامۀ خَز می‌پوشید و زنانتان جامۀ ابریشمین به تن می‌کنند؛ گوشت غاز می‌خورید. این از عزیزی است که خاک را بر می‌کشید و دین را فرومی‌نهید. به دارایی و فرزند فخر می‌فروشید. گویی که شما دهقانانید.“[17] پیش از جرجانی، حکیم ترمذی نیز به رسم پوشیدن خز در میان دهقانان قرن چهارم اشاره کرده است.[18] در زمان خلافت امام علی‌بن ابی‌طالب، دهقانان سوار بر اسب غیرتازی (برذون) می‌شدند و مُهرهای امضایشان را از طلا می‌ساختند.[19] دهقانان در زمان ثعالبی یکی از پنج طبقۀ فرهنگی (فقیهان، ادیبان، شاعران، دهقانان، عُراه) [20]نیشابور بودند که از اشراف شهر به شمار می‌رفتند. [21] دهقانان ایرانی که در سخنی منسوب به عمر، خلیفۀ دوم، اشراف الاعاجم [22] (مهتران عجم) نامیده شده‌اند، دانش ادارۀ ملک داشتند. دهقان‌زادگانی مانند نصر بن أَحْمد الميكالي به قول ثعالبی ”آداب ملوکیّه“ می‌دانستند.[23]

دهقانان اهل دانش و حکمت و فرهنگ بودند. فرزندان ایشان با آداب و رسوم ایرانی پرورش می‌یافتند و نگهبانان سنت‌ها و فرهنگ ملی ایرانی بودند. دهقان‌زادگان که در دبیری و حسابداری ورزیده می‌شدند به مقام دبیری، صدارت و وزارت می‌رسیدند. جایگاه دهقان‌زادگان خراسانی مانند ابومنصور عبدالرزاق طوسی، ابوالقاسم علی‌بن عبدالله جوینی مشهور به سالار بوژگان ، عمیدُالملک ابونصر کُندُری[24] (مقتول در 456ق) و خواجه نظام‌الملک طوسی در مقام وزارت سامانیان، غزنویان و سلجوقیان گویای نقش بنیادین این طبقه در بازسازی ساختارهای فرهنگی و سیاسی ایران است. عمیدُالملک کُندری به زبان فارسی علاقه‌مند بود و در زمان وزارت وی، زبان دیوانی از عربی به فارسی تغییر یافت. خواجه نظام‌الملک نیز مفهوم ایرانشهری را احیا کرد. ممدوحان سوزنی سمرقندی در قرن ششم همه از اولاد دهقانان و از سخن‌شناسان و دبیران و مستوفیان شرق خراسان بودند.

در دو قرن نخست اسلام که هنوز دولت‌های محلی ایرانی شکل نگرفته بود، دهقانان ایرانی نزد خلفای اسلام شأن و منزلتی داشتند. آنها به مدد دانش و میراث تمدنی خود، دولت‌های نونهاد اسلامی را در پی‌ریزی ساختار اساسی و شیوۀ ادارۀ کشور کمک می‌کردند، روش گردآوری مالیات را به آنان می‌آموختند و به فقیران زکات بسیار می‌دادند.

دهقانان طبقۀ میانی بودند که میان رعیت و نظام شاهی حاکم قرار داشتند. در تحولات اجتماعی همان نقشی را داشتند که طبقۀ متوسط شهری امروزی دارند. این طبقه از روزگار ساسانیان تا قرن ششم هجری در سلسله‌مراتب اجتماعی و اقتصادی و همچنین در شکل دادن به قدرت سیاسی مرکزی نقش بسزایی داشتند. آنها گرچه به اسلام گرویدند، اما سخت به فرهنگ و سنت‌های نیاکان خویش پایبند ماندند و در پاسداری از هویت خود بسیار کوشیدند. محتوای فرهنگ ایرانی که دهقانان دلبسته و پاسبان آن بودند، به روایت دیباچۀ شاهنامۀ ابومنصوری عبارت است از ”فرهنگ شاهان و مهتران و فرزانگان و کار و ساز پادشاهی و نهاذ و رفتار ایشان و آیین‌های نیکو و داذ و داوری و رای و راندن کار و سپاه آراستن و رزم کردن و شهر گشاذن و کین خواستن و شبیخون کردن و آزرم داشتن و خواستاری کردن.‌“[25]

دهقانان پایگان اصلی فرهنگ و هویت ایرانشهری بودند و به سه رکن اساسی این فرهنگ توجه ویژه داشتند: 1. ساختار سیاسی پادشاهی و فرهنگ مهتری؛ 2. تاریخ گذشته و داستان‌های رزمی و اساطیری؛ 3. آیین‌های کهن ایرانی. همۀ اینها در یک زبان مخصوص و مشترک میان اقوام متفاوت ایرانی شکل می‌گرفت و تداوم می‌یافت. آنجا که می‌گویند دهقانان از خداوندان کتاب بوده‌اند به همین معنی است: ”پس دستور خویش ابومنصور المعمری را بفرمود تا خداوندان كتب را، از دهقانان و فرزانگان و جهان‌دیدگان از شهرها بیاورد. “[26]به طور خلاصه، دهقان (دهگان یا دَهیگان) عضوی از یک طبقۀ اجتماعی ایران بود که چنین اوصافی داشت:

  1. دهقان از گروه بزرگ زمین‌داران ایرانی در زمان ساسانیان تا سده‌های چهارم و پنجم هجری بود.
  2. از نظر پایگاه اقتصادی در مرتبۀ دوم پس از خاندان سلطنت (شهرگانان) قرار داشت. گاه نیز خود حاکم و مرزبان یک ناحیه بود.
  3. خراج‌گزار اصلی و بزرگ‌ترین و مهم‌ترین منبع درآمد حکومت‌های ایرانی بود.
  4. شاه‌نژاد و ایرانی نژاده بود و تبارش به شاهان پیشین تا ایرج می‌رسید.[27]
  5. اهل کتاب و حامی فرهنگ، آداب، جشن‌ها،[28] دین، تاریخ و روایات باستانی ایران و آگاه به فنون برزیگری و اداری بود.

طبقۀ دهقان در سراسر سرزمین‌های ایران، از تیسفون در کنارۀ دجله تا مرزهای شرقی ایران در ماوراء النهر، نقش اقتصادی و فرهنگی همانندی داشت. پایگاه اقتصادی و نقش اجتماعی و سیاسی که دهقانان در روستاهای شرق ایران در بلخ، خوارزم، جوزجان، سمرقند، مرو، توس، نیشابور و بیهق و دامغان دارا بودند با دهقانان غرب ایران در بین‌النهرين، فلوجه، اهواز، بابل، و دیگر مناطق یکی بود. البته دهقانان غربی (السواد العراق) اسلام آوردند و در فرهنگ و زبان عرب حل شدند، اما دهقان شرقی تا مدت‌ها پس از اسلام اهل ذمه بودند و بر دین زرتشتی و آداب ایرانی باقی ماندند و توانستند بخشی از هویت ایرانی را ماندگار سازند.

زبان پارسی، کانون کنشگری دهقانان

یکی از کنش‌های دهقان که در شاهنامه و آثار ادبی فارسی بسیار از آن سخن می‌رود، فعل ”سخن گفتن“ است که به صورت‌های ”گفتار دهقان،“ ”گفتۀ دهقان،“ ”زبان دهقان،“ ”سخنگوی دهقان“ ”نامۀ دهقان،“ و ”گزارنده دهقان“ در آثار فردوسی، ناصرخسرو ، سنایی، نظامی و دیگران آمده است. دهقان شاهنامه سخنگوی پرمایه، آگاه از تاریخ و سنن ایرانی و آموزگار آیین و آداب ایرانی است. شاهنامه گفتار دهقان را هماره با ”گفتۀ باستان“ و یادکرد تاریخ کهن ایران همراه آورده، یعنی گفتۀ دهقان همه از تاریخ و اخبار و سنن ایران باستان و گذشتۀ تاریخی ایرانیان است. در باور دهقان، زبان بسیار ارجمند است، زیرا حامل فرهنگ، اعتقاد و هویت است. دهقان پاسدار زبان پارسی است و از این رو شاعرانی مثل ناصرخسرو، سنایی، و سوزنی زبان پارسی دری را”زبان دهقان“ نامیده‌اند. راوی داستان‌های نظامی ”دهقان فصیحِ پارسی‌زاد“ است. اطلاق ”زبان دهقان“ بر زبان پارسی دری به اعتبار نام کسانی است که شناسنده، پاسدار و مروج آن زبان بوده‌اند.

ناصرخسرو دهقان را برابر با ایرانی، در برابر ملل مختلف از تازیان، هندوان، چینیان، یونان، رومیان، بغدادیان آورده است. در یکی از قصایدش، از سوارکاری در میدان سخن می‌گوید. مردمان هر کدام از ممالک در صناعتی سوارکارند: تازی و دهقان سواران تازنده در میدان سخن‌اند. عرب در شعر سوارکار است و یونانیان در پزشکی، هندیان در افسون، رومیان در حساب و موسیقی، چینیان در نگارگری، بغدادیان در صناعات الوان:

سوار سخن را ضمیر است میدان

سوارش چه چیز است؟ جان سخن‌دان

خرد را عنان ساز و اندیشه را زین

بر اسپ زبان اندر این پهن میدان

به میدان خویش اندر اسپ سخن را

اگر خوب و چابک سواری بگردان

به میدان تنگ اندرون اسپ کره

نگر تا نتازی به پیش سواران

سواران تازنده را نیک بنگر

در این پهن میدان ز تازی و دهقان

عرب بر ره شعر دارد سواری

پزشکی گزیدند مردان یونان

ره هندوان سوی نیرنگ و افسون

ره رومیان زی حساب است و الحان

مسخر نگار است مر چینیان را

چو بغدادیان را صناعات الوان

. . .

در این هر طریقی که بر تو شمردم

سواران جلدند و مردان فراوان[29]

ناصرخسرو هم مانند سنایی، تقابل دهقان و تازی را در سخنوری و بر مبنای رویارویی دو زبان طرح کرده است. او در قصیده‌ای دیگر اوج زبان‌دانی در تازی را در حفظ فرقان و ”ختم قرآن“ و نهایت زبان‌ورزی در اردوی پارسی را در ”مدح دهقان“ دانسته است، اما این شاعر پارسی‌گوی توانا ختم قرآن تازی را بر مدح دهقان پارسی ترجیح می‌دهد:

چرا خوانم چو فرقان کردم از بر

به جای ختم قرآن، مدح دهقان[30]

ناصر خسرو دهقان را در معنی هویت ایرانی چند بار طرف مقابل تازی آورده است. او هر بار می‌پرسد: ”چه گفته است اندرین تازی؟ چه گفته است اندر آن دهقان؟“[31] و ”چون باز نجویی که اندر این باب/ تازیت چه گفت و چه گفت دهقان؟“[32]

دهقانان سمرقند، در نیمۀ نخست قرن ششم همچنان مجالس مدایح‌خوانی برگزار می‌کردند و شاعران در مدح دهقانان آن نواحی مدیحه‌های خود را می‌خواندند. در دیوان سوزنی سمرقندی (م. 550ق)، شاهدیم که ممدوحان این شاعر از دهقانان شرق خراسان هستند و سوزنی از مدایح‌خوانی خود در آن مجالس گزارش می‌دهد:

نشاط دیدن روی تو باشدم یک روی

اگر مدایح خوانم به مجلس دهقان[33]

دهقانان ممدوح سوزنی از احرار و آزادگان (ایرانیان) ماوراء النهر و از حامیان سخن و سخنوری هستند و سوزنی پیوسته آنها را به سخن‌شناسی و سخندانی می‌ستاید و آنها را ”اهل قلم“ می‌خواند. یکی از آنها احمد مسمار، دهقان بزرگ و شاه احرار (آزادگان) و قدردانِ سخن و سخنوری، است.[34] سوزنی در شعری سعد الدین خواجه مستوفی را که اولاد دهقان و از نژاد دهقان است مدح می‌گوید.[35] این خواجۀ مستوفی نیز ”آزاده“ است، دبیر است و اهل سخن و خط. ممدوح دیگر سوزنی دهقانی است با نام شرف‌الدوله احمد‌بن علی که او نیز اهل قلم، سخن‌شناس و دبیر است.

در روایت نظامی گنجوی-که در منطقۀ شمال غربی ایران در گنجه می‌زیسته است-دهقان فصیح و پارسی‌زاد همان ایرانی است که گزارشگر رازهای نهفت و گزارندۀ تاریخ باستان است. دهقان در آثار نظامی نیز جهان‌دیده و سخن‌پرور است، دیوان دارد و کتاب و تاریخ.

پیوند میان دهقان و سخن چندان شهرت داشته که در فرهنگ عربی، سخنوران بزرگ را با استعارۀ ”دهاقین الکلام“ یاد می‌کردند. ابن رشیق القیروانی در قرن پنجم در کتاب العُمده، آنجا که دربارۀ ”أشعار الكُتّاب“ سخن گفته، می‌نویسد: ”کاتبان در شعر نازک‌طبع‌ترین‌اند و نمکین‌ترین صناعت را دارند و شیرین‌ترین الفاظ و لطیف‌ترین معانی را، آنان در تصرف تواناترین‌اند و از تکلف دورترین؛ و گفته‌اند که کاتبان دهاقین الکلام هستند.“[36] یک قرن پس از وی، افضل‌الدین خاقانی شَروانی (م. 581ق) نیز استعارۀ ”دهاقین الکلام“ را در یک نامۀ عربی برای یکی از بزرگان روزگارش به نام أوحدِالدّینِ الغَزنَویّ به کار برده است: ”وَ بَل هُوَ سَیِّدُ دَهاقینِ الکَلامِ وَ عِندَهُ حَرثٌ کثیرٌ مِن خامَهِ الاَقلامِ، عَرَبِیَّتِها و دَرِیَّتِها.[37] این اوحدالدین نیز شاعری است دوزبانه که به گفتۀ خاقانی در عربی و پارسی دری سرور دهقانانِ سخن است.

 

خراسان، میدان نبرد دهقان با تازی

کوشش دهقانان برای پاسداشت زبان و فرهنگ و تاریخ ایران از ظهور آل طاهر در قرن سوم تا پایان قرن ششم و در روزگاری اوج گرفته بود که خراسانِ بزرگ دارالعلم زبان و فرهنگ عربی شده بود. منابع مهم حدیث، تفسیر، ادبیات، تاریخ، نحو و لغت عربی که در شهرهای خراسان آن روزگار به نگارش درآمده است گواه گسترش رواج زبان عربی و عمق دانش علمای خراسان در ادب عربی است.[38] در این مجال، فقط به روزگار فردوسی نظری می‌افکنیم تا با ترسیم تصویری از سلطۀ زبان عربی بر خراسان، میدان نبرد دو زبان دهقان و تازی، را بازسازی کنیم. با بازشناسی وضعیت زبان، علم و دین در شهرهای پیرامون زادگاه شاهنامه اهمیت نقش دهقانان و دهقان‌زادگان خراسان در پاسداشت زبان و هویت ایرانی بهتر دریافته خواهد شد.

در زمانی که فردوسی گرم سرودن شاهنامه بود، یعنی سال‌های 370 تا 400ق، کتاب جغرافیایی حدود العالم (نگارش 372ق) از وضعیت عرب‌ها در شهرهای هرات و گوزگانان خراسان چنین گزارش می‌دهد:

در شهر هرات: اندر وی تازیان‌اند بسیار.[39] . . . و این همه شهرها راکی یاد کردیم از آن پادشایی ملک گوزگانان است. و اندر بیابان‌های این شهر مقدار بیست هزار مرد است عرب، مردمانی‌اند با گوسپندان و شتران بسیار و امرشان از حضرت ملک گوزگانان رود و صدقات بدو دهند و این عرب تَوُنگرترند از همۀ عرب کی اندر‌ند پراکنده به هرجایی.[40] . . . آنجا [در تبت ماوراء النهر] مسلمانان‌اند که باژ ستانند و راه نگاه دارند.[41]

درست همان زمان که فردوسی توسی در تلاش برای پی‌ افکندن نظم بلند خویش بود و کاخ نظم پارسی را می‌ساخت، در فاصلۀ 150 کیلومتری وی، ابرشهر نیشابور دارالعلم تحصیل و تحقیق در زبان و ادب عربی بود. در همان سال‌ها، حاکم نیشابوری در کتاب تاریخ نیشابور (نگارش 388ق) طی گزارشی از نواحی نیشابور قرن چهارم، در وصف ولایت بُشت چنین نوشته است: [42] آن را عربستان خراسان گفتندی از بس که ادبا و بلغا آنجا و از آنجا بودند یک دیه معمور آن خارزَنج و دیگر کُندر که با قهندز بنا کرده اند.‌“[43] همچنین، دو ولایت دیگر نیشابور، ولایت ارغیان و و لایت زوزن، به کثرت علما و شعرای عربی‌دان مشهور بوده است.[44] ناحیۀ بشت نیشابور در قرن چهارم بنا به گفتۀ مقدسی در احسن التقاسیم، هفت منبر داشته و بسیار آبادان بوده، قصبۀ طُرثیث (تُرشیز/ کاشمر) مسجد جامع آجری بزرگی داشته که بازار و دکان‌های بسیار داشته و پس از مسجد جامع دمشق در شمار ثروتمندترین مساجد بلاد اسلام بوده است.‌“[45]

برای نشان دادن منزلت زبان عربی در خراسان، گزارش سمعانی از وسعت و عمق دانش عربی مرد خراسانی در قرن چهارم شنیدنی است. به گفتۀ سمعانی، امام اهل ادب در خراسان از خارزَنج (بسكون الراء وفتح الزای) که امروز خلیل‌آباد کاشمر نام دارد برخاسته است. ابوحامد أحمد‌بن محمَّد الخارزنجی البُشتی(م. 348ق) که به إمام أهل الأدب واللغه فی خراسان شهرت داشت، در سال 330ق از نیشابور به حج رفت و پس از ادای حج به بغداد، مرکز خلافت، آمد. علمای بغداد از دانش لغت عربی او در شگفت شدند و گفتند: این خراسانی هرگز به بادیه (وادی اعراب) درنیامده، اما از ادب‌شناس‌ترین مردمان است. خارزنجی گفت: من از میان دو عرب هستم: بُشت و طوس.[46] خارزنجی تکلمه‌ای بر لغتنامۀ عربی كتاب العین،  منسوب به الخلیل‌بن أحمد فراهیدی نوشته است که حاکی از قدرتش در لغت عرب است.

یکی دیگر از منابعی که تصویر روشنی از ادب عربی در قلمرو بشت نیشابور و توس به دست می‌دهد کتاب یتیمه الدهر فی محاسن اهل العصر، نوشتۀ ابومنصور ثعالبی نیشابوری (350-429ق) است. ثعالبی از متفردان در نحو و لغت عرب و از متضلّعان در ادب تازی است که هم‌زمان با فردوسی در نیشابور زاد و زیست. باخرزی، ادیب دیگر خراسانی، این نیشابوری ادیب اَریب عربی‌دان را جاحظ نیشابور نامیده است.[47] ثعالبی بیش 15 کتاب در ادبیات عرب نوشت که همه از منابع اصیل برای شناخت ادب عربی است. او فصلی از کتاب یتیمه الدهر را به شاعران تازی‌گوی بشت و سجستان و خراسان اختصاص داده است. گزارش از محافل ادبی در شهرهای خراسان همراه با معرفی روستازادگان ادیب و شاعر خراسانی در این کتاب تصویر روشنی از غلبۀ زبان و ادب عربی بر خراسان عصر غزنوی ارائه می کند. تقریباً پنج طبقه از اهالی نیشابور (فقیهان، ادیبان، شاعران، دهقانان، عیاران) به روایت ثعالبی به عربی شعر می‌سرودند و او کوشیده در کتابش از سرآمدان هر طبقه ابیاتی برگزیند.[48] یکی از شواهد غلبۀ عربیت بر نیشابور خبری است که ثعالبی از رئیس نیشابور، أَبُومُحَمَّد عبدالله‌بن إِسْمَاعِیل المیكالی داده است. به گفتۀ ثعالبی، این میکالی صد هزار بیت از شعر متقدمین و مُحدَثین عرب در یاد داشت.[49] در کتاب منتخب السیاق حاکم نیشابوری، نام فرزندان دهقانان که در علم حدیث و عربیت شهرت داشته‌اند نیز آمده است.

کتاب دیگری که بلافاصله پس از ثعالبی خراسان عربی قرن پنجم را معرفی می‌کند دُمیهُ القصر و عُصره اهل العصر، تألیف ابوالحسن باخرزی، است. او خود از شاعران و ادیبان طراز اول در ادب عرب است که در نشابور زیست. باخرزی در این کتاب بسیاری از شاعران ایرانی‌ را معرفی کرده که در قرن چهارم و پنجم به عربی شعر می‌سرودند و از دربار قابوس‌بن وشمگیر زیاری و نیز از نظام‌الملک توسی، وزیر سلجوقیان، مستمری می‌گرفتند. باخرزی طی سی سال (از 434 تا 464ق)، که سرگرم تألیف این کتاب بود، برای دیدار شاعران تازی‌سُرای خراسانی به شهرهای اطراف می‌رفت. حدود 530 شاعر تازی‌سُرای ایرانی را در کتاب دمیهُ القصر معرفی کرده است. فقط در طبقه السادس (فی شعراء خراسان و قهستان و بست و سجستان و غزنه) زندگی و اشعار 225 نفر از شاعران این مناطق را آورده که شخصاً بسیاری از آنان را ملاقات کرده است. دو کتاب یتیمه الدهر و دمیه القصر دو دانشنامۀ معتبرند دربارۀ ادبیات عرب در خراسان، درست مصادف با روزگار دهقانان توس از ابومنصور عبدالرزاق توسی تا فردوسی و اسدی توسی.

نام زادگاه‌های شاعران، که پس از نام و القاب آنان آمده، تصویری از گسترۀ رواج زبان و ادب عربی در سرزمین‌های پیرامون زادگاه فردوسی در همین منطقۀ خراسان امروزی در اختیار ما می‌گذارد. نام برخی از روستاها و شهرها در پسوند لقب شاعران از این قرار است: البُشتی، الكُندری (روستای کندر کاشمر)، الرُخجی (رُخ از ولایات نشابور)، البوشنجی (پوشنگ هرات، 4 نفر)، الدوغ‌آباذی، قریه من ناحیه بُست (دوغ‌آباد در تربت حیدریه)، الباسْفَری (باسفر تربت حیدریه)، خوافی، الزوزنی (زوزن خواف)، البیهقی، الزورابذی (زورآباد: یکی در سبزوار و یکی در صالح‌آباد مشهد) الخواری (خوار بیهق در سبزوار)، الشرمقانی (شرمقانِ اسفراین) السراوندی (سراوَند در خواف)، التیرشاذی (تیرشاد [50]روستایی در نیشابور)، مُشکانی (مشکان: روستایی در بخش خوشاب نیشابور) ، الجوینی، الزاوهی (زاوه بخشی از تربت حیدریه)، الخشکانی (خشکان روستایی در شهرستان قائنات)، السنجانی (سنگان خواف)، القلندوشی(ناحیة سرخس)، سابزواری (سبزواری)، رِیوَد (در بیهق)، بوزجانی (بوزجان در 17 کیلومتری تربت جام)، البوزجانی (بوزجان نزدیک تربت جام)، جامی، القائنی، الطبسی، الأسفراینی، القهستانی، السرخسی، السجزی، الأسفزاری، البردسیری (کرمان).

تصویر دیگری هم ابن‌فندق در قرن ششم از ناحیۀ بیهق خراسان (سبزوار) می‌دهد که در این موضوع شنیدنی است. ابن‌فندق 20 شاعر ذولسانین از بیهق را نام برده است که به فارسی و عربی شعر می‌سروده‌اند. همچنین، حکایت شگفتی را که از دید وی نیز از”عجائب دنیا“ بوده گزارش کرده است. می‌گوید از پیران شنوده‌ام که در دیه رِیْوَد از قُرای بیهق، ناطوری (دشت‌بانی) بوده است که کتاب العَین فراهیدی در لغت عرب را در یاد داشته و آن را تکرار می‌کرده است.[51]

اگر فهرستی از آثار عربی برجسته که در خراسان قرن چهارم و پنجم به نگارش درآمده است فراهم شود، تصویر روشن‌تری از اردوی رقیب زبان دهقان در خراسان به دست داده خواهد شد. ابوالحسین شاماتی از ربع شامات شهر نیشابور شرح‌هایی بر دیوان متنبی، کتاب الحماسه ابوتمام، و کتاب الامثال ابوعبیده جراح نوشته است. آثار ثعالبی، کتاب تاریخ نیشابور حاکم و دمیه القصر و دیگران هر کدام گوشه‌ای از چیرگی زبان و ادب عرب بر شهرهای خراسان را ترسیم کرده اند.

در زمانی که ثعالبی و باخرزی کتابشان را می‌نوشتند- از 380 تا 464ق– خراسان دورۀ غزنوی و سلجوقی پر بود از شاعران بزرگ پارسی‌گوی بزرگی مانند فردوسی، منوچهری، عنصری، ناصرخسرو، اسدی طوسی، لامعی گرگانی، امیر معزی، و . . . اما آنها هیچ نامی از این بزرگان فارسی‌گوی خراسان نیاورده‌اند. حال آنکه بسیاری از مداحان تازی‌گوی دو وزیر سلجوقی عمیدالملک کُندری و نظام‌‌الملک طوسی یا مُشکانی زوزنی، شاعر مداح وزیر میمندی، را یاد کرده است.[52] باخرزی حتی از مداحان پارسی‌گوی آن دو وزیر محبوب خود، مثل لامعی گرگانی، امیرمعزی یا از شاعران شهرهای نزدیک زادگاهش هیچ نام و نشانی نیاورده است. خاموشی ثعالبی، باخرزی، جرجانی، صاحب‌بن عباد طالقانی و دیگر ادیبان ایرانی نسبت به شعر فارسی و شاعران بزرگ فارسی‌گوی زمان خود علت روشنی دارد: آنها ادیبان عرب‌اند و صاحب نظر در ادب عربی. ادب پارسی یا زبان دهقان برای مخاطبان ادب عرب در بغداد و بلاد عرب نه فقط ارزشی نداشت، بلکه چنان که ناصرخسرو می‌گوید، رقیب زبان قرآن نیز محسوب می‌شد. این خاموشی گواه است بر تقابل آشکار میان دو ادب پارسی و تازی در خراسان. ادیبان عربی‌نویس شأنی برای زبان فارسی قائل نبودند. از دیرباز، احادیث و روایات بسیاری در کراهت فارسی نقل کرده‌ و زبان فارسی را زبان دوزخیان قلمداد می‌کردند.[53] سخنان امثال ابوریحان بیرونی در اجتناب از زبان پارسی و ناخرسندی از آن گواه نبرد دو زبان از قرون نخست حضور اسلام در ایران است.[54]

سنایی در ترکیب بند خود مرزهای زمینی دو زبان تازی و دهقان را به خوبی ترسیم کرده است: پیروان بحتری از حِلۀ کوفه تا قیروان هستند و وفاداران به رودکی از دجله تا کاشغر.

از قفای بحتری از حِلّه در تا قیرَوان

بر وفای رودکی از دجله در تا کاشغر

نظریۀ میانه‌روان: تساوی پارسی و تازی

چالش زبانی که در ترکیب‌بند سنایی غزنوی در آغاز مقاله طرح کردیم گزارشی است از یک رویارویی که در یک سوی آن ایرانیان هوادار زبان عربی مثل امیران آل بویه و قابوس‌بن وشمگیر زیاری همراه مخالفان زبان فارسی مثل ابوریحان بیرونی ایستاده‌اند و در دیگر سوی کسانی مثل مرداویج زیاری و دهقانان خراسانی که از زبان عربی دل خوشی ندارند. سنایی که در غزنین می‌زیست و تا سرخس و توس و نیشابور در رفت و آمد بود و با فضای ادبی و زبانی خراسان آشنایی کامل داشت، شاهد بالا گرفتن چالش‌های شدید میان نخبگان ایرانی بر سر زبان پارسی و عربی بود. او در کتاب حدیقه الحقیقه در باب بیهودگی نزاع بر سر زبان می‌گوید: کشور نیازمند کارسازی است؛ فارسی یا تازی به چه کار مملکت می‌آید؟ عدل و دین اگر باشد تازی و پارسی چه خواهد کرد؟ مرد بی‌هنر چه عرب باشد چه عجم، ارجی ندارد. ارزش اعراب به معنای اسلام است، نه به صورت آن. صورت زبان عرب از معنی دین اسلام ارزش یافته است. عالم روح با عقل و علم می‌زید و کاری به صورت‌های مجازی تازی و پارسی ندارد. ابیات حدیقه ( ص 402-404) از این قرار است:

اندر تسویت پارسی و تازی

فضل دین در ره مسلمانی‌ست

هنر ملک ره فرادانی ‌ست

هست محتاج کارسازی ملک

چه کند پارسی و تازی ملک

از پی دین و شغل‌پردازی

هیچ در بسته نیست در تازی

تا عمر شمع تازیان بفروخت

کسری اندر عجم چو هیمه بسوخت

ملک عدل‌ست و دین پردرد

تازی و پارسی چه خواهد کرد

پارسی بهر کارسازی تست

تازی از بهر کره‌تازی تست

گر به تازی کسی ملک بودی

بوالحکم خواجۀ فلک بودی

تازی ار شرع را پناهستی

بولهب آفتاب و ماهستی

مرد را چون هنر نباشد کم

چه ز اهل عرب چه ز اهل عجم

بهر معنی‌ست قدر تازی را

نز پی صورت مجازی را

هر که شد جان مصطفی را اهل

چکند ریش و سبلت بوجهل

بهر معنی‌ست صورت تازی

نه بدان تا تو خواجگی سازی

روح با عقل و علم داند زیست

روح را پارسی و تازی چیست؟

این چنین جلف و بی‌ادب زانی

که تو تازی ادب همی‌خوانی[55]

سنایی زبان تازی را ادب نمی‌داند. بیت آخر خطاب به کسی است که در باب ادب عربی چیزی گفته است. در ادامه گفته است که علم و ادب تازی و فارسی نمی‌شناسد، چنان که ابولهب عرب بود و ایمان نیاورد، اما سلمان عجم بود و از اهل بیت شد. به خاطر پارسی بودن یا عربی بودن کسی مقام و مرتبه ای نمی‌گیرد.[56] (همان ص 404). نظریۀ تسویت زبانی سنایی یک دیدگاه میانه‌رو است که بسیاری از عارفان ایرانی، از جمله مولوی و عطار، هم بدان قائل‌اند. عارفان پارسی‌گوی چندان به ممیزه‌های جداساز انسان‌ها قائل نبودند. اگر کسانی مثل روزبهان و عین‌‌القضات برخی آثارشان را به نثر فارسی می‌نوشتند، به قصد عرضۀ اندیشه‌ها و افکارشان به همشهریان و آشنایانی بود که عربی نمی‌دانستند و از ایشان می‌خواستند تا به زبان فارسی آثار خود را بنویسند یا ترجمه کنند.

 

انجام سخن

جدال میان زبان فارسی و عربی یک قرن پس از سروده شدن شاهنامه در خراسان سخت بالا گرفت. معلوم می‌شود که شاهنامه توانسته”زبان دهقان“ را به مثابه سازنده و حامل هویت ایرانی تثبیت کند. اوج رویارویی زبان دهقان و تازی در قرن چهارم حاکی از به ثمر نشستن تلاش‌های دهقانان توس است. آنچه فردوسی از سخنگوی دهقان و گفتار دهقان به نظم کشید، بلافاصله مقبولیت و رسمیت یافت و هویت جمعی مقتدری را در برابر تمدن‌های همجوار شکل داد. بیگانه برای ایرانشهریان بیشتر در زبانشان نمود یافته است تا در عقیده، دین، نژاد و مانند اینها. به دیگر سخن، هویتی که ایرانیان برای خود در برابر بیگانه استوار ساخته‌اند بر سازۀ زبان و تاریخ بیشتر متکی است تا بر سازه‌هایی مانند دین، نژاد، سرزمین یا قومیت. بر این مبنا، ناسیونالیسم ایرانی از قرن سوم و چهارم هجری در شکل نوعی ناسیونالیسم زبانی و ادبی نمودار شده و تا دوران معاصر همچنان تداوم یافته است. در ایران، در شش قرن نخست پس از اسلام، بیگانه یا انیرانی بیشتر رویاروی با زبان پارسی است تا در برابر یک دولت یا یک نظام اعتقادی. دیگرهایی که رویاروی زبان پارسی قرار دارند عبارت‌اند از هندی، چینی، رومی، تازی، ترک، یونانی. نبرد بزرگ ایرانیان برای بقای ایران و اندیشۀ ایرانشهری در میدان زبان و ادبیات بیش از دیگر عرصه‌ها شدت داشته است.

تقابل دو مفهوم عجم و عرب، رویارویی دو هویتِ زبانی است؛ عجم (در لغت به معنی گنگ) به غیر عرب‌زبانان و اختصاصاً ایرانیان اطلاق می‌شد. شاید اصرارهای بسیار اعراب بر برتری زبانشان بود که بر غیرت زبانی ایرانیان می‌افزود. [57] طبقۀ دهقان هوشمندانه در پی تقویت زبان مشترک اقوام ایرانی برآمد. دهقانان با تازیان فاتح کنار آمدند و با قبول جزیه امکان ماندن در جایگاه اجتماعی و اقتصادی خود را یافتند. آنها برخلاف شعوبیان دشمنی با تازیان را آشکار نکردند و حتی در مقام سازش و مواصلت با اعراب برآمدند. در این میان، گروهی از دهقانان، به‌ویژه دهقان‌زادگان توسی، با هدف پاسداشت هویت خود نبرد را به عرصۀ زبان و ادب و فرهنگ کشاندند. از نظر آنها، فقط یک زبان توانا می‌توانست در برابر زبان قدرتمند رقیب حافظ فرهنگ و هویت باشد. زبان عربی البته که بسیار غنی و نیرومند بود، چرا که هم زبان مشترک اقوام مختلف بود، هم ادبیات غنی داشت و هم دین نوین و فراگیر در آن شکل گرفته بود. در طرف مقابل، زبان پارسی نیز فقط یک زبان نبود، بلکه نظامی از نشانه‌های یکپارچه‌ساز اقوام بود که حامل آداب کشورداری، آیین نبرد و رزم، تاریخ، سرگذشت، رسوم فرهنگی، باورها، تجارب و ساختارهای سیاسی و اجتماعی مشترک میان اقوام ساکن سرزمینهای ایرانشهر بود. طبقۀ دهقان از نقش زبان در استمرار و تداوم فرهنگ و اندیشۀ ایرانشهری آگاهی داشت. بنا به اهمیتی که برای سخن فصیح و والا قائل می‌شد، شاعران توانمند را بسیار ارج می‌نهاد و در ازای مدایح شاهان و امیران و دهقانان صله‌های شایسته می‌بخشید.[58] دهقانان به مدح و ستایش آداب و فرهنگ خویش تا آنجا اعتبار دادند که ناصرخسرو مدایح دهقان را رقیب ختم قرآن و حفظ فرقان دانسته است.

زبان دهقان زبان مادری یک قوم خاص نبود، بلکه زبان ادب و فرهنگ مشترک اقوام یک سرزمین بود که هر کدام زبان مادری ویژه‌ای داشته و دارند. اما این زبان دهقان در برابر زبان بیگانه به مجموعۀ اقوام متنوع ایرانی هویت واحدی می‌بخشید. این‌گونه بود که عرصۀ شعر و ادب آوردگاه رویارویی دو زبان تازی و دهقان شد. تصویرهایی از این رویارویی زبانی را در دیوان شاعران بزرگ پارسی می‌توان یافت. خاقانی گفته است:

دید مرا گرفته لب، آتش پارسی ز تب

نطق من آب تازیان برده به نکتۀ دری[59]

سعدی هم مدعی است که شعرپارسی او چونان آب روان همیشه پیش خواهد رفت و مرکب تازی نمی‌تواند از آن پیشی بگیرد:

چو آب می‌رود این پارسی به قوت طبع

نه مرکبی‌است که از وی سبق برد تازی

در دیوان‌های شعر فارسی دری چندان که از ”اقلیم زبان دری و پارسی،“ ”نظم کشورگشای دری،“ ”اقلیم ادب،“ ”مُلک سخن“ و ”کشور سخن“ یاد شده از مُلک و اقلیم و کشور ایران سخن نرفته است. جدال دهقان و تازی چند قرن ادامه یافت تا آن‌گاه که زبان پارسی به کمال مطلوب خود نزدیک شد و شاهکارهای ادبی همچون شاهنامه، گلستان، مثنوی و دیوان حافظ در گرانیگاه فرهنگ و زبان مشترک اقوام ایرانی قرار گرفت. هنگامی که شاهنامه، مثنوی و دیوان حافظ لقب ”قرآن پارسی“ گرفتند، در واقع زمانی بود که زبان دهقانان به مرکز ثقل فرهنگ و حلقۀ نگاهدارندۀ هویت ایرانشهری بدل شد. در قرن هشتم، زبان دهقان به چنان اقتداری رسید که به سرزمین‌های هند و چین وارد شد و نقش زبان دوم جهان اسلام، به‌ویژه در شرق اسلامی، را به عهده گرفت و بیش از سه قرن، زبان فرهنگ و ادب و سیاست در دربارهای دو امپراتوری عثمانی و گورکانی هند بود.

[1]مکین الدین شاعر و خواجه بوده و سنایی در ترکیب‌بندی شش بندی شعر او را بسیار ستوده است. او را امام راستین، آفتاب اهل فضل، آفتاب آسمان شاعری، تاج فرق اصفهان، شاعر ساحر خوانده است. بنگرید به حکیم ابوالمجد مجدود بن آدم سنایی غزنوی، دیوان اشعار، تصحیح محمدتقی مدرس رضوی (تهران: سنایی، 1362)، 760-765.

[2]شاکر جُلّاب بخاری، از شاعران قدیم ایران، در اوایل قرن چهارم در ماوراءالنهر می‌زیست.

[3]سنایی غزنوی، ”ترکیب‌بند: مدح مکین‌الدین نظیری،“ در دیوان اشعار، 764.

[4]ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه (مسکو: آکادمی علوم روسیه شوروی، 1989)، جلد 9، برگ 319.

[5]فرخی سیستانی، دیوان اشعار، تصحیح علی عبدالرسولی (تهران: مطبعۀ مجلس، 1311).

[6]ناصر خسرو قبادیانی، دیوان اشعار، تصحیح مجتبی مینوی و مهدی محقق (تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1357ق)، 83.

[7]ابوحنیفه اسكافی، به نقل از ابوالفضل بیهقی، تاریخ بیهقی، تصحیح علی‌اکبر فیاض، به اهتمام محمدجعفر یاحقی (مشهد: انتشارات دانشگاه فردوسی مشهد، 1383)، 603.

[8]محمدبن عبدالملک نیشابوری امیرمعزی،  دیوان امیرمعزی، تصحیح عباس اقبال (تهران: کتابفروشی اسلامیه، 1318)، برگ 612.

[9]امیرمعزی،  دیوان امیرمعزی، 194.

[10]قطران تبریزی، دیوان حکیم قطران تبریزی، تصحیح محمد نخجوانی (تهران: ققنوس، 1362)، برگ 254.

[11]رشیدالدین وطواط، دیوان اشعار، تصحیح سعید نفیسی (تهران: چاپخانۀ بارانی، 1339)، 124.

[12]سنایی غزنوی، دیوان اشعار، 764.

[13]دهقان: مُعرَّبِ دهگان. بزرگِ کشاورزان (جمع: دهاقین و دهاقنه). در برابر شهرگان (شهریان) که در عربی به شکل شهرجان (شهارجه) به کار رفته است.

[14]برای اطلاع از تطور معنای دهقان و جایگاه اجتماعی دهقانان در تاریخ ایران، بنگرید به احمد تفضلی، DEHQAN”، “در دانشنامۀ ایرانیکا؛ احمد تفضلی، ”دهقان،“ ترجمۀ ابوالفضل خطیبی، نامۀ فرهنگستان. سال 1، شمارۀ 3 (بهار 1376)، 148-155.  نیز، برای آگاهی از نقش آنان در دوران گذار از ساختار پادشاهی ساسانی به اسلامی بنگرید به محمود طاووسی و علی‌اصغر میرزایی، ”دهقانان در دوران انتقال،“ مجلۀ مطالعات ایرانی دانشگاه باهنر کرمان، سال 3، شمارۀ 6 (پاییز 1383)، 47-80؛ عباسعلی آذرنیوشه و کورش صالحی، ”دهقانان ایرانی در روند گذار از دورۀ ساسانی به دورۀ اسلامی،“ مجلۀ پژوهش‌های تاریخی ایران و اسلام. دورۀ  6، شمارۀ 11 (بهار و تابستان 1391)، 1-16.

[15]تاریخ سیستان، به کوشش محمدتقی بهار (تهران: بی‌نا، ١٣١٤)، پانوشت صفحۀ 81.

[16]ابن‌سلّام هروی در کتاب الأموال، در گزارشی از نقش دهقانان در گردآوری باژ (جزیه) برای لشکر عمر آورده است:  ”وقتی عمر به سردارانش فرمان داد تا از مردم جزیه بگیرند، آنها بر هر فردی چهار درهم در ماه باژ وضع کردند. به دهقان هر روستا گفتند که روستای تو این مقدار! بروید و بخش کنید بر سر مردم. آنها جزیۀ کل اهل ده را از دهقان می‌ستاندند.“ بنگرید به أبوعُبيد القاسم‌بن سلّام‌بن عبدالله الهروي البغدادي، كتاب الأموال،  تحقیق خليل محمد هراس (بيروت: دارالفكر، 1986م)، 65.

[17]أبوالقاسم حمزه بن یوسف بن إبراهیم السهمی القرشی الجرجانی،  تاریخ جرجان، تحت مراقبه محمد عبدالمعیدخان (الطبعه 4؛ بیروت: عالم الكتب،  1407ق)، 502.

[18]أبوعبدالله محمدبن علي‌بن الحسن‌بن بشر حكيم الترمذي،  المنهيات، تحقیق محمد عثمان الخشت (القاهره:  مكتبه القرآن للطبع والنشر والتوزيع، 1406ق)، 121.

[19]أبوالفرج قدامه‌بن جعفر البغدادي، الخراج و صناعه الكتابه (بغداد: دار الرشيد، 1981م)، 368.

[20]عُراه، ج. عارٍ: در منابع عربی قرن سوم و چهارم بسیار آمده است. در تاریخ طبری، در گزارش نبرد میان امیرطاهر و العُراه در بغداد به سال 197ق، عُراه در کنار راهزنان، زندانیان، اوباش، غوغایان، طراران و اهل سوق زمان آل طاهر در نشابور آمده است. بنگرید به أبوجعفر محمدبن جرير الآملي الطبري، تاريخ الرسل والملوك (الطبعه 2؛ بيروت: دار التراث، 1387ق)، جلد 8، 448؛  أبوعلی احمدبن محمدبن یعقوی مسکویه، تجارب الأمم و تعاقب الهمم، تحقیق أبوالقاسم امامی (طهران: دار سروش للطباعه و النشر، 1407ق)، جلد 4؛ 88 . اما به صورت ”العُراه و العیارین“ در صفحۀ 89  تجارب الأمم و تعاقب الهمم و نیز به صورت ”العُراة العيارين“ در المنتظم في تاريخ الأمم والملوك  در گزارش از همان واقعه آمده است. بنگرید به جمال‌الدين أبوالفرج عبدالرحمن‌بن علي‌بن محمد ابن الجوزي، المنتظم في تاريخ الأمم والملوك، تحقیق محمد عبدالقادر عطا و مصطفى عبدالقادر عطا (بیروت: دارالكتب العلميه، 1412ق)، جلد 10، 38. عمرکحاله العُراه را نام یکی از قبایل عراق گفته است. به هر حال، عیاران و فتیان معمولاً در شمار معترضان یا مبارزان برای عدالت بودند و از این رو در مسائل سیاسی و اجتماعی نقش داشتند.

[21]عبدالملك‌بن محمدبن إسماعیل أبومنصور الثعالبی،  یتیمه الدهر فی محاسن أهل العصر، تحقیق د. مفید محمد قمحیه (بیروت: دار الكتب العلمیه، 1403ق)، جلد 5، 187.

[22]”عُمَرَ بْنَ الْخَطَّابِ، فَرَضَ لِأَشْرَافِ الْأَعَاجِمِ لِدِهْقَانِ نَهْرِ الْمَلِكِ فَيْرُوزَ بْنِ يَزِدْجَرْدَ، وَالنَّخِيرَجَانِ، وَجَمِيلٍ، وَخَالِدٍ ابْنَيْ بَسْبَهْرَى دهقان الْفَلُّوجَهِ، وَبَسْطَامَ بْنِ بَرْسَا دِهْقَانَ بَابِلَ، وَجُفَيْنَهَ الْعِبَادِي، وَالرُّفَيْلِ أَلْفَيْنِ أَلْفَيْنِ، فَقِيلَ ذَلِكَ لِعُمَرَ , فَقَالَ:’قَوْمٌ أَعَاجِمُ أَشْرَافٌ، أَحْبَبْتُ أَنْ أَتَأَلَّفَ بِهِمْ غَيْرَهُمْ. “‘بنگرید به أبوأحمد حميدبن مخلدبن قتيبه‌بن عبدالله الخرساني ابن زنجويه، کتاب الأموال، تحقيق شاكر ذيب فياض (السعوديه: مركز الملك فيصل للبحوث والدراسات الإسلاميه، 1406ق)، 524.

[23]الثعالبی،  یتیمه الدهر، جلد 8، 148.

[24]در زمان این دهقان‌زادۀ دانشمند ترشیزی، زبان دیوانی به فارسی رواج یافت. او علاقه وافری به زبان فارسی داشت.

[25]دیب‍اچ‍ۀ‌ ش‍اه‍ن‍ام‍ۀ‌ اب‍وم‍ن‍ص‍وری‌  (گردآوری 346ق) و م‍ق‍دمۀ‌ ش‍اه‍ن‍ام‍ۀ‌ ف‍ردوس‍ی‌، ب‍ه‌اه‍ت‍م‍ام‌ رح‍ی‍م‌ رض‍ازاده‌ م‍ل‍ک (ت‍ه‍ران‌: گ‍لاب‌، ۱۳۸۲).

[26]دیب‍اچ‍ۀ‌ ش‍اه‍ن‍ام‍ۀ‌ اب‍وم‍ن‍ص‍وری‌.

[27]ابوالحسن علی‌بن حسین المسعودی،  مروج الذهب و معادن الجوهر، راجعه کمال حسن مرعی (بیروت، صیداء: المکتبه العصریه، 1425ق)، جلد 1، 215. فردوسی در باب نژاد دهقان گوید: ز دهقان بپرسید زان پس قُباد / که ای نیکبخت از که داری نژاد /  بدو گفت کز آفریدون گرد / که از تخم ضحاک شاهی ببرد / پدرم این چنین گفت و من این چنین / که بر آفریدون کنیم آفرین. ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه، به کوشش جلال خالقی مطلق   (تهران: مرکز دائره‌المعارف بزرگ اسلامی، مرکز پژوهش‌های ایرانی و اسلامی، 1393)، جلد 7، 67. مسعودی در مروج الذهب دهقانان را طبقۀ دوم بعد از شهرگانان آورده است و تبار آنها را به کیومرث رسانده است:  ”ووصفنا الأبيات الثلاثه التي شرفها كسرى على سائر مَنْ بسواد العراق وهم مشهورون في أهل السواد إلى وقتنا هذا، وأشراف السواد بعد الأبيات الثلاثه من الشهارجه الذين شرفهم أيرج وجعلهم أشراف السواد ثم الطبقة الثانيه بعد الشهارجة وهم الدهاقين وهم ولد وهكرت بن فردال بن سيامك بن نرسي بن كيومرث الملك. وكان لولد وهكرت عشر بنين، فأبناء هؤلاء العشره هم الدهاقين، وكان وهكرت أول من تَدَهقن. والدهاقين تتفرع على مراتب خمس ومن ذكرنا كانت ملابسهم تختلف على قدر مراتبهم. وقتل يزدجرد الاخر من ملوكهم على حسب ما ذكرنا. “ المسعودی،  مروج الذهب و معادن الجوهر، جلد 1، 215، ذیل اجناسُ الفرس.

[28]پیشنهادهای مکرر دهقانان برای تأخیر یک ماهۀ نوروز و توجه به سال کبیسه در زمان هشام، رشید و متوکل عباسی در کتاب الاوائل ابوهلال عسکری (م. 395 ق) خواندنی است. بنگرید به الحسن‌بن عبدالله‌بن سهل‌بن سعیدبن یحیی‌بن مهران أبوهلال العسکری، کتاب الاوائل (طنطا: دار البشیر، 1408ق)، 270-272.

[29]ناصرخسرو قبادیانی، دیوان اشعار،  83.

[30]ناصرخسرو قبادیانی، دیوان اشعار،  107.

[31]ناصرخسرو قبادیانی، دیوان اشعار،  قصیدۀ 188.

[32]ناصرخسرو قبادیانی، دیوان اشعار،  قصیدۀ 182.

[33]سوزنی سمرقندی، دیوان حکیم سوزنی سمرقندی، تصحیح ناصرالدین شاه‌حسینی (تهران: امیرکبیر، 1338)، 326.

[34]چون گردن احرار ز بارِ مِنَن خویش / دهقان اجل احمد سمسار شکسته / هست او شه احرار و زپیرامن تختش / تا حشر نگردد صف احرار شکسته / ممدوح سخندانی و نزد تو سخن را / نبود شرف و قیمت و مقدار شکسته / جز مدح تو گر نقش کنم بر رخ کاغذ/ باد از کفم انگشت قلمدار شکسته. سوزنی سمرقندی، دیوان حکیم سوزنی سمرقندی، 333.

[35]سوزنی سمرقندی، دیوان حکیم سوزنی سمرقندی، 329.

[36]أبوعلى الحسن ابن رشیق القیروانی الأزدی، العُمده فی محاسن الشعر وآدابه، تحقیق محمد محی‌الدین عبدالحمید (الطبعه 5؛ بیروت: دار الجیل، 1401ق)، جلد 2، 106.

[37]نامههای عربی خاقانی (نسخۀ دستنویس).

[38]برای اطلاع از نقش خراسانیان در گسترش و ارتقای زبان و تمدن عربی بنگرید به منیره ناجی سالم،  الحركه الفكريه في خراسان في القرن السادس الهجري (بیروت: الدار العربيه للموسوعات، 2000م)؛ رفاه تقى الدين عارف الدورى،  اثر علماء خراسان في الحركه الفكريه في بغداد 132-334 ق (بغداد: دار الكتب والوثائق العراقيه، 2004م).

[39]حدود العالم من المشرق الی المغرب، به کوشش منوچهر ستوده (تهران: طهوری، 1362)، 91.

[40]حدود العالم من المشرق الی المغرب، 98.

[41]حدود العالم من المشرق الی المغرب، 121.

[42]بُشت (پشت) منطقۀ پُشت رشته‌کوه جنوبی نیشابور است که امروزه قلمرو شهرستان‌های کاشمر، تربت حیدریه، و زاوه است. یاقوت حموی نیز در کتاب معجم البلدان (ذیل بُشت) از ابوالحسن‌بن زید البیهقی روایت می‌کند که ”بُشت، کوره‌ای (ناحیه‌ای) است که قصبۀ آن طُریثیث (طُرشیز، ترشیش، طُرثیث) است. وجه تسمیه‌اش آن است که بُشتاسپ (گشتاسپ‌شاه) آن را ساخت. و گفته‌اند که بشت گفتند چون برای نیشابور مانند بشت (پشت در فارسی) است. این ناحیه دارای 226 پارچه آبادی (قریه) بوده از جمله کُندر که ابونصر کندری وزیر طغرل بیک سلجوقی پیش از نظام‌الملک از آن روستا بوده است. اینجا را بُشت‌العرب گویند به جهت بسیاری ادیبان و فاضلانش. “شهاب‌الدین أبوعبدالله یاقوت الحموی، مُعجم البلدان (الطبعه 2؛ بیروت: دار صادر، 1395ق)، جلد 1، 425. آن‌گاه شماری از علما را با لقب بُشتی متعلق به بُشت نیشابور فهرست کرده است.

[43]محمدبن عبدالله حاکم نیشابوری، تاریخ نیشابور، ترجمۀ محمدبن حسین خلیفۀ نیشابوری، تصحیح و تعلیق محمدرضا شفیعی کدکنی (تهران: نشرآگه، 1375)، 216.

[44]حاکم نیشابوری، تاریخ نیشابور، 216.

[45]أبوعبدالله محمدبن أحمد المقدسی البشاری، أحسن التقاسیم فی معرفة الأقالیم  (لیدن: بریل، 1906م)، 318.

[46]ابوسعد عبدالکریم‌بن محمد ابن منصور التمیمی السمعانی، الانساب، تقدیم و تعلیق عبدالله عمر البارودی (بیروت : دار الجنان، 1988م)، جلد 5، 7-8.

[47]أبوالحسن علی‌بن الحسن‌بن علی‌بن أبی‌الطیب الباخرزی،  دُمیه القصر وعُصرَه أهل العصر (بیروت: دار الجیل، 1414ق)، جلد 2، 966.

[48]الثعالبی، یتیمه الدهر، جلد 5، 187.

[49]الثعالبی، یتیمه الدهر، جلد 4، 481.

[50]نام این روستا در شعری از خطیب باخرزی در یادکرد روزگار کودکی خود در یتیمه الدهر ثعالبی آمده: ”أهيم بِذكر التيرشاذ صبَابَه . . . وَمَا بِي إِلَّا حب من حل واديها. “الثعالبی، یتیمه الدهر، جلد 5، 225.

[51]ظهیرالدین‌ ابوالحسن‌ علی‌بن‌ ابی‌القاسم‌ زید بیهقی ابن‌فُندُق،  تاریخ بیهق، تصحیح احمد بهمنیار (تهران: انتشارات فروغی، 1361ش)، 264.

[52]الباخرزی،  دُمیه القصر، 189.

[53]مثل این احادیث: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ (ص): مَنْ تَكَلَّمَ بِالْفَارِسِيَّه زَادَتْ فِي خُبْثِهِ وَنَقَصَتْ مِنْ مُرُوءَتِهِ. الحاکم نیشابوری، تاریخ نیشابور، شمارۀ 7002 ؛ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ (ص): مَنْ أَحْسَنَ مِنْكُمْ أَنْ يَتَكَلَّمَ بِالْعَرَبِيَّه فَلَا يَتَكَلَّمَنَّ بِالْفَارِسِيَّه فَإِنَّهُ يُوَرِّثُ النِّفَاقَ. . الحاکم نیشابوری، تاریخ نیشابور، شمارۀ 7001؛ قال رسول الله (ص): أبغض الكلام الى الله الفارسيّه وكلام الشياطين الخوزيّه وكلام أهل النار البخاريّه وكلام أهل الجنّه العربيّه.المقدسی البشاری، أحسن التقاسیم، جلد 2، 418.

[54]ابوریحان بیرونی در کتاب الصیدنه به دشمنی امیر یمین‌الدوله-احتمالاً مرداویج زیاری-با زبان عربی اشاره کرده است. نوشته است:  ”هجو به عربی را دوست‌تر دارم از مدح به پارسی. درستی سخنانم را کسی درمی‌یابد که در یک کتاب علمی، نقل شده به فارسی تأمل کند. چگونه از رونق می افتد و معنایش در سایه قرار می‌گیرد؛ سیمایش تار می‌شود و بهره‌ای نمی دهد. زیرا این زبان، تنها شایستۀ نقل داستانهای شاهانه و قصه‌های شبانه است. “ محمدبن احمد ابوریحان البیرونی، کتاب الصیدنه، تصحیح و تحشیه عباس زریاب خوئی (تهران: مرکز نشر دانشگاهی، 1370)، 14-15.

[55]ابوالمجد مجدود بن آدم سنایى غزنوى، حدیقه الحقیقه و شریعه الطریقه، تصحیح ‏محمدتقى مدرس رضوى (تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1359)،  402-403.

[56]سنایى غزنوى، حدیقه الحقیقه، 404.

[57]اعتقاد به فضیلت زبان عربی حتی در آثار ایرانیان نیز رایج بود. ثعالبی نیشابوری دربارۀ شرافت عرب در شعر و ادب گفته است:”وَلما كَانَ الشّعْر عُمْدَة الْأَدَب وَعلم الْعَرَب الَّذِي اخْتصّت بِهِ عَن سَائِر الْأُمَم وبلسانهم جَاءَ كتاب الله الْمنزل على النَّبِي مِنْهُم الْمُرْسل (ص). “الثعالبی، یتیمه الدهر، جلد 1، 26. نیز، بنگرید به آرای ابوحاتم رازی (195-277 ق) در کتاب الزینه. احمدبن حمدان ابوحاتن الرازی، کتاب الزینه فی الکلمات الاسلامیه العربیه، تصحیح حسین‌بن فیض‌الله الهمدانی (صنعاء یمن: مرکز الدراسات و البحوث الیمنی، 1415ق)، 130-132.

[58]سوزنی سمرقندی، دیوان حکیم سوزنی سمرقندی، ٢٠٠، ٢٢٤، ٣١١، ٣٢٦ و ٤٣٦

[59]افضل‌الدین ابراهیم‌بن علی خاقانی شروانی، دیوان اشعار، تصحیح علی عبدالرسولی (تهران: چاپخانۀ سعادت، 1316)، 429.

قنات باستانی وزوان

Hojat Rasouli, “The Ancient Qanat of Vazvan,” Iran Namag, Volume 3, Number 3 (Fall 2018), 31-44.

حجت رسولی h-rasouli@sbu.ac.ir> Hojat Rasouli> (دانش‌آموختۀ دکتری زبان و ادبیات عربی دانشگاه تهران، 1374) استاد دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه شهید بهشتی و سردبیر پژوهشنامۀ نقد ادب عربی است. عمدۀ تحقیقات ایشان بر ادبیات عربی، به‌ویژه ادبیات تطبیقی، متمرکز است. علاوه بر مقالات متعدد در مجلات ایران و خارج از کشور، ملمع در شعر فارسی را منتشر کرده است.

ما در سرزمین ایران وارث تمدن کهنی هستیم که ذخایر مادی و معنوی آن پایان‌ناپذیر است. بی‌جهت نیست که به‌رغم پیشرفت‌های علم و تکنولوژی در دنیای کنونی، هنوز می‌توانیم در محافل و مجامع بین‌المللی در برابر دستاوردهای تکنولوژیک کشورهای پیشرفته از تمدن درخشان گذشتۀ خود با افتخار یاد کنیم. جالب اینکه هنوز سرمایه‌های برجای‌مانده از گذشته آن‌قدر ارزنده‌اند که بدان‌ها ببالیم و کاستی‌های قرون اخیر را در برابر جهان پیشرفته جبران کنیم. از جملۀ این سرمایه‌های ارزنده که از گذشته‌های بسیار دور تمدن کهن ایران بر جای مانده قنات است.

قنات هم نشان مادی و هم نشان معنوی مردم ایران است؛ هم نشان هنرمندی و توانایی است و هم نشان سخت‌کوشی و تلاش. قنات نشان امید به زندگی و جستن روزی در دل خاک است. قنات نشان کاری پردوام و ماندگار است؛ نماد یک‌بار ساختن و سال‌ها و بلکه قرن‌ها بهره بردن. هرچه فرهنگ امروز فرهنگ راحت‌طلبی و مصرف‌گرایی و کوتاه بودن عمر مفید تولیدات حاصل از تکنولوژی و خلاصه، فرهنگ یک‌بارمصرف است، فرهنگ نیاکان ما فرهنگ سخت‌کوشی و صرفه‌جویی و محکم‌کاری و آینده‌نگری است. آنان با تکیه بر اندیشه و تجربه و با یاری گرفتن از همت بلند خود، با دوراندیشی شیوه‌هایی را برمی‌گزیدند که یک‌بار بسازند و سالیان‌سال از آن بهره‌مند شوند. قنات یکی از نمادهای تمدنی این فرهنگ ارزنده است.

پژوهشگران به ‌اتفاق معتقدند كه بهره‌برداري از قنات ابتدا در ايران صورت گرفته و در دورۀ هخامنشي ايرانيان آن را به عمان، يمن و شاخ افريقا نيز معرفی کردند. سپس، مسلمانان آن را به اسپانيا بردند. مهم‌ترين و قديمي‌ترين كاريزها در ايران، افغانستان و تاجيكستان قرار دارند. در حال حاضر، در ٣٤ كشور جهان قنات وجود دارد، ولي 40 ‌هزار قنات فعال در ايران چند برابر بيشتر از مجموع قنات‌های ساير كشورهاي جهان است. مهم‌ترين قنات‌هاي ايران در استان‌هاي كويري خراسان، يزد، كرمان، مركزي و فارس قرار دارند.

هانری گوبلو در اثر ارزندۀ خود با نام قنات: فنی برای دستیابی به آب در خصوص تاریخچۀ ابداع قنات در دنیا و مکان شکل‌گیری و تکامل این فن سخن گفته که حاصل سال‌ها تحقيق اوست. او می‌نویسد:

خاستگاه اصلي قنات ناحيۀ آذربايجان غربي ايران و ارمنستان فعلي در منطقۀ معادن سرب اين نواحي بوده و اين فن دستيابي به آب زيرزميني، در محيط فرهنگي ايران در اوائل هزارۀ اول قبل از ميلاد مسيح، اختراع شد و سپس به سرعت در ديگر نقاط كشور و در خارج از آن رواج يافت. اين فن دستيابي به آب زيرزميني در سال‌هاي ٨٠٠ قبل از ميلاد به وسيلۀ كشاورزان در داخل فلات ايران رواج پيدا كرد و از آنجا به ساير نقاط جهان گسترش يافت. به‌عنوان مثال، حدود ٥٠٠ سال قبل از ميلاد مسيح، ايرانيان آموزش فن حفر قنات را به مصر و حدود ٧٥٠ ميلادي مسلمانان اين فن را از آنجا به اسپانيا منتقل كردند و سپس از آنجا به مراكش منتقل شد و حدود سال ١٥٢٠ ميلادي به امريكا، به‌ويژه منطقۀ لوس‌آنجلس فعلي، انتقال يافت.[2]

بررسي‌هاي گوبلو ثابت مي‌كند كه سيستم قنات در سال ١٧٨٠م، يعني در حدود ٢٢٥ سال قبل، به چين شرقي در ناحيۀ تورفان رسيده است. فن قنات از ایران به کشورهای عربی همسایه نیز منتقل شده است. نمونۀ بارز آن کشور پادشاهی عمان در جنوب ایران است که در آن قنات‌های متعددی با نام ”فلج“ به تقلید از ایرانیان احداث شده است. فلج دارس یکی از قنات‌های مهم شهر نزوای عمان است.

اگر چه قنات‌ها در سراسر این مرز و بوم پراکنده‌اند، یکی از جالب‌ترین آنها قنات تاریخی-یا بهتر بگویم باستانی-وزوان است. قنات وزوان در واقع یکی از دستاوردهای نیاکان ماست. سازۀ ارزشمندی که در دوره‌ای مشخص نسلی آن را ساخته و نسل‌های متمادی آن را پرداخته، از آن محافظت کرده و از آن بهره‌مند شده‌اند.

در این نوشتار می‌کوشم این قنات را معرفی کنم که حاصل مشاهدات شخصی‌ام، دانش عام آموختۀ مردم شهر وزوان طی سال‌ها، گفته‌های خبره‌های محلی و تحقیقات متخصصان است.

 

موقعیت جغرافیایی

شهر وزوان در منتهی‌الیه شمالی استان اصفهان در مسیر جادۀ تهران به سمت اصفهان واقع شده است. این شهر از شمال به شهر میمه و از شرق به رباط و جوشقان، از جنوب به ونداده و از غرب به روستای اذان محدود می‌شود. فاصلۀ شهر تا اصفهان ۸۵ کیلومتر و تا تهران ۳۱۴ کیلومتر است.[3]

وزوان در دشتی نیمه‌هموار واقع شده و تابستان‌هایش گرم و خشک و زمستان‌هایش سرد است. مساحت این شهر ۵۴۸ هکتار و جمعیتش بالغ بر ۴۵۰۰ نفر برآورد شده است.

در گذشته، زندگی مردم این شهر متکی بر تولیدات کشاورزی و دامداری و صنایع دستی، از جمله قالی‌بافی و گلیم‌بافی و پارچه‌بافی بود و محصولات کشاورزی آن نیز گندم و جو و سیب‌زمینی و صیفی‌جات بود. تا چند دهه پیش، کشاورزی و دامداری و صنایع دستی وزوان پاسخگوی نیازهای مردم این شهر بود و می‌توان گفت تا حدی خودکفا بودند، ولی به مرور با افزایش جمعیت و تغییر سبک زندگی و محدودیت زمین کشاورزی و آب، هم‌زمان با صنعتی شدن کشور، مهاجرت به شهرها آغاز شد و بسیاری از مردم وزوان به شهرهای دیگری از جمله تهران و اصفهان و کاشان مهاجرت کردند و کشاورزی و دامداری رو به افول رفت. امروزه البته کشاورزی سنتی وزوان به‌رغم تغییر شرایط و کمبود آب در سطح محدودی ادامه دارد.

قنات وزوان، که آن را قنات سروارچه یا قنات تاریخی وزوان می‌نامند،[4] یکی از 11 قنات ایران است که به ثبت یونسکو رسیده است و پیش از ثبت جهانی، در ۲۸ دی ۱۳۷۹ با شمارۀ ثبت ۲۹۶۲ به ثبت ملی رسیده است (تصویر 1). لازم به ذکر است که این 11 قنات از میان حدود 38 تا 40 هزار قنات شناسایی‌شدۀ ایران به ثبت یونسکو رسیده است. تاریخ احداث این قنات بی‌تردید به پیش از اسلام، یعنی ایران باستان، برمی‌گردد. دربارۀ قدمت این قنات گمانه‌های متعددی وجود دارد. اهالی محل قدمت آن را به 2500 تا 3 هزار سال می‌رسانند که به نظر خالی از اغراق نیست، ولی اگر سخن کارشناسان باستان‌شناسی را مبنا قرار دهیم که سد ساروجی قنات را متعلق به دورۀ ساسانیان می‌دانند،[5] در این صورت عمر این قنات هم‌اکنون یعنی در سال 2018 میلادی حد اکثر 1794 سال و حداقل 1367 سال برآورد می‌شود. البته برای اعتقاد مردم محل در خصوص عمر 3 هزار سالۀ قنات یگانه توجیهی که می‌توان آورد این است که تشخیص دورۀ ساسانیان از روی سد و سازۀ ساروجی آن است، ولی معلوم نیست که عمر سد با عمر قنات یکی باشد. بسا سال‌ها یا قرن‌ها پس از احداث قنات بر روی آن سد زده باشند و در این صورت، باید حدود هزار تا 1500 سال بعد از احداث قنات بر روی آن سد زده باشند که البته اثبات این امر بسیار دشوار است و نیاز به بررسی‌های باستان‌شناختی دارد.

تصویر 1. نامۀ معاون مدیرکل فرهنگی یونسکو در خصوص ثبت جهانی قنات باستانی وزوان. برگرفته از آرشیو اسناد شهرداری وزوان.

تصویر 1. نامۀ معاون مدیرکل فرهنگی یونسکو در خصوص ثبت جهانی قنات باستانی وزوان. برگرفته از آرشیو اسناد شهرداری وزوان.

این قنات از نوع قنات‌های جلگه‌اى یا دشتی است که در مناطق شیبدار احداث می‌شود و آب بر اثر شیب زمین جاری می‌شود (تصویر 2).

تصویر 2. بخش‌های قنات در برش عرضی. برگرفته از مدخل ”قنات“ در http://fa.wikipedia.org

تصویر 2. بخش‌های قنات در برش عرضی. برگرفته از مدخل ”قنات“ در http://fa.wikipedia.org

مشخصات عمومی قنات

معمولاً معرفی قنات‌ها و تعیین درجۀ اهمیت آنها با تعداد شاخه‌ها، طول قنات یا طول شاخه‌ها، عمق مادر چاه و تعداد میله چاه‌ها بستگی دارد؛ چنان که برای مثال قنات زارچ با قدمت بین ۲ هزار تا ۳ هزار سال و با ۷۱ کیلومتر طول یکی از بلندترین قنات‌های ایران شناخته می‌شود. عمیق‌ترین مادر چاه نیز در شهرستان گناباد با نام قنات قصبه قرار دارد که تاریخ حفر آن به دورۀ هخامنشی می‌رسد. طول قنات قصبۀ گناباد ۳۳۱۳۵ متر است و عمق مادر چاه رشتۀ اصلی قنات ۲۱۷ متر و عمق مادر چاه رشتۀ انشعابی دولاب نو حدود ۳۰۰ متر است و 408 میله چاه دارد. قنات وزوان از دو منظر قابل بررسی است: یکی آنچه در حال حاضر وجود دارد و قابل مشاهده است و دیگری آنچه در تاریخ وجود داشته و از میان رفته و شواهدی دال بر آن در دست است.

دربارۀ طول قنات وزوان و سرشاخه‌های آن میان آثار قابل مشاهده و معلومات و برآوردهای اهل محل اختلاف است. از آنجا که خاصیت قنات‌ها این است که به مرور زمان متروک می‌شوند و امتداد آنها از سمت مادر چاه اصلی-نه از سوی مظهر قنات-کاسته می‌شود، طبیعی است که قنات وزوان نیز دچار این عارضه شده باشد و از امتداد شاخۀ اصلی آن کاسته شده باشد، به‌ویژه اینکه تاریخ قنات وزوان به چندین قرن می‌رسد و در این مدت طولانی این مقدار تغییر طبیعی است. از این رو، دانش و معلومات مردم محلی در این باره را که نسل به نسل منتقل شده نباید دست‌کم گرفت. به هر روی، با در نظر گرفتن همۀ این معلومات می‌توان گفت قنات وزوان از مظهر آن در شمالی‌ترین نقطۀ این شهر-که در جنوب میمه واقع است-به سمت شمال‌شرقی و منطقۀ جوشقان در دامنه‌های کوه کرکس امتداد می‌یابد و سه شاخه دارد. طول قنات وزوان از مظهر قنات، یعنی جایی که آب از کانال زیرزمینی به روی زمین می‌رسد، تا مادر چاهی که در قدیم وجود داشته و اکنون اثری از آن نیست، در سرشاخۀ اصلی 36 کیلومتر بوده و دو شاخۀ فرعی دیگر هر یک پنج تا شش کیلومتر طول داشته‌اند و در مجموع، طول شاخه‌های این قنات 48 کیلومتر بوده است.[6]  در حال حاضر، طول قنات از مادر چاهی که در خیابان هفتم تیر میمه قابل مشاهده است بسیار کمتر از این است.[7] قنات وزوان در حال حاضردارای 64 حلقه چاه است که از 18 متر در مادر چاه تا دو متر در نزدیکی مظهر قنات عمق دارند. آبدهی این قنات از 50 لیتر در ثانیه تا 23 لیتر در ثانیه در نوسان است.[8] در زمانی که قنات در اوج آب‌دهی است، این میزان تا 100 لیتر در ثانیه نیز ذکر شده است.

 

ویژگی های قنات

نکتۀ بسیار قابل توجهی که شگفتی متخصصان داخلی و خارجی را برانگیخته سدی است که در زیر زمین بر روی کانال قنات بسته شده و قنات وزوان با توجه به این ویژگی خاص و دیگر ویژگی‌ها یکی از قنات‌های منحصر به فرد ایران به شمار می‌آید. اگرچه در روی زمین فقط مظهر قنات مشاهده می‌شود و حلقه چاه‌هایی که با فاصله‌های نه چندان دور از یکدیگر حفر شده و از این بابت این قنات با سایر قنات‌ها تفاوتی ندارد، در زیر زمین دنیای شگفت‌آوری است که باید آن را از آثار باستانی نادر و ارزشمند به شمار آورد و به حق گفت: ”صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی.“[9]

کمتر از یک کیلومتر از مظهر قنات به سمت شمال، با اتاقک سردَر بندِ قنات مواجه می‌شویم. از اینجا با پله‌هایی که به عمق 16 متری زمین منتهی می‌شوند، به جایی دیدنی می‌رسیم که بدان بند قنات می‌گویند. در این قسمت، نخستین چیزی که جلب توجه می‌کند، علاوه بر کانال‌های آب، دیواری بلند کشیده شده که از نوع سازۀ آن پیداست که به زمان‌های بسیار قدیم تعلق دارد. این دیوار ضخیم و مرتفع همان سد قنات است که نمونۀ آن در قنات‌های ایران بسیار نادر است. گفته می‌شود نظیر این سد در قناتی در یزد نیز وجود دارد، ولی گویا از نظر سبک معماری و کارآیی آن با این سد متفاوت است. صفی‌نژاد در پیام صوتی خود به مردم وزوان به مناسبت ثبت قنات اظهار داشت که قنات‌های سددار دیگری هم در ایران هست، ولی هیچ‌یک از نظر کامل بودن به پای این قنات نمی‌رسند.[10]

انگیزۀ برپایی سد این است که در مناطق کویری و خشکی مانند این منطقه، یکی از مشکلات مهم کمبود آب است. بنابراین، صرفه‌جویی در آب و جلوگیری از هدر رفتن آن همواره دغدغۀ مردم این سرزمین بوده است و از سویی، در این منطقه در فصل‌های بهار و تابستان زمین‌های کشاورزی نیاز به آبیاری دارد و در بخشی از پاییز و زمستان نیازی به آبیاری نیست. بنابراین، باید چاره‌ای می‌اندیشیدند که آب را در این دو فصل برای فصل آبیاری ذخیره کنند و این ایده ناب به ذهن آنان رسید که بهترین و امکان‌پذیرترین و کم‌هزینه‌ترین راه احداث سد و ذخیرۀ آب در زیر زمین است.[11]

 

مشخصات سد:[12]

این سد به فاصلۀ 1.2 کیلومتر از مادر چاه قنات و 600 متر از مظهر قنات، در جایی که حد فاصل میان خشکه‌کار و تره‌کار است، بر روی کانال آبرو قنات و همان‌جا که اهل محل به آن بند قنات می‌گویند، در محل یکی از میله چاه‌ها ایجاد شده است. سازۀ این سد از سنگ و ساروج است.

ارتفاع سد نُه متر و طول آن در طولانی‌ترین بخش 1.5 متر، در کوتاه‌ترین قسمت 1.2 متر و ضخامت آن 1.5 متر است. روی دیوار سد پنج دریچه به فاصله‌های متفاوت یک تا 1.5 متر از یکدیگر تعبیه شده‌ است؛ دریچه‌هایی مربع‌شکل که اندازۀ اضلاع آنها متفاوت است. اندازۀ دریچۀ نخست 50×50 سانتی‌متر و سایر دریچه‌ها 25×35 سانتی‌متر است. این دریچه‌ها در زمان مشخصی به ترتیب از بالا به پایین باز شده و آب ذخیره‌شده پشت سد به مرور تخلیه می‌شده است (تصویر 3).

تصویر 3. جانمایی دریچه‌های بند قنات عمومی وزوان. برگرفته از صفی‌نژاد و دادرس، سد زیرزمینی قنات وزوان، 83.

تصویر 3. جانمایی دریچه‌های بند قنات عمومی وزوان. برگرفته از صفی‌نژاد و دادرس، سد زیرزمینی قنات وزوان، 83.

عبدالکریم بهنیا، استاد دانشگاه اهواز و متخصص قنات‌های ایران، در این خصوص می‌نویسد:

نگارنده در آبان‌ماه 1363، در قنات قدیم وزوان واقع در بخش وزوان شهرستان اصفهان، سیستم بسیار جالبی را که برای مهار کردن آب در فاصلۀ زمانی اول آذر لغایت ۲۵ الی ۳۰ فروردین سال بعد به کار می‌رود مشاهده کرده است. بنا به گفتۀ اهالی، این سیستم در حدود ۳ هزار سال پیش ساخته شده و این قنات تنها قنات در تمام منطقۀ اصفهان است که بدین طریق آب زیرزمینی را ذخیره می‌کند. شرح مختصر این سیستم چنین است که یکی از میله‌های قنات را که حدود ۱۸۰۰ متر از مادر چاه فاصله دارد-و احتمالاً چاه ترکان خشکان است-به قطر حدود ۳ متر گشاد کرده‌اند و دیواری به ضخامت یک متر، عرض سه متر و بلندی کل عمق چاه از سنگ و ساروج ساخته‌اند. بر روی این دیوار، به فاصلۀ یک متر به یک متر، هفت سوراخ استوانه‌ای به قطر ۳۰ سانتی‌متر تعبیه کرده‌اند. کورۀ این قنات از انتهای این دیوار عبور می‌کند. هفتمین سوراخ هفت متر از لبۀ تاج کورۀ قنات فاصله دارد.[13]

به نظر می‌رسد اظهار نظر بهنیا نخستین مشاهدۀ ثبت‌شدۀ یک متخصص ایرانی باشد. این گزارش به‌رغم ارزش تخصصی، خالی از اشکال نیست و از جمله اینکه ایشان تعداد دریچه‌های سد را هفت ذکر می‌کند، ولی این دریچه‌ها پنج عددند. دیگر اینکه ایشان دریچه‌ها را سوراخ استوانه‌ای دانسته، حال آنکه این دریچه‌ها مربع‌شکل‌اند.

صفی‌نژاد، متخصص قنات، در سال 1378 از این قنات بازدید کرده و آن را از عجایب بازمانده از روزگار کهن می‌داند. از گفته‌های او برمی‌آید که او به شدت تحت تأثیر تأسیسات این سد زیرزمینی است. صفی‌نژاد سد قنات وزوان را نه فقط از عجایب ایران، بلکه جهان می‌داند و می‌گوید این قنات اولین و کامل‌ترین قنات درسطح جهان است و نمونۀ آن را افتخاری برای تمدن ایران و جهان برمی‌شمرد. او چنان مفتون این قنات منحصر به فرد شد که آن را سد افتخار نام گذارد. صفی‌نژاد می‌افزاید: ”هنوز عجایب این قنات و سد آن به‌طور کامل شناخته نشده است و نیاز به تحقیقات بیشتر دارد.“ او وجود شواهدی در سنگ قبرهای وزوان را دلیلی بر آن می‌داند که پیشینۀ این قنات به دورۀ ساسانی می‌رسد (تصویر 4).[14]

تصویر 4. سد زیرزمینی قنات وزوان. عکس از احسان جزینی.

تصویر 4. سد زیرزمینی قنات وزوان. عکس از احسان جزینی.

 

شاخهها و چاهها

در خصوص تعداد و طول سرشاخه‌های قنات زوان میان آنچه در حال حاضر بر جای مانده و آنچه از دانش اهل محل و مبتنی بر وضعیت طبیعی و جغرافیایی منطقه اختلاف است. برایند همۀ اطلاعات این است که قنات وزوان سه سرشاخه داشته است. سرشاخۀ اصلی به طول 35 کیلومتر از بند قنات و 36 کیلومتر از مظهر قنات به سمت شمال‌شرق، یعنی رشته‌کوه کرک، و مشخصاً جوشقان، ادامه داشته است. این رشته، بنا به اظهارات افراد محلی، تعداد زیادی میله چاه داشته که عمق آنها از 70 متر کمتر بوده و عمق مادر چاه 70 متر بوده است. این سرشاخه که در نزدیکی مادر چاه کنونی به دیگر سرشاخه‌ها می‌پیوست، به مرور متروک و میله چاه‌های آن پر شده است. دو شاخه دیگر هر یک به طول حدود پنج تا شش کیلومتر از بند قنات منشعب می‌شود. شاخۀ شرقی به سمت بهداری میمه و شاخۀ غربی به سمت مسجد جامع و پارک میمه امتداد می‌یافته‌اند. سرشاخه‌های مزبور نیز با گذشت زمان و بر اثر بی‌توجهی و لایروبی نشدن متروک شده و در حال حاضر فقط یک سرشاخه کاملاً مشهود است که میلۀ مادر چاه آن به عمق 18 متر در جنوب شهر میمه واقع است. میلۀ چاه‌ها و آثار دو شاخۀ دیگردر روی زمین محو شده و فقط از زیر زمین، از بند قنات، قابل مشاهده است. صفی‌نژاد و دادرس در تحقیقات خود فاصلۀ مادر چاه سرشاخۀ اصلی را تا مادر چاه کنونی 14 کیلومتر برآورد کرده و صریح کرده‌اند که دو سرشاخۀ اصلی قنات که از قدیم وجود داشته متروک شده و سرشاخۀ فعلی باقی مانده است.[15] به هر روی، کارشناسان دادگستری وقت مادرچاهی را تأیید کرده‌اند که بر اساس سند ثبتی سال 1333ش در دشت ریگینه در شمال شهر میمه واقع است (سند هیئت کارشناسان رسمی دادگستری). با توجه وجود میله‌چاه‌هایی در امتداد این مادرچاه، مادرچاه اصلی در نقطه‌ای دورتر واقع است که باید آن را در دشت‌های شمال‌شرقی میمه به سمت دامنه‌های کوه کرکس، در نزدیکی جوشقان، جستجو کرد.

 

آبدهی قنات

خبرگان محلی آب‌دهی قنات را تا 160 لیتر در ثانیه نیز ذکر کرده‌اند و برخی نیز 100 لیتر در ثانیه را مطرح می‌کنند. تحقیقات میدانی آب‌دهی قنات را در سال‌های 1368 و 1370 و 1377 به ترتیب 50 و 23 و 36 لیتر در ثانیه ثبت کرده است.[16]

 

شکافهای فوران آب سرد و گرم

از ویژگی‌های قنات باید از منابع زیرزمینی ذخیرۀ آب آن نام برد. در محل بند قنات در پشت سد مخازن بزرگی به ابعاد حدود 7x3x4 وجود دارد.[17] پیداست این مخازن به دست انسان کنده شده و حکم مخزن ذخیرۀ آب را دارد که البته از دهلیز باریکی باید وارد آن شد و از طریق میله چاه‌هایی به بیرون راه دارد. از همه مهم‌تر، منابع زیرزمینی است. بدین ترتیب که در پشت سد و در کف کوره، در 200 متری بالای بند سه شکاف با نام تنوره یا به اصطلاح محلی کر (‌ker‌) وجود دارد که از دو شکاف آب ولرم و از یک شکاف آب سرد به بیرون می‌جوشد. خبره‌های محلی در این باره محاسبات جالبی دارند مبنی بر اینکه اگر میزان آب‌دهی قنات را که 100 لیتر در ثانیه بوده در مدت 4 ماه یا 120 شبانه‌روز بهره‌برداری محاسبه کنیم و برابر 1.659.000 لیتر می‌شود. از سویی، حجم کانال‌ها یا شاخه‌ها با توجه به طول و عرض و ارتفاع آنها را محاسبه کرده و نتیجه گرفته‌اند که کانال‌ها گنجایش این مقدار آب را ندارد. در نتیجه، این فرضیه را مطرح کرده‌اند که علی‌القاعده آب باید در جای دیگری ذخیره شود و حدس می‌زنند که سه شکافی که از آن آب فوران می‌کند به یک منبع زیرزمینی متصل باشه که آب طی چهار ماه در آن ذخیره می‌شود و در ایام بهره‌برداری به صورت آرتیزین برمی‌گردد و بدین ترتیب، آب‌دهی 100 لیتر در ثانیه هموار ثابت می‌ماند. معلوم نیست منابع زیرزمینی چگونه پدید آمده‌اند و حجم آنها چقدر است.

کارکرد سد

از قنات وزوان چهار ماه در سال بهره‌برداری مفید صورت می‌گیرد و چهار ماه در سال قابلیت ذخیرۀ آب دارد و به این منظور، در زمان مشخصی (اول آذرماه) هم دهانۀ کوره و هم دهانۀ پنج دریچه را می‌بستند. امروزه دریچه‌های سد را از 15 آذرماه می‌بندند و 10 فروردین باز می‌کنند. گویا در گذشته اول دی‌ماه تا 15 اسفند این کار صورت می‌پذیرفته و به علت فراوانی آب و برای اینکه سد آسیب نبیند، دریچۀ آخر را باز می‌گذاشتند تا سرریز آن تخلیه شود.[18] برخی منابع شروع باز شدن سد را اول اردیبهشت ذکر کرده‌اند و زمان بسته شدن دریچه‌ها را اول آذرماه.[19] بدین ترتیب، مقدار زیادی آب در پشت سد ذخیره می‌شود و در ابتدای اردیبهشت هم‌زمان با شروع بهره‌برداری به منظور آبیاری نخست دریچۀ فوقانی را باز می‌کنند. ده یا 15 روز طول می‌کشید تا آب دریچۀ اول فروکش کند و آن‌وقت دریچۀ دوم را باز می‌کردند. دربارۀ زمان باز شدن دریچۀ سد دو گونه گزارش شده: یکی ابتدای فروردین‌ماه و دیگری اول اردیبهشت. دربارۀ مدت زمانی که آب یک دریچه تخلیه می‌شود نیز بهنیا ده روز، ولی صفی‌نژاد 15 روز گزارش کرده‌اند و باید اطلاعات دقیق را از خبره‌های محلی پرسید.[20] به این ترتیب، دریچه‌ها یکی پس از دیگری باز می‌شدند تا سرانجام کورۀ قنات باز می‌شد و نوبت به بهره‌برداری از آب‌های ذخیره‌شده در زیر زمین و مانده در کانال می‌رسید. بنابراین، سد و دریچه‌های آن حداقل 50 روز و حداکثر 75 روز قابلیت ذخیرۀ آب دارند، یعنی چیزی در حدود نیمی از مدت بهره‌برداری. تجربۀ سالیان دراز آبیاران و خبرگان محلی دو نکتۀ بسیار قابل توجه را به ما یادآور می‌شود: یکی اینکه آب ذخیره‌شده هیچ‌وقت از بالاترین دریچه بیش از یک متر بالاتر نمی‌رود و دیگر اینکه باز و بسته کردن دریچه‌های سد باید یک‌بار در سال و در زمان‌های معین انجام پذیرد و اگر غیر آن صورت گیرد، در دورۀ ذخیرۀ آب اختلال ایجاد می‌شود.

 

نظام آبیاری و چگونگی بهرهبرداری از قنات

آب قنات وزوان مانند سایر قنات‌ها میان مردم شهر تقسیم شده است و هر کس از آن سهمی دارد. این سهم از گذشته‌های دور نسل به نسل از پدران به فرزندان به ارث می‌رسیده است. واحد اندازه‌گیری سهم آب حبه است. نحوۀ توزیع آب در قنات وزوان بدین صورت است که این قنات به ۱۲30 سهم (در اصطلاح محلی حبه) تقسیم شده است.[21] حداکثر سهم برای هر نفر ۱۰ حبه و حداقل آن نیم یا ربع حبه بوده است که به این ترتیب، همۀ اهالی شهر در ابتدای کار در آن سهیم بوده‌اند و بعدها عده‌ای به فروش آن به دیگر سهامداران اقدام کرده و در حال حاضر، اکثریت قریب به اتفاق مردم و خصوصاً مردم محلی مالک هستند. هر حبه آب بسته به خروجی آب مقدار مشخصی از زمین را آب‌دهی می‌کند. زمانی که خروجی آب قنات ۱۵۰ اینچ در ثانیه بود، به ازای هر حبه تا پنجاه من می‌کاشته‌اند، ولی در حال حاضرکه خروجی آب کم شده، به ازای هر حبه پنج من باید زیر کشت برود. لازم به ذکر است که هر من حدود 60 تا 62 مترمربع است.[22] بنابراین، باید میان مقدار زمینی که هر کس سالیانه زیر کشت می‌برد و حق آب او تناسب باشد. حق آب میان مردم قابل خرید و فروش است و لزوماً همراه با زمین فروخته نمی‌شود. اراضی تحت کشت این قنات به سه دشت ۱۰۰ هکتاری (جمعاً ۳۰۰ هکتار) تقسیم شده که در آن واحد دو دشت آن به‌طور متناوب زیر کشت قرار می‌گیرد.[23]

نظام آبیاری وزوان از گذشته بدین صورت بوده که همواره فردی را به عنوان میراب انتخاب می‌کردند. میراب باید علاوه بر تجربه و توان آبیاری، اولاً اطلاع کاملی از نظام کشاورزی داشته باشد، یعنی بداند در چه فصلی در کدام بخش چه محصولی باید کاشت که آیش زمین‌ها صورت گیرد و از سویی، باید اطلاع دقیقی از زمین‌های مردم محل داشته باشد، یعنی بداند هر خانواده در کدام منطقه چند قطعه‌زمین و به وسعت چند من دارد. به علاوه، باید بداند هر کس چند حبه آب دارد. میرآب به کمک چند آبیارکار آبیاری را بر عهده می‌گیرد.

در گذشته برای تشخیص اینکه چه مدت باید آب وارد کرت هر کسی شود، از یک کاسه مسی استفاده می‌شد. این کاسه را که زیر آن سوراخ‌هایی تعبیه شده بود در دیگی پر از آب قرار می‌دادند و هر بار که کاسه پر از آب می‌شد، مصرف مقدار مشخصی از آب را نشان می‌داد.

[1]برای تهیۀ این مقاله آقایان اباذر صرامی، شهردار سابق وزوان؛ محمدرضا شفیعی، شهردار وزوان؛ اکبر رسولی، کارشناس حقوقی نهاد ریاست جمهوری؛ و آقای حسین صمیع، عضو محترم شورای شهر وزوان؛ مستنداتی در اختیارم قرار دادند. از آنان سپاس‌گزارم.

[2]هانری گوبلو، قنات: فنی برای دستابی به آب، ترجمۀ محمدحسین پاپلی یزدی و ابوالحسن سروقد مقدم (مشهد: آستان قدس رضوی، 1371)، 10.

[3]سال‌ها پیش، هنگامی که در جادۀ تهران-اصفهان مسافرت می کردم، تابلوها هر دو کیلومتر فاصله را می‌شمرد و تا جایی که به یاد دارم، تابلوآبی رنگی که در ابتدای شهر وزوان نصب شده بود شمارۀ 98 را نشان می داد؛ یعنی 98 کیلومتر مانده به اصفهان. بعدها بر اثر توسعۀ شهر، ورودی به اصفهان که دروازۀ تهرانش می‌گفتند عقب‌تر کشیده شد و فاصلۀ وزوان به اصفهان به 85 کیلومتر تقلیل یافت.

[4]قنات وزوان نام‌های متفاوت داشته است و مردم محلی آن را قنات بزرگ یا قنات سروارچه یا قنات پاقلعه می‌نامیده‌اند. در سال‌های اخیر، که به پیشینۀ تاریخی آن بیشتر توجه شده، آن را قنات تاریخی وزوان می‌نامند. دکتر صفی‌نژاد با توجه به اهمیت این قنات نام قنات افتخار را پیشنهاد داده و به نظر می‌رسد نام وزوان باید حتماً پسوند آن باشد. با توجه به پیشینۀ پیش از اسلام، ”قنات باستانی وزوان“ مناسب‌تر به نظر می‌آید.

[5]دکتر صفی‌نژاد در پیامی صوتی که برای مردم وزوان ارسال کرد، تصریح می‌کند که باستان‌شناسان این قنات را متعلق به دوران ساسانیان می‌دانند.

[6]در کاتالوگ‌های شهرداری وزوان 43 ثبت شده است.

[7]صفی نژاد و دادرس، سد زیرزمینی قنات وزوان میمه اصفهان (تهران: مؤسسۀ گنجینۀ ملی آب ایران، 1379)، 43.

[8]صفی‌نژاد و دادرس، سد زیرزمینی قنات وزوان، 42.

[9]‌”چرخ با این اختران نغز و خوش و زیباستی / صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی.“ از سروده‌های میرفندرسکی.

[10]در ملاقاتی که در شهر نزوی در کشور عمان با یک متخصص قنات و تبعۀ عمان داشتم، ضمن گفت‌و‌گویی دربارۀ افلاج عمان از قناتی با سد زیرزمینی سخن به میان آوردم. ایشان اظهار داشت نمونۀ آن را در بازدید از قنات‌های یزد دیده است. باید بیفزایم که در کشور عمان قنات‌هایی قرار دارد که به آن فلج می‌گویند و اعتراف دارند که این سبک حفر قنات از ایرانیان به آن کشور راه یافته. جالب اینکه برخی از این فلج‌ها را مهیای بازدید گردشگران کرده‌اند و از قناتی با نام فلج دارس بازدید کردم.

[11]معمولاً هنگام گفت‌وگو دربارۀ مزایا و معایب قنات‌ها، یگانه عیبی که بر آن می‌گیرند این است که خروجی آب آن قابل کنترل نیست و در همۀ فصل‌های سال جریان دارد. در نتیجه، آب‌های زیر زمینی را تخلیه می‌کند. کاریز مدام باعث تخلیۀ آب زیرزمینی می‌شود. در فصولی که به آب احتیاج نیست و یا احتیاج به آب خیلی کم است، امکان جلوگیری از جریان و یا کنترل کاریز وجود ندارد.

حال آنکه این یگانه عیب نیز، اگر عیبی باشد، در سد وزوان پیش‌بینی و برای آن چاره‌اندیشی شده است. نیاکان ما در وزوان در زمان‌ها بسیار دور که همانا دورۀ ساسانیان است، با احداث سد زیر زمینی اولاً مانع جریان بی‌جهت آب در فصل‌های پاییز و زمستان شده‌اند و ثانیاً مشکل کمبود آب را در فصل‌های بهار و تابستان حل کرده‌اند.

[12]در واقع، آثار دو سد دیگر، علاوه بر سد موجود در قنات وزوان، قابل مشاهده است و گویا پیش از این سد، دو سد دیگر احداث شده و چون تخریب شدند، ناچار سد سوم را احداث کرده‌اند. بنگرید به صفی‌نژاد و دادرس، سد زیرزمینی قنات وزوان، 43.

[13]عبدالکریم بهنیا، قناتسازی و قناتداری (تهران: مرکز نشر دانشگاهی، 1368)، 139.

[14]صفی‌نژاد و دادرس، سد زیرزمینی قنات وزوان، 77.

[15]صفی‌نژاد و دادرس، سد زیرزمینی قنات وزوان، 43. میلۀ چاه‌های هر دو شاخه در گذشتۀ نه چندان دور در زمین‌های میمه وجود داشته، ولی به مرور زمان بر اثر گسترش خانه‌سازی در شهر میمه و بی‌توجهی به اهمیت آنها پر شده و عملاً این شاخه‌ها را غیر فعال کرده است. جای تأسف بسیار است که در کشور ما ارزش آثار باستانی دانسته نمی‌شود. قناتی که بیش از هزار سال کارکرد داشته و نیاکان ما طی قرن‌ها با جان و دل از آن مراقبت کرده‌اند، متأسفانه بر اثر بی‌توجهی و برخی مسایل موهوم به راحتی نابود می‌شود. در سال‌های گذشته همواره حوادثی را که برای قنات پیش آمده و از جمله تخریب چاه‌ها یا انداختن اشیاء و لاشۀ حیوانات در چاه‌های قنات به دست افراد نادان یا مغرض را با واسطه از زبان اهل محل شنیده‌ام.

[16]صفی‌نژاد و دادرس، سد زیرزمینی قنات وزوان، 41.

[17]برگرفته از کاتالوگ‌های شهرداری وزوان.

[18]برگرفته از کاتالوگ‌های شهرداری وزوان.

[19]بهنیا می‌نویسد: ”دریچه‌ها را با سنگ و سیمان می‌بندند.“ بنگرید به بهنیا، قناتسازی و قناتداری، 139. این گفته دور از واقع است. زیرا اگر منظور سالیان قدیم است که سیمانی در کار نبوده و اگر منظور امروزه است، تا جایی که اطلاع دارم، به علت فرو کش کردن سطح آب از دریچه‌ها استفاده نمی‌شود و برای کوره هم چند سالی است شیر فلکه‌ای بزرگ تعبیه شده است. بنده مکرر از قدما می‌شنیدم که در گذشته، دریچه‌ها را با اشیای مختلف از جمله پارچه‌های مستعمل و حتی پالان‌های فرسودۀ الاغ‌ها می بستند.

[20]بهنیا، قناتسازی و قناتداری، 139؛ مصاحبۀ نگارنده با صفی‌نژاد.

[21]خبرگان محلی، از جمله آقای طاحونه، 1200 سهم ذکر می‌کنند و صفی‌نژاد و دادرس نیز 1200 سهم را ثبت کرده‌اند. بنگرید به صفی‌نژاد و دادرس، سد زیرزمینی قنات وزوان، 108.

[22] واحد اندازه گیری زمین در وزوان از قدیم من بوده و هر من حدود 60 تا 62 متر مربع است

[23]بنگرید به

 

رعدی در آسمان آبی: انقلاب ایران در اندیشۀ فوکو

بهروز قمری تبریزی <bghamari@illinois.edu> دانش‌آموختۀ دکتری جامعه شناسی از دانشگاه کالیفرنیا، استاد تاریخ و جامعه‌شناسی‌ در دانشگاه ایلینوی است. از ایشان تاکنون کتاب‌های اسلام و دگراندیشی در ایران پس از انقلاب، فوکو در ایران: انقلاب اسلامی پس از عصر روشنگری، و به یاد اکبر: نگاهی‌ از درون به انقلاب ایران به زبان انگلیسی منتشر شده است.

قریب چهل سال از انتشار نوشتارها و مصاحبه‌های فیلسوف بزرگ قرن بیستم، میشل فوکو، در دفاع از انقلاب ایران می‌گذرد. در پی‌ انتشار این مقالات و مصاحبه‌ها در سال‌های ۱۳۵۷ و ۱۳۵۸ش، فوکو با انتقادات فراوانی‌ چه از جانب منتقدان راست و چه از طرف روشنفکران چپ مواجه شد. دوستان و مخالفان ا‌و هم‌صدا اعلام کردند که مؤلف دیوانگی و تمدن دیوانه شده است. فیلسوف سرزمین ”لائیسیته“ مجذوب معنویت یک جنبش سیاسی توده‌‌ای شده بود. دفاع ا‌و از انقلاب ایران را با تمایلات فاشیستی هایدگر مقایسه کردند و آن را نتیجۀ اجتناب‌ناپذیر دیدگاه‌های انتقادی آن دو فیلسوف نسبت به خردگرایی عصر روشنگری خواندند. هرچند به آسانی می‌شود نظرات فوکو دربارۀ انقلاب ایران را جلوه‌ای دیگر از تصورات رمانتیک یک فیلسوف اروپایی در خصوص جوامع شرقی‌ دانست، نکات تاریخی‌ و فلسفی‌ مهمی‌ در این نظرات وجود دارد که شایان بررسی‌ و بازبینی است. در سه بخش اول به جنبه‌های متفاوت برداشت فوکو از انقلاب خواهم پرداخت که بدین ترتیب طبقه‌بندی شده است: نقد تاریخ غایت‌گرا، معنویت سیاسی و آیا عصیانگری بیهوده است؟ در ادامه به موضوع تأثیر انقلاب ایران بر برداشت فوکو از مفهوم روشنگری و اخلاق خواهم پرداخت و نشان خواهم داد که فوکو نه فقط از نظراتش دربارۀ انقلاب دست برنداشت، بلکه این تجربه سبب بازنگری ا‌و در نظرات پیشینش در خصوص تاریخ‌گرایی، عاملیت در تاریخ و موضوع اخلاق شد. هرچند ا‌و مستقیماً به انقلاب ایران اشاره نمی‌کند، به نظرم آخرین درس‌های ا‌و در کولژدوفرانس در زمینۀ هرمنوتیک فاعلیت (سوژه)، اخلاق و عصر روشنگری ملهم از درس‌هایی‌ است که از انقلاب ایران آموخت.

در سال ۱۹۷۷م، دو وکیل فرانسوی که با ایرانیان مخالف شاه همکاری داشتند مسئلۀ زندانیان سیاسی ایران را با فوکو در میان گذاشتند. اطلاع فوکو از این موضوع هم‌زمان با شکل گرفتن پروژه‌ای بود که از مدت‌ها قبل در تدارک اجرایش بود. ا‌و علاقۀ فراوانی به نوشتن مقالاتی داشت که در آنها بتواند مفهومی فلسفی‌ از وقایع روزمره ترسیم کند، نوعی ”فلسفۀ وقایع اتفاقیه“ یا ”ژورنالیسم فلسفی‌.“ در آن زمان، با روزنامۀ ایتالیایی کورییره دلاسرا به توافق رسیده بود که مقالاتی تحت عنوان ”جستارهای میشل فوکو: امریکا در عهد جیمی کارتر“ بنویسد. با این همه، در پی آغاز جنبش انقلابی‌ ایران تصمیم گرفت که ایران را جایگزین امریکا کند. ا‌و دو بار به ایران سفر کرد. بار اول فقط چند روز بعد از جمعۀ سیاه ۱۷ شهریور و بار دوم در آبان‌ماه ۱۳۵۷ش. زمانی‌ که فوکو وارد تهران شد، فقط چند روز از اعلام حکومت نظامی در تهران می‌گذشت و شهر سه تظاهرات بزرگ را پشت سر گذاشته بود. در حالی که بیش از یک میلیون نفر در دو تظاهرات اول شرکت کرده بودند، هر دوی آنها بدون خونریزی و با آرامش برگزار شده بودند. ولی‌ تظاهرات سوم در ۱۷ شهریور با دخالت ارتش به خون کشیده شد. فوکو درچنین شرایطی به خیابان‌های تهران قدم گذاشت. ا‌و اولین برداشت خود از شور انقلابی در ایران را چنین توصیف می‌کند:

از جمله ویژگی‌‌های این جنبش انقلابی‌ که به‌وضوح قابل رؤیت است، نوعی ارادۀ مطلق جمعی‌ است. ارادۀ جمعی‌ افسانه‌ای سیاسی است که قانون‌گذاران و فلاسفه با استناد به آن سعی‌ می‌کنند هنجار‌ها و ساختارهای اجتماعی را توجیه کنند. هیچ‌کس تاکنون ”ارادۀ جمعی‌“ را ندیده است. من شخصاً تصورم این بود که ارادۀ جمعی‌ مانند خداست، مثل یک روح، که رویارویی با آن هیچ‌گاه میسر نخواهد بود. نمی‌دانم می‌توانید این را بپذیرید یا نه، ولی من در تهران و در سراسر ایران ارادۀ جمعی‌ یک ملت را دیدم.[2]

ا‌و همچنین می‌نویسد:

زمانی‌ که وارد تهران شدم، بلافاصله بعد از کشتار شهریور و قتل عام چهار هزار نفر [آماری که بعد‌ها روشن شد کاذب بود]، فکر می‌کردم با شهری وحشت‌زده روبه‌رو خواهم شد. نمی‌توان گفت که مردمی غرق در شادی یافتم، ولی‌ در غیبت ترس و حضور پُرشور شهامت، ملتی را با قدرتی‌ متعالی در ماورای خطر‌ها یافتم.[3]

تاریخ غایتگرا

فوکو همواره منتقد نظرات توسعه‌گرایانه و ایدۀ رژه بلاانقطاع تاریخ به سوی آینده، چه مارکسیستی و چه لیبرال، بود. این‌گونه گفتارها تحولات انقلابی ایران را ناشی‌ از تضاد درونی پروژۀ مدرن‌سازی شاه می‌دانستند: تضاد میان پیشرفت اقتصادی و واپس‌گرایی سیاسی یا تضاد میان غرب‌زدگی فرهنگی‌ و ضوابط و ارزش‌های بومی جامعه. برای فوکو، این تلقی‌ از انقلاب بر اساس نوعی برداشت خاص از گذشته و نسخه‌ای آماده و از قبل تعیین‌شده برای آینده پایه‌ریزی شده بود. فوکو تاریخ را به‌مثابه تدوین و مکاشفۀ مستمر زمان می‌پنداشت، چیزی که در جنبش انقلابی ایران به دنبال آن بود. به همین علت، ا‌و شیفتۀ ابهامی بود که انقلاب در بستر آن جاری بود؛ ابهام نه در طرد شاه، بلکه در طرح دقیق و ایجابی نظامی که می‌بایست جایگزین آن می‌شد. علاوه بر جنبۀ مذهبی‌ انقلاب، همین ابهام در اهداف موجبۀ انقلاب بود که روشنفکران غرب را دچار تشویش خاطر می‌کرد، به‌خصوص در فرانسه با آن سنت دیرینه‌اش در لائیسیته. برای مثال، در سال ۱۹۷۹م، کلر بری‌یر خبرنگار معروف فرانسوی این‌گونه فوکو را به چالش کشید:

عکس‌العملی که معمولاً می‌شنوم این است که ناظران این جنبش را درک نمی‌کنند. وقتی‌ یک نهضت انقلابی خوانده می‌شود، مردم در غرب، که شامل خود ما هم می‌شود، انتظار دارند جامعه‌ای ببینند که در حال پیشرفت است. من شخصاً درک چنین پدیده‌ای را دشوار می‌‌دانم. ایرانی‌‌ها در ابهام غوطه‌ورند، ابهام در زبان، در تعهدات و در بیان خواسته‌هایشان.[4]

فوکو معتقد بود که هرچند ایرانی‌ها در ابهام غوطه‌ور بودند، به چیزی واقعیت می‌بخشیدند که ادوارد سعید آن را ”ساختار مردّد“[5] تاریخ می‌خواند. برای فوکو همواره سؤال این بود که آیا خوب و بد را فقط با رجوع به آینده‌ای تبیین‌شده می‌توان رقم زد یا آنکه خوب و بد خود در بطن تنش‌ها و تقابلات عملی‌ شکل می‌گیرد. بر این اساس، فوکو انقلاب ایران را به‌مثابه پدیده‌ای تعریف می‌کرد که نسخه‌اش از قبل پیچیده نشده، بلکه در حال شکل‌گیری است. ا‌و می‌گفت: ”ما نباید هیچ‌گاه تصور کنیم که جهان خارج صورتی خوانا دارد و آن را فقط با رمزگشایی ساده‌ای می‌توان خواند. هیچ مشیت پیشاگفتاری وجود ندارد که چرخ پنهان جهان را به کام ما بگرداند. ما باید گفتار را خشونتی محسوب کنیم که در عمل بر پدیده‌ها اعمال می‌کنیم.“[6] چنان‌که میشل لیزنبرگ ارزیابی می‌کند، فوکو گزارش‌هایش از انقلاب را به نوعی نظرپردازی فلسفی‌ در زمینۀ مدرنیته تبدیل کرد. ژورنالیسم فلسفی برای ا‌و راهی‌ گشود تا ”آنچه را هست، در بستر شکل‌گیری‌اش دریابد.“[7] گزارش‌های فوکو از انقلاب ایران بر اهمیت ”ایده‌ها“ در این جنبش انقلابی توده‌‌ای تأکید داشت. این تأکید نظرات ا‌و را هم از تردید‌های پسامدرنیستی در ایده‌های جهانشمول و هم از اقتصادزدگی مارکسیستی متمایز می‌کرد.

در گزارشی جامعه‌شناسانه-که در اصل آن را ”شاه و بار سنگین مدرنیته“ خوانده بود و سردبیر روزنامه عنوان آن را به ”شاه صد سال عقب‌تر از زمانش“ تغییر داد-فوکو به جای آنکه انقلاب را نتیجۀ پروژۀ شکست‌خوردۀ مدرنیزاسیون بداند، آن را به‌مثابه امکان عبور از دنیای بدون روحی خواند که مخلوق مدرنیته است. به ا‌و مرتباً گوشزد شده بود که انقلاب ایران محصول ”بحران مدرن‌سازی“ است: ”یک جامعۀ صنعتی‌ نمی‌تواند و نمی‌خواهد پیرو سلطان گستاخی باشد که دائم بر آن است تا به رقابت با کشورهای صنعتی‌ برخیزد.“ ا‌و معتقد بود که شاه با ناامیدی تمام می‌خواست پروژۀ مدرن‌سازی آتاتورکی‌ پدرش را، که از سال‌های ۱۹۲۰م شروع شده بود، به سبکی اروپایی ادامه دهد و تکمیل کند. فوکو شعار ملی‌گرایان لیبرال را فاقد اعتبار می‌دانست که ”شاه باید سلطنت کند نه حکومت.“ برای ا‌و، ”مدرنیزاسیون بود که به عهد عتیق تعلق داشت،“ نه هوای دینی انقلاب.[8]

در پاییز ۱۹۷۸م، فوکو در گزارش فلسفی‌ خود به رقابت بین گروه‌های سیاسی کاملاً واقف بود، ولی‌ آن را در روند جنبش انقلابی مؤثر نمی‌دانست. محاسبات سیاسی جناح‌های رقیب در چیزی که فوکو آن را ”ثقل تجربۀ انقلابی“ می‌خواند تأثیر بسزایی نداشت. مشغلۀ فکری ا‌و این بود که چگونه بدون برنامۀ روشن و علل خاص سیاسی و اجتماعی همۀ ملت ایران علیه شاه متحد شدند. این موضوع برای ا‌و سؤالی اساسی‌ طرح کرد که چگونه یک ”نیروی غیرِقابل توصیف“ می‌تواند ملتی را این‌گونه متحد کند. ا‌و با اشتیاقی بی‌نظیر می‌گفت:

چیزی که شاهد آن بودیم نتیجۀ وصلت سیاسی گروه‌های مختلف نبود. حتی می‌توان دید که این اتحاد محصول مصالحه و سازش بین طبقات مختلف اجتماعی هم نبود که هریک امتیازی بدهند و امتیازی بگیرند. چیزی بسیار متفاوت اتفاق افتاده. پدیده‌ای که کل یک ملت را در بر گرفته و سرانجام روزی رهایش خواهد کرد. به نظر می‌رسد که نوری بر آنها دمیده شده و همۀ آنها را در خود غسل داده است.[9]

فوکو بعد‌ها این پدیده را ”معنویت سیاسی“ خواند؛ نیرویی که پیوسته یادآور سحرانگیزی تاریخ است. فوکو معنویت سیاسی را به نوعی در مقابل جبریت تاریخی قرار می‌دهد: ”هدف تکاپوی آنان حتی به بهای جانشان چیست؟ هدف چیزی است که از زمان رنسانس و بحران بزرگ مسیحیت تاکنون فراموش کرده‌ایم: معنویت سیاسی. هم‌اکنون صدای خندۀ فرانسوی‌ها را به وضوح می‌شنوم. اما می‌‌دانم که آنها اشتباه می‌کنند.“[10]

معنویت سیاسی

فوکو منشأ معنویت سیاسی در ایران را اسلام شیعه می‌دانست، اما این اولین‌باری نبود که به موضوع معنویت به شکل عام توجه می‌کرد. ا‌و همواره معنویت را در رابطه با تولید اجتماعی و در مقابله با فاعلیت بررسی‌ می‌کرد. ا‌و سرچشمۀ معنویت را تمایل بدن به رهایی از زندان روح می‌دانست. فوکو در این واژگون‌سازی مفاهیم (همیشه تصور با این است که روح زندانی بدن است، نه بالعکس)، که مشخصۀ فلسفه اوست، تأکید می‌کرد که چگونه بدن انسان قادر است از روابط انضباطی و هنجارهایی که آن را به اطاعت و فرمان‌برداری تعلیم داده، قدم فراتر نهاده و خود را از آن بندها رها سازد: ”معنویت به نظر من به معنای آن است که سوژه (شخص فعال) به زیستن در طریقت جدید خاصی تن دهد و آمادگی این را نیز داشته باشد که به تحولاتی تن بسپارد که لازمۀ رسیدن به آن طریقت است.“[11] فوکو به معنویت جنبه‌ای مادی و جسمی‌ می‌دهد و آن را مستقیماً به مسئلۀ تیمار از خود مرتبط می‌داند. فوکو در نوشته‌ها و سخنرانی‌‌های دوران آخر حیاتش همچنان به دیدۀ تردید در مفهوم لیبرالی فرد و نظم اخلاقی‌ حاکم بر ا‌و می‌نگریست. ا‌و ”تیمار خویشتن“ را وظیفه‌ای اخلاقی‌ می‌دانست. اما اخلاقی‌ که ا‌و از آن سخن می‌گفت روندی بود که شخص ”در ارتباط با خودش-نه با دیگران-خلق می‌کند . . . راهی‌ که فرد وجود خود را به منزلۀ فاعل اخلاقی‌ در عمل شکل می‌بخشد.“[12]

مفهوم تیمار اخلاقی‌ از خود، که شامل تجربیات معنوی هم هست، از درکی که فوکو از سیاست داشت جدا نیست، به‌خصوص از موضوع حکمرانی و شیوه‌های عملی‌ آن، چه در حیطۀ قدرت حکومتی و چه در زمینه‌های انضباطی و فرهنگی‌. ا‌و در جای دیگری به‌خوبی این مسئله را توصیف می‌کند: ”حکمرانی بر مردم همواره با برقراری تعادلی مبتکرانه همراه است، با تکنیک‌هایی‌ که هم یکدیگر را تکمیل می‌کنند و هم با یکدیگر در تعارض‌اند. این تکنیک‌ها فرد را به خودسازی و اصلاح می‌گمارد. در میان این تکنیک‌ها، فن فرموله کردن و اکتشاف حقیقت خویشتن از اهمیت بسزایی برخوردار است.“[13]

فوکو سه عنصر جدا از هم یعنی‌ دولت (ابزار خشونت)، مذهب (ساختار مشروعیت) و فرد (مجری تکنولوژی‌های خودسازی) را به هم پیوند می‌دهد تا به این طریق، مرزهای میان سیاست و دین و اخلاقیات فردی را از میان بردارد. در چنین چارچوبی، تمایل و اشتیاق فوکو نسبت به انقلاب ایران بیشتر درک‌پذیر است. ”چگونه می‌توان تفاوت میان حقیقت و کذب، میان راه‌های حکمرانی بر خود و دیگران را بررسی‌ کرد؟ آنچه سیاست معنوی می‌خوانم عبارت است از جستجو برای هر یک از مبانی فوق‌الذکر: جستجو برای راه‌هایی‌ تازه برای حکمرانی بر خود و دیگران، جستجو برای راه‌هایی‌ نوین در تبیین و اکتشاف حقیقت.“[14] مذهب در ژورنالیسم فلسفی‌ فوکو جنبۀ حاشیه‌ای و ضمنی‌ ندارد. ا‌و بر این باور بود که دین در شکل‌گیری درک عمومی مردم از ”درست و غلط“ نقشی‌ اساسی ایفا می‌کند. برای ا‌و، برخلاف برداشت‌های مارکسیستی، مذهب در انقلاب نقش ایدئولوژی‌ای را بازی نمی‌کرد که بر تضاد‌های طبقاتی سرپوش بگذارد تا نوعی ”اتحاد مقدس“ پدید آورد. دین واژگانی به انقلاب عطا کرد که ملتی با ارجاع به آن وجود خود را در ”مراسم و حماسه‌ای لایتناهی“ رقم می‌زد.[15]

البته فوکو میان جنبۀ مذهبی انقلاب و حکومت دینی پس از انقلاب تفاوت قائل بود. مذهبی‌ که در قلب نوشته‌های ا‌و وجود داشت چیزی نبود که با سخنوری کسی‌ یا با تفاسیر متخصصان ثبت شده باشد. کلام این مذهب فقط در هرمنوتیک سوژه‌های عصیانگر در خیابان‌های ایران انقلابی‌ نقش بسته بود. مطلبی که فوکو چنین بیانش می‌کند:

دین هزاران شکل اعتراض، تنفر، درماندگی و ناامیدی را به نیرویی عظیم مبدل می‌کند. آنها را به‌صورت یک نیرو متحول می‌کند. به‌سبب آنکه دین نوعی فرم بیان است، رابطه‌ای اجتماعی است، سازمان و گستره‌ای پذیرفتنی است، نوعی طریقۀ با هم بودن است، راه سخن گفتن و گوش کردن است، چیزی است که به هر کس امکان می‌دهد که دیگران به سخنانش گوش دهند.[16]

فوکو معتقد بود که مذهب شیعه به‌شکل خاصی‌ توان فرد را برای تحول افزون می‌سازد. ا‌و دانش خود دربارۀ اسلام را مدیون لویی ماسینون و هانری کربن بود. هر دوی این اسلام‌شناسان بزرگ بر جنبه‌های عدالت‌خواهی‌ و معنوی شیعه تأکید داشتند. همچنین، از تأثیر علی‌ شریعتی‌ و تئوری شیعۀ علوی ا‌و بر فوکو نباید غافل ماند. تحت تأثیر این نظرات، برداشتی که فوکو از اهمیت تاریخی‌ انقلاب ایران و نقش دین در آن عرضه می‌کند، از دیدگاه‌های جبری اقتصادی مارکسیستی از یک سو و از سوی دیگر با بازخوانی‌های متنی شرق‌شناسانه متمایز است. ا‌و می‌نویسد:

دشواری‌های اقتصادی به هر اندازه موجه‌ باشند، هنوز باید به این سؤال پاسخ دهیم که چرا ملتی به‌پاخاست و فریاد زد: این دیگر برای ما قابل تحمل نیست. در این قیام ایرانیان به خود گوشزد کردند-و این جوهر عصیان است-که ”باید این رژیم را برانداخت و از شر این مرد خلاص شد، باید این دولت فاسد را سرنگون کرد، باید تمام کشور را متحول کرد، ساختار سیاسی، سیستم اقتصادی، روابط خارجی‌ همگی باید تغییر کنند، اما بالاتر از هر چیز، ما باید خودمان را تغییر دهیم، آن‌جور که هستیم، روابطمان با دیگران، با دنیای خارج، با ابدیت، با خدا همه باید تغییر کنند. فقط زمانی‌ که این تغییرات ریشه‌ای واقع شوند، انقلاب واقعی‌ صورت گرفته است.“‌ بر این باورم که همین‌جاست که باید نقش اسلام را دید. این امر نوعی روش نوین زندگی است که مردم در مذهبشان می‌جویند، چیزی که به آنها قول کشف نوینی را می‌دهد که فاعلیت آنها را به طرز ریشه‌ای متحول خواهد کرد. شیعه بالاخص شعبه‌ای از اسلام است که در تعلیمات و رموز عرفانی‌اش میا‌ن تمکین به اصول و قوانین شرعی و زندگی‌ ژرف معنوی تفاوت قائل است. زمانی‌ که از رویکرد به اسلام برای تحول فاعلیت سخن می‌گویم، حرفم کاملاً با اسلام سنتی همخوانی دارد، این تجربه وجود داشته و نوعی هویت در اختیارشان قرار داده است. برای آنها تجربۀ زندگی‌ با دین اسلام به‌مثابه نیرویی انقلابی معنایی فراتر از تمکین به سلسله‌ای از‌ احکام بوده است. خواست آنها نوسازی حیاتشان است با رجعت به تجربه‌ای معنوی که می‌پندارند در اسلام شیعه یافت می‌شود.[17]

فوکو در ایران اسلامی را شناخت که قادر به خلق مستمر و فعال گونه‌ای نظم سیاسی بود، نظمی که با تجربۀ بازنگری و تیمار خویش تداوم می‌یافت. او در تفسیر خود عدل شیعه را با رجوع به احکام اسلامی تعریف نمی‌کرد، بلکه طی واژگون‌سازی مفهومی دیگری مدعی بود که این عدل است که قانون‌پروری می‌کند، قانون نیست که مولد عدل است. ا‌و همچنین نشان می‌دهد که با مباحث کلامی‌ قدیم میان اشعریه و معتزله دربارۀ مفهوم و مبانی عدل الهی آشنایی دارد. اما برخلاف متون کلاسیک شرق‌شناسان که فقط به هرمنوتیک قانون و متن می‌پرداختند، فوکو توجه خود را معطوف به خواست و تجربۀ عدالت در هرمنوتیک عملی سوژه می‌کند.

فوکو به سبب آنکه مذهب شیعه را قادر به بازتولیدی مکرر می‌دید، تفاوتی‌ ماهوی بین مفهوم ”دولت اسلامی“ و تئوکراسی قائل بود. ا‌و دولت اسلامی را مفهومی اتوپیایی می‌داند که مضمون و تعریف دقیق آن را آیندگان رقم خواهند زد. اینکه مفهوم دولت اسلامی در آینده روشن خواهد شد و بستگی مستقیم با شرایط اجتماعی و آگاهی‌ مردم دارد موضوعی بود که خود روحانیت هم به آن اذعان داشت. افراد متعددی از روحانیون بلندپایه به فوکو گفته بودند که ”این مسئله فقط پس از زحمت طولانی وکلا و فقها و معتقدین حل و فصل خواهد شد، این مسئله‌ای است که قرآن پاسخ روشنی به آن نداده.“ فوکو همچنین تأکید می‌کرد که ”در تحقق‌ این ایدئال نباید قانون‌گرایی را معیار قرار داد، بلکه باید به خلاقیت اسلام ایمان داشت.“[18] ا‌و به‌خوبی پیش‌بینی‌ کرده بود که حمایتش از انقلاب ایران ا‌و را به مضحکۀ روشنفکران لائیک فرانسه تبدیل خواهد کرد. پیش‌بینی‌ ا‌و درست بود. حتی دوستانش ا‌و را به تمسخر گرفتند. در گفت‌وگویی خصوصی در نوامبر ۱۹۷۸م، یکی‌ از همان دوستانش، کلود موریاک، سردبیر مجلۀ گالیمار، ا‌و را چنین مؤاخذه می‌کند:

موریاک: مقاله‌ات را در نوول ابسرواتور خواندم. باید اعتراف کنم که باعث تعجبم شد!

فوکو: و به من خندیدی؟ تو هم یکی‌ از کسانی بودی که صدای خنده‌ات را در همان زمان می‌شنیدم.

موریاک: نه . . . فقط به خودم گفتم که ما تجربۀ سیاست درآمیخته با معنویات را داریم، می‌دانیم که چه به روزمان آورد.

فوکو: و سیاست بدون معنویت، دوست عزیزم، کلود؟[19]

آیا عصیانگری بیهوده است؟

فوکو نه تنها سعی‌ داشت که معنا و محتوای معنویت انقلابی‌ را دریابد، ایرانیان را نیز به علت احیای روح انقلاب، چیزی که اروپایی‌ها بعد از شورش‌های ۱۹۶۸م آن را محال می‌دانستند، ستایش می‌کرد. فوکو به‌روشنی تمجیدش را از انقلاب ایران در مقابل رخوت و افتادگی فاعلیت غرب قرار می‌دهد ”که از احیای معنویت سیاسی‌اش عاجز است.“ فوکو در تلاطم انقلابی ایران سببی یافت که در تئوری‌های خود در خصوص قدرت و حکمرانی تجدید نظر کند. ایرانیان به ا‌و نشان دادند که می‌توان در برابر قدرت ایستادگی کرد، بدون آنکه از نظامی که جایگزین آن می‌شود طرحی ازپیش‌ساخته در سر داشته باشند. این مهم‌ترین فصلی بود که فوکو را از ایده‌های گذشته‌اش دور می‌کرد. توده‌‌های انقلابی فقط با یک ”نفی“ اعتراض خود را به ثبت رساندند: ”شاه باید برود!“ به همین علت که طرح مشخصی‌ برای حکومتی نو وجود نداشت و شعارها ساده و سلیس بودند، ”شاهد ارادۀ مردمی روشن، پیگیر و متفق‌القول“[20]بودیم. اما آیا مواجهه با انقلاب درک فوکو را از قدرت و مقاومت تغییر داد؟ آیا ژورنالیسم فلسفی‌ ا‌و به این درک که ”ایستادگی در برابر قدرت در نظر غائی شراکت در همان نظام موجود است“[21] پایان داد؟

بسیاری از منتقدان، به‌خصوص منتقدان فمینیست، درک فوکو از قدرت را به‌سبب عدم امکان ایستادگی در برابر آن نکوهش می‌کردند. تا پیش از انقلاب ایران، فوکو درکی فراگیر و همه‌جانبه و مولد از قدرت داشت. برای مثال، نانسی فریزر (Nancy Fraser, b. 1947)، یکی‌ از مهم‌ترین فلاسفۀ فمینیست غرب، می‌گوید که ”فوکو مفهومی از قدرت عرضه می‌کند که از ا‌و امکان محکوم کردن حتی ناشایست‌ترین خصائل جوامع مدرن را می‌گیرد.“[22] یورگن هابرماس (Jürgen Habermas, b. 1929)، یکی‌ از شناخته‌شده‌ترین منتقدان فوکو، هم ا‌و را به بی‌‌تفاوتی‌ پوچ‌گرایانه نسبت به مبارزات رهایی‌بخش متهم می‌کرد. هابرماس ریشۀ بدبینی فوکو نسبت به عصیانگری و سیاست رهایی‌بخش را مرتبط با فلسفۀ شکاکی و تردید آدورنو (Theodor Adorno, 1903-1969) و هورکهایمر (Max Horkheimer, 1895-1973) می‌دانست. در تحلیل نهایی، هابرماس فلسفۀ فوکو را فاقد هسته‌ای انتقادی نسبت به روابط قدرت می‌دید و مدعی بود که اگر ایستادگی در برابر قدرت فقط روابط موجود را تجدید می‌کند، دیگر چه حاجتی به مقاومت است؟ نوشته‌های فوکو قبل از انقلاب ایران به چنین برداشتی از تفکر ا‌و دامن می‌زد. مثلاً به این موضع توجه کنید: ”به نظر منروبت قدرت همیشه و همه‌جای‌حاضر است، هیچ‌گاه، هیچ‌کس خارج آن قرار ندارد، برکندن از این روابط قماری است که فقط بازنده دارد.“[23]

البته فوکو همۀ اشکال مقاومت را مردود نمی‌دانست و معتقد بود که موضوع قدرت و روابط آمرانه باید به‌طور اخص و دقیق بررسی‌ شوند. اما پس از انقلاب ایران بود که ا‌و به اهمیت شورش سیاسی به منزلۀ نوعی مسئولیت تاریخی پرداخت و به این امر جنبۀ اخلاقی‌ داد. ا‌و اعتقاد داشت عمل عصیانگری خود باعث تحول روحی و فکری افراد می‌شود، هرچند که این امر به خلق رژیمی نوین از قدرت و ساختار‌های مربوط به آن منجر نشود. مثالی بارز از این تفکر فوکو را در پاسخ ا‌و به برخی‌ از منتقدانش در سال ۱۹۸۳م، یک سال قبل از مرگش، می‌توان یافت. در مصاحبه‌ای دربارۀ مشکلات اخلاقی‌ زمان معاصر از ا‌و پرسیدند که ”آیا یونانیان باستان آلترناتیو قابل تأمل‌تری برای آن داشتند؟“ و ا‌و این‌گونه پاسخ داد:

خیر! من علاقه‌ای به یافتن آلترناتیو ندارم. هیچ‌کس نمی‌تواند برای مشکلاتش راه حلی انتخاب کند که در زمانی‌ دیگر به دست مردمی دیگر آفریده شده. من به تاریخ راه حل‌ها توجهی‌ ندارم، به همین دلیل اصولاً کلمۀ آلترناتیو برایم قابل قبول نیست. هدف من تبارشناسی مشکلات است. هدف من این نیست که بگویم همه‌چیز بد است. تأکید من این است که همه‌چیز خطرناک است. خطرناک با بد لزوماً یکی‌ نیست. نظر من در نتیجه به بی‌تفاوتی نمی‌‌انجامد، بلکه به چیزی ختم می‌شود که شاید نامش را بتوان فعالیتی بی‌‌حد ناامیدوارانه گذاشت.[24]

مفهوم متناقض ”مبارزۀ بی‌امید“ در یادداشت‌های فوکو دربارۀ انقلاب ایران بسیار مهم است. آخرین مقالۀ ا‌و با نام ”آیا عصیانگری بیهوده است؟“ در ماه می‌‌ ۱۹۷۹م در صفحۀ اول لوموند چاپ شد. در این مقاله، ا‌و سعی‌ داشت پاسخ منتقدانی را بدهد که ا‌و را به‌علت حمایت از انقلابی‌ نکوهش می‌کردند که به تشکیل حکومتی اسلامی منجر شد. پاسخ فوکو در اینجا از بهترین نوشته‌های ا‌و در خصوص انقلاب ایران بود.

قیام ملت‌ها متعلق به تاریخ است، هرچند که گاه از آن می‌گریزند. جنبشی را که در آن یک فرد تنها، یک گروه، یک اقلیت یا یک ملت هم‌صدا فریاد می‌زنند که ”ما دیگر مطیع نیستیم“ و آماده‌اند که جان بر کف بگذارند و در برابر ظلم بایستند نمی‌توان به چیز دیگری تقلیل داد. برای آنکه هیچ قدرتی‌ توان نابودی مطلق آن را ندارد. محلات یهودی‌‌نشین ورشو با مجاری فاضلاب‌هایش که مملو از شورشیان است همیشه خواهد ماند. فرد عصیانگر در تحلیل نهایی غیر قابل توصیف است. باید تحولی‌ ریشه‌ای در کار باشد که در روند تاریخ وقفه‌ای ایجاد کند. دلایل فراوانی می‌توان یافت که فرد با همۀ وجود مخاطرۀ مرگ را بر مطیع بودن ترجیح دهد. اگر جوامع به حیات و بقا ادامه می‌دهند، اگر قدرت مطلقه آن‌قدر‌ها هم مطلق نیست،[[25]] به این علت است که فراتر از همۀ تهدیدها، خشونت‌ها و اقناع‌ها، همواره این احتمال وجود دارد که زندگی‌ به حراج گذاشته نشود و قدرت قدرتش را وانهد و انسان‌ها در برابر چوبه‌های دار و مسلسل‌ها برخیزند![26]

از منظر فوکو، آنچه پس از انقلاب گذشت از اهمیت جنبش انقلابی و روح عصیانگری ایرانیان نمی‌کاهد. آنچه ا‌و مبارزۀ ناامیدانه می‌خواند، در غیرِقابل توصیف بودن فرد عصیانگر جلوه می‌کند. بعد از انقلاب، منتقدان فوکو حملات بیشتری را متوجه ا‌و ساختند و مکرراً ا‌و را به بازپس‌گیری مواضع خود در دفاع از انقلاب فراخواندند. هرچند فوکو معتقد بود که هیچ‌گونه شرمساری در تجدید نظر کردن وجود ندارد، اصرار داشت که ”هرچه امروز اتفاق بیفتد، دلیلی‌ بر آن نخواهد بود که از محکومیت شکنجه‌گری ساواک پشیمان باشم.“[27] در مسیر شیوۀ تبارشناسانه و ضد غایت‌گرا، فوکو بین نتایج یک قیام و معنا و مفهومی که قیام برای مسببان آن دارد تفاوت قائل است. چرا که اعتقاد داشت اگر سیاست‌ها و مصالح روزمرۀ حاکمان جدید انقلاب را به خدمت خود می‌گمارد، نباید انقلاب را محکوم کرد. فوکو علاقه‌ای به کشف دلایل پنهان و عمیق این جنبش نداشت. یگانه مشغلۀ ا‌و طریقی بود که مردم انقلاب را طی آن تجربه می‌کردند. نظر فوکو مصداق این شعر زیبای احمد شاملو است که می‌گفت: ”پرواز عصیانی فواره‌ای، که خلاصی‌اش از خاک نیست، و تنها رهایی را تجربه می‌کند.“

روشنگری چیست؟ بازگشت فوکو به کانت از مسیر انقلاب ایران

فوکو همواره یکی‌ از منتقدان خردگرایی عصر روشنگری بود. به همین سبب، وقتی‌ در سال ۱۹۸۳م مقاله‌ای تحت عنوان ”روشنگری چیست؟“ نوشت، بسیاری آن را نوعی تجدید نظر در دیدگاه سابقش دانستند. ژانت آفاری و کوین اندرسون حتی تا آنجا پیش رفتند که این مقالۀ کوتاه را ندامت‌نامۀ فوکو از دفاع بلاواسطه‌اش از انقلاب ایران خواندند. البته در این شکی نیست که فوکو بعد از انقلاب ایران دچار تحولی تئوریک شد، ولی‌ این تحول نه بر اساس نقد مواضع انقلابی‌اش، بلکه در مسیر آن صورت گرفت. بسیاری افکار فوکو را به دو دوره تقسیم می‌کنند: آثار اولیه‌اش تا سال ۱۹۸۰ و نوشته‌ها و سخنرانی‌‌هایش از آن تاریخ تا زمان مرگش در ۱۹۸۴م. در حالی که در نوشته‌های دورۀ اول ”تمام مفاهیم حقیقت، روشنگری، درک از خویشتن، یا استراتژی مؤثر سیاسی در تبارشناسی‌ ا‌و غایب‌اند،“ در دورۀ دوم این برداشت جای خود را به ”احیای اخلاق و مسئولیت اجتماعی“ می‌دهد و در افکار این دوره شمه‌ای از تمایلات اتوپیایی در نظرات فوکو پدیدار می‌شود.[28]

بررسی‌ اجمالی نشان می‌دهد که انقلاب ایران تأثیر بسزایی در نظریات فوکو دربارۀ تاریخ، مفهوم حقیقت، فاعلیت و سیاست رهایی‌بخش گذشته است. برخلاف نظر آفاری و اندرسون، فوکو نه فقط در عقایدش دربارۀ انقلاب ایران تجدید نظر نکرد، بلکه تلاش کرد که آن گزارشات را به گونه‌ای فلسفۀ منسجم روشنگری تبدیل کند. ا‌و به جای آنکه روشنگری را فقط در مفهوم خردگرایی محدود کند، شعار ”شهامتِ دانستن“ (Sapere aude) را که ثقل ایدۀ روشنگری در فلسفۀ کانت است، فرایندی قلمداد می‌کند که در آن، ”انسان در یک فعالیت مشترک درگیر می‌شود تا شهامت اکتساب و بروز امری فردی را به دست آورد.“[29] فوکو از دل انقلاب ایران مفهوم روشنگری کانت را بازبینی می‌کند. در اینجا، ا‌و مدرنیته را عصر یا عصری با مشخصه‌هایی خاص نمی‌بیند. ا‌و می‌گوید:

وقتی‌ به متن کانت دربارۀ روشنگری فکر می‌کنم، ترجیح می‌دهم به مدرنیته به منزلۀ نوعی کردار نگاه کنم، نه به مثابه دورۀ تاریخی خاصی‌. منظور من از کردار گرایش و شیوۀ مرتبط بودن و فهم واقعیات معاصر است، انتخابی داوطلبانه که ملتی خاص صورت می‌دهد و در تحلیل نهایی، شیوه‌ای از اندیشیدن و احساس کردن، روشی‌ از عمل و رفتار کردن، طریقی از احساس تعلق کردن که به صورت نوعی وظیفه خود را جلوه‌گر می‌کند.[30]

آیا فوکو لحظۀ متفاوتی از مدرنیته را در انقلاب ایران یافت؟ آیا انقلاب ایران سبب بازنگری نظراتش در خصوص روشنگری شد؟ پاسخ به هر دوی این سؤالات مثبت است. آنچه نوشتار فوکو را در خصوص انقلاب ایران متمایز می‌کند، پرهیزش از فهم نقش دین در انقلاب با رجوع به ضوابط خردگرایانۀ روشنگری است. ا‌و اسلام را ایدئولوژی پویای اندیشمندان دینی معرفی‌ می‌کند که به مردان و زنان ایران هویت سیاسی نوینی بخشید تا از آن طریق، فاعلیت تاریخی‌ خود را تجربه کنند. اسلام برای فوکو نه بار سنگینی‌ است از گذشته و نه طرحی برای آینده. اسلام شیعی چارچوبی بود که مردم در آن امکان خلق خلاقانۀ خود را یافتند، ”که به کسی‌ مبدل شوند که هیچ‌گاه امکان تحقق‌ آن را نمی‌دیدند.“ به اعتقاد فوکو، اینکه انقلاب‌های پیروزشده اهداف خود را متحقق می‌کنند یا نه اهمیت تاریخی‌ این انقلاب‌ها را رقم نمی‌زند، مهم این است که مردم انقلابی‌ بودن را تجربه کنند. آیا سرنوشت همۀ انقلاب‌ها این است که به جنبۀ بالقوه تمامیت‌خواهانۀ گفتار اتوپیایی خود جامۀ حقیقت بپوشانند؟ آیا هیچ انقلابی‌ قادر است فضایی-هر چند کوچک-در دل خردگرایی ابزاری این جهان بی‌روح خلق کند؟ پاسخ این سؤالات را تاریخ خواهد داد. زمانی‌ که منتقدان فوکو او را نکوهش می‌کردند که به عواقب انقلاب وا‌قف نیست، ا‌و بر زیبایی غیر قابل پیش‌بینی‌ بودن اعمال بشر تأکید کرد:

من قادر به نوشتن تاریخ آینده نیستم. من در بررسی‌ گذشته هم چندان موفق نبوده‌ام. اما تمام همّ خود را معطوف به درک آنچه هم‌اکنون می‌گذرد کرده‌ام. این روزها هیچ‌چیز پایان‌یافته نیست، تاس‌های زندگی‌ هنوز در حال گردش‌اند.[31]

[1] نسخۀ متفاوتی از این مقاله پیش از این منتشر شده است. بنگرید به بهروز قمری تبریزی، ”آنچه فوکو در ایران آموخت،“ اندیشۀ پویا، سال 1، شمارۀ 5 (دی و بهمن 1391)، 101-110.

[2]Michel Foucault, “Iran the Spirit of a World without Spirit,” in Foucault and the Iranian Revolution: Gender and the Seductions of Islamism, eds. Janet Afary and Kevin Anderson (Chicago: University of Chicago Press, 2005), 253.

[3]Foucault, “Iran the Spirit of a World without Spirit,” 257.

[4]Foucault, “Iran the Spirit of a World without Spirit,” 251.

[5]Edward Said, Beginnings: Invention and Method (New York: Basic Books, 1975), 290.

[6]Michel Foucault, “The Order of Discourse,” in Untying the Text, ed. Robert Young (London: Routledge, 1981), 67.

[7]Michiel Leezenberg, “Power and Political Spirituality: Michel Foucault on the Islamic Revolution in Iran,” Arcadia, 33:1 (1998), 72-89.

[8]Michel Foucault, “The Shah Is a Hundred Years Behind Times,” in Foucault and the Iranian Revolution, 194.

[9]Foucault, “Iran the Spirit of a World without Spirit,” 256.

[10]Michel  Foucault, “What Are Iranians Dreaming About?” in Foucault and the Iranian Revolution, 209.

[11]See Jeremy Carrette (ed.), Religion and Culture: Michel Foucault (New York, London: Routledge, 1999), 1.

[12]Michel Foucault, “On the Genealogy of Ethics,” in The Foucault Reader, ed. Paul Rabinow (New York: Pantheon Books, 1984), 352.

[13]Michel Foucault, “The Hermeneutics of the Self,” in Religion and Culture, 162.

[14]Michel Foucault, “Questions of Method,” in The Foucault Effect: Studies in Governmentality, eds. Graham Burchell, Colin Gordon and Peter Miller (Chicago: University of Chicago Press, 1991), 82.

[15]Foucault, “Iran the Spirit of a World without Spirit,” 252.

[16]Foucault, “Iran the Spirit of a World without Spirit,” 202.

[17]Foucault, “What Are Iranians Dreaming About?” 255.

[18]Foucault, “What Are Iranians Dreaming About?” 257.

[19]Claude Mauriac cited in Foucault and the Iranian Revolution, 91.

[20]Michel Foucault, “A Revolt with Bare Hands,” in Foucault and the Iranian Revolution, 212.

[21]Michel Foucault, “Revolutionary Action: ‘Until Now’,” in Michel Foucault: Language, Counter-Memory, Practice,ed. Donald Bouchard (Ithaca, NY: Cornell University Press, 1980), 230.

[22]Nancy Fraser, Unruly Practices (Minneapolis: UMP, 1989), 33.

[23]Jürgen Habermas, The Philosophical Discourse of Modernity (Cambridge, MA: MIT Press, 1990), 283.

[24]Michel Foucault, “On the Genealogy of Ethics,” in Michel Foucault: Beyond Structuralism and Hermeneutics, eds. Hebert L. Dryfus and Paul Rabinow (Chicago: University of Chicago Press, 1983), 231-232.

[25]فوکو در اینجا صراحتاً به تئوری مبارزه علیه دو مطلق امیرپرویز پویان اشاره دارد.

[26]Michel Foucault, “Is it Useless to Revolt?” in Foucault and the Iranian Revolution, 263-264.

[27]Foucault, “Is it Useless to Revolt?” 266.

[28]Roy Boyne, Foucault and Derrida: The Other Side of Reason (London: Unwin Hyman, 1990), 144.

[29]Michel Foucault, “What Is Enlightenment,” in The Foucault Reader, 35.

[30]Foucault, “What Is Enlightenment,” 39.

[31]Michel Foucault, “The Mythical Leader of the Iranian Revolt,” in Foucault and the Iranian Revolution, 220.

مخمصة تبانی با مردانگی هژمونیک در «جایی دیگر» اثر گلی ترقی

درآمد

پژوهش در زمینة مردان و مفاهیم مردانگی در دهۀ ۱۹۷۰م و در همراهی با پیشگامان نهضت طرفداری از حقوق زنان ظهور کرد. با تأکید بر اهمیت نقش جنسیت -به موازات مسايل نژادی، قومی و طبقاتی- در تحولات جوامع بشری، مردان حامی فمینیسم و بانیان ”مطالعات مردانگی“ (masculinities studies) مباحث خود را بر مبنای مفهوم جنسیت به مثابة ساختاری اجتماعی، تاریخی و جغرافیایی پی‌ریزی کردند.[2] تلاش آنان از آغاز نه فقط به اصلاح نظریة فراگیر ”نقش جنسیتی“ (sex role theory) کمک کرد که بنا به آن نقش‌های اجتماعی متناسب با مردان و زنان ذاتی و ”درونی‌ساخته“ (internalized) هستند،[3] بلکه همچنین منجر به رهایی از بن‌بستی شد که در آن، ”مردانگی نامرئی“ با چشم‌پوشی از هویت برساختة تاریخی خود نابرابری‌های جنسیتی نهادینه در سامان مردسالارانه را کتمان می‌کرد.[4] مردان، به تعبیر مایکل کیمل، ”جنسیت نامرئی“ دارند، بدین معنا که به سبب ”حضور مستمر در مسندهای قدرت“ بی‌اطلاع‌اند که شرایط نامحسوس سیاسی‌اجتماعی‌شان به نابرابری‌های جنسیتی تداوم می‌بخشد.[5]

نقطة عطف تحولات بیشتر در مردانگی‌پژوهی ریشه در سیر تکوینی نظریة فمینیستی داشته و در همین زمینه است که ”تصور وجود نوعی زنانگی یگانه،“ در مقام پدیده‌ای جهانشمول، محل تردید قرار گرفته است.[6] مطالعات زنان ضمن فراتر رفتن از گرایش‌های اروپامحور و تمرکز انحصاری بر ”زنانگی سفیدپوست طبقة متوسط ویکتوریایی،“ به خوانشی پسااستعماری از فمینیسم و ”به بررسی مسیرهایی پرداخته است که در آنان، نقش‌های زنان از جهات متفاوت نژادی، طبقاتی، سنی و گرایشات جنسی“ متمایز می‌شوند.[7] با چنین نگرشی، پژوهش در زمینۀ مردان و مفاهیم مردانگی نیز وارد مرحلة تازه‌ای می‌شود که در آن، ”گوناگونی میان مردان در شناخت زندگی‌شان حائز اهمیت است.“‌[8] از نظر کاریگان و دیگران، مردانگی و زنانگی نه پدیده‌هایی واحد و منسجم که فرایندهایی سیال‌اند که حین تکامل ساختارهای اجتماعی و به سبب ”روابط قدرت جنسیتی“ شکل می‌گیرند. تاریخ معاصر همجنس‌گرایی نمونة بارزی از این تحول است که در آن، مردانگی به ”مبارزه‌ای اجتماعی اطلاق می‌شود که در عرصه‌های پیچیدة سیاسی و عقیدتی جاری است.“‌ فرایند این تقابل و کشمکش گاه خشونت آمیز میان مردان قدرتمند و به حاشیه رانده شده ”پیوستگی مداوم روندهای بسیج، انزوا، منازعه، ایستادگی و مرئوس کردن تعاریف متفاوت از مردانگی در برابر درک غالب از مرد بودن است.“[9] ماحصل این‌گونه تفاسیر ظهور نظریۀ ”مردانگی‌ها“ یا تکثر مردانگی است که سرآغاز بررسی تجربیات مردانه با رویکردهایی متنوع نظیر جامعه‌شناسی و مطالعات ادبی و در بافتارهای متفاوت بوده است.

برای بررسی مردانگی‌پژوهی در حوزۀ مطالعات ادبی، رمان کوتاه ”جایی دیگر“ اثر گلی ترقی، نویسندة مقیم ایران و فرانسه، را برگزیده‌ام که اول‌بار در 1379 منتشر شده است. کوشش من نقد و بررسی بازنمایی یک تجربة ویژه از مردانگی در ادبیات داستانی فارسی، و مشخصاً ایرانی، است. این موضوع از حیث جغرافیای ‌سیاسی نیز اهمیت دارد، زیرا مورد بحث نه صرفاً بازنمایی داستانی یک شخصیت مرد که نقد معضل مردسالاری در آسیای غربی و بالاخص در ایران معاصر است. در این مقاله، با هدف گسترش مرزهای مردانگی‌پژوهی تا حد بررسی عینی مردانگی‌های مسلمان که بی‌شک یکی از برچسب‌خورده‌ترین انواع مردانگی در فرهنگ معاصر جهانی‌اند، مطالبات ریوین کانل مبنی بر اتحاد نظریات پسااستعماری و مطالعات تحول‌خواه و کثرت‌گرای مردانگی را پیگیری خواهم کرد.[10] اشاره شد که پیشرفت‌های نظری در فمینیسم همواره الهام‌بخش تحولات مردانگی‌پژوهی بوده‌اند. بنابراین، به گمان من، ثمرة پیوند فمینیسم با بینش پسااستعماری راهگشای بحث در خصوص مردانگی‌های ایرانی خواهد بود.[11] ”بازنگری جهانی نظریات غالب فمینیستی،“ به معنی سازگار کردن آنها با نیازهای جهان بدون مرز و بی‌ثبات امروز، و نیز تجسم مجدد انتقادات به سامان مردسالاری، ورای اروپا‌محوری رایج در ”فمینیسم مساوات‌طلب غربی،“ از جمله نگرانی‌های عمدة فمینیسم پسااستعمار (postcolonial feminism) بوده ‌است.[12] چنان که مینو معلم با اشاره به بافتار اجتماعی ایران در قرن بیستم اشاره می‌کند، ”اهمیت پرداختن به شرق‌شناسی جنسیتی،“ به امید برچیدن نگاه تقلیل‌گرایانة استعماری به زنان مسلمان، ”دیگر نه صرفاً کوششی از جانب منتقد پسااستعمار، بلکه شرط لازم مطالعات جنسیتی است.“‌[13]

طنین کلام معلم، همچنان که خود به اختصار تأکید می‌کند، نه فقط مرتبط با تجربیات زندگی زنان که همچنین مربوط به مردان در برهه‌ای از تاریخ است که ”کنش متقابل مفاهیم زنانگی و مردانگی‌های مرئوس و زیردست“ نقش بسزایی در شکل‌گیری ”صورت‌های جدید جهانی شدن“ داشته‌اند.[14] بنابراین، در نوشتار پیش رو به شیوه‌ای جدید از تولید دانش نیاز است که در درجة اول توان مقابله با کلیشه‌های جنسیتی غالب در گفتمان رسانه‌های اروپایی‌امریکایی در وصف مردانگی‌های مسلمان را دارا باشد و در عین حال، خود را ملزم به نقد سازندة سیاست مردسالاری در تمامی جوامع بداند.[15] اِما سینکلر وب، برای نمونه، خواستار دوری جستن از ”درک ذات‌گرایانه از مردانگی“ در ”خاورمیانۀ امروزی“ شده است، در حالی که به درستی از این منطقه به منزلۀ ”یکی از مسندهای مهم مردسالاری“ در جهان یاد می‌کند.[16] نیز، لاهوسین اوزگان خاطرنشان می‌کند که مسئلۀ مردانگی در فرهنگ‌های اسلامی ”مقوله‌ای بکر“ و نوظهور است که صرفاً ”با طفره رفتن از درک و شناخت مؤثر خویشتن قدرت خود را تثبیت می‌کند.“‌[17]‌ در این زمینه، داستان ”جایی دیگر“ حکایت غریب زندگی یکی از پیچیده‌ترین شخصیت‌های مرد در ادبیات گلی ترقی است که پرداختن بدان، در درجۀ اول به دیده شدن مسئلۀ مردانگی از منظر زیبایی‌شناختی کمک می‌کند و در درجۀ دوم، امکان می‌دهد که منتقد ادبی تصور ترقی از مردانگی‌های طبقة متوسط و متمول شهرنشین ایران امروز را به پرسش ‌گیرد.

چارچوب نظری

کانل در جنسیت و قدرت از کشمکش‌هایی می‌پردازد که به مناسبات تبعیض‌آمیز میان مردان و زنان دامن می‌زنند و از این رهگذر، نظریة اساسی ”مردانگی هژمونیک“  (hegemonic masculinity) را مطرح می‌کند.[18] به باور کانل، ”گونه‌ای هژمونیک، یا [به لحاظ فرهنگی] استیلایافته، از مردانگی“ در جوامع مردسالار جاری است ”که همواره در ارتباط با مردانگی‌های مرئوس و زیردست [subordinated masculinties] و همچنین در تقابل با زنان“ نمود می‌یابد. [19] اساساً این ”کنش متقابل“ میان تعابیر گوناگون از جنسیت است که ”کارکرد اجتماعی سامان مردسالاری را محقق می‌سازد.“ از این رو، مردانگی هژمونیک در مقایسه با مفهوم مردسالاری فرایند پیچیده‌تری است که سلطه یا سیطرۀ فرهنگی و اجتماعی‌اش نه فقط از طریق فشار و خشونت، بلکه همچنین و به‌ویژه از طریق فناوری‌های قدرت نظیر ”تعالیم مذهبی“ و ”رسانه‌های جمعی“ اعمال می‌شود، روند‌هایی که سرانجام به سلطة مردان بر زنان و بعضی مردان بر مردانی دیگر جامة عمل می‌پوشانند.[20]

چنان که در بررسی قهرمان داستان ”جایی دیگر“ نیز خواهیم دید، عملکرد موفق مردانگی‌های هژمونیک در طول تاریخ به ”رضایت تام“ (consent) اکثریت مردان وابسته بوده است. به عبارت دیگر، مردانگی هژمونیک به نوعی از ”وجهة عمومی“ متکی است که از طریق آن بتواند با همدست و همراه کردن عموم مردان با خود به ”سامانة سیاست جنسیتی“ مسلط بر زمان و مکان خویش مشروعیت ببخشد.[21] کانل در واقع مدعی است که چنین ”تبانی“ ضمنی یا بی‌پردة مردان به سبب منفعتی است که از قِبَلِ انقیاد زنان عایدشان می‌شود و بنابراین، مردان مردانگی هژمونیک را به مثابه ”تجلی فرهنگی برتری“ خود غنیمت می‌شمارند.[22] در ادامه شرح خواهم داد که امیرعلی، شخصیت داستانی در ”جایی دیگر،“ به‌رغم نارضایتی فردی و اجتماعی‌اش، در شرایطی برد‌برد و در تبانی با مفهومی غالب از مردانگی به سر می‌برَد که در جهان واقع در تاریخ داستان از جایگاهی هژمونیک برخوردار است. حکایت امیرعلی، فردی متمول و اهل تهران، شرح زندگانی، بیگانگی و سرانجام طغیان یک مرد همدست با مردانگی هژمونیک است که در حفاری ریشه‌های فمینیسم گلی ترقی نقش مهمی ایفا می‌کند، فمینیسمی که به عقیدۀ من صرفاً محدود به مناسبات جنسیتی طبقة متوسط و متمول شهرنشین ایران امروز است.[23] تحلیل چندلایة پیش رو نیز با تمرکز بر شخصیت‌پردازی قهرمان داستان در قامت هویتی مردانه، به تشریح سیاست جنسیتی ادبیات ترقی و عواقب آن در جامعة معاصر ایرانی می‌پردازد.

رمان کوتاه ”جایی دیگر،“ آخرین اثر در مجموعه داستانی با همین نام، برشی از زندگی امیرعلی، تاجری موفق اما سخت ناخشنود از روزگار، است که با همسر ثروتمند و جسورش، ملک‌آذر، در بافتار تاریخی و اجتماعی تهران پس از انقلاب اسلامی زندگی می‌کند. در آغاز داستان، جایی که خواننده با پس‌نگاهی به اتاق خواب امیرعلی او را مغموم و مضطرب و درازکشیده کنار ملک‌آذر پیدا می‌کند، راوی دانای کل و دوست قدیمی این زوج اعلام می‌کند که امیرعلی اکنون تهران را به مقصد ”جایی دیگر“ ترک کرده و تأکید می‌کند که روایت حاضر شرح وقایعی است که منجر به فرار و سفر قهرمان داستان شده است. بنابراین، راوی با ورق زدن یادداشت‌ها و خاطرات پراکندة امیرعلی و ضمن مرور رویدادهایی از خاطرات کودکی تا مصائب امروز در تکاپوی فهم علل نارضایتی دوست دوران کودکی‌اش داستان را روایت می‌کند.

از قرار معلوم، امیرعلی پسربچه‌ای رؤیاپرداز بود که به هنگام بلوغ و ورود به جمع مردان بزرگسال مجبور به ترک عالم خیال و تن دادن به جهان پررونق سرمایه‌داری شد. در میانسالی—زمان جاری روایت—امیرعلی کماکان در حسرت رویاهای دوران کودکی سخت مشتاق رهایی از زندگی ملالت‌بار شهری و فرار به جایی دیگر است. ذره‌بین راوی بر زندگی مردی تمرکز دارد که ورای ثروت و منزلت اجتماعی‌اش، بی‌روح و یکنواخت در تهران در جریان است. امیرعلی در مقام معاونت شرکت واردات نخ و قرقره، سمتی که آن را به لطف خویشاوندان سببی‌اش به دست آورده، به طرز غریبی خود را در تعارض با عالم مردان و مردانگی می‌بیند. برای نمونه، با وجود رفاه مادی در زندگی فردی‌اش مستأصلانه می‌خواهد از سایۀ سنگین مردسالارانة حاکم در خانوادة ملک‌آذر بگریزد و به‌رغم شخصیت مطیعش در زندگی اجتماعی، به راحتی قادر به ابراز تملق یا بلند گذاشتن محاسن‌ پیش از دیدار با یک مقام پرنفوذ حکومتی نیست. از این رو، امیرعلی توأمان همدست و ناسازگار با مردانگی هژمونیک در ایرانِ پس از انقلاب اسلامی است. توضیح خواهم داد که این اشتیاق امیرعلی به رهایی از مردانگی غالب سمت و سوی روایت را تعیین می‌کند.

ترقی، متأثر از رئالیسم جادویی، گریز امیرعلی از تهران را به واسطة تولد روان‌شناختی خویشتن دیگر (alter ego) او بروز می‌دهد؛ شخصیت پنهانی او که بیداری‌اش مسیر وقایع داستان را به سمت طغیان امیرعلی علیه شیوه‌ای محدودکننده از زندگی سوق می‌دهد که در پیچ و خم عادات و رسوم طبقات متوسط و متمول شهری تنظیم و تثبیت شده‌اند. با دگرگونی روحیات امیرعلی در محیط خانه و آشوب به پا کردنش در محل کار، از قلمرو شخصی تا سپهر عمومی، شخصیت پنهانی امیرعلی او را به گونه‌ای مسخ می‌کند که با تغییر سرشت در جستجوی بدیل جدید خود است. امیرعلی پس از خشونت‌ورزی ناگهانی‌اش نسبت به ملک‌آذر و متعاقباً جدایی از او و انزوا در محل کارش پس از روزها هنجارشکنی،‌ تهران را ترک می‌کند،‌ بی هدف به جاده می‌زند و سرانجام در مسیر سنندج راهی ”جایی دیگر“ می‌شود. پردة آخر داستان در محیطی ییلاقی در غرب ایران رخ می‌دهد، جایی که امیرعلی،‌ آرام و آزاد، رها از قید و بندهای شخصی و تعهدات اجتماعی،‌ به ظاهر خود را بازیافته است. در همین حین، در تهران و در غیاب امیرعلی، ملک‌آذر، زنی محکم و جسور، درگیر با عواقب تلخ طغیان همسرش و در حال نزاع با برادران توطئه چین—و البته زن‌ستیز—خود است که کمر به بیرون کشیدن سهام شرکت امیرعلی از دست ملک‌آذر بسته‌اند.

از خلاصۀ داستان آشکار است که مسایل مرتبط با جنسیت و به‌ویژه مردانگی از جنبه‌های برجستة داستان ”جایی دیگر“ است. بدیهی است که ابهام‌زدایی از پدیدارهای بی‌نشان اما تأثیرگذاری چون مردانگی، دگرجنس‌گرایی یا سفیدپوستی و بازنگری آنها از دریچۀ جستار و نقد تلاشی ستودنی است. چنان که پیش‌تر نیز ذکر شد، مردانگی جنسیتی نامرئی است. از یک سو، ارادة گلی ترقی مبنی بر بازنمایی و پردازش شخصیت امیرعلی در جهانی که مردانگی از دریچة نگاه فمینیستی نویسنده متبلور می‌شود با این گفتة فرزانه میلانی مطابقت دارد که ”نیروهای بومی زنانه“ در تاریخ ادبی ایران پیوسته با بیان هنری در حال مقاومت در برابر روایت‌های غالب مردسالاری بوده‌اند.[24] چهره‌نگاری ترقی از امیرعلی، مردی در تبانی با -و در پایان عصیانگر علیه- مردانگی هژمونیک، جزو لاینفک بینشی فمینیستی است که در جهان روایت بازگو می‌شود.

در سطحی ژرف‌تر، اما مردانگی در ”جایی دیگر“ انحصاراً و آشکارا پدیده‌ای شهری و متعلق به طبقة متوسط و متمول است. نکتة قابل تأمل اینجاست که اگر پیشروی خطی داستان متضمن لایة معنایی پنهانی است که مردانگی‌های همدست را قویاً به چالش می‌کشد، آن‌گاه زاویۀ دید ترقی نسبت به مناسبات جنسیتی نه فراگیر که حذفی و نخبه‌گرا، و به صورت بالقوه خوانشی از ”فمینیسم مساوات‌طلب غربی“ است.[25] در تلاش برای توصیف معضل طبقات اجتماعی در ادبیات ترقی، اِیمی مطلق، با تصرف در نقد پسااستعمار فمینیستی از بحث نیت مؤلف (authorial intent)، اشاره می‌کند که در گفتمان ادبی ترقی‌ که مبتنی بر ساختار زنانگی مدرن شهری در برابر سیل عظیم تحولات اجتماعی پس انقلاب سال ۱۳۵۷ است،‌ سیمای زنانگی‌های ”روستایی،“ ”قبیله‌ای،“ ”دون‌پایه“ و ”پست“ در نقش ”دیگری‌های“ خیالی ‌”نوعی زنانگی مرکزنشین ایرانی“ ظاهر می‌شوند.[26] البته ضروری است که در اینجا جانب احتیاط در خصوص اِعمال هر نوع خوانش پسااستعماری رعایت شود، چرا که ترقی مدعی خلق هیچ‌گونه حقیقت جهانشمول بر پایة معرفت‌شناسی اروپا‌محور نیست. اما تا جایی که مراد کلام مسایل درهم‌تنیدة جنسیت و طبقات اجتماعی باشد، مطلق به درستی در پی برملا کردن نمودهای نابرابری و تبعیض طبقاتی در آثار ترقی است. در بازنمایی ترقی از مردانگی، تجسم او از مردان طبقات فرودست غالباً به صورت پیکره‌هایی بی‌روح، شخصیت‌هایی کلیشه‌ای‌ و مردانگی‌هایی نامرئی است؛ در برابر شخصیت‌های متعلق به طبقة متوسط و متمول شهری نظیر امیرعلی که وصفشان به غایت انسانی، و بازنمایی فردیتشان چندوجهی و قابل تأمل است.

افزون بر این، به نظر می‌رسد که راویِ ”جایی دیگر“ در وصف جایگاه و موقعیت اجتماعی امیرعلی طبقة دربرگیرندة محرومان اقتصادی را نادیده گرفته است. این دست از مردانگی‌ها، به عقیدة فریبا عادلخواه،‌ در برخی موارد به اخلاقیات توده‌گرا و عمدتاً مردانة ”جوانمردی“ متمایل‌اند،[27] که به هیچ عنوان با روحیات امیرعلی سازگار نیست. جوانمرد نمونة بارز یک نان‌آور خیرخواه، خستگی‌ناپذیر و البته مرد/انه‌گرا و بنابراین الگویی پویا از مردانگی است که برای توصیف طیف وسیعی از ایرانیان فعال در عرصه‌های اجتماعی طی دهه‌های اخیر به کار رفته است.[28] اما به تعبیر عادلخواه، امروزه مردان کم‌بضاعت‌اند که با مشارکت در ”حوزة فعالیت جوانمرد[انه]“ در تکاپوی حفظ زندگی خود در بحران‌های اقتصادی هویت خود را نیز بازتعریف می‌کنند.[29] برای نمونه، داستان ”داش آکل“ صادق هدایت شرح احوال یک لوطی یا جوانمرد تمام‌عیار در تاریخ ادبیات‌ است که حکایت فتوت، رادمردی و دستگیری‌اش از مستمندان باعث شهرت رابین‌هودگونة او در شیراز معاصر می‌شود.[30] با نیم‌نگاهی به داستان هدایت، مسئلۀ بغرنج در ”جایی دیگر“ صرفاً این نیست که همنوایی ترقی با امیرعلی و واکنش ادبی‌اش به جامعة ایران پس از انقلاب اسلامی حضور مردانگی‌های طبقات فرودست را نادیده می‌گیرد. استدلال من در مقالۀ حاضر، ضمن بررسی دقیق و ”قرائت تنگاتنگ“ (close reading) متن داستان ترقی، این است که نگاه انتقادی این رمان به مناسبات جنسیتی در ایران در دام دوگانه‌ای گرفتار آمده است که جهان روایت را در کشمکشی میان مردانگی‌های همدستِ متعلق به طبقات متوسط و متمول شهری از یک سو‌ و مردانگی هژمونیک حاکم بر نظام جمهوری اسلامی، از سوی دیگر،‌ محدود می‌کند. به سبب همین دوگانگی، جهان‌بینی انتقادی ”جایی دیگر“ در نهایت نسبت به هرگونه راه حل سازنده به منظور رهایی امیرعلی از مخمصۀ تبانی با مردانگی هژمونیک بی‌اعتنا می‌ماند.

به هر حال،‌ از میان معدود رویکرد‌های موجود به آثار ترقی و تجسم او از مفاهیم مردانگی، هیچ‌یک باب بحث را برای شرکت دادن مؤثر مردان در تحلیل مسایل جنسیت نمی‌گشاید،‌ چرا که غالب این مطالعات قربانی نوعی جبرگرایی کهن‌الگویی رایج در چارچوب روان‌شناختی یونگ می‌شوند که در نقد و بررسی آثار ترقی به صورتی بس ناشیانه متداول است.[31] در تضاد با این‌گونه تفاسیر، خوانش پیش رو از ”جایی دیگر“ مردانگی را نه به صورت ”کهن‌الگویی جنسی،“ بلکه به مثابه ساختاری اجتماعی و نوعی ”هویت جنسی“ باز می‌یابد.[32] سلوک مردانه‌ای که امیرعلی را در قالب شخصیتی جنسیتی و طبقاتی‌شده جلوه می‌دهد نه دچار جبر زیست‌شناختی ‌است‌ و نه مانند نقش‌های خشک جنسیتی درونی شده‌اند. مردانگی امیرعلی،‌ پیرو نظریات جودیت باتلر، نه ماحصل ”تولید پیشاگفتمانی جنسیت،“ بلکه فرایندی نمایش‌گونه (performative) است. از این رو، پردة اول این نمایش نشان‌دهندۀ تبانی امیرعلی‌ و پردۀ آخر آن شاهد طغیانش علیه مردانگی هژمونیک در جهان تاریخ‌‌واقعِ ”جایی دیگر“ در تهران پس از انقلاب است.

بینش فمینیستی ترقی، چنان که به واسطة پندار و کردار امیرعلی عینیت می‌یابد، در تقابل با تردید‌های اخلاقی و تنگناهای اداری شایع در فرهنگی بیش‌مردانه (hypermasculine) تعریف می‌شود که قهرمان داستان برای حفظ ثبات مردانگی‌اش مجبور به تبعیت از آن فرهنگ است. در بخش نخست تحلیلم از ”جایی دیگر،“ امیرعلی، این مرد آشفته، را در گیرودار کشمکش با هویت جنسی‌اش می‌بینیم،‌ در شرایطی که همدست با مردانگی هژمونیک است و به نحوی تناقض‌آمیز در حسرت رهایی از آن می‌سوزد. ادعای من در بخش دوم این است که میل امیرعلی به گریز از زندگی روزمره‌اش کوششی است در سرپیچی مدنی از مردانگی غالب. نمود ادبی این واکنش، با رجوع به نظریات میشل فوکو، گرایشی است به سوی یک ”دگرجاآباد“ (heterotopia[33]) و سرآغاز سفری که طی آن، امیرعلی با امید بستن به بازیابی آرامش قلبی و در پی رهایی از قید و بند‌های اجتماعی حاکم بر زندگی مردان طبقة مرفه شهری، تهران را به مقصدی نامعلوم ترک می‌کند. سفر امیرعلی از یک سو طغیانی نمایش‌گونه است در برابر سیاست جنسیتی حاکم بر جامعه و از سوی دیگر،‌ در تعارض با آرمان‌های ساختارشکنانه‌اش و با توجه به سرنوشت تلخ همسرش ملک‌آذر،‌ به نظر می‌رسد که این سفر (راه حل امیرعلی مبنی بر فرار) چیزی جز استعاره‌ای محدود و بازدارنده نیست. پیشنهاد بخش پایانی مقالۀ حاضر این است که ناکامی امیرعلی در سرپیچی از مردانگی هژمونیک تا حدی متأثر از گرفتاری جهان روایت در دوگانه‌ای است که مردانگی‌های مطیعِ طبقات متوسط و متمول را در مقابل هژمونی ابزار حکومتی و آرمان مردانة حاکم بر آن قرار می‌دهد.

تبانی امیرعلی با مردانگی هژمونیک

صحنه‌پردازی ترقی از اتاق خواب امیرعلی و ملک‌آذر در آغاز ”جایی دیگر“ به درک خواننده از شرایط آشفتة ذهنی قهرمان کمک می‌کند و پرده از مفهومی از جنسیت برمی‌دارد که امیرعلی، به تبعیت از مردانگی هژمونیک،‌ مجبور به اِعمال آن است. در این بخش از روایت، امیرعلی را در حال خواب و بیداری در کنار همسرش می‌یابیم، زنی که دودمان اشرافی‌اش حافظ منافع و جایگاه اجتماعی امیرعلی نیز هست. نمود بارز این مسئله نحوة مضحک چینش اتاق است، چرا که به تصمیم ملک‌آذر ”تابلوی ترسناکی که به دیوار اتاق خواب کوبیده (دیوارِ روبه رو) تصویر جدِ بزرگش [پدرسالاری قجری] است که در طول شب، با نگاهی نافذ و تهدیدکننده، به او [و امیرعلی] نگاه می‌کند.“‌[34] البته حضور شامخ اعلیحضرت،‌ که چنین خلوت این زوج محترم را برهم می‌زند، شاهدی است بر شریان اقتصادی امیرعلی،‌ چرا که خون نمادین این پدرسالار در رگ‌های تجارتی خانوادگی جاری است که تحت معاونت امیرعلی‌ و در تسخیر برادران ملک‌آذر، متضمن رفاه خانواده است. اما برای امیرعلی، به‌رغم همۀ امتیازات، به نظر می‌رسد که تصویر جد بزرگ خاندان چیزی جز الگویی آمرانه از مردانگی نیست که پیروی از آن سخت—اگر نه ناممکن—است. امیرعلی، آشفته از ظاهر و باطن تابلو و شمایل درون آن، مشتاق است که ”پرده‌ها را کنار بکشد. تختخوابش را نزدیک پنجره بگذارد و خیره به ماه و ستاره‌ها بخوابد.“[35] از آغاز داستان، امیرعلیِ خیال‌پرداز آرزومند سفری در عالم خیال و تعالی به ”جایی دیگر“ است.

جدا از طنز و شوخ طبعی به کارگرفته شده در بازنمایی اوقات تلخ امیرعلی،‌ پردة آغازین روایت حاکی از بافتار تاریخی متن در ایران پس از انقلاب اسلامی نیز هست. این دورنما راه را برای فهم ساختار مردانگی هژمونیک در روایت هموار می‌کند. در واقع، فقط پس از یک پاراگراف در ”جایی دیگر،‌“ راوی بر طبل نارضایتی امیرعلی از شرایط اجتماعی زمان خود دقیقاً در روز ”جمعه، هفده مهرماه هزار و سیصد و هفتاد و هفت، یازده دقیقه بعد از نیمه‌شب“ می‌کوبد.[36] اصرار مؤکد راوی در بیان زمان دقیق آغاز رویدادها اولین پافشاری او مبنی بر تاریخ‌واقع بودن روایت است تا خواننده را وادار به تصدیق حال و هوای اجتماعی‌تاریخی روایت خود کند. البته تمایل به انعکاس ادبی وقایع تاریخی در ادبیات ترقی بی‌سابقه نیست. داستان کوتاه ”بزرگ‌بانوی روح من،“ به تعبیر مایکل هیلمن،‌ نشان‌دهندۀ برداشت راوی از وقایع پس از انقلاب ۵۷ است.[37] درون‌مایة داستان کوتاه ”گل‌های شیراز“ هم از مرداد پرتلاطم سال ۱۳۳۲ برآمده است، زمانی که ترقی آرمان‌های شکنندۀ ملی‌اش را در قالب استعاری عشقی شکوفا و مرگ زودرس آن ابراز می‌کند. در ”جایی دیگر“ نیز لحظة وقوع داستان در پاییز سال ۷۷، که در پاراگراف آغازین رمان آمده است، برداشت اولیة خواننده را از متن حول و حوش مخمصه‌ای شکل می‌دهد که امیرعلی در آن گرفتار است:

زندگی آرام و بی‌دردسر امیرعلی (بگوییم امیرعلی ”ایکس“) از یک شب، حتّا می‌توان تاریخ و ساعت دقیق آن را تعیین کرد: جمعه، هفده مهرماه هزار و سیصد و هفتاد و هفت، یازده دقیقه بعد از نیمه شب، به دلیلی مجهول، شاید بتوان گفت به علت نوعی بیماری مرموز جسمانی—خمیازه پشت خمیازه و استفراغ—یا بروز یک جور آشفتگی روانی (گرچه امیرعلی از سلامت کامل عقلی برخوردار بود) از این رو به آن رو شد.[38]

بنابراین، پیشنهاد من رجوع به زمان‌بندی رویداد وقایع در دهة ۱۳۷۰ش‌ و بازخوانی نوعی معضل تاریخ‌واقعِ مردانگی در ”جایی دیگر“ است. خوانش راوی از دفتر خاطرات امیرعلی، اگر که خواننده تصمیم بگیرد آن را به منزلۀ حقیقتی ممکن باور کند‌، می‌تواند راهگشای ورود به نیمة پنهان شخصیت قهرمان باشد. راوی با نگاهی جستجوگر، ”آدمی آرام و معقول“ را به یاد می‌آورد که چرخ زندگی از امیرعلی از ساخته بود: ”مردی متمدن، شوهری مطیع، معاون شرکتی معتبر،“ و—نکته اینجاست—”اهل سازش‌های لازم و دادوستدهای متداول.“[39] ملاحظات شیطنت‌آمیز راوی راجع به سازش‌پذیری امیرعلی در عالم کار و بار حاکی از پیروی او از رأس هرم قدرت و صاحبان سرمایه به سبب منافع و تجارت خانوادگی‌اش است. چنان که در پرتو نظریات شهین گرامی دربارۀ صف‌آرایی مردانگی‌های ایرانی پس از انقلاب سال ۵۷ بحث خواهم کرد، امیرعلی خود را به لطف همدستی‌اش با مردانگی هژمونیک در صف ذی‌نفعان سامان جنسیتی نوینی می‌یابد که رأس مردانه‌اش آشکارا ”مذهبی“ و محافظه‌کار، ”خشن“ و بی‌پرده و ”بیش‌مردانه“ است.[40]

پیرو تصور کانل از سامان‌دهی اجتماعی مردانگی، چهار پیوند اجتماعی میان مردانگی‌ها باعث شکل‌گیری هویت جنسیتی مردان می‌شود. این پیوندها عبارت‌اند از روابط ”استیلایابی“ (hegemony)، ”سرسپردگی“ (subordination)، ”تبانی“ (complicity) و ”انزوا“ (marginalization). [41] کانل ضمن تأکید بر اهمیت همدستی بسیاری از مردان با مردانگی هژمونیک، به مبادله‌ای اشاره می‌کند که طی آن مردان با بهره‌گیری از ”سود سهام مردسالاری“ یا همان پاداشی که مردان به سبب جایگاه برترشان در سامان جنسیتی کسب می‌کنند، در عین اینکه موقعیت اجتماعی خود را تثبیت می‌کنند، ملزم به ایستادن در ”صفوف مقدم مردسالاری“ یا آشکارا نادیده گرفتن حقوق زنان در جامعه نیز نیستند.‌[42] در جست‌وجوی مردانگی‌های همدست با مردانگی هژمونیک در ”جایی دیگر،‌“ بحث را با ورود به یکی از مهمانی‌های خانوادگی امیرعلی و ملک‌آذر آغاز می‌کنیم که در طول شب، با قلم طناز ترقی، تبدیل می‌شود به هجویه‌ای بر مناسبات جنسیتی حاکم بر طبقة متوسط و متول شهری.

در این ضیافت، زنی جوان رویدادی را نقل می‌کند که در آن همسرش از او در مقابل پلیس امنیت اخلاقی دفاع نمی‌کند. شرح این واقعه، شامل رودررویی زن با پلیس به علت ”بدحجابی“ و بی‌اعتنایی مرد به سبب ”بی‌عرضه“گی‌اش،[43] به مشاجره‌ای منجر می‌شود که طی آن تمامی زنان حاضر در مهمانی شوهرانشان را نکوهش می‌کنند. زنان با شیوایی تمام اعلام می‌کنند: ”این ما هستیم که کار می‌کنیم، خانه را می‌چرخانیم و مسئولیت بچه‌ها را به عهده داریم.“[44] زنان نهایتاً مردان حاضر را با لفظ ”آقایان ترسوی پفکی“ به باد تمسخر می‌گیرند، چرا که این مردان به وضوح با الگوهای حاکم بر رفتار مردانه در تعارض‌اند: ”خودتان را باختید. هزار دردِ روانی گرفتید و پای منقل ولو شدید.“ اما در عین حال، نسبت به ساختار قدرتی که به چیرگی همه‌جانبة مردان بر زنان استمرار می‌بخشد بی‌اعتنایند و به واقع با آن تبانی کرده‌اند. در جوابی که گویای این رابطة همدستانۀ میان مردان حاضر با مردانگی هژمونیک است، ”مردها، به جای دفاع از خود، لبخند زدند و سرهایشان را به علامت اتحاد و همدردی با یکدیگر تکان دادند؛“[45] ساکت، اما راضی از این واقعیت که بهره بردن جمعی از قدرت مردسالاری ارزش اِعمال خشونت و زیر پا گذاشتن حقوق زنان را دارد. گرچه حکایت فرعی مشاجرة آقایان ”پفکی“ با همسرانشان طنزگونه گویای مسئلة همدستی است،‌ مورد تأمل‌برانگیز امیرعلی بهترین نمونه از معضل‌ و به واقع مخمصة تبانی با مردانگی هژمونیک را به دست می‌دهد. امیرعلی در خلال یکی دیگر از بی‌قراری‌های شبانه‌اش

ته دلش می‌داند که علت بدحالی و دل‌آشوبه‌اش نامه‌ای است که آن روز صبح، به زور و برخلاف میل باطنی‌اش، به شخصی بانفوذ در دستگاه دولتی نوشته است. نامه‌ای چاپلوسانه، سراپا دروغ، با پیشنهاد رشوه‌ای پنهانی و اظهار بندگی. وضع شرکت درخشان نیست و نوشتن این جور نامه‌ها ضرورت دارد.[46]

امیرعلی، گویی نمک بر زخم او بپاشند، همچنین حضور ریاکارانه‌اش در نماز جمعة تهران را به یاد می‌آورد که طی آن مجبور بود ”پا‌به‌پای دیگران خم و راست شود“ و حسن نیتش را نه نسبت به نمازگزاران، که به برخی مردان پرنفوذ نشان دهد.[47] چند روز بعد، برای شرکت در جلسه‌ای مهم با یک کارمند عالی‌رتبة شهرداری، امیرعلی باید ”ته‌ریش می‌گذاشت و کت و شلوار مندرس می‌پوشید. چند جملۀ مذهبی هم از بر کرده بود و چیزهایی به عربی—در صورت لزوم—سرِ هم می‌کرد.“[48] نکته اینجاست که امیرعلی تقوا و بی‌پیرایگی خود را به رخ حضار بکشد و رفتار خود را متناسب با اصول اخلاقی ساده‌زیستی‌ای هماهنگ کند که در اوایل انقلاب اسلامی ملاک عمل بود. در درجة اول، بازنمود شخصیت امیرعلی در این موارد،‌ با توجه به رفتارهای ریاکارانه‌اش به منظور توفیق در عرصة کار و بار، ترفندی روایی است برای توصیف تقابل جایگاه قهرمان در قامت مردی فرهیخته از طبقة متوسط شهری از یکسو و هژمونی‌ای مردانه از سویی دیگر که به مثابه ابزاری حکومتی استقلال فردی افراد را تهدید می‌کند. این تقابل مخصوصاً در طول نماز جمعه مشهود است، جایی که برای امیرعلی -یا بهتر بگوییم، خویشتن دیگرش- تقلید از کردار و وجنات نمارگزاران عملاً ناممکن می‌نماید و برادران سودجوی ملک‌آذر را که ”سیاه پوشیده بودند، و تسبیح به دست، خم و راست می‌شدند“ آشفته می‌کند: ”چه مرگت است؟ چرا ایستاده‌ای و ماتت برده؟ به کی نگاه می‌کنی؟ حواست کجاست؟ دولا شو. خم شو. دعا بخوان. لب‌هایت را بجنبان.“[49] احوال امیرعلی، مطابق نقد پسااستعماری ایمی مطلق از ادبیات داستانی ایرانی پس از انقلاب سال۵۷، صورت بازنمودۀ شخصیت متمولی است که به سبب تعصب طبقاتی‌اش بر این باور است که حوزه‌های دولتی ”نظم و خرد بومی“ اکنون مقهور ”نیروهای تاریخی پراکنده، بیگانه و عقب‌مانده“[ای] هستند که در پی انقلاب جایگزین سامان اجتماعی و اقتصادی سابق شده‌اند.[50] به همین صورت،‌ با توجه به قلم انتقادی ترقی نسبت به شرایط سیاسی ایران معاصر، امیرعلی به نمایندگی از مردانگی‌های طبقة متوسط و متمول شهری در ”جایی دیگر“ در تقابل و تعارض با نوعی مردانگی است که در جهان تاریخ‌واقعِ روایت جایگاه هژمونیک را تصاحب کرده است.

شهین گرامی در مقالة ”روحانیون، شهدا و مردان“ ادعا می‌کند که در ایران پس از انقلاب اسلامی، ”نوعی سامان اجتماعی بیش‌مردانه“ زمام ابزار حکومتی را در دست گرفته و برای ایجاد ”گونه‌ای تازه از مرد سنتی“ تلاش می‌کند.[51] این مردانگی هژمونیک موقعیت خود را در ستیز معرفت‌شناختی با ”فرایندهایی ساختاری و فرهنگی‌ تعریف می‌کند که تصور رایج از نقش‌های جنسیتی در دهه‌های ۱۳۳۰ تا ۱۳۵۰ را رقم می‌زد.“ منظور دورانی از تحولات در عهد پهلوی و به خصوص پس از کودتای ۲۸ مرداد 1332 است که نظام حاکم در پی زیباسازی و اصلاحات بالا به پایین دست به تحولات گستردۀ اقتصادی و اجتماعی زد.[52] بنابراین، چیرگی عقیدتی مرد سنتی پس از انقلاب در قالب نوعی ”مردانگی مستبد، غیر قابل انعطاف و خشک و بی‌روح“ نمود یافته که ”بی‌پرده و نافرهیخته“ است؛ درست در مقابل درک واپس‌گرایانة انقلابیون از نظام پهلوی که به ظن آنان سامانی زنانه بود: ”غره، تجملاتی و اغواگر،“ به مثابه ”زنی پر تب و تاب و افسونگر و نشانة فرهنگی مصرف‌گرا و غربزده.“‌[53]

الهام‌بخش نگرش من به قهرمان ”جایی دیگر“ تمرکز نظریات گرامی بر انواع سه‌گانه‌ای از ”الگو‌های مردانه“ در ایران معاصر است که یادآور انگاشت کانل از پیوند‌های هژمونیک و همدست مردانگی نیز هست. گرامی معتقد است که ”مکاتب انقلابی و پیشگامان جمهوری تازه‌تأسیس اسلامی سه نوع مردانگی را ستایش می‌کردند:“ نخبگان مذهبی که ”رأس مؤمن و غیرمادی“ انقلاب را تشکیل می‌دادند، شهدای دلیر و معصوم جنگ هشت‌سالة ایران و عراق (۱۳۶۷–۱۳۵۹) که نشانۀ ”روح“ انقلاب بودند و مردان عادی که زیر سایة سنگین دو آرمان انقلابی از مردانگی در مقام ذی‌نفعان ابزار نوپای حکومتی ایفای نقش می‌کردند.[54] اگر فرض را بر اعطای جایگاه هژمونیک به دو گونۀ اول مردانگی، یعنی مؤمنین و شهدا، بگیریم، آن‌گاه مردان عادی در جایگاه تبانی و به درجات مختلف در بهره‌برداری از ”سود سهام مردسالاری“ شریک‌اند. آن‌گونه که گرامی بیان می‌کند و در بازنمایی ترقی از شخصیت امیرعلی مشهود است، بهره‌ای که از این ”داد و ستد“ عاید مردان شده است (یعنی عاملیت جنسیتی در مطالعة گرامی و مطالبة قدرت در سطحی وسیع‌تر در بحث حاضر) به قیمت گزاف بیش‌مردانگی نمی‌ارزد.[55] هرچه باشد، حقوق مردان طی این موزانة قدرت به قیمت نفوذ حکومت در عرصه‌های مختلف زندگی تمام شد که از آن جمله است وارسی سراسربین (panoptical) پوشش (کت و شلوار مندرس امیرعلی)، کنترل کردار فردی و جمعی (ته‌ریش او قبل از یک ملاقات اداری) و برگزاری اجباری فرایض دینی (شرکتش در نمازجمعه برای تظاهر به تقوا).[56]

اگرچه امیرعلی مفتخر به معاونت در یک شرکت معتبر بازرگانی است، سمتی که آن را مدیون برادران ملک‌آذر و در کل سامان مردسالاری است، برای او کماکان اظهار تملق به یک مقام دولتی، تظاهر به دینداری و تقلید از موازین جمهوری اسلامی یا شرکت در مراسم مذهبی به منظور حفظ منافع مالی تحمل‌ناپذیر است. از همین رو، امیرعلی دچار بیگانگی می‌شود، آرمان‌هایش را لگدکوب‌شده می‌یابد و خواسته‌های سرکوب‌شده‌اش آمادة طغیان می‌شوند. چنین احساس شگرف بیگانگی در میانة روایت در شبی مشهود است که امیرعلی در خیابان‌های تهران قدم می‌زند، در حالی که خاطر مغشوشش از تناقضاتی حکایت دارد که در زندگی روزمرة مردان نهادینه شده‌اند. در نوسان میان معضل مردانگی و مخمصه‌ای هستی‌گرایانه از وحشت و نگرانی، امیرعلی بار تحمل‌ناپذیر هستی را در زندگی‌اش در قامت یک تاجر موفق تهرانی به دوش می‌کشد و در خیابان‌های شهر پرسه می‌زند. در این صحنه از داستان، ذهن امیرعلی آشفته‌تر از آن است که به کلیشه‌هایی نظیر پاسداران در حال گشت و اعمال امنیت اخلاقی و هژمونی مردانه‌شان توجهی نشان دهد. با این حال، امیرعلی واقف است که هیچ‌وقت ”در این شهر پرحرفِ پرهیاهو و در میان این برج‌های آجری، در این دنیای سلام و صلوات و تناقض و ستیز نیز جایی نداشت و در حاشیۀ حادثه‌ها می‌پلکید.“[57] در این احوال روحی است که سرانجام او، غمگین از روزگار پرتناقض خود و در جستجوی راه حلی، عزم به بازگشت به گذشته‌ای دور و سفر به جایی دورتر می‌کند. در بخش پایانی این مقاله نتیجه خواهم گرفت که کوشش امیرعلی برای سرپیچی از مردانگی هژمونیک،‌ که در قالب سفری رهایی‌بخش به یک ”دگرجاآباد“ و خلاف جهتِ باد بازگو می‌شود، کارگر نمی‌افتد و صرفاً معضل تبانی با مردانگی هژمونیک را وخیم‌تر می‌کند.

رهایی: پیام ضمنی فمینیستی در جایی دیگر

بحث من تاکنون این بوده است که دغدغة فمینیستی گلی ترقی، با تمرکز ویژه بر مردانگی‌های طبقة متوسط و متمول شهری، در شخصیت قهرمان رمان کوتاه ”جایی دیگر“ متبلور شده است و نوعی مخمصة تبانی با مردانگی هژمونیک را برملا می‌کند. مفهوم مردانگی هژمونیک، به مثابه گونه‌ای سامانۀ اجتماعی بیش‌مردانه در ایران پس از انقلاب 57 که جایگاه اجتماعی تمامی مردان را در درجات مختلف تثبیت می‌کند، در داستان تأثیر ویژه‌ای برحالات روحی امیرعلی دارد، چرا که او از ابتدا در صدد رهایی از این تلقی غالب از مردانگی است. سؤال باقی‌مانده این است که با پیشروی روایت به سوی تولد روان‌شناختی خویشتن دیگر امیرعلی، آیا کوشش قهرمان برای سرپیچی از مردانگی هژمونیک منجر به تغییری سازنده در سیاست جنسیتی جاری در جهان روایت می‌شود‌؟ چنان که خواهیم دید، جواب به این سوال نشان خواهد داد که توصیف ترقی از تبانی امیرعلی با مردانگی هژمونیک تلاشی است هرچند قابل احترام، اما در بندِ دوگانه‌ای تقلیل‌دهنده میان دو نوع مردانگی متخاصم: یکی مردانگی همدست با مردسالاری طبقة متوسط شهری و دیگری، مردانگی در رأس سامان جنسیتی حاکم در ایران پس از اتقلاب اسلامی.

از آغاز روایت، اشتیاق امیرعلی به سفر در تلاشش به منظور دوری از تمایلات همدستانه‌ای نظیر ”سازش‌های لازم و دادوستدهای“[58] متداولی آشکار است که از مردان برای نمایش جنسیتشان انتظار می‌رود. امیرعلی، ”محبوس در ژرفای خاموش درون،“ در پی گریز به جایی دیگر در ”آن سر دنیا، قطب شمال، روی اقیانوسی متلاطم، توی جنگل‌های بی‌نام و نشان یا در دهکده‌ای کوچک همین دور و بر خودمان“ امیدوار به تعالی به مکان و شرایطی بهتر است.[59] از منظر نظریات میشل فوکو، ”جایی دیگر“ در ذهن امیرعلی حکم دگرجاآبادی را دارد در عالم خیال، که ”همان قدر کامل، بی‌نقص، دقیق و منظم است که جهان مادی ما آشفته، نابسامان و پریشان.“‌[60] دگرجاآباد در جایگاه ”ضد‌مکان“ تداعی‌کنندة نوعی ”آرمان‌شهر“ است که در آن، ”هر نوع مکان قابل یافت در فرهنگ هم‌زمان بازنمایی می‌شود، به چالش کشیده شده و سرانجام واژگون می‌شود.“‌[61] اگر بی‌تابی امیرعلی برای فرار را کوششی به منظور واژگون‌سازی شیوه‌ای محدودکننده از زندگی در جایگاه مردی برخوردار از مزایای مردسالاری و همدست با مردانگی هژمونیک بدانیم، آن‌گاه ظهور شخصیت پنهانی این مرد و آغاز سفرش به دگرجاآباد در پی این تولد دوباره را می‌توان نوعی سرپیچی فردی و اجتماعی از سامان جنسیتی مردسالار تلقی کرد.

ترقی در گفت‌وگویی با نشریة بخارا، ضمن اشاره به ”بدن امیرعلی“ از آن به عنوان ”منجی“ روح قهرمان یاد می‌کند که در مقابل ”دروغی اجتماعی“ در بطن زندگی مردان طغیان می‌کند.[62] ترقی، همسو با تفسیر من از مخمصة تبانی با مردانگی هژمونیک، خاطرنشان می‌کند که پیش از تولد خویشتن دیگر امیرعلی، رویکرد او ”سکوت در مقابل زشتی‌ها . . . برای حفظ آبرو“ و در کل فریب خود برای تظاهر به رضایت و کامیابی اقتصادی است.[63] متعاقباً، هنجارشکنی‌های امیرعلی و شخصیت پنهانی‌اش را می‌توان از دیدگاهی آسیب‌شناسانه به صورت موردی حاد از اختلال چندشخصیتی (multiple personality disorder) بررسی کرد یا در سطحی نمادین، شاهدی بر دوگانگی طبیعت انسان دانست. در هر حال، خویشتن دیگر امیرعلی با ظهور خود و در دست گرفتن نوک پیکان روایت، شخصیت مطیع قهرمان را از درون تخریب می‌کند: ابتدا از طریق رنجاندن و دوری از ملک‌آذر در پی اعمال خشونت علیه زن که در زیر به آن خواهم پرداخت و سپس، با ترک زندگی اجتماعی بعد از روزها هنجارشکنی در محیط کار.

کوچ امیرعلی به غرب ایران از نقاط عطف تحول شخصیتش در روایت است. این سفر جاده‌ای نشان‌دهندۀ تلاش اوست تا الگوهای همدستانه و هژمونیک از مردانگی را دور از تهران و به قصد دستیابی به آرامش درونی ترک کند. ترقی نیز در گفت‌وگو با بخارا نظری مشابه را بیان می‌کند و از آن مهم‌تر به خواننده اخطار می‌دهد که در تفسیر گریز امیرعلی از تهران گرفتار دوگانه‌های ملال‌آوری نظیر تقابل تجدد شهری و بدویت روستایی نشوند، چرا که هر دو شقّ این تقابل به یک اندازه ذات‌گرا‌ و در نتیجه گمراه‌کننده‌اند. کوچ امیرعلی نه برای گرامی‌داشت طبیعت به مثابه بدیلی برای حقیقت جاری، که به امید کشف قلمروهای تازه در ”جایی دیگر“ و دستیابی به فرصت‌های جدید صورت می‌گیرد. به عبارت دیگر، آن دوراهی که امیرعلی بر سر آن ایستاده است بزنگاهی بین شهر و روستا در چارچوب سنت ادبی اقلیمی نیست، بلکه انتخابی است میان تن دادن به ساختاری اجتماعی و بحران‌زا از مردانگی از یک سو و ماجراجویی در پی دگرجاآبادی فراسوی شرایط موجود از سوی دیگر و به تعبیر ترقی، ”من پوشالی“ رو در روی ”من حقیقی.“‌[64]

دست‌کم در سطح فردی و خودمحور، آغاز سفر جاده‌ای امیرعلی پایان کشمکش بین خودِ مطیع (من پوشالی) و خویشتن طغیانگر اما تاکنون پنهان (من حقیقی) قهرمان داستان است. با این همه، در سطح جمعی و دگردوستانه‌تر مشکل است بتوان سفر امیرعلی را راه حلی سازنده برای رفع معضل مردانگی‌اش دانست. در چارچوبی تطبیقی، سفر امیرعلی را می‌توان به موازات افسانه‌های مرزی امریکایی (American frontier fictions) بازخوانی کرد که در آنها مردی سرگردان و خیال‌پرداز زندگی مدرن و به گمانش زنانه‌شدة شهری را ترک می‌گوید و برای احیای مردانگی‌اش به غرب وحشی امریکا یا نمودهای فرهنگی آن پناه می‌برد. البته سفر رو به غرب امیرعلی در جستجوی مردانگی، به سمت سنندج و ورای آن، گریز از زنانگی طبق الگوی امریکایی نیست، بلکه فراری است از یک سامان اجتماعی سخت بیش‌مردانه که تبعیت از آن برای کامیابی و حفاظت از مفهوم مردانگی واجب است. اما به‌رغم تفاوت موجود بین امیرعلی ایرانی و مثلاً هاکلبری‌فین امریکایی که خود را با سفر در امتداد رودخانة می‌سی‌سی‌پی بازمی‌یابد، اندیشة سفر چون استعاره‌ای از کشف خویشتن مسئله‌ای بغرنج را بی‌جواب رها می‌کند، مخصوصاً اگر مراد از کشف خویشتن بازتعریف و تنظیم مجدد هویت جنسیتی امیرعلی باشد. کشمکش و تقابل امیرعلی با مردانگی هژمونیک بدون شک بجا و مناسب است، اما سبک و سیاق ابراز مخالفت او تلاشی احساسی است و ثمربخش نیست. هرچند در پایان روایت امیرعلی به نوعی آرامش درونی دست می‌یابد، عاملیت نوظهور مردانگی‌اش صرفاً بدیلی انزواطلب است که هرگونه تعهد فردی و اجتماعی را طرد می‌کند و طغیانش به هیچ‌وجه به سیاستی ترقی‌خواهانه در خصوص مردانگی منجر نمی‌شود. هدف من تفسیر زندگی‌نامه‌وار و قضاوت اخلاقی شخصیتی ادبی نیست، بلکه ذکر این نکته است که بررسی راهکار امیرعلی برای برون‌رفت از بحران مردانگی،‌ که مبتنی بر تولد خویشتن عصیانگر اوست، نوعی پیام ضمنی فمینیستی را در حاشیۀ متن روایت برملا می‌کند.

نقش ملک‌آذر در سیر تکوینی تحولات شخصیتی همسرش نمونة بارزی از این مدعا است. ملک‌آذر، به‌رغم درگیری‌اش در فضای مشوش بیگانگی حاکم بر روایت، شخصیتی جسور است. درست است که او، نه چندان بی‌شباهت به امیرعلی، ”دوست دارد خود‌ش را بیاراید و صورت واقعی‌اش را پنهان کند“ یا پیوسته محتاج به ”قرص‌های آرام‌بخش“ کنار تختش است ”تا تلاطم قلبش“ را ساکت کند،[65] با این حال یگانه بازنمایی پخته از یک زنانگی مستقل در ”جایی دیگر“ هم هست. برای نمونه، راوی ادعا می‌کند که ”ملک‌آذر تسلیم شکست نمی‌شد“ و ”راهی را که انتخاب کرده بود تا آخرش می‌رفت.“[66] وانگهی، او یک‌تنه بقای تجارت خانوادگی را در بحبوحة انقلاب تضمین کرده بود: ”از این کمیته به آن کمیته، از این دادستانی به آن دادستانی رفته بود تا توانسته بود خانه‌اش را پس بگیرد، شرکت نیمه‌ورشکست را از نو احیا کند و امیرعلی را دوباره پشت میز معاونت بنشاند.“[67] مهم‌تر از آن، تجسم تجددگرایانه از زنانگی طبقة متوسط و متمول شهری در ایران، که پیش‌تر نقد و بررسی شد، در شخصیت ملک‌آذر نیز تبلور می‌یابد و در نتیجۀ آن، فمینیسم انحصاری که تاکنون تبانی امیرعلی با مردانگی هژمونیک را هدف قرار داده بود نمودی تازه پیدا می‌کند. در این مورد، ملک‌آذر زنانگی مستقل و خودمختار خود را در تقابلی مؤثر در برابر بنیان مردسالاری تثبیت می‌کند.

از قضای روزگار، ملک‌آذر به اولین قربانی خشونت علیه زنان به دست خویشتن دیگر امیرعلی و در پی مسخ او تبدیل می‌شود. ماجرا از این قرار است که در شب تولد شخصیت پنهان قهرمان، در اتاق خوابی که تحلیل حاضر نیز با آن شروع شد، ”دست راست“ امیرعلی، خارج از اختیار و فرمان او،‌ ”آرام‌آرام بلند می‌شود و مثل شاخه‌ای خشک، بالای سرش معلق می‌ماند.“[68] توأم با لحن مضطرب و بریده‌بریدة راوی، مشت امیرعلی نیز ”گره شده و رگی برجسته کنار مچش خودنمایی می‌کند“ و اینجاست که دست مرد ”بالاتر رفت. خودش را عقب کشید. مکث کرد. چرخید و خارج از خواست و ارادة او مثل آوار توی سر عزیز و شکنندة زنش فرود آمد.“[69] این آغازین و مهم‌ترین ترین نعرة خلاصی امیرعلی در ”جایی دیگر“ است که اثری پابرجا در خوانش جنسیتی از متن باقی می‌گذارد. مورد مشابه دیگری که سایة سنگین خشونت علیه زنان را از ازدواج امیرعلی و همسرش فراتر می‌برد، جلسه‌ای است که در پایان روایت میان ملک‌آذر و برادرهایش برگزار می‌شود تا دربارۀ آیندة شرکت و معاونت امیرعلی در آن تصمیم‌گیری شود. در ملاقاتی که آگاهانه فمینیستی‌ترین بخش روایت را شکل می‌دهد، ملک‌آذر خواستار تصاحب کرسی معاونت شرکت در غیاب همسرش شده و فوراً با مقاومت برادران حق به جانب خود روبه‌رو می‌شود. ”با زبان بی‌زبانی به ملک‌آذر فهماندند که زن عقلش کم است“ و برای دور نگاه داشتن او از سمت معاونت ”متوسل به گفته‌های بزرگان قوم و اهل ایمان شدند.“[70] در چارچوب نمایشی روایت،‌ خشونت ساختاری‌ای که در این پرده از داستان به ملک‌آذر تحمیل شده است دست در دست خشونت جسمانی و زن‌ستیزانه‌ای دارد که هنگام ظهور خویشتن دیگر امیرعلی به زن اعمال می‌شود. روان ناآرام ملک‌آذر نیز، که متأثر از چنین فضای مردسالارانه‌ای تا پایان داستان سرگردان است، مسخ خشونت‌بار امیرعلی را با صحنه‌ای از یک فیلم سینمایی مقایسه می‌کند که در آن ”هنرپیشة مرد (که از قضا بی‌شباهت به امیرعلی نبود) زنش را در خواب خفه می‌کند.“[71] در واقع، راوی با کنایه‌ای گزنده، تولد روان‌شناختی شخصیت پنهان امیرعلی را به جلسه‌ای وصل می‌کند که در غیاب او علیه همسرش تشکیل می‌شود، چرا که از ابتدا قرار بود مسخ امیرعلی و فرار او از جامعه بطلانی باشد بر همان سامان هژمونیکی که کوشش ملک‌آذر برای تعیین حق سرنوشت خود را مختل کرده است. متأسفانه تأثیر نهایی فرار امیرعلی به دگرجاآباد، که از آغاز با هدف دراندازی مجدد مفهوم مردانگی صورت گرفته بود، تلخ‌ترین میراث مردانگی هژمونیک، یعنی چیرگی همه‌جانبة مردان بر زنان، را تداوم می بخشد. به بیان دیگر، امیرعلی به رهایی دست می‌یابد، اما سیاست جنسیتی حاکم را دست نخورده و کارآمدتر از همیشه پشت سر رها می‌کند.

”سرپیچی“ امیرعلی از مردانگی هژمونیک، عبارتی که آن را آزادانه در وصف طغیان خویشتن پنهان امیرعلی در واکنش به مخمصة تبانی با مردانگی هژمونیک به کار برده‌ام،[72] صرفاً راه حلی ناقص و بی‌ثمر است. ممکن است امیرعلی در فرایند دگردیسی‌اش، در حال رانندگی با خودروی پر زرق و برقش به سوی مرزهای غربی ایران، به نوعی فریبنده از آرامش درونی دست یافته باشد، اما برآمد این طغیان را نمی‌توان حمل بر ایجاد نوعی سیاست ترقی‌خواه مردانگی دانست که به ظن کانل، فقط از طریق اصلاح ”پیوند‌های شخصی و تعهدات اجتماعی“ میسر است.[73]‌ در پایان روایت، امیرعلی از جایگاه ریاکارانة خود در سامان مردسالاری آگاه می‌شود، اما کماکان به سبب امتیاز برخورداری از مذکر بودنش (male privilege) از درک موقعیت تضعیف‌شدة همسرش ملک‌آذر غافل می‌ماند. کافی است به برخورد تهاجمی و زن‌ستیزانة امیرعلی و همچنین عقب‌نشینی خودخواهانه‌اش از اجتماع نگاه کنیم تا بی‌اثر بودن چنین سرپیچی‌ از مردانگی اثبات شود. دلیل دیگری که به اعتقاد من بن‌بست طغیان امیرعلی را تشدید می‌کند پافشاری راوی، و حتی گلی ترقی، است بر تقابل یک مردانگی به اصطلاح متجدد و متعلق به طبقۀ متوسط و متمول شهری با نوعی متضاد از مردانگی سنتی و هژمونیک‌شده در ایران معاصر پس از انقلاب. بنابراین، گرفتاری روایت ”جایی دیگر“ در دوگانگی بین دو نوع مردانگی پرمدعا و رقیب راه امیرعلی را برای رسیدن به مناسبات خلاقانة جنسیتی سد می‌کند.

برداشت من در پایان این است که تعهد اجتماعی نویسنده در نمایش دادن کشمکش میان قهرمان داستان و مفهوم غالب از مردانگی در چارچوب تاریخ‌واقعِ روایت سایر مفاهیم ممکن و موجود از مردانگی در جامعه را لاپوشانی کرده است. بنابراین، جهان ”جایی دیگر،“ که منزلگاه فمینیسم انحصاری و حذفی ترقی است، به بخش کثیری از مردان ایرانی بی‌توجه است که مردانگی‌شان طبق الگوهای متفاوت قومی، مذهبی و جنسی اعمال می‌شود. با رجوع مجدد به پژوهش فریبا عادلخواه درمی‌یابیم که ”جوانمرد“ هویت اقتصادی‌اجتماعی و البته جنسیتی مردان ”بزرگوار و صادقی“ است که همواره مردسالار و محافظه کار بوده‌اند.[74] از سوی دیگر، بذر دگراندیشی سیاسی و اجتماعی در سیر تحولات این نوع مردانگی پاشیده شده است، به این معنی که مفهوم جوانمردی در ایران معاصر به طرز فزاینده‌ای با تحولات اجتماعی عجین بوده است و از دید عادلخواه، همواره به افراد مجال ”بازنگری در مسایل فردی و اجتماعی خود را داده است.“‌[75] با تصور بدیلی متضاد، شاید اگر امیرعلی نیز فرار را بر قرار ترجیح نمی‌داد و از فرط دلخوشی جامعۀ خود را ترک نمی‌کرد، می‌توانست با برگرفتن یکی از خصلت‌های جوانمردی پایانی متفاوت برای حکایت خود رقم بزند. منظور آن منش ”فتوت[گرا] و بلندنظرانه‌“ای است که من ورای نگاه مردم‌شناختی عادلخواه از آن برداشتی در حمایت از فمینیسم دریافت می‌کنم.[76] جوانمردان ایران معاصر با در بر کردن جامة شهروندی طی دورانی از ”رشد شهرنشینی“ و ”تحولات سیاسی،“ دارا و ندارهایی را شامل می‌شوند که با ”فعالیت مستقیم اجتماعی“ مصمم به بازنگری حوزه‌های فردی و جمعی و همچنین دگرگونی ”جامعۀ مدنی“ بوده‌اند.[77]

شاید امیرعلی و هویت پنهانش در پایان به نوعی وحدت وجود دست یافته باشند. اما امیرعلی، فارغ از اینکه چه کاری برای مقابله با نابرابری‌های جنسیتی از دستش ساخته است، به طرز بغرنجی خود را از حوزه‌های شخصی و عمومی جامعه منفک کرده است. او با رسیدن به دگرجایی جادویی، یا به تعبیر فوکو ضد‌مکان (counter-site)،[78] در بند پایانی رمان مختار است ”انتخاب کند، اعتراض کند، تصمیم بگیرد. می‌تواند هیچ کار نکند،“ کسی هم به او امر نکرده ”باید موافق یا مخالف یا مجاهد یا مبارز باشد،“[79] با مردانگی هژمونیک همدست باشد یا عاملی شود برای ایجاد تغییر. راوی با بیان چنین گزاره‌هایی گزینه‌های نامحدودِ پیش روی امیرعلی را تصویر می‌کند. اما حقیت تلخ در پایان رمان این است که امیرعلی با تصمیم به انفعال پا از حکایتی بیرون می‌گذارد که وی در آغازش در تبانی با مردانگی هژمونیک بود، در ادامه از آن گریخت و در خاتمه مرعوب ساختار سیاسی و اجتماعی پرتناقض آن شد.

[1] نسخۀ انگلیسی این مقاله پیش از این منتشر شده است:

Amirhossein Vafa, “The Predicament of Complicity with Hegemonic Masculinity in Goli Taraghi’s ‘In Another Place,’” Middle East Critique, 23:3 (2014), 261-276.

 از همکاران عزیزم مصطفی عابدینی‌فرد و یلدا یوسفی برای نمونه‌خوانی نسخۀ انگلیسی این مقاله و از دوست و همکارم امید آزادی‌بوگر برای بازخوانی برگردان آن تشکر می‌کنم.

[2]برای اطلاع اجمالی از تاریخ تحولات مطالعات مردانگی، که الگوی نوشتار حاضر هم هست، بنگرید به

Michael S. Kimmel and Michael A. Messner, “Introduction,” in Men’s Lives, eds. Kimmel and Messner (Boston: Pearson Education, 2009), xi–xix.

شایان ذکر است که جنبش محافظه‌کار موسوم به ”نهضت حقوق مردان“ (men’s right’s movement)، که گاه دربرگیرندۀ کارزارهای ضد فمینیستی و همچنین، همجنس‌هراس است، نیز بخشی واپس‌گرا از تاریخ مطالعات مردان را تشکیل می‌دهد. ”جنبش مردان شعر و اسطوره‌گرا“ (mythopoetic men’s movement)، ”نهضت مردان مسیحی“ (Christian’s men’s movement) و ”ایستاده بر پیمان“ (Promise Keepers) از جمله تشکل‌هایی‌اند که همواره با انتقاد نویسندگان و فعالان حامی فمینیسم روبه‌رو شده‌اند. برای مطالعۀ مناظره‌ای پرحرارت در خصوص نهضت‌های حقوق مردان، بنگرید به

Michael S. Kimmel (ed.), The Politics of Manhood: Profeminist Men Respond to the Mythopoetic Men’s Movement and the Mythopoetic Leaders Answer (Philadelphia: Temple University Press, 1995).

[3]Tim Carrigan, Bob [Raewyn] Connell and John Lee, “Toward a New Sociology of Masculinity,” Theory and Society 14:5 (2005), 578.

[4]Michael S. Kimmel, The History of Men: Essays on the History of American and British Masculinities (Albany: SUNY Press, 2005), 5.

[5]Kimmel, The History of Men, 5–6.

[6]Kimmel and Messner, “Introduction,” xvi.

[7]Kimmel and Messner, “Introduction,” xvi.

[8]Kimmel and Messner, “Introduction,” xvi.

[9]Carrigan, Connell and Lee, “New Sociology of Masculinity,” 589.

[10]Raewyn Connel, Jeff Hearn, and  Michael Kimmel, “Introduction” in Handbook of Studies on Men and Masculinities, eds. Michael S.Kimmel, Jeff Hearn and Robert W. Conell (London: Sage Publications, 2004), 4.

[11]دربارۀ اهمیت روزافزون مردانگی‌پژوهی در مطالعة مناسبات جنسیتی ایرانی بنگرید به مصطفی عابدینی‌فرد، ”معایب الرجال و ضرورت مردانگی‌پژوهی در مطالعات زنان ایران،“ ایران‌نامه، سال 30، شمارۀ 3 (پاییز 1394)، 230-282.

[12]Sarah Mills, “Post-Colonial Feminist Theory,” in Contemporary Feminist Theories, eds. Stevi Jackson and Jackie Jones (New York: New York University Press, 1998), 98; Minoo Moallem, Between Warrior Brother and Veiled Sister: Islamic Fundamentalism and the Politics of Patriarchy in Iran (Berkeley: University of California Press, 2005), 159.

[13]Moallem, Warrior Brother and Veiled Sister, 161.

[14]Moallem, Warrior Brother and Veiled Sister, 175.

[15]برای نگاهی جامع به بازنمایی جوامع مسلمان در رسانه‌های ایالات متحد امریکا، با زاویۀ دید مشخص به بحران ۴۴۴ روزة گروگان‌گیری درسفارت ایالات متحد در تهران (۱۳۵۸–۱۳۵۹ش)، بنگرید به به

Edward W. Said, Covering Islam (New York: Random House, 1997);

برای نگاه به مسئله جنسیت و تبلور آن در بازنمایی‌های اروپایی‌امریکایی از جهان اسلام بنگرید به

Zillah Eisenstein, Against Empire: Feminism, Racism, and the West (London: Zed Books, 2004)

و برای نقدی خلاصه بر اسلام هراسی از دریچة بازنمایی‌های مردان مسلمان، بنگرید به

Hamid Dabashi, Brown Skin White Masks (London: Pluto Press, 2011), 30–32.

[16]Emma Sinclair-Webb, “Preface” in Imagined Masculinities: Male Identity and Culture in the Modern Middle East, eds. Mai Ghoussoub and Sinclair-Webb (London: Saqi Books, 2000), 8.

[17]Laoucine Ouzgane, “Introduction” in Islamic Masculinities (London: Zed Books, 2006), 1.

[18]Robert W. Connell, Gender and Power: Society, the Person and Sexual Politics (Oxford: John Wiley and Sons, 1991), 184.

[19]Connell, Gender and Power, 183.

[20]Connell, Gender and Power, 183–184.

[21]Connell, Gender and Power, 185.

[22]Connell, Gender and Power, 185.

[23]ناگفته نماند که گلی ترقی تمایل چندانی به استفاده از لفظ فمینیسم به منزلۀ نیروی محرک ادبیات داستانی خود ندارد. با احترام به این نظر، وجود دیدگاه زنانه‌ای که هویت ترقی را در قامت نویسنده تثبیت می‌کند انکار ناپذیر است،‌ گرچه او خود را فمینیست، به معنای عقیدتی کلمه، معرفی نمی‌کند. بنگرید به

Amy Motlagh, Burying the Beloved: Marriage, Realism, and Reform in Modern Iran (Palo Alto: Stanford University Press, 2011), 149.

[24]Farzaneh Milani, Veils and Words: The Emerging Voices of Iranian Women Writers (London: I.B. Tauris, 1992), 13.

[25]Moallem, Warrior Brother and Veiled Sister, 159.

[26]Motlagh, Burying the Beloved, 63–64.

نمونه‌هایی که مطلق از ادبیات ترقی ذکر می‌کند شامل داستان ”خدمتکار“ از مجموعة خاطرات پراکنده و ”سفر بزرگ امینه“ از مجموعة جایی دیگر می‌شوند؛ آثاری که با تمرکز بر خدمتکاران داخلی و خارجی و با تأمل پیرامون تأثیرات انقلاب بر طبقات مرفه، شخصیت‌های فرودست جامعه را به صورت کلیشه‌های تغییرناپذیری زیر سایۀ راویان زن ایرانی بازنمایی می‌کنند.

[27]Fariba Adelkhah, Being Modern in Iran, trans. Jonathan Derrick (London: C. Hurts & Company, 1999).

[28]Adelkhah, Being Modern in Iran, 4–6.

[29]Adelkhah, Being Modern in Iran, 32.

[30]Wiillem Floor, “LUTI,” in Encyclopaedia Iranica, at http://www.iranicaonline.org/articles/luti/.

[31]برای نمونه،‌ بنگرید به شهلا زرلکی، خلسۀ خاطرات (تهران:‌ نیلوفر، ۱۳۸۹) و الهام حدادی و فرهاد درودگریان، ”تحلیل کهن‌‌الگویی داستان ’جایی دیگر‘ از گلی ترقی،“‌ ادبیات و زبانها ، سال 5، شمارۀ ‍۱۶ (۱۳۹۰)، 147-170.

[32]در باب تفاوت هویت جنسی و کهن‌الگوی آن بنگرید به

Robert W. Connell, Masculinities (Oxford: Polity Press, 2005), 5‌–12.

[33]توصیفی از درک فوکو از مفهوم ”دگرجاآباد“ و ارتباط آن با اثر ترقی را در بخش پایانی همین مقاله آورده‌ام.

[34]گلی ترقی، ‌”جایی دیگر،“ در جایی دیگر (تهران:‌ انتشارات نیلوفر، ۱۳۹۴)، ۱۷۸.

[35] ترقی، ‌”جایی دیگر،“ 178.

[36] ترقی، ‌”جایی دیگر،“ 171.

[37]Michael Hillman, “The Modernist Trend in Persian Literature and its Social Impact,” Iranian Studies, 15:1–4 (1982), 16.

[38] ترقی، ‌”جایی دیگر،“ 171.

[39] ترقی، ‌”جایی دیگر،“ 171.

[40]Shahin Gerami, “Mullahs, Martyrs, and Men: Conceptualizing Masculinity in the Islamic Republic of Iran,” Men and Masculinities 5:3 (2003), 260–265.

[41]Connell, Masculinities, 76.

[42]Connell, Masculinities, 79.

برای توضیح مفهوم ”سود سهام مردسالاری“ بنگرید به

Robert W. Connell, “Gender Politics for Men,” in Feminism and Men: Reconstructing Gender Relations, eds. Steven P. Schacht and Doris W. Ewing (New York: New York University Press, 1998), 226.

[43] ترقی، ‌”جایی دیگر،“ 181.

[44] ترقی، ‌”جایی دیگر،“ 181.

[45] ترقی، ‌”جایی دیگر،“ 181-182.

[46] ترقی، ‌”جایی دیگر،“ 185-186.

[47] ترقی، ‌”جایی دیگر،“ 186.

[48] ترقی، ‌”جایی دیگر،“ 224.

[49] ترقی، ‌”جایی دیگر،“ 186.

[50]Motlagh, Burying the Beloved, 75.

[51]Gerami, “Mullahs, Martyrs, and Men,” 260.

[52]Gerami, “Mullahs, Martyrs, and Men,” 261.

[53]Gerami, “Mullahs, Martyrs, and Men,” 265.

[54]Gerami, “Mullahs, Martyrs, and Men,” 264

[55]Gerami, “Mullahs, Martyrs, and Men,” 270.

[56]Gerami, “Mullahs, Martyrs, and Men,” 270.

[57] ترقی، ‌”جایی دیگر،“ 206.

[58] ترقی، ‌”جایی دیگر،“ 171.

[59] ترقی، ‌”جایی دیگر،“ 171.

[60]Michel Foucault, “Of Other Spaces,” in The Visual Culture Reader, ed. Nicholas Mirzoeff (London: Routledge, 2002), 243.

[61]Foucault, “Of Other Spaces,” 239.

[62]کامران فانی و علی دهباشی، ”گفتگو با گلی ترقی، “بخارا، شمارۀ ۱۹ (مرداد ۱۳۸۰)، ۴۵.

[63]فانی و دهباشی، ”گفتگو با گلی ترقی، “45.

[64]فانی و دهباشی، ”گفتگو با گلی ترقی، “51.

[65] ترقی، ‌”جایی دیگر،“ 188.

[66] ترقی، ‌”جایی دیگر،“ 222.

[67] ترقی، ‌”جایی دیگر،“ 222.

[68] ترقی، ‌”جایی دیگر،“ 189.

[69] ترقی، ‌”جایی دیگر،“ 189.

[70] ترقی، ‌”جایی دیگر،“ 243.

[71] ترقی، ‌”جایی دیگر،“ 193.

[72]Connell, “Gender Politics for Men,” 226.

[73]Connell, “Gender Politics for Men,” 226.

[74]Adelkhah, Being Modern in Iran, 47–50.

[75]Adelkhah, Being Modern in Iran, 175.

[76]Adelkhah, Being Modern in Iran, 53.

[77]Adelkhah, Being Modern in Iran, 70, 175.

[78] Foucault, “Of Other Spaces,” 239.

[79] ترقی، ‌”جایی دیگر،“ 263.

چشم‌اندازهای متغیر: بررسی تطبیقی مؤلفه‌های مستند و داستانی در آثار عباس کیارستمی

سعید عقیقی مدرس تاریخ سینما، تحلیل فیلم و فیلمنامه‌نویسی در دانشکدۀ سینماتئاتر است و در دانشگاه هنر و دانشگاه سوره نیز تدریس می‌کند. همچنین، فیلمنامه‌نویس و منتقد فیلم است. برخی از آثار فراوان او عبارت‌اند از فریدون گله: زندگی و آثار، بهمن فرمانآرا: زندگی و آثار، ترجمۀ فیلمنامۀ سرگذشت آدل ه. از فرانسوا تروفو، نگاهی به سینمای معاصر و تک‌نگاری‌های تحلیلی فیلم‌های هامون، آژانس شیشهای، طعم گیلاس و فیلمنامه‌های هفتپرده، شبهای روشن و صداها.

 

پیشدرآمد

این مقاله بر دو مبنای اولیه پایه گرفته است: نخست، تفکیک رویکرد دراماتیک و واقع‌گرایی اسنادی در فیلم‌های عباس کیارستمی بر مبنای نقد تاریخ‌گرا و دوم، بررسی مفهوم واقعیت با ملاحظات زیبایی‌شناختی بر اساس نقد متن‌گرا. با رویکرد اول، ابتدا حضور واقعیت به منزلۀ سندی جامعه‌شناختی در آثار مستند کیارستمی و در فیلم‌های ساخت او در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در فاصلۀ نان و کوچه (1349) و کلوزآپ: نمای نزدیک (1368) به روش تاریخ‌گرایی بررسی می‌شود و سپس، به استثنائات تاریخی این رویکرد نزد کیارستمی، یعنی گزارش (1356) و خانۀ دوست کجاست؟ (1365) می‌پردازد. با رویکرد دوم، به واقعیت به منزلۀ امری زیبایی‌شناختی پرداخته می‌شود و مسیر تدریجی تغییر از ”امر واقعی“ به ”امر آبستره“ را از خانۀ دوست کجاست؟ تا شیرین (1387) پی‌گیری می‌کند. بنابراین، واقعیت در رویکرد تاریخ‌محور به فیلم‌های کیارستمی در دو مسیر ”امر آموزشی“ و ”امر واقع‌گرایانه“ جریان می‌یابد و در رویکرد متن‌محور، فیلم‌ساز به واسطۀ مداخلۀ زیبایی‌شناختی از شکل مستند واقع‌گرا در رخدادهای واقعی پیش روی‌اش به نوعی رئالیسم داستانی متمایل می‌شود و در نهایت با حل‌ شدن امر واقعی در امر آبستره نزد فیلم‌سازی با نگرۀ مدرنیستی و چیدمانی، دورۀ متاخر فیلم‌سازی‌ او رقم می‌خورد. پس، هدف اصلی نگارش این مقاله بررسی سیر تحول واقعیت طی 43 سال فعالیت حرفه‌ای کیارستمی در کسوت فیلم‌ساز است.

 

دو مسئلۀ واقعی

نخستین مسئلۀ کیارستمی چونان فردی در زیرمجموعۀ سینمای متفاوت ایران، مسئلۀ عمدۀ حرکت به سمت واقعیت است. برای دریافت دقیق‌تر این مسئله ناگزیریم به نهادی رجوع کنیم که نه فقط فیلم‌های کیارستمی و هم‌نسلانش در آن ساخته شده، بلکه یکی از مهم‌ترین پایگاه‌های روشنفکران و هنرمندان ایرانی در فاصلۀ سال‌های 1349 تا 1369 بوده است. یکی از اهداف کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، تولید دو نوع فیلم برای گروه‌های سنی تحت آموزش خود (پیش از دبستان تا دبیرستان) بود: نخست فیلم‌های آموزشی و دوم فیلم‌های داستانی سرگرم‌کننده. عباس کیارستمی در مقام یکی از مهم‌ترین و مؤثرترین اعضای بخش فیلم‌سازی کانون، بیشترین هماهنگی را با این استراتژی از خود نشان داد. تداوم کار او طی دست‌کم دو دهه به تولید مجموعه‌ای از فیلم‌های کوتاه منجر شد. در هر دو گروه فیلم کوتاه او، یعنی هم مستند‌ها و هم آثار داستانی، عنصر واقعیت نقش اساسی دارد. واقع‌گرایی مفهومی ارزشمند دانسته می‌شد که هم از جنبۀ آموزشی در مرکز توجه مؤسسان کانون بود و هم در ردیف انتظارات فعالان کانون که غالباً منتقدان اجتماعی بودند. این نکتۀ تاریخی قابل یادآوری‌ست که نمایش ”واقعیت“ در فرهنگ ایرانی به خودی خود امری اجتماعی و حتی سیاسی محسوب می‌شود، به این سبب که در تصور عمومی، واقعیت چیزی ا‌ست که نظام حاکم قصد پنهان ساختن آن را دارد و وظیفۀ هنرمند متعهد نمایش عریان آن است. به همین علت است که محصولات فرهنگی فانتزی، کلاسیک و فر‌اواقع‌گرا در قیاس با آثار واقع‌گرا تقریباً هرگز گزینۀ مطمئن‌، مؤثر و واجد ارزش هنری نبوده، جای خود را در میان مخاطبان ایرانی باز نکرده‌ و همواره در حاشیه باقی مانده‌اند. قدرت تخیل فیلم‌ساز در دو سطح متصل به یکدیگر، یعنی نمایش عینی واقعیت در قالب مستند و نمایش دراماتیک آن در قالب فیلم داستانی، خودنمایی می‌کند و فیلم‌های کیارستمی چه از منظر کمی و چه به لحاظ کیفی دقیقاً در مرکز این رویکرد قراردارند. نان و کوچه، نخستین فیلم کیارستمی، هم جنبۀ آموزشی دارد، یعنی به موقعیت کودک طی شرایط ناهنجار می‌پردازد، و هم از داستانی متکی به واقعیت بهره می‌گیرد. در نتیجه، روند تاریخی رشد واقع‌گرایی در فیلم‌های کیارستمی متکی بر گسترش مفهوم واقعیت در دو عرصۀ آموزش و درام‌پردازی‌ است؛ رویکردی که کاملاً با اهداف کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منطبق بود و امکان تداوم فعالیت فیلم‌ساز را نیز فراهم می‌کرد. نان و کوچه آغاز رابطۀ واقعیت و آموزش در سینمای کیارستمی است که طی 16 سال بعد از آن، بر اثر شناخت تکنیک سینما و تسلط بر آن، بخشی شاعرانه نیز بدان افزوده می‌شود و شکل تکامل یافتۀ خود را در فیلم خانۀ دوست کجاست؟ می‌یابد. مقایسۀ فصل همراهی کودک با پیرمرد در نان و کوچه برای در ‌امان ‌ماندن از حملۀ سگ و همراهی شبانۀ احمد با پیرمرد برای در ‌امان ‌ماندن از تاریکی و تنهایی، غلبه بر ترس و رسیدن به منزل نشان می‌دهد که گسترش امر واقع طی چند مرحله ابعاد واقع‌گرایی نمایشی را گسترش داده و برتری آن را بر قابلیت‌های فیلم آموزشی نمایان ساخته است. آن مراحل عبارت‌اند از تبدیل نماهای کوتاه و بسته به نماهای بلند‌تر و باز‌تر، افزودن دیالوگ، حذف موسیقی و انتقال این ایده از فیلم کوتاه به بلند. لازم است که در این مقایسه، تفاوت این دو دورۀ تاریخی را نیز یادآوری کنیم: در انتهای دهۀ 1340، واقعیت وسیله‌ای برای آموزش نسل‌ها و نیازمند پیگیری تعریف شده بود، اما در میانۀ دهۀ 1360، واقعیت به شکل امری بی‌رحمانه و غیر قابل باور خود‌نمایی می‌کرد. جنگ ایران و عراق در یکی از بدترین مقاطع خود قرار داشت و سینما به مثابه یکی از قوی ترین رسانه‌‌های تخیلی در حال فعالیت و رابط میان هنر، فرهنگ عمومی و واقعیت پناهگاه بسیاری از هنرمندان به حساب می‌آمد. سهراب سپهریِ تازه درگذشته، به دلایلی کمتر مرتبط با شعر، شاعر رسمی و محبوب بود و انتخاب شعر ”نشانی“ او چونان منبع الهام کیارستمی که بخشی از آن در آنونس خانۀ دوست کجاست؟ خوانده ‌شد، پل ارتباطی مستحکمی میان واقع‌گرایی و بیان شاعرانه پدید می‌آورد. توجه کنیم که کیارستمی تا پیش از این فیلم، فقط دو فیلم بلند ساخته بود که تولید یکی از آنها یعنی مسافر (1353) در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، با روش فیلم‌های کوتاهش همخوان بود و یگانه فیلم حرفه‌ای او یعنی گزارش، یک دهۀ قبل و خارج از کانون ساخته شده بود. در تلقی تاریخی، نان و کوچه، تجربه (1352)، مسافر، لباس برای عروسی (1355) و خانۀ دوست کجاست؟ عملاً در یک گروه قرار می‌گیرند، اما سیر واقعیت در فیلم‌های او، از واقع‌گرایی محض و نزدیک به سینمای متفاوت دهۀ 1350، رفته‌رفته به نوعی واقع‌گرایی شخصی و سبک‌مدار در دهۀ بعد متمایل می‌شود. برای نمونه، خط اصلی داستانی مسافر بسیار شبیه فیلم زیر پوست شب (1352) ساختۀ فریدون گُله است تا ‌جایی‌که می‌توان فیلم کیارستمی را نسخۀ کودکانۀ فیلم گُله دانست. کوشش قاسم در مسافر برای ارضای تمنای همیشگی‌اش، یعنی دیدن مسابقۀ فوتبال در تهران، بسیار به دست و پا زدن قاسم‌سیاه برای رسیدن به وصال زن در زیر پوست شب شباهت دارد. جدا از نتیجه‌گیری مشابه و شکست هر دو شخصیت در رسیدن به وصال زن امریکایی در صحنه‌ای به غایت حسرت‌بار (خودارضایی قاسم‌سیاه در بازداشتگاه هم‌زمان با پرواز هواپیمای زن خارجی، در برابر ورود قاسم به ورزشگاه خالی)، حتی در هر دو فیلم صحنه‌ای تخیلی وجود دارد که به واسطۀ تأثیر یکسانش کاملاً غافلگیر‌کننده به‌نظر می‌رسد: همان‌طور که قاسم‌سیاه در خیال خود، هنگام خلوت‌کردن با زن تمامی رفقای خود را حاضر و ناظر می‌بیند، نوجوان فیلم کیارستمی نیز در کابوس خود، به جرم دزدی از مادر و همکلاسی‌هایش، در حضور آنها فلک می‌شود و کتک می‌خورد. این نسبت مستقیم با تاریخ سینمای واقع‌گرای ایران در دهۀ بعد و زمانی که اغلب هم‌نسلان کیارستمی از دور خارج شدند یا به اندازۀ او امکان ادامۀ فعالیت نداشتند، نشان می‌دهد که حرفۀ او در کسوت کارمند بخش فیلم‌سازی کانون تا چه حد بر سرنوشت او مؤثر بوده و به مشخصه‌های سبک فیلم‌سازی او جهت داده است.

مسئلۀ دوم، که گاه در ترکیب با مسئلۀ پیشین به شکل معادله‌ای دو مجهولی درآمده، باقی‌ماندن در محدودۀ تولید فیلم آموزشی است. مستندهای آموزشی کیارستمی حتی با وقوع انقلاب اسلامی ایران نیز قطع نشد و با هماهنگی و تأیید مدیرانی چون کمال خرازی و علیرضا زرین و همچنین استقبال مدیران فرهنگی دهۀ 1360 با شیوۀ فیلم‌سازی او ادامه یافت. این اقبال یا موهبت تقریباً تمامی تجربه‌های فیلم‌سازی کیارستمی در دوران پیش و پس از انقلاب را بی‌هیچ خدشه و توقفی به هم متصل می‌کند؛ رخدادی که به تحقیق برای هیچ فیلم‌سازی در تاریخ سینمای ایران اتفاق نیفتاده است. در نتیجه، او فرصت یافت تا به مسئلۀ دوم فیلم‌سازی‌اش یعنی تولید فیلم آموزشی، از زاویه‌ای تازه بپردازد. راه اصلی فیلم‌ساز برای حل این دو مسئلۀ مرتبط با یکدیگر، یعنی فیلم داستانی واقع‌گرا و مستند آموزشی در فاصلۀ میان نان و کوچه و مشق شب، منهای استثنای بارز و متفاوتی چون گزارش، استفاده از زندگی کودک و نوجوان به شکلی قابل تعمیم به سنین و طبقات دیگر جامعه است. با این راه حل، کودکان در قالب شخصیت‌های ملموس و پذیرفتنی نه تنها با مشکلات سن خود دست‌ به ‌گریبان‌اند، که نمایندگی طرح بخشی از مسایل دنیای بزرگ‌تر‌ها را نیز به عهده دارند. فیلم دنداندرد (1359) با گفتار متن طنزآمیزش، تنبلی محمدرضا برای مسواک‌زدن را به عادتی ژنتیکی و موروثی تبدیل می‌کند و از طریق چند عکس از پدربزرگ و نمایش دندان مصنوعی پدر او، نتایج ناگوار بی‌توجهی به مسواک‌ زدن را نشان می‌دهد و سپس از طریق رفتن به مطب دندان‌پزشک و نمایش نحوۀ صحیح مسواک‌زدن، رویکرد آموزشی فیلم را عیان می‌کند. ارتباط وجه آموزشی فیلم‌های کیارستمی با وجه داستان‌پردازانه و نمایشی آن از فیلم‌هایی چون دو راه حل برای یک مسئله آغاز می‌شود و تا فیلم‌های بلند سینمایی‌اش همچون مشق شب (1367) و کلوزآپ نیز ادامه می‌یابد. طرح مسائلی چون نظم، خشونت و تقلب می‌تواند فیلم‌های مرتبط با دنیای کودکان و بزرگ‌تر‌ها را به یکدیگر متصل کند. برای نمونه، دو فیلم به ترتیب یا بدون ترتیب (1360) و همشهری (1362) با آنکه به دو موضوع کاملاً متفاوت ( نظم و ترتیب در خروج از کلاس و استفاده از آبخوری در مدرسه و وضعیت ورود به محدودۀ طرح ترافیک در شهر تهران) می‌پردازند، اما چه از منظر نقد اجتماعی و چه از منظر عوامل تعمیم‌پذیر به یکدیگر مربوط‌‌اند. تقلب قاسم جولایی در عکس گرفتن از همسن و سالانش با دوربین خالی و سرقت پول مادرش یکی از ایده‌های فرعی فیلم مسافر است که سال‌ها بعد در قالب تقلب بزرگ‌تری در فیلم کلوزآپ خودنمایی می‌کند و این بار سینما و بازی در نقش محسن مخملباف برای حسین سبزیان همان کاربردی را دارد که فوتبال برای قاسم داشت: آرمانی خیالی که برای مدتی کوتاه به واقعیت می‌پیوندد و رؤیاپرداز را ارضا می‌کند. قاسم نوجوان بر اثر یک اشتباه خواب می‌مانَد و به آرزوی خود نمی‌رسد، اما سبزیان دست‌کم موفق می‌شود برای چند روز نقش یک فیلم‌ساز مشهور را در میان اعضای خانواده‌ای ناآگاه و دوستدار سینما بازی کند. تفاوت دنیای کودکان و بزرگسالان در میزان توانایی آنها برای برآوردن آرزوهایشان خلاصه می‌شود و عنصر تعمیم‌پذیری‌ای که از دنیای کودکان به جهان بزرگسالان راه یافته، راه خود را کمابیش بی‌هیچ مانعی از فیلم‌های مستند آموزشی کوتاه کیارستمی به آثار داستان‌گوی بلندش باز کرده‌ است.

جنبۀ آموزشی فیلم‌های کیارستمی کمتر موضوع پژوهش فرهنگی و در معرض توجه بوده، در حالی‌ که این ویژگی در فیلم‌های واقع‌گرای داستانی او نیز قابل مشاهده است. مفاهیمی چون ارائۀ طریق در شرایط بحرانی در نان و کوچه و دو راه حل برای یک مسئله (1354)؛ تنبیه در زنگ تفریح (1351)، مسافر، مشق شب و اولیها (1363)؛ بالا بردن قدرت تخیل در منم میتونم (1354)؛  رعایت قانون و مقررات و حتی حس مسئولیت‌پذیری در خانۀ دوست کجاست؟ که انگیزۀ اصلی احمد احمدپور برای پس‌دادن دفتر مشق محمدرضا نعمت‌زاده است؛ مجموعه‌ای از تعلقات فیلم‌ساز به جنبۀ آموزشی فیلم‌ها به وجود می‌آورد. در ضمن، راه حل او برای رساندن دفتر مشق بسیار شبیه تصمیم مردی‌ است که در فیلم راه حل یک (1357) به انتظار کمک دیگران نمی‌نشیند و می‌کوشد با حرکت‌ دادن لاستیک روی جاده، پیاده به مقصد برسد. این خصیصه به نحوی مستقیم به گفتار فیلم‌های او نیز راه یافته است: صدا و لحن گویندۀ فیلم دو راه حل برای یک مسئله از یک سو لحن آموزشی کتاب‌های درسی را تداعی می‌کند و از جنبۀ تاریخی، به وضوح یادآور گفتار گوینده در مستندهای قدیمی آموزشی گروه سیراکیوز موسوم به فیلم‌های ”اصل چهار ترومن“ است. گفت‌وگونویسی تعدادی از فیلم‌های بلند سینمایی کیارستمی را -باز به استثنای گزارش– زیر نفوذ خود گرفته‌ است. شکل بیان آقای بدیعی، طلبه و شکارچی، مُلهم از مُدل تک‌گویی (خطابه) است که بیشتر به منظور بیان یک‌سویۀ عواطف و اندیشه‌ها به کار می‌رود تا کلامی نمایشی که نیازی به پاسخ طرف مقابل داشته باشد. در نتیجه، وجوه اِسنادی گفتار فیلم‌های کیارستمی همواره بر وجوه نمایشی آن برتری داشته و قابلیت‌های بصری فیلم‌ها بر جنبه‌های ادبی‌شان. با این حال، کیارستمی در مقام یکی از نخستین مدافعان و به کار بَرَندگان صدابرداری سر صحنه در ایران، در فیلمی کوتاه و استثنایی در زمینۀ کاربرد صدا، حاشیۀ صوتی را از حالت تزیینی خارج و به امری کاملاً دراماتیک تبدیل می‌کند: همسرایان (1361). با قرار دادن پیرمردی کم‌شنوا و سمعک‌به‌گوش در مرکز فیلم، غنای توأَمان عنصر آموزشی الگو‌پذیر دورۀ اول فیلم‌سازی کیارستمی و عنصر واقع‌گرای تعمیم‌پذیر دورۀ دوم کاری او را فراهم می‌شود، یعنی هم تقابل کودک- بزرگسال را حفظ می‌کند که خصیصۀ فیلم‌های داستانی کوتاه اوستو هم با استفاده از نقصی آشنا در شخصیت بزرگسال (ناشنوایی) واقعیت را به امری نمایشی ارتقا می‌دهد. این فیلم 15 دقیقه‌ای ظریف و هوشمندانه، مانند آثار قدرتمند کلاسیک با تعلیقی جذاب (حرکت گاری در کوچه‌های رشت) و معرفی شخصیت اصلی آغاز می‌شود و با تمهیدی زیرکانه (درآوردن سمعک از گوش برای نشنیدن صدای مسگر) ادامه می‌یابد. نقش‌مایۀ درآوردن سمعک برای نشنیدن صدای آزاردهندۀ متۀ کارگران سبب می‌شود تا تعلیق نهایی فیلم، یعنی صدای نوه‌های پیرمرد که با افزوده ‌شدن تعداد بچه‌ها به میتینگی عمومی در برابر خانه تبدیل می‌شود، تقابل کودک-بزرگسال را در نقطه‌ای آرمانی به آخر برساند؛ جایی که پدربزرگ بالاخره صدای بچه‌ها را می‌شنود و نمای درشت خندانش از پشت پنجره واکنشی مثبت به فریاد ”بابابزرگ در رو بازکن!“ بچه‌هاست. در حقیقت، فیلم در مرکز سه گرایش عمدۀ فیلم‌سازی کیارستمی قرار می‌گیرد: ناشنوایی پیرمرد با استفاده از امری واقعی فضایی آبستره پیرامون او شکل می‌دهد و جمع شدن بچه‌ها و هم‌صدایی‌شان برای باز‌شدن در، جنبۀ آموزشی بالقوۀ فیلم را تشدید می‌کند. آیا می‌توان برای واقع‌گرایی تعمیم‌پذیر فیلم‌ساز بُعدی اجتماعی و سیاسی قائل شد؟ شاید به واسطۀ مستند آموزشی واقع‌گرایانۀ فیلم‌ساز یعنی قضیۀ شکل اول، شکل دوم (1358) که در آن، فیلم‌ساز به همین شیوۀ محافظه‌کارانه و متعادل به مفهوم جاسوسی می‌پردازد، بتوان به این برداشت بیش از پیش اعتماد کرد و فیلم را تمثیلی اجتماعی دانست که نسل پیشین را به شکل پیری ناشنوا درمی‌آورد و نسل فعلی را در قالب جامعه‌ای پویا. بر مبنای این گرایش سوم، یعنی نفوذ واقعیت به دایرۀ تمثیل اجتماعی_سیاسی، همسرایان فیلمی‌ است متکی به صدا و نه دیالوگ یا گفتار و دربارۀ بلند کردن صدا برای شنیده‌ شدن از جانب کسی که نمی‌خواهد یا نمی‌تواند بشنود.

واقعیت در فیلم‌های آموزشی غالباً جنبۀ آرمانی خود را حفظ می‌کن و کیارستمی، تا جایی که مخاطب خود را در میان کودکان می‌یابد، از این قاعده سرپیچی نکرده است. با این حال ، دو فیلم اولیها و مشق شب از این منظر در تقابل با یکدیگر قرار می‌گیرند: اولی‌ها به واسطۀ مخاطب‌شناسی نه چندان دقیق خود اثری کش‌دار، خنثی و ناظر، با ایده‌هایی تکراری دربارۀ نخستین تجربه‌های کودکان در مدرسه است که در قالب فیلم کوتاه قطعاً تاثیر عمیق‌تری داشت. شکست استراتژیک فیلم به معنای ماندن در فاصلۀ بعید و عمیقی است که میان یک فیلم آموزشی با تأثیرکوتاه‌مدت و یک مستند بلند با ایده‌هایی متنوع و قابل پیگیری وجود دارد. در نقطۀ مقابل، مخاطبان مستند آموزشی مشق شب نه کودکان، که والدین آنها و مربیان و متولیان آموزش و فرهنگ کشورند. گرچه مشق شب همان مشکل استراتژیکی را دارد که اولی‌ها، اما به مدد تشخیص مخاطبان خود موفق می‌شود از وضعیت بغرنج و پارادوکسیکال یک فیلم آموزشی و مستند واقع‌گرا فاصله بگیرد و تعدد ایده‌هایش را با تعدد شخصیت‌هایش همخوان کند. آنچه راهبرد منطقی فیلم را بر هم می‌زند، اصرار بر نمایش پشت و جلوی دوربین است: تکرار نماهای درشت از چهرۀ فیلم‌بردار و کارگردان و گفت‌وگو با پدر یکی از شاگردان مدرسه در حالی که به ابعاد آموزشی آن کمک می‌‌کند، به ساختار انداموار (اُرگانیک) آن لطمه می‌زند. این دو فیلم مرز میان دو دورۀ تاریخی‌اند: دوره‌ای که کیارستمی مرز فیلم‌های مستند آموزشی را پشت سر گذاشته و با تجربۀ فیلم‌های واقع‌گرای محض و تجربۀ تلفیق واقع‌گرایی اِسنادی و شاعرانگی در خانۀ دوست کجاست؟ آمادۀ حرکت به سوی هدفی تازه است. وقتی احمد از آوردن سیگار برای پدر‌ بزرگش طفره می‌رود و به سمت روستای همسایه می‌دود، گویی فیلم‌ساز هم از رویکردی تاریخی_سَبکی به راهی تازه قدم می گذارد: بقایای شیوۀ آموزش مدار فیلم‌ساز در فیلم‌های پیشین در حرف‌های پدربزرگ دیده می‌شود، ولی هدف تازه ترکیب‌کردن واقع‌گرایی با لحنی است که دورۀ تاریخی تازه‌ای را برای کیارستمی رقم می‌زند: حرکت به سمت واقع‌گرایی شاعرانه. از دو مسئلۀ مورد توجه او، یعنی فیلم آموزشی و واقع‌گرایی اِسنادی، مسئلۀ اول کاملاً حل می‌شود و جز در فیلم‌هایی محدود، مثل تجربۀ ضعیف آ ب ث آفریقا (1379) امکان تکرار پیدا نمی‌کند و مسئلۀ دوم از طریق واقع‌گرایی اِسنادی و شاعرانه با دو رویکرد طولانی‌مدت و بسیار متنوع به زندگی خود ادامه می‌دهد. از یاد نبریم که تعادل ذکر شده در همسرایان به وضوح در خانۀ دوست کجاست؟ نیز وجود دارد: تقویت حس مسئولیت‌پذیری در کودکان از حیث جنبۀ آموزشی آن، رویکرد واقع‌گرایانه‌ای که در استفاده از مکان‌ها، بازیگران و نماهای نزدیک خودنمایی می‌کند و شاعرانگی‌ای که در فُرم گرافیکی نماهای دور و بهره‌گیری از درون‌مایۀ سفر مشاهده می‌شود. با استفاده از عنصر زمان در نقد تاریخ‌گرا، دستاورد دیگری نیز عیان می‌شود: در میانۀ جنگی هشت‌ساله و فرساینده، از کشوری که با نبردهای هوایی و زمینی با همسایۀ متجاوزش در بیابان‌ها و جزایر مرزی شناخته ‌می‌شود، فیلمی به حافظۀ فرهنگ بین‌المللی راه می‌یابد که در آن خبری از انفجار و بمباران شیمیایی نیست. تنها پسری را می‌بینیم که در روستایی سرسبز و پلکانی برای یافتن همکلاسی‌اش بالا می‌رود و در انتهای سفری بی‌فرجام، مشق‌های دوستش را می‌نویسد و گل زردی نیز لای آن می‌گذارد. می‌شود پرسید که آیا او نمی‌توانست بی هموار کردن رنج سفر چنین کند و آیا برای آقای بدیعی فرقی می‌‌کند که بعد از مرگ، کسی رویش خاک ریخته باشد یا نه؟ اینجاست که راه کیارستمی از فیلم‌سازان مشهور متکی به دیالکتیک سینمایی جدا می‌شود و راه دوستداران سینمای او هم از منتقدانش.

واقعگرایی: پناهگاه یا مَعبَر؟

واقع‌گرایی امری جامعه‌شناختی است و در سینمای ایران نیز همواره از این منظر به موضوعی معتبر و برتر از شاخص‌های دیگر سینمایی بدل شده ‌است. هنوز عبارت ”فیلمی که واقعیت‌های اجتماع را نشان می‌دهد“ نزد دوستداران سینما در ایران برای یک فیلم امتیازی غیر قابل رقابت با دیگر ویژگی‌های فیلم خوب است و حتی فیلم بازیگوش کیارستمی، رنگها(1354)، نیز کوششی شکست‌خورده برای رسیدن به لحنی فانتزی و فضایی متفاوت با گرایش غالب دیگر فیلم‌هایش به شمار می‌آید. گزارش اولین و هنوز مهم‌ترین فیلم حرفه‌ای کیارستمی است و نقطۀ عطف واقع‌گرایی و آغاز نمایش سویۀ واقعی بحران طبقۀ متوسط رو به گسترش ایرانی. نگاه طبقاتی درون‌نگر فیلم‌ساز،که تقریبا هیچ‌وقت به آن بازنگشت، و دوربین ناظری که طی یک هفته به مشکلات شُغلی، زناشویی و اقتصادی کارمندی نیازمند کار شبانه در یک کاباره، متهم به رشوه‌خواری، دچار مشکل مَسکن و درگیر با همسرش می‌پردازد، بُرشی تازه و کمیاب از مفهوم ناآرامی و ناکامی در زیست دشوار طبقۀ متوسط شهری است، وضعیتی متکی به واقع‌گرایی مدرنیستی که شکل کلاسیک آن سه دهۀ بعد در فیلم‌های اصغر فرهادی به بحرانی همه‌جانبه تبدیل شده است. زیبایی‌شناسی فیلم‌ساز تابعی از تقویم کاری هفتگی محمد فیروزکوهی (با بازی کورش افشارپناه) و بحران فزاینده‌ای است که در انتهای هفته به خودکشی همسرش اعظم (با بازی شهره آغداشلو) می‌انجامد. اگر مسیر واقع‌گرایانۀ آثار فیلم‌ساز تا مقطع گزارش را به دو بخش آموزشی و داستانی تقسیم کنیم، متوجه می‌شویم که ابعاد آرمان‌گرایانه در فیلم‌های آموزشی او در برابر ”وضعیت بغرنج“ در فیلم‌های داستانی قرار می‌گیرد: از طریق موسیقی و ریتم سریع آغاز نان و کوچه می‌توان فهمید که این وضعیت بغرنج چندان برای فیلم‌ساز جدی نیست و با یافتن راه حلی آرمانی به آخر خواهد رسید و اعتماد به نفس پسربچه بر اثر تجربۀ دوستی با سگ به او بازخواهد گشت. اما در فیلم‌های زنگ تفریح و تجربه، از این لحن بازیگوشانه خبری نیست و ماهیت داستانی واقع‌گرایانۀ فیلم بیش از جنبۀ آموزشی‌اش اهمیت دارد. در فیلم نخست به جای نمایش دلیل تنبیه دارا، از نوشته‌ای با لحن کتاب‌های درسی بر نمای راهرو استفاده شده و صحنۀ تنبیه او با مکث بر شیشۀ شکسته (دلیل تنبیه شدن دارا) در پس زمینۀ محو (فلو) قرار گرفته است. سابقۀ فیلم‌ساز در تولید فیلم‌های تبلیغاتی و همچنین ساخت تیتراژ فیلم این صحنه را به نمونه‌ای از وضعیت بغرنج تبدیل کرده که در عین حال مؤثرترین فصل فیلم را رقم می‌زند. این صحنه نشان می‌دهد که نقص تکنیکی نان و کوچه در زنگ تفریح تا حد زیادی برطرف شده، اما دردسری بزرگ‌تر با نام نقص روایی جای آن را گرفته است. سردرگمی فیلم در پیگیری واقع‌گرایانه سبب می‌شود تا در فیلم نیمه‌‌بلند بعدی‌اش یعنی تجربه، فیلم‌نامه را بر اساس داستانی از امیر نادری بنویسد، اما فیلم در نهایت به فیلمی از امیر نادری/ عباس کیارستمی تبدیل می‌شود که نه سبک تهاجمی و واقع‌گرایی اغراق‌آمیز نادری در فیلم‌های دورۀ آغازینش را دارد و نه لحن خویشتن‌دار و واقع‌گرای اِسنادی کیارستمی را. داستان فیلم از همان جنسی ا‌‌ست که نادری دو سال بعد با برجسته‌ کردن وجه آیینی و تمثیل‌گرایانۀ آن فیلم انتظار (1353) را ساخت و کیارستمی با اصرار بر سکون و سکوتی که نسبت چندانی با ظرفیت داستان ندارد، فیلم را به شیوۀ کار فیلم‌ساز جوانی نزدیک می‌کند که در همان سال، با یک اتفاق ساده‌اش نظرها را به سوی خودگردانده بود: سهراب شهید ثالث.

 رئالیسم محبوب کیارستمی که از طریق اصرار بر حرکت دوربین محسوس و پیچیده‌اش در یکی از صحنه‌های فیلم تجربه خودنمایی می‌کرد، پیش‌تر از طریق تأثیر عمیق و نامحسوس دوربین شهید ثالث در یک اتفاق ساده به سینمای ایران راه یافته بود. رویکرد کیارستمی در این فیلم بیش از آنکه لزوما تابع واقع‌گرایی باشد، نشانه‌هایی از نوعی ابهام مدرنیستی بروز می‌دهد که بعدها در فیلم‌های بین‌المللی‌اش به مشخصۀ اصلی آثار او بدل شد. اما عدم توفیق تجربه، در کنار موفقیت گستردۀ بین‌المللی یک اتفاق ساده، او را به ترمیم استاندارد واقع‌گرایی در فیلم‌های کانونی‌اش بازگرداند. مسافر از یک سو به واقع‌گرایی اِسنادی‌ای راه می‌بَرَد که عصارۀ نئورئالیسم ایتالیا را تشکیل می‌داد و از سوی دیگر حاوی نوعی درام‌پردازی قدرتمند است که به سفر آرمانی شخصیت اصلی و پایان تراژیک آرزویش به یک اندازه اهمیت می‌دهد. شکست قاسم جولایی در مسافر همخوانی آشکاری با شکست ضد قهرمان‌های موج نو دارد و در عوض، نشانۀ موفقیت کیارستمی در هم‌آمیزی الگوهای نمایشی‌اش با مفهوم واقع‌گرایی است. فصل کتک ‌خوردن قاسم از مدیر شکل بالنده و کاربردی فصل عنوان‌بندی زنگ تفریح است که این بار بر زمینه‌ای داستانی پیاده شده و جزیی درگیر‌کننده از کلیتی غم‌انگیز است: قاسم به خاطر شکایت مادرش و در برابر چشمان او کتک می خورد و این بار برخلاف زنگ تفریح، تنبیهش بی‌هیچ پرده‌پوشی در نمایی طولانی به نمایش درمی‌آید و صدای التماسش بر چهرۀ دوستش به گوش می‌رسد. البته همچنان حرکات نامتوازن دوربین زنگ تفریح شامل کرین، تراولینگ، قاب ثابت، دوربین روی دست و به خصوص زوم های متعدد و احاطۀ موسیقی پُرحجم نان و کوچه در لحظه‌هایی از مسافر وجود دارد، اما کلیّت فیلم بیش از آنکه تحت تأثیر عوامل جنبی تشدید‌کنندۀ عواطف بیننده باشد، متأثر از واقع‌گرایی ست، هرچند که موسیقی کامبیز روشن‌روان تا حدی به انسجام لحن و فضاسازی واقع‌گرایانۀ فیلم‌ساز ضربه زده است. با این حال، تجربۀ زیبایی‌شناسانۀ واقع‌گرایی فیلم‌ساز در چند صحنه، از جمله لانگ‌شات دقیق پایانی که با زاویۀ رو به پایین ناظر دویدن نومیدانۀ قاسم جولایی است، آمادگی او را برای ورود به سینمای حرفه‌ای نشان می‌دهد و نام او را در فهرست فیلم‌سازان واقع‌گرا ثبت می‌کند. وضعیت بغرنج قاسم در پایان فیلم وضعیتی کمابیش مشابه محمد در انتهای تجربه است: نرسیدن قهرمان کوچک به آرزویی که بابت آن خطر سفر و بی‌پناهی را به جان خریده است.

واقع‌گرایی در فیلم‌های این دورۀ کیارستمی پناهگاه امنی برای تجربیات زیبایی‌شناختی است. از این منظر، لباسی برای عروسی را می‌توان شکل تکامل‌یافتۀ تجربه تلقی کرد که بیشتر زمان آن به جای عکاسخانه، در خیاطخانه، قهوه‌خانه و محیط پاساژ می‌گذرد و به جای یک شخصیت میان سه شخصیت نوجوان جریان دارد. اهمیت کار کیارستمی در این فیلم رسیدن به یکی از اهداف اصلی فیلم واقع‌گرا‌ست، یعنی رساندن یک موقعیت خاص و کمتر تعمیم پذیرمثل تجربه یا مسافر به سطح یک وضعیت عام و تعمیم‌پذیر. به این معنا، قابلیت‌های تکنیکی واقع‌گرایانۀ کیارستمی در این فیلم کاملاً تحت تأثیر رُخداد، لوکیشن و شخصیت‌ها قرار دارد و اندک صحنه‌هایی می‌بینیم که از این قاعده برکنار مانده باشد. برای نمونه، خون‌دماغ شدن محمد بعد از سیلی خوردن از برادر و دیده شدن تصویرش در آب حوض رُخدادی ا‌ست که برای آن یک نمای درشت صرف شده و از این نظر نمایی استثنایی محسوب می‌شود، در حالی که مثلاً جر و بحث طولانی محمد با علی و درآوردن کُت از تن او، مانند بسیاری از نماهای متوسط فیلم، در فاصله‌ای آگاهانه و واقع‌گرایانه از سوژه می‌گذرد. به‌رغم نسبت واقع‌گرایانۀ مشترک میان لباسی برای عروسی و فیلم‌های تجربه و مسافر و همچنین خشونتی که دستاورد طبیعی زندگی در فضای کارگری است، فیلم با صحنه‌ای امیدوار‌کننده به آخر می‌رسد که درمیان فیلم‌های پیش از انقلاب کیارستمی تقریباً هماورد و همتایی ندارد و حتی موفقیت فردی قهرمان راه حل یک در رساندن لاستیک به اتومبیل درب و داغانش به سبب محدودۀ ”آیتم‌وار“‌ی که برای گسترش تک‌ایدۀ خود برگزیده، با لباسی برای عروسی قابل قیاس نیست. علی و حسین با کمک یکدیگر لباس مشتری را سر جایش می‌گذارند و انعام صاحب‌کار حسین به او کارکردی از جنس گُل زرد لای دفترچۀ محمدرضا نعمت‌زاده در انتهای خانۀ دوست کجاست؟ یافته است، البته نه به شکلی شاعرانه و تا حدی خام‌دستانه.

فیلم‌های نیمه‌بلند کیارستمی تا این مَقطَع، به‌رغم ارزش‌های غیر قابل انکارشان مشکلی عمده دارند: ریتم فیلم‌ها، شاید جز مسافر که تقریباً با تمرکز بر ایده‌هایش پیش می‌رود و در زمانی مناسب به پایان می‌رسد، کُندتر از ظرفیت ایده‌هایشان است. این معضل از زنگ تفریح آغاز می‌شود، اما به علت زمان کوتاهش چندان محسوس نیست. در تجربه و لباس برای عروسی، شاهد ترکیبی دوگانه هستیم: فرضیۀ زیبایی‌شناختی فیلم‌ساز بر مبنای تابعیت از امر واقع استوار است، اما این فرضیه با آنکه از طریق گرانیگاه مشترک (پرداختن به مسایل نوجوانان طبقات محروم از یک سو و اولویت‌دادن به زندگی واقعی آنها از سوی دیگر) فیلم‌ها را به هم پیوند می‌دهد، عملاً به دو استراتژی ساختاری متفاوت دست می‌یابد. تجربه ‌مانند مسافر با یک شخصیت کار می‌کند و برخلاف آن، از رویدادی بزرگ و تغییر‌دهنده مثل سفر قاسم جولایی به تهران یا خواب ‌ماندن و نرسیدن به ورزشگاه بهره نمی‌گیرد و بیشتر به فرم خُرده‌پیرنگ، یعنی وقایع روزمره، جزیی و قابل تعمیم تکیه می‌کند. لباسی برای عروسی با سه شخصیت در مرکز رویداد ناگزیر از وابستگی به رویدادی است که بتواند هر سه نوجوان فیلم را با خود همراه و درگیر کند. با این حال، پایان خوش فیلم و رساندن کُت به جای اصلی‌اش آغاز راهی است که در راه حل یک به شکلی آیتم‌وار و تمثیلی و بعدها به شکل گستردۀ نقش‌مایۀ سفری پُربار در سه گانۀ کوکر (خانۀ دوست کجاست؟، زندگی و دیگر هیچ، زیر درختان زیتون) شاهد آن هستیم. به همین سبب، عنصر پایان بندی در فیلم‌های دورۀ بعدی کیارُستمی ارزشی مجزا پیدا می‌کند، تا آنجا که به دلیل سابقۀ طولانی او در فیلم کوتاه، فصل پایانی زندگی و دیگر هیچ (1370) را می‌توان بی‌کمترین ارتباطی با صحنه‌های پیشین فیلم به عنوان اثری کوتاه، مستقل و شگفت‌انگیز ارزیابی کرد: مردی با کپسول گاز بر دوش به اتومبیلی کمک می‌کند و کمی بالاتر، رانندۀ اتومبیل او را سوار می‌کند. نمای پایانی راه حل یک و مسیر حرکت احمد احمد پور در خانۀ دوست کجاست؟ به عنوان حاملان نقش‌مایۀ ”برتری فرد بر واقعیت محدود،“ دو منبع مطمئن برای شناخت ریشۀ موفقیت نمای پایانی در دو فیلم زندگی و دیگر هیچ و زیر درختان زیتون (1373) است. نقش‌مایۀ ”شکست دربرابر واقعیت“ در بیشتر فیلم‌های دورۀ اول فیلم‌سازی کیارستمی -و کلوزآپ به منزلۀ نقطۀ پایان حضور این نقش‌مایه در آثار او- رفته‌رفته جای خود را به نقش‌مایۀ ”غلبه بر بحران“ می‌دهند. آشکار است که زلزلۀ رودبار و منجیل بیشترین تأثیر را بر نوع نگاه فیلم‌ساز به مفهوم بحران گذاشته و نقش‌مایۀ آثار او را به شکلی محسوس تغییر داده است. خود او توضیح می‌دهد که ابتدا به هیچ وجه قصد نداشته تا زیر درختان زیتون را با پاسخ مثبت طاهره به حسین به پایان برساند، اما با قرار گرفتن در لوکیشن تصمیم خود را تغییر داده و حس شادمان دویدن حسین به سمت دوربین در نمای بسیار دور را با افزودن موسیقی تشدید کرده است.[1] اگر به فصل‌های پایانی سه‌گانۀ کوکر بنگریم، به این نتیجه می‌رسیم که نمای درشت گل زرد لای دفترچه در فیلم نخست در انتهای فیلم دوم به فیلم کوتاهی تبدیل شده که به تمامی در نمای بسیار دور می گذرد و فقط حرکت کوچکی برای تصحیح کادر در آن صورت گرفته و نمای بسیار دور فیلم سوم حتی فاقد چنین حرکتی است و جدا از تأثیر مضمونی آن به منزلۀ یک نقطۀ عطف، تأثیر زیبایی‌شناختی قابل توجهی نیز دارد. برخورد فیلم‌ساز با واقعیتی بزرگ‌تر با نام زلزله و پیامدهای آن به مثابه نوعی بحران عظیم اجتماعی در عمل به نماهایی بازتر و حل کردن شخصیت‌ها در طبیعت پیرامون در قالب منبع زندگی طبیعی منجر شده است. او در جست‌وجوی واقعیتی کوچک‌تر که عبارت است از یافتن بازیگران نوجوان فیلمش، به واقعیتی بزرگ‌تر دست می‌یابد که همدلی عمومی برای کنارآمدن با زندگی در دل فاجعه است. این انتقاد البته همواره وجود دارد که بازی‌های فُرمی فیلم‌ساز در این دو فیلم، از جمله ورود گروه فیلم‌برداری و تأکید دائم بر حضور آن، و حتی دیده‌شدن خود کیارستمی و کلاکت زیر درختان زیتون هنگام فیلم‌برداری، ماهیت واقع‌گرایانۀ فیلم را خدشه‌دار کرده است. این گرایش منحصر به فیلم‌های داستانی کیارستمی نیست و سابقه‌اش به مستند آموزشی به ترتیب یا بدون ترتیب باز می‌گردد؛ جایی که صدای کارگردان، کلاکت فیلم و فرمان کارگردان به بچه‌ها برای ورود به صحنه از تأکیدی نمایشی بر نوعی دستکاری در وضعیت صحنه خبر می‌دهد. این همان گرایشی است که بعدها در صحنۀ دستکاری عامدانۀ صدای گفت‌و‌گوی حسین سبزیان و محسن مخملباف در کلوزآپ می بینیم، شکل دیگر آن را در تأکید بر نمای درشت فیلم‌بردار و کارگردان در مشق شب و در نهایت، استفادۀ گسترده از حضور کارگردان در زندگی و دیگر هیچ و گروه فیلم‌برداری در زیر درختان زیتون. نقطۀ اوج این رویکرد را می‌توان در فصل پایانی طعم گیلاس (1375) مشاهده کرد: این بار دستکاری در ماهیت واقعی فیلم، به دستکاری در ایدۀ ناظر به مضمون فیلم می‌انجامد و خودکشی آقای بدیعی در دنیای فیلم از طریق افزودن تکه‌ای از تصاویر ”واقعی“ پشت صحنه به مهم‌ترین شکل واقع‌گریزی در سینمای کیارستمی تبدیل می‌شود. در این دوره از فیلم‌سازی او، واقعیت بیش از آنکه پناهگاه باشد معبر است و او در جست‌و‌جوی چیزی که قطعاً به ‌مراتب در نظرش اهمیت بیشتری دارد، یعنی واقعیتی دور از تصویر و گاه خارج از آن، به مناظری آبستره راه می‌دهد که تصاویر باد ما را خواهد برد، ده، شیرین و چیدمان‌های او از آن جمله‌اند. صدای کارگردان به ترتیب یا بدون ترتیب که روی نمای دور اتوبوس می‌گوید ”زمان این نما هر قدر طول بکشه بهتره . . . یک آزمایشه . . . ما که تقلب نمی‌کنیم! یک اتوبوس است و چهل تا بچه“ در فیلم‌های واقع‌گریز متأخر او به سختی شنیده می‌شود.

در نقطۀ مقابل این طرز تلقی، با دو نوع فیلم از کیارستمی مواجه‌ایم که اعتبار خود را از برخورد متعادل با مسئلۀ واقعیت کسب می‌کند: قضیۀ شکل اول، شکل دوم نمونه‌ای منحصر به فرد از نوع اول، با ایدۀ محرکی درخور یک فیلم داستانی ( شرط لو‌دادن دانش‌آموز خاطی از جانب معلم) شروع می‌شود، اما با بردن دو نوع فرضیه به میان شخصیت‌های سیاسی و فرهنگی (مقاومت در برابر جاسوسی یا لو‌دادن خاطی و بازگشت به کلاس) از شخصیت‌های واقعی بازیگران فیلم داستانی پُرهیجانی می‌سازد که در نمای درشت به بیان عقاید یا تناقضات درونی خود نسبت به یک مسئله می‌پردازند و در عوض، همان ایدۀ محرک داستانی به امری مستند یا دست‌کم متکی به واقعیت اِسنادی تغییر ماهیت می‌دهد. فیلم چونان سندی هنوز تازه و قدرتمند از شرایط اجتماعی زمان ساختش (1358) که تا امروز معتبر است، مواضع شخصیت‌ها را با دیدگاهی ناظر و بی‌طرف منتقل می‌کند و اجازه می‌دهد تا صدای نمایندگان گروه‌های مختلف اجتماع دربارۀ مسئلۀ آموزش و تربیت به گوش دیگران برسد. هر چند با کمی دقت، از طریق صدای ضرب زدن گروهی دانش‌آموزان روی نیمکت در عنوان‌بندی پایانی که نوعی همراهی هوشمندانه با صدای ضرب زدن دانش‌آموز ناشناس آغاز فیلم است، می‌توان به موضع‌گیری خود فیلم‌ساز نیز تا حدی پی بُرد. در این فیلم نیز به مانند همسرایان، مسئله‌ای آموزشی و تربیتی وجود دارد که رفته‌رفته لایه‌های تمثیلی اجتماعی و سیاسی آن آشکارتر می‌شود و به یاری شخصیت‌های مشهوری که در برابر دوربین قرار گرفته‌اند، فیلم به سطح نوعی بررسی مطالعاتی ناخودآگاه نُخبگان سیاسی، فرهنگی و اجتماعی یک جامعۀ آرمان‌خواه انقلابی صعود می‌کند. اگر به طیف گستردۀ مصاحبه‌شوندگان بنگریم، تفاوت مواضع تعدادی از آنها هنگام برخورد با شکل دوم ماجرا و تفاوت گفتار آنها با عملکردشان در سال‌های بعد و سرنوشت شگفت‌انگیز هریک از آنها، به‌ویژه هم‌مسلکان و هم‌سنگران ایدئولوژیک، از تأثیر رُخدادهای اجتماعی بر شخصیت و جایگاه افراد خبر می‌دهد. برای نمونه، آیت‌الله صادق خلخالی که با استناد به حدیث و روایت مخالفت خود را با تجسس در زندگی افراد ابراز می‌دارد، مدتی بعد در مقام مسئول و حاکم شرع موضع دیگری اتخاذ کرد یا صادق قطب‌زاده، رئیس وقت تلویزیون، که در فیلم از جاسوسی یکی از محصلان دفاع می‌کند، چند سال بعد به جرم جاسوسی و خیانت اعدام شد و بالاخره نورالدین کیانوری در مقام دبیرکل حزب تودۀ ایران که گفتارش دربارۀ فیلمی که دیده کاملاً دوپهلو و متناقض است، چند سال بعد خود به همان محصل فیلم کیارستمی تبدیل شد که نام همکلاسی ”مزاحم“‌اش را می‌گوید و می‌تواند سر کلاس بنشیند. ایدۀ محرک فیلم در حدی از تأثیرگذاری است که هرگونه دستکاری و تدوین دیالکتیکی برای درگیر کردن بیننده در تضارب آرای شخصیت‌ها و برتری یکی بر دیگری منتفی می‌کند. آنچه اهمیت دارد، نگاه نمایندگان جامعه به یک وضعیت بحرانی از طریق دوربینی ناظر و بی‌واسطه است: واقعیتی تمثیلی و تعمیم‌پذیر در معرض قضاوتی واقعی.

گرایش عُمدۀ دیگر به نوعی تلقی مدرنیستی از مفهوم واقعیت در آثار داستانی کیارستمی بازمی‌گردد که فیلم‌های گزارش، کپی برابر اصل، مثل یک عاشق و بخش قابل توجهی از طعم گیلاس را به هم پیوند می‌دهد. گزارش شخصی‌ترین فیلم کیارستمی است که بخشی از تجربه‌های زیستۀ خود او را منعکس می‌کند، یگانه فیلم اوست که در آن واقعیت بغرنج به شکل بحرانی چندوجهی و هر دَم فزاینده درمی‌آید. نیرویی که از درون و بیرون بر زندگی محمد فیروزکوهی فشار می‌آورد، تشدیدکنندۀ خشونت او در زندگی شخصی و انفعالش در زندگی اجتماعی است. بُرش او از واقعیت متکی بر جزییات زندگی طبقۀ متوسط تقریباً از همان جنسی است که در طبیعت بیجان شهید‌ثالث می‌بینیم و تفاوت سبک دو فیلم‌ساز به پیروی از ریتم زندگی شخصیت‌ها، محیط و طبقۀ اجتماعی‌شان مرتبط است. استفاده از دوربین سوبژکتیو به جای آینه در صحنۀ مسواک ‌زدن محمد و مرتب‌کردن ظاهرش که بعدها به نحوی نامتناسب با فضای فیلم در باد ما را خواهد برد تکرار می‌شود، جنس تصویر را از دوگانگی نمایشی (تصویر واقعی/تصویر در آینه) بیرون می‌آورد و به آن جلوه‌ای واقع‌گرایانه می‌بخشد. همین تلقی در استفاده از کادربندی‌هایی با حداقل مداخله و نورپردازی‌هایی با منابع نوری واقع‌گرایانه و غیر قابل تشخیص وجود دارد. تقریباً همۀ فیلم از دید محمد می‌گذرد و یگانه صحنه‌ای که از دید همسرش اعظم روایت می‌شود، جایی است که او در معرض نگاه مردان پیرامون خود قرار می‌گیرد، فضای پیاده‌روی در شهر را خطرناک می‌یابد و به سمت ماشین شوهرش بازمی‌گردد؛ صحنه‌ای به‌غایَت تأثیرگذار و منحصربه‌فرد در میان آثار فیلم‌ساز و شروع درگیری خشونت‌باری که با قرار دادن دوربین در فاصله‌ای مناسب و دور از اتاق به بیننده فرصتی برای تفکر دربارۀ واقعیت زندگی این زوج می‌دهد. پیشینۀ فیلم‌ساز در زمینۀ تولید فیلم‌های آموزشی، مستند و واقع‌گرا در گزارش به نقطۀ بلوغ خود می رسد و بیننده ضمن دریافت جزییات تعمیم پذیر یک فیلم واقع‌گرای اجتماعی، فرصت آشنایی با بحرانی بزرگ‌تر را نیز پیدا می‌کند: بحران زیست انسانی طبقۀ متوسطی که میان هویت فردی، زندگی خانوادگی و حیات اجتماعی‌اش در نوسانی آزاردهنده قراردارد. گزارش را می‌توان پیش‌قراول انعکاس وضعیت بغرنج طبقۀ متوسط شهری دانست، طیفی از اجتماع که بر اثر رُشد کمی و کیفی، درگیری‌اش با واقعیت پیرامون در دهه‌های بعدی ابعاد متفاوتی پیدا کرد و به شکل بُحران اندیشه و آرمان فردی، مثلاً در هامون مهرجویی، یا بُحران فراگیر قضاوت طبقانی یا درون‌طبقه‌ای نسبت به افراد در فیلم‌های اصغرفرهادی خود را نشان داد.

طعم گیلاس ادامۀ منطقی و مدرنیستی بحران ارتباط است که تمایل فیلم‌ساز به واقع‌گرایی، فردگرایی مدرنیستی و نفوذ به دایرۀ ”فیلم در فیلم“ را به منزلۀ نقش‌مایه‌ای ضمنی با یکدیگر ترکیب کرده است. خودکشی ناموفق اعظم، یکی از ایده‌های مؤثر گزارش، در این فیلم به سوژۀ اصلی تبدیل شده و بحران ارتباط از قالب امری واقع‌گرایانه خارج و به وضعیتی تمثیلی نزدیک شده است: خودکشی آقای بدیعی در ابتدا به‌ خودی‌ خود مسئلۀ اصلی نیست و تمنای خاک‌ ریختن از سرباز، طلبه و شکارچی (آقای باقری) روی جنازۀ او واقع‌گرایی را به مثابه ویژگی زیبایی‌شناسانه به پس‌زمینه می برَد و ابعاد تمثیلی فیلم را برجسته می‌کند. به بیان دیگر، رئالیسم معبری برای ورود او به عرصه‌ای تازه محسوب می‌شود. در این مسیر، خط داستانی ”آخرین ساعت‌های زندگی یک مرد“ رفته‌رفته در ارتباط او با سه شخصیت و لحظه‌های تنهایی‌اش حل می‌شود و آنچه فیلم را از این وضعیت معلق نجات می‌دهد، ”سینما“ است. او در دنیای واقعیت نه می‌میرد و نه می‌مانَد، اما درفیلم پشت صحنۀ الصاق‌شده به انتهای فیلم، از گور برمی‌خیزد و دوربین روی دست بهمن کیارستمی میان سربازان می‌گردد. پایان فیلم پایان واقعیت سینمایی و آغاز واقعیتی دیگر است. فیلم‌ساز از نمایش مرگ پرهیز می‌کند و ‌مانند فیلم‌های اخیرش، از طریق موسیقی می‌کوشد به بینندگانش بفهماند که واقعیت به مفهوم آنچه تا این مقطع می‌ساخت، عملاً برایش به آخر رسیده است. در فیلم‌های بعدی، واقعیت به دو نوع شیوۀ بیان می‌رسد: واقعیت به مفهوم مدرن که فصل پَرسۀ آقای بدیعی در میان بولدوزرهای خاکبرداری را به بهترین بخش طعم گیلاس بدل ساخته و در نمایش ابهام ارتباط میان زوج میانسال کپی برابر اصل به تکه‌های از مدرنیسم متأخر سینمای فرانسه نزدیک شده و شکلی از چیدمان انتزاعی که ابعاد تصنعی‌اش فوجی از فیلم‌سازان جوان‌تر را در جست‌و‌جوی موفقیت سازندۀ باد ما را خواهد برد و ده به تقلید همین الگوها کشانده است. آیا برای واقعیت اتفاقی افتاده است؟

انتزاع و واقعیت

اگر افراط در مکث بر طبیعت ظاهری اشیاء را شکلی از انتزاع بدانیم، بخشی از این گرایش نهفته در وجود کیارستمی را در انتهای زنگ تفریح می‌یابیم. دارا با توپی در بغل که نشانۀ خطای اوست، در نمای طولانی پس‌زمینه که به‌تدریج به سفیدی می‌گراید، محو می‌شود. رانندگی، دلمشغولی همیشگی فیلم‌ساز، از یک ضرورت در فیلم گزارش، زندگی و دیگر هیچ و طعم گیلاس رفته‌رفته به نوعی عنصر تحمیلی ساده‌ساز میزانسن تغییر ماهیت می‌دهد و قابلیت نمایشی خود را به فضایی برای ایجاد موقعیت انتزاعی در شرایطی واقعی تقلیل می‌دهد . دقت در ادبیات دیالوگ‌های کیارستمی نیز به درک بخشی از این انتزاع کمک می‌کند. او از سویی شعر را بی‌هیچ ضرورت نمایشی وارد فیلم می‌کند -کاری که با شعر فروغ در باد ما را خواهد برد صورت می‌دهد- و به جای بیان شاعرانه از آن بهره می گیرد و از سوی دیگر، شرایط طبیعی و واقعی را به نحوی افراطی وارد دیالوگ‌ها می‌کند و در فیلم‌های متأخرش به نوعی برخورد دوگانه با گفتار می رسد: گفت‌و‌گوهایی بسیار مؤکد و معمولی و تک‌گویی‌هایی کاملاً چیده شده، نمایشی و خطابه‌وار. او همواره با تصویر راحت‌تر از صدا بوده و از صدا به مراتب خلاقانه‌تر از کلام استفاده کرده است. پس چرا موسیقی الا فیتزجرالد در مثل یک عاشق بیش از تمام تصویرهای فیلم به یاد می‌مانَد و موسیقی پایان‌بندی زندگی و دیگر هیچ، زیر درختان زیتون و طعم گیلاس بر هر کلامی ترجیح داده شده است؟ برای پاسخ به پرسش نخست نیاز داریم به چیزی بیش از فیلم‌های کیارستمی رجوع کنیم. چنان که خود او گفته است،[2] نگاه به زندگی بیش از سینما و ادبیات بر آثارش اثر گذاشته و شاید رشد تفکر انتزاعی در فیلم‌های او به شکل طبیعی ناشی از موفقیت فیلم‌هایش در جشنواره‌های بین‌المللی از یک سو و محدود‌شدن تجربه‌های زیستی‌اش به قرار ‌گرفتن در فضای تدریس و گفت‌و‌گو با صاحب‌نظران سینما باشد. او زمانی از گفت‌و‌گو بیزار بود و تمام سعی خود را می‌کرد تا در برابر دوربین و خبرنگاران نشریه‌های سینمایی قرار نگیرد و حقیقت این است که در آن دوره، فیلم‌های او بی‌نیاز از توضیح دائم او به زندگی طبیعی خودشان ادامه می‌دادند. اما بلوکه ‌شدن تزیینی او در اتومبیل و فیلم‌های فراوانی که در آنها فیلم‌سازانی از سراسر دنیا دوست داشتند کیارستمی را به ساده‌ترین شکل ممکن پشت فرمان اتومبیل در حال توضیح ویژگی‌های فیلم‌سازی‌اش نشان بدهند، و خود او با پذیرفتن این میزانسن تحمیلی در ده تلویحاً به تأیید آن پرداخت، فیلم‌های او را که طی سال‌ها از نماهای درشت و متوسط به کمپوزیسیون‌های عمقی در نماهای بسیار دور رسیده بودند، دوباره به میزانسنی ثابت بازگرداند. شیرین به نوعی تجسم بُن‌بست واقعیت در برابر تمایل طبیعی به انتزاع افراطی است. بینندۀ ایرانی فقط می‌کوشد نام بازیگران زن را به یاد آورد، و بینندۀ خارجی غالباً می‌کوشد از طریق این تجربۀ بصری به چیزی فراتر از آنچه می‌بیند و می‌شنود دست یابد. آیا فیلم با اعتقاد کیارستمی واقع‌گرا که معتقد بود از هر نوع احساسات‌گرایی بیزار است تضادی چشم‌گیر ندارد؟

به پرسش دوم نمی‌توان به سادگی پاسخ داد. گرچه کیارستمی همواره از استفاده از موسیقی برای احساساتی کردن بینندگانش اکراه داشته، اما در بسیاری از لحظه‌های فیلم‌هایش از موسیقی برای جهت ‌دادن به وضعیت نمایشی شخصیت‌هایش بهره گرفته است. وقتی احمد احمدپور تصمیم می‌گیرد دفتر مشق محمدرضا نعمت‌زاده را به دستش برساند، موسیقی سنتی امین‌الله حسین، با استفاده از تار و تنبک، هم عزم او را جزم‌تر نشان می‌دهد و هم تصویر دویدن او را در ذهن بیننده تند‌تر می‌کند، حال آنکه استفاده از موسیقی کلاسیک در فیلم‌های بعدی، مفهوم جاری در صحنه را تشدید می‌کند. گزارش از این نظر نیز همچنان فیلمی متمایز باقی می‌مانَد و با حذف موسیقی نشان می‌دهد که رخدادهای درون متن آن‌قدر درگیر‌‌کننده هست که از طریق حاشیۀ صوتی محتاج تشدید نباشد.

 پی‌نوشت

فیلم‌های عباس کیارستمی در چشم‌اندازهایی متغیر جریان دارند و میان وجه آموزشی، واقع‌گرایی اِسنادی در فیلم داستان‌گو، واقع‌گرایی شاعرانه، فاصله‌گذاری سینمایی و واقعیت حل شده در آبستراکسیون در نوسان‌اند. او درست درمیانۀ دهۀ 1990 میلادی، در عصر بدون فلینی و تارکوفسکی، در عصر آنتونیونی و برسونِ بازنشسته و آلن رنه و برتولوچیِ نه‌چندان سرحال، در دورۀ زوال ارزش‌های جامعۀ دو قطبی و افول سینمای پرشور مُدرن که ظاهراً دیگر هیچ زلزلۀ هنری‌ای در آن رُخ نمی‌داد، برای مدتی چشم‌ها را متوجه نقطه‌ای از دنیا کرد که معمولاً برای چیزهایی غیر از سینما شناخته می‌شد. در جامعه‌ای که با سرعت زیاد در حال تغییر و تحول است و نشانه‌هایی متنوع و گاه ضد و نقیض از واقعیت‌های اجتماعی را هم‌زمان به دنیا نشان می‌دهد، پدیدۀ کیارستمی قطعاً از نگاهی درونمحور نه‌ تنها چندان غریب به نظر نمی‌رسد، که وجودش کاملاً طبیعی و بل ضروری می‌نماید. در حالی که از منظری برون‌محور همواره با این پرسش مواجه می‌شویم که خاستگاه این زیبایی‌شناسی چند وجهی کجاست. پاسخ کاملاً به رویکردی درون‌محور نسبت به مفهوم واقع‌گرایی بازمی‌گردد. در جامعه‌ای که نیازمند آموزش حقوق اولیۀ خویش است و در همان حال در جست‌و‌جوی واقعیت‌های اجتماعی، و نسل‌های گوناگونش همان‌قدر عدالت‌خواه‌اند که واقع‌گریز و همان‌قدر محتاج هنر واقع‌گرا که شیفتۀ فرم‌های آبستره، ساختارشکنانه و هجوآمیز، ظهور فیلم‌سازی چون عباس کیارستمی نباید چندان دور از ذهن و شگفت‌آور جلوه کند و شاید بینندۀ فیلم‌ها نیز فارغ از موفقیت بین‌المللی یک فیلم یا فیلم‌ساز بتواند دربارۀ آن به درستی قضاوت کند.

[1] پال کرونین، سر کلاس با کیارستمی، ترجمۀ سهراب مهدوی (چاپ 2؛ نشر نظر، 1395).

[2]Interview with Kiarostami at IU Cinema, April 2014.

ماهنامه بنیاد و سیاست‌زدایی از غرب‌زدگی

مقدمه

هدف این مقاله عرضۀ تحلیلی دقیق از بخشی از تاریخ پرآشوب مدرنیتۀ ایرانی در سال‌های پایانی حکومت پهلوی است. ما در این مقاله بر خاستگاه‌های ”غیرسیاسی“ ایدئولوژی ضدمدرنیستی حکومت تمرکز خواهیم کرد که در گفتمان غرب‌زدگی تجسم پیدا می‌کند. مشخصاً به وضعیت غریبی توجه خواهیم کرد که در آن، حکومت از یکسو دست به نوسازی ”مادی“ فراگیر ایران می‌زند و از سوی دیگر، فضای فرهنگی مناسبی را برای نوعی ایدئولوژی ضدمدرن رادیکال فراهم می‌کند. این وضعیت غامض چه بسا خبر از سرنگونی حکومت، به منزلۀ عروسک خیمه‌شب‌بازی غرب، به‌ دست انقلابیون رادیکال ‌داده و به تقویت این جریان کمک بزرگی کرده باشد.

حکومت پهلوی در مقام نیرویی سکولار و در حال نوسازی از جانب طبقۀ متوسطِ در حال ‌رشد با بحران مشروعیت و مشارکت سیاسی مواجه بود. با نگاهی به گذشته متوجه می‌شویم که حکومت به‌ جای باز کردن فضای دموکراتیک در کشور دست به قمار بسیار خطرناک و مهلکی زد. حکومت ایدئولوژی ضدغربی و ضدسکولار گفتمان غرب‌زدگی را، که مخالفان چپ و مذهبی آن را تقویت کرده بودند، تصاحب کرد تا از جنبش در حال ‌رشدی سیاست‌زدایی کند که برگرفته از ایدئولوژی غرب‌زدگی بود و کوشید آن را به‌ مثابه پدیده‌ای فرهنگی تقویت کند.

شخصیت‌های فکری و فرهنگی نزدیک به دربار به شدت به پروژۀ غرب‌زدگی پر و بال دادند. این افراد -کسانی مثل سیدحسین نصر، احسان نراقی، داریوش شایگان، احمد فردید و دیگران- که به نخبگان طبقۀ حاکم تعلق داشتند، عمدتاً در غرب تحصیل کرده بودند یا آنکه مثل هانری کربن غربی بودند. در این مطالعه، صرفاً بر مطالب منتشرشده در ماهنامۀ بنیاد تمرکز خواهیم کرد که بنیاد اشرف پهلوی آن را تأسیس کرده بود و از آن حمایت مالی می‌کرد.

در اسفند 1355، فقط دو سال قبل از انقلاب، بنیاد اشرف پهلوی ماهنامه‌ای با ‌نام بنیاد به سردبیری علیرضا میبدی منتشر کرد. مجله هدف عمدۀ خود را توجه به مهم‌ترین موضوعات اخلاقی و فرهنگی ایران در برهۀ بسیار مهمی از تاریخ کشور اعلام کرد. شمارۀ آغازین ماهنامه با یادداشتی از اشرف پهلوی شروع می‌شود. اشرف پهلوی در این یادداشت با تشریح مأموریت مجله، تحلیل خود را از مصائب تمدن‌ها در جهان معاصر عرضه می‌کند. او می‌نویسد: ”ما در مرحلۀ گذار به سوی مدنیت نویی هستیم که بی‌ساز و برگ فرهنگ و اندیشه نمی‌توان به آن دست یافت.“[1] بدون اینکه هیچ اشاره‌ای به فرهنگ مدرن بشود، این ”مدنیت نو“ درون سنت‌های گذشتۀ ایران قرار داده می‌شود: ”برای ملت‌هایی که دارای یک تمدن و فرهنگ دیرینه هستند، آینده همچون تابلوی سفید و دست‌نخورده‌ای است که می‌توان آن را به شکل دلخواه و مطلوب آفرید.“[2] اشرف پهلوی در ادامه برای مشکلات بشر نسخه‌ای ”معنوی“ می‌پیچد. او برای ”احیاء“ خاستگاه‌های معنادار فرهنگی هویت ملی ایرانیان فراخوان می‌دهد:

هر اندازه نهادهای فرهنگی، پژوهشی و آموزشی غنی‌تر و گسترده‌تر گردد و هر چقدر بر میزان دانش و بینش معنوی افراد جامعه افزوده شود، آماده‌سازی مجموعه‌های انسانی برای مواجهه با آینده و مسائل آن ساده‌تر خواهد بود. به این اعتبار می‌توان گفت ضروری‌ترین مسئله برای جهان امروز راهیابی بیشتر به ”معنی“ و ”فضیلت“ و گستردن آن در رابطه‌ها و نسبت‌های بشری است.[3]

بسیار جالب است که در همین زمان گروه‌های مخالف حکومت، به‌خصوص گروه‌های مذهبی، با ادبیات مشابهی در حال بسیج توده‌ها علیه حکومت بودند. هدف این گفتمان مخالف سلطنت پهلوی و مشخصاً سیاست‌های فرهنگی ”غرب‌زده“اش بود. فساد سیاسی و اخلاقی‌‌ای هم که رژیم بابت آن سرزنش و نکوهش می‌شد، موضع گفتمانی‌اش را متناقض‌تر می‌کرد.

اشرف پهلوی ماموریت ماهنامۀ بنیاد را چنین توضیح می‌دهد:

این آرزوی همیشگی من بود که با اختصاص همۀ ثروت و هستی خویش یک منزلگاه علمی و فرهنگی و هنری ایجاد کنم تا مکانی، ولو کوچک برای رفت و آیندها، گفت‌وشنودها و خلاقیت‌های فکری و ذهنی همۀ کسانی باشد که در قلمرو فرهنگ و دانش بشری تلاش می‌کنند. اکنون که این بنیاد تأسیس شده است، امیدوارم بتوانیم در راه توسعۀ علم و دانش و شناساندن بیشتر تمدن و فرهنگ ایران به جهانیان و تشویق و پشتیبانی پژوهشگران و علاقه‌مندان به شناسایی نقش فرهنگ ایران در تمدن جهان و بالاخره نیل به آرمان‌های صلح و بهره‌مندی جامعۀ انسانی از حقوق بشر، گام‌های مؤثری برداریم، و این بنیاد را ”مکتبی“ برای پژوهش‌ها، نواندیشی‌ها، و ارتباط‌های جهانی متفکران بسازیم.[4]

اولین صفحۀ ویژه‌نامۀ بنیاد به سخنرانی اشرف پهلوی در سی‌وچهارمین نشست بین‌المللی حقوق بشر در سازمان ملل اختصاص دارد. او در میانۀ سخنرانی از اعلامیۀ حقوق بشر انتقاد می‌کند: ”در حقیقت، اعلامیۀ جهانی که میراث اندیشه‌ها و طرز تفکر غربی می‌باشد، خالی از نقص نیست. نقائصی که بیش از آنکه به اصول مندرج در آن بستگی داشته باشد، ناشی از بی‌اعتنایی به پاره‌ای از واقعیات می‌باشد.“[5] اشرف پهلوی استدلال یک حکومت استبدادی سکولار را منعکس می‌کند. ایدۀ محوری این استدلال این است که اگرچه ما به‌طور کلی طرفدار مدرنیته و دموکراسی هستیم و از ”اصول“ سیاست‌های دموکراتیک استقبال می‌کنیم، با این‌ حال از دنیا می‌خواهیم که شرایط خاص ما را درک کند. این طرز استدلال تا آنجا پیش می‌رود که از دنیا می‌خواهد صرفاً به آنها اعتماد کرده و درک کند که ”واقعیت‌ها“ی جوامع آنها مستلزم شیوه‌های کاملاً متفاوت به ‌کار بستن و مفهوم‌سازی حقوق بشر و دموکراسی است. اشرف پهلوی معتقد است که خودمختاری و حاکمیت دولت باید مقدم بر حقوق انسانی شهروندان باشد:

در اینجا لازم به ‌تذکر است که به هنگام تصویب اعلامیۀ جهانی حقوق بشر، حتی پرحرارت‌ترین مدافعان آن نیز لحظه‌ای به ‌حق خودمختاری و تعیین سرنوشت ملت‌ها نیاندیشیدند و بدین‌گونه، در حقیقت تمامی حقوق مدنی و سیاسی را که مورد تأکید اعلامیۀ جهانی است از آنان سلب کردند.[6]

او تا آنجا پیش می‌رود که با مطرح کردن موضوع عدالت اقتصادی و برابری، گفتمان حقوق بشر را نقد می‌کند: ”در مورد استثمار اقتصادی جهان سوم بایستی متذکر گردید که مبارزه در راه شناخت این استثمار به عنوان سدی مرتفع در راه تحقق بخشیدن به حقوق بشر هنوز به پایان نرسیده است.“[7] اشرف پهلوی در بخش دیگری از سخنرانی‌اش می‌گوید:

نباید از مد نظر دور داشت که این نظم در اجتماع‌های مختلف چهره‌های متفاوت داشته و به مسائل ویژه، سنن، فرهنگ و درجۀ تکامل مدنی و سیاسی آن اجتماع وابسته خواهد بود . . . بدین دلیل است که استفادۀ کورکورانه و یکنواخت از معیارهای مشترک در همه‌جا امکان‌پذیر نیست و همکاری بین‌المللی جز با محترم شمردن این واقعیات میسر و مثمر ثمر نخواهد بود . . . منظور آن است که دیگر کسی نباید طریقۀ زندگی و عقاید خود را به دیگران تحمیل کند. عصر استثمار، جنگ و زورگویی سپری شده و دوران همکاری و تفاهم فرا رسیده است.[8]

دیدگاه اشرف پهلوی واقعاً گیج‌کننده است. او در ابتدا می‌خواهد نشان دهد که حکومت پهلوی متعهد به دموکراسی و حقوق بشر است، اما در عین حال از گفتمان استعماری مراحل تمدنی استفاده می‌کند تا تلویحاً بگوید که ایرانیان در حال حاضر به‌ لحاظ فرهنگی عقب‌مانده‌تر از آن‌اند که برای دموکراسی و حقوق بشر کامل آماده باشند. اعتقاد آتاتورک دربارۀ ترکیه هم همین بود. اشرف پهلوی حتی یک گام پیش‌تر می‌رود و اعلامیۀ جهانی حقوق بشر را به این علت که به خاص‌بودگی‌ها و تفاوت‌های محلی توجه نکرده است، به لحاظ فرهنگی امپریالیستی می‌داند. از نظر او، اعلامیۀ حقوق بشر به‌ منزلۀ ایده‌ای اصالتاً غربی، بدون در نظر گرفتن تاریخ بومی و خاص‌بودگی‌های فرهنگی تمدن‌های جهان، به‌دنبال تحمیل نوعی همسان‌سازی حقوقی کورکورانه‌ بر همۀ تمدن‌هاست. او به ‌وضوح بیان می‌کند که اجرای حقوق بشر و سیاست‌های دموکراتیک برای ایران در مرحلۀ تمدنی کنونی‌اش مناسب نیست. عملاً، چنان که خواهیم دید، دیدگاه متناقض اشرف پهلوی در اغلب مطالب منتشرشده در مجلۀ بنیاد هم تکرار شده است.

غرب‌زدگی حکومتی

ماهنامۀ بنیاد حاوی مطالبی است که بسیار شبیه گفتمان‌های غرب‌زدگی احمد فردید و جلال آل‌احمد است. محبوبیت این گفتمان‌های روشنفکری در یک مجلۀ پرمخاطب، آن هم در مجله‌ای که بنیاد اشرف پهلوی حامی آن است، نشان‌دهندۀ سیاست‌زدایی شدن از ایدئولوژی غرب‌زدگی است. ماهنامۀ بنیاد این ایدئولوژی سیاست‌زدایی‌شده را به‌ کار گرفت تا نوعی روایت ”اصیل فرهنگی“ برای حاکمیت سلطنت پهلوی بسازد، در حالی‌ که هم‌زمان و ناخواسته در حال ضربه زدن به رژیمی بود که از بالا مشغول نوسازی شده بود. نکتۀ جالب توجه این است که حکومت پهلوی که در مواجهه‌ای تمام عیار با نیروی بسیج‌شدۀ اسلام سیاسی قرار گرفته بود، در خصوص استفاده از گفتمان غرب‌زدگی با آن اشتراک نظر داشت.

برای آل‌احمد، غرب‌زدگی اساساً مفهومی سیاسی بود. منظور آل‌احمد از غرب‌زدگی توصیفی سیاسی-اجتماعی دربارۀ موجودیت تاریخی ایران مدرن بود. به ‌لحاظ سیاسی، او غرب‌زدگی را در قالب نوسازیِ استبدادیِ از بالا به پایین شرح می‌داد: طرحی مخرب، استعماری و خودکامه برای تغییر اجتماعی. آل‌احمد عموماً به حکومت خودکامۀ پهلوی اشاره می‌کرد. با این‌ حال، همچون برخی دیگر از دیدگاه‌های پسامدرن معاصر، آل‌احمد هیچ شیوۀ بدیلی برای ایران متصور نبود که از مدرنیته استقبال کند. دیدگاه او مدل توسعۀ پهلوی را یگانه مدرنیتۀ ممکن تصور می‌کرد: دیدگاهی متأثر از اگزیستانسیالیست‌های رمانتیک آلمانی و فرانسوی. به‌ پیروی از این دیدگاه‌های ضدمدرن، آل‌احمد به سنت گذشتۀ ایرانی، یعنی سنت‌های اسلامی و عاملیت علما، به ‌عنوان جایگزین‌ سیاسی ممکن در برابر مدل نوسازی معاصر معتقد بود. این بازسازی سیاسی غرب‌زدگی از خاستگاه فلسفی اصلی آن، که نقد رادیکال هایدگری فردید از مدرنیته است، فاصله گرفته بود. فردید قویاً برداشت سیاسی آل‌احمد از غرب‌زدگی را رد می‌کرد. در مقام منتقد متافیزیک غربی و منتقد تقدس‌زدایی اومانیستی از تصور انسان، فردید بارها از ناتوانی آل‌احمد در درک معنای فلسفی درست این عبارت ”معنوی“ انتقاد کرده بود.

مطالب مجلۀ بنیاد و ایدئولوژی حکومت پهلوی به ‌طرز تناقض‌آمیزی به توضیحات فردید از غرب‌زدگی نزدیک است.[9] می‌توان چنین گفت که آل‌احمد از غرب‌زدگی استفاده کرد تا سیاست‌های دیکتاتوری محمدرضاشاه را نکوهش کند، اما روشنفکران متمایل به پهلوی و برخی افراد نزدیک به رژیم از فهم فردیدی از مفهوم غرب‌زدگی استفاده کردند تا به حاکمیت سیاسی استبدادی مشروعیت بخشند.

ایران در دوراهی اخلاقی و فرهنگی

ماهنامۀ بنیاد از اسفند 1355 تا آبان 1357، ماهانه و در مجموع در قالب 20 شماره منتشر شد. بنیاد مرکز فکری مهمی برای بسیاری از روشنفکران شناخته‌شدۀ ایرانی بود و به ‌نظر می‌رسد برای انتشار مطلب در بنیاد علاقۀ‌ گسترده‌ای میانشان وجود داشت. به تیراژ واقعی مجله دسترسی نداریم، اما شواهدی وجود دارد که نویسندگان و روشنفکران آن زمان مجله را جدی می‌گرفتند. چند ماه بعد از انتشار مجله، ”به‌ خاطر تراکم مطالب و مقالات رسیده،“ مسئولان مجله تصمیم می‌گیرند ”صفحات مجله را افزایش دهند.“[10] در مدت زمانی کوتاه، مجله مجبور می‌شود مجدداً صفحاتش را افزایش دهد، به‌طوری که مجله به 100 صفحه می‌رسد.[11] محبوبیت بنیاد تا جایی پیش می‌رود که در شمارۀ 11، مجله نام بیش از 100 نفر از نویسندگان و شاعرانی را فهرست می‌کند که مطالبشان در انتظار چاپ است.[12] همچنین، روزنامۀ لبنانی الشرق با سردبیر مجله مصاحبه‌ای صورت می‌دهد و در گزارشی بنیاد را ”یکی از معتبرترین نشریات ادبی و فرهنگی ایران“ معرفی می‌کند که ”در معرفی آثار ادبی و فرهنگی جهان عرب و جهان سوم تلاش می‌کند.“[13]

هدف ما در اینجا نشان دادن ایدئولوژی ضدمدرن سیاست‌زدایی‌شدۀ ماهنامۀ بنیاد است. بدین منظور، با مطالعۀ تمامی شماره‌های مجله همۀ مطالب مرتبط با بحث را تحلیل کرده‌ایم، چنان که همۀ مطالب چاپ‌شده در 20 شمارۀ بنیاد، اعم از سرمقاله‌ها، مقالات، یادداشت‌های کوتاه، مقالات پژوهشی، شعر، نقد کتاب، مصاحبه‌ها، تبلیغات، نامه‌ها، گزارش‌ها و مقالات ترجمه‌شده بررسی شدند. سپس، همۀ ارجاعات و نقل قول‌هایی را که به‌ نوعی با موضوعات غرب/شرق، مدرنیته، نوسازی، پیشرفت، تکنولوژی، مصرف‌گرایی، سرمایه‌داری، اسلام، معنویت و تمدن مدرن/تمدن ایران باستان مرتبط بودند مقوله‌بندی کردیم. در جدول زیر فراوانی بیشترین مطالبی آمده است که طی دو سال در 20 شمارۀ بنیاد منتشر شده است.

جدول 1. عمده‌ترین مقولات ماهنامۀ بنیاد، شماره‌های 1 تا 20 (اسفند 1355 تا آبان 1357)

موضوع تعداد مطالب
نقد تمدن غرب (اندیشه/سبک زندگی/تکنولوژی/خشونت/بی‌عدالتی) 29
عظمت تمدن ایرانی 24
اسلام، عرفان و معنویت 19
دوگانۀ شرق/غرب 16

مرور 20 شمارۀ مجله به ‌وضوح نشان می‌دهد که سردبیر و گردانندگان مجله سیاست‌گذاری و هدف مشخصی برای مجله داشتند و بر آن بودند که به آنچه ”بحران“ اخلاقی و فرهنگی در ایران و احتمالاً جهان می‌دانستند واکنش نشان دهند. از نظر آنها، ایران فردا باید بین فضای تمدنی غربی و شرقی یکی را انتخاب کند.[14] علیرضا میبدی، سردبیر بنیاد، در مصاحبه‌ای که اخیراً با او صورت گرفت، دیدگاه خود در آن دوران را چنین توضیح داد:

فکر کردم که ما بر سر دوراهی ایستاده‌ایم. [ما باید تصمیم می‌گرفتیم:] شرق یا غرب؟ خب، آل‌احمد آمده بود و مفهوم غرب‌زدگی را مطرح کرده بود و کتاب‌ احسان نراقی، آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد، منتشر شده بود و مبحث شرق و غرب خیلی مبحث مطرح و محوری‌ای بود در دانشگاه و در محیط‌های دانشجویی و محیط‌های روشنفکری و رسانه‌ها.[15]

به ‌نظر می‌رسد سردبیر و مؤسسان بنیاد غرب و شرق را در نوعی تقابل دوتایی صریح قرار داده بودند. این جهان‌بینی را در مطالب اکثر نویسندگان مجله می‌توان دید. از نظر آنها، مؤلفه‌های فرهنگی، اخلاقی، تاریخی، تمدنی و حتی روان‌شناختی هویت ایرانی/شرقی از مختصات خاصی برخوردار بود که در تقابلی آشکار با اشکال وجودی و فکری غرب قرار می‌گرفت. این موج از متفکران ایرانی تلاش می‌کردند نشان دهند شرق، به‌ صورت کلی، و ایران، به‌ شکل خاص، ویژگی‌های ذاتی و منحصربه‌فردی دارد و می‌کوشیدند که هویت و سیاست به ‌هم متصل شوند. در کل، چند جهت‌گیری کلان در میان این متفکران دیده می‌شود: اول، معتقد بودند تمدن آریایی سنگ بنای همۀ تمدن‌های جهان است. دوم، معتقد بودند روح یا معنویت و اخلاق شرقی/ایرانی در تمدن ایران باستان و اسلامی در جهان منحصربه‌فرد است. سوم، به عصر طلایی ایران در دوران باستان و دوران اسلامی معتقد بودند. چهارم، این متفکران به قابلیت نهفته در تمدن ایرانی اعتقاد داشتند و معتقد بودند ایران می‌تواند همچون ققنوس سر از خاکستر بردارد. پنجم، با مشخص کردن این ویژگی‌های منحصربه‌فرد، پیش‌بینی می‌کردند که ملت ایران می‌تواند تکنولوژی مدرن را در عین حفظ هویت خود اقتباس کند. این ایده‌های ایدئولوژیک را، که در منازعه با غرب شکل گرفته بود، می‌شود در سه مقولۀ کلی قرار داد: قابلیت فرهنگی ایرانیان، معنویت یا عرفان شرقی/ایرانی و منحصربه‌فرد بودن تمدن آریایی.

1. برتری فرهنگ ایران باستان

بسیاری از مقالات بنیاد تقابل شدید بین ”فرهنگ“ ایرانی و غربی را برجسته می‌کنند. در این زمینه، ایران به دو شکل تصویر می‌شد: یا به منزلۀ امپراتوری ایران باستان در دوران پیش از اسلام یا چونان بخشی از تاریخ گسترده‌تر اسلامی در دوران پس از اسلام؛ که هر دو همچنان پیشامدرن‌اند. غرب یا فرهنگ غربی برحسب سلطۀ علم و تکنولوژی تعریف می‌شود، به‌گونه‌ای که گویی در زندگی و فرهنگ غرب چیزی جز تکنولوژی وجود ندارد. آنچه‌ به‌ طرز قابل ‌توجهی از این تصاویر غایب است اولاً ایرانِ واقعاً موجود و معاصر سلطنت پهلوی است و ثانیاً، جهان هنری و ادبی غرب. عزت‌الله همایون‌فر در مطلبی به‌وضوح این طرز فکر را بیان می‌کند:

ما در کار علم و تکنیک از جهان غرب عقب هستیم . . . اما در کار فرهنگ . . . نه‌ تنها از جهان غرب عقب نیستیم، بلکه در بسیاری جهات می‌توانیم سرمشق جهان بشری باشیم. آن‌چنان که در گذشتۀ دور و نزدیک این ما بودیم که الفبای صلح و آشتی بین فرزندان آدمی و رسم‌الخط آسایش و آرامش خیال را برای انسان‌ها آفریدیم. و این ما بودیم که در کار هنرها سازنده و هنرهای ارشادی -و نه هنرهای دیوانه و شهوانی این عصر- یادگارهای خوبی به تاریخ تقدیم کرده‌ایم . . . دنیای تکنیک‌زده و مسموم‌شده از علم امروز به فرهنگ درخشانی نیاز دارد که چراغدار چنین فرهنگی نه برتراند راسل و ژان پل سارتر و آلبر کامو می‌تواند باشد و نه آندره موروا و امیل لودویک.[16]

در شمارۀ 3 بنیاد، نامه‌ای از فردی با ‌نام جزایری از سوئد منتشر شد که از مسئولان بنیاد می‌خواهد با مردم سوئد ارتباط برقرار کنند تا فرهنگ و تمدن ایرانی را به آنها بشناسانند.[17] نویسنده از اینکه مردم سوئد شناخت کمی از عظمت فرهنگ و تمدن ایران دارند اظهار تأسف می‌کند و معتقد است که ”ایران زادگاه فرهنگ و کلام فارسی است و تمدن بشری از این چشمۀ جوشان و گوارا بهره‌های ارزنده و بیکران برده است و این حق مسلم هر انسانی است که از چنین منبع الهام‌بخش اندیشه و خلاقیت‌های فکری آگاهی باید.“[18]

سعید فاطمی، روزنامه‌نگار و سیاستمداری که زمانی هم دستیار شخصی مرحوم مصدق بود، در مطلبی دربارۀ نقش نمادها در ایران باستان بحث می‌کند و به هشدار می‌دهد که

غرب‌زدگی تمدن ایرانی را به فراموشی می‌سپارد. فراموش کردن اینکه ما کیستیم و چه فرهنگ درخشانی را پشت سر گذاشته‌ایم خیانتی است نابخشودنی. ما وطنمان را باید بشناسیم، فرهنگ آن را بررسی کنیم و به جوانان خودمان بفهمانیم که وارث چه نیروی معنوی جاویدانی هستیم. این وظیفۀ همۀ ما است و اگر کوتاهی کنیم فردا پشیمان‌تر از امروز خواهیم بود.[19]

در اینجا به ‌نظر می‌رسد از گفتمان غرب‌زدگی استفاده می‌شود تا واقعیت‌های ایران معاصر و همچنین جهان مدرن نادیده گرفته شود. فاطمی در عین حال که با استفاده از گفتمان تمدنی از بحث دربارۀ چالش‌های واقعی در ایران معاصر پرهیز می‌کند، ظاهراً خواستار بازگشت به ایران پیشامدرن و پیشااسلامی است. واقعاً ”نیروی معنوی جاویدان“ به چه معناست؟ کی زندگی واقعی ایرانی‌ها اساساً دارای چنین قدرتی در زندگی واقعی‌شان بوده؟ فقدان تحلیل‌های جامعه‌شناختی و تاریخی در این مباحث به ‌شدت حس می‌شود.

در ویژه‌نامۀ بنیاد دربارۀ ”جهان سوم: چالشی برای هویت،“ شاعر و مترجم ادبی مدرن، فرخ تمیمی، یادداشتی می‌نویسد با عنوان ”شرق یا غرب؟“ تمیمی می‌نویسد:

امروز، من شرقی، من ایرانی، در چارچوب مرزهای وطنم می‌خواهم خودم را از هجوم آثار منفی غرب در امان نگاه دارم. اینجا حربۀ من تنها ”هویت ملی“ است. می‌خواهم آثار خوب تمدن غربی را اخذ کنم و هویت ملی‌ام را نیز پاک و ناآلوده حفظ کنم. مسئله این است و مسئلۀ غامضی است.[20]

خواست و آرزوی تمیمی برای اینکه انسانی ”مدرن“ باشد و همچنان به هویت ایرانی اصیل هم ”تعلق“ داشته باشد، احتمالاً روایت گفتمانی رایج در میان اغلب روشنفکران ایرانی در دهۀ 1350 بود. این دیدگاه به ‌وفور در شماره‌های متعدد بنیاد بیان شده است. شاهدیم که این دیدگاه در بحث‌های روشنفکری و حتی مؤسسات فرهنگی حکومتی هم طرح می‌شود. با این‌ حال، هر چند جنبه‌های ”مطلوب“ تمدن و هویت ایرانی و اسلامی بیان می‌شود، اگرچه به ‌صورت کلی و شعاری، اما به ‌ندرت تلاشی جدی دیده می‌شود که بیان کند چه چیزی در فرهنگ مدرن یا غربی ”پسندیده“ است. با در نظر گرفتن این واقعیت که شرق، ایران و اسلام به صورت گسترده نقطۀ مقابل غرب تعریف می‌شود، چنین تبیین‌هایی تقریباً غیرممکن است. این دوگانه‌سازی‌ها با قرار دادن معنویت شرقی در مقابل مادی‌گرایی غربی، تفکر عقلانی و سلطۀ دانش تکنیکی برانگیخته می‌شود.

نمونۀ چنین گرایشی را در مقالۀ‌ ناصر رنجبین با عنوان ”غرب . . . و شرق . . . از دیدگاه انسان شرقی“ می‌توان دید. رنجبین معتقد است که ”شرق“ برای اینکه از فرهنگ مدرن غربی در امان باشد، می‌بایست تکنولوژی مدرن غربی را به ‌همراه سنت‌های خود استفاده کند و در این مسیر می‌تواند جهان ”متشکل انسانی“ و شکوهمندی را نیز در عالم خلق کند:

انسان مشرق‌زمین، فارغ از پیدایی ”تردید“ در مغرب‌زمین، تمدن پاینده و ریشه‌دار خود را به یاری تفکر خویش می‌سازد. این انسان به تکنولوژی غرب ”آری“ می‌گوید و در برابر فرهنگ غرب و تفکر غربی که زود می‌پوسد با یک ”نه بزرگ“ پاسخ می‌گوید . . . انسان شرقی باید که با دست یافتن به برابری تکنولوژی به تعمیم و گسترش ارزش‌های فرهنگی و سنتی دیار خود بپردازد و جهان انسانی را با برخورداری از تمدن کهن خویش و با بهره‌گیری از توازن ارزش‌های صنعتی به سوی یک جهان ”متشکل انسانی“ رهنمون شود. نه جبهۀ نوینی که در دو سوی آن ”انسان شرقی“ و ”انسان غربی“ موضع گرفته باشند.[21]

شبیه بحث فوق را، منتهی با بیانی شاعرانه، محمدرضا تاجدینی در شعرش با عنوان ”شرق و غرب“ تکرار می‌کند:

آن زمان که خورشید شرق

به طاعون غرب آلوده گشت

شب قلمرو خود را وسعتی تازه بخشید

. . .

اینک ای شرق عزیز!

ای قافله‌سالار روزهای پرشکوه

آیا دوباره

تاج خورشید را بر تارک قبیله‌ام می‌نشانی؟

و شوکت دیرینه باز خواهد گشت؟

کسی چه می‌داند؟

شاید

هنوز

آتشی زیر خاکستر مانده باشد

که شفا دهد طاعون قبیله مشرقی‌ام را

شاید

کسی چه می‌داند؟[22]

مطالب بالا به‌ خوبی نشان می‌دهد که کمترین تلاشی صورت نمی‌گرفت تا تحلیل و بحثی جدی در این زمینه طرح شود یا حتی اندکی شواهد و مستندات برای این ادعاهای پرطمطراق عرضه شود.

فقط چند ماه مانده به سقوط حکومت پهلوی، سردبیر بنیاد، علیرضا میبدی، در یکی از آخرین شماره‌های مجله در سرمقاله‌ای ضمن انتقاد از غرب صنعتی جهان سوم را به قیام و کسب استقلال تشویق می‌کند:

اگر کشورهای صنعتی غرب سازنده، کنترل‌کننده و گاه بازدارندۀ قرن بیستم بودند، بی‌تردید قرن آینده قرن جهان سوم است. تجربۀ یک قرن قدرت فنی و صنعتی که عارضه‌هایش انسان را از لحاظ مادی زورمند و مقتدر و از دید روحانی و معنوی مسکین و نیازمند کرد، جهان سوم را به‌سوی بیداری و هوشمندی سیاسی و معنوی سوق می‌دهد. یعنی جهان سوم می‌رود تا جای اسارت را به آزادی دهد . . . آری، اگر قرن بیستم قرن قدرت صنعتی و تکنولوژیک یک انسان بود، قرن آینده قرن عظمت آزادی و انسان‌های آزاداندیش است.[23]

کوچک‌ترین نشانه‌ای دال بر عرضۀ دلیل و برهان در این شیوۀ بحث دیده نمی‌شود. بر چه اساسی می‌توانیم استدلال کنیم کشورهای غربی صرفاً به ‌لحاظ مادی قوی‌اند؟ وقتی می‌گوییم جهان سوم مرکز معنویت است، مبنای استدلال ما چیست؟

در شمارۀ 7 بنیاد، ایرج وحیدی یادداشتی دربارۀ ”احیاء سهم جهانی ایران“ می‌نویسد.[24] او به احیاء علم به دست ایرانیان به‌ مثابه جایگزینی برای سلطۀ علمی غرب اعتقاد دارد:

سهم تاریخی ایران در اشاعه و توسعۀ علوم و فرهنگ بشری انکارناپذیر است. هنگامی که با رجوع به تاریخ پی می‌بریم که دارالعلم‌ها و مدارس و مکاتب علمی ما همواره در طول تاریخ اهمیتی بس فراتر از دیگر مراکز علمی و مراکز فرهنگی و هنری جهان داشته است . . . آنچه در روزگار ما اهمیت و ضرورت دارد احیاء مجدد سهم جهانی ایران در قلمرو علوم و فرهنگ است. تنها از این راه اساسی و اصولی است که می‌توان اقتدار علمی و اقتدار تکنولوژیک و استقلال پژوهش‌ها و تحقیقات را تضمین کرد تا جهانیان ایران را نه به عنوان یک وارده‌کننده، بلکه به عنوان یک سازمان‌دار و مبادله‌کنندۀ اطلاعات و پیام‌های پژوهشی بشناسد.[25]

خصومت شدید نسبت به بُعد فرهنگی غرب در شمارۀ 14 بنیاد نیز مشهود است. در این شماره، مصاحبه‌ای با مدیر سازمان خبرگزاری دولتی پارس (پانا) صورت گرفته است. تصویر روی جلد و عنوان مصاحبه تیتر ”امپریالیسم خبری“ را برجسته می‌کند و این خبرگزاری را به ‌عنوان راه مقاومت در برابر ”امپریالیسم خبری“ معرفی می‌کند. بعد از گزارشی از ساختمان جدید و آخرین تجهیزات و وسائل ارتباطی مدرن دفتر خبرگزاری، مدیر خبرگزاری می‌گوید:

متأسفانه هنوز هستند خبرگزاری‌هایی که در انعکاس و نشر خبرهای مربوط به جهان سوم، اغلب و گاهی مطلقاً، به رویدادهای ناخوشایند و منفی این کشورها . . . علاقه نشان می‌دهند و دستاوردهای اقتصادی-صنعتی و اجتماعی و نیز تحولات مثبت سیاسی کشورهای جهان سوم در فعالیت‌های خبری این‌گونه خبرگزاری‌های بزرگ جهان جایی ندارد . . . تنها راه مقابله با این موقعیت نامطلوب، پیدایش خبرگزاری‌های نیرومند و آگاه در جهان سوم است.[26]

نمونه دیگری از این ادبیات هویت‌طلبانۀ غیرواقعی را در تبلیغات مجله برای ”پروژۀ خانه‌سازی مهستان“ می‌توان دید. در صفحۀ این آگهی تبلیغاتی درشت نوشته شده است: ”شهری با هویت: آمیزه‌ای از سنت و تکنولوژی.“[27] اما جالب است که تصاویر این آگهی مجمتع‌های مسکونی مدرنی را نشان می‌دهد که هیچ فرقی با دیگر ساختمان‌ها و برج‌های مدرن تهران ندارند.

2. معنویت ایرانی در مواجهه با غرب بی‌روح

اولین مقالۀ شمارۀ اول بنیاد اختصاص دارد به مصاحبه‌ای با شرق‌شناس و شیعه‌شناس فرانسوی، هانری کربن، با عنوان ”مصاحبه با هنری کربن: شرق درون.“ مصاحبه با نثری عارفانه و بسیار شاعرانه نوشته شده است، به‌طوری که در طول مصاحبه به‌ سختی می‌توان تشخیص داد که آیا ایده‌هایی که مطرح شده است از هانری کربن است یا برداشت آزاد مصاحبه‌‌کننده. مصاحبه‌کننده در ابتدای مصاحبه می‌گوید:

آری، او شکاکیت عظیمی نسبت به حرکت سفینه‌های غرب دارد. این فرانسوی متفکر، که زائر آستان ”ابن‌سینا،“ ”سهروردی“ و ”ملاصدرا“ است در ایران ”کلید“ مدنیت روحانی انسان را یافته است. او اسیر وسوسه‌های یک تاریخ بعید نیست. او به روحانیت حقیقی انسان نظر دارد. از این روست که وقتی با او سخن می‌گویی همواره ”کلید اشراق“ را در برابر ”ضدکلید“ فلسفۀ غرب قرار می‌دهد و تحقق حقیقت تاریخ را در اتحاد مشرقیون جهان می‌داند.[28]

سراسر مصاحبه سرشار از تصاویر رمانتیک و شرق‌شناسانه از ”شرق“ و تصاویر تاریک از غرب است و روایتی ذات‌گرایانه از شرق و غرب به دست می‌دهد. در پاسخ به پرسشی دربارۀ معنویت، کربن اشاره می‌کند که غربی‌ها

معروق [اشتباه از متن است: مغروق] یک عالم حسی و علمی شده‌اند، در حالی که فلسفۀ اشراق نگاه به معنویت آدمی دارد . . . شما در سرزمینی می‌زیید که اندیشه‌های ملاصدرا و ابن‌سینا را کنار گوش دارد. شما در عالمی سیر می‌کنید که ”شیخ اشراق“ مقیم آن است و بالاخره شما در جهانی به سر می‌برید که همۀ عناصر برای متحول ساختن روحانی انسان در دسترس است . . . در جهان بیچاره و مستمند غرب آنچه نیست، روحانیت است . . . غرب شناخت چندانی از ”انسان اشراقی“ ندارد، یعنی انسانی که می‌تواند جهانی را از این ”ناآزادی“ برهاند.[29]

این ایده‌های به ظاهر جذاب دربارۀ ایران که در سال 1355 مطرح می‌شود، کمترین ارتباطی با واقعیاتی‌ نداشت که مردم در آن زمان در ایران تجربه می‌کردند. با این‌ حال، این نویسندگان بخش مهمی از نخبگان فکری معاصر ایران را شکل می‌دادند که کربن و همکاران ایرانی‌اش را نیز شامل می‌شد. خیلی عجیب است که آیا واقعاً این افراد، که در این مجلۀ حکومتی و نهادهای مشابه مشغول به‌ کار بودند، واقعیت‌های زندگی و فرهنگ ایران آن زمان را نمی‌دیدند؟ شاید برای فرار از اتفاقاتی که در حال وقوع بود و مطبوعشان نبود، معنویت را انتخاب کرده باشند.

در پاسخ به این سوال که ”راستی چگونه شد که با فلسفۀ شرق آشنا شدید و این چنین دل در گرو آن گذاشتید؟“ کربن پاسخ می‌دهد:

من تحصیلات فلسفی خود را در سال‌های بیست، یعنی درست موقعی که اروپا رفته بود تا غبار جنگ جهانی را از تن خود بتکاند، در نزد معلمی به نام اتین گیلسون آغاز کردم . . . ما در جستجوی معنای جدیدی در فلسفه بودیم . . . ما توانستیم از رهگذر مطالعات سده‌های میانه با فلاسفۀ ایرانی، به‌ویژه ابن‌سینا، که شواهد موجودیت فکری او جابه‌جا در قرون وسطا به چشم می‌آمد، آشنا شویم.[30]

مصاحبه‌کننده می‌پرسد: ”وقتی می‌گویید مشرقیون جهان متحد شود آیا یک عمل سیاسی را مراد می‌کنید؟“ کربن جواب می‌دهد: ”فکر می‌کنم اگر بگوییم یک عمل روحانی بهتر باشد.“ مصاحبه‌کننده در ادامه می‌پرسد: ”یک عمل روحانی در برابر غرب غیرروحانی؟“ کربن توضیح می‌دهد که ”شما می‌توانید در غرب باشید، اما مشرقی بیاندیشید و زندگی کنید. یا در شرق باشید و غربی عمل نمایید. پس اگر من شرق را می‌گویم، منظورم شرق درون است.“[31]

در سومین شمارۀ بنیاد، سردبیر مجله، علیرضا میبدی، در یادداشتی با عنوان ”بحران ’من‘“ بحثی شبیه بحث غرب‌زدگی جلال آل‌احمد مطرح می‌کند:

در غرب ”من“ هر لحظه از این جهان جداست . . . سهم انسانِ باانسان به کمترین میزان رسیده . . . آری، غرب تاریخ معکوس را گزیده است: من خود را به حالت اشیاء یا به کلام بهتر به ماهیت وسائل و ابزار نزدیک و نزدیک‌تر ساخته و از حقیقت و ماهیت انسان دور و دورتر شده است. . . . پس شگفت نیست اگر می‌بینیم در قوالب زندگی تاریخی غرب همه‌چیز در حالت عکس خویش مصداق پیدا کرده است: اخلاق معکوس، مفاهیم معکوس، هدف‌های معکوس، عدالت معکوس، حریت معکوس و دموکراسی معکوس.[32]

به ‌نظر می‌رسد منطق بحث میبدی تحت تأثیر کلکسیونی از ایدئولوژی‌های مختلف است. تحلیلی شبه‌مارکسیستی از ازخودبیگانگی انسان مدرن با بازنمایی عرفانی و تقریباً اگزوتیک از ”شرق.“ این ساختار بحث بسیار شبیه به ایده‌هایی است که فردید و کربن دربارۀ معنویت شرقی طرح کرده‌اند:

وقتی شرق را در برابر غرب قرار می‌دهیم یک نکتۀ امیدانگیز حاصل می‌شود و آن اینکه شرق حیای خود را . . . هنوز محفوظ داشته و بحران من تا به آن حد گستاخ نشده است که انسانِ باانسان را مبدل به انسانِ بی‌انسان کند. عاملی که از حفظ این حیا حمایت می‌کند فرهنگ من شرق است که . . . هنوز در برابر وسوسه‌های انسان غرب، آگاه و ناخودآگاه مقاومت می‌کند. . . . در غرب، این انسان نیست که پیش می‌تازد و پیش می‌رود. این اشیاء و انسان مقرون به اشیاء است که روزبه‌روز فربه‌تر و پیشرفته می‌شود. آری، این انسان نیست که غول می‌شود، این ماشین است که نسناسی غریب شده است.[33]

یادداشت دیگری دربارۀ سلطۀ غرب بر شرق با عنوان ”استیلای دهشتناک“ در بنیاد آمده که فردی با ‌نام دکتر پژوهش آن را نوشته است. بحث نویسنده بر مبنای دوگانۀ شرق معنوی و غرب تکنولوژیک و غیراخلاقی است. نویسنده معتقد است که

غرب سعی می‌کند به شرق بفهماند که بر او برتری دارد، زیرا تمدن ماشینی و تکنولوژی را به او آموخته است. اما همین غرب فراموش کرده است که دین او شرقی است . . . غرب بی‌رحم و سنگدل و خودخواه و مغرور است . . . غرب جز بدبختی و فساد و تباهی و نکبت چیزی به شرق نداده است و شرق بیدار زنجیرهای اسارت فکری و سیاسی و اقتصادی مخرب را پاره خواهد کرد . . . و با توجه به سنت‌های کهن خود رسم غرب‌گرایی و غرب‌زدگی را درهم خواهد کوبید . . . هر آنچه انسانی است از شرق است و آنچه مادی و تجاری است از غرب که غرب تاجر است و کالای او خون انسان‌ها و سرمایه‌اش غارت کشورهاست.[34]

در همین شماره، مرور کتاب تصوف اثر نصرالله سیف‌‌پور فاطمی نیز منتشر شده است. در ابتدای این مطلب آمده است:

تصوف ایرانی پهنای اندیشه‌های شرق و غرب را در هم نوردیده و گنجینۀ پربار نبوغ شرقی داستان عشق و ایمان را از دیار عاشقان و سالکان به سرزمین ابرقدرت‌ها کشانیده است؛ جهانی که هر روز صدها جنایت در آن رخ می‌دهد، جهانی مرده از تغزل، جهان مرده از معنی، جهانی مرده از حضور عشق. و در این جهان است که انسان غربی به سوی شرق مشتاقانه پر می‌گشاید . . . نضج تصوف معلول حوادث سیاسی و اجتماعی دوران پرآشوبی بود که بر ایران گذشت و تحولات عظیم فکری به بار آورد که پرتو درخشان آن امروز در غرب همچون شرق جهانگیر شده است.[35]

این سبک انشاءنویسی که به ‌طرز عجیبی احساسی و پرسوز و گداز است و فقط بخش‌هایی از آن را در این مقاله آورده‌ایم و ظاهراً در آن زمان متداول بوده، حاوی کمترین استدلال منطقی و معناداری است. هیچ نشانه‌ای دال بر اینکه بحث‌ها بر مستندات تاریخی یا شواهد استوار باشد وجود ندارد. بحث‌ها صرفاً ایدۀ تقابل شرق/غرب را به شیوه‌ای رمانتیک و احساسی تکرار می‌کنند، منتهی به قلم نویسنده‌های گوناگون.

سعید فاطمی مقالۀ دیگری در شمارۀ 14 بنیاد با عنوان ”خام بدم، پخته شدم، سوختم“ نوشته است که به تحقق نفس معنوی مولوی اشاره دارد.[36] فاطمی می‌نویسد:

مولوی و اندیشه‌هایش نمودار یکی از درخشان‌ترین تجلیات روح ایرانی است که معنویت مشرق‌زمین را به مفهوم واقعی نمودار می‌سازد. او و ناله‌های جانسوزش نمونه‌ای از روح عمیق و عرفانی و ادب کم‌نظیر شرق و به‌خصوص ایران، سرزمین اندیشه‌های عالی انسانی و گاهوارۀ تمدن مشرق‌زمین، است.[37]

ضیاء نور هم در نوشته‌ دیگری اندیشۀ معنوی مولوی و ایدۀ وحدت وجود در مثنوی را در چندین مقاله شرح می‌دهد.[38]

در شمارۀ 20 بنیاد، مقاله‌ای به قلم ابراهیم صفائی با عنوان ”خیام و مترلینگ“ آمده است.[39] صفائی معتقد است که ایده‌های مشترکی بین موریس مترلینگ و خیام وجود دارد: ”گاهی نظریه و برداشت مترلینگ دربارۀ فلسفۀ حیات و رازهای آفرینش با اندیشه‌های خیام چندان شباهت دارد که گویی مترلینگ در مکتب خیام، فیلسوف عالی‌قدر ما، نیز درس خوانده و برخی از دریافت‌های فکری خود را از این منبع الهام گرفته است.“[40] این مقاله هم مثل مقالات فوق و بخش قابل توجهی از مقالات بنیاد تلاش می‌کند که نشان دهد تقریباً هیچ ایدۀ جدید و اصیلی در غرب وجود ندارد و همۀ آنچه را که ارزشمند و قابل ‌توجه است قبلاً شخصیت‌های ادبی و فرهنگی ایرانی گفته‌اند.

3. منحصربه‌فرد بودن تمدن آریایی

در مصاحبه‌ای دربارۀ اسطوره‌شناسی، سعید فاطمی تلاش می‌کند نشان دهد یونان باستان هیچ‌گاه چیزی برای عرضه نداشته و این تمدن آریایی -در اینجا آریایی به‌ عنوان شرقی تعریف می‌شود- بوده که زیربنای سایر تمدن‌ها بوده است. او ادعا می‌کند که

برخلاف تصور بسیاری از مردم، یونان ضعیف‌ترین فرهنگ تمدن و اساطیر را داشته است و تمام مظاهر به ظاهر قاطع و پایدار آن وام گرفته شده از مشرق‌زمین و به‌ویژه تمدن آریایی است . . . تمدن به ظاهر بزرگ و شکوهمند یونان چیزی جز تمدن وام گرفته شده از کشورهای شرقی و ایران نیست، یونانی‌ها بیشترین تأثیر را از مصر گرفتند . . . [و] تمدن مصری‌ها در بیشتر موارد از تمدن آریایی گرفته شده است . . . برتری فرهنگ و تمدن آریایی بر دیگر تمدن‌های کهن . . . به گواهی تاریخ و اکتشافات به ثبوت رسیده است.[41]

فاطمی از جمله افرادی بود که به صورت منظم برای مجله مطلب می‌نوشت و در سال اول انتشار مجله تقریباً در هر شماره یک نوشته یا مصاحبه دربارۀ ایران باستان دارد. در همۀ این مطالب رویکرد کلی او نشان دادن عظمت تمدن آریایی است. پیام اصلی فاطمی این است که تمدن آریایی سنگ بنای سایر تمدن‌های دنیاست. جالب است که این اظهارات بیش از آنکه متکی بر تحلیل و شواهد تاریخی باشد، بازتاب جو تبلیغاتی غالب آن دوره است. برای مثال، در مقالۀ ”سی قرن سرود انسانی،“ فاطمی دربارۀ ”بربریسم غرب در برابر روحانیت شرق“ می‌نویسد. او شرق را ”نماد وجدان بزرگ بشری“ می‌داند و معتقد است آشنایی یونانیان با تمدن ایران و اندیشه‌های زرتشت باعث شد که یونانیان ”بسیاری مزایای انسانیت و راستی“ را فراگیرند.[42] فاطمی معتقد است که ”چه از جهات معنوی و فکری و چه از نظر اساطیری سنت‌های هندوایرانی در زمینه‌های مختلف بر اندیشه‌های یونانی برتری دارد و نژاد آریایی هماره طلایه‌دار تمدن بزرگ انسانی در زمینه‌های مختلف بوده است.“[43] ظاهراً، آریایی واژه‌ای اساسی است که فاطمی برای ستایش فرهنگ ایران باستان به کار می‌برد. فاطمی در جایی دیگر می‌گوید:

نزدیک ده قرن تمدن یونانی با تمدن ایرانی تضاد و تماس داشت، ولی قدرت معنوی ایران همیشه این تمدن را به صورتی تحت سلطۀ خود نگاه داشت و حتی از مرزهای ترکستان تا چین آن را گسترش داد . . . اشاعۀ مهرپرستی در سرزمین یونان و به‌خصوص روم قدیم نخستین گامی است که رابطه و نفوذ معنوی ایران قدیم را روشن می‌کند.[44]

او به ‌تفصیل توضیح می‌دهد که مناسک، ادیان و اسطوره‌ها در یونان و روم قدیم ریشه در ایدۀ ایرانی میترائیسم دارد. در مقاله‌ای دیگر این بحث را ادامه می‌دهد و معتقد است ”ستایش مهر از سرزمین‌های ایرانی“ به دیگر سرزمین‌ها نفوذ پیدا کرد و در اشکال خدایانی محلی همچون آپولون نمود پیدا کرد.[45] در مقالۀ دیگرش با عنوان ”حضور اسطورۀ پیشین در متن تفکر امروز“ از ضرورت اسطوره‌ها در زندگی باستان و میراث آنها در زندگی مدرن بحث می‌کند.[46]

همچنین، مقاله تحقیقی دیگری با عنوان ”مقدمه‌ای بر تاریخ تمدن و فرهنگ ایران باستان“ از اردشیر خدادایان، استاد دانشگاه ملی وقت، در بنیاد منتشر شده است که از دورۀ باستان تا قرون میانه را بررسی می‌کند. نویسندۀ مقاله تلاش می‌کند نشان دهد چطور علی‌رغم حملات متعدد به ایران در طول تاریخ، میراث آریایی دوام آورده است.[47] مقاله بخش دومی هم دارد که به زبان‌ها و ادبیات پیشااسلامی می‌پردازد و اوستا را در طول تاریخ بررسی می‌کند.[48] همچنین، خدادیان گاتاهای زرتشت را به منزلۀ گنجینۀ تمدن ایرانی مرور کرده است.[49] هرچند این مقالات به ‌منظور نشان دادن ”شکوه و عظمت“ گذشتۀ ایران نوشته شده، اما به‌ندرت تلاش جدی‌ تاریخ‌نگارانه یا تحلیل انتقادی در آنها دیده می‌شود.

هویت ایرانی و دلهره‌های مدرن

شمارۀ 10 بنیاد ویژه‌نامه‌ای است دربارۀ ”جهان سوم: مبارزه برای هویت.“ تقریباً همۀ مطالب این شماره به میزگردهایی مربوط می‌شود که برنامۀ هفتگی تلویزیون کانال 2 در آن ایام پخش می‌کرد و بسیاری از روشنفکران در آن شرکت داشتند. علیرضا میبدی، سردبیر بنیاد، هم‌زمان مجری این میزگردهای تلویزیونی هم بود.

غربِ ”خوب،“ ”بد،“ ”دهشتناک“

حکومت پهلوی به دستاوردهای اقتصادی-اجتماعی و برنامه‌های نوسازی خود افتخار می‌کرد. رسانه‌های دولتی و بسیاری از نهادهای حکومتی مشغول نوعی پیکار تبلیغاتی گسترده بودند تا فراگیری برنامۀ نوسازی حکومت پهلوی در ایران را نشان دهند. حداقل حکومت خود را به شکل سطحی به‌ منزلۀ سلطنتی مدرن و در حال نوسازی معرفی می‌کرد. جالب است که مخالفان حکومت هم معتقد بودند حکومت پهلوی حکومت مدرن مغروری و در حال تغییر دادن ایران بر اساس مدل‌های غربی است. با این‌ حال، بررسی دقیق‌تر ایدئولوژی پهلوی حقیقت دیگری را نشان می‌دهد. حکومت پهلوی، به‌ویژه در اواخر دورۀ محمدرضاشاه (اواخر دهۀ 1340 و دهۀ 1350)، رویکردی ضد مدرن/غربی اتخاذ کرد. این رویکرد در صفحات مجلۀ بنیاد به‌ وضوح مشاهده می‌شود. تقریباً همۀ نویسندگان بنیاد مرزبندی آشکار و اگزیستانسیالی بین آنچه بُعد مثبت غرب می‌دانستند، یعنی تکنولوژی و علم، و سیاست و فرهنگ فاسد غرب ترسیم می‌کردند. حتی برخی همچون رضا داوری اردکانی مواضع رادیکال‌تری داشتند و سلطۀ تکنولوژی و سکولاریسم در غرب را به سبب به‌اصطلاح بحران معنویت و اخلاق سرزنش می‌کردند. با این ‌حال، برخی دیگر به امکان اقتباس تکنولوژی غرب معتقد بودند.

در ویژه‌نامۀ نوروز 1357 بنیاد، علیرضا میبدی یادداشت بلندبالایی با عنوان ”نوروزها دیروزها“ نوشت و در آن با حسی بسیار نوستالژیک از روزهای خوب از دست ‌رفته یاد کرد. میبدی هر چیز قدیمی‌ای را که در گذشته وجود داشته با حسرت تمام با مشابه جدیدش مقایسه می‌کند. جالب است که ظاهراً این روزهای از دست ‌رفته متعلق به فقط چند سال پیش بوده‌اند که نویسنده به ‌وضوح آن روزها را به ‌یاد می‌آورد. برای مثال، میبدی انواع محصولات و پدیده‌های فرهنگی و مادی قدیمی از دست رفته را با حسرت تمام با انواع جدید آن مقایسه می‌کند: برنامه‌های رادیویی قدیمی را با برنامه‌های بی‌بی‌سی‌، ”دوپیازه آلو“ را با کالباس و سوسیس، شربت خاکشیر را با پپسی‌کولا، حمام عمومی را با حمام‌های جدید، دستمال یزدی را با کیف سامسونت، ”سقا که کوچه‌ها را آب‌پاشی می‌کرد“ را با ماشین آب‌پاش، عرفا را با ”صوفی فرنگی‌ها“ی ”از پاریس“ برگشته، ”آنان که حرمت‌ها را نگه می‌داشتند“ را با ”منورالفکر“انی که ”به قنسول سلام“ می‌کنند، زورخانه را با فوتبال، سرکه‌شیرۀ ”قوت قلب را“ با قرص ”نوالژین،“ عشق‌های با ”صلوات“ دیروز را با ”جوانان دیوسیرت و دخترهای فریب‌خورده“ امروز، دیدوبازدید نوروزی را با سفرهای نوروزی، درشکه را با تاکسی‌ تلفنی، اخبار کوچه و خیابان را با ژورنالیسم و غیره.[50]

در یادداشتی دیگر در همین شماره با عنوان ”یک قبیله غربی در میان قومیت ایرانی“ طرز فکر مشابهی را در خصوص از دست رفتن هویت ”واقعی“ ایرانی می‌بینیم:

پاره‌ای از . . . نوکیسه‌ها به فرزندان خود عملاً چنین تفهیم کرده‌اند که برای ارتزاق بهتر، تظاهر بهتر، نخوت و تکبر طبقاتی بهتر، نان بهتر، آب بهتر، میز بهتر، باید ایرانی بدتری بود. ماساچوست و لندن و نیس را بر یزد و شیراز ما ترجیح میدهند . . . آنها یک قبیلۀ غربی در میان قومیت ایرانی‌اند. قبیله‌ای که طرز سلوک، رفتار، کردار و معاشرت و مباشرتش کمترین تشابهی با آدمیت ایرانی ندارد.

نویسنده حتی والدینی را که ترجیح می‌دهند فرزندانشان از سنین پایین انگلیسی یاد بگیرند یا کسانی‌ که فرزندانشان را برای تحصیل به مدارس اروپایی و امریکایی می‌فرستند شدیداً سرزنش می‌کند.[51]

در همین شماره، محمدحسین عادلی مطلبی با عنوان ”شیفتگی مصرف“ دارد. نویسنده معتقد است که صنعتی شدن و نوسازی در کشورهای در حال توسعه منجر به گسترش مصرف‌گرایی می‌شود و پیامد این مصرف‌گرایی ”تنهایی“ است.[52] او با ترسیم معادلۀ ”انسان گرسنه= انسان مصرفی= انسان وابسته“، که از نظر او ”معادلۀ فاجعه‌آمیز عصر ماست،“ برداشت خود را از ”انسان امروز“ بیان می‌کند و می‌پرسد: ”به راستی می‌توان آیا زندگی را زیست به ‌هنگامی که آن را گم کرده‌ایم؟“[53]

مصاحبه‌ای با مهرداد اوستا، شاعر و منتقد ادبی، دربارۀ رابطۀ ادبیات و عرفان نیز در بنیاد آمده است. اوستا بعد از شرح بی‌همتا بودن ادبیات عرفانی در ایران، می‌گوید:

در زمانی که ما قرار داریم، نه تنها در ایران، شاید در همۀ دنیا، بشر امروز به خاطر همین پیشرفت‌های تکنیکی و صنعتی و تمدن به آن‌چنان وضعی رسیده است که فراغت فکری ندارد. و هر چه زمان پیش‌تر برود و صنعت و علم و تمدن مظاهر تازه‌ای بیابد، این فراغت فکری اندک‌تر و فرصت رو کردن به مسائل معنوی و قدرت اندیشیدن را از بشر امروز بیشتر خواهد گرفت.[54]

در شماره 4 بنیاد بحثی دربارۀ زبان فارسی وجود دارد. یک قطعۀ دو پاراگرافی کوتاه از فردید با عنوان ”اکنون‌زدگی فرهنگستان“ ​آمده است. در کنار آن، یادداشت‌ها و مطالب دیگری نیز هست که صرفاً ایدۀ فردید را تکرار می‌کنند. فردید می‌گوید:

با هم‌سخنی مارتین هیدگر می‌گویم ”زبان که خانه وجود است در جهان ویران است.“ بله، زبان امروز زبان نوسازی است. زبان صنعت است. زبان اوضاع و احوال جدید است، اما زبان تفکر نیست. و حتی زبان هنر هم از زبان تفکر جدا شده است. زبان امروز در خدمت اوضاع و احوال جهان است و زبان بشر امروز افساری است برای استیلا، سیطره و تفوق بر موجود و بر هرچه که هست. زبانی که فرهنگستان [زبان فارسی] برای ما می‌سازد ”اکنون‌زده“ است و این زبان در آینده نمی‌تواند خالق فرهنگ و ادب و هنر ما شود. در حالی که باید در اندیشۀ زبان فردا بود، زبانی متناسب با نوسازی، متناسب با تفکر و از همه مهم‌تر متناسب با معنی. زبانی ورای انانیت و اکنون‌زدگی. برای یافته چنین زبانی، باید ابتدا مردم و خاصه جوان‌ها را با تفکر آشنا کرد و گذاشت که آنها خود زبان تفکر خویش را به تدریج بسازند. آنچه ما امروز داریم زبان مزاعم همگانی (رسانه‌های همگانی) است: زبان رادیوست. زبان تلویزیون است. زبان روزنامه است که مردم نیز به ناچار از آن تبعیت می‌کنند.[55]

در همین شماره، میبدی در سرمقاله از زاویه‌ای دیگر در خصوص پاکسازی زبان بعد از مأموریت‌های سیاسی و استعماری بحث می‌کند. او می‌نویسد:

ورود و حضور زبان و فرهنگ بیگانه در یک مجموعۀ انسانی زمانی خطرناک و هشداردهنده است که به حضور سیاسی و اقتصادی بیانجامد و شرایط لازم را برای موجودیت و دوام استعمار بیگانه فراهم کند . . . خطر تازی‌زدگی پیشاروی ما نیست. درست پشت سر ماست. نفوذ و رسوخ زبان و فرهنگ غرب را هشدار دهیم که پیش روی ماست.[56]

سقوط فرهنگی و اخلاقی غرب

در شمارۀ 5 بنیاد مصاحبه‌ای با رضا داوری اردکانی صورت گرفته است. در این مصاحبه، از داوری دربارۀ تاثیر تکنولوژی بر آیندۀ جهان سوم پرسیده‌اند. در پاسخ، داوری دیدگاه بسیار تاریک و هایدگری‌ از فرهنگ غرب عرضه می‌کند: ”از فلسفه دیگر نباید توقع داشت که تمدن غربی را نجات دهد. تاریخ غرب اگر آینده‌ای دارد، این آینده در تفکر آینده که فلسفه نیست تعیین می‌شود. ما هم چون شریک در تاریخ غرب شده‌ایم به این نکته باید توجه کنیم یا لااقل فعلاً دعوی نجات غرب را نداشته باشیم.“[57] البته جای تعجب ندارد که در ادامه اشاره می‌کند که شاید آخرین امید غرب آمدن به آغوش شرق باشد:

اکنون [بشر . . .] می‌داند که زمام تکنولوژی به دست او نیست و حتی خود را اسیر و مقهور تکنولوژی می‌داند و در آرزوی آن است که حاکم بر تکنولوژی باشد . . . اگر می‌بینید که بعضی مستشرقان قبول عادت و آداب کهن شرق را به مردم عالم توصیه می‌کنند از آن است که وسیله برای تحقق آرزوی بهشت زمینی می‌جویند و می‌خواهند تمدن غرب را به نحوی نجات دهند. اما اینکه افراد باتدبیر خود می‌توانند سیر تاریخ را تغییر دهند وهمی است که از غرب آمده است.[58]

در بحثی مشابه، علیرضا میبدی متافیزیک غرب را سرزنش می‌کند و با یک بحث سطحی هایدگری استدلال می‌کند که ”سیاست دستگاه‌های قاهر غرب“ بر این است که به ”انسان مقهور جهانی یک خدای فرضی“ بدهد. او ”حضور الگوهای غربی“ در غرب را ”بسیار بدیهی“ می‌داند، اما حضور این الگوها و ایده‌ها در شرق را از ”ضد بدیهیات“ می‌داند.[59] میبدی سپس استدلال می‌کند که این خاص‌بودگی هویت ایرانی است که آن را زنده نگه داشته است. از نظر او، انسان وجودی فیزیکی و فناپذیر است و فقط ”تاریخ“ است که او را ”انقراض‌ناپذیر“ می‌کند: ”ایرانی اگر تا به حال مانده، به این خاطر است که با غنی ساختن فرهنگ و شعر و ادب و اخلاق خود و با حرمتی که برای حقیقت و فضیلت قائل شده، قصد تاریخ و نیل به هویت دائم را داشته است.“[60]

میبدی سپس با رویکردی معنویت‌گرایانه مفهوم ”پیشرفت“ را نقد می‌کند. به ‌نظر او، ”انسان در غرب فکر می‌کرد“ که در حال پیشرفت است، اما ”اکنون در این تشویش است که زندگی آلوده آلوده‌تر نگردد.“ ملت‌های دیگر نباید خود را ”ملزم به تحمل سرنوشت و خدای محتوم دیگران“ کنند و باید به تاریخ و ”سرنوشت“ خود ”ایمان“ داشته باشند، چرا که ”اجتماعات بشری صاحب سرنوشت‌های واحد نیستند.“[61] جالب است این پیشنهاد که یک ملت باید ”سرنوشت خود“ را به‌ دست گیرد، درست چند ماه قبل از انقلاب، از جانب روشنفکر حامی حکومت و در مجلۀ مورد حمایت حکومت، مطرح شده است.

شمارۀ 9 بنیاد به غرب‌زدگی اختصاص دارد. تصاویر جلال آل‌احمد، سیدحسین نصر، احمد فردید و برخی دیگر از روشنفکران ایرانی پشت جلد این شماره قرار دارد و ”غرب یا شرق: میزگرد روشنفکری“ عنوان آن است. اما در این شماره صرفاً یک مقاله دربارۀ غرب‌زدگی وجود دارد و ظاهراً این تیتر به‌ مناسبت میزگردهایی آمده است که در کانال 2 تلویزیون با اجرای میبدی در جریان بود. شاهرخ شمس در مقاله‌اش با عنوان ”غرب‌زدگی در نظام تولید“ معتقد است:

در شرق، انسان هنوز شباهت به‌ خود را از دست نداده است. حال آنکه در غرب انسان می‌رود تا شباهت به‌ خود را از دست بدهد. و این برخلاف تصور نه ‌به خاطر نفس صنعت و تکنولوژی، بل صرفاً به علت حضور نوعی نظام تولیدی است که ریشه‌های آن را باید در انقلاب صنعتی اروپا و وجدان تاریخی‌اش جستجو کرد: وجدان سیاسی-اجتماعی بورژوازی. در این نظام، انسان در استخدام تولید است و تولید در استخدام سود و سود، که الزاماً اقتصادی و سیاسی است، در خدمت یک قشر مشخص.[62]

نویسنده در ادامه به نقد هر دو دیدگاه سرمایه‌داری و سوسیالیسم می‌پردازد و معتقد است که هر دو سیستم اقتصادی مشکل دارند چون هر دو جزیی از جهان غربی سکولار مدرن هستند. اگر این بخش از استدلال نویسنده به‌ سختی قابل فهم است و تناقض و سردرگمی نویسنده را نشان می‌دهد، نقل قول زیر خنده‌دار و به ‌طرز عجیبی ساده‌لوحانه به‌ نظر می‌رسد:

وقتی از غرب حرف می‌زنیم، نظام تولید کاپیتالیستی و سوسیالیستی را یک‌جا مراد می‌کنیم. چرا که پرولتاریای اروپایی و امریکایی به همان اندازه با ضدخود روبه‌روست که پرولتاریای سوسیالیسم. با این تفاوت که در نظام سوسیالیستی امروز جای ضدخود را دولت گرفته است که مالکیت بر ابزار و اسباب تولید، و بالمآل چیرگی بر ابزار و اسباب سیاست در دست اوست. در این میان، رسالت انسان شرقی مبارزه با غرب و علی‌الخصوص صنعت و تکنولوژی نیست. بلکه مبارزه با شکل و درونمایه و به یک کلام با وجدان بورژوازی است که انسان را به‌گونۀ یک ابزار صنعتی و یک شبه‌انسان مصرف‌کننده درآورده است. پس اجازه بدهید همین‌جا بگویم که وظیفه و رسالت انسان شرقی در حال حاضر جستجو برای یافتن یک نظام تولید شرقی است. نظامی که ریشه در شرافت اقتصادی داشته باشد.[63]

رضا مظلومان، استاد دانشگاه تهران، در شمارۀ 17 بنیاد مطلبی با عنوان ”تقلید و سرسام‌های اجتماعی“ نوشته است. نویسنده، که شخصیت سیاسی معروفی به طرفداری از حکومت است، اتفاقاً تلاش می‌کند تا تحلیلی جامعه‌شناسانه از خشونت و عوامل آن به دست دهد. او در قالب مقاله‌ای پژوهشی نظریه‌های متفاوت ”تقلید“ را مرور می‌کند و سپس با طرح مثال‌هایی از بسیاری از کشورهای جهان و از جمله ایران و امریکا، رابطۀ بین نمایش خشونت در رسانه‌ها و بازتاب آن در جامعه را شرح می‌دهد. اما دست‌اندرکاران مجله مثال خشونت در امریکا را به ‌صورت گزینشی برای سوتیتر مقاله انتخاب می‌کنند، چنان که در نگاه اول به‌ نظر می‌رسد مقاله در نقد خشونت در امریکاست.[64]

در شمارۀ 8، مقاله‌ای از محیط‌‌شناس امریکایی-فرانسوی، رُنه دوبو (René Dubos, 1901-1982)، چاپ شده است با عنوان ”بر علیه تکنولوژی.“[65] جالب آنکه عنوان انگلیسی مقاله ”در دفاع از محیط“ است. نویسنده میکروبیولوژیست معروفی است و نوعی رویکرد تکامل‌گرایانۀ اجتماعی‌ را پیشنهاد می‌کند که معتقد است می‌تواند بر مشکلات محیطی غلبه و در طبیعت تعادل اکولوژیکی ایجاد کند. او با ابراز خوش‌بینی نسبت به آینده معتقد است انسان این ظرفیت را دارد که معضلات زیست‌محیطی معاصر را رفع کند. اما عنوان مقالۀ منتشرشده در بنیاد گمراه‌کننده است. به ‌نظر می‌رسد تعمدی در کار بوده تا مقاله، برخلاف نظر نویسنده، ضد تکنولوژی جلوه کند.

مقالۀ دیگری در همین شماره از س. سهند با عنوان ”عصر فلزسالاری“ آمده است.[66] نویسنده معتقد است در حالی‌ که در عصری زندگی می‌کنیم که اسیر تکنولوژی و ماشین شده‌ایم، تصور می‌کنیم ”فردی آزاد“ هستیم. به ‌نظر او، در این عصر هیچ راه گریزی از امواج ”رسانه‌های گروهی“ مثل رادیو و تلویزیون نیست و این پیام‌های پی‌درپی سیستم عصبی انسان را ”بی‌حس“ و ”فلج“ کرده است.[67]

در همین شماره، مقاله‌ای از آرتور میلر ترجمه شده است. عنوان این مطلب که دربارۀ ادبیات و مصرف‌گرایی بحث می‌کند ”ادبیات و جامعۀ مصرفی“ است.[68] نویسندۀ مقاله رابطۀ نویسنده و خوانندگان در عصر مدرن را تحلیل می‌کند و معتقد است رسانه‌های همگانی و تولید انبوه به شناخته شدن نویسندگان و آثار ادبی کمک می‌کند. با این ‌حال، مجله گزینشی عمل می‌کند و برخی جمله‌های خاص را برای سوتیتر انتخاب می‌کند تا نشان دهد میلر مخالف تکنولوژی و جهان مدرن است. چنان که پیش از این نیز نشان داده شد، مسئولان مجله مدام چنین گزینش‌هایی را صورت می‌دادند تا مطالب را با ایدئولوژی ضدمدرنیستی بنیاد سازگار کنند.

در شمارۀ 15 مقاله‌ای دربارۀ ”نژادپرستی و آپارتاید“ برجسته شده است که گروه تحقیقی بنیاد فراهم کرده و به تبعیض علیه سیاهان در افریقای جنوبی می‌پردازد.[69] در شمارۀ 16 مطلبی از فرخ تمیمی منتشر شده است باعنوان ”نامۀ سرگشاده به یک عالیجناب.“[70] تمیمی در قالب یک نامه به مسئولان افریقای جنوبی، از نژادپرستی و آپارتاید انتقاد می‌کند. در نامه نقل قول‌هایی از قرآن، انجیل و محققان معروف آمده است تا وضعیت نژادپرستی در افریقای جنوبی را نکوهش کند. در همین شماره، مقاله‌ای با عنوان ”رویاهای مریکای سیاه“ منتشر شده که مصاحبه با 10 نفر متخصص دربارۀ نژادپرستی در امریکاست.[71] همچنین، بر اساس سفرنامۀ دان جاکوبسن، مقاله‌ای دربارۀ آپارتاید در افریقای جنوبی آمده است.[72]

شمارۀ 19 بنیاد بر نژاد و سیاست‌های نژادی تمرکز دارد و مقاله‌ای از رمان‌نویس امریکایی-کارائیبی، فرانک هرکوس، با عنوان ”زندگی در هارلم“ در آن چاپ شده است.[73] بخش دوم مقالۀ دان جاکوبسن دربارۀ آپارتاید در افریقای جنوبی هم در این شماره آمده است.[74] مطلبی دربارۀ ظهور نازیسم در اروپا[75] و مقاله‌ای با عنوان ”بازتاب چهرۀ زشت استعمار“ از فیلم‌ساز سیاه‌پوست سنگالی دربارۀ مشکلاتش برای فیلم‌سازی در این شماره منتشر شده است.[76] توجه داشته باشیم که این شمارۀ بنیاد در مهرماه 1357 منتشر شده است، اما دریغ از یک مقاله، تحلیل یا یادداشت دربارۀ حوادثی که در ایران در حال رخ دادن بود.

شیزوفرنی فکری: ترس از مواجهه با واقعیت

در این مطالعه، تقریباً همۀ مطالب منتشرشده در بنیاد را که با بحثمان مرتبط بود بررسی کردیم تا نشان دهیم به چه میزان ایدئولوژی ضدمدرنیستی در یک مجلۀ مورد حمایت حکومت رواج داشت. به‌ نظر می‌رسد ماهنامۀ بنیاد نسبت به موضوعات حساس آن زمان ایران غیرسیاسی عمل می‌کرد، اما به ‌وضوح و به شکلی سیستماتیک درگیر فعالیت فکری پرمخاطره‌ای بود. مجله کاملاً تحت تأثیر جریان‌های فکری دهۀ 1350 ایران بود. در واقع، بنیاد فقط یک نمونه در میان بسیاری از نهادهای فرهنگی تحت حمایت حکومت است که به تبلیغات بومی‌گرایانه ضدمدرنیستی می‌پرداختند.

یک مثال حضور منظم احمد فردید در تلویزیون ملی در دهۀ 1350 است. فردید بر اساس مطالعاتش از هایدگر روایتی ضدغربی از سنت‌گرایی دینی عرضه می‌کرد. آل‌احمد با نکوهش برنامۀ نوسازی اقتدارگرایانۀ رژیم پهلوی و استقبال از سنت‌های ایرانی به مثابه جایگزینی اصیل، ایدۀ ”بازگشت به خویشتن“ را سیاسی کرده بود. به ‌طرز متناقضی، حکومت پهلوی دقیقاً همان زمانی که برنامۀ نوسازی دولتی پرشتاب و خشنش را اجرا می‌کرد، این گفتمان اصالت تمدنی را به‌ همراه ادبیات ضدمدرن و ضدغربی‌اش از آنِ خود کرد. در این مدار سردرگم، بنیاد با کمک مالی خواهر دوقلوی شاه فضایی فرهنگی برای اندیشیدن به مسئلۀ غرب‌زدگی فراهم ساخت. مجله به تضعیف مشروعیت رژیمی کمک می‌کرد که اتفاقاً از طریق مواضع فکری‌اش به‌ دنبال حمایتش بود. مجله در عین حال که غرب را بردۀ عقلانیت اومانیستی، تکنولوژی و دستاوردهای مادی نشان می‌داد، از ایدۀ‌ به ‌شدت رمانتیک هویت ایرانی-اسلامی استقبال می‌کرد و چهره‌های گفتمانی این جریان ناتوان از هر تحلیلی، حتی سطحی، از واقعیت‌های سیاسی و اجتماعی موجود ایران بودند. در نهایت، واقعیتی که مجلۀ بنیاد همیشه منکرش شده بود چنان در برابر چشمانش منفجر شد که نابودش کرد.

سردبیر و نویسندگان بنیاد با مشغول کردن خود به مأموریت احیای حقیقت ”معنوی“ و ”عرفانی“ ایران چنان اغوا شده بودند که نسبت به حوادثی که در کشور در حال وقوع بود کاملاً کور شده بودند. فقط در شمارۀ آخر مجله سردبیر به خوانندگان توضیح می‌دهد که برای ادامۀ انتشار مجله با مشکل مواجه شده است:

بنیاد را می‌توان دوست داشت و می‌توان نداشت. نشریه‌ای است که سلامت نفس خود را تا به حال حفظ کرده است . . . بنیاد به شهادت همۀ شماره‌ها و همۀ صفحات دوسالۀ خود تیول احدی نبوده است. فضایی بوده است برای اندیشیدن . . . ما مانند هر ارگان و هر تجمع فکری دیگری گدای استقلال و آزادی اندیشه هستیم و این گدامنشی را با هیچ سرمایه‌ای معاوضه نمی‌کنیم. چرا که پیمان ما ابتدا با ”وطن“ و بعد با قلممان است و نه با هیچ‌چیز و هیچ‌کس دیگری. می‌دانیم که اگر وطنی نباشد، بهتر آن است که قلم بمیرد و زندگی بی‌وطن را نبیند. بنابراین، به عشق وطن و عشق شما شیفتگان اندیشه و قلم است که می‌نویسیم. اگر این حق را کسی از ما ضایع کند، بی‌درنگ به خانه خواهیم رفت و عطایش را به لقایش خواهیم بخشید. از این روست که به‌ یاری معنوی شما مستمندیم تا آزادگی این نشریه کماکان حفظ شود.[77]

اما در واقعیت مسئله بسیار بزرگ‌تر از آن بود که بنیاد بتواند حلش کند و این شماره آخرین شمارۀ مجله بود که منتشر می‌شد. جالب اینکه نیروهایی که منجر به از بین رفتن بنیاد شدند، درست مثل بنیاد به‌ دنبال احیای ”معنویت“ ایران بودند.

با این‌‌ حال، شیزوفرنی فکری‌ای که بنیاد دچارش شده بود، به‌ هیچ وجه منحصر به این مجله نبود. گفتمان ضدمدرنیستی‌ای که در اکثر مطالب بنیاد بیان می‌شد، تجسم یک چرخش گفتمانی بسیار فراگیرتر در ایدئولوژی حکومت پهلوی در اواخر دهۀ 1340 و دهۀ 1350 بود. مستندات بسیاری وجود دارد که نشان می‌دهد نهادهای فرهنگی و دانشگاهی بسیاری در آن دوره از جانب خاندان سلطنتی حمایت می‌شدند و همچون بنیاد به ”جنگ فرهنگی“ عجیب و خودتخربیگری در برابر ایده‌های مدرن مشغول بودند. بنیاد بخشی از این چرخش گفتمانی بزرگ‌تر در صورت‌بندی ایدئولوژیک حکومت بود. برای حکومتی که آشکارا ”طرفدار غرب“ و ظاهراً سکولار بود، پذیرش گفتمان غرب‌زدگی مخالفانش هم به ‌لحاظ وجودی غیرممکن بود و هم به ‌لحاظ سیاسی غیرعاقلانه.

[1] اشرف پهلوی، ”فضایی برای اندیشیدن،“ بنیاد، سال 1، شمارۀ 1 (اسفند 1355)، 3.

[2] پهلوی، ”فضایی برای اندیشیدن،“ 3.

[3] پهلوی، ”فضایی برای اندیشیدن،“ 3.

[4] پهلوی، ”فضایی برای اندیشیدن،“ 3.

[5] اشرف پهلوی، ”انسان، جهان سوم، حقوق و عدالت،“ بنیاد، شمارۀ ویژه (فروردین 1357)، 3.

[6] پهلوی، ”انسان، جهان سوم، حقوق و عدالت،“ 3.

[7] پهلوی، ”انسان، جهان سوم، حقوق و عدالت،“ 3.

[8] پهلوی، ”انسان، جهان سوم، حقوق و عدالت،“ 163.

[9] البته استفادۀ فردید از غرب‌زدگی بعد از انقلاب بسیار سیاسی و نزدیک به معنای مورد نظر آل‌احمد بود.

[10] بنیاد، سال 1، شمارۀ 7 (مهر 1356)، 1.

[11] بنیاد، سال 1، شمارۀ 8 (آبان 1356)، 1.

[12] بنیاد، سال 1، شمارۀ 11 (بهمن 1356)، 1.

[13] نقل‌شده در بنیاد، سال 1، شمارۀ 8 (آبان 1356)، 99.

[14] طی دهۀ 1350، بسیاری از روشنفکران و فلاسفۀ مرتبط با حکومت پهلوی به‌ فراوانی دربارۀ مأموریت تمدنی و اخلاقی ایران، آسیا و شرق نوشتند که شاید اوج آن در کنفرانس بین‌المللی گفتگوی تمدن‌ها در سال 1356 بود. مشخصاً شایگان و نراقی در برانگیختن این ایدئولوژی تمدنی مشارکت داشتند. با این ‌حال، این ایدئولوژی در برخی سخنرانی‌های شاه هم مشاهده می‌شود.

[15] مصاحبه با علیرضا میبدی، لوس‌آنجلس، کالیفرنیا، 16 فروردین 1394.

[16] عزت‌الله همایون‌فر، ”سفیر صلح،“ بنیاد، سال 1، شمارۀ 1 (اسفند 1355)، 4.

[17] جزایری، ”بگذارید یل‌های نوبل بدانند که ما نیز یلی از یلانیم،“ بنیاد، سال 1، شمارۀ 3 (خرداد 1356)، 21.

[18] جزایری، ”بگذارید یل‌های نوبل بدانند،“ 21

[19] سعید فاطمی، ”نمادهای اجتماعی خدایان کهن،“ بنیاد، سال 1، شمارۀ 7 (مهر 1356)، 14.

[20] فرخ تمیمی، ”شرق یا غرب؟“ بنیاد، سال 1، شمارۀ 10 (دی 1356)، 30.

[21] ناصر رنجبین، ”غرب . . . و شرق . . . از دیدگاه انسان شرقی،“ بنیاد، سال 1، شمارۀ 10 (دی 1356) 32 و 36.

[22] محمدرضا تاجدینی، ”شرق و غرب،“ بنیاد، سال 1، شمارۀ 10 (دی 1356)، 37.

[23] سردبیر، ”آزادی در بی‌آرزوئی است،“ بنیاد، سال 2، شمارۀ 18 (شهریور 1357)، 3-4.

[24] ایرج وحیدی، ”احیاء سهم جهانی ایران،“ بنیاد، سال 1، شمارۀ 7 (مهر 1356)، 3.

[25] وحیدی، ”احیاء سهم جهانی ایران،“ 3.

[26] گزارش مربوط می‌شود به سازمان خبرگزاری پارس و با محمود جعفریان، رئیس آن، مصاحبه شده است. بنگرید به ”خبرگزاری پارس: راهی برای نجات از امپریالیسم خبری،“ بنیاد، سال 2، شمارۀ 14 (اردیبهشت 1357)، 47 و 74.

[27] بنیاد، سال 1، شمارۀ 2 (اردیبهشت 1356)، 56.

[28] ‌”ملاقات با هنری کربن، فیلسوف فرانسوی: شرق درون،“ بنیاد، سال 1، شمارۀ 1 (اسفند 1355)، 6.

[29] ‌”ملاقات با هنری کربن،“ 7. سبک نوشتار مصاحبه دربارۀ به‌اصطلاح شرق معنوی و دیدگاه‌های کربن دربارۀ معنویت‌گرایی در شرق، خصوصاً ایران، بسیار رمانتیک و شاعرانه است. به ‌نظر می‌رسد مصاحبه‌کننده بیش از آنکه دقیقاً جملات کربن را به فارسی ترجمه کرده باشد، بیشتر بر اساس احساسات و علاقه‌اش نسبت به کربن و ایده‌هایش مصاحبه را گزارش کرده باشد.

[30] ‌”ملاقات با هنری کربن،“ 8.

[31] ‌”ملاقات با هنری کربن،“ 8.

[32] علیرضا میبدی، ”بحران ’من،“‘ بنیاد، سال 1، شمارۀ 3 (خرداد 1356)، 4. تأکیدات در متن اصلی آمده‌اند.

[33] میبدی، ”بحران ’من،“‘ 4. تأکیدات در متن اصلی آمده‌اند.

[34] پژوهش، ”استیلای دهشتناک: غرب ’مغزها‘ی شرق را بی‌وطن کرد،“ بنیاد، ویژه‌نامه (فروردین 1357)، 47 و 74.

[35] ‌”مرور کتاب تصوف نوشتۀ نصرالله سیف‌پور فاطمی،“ بنیاد، سال 1، شمارۀ 6 (شهریور 1356)، 74.

[36] سعید فاطمی، ”خام بدم، پخته شدم، سوختم،“ بنیاد، سال 2، شمارۀ 14 (اردیبهشت 1357)، 8.

[37] فاطمی، ”خام بدم، پخته شدم، سوختم،“ 10.

[38] ضیاء نور، ”وحدت وجود و جلوۀ آن در مثنوی معنوی،“ بنیاد، سال 1، شمارۀ 2 (اردیبهشت 1356)، 20-25.

[39] ابراهیم صفائی، ”خیام و مترلینگ،“ بنیاد، سال 2، شمارۀ 20 (آبان 1357)، 37.

[40] صفائی، ”خیام و مترلینگ،“ 38.

[41] سعید فاطمی، ”گفت‌وشنود: اساطیر . . . رؤیای قهرمانی انسان،“ بنیاد، سال 1، شمارۀ 2 (اردیبهشت 1356)، 63-64.

[42] سعید فاطمی، ”سی قرن سرود انسانی،“ بنیاد، سال 1، شمارۀ 4 (خرداد 1356)، 17 و 66.

[43] فاطمی، ”سی قرن سرود انسانی،“ 67.

[44] سعید فاطمی، ”رمزشناسی تاریخی یک مذهب،“ بنیاد، سال 1، شمارۀ 8 (آبان 1356)، 43.

[45] سعید فاطمی، ”جهانشمولی یک مذهب،“ بنیاد، سال 1، شمارۀ 9 (آذر 1356)، 24-25.

[46] سعید فاطمی، ”حضور اسطوره‌های پیشین در متن تفکر امروز،“ بنیاد، سال 1، شمارۀ 5 (مرداد 1356)، 18-23.

[47] اردشیر خدادایان، ”مقدمه‌ای بر تاریخ تمدن و فرهنگ ایران باستان،“ بنیاد، سال 1، شمارۀ 14 (اردیبهشت 1357)، 19-32.

[48] اردشیر خدادایان، ”ادبیات اوستائی،“ بنیاد، سال 1، شمارۀ 18 (شهریور 1357)، 32-33.

[49] اردشیر خدادایان، ”سیری در ادبیات و زبان‌های پیش از اسلام،“ بنیاد، سال 1، شمارۀ 17 (مرداد 1357)، 18-19.

[50] علیرضا میبدی، ”نوروزها دیروزها،“ بنیاد، شمارۀ ویژه (فروردین 1357)، 8-11.

[51] ‌”یک قبیلۀ غربی در میان قومیت ایرانی!“ بنیاد، شمارۀ ویژه (فروردین 1357)، 34-35.

[52] محمدحسین عادلی، ”شیفتگی مصرف،“ بنیاد، شمارۀ ویژه (فروردین 1357)، 42.

[53] عادلی، ”شیفتگی مصرف،“ 46.

[54] مهرداد اوستا ”گفتگو با مهرداد اوستا در رابطه با ادبیات و عرفان،“ بنیاد، سال 2، شمارۀ 17 (مرداد 1357)، 82-87.

[55] احمد فردید، ”اکنون‌زدگی فرهنگستان،“ بنیاد، سال 1، شمارۀ 4 (تیر 1356)، 5.

[56] علیرضا میبدی، ”دکترین زبان برای زبان،“ بنیاد، سال 1، شمارۀ 4 (تیر 1356)، 5.

[57] رضا داوری، ”دادوستدی فکری با دکتر رضا داوری،“ بنیاد، سال 1، شمارۀ 5 (مرداد 1356)، 32.

[58] داوری، ”دادوستدی فکری،“ 32.

[59] علیرضا میبدی، ”وصال تاریخ،“ بنیاد، سال 1، شمارۀ 1 (اسفند 1355)، 32.

[60] میبدی، ”وصال تاریخ،“ 33.

[61] میبدی، ”وصال تاریخ،“ 34.

[62] شاهرخ شمس، ”غرب‌زدگی در نظام تولیدی،“ بنیاد، سال 1، شمارۀ 9 (آذر 1356)، 3.

[63] شمس، ”غرب‌زدگی در نظام تولیدی،“ 3.

[64] رضا مظلومان، ”تقلید وسرسام‌های اجتماعی،“ بنیاد، سال 2، شمارۀ 17 (مرداد 1357)، 4-7 و 86-97.

[65] رُنه دوبو، ”بر علیه تکنولوژی،“ ترجمۀ عبدالحسین آذرنگ، بنیاد، سال 1، شمارۀ 10 (دی 1356)، 14-17.

[66] س. سهند، ”عصر فلزسالاری،“ بنیاد، سال 1، شمارۀ 18 (شهریور 1357)، 57.

[67] سهند، ”عصر فلزسالاری،“ 86.

[68] آرتور میلر، ”ادبیات و جامعۀ مصرفی،“ ترجمۀ مهدی خاموش، بنیاد، سال 1، شمارۀ 16 (تیر 1357)، 14-17.

[69] گروه تحقیقات بنیاد، زیر نظر سعید فاطمی، ”نژادپرستی و آپارتاید،“ بنیاد، سال 2، شمارۀ 15 (خرداد 1357)، 3-13.

[70] فرخ تمیمی، ”نامۀ سرگشاده به یک عالیجناب،“ بنیاد، سال 2، شمارۀ 16 (تیر 1357)، 12-13.

[71] پول شیتا پیرس، ”رویاهای امریکای سیاه . . .،“ ترجمۀ هادی دستباز، بنیاد، سال 2، شمارۀ 18 (شهریور 1357)، 20-22.

[72] دن جکوبسون، ”خاطرات و خطرات سفر به افریقای جنوبی: در دیار انسان‌های خاک ‌شده،“ ترجمۀ فرح برابری، بنیاد، سال 2، شمارۀ 18 (شهریور 1357)، 23-28.

[73] فرانک هرکوس، ”هارلم: آمیزۀ پیروزی و فاجعه،“ ترجمۀ هادی دستباز، بنیاد، سال 2، شمارۀ 19 (مهر 1357)، 14-15 و 27.

[74] دن جکوبسون، ”خاطرات و خطرات سفر به افریقای جنوبی 2: بازوان بریدۀ استقلال،“ ترجمۀ فرح برابری، بنیاد، سال 2، شمارۀ 19 (مهر 1357)، 16-19.

[75] میلتون الرین، ”میراث‌خواران هیتلر: گزارشی از احیاء نازیسم در غرب،“ ترجمۀ فرح برابری، بنیاد، سال 2، شمارۀ 19 (مهر 1357)، 20-22.

[76] ماهاما جانسون ترااوره، ”بازتاب چهرۀ زشت استعمار،“ ترجمۀ پرویز شفا، بنیاد، سال 2، شمارۀ 19 (مهر 1357)، 23-37.

[77] ‌”گدای آزادی،“ بنیاد، سال 2، شمارۀ 20 (آبان 1357)، 4.

خوانشی تبارشناسانه از جدال پلیس و قانون: دولت دوگانه و نظریۀ ولایت فقیه

مهدی سمائی <Mahdi Samaei <mahdi.samaei1982@gmail.com دانشجوی دکتری حقوق کیفری و جرم‌شناسی دانشگاه تربیت‌مدرس و پژوهشگر حوزۀ علوم جنایی و فلسفۀ حقوق است. در دورۀ دکتری مطالعه دربارۀ ”جدال قانون‌گرایی و عدالت‌طلبی در تجربۀ‌ زیستۀ قضات کیفری ایران“ را پی گرفته . با پیگیری ایدۀ جرم‌شناسی مردم‌مدار (public criminology) کوشیده است مباحث جرم‌شناختی و حقوقی را در قالب مقالاتی پژوهش‌محور در فضای عمومی طرح کند. او در قلمرو ادلّۀ اثبات دعاوی جنایی نیز آثاری منتشر کرده و نیز در دست انتشار دارد. ترجمۀ چند مقالۀ انگلیسی نیز از او در دست است.

                                                                            

طرح مسئله

مسئلۀ قانون در ایران چیست؟ نظریۀ حقوقی از روبه‌رو شدن با این پرسش گریز ندارد. ادعای من این است که می‌توان مسئلۀ قانون در ایران را در قالب” گذار از حکمرانی پلیسی به حکمرانی قانونی“ صورت‌بندی کرد. بنابراین، برای اینکه فهمی دقیق از مسئلۀ مذکور به دست آوریم، باید دربارۀ حکمرانی پلیسی و حکمرانی قانونی بیندیشیم. مقاله در قسمت اول به گونه‌ای تبارشناسانه چهره‌های قانونی و پلیسی دولت را می‌کاود و جدال آنها را روایت ‌می‌کند. تبار حکمرانی پلیسی به دوران باستان برمی‌گردد. در آتن کلاسیک، حکمرانی پلیسی در قالب قدرت پدرسالارانه‌ای تجسد می‌یافت که ”رئیس منزل“ بر ”اهالی“ اعمال می‌کرد. حکمرانی قانونی را اما متفکران عصر روشنگری به صورتی منسجم مفهوم‌پردازی کردند. تولد مفهوم جدیدِ ”قانون“ در دوران مدرن، حکمرانی پلیسی را به بحران کشاند و فقدان مشروعیتش را برملا کرد. بدین‌سان، جدال بین حکمرانی قانونی و پلیسی در ساحت دولت مدرن رقم خورد و تداوم یافت. اکنون مسئلۀ قانون این است که تا حد ممکن از سازوکارهای حکمرانی ”پلیسی‌زدایی“ کنیم و به سمت رویه‌های قانونی پیش رویم.

مفهوم انضمامی حکمرانی پلیسی و قانونی از تاریخ اروپا سر برآورده است. با این همه، به نظرم می‌توان، ضمن پرهیز از تطبیق خام‌دستانه، از این دو مفهوم برای فهم‌پذیر کردن قدرت دولتی در ایران نیز بهره گرفت. به واسطۀ این مفهوم‌ها، بینش‌هایی دربارۀ تاریخ حکمرانی در ایران به دست می‌آید که احتمالاً به طُرُق دیگر حاصل‌شدنی نیست. در ایران تا حوالی مشروطه قدرت دولتی در اُس‌واساس خود سرشتی پلیسی داشت. مشروطه‌طلبان کوشیدند به صورت جمعی چهره‌ای قانونی برای دولت تخیل کنند. با وجود این، هنوز هم پس از گذشت بیش از یک قرن شاید مهم‌ترین رسالت نظریۀ حقوقی این باشد که تخیل جمعی مشروطه‌طلبان را بسط دهد. یکی از مسائل مهم ایران این است که مردم وقتی به قدرت دولتی می‌نگرند، خود را در معرض نگاه پلیسی حاکم نیابند.

اگر مسئلۀ قانون در ایران را به مثابه گذار از حکمرانی پلیسی به حکمرانی قانونی دریابیم، آن‌گاه طیفی از پرسش‌های مهم مجال طرح می‌یابند. در میان طیف پرسش‌ها، در قسمت دوم صرفاً به برخی از پرسش‌های مرتبط با رابطۀ قانون و فقه شیعه خواهم پرداخت. پرسش مشخص این است: ”نظریۀ ولایت فقیه“ چه ربط و نسبتی با قدرت پلیسی و قدرت قانونی دارد؟ آیا نظریۀ ولایت فقیه گذار از حکمرانی پلیسی به حکمرانی قانونی را تسهیل می‌کند یا آن‌را دشوارتر می‌سازد؟ در پاسخ به این پرسش‌ها، دو خوانش متفاوت از نظریۀ ولایت فقیه را می‌کاوم و نسبت هر یک را با مسئلۀ قانون در ایران بررسی می‌کنم.

روایت ما از جدال حکمرانی پلیسی و قانونی مبتنی بر نوشته‌های مارکوس دوبر  است. دوبر در دو دهۀ اخیر در قالب انبوهی از نوشته‌ها نظریه‌ای ایده‌بخش دربارۀ دولت دوگانه (dual state) پرورانده و به تفصیل از جدال بین دولت پلیسی (police state) و دولت قانونی (law state) سخن گفته است. پژوهش او سویه‌ای تبارشناسانه (genealogical) دارد. به روایت دوبر، تبارشناسی در مرز میان پژوهش تاریخی و پژوهش فلسفی قرار می‌گیرد و در پی کشف بنیادهای حقوقی مفاهیم از طریق پیگیری تبار آنهاست.[1] او کوشیده است دقیقه‌های بنیادی در تحول پدیده‌هایی مانند دولت، حکمرانی، قدرت و قانون را ردگیری کند.[2]

در مقالۀ پیش‌رو از همین ایستار به جدال میان دو نوع حکمرانی می‌نگرم و مدعی هستم که روش تبارشناسانۀ دوبر دست‌کم از سه جهت به کار می‌آید. یکی اینکه وجوهی از وضعی را فهم‌پذیر می‌کند که در آن به سر می‌بریم و برملا کردن جنبه‌های مسئله‌مند آن ‌را ممکن می‌سازد. فایدۀ دیگر، و شاید مهم‌تر، این است که فضایی برای مواجهۀ انتقادی با وضعیت مهیا می‌کند. سومین جهت سویه‌ای هنجاری (normative) دارد. فهم تبارشناسانه به نظریۀ هنجاری دربارۀ گذار به حکمرانی قانونی غنا می‌بخشد.

حکمرانی قانونی در مقابل حکمرانی پلیسی: خوانشی تبارشناسانه

دو نوع مفهوم‌پردازی از حکمرانی، دولت،[3] و قدرت ممکن است. از یک سو می‌توان از حکمرانی پلیسی، دولت پلیسی و قدرت پلیسی سخن گفت و از سوی دیگر از حکمرانی قانونی، دولت قانونی و قدرت قانونی حرف زد. برای فهم این دو سویه، ناگزیر باید در دو مفهوم ”پلیس“ و ”قانون“ تأمل کنیم. اگر این دو مفهوم روشن شوند، آن‌گاه تصوری دقیق از دو چهرۀ قدرت دولتی هم به دست می‌آید.

1.1. سازوکارهای حکمرانی پلیسی

در دوران ما، واژۀ پلیس (police) بیش از هر چیز بر سازمانی اطلاق می‌شود که آن‌را در ایران نیروی انتظامی می‌نامیم. با این همه، مفهوم پلیس در این مقاله معنایی عام‌تر و از حیث نظری غنی‌تر دارد؛ هر چند مؤلفه‌هایی که برای مفهوم پلیس برمی‌شمریم، اساسی‌ترین ویژگی‌های اقدامات سازمان پلیس را نیز برمی‌سازد. مؤلفه‌هایی همچون حفظ نظم (order maintenance)، استفاده از زور فیزیکی (use of physical force)، و بی‌قانونی قانونی (legal lawlessness) هم ویژگی‌های مهمی در تعریف ما از پلیس به حساب می‌آیند و هم ویژگی‌های اساسی اقدامات سازمان پلیسی-انتظامی را بیان می‌کنند.[4] طبق مفهوم‌پردازی ما، پلیس نه نوعی سازمان، بلکه نوعی حکمرانی و شیوه‌ای از اِعمال قدرت است.[5] تأمل دربارۀ پلیس منشأ پدرسالارانۀ دولت‌ها را برملا می‌کند. برای شناسایی معنای غنی‌تر و نظری‌تر پلیس، به جای متون معاصر خوب است به متنی از قرن هجدهم میلادی رجوع کنیم.[6] در سال 1769، ویلیام بلک‌استون (William Blackstone, 1723-1780)، حقوقدان برجستۀ انگلیسی، کتاب یادداشت‌هایی دربارۀ قوانین انگلستان را منتشر کرد و در بخش ”جرایم علیه پلیس عمومی،“ تعریفی مهم از پلیس عمومی به دست داد.[7] پیش از ذکر این تعریف، لازم است توضیحی دربارۀ یکی از مفاهیم اساسی آن پیش نهیم. بلک‌استون مفهوم پلیس را در ارتباطی وثیق با مفهوم oeconomy می‌فهمید. این کلمۀ اخیر شکل کهن واژۀ economy است که امروزه آن‌را به ”اقتصاد“ ترجمه می‌کنیم، هرچند ترجمۀ oeconomy به اقتصاد مراد بلک‌استون را دقیقاً روشن نمی‌کند. برای فهم انضمامی oeconomy در آن روزگار خوب است توضیح ژان ژاک روسو (Jean-Jacques Rousseau, 1712-1788) را بیان کنیم. روسو نوشته است: ”واژۀ oeconomy، از oikos، به معنای خانه [یا منزل] و nomos، یعنی قانون، مشتق شده است و در اصل به معنای حکمرانی خردمندانه و مشروع[8] بر خانه برای حصول خیر عمومی کل خانواده است. بعدتر، معنای واژه به حکمرانی بر خانوادۀ بزرگ یا دولت بسط یافت.“[9] بنابراین، معنایی که یک یونانی از oeconomy می‌فهمید، مدیریت امور خانه (household management) بود.[10] البته چنان‌که خواجه نصیر طوسی (597-682‌‌ق) توضیح می‌دهد، ”بباید دانست که مراد از منزل در این موضع نه خانه است که از خشت و گِل و سنگ و چوب کنند، بل که از تألیفی مخصوص است که میان زن و شوهر و والد و مولود و خادم و مخدوم و متمول و مال افتد‌.“[11] بعدها در نهضت ترجمۀ آثار یونانی به زبان عربی، مسلمانان oikonomikos را به ”تدبیر منزل“ ترجمه کردند. استفاده از این ترجمه، علاوه بر رعایت دقت، از این مزیت برخوردار است که در سنت فکری ما ریشه دارد. منظور از این مفهوم، به منزلۀ یکی از اقسام حکمتِ عملی در فلسفۀ مشاء، نحوۀ ادارۀ منزل و ادارۀ امور زن، فرزند، بردگان و خدمتکاران است[12]. فارابی در زمینۀ تدبیر منزل اندیشیده و ابن‌سینا نیز رساله‌ای با همین نام نگاشته است. خواجه نصیر دربارۀ تدبیر منزل نوشته است:

صناعت تدبیر منزل که آن را حکمت منزلی خوانند نظر باشد بر حال این جماعت بر وجهی که مقتضی مصلحت عموم بُوَد در تیسیر اسباب معاش و توصل به کمالی که به حسب اشتراک مطلوب باشد؛ و چون عموم اشخاص نوع، چه ملک و چه رعیت و چه فاضل و چه مفضول، بدین نوع تألیف و تدبیر  محتاجند، و هر کسی به مرتبۀ خود به تقلد امر جماعتی، که او راعی ایشان بوَد و ایشان رعیت او، مکلف، منفعت این علمْ عام و ناگزیر باشد و فواید آن هم در دین و هم در دنیا شامل، و از اینجا فرموده است صاحب شریعت، علیه‌السلام، که کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته.[13]

 به همین دلیل، ما نیز oeconomy را به تدبیر منزل برمی‌گردانیم. اما تعریف بلک‌استون:

مُراد من از ”پلیس عمومی و تدبیر منزل“ این است: تنظیم شایسته و نظم داخلی سرزمین پادشاهی؛ طوری که اشخاص حاضر در سرزمین، همچون اعضای یک خانواده‌ که خوب مدیریت شده است، ملزم‌اند رفتار عام خود را با قواعد مرتبط با آداب‌دانی، حُسن سلوک و مشی مطلوب تطبیق دهند و در جایگاه خاص خودشان، محجوب، سخت‌کوش و بی‌آزار باشند.[14]

مهم‌ترین نکته در تعریف بلک‌استون این است که او ”پلیس عمومی“ را در کنار ”تدبیر منزل“ می‌فهمید و از منظر قدرت پلیسی، ”اشخاص حاضر در سرزمین“ را به ”اعضای یک خانواده“ تشبیه می‌کرد. همین ارتباط بین”پلیس“ و ”تدبیر منزل“ می‌تواند مبنایی برای شروع سفر تبارشناسانۀ این مقاله به دست دهد.

1.1.1. تبار حکمرانی پلیسی

تبار مفهوم پلیس به آتن کلاسیک برمی‌گردد. هرچقدر مفهوم تدبیر منزل در یونان باستان بهتر شناخته شود، فهمی دقیق‌تر از مفهوم پلیس هم به دست می‌آید. در آتن کلاسیک، دو نوع حکمرانی وجود داشت. اولی در اویکوس یا همان قلمرو خصوصی منزل اِعمال می‌شد و دومی در آگورا (agora)، یا همان سپهر عمومی شهر-دولت.[15] مدل حکمرانی در قلمرو خانه تدبیر منزل نام داشت و مهم‌ترین مولفۀ تعریف‌کننده‌‌اش دگرآیینیِ (heteronomy) اعضای خانواده بود. رؤسای منازل که در فضای شهر-دولت به شکل خودآیین بر خود حکومت می‌کردند، در فضای خانه سرنوشت اهالی بی‌بهره از خودآیینی (autonomy) را رقم می‌زدند.[16] در قلمرو خانه یا اویکوس، رابطه‌ای سلسله‌مراتبی بین حکمران (رئیس خانواده، مدبر منزل یا  دقیق‌تر: رب منزل) و اهالی (زنان، کودکان و بردگان) به چشم می‌خورد.[17] رب منزل بر اعضای منزل که توانایی حکمرانی بر خود را نداشتند، حکم می‌رانْد و امور خانه را تدبیر می‌کرد.[18] مدیریت خانه سویه‌ای اقتدارگرایانه و پدرسالارانه داشت،[19] و بر اِعمال قدرت از طریق زور مبتنی بود.[20] مدبرِ منزل وظیفه داشت امور را پدرسالارانه و به شیوه‌ای تمشیت کند که مصلحت منزل را ارتقاء دهد. اعضا به مثابه منابع و ابزارهایی محسوب می‌شدند که رئیس منزل می‌توانست آنها را طبق مصلحت‌اندیشی خود به کار گیرد. مدیریت خانه ادارۀ پیشاسیاسی منابع بود، نه حکمرانی سیاسی بر اشخاص. منابع خانه از اشیاء و اهالی تشکیل می‌شد و همگی در قلمرو اقتدار رئیس منزل قرار داشتند.[21] به گفتۀ خواجه نصیر، ”ارکان منزل پنج‌اند: پدر و مادر و فرزند و خادم و قوت.“[22] در ازای وظیفۀ پیگیریِ مصلحت، رئیس منزل از اختیارات وسیعی بهره می‌بُرد و صلاحدید گسترده‌ای داشت که قدرت تنبیه کردن و مجازات اهالی را نیز شامل می‌شد.[23] در مقابل، مفهوم اساسی در سپهر عمومی خودآیینی شهروندان بود.[24] در آگورا، برخلاف اویکوس، قدرت نه از طریق زور بلکه از طریق اقناع اِعمال می‌شد.[25] با تفکر یونانی سازگار نبود که شخصِ خودآیین تنبیه بدنی شود. شهروندان به مثابه‌ اشخاصی خودآیین و برابر در حیطۀ عمومی بر خود حکم می‌راندند و در فضای عمومی، ایدۀ خودحکمرانی را محقق می‌کردند. البته برابری در آتن کلاسیک معنای مضیّقی داشت و صرفاً همان رؤسای منازل، شهروند خودآیین، آزاد و برابر محسوب می‌شدند. به همین سبب، زنان، بردگان، و کودکان از صلاحیت مشارکت در امور سیاسی بهره نمی‌بُردند.[26] عقل یونانی آنان را فاقد خودآیینی می‌پنداشت و در نتیجه، این قابلیت را در آنان نمی‌دید که در فضای عمومی به حکومت مشروعیت ببخشند.[27]

 هانا آرنت تمایز بین این دو نوع حکمرانی را چنین بیان می‌کند:

سیاسی بودن، زیستن در دولت‌شهر، به این معنا بود که تکلیف همه‌چیز از طریق سخن و اقناع معلوم می‌شد، نه از طریق زور و خشونت. در خودفهمی یونانی، واداشتن مردم به وسیلۀ اِعمال خشونت و دستور دادن به جای اقناع شیوه‌هایی ماقبل سیاسی برای سلوک با مردم و مشخصۀ زندگی بیرون از دولت‌شهر، مشخصۀ خانه و زندگی خانوادگی، بود که در آن رئیس خانواده با قوایی بلامنازع و مستبدانه حکم می‌راند.[28]

تمایز بین اویکوس و آگورا در جمهوری روم نیز در قالب تقابل familia و forum تداوم یافت.[29] ریاست بر خانواده (familia) به بزرگ‌ترین فرد ذکور خانواده تعلق می‌گرفت که رومیان او ‌را paterfamilias، به معنای تحت‌الفظیِ پدر خانواده یا مالکْ‌رقاب خانواده، می‌نامیدند. مقام paterfamilias نه پدر طبیعی و بیولوژیکی، بلکه اقتدار حاکم بر منزل بود. اندیشۀ رومی در قیاس با تفکر یونانی سویۀ حقوقی پُررنگی داشت.[30] در حقوق روم، قدرت رئیس خانواده بر اهالی به لحاظ حقوقی مفهوم‌پردازی شد. رومیان این قدرت را ذیل مفهوم patria potestas، به معنای ”قدرت پدرانه“ می‌فهمیدند. این مفهوم بر قدرت انضباطی و تنبیهی چشمگیری دلالت می‌کرد که رئیس خانوادۀ رومی از آن بهره می‌بُرد.[31] ذکر تحولات روم و قرون وسطا مفصل‌تر و پیچیده‌تر از آن است که حتی طرح اجمالی آن در این مقاله بگنجد. با وجود این، باید به اتفاق بسیار مهمی اشاره کنیم که در امپراتوری روم رخ داد. این واقعۀ دوران‌ساز دلالت‌های ژرفی برای فهم سازوکارهای دولت پلیسی دارد. در امپراتوری روم، حیطۀ خصوصی در سپهر عمومی شبیه‌سازی شد و ایدۀ پدرسالارانۀ تدبیر منزل به قلمرو عمومی سرایت کرد. در اثر این سرایت، کل کشور خانه‌ای بزرگ (منزل عظیم) دانسته ‌شد. امپراتور نیز شأن رئیس خانوادۀ بزرگ را به دست آورده و همچون مدبر منزل امور اهالی را مدیریت می‌کرد.[32] در نتیجه، امپراتور و پادشاه از تمام قدرتی بهره می‌بردند که پیش‌تر رئیس منزل بر اهالی خانواده اِعمال می‌کرد. رابطۀ حاکم و حکومت‌شونده، به مثابه رابطه‌ای پدرسالارانه، اقتدارآمیز و نابرابر فهمیده می‌شد. قدرت پدرانه یا patria potestas از رئیس منزل به پادشاه به مثابۀ پدر مردم تعمیم یافت. در این دوران طولانی، وظیفۀ پادشاه همان تدبیر منزل بود؛ اما او امور منزلی بزرگ را تمشیت می‌کرد که کل قلمرو امپراتوری یا پادشاهی را شامل می‌شد. مردم موجوداتی دگرآیین بودند که ارادۀ شاهی سرنوشت‌شان را رقم می‌زد. در واقع، آنان به منابعی تبدیل شده بودند که حاکم در راستای مصلحت کشور قرار بود به کار گیرد. همان انسانیت‌زدایی که در قلمرو اویکوس بر زنان و بردگان صدق می‌کرد، به مردم کل کشور تسری یافت. حکمرانی پدرسالارانۀ پادشاه، در مقام ”پدرِ“ مردم، در قرن هفدهم و هجدهم میلادی در قالبی بوروکراتیک در نهادها تجسد یافت، به قسمی که طبق فهم عرفی، ‌طبیعی و عقلانی انگاشته شد و قدرت پلیسی توسعه پیدا کرد.[33]

هنگامی که اندیشۀ یونانی به واسطۀ ترجمه به فضای فکری مسلمانان راه یافت، با یک نکتۀ مهم روبه‌رو می‌شویم که مطالعۀ آثار فارابی (259-339‌ق) ما را به فهم آن نزدیک می‌کند. گفتیم که در آتن دو فضای مجزا وجود داشت: شهر حیطۀ خودآیینی بود و خانه قلمرو دگرآیینی. در فلسفۀ مدنی فارابی، اثری از حیطۀ خودآیینی به چشم نمی‌خورد.  شهر نیز به شکل قلمرو دگرآیینی درمی‌آید و در نتیجه، سویه‌های پلیسی پُررنگی پیدا می‌کند. خوانش اسلامی از آموزه‌های یونانی فضایی برای خودآیینی شهروندان به جا نمی‌گذارد. در اندیشۀ فارابی، ساختار مدینه یا شهر نیز سلسله‌مراتبی و مبتنی بر حکمرانی اقتدارگرایانۀ ”رئیس مدینه“ است.[34] فارابی جایگاه رئیس مدینه را بر اساس جایگاه خداوند در عالَم یا قلب در بدن انسان می‌فهمد. به نظر او، رئیس مدینه ”از حیث رتبه و شأن و مقام از همه برتر است. او مخدوم مطلق است و خادم هیچ‌کس نیست و حال آنکه اعضای دیگر مدینه خادم رئیس اول‌اند.“[35] فارابی که توانایی‌های انسان‌ها را متفاوت می‌داند، ساختاری سلسله‌مراتبی و اقتدارگرایانه در مدینه را روا می‌شمرد. تصویر او از مدینه را چه بسا بشود در قلمرو حکمرانی پلیسی گنجاند، بدون اینکه در آن فضایی برای خودآییینی- نظیر شهروندان آتن- به چشم بخورد. این شرح اقتدارگرایانه از شهر در فکر اسلامی-ایرانی تداوم پیدا کرد.

1.1. 2. قدرت پلیسی و مصلحت‌اندیشی

اساس قدرت پلیسی را باید در patria potestas یا قدرت پدرانه‌‌ای جُست که حاکم بر حکومت‌شوندگان اِعمال می‌کند. این قدرت پدرانه سرشتی سلسله‌مراتبی و اقتدارآمیز دارد و بر نقض خودآیینی اهالی مبتنی است. پیش از شرح دولت قانونی، باید یک نکتۀ دیگر را دربارۀ قدرت پلیسی طرح کنیم. برای شرح این نکته، از ارسطو (384- 322 ق‌م) کمک می‌گیریم و به کتاب سیاست رجوع می‌کنیم. به گفتۀ ارسطو، کل ”منزل“ عبارت است از ”ابزارهایی“ که رئیس منزل باید برای تحقق رفاه و مصلحت آن به کار گیرد. او سپس توضیح می‌دهد که ”این ابزارها بر دوگونه‌اند: جاندار و بی‌جان.“[36] بنابراین، انسان‌های درون منزل نیز، در کنار حیوانات و اشیاء، ابزارهایی در دست رئیس منزل به شمار می‌آیند. بر این اساس، ارسطو در کتاب اخلاق نیکوماخوس بر این نکتۀ مهم تأکید می‌ورزد که تدبیر منزل، ”بیرون از قلمرو عدالت“ قرار دارد. اگرچه ”شهروندان“ آتن باید در حق هم عدالت بورزند، اما قاعدۀ عدالت بر روابط رئیس منزل و اهالی حاکم نیست. با در نظر گرفتن ابزاربودگی اعضای منزل در نظر ارسطو، استدلال او تا حد زیادی واضح به نظر می‌رسد. او نوشته است:

بی‌عدالتی، به معنای مطلق آن، در قبال اشیائی که مِلک ما هستند وجود نمی‌تواند داشت. بردۀ انسان و کودک او تا هنگامی که به سن معینی برسد و مستقل شود، چنان است که گویی جزئی از اوست و هیچ‌کس برآن نمی‌شود که زیانی به خویشتن برساند (به همین جهت بی‌عدالتی به خویشتن ممکن نیست). بنابراین، عدالت یا بی‌عدالتی میان شهروندان در این روابط (رابطۀ ارباب با بنده و پدر با فرزند) به چشم نمی‌خورَد.[37]

در نتیجه، اعضای خانواده بیرون از قلمرو عدالت قرار دارند. وقتی حکومت را بر اساس مدل تدبیر منزل بفهمیم، اتباع نیز بیرون از قلمرو عدالت به سر می‌بَرند. در این صورت، با دولتی پلیسی روبروییم که رابطۀ حاکم و حکومت‌شوندگان طبق موازین عدالت شکل نمی‌گیرد. از این بحث مهم پرسشی بنیادین سر برمی‌آورد: اگر اتباع حکمرانی پلیسی بیرون از قلمرو عدالت قرار دارند، آن‌گاه چه موازینی بر رابطۀ حکومت‌کننده و حکومت‌شوندگان حاکم است؟ به عبارت دیگر، در حکمرانی پلیسی چه جایگزینی برای عدالت وجود دارد؟ پاسخ این است: قدرت پلیسی اگرچه عادلانه نیست، اما در قلمرو prudence یا مصلحت‌اندیشی جا می‌گیرد.[38] جایگاه مصلحت‌اندیشی در دولت پلیسی مقارن با جایگاه عدالت در دولت قانونی است. این ایده در ذهن خواجه‌ نصیر هم وجود داشته است. به تعبیر او،

همچنان که شبان رمۀ گوسفند را بر وجه مصلحت بچراند، و به علف‌زار و آبشخورِ موافق بَرَد، و از مضرات سباع و آفات سماوی و ارضی نگاه دارد، و مساکن تابستانی و زمستانی و نیمروزی و شبانگاهی بر حسب صلاحی که هر وقت اقتضاء کند مرتب گرداند، تا هم امور معیشت او و هم نظام حال ایشان حاصل شود، مدبر منزل نیز به‌ رعایت مصالح اقوات و ارزاق و ترتیب امور معاش و سیاست احوال جماعت . . . قیام کند.[39]

در اندیشۀ فارابی نیز رئیس مدینه به گونه‌ای اقتدارگرایانه مصلحت را می‌سنجد و وظیفۀ تعلیم و ارشاد اعضا را بر عهده دارد.[40]

مفهوم مصلحت‌اندیشی چنان اهمیتی دارد که اگر تحولات تاریخی‌اش را در یونان، روم و عصر رنسانس پی بگیریم، بینش‌های مهمی در خصوص این دوران‌ها به دست می‌آوریم. ارسطو در کتاب ششمِ اخلاق نیکوماخوس پنج فضیلت فکری را از هم تفکیک می‌کند: اپیستمه (episteme)، فرونسیس (phronesis)، تخنه (techne)، سوفیا (sophia) و نوس ( nous).[41] در این میان، فرونسیس، که معمولاً به ”حکمت عملی“ یا ”عقل عملی“ ترجمه می‌شود، برای ما مهم است. واژۀ prudence یا مصلحت‌اندیشی از phronesis گرفته شده و در نتیجه، بحث ارسطو دربارۀ فرونسیس برای فهم معنای مصلحت‌اندیشی راهگشاست. ارسطو فرونسیس را سویه‌ای از عقل می‌دانست که برای تصمیم‌گیری دُرست دربارۀ امور حادث (contingent matters) به کار می‌آید.[42] عقل یونانی فرونسیس را در زمرۀ‌ فضیلت‌هایی برمی‌شمُرد که در کسانی همچون پریکلس (Pericles) تجسد می‌یابد. در جمهوری روم نیز، به ویژه در آثار سیسرون (106-43‌ق‌م) بحث‌های مهمی دربارۀ فضیلتِ prudentia به چشم می‌خورَد.[43] در آستانۀ عصر مدرن، ماکیاوللی بازاندیشانه به این مفهوم بازگشت.[44] در عصر ما نیز پژوهش دربارۀ مصلحت‌اندیشی رواج دارد. با توجه به این بحث‌ها، این پرسش بسیار مهم قابل طرح است: به چه معنا حکمرانی پلیسی در قلمرو مصلحت‌اندیشی یا prudence قرار دارد؟ در ادامه، چهار نکته را برمی‌شمریم که ربط‌ و نسبت حکمرانی پلیسی و مصلحت‌اندیشی را روشن‌تر می‌کند. چه بسا مُجاز باشیم خطر کنیم و بگوییم که این چهار نکته سویه‌های پلیسی مصلحت‌اندیشی را می‌نُمایانند. در همۀ موارد، از حکمرانی پلیسی معنایی عام را مُراد می‌کنیم که هم شامل حکمرانی رئیس منزل بر اهالی می‌شود و هم حکمرانی پادشاه بر ”منزل عظیم“ یا کشور را در بر می‌گیرد.

مورد اول اینکه، در حکمرانی پلیسی تشخیص مصلحت سویه‌ای پدرسالارانه و اقتدارگرایانه دارد و این حکمران پلیسی است که مصلحت اهالی دگرآیین را معین می‌کند. این نکته اهمیت بسیاری دارد. به جای اینکه شهروندان به گونه‌ای دموکراتیک دربارۀ خیر مشترک تصمیم بگیرند، حکمران پلیسی مصلحت کل اهالی یا اتباع را می‌سنجد. قدرت مصلحت‌سنجی در دست حکمران است و همگان ناگزیرند از تشخیص او تمکین کنند. مصلحت منزل در فضای رابطۀ سلسله‌مراتبی حکمران و اهالی تعیین می‌شود، نه در سپهر روابط برابر شهروندان. به عبارت دیگر، تشخیص مصلحت در قلمرو discretion یا صلاحدید حاکم یا ولی قرار دارد. صلاحدید وسیع حاکم و آزادی عمل گستردۀ او با ارادۀ مردم محدود یا مقید نمی‌شود. این نکته ما را به مورد دوم می‌رساند. مصلحت حد قدرت پلیسی را ترسیم می‌کند.[45] از حیث نظری، دولت پلیسی باید مصلحت حکومت‌شوندگان را پاس دارد. این نکته دربارۀ روابط رئیس منزل و اهالی نیز کاملاً صدق می‌کند. این اندیشه چنان فراگیر است که در حقوق خانوادۀ ایران نیز جلوه یافته است. طبق مفهوم مادۀ 1184 قانون مدنی، ”ولی“ باید ”غبطه“ یا مصلحت ”صغیر“ را مراعات کند. همین را می‌توان در قلمرو دولت پلیسی نیز بازنویسی کرد: حاکم باید غبطه یا مصلحت اتباع را رعایت کند. اما اگر رئیس منزل (ولی یا حاکم) مصلحت منزل را نقض کند، آن‌گاه چه پیامدی دارد؟ پاسخ به این پرسش ما را به نکتۀ سوم گذر می‌دهد. باز مفید است به قانون مدنی رجوع کنیم. طبق مادۀ‌ 1184، ”هرگاه ولی قهری طفل رعايت غبطه صغير را ننمايد و مرتكب اقداماتی شود كه موجب ضرر مُولی‌عليه گردد . . . پس از اثبات، دادگاه ولی مذكور را عزل . . . می‌نمايد.“ حُکم ماده روشن است: نقض مصلحت سلب ولایت را در پی دارد. این نکته نیز دربارۀ رابطۀ حاکم پلیسی و اتباع صدق می‌کند. اگر مدبر منزل یا حکمران پلیسی عامدانه مصلحت اَتباع را کنار بگذارد و با بدخواهی و سوءنیت خلاف مصالح رفتار کند، آن‌گاه عنوان مدبر منزل از او سلب می‌شود.[46] البته روشن است که صرفاً در عالَم ثبوت و از حیث نظری اینگونه است؛ وگرنه در عالَم اثبات کاملاً محتمل است حاکم پلیسی مصلحت اهالی را پاس ندارد و توأمان به حکمرانی‌اش ادامه دهد.

 اکنون به نکتۀ چهارم می‌رسیم. وظیفۀ ارتقای مصلحت اختیاراتی چشمگیر به مدبر منزل برای ارتقای مصلحت ایجاد می‌کند.[47] چنان که دیدیم، حکمرانی پلیسی بر همۀ اعضا و اشیاء حکم می‌راند و می‌تواند از آنها به مثابه‌ وسیله‌ای برای تحقق مصلحت بهره ببرد.[48] به‌ویژه، وظیفۀ ارتقای مصلحت به او قدرت تنبیهی می‌دهد تا کردارهای مخل مصلحت را کیفر دهد. این نکته نیز در فقه و حقوق ما مصداق دارد. در فقه، ”ولی“ از قدرت تنبیهی برخوردار است. طبق بند ت مادۀ 158  قانون مجازات اسلامی، ”اقدامات والدین و اولیای قانونی و سرپرستان صغار و مجانین که به منظور تأدیب یا حفاظت آنها انجام می‌شود،“ تحت شرایطی، قابل مجازات نیست. حاکم پلیسی نیز می‌تواند نظیر همین قدرت تنبیهی را بر اتباعش تحمیل کند.

  1. 1. ظهور حکمرانی قانونی و تولد مفهوم جدید قانون

تا اینجا دربارۀ حکمرانی پلیسی و سازوکارهایش سخن گفتیم. اکنون به حکمرانی قانونی می‌پردازیم. در تکوین دولت قانونی، قدرت قانونی و مفاهیمی از این دست، دوران روشنگری بسیار مهم است. البته ایده‌هایی که در عصر روشنگری به‌گونه‌ای منسجم و نظریه‌مند ظهور کرد، خلق‌الساعه نبود و ریشه در بحث‌های الهیاتی قرون وسطا دارد.[49] با وجود این، چه بسا بتوان ادعا کرد در اواخر قرن هجدهم، مفهوم جدید قانون به ثمر  نشست. برای آشنایی با رخدادی دوران‌ساز که در عصر روشنگری رقم خورد، اشاره به نوشتۀ توماس پین (Thomas Paine, 1737-1809) دربارۀ امریکا مفید به نظر می‌رسد. او در سال 1776 نوشت: ”در امریکا، قانونْ پادشاه است؛ همان‌طور که در حکومت‌های مطلقه، پادشاهْ قانون است، در کشورهای آزاد نیز قانون باید پادشاه باشد.“[50] این تعبیر پین به خوبی روح زمانه در عصر روشنگری را نشان می‌دهد. در این دوران، ایده‌هایی تازه ظهور کردند که قدرت پلیسی را به‌گونه‌ای ریشه‌ای به بحران کشاندند. این ایده‌ها را در قالب پنج گزاره بیان می‌‌کنیم.

 یکم. فیلسوفان عصر روشنگری روایتی جدید از مفهوم خودآیینی را ابداع-یا کشف-می‌کنند.[51] قابلیت خودآیینی به مثابه ویژگی عام هر انسان، به ما هو انسان، فهمیده می‌شود. هر شخص، به علت شخص‌بودگی‌اش، قابلیت خودآیینی دارد. خودآیینی دیگر امتیاز رؤسای منازل نیست و محتوایی همه‌شمول می‌یابد.[52] دوم. خودآیینی به مثابه سنگ‌بنای مشروعیت سیاسی (political legitimacy) فهمیده می‌شود.[53] این مفهوم‌پردازی مهم، ”پارادوکس قدرت دولتی“ را به معرض دید می‌آورد: از یک سو قدرت دولتی متکی به اجبار است و اجبار با خودآیینی ناسازگار است، اما از سوی دیگر، مشروعیت سیاسی ریشه در خودآیینی دارد. بنابراین، قدرت دولتی مسئله‌مند می‌شود.[54] از این تنش، یک ایدۀ بسیار مهم سربرمی‌آورد: هرگونه الزام باید با خودآیینی الزام‌شوندگان سازگار باشد. چطور چنین چیزی ممکن است؟ مفهوم جدید قانون ما را به پاسخ نزدیک می‌کند. اینجاست که به نکتۀ سوم می‌رسیم. الزام دولتی وقتی مشروع است که سوژۀ الزام (یعنی الزام‌کننده) همان اُبژۀ الزام (یعنی الزام‌شونده) باشد. این آموزۀ بنیادی فیلسوفان روشنگری را به مفهومِ جدید قانون می‌رساند. بین خودآیینی و قانون ارتباطی مفهومی به وجود می‌آید و مفهوم جدید قانون به ثمر می‌نشیند.[55] پیش‌تر حتی فرمان‌های پدرسالارانۀ ناقض خودآیینی نیز قانون نامیده می‌شدند و بین مفهوم قانون و حکمرانی پدرسالارانۀ استبدادی تناقضی به چشم نمی‌خورْد. اکنون این تناقض برملا می‌شود و در نتیجه، دیگر حکمرانی پدرسالارانه بر حکومت‌شوندگان دگرآیین با ایدۀ قانون سازگار به حساب نمی‌آید.[56] چهارم. همراه با مفهوم جدید قانون، ایدۀ Rechtsstaat پدیدار می‌شود.[57] این واژۀ آلمانی بسیار غنی است و در بافت‌های گوناگون باید به اشکال متفاوت ترجمه شود. دو ترجمۀ اصلی آن عبارت‌اند از حکومت قانون و دولت قانونی. البته هر دو ترجمه ارتباط مفهومی وثیقی دارند، زیرا دولت قانونی همان دولت تحت حکومت قانون است. امر اساسی در Rechtsstaat این است که قانون به جای ارادۀ اشخاص حکومت ‌کند.[58] و اما نکتۀ پنجم. مفهوم جدید قانون تمایز بین دولت قانونی و دولت پلیسی (میان قانون و پلیس) را پُررنگ می‌کند.[59] قانون و پلیس به مثابۀ دو نوع مفهوم‌پردازی متفاوت از قدرت دولتی و حکمرانی درمی‌آیند. مفهوم جدید قانون و دولت قانونی مشروعیت دولت پلیسی را به مسئله بدل می‌کند و آن‌ را به بحران می‌کشاند. برای اولین‌بار در طول تاریخ، دولت پلیسی با بحران مشروعیت روبه‌رو می‌شود.

پیش از ظهور مفهوم جدید قانون، قدرت پلیسی صرفاً بر اساس معیارهای درونی مانند ساماندهی، افزایش رفاه، کارآمدی، مصلحت‌سنجی، و نظیر اینها نقدپذیر بود. هرچه قدرت پلیسی به‌گونه‌ای کارآمدتر و مصلحت‌اندیشانه‌تر حکم می‌راند، بیشتر به ایدۀ ”دولت پلیسی خوب“ نزدیک می‌شد. با وجود این، ظهور مفهوم جدید قانون روشن کرد که حتی قدرت پلیسی خوب نیز از مشروعیت هنجاری بهره نمی‌برَد. قدرت پلیسی بیرون از قلمرو مشروعیت، عدالت و حق جای گرفته است. مشروعیت مبتنی بر احترام به خودآیینی است، در حالی‌ که  قدرت پلیسی حکومت‌شوندگان را شیء قلمداد می‌کند و انسانیت‌ آنان را می‌زداید. تولد مفهوم جدید قانون معیاری برای نقد بیرونیِ قدرت پلیسی فراهم کرد.[60]

مفاهیم نوآیین، مانند قانون و خودآیینی، فقدان مشروعیت دولت پلیسی را رؤیت‌پذیر کردند. با وجود این، ظهور دولت قانونی قدرت پلیسی را ساقط نکرد و حکمرانی پلیسی پس از روشنگری نیز تداوم یافت.[61] ظهور قدرت قانونی به همراه تداوم قدرت پلیسی به دولت مدرن چهره‌ای دوگانه بخشیده است. در هیچ کشوری قدرت دولتی به تمامی چهرۀ پلیسی یا چهرۀ قانونی ندارد. قدرت دولتی دوچهره است و ایدۀ پلیس و قانون در تنش با هم به سر می‌برند. این تنش ماجرای دولت مدرن را رقم زده است.

در ایران، ظهور مفهوم جدید قانون تا عصر مشروطه به تعویق افتاد. پیش از آن، قدرت دولتی در اسّ‌واساس خود سرشتی پلیسی داشت. برخی از موارد قدرت پلیسی، مانند حکمرانی شاه عباس یکم، به ایدۀ قدرت پلیسی خوب نزدیک می‌شدند و برخی دیگر، مانند حکمرانی آغامحمدخان قاجار، به ورطۀ قدرت پلیسیِ بد می‌لغزیدند. همۀ حکمرانی‌ها، بهتر یا بدتر، اصولاً سرشتی پلیسی داشتند. ملاک خوبی یا بدی قدرت پلیسی نیز معیارهای درونی مانند مصلحت‌اندیشی یا تأمین رفاه رعیت بود. ایرانیان مفاهیمی در دست نداشتند که با توسل به آنها استبداد شاهان را به صورتی ریشه‌ای به پرسش بگیرند و استیضاح کنند. همزمان با مشروطه، مفاهیم قانون و حق جلوۀ طبیعی استبداد را زدودند و فقدان مشروعیت آن‌ را پیش چشم آوردند. اکنون معیارهایی بیرونی در دست بود که با توسل به آنها می‌شد قدرت پلیسی را ریشه‌ای نقد کرد. مشروطه‌طلبان کوشیدند به شکل جمعی چهره‌ای قانونی برای دولت تخیل کنند. مهم‌ترین تدبیرشان پافشاری بر ”یک ‌کلمه“ (قانون) بود.[62] مفهوم جدید قانون در دوران مشروطه در ایران طرح شد و حکمرانی پدرسالانۀ پادشاه را بحرانی کرد. بعد از مشروطه، حتی اگر قدرت خودکامۀ پلیسی همچنان به مدد سازوکارهای تنبیهی و انضباطی تداوم یابد، نمی‌تواند با هیچ حجابی فقدان مشروعیتش را بپوشاند. قبل از مشروطه، صرفاً با تداوم استبداد مواجه بودیم. پس از آن، با تداوم استبداد نامشروع روبه‌رو شدیم. استبداد نامشروع، اگر هم با سازوکارهای پلیسی قدرتش را حقنه کند، نمی‌تواند از آگاهی شرمسارش رهایی یابد و قادر نیست نامشروعیتش را از خود بزداید. این نکته در ”انرژیِ انتقادیِ“ مفاهیم نو، مانند قانون، ریشه دارد.[63]

در دوران مشروطه، در سطح فقه سیاسی نیز تلاش‌های‌ مهمی برای گذار از استبداد سنتی رخ داد. مهم‌ترین تلاش را محقق نائینی در کتاب مهم تنبیه ‌الامه و تنزیه المله رقم زد. اگر کار نائینی را با واژگان این پژوهش بازنویسی کنیم، می‌توانیم آن را تلاشی اولیه برای گذار از حکمرانی پلیسی به حکمرانی قانونی بدانیم. محقق نائینی در رساله‌اش بین دو نوع حکمرانی تملیکیه و ولایتیه قائل به تفکیک شده است. حکمرانی تملیکیه حاکم را همچون ارباب و مالک و مردم را همچون مملوک و برده مفهوم‌پردازی می‌کند. نتیجۀ این مفهوم‌پردازی نوعی حکومت خودکامه است که طبق واژگان ما همۀ اوصاف حکمرانی پلیسی را در خود دارد. وقتی توصیف نائینی از حکومت تملیکیه را دقیق می‌خوانیم، گویی توصیفی دقیق از حکمرانی پلیسی نامطلوب به دست داده‌ایم. در حکومت تملیکیه، رابطۀ حاکم با اتباعش به رابطۀ مالک با اشیائش می‌ماند. حاکم صلاحدید وسیعی دارد که هر کس را خواست مقرب می‌کند و هر که را اراده کرد به قتل می‌رساند؛ امور را طبق مِیل خود پیش می‌برَد، رفتارش خودسرانه و توأم با استبداد است؛ ملت به شأن اسیران، ذلیلان، بردگان و صغیران فرومی‌لغزد و مانند اینها.[64] در مقابل حکومت تملیکیه، حکومت ولایتیه قرار دارد. نائینی تصریح می‌کند که در حکومت ولایتیه، ”مقام مالکیت و قاهریت و فاعلیتِ مایشاء“ اصلاً در بین نبوده و حاکم مُجاز نیست که از گسترۀ اختیاراتش تجاوز کند.[65] اینجا نائینی به یکی از مولفه‌های محوری دولتِ قانونی، یعنی حکومت قانون، یک قدم اساسی نزدیک می‌شود.

دیگر نظریۀ مهم در سپهر فقه سیاسی نظریۀ ولایت فقیه است. در ادامه به ربط و نسبت این نظریه و دولت دوگانه نگاهی می‌اندازیم.

  1. ولایت فقیه و دولت دوگانه

در آستانۀ دوران جدید، نیکولو ماکیاوللی (Niccolò Machiavelli, 1469-1527) مسائلی بنیادین را دربارۀ نسبت دین و سیاست طرح کرد. به نظر او، باید ادیان را از این حیث ارزیابی کنیم که چقدر به غایات سیاسی مردم کمک می‌کنند.[66] ماکیاوللی دربارۀ نسبت مسیحیت و زندگی سیاسی جدید عقیده‌ای جالب و پیچیده داشت که  می‌توان آن‌ را چنین صورت‌بندی کرد: اخلاق مدرن یک امکان واقعی (real possibility) برای انسان‌هایی است که هنوز مسیحی‌اند،[67] اما اخلاق مسیحی دیگر گزینه‌ای واقعی برای مردم مدرن نیست.[68]جدا از موضع شخص ماکیاوللی، اکنون نیز می‌توانیم پرسشی ماکیاوللی‌وار دربارۀ فقه شیعه و دولت مدرن طرح کنیم و بپرسیم: فقه شیعه چه ربط و نسبتی با غایات زندگی سیاسی مدرن دارد؟ اگر این پرسش را بر اساس واژگان این مقاله بازنویسی کنیم، به این صورت در می‌آید: آیا فقه شیعه سازوکارهای پلیسی را تقویت می‌کند یا در مقابل رویه‌های قانونی را ارتقاء می‌دهد؟ به عبارت دیگر، آیا فقه شیعه گذار از دولت پلیسی به دولت قانونی را تسهیل می‌کند یا دشوار می‌سازد؟ به نظر ما، این مهم‌ترین پرسشی است که دربارۀ رابطۀ فقه و دولت می‌توان طرح کرد. نظیر همین پرسش مشخصاً دربارۀ نظریۀ ولایت فقیه  نیز طرح‌شدنی است: آیا نظریۀ ولایت فقیه سازوکارهای پلیسی را تقویت می‌کند یا در مقابل رویه‌های قانونی را ارتقاء می‌دهد؟

آیت‌الله خمینی مهم‌ترین نظریه‌پرداز ولایت فقیه در دوران معاصر است. با وجود این، خوانش‌های مختلفی از نظریۀ آیت‌الله خمینی به چشم می‌خورد. در ادامه، دو خوانش متفاوت از این نظریه را مطالعه می‌کنیم و نسبت هر یک از آنها را با حکمرانی پلیسی و قانونی می‌سنجیم. سپس به بررسی جایگاه مصلحت در این دو خوانش می‌پردازیم.

  1. 1. دو خوانش از ولایت فقیه: تقابل پلیس و قانون

از ”ولایت“ در سپهر فقه عمومی فهم‌های متنوعی وجود دارد. این تنوع فهم‌ها در این امر ریشه دارد که نظریه‌پردازان مختلف مفهوم ولایت را از حیطه‌های مختلف فقه وام گرفته‌اند و بر اساس آن در قلمرو فقه عمومی نظریه‌‌پردازی کرده‌اند. این نظریه‌پردازی در فقه عمومی بر اساس مفاهیم باب‌های دیگر فقه نوعی ”تفکر استعاری“ را رقم می‌زند. بر این اساس، ”مجموعه‌ای از روابط ساختاری که معمولاً در یک حوزه شناخته شده و کاربرد دارد، در حوزه‌ای دیگر نیز اعتبار [می]شود و به کار [می]رود.“[69]  بر همین منوال، مفهوم ولایت در نظریۀ ولایت فقیه نیز بر اساس تفکر استعاری از حیطه‌های دیگر گرفته شده و در فقه عمومی به کار رفته است. در خوانش  مؤمن قمی (1316-1397) از نظریۀ ولایت فقیه، می‌توان گفت مفهوم ”ولی‌امر“ بر اساس مفهوم ”ولی قهری“ در فقه خانواده مدل‌سازی شده است. خوانش مؤمن قمی از نظریۀ ولایت فقیه قسمی حکمرانی پلیسی را رقم می‌زند. با وجود این، در سال‌های اخیر داود فیرحی (1343- 1399) کوشیده است قرائتی دموکراتیک‌تر از نظریۀ ولایت فقیه پیش نهد. اساس کار فیرحی نیز تأکید بر اهمیت تفکر استعاری در نظریۀ آیت‌الله خمینی است. با وجود این، به نظر فیرحی نظریۀ ولایت فقیه نه بر اساس ”ولایت قهری“ در فقه خانواده بلکه طبق ”ولایت قاضی“ در ”فقه قضا“ مفهوم‌پردازی شده است. به نظر او، این شیوۀ مفهوم‌پردازی قابلیتی دموکراتیک دارد و ما را به دولت قانونی نزدیک می‌کند. در ادامه، ابتدا خوانش مؤمن قمی و سپس قرائت داود فیرحی از نظریۀ ولایت فقیه را بررسی می‌کنم. در این مقاله در این خصوص بحث نمی‌کنم که کدام خوانش به نظریۀ آیت‌الله خمینی وفادارتر است و صرفاً به ربط و نسبت این دو خوانش با حکمرانی پلیسی و قانونی می‌پردازم.

  1. 1. 1. ولایت فقیه به مثابه ولایت بر محجور

روایت مؤمن قمی از نظریۀ ولایت فقیه را می‌توان به دقت در مقولۀ دولت پلیسی گنجاند. این روایت به قانون‌زدایی از دولت و پلیسی‌سازی سازوکارهای حکمرانی می‌انجامد. آیت‌الله مؤمن ایده‌های خود را در قالب یک کتاب[70] و چند مقاله[71] طرح کرده و هم‌اکنون شرح‌هایی موجز از ایدۀ وی نیز در دسترس است.[72] اینجا صرفاً به ربط و نسبت ایده‌های او با دولت پلیسی/قانونی می‌پردازیم.

مؤمن قمی نیز، همچون محقق نائینی، مفهوم مهمی را از فقه خصوصی برگرفته و برای نظریه‌پردازی در قلمرو فقه عمومی به کار برده است. به‌رغم این شباهت، یک تفاوت سرنوشت‌ساز بین‌شان دیده می‌شود. فقه خصوصی شاخه‌های متعدد دارد. یکی از شاخه‌های مهم آن بحث از عقود و معاملات است. در این شاخه، بحث در مورد عقود مختلف، مانند عقد امانت و عقد وکالت، درمی‌گیرد. نائینی در نظریۀ ”حکومت ولایتیه“ کوشیده بر اساس مفهوم ”عقد امانت“ نظریه‌ای در مورد حکمرانی طرح کند. این مفهوم‌پردازی ”نوعی اندیشیدن در باب زندگی سیاسی انسان مسلمان تدارک می‌کند که نقطۀ مبنای آن فرض انسان به عنوان ’مخلوق آزاد‘ است.“[73] بنابراین، واژۀ ”ولایتیه“ در این حکومت نه به ”ولی قهری،“ بلکه به ”متولی“ اشاره دارد. منظور از متولی، چنان‌که در بحث از قراردادهایی مانند وقف و امانت و وکالت مطرح می‌شود، کسی است که ادارۀ امور را به دست می‌گیرد. متولی تفاوتی ماهوی با مالک دارد و صرفاً باید در محدوده‌ای عمل کند که برایش مقرر شده است. بنابراین، وقتی حاکم را به مثابۀ متولی مفهوم‌پردازی می‌کنیم، اختیاراتش محدود به ترتیبی است که برایش در نظر گرفته‌اند. در نتیجه، بر خلاف حکومت تملیکیه، صلاحدید و آزادی عمل او گسترده نیست. بنابراین، محقق نائینی مفهوم ”امانت“ را از فقه قراردادها برگرفت، آن را برای نظریه‌پردازی در فقه عمومی مبنا قرار داد و با این شکل از تفکر استعاری کوشید در برابر حکمرانی استبدادی و پلیسی بایستد. [74] در مقابل، نظریۀ ولایت فقیه به روایت مؤمن، مفهوم محوری‌اش را نه از فقه معاملات بلکه از فقه خانواده برگرفته است. نظیر همان ماجرایی که در حقوق روم رخ داد، این نظریه‌پرداز ولایت فقیه نیز بر اساس مفهوم ولایت در فقه خانواده نظریه‌ای دربارۀ فقه عمومی پرورانده‌ است. در این نظریه، رابطۀ بین ولی و مولی‌علیه، یعنی کسی که ولایت بر او اِعمال می‌شود، در قلمرو فقه عمومی بازسازی شده است. همچنان که در خانواده پدر یا جد پدری بر فرزندش ولایت دارد، در گسترۀ کشور نیز، همچون خانواده‌ای بزرگ، حاکم/فقیه ”ولیِ“ اتباع است. بنابراین، مفهوم ولایت در نظریۀ ولایت فقیه قدرت پدرانه را از چارچوب خانواده به قلمرو کشور سرایت می‌دهد. به تفصیل دیدیم که همین قدرت پدرانه منشأ حکمرانی پلیسی است.

ولایت مفهوم مهمی در فقه خانواده است که فقیهان از دیرباز دربارۀ آن اندیشیده‌اند. بنابراین، هر چقدر مفهوم ولایت در فقه خانواده را بیشتر بشناسیم، تصور دقیق‌تری از ولایت در فقه عمومی-در خوانش مؤمن قمی- به دست می‌آوریم. به این منظور، نگاهی به قانون مدنی می‌اندازیم که در بحث از ولایتِ قهری همان احکام فقهی را وارد نظم حقوقی ما کرده است. یکی از عناوین جلد دوم قانون مدنی، ”در ولایتِ قهریِ پدر و جد پدری“ است. چنان‌که از این عنوان پیداست، ولایت پدرْ سویه‌ای ”قهری“ دارد. قهری بودن ولایت به این معناست که حکم فقهی، و نه ارادۀ افراد، سِمَت ولایت را برای پدر وضع کرده است. من یا شما نه شرایط پدر بودن را تعیین می‌کنیم و نه طبق اراده‌مان پدرمان را برمی‌گزینیم. در نظریۀ ولایت فقیه نیز شرایط ولایت را نه مردم، بلکه خداوند معین می‌کند. خداوند علم به قانون الهی و عدالت را شرط ولایت بر مردم قرار داده است.[75] بنابراین، طبق حکم الهی ولی باید فقیه باشد. مؤمن قمی تصریح کرده است که رضایت مردم سهمی در مشروعیت‌دهی به ولایت فقیه ندارد. از این منظر، ”بیعت“ نه در اصل وقوع ولایت شرط است و نه در وجوب اطاعت مردم از ولی.[76] بنابراین، ارادۀ حکومت‌شوندگان در مشروعیت‌دهی به این قدرت پدرانه نقشی ندارد. به نظر او، ”ولایت فقیه در فعلیت خود مشروط به آراء مردم مسلمان و برخاسته از آن نیست، بلکه . . . ولایت فعلیه را خداوند به فقیه اعطا می‌کند.“[77]

وقتی حکمرانی را بر اساس مفهوم ولایت در خانواده مفهوم‌پردازی می‌کنیم، از این نتیجه گریز نداریم که مردم ”محجور“ به شمار می‌آیند. در حقوق خصوصی، محجور کسی است که ”به علت نقص یا فقد اهلیت نمی‌تواند اعمال حقوقی انجام دهد.“[78] ولی در همۀ امور مربوط به اموال و حقوق مالی محجور نمایندۀ اوست.[79] در امور غیرمالی نیز، افزون بر برخی مواردِ مصرح، می‌توان به اختیار/وظیفۀ ولی در حفظ و نگهداری محجور قائل شد. اگر مفهوم ولایت در خانواده را به عرصۀ عمومی منتقل کنیم، تصور حجر مردم در امور عمومی نیز به دست می‌آید. به نظر برخی از فقیهان[80] و فیلسوفان،[81] نظریۀ ولایت فقیه به این نقص مهم دچار است که مردم را محجور می‌شمرد. در مقابل، برخی دیگر از شاگردان آیت‌الله خمینی کوشیده‌اند نشان دهند نقد نظریۀ ولایت فقیه از این حیث نارواست و محجور بودن مردم از لوازم نظریه نیست.[82] به هر روی، روایت آیت‌الله مؤمن از نظریۀ ولایت فقیه به وضوح به این نقد دچار است. در این روایت، مردم در امور عمومی به حجر دچارند و ولی باید متکفل امور آنان شود. مؤمن قمی جایی برای عاملیت حکومت‌شوندگان در نظر نمی‌گیرد. ولی‌امر امر و نهی می‌کند و وظیفۀ مردم و در واقع ارزش آنان، ”امتثال اوامر ولی‌امر“ است.[83] چنان‌که در حکمرانی پلیسی دیدیم، ارزش رعیت این است که همچون اشیاء منابعی برای تحقق ارادۀ ولی به شمار می‌روند. از نظر آیت‌الله مؤمن نیز اهمیت مردم در این است که حضورشان تحقق ارادۀ ولی را مقدور می‌سازد.

در دولت پلیسی، نظر دیگران در نهایت ارزش ”مشورتی“ دارد و نظر هیچ‌کس برای حاکم ”الزامی“ محسوب نمی‌شود. اگر حاکم اراده کند از دیگران مشورت می‌گیرد، ولی در نهایت نظر خود او ملاک است. مؤمن قمی نیز در تفسیر آیه‌های مربوط به ”شورا“ تصریح می‌کند که نظر دیگران برای ولی فقیه الزام‌آور نیست.[84] اگر ولی صلاح بداند اجازه می‌دهد نمایندگان مقرراتی وضع کنند، اما مجلس شورا هم در نهایت ”بازوی تقنینی“ ولی امر است[85] و سهمی در خودگردانی دموکراتیک ندارد. قوۀ مجریه و قوۀ قضائیه نیز صرفاً بازوهای اجرایی و قضایی ولی فقیه محسوب می‌شوند. حکمران از آزادی عمل گسترده بهره می‌برد و ارادۀ حکومت‌شوندگان قدرت او را محدود نمی‌کند. در نظریۀ مؤمن قمی نیز قدرت ولی‌امر ”مطلق“ است و محدودیت دموکراتیک نمی‌پذیرد.

ولی با اختیارات گسترده باید مصلحت مولی‌علیه را نگه دارد  و در تربیت و اصلاح حال محجور سعی و اهتمام کند. یکی از عناوین فصل‌های کتاب مؤمن قمی این است: ”بر ولی‌امر است که مراقبت و نظارت کند که رعیت به تکالیفشان عمل کنند و مقدمات امتثال تکالیف از سوی آنان را مهیا کند.“[86] پیداست که بر اساس استعارۀ ولایت در خانواده، ولی‌امر باید به نظارت و مراقبت از مردم در مقام مولی‌علیهم بپردازد.

گفتیم که در فقه خانواده ولی مُجاز است که به قدر متعارف مولی‌علیه خود را تنبیه و مجازات کند. در این خصوص، اختیار دارد که از ابزارهای تنبیهی برای جهت دادن به رفتار مولی‌علیه بهره گیرد و والدین می‌توانند کودک نافرمان را تنبیه کنند. وقتی این اختیار خشونت‌ورزانه را به عرصۀ عمومی منتقل می‌کنیم، قدرت ولی امر در مجازات و تنبیه به دست می‌آید. بنابراین، یکی دیگر از ویژگی‌های حکمرانی پلیسی، یعنی اِعمال خشونت، نیز محقق می‌شود. در فقه سنتی، این خشونت‌ورزی پلیسی را می‌توان در اجرای مجازات‌های فقهی ردگیری کرد. طبق روایت مؤمن قمی یکی از وظایف ولی‌امر این است که ”حدود و تعزیرات و قصاص و دیات“ را اجرا کند.[87]

  1. 1. 2. مفهوم‌پردازی ولایت فقیه بر اساس ولایت قاضی

خوانش مؤمن قمی از نظریۀ ولایت فقیه، و انبوهی از نوشته‌های مشابه در این سال‌ها، نظریۀ ولایت فقیه را تام و تمام در حکمرانی پلیسی و سنتی جا می‌دهد. طرفداران حکمرانی قانونی و دموکراتیک قاعدتاً امکان‌های متنوعی در تقابل با قرائت‌های پلیسی از نظریۀ ولایت فقیه دارند. یکی از امکانات گرایش به حکمرانی سکولار دموکراتیک است. بسیاری از روشنفکران دینی به این نوع از حکمرانی گرویده‌اند. راه دیگر، بدون اینکه لزوماً به نظریۀ ولایت فقیه گرایش یابد، از روایتی دیگر از دولت دینی دفاع می‌کند. منسجم‌ترین روایت از این مسیر نه در نوشته‌های ایرانیان، بلکه در نوشته‌های غربی به چشم می‌خورد. برای نمونه می‌توان ‌به مقالۀ آصفه قریشی-لندز با عنوان ”مشروطه‌گرایی اسلامی: نه سکولار، نه تئوکراتیک، نه ناممکن“ است. قریشی-لندز در این مقاله کوشیده است نظریه‌ای دربارۀ دولت دینی بپروراند که با تئوکراسی تفاوت دارد.[88] راه سوم استدلال به نفع خوانش دموکراتیک از نظریۀ ولایت فقیه است. فیرحی در جلد دوم کتاب فقه و سیاست همین راه را پی گرفته است. او، ضمن حفظ مقام ولی فقیه، کوشیده است نظریۀ ولایت فقیه را در بستری حتی‌المقدور دموکراتیک بنشاند و فضایی برای خودآیینی شهروندان در نظر بگیرد. ترکیب ولایت فقیه با خودآیینی شهروندان در نظریۀ فیرحی به نوعی حکمرانی دینی می‌انجامد که شاید بتوانیم از واژه‌های هیرشل بهره ببریم و آن را ”تئوکراسی مبتنی بر قانون اساسی“ (constitutional theocracy) بنامیم.[89] شاید هم دقیق‌تر باشد ترکیب مؤلفه‌های دینی و اساس‌گرایی قانونی (constitutionalism) را ”دولت اسلامیِ مبتنی بر قانون اساسی“ نام نهیم.[90]

به هر روی، فیرحی قصد دارد نظریۀ ولایت فقیه را از حکمرانی پلیسی دور کنند و آن را در جایی نزدیک‌تر به حکمرانی قانونی قرار دهد. در اهمیت خوانش دموکراتیک از فقه دلایل متفاوتی می‌توان اقامه کرد. ایران کشوری مسلمان‌نشین[91] است. در کشورهای مسلمان‌نشین باید به یک نکتۀ اساسی دقت کرد: حکمرانی دموکراتیک و گذار از سازوکار پلیسی به دولت قانونی، علاوه بر مسئله‌ای سیاسی، مسئلۀ الهیاتی مهمی نیز به شمار می‌رود.[92]  تا زمانی که شمار قابل توجهی از مردم به باورهای اسلامی وفادارند، مهم است که به شرحی اسلامی از خودآیینی دموکراتیک دست یابند. به نظر محمد فاضل، دموکراسی مستلزم این است که شهروندان فعالانه و از روی اراده از قوانین پیروی کنند. اما

اگر بخش مهمی از شهروندان از پذیرش وظایف شهروندی سر باز زنند و ماهیت آن را در تناقض با تکالیف الهی ببینند، خطری بزرگ وجود دارد که دولت در جلب همکاری آزادانۀ شهروندان ناکام بماند. در این صورت، دولت ناگزیر می‌شود به زور متوسل شود تا اراده‌اش را اِعمال کند، بنابراین حکومت اقتدارگرایانه تقویت می‌شود. مادامی که بخش مهمی از شهروندان در جامعۀ سیاسی به حاکمیت الهی اعتقاد دارند، شرحی نظریه‌مند باید مهیا شود که ادعاها به حاکمیت الهی را با حاکمیت دنیوی دولت آشتی دهد.[93]

در صورتی که مؤمنان به چنین شرحی بگروند و تلائمی میان باورهای دینی و حکمرانی دموکراتیک بیابند، با انگیزۀ بیشتر برای تحقق سازوکارهای دموکراتیک می‌کوشند. در این صورت، فضا برای گذار از دولت پلیسی به دولت قانونی مهیاتر می‌شود. مطالعات نشان داده است که وقتی مخالفت با قانون و قدرت سیاسی مبتنی بر دلایل دینی باشد، به دشواری می‌توان آن را رفع کرد.[94] بنابراین، به هیچ روی نباید اهمیت دموکراسی به مثابه مسئله‌ای الهیاتی را کوچک شمرد.[95] مهم است که علقۀ شهروندی و علاقۀ مذهبی به سازش برسند.[96] اما فیرحی چگونه خوانش دموکراتیک خود از نظریۀ ولایت فقیه را مستدل می‌سازد؟

شرح فیرحی از نظریۀ ولایت فقیه در قلمرو خوانش‌های ولایت انتصابی از نظریۀ ولایت فقیه می‌گنجد،[97] اما او مدعی است این خوانش قابلیت‌هایی دموکراتیک دارد که از چشم اغلب شارحان آیت‌الله خمینی دور مانده است.[98] به همین علت، طرفدار بازگشت به متن آیت‌الله خمینی و بازخوانی دموکراتیک آن است. اهمیت فیرحی در این است که علاوه بر فقاهت، برخلاف اغلب نظریه‌پردازان ولایت فقیه، علم سیاست به مفهوم مدرن را نیز می‌شناسد. خوانش او از نظریۀ ولایت فقیه مبتنی بر شناسایی استعاره‌ای در متن آیت‌الله خمینی است. فیرحی نشان می‌دهد که نظریۀ ولایت فقیه بر اساس استعارۀ قضا مفهوم‌پردازی شده است. به عبارت دیگر، در نظریۀ آیت‌الله خمینی، ولایت قاضی در سپهر فقه عمومی بازنویسی شده و در نتیجه ایدۀ ولایت فقیه به دست آمده است. طبق این خوانش، نظریۀ ولایت فقیه نه بر اساس مفهوم ولایت ناشی از عقد امانت در فقه قراردادها (چنان‌که در نائینی مشاهده می‌شود) و نه بر اساس مفهوم ولایت در فقه خانواده (چنان که در خوانش مؤمن قمی نمود دارد)، بلکه بر اساس مفهوم ولایت در فقه قضا مفهوم‌پردازی شده است. شواهدی در نوشته‌های آیت‌الله خمینی مؤید این خوانش است. برای مثال، این تعبیر قابل ذکر است که ”بحث از منصب حکومت و حاکم را ذیل منصب قضا قرار دادیم. زیرا این دو در دو چیز اشتراک دارند: اشتراک در اصل اولی، و اشتراک در ادلۀ دو منصب قضا و حکومت؛ به همین لحاظ، دو مقام مقام واحد می‌گردند.“[99] در تفسیر آیۀ 58 سورۀ نساء نوشته شده است: ”شک نیست که مفهوم ’حکم ‘در این آیه هم شامل قضاوت می‌شود و هم حکومت را در برمی‌گیرد.“[100] کمی بعدتر، با استناد به حدیثی آمده است: ”از این سخن امام علیه‌السلام که ’فانی قد جعلته حاکما‘ چنین استفاده می‌شود که امام علیه‌السلام شخص فقیه را هم در امور قضایی و هم در امور مربوط به حکومت و رهبری جامعه حاکم قرار داده است؛ یعنی فقیه در هر دو زمینه ’ولی امر‘ است و حق حاکمیت دارد.“[101] نظیر این تعبیرها در باقی نوشته‌ها نیز کم نیست.[102]با این همه، شواهد مخالف نیز در نوشته‌های آیت‌الله خمینی وجود دارد، مهم‌تر از همه اینکه بحث از ولایت فقیه در کتاب بیع و در امتداد ولایت بر محجوران طرح شده است.

به نظر فیرحی، استعارۀ قضا در نظریۀ آیت‌الله خمینی، قابلیتی دموکراتیک دارد.[103] در نتیجه، جدی گرفتن آن می‌تواند ما را از حکمرانی پلیسی دور کند و به حکمرانی قانونی نزدیک کند. طبق روایت او، مردم اصولاً وظایف را رعایت می‌کنند و به حقوق احترام می‌گذارند و در کل، جامعه سرشتی عقلانی دارد و ”جامعۀ خردمندان“ است. [104]  انسان‌ها به ارادۀ خود زندگی فردی و اجتماعی خود را مؤمنانه تنظیم می‌کنند، اما در موارد استثنایی ممکن است اختلاف به وجود آید. در ”وضع طبیعی،“ نه قاضیِ بی‌طرفی برای حل اختلاف وجود دارد و نه قوۀ اجرائی که آرای قضایی را عملی کند. به همین سبب، مردم ترجیح می‌دهند از وضع طبیعی عبور کنند و دولتی داشته باشند که از جمله به قضاوت بپردازد. اما برای قضاوت ”علم به قانون“ نیاز است. از نظر فیرحی، این مفهوم از قانون شامل احکام شرع و قوانین موضوعه و عرف می‌شود، ولی در این میان احکام شرع اهمیت ویژه‌ای دارد و به همین علت قاضی باید مجتهد باشد. در فقه سنتی نیز مقام قضاوت به مجتهدان اختصاص دارد.[105] در دوران معصوم، فقیه برای قضاوت باید از طرف معصوم اذن داشته باشد،[106] اما در دورۀ غیبت، همۀ فقیهانِ دارای شرایط فتوا -به نصب عام- مُجازند که قضاوت کنند. در میان اینان، مردم می‌توانند برای رفع خصومت به هر یک از فقهای دارای شرایط مراجعه کنند. بر همین اساس، قضاوت در فقه سنتی به عدم تمرکز و تکثرگرایی گرایش دارد. فیرحی بر امکان مراجعۀ مردم به قضات به منزلۀ سویۀ دموکراتیک استعارۀ قضا بسیار تأکید می‌کند.[107] نظریۀ قضاوت در فقه سنتی از این سویۀ دموکراتیک بهره می‌برد که در صورت تعدد فقیهان واجد شرایط، فقیهی منصب قضاوت را به دست می‌آورد که مردمِ آزاد، بالغ و عاقل به او مراجعه کنند و خودش نیز به قضاوت یا حکومت رضایت دهد. [108] بنابراین، اگر ولایت فقیه را بر اساس ولایت قاضی مفهوم‌پردازی کنیم، نتیجه می‌شود که فقیهی از طرف خدا به سِمَت ولایت فقیه منصوب می‌شود که شهروندان به او رجوع کنند و او هم ولایت را بپذیرد.

چند نقد مهم بر نظریۀ فیرحی وارد است. یکی اینکه طبق خوانش فیرحی ”اختلاف‌‌های قضایی یا سیاسی“ وقتی از طرق دیگر حل نشد، به ولی فقیه سپرده می‌شود تا حکم دهد و خصومت رفع شود.[109] کارکرد ولی فقیه در نظریۀ فیرحی رفع همین اختلاف‌هاست. با این همه، از وجود اختلاف در یک جامعه نمی‌توان لزوم مقامی نظیر ولی فقیه را نتیجه گرفت. وجود قاضیان برای فصل خصومت کفایت می‌کند و فیرحی توضیح نمی‌دهد که جامعه چرا باید فراتر از وجود مقامات قضایی در پی جعل ولایت برای مقامی بالاتر باشد. توضیح اینکه اگر اختلافی قضایی شمرده شود، حل آن به قاضیان سپرده می‌شود و در مورد آنها همان اقتدار [یا ولایتِ] قضات کفایت می‌کند.[110] اما گاهی اختلاف‌ها سرشتی سیاسی-اجتماعی دارند. برای مثال، وقتی قرار است قانونی دربارۀ میزان مالیات ثروتمندان  وضع شود و میان مردم در زمینۀ مالیات عادلانه اختلاف به وجود می‌آید. در این خصوص نیز راه‌ حل را باید در پیگیری سازوکارهای دموکراتیک در قانون‌گذاری جُست و نیازی به جعل ولایت برای مقامی بالاتر نیست. بهترین شیوه برای رفع اختلاف سیاسی توسل به سازوکارهای دموکراتیک از طریق بحث عمومی و قانون‌گذاری است. این شیوه‌ها به صدای شهروندان و نظرات آنان بیشتر احترام می‌گذارد. سپردن این اختلاف‌ها به قاضی یا فقیه از حیث موازین دموکراسی قابل نقد است.[111]

البته فیرحی تصریح کرده است که فقط حل اختلاف‌هایی که به طرق عادی حل‌نشدنی باشند به ولی فقیه سپرده می‌شود. اطلاق کلام فیرحی نزاع‌های سیاسی مانند اختلاف دربارۀ وضع قانون یا سیاست‌گذاری را نیز در بر می‌گیرد. اما ”حل نشدنی بودن اختلاف‌ها“ در مسائل قانون‌گذاری یا سیاست‌گذاری اصولاً به چه معناست؟ به عبارت دیگر، چه چیزی نزاع حل‌نشدنی توصیف می‌شود و حل آن در صلاحیت ولی قرار می‌گیرد؟ برای مثال، وقتی نظام قانونی از ”مجلس و نهادهای دموکراتیک“ بهره ببرد، تحت چه شرایطی می‌توان گفت چنین اختلاف‌هایی قابل حل نیست و باید به ولی واگذار شود؟ نظریۀ فیرحی پاسخ روشنی ندارد.

گفته شد که رسالت فقیه در نظریۀ فیرحی حل نزاع و اختلاف است. از آنجا که اختلاف باید بر اساس قانون رفع شود، حل آن به فردی سپرده می‌شود که به قانون علم داشته باشد. با این مقدمات، فیرحی تفکر قضایی (یا تفکر معطوف به حل اختلاف طبق قانون) را از سطح قوۀ قضائیه برمی‌کشد و به مقام حکمرانی سیاسی می‌گمارد. برای اینکه فهمی دقیق‌تر از ماجرا به دست آوریم، می‌توانیم نظریۀ فیرحی را به زبان حقوق مدرن ترجمه کنیم. در این صورت، نتیجۀ ناپذیرفتنی‌اش این می‌شود که مردم موظف‌اند حقوقدانان را به ولایت بر خود برگزینند، اگرچه به هر کدام از حقوقدانان که مایل بودند می‌توانند رجوع کنند. این راهکار از حیث موازین دموکراسی هیچ جذابیتی ندارد. اکنون نیز که حقوقدانان قضاوت را در دست دارند، نگرانی‌هایی جدی برای کنترل قدرت قضایی و پرهیز از سلطنت قضات وجود دارد.[112] نظیر همین نکته با شدت بیشتر دربارۀ سلطنت فقیه نیز صدق می‌کند.

نقد دیگر به این رأی فیرحی ربط دارد که به نظر او نیز، همچون آیت‌الله خمینی، ولایت فقیه مبتنی بر حکومت قانون است.[113] با وجود این، مفهوم قانون در متن فیرحی علاوه بر قوانین موضوعه، عرف و فقه را نیز شامل می‌شود.[114] نکتۀ مهم‌ اینکه حل اختلاف‌ها بر اساس احکام و فتواهای فقهی به فقهی‌سازی راه‌حل‌ها می‌انجامد. فیرحی به خوبی واقف است که فقه شیعه در دنیای سنت و در سپهر ”نظم سلطانی“ شکل گرفته است .[115] آموزه‌ها و فتواهای فقه سنتی در دورانی به وجود آمده‌اند که مفاهیم تازه مانند حق، قانون، حکومت قانون و ملت-دولت ظهور نکرده بودند و قابلیت برابرطلبانۀ خودآیینیِ همۀ انسان‌ها کشف-یا ابداع-نشده بود.  هنوز نیز اغلب فقیهان به همان آموزه‌های سنتی معتقدند.  اگر آموزه‌ها و فتواهای مذکور به جامعۀ مدرن ”منتقل“ شوند، در موارد قابل توجهی سازوکارهای حکمرانی پلیسی را شدت می‌بخشد. در این صورت، ”فقهی‌سازی“ معنایی هم‌تراز با گسترش سازوکارهای پلیسی می‌یابد. زیربنای فقه سنتی با مؤلفه‌های بنیادی حقوق قدیم گره خورده است. برخی از مؤلفه‌های مذکور عبارت‌اند از روابط نابرابر میان مولی و عبد، مصلحت‌گرایی، حکمرانی پدرسالارانه، نابرابری میان اتباع و توسل به خشونت. بنابراین، انتقال فقه سنتی به مجموعۀ قوانین وجوه مدرن حقوق ملی را به مخاطره می‌افکند. به علاوه، یکی از مهم‌ترین دغدغه‌های نظام‌های حقوقی مدرن پاسداری از حق‌هاست. اما  راه‌حل‌های فقهی چقدر از پس محافظت از حق‌ها برمی‌آیند؟ فیرحی پاسخ روشنی برای این پرسش پیش نمی‌نهد. به سبب ناتوانی راهکارهای فقهی، پاسداری از حق‌ها اغلب کشورهای مسلمان‌نشین در جهت سکولار شدن پیش رفته است. [116]

اکنون که دو خوانش متفاوت از نظریۀ ولایت فقیه را به اجمال بررسی کردیم، فضا مهیاست که دربارۀ قابلیت‌های پلیسی مصلحت‌اندیشی بیاندیشیم.

2.2. قابلیت پلیسی مصلحت‌اندیشی

فقیهان اهل سنت اگرچه از حیث تاریخی در پروراندن نظریه‌ای منسجم دربارۀ نقش مصلحت‌سنجی در استنباط احکام فقهی پیشگام بوده‌اند،[117] در جمهوری اسلامی مفهوم مصلحت جایگاهی مهم یافته است.[118] مهم‌ترین علت توجه به مصلحت‌اندیشی در نظریۀ ولایت فقیه چه بسا این بوده که ”فقه رایج حلال مشکلات این دوران نیست و عمل به آن جامعه را به بن‌بست می‌کشاند.“[119] بر همین اساس، در سال 1368 ”مجمع تشخیص مصلحت نظام“ در قانون اساسی گنجانده شد، زیرا تجربۀ حدوداً ده ‌سالۀ جمهوری اسلامی نشان داده بود بدون مصلحت‌اندیشی نمی‌توان جامعه را اداره کرد.[120]بازشناسی مصلحت‌اندیشی فضایی برای رشد فقه مصلحت‌محور و فقه مقاصدی در قلمرو فقه شیعی به وجود آورد. پیروان این رویکردهای فقهی کوشیدند با توسل به مفهوم مصلحت و مقاصد دین برخی دلالت‌های غیرعقلانی فقه متن‌محور را تعدیل کنند و در مواردی موفق شدند یافته‌های مهمی پیش نهند.[121]به همین سبب، اگرچه این فقیهان نیز به برخی از چالش‌های این روش‌ها اشاره کرده‌اند،[122] مصلحت‌اندیشی به مثابه راهکاری برای عقلانی‌سازی فقه درآمده است. این نگاه خوشبینانه به مصلحت را برخی فیلسوفان سیاسی نیز تأیید کرد‌ه‌اند. از جمله، گفته شده ”عنصر مصلحت در فقه شیعه و سنی عاملی است که پای عرف و عقلانیت را به میان می‌کشد و فرایند عرفی شدن را در فقه هموار می‌سازد“[123]و”احکام اولیه و ثانویه می‌تواند راه را برای عرفی شدن فقه در ابعاد نظری و عملی آماده کند.“[124]

بر اساس تحلیلی که به دست دادم، باید به مصلحت‌اندیشی با قسمی هرمنوتیک سوءظن نزدیک شد و خوش‌بینی غیرانتقادی نارواست. جدا از این جرح و تعدیل‌های فقه متن‌محور، اگر فقه غایت‌محور و مصلحت‌محور را بر اساس مفهوم قدرت پلیسی فهم‌پذیر کنیم، آن‌گاه این نکتۀ مهم و سرنوشت‌ساز برملا می‌شود که مصلحت‌اندیشی یکی از مؤلفه‌های مهم قدرت پلیسی است. همان‌قدر که حکمرانی قانونی از ماهیتی حق‌مدار بهره می‌برَد، حکمرانی پلیسی سرشتی مصلحت‌محور دارد. بنابراین، خیلی دشوار نیست فهم اینکه فقه‌المصلحه و فقه مقاصدی استعداد دارند که درون پارادایم قدرت پلیسی قرار ‌گیرند. تأکید بر محوریت مفهوم سنتی از مصلحت تقویت‌کنندۀ سازوکارهای پلیسی است. روایت سنتی از مصلحت و فقه سیاسی مرتبط با آن نمی‌تواند راهی به سوی دولت قانونی بگشاید و برعکس، چه بسا ما را در چنبرۀ قدرت پلیسی بیشتر گرفتار کند. با مَرکبِ مصلحت‌اندیشی سنتی نمی‌توان از مرز دولت پلیسی خارج شد و در قلمرو دولت قانونی اقامت گُزید. نظریۀ قدرت پلیسی از همان ابتدا روشن می‌کند که امید به روایت سنتی از فقه سیاسی مصلحت‌محور متوهمانه است. از چشم‌انداز نظریۀ دولت قانونی، امر اساسی رعایت خودآیینی و رضایت شهروندان است. قانون‌گذاری بر اساس مصلحت‌سنجی فقیهانه، به اندازۀ قانون‌گذاری مبتنی بر ظواهر احکام، خودآیینی و رضایت شهروندان را به مخاطره می‌اندازد. مصلحت‌اندیشی فقهی شاید در مواردی خاص برخی مشکلات فقه متن‌محور را حل کند، اما به منزلۀ روشی سنتی از توانایی نظری لازم برای  بازاندیشی در مبانی سنتی و گذار به دولت قانونی بهره نمی‌برد.[125]

مصلحت‌اندیشی فقیهانه به همان نقدهای مهمی دچار است که در بحث از مصلحت‌اندیشی در دولت پلیسی برشمردیم.  مهم‌ترین نقص این است که در فقه سنتی، از جمله در خوانش مؤمن قمی از نظریۀ ولایت فقیه، مصلحت مردم به‌گونه‌ای پدرسالارانه به دست ولی‌امر، یا زیر نظر او، سنجیده می‌شود. در نتیجه، با نوعی ”پدرسالاری معرفتی“[126] روبه‌رو هستیم که طبق آن فقیه به‌گونه‌ای غیردموکراتیک مصلحت مردم را تعیین می‌کند. به عبارت دیگر، فقیه ”چنان رفتار می‌کند که گویی او  پدر یا مادري است که با یک کودك سروکار دارد و رفاه و سعادت آن کودك مورد توجه اوست و قضاوت او در باب آنچه مطلوب است ارجحیت دارد.“[127] این شیوۀ پلیسی و پدرسالارانه، که  ناشی از انتقال مفهوم ولایت از فقه خانواده به فقه عمومی است، با مقومات زندگی سیاسی مدرن سازگار نیست و دلالت بر محجورانگاری مردم دارد. به تصریح آیت‌الله مؤمن، امور امت ”تحت لواء اختیار“ ولی ‌امر است[128] و او طبق صلاحدید خود فرمان می‌دهد. ولی‌امر مختار است-و در عین حال وظیفه دارد-امور را طبق مصلحت امت اداره کند. او مصلحت امت را می‌سنجد و تبعیت از رأی او بر دیگران لازم است.[129] در این جمله‌ها به راحتی می‌توان قدرت پلیسی را ردگیری کرد.

سرشت پدرسالارانۀ مصلحت‌اندیشی در فقه سنتی در تقابل با نگاه جمهوری‌خواهانه به خیر عمومی روشن‌تر می‌شود. در نظریۀ حقوقی مدرن نیز مفهوم خیر عمومی از اهمیت بهره می‌برد، اما خوانش جمهوری‌خواهانه از خیر عمومی سرشت پدرسالارانه ندارد و در دولت قانونی قابل تحقق است. در این روایت جمهوری‌خواهانه، مردم به مثابۀ اشخاصی آزاد و برابر به سنجش خیر عمومی می‌پردازند، نه آنکه مصلحت‌اندیشی به نظر شخصی فقیه یا نهادهای انتصابی سپرده شود. فیلیپ پتیت با استفاده از آموزه‌های دموکراسی مشورتی مفهومی جمهوری‌خواهانه از خیر عمومی پرورانده است. [130] در این روایت، خیر عمومی بر اساس بحث و مناقشۀ دموکراتیک میان شهروندان تعریف می‌شود و به نهادهایی نیاز دارد که این مباحثۀ عمومی را به خوبی ممکن سازد.[131]

نتیجه‌گیری

نگاه تبارشناسانه اجازه می‌دهد تحولات مفهوم قانون را در دوره‌های مختلف دریابیم. پیش از عصر روشنگری، عنوان قانون عمدتاً روکِشی برای فرمان‌های پدرسالارانۀ پادشاه یا امپراتور بود. پادشاه با قدرت پدرانه‌اش مصلحت اهالی بی‌بهره از خودآیینی را می‌سنجید و منابع را برای تحقق آن به کار می‌گرفت. اساس حکمرانی پلیسی را باید در همین قدرت پدرانۀ حاکم و فقدان بهره‌مندی مردم از خودآیینی جُست. در عصر روشنگری، روایتی تازه از قانون سربرآورد و مشروعیت سازوکارهای حکمرانی مبتنی بر دگرآیینی اتباع را به بحران کشاند. مفهوم جدید قانون بر خودآیینی مردم اتکا داشت که در مقام شهروندان آزاد و برابر خیر عمومی را پی می‌گیرند. پس از ظهور مفهوم جدید قانون، حکمرانی پلیسی، به‌رغم بحران مشروعیت، در عمل به حیات خود ادامه داد. به همین دلیل، دولت مدرن به الهۀ ژانوس می‌ماند و دو چهره دارد: یکی پلیسی و دیگری قانونی. گاه دولت‌ها با چهرۀ قانونی به شهروندان رو می‌کنند و گاهی با چهرۀ پلیسی‌ بر مردم نظر می‌اندازند. با وجود این، اساس مسئلۀ قانون این است که تا بیشترین حد ممکن از سازوکارهای حکمرانی پلیس‌زدایی کنیم و ایدۀ دولت قانونی را بگسترانیم.

در ایران نیز مسئلۀ قانون را می‌توان به صورت ”لزوم گذار از حکمرانی پلیسی به حکمرانی قانونی“ صورت‌بندی کرد. نیروهای مختلفی ممکن است این گذار را تسهیل کنند یا در مقابل، دشوار سازند. یکی از موارد قابل بررسی، فقه شیعه به صورت عام و نظریۀ ولایت فقیه به صورت خاص است. از دوران مشروطه، سویه‌های مسئله‌مند رابطۀ فقه شیعه و سازوکارهای قانونی برملا شد. گروهی از فقیهان به گسترش ایدۀ دولت قانونی کمک کردند و گروهی دیگر جانب سازوکارهای پلیسی سنتی را گرفتند. فقه شیعه در قالب نظریۀ ولایت فقیه در قانون اساسی جمهوری اسلامی نیز جایگاهی مهم به دست آورد و همین نکته تأمل دربارۀ رابطۀ فقه و قانون را ضروری‌تر می‌سازد. از نظریۀ ولایت فقیه خوانش‌های متنوعی در دست است. اغلب این خوانش‌ها ولایت فقیه را درون حکمرانی پلیسی می‌نشانند و به قانون‌زدایی از قدرت می‌انجامند. برخی نیز کوشیده‌اند خوانشی دموکراتیک از نظریۀ ولایت فقیه پیش نهند و با در نظر گرفتن فضایی برای خودآیینی شهروندان، شرایط امکان گذار از حکمرانی پلیسی به حکمرانی قانونی را مهیا کنند. با این همه، بر این نظریه‌ها نیز  نقدهای جدی وارد است.

[1]‌Markus Dubber, “Foundations of State Punishment in Modern Liberal Democracies: Toward a Genealogy of American Criminal Law,” in Philosophical Foundations of Criminal Law, eds. R.A. Duff and Stuart P. Green (Oxford: Oxford University Press, 2011), 84.

[2]Markus Dubber, “New Historical Jurisprudence: Legal History as Critical Analysis of Law,” Critical Analysis of Law, 2:1 (2015), 15.

[3]در کل این مقاله واژۀ دولت یا state را به معنایی عام به کار می‌بریم که شامل همۀ قوای حکومتی و نهادهای حاکم است و هیچ‌جا از آن برای اشاره به قوۀ مجریه استفاده نمی‌کنیم.

[4]برای مطالعه دربارۀ ویژگی‌های سه‌گانۀ مذکور و تحلیل مفهوم پلیس، بنگرید به

Fabien Jobard, “Conceptualizing of Police,” in Encyclopedia of Criminology and Criminal Justice, eds. Gerben Bruinsma and David Weisburd (Berlin: Springer, 2014), 515-524.

[5]Markus Dubber, “A Political Theory of Criminal Law: Autonomy and the Legitimacy of State Punishment,” 1 (2004). Available at  SSRN: https://ssrn.com/abstract=529522  or http://dx.doi.org/10.2139/ssrn.529522/; Markus Dubber, “American Penality Between Law and Police,” 3 (2013). Available at SSRN: https://papers.ssrn.com/sol3/papers.cfm?abstract_id=2375250/.

[6]Markus Dubber, The Police Power: Patriarchy and the Foundations of American Government (New York: Columbia University Press, 2005), xii.

[7]See Sir William Blackstone, Commentaries on the Laws of England (Portland, 1807), 162-175.

[8]واژۀ ”مشروع“ در متن روسو به معنایی به کار نرفته است که از این واژه در دوران پساروشنگری می‌فهمیم. در متن، فقدان مشروعیت قدرت پلیسی روشن خواهد شد.

[9]Dubber, The Police Power, 48.

[10]Dubber, The Police Power, xii.

[11]نصیرالدین طوسی، اخلاق ناصری، تصحیح مجتبی مینوی و علیرضا حیدری (تهران: شرکت سهامی انتشارات خوارزمی، 1356)، 207.

[12]رضا پورجوادی، ”تدبیر منزل،“ در دانشنامۀ جهان اسلام، دسترس‌پذیر در

https://rch.ac.ir/article/Details/7491/.

[13]نصیرالدین طوسی، اخلاق ناصری، 207-208.

[14]Blackstone, Commentaries on the Laws of England, 162.

[15]Markus Dubber, The Dual Penal State: The Crisis of Criminal Law in Comparative-Historical Perspective (Oxford: Oxford University Press, 2018), 134.

[16]Dubber, “American Penality Between Law and Police,” 8; Dubber, The Dual Penal State, 134.

[17]Dubber, The Dual Penal State, 127; Dubber, The Police Power, xiv; Dubber, “A Political Theory of Criminal Law,” 5.

[18]از حیث رسمی، رئیس منزل قدرت مطلق داشت. بحث ما ناظر بر همین جنبۀ رسمی است. در عمل، مطالعاتی نشان داده‌اند که زنان نیز از عاملیت بهره می‌‌بردند‌ و در ادارۀ امور سهم داشتند. به فصل اول کتاب زیر بنگرید که دربارۀ اقتدار حاکم بر منزل بحث می‌کند:

Virginia J. Hunter, Policing Athens (Princeton: Princeton University Press, 1994), chap. 1.

[19]Dubber, The Police Power, 43; Dubber, “A Political Theory of Criminal Law;” Markus Dubber, “New Historical Jurisprudence: Legal History as Critical Analysis of Law,” Critical Analysis of Law, 2:1 (2015), 5.

[20]Dubber, The Police Power, 4; Markus Dubber, “Legitimating Penal Law,” Cardozo Law Review, 28:6 (2007), 2598.

[21]Dubber, The Police Power, 5.

[22]نصیرالدین طوسی، اخلاق ناصری، 206؛ داود فیرحی، دین و دولت در عصر مدرن: دولت اسلامی و تولیدات فکر سیاسی (تهران: رخداد نو، 1389)، جلد 1، 200-205.

[23]Dubber, The Police Power, 38.

[24]Dubber, The Police Power, 4.

[25]Dubber, Legitimating Penal Law, 2598.

[26]Scott Gordon; Controlling the State: Constitutionalism from Ancient Athens to Today (Cambridge: Harvard University Press, 1999), 66-67.

[27]Dubber, The Police Power, 5.

[28]هانا آرنت، وضع بشر، ترجمۀ مسعود علیا (چاپ 5؛ تهران: ققنوس، 1396)، 69.

[29]Dubber, The Dual Penal State, 134.

[30]جان کلی، تاریخ مختصر تئوری حقوقی در غرب، ترجمۀ محمد راسخ (چاپ 2؛ تهران: طرح نو، 1388)، 38.

[31]Dubber, The Police Power, 6-8.

[32]Dubber, The Dual Penal State, 138; Dubber, The Police Power,15-18.

[33]Dubber, The Dual Penal State, 135-136.

[34]فیرحی، دین و دولت در عصر مدرن، جلد 1، 200-205.

[35]رضا داوری، فلسفۀ مدنی فارابی (تهران: شورای عالی فرهنگ و هنر، 1354)، 111. همچنین بنگرید به سیدجواد طباطبایی، زوال اندیشه سیاسی در ایران: گفتار در مبانی نظری انحطاط ایران (چاپ 8؛ تهران: کویر، 1387)، 158-166.

[36]ترجمۀ حمید عنایت این است: ”تدبیر منزل نیازمند افزاری است. و اما افزارها بر دو گونه‌اند: روان‌دار و بی‌روان.“ بنگرید به ارسطو، سیاست، ترجمۀ حمید عنایت (چاپ 2؛ تهران: شرکت سهامی کتاب‌های جیبی، 1349) 8.

[37] Aristotle, The Nicomachean Ethics, Translated by David Ross (Oxford,Oxford University Press.,2009), 92.

برای مطالعۀ ترجمۀ محمدحسن لطفی از قطعۀ بالا بنگرید به ارسطو، اخلاق نیکوماخوس، ترجمۀ محمدحسن لطفی (تهران: طرح‌نو، 1385)، 186-187.

[38] Markus Dubber, The Police Power, 182-188.

[39]نصیرالدین طوسی، اخلاق ناصری، 207.

[40]فیرحی، دین و دولت در عصر مدرن، جلد 1، 200-205.

[41]برای مطالعه در این زمینه به کتاب ششم اخلاق نیکوماخوس مراجعه کنید، البته ترجمۀ فارسی خیلی برای فهم دقیق تفکیک این موارد مفید نیست.

[42]Robert Hariman, “Theory Without Modernity,” in  Prudence: Classical Virtue, Postmodern Practice, ed. Robert Hariman (Pennsylvania: The Pennsylvania State University Press, 2003), 5-6.

[43]See Robert W. Cape Jr., “Cicero and the Development of Prudential Practice at Rome,”  in Prudence, chapter 2.

[44]Peter J Ahrensdorf, “Machiavelli and Homer on the Man and the Beast,” in Principle and Prudence in Western Political Thought, eds. Christopher Lynch and Jonathan Marks (New York: SUNY Press, 2016 ), chap. 1.

[45]Dubber, The Police Power, 182-188.

[46]Dubber, The Police Power, 182-188.; Markus Dubber and Mariana Valverde, “Perspectives on the Power and Science of Police,” in The New Police Science: The Police Power in Domestic and International Governance, eds. Markus D. Dubber and Mariana Valverde (Stanford University Press, 2006), 4-5.

[47]Dubber, New Legal Science and the Dual Penal State, 4-5.

[48]Dubber, “A Political Theory of Criminal Law,” 14.

[49]بنگرید به برایان تیرنی، دین، قانون و پیدایش فکر مشروطه، ترجمۀ حسین بادامچی و محمد راسخ (تهران: نگاه معاصر، 1393).

[50]Thomas Paine, Common Sense (San Diego: ICON Group International, Inc., 2005), 33.

[51]Jerome B. Schneewind, The Invention of Autonomy (Cambridge: Cambridge University Press. 1998), 3-4.

[52]Schneewind, The Invention of Autonomy, 3-4; Dubber, The Dual Penal State, 164; Dubber, New Legal Science and the Dual Penal State, 4-5; Markus Dubber, “Foundations of State Punishment in Modern Liberal Democracies: Toward a Genealogy of American Criminal Law,” in Philosophical Foundations of Criminal Law, 85-86.

[53]Dubber, “A Political Theory of Criminal Law,” 5.

[54]Dubber, The Dual Penal State, 135.

[55]Markus Dubber, “Paradigms of Penal Law,” in The Oxford Handbook of Criminal Law, eds. Markus Dubber and Tatjana Hörnle (Oxford: Oxford University Press, 2014).

[56]Dubber, The Dual Penal State, 128.

[57]Dubber, The Dual Penal State, 136.

[58]Danilo Zolo, “The Rule of Law: A Critical Reappraisal,” in The Rule of Law: History, Theory and Criticism, eds. Pietro Costa and Danilo Zolo (Dordrech: Springer, 2007), 3-5.

[59]Dubber, The Dual Penal State, 138.

[60]Dubber, The Police Power, 188; Dubber, “American Penality Between Law and Police,” 2-3.

[61]Dubber, “A Political Theory of Criminal Law,” 7; Dubber, The Dual Penal State, 139.

[62]سیدجواد طباطبایی، نظریۀ حکومت قانون (تهران: ستوده، 1386)، فصل 4؛ حامد عامری، تجدد و قانونگرایی: اندیشه میرزایوسفخان مستشارالدوله (تهران: نگاه معاصر، 1394)، فصل 3.

[63]محمدرضا نیکفر، تاریخ مفهوم‌ها (نسخۀ الکترونیکی، بی‌تا)، 19.

[64]محمدحسین نائینی، تنبیه ‌الامه و تنزیه ‌المله، به کوشش جواد ورعی (قم،: بوستان کتاب)، 43-41. همچنین بنگرید به داود فیرحی، آستانۀ تجدد: در شرح تنبیه‌الامه و تنزیه‌المله (چاپ 2؛ تهران، نشر نی، 1395)، 111-120.

[65]نائینی، تنبیه ‌الامه و تنزیه‌ المله، 43؛ فیرحی، آستانۀ تجدد، 120.

[66]See Eugene Garver, After Virtù: Rhetoric, Prudence, and Moral Pluralism in Machiavelli, in History of Political Thought, 17:2 (Summer 1996).

[67]امکان واقعی یا real possibility از مفاهیم برنارد ویلیامز، فیلسوف تحلیلی معاصر، است. ویلیامز امکان واقعی را در تقابل با امکان تصوری یا notional possibility تعریف می‌کند. گاروِر از این دو مفهوم ویلیامز به نحو درخشانی برای توضیح موضع ماکیاوللی بهره گرفته است.

[68]Garver, After Virtù, 72.

[69]داود فیرحی، ”استعاره‌های دولت در فقه سیاسی معاصر شیعه،“ فصلنامۀ سیاست، دورۀ 41، شمارۀ 3 (پاییز 1390)، 207. همچنین بنگرید به حمیدرضا خرسندرفتار، ”گذار از فقه حوزۀ خصوصی به فقه حوزۀ عمومی در گفتمان فقهای دورۀ مشروطه“ (پایان‌نامۀ کارشناسی ارشد دانشگاه تربیت مدرس).

[70]محمد مؤمن قمى، الولايه الإلهيه الإسلاميه أو الحكومه الإسلاميه (قم: دفتر انتشارات اسلامى، 1425ق).

[71]از جمله بنگرید به محمد مؤمن قمی، ”ولایت الهی و حکومت اسلامی،“ مجلۀ فقه اهل ‌بیت علیهم‌السلام، سال 12، شمارۀ 47 (1385)، 13-49.

[72]داود فیرحی، فقه و سیاست در ایران معاصر: تحول حکومت‌داری و فقه حکومت اسلامی (چاپ 3؛ تهران: نشر نی، 1396)، جلد 2، فصل 10.

[73]داود فیرحی، فقه و سیاست در ایران معاصر، جلد 2، بخش 4، مبحث ”وجوه دموکراتیک استعارۀ قضا. “دکتر فیرحی پیش‌تر، چنان‌که در دو جلد کتاب فقه و سیاست و مقالۀ ”استعاره‌های دولت“ پیداست، برای توضیح نظریۀ حکومت ولایتیه نائینی بر استعارۀ وقف تأکید می‌کرد. اما در انتها، به‌ویژه در درسگفتارهای دانشگاهی، بر استعارۀ امانت بیشتر تأکید کرد. رویۀ اخیر درست‌تر به نظر می‌رسد.

[74]در این زمینه بنگرید به داود فیرحی، فقه و سیاست در ایران معاصر: فقه سیاسی و فقه مشروطه (چاپ 4؛ تهران: نشر نی، 1393)، جلد 1، فصل‌های 4 و 6.

[75]روح‌الله خمینی، شئون و اختیارات ولی فقیه: ترجمۀ مبحث ولایت فقیه از کتاب البیع (تهران: وزارت ارشاد اسلامی، 1365)، 30.

[76]مؤمن قمى، الولايه الإلهيه الإسلاميه، 232.

[77]برای بررسی انتقادی این نظر آیت‌الله مؤمن، بنگرید به محمد سروش محلاتی، دین و دیکتاتوری: مجموعه مقالات بررسی نسبت دین و استبداد (تهران: میراث اهل قلم، 1395)، فصل 3.

[78]سیدحسین صفایی و سیدمرتضی قاسم‌زاده، حقوق مدنی: اشخاص و محجورین (چاپ 12؛ تهران: سمت، 1385)، 178.

[79]طبق مادۀ 1183 قانون مدنی، ”در کلیۀ امور مربوط به اموال و حقوق مالی مولی‌علیه، ولی نمایندۀ قانونی او می‌باشد.“

[80]محسن کدیور، حکومت ولایی (چاپ 5؛ تهران: نشر نی، 1387)، 118.

[81]مهدی حائری یزدی، حکمت و حکومت (ویرایش 3؛ نشر الکترونیکی، 1395)، 245 به بعد.

[82]عبدالله جوادی آملی، ولایت فقیه: ولایت، فقاهت و عدالت (قم: اسراء، 1378). در ادامه خواهیم دید که داود فیرحی نیز نظریۀ ولایت فقیه آیت‌الله خمینی را مستلزم محجور شمردن مردم نمی‌داند.

[83]مؤمن قمى، الولايه الإلهيه الإسلاميه، 231.

[84]مؤمن قمى، الولايه الإلهيه الإسلاميه، 318.

[85]فیرحی، فقه و سیاست در ایران معاصر، جلد 2، بخش 4.

[86]مؤمن قمى، الولايه الإلهيه الإسلاميه، 324.

[87]مؤمن قمى، الولايه الإلهيه الإسلاميه، 333.

[88]نظریۀ ”اساس‌گرایی (مشروطه‌گرایی) اسلامی“ به روایت قریشی-لندز سه رکن دارد. رکن اول. اعمال حکومت باید مبتنی بر خیر عمومی باشد؛ رکن دوم. ساحت متکثر قانون دینی به مثابه‌ بدیلی اختیاری برای قانون دولتی وجود دارد؛ و رکن سوم. مشروعیت اسلامیِ قانون دولتی بر اساس مقاصد شریعت سنجیده می‌شود. بنگرید به آصفه قریشی؛ ”مشروطه‌گرایی اسلامی؛ نه سکولار، نه تئوکراتیک، نه ناممکن،“ ترجمۀ مهدی سمائی، در حقوق کیفری کشورهای اسلامی در تعامل شرع و حقوق، تدوین‌ فیروز محمودی جانکی، جمشید غلاملو، سمانه طاهری و فائزه منطقی (تهران: شرکت سهامی انتشار، 1399)، 47-78.

[89]هیرشل این نوع حکمرانی را بر اساس چهار مؤلفه تعریف می‌کند: یکم. پیروی از برخی، یا همۀ، مؤلفه‌های محوری اساس‌گرایی مدرن، مانند تفکیک میان رهبری دینی و اقتدار سیاسی، تضمین حق‌های مردم در قانون اساسی، یا وجود نوعی نظارت قضایی؛ دوم. وجود دین رسمی واحد یا دینِ دولتی؛ سوم. گنجاندن متون و فتاوای دینی در قانون اساسی به عنوان یکی از منابع یا منبع اصلیِ قانون‌گذاری و تفسیر قضایی؛ و چهارم. وجود محاکم شرعی که علاوه بر وزن نمادین، صلاحیت قانونی برای اقدام دارند. بنگرید به

Ran Hirschl, “Juristocracy vs. Theocracy: Constitutional Courts and the Containment of Sacred Law,” Middle East Law and Governance, 1:2 (2009), 130.

همۀ ویژگی‌های مورد اشارۀ هیرشل دربارۀ نظام اسلامی در ایران صدق نمی‌کند. جدا از آثار هیرشل، مفهوم‌پردازی‌های دیگری نیز از اصطلاح ”تئوکراسی مبتنی بر قانون اساسی“ ممکن به نظر می‌رسد. در متنی دیگر، هیرشل تفاوت تئوکراسیِ صِرف و تئوکراسی مبتنی بر قانون اساسی را این‌گونه برشمرده که در اولی یک رهبر دینی رهبریِ سیاسی را بر عهده دارد و چه بسا قانون الهی قانون حاکم شمرده شود. در مقابل، در تئوکراسی مبتنی بر قانون اساسی، تفکیک‌ شکلی میان رهبری دینی و اقتدار سیاسی وجود دارد و اصول بنیادی مانند تفکیک قوا در قانون اساسی گنجانده می‌شود. بنگرید به

Ran Hirschl, Constitutional Theocracy (Cambridge: Harvard University Press, 2010), 2.

[90]استدلال شده است که واژۀ تئوکراسی بیشتر با تاریخ مسیحیت سازگاری دارد و مسلمانان می‌توانند در پی دولتی دینی باشند که مبتنی بر قانون اساسی است اما تئوکراتیک نیست. بنگرید به آصفه قریشی، ”مشروطه‌گرایی اسلامی. “

[91]معادل فارسی ”کشورهای مسلمان‌نشین“‌ را معادل عبارت انگلیسی Muslim-majority countries به کار برده‌ایم. ترجمۀ عبارت انگلیسی به ”کشورهایی با اکثریت مسلمان“ زیبا به نظر نمی‌رسد و ترجمۀ آن به ”کشورهای اسلامی“ نیز دقیق نمی‌نماید.

[92]Mohammad H. Fadel, “Constitutionalism and Democratic Self-government,” in Routledge Handbook of Islamic Law, eds. Khaled Abou El Fadl, Ahmad Atif Ahmad and Said Fares Hassan (New York, Routledge, 2019), 415.

[93]Fadel, “Constitutionalism and Democratic Self-government,” 415-416.

[94]Silvio Ferrari, “Religious Rules and Legal Pluralism: An Introduction,” in Rossella Bottoni, Religious Rules, State Law, and Normative Pluralism: A Comparative Overview, eds. Rinaldo Cristofori and Silvio Ferrari (Springer, 2016), 1-2.

[95]روشن است که این رأی لزوماً به معنای دفاع از حکمرانی دینی نیست. کاملاً ممکن است کسی بر اساس ادلۀ دینی از حکمرانی سکولار دفاع کند. از قضا، گرایش اغلب روشنفکران دینی ایرانی به این موضع نزدیک است. البته مهم بودن شرح دموکراتیک از دین به این معنا نیست که همۀ چنین تفسیرهای از حیث معرفتی اهمیت دارند.

[96]در کشورهای غربی هم رابطۀ قانون و دین بسیار مهم است. برخی مسائل مهم برخاسته از این رابطه عبارت است از بحث تعدی به احساسات دینی، نافرمانی مدنی از قانون دولتی بنا بر انگیزۀ دینی، مزاحمت برنامه‌های مذهبی برای همسایگان، مقام مذهبی و استماع اعترافات مجرمانه و بحث از رازداری، تروریسم با انگیزۀ مذهبی، استناد به دین در تفسیر قانون، ارتباط کلیسا با دولت، احزاب دین‌گرا، دین در فضای عمومی،  و مانند اینها.

[97]برای آشنایی با نظری دیگر دربارۀ نظریه‌های ولایت انتصابی و ولایت انتخابی، علاوه بر دیگر متن‌های معرفی‌شده، به کتاب زیر رجوع کنید که البته تحلیلی غیرتاریخی از دو روایت به دست می‌دهد: شریف لک‌زایی، بررسی تطبیقی نظریه‌های ولایت فقیه (چاپ 2؛ قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی، 1386).

[98]بنابراین شرح فیرحی از ولایت فقیه با نظریۀ انتخاب آیت‌الله منتظری تفاوتی اساسی دارد. در حالی که آیت‌الله منتظری در دوره‌ای از زندگی فکری خود، با فاصله‌گیری از نظریۀ ولایت انتصابی آیت‌الله خمینی، از خوانشی انتخاب‌محور از نظریۀ ولایت فقیه دفاع کرد ، فیرحی در پی قرائتی دموکراتیک از خود نظریۀ نصب است. برای مطالعۀ نظریۀ ولایت انتخابی آیت‌الله منتظری، بنگرید به حسینعلی منتظری، مبانی فقهی حکومت اسلامی (دراسات فی ولایه الفقیه الدوله الاسلامیه)، ترجمۀ محمود صلواتی و ابوالفضل شکوری (تهران: سرایی، 1379).

[99]روح‌الله خمینی، تهذیب‌الاصول، تقریر جعفر سبحانی (قم: اسماعیلیان، 1382ق) جلد 3، 575؛ به نقل از فیرحی، فقه و سیاست در ایران معاصر، جلد 2، مبحث ”انواع حکم. “

[100]خمینی، شئون و اختیارات ولی فقیه، 49.

[101]خمینی، شئون و اختیارات ولی فقیه 52.

[102]بنگرید به روح‌الله خمینی، ولایت فقیه (حکومت اسلامی) (تهران: مؤسسۀ تنظیم و نشر آثار امام خمینی، 1392)، فصل ”ولایت فقیه به استناد اخبار.“

[103]خلاصۀ نظر فیرحی که در ادامه می‌آید از این کتاب گرفته شده است: داود فیرحی، فقه و سیاست در ایران معاصر، جلد 2، بخش 4.

[104]فیرحی این تعبیر را از آیت‌الله جوادی آملی گرفته است.

[105]روح‌الله خمینی، تحریر الوسیله، ترجمۀه علی اسلامی (قم: دفتر انتشارات اسلامی، بی‌تا)، 84-85. برای شرط اجتهاد برای قاضی ادعای اجماع شده است. بنگرید به شهید ثانی، تحریر الروضه فی شرح اللمعه، به کوشش علیرضا امینی و سیدمحمدرضا آیتی (چاپ 14؛ تهران: سمت، 1388)، 144.

[106]در کتاب‌های فقهی، در بحث از تفاوت میان قاضی تحکیم و قاضی منصوب به این موضوع پرداخته می‌شود.

[107]در متن فیرحی، این سویۀ دموکراتیک به واسطۀ بحثی مفصل دربارۀ نظریۀ خطابات قانونی آیت‌الله خمینی شرح داده می‌شود.

[108]برای آشنایی با خوانشی مشابه از این حیث، بنگرید به محمد سروش محلاتی، دین و دیکتاتوری، فصل 5.

 [109]داود فیرحی، فقه و سیاست در ایران معاصر، جلد 2، بخش 4، مبحث ”وجوه دموکراتیک استعارۀ قضا. “

[110]حتی در این موارد نیز نظریۀ قضاوت مدرن گرایش به راه‌حل‌های غیرسلطه‌آمیز و دموکراتیک دارد.

[111]برای مطالعه دربارۀ نظیر این  استدلال دربارۀ سپردن اختلاف‌های سیاسی به قضات، بنگرید به

Jeremy Waldron, “The Core of the Case Against Judicial Review,” The Yale Law journal, 115:1346 (2006).

[112]See Alec Stone Sweet, Governing with Judges: Constitutional Politics in Europe (Oxford: Oxford University Press, 2000).

[113]طبق نوشتۀ آیت‌الله خمینی، ”اسلام بنیان‌گذار حکومتی است که در آن نه شیوۀ استبداد حاکم است . . . و نه شیوۀ مشروطه و جمهوری . . . بلکه حکومت اسلامی نظامی است ملهَم و منبعث از وحی الهی که در تمام زمینه‌ها از قانون الهی مدد می‌گیرد و هیچ‌یک از زمامداران و سرپرستان امور جامعه را حق استبداد رأی نیست.“ بنگرید به روح‌الله خمینی، شئون و اختیارات ولی فقیه، 20-21.

[114]در کنار نکات متن، این پرسش هم به ذهن می‌رسد که فقیه چه تخصصی برای توسل به عرف و قوانین موضوعه برای فصل خصومت دارد.

[115]برای مطالعه دربارۀ نظم سلطانی، بنگرید به فیرحی، دین و دولت در عصر مدرن، جلد 1، 83 به بعد.

[116]Hirschl, “Juristocracy vs. Theocracy, 129–165.

[117]محمدسعید رمضان البوطی، مصلحت و شریعت، ترجمۀ اصغر افتخاری (تهران: گام نو، 1384)، 12.

[118]به طور کلی، در قرن بیستم ”گفت‌وگویی خاموش“ میان فقه شیعه و فقه اهل سنت درگرفت و این گفت‌وگو آثاری مهم بر هر دو سنت فقهی به جا گذاشته است. تعبیر گفت‌وگوی خاموش از بلقزیز است. وی در کتاب مهم خود اثرپذیری متقابل دو سنت فقهی را شرح داده است. بنگرید به عبدالله بلقزیز، دولت و نظام سیاسی در اندیشه متفکرین اسلامی معاصر، ترجمۀ علیرضا سمیعی اصفهانی و محمد جواد خلیلی (تهران: نگاه معاصر، 1398)، 21-26.

[119]کدیور، حق‌الناس، 26.

[120]برای مطالعۀ مبنای حقوقی مجمع تشخیص مصلحت، بنگرید به حسین مهرپور، مختصر حقوق اساسی جمهوری اسلامی ایران (چاپ 5؛ تهران: دادگستر، 1393)، 270. برای آشنایی با خوانشی دیگر از تأثیر جمهوری اسلامی بر فقه سیاسی شیعه، بنگرید به محمدجواد ارسطا و کمال اکبری، ”تأثیر تأسیس جمهوری اسلامی ایران بر فقه سیاسی،“ علوم سیاسی، سال 14، شمارۀ 55 (پاییز1390)، 23-55.

[121]بنگرید به رحیم نوبهار، ”جستاری در مبانی تقسیم‌بندی حد-تعزیر در فقه کیفری اسلام،“ مجلۀ تحقیقات حقوقی، شمارۀ 63 (1392)، 254-213. در این مقاله، نویسنده با روش غایت‌محور تفکیک سنتی میان حد-تعزیر را به چالش کشیده است. نیز، رحیم نوبهار، ”از تعطیل حد تا الغاگرایی حدود،“ پژوهش‌های حقوق تطبیقی، دورۀ 18، شمارۀ 4 ( 1393)، 123-145. در این مقاله نیز نویسنده با همان روش اندیشه‌هایی نو دربارۀ مسئلۀ تعطیل حدود پرورانده است.

[122]رحیم نوبهار، ”نگاهی نوگرایانه به فقه مقاصدی و چالش‌های پیش‌روی آن،“ ماهنامۀ سیاسی- فرهنگی سخن ما (دی و بهمن 1394)، 16-18.

[123]سیدصادق حقیقت، ”نقش مصلحت در حکومت اسلامی از دیدگاه امام خمینی، “ فصلنامۀ اندیشه سیاسی در اسلام، شمارۀ 6 (زمستان 1394)، 98.

[124]سیدصادق حقیقت، ”نقش مصلحت در حکومت اسلامی از دیدگاه امام خمینی، “ 100.

[125]ابوالقاسم فنایی، اخلاق دین‌شناسی: پژوهشی در باب مبانی اخلاقی و معرفت‌شناسانه فقه (تهران: نگاه معاصر، 1394)، 111-105. برای آشنایی با تلاشی برای توضیح ناکامی تاریخی رویکرد مقاصدی، بنگرید به سیدمحمد قاری سید فاطمی، ”رويكردی عدليه‌ای به نظريه مقاصد و پيامدهای حقوق بشری،“ مجلۀ تحقیقات حقوقی، شمارۀ 75، (پاییز 1395)، 11-38.

[126] epistemic paternalism

[127]جلال پی‌کانی و فرامرز تقی‌لو، ”پدرسالاری معرفتی،“ پژوهش‌های فلسفی دانشگاه تبریز، دورۀ 7، شمارۀ 12 (1392)، 29.

[128]مؤمن قمى، الولايه الإلهيه الإسلاميه، 301. وی در شورای بازنگری قانون اساسی (1368) نیز تأکید می‌کند ”به ولایت مطلقه تصریح کنید و ترس از این نداشته باشید که هر کار که رهبر دلش خواست می‌تواند بکند . . . ولی‌فقیه در هرچه که مصلحت بداند اختیار دارد. “ بنگرید به فیرحی، فقه و سیاست، فصل 6.

[129]عبارات او به عربی: ”و حینئذ فمقتضی ولایته علی هذه الامة ان یکون کل هذه الامور المتعلقه بها تحت لواء اختیاره، و له و علیه ادارتها بما تقتضیه مصلحه الامة و یکون ما اختاره فیها لازم الاتباع.“ بنگرید به مؤمن قمى، الولايه الإلهيه الإسلاميه، 301.

[130]Philip N. Pettit, “Law and Liberty,” in Law and Republicanism: National and International Perspectives, eds. Samantha Besson and Jose Luis Marti (Oxford University Press, 2009), Chapter 1.

[131]در فقه معاصر تلاش‌هایی مهم برای دستیابی به روایتی دموکراتیک‌تر از مصلحت به چشم می‌خورد. برای نمونه، قسمتی از مقاله‌‌ای از رحیم نوبهار را ذکر می‌کنیم: ”برای اطمینان به اینکه حکومت از عنصر مصلحت تنها در راستای بقای خود و تحدید آزادی‌های شهروندان سوءاستفاده نکند، . . . پیش‌بینی فرایندهای مردم‌سالارانه در تشخیص مصلحت و حالت‌های اضطراری یک ضرورت است. از این رو دخالت مردم یا نمایندگان واقعی آنان در تشخیص آنچه به نام مصلحت در جامعه اعمال می‌شود ضروری است . . . شاید زمانی که امام خمینی برای تصویب مقررات مصلحتی، رأی دو سوم نمایندگان مجلس را ضروری دانست، این نکته را هم در نظر داشت. این به معنای آن است که گرچه تشخیص مصلحت از جنبه‌های دقیق فقهی برخوردار است، اما در اصل تشخیص مصلحت، وجدان عمومی جامعه مسلمانان . . . نیز نقش دارد. به ویژه اینکه تشخیص مصلحت در بسیاری موارد جنبه‌ موضوع‌شناسانه دارد. “ در این روایت، نویسنده کوشیده است فضا را برای دستیابی به خوانشی دموکراتیک‌تر از مصلحت مهیا کند. بنگرید به رحیم نوبهار؛ ”از حفظ حکومت تا حفظ نظام،“ فصلنامۀ پژوهش حقوق عمومی، سال 21، شمارۀ 63 (تابستان 1398)، 56.